شاعری که همواره شاعر ماند
سالار عزیز
پور
شعر اگر گونه یی از
زبان باشد وزبان فارسی یکی از شاعرانه ترین زبانهای گیتی. در آن
صورت این شعر فارسی است که در محور ترین مدار های فرهنگی ما قرار میگیرد وشاعران
در بلند ترین جایگاه آن .
شعر را اگر رستاخیز
واژه ها بدانیم ویا آفرینشی زبانی که یکسر آن را به اسباب صوری آن یعنی آهنگ و وزن و قافیه
وابسته بدانیم و سر دیگر آن را به تصاویر و اندیشه . ویا به برداشت پست مدرنیست ها
شعر را توالی آهنگین واژه گان بدانیم؛ که به هیچ واقعیتی جز زبان دلالت نداشته
باشد و تنها با قربانی کردن سویه ی معنایی کلام قابل بیان باشد و عناصر ساختاری
آن را جز بر مبنای موسیقی واج ها ، مجاز های بیان شاعرانه
و استعاره وانواع مجاز ، کنایه تشبیه وحسآمیزی، ایجاز و خلاصه گویی کاربرد واژه
گان کهن؛ کاربرد صفت ها به جای موصوف ، ترکیب های معنایی جدید ، بیان
استوار به نا سازه های منطقی ، نو آوری واژه
گان و ترکیب جدید بدانیم . زبان فارسی به همان اندازه که شعر پرداز وشاعر پرور
است بر خلاف متشاعر و شبیه شعر پذیر نبوده است.
یکی از کسانی که به دامان شعر پارسی پرورش
یافته وسر بلند نموده لیلا صراحت روشنی میباشد. بانوی
فرهیخته یی که شاعر بود وهمواره شاعر ماند.
بنا برگفتهء استاد
واصف باختری :
شعر صراحت
روشنی از لحظه های سیاه تاریخ سرزمینش و مردمی که سالها به انتظار بهار
، عشق ها و آرزو هایشان به دار تعصب و کینه ورزی آ ویخته شده و صدایشان برنکشیده میمیرد
، چنان است که گاه شعر هایش را از هر گونه تعبیر بی نیاز میسازد.
آماج پیام سروده
های لیلا صراحت شوریدن بر دنیای ستمباره است . لیلا صراحت درین راستا
نه تنها با ناله های همتبارانش همنوایی میکند بلکه فریاد او خطی تداومی میشود
بر مدار آزادی ، در برابر دنیای پتیاره که دست و پایش را بسته است و
فریادش را تا دور دست ها در گلو میبندد.
شعر لیلا صراحت
تداوم فریاد ملت کهن سالیست که کمترین زمانی از یورش فرهنگی و چپاول
نظامی قبایل بیابانگرد وجهانگیران در امان بوده است.
در پایان به گونهء
فشرده میتوان لیلا را صراحتی گفت در برابر استبداد ویا روشنیی که همیشه در برابر تاریکی سرود و
ماند گار ترین سروده ها از خود به یادگار گذاشت.
یاهو
لیلا صراحت روشنی
لیلا صراحت روشنی شاعر ، نويسنده و روزنامه نگار مشهور کشور روز چهارشنبه 31 سرطان 1383 در بيمارستانی در هالند در گذشت.
صراحت روشنی که از دو سال بدین سو از سرطان مغز رنج می برد به هنگام مرگ 46 سال داشت.
او در23 جوزای سال 1337 بدنیا آمد. پدرش زنده یاد سرشار شمالی ، لیلا را با الفبای شعر و ادب آشنا کردو نخستین آموزگارش شد.
لیلا صراحت تحصیلات ثانوی اش را در لیسه عالی ملالی و تحصیلا ت دانشگاهی اش را در دانشکده زبان و ادبیا ت دانشگاه کابل به اتمام رساند. از همان زمان شعرهای صراحت روشنی در روزنامه ها و مجلات کابل به چاپ می رسید. بعد از ختم تحصیل در لیسه، خانم صراحت به عنوان آموزگار زبان و ادبیات فارسی- دری نخسین شغل رسمی اش را آغاز کرد.
او مدتی نيز معاون مجله زنان "میرمن" بود و چندی در انجمن نویسندگان افغانستان کار کرد. آخرین شغل رسمی اش معاونت شورای زنان بود که درهمزمان با آن مديریت مسئول نشریه "ارشادالنسوان" را نیز به عهده داشت.
از او مجموعه های "طلوع سبز"، "در تداوم فریاد"، "حدیث شب" (مشترک با ثریا واحدی)، "از سنگها و آیینه ها" و "روی تقویم تمام سال" به نشر رسیده است.
صراحت در سال 1998 به هالند پناهنده شد و در هالند مدير مسئول فصل نامه "حوا در تبعید" بود.
بر مزا ر شگو
فه
وه چه خا موش آ مدست بها ر
زخم بر د وش آ مد ست بها ر
ا بر ها تشنه کا م و بی با
ر ا ند
ا خگر بغض د ر گلو د ا رند
قا مت سبز با غ سو خته ا ست
لب ز لبخند شا د دو خته ا
ست
آ بله جو ش گشته ا ست د رخت
بی تب و تو ش گشته ا ست د ر
خت
با ز از د شت د ا غ رو ئیده
شب به چشم چرا غ روئیده
با ز ا ین آ سما ن سیه پو ش
ا ست
با ز این با غ شعله بر د وش
ا ست
چلچله با ز بی قرا ر شده
مر ثیه خوا ن لا له زا ر شد
ه
سبزه در د ید ه ها شرا ر
شده
د ید ه گا ن شگو فه تا ر شد
ه
شعر با را ن هوا ی غم دا رد
بر مزا ر شگو فه می با رد
د ره ها رفته رفته د اغ شد
ه
با غ منزلگة کلا غ شد ه
گر چه د ر خا ک د ل بها ر د
رست
ا نتظا رم به د ید ه شعله
ور ا ست
تا دو با ره شکو ه اعجا زش
باز خوا ند به گوش ها را زش
بر د ل با غ تا قرا ر د مد
ر وح سبزش به شوره زا ر د
مد
تا که با را ن صبحگاه بها ر
بی د ریغا نه لا له آ رد
بار
تا بها رم ، ز درد و د اغ د
مد
ا ز مزا ر شگو فه باغ د مد
.
میلا د با ر
ا ن
و قتی که ابر های ستر و ن
لبها ی های خشک برگ د ر ختا ن را
د ر شعله با ر صا عقه می سو
خت
من می گر یستم
و قتی ز ا بر ها
با ر ا ن سر خ حا د ثه با
رید
رنگ از رخ شگو فه پر ید و د
لش تپید
گنجشک ها ی تشنه هر ا سا ن
تا شهر های د ور پر ید ند
از د ر د لحظه ها ی شب آ لو
د
می سو خت روح هستی غمنا کم
می خو ا ند م سر و د شب ا
نگیز ی
" امشب امید ز ند گی ام
نیست
امشب ا مید ز ند گی ام نیست
."
بر ف
وقتی هیو ط میکنی ای بر ف
از آ ن بهشت پر نو ر
د ر با لها ی خستة سر د ت
می بینم ا ند و ه بیکر انة
آ د م را.
وقتی سقو ط می کنی ای بر ف
از اوج آ ن غر و ر بلند ت
د ر شر ملر زه های تن پا کت
می خو ا نم
آ یا ت بی گنا هی مر یم را.
ای برف
ای سپید مقد س
من ا ند ها ن سا دة قلبم ر
ا
د ر د ستهای پا ک تو می ما
نم
آ ن را به عمق خا ک فر و کن
شب
ز شا م شهر تبا هم ستا ره د ز د ید
ند
ستا ره ها ی مرا آ شکا ره د زد ید
ند
چه فوج فوج ملخ را به با غ را ه دا
د ند
کلید با غ به د ست شب سیه دا د ند
شبی که هر رگ جا نش به تشنگی پیو ست
شبی که رو زنه ها ئی ستا ره ا ش را بست
شبی که شعله ا ش ا ر بود برق خنجر
بود
شبی که جا م سکوتش شکسته با ور بود
شبی که خیل ملخ را ه بر بها ر ز د
ند
پر ند ه را به د رختا ن خسته دا ر
زد ند
و سبزه ها ز سمو م سیا ه پژ مر د ند
و نغمه ها به گلوی پر ند ه ها مر د
ند
شبی که گر سحر ش بود سخت خو نین بود
جبین با ور خور شید تلخ و پر چین
بود
فلق به شهر من آ تش به د وش رخ
بنمود
که شعله ها ش د رختا ن سبز شهر م
بود
*****
چه دزد ها که د لیرا نه و چرا غ به
کف
سوا ر ا سپ جنو ن و کلید با غ به کف
ز شا م شهر سیا هم ستا ره دز د ید
ند
تبسم سحر ش آ شکا را دزد د ید ند
براي آسه مايي
دلم گرفته شهر من براي
آسه مايي ات
ببين تنوره ميكشد ز دل غم جدايي ات
ز ديده ام گشوده ام هزار چشمه آرزو
مگر كه بارور كنم نهالك رهايي ات
دلم گرفته شهر من كه ديو زاد فاجعه
شرر فگنده اينچنين به شهپر همايي ات
چه شد شكوه باورت بهار عشق پرورت
كه سر شكسته ميرسد خزان بينوايي ات
دلم گرفته شهر من سرود آه ميشوم
سرود گريه ميرسد به ديده ء فدايي ات
چه زخم هاست بر تنت چه قصه هاست بي منت
چه داغ هاست بر دلم ز درد بي دوايي ات
تو شوكت شهامتي ، چرا اسير حيرتي
ببين كه ميكشد مرا بسيط بي صدايي ات
نواي سبز باورت اگر كه بارور شود
دو باره باز اگر رسد زمان كبريايي ات
اگر چه پر شكسته ام اسير و بال بسته ام
به بال ناله ميرسم براي همصدايي ات
گم كرده آشيانه
من خشك خشك خشكم تو رود
بار جاري
من يك سكوت تلخم تو يك سحر قناري
من شعله يي شكسته در آستان مغرب
تو يك طلوع سبزي از شهر شب فراري
من يك شب غميم بي ماه بي ستاره
تو بامداد روشن تو صبح يك بهاري
در من ترانه ها بود شور جوانه ها بود
در تو هواي جنگل در تو صفاي ياري
اينك شكسته بالم گمنام و بي جلالم
گم كرده آشيانه گم كرده برده باري
گم كرده خويش دل ريش ريش ريشم
باور شكسته و زار تو باورم نداري
پيدا نمايي بازم اي يار اي نيازم
فرياد كن سكوتم با شعر بيقراري
من سرد سرد سردم بنشسته چشم در راه
تاتو برايم اي دوست خورشيد را بياري
تو رفته دور دوري بيزار از درنگي
من بسته پا درختم تو رودبار جاري
انفجار و درد و آنگاه
عريانم
عريانم
عريانم
مثل تاکستان های سوخته ء پروان
عريانم
با شال گرم نگاهت بپوشانم
فرياد هايم را که تکه تکه ميشنوی ،
خنجر بر گلوگاهم گذاشته اند
××
بي زمان ، بي تقويم
در مسير باد ايستاده ام
ميترسم ،
ميترسم
بيشه زار سبز چشمهايت كجاست
تا پنهان شوم
مگذار
با باد با خاكباد در آميزم
مگذار، تكه تكه فرياد هايم
گم شوند
در گرد باد پيچ در پيچ هيچ
با دستان عاشقت
خنجر از گلوگاهم بردار
. . . و آنگاه انفجار درد است
و آتشفشان فرياد
فرياد
فرياد .
فسيل ها
اينك مخنث كهنسال
ــ تاريخ ــ
صفحه ميگرداند ،
ميگرداند ،
ميگرداند
به عقب
بيست و چهار فصل خونين را
در بيست و چهار لحظه .
فسيل ها چرا ساكت نماندند
اين برده ء كهن سال
اين گند ذهن بي حال
دل دارد
سر نوشت نسل نخل هاي ايستاده را
با خامهء باد بنويسد
دلقكان
قهرمانان را تقليد ميكنند
و فسيل ها جان ميگيرند
قهرمانان سوار بر بال آذرخشان
مژده ء بهار دادند و به خون غلطيدند
بهار بسمل وار به خون غلطيد
فسيل ها فسيل ها فسيل ها
لال شويد
نخل ها ايستاده اند
تاريخ به عقب بر نمي گردد.
تاراج
اينك سموم وحشي ظلمت
تاراج كرد شهر روانم را
××××
با كوله بار « هيچ » به دوشم
رو سوي شهر خسته ء تنهايي
راهي
راهي
××××
شايد كه هيچ باز نگردم .
اي باد ، اي باد ، اي باد !
ليلا چرا بيقراري از
عشق بيزار مانده
بيتابي هر ستاره در چشمت بيدار مانده
×××××
اين باغ اين بي نشانه ويران و بي يار مانده
خونش فسرده به رگ ها ، خسته و بيمار مانده
قامت شكسته درختان ، بي سكهء برگ و باري
لـــرزان ، لـــرزان ، لــــرزان بــــا درد و آزار مـانده
گنجشك ها خرد و خسته آواره و پر شكسته
ويران شده آشيان شان وز آن خس و خار مانده
سمفوني بــــــاد هـــــا را سرمـاي دي مينوازه
نــه پــــاي كوبي بــــاران نـــه نغمه ء سار مانده
اي باد ، اي باد ، اي باد ، بنيانگر ، هرچه بيداد
دستانت بادا بشكسته ، باغ از تو بي بار مانده
×××××
ليلا نـيابي قـراري تـن پـوش از شعله داري
بيتابي هر ستاره در چشمت بيدار مانده
تا باغ اين باغ خفته در زير آوار و آتش
با زخم هاي فراوان بي يك پرستار مانده
شكست قامت آيينه
آرزو كردم
تصويرت را
در دل آيينهء روشن پندارم
ابديت بخشم
سنگي از قله ء ظلمت كه رها گشت
شكست
قامت آيينه را .
مرثيه يي براي باغ
بيا كه مرثيهء باغ بي
بهار سراييم
ز خود رها شده ويراني ديار سراييم
بساط باغ ندارد چو برگ و بار بهاري
نهال اشك بياورده برگ و بار سراييم
پرنده مرثيه خواند نسيم نوحه سرايد
من و تو نيز نشينيم ازين قرار سراييم
هزار حنجره آوا شكسته در دل نايم
هزار پنجره آيينه ، بي غبار سراييم
نگاه گرم شگوفه ! كه پاسخت دهد از مهر؟
در آن ديار كه ما خون و مرگ و نار سراييم
ز انتحار مگو لاله زار خون و شهادت
كه ورد درد به چشم شگوفه بار سراييم
+ + + + +
شود كه نوحه سرآيد ، پرنده نغمه سرايد
به آيه آيه ء وحشت سرود دار سراييم
و سوره سوره ء زيبايي بهار بخوانيم
سرود سبزه به دامان لاله زار سراييم