عثمان نجیب
هشدارنامه ها
روایات زنده گی من
من یک سطر یادداشت تحریری نه دارم و هر چی می نویسم به لطف خدا و بای گانی حافظه است.
به هیچ کسی تهمتی نه می بندم و هیچ حقیقتی را که می دانم کتمان نه می کنم.
هر کس هر گونه اسنادی علیه من یا در رد گفتار من دارد به رخ من و خواننده های با بصیرت بیاورد.
در روش نگارش و کاربرد واژه ها همان هایی را می خوانید که من اصل و ریشه ی آن ها را می شناسم و ما حق نه داریم
چیزی را از ریشه عوض کنیم.
بخش ۶۱
انسانیت یک رئیس جمهور مقتدر و حیوانیت یک کادر متکبر
رفیق بابۍ، رفیق نجیب را امر ایستایی و توقف داد.
امروز صبح اول مارچ ۲۰۲۱ ترسایی و ۱۱ حوت ۱۳۹۹ پارسایی، سری به رخنامه زده و اولین سنگ حسرت را به رخسارم کوبیدم.
خودروی آدم رذلی در روزی که هرچند نمایشی به نام روز سرباز گذاشته اند، پاسبان در حال انجام وظیفهی پاس داری درپاسگاه را اول با خودرو زده و آنسوتر پرتاباش کرد و سپس محافظان او که خود هم سرباز اند همچو سگان هار به سوی اودویدند و کتکاش زدند.
خوشا به آن وجدانی که آن حماقت را همرسانی کرد، با دیدن آن وحشت آن حیوان صفت ها انسانیت شادروان دکتر نجیبالله دردوران تصدی رهبری شان بر سکان امنیت ملی یادم آمد.
رفیق سلیمان کبیر نوری را همه و با همه مواصفات بارز شان میشناسیم:
من ناگزیر شدم برای باور بیباوران ایشان را قلمداد روایت خود بسازم.
رفیق سلیمان پسر عمهیی داشتند که همهی ما او را به نام بابی میشناختیم، شادروان بابی با تنها همشیره و مادر مرحومه اش درشاهشهید کابل زندهگی می کردند، ما و خانهواده های ما با یکدیگر روابط بسیار حسنه داشتیم و داریم، احمدکبیر کبیر نوریبرادر کهتر رفیق سلیمان از عزیزان خاص من بود و است.
تقدیر چنان افتاده بود که باوجود روابط بسیار صمیمانه و برخورداری از نوازش های مادرانه و پدرانه ی اولیای رفیق نوری، من تاامروز ایشان را از نزدیک نه دیدم و شاید از عحایب روزگار آدم ها یکی هم همین باشد.
صبح یک روز جمعهی زمستان سال ۱۳۶۰ من، مادرم را برای یک بار رفتن و احوالپرسی خانهوادهی شادروان بابی که هنوز نوجوانی بیش نه بودند همراهی میکردم. وقتی داخل خانه شدیم تنها مادر مرحومهی شان حضور داشتند، وقتی جویای احوال بابۍو همشیره شدیم، خبر بدی از سوختن بابۍ در آب جوش داده و گفتند حالا در بیمارستان اند، آدرسی از بیمارستان نه بود تا منمی رفتم، ناگزیر منتظر برگشت شان ماندیم و ساعاتی پس هم شیره همراه بابۍ به خانه آمدند که پای راست و دست راست بابۍرا بنداژ های سخت و سفتی گیر آورده بودند.
رفیق بابۍ ترافیک می شد:
شادروان بابۍ نازدانهی خانه با طبع شوخیآفرین کار های ویژه و منحصر به انجام می داد تا هم مرام خود را به دست آورد و هماخطاری بدهد.
همشیره که بابۍ را همچو جان دوست میداشت تا برادر خوش و سرحال نگهدارد، باری کدام خواست بابۍ یا با تأخیر اجرا شدهو یا هم هیچ اجرا نه شده بود و آن گاه بهانهیی در چنگ بابۍ افتاد و اعلام کرد تا باروبنهاش را ببندند که میرود آکادمی پلیس ودر بخش ترافیک آموزش میبیند.
خواهر دلسوز در دنیای خیالات فراغت و اجرای وظیفهی بابۍ فرورفته پس از آن که مشقات عدیده و سنگینی اجرای وظیفهیترافیک را در ذهن پویای خودش جولان می دهد ناخودآگاه فریادی نه بلند و نه پست کشیده و مخالفت را با دلایل حجم سنگین کارمقدس ترافیک روی به برادر اظهار کرده و میگوید: «... بیادر وظیفی ترافیک بسیار سخت اس... تو ضعیف و لاغر و نا بلد استی... مه نمی مانم که ترافیک شوی...دگه هر چی گفتی به گفتت میکنیم... درسایته بخان...»، شادروان بابۍ با خندهی معناداری بهمن روایت کرد که: « ... لالا عثمان... مام ناخون “ناخن” اوگار “افگار”. شانه یافتیم... همی که به دلم نه کنن... عاجل یک میگمترافیک میشم... باز قصه خلاص اس و به امر مه کار می کنن...» نصیحتاش میکردم تا نازدانهگی زیاد نهکند، فردا صاحبمسئولیت های خانه و اجتماع میشود،
میًگفت : «... تشویش نکو...مه ده دل هوشار “هوشیار” هستم...از جانم کده دوست شان دارم...»، شاد روان بابۍ راست گفته بود.
رفیق بابۍ همکار ما شد:
پس از ختم صنف ۱۲ بود که راه و چارهیی برای مصروفیت بابۍ جستوجو میکردند تا مانند هر جوانی مسیر آیندهاش را تعینکنند.
بابۍ تصمیم خود را اعلام کرده بود که دانشگاه را شبانه دنبال میکند و باید مصروف کاری شود.
او شرایط استخدام را چنانی که ایجاب میکرد دارا بود.
پس از طی مراحل طولانی و پرپیج استخدام بود که رفیق بابۍ جوان تازه قدبرافراشته، از ترافیک شدن منصرف و به کاروانهمکاران ما پیوست و پس از گذراندن مراحل فراگیری اندوخته های لازم، شامل چرخ اصلی کار شد و زود به اساسات کاری وفقیافت که تصور ما کمتر بود.
رفیق بابۍ، رفیق نجیب را امر ایستایی و توقف داد:
رفقای ما که تحت مدیریت رفیق عبدالطاهر کار میکردند و یک تعداد همکاران آن گاه ادارهی ما می دانند که شادروان دکتر نجیبدر ساعت سه بچهی یکی از شب های تابستان سال ۱۳۶۲ برای وارسی سرزده و بدون اطلاع به دفتر کاری رفیق بابۍ و رفقایهمکار دیگر ما تشریف میبرند. قرعهی امتحان به نام بابۍ می برآید، او در نوبت پاسداری پاسگاه است و دو پاسی هم از شبگذشته متوجه می شود که خودرویی طرف قرارگاه شان آهنگ آمدن دارد.
رفیق بابۍ به پیروی از اصول متداوله و ایجابات محوله در حالی حکم به توقف تنها خودروی ناشناس میدهد که با شجاعت ومستقیم میلهی کلاشینکوف را به رخ خودرو و سرنشینان آن نشانه میگیرد.
شادروان رفیق بابۍ به من روایت کرد: «... هر چی دریش “دریژ” میگفتم استاد “ایستاد” نه می کد... به اجازیت مام گیته کشکدم... که دیدن و استاده کدن... دیدم رفیق جفسر...” بابۍ شان شاخت خانهوادهگی با رفیق جبسر داشتند” تا شد و گفت ... داکتر صایب استن...مه گفتم... نام شو “شب” بتی... نداد و پیش امد... باز دریش “دریژ” گفتم... استاده نه شد... مام زنگونکیشدادمش تا که نام شوه نه داد... نماندمش که از جای خود بخیزه... همی که نام شوه داد، سلایمه “سلاح” پایین کدم... باز رسمتعظیم کدم و داکتر صایبه دیدم... مغذرت خاستم... گفت... رفیق بسیار شجاعستی تشکر و پس رفتن...».
رفیق بابۍ هم تقدیر و هم سبب افتخار ادارهی ما شد:
فردای آن شب بود که شادروان رفیق دکتر نجیب الله با دعوت شادروان رفیق بابۍ به حضور شان و در محضر هیئت محترم رهبریادارهی ما از ایشان قدردانی کرده و یک رتبهی فوق العاده برای او اعطا فرموده بودند. امری که سبب افتخار اداره و همه همکارانما به خصوص رفیق عبدالطاهر مدیر مستقیم شادروان رفیق بابۍ شد.
بابۍ عروسی کرد و شهید شد:
جبر روزگار من و بابۍ را عمری دور ساخت، چند سالی نه دیده بودم اش که گفتند عروسی کرده، خوشی عروسی اش را نهکشیده بودم، خبر از شهادت خودش و چند عضو خانهوادهی همسرش دادند.
تا امروز می گویم یا الله که آن خبر شهادت غلط باشد و من بابۍ را ببینم.
داستان حقیقی بابۍ را خوانده و قضاوت کنید:
آن انسانی ترین حمایت یک افسر توسط مقتدر ترین سکان دار کشور را و این هم پستی پیهم نادیده های روزگار را که همارهمانند حیوان درندهیی بر سرباز و افسر عزیز ما می تازند و چشمان گویا مقامات کور و وجدان های شان ناجور است. هر چندنقد به جای همدرد صاحب دوست و رفیق عزیز من این گونه افراد در مقایسه کردن ها به خاک پای رفقای ما نه می رسند، اما کهننگاری از همین مسیر می گذرد.
++++++++++++++++++++++
اتمام حجت من:
کسانی که منت گذاشته در سلسله ی روایات زنده گی ورود مینمایند و دیدگاه شان را
ابراز می کنند فقط مستند باشد و بس.
من حقایقی را می گویم که اگر فراموش کسی باشد به یادش بیاید و اگر فراموش نه
کرده باشد، وجدان خود را قاضی سازد.
کلی گویی و اتهام بستن خیالی را کنار
گذارند.
بخش های ۵۷، ۵۸، ۵۹ و ۶۰
صفوف در جان کندن بالایی ها در غم چربو
یک سرقت شاهانه و یک قتل مظلومانه
چلنج و عرض:
دعوت به مناظرهی هر یک از رهبران سیاسی دیروز را دارم:
چندی است در برخی دیدگاه، چرند هایی به آدرس حقیر دست و پا می زنند بیشتر به دو مروج!
اول_ این نوشته ها از خودش نیست.
دوم_ استخدام شدهیی است که رهبری می شود.
هرچند ابراز رأی حق هر انسان است، اما بستن اتهام علیه کسی حق هیچ کسی نیست.
برای رفع ابهامات و تشویش ها و جلوگیری از کوشش های گمراه کنندهی اذهان که واقعیت ها را خبر نه شوند و خفاشان شبگرد را نه شناسند، پیشنهاد می کنم:
با تضمین حیات و امنیت من در سراسر جهان حاضر به رفتن هستم، من را در یک اتاق قابل تنفس کشیدن قفل کنید، چهار سویی اتاق را پاس داری کنید، دارو های بیماری ام را به اختیارم بگذارید، غذا هم دل تان خواست بدهید، نه خواست از من نه خواهید شنیدید که غذا بخواهم، اگر مرگ من در آن جا بدون دسیسه و به حکم تقدیر خدا اتفاق افتاد شما از پیگرد فامیل من مبرا هستید، مشروط به انتقال جنازهام به آنان. من با هریک از رهبران دیروز آمادهی مناظره هستم بفرمایند.
چارجر تلفن همراه ام را بدون اینترنت در اختیارم بگذارید و یا کاغذ فراوان و قلم های زیاد.
من انشاءالله تمام آن چی را خواندید دوباره می نویسم و پنجاه بخش دیگر را هم بدون هیچ درنگی
می نویسم.
اگر چنان شد، علیه آنانی که سفسطهسرایی میکنند اقامهی دعوای اعادهی حیثیت میکنم و با توکل به خدا تا ختم مرحلهی تمیز و تجدیدنظر هم یک ورق کتاب یا معلومات حقوقی مطالبه نه میکنم و همه را می نویسم، مدعیان من دست باز دارند تا سرشناس ترین وکلای حقوقی جهان را انتخاب و استخدام کنند در غیر آن لطفاً یاوه سرایی ها را خاتمه بدهید، من به حکم خدا و پیامبر و تربیت مادر و پدر و حزب پر افتخار دیروزم هرگز به اجنبی سر خم نه میکنم تا وطن و ملت خود را بفروشم و وجدان نه داشته باشم، ورنه حالا حد اقل یک افسر برحال می بودم، یاهو
تذکر: در کشور ما و جهان ما چنان کهن نگاران و مستند نویسان زبردست وجود دارند که من میلیون ها فرسنگ از آنان دور هستم و به خاکریزی گام های شان هم نه میرسم، غوغا های مانند آقای بایانی نماد حضور سیاه مطالعات سیاسی و کهنی شان است، درست آن گونه که رفیق ملک ستیز در اولین جلسهی حزبی دوران مبارزات مخفی به من گفتند
من یک سطر یادداشت تحریری نه دارم و هر چی می نویسم به لطف خدا و بای گانی حافظه است.
به هیچ کسی تهمتی نه می بندم و هیچ حقیقتی را که می دانم کتمان نه می کنم.
هر کس هر گونه اسنادی علیه من یا در رد گفتار من دارد به رخ من و خواننده های با بصیرت بیاورد.
در روش نگارش و کاربرد واژه ها همان هایی را می خوانید که من اصل و ریشه ی آن ها را می شناسم و ما حق نه داریم چیزی را از ریشه عوض کنیم.
دعوت به مناظرهی هر یک از رهبران سیاسی دیروز دارم.
آنانی که در ظاهر رهبران ما و در باطن مریدان درگاه تنظیم ها بودند:
عجب نیست اگر در جامعهی مان هر گونهیی از نارسایی ها را می بینیم حتا از مجریان قانون.
دو طیف مجریان قوانین در جوامع بشری حضور دارند:
گروه اول افراد متعهد، متخصص، میهن دوست، مبرا از فساد و آلودهگی های استفادهجویی.
این گروه ها در جهان مترقی حداقل ۹۵ در صد اند و در کشور های جهان سوم از جمله کشور ما تا ده در صد هم نه می رسد.
گروه دوم افراد باد آوردهی تقدیر اما فاقد احساس تعهد. تخصص، میهن دوستی و بیشتر مفسد، دزد دارایی عامه و بدون اندیشه به ملت و مملکت.
پسا زوال عقلی اکثر رهبران سیاسی و نظامی منسوب و منصوب به حزب سیاسی دموکراتیک کشور که در کودتای ۱۸ حزب صورت گرفت، سقوط شیرازه های تعهد و ملیگرایی و میهندوستی، پاکیزهگی سرشت و وجدان در وجود برخی ها بذر شد، ریشه تنید و سبز شد و ثمر ویرانگری داد.
تا باب های خبط سیاسی و خردگریزی چنان زود سیراب شد و قد بلند کرد که ویرانگری و تاراج و آدم کشی و بی مسئولیت و قانون گریزی حتا مرکزگریزی را سوغات ناسوری به ملت و کشور ما آورد و تا امروز خیال اندیشی وطن دوستی و فکری برای داشتن زادگاهی و زادبومی و آوردگاه عزت و غروری را از همه ارکان قدرت و دجالان خدمت به حاکمان قدرت دزدید و آنان را دسته های براندازندهی ریشه های ساخت که به نوعی مادر شان و جولانگاه عزت شان بود.
گاهی که استقرار حاکمیت با آن همه صلابت و قدرت در ید رهبری حزب و دولت مرتبط به شادروان ببرک کارمل شکل گرفت و انکشاف داده شد و قوام یافت و بالنده و به غایت غلیان رسید، باور های عقب گردی بر مبنای محاسبهی تئوری تاریخ به عقب بر نهمیگردد غلط از آب در آمدند، چنانی نه بود که میگفتند و چنانی شد که نه میگفتند.
همهی ما هایی که تن و دل و روح را مالامال از حب وطن کرده بودیم و آبیاری بذر آموختن از استادان سیاست و حکمت خدمت و صداقت حزب دموکراتیک خلق افغانستان را به ارث برده و آقایان نام ما را صفوف گذاشته بودند فکر می کردیم پارو زنان قایق در حال شناوری ما تا پایان راه سوی مسیری پارو می زنند که باید بزنند و ما صفوف هم در سمتی پارو می زدیم با احساس کمک ناخدای قایق.
آگاه نه بودیم که ویرانگران سوراخ کن پارو های شان را مانند تبر های تیرهکنندهی شفافیت آب رودبار به کار انداخته اند تا از گلآلودی دریا سود جسته ناخدا را سرنگون و نا سپاسی را به جای او جاگزین سازند.
همهی ما به خاطر داریم که پسا شش جدی ۱۳۵۸ چیگونه فداکارانه قد برافراشتیم تا پرچم عدالت خواهی و تساوی حقوق و همرنگ سازی رنگ های برتری طلب را با رنگ های زیر بار رفتهی ابداعات امتیاز طلبی های گروهی و قومی و تباری و سلطنتی و خانهوادهگی کرده و در های شرک را از کشور خود و از زمین در جغرافیایی به نام افغانستان برچینیم تا دیگر یک دهری عیاش و یک دایمالخمر خمار به نام ظاهر شاه را نعوذباالله سایهی خدا نه خوانیم و برخی ملا های دین فروش را متوجه بسازیم که خدا سایه نه دارد. خدا احد است، خدا صمد و بی نیاز است خدا زاده نه شده و نه کسی را زاده و هیچ مخلوقی مثل او نیست و ما را به راستکاری و درست کاری امر کرده، به قول آن گدای در دربار سلطان محمود کار خوبه خدا درست کنه، ظاهرشاه خر کیه؟ که چند مالی جاهل و نادان و یا بی خبر از امور دین به او عز سراپا کفر و شرک سایهی خدا را بدهند.
معتقدات دینی و دین باوری اعضای حزب ما هزاران بار بهتر از بیشترین مجاهدنما ها بود و است
اعضای حزب دموکراتیک خلق افغانستان همه مسلمان و مسلمان زاده ها بوده و بر خلاف تبلیغات منفی علیه حزب دین را علمی و بهتر از ملا های آن زمان و حتا ملا های عصر مدرنیتهی امروز
می دانستند و می دانند، متأسفانه در هر صد نفر یک تا سه نفری که ادا های حزبیگری می کردند بی خبر های نابخردی بودند برای تیشه زدن به ریشه های خود شان و پایگاه اجتماعی حزب. آن گروه اعمال غالباً دستوری و عامداً جاهلی و غامضاً خودنمایی را انجام می دادند که اصلاً در اصول و مرام حزب نه بود و نه تنها نه بود که بر رعایت و عملکرد واجبات دینی متعهد و مسر بود. هیچ نشانه یی خدای نه خواسته مخالفت با دین را که خط رسمی حزب باشد نه می یابی مگر گفتار چند تا جغد بی نمود نماد ها. سوگ مندانه بیشترین آسیب تبلیغاتی علیه حزب مرتبط به کارکردها و اعمال ناشایست حزبی نماهای روزگذران یا جیره خوران مطابق نرخ روز و ناکام ترین بخش حیات سیاسی حزب هم همین گوشه بود و حزب تا زمان سقوط به دلایل بی شماری نه توانست مؤفقیت تبلیغ ضد تبلیغ لکهی سیاه این مورد خاص را از دامان خود پاک کند، یکی از دلایل بسیار عمده پذیرش آنی تبلیغات منفی در اجتماع علیه هر گونه پدیدهیی و یا هرگونه ساختاری و یا هرگونه تحولی است که عام مردم توان هضم و تحلیل آن را نه دارند.
تاریخ نشان داده که بیشترین قاتلین سیاسیون افراد بی سواد اما سخت تحت تأثیر قرار گرفتهای شایعه پراکنی ها دگماتیستی راستگراها بوده اند. راستگراهایی که سایهی سنگین نادانی دینی و علمی جامعه آنان را به قهرمانان آوردگاه نبرد با مخالفان شان مبدل کرده است. مثل حکمت یار در افغانستان، تنظیم های نه گانه در ایران، تنظیم های یک دانه و چند دانه و چند گانه در پاکستان.
ما شاهد نه بودیم که بیست تا صد نفر هموطن های دور هم جمع شده و چرایی تعدد تنظیم های اسلامی و رهبران آن ها از همه نه گانه ها و ده گانه ها بپرسند یا نه شنیدیم تا کسی پرسشی مطرح کند که اسلام چند دین است و در اسلام چند رهبر است و بیعت اسلامی به چند نفر می شود و یا
امرای اسلامی در یک محدودهی جغرافیایی اسلامی چی تعداد می باشند؟ این همه اثر پذیری فطری و آنی و بی درک افراد جامعه از تبلیغات منفی است، آنان به جای تحلیل و تجزیهی حالات دنبال دجالان دین می روند. البته قصور حزب ما بیشتر از این افراد است که باید چهار چوب منطقی مبارزهی درونحزبی را تصفیهی حزبی نما های دشمن اندیش را مهار می کرد و از از دامان حزب اخراج شان
می نمود و روش تبلیغ ضد تبلیغ را مؤثرتر می ساخت، به خصوص که رهبر دانا و نظریه پرداز و تئوری پردار و سخنسرایی آگاه از دین و دنیا مانند شادروان رفیق کارمل را دشت و این کمبودی است که هیچ کسی به آن اقرار نه کرد.
دفاع نا متعارف و غیر دپلوماتیک از شوروی و توصیهی جوانان برای الگو قرار دادن شوروی و یا هم مدیحهسرایی ها برای شوروی از مبطلات سیاست های حزب ما بودند.
کمی ها و کاستی های گفتاری آن زمان حزبی ها در سراسر کشور و حتا رهبری و دفتر سیاسی حزب به شمول شادروان رفیق کارمل که شاید عمدی نه و استوار بر احساسات الگو پذیری خدمت به ملت و دفاع از سرزمین ما بوده باشند، عاملی برای انگیزه دهی استفاده گرانی هم چو حکمت یار و سیاف و مجددی و ربانی و گیلانی و حقانی و نبی محمدی و یونس خالص و مزاری و خلیلی ووو...شد.
اصلاحات به شدت مردمی و میهنی حزب در دوران زعامت رفیق کارمل درخششی از عقلانیت ساختاری تاجیک تبار ها دارد که میتوانند ماندگاری های بیتکرار داشته باشند، موردی که اصلاً در وجود شاهان و سلاطین قبیلهگرا سراغ نه داریم، دوره های درخشان تاریخ سرزمین ما بر میگردد به اعصار الماسگون سلسله های غوریان، تیموریان، غزنویان، کابلشاهان و دورهی استقلال خواهی امیر حبیبالله خادم دین رسول الله که مکتبخانهیی برای بیداری و رهایی تاجیک تباران از یوغ استبداد بودند ووو... اما اخلاف شان جبونانه از آن ها گذشتند و غیر از مسعود و پیروان صادق او دیگران همه به تن به ذلت دادند که آقایان عبدالله و قانونی در رأس این خمیدهگی های شخصیتی قرار دارند
باور های قلبی اعضای حزب به دین و دین داری:
همه اعضای حزب مانند تا ۹۹ در صد اعضای جامعهی خود هم زمان ورود به دنیای فانی با اولین صدای آذان محمدی دین داری و مسلمانی میشدند با اولین روز های پای روی، به الفبای دین آشنا و با اولین دورهی به پا ایستادن راه رفتن سوی مسجد و مدرسه را یاد گرفته و از سوی خانهوادههای شان کمک و آن زمانی قداست حقیقی دین را پی می برند اگر ملایی و مؤذنی و قارییی به گونهی که لازم و عالمانه آنان را بپرورند، و چنان پرورده شدند. هم تفهیم، هم تلقین و هم تدریس شده بودیم که بدانیم حلال چیست و حرام کدام است؟ افزون بر آن مکتب سیاسی مان بزرگترین دانشگاه پایداری و صداقت بود.
اعضای حزب ما مسلمانان بدون فریاد کشیدن بودند و هستند و هرگز به نام دین معامله نه کردند، امری که بیشترین سیاسیون جهادی زیر نام آن جنایات نابخشودنی انجام دادند و هنوز ادامه دارد.
ترس از خدا برای جواب دادن یک قاب ساعتی که هنگام وضو فراموش شده بود:
به یاد دارم زمانی که در ناحیهی هفتم حزبی بودیم، روزی برای دست و رو شستن داخل تشناب شده دیدم یک قاب ساعت OMEX «آن زمان مروج بود» به طرف دیوار راست محل شست و شو قرار داشت، معلوم بود مالک آن کدام رفیق حزبی ما بوده و برای وضو گرفتن ساعت را از بند دست کشیده و همان جا فراموش کرده بودند، من با خارج شدن از تشناب ساعت را گرفته در جیب پتلون خود گذاشتم تا بالا رفته و بپرسم از کی است؟ اتفاقاً فراموش کردم تا آن را به صاحباش برگردانم، با آن که ساعت های آن زمان هر چند ارزانقیمت، اما سنگین بودند و من همان سنگینی ساعت را در جیب راست پتلون خود احساس نه کردم و ذهن قریب هم از من غایب شده بود، شب با همان ساعت در جیب خودم به خانه رفتم، هنگام تبدیل لباس ها دیدم ساعت را با خود آورده ام، بسیار ناراحت شده بعد فکر کردم عمل من عمدی نه بوده و فردا دوباره به ناحیه می برم. ساعت را در محل دور از دسترس گذاشتم که طبق معمول همان گاه تختهچوبی به نام رفک بالای دروازهی دخولی اتاق نشیمن ما نصب بود، بخت چنان برگشت که من به دستور رفیق نظام راهی تخنیکم جنگلک شده و مدت طولانی آن جا ماندم که حتا خود رفیق نظام هم دستور شان به من را فراموش کرده بودند، سر انجام آن ساعت مدت زیادی در همان رفک خوابیده و از ذهن من هم فراموش. و یک وقتی آن ساعت یادم آمد که من نه در ناحیه بودم و نه در مکتب و حتا کسی هم نه پرسیده بود که ساعت او مفقود شده، مدت ها بعد فرصت یافتم هم کسی را نیافتم تا ساعت را برای او بدهم، هر چند عمل من قصدی نه بود و ساعت را یافته بودم اما تا حالا خود را مقصر می دانم که روز جزاء در خطاب یاایهاالمجرمون نیایم.
منی که اصلاً در دین و علم دین و دنیا نادانی بیش نیستم، چنان نگرانی دارم.
اکثریت قاطع اعضای حزب از رأس تا قاعده به اساسات دینی و ملی و تعهد سیاسی خود معتقد و پابند بوده و عمل یا کرداری را انجام نه دادند که مایهی سر افکندهگی دنیوی و اخروی شان باشد.
اختلافات درون گروهی در احزاب سیاسی معمول است.
و مثال دوم، محمدلطیف برادر شانزده سالهی از بام افتاد و جان سپرد، در مراسم فاتحه داری او که آن زمان دو روز بود بیشترین رفقای حزبی ما تلاوت های روح پرور قرآنکریم میکردند، مادرم حالا که نزدیک به چهل سال از روز مرگ لطیف می گذرد همیشه یاد تلاوت آنان به خصوص کریم بخش را
می کنند که از بلندگو های مسجد استماع مینمودند و میگویند آن گونه تلاوت را دیگر نه شنیدند.
و همین گونه هزار ها مثال در تمام سطوح حزب. اما در عالم فانی هیچ کسی بر آنان باور نه کرد، به خصوص برخی کسانی که به نام اسلام همه هست و بود ملت را چپاول کردند، شراب نوشیدند، بچه های مردم را رقصانیدند و از آنان کام دل بر آوردند هزار ها جنایت دیگر را مرتکب شدند.
هیچ کسی یک آدرسی داده نه می تواند که حتا در دورهی امین سفاک کسی یا یک نفری از دین گشته و مرتد شده باشد، اما امروزه زنکی یهود به نام بانوی اول هزار حیله به کار می برد تا به ارتداد کشانیدن مسلمانان را سرعت ببخشد، کسی نه جهاد اعلان میکند و نه صدا بلند میتواند.
صفوف در جان کندن و بیشترین قصابان رهبر نما به فکر چربو:
ما صفوف حزب که بیشتر به بز های درحال نزع شبیه بودیم، با توجه به تعهدات ما در حزب هیچ مانعی مانع روندهگی ما نه می شد و خود ها را مکلف به دفاع از نظام نو بنیاد غیر سلطنتی که داعیهی ملت و وطن دوستی را رهبری می کرد می دانستیم.
شب ها در کوچه ها وپس کوچه و روز ها در مکاتب و دانشگاه ها و دفاتر متوجه می بودیم تا سبوتاژی رخ نه دهد، از شروع سال تعلیمی ۱۳۵۹ گروه ما در لیسهی عالی حبیبیه و تخنیکم جنگلک علاوه بر پهره و گزمه و پاس داری، مصروف جمع آوری شب نامه ها بودیم، ما که تجربهی خوبی در پخش شبنامه ها داشتیم به سرعت در جمع آوری شب نامه ها از تشناب ها و صنوف و دهلیز ها اقدام
می کردیم تا آن جا که سازمان اولیه برای ما لقب پارتیزان داده بود و در بخش های گذشته خواندید.
به همین گونه وقتی شامل وظیفه در امنیت ملی شدیم، رفقای ما جان بازانه و فداکارانه کار می کردند، گزمه های شهر مملو بود از جوانان به شدت متعهد و مست از شور وطندوستی که عطش فرو نه نشستهیی بود در جود هر کدام ما، راننده های غیر حزبی اما فعال که از گذشته ها مقرر بودند، خسته ناپذیر تر از ما فعال بودند، شاید برای کسب اعتبار شان و شاید هم احساس وطن دوستی شان و یا هم رد پا گم کردن انگیزه های اختلافی سیاسی شان زیر سایهی نظارتی ما.
شادروان عبدالفتاح پنجشیری یکی از آن بود، به طور تصادف بیشترین گزمه ها را با من و دو رفیق هم راه من که شامل فهرست گزمه می بودیم انجام می داد، پخش شب نامه ها از اواخر جدی ۱۳۵۸ بسیار شدت و سرعت داشت و مانند برف می باریدند و ما چنان برفروب ها می روبیدیم شان.
شادروان فتاح دریور در ساعات دوی شب تا چهار صبح گاراژ ها و زیر دروازه های منازل مردم را نور چراغ موتر های جیپ یا لادا و انواع دیگر موتر ها چنان نشانه می رفت که اگر برگ کاهی هم می بود نمایان می شد.
تعداد زیادی از جوانان به خصوص از سازمان های اولیهی جوانان مرستون و لیلیه های مرکز و ولایات وارد کابل شده و جذب ادارات امنیتی می شدند.
در یک فصل جذب ادارات سال های ۱۳۵۹ و ۱۳۶۰ ده ها تن جوانان به ادارات امنیت ریختند و جذب شده اما بسیار زودتر از انتظار هویت های شان افشاء می گردید تا پرسان می کردیم رفیق... ع کجاس جواب می شنیدیم که با رفیق ...غ و چند ع و غ دگه زندانی شدند، چون به دستور یک تنظیم یا گروه مخالف ( اشرار اصطلاح آن زمان علیه مخالفان نظام ) وارد دستگاه شده بودند.
صبح یک روز بهاری سال ۱۳۶۱ به دفتر آمدیم و حسب معمول منتظر می بودیم تا دیگر رفقای ما هم ببایند، وقت موعود گذشت و چند تن از هم کاران ما نیامدند، زمزمه هایی بود که به دلیل افشا شدن برنامهی نفوذ دستوری شان در شب هنگام گرفتار شده اند، تعداد آنان بیش از ده نفر در ادارهی ما بود، ساعتی نه گذشت که رفیق ... مسئول بخش ترانسپورت آمد و پس از احوال پرسی، پرسیدم شب گپ هایی بوده... ایشان از رفقای خلقی ما بودند و بسیار صمیمی با من، گفتند: « آه ولا مه نوکری بودم خلیفه فتاح ره هم گرفتار کدن... مچم چی گپ بود...؟ و با خنده ادامه دادند... که ما بارکش استیم اصل گپه کلانا می دانند...»، پرس و پال هم چندان مزیتی برای پرسنده نه داشت و سکوت بهترین گزینه بود، آهسته آهسته خبر می شدیم که تعداد زیادی از رفقای ما به جرم خیانت دستگیر شده اند. خیانت بیشتر آنان از منظر سیاست آنگاه عضویت در گروه های شامل لیست سیاه و تروریستی دولت بود، هدف تمامی تنظیم های جهادی.
رفیق ذکریا اسیر یکی از بازداشت شده ها که بعد ها در وزارت حج و اوقاف مجاهدین گماشته و تا زمان طالبان هم آن جا بودند.
شناوری در چنبرهی چرخان بی باوری ها و تشخیص درست ها از نادرست ها کار سادهیی نه بود و نیست، به ویژه گاهی که هر قدر فعال و آگاه دانا و مستعد باشی و در مظان خیال آقایی ناکارا جلوه کنی دیگر ترا به پشیزی هم ارزش نه می دهند.
بیشترین رهبر نما ها و به قول خود شان رفقای بالایی این سو ما ها را چون اسپ های چهار نعل به تاختن ها وا می داشتند تا کشته شویم و اسیر شویم و مجروح شویم و بی خانمان شویم تا آنان زنده باشند و به قول میرزاقلم ارجمندی ها، متعلقین و متعلقات شان در سایه های سرد بهاری و در آفتاب های گرم بهاری آسوده باشند و در زیر پوست حزب به رهبر حزب حفره و پرتگاه سقوط دست و پا و در ختم نقبزنی های شان رهبر را در آن پرتاب کنند و چهار صبحی را اگر به ذلت وجدان هم شده بود در مناصب و مناسب دلخواه شان شیرجه زنند. رفیق کارمل عزیز را بیسرنوشت و تبعید مرگبار و هر آن کس به مخالفت برخاست به نیستی فیزیکی و یا به زندان و بی سرنوشتی محکوم کردند.
نوع پرسشنامه های حزبی پسا خلع قدرت شادروان رفیق کارمل و هم زمان با تکیه بر قدرت شادروان دکتر نجیب علیه رفیق کارمل را همهی ما به یاد داریم، اگر بقا و ابقا میخواستی باید در پلهی تنازع و تخاصم علیه رفیق کارمل قرار میگرفتی و اگر وجدانی نه میداشتی کرسی های بلندی و نوازش های قدرتمندی انتظار پذیرایی از ترا داشتند. دیدیم که کس و نا کس های زیادی بر خلاف مسیررودخانهیی تقلای تاختن کردند و کامی بر آوردند.
تراژدی مضحک آن صحنهپردازی ها آن بود که همان آقایان ایمانی به تعهد و رسالت و راه خود وحتا رهبری خود نه داشتند، دزدانه و جبونانه و در خفت هم چو خفاشان ناسیرا چنگی به خلاف مسیر شناوری خود هم زدند تا برای بقای خود هم خدا را داشته باشند و هم بهگوان و هم بودا و هم گبر و ترسا را. آنان ما های ساده لوح را اعصای دست های شان برای جلوگیری از افتیدن به پرتگاه ساختند، چون چشمان شان کور و وجدان شان شور شده بود.
دز گاهی که همجنس گرایی جرم جهانی بود، محکومان فراوانی با تعب رنج و مشقت راهی زندان ها شدند، حالا که ترسایی ها پسا ده ها سال همجنس گرایی را قانون و یک اصل قبول کردند، خسارات هنگفتی به مجازات شدهگان دوران اولیهی این روش پلید غیر انسانی میپردازند.
آقایان رهبر نما های ما که هرگونه فعالیت و سیاست غیر از خط سیاسی خود ما را جرم می پنداشتند، اما خود شان در پس پرده دستبوس و پالیس رهبران مختلف تنظیم ها بودند دلیل خیانت شان را چی می آورند و به قربانیان چی خسارتی می دهند؟ شادروان ها دکتر نجیب و احمدزی برادر شان، یعقوبی و باقی به دار و قرار مجازات رفتند که تصوری هم بر چنان برآیندی و آمد پی آیندی در مخیله نه داشتند. هر چند مرگ پردهی آب رو مندی از زنده گی در ذلت برخی زنده های امروز رهبر نماهای دیروز برای آنان بود ولی اسف بار از آن ذلتی نه بود که همهی آقایان زندهی و رندهی امروز و سکانداران معاملهگر دیروز کشیدند و همهی ما شاهد ضلالت های شان بودیم و سکوت جغد گون شان نمایان گر خجلت حضور شان است که حتا دمی هم فکری برای سرنوشت صفوف حزب نه کردند.
دولتی را به زانو در آوردند که رهبر آن را جهان مترقی و حتا دشمناناش میستودند و نام رفیق کارمل سرخط آوردگاه های خرد و اندیشه بود، کما این که به حیث بشر و انسان خرد و ریز هایی نمودار داشتند، اما آن گونه هایی از خوش باوری های سیاسی نه می تواند اصالت ماندگار و تاریخی رهبری شان را زیر پرسش ببرد و یا این که تقدیر با ایشان سازگار نه بود و درخواست های مکرر دعوت از نظامیان شوروی توسط شادروان ترهکی و پس از آن حفیظ الله امین جلاد زمانی مهر تایید گرفت که ایشان در رأس زعامت کشور قرار گرفتند.
رهبران سیاسی پسا کارمل اکثراً به قصابانی میمانستند که ما بز ها را به جان کندن افکندند و خود شان به فکر دزدیدن چربو های ما صفوف بیچاره بودند و وابسته های آنان حتا در زمان اقتدار رفیق کارمل زیر بوریا می رفتند و عملیات بزرگ شناسایی خائنان حزب را به یاد داریم اگر نه دارید من در فصل های بعدی یاد تان می آورم.
یک اختطاف منجر به قتل و یک سرقت:
در تمام دوران زعامت رفیق کارمل که حزب سیاسی منسجم و با ارزش های منطبق به تعهد رفتار جادهی مبارزهی بدون خیانت وجود داشت و افکار متلاشی شده نه بودند و سعی پنهانی برای ردپا یافتن در زوال معرکهیی که به آن ایمان نه داشتد نه بود و دولت متعهد به اجرای رسالت خدمت به ملت و وطن حاکم بود و سیرایی و شیفتهگی حب وطن همچو نسیم گوارا فرحبخش روان ها بود جدا از جنگ های جبههیی و راکت پراکنی های تنظیم های جهادی تمام شهر ها و جاده ها و کوچه ها و پسکوچه و حریت و هویت و شخصیت انسان و کرامتی را که خدا به او داده بود بدون تبعیض مرد و زن و جنسیت و قومیت حفظ بود.
یک سرقت شاهانه:
بخش هایی از سرقت پشتون مارکیت را در گذشته خواندید و این هم ادامه:
بزرگ ترین خبط و خطای منحصر به فرد یک عضو حز ب و یک کارمند دولتی همانا اشتراک مساعی در تجارت سود آور و بی زحمت پشتون مارکیت بود که ایشان هم مجازات شدند و ادامه را می خوانید:
پس از آن که نیمه شب آقای معاون سیاسی آن زمان کاری ما توسط مقام ریاست فراخوانده شد، ایشان همین که مکلف به دست گیری نزدیکترین هم کار خود شده بودند، گویی از شدت ناراحتی نفس در قفس سینهی شان راه نه داشت.
شنیدیم که پسا گرفتاری، آن همکار ما را به گونه های مختلف مقابل ظاهر کیسه مال و کسان دیگری آوردند تا شناسایی اش کنند، سوگمندانه به هر رنگی جامه اش پوشاندند، همدستان ایشان از طرز خرامشان شناختندش.
تصادف روزگار و پسا هجده سال حبسی که گذشتانده بودند، در یک پرواز کابل ترکیه به مقصد اروپا با هم دیدیم و در سیت اول بازرگانی هواپیما سفر کردیم. داستانی از یک سرقت و سوء استفاده ی قدرت که من تنها با قد پخچ خود کشف کرده بودم.
این نوشته ها مقدماتی اند برای پاسخ پرسش های چرایی باور ارتش بالای من و رشد دادن من.
تنها جنایت منجربه شهادت مظلومانه ی یک کودک:
صدای زنگ تلفن دفتر صبح وقت یکی از روز های اواخر خزان سال ۱۳۶۱ من را از خواب بیدار کرد تا بلی گفتم، صدای لرزان و وارخطای رفیق قادر جاوید را شنیدم، « ...قادر جاوید حزبی متعهد و دل سوز راستین وطن بود...»، دانستم ماجرایی دارد پرسیدم: «... خیریت اس وارخطاستی گفت باید عاجل دفتر ما بیایی...مام از خانه حرکت میکنم... یا ما بیاییم...؟ پرسیدم ما... کیس... جواب داد... حاجی صایب حفیظ وکیل زرگراس بچی شه اختطاف کدن...»، در حدود نزدیک به سه سال کار من تا آن زمان اولین باری بود، چنان گزارش را دریافت میکردم و میشنیدم، بر رسم معمول یک یادداشت کوچک نوشته و بالای میز محترم عبدالله نورستانی مدیر دفتر ریاست گذاشتم که من برای چی کاری رفته ام. مسافهی چهار راه صدارت تا پل باغ عمومی چندان دور نه بود و هوای کابل آن زمان هم آلودهگی نه داشت و پیاده حرکت کردم تا یکجا برسیم.
دهن دروازهی افغان موزیک پاسگاه امنیتی پلیس بود که در عین زمان مسئول ایست بازرسی را هم داشت، محمدلطیف کارمندان سابقهی افغان موزیک و سرباز پاس گاه با چهرهی نمکین و با قد متوسط با لباس شیک پولیس و با سر و وضع آراستهتر از من و با خوی نکو بیشتر در غرفهی پاسگاه می بود، با دیدن من در آن صبح وقت حیرت زده احوالپرسی کرده و دلیل آن قدر وقت رفتن من را پرسیدند، گفتم کمی کار دارم و سراغ قادر جاوید را گرفتم، گفتند هنوز نیامده، قادر جاوید یک عراده موتر فولکسواگون سفید از ترانسپورت رادیو تلویزیون خدمتی گرفته بود و عبدالرحمان لوگری جوان خوش خلق و بدرنگتر از من رانندهی آن بودند. دیری منتظر نه ماندم که سر وکلهی موتر فولکس از مسیر جادهی فرعی سرای شاهزاده پیدا شد، من داخل رفته و در صحن نه چندان بزرگ تعمیر افغان موزیک و استودیو های پل باغ عمومی قدم می زدم، محترم عبدالصمد خان، محترمه فرخنده و محترمه رفیق نوریه و تعداد کمتر دیگری از همکاران مسلکی شان تازه آمده و آمادهی کار می شدند. موتر آقای قادر جاوید داخل شده و قادر پیشرو نشسته، یک آدم میانه سال با کلاه قرهقل و ریش سفیدی که انبوه نه بود و رخسار سرخ و سفید دانهی انار گون، بالاپوش آبی بسیار شیک و دستمالگردن اما چهرهی مغموم و هراسان هم در عقب نشسته اند.
هر سه نفر پایان شدند و قادر به عجله مهمان همراه خود را معرفی کرد و دفتر قادر جاوید رفتیم.
محترم حاجی حفیظ وکیل زرگران کسی بودند که پس از پیاده شدن شان از موتر دیدم دریشی منظمی هم به تن داشتند و معلوم بود صاحب مکنت و جلالی اند.
علاقه داشتم زودتر داستان شان را بشنوم تا برای انجام کاری و کمکی داخل اقدام شویم و گزارشی به مقامات امنیتی بنویسم تا سرعت عمل و فرصت از دست نه رود.
داستان اندوهباری است، محترم حاجی حفیظ خان به اشارهی قادر جاوید روایت را شروع کردند که در شاهشهید ع سکونت و در ردیف دکاکین سرای شهزاده دکان زرگری داشته و خود شان هم وکیل صنف زرگران بودند.
ایشان دارای زندهگی مرفه و یک فرزند پسر و چند دختر بودند و فرزند شان دو روز پیش از اطلاع دادن به ما لادرک شده بود، پرسش های متداوله و پاسخ های کوتاه متضرر داغدیده کم و بیش کارگر بودند و خود شان به کسی گمان نه داشتند.
حدود یک ساعت گپ و گفت ما مقدمات ترتیب یک پروندهی عاجل بازیابی کودکی را مهیا کرد که هم جنایت در سطح کشور و یا حد اقل در سطح ولایت کابل به طور کامل جدید و غیر قابل باور بود و هم قربانی کودکی بیش نه بود، «...حدود پس از سه ده سال آن ماجرا خودم تا هشت بار ربوده شدم یا تهدید به ربودن شدم و حالا می دانم که ربوده شده ها و خانهواده های آنان چی ها می کشند به خصوص که قربانی کودک یا طفلی باشد که حالا در مزارشریف اسیر دست رباینده گان است...»، برای محترم حاجی حفیظ اطمینان هر گونه تلاش را داده و با تکسی زود به دفتر برگشتم.
گزارش را مکمل نوشته و معلومات های ابتدایی گرفته شده را به منظور صدور هدایت به مقام ریاست تقدیم کردم، هم زمان تحریر هدایت، تثبیت موضوع به عهدهی من گذاشته شده و رئیس محترم ما تأکید بر تکثیر زود و هم روزهی اطلاعیه به ارگان های دیگر و ذیربط هم کردند. مکاتیب به سرعت آماده و توسط رفقای مؤظف به ریاست های مرکز رسانیده شده دفاتر مربوط خود ما هم هدایت مقام ریاست را کسب کردند.
کار ها شروع شدند و هر کسی وظیفهاش را انجام و گزارش خود را به آمر مافوق می داد، دو روز پس از تکثیر مکاتیب، رفیق عمرگل مدیر محترم آرشیوی ما نزد رئیس محترم اداره تشریف آورده و به روال معمول مکاتیب سربسته را در حضور شخص رئیس اداره یا یکی از معاونان محترم شان باز کرده و پس از خواندن آنان و نوشتهی هدایت به مراجع مربوط فرستاده میشد، چند دقیقهیی از داخل شدن مدیر صاحب آرشیو نه گذشته بود که صدای زنگ سر میزی رئیس اداره بلند شد، کاکا خرم دل رفتند و زود برگشتند، ایشان آدم بسیار محترم و در عین زمان بذلهگو بودند، طرف من اشاره کرده به شوخی گفتند «... ناقی ده امو داخل دفتر خود به تو یک میز نمیمانه ترت زنگ میزنه... بلی صایب... عثمانه بخای...دیوانی ما کد بیخی...»، رفتم که رئیس صاحب پریشان گونه هستند دلیل احضار خود را پرسیدم تا هدایت بگیرم، فرمودند «... هدایت داکتر صایب آمده... رفیق کارمل از موضوع اختطاف طفلک خبر شده و هدایت داده تا پانزده روز زنده یا مردی کودک پیدا شوه... دفتره ایلا بتی برو هر چی امکانات کار داری بگی... مه به دگام هدایت میتم... ببالین از طریق همکارایتان و... هر کسی که می شناسین و هر راهی ره که پیدا می کنین...»، همهی ما را بسیج کردند تا کار یک سره شود و اهمیت به دلیل قاطعیت حکم و آگاهی رئیس شورای انقلابی چند برابر شد که ادارات سکون نه داشتند، من فکر کردم بهترین راه دریافت سرنخ فقط خود حاجی صاحب حفیظ است، با محترم رفیق نورستانی مطرح نمودم تا بدانم چی نظر دارند؟ آنان هم گپ من را قبول کرده و از همان جا به حاجی صاحب حفیظ تلفن کردم، تا من سخن بگویم ایشان با دلهره گفتند «... نجیب جان مه به خدا انداختیم هر کسی ای کاره کده دگه داوا نه دارم، پرسیدم... چی شده...گفتند دو روز شد که پنجاه نفرام زیاد آمده و پرسان کده میرن و مه نام خودته برشان میتم... مه چند دختر دارم سر از او وا کدام مشکل نبیایه مکتب میرن...» من گفتم: «...حاجی صایب کلهگی شان به خاطر امر کارمل صایب می تپن تا بچهگک خودت پیدا شوه به خیر... قبول نه میکردند و تنها میگفتند مه دگه داوا نه دارم... هر جای میگی میایم شست می مانم که تیر مره از کمک تان....»، ملامت هم نه بودند، غم نه بود فرزند آن هم کودک و احساس خطر از طرف مقابل که هنوز نا شناخته بود... فشار روحی و عصبی بر ایشان را می افزود.
من بهانه کرده گفتم: «... درست اس خی مه میایم ده یک کاغذ امضا کنین که ما مسئول نه شیم حالی همهگی به خاطر امر کارمل صایب و کمک به شما میتپن...»، قبول کردند که دفتر قادر جاوید بیایند، من هم به سرعت رفته و متأسفانه حاجی حفیظ خان را بر عکس روز اول اطلاع دادن شان، آدم بسیار افتاده و بی چاره و غمگین یافتم.
نه توانستند خشم شان را پنهان کنند و فریاد زدند: «... آغای نجیب به کارمل تان بگویین که نمیتانه حکومته ایلا کنه ... هم بچیم اختطاف شده... هم مره آرام نمیمانن... من و قادر کوشش زیادی کردیم تا کمی راحت شدند...من آهسته آهسته توضیح دادم که در تلفن هم گفتم، هدایت خود کارمل صایب اس تا سرنوشت بچهگک تان پیدا شوه...اجازه خواستم یک هفتهی دیگر هم حوصله کنند تا همکاران ما و همه ارگان های کشفی به یک نتیجه برسند.
به زحمت قبول کزدند و من پرسیدم: «...با کسی از خویشاوند های شان زیادتر رفت و آمددارند...؟ با عصبیت جواب دادند... همو یک بچی خسربریم اس بسیار لچک آدم اس یگان دفه میایه و میزوه... روز بد بیدر نداره حالی...اموام نمیایه...»، حاجی صاحب حفیظ در عین عصبانیت سرنخ ناخواستهیی به دست ما دادند.
کوشش کردیم ایشان را به نوعی راضی بسازیم تا یک قطعه عکس و نشانی خانهی برادر همسر شان را به ما نشان بدهند، هر چند با اکراه اما قبول کردند، رفیق انور راننده در عین زمان باشی راننده ها آدم اوپراتیفیتر و آمادهتر از ما کاهلان بوده، موتر را آماده نگهداشته بودند، قرار شد هر سه ما در موتر جدید دفتر ما به نام “ AUDI” که تازه وارد سیستم حمل و نقل ادارات امنیتی شده بود طرف منزل مامای کودک اختطاف شده برویم، قادر جاوید به دلیلی با ما رفت که باور بیشتر و شناخت حاجی صاحب حفیظ بالای ایشان بود.
منزل های متضرر و مظنون تازهی ما آنقدر دور نه بود... پس از آن که خانهی برادر همسر شان را دیدیم و راه های منتهی به آن را تثبیت کردیم تا اشتباه نه کنیم، به خواهش حاجی صاحب حفیظ ایشان را دورتر از خانهی خود شان پیاده کردیم تا عکسی از برادر زادهی خانم شان بیاورند، حاجی صاحب حفیظ نه پذیرفتند تا با ما بروند، اما وعده دادند که عکس را زودتر و پنهان از دید خانهواده برای ما بیاورند، دیری منتظر نه ماندیم که محترم حاجی حفیظ عکس کلان چوکات شدهی فامیل را از زیر بغل شان کشیده همراه با یک کاغذ کتابچهیی برای ما داده و به سرعت باد دور شدند،در حالی که کوشش داشتند از همه پنهان بمانند، رفیق انور حرکت کردند و من با قادر جاوید در مسیر راه شاه شهید به طرف جاده عکس را مرور کردیم، حدود پانزده تن کلان سالان و اطفال اعضای خانهواده به شمول پدر کودک در آن مشاهده میشدند، کاغذی را باز کردم که به ما دادند، در یک ورق کلان با نگاشتهی پریشان توضیح داده شده بود که کودک ربوده را در بغل پسر مامایش نشان می داد: «... بچیم ده بغل همو بچه اس...» عکس را به دقت دیدیم، هر کسی که با قادر جاوید آشنایی دارد قلدری های او را
می داند، عصبی شده و با طمطراقی گفت : « ... مردکه ره پشت نخوت ‘نخود’ سیا رایی کدی ...چند چرند و پرند دگری هم نثار ما کرد... گفتم... قادر بچیم... دیوانه ده کار خود هوشار ‘ هوشیار’ اس...»، قادر را به نزدیک دفتر شان پیاده و با رفیق انور طرف دفتر حرکت کردیم.
بلامعطلی گزارش را خدمت مقام ریاست نوشته و عکس را هم توأم کردم، به روال معمول پرسش هایی می شد، از جمله ظن و گمان.
هر چند جناب محترم رئیس ما در ابتدا مانند قادر قضاوت کردند، اما با آن هم هدایت دادند تا عکس مظنون و کودک از میان عکس ها برجستهتر چاپ و به همه ادارات داخل و خارج ریاست فرستاده شود، من مکلف شدم گزارش حاوی هدایت مقام را به محترم معاون اول ریاست که در عین حال رئیس گروه خاص همان موضوع بودند، بسپارم، در حکم مقام محترم ریاست نوشته شده بود تا سعی به عمل آید از ایجاد سوء تفاهم تفکیک عکس قبلی محمد حبیب کودک اختطاف با عکس جدید جلوگیری شود، سرعت کار و عمل کرد چنان زیاد بود که همهگی رفقای ادارات شامل در وظیفهی جست و جو نام محترم. حاجی حفیظ و محمدحبیب کودک ربوده شدهی شان را می دانستند.
گریهی معاون اول شهری و سر تنبهگی معاون اول ما!
ماجرای یک صفر (.):
هدایاتی که به سرعت مکلفیت های جدی همه را در آن مورد خاص زیر فشار قرارداده بود از منظر عاطفی درک سرنوشت در حال گذر آن زمان وضعیت کودک و پدر و مادر و خواهران اش قابل اندیشه و درک بوده و از دید مسئولیت پذیری چرایی چنان رویداد کاستی بزرگی در انجام کارکرد های ارگان های امنیتی پنداشته میشد و حل معمای نادری جنایت در شهر کابل اولویت وظیفهی دولت شده بود.
بنا بر اقتضای تقسیم وظایف، مکلف بودم تا با هنگام نیاز، منزل مظنون تازه و یا همان فرزند مامای حبیب کودک را به همکاران نشانی بگویم« در ترسیم کروکی بسیار تنبل بودم و معمولا از دگران به خصوص رفیق سیدنصرالدین و یا رفیق عبدالله نورستانی کمک می گرفتم، کاش رفیق عبدالله رئیس عمومی امنیت و یا یکی از اعضای رهبری قوای مسلح میشدند، شایستهگی شان صد ها مرتبه بلندتر وبیشتر از برخی آقایانی بود که به کاهی هم نه می ارزیدند مانند واحد طاقت، جنرال محفوظ، حتا برخی معاونان شادروان دکتر نجیب مثل آقای میاخیل که تنها امضای عالی داشتند و آن هم به رغم تصادف» توضیحات کامل دادم و رفیق عبدالله ترسیم ردیابی منزل را با ظرافت کم نظیری که برای همه قابل درک بود تمام کردند و پس از هدایت مقام ریاست به همه ادارات فرستاده و شد.
جریان ناراحتی محترم حاجی حفیظ را هم به طور جداگانه گزارش دادم تا مقام ریاست به مقامات مربوط تماس حاصل کنند که دیگر از تلفن کردن به منزل و یا دکان حاجی صاحب حفیظ اجتناب شود.
رئیس محترم ما پگاهی وقت فردای روزی که گزارش تثبیت یک مظنون به دلایل شامل در برگه، هدایت دادند تا نزد محترم معاون اول یکی از ادارات بروم... ایشان به لقب خاص ...اما شوخی گونه یاد
می شدند که هدایت رهبری شاخه های شهری امنیت کابل را عهده دار بودند. در ششدرک خدمت شان رفتم و آدمی با شخصیت والایی بودند، من را عاجل به حضور پذیرفتند، به سرعت گفتند باید منزل مظنون را از نزدیک به همکاران نشان بدهم، هدایت دادند تا همکاران حاضر شوند، من حدود کمتر از بیست دقیقه با ایشان بودم، پرسیدند «... تو از اول تا حالی خبر داری...پدر بچهگک چی حال داره... جریان را گفتم و فرمودند..، احساس می کنم..چی حال دارن...بیچارا...» یک باره دیدم اشک های شان
جاری شد و رخسار تراشیدهی شان از کنج های دو چشمان شان آبیاری کرد، احساس انسانی موقعیت و مقامی نه میخواهد فقط باید انسان بود.همکاران آمدند و هنوز ۹ صبح نه شده بود، حرکت کردیم خانهی مظنون را به همکاران نشان داده و خودم برگشته گزارش را به شمول تحسین از احساس رفیق... نوشته و به محترم معاون صاحب اول ما که هم چنان بسیار و بسیار عاطفی و جدی و با محبت بودند سپردم، گزارش را مطالعه و خطاب به من فرمودند: «... بچۍ گریان رفیق...ه چرا نوشته کدی... و به طنازی ادامه دادند، ما آدم نیستیم ... خیر اس که گریان نمیکنیم... خندیدم و بی اختیار گفتم... صایب کارا و روزا تیر میشه ولی... تاریخ میمانه... چنان یک پدر مهربان با خوشی از پشت میز شان بلند شده و مرا در آغوش گرفته و نوازش کردند... ممنون تان معاون صاحب گرامی ما...»، همه مصروف شدند.
من برای آرامش خاطر حاجی صاحب حفیظ همه جریان را در تلفن گفتم، بیم همهی همکاران از آن بود تا کودک تلف نه شدهدباشد یا نه شود.
نه می دانم کدام یکی از ادارات توانستند، ماجرا را به آن زودی کشف کنند هر چند تا روز کشف ماجرا حدود سه هفت روز هم گذشته بود، اما کشف کامل و دقیق جنایت آن روزی که ماجرا اش را خواندید بسیار غیر قابل انتظار بود و هممسلکان محترم ما بهتر می دانند که چنان مؤفقیت ها در یک روز پس از تعقیب مظنون به ندرت میسر است و حتا گاهی هیچ نیست. شام گاه ناوقت همان روز کاکا جمیل آمده و هدایت معاون صاحب اول را به من در سکرتریت مقام ریاست رساندند تا همه مدیران محترم همکار با تیم های مربوط نوکریوال های شان به مرکز حاضر گردند، کاری باید آمریت محترم مخابره و یا نوکریوال محترم شب می کردند، از نزدیک خدمت معاون صاحب رفتم تا هدایت شان را به مخابره و یا نوکریوال بدهند، چنان کاری از صلاحیت منی کارمند عادی دور بود که یک بار اشتباه کنترل شب را کرده بودم، هرچند انتقال هدایت از وظایف دفتری ما در سکرتریت شمرده می شد.
معاون محترم ما نمبر مخابره را پرسیدند، من گفتم ۲۱۲۱۷ هدایت شان را داده و تا یک ساعت همهگی جمع شدند.
کسی نه می دانست چی گپی است؟ جلسه تحت ریاست محترم معاون اول ما دایر شد و توضیح دادند همکاران شهری محل رفت و آمد مظنون را تثبیت کرده اند و موتر والگاه شخصی دارای پلیت 0... «...نمبر عمومی را فراموش کرده ام..» مظنون را هر سویی می برد وظایف را تشریح و هدایات را صادر کردند، خدا شاهد است که همهی آقایان مدیران عمومی حاضر در آن جلسه حرفی نه گفتند، من چند دقیقه سکوت کرده و دیدم کسی چیزی نه گفت دست بلند نمودم، معاون صاحب با کنایهی دوستانه پرسیدند چی گفتنی دارم؟ عرض کردم نمبر پلیت های ترافیک رقم صفر نه دارد... معاون صاحب فرمودند: «... عثمان خانه که وخت بتی صبا مارام بی نمبر پلیت میگه... دیدم گپ شان جدی است... به دفاع بر خاسته گفتم این موضوع را از مدیر صاحبان بپرسید... همه گفتند نه می دانند...من عرض کردم پلیت های وسایط قوای مسلح صفر دارند، اما در تمام عمر مه در شار پلیت شخصی یا تکسی صفر دار را نه دیدم... جلسه شکل شوخی را گرفت و معاون صاحب گفتند ... نه فامیدیم اغای رییس ترافیک ده جلسی ما اس... بروید ای موتره کت دریورش امشو گرفتار کنین و آدرس های احتمالی توقف را هم دادند... هنگام خروج ... در ذهن شان چیزی گذشت و دوباره با امنیت وزارت داخله تماس گرفته و جریان را پرسیدند.
یک ساعت طول کشید که وزارت محترم داخله نه بود صفر در پلیت ها را تأیید کردند، معاون صاحب در آن ناوقت شب همه را زیر فشار گرفتند که چرا عادی ترین گپ را نه می دانند، اما نه گفتند چرا خود شان با وجود سپری کردن چهار ده سال در وزارت داخله آن گپ پیش پا افتاده را نه میدانستند.
پسا از معلومات وزارت داخله موضوع با معاون صاحب شهری « ... با احترام به شخصیت شان معاون صاحب ما در محیط ادارهی خود ما و معاون صاحب شهری دوم در سطح امنیت به نام گنس مشهور بودند... »، ادارهی دیگر مطرح و خواهان وضاحت شدند و حل معضلهی یک (صفر) شب را به نیمه رسانده و به دلیل مرتبط بودن واسطه به وزارت داخله که مشخص شد، مسیر وظیفه را تغیر داد و همه دوباره به دفاتر یا خانه های شان برگشتند.
اشک های عاطفه ها از شنیدن گام های صدای شهادت حبیب:
فردای آن روز، با شنیدن خبر دستگیری همان مظنون و همان پسر برادر مادر حبیب صبح نامیمونی را آغاز کردیم، گزارشاتی که به مقام ریاست ما مواصلت کرده بود، غمانگیزیی چنان سنگینی کوه ها بر شانههای هر احساس و هر عاطفهیی از همکاران ما فرود آمد و تأخیر در تدبیر را تقصیر خود
میدانستند، هنوز رنگ شب نه پریده بود که رنگ رخسار ما پریدهتر بغض ناکامی در وظیفه بود، با آن که مسئولیت مستقیم ادارهی ما حتا کشف ماجرا نه بود.
ظن ما بر پسر مامای حبیب کودک شهید درست از آب در آمد، آن آدم نمای شرور و آن قصیحالقلب منفور با یک تنی از جانیان بیغرور، حامل و عامل و قاتل شهادت پسر عمه اش بود. نام آن بدبخت فراموش من شده است.
ادارات محترم ذیربط موضوع را با توجه به کسب اطلاع اول ادارهی ما به مقام ریاست نخست گزارش مخابرهوی و صبحگاه زود یادداشت رسمی دادند.
مظلومانه ترین مرگ و شهادت به دست خودی ها:
حالا تصور کنید، حبیب کودک شهید از لحظهی ربودن تا زمان شهادت و آخرین نفس کشیدن چه درد ها را کشیده و چی شکنجه ها را با تن نحیف کودکانه اش متحمل شده و قاتلان سنگدل و حیوان صفت چی گونه آن کودک معصوم را تا دم مرگ اذیت کردند و آزار دادند و پولی را هم که از پدرش خواسته بودند برای شان پرداخته شده بود.
گریهی کودک هنگام مثله شدن چی گونه خفه شده بود:
کودک مثله شده را از دست و پا بسته، چشمان زیبا و رخسار رعنای او را با دستمالی به گونهی رقتباری پنهان کرده و پنبهی بالاتر از ظرفیت توان دهان کودک داخل شده بود.
تابوت کودک در دشت چمتله:
متهمین در ادارهی مربوط به جنایات شان اعتراف کرده و محل اختفای جسد را در صندوقی واقع دشت چمتله نشان داده اند.
همکار محترم شهری هنگام توضیح محل اختفای جسد و نشان دادن مکان آن صندوق آغشته به خون حبیب برای ما که در یک چقری طبیعی کم عمق بوده واقعاً پدرگونه می گریستند.
ایشان گفتند: «... رفیقا به خدا که مه بسیار دلاور استم و قوی دل استم و کل ما و شما روزای سخته تیر کدیم ... وختی که قاتلا صندوقه به ما نشان دادن... اگه ترس خدا قانون نمیبود ... مه هر دوی شانه ده مو موتر والگای پولیس اتش میزدم و ده امی جه مورده (مرده) های شانه به سگا منداختم...» احساس همه مشابه بود.
طوفان اشک در نقطهی غلیان ماجرا و جرأت بی پردهی قادر جاوید:
همه موارد پرونده رو به ختم و نه می دانم بالای متهمین چی تصمیم گرفته شد؟ اما حکم قانون آن زمان به چنان جنایات محکمهی اختصاصی انقلابی و در حد خیانت به وطن مجازات اعدام پیش بینی شده بود.
منی بدبخت مکلف به اطلاع دادن چنان خبر جانکاه برای محترم حاجی حفیظ شدم، به قادر جاوید زنگ زده و اشتباه من آن بود که جریان را در تلفن به او گفتم.
قادر قبول کرد که تا رفتن من حاجی صاحب حفیظ را زحمت آمدن به دفتر خود بدهد، منظور من هم بر طبق هدایت مقام ریاست و تصمیم خودم بهتر دانستم آن خبر کشنده را مشترک همراه با قادر و با تأنی خدمت حاجی صاحب حفیظ بدهیم تا تدابیر شان را بگیرند.
می گویند روح مادر و پدر از حالت فرزند آگاه می شود، ما خبر داری روح شان را واقعن در چهرهی حاجی صاحب پیش از گفتن خبر مرگ پسر شان که برادری هم نه داشت می دیدیم، من هنوز در دفتر قادر نه نشسته بودم و گفتم: «...متأسفانه اختطافچی همو بچی خسربری تان اس... دینهشو گرفتار شده... حاجی صاحب که حالا نه می دانم کجا و در چی حال اند؟ پرسیدند...بجیمه ازاد کدن... تا من به خود آمده چیزی بگویم، قادر سر راست و بی مهابا گفت ... حاجی صایب بچیته کشتن... »، آن سخن هم چو بمی بر فرق حاجی فرود آمد و راستش از آن گونه صراحت لهجهی قادر بسیار بدم آمد، اما تیر از کمان رهیده بود.
حاجی صاحب تعادل و استقامت را از دست دادند و همکاران محترم و محترمهی قادر جاوید همه دویده داخل دفتر شدند و می دانستند که پسر حاجی صاحب حفیظ ربوده شده بود، به محض آگاهی شان از شهادت حبیب فریاد مرد و زن در همدردی با حاجی صاحب بلند شد و قادر همه را به خویشتن داری دعوت کرد.
به حاجی صاحب تسلیت گفته و آدرس محل اختفای جسد و آن که جسد شهید حبیب در طب عدلی است را برای شان گفته و آمادهگی هر نوع کمک دولت را طبق هدایت مقام ریاست برای شان ابلاغ کردم.
گفتند: «...نجیب جان انتظار مه کوتاه کدی ... کاشکی منتظر می بودم... تا دم مرگ ... کاشکی شما ره نه می گفتم ... سخنان زیادی از آن نمط که هر پدر دردمندی می گوید...» من هم گفتم: «... حاجی صایب مه کدام کاری نیستم اول خدا و باد از او همکارای ما بسیار زامت “زحمت” کشیدن... و...شخص کارمل صاحب هدایت داده...ولی متأسفانه او رقمی که بچی خسربری تان اعتراف کده طفلک ده همو شو اول از پیش شان شهید شده..، انالله و انا آلیه راجعون...».
این بود تفاوت فرمان دو رئیس جمهور، اولی صادق، با ایمان، وطن دوست و مردم دوست و با احساس مسئولیت در قبال مردم و دومی دجال دنیا و آخرت ...
در تمام دوران حاکمیت حزب دموکراتیک خلق افغانستان فقط یک اختطاف و با چنان پی گیری و ردیابی بود... بعد ها شنیدم که مقامات دولتی هم از حاجی صاحب حفیظ دلجویی کرده و ضمن تسلیت مراتب عذر شان در کوتاهی امنیتگیری مردم را تقدیم کرده بودند... اما من شخصاً در آن دخیل نه بودم...
ادامه دارد....
+++++++++++++++++++++++++
جواسیس داخلی
سازمان های جاسوسی آفت بی پایانی برای کشور ما
چیزی را از ریشه عوض کنیم.
بخش۵۶
هیچ دلیلی غیر از حسادت نه یافتم که ضیاء ترجمان من را در دهن
ISI
داده بود، به کمک خدا از دام رهیدم.
زیباترین مهربانوی ISI برای در دام افکندن من
هدایای گران بار
به ضیاء جاسوس
ISI
و ترجمان آقای دوستم:
به دلایل مصروفیت های جانبی و به خصوص بیماری بدبخت نه توانستم بخش دوم این
مقاله را به موقع خدمت خواننده های گران ارج تقدیم کنم.
نه میدانم هدف ضیاء ترجمان در به دام اندازی من برای
ISI
چی بود؟
اما خدا را شاکر هستم که استعانت کرده و از دام ام رهانید.
من فقط وظیفه داشتم رساله گونهیی را که زیر نام «در پاس داری از اسلام» نوشته
بودم چاپ کنم.
زمانی که شب را توسط ضیاء به مهمانسرایی رفتیم و بسیار زود درک کردم آن مکان
از استخبارات پاکستان است، حواس خود را برای دانستن اسرار آن جا و رابطهی ضیاء
با آن دستکاه جهنمی کردم، ساعات دوی شب به وقت اسلام آباد، موتر های مخصوصی
وارد مهمانسرا شده و ضیاء ترجمان در سالن طبقهی اول از کسانی پذیرایی کرد، من
با شنیدن آواز موتر ها و باز شدن دروازهی مهمانسرا متوجه عملی در حال انجام
دادن شدم، از لا به لای کتارهی طبقهی دوم متوجه چند بکس کلان تر از دپلومات
ها و به طور تقریبی سه برابر بکس های سفری خلبانان شدم که با رنگ های سیاه و
ارتفاع و طول و عرض بلند قابل توجه بالای میز مقابل آقای ترجمان گذاشته شدند.
ضیاء ترجمان آدم محیل و بی تربیتی که نه میدانم به وسیلهی چی کسی به کارگاه
خرد و عقلانیت مارشال دوستم گماشته شده بود؟
من از دیدن آن حالت و احتمال شکاک شدن ضیاء و یا ارکان
ISI
دچار واهمه شده و توهمی بر من مستولی گردید، هر قدر دلاور هم باشی و ناخواسته
در جال جاسوسان گیر بیافتی، دچار لرزندهگی می کنی حتا اگر توان و قابلیت دفاعی
هم داشته باشی. من با توجه به تجاربی که داشتم، زود دانستم چی گپ است؟ هر چند
با دلهره اما شب را گذشتاندم و فدامحمد خان هم چنان در خواب تشریف داشتند.
فردا که آقای ترجمان از حرکت خود سوی بلخ به من گفت، یادداشتی به محترم دوستم (
مارشال ) فعلی نوشته و فکر کردم آن چه را من نوشته ام توسط سه نفر می توانند
بدانند اول خودشان، دوم محترم هلال الدین هلال و سوم محترم جنرال ملک.
آقای ترجمان با خیالانگیزی واهی فکر کرده بود که مشت او هم بسته است و هزار
دینار می ارزد نامه را به آقای دوستم رسانده بود، ولی مشت ضیاء نزد من باز شده
بود و به کاهی هم نه
می ارزید، اما حیله و نیرنگ او میلیارد ها هم چو من را پیش دوستم و ماتحت های
او می ارزید، دوستمی که همه گپ و گفت شخصی و رسمی اش از خواجه دو کوه تا کابل
و در حدود مجاز نزد به حیث من بود با آن که هیچ گونه تغیری در رفتار شان با
به حیث یک دوست شخصی وارد نه شده بود و من ممنون شان هستم. زیردستان مارشال
فعلی با آگاهی روابط بسیار صمیمی من و آقای دوستم آشنایی کامل و حسن نیت نیک
به من داشتند و من هم احترام متقابل به ایشان داشتم، رفیق امرالله سریاور و
رفیق سیدآصف رئیس دفتر بعدها رئیس ارتباط خارجهی وزارت دفاع از دوستان خوب من
بودند و هستند غیر از انجنیر احمد و سیدکامل که هیچ شناختی جزء رابطهی بسیار
دور تشریفاتی آن هم هنگام ضرورت نه داشتیم و سخی فیضی رئیس تشریفات و مطبوعات
که به دلیل کشیدن مدام عکس مرغ در ورق ها و میز ها و هر آن چی به دسترس
میداشت، در ریاست سیاسی اردو به نام سخی مرغ مشهور بود.
اتفاق سرچپه افتاده و محترم دوستم نامه را برای شادروان عالم رزم بعد ها وزیر
معادن صنایع که سپرده بودند.
من که از پاکستان برگشتم اتفاقاً رفیق عالم رزم را دیدم، شادروان از خندهی
زیاد سلام علیکی یاد شان رفته بود، گفتند: «... خوب شد... آمدی... دست ضیاء خط
رایی کده بودی ... قومندان صایب گفت بخان... هرچی کدم حساب شه نه فامیدم...
گفتم مخصد میه یه ... قومندان صایب گفت اوقه ره خو... مام می فامم که میه یه...
ولی ده خط کدام چیزی اس...برو آلی برش بگو که چیگفته بودی...»،
پس از پرواز هواپیما به طرف بلخ که ضیاء ترجمان هم یکی از سرنشینان را تشکیل می
داد، من و فدا محمد در مهمان خانه بودیم، خوانده بودید که مالکان بنگاه نشراتی
پاکستانی در یونین پلازهی اسلامآباد اصلن از هیبت آباد پاکستان بودند، برادر
کلان همه اختیار را داشت از من خواست تا مکان بود و باشد را تغیر دهم. برای من
بیباوری بر آنان و درک هر احتمالی در پاکستان متصور و جالب ترین بخش سناریوی
ناخواسته علیه من به درازا کشیدن نگهداری عمدی و غیر ضروری ام در یک بلاتکلیفی
استخباراتی بود. هر گاهی که از مهماندار در مورد برگشت ضیاء ترجمان می پرسیدم،
سخن همان بود که می آید، من که با استفاده از فرصت سفری به پشاور کردم در یک
تماس تلفنی از مهماندار پرسیدم تا بدانم ضیاء چی وقت می آید؟ در جواب پرسشام
به انگلیسی جواب داد که ضیاء تلفن کرده بود و گفت که به زودی می آید. باور من
نه می شد و چنان هم بود، ضیاء تا زمانی نیامد که
ISI
در آخرین مرحلهی دام اندازی من هم ناکام شد. با فدامحمد از پشاور برگشتیم،
مالک بنگاه بزرگ نشراتی کریستال یک روز بعد برگشت ما شام ناوقت به مهمان خانه
آمد، تعجب کردم او چیکونه از برگشت ما اطلاع حاصل کرده؟ آن زمان همه چیز برایم
مانند آیینه شفاف شد که ضیاء ترجمان من را در جال خطرناکی انداخته است، توکل به
خدا کرده آمادهی مقاومت شدم تا گوشهیی از وجودم در کدام سوراخ جال گیر نه کند
و غرقابی انتظارم نه باشد.
ترفند های من و ISI:
برای من همه چیز روشن شده و هیچ ابهامی باقی نه بود تا نه دانم که بنگاه
طباعتی و نشراتی کریستال پوششی برای فعالیت های استخباراتی پاکستان در اسلام
آباد است.
آقای مالک بنگاه از من دعوت کرد تا فردای آن روز در رستورانت زنجیرهیی و مفشن
عثمانیه مهمان شان باشم. رستورانت عثمانیه که به شیوهی زنجیرهیی در سراسر
پاکستان فعال بود، در همان محلهی بسیار مفشن یونین پلازه واقع و فاصلهی
چندانی با چاپخانه نه داشت.
فردا به منظور شرکت در مهمانی رفتیم، میزبان ما با یک نفر دیگر میزی را انتخاب
کرده و هر چهار نفر دور میز بالای چوکی ها جا به شدیم.
فهرست غذا ها بالای میز و مقابل هر کدام ما گذاشته شد، میزبانان پرسیدند چی
میخوریم؟
من با شوخی و پشتو که ایشان می دانستند گفتم ما مهمان شماستیم، هر چی باشد می
خوریم و از نوشیدنی ها صرف چای سیاه می نوشم. به یک شکلی «نرگس کوفته» و کباب
سیمی فرمایش دادیم. راستش آن گونه مهمانی به طبع دل وطنی من برابر نه بود. پس
از ختم نان، من برای میزبانان خود « اعضای
ISI
» که فکر می کردند من هنوز هم همان شکار مدنظر شان و آدم
پخپه لویی را در همان رستورانت به نان چاشت روز بعد دعوت کردم، پذیرفتند و گفتم
تعداد نفر به دست خود شماست قیدی نیست.
در منطقهیی به نام پشاور مور اسلام آباد بیشترین هموطن های ما زندهگی، کار
و کاسبی به خصوص تکسی رانی داشتند، مردمان مهربانی بودند. یک هفته پیش از دعوت
ما توسط مالک چاپخانه، دختر جوان یک دوست من در کانادا فوت کرده بود، من از
محترم عارف خان هموطن ما که تکسی رانی « داستان جالبی دارند که بعد ها می
خوانید »، پرسیدم تا بدانم افغانستانی های ما “منتو” می زند یا نی؟ دیدم جواب
مثبت بود، همراه عارف خان رفتیم به جادهی مقابل ایستگاه تکسی ها که بیشتر
دکاکین دو سوی جاده را هموطنان ما در اختیار داشتند، با مالک محترم رستوران
معرفی شده و فرمایش پختن صد دانه منتو را دادم تا هم فاتحه برویم و هم یک چیزی
توشهی غمگساری با آن دوست خود داشته باشیم، منتوی فوقالعاده مزه دار پختند و
من را به یاد منتوی ریسهی عالی حبیبیه و دوران درس انداخت، که هم به نام
عثمان لنډۍ ( خاک پای استاد بزرگ وار محمدعثمان ) مشهور بودم و هم به نام عثمان
منتو. در همان فقر اقتصاد هر چی از پشت مادر می دزدیدم فقط منتو خوردن بود و
قلم و کتابچه خریدن.
چون بلد بودیم با فدامحمد رفتیم به رستورانت و برای مهمانی پاکستانی هم هم صد
دانه منتو فرمایش ما بود، عارف محبت کرده و منتو را به وقت معین در رستورانت
عثمانیه آورد.
کمی وقت به رستورانت رفتیم و سه میز شش نفره را پهلوی هم گذاشته و از متصدیان
رستورانت خواهش کردم تا از تمام مینو ها به روی میز ها آماده کنند، مهمانان
تشریف آوردند، دیدم مالک چاپ خانه دو نفر دیگر و همان مهماندار ما، در حالی که
من هیچ دعوتی از او نه کرده بودم، پرسیدم کسی دیگری نیامده گفتند نه، مهمان
اصلی از من به انگلیسی پرسید، « ...ای چی حال اس میزا از نان پر شده؟ من خندیده
و به پشتو گفتم... مهمانی افغانستان همی رقم اس... و پرسیدم کسی دیگری
نیامده... مه گفته بودم که نفر زیاد بیاری... گفت مه همی ها ره کتیم آوردیم...
)، برای بیست نفر آمادهگی داشتیم که هجده نفر مهمان و دو نفر هم خود ما.
نان خوردن را شروع کردیم و منتو را با همان رقمی که درظرف آورده بود، بالای میز
گذاشته و برای مهمانان تعارف کردیم، پرس و پال زیادی کردند و توضیح دادیم که
چیگونه آماده می شود. هر یک شان یکی دو تا را گرفتند وقتی مزهی منتو را
دیدند، دیگر از چیزی بسیار کم کم خوردند. در جریان نان خوردن بودیم، متوجه شدم
مالک چاپ خانه از جایش حرکت کرده به طرف میز پرداخت پول رفت، دنبال اش کردم که
پول را نه دهد، گفت کار دیگری دارد، من برگشتم و چند دقیقه بعد هم مالک
چاپخانه برگشت و هنوز گپ را شروع نه کرده بودیم که کارکنان خدماتی رستورانت
آمده همه مواد غذایی و میوه ره از بالای میز های خالی جمع کردند، من مانع شدم،
مالک
چاپخانه گفت که او برای شان گفته و این یک اسراف است.
هدف من اسراف یا خود نمایی نه بود:
واقعاً سخت است برای یک کاری بیایی و بر کسی باوری کنی، از او توقع خیانت را
نه داشته باشی و تا به خود بیایی ترا اسیری در دستان کسانی کرده که هیچ کاری و
هیچ ربطی به آنان نه داری.
در مخیلهی من هم نه می گذشت تا روزی در چنگال
ISI
بوده و دوباره رهیده باشم، خدا را شکر که کمک کرد و نجات یافتم.
مخمصه بازی هایی که بالای من کردند و انتظاری هم از آنان نه داشتم، حس کنجکاوی
مرا بیدارتر و فعالتر ساختند و می خواستم بدانم آنان کی ها اند؟ یعنی انتظار
همان هایی را داشتم بدانم آنانی اند که مالک چاپخانه از دور ودر دفاتر شان
برای آنان معرفی میکرد یا کسان دیگر؟
اما آن قدر هم زرنگ نه بودم که با
ISI
نیرنگ بزنم و او هم مطابق میل من رفتار کند، یعنی بازی های اوپراتیفی شان را
دست کم گرفته بودم.
پاکستان دین را در خدمت استخبارات گرفته:
جمع آوری میز های اضافی و جلوگیری از مصارف زیاد من دو امر را استباط کرد:
اول_ مسلمان بودن آگاه و معتقد مالک و تفهیم غیر مستقیم آیهی مبارکهی «...
کلو و شربو ولاتسرفو...».
دوم_ نشان دهی قدرت اجرایی و اعمال نفوذ مالک بالای متصدیان رستورانت تا من
بدانم
سوم_ همه روز ها آن روز هم گذشت و با مالک هر گوشهیی که میرفتم ورد اذکار شان
که بیشتر « استغفار » بود را به خوبی می شنیدم. من فکر می کردم بلند گویی آن
اذکار نوعی متیقن ساختن اوپراتیفی او برای کسب باور من بود و شاید هم حقیقت،
الغیب و عندالله، در عالم هستی زودتر پی بردم که ماجرای اذکار چی بوده؟ زیرا
پروردگار کذب و کذاب را رسوا می کند.
اما هر سه کار آن اشتباه بود، هر چند برای گمراه کردن ذهن من.
بانوی زیبا روی
ISI
مأمور به دام اندازیی من:
با توجه به حسادت های بی موجب علیه من در بلخ و جوزجان گمان میبردم ضیاء
ترجمان توسط سخی فیضی و ایشچی صد درد و سیدکامل به پاس هم زبانی و با آن دو
نفر جنرال محمدیوسف که همه غرق چپاول دارایی ها بودند، مأمور به دام اندازی من
شده بود.
چون بعد ها همین گروه طرح ترورم را ریخته بودند و اگر متوجه نه میشدم با
استفاده از
بی تجربهگی رفیق محمدیاسین نظیمی معاون سابقهام در رادیوتلویزیون، من را
به دار بقا فرستاده بودند، « تفصیل را بعد ها می خوانید ».
دست توطئهی
ISI
چنان بر منی هیچ کاره چسپیده بود و شرح آن عجیب مینماید.
احساس من جدی شده می رفت که عمدی در کار است.
شامگاه یک روز پنجشنبه و در بی سرنوشتی انتظار ضیاء ترجمان و پرواز به بلخ
را می کشیدیم که سر و کلهی مالک چاپخانه دوباره پیدا شد.
دیگر هیچ شک و شبههیی نه داشتم که مالک به ظاهر کمپنی چاپخانهیی عضو
ISI
بود.
خلاف انتظار من را به نوشیدن چای صبح دعوت کرده و گفت تنها بیایم، آدرس را به
من داد.
من هی چرت می زدم که چی پلانی است و چرا من در این مضحکه افتادهام؟ از آقای
مالک
چاپ خانه پرسیدم، دلیل آن همه توجه به من چیست؟ در حالی که من یک مشتری
ناخواستهی شما هستم و قراردادی هم به ارزش بالا امضا کردیم، هر چند من پلان
چاپ اسناد در پشاور را داشتم.
جواب داد که مهمان شان هستم و من را ضیاء جی معرفی کردهست.
دعوت چای صبح را قبول کرده و گفتم انډیوال من هم باید همراه من باشد از
فدامحمد معذرت خواست و گفت تنها شما. حالا فکر کنید مالک یک کارگاه چاپی که
مانند من صد ها مشتری دیگر در انتظار اوست، همه کار و کاسبی را رها کرده و تنها
به من چسپیده، طبیعی است هدفی داشت و دارد.
من بازی تقدیر خود را دیده و گفتم می روم توکل به خدا، صبح یک موتر تکسی گرفته
و به آدرسی که داده بود رفتم، مطابق وعده باید ساعت
۹
صبح به وقت اسلام آباد آن جا می بودم، موتر پس از چند کشت در پیچ و خم جاده ها
به محلهیی رسید که شاهکار ساختاری و سازندهگی بود، قصر های اهورایی و
تخیلی، جاده های مصفا و بلورین، فضای پاک و عاری از غبار، محیط دل انگیز و سبزی
که هر تازه واردی را مات و مبهوت میکند، مخصوصن وقتی از افغانستان هستی و
احساس داشتن وطن زیبا را می کنی، راننده را پرسیدم چی کسانی آن جا سکونت
داشتند؟ گفت آن جا محلهی کرور پتی های پنجاب است.
به میعادگاه رسیدیم قصر مجللی با ساختمان چند طبقهی بسیار زیبا و جذاب و نمای
عمومی سنگ های قیمتی نوع گرانیت به رنگ زیبای شیرچایی، زنگ دروازه را فشار
دادم، دیری نه گذشته بود که آقای مالک تشریف آورده و از من استقبال گرمی کرد،
در داخل حویلی دو عراده موتر بسیار لوکس هم رنگ سیاه ایستاده بودند، پیش از
داخل شدن به قصر گفتم موتر های لوکس داری باز ده سوزکیگک کند و کپر می گردی،
خندید و جوابی نه داد.
داخل قصر شدیم، بانویی بسیار زیبا و آراسته از من استقبال کرده و ما را به طرف
دست راست دعوت کرد، اتاقی به جانب شرق و سکوت همه جا را فراگرفته و آقای مالک
چاپخانه به همان دقایقی با من بود که شما از شروع جملهی میعادگاه رسیدیم...
تا این جا خواندید.
یک باره از جا پرید و گفت زود می آید و رفت، درب اتاق باز بود دیدم با آن بانو
سرگوشی کرد، فکر کردم راستی بر میگردد از کلکین اتاق مشرف به درب عمومی
حویلی دیدم اقا به سرعت باد خارج شد و این سو آن بانوی زیباتر از لاله و نسترن
و خوشبوتر از رایحهی یاسمن و بلندتر از بال پرواز بلبلی در انجمن و تیری قابل
پرتاب برای شکار من در آن چمن کراچی بسیار مقبول کریستالی سه طبقه را پیش از
خود داخل اتاق کرده و با عشوهیی ویژهی صیادان
ISI
داخل شده و محتوای کراچی زینتی می رساند که چای و چارهی خوبی به من پهن کرده
اند، درست مانند آن که پدرم او را با من نامزد کرده و من هم به دیدار او رفته
باشم، در کنار چپ من نشست، پرسیدم آقا کجا رفت؟ با لبخند معنا داری گفت کار
داشت و معذرت خواست، من با شما هستم، گوش من زنگ خطر را نواخت و دانستم که
خطری در کمین است. با پرس و پال حق و ناحق دختره را به عدم تمرکز فکری می
کشاندم، او که مصروف آماده ساختن دسترخوان به روی اتاق بود و از کراچی همه چیز
را به سلیقهی خاص می چید عمدن برای شکار من گماشته شده بود و پشتوی بسیار روان
صحبت می کرد، پرسیدم با آقا چی مناسبت دارند؟ گفت همسر شان هستند، کامل و مطلق
دروغ می گفت، چون هم از لحاظ سن و سال و هم از لحاظ ساختار و سلیقهی ظاهری
تفاوت های فاحشی بین شان بود. و خاصتاً لحاظ عرف پشتونولی و غرور و غیرت اسلامی
و انسانی هیچ انسانی قبول نه می کند، همسری یا حتا نوکری یا بانوی هم وطن خود
را با یک مشتری بی سر و پا و بی گانه تنها رها کرده تا دهلیز منزل خود نه می
برآید چی رسد به رفتن بی برگشت.
من دانستم دامی گسترده اند و شاید هم چی که حتمی کمره های مخصوص و کارکنان
پنهان در آن قصر هم تعبیه و جا به جا شده بود... به محضی که دانستم بانو از
پهن کردن سفره فارغ شدند، برخلاف توقع شان دانستند که من دانستم، با عجله و
شتاب بدون آن حتا یک چاکلیتی هم بردارم در جایم ایستادم و تا بانو شور خورد از
دهلیز به حویلی پریدم و خدا را شکر که درب باز بود از قصر خارج شدم، آن بانو
صدا زد گفتم مهمانی این رقم نیست که صاحب خانه نه باشد و مهمان با خانم او چای
بخورد، چنان بود که اگر یک چاکلیت و یا هر چیزی که در آن کراچی جا به بود را می
خوردم یا می نوشیدم، دیگر چه اسناد بدنام کنندهیی علیه من آماده میکردند؟ با
پریدن من از قصر
ISI
که به هیچ صورت خانهی شخصی نه بود، پلان ضیاء ترجمان و همکاران او به کمک خدا
خنثا و دست های من پر از دلایل اثباتیه علیه ضیاء شد...
ادامه
دارد...
+++++++++++++++++++++++++++++++
پیشزمینه:
حقیقتی که به فکر کردن نیاز نه دارد و واقعیتی که همهی ما در وجود خود داریم، خرد و حافظهی خدادادی است که روی داد های زندهگی تا رفتن ما به زیر خاک را یک سره ثبت میکند، ترمیم کار نه دارد، گیرایی و بازدهی آن انتها نه دارد و موازی به سیر زندهگی و طول عمر ما همراه ماست و رهبری مان می کند، مگر آن که زوال عقل ما را به زوال عمر ببرد. من هم به عنوان عضوی از جامعهی شهروندی بشر و شهروند کشوری که در آن زاده شده و از آب و هوای آن تنفس کرده و از سرمایهًی ملت فقیر آن درس خواندم و از منابع عالی طبیعی آن استفاده بهینه و کافی کردم و گاهی که دق دل بر من غلبه می کرد به کوه ساران و شاخ ساران و آب شاران او سر میزدم خودم را ملزم به ادای وجیبهی
فرا راهام می دانم و می کنم و مانند هر افغانستانی دیگری که دل اش برای این مرزوبوم میتپد، قلب تپندهیی دارم، وجدان نه می گذارد مان تا دیدنی های ثبت شدهی ذهن و حافظهی مان را از قید زندان خفتن آزاد نه کنیم. اگر مفید اند یا مضر، اگر به نفع کسی اند یا ضرر او، اگر قابل باور کسی است و اگر نیست، اگر عدالتی کسی را به جرمی محکوم می کند و یا بی گناهی را مبرا از جزا می داند.
سلسلهی روایاتی را که من آغاز کرده ام شاید مواردی باشند که بسیار پیش پا افتاده تلقی شوند و شاید هم در حد یک داستان خود پرداخته مورد دلچسپی قرار نه گیرند و شاید هم مضحکهیی قلمداد گردند و یا هم باوری به آن ها پیدا شود. در هر حالتی که حتا یک خوانندهیی هم نه داشته باشند به عنوان میراث معنوی زندهگی ام برای خودم و خانه وادهام ارزش دارند، در دراز مدت پسا من اگر که این نوشته ها اقبال چاپ در مجلدی را بیابند، یک نسلی و شاید نسل هایی را از زمانه های ما آگاه سازد، هرچند استادان فرهیخته و خبره گانخبیری وجود دارند که نویسایی و روایگری شان هزاران مرتبه بهتر و مصفاتر از من است.
سبز شدن مناسبت های مبرمتر و مهمتر پس از آغاز نوشتن این روایات سبب شدند تا روال عادی و سلسلهیی از گردونهی لابلایی با انتظام بلغزند، مسیر دهی انتظام یابی آن فقط با ویرایش دوباره و میسر است
تایپستی من:
از محضر گرامی رفیق انیسه عزیز مرخص و برای سپردن پرسش نامه راه مقر وزارت دفاع در دارالامان را برگزیدم
فرماندهی قول اردوی مرکز در مقابل تعمیر وزارت و به طرف غرب واقع شده و آن زمان محترم رفیق دگر جنرال عبدالرؤف بیگی فرمانده عمومی بودند
چون هنوز دوران کند و کاو کمیسیون محترم کنترل و نظارت حزب ادامه داشت، سرنوشت سیاسی من هم چنان در
هاله یی از ابهام شناور بود و پیشنهاد احیای مؤقت رتبه ی اولیه ی بریدمنی از گذرگاه دفتر کادر و پرسنل فرماندهی ۱۳۱ استحکام به کارگاه مدیریت عمومی کادر و پرسنل ( پیژند ) فرماندهی فرقهی هشت گسیل یافت که رفیق انور به حیث آمر سیاسی فرقه هم در آن موافقت کرده بودند.
غلام ربانی خان جبل السراجی مدیر دانا و کارا و در عین حال مقتدر و با اتوریته بودند،آنرافرستادبودندتا در روال عادی و معمول از تسمهی لایزری مدیریت کلان و با صلاحیت کادر و پرسنل فرماندهی قول اردوی مرکزی عبور کند، بهتر دیدم سری برای کسب معلومات چی حالی و کجایی پیشنهاد که در ارتش آن را نام بی مسمای (کنه گوری) یاد می کردند، درست مانند واژه یی به بی ارزشی (شریک) که حالا وارد هر نوع ادبیات گفتاری و نوشتاری ما شده و
سوگ مندانه کاربرد فراگیر هم دارد. از دفتر رفیق خلیل عنایت معاون محترم ریاست تبلیغ آن زمان خدمت محترم غلام ربانی خان تلفن کردم تا از سرنوشت پیشنهاد یا همان کته گوری آگاه شوم .
دلیل تلفن کردن مستقیم من معرفی نمودن قبلی ام توسط محترم دگروال
محمد آصف آمرعمومی انجنیری به ایشان بود، (... منی سربازی که اصلاً اجازه ی مراجعه به مقامات را نه داشتم چی رسد تا تلفن کرده از آنان کسب هدایت کنم...)، محترم غلام ربانی خان با همان لهجه شیرین وطنی فرمودند تا در قول اردو نزد محترم امین الله خان مدیر عمومی پیژند رفته علاوه از معلومات اسناد خودم، اگر مکتوبی یا کدام هدایتی بود هم با خود به فرقه ببرم.
پیژند فرماندهی قول اردوی مرکز در اولین چشم انداز داخل محوطهی قول اردو تعمیر در یک منزله خامه قرار داشت وقتی رسیده و داخل شدم، دفتر بزرگی که نشان می داد مکان سرنوشت سازی برای شاملان طیف بزرگی از منسوبان و منصوبان قول اردو بود. وسط دیوار قسمت جنوبی اتاق که
سخاوت مندانه کلکین های کلانی را هم در خود جا داده بود میزی به بزرگی یک مقام خودنمایی
می کرد و در عقب آن آدمی با قد متوسط، اندام لاغر و سن متوسط و با دگرکالی زمستانی، رتبهی دگروالی اخراز موقعیت کرده و از دور معلوم میشد که آدم محترم و در عین حال خوشبرخورد، چون می دیدم با مراجعان پیش از من سلوک بسیار انسانی داشتند، برای مراجعین در هر جایی که باشند رفتار خوش مقامات و جبین گشادهی آنان مانند روح تازه ییست در نفس کشیدن، من چهارمین نفری بودم که خدمت مدیر صاحب عمومی شرفیاب می شدم، از دور خواندم که نام شان امین الله است. نوبت من رسید و به روش عسکری خودم را معرفی کردم، چنان محبت کردند که گویی سال هاست من را میشناسند، پسا از شنیدن مشخصات من در وقت معرفی، گفتند: « ...ربانی خان تلفن کده بود... چی کار داری؟...»، به مجرد شنیدن نام من افسر محترم مسئول فرقهی هشت را پرسیدند، ایشان چند دقیقه بعد با کاغذ های من از نزدیک خدمت محترم دگروال امینالله خان آورده و گفتند...کارش خلاص اس... تیپست ( تایپست ) نه داریم که تیپ کنه ..، اگه میگین به قلم نوشته کنم.. آقای مدیر صاحب پیژند با لطف زیاد « گفتند
یکی دو روز صبر کو تیپست ما ترخیص شده... تیپست نه داریم یک چاره می کنیم... ، من عرض کردم اگه محرم نیستن مه تیپ کده میتانم...»هنوز گپ من تمام نه شده بود، مدیر محترم پیژند اسناد های من را دادند که از آن مدیر محترم مسئول گرفته بودند تا تایپ کنم. در دورهی کار گذشته ام محترم احمدشاه خان تایپست دفتر بودند و از محترم باری داد خان مسئول درجه دوم دفتر ما هدایت می گرفتند من سعی کردم روش تایپ کردن را از ایشان بیاموزم، خدا برکت بدهد شان کمک کردند و من تایپ کردن را هر چند غیر حرفهیی اما آموختم. وقتی مکتوب را تایپ کردم که معنونی مقام ریاست عمومی کادر و پرسنل وزارت دفاع نوشته بودند، بخت با من یاری کرد و امین الله خان هدایت دادند که تا آمدن منظوری من از مقام وزارت همه روزه به دفتر شان رفته و مکاتیب را تایپ کنم. آن روز هم تعداد زیادی اسناد های شان را تایپ کردم. خدمت امین الله خان گفتم که هنوز سرباز هستم و حتا اگر منصب دار هم می بودم ، مسئولین ما باید آگاه می بودند، صلاحیت هم چیزی خوبی است اگر به خوبی استفاده شود، مدیر محترم عمومی پیژند سریع برای محترم غلام ربانی خان در فرقه هشت زنگ زده و هدایت دادندکه من نزد شان خدمتی هستم و فردا برای شان مکتوب می رسد، از جریان مباحث شان در تلفن دانستم که مدیر محترم پیژند فرقه گفتند من چرا از آنان پنهان کردم که تایپ کردن را یاد دارم و امین الله خان به محترم مدیر پیژند فرقه گفتند «...به شما مکتوب و چیزی نه داریم چون تیپست نه داشتیم...»، و به دان گونه بودکه مدتی در پیژند قول اردو تایپستی کردم و فرصت خوبی هم دست داد برای پی گیری اقدامات من جهت احقاق حقوق گرفته شده ام. روز های چهارم و پنجم کاریمن بودند، خدمت امین الله خان که بعدها دانستم از ولایت ننگرهار هستند عرض کردم به خاطر جلوگیری از کدام ایجاد اصطکاک احتمالی هدایات عمومی تایپ کردن را صرف خود شان به من بدهند، در جریان بحث بودیم که یک دگروال محترم داخل شدند، من ایشان را هر صبح در موتر عملهی قول اردو می دیدم و آمر سیت بودند. « در قوای مسلح معمول بود شخصی با موقعیت بلند رتبه وی و وظیفه وی یا یکی از آن ها در سیت اول موتر می نشست و آمر سیت یاد می شد، تا زمان رسیدن به محل کار یا برعکس و در جریان وظایف محاربوی تصمیم گیرنده بود و امر او قابلیت انفاذ و تطبیق در حالات استثنایی را داشت... درست مانند سنت پیامبر که حین سفری و یا اجرای کاری حتا اگر دو نفر هم راهی یک راه باشند، یکی آنان امیر باشد تا از دو نظری و اختلاف هنگام اجرای امری جلوگیری شود...»، دگروال محترم که من را آن جا دیدند از امین الله پرسیدند که من در پیژند مصروف هستم یا جایی دیگر ... و در عین حال لطف کرده از من به خوبی یاد نمودند کند شایستهی آن نه بودم و نیستم، صحبت شان به پشتو بود... امین الله خان به ایشان گفتند...«یاره ډېر مې خوښیژی...» بعد ها دانستم که ایشان آمر عمومی انجنیری فرماندهی قول اردو بودند. مدتی آن جا بودم و انرژی جوانی هم کمک
می کرد، تا کار تایپ کردن مکاتیب زودتر از موعد خلاص شوند و سبب وسعت شناخت من هم می شد. امتیازی داشتم اگر مکاتیب وقت تایپ می شدند و کاری نه می بود مشکلی برای وقت رفتن به خانه
نه بود. با استفاده از همان مدت حدود سه ماه خدمتی بودن، هر سویی سر زدم تا مگر با شادروان
دکتر نجیب الله در ریاست عمومی امنیت وقت ملاقات بیابم که نه شد و من دست بردار نه بودم
روزی به دفتر ثبت پذیرش مراجعین رهبری امنیت ملی در چهارراه صدارت رفتم که ناگاه چشمم به تعمیر شفاخانهی جمهوریت افتاد. من تعداد زیادی مادر ها و خواهر های دینی دارم و داشتم که هیچ کدام شان کمتر از مادر و خواهر برایم نه بودند و نیستند، خداوند فوت شده های شان را جنت اعلا نصیب کند و به زنده های شان عمر طولانی نصیب بگرداند. با دیدن تعمیر بیمارستان جمهوریت مرگ نجیبه خواهرم یادم آمد
بیبی زرغونه یکی از مادران من بودند که توسط قادر جاوید با ایشان معرفی شده بودم، همهی ما ایشان را عمه می گفتیم از بدو معرفت محبت زیادی داشتند، چطوری معرفت ما هم آن بود که عبدالقادر جاوید آن رفیق شوخ و شنگ حزبی و شخصی من برایم زنگ زد و گفت: «... یک مادر خانده و یک خوار خانده دارم...خوارم سرطان داره و هند میره پاسپورت مریضیش ده امنیت اس...»، سفر آن زمان مستلزم موافقت امنیت ملی و موافقت کمیسیون صحی وزارت صحت عامه بود، دلیل جلوگیری از فرار مغز ها و در بعد دیگر داشتن امکانات بهینهی طبی و تداوی در داخل کشور و بازدارندهگی از مصارف ناحق فامیل ها عنوان می شد، حقیقت تلخی که حالا در پی ناکارهگی دولت ها هزینه های نقدینهی ملت مانند آب دریاها به کشور های هند پاکستان سرازیر میگردد. قرار ملاقات را مقابل رستوران نظامی آن زمان در چهار راه صدارت گذاشتیم و به وقت موعود رسیدند، عمه زرغونه با
.موهای سپید و چروکی های روی و سن و سال بالا و در عین حال بسیار با سلیقه و مضطرب .
قادر جاوید هردوی ما به یک دیگر را معرفی کرد
وقتی انسانی به نام شوهر وحشی میشود:
عمه زرغونه که دیگر نام شان را می دانستم داستان غم اندود تنها دختر مصاب به سرطان شان را روایت کوتاه نمودند که پدر و برادری نه داشته و پنج دختر قد و نیم قدی دارد. شوهری دارد که در وزارت زراعت مسئول یک بخش است و همان جا با بانویی آشنا شده و قصد ازدواج با وی را داشته و افزون بر آن که اصلا از حالت همسر بیمار خبری نه دارد و فکری هم برای پنج فرزند آن هم دختران خود نه دارد، همسر بیمارش را مدام به زن کردن تهدید میکند.
غم انگیزی داستان چنان بود که در عنفوان جوانی همان جا اشک های من جاری شدند و درحالی که هیچگونه رابطهی خونی یا خویشی هم با ایشان نه داشتم گفتم: ( ... عمه جان باد «بعد» از ای مام مثل قادر اولادت هستم و دختر تان هم خوارم... بی غم باش اگر چیزی که می گویی راست باشه مه مانع شوهرش میشم و حالی چی خدمت کنم... گفتند... چند روز اس پاسپورت شه دادیم نوبت هند رفتنش اس... تا حالی جواب نه دادن...)، نام خواهرم را گرفته و شمارهیی را که داشتند هم یادداشت کرده وعده سپردم هر رقم شده تا فردا پاسپورت شان خلاص شود و گفتم من هم کدام صلاحیت کلان کاری نه دارم، اما دوستان زیادی دارم که انشاءالله کمک می کنند. به قادر گفتم دیگر مادر را آزار نتی ما و تو ده خدمت شان هستیم، قادر هم قبول کرد و گفت آدرس خانه را هم داره که در کلوله پشته است.
رفقای ما با آن که پرچم داران به صورت عموم محافظه کار و خود هراس بودند و حالا هم هستند، اما کمک های اخلاقی را از هم دیگر دریغ نه می کردند، با رفیق توخی شناختی نه داشتم و پس از کانتیننتال هم ایشان را نه دیده بودم، رفیق مقیم یکی از همکاران ما در دفتر آقای توخی بودند، برای شان زنگ زده و ماجرای خواهرم را با شهرت شان که هنوز نه دیده بودم شان شرح دادم تا کمکی کنند. رفیق مقیم لطف کرده گفتند پاسپورت و اسناد را پیدا کرده برای من زنگ می زنند، حدود دو ساعت نه گذشت که رفیق مقیم تلفن کرده و گفتند: (... مافقی پاسپورت نجیبه خواره خلاص کدیم و به مرجیش « مرجعیش » روان کدیم و نمرهی صادره را هم برایم دادند، در تلفن ۲۴۳۴۰ قادر جاوید زنگ زده و گفتم کار پاسپورت خلاص شده... قادر گفت... مه به عمه زرغونه زنگ میزنم... من هم پرسیدم نجیبه خوار ما کجاس... گفت .. ده جموریت « بیمارستان جمهوریت» بستر اس...)، وعده گذاشتیم که دیدن شان می رویم و طرف های عصر ناوقت به بیمارستان رفتیم، بیمارستانی که دیگر تا روز مرگ نجیبه مکان بود و باش من شد تا از خواهرم مواظبت کنم. عمه زرغونه را پرسیدم «...شوهرش نیس...؟» قادر پیش از زرغونه مادر جواب داد: « نی بچیم تام زور لودیستی دینه روز کل چیزه برت قصه کد...بارام پرسان می کنی...»، راستش بسیار غمگین شدم که چطور یک شوهر میتواند چنان بی عاطفه باشد؟ شهرت مکمل آقا را گرفتم نه به قصد اذیت بل به هدف معلوم کردن حقیقت ماجرا. نجیبه آکسیچن تنفس می کرد، حالا که خودم به سبب مشکل تنفسی بیشتر اوقات آکسیجن می گیرم، درک می کنم که نجیبه و پدرم و دیگر بیماران چی مشکلی داشته اند. قادر و زرغونه مادر من را برای نجیبه معرفی کردند و به دان سان نجیبه صاحب یک برادر دینی بی ګر و بی لیتی شد. معلومات نمبر مکتوب و موافقت نامه را برای مادرم داده و کفتم چون شما بلد هستید جریان را تعقیب کنید، اگر ضرورت بود به مه هم امر کنین.
فرصتی پیدا شد تا بیشتر در خدمت یک انسانی باشم که اگر بیماری ام را رنج می داد، نامردی شوهر بیشتر می آزاردش. هنوز خواهر زاده ها را نه دیده بودم و صلاحیت اخلاقی مداخله در مناسبات زناشویی را هم نه داشتم اما در روز اول دانستم که خواهرم چی رنجی می کشد، نگرانی سرنوشت اولاد ها، نگرانی جوانی عمری که می دانست پایا نیست، نگرانی ناسپاسی شوهری که وحشی شده بود و حتا حیوان وحشی هم با جفت خود چنان بی رحم نه می باشد و نگرانی های فراوان دیگری که هر کدام ما حدس زده می توانیم او چی می کشید.
خبر گیری مداوم و روز مرهی نجیبه از وظایف درجه اول من شده بود و خوبی کار در نزدیک بودن بیمارستان با محل کارم بود... در بعد ها می خوانید آن آدم نما برای همسر در حال مرگ خود چی جفا کرده بود؟
وقت ملاقات با شادروان دکتر نجیب را گرفتم:
دفتر خاصی برای ثبت نام مراجعان خواهان ملاقات با رهبری ریاست عمومی وجود داشت و من هم آن جا مراجعه و خواهان وقت ملاقات با شخص شادروان دکتر نجیب شدم، مؤظفین محترم گفتند برای ملاقات با داکتر صاحب وقتی حدود یک ماه نیاز است و من قبول کردم، ثبت نام شده و برکهی ملاقات را گرفتم.
از آنجا خارج شدم و با دیدن هر گوشهیی از دفتر کاری گذشته ام، خاطرهیی به یاد می آوردم.
سرنخ سرقت پشتون مارکیت در پیش روی چشمان خود ما بود و ما سرگردان!
وقتی از دفتر پذیرش خارج شدم ماجرای سرقت پشتون مارکیت و اظهارات ظاهر کیسه مال یادم آمد،خوب است که شما خواننده های گرامی هم ادامه را بدانید.
وقتی آن هم کار ما بسیار پافشاری برای رهایی ظاهر کردند و گفتند او بی گناه است و مداخله در کاری نمودند که هیچ ربطی هم به ایشان نه داشت، شک من بالای شان زیاد شد و دیگر یکی از مظنونان در نظر من بودند.
رفتم دفتر رئیس محترم اداره و گزارش را دادم، از من پرسیدند کدام نشانهی خاصی دیدم یا نه؟ گفتم فقط یک کمی مشکوک و از موتر پایان شد و به کمک پلیس محترم ترافیک دوباره در موتر بالا شد، و توضیح دادم که پرسش های رفیق ... گمان من را زیاد کرده و آرزو دارم چنان نه باشد. رئیس محترم آن جا برای چندمین بار ذهن و حافظهی سرگردان و پوچ من را ستودند ممنون شان.
از آن جا که خود شان در کمیسیون دولتی پیگیری پروندهی سرقت پشتون مارکیت عضویت داشتند، هر معلوماتی برای شان جالب بود. به بخش تخنیک هدایت داده و یک دانه تیپ ریکاردر مخصوص ضبط آواز خواستند و به من از ختم کارم تا سپردن وظیفهی دیگر هدایت داده و خود شان همان وسیلهی ضبط آواز را فعال کرده و در جیب چپ داخل کرتی شان جابهجا کرده، به محل نگهداری ظاهر کیسه مال رفتند.
چون من در دفتر خود شان مؤظف بودم، همان جا ماندم و نیم ساعتی نه گذشته بود که رئیس محترم ما برگشته و به من هدایت دادند تا مدیر محترم لوژستیک را بطلبم، عجیب است دنیای
دل انگیز مبارزه با جنایت کاران، من از محضر رئیس محترم ما پرسیدم که آیا ظاهر چیزی گفت؟ فرمودند : (... تا جایی که وظیفه داشتی گپ بزن... دگه به تو مربوط. نیس... )، پرسش من چندان بی ربط هم نه بود، چون دوستان من به من در کشف ظاهر کمک کرده بودند، اما واقعا پرسش نا به جا بود... مدیر صاحب لوژستیک را اطلاع دادم و تشریف آوردند، رئیس صاحب برای شان هدایت دادند تا با مسئول البسه نزد ظاهر کیسه مال بروند و جوره لباس عسکری مطابق نیاز همان فصل به اندازهی قد شان آماده کنند، ساعتی بعد همه چیز آماده شد و ظاهر با عینک های دودی و لباس نظامی دیگر آن مرد کیسهمال نه بل شخص دیگری بود.
این که رئیس محترم ما با آقای محمدظاهر کجا رفتند، نه می دانم.
چند روزی گذشت و من که باید به حیث نماینده در خدمت رفیق غنی ی بودم به کار های خودم مصروف شدم.
حدود چند روز پس از آن که ظاهر سخن از زبان برآورده بود، انفجاری از حیرت زدهگی در داخل ادارهی ما رخ داد، رئیس محترم ما ساعات یازده شب از جلسهی کمیسیون برگشته و باز هم من و کاکا خرم دل در دفتر بودیم، نوکریوال محترم هم چنان حضور داشتند، رئیس صاحب خسته و مانده داخل دفتر شان شدند و کاکا خرم دل جای آماده کردند، زنگدسر میزی رئیس محترم ما به صدا در آمده و من را اخضار کرد، وقتی داخل شدم، مهربانی زیادی از ایشان دیدم، حتا که بر خلاف معمول و قانون در جای شان ایستادند و دست راست خود را به طرف من دراز کرده هم تبریک و هم تشکر گفتند، دلیل را پرسیدم، جوابی را دادند که قبل از گفته بودند تا جای وظیفه ام گپ بزنم. فرمودند: ( ... درست فکر کده و حدس زده بودی... رفیق ( @) ده سرقت دست داشته و نام شوه “شب” هم همی برشان برده و ده موتر پوینت یک، موتر پوینت یک آخرین مدل موتر های های لوکس دو دروازه یی به رنگ طلایی که می گفتند مربوط پسر شادروان داود خان بود، چون آن رفیق ما بسیار لوکس بودند و هم در بخشی مصروفیت داشتند که صلاحیت کاری شان اجازه
می داد تا از هر نوع موتر و امکانات به شمول نام شب و هر امکان دیگر استفادهی قانونی کنند نه جنایت و خیانت و سرقت. چنان عملی فقط سبب سر افکندهگی ادارهی ما شد که یک کارمند جنایت کرد و کارمند دیگر کشف جنایت و برای رئیس محترم ما هم در مقام رهبری ریاست عمومی و کمیسیون کسر شأن بود.
رئیس محترم ما به من هدایت دادند تا بروم و آن همکار ما را دستگیر کرده و بیاورم و یا به کدام بهانهیی ایشان را به دفتر بخواهم. خدمت رئیس محترم ما عرض کردم که من را در این ماجرا داخل نه کنند و خود شان ترتیبی دهند، محبت کرده دیدگاه من را پرسیدند، من آن چی لازم بود گفتم، شب هم نا وقت بود هدایت دادند تا شخص محترم سومی را تلفنی پیدا کنم، از تلفن دفتر رئیس محترم ما به ایشان زنگ زده و گوشی برای خود رئیس محترم اداره سپردم. نیم ساعتی گذشته بود که آن مقام محترم خواب آلود به دفتر رسیده وقتی ماجرا را از رئیس اداره شنیدند، یک حیرت و بهت زدهگی سراپای شان را فرا گرفت و باور شان مشکل بود.
به ایشان وظیفه سپرده شد تا بروند و رفیق “@“ را بیاورند. چند نفری هم همراه شان رفتند و مدتی بعد همراه با آن رفیق ما آمدند، فکر می کنم خود رفیق “@“ دانسته بودند، رهبری ما کوشیدند او وارخطا نه شود، گفتند فقط برای یک مشوره باید نزد،،، بروند، در عین حال سلاح و اسناد ایشان را هم گرفتند، هر چند تدابیر ساختهگی بود، اما آن رفیق ما زرنگ تر از آن بودند که نه دانند در دام افتاده اند...
ادامه دارد...
+++++++++++++++++++++++
رفیق نور احمد نور اگر جوالی مندوی را هم می شناختند تعرفه ی عضویت
اصلی با قدامت ده سال زیاده از عمر حزب برایش می دادند، نود در صدرفیق من و رفیق تو و رفیق او همآن گونه بودند.
در عوض کادر های بی خبر و ساده لوحی همچو من را با تنزیل بی خبرعضویت حزب به سازمان جوانان معرفی می کردند.
دیگ ها را ما صفوف می پختیم و لاف ها را بی بی ها و بابه های ما می زدندو خودشان با ارجمندی های شان صاحبان قدرت و امتیاز بودند، مانندآقا زاده های امروز کشور.
بخش هایی ۵۲ و ۵۳
هوش دار:
بار دگر به پرسش هایی پاسخ داده نه می شودکه بیرون از جای گاه دیدگاه های نشر شده در تارنما های وزین کشور یا گروه های رخ نامه یی مطرح شده باشند
این بخش را به پاسخ اما ها و اگر ها و چرا هایی می پردازم
که در گذشته توسط یک تعداد رفیق های عزیز ما مستقیم و توسط بیشتر هموطنان ما مستقیم یا غیر مستقیم مطرح شده است.
ذهن پرخاشگر هر کدام ما فقط آماده ی هجوم است تا زبان های مان را مانند کوره ی های مذاب آتش شمشیر بران سازد و اگر مدیریت شان نه کنیم به مجرد برآمدن از نیام ها جهنمی به تعریف سجین روی زمین برپا می کنند و بیشترین هیزم سوخت آن ها هم برخی کسانی اند که ما نابخردانه زنجیر اسارت خود را به کمر آنان بستیم تا زبالهی نشخوار آنان باشیم.
دعا میکنم تا خدا به من و شما توان رعایت محدوده و محصوره ی اخلاق و گذشت انسانی را ارزانیکند.
منی پادو مانند هزاران جوان خوش قلب و با خواست تغیر در مناسبت کهنه و فرسودهی استبداد رأی سلطنتی و هنجار شکنی های پوسیده یی که هست و بود و تار و پود ملت ما را فرش قدوم نکبت بار اعضای جابر خاندان یحیا کرده بود و ده ها آرمان انسانی دیگر خط سیاسی یی را برگزیدیم که فکر می کردیم راه نجات است و چنان هم بود اگر مسیر ره روی اش را گاهی شن زار نه می ساختند و گاهی سنگ زار، چون کم تر در فکر گل زار کردن اش بودند.
اگر در پسا پیروزی از یک بندی رهیدیم، در صد بند دگر افتیدیم، بند هایی که به دست دژخیمان به ظاهر رفیق راه سیاسی ما بودند و اما در باطن زاغ و زغنی از برآیند های توأمیت و تبانی و آشنایی ها و وابسته گی های خانه واده گی اهرم های قدرت و مکنت در سطوح مختلف زیر پوست حزب و دولت و روی پوست جامعه، حزب، دولت و آفت گندیده یی بر سر از پا افتاده هایی هم چو من و امثالان و هم سالان در حزبی که با خون رگ های ما قوام یافت.
من شام شش جدی ۱۳۵۸ در واصلآباد کابل مهمان بودم و در آن زمستان سرد، صندلی های گرم ما را از گزنده گی سرما در امان می داشت. من در منزل محترم افسر جوان بودم که از ولایت کنرها هستند و از دوستان نزدیک ماستند.
دستور مخفی دریافت آدرس های بود و باش ما بود، پدر مرحومی من که پس از انقلاب ثور از ایران برگشته بودند و هنوز برای بار سوم نه رفته، ایشان با مادرم از وابسته گی مخفی سیاسی فرزند شان با رفیق حضرت محمد امیری استاد و رفیق من آگاه نه بودند، اما اجازه داده بودند تا شب مهمانی بروم.
نان شب را خوردیم و من در جانب شمال « پتهی صندلی» نشسته بودم و عکس کلانی از امین جلاد را آویخته بودند، درک می کردم که امین هراسی سبب آویختن نگاره ی آن هیولای آدم خوار بدسرشت شده بود، عکس آن در دیوار جنوبی اتاق آویزان شده بود که مقابل چشمان من بدنمایی می کرد. مصروف چای نوشیدن بودیم و میزبانان عادت چای سیاه نوشی من را می می دانستند. حدود ساعت ۹ تا ده شب بود که آواز رگبار های سلاح های سبک و سنگین آرامش و سکوت شب را به زد و نه گذاشت آن چای سیاه « خون خروس » را بنوشم. میزبان ما که متناسب به استعداد اش پسا فراغت از دانشگاه نظامی ارتش وظیفه ی استادی در مرکز 29 تعلیمی چهار آسیاب را عهده دار بود، وارخطا بلند شد و نگارهی رنگی و کلان حفیظ الله امین را از قسمت تحتانی با یک دست راست پاره کرد و پایان کشید، همسر شان پرسیدند: ( ولې... )، در جواب گفتند: ( لکه چې امین ختم شو )، من با شوخی گفتم تو چرا وارخطاستی؟ گفتند! ( او بدبخت بسیار ظالم اس اگه قیام کننده ها ناکام شون دنیا ره خون آدم پر می کنه...). ساعاتی گذشته بود که اعلامیه ها سقوط نظام امین را نوید دادند.
من دانستم که به کدام دلیل آدرس های قابل دریافت اعضای حزب در دستور فوری قرار داشت و شبی با دلهره یی سپری و پگاهی وقت رخ سوی منزل کردم. در سرویس شهری چندان بیروباری نه بود و رادیوی نزدیک راننده پی هم اعلامیه پخش می کرد، در بین اعلامیه خبری هم از ورود قطعات محدود اتحادجماهیرشوروی سوسیالیستی وجود داشت.
خانه رسیدم قرار بود عروس برادر مادرم را تا بغلان همراهی کنم، فردا بدون این که به رفیق حضرت اطلاع بدهم راهی بغلان شدم، شاهراهی که تازه به نا امن شدن شروع کرده بود، یک شب آن جا ماندم، یک روز بعد شادروان دکتر غلام سرور غنچه من را در یک بسی که جانب کابل می آمد راهنمایی کردند و به کابل آمدم.
رفیق حضرت پرس و پالی از من داشتند که اسباب مشکوک شدن فامیل را فراهم آورده بود، وقتی آمدم و با نیم رخ خشمگین مادر رو به رو شدم، کسالت رفت و برگشت راه از من گریختند و ادامه ی پنهان کاری هم به صلاح نه بود، مادر می خواستند جایی پنهان شوم که رفیق حضرت من را نه یابد و من که تازه ثمری از جنجال های مبارزات خود را می دیدم، ظاهر امر را پذیرفتم، اما چاره یی نه داشت تا کتمان دایمی داشته باشم.
خیانت ها به شاخه ی پرچم اعضای حزب از هفت جدی ۱۳۵۸ شروع شد:
رفیق حضرت را دیدم و از فرط خوشحالی با آن که نسبت غیبت دو سه روز من کمی عصبی هم شدند
اما فضای جدید ارزش آن را داشت.
رفتیم به ناحیه ی هفتم حزبی آن زمان مکاتب ما رخصت بودند و با رفقا از جمله رفیق نظام و رفیق خلیل وداد معرفی شدیم و چند شب و روز را در ناحیه ی هفت گذشتاندیم، دستوری دادند تا چند نفری به تخنیکم جنگلک برویم. من به خانه آمده و کم و بیش و با عذر و زاری اجازه ی رفتن با رفقای خود را گرفتم، از اواخر ماه جدی ۱۳۵۸ تا اواسط ماه حوت همان سال شب روز با رفقای ما در تخنیکم جنگلک امنیت آن کانون بزرگ پرورش جوانان را تأمین کرده بودیم، قد پخچ و شانه های نحیف من برای برداشتن وزن سلاح پپشه نارسایی داشتند، اما هم چنان استوار نگه می داشتم شان.
روزی دیدم رفیق نظام منشی ناحیه ی هفت جوانان پس از نزدیک به چهل و پنج روز به تخنیکم تشریف آوردند، رفیق نظام جوانی سنگین و آراسته به دانش بلند سیاسی و اخلاق والای انسانی و حزبی اند، به مجرد دیدن من پرسیدند : « اینجه هستین رفیق عثمان... ما شما را بسیار پالیدیم... چرا برای ما اطلاع نه دادین... شما قابل انتقاد هستین... بالاپوش اعلا کرتی سرمه یی زیبا جاکت سیاه زیباتر رنگ و رخسار و گونه های مملو از آدمیت تا کنون در برابر دیدگان من ایستاده اند که همه دست به دست هم داده و رفیق نظامی به آن سان را بار آورده بودند کما این که حکمت خالق شان سخن اول را ساختار اناتومی و روح بخشی به ایشان می زد... من خندیده و گفتم عجب حزبی که ما داریم در آغاز سفر ما را گم کردید که خود تان روان ما کردین و از ما خبری نه گرفتین حالا هم قابل انتقاد من هستم... به هر ترتیب به من دستور دادند تا به ناحیه برگردم...).
دیر بعد به خانه برگشتم و هنوزم پدر و مادر نگرانی زیادی بر ملاحظات تعلیمی دینی و مذهبی من داشتند که اثر برداشته از جو حاکم تبلیغات منفی در مساجد و تکایا و اجتماع علیه حاکمیت جدید هر چند قبل از وقت و اجباری بود. من به آنان اطمینان از پای داری ام برای انجام فرایض دینی اطمینان دادم. باری به دستور حزب جهت آموزش های نظامی در فرقه ی هشت فرستاده شدیم، برای پدر و مادر دورغی به بزرگی دو مملکت گفتم که شرمنده ام، اما چاره نه بود. به ایشان گفتم شوروی می روم، خودم در فرقه ی هشت بودم، شب های جمعه هر رفیق از جمله بشیر کندهاری همسایه یی ما خانه می رفتند و من در خواب گاه تنها می ماندم، در عین حال باری دو نامه نوشتم، یکی به فامیل برادر مادرم از قرغه که می دانستند من آن جا هستم و دیگری از شوروی برای فریب ذهن پدر و مادری که اگر می دانستند من در قرغه هستم مستقیم می آمدند و می بردندم.
دو هفته ی اخیر آموزش سه ماهه بود و دیگر امکان پنهان کاری هم نه داشتم، چون جایی برای بودوباش نه داشتم، نامه یی نوشتم به پدر و مادر، آن نامه هم شرم نامه بود و ندامت نامه و هم معروضه یی برای بخشیدن گناهی که شامل یک دروغ بزرگ به پهنای دو کشور بود و رفیق بشیر را گفتم
مستقیم به مادرم که ما بوبوجان میگفتیم شان ببرد و برای شان بخواند باز مادرم خود شان به پدرم که ما آغاجان میگفتیم.
در نامه همه چیز را گفته بودم و به خصوص از پدر عزیزی که در غربت سرای ما هرگز مهربانی را به ما کم نه کردند معذرت خواستم، خطای کلان من رفتن به کارگاه تولید بوت آقای الکوزی در شهرنو مقابل سیما زینب بودو پدرم آن جا کار می کردند، به دورغ گفتم طرف میدان هوایی روان هستم و پرواز شوروی دارم. آن دروغ من قلب پدرکام را بسیار جریحه دار کرده بود، به هر حال من در چاپلوسی فقط به پدر و مادر بسیار ماهر بودم و هستم تا ایشان را راضی کنم.
بشیر، نامه را برده و به مادرم خوانده بود، وقتی شام جمعه دوباره آمد پرسیدم، ( ...چی کدی؟ گفت بوبویت بسیار سرت قار بود و گریانام می کد که خو های نارام می بینیت... و گفت بگو بیا خانه... اگه باز ما وآغایت میاییم... ).
دانستم که راه کمی هموار شد، وقتی یک هفته مانده به ختم دوره ی آموزشی، شب جمعه همراه بشیر به خانه رفتیم عجیب حالتی داشتم مادر را دیدم هم گریه می کنند و هم من را کتک می زنند و هم می بوسیدند... من چال تملق را پیش گرفته و گفتم: (... قربانت شوم بوبو جان یا گریان کو یا بزنیم یا ماچم کو تو هر سه کاره می کنی... در بغل گرفتم شان تا که بخشیدندم و اما گفتند... بابیت بسیار قار اس هر چی گفتیت باید قبول کنی تو خو بی از او مداری ستی باز مه واری راضی می کنیش...)، شب شد و دلهره های من بیشتر. نزدیک آمدن پدر شد، خودم را در گوشه یی از اتاق پنهان کردم، وقتی آمدند ایستاده شده و سلام داده و برای دست بوسی شان حرکت کردم که نه با هیبت فقط گفتند: (... ده جایت بشی... تو لیاقت گپ زدنه نه داری... برو دور شو از پیش چشمم...)، ناگزیر شرمنده در عقب رفتم، تا آن که فردا برای شان گفتم تا هم من را عفو کنند و هم اجازه بدهند، هفته ی آخر آموزش ها را بروم و باید بروم... تصادف پدرم از بالا پایان می شدند که در نردبان ها با من مقابل شدند و به همان چال چاپلوسی پا های شان را بوسیدم، دست های مبارک شان را پایان کرده و بلندم نمودند... ادامه دادم که من جوان هستم باید راه خود را پیدا کنم... اجازه بتین که بروم... محبت کرده سرم را بوسیده و اجازه ی مشروط به تداوم انجام امور دینی ام دادند... دست در جیب برده صد افغانی هم دادند هی هی هی پدر ها و مادرهای فداکار انسان ها، هیچ کدام ما قدر تان را نه دانستیم.
شانه هایم سبک شدند و دوباره رفتم به تکمیل کردن یک هفته ی باقی مانده ی فراگیری تعلیمات نظامی که جریان با تفصیل آن را قبلن هم توضیح داده ام.
با چنان حالت و پسا ختم تعلیمات نظامی برگشتیم، همه شور سیاسی در سر داریم و در فکر آن نیستیم که حزب ما بر خلاف انتظار ما آن سو تری، ارجمندی ها زاییده می رود، آن ارجمندی ها که روز به روز به تعداد شان افزوده می شود متناسب به شناخت شان و موقعیت های بلند ولی نعمت های شان، احراز جای گاه میکنند، ما از رهبری کسی را نه می شناختیم، اما خبر می شدیم و می شنیدیم که رفیق نور احمد نور آقایی را تعرفه ی عضویت اصلی داده اند و یا خواهر زاده ی شان در جای گاهی قرار گرفته اند که بسیار کسان دیگر مستحق تر از او بودند، یا رفیق اسد کشتمند را باید کرسی می دادند، چون برادر رفیق کشتمند بزرگ بودند، یا پسر رفیق بارق شفیعی را در جایی می بردند تا راحت می بود و رفیق کاویانی یا رفیق جمیله ی پلوشه به وابسته های شان جایی و جای گاهی دست و پا میکردند و یا رفیق مزدک برادر شان را در منصب بلندی می گماشتند...و ... و...و.... اکثر آنان کسانی را تعرفه های عضویت اصلی حزب را دادند که اصلن گامی هم در راه حزب نه برداشته بودند، خیانت چی بود و جنایت کدام بود و عدالت و مساوات کدام ها بودند که برای آن مبارزه کردیم؟ بهترین آپارتمان ها، لوکس ترین موقعیت های دولتی و حزبی و سیاسی و وابسته گی های دیپلوماتیک افغانستان در خارج را یا ارجمندی ها در بست گرفته بودند و یا نزدیکان مقامات.
من غرق کار و مصروفیت در این سو و آن سو بودم حتا از رفیق حضرت نه پرسیدم که موقف حزبی من چی است؟
در حمل سال ۱۳۵۹ و شروع مکاتب زمانی متوجه شدم که من را به سازمان جوانان معرفی کرده اند، نه برای آن که وظیفه یی داشته باشم، بل برای آن که عضو سازمان جوانان شناخته بودندم. رفیق خلیل وداد (...که آرزو دارم خود شان و برادر زاده هم صحت داشته باشند...) منشی سازمان اولیه ی جوانان و شاید هم راهنمای سازمان جوانان لیسه ی عالی حبیبیه بودند و من از ایشان دستور میکرفتم، هر چند من سال ها جستوجو کردم تا یافتم شان، اما علاقه یی برای ارتباط با من نه داشتند، من هم نمبر شان را از تلفن حذف کردم، اما دعا گوی شان هستم. آن جا بود که گوش من زنگ هوشیار باش را به من نواخت و هوشیار شدم.
با رفیق همایون محبوب و دوبار با رفیق غیاثی و چند بار متواتر با رفیق فیض الله ذکی و شادوروان رفیق خلیل خسرو تماس گرفتم، چون جای گاه ما در دفتر مرکزی جوانان واقع جاده ی ولایت کابل بودو در سر انجام بی نتیجه از آن جا دوباره به ناحیه ی هفت رفتم و رفیق نظام و رفیق صمد با تعداد دیگری را دیدم، با آن همه دعوا ها باز هم برای من تعرفه ی عضویت آزمایشی صادر کردند و اولین پاداش رفتن به سوی عدالت حزبی را دیدم که قرار بود جامعه را در تعادل بیاورد. این جا رفیق حضرت استاد سیاست من تقصیر زیادی داشتند که من را هم چو بره یی تنها مانده از رمه رها کردند.
زمستان ۱۳۵۸ هم گذشت و رفتن به مکتب ها آغاز شدند، چنانی که در گذشته ها تا رفتن به امنیت ملی را تفصیل داده ام.
امنیت چرا به من خیانت کرد؟
تجربه به من ثابت کرده تا پشتوانه یی نه داشته باشی در کشوری هم چو افغانستان هزار نوعی علم بدانی هیچی. نه حزب سیاسی عادلی دیدیم و نه حکومت های متعهد حق نگر.
جفا های عمومی آن قدر ها زیا اند که وفا ها را لگد مال کرده اند، اگر عدالت واقعی برای زنده گی های شخصی رفقای حزب یا جامعه تأمین شده باشد تنها و تنها در دوره ی رهبری رفیق کارمل فقید بود و بس. در حالات استثنایی هم اگر شخصن متوجه می شدند، کسانی را خود شان مورد نوازش قرار می دادند که تشخیص مستحق بودن شان را می کردند و آیا تنها رفیق کارمل آن بصیرت را داشتند یا همه ی رهبری حزبی و دولتی؟ چی گونه ممکن بود یک نفر به همه رفقا در کشور برسد؟ ولی همه رفقای رهبری ماتحت شان به عدالتی توسل نه کنند که در جغرافیای کاری شان الزامی بود.
امنیت به دلایل سوء استفاده از قدرت و محافظه کاری آمرین مستقیم اثر گذار بر سرنوشت ما علیه ما اقدام کرد، تفاوت ره را ببین از کجا تا به کجا:
رفیق پیگیر:
شنیده بودم که روزی رفیق کارمل از رفیق پیگیر < من هیچ نوعی شناختی با رفیق پیگیر نه دارم >، جویای محل بود و باش شان گردیده و از زبان رفیق پیگیر شنیدند که ایشان در یک سرایی واقع جاده ی میوند شهر کابل زنده گی دارند و چند روز پس کلید آپارتمانی را برای ایشان دادند. چی گونه بود تا رهبر حزب و دولت با آن همه مشغله های کاری از رفقای تحت اداره ی شان آگاه باشند و با ایشان کمک اخلاقی یی را نمایند که واقعن مستحق آن بودند، اما در پایان از رهبری کسی حقوق یک حزبی یا کارمند دولت را تلف کرده و او را در تهلکه بیاندازد؟
من فعال تر و متعهدتر از جنرال محفوظ بودم، اما
بی پشتوانه:
کار های دشواری پیش روی هر یک ما بودند که باید انجام می شدند و گزمه های ۴۸ تا ۷۲ ساعت با وقفه های کوتاه، نگاه های مسلکی برای جلوگیری از سبوتاژ های امنیتی شهری و کشوری، آموزش های کوتاه مدت مسلکی و جمع آوری شب نامه هایی که شب هنگام پشت خانه های مردم پخش می شدند و کار های پی هم دیگر.
ما چنان وقف کار و وظیفه بودیم که گاهی خودمان را فراموش می کردیم، حتا خواهران هم کار ما به نوبت لباس های من را شستوشو می کردند، آنان می دانستند که من خواهر اصلی نه داشتم،
مهربان تر از خواهر خونی برای من بودند، با خانه واده های محترم شان سلامت و سرحال باشند هر کجایی که هستند.
آن کار ها در زمانی انجام ی می شدند که آقایانی مانند جنرال محفوظ به دریافت تعرفه های خیراتی حزبی از وجه خیانت بیشتر مقامات رهبری حزبی به مقام ها و مناصبی می رسیدند، اما هرگز مستحق آن نه بودند، اما من و مانند من هزار ها عضو صادق حزب از حقوق اصلی خود مان محروم بودیم و آن را می دزدیدند.
این جا روایت نمونه هایی از کار هایی آغاز می کنم که منی قد پخچ به تنهایی و تنهایی انجام دادم و همه سرنوشت ساز مملکتی داشتند، حالا که چی کسی به آن باور دارد و چی کسی آن را به یاد دارد یا نه دارد به من مهم نیست:
شماره ی اول:
محمد ظاهر کیسه مال عضو کلیدی سرقت پشتون مارکیت:
من در دفتر رئیس محترم اداره ی مان توظیف بودم،
دفتر نوکری والی مقابل آن قرار داشت و بیش ترین
وقت ها را با رفقای نوکریوال می گذشتاندم که مدیران عمومیدبودند و به نوبت نوکری می دادند.
در دفتر خوابیده بودم که ساعات سه شب تلفن
دفتر ۲۰۹۱۲ مربوط مقام ریاست به صدا در آمد، وقتی جواب دادم، آدم محترمی از آن سوی خط تلفن گفتند که نوکری وال ریاست عمومی اند و
رئیس صاحب را کار عاجل دارند تا با ایشان صحبت
کنند، چون رئیس محترم ما آن شب به خانه تشریف
داشتند، منشماره ی دفتر نوکریوال را برای شان
دادم، فرمودند تا رئیس صاحبحتمی با ایشان
صحبت کنند، نوکری والی ریاست عمومی را رؤسای
محترم مرکز بهگونهی دوره یی انجام می دادند.
اینکه ایشان چی؟ کسی بودند، نه می دانم.
من هم زمان موضوع را به نوکری وال محترم ریاست خود ما و هم تلفنی خدمت رئیس ما در منزل شان خبر دادم.
ده دقیقه نه گذشته بود که زنگ دوباره آمد و رئیس محترم ما هدایت دادند تا موتری دنبال شان فرستاده شود، رفیق انور دریور را
دنبال شان فرستادم، وقتی آمدند مستقیم نوکری والی رفتند، آن جا دانستم که پشتون مارکیت در چهارراه پشتونستان سرقت شده است، هدایات لازم را به نوکری وال دادند تا همه آماده ی اجرای وظیفه باشند و خود شان به ریاست محترم عمومی تشریف بردند.
آهسته آهسته روز می شد و رئیس محترم ما نزدیک های ساعت ۸ صبح برگشتند و همه مسئولان محترم حاضر بودند.
جلسه ی اضطراری دایر و هدایات شان را صادر کردند، از فهوای صحبت های شان دانستیم که کارگروهی تحت ریاست شادروان یعقوبی « آن زمان معاون سوم ریاست عمومی » تشکیل شده است.
هر کسی را وظایفی سپردند و هدایت دادند تا کاکا خرم گل چای صبح را آماده کنند.
بنده ناظر غیر مسئول روی داد ها در سکرتریت مقام ریاست بودم و به قولی که بعد ها رفیق دوستم از آماده گی های شان به اجرای اوامر رئیس جمهور برای من گفتند، اطفائیه ی احتیاطی که فقط مصرف کاربردی داشتم، نه چیزی دیگری.
وضعیت مقرون به احضارات پیش آمده بود، همه آماده بودند.
جلسات کمیسیون دولتی هر روزه از ساعت چهار در مقام ریاست عمومی سپری می شدند و تا ناوقت های شب ادامه می داشتند، من به دلیل
مجردی و صحت مندی کامل و جوانی و نیرو و انرژی داشتن زیاد، رفیق عبدالله نورستانی مسلکی متبحر و دانش مندتر از همه و مدیر مدبر و آمر مستقیم خودم را اصرار کردم تا به دلیل بیماری شدید معده، شب ها وقت تر خانه بروند و من در دفتر می باشم.
پس از نردیک به بیست شب و روز پرکاری که همه از جمله اعضای محترم کمیسیون دولتی داشتند، ساعات دونیم شب رئیس محترم ما از جلسه به دفتر تشریف آوردند، نه می دانم چی ملحوظی بود که آن شب نوکری وال عمومی ریاست ما حضور نه داشتند، من در روی کوچ سکرتریت خوابیده بودم بیدار شده، رسم تعظیم به جا آوردم، آقای محترم رئیس ما گفتند: « ... امشو تره هرکاره ساختن ...»
به جای نوازش و تشویق من که همیشه آن جا حضور داشتم و بیشترین و سنگینترین وظایف را هم به من می سپردند چنان بی مهری کردند.
جلسه ی فردا صبح را دایر و مسئولان غیر مسئول محترمی که اکثر شان حتا باردوش خود ها هم بودند تشریف داشتند، زنگ سر میزی مقام ریاست به صدا در آمد و کاکا خرم دل رفتند، دوباره برگشته به من اشاره کردند که داخل احضار شده ام. رفیق عبدالله با لحن شوخی گفتند: ( ... به خیلم پشکت بر آمد...)، داخل شدم که همه نشسته اند، محترم رئیس صاحب هدایت دادند که : « تره به رفیق غنی معرفی کدیم نمایندی ماستی پیشش... ده موضوع پشتون مارکیت...»، گاهی حیای حضور سبب می شود تا آدم نه تواند بزرگی را به اشتباه شان متوجه سازد، من با خود گفتم (...چهار پنج سات پیش چی میگفتی و تمسخرم میکدی و حالی ای گروه مفت پیش رویت شیشتن و مره نماینده می سازی...) می دانستند که گپ های خود را گاه گاهی در قالب شوخی می گفتم و عرض کردم که رفقای محترم مقابل تان شایسته تر از من اند و تعداد زیادی همکاران ما هم چنان.
سخنان من در مورد رفقای کارمندان هم کار کاملا راست بود که بی نظیر بودند، اما مدیر صاحبان عمومی فقط یکی یا دو نفر شان شایسته و بایسته بودند و بس. رئیس صاحب فرمودند تا زیاد گپ نه زنم و همان جلسه فیصله کده تا من بروم و شامل گروه حقیقت یاب سرقت پشتون مارکیت شوم.
خدمت رفیق غنی رفتم که از قبل هم می شناختم شان.
روش کارگروهی را نه می پسندیدم، زیرا تفاوت افکار و خصوصیات مختلف یک جا شده مسیر استقرار فکری منحرف می ساختند، ایشان هدایاتی به دادند و معلومات های ابتدایی در موضوع را. ممنون شان هستم، محبت زیادی می کردند، فرمودند که می دانند من به تنهایی در انجام وظیفه خوش هستم، اگر کامیاب باشم یا ناکام.
معلومات عجیب و سر درگمی بود، من می دانستم، کجا بروم و از کجا شروع کنم، نتیجه ی سه روزه کار من سرنخی به دستم داد که تصورش را هم نه می کردم و باورش که مشکل بود.
حالا لاف می خوانید یا حقیقت اش را می پذیرید، مربوط به شما خواننده های گرامی است، تا آن زمان فقط جلساتی دایر شده بود و فکر می کنم
تعدادی را بازداشت کرده بودند، معلومات نهایی و مؤثقی که به من رسید را با مقامات مربوط مطرح کردم و آنان هم در عین تعجب قبول کردند تا به عنوان یک سرنخ از نظر دور اش نه کنیم، اطلاعیه به من رسانده بود که عامل و حامل اصلی ماجرا
شخصی به نام محمدظاهر کیسه مال حمام جاده است، بدبخت پشتون مارکیت را هم دزدیده و هنوزم کیسه مالی می کرد، هر چند آن کار ترفندی برای رد گم کردن بود، صلاحیت دادند تا آن جا پیش بروم که هم کار انجام شود و هم حیات من در خطر نه باشد.
رفتم حمامی که به جانب شمال جاده و در بین کوچه یی قرار دارد، بدون بازپرسی برای حمام کردن داخل شده، محل کار کیسه مال
را تثبیت و نزدیک آن نشستم، معلومات من نشان می داد که ظاهر اطفال را هم ختنه می کردند. دیدم آدمی با قد متوسط و چهار شانه، بروت های کلفت و ریش اصلاح کرده و بسیار با انرژی یک نفر را کیسه می کنند، پرسیدم که وقت دارند تا من را
هم کیسه کنند؟ گفتند بعد از همان نفر زیر دست شان نوبت من است اگر بخواهم. چند دقیقه گذشت و من مصروف شستن خودم شده و چشمان ام ظاهر را دیده بانی می کردند، نوبت من رسید، تقاضای شستن ساحه و انداختن پارچه ی پاک یا همان ( لونگ ) را کردم، برای به دست آوردن فرصت بیشتر صحبت پرسیدم وقت من چقدر است، جواب آن پانزده دقیقه بود، گفتم نیم ساعت را به من صرف کنند تا خوب پاک شوم. در جریان کیسه مالی پرسش های موردنظر خودم را مطرح و جوابات خودم را گرفتم،
از ایشان دعوت کردم تا یک روزی برای ختنه کردن برادر کوچک من به خانه ی ما بروند، شله گی نه کرده و به تأنی و شمرده گپ می زدم، گفتند اگر برای فردا آماده باشم می توانند همراه من بروند چون تا یک هفته پس از آن برنامه دارند، قبول کردم.
گزارش را به مقام ریاست دادم و ساعت ۹ فردای آن روز تنها با یک دریور رفیق « & » دنبال او رفتیم، گفتندچند دقیقه بعد می برآیند. برآمدند و ما موتر تکسی را برده بودیم، عادی در موتر بالا شدند، من ایشان را دعوت کرده بودم، تا به احترام مهمان بودن شان در صندلی ( چوکی )
پیشرو بنشینند و قبول نه کردند، هیچ نه دانستیم چیگونه مشکوک شده بودند، بهانه کرده و گفتند میخواهند کدام وسیله یی را که فراموش کرده اند بگیرند، من قبول نه کردم اما رفیق
« & »آهسته به من گفتند: ( بانیش که بره شک نه کده ) مشوره ی غلطی که جنجال آفرید.
وقتی آقای ظاهر کیسه مال از موتر پیاده شدند، رو به ما کرده و گفتند تا کسی دیگری را ببریم و. ایشان کار دارند.
من پافشاری کرده و از موتر پایان شدم، برای شان گفتم : « همه گی ماطل استن و خودت واده کدی ... گوش شان شنوا نه بود، من که هنگام لباس تبدیل کردن، بستن کمربند را
فراموش کرده بودم، یک ریشخندی دیگر را در روی جاده مرتکب شدم، سلاح کمری من خطا خورد و به زمین افتاد، آن کار بود که محمدظاهر را هوشیارتر ساخت و پای به نه رفتن بند کردند، من رفیق همراه خود را گفتم بیا و پوره کو... او هم پشیمان
بود که چرا موتر را ایستاد کرد. مردم دور ما جمع شدند، اگر تدبیری سنجیده نه می شد، دریافت عاملین سرقت پشتون مارکیت بسیار دشوار بود، دیدم، افسر جوان ترافیک آن سوتر ایستاده است، کارت هویت خود را نشان داده از او کمک خواستم،
به دلیل هراس از سروصدای زیاد از اسلحه ی کمری استفاده نه کردم. افسر ترافیک محبت کرده و تشریف آورده، دروازهی عقبی دست راست موتر را باز کرده و حاکمانه به ظاهر هدایت بالا شدن را دادند. من سپاس گزاری کرده با ظاهر حرکت کردیم.
وقتی داخل حویلی دفتر شدیم، یکی
از هم کاران که حسب تصادف آن جاذایستاد بودند، دیدند که من ظاهر را تسلیم نوکری وال کردم، آن رفیق هم کار ما ترتیبی دادند تا با من تصادفی مقابل شوند، با نزدیک شدن دیدم رنگ چهرهی مقبول شان سرخ گشته اما خود را از دست نه داده و خطاب
به من کرده پرسیدند«... ای کیسه ماله چطو آوردی ... گفتم ... به ارتباط پشتون مارکیت... گفتند... مه او ره می شناسم... او بی چاره یک کیسه مال اس ایلایش کو که بروه... گفتم حالا صلاحیت مه خلاص شد کاشکی وخت می فامیدی... و مره می گفتی... ) پریشانی شان چنان زیاد بود... که شک هر کسی غیر از من را هم بر می انگیخت ...
محمدظاهر هم چو بمی منفجر شده و همه چیز را
گفتند...
ادامه دارد....
با چنان حالات بود که ما وظیفه اجرا می کردیم، اما به بالایی ها ارزشی نه داشتیم مگر خود شان از نان پخته شده توسط ما امتیاز می گرفتند و ارجمندی های شان را در ناز و نعمت می پروراندند.
اصطلاح نحس « صفوف!؟»،
خط درشت فاصله و تبعیض در حزب:
بیشترین حق تلفی ها زیر همین اصطلاح ناکاره و پرداخته ی خیال حکم روایان بر ما بود.
من مخالف مرکزیت رهبری دموکراتیک نیستم، اما وقتی زیر نام آن هر بدعتی را بر دیگران تحمیل می کنند و با آنان مانند اسیری و غلامی رفتار می کنند و نام خود را « بالایی ها » می گذارند ناگزیر در مقابل شان می ایستیم و خدا را شکر که من ایستادم.
آیا کشیدن آن خط درشت فاصله ها متناسب به مرامی بود که برای ما آموزش داده بودند؟ نه هرگز نه.
آن خط درشت فقط نه برای آن چی خود شادروان ها رفیق کارمل یا رفیق تره کی رهبری داشتند بود، بل برای آن که آن خط در احزاب برادر و حتا رهبری های غیر حزبی جهانی به گونه ی تعریف شدهی علمی کاربرد داشت، از گاندی تا ماندیلا و از فیدل تا چگوارا و از رهبران ویتنام و بولیوی تا روسیه و چین و مصطفا کمال همه و همه در نوعی رهبر بودند و مرام آنان هم مرکزیت رهبری بود، اما زیر دستان آن ها در پسا رفیق تره کی و رفیق کارمل و حتا در حیات شان به آن اعتنایی نه کردند، امین رفیق تره کی را به تنهایی شهید ساخت و زیر دستان و پیروان سنترالیزم دموکراتیک تحت رهبری شادروان دکتر نجیبالله رفیق کارمل را به دستان خود سوی مرگ فرستادند.
پس سنترالیزم دموکراتیک در حزب ما معنایی نه داشت و نه دارد، مگر برای دسیسه سازی درون حزبی و درون دولتی که ما اثرات آن را دیده رفتیم...
ادامه دارد.،،
+++++++++++++++++++++++++++++++
شادروان دکتر نجیب به رفیق آصف دلاور :
تو از موضع شمالی گریت نه می برآیی
توهم بی پایان کارمل هراسی و شمال هراسی سکوت پیشا طوفان
سفر رفیق منگل به شبرغان و فاریاب و بربادی نظام
بخش ۴۸
یاد کرد مهم:
تشکر از همه رفقا و دوستانی که پسا مرور خاطرات من منت می گذارند و با ابراز دیدگاه ها یا طرح پرسش های شان در به نگاری ها کمک ام می کنند.
مهم ترین پرسش هایی که مطرح شدند از رفیق مصطفای روزبه بودند به این شرح:
اول_ چرا وزارت دفاع من را آن قدر زود پذیرفت و رشد کردم، در حالی که رفقای زیادی مستحق تر و دانا تر از من بودند؟
دوم_ ریاست محترم عمومی امور سیاسی اردو چی گونه پس از رفع مجازات حزبی من را به وظایف سیاسی فرستاد؟در حالی که من نوشته ام حزب را ترک کردم.
رفقای عزیز حزب ما، گام های تان با صلابت و استوار باد در رفتار بی قرار ما.
سلام خدمت سالاران گرامی قافله ی خسته ولی همیشه روان پرچم ما.
سعی زیاد کردم اگر بتوانم به صورت دقیق وارد تارنمای وزین حزب شده و از آن گذر پاسخ ارایه کنم، سوگمندانه مؤفقیتی نه داشت.
من کاهی ناکاری از خرمن کارای حزب ما بودم و هستم، گاهی در گاه نامه ی تابان راه ما هم چو
سیاهه ی بد نما گام بر می دارم تا مگر پسا خدا و پیامبر و دین من، هوایی از نور تابان خورشید وارسته گی ها و مکتب پارینه ها و شکوه آدینه ها بر من بتابند و در گرمای آفتاب گون ره روان مکتب خرد و عقلانیت و تدبیر و اندیشه و فراست رفیق کارمل زنده یاد، تن بی چاره را به زیور عقل آراسته سازم و به سخن مولانا از لنگر عقل عاقلانی هم چو شما عقل را به دریوزه بنشینم.
کجای؟ بار و بنه و بستر سفرم را ناباب بسته ام که هنوز سزاوار هم رکابی در واپسینی های از کاروان شما را نه دارم و غذای بی رنگ و بو و بی مزه اما با اخلاص طلعت روی من که انبار و انبازی از فرط خوشحالی و صداقت من با شما است چی؟ گاهی در گوشه ی آخرین سفره ی رنگین تان شرف ایستایی و حضور خادمانه خواهد یافت.
من که هر قدر تقلا کردم راه خودم را در هم راهی با شما نه یافتم.
پاسخ پرسش های رفقای عزیز در بخش های مرتبط به رفع مجازات حزبی من خواهند آمد، اما واقعیت عینی و تلخ حضور در امنیت ملی افغانستان باعث آن می شود تا هرگز به رشد و بلاغت فکری، استعداد و توانایی برسم و مانند من شمار زیادی از همکاران ما هم مانند در جال خبیثه یی گیر افتاده بودند. من که در جمله ی فعالین حزب و اولین گروه های احیای حیثیت از دست رفته و باز یابی جای گاه ساختار آن سازمان پسا سقوط رژیم امین رفته بودیم هیچ گاه شاهد نه بودیم که بر مبنای ضابطه رشد کنیم و یا تنبه شویم. وعده داده ام مواردی را به شما باز گو کنم، که منی تنها و حتا بدون اسلحه ی کمری انجام داده ام. چنان موارد کار عادی هم نه و مملکت شمول بودند، اما رفیق سیدکاظم و رهبری محترم منتظر آن بودند تا قد من بلند شود و چوشک را از دهان ام دور کرده جایی توظیف ام کنند. آن چی را شما در بعد ها خواهید خواند نه لاف اند و نه گزاف. با نشانی ها و موقعیت ها و حتا حالات انشاءالله خواهید خواند، وقتی می دانی که برخی از اعضای رهبری اداره یی که در آن کار
می کنی از منظر مسلکی به کاهی هم نه می ارزند و به تو حکم می رانند و پیش چشمان ات حقوق ترا پامال می کنند بی درنگ خودت را مستحق تر از او می دانی و از خود می پرسی که این حزب برای ما اصل شایسته سالاری را آموختانده بود و یکی از اهرم های مبارزات آن هم همین مورد بود، پس چرا حق ترا به تو نه می دهند؟ چون رابطه خصوصی با باندگروپ های درون حزبی و درون دولتی نه داری.
برخی رفقا می پرسند چرا دیگران مانند من شکوه نه دارند و شاکی نیستند؟ جواب من این است که با احترام به شخصیت همه ی رفقا و همکاران من، وقتی فعال نه باشی، وقتی پاسیف عمل کنی، وقتی روز گذرانی کنی، وقتی گذاره کنی، وقتی نه دانی که مستحق تر از چی کسی هستی، وقتی نه دانی جای گاه تو پس از کی در کجاست؟ هرگز توان دفاع و ابراز نظر نه داری. خوش بخت بودم که خدای بزرگ من را در دام مکر و جبر آقای جنرال محفوظ و آقای قیوم و آقای حریف یا عریف و بی مهری رفیق سیدکاظم و بی تحلیلی و حتا بی منطقی یک جلسه ی کلان رهبری در دستگاهی انداخت که باید مو را از خمیر جدا می کرد، اما آنان خمیر را از خمیر جدا کردند و بر ازدیاد مو ها پرداختند و رهیدن من از. آن دام منتی است که خدا بر من نهاده، هر چند بسیار رنج دیدم، اما به حقی رسیدم که سال پیش از آن باید می رسیدم و باز هم ممنون حزب خود و رهبری ارتش خود هستم که هر چند ناتوان اما جان بازانه در آن خدمت کردم و مویی هم از حقوق من را تلف نه کرده بل که بالاتر از آن هم به من دادند. تفاوت را محاسبه کنید، یک حزب و یک دولت، و یک اداره اما با تقسیم وظایف. یکی بسیار مکار و جبار و حق نه گر و آن دیگری بر عکس چشم باز تر، و قلب گرم و مغز سرد و دست پاک تر از کسی داشت که شعار
اش آن بود و اعمال اش خلاف آن گونه که گفتم در بعد ها بیش تر می خوانید...
سکوت پیشا طوفان:
در بخش های گذشته توضیح دادم که بعد از بازگشت به کابل گزارش های مان را نشر کرده رفتیم و این که رفیق منگل به شادروان دکتر نجیب الله چی گزارشی دادند آگاهی نه دارم و در موقعیتی هم نه بودم که اگر برای تهیه ی گزارش خبری خواسته نه شوم، از چیزی آگاهی یابم، درست مانند پادو ها. اما چیزی که آهسته آهسته نمایان می شد، برقراری یک سکوت سهمگینی حاوی طوفانی در کمین بودکه بعد از برگشت رفیق منگل به کابل آغاز گردید، « چنان سکوت وهم انگیز پسا تخلیه ی پای گاه های شوروی سابق از ولایت زیبای ننگرهار هم بود، من که برای تهیه ی گزارش اوضاع ننگرهار بدون شوروی ها بودم و با همکاران ما جریان تسلیم گیری پای گاه های باقی مانده و مجهز و مطابق نورم های پذیرفته ی
شده ی روس ها نمابرداری می کردیم که بر خلاف امروز آمریکای لعنتی که همه را ویران و نابود می کند، صد ها محل و پای گاه های مجهز در تمام عرصه های نیازمندی های ارتش را به دولت افغانستان طور رایگان سپرده بود. رفیق جنرال محمد آصف دلاور آن زمان سمت رهبری قول اردوی ننگرهار را عهده دار بودند، پس از دیدار با ایشان علت آن سکوت معنا دار را پرسیدم که ما از کابل تا ننگرهار با موتر جیپ رفتیم و در مسیر راه تا ننگرهار و داخل شهر هیچ نشانه یی از جنگ را نه دیدیم، ایشان فرمودند: (... مام فکر می کنم که چرا ای رقم سکوت اس... ای رقم سکوتا سکوت قبل از طوفان استن خدا خیر کنه...و راست گفته بودند چهل روز پسا آن سکوت طوفان و محشری در ننگرهار همیشه بهار برپا شد و انفجار عظیم و مهیبی مارکیت میوه ی ننگرهار را ویران کرد و شهر را تا صدها متر دور تر آسیب رساند و شهدا و زخمی های زیاد ملکی به جا گذاشت...)، برنامه های خود را تعقیب می کردیم و خاطر من از قرارگاه محترم وزارت دفاع جمع بود، چون محترم محمد حنیف شیرزاد ژورنالیست، گوینده، ترجمان چند زبان و لسان ملی و بین المللی و به خصوص زبان های پشتو و دری و ازبیکی را بعد از فعال ساختن دفتر نماینده گی نشرات نظامی تلویزیون در وزارت توظیف کردیم که از لحاظ تشکیلاتی تحت امر ریاست محترم دفتر و شخص جناب جنرال محمد ایوب خان آریوب وال بودند. سپردن آن وظیفه به آقای شیرزاد یک منت و یک امتیاز نه بل حقی که نظر به توانایی ها و استعداد شان بالاتر از آن را مستحق بودند. من و آقای محترم اشکریز رئیس نشرات نظامی رادیوتلویزیون ملی تصمیم گرفتیم تا خدمت آن زمان خدمت جناب محمد اسلم وطنجار وزیر با شرف دفاع ملی برویم که تقرر حنیف شیرزاد را در آن پست کلیدی منظور فرمایند تا کدام آدم واسطه دار و ناکار در بست جدید گماشته نه شود. تصادف وزیر محترم دفاع آن روز ملاقات مهمی با یک مهمان خارجی داشتند و به ما هم هدایت دادند تا در ملاقات حاضر باشیم. من که نه توانسته بودم انگلیسی را زیاد فرا بگیرم بلد نه بودم و از آقای اشکریز نه می دانم. ملاقات شروع شد، ترجمانی که همراه مهمان آمده بودند شروع به ترجمانی کرد، یکی دو دقیقه نه گذشته بود که آقای شیرزاد به من گفتند، (...ترجمه ره غلط می کنه ...چیزی که مهمان میگه ... بر عکس ترجمه می کنه..، من که آدم مشکوک، فکر کردم ترجمان ارتباطی با نیروهای ضد دولت دارد... دست خود را بلند کردم، رفیق وطنجار فرمودند «...چی گپ اس ... عرض کردم... شیرزاد صاحب میگه ای برادر ترجمیژ غلط می کنه و بر عکس گپای شما ره را یکی به دگی تان میگه... هم وزیر صاح و هم مهمان شان تعجب کردند... وزیر صاحب فهمیده تعجب کردند و مهمان نا فهمیده. رفیق وطنجار به پشتو حنیف خان را گفتند تا گپ های خوده به مهمان هم بگویند و بالای ترجمان هم برآشفته شدند، آقای شیرزاد مهمان حیرت رفته را گفتند که ترجمان شان غلط ترجمه می کند، مهمان هم برآشفت و ترجمان را گفت بیرون منتظرش باشد و از محترم وزیر دفاع عذر خواهی کرد و ملاقات چند دقیقه بعد ختم شد، رفیق وطنجار حنیف خان را تشویق کرده و تشکری کردند. در سالن انتظار تعداد خبر نگاران و ژورنالیسان دعوت شده منتظر برای شرکت در افتتاح دفتر مطبوعاتی وزارت بودند، شادروان و طنجار با ما یک جا تشریف بردند و آقای اشکریز بعد از مراسم افتتاح در محضر همه حاضران تقرر رفیق حنیف شیرزاد را در آن بست پیشنهاد کردند، با آن که قانونی نه بود اما منطقی بود، در بدو امر چنان پیشنهاد را باید رئیس محترم دفتر می کردند، وزیر محترم دفاع پیشنهاد را که زبانی طرح شده بود، قبول کرده و هدایت دادند تا حکم مقرری شیرزاد صاحب همان لحظه ترتیب شود که شد، اما بدبختانه که عمر کار شیرزاد صاحب آن جا طولانی نه بود و کم تر از شش ماه دست خوش حوادث جدیدی شد که وطن تا حال در آتش آن می سوزد.
سکوت هم چنان ادامه داشت، اما صریح بود، سکوت پسا آمدن رفیق منگل از سفری شد که ای کاش نه می رفتند، و ما تدابیر ثبت و نشر برنامه های مناسبتی شش جدی ۱۳۷۰ را گرفتیم که زمان کمی تا رسیدن آن باقی بود.
همه گی دلیل آن سکوت را می دانستند و همه خود را به بی خبری می زدند، من بیشترین گپ ها را از آقای دوستم ( مارشال فعلی و جنرال صاحب بابه جان زیادتر ) و از مقامات محترم وزارت دفاع کم تر و غیر مستقیم آگاه می شدم. تنش ها در حال جدل برای خودنمایی پنهانی بودند و زیر پوست کشور شمال کشنده یی خوابیده بود که شادروان دکتر نجیب در صحبت تلویزیونی شان آن را باد نامیده و بدون نام بردن از کسی انتقاد داشتند که اگر باد بوزد در مسیر باد می روید یا خلاف باد... نگرانی ظاهری رفیق نجیب بیان گپ های درونی شان نه بود.
روزی با رفیق جنرال بابه جان صحبت می کردم، از وضعیت پرسیدم شان «... روابط دوستی تنگاتنگی در سطح فامیلی و شخصی با هم داریم که مدت های زیادی از آن می گذرد...»، گفتند: « ... داکتر صایب بیخی تغیر کده... گپای میزنه که حیران بپایی... ادامه دادند... که ده جلسی سر قومندانی کل ما شیشتیم...گزارش های امنیتی ره برش دادن ... یک شو پیش ده بگرام سر قطار فیر شده و ما تثبیت کدیم که ... فیر از کدام منطقه اس... ده گزارش غلط گفته بودن... از مه پرسان کد... مه گفتم که صایب فیر از ...قریه صورت گرفته ... گزارش غلط اس ... استقامت پرتاب و اصابت فیر هم مالوم دار اس... داکتر صایب از لوی صایب پرسان کد... لوی صایبام گفت که فیر از او قریه که ده گزارش اس نه شده از ...قریه شده... داکتر صایب شله که ای قریه ره بزنین از همی جه فیر شده... لوی صایب گفت جناب رئیس صایب... ثابت اس که فیر از ای طرف سرک و از ای... قریه شده... یک دفه همی آدم که ریس جمور ماس و مملکته اداره می کنه و کل ما سربازایش هستیم... ده جلسی رسمی به لوی صایب میگه
... رفیق دلاور تو از موضع شمالی گریت نه میبرایی...)
حالا فکر کنید که چرا مغز و اعصاب دکتر مرحوم پر از نفرت قومی شده بود و کی ها مسببین آن بودند...؟ آدمی که هنوز صاحب اقتدار دولت و قوای مسلح است و همین جنرال ها برای او سر به کف گرفتند و چندین حمله ی مرگ بار را از دفع کردند و خودش هم سر قوماندان اعلای قوای مسلح قدرت مندی در منطقه است.
چنانی بود که تبدیلی شادروان جنرال مؤمن رقم خورد و اوضاع آهسته آهسته از مدیریت شادروان خارج شده می رفت، در اداره ی ما طبل اختلاف با نظام قبل از وقت نواخته شد، نه برای سیاست و وطن دوستی که برای خود نمایی های رئیس اداره... و هدف هم من بودم. گاهی خنده می گیردم، چی کسانی مثل من و آقای اشکریز شامل حزبی شدیم که هرگز شایسته گی آن را نه داشتیم.
آمر محترم ما فکر می کردند، سیاست همان خیزک زدن و خودنمایی درون خالی است، مانند این روز های آقای وحید عمر و یا اجرای روی ستیژ.
من که بچه ی غریبی بودم و هستم و رفیق مزدکی و رفیق یارمحمدی نه می شناختم، از هم صدایی با ناقوس قبل وقت جناب ما خوددرای کرده و سعی داشتم در نشرات چنان کار هایی صورت بگیرد تا ما سبب شدت اصطکاک ها نه شویم چون من واقعا غیر از خدا پشتوانه یی نه داشتم و دیگر این که
با وجود بی ارزشی کرسی کاری من، مسئولیت و اثر گذاری آن بسیار زیادتر از محسنات آن بود.
مقامات محترم وزارت دفاع به استثنای ایامی و زمان هایی که باید وظیفه یی را انجام می دادیم، هیچ کاری به ما نه داشتند، ولی به دلیل تعهد مسئول اداره به ارگان مربوط شان که مجبور بودیم برای حفظ مناسبات گزارش هفته وار پلان نشراتی را به رئیس ما بدهیم تا ایشان به ولی نعمت های خود رسانده و بقای غیر قانونی خود را در کرسی، مانند امروز مسلمیار مادام العمر بسازند.
نشرات ما از حالت های عادی به حالت های فوق العاده تغیر می کرد، من برای جلوگیری از تصادم با اداره سعی داشتم حق و ناحق هدایتی از حضور والاشأن بگیرم.
در بخش های بعدی مواردی را خواهید خواند که تعین کننده ی آن اوضاع بودند.
دروغ گویی آقای فلیپ کاروین:
در بخش های گذشته دروغ پراکنی های آقایی به نام نصیر صبا را یاد کردم.
من نه کتاب آقای صبا را خوانده ام و نه هم به قول نادرست گزارش محترمی کتاب وزین!؟ آقای فلیپ کاروین را.
نه دانستم که آن آقای عاشق پاشنه طلای کتاب کاروین به کدام اساس پسوند وزین را در نقل قول از آن کار برده اند؟
در بخش های گذشته طور مستند گفته های هوایی آقای صبا را رد کردیم، من همان بخش را نقد کردم که گرداننده گان محترم در یکی از تارنماهای برون مرزی کشور نشر کرده بودند، محتوا را چاپ نموده و متأسفانه نام سایت را فراموش کردم که انشاءالله در بخش های بعدی می یابم شان. البته موضوع آقای کاروین هم در همان سایت بود و مصاحبه شونده به نام های A و Z نامیده شده اند.
آقای کاروین با A و Z شان هرسه دروغ می گویند. پلان آقای سیوان چنان ناکام و سنجیده شده ی معطوف به ناکامی عمدی بود و هر افغانستانی عادی هم قلابی و دام بودن آن را درک کرده بودند، مردم شریف ما به یاد دارند که هر نوع ضرب المثلی برای آن می گفتند، هنرمندان حماسه سرای و برخی شعرای ما تصنیف هایی به آن ساختند، مهربانو نغمه و آقای منگل جفت حماسه سرای آن زمان تصنیف هجویه ی ماندگاری دارند :
( ...دا ستاسې پلانونه در په در کړل هر افغانه آقای بینین سیوانه...)
سه شادروان ناکام :
نامی که آقای کاروین به کتاب نمای خود برگزیده با مسما است ... سرنوشت غم انگیز افغانستان و راوی محترم نقل قولی از صفحه ی 213 آن هم کرده اند. افغانستان در پی یک توطئه ی بین المللی و با استفاده از تجارب و یران گری استخباراتی شکاف عمیقی را بر حزب تحمیل کردند. احساسات انحصار گرایانه، دیدگاه های حاکمیت طلبانه ی گروه خاص، مفکوره های متضاد با اصل حزبی گری و اساس نامه و مرام نامه ی حزب، عدول از خط سرخ حزببرابری و تناسب بدون برتری جویی های قومی، تباری، گروهی و سیاسی، تضعیف اعتماد و مراودات رهبری حزبی با یک دیگر و باور غلط به برنامه های غلط و مدیریت غلط سبب چنان بدبختی ها شد« محترم احمدبشیر رویگر وزیر دانش مند اطلاعات و فرهنگ زمان شادروان دکتر نجیب حتا در زمان حاکمیت حزب چند بار به من روایت کردند که شادروان رفیق یعقوبی در ابتدا با رموز و بعد مستقیم در حاشیه ی چند جلسه ی کابینه به من گفتند: ... گفتنی های زیادی برت دارم... وضع چندان خوب نیس... اگه اولادا ده خارج استن بانی شان که هموجه باشن و نخایی شان و دگه یک روز بیا که بشینیم و قصه های درونی ره برت کنم... تا بفامی چی گپ اس...محترم رویگر صاحب فرمودند... مه ده جوابش گفتم درست اس هر وخت خاستین دفتر مه یا یک جای دگه گپ می زنیم... رفیق یاقوبی گفت دفتر مه بیه تو امکانات نه داری وزیر وزارت غریب استی امکانات مه خوب اس... ده همی نزدیکی ها ماطلت استم... و امو نزدیکی بود که ای حالت آمد ...» چند وقت بعد عین جریان را در یکی از نوشته های جناب محترم عظیمی استاد بزرگ و آمر مهربان من خواندم، با این تفاوت که ایشان همراه جناب محترم محمد آصف دلاور لوی درستیز مدبر قوای مسلح از نزدیک با مرحوم شادروان یعقوبی دیدار داشتند و گپ مهم گفتاری شادروان یعقوبی دخالت رفیق مانوکی منگل در تشدید بد اوضاع و ارایه ی گزارش های بی اساس به رئیس جمهور یاد آوری کرده و باز هم وعده داده بودند که موضوع را به شورای عالی دفاع وطن گزارش می دهند. ادامه ی روایت محترم عظیمی صاحب هم منزوی شدن و تنها ماندن و بی اعتماد شادروان دکتر نجیب بوده است...
من عثمان نجیب که نادان ترین و نا آگاه ترین شاگردان سیاست و امنیت هستم و به قول آن آقای ناشناس پادو حزب بودم، مفصل تر و عینی تر و مشخص تر از شادروان رفیق یعقوبی اطلاعات اوضاع را در دست داشتم. شادروان رفیق یعقوبی فرصت نیافتند تا با رفیق رویگر نشست داشته باشند اگر چیزی نوی برای گفتن می داشتند، با دو جنرال محترم و ارشد قوای مسلح آن چیزی را گفتند که سنگ و چوب می فهمید و چیزی خاصی نه داشت. حالا که نزدیک به سه ده سال از شهادت شان می گذرد هم خطی و خطکی و یادداشتی و یادداشتکی منسوب به ایشان را در دست نه داریم، رفیق باقی چنان شهید گم نام شدند که کسی هم بودن چنان جنرالی با چنان صلاحیت هایی را یادی نه کرد.
از دید من ناکام ترین رهبری امنیتی و کشوری همان سه شهیدی ( دکتر نجیب، غلام فاروق یعقوبی و جنرال باقی رئیس پنج ) بودند که حتا به خود کمک کرده نه توانستند.
در بخش های بعدی حماقت های AوZ را با حقایق دیگر خواهید خواند... انشاالله .
رفیق نجیب، رفیق یعقوبی و رفیق باقی
سه سیاست مدار و سه امنیت مدار ناکام
که حتا خود را نجات داده نه توانستند
بخش ۴۹
گپ و گفت من با کالبد های بی روح و به دارآویخته شده ی شادروان ها
دکتر نجیب و احمدزی را از نزدیک دیدم
چی آمد؟بر سر آن حزبی که تندیس
رزم و صلح بود.
این نوشته به هیچ صورت جانب داری و یا برائت ذمه ی طالبان نیست و من کاره یی هم نیستم تا داوری کنم، می کوشم به لطف خدا فقط روای راست گویی باشم از چشم دیدهای عملیام که پیش چشمان من گذشته اند.
برای خاطر جمعی بهانه جویان عرض می کنم که افتخار نوشتن اولین تحلیل جامع ساختار چند ملیتی طالبان را در اولین
شماره ی جدید جریده ی مجاهد پسا طالبان داشتم، من هرگز سیاست زمین سوخته ی طالبان را فراموش نه می کنم و مانند هر هم وطن دیگر خود قابل بخشش نه می دانم و قابل مجازات دار می باشند. به دلیل خوردن ۱۷ نوع گوشت ارگی ها این مقایسه ی رفتاری را نوشتم هر چند باید بسیار دیرتر می نوشتم.
حاصل کار همیشه ی چای سبز و نان خشک و شیرینی های وطنی و گاهی هم شکر در عصر تحجر طالبانی= امنیت سراسری، وفور کار و کاسبی، نه بود فحشا و فساد، احساس آرامش مردم در راه ها و شاه راه ها و منازل شان بدون وقفه، باز پرس جدی از هرگونه معروضه و مشغله و مصروفیت، نه بود تبعیض سیستماتیک، سپردن حق به حق دار و مجازات شدید زورمندانی که اگر سر بلند می کردند. ( البته مظالم جان کاه طالبان در گاه نامه ی سیاه آنان هم چنان ثبت است )
حاصل کار هفده نوع گوشت امروز عصر مدرنیته ی حکومت داری = فساد بی مانند تار یخ، بی امنیتی، چپاول، غارت گری، فحشا، بیکاری و فقر، تفرقه، وحشت و بی دادگری و انحصار قدرت در جغرافیای سه کیلومتر در سه کیلومتر ارگ.
تاریخ دادرس بی زبان اما گویای بی پروا و بی لحاظ است
من و آقایان:
ملا نورالدین ترابی وزیر عدلیه، مولوی عبدالوکیل متوکل وزیر امور خارجه و معصتم آغا دست یار قدرت مند ملامحمد عمر ( بعد ها وزیر مالیه ی طالبان )، ملاعبدالمجید آخند شهردار کابل و مولوی عبدالرحمان و آغا صاحب ( می گفتند او از جیب بالای ملاعمر است و باری خودشان هم آن را تأیید کردند )، رؤسای عمومی افسوتر و دیگران...
ورود طالبان به کابل:
در سال ۱۳۷۵چند روز قبل از سقوط حکومت اسلامی افغانستان تحت رهبری شادروان ها استاد ربانی و احمدشاه مسعود فرمانده عمومی نظامی و وزیر دفاع، سقوط شهر ها و ولایات مختلف به گوش می رسید.
من وظیفه ی رسمی نه داشتم و با جمعی از رفقای ما کار آزاد
می کردیم، مارکیت عرضه ی مواد ارتزاقی را در جای مارکیت خربوزه و تربوز سابقه ( ناحیه ی دوم شهر کابل ) بنا کردیم که به تهیه ی مسکن انتقال کرده بود.
همسایه ی مارکیت ما محترم حاجی بسم الله مشهور به حاجی عبد الخالق تاجر نام داری که رویه و کرکتر عالی انسانی داشتند، بیش تر به نام حاجی عبدالخالق کندهاری مشهور بودند، اما من در تمام دوران حکومت شادروان استاد برهان الدین ربانی ایشان را نه دیده بودم و نه می شناختم فقط تنها خواهر زاده ی شان به به نام عبدالباری و منشی و چوکی دار شان را می شناختم که از تعمیر کلان و نیم کاره ی بلند منزل آنان مواظبت می کردند.
آن طوری که بعد ها اسنادی منتشر شدند یا ادعا هایی صورت گرفته ورود برق آسا و قبل از پلان پیش بینی شده ی پاکستان و آمریکا، بروز اختلافات بین ملابور جان و پاکستانی ها را بر سر موضوع سرنوشت شادروان دکتر نجیب الله همراه داشته که ابتداء سبب قتل ملابور جان در مسیر ننگرهار - کابل شد،بدون آن که او به کابل برسد و گویا شادروان دکتر نجیب و همراهان شان را نجات دهد. این که حقایق پس پرده ی ظواهر آن روز چی بوده شاید اسنادی افشا کننده یی زیادی وجود داشته باشند. اما قدر واضح و مسلم است که پاکستان به قوت آمریکا و انگلیس و هم پیمان های منطقه وی و بین المللی شان به صورت آشکارا عامل انجام چنان وحشت بود.
روان پریشی ها در شهر بیش تر می شدند و من تقریبآ روز کامل ششم میزان ۱۳۷۵ را با شرکای ما در یکی از طبقه های نیمه کارهی تعمیر آقای حاجی عبدالخالق اندرباب ورور طالبان به کابل و عقب نشینی دولت به شمال کابل و سرنوشت مارکیتی که همه اش به شمول نزدیک به ۲۰۰ کانتینر دولتی و شخصی و جای داد شهرداری کابل در اختیار ما بود و به خصوص من قرارداد ها را امضاء کرده بودم تبادل نظر داشتیم. فضای در هم و برهمی بود و هر لحظه اطلاع می رسید و هر کس را غم جان بود نه غم
جانان. شرکای ما مسلمانان و اکثریت شان آدم های دارای اخلاق نکو بودند و برخی های شان غیر از آدم بودن و مسلمان بودن شان به کاهی هم نه می ارزیدند. کسی از میان آنان حتا یک صلاح سمرقندی هم نه کرد تا در عقب نشینی دولت من با آنان بروم و یا این که بعد از آمدن طالب سرنوشت من و خانوادهام چی خواهد شد؟
توکل به خدا کرده حتا بدون خدا حافظی کامل از هم جدا شدیم و باور نه داشتیم که ورق آن قدر ها به سرعت بر می گردد تا ما فردا با هم نه بینیم. من به دلیل مهمان بودن ما در خانه ی پدر مرحومی همسرم که آن گاه حیات داشتند و مرد مبارکی بودند و همواره به من احساس پدری مانند پدر مرحوم خودم می دادند، راهی حصهی اول خیرخانه شدم، شهر حالت عادی نه داشت و موترها پی هم و با سرعت تند تر از طوفان جانب شمال کابل روان بودند و هوا رو به تاریکی می رفت و چتر شب گسترده میشد تا بر روشنی روز غلبه کند و خودش در مقام سلطنت جهان یا یک بخشی از جهان تکیه زند، عجیب رسمی که خدا بنا نهاده و عدالتی که خدا تأمین کرده، آفتاب و مهتاب و شب و روز بدون
در آمیزی باهم جا عوض می کنند و می دانی هر دو پاس دار مدام
زنده گی زنده جان ها و مخلوقات خداستند. بر یک دیگر تجاوزی نه دارند و هم دیگر را نه میدرند و مهر بی پایان بر زمینی هایی می تابانند که خود زمینی ها هرگز به خود نه تابانده بل در دریدن یک دیگر گوی سبقت از هم دزدیده اند. هر چی کشنده باشی و هرقدر قاتل باشی و هر قدر دست بلند ظلم و تعدی و غارت و چپاول بر مخلوق خدا داشتی صد برابر آن صاحب عز و شأن هستی.
ما فقط به اخبار بی بی سی و صدای آمریکا گوش می دادیم و یا هم سری به نشرات داخلی می زدیم. مامای فرزندان من کمی نا وقت تر خانه آمد و پرسیدیم ماجرا چیست؟ گفت (... به خیلم طالبا آمدن موترای شان هر سو تا و بالا میره گدو ودی زیاد اس...). آماده ی نان خوردن شدیم و در ضمن خبر ها را تعقیب می کردیم که در ناباوری شکست دولت اسلامی تحت رهبری استادربانی مرحوم و پیروزی طالبان را از «بی بی سی» بزرگ ترین حامی تبلیغاتی تروریسم انگلیس را شنیدیم. هر کسی دچار مخمصه یی شد و هر آدمی برابر توان و مسئولیت شکست و ریخت را احساس کرد و داوری های گونه گونی فردای طالبانی کابل شروع شدند.
(آن روز 'ورود طالبان به کابل' مهمترین خبر جهان بود
۶ مهر ۱۳۹۵ - ۲۷ سپتامبر ۲۰۱۶
درست ۲۰ سال قبل و دقیقا در همین روز، ۶ میزان سال ۱۳۷۵ خورشیدی طالبان پرچم سفید شانرا بر بام ارگ کابل بر افراشتند و قدرت را بدست گرفتند.
شامگاه همین روز نیروهای دولت مجاهدین ، کابل را ترک کردند و افراد تحت امر طالبان در تمام بخشهای کابل جابجا شدند.
اعدام دکتر نجیبالله رئیس جمهوری پیشین افغانستان از نخستین اقدام طالبان پس از ورود به کابل بود.
هنوز شهروندان کابل از زیر بار جنگهای میان گروهی مجاهدین که هزاران کشته برجا گذاشت و به ویرانی بخشهای زیادی از پایتخت مبدل شد، بیرون نشده بودند که با قید و بندهای تازه "امارت اسلامی طالبان" روبرو شدند. شامگاه ۶ میزان ۱۳۷۵ خورشیدی طالبان وارد کابل شدند.)
خاطر جمعی از اذیت و آزار هم روزه توسط طالبان داشتیم، چرا درک می کردیم که اطلاعیه هایی
می دهند و قوانینی طالبانی خودشان را از طریق رادیو به مردم می رسانند، چون در ولایات دیگر همان رویه را اتخاذ کرده بودند.
کالبد های بی روح و آویخته شده ی شهید دکتر نجیب و شهید احمدزی برادر شان
ما تصمیم گرفتیم تا صبح وقت روز اول طالبانی یعنی هفتم میزان ۱۳۷۵ به خانه ی خود واقع مکروریان اول برکردیم، همه گی تشویش داشتند که من ریش نه دارم، طالبان اذیت ام نه کنند، گفتیم توکل به خدا اولاد ها باید به درس های خود تا کدم مشکل امنیتی پیدا نه شوه و در خیرخانه بند نمانیم. حرکت کردیم و معمولا از مسیر شهرنو و چهار راه آریانا خانه می رفتیم. از سفارت ایران گذشته چشم من به درب تعمیر دفتر ملل متحد افتاد، فکر کردم خدا می داند امروز، رفیق نجیب و همراهان شان چی حال دارند و به دلیل نه بودن در وظایف رسمی و نه داشتن معلومات از وضع داخل محل اقامت شادروان دکتر نجیب در مخیله ی من هم نه گذشت که شادروان احمدزی هم آن جا باشند. با ضمیر ناآگاه به حرکت ادامه دادم و از ساحه ی جاده ی مقابل لیسی امانی چشم پسرم محمدشیون که آن زمان خرد سال بود به ازدحامی افتاد و یک باره صدا کرد ( پدر اوجه چی گپ اس با دست خود چهارراه آریانا را به من نشان داد، دیدم دو تا نفر اعدام شده از غرفه ی نظارت ترافیک «محلی که شادروان دکتر نجیب بیانیه ی ماندگار مقاومت و دفاع خود را از آن جا اعلام کرده بود» آویزان اند، هر سه طفل ما ( ریحانه، محمدشیون و محمدشبان ) ترسیده و سر و صدا بلند کردند. من موتر را در گوشه یی راست و جانب شرق جاده ایستاده کردم، هر چند همسرم و اولاد ها مانع شدند گفتم باید ببینم کی ها را اعدام کردند؟ حدود کم تر از دوصد متر فاصله داشتم، فکر کردم که آقای توخی و رفیق نجیب هستند، بعد گفتم رفیق نجیب آن قدر لاغر و ضعیف و نحیف نیستند، کم کم مردم هم آمده بودند و من هم رسیدم، منی بدبخت شاید اولین حزبی بودم که اعدام اسف بار رهبر دیروز حزب و رئیس جمهور با اقتدار کشور و انجام عمل غیر انسانی آمریکا و انگلیس را با آن ها در چنان فضاحت دیدم. چماق به دستان طالب کسی را نزدیک نه می گذاشتند و از آن که مردم در بی خبری بودند و صبح هم وقت بود و ما هم تصادفی با آن حالت وحشت بار رو به رو شدیم، فقط تعداد انگشت شماری مردم عادی حضور داشتند و از ده پانزده نفر بیش تر نه بودند، اما می دیدم که مردم از چهار سوی چهار راه پیاده و جمعی اندکی هم با موتر ها می آیند و لحظه به لحظه بر تعداد مردم افزوده می شد. یک نو جوان حدود بیست ساله با لنگی لوکس و پاک و سراپا منظم تر از دگر طالبان با دو نوع کمره ی فلم برداری و عکاسی می کند، من با آن که کمره هم نه داشتم از یک طالبی که مردم را از نزدیک شدن زیاد مانع
می شد و خودش دقیق زیر پاهای دکتر صاحب مرحوم بود پرسیدم که اجازه ی عکس گرفتن است؟
با خشونت زیاد گفت نه برو او طلبه ی خود ما است که فلم برداری می کند و عکس می گیرد. ( من ترجمه ی گفتار مکالمه ی پشتو با آن طالب را به شما روایت کردم...)، هدف من تشخیص دقیق چهره های شهدا و نوعی آویختن شان به دار بود تا طالب جواب را گفت من همه چیز را دیدم، انسان وقتی وحشی می شود انگار رباتی است برای اجرای هر نوعی از وحشت و بربریت علیه انسان دیگر که هیچ ملاحظه یی را رعایت نه می کند. حدس من غلط بود آن شخص رفیق توخی نه بل رفیق نجیب بودند.
دکتر نجیبی که کوهی از گوشت و استخوان و اندام و زیبایی داشتند را اگر در ترازوی وزن می انداختید با اطمینان می گویم بیش از بیست کیلو نه بودند و حالا محاسبه کنید، بین حداقل سه تا چهار ساعت زنده گی و شهادت دکتر چی محشری از طرح شکنجه گران آمپریالیسم و انگلیس به کار گرفته شده بود تا آن کوه را آب کند؟، احمدزی مدیر با تمکینی که هرگز کسی احساس نه کرد ایشان برادر رئیس جمهور بودند، من فقط یک بار آن هم به کدام مناسبت خاص در مقابل استودیو های تلویزیون با ایشان دیدم که حدود پنج تا ده دقیقه بیش تر نه بود، اما برای من درسی برابر ده سال تحصیل ارزش یافت. هر آدم مسلکی نظامی و حتا غیر مسلکی و غیر مسلکی وقتی با آن کالبد های خسته ی بی روح رو به رو می شد، بی درنگ می دانست که پیشا مرگ به آن دو سپیدار های قامت شکسته چی گذشته است. دکتر با پیراهن و تنبان و واسکت و عالمی از ثبوت لت خورده گی و خون از فرق سر تا شست پا، چهره ی خسته و سر افتاده به شانه ی راست و ستبر دیروز، اندام تازه نحیف شده و خدا می داند از داخل چند جا شکسته و خرد شده، چهره ی پر آژنگی که اگر بلد نه بودی، نه می شناختی او کسی جزء دکتر نجیب نیست. ایشان را اول شهید ساخته بودند و یقین کامل است که متخصص های کشتار آی. اس. آی و سی، آی، ای و انتلجنت سرویس انگلیس حتا ساواک ایران در آن دخالت داشته اند، اگر مستقیم اشتراک مساعی نه کردند اما طراحان اصلی بودند. توهین آشکارا و خلاف عرف شریعتی که می گفتند، بانی آن هستند. ریسمانی هم نه بود و نوعی کمربند گونه های پلاستیکی مقاوم را بین شانه ها و دست های دوانده و. بعد هم ایشان را نه از گردن که از بدن آویخته بودند، نوت های پول های کاغذی را در گوش ها و سوراخ های بینی های هر دو شهید داخل کرده بودندکه نه میدانم کلدار پاکستان بود یا پول افغانستانی. یک طالب جاهل دیگر مؤظف بود اگر پول ها بیافتند آن ها دوباره جا به جا کنند. معلوم بود که احمدزی را کم تر از دکتر شکنجه کرده و بعد از شهادت حلق آویز کرده بودند، پتلون کاوبای، جمپر چرمی زرد و کفش های کرمچ در پاهای شان.
برای چند دقیقه ایستادم و با وجود به صدا در آوردن بوق موتر توسط طفل ها فکر های گذشته مرا با خود بردند که دکتر عجب دورانی داشتند. به خاطرم آمد، پسا کودتای تنی در بازدید با موسفیدان و بزرگان اقوام آیه ی مبارکه ی وتعزو من تشا و تذلو من تشا بیدک الخیر را در تقبیح جنایات تڼی قرائت کردند. گفت و گوی کوتاهی با جسد شهید شده ی شان کرده و عرض کردم: « صایب چی کدین که خوده به ای حال رساندین... مه چند دقه پیش فکر کدم ده دفتر ملل متحد هستین ..کجاستن او مردمایی که به خاطر تشویقای شان به این حال رسیدین و خبر نه دارین که برادر شاخ شمشاد تان هم پیش روی تان و پایان تر از شما با تن بی روح چرخک می خورن... دکتر شهید جوابی نه دادند...). ناگزیر به ترک ساحه شدم و پس از آن در تمام دوران طالبان به چهار راه آریانا نه رفتم، غیر از یک بار که به دعوت عمومی محترم حاجی شعیب پسر مرحوم حاجی عبدالرحمان (مشهور به تایر ) پس از تهداب گذاری مسجد جامع عبدالرحمان برای صرف طعام چاشت رفتیم. چنان بود روز اول طالبانی در کابل ما....
اما پرسش های لاینحلی هنوز مطرح اند که آقایان جبسر و توخی چی گونه از آن
گذرگاه مرگ رهیدند...؟
بخش های ۵۰و ۵۱
برای خاطر جمعی بهانه جویان عرض می کنم که افتخار نوشتن اولین تحلیل جامع ساختار طالبان را در اولین شماره ی جدید جریده ی مجاهد پسا طالبان داشتم، من هرگز سیاست زمین سوخته ی طالبان را فراموش نه می کنم و طالب مانند هر هم وطن دیگر خود قابل بخشش نه می دانم.
به دلیل خوردن ۱۷ نوع گوشت ارگی ها این مقایسه ی رفتاری را نوشتم، هر چند باید بسیار دیرتر می نوشتم.
تفاوت عدالت عمری غنی و عدالت طالبانی:
حاصل کار همیشه ی چای سبز و نان خشک و شیرینی های وطنی و گاهی هم شکر در عصر تحجر طالبانی= امنیت سراسری، وفور کار و کاسبی، نه بود فحشا و فساد، احساس آرامش مردم در راه ها و شاه راه ها و منازل شان بدون وقفه، باز پرس جدی از هرگونه معروضه و مشغله و مصروفیت، نه بود تبعیض سیستماتیک حد اقل در دعاوی حقوقی و حقوق مأموریتی، سپردن حق به حق دار و مجازات شدید طالبان و زورمندانی که اگر ناحق سر بلند می کردند ( البته مظالم جان کاه طالبان در گاه نامه ی سیاه آنان هم چنان ثبت است )، پاسخ دهی مقامات بلند پایه ی طالبان حتا به یک جلب اداره ی حقوق.
حاصل کار هفده نوع گوشت امروز عصر مدرنیته ی حکومت داری = فساد بی مانند تار یخ، بی امنیتی، چپاول، غارت گری، فحشا، بیکاری و فقر، تفرقه، وحشت و بی دادگری و انحصار قدرت در جغرافیای سه کیلومتر در سه کیلومتر ارگ و صد ها جنایت دیگر که قاچاق رسمی اسعار و گنجینه ها هم شامل آن ها شده اند، نه بود مجازات و وفور مکافات، نه بود جواب دهی زورمندان دولتی و کارمندان عالی رتبه ووو... به کسی.
تاریخ دادرس بی زبان اما گویای بی پروا و بی لحاظ است
من و آقایان:
ملانورالدین ترابی، مولوی عبدالوکیل متوکل وزیر امور خارجه و معصتم آغا دست یار قدرت مند ملامحمد عمر ( بعد ها وزیر مالیه ی طالبان )، ملاعبدالمجید آخند شهردار کابل و مولوی عبدالرحمان و آغا صاحب ( می گفتند او از جیب بالای ملاعمر است و باری خودشان هم آن را تأیید کردند )، رؤسای عمومی افسوترحیرانی و بی سرنوشتی من:
--
هر کسی به برداشت خودش و هر دوستی بر دل سوزی خودش محبت کرده و به من توصیه های گونه گونی داشتند و برآیند همه مشورت ها توصیه ی فرار من از کابل بود تا دست خوش ظلم طالبانی نه شوم. پدر و مادر بیش تر از همه نگران من و سرنوشت من بودند، همسرم هم نارامی داشتند تا منجلاب بی پرسان طالب گیر نیافتم. من با خودم در افتادم تا بدانم چی میکنم. محاسبه ی من ضرر فرار را بیش تر از مفاد آن داد. کرایه ی ماهوار ۱۶۷ پایه کانتینر افسوتر، موجودیت تضمین حویلی قباله یی منزل داماد کاکایم در افسوتر، پرداخت کرایه ی ماهوار ته جایی مارکیت به شهر داری، خسارت های احتمالی ناشی از سرقت و نا پدید شدن کانتینر های گرایی شرکت های افسوتر و خانه سازی که قیمت آن ها بسیار زیاد بودند و ده ها مورد دیگر سبب شدند تا توکل به خدا کرده و تن به تقدیر بسپارم تا هر چی آید و فردا فرزندان من در مصیبتی گیر نمانند و ماندنی کابل شدم. چون طوفان حوادث خطرناک بود چند روزی در غیب کردن خود گذراندم تا خروش طوفان سرکش کم شود و فضای نفس کشیدن من میسر شود، در آن فاصله به کار های کشفی پرداختم تا از چهار سویی محل کار من و هم چنان از جر و بحث ها در مورد قرارداد های ما با شرکت افسوتر و شهرداری کابل و تصدی خانه سازی و هم چنان گزارش خوش خدمت بی وجدان هایی که در هر نظام عبا و قبای همان تازه از راه رسیده ها را بر تن می کنند را به من برسانند، به آن منظور قرارگاهی اختیار کردم دور از محلات کار خود و در رستورانتی که مربوط آقای حاجی محمدنیاز پنجشیری و آشنای نه چندان زیاد من بود، اما نه می دانستم گرداننده گان جدید آن چی کسانی بودند. معلومات های روزانه نشان می دادند که تحرکاتی علیه من از داخل شهرداری و ریاست افسوتر وجود دارند، این تحرکات با تشویق و ترغیب دکان داران برای نوشتن شکایت نامه یی علیه من از جانب محترمان نیک محمد شریعتی رئیس عمومی تفتیش و آقای خواجه محمد معین خدمات شهری شهرداری در حالی سازمان دهی می شد که من با یکی از آن دو شناخت حضوری نه داشتم به خصوص آقای خواجه محمد خان تازه وارد بودند. باور من آن بود که در چهار روزی گذاره با مردم موردی و کوتاهی یی نه داشته ایم تا به سبب آن خجل و مستوجب عکس العمل های انفعالی و انتقام جویی باشیم، معلومات یک هفته نشان داد اگر دست به کار نه شوم وضع از مدیریت خارج شده و سبب بروز مشکلات می شود. شریک محترمی داشتم به نام حاجی حبیب الرحیم از ولایت کنرها، وقتی جنجال های کاری من را می دیدند دعا می کردند تا همه چیز به خیر بگذرد، روزی و پیشا حاکمیت طالبان برای رساندن یکی از شرکایی ما طرف خیرخانه روان بودیم و حاجی صاحب هم با ما بودند، گفتند: ( ... رئیس صاحب مه که خودته
می بینیم پیسی ته میتی و برت جنجال می خری... کاره کم کو... دا څه حال ده ... هیځ آرامتیا نه لرې... رئیس اصطلاح معروف پیش کاران در بازار است و مسئولیت و خسارت شان بیش تر از منفعت شان است اگر مسئولانه ) ایشان در مقابل ولایت کابل جانب جنوب، سکونت داشتند و من فکر می کردم در عقب نشینی دولت کدام طرفی رفته باشند، رفیق وحید را به عنوان نگهبان مارکیت توظیف کرده بودم «رفیق وحید جوان آگاه و خردمندی که می توانست همه چیز را در آن واحد مدیریت کند، از همکاران سابقه ی من و برادر کوچک تر رفیق افضل و شادروان رفیق اکبر بودند، رفیق اکبر از ریاست شش ابتدا به هرات و سپس به غور توظیف شدند که متأسفانه آن جا به شهادت رسیدند.» نورالحق عمری مشهور به نذیر پسر کاکای وحید و افضل، و محترم فدامحمد هم با من یک جا کمک می کردند. « نذیر حالا معاون اتحادیه ی پیشه وران برای من کم تر از برادران ام نیست که هنوز نوجوانی بیش نه بود به واسطه ی شادروان حاجی محمد حسن پدر شان به من معرفی شدند، تاجر زاده ی کاکه و جوان احساساتی، پرخاش گر، اما پاک دلی که بعد ها در موردش می خوانید...»، هم آهنگی ها را چنان کردیم تا از هر حرکتی و هر اقدامی خبر شده و در مورد آن تصمیم بگیریم. یکی از روز ها در حال چای خوردن بودیم دیدم وحید از دروازه ی رستوران داخل شد و با عجله گفت « یک آدم آمده که مه اوقه نه دیدیمش نام خوده حبیب الرحیم گفت و.... خودته پرسان می کد...کتیش وعده کدم یک سات باد میایه...گفتم رفیق و شریک ما اس بیاریش...»، یکی دو ساعت بعد بود، دروازه ی رستوران باز شد، وحید و حاجی حبیب الرحیم داخل شدند، احوال پرسی محکمی داشتیم وقت نان بود، نذیر و فدا نان را فرمایش دادند، مصارف را هم نذیر می کرد، چون ما هنوز عایدی نه داشتیم و دور دور مستی می کردیم تا در دامی نیافتیم. وقت زیادی گذشت و حاجی از فهوای صحبت های من دانست که کار هایی باید شود، گفت «... خوجه صایبه ما میشناسیم...گفتم کاره را خلاص کدی... فقط همرای مه برو که ده اول مره ناقی بندی نه کنه دگه باز تو خلاص هستی... »، قرار گذاشتیم که فردا نزد خواجه صاحب معین شهرداری می رویم.
نیک محمد خان شریعتی دشمن ناشناس اما مرد:
لازم بود قبل از آن به هر نوعی شده با آقای نیک محمد شریعتی ببینم، آقای شریعتی از همان گروهی بودند که به نرخ روز لباس می پوشیدند، در غیر آن چی گونه می شد آدمی که در حکومت گذشته کار کرده، یک شبه نور چشمی طالب شود؟ هر چند بعد ها بسیار دوست نزدیک من شدند و محبت های زیادی کردند. کسی که مؤظف بود تا اخبار شهر داری را به من بیاورد را وظیفه دادم تا تثبیت کند که دکان داران ما و یا کسانی که ممکن است و یا احتمال دارد علیه ما کدام عملی انجام دهند کدام ساعات در شهرداری نه می باشند. پیش کار دعوی دکانداران یک صاحب منصب سابقه ی پلیس مشهور به معاون صاحب بودند و گزارش شان را هر روزه خبر می شدیم، چون نفر دست راست معاون صاحب و وکیل پیش رو دکان داران یکی از نفوذی های ما بود. “ ...برای دست یابی بر مؤفقیت ها و غلبه بر دسایس لازم است هر گوشه یی از مبارزه را مدنظر گیریم، در غیر آن شاید در اثر توطئه یی که از آن آگاه نیستیم و به جرمی که نه کرده ایم غرق گردابی خواهیم شد که نجات نه داریم...” مطمئن شدم که آقای شریعتی در سکرتریت شهرداری تنها هستند و هیچ مزاحمتی وجود نه دارد، فاصله ی رستوران تا شهرداری چندان زیاد نیست و آن زمان ازدحامی هم نه بود، علی الرغم پافشاری نذیر و فدا محمد که نه روم و هدف رفتن چیست؟ گفتم خودم می فهمم، با تکسی همراه فدامحمد طرف شهرداری حرکت کردیم و نذیر را نه گذاشتم با ما برود و به دکان خود رفت.
فدامحمد خان را گفتم بیرون شهرداری ایستاد باشد، اگر کدام مشکلی به من پیش آید، دگران را خبر کنند تا خانواده آگاه باشند.
وارد سکرتریت شهرداری شدم که آقای شریعتی ایستاده اند و کاغذ هایی به دست شان همراه کسی صحبت دارند، جناب شان من را به چهره نه می شناختند و من هم فقط به اساس مرتبت وظیفه وی شان از دور می شناختم شان. دعا دعا داشتم تا کسی وارد نه شود و من را نه شناسد، طالبان که جدید بودند من را نه می شناختند، سخنان شریعتی صاحب زودتر از پنج دقیقه ختم شد و آن نفر هم برآمد، شریعتی صاحب اول به پشتو و بعد که دانستند به فارسی گفتند « امر کو ... گفتم ... مه یکی از دکانداری مارکیت هستم... سخن من هنوز در آغاز بودند که جناب شریعتی صاحب مثل بلبل گزارش چند روز کار شان را به من گفتند، نه برای آن که من کاره یی بودم بل برای آن که دکان دار هستم و علیه رئیس عثمان شکایت کرده ام، در ادامه فرمودند: (... مه راه ره به اندیوالایت نشان دادیم و چند امر قاطع هم نوشته کدیم که نایه ( ناحیه ) گزارش بته و شما کوشش کنین همو رئیس عثمانه پیدا کنین... گرفتاریش سر مه... دگه شما بی غم هستین...پرسیدم شما رئیس عثمانه می شناسین گفتند نه... اما میگن پنجشیری بوده ده همی جا ها اس پت شده، پرسیدم صایب حالی مارکیته چی وخت از پیشش می گیرین... جواب دادند که ای موضوع حقوقی اس و ما زود چیزی کده نه میتانیم تا ماکمه ( محکمه ) فیصله نکنه ...راستش هم دست و پاهایم می لرزیدند و هم قلبم تکان داشت، کار ساده یی نه بود زیر کیبل طالب لت خوردن و خرد شدن و من که هرگز تحمل نه داشتم... گفتم تشکر صایب ده رنگ مه شیشتین میشه که صبا چاشت میمان مه شوین...؟ گفتند تو تابالی کجا بودی چرا دکاندارا تره وکیل نه گرفتن و.... گفتم معاون صاحب کلان ماس...گفتن ولا مه روز مصروف هستم اگه حالی کدام جای نان میتی ما میریم... گفتم هزار دفه... خی مه ده هتل پیش روی شاروالی ماطل تان می باشم... قبول نه کدن گفتند دکان حاجی بابۍ میریم... حاجی بابۍ در وسط سمت راست جاده ی عمومی قوای مرکز _ دهن باغ شهر آراء موقعیت داشت...من که هراس ام زیاد شده بود تا کسی نیاید و نه شناسدم با عجله گفتم ... خی مه پیش میرم و هموجه ماطل تان استم رئیس صایب تنا بیایین که چند گپ خصوصی داریم... قبول کدن... و به ماهیچه خوردن مهمان من شدند...) به سرعت خودم را از دفتر شهردار دور کرده و بیرون شهرداری رفتم که فدا منتظر است و بسیار نارام. پرسید (... چی شدی کشتی ماره... گفتم کار شد... پرسید کجا بریم.... گفتم قوای مرکز ... ) تکسی را ایستاد کرد و رفتیم و خدا را شکر کردم که کسی متوجه نه شد و من را نه دید، نیم ساعتی منتظر ماندیم و هی فکر می کردم، عجیب دنیایی و عجیب مردمای خامی... فقط با چند دقیقه دیدن یک نفر که حتا نام او را نه می دانند بالای او باور می کنن تا هر چی جل و پوستک دارن پیش تازه وارد بیاندازند و بی هیچ هراسی مهمان او شوند. جناب شریعتی صاحب از تکسی پایین شدند و روز هم به خاتمه می رفت. فدامحمد ماهیچه ها را فرمایش داد. ( ... آن زمان تنها حاجی بابۍ ماهیچه می پختند و واقعن ماهیچه و با لذت بود... نه مانند حالا ها که استخوان گوشت دار می آورند و نام آن را ماهیچه می گذارند...)، تا رسیدن نان من همه معلومات ها را در مورد خودم از شریعتی صاحب گرفتم، بعدها متوجه شدم که دیدار آن شب بسیار مؤثر بود از آن که من فردا چاشت آن گفته بودم، چون قرار بود فردای آن روز در شهرداری برویم. پرسیدم، شما هم مثل ما سر رئیس عثمان قار هستین...؟ جواب شان خلاف گفتار اول شان نه بود، دلیل را پرسیدم... جوابی گفتند که به عنوان رازی در زنده گی هر دوی ما خواهد بود. دیدم فضا کمی مساعد است و دکان نذیر هم در همان ساحه بود، فدامحمد را که دورتر از ما نشسته بود گفتم برود و موتر نذیر را بیاورد تا. رئیس صاحب را به خانهی شان برسانیم، شریعتی صاحب گفتند خانه شان طرف قرغه است. نان خوردن و گپ زدن خلاص شد، واقعا تلاش کردند تا پول نان را بپردازند ما نه گذاشتیم، وقتی می خواستیم داخل موتر نذیر شویم، شریعتی صاحب پرسیدند: «...او بیدر همی نام تو چیس مام لور و پور سرت باور کدیم آمدیم... ده کدام جنجال کتیت نمانیم... من گفتم... رئیس غریب مردم هستیم و دکاندار بیچاره... غلطی و نامردی نه داریم..، اقدر لطفی که خودت کدی ره فراموش نه می کنیم... تکرار کدن تا نامته نگویی ده موتر تان بالا نه میشم... گفتم نام خوده به یک شرط میگم... قول بتین که هرکس باشم طرف داری حقه می کنین و به مه هم جنجال جور نه می کنین... گفتند درست اس... گفتم شما اسناد عثمانه خاندین آیا او برنده اس یا ما...؟ گفتند برویت اسناد سر سری خو او برنده اس اما باید ماطل گزارش نایه باشیم باز مالوم میشه... و قول میتم که هر چی حق باشه همو ره می کنم... مچم چی رقم شد که مه دعوت تره قبول کدم و آمدم...حالی که خود رئیس عتمانام باشی کتیت کار نه دارم و طرف داری حقه می کنم و سابق هم می کدم و ده دفترام گفتمت که قانونی کار می کنم... )، من دست در دست داده خودم را معرفی کردم، صحنه ی جالبی بود، ایشان مانند من نفس تنگی شدید داشتند، اسپری خود را استفاده کرده و گفتند : ( ... اگه تو راستی عثمان باشی کت همی چالت و دل کدنت بیدر قرآنی مه هستی... اما از قانون تیر نه میشم... ) رنگ شان هم سرخ گشته بود... در نهایت باور کردند که عثمان من هستم. ایشان را به منزل شان در قرغه رساندیم، وقتی خانه و کاشانه و وسعت و پهنای باغ سبز و حاصل خیز و محل رهایش شان را دیدم واقعا متحیر کننده بود، خداوند حلال شان کند. در ابتدا فکر هایی کردم که به مرور زمان غلط از آب در آمدند البته آن باغ و آن شأن و فری می گویم که نشان می دادند قدیمیتر از عمر آقای شریعتی بود، بعد ها که بسیار دوستان خوب شدیم و من را به منزل شان به قروتی خوردن وطنی دعوت کردند، دانستم که تنها پسر پدر مرحوم شان اند و چند تا دخترک هم دارند و بسیار خوش اند. دلیل تخلص کردن شریعتی را از ایشان پرسیدم، جواب شان نشان داد که اهل مطالعه و بصیرت سیاسی هم هستند و از دیدگاه های شریعتی پیروی می کنند. از فردای آن شب به قول شان ایستادند و تا یک پولی هم از من تقاضا نه کرده و کارشکنی نه کردند، اما اسناد را مانند نداف ماهری تکاندند.
فردای آن شب و طبق وعده با محترم حاجی حبیب الرحیم راهی شهرداری شدیم، وحید قبلا دانسته بود که دکان داران آن روز به شهرداری نه می روند. با محترم خواجه محمد خان معرفی شدیم و از طرز استقبالی که حاجی صاحب حبیب الرحیم را کردند دانستم که احترام زیادی به او قایل اند، وقتی حاجی حبیب الرحیم من را معرفی می کردند آقای معین گفتند چانس همراهی با حاجی صاحب را داشتم، از من خواستند تا اسناد ها را مکمل آماده کنم که شریعتی صاحب بررسی می کنند. در جریان حضور ما به دفتر معین خدمات شهری، هر کارمند و انجنیر یا کارگر و مأمور و رئیس می آمدند محبت زیاد کرده با من از ته یی قلب احوال پرسی کرده و یک تذکری به آقای معین می دادند، که من هیچ گاه شایسته ی آن ها نه بودم.
این شد داستان یک دشمن دانای من که خواندید.
آقای ستار سرهال دوست فریب کار و نامرد من:
آقای نجیب الله مخالف بدبین و اما مرد من :
وقتی فکر من از جانب شهرداری جمع و توطئه به لطف خدا دفع شد، متوجه دفع خطر از سوی شرکت افسوتر شدم. من از آغاز عادی شدن وضع می خواستم به دیدار تعارفی با رئیس جدید افسوتر بروم، برای کسب مشورت چند بار آقای ستار سرهال یکی از مدیران عمومی شرکت را
می دیدم، ایشان منزلی در کارته ی آریانا داشتند و من هر از گاهی آن جا به دیدن شان و مشوره گرفتن می رفتم، مدام می گفتند «... نی نی بیدر نیایی و نه روی که رئیس یک طالب بدخوی اس و ده تول بکس کدام موتر می پرتیت و یا ده پشت کدام موتر کش می کنیت... او فکر می کنه که تو نفر احمدشاه مسعود هستی... من هم باور می کردم و از او تقاضا داشتم تا با مساعد شدن وضع من را خبر دهد، بعد ها خبر شدم که آقای ستار سرهال بازی یک منافق را با من انجام می دهد، حدود نزدیک به دو ماه تیر شد، و آقای ستار هنوز هم مانع رفتن من می شدند و در این مدت متواتر می گفتند نجیب الله مدیر تفتیش تره ده گیر داده که عثمان ده قصی تان نیس و منتظر اس که مسعود پس بیایه...» در اوایل قوس ۱۳۷۵ تصمیم گرفتم هر شکلی شده افسوتر می روم تا سرنوشت کانتینر ها معلوم شود، فدا محمد را گرفته صبح وقت طرف منزل آقای سرهال رفتیم. ایشان عین گپ های گذشته را تکرار کرده و کوشیدند مانع رفتن من شوند، اما من تصمیم خود را گرفته بودم، آقای سرهال دید که عزم ما جزم است با موتر ما در شهر دفتر مرکزی افسوتر حرکت کرد. موتر را در گوشه یی مقابل تعمیر افسوتر در کوچه ی گل فروشی ایستاد کرده، هر سه ما راهی دفتر شدیم. آقای سرهال من و فدا را گفتند تا در دهلیز ورودی منتظر بمانیم که خودشان وضعیت را کنترل کنند، من با استفاده از فرصت عاجل خودم را به دفتر محترم نجیب الله خان رسانده و بدون تک تک و بدون سلام علیکی برای شان الفاظ رکیک زده و گفتم « ... فکر کدی که طالبا اوغان استن هر چی دلت شد سر ما کنی و...ایشان گفتند که از چیزی خبر نه دارند و هر کس هر چی گفته غلط و دروغ گفته...»، از دفتر شان خارج شده و دوباره به دهلیز ورودی پایان شدم.
هنوز چند دقیقه نه گذشته بود که دو تن طالب مسلح آمدند و نام من را پرسیدند و من و فدا را تحت الحفظ به دفتر رئیس بردند. برخلاف شهر داری، در افسوتر همه ی مسئولان و معاونان محترم ادارات در چهار سوی میز کلان جلسات نشسته اند و کسانی هم در چوکی های جداگانه. من و فدامحمد را هم اجازه ی داخل شدن دادند. اولین باری است که من با یک طالب واقعی رو به رو شدم، (..،خواجه محمد خان اصلا به طالب نه می ماندند و احتمال داشت به کدام واسطه آمده بودند...)، جوان رشید، قد بلند و لباس آراسته و آدمی که معلوم بود سرش به تنش می ارزید و من را به او معرفی کردند، آقا که همچو شاهنشاهی جلوس فرموده بودند، به مجرد شنیدن نام من و دیدن عبا و قبای ژولیده یی من و جثه ی بی جان من، مانند شیر درنده خو و تشنه کام خون دیده ی های کشنده به دیده های من دوختند و بی مهابا هر چی از دهان شان برآمد بدون لحاظ سوی من پرتاب کرده گفتند:
«...ته د هغه... مسعود نماینده یی و په تمه یې چی هغه بیرته راشي او قدرت واخلي... خو ولا که یې په سترگو ووینې...زما تبریکی ته هم رانغلې...وې یی نیسۍ کانتینر کې واچوی...»، در دل خودم گفتم مسعود کجا و من فقط دو یا سه بار دیدم شان و حالا هم در غم ماندیم... »، رئیس جدید طالبانی افسوتر خبر نه داشت که دو بار نیرو های امنیت ملی در زمان اقتدار فرمانده مسعود، به اتهام دروغ دزدیدن کمره و انتقال آن به دوستم (مارشال فعلی) تا سرحد زندانی کردن من هم اقدام کردند... که بعدها می خوانید.
من با شادروان مسعود شناخت دقیقی نه داشتم، ولی به چشم ها دیده و به گوش ها شنیده بودم
که حتا دشمنان در حال جنگ با خود را با پسوند احترام صاحب یاد می کردند و حالا این جا توهین می شوند. رفیق احمدعلی دیدار، محمد ذوقی پنجشیری، خود ستار سرهال، مرحوم میرآقا خان امر مالی، نجیب الله خان و تعداد زیادی از رهبری افسوتر حاضران و شاهدان مجلس بودند.
دیدم که وضع آن جا خراب است، اگر در دفاع نه برآیم مشکل بعدی زیاد تر می شود.
دست خودم را در حالی بلند کردم که مانند متهم در پایان میز ایستاده بودم، لطف خدا که پشتو می فهمیدم، وقتی دست من را دیدند با قهر و غضب پرسیدند «... خبرې کولم غواړې...؟ ووایه څه وایې...»، من به پشتو تمام جریان را گفتم. یک بار و با تعجب پرسیدند «... اوس ته پخپله راغلې يې...؟ »، من جواب دادم بلی و آقای سرهال ما را در پایان منتظر ماندند. گرز خشم شان از من گسست و بر سر آقای سرهال فرود آمد، چنان اش به تیغ تهدید و تنبه و توهین برید که هر کسی غیر از آقای ستار سرهال می بود، اگر از آن مجلس رها شده بود، هرگز روی بر نه می تافت. خشم سلطان از من فروکشید، اما معاف نه شدم و نه فرستادن به زندان را مشروط به تضمین کردن من توسط یکی از اعضای مجلس ساخت، سنگ ها و کوه ها و دره ها صدا داشتند و از آن مجلس صدایی نه برآمد، من بیش تر از همه متوجه آقای محمد ذوقی بودم تا تضمین من را بکند که هم از پنجشیر بودند و هم شرکای پنجشیری من را می شناختند و بدتر از همه فرمانده بزرگ و نستوه شان در آن جا توهین شده بود، محاسبه یی من غلط بود که به ناگاه آقای نجیب الله مدیر عمومی تفتیش صدا بلند کرده و گفتند، « ... زه یې ضمانت کوم...»، کسی که من چند دقیقه پیش به اساس اطلاعات غلط آقای ستار سرهال ایشان را زشت زیاد گفته بودم، بسیار پیش خود خجل شدم، ولی از این که در توضیحات ام عامل هر سه موضوع آقای سرهال را گفته بودم کمی راحت شدم. رئیس را که عصبیت شان کاسته شده بود مخاطب قرار دادم، تا چیزی بگویم گفت در چوکی بنشینم، من و فدا محمد یک جا بالای کوچی نشستیم و رئیس خودش به پشتو گفتند: «... دا سرهال ... هره ورځ راته او ویلې څه عثمان تاسو تاویل (تحویل) نه نیسي او ..ځه پسې مه گرځه...). من باید معروضه یی می نوشتم برای ختم یا ادامه ی قرارداد و خواهان وقت برای تصفیه ی حسابات می شدم. عریضه تکمیل شد و برای تحریر احکام مقابل دید رئیس گذاشتم، وقتی ایشان به نوشتن حکم. شروع کردند، دیدم یارو چنان میرزای خوش نویسی اند که شاید کم تر کسی به خصوص در دفاتر و آن هم میان طالبان چنان ویژهگی داشته باشند، ( ما و شما که خط متفکر دوم جهان هم خواندیم )، فاز اول کار ما از افسوتر هم خلاص شد و به لطف خدا آزاد شدیم، حالا مانعی نه بود که دیگر مارکیت نه روم.
در جریان خدا حافظی رئیس گفتند که آن روز باید یک چند روپیه تحویل کنم، چون خزانه ی شان پول نه دارد و به آن منظور محترم نجیب الله خان را با ما توظیف کردند که پول بیاوریم و ادامه دادند که «... زه پښتون یم کله چې تا د زنانه طلا د خرڅولو خبره وکړ خداي منې څه په ما باندې قیامت تیر شو... زه دي توهین هم نه کوم... هر کار دې هر چیرې چی وه خامخا ماته به راځي... » بعد از خدا حافظی نجیب خان را مخاطب قرار داده و معذرت زیاد خواستم، گفتند تو ملامت نه بودی و هر قدر دنبال آقای سرهال گشتم، غیب شان زده بود، با نجیب الله خان در مارکیت وعده گذاشته و از افسوتر برآمدیم، طرف دکان نذیر رفتیم تا او به تشویش نه باشد، چند دقیقه نه گذشته بود که سر و کله ی وحید پیدا شد، مرا دید گفت خوب شد اینجه هستی گفتم چرا...؟ گفت. دکاندارا وارخطاستن شاروالی رفتن هر دفتر که رفتن کشیدی شان و کدام طالب کل شانه از شاروالی بیرون کده که دگه نیایین... بسیار عصبانی هستن... فهمیدم که انشاءالله کار ها رو به راه می شوند، به رفیق وحید گفتم برو به خیر مه میایم...
ادامه دارد....
------------------------------------------------------------------------
بخش ۴۷
رفتن پس از چند ماه به خانه:
من هم مانند هر انسان دیگر نیازمند محبت خانه واده بودم و هستم، پس از رسیدن
به کلبه ی محقر مان قرآن کریم را به عنوان هدیه خدمت مادرم تقدیم کرده و جریان
پیدا شدن آن را توضیح دادم.
پس از دیدار برادر ها و شستن دست و پا و پوشیدن پیراهن و تنبان کوشش کردم
استراحت کنم، ما که مشکلات فراوان پولی و مالی داشتیم و منزل دوم را با جنجال
فقط به نام خانه ساخته بودیم، منزل اول را کرایه نشین داشتیم، ایشان یکی از
صاحبان اخلاق و انسانیت نکویی و خانه واده ی محترمی بوده و مرد محترم خانه ی
شان به عنوان پلیس وزارت داخله کار می کردند. جویای احوال صحت آن ها شدم، مادرم
گفتند الحمدالله خوب هستن و در ضمن شکوه داشتند که چرا در آن همه مدت فقط یک
نامه نوشته بودم؟ مشکلات را توضیح دادم و مادرم گفتند (... یک خط رایی کدی
اورام کت پایت نوشته کده بودی... مه خو بی سواد هستم، در ادامه ی آن همسایه ی
ما را دعا کرده قصه کردن که بی چاره هر قدر کوشش کد خط ته خانده نه تانست آخر
گفت مادر جان مخصد خوب اس...)، خندیده و وعده ی اصلاح را دادم. « متأسفانه آن
مشکل تا حال ادامه دارد و در اداره ی محترم گوینده گان رادیو تلویزیون ملی
مشکلاتی بود ولی زودتر مرتفع شد و همه عادت کردند اما من هی معذرت خواهی می
کردم. از مهربانو های محترمه نبیله جان همایون و فوزیه جان میترا که بیش ترین
متن ها را افتخار خواندن می دادند راحت بودند و محترمه ذکیه جان کهزاد متن را
به حافظه می سپردند، باری یک مرثیه گونه ی شامل حدود پانزده ورق زنده گی نامه ی
شهید رفیق جلال رزمنده را با کرتی دامن سیاه و چادر سفید در استدیوی پرودکشن
همه از یاد خواندند و یا فوزیه جان میترا زنده گی نامه حجیم آقای محترم دوستم و
محترم جنرال بابه جان را بسیار با محتوا می خواندند، نبیله همایون بیش تر، مینه
بکتاش، صدیقه ی ظفر، نیره همایون راهی و شمار زیادی از نطاقان ورزیده ی کشور
ما افتخار می بخشیدند تا سیاه کاری های نوشتاری حقیر را زیور خوانش بدهند. از
گوینده گان محترم مرد، عبدالله فهیم، عبدالوهاب شادان و شادروان حامد نوری با
آن که کم تر اما عالی تر خوانده اند. کما این که اداره ی محترم نطاقان رادیو
تلویزیون ملی تا اولین هفته های پسا سقوط حکومت شادروان دکتر نجیب گوینده گان
زبر دست پشتو و فارسی حتا در مقام استادی داشت و پسا شکست طالبان روح در بدن
اتاق نطاقان دمید و جان گرفت و حالا را نه می دانم... اما روایات جالبی از کار
با همکاران پر افتخار خود در رادیو تلویزیون ملی دارم که بعد ها می خوانید...
).
فردای آن روز تصمیم حرکت به طرف کمیته مرکزی حزب را گرفتم، هوا سردی خود را
داشت واژه مادر دعا خواستم، ایشان با آن همه زحماتی که به من کشیده بودند خسته
نه شده و مانندهر مادر عزیز دیگری دعا کرده و گفتند: (... بچیم رگ رگم گوشت
و استوغانم دعایت می کنه خدا دشمنایته کل و کور کنه...)، ما به طور معمول اگر
جانب شهر ( شرق )می رفتیم از مسیر گدام ها به جادهی عمومی نواباد حرکت می
کردیم و اگر جانب میرویس میدان ( غرب ) می رفتیم از مسیر مقابل محبس وارد
جادهی عمومی می شدیم. از مسیر اول به جادهی عمومی و از آن جا با استفاده از
بس های شهری به پل باغ عمومی رفتم. بس ها به طور عموم در پل باغ عمومی و گاهی
به سمت فروش گاه بزرگ افغان می رفتند، چون موتری که من در آن آمده بودم مسیر پل
باغ
عمومی و دانش گاه کابل را عبور می کرد، من هم با راکبین دیگر در پل باغ عمومی
پیاده شدیم.
وقتی چشم من به تعمیر پشتنی تجارتی بانک افتاد خاطرات نوجوانی و اشتباهاتی یادم
آمد که به سبب آن پدرک من و مادرم و در مجموع خانه واده ی فقیر من بیش تر رنج
برده بودند. {... پدر مرحوم من پس از اعمار طبقه ی اول با آن که مرحوم حاجی
محمد زمان کاکای مهربان و دل سوز ما بیش ترین هزینه ی ساخت و ساز را پرداخته
بودند و بعد برای اعمار طبقه ی دوم خانه ی ما ایران رفته بودند تا مشکلات پولی
رفع شود، پیش از رفتن شان من را که هنوز عمر قانونی نه داشتم با خود شان به
پشتنی تجارتی بانک بردند و در هر دو بانک برای من یک حساب باز کردند، نمبر حساب
بانک پشتنی را نه می دانم، اما نمبر حساب من در بانک ملی #۳۹۳۹۸#
بود، «نمبری که حالا حکومت اسلامی افغانستان از آن رو گشتانده و نه می دانم با
شماره های مشابه آیات متعدد قرآن و احادیث چی می کنند؟» باری از مادر اجازه
گرفته بودم تا کتابچه های بانک را برده و ببینم که آیا پدرم پیسه روان کردند یا
خیر؟ اعتماد بزرگی که پدرم بالای من داشتند غلط بود و اشتباه بزرگ تر آن از هر
دو بانکی که به نام و صلاحیت من در آن سن و عمر نا پخته حساب افتتاح کرده
بودند...، کتابچه ها را گرفته و با دعای مادر از خانه حرکت کرده، پس از پیاده
شدن در پل باغ عمومی سرویس را ترک کرده جانب پشتنی تجارتی بانک رفته و خواهان
معلومات از آمدن و نیامدن پول شدم، دفتر پس انداز پشتنی بانک در طبقه ی هم کف
تعمیر قرار داشت و با سالن کلان و لوکس پذیرش مراجعین در وسط، صرافان به طرف
راست و کارمندان محترم بانک به طرف چپ موقعیت داشت. صبح وقت بود و چندان
ازدحامی نه داشتند، حساب من را زودتر چک کرده و گفتند پولی نیامده. از آن جا
پیاده جانب بانک ملی رفتم و عین پرسش را با سپردن کتابچه ی بانک تکرار کردم،
چند دقیقه بعد مهربانویی که کتابچه را چک می کردند، گفتند سی هزار افغانی آمده
است... داستان های غم انگیزی دارند که بعد ها می خوانید...}}، با یاد آمدن
خاطرات حزن انگیز راه مقر کمیته مرکزی را پیش گرفتم و پس از طی تشریفات معمول
به دفتر نظارت و تفتیش حزب که در طبقه ی هم کف بود رفتم، دفتر مهربانو رفیق
انیسه عزیز در سمت راست و دفتر شادروان رفیق عزیز مجیدزاده به طرف چپ دهلیز
قرار داشتند، دیر بعد ها پس از سپردن درخواست رسیده گی به اعاده ی حقوق حزبی
خودم به آن جا رفته بودم و چنانی که در بخش
۴۶
گفتم، پس از چند دقیقه یی، رفیق انیسه عزیز گفتند که چند پرسشی از ریاست محترم
عمومی امور سیاسی اردو داشته اند که دیدگاه های شان در مورد من مثبت بوده است و
در مقابل سبد اتهامات ریاست محترم امورسیاسی خدمات اطلاعات دولتی را به رخ من
گشودند، همه اش بوی نفرت و کینه و بغض و دروغ های شاخ داری را به مشام می
رساندند که خودم هم از آن خبر نه بودم. وقتی همه را خواندم پرسش هایی که مطرح
شده همه بر اساس داستان پردازی های تخیلی رفیق محفوظ و هم دستان او مانند حنیف
حنیف، رزاق حریف یا عریف، زمان آرزو، آقای ستار معاون سیاسی ریاست ما که ماه ها
پس از انفکاک من مقرر شده بودند و هر دوی ما حتا یک باری هم مقابل نه شده و نه
دیده بودیم، بودند. از طرح چنان اتهامات علیه خودم بسیار خوش حال شده و در ذهن
خود با مادرم گفت و گویی گذرا کرده و گفتم (... بوبو جان دعایت قبول شده...)،
در همان حال رفیق انیسه عزیز دستور دادند تا یک بار خدمت رفیق عزیز مجیدزاده
بروم و دوباره برای ارایه ی پاسخ برگردم، شادروان رفیق عزیز مجیدزاده بسیار
محبت و نوازش ما کرده و برعکس گذشته ها از من خواستند در کرسی پهلوی دست چپ
شان بنشینم، در جریان صحبت ها فرمودند که ریاست عمومی امورسیاسی اردو از من
رضایت درجه ی بلند شان را ابراز کرده اند...و پس از آن با کمی گلایه ی رسمی و
تقریبن جدی به من گفتند: «... تو خودت رفیق حزبی مه ستی آدم فعالام استی و
ریاست سیاسی. اردو هم چند کرکترستیک عالی برت داده و به جواب ما روان کده
خودتام میگی که چند ماه در جبه (جبهه) بودی، چطو حاجی صایب ضیاوالدینه به مه
واسطه کدی؟ تو از او کده به مه نزدیک استی...» راستش من هم حیران شدم، پرسیدم
که هدف شان کدام حاجی صاحب ضیاءالدین است؟ فرمودند: « پدر تمیم » به یادم آمد
که حاجی صاحب ضیاءالدین پدر مهربانو پلاتین از کارمندان اداری افغان موزیک و
تمیم تنها برادر شان و در اصل از دوستان خانه واده گی مرحومه شکیلا خواهر
عبدالقادر جاوید بودند، در بخش های پیشین گفته ام که روابط من قادر جاوید به حد
اعلای بی تشریفات و عمومی خانه واده گی رسیده بود و همه مانند خواهر و برادر
بودیم، گفتم (... رفیق مجیدزاده مه اگه پشت واسطه و شناخت می گشتم حالی اقه
جنجالا ره نه می کشیدم، درست اس که مه حاجی صایبه و فامیلشه میشناسم اما هیچ
وخت چیز نه گفتیم و نه می فامم که شما ره میشناسن یا شما اوناره میشناسین...
اما پلاتین و شکیلا و قادر خبر دارن شاید به حاجی صایب گفته باشن و بیخی خاطر
جم باشین...گفتند خی شاید همی گپ خودت باشه ... و در ختم صحبت های شان فرمودند
که امیدوار استم ده مقابل دلایل ریاست سیاسی خدمات دولتی جواب درست و قانع
کننده داشته باشی ... گفتم به خیر باشه دارم صایب ...)، ایشان قلب روؤف و خوش
باوری داشتند و احساس می شد که حسن نیت نیکی دارند و من هم که دروغ نه گفته
بودم و خجلت نهانی هم نه داشتم، اجازه دادند و من دوباره خدمت رفیق انیسه رفتم.
پرسش ها متکی بودند بر اتهاماتی که علیه من این گونه دست و پا شده بودند:
اول_ گویا من همیشه غرق در تعیش بودیم و مشروبات الکولی می نوشیدم.
دوم_ من به دلیل ناساز گاری کرکتری بیش از هشت مرتبه تغیر و تبدیل شده بودم.
سوم_ سوء اخلاق داشتم و سبب اذیت برخی ها شده بودم.
چهارم_ به آدرس کسانی سخنان زشت گفته بودم.
پنجم_ همه کارکنان مرکز اداره به خصوص خواهران ما از من شاکی بودند که خدا نه
خواسته من همیشه توهین شان می کنم.
ششم_ مهم تر آن که شاهدی هم دارند.
و چند تا اتهامی که ارزش کاهی هم نه دارند.
من همه را کوتاه و این گونه جواب دادم:
جواب اول_ من پیش از آن که حزبی شوم آدم مذهبی بودم و هستم و در طول عمرم
فقط یک بار آن هم به مبنای اجبار وظیفه دو دانه سگرت را در رستوران برگ سبز
مقابل سینما زینب دود کردم. حتا در دوران فراگیری دروس نظامی تاشکند هم نماز
خودم را خوانده ام و کوشش داشتم که آب نل را بنوشم و کسی هم من را به جبر وا
نه داشته بود که چی کنم و چی نه کنم. ( الحمدالله تا حال چنان هستم تا اطمینان
حاصل نه کنم آب مدنی را هم نه می خورم. ) در این مورد نه از ملایی و از عوامی
هم هراس نه دارم و جواب ده هم به خدا هستم، هم رفیق حضرت امیری استاد من که
توسط شان جذب شده ام و هم همه همکاران، دوستان و رفقای من در هر جایی که هستند
می دانند. در مسابقه ی جذب من به طرف خود رفیق حضرت و سلیم هر دو رفیق و هم صنف
و هم بازی های دوران
کودکانه ی من رقابت داشتند که بعد ها خبر شدم. خوشبخت بودم که به مکتب انسانیت
معرفی شدم. و در امور مذهبی خودم به هیچ مرجع حزبی جواب ده نه بودم و نیستم،
اگر حالا گلبدینی می بودم چقدر خجالت می کشیدم، سلیم سال ها بعد که دانست رها
کردش.
گاهی آدم از افراط و تفریط برخی انسان ها به حیرت می رود:
کسانی که بدون غرق بودن در تعیش زنده گی نه داشتند و آن را یک غرور می دانستند،
من را به داشتن آن که گویا در آن غرق هستم متهم می کردند. ابزار جور کردن برای
فریب خود شان.
بر عکس کسانی که خود شان به حزب باوری نه داشتند و فقط برای نرخ روز حزبی شده
بودند، در مجلس عمومی اداری غیر مستقیم من را ملا خطاب می کردند و جلوه می
دادند که عجب حزبی یی هستند و من به ریش شان می خندیدم که حزبی بودن چی است و
چی کسانی مانند ایشان حزب را بدنام کردند.
دوم_ چنان چی در گذشته ها هم روایت کرده ام سخن تبدیلی های من واقعیت بود، اما
نوع انعکاس آن ها مغرضانه، در آغاز مکاتیب تمام هدایات تبدیلی من نوشته شده بود
(... به منظور بهبود امور در... )، خرد نارسای محیلان به این بخش های احکام
تبدیلی ها کوتاهی کرده بود. من نماینده ی رسمی ریاست خود ما در نزد رفیق غنی و
رفیق جلال رزمنده و رفیق باقی شهید و اکثر
ولایات بودم که دسیسه گران دلایل آن را نه می دانستند و عقل شان کار نه می داد.
البته من هم فرشته نه بودم، مشکلات، کمبودی و کاستی ها داشتم، جوان بودم،
اما هرگز سزاوار جزا برای کاری که نه کرده بودم نه بودم و شرم آور تر آن که یک
ارگان معتبر استخباراتی چرا؟
نه می داند که کارمند عادی اش با یک فیلسوف محترم و نام دار چقدر فرق دارد،
ریشه ی توطئه همه زیر آب نه می رود.
من پرخاش گر بودم، باری در یکی از دفاتر ما واقع غرب کابل در یک مشاجره ی لفظی
بالای رفیق صالح محمد یاور قبلی رئیس محترم اداره ی ما با تفنگچه فیر کردم که
الحمدالله به اثر مداخله ی رفیق عبدالله گلوله منحرف شد، اما من بعد ها هر قدر
معذرت هم خواستم اما وجدان ام تا حال مرا می آزارد برای عمل احمقانه یی من که
از برکت رفیق عریف یا حریف من را به آن جا گماشتند و حتا در حکم همان بار
تبدیلی من عبارت (... به منظور بهبود امور...) نوشته شده بود. هر چند رفیق صالح
محمد لطف کرده و شکایتی هم نه کردند، ولی خجالت زده گی من همیشه وجدان ام را
ناراحت می کند.
یا از اداره برای ما وظیفه دادند تا به هتل کانتی ننتال برویم و امنیت آقای
اسحاق توخی را بگیریم که کدام ملاقات مهم محرمانه داشتند، وارد کانتی ننتال
شدیم، طبقه ی سوم یا چهارم بود فراموش کرده ام ولی اتاقی در وسط و سمت چپ
دهلیز قرار داشت،آن زمان اوج شهرت و پاکی و عروج نام داری کانتی ننتال و
تقریبا جدید و ما هم نابلد بودیم، وقتی دست خود را به قفل درب اتاق ملاقات رفیق
توخی پیش کردم احساس یک تکان برق گرفته گی را کردم، نه می دانم رهبری گروه را
چی کسی از رفقا به عهده داشت؟ اما در همان نزدیک بود و دید که من تکان خوردم،
دلیل را پرسیدند و گفتم برق دارد، دست او را هم تکان داد و من را دنبال کارمند
امنیت هتل فرستاد، موضوع را گفتم که به وقت ملاقات هم کم مانده و دروازه برق
داره که ما داخله چک کنیم، خندید و گفت همو رقم ساخته شده، آمد و دروازه را
باز کرد و ما شرمیدیم که وطن ما چقدر از تمدن دنیا دور است و ما حتا خصوصیت یک
قفل را نه می دانیم، اتاق به ملاقات آماده شد و ما در اتاق مقابل آن جا به جا
شدیم، چند دقیقه گذشته بود که در دهلیز سر و صدا پیدا شد و مخابره هم از داخل
شدن آقای توخی و مهمان خاص شان اطلاع داد، حسب هدایت ما حق نه داشتیم خود را به
مهمان یا رفیق توخی نشان دهیم، مسئول گروه از دوربین دروازه دید که داخل اتاق
شدند. آن زمان ها کش و کوک بادی گارد ها و نقاب پوش ها و اذیت کردن مردم و
قطار موتر سه صدهزار دلاری و هیاهوی هلهله های پس شو و پیش شو نه بود، به مجرد
داخل شدن مقام دولتی و مهمان شان ما را به دهلیز هدایت کردند تا امنیت را
بگیریم و پس از مدت طولانی ملاقات ختم شد و آقای توخی که آن زمان رئیس دفتر
ریاست عمومی خدمات و اطلاعات دولتی بودایی مهمان شان داخل لفت شده و رفتند، با
رفتن آن ها وظیفه ختم شد، نزدیک های عصر تابستانی سال
۱۳۶۰
بود همه گی را اجازه دادند تا خانه بروند یا دفتر. من گفتم چکری می زنم و بیرون
کانتی ننتال از موتر پیاده شده قدم زده در حاشیه ی سرک فرعی طرف رستورانت باغ
بالا رفتم نیمه های راه را طی کرده بودم و انبوه سبزی از جنگل و درخت و چمن
ساحه را آراسته بود، به دست راست من آواز یک دختر و یک پسر آمد، آواز دختر کمی
بلند بود، فکر کردم کسی او را اذیت از بین درخت داخل چمن شد، دیدم یکی از
همکاران ما به نام (X)،
حالت را دیدم او هم من را دید، چون من حد اقل یک دقیقه پیش تر دیدم شان که آن
رفیق ما برای دختره عذر داره، فهمیدم که جبری در کار نه بوده اما او مرتکب
خطایی شده، وقتی چشم به چشم شدیم فهمید که اشتباه مرتکب شده و من از آن حالت
بسیار رنج بردم، او را چیزی نه گفتم اما از رفتن صرف نظر کرده با تکسی دفتر
رفته سر راست خدمت رئیس محترم ما رفته و پس از اجازهی شان داخل شده رسم تعظیم
را هم چندان بلد نه بودم، اما دانستند که آشفته حال هستم، دلیل را پرسیدند و من
علاوه از آن که جریان را گفتم، کارت هویت خود را کشیده و بالای کنج میز شان که
به طرف شرق دفتر بود گذاشته و گفتم من در اداره یی کار نه می کنم که رفیق
حزبی در سر راه و نیم راه دختر آزاری کند، من را نوازش کرده و نام رفیق ما را
پرسیدند و او را مجازات کرده جبری به ریاست پنج تبدیل کردند، هر چند یک سال بعد
دوباره آمد و با هم در یک اداره بودیم و همیشه می گفت کار درست نه کدی اما من
پشیمانی نه داشتم، چنانی که او هیچ تغیری نه کرده بود.
سوم_ راست گفته بودند، من سوء اخلاق داشتم که صریح الهجه بودم و هرگز تملق نه
کردم و نه می کنم. من کسی را اذیت نه می کردم، فقط از حقی که هرگز برایم داده
نه شده بود و مستحق آن بودم به خاطر پخچی و کوتاه بودن قد من به من داده نه می
شد دفاع می کردم. کسی که در سازمان اولیه ی حزبی ما تعین شده بود، الف بای
مبارزه و تعریف حزب را نه می دانست آقای رزاق، من باید علیه دسایس او می
ایستادم. منشی های قبل از او رفقای دیگری مثل رفیق امرالله، رفیق روزبه مرحوم،
رفیق سویدا و منشی های شعبه وی مثل رفیق پژمان، رفیق اکبر شهید، رفیق یارمحمد،
رفیق روؤف و سر انجام رفیق شریف کریم زاده اولین معاون سیاسی اداره ی ما و
تعداد زیاد دیگری که هر نوعی شایسته گی را داشتند چرا از من شاکی نه بودند؟ در
بخش وظیفه وی و اوپراتیفی و اداری و کادری با حفظ حرمت به همه دوستان و رفقای
ما که سمت های مدیریت های عمومی اوپراتیفی و اداری را داشتند به استثنای رفیق
عبدالطاهر که بخش مسلکی پلیس را کار می کردند دیگران نه به اساس شایسته گی که
به اساس روابط مقرر بودند. رفیق عبدالله نورستانی حتا مستحق ریاست بودند، رفیق
عمرگل و رفیق عثمان جان هرگز از ماموریت آرشیو نه برامدند، در حالی که مستحق
معاونیت و ریاست بودند بعد ها خبر شدم که عثمان جان با تبدیل شدن از ریاست ما،
در موقف های بهتری رسیدند، فقط کریم بود که توانست تا مدیریت عمومی برسد و
سالی را نگذشتاند، زندان اش کردند به جرمی که مرتکب نه شده بود و چون دفاع
منطقی و مستدلی از او صورت نه گرفت و رهبری محترم اداره ی ما برای محافظت کرسی
خود شان هر بلایی که بالای کارمندان می آمد به دفاع نه می پرداختند. هرگاه
بررسی منصفانه ی محکمه ی اختصاصی انقلابی صورت نه می گرفت، کریم به اعدام نا حق
رفته بود. شما در بخش های بعدی می خوانید که به قول لافوک ها منی تنها و به
همان قد پخچ و با همان کم نظری رهبری اداره، اما به توفیق خدا چی گونه معادلات
پیچیده یی را در سطح مملکت حل کرده بودم، تاریخ واسطه کار نه دارد، تاریخ
محافظه کاری نه دارد، تاریخ قد پخچ کارا و قد دراز نا کار را لحاظ نه دارد، اما
اداره ی ما داشت. خبر می شدم که در جلسات اداری مدیران زیر فشار بودند و رهبری
محترم اداره من را برای شان مثال می دادند. حتا باری به آن ها همین گونه گفته
شده بود که از دست کار عثمان کت یک خاشه قدش بیکار نه می شوند. خوش بختانه
مواردی را که من در بخش های بعدی روایت
می کنم، با گذشت نزدیک به چهار ده سال از طبقه بندی خارج شده و به تاریخ
پیوسته اند، تمام کارمندان و رهبری محترم امنیت ملی آن زمان که در قید حیات
اند، آزادانه سخنان من را با ارایه ی دلایل و اسناد رد کرده می توانند نه به
کلی گویی های طمطراقی، آن گاه با وجدان پاک قضاوت کنید که چی کسی مستحق کدام
کرسی بود و چرا حق تلفی شده بود که حتا یک نفر را علاوه از
نه دادن حقوق اش مجازات هم می کردند.
چهارم_ راست گفته بودند، وقتی اول شادروان انجنیر عارف کابلزاد، انجنیر منیر،
ادریس کابلزاد، نثاراحمد، حسین منگل ( بعد ها توسط رفیق اسد منگل معاون کدر و
پرسنل که قیوم خان هم یکی از معاونان آن بود رها گردید..)، من و جمع دیگر را
در نظارت خانه ی ریاست دوم انداختند، و دانستیم که دسیسه از طرف جی کسی است و
به ویژه که من را افتخار نام استاد محمدعثمان لنډی را داده بودند و زود متوجه
شدند که اشتباه کرده اند، به آواز های بلند یکی از دگری می پرسیدیم مثلا :
(...رفیق منیر تره چرا آوردند کی آوردیت، منیر جواب می داد او نو جنرال بدل
مافوظ ... )، همه ی ما در سلول های انفرادی محلاتی که آن زمان جانیان و آدم
کشان و تروریستان خطر ناک را آن جا می آوردند حبس کرده بودند. باری هم در دور.
دوم زندانی شدن من که داستان آن را قبلا شرح داده ام به خاطر سردی هوا و شکستن
غرفه ی چوبی توسط من و دادستان رفیق حفیط در غند
۱۰۱
که رفیق معروف خان بی انصاف فرمانده آن بود، بی انصافی رفیق معروف در زمستان
سرد مانند دو حیوانی ما را بین یک غرفه ی سرد چوبی زندانی کرده بود و پسا ان
جنجال به جنرال محفوظ ناسزا گفته ام. و همان جنگ ما بود که ما را از غرفه به
دخل کاغوش سربازان انتقال دادند، باری هم در همان جا رفقای ریاست ما را نه می
دانم که رئیس یا معاونین محترم ما وظیفه داده بودند تاعذر خواهی از جنرال محفوظ
کنم و عفو شوم، سخنان زشت گفتم اما خارج ادب نه، (... در بین ما غیر از
شادروان عارف کابلزاد انجنیر منیر کسی ایشان را به چهره نه می شناختند و من هم
در روز جلسهی دادخواهی دیدم شان و بعد هم در کادر و پرسنل... ) اطمینان کامل
دارم که رفقای ریاست ما آن سخنان من را انتقال نه داده بودند و هر اطلاعی از
همان سلول های انفرادی ریاست دوم و غند
۱۰۱
محافظ ببوده، ورنه من را بار اول رها کرده و دوباره زندانی ساختند.
پنجم_ یک اتهام احمقانه یی که در هیچ منطقی نه می گنجد، اول این که من نه رئیس
اداره بودم و نه کدام صاحب صلاحیتی، دوم این که من تربیت شده ی کوچه و بازار نه
بودم، فقیر بودیم اما تربیت خانه واده گی داشتیم، از دوران نوجوانی شوخ بودم،
جنگره ی کم زور بودم، اما حد خود را
می شناختم. من درک می کردم که کی هستم و چی صلاحیتی دارم و آن خواهران ما که
قهرمانانه در پهلوی ما ایستاد بودند و قربانی می دادند را کسی فراموش کرده نه
می توانست. دلیل آن بدترین طرح فقط یک توجیه نابخردانه از اتهاماتی بود که بر
من بسته بودند، بدون آن که بدانند، برای مخمصه باری های شان خود را ریشخند
کردند.
بعد ها خبر شدم، خواهرانی که هم کار ما بودند لطف کرده و نوعی اعتراض کرده
بودند که من به ایشان هرگز توهینی نه کردیم و حقی هم نه داشتم، من بیش تر به
سبب بحث های حقوقی و گاهی هم به دلیل مشارکت های برادرانه بر حل برخی اختلافات
دفتری و حتا گاهی فامیلی شان اگر کمکی می توانستم انجام می دادم، عامل اصلی را
که باعث شده بود تا رفیق عریف یا حریف و رفیق ستار معاون سیاسی (...بعد از
زندانی شدن و انفکاک من معاون سیاسی ریاست شده بودند هیچ هم نه می شناختیم
شان...)، گویا دلیلی و حربه یی در آن زمان قرار بدهند را نه دانستم، اما رئیس
محترم اداره ی ما به دلیل آن که خود شان لازم می دیدند تا بانوان با ساده گی به
دفاتر از جمله دفتر ما در وظیفه حاضر شوند، نه می دانم چرا روزی جناب محترم
رئیس ما به من که عضو عادی آن دفتر بوده و از ماجرای قبلی خبر نه داشتم و ربطی
هم به من نه داشت هدایت دادند تا دیدگاه شان را به خواهران برسانم که ساده تر
به دفتر بیایند و به طور خاص رنگ ناخن نه زنند ( حالا نه می دانم که حق رئیس
محترم بود یا مداخله در امور شخصی برخی بانوانی که چنان کاری می کردند، نه همه
ی شان...)، من خدمت رئیس ما عرض کردم من هم یک کارمند عادی و آن خواهران هم
چنان، باید رفیق منگل مدیر عمومی ما و یا محترم باری داد خان را وظیفه بدهند
اما به من گفتند تو بگو بر شان، من هم هدایت را علنی و مقابل همه ی شان به آن
ها رساندم، جزء دو سه تن آنان که عروسی کرده بودند، دیگران آرایشی نه داشتند و
مردانه وار می آمدند. و از همه خواهران ما که با من و همه ی رفقای ما مردانه
اجرای وظیفه کرده اند ابراز سپاس می کنم، به من گفتند ( رئیس صاحب خودش ما را
خاسته بود ما قبول نه کدیم ده کار شخصی ما چی غرض داره...) با کمی آرامی گفتم
می فامم و مربوط مه خو بیخی نه میشه دگه خود تان می فامین و رئیس صاحب. از
فردای آن روز همه ی شان هدایت رئیس ما را عملی کردند. بار دوم، نا وقت روز و پس
از انجام یک وظیفه ی خاص، رفیق کبیر کارگر مدیر محترم عمومی یکی از دفاتر ریاست
ما توسط موتر شخصی شان چند تن از خواهران همکار ما را به خانه های شان می
رساندند، نه می دانم در مسیر راه چی موردی بود که از من یاد شده بود. فردا صبح
رفیق کبیر که بسیار با کرکتر عالی و از رفقای شخصی و نزدیک رفیق خلیل معاون آن
زمان وزارت دفاع و از کاکه های کابل بودند، در صحن ریاست با من مقابل شدند،
برای رعایت. اخلاق اداره و اجتماع که ایشان بزرگ تر از من بودند، احترام تقدیم
کرده و سلام دادم، من را در بغل گرفته هم ابراز خوشی کردند و هم گفتند (...
نزدیک از خاطر تو شو لت خورده بودم... پرسیدم چی شده فرمودند... ده راه سر
وظیفه گپ زدیم خوارای ما از تو بسیار صفت کدن و خوش بودن... رفیق کبیر ادامه
دادند که... مه به شوخی گفتم شان... اقه تاریف ناقی می کنین... رفیق عثمان چی
کده که دگا نه کدن.... لبان شان باز شد و خنده ی خود را پنهان کرده نه توانسته
و ادامه دادند... او بیدر نزدیک مره لت کده بودن... و گفتن که به چشم خود هم
دیدین بازام تخریبش می کنین .... و گفتن ایستاده کنین ما تا میشیم... رفیق کبیر
ادامه دادند... که آخر گفتم شان مه شوخی کدم رفیق عثمانه کل ریاست دوست داره...
یک عالم بخشش خاستم تا که قبول کدن ... مه هم سرت افتخار می کنم...تشکری کرده
و گفتم شما بزرگای ماستین ...)، بار سوم_ هم خنده دار است و هم جالب و هم
بسیار پر معنا: لیونید ایلیچ بریژنف فوت کده بود و شب همه گی اخبار را شنیدند،
من بیش تر اوقات یا تا ناوقت خانه می رفتم یا هم شبانه می ماندم، همان شب در
دفتر بودم، صبح آن روز و در آمد آمد همکاران و رفقای ما به وظایف بود،
همه ی ما در آفتاب صبح گاهی محوطه ی ریاست چکر می زدیم، چند دقیقه بعد همه به
دفاتر خود رفتیم، یکی از مهربانو های همکار ما رفیق (y)
بسیار گریه دارند و چشمان شان سرخ خونی شده بود، دلیل را پرسیدم، در کمال تعجب
جواب دادند که به خاطر رفیق گرباچف گریه دارند، من به شدت عصبی شده و گفتم بلا
ده پسش که مرده، دلیلی گفتند که بسیاری از رهبران سیاسی ما آن را درک نه می
کردند، منی بی سواد که هیچ. گفتند: ( باد از ای بسیار مشکل اس که شوروی به حال
خود بانه و به ما کمک کنه... گفتم شوهر تو ایور هایت سیاست مدار هاستن شو گپ
زدین حالی گریانشه اینجه میکنی بد است ما ره به بریژنف چی.. گفتند رفیق عثمان
مه که آمدم شوه ورم خو بود... مه سیاسته می فامم...خنده کرده به شوخی گفتم خی
زنده گی سرت باشه ماما خیلت فوت کده... کمی لبخند زدند و من از دفتر بیرون شدم
...) حالا و پس از نزدیک به چهل سال می دانم که رفیق (y)
بسیار تحلیل عالی کرده بود. فقط. در همین مورد شک دارم که اگر ایشان در خانه یا
در دفتر قصه ی عصبیت مرا به شوهر شان یا کدام همکار ما کرده باشند و به عنوان
یک حربه علیه من در بای گانی های سری نظارت رفتار کارمندان ثبت شده باشد.
ششم_ شاهد، برای یک ارگانی با چنان صلابت مسلکی خجالت بار تر از آن نیست تا
فرق میان شاهد و قاصد را نه داند و مبنای ادای شهادت را رصد نه تواند، چون در
پی توطئه است، تعریف های حقوقی و شرعی را از یاد می برد. ایشان به اجبار یکی از
همکاران تازه استخدام شده ی جوان ما را که فقط مدت کوتاهی با وی می شناختم وا
داشته اند تا لاطائلاتی را علیه من بنویسند، رفیق (Z)
یک شهادت خطی را نوشته و امضاء کرده بودند که محتوای آن را نه می دانم ولی در
خلاصه ی اتهام نامه چیز هایی خوانده و دلایل خود را با همین محتوا اما کوتاه تر
نوشتم. یکی دو سال پس از آن جریانات رفیق (Z)
را در مقابل سرای شاهزاده دیدم که نوعی اضطراب آشکارا در چهره ی شان موج می زد،
بغل کشی کردیم و گفتم « می فامم تو نو آمده بودی تجربام نه داشتی و از اصل
گپام خبر نه بودی و حتمی به کدام واده و یا زور سرت امضاء کده باشن گر چی خبر
شدم که با سن کمت بست بلنده برت داده بودن و رئیس صاحب متوجی قد پخچت هم نه
شده...از طرف مه بی غم باش هیچ کاری کتیت نه دارم...»، پس از آن تا امروز
دوستان و برادران بسیار نزدیک هستیم و به خصوص که بعد ها ایشان را هم از امنیت
راندند و همان راندن ها هم به خیر من و هم به خیر او شد، ادارات جدید ما با
نگاه های حق نگرانه حقوق هر دوی ما را برای ما دادند.
هنگام بر آمدن از نزد رفیق انیسه عزیز، ایشان یک پرسش نامه ی دیگری هم
معنونی مقام ریاست عمومی امور سیاسی اردو نوشته و به من داده گفتند ( اگه باد
از جواب دادن نامه ره مهر و موم و نشانی گذاری شده، خودتام بیاری مشکل نیس...
ده پست دیر می رسه...).
من خواستار شدم تا هدایت بدهند که وزارت دفاع الی تدویر جلسه ی کمیسیون من را
به جایی نه فرستد، گفتند «...همه چیز ده مو پاکت اس...». از آن روز به بعد تلاش
های تجسسی خود را برای درک و آگاهی از موقف آقای جنرال محفوظ معطوف کرده بودم
و به صورت کل دریافتم که بسیار تنزل اعتبار پیدا کرده و مشت شان در اثر شکایات
فراوان باز شده است....
ادامه دارد...
++++++++++++++++++++++
دوستم ( مارشال فعلی ) به شادروان دکتر نجیب دروازه ی مسجد بود
تا بی جا کردش، خودش زیر آوار سقوط دیوار جان داد
صایب نفره ده جایش شاندم و ...
بخش های ۴۴ و ۴۵ و ۴۶
ماندگار :
نگاه نیم رخی بر درس و عسکری من:
پس از ختم وظیفه در حول حوش ولایت پروان قطعات در سه سرکه ی بگرام به دنبال یک دیگر در نظام رفتار قطار ایستادند، منسوبان استحکام هم چنان در سر کاروان جا گرفتند و ما که پیاده تا آن جا رسیده بودیم خسته و مانده بر موتر هایی که از قبل آن جا رسیده بودندجا به جا شده ی بلند شدیم. ساعتی پس کاروان حرکت کرد و عصر ناوقت به پاس گاه های ورودی و خروجی شهر کابل رسیدیم و یک دل خوشی دیگری برای رفتن ما سوی خانه های مان بود و فکر می کردیم آخرین ساعات اجرای وظیفه است، فرصتی را غنیمت شمردیم که در اتراق به دست آورده و از وقوع هر حمله ی ناگهانی یا اقدام دیگر مخالفان نظام خاطر جمع بودیم، چون ارتفاعات مشرف به کابل و کیلومتر دور های کابل پاس گاه های امنیتی حمایت از کابل افراز و فعال بودند.
افکار گونه گونی بر من مستولی و هیچ گاه آرامش روحی و فکری نه داشتم، به خاطرم آمد که پس از سپری کردن امتحان کانکور داود خان بدبخت راهی مکتب متوسطه ی کارته سه شدم، موقعیت در مقابل کارگاه حجازی و نجاری و در جاده ی فرعی منتهی به گذرگاه بود، دیوار های بلند و پهنی که گویی محبسی بنا کرده بودند، چهار برج نظارت و سکونت در چهار گوشه ی آن با نردبان های تاریک و کم عرض اما بلندی از خشت های خام و پخته و مواد لازم ساختمانی، اتاق های بی شمار در طبقه های اول و دوم، دل گیر بودن اتاق های درسی به دلیل تاریک بودن آن ها، حویلی کلان نه چندان زیبا و دروازه دخولی بسیار بزرگی که به نام دروازه های قلا مشهور بودند ساختار سبک و سیاق کاملن کلاسیک عمومی مکتب ما را بیان می کردند. روز اول سال تعلیمی ۱۳۵۶ رفتیم به مکتب و من قبلن سه پارچه ام را از لیسه ی غازی امین الله لوگری واقع شهرستان بره کی برک استان لوگر آورده بودم. در تقسیمات صنف ها من هم شامل صنف نهم الف شدم، وقتی همه را تقسیمات کردند دیدم من با محترم غلام دستگیر، محترم عین الدین و محترم سیدجمال و تعداد محدود دیگری هم صنف های دوره ی ابتدائیه ام با من در یک صنف اند، من و دستگیر در میزسوم دست چپ و مشرف به دیوار و عین الدین در آخرین چوکی همان قطار و سیدجمال هم در میز چوکیاول قطار وسط جا به جا شدیم. تعداد دیگری هم صنف های ما هم یا از بری کوت و یا از مکتب سیدجمالدین افغانی بودند و همه جدید، در میان هم صنف های جدید محمدعثمان و عبدالرزاق، فریدون، احمدشاه و همایون نورستانی که پدر محترم همایون والی کدام استان بودند دیده می شدند، عبدالباری یکی دیگر از هم صنف های من بود که در جاده عمومی ده مزنگ دارالامان به طرف شرق و نارسیده به جاده ی مکتب ما زنده گی می کردند و از سرمایه داران آن زمان بودند. روزی به من گفتند : (... بیه که خانی ما بریم کمی درس هم میخانیم یک چای هم می خوریم عصر روز بود و رفتیم خانه ی باری شان. مکان زیبا و لوکس سالن آراسته و دهلیز به زیبایی تخیل بلند و همه سلیقه های مبذول شده و خلاصه یک خانه ی حقیقی برای باری و یک آرزوی انسانی برای من بود. کسی در منزل شان نه بود و کمی درس خواندیم، عبدالباری در جریان درس چای دم کرد و با نان خشک بسیار با سرشته آورد. من حالا شصت ساله می شوم، اما لذت آن چای و نان تا حالا به دهندمن است. آن جا نا خودآگاه با خودم گفتم؛ ( از معتبرا ای نان و چای شان مزه میته... )، آمادهی رفتن به خانه شده، پس از خدا حافظی با عبدالباری و به دلیل کوتاه بودن فاصله بین چوک ده مزنگ و خانه ی عبدالباری شان، راه را پیاده طی کرده جانب خانه روان شدم. یادم آمد که رفیقان عزیزی دارم. دستگیر حالا از نخبه گان حقوق و سازنوالی افغانستان، هم صنف من وقتی شوخی کسی را می دید به شوخی و خنده جملات را سرچپه ادا می کرد: مثلن : ( برو او بچه که با تک فتنگچی آغایم می زنمت...) و یا عین الدین که در چوک ده مزنگ یک دکان عکاسی به نام « فواد عکاسخانه » همیشه بر من و دستگیر حالا ( هدایت ) تخلص می کنند می گفتند : ( بخانین بخانین لوده گک ها درس بخانین باز مه می بینم که کی پیسه دار میشه...) شوخی های داخل جوکات فراوان داشتیم. بعد ها هر کدام برابر توان خود به یک مقصدی رسیدیم و زمانی که یک جا می شدیم صمیمی تر از دی روز یکی دیگر را دوست داشتیم و تا حال همان گونه است. بعد ها می خوانید که سید جمال آغا با من چی محبتی کردند و یا دستگیر همین گونه همه هم صنفان ما. این تجربه را هر انسانی دارد که در بستر بشری راهی مکتب شده است. درس ها همان گونه ادامه داشتند. محترم عبدالحکیم خان یکی از استادان گرامی مسئولیت سازماندهی ایجاد گروه سارندوی مکتب را عهده دار شدند و در اولین روز کاری شان به من هدایت عضو شدن را دادند و تعداد محدود را جمع و شامل آموزش های ابتدایی وظایف سارندوی کردند.
شعار نیک، کفتار نیک، پندار نیک، صداقت و راست گویی آموزه هایی بودند که هر سارندوی مکلف به آموزش آنان بودند و سارندوی باید الگوی رفتار و گفتار و عمل نیک می بود و رعایت دسپلین و نظم را در سرخط کار همایش قرار می داد. نگرانی و یا وارسی نوبت وار از ورود و دخول شاگردان، توجه به صفایی و نظافت مکتب، جلوگیری از تصادم های احتمالی بین صنوف یا شاگردان، مواطبت دروازه برای جلوگیری از فرار قبل از وقت شاگردان و ده ها مورد دیگر و سلام دادن با دو انگشت و پوشیدن دریشی یک رنگ فولادی مایل به سفید، بستن نوع مخصوص دستمان به گردن به نام «مفلر » شرکت در کار های داوطلبانه هم شامل رشته وظایف سارندویان هم زمان رسیده گی شان به دروس محوله بود. در جوار مکتب ما پلی قرار دارد که گذرگاه را با کارته سه و چهار وصل می کند. زیر پل مکان خوبی با آب پاک در دریای کابل بود که حالا پل است ولی از نظافت و پاکی و حتا خود آب خبری نیست. با هم صنفان خود به آب بازی می رفتیم، اما هرگز آب بازی را یاد نه گرفتم. روزی نوکری دهن دروازه بودم، دیدم مهر
بانوی میانه سالی با سر و وضع منظم و رفتاری که معلوم بود از آدم های عادی نیستند جانب مکتب ما آمدند، من با لباس سارندوی و با دو انگشت به پیشانی بردن ادای احترام کردم. آن بانوی محترمه بسیار خوش شدند و پس از احوال پرسی فرمودند: ( .. آفرین جان مادر هوش کنی که سارندوی شدن از درس نمانیت... مه حمیرا نام دارم همی میز و دست مال سفید سرشه دیدم گفتم باش سیل کنم چی گپ اس.... مام یک وخت سارندوی بودم خو او وختا مثل حالی نه بود... ادامه دادند..، مه ده پیش روی تان اوطرف سرک یک مسجد می سازم به خیر که کل تان نماز بخانین... من گفتم اگه کمک کار بود ما و رفیقای ما حاضر هستیم، میتانین از مدیر صایبام کمک بگیرین... فرمودند نی جان مادر خیر ببینی
... بر گشتند...) پس از آن من هر روز دیدن شان می رفتم که بالای سر کارگران ایستاده اند و یا نظارت دارند... سر انجام مسجد اعماز شد و نامش را مسجد حمیرا سلجوقی گذاشتند...). آن مسجد باید تا حال باشد اگر شهیدش نه کرده و زمین آن را غضب نه کرده باشند، در آن زمان کم ترین مساجدی به چنان پخته گی و زیبایی و مصرف بلند شخصی در کابل بود.
در بحبوحه ی کشکمکش های فکری به یادم آمد که با وجود همه مشکلات فقر و ناداری عمومی اجتماعی و اقتصادی و انحصار همه هست بود وطن توسط یک خانه واده با امتیازات بی حد و حصری که هر چی را بخواهند به دست آورند و هر کسی لازم ببینند برده بگیرند و یا در بندش کنند و یا به گودال نیستی اش بسپارند، تپش نبض حق طلبی ها و مبارزات رهایی بخش از چنگ هیولای سلطنتی هر چند بسیار ضعیف اما در تپش و جهش و پخته شدنبود. منی بچه ی غریب باید از هفت خوان رستم می گذشتم تا در آزمونی کامیاب می شدم که هدف برگزاری آن نه مؤفقیت که جلوگیری از رشد استعداد های غیر سلطنتی و طبقات محروم جامعه بود، و در فرزندان، وابسته کان و خویشاوندان گوسفندان دربار شاهی از نادرشاه گرفته تا داود شاه تحصیلات بلند کنند و شاهانه زنده گی داشته باشند، لیاقت در رده ی آخر انتخاب ایشان بود، ورنه بفرمایند بگویند چند پروفیسور علم فلسفه یا تازه دان با پزشکنام دار و لایق، یا ادیب و جامعه شناس و یا حتا شاه خردمندی که. مستحق حقیقی کرسی شاهی باشد نه مستحق میراثی در خانه وداده های سلطنتی و وابسته گان شان سراغ داریم؟ هیچ و هیچ.
تقلای با خود جنگیدن و از خود پرسیدن همیشه من را در بن بست های طولانی مدت تشخیص ها قرار می دادند و می دهند. همین حالا تعداد زیادی از فرزندان بی وقار و بی رخسار و بی عار و بی سواد اکثر رهبران و رده های اول اجتماع و خسربره ها و خیاشنه ها و شوهران خواهر های شان یا بسته گان دور نزدیکشان که هیچ گونه صلاحیت عقلانی و علمی و تعلیمی و حتا تربیتی نه داشته، بر سرنوشت مملکت حاکم اند و در مجالس سر نوشت ساز کشوری و جهانی شامل اند که بوی شیر از دهن شان می اید.
آن گاه به یادم آمد جایی نقل سخنان هوگو را خوانده بودم که به حضور قانون گذاران فرانسه در ۱۸۵۰ میلادی گفته بود تا در عمومی شدن تعلیمات و تحصیلات شهروندان و ریشه کن ساختند فقر از دل جان بکوشند. چرا؟ سیاسیون آن زمان ملک ما که بیش تر سلطنتی ها و شاهان، شاه زاده گان یا شاه دخت ها بودند به جای داغ نگهداشتن کوره ی آموزش هر از آن گاهی که احساس خطر می کردند بر کوره آب یخ می پاشیدند و چرا آنان از ما بیش تر امتیاز داشتند یا دارند با وصف آن که مغز های ما، ساختار اناتومی ما حتا گاهی ژن های ما و مبدای خلقت و رنگ خون های ما و روش تنفس و خوردن و نوشیدن ما یکی است و احتمالن آگاهی من یا هم سالان و امثالان من بیش تر از آن ها است و یکی ست یا همین گونه چرا ارسطو که به عنوان یک فیلسوف عصر خود و تأثیر گذار قرن پس از خود بر ما است و محاسبات و معادلات روش درست تفکر فلسفی و چیستی و چرایی آن آموختن و آموختاندن را منوط به خود آموزی و درک علل نیاز به آموختن توصیف می کند و یا در امور دینی و مذهبی همه چیز و همه کس در جای گاه پس از آموزش قرار دارند و قرآن کریم نزدیک به پانزده صد سال پیش آموختن و آموختاندن را توصیه کرده و حتا به پیامبر پیشینی که آمدن حضرت بهترین عالم را نوید می دادند، دانش ودانش کاه و دانش مند و دانش آموز جای خاص خود را داشتن. در همان کش وکد های ذهنی بود که یاد آوردم هرگاه جنبش روشن گری حزب دموکراتیک خلق افغانستان یا جنبش های روشن دهه های چهل و پنجاه در کشور نه می بود این خود آگاهی ها چی گونه در جامعه شکل گرفته و انسجام می یافت یا به قوام می رسید؟
سر و صدایی بلند شد و افکار من را متلاشی ساخت، زمان حرکت فرا رسیده بود.در آن شام گاه گاو گم و در آن کاروان از دیر و دور آمده حرکت کردیم. وقتی به چهار راه سرای شمالی رسیدیم، با رسیدن هدایت بر ما که مستقیم به طرف شهر برویم و به دست راست طرف بادام باغ نه پیچیم، همه دانستیم که محاسبات ما غلط بوده و وظیفه ی دیگری در پیش است. از همراهان ما پرسیدم وقتی وظیفه یی دیگری بود چرا چند ساعتی در دروازه های کابل توقف کرند. یکی از هم کاران ما محمد ظاهر که بعدها در پنجشیر شهید شدند گفتند که همان روش است برای هیچ کاروانی در کابل اجازه ی دخول روز را نه نه میدهند چون بیرو بار هم است و سبب وحشت مردم هم نه شود. کاروان شهر را عبور کرده و سر از تانک لوگر ( جوار دور تری از بالاحصار کابل ) کشیده و به پیش روی ادامه دادیم تا موسهی و چهار آسیاب و خاک جبار در موسهی و چهار آسیاب چیزی به دست نیاوردیم. و هدایت شب گذراندن در محلاتی که بودیم داده شد. فردا صبح جانب شهرستان خاک جبار حرکت کردیم که یکی از واحد های اداری مرتبط به ولایت کابل است.
ولسوالی خاک جبار را مکان تورید سلاح و مهمات گونه گون جنگی یافتیم، هزار ها فیر مرمی های دارای برد دراز و راکت های قابل حمل بر سکو های متحرک پرتاب، انبار هایی مملو از انواع گلوله های قابل پرتاب سنگین در ذخیره گاه های، هزار ها گلوله ی پرتاب هاوان های مختلف و مهمات توپ خانه های گوناگون. هر گوشه ی از خاک جبار و قریه جات آن را که سراغ می کردیم فقط انبار خانه ی مهمات و زرادخانه های بی پرسان و می پنداشتی که مرکز توزیع و اکمالاتی مخالفان دولت حد اقل در ولایات هم جوار همان شهرستان خاک جبار است. برای من هر چیزی یک مزیت یا یک سوگ نامه ی جدید و یا هم یک تجربه ی جدید داشت. رهبری عمومی عملیات کماکان به دست و هدایت محترم دگرمن جوان محمد ناصر فرمانده قطعه ی کشف لشکر هشت پیاده بود، خودم سرباز و یک شخص بی رتبه و بی صلاحیت مثل حسن غم کش در پرس و پال بودم اگر آن همه مواد جنگی در دل کوه های جا به جا شده منفجر گردند هم حیف است و هم منطقه را به خاک یک سان می کند و اگر منفجر هم نه شوند و منتقل هم نه گردند خطر باالقوه یی اند برای تهدید و کشت و خون به خصوص در کابل. نه کسی برای ما هدایت تخریب را داد چون وظیفه ی ما بود، نه پس از ما انفجاری شنیده شد و نه هم شنیدیم که آن همه انبار مهمات چی شدند؟ چون راه برگشت ما هم از آن مسیر نه بود تا امروز نه دانستم که چی بلایی به سر آن همه وسیله ی کشتار جمعی آمد؟ راه را همان گونه ادامه می دادیم که در جاده ی منتهی به مقام شهرستان هدایت دادند تا جاده برای اطمینان از نه بود ماین های سنگین ضد تانک و ضد وسایط سنگین موتر دار یا چین دار پاک کاری شوند. ما حدود سه تا چهار صد متر از قرارگاه پیش بودیم و از همان جا تجسس ماین ها را آغاز کردیم، و در باوری که هرگز نه می کردیم و نه دیده و نه شنیده بودیم چنان ماین های سنگین وزن زرد رنگ پلاستیکی کشف کردیم که گویی در باغی هستیم و حاصل چند ساله ی نه چیده شده ی باغ را می چیدیم، عرض حدود پنج تا ده متر سرک خامه ی غیر معیاری بی موازنه که بعضی جا ها تا چهار متر خرد تر می شدند یا بر عکس کلان تر به طول حدود یک کیلومتر کاملن ماین فرش شده بود. ما فکر کردیم که چرا چنان کرده اند؟ در حالی که می دانستند دولت و ارتش افغانستان با امکانات خودی و یا هم کمکی از روس ها به کشف چنان یک خطر موفق می شوند و اگر یک موتر از کاروان را ماین منهدم یا عارضه دار سازد متباقی همه جست و جو می شود و تا زمان حصول اطمینان از نه بود ماین حرکت قطار ممکن نه می باشد زیادی تعداد ماین ها و کم بود پرسونل مسلکی سبب شدند تا جمع دیگری از ریزرف قطعه با ما بپیوندند. به دلیل اثر گذاری در خراب شدن جاده از اثر انفجار ماین ها اجازه نه دادند تا ماین ها جا به جا منفجر شوند، (... تمام موسسات ماین روبی افغانستان در مورد ارقام ماین ها دروغ می گویند... بعدن می خوانید...)، همه را جمع آوری کرده و در محل معینی منفجر ساختیم که محشری بر پا کرده بود. زمان زیادی را در برگرفت تا جاده آماده ی حرکت با اطمینان شد و حرکت کردیم که خدا را شکر به هیچکسی آسیب نه رسید و در آن جا ها هم مانند پروان و کاپیسا فیری بالای ما صورت نه گرفت. روز به ختم شدن می رفت و ما هر سویی از محلات را که نگاه می کردیم یک نوعی خوشی برای ما دست می داد، منطقه کاملن آباد و مردم راحت، اما در عین حال پرسش بر انگیز که چگونه ممکن بود با آن همه زرداد خانه و اسلحه و مهمات جنگی و داشتن ابتکار از موضع دفاع بر ارتش، یک پتاقی هم به سوی ما پرتاب نه شد؟ هدایت دادند که هر قطعه در محلی جا به جا شده تدابیر امنیت شب را بگیرند. ما با گروه هم کاران ما در قرار گاه عمومی صحرایی توظیف شدیم، محلی که هم فرماندهان ما بودند و هم فرماندهی عمومی یک قلای کلان ( قلعه ی بزرگ ) با احاطه ی بلند و مساحت بسیار بزرگ را قرارگاه برگزیدند. کمی از لحاظ زمانی نه گذشته بود که از داخل یک اتاق آواز چند بانو و چند طفل بلند شد دور تر از ما و نزدیک تر به قرارگاه صحرایی لشکر هشت، صحبت های شان به زبان پشتو بود و بعد دانستیم که اهل خانه هستند. هنگام ورود دیدیم تمام حویلی از برگ و کاه و بریده های نی فرش شده اند، فرماندهان ما هم یا خسته بودند و یا هم ارزشی به کار و مسئولیت شان قایل نه بودند، حتا یک جست و جوی عادی هم در آن خانه نه کردند که احتمال هر گونه سبوتاژی می رفت. در حقیقت ما صیدی بودیم تمام عیار در دامی که فقط خدا نجات ما داد با آن همه بی تفاوتی احمقانه و شاید عمدی فرماندهان ما. دلیل گپ های من این است چون یکی از آمرین ما در میان خرد ضابطان محترم شخصی به نام محمد ابراهیم قرار داشتند بسیار هوشیار و متجسس. ما همه در گوشه ی غربی حویلی جا به جا شدیم تا بخوابیم و هر کسی به نوبت پاس داری کند، تاریکی شب مانع دید چشم ها بود، ابراهیم خان به مجرد خوابیدن دو باره برخواسته و گفتند (...هم زیر پای مه نرم اس و هم پایم ده یک بوجی موجی خورد...) بیدار شده و با استفاده از چراغ دستی گوشه ی دیوار را روشن کردند، دیدیم قطار زیادی بوری های مملو از کاه و گیاه اند و ابراهیم خان جست و جو را با روشن و خاموش ساختن چراغ دستی آغاز کرده، ده دقیقه نه گذشته بود من را صدا کرده و گفتند (...ما ده قرارگاه اشرار هستیم چطور ما ره زنده ماندن؟ گفتم چی اس ضابط صاحب؟ گفتند... ای بوجی ها کلش مواد انفجاری و انفلاقی اس به خدا اینجه سلاح کوت اس...) برای من هدایت دادند تا موضوع را به قرارگاه اطلاع دهم و یکی دو پاسی از شب گذشته بود که به قرارگاه در آن سوی حویلی جانب شرق اطلاع دادم، سرباز پهره دار و صاحب منصب محترمی که بیدار بودند گفتند به قوماندان صاحب اطلاع می دهند و من آمدم که ابراهیم خان از زیر انبار کاه ها و برگ ها مهمات پیدا کرده اند، دوباره من را فرستادند تا بگویم که بودن ما در آن جا خطر دارد و باید همه گی بیدار شوند و تدابیر بگیرند، از جریان رفت و آمد و گپ زدن ما تعداد دیگری هم بیدار شده و در آن تاریکی شب به جست و جو پرداختند اما از فرمانده عمومی خبری نه شد که نه شد. من که آموزش همیشه مشکوک باشم را دیده بودم در حیرت شدم از آن بی تفاوتی محترم محمد ناصر خان فرمانده عمومی مؤقت و فرماندهان ما و سرنوشت انبار های عقب مانده یی که کشف کرده بودیم و حضور مرگ خود خواسته ی ما در آن چهار دیواری و مرتبط بودن آن حوادث به وظیفه ی کشف. گاهی فکر میکردم ایشان از نفوذی ها اند در نظام و گاهی می گفتم شاید تکتیکی دارند و سر انجام می پنداشتم که احتمال تحت حمایت بودن فرماندهان محلی از سوی دولت است، و بی گمان از این حدس ها یکی آن درست بود، هیچ امکان نه داشت که ما در آسیاب پر از آرد داخل شویم و نه تنها بدون گرد که آرایش کرده هم خارج شویم. شب با دلهره گذشت و سرباز محترم پهره دار فرمانده عمومی در جواب پرسش بار دوم من گفتند که موضوع را به اطلاع جناب شان رسانده و هدایت فرمودند تا تشویش نه کنیم چیزی گپ نیست. صبح فردا به جای جست و جوی حویلی و پرس پال و با وجود نشان دادن شواهد توسط ابراهیم خان به فرماندهان ما، حرکت آغاز شد و گفتند از این به بعد همه جا را تلاشی کرده بروید. بالای انبار اسلحه و در قرارگاه کاملن جنگی و خطر ناک خواباندند مان و صبح روشن هم محل را تلاشی نا کرده فرمان حرکت دادند و مانند اطفال فریب مان دادند. در اولین قرارگاه تپه مانندی رسیدیم وقتی داخل خانه شدیم زیر کف پای من یک نرمی خاک آمد و راستش تر سیدم که بالای ماین پا نه مانده باشم، در جایم ایستاده و خود را تکان نه دادم، (...اکبر سرباز رفیق من گفت اگه مین باشه تا پای ته پس کنی ده تا سی ثانیه وخت انفجار اس خوده داخل نه پرتو تخته به پشت سون بیرو پرتو... چاره هم نه بود همان رقم کردم که اکبر گفت... ) کمی افگار شدم و دیدیم انفجاری رخ نه داد و با سیخ شوپ جست و جو کردیم که خاک نرم تر شد، همه تدابیر را گرفتیم و خاک ها را روبیدیم، در کمال نا باوری دیدم در همان محل یک جلد قرآن کریم، آن را برداشته با احتیاط باز کردم که کدام دامی برای ماین های تلک دار نه باشد و چنان نه بود اما قرآن کریم بسیار زیبا و با قدامت، آن را پس از پاک کاری در داخل جمپر عسکری و روی قفسه ی سینه ام گذاشتم و تا روز رفتن به خانه با من بود وضع عادی شد و داخل شدیم که آن جا انبار بزرگ تر از انبار های روز گذشته است و پر از مهمات و انتقال آن ها حد اقل ده روز و هر زور بیست تاسی موتر کار داشت، به وضوح معلوم بود پهره داران آن همان دقایقی پیش از ما محل را ترک کرده بودند و گیلاس های چای گرم و دسترخوان شان حتا آتش دیگ دانی که توسط آن آب را جوشانده بودند هنوز داغ و پر از آتش بود، نه می دانم آن چگونه عملیاتی بود که ما انجام دادیم؟ در قعر دشمن رفتیم شهری از سلاح و مهمات کشف کردیم نه انفجار شان دادیم و نه انتقال شان کردیم، شب را در انبار سلاح ها و قرارگاه خوابیدیم نه کسی ما را دید و نه ما کسی را دیدیم، به گزارش کشفی ما هم کسی گوش نه داد و مخالفان تا رسیدن ما به قرارگاه پگاهی وقت چای ها رها کرده و فرار را بر قرار ترجیح داده، نه گلی و نه سنگی سوی ما پرتاب کردند و پس از کشف یک ماین تلک داری که در یک صندلی جا به جا شده بود از محل حرکت کرده و حدود دو هفته در محل بودیم و سر انجام شب به کابل برگشته و همه منسوبان شامل وظیفه و داخل قطعه شدیم، دگران چی فکر داشتند نه می دانم اما برای من یک معمای پیچیده و لاینحل مانده بود و تا حال هم است که چی؟ پلانی بوده آن جا در خاک جبار و امنیت فرقه کجا بود...؟ سرنوشت آن مکان بزرگ و لانه ی پر از ابزار و افزاز آدم کشی و ویران گری چی شد...؟
ورود من با رفقایم و همه شاملان وظیفه ی با یک نفر شهیدی که در پنجشیر داشتیم و پیش از ما فرستاده شده بود هم مایه ی سرور و بیش تر هم جنبه ی انتزاعی و اندوه گینی داشت.
همه به عجله جا به جایی ها کردیم تا زودتر خانه های مان برویم، من قرآن کریم را همچنان در شینه ام نگاه داشته و به خانه بردم. پدرم زحمت کش ام هنوز در مسافرت بودند و بعد از چند ماهی که خانه آمده رفته بودم، اولین پرسش ام از احوال پدرم که متأسفانه گفتند نیامده اند.
فرصت خوبی برای پی گیری پرونده ی دعوای من علیه ریاست عمومی امنیت ملی و آقای ژنرال محفوظ دست یاب من شد.
اولین صبح رخصتی سری دفتر کنترل و نظارت حزب زده و محترمه مهربانو انیسه عزیز را دیده، خواهر مهربانی که با قانون مندی اما بی طرفی کامل تحقیق و تجسس و نتیجه گیری از چی و چرایی پرونده داشتند و علت را نه می دانم که چرا رفیق محترم ما آقای همگام با وجود عضویت
داشتن شان در بررسی پرونده ی دعوای من حضور نه داشتند و اصلن ربطی هم به من نه داشت. رفیق انیسه عزیز خوش آمد بسیار کرده و جریان وظیفه را پرسیدند و من جواب دادم، ایشان چند پرسشی را در استعلام هایی از من کردند که بسیار جالب بودند...
هرگاه اغلاط چیدمانی حروف هنگام نوشتار رونما شده باشد، معذورم دارید، چون شدت بیماری نفس تنگی مجال مرور چند بار را نه می دهد و در بخش های بعدی آن اغلاط احتمالی را اصلاح می کنم. انشاءالله.
بخش های چهل وپنج و چهل وشش:
ادامه ی بحث:
توهم بی پایان کارمل هراسی و دوستم هراسی
سفرمحترم مانوکی منگل به جوزجان و فاریاب
روایات زنده گی من آمیزه یی است از شگفتی ها و ناشگفتی های حضور من از تولد تا روزی که اختتام می یابند.
برای رعایت امانت داری در انتقال روایات، پس از این نام کرکتر ها و شخصیت های حقیقی حقوقی مخالف و موافق از پدر مادر تا یک ره گذر و از یک مامور و سرباز تا رییس جمهور ها و وزرا با نام هایی که در زمان آن وجود داشته اند و با احترام یاد خواهند شد. کسانی که زنده اند عمر شان دراز و جای رفته ها بهشت برین. و هم چنان زنده ها محترم و رفته ها شادروان یاد خواهند شد..
باور من برای این نبشته ها فقط ٱگاهی از حقایقی است که انتظار نقل کردن آن ها به قول آقای نقاد از یک پادو نه اما سوگ مندانه و خوش بختانه حقیقت های تلخ و شیرین اند.
در پی هیچ چیزی جزء گفتار حقیقت نیستم. حتا اقرار و انکار و تایید یا رد آن ها.
سفر رفیق منگل و نابودی نظام:
در بخش گذشته رفت برگشت و انعکاسات ابتدایی سفر رفیق مانوکی منگل را توضیح دادم، محترم دوستم جریان ملاقات هفته وار شان با شادروان دکتر نجیب را از حضور شادروان مصطفا هوا باز و قهرمان دو مرتبه یی کشور هم نام می گرفتند که من فراموش کرده بودم.
حالا لازم است کمی به عوامل پیشینه و پسینه ی حاکمیت و جو بخت برگشته ی نظام نگاه با شتاب کنیم.
برخی رفقا فکر می کنند که تصمیم گرباچف برای جای گزین شدن شادروان نجیب به جای شادروان رفیق کارمل حتمی بود و رفیق کارمل باید آن را می پذیرفتند و باز در ادامه می گویند که عدم حمایت شوروی سابق و گرباچف از نظام تحت رهبری شادروان دکتر نجیب سبب از هم گسیخته گی رژیم شد.
در عین صحبت دو تناقض.
اگر رفیق کارمل می خواستند یا نه می خواستند کمر ها برای راندن شان بسته شده بود و چنان شد و اما چرا گرباچف حمایت از رژیم دکتر نجیب الله را قطع کرد؟
اگر وابسته گی حمایتی و اقتصادی سبب سقوط شد پس مشکل سازی رفیق کارمل در کجا بود؟ چرا یک محاکمه ی اضطراری حزبی را علیه رفیق کارمل دایر نه کرند تا دلایل خود را علیه ایشان در همان پلنومی که به کودتا انجامید مطرح و در صورتی که دفاع منطقی نه می داشتند، آن ها را به هر جرمی اثبات شده مجازات می کردند. کدام نوع سند حقوقی پاس شده ی حزبی و دولتی مانع محاکمه ی رهبر و رئیس جمهور می شد؟ مگرمکافات و مجازات در حزب یک اصل عمومی از رأس تا قاعده نه بود، مگر یک منشی کمیته ی ولایتی را به کدام اساس محکمه و اعدام کردند؟
با همه آن چه گذشت و تا امروز هر بار ملامت را به دوش رهبری می اندازند که در دریای آمو رهایش کردند. من از آقای نصیر صبا لاطائلاتی توسط خبرنگار محترمی را خواندم، ایشان حرافی و گزافی زیادی کرده اند و اگر طفلی تازه دبستان و مدرسه رفته هم آن را بخواند می داند آن گفته ها از نه از خردمندی ست آن هم اهل سیاست.
خبر نگار از نام محترم نصیر صبا به استناد کتاب ( از تصرف کابل تا سقوط مزار ) می نویسد : « گروپ کارمل که خود را وارثین حزب دموکراتیک خلق افغانستان می دانستند، ذریعه ی شبکه ی زیر زمینی و علنی خویش سر از سال ۱۳۶۶ کار جلب و جذب را در صفحات شمال آغاز و به تحریک علیه نجیب الله آغاز کزدند کهکار تشدیدی را در داخل فرقه ی۵۳ جوزجان ( فرقه ی دوستم )، فرقه ی ۵۱ فاریاب. و میمنه از غفار پهلوان، فرقه ی ۵۱۱ از رسول پهلوان، فرقه ی ۸۰ ولایت بغلان و قول اردوی نمبر هفت مربوط به سید منصور نادری و پسرش سید جعفر نادری قوماندان قول اردو و والی بغلان ...... (آغازکردند) در صفحات شمال در مزار، جوزجان و میمنه ذریعه ی سیداکرام پیگیر و فدا محمد دهنشین کار سیاسی را آغاز کردند و از وجود عبدالرشید دوستم، رسول پهلوان، غفار پهلوان و جنرال مالک ..... را نیز داشت استفاده ی حد اکثر کردند. برای قطعات شمال در سال های ۱۳۶۶_ ۱۳۷۱ بیشتر از نجیب هدایتهای نبی عظیمی و آصف دلاور مورد قبول بود.» من در نقل این روایت هیچ تصرفی نه کرده ام و فقط از همه غلطی های انباشته ی نوشتاری در آن چند تا را اصلاح کردم و بعدن آن را ندافی می کنم. به جز رفیق کارمل فقید که متاسفانه بسیار از نزدیک هیچ نه می شناختم شان و شادروان دکتر نجیب را مطابق همان روایاتی که پیشا این نوشته کرده ام می شناختم. محترمان و بزرگان عزیز و آمران گرامی ام محترم محمد آصف دلاور و محترم محمد نبی عظیمی را بسیار و بسیار می شناختم و می شناسم و افتخار تحت رهبری و هدایت شان بودن را دارم. از روابط من با آقای محترم مارشال دوستم که خوانده اید، با محترم جنرال عبدالمالک هم دقیق می شناسم و منت دار محبت های شان هستم، شادروان ها غفار پهلوان و رسول پهلوان و تمامی فرماندهان خرد و بزرگ
فرقه ی ۵۳ و محترم سید منصور نادری و تقریبن همه ی رهبری قطعات و جزو تام های اردو از مقام وزارت تا حداقل لوا های مستقل اردو آشنایی کامل دارم، با رفیق پیگیر نه می شناسم و رفیق دهنشین را یک بار در منزل آقای دوستم دیده اما صحبتی نه داشته ام.
بر خلاف ادعای آقای صبا به غیر از محترمان آصف دلاور و عظیمی متباقی همه در تشکیلات تحت رهبری دوستم بودند و هدف من از این وضاحت آن بود تا خواننده ی محترم بدانند آن چی را حالا و بعدن در رد نوشتار سراپا رنجور نوشتاری و روایتی و حتا زمانی آقای نصیر صبا
می نویسم آگاه باشند، همه آن چه گفته اند غیر از نام ها دیگر همه غلط و دروغ است و مهم ترین نکات غلط و دروغ این نوشته ی شان که حالا بخشی از آن در دست من قرار دارد. تنها بین سال های ۱۳۶۶ تا ۱۳۶۸ یک حمله ی بزرگ پاکستان بر ولایت زیبای ننگرهار تحت رهبری جان بازانه ی رفیق دلاور و اشتراک وسیع نیرو های قوای مسلح به شمول نیرو های فزقه ی۵۳ دفع شد که شادروان دکتر نجیب سرقوماندان اعلای ما بودند و پیش از رفتن به سفر هاوانا اول به ننگرهار تشریف برده و ابراز امتنان کردند. کودتای شهنواز تنی تحت فرماندهی محترم محمدنبی عظیمی و محترم محمد آصف دلاور و شهید جلال رزمنده و نقش فعال و بارز محترم جنرال بابه جان قهرمان ملی افغانستان و باز هم به اشتراک دوستم سرکوب شد و رادیوتلویزیون ملی تحت مدیریت مدبرانه ی محترم احمدبشیر رویگر وزیر اطلاعات و فرهنگ در ناکام سازی کودتا به نفع شادروان دکتر نجیب الله دوستم نقش کامل داشت ، در عملیات ژوره ی ولایت خوست بیش ترین دست آورد ها مربوط قطعات مارشال دوستم امروز و همه قوای مسلح بود که باز هم شادروان دکتر نجیب الله سرقواندان اعلای قوای مسلح بودند، آخرین عملیات مؤفق تنگی واغ جان ولایت لوگر تحت رهبری محترم رفیق عظیمی بود که نیرو های آقای دوستم در آن نقش فیصله کن داشتند و باز هم شادروان دکتر نجیب الله سرقوماندان اعلای قوای مسلح بودند، خوش بختانه من شخصن و رهبری اداره ی ما و همکاران عزیز ما در همه ی آن ها حضور داشته ایم که بعد ها مفصل می خوانید. شادروان رفیق جلال رزمنده جنرال جوان و نستوه کشور در برنامه یی شهید شدند که قرار بود خود شادروان دکتر نجیب الله در آن شرکت کنند که نه کردند و آن نه رفتن شان و شهادت رفیق رزمنده معمای لاینحل باقی مانده که بعدن می خوانید.
مسلم بود که دیگر شادروان دکتر نجیب آهسته آهسته در محدوده و محصوره هایی قرار گرفتند و خود شان هم به قول خود شان در سمت باد آرامی قرار گرفتند که نتیجه اش طوفان ویران گر بود.
شخصیت شناسی هر کسی را شناختن حتمی افتخار و ضرورت نیست، گاهی تصادف است، زمانی فی الواقع است و برخی اوقات هم رابطه های متنوع اجتماعی و سیاسی و اداری و نظامی و مدیریتی و فرمان داری و فر مان دهی یا فرمان گیری. توضیح شناخت من از کسانی که نام بردم خود ستایی نه بل دلیلی برای ثبوت گفتاری است که من می کنم. اگر یک تعداد به رحمت حق پیوسته اند، جمع زیاد شان بحمدالله در حیات به سر می برند می توانند واکنش نشان دهند.
اگر شادروان دکتر نجیب در بازی با معادلات عینی و فکتور های تعین کننده ی سرنوشت نظام تکریم می کردند و اگر در چاق شدن فتنه ی دجالان به ظاهر دل سوز و هم تبار شان هم دست نه می شدند، هیچ گاه آزمونی سنگین تر و ویران گر از حمله ی پاکستان برای ایجاد کنفدریشن حکمت یار در ننگرهار پیروزی نه داشت.
مسعود ( قهرمان ملی ) فرمانده آن زمان شورای نظار برای شکست پاکستان دعوت اشتراک و حمله از عقب به نیروهای بومی دولتی را رد کرد و راه اکمالات هم چنان باز بود مگر یکی دو حمله در تنگی ابریشم بالای نیروهای شجاع امنیتی کشور تحت فرماندهی شادروان جنرال عبدالغفور معاون رئیس ستاد ارتش که سوگ مندانه ما هم شاهد چند حادثه ی جان کاه از جمله سقوط یک چین تانک از بالای پل به دریا بودیم که نه می دانیم چی گونه دست یک افسر شجاع سوار بر آن در زیر کوه گران و آهنینی به نام تانک تی ۶۲ گیر افتاده بود؟ و هی می شنیدیم که در مخابره آواز ها خواستار هدایت شادروان جنرال عبدالغفور بود. تقاضای آن افسر رشید آن بوده تا بزای رهایی از درد جان سوز و غیر قابل تحمل دست اش را از محلی که گیر افتاده حتا بدون بی هوشی قطع کنند و فرمانده مو سپید و خوش قلب هی می گفتند توکل به خدا حالا قطع نه کنید... تا این که تانک های دیگر با تانک جر استحکام به
محل رسیدند و آن تانک را دور کردند، این که پس از آن جا چی محشری گذشت آن هایی می دانند که آن جا بودند و می دیدند که هم رزم های شان چی سان شهید و زخمی شده بودند.
یک نظام و ایجاد دو جبهه ی عمدی مخالف علیه خودش:
اختلافات درونی حزب و نظام از سال های ۱۳۶۶ و ۱۳۶۷ در دو مرحله ( مرحله ی اول اختلافات تنی و شادروان دکتر نجیب الله که منجر به کودتای حوت ۱۳۶۷ شد و مرحله دوم، دو دوسته گی بیش تر تباری حزب و دولت که تقصیر آن بی راهه رفتن مرحوم دکتر نجیب بود که موجب آن همه بدبختی تا سرحد اعدام خود شان و برادر شان احمدزی گردید... ) آغاز شد. و با پیشینه ی ننگین کودتای هجده رنگی به رخ بی رخان رکاب شکن نه مانده بود و دانسته بودند که بی سنجش و عاقبت نا اندیشانه بر گرمابه ی آراسته و آب دان الماس گون آب شفاف آن کبر کرده و به تالابی از لجن زار خفت غرق شده اند و در سردابه های چرکین پاهای شسته و فرو رفته بر گودال نجاست غوطه می زنند، دوباره کمر رهایی از غزقاب را بستند تا با تکتیکی که به فکر شان می تواند همه را بفریبند مسئله ساز شوند. طبل اختلاف را کم کم به صدا در آوردند تا عرق خجلت از رخسار پاک کنند و غبار مکدر از انبار شرم ساری را بروبند و در جبران آن پشیمانی ها و ندامت های دور انداختن رهبر زیر نام هراس از تغیر سیاست شوروی به قول عام ماست مالی کنند. برای رسیدن به آن چی باید می کردند، صرف هزینه یی زیاد، مکان مناسب و با امکانات و هم چنان گرداننده ی پولی دل دار را نیاز داشتند تا در بدل حمایت از آن ها آینده ی سیاسی آن سرمایه گذار یا به اصطلاح قمار بازان آن ( جیزگر ) هم بیمه شود. من نه می دانم آنان چی گونه سیاست می دانستند و چه سان اقتصاد دان های بی محاسبهبودند؟ اصل کمایی و سود در سیستم سرمایه به جیب سرمایه دار واریز می شود و آنانی که سود را بهدست آورده اند، کارگران اقتصادی و زیر دستان سرمایه دار اند، هر چند صاحب سرمایه از مناعت کاربگیرد و خمی به ابرو نیاورد، اما در آخر کار چشمان آن عاشقان خدمت گار از فرط کار زیاد کور شده وصاحب سرمایه هر چیز را به خود منحصر می سازد که دگران در رکاب او دونده کی غرور شکن داشتهباشند. تا جایی که من آگاه ام، آقای محترم سید منصور نادری ( بسیار لطف کرده در تابستان سال۱۳۷۳و با دریوری خود شان من و محترم بشیر علی نما بردار ما را از شهر پل خمری تا منزل شان در درهی کیان بردند و بسیار مهمان نوازی کردند... بعدن می خوانید..)، بلند منزلی داشتند در ساحه ی حوزهچهارم مقابل ریاست تنظیف و سر سبزی شهرداری کابل که آن زمان تحت کار بود و در سال ۱۳۷۰ به نامکتاب خانه ی کانون فرهنگی حکیم ناصر خسرو بلخی تأسیس گردید و فعالیت های کانون در بخش هاییاز جای داد های محترم سیدمنصور اغا ادامه داشت. ظاهر آن جا نامی برای کانون فرهنکی بود که درهمان زمان کار های بایسته و شایسته ی فرهنگی هم انجام داد.
قبل بر آن و در سال ۱۳۶۷ اساس رسمی پایه گذاری کانون فرهنگی حکیم ناصر خسرو بلخی به روال زیر گذاشته شد و من به دلیل حفظ حریم نشراتی در وام گیری ها، بخشی از توضیح تشریحی گاه نامه ی آن را از تارنمای خود کانون برداشته و این جا نقل می کنم. معذورم که ناگزیر به درست کاری برخی از نارسایی نهفته ی آن شدم، از کانونی با چنان عظمت انتظار پویایی جامعه اندر است نه بی محتوایی.
(...تاریخچۀ کانون فرهنگی ناصر خسرو بلخی
کانون فرهنگی حکیم ناصر خسرو بلخی در سال ۱۳۶۷ خورشیدی بنا بر انگیزه و علاقۀ علم دوستی و فرهنگپروری الحاج سید منصورنادری، از بودجۀ شخصیشان، در شهر کابل تأسیس گردید. در نخستین کنفرانسِ کانون، آیین نامۀ آن در سه فصل و بیست و دو ماده به تصویب رسید. و بر مبنای مادۀ هفدهم و هجدهم آیین نامۀ مذکور، هیأت رهبری(رئیس، معاون و منشی) و اعضای فعال کانون از ترکیب زیر تشکیل گردید :
۱- الحاج سید منصور”نادری” ۲- اکادمیسن پوهاند داکتر عبدالاحمد جاوید ۳- کاندید اکادمیسن پوهاند میرحسین شاه ۴- کاندید اکادمیسن داکتر اکرم عثمان ۵- عبدالحسین توفیق ۶ -رضا مایل هروی ۷- رهنورد زریاب ۸- لطیف ناظمی ۹ – واصف باختری ۱۰ – محمد یوسف کهزاد ۱۱ – عبدالله نایبی ۱۲- محمد مهدی نصرت هروی .
آغازین اهداف کانون:
تشویق و پشتیبانی آفرینشگران و پژوهشگران علمی و ادبی؛
خدمتگزاری در زمینۀ قانونگذاریهای علمی، فرهنگی، ادبی، هنری و مسایل اجتماعی، عاری از هرگونه گرایشهای تفرقه افگنانه؛
تقویت سکتورهای ادبی و فرهنگی و رفع موانع از راستای گسترش آنها؛
حمایت و تقویۀ پروگرامهای فرهنگی و کلتوری مطابق نیازهای جامعۀ افغانستانی؛
تهیۀ معلومات واقعبینانۀ علمی و فرهنگی برای سکتور فرهنگی و نشر گزارشهای علمی و فرهنگی؛
حمایت از فرهنگیان و سهیم ساختن تمام اقشار جامعه در بازسازی فرهنگ و هنر؛
چاپ و تکثیر تمام آثار حکیم ناصر خسرو همچنان نشر رسالههایی که در بارۀ اندیشهها و افکار حکیم ناصر خسرو بلخی توسط محققان و نویسندگان تهیه و از سوی هیئت مدیرۀ کانون قابل چاپ دانسته میشود؛
طرح وایجاد مرکز پژوهشی ناصر خسروشناسی از سوی کانون؛
راه اندازی کانکورهای ادبی در اخیر هر سال و اهدای جوایز بلند به آفرینشگران شعر، داستان، پژوهشهای علمی و سایر کارهای مهم فرهنگی و هنری؛
ایجاد مراکز فرهنگی در سایر ولایات بخصوص تأسیس کتابخانههای عامه در مرکز و ولایات کشور.
دورۀ اول فعالیتهای عملی کانون:
فعالیت عملی کانون با راه اندازی کانکور ادبی آغاز یافت. در سال ۱۳۶۷ نخستین فراخوان از سوی کانون برای اشتراک علما، دانشمندان، شاعران، نویسنده گان اعلام گردید که در نتیجه، شمار کثیری از آفرینشگران عرصههای ادبیات، فلسفه، علوم و هنر آثار بدیع و پژوهشهای علمیشان را برای این کانکورِ بزرگ کاندید نمودند .
طی چهار سال پس از تأسیس کانون یعنی از سال ۱۳۶۷ تا سال ۱۳۷۰، همه ساله از محققان، نویسنده گان، شاعران، هنرمندان و سایر آفرینشگران عرصههای علم و فرهنگ دعوت بعمل آمده تا فراوردههای فکری و تراویدههای ذهنی شان را در بخشهای پژوهش ادبی، پژوهش فلسفی، شعر، نقد، داستان، نقاشی، میناتوری و خوشنویسی برای اشتراک در کانکورهای سالیانۀ حکیم ناصر خسرو بلخی ارائه دهند. و پس از ارزیابی آن آثار از سوی داوران، به آفرینشگران برتر، جوایز اول، دوم و سوم اهداء گردیده اند. چهارمین محفل اهدای جوایز به برنده گان که آخرین برنامۀ این کانکور بود در قوس سال ۱۳۷۰ با شکوه کم نظیری در شهر کابل گشایش یافت. دراین کانکورِ بزرگ، برای ۵۶ تن از شاعران، نویسندگان، پژوهشگران، خوش نویسان و نقاشان جوایز بلندِ نقدی اهداء گردید .
در تابستان سال ۱۳۷۰ خورشیدی به ابتکار کانون فرهنگی حکیم ناصر خسرو بلخی، بهمناسبت نُه صد و سی اومین سال وفات حجت خراسان، حکیم ناصر خسرو بلخی، سمینار پژوهشی و تحقیقی در هوتل آریانا در کابل دایر گردید که در آن افزون بر بزرگان ادب و فرهنگ کشور، شماری از فرهنگیان کشورهای خارجی نیز حضور داشتند .
درسال۱۳۶۹ خورشیدی فصلنامه تحقیقی و پژوهشی «حجت» در ارگان نشراتی کانون به تدبیر الحاج سید منصور نادری تأسیس گردید که در کار گردانی این نشریۀ وزین، استادان و دانشمندان بزرگ عرصۀ ادبیات تحقیقی کشور هر یک: استاد واصف باختری، دکتور اسد الله حبیب، عبد الحسین توفیق، رهنورد زریاب، پوهاند دکتور جلال الدین صدیقی، معاون سر محقق حسین فرمند، پوهندوی سید نور الحق کاوش، محقق حسین نایل، عبد الله نایبی، محمد مهدی نصرت هروی و رضا مایل هروی به عنوان مؤسسان و اعضای هیأت تحریر مجله شامل بودند. هشتمین شمارۀ این مجله در حوت ۱۳۷۰ از چاپ بر آمد و با آغاز تنشهای ذات البینی در کابل، این نشریه جبراً محکوم با تأخیر گردید .
درقوس سال ۱۳۷۰ خورشیدی کتابخانۀ مرکزی کانون فرهنگی حکیم ناصر خسرو در شهر کابل تأسیس گردید و در همین آوان تهداب گذاری مجمع بزرگ کانون در چهار راهی سر سبزی واقع تایمنی کابل اساس نهاده شد؛ اما فعالیت کتابخانه بنابر تهدید جنگها در شهر کابل معطل قرار داده شد ...).
با دید حق نگری یک چنان اقدامی گام بسیار پر صلابتی بود که آقای محترم سید منصور نادری به عنوان یک ریسک و البته با اندیشه ی دورنمای بهره وری منفعت های چند منظوره برداشتند و آن بذری که دل به دریا زده بر مزرعه ی تجارت سیاسی و فرهنکی کرده بودند که سال هاست در هر چهار فصل سال چهار صد بار حاصلی مطابق خواست شان می رویاند و ایشان فقط نیاز به امر کردن بالای دروگر ها دارند. حضور بزرگان و خردمندان علم و فرهنگ کشور که هر کدام طلایه دار موج خروشان و بحری از علم و مدنیت بودند بر سنگینی وزنه ی علمی و دانش و فراست کانون افزوده بود، کما این که بیش ترین استادان بزرگ خرد و اندیشه از سیاسیون زبردست چپی مربوط حزب دموکراتیک خلق افغانستان بودند. برخی از آن خبره گان خبیر و آن ستون های سخن و ادب درون جغرافیایی و بیرون فراجغرافیایی افغانستان را از نزدیک می شناختم و افتخار دست بوسی شاگردی شان را داشتم، جمع دیگری مسلم بود و است که نام آشنایان نام دار زمانه های خود شان و بعد از خود شان اند و خواهند بود را به پاس فر آیند هایی فراوان علمی که ماحصلی از تراوش عقلانیت و پویایی خرد و اندیشه و اندوخته های شان بود از دور ها می شناختم.
پشت پرده ی آن کانون تجارت سیاسی یی پایه گذاری شده بود که در شرع مضاربت و در حقوق تجارتی شراکت مناصفه یا مقاوله ی کار در بدل امتیاز مساوی یا امتیاز توافقی می نامندش. چنان توافقی با محترم دوستم ( مارشال ) فعلی و برخی دیگر از صاحبان صلاحیت نظامی هم حصول شد.
تولدات و آن همه مولودات نوعی از جبر زمان و ناچاری هایی بود که متولیان قبیله نگر و انحصار گرا و صاحبان بی قناعت اقتدار تک قومی و تک تباری بالای اجتماعی به شدت مدنی تر شده ی حد اقل شهر ها و کلان شهر ها تحمیل می کردند و از دانستن حقیقت سطح بلند بلاغت شعور سیاسی و حقوقی و حق طلبی و آگاهی ها و تناسب و توازن خواهی ها طفره می رفتند و جستن دیگران از بی راهه هایی که به هدف محصور نگهداشتن شان در تاریکی خیالی برادر خرد و کلان تحت مدیریت فرد اول حزب و دولت بود جلوگیری می کردند.
مقارن به آن همه روی داد ها بود که نوعی گسست های باوری نا مرئی هم ادارات دولتی را در حال تسخیر کردن بودند و من که از اولین روز های توظیف شدن در اداره ی نشرات نظامی رادیو تلویزیون دچار سرگیچه گی خود هراسی آمر محترم نشرات نظامی آن زمان شده بودم. ایشان حتا من را مدتی مجبور به نوعی تبعید اداری از اصل وظیفه ام کرده بودند ( بعد ها می خوانید )، روی داد های در حال گذر کشور را با استفاده از امکانات شخصی و ارتباطات عامه آگاه می شدم و در آن مورد خاص هم چنان.
شنیده بودم که گروهی از رهبری ملکی و نظامی و سیاسی ناراضی کشور زیر چتر آن کانون گرد هم می آمدند تا کنکاش و شور هایی داشته باشند، زمستان سال ۱۳۶۸ و به دعوت آقای محترم سیدجعفر نادری والی وقت ولایت بغلان برای ثبت گزارش ها و برنامه ی تلویزیونی کلوپ دوست داران قوای مسلح عازم پل خمری شدیم. دلیل رفتن من به آن جا ایجابات وظیفه وی بود و رئیس محترم اداره ی ما هم در رأس گروه قرار داشتند، ایشان با یک چرخش ظاهرن بنیادی اما به دلایل تحولات خاص تشکیلاتی حدود دو سال پیش از آن زمان من را تحویل گرفته و تبعید اداری ام را مختومه اعلام کرده بودند و جناب محترم دگروال سید حبیب حقیقی ( گاهی جبر روزگار آیینه را محتاج خاکستر می سازد ) استاد بزرگ وار و آمر مستقیم من از آن تصمیم بسیار شادمان شدند. سفر ما به پل خمری و بودن چند روز ما در آن جا و هم چنان ثبت گزارش ها و برنامه سبب آشنایی بهتر ما با رهبری مقام ولایت و نهاد های نظامی و سید حسام الدین اغا و دیگران شده و در ثبت با کیفیت برنامه ها زیاد کمک ما کردند.
اصل مهمی که بیش از همه شخصن مرا و شاید هم دیگر هم سفران ما را مرهون خود ساخته بود، یک رنگی، بی ساختی، ساده نگری اخلاقی، حفظ لهجه ی شیرین گفتاری هزاره گی و ده ها مورد دیگری از تربیت والای خانه واده گی محترم نادری به نمایش گذاشته می شد و ما احساس می کردیم. من که شخصن آدم با دلهره و شیفته ی آگاهی از روش های اخلاقی مخاطبین خود یا میزبانان یا مهمانان و آمران و مادونان و حتا خانه واده ی خود هستم همه چیز را از آن منظر هم بررسی می کردم زیرا اقتدار، مکنت و شکوه و جلال ناچیزی بسیاری های ما را به اوج تکبر می رساند و می خواستم بدانم آن جا قصه از چی قرار است؟ این عادت را تا حال نه توانسته ام از خودم دور کنم، با آن که خودم بدبختی های زیاد رفتاری دارم و شاید درونی و پنهانی جست و جوگر فطری همه انسان ها باشد که شامل روان شناختی انسانی قبل از روان شناختی محیطی و حوزه ی بزرگ زنده گی است. ما در آن نشانه هایی از یک چنان تصمیم برای یا طرح ساختار چنان کانونی را نه دیدیم و در اواخر حمل ۱۳۶۹ دانستم که ما توسطکسی بولی ناشده برای آقای سیدجعفر فروخته شده بودیم و در آن سفر هزینه یی برای تشویق کارمنداناداره ی ما از جانب مقام ولایت در نظر کرفته شده بود که به ما نه رسید، وقتی آقای حکیم ضربه سخنمی گفتند، من یادم می آمد که ناوقت آن شب برگشت پیکی دنبال رئیس گروه ما که در عین حال آمراداره ی هم بودند آمده و به دعوت سیدجعفر آقا در اتاق مخصوص ایشان رفته و حدود نیم ساعتدوباره برگشتند، آشکارا از سیمای شان خوانده می شد، روایت اصلی آنی نیست که برای ما می شودمخصوصن یک موضوع بسیار خاص را از ذهن خود پرداختند و هر آگاهی با شنیدن آن می دانست کهچنان کاری حتا اگر از رگ جان انسانی به انسانی هم نزدیکی و دوستی باشد، حد اقل در چنان موقعیتشب از محرمات برای دیگران است. ( آن فروختن شخص من بار دوم هم بالای شادروان فضل الحق خالقیار صدراعظم پس از حادثه ی ولسوالی پشتون زرغون هرات، صورت گرفته بود که بعد ها میخوانید...بدترین کار زنده گی رسمی و فرهنگی من نوشتن همان سناریو و ساختار فیلم مستندی بود که با همکاران عزیزم خون دل خورده در دو روز و و دو شب ناوقت در استودیوی تولید دوم برای مدت بالاتر تر دو ساعت تهیه کردیم و در دقایق اخیر دانستم من را فریب داده اند و تا آخر عمر پیش وجدان خود خجل هستم که چیگونه؟ نه دانسته در دام تذویر افتاده و آن فیلم شخصی را با استفاده از امکانات ملی ساختم است که به فریب ما و آقای خالقیار و با گرفتن هزینه ی شخصی از آقای خالقیار به نامتشویق کارمندان ساخته و هرگز نشر نه شد... داستان جالبی از کثافت کاری به خاطر به دست آوردن پول توسط مقامی و با ترفندی که گویا هدایت رسمی است...
به هر ترتیب فضای سیاسی از نیمه های سال ۱۳۶۷ و به خصوص پسا کودتا رنگ حقیقی حضور نه داشت، هر چند گاهی در نفس گیری های مخفی و آشکار ناشده آوازی از گریز گاه فشار پنجه ها بر گلوی تناوران تازه به هوش آمده فرار می کرد و خبری از تنگی نفس ها می داد که تقلای فریاد خفته یی ویران گر را داشت که اگر به او ارزشی قایل نه شوند و یا درک اش نه کنند، محشر بنده گی در گوشه یی از رمین خدا به نام افغانستان برپا خواهد شد. نه قوه ی درکی پیدا شد و نه گذرگاه عبوری و در نتیجه با فشار درونی بود که پنجه ها تاب مقاومت نه آوردند و نفس حبس کرده شده ی جبری با طغیانی از سینه بر آمد و هم چو هیولایی صاحبان پنجه ها را با پنجه های شان خرد ساخت اما قوت انفجار آن کسی جمع کرده نه توانست و تا حال همه ی ملک و ملت ما را می سوزاند.
من در فصل پسا کودتا به عنوان نماینده ی مستقیم وزارت دفاع ملی به رادیوتلویزیون ملی گماشته شدم. با آن تقرر فشار های عمدی ظاهرن از شانه های من دور شدند، اما شدت توطئه سازی چند چند شده بود و من سنگر مقاومت و دفاع خود را با توسل به اصول استواری گذار از چنان مراحل ساختم و بعد از دومین بار تقابل دو به دو به رئیس محترم اداره ی اطمینان دادم تا رنجی را کنار بگذارند که در مدت زمان گذشته بابت هراس از تقرر من به جای خودشان کشیده بودند و بر تلاش های ناکامی که هرگز در کنار زدن من نتیجه نه دادند نقطه ی پایان بگذارند. ما با هم دوستان بسیار صمیمی شدیم تا جایی که هر کس فکر می کرد ما دو برادر هستیم. لباس ساختن و لباس پوشیدن های هم رنگ ما هر چند نوعی کار زنانه یی بود، نان خوردن ها و خلاصه همه امور رفتاری و گفتاری و کرداری ما تغیر کرد و من به تصمیم قاطع رسیده و تا امروز آن را رعایت کردم و قبلن هم کاری نه می کردم و فقط در دفاع بودم.
یکی از اولین ثمره های آشتی ظاهری رئیس محترم ما با من دعوت غیر قابل باور آن ها برای عضویت در کانون فرهنگی حکیم ناصر خسرو بلخی بود اما من از ته یی قلب آشتی بودم، من توضیح دادم که کم و بیش از درون آن جا خبر دارم و باید کمی فکر کنم. خودم را به نادانی زده و از پنهان کاری های سیاسی آن کانون چیزی نه گفته و گفتم با بودن استادان بزرگ ادب و شعر و سیاست و علمیت منی بی سواد را توان رفتن به آن کجاست؟ صبح فردای آن روزی که اوایل بهار ۱۳۷۰ بود و ما حسب برنامه جلسات را تحت مدیریت رئیس محترم اداره می گذشتاندیم، پس از ختم جلسه و پیش از آن که محترم عبدالکبیر خان منتظم دفتر رئیس ما چای بیاورند، آقای رئیس به من فرمودند که رفقا گفتند رفیق عثمان فعلن صبر کنند تا بعدن برای عضویت شان اطلاع داده شود، اما خواهش کردند که مقالات خود را به نشریه ی کانون بنویسند و کمک کنند. من با خود گفتم شما سرآب های سیاست هستید، همه را احمق فکر کرده اید، دلایل انصراف شان از دعوت خود را زودتر درک کرده و همان حقیقت حضور دانش مندان بزرگ کشور اساتید فرهیخته ی سیاست و ادب در کانون را بهانه آورده مقاله نویسی را رد کردم، چی کسی را یارای نوشتن و سخن گفتن در محضر آن همه یل های سراپا فهم و دانش و بصیرت و بصارت بود یا است؟ حاشا که منی نادان با چنان گستاخی در مقابل آنان گنه کار عبور از خط شاگردی شوم در حالی که می دانستم « ...ان جهنم کانت مرصادا... »
ما کار های خود را عادی ادامه داده و نشرات از جریان سفر رفیق منگل را پی هم نشر کردیم مطابق هدایت رفیق منگل فیصدی زیادتری به فرقه ی ۵۳ تحت رهبری آقای دوستم دادیم و آن روال ادامه داشت.
این که رفیق منگل پس از سفر چی و چی گونه به شادروان دکتر نجیب و یا هم شادروان وطنجار وزیر بسیار باشرف و پاک وزارت دفاع گزارش داده بودند نه می دانم. اما اثر گذاری های تداخلاتی در کار خود را از سوی برخی ها جدی حس می کردیم و به آن نتیجه رسیدیم که کاسه زیر خود نیم کاسه یی را پنهان کرده است و بعد ها ثابت شد.
من اهل تصمیم گیری سیاسی نیستم اما در دادرسی تاریخ فراموشم نه می کنم که رفیق منگل و یا هر مقام دیگر حزبی و دولتی نماد هایی از حق نگری و حق پروری هستند و الگو هایی از اخلاق و پاکی و صداقت.....
--------------------------------------------------
بخش های ۴۱ و ۴۲ و ۴۳
ادامه ی بحث:
توهم بی پایان کارمل هراسی و دوستم هراسی
سفرمحترم مانوکی منگل به جوزجان و فاریاب
روایات زنده گی من آمیزه یی است از شگفتی ها و ناشگفتی های حضور من از تولد تا روزی که اختتام می یابند.
برای رعایت امانت داری در انتقال روایات، پس از این نام کرکتر ها و شخصیت های حقیقی حقوقی مخالف و موافق از پدر مادر تا یک ره گذر و از یک مامور و سرباز تا رییس جمهور ها و وزرا با نام هایی که در زمان آن وجود داشته اند و با احترام یاد خواهند شد. کسانی که زنده اند عمر شان دراز و جای رفته ها بهشت برین. و هم چنان زنده ها محترم و رفته ها شادروان یاد خواهند شد..
باور من برای این نبشته ها فقط ٱگاهی از حقایقی است که انتظار نقل کردن آن ها به قول آقای نقاد از یک پادو نه اما سوگ مندانه و خوش بختانه حقیقت های تلخ و شیرین اند.
در پی هیچ چیزی جزء گفتار حقیقت نیستم. حتا اقرار و انکار و تایید یا رد آن ها.
بخش سوم:
سفر رفیق مانوکی منگل...
فردا همه آماده ی رفتن شدیم و صبحانه ی شاهانه یی برای هیئت آماده کرده بودند،
ما هم در گوشه یی سفره لمیدیم و از چند چمن یک یک سمنی چیدیم و خود مان را از
شرم ساری نفس خوراکی رهانیدیم.
چرخ بال های ارتش همه را در آغوش های مهربان و باز شان جا داده و هوابازان ستبر
و آهنین وطن ما هدایت آن آهن پاره های غول آسا با آن الیاف آلمونیمی را عهده
دار بودند تا سرکشی نه کنند و راه را از بی راه تشخیص دهند.
وارد و شهرستان پشتون کوت ولایت فاریاب شدیم.
رهبری محترم ولایت با شادروان رسول پهلوان برادر بزرگ محترم جنرال ملک فرماندهی
لوای
۵۱۱
و اراکین محترم دولتی از هیئت استقبال کم تر از جوزجان نه کردند با آن که
امکانات محلی هم چندان زیاد نه بود.
پسا بازدید رفیق منگل با مسئولان محترم محلی، برنامه ی استقبال از گروه در حال
پیوستن به مصالحه ملی را عملی ساختند
فاصله ی زیادی تا محل استقبال نه داشتیم.
موتر ها حدود پانزده دقیقه ما را به محل رساندند.
وقتی به محل استقبال رسیدیم، گویی همه ی ولایت فاریاب و شهرستان های آن به محل
ا آمده بودند تا به مصالحه بپیوندند. (نما ها کلی سفر از کابل تا کابل در
گزارشی که چهار شب و هر شب تا سی و پنج دقیقه نشر می شد، در بای گانی های رادیو
تلویزیون ملی افغانستان وجود دارند.), گروه عظیمی بودند و رفیق منگل با رفیق
دوستم و هیئت همراه شان از پیوسته گان به مصالحه استقبال گرمی نمودند. هم کاران
محترم ما در گذشته ها گزارش هایی را ثبت کرده بودند که گروه های زیاد پیوسته
گان به مصالحه در اثر کار های آقای دوستم را نشان می دادند. اما آن گروه
بزرگ ترین گروه در سطح کشور بود و پس از آن گروه بزرکی به درجه یی دوم در
شهرستان پشتون زرغون استان هرات بود که منجر به شهادت رفیق جلال رزمنده شد و
درجه سوم آن پیوستن شادی خان در ولسوالی اوبی من و هم کاران محترم ما همراه با
محترم فصل احمد خان فرمانده سپاه هرات همراه بودیم.
شکوه آشتی و با همی و حضور دشمنان دیرین و یک ساعت قبل و دوستان جدید یک ساعت
بعد و باور عاطفی آدم ها با اندیشه های دوگانه ی دی روز و هم سفران یک راه آن
روز، آشنایی های متقابل از همه مظاهر عینی رسمی و نظامی و دولتی و چهره ها
هیکل و یل های جنگ آور بی هدف فضا را آکنده از درخشش رنگ های قوس قزع ( کمان
رستم ) در بی کرانه های آبی آسمان خدا ساخته بود. کاش روزی همه شاهد باشیم که
صلح از آرزو ها به عینیت برود. مراسم در اوج خوشی ها به پایان رسید که طی آن
مقامات و دو تن از فرماندهان پیوسته به مصالحه به پایان رسید.
محترم مانوکی منگل که در همان محل همه رهبری محترم ولایت را دیده بودند، هدایت
برگشت دادند و همه توسطچرخ بال ها برگشتیم و در شبرغان تدابیر نان را گرفته
بودند. رفیق منگل و هم راهان شان به اتاق های شان رفتند و روشنایی روز تقریبن
برای لشکر شب جا خالی می کرد. من محترم دوستم در دهلیز مهمان خانه بودیم و
تلفن محلی در دهن درب ورودی مهمان خانه به جانب چپ گذاشته شده بود. صدای تلفن
سخن های ما را قطع کرد، سرباز مؤظف مهمان خانه جواب داد و بی درنگ به ازبیکی
محترم دوستم را صدا کرد که رئیس صاحب است. من فکر کردم کدام رئیس محترم از
مراجع رسمی ولایت جوزجان هستند. محترم دوستم گوشی را گرفتند، از نخستین
مکالمات شان دانستم که شادروان دکتر نجیب رئیس جمهور کشور پشت تلفن اند. از
صحبت های آقای دوستم فهمیده می شد که هر دو بسیار به خوبی و صمیمیت حرف های
شان را می زنند و تبسم و لبخندی از خوشی و رضایت رخسار آقای دوستم را اناری
رنگ ساخته، در بین صحبت های شان خدمت رئیس جمهور جریان را توضیح داده در
عین حال با ابراز رضایت گفتند: ( رفیقای نشرات نظامیام زامت کشیدن باز که کابل
آمدن بخیر می بینین... بعد گفتند.. بلی صایب اینه می گم بیاین... به من گفتند
رفیق منگل چی شدن... رفتم اتاق رفیق منگل و در را زده اطلاع دادم که محترم رئیس
جمهور پشت خط تلفن اند....ایشان به زودی بر آمده و در حالی که رفیق دوستم هم
بودند با شادروان دکتر نجیب داخل صحبت شدند...) من به اتاق خود رفتم و جریان گپ
و گفت مقامات محترم را نه شنیدم.
نیم ساعتی در اتاق نه بودم که گفتند نان آماده است و پایان شدیم به صرف طعام.
هم کاران گرامی ما می دانند که ثبت برنامه های تلویزیونی به خصوص چنان اجتماعات
و مناسبت های بی تکرار و یک مرتبه و بدون قاعده ی مسلکی سرگردانی و خسته گی
زیاد دارد. آن گاه برای شخص من خواب بهترین نعمت و هدیه بود. مادر بزرگ
مرحومه ی مادری ما که بسیار خنک خور بودند در زمستان ها همیشه ضرب المللی را
تکرار می کردند: (... از صد پلو کده یک آلو خوب اس..) و برای من همان خواب بهتر
بود، اما به حرمت بزرگان نه می شد که پائین نه شوم. به یک شکلی نان خورده و از
محضر رفیق منگل پرسیدم کدام برنامه یی نه دارند؟ فرمودند: (... میشه که پروگرام
امروزه کمی ببینیم...)، من از نما بردار محترم که متأسفانه نام شان را فراموش
کرده ام پرسیدم، هم ایشان و هم محترم عبدالکریم عبدالله زاده ( ...الماری
ساز...) هم گفتند که ممکن است. هدایت رئیس محترم عمومی امور سیاسی اردو گفتند
که خود شان هدایت می دهند تا کدام ساعت تصاویر را ببینند. من بسیار خوش شده و
عاجل اتاق رفته ودر بستر خواب غنوده و نه می دانم چی مدتی در خواب بودم که
آواز محترم عبدالله زاده من را بیدار کرده از احضار من توسط رفیق منگل اطلاع
دادند و من بیدار شده پرسیدم که رئیس صاحب تصاویر را دیدن .. یا نی گفتن نی
چیزی نه گفته. خواب آلودی خودم را می دانستم و کوشش کردم آن را پنهان کنم،
رسم تعظیم عسکری را به جا آورده نیم خواب و نیم بیدار خواهان هدایت شدم. رفیق
منگل برای من گفتند: (... رئیس صاحب جمهور هدایت دادن زیاد ده نشر برنامه و
مواد تان توجه کنین چون مهم اس...و ... دگه خودت تنا کت رفیق دوستم گپ بزن و
بگو که یک تلویزون ملی اس و کل مملکت و قوای مسلح نه میشه که ما همه روزه
از او ها نشرات کنیم ... اما کمی برای شان وخت بتی تا سر و صدای مردم نه بر
آیه...). من دانستم که به قول آقای اشکریز هدایات رفیق مانوکی منگل دو سر.
دارند، در جواب شان برنامه های نشراتی اداره ی خود را کوتاه توضیح داده و گفتم
(... رئیس صایب اداری ما با ای که سهم اردو، پلیس و امنیت ده نشرات مساویس فرصت
زیادی به نشرات اردو میتن به خاطری که ما زیاد مواد و برنامه داریم و نه می
فامم چرا؟رفیق دوستم این پیشنهاده خدمت شما کدن و مهم تر ای که آمر مستقیم و
با صلاحیت ما شماستین و «...حقیقت هم همان بود...»، ما کجا و رئیس صاحب جمهور
کجا... هدایت شما برای ما قانون اس ...) فرمودند که رفیق دوستم ای گپه به رئیس
صاحب جمهور هم گفته و به مه هم گفته هدایت اونا هم همی اس... در ادامه با خنده
برسیدند: (... رئیس صاحبه می شناسی از نزدیک ... من جواب دادم که دو بار در
امنیت دولتی خدمت شان رفتم و چند بار هم که ده سکرتریت رفیق سیدکاظم بودم تلفن
را جواب دادیم و طبق اصول عسکری خوده معرفی کدیم و اگه زیاد می شناختم شان
شاید روزای بده نه می دیدم...و یک بار هم شب کودتا وزیر صاحب اطلاعات و فرهنگ
(رفیق رویگر) برای انتقال هدایات مقام ریاست جمهوری از بودن یک نفر ده دفتر شان
خدمت رئیس صاحب جمهور اطمینان داده و نام مره گرفتن.. محترم رفیق منگل گفتند:
مه نام ته گرفتم بر شان و گفتن نامش آشنا اس...)، کوشش کردم که بیش تر نه باشم
تا در آن نصف شب هدایت دیدن مواد ثبت شده را نه دهند و کوتاه پرسیدم برنامه ی
فردا ( روز سوم سفر ) چی است تا آماده باشیم؟ فرمودند: ( ... فردا به خیر فرقی
۵۳
ره می بینیم...) و به من اجازه دادند. در برگشت سوی اتاق و آن وقت شب ( به خیر
) گفتن رفیق منگل یادم آمد و چند باری که در نشست ها و صحبت های خصوصی شان همه
از خدا و پیامبر و خیر و به خیر و خیر باشه گفتند مخصوصن در محفل پذیرایی از
پیوسته ها به مصالحه ی ملی و همین گونه تمام رهبری حزبی و دولتی مملکت به حیث
مسلمانان و مسلمان زاده ها در تمام نشست های خصوصی و رسمی شان و محافل خوشی و
تعزیت دین و آئین اسلامی خود را به یاد داشته و هر کس مطابق روال خودش آن را
رعایت و عملی کرده اند، پس پای کار در کجا لغزیده و لنگان شده که یک بخشی از
ملت رو گردان شان شده اند؟ با آن که صلاحیت شان ( مردم ) هم نه بود و به اساس
احکام قرآن و احادیث صریح حق ابراز دیدگاه بین بنده وخدا را نه داشتند و نه
دارند. ذهن آدمی هر چی خواست همان می کند، آن وقت شب را فکر کنید و آن پرسش
های بی ربط ذهن من را.
سر انجام برنامه ها تکمیل شد و رخت سفر بستیم تا کابل رسیدیم و بر سبیل معمول گزارشی خدمت رئیس اداره تقدیم کرده ضمن تهیه ی خبر و فرستادن آن به آژانس محترم اطلاعاتی باختر ( یگانه مرجع معتبر و اثر گذار پخش اخبار کشور و نشر نشرات ویژه ی محرم صبحانه به نام خاصه خپرونه و دیگر موارد خبری کشوری و جهانی ) فرستادیم، تصاویر هم آماده ی نشر شدند و با توجه به اهمیت کمیت چند هزار نفری پیوسته ها به مصالحه ی ملی زمان خبر هم زیاد بود و مهم و شب اول برگشت با همان اخبار نشر شده بسنده کردیم.
از فردای برگشت کار ما روی ترتیب گزارش ها آغاز گردید، نوشتن متن ترتیب و تنظیم مواد و ردیف کردن آن ها برای آماده سازی کار های خرد و ریزی داشتند که باید رعایت می شد.
هر کدام در هر سه بخش کاری ما به عنوان نماینده های وزارت های خود دقت زیاد به خرج می دادیم تا همه اصول و موازین ادارات محترم هم کار تخنیکی و نشراتی و مجموع ضوابط نافذه ی رادیو تلویزیون ملی را رعایت کنیم، به خصوص بخش اردو که قسمت اعظم نشرات را عهده دار بود و تشکیل کلانی داشت. ( ... اهداف ایجاد اداره را بعد ها می خوانید که آن گاه من در فرقه ی هشت ارتش بودم و برای مشوره و ابراز دیدگاه های قبل از ایجاد در خدمت محترم احمد بشیر رویگر ( معین نشراتی آن زمان کمیته ی دولتی رادیو تلویزیون و سینماتوگرافی بودم...)، محترم انجنیر سیدنعیم زیوری نماد اخلاق و آدمیت دوره ی سربازی شان را در نشرات نظامی و بخش اردو سپری می کردند. عادت من بود که برای جلوگیری از تصادم یا غلط فهمی تأکید بر الزامی بودن رویه های پذیرفته شده می کردمو آن موضوع بیش تر در گرفتن زمان برای ( ادیت) بود که در استودیو های موسوم به ولایات و تولید ۲ و پرودکشن برای ثبت بودند، به محترم زیوری سفارش داده بودم که همیشه در (مونتاژ) برنامه ها با من باشند و. همان روزی که از سفر آمدیم، اولین گپ من برای آقای زیوری آن بود تا سه ساعت وقت برای ما بگیرند و خود شان با من کار کنند و بعد تر هم پیشنهادی معنونی ریاست محترم تخنیکی تلویزیون مزین به امضای رئیس محترم اداره ی ما ترتیب شد، تقریبن همه ی انجنیران محترم ذکور تخنیک رادیو تلویزیون ملی و حتا انانی که در ستدیو های پل باغ عمومی بودند، مانند هم کاران ذکور بخش های نشراتی دوران سربازی شان را در اداره ی نشرات نظامی سپری می کردند.
زمان موعود فرار رسید، برای حفظ احتیاط حصول اطمینان خدمت محترم زیوری تلفن کرده وپرسیدم همه چیز آماده است و خود شان همراه من کمک می کنند؟ گفتند بلی. پس از صرف چای صبح که من معمولن در دفتر می خوردم با هم کاران ما و محترم عبدالله زاده صاحب راهی استودیو ها شدیم. آقای زیوری آمدند و در استودیویی موسوم به تولید۲ رفته و بی خیال و بی خبر از چند دقیقه بعد کار را شروع کردیم. هنوز نیم ساعت نه گذشته بود که محتر عبدالغفار ستاری مدیر عمومی استودیو ها داخل شده و به مجرد دیدن آقای زیوری در کنار من عکس العملی نشان دادند که به دلیل حد اقل هم کار بودن ما بایسته و شایسته نه بود، در حالی که همه کارمندان شان سربازان ما بودند دوباره به وظایف شان گماشته شده. ( اگر همکاران محترم ما قضاوت واقع بینانه کنند اداره ی نشرات نظامی به خصوص بخش اردو کمک کننده ی فعال و بدون تعصب با همه بود، از معرفی متقاضیان به چهارصد بستر و از حوزه ها تا تبدیلی و مقرری های دوستان همکاران ما در هر سه ارگان قوای مسلح تا انواع کمک هایی که مقدور می بود از ایشان دریغ نه می کردیم به شمول پرواز برخی های توسط هواپیماهای ارتش به ولایات... ماما عارف جوشان در استودیوی ۸۹ رادیو افغانستان را همه می شناسیم، روزی بسیار پریشان بودند دلیل را پرسیدم گفتند بچیم ده قندار اس مام ده خانه کسی نه دارم حیران ماندیم چی کنم؟ من شهرت پسر شان را گرفته هم کاری دوستان و رفقای ما در وزارت را خواستم. درست زمانی که مردم را به ولایات می فرستادند به لطف خدا در کم تر از یک هفته به کابل تبدیل اش کردیم، وقتی رئیس محترم دفتر ریاست عمومی امور سیاسی اردو که آن زمان محترم رفیق زیارمل بودند، آوردند ماما جوشان اصلن باور شان نه می آمد. هنوز آقای محمدشفیع فرزند ماما جوشان عزیز ما توسط شفر به کندهار از تبدیلی شان خبر شده و کابل نیامده اند که ماما جوشان امر کردند تا آقای محمدشفیع. را در کمیساری کابل تعین کنند چون معیوب هم هستند، گویی تکت لاتری پسر ماما جوشان برآمده بود، من باز هم با رفقای ما تماس گرفتم و با آمدن محمدشفیع ایشان را به حیث مدیر کادرو پرسنل کمیساری ناحیه ی نهم در شش درک تعین کردند. تصادف روزی به خاطر اجرای کار کدام دوستی به آن کمیساری رفتم، دوست ما یک کسی را نشان داد که. کار شان پیش شان بند است، بالای درب دفتر نوشته شده بود « پیژند» من که آقای شفیع خان را نه می شناختم، گفتم کاری خدمت شما دارم، اجراء می کنین یا نزد کمیسار صاحب بروم؟ کار مهمی همینه بود و فقط پیدا کردن یک سوقیه بود، دیدم که نه شناختند و نام خدا بسیار کاکه هم نشسته اند و معلوم است که کار عادی را نه می کنند، رفتم خدمت کمیسار صاحب در طبقه ی دوم، آشنایی داشتیم، محبت کرده چای خواستند و هم زمان دستور دادند تا مدیر پیژند را بخواهند و پسر ماما جوشان نازدانه ی ما آمدند، محترم کمیسار اجرای کار را برای شان هدایت داده و گفتند منتظر هستیم دفتر بیاور.
وقتی آقای محمد شفیع از دفتر کمیسار خارج می شدند، من صدای شان کرده و گفتم ماما جوشانه بگو یک رفیقت سلام گفت و بر شان بگویی که کار مره هم نه کدی اینه کمیسار صایب سرت اجراء کد...بسیار کوشش کرد تا جبران کند ولی دیر شده بود... من رفع زحمت کرده و آن دوست ما همراه شفیع خان رفتن. فردا در دفتر بودم که ماما جوشان همراه شفیع خان آمدند و ماما جوشان بسیار معذرت خواستند و آقای محمدشفیع هم چنان. من گفتم ماما حق دار ما است و لی هر کس که کار داشت گذشتی خوده فکر کو وکارشه بکو ... مهم نیس بشناسیش یا نی... ههههه در همین حال ماما جوشان گفتندکار خانی از ای چطو میشه دگه هفته کمیسیون ده وزارت دفاع... من با عزیزان ما یگان بار شوخی هم می کنم، خنده کرده گفتم ماما جان لاتری بچیت برآمده مه خوار نه دارم که هموره هم برش می دادم، اگه میگی اغایمه بگویم نه نی ایلا کنه همورام برش بتم... ماما عارف قلعه چه و ماما جوشان محترم ما کم تر از ما شوخ نه بودند، با قهقه خندیده گفتند ... نی او ره حالی بان زن داره ... باز بخت بالای شانه های محمد شفیع خان نشسته بود، من که خودم تا آن زمان خانه داشتم، خدمت معاون صاحب امور ساختمانی وزارت دفاع تلفن کردم و شفیع طالع داشت که درخواست سابقه کرده بودند، لطف خدا شد و کمیسیون برای ایشان یک باب آپارتمان هم توزیع کرد ان شاء الله که هم ماما جوشان ما و هم محمدشفیع خان همه ی شان صحت کامل داشته باشند. هدف من از این روایت پاس داشتن حرمت هم کاران عزیز ما نزد مقامات وزارت محترم دفاع بود که اهمیت رسانه یی را درک می کردند، چیزی که حالا به نا کجا های فراموشی فرستاده اندش...).
آقای محترم ستاری با کراهیت بسیار بر محترم سیدنعیم عتاب کرده و گفتند: (... اینجه خو منده یی نیس که هر کس هر چی بخایه بکنه و هر کس هر سات خاست کارکنه... آغاصایب بخی برو دفترت..) و محترم رحمت الله خان سرباز ما را هدایت دادند تا با من کار کنند محترم رحمت الله هنوز چیزی از تخنیک نه می دانستند و ما ایشان را به جای بردار شان که به اثر اصابت راکت در منزل شان شهید شده بودند، شان سوق کردیم. ..برادر شان کمره مین و سرباز ما بودند و همیشه به من گفتند از مرگ و از راکت بسیار می ترسند، ترس و وحشت شان آن قدر زیاد بود که هر نصیحتی و هر دل داریی نه می توانست از میزان آشکار واهمه ی شان بکاهد و تقدیر چنان بود که شبی در ده دانا به اثر اصابت راکت از همان چیزی که می ترسیدند نصیب شان شد شهید شدند ، روح شان شاد.
من چند بار از محترم زیوری پرسیدم که ( تو خو گفتی مشکل نیس حالی ای بی آبرویی ره سیل چرا ای رقم کدی..؟ آقای زیوری زیر دو سنگ آرد ماندند و سنگ من با مسئولیت تر بود، چرا من قبلن و با تأکید گفته بودم که وقت قانونی بگیرند خود شان با من کار کنند... محترم رحمت الله خان پهلوی من نشستند، نو جوان غم دیده و کم تجربه و هراسان کار کردن و آن طرف مهم تر انتظار مقامات به قول محترم رفیق منگل انتظار رئیس جمهور.
کلافه شده بودم افکار پریشان شدند و برای محترم رحمت الله در موجودیت محترم ستاری صاحب گفتم که (...هر غلطی کنی از طرف مه ده بار تنبه می شوی...)، دیدم به دلیل آشفته حالی روان من ادامه ی کار ممکن نیست به آقای رحمت الله خان گفتم تا قطع مونتاژ را قطع کند.
ذهن در ماجراجویی غلتید و اداره نه شد، به هر دو انجنیر صاحب حاضر وظیفه دادم تا بی درنگ تمام انجنیر صاحبان را که در بخش اردو سرباز هستند بگویند کار ها رها کرده و پیش سوچ بورد جمع شده مستقیم دفتر من بروند، بخش اعظم انجنیر صاحبان سربازان اردو بودند و همه گی جمع شدند، در میان شان انجنیر صاحب هارون یاقوت معلوم نه می شد و من که از عصبانیت می لرزیدم پرسیدم کجاس هارون.. ؟ گفتند: عایشه جان جلالی ده پرودکش ثبت داره خلاص شوه میایه گفتم عاجل بیایه مهم نیس که به کی ثبت داره و هیجان چنان سراپای من را فرا گرفته بود که خودم با شتاب جانب استودیوی پرودکشن رفتم حتا سلام و گپ عایشه جان را نه شنیده و با انجنیر صاحبان داخل استودیو هم سلام علیک نه کرده مستقیم دروازه ی استودیو را در حالی باز کردم که ثبت جریان داشت و هارون را صدا کرده با خود بردم. (... هر چند من در آن زمان کار درست و عقلانی انجام نه داده و خرد را تابع احساسات ساختم... اما از لحاظ مقررات عسکری آن زمان همان کار ایجاب میکرد و باید انجام می شد...).
با سربازان خود جانب دفتر ما حرکت کردیم، وقتی رسیدیم فهمیدم که مقام ریاست عمومی رادیو تلویزیون و رئیس محترم اداره ی ما از ماجرا آگاه شده اند و از آن عمل من در کوتاه مدت برداشت های گونه گونی صورت گرفت و هر کسی تعبیر خود را کرد.
تازه در دفتر داخل شدم و همه سربازان و صاحب منصبان ما هم با من بودند که زنگ تلفن آمد، جواب دادم از آن طرف آواز رفیق آصف طنین که در امنیت ملی وظیفه داشتند، سلام علیکی کرده و از ماجرا پرسیدند، من گفتم گپ مهمی نیست و موضوع داخلی اردو است، می خواستند چیزی بگویند و فهمیدند که اثری نه دارد افاده دادند که آماده ی هم کاری اند و تشکر کرده خدا حافظی کردیم. تلفن ها از هر سویی شروع شدند و ساکت تلفن را کشیدم، محترم محمد ایوب «ولی»آمد، ایشان سرباز ما و در دفتر مقام ریاست توظیف بودند. گفتند رئیس اداره ی ما من را فراخواند، دفتر محترم اشکریز رئیس ما رفتم، ایشان با نرم خویی و لب خند ظاهری که من و خود شان می فهمیدیم از من دل جویی کرده و خواهان وضاحت شدند و من همه ماجرا تعریف کردم، گفتند: ( ... وختی ای کاره کده بودی سربازای هر سه بخشه جمع می کدی... این ترفندی بود که من می دانستم و نه مورد اجرایی داشت و نه گذر قانونی و نه صلاحیت رسمی. هر سه بخش تشکیلات مستقل و روش عدم مداخله در امور یک دیگر داشتند و تنها کسی که می توانست تصمیم عمومی بگیرد رئیس اداره بود...)، وقتی دانستند که آن طرح کارگر نیافتاد، گفتند که همقه بس شان اس سربازا ره پس روان کو که شو تمام برناما می مانن، من که از تلفن کردن آقای طنین بسیار رنجیده بودم، تصمیم گرفتم موضوع به وزرای محترم دفاع و اطلاعات و فرهنگ اطلاع داده و خواهان رسمی عدم مداخله ی امنیت ملی در امور اردو شوم، با آن که محترم طنین را جواب قطعی داده بودم و ایشان هم درک کردند. به توصیه ی جناب رئیس اداره قبول کردم که سربازان برگردند به وظایف شان. در سکرتریت دفتر رئیس محترم ما ایستاد بودم و ایوب را فرستادم تا محترم سیدخان یا محترم عارف خان و محترم نظیمی را بیاورند که بگویم سربازان را دوباره بفرستند و آقای محترم رئیس ما فکر کردند من آن جا نیستم، درب دفتر شان کاملن بسته نه شده بود و من هم در چوکی مقابل میز سکرتر نشسته بودم و آواز شان را بسیار رسا می شنیدم، صدای زنگ دایل کردن شان آمد و دیری نه گذشت که جانب مقابل جواب داد، پس از سلام علیکی کوتاه به طرز خود شان گفتند: (... رفیق طنین جان او نفره خاستم ده جایش شاندمش و سربازا ره هم پس روان کدم...)، آن گفتار دروغین آتش در حال خاموشی وجود من را دوباره مشتعل ساخت و درب دفترش را که کمی باز بود کاملن باز کرده و نگاه معنا داری انداخته و از دفتر خود شان شروع کرده سرباز اردو را کشیده و با محترم سعید خان که آن جا آمده بود دفتر برگشتم، همه ی ما در دفتر نشستیم و ساعت هم نزدیک های ۱۲ ظهر شده بود. تصمیم من جدی شده بود تا خدمت هر دو وزیر محترم بروم دیدم درب دفتر ما باز شد و محترم کاکا لطیف باشی دفتر وثیق صاحب رئیس عمومی با شرف و با وقار ریاست عمومی رادیو تلویزن آمدند که وثیق صاحب هر چی زنگ می زنه تلفن تان جواب نه میته خود ته خاسته پایان. رفتم خدمت محترم وثیق، ایشان هم شکوه هایی داشتند و دلیل ماجرا را جویا شدند و من جریان را چنانی که گذشته بود عرض کرده و گفتم تصمیم دارم وزیر صاحب دفاع و وزیر صاحب اطلاعات و فرهنگ را ببینم. هدایت دادند تا سربازان را پس به کار های شان بفرستم و از گزارش دادن رسمی یا غیر رسمی به مقامات اجتناب کنم و آقای ستاری مکلف به معذرت خواهی است. من چنان تعمیل مصلحتی امر محترم وثیق را کردم و سربازان محترم به وظایف شان رفتند و نسبت نه داشتن فرصت زیاد انجنیر صاحبان و هم کاران تخنیکی لطف کرده امکانات ادیت برنامه را مساعد ساختند و محترمه مهربانو نبیله همایون هم متن را را بسیار عالی و عاطفی خواندند و بخش. اول برنامه هر چند با جنجال اما تهیه و آماده ی نشر گردید، خدمت رئیس محترم عمومی امور سیاسی اردو اطمینان دادم که برنامه نشر می شود.
نشر چنان برنامه ها نه برای آن که مقامات وقت دولتی از جمله نفر اول مملکت ( رئیس جمهور و سر قوماندان اعلای قوای مسلح قدرت مند آن زمان ) عاشق چهره های خود شان یا کدام مورد دیگری بودند، بل برای اهمیت کلان سیاسی و کاری آن گونه گزارش ها بود.
گزارشات سفر رفیق منگل در سه شب نشر شدند، هم زمان نشر چنان گزارشات سر و صدا هایی به گوش ما رسیدند که حاکی از محکوم کردن نشر گسترده ی آن ها در چند روز و هم نشر خبر های مربوط به آن ها بودند.
حوادث و روی داد های بعدی نشان دادند که علی الرغم سعی ما برای حفظ حضور رفیق منگل به عنوان کرکتر مرکزی و محوری گزارش ها استقبال از آن ها فقط در همان شب اول بود و بس. آن چه سبب بروز نگرانی های پس پرده ی آن گزارش های تلویزیونی و اثر گذاری آن بر نمایانی قدرت مردمی آقای دوستم شده بود نه در آن چیز های که ما نشر کردیم، بل هراس از فعل و انفعالات و گردش آن ها به دست و هدایت آقای دوستم در شمال بود و پشیمانی از هدایاتی که برای من در نشر گسترده ی مراسم داده شده بود.
پسا نشر گزارش ها، روزی آقای دوستم برای من تلفن کردند تا شب مهمان ایشان باشم، شب رفتم در جریان صحبت ها از رفیق دوستم پرسیدم به چی دلیل تقاضای نشرات زیاد تر از فعالیت های فرقه ی ۵۳ را کرده؟ در حالی که ما فعالیت های تمام بخش های اردو را طبق برنامه و اصول دفتر خود ما نشر می کنیم. ایشان جواب دادند: (... تو خو ده چند جای دیدی که مردما به خاطر تبلیغ فرقی ما مخالفت ها می کدن...مه گفتم ..، ما فقط از رفیق منگل که آمر مستقیم ماس هدایت می گیریم اگه دگه مقامات وزارت هر چی داشته باشن مستقیم به مه هدایت میتن...)، گپ جالب محترم دوستم این بود:
(...باد از امو سفر و آمدن مردم به دولت... داکتر صاحب نجیب چندان ده قصی ما نیس و تو خو می فامی که مه مثل اطفائیه به او هستم...)، من برای او نه گفتم که چیجنجال تیر کدیم به خاطر او سفر .
گفتم شاید داکتر صایب مصروف بودن یا کدام وخت دگه ببینی ته...)، گفتند : ( .. هی رفیق عثمان مه می فامم چی گپ اس تام می فامی خو نه میگی...).
(...بار قبل هم نوشتم، رفیق دوستم چندبار به من گفتند که هفته وار یا هر پانزده روز یک بار حتمی با شادروان دکتر نجیب الله ملاقات می کردند و آن ملاقات ها یک باره قطع شدند. در نتیجه ی کشمکش ها یک بار تا سرحد آماده گی عملیات رزمی از جانب آقای دوستم علیه شادروان دکتر نجیب الله و مقر ریاست جمهوری انجامیده بود و نشانه هایی جدی از تنش های خاموش و آتش فشانی که خاموشانه و پنهانی آماده گی ویران گری و سوزاندن ملک و وطن بود...).
نا وقت شب از منزل رفیق دوستم بر آمده و خانه رفتم...
چند روزی در فضای تنش آلود اداره ی ما پس از آن همه ماجرا سپری شد و من که از اولین ساعات اولین روز افتتاح اداره ی نشرات نظامی به اصطلاح عوام ( ...ده رنگ آقای رئیس ما نه شیشته بودم...) ناگزیر خودم برای دفاع از خودم هم آتش نشان و هم کشاف محل حادثه و جلوگیری از سرایت آتش برای سوزاندن بدن خودم شدم و باید چشم و گوش و حواس من در حضور و عدم حضور من مراقب اوضاع می بودند.
و از گزارش دادن به مقامات هم گذشتم اما اشتباه کردم، زیرا همان گزارش را نه دادم که چند وقت بعد آقای محترم رئیس اداره ی ما بار دوم و در محضر آقایان محترم محمد آصف طنین و محترم رفیق ذبیح مسئولان امنیت و ولی نعمت های شان خطای بسیار بزرگی کردند و آن گاه من گفتم ای گپا ره به خاطر رفیق طنین و رفیق ذبیح می گی پیش روی وزیر دفاع گپ زده نه میتانی گفت. پیش رویش هم میگم گفتم خی باز بگو... درب دفترش را به. شدت کوفته و بر آمدم،. شب جمعه بود مستقیم ده مزنگ خدمت پدر و مادرم رفتم که تا نا وقت های شام جمعه همه ی ما یک جا می بودیم...
ادامه ی جالب دارد که چهره های شخصیت ها را معرفی می کند...
در سلسله ی روایات زنده گی من که هفته ی گذشته نشر شده است، به جای نام شادروان عبدالرحیم فرزام، نام رفیق عزیز ما محمد انور فرزام را به به گونه ی اشتباهی نوشته ام.
آرزو دارم رفیق محترم انور فرزام از غلط غیر عمد من بگذرند.
شادروان رفیق عبدالرحیم فرزام، دست یار تازه بر گماشته شده ی آقای دوستم بودند که به اثر تصادم موتر شان جان باختند و من هم دیر بعد ها خبر شدم.
تکرار عذر دارم از رفیق انور فرزام.
محمد عثمان نجیب
قبلی