خالده فروغ

 در سال ۱۳۵۱خورشيدی در شهر کابل چشم به دنيا گشود. او لسانسه دانشکدهء زبان و ادبيات دانشگاه کابل است . او از سال ۱۳۷۲ تا ۱۳۷۵ مسؤل برنامه های ادبی دری راديو افغانستان بود . او پس از مهاجرتش به پاکستان به عنوان سردبير مجله صدف مقرر گرديد که تا هنوز هم به همان سمت باقی مانده است. او يکی از نام های برازنده در ميان شاعر زنان جوان افغانستان است. از او اين مجموعه ها به نشر رسيده است: قيام ميترا ، پنجره يی بر فصل صاعقه ، سرنوشت دستهای نسل فانوس و عبور از قرن قابيل .

پنجرة بر فصل صا عقه

 

بهار د یگر ا زین کو چه ها گذ ر نه کند

به ا ین ولایت بی آ شنا سفر نکند

بهار د یگر ا زین کهکشا ن نمی نگرد

برین زما نة نا مهر با ن نمی نگرد

نگاه پنجره ها بسته فصل صا عقه است

بها ر نیست  د رین مرز اصل صا عقه ا ست

جنا زه های درختا ن روز بی تا بوت

شهید عشق به دستا ن روز بی تا بوت

مخوا ن! هوا پر ز آ زا د گی مو عو د ا ست

پر نده نیست فقط شکل هائی از دود ا ست

کجا تهیست ز غصه که گام بر دا رم

نه ، جا ده ها همه خو نین دل ا ند بیزا رم

بها ر دیگر ا ز آ ن شهر تی که دا شت گذ شت

زحیر گشت و غم جا و د ا نه کا شت ، گذ شت

 چه کس به عهد ه بگیرد صفای وجد ا ن را

چه کس نوا زش فر زند های با را ن  را

چه کس تلا وت خورشید را نوا  بدهد

چه کس اذا ن سحر را شرا ره ها بد هد

چه کس ، چه کس بشنا سد ولی در یا را

چه کس حضور گشاید علی دریا را

چرا که رستم دا نش غریب و بی رخش است

و هفت خوا ن رسید ن به نا کسان بخش است

هزا ر سا له شد م در گذ شت چند بهار

به سر نو شت سیه پوش من مخند بهار !

هزار سا له شد م روز گا ر خا موش ا ست

چرا شها مت تا ریخ حلقه در گوش ا ست ؟

نیا مدی تو و د یوا رهای شهر شکست

شکوه هد هد و سار صد ای شهر شکست

دگر تو هیچ ا زین کو چه ها گذ ر نکنی ؟

به ا ین ولا یت بی آ شنا سفر نکنی

مرا درین شب ویرا نه سبز نیست کنا ر

 به سر نو شت سیه پو ش  من مخند بها ر!

حنجره ء روزگار

درين زمانهء بی همنفس به کوه رسيديم
که تا، ز غربت پامير يک صدا بگشايم
و شامهاست که برنا نشد ستارهء مشرق
ز سرنوشت همين پير يک صدا بگشايم
به دست سنگ سپردم زمين سبز صدا را
کنون ز نسل اساطير يک صدا بگشايم
درخت حافظه اش را به باد می دهد ، اينک
از آشيانه ء تصوير يک صدا بگشايم
ز بسکه حنجرهء روزگار تلخ ترين است
من و زبان مزامير ، يک صدا بگشايم

سکوت صبور

... از آن گذشته سزاوار گور ما بوديم
کسی نخواند سکوت صبور ما بوديم
هميشه دشنهء آشوب باد ما خورديم
هميشه هيمهء باب تنور ما بوديم
سياه آينه گان سياه پيراهن !
هميشه تشنهء باران نور ما بوديم
و ريختند شبی خون چشمهامانرا
و گر نه حقيقت حضور ما بوديم



بالا

بعدی * بازگشت * قبلی