شورعشق

شورعشقش بر سرم شــــیدا وهم دیوانه ام

گاه به کنج مسجدو گــــاه بر در بت خانه ام

برمن شوریـــده دل فرقـــــی ندارد هیچ جاه

روز اگر درخانقاام شــــب به یک میخانه ام

در جهان یکسر زمســــتی نام من آوازه شد

از چه من پنهان شوم چون هرکجاافسانه ام

عاقلان از من شما دوری کــنید گر عاقل اید

چونکه من همپایه ی ساقــی و هم پیمانه ام

من نشاط دهر را بینم همــــــــــه در پای رز

از همین رو آریا با دخت رز همـــــــخانه ام

 

 

ای وای از ین زمانه

 

من در فراق یاران همه صبح  وهم شبانه

باخون دل نویســــم همه شعر و هم ترانه

این چرخ واین زمــانه از خیل ظالمان اند

مارا زهم ساخـــــــت ای وای ازین زمانه

در خلوت شبانــــم بـــــــا دوستان بگویم

از درد قصه هــــــا و از بی کســی فسانه

دارم به خاطر خویش تصویر دوســـتانرا

هریک به مثل ماه اند خواهی اگرنشــانه

گربخت من مدد کرد دیدم دوســــــتان را

دیگر جدا نمیشم این خط و این نــــشانه

آریا دگر چه نالــــــی از دوری و فراقت

رخت سفر بـــــبند و زود تر بیا به خانه

امشب من دل به گفتـــــگوی تو شویم

امشب من و جان بـه آرزوی تو شویم

امشب من و این شبـــــــی دراز و تنها

از خویش رویم به جـستجوی توشویم

****

ای آنکه تویــــــی برای من دنیایی

بی تو چه کنم بهشت و کوثر هایی

ای آنکه تویی بـرای من چشم امید

بی تو چه کنــــم دو دیده ی بینایی

****

بریاد لبش شراب همی نـــوش کنم

چون نوش کنم خودم فراموش کنم

در عالم رویا چو بیــــــنم رویــــش

صد سجده زدل به تاق ابروش کنم

****

در یاد تو گردد مــــــــرا شام پگاه

وزدوری تو زنده گی ام گشت تباه

ار وصل تو دستم ندهد دان که من

صدآه کشم زدل به هر شام و پگاه

 

شب هاي ظلماني
آخراين شب هاي ظلماني بسر خواهد رسيد
شام غفلت ميرود صبح ظفر خواهد رسيد
بر نياريد نا له و فرياد از جـــــور فــلـــك
با اميد باشيد كه اين غمنامه سر خواهد رسيد
گو به يوسف چون به بازار حراجي غم مخور
چو ن ز حسنت بر زليخا هم خبر خواهد رسيد
هم بـــــه مجـــــــنون گو كه دل خوش دار تو
چون سگ ليلا درين كوه و كمر خواهد رسيد
جمله دانيد تاريكي هيچـــــــــگاه نباشد پايدار
چونكه درشب يك چراغي چون قمر خواهد رسيد
آريا با يـــــــاد ماهـــــــي زنده گاني ميكند
انتظار آخــــــــر سر آيد يار ز در خواهد رسيد

لب بر لب جام
ما دوش به ميخانه چه مستانه بوديم
فارغ زجهان وز هــــمه بيگانه بوديم
سر شار ز مســـــتي و سر مست ساز
شيدا مـــي و ساقي و پيـــمانه بوديم
اي آنكه تويي عاشق چهار روزه دنيا
ما همچو تو نيز عاشق و ديوانه بوديم
تو عاشق مالـــــــــي و هم عاشق جاه
ما عاشق مــــــــــل عاشق پيمانه بوديم
دست بر كــــــمر ساقي و لب بر لب جام
تا صبح لب خويش به جام دوخته بوديم

چند دو بيتي
بيا ساقي تو امشــــب زآن مايي
انيس و مونس و همخوان مايي
بــــــيا كه غم گرفته چــــار سويم
بده مـــــــي ام شبــــم تا ميتواني

بيا دلبر كه دل سامانه گيرد
هواي خانه و كاشانه گيرد
بيا دلبر كه اين شبگرد رسوا
لبش را از لب پيمانه گيرد

ز سوز دل همي سوزم جهان را
برقص ميآورم اين آسمان را
ز آهي اين دل چون آذر خود
كنم بيچاره خورشيد زمان را

اي كه ياد از بينوايان ميكني
بنده را بر خاك يكسان ميكني
اي كه جوياي من گمنام شدي
جان فدايت باد چه فرمان ميكني

خورم سوگند به نامت كرد گارا
كه تنها تر ز تنها يم خدا يا
نمي جوشند خاكي ها با من
سرشتم از چه هست پروردگارا

 كيومرس آريا

آرزو

هــردم به خیـــــال روی تو سوخته ام

هر لحظــــه به یاد تــــو در آمیخته ام

شبها به امــــید روی تو روز کــــــنم

روز ها همه در فراق بــــــگداخته ام

از دوری تو روز و شبـــم گشت سیاه

در ســیاهی شب شمع غم افروخته ام

باشد که رسد روزی ترا دریــــــــابم

دایـــم به رهـت چشم امید دوختــه ام

« آریا» نکند ترکت در هر دو جهان

زینروست که گوید به تو دلـباخته ام

غزل

مینویسم مـــــــاه من بریاد روی تو غزل

بسته میدارم دلـــــم بر تار موی تو غزل

میکنم برتن لبـــــاس کهنهء چون سائلان

تابه این نیرنــگ یابم ره به کوی توغزل

صورتت را مــن ندیده بردلم نقش بستهء

من ترا پیدا کنــم از عطر و بوی توغزل

بهر تســـــکین دلم بینم همیش بر ماهتاب

گرچه مــهتابم کم است درپیش روی تو غزل

گرنوشتم هرکــمی دروصف رویت خوب من

ببخششم کن چـون ندیدم روی وموی تو غزل

آریا دیگر ندارد آرزوی در دل غـمدیده اش

جزکه بیند روی وموی ورنگ وبوی توغزل

کیومرس آریا

لندن qumars80@hotmail.com
بالا

بعدی * بازگشت * قبلی