محمدشاه فرهود هنوز در سال دوم فاکولته طب
بود که به جرم مبارزه و نی گفتن به تجاوز شوروی و رد کردن حکومت توتاليتری دست
نشانده در بهار 1980 به زندان پلچرخی ميرود و در اپريل 1992 پس از 12 سال درد از زندان رها ميگردد.
سال ششم است که در هالند اقامت دارد و فعلا علاوه بر سرودن شعر و داستان کوتاه نويسی به نگارش آثار تحقيقی در مورد ادبيات ، سياست و فلسفه ميباشد.
تبعیدی
چیستی ؟
شبیه به
شبنم
حق ا لسکوت نا شگفته ی
عالم
کیستی ؟
بزرگتر از
غم
یا دوبار از آ د م ،
کم
های
تبعیدی
حتا حقیقت معنای ترا به غارت برده اند !
* * *
تبعیدی
فاعله نیست
سراسر دغدغه ی فعل است
دق
مجهُول
و ا نا ری
دسته ی تیشه ،
نیست
سکه ی اندیشه است
با جرقه ی از ماضی دور
مثل یک نغمه
مثل یک تنبور
برای رونق زدن بتکده های باستانی و مغرور .
تبعیدی
این بره ً بومی
بعد از خلق هر ترانه ای
از درد یک خاطره ی ورجاوند ، پوست می ریزد .
* * *
تبیعدی
کاشف ،
نیست
کشف است
دُره زن نیست
تعبیربوسه شناسیک دُره هاست
تبعیدی
نه کاشف عمامه و قمچینست
نه کاشف چارق و طیلسان
نه کاشف جُمهوری ریش است
نه کاشف خُلفای خشخاش
کشفی ست مُجلل
مانند شُپلیدن لیموی آبدار
مانند کشف شکنجه و تیزاب و دار
مانند کشف تیل و کافره و رگبا ر .
تبعیدی
خنده نیست
که به غُنچه ی گل تشبیه شود
استعارهً روشن
برای تاً ویل فسخ تبسم ،
فسخ آیینه و چکاوک و آزادی .
تبعیدی
گریه نیست
که با مقدار شبنم ،
مقایسه گردد
عاطفه ی سرشک است
در شکُوه بند بند سکوت .
* * *
تبعیدی
واژه نیست
که بر صفحه ً سپید
بجای صفر سیاه ،
بنشیند
متن است
متنی سپید و سرگردان بر صفحهً سیاه .
* * *
تبعیدی
قهرمان نیست !
که درمرگ جُغرافیا
که درحُضور تاریخ و تداعی
رفته رفته به رجز تبدیل شود
نوع غریبی از قهرمانی و اصالت نرگسپوش انسان است .
تبعیدی
شاعره نیست
که از اندوه ،
گل عروس بسازد
شعر است
شعری که در تخیُل جا نیا ن
د ر بازارجهانی هُنر
ا یجاد می شود .
* * *
تبعیدی
نه عقابست
نه ققنوس هزار ترنم
نه قفسی خالی برای تزیین دیوارهمسایه
تبعیدی
پرواز است
پروازی بالاتر از دروغ و دشنام
عزیزتر از طناب و توهین
نه گلچین شهامتست
نه سفسطه ی جُبن
مُجرمیست
که از نقد آواز
حق السکوت وجدان را نپرداخته است !
* * *
تبعیدی
افتاب بیضی نیست
که گرفته شود
که بمیرد
شعوربُلند صداقت و روشنی ست .
* * *
من
تبعیدی نیستم
دامنه ی مُستقل تبعید م
که تبعید یان در من نماز شگفتن می خوانند
من
دوزخی نیستم
ُولوله ی دوزخم
که شیفتگان خر و خورشید
در من میسوزند
من
چیستم
مُضحکه ی بر دکترین " پایان تاریخ "
نارنجی بر شاخه ی رکلام
من
کیستم
روغنی در چراغ قهوه ای زمان
گردنی در حلقه ی موج موج پرنیان
باز پرداخت ا شتباه
و
تکرار رسوایی ...
* * *
چیستم
شبیه به مرگ - شبنم -
کیستم
بزرگتر از - غم -
کجاستم
در سکوت بی - آدم -
پس
مرا بشمار
دوبار از آدم ،
- کم -
یعنی
هیچم
و
از هیچ نیز
" چیزی کم " !؟
* * *
م . فرهود
اول جنوری دوهزار و پنج
دوهزاروچار
دردوهزارو چار
وا ژه ها
ازبیکاری
فا ژه می کشند .
در مغازه های کوچک
بجای نان
بر پُست مدرنیزم
کاغذک تخفیف می گذارند .
در دو هزار وچار
قصابان
از روی چنگک
قلوب نرم قناری میفروشند ،
تاجران
از بازار ماتم
نا له وقمچین وتریاک
بار می زنند .
در دوهزار وچار
رسم از خود بیگانگی
حتا
بر کاشفین حقوق بشر
نا مکشوف و عتیقه می ماند .
در ٢٠٠٤
عقابان بیقرا ر
از بیشه های پست جهانی
پرواز می کنند ،
ژاک مهاجر
دریدای فیلسوف
از دلتنگی
چکاوکان تبعیدی را یکا یک
می شمارد
حتا
در گور !
واژه های خفته را بیدار می کند
خرد را به آب
سفسطه را به شنای تیزاب میسپارد
قوچ تروریزم را
بجای خون
غذای فلسفی می دهد
اوبه انسان می اندیشد
حتا
در عزیمت !
از " متون " منسوخ و فرسودهً زمان
با ابزار قو
انتقام می گیرد
" ساختار " ا تومی توحش را
با نوک نی
می شکند
حتا
در نبودن !
در ٢٠٠٤
عقابان
درنزدیکی خورشید گور می جویند
یاسر جوان
عرفات پیر
لحظه های جاهل را محکوم می کند
دستمال نفرین را
بر چهار میخ چشمهای کور
تکان می دهد
از کوچه کوچه
که مملوست از دهن های لال
که لبا لبست از گوشهای کر
که مالامال از میثاق و اعلامیه بارانست
با تلا لوی تف
می گذرد
با یگانه رفیق روزهای حادثه
یعنی
- آوارگی -
- آوارگی -
- آوارگی -
بسوی یاران خفته در گور میرود
تا
اگر مردگان
به نیابت تماشاییان
فلسطینش را
از چوبهً دا ر
بردارند .
با دستی از چکاوک
دوازده سال پای در زنجیر
آن دقایقِِِِ جاهل
هردقیقه
درمن
هفت پنجره و هفت ایمان و هفت قمچین را زیسته است
ُپلچرخی
فرهنگ تیغ
ا نتهای هرسطرش را با یکدانه چشم تازه ، نقطه میگذاشت
تازیانهً زرنگ
با رسم ا لخط اسلاوی
زخمهای مسکوتمرا
ازروی تراجم با تخیُل سرخ ا لفبا میکرد
غسل شکنجه
عجب گرم وتاریکم میساخت
که حتا
عجوزهً شب
ازبینوایی مرا می پوشید
او..... پستا پست
با قلبی ازبمب
می سوخت به نوش اقرار
من..... مستا مست
با دستی ازچکاوک
لبهایم را با تاربی ترانه می دوختم
بیادم هست که چه حس شرینی داشت ذره ذره مردن !
درسلول سنگآهن
یارانمان
که شبهنگام ازکنارم بسوی دار یا رگبار میرفتند
چون حماسهً خداحافظی درقانون جلادان بزدل ممنوع بود
من درزیر لحاف درد به عزیزان پدرود میگفتم ...
بیادم هست که قلبم را چگونه در د یگ تعزیه می انداختم
وچشمانم را
درزیرش می افروختم
چکیدهً دوازده سال جوا نییمرا
باخون وخاطرهً جوانمرد ترینان آمیختم
تا آینده به روی ماضی
تف نکند
تا لوکوموتیو بشر
در ایستگاه غم
توقف نکند
تا روزی کودکان درباغچه های خوشبخت بخوانند
سلام سلام به زندا نیان
درود درود به جانباختگان .
روزی اگر
نباشم .........
من با توان خورشيد
من با سلام بامداد
بر شب ، شبی که دارد
درخويش دوزخم کاری
بر شب ، شبی که بارد
تيغی زر و سياهی
با خامه سپيدم
پايان می نويسم
من با صدای تابان
من با هجوم روشن
برحلقه های گردن
بر ميله های آشنا
بر قفل و نای و زندان
پايان می نويسم
من در هوای مبهم
من در سکوت جاهل
بردست هر جلادی
پيش از جلای تيغش
پايان می نويسم
من خسته از تباهی
بيدار چون ستاره
بر کلک هر صيادی
پيش از گلوله باران
پيش از سقوط مرغان
پايان می نويسم
من با طلوع ديدن
من از قفس شنيدن
برچادری و چادر
بر دستبند مادر
بر حبس کنج خانه
بر مشت و تازيانه
پايان می نويسم
من از عذاب رفتن
با کوله بار خنده
نی من غلط نمودم
با کوله بارتشويش
بر شاعران خاموش
بر واژه های نادان
پايان می نويسم
من از شکنجه هايم
با شانه های عريان
با شعله های قمچين
برچُف هر ملايی
برقدس هر کلاهی
بر بانگ سست قاضی
پايان می نويسم
روزی اگر نباشم
شايد که آب فکرم
درجوی خشک رويا
جاری شود چو باران
گلهای ارزوها
رويند و بی محابا
از چاک هر گريبان .
ايمان بياوريم
پايان شب اناريست ، ايمان بياوريم
پايان برف قناريست ، ايمان بياوريم
پايان هر سکوتی
درقوی نعره جاريست ، ايمان بياوريم
پايان مرگ سوسن
يک خانه روشنائيست
ايمان بياوريم
ايمان بياوريم
****
ارديبهشت
هرسال
ارديبهشت که ميرسد از راه
در ذهن باغ نيز
تازه ميشود
خاطرهً تلخوش دو گل سياه
هرسال
هنگامهً بهار
ارديبهشت که ميرسد از باغچه های دار
گلهای مهربان
با واژه های نم
فرياد ميکنند
هان
ای ملامتان
هان
ای ملامتان
از يورش اناری و انگارهً شما
گلهای قهرمان همه گرديده اند تباه
***
سرزمينم هست
ذنديق جليل
سرزمينم
زنديق جليل است
که در هر ثانيه ، ميآيد يکبار
برچوبهً دار
سرزمينم
چريک خونينيست
که برشانه اش می نشيند ،
شبانه
دُرنا های بيگانه
اينبار
سرزمينم را
با دستهای مهربان انقلاب
برميدارم
بالاتر از مخروبهً وادی شب
ميگذارم
سرزمينم را
بالای ابرهای سياه
ميارايم
تاسرزمينم
باشد
چون قوی سيده دم
روشن و آزاد و مست
سرودی گردد
رها از غم
زيبا و يکدست
وشحنگان ظلمت
برای تکفير زند يقم
نتواند
بيازند دست
آنگه
سر نيزه های عالم
با الماس ابرهای سياه
از شرم آن اوج های انسان نشين
و آفتابی
بگريزند
به گور های پست