سلطان سالار عزيز پور

در دهکدهً ملاخيل بازارک پنجشير بدنيا آمد. نخستين دورهً دانش آموزی را درمکتب امانی سپری کرد و دورهً دانشجويی را در دانشکدهً دواسازی دانشگاه کابل پی گرفت.

سالهای آغازين سرايش سروده هايش به نخستين دوران زندگيش بر ميگردد.

سالارعزيز پور در پهلوی دلبستگی به شعر و شاعری و ادبيات فارسی که هويت و شناسنامه خود را در آن می جسته به نگارش نبشته های سياسی بويژه تحقيق اندر باب مقاومت دست می يازد ، که بازتاب آنرا درنشريه هايی همچون : کاوه ، ديدار ، اميد ، مردم نامه باختر ، رستاخيز و دراين اواخر در پيمان ملی ميتوان ديد.

پيوسته بايد افزود : تلاش نويسنده بيشتر در گستردهً نقد و نظر پيرامون ادبيات فارسی مِباشد که حاصلش را درگزارش « عقل سرخ » و ديگر نبشته های چاپ شده در « نقد و آرمان » می توان يافت.

کتابها و آثاری که ازاين نويسنده و شاعر به چاپ رسيده است :

ـ جستار ها و نوشتار ها

ـ پارسی ستيزی در افغانستان

ـ از زبان تا ادب فارس

و آثار آماده چاپ

ـ آخرين دخشور ، گزيده مجموعهً از سروده های شاعر

ـ «سپه داربيدارم»سعود در آئينه شعر

ـ مطبوعات آماج گفت و گو و ديدگاهی چند

 

به استقبال غزلی از قهار عاصی

 

پارسی

 

آن يادگار زند و اوســــــــتاست ، پارسی

گفتار نـــــــــيک و آتش مزداست پارسی

با رودکــــــــی سرور و غزل ساز ميکند

مستی و شور جذبهً مـــــــــولاست پارسی

شهنامه اش که جلوهً از هست و بود ماست

زانرو نمــــــــــرده ايم و نميراست پارسی

از چامـــــــــه و چکامه و شور و نوا مگو

عشـق و تــــــرانه روح مسيحاست پارسی

روح بــــــزرگ و طبل خراسانيان پاک *

آن آتـــــــــش مقدس والاست پارسی

کی آتش شـــــــراره اش اهريمنان کشند

چون چلچراغ اين شب رسواست پارسی

 

 

* قهار عاصی

 

آخرين و خشور

سرزمين مهد شـــــيران شيرمردانت چه شد ؟

کاوه و مانی و زردشت سخـــــندانت چه شد ؟

گر شکوه جاودان رستمت افســـــــــــــــانه شد

طاهر و يـعقوب و سهراب سمنگانت چه شد؟

دفتر عشـــــــــــــاق آن مولای تو نا گفته ماند

آخرين دخشور مردی از بدخشانت چــــه شد؟

نه زسالاران خاکت يک دو نامی بر لب است

رهروان پاکباز عشق و عرفانت چـــــــــه شد؟

می نــــوردد شرق و غربت اهرمن زادان غير

برق دشمنکوب شمشير خــــــراسانت چه شد؟

مرد مردستان تو کشتـــــــــــــند با کين و فريب

صدهزاران گر بکشتند يک هزارانت چه شد ؟

 

به شاعر گرانمايه شبگير پولاديان

  لبخند سبز

 من از تبار مهر خراسانيـــــــــــم هنوز

آن شبچراغ ، شاعر يمگانيم هـــــــــنوز

از شش جهت گذارحضورم به بسته اند

تبعيدی مهاجر عصيانـــــــــــــيم هنوز

لب خند سبز و صبح دروغين ثمر نداد

برشاخسار شوکت سامانـــــــــيم هنوز

کُشتند آفتاب و پيـــــــــــــــام سپيده را

با صد بهانه در دل توفانيـــــــــم هنوز

از شعله های سرکش امواج عشـق ما

ما نده گلی بيادشگوفانيـــــــــــم هنوز

 

آئين خدا

گر فريــــــــــبد مردم چشـمم بياری بارها

از که بايد داشت چشـــــــم مـردی عيار ها

خانه بردوشم قـــــــــبای خود کجا برافگنم

برزميــــــــــنم نيست جايی جز ستيغ دارها

کو ، کجا شد ، گوهر يکدانه در بازار عشق

جز متــــاع قلب ويران در کف غمخوار ها

در کــنار مکر و بازار دغا ، خر مهره ماند

قدر گــــوهر کس نداند در صدف طرار ها

تا نگه را سکهً چشمــــــــــان او بيتاب کرد

 می تپم در آتـــــــــــــش مواج آن شرار ها

عشق آئين خدا و توتيای چشـــــــــم ماست

گر فريبد چشـــــم مردم بعد ازين هم بار ها

 

قصه تنهائی

زنی تنها

زنی خسته

نشسته برخدنگ خاطرات شهر تلخ خويش

شهری مفرغ و آهن

سکوتش بُغض من بشکست

واندوه گرانش

قصهً تنهانيم را گفت

وياد آمد

مرا از شهر ويرانم

که آنجا

سزای نيست مردی را

به جز مردن

و زن بودن

گناهی بد تر از مرگ است

 

 

زيبا ترين ترانه

زيباترين ترانه من ، صبح روی تــست

چشمان قصه گوی و شراب سبوی تست

بی گفتـــــــــــگو ترانه ما را بهانه نيست

صد عشق صد ترانه درآن گفتگوی تست

 

به عفريت شب

چراغی روشنان اختــــــــــرم نيست

دراين عفريت شب کس ياورم نيست

چنان افتاده ام از چشـــــــــــم ياران

تو گويی گرد راهـــــــم باورم نيست

 

غم های تنهائی

ميان جميع جمع تنهای تنـــــها

ميان جمله غم غمگين و رسوا

دلم تنها وغمگين ناله ها داشت

زدنيای غم و غــــــم های دنيا

 

غربت غريب

به قبله گاه کدامين عبود برخيزم

دراين سپيده دمانی

که عشق می خندد

و اشک می رخشد

کنشت و کعبه و ديرم چه ميخوانی ؟

به قبله گاه کدامين سجود ، سجده کنم

که معبدی بجز از غربت غريب ندارم

 

به اسطوره مقاومت مسعود عزيز

به کدامين کتيبه

کدامين سرود نشانم

نام ترا

پارينه يادگار خدايان سرمدی

نام تو باد

نگينهً الماس چشم من

ديرينه يار

ديريست ، طليعهً خورشيد رستاخيز

در آذرخش اين شب يلدا نواگرست

پامير زخم خورده!

ايستاده ای هنوز

باصد هزار زخم

که خون ستاره داشت

نام توباد

ورد زبانم

ای فاتح نبرد

 

 

دست شب

هيچ يادم نرود

روزگاری که شب

هم

دست زوا داری داشت

پشت بام

ودرهمسايه مان

چه نظر بازی داشت

از عروج کرمش

آسمان در قدمم

بخت همراه ورهم

همه بوديم بهم

کهکشان شاخه ای از بيد و چنار خود مان

برگها ش

روشنا بخش غبار دل مان

روزگاری که شب

 هم

دست روا داری داشت

 

 

ما فاتح می شويم

 

درمرگ است که ما

بهم می رسيم

و زندگی را فتح ميکنيم

و عشق جوانه می زند

ديگر نه بغضی است

 ونه اشکی

نه دردی

وآنجاست که ديگر

برای ابد

هستی درما

تکرار ميشود

 و ما

 بی هيچ ترس

و هراس

از نبودن

ماندن را

به گونهً ديگری

به آغوش می کشيم

 ويکی می شويم

بی آنکه

يکديگر را

فريبيده باشيم

وما

فاتح ميشويم


بالا

بعدی * بازگشت * قبلی