عثمان نجیب

 

هشدارنامه ها

روایات زنده گی من

بخش ۱۰۴

     یادداشت های زنجیره ای محمد عثمان نجیب

هموطنان گرامی شاید خواندن بخش اول خاطره را بسیاری از شما عزیزان تحمل کرده نتوانند، اگرمی دانید که تحمل نه می توانید از خواندن آن بکذرید اما به هر خال تاریخ تلخ و‌ حقیقی آدم خواران در آن زمان بوده است..

سلام آزاد صاحب، این موضوع بسیار غم انگیز و تراژدی و در عین حال واقعیت بسیار نادر است اگر به درد تان بخورد. با آن که پیش از این توسط تارنما های وزین آریایی و‌ گزارش نامه‌ی افغانستان نشر شده بود اما با توجه به اهمیت آن بار دیگر به خدمت هموطنان ما تقدیم می دارم.

                      پستان بریده‌ی خواهری در روی جاده‌ سیلو :

چک ده میلیون دلاری در جیب چَپِ حضرت صاحب مجددی غرق شد و من به چشم دیدم.

یک خاطره ی خونین می نویسم دوستانی که برداشت نه می توانند لطفن نه خوانند.

اواخر حکومت دو ماهه ی حضرت صاحب مرحوم بود، اوضاع امنیتی آرامش نسبی پیدا کرد. گفتند حضرت صاحب سیلوی مرکز را افتتاح مجدد می کنند.

چون عجله زیاد بود من یوسف خان کمره مین دفتر خود را توظیف کردم و با موتری که فرستاده بودند، حرکت کرد.

یوسف حدود سه ساعت بعد دوباره به دفتر برگشت.

دیدم ترسیده و پریشان است. دلیل را پرسیده و گفتم راه سیلو خو امنیت شده کدام حمله شده سر تان که ترسیدی؟

آهسته گفت، (... حضرت صاحب نامد مه یک تصویر دگه آوردیم سیل کنین...).‌ اصرار کردم که چیست گفت.

( ساحی سیلو ره پاک‌ کده بودن مه هموجه چکر می زدم که دیدم یک چیز گوشتی ده لب جویچی سرک افتیده، پیش رفتم که پستان بریده شده از کدام سیاه سر « کدم مهربانو شهید خواهر ما و هم وطن ما و انسان « بود...) پرسیدم چی کدی باز؟ گفت تصویرشه گرفتم و‌ کت پایم داخل جوی انداختمش....)

گویی جهان بر سر من ریخت و تصویر را دیدم تا امروز که نزدیک به سه دهه از آن می گذرد، روح و روان من را می آزارد.

آن تصویر و تصویر چک دلاری با یک تصویر مهم دیگر همراه با تصاویر عمومی در بای گانی های نشرات نظامی موجود بود نه می دانم معاون صاحب ربانی خان آن را حفظ کرده یا حذف؟ این بود حالت ملت ما. متأسف ام که ناراحت تان ساختم.

دوم

هم وطنان عزیز من!

هر چند در نظر داشتم تا برای جلوگیری از کاسته شدن اهمیت روایت های زنده گی ام، همه چیز را به وقت زمان آن بنویسم، اما آمدن امروز صدراعظم پاکستان خاطرات اولین سفر نواز شریف در دوره ی حکومت انتقالی مرحوم حضرت صبغت الله مجددی یادم آمد و بدون کمی و زیادی به شما نقل می کنم.

من تا مدت زیادی پادو ( لقبی که آقایی به من داده اند )، و شاهد عینی تحولات دولتی بودم که داستان های جالبی دارند.

پس از استقرار نظام اسلامی در افغانستان اولین خارجی آمده به افغانستان که در سطح بلند پایه ها به کشور ما آمد نواز شریف بود.

تشکیلات گذشته ی رادیو تلویزیون در ملی خود را با حالات و رخ داد های تازه در کشور منطبق می ساخت.

با توجه به دلایلی که بعد ها خواهید خواند، من مدتی در آن جا ماندم.

شادروان دکتر عبدالرحمان که آن زمان رهبری همه امور را داشته و در دفتر شادروان محترم عظیمی صاحب در گارنیزیون کابل می بودند، از طریق تلفن چهار نمره یی ( تلفن مخصوص ارتباطی خاص در دفاتر مهم دولتی ) به من هدایت دادند تا آماده گی انعکاس اخبار و روی داد بازدید نواز شریف را بگیرم.

این وظیفه اصلن و به صورت قطع مربوط بخش خبری ( مدیریت محترم عمومی اطلاعات با گزارش گران بلند دست و نخبه ) وابسته به ریاست محترم نشرات تلویزیون ملی می شد.

من با تماس به اداره ی محترم جمع آوری اخبار و اداره‌ی محترم اطلاعات نه از موضع مقامی که نه داشتم بلکه به یک عنوان هم آهنگ کننده ی هدایات

خدمت دوستان و هم کاران خود اطلاع دادم تا آماده گی داشته باشند و زود حرکت کردیم.

در جریان رفتن ما به تهیه‌ی خبر آقای اشکریز اصرار بر رفتن خود شان کردند.

فطرت من همیشه گوشه گیری از تصویر نمایی ها در تلویزیون بود و تا مجبور نه می شدم قصد ظاهر شدن تصویر چهره‌ی خسته‌کن خود را نه داشتم.

ایشان آدم بسیار زیرک و به قول خود شان در همه امور دراک زود رس بودند.

اما آن بار از آن دراکیت ها خبری نه بود و با تجاهل عارفانه، میل باطنی من را نادیده گرفتند که نه رفتن شان به از رفتن شان بود.

به هر حال آقای اشکریز مقامی بلندتر از من بودند و رفتیم.

کمره مین عزیز ما که متأسفانه همین لحظه نام محترم شان را فراموش کردم و فکر می کنم حاجی صاحب اختر بودند، ولی دوره‌ی سربازی شان در نشرات نظامی بود. ( ...خواهش دارم اگر خود آن همکار عزیز ما هر کدامی که بودند و این یادداشت را می خوانند، در صورتی که لازم بدانند معرفی کنند...) از میدان هوایی تا محل اقامت و کار حضرت صاحب در ارگ و تا پرواز دوباره ی نواز شریف، پیشاپیش همراهی کاروان را داشتیم. تصادف هم چنان بوده که باید با هم کاران گرامی ام از سربازی تا تقاعد پیش مرگ باشم و سر قطار حادثه ها. ( شوخی بود ).

در داخل محل ملاقات ارگ، هر دو جانب به اساس قید های تشریفاتی بین المللی به جا های شان نشستند. موقعیت ایستایی من و آن مقام محترم ... درست مقابل حضرت صاحب مرحوم و گروه هم راه شان بود و عقب چوکی های مهمانان پاکستانی که طبیعی است نواز شریف مقابل حضرت صاحب نشست.

هم کاران محترم آژانس باختر و رسانه های چاپی هم و فلم برداران شخصی حضرت صاحب، هم راه با ژورنالیست های پاکستانی که در کاروان نواز شریف بودند، حضور داشتند.

ملاقات ها شروع شد. من از جای خود دور شده و کنار کمره مین محترم خود ما قرار گر فته و این سه حالت را دیدم و کاش نه می رفتم:

اول_ آقای اشکریز جانب کمره مین اشاره و نوعی تضرع بی بیان دارند که تا دی روز آن را مطلق العنان عملی می توانستند. با بردن انگشت سبابه به سینه ی شان از هم کار کمره مین محترم ما تقاضای گرفتن تصویر خود را کردند. (...بدتر از این روزگار نه می آید... و آن تصویر نه توانست حقیقت را تغیر دهد و پس از نشر بسیار بدی هم داشت و‌ نه دانستم ضرورت چی بود...؟) می شد که آن حالت طبیعی خودش شکار کمره شود. و نشر آن تصاویر فردای ناگوار روحی برای آقای اشکریز داشتند.

این دردی است که هر بار یادم می آید به خود می پیچم و‌ خجل می شوم.

دوم و‌ مهم تر_

بر خلاف ادعا هایی که وجود دارد در مراسم تشریفات داخل ارگ، هیچ رخ داد مالی صورت نه گرفت کما این که وعده ی ده میلیون دالر هم کاری اعلام شد. و تصاویر تلویزیون ملی افغانستان در آن زمان را اگر از بین نه برده باشند یا از بین نه رفته باشد وجود دارند.

مراسم ختم شد و نواز شریف با کاروان همراه خود جانب میدان هوایی کابل حرکت کرد. البته مرحوم مجددی هم او را همراهی کردند.

هنگام خدا حافظی در حالی که من با همکار ما بودم و کمره ثبت می کرد، متوجه شدم که چک پول را برای حضرت صاحب داد. حضرت صاحب که با یک کرتی شیک دراز و رنگ آبی روشن حضور داشتند، چک ده میلیون دلاری را با دست چپ شان، در جیب چپ روی همان بالاپوش گونه ی نیمه فرودبردند و همان جیب بود که چکی به آن وزن را بلعید بود و تا امروز اثری از آن نیست.

سوم_ وقتی کار ها تمام و حضرت صاحب مرحوم صاحب ده میلیون دلار شدند، اصرار من برای زود برگشتن بود که آن مقام محترم هنوز از دیدار حضرت صاحب مرحوم سیر نه شده و‌ منتظر ماندند.‌

خانه ی حضرت صاحب آباد، پول گرفته شده را خودش به خدا جواب می دهد، اما به مجردی که آقای اشکریز  را دیدند، خلاف توقع با بسیار محبت و نرم خویی با ایشان گفت و گو کرده و برای شان یک نصیحتی کردند ماندگار.

اما آن آقا بعد ها همه چیز را فراموش کردند.

هیچ کدام ما از جمله خودم از خطا مبرا نیستیم و کم و کاستی های رفتاری و کرداری و کاری داریم. اما چیزی مهم تر از همه آب رو داریم. که در پی حفظ آن باشیم.

باری من را هم متهم کردند که کمره را به آقای دوستم ( مارشال صاحب ) برده ام... که من چنین کاری هم نه کرده بودم. با حوصله و‌ ارایه ی دلایل آن موضوع را حل کردیم. و آقای دوستم به آن کمره ها ضرورت نه داشتند. من قبلن و شخصی از پول خود شان کمره های مدرنی برای شان خریده بودم. و در دنیای رسانه یی هیچ کسی بهتر و نزدیک تر و خودمانی تر از من مارشال صاحب دوستم را نه می شناسد، سال ها شد نه دیدم شان. خبر می شوم، لطف دارند و هر گاهی که موردی می آید و ربطی به من دارد بزرگ‌وارانه یاد ما می کنند.

داستان آن را خواهید خواند.

---۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

بند های اسارت وابسته‌گی ها و انحصار ها را درنوردید و خود تان به خود تان باشید.

دلایلی که باید نه هراسیم.

هیچ موهبت الهی از گفتار تا کردار انسان برای یک شخص یا یک گروه خاص آفریده نه شده مگر پیامبران که وحی می گرفتند.

هر کدام ما می توانیم هر آن چه از ادبیات تا اقتصاد و از سیاست تا هنر

(...کما این که رعایت اخلاق و تربیت در آفرینش آن ها را فراموش نه کنیم...), تراوش اندیشه های مان است به زبان بیاوریم و به رنگ قلم بسپاریم و به هر نوعی خالق یک اثر باشیم. حتا اگر تا زمانی به معیار ها هم سری نه داشته باشند.

نه می شود که بگوییم شاعر بودن تنها برای یک آقا یا بانو مجاز است و یا داستان سرایی و قصه پردازی سهم آن یکی است و تا ابد باید به او باشد.

هر بزرگی از دنیای معرفت و آفرینش و خلاقیت های ذهنی و احساسی الگوی ما اند، اما پیش وای ما که نیستند.

ادیسون برق را به ما آورد، اما بشر آن را تکامل داد.

اما ادیسون اولین انسانی هم بود که برای کشتن انسان صندلی برقی را اختراع کرد، اختراعی که به اثر داشتن تا رسایی های جدی جان اولین قربانی خود را در 8 دقیقه بیش تر نه توانست بگیرد، و به ناچار ولتاژ برق بلند کردند که در نتیجه رگ های فشار خون قربانی منفجر شد و مسئول حاضر در آنجا گفت اگر تو را با تبر می کشتیم راحت تر جان می داد. هر چند گفتند آن تولید از زیر دستان ادیسون بود اما زیر نظر او قطعن بود....

 

 

++++++++++++++++++++++++

یک اداره صد خاطره:

 بخش ۱۰۵ 

ارچند زمان برای نوشتن این بخش در رول عادی خاطره نگاری های حقیر وجود دارد اما به برای رفع دٍق دل به همکاران گرامی و فرهیخته ام در رادیوتلویزیون ملی افغانستان آن را پیشا وقت می نویسم: 

پیشنه‌‌ی فرستادن من از وزارت محترم دفاع به رادیوتلویزیون در بحث های بعدی بررسی کامل می شود اما حالا از روز ورود:

بعد از زندانی شدن ‌و اخراج شدن از امنیت ملی بود که سرنوشت و تقدیر ام تغیر کرد ‌و من دیگر با هر کسی نه موضع اداره که از موقعیت های ذخیره شده‌ی دوران کار سخن می گفتم‌ و‌ با دوستان زیاد همراه بودم. 

تشکیل ریاست نشرات نظامی:.

پسا تشکیل ‌و منظوری توسط رفیق کشتمند، ساختار تشکیلاتی اداره‌ی نشرات نظامی با مقرره‌ی فعالیت آن به منصه‌ی اجرا گذاشته شد. 

جناب محترم رویگر صاحب که آن گاه در سِمتِ معینیت نشراتی کمیته‌ی ملی رادیوتلویزیون و‌ سینماتوگرافی قرار داشتند قبل بر ایجاد دفتر نشرات نظامی و‌ تربیت میهن پرستانه گام هایی را برداشته بودند که گاهی اوقات من هم غیر رسمی با ایشان حضور می داشتم و آن گاه در فرقه‌ی ۸ بودم تصمیم غیر قطعی هم چنان بود که با منظوری تشکیل، من در بست رتبه اول با حفظ حقوق و امتیازات نظامی عهده دار رهبری اداره شوم. گرچه خدمت رویگر صاحب عرض کردم که امنیت به تقرر من در رأس اداره موافقت نه می کند و دلایل را خود شان بهتر از من می دانستند. ایشان فرمودند که شخصاً با شادروان یعقوبی صاحب در آن زمان صحبت می کنند وزرای محترم دفاع و داخله که مشکلی نه دارند که چنان نه شد. 

در پهلوی ارایه‌ی برنامه های منظم قوت های مسلح یکی از اهداف دیگر ایجاد آن جلوگیری از فروپاشی ذخیره‌ی کادر مسلکی و فکری بود تا اگر همکاران محترم در بخش های مختلف تابع قوانین جلب و احضار می بودند فوراً در یکی از سه بخش قوای مسلح جذب و دوباره به وظایف شان گماشته شوند. آن کار در آن زمان قایل شدن ارزش به کادر های مسلکی و فنی بود، نه مانند امروز که غنی همه را دور انداخت و کرزی طالب پرستی کرد.

من آن زمان در فعالیت جنگی ولایت کندهار بودم و پس از ابتلا به بیماری ملاریا من و شادروان محمد ایوب خان مدیر امنیت غند ۷۲ فرقی ۸ پیاده در بیمارستان ارتش مستقر در کندهار بستری شدیم. بیمارستان مذکور یک هفته قبل از بستر شدن ما آماج شبیخون اشرار کندهار قرار گرفته بود و تعداد زیادی سربازان و افسران مؤظفان عزیز صحی را به شهادت رسانیده و بیمارستان را به آتش کشیده بودند.

با شدید شدن بیماری ام کمیسیون محترم صحی ارتش مرا به کابل انتقال داد و برای بار دوم در بخش انتانی آکادمی علوم طبی بستر شدم چون قبلاً به عین بیماری از ولایت کنرها انتقال و بستر شده بودم.

معرفی من به ریاست نشرات نظامی:

وقتی از بیمارستان مرخص شدم جناب محترم رویگر صاحب را دیده و از نوع صحبت شان فهمیدم که در برنامه‌ی شان به ارتباط من مشکلی پیش آمده. یادداشتی نوشتند و فرمودند رفیق زیارمل رئیس محترم عمومی امور سیاسی اردو در جریان استند و نزد شان بروم، با نامه خدمت جناب محترم جنرال ذبیح‌الله زیارمل رفتم و سری هم به دفاتر برخی مقام های وزارت محترم دفاع زدم، رفیق عبدالغفار خان رئیس محترم پیژند سیاسی من را گفتند: «... کجاستی رفیق عثمان چند وخت شد رئیس صایب سیاسی حکم مقرری ته امضا کده به رادیوتلویزیون ملی معرفی شدی.... جریان قبلاً توضیح داده شده و بعد ها مکمل می شود. انشاءالله.

با توجه به سیر نزولی زنده‌گی سیاسی و‌ اداری من به دست آقای جنرال محفوظ،‌ مجدداً با احیای رتبه‌ی اولیه‌ی افسری دریم بریدمن در بست‌ِ‌ جگړنِ بر دگرمن به عنوان معاون مدیریت عمومی تلویزیون مقرر شدم. 

نصایح معینی از جانب رهبری محترم آن زمانِ وزارت دفاع برایم صادر شد تا متوجه حفظ سنگینی حیثیتِ ارتش در رادیوتلویزیون ملی باشم، چون آنجا کانون علم و‌ معرفت است و همه همکاران تحصیل کرده هایی تا سطوح ماستری اند. تعهد سپردیم که آخرین سعی و تلاش را به خرچ می دهیم و باقی امور به دست خداوند است و لازم نه دانستم برای مقامات محترم توضیح بدهم که من از قبل با رادیو تلویزیون ملی ارتباط غیر مستقیم داشتم و رفقایی مانند شادروان ها و رفقای عزیزم صمد مومند و یوسف دارو، انجنیر صاحب غنی، عبدالقادر جاوید و رفیق لطیف کَبَل و تعدادی را هم از رهبری مانند محترم احمدبشیر رویگر رفیق محترم و استاد گرامی من را می شناختم. 

رهبری ریاست نشرات نظامی را امنیت ملی قاپیده بود:

بعد ها اطلاع گرفتم که همزمان جروبحث ها پیرامون تشکیلِ اداره، پای مقاومت کمیته‌ی محترم رادیوتلویزیون دچار لغزش شده و امنیت ملی رهبری اداره را تحت پوشش خود در آورده بود با آن که در ابتدا شادروان محترم رفیق حیدر مسعود بنا بر نقد های شان علیه رفیق هدایت حبیب میانه‌ی چندانی با کارمندان امنیت نه داشتند و بعد ها رفیق حضرتِ همگر در آن جا عز تقرر حاصل کردند اما موافقت کرده بودند که رهبری ریاست را امنیت در زیر پوشش خود داشته باشد. محترم استاد من رفیق رویگر برایم گفتند، روزی شادروان رفیق یعقوبی در دفتر شادروان رفیق حیدر مسعود تشریف داشتند که به طور تصادف رفیق هدایت حبیب داخل دفترِ رفیق حیدر مسعود شدند و رفیق مسعود با عصبیت جای شان را به رفیق هدایت حبیب خالی کرده و گفته اند جای تو ده جای مه اس... شادروان رفیق یعقوبی علت را پرسیده اند... و رفیق حیدر مسعود هم زبان به شکوه از رفیق هدایت باز کرده‌اند که گویا از رفتار و کردار شان به ستوه آمده بودند. من با رفیق هدایت حبیب شناخت چُقر نه دارم، اما یک دیگر را خوب می شناسیم، ایشان اهل ورزش وزنه برادری و یا هم زیبایی اندام اند و رفتار شان مانند هر انسان دیگر منحصر به خود شان است. شاید روش عادی صحبت کردن و کارکرد های شان به مذاقِ شادروان حیدر مسعود برابر نه بوده و‌ یا شکایات قبلی ثبت شده نزد خود داشتند،به هرحال روز خوبی برای رفیق هدایت نه بوده. شنیده بودم که رفیق هدایت استاد ورزش شادروان دکتر نجیب هم بودند و پس از بالا گرفتن آن ماجرا از چشم شان افتاده بودند و‌‌ حتا باری با روبرو شدنِ شان دکتر صاحب با عصبیت گفته اند اگر رفیق یعقوبی نه می بود حالی ( آن زمان) جایت در کدام ولایت دور دست می بود. والله اعلم حقیقت را فقط همین ها می دانند و من روای شنیده هاستم. چنان بوده که درست پسا تقرری رفیق حضرت همگر دست امنیت در رادیوتلویزیون ملی بالاتر می شود.

رفیق مزدک رئیس زاییدند:

در جریان وظایف گذشته باری اطلاعی تقریباً به این گونه برای من رسید:

«... آقای نجیب: گر‌ چی می دانم که باور کردن برای شما مشکل است، اما رفیق فرید مزدک سازمان جوانان را فدای سر میرزاقلم ساخته... میرزاقلم در ظاهر به سازمان پیشاهنگان مصروف است اما همه سازمان جوانان را به فریاد رسانده ...رفقا می دانند که رفیق مزدک او را به کدام دلایل حمایت می کند... من به حیث یک عضو حزب که نمی خواهم نامم افشا شود... این یادداشت را تایپ کردم و از زیر دروازه دفتر رفیق قادر جاوید به دفترش انداختم که حتمی به خودت می رسد... »، نامه را بدون امضاء و آدرس از دفتر مدیریت ثبت کست که رفیق جاوید آن را رهبری می کرد گرفتم. دفتر در پل باغ عمومی موقعیت داشت. ما کاری را غیر از انتقال اطلاعیه به مقامات انجام داده نه می توانستیم و من هم آقای اشکریز را بسیار نه دیده بودم یکی دوباری هم که در افغان موزیک دیدم شان استاد خطاب شان می کردم و همین. اطلاع به مراجع لازم رسمی فرستاده شد چون نام رفیق مزدک در آن اطلاعیه به عنوان حامی درجه یک آقای اشکریز ثبت شده بود، حدس و گمانِ آن که اطلاعیه بر اساس کدام عقده و کینه‌ی شخصی نوشته شده بوده باشد در همان وهله‌ی اول مرتفع گردید. کار من همان بود و ختم شد چون مانند هر وقت آدم فاقدِ صلاحیت بودم و فقط باری برای تثبیت حقیقتِ حضورِ آقای اشکریز به دفتر مرکزی سازمان جوانان گماشته شدم و بهانه‌ی به دست ما‌ آمد که گفتیم نزد رفیق مزدک 

می رویم... یکی از دوستان من برایم گفت که آن روز رفیق جواد غرجستانی با رفیق مزدک چند شوخی کرده و در مورد پیش پرداخت اکرامیه‌ی پسا شهادت و به رفیق فرید گفتن که بی از او هم شهید میشیم... همو پول اکرامیه ره پیشه کی بتن... تا پردی ما شوه... رفقایی که با رفیق غرجستانی بلد اند می دانند که ایشان طبع شوخی دارند چنانچه رفیق فرید هم استاد شوخ طبعی هاستند...کار من ختم شد و سعی کردم به هر ترتیبی شده نویسنده‌ی نامه را پیدا کنم... تثبیت رسم الخط تایپ های آن زمان نزد مراجع امنیتی اگر مشکل بود اما ناممکن هم نبود. از جمله دلایلی که می توانستند رد پا را پیدا کنند، یکی محل دریافت اطلاعات مشکوک یا بی نام ‌و نشان بود در هر محلی که اطلاع را انداخته بودند و دوم ارتباط اطلاع را با اطلاع دهنده از محتوای نامه میدانستید که مثلاً همان اطلاعیه در همان محل سازمان جوانان تایپ شده باشد...» به هر ترتیب بود من اطلاع دهنده را یافتم.‌ آدم ماهری که اصلاً باور نه کنی... ایشان با آن که آشنای خوب من بودند و می دانستند که چه‌گونه مراوداتی داریم ‌و می توانستند اطلاعیه را مستقیم به من بسپارند، اما عذر آوردند که آن نامه را کسی برای شان داده و تایپِ آن در یکی از دفاتر مرکزی رادیوتلویزیون ملی صورت گرفته بود. نتیجه‌ی منفی کار از فهوای اطلاعیه هویدا بود، وقتی رفیق مزدکی حامی تو باشد وقتی تو سرآمد سازمان جوانان باشی و قتی تو سربازی باشی که جنرال را به سیلی بزنی و رفیق یار محمدی هم در هر جا که بوده باشد اما برادر رفیق مزدک بوده و ترا حمایت می‌کند دیگر آن اطلاعات چی به درد می خوردند اگر هزار تا هم می بودند.

می‌گویند: ( ... زمانی که داود خان رئیس جمهور شد با یک رفیق شخصی ‌و صمیمی خود مرارت خاطر داشت،‌ شکوه پیروزی در دل داود خان چنان چنگ می زد که میخواست پیش از همه آن رفیق خود را ببیند و رفیق او همچنان دلواپسی داشت تا او را ببیند اما غرور کاذب مانع پیش‌گامی هر کدام شان می شد. چون رفیقان شفیق هم بودند، رفیق داود خان تصمیم گرفت که به خاطر رهبری اولین دور ریاست جمهوری در کشور پیش داود‌ خان برود و تبریکی بدهد. اما باز هم گفت دلش که رئیس جمهور شده میرم پیشش ... اما یک خط نوشته می کنم...‌که سکرترش برش بته... خط تبریکی ره نوشت و در پایان یاد آوری کرد که بستِ ریاست عمومی گمرکات وزارت مالیه خالی اس... مره ده همو بست مقرر کو و صلاحیت مقرری رؤسای گمرک ها را هم از وزیر مالیه به مه بتی... اگر ای کاره می کنی هم به بلایم... اگه نه می‌کنی هم به بلایم... چون همه خدمه و عمله و فعله ‌و دَم ‌و دستگاه داود خان مشارالیه می شناختند ... از ایشان با خوش رویی زایدالوصفی استقبال کرده و سکرتر خواست خبر خوش را به داود خان برساند... رفیق داود خان گفت... مه خودم ... داخل نه میرم همی خطِ مره برش بتین...‌سکرتر خط را گرفته داخل شد ‌و به داود خان گفت... صایب جنگو خان آمده ... هر چی کدیم داخل نامد... ای خطه داد... داود خان بسیار خوش شد گفت ده بین ما دو دیوانه همیام زیاد اس...عزت شه کنین...خطه باز کرد و مصروف خواندن شد و هر سطر را که میخواند از خوشی سر خود ره راست و چپ می کرد... پس از ختم خواندن.. فکر کد که ای رفیقش خو ...سواد زیاد نه داره اما ده فرضِ زبان هم جوره نه داره ... اما ناظر بد قِلِغ شده میتانه ...در زیر نامه نوشت... ده پس پیری... کارِ خَری تره به گمرکات چی... ده قوای مرکز به صفت سرباز مقرر استی اما صلاحیت داری که جنرالا ره به سیلی بزنی... همونجه میری هم دلت نه میری هم دلت... رفیقش که حُکمِ داود خانه خاند ... عین گپ داود خانه تکرار کد... حکم ره برای ثبت و ابلاغ به رئیس دفتر داود خان بُرد... رئیس هم از جمع همی گروه بود عریضه ره خاند... حُکمه خاند...و حیران ماند و پرسان... چی آوردی جنگو خان ای تاویذ (تعویذ) بوبوی ته آوردی یا از بوبوی سردار صایبه... جنگو خان گفت...‌گنسو خان بوبوی مه و‌ بوبوی سردار صایب کار داشتن...باز رفتم تعویذه از گردنِ بوبویت کشیدم...‌آوردم... حالی پیش تو پُچُل پَتَین رسیده... خلاصش کو ... مه میرم کار دارم... خلاص می کنی هم دلت...خلاص هم نمی کنی دلت... رئیس دفتر که حیران مانده بود ...چی نوشته کنه...تحریر کرد که: ملاحظه شد، مأمور صایب زورگل خان: مه از ای دل و دلبری و از ای امر مقرری چیزی نفامیدم... خو... به خاطر حکم سردار صایب و به گُل روی بوبو‌ های هر سه ما مطابق عریضه و حُکمِ دلت دلت اقدام کنید...».

اطلاع دهنده در مورد آقای اشکریز نوشته بود زمانی که داوود خان به قدرت رسید امان اشکریز شعار می داد ( سرم فدای سردار تنم فدای سردار .....)... محتوای اطلاعیه سه موضوع مهم داشت و آن نقش آقای اشکریز در سازمان جوانان و‌ چگونه‌گی عضویت شان در حزب و خطرِ راهیابی پیشاهنگ ها به شخصیت پرستی ها ...از جمله فرید پرستی احتمالی. اما من هیچ کاره‌یی بودم که دارای صلاحیت نه بوده و غیر از آن که مطابق وظایف کار می کردم.

در بحبوحه‌ی همان کش و قوس ها بوده که امنیت ملی آقای اشکریز را یا به توصیه یا به اشاره‌ی رفیق مزدک و شاید هدایت مستقیمِ رفیق یارمحمد در جای‌گاه رهبری نشرات نظامی منصوب و منی بی خبر را در کام اژدها رها می‌کنند. 

خطابِ آمرانه‌ی محترم رفیق رویگر به من:  او بچه اینجه امنیت نیس جنرال مافوظام «محفوظ» نیس کتی کسی جنگ مَنگ نکنی:

شامِ ناوقت حکم مقرری را بردم به دفتر رفیق رویگر. آن دفتر بعد ها مربوط رفیق محمدالله وطندوست شد و بعد هم مربوط آقای اشکریز شد باز به محترم آریافر جوان دانشمند و بعد هم مربوط آقای شمس الدین حامد رئیس نه ترس در اخیر هم مربوط حقیر شد.

محترم رویگر صاحب در جریان گپ و گفت فرمودند که خوب اس در بخش تلویزیون زود خوده برسان...پرسیدم رئیس کیست؟ خندیدند ‌و گفتند...میرزاقلم اشکریز.... من گفتم تقدیر مره سیل کنین...

علت را پرسیدند و ماجرای اطلاعیه را خدمت شان گفتم... و‌ پرسیدم ... عجیب اس که امنیت چطور ای آدم ره آورده ... خودم پس جواب دادم ... کار رفیق مزدک اس...

جناب رویگر صاحب فرمودند...مکتوبه پیش مه بان ... مه میخایمش... میگم برش ... که تو مرغ کلنگی جنگی استی... مکر او بچه اینجه امنیت نیس جنرال مافوظام نیس... کتی کسی جنگ ‌و چیزی نه کنی که ...خبرت کدیم... حوصله کنی... گفتم ... چی کار دارم تا که کسی طاقت ما ره به سر نیاره کتی کسی غرض نه داریم... مه خو ... زور هم نه دارم ... غالمغال می کنم.... با جناب رویگر صاحب معین نشراتی آن زمان خدا حافظی کرده و «سوی منزل ویرانه» رفتم...

آقای اشکریز فرعونِ هر زمانه: 

صبح روز بعد با لباس ملکی راهی وظیفه‌ی جدید شدم.‌ در راه نصایح مقامات به گوش هایم طنین می‌انداختند...‌ من رسماً در بخش تلویزیون و افغان فیلم، رفیق محترم ما محمدعارف عزیزی رسماً در بخش رادیو و محترم سیدحبیب حقیقی استاد گرامی ما دگروال سیدحبیب حقیقی به عنوان معاون ریاست نشرات نظامی از جانب وزارت دفاع معرفی شدیم. 

من صبح وقت راه افتادم،‌ وقتی دفتر رسیدم هنوز کسی نیامده بود، دفتر های نشرات نظامی به طبقه‌ی دوم در دهلیز سمت غرب و شمال تعمیری موسوم به تعمیر تکنولوژی که از بد ساخت ترین سازه های معماری افغانستان است موقعیت داشتند. دیدم دربِ دفتر رئیس باز است، فکر کردم که محترم رویگر صاحب شب حتمی به جناب شان گفته باشند. حدس و‌ گمان هایی هم داشتم که احتمالاً آقای اشکریز از آن اطلاعیه‌ی سال های قبل آگاه بوده و نقش من را هم در کشفِ آن دانسته باشند.

دق الباب کرده و داخل شدم که جنابَ لوکس ‌و مفشن با بالاپوش سرمه‌یی شیک و دستمال گردن جگری ایستاده و رخ سوی کلکین و پشت سوی یار کرده هی سگرت دود می‌کنند. 

من مثل آدم رفتم و گفتم: استاد اجازه اس....تا سلام بدهم ... آقا چنان به من شوریدند که عاجل دانستم ایشان هنوزم زخمی سال های گذشته اند و با آن که زیاد شناخت هم نه داشتیم، اما می دانستند که اطلاعِ کار های شان در گذشته به من رسیده بود....

(... شاگرځ‌:

دریم بریدمن استی ده بست دگرمن مقرر شدی یک جنراله استاد میگی:

این سخنان از عمق هیبت آقای اشکریز نسبت به حقیر بود و در ادامه گفتند: چرا بدون دریشی عسکری آمدی ...تا که دریشی نه پوشی نیایی... شاگرځ... )، گویی جهان بر شانه های من فروریختند و آقا در روز اول به قول خود شان من را تخت ناف کردند. من دریشی منظم ملکی داشتم و کمتر دریشی نظامی می پوشیدم و راستش دریشی نظامی جدید هم نه داشتم. ایشان حتا نه گذاشتند تا من چیزی به دفاع از خودم عرض کنم. من شاگرځ کرده از دفتر شان بیرون شدم، حدس و‌ گمان هایم همه درست از آب در آمده بودند... اما این که آقا چی و چه‌گونه جنرال شده بودند حتا باورم نمی آمد که ماشین هم چنان زودتر جنرال تولید کند... قرار صادر کردم که نه ایشان در استخدام امنیت در آمده و تحت پوشش معرفی شده اند و آقا جنرال نیستند و اکت های جنرالی کردند تا من را بترسانند...در عین حال وصایای مقامات محترم وزارت دفاع و جناب رویگر صاحب گوش های من را کَر کرده بودند...که ناگزیر به سکوت شوم...دفتر معاونین محترم ریاست پهلوی دفتر رئیس بود تازه باز شده بود و من داخل شدم.

رفیق رحیم مهمند معاون محترم بخش امنیت و استاد سیدحبیب حقیقی معاون بخش اردو تازه از راه رسیده بودند... من سلام داده و استاد حقیقی را که می شناختم فرمودند... ضابط صاحب چی وخت آمدی... مکتوبته چی کدی... و من را به رفیق مهمند معرفی کردند... هنوز معاون محترم بخش پلیس تشریف نیاورده بودند ‌و من هم نه می شناختم شان... من جریان را خدمت حقیقی صاحب عرض کرده و‌ حکم آقای اشکریز را برای شان توضیح دادم. جناب استاد بلند شده و خدمت جنرال صاحبِ ساخته گی رفتند تا از ما برای شان بگویند و آقای مهمند هم از دنبال استاد برآمدند... نه می دانم کجا رفتند...چند دقیقه گذشت که استاد زود برگشته... فرمودند...ضابط صایب باید دریشی بسازی ... اگه نی ... ای میرزا قلم نمی‌مانیت...از گپایشام مالوم میشه...‌که چندان ده رنگش نه شیشتی ... برو یک‌ دریشی بپوش باز صبا بیا به خیر ... گفتم ...استاد مه دریشی جدید نظامی نه دارم ... باید بسازم... فرمودند...خی صبر کو که مه ...بگویمش ... اگه رخصت بتیت...عرض کردم...استاد ای آدم مسئولیت هماهنگی نشرات را داره ... دگه آمر مستقیم و‌ ما نیس...‌خودت استی...خودت اجازه بتی ... مه همی رقم میایم ... باز مره بکشه... گفتن...مکتوبته چرا خودت ناوردی که به کدام معین صاحب دادی... همو سرش بد خورده...یک رقم ترسیده ...مقصد مه که ...فامیدم... ماندن والایت ... نیس... بانه دستش نتی ... حالی هر چی که اس... نامش رئیس...اس... گپ شه باید قبول کنیم...رفتن ‌و با خنده برگشته گفتن ...میگه اگه خوش اس... ده خانه باشه ما حاضر می گیریمش خو نیایه...یا کت دریشی بیایه...هر وخت که جور کد...من در مدت کوتاهی که بودم، زود معلومات های خودم را دز مورد تشکیل اداره تکمیل کردم، دانستم که دوستان عزیز و‌ محترم ما رفیق محمدیوسف هیواد دوست،‌ محب الله فاروقی، محمد ندیم ناب، نعمت الله خان، و شمار دیگری از گرداننده های نشرات نظامی و هرکاره آقای اشکریز و بعد از ایشان آقای رفیق رحیم مهمند معاون در بخش امنیت اند و تعدادی از دوستان و بعد ها همکاران گرامی من هم سرباز و در آنجا فعال اند. 

سرای بریژنف ‌و دریشی سازی عسکری:

در محله‌یی که فروشگاه بزرک‌ افغان قرار دارد بخش کلانی از ساحه را به نام سرای‌ بریژنف یاد می‌کردند که به دلیل فروش مواد ‌وسایل روسی مسما به آن نام شده بود. یک بخش آن محله را خیاطانِ عمدتاً عسکری دوران. تشکیل می داد که واقعاً خیاطان ماهری بودند ‌و یونیفورم های عسکری به خصوص دگر کالی را بی نهایت با سلیقه می دوختند. 

من برای رعایت توصیه های متعدد دفتر را ترک کرده و راهی فروشگاه شدم که لباسی را فرمایش بدهم ‌و چنان شد.

سخت است ‌وقتی در دام نادانِ مغرور باشی:

سه روز طول کشید تا باپرداخت هزینه‌ی زیاد دریشی کامل و زیبایی به تن نازیبای من بیاراستند. من پسا سه روز دریشی نظامی را پوشیده و دفتر رفتم. آن بار بر خلاف گذشته سلسله مراتب را طی کرده و خدمت حقیقی صاحب آمرِ اول و مستقیم خود رفته بعد از ادای رسم تعظیم حقیقی صاحب خندیده احوال پرسی کرده و گفتند بیا که پیش میرزا صایب برویم... ایشان پیش و به قول رفیق داود شاه سنگر من در دُم شان... به دفتر آقای اشکریز داخل شده و‌ این جملات را گفتند: اینه ظابط صایب عثمان خان دریشی ساخته آمده ...حالی چی کنیم به خیر...؟ آقای اشکریز گفتند... اینه حالی خوب شد ... ای ضابط صایب بسیار ده کش بود... و ادامه داد ... مه وظیفه میتم برش... جناب استاد هم نگفتند که وظیفه ‌و بستش معلوم اس و از وزارت دفاع تعین شده... بر عکس گفتند خو...

آقای اشکریز:  سربازان من را آمران من مقرر کرد تا زیر دست شان کار کنم:

مَا دوباره دفتر معاونین آمدیم... زمان کمی از برگشت ما نه گذشته بود که آقای اشکریز با دبدبه داخل دفتر معاونین شده ... به من گفتند ... ضابط صایب همو عثمان جانه کت نذیر جان ظفر از اتاق سربازا صدا کو... اهانتی ...که عمداً بر من روا داشتند... من گفتم تازه امروز آمده ام و با سربازان معرفی نیستم و. دیگر این که صدا کردن سرباز کار من نیست، مستخدم دفتر را بگویید... یارو تاب مقاومت نیاورده و برای بار دوم بر من شوریدند، من خبر نی که ماجرا آن جا ختم نه می‌شود و پلان های محیلانه‌یی هم در ذهن شان برضد منی بیچاره طرح کرده بودند... من جانب استاد حقیقی دیدم و ایشان به تکان سر برایم فهماندند تا آن دو سرباز را صدا کنم. به هر ترتیب من رفته و هنوز کسی را هم نمی‌شناختم، سلام داده و گفتم عثمان و نذیرِ ظفره رئیس صایب خاسته... دو تن بلند شدند. رفتیم داخل دفتر معاونین که خود شان به مشکل جا به جا شده بودند... 

وقتی آن دو سرباز حاضر شدند، آقای اشکریز مقابل شان ایستاد و چنان گرم‌جوشی با آنان را آغاز کرد که کویی ایشان آمرانِ درجه اول شان بالاتر از رفیق نصیر و رفیق ذبیح و رفیق یارمحمد و رفیق مزدک بودند. تعارفات شان ختم شد... بدون آن که بدانند باید با استاد حقیقی هم مشوره کنند. خطاب به آن ها و روی شان را طرفِ منیِ حقیر کرده گفتند: ... ای ضابط صایب زیر دست شما کتی تان کار می کنه ...کستای تانه بستینش که استدیو... ببره و بیاره... از کارایش به خودم گزارش بتین....

انسانیت در چنان حالات به درد میرزاقلم نه می خورد:

استاد حقیقی دیدند که مقابل چشمان شان یک افسرِ زیر دست شان تحقیر می شود ‌و میرزاقلم خلاف مقرره‌ی منظور شده در امور تشکیلاتی شان مداخله دارد... سکوت ناصواب را بر دفاع مشروع از من ترجیح دادند و من شدم زیر دست محترم عثمان عظیمی و نذیر ظفر دو تا از سربازان ما، جوش جوانی و استقبال شاهانی آقای اشکریز تأثیری بر محترم عثمان عظیمی گذاشت و فکر کردند که واقعاً من زیردست شان استم. بسیار زود یک اصطکاک جدی تا مرز برخورد فیزیکی میان ما دو تا عثمان رخ داد اما منجر به عملی شدن نه شد. 

عظیمی صاحب آن زمان هم محبت کرده ‌و معذرت خواستند و من همچنان. اما از حقیقی صاحبز استاد بزرگوار ما گلایه کردم که چرا در مقابل میرزا قلم آن گونه گذشت دارند...؟ اما تا مدت ها سودی نه داشت. 

محترم عثمان عظیمی حالا مانند برادر تنی من اند و بسیار محبت کرده اند مخصوصاً در دوران مهاجرت ما به آلمان و من و خانواده ام ممنون و مدیون محبت های خود شان ‌و همسر گرامی شان خواهر ما و‌ همه‌ی شان استیم. همین گونه خوشحال ام که بیشترین همکاران دیروزم برادران امروزم می باشند. 

مرحوم صمد مومند، مرحوم شفیع، مرحوم عباس حضرتی و مرحوم همدرد. 

محترمان: داود مقصودی،‌ عمر ننگیار، وهاب کهنه و وهاب صوفی و هاب واقف، کریم عبدالله زاده، محب الله فاروقی،‌ ندیم ناب،‌ نجیب ساکب، احمدشاه عزیز، هارون یاقوت، یاسین نظیمی، سعید مجددی، رفیق کمالپوری، اصغر جاوید، عبدالمحمد نیرومند، نعمت حیاتی، بِسیَر حسینی، غلام شاه ایوبی، ایوب ولی، تمیم تخنیک « یک جزای کوچک هم دادیم شان که بعد ها می خوانید هههه »، سید نعیم زیوری،‌ نجیب مجددی،‌ اسد عبادی. ظاهر مراد، آصف خان، عبدالله عابد، یوسف «...کمی گنهکار هم است هههه...» امین حقجو،‌ امان راننده، نبیل احمد و‌ عارف عزیزی، قدمدارخان، حنیف شیرزاد «...ماشاءالله شش نفر است...»، صدیق شیرزاد، همیشه گل خان، فیض‌محمد راپورتاژ ها، سیدمرتضی، محمدالله خان، طالب شاه خان و‌ چند تای دیگر از پلیس ملی، وحیدالله خان و پس از ایشان... عبدالاحد خان،‌ شاکر خان که میگویند حالا کاردار نظامی سفارت افغانستان در انقره است، ادریس درویش برادر کوچک ترم، موسی بهسودی و داود سرلوړی،‌ بعد ها نجیب الرحمان خان سباوون و عبالمصور و تعداد زیاد دیگری که همچنان دوست های من در تمام سطوح رادیو تلویزیون ملی می باشند تشریف دارند یا نه. از کسانی که نام های شان را فراموش کرده ام معذزت می‌خواهم، با محترم رفیق شکرالله همدرد هم چنان نزدیک بودم که حتا ملاقات به اولین بار انتخاب همسرم با ایشان به کلینیک بیمه‌ی صحی افغانستان در سینما پامیر رفتیم...

تایپستِ دفتر میرزا صاحب شدم:

ادامه دارد...

 

 

 

++++++++++++++++

 

بخش ۱۰۳

تخلص زاییدن های مطابق نرخ روز:

در بهار ۱۳۷۱ قدرت و مکنتِ دست نه خورده و آبادِ وطن برای مجاهدین سپرده شده به قول شادروان عظیمی استاد بزرگ خِرَد و سیاست و نظام و ادب، همه‌ی ما از سواره تا پیاده در دفاتر بودیم و راستش کاره‌ هایی هم محسوب نه می شدیم اما دور انداختنی هم نه بودیم چون بقایای نظام ما هم حتا سی پس از آن روز منظم تر و دل سوز تر از بسیاری ها بود و است و این افتخاریست که تنها نصیب برخی اعضای رهبری و همه اعضای حزب دموکراتیک خلق افغانستان بود.

رفیق ظاهر بامداد مدتی قبل کابل را به قصد کانادا ترک کردند و من هم با ادریس کابل زاد و‌دیگر اعضای محترم خانه‌واده های شان و خواهران ما برای خدا حافظی به فرودگاه کابل رفتیم و‌ در آن جا فرزند ارشد رفیق بامداد که خواهر زاده‌ی رضایی من هم است مشکلی برای تعویض عاجل پیراهن خود پیدا کرد، محاسبه کردیم تا برویم شهر و پیراهن بخریم پرواز می ماند. من دریشی کامل و پیراهن جدید چهار خانه‌ی سایه و‌ سفیدِ تخته‌ی شطرنج گونه پوشیده و شاید کمی کلان کار و خود نما هم بودم هههه دست خواهر زاده را گرفته کمی گوشه تر پیراهن او را که به رنگ جگری بود و مناسب اندام اش نه بود از تنش بیرون کرده و‌ پیراهن خود را پوشانیدمش و‌ مشکل او حل شد، پیراهن وی در بدن من جور نه می آمد کرتی را بی پیراهن پوشیده و خندیدم که این هم یک مُد است. رفیق بامداد با خانه‌واده‌ی محترم شان که مثل چهار گوشه‌یی از چهار گُل بهاری بودند با پرواز هواپیما از دیده های مان دور شدند و تا امروز نه دیدیم شان سلامت باشند.

رفیق بامداد آپارتمانی داشتند در مکروریان اول که وکالت و سرپرستی آن را برای یکی از خواهران رضایی من داده بودند.

  سید رحمان خان، خانه را تصاحب کرده و ادریس

    برادر رضایی من را حبس کرده بودند:

چندی گذشت ‌و نظام تعویض شد و در بحبوحه‌ی سرگردانی های تو بگیر و مه بگیر کسی از تخلیه بودن‌‌ آپارتمان به آقای سیدرحمان یکی از سرگروه های مجاهدان اطلاع داده بود و آپارتمان ایشان هم عاجل قفل را شکستانده و با گروه شان داخل آپارتمان جابه‌جا شده بودند.

در دفتر بودم که‌ جریان را برایم اطلاع دادند، من موضوع را خدمتِ دکتر صاحب عبدالرحمان گفتم و ایشان یک یادداشتی دادند و جانب مکروریانِ کهنه حرکت کردم. موقعیت آپارتمان رفیق بامداد و جنرال صاحب ‌پروانی در یک بلاک و‌ طبقه‌ی اول و جوار هم بودند یعنی آپارتمان نمبر یک مربوط محترم غلام فاروق پروانی و آپارتمان دوم ملکیتِ رفیق بامداد بود.

همه را دیدم که در مقابل بلاک سراسیمه ایستاده و ترس چهره های هر یک شان را عبوس ساخته بود.

یکی از خواهران من جریان را توضیح داد که جریان را فامیل محترم پروانی صاحب برای شان اطلاع داده است. سراغِ ادریس را گرفتم گفتند او را در غند ۵۲ مخابره حبس کرده اند،‌من طرف آپارتمان‌ رفتم و دروازه را پس از دق‌الباب کردن من بسیار زود باز کردند، گفتم که کی‌ستم و داکتر صاحب عبدالرحمان به قومندان صاحب سید رحمان یک خط دادن... نفر داخل رفت و برگشت و من را به داخل دعوت کرد. با داخل شدن آن جا و دیدن بی نظمی ها یادم آمد که زمانی در آن آپارتمان چه نظمی و چه زیبایی های سلیقه‌یی بود و خواهر ما در در تزئینات آن چقدر دل‌خوری کرده بودند.

چون خانه‌ را از پیش بلد بودم‌،‌ خودم‌ دست چپ که مهمان خانه بود پیچیدم.

مردی چهار شانه و‌ بلند با رخسارِ سرخِ رنگِ اناری و موها و ریش زرد ‌و همه زرد و سرخ که بر زیبایی چهره‌ی شان افزوده بود و در عین حال آدم خوش‌ برخورد و‌ صمیمی.

آدمِ خشمگین را چه‌گونه آرام کنی:

محترم سید‌ رحمان بسیار با محبت پرسیدند که کیستم چی کاری دارم؟ خودم را حاتم بیک خان. معرفی کرده و نامه‌ی دکتر صاحب را خدمت شان داده و‌ گفتم... ای خانه از خوارم اس و کسی ره که بندی کدین... بیدرم ...اس...کسایی که در بیرو ...ستن خوارایم و‌ خانم بیادرم و مادرم استند...برای بیداری عاطفه‌ی شان از آرش یاد کردم که پدرش عارف نام داشت و برادر کلان ما بود و شهید شده همه‌گی ما فامیل رنج دیده‌ستیم و مه خودم همیالی کت برادرای شما کار می کنم ....لبخندی زده پرسیدند... خودت بِیَدَرِ ما نیستی... دیدم کمی فضا است ... من هم خندیده و گفتم...هستم ... خو یک پای پَس ... باز پرسیدند... یک پای پَسِش چی رقم اس...؟ گفتم همی رقم که خانی خوارِ مه گرفتین...و کُلِ سیاسرا ده بیرون ماندن...باز پرسیدند نام مره چِطَرِی فامیدی که اَی داکتر صایب خط گرفتی ... خودت میامدی و خوده مارفی می کدی یا یک تلفن میکدی... راستی اگه نمری تیلفنش چند اس حتمی نمری تلفنه می فامی ... فهمیدم که آقا زرنگ‌تر از من اند...گفتم ... نمبر تلفن ۶۲۲۲۸ و نام تانه همی فامیل ما پیدا کده برم گفتن... باز نَو آمدین و قومندانِ منطقه‌ستین کُلهَ‌گی می‌شناسی تان...خلاصه تیر به هدف رسید ‌و آقای سید رحمان محبت کرده و گفتند... مه به خاطر خودت و امر داکتر صایب خانه ره ایلا میتم و بیدرتام خلاص می کنم...تشکری کردم و دوباره پرسیدند نام کاکایم چیس؟ هدف شان پدر ما بود،‌ من آن ادب و تربیت را دیدم گفتم پدر ما محمدابراهیم نام داشتن خدا بیامزی شان بسیار وخت فوت کدن ...قرار شد برای رهایی ادریس غند ۵۲ مخابره که حالا مکتب عسکری است.

زن بیدرت خویشای مجددی صایب اس‌...؟

سید رحمان خان که بسیار زود از حدِ انتظار انسانیت کردند در عینِ حال گفتند... اگه به خاطر خودت و‌ خط داکتر صایب نه می بود مه ای ها ره نشان می دادم که مجددی بودن...یا نی چی؟ زن بیدرت مجددی خیل اس...؟ من حیران ماندم که ... ای گُل چی وقت سَر کشیده ... هنوز خود مجددی صایبه کسی ...نه شناخته بود... و ده سال های طولانی هم من از خانم برادر نه شنیدم که ایشان مجددی باشن...مخصوصاً که برادر شان رفیق وکیل نام داشته و از پرچم داران حزب ما بودند...ذهنِ من عاجل گفت... ینگه برای ترفندی چنان کار را کرده بودند تا یارو را از تفنگِ خالی بترسانن...گفتم ... نی بابا ... هموطو گفته که اگه نام واسطی شان....کدام کاری کنه... و ادریس هم درست به اساس همان تهدید حبس شده بود...

خدا همراه سیدرحمان خان خوبی کند هر جایی که تشریف دارند، هم ادریس را رها کردند و هم آپارتمان را هم روزه تسلیم ما نمودند، من هم برای اسکان خود ما و هم برای محافظت از خانه‌ی رفیق بامداد و به موافقه‌ی همه‌گی مدت زیادی را در آن جا رایگان زنده‌‌گی کردیم.

مجددی تخلص و مجاهد نامی که هر استفاده جواز آن ها سود بردند:

من بهتر دیدم که زیاد توضیح نه دهم تا مشکلی رخ نه دهد اما خودم از خانم ادریس پرسیدم ... تو چی وقت مجددی شدی... گفتند... ما مجددی هاستیم... من گفتم ... دختر جان ما و شما می شناسیم... پیش دگا گفتی دلت پیش ما نه گو... ای چی مانا داره ... اما ... گوش شنوا نه داشتند و استفاده‌ی ابزاری از آن نام مشکلات زیادی را برای ما پیدا کرد... که اگر لطف خدا نه می بود و دوستان ما کمک نه کردند... ادریس حالا حیات هم نه می داشت...

غلام مجدد ها و مجاهددها:

نود در صد کسانی که نام های پدران شان غلام مجدد یا مجاهد بود یا نام های فامیلی مثلاً شوهر شان یا پدران شان مجاهد بود از آن نام ها به حیث ابزار فشار و رُعب بالای هر کسی می خواستند استفاده می‌کردند.

نام خُسر محترم و مرحوم ادریس هم غلام مجدد خان بود... که در شهر بی پرسانِ کابل سال ۱۳۷۱ خوب از آن استفاده‌ی منفی علیه ادریس صورت گرفت و به قول رفیق دوستم من هم به لطف خدا ‌و کمک دوستان مانند اطفائیه آتش های افروخته شده‌ از تخلص دروغ مجددی را خاموش می کردم.

جمیله مجاهد:

مهربانو جمیله مجاهد از هم صنفان، همسالان و همسایه های نزدیک ما بودند، اصلاً از ولایت میدان وردک و‌ پدر محترم ‌و مرحوم شان کاکا شیر محمد خان و برادر شان ‌و همشیره های شان و مادر شان مانند سایر همسایه ها یکی به دیگری مثل اعضای فامیل بودیم.

جمیله عروسی کرد و شوهر شان محترم استاد محمداکبر مجاهد از استادان نام آشنای کورس های آموزشی تایپستی در دهه‌ی شصت و آدم بسیار مهربانی بودند.

من هر جا که سخن یاد می شد می گفتم که جمیله مجاهد نیس... نام شوهرش مجاهد اس...به او خاطر مجاهد تخلص می کند...جمیله و فامیل محترم شوهر شان تنها کسانی بودند که از آن نام استفاده‌ی غلط نه کردند‌... و همچنان با مناعت بودند و ‌استند مگر وای بر یک عده‌یی که بهار ۱۳۷۱ همه‌ی شان را مجددی ‌و مجاهد زایید اما دیری نه پایید.

خدا خیر در نظام کنونی ماشاءالله مهربانو دکترس زیاد شده که آرزو داریم راست باشد و مصدر خدمت شوند.‌ چون حتا برخی های شان مثل من نام نویسی خود را با تفکیک دستوری نه می‌دانند.

 چی شور و شیرین هایی دارد زنده‌گی ما آدم ها...

 

ادامه دارد...

 

بخش ۱۰۲ 

            نسل جوان بخوانند      

اعتذار:

من در یکی دو نوشته‌ی اخیرم برای متوجه ساختن برخی ساده لوحان و برخی رهبر نماها در هر 

گوشه‌ی افغانستان و جهان خودمرا غبار و فرهنک خواندم.

آن دو شادر‌وانان بزرگ‌مردان خِرد و اندیشه و آن دو چشم بینای ایام کهن و روایان دوران های 

پیشین گاه نامه های زیستاری ‌و کرداری کشور و آن استادان کم مانند دو شاخه فانوس از سرزمین فانوس های کم نظیر علم و معرفت اند که حقیر به خاک پایشان هم نه می رسم. و یک 

بداهه‌یی آمد و دوبار یادکردیم و بیش از این صواب نیست. من سعی دارم به عنوان نادان ترین 

خلفشان با مشعل فروزان دانش ایشان ره می برم.   

                                                   روح استادان گرامی ما شاد

  به کسی تهمت نه می بندم فقط مستندات  می توانند نگاشته های من را رَد کنند نه لاطائلاتِ بی سر و پا  شادروان دکتر نجیب وامیتاب بچن

    امیتاب بَچَن و زلمی خلیل زاد دو‌ تا بچه‌ های فلم در کابل و ده  ها تفاوت برخوردی برخی عوام‌و‌الناس و خواص‌الناس

این روز ها بسیار برای هر کدام ما بسیار حُزن انگیز روان فرساست، شهادت و خون شهیدان وطن ما که انباری از انسان های خفته در بالین مرگ و سیلاب رنگین خون را به نمایش گذاشته هریک ما را تکان داد. و ماتم اندوه آورد فرش قرمز گون اشک و آه را در بستر غم های ما گشود اما تاجران خون و‌ شهادت را خمی به ابرو نیامد و در غرقابی روزگاران خونین بود که تحریر مسیر اصلی روایات زنده‌گی را منحرف کرد.

در این جا بر می گردیم به نقل کردن روایات، هر چند کمی طولانی اما دل‌نشین خواهد بود که بدانیم نظام های خدمت‌گار و ملت پرور هم گاهی دچار سرگیچه های گونه گون می شوند و می باشند و دموکراسی ها هم گاهی اگر نه همه ملت را بل بیش‌‌ترین ها را به بی راهه می برد. وقتی اعضای خانه‌واده های بسیاری های مان به تکرار می گویم بسیاری های مان نه همه‌ی مان وقتی اعضای خانه‌واده های ما بما مهم نیست بچه یا دختر، برادر یا خواهر هم‌سر یا وابسته‌ی دیگر مان و به ویژه برخی بانوان مان برای یک رسیدن به یک هدفی از خانه بیرون می شوند و بی سر و پا می شوند و خود نه شناس می شوند و عنان اداره را از کف می دهند که می دانیم از خانه بیرون شدن شان مبنا ‌و موجب شرعی، دینی و حتا محیطی و‌ کلتوری نه دارد ‌و گناه کبیره است سکوت می‌کنیم، وقتی در در بحث دفاع از دین و روپوشی و‌ سرپوشی می رسیم باز چهره بدل می کنیم و دولت ها را مهر الحاد و کُفر می زنیم و‌ مسلمان تر از ما کسی نیست. 

در بحث های سیاسی و اقتداری هم بدتر از بحث دموکراسی ‌و هنر پروری‌ستیم و با تفاوتی که در این گونه کُرنش ها ‌و خمیدن ها و چمیدن ها خود ما ها هم سهیم‌ ایم و باز هم مهم نیست چه کسی و در کدام پای گاه اجتماعی و اقتداری قرار داریم، مهم است که با چه کسی زنجیر پیچ باشیم که گوشه‌ی چشمی از ترحم به ما کند تا از دید او نیافتیم. باز هم آن گاه و این گاه و آن و جا این هم دین را فراموش می کنیم و هم و هم غیرت افغانستانی و پشتونستانی خود مان به باد هوا می دهیم.

 

  اواخر دهه‌ی شصت و حضور امیتاب بچن در کابل:

((...سینمای هند و اسطوره های آن، علاقه‌مندان زیادی در سراسر جهان به‌ خصوص در قاره آسیا دارد .

به گزارش آی فیلم2، هنرپیشه های هندی از دیرباز علاوه بر اینکه بین مردم افغانستان محبوبیت داشتند از جایگاه ویژه یی بین دولتمردان این کشور هم برخوردار بودند.

بدون شک یکی از هنرپیشه های هند که محبوبیت زیادی بین مردم افغانستان دارد ، «آمیتاب باچان» است؛ ستاره ای که مردم این کشور نقش آفرینی اش در فلم های «شعله»، «سرکار»، «خدا گواه»، «سوگند»، «نمک حلال» ، «باغبان» و ... را هیچ وقت از یاد نمی برند.

«خداگواه» یکی از ماندگارترین فلم هایی است که باچان در آن نقش آفرینی کرده است و یکی از پرفروش ترین آثار سینمایی سال 1371 خورشیدی بود.

نکته جالب این فلم، این است که صحنه هایی از آن در «مزارشریف» و «کابل» فلمبرداری شده است.

در سال ۱۳۶۹ خورشیدی، باچان همراه یک تیم هنرمندان هندی به هدف فلمبرداری فلم خداگواه به کابل آمد...»...)).

از دکتر نجیب تا دکتر نجار همه دیوانه‌‌‌ سارانِ امیتاب بچن:

نظام های سیاسی و دولت ها در سراسر جهان مفاهمات و پذیرفته هایی از پیش منظور شده و توافق شده‌ی ملی برای استقبال و‌ پذیرایی از مهمانان خارجی دارند که همه‌گونه ها و ظرفیت های چنان موارد از مندرجات آن هاست. 

در مقیاس بین المللی هم محتویات معینی برای استقبال از مهمانان است که آن را در اصطلاح حقوقی یا کاربردی Protokoll می نامند و اقدامات کشور ها در شرایط ماتحت آن عیار می شوند نه تنها عیار می شوند که رعایت آن ها الزامی هم است. برخی حقوق دانان انجام آن تشریفات را در تمام حالات لازم می دانند و برخی ها رعایت حالت اصطلاح “فورسِ‌ماژور” را در آن ها تأکید می نمایند. 

·         ارچند تعریفی یا معنایی که از “فورسِ‌ماژور” داده اند کاربرد آن در موارد خاص پیوند های اقتصادی مجاز است اما سودجستن از آن را در تعاریف دیگر هم مانع نه شده اند

·         فورس ماژور (Force Majeure) یا قوه قهریه، اصطلاحی در حقوق فرانسه است که معنای عام و خاص دارد. فورس ماژور در معنای عام، هر حادثه غیر قابل اجتنابی است که مانع اجرای تعهد شخص متعهد شود. اما در معنی خاص، حادثه‌ای ناشی از نیروهای طبیعی است که غیر قابل اجتناب و در عین حال غیر قابل پیش بینی است. برگرفته شده از تارنمای وزینِ «چطور». 

بر آن اساس لازم بود تا هر کسی صلاحیت و‌ قدرت و مناعت خود را شناخته عمل کنند در غیر آن 

آبِ رویی به خود و ملت ‌و کشور خود نه می گذارند.

در ااستقبال از امیتاب بچن همه چیز زیر پا شد و حتا برخی بزرگانِ سیاسی و اداری آن زمان نه خود عزت ماندند و نه به کشور.

بحث من این جا و آن زمان هم نادیده گرفتن غروری بود که همیشه و تا امروز از آن یاد می کنند و ‌در زیر چتر آن عوام فریبی دارند. 

گویی‌ امیتاب بچن یک اهورایی فرشته صفتی بود از رویا هایی که رهبران جامعه‌ی سربسته‌ی آن روز در خیال داشتند. 

از دکتر نجیب تا دکتر نجار و انواع دیگری از دکتر ها کسی نماند تا مطیع و فرمان بردار تفاهم نامه های بین المللی یا کشوری باشند.

مهربانو ثریا بها راست گفته‌بودند:

من چند ماه پیش یک‌ مصاحبه‌یی از ثریا بها مهربانوی دانشمند کشور ما را شنیدم که توضیحات با تفصیلی از علاقه‌ی خاصِ شادروان دکتر نجیب به امیتاب‌بچن و دعوت شان از دولت هند برای فیلم برداری در افغانستان بود. 

هنر دوستی و علاقه‌ی معنوی به هنر و هنر‌مند داشتن گناه نیست و بسته‌گی به مقام و کف و کالر و کرسی هم مرتبط نیست و یک احساس درونی یک انسان است. اما آیا همه دار و نه دارِ یک مملکت را در اختیار یک هنرمند یک کشور بی‌گانه قرار دادن و خلاف حکم دین و عرف پشتونوالی خانه‌واده‌ی خود را به ملاقات او بردن و یا هم او را دعوت کردن به خانه‌ی خود یا بردن آن ها نزد هنرمند برای خوشی فرزندان و خانه‌واده‌ی خود منطقی و عقلانی است؟ هنرمندی که از یک مؤسسه‌ی بزرگ هالیوود و بالیوود با سرمایه های میلیاردی بود و خودش هم از آن اجرای خود پول گزاف می گرفت.

وزارت محترم اطلاعات و‌ فرهنگ آن زمان باید وجوه حسابی از مؤسسات مذکور می گرفت و شاید شادروان داکتر صاحب آن را هم با سوء استفاده‌ی ویژه از صلاحیتِ مقام شان بخشیده باشند و روز مبادا را در نظر داشتند. 

امیتاب بچن خودش هم در مصاحبه‌یی از مراجعات مکرر شادروان دکتر نحیب برای دعوت ثبت چنان فیلم یاد آوری کرده که در همه رسانه های دیداری و شنیداری به خصوص YOU TUBE موجود است. 

من یک یخش از برگردانِ گپ و گفتِ بچن را از گزارش (آی فیلم ۲) گرفته ام:

(( ... دستور ویژه رئیس جمهور افغانستان در خصوص «آمیتاب باچان»

بنابر برخی گفته ها، نیروهای هوایی افغانستان موظف شده بودند که امنیت «آمیتاب باچان» و تیم همراه او را تامین کنند.

به گزارش آی فیلم2، داکتر «نجیب‌الله» رییس‌جمهور وقت افغانستان که یکی از طرفداران سرسخت باچان بود ، بصورت فوق العاده از وی استقبال کرد.

او مهمانخانه شخصی خود را در وزیر اکبرخان کابل در اختیار باچان و همراهانش گذاشت. داکتر نجیب و اعضای خانواده‌اش، چندین بار با باچان دیدار کرد و تسهیلات فراوانی را نیز به هدف فلمبرداری «خداگواه» برای آنان فراهم کرد.

بنابه به برخی گزارش ها داکتر نجیب الله هنگام فلمبرداری فلم «خداگواه» نیمی از نیروی هوایی این کشور را مسئول حفظ امنیت تیم هنرمندان هندی کرده که این نشان از علاقه وی به ابر ستاره بالیوودی است.

باچان سال‌ها بعد از سفر به کابل و شهر مزارشریف، در مصاحبه‌ای درپیوند به این فلم گفت: هنگامی که در حال مشورت درباره فلمنامه «خداگواه» بودیم من این پیشنهاد را دادم که بخش هایی از آن را در افغانستان فلم برداری کنیم. ما به افغانستان رفتیم تا صحنه هایی مربوط به ورزش سنتی بزکشی را در این کشور ثبت کنیم.

او در این مصاحبه همچنان گفت: هنگام فلمبرداری ، داکتر نجیب الله امنیت فوق العاده ای را برای من و تیمم فراهم کرد به طوری که نیروهای هوایی در آسمان و تانک های ارتش این کشور دور تا دور محل فلمبرداری را احاطه کرده بودند ، گویی در میدان جنگ قرار داشتیم... )).‌

گفته های امیتاب بچن با آن چه در نوار های دیداری و شنیداری گفته متضاد است، این جا خودش را بانی پیشنهاد وانمود می کند و‌ دلیلی هم نه می آورد... اما در گفتارش پافشاری شادروان دکتر نجیب را محک قرار می دهد که بار ها به دولت هند پیشنهاد کرده بوده است.

اکثرِ مقامات مارش و پیشه‌کان داشتند برای رفتن به فرودگاه کابل: 

من یک روز پیش به دفتر یکی از وزرای محترم رفتم تا بدانم برای مهمان چی برنامه‌‌یی دارند؟ گیر آوردن شان هم ساده نه بود و تقدیر کارا بود یک روز پیش از آمدن امیتاب بچن زمینه‌ی ملاقات با ایشان مساعد شد.

گپ های ما از هر چمن سمنی داشتند و من قصدی از آمدن امیتاب بچن صحبت کردم تا بدانم که ایشان از لحاظ ارتباط وظیفه‌‌وی آگاهی‌‌یی دارند یا خیر؟ بر عکس انتظار من تقریباً خالی ذهن بودند و مایه‌ی تعجب من شد‌ چون همان معلومات را داشتند که ما زیر دستان هم داشتیم و یا نه خواستند من بدانم. من کم‌تر فرصت می‌یافتم تا به ملاقات آن وزیر صاحب گرامی بروم و اگر خود شان اراده‌ی پذیرش من را نه می داشتند،‌ دست‌یابی به ملاقات در حضور شان نا ممکن بود. اگر با هم روبرو می شدیم دیگر گپ های ما طولانی بودند و فقط زمانی ختم می شدند که باید خانه های مان می رفتیم، چون من به طور معمول از طرف های شام خدمت شان می رفتم. 

به وزیر صاحب پیشنهاد کردم تا بانظرداشت موقعیت و مقام شان به فرودگاه نه روند و در دفتر تشریف داشته باشند و‌ آقای امیتاب را به حضور بپذیرند و تفاهم دوستانه هم شد چون من از لحاظ صلاحیت در حدی نه بودم که سخنان من قبول شود و دیدار هم شخصی بود.

فردا خبر شدم که هوا پیمای حامل آقای امیتاب آماده‌ی نشست است و به قول خود بچن هواپیما در حال نشست دورانی بود و منطقی هم بود چون احتیاط امنیتی باید رعایت می شد.

آن روز همه‌ی مقامات بدون استثنا سوی میدان شتافته بودند تا بهگوان امیتاب بچن آزرده نه شود. سیر حرکت سوی فرودگاه چنان زیاد و ازدحام مستقبلین هم از مقامات ارشد چنان زیاد بود که من حالا به روایت آن خجالت می‌کَشم. 

آقای صدیق افغان که با ترفند های ریاضی بازی شان همه را فریفته بودند و آن گاه بسیار مطرح بودند بعد ها در یک مصاحبه‌ی پر طمطراق آن عمل مقامات را نکوهش کردند و اگر آقای افغان کدام کار درستی هم در زنده‌گی شان کرده باشند همان انتقاد های تُندِ شان از نوع استقبال و خود باخته‌گی های مقامات بود. من شنیدم که بسیاری مقامات فامیل های شان را از قبل برای دیدار بی قرار امیتاب بچن داخل سالن VIP کرده بودند، اما به چشم نه دیدم

جنگ من همان زمان هم بود:

اکثریت مقامات به پا بوسی امیتاب گوی سبقت از دیگری می ربودند، اما شاد روان ها استاد اول میر، استاد ف فضلی، استاد ایوب، استاد ساربان و محترمان شیر غزنوی،‌ ماشینۍ و ده ها هنرمند گران قدر دیگر ما را اصلاً نه می‌ شناختند که به کدام حالات زار جان سپردند. یا مرحوم ظاهر هویدا که آن زمان بیمار بودند و من شخصاً تلاش زیاد کردم که ایشان به موافقت کمیسیون صحی آن زمان برای تداوی به خارج سفر کنند. و شخصاً برای حصولِ موافقت مرحوم طوطاخیل جنرالِ با وقار و مهربان و رئیس عمومی امور صحی ارتش و رئیس کمیسیون صحی آکادمی علوم طبی قوای مسلح خدمت شان رفتم که آن گاه دفتر شان در شیرپور موقعیت داشت. بسیار با محبت برخورد کردند و فرمودند با آن که تداوی آقای هویدا در داخل ممکن است اما استثنایی را به ایشان قایل می شوند که تا زمان مراجعه‌ی منی حقیر چند بار رد کرده بودند. 

من در پی حصولِ توافق سفر مرحوم هویدا و دو تن بی وجدان در پی کار خود شان که بدترین خاطره از زنده‌گی من است و فقط با مرگِ من همراه گورستان و آرام‌گاه من می روند. به هر حال ظاهر هویدا پس از آن موافقت توانستند سفر کنند و خدا بیامرزد شان هرگز نه دیدم شان و از آن پلید ها یکیش حالا در آمریکاست و دیگرش را نه می دانم اما متأسفانه هر دو زنده اند... چنان بود کار های فرمایشی و خود‌کشی و‌ بی‌گانه پرستی ها در دولت ما.

بر عکس من را وظیفه می دادند که مهربانو ناهید را تعقیب کنم و روایت را قبلاً کرده ام یا مؤظف بودم تا مراقب باشم که استاد جلیل ځلاند فرار نه کنند و شادمان ام که بانو ځلاند را مشوره‌ی نیکی دادم چون می دانستم که آن کار لازم بود و خیانت ملی را مرتکب نه می شدم اما جُرم وظیفه‌‌یی بود که نه باید می بود. من مهربانو ځلاند را در دهن دروازه‌ی منزل شان ملاقات کردم که واقع شهرنو کابل و خیابان شان بعد ها به نام عصمت مسلم یک جانی خطر ناک مشهور شد داستان را بعد ها روایت می کنم.

مصارفی را که طور رایگان قبل از آمدن و زمان حضور تا برگشت امیتاب بچنِ شان به هدر دادند می توانست چند هنرمند عزیر و مستحق کشور خودِ ما را تا آخر حیاتِ شان بیمه کند. 

دولت چنان کرد.‌ 

بُزکشی برخی مقامات ارشد برای دعوت امیتاب به منزل های شان و غِیبت غیرت پشتونولی و افغانستانولی: 

برخی ما سر های مان را می شکنیم و هی غیرت می گوییم مهم نیست که همین ما ها که برخی ها را تشکیل می‌‌ دهیم کی هاستیم؟ چپی، راستی، میانی، درونی، بیرونی و‌ دین دار و دین دوست یا دین فروش مهم این بود ‌و است که ما غیرت افغانستانولی داریم، این جا هدف من فقط همان گروه ها و اشخاص محدود اند که نخبه ها یاد می شوند، نه همه‌ی ملتِ شرافت مندِ کشور.

هنوز شام روز اول حضور آقای بچن در کابل نه بود که همه مقامات خسته و زار سوی خانه های شان رفتند و نعوذبالله با دیدن امیتاب آتش دوزخ برای شان حرام شد.

در بحبوحه‌ی همان حالات زنگی زدم به یکی از رفقایم که نزدیک تر به اعضای دفتر سیاسی حزب بودند چون بسیار صمیمی بودیم و استیم به شوخی پرسیدم: «... پای مای... دست مِست و کله مَلی کدام تای شان نه شکسته...گفتند... بچیم ولا اگه ای مردم به ما عزت و آبرو مانده باشن... پشت عجب کسایی روان استیم... حالی ... به خیالم ... دو نفرش... میخایه او بچی دَووُثه “ دیوثه” خانی خود مهمان کنن و وخت آماده‌گی گرفتن... باش که کدامش زور میشه...» شرم‌گینانه تر آن بود که همان رقابت برای دعوت یک هندوی سر شناس بین دو مقام دفتر سیاسی حزب بود... تا به درخواست فامیل های شان لبیک گفته باشند... آن جا و آن گاه نه اختلاف پشتون و تاجیک بود و نه رعایت عرف و عنعنه‌ی غیرت افغانی و تاجیکی و نه هم هراس از آن شبی که فردای آن تاریخ می‌شود و اینک تاریخ پیش چشمان همه آمد. در انحطاط فکری یی که خانم برادر از برادر شوهر رو می پوشاند ولی مدرن گرا ها هندو را به دیدن خانه واده های شان به خانه می برند و یا خانه‌واده را نزد هندو. یا آقایی که برادرش از هراس نزاکت نه می تواند سر راست به خانه‌ی برادر برود دروازه‌ی خانه به رخ یک هندو داوطلبانه باز می شود. شاید گاهی هم غیرت حق رخصت شدن را دارد... خبر شدم که سر انجام یکی از آن دو رهبر محترم ما صفوفِ بی‌چاره ها پیروز میدان می شود و بُز را در دایره‌ی حلال یا هلال بسته‌‌گان خود برده و زمین و هوا امنیت گرفته شده و صدها کارمند بی چاره شب ها گرسنه خوابیدند تا خیال بچی فیلم هالیوود مقامات ما را کَیف کند...اسفا... که آنان بر ما چه ها نه کردند و اینان بر ما چه ها که نه می کنند ‌و بیش‌تر ما ها هنوز گوسفند گونه هاییم.

خاطره های افتخار آمیزِ بعضی ها از تحقیرِ آن روز ملت:

در این اواخر چند جایی عکس ها و نگاره هایی از گویا خاطرات برخی رفقای نامدار آن زمان را در این جا و آن جا می بینم که من هنگام دیدن آن ها خجل و عصبی می شوم و ایشان آن را یک افتخار 

می دانند، عجبا به چنان افتخار... در بخش های بعدی روایت سفر گروه بزرگی از هنرمندان تاجیک را می کنم که آهنگِ ای صنم شان گُل کرد...اما با اما ها و اگر های بر عکس هندو پرستی .... حالا من از آن عده رفقای عزیز ما توقع دارم تا تلخی حقایقی را در مورد سفر هندوی هندوستان بنویسند که قلب ملت را جریحه دار کرده و یک بار هم قلم راست‌گویی نه زدند. من نام بردن شان را صواب نه می دانم ورنه هر کدام را اگر دیدم یا نه دیم با نمبرِ بوت های شان می شناسم. 

و اما برخی از مردم یا برخی عوام الناس چی کردند...؟

من این جا پی حقیقت ام و احتمالاً برخی تصاویر هم اکنون در بای‌گانی های تلویزیون ملی باشند در هند که صد در صد است.

نمایش مضحکه باری بود، صحرایی از محشر اما بلاتشبیه جنت برای تعداد زیادی برپا شده بود، آن گاه هم برای برخی ها سوگ‌مندانه برخی های با جمعیت کلان بودند برای شان نیز هویت، افغانیت و غیرت به خصوص اسلام و دین مطرح نه بود که اگر غیر از آن جا در جایی می نشستند و هی جار می زدند اسلام در خطر است و حکومت کافر است و نجیب کافر است وطن را فروختند ناموس را فروختند همه واجب القتل و‌ مباح الدم اند... نه می دانم چی و چی ‌و چی ...

درب مهمان خانه و محل اقامت امیتاب بچن قطار های بی سر و پای خانه واده ها و بی خانه واده ها و تنها ها و همراه ها... حضور در محلات فیلم برداری و ردیابی آقای امیتاب بچن و گاهی هم نشان دادن چنان بی سر ‌‌و پایی که گویی رمه های هزار رأسی بی شبان مانده بودند و چوپان هم دنبال کار خود شان.‌‌‌ 

حالا هر توجیهی که حالا کنند و هر بهانه‌‌یی که حالا و فردا بیاورند همه دروغ است. ۹۹ در صد حضور یافته گان برای دست یابی ملاقات یا دیدار امیتاب بچن کوچک ترین معیار اخلاق و رفتار و کردار و عزت و آبِ‌رو را رعایت نه کردند و حقیقت تلخی است شرم‌‌‌گین بر جیبن تاریخ.

اثبات گفتارِ من به عنوانِ نمونه:

من به قول محترم اشکریز غالباً از بیرق تا بیرقِ نشراتِ تلویزیون ملی در دفتر می بودم، شب دوم یا سوم پسا آمدنِ امیتاب بچن بود و نشرات تلویزیون ناوقت تر ختم شد، از دفتر بیرون شدم و امان را گفتم برویم به خیر... از منزل سوم تعمیر تکنولوژی پایین شده و‌ سوار موتر شدیم. راننده تازه از درب شمالی موسوم به دروازه‌ی تکنولوژی خارج شد ‌و من با اشاره‌ی دست همراه محافظان محترم خدا حافظی کرده بودم، در روشنایی نور چراغ های موتر دیدیم دو تن مهربانوی شیک و فیشن کرده و آراسته طرف تلویزیون می آیند یکی با قد بلند بلند و دیگری بلندِ متوسط، چون فاصله کم بود زود شناختم شان امان را گفتم موتر را ایستاد کرد.

از جمع آن دو مهربانوی تنها، کلان شان را بسیار دقیق می شناختم و دومی را فقط دیده بودم و نه می شناختم، بعد از احوال پُرسی گفتم: «... کجا بودی... ده ای وادی شَو کت ای فیشن و‌ دَرشن و دو نفر تنا بدون مرد... بی موتر... خیریتی خو ...اس ... مهربانو فرمودند... ولا رفته بودیم دیدن امیتاب بچن... بسیار بیرو بار بود تا که نوبت ما رسید روز ما تا حالی همونجه تیر شد... من که واقعاً بسیار عصب شده بودم... گفتم ... نه می شد همان جا می خوابیدید...؟ خندید ‌و گفت...نی... »، پرسیدم که چی برنامه دارند؟ آن وقتِ شب موتر های رادیوتلویزیون همه ایستاد و‌ راننده های شب باش هم. خسته و نیم شان در راه رساندن کارمندان محترم اضافه کار بودند... چاره‌یی نه بود گفتم بیایید که ما برسانیم تان. 

می آمدی و از او نَوده پیوند می کردی:

خانه‌ی مهربانوی اول را بلد بودم که در یکی از مکروریان ها بود، نشانی خانه‌ی مهربانوی جوان را پرسیدم، معلوم شد که در مسیر خانه‌ی آن زمان ما واقع سرای غزنی بود و جاده‌ی فرعی منتهی به جاده‌ی عمومی جوار لیسه‌ی مسلکی موزیک و رادیوتلویزیون تعلیمی و تربیتی بود یعنی همسایه بودیم. 

من به مهربانوی کلان گفتم که : «... خی اول تُره می رسانیم باز ما سه نفر طرف خانه میریم ...ای 

بی بی ره هم به خانی شان می رسانیم ... چون همسایه استیم. دیدم آن مهربانوی جوان با کلان خود سرگوشی‌ دارد... دو سه دقیقه تیر شد گفتم ... شَو دَه مِی سَرَکا خَو میشیم... برین که ناوخت شده...‌ مهربانوی کلان خلاف توقع و خلاف حکم خِرَد گفتند ...که ... جان میگه اول مره برسانین تو هَم کتی ما برو باز پس تره برسانن ... باز خود شان پس خانه بروند...».

به این دلیل بسیار عصبی شدم:

نزدیک یک شب آن جا شده بود که ایستاد بودیم، رفت سرای غزنی و برگشت مکروریان و دوباره سرای غزنی رفتن من و‌ برگشتِ امان به منزل شان واقع کارته‌‌ی سخی شب را صبح می کرد.

پرسیدم چرا کار سر چپه کنیم؟ ... گفتند... جان می‌ترسه ... گفتم... ما از او هندوی لعنتی کَدام بدتر شدیم ... کسی پیش شُوی خود ای رقم فیشن کده و تنا تا یک بجی شَو نه میره... که تو پیش امیتاب بچن رفتی...حالی که ما می‌رسانیمت... ترازو ده زمین می زنی.... ده او خانی تان کسی نیس تا پرسانت کنه ...که چرا و کجا میری ...با ای فیشن ...و حالی که برسی چیزی میگن برت...؟ نفر سکوت و خانمِ کلان گفتن...‌خیر اس ... نجیب جان یک کمک کنین... گفتم ... میفامی مه آدم تشریفاتی نیستم تام بچی فلمه “فیلمه” دیدی چشمایت سرچپه شد... تشریفاتی شدی... گفتند ...ولا از تو ترسیدیم ...بسیار قار استی... گفتم... پدرِ آدم قار میشه حالی ای بی‌ بی گک ای رقم جلوه میته که حالی برش جای نماز بیاریم نمازای قضایی و تهجد خود ره یک جای بخانین... به هر حال از انسانیت هم دور بود که آن جا رها می کدیم شان ...‌جبر را قبول کرده اول دختره را با آن مهربانوی کلان به سرای غزنی رساندیم، من به مهربانوی کلان گفتم: «... خی مام نزدیک خانه‌ستم مه تا میشم امان تره برسانه باز پس خانه بروه...گویی بمی در جلوی چشمان شان منفجر شده باشد... جیغی زدند که مه چطو تا مکروریان تنا

“ تنها” بُرُم...‌ من ناگزیر با امانِ بیچاره آن مهربانو را در مکروریان رساندیم و پس از آن که شوهرِ محترم شان دروازه را باز کردند و ینگه‌ی ما را تسلیم شان کردیم و برگشتیم. هنگام برگشت امان خنده کرده گفت ... صایب بی از او صوب “صبح” پشت تان میایم بریم دفتر بخوابیم...» دیدم که تقریبا سه و نیم شب بود امان را به خانه‌ی شان رسانده و خودم با موتر به همان محلی رفتم که رفته بودم... و خانه‌ی ما بود...» 

حالا ۳۱ سال و اندی از آن زمان گذشته ‌و‌ از نسل آن زمان همه با ما تا این جا نه رسیدند و جاودانه شدند و خدا مغفرت شان کند و هر کسی که در آن زمان به هر سن و سالی بود ۳۱ بهار دیگر هم به عمر شان اضافه شده و هر کدام حد اقل مانند من شصت ساله شده و آن مهربانوی کلان شاید حالا در حدود ۸۰ سال باشند و شادروان دکتر نجیب شهید فرار راه هندوستان شدند اما تاریخ زنده ماند. 

این ها داستان نه بودند ‌و نیستند هر دو مهربانو هم زنده اند و از متأسفانه شوهر محترم یکی شان فوت کرده و خدا را شکر شوهر یکی دیگر شان حیات دارند... اسناد دیداری و شنیداری هم انبار اند...از سفر امیتاب بچن از حالتِ نشست هواپیما تا پریدن هوا پیما از فرود‌گاه کابل و رفتن در دل ابر ها و سایه روشن ها ...

در بخش بعد ماجرای دست بوسی های خلیل زاد سر جاسوس امریکا را توسط جواسیس غربی و برخی مجاهدینی می خوانید که همه‌‌‌ی شما از آن تا حدودی آگاهی دارید و من با چند خصوصیت خاص برای تان روایت می کنم تا انشاءالله برخی رهبر نما ها را بپرسید جهاد تان چی شد و فتوای تان چی شد... 

ادامه دارد ...

 

 

بخش ۱۰۱

مسعود شهید شد خدا مرادِ بگیلاره داد...

پسا شهادت قهرمان ملی و افول سیاست سرزمین سوخته‌ی طالبانی در سال ۲۰۰۲ عیسایی محترم ارتشبد بابه جان رفیق و دوست و برادر خود را دیدم که افتخار بزرگی در کنار احمدشاه مسعود و دیگر مدافعان و جان‌بازان مقاومت ملی داشتند و من خجل از نه بودن در رکاب ایشان.

روزی از گذشته ها یاد کردیم و جنرال صاحب مشکلات نفس‌گیر جبهه‌ی ملی مقاومت سراسری کشور و مردم را روایت کردند که مو در بدن انسان راست می شد.

از حالاتِ فرمانده مسعود پرسیدم که آن زمان در سمتِ رهبری کل جبهه‌ی مقاومت ملی قرار داشتند. روایت شان همه حُزن انگیز بود ‌و جان‌کاه. جنرال صاحببابه جان به من گفتند هر لحظه برای آمر صاحب و ما یک خطر حتمی سقوط مقاومت و‌ مرگ و شهادت بود اما پس از توکل به خدا وقتی ایستاده‌گی بدون ترس اما با دلاوری او ره می دیدیم کُل ما روحیه‌ی تازه می گرفتیم. یک روز ده مخابره به مه هدایت داد هر جای استم خوده به سالنگ برسانم و تأکید کد که «... و... دو قومندان مهم سالنگ خیانت کده و طرف طالبا رفتن تو عاجل منطقه ره زیر کنترل بگی که رسیدی به مه اطمینان بتی... مام حرکت کدم و رفتم وضعیتام بسیار خراب بود و طالب از شمالام پیش آمده بود و فقط سالنگ مانده بود... سر درگمی زیاد بود وختی به سالنگ رسیدم،‌ فامیدم که یکی از قومندانای کلان مجاهدین ده سالنگ وخت طرف طالبا ده رفته و دومیش هم ده حال رفتن اس... مخصد یک چاره کدم و‌ تدابیر انسدادی سالنگه گرفتم خاطرم جم شد که سالنگ امنیت شد...و کت قومندان دومی مجاهدین گپ زدم که غیرت کنیم و‌ آمر صایبه ایلا نه کنیم... گپا تا و بالا شد...که آمر صایب سَرِ مه صدا کد... مه گپ زدم و چندین بار قصدی نام او قومندانه برش گرفتم تیر خوده آورد ... باز گفتم آمر صایب ....خان وطندار اس مجاهد بود...یک اشتباه کد... و او قومندانام گپای مه می شنید پیشم بود و گپای آمر صایبام می شنید... صد که کدم آمر صایب قبول نه کد...که ...کَیش گپ بزنه... و‌ گفت خاین ... دگه صادق نِمیشه... حالی همو آدما نکتایی دارن ... ‌و خوده مقاومتی و مجاهد میگِرن ...آمر شهید شد‌...‌خدا مراد بگیلاره داد...».

پ، ن. من به دلایل زیادی نام آن دو تن را نه می گیرم. نجیب

 

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

بخش صدم

 

غنی احمدزی شیر از رشوت پدرش خورده و کلان جوان شده:

گاهی می گفتند زمین کروی‌ست و زود به هم دیگر رو به رو می شویم و زمانی هم می گفتند جهان یک ده‌کده‌ی کوچک است و من به تاریخ ۲۰/۰۵/۲۰۲۱ عیسایی ها عملی دیدم.

چنانی که می گویند انسانیت به صورت کامل در اروپا نهادینه نه شده دولت ها و سیاست های شان واقعاً انسانی و قابل تمجید و برخورد ۹۵ درصد مردم آنان هم باذمعیار های انسانی برابر است.

مگر شرکت های خدماتی مانند تلفن ها،‌ اینترنت ها و برق و گاز که خدمات اولیه را ارایه می کنند ذلیل ترین و‌ پَست ترین نوعی استثمار ‌و ظلم را بالای مهاجرین دارند به خصوص که زبان نه دانی.

چون ایندکشور بیش‌تر سرمایه داری اند، قوانین پیچ و‌ در پیچ آن ها هم زمینه‌ی استبداد اقتصادی بر مهاجران را مساعد ساخته است. اکر شرکتی از مهاجران هزار ها رقم بهره کشی کند یا اضافه ستانی نماید و یا هم هر نوعی که بخواهد در حصول پول غیر قانونی از مهاجران اقدام کند، دولت ها نه چشم دیدی به آنان دارند و نه گوش شنوایی علیه آنان. بر عکس اگر این شرکت های غول سرمایه به جان یک مهاجری مثل من بیافتند، چون زبان نه می دانم و گرفتن دست‌یاران شخصی پر هزینه است و دوستانی هم که خدا هم‌راه شان باشد با من و با همه مهاجران حتا بالاتر از توان شان کمک می کنند، اما آنان هم از خود کار و‌ کاسبی دارند که خودِ انسان از مراجعه‌ی زیاد نزد ایشان خجل می شود. البته برخی صاحبان کار و‌ کارگاه هایی که مهاجران سکان رهبری آن را دارند بدتر از شرکت های خودِ این مُلک ها اند. از هندو تا مسلمان و از افغانستانی تا ترکی همه و همه بلای جان مهاجر بی‌چاره اند.

من هم شکار یکی از شرکت های برق استم که سکان رهبری آن به دست مردمان بومی این جاست، برای حل مشکل اجباری اقدام کردم که به ما روا داشتند و‌ برق منزل ما را با وجود نه داشتن یک روپیه بدهی قطع کردند ‌و چند شبی را مانند شب های کابل و افغانستان گذشتاندیم. من پول صرفیه را به یک حساب تحویل کرده بودم و اینان خواهان تحویلی به حساب خود شان بودند... سر انجام با پرداخت دوبار پول به یک صرفیه هفتصدونودو‌هشت اعشاریه نودوشش یورو پس از چند روز برق ما را دوباره وصل کردند، وقتی پرسیدم پول های قبلی من چطور می شود مانند وطن خود ما پشت نخود سیاه فرستادندم که خودت از آن شرکت دیگر پول خود را بگیر.... و رفتم پس کارم...

بهانه‌یی برای شناخت غنی احمدزی:

در محله‌یی منتظر بودم تا یکی از گونه های وسایل حمل و نقل بیاید و جانب خانه بروم، آقای محترمی را دیدم که همیشه در مساجد و یا مناسبت هایی با هم می دیدیم اما هم کلام نه شده بودیم. ماشاءالله ایشان از لحاظ جسمی آدم تناوری و از لحاظ کهولت عمر هم در سطح بلندتری، چهره‌ی گندمی متمایل به سیاه تیره مو‌ها های بلندی که متناسب به عمر شان بسیار زیاد بود را دیدم. مانند همیشه سلام علیک کردیم.

اما این بار متفاوت بود ‌و بسیار متفاوت:

رونذه‌ی یک مسیر بودیم تا قطار زیر زمینی سر رسید و هر دو داخل شدیم، چوکی های ما مقابل هم قرار داشت و ره‌روِ عمومی قطار حدِ فاصل میان من و ایشان بود اما نسبت نه بود راکبین زیاد مانع دید و‌ گپ ‌و گفت ما نه می شد.

اینا از مُلک ما نیستند، نه غنی نه طالب:

برخلاف روز های دیگر معلوم می شد که کاکای محترم دِل پُری دارند. تا صحبت نه کرده بودند نه می دانستم که ایشان در کدام سطحی از دانش و تعلیم و آموزش قرار داشتند.

توفان سخن وری بودند:

معلوم بود که دل شان بسیار پر درد است بی پرسان و بی تمایل من صحبت را از نکوهش طالبان و غنی شروع کرده و چنان منسجم و شمرده و حاکم صحبت داشتند که گویی در محضر دانش‌گاهیان شان سخن می رانند. مستقیم گفتند: «... فکرت باشه مأمور صایب که اِی طالب مالِب و ای غنی پنی از وطن ما و شما نیستن... به او خاطر جنگه... دَر دادن... کسی ره دیدی که به دست خود وطن خوده خراب کنه و آتش بزنه و مردمه بکشه... اینه وطن ما و تو که اس... چرا نه سلاح داریم نه جنگ ... وطن دارای مام که دفاع می کنن... مجبور استن...که ده مقابل ای مردم جنگ کنن...». من گفتم می دانم اما چاره چیس ... آمریکای لعنتی ای ها ره بلای جان ما ساخته... گفتند بلی ... همی غنی رام امو ها آوردن .

شاه جان احمدزی مدیر کلوپ بانک بود ده ها لیتر شیر از ما گرفته پدر همی غنی ره میگم:

کاکا ادامه دادند... ما از ولسوالی... کابل «به دلایل امنیتی شان نام شهرستان شان را نه می بَرم...» استیم، مال داری داشتیم... هر روز صبح پدرم مره یک بوتل کلان شیر می داد می بردم خانی پدر غنی... خانی شان دمی سرای غزنی در یک نَوش بود و‌ یک مجنون بید کلانام ده حویلی شان بود خانای بانک بود برشان داده بودند...

من پرسیدم ... شیر را رشوت می بردین... گپ اول شان را تغیر داده ... گفتن ... نی هموطو ... خندیده کفتم گپ اول تان خو... دگه چیز بود ...گفتن... نی .... چون گپ راست در اول از زبان شان برآمده بود اما دیدم در پی ترمیم آن اند... مخصوصاً که من سوال کردم...

داود خان که رئیس جمور «جمهور» پدر غنی ره رئیس ترانسپورت ساخت:

شاه جان احمدزی اقه رشوت خورد...

کاکا گفت مه خودم لیسانس ماستر حالی بی‌کار و ماجر «مهاجر»... غنی پاچا...

کمی کَندو‌کاو کرده و‌ پرسیدم خی... رشوت که نه بود چی بود... هر روز بر شان شیر مفت می بردین...حتمی کدام کاری خو...داشتین پیشش...چرا به دگا شیر نه می بردین...گپه تیر کده ...گفتند نی ....

داود خان که ده قدرت آمد پدر غنی ره رئیس ترانسپورت ساخت... ترانسپورت ده سیلو بود... ای آدم رد شه پیدا کد ... و تعرفه گَکِا جور کد و از هر موتر پیسه گیری ره شروع کد... یک خویشای ما کاکا غلام علی نام داشت خدا ببخشیش خانه سامانِ شاه جان احمدزی بود... چیزای قصه می کد که حیران بانی... از اونجه ای ها صایب پول و دارایی از رشوت شدن ...من گفتم... آن زمان ما نو جوان بودیم یک خویشای مام خدا ببخشیش میر غلام حضرت خان هم خانه سامان بود... کاکا که دیدن گپ ها جدی شده می رود... گفتن ولا مام نمی فامم...

شاجان احمدزی زنبور داری می کرد:

کاکا در ادامه گفتند... پدر غنی که از وظیفه برطرف شد... زنبورداری ره شروع کد... باز پدر مه گفت بگی یک چند صندوق ... زنبور ..، پدرم قبول نه کد‌... که صبا ده جنجال نمانیم کتی شان .،،باز دو ‌صندوقه گرفت که اگه... کدام داوا...« دعوا» هم‌ کنن ... زور ما ده تاوان برسه...

شاجان احمدزی و مادرِ غنی خوب آدما بودن ... خو...‌خود ..،ای ره بلا زده:

کاکا در ادامه و‌ حسن ختام گفتند... پدر و‌ مادرش خوب آدما بودن... خو ...خدا اَمِی غنی ره زده که مردمه دربه در کده....به زور امریکا...گفتم ...مادر محترمه‌ی شان را ما هم احترام داریم... اما پدرش چی خوبی داشت که رشوت می خورد... و حلال و‌ حرامه نه می فامید... کاکا خندیده ...و فرمودند...بازام از ای کده خوب بود...و‌در ایستگاهی پیش تر از من پیاده شدند... ‌و من گفتم پدری که پسر را به شیر حرام کلان کند نتیجه اش همین است.... پایان روایت کم تر از بیست دقیقه.

 

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

 

بخش های ۹۴، ۹۵ ،‌ ۹۶ ، ۹۷، ۹۸ و ۹۹

من غُبار و فرهنگِ ثانی استم بدانید.

مولانا می گوید: 

لنگر عقلست عاقل را امان

لنگری در یوزه کن از عاقلان

از ناشران گرامی احترامانه می‌طلبم تا مقدمه‌ی نوشته ها را حفظ کنند. غایله گران هر فرصتی را غنیمت می شمرند.

 

ماندگار :

از ناشران گرامی احترامانه می‌طلبم تا مقدمه‌ی نوشته ها را حفظ کنند. غایله گران هر فرصتی را غنیمت می شمرند.

خطاب برای سفسطه سرایان:

آنانی که این روایات من را یادداشت های شخصی می دانند، می دانند که نه می دانند. من قصه پرداز نه بل بخش حقیقی این روایات استم و بدون من کامل نیستند .

 بار ها اذعان داشته و بار دیگر اکیداً می گویم که تمام موارد انتقادی من به همه طرف ها برخی و یا اکثر نخبه هایی اند که فتنه آفرینی کرده اند، مهم نیست از کدام تبار، قوم و قبیله و یا دودمان و یا عشیره اند. تاجیک، پشتون، ازبیک،‌ هزاره، پرچمی،‌ خلقی، تنظیمی، سرخ، سفید، سیاه و هر کسی که باشد، مرور کلی نگاشته گونه ها ادعای من را ثابت می‌سازد. من به همه اقوام شریف کشور احترام بی پایان دارم، اما دشمن معامله گرانی به نام نخبه هاستم. بیش‌ترین خاطرات من با رفقایم بوده است که طیف کلانی از همه اقوام کشور اند، هر گاه نامی از کرکتر ها یا هم‌کاران محترم من شامل روایات فراموش می‌شود لطفاً خود شان یا دیگر هم‌کاران عزیز ما به من گوش‌زد نمایند و یا به اصلاح بپردازند تا من آگاه شوم.

من یک سطر یادداشت تحریری نه دارم و هر چی می نویسم به لطف خدا و بای گانی حافظه است. 

به هیچ کسی تهمتی نه می بندم و هیچ حقیقتی را ‌که می دانم کتمان نه می کنم.

 هر کس هر گونه اسنادی علیه من یا در رد گفتار من دارد به رخ من و‌ خواننده های با بصیرت بیاورد.

در روش نگارش و کاربرد واژه ها همان هایی را می خوانید که من اصل و ریشه ی آن ها را می شناسم و ما حق نه داریم چیزی را از ریشه عوض کنیم.

هیچ تهدید و تخویفی به جزء مرگ مانع من شده نه می تواند تا حقایقی را بیان نه کنم که می دانم و این نوشته را همین حالا در بسترِ بیمارستان نوشتم. دامن من را هر کسی از هر سویی دیده می تواند که الحمدالله مکدر نیست.

توضیح ضروری: 

ما در پی یک گپِ‌ ناصواب از یک استادی به استاد دیگر مان با رعایت سبیلی سبیلِ عادتِ احترام بر دگران اهدای دست خط های نوشتاری را صوابِ حال شان دانستیم تا مگر جا اُفتد و روزنه های نورین نور بر اندازند و سیاهی نفرین بزدایند، هنوز نا آگاه از کارایی آن نسخه‌ی عاجزانه‌ی خویشتن‌یم که مرغِ نابِخردِ سحر بانگِ بی جا برآورد و تکلیفِ جدید از رُخِ ناکارِ خود بر ما تحمیل کرد.

آقایی که نام و نشانی نه دارند و هویت خود را در پس زمینه‌ی عکس های مارکس و اِنگَلس و لینن پنهان و انبار فاضله‌یی از کثافاتِ گفتار ‌و نوشتار را به سوی ما پرتاب کرده اند.

در پی آن نه بودیم که کاری اندر ناکارایی عقلی ایشان داشته باشیم، اما پنداشتیم سکوت در این مخمصه‌ نگاری شان جفا به خود آن آقا است که در هجومِ لشکر بی‌دادِ ‌تَوَهُمات فاقدِ هر صلاحیتی شده اند 

مزید بر آن خدمت شان معروض استم که باوجود افتیده‌گی در بستر بیماری بیمارستان به سر می برم، تداوی عقلی جناب را هم یکی از محسناتِ انسانی خود می دانیم تا برزخی را که بی سر و پا برای شان دست و پا کرده اند ویران و دوباره سازی اش کنند. 

سوسیالیسم نوین ایشان:

در جهانی که نگاه ها شاهد اُفولِ پدیده های کهنه است و اثری از سوسیالیسم نوین در کشور هایی هم‌چو افغانستان دیده نه می شود و انطباق شرایط با چنان رویه‌ی سیاسی کاملاً محال است ایشان خواب خرگوشی دیده و فکر کرده اند سیاست همین است. از دکتر شهید به نام رهبر یاد می کنند و نمایه‌ی شان را با نگاره‌های دیگران به رُخ می‌کَشند در حالی که دکتر سال ها قبل تغیر افکار داده بودند. ما در کجا حتا ابتدایی ترین مراحل گذار از جامعه‌ی طبقاتی به شدت محافظه‌کار را گذرانده بودیم که مانند حفیظ‌الله امین سوسیالیسم بسازیم. بستر جامعه‌یی که حتا با نام انقلاب ملی دموکراتیک آشتی ناپذیر بود و است هرگز با خیالات سوسیالیستی هم‌سو نه خواهد شد. لذا شمای با سوادِ علمی!؟ بی سواد سیاسی‌ستید. 

سکترالیست:

پندار شما برای وام‌گیری واژه های سیاسی یا گفتاری نه باید چنان باشد که شنیده باشید باید هر جا رفتی کَتَه کَتَه بِشِی ‌و کَتَه کَتَه بگو. آن گفتار پارینه و دیرینه برا آن است که اول بیاموز و بعد بیانداز .

چنانی نیست که پسوندِ های لیسم، لیست و یا یسم را در در دُم یک واژه ببندی و بگویی سیاست 

می‌دانی و عالِمِ سیاسی‌ستی. سکترالیست هیچ معنا و مفهومِ کاربُردی در گفتار شما نه دارد چون چنان واژه‌یی شامل حالِ واژه نامه های سیاسی نیست. 

سکتاری‌سم، سکتاری‌ست و سکتاری‌ستی مفاهیمِ مفهوم سیاسی اند در کاربرد روزانه.

وقتی کسی را متهم به آن می کزدید بنویسید...مثلاً به قولِ شما عثمانِ نجیب سکتاری‌ست است. زمان مجال نه می دهد و‌ صحت یاری نه می کند تا بیش‌تر برای تان بیاموزانیم، پس خود آموز شوید.

تفاوت جنرال ها را توضیح کنید:

شما حقیر را گُل بارانی از جنرالی ها کرده اید، چک چکی سقاوی شورای نظاری مربوط باند شهنواز تڼۍ و باز بعدا مربوط شورای نظار و یکی از نزدی‌کانِ محمود بریالی. 

این معجون نا مرکبی از ساخته ها را چی‌؟ گونه در وجود من یافتید، یا فکر کردید هر پیش آید و‌ خوش آید، اگر این رنجیده نگاری های تان کودکی را هم قانع بسازد کار بزرگی کرده اید.

من از لحاظ ملی اندیشی افتخار بزرگی از دوره‌ی به قولِ شما سقاوی و‌ پندار ما جنبش بیدار‌گرانه‌ی آزادی و عدالت خواهی امیر حبیب الله خادم دین رسول الله دارم چنانی که باز هم ملی اندیشی را در وجود شادروان ببرک کارملِ فقید و احمدشاه مسعود قهرمان ملی دارم در حالی که هرگز خط سیاسی مشترک با مسعود نه داشتم و‌ از پیروان شان هم نه بودم و نیستم اما ایشان خط سرخ ملی اندیشی من اند که در بزم‌‌گاه عدالت خواهی و مبارزه با سیاست زمین سوخته‌ی اعراب و یهود و پاکستان و آمپریالیسم آمریکا و فتنه‌ی انگلیس ایستادند. 

افتخار هم رکابی فعال رفقایم را در خنثا سازی کودتای شهنواز تڼۍ علیه رفیق نجیب شهید دارم. شاید تنها افسر ارتش و تنها فعال عرصه‌ی رسانه‌یی بودم که پسا کودتا هم زمان مفتخر به دریافت نشان های دلاوری و افتخار و ترفیع فوق العاده‌ و ارتقای ظرفیت کرسی دولتی گردیدم و همه مزین به امضای رفیق نجیب شهید استند و اگر آقای تڼۍ در کودتا پیروز می شدند جای من زندان یا سرنوشت من اعدام می‌بود، چون بر عکس ادعای شما من عضو گروه کودتاچی ها نه بودم و‌ کسی را که اگر کودتا پیروز می‌شد من را محکوم می کردند د بهترین و‌ بلندترین پست موجودِ اداره‌ی تحت مدیریت خود مقرر کردم، ایشان هم پشتون تبار اند.

و اما از لحاظ سیاسی افتخاری بزرگ تر از آن و این کجاست که من از نزدیکان و‌ پیروانِ شادروان رفیق محمود بریالی آن اسوه‌ی کردار ‌و گفتار و آن نمادِ دیانت و انسانیت و آن الگوی شرافت ‌و نجابت و آن یَلِ غرور ‌و مناعت بودم و استم و خواهم بود.

اپرچونست  را چندان نام با مسما نه نوشتید:

 اوپورتونی‌ست درست است.

من نه می دانم شما این واژه را چه‌گونه تلفظ می‌کنید که به رَوِش نا مسما نوشتیدش.

برای معلومات تان در مورد درک این واژه و واژه های دیگر سیاسی دعوت تان می‌کنم تا بدانید که اصل واژه اُوپُورتونی‌ست است و تعاریف گونه گونی شامل حالِ آن می‌شود که شاید شما آگاهی نه دارید. مطالعه و مخصوصاً به کلیات مارکس و انگلس جلد ۳۷ صفحه‌ی آن را نه می‌گویم که تنبل می شوید خودتان از صفحه‌ی ۲۰۰ تا ۲۵۰ و در کلیات لنین جلد ۵ از صفحی ۳۵۰ تا ۳۷۰ و جلد ۲۳ از صفحی ۱۰۰ تا صفحی ۱۲۰ مراجعه فرمایید می یابید که اپورتون‌یسم چیست و اپورتونی‌ست کی‌ست و شامل حال بنده نه می شود

هتاکی را به غلط حتاکی نوشتید:

به قول اقبال لاهوری:

تو‌ کارِ زمین را نکو ساختی؟ 

که دست بر آسمان نیز پرداختی؟

توصیه‌ی من به شما آن است که پیش و بیش از همه بیاموزید ‌و بعد در آوردگاه قلم و اندیشه و معانی و تفکر گام گذارید تا لگد مال تاخت توسن های سرکش نه شوید.

سقاء را سِقاب نوشتید بسیار غلط:

با آن که من بی‌سوادی بیش نیستم و پیشا دشنام نامه نویسی شما بار تأکید کرده ام که من نادانی بیش نیستم، اما امروز دیدم که شما هم کم از من نیستید.

سِقاب پنبه و پارچه‌ی خونینی را می گویند که به طور معمول بانوانِ مصیبت دیده و غمگین به سر می بستند تا مردم از درد شان آگاه باشند و این کار بیش‌تر در بین اعراب بادیه نشین مروج بوده و‌ در تعریف دستوری اسم با ریشه‌ی عربی است.

لُچ را لوچ نوشتید بسیار غلط:

حتا اگر پافشاری به این نه دانم کاری تان کنید باز هم کاربرد با مسمایی نه داشته اید.

مترادف لوچ: احول، احول، دوبین، کاچ، کاژ، کج نظر، کژبین

معنی لوچ در لغت نامه دهخدا

لوچ. (ص ) چپ. احول. دوبین. چشم گشته. کژچشم. کول. (حاشیه ٔ لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی ). لوج. کلیک. (لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی ). کاج. کاژ. ناراست بین. کلک. کژ. باحِوَل. احول چشم و معیوب. (اوبهی ). دوبیننده. کلاژ. کلاژه. این کلمه با کلمه ٔ فرانسه ٔ لوش از یک اصل است و با کلمه ٔ لوسکوس لاتینی نیز از یک ریشه است. کلاذه. شاه کال. گشته. کوج. چشم کاج. (از جهانگیری ) : 

آن توئی کور و توئی لوچ و توئی کوچ و بلوچ 

آن توئی دول و توئی گول و توئی پایت لنگ .

لبیبی.

شاها ز انتظار زمانی که داریم 

چشمان راست بین دعاگوت گشت لوچ.

قطران.

زَعامَت را هم ذعامت و بسیار غلط نوشتید:

زَعامَت، زَعِیم و... 

آقای به گفته‌ی خودتان غیر پشتون: 

در مورد روسری (حجاب) نوشته‌ی من را دوباره بخوانید من طرف دار اجباری شدن هیچ چیزی بر بانوان گرامی سرزمین خودم و‌ جهان نیستم: 

من مخالف پوشیدن یا نه پوشیدنِ روپوش یا روسری بانوان نیستم و‌ کاری هم به آن نه دارم و درک هم می‌کنم که وجود انسان مربوط خود اوست ‌و می تواند چطوری که لازم داند بر آن اعمال مالکیت کند. رو پوش در تمام ادیان ابراهیمی حتا یهود و‌ نصارا هم وجود دارد ‌و من و شما در جریان تمام مناسِک مذهبی ایشان می بینیم که روسری یا روپوشی دارند حدِاقل راهبه های شان. دین اسلام و عرف وطنی ما ‌و شما هم مقتضیات خود را دارد و ‌پروردگار فرموده لااکراه فی‌الدین اما در عین توضیح به بانوانِ مسلمان رهنمود می دهد که حدِ شرعی پوشش و روسری شان تا کجاست و می فرماید فالهمها فجورَها و تقویٰ ها... یعنی ما راه بد و‌ خوب را به شما نشان دادیم و انسان را اختیار داد که چی می کند. نام روسری و‌ پوشش را ملا های دین فروش بد کرده اند، البته نام شرعی و عربی آن حجاب و درک معانی واژه بسیار مهم است که اکثراً تحصیل یافته های ما هم آن درک را نه دارند و‌ هر تحصیل کرده‌یی روشن‌فکر نیست. 

دلیل یاد کرد حجاب در آن نوشته‌ی من:

می ‌خواستم بگویم که وقتی نخبه‌ی پشتون از رأس تا قاعده جرمی را یا عملی را مرتکب می شود هیچ گپی نیست و آب از آب تکان نه می خورد. 

اگر یک نخبه‌ی تاجیک یا هزاره یا پشه‌یی یا نورستانی چنان کار را کنند ملا های ساخت پاکستان و قبیله آماده‌ی فتوا اند که همه را واجب القتل می دانند.

اما وقتی شاه غازی شما چنان کار را با ملِکه کرد و پدر ملکه هم به شمول خود ملکه به آن رضایت داد تا امروز کسی چیزی نه گفت و‌ قیام ملای لنگ هم در پس پرده گپ های خود را داشت.

چه‌گونه است که حالا طرزی پدر فاشیسم افغانستان را لقب پدر مدرنیته می دهند چرا در آن مورد مسکوت می گذرند. 

سیمای دکتر شهید در نوشته‌ های من:

من در عنفوان جوانی وارد مبارزات سیاسی حق طلبانه و عدالت خواهی شدم و همه رهبران حزب تا زمانی که مثل امین خاین و جنایت کار نه بودند تا امروز رهبر من استند بدون استثنای خلق و پرچم.

شادروان دکتر نجیب نه تنها رهبر ما که یک بخشی از تاریخ سیاسی و اجتماعی و مبارزانی و دولتی ما بودند و تا امروز من به کوچک تر ها و حتا بدبخت تر ها توهین نه کرده و‌ نه می کنم و به دکتر شهید به هیچ صورت.

من تاریخ نگاری می کنم و‌ روای روی‌داد های دیده‌گی و شنیده‌گی استم، هیچ ملاحظه ‌را در نقل روایات مدنظر نه می گیرم اشتباه اشتباه است همه دیدیم که ایشان طی سال های اخیر زعامت شان به وضوح و‌ روشن

تبارگرایی را پیشه کرده بودند و سر انجام همه را رها کردند و حزب هم ناگزیر ایشان را رها کرد. جبری که درست مانند امان الله خان خود شان به تحریک چند تایی بالای خود و ملت روا داشتند و من مداح هم نیستم و مَداری هم نیستم که هر غلطی را توصیف کنم.

جواب کامل شما روایات زنده‌‌گی من هم داده شده و‌ ادامه هم داردانشاءالله .

وقتی شما یون و‌ پدرام در یک کفه‌ی ترازو می بندید یا حکمت یار جنایت کار با رفیق علومی مقایسه می‌کنید یا شهنواز تڼی را عامل سقوط اندرونی مناسبات نه می دانید و از گنجینه‌ی باختر سخن می‌‌گویید باید و‌ الزاماً دایره‌ی مطالعات تان را وسیع بسازید...و حد اقل روایت های زنده‌‌گی من را بخوانید.

من غُبار و فرهنگِ ثانی استم بدانید...

 

ادامه دارد....

 

 

===

شادروان دکتر نجیب ۸ ماه چشم به راه یک اشارهی احمدشاه مسعود بودند

رفیق دکتر نجیب:

اڅِک را بالای سینه‌ی مردم شمال می نشانم:

 

امان الله خان بانی بی حجابی و اسلام ستیزی بود و محمود طرزی پدر بی حجابی و دین ستیزی:

فراموش نه کنیم که آهنگ سفر و‌ عِشرت شش ماهه در اروپا امان الله خان را آن امان الله غازی که می شناسید نماند، زود چهره بدل کرد و زود فریفته‌ی تجملات ظاهری اروپایی شد. البته آن چه را امان‌الله به عنوان مقلدِ کلتور دیگران به کشور آورد خودش به هم دستی طرزی خُسرش بانیان بدحجابی و دین ستیزی بودند. تاریخ را می دانیم که برای دریشی پوشیدن مردم در شهر گشتاپو ها گماشت و بانوان را چه تشویقی که به بدحجابی و شکستن شیرازه های خانه‌واده‌گی نه کردند، دین را کاملاً فراموش کردند.

ملکه را در اروپا روی لچ ساختند و با او به گردش اروپا رفتند و‌ در برگشت هم ایشان را الگوی بد حجابی قرار دادند و خمی هم به اَبرو نه آوردند و حالا یکی غازی و دیگری پدر مدرنیته لقب گرفته اند که لقب دهنده گان هم فرق بین مدرنیته و ترقی و تقلید و سلطه‌ گرایی را نه می دانند.

پس در داوری کهن پردازی و جواب دهی به خداست که فقط باید امان الله خان و طرزی حتا به جای ملکه‌ی بی‌چاره و همه زنانی که رفع حجاب کردند جواب بدهند. عجب اولاامری و عجب به قول برخی نادان ها مدرنیته گراهایی.

حالا رفیق امرخیل به عنوان یک حزبی ‌‌و یک مبارز چپ‌گرا خلقی یا پرچمی بگویند آیا کدام یادی و‌ خاطره‌یی از هر دو جناح حزب دارند که بی حجابی جزء مرام شان و یا هم رکنی از اجراات شان بوده باشد؟ چه کسی سزاوار تحسین است ‌و چه کسی مستوجب مجازات؟

پیشا ورود:

به قولِ حقیقی صاحب استاد خِرَد و اندیشه که روزی در مجلس اداری به آقای اشکریز گفتند : «... تو کدام طیاره ره ساختی که مه بال شه نه ساختیم...داستان را بعد ها روایت می کنم...»

در وزن باختنِ کردار هاست که درنوردیدن جاده‌ های صلابت برای برخی دونده گان نارسیده به خط پایان سنگینی کرده و لهِ شان می‌کند. 

در همان زمین گیری و سقوط هواپیما گونی به پوز می خورد و غیر از آن که معجزه یی بال پرواز و هدایت کننده‌ی روان پریش را با سرنشینان بی خبر از حال و احوال نجات دهد راهی باقی نه می ماند. سر نشینان بی چاره یی بی خبر سرنوشت شان را به تقدیر خدا سپردند و پنداشتند که خلبان در عالم اسباب کَشی ها و آدم کَشی ها و طی طریق از زمینِ برخاست تا خطِ نشست حد میانه‌یی را رعایت و ایشان را به سلامت می رساند. اما دریغ که چنان نه می شود و خلبان روان باخته هوا پیما را از خاورِ پرواز تا باخترِ پر بستن و نشستن بی مهابا در تلاطم می اندازد. وقتی به خود می آید به قول شادروان دکتر نجیب که امرخیل صاحب گرامی نقل کردند خلاف قانونِ هوا بازی پوزِ هوا پیما را در عکسِ خط نشست‌ِ سرنوشت می مالَد و آن بی زبان آهن پاره را با همه آن آدم و اَدَمِ در کوله پشتی جا افتاده را به زمین می زند و غروب سرنوشت را برای شان اخبار کرده و با تلاش نجات خودش و بی فکر بی ارزش نگری به مابقی آدم ها هر سویی تقلا می کند تا مگر بینن سیوانی او را تنها از کمین‌گاهِ مرگ برهاند و دیگران را خاک به سر کند. شادروان دکتر نجیب الله از همان خلبانان بودند.

استاد امرخیل با روایت گفتار دکترِ شهید مبنی بر جلوگیری از پوز به زمین زدن احتمالی  هواپیما من را به یاد یک حقیقی از آن گونه انداختند که هنگام‌ِ تصدی خودشان به قوای هوایی و فرماندهی عمومی رفیق جنرال فتاح به مدافع در ولایت خوست اتفاق افتاد و منی سرگردانِ تقدیر هم با هم‌کاران گرامی هم در جمع سرنشینان هوا پیما بودم به این شرح:

من ‌و‌ ر فیق میرصاحب کاروال:

جدا از ملاحظات و انتقادات سیاسی، تربیت عالی یکی از ویژه‌‌گی های رهبری و اعضای حزب ما بود حتا کسانی مثل آقای تڼی و هم‌راهان شان که متأسفانه بعد ها خیانت را پیشه کردند هم بی بهره از اخلاق و رفتار آدمیت نه بودند.

من با رفیق میر صاحب کاروال در جریان وظایف به خصوص سفر هایی که در رکاب شان می بودم آشنا شدم، شکسته‌گی، متانت، مناعت و عزت نفس از عناصر ماورایی ساختار وجود شان بود. ارچند در گذشته هم گفتم، رفیق مصطفای روزبه به من خبر درد آورٍ مرگ ایشان را دادند و من هم همان جا ایستادم و تفحص و تجسسی نه کردم تا اخبار بدتر از آن را نه شنوم.

رفیق کاروال برای بررسی وضع امنیتی پاس‌گاه ها و پاسبان ارتش و پلیس و امنیت ملی هر از گاهی به ولایت خوست سفر کرده و به دور افتاده ترین پاس‌گاه های مدافعان وطن رفته و پسا آگاهی از وضع معیشت و احضارات و اکمالات در مقابل سربازان و افسرانِ غیور وطن سرتعظیم فرود می آوردند و به به آنان می‌گفتندکه شما مستحق تعظیم استید.

انشاءلله که غلط نه کرده باشم رفیق بصیر همت دستیار و رئیس محترم دفتر رفیق کاروال و ‌جمع زیادی همیشه در کاروان سفر های شان حضور داشتند

آخرین سفر رفیق کاروال پیش از سقوط خوست به آن ولایت بود، محترمه مهربانو نسرین سکرتر مقام وزارت اطلاعات و فرهنگ هدایت محترم رویگر وزیر اطلاعات ‌و فرهنگ را به من رساندند تا یک گروه از هم‌کارانِ عزیز ما را برای هم‌رکابی با رفیق کاروال آماده و به فرود‌گاه بین المللی کابل بفرستم.

من جریان را به رئیس محترم دفتر ما گفته و با اخذ هدایت شان یک نمابردار و. یک گزارش‌گر را آماده کردم تا به فرودگاه انتقال شوند. بدبختانه که نامِ نمابردار محترم ما را فراموش کرده ام اما گزارش‌گر ما آقای یونس مهرین از که آن‌گاه دوران سربازی شان را در اداره‌ی ما می گذشتاند بودند.

برای اطمینانِ خاطر خودم ایشان را تا فرودگاه هم‌راهی کردم که خدمت رفیق کاروال و رفیق همت معرفی شان کنم.

در فرودگاه دیدم رفیق کاروال متصل درب اتاق انتظار مقامات تنها تشریف داشتند، رسم تعظیم کردم با محبت همیشه‌گی‌ از من و‌ هم‌کاران ما جویای احوال شدند و من آن دو عزیزِ ما زا حضور شان معرفی کرده و‌ گفتم ایشان هم‌‌رکابانِ سفرِ شماستند.

رفیق کاروال در سفر های آن چنانی به طور معمول دریشی نظامی یا دگر کالی می پوشیدند با تعجب از من پرسیدند...«... تو ... نه میرِی کتی ما...عرض کردم وزیر صاحب اطلاعات و فرهنگ به من هدایت نه دادند...فرمودند... تره به رویگر صاحب غرزی نیس ... مه کتیش ... گپ میزنم ... بیا کتی مه برو... جای رفته نمیتانی... من بدون هیچ گونه آماده‌‌گی قبلی تن به هدایت شان داده و محترم امان راننده را گفتم. برود دفتر و به اشکریز صاحب بگوید که من به اساس هدایت رفیق کاروال رفتنی خوست شدم.

تقدیرِ پروازِ من ‌با خواجه صاحب بوده...

تقریباً همه رفقای رهبری، مسلکی و سیاسی و پروازی قوای هوایی کشور آشنایانِ گرامی ما و با خواجه صاحب بیش‌تر هم‌سفر بودیم. آن بار هم هواپیمای رسمی AN32 جدیدی موسوم به سالن که دارای بخش خاص تشریفاتی به مقامات بود به هدایت و‌ گروه‌بانی خواجه صاحب آماده‌ی پرواز بود. فکر

می کنم‌ به احترام رفیق کاروال بود که هواپیمای نظامی از فرودگاه ملکی پرواز کرد.

به دلایل امنیتی هوا پیما ها در تاریکی شب یا در صبح‌گاهِ وقت و یا معمولاً به تشخیص حالت صورت می گرفتند، ما هم ناوقت تر پرواز کرددیم. آقای یونس مهرین مانند خودم آدم با قدِ پخچ مو های مجعد و منظم اما ماشاءالله چهار شانه و تک و‌ ‌پتره با پوست و رخسار گندمی و مدام دوسیه گکی زیر بغل بودند. با تهذیب و نویسنده و گزارش‌گرِ نکو. بچه های دفتر همان‌گونه که مرا در غیابِ من به دلیل خپی آوازم کانال دو نام داده بودند، برای یونس عزیز ما هم به دلیلِ همان دوسیه‌ی هم‌راه شان نام میتر خوان می گفتند و‌ شکی نیست که مهرین صاحب هم در نام‌گزاری های شوخی آمیز بالای دیگران هم‌دست بودند....

نزدیک نشست شد و ناوقتٍ شب که هواپیما پایان رَوِی جانب فرودگاه خوست را گرفت که صفر امکانات هم نه داشت. هواپیما در اولین بر خورد تایر های پیش رو دچار سانحه و تقریباً از اداره خارج شده بود... یعنی سیستم اداره‌ی چهار تایر پیش رو به سبب فشار زیاد شکست و هواپیما با چنان سرعتِ نشست به مانند « اندَل چُو » خیز هایی غیر قابل اداره می زد...‌آقای مهرین در آن هنگام از من پرسیدند...‌که نشست هواپیما همان رقم بود ... و من گفتم بلی... حالی ایستاد میشه تشویش نه کو... اما برای همه‌ی ما قابل تشویش بود، حیات همه در دنیا بود و پوزِ هواپیما پسا چندین پرشٍ. غیر قابل مهار به زمین اصابت کرد و هواپیما خودش را کَش کرده کَش کرده به آخر جاده‌ی نشست ایستاد و همه سرنشینان را یکی بالای دیگری انبار کرد و من نمابردار محترم ما با آقای مهرین هم از انبار شدن در امان نماندیم ‌و همه سر نشنینان به گونه‌یی از یک درب پیش رو خود را بیرون پرتاب کرده و به پناه‌گاه های از قبل ساخته شده می رساندند و به دان گونه بود که دیدیم هواپیمای جدید به اثر اشتباهی به پوز خورد. جنرال صاحب به صورت قطع در جریان آن حادثه اند،‌ حالا چه پاسخی خواهند داشت؟ آن شب مسئول کی بود؟ شما به نفر اول قوای هوایی، جنرال صاحب فتاح به حیث فرمانده عمومی مدافعه، خودِ هواپیما، خلبان ها، خواجه صاحب گروه‌بانِ گروه پرواز، سیاهی شب، فرودگاه و یا کاروال صاحب و هم ‌راهان شان؟ ‌‌در مورد هواپیما ربایانی مثل آقایان تڼۍ، اکا، و‌هاب و سلطان زوی عین پرسش ها را تکرا می کنم.

وقتی این پرسش ها را پاسخ مسئولانه و عالمانه دادید که شکی نیست عالِمی هم استید و پسا فروپاشی های سیاسی و اقتداری بوده که حس نفرت به غیر را هم در خود پرورانیده اید.

رفیق دکتر نجیب:

اڅِک را بالای سینه‌ی مردم شمال می نشانم:

استاد امرخیل صاحب گرامی:

شما در هر مقامی بوده باشید ولی هرگز معاون دکترِ شهید نه بودید که از همه فعل و انفعالاتِ عملی ایشان آگاه بوده باشید، سال پیش روایتی را رفیق فرید مزدک کردند.‌

به این گونه:

«...داکتر نجیب در دیدار با فعالان حزبی شهر کابل در وزارت خارجه،«سخنان تند و تیزی به نشانی «شمالی‌ها» به زبان آورد هنگام تفریح در اتاق کوچکی که پهلوی تالار بود باهم نشستیم. پس ازچند لحظه خاموشی؛ آهسته و آرام برایش گفتم که درست نبود که خشم شما این جا نمایان شد. این‌گونه نمی‌توانیم مشکل پیش آمده را حل کنیم و برایش پیشنهاد کردم بهتر می‌شود تا چند تن از رهبری حزب و دولت را با خود گرفته به مزار سفر کنید و با مسئولین آن دیار «آش آشتی» بخورید، یک بخشی از پیشنهادهای شان را بپذیرید تا رفع کدورت شود و زمینه‌های کار مشترک با آن‌ها دوباره آماده گردد. پس از سکوت کوتاه برایم گفت: نه! تا جنرال اسَک را روی سینه های شان ننشانم نمی‌مانم!»

این خاطره مربوط به زمستان سال ۱۳۷۰ می‌شود که داکتر نجیب در برابر شمال با عقده رفتار داشت و و هر چی از دست او آمد انجام داد، این روایت تایید روایت جنرال صاحب بابه جان است که من «محمدعثمان نجیب»،‌ در بخش های پیشین روایات زنده‌گی آورده ام، در جلسه‌ی سر قوماندنی اعلای قوای مسلح بوده که شادروان دکتر نجیب به محترم آصف دلاور استاد و جنرال بزرگ سرزمین ما مستقیم گفته بودند ... رفیق دلاور تو از موضع شمالی گریت نمبرایی ...»،‌ من آن زمان که محترم رفیق رفیق مزدک این نوشته را در گزارش نامه‌ی وزین افغانستان نشر کردند، به حیث یک عضو عادی حزب که سرنوشت ما را به باد سپردند و رفتند و خودم شاهد بودم برای رفیق مزدک ‌نوشتم و حالا هم به آن دیدگاه ام ایستاده ام که چرا با سر نوشت رهبر ما یعنی رفیق کارمل عزیز و همه‌ی ما به قول ناکارِ رفیق صخره صفوفِ بی‌کار و‌ تعیینات کننده چنان کردند.

شما هم می‌دانید من هم می دانم و همه می دانند که شادروان دکتر نجیب تا آخرین ثانیه های خشم عقب نه نشستند و نه تنها جنرال صاحب اڅک را فرا نه خواند بل بر مشکلات افزود و رسول بی خدا را به عنوان اهرم فشار به مزار فرستاد و سوگ‌‌ مندانه آن گونه که شما فرمودید نه بود.

برآیندِ آن همه سراسیمه‌‌گی سقوط نظام در کشور بود که دامنه اش دکتر و برادرش را به پای دار بُرد ‌و هم‌تباران خودِ تان به دستور پاکستان و روس چنان با فضیحت شهید شدند ‌و به شمول شما و جمع اڅک چی کسی به دردِ شان خورد؟

دکتر نجیب سبب قتل عمدِ دو کودک :

بر خلاف ادعای تان آن‌گاه نیرو های مستقر هوایی در بلخ به هیچ صورت از شما اطاعت نه می‌کردند و‌ همه تحت اداره‌ی محترم جنرال دوستم در آمده بودند.

از اثر دستور مرکز که شاید توسط شما ابلاغ شده باشد جنگنده‌ های بم افگن از کابل یا بگرام سوی شمال به پرواز آمده و برای ایجاد رُعب و‌ وحشت ‌‌و روان فرسایی در پایین ترین سطح ممکن یا بم های صوتی را به صدا در آورده و یا هم عبورِ توان فرسا را به نمایش گذاشتند.

روایان و شاهدان عینی ماجرا های حُزن انگیزی را ماندگار ساخته اند من این جا یک نمونه از چشم دید هم‌وطن ما را به شما باز رسانی می کنم

«..محمود طهماس :

پيشنهاد رفيق والا گهر جنرال صاحب عظيمي بسيار دقيق و مشوره منطقي بود و نگر رفيق مزدک گرامي هم از طرز ديد داکتر نجيب فقيد هم درست است. من در حيرتان بودم دو فروند جيت جنگي بر فراز شهرک حيرتان آنقدر پايين غريدند که از ترس صداي وحشتناک آن ها يکي دو خانم حامله بااز دست دادن طفل در بدن شان آوازه گرديدند .بنابراين چنين نبود که داکتر نجيب از امکانات تهديد و زور استفاده نکرد ه باشد. هنوز اسک و تاج محمد در مزار شريف حکومت مي درنگاندند. ولي تا توانسنتد از اوغانيت و قومگرايي استفاده کردند که سرانجام يک رييس دولت باخرد به همان انداز ه کوچک شده رفت و از طرف ديگران و اطرافيانش به حاشيه کشانده شد. ما همه شاهد بوديم چگونه تعدادي سر سپرده بعد پ هژده دورش جمع شده بودند و ديديم بعد از مدتي چگونه آرام آرام ترکش نمودند. آن تکبر و غرور بيجا که از برکت روس هايي که به کارمل وفا نکردند و دوستان و رفقايش بدستش آمده بود نبايد آنقدر نا بينا ميشد که شد...».

دکتر نجیب در پی رُفت جنایات :

گویی بخت برگشته‌گی چنان سرگیچه‌گی را شامل حال رفیق دکتر نجیب ساخته بود که به داخل و خارج در پی تعمیم تجارب عبدالرحمان خانی بودند و نه اِنگاشتند که فصل عبدالرحمان خانی ختم شده است.

رفیق فرید مزدک معاون حزب وطن دست راست و‌ چپ دکتر در کودتا علیه استاد خود و علیه رهبر خردمند خود بودند.

خود من درآوردی های دکتر چنان لجام گسیخته می‌شوند که خوب‌ترین متحد شان را به ستوه آورده و رفیق فرید متوجه اقداماتی می شوند که دست تبارگرایی عینی و علنی دکتر شهید را در رُفتِ جنایات نُخبه های هم‌تبار شان رو می کند، این روایت تکان دهنده‌ همه را مات و‌ مبهوت ساخت.

۱۳۹۹ خرداد ۱۲, دوشنبه گزارش نامه‌ی وزین افغانستان:

« ...فرید مزدک: دکترنجیب، عین اشرف غنی بود

اشاره: وقتی فرید مزدک دربارۀ عوض شدن ماهیت دکترنجیب می نویسد؛ دیگر شوخی بردار نیست. 

«داکتر نجیب با وداع با لنینیسم به عبدالرحمن خان و نادر خان به مثابه بهترین نمونه های از دولتمداران فکر میکرد . او یکی از نزدیکان خویش را به هند فرستاد تا در آرشیف های آنجا چیز های پیرامون کار کرد ها و تجربه های عبدالرحمن خان جمع آوری کند . آن وطندار رفت ، دید و برگشت و به داکتر گفت که:

" هنگام خوانش هر سند خجالت کشیدم . "چونکه شاهان ما در حق مردم هند جز زشتی چیزی نکرده اند. بعد ها داکتر به جای او کسی دیگری را فرستاد و ماموریت تغییر نکرد».

من وقتی بیانیه های آتشین اشرف غنی را پیرامون عبدالرحمان خان و امان الله خان میخوانم هیچ گونه تفاوت میان این ها نمی بینم. نجیب به همان اندازه اشرف غنی بود که اشرف غنی عبدالرحمان خان است و مستبد.

البته با حرمت فراوان به دوستداران دوکتور نجیب الله و اشرف غنی احمدزی که هر کس حق دارد کسی را دوست بدارد و یا ازش متنفر باشد؛ اما هیچ کسی نیست که قابل نقد نباشد و‌ مبرا از اشتباهات...».

کجای کردار دکتر سیاهی نه دارد تا بر سپیدی های اَعمال‌‌ شان چیره‌ نه شوند؟

رفیق فرید نه می‌توانند با این روایت مبرا از محکمه شدن باشند، چی‌گونه بود آن گونه یک تلاش جنایت کارانه را تا سال ۱۳۹۹ پنهان ماندند؟ و دولت هند چه‌گونه بی مهابا دست باز داده بود برای دست‌رسی به آن اسناد؟

شادروان دکتر نجیب در انتظار احمد‌شاه مسعود:

استاد امرخیل بسیار با عصبیت از گویا تأمین ارتباط یک تعداد به قول خود شان ناراضیان با جمعیت اسلامی و احمد شاه مسعود سخن می رانند. اما جدا از چرایی ارتباط گرفتن با مسعود، چرا نه کفتند که اگر ارتباط گرفتندبا مسعود جرم بود پس چرا دکتر نجیب نزدیک به یک سال کرسی وزارت دفاع را به آرزوی قبولی مسعود بی سرپرست و بی وزیر حفظ کرده بودند؟

غیر از تڼی که بعد ها خاین شد همه وزرای دفاع ناکارای جنگ بودند:

به روایت تاریخ وزارت دفاع افغانستان هرگز وزیر کارا نه داشته که کارزار جنگ را هدایت کند.

از رفیق گل آقا تا رفیق رفیع و رفیق وطنجار همه مردمان با شخصیت و نکو و دارای مُحسنات عالی اما مدیران ضعیف و نا توان.

آقای تنۍ که مدیر خوبِ جنگی بودند دست به خیانت علیه کشور و‌ ملت زدند با آن که اقدام شان رنگ و بوی تباری علیه شادروان دکتر نجیب می داد که پسا ناکامی کودتا بار ها طعنه‌ی مروج کاربرد محلی علیه تڼۍ را به بزرگان و محاسن سفیدان محترم خوست و پکتیا و پکتیکا و عمدتاً پشتون تباران یاد آوری می‌کردند و یکی از قصه های هم ورد زبان ها شده بود و‌ من به ملاحظات اخلاقی احترامی آن را یاد نه می کنم اما بار ها نشر شده و ثبت با‌ی‌گانی های رادیو تلویزیون ملی اند.

رفیق دگروال محمد ابراهیم خان کندهاری فرمانده نستوهِ غند ۷۲

بخش های پیشین مرتبط به این روایت را احتمالاً خوانده باشید.

در ختم عملیات خوست بود که گفتند تا زمان رسیدن نوبت پرواز منطقه‌یی به نام خرسین «من دقیقاً به این نام شنیده ام »،‌ را تصفیه می کنند.

من در کندک ۱۳۱ استحکامٍ فرقه‌ی ۸ بودم و گروه ما را خدمتی تحت امر غند ۷۲ پیاده دادند که به دلیل تلفات زیاد در محاربات مشهور به غندِ آدم خوار بود. «... هنوز به صفت منشی جوان غند ۷۲ تعین نه شده بودم...»، ظهرِ ناوقت و‌ عصرِ وقت‌تر از مرکز صحرایی فرماندهی عملیات وارد ساحه شدیم. اداره‌ی عمومی رهبری عملیات به دوش محترم جنرال محمدهاشم خان معاونِ ناکامِ فرقه‌ی ۸ و بعد ها رئیس عملیات های وزارت دفاع و فرماندهی بخش عملیاتی ساحه به دوش محترم دگروال محمد ابراهیم خانِ کندهاری بود.

رفیق ابراهیم خان خلقی آدمِ میانه قدی و با میانه‌ی در دو سوی فربه بودن و لاغر بودنِ جسمی، رخسار گندم گون با کمی چین و‌ چروک‌ در پیشانی، دودگرِ بی وقفه‌ی سیگار، بسیار سریع الحرکه و ماشاءالله تندرستی بودند که با وجود گذشت عمر شان از دورٍ جوانی هم‌چنان بر زمین می تاختند و‌ با روحیه‌ی بلند رزمی عمل می کردند، سِمتٍ رهبری فرماندهی غند ۷۲ پیاده را داشتند.

در مسیر حرکت ما که مساحتی نسبتاً بزرگی داشت تا رسیدن هدف یک گذرگاه عبوری حد اقل با عرضِ حدود دو‌ کیلو‌متر بود، محاسبه‌ی طول گذرگاه به دلیل و‌ پندار آن که ارتفاعات جانب راست یعنی غربِ ساحه را پلیس ملی تحت پوشش دارد برای ما مهم نه بود، جانب چپ نیرو های دیگر ارتش و مقابل هم که تپه‌ی مورد نظر بود تا اشغال گردد.

در دادم افتادیم:

بیش‌‌ترین تعداد منسوبانِ از کندکِ استحکام در رکابِ کندهاری صاحب ایفای وظیفه‌ می کردیم که مسئولیت گروه را من داشتم، پسر عمه ام میرظفرالدین خانِ داوطلب هم شامل آن نیرو ها بودند. از تپه‌ی مبداء حرکت تا عبور از گذرگاه به دامنه‌ی تپه‌ی مقابل را بی هیچ مانعی گذشتیم.

من به نسبتِ قدم‌دار بودن در گروه‌بانی استحکام چی ها، با رفیق ابراهیم خان دوشادوش بودم تا هدایات شان برای پاک کاری ساحه از احتمال ماین ها را کسب نمایم. خاطر همه‌‌ی ما جمع بود که نیرو های پلیس در جناح راست حضور دارند و به چشم هم دیده می رفتیم که تعدادی افراد مسلح یکی پی دیگری در تپه‌ی جانب راست و دورتر از ما نمایان می شدند و به اصطلاح عسکری «... خط مستقیم یا یواستَوِی لیک...» می‌رفتند. آفتاب به نشستن نزدیک می‌شد و پایین شدنِ اشعه‌ی آفتاب مانع شناخت افراد بود. ما هنوز به دامنه‌ی تپه رسیده بودیم که یک باره وضع تغیر کرد و از خالی گاه بین تپه‌ی مورد نظر ما و تپه‌ی راست انداخت های شدیدی سوی ما شروع شد ‌و چنان شدید بودند که همه‌ی ما را زمین‌گیر ساخت. به وضوح می دیدیم که برخی سربازان و صاحب منصبان‌ِ غیر حزبی و غیرِ متعهد حتا کوله پشتی های شان را رها کرده و به صوب دامنه‌‌ی تپه فرار می کردند.

گویی گله‌‌‌گُرگی در میان رمه‌ی گوسفندان رخنه کرده و آغیل ها را درهم شکسته بود. هاوان ها یکی از سنگین ترین کوله پشتی و سر شانه‌یی منسوبان در جبهات است و با غند ۷۲ دو پایه هاوان مکمل بود که شش نفر مکلف به انتقال پارچه پارچه‌ی آن ها بودند. دو تخته مَسند، دو‌ میل، دو سه پایه‌ی استنادی اجزای لایته‌جزای هاوان ها بود، من هم زمانی مسند دار بودم. هر منسوب شامل وظیفه و‌در صورتِ نیاز افسران و‌ درجه داران هم مکلف به انتقال چهار فیر مرمی هاوان علاوه بر ۲۱ تا ۳۰ کیلو وزن کوله پشتی ها بودند، آن روز همه کس همه چیز را رها کرده بود بدون آن که بداند اگر دشمن یا اشرار بیاید تا آخرین لحظاتِ مقاومت می توان آنید زنده بودن داشت. مکان فرار هم جای نه داشتیم و فراری ها هم در همان دامنه به فکر مهمانی رفتن خانه های خُسُر های محترم شان محلی را پناه گاه ساخته بودند، من هم که چندان دلاوری نه داشتم اما مجبور بودم برای حفظ روحیه‌ی هم رزمان ام خود را دلاور جنگ نشان بدهم. محترم ابراهیم خان هدایت دادند که هر طوری شده باید تپه را بگیریم و‌ پریشان بودند که اشرار از عقبِ تپه قُله را نه گیرند و ما را مثل گندم دَرَو نه کنند‌، تماس شان با مخابره قطع نه می شد ‌و بیمِ شورش احتمالی داخلی از میان سربازان یا منسوبان و بیم ختم شدنِ چارج بطری های مخابره و بیم فرار رسیدنِ شب و ده های پی آیند منفی افکارِ همه به خصوص محترم کندهاری صاحب را فراگرفته بود. به من هدایت دادند تا یک بار گردشی بالای منسوبان استحکام داشته باشم که بایستی در گروه اول به منظور پاک کاری مسیرِ دامنه تا قُله‌ی تپه آماده شوند. خوش بختی آن بود که باوجودِ محاصره از اصابت مستقیم مرمی ها در امان بودیم.

نامزدبازی های منسوبانِ در کمین افتاده:

حسب هدایت کندهاری صاحب من رفتم سراغٍ استحکام چی های خودِ ما که کسی گوشه‌یی را حفر کرده‌ی قبلی را پیدا و داخل آن شده، کسی هم در گوشه‌یی افتاده و توکل به خدا کرده و جالب آن که دیدم میر ظفرالدین خان پسر عمه‌ام یک حفره‌ی از پیش آماده شده را پیدا کرده ‌و در آن جا به جا شده. به شوخی گفتم: «.... بِخِی کاکِی نامزاد بازی آمدی خانی خُسرِت..؟؟ داوطلب آمدی حالی مرغ واری مرغانچه می پالی... گفت .... آه وَلهَ بد کدیم... ».

سعی و تلاش من و محترم رفیق ابراهیم در قانع ساختنِ. حتا یک نفر از منسوبانِ گیر افتاده در دام به جایی نه رسید که حدِاقل برای زنده ماندن خود فکر کنند. گناهی هم نه داشتیم، روحیه‌ی جنگی که یک بار آسیب دید برگشتناندن آن در آن واحد و در میدانِ جنگ کار سهلی نیست مگر فداکاری فرمانده رهبری جنگ.

فداکاری ابراهیم خان فرمانده غند ۷۲:

برگشتم و‌ گزارش دادم که کسی حاضر به بالا شدن طرف قُله نیست.

قُله های تپه های خوست آن قدر ها هم بلند نیستند که مثل کوه ها قابل تسخیر نه باشند، اما نه بود روحیه‌ی جنگی از آن ها پامیر یا بامِ دنیا می سازد.

همه می دانستیم که اگر محاصره شکستانده شود و حالت عادی برگردد، حداقلِ مجازاتِ گریز از امر در میدان جنگ حبسِ ابد یا اعدام بود اما با آن هم وظیفه را رها کردیم. آن جا بود که کندهاری صاحب هم فرماندهی کردند و هم فداکاری.

استحکام حرکت کو:

پس از گزارشِ من بود که محترم رفیق ابراهیم حاکمانه و از موضع یک فرمانده تنها به من امر کرده و‌ گفتند استحکام حرکت کو... تا بگویم کسی به حرکت حاضر نیست با تَحَکُم فرمودند... خودته میگم ... من که مُدام مادون بودم ... با خود گفتم ...زورِ اِی قومندانام به مه رسیده... گفتم هزار دفعه...کدام سُو بُرُم گفتند ... بیا از پُشتِ مَه... خود شان کلاشینکف را به دست گرفته و پیش شدند و من را به دنبال خود کشاندند... به طرف قله حرکت کردیم. مخابره چی شان جوانِ برومندی از ولایت ننگرهار بودند و نه ترس. به پشتو پرسیدند: « ... صیب بطری گانې به څنگه وکو... ټول ختم دی ا و یوه پاټی ده... ابراهیم خان هدایت دادند: «... ته مونږ سره نه ځی...کله چی سَرته ورسیږو بیا زه خپله قرار صادر کُم...او ته به خامخا مونږ پاس ته گوری...»

بسیار سخت است وقتی موقعیت چنان بیاید که کسی در میدان جنگ حتا برای زنده ماندن خود نه جنگد و از فرمانده فرمانده فرمان نه بَرَد و فرمانده ناچار خودش را به تهلکه بیاندازد تا زیر دستان را نجات دهد.

مسیر چندانی نه بود فقط شهامت می خواست که ابراهیم خان به نمایش گذاشتند. چند قدمی دنبال شان نه رفته بودند‌ که به من امر کردند در پهلوی شان بروم... نزدیک شدم ....گفتند ... جنگ اس دگه...همی حالتا میایه...کَلیت خو چوچه گک اس مچم مغزام داره یا نی.... شوخی می کردند تا من را روحیه بدهند.. سر انجام هر دوی ما به خیر و سلامت تپه را اشغال کردیم.

انسان ناتوان:

چون من تاریخ حقیقی را روایت می کنم، با عرض پوزش از خواننده های محترم این روایت را می کنم:

هم‌‌زمان رسیدن به قله هر دوی ما به رفع ادرار ضرورت جدی پیدا کردیم، اکر سر بلند می کردیم هدف قرار می گرفتیم.‌ ابراهیم خان گفتند، چاره نیس... استنجا را هم درست خشک کرده نمیتانیم هر دوی ما پشت های خوده طرفِ یکی دگه دور میتیم... و رفع ادار می کنیم... در عین حال با خنده گفتند... زَنِ. مام خوش اس که شُویش قومندان ابراهیم خان اس...خبر نداره که اشرار ... ادرار شه ده موضع ریختانده... استحکام چی اِی یام یک خاطره‌س.... با مشکل و شرم ناگزیر بودیم... کمی نه گذشته بود که دیدیم مخابره چی پیدا شد و تعداد زیادی از منسوبان هم آهسته آهسته آمدند.

ابراهیم خان همه را عفو کردند:

وقتی کمی راحت شدیم و هوا هم به تاریکی می رفت ابراهیم خان با دوربین جناحِ چپ را نگاه کرده و با خود به پشتو گفتند...دا خو ټول اشرار دی...وزارت داخله چیرې ده... همه را در محلات دور و‌ نزدیک قُله جا به جا کرده و عاجل با مخابره به مرکز فرماندهی تماس گرفتند و در جریان تماس بودند که حملاتِ توپ خانه‌یی از همان مسیر به جانب ما شروع شد و‌ سلاح سنگین دوربُرد هم فیر های بی وقفه می کردند. به مرکز توپ خانه‌یی فرماندهی ارتش هم از روی خریطه‌ی جنگی محل نشانی دادند تا وارد عمل شوند، به قوای هوایی هم تماس گرفتند تا جنگنده ها را بفرستند، من که آن قدر امور جنگی را بلد نه بودم از عمل کرد های شان بسیار خوش می شدم و روحیه‌ی همه شاملان وظیفه دوباره قوی شد. ابراهیم خان به فرماندهی عمومی گفتند که همه خسته اند و بطری مخابره ختم است و امکان بودن شب در قُله نیست و پرسیدند: ... نفرای گلاب زوی کجاستن ما اشراره خیالِ از او ها کدیم... فرماندهی عمومی جواب دادند که وزارت داخله بدون اطلاع به آن تپه را رها کرده و در نتیجه چنان حالت پیش آمده..

ابراهیم خان پس از ختم تماس مخابره به همه‌ی که در گوشه و‌ کنار قُله جا به جا شده بودیم و دیگر ترسی در وجود ما نه بود تصمیم عفو خود را مشروط به عدم تکرار چنان حالات اعلام کردند و با بزرگی به مرکز فرماندهی گزارش نه دادند.

تردیدِ رفیق دگروال محمد ابراهیم خان کندهاری در کارایی آقای تڼۍ و آتش توپ خانه‌یی:

عجیب ارتشی نیرومند و فعالی داشتیم که در منطقه کم نظیر بود.

هنوز صحبت های رفیق ابراهیم ختم نه شده بودند که غرش سهمگینِ جنگنده ها آرامش را برهم زد و گذرگاه منتهی به تپه و مرکز فرماندهی را تا بسیار ساحات دیگر مورد حمله قرار دادند. و فضا راحت شد و‌ چند لحظه پسا برگشت جنگنده ها صدای انفجارات توپ خانه‌یی از نشانی یی که ابراهمی خان داده بودند شنیده و‌ ستون هایی از دود و خاک در آن ساحه سوی آسمان بلند شد.

در همان زمان فرمانده محترم غندِ پنج توپ‌خانه‌یی فرقه‌ی ۸ که متأسفانه همین لحظه نام شان از ذهن من رفت از طریق مخابره به رفیق ابراهیم با خوشی اطلاع دادند که درست هدف را نشانه رفته اند.

آن جا بود که رفیق ابراهیم گفتند: «... یکی تڼی بسیار نام کشیده و مه تا حالی قومندانی شه نه دیدیم ... و یکی شما توپچیا بسیار نام کشیدیِن که مه تا حالی نه دیدیم هدفه زده باشین... ‌» شاید آن سخنان شوخی بوده باشد و گاهی برخی گپ ها در لفافه‌ی شوخی هم گفته می شود.

جنرالِ سگ باز معاون وزیر دفاع:

مهم نیست که مقرری چنان افراد در کدام زمان بوده ولی مهم است که چرا بوده؟

من در اداره‌ی امنیت ملی بودم و مرحوم رفیق کبیر از زبردست های کارته‌ی چهار مدیر عمومی یکی از بخش ها بودند و‌در طی تغیرات و‌ تبدلات مدیر بخشی شدند که من را هم آن جا فرستادند تا مثل گذشته اسپ اسباب کَش برای دیگران باشم.

از گذشته ها شنیده بودیم که ایشان از دوستان و رفقا و هم نشینانِ خاصِ مرحوم رفیق خلیل معاون وزارت دفاع در زمان تصدی رفیق گل آقا به مقام وزارت بودند.‌

من با ایشان شناختی هم نه داشتم و ارتباط کاری که هرگز نه داشتیم اما مدام می شنیدیم که ایشان رفیق و برادر خوانده‌ی زورِ رفیق کبیر اند و خُلقِ و‌ تندی دارند و‌ بهترین و‌ جنگی‌ترین سگ ها را نگه‌داری و پرورش می کردند. و به بیش‌تر به خلیل سگ باز مشهور بودند تا جنرال خلیل. چی توصیفی.

جنرال خلیل وزیر دفاع را به سنگ سر میزی زد:

باری شنیدیم که رفیق خلیل در پی کدام مشاجره وزیر محترم دفاع را با سنگ سرمیزی نشانه رفته و آن را به سوی شان پرتاب کردند.

من در تأیید یا رد آن شنیدنی ها کاری نه دارم اما حد اقل تا سه بار چنان شایعات در کابل پخش شده بود.

دفتر کاری ما منزل رفقای محترم وحید و عبدالله کریم زاده ها بود در کارته چهار بود، همان روز شایعه رفیق کبی کمی ناوقت تشریف آوردند، پسا احوال‌پرسی من از ایشان سوال کردم که از شایعات در مورد تقابل رفیق خلیل ‌و وزیر صاحب دفاع خبر دارند؟ با تعجب گفتند، نه ‌و به عجله ترک دفتر کرده فقط به من وعده دادند که وزارت دفاع می روند و دوباره می آیند. موتر سرخ فولکس واگون شان را سوار شده و سرعت حرکت شان نشان می داد که پِدال را به چی فشاری زیر پا خُرد کرده اند.‌

خصوصیات ظاهری، رفتاری،‌ کرداری ‌و گفتاری و عیاری مرحوم رفیق کبیر را در بخش های پیشین توضیح داده ام.

دو سه ساعت گذشت تا رفیق کبیر برگشتند و به مجردِ دیدنِ من با خنده‌ی آمیخته به غرور گفتند... گپت راس... بوده ... پیش رفیق خلیل رفته بودم... گفتم گپ من نیست شایعه‌ی شهر است. من شخصاِ هنوزم که این سطور را می نویسم کاری به صحت ‌و ثُقم یا تردید آن ماجرا نه دارم.

به شمولِ رفیق امرخیل صاحب، همه منسوبان ارتش از کهنه‌کاران و تازه های آن زمان و از صادقان تا خاینانی که بعدها کودتا کردند می دانند:

اگر جنابِ جنرال صاحب دلاور و شادروان جنرال نبی عظیمی نه بودند ارتش حال بدتر از امروز 

 می داشت:

البته نه می توانیم نقش فداکارانه و‌ مدبرانه‌ی فرماندهانِ فرقه ها و قول اردو ها و لوا ها و غند ها و کندک های مستقل یا داخل تشکیل و مدیران سیاسی هم نادیده گرفت. بحث این جا تنها رهبری ارتش و‌ نقش شادروان استاد رزم و بزم و قلم خنجر است که جناب امرخیل صاحب بسیار بی انصافی در حقِ شان کردند.

دیدیم که شادروان جنرال محمدظاهر سوله‌مل معاون وزرات دفاع ملی خوست را جانانه به اشرار سپردند، چرا امر خیل صاحب یادی از ایشان نه کردند...؟

شاد روان ها و رفقای رهبری دکتر نجیب، یعقوبی و باقی هرگز مؤفق نه بودند:

ادامه دارد..

 

 

++++++++++++++

احمدِ مسعود جایی نه دَوید

من چیزی را در احمدِ مسعود کودکِ ورزش‌گاه ملی دیده بودم که برخی مسعود فروشان به آن پی نه بردند یا تجاهل عارفانه کردند.  

بخش  های   ۹۲ و ۹۳

استاد گرامی اَمرِ خیل صاحب:

من ترجیح دادم به دلایل مختف عقلانی، آدمیتِ اسلامی مکتبی و مکتب آدمیت سیاسی و حزبی که ما را جزء پاکی سرشت و بی کینه بودن و واقع‌گرا بودن نیاموخت مانند گذشته شما را با احترام و استاد خطاب کنم.

من ‌و شما هم‌کارانِ هم بودیم و در آخر هم عضویت کمیسیون های بازسازی و جمع آوری اسلحه و گاهی هم اشتراکات وظیفه‌وی داشتیم.

وقتی صحبت های اخیر شما را شنیدم پنداشتم شاید بیماری های خانه خراب حس شنوایی من را مختل کرده اند بار بار شنیدم ‌و یادداشت برداشتم و سر انجام دانستم که واقعاً آن گوینده شما بودید، انتظاری که تکرار آن ها را از هر مقامی به شمولِ غنی و کرزی صاحب می توان داشت نه شخصیتی

هم‌چو شما.

از صحبت های تان یک سره بوی کین‌توزی، عقده و خشم آشکارا اما یک طرفه و یک جانبه می آمد و کما این که غیر از سفر و برگشت تان به هند دگر هیچ کدام گفته های شما منطبق به حوادثِ رخ داده نه و حتا دست نوشته های شادروان دکتر نجیب نه بودند.

من ناگزیر به جسارت گردیدم تا شما را در جریانِ رخ داد هایی قرار دهم که یا واقعاً خبر نه داشتید و یا هم پندار های سیاسی تان به قوم‌گرایی جا عوض کرده اند.و از دو احمدشاه و یک احمد شروع می کنیم.

چرا شاد روان ها رفیق کارمل و رفیق تره‌کی را نادیده گرفتید؟

در تمام صحبت های تان به نوع محسوس نقش انسان ساز رفیق تره کی و رفیق کارمل را نادیده انگاشته اید، گویی دکتر صاحب نجیب غِلمانی از بهشت آمده بودند و همه کار دست ایشان انجام شده و در عرصه‌ی سیاست و حکومت داری کسی دیگری نه بوده.

این چی قضاوتی‌ست استاد امرخیل صاحب؟ دکتر شهید یکی از چندین شاگردان آن دو مردٍ بزرگ بودند ‌و شما بزرگان بهتر از ما می دانید.

از گویا کودتای دیگران علیه دکتر صاحب یاد می کنید که یکی از خیالات شماست و واقعیت نه دارد، اما از کودتای دکتر صاحب نجیب علیه استاد و رهبر خود شان به اشتراک برخی پرچمی های خاین در کمیته مرکزی و دفتر سیاسی حزب یادی نه کردید. کودتای ۱۸ حزب را شما چی نامید. از خیانت رفقا فرید مزدک و کشتمند و کاویانی و سلیمان لایق و مانوکی منگل و کم بیش همه اعضای رهبری حزب به رفیق کارمل یادی نه کردید، چطور شد که حالا آن ها نزد شما هم خاین برآمدند؟

قبل بر آن حفیظ الله امین رفیق تره‌کی رهبر ما را خفه کرد و به شهادت رساند شما در کجا چگونه از او یاد نه کردید؟ از کودتای تڼی علیه دکتر شهید یاد کردید ولی نه گفتید که اکا فرمانده عمومی مدافعه، وهاب خان و دیگر خاینین که حالا پیش چشمان شما جلوه دارند علیه دکتر شوریدند به چی حقی سرمایه های ملی را دزدیدند و به پاکستان تسلیم کردند؟

تُهمت عجیبی به شاد روان رفیق کارمل عزیز ما بستید:

پسا کودتای ۱۸ بود که آهسته آهسته و به دستور مستقیم دکتر صاحب بساط زنده‌‌گی رفیق کارمل عزیز. ما را از کابل برچیدند‌ و ماجرا های درد آور و غم انگیزی را فرش راه زنده‌‌‌گی شان ساختند.

من و شما همه دوران را در کابل بودیم و‌ گاه گاهی به رغم تصادف افتخار ملاقات با شما را هم نصیب می شدم که مقابل بلاک ها پرسه می زدید. کسی هرگز امنیت کسی را نه می گیرد که حضور فیزیکی نه داشته باشد و رفیق کارمل مرحوم تبعیدی شوروی بودند.

استاد عظیمی مَردِ گریه نه بودند بل گریه‌ی بسیاری را کشیدند که تا حال فریاد دارند:

شما عظیمی صاحب را چنان بی مهابا و سُبُک « عظیمی» گفتید که گویا آن کوهِ بلند غرور پسرِ کِهترِ تان بوده باشند. اگر نه عمری را در رکاب ایشان و تحت امر شان بودید. نه شاید که شعر سعدی به شما اطلاق شود و شما گردن زنید استاد را.

برای مزید معلومات تان عرض کنم، وقتی مزارشریف سقوط کرد و جهنده بلند شد، ارتباط هوایی کاملاً بین کابل و شما قطع گردید و آن زمان شادروان عظیمی صاحب در مزار شریف تشریف داشتند یعنی اولِ حملِ ۱۳۷۱.

نه می دانم استاد ما و حالا پسا مرگ دشمنِ شما چگونه از جوزجان با شما تماس گرفته بودند، در حالی که خود شان به من روایت کردند که از راه زمین کابل تشریف آوردند. شاید شما در رویا چیزی دیده و خیالاتی شده بودید ‌و چرا این خیالات را در حیات شان نه داشتید؟

نه رفتن های این و آن به شأن جسد و جنازه های عظیمی گونه نیست. آن جا زمانی است که صاحب دلان پاک‌دل بروند و من تا امروز نه شنیدم کسی از عدمِ حضورِ جنابٍ عالی گِله کرده باشد.

در مورد رفیق دوستم روایت‌گرِ بی خبرید:

شما خبر نه دارید که محترم مارشال دوستم و شهید مصطفا قهرمان دو مرتبه‌یی و معاون همان زمانِ مدافعه در ابتدا اخیرٍ هر هفته با شاد روان دکتر صاحب می دیدند و آهسته آهسته کم شد و باالاخره یک باره قطع شد. رفیق دوستم شخصاً بار ها به من این قصه را کردند.

شما باز هم خبر نه دارید که مناسبات دوستم و داکتر صاحب توسط برخی اعضای رهبری دفتر سیاسی و کمیته مرکزی حزب تا چی سرحدی رسید؟ رفیق دوستم به من گفتند وقتی که با پا در میانی عده‌ی خیرخواه زمینه‌ی آشتی با جنگی‌‌گری یک طرفه‌ی داکتر صاحب مرحوم مساعد شده بود، مارشال امروز با تمام قوا و امکانات به دفتر حزب رفته و به نیرو های تحت امر شان زمان معین تعین کرده بودند که اگر به وقت موعود خبر و‌اثری از ایشان نه شد دست به عملیات بزنند... چون مصروف گپ شده بودند یاد شان رفته بود که نیرو های شان در پایان دست به ماشه اند. به من گفتند که اگر ده دقیقه‌ی دیگر یاد شان نه می آمد وضعیت بسیار خراب می شد و عین گپ را به جناب دکتر عرض کرده و پایان شده به فرمانده نیرو های شان گفته خیریت است و آرام باشند.

برای مطالعه‌ی بیش تر لطف کرده به نوشته‌ی حقیر زیر نام «... توخی رئیس جمهورِ در سایه ‌و روایات زنده‌‌گی من از سفر رفیق منگل به جوزجان زیر نام دوستم هراسی...» و صد ها مورد نوشته های دیگران و یادداشت های خود دکترِ شهید سری بزنید.

احمد شاه بابای‌ کبیر خراسانی بود.

با توضیحات و تعارفات نا متعارف نه می شود که گناهِ یکی بر دیگری نوشت در برزخ و دوزخِ اقیانوس های ویران گری و در جهنم سازی بهشتِ ‌دی‌روز مان همه آهو چشمانِ کوی و برزن و درنده گان جنگل های سبز و بارانی و خزنده ها و‌ گزنده های بیابان های سوزان تابستان و

کویرهای مرگ آفرین هیولایی سهیم اند این جاه نه می شود که گاهِ ناکاره گی فصل تلاطم ها را از خود دور کنند و نام شان را شیر بگذارند در حالی گربه ماده هایی بیش نیستند و‌ خود در پشت قدرت های طاغوتی پنهان شده به مردم حکم روایی دارندکرزی و‌ غنی ها و اسلاف و اخلاف شان فهرست طویلی از چنان خفت را در کارنامه ها دارند. اگر خراسانی نه بود اگر آریانایی نه بود و یا اگر هر آن چه گرگان آدم نمای ارگ و برگ قبول دارند نه بود این نام امروز تحمیلی افغانستان بی مسمایی هم نه بود. اگر نادر افشاری نه بود امروز تاریخ احمد شاهی نه بود، تاج التواریخ بربریت عبدالرحمان خانی نه می بود و تاریخ کاذب امانیه نه بود و ستم پیشه‌یی به نام طرزی نه می بود چی رسد بر بودنه باز هایی چنان غنی و حکمت یار و کرزی و پیروان شان و جای‌گاه آن ها و اگر تمدن آریایی و فارسی گویان حتا پهلوی زبان ها نه بود امروز حدود شکسته‌یی به نام تحمیلی افغانستان نه می بود. احمد شاه درانی خراسانی مطلق بود نه افغانی و نه افغانستانی اما آدم حق شناس ‌‌و‌ مدیرِ مدبر. در بازگشت به اصل هاست که می بینیم قدرت ها نه می توانند ریشه را از میان بردارند آنان فقط ظواهر را تغیر می دهند احمد شاه درانی درست به موقع و پسا مرگ نادر افشار دست به ساختار یک چهارچوبی زد که احساس می کرد زمانِ آن است و ملامت هم نه بود. شیرازه‌ ی نظام سیاسی و اقتصادی نادر افشار پسا قتل او فرو پاشید و دیواره های قدرت در هم شکسته شدند و پیچاپیچی های بی سرنوشتی هر کسی را در تقلای رمیدن از دام و جهیدن از خطرِ مرگ حتمی انداخته بود، به خصوصی که ارکان قدرت و مکنت هم می بودی. به گواهی کهن نگاری های موجود احمد شاه خراسانی “تخلصی که بنده احمدشاه بابای کبیر” و بعدها درانی را می شناسم. اختلاف دیدگاه ها بر سال تولد شان هیچ گاه سبب نه شدند تا از محل تولد شان چشم پوشی کنند وقتی زاده‌ی سال ۱۷۲۲ سرزمین آریایی و خراسانی یعنی هرات بودند و بی شگفتی هم نیست که مولود، تربیت و بلاغت و پرورشِ احمد شاه در دل شب های تاریک یا در روز های روشن مرکز تمدن آریایی ها بوده. من سعی دارم این جا به برخی خِرد گریزان حالی کنم تا از خواب غفلت بیدار شوند. نه می شود که مانند خان های آن سوی مرز های کشور خان دو سره بود خان  کرزی خان و خان غنی و خان فلان خان را تاریخ زباله‌یی هم قبول نه دارد. مدعیان اولاده‌ی احمد شاه خراسانی مطلق محکوم به مجازات اند، مُرده های آنان از قبر ها بیرون ساخته شوند و‌ جواب بدهند که امپراتوری احمد شاهی را چه کردند و چرا ما در یک جغرافیای معیوب بی در و دروازه از شرق تا غرب افتادیم و دعوای خط نه شناسی دیورند را داریم. من کاری در قضاوت غنی‌ غیر عاقلانه به خوب و بد عمل احمد شاه خراسانی پرداخت نه دارم، اما متأسفانه ما در تنگنای قناعت سرتنبه‌گی نابخردانه قرار داریم. یا احمد‌شاه را بگیرید با آن حقیقتی که او نه بانی افغانستان و نه افغان بلکه خراسانی بود و تاریخ اش هم تاریخ احمد شاهی نام دارد نه تاریخ افغانی و در سرزمینی به نام افغانستان حکومت نه رانده و یا سرزمین های از دست‌رفته و حقوق پامال کده و معامله شده‌ی احمد شاه را دوباره بر گردانید و حسابی بدهید. حتا شما ها نه می توانید پاسخ جنایات تان را در مورد میرویس خان بدهیدما برای تسهیل تفهیم برخی خود نا فهم های نابخرد از ایشان می خواهیم توضیح دهند احمد شاه را به روایت کدام سند معتبر بین‌المللی خراسانی نه می دانید و حکومت و امپراتوری شان را  افغانی می خوانید؟ از ملی بودن که ملی ساختید که چیزی نه گذاشتید جزء انحصار تاریخ حقیقی انکار نه دارد که امان الله خان قاتل پدرش بود. ورنه در آن تفرج گاه و در آن گاهی که جز ندیمان و خاصان و هم خوابه های شب های زنا کاری پدرش پشه را جرأت پرواز نه بوده. زنا کاری عریان، حرم سرا های لب‌ریز از بانوان و نو باوه کانی که به جبر وسیله‌ی ارضای خواست های حبیب الله آن شاه شیاد و زن باره شده و اسیر دست ظالمانه و صید صیادان ستم پیشه شده بودند

احمد شاه مسعود و مارشال فقید:

به هر عنوانی که بوده شما تاریخ را دور زدید.

بلی هفت تا هشت روز در حملِ سال ِ ۱۳۷۱ افغانستان بدون تخت شاهی و مقام ریاست جمهوری بود و همه هدایات و‌ اداره و‌ صلاحیت به دست مسعود قهرمان ملی و شادروان دکتر عبدالرحمان کفیل شان در کابل بود.

قدرت را هم ایشان به دست داشتند و می توانستند هر گونه حکومتی را اعلان کنند اما مانند احمدشاه خراسانی سنگین و‌ متین ایستادند و ناظر اوضاع بودند تا خود رهبران تصمیم بگیرند و چنان شد که به قولِ شما مرحوم حضرت صاحب هم به حکومت یک ماهه رسیدند.

در پسا سقوطِ کابل و تصفیه‌ی افغانستان از وجود طالبان بود که شادروان محمد قسیمِ فهیم جانشینٍ مقتدر و بی رقیب احمدشاه مسعود با نیرو های جبهه‌ی متحد ملی وارد کابل شده و چندین روز افغانستان تخت و تاج بی صاحب داشت اما مارشال به پیروی از مسعود هیچ حرکتی برای اعلام انحصار قدرت نه کرد که می توانست هم.

احمدِ مسعود را با برخی مسعود فروشان مقایسه نه کنید:

احمدِ مسعود جایی نه دَوید

من چیزی را در احمدِ مسعود کودکِ ورزش‌گاه ملی دیده بودم که برخی مسعود فروشان به آن پی نه بردند یا تجاهل عارفانه کردند.

احمدِ مسعود در اولین بزرگ داشت از شهادت پدرش کودکی بیش نه بود. من شاید هرگز احمدِ مسعود را نه بینم ‌و توقعی هم نه دارم. بزرگان پنجشیر و جبهه‌ی متحد ملی مقاومت افغانستان به شمول یک تعداد مسعود فروشان من و عادت های من را بلد اند که هرگز تصمیم نه داشته ام تا مجبور به اجرای کاری نه شوم به درب مقامات خیمه بزنم و در گذشته ها هم خدای بزرگ همین عادت را نصیب من کرده بود، ارچند سبب پس مانی های زیادی در زنده‌‌گی ام شدند اما به آن افتخار می کنم.

من عضو کمیسیون برگزاری مراسم تجلیل از شهادتِ قهرمان ملی و مسئول مستقیم نشرات مستقیمِ رادیوتلویزیون ملی بودم ‌و سپاس‌گزارم از همه هم‌کاران گرامی ما در تمام بخش ها که از هیچ سعی در ارایه‌ی بهتر برنامه های زنده و ثبتی کوتاهی نه کردند.

هدایت مستقیم مارشال فقید به من:

در جریان آماده گی های برنامه بودیم که مارشال فقید من را دیده و نزد شان خواسته از آماده‌‌گی ها پرسیده و نه می دانم به کدام علت راست و‌ چپ شان را دیده به من امر کردند که: «... احمد بچی آمر صایب میایه...فکرت باشه که کل پروگرام یک سون اس ... احمد دگه سون...چیزی از احمد از پیشت خطا نه خوره ...که او بچه چیزی ده دلش نه گَرده ...کل افتخار از آمر صایب شهید بود... که ما کَته کته می گردیم... »، من با رفقای من حمید هامی، مرحوم حامدنوری، محترم استاد افسر رهبین و هم‌کاران ما در ستیژِ کاری وسط ورزش‌گاه ملی بودیم ... مراسم شروع شد. هنگام ثبت و نشر مستقیم تلاش زیادی می کردیم و من در مانیتور دست‌گاه به هم‌کاری دوستان عزیز تخنیکی گاه گاهی احمد را هم شکار کمره می کردیم.

دقایق پایانی برنامه بود که گفتند احمد بچی آمرصاحبِ شهید گپ میزنه...

طبعی است که انتظار گپ زدن از یک طفل در آن زمان در نزد هر کس هر گونه بود و من که هدایت هم داشتم تا متوجه احمد و برنامه هم باشم .... عاجل یکی از کمره ها را متوجه احمد ساختیم ...

من برای تان به صراحت می گویم که اگر حالا بعضی مسعود فروشان را بپرسید نه می دانند احمد آن روز چی گفت؟

احمد درست مثل امروز غیر از مارشال و رئیس جمهور کرزی، یک قلم بالای یک عده‌ی زیادی خط سیاه بطلان و خط سرخ نشان کشید و در کم‌تر از یک دقیقه نشان داد که او پسر ارشد مسعود بود، احمد صحبت نه کرد، احمد مثل یک فرمانده همه حاضرین را مخاطب ساخته و پرسید: «... شما از مسعود شهید خوش استین... شور هلهله‌ی حاضرین...بلی...بلی...بلی... الله و اکبر الله و اکبر الله و اکبر... احمد باز پرسید...رای “راه” مسعوده تعقیب می کنین ... باز هم همان جواب اول و بیش تر زمان گیر ... احمد باز پرسید...به خاطر مسعود شهادته قبول دارین...و تکرار بی نظیر بلی گفتن و الله و اکبر ...گفتن...گویی آن که پرسش دارد احمدِ مسعودٍ طفل نه ...بل رُباطی‌ بود که کلمات و‌ جملات شمرده شده در حافظه اش گنجانیده شده... و بیان دارد..،»، آن نوار ها در بای‌گانی های ریاست ما وجود دارند.

من که عمری در رکاب سیاسیون بودم همان زمان با خودم گفتم ... ای بچه جای پدره می‌گیره...

هیچ‌‌ کس هیچ کس شده نه می تواند..اما پسری که راه پدر را تعقیب می کند تشخیص کی دهد که چی کند...و احمد حالا همان را کرد که پرسیده بود... اما او درگیر چالش های بزرگی در نه بود پدر و است و رهروان راستین مسعود هنوزم زنده و زیاد اند و خط شان با مسعود فروشان جداست که می توانند او را کمکِ مدبرانه کنند تا از هجوم سیل نا ایستای توطئه ها در امان خدا باشد و خودش هم هوشیار جانِ خودش.

رفیق امر خیل صاحب گرامی:

با این خصوصیت احمد مسعود است که گپ شما برای گشتن ‌و دویدن او به نقطه‌ی ابطال می رسد.

امان الله خان بانی بی حجابی و اسلام ستیزی بود و محمود طرزی پدر بی حجابی و دین ستیزی...

در بخش بعدی رفیق امرخیل را متوجه حقایقی می سازم که احتمالاً تاریخ را سرچپه خوانده اند یا هم فراموش کرده اند به شمول مستنداتی از دکتر شهید و مارشال دوستمی که برای دکتر قربانی ها داد و داکتر طرح به دام اندازی او را داشت.

 

اسلم وطنجار به من: از دوستم چی جور کدی؟!

                              بخش ۹۱

خطاب وطنجار صاحب به من:

از دوستم چی جور کدی........؟

شادروان دکتر نجیب هرگز بی تقصیر نه بودند و نیستند 

مُرورِ کوتاهی بر مصاحبه‌ی اخیر محترم رفیق امرخیل:

آقای محترم کتوازی دوست دنیای نزدیک اما نا شناخته‌ی من جریان صحبت محترم جنرال صاحب امرخیل را در پیام‌گیر فرستادند ممنون ایشان.

من با جناب امرخیل صاحب خوب می شناسم.‌ یک‌ بخش گپ های شان صحت دارد که ایشان در هند تشریف داشتند و اما این که رفیق دوستم به خواست خود کابل را ترک کرده باشند معلوماتی‌ست که احتمالا جنرال صاحب امرخیل آگاه نیستند. من آن را در روایات زنده گی ام هم نوشته ام. صبح روزی که رفیق دوستم مجبور به ترک کابل شوند به دفتر من در رادیوتلویزیون ملی تشریف آوردند با هم صحبت هایی داشتیم و بعد هر دوی ما به طرف استدیوی ثبت تلویزیون که پرودکشن اش می نامند رفتیم. هم‌کاران عزیز تخنیکی و نشراتی ما هم بودند. من متن برنامه یی را نوشته بودم که شامل زنده‌گی‌نامه‌ی رفیق دوستم بود، مهربانو فوزیه میترا آن را می خواندند، حدود یک ساعت بیش‌تر با هم بودیم و رفیق دوستم بامن خدا حافظی کردند و وعده گذاشتیم که شب در منزل شان عقب لیسه‌ی امانی می بینیم. هیچ طرحی برای رفتن از کابل نه داشتند. شب وقتی من از استدیو برامدم و برنامه تکمیل شد آن را پس از ملاحظه‌ی آقای محترم رفیق اشکریز به هم‌کاران محترم نشراتی سپردیم و تا چک شدن کامل آن بودم. به منزل رفیق دوستم زنگ زدم مرحوم رفیق عمر آغا جواب دادند پرسیدم قوماندان صاحب کجاس با تعجب شنیدم که گفت رفت پرواز کد طرف مزار ... پرسیدم دلیل...ما خو‌ وعده داشتیم...گفت سلام زیاد برت گفت اما داکتر صیب بندیش می‌کَد اگر زود خبر نه می شد گیر آمده بود. آن زمان قطعات تحت فرمان جنرال صاحب دوستم در ساحات خطوط کمربند امنیتی طرف لوگر مستقر بودند. من حساسیت ها را از قبل می دانستم. چون همان زمان بهتر از من در کارزار های ژورنالیستی و شخصی با رفیق دوستم بلد نه بود برای جلوگیری از یک تصمیم عاجل احتمالی جنرال صاحب دوستم که عمق قضیه را هم می فهمیدم به موافقه‌ی آقای اشکریز رئیس اداره، خدمت محترم احمدبشیر رویگر وزیر خردمند اطلاعات و فرهنگ که در خانه تشریف داشتند زنگ زده و خواهان صدور هدایت شان برای فرستادن هم زمان برنامه‌ی مربوط معرفی جنرال صاحب دوستم به ولایات شدم و ایشان چنان هدایت را صادر کردند. هم‌کاران گرامی می دانند که آن گاه برنامه ها نسبت نه بود امکانات یک شب پس از نشر در کابل به ولایات غرض نشر فرستاده می شدند اما به هدایت جناب رویگر صاحب همان شب هم در کابل نشر شد و‌ هم‌ در ولایات فرستاده شد.

روز بی تکرار و بی گذشته ‌و بی آینده‌ی جالبی داشتیم :

پی آیند جالبی را فردای آن روز دیدم هنوز ۹ صبح نه شده بود که عمر آغا دفتر آمدند که جنرال صاحب دوستم مراتب سپاس خود و‌ مردم شریف شمال به خصوص جوزجان را به اداره‌ی محترم ریاست عمومی رادیو تلویزیون ملی و مقام وزارت اطلاعات و فرهنگ تقدیم کرده...هنوز سخنان ایشان تکمیل نه شده بود و در دفتر رئیس محترم نشرات نظامی بودیم که مؤظفین محترم امنیتی دروازه ی شمالی تعمیر رادیو تلویزیون موسوم به دروازه‌ی تکنالوژی تلفنی به آقای رئیس نشرات نظامی گفتند... دگروال صاحب داود یاور وزیر صاحب دفاع آمدند و نام من ( عثمان نجیب ) ان زمان معاون ریاست نشرات نظامی بودم، را گرفته می خواهند نزد شان بروند. رئیس صاحب ما اجازه‌ی دخول دادند ‌و من به هم‌کاران محترم گفتم داود خان را به دفتر اشکریز صاحب رهنمایی کنی من هم این جاستم. بسیا جالب بود دنیای سیاست هم چه کار هایی که نه می کند. محترم دگروال داود خان بهرامی فرزند بهرامی صاحب مدیر عمومی نطاقان رادیوتلویزیون ملی افغانستان و یاور وزیر صاحب دفاع ( مرحوم وطنجار ) صاحب جوان قد بلند ‌و زیبا و شیک و‌اراسته‌ با چشمان سبز و‌ های زرد زینده و خوش لباس و‌خوش و تیپ و‌ خوش اخلاق. باچند سرباز خود آمدند داخل دفتر شده سلام علیکی کرده بسیار با ادب و‌ نزاکت گفتند کمی کار دارم تان کنج دفتر رئیس صاحب ایستادیم...‌داود خان ...گفتند ...شَو‌ چی کدین معاون صاحب ... از دوستم چی جور کدین اقه بالا زدین او ره که داکتر صایب بالای وزیر صایب قار شده حالی برویم‌ که وزیر صیب خاستی تان.

دگروال صاحب ره گفتم همیشه رفیق قیوم یا محتر جنرال ایوب خان رئیس برم زنگ می زدند و‌ هدایات وزیر صاحب را می‌رساندند تو چطور آمدی؟ گفتند: «... وزیر صاحب بسیار قار شده خودش برت زنگ زد.، نه جواب نه دادی ما ره روان کد.... به خنده گفتم بندی واری بروم یا عسکر واری خندید ‌و گفت... هر دویش واری...»، دگروال صاحب رخصت شدند ‌و من هم بی‌‌ درنگ حرکت کرده ‌پیشا حرکت مرحوم عمر آغا را کفتم از طرف ما هم به قوماندان صاحب سلام برسان... مه برم که وزیر صایب چی میگه... عمر اغا شاهد جریان بود و دفتر ریئس ما هم مزدحم. مرحوم عمر آغا با چند دندان طلا و قد متوسطِ بلند، صلاحیت های معادل وزرای کابینه، ژست و ادا های مخصوص و‌ منحصر به فرد و‌در عین حال زیرک و‌ چالاک ‌‌گپ رس و‌ راز دار و گپ دانی بودند زود به گپ رسیدند و سر شان را بر سبیل عادت پایین انداخته و راست و‌ چپ می‌کردند درست مانند ثانیه گرد ساعت و یا تپش قلب یک عاشق تیر خورده که با همه قدرت چیزی از دست اش پوره نه بود و من به بهانه‌ی روبوسی گفتم شان به جنرال صایبام چیزی نگویی و اینجام چپ باش مه که رفتم تو هم برو.... ما کار خوده کدیم حالی هر چی شوه کشته و نمیشیم...».

دفتر خودم رفتم که تلفن ۲۵۴۶۱ دفتر من زنگ زد و آقای سخی فیضی آن زمان آمرسیاسی فرقه‌ی ۵۳ جوزجان... عین سخنان عمر آغا را تکرار کردند ‌و من هم سپاس گفته وعده دادم که پیام را به مقامات محترم رادیوتلویزیون ملی و شخص وزیر صاحب اطلاعات و فرهنک می رسانم خدا حافظی کرده و با خود گفتم خبر نه داری که بَم کفیده.

وطنجار صاحب به شدت عصبانی بودند:

‌مهم که در معالات و پیش آمد های غیر قابل انتظار انسان باشی نه صاحب مقام. و اگر صاحب مقام و انسان هم بودی هم‌گام فرشته هایی.

با موترک جیپِ لوکس‌ ما که محترم امان راننده آن را چنان آیینه‌ی صیقل نما پاک و تمیز نگاه

می کردند،‌ هی میدان و طی میدان ارچند هراسان اما شتابان از دفتر ما واقع محله‌ی وزیر

محمد اکبر خان راهی قصر امان خان موسوم به دارالامان شدیم.

دوستانی که با مقامات عالی دولتی سر‌و‌کار دارند آشنا استند که قضاوت حالات مزاجی و روحی و اخلاقی آمرِ اول از وضعیت پاس‌بانان پشت در ها و یا عمله و فعله‌ی درگاه ها می دانی. مراودات من همه کسانی که در وزارت دفاع بودند به حیث هم‌کاران عزیز ما بسیار صمیمی ‌و دوستانه بود.

داخل شده دیدم صمیمیت ها در جای شان اند اما روان پریشی ها رخسار هر یک از حاضرین آن روز به شمول رفیق قیوم و جنرال صاحب رفیق ایوب غم اندود اند، ماجرا را پرسیدم، عین روایتِ داود خان دگروال جوان را کردند و من هم باروحیه‌ی نه چندان قوی وارد دفتر مرحوم وطنجار شدم. کاش آن روز من را توبیخ و‌تحقیر می کردند و‌ کاش حبس ام می کردند و کاش یک سیلی حواله‌ی رخسارم می‌کردند که امروز می‌گفتم یک وطنجار صاحب باقی مانده بودند، ایشان هم سیلی را حواله‌ی رخسار من کردند، دریغ کردند و نه کردند و نشان دادند که هم انسان اند و هم قوماندان.

استقبال وطنجار صاحب از زیر دستان:

هر منسوبِ با وجدانِ ارتش که باری هم با جناب مرحوم وطنجار برخورده اند می دانند که ایشان نمادی از اخلاق و شکوهی از انسانیت و تندیسی از شکسته‌گی بودند.

اصول شان همان بود که مقابل سرباز، افسر، خُرد ضابط و‌ جنرال با احترام از عقب میز شان بیرون شده پس از مصافحه یا مقابل مراجعه کننده یا احضار شده می نشستند و یا هم دوباره عقب میز شان بر می‌گشتند و تقریباً تمامی رهبری مقام وزارت دفاع همان گونه بودند. هر کسی که با چنان برخورد ها رو‌به‌رو‌ می‌شد می‌انگاشت که تنها او مورد تفقد آن چنانی قرار گرفته و در برگشت از دفاتر مقامات جایی می توانستند خود شان روایت ‌و تلفن می‌کردند و به محلاتی که در دست‌رس بود جار می زدند و‌ یا جارچی می‌فرستادند و دور دست ها را نامه می نوشتند که به عنوان نمونه ... بیادر رفیق وطنجار کتی مه بسیار انسانیت کد...ای از پشت میز خود بیرو برآمد... پیش روی مه ایستاد شد... ده وخت بر آمدن عین تا دانِ دروازه کتی مه برآمد ...» آن روایات ماندگاری بودند از هر منسوب ‌و منصوب ارتش که رهبری مقام وزارت دفاع زا می دیدند. نه آن که مانند آقای جنرال محفوظ فرعون گونه باشند یا مانند آقای رفیق عارف صخره رفقای حزبی خود را به پشیزی نه دانند و به اسم تصغیر صفوف توهین شان کنند.

وطنجار صاحب ‌و من :

من هم در معادله‌ی برخورد ها دست بالا و‌ پایانی از دیگران نه داشتم ‌و در بی رنگی های رفیق وطنجار مخلوط و‌ سفید و مانند همه کفن پوش سفید یا دستار بسته‌ی ابریشمین بودم. اما آن گاه کمی تفاوت داشت و من هم حق شان می دانم که آمر مستقیم من بودند.

داخل دفتر شده رسم تعظیم کردم، چندان عسکر با دسپلین هم نه بوده طبق ایجابات وظیفه‌وی بیش‌تر با لباس ملکی آمد و‌ شد داشتم، موردی که مقامات محترم هم پذیرفته بودند، اما از کهالت و یا مصروفیت و یا هر عامل دیگر در طول حیات ام و تا امروز یادم نه می آید مثل آدمِ با سلیقه خودم به وقت و زمان مو های سَرَم را اصلاح کرده باشم، در مکتب استاد ها قیچی نمونه وار می زدند و در خانه پدر و مادر به اصلاح مو ها هدایت ام می کردند در مقامات همیشه یک مقام من را متوجه اصلاح مو هایم می ساختند،‌‌ چنانی که پیش از این روایت جنرال صاحب مالک خان و محترم جنرال صاحب ذبیح الله زیارمل را کردم که مجبورم ساختند سلمانِ محترمِ وزارت موهایم را اصلاح کند.

خطاب وطنجار صاحب به من:

از دوستم چی جور کدی........؟

مرحوم وزیر صاحب بر خلاف‌ِ عادتِ شان آن روز برای احوال پرسی از من بیرون میز شان نه بر آمدند و من هم توقع نه داشتم چون صلاحیت توقع در من نه بود و اصول عسکری هم ایجاب نه می کرد و در سراسرِ کشور مانندِ من دگروالانِ بی شماری تحت امر شان بودند. در جای شان ایستادند و با کراهیت محسوس اما بدون اَتَکَه و پَتَکَه « ... بوبویم ماشاءالله شش فرزند دارند، من در دورانِ نو جوانی شوخ زیاد بودم از من نزد آغای مرحوم ام شکایت کردند ‌و آغایم هم من را کُتَک زدند، جیغ و فریاد من پای کاکای بزرگ مرحوم من را به منزل ما کشاند، دلیل را پرسیدند و خود شان هم پیشینه‌‌ی زدن های فرمایشی داشتند که من را کُتَک می زدند... آن بار بر خلاف عادت شان پدر مرحومم را تنبه زبانی کردند که چرا مرا لت کرده اند و مادامی که پدرم شکایت بوبویم را برای شان نقل به بوبویم با عتاب گفتند که... کدام روز ...بِیدَر زادی مه می کُشی ... بوبویم که اهل اطراف اند و مانند ادېم متل های ‌و کنایه های زیادی را یاد دارند... خطاب به کاکایم گفتند ... بِیدَر گُل سَرِ ناشکستی بِیادرزادیته دیدی ... دل شکستی زن بیدر ته نه دیدی... بیدرتام... عجب دست زدانم داره ... زدن او زقم نیس ... اَتِی کدیش نی دستش شکسته و نی پایش خو... ای بسیار ناز می کنه..،»، من با آن خشمی که شنیده بودم و با آن حالتی که دیدم انتظار داشتم یک کُتَک‌ جانانه از سوی وزیر صاحب نثار من شود تا آرمان لت نه خوردن بوبویم در دوران کودکی من آن زمان برآورده گردد. اما چنان نه شد و به قول بوبویم جناب وزیر صاحب تنها من را اَتِی کرده و گفتند ... اکر نکتایی بسته نه می کنی... تکمی آخر یخن ته ‌واز بان... خوده خَفَک نه کُو ... گفتم صایب عادت من است... تاب نیاورده و فرمودند... کارای سر خود کدانام عادتت اس... گفتم ... نه خیر صایب... چی کدیم...؟ پرسیدند برنامی دوستمه چطو ... نشر کدی و تو از ای دوستم چی جور کدی... وضعیته خبر داری...جواب داکتر صایبه باید بتی... کی امر کده بود که ای فلمه جور کنی ... باز شواشو به کل ولایاتام روان کدی... ». خدمت شان عرض کردم که: «... نزدیک شش جدی ( سال ۱۳۷۰ ) اس ‌و ما مطابق پروگرام هر سال قهرمانا ره معرفی می کنیم ‌و دی شو نوبت رفیق دوستم بود... وزیر با مناعت اصلاً یک حرف بدی به من یا به آدرس جنرال صاحب دوستم نه زده و فرمودند: مه...هر شو برانامای ته سیل می کنم هر کدامش ده تا پانزده دقه ... و از دوستم نزدیک به چِل ‘چهل’ دقه بود... و دستی به ولایات روان کدی...عرض کردم که برنامه های معرفی کادر ها به اساس دستاورد های شان کم و زیاد میشه و‌ رفیق دوستم در بخش مصالحه‌ی ملی هم کار های زیاد کرده اند. خلاصه دلایل من کارا نیافتاد و همان گپ جواب دادن من به شادروان داکتر صایب را دوباره تکرار کرده فرمودند ... مه ده تلفن پنج نمره‌یی تام زنگ زدم جواب نه دادی ... با دست شان نمبر تلفن دفتر من و‌ همان ۲۵۴۶۱ را نشان دادند که به احتمال محترم رفیق قیوم سریاور شان و یا محترم رفیق ایوب رئیس دفتر شان نوشته بودند... من برای خلاصی از احتمالات مشکل ساز ... گفتم ..، رفیق مانوکی منگل در جوزجان به من هدایت دادند تا کمی بیش‌تر به رفیق دوستم وقت نشرات را در نظر بگیرم... سخنان آخر من هم قانع کننده نه بود... اما ظاهراً تبر به درزش خورد ‌و حقیقت هم بود...

برای من هدایت دادند که پس از آن روز غیر از خود شان کسی صلاحیت هدایت نشرات ارتش را نه دارد و برنامه ها پس از تایید خود شان نشر گردند...موردی که سوگ‌مندانه در کشاکش حوادث هیچ مجالِ عملی شدن نه یافت و من را هم هدایت دادند تا رفع زحمت کنم... از دفتر شان خارج شدم همه رفقای عزیز ما خوش بودند ‌و مرا به آغوش گرفته و‌ گفتند آن حالت را که پس از تلفن کردن رئیس صاحب جمهور دیده بودند فکر نه می کردند که حداقل من دیگر دوباره به وظیفه برگردم.

متانتِ رفیق مانوکۍ منگل:

این نوشته‌ی من معنای تأیید همه آن چه نیست که رفیق منگل انجام داده اند و من در آن حد هم نیستم فقط روایت گر استم.

من پس از ختم فرمایشات رفیق وطنجارِ مرحوم به دفتر رفیق منگل رئیس عمومی آمپر سیاسی رفته و جریان را خدمت شان گفتم. ایشان با آن که شاکی بودند عتابی به من نه کرده و‌ گفتند که : «...‌مه ای رقم نه گفته بودم...بعد از ای متوجه باش... مه کت رئیس صاحب گپ می زنم...».‌ همان بود‌که دیگر تا امروز هیچ کسی را نه دیدم.

مُرورِ کوتاهی بر مصاحبه‌ی اخیر محترم رفیق امرخیل:

انشاء الله در بخش بعدی مستند می خوانید که شادروان دکتر نجیب بر خلاف دید جنرال صاحب گرامی بسیار هم مقصر اند چی رسد به بی تقصیری شان...

 

من مهربانو ناهید را تعقیب می کردم

  نظام سیاسی ما هم بی مشکل نه بود 

 

 بخش ۹۰

خِیله خَندی های ناگزیری ما:

اطلاعات سرگیچه کننده و دروغ بیش تر کارمندان را مصروف می ساخت تا حقیقت مشخص گردد.

تصمیم های بی معنایی که به عنوان نمونه اگر برای جلوگیری از فرار مغز ها می بود، دولت به صورت عام مقررات آمد و شد داخل و خارج از کشور را وضع کرده بود.

اما تطبیق آن چالش را برای مردم عام.

من این جا در دو بخش دو روایت را از آن کاستی ها را بر می شمارم که بسیار مضحک بودند.

اول_ تعقیب افراد:

اتخاذ تدابیر پیش گیرانه‌ی امنیتی برای حفظ آرامش و آسایش و رفاه اجتماعی از وجایب هر دولت مسئول است در هر جای جهان. 

خدمات کشفی و استخباراتی یکی از بهترین راه حل های مناسب برای به تطبیق آن امر مهم است اما نه آن که سطح بی باوری نزول قهقرایی داشته باشد.

من از جدی ۱۳۵۸ در بخش های مختلف امنیتی مکتب و اداره‌ی ما مصروف بودم.

در شروع دهه‌ی شصت موج عظیمی از مهاجرت های پیدا و پنهانی آغاز شدند که پیش تر از آن به دلیل گسترده‌‌گی فرش اختناق حاکم حفیظ الله امین آن جانی شیک پوش و خوش لباس و آن بانی شقاوت و استبداد و آن قاتل زیبا رخسار و آن هیولای آدم نما آغاز شده بود.

سردی های سرد زمستانی و تراوت های سبز بهاری و گرمای سوزان تابستانی و جاده های زرد برگ ریزانی در آن سال ها بودند که نه تنها نظام سیاسی تازه از راه رسیده را در آوردگاه آزمون گیر انداخت با ملت ما را هم اول و ترازو کرد و بسیاری ها در چغل داوری تاریخ بند افتادند که همه دیدیم من در ادامه ای نوشتار جستاری به آن اشاره خواهم کرد.

مؤظف بودم تا گاه گاهی در اداره‌ی افغان موزیک آن زمان سری بزنم و مواظب احتمالات سبوتاژ گرانه باشم.

زود با همه دوستان گرامی در آن جا صمیمی شدیم و‌ دایره‌ی شناخت و باور های ما با فیصدی بیش تر هنرمندان محترم و کارمندان و‌ کارکنان گرامی آن وسیع شد. 

از عزیزان ما قادر حاوید تا سلطانی صاحب و از مرحوم رحیم مهریار تا عالم شهروان و از مهربانو پرستو تا مرحومه افسانه و از مرحوم عزیز غزنوی تا بشیر دژم و‌ از استاد مرحوم جلیل زلاند تا مهربانو زلاند آن زمان برخی فرزندان شان در سنین کم تر عمری قرار داشتند.  از مهربانو ناهید تا استاد مهوش ووو... و

از کارمندان محترم اداری و مسلکی آن جا همه گی دوستان گرامی من شدند و می باشند.

مهربانو ناهید تحت تعقیبِ تَوَهُمی:

روزی در بهار سال ۱۳۶۱ از جانب اداره برای من وظیفه سپردند که باید مواظب رفتار و کردار و گفتار و قرار مهربانو ناهید باشم به دلیل وصول اطلاعی در مورد شان.

مهربانو ناهید انسانی با جثه‌ی ضعیف، قدی نه متوسط و نه پخچ و در آن زمان با داشتن عمری نه چندان جوان ولی همیشه مغموم و‌ گوشه گیر و در عین حال مصروفیت اداری و گاهی هم آموزشی در دانش گاه کابل بودند. در کارته‌ی نو کابل زنده‌گی بخور و نه میری داشتند و مدام لباس های به رنگ سرخ تیره یا جگری روشن می بوشیدند، من کم‌تر و حتا هیچ نه دیدم که ایشان هم‌راهی، هم‌دمی از جنس خود شان خواهر خوانده یی با خود داشته باشند و« لَکَه وُنَه مستقیم په خپل مکان » بودند و ماجرای چرایی آن حالت شان نقطه ی اسف باری است که هرگز داد رسی نه شد.

من به اداره گفتم آن بانوی بی چاره خود به مشکلات انبوهی دچار است و هر کسی چیزی نوشته دروغ محض گفته یا نوعی کاسه زیر نیم کاسه است و واقعاً همان گونه بود.اما چاره نه داشتیم باید به اطلاع رسیده گی می شد.

من را گماشتند تا پیش تر از یک ماه آن بانوی بی چاره ره تعقیب کنم.

گویی خط عبوری با هم داریم و مسیر بی تغیر

بانو ناهید ملزم جبر روزگار بودند چار و ناچار به سیر در آن مسیر گام

 . می گذاشتند و منی روز گُم هم باید چنان می کردم

روز های درد آوری بودند نه برای سنگینی وظیفه‌ی من که باید هر شش بجه‌ی صبح نزدیک درب منزل ایشان حاضر می بودم و گروه دیده بانی شب را مجال استراحت می دادم بل برای آن که هر روز بیش از روز پیش متوجه می شدم آن بانوی نامستمند تا کدام سرحد رنجور و قابل ترحم و دل‌سوزی بودند،

من در یک ماه یا کم‌تر از آن نه دیدم که ایشان به غلط هم عقب خود نگاه کرده باشد یا راست و یا و چپ خود را از نظر بگذراند

عوامل زیاد مسلکی را کار بردم تا حد اقل بدانم ایشان دستی به رخسار شان می برند

سرانجام تصمیم گرفتم که اگر از وظیفه برکنار هم شوم شاهد درد های آن هم‌وطن خود نه باشم. وقتی در پرده‌ی تلویزیون های مان می‌دیدیم اش فکر می‌کردیم بی درد است و مست می ناب. نه چنان نه بود، مهربانو ناهید برای انسانی که عاطفه داشت مولود گریه‌ی احساسی بود، او برای کسی که انسان بود گدازه‌یی از آتش فشان درد و مصیبت بود، بانو ناهید نماد خشم آلود درون خور بر ضد جامعه‌ی بی درد بود و قربانی وحشت برخی حیوانات‌ِ آدم نمایی که ما گاهی بی شرمانه از آن افعی های آدم خوار تجلیل می کنیم و نام سنگین استاد را بالای آن کریه‌ منظر های آدم خوار می گذاریم و  ارچند من تا آخر مؤفق به دریافت حقیقت آن اطلاعیه نه شدم، اما به وضوح دانستم که ناهید چه درد هایی که نه داشتند

من که حالا و پسا چهل سال و در بستر  بیماری این غم‌ نامه را می نویسم باز هم همان گریه ها چشم هایم را نم‌ناک کردند که بدون دستور, کار دیده بانی از ناهید را پایان دادم

مهربانو ناهید یک صبح دردناکی از منزل شان بیرون شده و‌ مانند گذشته به حرکت ادامه دادند و‌ هنوز چند قدمی بر نه داشته بودند که پای شان مُچ‌ خورد و زمین گیر شدند.

من حسرت خوردم که کاش رفقای ما و گروه دیده بان شب با موتر شان کمی دیر تر می رفتند تا به او کمکی می شدند

خودم را نزدیک شان رسانده و گفتم هر چه باداباد. ناهید زن ضعیف و نحیف اما شجاع و با غرور بی خبر از آن که من دیده بانی او را دارم، در حالی که احساس درد زمین خوردن داشتند با دیدن من درد را فراموش کرده با شفقت سلام داده و از دیدن من حیران شده گفتند برویم خانه چای بخوریم... گفتم کمی کار دارم باز یک وقت دگه

هنگام خدا حافظی گفتند خدا کنه موتر پیدا کنند که توان پول تکسی دادن را نه دارند و بیست روپیه پول مروج آن زمان برای پرداخت هزینه سرویس را هم از همسایه وام گرفته اند..‌. تیری که دل من را شکافت و مناعت طبع او چنان بود که هر قدر اصرار کردم از من پولی نه گرفت. برگشت خانه و‌ گفت بهتر است که هیچ نه روم.

من هم با خود گفتم  تصمیم گرفتم که بهتر است دست از دیده بانی تو بردارم.

زیرا دیدم او اصلاً راه آن گذری را بلد نیست که ما در انجام اش رسیدیم.

با همین محتوا گزارش خودم را نوشتم ، اداره هم که انسان ها بودند و مقامات نه از تعقیب من و نه از گزارش دیده بانی های شب ها که رفقای عزیز ما ناگزیر بودند برا هیچ شب ها را سحر چیزی استباط نه توانستند و هدایت ختم وظیفه را صادر کردند.

حالا نه می دانم مهربانو ناهید کجا تشریف دارند، نه دولت آن زمان است و نه ضرورتی و نه اجباری اما خالصانه اشک از چشمان من به حالت آن روز مهربانو ناهید سرازیر شد و به وضوح دانستم که اشک عاطفه رخسارم را آبِ چشم پاشید

استاد جلیل احمد ځلاند فرار کردند:

ادامه دارد...

 

 

ناکامی امنیتی دولت ما  

این نوشته به هیچ صورت برائت یا جانب داری از طالبان و‌ جنایات آنان نیست و من فقط روایت‌گر استم و بس

بخش ۸۹

هیچ تهدید و تخویفی به جزء مرگ مانع من شده نه می تواند تا حقایقی را بیان نه کنم که می دانم و این نوشته را همین حالا در بسترِ بیمارستان نوشتم.

افتخار نوشتنِ اولین مقاله‌ی تحلیلی طالب شناسی را در جریده‌ی مجاهد دارم که به گرداننده‌گی محترم عبدالحفیظ منصور بود، خطوط روشنِ آن نوشته پسا دونیم دهه همان است که حقیر گفته و‌ نوشته بودم.

آرزو دارم آقایانِ محترم منصور یا واقف حکیمی آن را در برگه های اجتماعی شان مجدداً نشر فرمایند.

در مباحثِ من همیشه برخی نخبه های خطا کار مورد انتقاد اند، نه عامِ نخبه گان یا عامِ پیروانِ یک گروه خاص و بی خبر از جهان که هنوزم عادی ترین امکانات زنده‌گی را نه دارند.

نزدطالبان حیات سگ ها با ارزش تر از حیات انسان ها بود و است:

خطاب برای سفسطه سرایان. 

آنانی که این روایات من را یادداشت های شخصی می دانند، می دانند که نه می دانند من

قصه پرداز نه بل بخش حقیقی این روایات هستم که بدون من کامل نیستند .

 بار ها اذعان داشته و بار دیگر اکیداً می گویم که تمام موارد انتقادی من به همه طرف ها برخی و یا اکثر نخبه هایی اند که فتنه آفرینی کرده اند، مهم نیست از کدام تبار، قوم و قبیله و یا دودمان و یا عشیره اند. تاجیک، پشتون، ازبیک،‌ هزاره، پرچمی،‌ خلقی، تنظیمی، سرخ، سفید، سیاه و هر کسی که باشد، مرور کلی نگاشته گونه ها ادعای من را ثابت می‌سازد. من به همه اقوام شریف کشور احترام بی پایان دارم، اما دشمن معامله گرانی به نام نخبه هاستم. بیش‌ترین خاطرات من با رفقایم بوده است که طیف کلانی از همه اقوام کشور اند، هر گاه نامی از کرکتر ها یا هم‌کاران محترم من شامل روایات فراموش می‌شود لطفاً خود شان یا دیگر هم‌کاران عزیز ما به من گوش‌زد نمایند و یا به اصلاح بپردازند تا من آگاه شوم.

پیشا ورود:

من در تمام دوران حیات سیاسی، اجتماعی و نظامی و فرهنگی ام پیوسته داخل کشور بوده و مانند هر انسانی برای امرار معاش خانه‌واده از مجرای حلال تلاش داشتم. الحمدالله دامنی هم نه دارم که آلوده باشد هر کسی از هر رخی می تواند آن را بررسی مسئولانه نماید. باری شنیدم که آقای شریف یفتلی مرا طالب و هم‌کار طالبان خطاب کرده به و  محترم جنرال محمد ایوب سالنگی آن زمان فرمانده عمومی گارنیزیون کابل نشانی رأس‌العین را داده بودند، من به راوی خبر گفتم راستی و درستی یا دروغ و نادرستی آن روایت را از زبان جناب یفتلی صاحب کاری نه دارم، اما من با طالب کار نه کرده ام و اسناد رسمی یی وجود دارند که من به نام نماینده‌ی قهرمان ملی و شریک تجاری مارشال فقید که در زمان تصدی شان به ریاست عمومی امنیت ملی جنرال چهار ستاره بودند، جبر زیادی را کشیده و به نام پنجشیری بار ها اذیت و زندان و یک بار ربوده شده ام. چنان‌چه به نام رفیق و دوست جنرال صاحب دوستم از ریاست شش امنیت ملی که شادروان فهیم صاحب متصدی آن بودند تحت پی‌گرد بودم و عوامل اطلاعاتی آن اتهام هم چند کسی از برادران نو‌ جوان  پنجشیر  به نام بریالی بودند که در غیاب من چند تن از هم‌کاران  ما را به اجبار  وادار به نوشتن شهادتی کردند علیه من. و یا محترم داود نعیمی دوست عزیز  امروز من خود شان را مقابل هواپیمای  AN 12 انداختند که یا من پایین می شدم یا طیاره از روی جسد شان بگذرد و من به خلبان های عزیز ما گفتم  درب را باز کنند تا من و محترم محمدایوب ولی از بازارک پنجشیر و آن زمان سرباز ما از هواپیما دوباره پیاده شویم و مانع سفر سایرین نه گردیم، مرحوم عمر آغه. نماینده‌ی جنبش پا فشاری کردند که

نه‌باید پیاده شویم او فرمانده جنبش در فرودگاه را می گوید تا آقای داود را از میدان اخراج کند اما من به دلایلی که پیش از این ها گفتم از هوا پیما پیاده شدم. داستان های پیچ در پیچی دارم که جزء صاحبانِ خِرَد و اندیشه از  پس آن نه می برآید.  و به اطلاع دهنده  گفتم اگر راستی آقای یفتلی در مورد  من چنان گفته باشند برای شان بگو ید که عثمان نجیب هرگز آهن و ....بسیاری از داشته های اداره‌ی تحت مدیریت خود را مانند برخی ها نه  فروخته است.       

در دوران طالبان مصروف کار ساختمان بوده و ارتباطات کاری با شهر داری کابل داشتم.

ملا عبدالمجید آغای کندهاری، آدم چهار شانه قد بلند، از یک پا معیوب جنگی، ریش ماش و برنج رخسار زیبا و در عین حال جوان نما، شهر دار کابل بودند.

من در روایات خودم وابسته گی های، سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و هویتی کرکتر های حقیقی و حقوقی را کار نه دارم و آن چی و چه را می نویسم که دیده ام.

ملا عبدالمجید آغا از زمره‌ی افراد انگشت شماری که در رده‌ی تصمیم گیری های کلان طالبان نقش داشته و بر طبق اصول رفتار و گفتار و اداره‌ی طالبان، ایشان را حاجی ملا صاحب هم می گفتند.

آدم بسیار شکسته، خوش برخورد، قاطع و عادل و بدون پروا داشتن نوعی رابطه‌ی اشخاص در تطبیق قانونی که خود شان شریعت می‌گفتند و شاید هم نه

می دانستند که  همه آن چه را تطبیق می کنند، سلسله قوانین مدنی و حقوقی کشور بوده که در زمان های گذشته ترتیب شده بودند.

چند معاون داشتند، ملا باقی بالله خان از پکتیا از جمع معاونان با صلاحیت و مرحوم حسن کامیاب غیرطالب رئیس دفتر شان.

ملا اهل الله و ملا محمد عیسا از نزدیکان و طلبه‌ های واقعی بودند که به روایت خود شان

(نان طالب یا وظیفی طالب) را از درب خانه های مردم جمع می کردند.

چهار خصوصیت برازنده‌ی شهر کابل در زمان طالبان.                                .                                   

اول_ صادق، بی فساد اخلاقی و اقتصادی، طرف دار حق، دشمن زورگوی و ظاهراً نه داشتن تعصب، با خوی نکو و مدام لبخند به لب داشتن، اگر کسی را هم به قتل می رساندی و ترا نزد ایشان می بردند با لبخند از تو می پرسیدند: «... سړي د دې ... ولې... و‌ واژه؟ يا ولې دې مړ که...؟...».

دوم: به طور شخصی هیچ هواپیمایی را نه دزدیدند و یک روپیه هم خیانت نه کردند. بر عکس طیاره ربای امروز که سی میلیون دالر نان خشک دزدید به تمام نواحی شهر کارت های توزیع نان به کمک ملل متحد توزیع و ناظر مستقیم جلوگیری از فساد بودند. کما این که نه میشود در حملِ بارِ عظیم گناه و

جنایت ضد بشری طالبان بی مسئولیت باشند و مبرا از محکمه.

سوم_ به هیچ محلی برای هواکشی نه رفتند و نه کسی را اجازه‌ی رفتن دادند.

چهارم_ در برابر دفاع از زیر دستان شان حتا در مقابل شورای خود شان ایستاده‌گی داشتند.

ماجرای رد کردن فرمان مقرری جانشین مرحوم کامیاب صاحب را هر کارمند محترم آن زمان شهرداری می دانند.

رئیس پشتنی بانک طالبان که هم مانند ایشان از جای گاه ویژه‌یی برخودار بود برای اجرای کار غیر قانونی مراجعه کرده بود. شهر دار حسب معمول آن برگه ها را جهت بررسی قانونی به کامیاب « آرزو دارم تخلص شان را بین کامیاب و ناکام فراموش نه کرده باشم » صاحب سپردند، ایشان از جمله پاک‌ترین و بی باک و بی پروا ترین رؤسای شهرداری کابل بودند و همه گی این حقیقت را می دانند.

من و تعداد زیادی مراجعین برای اجرای کار در دفتر شهر دار و مقابل شان نشسته بودیم تا نوبت ما

برسد. شادروان محمد حسن خان با دوسیه‌ی ضخیمی وارد شدند. آقای شهر دار ایشان را دعوت به نشستن کردند و به طرف دست راست شان جانب غرب دفتر در روی زمین پهلوی شهر دار نشستند، همه منتظر ماندیم...شهردار اسناد های شامل دوسیه‌ی ناکام صاحب را به نوبت و پس از توضیحات شان ملاحظه می‌کردند. همه حاضرین آن جا شاهد بودند از جمله همین ملاتره خیل که آن زمان به نام ملا لیونی مشهور بود، رئیس محترم دفتر در ختم کار ها یک مکتوب را به ملاحظه نه دادند، ملا عبدالمجید پرسیدند..«...هغه مکتوب...څه ده... رئیس محترم آن زمان  و مرحوم این زمان ګفتند... یو ... محرم مکتوب ده...بیا وروسته...شهر دار با دست خود شان مکتوب را گرفته و گفتند.. به غیر د جګړې نه نور په امارت کې پټه خبره نشته... مکتوب را باز کرده ... گفتند دا خو د امارت فرمان ده..‌.دا سړۍ څوک ده... مراجعین یکی طرف دیگر دیدیم که بند ماندیم... رئیس صاحب دفتر گفتند... ده پشتنی بانک در رئیس خپلوان ده...» عکس العمل ملا عبدالمجید چنان جدی و خشن بود که بیانی از کدام محتوای خطرناک در مکتوب داشت. همین لحظه به ذهن من آمد که آقای حاجی صاحب قدوس میدانی هم در جمع مراحعین حضور داشته که آدم مشهور و‌ ماجرا آفرینی بوده... بلند بلند صحبت کرده گاهی که کاری به دل شان نه می شد، با آواز جهر چتییات گفته روان بودند و بعد خود شان

می گفتند: «... دا خلک ولې بندي که یي مې نه...»، خلاصه حاجی صاحب قدوس میدانی را همه می شناختند که جنگ را به پیسه می‌خریدند...و از صاحب منصبان سابقه بودند. شهردار در ادامه پرسیدند تا بدانند که آن آقا کجاست...؟ رئیس صاحب گفتند در سکرتریت... زنگ‌ زد و محترم شریف خان با اندام و جثه ی قوی و جوان میانه سال و سرخ و سفید دانی انار با ریش کم اما سیاه و سفید... داخل شدند... شریف خان را همه می شناختند و می شناسند که به مثل من آدم ها را با دو انگشت به هر جای می خواستند پرتاب می‌کردند... شهر دار پرسیدند... کوم څوک ده تا دفتر کې ناسته ده... شریف خان گفتند هو صیب...»، ما فکر کردیم که شهردار امر می کند تا او را بیرون پرتاب کند... چون بسیار عصبی بود... به مراجعین حاضر هم غیر مترقبه بود که آن شهردار نرم خو...در آن مکتوب و ارتباط آن با آن شخص منتظر در سکرتریت چی را دیده که از آشفته حالی کم مانده بود ما ها را خام قورت کند...هدایت داد تا او را داخل بخواهد...آقا با قد کوتاه و لڼدی مثل من... و ساختار بیرونی شان درست مانند والی جدید فاریاب بود که خلاف عمل و شأن اشرف غنی آراسته با دریشی و نکتایی اند یعنی طالب نکتایی دار غربی. آن آقا هم با دستار سفید و پیراهن و‌ تنبان آبی تیره و واسکتی که متأسفانه رنگ را فراموش کرده ام داخل شدند... سلام طالبانی غلطی داد و‌ یارو از اول غلط پورته کد...ملا عبدالمجید آغا...با کراهیت جواب سلام شان را داده ... در حالی که چشمان شان متوجه آقای حاجی قدوس بود خطاب به همه‌ی ما گفتند... دا ځوان...ځان د..خپل پلار په ځاي مقرر کړیده... و دست شان را شانه‌ی چپ مرحوم رئیس دفتر گذاشته به آن جوان هم...فهماندند که رئیس پشتنی بانک او را به جای رئیس صاحب مقرر کرده، چون کامیاب صاحب خطای رئیس پشتنی را دریافته و تشخیص مصلحت داده بودند که آن کار هر چی و چه بوده به ضرر امارت طالبان است و نه باید اجراء شود.

شهر دار به دست و خط خود در پشت فرمان چیزی طویلی نوشت و امضا و مهر کرده به دست آن آقا داده و گفت: «...یو خو ته طالب نه يې... دویم... ځان دي داسې سینګار کړي يې چې واده کړی يې...نور دې و نه وینم...»، رئیس بی گر و بی لیتی مانند جانشین آقای نور ... با چشمان سرمه کرده و حمام رفته‌گی، ناخن های دست و پا را گرفته... بر عکس غنی که جذاب را با چپلک و دم پایی هنگام

معاینه ی تشریفات نظامی پوشیده بود و مانند آقای داودزی ایزار بند پوپک دار رنگه اش از دور معلوم می شد که مانند ثانیه گرد ساعت های دیواری راست و چپ می رقصید برگشت و کامیاب صاحب باز هم کامیاب شدند و ملا عبدالمجید شهر دار کابل با وجودی که یکی از کادر های جنایت کار ترین گروه شرارت پیشه یعنی طالبان بودند، اما حق را بدون تعصب به حق دار رساندند.                                . .

چای صبح  ملا عبدالمجید آخند:

  ایشان به طو ر مستمر در کوچ کشی بودند، منزلی را در جایی می گرفتند ‌و هنوز دَمِ پاهای شان راست نه می شد که سر و‌ کله‌ی مالک حقیقی یا جعلی پیدا می‌شد و شهر دار بدون کدام مقاومتی از مالک وقت می گرفت و جای دیگری می رفت. پذیرش شان گاه و جاهی نه داشت که معین باشد

من مشکل جدی داشتم ناشی از تهدیدات یک کارمند استخبارات طالبان که طالب شده بود و خودش قبلاً طالبی نه بود. صبح وقت یک‌ روز‌ آن جا رفتم تا ایشان را ببینم بی خبرِ  کوچیدن شهر دار از محله‌ی مسکونی وزیر محمداکبر خان، جایی که در گذشته هم یک بار به عرض من رسیده‌‌گی و کارمند مزاحم امنیت در ناحیه‌ی دوم را تنبه کرده بودند...

از همسایه ها پرسیدم گفتند، به کارته‌ی پروان و‌ در سرک مسجد حاجی میراحمد کوچ کرده اند. آن‌ جا رفته و چون شهردار آدم مشهوری بودند، بدون سرگردانی و با یک معلومات منزل شان را یافته داخل حویلی شده وقتی به داخل ساختمان رسیدم دیدم که خُرد و کلان، ملا و‌ چلی، مولوی و‌ مولانا همه بالای سفره‌ی چای صبح نشسته اند و ملاعبدالمجید آخند در صدر با یک نفرِ چهره آشنا نشسته اند. دو سه تا چای جوش های کلان  با چای سبز دو سه تا بشقاب متوسط شیرینی های رنگین و مروج همان زمان که معروف به « اوغان کُش » بودند، در روی سفره جلوه نمایی دارند ‌و یک یک قرص نان خشک مقابل هر نفر در دو سوی سُفره قرار دارد و همه به شوق چای خورده روان بودند. محترم شهردار که من را دیدند پس از سلام علیکی از من خواستند تا نزدیک شان بنشینم و تقریباً همه حاضرین من را می شناختند و من ایشان را.

شهردار علت رفتنِ من در آن صبح گاهِ وقت را جویا و در ضمن به پشتو پرسیدند: « ... که شخص نشسته در پهلوی شان را می شناسم... من در پاسخ گفتم... هو صایب...دوی مې یوه میاشت مخ کې د څلورم ریاست مخې کې لیدلی...ملا صایب اهل الله دی راسره لیگلی وې... او دوي هلته پهرې ته ولاړ وو... شهر دار خندیده ‌و گفتند... که آن آقا رئیس اداره‌ی چهارم امنیت اند و نوبت پهره‌ی خودش بوده...» من گفتم ... راستی... ایشان رئیس اداره اند، گفتند ...بلی... همان گاه رفیق باقرِ فرین یادم آمد و رؤسای دیگر در ریاست چهار و آن شأن و فر و باز هم آن حد بی تشریفاتی ... در دِل خودم گفتم...‌اگر نوکر عرب و آمریکا و اسراییل و پاکستان و بن لادن نه

می بودین‌ و به ضد اقوام دیگر استعمال نه می شدین... آدمای عجیبی استین ... پشت پرده ی تان را خدا می داند.

ملا عالمجید آخند پلان سَگ کُشی داشتند:   

شهر کابل آن زمان هم از دست هجوم و‌ زاد و ولدِ سگ ها بسیار به عذاب بود و شهریان بدتر از شهر‌.

نه می دانم چی‌گونه پلان کشتار سگ ها را با کدام دفتر خارجی توافق کرده بودند،‌ اما از گفتار شهردار معلوم بود که همه چیز در مرحله‌ی اجرا قرار دارد.

پس از آن که چای خوردن شان خلاص شد و‌ دعای دسترخوان را کردند... شهردار با شوخی به ملا اهل الله گفتند که بار دگر برای عثمان جان چای سیاه خریده‌‌گی بان... ایشان به پشتو گفتند من. با برگردانِ فارسی روایت کردم.

اعلامیه‌یی ترتیب کرده و به من که هیچ کاره هم نه بودم نشان دادند که کدام نظر دارم یا خیر؟ در اعلامیه به پشتو ‌و فارسی نوشته بودند که قرار است ... شهرداری ظرف یک هفته‌ی پی هم در شهر برنامه‌ی سگ کُشی را عملی کند هم مردم خبر باشند و هم اگر اطلاعاتی در مورد تجمع سگ ها داشته باشند به شهرداری و نواحی و‌ گروه های سیار سگ کُش اطلاع بدهند. سپس به من گفتند: «...‌عثمان جان... ته خو مخکې رادیو کې وې، مونږ دفتر خوا ته روان یو... ده تا کار په هکله هم هلته یو‌‌ څه به وکو...خو ته دا اعلان رادیو ته وې سپاره زه بیا در رادیو رئیس صاحب ته هم تلفن وکوم...»، من آن اطلاعیه را به رادیوتلویزیون ملی بردم و به هم‌کاران سپردم...تا نشر شود...اطلاعیه شب نشر نه شده بود و من هم خبر نه داشتم فردای آن روز که دفتر شهر دار رفتم...اولین پرسش شان از من دلیل عدم نشر اطلاعیه بود و فکر کرده بودند که. من یا اطلاعیه را نه رسانده ام و یا از نزدم مفقود شده... گفتند اگر مفقود شده یک نقلِ دیگر را ببرم... من گفتم که آن را به هم‌کاران سابقه ام سپردم و نام آن هم‌کار محترم سابق خود را هم یاد کردم.

دادگاه عالی طالبان کُشتن سگ ها شرعی نه دانسته بود:

ملا عبدالمجید آخُند با رئیس عمومی رادیو صدای شریعتِ طالبان تلفنی صحبت کردند.

دلیل عجیبی بود، ایشان در جواب شان علت عدم نشر اطلاعیه را حُکمِ  دادگاه عالی طالبان دانستند که گویا کشتن زنده جان حتا سگ هم در شریعت حرام است، لذا اطلاعیه به دلیل کسب اجازه‌ی نشر و عدم طور عاجل به دادگاه عالی و‌ دفتر دارالافتای طالبان نشر نه شده  و علاوتاً شهرداری هم از انجام برنامه‌ی سگ کُشی خود داری کرد.

آن تصمیم مضحک‌ِ طالبان درست زمانی گرفته شده بود که روزانه صد ها انسان را در تمام مناطق شمالِ کابل و شمال افغانستان و‌ مناطق فارسی زبان ها به شهادت می رساندند. خون انسان غیر از تبار خود شان دور از انسانیت ما و شما برابر خون سگ هم ارزش نه داشت...و نه دارد.

دور از انسانیت ما و شما...

ادامه دارد....

 

 

+++++++++++++++++

بخش ۸۸

به دلایل مختلف از جمله مرگ حُزن انگیز جنرال صاحب عظیمی استاد گرامی من و اسطوره‌ی جاودانه‌ی و رزم و صلح و مولانا گونِ خِرَد و اندیشه و قلم، سلسله‌ی نگارش یاد ها و خاطره های من از رده خارج شدند و حالا سعی دارم دوباره در مسیر موج ایستا و منتظر پارو بزنم تا اگر مشیت الهی باشد به دان جا رسم و عنان در هم آمیخته و جَر وُ بنجرِ سلسله‌ی روایات را اندر دست‌قلم‌ بسپارم تا ببینیم چه حاصلی کفِ دست مان می دهد؟ یاهو. یادی از آن ایام و آن انجام خونین:

 

به قول محترم ضیا قاری زاده شاعر موج ها، موج در بر و شور در سر و ناله‌ی مستانه داشتیم و خود مان را به معنای واقعی کلمه عسکر فداکار وطن می دانستیم و در جان بازی برای وطن در تلاش ربودن گوی سبقت از هم بودیم و شهادت برای وطن نه یک گفتار یاوه بود و نه یک شعار عوام فریب.

رهبران جنبش سبز و رسای سیاست دوران ما همه سر به کف های خالصانه و بی ریا و بی تصنع بودند.

زنده یاد رفیق کارمل ساربان بی رقیب در کاروان سرگردان داعیه‌ی وطن دوستی بودند، ارچند اختلاف نظر های پیدا و پنهان سیاسی و معمول درون حزبی و درون دولتی و درون رهبری وجود داشتند اما خط اصلی وطن و مردم عزیز ما فراموش نه شد و کوچک ترین تردید، تغییر، تعلل و بی تناسبی در خدمت رسانی ها نه وجود نه داشتند که حتا فکر کردن در مورد آن جرم عظیم و نابخشودنی محسوب می شد.

بلند پروازی های خدمت سواران بر تارک زمانه در آن زمان چنان بود که هیچ برهه‌یی از ادوار دیری‌نه از خودش و بعدی نه از خودش تا امروز تکرار آن را نه دید و سوگ مندانه که هرگز هم نه خواهد دید.

ما که جوانان آن زمانه‌ی خاص زمانه ها بودیم به یاد نه داریم که از رهبر تا عسکر و از مافوق تا مادون افکار خیانتی را در سر پرورانده باشند.

کما این که ما نه می توانیم اذعان بر نه بود خلاف کاران شخصی در نظام داشته باشیم اما هرگز مانند ام‌روز غنی و د‌ی‌روز کرزی حتا در زمان تحجر پشتونیزم طالبانی هم چنان جنایت و خیانت بر چپاول دارایی های عامه و امتیاز عسکر و افسر نه بود.

اکثریت کسانی که خدا را شکر از آن زمان حیات دارند اصلأ چیزی به نام کد ۹۱ را نه  می‌دانستند یعنی محرمیت داشت و فقط رده های مسئول و مقامات رهبری کشوری آگاه بودند.

با چنان اندیشه در مکتب خانه‌ی کارمل صاحب پرورده شدیم و آموزه های دینی و مذهبی ما هم نور در درخششی بود در رعایت اخلاقیات و صداقت باری.

اداره‌ی ما بخش کوچکی از توابع بزرگ دولت داری حزب ما بود.

آقایان میر رحمان رحمانی و حنیف اتمر از رفقای هم‌رزم ما و دانش آموخته های دانش گاه همان رهبر خردمند ما بودند.

من با امروز شان کاری نه دارم، اما آن ها و مانند آن ها همه پرورده های دامان حزب دموکرات خلق افغانستان عمری برای وطن دلواپسی داشتند و هشتاد در صد هم به همان اندیشه اند که خدمت به مردم و کشور اولویت های صادقانه است نه عوام فریبانه مثل امروز.

هر گاهی و هر گوشه‌یی از کشور برای تأمین امنیت اجتماعی و مردمی زیر نظر بود. 

آگاهان سیاست و حفاظت می‌دانند که هیچ سیاست گذاری و هیچ تعهد حفاظتی صد در صد جا افتادنی نیستند اما اراده ها برای انجام آن ها مهم اند که نزد مزدوران امپریالیسم آمریکا وجود نه دارد. با آن که در آغاز دهه‌ی شصت شدت جنگ ها و حملات به کلان شهر و هدف گیری های سبوتاژ گرانه تازه به طرف جدی شدن می رفت و‌ نگرانی ها از ناحیه‌ی غیر امنیتی شدن کشور بالا بودند. اما لحظه‌یی درنگ هم در بیداری نیرو های جان‌بازِ مسلح کشور پدیدار نه بود ‌و در کمال شگفتی روحیه‌ی بلند و‌ میهن پرستانه وجود داشت.

ناکامی ما و یک انفجار مرگ‌بار:

ظهرِ یکی از روز های بهاری سال ۱۳۶۱ شهر کابل:

در دفتر کار بودم که زنگِ کَر و خاموشِ سر میزی رئیس محترم بی موقع اما بی وقفه به صدا در آمد تا یکی از ما ها وارد دفتر نه چندان مفشن اما با طراحی بسیار زیبای ساختاری شان گردیم، آن طراحی هم به دلیل تعلقِ سابقه‌ی مالکیت یکی از شهزاده های نظام بدبخت سلطنتی آل یحیای پلید بود.

کاکا خرم گل تشریف نه داشتند و من به هدایت اشاره‌ی چشم رفیق عبدالله نورستانی وارد اتاق کار رئیس صاحب شدم تا غوغای زنگ گوش فلک را کَر نه کند. ایستادم تا هدایت بگیرم، فرمودند بنشینم، نارامی شدیدی از سیمای شان خوانده می شد و‌ ما هم به دلیلِ هم‌رکابی با ایشان همه خصوصیات را بلد بودیم. پریشانی هویدا و سیمای پر آژنگ جناب گویای حساسیت بر انگیزی و‌ مبرمیت موضوعی بود که تنها خود شان می دانستند و تلفن مستقیم ۲۰۹۱۲ شان.

آغاز به صدور هدایت کردند و گویی در سیلابی از غصه ها فرورفته اند و چشمان تیزبین شان از شدت نگرانی حدقه ها را می فشُرد،‌ رنگینی رخسار لطیف شان با چروک های پیشانی شان محشری از درون خوری خود شان را بازگو می کردند.

به چشمان من خیره شده و با نگاه های نیمه باور و‌ نیمه‌ بی باور پسا مکثی غیر عادی خطاب به من امر نمودند: «... اشرار پلان دارن که رستورانِ برگِ سبزه انفجار بتن ... اگه تو نه تانی ده کشفِ موضوع کامیاب شوی .. ناکامی تو ... مردمِ زیاته می کُشه... به خاطری تره روان می کنم که زودتر تثبیت کنی چی گپ اس... هر چی کار داری ...کُل ما اجرا می کنیم... رفیق منگلام از تو نظارت می کنه...بی از او کتیش بلد استی آمِرِت بود... خندیدم و گفتم... بلی صایب مه از پدر و‌ مادر مادون تولد شدیم...آمریت ده نصیب مه..نیس...» عتاب مهربانانه کردند و گفتند: « با یکی از خواهران داخل رستوران برو که بفامی چی گپ اس...»

رستورانتِ برگ سبز در مقابل سینما زینب یکی از محله های شلوغِ شهرنوِ کابل موقعیت داشت و شهر کابل همیشه در امنیت قرار داشت و یکی از فرصت هایی که ویران‌‌گران گاه گاهی از آن استفاده های آدم کُشی می‌کردند و ملت را مانند امروز به شهادت می رسانیدند، تفاوت دی‌روز با اِم‌روز آن بود که هیچ مقامی پلید نه بود و‌ هیچ پلیدی در نظام نه بود و همه در کنار ملت بودند.

وارد رستوران شدیم:

پسا کسبِ هدایات و آماده‌گی با یکی از خواهران هم‌کار ما وارد رستوران برگ گردیدیم که سوگ‌مندانه بعد ها شهید شدند و روح شان شاد باشد.

رستوران مساحتِ کمی داشت اما بسیار منظم و آراسته، میز پذیرایی مقابل درب دخولی گذاشته شده و دو مهربانو عقب میز ایستاده بودند، به سمت راست رستوران مکان معینی اختصاص یافته بود تا خانه واده ها در آن جا راحت غذا بخورند، بیرون از چار چوب محل خانه‌واده چند تا میز برای مهمانان

عمومی بود.

من با خواهرِ هم‌کار ما داخل محل سمت راست شدیم، پیش خدمتِ آن بخش یک کاکای تقریباً مُسِن با قدِ متوسط و‌ چهار شانه بود که ما در آن قرار گرفتیم.

با روش هایی که می دانستم اثر گذار است معلومات های مقدماتی را دریافتیم، اما کافی نه بودند. کمی غذا خوردیم و با تصفیه‌ی صورت حساب چند روپیه پول بخشش هم به کاکا دادیم، به بهانه‌ی دست شستن وارد تشناب ها شدم، چیز خاصی توجه ما را جلب نه کرد، اما پندار ما چنین بود که آن رستوران آماده‌ی آبستن حوادث خون‌باری است. به مشتریان فکر می‌ کردیم،‌ به کارگران و مستخدمانِ مرد و زنی فکر می‌کردیم که برای پیدا کردن‌ لقمه نان حلالی آن جا وظیفه داشتند، بعد شهادت و زخمی شدن احتمالی آن ها را در ذهن مان مجسم می‌کردیم و‌ از آن نوعی افکارِ منفی زیاد داشتیم که خود ما را هم دچار سرگیچه ساخته بود که شاید و در صورتِ ناکامی کشفی و خنثا سازی عملیات خود ما شامل قربانیان باشیم. به هر حال از وظیفه بود و باید اجراء می شد، با کشته و‌ زخمی شدن ما و بدون آن.

معلومات اکتشافی روز اول ما نشان داد که آسیب پذیری های رستوران بیش‌تر از امنیت آن جاست. گپ و‌ گفتی که باید با کاکا انجام می دادیم ایجاب می‌کرد بیش‌تر در رستوران بمانیم. در آخرین دقایق ختم وظیفه دو نوشیدنی کوکالا فرمایش دادیم. کوکالا و فانتای آن زمان با کیفیت خاص و‌ بوتل های مخصوصِ شیشه‌ساختِ کرستال گون بودند که در داخل شور تولید می‌گردیدند.

یتیم و بی پدر شدم:

کاکای پیش خدمت هم آدم ساده‌یی نه بودند تا به آسانی لب به بگشایند و یا ما را تحمل کند که ساعت ها آن جا مانده بودیم. دیدیم کاری باید کرد تا عاطفه‌ی انسانی کاکا به شور آید و با ما هم‌دردی بیش‌تر کنند.

به موافقه‌ی خواهر هم‌کار ما من به کاکا طوری نشان داده و وانمود کردم که گویا پدرم به تازه‌گی و در چند روز پیش از رفتن ما به رستوران فوت کرده بودند ‌و من اندوه‌گین ام. بر رغم تصادف همان دروغ پراکنی ظاهری ما کارا افتاد و سر‌نخی به دست ما داد که می شد انکشاف داده شود.

و‌ پدر بزرگ‌وارم آن زمان در ایران تشریف داشتند و با بیرون شدن از رستوران به بانوی هم‌کار ما گفتم خُدان چقه دگه پدر و‌ مادره خدا ناخواسته بِکُشیم... خندیدیم ‌و جانب دفتر حرکت کردیم.

چند تا از هم‌کاران گرامی ما در بیرون رستوران و موقعیت های مختلف جا به بودند که برای حفظ معتقدم در جلوگیری از بروز خطر حیاتی برای من و آن مهربانوی هم‌کار ما داخل اقدام شوند. بهانه‌ی ما نتیجه‌ی قابل پذیرشِ همان روز را داد و ما رستوران را در حالی ترک کردیم که یقین ما برای

راه اندازی یک حادثه‌ی خونین تروریستی در آن جا بیش‌تر شد.

برگشتیم دفتر و هم‌کاران عزیز ما که با مخابره های مخفی معروف به قِتقِتَکی مجهز بودند و هنگام تماس بگرده ها را فشار می دادند، با تماس نا محسوس ما ختم وظیفه‌ی ما را دانستند و خود شان را به مرکز ریاست رسانیدند.

موتر والگاهِ تکسی ره ببر تا رستوران:

ما دو نفر مستقیم به دفتر رئیس محترم اداره رفتیم و در کوچ جانب شرقِ دفتر متصل کلکینِ دفتر مقام ریاست نشستیم و گزارش را خدمت رئیس صاحب ارایه کردیم، در اولین وهله دانستیم که سنگِ فتنه زیر پای مالک رستوران بود. عین گزارش را به رفیق منگل هم دادیم. به هدایت مقام ریاست فردای آن روز هم باید به رستوران می رفتیم و طبق ایجاب وظیفه هوش‌مندانه کسب معلومات ‌و کشف جنایات می کردیم. رئیس صاحب ‌رفیق ظاهرشاه منگل گزارشات ما را تنها تنها شنیدند.

محترم رئیس ما و محترم رفیق منگل در معادلات مدیریتی دایم عبوس بودند و کم‌تر کسی خنده یا حد اقل و به قول عام پیشانی باز شان را دیده بود ولی آدم های مشفق و مهربانی بودند که مادون نوازی داشتند اما سپردن حقِ مستحق به حق در اصول شان نه بود. رفیق در برخورد های اجتماعی ‌و مباحث سیاسی سخت گیر تر از رئیس محترم اداره ما بودند. در بخش های اول روایات زندگی ام نوشتم که باری رفیق منزل را گفتیم ...رفیق ...،ما بسیار مطاله‌ی سیاسی و اجتماعی داند، رفیق منگل گفتند ... چی ره می فامه.... تو پرسانش کو‌ که یک گام به پیش دو گام به پس چی معنای فلسفی داره..... فردا باید به وظیفه می رفتیم اما ترفند جدیدی هم به کار بود تا به اصل موضوع می رسیدیم... رئیس صاحب محترم اداره از من پرسیدند راننده‌گی را بلد استم یا خیر؟ من گفتم نه... گفتند اگه یاد داری والگای تکسی ‌ره ببر گفتم یاد نه دارم... پیاده یا ده تکسی شهری برویم خوب اس...و‌ رفتیم...».

مالک رستوران خاین و قاتل:

برنامه را طوری تنظیم کردیم که آن خواهر کمی وقت تر از من به رستوران برود و بداند چی گپ هایی است و در ضمن کاکای پیش خدمت را از آمدن و نیامدن من بپرسد و کمی در مورد غصه‌ی من به او بگوید تا حس دل سوزی کاکا زیادتر گردد.

رفیق منگل هم با یکی دو رفیق دیگر ما به بهانه‌یی داخل رستوران شدند و من هم داخل رفته کاکا را دیده ‌و پرسیدم که آن دوست من نیامده ... گفتند داخل اس ... داخل محل خانه‌واده ها رفتم... خواهر هم‌کار ما وخت تر معلومات هایی مفیدی به دست آورده و حس ترحمِ کاکا را هم نسبت به من قوی ساخته بودند. معلومات مهمی که هم‌کار ما به دست آورده بودند، تشخیص چهره و‌ شناخت مالک خاینِ رستوران بود. گفتند ... وقتی او را عقب میز پذیرایی و با غُرابه دیده بودند از کاکا جویای موقف آن پست فطرت در رستورانتی شدند که خودش مالک و برای به دست آوردنِ پول حاضر به کُشتنِ کسانی گردیده بود که برای کسب عاید به او خالصانه کار می کردند.

هم‌کار ما گفتند که مالک قدِ متوسط و سیاه چهره‌ی بسیار چاق و دارای خُلقِ حیوانی بوده و در مدت کم‌تر از بیست دقیقه حضور پیوسته در تلفن دکان او زنگ می آمد و یا خودش زنگ می زده گاهی با اضطراب و زمانی با خنده های نه چندان از تَه‌ی دل با جانب مقابل خو‌د صحبت کرده و کارمندان خود را نه چندان با آدمیت خطاب می‌کرده و وظیفه‌یی برای شان در رسانیدن چای صبح ‌و یا کباب ‌و یا فرمایش مشتری می داده ‌و ساحه را زودتر از بیست دقیقه که هم‌کار ما اوپراتیفی دیده بود تَرک کرده است.

خواهر هم‌کار ما توضیح دادند که مشخصات آن آدمک با محتوای اطلاعیه‌ی ها به دست آمده و عکسی نه چندان هم عالی مشابه بوده و مالکیت او به رستوران قطعی ثابت شده بود.

نارضایتی خَدَم و حَشَمِ آن آقای بدبخت از روش اخلاق و‌ برخورد او با ماتحت ها مورد مهمی بود که همکار شهید ما در آن کشف کرده بودند. چنان منفذی توانست ما را کمک کند تا با دو تن از کارمندانِ اناث هم ارتباط گویا مشتری و مالک را تأمین کنیم.

با کاکا گرم جوشی زیادی گرفتیم، تا آن سرحد که اگر ما هم نه می خاستیم ایشان خود بدون آن که بدانند معومات های شان هم برای امنیت عمومی، هم برای بقای حیات خود شان و هم برای جلوگیری از شهادت و زخمی شدن تعدادی از هم‌وطنانِ ما که آن جا به صرف غذا می آمدند‌ چقدر مهم بود.

وظیفه حدود یک هفته دوام پیدا کرد و با این فرق که دیگر همه رستوران با کارمندان آن در کف دست ما قرار داشت.

کاکای پیش خدمت در روز پنجم پسا آشنایی با ما خبری عجیبی را روایت کرده و در حالی که نوعی اضطراب و ترس هم وجودش را گرفته بود تا نزدیکی شان با ما پرسش برانگیز نه باشد. ایشان گفتند:

«... وَلَه بیادر ... دینه شو همی مالک آمد و به ما امر کد... که باد از ای تا امر ثانی کل قیمتا ره نِصپ “نصف” کنین...و نانام به مردم زیاد بتین... ده گدام بسیار مواد آورد و گفت گوشتام زیاد کنین... آن سخن برای کاکا یک امر غیر قابل منتظره، اما برای انکشاف پروژه‌ی امنیتی بحث بسیار مهمی بود.

ما موضوع را بی اهمیت جلوه داده ‌و به شوخی گفتیم ...البت لاتری خلیفی تان بر آمده...گفتند ...نی بابا... یک آدم کنچوس... اس ... مگم خدا میدانه... حرام زاده چی نقشه داره...»، کاکا از پیش ما رفت و ما بین خود گفتیم...حد اقل چند روز بی‌غم می باشیم از امنیت خود ما... خواهر هم‌کار ما گفتند ...‌کاکای بی‌چاره چی خبر داره که ای لعنتی کل شانه...به کُشتن میته...ضرور بود گزارش عاجل به مقام ریاست و رفیق منگل داده شود...‌فیصله کردیم که خواهر ما برای کسب معلومات در رستوران باقی بمانند و با دو بانویی که آن جا کار می کردند...نوعی تماس غیر محسوس داشته و پرسش های دُور انداخته کنند تا ثُقم و صحتِ گپ های کاکا تایید یا رد شود و من به ریاست رفتم برای ارایه‌ی گزارشِ عاجل و اضطراری...

جریان را به مقام ریاست عرض کردم و رفیق نورستانی بلافاصله طبق هدایت شان مسئولان مدیریت های عمومی را فراخواندند. برای ارسال گزارش به مرجع مربوطِ خارج از اداره‌ی ما جریان را تحریر نمودم و حسب هدایت مقام به ادارات مربوط گسیل شدند.

دست داشتن مالک رستوران در جنایت قطعی بود:

جلسه‌ی اضطراری تحت رهبری شخص رئیس محترم اداره دایر و حقیر نه به صفت مسئول که به عنوان گزارش دهنده اجازه‌ی حضور در آن جلسه را یافتم... یگان بار فعال بودن هم خوب است اگر پَلَو نه‌خوردی با پلو خوران یک جا استی و لقمه های شان را حساب می‌کنی چون بیش‌تر آقایان تنها پَلَو خوری را بلد بودند و بس.

رئیس محترم ما پیشا پرسش ها از من جریانی را که از من شنیده بودند و تحریر هم کردم به حاضرین گفتند و ارزانی عاجل و بدون قید زمانی غذا و تغیر عاجل در برخورد مالک را مایه‌ی نگرانی دانسته و هدایات شان را صادر کردند

مقام ریاست ‌و مجلس اضطراری به نتیجه رسیدند‌ که :

اول_ اطلاعِ به دست آمده‌ی قبلی صحت داشته و رستورانت برگِ سبز هدف است.

دوم_ مالک رستورانت به دلایل مؤثق عامل و حاملِ آن برنامه‌ی کُشنده ‌و ویران‌گر بوده و به صورت قطع پول هنگفتی هم به دست آورده بوده است.

سوم_ وظیفه‌ی من و‌ خواهری که هم‌کار ما بود ختم شد و ادامه‌ی آن امکان افشا شدن را داشت و کاش افشاء می شد.

چهارم_ دلیل ارزانی غذا هم جلب مشتریان زیاد بود تا در روزِ انجام جنایت تعداد تلفات زیاد باشد.

به من هدایت دادند تا آن هم‌کار گرامی ما را برگردانم و بخش های دیگر وظایف شان را تا زمان سپردن مسئولیت نظارت به اداره‌ی محترمِ خارج از اداره‌ی ما دنبال می‌کردند.

من هم رفتم و چون آخرین روز وظیفه بود نان را از خانی سرکار در همان رستوران خوردیم که دیگر آن جا از قیمتی خبری نه بود.

به بانوی هم‌کار ما گفتم وظیفه ختم است، خداوند بیامرزدَشان گفتند: «...رفیق عثمان... ای خانمام گپ کاکا ره گفتن اما بر عکس کاکا بسیار پریشان استند... و پیش‌تر چند نفر آمدن و بسته های مشکوکه داخل آشپزخانه بوردن...هیچ کدامش مواد غذایی نه بود ... سر بسته و با احتیاط داخل شان کدن...گفتم ...هر چی دیدی ‌و شنیدی ره به رئیس صاحب و رفیق منگل بگو ...هر چی باشه وظیفی ما و تو ختم اس... » رستوران را با عالمی از تشویش به خاطر حیات مردم ترک کردیم.‌ وظیفه

ناکام ماندیم و رستوران منفجر شد:

وظیفه‌ی ما ختم گردید و ما مصروف انجام وظایف خود شدیم، مقام ریاست و مراجع مربوط

می‌دانستند که وضعیت در چی حال است، اما مدام از هم‌کاران ما معلومات می گرفتیم.

نه دانستیم اشتباه کار در کجا بود و چه‌گونه عملیات خنثا سازی برنامه‌ی تروریستی اشرار در آن جا ناکام ماند ‌و کدام اداره در غفلت بود؟ من در حدی هم نه بودم که رسماً در جریان اقدامات ناکام بعدی می بودم و مقام ریاست ما هم به دلیل ختم انتقال ماهیت وظیفه از ریاست ما به ریاست دیگری فقط می‌توانستند با مقام ریاست مربوط در تماس باشند.

هر چه ‌و چی که می بود ارزشی نه داشت، وظیفه ناکام و مردم شهید و زخمی و‌ محل هم ویران گردید.

ظهر روز چهارم ختم وظیفه‌ی ما که روز نهم شروع وظیفه بود صدای مهیبی در جانب شهرنو شنیده شد و ما که در اداره بودیم ‌و اداره‌ی ما نزدیک‌تر به شهر نو قرار داشت بیش از همه صدای انفجار را شنیدیم، چند دقیقه گذشت که هدایت عاجل داده شد برای حرکت سوی شهرنو... و معاون صاحب اول به آن بانوی هم‌کار ما گفتند: «....رفیق... زحمتای تان هیچ شد... برگ سبزه...ورداشتن... گزمی نزدیک به ساحه ده مخابره راپور داد که بسیار نفر کشته و‌ زخمی شده... زود خوده برسانین مه به رفقایی که ده ساحه استن ... هدایت دادیم...همه گی اموجه میاین...» آمبولانس ها هم آواز شان

می آمد...رفتیم و ساحه را دیدیم و توته های گوشت و پا و سر و بدن آدم های بی گناهی را جمع کردیم که اصلاً از مرگ شان خبر نه داشتند و همان دو مهربانو... و همان کاکا هم در جمع شهدایی بودند که بیش‌ترین آسیب به ایشان رسیده بود... هیچ انسانی که عاطفه داشت و آن حالت ملالت را می دید از گریه و فریاد خودش را گرفته نه می توانست.

برنامه ریزی اشرار به رهنمایی پاکستان و ایران و عرب های لعنتی در رأس همه آمپریالیسم آمریکا و انگلیس در آن جا چنان سنجیده شده بود که گویی همه شهدا و جان باخته ها و زخمی ها به اساس کدام دعوت نامه آن‌جا حضور به‌هم رسانیده بودند تا قربانی شوند.

در اقدامات بعدی آن مالک قاتل هم با هم دستان اش دستگیر و کوتاه کاران در انجام وظایف شان مجازات شدند، اما چی؟ سود که بسیاری ها به دیار نیستی سپردند در جمع شهدا کودکان و‌ زنان هم بودند. من و ...مهربانوی هم‌کار به خاطر همه و به خصوص کارمندان جان باخته‌یی که خالصانه به آن مرد شرور و کثیف خدمت می کردند از عمق دل گریستیم..

دیدار با رفیق منگل:

از سال 2004 من برای سیاحت و دیدار دوستان ام به آلمان می آمدم و اولین دعوت نامه را هم ولید پرونتا رفیق و عزیز و دوست من فرستاده بود...

ادامه دارد....

 

 

++++++++++++++++

مهِ بوبویتهِ ماف «معاف» می کنم

 من و بی پایانی غم‌نامه نگاری های من

                                            بخش های ‌ ۸۲ و ۸۳

مادران در پکتیا ‌و خوست ‌و گردیز و‌ پکتیکا همیشه جنرال و وزیر ‌و رهبر یا عضو دفتر سیاسی یک حزب و رئیس جمهور می زاییدند و‌ مادران ما در شمال و شمال الشرق و غرب و نقاط مرکزی دایم سرباز و خُرد ضابط و خُرد رتبه ها و هیزم سوخت بادران ما را می زاییدند، عسکری از آن شاه نشینان دیده نه می شد و فرمان‌برداری نه بود و همه فرمان‌روایان ما بودند‌و اگر هم کسی به رغم شوق مزاج خودش عسکر می بود، موقعیت بهتر از یک جنرال غیر پشتون جنوبی داشت.

هیچ ادعای مستندی علیه نیرو های دوستم پخش نه شده غیر از شایعات:

غنی به دوستم آغوش کاذب باز کرد و مسلم‌یار جاسوس پاکستان به راحله دوستم برادرزاده‌ی ما شال شان را گرفت. عزت و ذلت همین است.

                 من و بی پایانی غم‌نامه نگاری های من

    یادنامه‌یی از شادروان زنده یاد استاد عظیمی

شادروان استاد عظیمی آن حامل بار سنگین چهار ستاره و آن دژ عظیم در عقیم سازی تهاجم مکاره ناخدایی نه بودند تا دوری یاران بی‌کاره ایشان را در سمت‌دهی کشتی از آوردگاه بلعنده‌ی گیر افتاده در طلسم زمانه به منزل‌‌گاه نه رساند و سر‌نشینان را بگذارد تا هم کشتی تیتانیک غرق مرداب دسیسه شود

استاد مرحوم با تن خسته و تنها هر کاره‌‌یی بودند برای سوق و‌ سیاق رهیدن ها از دام افتیدن ها.

فصل غم‌گنانه‌ی آخرین وداع تلفنی با ایشان را در گذشته روایت کردم..

من چرا؟ به جبهه‌ی خوست رفتم.

من که پیش از وظیفه‌ی خوست داوطلبانه به ولایت کنرها سفر کرده بودم تا رسیدن نوبت بعدی باید در مرکز می بودم. پسر عمه ام را به حیث سرباز در قطعه‌ی ۱۳۱ استحکام که خودم آن جا بودم سوق کردم. خودم ابتداء از مرکز تعلیمی به آن جا تعین بست و تا زمانی که منظوری قبولی من به حیث افسر رسید، مدتی را بودم تا آن که طبق تعینات آمریت محترم سیاسی فرقه به حیث منشی جوانان در غند ۷۲ پیاده معرفی شدم.

برای کسب مهارت ها و بلدیت میرظفرالدین پسر عمه‌ام که حالا بیمار است و خداوند صحت کامل نصیب اش کند لازم بود او مدتی در داخل قرارگاه قطعه می بود، در کم‌تر از یک ماه هر باری که متوجه شدم او‌ سعی داشته خودش را بر شرایط عسکری وفق بدهد. با آن هم من و هم‌کاران محترم ما آموزش و عادت‌گیری او را بهتر تشخیص می دادیم، یک روزی که هنوز لباس عسکری برای او داده نه شده بود، نزد محترم شریف خان سرباز که و کاتب کندک رفته و تقاضای لباس کرده بود، شریف از ده‌‌کده‌ی پراچی شهرستان پغمان کابل که هم‌زمان سرباز دوره‌ی احتیاط هم بودند جریان را به من گفتند و هم چنان جان آقا یا خان آقا خان مسئول البسه‌ی قطعه که از شهرستان نجراب ولایت کاپیسا بودند هم به من از اصرار میر‌ظفرالدین برای گرفتن لباس گفتند.

به ظفر گفتم کمی حوصله کند دو سال در پیش دارد و روزی از پوشیدن لباس عسکری خسته خواهد شد اما گوش های ظفر ناشنوا و تقاضای او پوشیدن لباس و سهم‌گیری در فعالیت های عمومی روزانه‌ی عسکری بود. من برای انجام وظیفه‌ی جلب و جذب به شهر کابل رفته بودم و‌ در ساحات ناحیه‌ی دوم شهر کابل که مارکیت عمومی میوه ترکاری هم در آن‌جا موقعیت داشت در جریان بررسی اسناد عابرین جاده ها به طور تصادف با خواجه سمیع الله فرزند مرحوم خواجه آقاگل خان از ده‌کده‌ی ما مواجه شدم که یکی از سربازان ما ایشان را توقف داده و اسناد شان را مطالبه می‌کرد، خواجه صاحب که هیچ گونه سندی برای معافیت از جلب نه داشتند، خرامان کرده در شهر گشت و گذار داشتند. پس از احوال‌پرسی پرسیدم چی‌گونه بدون اسناد از خانه آن هم از قلا به شهر آمده، ایشان خود را گفتند و من گفتم تا زود تر به خانه برگردد و آن روز کسی به جلب اجباری هم گیر نیافتاد، راست‌‌اش هم آن بود که تمام گروه های سیار گشتی شهر علاقه‌ی چندانی به جلب جوانان و یا به استخدام اجباری مردم نه داشتند و بیش‌تر اوقات دست خالی به قطعات خود بر می‌گشتند و اصرار به تکمیل سهمیه‌ های جلب و جذب از سوی مقامات هم زیاد بود. وقتی به قطعه برگشتم دیدم یک آدم دراز قد بلند‌ِ سلاح به دوش پاس‌داری می کند از دور دانستم که آن آقا ظفر خان پسر عمه ام است. دیگر چاره‌یی نه بود دلیل توزیع سلاح و لباس به او را از فرمانده تولی شان پرسیدم، گفتند: پیش رئیس صاحب ارکان رفته و تقاضای جدی گرفتن لباس ‌و سهم‌گیری در حیات روزمره‌ی کندک را کرده و ظفر آن‌گونه سرباز شد.

دگران در نیرنگ رهایی و ظفر خان عاشق پاس داری:

متأسفانه تعداد چشم‌گیر افسران، خردضابطان و سربازانی موسوم به غیر محارب وجود داشتند و که به دلایل گونه‌گون بخشی از اعضای بدن شان صدمه می دید و به اساس درجه‌ی

مصیبت دیده‌گی و با تشخیص گروه های متخصص صحی وزارت های قوای مسلح از استخدام به وظایف جنگی معاف و‌ در داخل قطعات فعالیت های غیر جنگی می داشتند و از فرستادن به جبهات در همه بخش های ارتش و پلیس و امنیت ملی و مجموع قوای مسلح معاف بودند.

کما این که در برخی موارد استثنایی اخباری از معاملات پولی و زد و بند های خصوصی برخی ااعضای گروه های تشخیص شنیده می‌شد، اما من به آن مواجه نه شدم و به چشم نه دیدم یک داستان جالب را از بیمارستان نمبر ۲ ارتش واقع شش‌درک کابل شنیده بودم که تقریباً تعداد زیادی آن را شنیده بودند به این گونه:

گروه صحی تشخیص درجه‌ی بیماری های افسران و سربازان یا همان کمیسیون صحی بیمارستان هفته‌وار و یا هر پانزده روز و گاهی هم زودتر و دیر‌تر تشکیل جلسه می داده تا پرونده های بیماران شامل فهرست معافیت را قسمی و کلی را بررسی کرده و رأی شان را صادر کنند.

سرگروه صحی یکی از متخصصان محترم و زبردست اعصاب بودند، شکوه هایی از نوع معاملات شان با برخی بیماران در ازای معافیت شنیده می‌شد.

افسر برهنه‌ی کامل در صبح‌گاه یک روز کاری:

یکی از پزشکان محترم بیمارستان نمبر ۲ ارتش به من حکایت کردند که یک روز صبح وقتی همه سرویس های بیمارستان کارکنان و افسران را پیاده کردند، همه در حال داخل شدن به صحن بیمارستان بودند که یک افسر بیمار از قبل بستر شده‌ بخش عقلی و عصبی به صورت برهنه‌ی مادر زادگونه مقابل چشمان همه سبز شده و هر طرف می دویده در حالی که بیش‌ترین تعداد خواهران هم بودند.

راوی به من گفتند، که همه عاجل و یک‌ صدا گفتند این کار داکتر صاحب... است و خطاب به همان متخصص صاحب که هم‌راه شان از سرویس ها پیاده شده گفته اند، وقتی نیرنگ ‌و فریب را به بیماران شان یاد می‌دهند، حد اقل رعایت خاطر اخلاق بانوان را داشته باشند که چنان کار ها دگر تکرار نه شوند.

مهِ بوبویتهِ ماف «معاف» می کنم:

راوی ادامه دادند که آن متخصص صاحب پاسخ بسیار منطقی به سخن‌گوی حاضرین داده و همه را خنداندند، در حالی که همه بانوان حاضر در آن جا بسیار خشم‌گین بودند.

متخصص صاحب به لهجه‌ی وطنی پاسخ دادند که ایشان چنان توصیه‌یی خلاف اخلاق و عرف اسلامی و انسانی به بیماران شان نه کرده و هرگز نه می کنند تا سبب ناراحتی دیگران و وجدان خود شوند. جواب شان این بوده:

« اول مه‌ِ خو نه گفتیمش که ای رقم کارهِ بکُو... دوم... اگهِ او هوشار “هوشیار” باشه کل دنیاره بتیش... خودهِ بی آب میکنه... خی...تو.،، همی کارشه یک دفهِ گک بکُو ... مهِ هم خودتهِ و عین بوبویتِه ماف “معاف “ می کنم.

کنایه‌ی زیبا و مقرون به حقیقت ظریف خان به من:

ظریف خان اهل شهرستان کوه‌ستان ولایت کاپیسا، خُرد ضابط و هم‌کار عزیز ما که هنگام سربازی چندی هم آمر من، در کدام یک عملیات هایی که آن گاه من نه بودم به اثر اصابت مرمی از پای چپ شان معلول کلی داشتند و بیش‌تر اوقات در جلب و‌ جذب می‌ فرستادندشان.

آن روز که خواجه صاحب سمیع الله هم ده‌کده‌ی خودم را رها کردم و برای ظریف خان یک شکار خوبی بود و بعد در قرارگاهِ کندک به خاطر ظفر پرس ‌و پال کردم با خنده‌ی بسیار معنا داری خطاب به من گفتند:

«... ضابط صَیب عثمان خان اَمٰتو کام “کدام” وختی ملک نه بودی‌َ...؟ عسکری اِی رقم نِمیشهَ یکی ره ایلهَ کوُ... یکی ره ده کار نمان... »،‌ ایشان راست می‌گفتند، من که هنوز از قید آزادی های ملکی بیرون نه شده بودم نظام عسکری را دست کم نه گرفتم اما با آن شوخی نابلدانه می‌کردم، در کم تر از یک هفته سه بار خبط کلان کردم: بار اول- من هم‌راه شادروان محراب‌الدین رئیس بدخُوی ستاد قطعه با جمع دیگری هم‌کاران ما و سربازان از وظیفه‌ی تأمین امنیت عبور قطار که در ماهی‌پر بود و‌ شب را هم آن جا بودیم برگشتیم و تصمیم رفتن به خانه های مان را داشتیم. همان ظریف خان محترم یکی از مجلوبین را شکار کرده و به قرارگاه قطعه آورده بودند، منی بی‌خبر هنگام رسیدن به طبقه‌ی دوم با آن مجلوب خوش‌بخت مواجه شدم، رفیق بسیار نزدیک من، مالک داروخانه‌ی عقیل واقع چهار راه صدارت که با حسین یکی از رفقای ما و‌ عارف و ادریس کابلزاد و انجنیر منیر همیشه اوقات بیکار را در نزد او می‌بودیم،‌‌ حالا نام او را فراموش کرده‌ام، وقتی با ایشان مواجه شدم فهمیدم که در دام افتادم. «سلام ...چی میکنی اینجه... وله مره ده تلاشی گرفتن...کی گرفتیت... نامشه نمیفامم یک ضابط صایب اس... پایش کمی می‌لنگه... مه خو نو از ماهیپر آمدیم... خانه میرم... خی.. مرام امشو ببر باز صبح یک جای میاییم... خانام خبر ندارن... خو... »، آماده‌ی رفتن شدیم و‌ من خدمت رئیس ستاد قطعه گفتم تا اجازه بدهند... آن رفیق من شب را به خانه اش برود و فردا بر می‌گردد، ایشان نه تنها به او رخصت دادند حتا برایش اجازه سوار شدن در موتر جیپ خود را دادند، نسبت موجودیت تعداد دیگری از هم‌کاران ما، آن رفیق‌ام در چوکی های فرعی قسمت آخر موتر نشست و همه به طرف شهر حرکت کردیم.

وقتی انسان بی پاس می شود:

فردا وقتی به دفتر آمدیم، اثری از رفیق من نه بود و انتظار ها هم بی نتیجه ماندند و آن رفیق

بی پاس من نیامد.

در چنان حالات نوعی سر افکنده‌گی هم برای ضامن بار می‌آمد و حتا بیم آن می‌رفت تا متهم به سوء استفاده از وظیفه و یا هم ظن و گمان انجام احتمالی معاملات رشوه شود. این ها به آن نامرد ارزشی نه داشتند،‌ وقتی من دنبال او رفتم خیالی هم به ابرو نه آورد و گویی یک نا آشنایی هستیم و از داروخانه‌اش خرید می‌کنم، بهانه تراشید و‌ گفت می‌آید... من عصبی شده و‌ برای آقا فهماندم، چند سال است می شناسیم و به پاس آشنایی او را ضمانت کردم، اما اگر خواسته باشم همان لحظه هم بسته کرده انتقال‌اش می دهم... داروخانه‌اش را ترک کرده و برگشتم، از ظریف خان معذرت خواسته و‌ گفتم می توانی حتا تمام خانه‌واده‌اش را به شمول زن و مرد شان دست‌گیر کنی تا بداند که نامردی چیست. در تمام دوران کار فقط یک بار که باز هم هم‌راه شادروان محراب‌الدین خان به طرف شهر می‌رفتیم و گپ بلند شد به من جدی ابراز داشتند: «... فکر نه کو که یاد ما رفته...مصروفیتا خلاص شوه... باید جواب ته بتی که او‌ سرباز چی شد...»، روزی در قطعه بودیم که سرباز آمریت محترم عمومی سفربری فرقه آمده و نام من را پرسید تا نزد آمر محترم عمومی سفربری بروم. دگرمن مولاداد خان افسر شیک، قد بلند و سیمای بسیار آراسته را همه به خاطر سلیقه‌ی شان بیش‌تر می شناختند تا به اساس وظیفه‌ی شان. خدمت شان رفتم و در راه پنداشتم که حتمی گزارش های فرار برای شان رسیده و من را احضار کرده اند. وقتی رسیدم پس از ادای رسم‌ تعظیم ‌و معرفی خودم انتظار صدور هدایت شان بودم، خلاف انتظار از آن رفیق نامرد من گفتند که در ازای فرار او یک نفر از سهمیه‌ی جلب و‌ جذب قطعه کم می‌کنند و ما دیگر دنبال او‌ نه رویم، گوش های من بلند شدند و دانستم که زیر هر بوریایی خاک توده‌یی‌ست هر چند در ظاهر امر با تلفن کردن ایشان در فرماندهی قطعه‌ی ما حل شد ولی ذهن من پرسش های جدیدی داشت تا بداند پشت پرده‌ی آن راز چیست و طبیعی بود که بار اول هم نه بوده و‌ بار اخیر هم نه بود. در قرار گیری چنان موقعیت هاست که اگر ترا هیچ چیزی هم نه گویند، صدای خاموش همه گویای شک و‌ نگریستن به چشم یک خطا‌کار به تو‌ دوخته شده است، عذابی که انسان با مسئولیت را آب می سازد، بعد ها عین همان کار را برادرزاده‌ی مادرم به نام خواجه محمدرسول با من کرد د ر حالی که پدرش خود منصب دار ارتش بود اما در حمایت از پسر فراری اش جنایت علیه من را مرتکب شد و حتا به خواهر خود هم تا امروز ناسپاس ‌‌و نا مهربان است.

اما من و ظریف خان تصمیم گرفتیم به هر شکل شده آن نامرد را پیدا کنیم و ظریف خان با گروه خود هر روز سه چهار بار بدون وقفه به داروخانه‌ی عقیل می‌رفت اما آن دزد فراری را پیدا نه می‌کرد. یک روز آمد و بسیار خوش بود، فکر کردم مفرور را آورده، داستان را بیان کرد که به رغم تصادف آن روباه مکار و‌ خاین به اعتبار را دیده و تا یارو به خود آمده توسط سربازان خود چنان کوبیده بودش که سزایش بوده و از حال رفته با دهان و بینی و روی شکسته درس عبرتی به او‌ داده بود. دلیل نیاوردن‌اش آن بوده که پس از لت و کوب‌ِ او اسناد نشان داده در کدام قطعه‌ی مرکزی خودش را سوق کرده اما مانند آمران درجه اول با لباس های ملکی و‌ مُد روز.

مدتی گذشت و هنوز برنامه و یا آماده باش قبلی هم برای ما زیر دستان نه رسیده و من در حدی هم نه بودم که شامل هیئت رهبری قطعه باشم، اما در دوران سربازی بازپرس « مستنطق اجتماعی » قطعه بودم که با افسر شدن‌ام هم ادامه یافت.

ظفر پای من را به ولایت خوست کشاند:

ظهر یک‌ روزی به فرقه رفتم چون شب آن نوکری وال قطعه بودم، با نزدیک شدن دیدم همه در محل اجتماع فرقه که نقطه‌ی تلاقی ساختمان ها هم بود جمع شده اند، ابتدا پنداشتم که کدام موجودی اضطراری است، از فاصله‌ی نه چندان دور چشم من به صف منسوبان و هم‌کاران قطعه‌ی ما افتاد که ظفر در اولین نفر سمت چپ نظام ایستاده و‌ سلاح به شانه دارد. در دل‌ام خندیدم و گفتم نواسې ملا جان باز چی گُلهَ به اَو دادی...؟ وقتی رسیدم که گفتند وظیفه است باید زود آماده شوند، محترم عبدالرحمان خان لغمانی فرمانده ما هدایت تنظیم امور را می دادند و همه به شمول محترم عزیزالرحمان خان معاون سیاسی هم حضور داشتند، فرمانده ما به مجرد دیدن من رسم تعظیم ام را قبول کرده و هدایت دادند که باید در قطعه بمانم چون نوبت من نه بود و ایشان به وظیفه‌ی مهمی می‌روند. چنانی که در گذشته ها توصیف کردم و محرمیت یکی از اصول مهم در نظام عسکری است، به جزء نخبه ها و رهبری یگان های عسکری کس دیگری چند و‌ چون احضارات سفربری را تا زمانی نه می دانستند که به مسیر منظور شده حرکت می‌کردند، من خدمت محترم فرمانده ما عرض کردم که ظفر هم در صف ایستاده است او نه باید برود چون دوره‌ی آموزش نظامی را تکمیل نه کرده، از توضیحات توأم با شوخی شان دانستم که فساد زیر پای خود ظفر است و داوطلبانه حاضر شده به وظیفه‌ی محاربه‌وی برود. ظفر را پرسیدم چرا آرام نه می باشد و من را هم راحت نه می‌مانَد، چون بسیار دوست شان دارم با او شوخی هم کردم و گفت : «... مه نِمیخایم کسی بگویه بچی عمی عثمان تیار خور اس...گفتم ... تو حق داری حد اقل تا سه ماه و حد اکثر تا شش ماه تعلیمات نظامی کنی... سابقام برت گفتیم ... آدم نمیشی... تنها شدم و‌ سوی قطعه رفتم در راه افکار پریشانی بر من حاکم شدند که اگر ظفر را از صف سربازان بیرون کنم روح سربازان دیگر نارام می شود و احساس برتری جویی را در وجود ظفر می بینند و من هم به حکم وجدان نا‌ راحت می‌باشم. تصمیم گرفتم از فرمانده محترم ما محل وظیفه را بپرسم اگر نزدیکی ها باشد خیر و‌ اگر دور ها باشد، ناگزیر خودم هم بروم تا کدام مشکلی به ظفر پیش نیاید ‌و خاطر عمه ام که مثل جان خود همه‌مون شان را دوست دارم مکدر نه شود، فرمانده ما گفتند، وظیفه در ولایت خوست و انتقالات ما هوایی و قطار اکمالاتی زمینی است. مجرد هم بودم و جوانی هم بود، به محضر فرمانده مان عرض کردم که من هم می روم ایشان با محبت گفتند: «...او بچه ده کنرام داوطلبانه رفتی مریض شدی پس روانت کدم ... حالی از خاطر ای بچی عمیت میری... نه میشه تو ... باش که ده قطعه هم کسی نه می مانه... و به اثر پافشاری زیاد من موافقت کردند تا بروم. محمد اکبر رفیق دوره‌ی سربازی من پس از افسری هم مشخص با من بودند، گفتم وسایل من را هم آماده کنند و به ظفر گفتم به خاطر تو... مجبور مام بروم ... اگه تره از قطار وظیفه بِکَشُم سر روحیی دگا تاثیر بد داره... نواسې با همت ملا جان گفت... مره که بگوییام.. نِمبرایُم... میرم ...به خیر ... از خاطر مه نرو...»، سر انجام ساعت های چهار پس از ظهر حرکت شروع شد و همه به فرودگاه نظامی رفتیم که بیش‌تر به میدان شرقی معروف بود.

نه می دانم آن همه امکانات و آن همه هو‌ا‌پیما ها چی شدند؟ که حساب شان هم را کسی گرفته نه می‌توانست.

فرودگاه نظامی هیاهوی غرش هوا پیما، تراکم وسایط، مهمات ‌و وسایل قابل انتقال، ازدحام کم‌نظیر منسوبان هر سه ارگان قوای مسلح و طنطنه‌ی پرشوری که گویی همه به کدام عروسی دعوت بودیم، نه تشویشی و نه دل‌هره‌یی و‌ نه اضطرابی و نه هراسی نزد هیچ کسی دیده نه

می شد، آهسته آهسته همه بی خبر ها فهمیدند که مقصد پرواز ولایت خوست است ‌و اولین بار با چنان ظرفیت بزرگ زمینی و هوایی. به خصوص که طیارات سنگین و ‌غول پیکر هم برای اولین بار از طرف روز و‌ بدون دغدغه روانه‌ی آن جا بودند. معلوم بود که هوا پیما ها از صبح گاهان زود یا از روز های گذشته مصروف حمل و‌ نقل بوده اند و شاید هم ما چندمین گروه در حال انتقال بودیم

و به دان سان من داوطلبانه به ولایت خوست رفتم.

دوستمی ها پیروزمندانه به کابل برگشتند:

پسا ختم عملیات گروه های رزمی فرقه‌ی ۵۳ اولین کسانی بودند که به کابل انتقال یافتند.

به نظر می رسید همه نیرنگ هایی که برای استفاده از نام دوستم در شکست اشرار خوست به کار برده شده بودند، حربه های قابل مانور چند منظوره داشتند. که حتا خود دوستم هم از آن آگاه نه بود و شاید مانند ما ها یکی از شنونده های چنان شایعه های غیر قابل باور بوده باشد.

آدم های کوره دیده هرگز در امور پولی خود شان را بدنام نه می کنند و دوستم هم یکی از آن آدم ها بود، هرگاه چنان توافقی هرگاهی بین دولت ها و نیروهای رزمی به وجود آید، آن گروه ها مانند بلک‌واتر آمریکایی یا گروه گلب‌الدین حکمت‌یار گروه های آدم کش تروریستی بار می آمدند و دوستم که فرقه‌اش بخشی از ارتش نیرومند آن گاه بود هرگز چنان کاری نه می‌کرد و نه کرده است.

هیچ ادعای مستندی علیه نیرو های دوستم پخش نه شده غیر از شایعات:

بعد ها که من با دوستم آشنا شدم و شناخت و روابط ما بسیار عمیق شد، از ایشان در مورد حوادث خوست پرسیدم، جواب بسیار وطنی و عام و کُردکَی داده و گفتند: (... عثمان نه باشه مه اقه بی عقل میبودم اینجه رسیدن...آسان بود...مه خُودُما ره ده جنجال انداختگی شیشته نیستم...اوازه...پَوازا ره مام شنیدگی بودم... ما دگه پِکرا داریم... ما به خاطر پیسه میسه جنگ کدَهً‌گر نیستم... اینه... تو خو حالی ‌قَتٰ مه بلد شدَگیستی...رفیق داکتر صایب نجیب اس دگه... هر گپ از دانش آمد میگه...اگه کل اوغانستانام به نام مه کنه... ما هیش قبول ندارم...ارمانای مه کلان اس...).

شکی نیست که در جریان جنگ ها حتا برخی نیرو های کسانی که خود شان را طلایه داران بشردوستی می‌دانند دچار اشتباهات سنگین و جنایات می شوند، مثل کانادا، آسترالیا و اروپا، اما ارتکاب آن جنایات بخشی از دورنمای خط راه‌بردی شان نیست که طرف تأیید دولت ها باشد و با مرتکبین نظامی جنایات، برخورد های جدی و‌ سنکینی می شود. اما در آمریکا ‌و چین و روسیه و ایران ‌و پاکستان و افغانستان موضوع کاملن فرق می کند. بدترین نظام های حاکم حتا طالبانی و اخوندی قبول نه دارند که به جنایت کاران جنگی و‌ ناقضان حقوق بشری در نیرو های مسلح شان چراغ سبز نشان داده اند و انصاف هم نیست که چنان کنند، کما این که همه نیرو های مسلح شان مرتکب اشتباهات جنگی نه می شوند و نقص آنان رسیده‌‌گی دیر هنگام به ازتکاب جنایات است.

من این‌جا در پی دفاع از افرادی نیستم که در رده های مختلف نظام ها و رهبری فرماندهان نام دار مرتکب جنایات جنگی شده اند و یا خود شان به نوعی در مظان و‌ گمان عدول از موازین قرار دارند، بل می خواهم تأکید کنم که بیش‌ترینه ادعا ها جنبه های میان تهی و اغراق آمیزی دارند که غالی گونه اند تا واقعیت ها. در بررسی های تمام دوره ها حتا دوره‌ی حاکمیت ها مردم سالار هم ازتکاب اشخاص مشخص به جنایات وجود دارند، نه سیستم منظم سازماندهی و رهبری شده‌ی جنایات مانند گروه های مافیایی و تروریستی طالبانی در کشور ما و شاخه های بی‌شمار آن در خارج از کشور ما یا نیرو های تروریستی همه کشور های جهان. افراد و اشخاصی که در تحت رهبری دوستم هم مرتکب جنایات جنگی شده باشند مستوجب باز پرس و‌ مجازات اند و دوستم هرگز مخالفتی با آن نه داشته است، ولی تا امروز غیر از اتهامات تبلیغی چیز مستندی علیه شان

ارایه نه شده است.

 

                          توهمات مشترک    

شادروان دکتر نجیب و زنده روان دکتر غنی

اگر باوقار بودی مستبد هم به تو سر خم می کند

به طور مثال:

غنی به دوستم آغوش کاذب باز کرد و مسلم‌یار جاسوس پاکستان و فرعون انتصابی، به راحله دوستم برادرزاده‌ی ما شال شان را گرفت. عزت و ذلت همین است.

     اگر بی وقار بودی به ایستادن ات فرمان می دهد 

  ملت در حسرت سرنوشت اما نجیب عاشق سیوان  

 ترامپ در حسرت دیدار کیم بود اما متفکر ما را ذلیل و بایدن غنی را دست‌پاک خود ساخت یک گام نگاه به دی‌روز :

عجیب است‌، گاهی جهان با وجود داشتن ظرفیت های بلند علمی، عقلانی و دراکیت پویای سیاسی، چنان شیفته ی یک خبری می شوند و دست از پا نه می‌شناسند و در خیالات واهی دنیای رسانه و سیاست را چنان سرگرم و رنگین می سازند که گویی کسی معجزه آفریده و یک شبه جهان را در دگرگونی عملی زدودن تقابل ها و تفاوت ها و ناهنجاری های مستولی و‌ حاکم بران چهره‌ی دیگری داده و صلح کامل را ارمغان بشر داده است

در بحبوحه‌ی همین تحت تاثیر بودن هاست که حتا بزرگ ترین تحلیل گران سیاسی و نظامی هم از اندیشه و تفکر قبل از ظهور چنین خبری، مرتبت جا افتاده‌گی خبر را از نظر زمان ‌و مکان و از ورای تاریخ و پیشینیه ی مرتبط به این خبر هم عاجز می مانند

فرستادن اعمال نامه‌ی غنی توسط وزیر بایدن من را به یاد بازی های کودکانه‌ی ترامپ و‌ مناعت بلند کیم ‌ایل‌سونگ انداخت که چه مدبرانه مغرورترین و منفورترین اما مقتدرترین رئیس جمهور جهان را به پیش پاهای خود انداخت

به یاد داریم که خبر مربوط بی سابقه‌ی موافقت رهبر کوریای شمالی برای دیدار با ترامپ هرچند یک‌ تکانه‌ی‌ مثبت بود اما آیا به این همه هیاهوی تبلیغاتی می ارزید؟

آیا رهبر و دیکتاتور جوان کشوری که تار وپود اساس گذاری کشورش میراث دیرین خانه واده‌گی و کشوری اش فقط و فقط روح نظامی و قدرت بلند مانور اتمی به دست آوردن است و عملاً به سلطه‌ی منطقه وی خود دست یافته و آزمایش های گزینشی و رخ نمایی اتمی برضد آمریکا را جزء رصد کاری های روزانه اش می داند و باوری هم‌ به آمریکا نه دارد، چون آمریکا هیچ گاه قابل باور هم‌ بوده نه می تواند، به جنون دچار شده‌ بود که چنان عقب گرد یک باره کرد و یا هم تکتیکی به کار برده بود تا سرآمد سیاست هم شود؟ ما در چند اقدام پسین و آگاهانه‌ی این جوان هنوز ناشناخته ی کامل ولی مدیر مدبر و‌ دیکتاتور مقتدر دیدیم که درسیاست هم از ترامپ و‌ حتا مجموعه‌ی تیم کاری، سیاسی و نظامی کاخ‌ سفید بسیار توانا تر بود. نزدیکی با‌کوریای جنوبی، نرمش روش نظامی سیاسی، پیش‌کش های حیرت انگیزی که کسی از وجهه‌ی رهبری چون کیم انتظار نه داشت و طرح دیدار با ترامپ که هنوز مورد تایید کشورش هم‌ قرار نه‌ گرفته بود و ‌جهان را غافل‌گیر کرد و متوجه کشور و شخص خود ساخت و در پی آن افکار عمومی جهانی را خواند و 

تمایز خردمندانه‌ی تحلیل و تفسیر و عمل کرد به موقع سیاسی قبل از ترامپ، از خود به جا گذاشتن و بر آن مبنا سیاست آینده ی خود را تعین‌کردن از خصوصیات بارزی بود که در آن بازی بزرگ سیاسی، سیاستی، نظامی و رسانه یی از خود به جا گذاشت و‌ بار دگر تردستی خود از ترامپ 

را به رخ کشید و ما زیرکانه دنبال حوادث و‌ موضع گیری هایی بودیم که در سه مرحله‌ی بعدی یعنی مقدمات دیدار، عملی شدن احتمالی یا صد فیصد دیدار و تبعات مثبت و منفی پسا دیدار رخ می‌دادند و دادند

نتیجه هر آن چی بوده باشد، بدون‌ نگاه خوش‌بینانه به رهبر کوریای شمالی که دیکتاتور بی رحمی است ولی برای بقای اقتدار کشورش هر کاری کرد و می کند، باید سیاسیون، تحلیل گران‌ و 

کاخ سفید اعتراف کنند که ابتکار عمل در آن ‌بازی های اخیر به دست کوریای شمالی بوده و آمریکا در موضع بازنده قرار گرفته بود

به خاطر داشته باشیم‌ که همیشه قدرت تهدید و فشار و یا توانایی نظامی کارا و‌ کارگر نیستند و بر عکس فعل و انفعالات سیاست ورزی ها بسیار مهم‌ تر از قدرت مانور نظامی است 

نیرو‌های جنرال دوستم پس از برگشت به کابل و انجام وظایف زیادی، مورد تفقد شادروان

دکتر نجیب قرار گرفتند و استقبال گرمی از آن ها به عمل آوردند و تا حدود امکانات صفوف اولیه‌ی حاضرین را در آغوش کشیدند و با استقبال مشابه تشریفات دپلوماتیک دست را ست شان را برای دعوت حاضران به نشستن در جا های شان پیش کشیدند، در حالی که همه سربازان ‌افسران و منصب‌‌داران تحت فرمان ایشان بودند.

آن همه نوازش برای عاشق بودن پروپاقرصی نه بود که شاد روان دکتر نجیب به دوستم و‌ نیرو های او داشت بل ضرورت حیاتی در بقا و‌ فنای خودش ‌‌ نظام‌اش بود که متأسفانه بعد ها با روگرداندن شان از دوستم همه چیز به دِگَه روی شد.

اختلافات، حنایپسا جنایات مشترکین پلنوم ۱۸با شادروان   دکترنجیب:

بر خلاف ادعا هایی مندرج در کتاب گونه های قطور و یا مقالات و کوتاهه‌ های سیاسیون مقتدر در پلنوم ۱۸ که منجر به کنار زدن شادروان رفیق کارمل شد دو خط روشن ترسیم شده بود:

اول_ بُعد خارجی در روگردانی سیاسیون شوروی سابق از ایشان، در گذشته شوروی ها و در آزمنه های کهنی همه جهان امپریالیستی و استعماری پشتون پرور های مهربان تر از مادر ها بوده اند و استند و هر دو‌‌ گروه در پیمان شکنی های شان پیشینه های شرم‌گینی دارند. اما آن گاه تعین کننده های خطوط سیاست و‌ ماجرا آفرینی ها برای نظام سیاسی افغانستان تنها شوروی و بلاک شرق بودند. چنانی که غرب در خدمت اشرار قرار داشت.

دوم_ دو‌م سنت شکنی های تعهدات تشنه‌گان قدرت و به صورت عمده از شاگردان، هم‌تباران ‌و حتا خویشاوندان خود شادروان رفیق کارمل عزیز و کشته شده‌ی با مظلومیت دست خودی ها مانند رفقا فرید مزدک، نجم‌الدین کاویانی، وکیل، کشتمند و شادروان یعقوبی که هرگز بالاتر از آن چه در آن زمان بودند، نه می شدند و نه شدند بر عکس بسیار نزول شخصیتی در اجتماع و حزب و نزول سیاسی و اقتداری در حزب و‌ دولت گردیدند.

ادعا های دروغ ایستایی رهایی از حاکمیت انحصاری نخبه گان پشتون و جلوگیری از پشتونیزه شدن مادام‌العمر کشور فقط بهانه‌هایی بودند که آقایان به خود تراشیدند. به صورت قطع داستان اینان مشابه هوس زلیخا به یوسف ع است که اگر حضرت یوسف به زلیخا بلی می‌گفتند باید هوس او را پوره می‌کردند، دیگر نه عشقی بود و نه معشوقی.

         عملیات خرسین و نزدیکی تباهی دور دوم فرماندهی محترم محمدهاشم خان جنرال ناکام و همیشه در خواب و معاون 

فرقهی۸:

در بخش های گذشته گفتم که عملیات عمومی خوست ختم شد و گفتند تا رسیدن نوبت پرواز یک تصفیه‌ی حول و حوش فرودگاه خوست و مناطق کمی دورتر از آن را به عنوان تحفه انجام بدهیم.

همه شاملان فرقه در وظیفه گماشته و به محله‌یی به نام خرسین فرستادند مان. وجه تسمیه‌ی نام خرسین در شهرستان لکن را نه دانستم و مرور من هم به معلومات های اینترنتی بی ثمر ماند، ‌و نام محل را در آن زمان همان خرسین گفتند.

اشرار اجازه‌ی پیش‌روی را برای ما در مرز نیمه پهن دشت بین دو تپه دادند و از تپه‌ی اول یا نقطه‌ی صفری حرکت کردیم و پهن دشت کوتاه را درنوردیدیم که در سمت شرق قرار داشت و ما باید از شمال به جنوب می رفتیم.

به طرف غرب ساحه پلیس وزارت داخله توظیف بود که آن زمان رفیق گلاب زوی وزیر آن بود، چون مادران در پکتیا ‌و خوست ‌و گردیز و‌ پکتیکا همیشه جنرال و وزیر ‌و رهبر یا عضو دفتر سیاسی یک حزب و رئیس جمهور می زاییدند و‌ مادران ما در شمال و شمال الشرق و غرب و نقاط مرکزی دایم سرباز و خُرد ضابط و خُرد رتبه ها و هیزم سوخت بادران ما را می زاییدند، عسکری از آن شاه نشینان دیده نه می شد و فرمان‌برداری نه بود و همه فرمان‌روایان ما بودند‌و اگر هم کسی به رغم شوق مزاج خودش عسکر می بود، موقعیت بهتر از یک جنرال غیر پشتون جنوبی داشت.

ادامه دارد...

 

  بخش های ۷۸ و ۷۹     

من سه سال پیش در مورد دوستم چیزی نوشتم اما حالا حیران ام که دوستم نه ترسی که رفیق من بود چی شد؟

دوستمی را که من می شناختم تا دم مرگ هم آن دوستم نه می شود و هرگز نه می شود اگر هزار بار دیگر هم از غنی مارشالی بگیرد.

قوم‌‌گرایی و تبارگرایی بیماری جدیدی که سوگ‌مندانه حالا از دوستم یک شخصیت تمام عیار تبارگرا بار آورده است.

طبیعتِ گوارای خوست فضای دل‌نشین و روح انگیزی بر هر یک ما ارزانی می‌داشت، تپه های طبیعی ساخت حکمت خدا، سبزه زار های بهاری، اوضاع جوی منحصر به فرد، آسمان صاف و آبی یک باره با غبار ابر ها چهره می‌بازد و به آب‌شاری ‌مبدل شده سوی زمین ترنم باران رحمت می‌شود و چنان خیس می‌شوی که راهی به گریز و مکانی به پنهان شدن نه می‌یابی و هنوز تقلای تو نا تمام است که فروغی از لایه های ابر ها بر تو می تابد ‌و باران آبشار آسمان می ایستد، چو بالا می‌نگری نه از ابر خبری‌ست و نه از باران اثری، آن چه به تو مهر می ورزد تابنده‌گی آفتاب نورانی خوست زیباست. و بی جا نیست که آدم های دم‌دمی مزاج را آسمان خوست خطاب می‌کنند و تفاوت آدم و آسمان خوست آن است که آدم ها ظلمت می آفرینند و آسمان خوست در هر حالتی رحمت خدا را پخش می‌کند.

·         یادنامه‌یی از شادروان زنده یاد استاد عظیمی

·         تنهایش گذاشتند و بعد به تیر نقدش بستند، اما استاد خرد و‌ اندیشه، ماهر سیاست و اداره، شکوه استعداد و توان مندی و‌ سکان‌دار هدایت کشتی رها شده از بحرتلاطم به ساحل تفاضل و پیروز در تقابل شد. 

شادروان استاد عظیمی آن حامل بار سنگین چهار ستاره و آن دژ عظیم در عقیم سازی تهاجم مکاره ناخدایی نه بودند تا دوری یاران بی‌کاره ایشان را در سمت‌دهی کشتی از آوردگاه بلعنده‌ی گیر افتاده در طلسم زمانه به منزل‌‌گاه نه رساند و سر‌نشینان را بگذارد تا هم کشتی تیتانیک غرق مرداب دسیسه شود. 

استاد مرحوم با تن خسته و تنها هر کاره‌‌یی بودند برای سوق و‌ سیاق رهیدن ها از دام افتیدن ها.

فصل غم‌گنانه‌ی آخرین وداع تلفنی با ایشان را در گذشته روایت کردم.

 

خطاب برای سفسطه سرایان:

آنانی که این روایات من را یادداشت های شخصی می دانند، 

می دانند که نه می دانند. من قصه پرداز نه بل بخش حقیقی این روایات هستم و بدون من کامل نیستند.

·         مرحوم رفیق رحمت الله رؤفی، رفیق داود عزیزی و رفیق امام الدین جنرالان سرگردان.

·         مرحوم‌ استاد اکرم عثمان متخصص ناپخته‌ی سیاست و قلم‌پرداز جانب دار.

·         رفیق وکیل با ده ها رمز ناگشوده.

توضیح:

بار ها اذعان داشته و بار دیگر اکیداً می گویم که تمام موارد انتقادی من به همه طرف ها برخی و یا اکثر نخبه هایی اند که فتنه آفرینی کرده اند، مهم نیست از کدام تبار، قوم و قبیله و یا دودمان و یا عشیره اند. تاجیک، پشتون، ازبیک،‌ هزاره، پرچمی،‌ خلقی، تنظیمی، سرخ، سفید، سیاه و هر کسی که باشد، مرور کلی نگاشته گونه ها ادعای من را ثابت می‌سازد. من به همه اقوام شریف کشور احترام بی پایان دارم، اما دشمن معامله گرانی به نام نخبه هاستم.

بیش‌ترین خاطرات من با رفقایم بوده است که طیف وسیعی‌یی از همه اقوام کشور اند، هر گاه نامی از کرکتر های شامل روایات فراموش من می‌شود لطفاً خود شان یا دیگر هم‌کاران عزیز ما به من گوش‌زد نمایند و یا خود شان به اصلاح بپردازند تا من آگاه شوم.

تداوم نقد بر نوشته‌ گونه‌یی در شماره‌ ۶ دلو ۱۳۹۴ روزنامه‌ی ۸ صبح!

نگارنده‌ی آن گزارش تخیلی در بخشی از آن می نویسد

{{{ مساله دیگر که قلب مجاهدین به‌ویژه مجاهدین شمال را جریحه‌دار ساخته بود، حادثه فرخار بود که به تاریخ ۹ جولای  ۱۹۸۹ در آن ولایت رخ داد و مجاهدین بسا از گروه‌ها را در برابر مجاهدین و رهبری حزب اسلامی، مشکوک و مظنون ساخت.

بنابران، حکومت کابل با در نظرداشت حقایق بالا و تعبیر و تفسیر و ارزیابی وضعیت منطقه و رهایی از درگیری‌های خوست که حیثیت زخم خونین را پیدا نموده بود، به حمله‌یی وسیع مبادرت ورزید و پایگاه‌های مجاهدین در تنگی واغجان را تصرف نمود و تبلیغات وسیعی را به‌راه انداخت و ده‌ها خبرنگار و عکاس را به آن‌جا گسیل نمود و به ده‌ها برنامه تبلیغاتی که بسیاری از آن‌ها جعل بود، مبادرت ورزید.

انجنیر گلبدین حکمتیار، سقوط تنگی واغجان را تایید کرد، اما علت سقوط را فشار بیش از حد و خرابیِ هوا و سیلاب‌ها عنوان نموده گفت: “جنگ در لوگر مدت‌ها قبل آغاز شد و نجیب در یکی از اعلامیه‌هایش اعلان کرد که قوت‌های ما به طرف تنگی واغجان در حالت پیشروی است. از آن مدت تقریباً هشت‌ماه می‌گذرد. در عملیات قبل از زمستان، ولسوالی‌های محمد آغه با تمام پوسته‌هایش فتح شد و عملیات حکومت در راه باز کردنِ راه گردیز و لوگر ناکام ماند. در این اواخر در اثر باران‌های شدید و جاری شدن سیلاب‌ها، مجاهدین نتوانستند سنگرهای خویش را در تنگی واغجان اکمال کنند. رژیم قوای ده‌هزار نفری را به‌خاطر اشغال مواضع مجاهدین در تنگی واغجان تشکیل داد. تعدادی محدود از سنگرهای مجاهدین در تنگی واغجان، به‌دست آن‌ها افتاد. نجیب به‌خاطر شکستش در خوست، خواست از گرفتنِ چند پوسته در واغجان، تبلیغات وسیعی را به‌راه اندازد، درحالی‌که فقط چند پوسته را گرفته است.” (۷۳)

میدیا یا ریاست خبررسانی حکومت موقت نیز دلیل سقوط تنگی واغجان را، سیلاب‌های شدید و آب‌خیزی دریاچه‌های منتهی به آن منطقه قلمداد نمود: “از تاریخ ۱۸ اپریل ۱۹۹۱، جنگ‌های شدید در تنگی واغجان ولسوالی محمد آغه ولایت لوگر جریان دارد. به تاریخ ۲۵ اپریل، مجاهدین از دو پوسته مهم تنگی واغجان عقب‌نشینی کردند و یکی از عوامل مهم آن، عبارت از سیلاب‌های شدیدی بود که مانع اکمال جبهات مجاهدین شد.” (۷۴) }}}

دلایل رد:

نگارنده‌ی تازه کار وقتی خواسته جعل بنویسد، فراموش کرده که چیدمان های تخیلی و بیش‌تر تبلیغاتی را متوجه باشد تا روزی در دام نقدی گیر نه کند.

اما شکار تیر نقد شد و نیازی به دام هم نه افتاد.

در اول صفحه صریح و روشن روایتی از آقای دوستم مبنی بر سقوط کامل تنگی واغجان و شکست لشکر ایثار دارد که توسط قوای مسلح نیرومند و شجاع دولت حاکمِ تحت مدیریت ح.د.خ.ا تار و‌ مار شد.

اما به قول معروف که می‌گویند دروغ‌گو حافظه نه دارد در ادامه‌ی همان نوشته علت سقوط را سیلاب های موسمی وانمود می‌کند، دلیل بسیار سخیف.

در تمام دوران یازده روز عملیات یک قطره بارانی از آسمان فرود نیامد تا سیاهی روی حکمت‌یار را بروبد، پهلوان خوابیده تنگی لباس تن‌اش را دلیل دروغ شکست خود تراشیده. اگر یکی دو پاس‌گاه در اثر سیلاب ها عقب نشینی کرده بود، پس آقای نگارنده توضیح بفرماید که جنرال دوستم دی‌روز و مارشال امروز به آن گروه دپلومات ها کجا را نشان می داد.

موردِ دیگر این که قوای عظیم هوایی و زمینی دولتِ ما به لطف خدا راهِ گردیز را تا خوست باز کردند، هر چند با تلفات و خسارات.

به هر حال تمام سر و ته‌ی آن گزارش گونه توضیح رویای کاذب و سر آب نگاه نگارنده‌ی آن بود و ما پرداختن به آن را بسنده می‌کنیم. 

آوازه های جدی‌تر تعدیل نام خوست به رشید‌آباد:

تحقق آن موضوع در آن زمان به مخیله‌ی من نه می‌گنجید به خصوص که یک چنان اقدام حساسیت زا با پیشینه‌ی مشکلات کهنی دوره‌ی نادر غدار و مکار و شیاد را هم با خود داشت.

اما به عنوان یک بازی اوپراتیفی که کاربرد چند منظوره داشت را رد نه می‌کردم.

پسا شکست اندوه‌بار و خونین و شهادت و زخمی شدن رفقای ما و سربازان هم‌رزم مان در زادگاه سرقوماندان اعلای قوای مسلح ‌دی‌روز شدت تعرضات و پیروزی های دولت زیادتر شده رفت و‌ دلیل آن هم رسیدن نیرو های تازه نفس از کابل بود.

فرماندهی عمومی عملیات بزرگ خوست را که نه می دانم کدام مقامی از ارتش به عهده داشتند، برای آماده‌‌گی های بدون دلهره‌ی نشست و برخاست هواپیما های حمل و نقل ساحات اطراف فرودگاه خوست امنیت کامل تأمین کرده و تا دور دست هایی نارس بُرد راکت ها، اشرار را به گریز از ساحه وا داشتند و هواپیما های ارتشِ کشور با حضور فعال و خسته ناپذیر رفقای قوای هوایی مانند پروانه های نا تمام بر فراز آسمان خوست و در حمایت و اکمالاتِ هم‌رزمانِ شان در زمین خوست خودنمایی داشتند.

خبری به سرعت زیاد همه بخش های ولایت خوست را فرا گرفت که دوستمی ها آمدند اما تصادفی هم کسی نه گفت گلم جم ها آمدند.

در پهلوی تغیر صریح وضع امنیتی آوازه‌ی جدی تعدیل نام ولایت خوست به رشید آباد پخش شد و من دومین بار آن خبر را بار پس از شنیدن آن خبر که شادروان جنرال آصف شور گفته بودند شنیدم، برای ختم غایله‌ی اشرار خوست و نفس کشیدن راحت مردم مظلوم آن ولایت و رهایی شان از ظلم هم تباران شان و به کمک ISI در محاصره‌ی کُشنده‌ی اقتصادی قرار داشتند.

چند روز آن خبر بسیار گرم و پیش‌رونده‌گی قوای مسلح چشم‌گیر تر بود، نزدیک به ختم عملیات بود که یک باره تعدیل نام ولایت به رشیدآباد از چلند افتاد و آوازه‌ی دیگری به جای تعدیل نام ولایت پخش شد که گویا دوستم در برابر پیش‌ ر‌َوی هر متر مربع پنج‌صد تا یک هزار روپیه پول مروج را از دولت می‌گیرد.

منطقی بودن و قبول کردن چنان دو افواه و شایعه به دلایل متعدد حتا به محاسبه‌ی یک مجنون هم جور نه می‌آمدند، اما کاربرد چندگذری از مرحله‌ی گذار داشتند.

اول آن که سرعت عمل نیرو های تحت اداره‌ی دوستم برق آسا زیاد شود، دوم آن که برای افراد دوستم، حمایت از دوستم و قربان کردن‌جان های شان به خاطر دوستم افتخاری بود بس عظیم، سوم آن که وقتی سربازن دوستم از یک چنان تصمیم بزرگ نام‌ گذاردن یک ولایت به رهبر شان

می دانستند دیگر سر و جان خود را برای انجام وظایف سپرده شده فدا می کردند، چهارم آن که همه هیاهو یک پیغام خطر آفرینی بود به مدعیان و معاندان قدرت شادروان دکتر نجیب و در عین حال رقیبان دایم در نبرد قومی ‌و سرخیلی و حقانی و دیگران. محاصره‌ی طولانی مدت خوست نه مبنای جهاد و رضای خدا داشت و به هیچ اصول جنگی هم برابر نه بود، در غیر صورت چه‌گونه می‌شد تا مردم ملکی، زنان، کودکان، بیماران، کهن سالان و حتا جوانانی که آموزش گاه ها

می رفتند را سال ها در محاصره‌ی اقتصادی بگیرند.

خاموشی تعدیل نام و‌ جاگزینی پرداخت پول در هر متر مربع پیش رفت هدفی برای تضعیف سازی وجهه‌ی دوستم بود که گام های فراگیر شدن کشوری را رقم می زد و او را از یک جنرال و فرمانده با تعهدات ملی و‌ کشوری به یک اجیر جنگنده در مقابل پول نزول شخصیت می داد و میسر هم نه بود، چی کسی چنان محاسبه‌ی عظیم را می‌توانست که در زمین بی حد و حصر خدا در یک گوشه‌یی کشور صورت کامل حساب آن را دریابد و آن گاه باید همه کاغذ های کشور را پول چاپ می کردند تا وام آقای دوستم را می پرداختند، کار های استخباراتی همین است، عملیات عمومی خوست با مؤفقیت پایان و خبر شدیم که گروه های رزمی دوستم در اولین پرواز ها به مزار و‌ کابل برگشتانده شدند. اما ختم جنگ طولانی خوست آغاز فاجعه‌یی بود به هم‌کاران ما در اجرای یک وظیفه‌ی تشکری تا رسیدن نوبت پرواز که بعد ها می خوانید.

دوستم با داشتن نبوغ فکری رهبری و انسجام دهی الگوی متکی به خود بودن است حتا در نه رفتن به مدرسه و دانش‌گاه. بعد ها ‌و در اواسط دهه‌ی شصت تا اواسط دهه‌ی هفتاد من تقریباً با همه کادر های رهبری فرقه‌ی ۵۳ رابطه‌ی بسیار عمیق کاری داشتم که در آغاز هنوز از ایجاد جنبش خبری نه بود.

قضاوت های عمل کرد اشخاص در تاریخ را گذشت زمان می‌کند، اما دوستم در سطح بزرگ بدون هم‌یاری رسول پهلوان، غفار پهلوان، حیدر جوزجانی، فقیر پهلوان و در سطوح پایانی جنگی بدون ابراهیم چریک، زینی پهلوان، لعل قوماندان، عبدالرحمان مشهور به جرمن، عبدل چریک و ده ها تن دیگر کاری از پیش برده نه می توانست. چنانی که نه می توان نقش تحصیل کرده هایی از نسل آن دوران مانند همین انجنیر احمد ایشچی، جنرال عبدالمجید روزی، جنرال فاریابی، جنرال عبدالملک و جنرال مصطفای قهرمان دو مرتبه‌یی، جنرال سید نورالله “ با ایشان در دوران تصدی شان به ریاست امنیت ملی جوزجان و پیش از دوستم آشنا بودم” را در زبردست شدن دوستم نادیده انگاشت و من کاری به برخورد های درون گروهی شان نه دارم. بعد ها باد آورده هایی مانند جنرال همایون فوزی، جنرال عبدالرؤف بیگی، جنرال محمدعالم رزم، افندی آغای ریاست پنج، جنرال سیدکامل، جنرال یوسف و تعداد بی شمار دیگر در سفره پهن کرده شده‌ی دوستم گرد آمدند، نه بر مبنای یک هم‌بسته‌گی قلبی بل که یک تعداد بر محور قوم‌‌گرایی و تباری « موردی که سوگ‌مندانه حالا از دوستم یک شخصیت تمام عیار تبارگرا بار آورده است. » و جبر تاریخی.‌ برخی جواسیس مانند ضیای ترجمان که دیسانت شدند.

جنرال هلال‌الدین هلال که آن زمان در قوای هوایی و در بلخ اداره‌ی امور هوایی نظامی و ملکی را هدایت می کردند و گویا از بانیان جنبش ملی به شمول فیض الله ذکی رفیق دوره‌ی سازمان جوانان ما که بالاتر از من بودند حساب می شدند، نه جنبشی بودند و نه خواهند بود، اما آن‌چه برای شان مانند لاتری برآمد تحولات و‌ نوسانات سیاسی نظامی از آغاز دهه‌ی هفتاد و در یک انتخاب نرم و بی مصرف پیوستن به دوستم و استفاده های بهینه‌ی ابزاری، اقتداری، مالی و مادی و معنوی بود که شاید در رویا های شان هم نه می آمد. عزیزان گرامی یی را که من این جا نام

می برم یا بعد ها نام خواهم برد قابل احترام بوده و مناسبات حسنه‌یی با بیش‌ترین شان دارم، اما تاریخ را نه می‌توان انکار کرد. ایجاد جنبش ملی به ۹۰ در صد باد آورده ها تعبیر خوابی بود که در پی آن بودند، سر انجام بی مبالاتی های آنان و چسپیدن به چنگ زدن در ریسمان منافع چنانی شد که روابط حاکمانه و‌ مقتدزانه‌ی دوستم با یاران وفادار دی‌روز او به اوج نا باوری رسید و در نتیجه دوستم بار به شکست و افت و خیز دست ‌و پنجه نرم کرد، اما به قیمت از دست دادن نزدیک ترین حامیان خود که او را در روز های دشوار هم‌راهی کردند، مثل رسول پهلوان، غفار پهلوان، حیدر جوزجانی و برادران شان، جنرال عبدالملکی که آقای دوستم بار ها در صحبت های شخصی با من ایشان را بخشی از ساختار وجود خود می‌گفتند و دوست شان داشتند. البته نقش سازمان های استخباراتی منطقه هم بی اثر در آن آشفته سازی اوضاع و ماهی گرفتن های خود شان هم بی تأثیر نه بود. انشاءالله در بخش های بعدی جزئیات را تا جایی که می دانم و شاهد آن بودم بدون ملاحظه و‌ بدون جانب داری و بدون عقده و ‌کینه بیان می‌کنم. نتیجه حالا چیست، جنبشی وجود نه دارد، محبوبیت آقای دوستم از اهرم ملی به سطح قومی نزول کرده و افکار شان هم در همان پیمانه تغیر یافته و حالا تن به سناتور شدن فرزند شان هم دادند و فکر کردند آن امتیاز هم باید به خانه‌ی شان برده شود.

دوستمی را که من می شناختم تا دم مرگ هم آن دوستم نه می شود و هرگز نه می شود اگر هزار بار دیگر هم از غنی مارشالی بگیرد.

مارشال دوستم, رفیق د‌ی‌روز من!

چرا چنان به تضرع افتاده‌یی؟ 

من می دانستم که گند قبیله روزی باز به دوستم احتیاج می‌شود و به آغوش باز می کند.  اما خردورزی دوستم کجاست تا حکم عاقلانه به او بدهد؟ حیف اقتدار تو رفیق دی روز من که از هیبت گام هایت کاخ استبداد به لرزه می آمد و‌ تو امروز گوش به اشپلاق هر مداری یی هستی تا سوی او مارش کنی.

چند سال دیگر عمر خواهی کرد؟

من سه سال پیش در مورد دوستم چیزی نوشتم اما حالا که فرسودم حیران ام که دوستم نه ترسی که رفیق من بود چی شد؟

بدون‌ نقش دوستم، ثبات سیاسی و نظامی محال است.

تحولات سیاسی نظامی در کشور‌ بسیار صریح و‌ با نوسان اقدامات قدرت های جهانی که همه آن را تخته ی خیز قرار داده اند، با مدیریت چنان ضعیف و بی پروای ارگ قابل اندیشه است.

الزمی و حتمی است که در یک چنین شرایط ارگ لجاجت گروه بازی تباری و سیاست های حذف و دسیسه را کنار بگذارد و تمام‌ نیروهای مطرح در تعین و تغیر معادلات کشور را فرا خواند.

نادیده گرفتن جنرال دوستم‌ و دور نگهداشتن ایشان از تصمیم گیری های سرنوشت ساز کشور در حالی که معاون اول ریاست جمهوری افغانستان هستند، اشتباه جبران ناپذیری است که اثرات منفی آن تمام کشور به خصوص ولایات شمال را دچار آسیب به ضرر ارگ می سازد.

این موضوع را ساده انگاشتن و بی تفاوت از کنار آن گذشتن خودکشی یی است که نگهبان ارگ به رژیم خود رقم‌ می زند.

اثرات منفی چنین ساده لوحی ها برای ادامه ی حیات تک‌ محوری قومی سیاسی وابسته به قدرت های خارجی حد اقل در گذشته ی نزدیک مقاومت بر ابطال منظوری به اصطلاح استعفای استادعطا تبلور دارد و در گذشته ی دور که بارها ثابت شده است. و در آینده های نزدیک و دور باالاخره مقاومت‌جدی دیگری شکل می‌گیرد. که ادامه ی مقاومت بلخ خواهد بود. یعنی نه می توانید صدا های میلیونی را خفه کنید. پس در نقطه و‌ مرحله ی حساس تاریخی که‌ کشور قرار دارد، به حاد ساحتن ها نه‌ بلکه به گرم ساختن های کانون همزیستی و تساوی حقوق و رشد متوازن و تقسیم مساوی قدرت و ثروت به قول استاد عطا بدون تفکیک این و آن و‌ بدون انواع تبعیض همت گمارید. 

تاریخ چند دهه ی اخیرکشور ثابت ساخته که بدون نقش جنرال دوستم‌ کاری توسط سیاسیون نمک نا شناسی همچو غنی از پیش برده نه می شود. و هر کاری فقط کف روی آب است که در جریان خروشان بحر قدرت ملت، دیر یا زود به کنار ساحل زده می‌شود و در شن زار های حلقوم باز غرق‌ و ناپدید می شود. در حالی امواج سرکش و گاه غیر قابل مهار همچنان ره به پیش‌ می برند.

و اما،‌ ما:

ما که وظیفه‌ی مهم و خطرناک ماین روبی و کشف ماین ها را داشتیم در هر دو حالت آماده‌ی هر حادثه بودیم، چنانی که در فصل گذشته خواندید.

تعداد ما زیاد بود و روزی که از وضع‌الجیش دایمی از قرغه برآمدیم فقط چند تن محدود از هم‌کاران ما باقی مانده بودند و بس.

من ‌که دیگر سرباز نه بودم، اکبرشاه خانِ پتک‌سر و اکبر سرباز در یک گروه برای ماین روبی بودیم،‌

بر خلاف ادعاهایی که چهل سال است شرکت های تجارتی ماین روبی دارند و عنان رهبری آن ها هم به پشتون تبار هایی مانند آقای کفایت الله خان ابلاغ و آقای دیگری به نام... است و میلیارد ها دلار از این بابت به جیب های شان زدند و هنوز هم ادامه دار، در تمام افغانستان دو هزار ماین تعبیه شده وجود نه دارد و من حاضر هستم با ثبوت و دلایل در مناظره با ایشان حضور یابم. تمام پاس‌گاه های امنیتی که در هر گوشه ‌و کنار افراز می‌شدند، منطقه قبل از ختم وظیفه و یا برچیدن بساط پاس‌گاه ها از وجود ماین های تعبیه شده‌ی امنیتی پاک‌سازی می شدند.

ما به پاک کاری ساحه از وجود ماین های احتمالی آغاز کردیم در تمام ولایت خوست فقط یک حلقه ماین ضد تانک چندین ساله‌ی فلزی در نزدیک های شهرستان لکن بود که توسط اکبر شاه خان کشف و خنثا شد سپس هنگام عبور ما از یک کاریز خشک در منطقه‌ی گربز از کشته شدن ما توسط پنچ دانه ماین های POMZ2 چیزی نه مانده بود که امید‌وارم نام آن ها را فراموش نه کرده باشم «...ولی ساختار شان درست مانند آناناس است و بالای چوب های سنباده گونه‌ی مخصوص نصب و سیم های مخصوص یکی به دیگری وصل می‌گردند، به مجرد تماس پاها یا هر شی دیگر همه یک سره طور عمودی منفجر و به گونه‌‌ی افقی پارچه پارچه تخریبات کرده می روند و قربانی را یا مجروح می‌سازند یا معلول قسمی و یا دایمی و یا هم به شهادت می رسانند...»،‌ در تصادف نیک غیر قابل باور من کسانی که در بخش های ماین روبی یا استحکام قطعات توظیف بودیم وقتی متوجه شدیم از همان محدوده‌ی ماین گذاری شده عبور کرده بودیم و گذر بدون حادثه‌ی ما فقط لطف پروردگار بوده و بس. هم مسلکان محترم ما بی‌گمان در سراسر کشور فعالیت داشته اند به خوبی می‌دانند فقط یک بار در شهرستان خاک‌جبار به پیمانه‌ی و سیعی ماین ها آن هم در یک مساحت کم‌تر از دو کیلو متر جا به جا شده بودند، گویی سر دل اشرار آن جا ریخته بودند و باید یک کاری با آن ها می کردند. هیچ کسی به یاد نه دارد که در تمام دوران طولانی عملیات تصفیه‌‌وی ولایت خوست تلفات جانی و مالی و تخنیکی ناشی از ماین گذاری ها تقریبا‌ً دو فیصد تمام تلفات مستقیم را احتوا نه می‌کرد. همین محاسبه را در سراسر کشور کرده و ضریب آن را چند چند کنید، آن گاه می‌دانیم که آن آقایان چقدر استفاده‌ی سوء به نام ماین کرده و با خون ملت تجارت کرده و آن را ادامه می دهند.

توضیح من به معنای آن نیست که هیچ ماینی در جغرافیای افغانستان وجود نه داشته و بحث هم نفی آن هم نیست بل پرداختن به مبالغه‌یی‌ست برای رونق تجارت خانه‌واده‌گی آنان.

در بسا موارد ماین های جا به جا شده و فرسوده از انبار های خود شان را چندین بار استفاده

کرده اند.

سال ها بعد که من در رادیوتلویزیون ملی بودم، به دعوت آقای کفایت‌الله خان هم‌راه چند تن از هم‌کاران ما شامل محترم عبدالکریم عبدالله زاده، محترم اصغر جاوید و دو تن دیگر که اسم شان را فراموش کرده ام در دفتر محترم ابلاغ رفتیم، انجنیر صاحب عطامحمد سدید یکی از هم‌کاران گرامی ما هم‌آهنگ کننده‌ی مهمانی ما و میزبانی آقای ابلاغ بودند و من از هر دوی شان ابراز سپاس می‌کنم.

عذاب وجدان من:

پسا ختم غذا خوردن نه می دانم چه‌گونه شد که ما را مصروف و منتظر نگاه داشتند و شاید هم عمدی در کار نه بوده و یک حسن نیتی بوده باشد، اما مهم انتظار آنان برای رسیدن کمره‌ی شان به خاطر مستند سازی چیزی بوده و ما نه می دانستیم، وقتی من تصمیم ترک دفتر آقای ابلاغ را گرفتم که گفتند کمره‌مین رسید، در آن گاه آقای ابلاغ برای من و هم‌کاران هم‌راه من بسته های از تحایفی را داده و آن را مستند سازی کردند و به تناسب ارزش مادی آن تحایف مهم ارزش معنوی شان بود.

حالا که سال ها از آن روز می گذرد ‌وجدان من بسیار ناراحت‌ام می سازد که آیا همان کار و انتظار ما به خاطر گرفتن یک تکه‌ی پیراهن و تنبان و مستند سازی آن توسط آقای ابلاغ منطقی بود یا خیر؟ اما جنبه‌ی غیر منطقی آن بیش‌تر بود و‌ است، با آن که هیچ مراوده‌ی کاری هم نه بود نه می دانم چرا؟ آن تحایف را قبول کردیم.

من چرا؟ به جبهه‌ی خوست رفتم.

ادامه دارد...

 

 

++++++++++++++++++++

 

خشت چیدن شهدا:

             آن گاه دفاع از وطن شوخی نه بود مثل امروز 

ما ناگزیر بودیم، اجساد شهدای خود را از مناطق دور دست ولایت خوست سر هم انبار کنیم، این یک حقیقت تلخ دوران جنگ در برابر ارتجاع سیاه و در نزدیکی خطوط مرزی با پاکستان بود.

حزب ما افتخارات عظیمی دارد و همه اصول آن عمل‌کرد به امور دینی، اعتلای فرهنگی و خدمت رسانی ملی بوده و هر آن چی امروز در اجتماع سالم است از کارکردهای حاکمیت حزب بوده و اگر از بین بردن اش یا ویران‌اش کردن دگران بودند.

 

                                     من و بی پایانی غم‌نامه نگاری های من

 

          بخش های ۷۳ ،۷۴ ، ۷۵ ، ۷۶ و ۷۷

                                               

یادنامه‌یی از شادروان زنده یاد استاد عظیمی:

تنهایش گذاشتند و بعد به تیر نقدش بستند، اما استاد خرد و‌ اندیشه، ماهر سیاست و اداره، شکوه استعداد و توان مندی و‌ سکان‌دار هدایت کشتی رها شده از بحرتلاطم به ساحل تفاضل و پیروز در تقابل شد. 

شادروان استاد عظیمی آن حامل بار سنگین چهار ستاره و آن دژ عظیم در عقیم سازی تهاجم مکاره ناخدایی نه بودند تا دوری یاران بی‌کاره ایشان را در سمت‌دهی کشتی از آوردگاه بلعنده‌ی گیر افتاده در طلسم زمانه به منزل‌‌گاه نه رساند و سر‌نشینان را بگذارد تا هم کشتی تیتانیک غرق مرداب دسیسه شود. 

استاد مرحوم با تن خسته و تنها هر کاره‌‌یی بودند برای سوق و‌ سیاق رهیدن ها از دام افتیدن ها.

فصل غم‌گنانه‌ی آخرین وداع تلفنی با ایشان را در گذشته روایت کردم.

نگارنده نا آشنا به نگارنده ‌گی‌ و‌ بی‌گانه با اسلوب نوشتاری باز هم سخنان دروغی از دوستم روایت کرده به این ترتیب :

{{{«...جنرال دوستم در ادامه گفت: «به من گزارش می‌رسید که شهدای فرقه ۵۳ را وزارت دفاع بی‌کفن انتقال می‌داد. باور نمی‌کردم. قوای هوایی و امکانات در اختیار شهنواز تنی بود و او همراه من رابطه خوب نداشت. یک روز خودم داخل یک طیاره که شهدای ما را انتقال می‌داد داخل شدم، دیدم که تمام تابوت‌ها خون چکان است. وقتی تابوت‌ها را باز کردیم دیدیم که بی‌کفن و تکفین جنازه‌ها را جابه‌جا کرده‌اند. حلقات قوم‌پرست در داخل حکومت نجیب‌الله از پیشروی‌های ما و از موفقیت‌های ما خوشش‌شان نمی‌آمد. به همین قسم من متوجه شدم که در بعضی جنگ‌ها سارندوی «پولیس» که بیشتر از طرفداران خلقی‌ها بودند به‌خاطر ضربه زدن نیرو‌های ما با دشمن همکاری می‌کنند. تمام این مسایل مرا بسیار نگران ساخت. من دانستم که این‌جا زیر کاسه نیم کاسه است و به آن اندازه که من یک طرفه در حرکت استم، دیگران صداقت ندارند.»}}}.

دلایل رد:

دولت حاکم زمان که هنوز رئیس آن برگرد به افکار قبیله‌یی و تبار گرایی خاصی نه داشت، با مشکلات عدیده‌ از جمله کم‌بود تجهیزات و امکانات مواجه بود. ولایت خوست در محاصره‌ی ۸ ساله‌ی حقانی و پاکستان قرار داشت و‌ همه اکمالات توسط هوا بازان شجاع هواپیمای غول پیکر ارتش به نام AN12 مشهور به چار ماشینه و هواپیما های AN26 که بعد ها AN32 جاگزین آنان شد صورت می‌گرفت. باری یکی از هوابازان شجاع کشور داوطلبانه ‌و‌ در روز روشن با پرواز اضطراری برای رسانیدن کمک فوری به میدان هوایی خوست نشست در حالی‌ که پرواز ها عمدتن شب می بود و با عالمی از خطر به دلیل نشست بدون چراغ و‌ روشنایی انجام می شدند. غند هلیکوپتر قوای هوایی بار ها شاهد شهادت خلبانان و مهندسان و انجنیران پرواز. بوده که حتا یک نسلی از هم‌صنفان هم در انجام خدمت به وطن شهید شدند.

داستان جعفر خلبان شهید چرخ بال:

وظایف مشابه و‌ مشترکی داشتیم و‌ بیش ترین وظایف مان به هم‌کاری رفقای قوای هوایی در هر بخش پروازی صورت می گرفت. به همان دلیل شناخت من با ایشان زیاد بود:

در یکی از پرواز هایی که صبح گاه وقت اولین ماه خروج نیرو‌های شوروی شهر جلال آباد را به جانب کنرها ترک کردیم شوخی و شادی و نه ترسی ها در چهره های هر یک از خلبانان زنده یاد و در قید حیات دیده می‌شد. جعفر بیش از همه شوخ طبیعت، سخی خان فرمانده گروه و جمع دیگر با آنان بودند.

من شادروان جعفر را گفتم نام خدا بسیار خنده رو و خوش خوی هستی، خندیدند و گفتند، ...« .. رفیق نجیب...امروز یا صبح ده امی طیارا کشته..‌. میشیم... خوش و خندان خو پیش خدا بریم... کندک ما چند دفع پر وخالی شده از پیلوت و‌ تخنیکر همه شهید شدن... یکی روز خبر شوی که مام نیستم...»،‌ راست گفته بودند بعد ها خبر شدم که در جریان وظیفه شهید شده اند.

عملیات زمینی از راه کابل تا خوست هزینه های سنگین و تلفات بزرگ انسانی و اقتصادی ‌داشت و ویرانی های زیادتر از هر دو.

در ساحات نزدیک‌تر هم چرخ‌بال های ارتش آسمان وطن را فرا گرفته بود ‌و خلبانان نظامی جانبازانه شب و روز پر به بر آسمان می‌گشودند‌ و از اولویت های شان یکی هم انتقال اجساد شهدا بود.

خشت چیدن شهدا:

در تمام کشور همه اجساد شهدا بدون استثنا به حالتی که می بودند به سردخانه های بیمارستان های قوای مسلح در ولایات و‌زون ها به خصوص چهار صدبستر ارتش منتقل، شست و شو و تجهیز و تکفین می شدند و منسوبان شهید شده‌ی بدون ورثه با احترام ‌و انجام مراسم دینی در تپه‌ی شهدا دفن می شدند.

جنرال دوستم آن زمان هم مجزا از ارتش نه بود و همه چیز را به چشم می‌ دید ‌و‌ برعکس ادعای گزارش‌گر‌،‌ امکانات زیاد مالی و تجهیزاتی به تناسب حتا وزرا و رئیس جمهور داشت.

کسانی که در سال های ۱۳۶۳ و ۱۳۶۴ شامل نیرو های قوای مسلح بودند یا خود در وظیفه‌ی اکمالاتی زمینی و هوایی ولایت خوست حضور داشته بودند و یا هم‌کاران شان.

شدت جنگ‌ زمینی و‌ هوایی بی مانند بود و کشنده. اگر هم‌کاران گرامی فرقه‌ی ما موسوم به فرقی ۸ شکر زنده اند و با ما در آن عملیات حضور داشتند،‌ می دانند که آن زمان ارتشیان لعنتی آمریکایی و‌ اروپایی سلاح های با توانایی ظرفیت دوربردی زیر نام میزاییل به اشرار خوست توزیع کده بودند و آن سلاح دو نوع بود، یکی ویران‌گر و دیگری آتش‌زا. اشرار خوست هم که تازه آن ها را به دست آورده بودند،‌ همه را یک شبه مثل اطفال و مانند کشمش نخود پرتاب کردند که فقط در زمین های بایر فرو‌ رفتند و یا برخی درختان نیمه را تصادفی آماج قرار دادند.‌

بخش خنده دار ماجرا:

من هنوز در قطعه‌ی ۱۳۱ استحکام فرقه‌‌ی ۸ و با هم‌کاران گرامی ما تحت فرماندهی محترم دگروال عبدالرحمان خان لغمانی فعالیت می کردیم، و با هوا پیما هایی که هم دو یا بیش‌تر وسایط و وسایل سنگین جنگی ما را انتقال می دادند و هم‌زمان هفتاد تا هشتاد منصب‌دار و عسکر هم از جمع سرنشینان هر پرواز می‌بودند.

پرتاب های راکت های آتش‌زا شروع شدند، ما هم خیمه‌ی عمومی برپا و همه در آن به سر می بردیم.

بعد ها متوجه کار ما بسیار خنده آور بود، بیرون خیمه می بودیم، به مجرد شنیدن آواز شلیک راکت و نزدیک شدن آن همه دوباره به خیمه هجوم می بردیم، فکر کرده بودیم، خیمه سنگر آهنین است، در حالی که وهم ‌و هراس و توهم ما بود که عقل را تحت تأثیر گرفته بود.

گروه عظیم نیروهای فرقه تحت فرماندهی محترم دگروال محمدهاشم خان معاون فرقه به فعالیت محاربه‌وی گسیل شده بودند. محترم هاشم خان که بعد ها به رتبه‌ی جنرالی ارتقاء ‌در سمت ریاست برنامه ریزی عملیات های ارتش به نام رسمی اوپراسیون گماشته شده بودند، آدم بسیار خوب اما نظامی همیشه ناکامی بودند.‌ من وقتی شنیدم ایشان رئیس اداره‌ی عملیات های ارتش شده اند حیران ماندم. آقای شهنواز تڼۍ که آن زمان رئیس ستاد ارتش بودند و با محترم محب‌الله خان فرمانده فرقه‌ی ۸ تازه به نظارت عملیات خوست آمده بودند، در شب تاریک و در تپه‌ی خرسین مقابل چندین تن سرباز و منصب دار هاشم خان را به دلیل وارد شدن تلفات بسیار سنگین فرقه‌ی ۸ در نواحی محله‌یی به نام دکان شاه‌ولي ‌و بعد هم محاصره‌ی نزدیک به اسارت ما در خرسین چنین گفت:

«... نه پوهیژم چه ته خریې... ته معاون د فرقې یې ... ته څه یې...خلک دې .. تباه کړ...».

عملیات دکان شاه‌ولی یک دام بسیار خطرناک و‌ کشنده در تاریخ ارتش افغانستان است که اشرار ولایت خوست به هم‌کاری ISI پاکستان برنده‌ی آن شد.

سه روز کامل نیرو های فرقی ۸ آن جا رفتند و آمدند و از کشف انبار های بی شمار سلاح و مهمات سبک و‌ سنگین خبر دادند، شور ‌و غوغای پیروزی آن چنان همه به شمول آقای هاشم خان را شوکه کرده بود که مجال فکر پلان ب را هم نه کرده بودند، ما در قرارگاه توظیف بودیم و هر کسی از هم‌کاران ما آرزو داشت برود و همه چیز را از نزدیک ببیند. تعدادی از منسوبان قطعه‌ی ما هم در قرارگاه پیش رانده شده آن‌جا بودند،‌ چون عملیات بسیار وسیع بود با اشتراک مساعی همه بخش های ارتش و پلیس انجام می‌شد.

شادروان رفیق شرافت‌الله خان یکی از رفقای ما در بخش سیاسی قطعه بودند، ایشان از بس به آن پیروزی باور داشتند، کتابی را هم که با خود از کابل برده بودند به خط مقدم نبرد بردند. شب چهارم همه در مرکز فرماندهی صحرایی بودیم و مطابق برنامه هرکس کار خود را داشت، نا وقت های گذشته از نصف شب سر و صدایی در مرکز‌ عمومی فرماندهی شنیده شد و مسئول مخابره‌ی قطعه هم نزد آمده و همه بیدار شدیم، خبر ناگوار سقوط قرارگاه پیش رانده شده “ اصطلاح عسکری منتسب به نیرو های رهبری و محاربه‌‌وی در خطوط اول جبهه “، شهادت و اسارت تقریباً همه‌ی حضور داشتته‌گان در. آن جا را به فرمانده ما گزارش داد و به هدایت فرمانده یک دستگاه مخابره را نزد ایشان آورد.

دیری نه گذشت که راپور دادند، معاون محترم فرقه در محل جدید اتراق کرده و وسایط باقی مانده با نیروهایی که خدا را شکر زنده بودند جمع آوری، شهدا و زخمی ها را به سوی مرکز فرماندهی فرستاده اند. همه در سوگ و اندوهی بودیم و فرماندهان ما در بین بیم و‌ امید هوشیاری را از دست نه دادند تا وضعیت را تحت مدیریت داشته باشند. انتظار جان‌کاه به پایان رسید و رسیدن نیرو ها آغاز شد.

آن زمان موتر هایی موسوم به ۸ سیلندره و گاز ۶۶ و یک نوعی سنگین تر از آن ها که نام آن را فراموش کرده ام اما ۶ تایر داشتند، مورد بهره برداری نیرو های مسلح بود.

وسایط رسیدند، کابین و بادی دو موتر ۸ سیلندره همه زخمی ها و دکتران قطعات که معمولن حضور می داشتند و یک عراده موتر گاز ۶۶ پر از شهدایی که همه از ناگزیری و نه بود امکانات پرواز چرخ بال ها مانند انبار خشت سر هم چیده شده بودند. روایت و خاطرات این گونه داستان های غم انگیزی را هر منسوب قوای مسلح دی‌‌‌روز دارند.

فرمانده ما به من و یوسف خان امر کرد تا همراه با زخمی ها و شهدا به مرکز بزرگ صحرایی صحی برویم که در مرکز ولایت و قرارگاه فرقه ۲۵ خوست بود.

پیش از حرکت من به موتر شهدا ها پریدم، پس از دیدن فرمانده ما، خیمه‌ی پوشش روی آن ها را هنوز دوباره هموار نه کرده بودند، همه را دیدم که در قطار اول بودند و دیگران معلوم نه می‌شدند. یکی از شهدا رفیق شرافت الله بودند... با تعجب دیدم گوشه‌ی کتاب شان از جانب دست راست زیر کمربند و داخل پتلون شان و خون آلود بود... صحنه‌ی سختی بود... نه می دانم چگونه آن کتاب را از خود دور نه کرده بودند و در چی حالتی به جا به جایی کردن آن مبادرت ورزیده بودند.

من و‌ محترم یوسف خان با رفقا و هم‌کاران زنده اما خسته‌ی نستوه مان سوی مرکز صحرایی صحی حرکت کردیم کاکایم در جست و جو‌ی جسد زخمی یا شهید من:

معمول شده بود در هر جبهه و هر ولایتی که می رفتیم، من و کاکایم یکی دیگر را جست‌وجو می کردیم. ایشان پروفیسور دکتر خان آقا سید سرجراح شفاخانه‌ی آکادمی علوم طبی و از استادان و نخبه‌گان قابل افتخار ارتش ملی، پسر عموی پدرم اند و به ما مهربان، و ما همه آنان را کاکا می گوییم، هر منسوب صحی ارتش ملی کاری به بزرگی هزار ها رهبر نمایی انجام داده اند که آقای نگارنده‌ی مقاله با افتخار از اولین فیر مرمی توسط حکمت یار یاد کرده است.

من که با همه هم‌رزمان ما حزن انگیزی آشکاری داشتیم، با رسیدن به مرکز صحی صحرایی متوجه شدیم، حزین‌تر ها از ما هم آن‌جا منتظر رسیدن کاروان شهدا و زخمی ها بودند تا وظایف شان را انجام دهند. من در فکر آن بودم که آیا کاکایم هم تشریف آورده اند یا خیر؟ در پرس و‌ پال کوتاه بودم که دیدم کاکایم هدایت تخلیه‌ی زخمی ها می دهند، من صدا کردم شان، هر دوی ما یکی از رفتن دیگر آگاه نه بودیم ولی مدام یک بار هم‌دگر را می پالیدیم، کاکایم با محبت جواب دادند و من را در آغوش گرفتند و از وقوع حادثه بسیار متأثر بودند و فرمودند: «... هر زخمی و‌ شهیده که میارن مه تره می پالم...»،‌ ‌و به دان سان ما رفقای عزیز ما را بدون شست و شو، بدون تکفین، بدون تبعیض اما با آن حالت ناگزیری شهدا و زخمی ها را حتا مانند خشت سر می‌چیدیم که یک نفر منسوب از فرقی ۵۳ منتسب به رفیق دوستم هم نه بود و‌ رفیق دوستم هم آدمی نه بودند تا نه دانند چی وقت چی تصمیم بگیرند.

فرار هاشم خان از محل: 

گزارش های ضد و‌ نقیضی به فرماندهی ما می‌رسید، یکی از آن ها هم خبر فرار هاشم خان از ساحه بود. چنانی که ما به چشم نه دیدیم و به روایات شنیدیم، ایشان در میان خواب و بیداری از حمله‌ی غافل‌گیرانه‌‌ی اشرار بالای نیرو های ارتش اطلاع حاصل و به بهانه‌ی انتظام مجدد از ساحه فرار و در کدام محل امن‌تری قرارگاه برپا می‌کنند.

لازمه‌ی چنان جنگ ها برد و باخت است و عقب نشینی های اجباری که برای توجیه جبن فرماندهان نام آن را عقب نشینی تکتیکی گذاشته بودند جزء فرایندی از ناکاره‌‌گی های فرماندهان چون هاشم خان به شمار می رفت.

آماده‌‌گی قطعات از جمله قطعه‌ی ما برای باز پس گیری ساحه و انتقال شهدا و زخمی ها گرفته شد، اما اجازه‌ی رفتن را نه دادند، چون تعداد محدود زنده ها و اسیر نه شده های حمله‌ی خونین و مرگ بار اشرار،‌ مصروف جمع آوری اجساد شهدا و زخمی ها بودند.

سنځله

در میان هیاهوی رعب و‌ وحشت و سراسیمه‌گی بدون استثنا، یک باره نام مهربانوی قهرمانی به نام سنځله مطرح شد که در سته‌کڼدو بودند ‌و گروهی را از خواهران ما را در چوکات بسیج مردمی به دفاع از رژیم علیه اشرار رهبری می‌کرد و من اولین بار در جریان بحث شادروان آصف شور نام ایشان را شنیده بودند. شایع شد که اگر به جای هاشم خان خواهر سنځله فرمانده عمومی ما می بود هزار بار بهتر از آقای هاشم خان می بود. از آن جا بود که فرماندهی سنځله را همه می‌خواستند و‌ ایشان بسیار زود آدم شناخته شده گردیدند و بعد ها من در باره‌ی شان مقاله‌یی نوشتم.

دوستم:

از سوی دیگر زمزمه های بسیار جدی و جدیدی شنیده شدند که « ... دوستمی ...» ها آمدن و بر عکس ادعای نگارنده‌ی آن متن بی سر و ته‌ی مقاله نویس ۸ صبح در هیچ جبهه‌ی نام افراد دوستم به نام گلم جم برده نه شده مگر به نام دوستمی ها.

آوازه های جدی‌تر تعدیل نام خوست به رشید آباد:

در کشاکش پیروزی ها و ناکامی ها بود که خبر از رسیدن نیرو های فرقه‌ی ۵۳ تحت رهبری رفیق دوستم داده شد، راستش پخش برق آسای آن خبر سبب تقویت روحیه‌ی همه‌ی ما گردید و من آن زمان با دوستم معرفت نه داشتم..

هم‌زمان رسیدن آنان به ولایت خوست خبر حقیقتی که بعد ها آن را شایعه خواندند پخش شد که با تصفیه‌ی کامل ولایت خوست از لوث اشرار توسط رفیق دوستم، نام ولایت به رشید آباد تعدیل می گردد.

مدتی گذشت و روز های آخر وظایف پر مشقت و‌ پر تلفات اما سر انجام پیروز قوای مسلح در عملیات که از شدت گفته ها در مورد تعدیل نام خوست به رشید آباد کاسته و در عوض شایعه‌ی شرم‌گین و‌ دروغین دیگری را پخش کردند.

پخش شایعات پرداختن پنجصد تا یک هزار افغانی در هر فی‌متر پیش رفت به نیرو های تحت امر دوستم از سوی دولت... ترفندی از بازی های دوگانه‌ی اوپراتیفی که هرگز حقیقت نه داشت مگر به...

 

     نجیب از خدا وایه کو... ره... ره وا کو...

حزب ما افتخارات عظیمی دارد و همه اصول آن عمل‌کرد به امور دینی، اعتلای فرهنگی و خدمت رسانی ملی بوده و هر آن چی امروز در اجتماع سالم است از کارکردهای حاکمیت حزب بوده و اکر از بین بردن اش یا ویران‌اش کردن دگران بودند.

                                     من و بی پایانی غم‌نامه نگاری های من


 
بخش های ۷۴ و ۷۵              
یادنامه‌یی از شادروان زنده یاد استاد عظیمی 
تنهایش گذاشتند و بعد به تیر نقدش بستند، اما استاد خرد و‌ اندیشه، ماهر سیاست و اداره، شکوه استعداد و توان مندی و‌ سکان‌دار هدایت کشتی رها شده از بحرتلاطم به ساحل تفاضل و پیروز در تقابل شد. 
شادروان استاد عظیمی آن حامل بار سنگین چهار ستاره و آن دژ عظیم در عقیم سازی تهاجم مکاره ناخدایی نه بودند تا دوری یاران بی‌کاره ایشان را در سمت‌دهی کشتی از آوردگاه بلعنده‌ی گیر افتاده در طلسم زمانه به منزل‌‌گاه نه رساند و سر‌نشینان را بگذارد تا هم کشتی تیتانیک غرق مرداب دسیسه شود. 
استاد مرحوم با تن خسته و تنها هر کاره‌‌یی بودند برای سوق و‌ سیاق رهیدن ها از دام افتیدن ها.
فصل غم‌گنانه‌ی آخرین وداع تلفنی با ایشان را در گذشته روایت کردم.


سخن دوستم به من در شبرغان :
«... عثمان جان... رفیقته باضی مردم  به دروغ هر چه میگفته‌گیستن‌... اما ...بپامی که ...یک چیز نمیگن... نمیگن.. که رفیقت ده وخت گریز از پشت مرمی خورد... مه یا اندیوالایم و قوماندانایم و سربازا و صایب منصبایم اگه کشته شدیم، مرمی یا ده پیشانی ما یا ده سینی ما 

می خورده‌گیس...».
در ادامه و اختتام عمر ها باور نیست. خواننده های محترم آگاه باشند که همه آن‌چه را من می‌‌نویسم از دیدگاه خودم ارزش تاریخی دارند، این که بزرگان اندیشه و‌ خرد چه توجیه می‌کنند به دیدگاه شان احترام دارم،‌ اما هیچ اثری به نفی یا تایید آن ها نه می داشته باشند.
سه مورد مهم‌تر از مهم ها اند، اگر عمر یاری کرد انشاءالله تا چند روز دیگر برای تان روایت می کنم و مشتمل اند بر:
_ وزیر دفاع  با معذرت «... خورده...» خطاب غیر انسانی آقای اشکریز در غیاب شادروان محمداسلم وطنجار و در محضر آقایان آصف طنین و ذبیح هنگام جنجال های پیش از شکل گیری حوادث
۱۳۷۱.
_ در خدمت بودن جناب استاد سپهبد محمد آصف دلاور، من و محترم جنرال لطیف روز اول عید سال
۱۳۷۱ و سرنوشت غم‌انگیز آقایان رفیق مزدک و‌ رفیق کاویانی.
_ طرح ترور و یا زندانی کردن من توسط انجنیر احمد «ایشچی، سیدکامل و سخی فیضی»  به تحریک سخی فیضی و دیگران.
_ رفیق یاسین نظیمی پنا آگاه از ترفند های استخباراتی پیک پلان ترور من. بسیار جالب و‌‌ در عین حال مضحک.
 
خطاب برای سفسطه سرایان:
آنانی که این روایات من را یادداشت های شخصی می دانند، می دانند که نه می دانند.
من قصه پرداز نه بل بخش حقیقی این روایات هستم که بدون من کامل نیستند.

مرحوم رفیق رحمت الله رؤفی، رفیق داود عزیزی و رفیق امام الدین جنرالان سرگردان.
مرحوم‌ استاد اکرم عثمان متخصص ناپخته‌ی سیاست و قلم‌پرداز جانب دار.
رفیق وکیل با ده ها رمز ناگشوده.
   

 توضیح:

بار ها اذعان داشته و بار دیگر اکیداً می گویم که تمام موارد انتقادی من به همه طرف ها برخی و یا اکثر نخبه هایی اند که فتنه آفرینی کرده اند، مهم نیست از کدام تبار، قوم و قبیله و یا دودمان و یا عشیره اند. تاجیک، پشتون، ازبیک،‌ هزاره، پرچمی،‌ خلقی، تنظیمی، سرخ، سفید، سیاه و هر کسی که باشد، مرور کلی نگاشته گونه ها ادعای من را ثابت می‌سازد. من به همه اقوام شریف کشور احترام بی پایان دارم، اما دشمن معامله گرانی به نام نخبه هستم.
چون بیش‌ترین خاطرات من با رفقایم بوده است که طیف وسیعی‌یی از همه اقوام کشور اند، هر گاه نامی از کرکتر های شامل روایات فراموش من می‌شود لطفاً خود شان یا دیگر هم‌کاران عزیز ما به من گوش‌زد نمایند و یا خود شان به اصلاح بپردازند تا من آگاه شوم.
تداوم نقد
  بر نوشته‌ گونه‌یی در شماره‌
۶ دلو ۱۳۹۴ روزنامه‌ی ۸ صبح!
نگارنده‌ی آن گزارش تخیلی در بخشی از آن می نویسد:
{{{...از سال
۱۹۸۷ تا سقوط حکومت داکتر نجیب در سال ۱۹۹۲ پنج نوع نیرو در قوای مسلح افغانستان حضور داشتند: سارندوی یا پولیس، ملیشه‌های قومی و گروهی، قطعات اردو، کندک‌های اوپراتیفی وزارت امنیت دولتی و گروه‌های پروتوکولی مجاهدین که باز هم از طرف وزارت امنیت تمویل و قسما مسیر داده می‌شدند.
من زمانی که از جنرال دوستم پرسیدم او چگونه متوجه شد که نقشش بزرگ‌تر از یک فرمانده ملیشه است؛ برایم چنین شرح داد: «من در عملیات تنگی واغجان، در ولایت لوگر که مدت‌ها می‌شد از جانب حزب اسلامی حکمتیار بسته بود، اشتراک کردم و بعد از درگیری بسیار شدید راه را باز نموده و حزب اسلامی را با شکست مواجه نمودم. در برابر ما لشکر ایثار حزب اسلامی می‌جنگید که به‌وسیله ارتش پاکستان، تجهیز و هدایت می‌شد. شکست لشکر ایثار حزب اسلامی، خبری بسیار تکان‌دهنده برای حکمتیار بود و داکتر نجیب می‌خواست که این پیروزی نظامی را بیش از حد بزرگ جلوه دهد. او می‌خواست ثابت کند که حکومتش توانایی دفاع مستقل از خویش را دارد. به همین هدف از چند تا کاردار دیپلوماتیک که در کابل حضور داشتند دعوت شد تا به ولایت لوگر سفر نموده و به‌گونه مستقیم از دست‌آورد‌های حکومت بازدید کنند که در این میان کاردار سفارت ترکیه نیز شامل بود.
من در حال توضیح وضعیت و مهمانداری بودم. او خواست با من خصوصی صحبت کند. با هم داخل صحبت شدیم وی از من پرسید که برای چه و برای کی می‌جنگم. من اهدافی را که تا آن زمان به آن اعتقاد و باور داشتم برایش گفتم. با تبسمی معنی‌دار به من گفت، نیاز است بزرگ بیندیشی. تو وارث یک تبار رزمنده استی که اکنون در افغانستان نقشی ندارند. تو از تبار تیمور جهانگشا استی، بالایش فکر کن. این بسنده نیست که می‌جنگی. اکنون در جایگاه بزرگی قرار گرفته‌ای و جا دارد نقش سیاسی‌ات را در پایان این نبرد مد نظر داشته باشی.
من حرف‌هایش را زیاد جدی نگرفتم ولی در ذهنم پرسش‌های عمیقی پیدا شد. بعد‌ها برایم معلوم شد که وزارت امنیت دولتی از همین ملاقات من با کاردار سفارت ترکیه یک داستان ساخته و بر ضد من دوسیه ترتیب کرده بود.
همین دسیسه‌ها و دوسیه‌سازی‌ها سبب شد که من بر اهداف پنهانی دست‌ها و حلقات قومی در داخل حکومت بیشتر مشکوک شوم و مواظب خودم باشم.»...}}}.

دلایل رد:

اول_ تشکر از نگارنده که پروتوکولی بودن اکثر فرماندهان جهادی را با دولت و حزب ما تأیید کرده، البته نه فهمیده که آن نوشته‌‌گونه که ظاهرن بر ضد رژیم ما بود، روزی تاریخ شده ‌و ما از آن بهره می بریم.نگارنده‌ی آن متنی به آن بیماری، ناخواسته و‌ نه دانسته بر موردی صحه گذاشته که حزب ‌و دولت حاکم آن زمان هر قدر می گفتند کسی به آن باور نه می‌کرد.
پیش از سقوط کامل خوست در سال
۱۳۶۸ باری شادروان دکتر نجیب در ملاقات با بزرگان اقوام محترم مختلف  پکتیا و خوست خطاب به آنان گفتند که اگر خواسته باشند نام ها و ولایات و‌ مشخصات تمام کسانی که به نام جهاد مردم را فریب
می دهند و خود شان با دولت پروتوکول دارند ره افشاء کنند... بزرگ قومی که آرزو دارم ذهن من نام منطقه را فراموش نه کرده باشد از ولایت خوست که باشنده‌ی شهرستان متون و یا یعقوبۍ که صبرۍ هم می نامیدندش بود‌ه و‌ به گمان غالب به نام شان شیرین خان و رتبه‌ی اعزازی جنرالی هم داشتند، بلند صدا کردند ... نه ...نې غواړو... و قبل بر آن در نشست بزرگان شمال کابل هم برای داکتر خان آقای قلعه‌ی مرادبیگ پیام فرستاده و عین موضوع را تکرار کردند و بزرگی از بزرگان قومی که نام شان به یادم نیست، اما بعد ها همان سخنان ساده‌ای وطنی شان در اجتماع گل کد و زینت مجالس خصوصی و مردمی هم گردید: کاکا که به گمان غالب از شهرستان های شکردره تا استالف بودند در خطاب به شادروان دکتر نجیب گفتند: «... نجیب از خدا وایه کو ره ره وا کو...»، یعنی نجیب از خدا بترس و راه ره باز کو.
محاصره‌ی شمال کابل درست زمانی توسط دکتر نجیب عملی شد که صد برابر آن تهدیدات از جانب جنوب ‌و جنوب غرب و شرق تمام امتداد مرز دیورند با پاکستان متوجه کشور بود ‌و یک روزی هم به انسداد راه های منتهی به ساحات پشتون نشین اقدامی صورت نه گرفت. اما باز هم همه جان‌بازان شمال کابل تا تمام شمال و‌ شمال شرق و غرب برای قربانی دادن به ولایات خوست، پکتیا و ننگرهار و کندهار اعزام می شدند و قهرمانانه بر می گشتند تا این که شادروان محمدظاهر سوله‌مل یکی از معاونین با تمکین وزارت دفاع به هر لحاظی که بود خوست محاصره شده از سوی حقانی و حلقات مرتبط به پاکستان را به آنان سپرد که در نتیجه تعدادی از هم‌کاران نشرات نظامی رادیو تلویزیون هم به اسارت رفتند و با مشقات زیادی برگشتند و در برگشت هم آقای اشکریز ایشان را در غیاب من به ولی نعمت های خود در امنیت غرض دادن تحقیق می‌فرستاد در حالی که من مصروف زمینه سازی دیدار آنان با مقامات محترم وزارت دفاع بودم تا مورد تقدیر قرار گیرند. از آن جمله محترم محمدیاسین نظیمی و نمابردار ما به نام غلام که بچه ها از شوخی او را برق لچ میگفتند و بعدها به غلام لچ معروف شد و در بخش های پیشین با تفصیل در مورد شان گفته ام.
وقتی من از آن عمل آقای رئیس اداره خبر شدم، رفیق نظیمی را شدیدن تنبه کردم که چرا؟و در غیاب من و بی اجازه‌ی من برای دادن تحقیق به ریاست هفت امنیت رفته بودند، یاسین افسر متعهد، با پشت‌کار اما بسیار محافظه‌کاری که مه‌پرس.
من از طرقی که می دانستم وضعیت پسا تحقیق دادن نظیمی را معلومات کردم، که تصمیم آقایان ولی نعمت های رئیس اداره در امنیت سبک‌دوشی رفیق نظیمی عزیز ما از رادیو تلویزیون بود به دلیل حدس و گمان احمقانه‌ی ارتباط داشتن نظیمی و غلام با اشرار  خوست پس از اسارت. به باور آقایان امنیت زنده آمدن آنان یک پرسش بود و‌ چرا شهید نه شدند. یاسین نظیمی گفت: «... صایب مره ده موتر شاند و روان کد ریاست هفت...»،‌ من که مقامات محترم وزارت دفاع و ریاست عمومی اردو قبلن آگاهی داده بودم و آنان انسان های با عاطفه‌یی بودند و‌ درک می کردند‌که اسارت چی سرنوشت نگون‌ساری بود و رهیدن از دام آدم کشان ولایت  آتش زاد خوست هم مردم شریف آن جا و هم نیرو های اسیر شده‌ی دولتی را چه‌گونه شکنجه کرده اند. برای یاسین نظیمی و غلام وظیفه سپردم تا حاضری های شان را امضاء کنند، شدت عصبیت من بالای نظیمی بیش‌تر از آنی بود که او را فرستاده بود و‌ آنانی که از او‌ تحقیق کرده بودند و به همان دلیل از ملاقات شان با مقامات محترم وزارت دفاع صرف نظر کردم. و آقای رئیس هم که فهمید که کارش ره به جایی نه برد،‌‌ سکوت را ترجیح داد ورنه من هم مثل آتش‌فشان آماده‌ی انفجار بودم. چطور؟ وجدانی داشته باشیم تا یک کارمند زیر دست مان را که به امر خود ما به وظیفه رفته و اسیر دشمن شده، پس از بازگشت بگوییم چرا زنده آمده حتمی جاسوس شده، لعنت به چنان وجدانی اگر از خودم هم باشد.
به هر حال، گپ به درازا کشید اما، دیدید که گپ حزب ‌و دولت ما در مورد داشتن تفاهم نامه ها با اکثر فرماندهان جهادی حقیقت بوده  و پژوهش آن مخالف نظام هر کسی که بوده راست گویی دولت ‌و حاکمیت حزب ما را مهر تأیید گذاشته بود.

دوم_ سخنان ساخته شده از زبان دوستم در تنگی واغجان:

عملیات تنگی واغجان هم در کوتاه مدت و هم از لحاظ دورنمایی و هم از منظر سیاسی دست آورد بزرگی برای قوای مسلح نیرومند آن گاه داشت و جای‌گاه
بین المللی دولت تحت زعامت شادروان دکتر نجیب را در فصل دفاع مستقلانه متبارز می‌ساخت‌ که سوگ‌مندانه خود شان و تزریق افکار تبارگرایی در روح و‌ روان سبب بربادی حیات خود ‌شان و خانه‌واده‌‌ های محترم شان و همه ملت عزیز ما گردید و سر انجام از سوی خود هم تباران شان و در هم‌کاری آن ها با
ISI مرگی جان‌سوزی به رفیق نجیب و رفیق احمدزی رقم خورد. مشوقین شادروان دکتر نجیب هم همه پناهنده‌ی غرب شدند و‌ نه دیگر آرمان سیاسی و ملی داشتند و نه هم روح پشتون‌ولي‌...زمین سوخت آن جا که بالای‌ آن آتش افروختند.
سوم_ جنرال دو ستم در همان نبرد با مؤفقیت برق آسا به رتبه‌ی ارتشبد یا جنرال
سه‌ ستاره ترفیع کرد‌ و من در بخش های قبلی توضیحات مفصلی داده ام.
نقل قول از دوستم آن زمان. بسیار مکارانه و‌ دور عقل است.
دوستم در آن زمان از موقعیت عروجی اقتدارش برخوردار بود آن زمان‌ ختم دهه‌ی شصت و آغاز دهه‌ی هفتاد بود و دوستم قبل بر آن چندین پرخاشی که بعد ها با آماده‌‌گی های غیر قابل مهار نظامی به دفتر رئیس جمهور رفت،‌ “ برای درک بیش تر سلسله‌ی این روایات را از آغاز مرور کنید‌”.
چهارم_ من تمام جریان عملیات از شروع تا ختم را بودم، رئیس محترم اداره‌ی ما هم به آن‌جا سفر کردند و اگر روزی هم من نه می رفتم همکاران گرامی ما حضور حتمی داشتند تا هر شام گزارش روی‌داد های تازه را بیاورند. جدا از روز ختم عملیات و کنفرانس شادروان استاد عظیمی هرگز کسی از دیپلومات های خارجی به آن جا نه رفته بودند، اگر آقای حکمت‌یار در آن سوی جبهه کسی را برای نشان شکست مفتضحانه‌ی خودش به بادران خود دعوت کرده باشد، احتمال ضعیف است چون او هیچ وقت از سرافکنده‌گی های اقدامات خیانت‌کارانه اش سخن به زبان نه می آورد ‌چه رسد به آن که شکست خود را جشن بگیرد.
پنجم_ به یک لحظه‌ی فرضی قبول کنیم که همان دیپلومات ها آن جا رفته بوده باشند و‌ آقای دوستم هم آنان را دیده باشد، آیا خرد حکم می‌کند که در موجودیت فرمانده کل عملیات در ساحه، فرمانده یک فرقه که مانند او چندین فرمانده دیگر هم آن جا حضور داشتند، به تنهایی مهمانان!؟ را به خطوط اول ببرد آن هم مهمانان یپلمات را هرگز نه، اگر هم چنان اتفاقی افتاده باشد و رسانه های دولتی خبر نه بوده باشند، قطعن شخص شادروان عظیمی صاحب و یا محترم سپهبد محمدآصف دلاور استاد گرامی ما در جریان می بودند.
ششم_ باز هم اگر چنان بوده باشد که نه بوده، آیا یک دیپلومات یک کشور در یک چنان مکان و با چنان ادبیات احمقانه‌یی که شما یاد کرده اید و به صورت علنی و در جریان محاربه یک افسر درجه دار بلند و‌ مطرح را تنها می بیند در حالی که دیگران هم باشند؟ هرگز نه مشارالیه هر کسی بودند کاملن بی معلومات تشریف داشتند که حتا دروغ را هم گفته نه توانسته اند.
هفتم_ باز هم فرض کنیم همه‌گی آن جا مرده بودند و تنها دوستم و‌ کاردار سفارت ترکیه تشریف داشتند، ادبیات گفتاری کاربرده شده در نقل قول از دوستم را چی کسی ترتیب کرده؟ دوستم آدم رک و راستی که متخصص جنگ است و قدرت اهورایی رهبری و انسجام قومی و ایجادگری انگیزه در میان ترک‌تباران کشور داشت و دارد و عمری را در اندوخته های آماتور نظامی، سیاسی، اجتماعی و حتا دیپلو‌ماسی گذشتانده است، هرگز پنهان نه کرده که فرصت تکمیل دروس خود را نه داشته. پس نه آن سخنان تفرقه انگیز آن هم در خط نبرد، یک کشور دوم توسط یک دیپلومات مطرح شده و نه آقای دوستم چنان ادبیات بلند گفتاری دارند که روای داستان کاذبانه آن را به او نسبت می دهند.
هشتم_ اگر هم به خاطر گل روی آقای نگارنده‌ی مقاله گونه‌ی منتشره‌ی
۸ صبح قبول کنیم که همه اتفاقات آن جا افتاده باشد، شما باور می کنید، دوستمی که انبار تجربه بوده همه چیز را عریان به شما بیان کرده ولو اگر در آمریکا با شما دیده باشد یا در جابلقا و جابلسا.
بیایید اول یاد بگیریم و بعد بنویسیم....
ادامه دارد...

 

بخش های ۷۲ و ۷۳

شادروان استاد عظیمی آن حامل بار سنگین چهار ستاره و آن دژ عظیم در عقیم سازی تهاجم مکاره ناخدایی نه بودند تا دوری یاران بی‌کاره ایشان را در سمت‌دهی کشتی از آوردگاه بلعنده‌ی گیر افتاده در طلسم زمانه به منزل‌‌گاه نه رساند و سر‌نشینان را بگذارد تا هم کشتی تیتانیک غرق مرداب دسیسه شود. 

استاد مرحوم با تن خسته و تنها هر کاره‌‌یی بودند برای سوق و‌ سیاق رهیدن ها از دام افتیدن ها.

فصل غم‌گنانه‌ی آخرین وداع تلفنی با ایشان را در گذشته روایت کردم.

خطاب برای سفسطه سرایان:

آنانی که این روایات من را یادداشت های شخصی می دانند، می دانند که نه می دانند.

من قصه پرداز نه بل بخش حقیقی این روایات هستم که بدون من کامل نیستند.

 

توضیح:

بار ها اذعان داشته و بار دیگر اکیداً می گویم که تمام موارد انتقادی من به همه طرف ها برخی و یا اکثر نخبه هایی اند که فتنه آفرینی کرده اند، مهم نیست از کدام تبار، قوم و قبیله و یا دودمان و یا عشیره اند. تاجیک، پشتون، ازبیک،‌ هزاره، پرچمی،‌ خلقی، تنظیمی، سرخ، سفید، سیاه و هر کسی که باشد، مرور کلی نگاشته گونه ها ادعای من را ثابت می‌سازد. من به همه اقوام شریف کشور احترام بی پایان دارم، اما دشمن معامله گرانی به نام نخبه هستم.

چون بیش‌ترین خاطرات من با رفقایم بوده است که طیف وسیعی‌یی از همه اقوام کشور اند، هر گاه نامی از کرکتر های شامل روایات فراموش من می‌شود لطفاً خود شان یا دیگر هم‌کاران عزیز ما به من گوش‌زد نمایند و یا خود شان به اصلاح بپردازند تا من آگاه شوم.

در بخش های پیش‌تر توضیح دادم که هنگام مرور بای‌گانی های رسانه‌یی به نوشته‌ی بی سر و ته‌یی برخوردم، چون من در تمام اوضاع و احوال تنگی واغ‌جان حضور داشتم و روایات خود را از کسی وام نه‌ می‌گیرم و اگر در مورد یا مواردی آگاه و‌ دخیل نه بوده باشم به آن یا آن ها نه می پردازم.

نوشته گونه‌‌یی را که بدون توضیح نام نگارنده و با نگاره‌یی از آقای صالح دیدم، فکر‌ کردم‌ کسی در خانه‌اش نشسته و چند تا جمله پردازی کرده تا روزی بگوید او هم واقعه‌نگاری بوده است.

پیش از پرادختن به رد چرند های آن، بخش هایی نوشته را باز‌‌رسانی می‌کنم.

{{{{{ ۸ صبح...نقش استخبارات در جنگ‌های کوچک و دیپلوماسی از دوران زمامداری نورمحمد تره‌کی تا حامد کرزی»....

بر اساس اعلامیه وزارت خارجه امریکا، افغانستان در همان سال‌ها شاهد بزرگ‌ترین مهاجرت شهروندانش به بیرون کشور و بی‌جاشدگان داخلی بود.

در سال ۱۹۸۸ جمعیت پایتخت کشور، نزدیک به دو میلیون رسیده بود. اکثر این نفوس در اثر بمباردمان روستا‌ها مجبور به ترک دهکده‌های‌شان شده بودند. گسترش ساحات بی‌نقشه یا «زورآباد» در پایتخت از همین نقطه آغاز گردید. اما استراتژی خروج ارتش سرخ مشخص شده بود، که استوار بر سیاست مصالحه ملی و ادامه کمک نظامی به حکومت داکتر نجیب‌الله بود. محور‌های استراتژیک این سیاست در بخش گذشته توضیح داده شد.

یکی از دشوار‌ترین عملیات‌های سیاسی، تراش هویت جدید به حکومت داکتر نجیب‌الله پس از اعلام مشی مصالحه ملی بود. در دو سال نخست زمامداری او ادبیات سیاسی حزب و دولت چندان تغییر نکرده بود. به‌گونه مثال در تمام شماره‌های روزنامه حقیقت انقلاب ثور که در سال‌های ۱۹۸۶ و ۱۹۸۸ نشر شده است، عنوان‌هایی هم‌چون «نابودی آخرین لانه‌های اشرار، مارکس نابغه بزرگ بشر، چه‌گوارای شهید با رسالت تاریخ، تجلیل از یک‌صدو‌شانزدهمین سالروز تولد لنین بزرگ به تاریخ ۲۲ اپریل ۱۹۸۶ در کابل» و همانند این‌ها به چشم می‌خورد. شاید طبیعی بود که حزب باید بر موقف قدرت سخت و نرم خویش تاکید می‌ورزید. اما این‌گونه نوشته‌ها ماهیت سیاست مصالحه ملی را زیر سوال می‌برد.}}}

دلایل رد:

اول_در کوچی‌گری های اجباری اهالی برخی روستا ها و ده‌کده هیچ تردیدی وجود نه دارد، عوامل عمده‌ی چنین کوچی‌گری ها « فراموش نه کنیم که تمام اقوام افغانستان در گذرگاه های متفاوت کهنی ‌و تاریخی کوچی و‌ کوچی گری داشته اند و کوچ یا کوچیدن یا کوچی خود واژه‌یی دری فارسی و مصدر است که با پسوند دن و یا کردن و‌ یا کرد و صیغه های جمع و منفرد مصدر مرکب می شود، اما امتیاز آن را به نا‌حق تنها یک تبار خاص و آن هم غیر منصفانه استفاده می‌کند که در حقیقت یک سرقت و رهزنی است، چنان‌چه همین واژه در بخش هایی از ایران کاربرد چند منظوره دارد و به نام بردن دزدی و رهزنی هم استخدام می گردد »، در شدت خشونت جنگ مخالفان نظام بسته بوده و مردم را به ستوه آورده بودند و دولت حاکم آن زمان به پذیرش شان در شهر کابل و بدل مساعدت های گونه‌گون مبادرت ورزید و ‌مردم مهربان ‌و مهمان‌پرور کابل هم درک داشتند که وطن شان خانه‌ی مشترک همه‌ی افغانستانی هاست و به همان لحاظ آغوش گرم برادرانه را به هم‌وطنان خویش گشودند.

ایجاد و توسعه‌ی ساختمان های خودسر در ساحات غیر پلانی و حتا پلانی هر گوشه‌ی شهر پیش دید مسئولان صورت می‌گرفت و نویسنده‌ی آن سیاهه های جماعت تبلیغی های پاکستان خود از قوت و صلاحیت دولت به خصوص در شهر کابل آگاه بودند و می دانستند اگر دولت می‌خواست ممانعت کند، پخش یک اطلاعیه کافی بود تا دیگر خشت بالای خشت مانده نه شود. اما دولت اولویت های ملت را درک می کرد، اگر ادارات دولتی نه می‌توانستند به موضوع حل سرپناه بی‌جا شده های داخلی کمک کند، تصرف اراضی دولت را در ساحات مختلف شهر و ولایت نادیده می گرفت. همان جابه‌جایی ها بود که مردم را از هر جهت کمک کرد. به همان مبنا بود که محله‌یی در میان تهیه‌ی مسکن و حصه‌ی اول خیرخانه مینه و ده کیپک مسما به زور آباد شد و من در آن زمان شنیدم که رفیق کشتمند در دوران صدارت شان همان ساحه را برای باشنده‌گان آن‌جا تا ده سال پس از صدور حکم‌ شان واگذر شده بودند.

در ساحه‌ی پلچرخی کابل محله‌یی به نام زن آباد و در چهار راه قمبر به نام مهاجرین و در بگرامی به نام تپه‌ی قوالا همه و همه بدون اخذ پولی و تکتانه‌یی طور رایگان به اختیار مردم داده و هم‌چنان به جاده کشی ها، راه اندازی پروژه های عمرانی و برق رسانی، تعلیمی، صحی و امنیتی به اهالی آن محلات همت گماشت.

البته به هیچ صورت آن زمان حد اسکان بی جا شده ها نفوس کابل را به دو میلیون نفر نه رساند.

در تابستان سال ۱۳۶۸ باری محترم احمدبشیر روی‌گر وزیر پیشین و‌ خردورز اطلاعات و فرهنگ خاطره‌یی از شادروان جنرال محمدحکیم شهردار کابل در دوران زعامت شادروان دکتر نجیب به من روایت کردند، هر چند آن روایت حقیقی و بخشی از پلان های انکشاف شهری بوده اما با کمی شوخی طنز آمیز که نشان دهنده‌ی اوج نفوس شهر پسا سرازیر شدن بی جا شده های داخلی به شهر کابل بود.

وزیر صاحب از جریان ملاقات شان در بیمارستان چهارصدبستر با شادروان جنرال حکیم که جهت تداوی مجروحیت شان به سبب انحراف موتر شان از مسیر فروش‌گاه جانب جاده‌ی مستقیم منتهی به فرودگاه کابل نزدیک سفارت آمریکا، تحت مداوا قرار داشتند، به من چنین گفتند: «... تصمیم گرفتیم که همی سیستم کانالیزاسیون شار کابله جور کنیم، کت متخصصین داخلی و خارجی مشوره کدیم که سیستم شوت و تصفیی فاضل‌آب یک شهر پنجصد هزار نفری چند مرحله‌یی با فعال سازی لوله‌کشی و وصل کانالیزاسیون چقدر هزینه داره؟ شرکت های مختلف محاسبات کرده و نظریات شانه دادن...ده بین شان یک شرکت جاپانی توضیح بسیار خوب و‌ خنده دار داده بود...رویگر صاحب می خندیدند و روایت می کردند... که آقای شهردار خوبی قیمت دادن جاپانی ره ده تقسیم و محاسبی قیمت ساختن شبکی شهری فاضل‌آبه سر پنج لک نفر تقسیم و سهم تولید فاضلاب هر یک نفره برابر نورم اروپا ۱۰۰ تا ۳۰۰ گرام حساب کده که کله‌گی ده او شامل بوده... شادروان جنرال حکیم خان با خنده‌ی قهقه به رویگر صاحب گفته بودند...مه ترجمان جاپانی ره گفتم... ای آدمه بگو...که اروپایی و جاپانی سه روز‌ نان می‌خوره و یک روز تشناب میره امو ۱۰۰ و ۳۰۰ گرام فاضل‌آبام زیاد تولید می‌کنه... اینجه اوغانستان اس... ما مردم روز سه دفه نان... می خوریم روز ۹ دفه تشناب میریم هر دفام سه کیلو فاضل‌آب تولید می کنیم...حساب وطنی پنج لک نفر ماره ای رقم‌کو.... » من حالا هم وقتی آن روایت یادم می آید و به شما روایت کردم از خنده با

این داستانی که وزیر صاحب روایت می‌کردند هیچ آرام نیستم

دو_ کاربرد ادبیات سیاسی:

نگارنده‌ی آن سطور که بیش‌تر به جامانده های گذر ستوران می‌ماند، ادبیات سیاسی حزب ما را گویا به نقد می‌گیرد و من آن ها را چنین با فلاخن اندیشه شکار می کنم:

_ نابودی آخرین لانه های اشرار:

وقتی یک حاکمیت قانونی و شناخته شده در گروه کشور های شامل ردیف پرچم داران در ملل متحد برای مبارزه با مخالفان خود در هر نوعی که باشند مبارزه می‌کند، کدام نوعی ادبیات سیاسی یا نظامی را کار بگیرد؟ یا بگوید ما با هم‌رزمان و هم‌میهنان خود در جنگ قرار داریم؟ آن اصطلاح سیاسی کاربرد تفکیکی بین دوست و‌ دشمن داشت و تنها یک نام بود و بس.

_ مارکس نابغه‌ی بزرگ بشر:

در جهان پیشا ما و پسا ما، جدا از پیام‌بران و پیام رسانان پروردگار، که آنان هم معصوم بودند و هم برگزیده های خدا و ناجی بشریت نور قلوب مسلمین حضرت محمد مصطفا ص خانم شان بودند، چه کسی نابغه می بوداگر آموزش نه

می داشت و‌ نبوغی از سوی او تعالی به او داده می شد؟

مثال واضح:

چرا؟ شما آقای نگارنده‌ی آن نوشته های کذب نابغه نه شدید.

هر کسی بنده و هست کرده‌ی خداست. کسی نابغه، کسی شاه، کسی گدا، کسی عالم و‌ کسی نادان،

کما این که خدای متعال انسان را صاحب اختیار آفرید و راه های خوب و خراب را به او توضیح داد:

(بسم الله الرحمان الرحیم

وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا ﴿۷

سوگند به نفس و آن كس كه آن را درست كرد (۷)

فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا ﴿۸

سپس پليدكارى و پرهيزگارى‏ اش را به آن الهام كرد (۸)

قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاهَا ﴿۹

كه هر كس آن را پاك گردانيد قطعا رستگار شد (۹) ).

سوره‌ی مبارک ضحا).

خطاب پروردگار تنها مسلمین نیست و ناجی بشریت هم برای همه انسان های روی زمین خدا برگزیده شده بودند و اند.

حالا مارکس، چه‌گوارا یا هر کس دیگری که مخلوق خدایند، پیش خدای شان مرتبی دارند از اعمال شان

و فرمودند که بهترین شما نزد من متقی ترین شماست. اگر شما جایی حدیثی یا آیتی دیده اید و یا اجتهادی در دست دارید که بنده های خدا خبر نه دارند من نه می دانم. شما داستان موسی ع و آن چوپان خدا پرست را می دانید؟ شما شأن نزول سوره‌ی مبارک عبس و تولا را می دانید؟ پس هر کسی از مارکس تا یک مسلمان بنده ها و هست کرده های خدایند و علم و دانایی آنان و درجه‌ی پذیرش آن به درگاهی خدا بین خدای شان و خود شان است.

و اما در عالم اسباب، آیا از نبوغ مارکس به عنوان یک نظریه پرداز عصر خودش و اثرات ماندگار فلسفی دیدگاه او آگاه هستید؟ مگر ما و شما مسلمانانی نیستیم که می گوییم از علم و عمل آدم ها خوبی های شان را تا آن جا استفاده کنیم که ارزش های دینی ما را زیر نه آورد؟ آماده هستید پیرامون دیدگاه مارکس بحث کنیم؟

مارکس یا هر کس دیگر را که کار های درخشانی داشته است نابغه‌ی بشر دانستن حقیقت است یا جعل؟

_ چه‌گوارا شهید با رسالت تاریخ:

در کدام شماره‌ی مشخص روزنامه‌ی تابان حقیقت انقلاب ثور و پس از آن پیام و یا حتا در اسناد دیگری سراغ دارید که چه‌گوارا را شهید خطاب کرده باشند؟ دلایل من در رد سیاهه های شما همان ها اند که در مورد مارکس به شما گفتم، البته اختلاف آن، نوع عمل‌کرد های آن دو است. و آه پرسش دینی دیگر از شما : آیا امت های پیام‌بران پیشین در دین های شان مسلمان بودند یا خیر؟ و ما چرا غیر از قرآن به سه کتاب دیگر آسمانی مثل:

انجیل، تورات، زبور و مصحف‌های ابراهیم و موسی ایمان داریم؟

در داوری ها باید دانا بود نه چوت انداز به مه چی.

وقتی پیروان موسی، عیسا،‌ داود و‌ دیگر پیامبران گرامی خدا، در دفاع دفاع از امر خدا جان های شان را از دست می دادند، خدا به آنان چی خطاب می‌کرد؟ قرآن بخوانید. شأن نزول آیه‌ی مبارک بروج را بخوانید تا داستان اصحاب اخدود را بدانید و درک کنید که رب ما و شما رب المسلمین نیست رب العالمین است. رب من، رب تو، رب همه مخلوقات خود و رب گل و سنبل و لاله و خاره و سنگ و صخره. وقتی آگاه شدید می دانید که اشتباه کرده اید.

سوم_ اصلاح اشتباهات گناه نیست:

هیچ موردی برای بازدارنده‌‌گی اقدامات حزب دموکراتیک خلق افغانستان در امور دین و‌ دین باوری خود اعضای حزب و مردم وجود نه دارد، اما حزب پیوسته به پخته‌گی سیاسی ‌و بلوغ فکری می رسید و دین را عامل اصلی روند زنده‌گی اجتماعی و مردمی می دانست که اعضای آن هم همه مسلمان و مسلمان زاده بودند. عمل‌کرد اشخاص معین بازتاب سیاست یک جمع بزرگ نیست ‌و مسئولیت ها فردی‌ست و حز ب هم‌زمان با تکامل ریشه‌یی به تغیرات در کار و عمل کرد خود می پرداخت و از اشتباهات در تمام عرصه ها پند می‌‌گرفت و روش های نزدیک ‌و دورنمایی خود را موازی به آن عیار می کرد و سطح جواب‌دهی اعضاء در صدر زنده‌گی روزمره‌ی هر عضو حزب قرار داشت. اختلافات درون گروهی و ‌درون حزبی هرگز مانع تحقق امور دینی و اجتماعی سیاست های ملی اندیشی و خدمت رسانی به جامعه نه می‌شد.

تغیرات برنامه‌یی ‌و مرامی حزب هر زمانی برای گسترده سازی روش های فعالیت آن صورت می گرفت و دین در صدر رعایت، عمل‌کرد و باور های قلبی همه اعضا جا داشت و دارد، در جوامعی اسلامی حتا جامعه ما هم دیده می شود که شخصی به تنهایی عامل دین‌گریزی می باشد نه عام و ما از تاریخ صدر اسلام تا کنون هم خوانده و در زمان حیات خود هم دیده ایم.

همه امور حزب با خواندن یا نوشتن کلمه و با بسم الله آغاز می شد.

نمونه: برگرفته شده تارنمای پیام آفتاب

((... متن مرامنامه حزب وطن به این شرح است: مرامنامهٔ حزب وطن (مصوب دومین کنگره حزب، مورخ ۶–۷ سرطان ۱۳۶۹)

«بسم الله الرحمن الرحیم. وطن محبوب ما افغانستان کشور واحد، مستقل، اسلامی دارای تاریخ کهن، مردم با شهامت و سنن پسندیده‌است. افغانستان سرزمین نهضت‌ها و مبارزات ملی و آزادی خواهانه و مهد پرورش رجال و شخصیت‌های نامدار و پر افتخار است. سراپای تاریخ وطن مشحون از مبارزه و مجاهدت آنان به خاطر دفاع از دین، سرزمین، آزادی، ارزش‌ها و نوامیس ملی مردم افغانستان است. ادامهٔ این مبارزات که در نبردهای آزادی خواهانه مردم افغانستان، در کارنامه‌های مشروطه خواهان، در نهضت‌های روشنفکران و در مبارزات احزاب و جریانات سیاسی به خاطر اعتلای کشور، تحکیم وحدت ملی و دموکراسی انعکاس یافته‌است، صفحات درخشان تاریخ ملی وطن ما را زینت می‌بخشند. ح.د.خ. ا [حزب دموکراتیک خلق افغانستان]، به حیث یکی از وارثین و ادامه دهندگان این مبارزات در سال ۱۳۴۳ تأسیس گردید و در ۷ ثور [= اردیبهشت] سال ۱۳۵۷ قدرت سیاسی را به دست گرفت و وظیفهٔ انجام یک سلسله تحولات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی را متقبل شد. با ارزیابی حقایق و انکشافات دوازده سال گذشته، این واقعیت روشن می‌شود که انواع مختلف عوامل داخلی و خارجی باعث تشنج اوضاع و رویارویی مسلحانه در کشور گردید...))

بخش دیگر آن نوشته‌ی مسخره داستان دروغی از زبان دوستم است به این شکل:

{{{...عبدالرشید دوستم یک تن از منسوبین غیر‌مکتبی اردو، آهسته آهسته در صفوف قوای مسلح رشد کرد و در سال ۱۹۸۸ میلادی در راس فرقه ۵۳ پیاده قرار گرفت. شاید وی اولین فرد ازبک‌تبار افغانستان بود که به موقف بالایی در داخل قوای مسلح کشور رسیده بود. در پهلوی مهارت‌های ذاتی رهبری، مساله قومی در رشد و تبارز او نقشی بزرگ داشت. قوم ازبک افغانستان ظهور او را استقبال کردند و جوانان بیشتر از ولایت‌های جوزجان و فاریاب در کنار او بسیج و مسلح شدند.

ظهور جنرال دوستم در صحنه رهبری استراتژیک، اتکای ازبک‌های افغانستان را به جمعیت اسلامی کاهش داد. چنان‌که بعد‌ها معلوم گردید، رقابت و کشمکش به منظور تسلط بر شمال میان جمعیت اسلامی افغانستان و نیرو‌های جنرال دوستم بحران‌های خونینی را در پی داشت. جذبه‌ی قومی و سیاسی او بعد‌ها چنان کشش ایجاد کرد که معاون جمعیت اسلامی افغانستان به اسم استاد توانا به عقاید سیاسی خویش پشت پا زد و رسما به جنبش ملی اسلامی به رهبری آقای دوستم که تازه ایجاد شده بود پیوست.

سازایی‌ها و گروه کار، دو تا از از شاخه‌های چپی که با دولت همکار شده بودند، شمار زیادی از فرماندهان محلی و کادر‌های گمنام را در دفاع از دولت دموکراتیک بسیج کرده بودند.

محبوب‌الله کوشانی رهبر سازایی‌ها در حکومت فضل‌الحق خالقیار یکی از شش معاون صدر اعظم کشور بر گزیده شد. اما عروج جنرال دوستم به جایگاه رهبری تحولی هیجان‌برانگیز بود.

براساس آمار و ارقام، در دنیای مطبوعات، او قبل از سقوط حکومت داکتر نجیب‌الله نزدیک به بیست هزار نیروی جنگی زیر فرمان خویش داشت که این نیرو‌ها بعدا به ملیشه‌های جوزجانی شهرت یافتند و به‌خاطر تخطی‌هایی که در جریان جنگ‌ها انجام می‌دادند، «گلم جم» نیز به آن‌ها خطاب می‌شد. شمار دیگری به این باور‌اند که لقب «گلم جم» نه به‌خاطر دست‌اندازی این نیرو‌ها به مال و دارایی مردم بلکه به خاطری به آن‌ها خطاب می‌گردید که در هر جبهه و معرکه نظامی گلیم دشمن خویش را جمع می‌کردند. اما به هر حال جنگ حقایق را متروک می‌سازد و دیگر‌ستیزی جزو روزمرگی‌های جناح‌های داخل جنگ می‌شود. درست و نادرست اتهامات از حیطه پژوهش این نبشته بیرون است...}}}.

دلایل رد:

برای نگارش یک اثر تحقیقی یا تدقیقی و یا کهنی، مطالعات همه جانبه‌‌ی مسلکی نیاز است، نه می شود بالای کسی بار اتهام بست و او را بدنام ساخت و بعد گفت درست و‌ نادرست آن از حیطه‌‌ی گویا پژوهش خارج است.

تناسب روایت را ببینید، از نظام حاکم حزب وقت سخن می‌گویند و نا تمام به جان استاد توانا می افتند،‌ زهی پژوهشی مسخره.

دوستم هرگز گلم جم (جمع) نه بوده، من چند بار و از آخرین مرتبه در سال پار نوشتم که گلم جمع کسی دیگری است و همه مسئولان محترم همه تارنما های وزین برون مرزی و بین‌المللی آن را نشر کردند، برای خاطر جمعی به اصطلاح پژوهش‌گر محترم، آن نوشته را از صفحه‌ی گزارش‌نامه‌ی افغانستان دوباره‌رسانی

می کنم.

۱۳۹۹ اردیبهشت ۳۱, چهارشنبه

((...امان الله گلم جمع کس دیگری بود؛ نه مارشال دوستم

خبرنگار محترمی از دیدارش با مارشال دوستم در کندهار سخن گفته و مأمون صاحب هم آن را نشر کرده است. 

در دیدار شأن گمانی نه دارم.. اما متاسفانه برخی گفتار شأن تراوش ذهن خود شان و هم شاید  کمی معلومات شان است. کسی که گلم جمع لقب گرفت دوستم نه بود.او امان الله نام داشت و حرفه ی مقدس معلمی داشتند وقتی روزی از وظیفه به خانه بر می گردد، متاسفانه با اجساد اعضای خانه واده اش رو برو می شود که به کدام روشی به شهادت رسیده بودند.  بعد از مراسم عزاداری پتوی خود را می تکاند و می گوید گلیم من جمع شد. و از آن جا به نام امان الله گلم جم معروف می‌شود..

این داستان غم انگیز روایت خود امان الله خان برای من است که سال های پیشین بوده دو دیگر این که مارشال دوستم هرگز به فکر توهمات نه بوده که گروگان گیری کند و چنین افکاری جز استراتژی جنگی او نه بوده و نیست. اما پیروزی در میدان نبرد از اصلی ترین خط فعالیت های او است.و این که در مقابل یک انسان چنین و چنان کند و تعداد زیادی را مجازات کند هم عاری از حقیقت است. البته نه می توان .  لغزش های افرادش را در جنگ ها نا دیده انگاشت من بیش از سه دهه او را تمام و کامل می شناسم. بهتر است در پرداخت روایات خود امانت داری را رعایت کنیم. نجیب نجیب

اشاره: اما چنین نوشته ای از طریق گزارشنامه افغانستان انتشار نیافته است. شاید از یک اکونت ساخته گی نشر شده یا در صفحه من، الحاق شده باشد...)).

تا این جا همه‌ی آن گزارش گونه‌ی غلط را نقد کردیم...

ادامه دارد...

 

 

 

+++++++++++++

سازمان های جاسوسی آفت بی پایانی برای کشور

من و محترم جنرال عبدالملک و ضیای ترجمان

 

    

بخش های  ۶۸ و شصت نه و هفتاد وهفتاد  یک  

 

   رفیق آصف نبرد را دیدم:

رفیق ملک را اصلا‌ً نه می شناختم، روزی در محله‌ی مسکونی وزیر محمد‌اکبر‌خان جانب دیوار شمالی لیسه‌ی امانی با محترم دوستم نشسته بودم که جوان قد بلند و خوش تیپ و زیبا و‌ در عین حال باسلیقه و مصفا داخل شد، دریشی زمستانی پشمی عسکری با مو‌ های مجعد سیاه و زیادتر از حد مجاز عسکری و کلاه بر سر نشان می داد که ایشان آدم سر به تن ارزی بودند، مطابق اصول 

رسم تعظیم برای آقای دوستم به جا آوردند و به ازبیکی چیزی گفتند و دوسیه‌یی زیر دست چپ شان را گرفته کاملاً استوار بر اساسات عسکری مقابل جنرال آن زمان گذاشتند، پس از ختم کار وقتی می خواستند خارج شوند، محترم دوستم چیزی به ازبیکی پرسیدند و ایشان بسیار با تمکین و استوار در دهن دروازه ایستاده و‌ جواب دادند. پس از خروج شان من به مارشال امروز گفتم جوان با نزاکتی بود، گفتند: « ... ملک خان بیادر رسول په له وان “ پهله‌وان” اس... درس خانده‌گیس و‌ دگروال اس... ده بین بسیار سرباز ‌‌ و صایب منصبای ما پامیده “ فهمیده “ اس... » همین قدر و بس.

سال های طولانی به طور تصادف هم با رفیق ملک نه دیدم، با آن که من با همه فرماندهان درجه اول فرقه‌ی ۵۳ تحت رهبری رفیق دوستم آشنای کامل و تمام بودم که بیش‌ترین ایشان را خدا بیامرزد فوت کرده اند.

دو سال پسا اسقاط نظام سیاسی حزب ما که شهر کابل دچار وحشت جنگ های ناحیه‌وی ‌و حوزه‌وی و تنظیمی و‌ حتا قومی شده بود و نظام جدید آن زمان از اداره‌ی شهر عاجز ماند و ما با نشر پیام هایی توسط قاری های محترم که از تلویزیون و رادیو مردمان درگیر را قسم می دادند که از جنگ بپرهیزند و از فیر های هوایی به نام شادیانه اجتناب کنند تا سبب شهادت « داستان غم انگیزی از شهادت یک طفل دخترک در مکروریان دارم که پدر و مادر هنوز در خواب بودند و او برای گرفتن آب نزدیک بمبه‌ی آب مقابل بلاک ما به اثر اصابت مرمی هوایی شهید شد...».

موج‌‌ مهاجرت ها و‌ گیر افتادن ها در کمین گاه کمین نشسته‌گانی که همه فقط به کشت و ‌خون و چپاول و‌ تجاوز و غارت آشنا بودند و شهر نه آن مدینه‌ی فاضله که گردابی از فاضل آب خون و وحشت بود و هر کسی خودش و هر تفکری خط رفتار در حال دگرگونی خودش بود ‌و خودش قانون‌گذار، خودش قانون مدار و خود قاضی و خودش مجری و خلاصه شهری با پنج‌صد‌هزار رئیس جمهور بود و همه رئیس جمهور بودند. من هم خودم را یک رئیس جمهور پنداشتم و سری به شهری زدم که دی‌روزی داشت و‌ مناعتی داشت و‌ قداستی داشت و شرف‌یابی بر حضور در آن نماد افتخار بود. دیدم هر آن چی از خطای آدمی نه دیده بودم، هیچ تعریفی بر هیچ انسان و حیوان و غرش رعد و طوفان با توفنده‌گی ویران‌گرش نه می یافتم تا بر آن مسما بدانم. حتا ویران‌گر تر ها به سبب غفلت و شاید هم دل‌سوزی و یا هم ترحم آنی بعضی مکان ها را ویرانه نه می ساختند و جاه جایی را آباد و به حال خودش

می ماندند. اما آن گاه همه چیز جدید بود حتا وحشت و بربریت هم نمایش هایی از نوعی جدید به مردم بودند، صدای پای مکتب رفتنی ها نه بود، شور و غوغای بخر و ببر و ارزان بیگی نه بود، سیل کو و بیه “بیع” کو و نه‌خر “ خرید‌نه کو” نه بود و اثری از اخبار خوانان ‌و کتاب خوانان و جریده و خوانان و روز نامه خوانان شهر و در پل باغ عمومی نه بود و هی نه بود و هی نه‌ بود و هی نه بود و نه بود. هر کسی می خواست نه بود های خود را دوباره بود کند، من هم گفتم یک نه بود گم شده‌ی خود در قعر خفت آفرینی ها را پیدا کنم.

مصمم شدم یک جریده‌یی منتشر کنم:

تشنه کامان مطالعه‌ی روزنامه ها و‌ جراید و‌ منتظران آگاهی از اخبار و‌ رخ‌داد های پنهان دنبال راویان روی‌کرد های گذر از گذرگاه های دل‌گیر و حزن‌انگیز و سایه روشن هایی بودند که غبار تیره‌ی سیاهی ها روشنایی شان را زدوده بودند.

چنان اقدامی در غیبت رسانه های چاپی گامی بود مستلزم امکانات مادی و حمایت های امنیتی.

دولتی که آقای قانونی هرکاره‌ی آن پسا شادروان ها استاد‌ ربانی و قهرمان ملی بود، اصلاً با آن همه تشکیلات دارای طول و عرض اما بی کیفیت و بی ماهیت کاری برای روشن‌گری نه داشت نه تنها که نه داشت بل ابتکار آن هم در ذهن شان نه بود به خصوص وزارت دفاع ملی که دارایی آن هر ساعت پیش چشمان آقای قانونی نابود شده می رفت. از آن جمله مطبعه‌ی اردو که روزگاری از سرآمد‌ترین مطابع کشور بود و تحت مدیریت مستقیم آقای قانونی به عنوان رئیس عمومی امور سیاسی ارو و سرپرست وزارت دفاع که می گویند صاحب قلم و نوشته هم بودند قرار داشت، مثل پرنده‌ی گیر افتاده در دام صیاد بی‌رحم پر‌پر می شد و شرم‌گین تر آن که آقای اشراق حسینی رئیس تبلیغ و ترویج وزارت بودند.

برای من ثابت بود که مراجعه به قانونی صاحب مثل سر خود را به سنگ زدن بود و‌‌ بس.

دست‌یابی قهرمان ملی هم به من میسر نه بود.

رفیق خوب من آقای دوستم مارشال فعلی:

در گزینه های من برای مراجعه به صاحبان صلاحیت و امکانات دنیایی و جوان‌مردتر و فرهنگ دوست‌تر هیچ کسی به غیر از آقای دوستم نه بود که طرح خود را با ایشان در میان بگذارم و برنامه‌ی رفتن به مزار شریف را گرفتم.

        اشتباه بزرگ من در اعتماد بالای شادروان

   حامد نوری:

چون شادروان حامد نوری حالا در قید حیات نیستند، لازم نیست به تفصیل و‌ توضیح مرتبط به جنایات رسانه‌‌یی شان با استفاده اعتماد من در یک مورد خاص برای نشر جریده‌ی ندای اسلام در آن زمان بپردازم، اما اعتماد بر انسان بسیار مشکل است.

من با ایشان مشوره کردم ‌و تصمیم گرفتم او را با خودم نزد محترم دوستم ببرم و چنان کردم.

با شادروان رفیق عمرآغه تماس گرفتم تا در اولین پرواز سوی بلخ برای من و‌ شادروان حامد نوری هم اطلاع بدهند. با آن که در مرکز فرهنگی جنبش در مکروریان اول شهر کابل تحت مدیریت رفیق اشرف شهکار فعال بود اما من بهترین و‌ مؤثرترین گزینه ملاقات با محترم دوستم را دانستم.

هنوز آقای قانونی وطن‌دار خود را به عوض من مقرر نه کرده بود، کسی که بی‌سوادتر از من و زمانی به حیث اجیر و تایپست در رادیوتلویزیون مصروفیت داشتند ‌و من در نشرات نظامی فعال بودم.

برنامه‌ی رفتن بسیار به زودی آماده شد ‌قبل بر آن من به شادروان حامد نوری توصیه کرده داشتم تا هم‌کاران و هم‌مسلک های عزیز ما در بخش رسانه های چاپی را پیدا کرده و نام های شان را یادداشت کنند که اگر جناب رفیق دوستم پیشنهاد ما را منظور کنند جهت چاپ جریده هم‌کاری نمایند و یک رفیق عزیز ما آقای .... را که حالا یکی از گرداننده های شناخته شده و مشهور تارنمای پرخواننده‌ و پر محتوای شان اند به عنوان مدیر مسئول برگزیده شوند و همه‌ی ما تحت رهنمایی شان کار کنیم.

پرواز انجام شد و‌ با توجه به شناخت وسیع من در شمال خاصتاً با نیرو های جنبش ملی اسلامی افغانستان بی هیچ اشکالی ‌و مستقیم به ساحه‌ی رهایشی کود فابریکه‌ی کود برق رفتیم که شادروان

خدای قل خان آمر عمومی مالی جنبش از میدان ما را انتقال دادند.

مهمان‌‌سرای‌ی لوکس و مهمانان هم‌چو من و شادروان حامد نوری:

ما را مستقیم به مهمان سرای جنبش بردند و شریف خان جوان بسیار با تربیت و نزاکت و آمر مهمان‌سرا که با من شناخت قبلی داشتند از ما استقبال بسیار نیکی کردند.

پرسیدم قوماندان صاحب تشریف دارند؟ جواب شان عدم حضور محترم دوستم و سفر شان به ازبیکستان بود. کمی فکر کردم که زیاد نمانیم، شریف خان گفتند: «... اگه میگین بر شان خبر بتم تماس داریم از ستلایت... گفتم...نی اگه دیرباز زود بیایه مجبور استیم باشیم و شادروان حامد نوری را نیز به آنان معرفی کردم. کسانی که مهمان‌سرای جنبش در فامیلی های کود و برق مزارشریف ذا دیده باشند می دانند که مکان سیار راحت و با امکاناتی برای مهمانان بود.

چهار روز سپری شد و دگرمن صاحب شریف خان با دیگران محبت و مهمان نوازی بهتر از روز گذشته می کردند. شام روز چهارم به آقای شریف خان گفتم اگر با جنرال صاحب تماس گرفتن از آمدن ما هم برای شان اطلاع بدهند، قبول کردند و آمر محترم مهمان‌سرا فردا وقت چای صبح که روز پنجم حضور ما بود به من از آمدن جناب رفیق دوستم گفتند و من هم از آگاه‌ شدن شان در بودن ما فهمیده و خاطر جمع شدیم.

شام روز پنجم بود، آرامش ساحه را صدای تردد موتر های تیز رفتار به هم ریخت و‌ دانستیم که محترم دوستم مارشال امروزی تشریف آوردند.

مهمان‌ نوازیی که حامد نوری انتظار نه داشت:

انسانیت آدمی به مقام و موقف نیست و به آدم بودن اش است.

محترم دوستم با آن که خسته و مانده برگشته بودند مستقیم مهمان‌سرا آمدند و چنان با محبت و گرمی با ما برخورد کردند که حامد نوری ناوقت همان شب گفتند: «... ای دوستم چقه آدم خوب اس ... مه نه دیده بودمش کت ای کش و فش خیر ببینه رفاقت خوده کتت نگا کده...و. نفرایشام به می خاطر انسانیت می کنن...»، من به شادروان نوری گفتم اگر گدایی از راهی هم اینجا بیاید همان استقبال است و ترتیبی غیر از این برایش نیست بحث ها ادامه داشت. رفیق دوستم گفتند: «... چرا نماندی که به مه می گفتن... مه ده رو طیاره رایی می کدم ویزه ده سرد “سرحد” می‌گرفتین میامدین... شوخیای ملکه سیل می کدین...».

من حامد نوری را برای شان معرفی کرده و گفتم سرباز مه بود... حالی رفیق مام اس و‌ جزایی به ولایات ننگرهار و کنرها هم خاستیمش جریان را بعد ها می خوانید...» ها هم از معرفت شان ابراز خوشی کردند.

حدود پانزده تا بیست دقیقه با ما نشستند و دانستند که چی برنامه‌یی داریم و بعد گفتند برای تبدیلی لباس می روند و زود می آیند، گویی ما دوستم باشیم و‌ ایشان مهمان ما. هم زمان به ازبیکی شریف خان را چیزی گفتند که ما از میان آن فقط یک نام را فهمیدیم و آن نام رفیق ملک بود.

رفیق جنرال ملک را شناختم:

ایشان رفتند و شریف خان دوباره برگشته و از آمدن رفیق ملک و خود محترم دوستم که آنان پاچا صاحب اش می گفتند به ما اطلاع دادند که نان شب را با هم می خوریم.

نیم ساعتی نه گذشته بود دیدیم، جناب رفیق دوستم مارشال فعلی هم‌راه با رفیق مالک تشریف آورده و معلوم بود که پخته و برای نشستن آمده اند. « ... ما را به سیاست های تان و روابط تان کاری نیست کما این که می‌خواهیم مانند گذشته شیر ‌شکر باشید... اما ممنون هر دوی شما می باشم، در رفاقت از هیچ نوعی محبت با من کمی نه کردید... سلامت باشید... ».

رفیق جنرال ملک و گرم جوشی با حامد نوری:

محترم دوستم مارشال فعلی رفیق ملک را به من و من را به ایشان معرفی کردند و خاطرات همان روز کابل یادم آمد. با شوخی به رفیق ملک گفتم: «...مه باید یک تذکره به ملیت ازبیکی بگیرم دگه خو کابلی والی و‌ شمالی والی از مه خلاص شده... اما نام خدا ده بین ای لشکر که کل شانه دانه دانه مشناسم و او وا “ آن ها” مره مشناسن... شما چطو خطا خوردین...؟ » همه خندیدیم و رفیق عبدالملک بر عکس من بسیار خودمانی و گرم جوشی با شادروان حامد نوری کردند و معلوم بود شناخت عمیقی داشتند.

بحث ها و‌ دلیل رفتن را مطرح کردیم ‌و شادروان حامد نوری با آقای رفیق ملک هم‌چنان صحبت می کردند و جناب ملک خان آشنای تازه‌ی من هم شدند که بعد ها من را بسیار برادرانه هم‌راهی کردند.

تربیت رفیق جنرال ملک:

ما در جریان مباحثه بودیم، دیدم رفیق ملک خاموش اند و سخن نه می گویند، رفیق دوستم از ایشان راجع به طرح ما پرسیدند و ایشان یک پاسخ بسیار دپلوماتیک داده و گفتند: «... فرهنگی ها مردمای غلط نیستن و دوستای بسیار خوب ماستن ... اما ارزش طرح خوده خودشان میفامن...»، کار های ساختاری جنبش ‌و فرماندهی عمومی نظامی صفحات شمال تازه آغاز شده بود و همه مصروف بودند. یکی از محافطان رفیق مالک آمده به ازبیکی چیزی گفتند که محترم دوستم هم متوجه شدند... هر دو با هم به ازبیکی صحبت کردند و رفیق دوستم از پیش آمد کاری برای ما یادکرده گفتند نان خوردن ... یک جایی نصیب نه بوده... شما نان بخورین باز صبا شو نان یک جای می خوریم و صبام می بینیم.

در آینده ها ادامه ی این بحث را می خوانید...

دیسانت شدن ضیای ترجمان در. دربار دوستم پاچا:

مدت ها گذشت و من در یک سفر برگشت از بلخ سوی کابل داخل هوا پیما آدمی با چهره‌ی نو‌ آشنا، چهار اندام، سبزینه و مو های چنگ چنگی، چشمان کلان میشی گونه، لب های دبل اما در عین حال بسیار سبک و بی وزنه‌ را دیدم که معلوم بود جلوه های آشنایی دروغین می دهد و با هر طرفی می‌خزد تا نشان دهد او هم کسی است، نه می دانم چه کسی پهلوی من بود پرسیدم: «... ای کی اس بسیار مست بی ماناس... گفتند ... ای ترجمان پاچا صایب اس...نو مقرر شده... میره کابل کوچ خوده میاره به مزار...»، شنیدن چنین خبری برای من بسیار شگفت انگیزی متحیر کننده داشت، سال ها با دوستم آشنا بودم و تقریباً تمام کسانی را می شناختم که با ایشان هم‌کار بودند، به خصوص اطرافیان شان را. اما هیچ‌گاهی چنان کریه منظری و چنان سبک‌سری و چنان خیله‌یی را نه دیده بودم. اهل مسلک می دانند که گماشتن یک کسی در پهلوی یک مقامی آن هم یک باره کاریست که از دست دست‌گاه های استخباراتی بسیار زرنگی بر می آید.

شکی نیست که آقای دوستم به یک برگردان انگلیسی دان نیازمند بودند، اما ظاهراً فرو افتادن تصادفی چنان شخصی به دور و بر دوستم درست به افتادن سیبی از درخت می‌مانست که سبب کشف قوه‌ی جاذبه‌ی زمین شد. و من تا امروز نه دانستم چی کسی توانسته جاسوسی با چنان مهارت را در پهلوی دوستم قرار دهد که مانند رگ گردن برایش حیاتیست. مطمئن استم که چنان حدس‌ ها را آگاهان مسلکی‌یی مانند رفیق سیدنورالله « با ایشان از شروع مسئولیت گیری شان به عنوان اولین رئیس امنیت ملی جوزجان آشناستم که آن گاه جوان لاغر اندام و‌ خوش تیپ ‌‌ در عین حال بسیار شیک بودند‌ و محبت کرده دیگ بخار نان من و مرحوم رفیق حاجی محمد را به مهمان‌سرای ریاست تفحصات نفت و گاز شبرغان آورده و به محترم خیالی گل آشپز و صفا کار مهمان‌سرا می‌سپردند و آن کار شان با آن مقامی که داشتند نشانه‌ی شکسته نفسی شان بود » زده باشند و دیگران به شمول آقای دوستم که اصلاً بویی از دنیای استخبارات نه می بردند، بر عکس هم بسیار خوش باور بودند و خوش قلبی که زود اعتماد می کردند، مواردی که بار ها سبب شکست آقای دوستم شده است.

هنر نمایی های ضیای ترجمان:

پس از آن در رفت و آمد های من به مزار ‌و جوزجان و کابل و نشست و برخاست با دوستان و شخص رفیق دوستم متوجه حضور نه تنها پر رنگ که سزاوار احترام ضیای ترجمان شدم. دلیل سکوت من ‌‌و سخن نه گفتن من به خاطر شک و گمان مقرون به حقیقت ام در مورد جاسوس بودن ضیای ترجمان با آقای دوستم به دو ‌دلیل بود:

اول آن که ربطی به من نه داشت و من کاره‌یی هم نه بودم و هر کاری هم اگر انجام می دادم فقط به تصمیم ‌و آگاهی ‌و حمایت شخص رفیق دوستم بود و‌ بس.

دوم‌ آن که طرح احتمالی من در مورد گمان های بی ثبوت من سبب ایجاد درز بین من و آقای دوستم می شد، اما من قرار خودم را به خودم صادر کرده بودم که ضیای ترجمان چی کسی است، شاید امروز هم کسی باور نه کند ولی دنیای استخبارات همین فضا را با هزینه های سنگین مالی و جانی بالای ذهن مردم چنان حاکم می سازند تا اگر خیانت کاری به وطن را هم به چشم سر ببینند فکر می کنند اوست و همه کشور.

احتمال واریز شدن پول ها و هدایا توسط ضیای ترجمان به دوستم:

شکی نه بود و‌ نیست که ضیا آن همه بکس های سنگین را به خانه اش نه می برد و بایستی به آقای دوستم می سپرد و دزدی های خودش را هم انجام می داد، اما آن بکس ها اگر به دوستم می رسیدند به چی بهایی؟ به بهای کمر شکستاندن دوستم در کشف و انتقال محرمیت های او به ISI ‌و همه دیدند که ضیا چی کار هایی کرد.

روایت یک دوست من از صحبت های قهرمان ملی و مارشال دوستم:

به دلیل عدم موافقت آن دوست من، روایت شان را بدون ذکر نام می کنم:

گفتند: «... یک روز با دوستم ده گپای خودمانی بودیم و مه که هر وخت کت آمر صایب می بودم... از هر چیز خبر می شدم... به دوستم کمکای خاصام کدیم، دوستم به آمر صایب گفت ... وله آمر صایب از پاکستان اقه پیسه گرفتیم که دل شانه سیا کدیم...»، ایشان نه گفتند که قهرمان ملی در جواب آقای دوستم چی گفتند؟

اما اگر من “ نگارنده” به جای آمر صاحب می بودم، از آقای دوستم می پرسیدم که آیا هوشیار جانت هم بودی یا نی...؟

سخنان من به رفیق ملک و دیدن من با رفیق آصف نبرد:

رفیق ملک بعد محبت زیادی کردند و در دوران تصدی شان به ریاست ارتباط خارجه در فراهم آوری همه گونه امکانات شخصی و رسمی و کاری به من دریغ نه کردند و پس از خدا در عالم اسباب مانند آقای دوستم به من هم‌کاری می نمودند.

پس از سفر جنجالی که به مزار شریف و شبرغان و دوباره مزار شریف رفتم، رفتار و باور های ساده دلانه‌ی حواریون آقای دوستم را نسبت به ضیا دیدم و در مقابل شخصیت ضیا برای من ثابت شده بود حیران می ماندم. می دیدم که ضیاء ترجمان به خنده و به بسیار ساده‌گی خطاب به هر کسی و حتا روزی با رفیق ملک به گونه شوخی گفت که ... شما ازبکا... و خنده می کرد و انگشت سبابه اش را هم تکان می داد... اما هیچ واکنشی در برابر او نه بود شاید از بی خبری و شاید از هم اخلاق.

من روز ی فقط برای گپ و گفت با رفیق عبدالملک به دفتر شان در ریاست ارتباط خارجه رفتم و قبل از بالا شدن در طبقه‌ی دوم به طرف راست دهلیز درب دفتری باز بود، متوجه شدم که رفیق نبرد عزیز ما آن جا نشسته اند، دل من تاب نیاورد و با خود گفتم جبر روزگار همین است، آن رفیق نبرد بلند آوازه‌ی پروان و این سکوت در بلخ باستان. عرض ارادت و احترام کردم و مدت کوتاهی در خدمت شان بودم از لیل و نهار روزگار گفتیم و اجازه گرفتم تا نزد رفیق ملک بروم.

هم‌کاران دفتر رفیق ملک به اساس لطف خود شان مانع ورود مستقیم من به دفتر شان نه می شدند، مکر من خودم را مکلف به رعایت قانون می دانستم و تا کسب اجازت نه می کردند داخل نه می رفتم و اصول من در همه جا همین است و همان بود.

رفیق ملک اجازه‌ی دخول دادند، میز کاری شان بر عکس دیگر مقامات به جانب شمال شرق دفتر شان و به سمت چپ دروازه جا به جا بود.

رفیق ملک سلام علیکی کرده و سر شان را بالای دست راست شان گذاشته بودند که روی میز و از شرق جانب جنوب نیم دایره‌یی تشکیل داده می داد. آهسته گفتند بسیار سر درد استم. اما با آن که من معذرت خواستم، لطف کرده گفتند :«... کدام کاری خو داری ... می شنوم که باز خانه میرم طاقت درده نه دارم...»،‌ گفتم خودت مره نو شناختی ‌و لطف زیاد کدی... موتر دادیم، دریور دادیم و هر امکان که کار داشتم دادی... مگر مه‌ دیدم که یک نفر بسیار ده پوست شما در آمده، بسیار ببخشی او ازبکا... ضیاء ترجمان هم نان و‌ نمک تانه می خوره و هم از باورای تان استفادی ابزاری و جاسوسی میکنه ‌و جریان سفر پاکستان و‌ سپردن مه ره به دست ISI نقل کدم، فقط گفتند: رفیقته بگو... هدف شان آقای دوستم بود ... و من مصمم نه بودم که به آقای دوستم حالی کنم، چون به دلیل دلهره داشتن‌‌خودم‌ عکس العمل های احتمالی را می سنجیدم. بعد از ارابه‌ی دلایل من رفیق ملک قبول کردند که بحث می‌کنیم ‌و جلوه دادند که ایشان هم گپ هایی برای گفتن ها دارند...طالع ضیا ترجمان

چنان گل کرده بوده که من تا امروز نه توانستم رفیق ملک را ببینم و بکس کامل اسناد من هم در منزل شان بود...‌پس از حوادث بسیار تلاش کردم اما آدرسی از ایشان نه یافتم،‌ این که ضیا بعد ها چه ها کرد و سطح باور ها در مورد او چیست؟ و رابطه‌ی فعلی اش با جنبش و رهبری آن چی‌کونه است نه می دانم

هفته‌ی گذشته گزارشی از روایات رفیق عبدالملک را در گزارش‌نامه‌ی وزین افغانستان خواندم، وقتی به گرفتن بکس پیسه توسط ضیای ترجمان رسیدم و پیش از آن خواندم که حکم نشست آقای با طالبان از ISI رسیده است، دیگر حالا به جاسوس بودن ضیا مطمئن هستم که او اگر در خانه‌ی پدرش هم باشد جاسوس ISI است و خاین به وطن.

 

      

استان خوست به رشید آباد تعدیل نام  می شد

                                   بخش ۷۱ 

                          توهمات مشترک    

شادروان دکتر نجیب و زنده روان دکتر غنی

اگر باوقار بودی مستبد هم به تو سر خم می کند

     اگر بی وقار بودی به ایستادن ات فرمان می دهد 

  ملت در حسرت سرنوشت اما نجیب عاشق سیوان  

 ترامپ در حسرت دیدار کیم بود اما متفکر ما را ذلیل و بایدن غنی را دست‌پاک خود ساخت یک گام نگاه به دی‌روز :

عجیب است‌، گاهی جهان با وجود داشتن ظرفیت های بلند علمی، عقلانی و دراکیت پویای سیاسی، چنان شیفته ی یک خبری می شوند و دست از پا نه می‌شناسند و در خیالات واهی دنیای رسانه و سیاست را چنان سرگرم و رنگین می سازند که گویی کسی معجزه آفریده و یک شبه جهان را در دگرگونی عملی زدودن تقابل ها و تفاوت ها و ناهنجاری های مستولی و‌ حاکم بران چهره‌ی دیگری داده و صلح کامل را ارمغان بشر داده است

در بحبوحه‌ی همین تحت تاثیر بودن هاست که حتا بزرگ ترین تحلیل گران سیاسی و نظامی هم از اندیشه و تفکر قبل از ظهور چنین خبری، مرتبت جا افتاده‌گی خبر را از نظر زمان ‌و مکان و از ورای تاریخ و پیشینیه ی مرتبط به این خبر هم عاجز می مانند

فرستادن اعمال نامه‌ی غنی توسط وزیر بایدن من را به یاد بازی های کودکانه‌ی ترامپ و‌ مناعت بلند کیم ‌ایل‌سونگ انداخت که چه مدبرانه مغرورترین و منفورترین اما مقتدرترین رئیس جمهور جهان را به پیش پاهای خود انداخت

به یاد داریم که خبر مربوط بی سابقه‌ی موافقت رهبر کوریای شمالی برای دیدار با ترامپ هرچند یک‌ تکانه‌ی‌ مثبت بود اما آیا به این همه هیاهوی تبلیغاتی می ارزید؟

آیا رهبر و دیکتاتور جوان کشوری که تار وپود اساس گذاری کشورش میراث دیرین خانه واده‌گی و کشوری اش فقط و فقط روح نظامی و قدرت بلند مانور اتمی به دست آوردن است و عملاً به سلطه‌ی منطقه وی خود دست یافته و آزمایش های گزینشی و رخ نمایی اتمی برضد آمریکا را جزء رصد کاری های روزانه اش می داند و باوری هم‌ به آمریکا نه دارد، چون آمریکا هیچ گاه قابل باور هم‌ بوده نه می تواند، به جنون دچار شده‌ بود که چنان عقب گرد یک باره کرد و یا هم تکتیکی به کار برده بود تا سرآمد سیاست هم شود؟ ما در چند اقدام پسین و آگاهانه‌ی این جوان هنوز ناشناخته ی کامل ولی مدیر مدبر و‌ دیکتاتور مقتدر دیدیم که درسیاست هم از ترامپ و‌ حتا مجموعه‌ی تیم کاری، سیاسی و نظامی کاخ‌ سفید بسیار توانا تر بود. نزدیکی با‌کوریای جنوبی، نرمش روش نظامی سیاسی، پیش‌کش های حیرت انگیزی که کسی از وجهه‌ی رهبری چون کیم انتظار نه داشت و طرح دیدار با ترامپ که هنوز مورد تایید کشورش هم‌ قرار نه‌ گرفته بود و ‌جهان را غافل‌گیر کرد و متوجه کشور و شخص خود ساخت و در پی آن افکار عمومی جهانی را خواند و 

تمایز خردمندانه‌ی تحلیل و تفسیر و عمل کرد به موقع سیاسی قبل از ترامپ، از خود به جا گذاشتن و بر آن مبنا سیاست آینده ی خود را تعین‌کردن از خصوصیات بارزی بود که در آن بازی بزرگ سیاسی، سیاستی، نظامی و رسانه یی از خود به جا گذاشت و‌ بار دگر تردستی خود از ترامپ 

را به رخ کشید و ما زیرکانه دنبال حوادث و‌ موضع گیری هایی بودیم که در سه مرحله‌ی بعدی یعنی مقدمات دیدار، عملی شدن احتمالی یا صد فیصد دیدار و تبعات مثبت و منفی پسا دیدار رخ می‌دادند و دادند

نتیجه هر آن چی بوده باشد، بدون‌ نگاه خوشبینانه به رهبر کوریای شمالی که دیکتاتور بی رحمی است ولی برای بقای اقتدار کشورش هر کاری کرد و می کند، باید سیاسیون، تحلیل گران‌ و 

کاخ سفید اعتراف کنند که ابتکار عمل در آن ‌بازی های اخیر به دست کوریای شمالی بوده و آمریکا در موضع بازنده قرار گرفته بود

به خاطر داشته باشیم‌ که همیشه قدرت تهدید و فشار و و یا توانایی نظامی کارا و‌ کارگر نیستند و بر عکس فعل و انفعالات سیاست گزاری ها بسیار مهم‌ تر از قدرت مانور نظامی است

 

 اما در کشور ما،

خود هراسی نجیب از پیروزی نیرو های مسلح عمدتاً غیر پشتون به خصوص دوستم در ولایات ننگرهار و خوست و تنگی واغ جان لوگر:

مؤفقیت های پی هم نظامی که شادروان دکتر نجیب در نقطه‌ی آغاز قدرت و رهبری قرار داشت و همه از جان بازی های سربازان، افسران، حزبی ها و مجلوبین اجباری غیر از تبار خودش و به خواست خودش برای سرکوب سر بلند کرده های تبار خودش علیه خودش به دست آمده بودند او و هم‌نگاه ها و هم‌فکران او را به قهرمانان خیالی افسانه‌وی و خودبزرگ بینی تبدیل کرده بود تا جایی که توهمات آن پیروزی ها سبب شک و شبه ایجاد شدن و اختلالات ذهنی و تفکری شان شد و شمال هراسی و غیر پشتون هراسی در وجود شان به غلیان رسید و حس نفرت شان را بر علیه کسانی تقویت کرد که شجاعانه در دفاع از بقای شان و حاکمیت سیاسی شان می رزمیدند و به یمن الطاف کردگار هر از گاهی هم برنده های نبرد ها بودند.

من در تمام آن عملیات ها به عنوان سرباز و بعد افسر و بعد گزارش‌گر و گرداننده‌ی برنامه های تلویزیونی حضور فعال داشتم.

 

شادروان جنرال آصف شور را زمان عملیات ژوره در خوست شناختم: 

 منسوبان و‌ منصوبان محترم ارتش ملی و پلیس ملی و امنیت ملی که حیات اند، زمستان سرد سال های دهه‌ی شصت و عملیات بزرگی در استان خوست را به یاد دارند که بیش‌تر به نام حمله‌ی ژوره مشهور بود،‌ آن زمان هنوز عساکر شوروی به صورت کامل از افغانستان خارج نه شده بودند.

من در بخش ماین روبی یا استحکام فرقه‌ی ۸ پیاده شامل داوطلبانه‌ی اجباری رفقایم بودم که داستان عجیبی دارد و بعد ها می خوانید. آن زمان من بسیار به امور رزمی و حرفه‌‌یی خط و نشان کشی های ارتش بلد نه بودم و نام های مشاهیر جنگ را زیاد می شنیدم از مرحوم آصف شور تا اسد مار خور و همین گونه نام هایی که بیش‌تر معروف می بودند یا می شدند مثل جعفر سرتیر یا شادروان جنرال مبین فرمانده نیرو های کماندو و شمار بی شمار دیگر و در رأس همه آقای ټنی که هنوز کودتا نه کرده بود و جریان  آمدن شان به خوست را هم بعد ها می کنم و خودم هم می دیدم که محترم دگروال محمدهاشم خان معاون فرقه‌ی ما و بعد ها جنرال و رئیس اداره‌ی عملیات های ارتش موسوم به اپراسیون چقدر ناکاره بی ابتکار بودند و ظرفیت رهبری جنگ را برابر یک سرباز نه داشتند، حتا باری من در استان کنرها ایشان را در حالی از خواب گران بیدار کردم که موتر حامل ما به دلیل ایجاب وظیفه وی در شروع کاروان یا به اصطلاح عسکری سر قطار قرار داشت و من بیمار شدید هم بودم که راننده را خواب برده بود و همه‌ی ما به خواب سنگین رفته بودیم و نه می دانم چی مدتی بود، وقتی از شدت درد بیدار شدم دیدم همه‌ی کاروان در جاده‌ی عمومی که مسیر حرکت جانب بری‌کوت در پیش گرفته بود توقف است و همه خواب. طالع داشتیم که اشرار آن زمان آگاه نه شدند ورنه لقمه‌ی تیاری بودیم برای سیرایی آنان. داستان را بعد ها می خوانید و‌ در گذشته هم یاد آوری کرده ام..

دو نام مشترک آشنا در ارتش بودند، یکی از استاد گرامی ما و فرمانده نستوه و وزنه‌ی سنگین ارتش محترم محمدآصف دلاور، تا آخر به وطن صادق ماندند و‌ خیانت نه کردند و دیگری شادروان محمدآصف شور که بعد به کاروان خیانت‌کاران در کودتا پیوستند و جان دادند.

ماین گذاری ‌و لغزش بخشی از  مسیر جاده ‌و راه عمومی برای عبور کاروان های اکمالاتی در محله‌ی مشهوری به نام څټه کڼدو سبب توقف وسایط در دو سویی جاده شده بود. ما وظیفه داشتیم ماین را خنثا و جاده را آماده‌ی عبور کاروان ها بسازیم، البته مدیریت عمومی رهبری ما ریاست محترم و غند ده انجنیری داشتند، چون عملیات سراسری بود، واسطه‌ی 70PB آن جا توقف داشت و چند تن منسوبان ارتش بالای آن بودند و روی واسطه به طرف غرب یعنی مسیر رفت جانب کابل،

پهلوی راست واسطه جانب شمال به تپه‌یی نزدیک و پهلوی چپ آن جانب جنوب جاده در مساحت تقریباً آزادی قرار داشت. یکی از کسانی که به طرف چپ بالای واسطه‌ی محاربه‌وی نشسته بود، عینک های سیاه دودی به چشمان  و مانند دیگران دریشی زمستانی غیر تشریفاتی به نام لباس میدان یا دگر کالی به تن و کرمچ های سفید و پاک در پاهای شان با اندام موذونی نشان نی داد که آدم صاحب صلاحیتی است. مشکلی در تصمیم گیری برای روش کاری تیم ماین روبی و جاده سازی ارتش افغانستان و قوای شوروی به وجود آمد و سر انجام محترم دگروال عبدالرحمان خان فرمانده ما با نماینده‌ی روس ها نزد همان آدم رفتند و به هدایت فرمانده ما من هم هم‌رکاب شان شدم، فاصله‌ی ما از محل اختلال جاده تا پیش ماشین محاربه‌وی حدود صد متر بود از فرمانده پرسیدم پیش کی می رویم گفتند: (... جنرال صایب آصف شور اس... قومندان جنگ ده ای منطقه و قطار...)، دانستم که آصف شور همان نام آشناست از شنیده های من.

رسیدیم که ایشان هم‌چنان بالای ماشین قرار دارند و فرمانده ما جریان را با طرح خود برای شان توضیح داده و هم‌چنان دو نماینده‌ی روس ها هم به روسی با ایشان بسیار به راحتی گپ زدند و از آن دو یک تن شان ترجمان بود، رفیق آصف شور برای ترجمان گفتند تا گپ ها را ترجمه کند که همه‌گی بفهمند. دلایل تیم روس ها بسیار  ضعیف بود و هم سبب تلفات هم‌زمان منفجر ساختن ماین می‌شد و ضرب المثل استحکام‌چی ها هم آن است که استحکام‌چی یک بار اشتباه می کند و خودش را به کشتن می‌دهد. دلایل فرمانده ما با توجه به بلدیت در اراضی بسیار مقنع بودند، شادروان آصف شور که بحث هر دو جانب را شنیدند، رأی به عملی شدن دیدگاه فرمانده ما دادند که سبب مخالفت روس‌ها شد و جر و بحث ادامه یافت، من بسیار کم روسی می دانستم ولی از لحن صحبت ها دانستم مشکلی بین شان است. رفیق شور در بین صحبت های شان بلند و جدی و عصبی به ترجمان گفتند: «...به ای ها بگو اینجه اوغانستان اس... ملک پدر تان نیس ...ما خوب تر میفامیم کدام چیز خوب اس و کدام چیز بد ... و‌ روس ها را بسیار به خشونت قومانده‌ی برگشت داد...»،‌ پسا عبدالرحمان خان که در کابل مشاور خود بی آب کرده بود... آصف شور دومین نفری بود و من دیدم و شاهد برخورد جدی و زشت ایشان با مشاوران روسی بودم. 

اوازې دي چی خوست نوم‌ د رشید آباد په نوم بدل شي‌: من دو سال پیش هم خطاب به آقای توخی از این موضوع بدون ذکر نام رفیق دوستم نوشتم. آن زمان من شناخت عمیق با رفیق دوستم نه داشتم.

پسا رفتن روس ها دگروال صاحب عبدالرحمان پیش از برگشت ما دلیل ناراحتی رفیق آصف شور را پرسیدند: در کمال ناباوری جمله‌ی بالا را شنیدم که سبب ناراحتی رفیق محمد آصف شور شده بود.

یعنی طرحی وجود داشته تا در بدل پاک کاری کامل ولایت خوست از لوث اشرار توسط نیرو های رفیق دوستم، شادروان دکتر نجیب ولایت خوست را به رشید آباد تعدیل اسم کند. جریان مکمل را بعد ها

می خوانید.

 

سنځله مهربانوی قهرمانی در جنوب:


ادامه دارد...

 

 

 

قبلی

 


بالا
 
بازگشت