رامين انوری
در زمهریر فصل
سرد سال 1363 خورشیدی در شهر کابل چشم به جهان گشودم. تعلیمات ابتدایی را در
زادگاهم فرا گرفتم، اما پس از بروز جنگ ها در افغانستان راهی غربتکدهء پاکستان
گردیدم. در سال 1379 خورشیدی از لیسهء حبیبیهء شهر اسلام آباد فارغ شدم. و از چند
سال تجربیاتم را در زمینهء سرایش پشت سر میگذرانم. مجموعهء { ... و هنوز شب }
نخستین اثر شعری من است که منتشر گردیده.
باز شب در
بسترش خفته ست
باز سگها در
هیاهو اند
باز من دارم
ز خود بیگانه میگردم
باز با یادش
خدایا !
کم کمک دیوانه میگردم
...
در درونم سخت
طوفان است
لیک خاموشم
اشکها چون
قوغ سوزان اند
چشم هایم را
به آتش داده میریزند ...
آخرین حرفش
به گوشم سخت
پیچیده ست...
خزان 1382
کابل
باور نکن
مرا !
من آن پرنده
ام
که صد بار
پرواز را
بسوی تو تکرار کرده ام
اما دریغ و
درد
امروز هم
میان همان جاده ام که پار
باور نکن
مرا !
من نیز
سالهاست که از خویش خسته ام .
شاید برای
من
پاییز
ماندنیست
شاید هنوز
هم
بین من و تو
فاصله ها طی نکردنیست
این بار
زنده گی
دانم که دست
و شانهء من را شکستنیست .
خزان 1382
کابل
خدا
شعر خلقت منرا
در شب سروده است
و
منظومهء بلند
چشمهای ترا
در حضور
ماهتاب
چنین است
که من مدام
روشنی زنده گی
خویش را
از چشم های تو
میطلبم
خزان 1382
کابل
نازنین !
مرا از
اینجا ببر
از چنگ غم
رهاییم ده
و آنسوی پلک
های خود
پنهانم کن
میترسم
چپاول شوم
درد هایم
وحشی اند .
خزان 1382
کابل
فقط باران
با زبان
بومی من آشنا است
من،
آسمان زاده
ام
هیچکس
خوبتر از من
مفهوم صداقت
را
نمیداند
من آسمان را
مادر خطاب
میکنم
و او
به من
میگرید
چون
زندانی زمین
شده ام
او به من
میگرید
چون میداند
من به جرم
پدرم
زندانی شده
ام .
خزان 1382
کابل
باغ را
به برگی
میدهم
اگر این برگ
خیال بهار را
در من زنده کند .
عشق را
با یک نگاه
سگ ولگرد
معاوضه
میکنم
اگر این
نگاه
صداقت را
در من بیدار کند .
دریا را
با قطرهء
تبادله میکنم
اگر این
قطره
معنای عصیان را
در من تداعی کند .
آسمان را
به پنجره ی
میدهم
اگر این
پنجره
پرواز را
به من بیاموزد .
من هرگز
شکل پذیر
نبوده ام
برای من
زنجیر
میتواند
مفهوم رهایی باشد
و
رهایی
احساس اسارت .
بهار 1382
کابل
" ای عشق، ای تولد من ! "
ذهنم ز تو پر
است .
هر کوچهء دلم
راهیست
سوی دو چشم تو
سوی نگاه تو
چشمان تو پلیست
کز خانهء دلم
تا عرش کبریا
تا خانهء خدا
پرواز کرده است
ای پاک پاک پاک
ای پاکتر ز
پاکترین نور آفتاب
دستان تو مرا
با هر چه بی
ریاست
پیوند میزند .
قبل از تو هر
چه بود
در چشمهای من
بی رنگ گشته
است
با تو
دنیا وجود یافت
این " من
" وجود یافت
ای عشق، تولد
من !
زادی مرا و
زاده شدی خود و هر چه بود
آتش کشیده خاک
نمودی
ای عشق، نیروی
بی مثال
در پیش آتشت
دنیا چو ذره
یست
ای آتش همیشه
فروزان
در من فواره زن
!
در خود بسوز
این همه ی هست و بود من
از من رها بساز
مرا، حمله کن به من
از من بگیر
زنده گی من
وجود من .
خزان 1382
کابل