متن سخنراني در همايش” آموزه هاي مولانا براي
انسان معاصر “ ۲۶/۹/1382 دانشگاه تهران
حضرت مولانا و انسان مدرن
سيد حسن اخلاق ماستر فلسفه غرب
سروران ارجمند! خانمها و آقايان!
بدون شك ما در جهاني بسر ميبريم كه مولانا آنرا تجربه
نكرده بود.در جغرافياي معرفتي متفاوت از انسان قديم. انسانها ديد ديگري يافته اند
و بدين علت ،جانشان دگرگوني يافته و جهان را بگونه اي ديگر مي نگرنند.به قول خود
او :
آدمي ديدست وباقي گوشت وپوست
هر چه چشمش ديدست،آنچيز اوست
در اين جهان جديد نسبت آدم و عالم در آن كاملا متفاوت از جهان
قديم است وزندگي،حقيقت ،خداو...معنايي تازه مي يابند.آنچه در دنياي قديم طبيعي بود
اكنون غير طبيعي و آنچه در دنياي پيشين استثناء بود اكنون قاعده گشته است و
بدينصورت اصلها و فرعها جاي يكديگر را گرفته اند. انسان محوري جهانبيني دنياي
امروز است و خردورزي ايديولوژي آن. دين در نسبت با انسان تاويل ميگردد و زندگي
دنيايي انسان موضوعيت مي يابد. با تمام اينها وجه تراژيك زندگي انسان همچنان
باقيست ؛ يعني وجود رنجهايي در حيات كه قابل التيام نيستند( اين رنجها به خود
زندگي بر مي گردند و از عمق آن بر مي خيزند و هر جا در اين مقاله از رنج سخن ميرود
مقصود همين نوع است. در مقابل رنجهايي كه به اوضاع و احوال شخصي فرد بر گشته قابل
التيامند).آدمي چون احساس مي كند كه از وضع مطلوبش دور افتاده آرامش را از دست مي
دهد و گرفتار رنج مي گردد.رنج روية ديگر نيازمندي وجود انسان است؛نيازهاي عميق
وواقعي.ويژگي اينگونه نيازها آنست كه جدي گرفتنشان براي انسان ضروري است و در
ايجاد آرامش دروني، نقشي اساسي دارند.عرفان عاشقانه، به نيازهاي عميق وجودي انسان
پرداخته مي نماياند كه اين رنج و نياز، جزء مسائل(Problem)نيستند بلكه از رازها( Mystery ) به شمار مي آيند. مساله، امري عيني و Objective است كه همچون يك قطعه سنگ جريان انديشه را
مسدود مي سازد. بر آن ميتوان احاطه يافت و با تاكتيك هاي عقلي ـ كه محصول تفكر
برون نگر ما هستند ـ حلشان نمود ولي راز، امري دروني وSubjective است كه بر ما احاطه دارد و نه با تكنيكهاي
عقلي كه با تفكر درون نگر بايد سراغشان رفت. به علاوه رازها را نتوان حل نهايي
نمود بلكه بايستي بدانها تقرب وجودي يافت.
بنائا اكنون قصد تشريح دو نكته است: ۱ ـ از بسياري جهات
(وسائل، غايات، تصورات و تصديقات)جهان ما متفاوت از جهان قديم است ولي اينهمه نمي
رسانند كه فاصلة ما با آموزه هاي روحبخش مولانا جلال الدين رومي بلخي بيشتر گشته
بلكه تنها نسبت ما با آنها شفافتر شده است. ـ۲- انسان معاصر نيز چون انسان
قديم ، به آموزه هاي انساني مولانا نيازمند است.
پس با تبيين روشن ويژگيهاي دنياي جديد نشان خواهيم داد كه ما
هنوز به مولانا نيازمنديم و او در چنين جهاني نيز برايمان سخن دارد . جهان جديد
منظور از جهان جديد دنيايي است كه پس از رنسانس ، رفورماسيون ، روشنگري و انقلاب
صنعتي نمايان شده در حال جذب و هضم پست مدرنيسم ، جهاني شدن و . ... است .
و اما مؤلفه
هاي دنياي جديد: رنسانس : مهمترين ويژگي رنسانس ، ظهور
آراءو انديشه هاي اومانيستي است . خدامحوري قرون وسطايي جاي خويش را به انسان
محوري و فهم وحياني از هستي نيز جايش را به فهم عقلاني ميبخشد.
رفورماسيون :
رفورماسيون باشفقت بر حال انسان و دينيكه بايد اورا نجات ميبخشيدولي به افيوني
تبديل گرديده بود ، شروع شد.. اين خيزش براي انجام اصلاحات مذهبي و يافتن آموزه
هاي راستين و حقيقي ديني توام بوده و با الهام گيري از نويسندگان اومانيست -مانند
اراسموس رتردامي - ضرورت بازگشت به سادگي ، زهد و ترك علايق دنيوي را سر ميداد ،
قدرت مطلقة كليسا مورد انتقاد شديد قرار ميگرفت و مرتبه اي بالاتر از تفسير رسمي
روحانيون مذهبي از دين را ميجست .
روشنگري :
جنبش فكري و نهضتي اجنماعي و سياسي كه در اواخر قرن ۱۷ و قرن ۱۸ شكل گرفت و ايمان
به عقل به عنوان كليد اصلي دانش ، شناخت و پيشرفت بشري ، مفهوم تساهل ديني و مبارزه
باهرگونه خرافه پرستي و … از مجموعه آرمانهاي اصلي آن محسوب ميگرديد .
انقلاب
صنعتي : انقلاب صنعتي بيانگر انتقال و گذار از جامعه ثابت و راكد
زراعتي و تجاري به جامعه صنعتي مدرن است. انقلاب صنعتي شامل دو مرحله است: نخست
مكانيزاسيون و سپس ابداع روش اتوماسيون كه هر يك تحول دگرگونيهاي ساختاري و
اجتماعي عميق و بنيادي در پي داشت . دنيايي كه پس از اين تحولات زاده شد جهان تازه
اي(مدرنيته) را فرا روي انسانها قرار داد كه عميقا متفاوت از جهان قديم
بود.گستردگي اين دگرگوني تمام ساحات روبنايي و زير بنايي زندگي بشر را فرا گرفته
آرمانها و دغدغه هاي جديدي را خلق نمود. مهمترين پيامدهاي معرفتي آن عبارتند از :
الف ) تصوير شكاكانه از هستي در متافيزيك و علوم تجربي درمقابل يقين آبژكتيو دنياي
قديم . ب ) حاكميت انديشه تحليلي در مقابل انديشه نظري دنياي قديم . ج ) سيطرة روح
سابژكتيويسم در مقابل آبژكتيويسم دنياي قديم د) روحيه كاركرد گرايي و عملمحوري در
مقابل علمگرايي و نظر محوري دنياي قديم(جايگزين حل مسئله به جاي اثبات قضيه ) ه )
سكولار بودن انديشة جديد ( اينجايي و اكنوني شدن ) در مقابل آخرت گرا بودن انديشه
قديم . اكنون نگاه به اعتبارِ چهار پايه اصلي ( يا مؤلفه هاي تشكيل دهنده )
مدرنيته در مثنوي معنوي مولانا مي اندازيم:
مولانا و
انسان گرايي : گفته شد كه محور و پيام اصلي رنسانس ، انسان محوري
است . ولي تنها مي توان انسانگرايي رنسانس را در مقابل خداگرايي قرون وسطايي
دانست؛ حركتي اصلاحي و كرامت خواهانه كه در پايان غلظت بيشتري يافته باورهايي
اساسي را تخريب نمود. يعني نميتوان به راحتي حكم نمود كه اين انسانگرايي در
مقابل خداگرايي بمعناي اعم آن است . توجه به انسان به عنوان محور هستي از مرامهاي
متعالي تمامي عارفان و از جمله حضذت مولانا بوده و فراموشي و غفلت انسان از خويش
را به هر بهانهاي (ولو دانش دوستي و خداپرستي) نكوهش مينمايد . در اين ديد ،
تمام جهان ، زيبايي و رسايي خويش را از انسان ميگيرد و فقط فرد ناآگاهست كه براي
يافتن كمال در بيرون وجود خويش مي گردد به بيان زيباي خود او: اي رخ چون زهرهات
شمس الضــحي
اي گداي رنـگ تـو گلگونههـــــا
باده كـاندر خنب مي جوشد نـهـــــان
ز اشتياق روي تـو جوشد چنان … ..... !…
مولانا وجوهر
نگري ديني : بدون شك عارفان به چند لايه بودن و قشر و مغز داشتن
دين باور داشتند.از نظر آنها دور ماندن از جوهر دين ( تعالي يافتن انسان) به هر
بهانهاي ، ضربهاي براي دين محسوب ميگردد . در حقيقت از نگاه آنان دين براي
انسان است نه انسان براي دين :
و تا هنگامي دين ارزشمند است كه آدمي را بكار آيد وتعالي بخشد
كه در غير آن سزايش ماتم گرفتن است: مولاناي رازدان نيز مانند هر عارف سوختهجاني
، دغدغههاي فراوان خودش را نسبت به «بي ثمر شدن » دين اعلام ميدارد؛ اينكه
متدينان در همين دنيا بمانند و سر دل بر آسمان بلند ندارند : و برمي آشوبد كه درد
دين داشتن ، بدون تجربة قدسي امري مشترك بين كافر و متدين است : اي بسا كفــــار
را سوداي ديــــــــن بندشان ناموس و كبرآن و اين
بند پنهان ليـك از آهـــــــن بتــــــ ر
بنـد آهـن را كــنـد پـاره تـبـر
مولانا و
عقلانيت : هرچند قبلة مولانا ، اتصال عقول جزئي ما به عقل كل است
ولي گويد كه بدون بالفعل كردن اين عقل جزئي ، وارد پيمايش مراحل كامل نشده ايم .
لذا براهميت انديشيدن ، آنقدر تأكيد ميورزد كه وسوسه ميگرديم رگه هاي
سوبژكتيويسم(اصالت فاعل شناسا ) را در انديشه هاي مولانا بجوئيم . وي برگرفتن
زنجير هاي تقليدرا از قلب و جان و عقل آدمي مورد تأكيد قرار داده گويدكه ايمان هر
چند استواري كوهها را به آدمي مي بخشد ولي چون با تقليد به دست آيد چون كاهي سبك
وپرلغزش است . پس :
چشم داري از چشــم خـــــود نگر منگر از چشـم سفيهي بيخبــــر
گوش داري تو به گوش خود شنو گوش گوران را چرا باشي گرو؟
بي زتقليــدي نظــر را پــيشه كــن هم براي عقل خود انديشه كن
مر خلق را تقليدشان بربــاد داد كه دوصد لعنت برآن تقليد باد
مولانا
وپيشرفت : اگر انقلاب صنعتي ، حركتي نيرومند در جهت آباداني زندگي
دنيايي انسان است ، خود چنين حركتي نزد مولاناي بزرگ ، مطرود نيست . چون او توصيه
به احتراز از دنيارا ، احتراز از طبيعت نميداند بلكه احتراز از حب طبيعت ميداند
به گونه اي كه تو را از حقيقت غافل سازد : چيست دنيا ؟ از خدا غافل بودن
نــه قمـاش و نقره و ميزان و زن
مال را كز بهر دين باشي
حمول نعم مال صالح خواندش رسول
انسان عاقل در پرتو خرد خويش از نعمت دنيا استفاده ميكند
و نه از دنيا ،كه از نفس دني خود ميگريزد ، همان كه به همراهي دنيا ، قوت ميگيرد
و ذلت و مشقت ميآفريند .
با توجه به نكات فوق به
نظر ميرسد بايد در مفاهيم «انسان و خدا » و «دنيا و آخرت» و ” نسبت ميان عقل و
حقيقت“ و ”قشري گرايي در حقيقت“ نگرشي تازهاي نمود تا اين دنيا
را دورتر از معنويت نسبت به دنياي قديم نديد كه ما اندكي اين دريچه را ميگشاييم:
رفع توهم
فاصله ميان خدا و انسان: عارفان بر آنند كه نبايد در پي خداوند در
خارج از وجود خود بود. هر چند همه آفرينش تجلي و عكس رخ اويند ولي كاملترين تجلي و
زيباترين عكس او، روح انسان است. بنابراين ، انسان گرايي، ميتواند بستري شود براي
خداگرايي؛ خدايي كه بيش و پيش از هر جايي ديگر در درون انسان است وچون در چنين
قلبي نور عقل تابيد او خود سايه خداوند مي گردد پس بايستي تمام تلاشها معطوف به
انسان باشد كه با تحقق وجود و كرامت انسان ، جهاد در راه خداوند صورت پذيرفته است.
عدم فاصله
بين دنيا و آخرت : عارفان معتقدند كه ميان دنيا و آخرت ، جدايي
نيست بلكه ظاهر عالم دنياست و باطن آن آخرت در اين نگاه رفتن از دتيا به سوي آخرت
،رفتن به جايي و مكاني بيرون از خود عالم نيست رفتن از خود فروتر به خود فراتر
است.مبدا و مقصد ومتحرك در اينجا يكي اند بطوري كه متحرك از خود آغاز ميكند ودر
خود حركت ميكندوباز به خود ميرسد.در مثال ميتوان به بالغ شدن يك كودك مانند
كرد؛گويا بلوغ اين دنيا،آخرت است , واز ظواهر به بواطن رفتن ،سير در آخرت است:
ديدن ملكوت ( آخرت ) ، از سايه گذر كردن و صاحب سايه را ديدن است. ارتباط ميان
دنيا و آخرت چون ارتباط ظاهر و باطن هستي و وجود آدمي است. پس فاصله انداختن ميان
دنيا و آخرت به دو پاره شدن وجود آدمي مي انجامد و فرد دوپاره هيچگاه به كمال نميرسد
. حضرت مولانا ميگويد تا كسي در دنيا نزيد نميتواند چراغ ايمان را درقلبش روشن
سازد :
شهوت دنيا مثال گلخن است كه از او حمام تقوي روشنست
انسان آگاه و بينا ميتواند در همين دنيا هم ميوههاي
بهشتي را بنگرد و دست بر شاخ درختان جنت برساند:
ني نبي فرمود جود و محمده شاخ جنت دان به دنيا آمده
آنچه دردناك است اصالت را به دنيا دادن است ، نه دنياي
خويش را با فنون دنيايي آباد ساختن :
حقيقت صرفا عقلاني نيست: اينكه انسان
موجودي نيازمند است نمي رساند كه او بايستي تمام نيازهايش را از جايي واحد رفع
سازد و همة آنها به يك گونه اند. انسان موجودي تنها عقلاني نيست بلكه از عواطف و
اراده نيز برخوردار ميباشد.آنچه قلب آدمي را آرامش مي بخشد نه دانسته هاي ذهني كه
يافته هاي وجودي است. ما پاكان و آرامدلان بسياري را در تاريخ زندگي بشر مي شناسيم
كه از بسياري دانشها و استدلالها بي بهره بوده اند. معنويت و حقيقت بيش از عقل به
عشق نيازمند است وبيش از آنكه داعي به سفرهاي دور ودراز به عوالم دور باشد منادي
خويشتن كاوي و قرب به خويشتن است:
اي كمان و تيرها بر ســــاختــــه! صيد نزديك و تـــو
دور انــــداخته
هر كه دور انداز تر او دورتـــــــر وز چنين گنجست او
مهــجـورتـــر ..
گو بدو چندانكه افــزون مي دود از مــراد دل جـــداتــــر
مـــيشود
آموزه هاي مولانا در اين مورد آنقدر فراوان است كه
نگاهي كوتاه بدانها براي يافتنشان كافيست و ما به همين خاطر بر ذكر نكته اي بسنده
نموديم.
ضرورت احتراز از قشريگري: معنويت و
حقيقت امري عام و فراگيرUniversal است نه امري مقطعي وLocality . بنا بر اين نميتوان با رويكردي قشريگرانه
آنرا بدست آورد؛زيرا ظواهر آورده هاي معنوي برخواسته از فرهنگ و متاثر از فضايي
خاص است كه هيبت و توفندگي عشق را در دنياي محدود ،حد ميز ند. اگر آدمي به كمك عشق
به حقايق تقرب يابد در چنين عالمي ، مذهب و ملت بگونهاي ديگرست و عناوين متفاوت
(حتي مذهبي) بيش از شأن عنوان بودن را ندارند . حضرت مو لانا جلال الدين بلخي
بارها ميكوشد تا اين مسأله را در داستانها و تمثيلات و تعبيرات مختلفي متذكر شود
. و بالاخره هم به تصريح ميگويد:
درگذر از نام و بنگر در صفات تا صفاتت ره نمايد سوي ذات
اختلاف خلق از نام اوفتــــــــاد چون به معني رفت آرام
اوفتاد
حضرت مولانا چون همه عارفان، آفرينش را نرد عشق خداوند با
خويشتن ميداند.لذا جنگ فرق و مذاهب را بازي و صنعتي مي بيندكه لذت حيرت ميبخشدوبر
شكوه آفرينش مي افزايدپس اگر ديدگان ما ديگرگون گردند خواهيم يافت كه نزاع ها ، از
كجبيني ها و ظاهرپسنديها بوده است؛يعني با خلاصي از كثرات وجود خويش ، ميتوان وحدت
نهفته در آمال تمام مذاهب راديد. اين تعارض ميان قشري نگري و لب بيني تا بدانجا
پيش مي رود كه بسياري را از پذيرش عاليترين حقايق مجسم چون انبياء باز داشت او با
آفت دانستن ظاهر بيني ، عالمان ظاهربين و بسنده كننده به شريعت را نكوهش ميكند و
ميگويد لحظه اي بر خود نگريد و احوال دل خويش باز پرسيد :
صـــد فضــل دانـــد از عــــــــلوم جان خودرامينداند
آن ظلـــوم ..
كه همي دانـــم يجوز و لا يجـــوز خود نداني تو يجوزي يا
عجوز؟
اين روا و آن نا روا بيني و ليــــك تو روا يا ناروايي
بين تو نيــك ...
سعدهــا و نحسهـا دانستــه اي ننــگري سعــدي تـو يـا نـا
شستهاي
ما و مولانا :
گذشته از هر تفصيلي ديگر كه مجالي موسع ميطلبداز نكات فوق بر
مي آيد كه از نگاه مولاناي بزرگ، دنياي ما ، انسان را به ”انسانيت“ يعني مظهريت
براي جمال و جلال الهي (يا همان خود اصيل انساني) نه نزديكتر ساخته است و نه
دورتر؛ كه دربارة انسانها نبايد صرفاً با توجه به رفتار و حالات و جهان ظاهري آنها
( اعم از خوب وبد ) حكم نمود:
تو قيـــاس از حــالت انسـان مــكن منزل اندر جور و در احسان
مكن جورواحسان رنج وشادي حالتست حادثان ميرند و حقشان وارثست
فقط در چنين آب و هوايي ما بهتر مي توانيم خود را بنگريم
،بگرديم و بيابيم.
آدمي براي رهايي يا كاستن از رنج وجود خود و رسيدن به
آرامش نيازمند مشخص ساختن وضع خويش با جهان خارج نيست بلكه بايستي وضعيتش را با
خودش مشخص نمايد. طبيعت آدم ( نفس ) اگر با آگاهي و ارادة او مهار نگردد با طبيعت
هستي همراه شده فردرا از وسعت نگرش و معنا بيني باز ميدارد بنا براين منشأ رنج ها
، نفسانيت و طبيعت گرايي آدمياست ونخست بايد تناقض را در وجودانساني برطرف نمود :
قول و فعل بيتناقض بايدت تـا قبول اندر زمـــان بيش
آيدت «سعيكم شتّي» تناقض اندريد روزمي دوزيد و شب بر مي دريد اگر در وجود آدميان ،
طبيعت و فرزند نخستين آن (نفس) حاكم باشد ، چنين مردمي نه آرامش مي يابند و نه
معنايي براي زندگي كه آن رنجهاي لا يزال زندگي را برايشان تحمل پذير سازد:
اي شهان كشتيم ما خصــــم بـــرون ماند خصمي زو بتر در اندرون
چونك جزو دوزخست اين نفس ما طبع كل دارد هميشه جزوهــا
اين قــدم حق را بــود كــورا كشد غير حق كي كـمان او
كشد ؟
مجددا تاكيد ميگردد كه آرامش انسان امروز نيز چون آرامش انسان
ديروز (زيرا در جنبة تراژيك زندگي با او مشترك است) تنها در نتيجة تقرب به خويشتن
امكانپذير است:
آنانكه طلبكار خداييد خداييد حاجت به طلب نيست شمائيد
شمائيد چيزيكه نگرديده گم از بهر چه جوئيد؟ كس غير شما نيست كجائيد كجائيد؟
هاي مكتبي بلكه از نوعي رويكرد (Bealife) چنين تقربي نه از
باور
(Approach) امكانپذير است؛ رويكردي عاشقانه و مخاطره آميز. چنين رويكردي
چنانكه در بيت پيشتر آمد نه كار ما كه كار حق است؛ كار سنجش و عقل محاسبه گر نيست.
زيرا مستلزم تحمل دردي سترگ براي اميدي بي پروا وعاشقانه است:
لا ابالي عشق باشد نه خرد عقل آن گويد كز آن سودي برد
يكه تاز و دلگداز و بي حيا در بلا چون سنگ زيرين آسيا
ني در سود و زياني مي زند ني خدا را امتحاني مي كند
چنين رويكردي نيازمند ”باختن“ است تا ”بردن“ . ”بردن“
آنچيزي است كه عموم انسانهاي قديم و جديد بدان خوگرفته اند. خنك آن قمار بازي كه
بباخت هر چه بودش بنماند هيچش الا هوس قماري ديگر ”تقليل“،”نفي“و”سبك گرديدن“
آنچيزي است كه انسان را رند و تيزتك ميسازد و بر آنسوي رنج ها ميبرد ؛اين به معناي
نفي رنجها نيست بلكه نگاهمان چون بدانها ديگر شد حالمان ديگر شود.و از درونمان
آنها را معنادار مي يابيم: پس طوطيي كه آيد ز وحي آواز او پيـش از آغــاز وجــود
آغــاز او اندرون تست آن طوطي نهـــان عكس او را تو ديدهاي براين وآن (۶۵)
بزرگترين پيام حضرت مولانا براي ما چون انسانهاي پيشتر از ما اين آواي مستانه و
عاشقانه است كه:
جمله عالم زين غلط كردند راه كز عد م ترسند و آن آمد
پناه
از كجا جوئيم علم؟ از ترك علم از كجا جوئيم سلم؟
ما سده هاي بسيار سرگردان بوده ايم و اكنون
نيز سخت سرگردانيم؛ همه چيزمان را در پاي استدلال ها قرباني ساختيم (در مدرنيته) و
اكنون بيمناك ازآنكه آنها ما را نيز قرباني سازند(در پسا مدرنيته). بسا از حوادث
بظاهر معتبر تاريخي كه اعتبار خويش را از دست داده اند و اكنون هراس از بي ريشه
شدن خود مان را تكان مي دهد.آخرت نا پيدا را رها كرديم و حال وحشت آنكه پيدائي
خودمان را در همين ساحت مادي محصور سازيم .هر چند بارهاي سهمگين مابعد الطبيعه هاي
جامع قديم از دوش ما برداشته شده است ، اما سبك دوشيمان پروازمان نداده است و...
با اين همه سخت تر به مولانا نيازمنديم تا تكانمان دهد ، با مغاك مواجهمان سازد ،
از بتهاي خود ساختةيمان رها سازد و دستانمان را از ديگران كنده به جيب خود فرو برد.