استاد
صباح
ز نا ن سخنو ردرا فغا نستا ن !
را
بعه بلخی :
ا ولین شا عره زبا ن د ری که د رتذ
کره ها ا زا و نا م برد ه شد ه ا ست ، رابعه بنت کعبه قزداری میبا شد که همعصر
شاعر و ا ستاد شهیر زبان دری رود کی بود و
د ر نیمه اول قرن چهارم د ر بلخ حیات داشت
، پدر ا و که شخص فاضل و محترمی بود د ر
دوره سلطنت سامانیان در سیستان ، بست ، قدهار و بلخ حکومت می کرد . تاریخ تولد
رابعه در د ست نیست ولی پاره ا ی از حیات
او معلوم است.
ا ین دختر عاقله و دانشمند در ا ثر
توجه پد ر تعلیم خوبی ا خذ نموده ، درزبا ن دری معلو ما ت وسیعی حاصل کرد، و چون
قریحه شعری دا شت ، شروع بسرود ن ا شعار شیرین نمود . عشقیکه رابعه نسبت بیکی ار
غلا مان برادر خود در دل میپردازد ، بر سوز و شور اشعارش افزوده آنرا بپایه تکامل رسانید
. چون محبوب او
غلا می بیش نبود و بنا بر رسومات بی
معنی ان عصر رابعه نمیتوانست امید وصال او را داشته باشد ، از زندگی و سعاد ت بکلی
نا امید بوده ، یگانه تسلی خاطر حزین او سرود ن اشعار بود ، که در آن احسا سات سوزان
و هیجان روحی خود را بیان مینمود.
گویند روزی رابعه در باغ گردش می
کرد، ناگاه محبوب خویش را که بکتا ش نام
داشت مشا هده نمود ، بکتاش از د ید ن
معشوقه به هیجان آمده ، سر آستین او را گرفت ، ا ما رابعه به خشم خود او را
رهانید ه ، نعره زد )یا برای تو کفایت نمی کند که من دل خود را بتو داد م
د یگر چه طمع میکنی ؟)
حارث ، براد ر رابعه که بعد از مرگ
پدر حاکم بلخ شده بود، توسط یکی از غلامان خود که صند وقچه بکتاش را دزدیده ،بجا ی جواهرات و طلا در آن اشعار
مملو از عشق و سوز و گداز رابعه را یافته و آ نرا بغرض دریافت پاداش به بادار خود
داد . برادر او ازین عشق اگاهی یافته ، باوجود پاکی آن بر خواهر خود آشفته ، حکم
به قتل او داد. و را بعه قشنگ در لحظه ها ی جوانی ، با د ل پر ارمان این
دنیایی را که از آن جز غم و ناکامی نصیبی
نداشت ، وداع نمود. اگر چه جز تعداد بسیار محدود چیزی از اشعا ر رابعه باقی نمانده
، ولی آنچیزیکه در دست است بر لیاقت و ذوق ظریف او دلالت نموده ، ثابت می سازد که
شیخ عطار و مولانا جامی (رح) در تمجیدی که از او نموده اند مبالغه نکرده اند.
پدر رابعه نظر به لیاقتش بر او لقب
(زین العرب) گذاشته بود. رابعه تخلص نداشت ، اما محمد عوفی در (لباب الالباب ) می
گوید او را(مگس روهین) می خواندند ، زیرا وقتی قطعه ذیل را سروده بود:
خبر دهند که بارید بر سر ا یوب ز آسمان ملخان و سر همه زرین
اگر بباره از ین ملخ بر او از صبر ؟! سزد که بارد بر من یکی مگس روهین
یکی ا ز غز لها ی ر ا بعه بلخی :
الا ای با د شبگیری پیام من به دلبر بر
بگو آ ن ماه
خوبان را که جان باد ل برابر بر
بقهر از من فگندی دل بیک د یدار مهرویا
چنان چون حید ر کرار در ان حصن خیبر بر
تو چون ماهی و من ماهی همی سوزم بتابد بر
غم عشقت نه بس باشد جفا بنها دی از بربر
تنم چون چنبری گشته بدان امید تا روزی
ززلفت برفتد ناگه یکی حلقه به چنبر بر
ستمگر گشته معشوقم همه غم زین قبو ل دارم
که هر گز سود نکند کس بمعشوق ستمگر بر
اگر خواهی که خوبانرا بروری خود به عجز آری
یکی رخسار خوبت را بدان خوبان برابر بر
ایا موذ ن بکار و حا ل عا شق گر خبر داری
سحر گاها ن نگاه کن تو بدان الله اکبر بر
مدارای ( بنت کعب ) اندوه که یار از تو جدا ماند
رسن گرچه دراز آید گذ ردارد به چنبر بر
سلطان رضیه:
سلطان رضیه دختر شمس الد ین
التمش غوری می باشد که در سنه607 هجری در دهلی بر تخت سلطنت جلوس نموده بیست و شش
سال پادشاهی کرد. التمش رضیه را از همه اطفال خویش بیشتر دوست داشت و در تعلیم و
تربیه او کوشش زیار کرد. در اثر توجه پدر خود رضیه تمام علوم متداوله آن عصر را آموخت
علاوه برآن حسب میل سلطان التمش در اسپ سواری شمشیر زنی وغیره فنون مردانه مهارت
بسزاهی داشت، طوریکه از تصاویرش معلوم میشود . خیلی قشنگ و دلربا بود گویند صدای
بسیار جذابی داشت که به دلرباهی اش می افزود . زیباهی معنوی رضیه او را محبوبه تمام اطرافیانش گرا
نید ه بود. خلاصه رضیه دارای تمام صفاتیکه لازم پادشاهان بوده دا شته ا ست ، از هر نقطه نظر لیاقت سلطنت
را داشت وقتی که پدرش مجبور می شد دهلی را ترک کند تمام امور دولتی را به عهده
رضیه میگذاشت . او هم آنرا به عقل و فراست اجرا می نمود طرف تعریف و تحسین بزرگان
عصر خود قرار گرفت. چون پدرش حسن اداره او را دیده به تاج المللک محمود یاور خود
امر نمود تا فرمان ولایت عهدی رضیه را صادر نماید ولی باوجود این فرمان ، وقتیکه التمش
در سنه 633 وفات نمود بزرگان دربار و صدر اعظم و پسر التمش رکن الد ین فیروز شاه
را بر تخت سلطنت نشاند ند . سلطنت فیروز شاه طولی نکشید چه این پادشاه خیلی کم
اراده و ضعیف المغزو عیاش بود رفتار بی حر د مند ا نه اش سبب اغتشاش شده بعد از
هفت ماه سلطنت بعضی از ملوک و درباریان او را
بزندان انداختند و رضیه را بجای او
بر تحت شاهنشاهی بلند کرد ند.مراسم تاجگذاری رضیه بتاریخ 16 ربیع الاول سنه( 634)
هه صورت گرفت ، این د ختر شاهنشاه قاره بزرگ هند شد. نظام المللک جنیدی که در عهد
شمس الد ین التمش سمت صدارت داشت ، لشکر ی بر خلاف سلطنت ترتیب داده دهلی را
محاصره نمود. این محاصره بسیار طول کشید ولی بالاخره چند تن از طرفدارانش بر او
خیانت نموده به رضیه پیوستند و این امر سبب شد که سلطانه درین گیر و دار پیروز گرد
د.
بعد از انکه صلح و آرامش بر
قرار شد رضیه به نظم و نسق امور داخلی د ست یا فته ، خواجه معذ ب را به صدارت خویش
مقرر و شروع به فعالیت نمود، تا این فرصت
ر ضیه در حجا ب بود ولی برای آنکه در کارهای کشوری بهتر رسید گی بتواند ترک چادر
گفت و مطابق سجایای مردانه خویش لبا س مردانه پوشید. در ماه رمضان 637 هه به سلطان خبر رسید که والی تبر هند ، ملک
تونیا شورش نموده رضیه با لشکر خود رهسپار
تبر هند گردید چون بدروازه شهر رسید ، ملک تونیا بر او دفعتآ حمله برده فرمانده
قشون رضیه را بکشت و خود سلطا نه را اسیر گرفت. ولی بزودی دلباخته جمال ملکه گردید
ه با او تکلیف ازدواج نمود ، رضیه نیز
برای انکه به زد و خورد های داخلی خاتمه دهد پیشنهاد او را قبول کرد، بعد از عروسی
هر دو بطرف دهلی روانه شدند ، اما بزرگان و اکابر راضی نشدند که شهر را بد شمن
تسلیم نماید ولوکه شوهر ملکه شان هم باشد ، بنا بر ان با لشکر ملک تونی مجادله نموده آنها را شکست دادند و مجبور به فرار
ساختند . ملک تونیا و ملکه رضیه بزودی اسیر دست هندوان گرد ید ند بتاریخ 24 ربیع
لاا خر سنه 637 هه به قتل رسید ند.
سلطان رضیه علاوه بر
فضایل دیگری که داشت شاعره نیز بود و اگر چه ا کثر اشعارش از بین رفته اینک چند
شعر او که در کتاب مشاهیر نسوان ثبت بود
با هم میخو ا نیم:
در دهان خود دارم عند لیب خوش ا لحان
پیش من سخن گویان زاغ در دهن دارند
***
از ما ست که برما ست چه تقصیر دل زار
آن کشته اند از غم بی سبب ماست
***
کنم به برکت با چرخ تخت سلطانی
دهم بر بال هما خد مت مگس رانی
***
باز آ شیرین
من در راه ا لفت گام خویش
هان ولی
نشنیده باشی قصه فرها د را
عایشه افغان:
عایشه بنت یعقوب علیخان بار
کزاهی ، شاعره بزرگ افغان در نیمه دوم قرن دوازدهم در کایل تولد یافته علوم متداوله آن عصر را از قبیل صرف و نحو ، معانی ،
بیان ، تجوید و ادبیات را در محله ایکه بنام (محله توپچیها) شهرت داشت بپایان رسانید
و بعمر بیست سالگی شروع به سرود ن اشعار نمود.
طوریکه
روایت میکنند اولین شعر را در حضور تیمور شاه درانی در تعریف افق گلفام گفته است:
تیمور
شاه از قریحه شعر سراهی او حمایت نمود ، ا
نعا م و بخششهای زیادی به او تقدیم می کرد و مقام بلندی برای او داده بود. از حصه
اول د یوان خطی او بخوبی محسوس می گردد که شاعره از حیات خود خوشنود و راضی بود
ولی قضا ضربت سختی بر او نواخته تمام خوشی را از او ربود، چه یگانه پسر او که فیض طلب نام داشت و مانند پد رعا
یشه توپچی باشی بود. در مقد مه کشمیر که در 1227 با محمود شاه درانی و وزیر فتح
خان بار کزاهی بسمت میر آتشی بدانجا رفته بود بعمر 25 سالگی کشته شد و مادر را
مبتلای غم و غصه ساخت . خود عایشه در تاریخ وفات پسر خویش چنین می نویسد:
سپاه اجل حمله آورد بر او
به تیغ قضا سینه را کرد سپر
بدی خانه سال او بیست و پنج
که چون برق کرد رخش عمرش گذر
زهجرت بد الف و دوصد بیست و هفت
چو زد غطه در موج خو ن بی خبر
نماند بجز ذات ایزد کسی
صبوری گزین قصه کن مختصر
اشعار
قسمت دوم دیوان قلمی عا یشه مملو از احساسات تلخ و اند وه با ر است و اکثر آن را
در مرثیه پسر دلبند خود گفته . خود مادر داغد یده هشت سال دیگر زنده بود و در سنه
1235 در گذشت.
عایشه دارای د یوان مکملی
که آنرا بتاریخ 26 رجب سنه 1232 تمام نموده است میباشد و خوشبختانه دیوان او از بین نرفته ، در سال 1305
هه به ا مر امیر عبدالرحمن خان بطبع رسید ه
ولی دیوان مطبوع او با دیوان خطی بعضی اختلافات دارد. شعر ذ یل را عایشه در تا ریخ
اختتام دیوان خود نگاشته:
یک غزل از عا یشه ا فغا ن :
حالتی عجب دارم خویش را نمیدانم
کیستم کجا بودم در تفکر حیرانم
گاه مست و مدهوشم گه ز سر رود هوشم
گه ببزم عشاقان گه چو گل پریشانم
گه چو صبح نورانی گه چو شام ظلمانی
گه بتخت سلطانی گه فقیر و حیرانم
گه روم به میخانه گه روم به بتخانه
گه روم سوی مسجد گه بذ کر قر آنم
گاه عشق میورزم گه چو شمع میسوزم
گه به مجلس راندن گه چو ابر نیسانم
گه شوم چو دیوانه گه شوم چو فرزانه
گه چو ابر گریانم گه چو غنچه
خندانم
گه دلیل افلاطون گاه می شوم مجنون
گه پی شفای خویش گاه ترک درمانم
گه روم سوی صحرا ، گه نشسته ام
تنها
گه چو عاشق مجنون گه بسلک رندانم
گه بحیرت ( عایشه) گه بفکر و
اندیشه
گه زغم جگر ریشم گه زخود گریزانم
مستوره غوری:
نام او
حورالنسا ، و دختر میر سید اعظم است . مشار الیها در سنه 1211 هجری شمسی در قریه (
پرچمن) غور پا بعرصه وجود نهاد و تا پایان عمر در انجا بسر برده به ( بی بی سفید
پوش ) شهرت داشت. خود ش راجع بخود چنین میگوید :
نسب از خواجه زورم بود حورالنسا
نامم تخلص گشت مستوره بملک غور ما وایم
حورالنسا
تا آخر شوهر نکرد و در سنه 1245 هجری شمسی وفات نمود و در کوه (زور) دفن شد . این شاعره
د یوان مکملی بنام ( تحفت الهاشقین و مفرح المسلمین ) که دارای سه و نیم هزار بیت
است دارد.
اینک یک غزل او:
بتی دارم که با ناز و ادا گسیو رها
کرده
میان چون نیشکر بسته دهان چون غنچه
وا کرده
فرو بسه نقاب در رو مکحل کرده دو
جادو
کشیده وسمه برابر و سرانگشتان حنا
کرده
پری روهی جفا جوهی بسا ن خویش بد خوهی
به تیر غمزه هندوی چه خونریزی بپا
کرده
بهر جا میروم غایب زچشم من نمیگردد
بسان مردمک گویا درون دیده جا کرده
بحال عاشق مسکین جفا چندان چرا
داری ؟
که مسکین عمر خود را بر سر کوی وفا
کرد
فلک بوهی ندارد از مروت ای پری
پیکر
و با دوران نصیب من غم و رنج و جفا
کرده
بگو (مستوره) این دنیا نباشد جای
آسایش
و گرنه ا بن مریم از چه رو در سما
کرده
گوهر کابلی :
گوهر بیگم
دختر یک رساله کابلی بود و در اواسط قرن سیزده وقتیکه بعضی سد وزای ها و بارگزا ی
ها بهند مهاجرت نمود با خویشاوندان خود به آنجا رفته ،و در لود یانه و امر تسر
اقامت ورزید.
این
شاعره در دری ، پشتو ، و اردو شعر میسرود و تا سنه 1212 هجری قمری حیات د ا شته ا
ست .
آمنه فدوی :
این
شاعره بتاریخ 17 ربیع الاول سنه 1276 هجری قمری د رکابل تولد یافته پدرش سردار نور
محمد خان
و
مادرش دختر سردار محمد اکرم خان پسر امیر دوست محمد خان بود . نور محمد خان که در
زمان سلطنت امیر عبد الرحمن خان نایب
الحکومت قندهار بود ، به تعلیم و تربیه اطفال خود توجه خاصی داشت طوریکه آ منه
خانم
ا ز
طفولیت دری و قرآن شریف آموخت و مفسر و
محد ث خوبی بود ، علاوه بر ان استعد اد شعری نیز داشت و از جوانی شروع به سرودن
اشعار نمود.
روایت
میکند که آمنه خانم خیلی با حوصله بود، چنانچه وقتیکی 7 ساله بود گولیش غد وی پیدا
شد و حکیمان آن زمان آنرا بدون دوای بیهوشی جراحی کردند ، ولی مریضه کوچک با وجود
درد طاقت فرسا آه هم نکشید وحتی از هوش هم
نرفت.
وقتیکه
آمنه خانم به سن رشد رسید با سردار محمد سرور خان نواب خیل ازدواج نمود ، ولی بعد
از چند سال شوهرش وفات کرد و آمنه خانم بعد از چندی به نکاح سردار عبدالحبیب خان
پسر سردار عبالقیوم خان از بت خاک در آمد. از چهار طفل این خانم که دو از محمد
سرور خان و دو از عبدالحبیب خان بودند ولی یکی هم بسن بلوغ نرسید و همه در طفولیت
دنیا را وداع کردند. بعد از وفات شوهر دوم خویش آمنه خانم بکلی تنها مانده در یک
جا بسر نمی برد و گاه در خانه برادر خود گاهی هم در خانه نایب السلطنه و یا یکی ار
خویشاوندان و دوستان متعد د خود می بود . امیر عبدالرحمن خان بنا بر احترامی که
نسبت باو داشت در سال 500 روپیه کابلی معاش برایشی مقرر کرد.
آمنه
خانم به سه تن از خانمهای همعصر خویش دوستی زیادی داشت که یکی آغا جان ، د ختر امیر دوست محمد خان و زوجه سردار محمد علیخان ، دومی علیا
جناب خانم امیر حبیب الله خان و سومی
عالیه بیگم ، خانم نایب السلطنه بود.این خانم در آواخر عمر خود بسیار عابده و تهجد
گذار گردید و به
ا ستشنای روز های عید ها هر وقت روزه میگرفت ، در ماه رمضان اعتکاف داشت . آ منه خانم در گنبد
زیارت شاه اولیا اطاق مخصوص داشته ، اکثر اوقات خود را در آ نجا میگذ شتاند و بعضی
وقت حتی یکی دو ماه در آن جا می ماند . خیلی سخی بود
و بپول خود دو یا سه چاه کشید و دو مسجد آباد کرد ، یکی در باغ علی مردان که اکنون
به نام مسجد میرزا قمر الد ین ذکر میشود و دومی در ده پوستین دوزها. آمنه خانم دو
بار بسفر حج رفت وقتیکه بعد از ادای مراسم حج دوم و زیارت مد ینه منوده و بیت
المقد س با دیگر حجاج بعزم مراجعه وطن در شهر اخیر الذ کردر موتر سرویس نشست ، در
حینیکه موتر میخواست حرکت کند به آواز
بلند صدا کرد:
"
خدایا! من مرگ خودرا در مکه معظمه و مدینه منوره میخواستم باز وقتیکه به بیت المقد
س رسید م خیال کردم دراینجا خواهم مرد ، چود در این سه سرزمین بمرگ خود نایل نشد م
از این جا نا امید میروم ! "
چند
لحظه بعد موتر چپه چپه می شود ، ولی به هیچ کس آسیبی نرسید جز آمنه خانم که در اثر
صدمه ایکه برایش وارد گردید فوری جان داد . مسافرین نمیدانستند که با نعش وی چه
کند و بعد از مشوره مختصر فیصله کردند که او را
همانجا دفن نمایند . دو سه خانمی که با او بودند میدانستند که کفن و همه
اسباب تد فین در خورجین این مرحومه موجود است لذا نعش او را شسته ، برای دفن آماده
ساختند ، درین وقت شخصی از بیت المقدس رسید و گفت:
"
امشب خواب د ید م که خانمی را از جمله
حجاج افغان وفات کرد و من او را در کنار قبر حضرت بلال دفن می کنم." همه از
چنین تصادف عجیب بحیرت افتادند و نعش مرحومه را بجای موصوف نقل داده در آنجا بخاک
سپردند.
وفات
آمنه خانم در سنه 1303 یا 1304 اتفاق افتاد.
چنانچه
در بالا ذ کر شد آمنه خانم از زنان تعلیم یافته و فاضله زمان خود بود و به شعر و ادبیات علاقه مفرطی
داشته ، خود نیز شعر میسرود و ( فدوی) تخلص میکرد و این غزل نمونه طبع وی است:
تا نظر در چمن وضع جهان وا کردم
ستمی بود که بر دیده بینا کردم
نه چمن رنگ وفا داشت نه گل بوی
بقا
حیرت آلوده بهر سو که تما شا
کردم
شوخ چشمی چو مگس کردم و بس
شرمیدم
هر متاعی که ا ز این سفله تمنا
کردم
گر بمحشر زمن از حاصل دنیا پرسند
گویم افسوس همه خواهش بیجا کردم
ذره نیست بکف ز ین سفر دورو دراز
عفو خواهم زخدا آنچه خطا ها کردم
( فدوی) بار خجا لت بکشی روز جزا
زآنکه در عالم فا نی چه مهیا
کردم؟
ببو جان:
نام
او حلیمه و در سنه 1280 یا 1282 در بارانه کابل تولد یافته پدرش میر عتیق الله خان
از اولاده میر واعظ و مادرش دختر امیر دوست محمد خان بود. بی بی حلیمه در خانه پدر
علوم متداوله را آموخته ، در ادب و شعر معلومات خوبی داشت و از جوانی بسرودن اشعار
میل پیدا کرد. در سنه 1296 وقتیکه امیر عبدالرحما ن خان بطرف کابل آمد ، شب در باغ
بلند توقف کرد و در آنجا با عیان و ارکان دولت ملاقات نمود در ضمن صحبت با سردار
محمد یوسف خان پرسید: که آیا کدام سردار زاده یا خواهرزاده ایکه لیاقت همسری را با
او داشته باشد سراغ دارد؟ سردار محمد یوسف خان
فورآ بی بی حلیمه را که در آن زمان 15 یا 16 ساله و در حسن و جمال د لفریبی
داشت بخاطر آورده او را به امیر عبدالرحمان خان معرفی نمود و چند روز بعد از ورود
مشارالیه بکابل نکاح اوبا بی بی حلیمه بسته شد.
اولین
کار او بعد از نکاح ، بخشید ن مهر خویش به امیر عبد الرحمن خان بود و چند روز بعد
از آن بدون اجازه شوهر به بندیخانه رفته حکم داد تا تمام محبو سین را رها کنند.وقتیکه
ا میر عبدالرحمن خان از ین قضیه آگاهی یافت بر آشفت ولی نظر به علاقه و محبتی که
بخانم جوان خود داشت او را بخشید از او قول گرفت که دوباره بدون مشوره و نصیحت او
بچنین کار ها اقدام ننماید.
بی بی
حلیمه یک زن نهایت سخی و مهمان نواز بوده خانه او هرگز از مهمان و فقرا خالی نبود
و همیشه در صدد کمک با غربا و بینوایان بود. حیات او با شوهرش بسیار بخوشی میگذ شت
، چه طوریکه قبلآ گفته شد امیر عبدالرحمن خان او را از صمیم قلب دوست داشت، خرسندی
او را ا زهر چیز بالاتر میشمرد. محبت او به اندازه بود که اگر چه شاعر نبود و گاهی
شعر نمیسرود تنها در وصف بی بی حلیمه که بر او لقب( ببو جان ) را گذاشته بود ،
قطعه ذیل را گقت:
مهد علیا صدر کبیری بی بی عفت شیم
زآنکه
از عزت شهش خوانده عیال محترم
الحق از مادر نزاده
دختری امزاد او
صاحب
حلیم و جاه و مایه جود و کرم
ببو
جان گردش و میله را بسیار دوست داشت ، و هر سال از اول بهار تا زمانیکه برف زمین
را می پوشاند، نقریبآ هر روز بباغی رفته ، روز را در آنجا میگذ شتاند . در آن
هنگام خودش و مصاحبین و نوکران زنانه لباس مردانه پوشیده بالای آن پالان سیاه دراز
می انداختند و چهره را با نقاب سیاه عینک
دار میپوشانیدند. چون ببو جانی به شعر و ساز علاقه مفرطی داشت ، هر شب بهترین
نوازندگان و خوانندگان آن زمان را نزد خود خواسته تا نیمه شب بخواند ن آنها گوش
میداد و از مهارت ایشان لذ ت می برد .
وقتیکه
امیر عبدالرحمن خان از کابل عزیمت می نمود ، ببو جان جانشین او بوده تمام امور
دولتی را اداره میکرد و چون صاحب هوش و تدبیر خدا داد بودبخوبی از این عهده بیر ون
می گرد ید .
ببو
جان صاحب دو پسر گردید ، ولی اولی در طفولیت از دنیا رفت . بعد از وفات امیر
عبدالرحمن خان این ملکه با وفا چندین سال در گلستان سرا ی کابل سکونت داشت ولی در
اواخر حیات خود آنرا برای مکتب مستورات واگذار شده در قلعه هاشم خان اقامت گردید.
وفات
ببو جان ساعت چهار و نیم صبح روز چهار شنبه 20 جوزا سته 1304 هجری شمسی واقع شد و
در جوار تمیم انصار رحمتالله علیه مدفون است.
چنانچه
قبلآ گفته شده ببو جان طبع موزون داشت و گاهی شعر میسرود ولی متاسفانه اکثر ا
شعارش از بین رفته و جز چند بیتی که در اخبار (ارشاد النسوان) بطبع رسیده ، چیری
بافی نما نده .
گویند
روزی ضیا الملته والدین امیر عبدالرحمن خان یکد سته نرگس برای او فرستاد و او برای
ادای تشکر فرد ذیل را نوشت:
نرگس صد برگ از د ست شهنشاهم
رسید
بر سر خود ماند م و بر چشم تر
مالید مش
این بیت نیز از نتایج افکار اوست:
استقلال
از برای خدا بلند کنید
بر سر خود لوای استقلال
باد شیرین دهان ملت ما
یا رب از میوه های استقلال
میکشم بعد از این بدیده خود
سرمه از خاک پای استقلال
حیاتی :
حیاتی
از اهل هرات و زوجه نور علیشاه بامی بود . اصل نامش ( بی بی جانی) است و ( حیاتی )
تخلص میکرد . مشارالیها خیلی ذ کی بود و قواعد شعری و عروض را از شوهر خود آموخت .
بعد از وفات نور علیشاه بی بی جانی با ملا محمد خراسانی ازدواج نمود . حیاتی اشعار
خوبی میگفت و اگر مبالغه نباشد کلیات او بده هزار بیت میرسد.
این یک
غزل از جمله اشعار اوست:
عجب شیرین لب لیلی عذاری کرده ام
پیدا
درین ایام خوشحالم که یاری کرده
ام پیدا
بیاد لعل شیرین میکنم چون کوهکن جانی
چو فرهاد از برای خویش کاری کرده
ام پیدا
زپا افتادم از اندوه هجران چون
کنم یا رب
که این اند وه از د ست نگاری
کرده ام پیدا
چو مجنون می نهم رو بر کف پای سگ
کویش
که من دیوانه ، نیکو غمگساری کرده ام پیدا
بیکد م صرف راه آن بت بیگانه وش
کردم
"حیاتی" آنچه من در
روزگاری کرده ام پیدا