محسن حسن سمنگانی

وی فرزند مرحوم میرزا محمد حسن سمنگانیست. در سال 1324 خورشیدی در شهر ایبک مرکز ولایت سمنگان چشم هستی به جهان گشوده است. تحصیلات ابتدایی و ثانوی را در زادگاهش به پایان رسانیده است. بنابر استعداد ادبی درخشانی که داشت در نو جوانی به سرایش اشعار پرداخت. سرود هایش در روزنامه ها و مجلات کشور به چاپ رسید.

محسن حسن سمنگانی ژورنالیست ، شاعر و نویسنده سابقه دار در سال 1353 خورشیدی کتابی زیر عنوان « یکدسته گل » تدوین کرد که محتوی آن دو بیتی های عامیانه میباشد و تا کنون چندین بار تجدید چاپ گردیده است. همین کتاب در سال 1353  خورشیدی حایز جایزه اول مطبوعاتی وزارت اطلاعات و کلتور گردید. ابتدا کتاب مذبور از طریق روزنامه ملی انیس و بعدا در سال 1377  خورشیدی بصورت مجلد اقبال چاپ یافت .

دومین اثراین شاعر شیرین کلام « اشک خونین » میباشد که در سال 1380 خورشیدی طبع گردید. این کتاب شامل گزیده ای از دل انگیز ترین سرود های موصوف میباشد، اثر مزبور حاوی اشعار دلنشین به اسلوب کلاسیک و جدید است که بیشتر آئینة زمانه ای شاعرو مظهر احساسات و عواطف و افکاروی میباشد. سرود هایش انتباهی و بیدار کننده و مبین وطندوستی است.

سومین اثر تحقیقی محسن حسن سمنگانی که مدت مدیدی را در تدوین و نگارش سپری نموده و زحمات زیادی را کشیده است ، « ارمغان سمنگان » نام دارد. درین کتاب در واقع تذکره علما و شعرای ولایت سمنگان میباشد که با استفاده از منابع و ماخذ معتبر و موثق ویادداشتهای شخصی اش کتاب سودمند تالیف نموده است. همچنان دو اثر دیگر وی بنام های سمنگان باستان و سرود کوکچه آماده چاپ است.

محسن حسن سمنگانی طی بیش از سی سال خدمتش بحیث نماینده آژانس اطلاعاتی باختر، مدیر عمومی اطلاعات و کلتور و نگارنده ، مسئول جریده سمنگان ، سناتور ولایت سمنگان در پارلمان وقت، عضو بورد نشراتی رادیو تلویزیون افغانستان و کارشناس امور اداری ایفای وظیفه کرده است.

آریانای کهن

یاد ایــــامی که ما هم روزگاری داشتیم

در میان نوع انسان اعتباری داشــــتیم

در محیط نیکنامی اشتهاری داشـــــتیم

با نشاط و خرمی لیل و نهاری داشتیم

***

مــیهن ما این چنین ویرانه و برهم نبود

قلب ابنای وطن کانون رنج و غم نبـــود

چشـم اطفال وطن از غم چنین پرنم نبود

هر کـــــجا بر پا بساط نوحه و ماتم نبود

***

ای وطن قربان دشت و کوه و دامانت شوم

صــــــــدقه ای آوارگان خانه ویرانت شوم

من فـــــــــدای پا برهنه طفل بی نانت شوم

آریانـــــــــــای کهن ای من به قربانت شوم

***

از ته دل دوست دارم ای وطن چون جان ترا

دور خواهــــــــــم از گزند و آفت  دوران ترا

خواهـــــــــم از حق دایما معمور و آبادان ترا

جان محســـــــن باد هردم ای وطن قربان ترا

 

کابل ویران

دوستــــــــــان کابل ویران نگرید

وضـــــع این شهر پریشان نگرید

چون خون گشته روان از هر سو

اثر راکـــــــــــت و هاوان نگرید

جـــــــــــــای گلهای تبسم زنشاط

همه جــــــــــا دیدة گریان نگرید

بر سرگــــــــــور جوان مادر را

گهر اشـــــــــک به دامان نگرید

 

کابل سوگوار

تاشد آماج بم و راکت و هاوان کابـــــــــل

زان سبب گشت چمن برهم و ویران کابل

هرطرف چون نگری کشته هزاران بینی

شد شهادت گهة پیران و جـــــــوانان کابل

ناله و نوحه بلند است زهر برزن و کوی

سوگوار است در اندوه عزیـــــــزان کابل

ای ستم پیشه بســــوزی به مجازات عـمل

گز تو شد جایگة محنـــــت و احزان کابل

محسن هردم زخــــــداوند جهان می طلبد

تا شود بار دگر سبز و شگوفـــــــان کابل

 

دوبیتی ها

 

وطن آزاد گشتی شادمان باش

زجور روزگاران در امان باش

میان کشوران صــــــــــلح پرور

برای صلح خواهی قهرمان باش

 

وطن دیگر پریشانت نه بینم

گل حسرت به دامانت نه بینم

شود آباد دشت و خار زارت

چنین خاره بیابانـت نه بینم

 

کجا دل کوی جانان میگذارد

غزالان کـــی بیابان میگذارد

اگر باشد چنین چشم تویار جان

نه کـافر نی مسلمان میگذارد

 

صدا کردی مه قربان صدایت

چه میخواهی بگیرم از برایت

چه میخواهی زمن ای یار جانی

حنا گیرم برای دست و پایت

 

جدایی در بگیری خاک گردی

زعالم گم شوی خاشاک گردی

شب و روزت پریشان بگذرانی

مثــــــال سینة من چاک گردی

 

سفید استی مپوش کالای سیاه را

به جلوه میکشی یار جان تو مارا

به جــلوه میکشی خوندار میشی

جوان هستـــــم ببین روی خدا را

 

چرا برمن نمیسوزد دلــــــــــــــت یار

مرا کشتـــــــــــــــه دو چشم قاتلت یار

تنــــــــم را فرش راهت کردم ای گل

که از وی بگذرد بایســـــــکلت یار

 

چرا فریاد و افغان میــــکنی یار

چرا مــــارا پریشان میکنـی یار

جدایی را نصیب مـــا خدا کرد

جدال با حکم سبحان میکنی یار

 

مــــــــــه قربانت شوم ای یار جانی

چطور عمر خوده خوش میگذرانی

همین عـــــمری که بیتو میگذرانم

نبـــــــــــــاشد در حساب زندگانی

 

چنین با من ریاکاری روا نیست

دل سنــــــگش محبت آشنا نیست

دل من مهربان با او چرا است

دل او مهربان با من چرا نیست

 

بـــــــیا که آرزو دیدار دارم

دمی بنشین که با تو کار دام

دمی بنشین الا ای نور دیده

که راز دل بتو بسیار دارم

 

الا دختر تو بردی عقل و هوشم

صـــــدای خواندنت آمد بگوشم

بگـــــیر دستم ببر با سوی بازار

بزن جاری که عاشق میفروشم

 

اگــــــر تو دلبری من دلربایم

اگرتو نقرة من صاف طلایم

اگرتو دختری شرمت می آید

اشارت کن که من پیشت بیایم

 

الا دختر دلم را برده ای تـــــو

دل بیچاره ام آزرده ای تــــــو

دلم بردی بمن رحمی نکردی

مگر تیر وفا نا خورده ای تو

 

شبــــــــک عید قربان است خداجان

چطور فکرم پریشان است خداجان

همــــــــــه با یار خود سوغاتی گیره

سرمن عید سوزان اســـــت خداجان

 

بدســـــــتان سفیدت گـــــل گرفتی

چـــطو رخ با سوی کابــل گرفتی

چــطور رخ با سوی کابل ویران

چطور از یار خود تو دل گرفتی

 

به کابــــل رفتنت نبود گمـــــانم

شمال کاکلت میزد بجــــــــــانم

شمـــــــال کاکلت رنجور کرده

مگر درمان شود بر درد جانم

 



بالا

بعدی * بازگشت * قبلی