دين يا حقوق انساني**بنيادگرايی سودجو و ارزش‌های جهان ما** تاريخ اديان**چگونه مي توان اسلام را با مدرنيته آشتي داد ؟** چرا اسلام با دموكراسي و حقوق بشر ناسازگار است؟**اسلام و قرآن ** اسلام و مردمسالاری ليبرال**روسپيان در سرزمين ملاها** مسلمانان هيچ وقت رشد نمي كنند**سيد قطب پدر خوانده‌ی القاعده؟

چرا اسلام با دموكراسي و حقوق بشر ناسازگار است؟

   1- شريعت اسلامي كوشش دارد جزئيات زندگي يك فرد را در قانون تعيين كند، به گونه اي كه در اسلام يك فرد بر اراده و آزادي ندارد درباره زندگي خود انديشه كند و يا تصميم بگيرد؛ بلكه بايد هر گامي را كه در زندگي برميدارد، با اراده الله، آنهم آنگونه كه علما تفسير كرده اند، برابري داشته باشد. نتيجه اينكه در اسلام مانند يك كشور دموكراسي آزاد، مجموعه كاملي از اصول و مقررات اخلاقي و ارزش هايي كه در بر گيرنده تمام جنبه هاي زندگي باشد، نه وجود دارد و نه ميتواند وجود داشته باشد.

 

   2- سطح فرهنگ هرگونه دموكراسي در دنيا، بر پايه ارزشي كه آن جامعه براي زنان و اقليتها در نظر گرفته، تائين ميشود. ولي، شريعت اسلام حقوق زنان و اقليتهاي غير مسلمانان را انكار ميكند. اسلام در برابر مشركين و كافران، هيچ نرمشي نشان نميدهد و اين افراد بايد يا به اسلام گرايش پيدا كنند و يا كشته شوند. جامعه اسلامي به يهوديان و مسيحيان به عنوان شهروندان درجه دوم نگاه ميكند. چون شريعت اسلام، باور دارد كه محمد آخرين پيامبر برحق است و اسلام كاملترين و آخرين كلام خداست، برخي فرقه هاي اسلامي مانند فرقه احمديه زير فشار قرار داشته و مورد پيگردي و حمله نيز قرار ميگيرند.

   مسلمانان بايد به اين حقيقت آگاه باشند كه دموكراسي تنها (( حكومت اكثريت )) نيست: در حكومتهاي دموكراسي بايد پيوسته مراقب ستمگري اكثريت بود و هر جامعه دموكراسي بايد مواظب باشد كه (( عقايد و افكار اكثريت به عنوان اصول و مقررات رفتار همگاني به مخالفانشان تحميل نشود. ))

   با توجه به اينكه من در ساير جستارهاي اين كتاب درباره زنان و افراد غير مسلمان در اسلام سخن خواهم گفت، در اينجا تنها به شرح كوتاه وضع حقوقي آنها ميپردازم.

   از نظر مذهبي، زنان در اسلام پست تر از مردان به شمار ميروند و از حقوق و مزاياي كمتري برخوردارند. از لحاظ پول خون، شهادت و ارث، در اسلام زن نصف مرد به شمار ميرود. در ازدواج حقوق او بمراتب كمتر از مرد است و شوهر وي حتي ممكن است در مواردي او را كتك بزند.

(( شاخت )) درباره وضع حقوقي غيرمسلمانان نوشته است:

پايه و اساس نظر اسلام درباره كافرين، قانون جنگ است. بدين شرح كه افراد كافر و غير مسلمان يا بايد به اسلام درآيند، يا فرمانبردار و يا ( به استثناي زنان، بچه ها و برده ها ) كشته شوند. كشتن غير مسلمانان، هنگامي انجام ميگيرد كه آنها دو مورد نخست را انكار كنند. استثناي اين قاعده آن است كه به كافران عرب اختيار داده ميشود كه بين پذيرش اسلام و يا كشته شدن، يكي را گزينش نمايند. اسران جنگي نيز يا به شكل برده درمي آيند، يا كشته ميشوند و يا به عنوان ذمي و يا زنهاري ( كسي كه براي زنده مانده به او امان داده شده )، باقي ميمانند و يا با اسران مسلمان در جنگ مبادله ميشوند.

   بر پايه پيمان نامه تسليم، به افراد غير مسلمان امان داده ميشود و آنها را ذمي ( زنهاري ) مينامند.

   اين پيمان نامه حاكي است كه افراد غير مسلمان بايد تسليم شده و تمام شرايط ناشي از آن بويژه پرداخت جزيه و خراج را بر دوش بگيرند... افراد غير مسلمان بايد لباس هاي مشخصي بپوشند و روي خانه هاي خود نشان ويژه بگذارند تا از خانه هاي مسلمانان تميز داده شود و همچنين خانه هاي غير مسلمان نبايد بلندتر از خانه مسلمانان ساخته شود. افراد غير مسلمان حق سوار شدن بر اسب و يا حمل سلاح ندارند و هر زماني كه با مسلمانان برخورد كردند بايد راه  را براي آنها باز كنند. غير مسلمانان نيابد در جلوي مسلمانان به انجام مراسم مذهبي و يا عادات ويژه خود، مانند شراب خوردن بپردازند. غير مسلمانان، همچنين حق ساختن كليسا، كنيسه و يا پرستشگاه مذهبي ندارند و بايد با فروتني خراج و جزيه بپردازند. لازم به گفتن نيست كه غير مسلمانان حق بهره برداري از مزاياي اجتماعي مسلمانان را نيز ندارند.

   فرد ذمي ( زنهاري )، نه ميتواند بر ضد يك نفر مسلمان شهادت بدهد و نه اينكه قيم يك كودك مسلمان شود.

   اثل چهاردهم اصلاحيه قانون اساسي كشور ايالات متحمده آمريكا ميگويد: " هيچ ايالتي در سرزمين خود نميتواند كسي را از داشتن حق برابر با ديگران در برابر قانون محروم كند." اين اصلاحيه در پايه براي نگهداري حقوق سياهپوستان به وجود آمد و بعدها به نگهداري حقوق افراد در برابر تبعاضات غير نژادي گسترش يافت و بر پايه آن حقوق بسياري از اقليت ها براي نخستين مرتبه تامين شد.

 

   3- اسلام به گونه داوم با خردگرايي، استدلال منطقي و بحثهاي دگرانديشانه كه زيربناي دموكراسي و پيشرفتهاي علمي و اخلاقي را به وجود مي آورد، دشمني ميورزد.

   اسلام نيز مانند موسويت و مسيحيت، هر گونه ديد منطقي را محكوم ميكند. حديثهاي زيادي وجود دارد كه نشان ميدهد، هنگامي كه از محمد درباره چگونگي نابود شدن جوامع پيشين، به سبب مخالفت با خدا، پرسش به عمل مي آمد، وي برآشفته ميشد و از پاسخ به پرسش خودداري ميورزيد. حديثي در اين باره ميگويد: "هرگاه الله نيز به مردم نشان داده شود، آنها خواهند گفت: چه كسي او را آفريده است؟"

 

   4- در اسلام، فرض اينكه يك انسان اخلاقي قادر به گرفتن تصميمات منطقي بوده و مسئوليت اعمال و رفتار آزادانه اش را خود پذيرش ميكند، وجود خارجي ندارد. در دين اسلام، اخلاق مفهوم فرمانبرداري دارد. البته، در اسلام اين قاعده وجود دارد كه هر كسي مسئول تعهدات حقوقي و شرعي خود ميباشد ولي مفهوم اين قاعده آن نيست كه هر فردي اختيار داشته باشد، هدف هاي زندگي اش را بر پايه ميل و دلخواه خويش تعيين كند و زندگي خود را به هر گونه اي كه ميل دارد، هدايت نمايد. در اسلام، الله و قانون مقدس او، براي انسان و چگونگي زندگي او تصميم ميگيرند و تكليف تعيين ميكنند.

   بي مناسبت نيست تاكيد كنيم كه لايحه حقوق بشر آمريكا، ضامن نگهداري حقوق مدني و سياسي انسان در برابر حكومت است. به گونه اي كه (( جفرسون )) نوشته است: "لايحه حقوق بشر ضامن حقوق افراد انسان در برابر حكومت بوده و هيچ حكومتي نميتواند آنرا انكار نمايد." هيچ هدف و يا اراده سري جمعي نميتواند حقوق افراد را ناديده بگيرد. (( فون هايك )) Von Hayek، نوشته است: "آزادي فردي افراد را نميتوان تابع يك هدف يگانه برتر قرار داد و اظهار داشت كه تمام افراد جامعه بايد براي هميشه از آن پيروي كنند." ده اصلاحيه نخست و اصلاحيه چهاردهم قانون اساسي آمريكا، قدرت حكومت ها را محدود ميكند و حقوق افراد مردم را در برابر اقدامات غير دادگرانه حكومت نگهداري ميكنند. اصول ياد شده، همچنين آزادي مذهب، بيان، رسانه هاي گروهي، دادخواهي و اجتماع مسالمت آميز و حقوق افرادي را كه بر ضد حكومت متهم به ارتكاب جرم شده اند، نگهداري ميكنند. اصول ياد شده، همچنين حكومت را از محروم كردن افراد از حقوق خود باز ميدارند.

   دموكراسي آزاد، دامنه آزادي هاي انسان را گسترش ميدهد و زن و مرد را به تمام ارزشهاي انساني متجلي ميسازد. اسلام، فردگرائي نميشناسد و پيوسته سخن از اراده جمعي مسلمانان و الله به ميان مي آورد. در اسلام، از حقوق فردي كه در سده هيجدهم در غرب به وجود آمد نشاني به چشم نميخورد. شعار دائمي فرمانبرداري از خليفه، سايه الله در روي زمين، جائي براي وجود فلسفه فردگرايي باقي نميگذارد. دشمني اسلام با حقوق فردي از فحواي بخشي از نوشتار يكي از نويسندگان مسلمان به نام (( بروهي )) كه وزير پيشين قانون و امور مذهبي پاكستان بوده و حقوق بشر را از ديدگاه اسلامي شرح داده، بخوبي ميتوان درك كرد:

   حقوق و تكاليف بشر با شدت تعريف شده و اجراي كامل آن كار اجتماعات انساني و بويژه وظيفه رسمي سازمان هاي اجراي قانون در هر حكومتي است و هرگاه لازم باشد، فرد انسان بايد قرباني سود و مصلحت اجتماع شود. حقوق جمعي يكي از فروزه هايي است كه در اسلام به حقوق بشر افزوده شده است.

   (( در اسلام )) حقوق و آزادي هاي افراد بشر به شكلي كه در انديشه و ايمان انسان امروزي جاي گرفته، وجود خارجي ندارد. انسان مسلمان تنها بايد از الله فرمانبرداري كرده و تابع قوانين الهي بوده و بداند كه حقوق بشري كه او از آن سخن ميگويد، در واقع از تكاليف او در برابر الله ناشي ميشود.

   ماهيت خودكامه فلسفه اسلام درباره حقوق بشر بر پايه گفته بالا آشكار بوده و جمله زير مهر تاكيد بر آن ميگذارد: "فرد بشر با پذيرش زندگي كردن در قيد بندگي الله، آزادي مي آموزد." اين جمله ما را به ياد گفته وحشتناك (( اورول )) Orwell، مي اندازد كه اظهار داشته است: "آزادي يعني بردگي."

   نويسنده مسلمان ديگري در سال 1979 نوشته است:

   تاكيد غربي ها روي واژه "آزادي" براي اسلام بيگانه بوده و نامفهوم ميباشد... آزادي شخصي ( در اسلام ) مفهومش اينست كه انسان بايد آزادانه به اراده الله تسليم شود... مفهوم آزادي در اسلام اين نيست كه موهبت آزادي انسان را از بند نيروهاي خارجي آزاد كند... هنگامي كه انسان در اسلام به مرز آزادي فردي و آزادي اجتماعي ميرسد، مفهوم و سرشت آزادي تغيير ميابد... حقوق بشر در اسلام تنها وابسته به تعهداتي است كه انسان بر گردن ميگيرد... بخش بيشتر دانش حكمت الهي در اسلام به راضي بودن به حكومت خود كامگي وابسته ميشود.

   با در نظر گرفتن نوشتارهاي بالا، هيچ ترديدي درباره خودكامه بودن ماهيت اسلام باقي نميماند.

 

   5- عقيده به لغزش ناپذري يك كتاب و يا يك گروه، مانع پيشرفتهاي اخلاقي، سياسي و علمي خواهد شد.

 

   6- يك فرد مسلمان حق تغيير مذهبش را ندارد. در اسلام مجازات برگشتي از دين، مرگ است.

 

   7- در اسلام آزادي انديشه به هر شكلي سرزنش شده و نوآوري و كفر به شمار ميرود و مجازاتش مرگ است. شايد يكي از بزرگترين عوامل بازدارنده براي رسيدن دموكراسي در اسلام، تاكيد اين عقيده است كه اصول و احكام اسلام و قرآن كلام آخر الله و روش غايي كردار بشري است: اسلام هيچگاه و بهيچوجه درگرانديشي را مجاز نميكند. برعكس، در يك دموكراسي آزاد، مفهوم آزادي انديشه، بيان و آزادي رسانه هاي گروهي عبارتند از: حق بحش كردن، آزادي مخالفت با بحث، هركسي حق دارد بر خلاف ديگران بيانديشد، اكثريت حق ندارد اقليت را از بيان انديشه هاي مخالفش بازدارد و هركسي ميتواند انتقاد و دگرانديشي كند.

 

*برگزفته از کتاب ""Why I'm not a Moslem? Ibn Warragh


جواب به یک نامه

صوفی گری

صوفی گری در ايران، پس از حمله ی اعراب بوجود آمد. با سرکوب خونين آخرين مقاومت های ايرا نيان توسط قوای متجاوز، و اصرار مهاجمين ـ برای ايجاد شرايط مناست استقرارـ جهت تغيير فرهنگ، زبان، هويت ملی، نظامهای فکــــــری، اجتماعی و اقتصادی مغلوبين، مقاومت ها شکل "پنهان" به خود گرفتند. فرهنگ پا يداری به چند دليل عمده بوجود آمد: اول، از آنجا که انسان پيوسته در پی کسب معنويت ا ست و ايرانيان معنويتی در مهاجمين نيافته بودند و دوم؛ باز سازی غرور جريحه دار شده ی ملی و سوم؛ بامقايسه ی شرايط حال، آرزوی با زگشت به گذ شته و چهارم؛ ايستادگی و مقاومت با خشونت لجام گسيخته ی اعراب (خشونت زدايی)، پنجم؛ جستن پناهگاهی برای پناه آوردن و ششم؛ از ترس کشته شدن، وا نمود به مسالمت با نيروی غالب و از آنسوی، در آخر: حساب خود را از اعراب سوا کردن، علل پيدا يش صوفی گری بوسيله مردم خسته دل و صلحجو بودند.

 

از آنجا که صوفی گری اسلامست، در مقا بل اسلام سنتی، عملأ در کالبد خود پتانسيل ويرانگر اسلام را دفع می کرد. از آنسوی "مرهمی" بود برای مغلوبينی که در مقابل غالبين موضع دفاعـــــــــی داشتند ( ونه همراه).

 

آنچه که باعث شکست صوفی گری گرديد، فقدان توانائی رشد بود. روح سازش و "بی تحرکی" در صوفی گری عواملی بودند که باعث عدم نمو توان ابراز نيازها بصورت آشکار گرديدند. از آنسوی "قضا و قدری" و "ضد حرکت" بودن و اين تصور که "هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد" مکمل رکود شديد وجدان اجتماعی شدند. نمونه ی بارز اين بی تفاوتی ها، شکستهای پی درپی قيامهای ملی از نوع حلاج و ابومسلم خراسانی بود، و بعنوان گوياترين نمونه می توان از عدم مقاومت منسجم ايرانيان بر برابر مغولان نام برد که خود پيامد روشن ادامه ی روحيه ی صوفی گری در آن زمانه بود.

 

دوست استراليايی تازه مسلمان من! از آنجائی که "نيازها"، "تجربه ها" را می سازند و تجربه ها درس هائی سخت آموختنی هستند، از آنجا که آموختن از تاريخ مانع از تکرار تاريخ می گردد، رجوع به گذشته ـ نبريدن از نسلها ـ روشی است که همواره بکار می آ يد. اسلام با وجود قرائت های گوناگون، به ورشکستگی رسيده است، زيرا قادر به ارائه ی راه حلی در برون رفت از انبوه مشکلات ا نسان معاصر نيست. در جهان امروز، تجربه ها آزموده می شوند. بخت با اسلام يار بوده که بخلاف همزاد خود "کمونيسم" هزار وسيصد و اندی به درازا کشيده است. آنچه که اسلام وتجربه های از اين قبيل، با جنگ ويرانی بدست آورده اند، نه از روی "حقانيت" آنان بوده است، بلکه صرفأ به دليل بی اهميتی نسلها به آموزه ها ی خويش می باشد. بهمين ترتيب است که تاريخ مدام تکرارمی شود. واقعيت اين است که با تخريب نمی توان آزادی بنا کرد و آنچه با تخريب آغاز شود به انهدام ختم خواهد شد. حال تاريخ را ورق بزنيم و ببينيم که آيا اسلام بيان آزادی است يا بيان زور و تخريب.؟!

 

شما حديثی از محمد نقل کرده ايد بدين مضمون: " اگر ابوذر غفاری می دانست که تلقی سلمان فارسی از اسلام چگونه است، دمی از کشتن او تا خير نمی کرد!" واينرا بپای وجود فضای استنباط و انتخاب آزاد در اسلام گذارده ايد. اما برداشت من بگونه ای ديگر است. از آنجا که بنيان گذاران اسلام (محمد، خديجه، سلمان فارسی، ابوطا لب، ابوبکر، عمر،...) که هريک بنوعی خاص سود خود را در اسلام می جسته اند، طبيعتأ ـ در عين همسويی ـ نقطه نظرات خاص به خود رانيز دا شته اند. در ابتدا بخاطر نوپايی پروژه ی اسلام، هريک از شرکا مجبور به تحمل ديگری بوده است. خود محمد با وجود علاقه ی مفرط به زنان، هيچگاه تا زمان فوت خديجه زنی اختيار نکرد. با اين حال نظريه ی "روح قدرت طلبی" در اسلام هنگامی به اثبات رسيد که محمد در بستر مرگ آخرين لحظات را می گذراند. حتی هنگامی که او از اطرافيان ـ برای وصيت کردن ـ قلم و کاغذ در خواست کرد، با مخالفت عُمر ـ مبنی بر ا ينکه محمد در بستر بيماری هذيان می گويد! ـ روبرو شد. پيامبر خدا و هذ يا ن گويی؟!

 

مگر نه اين است که محمد جزکلام خدا کلامی بر زبان نمی آورده است؟ در آن لحظه، دليل موافقت ديگران با عمر اين بوده که هريک از بزرگان قوم، به تنهايی در سر سودای رهبری مسلمين را می پرورانده است. آنچه که شما به عنوان حق برداشت آزاد در اسلام معرفی کرده ايد، بُعد بزرگتر نيز دارد و آن کتاب قرآن است. در قران محمد فراخور زمان و مکان آياتی صادر کرده که گاه حتی يکد يگر را نقض می کنند. اين چند پهلو گويی ها بهانه ای بدست دکانداران دين داده تا برای هر سؤالی جوابی در آستين داشته باشند. با در نظر گرفتن اينکه به ادعای صريح خود قرآن ـ قرآن عاری از غلط ها و اشتباهات انسان شمول ا ست، حال چه توضيحی برای ناسخ و منسوخ های به اين روشنــــــــــی وجود دارد؟ قرآن، لحظه ای ا نسان را ـ بخا طرطمعکاری ـ عامل گمراهی خويش معرفی می کند، زمانی اين مقام را برای شيطان قائل می شود و زمانی ديگر خود خدا مسئوليت گمراه کردن انسان را بعهده می گيرد! تکليف من خواننده در اين ميان چيست؟! همه ی اين سؤالات بی جواب اما، در مکتب دکانداری دين جواب پيدا می کند. آنان از يکايک ا ين تناقضات به نفع کردار خويش سود می جويند، همانگونه که محمد ويارانش جسته اند. اين چرخه ـ بخاطر بی توجهی ا نسانها به آموزه های تاريخی ـ کما کان ادامه پيدا کرده است. از آنجائی که معاويه ـ يکی از معدود کاتبين وحی الهی ـ در مکتب برخی شرکای دين، به دشمن اسلام تبديل شده است و از آنجائی که شمر بن ذوالجوشن ـ نواده ی پيامبر و پسر خاله ی حسين بن علی ـ به کافری قاتل يا قا تلی کا فر ارتقاء درجه پيدا کرده، درست در زمانه ی خود ما "ابوالحسن بنی صد ر" روزی از زبان خمينی "مسلمانی مؤمن و خد متگزار" و اند کی بعد "دشمن اسلام و نوکر استکبار" معرفی می شود! واقعيت اين ا ست که اين مسخ آنی، "توهم دشمنان ا سلام نيست" بلکه پاره ی جدا نشد نی دين اسلام ا ست.

 

شعار دين سالاران هميشه اين بوده: " ا گر حکومتی بد شد، اين دليل برگشتن مردم از دين اسلام نيست" و ا صولأ " بدی حکومت د ينی ربطــــــــی به دين ندارد!!" به شها د ت تاريخ، ا ين شعار ـ پيوسته ـ در تمام دوره های حکومت ها ی دينـــــــــــــــــی تکرار شده ا ست. کسستن عمد ی را بطه ی بين "علت" و "معلول" کار جد يدی نيست. اما آيا واقعأ مـــی توان ثمره ی گذاره ای از تا ريخ را از تجربه های بنيانی آن جد ا کرد؟ قضاوتش به عهده ی خود شما. با تاييد اين اصل منطقی که بريدن از باورهای گذشته ـ باورهايی که سالها مونس لحظات و از اجزای سازنده ی تاريخ ما بوده اند ـ بسی دشوار است. اما وظيفه ی انسانی حکم می کند که ترجيح را به واقعيتهای انکار نا پذير بدهيم تا به حقوق پايمال شده ی انسانی خويش د ست يا بيم.

 

اگر بشر را مالک حقوق خويش بدا نيم، همانگونه که مجموعه ی حقوق، اجزای تشکيل دهنده ی انسان هستند، تصور بازيا فت اين حقوق از دست رفته چندان دور از منطق نخواهد بود. حال اين باز يافت چگونه بدست می آيد، بحثی ا ست در خور تا مل. امّا در اين شکی نيست که هرکس "شخصأ" با يد در پی آن باشد و بايستی شخصأ ـ با منطق خود ـ آنرا درک کند و بپذ يرد.

 

دوست صوفی من! اين امکان هست که انسان به باوری سرخوش با شد. از آنروی که آزادی به مثا به حقی از حقوق ـ ذاتی انسان و با انسان متولد می شود. همگان اين حق را دارند ولی آيا همه ی ما ـ خصوصأ کسانی که با واقعيت و نه با پندار سرو کار دارند ـ مـــــی توانيم اين روش " سرخوشی" را به عنوان راه حل "همه ی درد ها" بپذ يريم؟ تا چه حد برای حقيقت و تا چه حد برای اميال خود ارزش قائليم؟ اين سؤالی است که هرکس با يد از خود بپرسد.



بالا

بعدی * صفحة دری * بازگشت