داکتر حميدالله روغ

 

نيمنگاهی به « شهر » جناب شهرانی

 

جناب دوکتور عنايت الله شهرانی در شمارهء  557 جريده وزين اميد مطلبی با عنوان « نظام سياسی  افغانستان » درج نموده اند. اخيرا اين مطلب از نظر نگارنده گذشت. جناب شهرانی توضيحاتی درباره ء فدرالی ساختن نظام سياسی افغانستان ـ ايشان نظام فدرالی را نه معادل نظام فراملی ، بلکه معادل « نظام ايالتی » بکار برده اند ـ آورده اند.

اينک صرفا بمنظور شرکت در بحثی که جريدهء وزين اميد بدان فراخوانده اند، تذکراتی در حاشيه ء مطلب جناب شهرانی درج می گردد : گزاره ء اصلی که جناب شهرانی وضع می کنند ، اينست که «  نظام آيندهء افغانستان به درجه ء اول بايد اقوام مختلف را که مساويانه صاحب حقوق افغانيت می باشند ، مورد توجه قرار دهد.» درينجا جناب شهرانی درواقع مسالهء کليدی سراسر بحث خود را بدست می دهد :

اين گزاره يک جانب ايجابی دارد : اقوام مختلف افغانستان مساويانه صاحب حقوق افغانيت می باشند؛ و يک جانب سلبی دارد : آن موانعی بايد برطرف گردند که به علت آنها اقوام مختلف افغانستان نتوانسته اند مساويانه صاحب حقوق افغانيت باشند ؛

برای اينکه هردو جانب اين گزاره را باز کرده بتوانيم ، بايد سه سوال را بگشاييم : 1 ـ افغانيت چيست و ما از کدام هنگام صاحب آن هستيم  ؟ 2 ـ کدام چيزها ـ درساختار نظام های سياسی افغانستان ـ باعث شده اند که اقوام مختلف نتوانسته اند مساويانه از اين حقوق استفاده کنند ؛ 3 ـ کدام چيزها بايد تاسيس شوند تا اقوام بتوانند مساويانه از حقوق افغانيت استفاده کنند ؟

اينک معضله درينست که پاسخ ها به اين سه سوال ، به هر گونه يی که مطرح شوند ، به مقدمات متعددی ميرسانند ، که يک نتيجه گيری دربارهء مثلا « فدراليزم » فقط می تواند از آن مقدمات حاصل آيد؛ ازينرو انديشهء فدراليزم برای اوضاع جاری افغانستان ـ اساسا صرفنظر ازاينکه خود اين انديشه درست يا نادرست باشد ـ ماهيتا ، طوريکه جناب شهرانی می آورند ، دارای قدامت « بدجه اول » نيست. بنابر هيچ مدرکی نيز نمی توان نشان داد که اوضاع جاری افغانستان در اثر منازعات ميان قومی بوجود آمده باشد. اوضاع جاری در افغانستان يک محصول چند بعدی ، وپيش از همه بين المللی ، است.

دوم ـ ترديدی نيست که افغانستان يک کشور کثيرالقومی است.  و در اين هم ترديدی نيست که مساله ء توجه به هويت های گروهی در افغانستان پس از جنگ ، از مسايل کليدی است. و اما نام های اين اقوام طوريکه جناب شهرانی نيز می آورند ، « پشتون و تاجيک و هزاره و ترک ...» نيستند. برخلاف معروف ، اين نامها در کشور ما مصداق بيرونی ندارند. اينها نامهای کلانقومی اند که بتدريج و با وسايل گوناگون جايگزين نامهای اصلی اقوام افغانستان ساخته شده اند. اوليور روای فرانسوی درعامل 1 ـ   تبليغات بی بی سی و 2 ـ  عاريتگری از نمونهء شوروی را بحيث منبع تدريج اين نامهای کلانقومی برجسته می سازد و خود جناب شهرانی يک عامل ديگر را نيز اضافه می کنند :  در « جمهوری اسلامی ...  اختلافات مذهبی و منطقوی و قومی را بروز دادند » . نقشه قومی افغانستان مطابق به نخستين برآورد ها شامل 16 قوم و مطابق به معتبر ترين برآوردها شامل 57 قوم مختلف است که ادغام ناخواسته و خود ساختهء آنها درچارخط کلانقومی مستقيما و بدون هيچگونه ترديدی به معنای سلب هويت گروهی از اقوام متعدد افغانستان است. و به اين خاطرکسانی نيز مسئول اند که از يکسو حل دموکراتيک « مسالهء ملی » و از سوی ديگر « فدراليزم » را تحت نامهای کلانقومی ندا می دهد.

سوم ـ جناب شهرانی چشم انداز تاريخی مساله را دقيق مطرح نمی کنند. « تمدن قديم » افغانستان  ، با « محاط به خشکه » بودن افغانستان تناظر ندارد، بلکه تناقض دارد. محاط بر خشکه بودن افغانستان يک حاصل استعماری است که بتدريج درطی دو سه سده ء اخير تحميل شده است. ازينرو « محاط بر خشکه ساختن افغانستان » با « منطقه حايل ـ بفر ستيت ـ ساختن افغانستان رابطهء ذاتی و تناظر دارد.

درطی سدهء گذشته ،فراز های ما افغانها و مهمترين و در واقع يگانه فراز ما ، يعنی مشروطيت ، درزير فشار ساختار سياسی پاتريمونيال از يکطرف و دخالت و مداخله ء عوامل مافوق افغانی از طرف ديگر، درهم شکستانده شد و از آن پس جريانی عملی ساخته شد که سيمای « بيرونی » آن تبديل افغانستان به « سرزمين مرده » و از آن پس به « سرزمين سوخته » بود. وسيمای« داخلی » آن بحران سياسی صدساله ء پس از مشروطيت ماست که در پيامد آن بالاخره شيرازهء دولت افغانستان فروريختانده شد و « قدرت » در وجود مناطق کلانقومی ظاهر ساخته شد. بنابران در ميان جامعهء قبيله زی افغانستان پيش از جنگ ، و جامعه قبيله زی افغانستان پس از جنگ ، بايد تفاوت بنيادی نهاد. مهمترين وجه تفاوتی که بوسيله و درجريان ، جنگ در عرصهء مناسبات ميانقومی بر افغانستان تحميل شد ،همين جابجا سازی نامهای قومی بوسيله ء نام های کلانقومی و در اخير معاوضه دولت بوسيلهء مناطق کلانقومی بود که در مخاصمت با همديگر قرار داده شدند.

همانکه نوربرت هول در سال 97 گفت : افغانستان بر روی همين چار خط کلانقومی از هم جدا ساخته شد. و اين بدون شک يک ستراتيژی خارجی بود زيرا بوسيله آن کوشش شد جنگ از بستر « جهادی » به بستر « ميانقومی » منتقل ساخته شود و راه های جديد برای درهم کوفتن انرژی که افغانها در دوران جنگ نشان داادند، بوجود آورده شود. از همين روست که تاکيد برنامهای کلانقومی از مهمترين دلايلی است ، برعکس استنباط جناب شهرانی ، صواب بودن نظريهء فدرالی برای افغانستان را رد می کند:

ـ زيرا مناطق کلانقومی درجريان و درنتيجهء نفی دولت در افغانستان عرض وجود کرده اند و از چيزی که دولت را نفی کرده است، نمی توان يک نظريه برای دولت مدرن برون کشيد؛ نطريهء فدرالی صرفا عبارت از تسجيل سياسی بحران معاصر ماست.

ـ زيرا جريان تاسيس مناطق کلانقومی با تشديد مداخلهء کشورهای خارجی و خاصتا قدرت های منطقوی در افغانستان توام بوده است و اين قدرتها کوشيدند اين مناطق کلانقومی را به حوضه های نفوذ خود در افغانستان مبدل سازند. خود جناب شهرانی نيز آنجا که افزود می کنند « .. طوريکه ديده شد جنگهای داخلی به کمک مستقيم خارجی ها بروز نمود ، زيرا که هر يک از اقوام افغانستان با ممالک همسايه و دورتر آن قرابتهای مذهبی و اتنيکی و زبانی دارد .... هيچ فرزند با احساس و با ادراک افغانستان کاروايی های بد همسايگان را فراموش نخواهد کرد» ، در واقع به همين معضله ،  يعنی به طبيعت خارجی تمايلات کلانقومی ، اشاره می کنند. مدارک و شواهدی در دست نيست ـ و بنابران نيز ضمانتی در دست نيست  ـ که تقويت بعدی مناطق کلانقومی با تشديد « کارروائی هايی بد همسايگان » همراه نخواهد بود. ازاينجاست که تاکيد برنامهای کلانقومی علی الرغم « اطمينان هايی » که جناب شهرانی در نوشته ء خود می آورند ، از وسايل فکری وسياسی تجزيهء افغانستان است. و از اينجاست که در اوضاع جاری  تسليم شدن به تاسيس « دولت ايالتی » معادل   تسليم شدن به تجزيه افغا نستان  از طريق « کارروايي های بد همسايگان » است. تا جائيکه به مسالهء خويشاوندی های قومی در منطقه ما برميگردد، اين امربدون ترديد به تقسيات استعماری مربوط می شود که با قيچيکاری های قومی دلايل خصومت های دايمی درمنطقه را کاشته است. اينک در شرايط کنونی که اناتومی  منطقه دگرگون شده است ، ما بايد يک استنباط جديد ژيوپوليتيک را انکشاف بخشيم که « تمدن قديم » ما را منحيث المجموع ملحوظ بتواند و از هميجاست که هرگونه نظريهء نو درباره ء دولت آينده در افغانستان بايد دربرگيرندهء يک تفسير نو از  « حوضهء تمدنی ما » باشد. وچنين استنباطی درست درنقطهء مقابل نظريه فدرالی جناب شهرانی قرار ميگيرد.

چارم جناب شهرانی چشم انداز فلسفی و فلسفی ـ سياسی مساله را دقيق مطرح نمی کند.

از نظر فلسفی برای ما اينک يکی از مهمترين مسايل ، يک تبين جديد از رابطهء ميان « کل » و « جز » است. يک تبين جديدی که روابط ميان ما ، و از جمله رابطهء اقوام با همديگر ، را دريک « کليت » که همانگونه که کانت نشان داد ، خودش نسبت به اين اجزا مستقل باشد ، منعکس سازد. يعنی ما ضرورت داريم که يک ديدگاه فيضانی ( ) ، که ناظر بر کل است ، را انکشاف بخشيم.  يعنی حس وطنی و ، بگفتهء اسماعيل اکبر ، « وطنخواهی » بايد مبدای فکر و عمل ما قرار گيرد. ما ، بجای پارچه پارچه کردن افغانستان ، بايد تفسير و تعريف جديدی را از موقف افغانستان درمنطقه را انکشاف  بخشيده بتوانيم که از جانبی فکر ما را دگر باره از ويرانه های کلانقومی بسوی وطن مشترک ما بحرکت آورد و از جانب ديگر در رابطهء ذاتی با استنباط جديد از مفهوم حوضهء تمدنی ما قرار داشته باشد. چنين تفسيری عبارت از « حوضه ء آزاد افغانی » است.

و از نظر فلسفی ای سياسی که جناب شهرانی می آورند که « هيچکدام ـ از نظام های سياسی گذشته ـ به مفاد مردم تمام نشدند ... و بهترين سيستمی که اقوام افغانستان را قانع می سازد همان نظام فدرالی ويا ايالتی است ». و اما تا هنگاميکه ما مبانی قناعت و اجماع همگانی درميان خود را نشان نداده ايم ، تا آن هنگام « قناعت جامعه » و « قناعت بخشيدن به اقوام  » ـ از جمله نيز با وسايلی که جناب شهرانی پيشنهاد ميکنند ـ غير متصور است زيرا درميان ما افغانها نهاد های منطقی و عملی قناعت همگانی تا کنون مفقود و غايب است و برای اين ما ضرورت داريم که نهاد های همگانی ، از برای نيل به آنها ، نهاد های وساطت کننده را تاسيس کنيم ، مهمترين اين نهاد ها ، نهاد « مصلحت همگانی » است که متاسفانه نه تنها درميان ما افغانها ، بلکه اساسا در تفکر شرق اسلامی مفقود است. از همينرو نيز افادهء « مفاد مردم » توضيح طلب است ، هرگاه منظور جناب شان چيزی شبيه به « مصلحت همگانی » بوده باشد ، طوريکه آمد اين نهاد درميان ما اساسا تا کنون مفقود است.

نيز آنجا که جناب شهرانی مينويسند « حکومت افغانستان ....  به مردم حقوق مساوی قايل شود و اين حقوق مساوی به معنای اختيار دادن به مردم هر قوم و قبيله و منطقه درمناطق خود شان است .... » دراينجا جناب ايشان دو مفهوم اساسا متفاوت را خلط ميکنند : مفهوم  « مردم » و معادل مفهوم « قوم و قبيله و منطقه » نيست. « حقوق مساوی مردم » درفلسفهء سياسی  تعريف روشن دارد و به مساوی بودن درمشارکت سياسی  ، يعنی به حقوق شهروندی دلالت دارد و راه نيل  به آن نيز از عبور از رعيت به شهروند از طريق جامعه ء مدنی می گذرد که ما بايد به تاسيس آن همت گماريم. و اما مفاهيم « قوم و قبيله » ، مفاهيم گروهی اند که پويايی آنها از طريق دانش ( )  تبين ميگردد. تاجائيکه به رابطهء متقابل ميان هويت شهروندی و هويت گروهی برميگردد ، اين يکی ، حتی در فلسفهء سياسی معاصر ، از پيچيده ترين معضلات است که به نظر ميرسد ما ، درشرايط افغانستان ، راه حل را از طريق پيوند دادن دو استقامت متفاوت باهمديگر بايد جستجو کنيم: يکی مشارکت درجامعهء مدنی که به هويت شهروندی می انجامد، و ديگری مشارکت در سنت های مشترک تاريخی که به هويت های گروهی ، ازجمله قومی ، می انجامد. ما بدون اينکه به چنين مسايلی اساسا آشنا باشيم ، اشتباه پنجاه ساله را ادامه ميدهيم : عاريتگيری از ويترين های ديگران ؛ مارکسيستها همينگونه کردند، اسلاميستها همينگونه کردند ، و فدراليزم جناب شهرانی نيز چنين چيزی است. بعد جناب شهرانی تفسيرنادری از سير نظامهای سياسی در افغانستان ميدهند و مينويسند :

« اول ـ  افغانستان دريک حکومت شاهی مطلقه اداره می شد ...   در شاهی مطلقه به جز از ديکتاتوری و .... » اينک شاهی مطلقه مفهومی از سير دولت در اروپاست. در شرق اسلامی و در افغانستان ، محقيقن ترجيح داده اند که از حاکميت های پاتريمونيال سخن گفته شود. و سپس شاهی مطلقه ، با ديکتاتوری توصيف نمی شود مطلقيت يک مفهوم « دوران قديم » است ، و دکتاتوری از مفاهيم « دوران جديد ».

بدنبال آن جناب ايشان می نويسند : « دوم ـ مدتی  در افغانستان شاهی مشروطه اعلان گرديد و همگان آگاهند که اين عنوان يک موضوع غير عملی بود ، و به هيچصورت نتوانست بجز از گفتار عمل را پياده سازد ، زيرا قانون اساسی آن بروی عدالت اجتماعی واقعی استوار نبود و درآن نظام مشکل قومی و زبانی و طبقاتی حل نشده ، و لازم بود که سه زبان عمدهء افغانستان فارسی و پشتو و ترکی در نظر گرفته ميشد ». معلوم ميشود از ميان چيزهاييکه جناب شهرانی دربارهء آنها معلومات بی اندازه دارند ، « مشروطه » بيمقدارترين همه بوده است. زيرا آنچه را جناب ايشان دراين باره می آورند ، همه داستان مولوی را بخاطر ميدهد : گروهی نابينا کوشيدند فيل را تعريف کنند و ....  جناب شهرانی برخی مفاهيم مانند « حکومت عدالت » ، « جمهوری دموکراسی » ، «  جمهوری ديکتاتوری » و ازاينگونه درج ميکنند. حکومت يک دستگاه اجرايی است و نظام الملک نشان داد که دشواری اصلی در به اجرا درآوردن عدالت است. چيزی که ما به آن نياز داريم يک تفسير سياسی از عدالت است که طوريکه الجبری مصری  ميگويد از انديشه سياسی در اسلام غايب است. دموکراسی ها ودکتاتوری ها می توانند در تحت نظام شاهی ويا جمهوری ظاهر شوند. خطر دگرگون شدن دموکراسی ها به دکتاتوری ها از زمان دوتوکول به بعد شناخته شده است ودر فلسفه سياسی انبوهی از رهنمود ها برای جلوگيری از اينچنين احتمالی درج است. ما ، در افغانستان ، نه جمهوری دکتاتوری داشته ايم و نه جمهوری دموکراسی. آنچه ما داشته ايم برخی تشبثات برای آوردن نظام جمهوری بوده است ، که آنها هم  به علتی ناکام شدند که هيچکدام درنيافتند که ما در شرق اسلامی ، و در افغانستان ، هنوز فاقد مستلزتات تاسيسی جمهوری هستيم.

دراخير : درباره ء کوچی ها و زوال کوچی گری در افغانستان و درمنطقه معلومات جناب شهرانی  دقيق نيست. نظر لطف ايشان را به مقالات کلاوس فرديناند جلب می کنم. مناطق درافغانستان آينده نقش مهمی خواهد داشت اما نه به دلايل بومشناختی ـ و تقسيمات دلبخواه جناب شهرانی ـ بلکه به دلايل ژيواکونوميک و درچنين مناطق است که گروه های هويتی بسوی گروه های همسود تکوين می يابند. نمونه های ساختار فدرالی در برخی از کشورهای جديد التاسيس  اسلامی ـ جناب شهرانی : پاکستان ؛ جناب س. کشتمند :  پاکستان ، مليزی ، امارات متحده عربی ـ با نمونه افغانستان هيچگونه وجه مشابهتی ندارند.


بالا

بعدی * صفحة دری * بازگشت