محمد ناصر طهوری

 در سال ۱۳۲۴ خورشيدی در شهر هرات زاده شد . در هرات در ليسه سلطان به آموزش دوره عالی پرداخت و بعد در کابل از مکتب فراغت حاصل نمود . طهوری در رشته ژورناليزم و ادبيات تجارب زيادی به سطح فوق دکترا دارد . او کار های ژورناليستی اش را نخست در روزنامه « اتفاق اسلام» هرات آغاز نمود و در اواسط سال ۱۳۵۴ به عنوان معاون مجله« پشتون ژغ » (ارگان نشراتی راديو تلويزيون افغانستان ) و دو سال بعد به عنوان مدير مسوول آن نشريه مقرر گرديد. در سال ۱۳۵۷ نام مجله از « پشتون ژغ» به « آواز » تغيير يافت و طهوری در همان پست باقی ماند و تا سال ۱۳۶۹ به اين کارش ادامه داد. در پاييز همان سال به حيث ناقد برنامهء جوانه های هنر و ادبيات راديو آغاز به کار کرد و تا اخير سال ۱۳۷۰ شعر های شاعران جوان را از نگاه اوزان عروضی ، نيمايي و ديگر فنون ادبی مورد نقد و بررسی قرار ميداد . طهوری در اخير همانسال به حيث آمر عمومی انترناتها « مکاتب داراليتام افغانستان » در سفارت افغانستان در تاشکند به کار آغاز نمود که تا هم اکنون با خانواده اش در همان شهر اقامت دارند . از سروده های وی بيشتری از آوازخوانان نام آور راديو و تلويزيون به عنوان تصنيف سود جسته اند که معروف ترين تصنيف آن « وطن عشق تو افتخارم » است .

از طهوری اين آثار به نشر رسيده است:
شعلهء بلخ « ۱۳۴۴ کابل، چاپ دوم ۱۳۴۷ کابل، چاپ سوم ۱۳۷۵ايران »
دريای آتش« ۱۳۶۲کابل »
آوای کودکان « ۱۳۶۳کابل »
گرد نقره
آبشار شب
برگی در جويبار
جلوهء خدا
نقش آفتاب « ۲۰۰۲تاشکند »
 

سرود وطن

و طن! عشق تو افتخارم
و طن! در رهت جان نثارم
وطن خاک پاکت بهشتم
وطن گلخنت لاله زارم
به من هر کجايی که باشم
تويی جانفزا ای ديارم
وطن عاشقم بر شکوهت
به از دُر بود سنگ کوهت
وطن قلب من هستيی من
بود رگ رگم پُر زخونت
ز تو همچو گل بشکفد دل
اگر در خزان يا بهارم
و طن عشق تو افتخارم
وطن در رهت جان نثارم

 
بهار کابل

نه شگوفه بر درختی ،نه گًلی به شاخساری
نه شميم عطر بيزی ، نه نسيم نوبهاری
نه طراوتی به باغی،نه حلاوتی به راغی
نه ز ابر تيره اشکی نه نمی به جو يباری
نه به ديده سرو نازی، نه نگار دلنوازی
و نه آه جا نگدازی،که به دل زند شراری
مگر اين ديار گلگون همه آب خورده از خون ؟
که به جای باغ پر گًل ،همه جاست خار زاری
و طن ارچه هست جنت همه در گريز از آنند
چه عذاب ديده خلقی ؟و چه دوزخی دياری
همه آشيان گذارند همه خانمان گذارند
که بر أشيانهء شان، زده دست کين شراری
نگشا ار در صلح،اسفا به حال ملت
نوزد نسيم مهر ار، چکنم چنين بهاری


بی لنگر
ديو انهء دلبر شدم، ای دوستا ن ای دوستان
بی پا شدم بی سر شدم، ای دوستان ای دوستان
با اينهمه درمانده گی ، در بحر توفانزای عشق
کشتی بی لنگر شدم ، ای دوستان ای دوستان
آن دختر شعر آفرين، خوش شعر ميخواند ببين
محوش منِ مضطر شدم ، ای دوستان ای دوستان
او شعر را جان ميدهد، دل برسخندان ميدهد
از او سخن گًستر شدم ، ای دوستان ای دوستان
شاگرد پير بلخی ام،در عاشقی ازجان و دل
مشتاق آن رهبر شدم ،ای دوستان ای دوستان
ای اهل عالم بنگريد، از عالم تان رفته ام
در عا لم ديگر شدم ،ای دو ستان ای دوستان
با جاودانی عشق خود، با آسمانی عشق خود
بر آسمانها بر شدم، ای دوستان ای دوستان
همچون «طهوری » عاشقم در عشق بازی صادقم
من، عشق را مظهر شدم ، ای دوستان ای دوستان


بالا

بعدی * بازگشت * قبلی