محمد شريف سعيدی

در سال ۱۳۴۹ در  جاغوری به دنيا آمد. در سال ۱۳۶۶ به ايران مهاجرت گزيد و در آنجا به تحصيل در رشته های زبان و ادبيات انگليسی و علوم سياسی پرداخت. سعيدی يکتن از مترجمين و شاعران نام آور افغان در ايران است که کارکرد های ارزنده اش همواره برگ های نشرات مهاجرين ساکن ايران را پُر کرده است. در زمرهء فعاليت های گستردهء ادبی اش ميتوان از مسؤليت بخش نقد و آموزش شعر در شورای شعر وزارت فرهنگ و ارشاد ايران ، سر دبيری دوهفته نامه ادبی و هنری گلبانگ ، مسؤليت بخش شعر و ترجمه در مجله وزين دُر دری ، عضويت هيت تحرير هفته نامه همبسته گی ، مسؤليت دفتر هنر و ادبيات افغانستان در قم را بر شمرد. از او سه مجموعه شعری بنام های تبر و باغ گل سرخ ( جلد ۱)، تبر و باغ گل سرخ (جلد ۲) ، وقتی کبوتر نيست و يک گزيدهء ادبيات به نشر رسيده است. شريف سعيدی اکنون با همسر و فرزندش در شهرگوتنبرگ سويدن به سر ميبرد.

شهر قديمي ما

اينجاست شور بازار* آنجاست آسمايي*
شهر قديمي ما فرياد بي صدايي *

کوه بلند بالاش دست تملق ماست
وارونه آسمانش خودکاسه گدايي

چشمت چه بيند اينجا تقويم ساده جنگ
اين سو بريده دستي آن سو بريده پايي

دنبال هر مسافر فرياد کرده ازدل
لال گرسنه چشمي با کور بي عصايي

بر هر دري شکسته نقاشي است با خون
پستان خشک مادر طفلان بي نوايي

*
يک لقمه نان بيارد مارا همين بس اعجاز
هر کس که خواست صد سال ماراکند خدايي

ما بسته بر شکم سنگ حاکم بدون حاشا
ديده است روز ما را با عينک طلايي !

۲۰\۱۱\۲۰۰۲
* شور بازار : محله ي پر جنب جوش در شهر کابل
* آسمايي : نام کوهي در کابل
* گوش مروتي کو کز ما نظر نپوشد
دست غريق يعني فرياد بي صداييم
بيدل

رنج ريشه

کوهی که داشت زمزمهء سبز بيشه را
شب ميسرود عقدهء سرخ هميشه را
ای کوی پلک خفته به خونت شکسته است
آيينهء قبيلهء اندوه پيشه را
ميخواستی سپيده بخوانی که شب رسيد
محکم گرفت حنجرهء ريشه ريشه را
ای کوه! سنگها همه خاموش مانده اند
کس نيست بی تو تا شکند قصر شيشه را
سرشاخه های بالغ اين بيشه ميکشند
شب در خطوط حافظه ها رينج ريشه را
گفتی که خون سبز درختان در آن بهار
پُر عطر ناب ميکند آغوش بيشه را
حالا ببين بهار شد اما نشانده اند
بر قلب بيشه ها تبر و داس و تيشه را



قطار

قطار آمد و با زوزه ای توقف کرد
غروب منتظر و خسته را تعارف کرد
و مرد ساک غمش را گرفت و بالا رفت
سکوت مه زده ای کوپه را تصرف کرد
نشست و پشت سرش را نگاه کرد و نوشت
(جهاد )، ( جنگ )، سپس روی واژه ها تف کرد
دو پلک خستهء خود بست و مردمش گم شد
هوای دهکدهء روشن تصوف کرد
به خواب روشن خود رقص کرد با شبلی
و دختری که شراب و عسل تعارف کرد
ز کوپه خون سياهی به راه آهن ريخت
چرا؟ چگونه قطار اينچنين تصادف کرد؟


بی نشانيت

مريم کجاست فرصت پر تو فشانيت
اين صبح ها تهی ست زنام ونشانيت
يادت می آيد اول يک چشمه سار بود
آب آب شد زشرم حضورروانيت
يادت می آيد آه بهار قشنگ من !
نيلو فران باغچه پلکانيت
ازگل به دست های تو حوری گذاشتم
از سبزه بند تازه به کفش کتانیت
می کاشت اشتياق تکلم چه با شتاب
صد غنچه حرف بين لب ارغوانیت
یادم می آید آه بهاری عجیب بود
گل کرده بود روسری آسمانیت
یک عصر پاک بود وحیاط پر از درخت
گنجشک های زمزمه در میهمانیت
با حیک حیک نام ترا جار می زدند
گنجشک ها به شاخچه قصه خوانیت
روی طناب رخت در آغوش باد بود
سر گرم رقص پیر هن نو جوانیت



بالا

بعدی * بازگشت * قبلی