الحاج عبدالواحد سيدی

 

اسلام از سپیده دم تا ایندم

فصل سوم

تفکر فلسفی وکلامی پیش از اسلام و بعد از اسلام

 

4-افلاطون

 

 

می گویند در جهان یک نظام یا جریان فلسفی با اصول ثابت و لا تغّیر است که تا ابدالآباد پایدار می ماند و تغیّرات فلسفه تنها به شاخه های بسیار فرعی آن باز می گردد؛  اصول این نظام دست نخورده باقی می ماند و هر مسأله و مشکل فلسفی را میتوان به این اصول حل و فصل کرد.

«توماس کوئیناس»

1.زنده گی افلاطون

در این کوشش، ما میخواهیم همان جریان با اصول ثابت ولا یتغّیر فلسفی را از آثار بزرگان بدست آورده و بآن معرفت حاصل نماییم .

 

افلاطون، یکی از بزرگترین فلاسفۀ جهان، در آتن یا (آرژینا) به احتمال قوی در سال (427/428پ. م.) در یک خانوادۀ  متشخص آتنی متولد شد. پدرش اریستون (Ariston) نامیده می شد و مادرش پریکتوینه (Perictione) و خواهرخارمیدس(Churmides) و برادر زادۀ کریتاس (Critias)، بود که هر دو از چهره های متنفذین (الگارشی، سی نفر جبّار آتن) در سال (404-405پ. م.) بودند. گفته اند که نام اصلی اش ارستوکلس (Aristocles) بوده، و نام افلاطون بعد ها، به مناسبت پیکر تنومندش، به او داده شده است.(دیو گنز لائرتیوس.3.4) هر چند حقیقت گزارش دیوگنز را میتوان مورد تردید قرار داد. دو برادرش ادیمانوس (َAdeimantus) و گلوکُن (Gloucon)، در رسالۀ جمهوری ظاهر می شوند، و خواهری بنام  پوتونه (Potone) داشته است. پس از مرگ اریستون، پریکتیونه با پوریلامپس (Pyrilampes) ازدواج کرد، و پس آنها انتیفون (Antiphon) (برادر ناتنی افلاطون) در رسالۀ  پارمندیس ظاهر می شود. بی تردید افلاطون در خانۀ پدر اندر خود پرورش یافت؛ لیکن هر چند از نسل اشرافی بود و در یک خانوادۀ اشرافی بزرگ شد، باید خاطر نشان کرد که پوریلامپس دوست پریکلس بود، وافلاطون می باید در سنت های رژیم پریکلس پرورش یافته باشد.(پریکلس در 428/429پ. م.) در گذشت. مؤلفان مختلف خاطر نشان کرده اند که کینۀ بعدی افلاطون علیه حکومت عامه (دیموکراسی) بسختی میتواند تنها به سبب تربیت او باشد، بلکه نتیجۀ تأثیر سقراط و بیشتر  به واسطۀ رفتاری بوده است که حکومت عامه با سقراط روا داشت. از سوی دیگر بنظر ممکن می آید که عدم اعتماد افلاطون به حکومت عامه از دورۀ بسیار پیشتر از دورۀ مرگ سقراط شروع  شده باشد. در اواخر جنگ پلو پنزی(به احتمال بسیار قوی افلاطون در آرگینوزا(Arginusae) در سال 406پ. م. جنگ می کرد) بعید است بخاطر افلاطون نرسیده باشد که حکومت عامه فاقد یک رهبر واقعاً توانا و مسؤل است، و رهبران به سبب ضرورت خوشنود ساختن و راضی کردن تودۀ مردم به آسانی فاسد می شوند. خود داری و پرهیز نهائی افلاطون از امور سیاسی میهن بیشک از زمان محاکمه و محکومیت استادش(سقراط) شروع می شود؛ اما بعید است که تشکل عقیدۀ او مبنی بر این که کشتی جامعه به کشتیبان ثابت قدمی نیاز دارد که آنرا رهبری کند، و چنین کشتیبان باید کسی باشد که راه درست را برای پیمودن بشناسد، و آماده باشد تا آگاهانه بر طبق آن شناخت عمل کند، در طی سالهای که قدرت آتنی رو به افول بود بنیان نگرفته باشد.

بنا بر گزارش دیوگنزلائرتوس، افلاطون«در آغاز خود را به مطالعۀ نقاشی و گفتن شعر، نخست شعر مدح آمیز و سپس شعر غنایی و نوشتن تراژدی خود را مشغول میداشته است.» [1]

با توجه به شخصیت خانواده گی اش افلاطون که سعی داشت وارد سیاست شود ولی بعد از محاکمه سقراط، سیاست را عرصۀ پر خطری دید وخویش را از عرصۀ سیاست کنار کشید. چنان بنظر میرسد که افکار و آرای افلاطون نشاندهندۀ مقاصد سیاسی او است؛ یعنی او یک نظریه پرداز سیاسی است، اگر چه در عمل سیاسی نبود.

از آنجاییکه سقراط و افلاطون با هم از دیدگاه تفکری بسیار نزدیک بودند از همین سبب است که تمایزی بین آراء افلاطون و سقراط وجود ندارد. افلاطون نیز مانند حکمای قدیم یونان دو گونه تعلیمات داشته است،  یک تعلیمات اساطریک (ٍEsoteric) یعنی تعلیمات درونی برای محارم و دوم تعلیمات بیرونی (Exoteric) یعنی تعلیمات بیرونی برای عموم مردم،  ولی فقط تعلیمات بیرونی او باقی مانده است.

افلاطون در دوره درخشنده گی فرهنگ آتنی  می زیست، و باید از فرهنگ عالی بر خوردار شده باشد. ارسطو ما را آگاه میسازد که افلاطون در جوانی اش با کراتولوس (Cratylus) [2]، فیلسوف هراکلتی آشنا بدوه است. افلاطون از او آموخته است که عالم ادراک حسّی عالم تغیّر دائم است، وبنا بر این موضوع درستی برای معرفت حقیقی و یقینی نیست. وی این مطالب را که معرفت حقیقی ویقینی  در سطح مفاهیم و تصوّرات قابل وصول است از سقراط آموخته است، که با او از همان سالهای نخست آشنا بوده باشد. اگر چه دیوگنس لائرتیوس در واقع اظهار کرده است که افلاطون وقتی بیست ساله بود«شاگرد سقراط شد»(دیو گنس لائرتیوس ،3،6.) لیکن چون خارمیدس، دایی افلاطون، در سال 431 با سقراط آشنا شده بود. افلاطون سقراط را بایست، قبل از بیست سالگی شناخته باشد. بهر حال ما دلیلی به این فرض نداریم که افلاطون شاگرد سقراط شده باشد به این معنی که تماماً و صریحاً وقف فلسفه شده باشد، زیرا خود وی می گوید که در آغاز قصد داشت به کار سیاسی بپردازد- که برای جوانانی با سوابق وی امری طبیعی بود.(اپی نومیس7، 324 –ب 8 324ب 4).

بسته گان افلاطون در الیگارشی(403/404پ.م.) به وی اصرار کردند که تحت حمایت و سر پرستی آنان به زنده گی سیاسی داخل شود، لیکن وقتی الیگارشی به تعقیب خط مشی و سیاست تعدّی و تجاوز مبادرت کرد و اعضاءِ آن کوشیدند تا پای سقراط را در جرایم خود شان در میان  بکشند، افلاطون از آنان متنفر و بیزارشد. بدین حال  گرداننده گان حکومت عامه دیموکراتها بهتر نبودند، زیرا آنها بودند که سقراط را بقتل رساندند، و از همین رو افلاطون کار سیاسی را رها کرد.

افلاطون در محاکمه سقراط حاضر بود، و یکی از دوستانی بود که به سقراط اصرار کردند که جریمۀ پیشنهادی را از یک «مین»  به سی «مین» افزایش دهد و جریمه سقراط را او متقبل شده و پرداخت آنرا ضامن شده بود.(دفاعیه،34 الف 1.38 ب 6، 9). بعد از مرگ سقراط افلاطون آتن را به قصد مگارا ترک گفت  وبا اقلیدوس فیلسوف به آنجا پناهنده شد، اما به احتمال زیاد زود به اتن باز گشته باشد. زنده گی نویسان عهد افلاطون گفته اند که او به ایتالیا، مصر و کورِنه سفر کرده است. بسیار محتمل است که افلاطون در نخستین سالهای جنگ کورنتی (494-395پ. م.) عضو نیرو های اتنی بوده است. او به ایتالیا سفر کرد و سیسیل و سقلیّه را در چهل سالگی باز دید کرده  است.(ابنومیس،7، 324 الف 5-6) او که آرزو داشت با نحلۀ فیثاغوری ملاقات کند وی با آرخوتاس(Arkhytas) ، دانشمند فیثاغوری، آشنا شد.(بنا بر نظر دیوگنس لائرتیوس، هدف افلاطون را اقدام به این سفر دیدن سیسیل و کوههای اتش فشان بود.) افلاطون به دربار دیونوسیوس(Dionysius) اول جبار سیراکوزدعوت شد، و در آنجا با دیون(Dion)، برادر زن جبار دوست شدوداستان چنین ادامه مییابد که صراحت لهجه افلاطون خشم دیونوسیوس را بر انگیخت ، و جبار او را به دست پُلیس (Polhis)، نماینده لاکدمونی سپرد تا او را همچون بردۀ بفروشد. پُلیس افلاطون را در آژینا(که در آن زمان با آتن در جنگ بود) فروخت؛ و افلاطون حتی در خطر مرگ قرار گرفت؛ لیکن سر انجام مردی از کورنه، بنام انی کریس(Anniceris)، او را باز خرید و آزاد کرد و به آتن فرستاد.[3]قبول این داستان بعید است زیرا در رسالات افلاطون (که خود یک رویداد نگار بود) چنین واقعه  مهم ذکر نشده است.

1-                             اکادمی افلاطون

افلاطون در باز گشت خود به آتن ظاهراً اکادمی را، در نزدیک جایگاه تقدیس اکادموس(Academus) قهرمان بنیاد نهاد.[4](378-377پ. م.)اکادمی را میتوان بحق نخستین دانشگاه اروپایی نامید. در آنجا تحقیقات محدود به فلسفه نبود، بلکه به رشتۀ وسیعی از علوم کمکی مانند ریاضیات و ستاره شناسی و علوم طبیعی گسترش داشت. جوانان نه تنها از خود آتن بلکه از خارج نیز به اکادمی می آمدند؛ اینکه ادوکسوس (Eudoxus) ، ریاضیدان مشهور، خود و حوزۀ خود را، از کوزیکوس (Cysicus) به اکادمی منتقل کرد نشانۀ احترامی بود که به روح علمی آکادمی وشاهدی بر اینکه آکادمی صرفاً یک مجمع فلسفیِ خاص راز آشنایان نبود. به علاوه تأکید به روحیه علمی آکادمی بجاست، علی رغم اینکه پروردن سیاستمداران و حاکمان بود، روش او صرفاً  عبارت نبود از تعلیم چیز هایی که کاربرد عملی مستقیم دارد، مثلاً سخنوری(چنانکه اسکواتس (Isocrates) در حوزۀ خویش بکار می بست)، بلکه عبارت بود از تشویق و ترویج تتبّع بیغراضانه علم. درآنجا افراد مشتمل به تحقیقات مربوط به زیست شناسی و طبقه بندی آنها، گیاه شناسی و طبقه بندی گروه های نباتی و نام گذاری و صنف بندی آن، تتبع  و پی گیری می شده است. سیاست مداری که چنین در شناخت ارکان نحله ها ماهر باشد و خواص و ترکیب و همۀ اجزای طبیعت را بشناسد، یکفرصت طلب ابن الوقت بار نخواهد آمد،  بلکه این گونه نخبه گان شجاعانه وبی ترس در ارتباط باعقاید مبتنی بر حقایق جاوید ولایتغّیر عمل خواهد کرد، هدف افلاطون تربیه دولت مرد بود نه عوام فریب. ما آن آثاری را از افلاطون که در آکادمی به پیروانش درس میداد و از آن هم زمان توسط شاگردانش کاپی برداری می شد. این اسناد بجا مانده در نزد شاگردان آکادمی از بعضی اختلافات تندی که ما طبیعتاً مایلیم بین افلاطون و ارسطو(که در 367پ. م. به اکادمی وارد شده) تشخیص دهیم لا اقل تا اندازۀ از میان می رود. ما آن آثار از افلاطون، یعنی محاورات ، را در دست داریم که برای عامۀ مردم نوشته شده است، نه درس های او را. این وضع، درست وضع مقابل ارسطو است، زیرا در حالیکه آثارارسطو که در دست ماست درس های او را نشان میدهد، آثار عمومی(برای عامۀ مردم) با محاورات او بما نرسیده است- از آنها فقط قطعاتی باقی مانده است. بنا بر این ما نمیتوانیم به وسیلۀ مقایسۀ محاورات افلاطون با درسهای ارسطو، بدون دلایل و مدارک دیگر باوجود مغایرت شدید بین آثار این دو فیلسوف، مثلاً از لحاظ قدرت ادبی یا دیگاه عاطفی و هنری و «عرفانی»، نتایجی بگیریم. گفته شده است که ارسطوبنا بر عادت نقل می کرد که چگونه کسانی که می آمدند تا درس افلاطون را در بارۀ «خیر» بشنوند، اغلب متحیر می شدند که جز در بارۀ علم حساب واختر شناسی، و «حد» و «واحد» چیزی نمی شنودند. افکار افلاطون در اپینومیس[5] بیاناتی را که بعضی در باره دروسِ مورد بحث منتشر کرده بودند رّد و انکار می کنند. وی در همان نامه می گوید: «بنا بر این هیچ رساله و مقاله ای  من لا اقل در بارۀ  این موضوعات ننوشته ام، زیرا، این موضوع بر خلاف علوم دیگر، با الفاظ و کلمات قابل انتقال نیست، بلکه بعد از شرکت طولانی در این امر و در پرتو همکاری و زنده گی مشترکی با آن است که چراغ در نفس روشن میشود و با شعلۀ جهنده ای بر افروخته می گردد و پس از آن خود را تغذیه می کند.»همچنین در اپینومیس می گوید:«بنا بر این من خود هیچگاه کلمۀ در بارۀ این موضوعات ننوشته ام، نه رسالۀ نوشته شده ای از افلاطون هست و نه هر گز خواهد بود؛ آنچه اکنون نامی در بردار متعلق است به سقراط، آن سعید جاوید زنده یاد.»[6] از چنین قطعاتی بعضی نتیجه گرفته اند که افلاطون چندان عقیده ای به ارزش کتابها بمنظور مقاصد واقعآً تربیتی نداشته است. ممکن است چنین باشد اما ما نباید بر این مطلب تأکید ناروا و غیر ضروری کنیم، زیرا بالآخره افلاطون است که کتابها را منتشر ساخته است- و همچنین باید بخاطر داشته باشیم که قطعات مورد بحث ممکن است اصلاً از آن افلاطون نباشد با این حال ما بایدمسلّم فرض کنیم که نظر به مثالی، به آن صدرت دقیقی که در اکادمی تعلیم می شد، به صورت نوشتار به عموم عرضه نشده است.

از تذکرات بعدی چنین معلوم می شود که افلاطون علی رغم خاطرۀ بدی که از  جباران سیراکوز داشت بنا بر دعوت دیونسوس که آرزوی ادامۀ مطالعات فلسفی خود را داشت،  تقبل کرد ظاهراً افلاطون امید وار بود که طرح تشکیل اتحاد (فدراسیون) شهر های یونانی را علیه کارتاژیها بریزد، لیکن معلوم شد که مخالفان آن بسیار نیرو مند اند. به علاوه، او خود را قادر نیافت  که فراخوانی و احضار دیون را، که دارایی اش توسط خواهر زاده اش ضبط شده بود، تأمین کند وبنا بر این افلاطون در سال (360پ. م.) به آتن بر گشت و در آنجا تا پایان عمر به فعالیتهایش در سال (447-8پ.م.) ادامه داد.[7]

 

4-آثار افلاطون

الف: اصالت:

بطور کلّی میتوان گفت  که ما مجموعه کامل آثار افلاطون را در دست داریم. چنانکه تایلور اظهار نظر می کند:«هیچ جا در دنیای قدیم(پس از افلاطون) ما به اشارۀ به کتابی از افلاطون بر نمیخوریم که آن کتاب را نداشته باشیم.» (افلاطون ص، 10)

پس میتوانیم فرض کنیم  که ما همۀ محاورات منتشر شده افلاطون را در دست داریم. اما چنانکه قبلاً خاطر نشان شد، ما گزارشی از درسهای را که وی در اکادمی میداده است  در دست نداریم [هر چند اشاراتی کما بیش راز آمیزی  نزد ارسطو داریم]، و این بسیار مایۀ تأسف خواهد بود اگر حق با کسانی باشد که محاورات را اثر عمومی میدانند که برای تودۀ  مردم با سواد طرح ریزی شده است تا از درسهایی که برای دانشجویان رسمی فلسفه داده میشده است مشخص باشد (حدس زده می شودکه افلاطون بدون دست نویس درس میداده است. خواه این حدس درست باشد یا نه، ما دست نویسی از درس های که افلاطون داده است نداریم. معذالک، ما حق نداریم  که تمایز خیلی تندی بین نظریه های محاورات و نظریۀ که درحوزۀ اکادمی تدریس می شده است قائل شویم . با اینهمه تمام محاورات را نمیتوان به آسانی اثر عمومی برای مردم ساده و معمولی دانست، و بعضی از آنها مخصوصاً علائم اشکاری نشان میدهند که افلاطون در آنها در جستجوی راهی برای توضیح و روشن سازی عقاید خویش است.) اما گفتن این که ما به احتمال بسیار قوی دارای تمام محاورات افلاطون هستیم به این معنی نیست که تمام محاوراتی که تحت نام افلاطون بما رسیده است واقعاً از خود افلاطون است؛ آنچه می ماند این است به تراسیلوس (Tharasylluss) نامی نسبت داده شده است، و تاریخ آن درحدود آغازعصر مسیحی است، به هر حال این ترتیب، که بصورت «چهاربخشی» هایی بود ظاهراً مبتنی بوده است بر ترتیب«سه بخشیهایی»[8] که توسط اریستوفانس اهل بیزانتیوم (Aristophanes of Byzantium) در قرن سوم قبل از میلادصورت گرفته است. پس بنظر می آید که سی وشش محاوره(نامه ها بعنوان یک محاوره بحساب می آمده است) به طور کلّی توسط فضلای آن دوره به عنوان اثر افلاطون قبول شده است. بدین سان مسأله را میتوان به این سؤال بر گرداند:«آیا سی و شش محاوره همه اصیل اند یا بعضی از آنها جعلی و ساخته گی اند؛ و در صورت اخیر کدام چنین است؟»

شک و تردید دربارۀ بعضی از محاوره ها حتی در همان عهد باستان مطرح شده است. بدین گونه که ازاتنائوس (Athenaeus)(که در حدود (228پ.م.) مشهور بود می آموزیم که بعضی الکیبادس دوم را به گزنفون نسبت داده اند. همچنین بنظر می رسد که پروکلوس(ابرقلس) نه تنها اپینومیس و نامه ها را رد می کرد، بلکه تا آنجا پیش رفت که حتی قوانین و جمهوری را رد می کرد. تعیین و تشخیص آثار جعلی در قرن نزدهم مخصوصاً در آلمان، چنانکه مورد انتظار بود، بسیار فراتر برده شد، و این شیوه توسط اوبروک وشارشمید(Schaarschmidt) باوج خود رسید«اگر کسی نقاد های قدیم و جدید را به شمار آورد، آنگاه از سیو شش فقره از چهار بخش های تراسیلوس، فقط پنج فقره آزاد و از هر انتقاد و (ارسطواعتراضی باقی می ماند.» (اوبرگبراشتایر، ص 195. اثر گرانبهای دکتر برشتر البته سبک واسلوب بیش از حد خرده گیرانه ی زمان اوبروک را نشان میدهد) اما گاه گاه نقد و انتقاد در جهت محافظه کارانه تری جریان دارد، و توافق کلّی در بارۀ اصالت همه محاوراتِ مهم هست، همچنان که توافق عمومی در بارۀ خصیصۀ جعلی بعضی از محاورات کمتر مهم وجود دارد، و حالانکه اصالت محدودی از محاورات همچنان مورد اختلاف باقی می ماند. نتایج پژوهش انتقادی را میتوان به نحو زیر خلاصه کرد:

(یک) محاوراتی که بطورکلّی رد شده اند عبارت اند ازالکسیبادس دوم،  هیپارخوس (Hipparchus) ، آماتور ها (Amatores) یا رقبا (revalies)، تئاگس (Theages)، کلیتوفون (Chilotophon)،  مینوس (Minus) از این گروه همه به استثنای الکیبادس دوم احتمالاً اثر هم عصر قرن چهارم پ.م. است، نه اثر جعلی دانسته و عمدی بلکه آثار کم اهمیت با همان ویژه گی محاورات افلاطونی؛ و آنها را میتوان به درجۀ از توجیه در نظر گرفت که تا اندازۀ برای شناسایی ما از سقراط بدان گونه که در قرن چهارم رایج بود مدد کار اند. الکبادس دوم احتمالاً اثر سپس تر است.

(دو)اصالت شش محاوره  ذیل مورد بحث و گفتگو است: الکبادس اول، ایون(Ion)، رمنگسنوس(Menexenus)،هیپیاس بزرگ (Hippias Maier)، اپینومیس (Epinomis)، نامه ها (Epistles). تیلور فکر می کند که الکسیبادس (اول) اثر یک شاگرد مستقیم افلاطون است .(افلاطون ، ص 12)  و پرشتر نیز فکر می کند که آن احتمالاً اثر اصیل استاد نیست (اوبروک پرشتر، ص 199) در نظر پرشتایر ایون اصیل و موثق است، و تیلور اظهار میدارد که آنرا «میتوان به نحو معقول به عنوان معتبر پذیرفت  تا انکه دلیل کافی وقابل قبولی برای رّد آن اقامه شود.»(افلاطون ، 12). منکس نوس  ارسطو را  صریحاً دارای اصل افلاطونی در نظر گرفته است، و نقادان جدید گرایشی به پذیرفتن این نظر دارند.(ارسطو، ربطوریقا الف 5،2 ، 1، الف 6 ؛ اپسلون5، 135 الف13؛ زنا6، 146، الف 32) هیپیاس بزرگ به احتمال بسیار قوی به عنوان اثرموثق افلاطون پذیرفته شده است، چنانکه ظاهراًدر قواعد جدل(طوبیقا) اثر ارسطو، هر چند نه بنام، به آن اشاره شده است،...

(سوم)اصالت مابقی محاورات را می توان پذیرفت؛ بطوری که نتیجه انتقادی به نظر می آید  که نتیجه نقد وبررسی سی وشش محاویره بطور کلّی مردود است، شش محاورۀ دیگر را میتوان پذیرفت، مگر اینکه ثابت شود که نا معتبر و غیر قابل موثق است(احتمال به الکبادس اول و یقیناً نامۀ اول)، و حالانکه بیست و چهار محاوره  یقیناً اثر اصیل و موفق افلاطون است. بنا بر این ماعدۀ بسیارقابل توجهی اثر ادبی داریم که تصورو نظر خود را در باره فکر افلاطون بر آنها بنیاد کنیم.[9]

ب-:تاریخ ترتیب اثار افلاطون

1-:اهمیت تعین و ترتیب تاریخی آثار افلاطون

در مورد هر متفکری آشکارا مهّم است فهمیدن اینکه فکر او چگونه توسعه یافته است،  چگونه تغییر کرده است- اگر تغییر کرده است چه تغییرات و اصلاحاتی در طی زمان پدید آمده است، چه اندیشه های تازه ای در آن وارد شده است. میتوانیم در این مورد از دو فیلسوف معاصر  یکی کانت و دومی از شلینگ (Shelling) یادکنیم. شلینگ فلسفه های متعددّی درطی زنده گی خود حاصل کرده است، و برای فهم فکر او بسیار لازم است دانسته  شود که وی کار را با دیگاه فیخته (Fichte) آغاز کرد، وپرواز های عاشقانه اش به سال های  سپس تر او متعلق است.

2-: روش تعین ترتیب تاریخی آثار(به اوبرو برشتر رجوع کنید، ص 199-218)

یک معیاری که ثابت شده است  بیشترین کمک را در ترتیب تاریخی آثار افلاطون می کند معیار زبان است ودلیل مبتنی بر زبان از این جهت از همه مطمئن تر است  که، در حالی که اختلافات محتوا را میتوان به انتخاب آگاهانه و قصد و غرض مؤلف نسبت داد، تکامل سبک زبانی  تا انداززیادی نا آگاهانه است. بدین گونه دیتن برگر (Dithenberger) استعمال فراوان «تی مِن»(چگونه، پس چگونه، برای چه، پس) و استهمال فراوان «گِمنِ»(در واقع در حقیقت ، صرفاً، عملاً)و «اَلاّمن» (ولی، عملاً،  ولی ، حقیقة) را به عنوان قاعدۀ توافق، به زبان نخستین سفر افلاطون به سیسیل مربوط میدانند. قوانین یقیناً به سن پیری افلاطون متعلق است[10] و حالانکه جمهوری به دورۀ پیشتر تعلق دارد، حال نه تنها، از قوّت و شدت نیروی نمایشی مشهود در قوانین کاسته شده است، بلکه همچنان میتوانیم از نکاتی از سبک زبانی را که ایسوتراتس در نثر وارد کرده بود و در جمهوری دیده نمیشود تشخیص دهیم. تمام اینها بما در تعیین نظم  محاورات میانین، بر حسب درجه ای که در سبک واسلوب بعدی نزدیک می شوند، کمک می کند.

این در حالیکه ثابت شده است که استعمال سبک زبانی به عنوان میعاری برای تعین و ترتیب تاریخی مددگار ترین روش است، البته نمیتوان از دیگر ضوابط و میعار ها را، که غالباً ممکن است به هنگام مشکوک و حتی متناقض بودن دلالت  های زبانی، موضوع مورد بحث را روشن و مشخص کند، نا دیده گرفت.

(دو) یک معیار بدیهی برای ترتیب زمانی محاورات آن است که بوسیلۀ گواهی  مستقیم نماینده گان قدیم فراهم شده است، اگر چه چندان کمکی به این منبع آنطور که شاید  مورد انتظار باشد حاصل نشده است و بدین گونه در حالیکه قول ارسطو که قوانین بعد از جمهوری نوشته شده است اگاهی با ارزشی است، گزارش دیوگنس لائرتیوس را دایر بر اینکه فدروس از نخستین محاورات افلاطونی است نمی توان پذیرفت و خود دیوگنس این گزارش را درست میداند، لیکن آشکار است که وی در استدلال خود بر موضوع(عشق-در نخستین بخش محاوره) و سبک شعری تکیه می کند.(دیوگنس لائرتیوس، 3، 28) ما نمیتوانیم از بحث افلاطون چنین نتیجه بگیریم که این محاوره باید در جوانی نوشته شده باشد، وحالانکه سبک شعری اسطوره فی نفسه قانع کننده نیست. چنانکه تیلور خاطر نشان می کند، ما خیلی به خطا خواهیم رفت اگر از پرواز های شاعرانه و «اسطوره ای»بخش دوم فاوست(Faust) چنین نتیجه گیری کنیم که گوته (Goethe) بخش دوم را پیش از بخش اول نوشته است. (افلاطون ، ص 18)نمونۀ مشابه به آن مورد شیلینگ است،که پرواز های عارفانه اش، چنانکه قبلاً یاد شد، در سالخورده گی رخ نموده است.

(سه) اما دربارۀ اشاراتی که در محاورات به اشخاص و وقایع تاریخی شده است، اینها چندان فراوان نیست، و در هر حال فقط اطلاعات دست دوم به ما می دهد. مثلاً اگر در فیدون اشارۀ به مرگ سقراط شده است، این محاوره به وضوح باید بعد از مرگ سقراط تصنیف شده باشد، لیکن بما نمی گوید چقدر بعد. باوجود این منتقدان از این معیار کمک گرفته اند. مثلاً آنان استدلال کرده اند که منون وقتی نوشته شده است که قضیۀ فساد اسمنیاس اهل تِب (Osmania’s of Thebes تِب یا نِبا از بلاد قدیم یونان  و پایتخت بئوسیا بود) هنوز در خاطرۀ مردم تازه و زنده بوده است (منون 90 الف). همچنین، اگر گرگیاس حاوی پاسخی به سخن بولی کراتس (Polycrates) بر ضد سقراط است(392/393)، گرگیاس احتمالاً بین سالهای393و389پ.م.، یعنی پیش از نخستین سفر افلاطون به سیسیل نوشته شده است...موجه این است که محاوراتی که سرنوشت شخصی سقراط را مورد بحث قرار میدهد خیلی دیر تر از مرگ او نوشته نشده اند، آشکارا غیر علمی است که مسلّم گرفته شود که محاوراتی که از سالهای اخر سقراط بحث می کنند، مثلاً فیدون و خطابه دفاعیه، همه در زمان واحد منتشر شده اند.

(چهار) اشاراتِ یک محاوره به محاورۀ دیگر بی گمان به تعیین ترتیب تاریخی محاورات کمک می کند، زیرا محاوره ای که به محاوره دیگر اشاره می کندباید بعد از محاوره ای که به آن اشاره شده است نوشته شده باشد.، امّا همیشه به آسانی نمیتوان مشخص کرد که اشارۀ ظاهری به محاورۀ دیگر براستی یک اشاره است. باوجود این، مواردی هست که در آنها یک اشارۀ صریح وجود دارد، مانند اشاره به جمهوری که در تیمائوس مندرج است. (17 به بعد)...

(پنج)واما در مورد محتوای واقعی محاوره باید بیشترین حزم و احتیاط را در استفاده ازین معیار بکار بریم. برای نمونه فرض کنید که نظریۀ فلسفی در جملۀ کوتاه وفشرده ای در محاوره (یک) یافت شود. و حالانکه در محاوره (دو) آن نظریه به تفصیل یافت شود. یک منتقد ممکن است چنین بگوید:«بسیار خوب، در محاوره (یک) طرحی مقدماتی داده شده در حالیکه در محاوره (دو) به تفصیل بیان شده است.»آیا ممکن نیست که حقیقت امر از این قرار باشد که موضوع در محاوره (یک)دقیقاً به این دلیل به صورت خلاصۀ کوتاهی آمده است که قبلاً به تفصیل در محاوره (دو) مورد بحث قرار گرفته است.[11]

 

منابع عقاید افلاطون

بر تراند راسل در کتاب فلاسفه غرب در مورد عقاید افلاطون آورده است:«نفوذ افلاطون و ارسطو در میان فیلسوفان باستان از همه بیشتر است؛ واز این رو افلاطون در اخلاف خود تأثیر بیشتری داشت. من این را به دو دلیل می گویم : نخست این که ارسطو خود محصول افلاطون است؛ دوم اینکه الهیات مسیحی، باری تا قرن سیزدهم.، بیشتر افلاطونی بوده است تا ارسطویی. بنابر این در تاریخ فلسفه باید افلاطون- و به اندازۀ کمتری ارسطو- با شرحه تر از اسلاف یا اخلاف شان مورد بحث قرار دهیم.

مهمترین موضوعات فلسفی افلاطون عبارت اند از: نخست مدینه فاضله، که نخستین حلقۀ سلسلۀ طولانی مدینه فاضله است؛ دویم نظریۀ »ُمثُل، که نخستین کوشش برای حل مسایل لاینحل جهان هستی است؛ سوم براهین وی در اثبات بقای روح ؛ چهارم جهان شناسی او؛ پنجم تصور وی از معرفت به عنوان خاطره بجای ادراک. اما پیش از آنکه به این موضوعات بپردازیم. میگویند افلاطون، در تغییر اراء وافکار دیگران این هنر را داشت که میتوانست پیش نهاد های مخالف اصول آزادی را چنان جامۀ بپوشاند که قرن های آینده را فریب دهد؛ زیرا در قرن های پس از او کتاب «جمهوری» مورد تحسین قرار گرفت، بی آنکه دانسته شود که پیشنهاد های «جمهوری» متضمن چه اموری است. همیشه رسم چنین بوده است که افلاطون را تمجید و تحسین کنند، ولیکن او را نشناسند. این سرنوشت مشترک مردان بزرگ است. ولی غرض من وارونۀ این امر است. من میخواهم او را بشناسم، اما هنگام بحث در باره او برایش همینقدر احترام قایل می باشم که گویی افلاطون یک نفر انگلیسی یا امریکایی از مدافعان حکومت«یک حزبی»(Totalitarnisim) است.

عوامل فلسفی محضی که در افلاطون اثرکردند از قبیلی بودند که وی را برای متمایل شدن اسپارت مستعد می ساختند. این عوامل بطور کلّی از این قرار بودند که فیثاغورس، پار مندیس، هراکلیتوس و سقراط.

افلاطون عناصرارفئوسی فلسفه خود را (بواسطۀ سقراط یا هر واسطۀ دیگری) از فیثاعورس گرفت و جنبۀ دینی اعتقاد به بقای روح، تعلق خاطر به دنیای دیگر، لحن روحانی، تشبیه جهان به غار و مفاد این تشبیه، و نیز احترامی که افلاطون برای ریاضیات قائل است، و امیخته گی تعقل و اشراق که در نظریۀ او دیده می شود، همگی نتیجۀ نفوذ فیثاغورس است.

افلاطون این اعتقاد را از پارمندس گرفت که واقعیت ابدی مستقل از زمان است ؛ و دیگر اینکه بنا بر براهین منطقی تغییر و تغیّرامری موهوم است .

 از هراکلتوس این نظریۀ منفی را گرفت  که در جهان محسوس هیچ چیز پایدار نیست. ترکیب این نظر با اعتقاد پارمندیس منجر به این نتیجه شد که حصول معرفت از راه حواس امکان ندارد، بلکه باید بوسیله عقل بدان رسید. این نتیجه نیز به نوبت خود با آئین فیثاغوری کاملاً موافق بود.

واما احتمال دارد که افلاطون اشتغال خاطر به مسائل اخلاقی  و تمایل به توجیه غایی جهان بجای توجیه میکانیکی را از سقراط به ارث برده باشد، «خوبیها» بر فکر افلاطون بیش از فلاسفه پیش از سقراط تسلط دارند؛ و مشکل است که این امر را نتیجۀ نفوذ سقراط ندانیم.

اما چگونه میتوانیم این مطالب رابا اصول دولت گرایی(authoritarianism)همسان بدانیم؟

اول- : چون خوبی و واقعیت مستقل از زمانند، پس بهترین دولت آن است که از روی نمونۀ آسمانی، و هر شبیه تر بدآن ساخته شده باشد؛ بدین ترتیب که حد اقل تغییرو حد اکثر ثبات در آن موجود باشد و فرمانروایان آن کسانی باشند که «خوبی» ابدی را به بهترین نوعی درک کنند.

دوم- : اینکه در عقاید افلاطون، مانند همۀ اشراقیان، هستۀ یقینی وجود دارد که جز از راه سیر و سلوکی خاص اساساً از ره دیگر قابل انتقال نیست. فیثاغوریان می کوشیدند که حکومتی از محارم اسرار تشکیل دهند؛ واگر نیک به عمق مطلب بنگریم، این همان چیزی است که افلاطون آرزو می کند. اگر کسی بخواهد سیاستمدار خوبی باشد باید «خوبی» را بشناسد، و این شناسایی به وسیلۀ ترکیبی از ریاضت فکری و ریاضت اخلاقی میسر است.هر گاه کسانی که این مراحل را نگذرانده باشند در کار دولت دست یابند، لاجرم باعث فساد دولت خواهند شد.

سوم-: اینکه تشکیل حکومت خوب مطابق اصول افلاطون، تعلیم و تربیت بسیار لازم است. اصرار در آموختن هندسه به دیونیسوس جوان، پادشاه سیراکوس، برای اینکه وی پادشاه خوبی به بار آید، در نظر ما کار غیر عاقلانه ای است؛ ولی ازنقطه نظر افلاطون این کار لازم بود. نفوذ فیثاغورس در افلاطون آنقدر بود که افلاطون معتقد باشد بدین که عقل حقیقی بدون ریاضت حاصل نمی شود .این نظر با اولیگارشی (حکومت خواص و توانگران) را ایجاب می کند.

چهارم-: اینکه افلاطون نیز مانند اکثر فلاسفه یونان بر آن بود که فراغت برای حصول عقل ضرورت دارد. بنا بر این در میان کسانی که برای گذران زنده گی خود ناچار کار کنند، نمیتوان سراغ از عقل گرفت؛ بلکه عقل  را باید فقط در میان کسانی جستجو کرد که از خود بضاعتی دارند یا دولت بار تلاش معاش را از دوش شان برداشته است. این نقطه نظر اساساً اشراقی است.

در مقایسه افلاطون با افکار جدید ، دو سؤال مطرح می شودو نخست اینکه: آیا چیزی  به نام «عقل» وجود دارد؟ دوم –اینکه : قبول کردیم که چنین چیزی وجود داشته باشد، آیا میتواند «عقل» دولتی پدید آورد که قدرت سیاسی بدان بدهد؟

اینجا مراد از «عقل»  هیچ نوع فن خاص، از قبیل آنچه کفاش یا طبیب یا فرمانده سپاه دارد، نیست؛ بلکه «عقل» کلی تر از اینهاست، زیرا داشتن عقل انسان را قادر میسازد که عاقلانه حکومت کند. من(برتراند راسل) گمان می کنم که ممکن بود افلاطون بگوید که عقل از معرفت و خوبی حاصل می شود، وآنگاه این تعریف را با این نظریۀ سقراط تکمیل کند که هیچکس از روی علم و عمد مرتکب گناه نمیگردد- که از آن میتوان این نتیجه را گرفت که هر که خوبی را بشناسد عملش نیز عین صواب خواهد بود. اما نزد ما این نظر دور از واقعیت مینماید. طبیعی تر آنست که بگوییم منافع مختلفند، و شخص سیاست مدار باید بهترین سازش ممکن را میان این منافع حاصل کند. افراد یک طبقه یا ملت ممکن است دارای منافع مشترکی باشند، لیکن این منافع  عادتاً به منافع طبقات و ملل دیگر تعارض پیدا می کنند. شک نیست که نوع بشرکلیتاً نیز منافعی دارد، ولی این منافع  برای تعین نحوۀ عمل سیاسی کافی نیستند. در آینده شاید  کفایت حاصل کنند، ولی تا هنگامیکه عدۀ زیادی دول مستقل وجود دارند، این کفایت حاصل نمی شود. حتی در آن هنگام دشوار ترین نکته در پیروزی از منافع عمومی عبارت خواهد بود از سازش دادن منافع خصوصی که با یکدیگر تعارض دارند.

گیریم که «عقل» وجود دارد. آیا شکلی از حکومت وجود دارد که قدرت را بدست عاقلان بدهد؟

بدیهی است که اکثریت ها، از قبیل شورا های عمومی،  ممکن است اشتباه کنند، و در واقع اشتباه هم کرده اند. حکومت های اشرافی همیشه عاقلانه نیستند. پادشاهان  غالباً احمقند. پاپها، به رغم و [ادعای] معصوم بودن شان ، تا کنون مرتکب خطا های بزرگ شده اندو آیا کسی میتواند از این نظر پشتیبانی کند که دولت باید بدست فارغ تحصیلان دانشگاه ها یا حتی مجتهدان رحمت الهی سپرده شود؟ یا باید بدست مردانی سپرده شود که بی چیز بدنیا آمده اند ولی ثروتهای کلان اندوخته اند؟ روشن است که هیچ دستۀ بر گزیدۀ  از مردم اجتماع، که قانوناً قابل تعریف باشند، عملاً از مجموعۀ اجتماع عاقلتر نیستند. ممکن است گفته شود که بوسیلۀ تعلیمات مناسب میتوان اشخاص را دارای عقل سیاسی ساخت. اما این سؤال پیش می آید که تعلیمات مناسب چیست؟ وآنگاه معلوم می شود که این سؤال یک سؤال حزبی است.

بنا بر این مسألۀ یافتن یک دسته از مردمان«عاقل» و سپردن دولت بدست آنان، مسأله ایست لاینحل. این دلیل نهایی دیموکراسی است. [12]

نظریۀ معرفت افلاطون

نظریۀ افلاطون در باب معرفت(knowledge ، یا علم، یا شناخت، یا شناسایی) در هیچ یک از محاورات با بیان منظم و کاملاً ساخته نمی توان یافت. تئتتوس در واقع  به بررسی مسائل شناسایی اختصاص دارد، لیکن نتیجۀ آن منفی است، زیرا در آنجا افلاطون به رد نظریه های نادرست معرفت، مخصوصاً این نظریّه که معرفت ادراک حسی است، می پردازد. بر علاوه هنگامیکه افلاطون میخواست تئتتوس را بنویسد، نظریۀ خویش را در بارۀ درجات «معرفت» که مطابق است با مراتب وجود در جمهوری، ساخته و پرداخته بود. پس میتوانیم بگوییم که بحث مثبت قبل از بحث منفی و انتقادی بوده، یا اینکه افلاطون، در حالیکه تصمیم خود را در اینکه معرفت چیست گرفته بوده، بعداً به بررسی مشکلات و به ردّ نظریاتی که به عقیدۀ وی غلط و نا درست است متوجّه شده است... خلاصه کردن شناخت شناسی افلاطونی و ارائۀ آن بصورت منظم، به سبب این که جدا ساختن شناخت شناسی افلاطونی  از هستی شناسی (ontology) وی دشوارو کار بغرنج و پیچیده ای است. افلاطون متمایل است که در نظر بگیرد که ما میتوانیم دارای معرفت باشیم و اصولاً به این مسأله توجه و علاقه داشته است که متعلق اصلی معرفت چیست. این امر بدین معنی است که مطالب هستی شناسی و شناخت شناسی غالباً بهم آمیخته اندو یا هم به موازات همدیگر مورد بحث قرار می گیرد...

افلاطون از استاد خود سقراط این عقیده را که معرفت به معنی عینی (objective) و کلّی (Universally)  می تواند معرفت معتبر باشد به ارث برد . زیرا سقراط، که مانند سوفسطائیان به رفتار عملی علاقه مند بود، این تصور را نپذیرفت که حقیقت نسبی است و معیار ثابتی وجود ندارد، و معرفت دارای متعلق پایداری نیست. وی معتقد بود که رفتار اخلاقی باید مبتنی بر معرفت باشد، وآن معرفت باید دارای ارزشهای جاویدان باشد. یعنی ارزشهایی که تابع تأثرات (impressions) بی ثبات و متغّیرحسّی یا عقیدۀ شخصی (Subjective) نیستند بلکه برای همۀ آدمیان و همۀ مردمان  ودر همۀ اعصار یکسانند؛ لیکن افلاطون میخواست این حقیقت را از لحاظ نظری اثبات کند، وبنا بر این به وارسی عمیق مسائل معرفت پرداخت، و از خود پرسید:« که معرفت چیست و در بارۀ چیست؟»

در تئتتوس نخستین هدف افلاطون رد نظریه های غلط است. بنا بر این ابتدا به رد نظریۀ پروتاگوراس می پردازد که به موجب آن معرفت همان ادراک حسّی است، یعنی آنچه در نظر یک فرد حقیقی می نماید برای او حقیقی است. روش وی استخراج بیانی روشن به شیوۀ دیالکتیکی است در بارۀ نظریۀ معرفت همراه با هستی شناسی هراکلیتی و شناخت شناس پروتو گوراس، تا نتایج آن را نشان دهد و ثابت کند که مفهوم «معرفت» که بدین ترتیب به دست آمد شرایط ولوازم معرفت حقیقی را اصلاً در بر ندارد، زیرا معرفت به نظر افلاطون، باید اولاً خطا ناپذیرو ثانیاً در باره آنچه هست باشد.ادراک حسّی نه این است و نه آن.

تئتتوس، دانش پژوه جوان ریاضی ، با سقراط وارد گفتگو می شود، و سقراط از وی می پرسد که به نظر او معرفت چیست. تئتتوس در پاسخ هندسه و علوم و صناعات را ذکر می کند، اما سقراط خاطر نشان می کند که این جواب سؤال او نیست، زیرا او پرسیده است که معرفت چیست نه اینکه در بارۀ چیست. بدین سان بحث در مورد خصیصۀ شناخت شناسی است، ملاحظات هستی شناسی را، به سبب همان خصیصه ی شناخت شناسی افلاطونی، از آن جدا وطرد کرد. به علاوه دشوار است که در یک بحث شناخت شناسی از مسائل هستی شناسی اجتناب کرد، زیرا معرفتی در «خلا» وجود ندارد: معرفت اگر اصلاً معرفت است، باید بالضروره معرفت چیزی باشد، و بنا بر این معرفت ضرورةً به نوع خاصی از شیء وابسته است.

تئتتوس ، که به تشویق سقراط جرئت پیدا کرده است ، کوشش دیگری می کند که به سؤال طرح شده پاسخ دهد، و اظهار نظر می کند که«معرفت چیزی جز ادراک حسّی نیست.» (151هـ2،3) بدون تردید قبل از هر چیز منظورش بینایی است، هر چند ادراک حسّی  البته دارای دلالت وسیعتری است. سقراط پیشنهاد می کند که این اندیشه در بارۀ  معرفت مورد بررسی قرار گیرد، و در ضمن گفت و شنود از تئتتوس پذیرش این نظرپروتوگوراس را به دست می آورد که ادراک حسّی به معنی نمود است (appearance)  ونمود ها با اشخاصِ (شناسنده های) مختلف تفاوت می کند. در همان حال موافقت تئتتوس را جلب می کند که معرفت همیشه در بارۀ چیزی است که هست، و چون معرفت است  باید خطا نا پذیر باشد(152ج 5-7) سقراط پس از اثبات این امر می کوشد نشان دهد که متعلقات ادراک حسّی، چنانکه هراهلیتس  تعلیم کرد، همیشه در حال تغّیر است: آنها هرگز نمی باشند، همیشه در حال شدن(صیرورت) هستند. (البته افلاطون  نظریۀ هراکلتیس که همه چیز در حال شدن است نمی پذیرد، هر چند این نظریه را در بارۀ متعلقات ادراک حسّی می پذیردو این نتیجه را می گیرد که ادراک حسّی نمیتواند با معرفت یکی باشد.) زیرا ممکن است چیزی در یک لحظه بنظر کسی سفید و در نظر دیگری خاکستری بیاید، گاهی گرم و گاهی سرد، و همین طور، «به نظری کسی آمدن» باید به معنی «شدن برای کسی» باشد، به طوری که ادراک حسّی همیشه در بارۀ چیزی است که در حال شدن است. ادراک من برای من درست است و اگر بدانم چه چیزی به نظر من می آید، چنانکه آشکارا میدانم، پس معرفت من خطا نا پذیر است. بنا بر این تئتتوس خوب گفت که ادراک  حسّی معرفت است.

مطلب که به اینجا رسید، سقراط پیشنهاد می کند که این اندیشه مورد مطالۀ دقیقتری قرار گیرد. وی این اعتراض را مطرح می کند که اگر معرفت ادراک حسّی است، پس هیچ انسانی نمیتواند عاقلتر از انسان دیگر باشد، زیرا که من بهترین داور ادراک حسّی خود هستم. پس توجیه پراتاگوراس برای پرداختن به تعلیم دیگران و گرفتن مزد قابل توجّه چیست؟ و کجاست نادانی ما که ما را وادار می کند پیش پای او بنشینیم؟ زیرا مگر نه این است هر یک از ما مقیاس خردمندی خویش است؟ بر علاوه، اگر، اگر مدرک و ادراک حسّی یکی است، و اگر تفاوتی میان دین و دانستن نیست، نتیجه این می شود که کسی که چیزی را در گذشته دانسته (یعنی دیده) و هنوز آن را بخاطر دارد، آن را نمیداند- اگرچه آن را بخاطر می آورد- زیرا آنرا نمی بیند. بر عکس گیریم که یک انسان میتواند چیزی را که قبلاً ادراک کرده به یاد آورد و ادراک حسّی را نمیتوان یکی گرفت(ولو آنکه ادراک حسّی نوعی معرفت باشد).

آنگاه سقراط بر مبنای وسیع تری نظر پروتاگوراس را، یعنی این را که انسان مقیاس همۀ چیز هاست»، نه صرفاً در مورد مدرک حسّی  بلکه نسبت به هر حقیقتی نیز، مورد انتقاد و اعتراض قرار میدهد. وی خاطر نشان می کندکه اکثریت نوع انسان معتقدند که معرفت و جهل هست، و نیز عقیده دارند که خود با دیگران ممکن است چیزی را درست بدانند و حالانکه در واقع درست نباشد، بنا بر این  هر کسی که عقسده دارد که نظر پروتاگوراس نادرست است، بنا بر نظر خود پروتاگوراس، به حقیقت معتقد است( یعنی اگر انسانی که مقیاس همۀ چیز هاست انسان فردی باشد).

بعد از این انتقاد ها سقراط به این ادعا که ادرااک حسّی معرفت است با اثبات اینکه(اولا)ادراک حسی تمام معرفت نیست و (ثانیاً)ادراک حسی حتّی در قلمرو خودش معرفت نیست  ما واقعاً نمیتوانیم بگوییم که چیزی میدانیم اگر به حقیقت مربوط به آن چیز، مثلاً در بارۀ وجود و عدم آن شباهت یا عدم شباهت آن به چیز دیگر، نرسیده باشیم.اما حقیقت در تفکر و در حکم معلوم ذهن می شود، نه در اساس محض. اساس محض ممکن است مثلاً یک سطح سفید و یک سطح سفید دوم را نشان دهد، اما در باره داوری میان آن دو، فعالیت ذهن ضروری است.همین طور، خطوط راه آهن به نظر می آید که بیک نقطه بهم می رسند، در تفکر عقلانی است که میدانیم که آنها واقعاً با هم موازی اند.

بنا بر این ادراک حسّی شایسته گی نام معرفت را ندارد. باید توجه کرد که افلاطون تا چه اندازه تحت تأثیر این عقیده است که متعلقات حس، متعلقات خاص معرفت نیستند و نمیتوانند باشند، زیرا معرفت در بارۀ چیزی است که هست، یعنی در باره ثابت و پایدار، در صورتی که متعلقات حس را نمیتوان گفت که هستند- لا اقل از این حیث که ادراک شده اند- بلکه فقط می شوند. متعلقات حّسی البته متعلقات نوعی ادراک هستند، اما این که متعلقات معرفت واقعی باشند که چنانکه گفتیم باید (اولا) خطا نا پذیر و (ثانیا) در بارۀ آنچه  هست باشند، ذهن از قبول آن امتناع دارد.

(قابل توجّه است که افلاطون در رد این ادعا که ادراک حسّی تمام معرفت است، متعلقات خاص یا منحصر حواث مخصوص را- مثلاً رنگ را، که تنها متعلق بینایی است- با«الفاظ مشترکی که نسبت بهر چیز بکار می رود». و متعلقات ذهن هستند نه حواس، مقابل می نهد. این «الفاظ مشترک» مطابقاً با صور یا مُثُل که، از لحاظ هستی شناسی، اشیاء ثابت و پایدارند،  در مقابل جزءیات یا محسوسات).

2- معرفت صرفاً «حکم حقیقی» نیست

تئتتوس می بیند که نمیتواند بگوید که حکم به تنهایی معرفت است، به این دلیل که احکام غلط ممکن هستند. بنا بر این اظهار نظر میکند که معرفت عبارت از حکم حقیقی است، لااقل به عنوان یک معرفت موقت، تا آنکه مطالعه و تحقیق در بارۀ آن نشان دهد که آیا صحیح است یا غلط. (در اینجا انحرافی از موضوع رخ میدهد، که در آن سقراط سعی می کند که نشان دهد چگونه احکام غلط ممکن هستند و اصلاً چگونه ساخته می شوند. من نمیتوانم به تفصیل وارد این بحث شوم، لیکن یک دو پیشنهادی را که در ضمن آن مطرح شده است ذکر خواهم کرد. مثلاً گفته شده است که دستۀ از احکام غلط به سبب مشتبه شدن دو نوع متعلّق ، یکی حسی و دیگری  تصویری حافظه ای، پدید می آید. – شخصی ممکن است – اشتباهاً – حکم کند که دوست خود را در فاصلۀ دور می بیند، کسی آنجا هست، اما دوست او نیست. آن شخص یک تصویرحافظه ای از دوست خود دارد، و چیزی در هیئت او این صور خیالی را بخاطروی می آورد:آنگاه به غلط حکم می کند که آن شخص دوست اوست. لیکن بدیهی است  که تمام موارد حکم غلط موارد مشتبه گشتن یک تصویر حافظه ای با متعلّق حاضر ادراک حسّی نیست: اشتباه در محاسبه ریاضی را میتوان به این گونه مشتبه شدنها احاله کرد. تشبیه مشهور «مرغدان»  مطرح می شود، به این کوشش که ثابت شود که چگونه انواع حکم غلط ممکن است پدید  آید. لیکن به نظر خرسند کننده نمی اید؛ وفلان نتیجه می گیرد که مسألۀ حکم غلط را نمیتوان به نحو مفیدی  مورد بحث قرار داد تا آنکه معافیت معرفت معیّن شود. بحث حکم غلط در محاورۀ سوفسطائی دو باره مطرح می شود.)

در بحث از پیشنهاد تئتتوس مبنی بر اینکه معرفت عبارت از حکم حقیقی است، خاطر نشان شده است که حکمی ممکن است حقیقی باشد، بدون آنکه کسی که آن حکم را می کند به حقیقت آن معرفت داشته باشدو ارتباط این نکته را به آسانی میتوان دریافت. اگر در این لحظه من این حکم را بکنم که«چرچیل با ترومن به وسیلۀ تلفن صحبت  می کند» ممکن است درست باشد، اما آن حکم مستلزم معرفت از جانب من نیست. آن یک حدس یا تیر بی هدف خواهد بود، ولو آنکه آن حکم از لحاظ عینی درست باشدو همچنان ممکن است مردی به اتّهام گناهی که واقعاً مرتکب نشده است محاکمه شود اما مدارک علیه او چندان قوی است که او نمیتواند بیگناهی خود را ثابت کند. حال اگر وکیل ماهری از مرد بیگناه دفاع کند و بتواند بوسیلۀ استدلال احساسات هیئات قضاة را بر انگیزد که رأی «برائت» بدهند، در این صورت حکم ایشان واقعاً حکم حقیقی و درست خواهد بود؛ لیکن به سختی میتوان گفت که بر بی گناهی متهّم معرفت دارند، زیرا بنا بر فرض دلایل و شواهد علیه اوست. رأی آنها حکم درست است، اما بیش از آنکه مبتنی بر معرفت باشد مبتنی بر اقناع است. پس نتیجه می شود که معرفت صرفاً حکم حقیقی نیست، تئتتوس دعوت می شود که پیشنهاد دیگری در بارۀ تعریف صحیح معرفت ارائه دهد.

3-معرفت حکم حقیقی به علاوه یک «بیان» نیست

حکم حقیقی، چنانکه ملاحظه شد، ممکن است بیش از عقیدۀ درست معنی ندهد، و عقیدۀ درست با معرفت یکی نیست. بنا بر این تئتتوس  اظهار میدارد که افزودن یک «بیان» یا تبین(لوگوس: شناختن) به عقیده درست آن را به معرفت تبیدل  خواهد کرد. سقراط خاطر نشان میکند که اگر ارائۀ یک بیان یا تبین، به معنی بر شمردنِ اجزای اوّلّیه است، در آن صورت این اجزاء باید شناخته یا قابل شناختن باشند:  والّا این بی نتیجه و نا معقول به دنبال می آید که معرفت افزودن «تجزیۀ مرکب به اجزای نا شناخته یا نا شناختنی» به عقیدۀ درست. امّا ارئۀ یک بیان یعنی چه؟

1.ارئۀ یک بیان نمی تواند صرفاً به این معنی باشد که یک حکم صحیح به معنی عقیدۀ درست، با کلمات بیان شود، زیرا ،  اگر معنای آن این باشد، بین عقیدۀ درست و معرفت تفاوتی نخواهد بود. و بین ساختن حکمی که اتفاقاً صحیح است و ساختن حکمی که کسی میداند صحیح است تفاوت هست.

2.اگر ارئۀ «یک بیان» به معنی تجزیه به اعضای اولیّه (یعنی اجزای شناختنی) است، آیا افزایش یک بیان به این معنی کافی است که عقیده درست را به معرفت تبدیل کند؟ نه، صِرف عمل تجزیه عقیدۀ درست را به معرفت  تبدیل نمی کند، زیرا در آن صورت کسی که میتواند اجزایی را که در ساختن یک واگون به کار می رود(چرخ ها میله ها و غیره)معرفتی علمی در باره واگون دارد، و کسی که میتواند به شما بگوید چه حروفی از الفبا کلمۀ معینی را میسازند، معرفتی علمی گرامری در باره آن کلمه خواهد داشت. (توجّه داشته باشید که باید دریابیم که افلاطون در بارۀ بر شمردن اجزاء سخن می گوید. مثلاً مردی که میتواند مراحلّ متعّددی را که به نتیجۀ در هندسه منجر می شود بر شمرد، فقط به این دلیل که آنها کتابی را خوانده و حفظ کرده است، بدون آنکه واقعاً ضرورت مقدّمات (premises) و نتیجۀ ضروری و منطقی قیاس (deduction) را دریافته باشد، قادر خواهد بود که «اجزاء» برهان (theorem) را بر شمرد؛ لیکن معرفت علمی ریاضی دان را ندارد.)

3.سقراط تفسیر سومی در بارۀ بیان «اضافی» پیشنهاد می کند. ممکن است به این معنی باشد: «توانایی برای ذکر نشانه ای که بوسیلۀ آن، چیزی که در بارۀ آن سؤال شده است با هر چیز دیگر اختلاف و تفاوت دارد.» [13] اگر این صحیح باشد، پس دانستن چیزی یعنی توانایی برای ارائۀ خصائص و صفت ممیزه آن  چیز. اما این تفسیر نیز چون برای تعریف معرفت کافی نیست کنار گذاشته می شود.

(الف) سقراط خاطر نشان می کند که اگر معرفت یک شیء به معنی افزودن صفات ممیّزه به مفهوم صحیح آن شی باشد، ما نظر سخیف  و نا معقولی داریم. فرض کنید که مفهوم صحیح آن شیء از تئتتوس دارم. برای تبدیل این مفهوم صحیح به معرفت باید پارۀ از صفات ممیزّه را بیافزاییم. لیکن اگر این صفات ممیّزه قبلاً در مفهوم صحیح من موجود نبودیا (نباشد)، چه گونه میتوانست مفهوم صحیح نامیده شود؟ نمیتوان گفت که من در بارۀ تئتتوس مفهوم صحیح دارم، مگر آنکه این مفهوم صحیح شامل صفات ممیّزۀ تئتتوس باشد: اگر آن مفهوم شامل این صفات ممیّزه نباشد، در آن صورت «مفهوم صحیح» من از تئتتوس به طور مساوی در بارۀ همه مردان دیگر بکار می رود؛ که در این حال مفهوم صحیحی از تئتتوس نخواهد بود.

(ب) از سوی دیگر اگر«مفهوم صحیح» من از تئتتوس شامل صفات ممیزه ی وی باشد، در آن صورت نیز بی معنی و نا معقول است که بگویم من این مفهوم صحیح رابا افزودن فصل (differentia)، به معرفت تبدیل می کنم، زیرا این بدان معنی خواهد بود که مفهوم صحیح خود از تئتتوس بدین گونه به معرفت تبدیل  کنم که آنچه را مایۀ تمایزتئتتوس از دیگران است بر تئتتوس، به عنوان کسی که قبلاً متمایز از دیگران ادراک شده است، بیافزایم.

باید متوجه بود که افلاطون در اینجا از فصول نوعیه سخن نمی گوید، بلکه از فرد، یعنی اشیاء محسوس، سخن می گوید که بوضوح با مثالهایی که در نظر گرفته است- خورشید و یک فرد انسان یعنی تئتتوس – نشان داده شده است. (18،8ج7-هـ4)

 

4-معرفت حقیقی

1.افلاطون از آغاز فرض کرده است که معرفت به دست آمدنی است. و معرفت باید(اولا) خطا نا پذیر و (ثانیا) در بارۀ واقعی باشد. معرفت حقیقی باید دارای این دو خصیصه باشد، وهر حالتی از ذهن که نتواند واجد این هر دو خصیصه باشد نمیتواند معرفت حقیقی باشد. در تئتتوس ثابت می کند که نه ادراک حسی دارای این دو نشانه است و نه عقیدۀ درست؛ پس هر یک را نمیتواند با معرفت حقیقی مساوی گرفت. افلاطون از پروتا گوراس اعتقاد به نسبیّت حس و ادراک حسّی را می  پذیرد لیکن نسبّت عام و کلّی را نمی پذیرد: بر عکس، معرفت، یعنی شناخت مطلق و خطا نا پذیر حاصل شدنی است، اما این معرفت نمیتواند همان ادراک حسّی باشد، که نسبی و فریبنده و تابع انواع تأثیرات مؤقتی هم از طرف فاعل شناسایی و هم از طرف متعلق شناسایی (شیء) است. افلاطون این نظر را نیز ازهراکلتیس می پذیرد که متعلقات ادراک حسّی ، یعنی اشیاء جزئی محسوس و فردی، همیشه در حال شدن و تغّیر دائم اند و بنا بر این شایسته نیستند که متعلقات معرفت حقیقی باشند. آنها بوجود می آیند و از بین میروند، شمار آنها نا متناهی است. بطور واضح نمیتوان آنها را تعریف کردونمیتوانند  آنها متعلقات معرفت علمی باشند. اما افلاطون این نتیجه را نمی گیرد که متعلقات معرفت حقیقی وجود ندارند، بلکه فقط این نتیجه را می گیرد که جزئیات محسوس نمیتواند متعلقات مورد جستجو باشند. متعلق معرفت حقیقی باید ثابت و پایدار و باید قابل آن باشد که به تعریف واضح علمی  که در نظر سقراط در بارۀ کلّی (All universal) است ، درک شود. بدین سان مطالعه و بررسی حالات مختلف ذهن همواره به مطالعه و بررسی متعلقات گوناگون حالات ذهن وابسته است.

اگر احکامی را که فکر می کنیم از آنها معرفت ذاتاً ثابت و پایدار بدست می آوریم مطالعه کنیم، در می یابیم که انها احکامی هستند در بارۀ کّلیاّت. مثلاً اگر این حکم راکه«قانون اساسی آتن خوب است» مطالعه کنیم در خواهیم یافت که عنصر ثابت در این حکم مفهوم خوبی است. با این همه قانون اساسی آتن ممکن است چنان تغییر کند که دیگر آنرا به عنوان خوب توصیف نکنیم، بلکه آن را به بدی توصیف کنیم. این مستلزم آنست که مفهوم خوبی عیناً باقی بماند، زیرا اگر قانون اساسی تغییر یافته را «بد» بنامیم ، تنها به این دلیل تواند بود که آنرا نسبت به مفهوم ثابت خوبی مورد داوری قرار میدهیم. به علاوه، اگر اعتراض شود، که، ولو اینکه قانون اساسی آتنی ممکن است به عنوان یک امر تجربی و تاریخی دگر گون شود، ما باز هم میتوانیم بگوییم «قانون اساسی آتن خوب است». بشرط آنکه منظور ما صورت جزئیِ قانون اساسی باشد که یک بار خوب نامیدیم (ولو اینکه در واقع امر ممکن است پس از آن تغییر کرده باشد)، در پاسخ میتوانیم خاطر نشان کنیم که در این مورد اشاره و حکم داوری ما آنقدر که متوجّه نوع خاصّی از قانون اساسی است متوجّه قانون اساسی آتنی به عنوان یک امر تجربی معیّن نیست . این که گفته شود این نوع قانون اساسی اتّفاقاً در زمان معیّن  تاریخی در قانون اساسی آتنی تجسم یافته است کما بیش نا مربوط است: آنچه ما واقعاً در نظر داریم این است که نوع کلّی قانون اساسی(اعم از اینکه درآتن یافت شود یا در جای دیگر) با خود صفت کلّی خوبی و خیر را همراه دارد. داوری ما، تا آنجا که به امر ثابت و پایدار تعّلق می گیرد، واقعاً بکلّی  سرو کار دارد.

همچنین معرفت علمی را چنانکه سقراط دریافت  (عمدتةً در ارتباط با ارزش های اخلاقی)، هدفش تعریف است. یعنی متبلور ساختن و ثابت نگهداشتن معرفت در تعریف روشن و نا مبهم . مثلاً ، معرفت علمی در بارۀ خوبی باید در تعریف«خوبی عبارت است از...» که بوسیلۀ آن ذهن ذات خوبی را بیان می کند، گنجانیده شود.اما تعریف با کلّی سرو کار دارد. از این رو معرفت حقیقی معرفت کلّی است. قوانین اساسی جزئی  تغییر می کند ، اما مفهوم خوبی عیناً باقی می ماند، وبا توجه به این مفهوم ثابت است که ما در بارۀ قوانین اساسی جزئی از جهت خوبی حکم می کنیم . پس نتیجه این می شود که کلّی است که شرایط ولوازم متعلق معرفت بودن را فراهم دارد. معرفت عالی ترین کلّی عالی ترین نوع معرفت خواهد بود، در حالیکه«معرفت» جزئی پست ترین نوع «معرفت» خواهد بود.

ماهیت معرفت از نظر افلاطون

افلاطون پس از مقداری همراهی و همنوایی با نظریه صیروت دائم اشیاء و ارج نهادن به جنبش و صیرورت در برابر سکون و ایستایی، به بررسی این نکته می پردازد که اوصاف محسوس مانند سیاه و سفید و... چگونه پدید می آیند و شکل می گیرند. وی آن ها را حقایق ثابت و نفسی اشیاء که به صورت عینی مشترک بین افراد متعدد باشد تلقّی نمی کند، بلکه آن را حاصل تفاعل اندام حسی انسان و آنچه که در مقابل اندام حسی قرار می گیرد، می داند: «پس سیاه و سفید و هر رنگ دیگر بر اثر اصطکاک چشم با جنبشی که خاص آن رنگ است پدید می آید، و آنچه ما هر بار رنگ می نامیم در این اصطکاک، نه عنصر فاعل است و نه عنصر منفعل، بلکه چیزی است میان آن دو که برای هر بیننده از نو، و به نحوی که خاص آن بیننده است، پدیدار می گردد.

«هنگامی که چشمی با چیزی که متناسب با آن است، برخورد کند، هم سرخی پدیدار می گردد و هم حسی توأم با آن، در حالی که اگر هر یک از آن دو با چیزی دیگر برخورد کند، هیچ یک از آن دو پدیدار نمی شود...» (156) «پس چنانچه از آغاز بحث بارها گفته ایم، درباره هیچ چیز نمی توان گفت «هست»، بلکه همه چیز همواره «می شود» و «شدن» هر چیز هم همیشه برای چیزدیگری است; یعنی هرچیز برای چیزی دیگر«می شود». بنابراین، «هستی» را باید از ذهن خود بیرون کنیم.» (157)
وی تأکید می کند که نباید با بی دقتی دائماً از «هست»، «هستی» و از تصوراتی مانند «یک چیز»، «ذات»، و «ماهیت»، «مال من»، «مال تو» و «این و آن»، که حاکی از قطعیت و ثبات و تغییرناپذیری است، سخن بگوییم. این ها را باید کنار نهاد و در عوض، باید سخن از «شونده» و «شده» و «گذرنده» و «دگرگون شده» گفت.

حاصل سخنان افلاطون این است: ادراک حسی محصولی است که از مواجهه اندام حسی فاعل شناسا، با آنچه که در این اندام اثر می نهند به دست می آید. و آنچه که احساس می شود، یعنی سردی، گرمی، سفیدی، سیاهی و... وجود مستقل و فی نفسه ندارد، بلکه با توجه به مجموعه شرایط حاضر در حین ادراک برای انسان وجود دارد و واقعیت دارد، اما نه واقعیت ثابت و پابرجا; زیرا هم اندام حسی انسان و هم شیء مؤثر بر اندام حسی دائماً در حال صیرورت و جنبش می باشند و با تغییر آن ها، حاصل تفاعل و تعامل آن ها هم تغییر می یابد. اینجا افلاطون نشان داده است که متعلق ادراک حسی امری است که در حال شدن و صیرورت است.

می توان گفت افلاطون می تواند این متعلق را واقعی و هست بداند، هرچند واقعیتی است سیّال و گذرا، نه ثابت و ایستا. بدین سان، شرط و خصلت اول معرفت، درباره ادراک حسی نیز حاصل می شود; یعنی ادراک حسی به چیزی تعلق می گیرد که «هست» و «واقعیت» دارد. گرچه این واقعیت، واقعیت برای فرد خاص است، نه واقعیت عینی و مشترک برای همه افراد. حال سؤال این است آیا می توان ادراک حسی را خطاناپذیر دانست و بدین ترتیب، شرط دوم معرفت را درباره اش احراز کرد؟
افلاطون ابتدا برای این کار، ادراکات حسی انسان بیدار و خفته و نیز سالم و بیمار را با یکدیگر مقایسه کرده و می گوید: در بدو امر نمی توان گفت هر دو، ادراک درست و صحیحی دارند، دست کم یکی باید ادراک خطا داشته باشد، و اساساً وجود خطا در ادراکات حسی، تعریفِ معرفت به ادراک حسی را مخدوش می سازد; زیرا شرط لازم معرفت را فاقد است. (157ـ158)
افلاطون معتقد است نمی توان گفت که دیوانگان و یا کسانی که خواب می بینند، ادراکات صادقی دارند، اما این اشکال را مطرح می کند که اصلا چگونه می توان حالت خواب را از بیداری، یا حالت تندرستی را از بیماری بازیافت؟ افلاطون نیازی به پاسخ به این پرسش نمی بیند; زیرا بر اساس مقدماتی که در طول محاوره تا بدین جا ارائه شد و مورد قبول قرار گرفت، همه این ادراکات حسی، چه در حال بیماری و یا سلامتی، چه در حال بیداری و یا خفتگی، صادقند، هرچند با هم سازگار نباشند; زیرا پیش تر گفته شد که ادراک حسی برآیند تعامل و تفاعل دستگاه حسی انسان و چیزی است که بر این دستگاه تأثیر می گذارد و بر اساس نظریه صیروت دائمی اشیاء، که از هراکلیتوس به وام گرفته شده است، هم دستگاه حسی انسان در صیرورت و تغییر مدام است و هم شیء تأثیرگذار. از این رو، چون مقدمات و موضوعات حصول و پیدایش ادراک حسی تغییر می کند، طبیعی است که خود ادراک حسی هم تغییر کند و متفاوت باشد.

«... پس آنچه در من اثر می بخشد، تنها برای من وجود دارد نه برای دیگران. و از این رو، فقط من آن را ادراک می کنم نه دیگری... پس آنچه من ادراک می کنم برای من حقیقت است; زیرا این ادراک زاییده وجودی است که من در آن حالت خاص دارا هستم.» (160) یعنی هر انسانی در هر لحظه ای عالم واقعی خاص خود و شناسایی خاص خودش را از آن عالم دارد و این شناسایی برای او در آن لحظه، عین حقیقت و درستی است و خطا در آن راه ندارد. پس، هم شرط خطاناپذیری ادراکات حسی احراز شده است و هم شرط وجود آن. البته، ادراک حسی به وجودی تعلّق می گیرد که آنی و لحظه ای است; زیرا همه چیز در حال صیرورت و شدن می باشد. به علاوه، این وجود، وجود عینی و مشترک و مشاع برای همه نیست، بلکه برای فاعل شناسای خاص است.

درنهایت، افلاطون به این نتیجه می رسد که پروتاگوراس در معیار قرار دادن انسان راه درستی را رفته است و معرفت همان ادراک حسی است; زیرا ادراک حسی واجد شرط خطاناپذیری است.

بنابراین، همچنان که پروتاگوراس می گوید، یگانه کسی که حق داوری دارد من هستم، خواه درباره آنچه برای من هست و چگونه است و خواه درباره آنچه برای من نیست و چگونه نیست... پس چگونه ممکن است من، با اینکه هرگز در پندارهای خود درباره آنچه هست یا می شود، به خطا نمی روم، چیزی را که ادراک می کنم نشناسم؟

افلاطون در پایان بحث از تعریف اوّل، به این نتیجه می رسد که تعریف معرفت به ادراک حسی و سخن پروتاگوراس مبنی بر اینکه انسان مقیاس هر چیزی است و عقیده هومر و هراکلیتوس، که می گویند همه چیز در سیلان و جنبش است، همه یک سخن است.

افلاطون پس از تعریف معرفت به ادراک حسی، به نقد و بررسی آن می پردازد تا معلوم شود این نظریه تا چه اندازه قابل دفاع است. وی در طول بندهای 161 تا 186 به نقد و ارزیابی این تعریف پرداخته و نُه اشکال بر این نظریه وارد می کند و معادل دانستن معرفت با ادراک حسی را کاملا رد و ابطال می کند. البته، بعضی از اشکالاتی که افلاطون مطرح می کند مستقیماً ناظر به معیار حقیقت دانستن انسان می باشد و برخی نیز ناظر به معادل ادراک حسی دانستنِ معرفت، اما چون هر دو نظریه، یکی تلقّی می شوند، آن ها را در یک سبک و سیاق و به عنوان اشکالات وارد بر تعریف معرفت به ادراک حسی، ذکر می کنیم.

اشکال اوّل

اولین اشکال افلاطون این است که اگر معرفت، همان ادراک حسی است و انسان، که دارای ادراک حسی است، معیار حقیقت است و به گفته پروتاگوراس «همه چیز برای هر کس همان است که بر او نمودار می شود»، چرا فقط انسان را معیار حقیقت دانسته است و حیوانات دیگر مانند بوزینه و... را معیار حقیقت نخوانده است. (161)

ولی پیداست که این اشکال از مایه فلسفی بی بهره است و شاید پروتاگوراس بپذیرد که هر موجود احساسگری، معیار حقیقت است و آنچه که احساس می کند و برای او نمودار می شود، برای او حقیقت است. اما به خاطر اهمیت و شرافت انسان از انسان نام برده است.

اشکال دوّم

اشکال دوّم افلاطون این است که بر فرض بپذیریم که انسان معیار حقیقت است و هر کس ادراکات خاص خود را دارد و آن ادراکات برای او عین حقیقت و صدق باشند و هیچ کس نتواند ادراکات دیگری را بررسی و ارزیابی و درباره حقیقت و خطا بودنشان داوری کند، پس درس دادن استاد دانا به شاگردان نادانِ طالب علم و بحث و گفتوگوهای علمی و فلسفی کاری بیهوده و عبث خواهد بود. (161ـ162)


اشکال سوّم

سومین اشکال افلاطون این است که انسان وقتی با الفاظ زبان بیگانه مواجه می شود و یا نوشته ای را به زبان بیگانه، مشاهده می کند، و با آن زبان آشنایی ندارد، می شنود یا می بیند اما به مفاد آن پی نمی برد. فقط کسی که با آن زبان آشنایی دارد، می داند که بیگانه چه می گوید. اگر معرفت مساوی با ادراک حسی باشد، نباید فرقی بین مخاطب زباندان و مخاطب ناآشنا به زبان بیگانه وجود داشته باشد; یعنی در اینجا معرفتی برای انسان پیدا می شود که قابل ادراک حسی نیست. (163)
اشکال چهارم

اشکال دیگر افلاطون این است که بر اساس این تعریف، وقتی انسان ادراک حسی سابق را پس از مدتی، به خاطر می آورد و آن را برای خود یادآوری می کند، نباید دارای شناسایی باشد. به دیگر سخن، ادراک خیالی نباید معرفت و شناسایی باشد; زیرا معرفت به ادراک حسی تعریف شده و معرِّف و معرَّف باید متساوی الصدق باشند. نتیجه این سخن این است که غیر ادراک حسی را نباید معرفت دانست. حال آنکه، نمی توان پذیرفت کسی که دارای ادراک خیالی است، یعنی ادراک حسی سابق را در ذهن حاضر می کند، دارای شناسایی و معرفت نیست. (164)

اشکال پنجم

اشکال پنجم افلاطون بر تعریف مزبور این است که اگر کسی یک چشم خود را ببندد و با آن چیزی را که با چشم دیگرش مشاهده می کند نبیند، درباره او می توان گفت که آن چیز را هم می شناسد [چون با یک چشمش آن را می بیند] و هم نمی شناسد [چون با چشم دیگرش آن را نمی بیند.]

درباره این اشکال باید توجه کرد که اگر اندام حسی مانند چشم و گوش و... ابزارهای محضی برای ادراک باشند و فعل اصلی ادراک، کار عنصر دیگری باشد، و آن عنصر هم واقعاً واحد باشد; یعنی هر دو چشم، ابزار ادراکی یک قوّه باشند، این اشکال خود محل تأمّل است و نمی توان گفت شخصی که یک چشمش را می بندد و چشم دیگرش را نمی بندد، هم می بیند و هم نمی بیند. اما اگر غیر از این باشد، (یعنی هر یک از دو چشم ابزار ادراکی دو قوّه جداگانه باشند) این اشکال قابل اعتنا است.


افلاطون پس از طرح این اشکالات، در مقام دفاع از پروتاگوراس برمی آید و به نحوی از او دفاع می کند که گویا این اشکالات ناشی از فهم ناقص نظریه او یا از باب مغالطه و گرفتار شدن به ظاهر الفاظ و... است. در ردّ بر اشکال چهارم، یعنی اشکال درباره یادآوری ادراکات حسی سابق و معرفت بودن یا نبودن ادراکات خیالی و لزوم تناقض، می گوید آن شخص وقتی که چیزی را از طریق انطباعات مستقیم حسی ادراک می کرد دارای حالتی بود، غیر از حالتی که هنگام یادآوری انطباعات دارد. از این رو، می توان گفت او در یک حالت دارای معرفت بود و در حالت دیگر دارای معرفت نبوده است و تناقضی پیش نمی آید. «گمان می کنی حالت کسی که چیزی را نمی بیند، ولی به یاد می آورد درست چون حالت کسی است که آن را می بیند؟» (166)

در واقع، می خواهد بگوید ما در اینجا با دو شخص مواجه هستیم که هر یک شرایط و احوال خاص خود را دارند. چه اشکالی دارد که یک حالت شناختی را معرفت بدانیم; چون با تعریف معرفت به ادراک حسی سازگار است و حالت شناختی دیگر را معرفت ندانیم; چون با تعریف معرفت، سازگارنیست و تناقض هم در بین نیست.

وی اشکال پنجم را می پذیرد، ولی آن را اشکال نمی داند. «یا کسی تردید دارد در اینکه ممکن است انسان چیزی را هم بداند و هم نداند؟» (166)

افلاطون بعد از جمله مذکور می افزاید: «یا می پذیرد که چیزی که تغییر یافته، همان است که پیش از تغییر بود؟ یا کسی تصدیق می کند که فلان کس، با اینکه تغییرهای بی شمار در او روی می دهد،همان یک شخص است،نه اشخاص بی شمار؟»(166)
این کلمات معلوم نیست که در پاسخ به چه اشکالی مطرح می شوند و توجیهی که کورنفورد در این مورد ارائه کرده است، قابل قبول نیست. او می گوید افلاطون در پاسخ به اشکال پنجم، به کسی که آن را واقعاً اشکال می داند; یعنی کسی که قبول ندارد انسان بتواند چیزی را هم بشناسد و هم نشناسد، گفته است که انسان و اندام ادراک حسی او همواره در حال تغییر است. از این رو، در دو لحظه متفاوت شخص واحد و ثابتی نداریم، بلکه با دو شخص متفاوت مواجه هستیم. از این رو، هر یک دانایی یا نادانی خاص خود را خواهد داشت. اگر درباره امر واحدی یکی را دانا بدانیم و دیگری را فاقد دانایی، تناقض پیش نخواهد آمد.[14] اما اشکال این تحلیل این است که اشکال پنجم ناظر به دو لحظه و دو زمان برای یک شخص نبود تا با نظریه تغییر مدام بتوان مشکل تناقض را مرتفع کرد، بلکه مشکل باز بودن یک عضو حسی و بسته بودن عضو دیگر حسی همان شخص، در آن زمان واحد بوده است که با توسل به نظریه صیرورت دائم، نمی توان از تناقض جمع بین دانایی و نادانی در آن واحد رها شد.

افلاطون اشکال اول را از باب مغالطه اخلاقی دانسته و از نظر علمی غیرقابل پاسخ، ولی درباره اشکال دوم می گوید که لازمه نظریه من درباره معیار بودن انسان برای حقیقت، تعطیل درس و بحث و خودداری از رجوع به استاد و متخصص نیست; زیرا بر مبنای نظریه من، گرچه نمی توان کسی را تخطئه کرد یا حقیقت را به کسی ارائه کرد; زیرا بر اساس آن نظریه، هر انسانی در هر ادراکی برای خودش مرجع نهایی است، ولی درس و بحث و رجوع به استاد برای بهتر کردن ادراکات و بهبود بخشیدن به حالات درونی افراد است. همان گونه که پزشک با دادن دستورات و توصیه برنامه های غذایی خاص، موجب بهبودی بیمار می شود، استاد و آموزگار نیز موجب می شود که شخص دارای ادراکات خوب تر و برتر شود. افلاطون در اینجا [در مقام دفاع از پروتاگوراس] به جای اینکه سخن از صدق و کذب و حقیقت و خطای ادراکات به میان آورد، از خوب و بد و خوب تر و بدتر سخن می گوید. دانشمند و استاد و متخصص از این لحاظ دانشمند و استاد و متخصص خوانده می شوند که این توانایی را دارند تا حالات اشخاص دیگر را تبدیل به حالات بهتر کنند و حالات بد آن ها را با حالات خوب جایگزین کنند. (167)

 

نظریّۀ صور (مُثُل)

کاپلستون در این بحث اذعان میدارد که قصد من این است که نظریۀ سوَر یا مُثُل از جنبه هستی شاختی آن بحث کنم. قبلاً دید که نظر افلاطون متعلّق معرفت حقیقی باید ثابت و پایدار باشد، یعنی متعلق عقل [معقول] باشد نه متعلق حس [محسوس] باشد، و این شرایط ولوازم تا انجا که به عالیترین حالت  شناسنده . یعنی علم (نوئزیس)، مربوط است و به وسیلۀ کلّی (Universal)  حاصل می شود.شناخت شناسی افلاطون به وضوح میرساند که کلیاتی که ما در فکر می یابیم خالی از مرجع عینی نیست ، لیکن هنوز ما این مسألۀ مهم را بررسی نکرده ایم که این مرجع عینی عبارت از چیست. در واقع شرایط فراوانی وجود دارد که افلاطون در سراسر فعّالیّت آکادمی  و فعالیت ادبی و فرهنگی خود خویشتن را با مسائلی که از نظریۀ صوربر میخاست دایماً مشغول می کرده است، لیکن هیچ شاهد واقعی وجود ندارد که هر گز نظریۀ خود را اساساً تغییر داده باشد، تا چه رسد به این که آنرا به کلّی ترک کرده باشد، هر چند بسیار کوشیده است تا آن را از لحاظ اشکالاتی که به ذهنش خطور می کرده با دیگران اظهار می کرده  تا روشن و اصلاح کند. گاهی اظهار نظر کرده اند که ریاضی کردن صور، که ارسطو به افلاطون نسبت داده است، نظریۀ روزگار پیری افلاطون و باز گشتی به عرفان فیساغوریان است اما ارسطو نمی گوید که نظریۀ خود را تغییر داد، و تنها نتجۀ معقولی که از سخن ارسطو میتوان گرفت ظاهراً این است که افلاطون بیش یا کم، لا اقل در طی زمانی که ارسطو زیر نظر استاد در آکادمی فعایت داشته، به همان نظر معتقد بوده است .(این که آیا ارسطو افلاطون را بد تفسیر کرده یانه بالطبع مسألۀ دیگری است.)امّا هر چند افلاطون اعتقاد به نظریۀ مُثُل را ادامه داد. واگر چه در صدد روشن ساختن مقصود و نیّت خود و مستلزمات هستی شناختی و منطقی فکر خود بود، از اینجا نتیجه نمیشود که ما همیشه میتوانیم به طور واضح دریابیم که مقصود او واقعاً چه بوده است، موجب تأسف بسیار است که ما گزارش کافیِ درس های او را در آکادمی نداریم، زیرا این مطلب علاوه بر این که فایدۀ گرانبهای وقوف بر عقاید «واقعی» افلاطون را ، یعنی عقایدی را که بواسطۀ تعلیم شفاهی منتقل کرده و هرگز منتشر نساخته است، به ما میداد، بی شک روشنی مهمّی بر تفسیر نظرّیات وی که در محاورات مطرح شده است داشته باشیم. با آنهم در طول این پژوهش سعی می کنم تا آراء اصلی او را اگر بیابم زهی سعادت خواهد بود.

چون منظور افلاطون ازمَثَل یا صور ذوات عینی است، برای فهمیدن هستی شناسی افلاطون تعیین حتی المقدور این که چگونه وی این ذوات عینی را ملاحظه می کرده دارای اهمیت فراوان است. آیا آنها از خود شان  هستی متعالی(Transcendental) دارند که جدا از اشیای جزئی است، و اگر چنین است، رابطۀ آنها با یکدیگر و با اشیاءِ جزئی  انضمامی (concrete) این عالم چیست؟ آیا افلاطون عالم تجربه حسّی را با وضع یک عالم نامرئیِ متعالی ای، با معنی ذوات غیرمأدی، مضاعف می کند؟ اگر چنین است، رابطۀ این عالم ذوات با خدا چیست؟ این را که زبان افلاطون غالباً دلالت بر وجودیک عالم جدا و مفارقِ ذوات متعالی دارد نمی توان انکار کرد، لیکن باید بخاطر داشت که زبان اصولاً برای اشاره به متعلقات  تجربۀ حسّی ما اختصاص دارد، و برای بیان دقیق حقایق ما بعد الطّبیعی غالباً نا رساست.«مثلاً ما از خدایی که پیش بینی می کند» سخن می گوییم(و نمی توانیم از این نوع سخن گفتن خودداری کنیم)، عبارتی که میرساند که خدا در زمان است، در صورتی که میدانیم خدا در زمان نیست بلکه سرمدی و (ازلی و ابدی است) .اما نمیتوانیم به نحو شایسته در بارۀ، سر مدیّت خدا سخن گوییم، زیرا خود تجربۀ از سرمدیّت خدا نداریم، و زبان ما برای بیان چنین اموری ساخته نشده است. ما انسانیم و باید زبان انسانی بکار بریم که این امرباید ما را به نسبت دادنِ اهمیت زیاد به زبان و عبارات مستعمل افلاطون در بحث از مسائل غامض ما بعد الطبیعه محتاط سازد. ما باید بکوشیم تا معنی و مفهومی که در پشت این عبارات هست را در یابیم. منظور من(نگارنده) این نیست که بگوییم افلاطون به قیام بالذّات ذوات کلّی معتقد نبوده است، بلکه صرفاً این است که خاطر نشان کنیم که، اگر ببینیم که وی در واقع این نظریه را حفظ کرده است باید بر حذر باشیم از اینکه با پا فشاری بر عباراتی که افلاطون بکار برده، بدون توجه لازم به معنایی که باید به این عبارات نسبت داد، این نظریه را سخیف جلوه دهیم.

باری، آنچه میتوان معرفی معمولی نظریۀ مَثَل افلاطونی نامید. کما بیش به شرح ذیل است:  در نظر افلاطون متعلقاتی (objects) که ما در مفاهیم کلّی درک می کنیم، متعلقاتی که علم با آنها سرو کار، متعلقاتی که مطابق حد  های کلّیِ حملِ اسناد هستند، مثل عینی یا کلّیات قائم به خود اند که در یک عالم متعالی، یعنی جدا از اشیاء محسوس موجودند و مراد از «جدا از» عملاً جدایی مکانی است. اشیاءِ محسوس رو گرفت های واقعیّات کلّی یا بهره مند از واقعیّات کلّی  هستند، اما واقعیّات کلّی در مقر ثابت آسمانی خود جای دارند. وحالآنکه اشیاءی محسوس دستخوش دگرگونی اند، و در واقع همیشه در حال شدن (صیرورت) هستند و هرگز به نحو درست نمیتوان گفت می باشند. مُثُل در مقر آسمانی خود از یکدیگر جدا و از ذهن هر«متفکر»ی نیز جدا وجود دارند. نظریۀ افلاطون که بدین گونه معرفی شد، خاطر نشان شده است که کُلّیاتِ قائم به ذات یا وجود دارند(که در این صورت جهان واقعی تجربۀ ما به طور نا موجّه مضاعف می شود) یا وجود ندارند، اما به نحوی مرموز واقعیّت مستقل و ذاتی و ماهوی دارند(که در این حال بین وجود و ذات (ماهیّت)  رخنه و شگافی نا موجّه پدید می آید) (حوزۀ تومیستی فلاسفۀ مدّرسی«تمایزواقعی» بین ماهیّت و فعل وجود در موجود مخلوق قائل است؛  امَّا برای ایشان ، این تمایز در ظرف مخلوق است. وجود نا مخلوق همان وجود مطلق و ذات مطلق است.) از دائلی که به این معّرفیِ سنّتیِ نظریۀ افلاطون منجر شده است می توان سه دلیل بر شمرد:

(1)     روش سخن گفتن افلاطون در بارۀ مُثُل بطور واضح دلالت دارد بر اینکه آنها در قلمرو جدا وجود دارند. بدین

گونه در فیدون تعلیم می کند که نفس پیش از اتّحاد  با بدن در قلمرو متعالی وجود داشته، جایی که نفس هستیهای معقول و قائم به ذات مُثُل را که ظاهراً تعداد کثیری از ذوات«جدا ومنفصل» را تشکیل می داده اند، مشاهده می کرده است. فرا گرد معرفت ، یا کسب دانش، اساساً عبارت است از یاد آوریِ مُثُلی که نفس در حالت وجود قبلی خود بوضوح ملاحظه کرده است.

(2)    ارسطو در ما بعد الطبیعه (ما بعد الطبیعه آلفا،987ب1-10؛ مو 1078ب 30-32) «جدا کرد»، در صورتی که

سقراط چنین نکرده بود. وی در انتقال خود ازنظریۀ مُثُل همواره فرض می کند که بنا بر نظر افلاطونیان، مُثُل جدا ازاشیاءِ محسوس وجود دارند.مُثُل واقعیت یا «جوهر»آشیاء را تشکیل میدهند؛ارسطو می پرسد:«پس چگونه مُثُل که جوهر اشیاء اند، میتوانند جدا وجود داشه باشند؟»[15]

(3)در تیمائوس افلاطون صریحاً می گوید:«که خدا یا «صانع» (دمیرژ) اشیاءِ این عالم را بر طبق الگوی صور میسازد.این قول دلالت دارد براینکه صور یا مُصُل جدا وجود دارند، نه تنهااز اشیای محسوس که از روی آنها الگو گرفته اند، بلکه همچنین جدا از خداکه آنها را الگوی خود قرار میدهد. بنا بر این به اصطلاح در هوا معلق اند.

منتقدان می گویند که بدین نحو افلاطون:

(الف) افلاطون عالم«واقعی» را مضاعف می کند؛

(ب) تعداد کثیری ذوات قائم به خود بدون هیچ مبنای ما بعد الطبیّعیِ کافی وضع می کند(زیرا آنها حتّی  از خدا هم مستقل اند)؛

(ج) نمیتواند رابطه میان اشیاءِ محسوس ومُصُل را تبیت کند(مگر به الفاظ استعاری مانند «تقلید» یا «بهره مندی»(participation)

(د) در تبین رابطۀ مُصُل با یکدیگر، مثلاً رابطه نوع با جنس، یا دریافتن اصل واقعی وحدت موفّق نمیشود. بنا بر این اگر افلاطون برای حل مسألۀ واحد و کثیر می کوشید، متأسفانه توفیق نیافت و صرفاً عالم رابا نظریۀ خیالی دیگری پر مایه کرد، که با نبوغ ارسطو طرد شدگ

مطالعۀ فکر افلاطون باید مشروحتر انجام گیرد تا معلوم شود چه حقیقتی در این معّرفی نظریۀ مُثُل وجود دارد؛ لیکن در اینجا فعلاً باید خاطر نشان کنیم که این منتقدان این حقیقت را فراموش می کنند که افلاطون به وضوح دریافت که کثرت مُصل به اصل وحدت نیاز دارد، و کوشید تا این مسأله را حل کند. آنان همچنین میخواهند این حقیقت را فراموش کنند که ما نه تنها در خود محاورات، بلکه در اشارات ارسطوبه نطری، افلاطون و درسهای او نیز، قرائنی در دست داریم که امکان میدهد دریابیم که چگونه افلاطون کوشید که این مسأله را با تفسیریجدید و با بکار بردن نظریۀ الئایی در باره «واحد» حل کند.اینکه آیا افلاطون مشکلاتی را که ناشی از نظریات اوست واقعاً حل کرده یا نه مسألۀ ایست قابل بحث، لیکن نباید چنان سخن گفت که گویی وی هیچ یک از مشکلاتی را  که بعد ها ارسطو مطرح ساخته از پیش عنوان کرده و می اندشیده است که آنها را کما بیش به نحو خورسند کنندۀ حل کرده است، چنانکه هست، که افلاطون علیه خود اشکالاتی طرح کرده، آدمی باید در نسبت دادن عقیدۀ خیالی به او دقیق و محتاط باشد- مگر آنکه البته. با دلیل و مدرک ناگزیر شویم که باور کنیم که وی به آن معتقد بوده است.

پیش از آنکه مطالعۀ نظریۀ مُثُل را چنانکه در محاورات آمده است، اداکنیم، مقدمۀ به  چند نکته در بارۀ سه دلیلی که در تأییدمعّرفی سنّتی نظریۀ مُثُل آوردیم اشاره خواهیم کرد.

(یک) این حقیقی انکار نا کردنی است که نحوۀ بیان افلاطون در بارل مُثُل  غالباً می رساندکه مُثُل «جدا از» از اشیاءِ محسوس وجود دارند. و من معتقدم که افلاطون واقعاً این نظریه را حفظ کرده است؛ لیکن دو ملاحظۀ احتیاطی باید به عمل آید.

(الف) اگرمُثُل «جدا از» اشیاء محسوس وجود دارند، این«جدا از»فقط به این معنی است که مُثُل واقعتی مستقل از اشیاءِ محسوس دارند. سخن بر سر این نیست که مُثُل در مکانی هستند، و اگر بطور دقیق سخن گویی، آنها به اندازه ای که «در» اشیاءی محسوس اند «خارج از» اشیاءِ محسوس نیز هستند. زیرا بنا بر فرض ذواتِ غیر جسمانی اند و ذوات غیر جسمانی نمی توانند در مکان باشند. چون افلاطون ناگزیر بود به زبان انسانی سخن بگوید، طبعاًواقعیّت ذاتی وااستقلال مُثُل را با اصطلاح مکانی بیان کرده است( زیرا نمیتوانست غیر از این کاری کند)؛ لیکن منظور او این نیست که مُثُل مکاناً جدا از اشیاء هستند. تعالی در این زمینه یعنی اینکه مُثُل با جزئیات محسوس تغییر نمی کند و از میان نمی روند. همان گونه که تعالی خدا برای ما مستلزم آن نیست که خدا در مکانی باشد متفاوت از مکانهای اشیاءِ محسوسی که آفریده است. این تعالی هم به این معنی نیست که مُثُل در مکان آسمانی خاصّ خود باشند. این قول که نظریۀ افلاطون مستلزم فرض یک انسان مثالی با طول عرض و عمق و غیره است  که در مکان آسمانی وجود دارد بی معنی و نا معقول است. چنین قولی به منزله این است  که نظریۀ افلاطونی بی جهت و بدون دلیل مصحک و سخیف سازند: تعالی مُثُل هر معنایی داشته باشد به این معنی نیست .

(ب) ما باید دّقت کنیم گه اهمیتِ چندانی به نظریۀ وجود قبلی نفس و فرا گرد«تذکر»((recollection ندهیم. افلاطون گاهی، چنانکه بخوبی دانسته شده است«استوره» (Myth)بکارمی برد و « بیان احتمالی»اراده می دهد، که قصدش آن نیست که با آن دقّت  و صحّت مطالب مستدلّ علمی در نظر گرفته شود. به این ترتیب به فیدون سقراط بیانی در بارۀ حیات آیندۀ نفس ارائه می دهد، و بعداً صریحاً اعلام می کند که یک آدم با شعورنمیتواند تصدیق کند که این چیز ها دقیقاً آن گونه هستند که وی آنرا توصیف کرده است.[16] اما با آنکه به اندازۀ کافی روشن است که بیان  حیات آیندۀ نفس حدسی و مسلّماً دارای صفت «اساطیری» است، بطور کلّی نا موجّه بنظر میرسد که مفهوم افسانه را بقدری گسترش دهیم که تمام نظریۀ فنا نا پذیری نفس را شامل شود، چنانکه بعضی ها چنین می کنند، زیرا در عبارتی که در فیدون امده است  سقراط اعلام می کند که، هرچند تصویر حیات آینده به طور دقیق فهمیده نمی شود یا به نحو قطعی اثبات نمیگردد، نفس «یقیناً فنا نا پذیر» است. و، چنانکه افلاطون فنا ناپذیری و بقای پس از مرگ را با هستی قبلی بهم می پیوندد، بنظر دشوار می آید که کسی محق و مجاز باشد که تمام تصّورهستی قبلی را به عنوان اساطیری حذف کند. ممکن است در نظر افلاطون تصّور وجود قبلی نفس فرضیۀ بیش نبوده باشد(بطوری که جانکه گفتیم ، نباید اهمیت چندانی به آن بدهیم):اما محق نیستیم که صرفاً ادعا کنیم که این نظریه واقعاً افسانه است و تا صفت افسانوی آن به نحوخرسند کنندۀ مبرهن نشده است. بایستی آن را به عنوان نظریۀ  جدّی بپذیریم. باوجود این حتی اگر نفس وجود قبلی داشته و صور را در آن حالت وجود قبلی نظاره می کرده است، نتیجه این نمیشود که صور یا مُثُل  ذواتی جایی هستند، مگر بطور استعاره و مجاز. به علاوه بالضروره این نتیجه حاصل نمی شود که صور یا مُثُل ذاتی «جدا» هستند، زیرا همۀ آنها می توانند در یک اصل هستی شناختنیِ وحدت داخل باشند.

(دو) در بارۀ بیانات ارسطو در مابعد الطبیعه نیز باید گفت که ارسطو آنچه را افلاطون در اکادمی تعلیم می کرده بخوبی میدانسته و کودن نبوده است. بی معنی است چنان سخن گفتن که گویی دانش غیر کافی  ارسطو در بارۀ پیشرفت های ریاضیِ معاصر ناگزیر منجر بدان شده است که او نظریۀ افلاطون در بارۀ صوررا، دست کم در جنبه های غیر ریاضی ، آن تحریف کند. ممکن است وی نظریّات ریاضی افلاطون را کاملاًفهمیده یا نفهمیده باشد: تنها از این امر نتیجه نمیشود که او در تفسیر خود از هستی شناسی افلاطون مرتکب اشتباهی بزرگ و فاهش شده است. اگر ارسطو اعلام می کندکه افلاطون صور را «جدا کرده» ، ما نمیتوانیم این قول را، به عنوان این که انتقاد جاهلانه ای است، نادیده بگیریم. با اینهمه باید مواظب باشیم که آنچه را ارسطو از «جدایی» (separation) قصد داشته است به طور قبلی (periori) فرض و قبول نکنیم و ثانیاً باید تحقیق کنیم که آیا انتقاد ارسطو از نظریۀ افلاطون مستلزم آن است که خود افلاطون نتایجی را که مورداعتراض ارسطو است گرفته است یا نه. ممکن است بعضی از نتایج مورد اعتراض ارسطونتایجی باشد که به نظر وی(ارسطو) نتایج منطقی نظریۀ افلاطونی باشد. ولو خود افلاطون چنان نتیجۀ ای را نگرفته باشد. اگر قضیه چنین باشد، پس باید تحقیق کنیم که آیا آن نتایج واقعاً ازمقّدمات افلاطون بر می آید یا نه و لیکن چون بحث در موردانتقاد ارسطوبدون وقوف بر آنچه افلاطون خود در بارۀ مُثُل در آثار منتشرۀ خود گفته است غیر عملی است، بهتر است که بحث در باره انتقاد ارسطو را به بعد موکول کنیم، هر چند درست است که از آنجا که برای شناخت تعلیمات افلاطون در درسهای خودباید تا اندازۀ زیادی به ارسطو اعتماد کرد، نمیتوان در گزارشی از نظریۀ افلاطونی از بهره گرفتن از او خود داری کرد. امّا مهّم است (و اینکه تکیه کلام این ملاحظات مقدماتی) که ما بایداز اذهان خود این پندار را بیرون کنیم که ارسطو ابلۀ نالایقی بوده، و نتوانسته است فکر درست استاد(افلاطون) را بفهمد. [17] ممکن است وی عادل و منصف  نبوده باشد، اما ابله نبوده است.

(سه) نمیتوان انکار کرد که افلاطون در تیمائوس  چنان سخن می گوید که گویی صانع (Demiurge) (دیمورژ)، یعنی علت فاعلی نظم در جهان، اشیاء این عالم را از روس صور به عنوان علت نمونه ای می سازد، و بنا بر این صور یا مُثُل کاملاً جدا از صانع هستند. بطوری که اگر صانع را«خدا» بنامیم، باید نتیجه بگیریم که صور نه فقط«خارج» از اشیاء این عالم اند بلکه «خارج از» خدا نیز هستند. لیکن اگر چه زبان افلاطون در تیمائوس یقیناً مستلزم این  تفسیر است، دلیلی وجود دارد که چنانکه خواهیم دید، فکر کنیم که صانع تیمانوس یک فرض است و «خداشناسی»(Theism) افلاطون نباید مورد تأکید قرار گیرد. به علاوه، و این حقیقت مهمی است که باید به یاداشت که نظریۀ افلاطون، چنانکه در درسهای وی عرضه شده است، دقیقاً همان نیست که در محاورات ارائه شده است: یا شاید بهتر باشد که بگوییم که افلاطون جنبه های از نظریۀ خود را در درس هایش بسط داده است که به ندرت در محاورات دیده می شوند. ملاحظات ارسطو در بارۀ درس های افلاطون در خصوص «خیر»، چنانکه ارینو کسنوس گزارش کرده است، ظاهراً نشان میدهد که در محاوراتی مانند تیمائوس ، افلاطون برخی از افکار خود را فقط به طریق تمثیلی و رمزی(figurative) بیان کرده است. اکنون باید بکوشیم تا آنجا که ممکن است تحقیق و معلوم کنیم که نظریۀ افلاطون در بارۀ مُثُل واقعاً چه بوده است.

1.در فیدون، که بحث حول بقای نفس می گردد ، اظهار نظر شده است که تنها با یاری عقل، که اشیائی را که «واقعاً هستند»، یعنی وجود حقیقی دارند، چیستند؟ آن ها ذوات اشیاء هستند، و سقراط به عنوان نمونه عدالت بذاته، زیبایی بذاته، خیر بذاته، برای مجّرد و غیره را ذکر می کند. این ذوات همیشه یکسان باقی می مانند، در حالی که متعلقات جزئیِ حواس چنین نیستند. سقراط فرض می کند که چنین ذواتی واقعاً  وجود دارند: وی این را به عنوان«یک فرض» مطرح می کند«که زیبایی و خیر و مقدار (Magnitude) مجردی وجود دارد» ، . یک شیء و زیبایی جرئی به این دلیل زیباست که از زیبایی مجرد بهره مند است.[18] (در 102 ب کلمۀ مثال به لفظ ایده در بارۀ این ذوات بکار رفته است.) در فیدون وجود این ذوات به عنوان  پشتوانه ای برای دلیل بقای نفس به کار رفته است. خاطر نشان شده است که این امر که آدمی قادر است در بارۀ اشیاء به عنوان کما بیش برابر، کما بیش زیبا، حکم کند مستلزم شناخت مقیاس (standard) است، یعنی شناخت ذات زیبایی یا [شناخت ذات] برابری، و اما ادمیان با شناختی روشن ازذوات کلّی به جهان نمی آیند: پس چگونه است که میتوانند در بارۀ اشیاءِ جزئی با توجّه به مقیاس کلّی حکم داوری کنند؟ آیا این امر دلیل آن نیست که نفس پیش از اتّحاد با بدن وجود داشته ، و در حالت هستی قبلیش به ذوات معرفت داشته است؟ بنا بر این فراگرد یاد گیری همان تذکر است، که در آن تجسمهای جزئیِ ذات به عنوان یاد آوران ذواتی که قبلاً مشاهده شده اند ظاهر شده است.

بر علاوه چون معرفت عقلانی ذوات در این زنده گی مستلزم فائق آمدن بر حواس بدنی و عروج به مرتبۀ عقلانی است، آیا نباید فرض کنیم که نفس فیلسوف این ذوات را پس از مرگ، که دیگر بدن مانع و پایبند او نیست، مشاهده می کند؟

اما تفسیر طبیعی نظریۀ مُثُل چنانکه در فیدون ارائه شده این است که مُثُل کلّیات قائم به خودند: اما باید بخاطر داشت که، همانطور که قبلاً ذکر شد، این نظریه بطور پیشنهادآزمایشی به عنوان یک «فرضیه» طرح شده است، یعنی به عنوان یک مقدمه فرض شده است تا انکه یک اصل اوّل بدیهی آن را توجیه کند، یا«باطل» کند، یا نشان دهد که به تغییر یا تصحیح نیازمند است .البته کسی نمیتوانداین امکان را که افلاطون آن نظریه را بطور آزمایشی طرح کرده  به دلیل این که وی(افلاطون) هنوز در بارۀ آن یقین نداشته نفی کند، اما بنظر معقول و روا می آید که تّصور کنیم که افلاطون سقراط را به طرح آن نظریّه در سبک آزمایشی وادار کرده دقیقاً به این دلیل که به خوبی میدانسته است که سقراط تاریخی به نظریۀ مابعد الطبیعیِ مُثُل نرسیده و به هر حال و به اصل غائی افلاطون در بارۀ «خیر»نائل نشده بود. این مهم است که افلاطون می گذارد تا سقراط نظریۀ مثالی رادر «آخرین سخنان» خود، هنگامیکه «پیشگویی کننده » می شود، پیش گویی کند.[19] این مطلب  میتواند به خوبی این معنی را برساندکه افلاطون می گذاردتا سقراط بخشی از نظریۀ وی را(بعنی افلاطون) را پیشگویی کند اما نه همۀ آن را.  همچنین باید توجه کرد که نظریۀ وجود قبلی[نفس] و «تذکر» در منون به «مردان وزنان کاهن» نسبت داده شده است.[20]

 

مُثُل چیست؟

{{به طور خلاصه می‌توان گفت به نظر افلاطون هر چیزی در این عالم با ایده‌ای در عالم مُثُل ارتباط دارد یا روگرفتی از آن است. به بیان دقیق‌تر، می‌توان کثرت موجود در عالم محسوس را با توسل به ایده‌ی واحد رفع کرد. این نکته ما را به همان بحث پیشین میان وحدت پارمنیدسی و کثرت هراکلیتی بازمی‌گرداند. افلاطون کثرت هراکلیتی را می‌پذیرد، اما آن را صرفا به جهان محسوس، یعنی قلمرو کون و فساد محدود کرده و تمام استدلالات هراکلیتوس را نیز در همین محدوده معرفت حسی تفسیر می‌کند. به تعبیر استیس، «افلاطون دیدگاه هراکلیتوس را می‌پذیرد که شدن یا صیرورتی مطلق وجود دارد، و آن را با جهان محسوس پیوند می‌دهد که هیچ چیز ثابت و دائمی را دربرنمی‌گیرد، بلکه جریانی است پیوسته و مدام» (استیس، ۱۳۸۵، ص ۱۸۵). از سوی دیگر وی وحدت پارمنیدسی را نیز می‌پذیرد، اما آن را نیز به عالم عقل، عالم حقیقی، یا همان عالم مُثُل محدود کرده و استدلالات پارمنیدس مبنی بر ثبات و وحدت «وجود» را به وجود ایده‌ها پیوند می‌زند. بورمان در شرحش بر نظریه‌ی شناسایی افلاطون همین ترفند افلاطونی را در حوزه‌ی شناسایی و در ارتباط با وجود و عدم پارمنیدسی توضیح می‌دهد:

افلاطون نظریه‌ی پارمنیدس را تغییر می‌دهد و می‌گوید: دنیای محسوسات هیچ (=نباشنده، لاوجود) نیست بلکه میان وجود (باشنده) و هیچ (نباشنده) قرار دارد و قلمرو کون و فساد (پدید آمدن و از میان رفتن) است؛ و عقیده و پندار با این قلمرو سر و کار دارد. چیزی که هست (موجود، باشنده) را از طریق شناسایی خردمندانه می‌توان شناخت. هیچ (نباشنده) شناختنی نیست. فلسفه در جست و جوی شناسایی است، شناسایی به یاری خرد؛ و می‌خواهد چیزی که هست (موجود) را بشناسد. (بورمان، ۱۳۸۷، ص ۶۱)

به بیان دیگر، افلاطون به ظاهر وجود جهان محسوسات را می‌پذیرد و آن را انکار نمی‌کند، اما اطلاق جهان حقیقی، یا «آنچه هست» را صرفا در خور عالم مُثُل می‌داند. در نتیجه آنچه واقعا هست ایده‌ی واحد درخت است، نه این یا آن درخت. بنابراین می‌توان نتیجه گرفت که هرچند افلاطون میان پارمنیدس و هراکلیتوس راه سومی را می‌یابد، اما در نهایت و از حیث ارزشی طرف پارمنیدس را می‌گیرد و واحد را ورای کثیر و مُثُل را ورای جهان محسوسات جای می‌دهد. و ایده یا مثال نیز بنا به تعبیر صریح افلاطون در فقره‌ی ۵۹۶ از کتاب دهم جمهوری، چیزی جز عامل وحدت‌بخش کثرات نیست: «ما همواره در مورد چیزهای کثیر که نامی واحد دارند، به ایده‌ای واحد قائلیم» (افلاطون، ۱۳۸۰، ص ۱۱۶۷). اکنون که جایگاه هستی-معرفت‌شناختی مُثُل تا حدی روشن شد، زمان آن فرا رسیده است تا برای تبیین کامل‌تر نظریه‌ی مُثُل، به صورت اجمالی به ویژگی این عالم و اجزاء برسازنده‌ی آن یعنی ایده‌ها بپردازیم.

صفات مُثُل

با استمداد از متون خود افلاطون و شارحان طراز اول وی، می‌توان به طور کلی صفاتی را برای ایده ذکر کرد. البته لازم به ذکر است که برخی از این صفات، همانگونه که در ادامه روشن خواهد شد، دارای روابط درونی با یکدیگر بوده و واجد نوعی همپوشانی هستند که از همین رو آنها را در یک دسته قرار داده‌ایم.

1.             واحد – کلی – بسیط

همانگونه که از مباحث فوق، به ویژه آخرین نقل قول از کتاب جمهوری هویداست، ایده‌ها واحد هستند. اما این واحد با واحد مطلق پارمنیدسی اندکی تفاوت دارند. چرا که همانگونه که افلاطون در محاوره‌ی پارمنیدس از قول خود وی می‌گوید، «پس واحد اگر موجود است، هم واحد است و هم کثیر» (افلاطون، ۱۳۸۰، ص ۱۵۷۵). به تعبیر دیگر واحد بودن نه یک صفت فرعی، بلکه ذاتیِ ایده است. ایده به واسطه‌ی واحد بودنش معنا پیدا کرده و این شایستگی را می‌یابد که از کثرت و سیلان محسوسات فراتر رفته و در عالم تغییر ناپذیر مُثُل جای گیرد. البته واحد بودن ایده، با اعتقاد داشتن به یک ایده‌ی منفرد و تنها متفاوت است. در عالم مُثُل بیشمار ایده وجود دارد، اما وحدت ایده، وحدت نوعیه یا همان چیزی است که در منطق به آن کلی (the Universal) می‌گوییم. «هر چیزی را که یک بار به صورت کثیر قبول کرده‌ایم، این بار به صورت مفهومی واحد یا ایده‌ای واحد می‌پذیریم چنانکه گویی کثیر در عین حال واحدی است، و آن واحد را ذات و ماهیت چیزهای کثیر می‌نامیم» (افلاطون، ۱۳۸۰، صص ۱۰۴۶-۱۰۴۷). اما اگر همچنان جای خالی ایده‌ی وحدت‌بخشی ورای تمام ایده‌های «واحد در نوع خود» حس می‌شود، شاید بتوان این جای خالی را با پیش کشیدن بحث «ایده‌ی نیک» یا ایده‌ی ایده‌ها پُر کرد که به زودی به آن خواهیم پرداخت. اما تا آنجا که در حوصله‌ی این نوشتار می‌گنجد می‌توان اشاره‌ای مختصر به این حقیقت کرد که تمایز بین واحد و کلی، تمایز بین ایده‌ و کلی، که به نظر می‌رسد اولی وجهی انضمامی-وجودی دارد و دومی برساخته‌ی عقل بشری است (عقلی که یکی از صفات مشخصه‌اش نسبت به حیوانات توانایی تعقل در باب کلیات است)، تمایزی است که در خود افلاطون به چشم می‌خورد و بررسی و واکاوی این شکاف هم می‌تواند انتقادات مطرح شده علیه نظریه‌ی مُثُل افلاطون را گامی به پیش ببرد و هم، حتی، بر فهم ما از خود نظریه‌ی مُثُل افلاطون پرتوی بیافکند. برای مثال افلاطون در فایدروس صریحا می‌نویسد، «ایده آن صورت واحدی است که ما از راه ادراک‌های حسی کثیر در پرتو تفکر صحیح و منطقی بدان برمی‌خوریم» (افلاطون، ۱۳۸۰، ۱۲۳۸). یعنی ما به واسطه‌ی کثرت محسوسات، آنها را تحت ویژگی یا صفتی مشترک (که البته به هیچ وجه انحصاری نیست) گردمی‌آوریم و آن وجه مشترک را که ساخته‌ی عقل است کلی و این تکثر اشیاء را جزئیات می‌نامیم: «اصل نخست این است که سخنور جزئیات کثیر و پراکنده را یکجا و با هم ببیند و به ایده‌ای واحد برگرداند» (افلاطون، ۱۳۸۰، ص ۱۲۵۸). از سوی دیگر نص صریح سخنان افلاطون از این ادعا پشتیبانی می‌کنند که اصل و اساس ایده است (چون آنچه هست، خودِ چیز، به خودی خود، تنها ایده است) و ما در اشیاء کثیر صرفا با تجلیات آن حقایق سروکار داریم. شاهد-مثال برای این ادعای اخیر در آثار افلاطون به وفور یافت می‌شود که بخش اعظمی از آنها در ذیل بررسی صفت «آنچه هست»، جوهر، ذات و خودِ چیز ذکر شده‌اند. اما جهت ذکر یک نمونه در این مقطع از تحقیق، به عبارتی از افلاطون برگرفته از رساله‌ی جمهوری بسنده خواهیم کرد:

«این سخن در مورد عدل و ظلم و نیک و بد، و همه‌ی مفاهیم دیگر نیز صادق است. یعنی هر یک از آنها به خودی خود واحدی است. ولی چون همه جا در ارتباط با اعمال و اجسام و مفهوم‌های گوناگون خودنمایی می‌کنند از این رو هر یک از آنها کثیر به نظر می‌آید» (افلاطون، ۱۳۸۰، ص ۱۰۰۶).

 در یک کلام، یک قرائت از ایده‌ی افلاطونی ما را به تصور ایده در مقام یک مفهوم کلیِ صرف سوق می‌دهد و قرائتی دیگر ایده را یک امر واحد در نظر می‌گیرد که به صورت مستقل و فی‌نفسه وجود دارد و تمام اشیاء تحت امرش تنها تصوری از آن هستند. در ادامه در خصوص سایر صفات مُثُل بحث خواهیم کرد و در نتیجه مسئله روشن‌تر خواهد شد، اما لازم است در انتهای بحث فعلی، مخاطب را به مقاله‌ای به زبان فارسی ارجاع می‌دهم که به خوبی کوشیده است تا با استناد به سخنان خود افلاطون درباره‌ی مثال زیبایی در رساله‌ی مهمانی، تفکیک ایده‌ی مستقلاً موجود از مفهوم کلی را مورد واکاوی قرار دهد: (صدرمجلس، ۱۳۸۷، صص ۶۱-۸۳.)

اما وجه دیگر ایده تجزیه‌ناپذیری آن است. در واقع هیچ چیز، در مقام یک مرز، وجود ندارد که بتواند ایده را به دو یا چند بخش تقسیم کند. ایده بسیط است و در مقام یک واحد اتمی لایتجزا در عالم مُثُل حضور دارد. اما ایده از آن رو بسیط است که مرکب نیست یا همانگونه که افلاطون در فایدون خاطرنشان می‌سازد، «آنچه همواره به یک حال می‌ماند غیرمرکب است، حال آنکه مرکب گاه چنین می‌گردد و گاه چنان، و همواره به یک حال نمی‌ماند» (افلاطون، ۱۳۸۰، ص ۴۹۷).

2-تغییرناپذیر – آنچه هست

تغییرناپذیری مُثُل نه تنها نتیجه‌ی منطقی جدایی آن از صیرورت این‌جهانیِ هراکلیتوسی است، بلکه همانگونه که ابتدا مطرح شد، هم از حیث هستی شناختی و هم از حیث معرفتی، یکی از انگیزه‌های افلاطون برای برپاسازی جهان ایده‌ها به شمار می‌رفت. استیس تغییرناپذیری مُثُل را با توسل به مسئله‌ی تعریف تبیین می‌کند. به زعم وی، «تعریف چیزی است مطلقاً دائمی و پایدار و تنها بیانی لفظی است از ماهیت یک صورت مثالی. در نتیجه مُثُل نمی‌توانند تغییر یابند. اشیای زیبای بسیاری به وجود می‌آیند و از بین می‌روند، ولی «زیبایی» یگانه نه آغاز دارد نه انجام؛ ابدی، تغیرناپذیر و فسادناپذیر است» (استیس، ۱۳۸۵، ص ۱۸۳).  هرچند احتمالا وی این استدلال را جهت ساده‌سازی مسئله مطرح می‌سازد، اما استدلالی ناکافی است و بر طبق آن، وجه اصلی مُثُل که سویه‌ی هستی‌شناسانه‌ی آن است، نادیده گرفته می‌شود و آن را به صرف یک تعریف یا امر کلّی فرومی‌کاهد. مُثُل تغیّرناپذیر است، اما نه از آن حیث که تعریف ثابت است. تعریفْ ثبات و عدمِ حرکتش را از انتزاعیت خود اخذ می‌کند، حال آنکه مُثُل، از نظر افلاطون، انضمامی‌ترین موجودات است. همانگونه که گمپرتس نیز خاطرنشان می‌سازد، «ماده از میان برخاست و در مقابل، مفهوم، جنبه‌ی انضمامی و تقریباً مادی پیدا کرد» (گمپرتس، ۱۳۷۵، ص ۹۴۱). تکیه‌ی تغیّرناپذیری مُثُل به تعریف، تکیه‌ی معلول به علت است. به بیان دیگر، اتفاقاً این تعریف است که تغیّرناپذیری‌اش را از تقلید از مُثُل ثابت اخذ می‌کند، نه بالعکس.

صرف‌نظر از تبیین استیس که ریشه در رویکرد تحلیلی این شارح دارد، می‌بایست علت تغیّرناپذیری مُثُل را در ذات خود مُثُل و در هستی آنها جست. ایده به واسطه‌ی فاصله گرفتن از دنیای در حال شدن، حضور در عالم هستی محض، یا عالم «آنچه هست»ها، دیگر امکان تغییر را از دست داده است و بالذات تغییر برایش بی‌معناست. افلاطون در رساله‌ی تیمائوس صریحا تاکید می‌کند که «نوعی از موجود وجود دارد که پیوسته همان است و همان می‌ماند: نه می‌زاید و نه از میان می‌رود و نه چیزی دیگر را از جایی به خود راه می‌دهد و نه خود در چیزی دیگر فرومی‌شود. نه دیدنی است و نه با حواس دیگر دریافتنی» (افلاطون، ۱۳۸۰، صص ۱۷۵۰-۱۷۵۱). یا این تعبیر افلاطون در مهمانی که ایده «موجودی سرمدی است که نه به وجود می‌آید و نه از میان می‌رود و نه بزرگتر می‌گردد و نه کوچکتر» (افلاطون، ۱۳۸۰، ص ۴۳۶). وی همچنین در سوفیست نیز همین ادعا را به نوعی دیگر تکرار می‌کند: «ما به واسطه‌ی تن و به سبب احساس در شدن شریکیم و به واسطه‌ی روح و به سبب تفکر خردمندانه در هستی راستین. … هستی حقیقی همواره به یک حال می‌ماند ولی شدن پیوسته دستخوش دگرگونی است» (افلاطون، ۱۳۸۰، ۱۴۲۸). به تعبیر دقیق‌تر، رابطه‌ی ایده با تغییر از جنس عدم و ملکه است. ایده ازآن رو تغییر نمی‌کند که در برابر تغییر مقاومت کرده یا آن را تاب می‌آورد، بلکه ایده از آن رو لایتغیّر است که اصلا امکان تغییر ندارد. در واقع، اینگونه نیست که ایده در طول زمان ثابت می‌ماند، بلکه مسئله‌ی اصلی این است که ایده اصلا زمان ندارد. از همین روست که افلاطون در بحث از ثبات در رساله‌ی تیمائوس حتی اطلاق صفت «بود و خواهد بود» را به مُثُل مورد انتقاد قرار می‌دهد و آن را ناشی نوعی سهل‌انگاری می‌داند:

«گرچه ما بی‌توجه به این امر از روی بی‌دقتی آن اشکال و صور را به موجود سرمدی نسبت می‌دهیم و در وصف آن می‌گوییم: «بود و هست و خواهد بود»، و حال آنکه یگانه سخن راست درباره‌ی موجود سرمدی این است که بگوییم: «هست»، و اصطلاح «بود» و «خواهد بود» را فقط در مورد شدن و تحولی که به موازات زمان در جریان است حق داریم به کار ببریم. زیرا این دو «=بود و خواهد بود» مبین حرکتند، در حالی که آن چه عاری از حرکت است همیشه به یک حال می‌ماند» (افلاطون، ۱۳۸۰، صص ۱۷۳۲-۱۷۳۳).

3.      نامحسوس – معقول

نامحسوس بودن مُثُل نتیجه‌ی منطقی مباحث فوق است و شاید درست‌تر آن بود که این صفات را هم در کنار صفات قبلی در یک رده قرار می‌دادیم، اما به هر ترتیب، همپوشانی و عدم تعین تمام و کمال مرزها، آفت هر دسته‌بندی صوری‌ای است. در تمثیل خط مشاهده کردیم که افلاطون عالم را به دو بخش تقسیم کرد و محسوسات را در یک سو (نیمه‌ی پایین) و مُثُل را در سوی دیگر (نیمه‌ی بالا)، یعنی عالم معقولات، قرار داد. پس معقول در مقابل محسوس است. البته لازم به یادآوری است که در اینجا مراد از عالم معقولات، صرفا عالم انتزاعیات (که به روایتی بخش پایین عالم معقول را تشکیل می‌دهند)، نیست. بلکه بخش بالایی عالم معقول، یعنی عالم مُثُل، واجد هستی‌ای واقعی‌تر از تمام محسوسات هستند و یکی از دلایل ایده‌آلیست خواندن افلاطون نیز همین ارزش هستی‌شناختی‌‌ای است که برای مُثُل قائل است. بنابراین مُثُل معقولند. یعنی هم خودشان ذاتاً و از حیث وجودی عقلانی‌اند، هم راه شناختشان عقل است. افلاطون در فایدون خاطرنشان می‌سازد، «چیزهایی که همواره به یک حال می‌مانند دیدنی و لمس کردنی نیستند و آنها را فقط از راه تفکر، یعنی به وسیله‌ی خودِ روح، می‌توان دریافت» (افلاطون، ۱۳۸۰، صص ۴۷۹-۴۸۰). یا در فایدروس زمانی که از عالم بالا بحث می‌کند، می‌نویسد، «موجود حقیقی، که نه رنگ دارد و نه شکل و نه می‌توان آن را لمس کرد، فقط به دیده‌ی عقل که ارابه‌ران روح است درمی‌آید و دانش حقیقی که دانش مربوط به اوست در این مکان قرار دارد» (افلاطون، ۱۳۸۰، صص ۱۲۳۵-۱۲۳۶). و در فایدون علت این امر را چنین ذکر می‌کند: «روح خدایی و سرمدی و بسیط و توانا به تفکر است و همواره همان می‌ماند و یکسان عمل می‌کند در حالی که تن فناپذیر و موقت و از تفکر ناتوان است و هر روز به حالی دیگر درمی‌آید» (افلاطون، ۱۳۸۰، ص ۴۸۱).

4.      جوهر – ذات – حقیقت

هر چند افلاطون ابتدائا به ندرت از واژه‌ی جوهر (اوسیا) استفاده می‌کرد، اما «واژه‌ی اوسیا در محاورات متاخر بیشتر به کار رفته است» (فتحی، ۱۳۸۵، ص ۱۷۶). به نظر می‌رسد، جوهر پنداشتن مُثُل، برای نخستین بار توسط ارسطو در کتاب آلفبای متافیزیک و به عنوان یکی از انتقادات علیه نظریه‌ی مُثُل طرح شد که در بحث از صفت «مفارق بودن مُثُل» آن را ذکر خواهیم کرد. ورنر از جمله شارحانی است که بر جوهر بودن مُثُل تاکید ویژه می‌کند و در جای‌جای بحثش از مُثُل، صفت ذاتی و اصلی آن را جوهریت آن می‌داند. وی بحث را از تاکید بر این نکته آغاز می‌کند که «علم منحصراً به حقیقت و جوهر اشیاء تعلق می‌گیرد و جوهر از مقوله‌ی معقولات است» (ورنر، ۱۳۸۲، ص ۷۶). سپس با اشاره به سه ویژگی ذاتی جوهر، یعنی وحدت، ثبات و نامحسوس بودن و پیوند زدن آنها با «هستی مطلق» و «آنچه هست»، به این نتیجه می‌رسد که تنها جوهر است که «کیفیت محض است، هستی است، و مطلق وجود را مصداق می‌دهد … پس افلاطون جوهر را اشیاء محسوس متمایز می‌کند و آن را مثال می‌نامد» (ورنر، ۱۳۸۲، ص ۸۰).

افلاطون علاوه بر این، مُثُل را خود واقعیت یا کمال اشیاء می‌داند. این رویکرد منطقا از مباحث مطروحه قابل استخراج است. زمانی که ایده جوهر و ذات اشیاء است، و همان چیزی است «که هست»، پس حقیقت، واقعیت و کمال اشیاء نیز به شمار می‌رود. به بیان دیگر، اشیاء محسوس به نحو فی‌نفسه واجد هیچ‌گونه حقیقت و یا واقعیتی نیستند، بلکه این ایده‌ها هستند که عین واقعیت‌اند و حتی واقعیت را به جهان محسوسات اعطا می‌کنند که این نظر با رویکرد سلسله‌مراتبی و ارزشی افلاطون نسبت به جهان همخوان است. به تعبیر استیس، «هر صورت مثالی، در نوع خود، کمال مطلق است و کمال آن، همان واقعیتش می‌باشد» (استیس، ۱۳۸۵، ص ۱۸۳).

5.        خارج از زمان و مکان – مفارق از اشیاء – مستقل

این صفات نیز به نحوی با صفت نامحسوس بودن مُثُل همبسته هستند. خارج بودن مُثُل از زمان و مکان، یا به تعبیر رایج‌تر آن، مفارق بودن مُثُل، به بحث‌های بسیاری دامن زد و به ویژه انتقادات زیادی را علیه نظریه‌ی مُثُل باعث شد که از معروف‌ترین آنها می‌توان به انتقاد ارسطو اشاره کرد. به اجمال می‌توان گفت که به تعبیر ارسطو، «ناممکن می‌نماید که جوهر، و چیزی که جوهر جوهرِ آن است، جدا از یکدیگر باشند. پس چگونه ممکن است که ایده‌ها، اگر جوهر اشیاء هستند، جدا از اشیاء باشند؟» (ارسطو، ۱۳۷۸، ص ۶۰). در واقع به باور ارسطو نمی‌توان جوهر چیزی را از چیزی جدا کرد و این طرح صریحاً با رویکرد استادش در قبال نظریه‌ی مُثُل مغایر است. تسلّر در واکنش به چنین انتقاداتی با اشاره به رابطه‌ی واحد و کثیر و تلاش افلاطون برای فراتر بردن واحد از دایره‌ی کثرات، آن را به کلی ورای اجزاء، و در ادامه با حضور تصور مفهوم کلی در نفس جدای از ابژه‌ی عینی تشکیل ‌دهنده‌ی آن، شبیه می‌داند. به تعبیر وی، واحد فوق کثیر، «مبتنی بر این قضیه است که کلی‌ای که در تمام اجزاء یک جنس (Genus) واحد حضور دارد، می‌بایست خود را از این اجزاء جدا سازد. … مفهوم کلی در نفس باقی می‌ماند، حتی اگر پدیدار [ایجاد کننده‌ی آن] نابود شده باشد» (Zeller, 1876, p 232).

برای یافتن علت اصلی جدایی مُثُل از جهان محسوس نیز لازم است مجدداً به دو انگیزه‌ی هستی‌شناختی و معرفتی افلاطون که پیش‌تر بدان اشاره شد، رجوع کنیم. افلاطون مُثُل را طرح کرد تا حربه‌ای خارج از دنیای «شدن»، «سیلان» و تغییر هراکلیتوسی در دست داشته باشد تا هم مبنایی برای معرفت داشته باشد، هم عالم محسوسات را در برابر آن کم‌ارزش، و چه بسا بی‌ارزش، قلمداد کند. به تعبیر اروین، مُثُل، «جدا از اشیاء محسوس وجود دارند؛ و در حالی که اشیاء محسوس دگرگون می‌شوند، رشد می‌کنند، می‌پوسند، پدید می‌آیند، یا از میان می‌روند، صُور قائم بالذات [یا مُثُل] هیچ تغییر حالی ندارند و وجود خواهند داشت حتی اگر اشیاء محسوس وجود نداشته باشند» (اروین، ۱۳۸۴، ص ۱۳۰)، درست همانگونه که پیش‌تر تسلّر حضور کلی در نفس را مستقل از وجود عینی پدیدار برسازنده ی آن دانست. پس افلاطون چاره‌ای جز پذیرش جدایی و مفارق بودن مُثُل از عالم ماده ندارد. جدایی‌ای که البته به ادعای ارسطو سقراط با آن موافق نبود. افلاطون در چند فراز دیگر نیز به استقلال مُثُل اشاره داشته است که برای نمونه می‌توان به پارمنیدس اشاره کرد: «ایده‌ها وجود مستقلی برای خود دارند» (افلاطون، ۱۳۸۰، ۱۵۵۴).

 در هر حال مسئله‌ی جدایی (chorismos) لاینحل باقی می‌ماند اگر همچنان موضع اصلی افلاطون را در قبال واقعیت درنیابیم. ما زمانی که به واقعیت می‌اندیشیم آن را بر اشیاء خارجی اطلاق می‌کنیم. دلیل این امر هم حاکم بودن نوعی رئالیسم خام بر تفکر عرفی است. به گفته‌ی گمپرتس، «در ذهنی که تمرین و تربیت‌نیافته است، «واقعی» و «شیء» چنان به هم نزدیک‌اند که در زبان عادی «واقعیت» و «شیئیت» همچون دو لفظ مترادف به کار می‌روند، چنان‌که لفظ real (=.واقعی) نیز از لفظ res (= شیء) مشتق است» (گمپرتس، ۱۳۷۵، ص ۹۴۲). اما برای افلاطون واقعیت ایده‌ها تفاوتی ذاتی و جوهری با شیئیّت یا مادیّت ابژه‌ها دارد. وجودْ ارزش‌مدار است، به بیان دقیق‌تر سلسله‌مراتب وجودی از حیث کمال و شدت واقعیت نیز واجد تقدم و تاخر است. و در نتیجه آنچه هست، آنچه واقعی است، نه اشیاء محسوس در بخش پایینی تمثیل خط، بلکه ایده‌هایی هستند که در بالاترین، و البته در نتیجه‌ی منطق افلاطونی والاترین، مرتبه از مراتب موجودات جای دارند. گمپرتس این جدایی افلاطونی را مشابه ورطه‌ی جداکننده‌ی دنیای نفس و دنیای بدن عنوان می‌کند و ریشه‌ی آن را تا مکتب ارفه‌ای، مکتب فیثاغوری و حتی گسنوفانس ردیابی می‌کند.

پس شاید بتوان این جدایی و تفارق را اصل اساسی نظریه‌ی مُثُل افلاطون تلقی کرد، هم از حیث تمایزش با سقراط (یعنی آنجا که افلاطون از زیر سایه‌ی سنگین نظرات استادش خارج می‌شود) و هم از حیث بنیاد معرفتی‌ای که برای کلیت نظریه‌ی مُثُل به دست می‌دهد. به تعبیر گاتری، «این همان خوریسموس مشهور است، یعنی قول به وجود جدای صور – یعنی جدا از موارد و مصداق‌های جزئی آن در این جهان و جدا از تفکرات ما درباره‌ی آنها؛ و اعتقاد به این نوع وجود استقلالی صوَر همان چیزی است که به «نظریه‌ی مُثُل افلاطون» مشهور شده است» (گاتری، ۱۳۷۸ب، ص۵۹).

البته شارحان و متفکرانی نیز بوده‌اند که قول به مفارق بودن مُثُل را نپذیرفته‌اند. به زعم آنها ایده‌ی جدا از شیء، یا به تعبیر دقیق‌تر «خودِ چیز» جدا از چیز، با روح حاکم بر فلسفه‌ی افلاطون همخوانی ندارد. جدایی نیز نه از حیث وجودی بلکه بیشتر از حیث معرفتی برای افلاطون مطرح است. هرچند اگر صرفا خود را به متن (یا اصطلاحاً context) افلاطون محدود کنیم، جدایی و تفارق مُثُل قابل استنتاج است، اما برای مثال گادامر ادعا می‌کند که «به هر حال به نظر می‌رسد eidos به نحوی از انحا در خود چیزهاست. من این سخن را با نهایت احتیاط می‌گویم، زیرا در اینجا، برخلاف فرض ارسطو، از نظر وجودی جدایی وجود ندارد، بلکه قضیه بدین معناست که هیچ چیزی نیست که زیبا به‌‌واسطه‌ی آن زیبا نباشد. … ولی «ایده» و امر جزئی، برخلاف قول ارسطو، آنچنان از یکدیگر جدا نیستند» (گادامر، ۱۳۸۴، ص ۷۳).

6.     عدد

یکی دیگر از صفاتی که برای ایده‌های افلاطونی ذکر می‌شود، جنبه‌ی عددی آنهاست. به جرات می‌توان گفت که در هیچ‌کدام از محاورات افلاطونی شاهدی قاطع و صریح برای این ادعا وجود ندارد. این ارسطو بود که برای نخستین بار باور به عدد بودن مُثُل را به استادش نسبت داد و آن را به شدت مورد انتقاد قرار داد (نک. متافیزیک، کتاب آلفا، فصل۹). در اینجا و به طور اختصار تنها می‌توانیم به بیان این نکته بسنده کنیم که اولاًٌ به نظر می‌رسد در بخش انتهایی محاوره‌ی فایدون افلاطون با به کار بردن مثال‌های زیادی از رابطه‌ی اعداد و ایده‌ها، چندان هم بی‌تمایل نبوده است که پیوندی محکم‌تر میان آنها برقرار سازد. ثانیا یکی از مهم‌ترین منابع فکری افلاطون فیثاغوریان بودند که برای اعداد اصالت وجود قائل بودند، در نتیجه چندان هم بیراه نیست اگر افلاطون بخواهد تحت تاثیر آنها ایده‌های خود را با اعداد آن پیوند بزند. ثالثاً نمی‌توان به سادگی از کنار سخنان ارسطو به عنوان شاگرد مستقیم افلاطون گذر کرد به ویژه اگر تصور کنیم که افلاطون در اواخر عمر خود به عدد پنداشتن ایده‌ها روی آورده باشد، آنگاه می‌توان دریافت که چرا بحثی از این نظریه، به طور مشخص، در محاورات وی به چشم نمی‌خورد. به هر حال حتی اگر نظر ارسطو را بپذیریم، شاید تنها بتوان با استیس هم‌سخن شد که «این یک مرحله‌‌ی قهقرایی و نزولی است و ایده‌آلیسم عظیم و روشن افلاطون را تا سطح یک عرفان ریاضی‌وار تنزل می‌دهد» (استیس، ۱۳۸۵، ص ۱۸۴).

همچنین می‌توان این ادعای ارسطو را در کنار محاورات افلاطونی قرار داد و به این نتیجه رسید که توسل افلاطون به عدد و ایده‌ی عدد، صرفا به واسطه‌ی آسانتر بیان کردن نظراتش و به دست دادن الگویی ریاضی از آنها بوده است، زیرا همانگون که تسلّر اشاره می‌کند «افلاطون در اعداد و روابط ریاضی، به ارتباطی پیونددهنده میان ایده‌ و پدیدار پی برد» (Zeller, 1876, p 255). در پایان لازم است از رویکردی دیگر نیز نام ببریم که هرچند به گفته‌ی ارسطو مبنی بر «عدد بودن ایده» قائل است، اما به کمک نکات مطرح شده در رسالات فیلبس و تیمائوس، این اعداد را متفاوت از اعداد ریاضی پنداشته و آنها را نوعی اعداد مثالی معرفی می‌کنند. (برای نمونه نک. بریه، ۱۳۷۴، صص ۱۸۵-۱۸۷).

7.       خودِ چیز

پیش‌تر دریافتیم که شیء هر آنچه دارد را از چیزی دارد «که هست». به بیان دقیق‌تر ایده همانا الگو، حقیقت، واقعیت، جوهر و ذات شیء است. حال می‌توانیم گامی به پیش رفته و ادعا کنیم که «ایده خود شیء است». شاید این ادعا بتواند کفه‌ی ترازو را به نفع کسانی که قائل به جدا بودن مُثُل نیستند، سنگین تر کند. خود یک چیز را نمی‌توان از چیز جدا دانست. این تعبیری دیگر از همان انتقاد مشهور ارسطو است. در نوشته‌های افلاطون به کرات با اصطلاح «خود چیز» یا «خودِ» این یا آن شیء خاص روبرو می‌شویم. برای ارائه‌ی نمونه در این خصوص دست ما پُر است و من فقط به چند مثال از چند رساله اکتفا می‌کنم. مثلا در کراتولوس: «اکنون بیا ببینیم «خود یک چیز» یعنی چه؟» (افلاطون، ۱۳۸۰، ص ۷۵۱). یا فایدون: ««خودِ زیبایی» (= زیبایی فی‌نفسه) و «خودِ نیکی» و «خودِ بزرگی» و همچنین خود هر چیز به راستی وجود دارد» (افلاطون، ۱۳۸۰، ص ۵۰۴). در هیپیاس بزرگ: «همه‌ی خردمندان نیز به علت خردمندی خردمندند، و همه‌ی چیزهای خوب به علت «خود خوب» (= ایده‌ی خوب) خوبند» (افلاطون، ۱۳۸۰، ص ۵۴۳). در جمهوری: «هستی خود زیبایی، یعنی ایده‌ی یگانه‌ی زیبایی» (افلاطون، ۱۳۸۰، ۱۰۱۳). در فایدروس: «بدین سان هر روحی در اثنای این گردش، «خود عدالت» و «خود خویشتن‌داری» و «خود علم» را می‌بیند، نه دانش‌هایی را که مخلوق‌اند و بعداً پدید می‌آیند» (افلاطون، ۱۳۸۰، ص ۱۲۳۶). در لاخس: «پس بکوش تا خود شجاعت را تعریف کنی و بگویی که آنچه در همه‌ی آن موارد وجه مشترک محسوب می‌شود چیست؟» (افلاطون، ۱۳۸۰، ص ۱۷۶). در اثوفرون: «من نخواستم چند چیز موافق دینداری بشماری بلکه تقاضا کردم «خود دینداری» را تشریح کنی» (افلاطون، ۱۳۸۰، ص ۲۳۲). در منون: «پس دوست من، گمان مکن که تا خود فضیلت را معلوم نساخته‌ای، خواهی توانست با ذکر جزئی از آن، تمام آن را روشن سازی» (افلاطون، ۱۳۸۰، ص ۳۶۳).

در تمام نمونه‌های فوق ۲ نکته‌ی مشترک مشهود است: اولا «خود هر چیز» همان ایده‌‌ی آن است. ثانیا عبارات فوق نشان می‌دهند که افلاطون تا چه حد دغدغه‌ی معرفت داشته و همانگونه که در مقدمه‌‌ی این تحقیق اشاره کردیم، یکی از انگیزه‌های وی از ارائه‌ی نظریه‌ی مُثُل همین بود. به بیان ساده، به زعم افلاطون، تنها راه شناختن چیزی، نه شناختن مصادیق محسوس و جزئی آن، بلکه شناختن خود آن، یعنی شناختن ایده‌ی آن است. آگامبن در مقاله‌ای تحسین برانگیز با عنوان «خودِ چیز» به تفسیر و بررسی همین ایده در نامه‌ی هفتم افلاطون و پیوند آن با زبان می‌پردازد. وی همین امر را با خودافشاگری ایده مرتبط دانسته و می‌نویسد:

«در واقع «خودِ شیء»، شیء دیگری محسوب نمی‌شود، بلکه خود «شیء» است (به همین دلیل واژه “auto’” به مثابه عنوانی تکنیکی برای ایده به کار می‌رود). این دیگر همانند نوعی ابهام توسط اسم یا لوگوس، از پیش فرض و یا در زیر آن قرار نمی‌گیرد (“hypokeimenon” در معنایی که از ریشه لغوی‌اش مستفاد می‌شود، چیزی قرارگرفته در زیر است)، بلکه به واسطه‌ی «شناختنی بودن» [21] ، در روشنائی محض خودافشاءگری‌اش به [سطح] آگاهی می‌رسد» (Agamben, 2000, p 4).

رابطه‌ی ایده‌ها با جهان محسوسات

مسئله‌ای که همواره برای افلاطون یک مسئله باقی می‌ماند، تبیین رابطه‌ی ایده‌ها با عالم محسوس است. خود افلاطون از چند واژه برای توصیف و تبیین این رابطه بهره‌می‌برد:

1.      تقلید: افلاطون در ابتدای کتاب دهم جمهوری بحث تقلید (میمسیس) را پیش می‌کشد (جمهوری، فقره‌ی ۵۹۵ الی ۵۹۸) و برای آن مراتب قائل می‌شود. یکی تقلید اشیاء این عالم از ایده‌هایشان در عالم مُثُل و دیگری تقلید هنرمند از خود اشیاء این عالم که در حقیقت تقلیدِ تقلید است. وی در کراتولوس با اشاره به فرآیند مقلدانه‌ی خلق واژه توسط انسان و تقلید از ایده‌ی واژه می‌گوید: «دوست گرامی، قانونگذار نیز اگر بخواهد واژه‌ای درست بسازد، باید خصایص طبیعی واژه را در صداها و هجاها قرار دهد و در این کار از صورت اصلی واژه‌ی راستین که وجود حقیقی دارد (ایده‌ی واژه) پیروی نماید و همه‌ی واژه‌ها را به تقلید از آن ایده بسازد» (افلاطون، ۱۳۸۰، ص ۶۹۸). پس هر انسانی، هر هنرمندی و هر صنعتگری در هر شکلی از تولید (اعم از مادی یا ذهنی) صرفا از ایده‌ها تقلید می‌کنند. اما مسئله حتی از این هم فراتر می‌رود و افلاطون در تیمائوس صریحاً ادعا می‌کند که حتی خداوند هم در خلق جهانْ ایده‌ها را الگو قرار داده و از آنها تقلید کرده است:

صانعی که می‌خواهد چیزی به وجود آورد اگر چشمش را به آنچه پیوسته همان و با خود برابر است بدوزد و آن الگوی تغیّرناپذیر را سرمشق خود قرار دهد بی‌گمان حاصل کارش از هر حیث نیک و کامل خواهد بود. ولی اگر آنچه را که حادث و دستخوش کون و فساد است سرمشق خود سازد، حاصل کارش خوب نخواهد بود.

اگر جهان زیباست و سازنده‌ی آن نیک و کامل، پس بی‌گمان در ایجاد جهان آنچه را که سرمدی است سرمشق قرار داده. … او به سرمشق سرمدی نظر داشته، زیرا جهان در میان چیزهای حادث زیباتر از همه است و استاد سازنده‌ی آن بهترین و کامل‌ترین استادان و سازندگان. بنابراین باید بگوییم که در ساختن جهان چیزی سرمشق بوده که همیشه همان است و دریافتن تنها از راه تفکر و تعقل امکان‌پذیر است. (افلاطون، ۱۳۸۰، ص ۱۷۴۲)

2.          روگرفت – تصویر: سقراط در کراتولوس می‌پرسد که «مگر بارها تصدیق نکرده‌ایم واژه‌هایی که درست ساخته شده‌اند تصویر چیزهایی هستند که برای نامیدن آنها به کار می‌روند؟» (افلاطون، ۱۳۸۰، ص ۷۵۰). در نتیجه‌ی تقلیدی دانستن رابطه‌ی اشیاء با ایده‌ها، می‌توانستیم در بخش قبل و به عنوان یکی از صفات مُثُل، به الگو بودنش برای جهان اشاره کنیم. اشیاء این جهان تصویر یا روگرفتی از ایده‌ها در عالم مُثُل هستند و همان‌گونه که مشاهده شد حتی خداوند هم در خلق جهان، ایده‌ها را الگوی خویش قرار داده است. به تعبیر بورمان، «اشیاء محسوس از آن جهت در ایده‌ها شریکند و از آنها تقلید می‌کنند که ایده‌ها صُور اصلی اشیاء محسوس‌اند. شیء محسوس، تصویر یا تقلید ایده‌های متعدد است» (بورمان، ۱۳۸۷، ص ۷۲). یکی از محکم‌ترین شواهد ادعای فوق، سخن سقراط در رساله‌ی پارمنیدس – رساله‌ای که در آن نظریه‌ی مُثُل مورد شدیدترین هجمه‌ها قرار می‌گیرد – است که «ایده‌ها نمونه‌هایی‌اند که در عالم هستی وجود دارند، و چیزهای دیگر به آنها شبیه‌اند و تصویرهای آنها می‌باشند، و وقتی که می‌گوییم چیزها از ایده بهره دارند، مرادمان این است که چیزها تصاویر ایده‌ها هستند» (افلاطون، ۱۳۸۰، ص ۱۵۵۲). این نکته ما را با اصطلاح افلاطونی دیگری مواجه می‌کند که تمام راه‌ها برای پاسخ به رابطه‌ی اشیاء با ایده‌ها به آن ختم می‌شود.

3.         بهره‌مندی: یکی دیگر از اصطلاحاتی که افلاطون می‌کوشد تا به کمک آن رابطه‌ی اشیاء محسوس با ایده‌ها را توصیف کند بهره‌مندی است. شیء از ایده‌اش بهره‌مند است یا همانگونه که در رساله‌ی پارمنیدس سقراط این سخن پارمنیدس را تایید می‌کند که «مثلا چیزی که از «شباهت» بهره دارد به علت بهره داشتن از آن، «شبیه» می‌شود و آنچه از «بزرگی» بهره دارد به علت این بهره‌مندی، «بزرگ» می‌شود و چیزهایی که از «عدل» یا «زیبایی» بهره دارند به علت بهره داشتن از آنها عادلانه یا زیبا می‌شوند» (افلاطون، ۱۳۸۰، صص ۱۵۴۸-۱۵۴۹). یا در فایدون نیز مشاهده می‌کنیم که «یگانه علت زیبایی آن است که از «خود زیبایی» چیزی در آن است و به عبارت دیگر از خود زیبایی بهره‌ای دارد» (افلاطون، ۱۳۸۰، ص ۵۰۵).

در واقع تمام صفاتی که تاکنون به رابطه‌ی میان ایده‌ها و اشیاء نسبت دادیم و صفاتی که شارحان از آنها نام می‌برند اما نیازی به پرداختن به آنها در اینجا ندیدیم، واجد نوعی همبستگی درونی هستند، گویی اگر یکی از آنها را به چنگ آوریم همه را در اختیار داریم. این ارتباط را کاپلستون به شکلی بسیار اجمالی چنین توصیف می‌کند: «سقراط نظریه‌ی تقلید را که اشیاء جزئی روگرفت‌های مُثُل، که خود الگوها یا نمونه‌هایی هستند، پیشنهاد می‌کند؛ شباهت اشیاء جزئی به مثال، بهره‌مندیِ آنها را از آن نشان می‌دهد» [22]. البته این برداشت ظاهری و سرراست از مسئله‌ی رابطه‌ی اشیاء با مُثُل چندان دوام نمی‌آورد. بررسی‌های عمیق‌تر رفته رفته مشکلات و مسائلی را آشکار می‌سازند که به سادگی نمی‌توان از کنارشان گذشت. خود افلاطون، به ویژه در دو رساله‌ی فایدون و پارمنیدس، به این مسائل می‌پردازد و در مقاطعی، خود او نیز از به دست دادن جوابی نهایی عاجز می‌ماند. به هر ترتیب بررسی موشکافانه و عمیق‌تر رابطه اشیاء با ایده‌ها تحقیقی مستقل و مفصل می‌طلبد، اما در اینجا می‌توان برای ذکر دست‌کم یک نمونه به نسبت بین دو شیء‌ای اشاره کرد که ماهیتاً رابطی هستند. به بیان دیگر شیء الف (مثلا پدر) رابطه‌ای با شیء ب (مثلا پسر) دارد. بنا به مطالب فوق الذکر، پدر از ایده‌ی پدر بهره‌مند است و پسر نیز از ایده‌ی پسر. در نتیجه برای تبیین رابطه‌ی میان آنها باید تصور کنیم که پدر، در واقع پدرِ ایده‌ی پسر و پسر، در واقع پسرِ ایده‌ی پدر باشد که مضحک می‌نماید. به ویژه اگر به یاد بیاوریم که خود این پدر، نسبت به شیء دیگر (مثلا ج) نقش پسر را ایفا می‌کند. در واقع این گونه اشیاء ماهیت خودشان را نه به‌واسطه‌ی بهره‌مندی از مُثُل، بلکه از یکدیگر دریافت می‌کنند. خود سقراط نیز در پارمنیدس همین مطلب را با ذکر مثالی دیگر بیان می‌کند:

«مثلا اگر خواجه و برده را در دنیای ما در نظر آوری، می‌بینی که برده، برده‌ی «خود خواجه» (=خواجه‌ی فی‌نفسه، ایده‌ی خواجه) که ماهیت حقیقی خواجگی را در خود دارد نیست، و همچنین خواجه، خواجه‌ی «خود برده» که ماهیت حقیقی بردگی را در خود دارد نمی‌باشد. بلکه هر یک از برده و خواجه انسانی است که به مناسبت نحوه‌ی ارتباط با انسانی دیگر چنین است» (افلاطون، ۱۳۸۰، ص ۱۵۵۴).

شاید تندترین انتقادات در این زمینه را خود ارسطو نسبت به نظرات استادش مطرح کرده باشد. وی تمام اصطلاحات افلاطونی مورد بحث، مانند الگو، تصویر، تقلید یا بهره مندی را از اساس به عنوان سخنانی تهی و شاعرانه مورد انتقاد قرار می‌دهد. به تعبیر ارسطو، «این سخن که ایده‌ها «الگو» هستند و اشیاء دیگر از آنها بهره‌ورند سخنی تهی و تشبیهی شاعرانه است. چیست آن مبداء موثری که با چشم دوختن به ایده‌ها و به تقلید از ایده‌ها اثر می‌بخشد؟» (ارسطو، ۱۳۷۸، ص ۶۰). به هر حال، همانگونه که گمپرتس نیز اشاره می‌کند، «افلاطون خود نیز نتوانسته است این مساله را به طور دقیق روشن کند بلکه حل آن را … به دیگران واگذار کرده» (گمپرتس، ۱۳۷۵، ص ۹۴۲).

4.                                 علت: یکی دیگر از صفاتی که می‌توان به رابطه‌ی ایده‌ها با جهان محسوس نسبت داد و افلاطون نیز به کرات به آن اشاره می‌کند، علت بودن ایده‌ها برای اشیاء این عالم است. به تعبیر دیگر رابطه‌ی اشیاء با ایده‌ها رابطه‌ای از سنخ علت و معلول است. برای مثال افلاطون در فایدون می‌گوید، «یگانه علت زیبایی آن است که از «خود زیبایی» چیزی در آن است و به عبارت دیگر از خود زیبایی بهره‌ای دارد» (افلاطون، ۱۳۸۰، ص ۵۰۵) یا این عبارت که «برای پدید آمدن یک چیز علتی دیگر نمی‌شناسم جز بهره‌یافتن از «خودِ آن چیز»» (افلاطون، ۱۳۸۰، ص ۵۰۶). همانگونه که در بالا ذکر شد، اینجا منظور از «خودِ چیز» در واقع ایده‌ی آن است. و همین وجه علّی ایده‌هاست که می‌توان به کمک آن رابطه‌ی عقل را با آنها، یعنی عقلانی بودن آنها یا از همه مهمتر شناختنی بودن آنها را تبیین کرد. همانگونه که در فیلبس می‌خوانیم، «خرد با آن چیز که «علت» همه‌ی بودن‌ها نامیدیم خویی نزدیک دارد و از نوع آن است» (افلاطون، ۱۳۸۰، ص ۱۶۵۲).

اما حال مسئله تبیین چگونگی تحقق این رابطه‌ی علّی است. به بیان دیگر، ایده‌ها چگونه علیتشان را بر اشیاء مادی اعمال می‌کنند و اصلاً علیّت آنها از چه سنخ علیتی است؟ ارسطو در متافیزیک پس از طرح انتقاداتی علیه رابطه‌ی علّی ایده‌ها و جهان محسوسات، ادعا می‌کند که افلاطون «فقط دو علت را به کار می‌برد: ماهیت (=علت صوری) و علت مادی: زیرا ایده‌ها علل ماهیت همه‌ی اشیاءاند» (ارسطو، ۱۳۷۸، ص ۴۶).

اینکه ایده‌ها علت صوری اشیاء این جهان هستند، به نظر تا حدی با مباحثی که تاکنون مطرح شد سازگار است. پیش‌تر مشاهده کردیم که ایده‌ها تصویر، الگو یا حتی صورت اشیاء محسوسند و این امر خود گواهی بر علت صوری بودن ایده‌ها است.

اما اینکه ارسطو ایده‌ها را علت مادی می‌داند – اگر اصلاً بتوان از عبارت فوق پنین برداشتی کرد – جای بحث دارد. ایده‌ها الگوی ساخت اشیاء این جهان‌اند، اما ماده‌ی آن نمی‌تواند از جنس ایده باشد، بلکه به نظر می‌رسد علت مادی این اشیاء بیشتر باید از سنخ خود این جهان و حتی در مرتبه‌ای پایین‌تر از آن، یعنی ماده‌المواد یا هیولی اولی، باشد، نه ایده‌هایی بی‌زمان، بی‌مکان و نامحسوس.

از سوی دیگر می‌توان این انتقاد را بر ارسطو مطرح کرد که چرا وی از علت غایی نامی نبرد، زیرا همانگونه که در تیمائوس، جمهوری و سایر آثار دیدیم، ایده‌ها را می‌توان به نوعی علت غایی اشیاء این جهان دانست. در زمینه‌ی علت فاعلی نیز حق با ارسطوست و افلاطون بارها علت فاعلی موجودات این جهان را نه ایده‌ها، بلکه خدایان، به ویژه صانع یا دمیورگ، معرفی می‌کند.

افلاطون تمثیل مشهور دیگری در جمهوری دارد که از فرط استعمال، شهره‌ی همگان است: تمثیل غار. اگر بخواهیم داستان آن را با مراتب تمثیل خط متناظر بدانیم، می‌توان گفت در آن تمثیل نیز ایده‌ها، اشیاء واقعی بیرون از غار، علت وجودی تصاویر و سایه‌های روی دیوار، یعنی همین اشیاء مادی و محسوس هستند. اما افلاطون در بحث علیت، هم در تمثیل غار و به ویژه در تمثیل خورشید، به علتی ورای تمام این علل نیز اشاره دارد. به گفته‌ی ارسطو، برای افلاطون، «ایده‌ها علل ماهیت همه‌ی اشیاءاند، و واحد [یا نیک] علت ماهیت ایده‌هاست» (ارسطو، ۱۳۷۸، ص ۴۶). علت اصلی جهان یا به تعبیر دقیق‌تر علت باواسطه‌ی جهان (علت العلل جهان) که در واقع علت ایده‌ها هست، به تعبیر افلاطون ایده‌ی نیک است که در ادامه و با استفاده از تمثیل خورشید از آن سخن خواهیم گفت.

آیا هر شی‌ءای دارای ایده است؟

همانگونه که در بالا، بخش مربوط به صفات ایده‌ها، اشاره شد هر مجموعه‌ای از اشیاء، هر نامی، هر کلی‌ای، واجد ایده است. اما فراموش نکنیم که ایده‌ها واجد دلالتی ارزشی و بعدی الهی و مقدس نیز هستند که همین امر باعث می‌شود تا قائل شدن به وجود ایده برای همه چیز، حتی امور پست، زشت و شنیع با مشکل مواجه شود. در رساله‌ی پارمنیدس  که در طول آن سقراط دیگر نقش همیشگی خود به عنوان سوار بر بازی دیالوگ و پیروز میدان را ایفا نکرده و عمدتاً نسبت به انتقادات مطرح شده حالتی تدافعی به خود گرفته است – پارمنیدس همین سوال را از سقراط می‌پرسد که آیا مُثُل همواره به همین نمونه‌های ارزشمند و زیبا، مانند زیبایی، عدالت، خیر و … محدود می‌شود یا همه چیز را حتی گل یا فضولات را هم دربرمی‌گیرد؟ سقراط جوان اما بلادرنگ به این پرسش پاسخ منفی می‌دهد و از پذیرفتن ایده برای کثافت یا فضولات سرباز می‌زند. پارمنیدس اما از موضعی بالا سخن می‌گوید و به نوعی سقراط را به ریشخند می‌گیرد که: «سقراط، تو هنوز در عنفوان جوانی هستی و فلسفه چنان که باید بر تو چیره نشده است. ولی به زودی چنان شیفته‌ی آن خواهی شد که هیچ یک از آن چیزها را حقیر نخواهی شمرد» (افلاطون، ۱۳۸۰، ص ۱۵۴۸).

اختلافی مشابه در مورد ایده‌ی مصنوعات نیز به چشم می‌خورد که افلاطون در قبال آنها سیاستی دوگانه اتخاذ می‌کند و برای مثال در عین پذیرفتن ایده برای خانه یا انگشتر، در جمهوری از پذیرفتن ایده برای صندلی یا تخت سربازمی‌زند. به هر حال، پاسخ به پرسش‌های فوق همچنان در هاله‌ای از ابهام باقی مانده است و در محاورات نیز هرگاه سقراط با آن مواجه شده، به نوعی کوشید تا از آن طفره رفته و موضوع بحث را تغییر دهد. دلیل آن هم همانگونه که تا حدی اشاره شد، تعارض در ماهیت تعریف خود ایده است؛ یعنی تعارض میان از یک سو، وجه بشری، منطقی و کلی ایده و از سوی دیگر، وجه الهی، هستی‌شناختی و مقدس آن.

ایده‌ی نیک و تمثیل خورشید

همانگونه که پیش‌تر نیز اشاره شد، افلاطون از ایده‌ای ورای تمام ایده‌ها سخن می‌گوید و در مقاطع مختلف آن را واحد یا خیر می‌نامد. خود وی نیز در کتاب ششم جمهوری تاکید می‌کند که «بارها از من شنیده‌ای که موضوع عالی‌ترین دانش‌ها، ایده‌ی نیک است، و عدالت و دیگر فضایل انسانی فقط به علت بهره‌داشتن از آن، نیک و سودمندند» (افلاطون، ۱۳۸۰، ص ۱۰۴۳). علاوه بر بعد معرفت‌شناختی، و فایده‌مندی نیک برای شناخت سایر ایده‌ها، نیک از حیث وجودی نیز، در بالاترین مرتبه قرار گرفته است و همانگونه که پیش‌تر خاطر نشان شد، علت‌العلل به شمار می‌رود. به تعبیر بورمان، «نیک علت وجود و موجودیت است ولی متعلق به حوزه‌ی وجود و موجودیت نیست، بلکه از حیث علّو و نیرو بسی برتر از وجود است. حوزه‌ی وجود و موجودیت، جهان ایده‌هاست. پس نیک آن چیزی است که به ایده‌ها وجود و موجودیت می‌بخشد» (بورمان، ۱۳۸۷، ص ۶۷).

افلاطون در رساله‌ی جمهوری برای توصیف بیشتر این ایده، از تمثیلی بهره می‌جوید که یکی دیگر از «تمثیلات سه‌گانه‌‌ی نظریه‌ی مُثُل» است. وی ایده‌ی نیک را به خورشید تشبیه می‌کند و می‌نویسد: «هنگامی که از «تصویر» نیک سخن می‌گفتم، منظورم خورشید بود. زیرا خود «نیک» به معنی حقیقی، آن را به صورت خود آفریده است تا تصویر او باشد. از همین رو همان نقشی را که «نیک» در جهان معقول در مورد خرد و آنچه به وسیله‌ی خرد دریافتنی است به عهده دارد، همان نقش را خورشید در جهان محسوسات در مورد حس بینایی و چیزهای دیدنی دارد» (افلاطون، ۱۳۸۰، صص ۱۰۴۸-۱۰۴۹).

پس «نیک» به تعبیری خورشید عالم مُثُل است. افلاطون و شارحانش برای توسعه و بسط این تمثیل کوشیده‌اند تا صفات مشترکی را بین ایده‌ی نیک و خورشید بیایند. این تمثیل واجد چند بُعد است: از حیث معرفت‌شناختی، خورشید برای فرآیند دیدن و شناختن اشیاء مانند «ایده‌ی نیک» است برای فرآیند دیدن و شناختن ایده‌ها. از حیث هستی‌شناختی، خورشید علت شدن و پدید آمدن موجودات است و نیک هم علت ایده‌هاست. همچنین «همانگونه که روشنایی و حس بینایی شبیه خورشیدند ولی خود خورشید نیستند، در این مورد نیز آن دو، یعنی شناسایی مبتنی بر عقل و حقیقت، نیک‌اند ولی درست نیست اگر یکی از آن دو را – هرکدام که باشد – عین خود نیک تصور کنی» (افلاطون، ۱۳۸۰، ص ۱۰۴۹). در واقع حقیقت از نیک می‌آید اما خود نیک نیست، درست همانگونه که نور از خورشید می‌آید اما خود خورشید نیست. خلاصه اینکه «همانگونه که در جهان مرئی، خورشید دانش و حیات را به طور همزمان پدید می‌آورد – به این معنا که هم چشم را روشنی می‌بخشد و هم اشیاء را قابل مشاهده می‌سازد – در عین حال که در همه جا باعث رشد و نمو است، در جهان فرا-حسی نیز «نیک» منبع هستی و علم، منبع حقیقت و دانش است: و همانگونه که خورشید والاتر از نور و چشم است، نیک نیز والاتر از هستی و علم است»»  (Zeller, 1876, pp 279-280).

می‌توان برشمردن شباهت‌هایی از این دست را ادامه داد: نیک در عین علت بودن اشیاء به شدن اشیاء و زوال ناشی از آن تن نمی‌دهد، دقیقاً همانگونه که خورشید در عین رشد دادن و پرتوافشانی، تغییر نمی‌کند (البته این رویکردی اسطوره‌ای نسبت به خورشید است که در زمان افلاطون رایج بوده و خورشید را جرئی از خدایان و در نتیجه لایتغیر و فناناپذیر می‌دانسته‌اند. علم امروز نادرستی چنین رویکردی را به ما نشان داده است). نیک را می‌توان با زحمت بسیار توسط عقل شناخت، همانگونه که خورشید را می‌توان با زحمت بسیار توسط چشم دید. نیک توسط روشنای ایده‌ها پنهان می‌شود، همانگونه که خورشید توسط روشنای روز پنهان می‌شود. در اینجا می‌توان در مَثَل مناقشه کرد و برخی از تعارضات احتمالی این تمثیل را با کلیت نظریه‌ی مُثُل افلاطونی نشان داد. خود سقراط نیز پس از بیان این تمثیل رو به مخاطبش کرده و می گوید: «گناه توست که مرا مجبور کردی تا عقیده‌ی شخصی خود را در این باره بیان کنم» (افلاطون، ۱۳۸۰، ص ۱۰۵۰). مگر افلاطون چه گفته است، یا مگر تاکنون سقراط عقاید شخصی خود را بیان نمی‌کرده که بیان این تمثیل به خصوص وی را به ترس می‌اندازد؟ البته شاید ریشه‌ی این ترس بیش از آنکه ناشی از تناقضات درونی نظریه‌ی افلاطون باشد، برآمده از ترس سقراط از تفاوت نظراتش با عقاید و مذهب رایج است؛ ترسی که البته تجربه‌ی شهادت سقراط نشان داد که به‌جا بوده است.

مساله‌ای دیگر نیز در این میان مطرح است که صرفاً اشاره‌ای کوتاه به آن می‌کنیم و آن اینهمانی یا عدم اینهمانی نیک با واحد است. افلاطون در برخی مقاطع این دو رابه جای یکدیگر مورد استفاده قرار می‌دهدو البته مراد ما از این واحد با «واحد در نوع خود» که در مقابل کثرت قرار می‌گیرد و تنها یک ایده در میان دیگر ایده‌هاست، تفاوت دارد. در اینجا منظور از واحد که به زعم ارسطو همان علت العلل یا علتی ورای تمام ایده‌هاست: «ایده‌ها علل ماهیت همه‌ی اشیاءاند، و واحد علت ماهیت ایده‌هاست» (ارسطو، ۱۳۷۸، ص ۴۶). این دقیقا همان تعریف «نیک» است. به هر ترتیب همواره باید نسبت به تفاوت این واحد با «واحد نوعیه» که از صفات مُثُل است، هشیار بود. گادامر نیز با اشاره به اخلاق نیکوماخوسی می‌نویسد، «ارسطو در اخلاق نیکوماخوسی «به صراحت از فیثاغوریان فقط به این دلیل تمجید می‌کند که واحد را در سلسله‌ی اشیای خوب [خیر] قرار دادند و در نتیجه، برخلاف افلاطون، واحد را با خیر برابر نگرفتند (اخلاق نیکوماخوسی ۵b1096)؛ بی‌تردید سخن او بر این فرض مبتنی است که خود افلاطون خیر را همان واحد می‌دانست» (گادامر، ۱۳۸۲، صص ۲۱۶-۲۱۷). شاید بتوان این مسئله را با تمایز قایل شدن میان دو «واحد» و راه بردن به نوعی احد افلوطینی تاحدی مرتفع ساخت.}}

آنچه در بالا ذکر شده است حاصل مقالۀ ازمحمد مهدی اردبیلی است که درسال /9/2014 شرحی  بر «نظریۀ مُثُل افلاطون» نوشته و آن را اجمالی خواند است. آنچه در اینجا از طرف من قابل دقت میباشد این است که افلاطون که شاگرد سقراط می باشد واکثرآً مسائلی که در کتاب  مهمانی نوشته شده است در مورد استادش سقراط می باشد.

افلاطون آن قدر فهم و اراده محکم در سخن داشت که میتوانست  نظریۀ مُثُل را که می بایست در آن ذات بیچون را بحیث توانای بی همتا و واحد بی نظیر که زمین و زمان وجهانها تمام کائنات و اشیاء در ید قدرت اوست را بیان نماید. اما از آنجاییکه زنده گی افلاطون بر ما تا حدی پوشیده نیست  یکبار هم در سیسیل بخاطر حرف رک و راستش که به جبار سیراکوس اظهار کرده بود، به برده گی، فروخته شد و بار دیگر نیز چندین بار از اثر آراء وافکارش مورد تهدید جباران آتنی قرار گرفت که مجبورشد آتن را موقتاً ترک کند. او که در محاکمه استادش سقراط حاضربود، دید که از اثر شهادت به ناحق شخص عادی آتنی که جریان آن در فوق در بحث دفاعیه سقراط ذکر شده است به کفر گفتن متهم شد و علت کفر گفتن او هم این بوده است که گفته است باران از ابر پدید می آید وقتی ابر ها متراکم شدند باران می آید نه «زیوس» الهه با ران، اگر زیوس قدرت میداشت در آسمان بی ابر باران می باراند. از همین سبب محکمه او را به الهاد گونی و توهین به خدایان یونان، متهم کرد که حکم اعدام توسط نوشاندن زهر در جام شوکران اعدام گردید که در همه حالات ارسطو دیده بان این وقایع تلخ بود.

حال فکر کنید در جامعه ای که مانند یونان توسط جبارانی که سنگ و کلوخ و آب و دریا وآتش و بحرو... را منحیث الهه یا خدایان پرستش می کردند .آیا افلاطون که همین قدر فکر خود را با کلمات تو در تو و چند پهلو با ابهام و ایهام وبعضاً در مثالهای تودرتو، پرورش داده است که از بهترین شاهکار های صنایع فلسفی یونان و جهان بشمار می رود. او مجبور بود این راه دراز و ملال آور را در طول زنده گی اش بپیماید ورنه سرنوشت آن شهید زنده یاد سقراط را میداشت که با یاد آوری گوشۀ از حقیقت او را زهر در جام شوکران نوساندند. افلاطون، اگر میتوانست حقیقت را که در ضمیرش مانند آفتاب، تابناک روشن بود اظهار نماید فقط در یک جمله میتوانست آن را واضح سازد.(نگارنده)

 


 

[1]  کاپلستون فریدریک چارلز. فلاسفه یونان و روم، ص 155-56؛رک: دیوگنز لائرتوس.3. 5.

[2] همانجا. رک: مابعد الطبیعه الفا 6، 986 الف 32،35.

[3]  همانجا، ص158.رک: دیوگنس لائرتیوس،3، 19، 20.

[4] ۱۴ آبان ۱۳۹۶

در شمال غربی آتن امروزی و در یک محله فقیرنشین، مجموعه‌ای قرار دارد که برای اولین بار ایده آموزش عالی را به جهان غرب معرفی کرد: آکادمی افلاطون.

۱۴ آبان ۱۳۹۶

در شمال غربی آتن امروزی و در یک محله فقیرنشین، مجموعه‌ای قرار دارد که برای اولین بار ایده آموزش عالی را به جهان غرب معرفی کرد: آکادمی افلاطون.

آکادمی افلاطون باغی خرم بود که دوست‌داران حکمت در سایه درختان آن به مباحثه و کسب علومی از قبیل فلسفه، ریاضیات، هندسه، اخلاق، کلام، سیاست و زیست شناسی می‌پرداختند. بسیاری از فلاسفه شناخته شده تاریخ در این مدرسه تحصیل کرده‌اند.

به اعتقاد افلاطون، دانش تنها از طریق تفکر حاصل نمی‌شود بلکه برای عالم شدن به گفتگو، تدریس و تحقیق نیاز است. اهمیت گفت و گو در تفکر سقراط، استاد او و آثار افلاطون مشهود است. از این رو آکادمی افلاطون مکانی برای ملاقات، مباحثه و خطابه بود.

سقراط و در پی او افلاطون مخالف دموکراسی حاکم بر نظام سیاسی آتن بودند. در دیدگاه افلاطون، مردم عادی و افرادی که از دانش کافی برخوردار نیستند شایستگی رای دادن و تعیین سرنوشت کشور را ندارند و برای رسیدن به مدینه فاضله، تنها کسانی باید در انتخابات شرکت کنند که از دانش و توانایی تشخیص برخوردار باشند. از سوی دیگر به عقیده افلاطون سیاست‌مدران هم باید از دانش کافی برخوردار باشند و به سخن دیگر، فیلسوف باشند. این ایده‌آل گرایی افلاطون او را بر آن داشت تا در جهت نیل به مدینه فاضله دست به عمل زند و در پی تربیت افراد دانشمند و شایسته برآید. برای رسیدن به این هدف، افلاطون آکادمی را در سال ۳۸۶ پیش از میلاد و در محلی خارج شهر و به دور از هیاهوی مردم عادی افتتاح کرد. آکادمی تا نهصد سال پس از افلاطون به حیات خود ادامه داد و بزرگان فلسفه یکی پس از دیگری مسئولیت اداره آن را بر عهده داشتند.

آکادمی افلاطون در بیشه‌ مقدس آکادمیا قرار دارد و آثار سکونت در آن به ۲۳۰۰ سال پیش از میلاد مسیح باز می‌گردد. آکادمی افلاطون تنها بخشی از تاریخ آکادمیا به شمار می‌آید. این زمین مقدس شمرده می‌شده و به الهه خرد یعنی آتنا منسوب است و مالک این زمین یکی از قهرمانان یونان به نام آکادموس بوده است. آکادموس کسی بود که هنگام حمله برادران اسطوره‌ای کاستور و پالوکس (دوقلوهای برج جوزا) به آتن، این شهر را از ویرانی نجات داد. کاستور و پالوکس در پی نجات خواهر خود هلن از دست تیندارئوس (پادشاه آتن) به این شهر حمله کردند و قصد ویرانی آن را داشتند. آکادموس محل اسارت هلن را به ایشان نشان داد و این عمل آتن را از خطر ویرانی رهاند. آکادموس در لغت یعنی «کسی که از مکان ساکتی می‌آید» ریشه این کلمه ارتباطی با تحصیل ندارد اما از آنجا که مدرسه افلاطون در بیشه آکادمیا بنیان گذاری شد و به آن آکادمی افلاطون گفته می‌شد، عبارت آکادمی در سال‌های بعد هم با موضوع تحصیل گره خورد.

بیشه آکادمیا برای هزاران سال محل پرورش درختان چنار و زیتون مقدس بوده است. روغن حاصل از این زیتون‌ این درختان به عنوان جایزه به ورزشکاران پیروز در میدان‌های مبارزه هدیه می‌شد و شاخه‌های آنها بر سر قهرمانان قرار می‌گرفت. در سال ۶۰۰ پیش از میلاد یکی از سه جیمناسیم مهم آتن در بیشه آکادمیا ساخته شد که در آن قهرمانان با یکدیگر به مبارزه می‌پرداختند. طبق منابع تاریخی، افلاطون ساختمانی را در این باغ احداث نکرد اما پیش از او یک حیاط با ستون‌ها و ایوان‌هایی در اطراف آن در اینجا ساخته شده بود.

پس از تأسیس آکادمی افلاطون، فیلسوفان دیگری مانند ارسطو، اپیکور و زنون باغ‌هایی را برای آموزش علوم ایجاد کردند. ارسطو در سن ۳۸ سالگی و پس از ۲۰ سال تحصیل در آکادمی افلاطون برای تدریس به اسکندر مقدونی و سپس تأسیس مدرسه خود، از آکادمی خارج شد. لاسیُم، باغ و مدرسه ارسطو در شمال شرقی شهر آتن قرار داشت. ارسطو عادت به راه رفتن در هنگام تفکر و تدریس داشت و دانشجویان او در مسیرهای مستقیمی که با سایه درختان پوشیده شده بود، به دنبال او راه می‌رفتند.

در سال ۸۶ پیش از میلاد رومیان به آتن حمله می‌کنند و آکادمی را به آتش می‌کشند و در این زمان، درختان زیتون یا می‌سوزند و یا برای مصارف نظامی بریده می‌شوند. پایان داستان آکادمی زمانی است که جاستینیان پادشاه روم در سال ۵۲۶ پس از میلاد دستور به بسته شدن آن می‌دهد.

درحال حاضر آکادمی در یک پارک عمومی است و اثر قابل توجهی از آن باقی نمانده است. تنها تعدادی قطعه سنگ و پلان جیمناسیم قابل تشخیص است.[ویبگاه تاریخ پژوهشی معماری و هنر]

 

[5]  کپلستون،همان مآخد،ص 159.رک: اپینومیس.7، 341ج 4- د2؛ اپینومیس،2، 314ج1-4.

[6]  همانجا ،ص 59؛ رک: اپینومیس.7، 341ج 4- د2؛ اپینومیس،2، 314ج1-4.

[7]  همانجا.«نویسنده در81 سالگی در گذشت» ، سیسرون، در بارۀ بیریف کتاب پنجم، فقره 13.

[8]  کاپلستون همان ماخذ ، ص 161-162؛ رک: Trilogy یا ثلاثی ، مجموعۀ ازسه اثر که موضوع آنها یکسان، مربوط بهم، یا دنیالۀ یکدیگر باشند. Tetralogy یا رباعی، مجموعه ایست مرکب از چهار اثر. [م]

[9] کاپلستون، اثر پیشین، ص 161-165.

[10]  کاپلستون همانجا ، ص 164؛ رک:ارسطو ، سیاست، بتا6، 1264 ب 27.

[11] کاپلستون همانجا ، ص165- 67.

[12] راسل بر تراند . تاریخ فلاسفه باستان، پیشین ، ص 95-98.

[13] کاپلستون .همان مأخذ ، 167-178؛ رک: (15،8،2ج7-8)

[14] 1367، افلاطون، تئتتوس، در: دوره آثار افلاطون، ترجمه محمدحسن لطفی، چ دوّم، تهران، شرکت سهامی انتشارات خوارزمی، ج 3.

 

[15] کاپلستون ، پیشین ، ص193-167؛ (ما بعد الطبیعه، آلفا،991ب 2-3)

[16]  کاپلستون. همان مآخذ، ص 199؛ فیدون 114د 1-2.

[17] عقیده (کاپلستون) نگارنده تاریخ فلاسفه یونان  درواقع(این است که ارسطو در انتقاد خوداز نظریۀ منالی، به ندرت عدل وانصاف  را نسبت به افلاطون مراعات می کند، امّا این را به شیوۀ اهل  بحث و جدل که ارسطو در مورد آن نظریۀ اتخاذ می کند نسبت می دهد نه به سبک مغزی که ممکن است ضرر شود.

[18] کاپلستون همانجا. ص201؛ فیدون، 100ب 5-7.

[19] کاپلستون. همان ماخذ.ص، 203؛ فیدون، 84ج 3-85 ب7.

[20] ایضاً ؛ منون 81 الف 5 به بعد

[21]  1.               اروین، ترنس، (۱۳۸۴)، تفکر در عهد باستان، ترجمه: محمدسعید حنایی کاشانی، تهران: نشر قصیده‌سرا.

[22] کاپلستون، ۱۳۸۵، ص ۲۱۳

 

 

 

+++++++++++++++++

قسمت سوم سقراط

1.آغاز زنده گی سقراط

مرگ سقراط در سال 399 ق.م. اتّفاق افتاد و چون افلاطون می گوید که سقراط هنگام مرگ هفتاد سال  یا کمی بیشتر داشت، باید در حدود 470 ق.م.  متولد شده باشد.[1]

برتراند راسل در تاریخ فلاسفه غرب می نویسد:

برای شخص تاریخ نویس سقراط موضوع بسیار دشواری است. کسانی بسیاری هستند که مسلّم است در باره او اطلاعات بسیار اندکی در دست است. [از همین سبب تاریخ تولد او محققاً معلوم نیست] سقراط از دسته مردمانی هست که در مورد  زنده گی او و وقایع حیاتش معلومات جزمی وجود ندارد. چیزی که در مورد او میدانیم این است که وی از افراد متوسط الحال آتن بود که وقت خود را صرف مناظره می کرد و به جوانی بدون آنکه مزدی دریافت کند بطور مجانی فلسفه می آموخت. و این نیز مسلّم است که سقراط محاکمه و محکوم به مرگ شد، و در سال 399 ق. م. در حدود هفتاد سالگی اعدامش کردند.[2] وی پسر سر فرینوسکوس (Sophronicus) و (Phanarete)  از قبیلۀ انتوخید (Antiochid) و از مردم بخش الوپکا (Alopecae) بود و بعضی ها گفته اند که پدرش کارگر سنگ تراش بود. دو تن از شاگردانش، گزن فون و افلاطون (پلوتن) مطالب بسیاری در باره او نوشته اند، اما نوشته های آنها با همدیگر اختلاف دارد.[3] مثلاً اگر کسی که تنها به اظهارات گزینفون تکیه کند، سقراط را مردی می شناسد که علاقۀ اصلیش ساختن ادمیان و شهروندان خوب است، لیکن با مسائل منطقی و ما بعد الطبیعی سرو کار ندارد- یعنی یک معلم اخلاق تودۀ مردم. از سوی دیگر اگر کسی از سقراط در محاورات افلاطونی بنیاد کند، او را اهل ما بعد البیعه در بالاترین درجه می شناسد . مردی که افکار روز مره او قانع نمی کند، بلکه در صدد است که فلسفّه متعالی، که بنظریه مابعد الطبیّعیِ صور (مُثّل) مشخص است، پی افگند. از سوی دیگر اظهارات ارسطو(اگر بیان و تعبیر طبیعی آنها  ارائه شود)، بما می فهماند در حالیکه سقراط به نظریۀ ما بعد الطبیعه جهان بی علاقه نبود، خود وی نظریه صُّور یا مثل قائم به خود را،  که مخصوص  فلسفه افلاطون است، تعلیم نکرد.

نظر عمومی و متعارض این بوده است که هر چند توصیف گزن فون اصولا بواسطه فقدان علاقه و استعداد فلسفی خیلی «معمولی» و «عامیانه» است (در واقع بعضی معتقد بودند ، اگرچه بنظر نا محتمل می آید، که گزنفون عمداً برای اغراض دفاعی و اعتذاری کوشیده است تا سقراط را معمولی تر از آن بنمایاند که واقعاً بوده واو را چنان می شناخته است). ما نمیتوانیم گواهی ارسطو را رد کنیم، و بنا بر این باید نتیجه بگیریم که افلاطون جز در آثار اولیۀ خود که به آثار سقراطی معروف است، مثلاً خطابۀ دفاعیه نظریات خود را به دهن سقراط نهاده است.

سقراط را همه دوست داشتند، زیرا او دارای قلب مهربان، سر سخت و با گذشت و انعطاف نا پذیر بود. چیزی خاصی در سقراط موجود بود که او را در برابر دیگران ممتاز جلوه میدهد، شاید بسیاری از آدمها که در باره شان می اندیشیم این گمان پیش می آید که شاید مختصری شور و حال، آنها را چنین آدمهای استثنایی کرده باشد، در مورد سقراط شک نیست که این فیلسوف آتنی شخصیتی بود در نهایت ساده گی، آدمی بود که هیچ نوع برنامۀ برای نجات بشر نداشت ونمیخواست پیروانی داشته باشد. از اینکه سقراط هیچ چیزی ننوشته ویا اینکه نوشته ای از او نمانده است، همیشه مؤلفان فلسفه را با مشکل رو برو کرده است. واقعاً او که بوده؟ چه افکاری داشته؟ منابع محدودی که در دست رس است، گواهی های گزنفون وافلاطون و چند تفسیر از ارسطو، آنهم متکی «بر مسموعات» است. منتها تصویری که گزنفون از او رسم کرده بکلی غیر از آن است که افلاطون ارائه داده و اتفاق نظر میان آن دو، تنها در جاهایی دیده می شود که گزنفون، عیناً گفته های افلاطون را تکرار کرده است. در باره واقع نگری ارسطو نیز تردید های بجایی وجود دارد. گزنفون آتنی ای بود که در ضیافتها، زور خانه ها ، میدانهای ورزشی و غیره آشنا بود تا آن روز که در کوچه ای با سقراط بر خورد کرد [4] فیلسوف چشم در چشم او دوخت، بر عصایش راه بر او بست و از او پرسید:

آیا میدانی کجا ماهی می فروشند؟ آری در بازار.

و آیا میدانی انسانها کجا پارسا می شوند؟

نه.

پس دنبال من بیا.

و چنین شد که گزنفون، بیشتر برای اهمیت یافتن نزد دوستانش و کمتر به منظور آموختن حکمت، همراهی با سقراط را در گشت و گذار های او آغاز کرد. با وجود این، پس از چند سال، شاید به اثر خستگی از آن گفته ها، در نخستین جنگی که شعله ور شد داوطلبانه شرکت کرد. به در بار کروش جوان، آژه زیلاس پادشاه اسپارت، و بسیار جا های دیگر که استادش پا نگذاشته بود، راه یافت. تمام عمر خود را در نبرد گذرانید و همیشه در خدمت ارتش های بیگانه بود. او (گرنفون) چنان از سقراط حرف می زند که گویی مدافع حقوق بگیر اوست وسعی می کند که ازاو، پس از محاکمه اش، اعادۀ حیثیت کند و او را نمونۀ شرافت، مردی پرهیزگار و شخصی معرفی کند که بیش از هر کس دیگر، حرمت مقامات را نگه میداشته است. آگر تصویری که گزنفون از سقراط ارائه میدهد متنی عادی و قراردادی است، تصویری که افلاطون(نمونۀ اعلای بالغه اخلاق)به دست میدهد در جهت عکس آن، از حد و میزان در میگذرد. به عبارت دیگر انسان وقتی مکالمات را می خواند از خود می پرسد که آیا شخصیت کتاب افلاطون واقعاً اندیشه های سقراط را بیان می کند یا افکار خود مؤلف را؟ و چون قضایا تا از این قرار است، من وظیفه ندارم جز اینکه هر چه میدانم نقل کنم و خواننده را در اتخاذ عقیده آزاد بگذارم.

سقراط از لحاظ شکل و شمایل کمی شبیه «میشل سیمون»، هنر پیشۀ فراموش ناشدنی بود و مثل«چارلزلافتون»در فیلم شاهد جرم راه میرفت در سال469 در در بخش «الوپکیا» به دنیا آمد.[5]اما چارلز کاپلسون تولد او را نظر به (خطابه دفاعیه 17) تولد او را 470ق. م. میداند. و مجسمه های فرشته گان رحمت در اکرپلیس، که بعداً به عنوان اثر سقراط شناخته شد، توسط باستان شناسان بیک مجسمه ساز دیگر نسبت داده شد. اما ممکن نیست سقراط از یک خانواده فقیر بدنیا آمده باشد، زیرا وی بعداًبه عنوان یک سرباز سنگین اسلحه  با سلاح کامل خدمت می کرد، و می بایست مال کافی به ارث برده باشد تا بتواند عهده دار چنین خدمتی باشد. فنارت مادر سقراط، در تئتتوس به عنوان یک زن قابله وصف شده است، اما ولو اینکه چنین بوده باشد، این را نباید مستلزم آن دانست که وی یک قابله حرفه ای به معنی جدید بوده است، همچنان که تیلور به این نکته اشاره می کند (تیلور سقراط،ص38) بدین گونه آغاز زنده گی سقراط درهنگام شگوفایی و افتخار آتن واقع شد.

در رسالۀ مهمانیِ(Symposium) افلاطون الیکیبیادیس (Alcibiades) سقراط را همچون یک ساتیر(Satyr) یاسلینوس(Silenus) وصف می کند و ارتسوفانس گفته است که وی مانند یک مرغآبی می خرامید و عادت او را که چشم های خود را می گردانید  تمسخر کرده است.[6] او مردی بود زمستان و تابستان یک قسم جامه می پوشید، و عادت پا برهنه راه رفتن را، حتی در عملیات جنگی زمستانی، ادامه میداد و در خوراکه و نوشابه پارسا منش وپرهیزگاربود. از جوانی اختار ها یا بیانیه ای باز دارنده ای از سوی«بانگ» یا دیمُن (Daimon)  فرشته یا (سروش) دریافت می کرد. رسالۀ مهمانی در باره حالات خلسه وارممتد وی، که یکبار یک شبانه روز دوام داشت گزارش می دهد، آنهم در یک عملیات جنگی. تیلور مایل است که این حالات ربوده گی رابه عنوان حلسه یا جذبه تفسیر کند، لیکن ظاهراً احتمال بیشتر این است که آن حالات خلسه وار به سبب تمرکز شدید ذهن بر مسألۀ بوده است، پدیدۀ که در مورد بعضی دیگر از متفکران نا شناخته نیست، حتی اگر به این میزان زیاد نباشد، خلسۀ بسیار طولانی مذکور در مهمانی ظاهراً به وجد وجذبۀ واقعی به معنی عرفانی دینی منافات دارد.

هنگامی که سقراط  سالهای بیست عمر خود را میگذرانید، افکار و اذهان چنانکه دیدیم، متوجه باز گشت از تفکرات جهان شناختی ایونیان به سوی خود انسان شد. اما ظاهراً مسلّم است که سقراط یقیناً با مطالعۀ نظریات جهان شناختی «شرق» و «غرب»  در فلسفه های ارخلاؤس، جانشین اناستا گوراس در آتن بود.(عقاید طبیعت شناسان، قطعه 4.) بهر حال سقراط از اناستاگوراس دچار یأس شد. به سبب نومیدی از نظریات مختلف فلسفی که سقراط را پریشان کرده بود ذهن وی ناگهان از عبارتی که در آن اناستاگوراس از عقل به عنوان علت قانون و نظم تمام طبیعت سخن گفته بود روشن شد و سقراط که از این عبارت بوجد آمده بود، به مطالعۀ فلسفۀ اناستاگوراس پرداخت، به این امید که این شخص تبین کند که چگونه عقل در جهان بکار است، و در تمامی چیزها نظم را به بهترین وجه بر قرار می کند. آنچه وی عملاً دریافت این بود که اناکساگوراس عقل را صرفاً بمنظور حرکت چرخشی و گردبادی معرفی کرده است. این نومیدی سقراط را درخط تحقیق انداخت، در حالیکه فلسفۀ طبیعی را که بنظر اوبجایی، جز با عقاید مشوش و مضاد رهنمون نمی شد رها کرد. (فیدن، 97-99.)

سقراط در خطابۀ دفاعیه(Apology) صریحاً اعلام می کند( که شاگرد مزد بگیری نداشته است):«اما حقیقت این است، که من باتفکرات طبیعت شناسی سروکار ندارم.»(خطابۀ دفاعیه، 19) درست است که در زمانی سقراط در خطابۀ دفاعیه بعنوان گوینده معرفی شده است، دیر زمان بود که تفکر جهان شناختی را رها کرده بود، واین کلمات بالضروره مستلزم آن نیست که وی هیچگاه به چنین تفکری نپرداخته است؛ در واقع، ما بر این حقیقت وقوف کامل داریم که پرداخته است؛ لیکن بنظر نویسندۀ حاضر چنین می رسد که لحن آن عبارت با این فکر مافات دارد که سقراط رئیس ادّعا شدۀ نحلۀ بوده که به این نوع تفکر اختصاص داشته است. آنچه در خطابۀ دفاعیه گفته شده است، یقیناً به معنی دقیق اثبات نمی کند که سقراط پیش از «تغییروجهه نظر» خود رئیس چنین نحلۀ نبوده است لیکن، ظاهراً تفسیر طبیعی این است که وی هرگز چنین موضعی نداشته است.

تغییر«وجهه نظر» سقراط، که باعث دگرگونی قطعی وی به فیلسوف طنز گوی اخلاقی شد، ظاهراً به سبب حادثۀ مشهور سروش دلفی (Delphic Oracle) بوده است. خرفون (Charrephon) ، دوست صمیمی سقراط، از هاتف غیبی پرسید آیا انسان زنده ای هست که خردمند تر از سقراط باشد، و پاسخ شنید:«نه» این رویداد سقراط را به تفکر انداخت، و به این نتیجه رسید که منظور« سروش غیبی » این بوده است که او خردمند ترین انسان است زیرا به جهل خود علم دارد. سپس این رسالت را احساس کرد که در جستجوی حقیقت ثابت و یقینی، یعنی حکمت راستین باشد، و بهر انسانی که بگوش دادن به اورضا دهد کمک کند(خطابه دفاعیه20 به بعد) داستان سروش غیبی هر چندعجیب و غریب مینماید، به احتمال قوی واقعاً رخ داده است، زیرا بعید است که افلاطون داستان اختراع محضی را آن هم به محاوره ای در دهن سقراط گذاشته باشد که آشکارا بنظر می آید که گزارش تاریخی از محاکمه فیلسوف میدهد، بخصوص که تاریخ خطابۀ دفاعیۀ بسیار نزدیک به زمان سقراط است، و بسیاری از کسانی که وقایع را میدانستند هنوز زنده بودند.

ازدواج سقراط با گرانتیپه (Xrnthippe) به سبب داستانهای راست یا دروغی که از بدخویی او حکایت می کنند بسیار معروف است ویقیناً آن داستانها به سختی با تصویری که قیدن از زن سقراط داده است سازش دارد. این ازدواج در ده سال اول جنگ  پلو پنزی واقع شده است. در این جنگ سقراط خود را از جهت ابراز شجاعت در محاصرۀ پوتیدیا (Potidaen) 430-431پ. م. ، بر جسته و ممتاز ساخت، و همچنان در شکست آتنیان از بلوسیان در سال 424پ.م. او در شهرآمفی پلیس(Amphipolis از بلاد مقدونیه واز مهاجر نشین های آتن) در سال 422پ.م. نیز حاضر بود.[7]

بُعد های شناخت سقراط

افلاطون در مورد سقراط چنین  نگاشته است:«سقراط از نظر شکل و شمایل شبیه «میشل سیمون» و در راه رفتن مثل «چارلزلافتون» بود در سال 469 پ. م.  در بخش «الوپکیا» به دنیا آمد این روستا روی سراشیبی تپه های «لوکا بیوس» در نزدیکی آتن قرار داشت.او در روز اول سال به دنیا امده بود. خانواده اش بورژوای متوسط الحال و از طبقۀ «تزئوکیا»[شهر وند طبقه سوم آتبییا Zeugilai] محسوب می شد پدرش «سوفرینوسکوس»، در حومه شهر آتن مجسمه سازی و سنگ تراشی می کرد.از کودکی او چیزی در اختیار نداریم. هر چه بود چون از خانوادۀ نسبتاً مرفهی بود طبیعی است که فکر کنیم که مثل تمام پسر بچه های آتن، تحصیلات معمولی را گذرانده، در هجده سالگی خدمت نظام را آنجام داده و در بیست سالگی ، پس ازتدارک مقدمات لازم افسر توپخانه شده است.کریتو مرد سرمایه دار آتنی«که شیفته لطافت روح اوشد.»(دیوگنس لائرتیوس، زنده گانی، نظریات وآرای فیلسوفان شهیر) و او را با خود برد تا با عشق به معرفت مأنوسش کند. دیوگنس لائر تیوس در کتاب زنده گانی ونظریات و آرای فیلسوفان شهیرنقل می کندکه «انکساگوراس»، « دامون» و «ارخلائوس» استادان سقراط بودندو حتی سقراط عاشق ارخلائوس یا واضح تر بگوییم «Eromene » او بود.(در آن زمان اگر دو مرد رابطه عاشقانه داشتندآنکه مسن تر بود"اراست" (Eraste) و دیگری که جوانتر بود"اورمن" (Eromene) نامیده میشد.)

سقراط در طول عمرش عشقهایی دیگری هم از همین مقوله داشت. از جمله رابطه اش با انسکیبیادس که بر سر زبانها افتاده است. بر خلاف ارستیپوس در جلد چهارم کتاب خود در باره لذت جویی گذشتگان می گوید، سقراز دلباختۀ شاگرد نشد ، بلکه شاگرد عاشق استاد شد و این موضوع از قطعۀ بی نظیر مهمانی آنجا که ارکسیبادس در حال مستی اقرار به عشق سقراط می کند، اسنتباط می شود:«...وقتی صدای او را می شنوم قلبم تند تر از وقتی می زند که در حضور کوریبازانتوس  ها هستم...» (Karabasantos)  و اندکی بعد «دوستان من، ما در تنهایی یکدیگر را می دیدیم و من فکر می کردم او بیدرنگ سخنانی خواهد گفت که عشاق نوعاً در تنهایی به معشوق می گویند و این مرا غرق در شادی می کرداما افسوس، زمان گذشت و او هیچ نمی گفت، به روال همیشگی با من گفتگو می کرد و پس از آنکه یک روز تمام را با هم میگذراندیم مرا ترک می کرد و می رفت...».(افلاطون. مهمانی، 217ب-ی.)

سقراط نزدیک پنجاه سال داشت که با گزانتیپه ازدواج کرد. شاید بیشتر برای آنکه صاحب پسری بشود نه آنکه همسری داشته باشد. تا انزمان از ازدواج خود داری کرده بودو هر کس که به عنوان مشورت از او می پرسید ایا ازدواج بکند یا نه، پاسخ میداد:«هر کار دلت میخواهد بکن زیرا در حال پشیمان خواهی شد.» [8]گزنتیپه (دیوگنز لائرتیوس. زندگانی فیلسوفان ،فصل دوم) که زن پرکاری بود نامش به عنوان نمونۀ همسر بد قلق وسلطه جو در تاریخ به ثبت رسیده است. باوجود این بعید نیست که سقراط محبوبیت خود را تا اندازۀ مدیون او باشد. چیزی که گرانیپه را خشمگین میساخت این بود که شوهرش تقریباً هرگز با او حرف نمیزد. او که آن قدر با دوستانش در میدانهای آتن پر حرفی می کرد در خانه اگر از دیوار صدا بر می آمد از او بر نمی آمد. گزانتیپه آنقدراز این ناحیه ناراحت و عصبانی بود که یک سطل آبی را روی او خالی کرد و تفسیر سقراط از همسرش این بود که:«من میدانستم دیر یا زود رعد وبرق گزانتیپه به باران تبدیل می شود.» ( دیو گنز لائرتیوس ، زندگینامه فیلسوفان،فصل دوم.) روزی الکسیبادیس از او پرسید:« چطور او را تحمل می کنی؟» سقراط گفت: « زنده گی کردن با چنین زنی میتواند همانقدر مفید باشد که رام کردن اسب سرکش. زیرا بعد از آن آماده گی بیشتری برای رو به رو شدن با همنوعان خود در شهر پیدا میکند.[9]خب دیگر چه برایتان بگویم اکنون من با او عادت کرده ام، درست همانطور که با صدای غاز ها که دائم می شنوم عادت کرده ام. (دیو گنز لائر تیوس همان فصل همانجا)

ارسطو می گوید سقراط زن دومی داشت که نامش  میرتو بود، و به اجازه شما دختر ارستید دادگر بود.(ارسطو قطعه 93 "Rose" (رجوع کنید به دیوگنز لائرتیوس، زنده گانی فیلسوفان فصل دوم) به عقیده پلوتارک، فیلسوف فقط از روی خیر خواهی با او ازدواج کرد زیرا این میر تو که فرزند خانوادۀ  مشهوری بود با وضع فلاکت باری دچار شده بود.(پلو تارک . "زنده گانی ارستید"،27 در زنده گی های همزمان.) اما نویسنده گان دگر عقیده دارند که سقراط شبی در حین مستی میرتو را که رفیقه اش بود با خود بخانه آورد. در هر صورت چه همسرش بود چه معشوقه اش ، از او صاحب دو پسر شد. یکی سوفرونیسکوس و دیگری مینگزن . در نتیجه فیلسوف با پسر ارشدش لامپروکلس، از گزانیپه داشت جمعاً دارای سه پسر شد. این سخن نباید مایۀ تعجب باشد زیرا حکومت به منظور افزایش جمعیت آتنی های اصیل، شهرواندان را ترغیب می کردند که با همسران متعدد صاحب پسران بیشتری شوند.(دیوکنس لائرتیوس، زنده گانی فیلسوفان فصل دوم)

در اثری از برونتولاتینی(Fiorie vitadi filosofieda`ltri savi e dimperatoori- VII) قطعۀ شیرینی در باره مثلث سقراط- گزانتیپه-میرتو وجود دارد. شاید بی فایده نباشد که  دانته او را در ششمین طبقۀ دوزخ جا میدهد که جایگاه الواط است (کتاب دوزخ دانته ،فصل پانزدهم،23) این حکایت هیچ پایۀ معتبر تاریخی نداردولی ما با خواندن آن در می یابیم که در قرون وسطی در بارۀ زوج سقراط گرانتیپه چگونه فکر می کردند:

«سقراط در آن زمان فیلسوف بزرگی بود، منظر زشتی داشت زیرا قدش بسیار کوتاه بود و صورتش پر از مو، سوراخهای بینی اش فراخ وسر بالا بود، سر طاس و پهنی داشت ، شانه ها و گردنش نیز پر از مو بودو پاهایش لاغر و کمانی، دو همسرداشت که اغلب او بخاطری که او امروز به یکی و فردا به دیگری بیشتر محبت می کرد، با هم دعوا داشتند. سقراط هم وقتی میدید که دوتا باهم دعوی دارند آنقدر در این کار ترغیب شان می کرد که که موی های یکی دیگر را بکشند و بهم کشیده بزنند. و او از اینکه آنها بخاطر چنین شوهر بد جنسی با هم نزاع می کنند، لذت می برد . بالآخره یک روز آن دو زن  در حالیکه موهای یکدیگر را می کشیدند، وقتی دیدند مورد ریشخند او قرار گرفتند، با هم سازش کردند و متفقاً به او حمله بردندو آنقدر کتکش زدند و موهایش را کندند که از مختصر مویی هم که داشت چیزی باقی نماند.»

از لحاظ  جنگ آوری، سقراط سپاهی یا میتوان گفت ناوی  خوبی بود. در سال 432پ. م. با دو هزار آتنی به کشتی نشست و عازم جنگ با پوتیدایا شد که شهر کوچکی در شمال یونان بود که بر ضد استیلای یونان قیام کرده بود. در گرماگرم جنگ پلو پونز هستیم: آتنی ها  از ترس آنکه دامنۀ قیام به سرتاسر تراس بکشد مجبور می شوند برای سرکوبی قیام نیرو های بیشتری به محل اعزام کنند. در همین فرصت است که سقراط نخستین نشان نظامی خود را، به سبب نجات زنده گی آلکیبیادس جوان، دریافت می کند. سقراط دید آلکیبیادس  زخمی شده اورا روی شانه هایش گرفت و به سلامت از خطوط دشمن گذراند. اما آنچه بیشتر مورد شگفتی می شود دلیری فیلسوف نیست بلکه بی اعتنایی مطلق او نسبت به مصائب جنگ است. ببینیم در این باره آلکیبیادس در مهمانی چه می گوید:

«ما در پروتیدا با هم بودیم و جیرۀ غذایی مشترک داشتیم. از نظر تحمل سختی های زنده گی سربازی نه فقط او بر من برتری نداشت، بلکه همچون دیگران بود، هر گاه باید گرسنگی می کشیدیم، که معمولاً در جنگ پیش می آید، هیچکدام درمقایسه با دیگران مزیتی نداشتیم. اما بر  عکس همنگام سور چرانی او تنها کسی بود که از موقعیت بهرۀ کامل می برد. البته نه آنکه خودش بخواهد ولی وقتی وادارش می کردند بنوشد همۀ ما را در این کار شکست میداد بی آنکه  دچار مستی شود. در مورد تحمل سرمای زمستان هم که در شمال  بسیار شدید بود به راستی معجزه می کرد. یک روز که یخبندی وحشتناکی بود، همگی به سر پناه ها خزیده بود و هر کس میخواست بیرون برود، هر چه میتوانست لباس به تن میکرد و پا های خود را با پشم و نمد می پوشاند. اما او همیشه، با همان قبای همیشگی  رفت وآمد می کردو پای برهنه روی برف راه می رفت به نحوی که عدۀ از سربازان می پنداشتند او عمداً و برای تحقیر آنها این کار را می کند،(...) یک بار در سپیده دم در مراقبه فرو رفت و چون مشکلی که داشت حل نشد سراسر روز را همچنان بی حرکت در حال تأمل باقی ماند. هنگامیکه شب فرا رسید، چون تابستان بود، چند نفر از ایوانی ها تشکهای شان را بیرون بردندکه در هوای آزاد بخوابند و در ضمن ببینند که آیا او تمام شب را همانجا می ماند یا نه. و سقراط آنقدر ماند تا سپیده دم رسید.»[10]

گفته های الکیبادیس ما را به این فکر می اندازد که سقراط مثل بعضی ساحران  و مرتاضان هندی دچار حالت از خود بیخودی می شده است. این مرد بی شک به راحتی و رفاه که برای ما امر طبیعی شده است کاملاً بی اعتنا بود، لباس معمولیش، در هر هوایی، یک نوع لبادۀ کوتاه بنام کیتون یا استثنأئاً تریبون یعنی ردایی بود که زیرش هیچ چیز نمی پوشید و روی شانۀ راست خود می انداخت (e`pidexia) صندل یا بافتنی و هیچ کالای تجملی برایش مطرح نبود، و هیچ کالای تجملی مورد توجهش قرار نمی گرفت. یک روز در آتن  جلو مغازه ای ایستاد و پس از تماشای کالا هایی عرضه شده، بی آنکه شگفتی خود را پنهان کند به صدای بلند گفت:«ببین این آتنی ها برای زنده ماندن به چه چیز هایی نیاز مندند!»[11] هشت سال بعد سقراط را در جنگی که به زیان آتنی ها بود پس از محاصرۀ پوتیدایا، در جنگ با بئوسیها که آتنی ها شکست خورده وفرار میکردند می بینیم که اآلکیبادس در مورد وی می گوید «من در سواره نظام بودم و سقراط در پیاده نظام. او در اینجا  بیش از پوتیدایا تحسین مرا بر انگیخت، او چنان با آرامش و غروربه اینسو و آنسو نگاه میکرد که گویی در حال گشت و گذار است. خودی و دشمن را می پایید و عقب می نشست.از حالاتش پیدا بود که اگر کسی جرئت می کرد به روی او دست بلند کند، با آخرین توان خود بمقابله می پرداخت.» (افلاطون، مهمانی، 221 ب.) حقیقت آنست که سقراط در رابطه بوطن خویش و مقامات حاکم بر آن، همیشه در عین حال یک انقلابی بود و هم شهروندی که قانون را محترم میدانست.

او در معتقدات اخلاقیش معتقد به قانون بود دو واقعه از زنده گی او را بیان میداریم:

«یک روز کریتاس که رئیس «جباران سی گانه»در آتن شده بود(هیئتی که پس از پیروزی اسپارت به مدت چند ماه یک حکومت اشرافی در404پ. م. در آتن تشکیل دادند و طرفداران دیموکراسی را سر کوب کردند ولی دیری نپایید که از قدرت بر کنار شدند.) به سقراط و چهار آتنی دیگر فرمان میدهد به سالامین بروند و لئون را که هوا دار دیموکراتها بود بربایند و به آتن بیاورند که در این صورت لئون محکوم به مرگ می شد. فیلسوف چنانکه گویی چنین امری به او نشده یکسره به خانه می رود  هر چند بخوبی میداند که این کار برایش خیلی گران تمام خواهد شد. البته اوضاع به نفع او تغییر کرد و کریتیار در این گیر ودار در گذشت. این حادثه در رسالۀ مدح سقراط از زبان خودش نقل شده است: «این بار نیز به آتنی ها ثابت کردم که من مطلقاً واهمه ندارم ولی بسیار برایم مهم است که هر گز به عمل نا درست یا ناپارسایانه ای دست نزنم.» (افلاطونٍ مدح سقراط، 32،ث)

یکبار دیگر به حکم قرعه بحیث قاضی برگزیده می شودو عضویت شورای پریتانها(یا شورای پانصد نفری) را پیدا می کند. در آن روز قرار بود که مقام ارتشی محاکمه شوند. اتهام آنها این بود که در نجات جان چند ناوی آتنی که در جریان جنگ آرگینوسای (erginossai مجمع الجزایری در دریای آژه که جنگی در آنجا بین یونانی ها و مقدونیها در گرفت و یونانی ها در این جنگ پیروز شدند) به دریا افتاده بودند، کوتاهی کرده اند. این داد رسی شتابزده و سر سری بود زیرا نمیشد یقین حاصل کرد که کدام فرماندۀ ناو جنگی در این حادثه گنهکار بوده است. مردم خواهان محاکمه همۀ متهمان بودند، اما سقراط تسلیم نشدو در برابر تهدید های خویشاوندان مغروقین با شهامت استاده گی کرد.(افلاطون،مدح سقراط32،ب)

متأسفانه وقتی سقراط خود روی نیمکت متهمان نشست، این بخت را نداشت که قضات دادگاه از چنین شهامت و استقلال رأی بر خوردار باشند. او از جانب جوانی مِه لتوس به جرم «توهین به مقدسات»(عنوانی برای هر بی حرمتی یا اهانت به مذهب رسمی) متهم شده بود از طرف همشهریان خود به نوشیدن "شوکران" محکوم شد. این جرم «توهین به مقدسات» واقعاً چیزی عجیبی بود. آتنی ها که در  زنده گی روز مره از لحاظ مذهبی بسیار سهل گیر بودند، در بعضی موارد کافی بود کسی کوچکترین تردیدی دروجود خدایان از خود  نشان دهد تا جانش در خطر قرار بگیرد. حقیقت آن است که در آتن هیچ کس کاری به معتقدات مذهبی دیگری نداشت اما هر بهانۀ برای دفع شر رقیبان سیاسی حتی مردی مثل سقراط که با قدرت استدلال بی چون و چرایش هر روز تهدیدی برای حکومت بود، مناسب شناخته می شد. از بین فیلسوفانی که به این جرم متهم شدند: آناکساگوراس-پروتا گوراس-دیوگنس اپولونی و دیا گوراس را نام می بریم که همۀ آنها جز سقراط فرار کردند و جان خود را نجات دادند.[12]

دفاعیه سقراط

خورشید هنوز سر ازپشت کوه های هیمه توس بر نیاورده بود که شهر مملو از شهروندان تشنۀ عدالت شد. تعداد آتنی هایی که از محل اسکانبونید به سوی مرکز شهر می آمدند تا در داد رسی  سقراط حضور داشته باشند باوجودی که پرداختن  به روانکاوی اپولوژیی سقراط سخن را به درازا می کشاند اما از آنجاییکه بیقین ثابت شده است علم و دانش سقراط در کوچه و شهر وبرزن و  باشگاه ورزشی وزور خانه ها که از دهام سقراط می بر آمد توسط یاران و پیوانش مثلاً از قبیل گزن فون و افلاطون ولائرتیوس و... ثبت میدشد. در مهمانی ها ، در گراماگرم میدان های جنگ، در مجالس و محابس و در هر جا که فیلسوف پا میگذاشت نتیجه اش وسعت اندیشه واستقرار فکر او در بین مردم می شد.

ویل دورانت باستان نویس و داستان نویس فلاسفه در کتاب « فلسفه  » می نویسد:

« سقراط اصولا اعتقادی بکتاب و نویسندگی نداشت با آنکه هنوز پس از 25 قرن‏ نام او زبانزد خاص و عام است و حتی عده‏ای از حکماء او را پیغمبر حکمت میدانند مع‏الوصف‏ درباره حکمت کتابی از او در دست نیست. بنحویکه فوقا اشاره کردیم متدیا طریقۀ سقراط متد سؤال‏ و جواب بود ولی اصولا بیشتر از آنکه سؤال میکرد جواب میداد و از همین جهت هم‏ سقراط مورد اعتراض بود میگفتند سقراط بیش از آنچه سؤال میکند جواب میدهد بیشتر از پیش ابهام در ذهن انسان ایجاد مینماید.معهذا در فلسفه بدو مسئله جواب داده است و آن جواب این دو مسئله است:

«تقوی چیست؟»و

«دولت کدام است؟»

«چرا سقراط تا این حد مورد احترام پیروان خود بود؟»

شاید از این لحاظ بود که همان اندازه که او فیلسوف بود همان اندازه هم خصائص انسانی داشته است. ولی‏ آنچه بیشتر در سقراط نمودار است و موردنظر خردمندان و روشن‏بینان است این است‏ (1)گمان نمیرود که سقراط از آزادی کامل برخوردار بوده باشد زیرا محیط خرافاتی آن‏ زمان اجازه حیات بسقراط نداد و او را محکوم باعدام کرد.


سقراط هیچگاه دعوی فضل و دانش ننموده بلکه با عشق و علاقه تام در دنبال دانش‏ بوده است بقول ویل دوران:سقراط طالب دانش بود نه کاسب کار دانش.شعار اصلی سقراط این بود که:«من یک چیز میدانم و آن این است‏ که هیچ چیز نمیدانم»
میگویند فلسفه از شک شروع میشود، بعقید سقراط فلسفه واقعی وقتی شروع‏ میشود که شخص اول مرتبه متوجه ذا ت خود شود و در خود فرو رودسقراط میگوید:«تو خود خود را بشناس‏»باز همه را خواهی شناخت»

نکته قابل توجه این است که قبل از دوره سقراط فلاسفه‏ای وجود داشتند که‏ فلسفه آنها بیشتر جنبه طبیعی و مادی داشت،از سقراط و افلاطون ببعد است که فلسفه‏ جنبه ایده‏آلیستی بخود میگیرد.چون از فیلسوفان پشا سقراطی در شروع مبحث فیلسوفان یونانی از طالیس شروع کرده بودیم ، ضرور نیست که در مورد آنها تکراراض حرفی داشته باشیمو اذعان میداریم که : در بین  فلاسفه پیشا سقراطی، فلسفه هراکلیت بیشتر منطبق‏ با قانون تحول و تکامل و دیالکتیک بود و جنبه مادی آن بیشتر است و مسئله شدن اصل‏ فلسفه اوست چنانکه گفته است:«بهیچ چیز نمیتوان گفت میباشد بلکه باید گفت‏ میشود.» همچنین در مورد جمع ضدین که اصل مسئله دیالکتیک است میگوید«همه چیز در عین حال هم وجود دارد و هم وجود ندارد زیرا همه چیز در جریان‏ است و همه چیز در تغییر دائم است، همه چیز مدام در حال شدن و از بین‏ رفتن است.» در بین فلاسفه پیشا سقراطی در بین آنها فرد یا افرادی‏ پیدا میشدند که پیرو مکتب ایدآلیسم بودند از جمله زنون است که مظهر مکتب‏ سوفسطائیان است سوفسطائیان استدلالشان خارج از عقل و محسوسات بود و بنحویکه مبنای کار آنها مغالطه و جدل بود همین مکتب بود که جبهه‏ای در مقابل‏ مکتب فلاسفه مادی داشت و عقایدی علمی را تخطئه میکرد. وصرفاً همینقدر متذکر می شویم:« همینقدر متذکر میشویم همینکه‏ سیستم اقتصادی زمان عوض شد یا تحولی در وضع زندگی مردم زمان پیدا آمد در محاذات آنهم عقاید و مکاتبی ظهور کردند خرافات پرستی،بت پرستی و(پرستش ارباب الانواع و خدایان جعلی) و غیره نتیجه اشکالات‏ اقتصادی و فقر فرهنگی بمردم پیش شده است که برای بعضی از مردم زمان پیش میآید.هرقدر که رشد فکری و سطح معلومات مردم بالا رفت از تعداد این خدایان و رب‏النوع‏ها و از قدرت‏ خرافاتی مثل سحر و افسونگری کم شد.»

متد و نحوه تبلیغات سقراط

در سطور بالا اشاره کردیم که روش سقراط روش استدلال از طریق مکالمه بود بدین ترتیب که بدون اینکه هیچگونه اظهار اطلاع یا دانش نمائی کند سئوالی را درباره‏ موضوعی عنوان میکرده و به بهانه اینکه آن موضوع را نمیداند و میخواهد بر آن واقف‏ شود طرف را وادار به جواب گوئیهای متناقض مینموده است.

روش سقراط تا حدی جنبه استهزاء داشته و با آنکه استهزاء او ملیح و فیلسوفانه‏ بود معهذا متد او موجب برانگیختن دشمنی بعضی از مردم زمان شد. لذا سقراط دشمنانی‏ پیدا کرد که موجبات نابودی او را فراهم کردند. باضافه در عهد سقراط مسئله فصاحت‏ و بلاغت و سخنوری و شیرین زبانی از فنهای مهم عصر بود و سوفیست‏ها(باصطلاح‏ دانش‏طلبان)در این باره بخصوص در فن جدل و سفسطه شهرت و مهارتی بسزا داشتند آنچه مورد نظر سوفسطائیان(یا سفسطه‏کاران)بود مجاب کردن طرف و اقناع طرف‏ مخالف بوده است. لذا بهر نوع و قسم استدلال و بالاخره سفسطه و عوام‏فریبی متوسل‏ میشدند. از این جهت است که آنها معروف به سفسطه‏کاران شدند. با آنکه روش سقراط روش استدلال منطقی و عقلی و دور از هر گونه سفسطه و عوام‏فریبی بود برای مردم‏ نادان ایجاد اشتباه نمود و سقراط را در عداد سفسطه‏کاران قرار دادند ولی دشمنان سقراط بیشتر موجبات این اشتباه را فراهم کردند. همچنانکه آریستوفان شاعر قرن پریکلس در تاترهای خود سقراط را سفسطه‏کار معرفی کرده است. ولی‏ واقعیت امر و علت انتخاب این روش از ناحیه سقراط این بود که حکیم مذکور معتقد بود که نطفه هر علم و مسئله‏ای در خود مردم است لذا باید علم را در مغز مردم آبستن‏ کرده از اینجهت است که میگوید که مادرم در زایمان کودکان کمک میکرد و مامائی‏ مینمود من در مورد علم و زایمان آن قابله‏گی میکنم.

همانطور که گفتیم شعار اصلی و خصوصیت سقراط این بود که خود را دانشمند نمیدانسته و مثل سایر مردم خود را نادان میپنداشته است ولی با این تفاوت‏ که او خود را دانا بر نادانی‏اش میدانسته، مهذا این است که خود را از این‏ لحاظ دانشمند میدانسته است.

همین امر، یعنی واقف کردن مردم بر نادانی و آگاه داشتن آنها بر خطا و گمراهی دشمنی ‏ها ببار آورد.
در واقع اگر بخواهیم دشمنی‏های علیه سقراط را بیابیم نباید همه علت‏ها را در شخص سقراط جستجو کنیم. زیرا سقراط فردی بود که طرف دیگر او جامعه‏ای از دشمنان، جهال،موهوم پرستان و فضل فروشان بوده است لذا باید علل واقعی را در این اجتماع‏ و گروه‏های نادان و گمراه جستجو کرد:

با آنکه یونان در عهد سقراط گهواره تمدن زمان و کشور دانش و حکمت عصر خود بوده‏ است مع‏الوصف بت ‏پرستی و رب‏النوع و خرافات خواهی در میان اجتماع و گروه‏های نادان‏ حکومت میکرده است. تعداد خدایان و رب‏النوع‏ها بسیار و احساسات و اعتقادات مردم‏ نسبت به آنها بسیار تند و حاد بوده است. سقراط حکیم به احساسات مردم زمان توجه داشته‏ و نسبت باعتقادات آنها با احترام رفتار کرده و زبان به تندی با آنها نگفته است.این مسئله‏ از خطابه دفاعیه سقراط پیداست ولی با توجه بمکالمات که تحریرات افلاطون است و همچنین‏ توجه عمیق به خطابه دفاعیه او خیلی ازعتقادات پوچ آنها را تائید نکرده است و چه بسا اوقات‏ تناقص اعتقادات و نظریات آنها را گوشزد کرده است.

جای تعجب این است که چرا و چگونه در یک سرزمینی مانند یونان در عهد سقراط که مهد علم و دانش بوده و قبلا هم فلاسفهء بزرگی در آنجا ظهور کرده‏اند خدایانی از قبیل‏ رب‏النوع عشق،رب‏النوع زیبائی،رب‏النوع شجاعت و غیره پیدا شده‏اند که مورد پرسش جهال ومشاهیرآن روز گار بود، و این نکته را متذکر شویم که اینگونه رب‏النوعها بشکل مجسمه سمبل ها و نشانه های رسمی حکومت ها در بیرق های شان از قبیل اژدهای دم و بالدار  وآتش افشان و نماد های شیطانی که هرم  روشنفکری و قدرت را درقرن بیست و بیست و یکم در پرچمهای  ایالات متحده و انگلستان و یا نشانۀ عقاب در پرچم آلمان و ایالات متحده  را نشان میدهد در همین قرن بیستم هم مورد توجه‏ هست ولی بچشم دیگری نگاه کرده میشود، یعنی بچشم خدائی یا رب‏النوع دیده نمیشوند بلکه آنها را نشانه یا تمثیل آن امر منظور قرار داده‏اند.هرچند که آن مجسمه در خارج حقیقتی‏ ندارند،مثل فرشته عدالت یا مجسمه آزادی، ولی برپا کنندگان این مجسمه ‏ها چنین‏ میخواهند وانمود کنند که عدالت و آزادی وجود دارد در واقع مجسمه سازی در مورد ارزش‏هائی از قبیل عدالت، آزادی،دموکراسی،مساوات و غیره همان مادی کردن‏ و صورت دادن مفاهیم ذهننی میباشد.

یکی دیگر از علل دشمنی با سقراط این بود که این حکیم با مردم بظاهر بجد سخن میگفته ولی در باطن جنبه طعنه و استهزاء داشته است، و این خود بر مردم ناگوار بوده است زیرا مردم نادان حاضر بر شنوائی نادانی خود نیستند. مضافا باینکه حقیقت گوئی سقراط پرده برداری از صورت عوام فریبان و باعث کسادی بازار سفسطه‏کاران بوده است. بعلاوه اشتهار سقراط عرصه را بر حساد و دشمنان و آنهائیکه میخواهند بازار دانش را بخود اختصاص دهند و در میدان فضل فروشی یکه تاز باشند تنگ کرد. خاصه آنکه سقراط روشی نو و پر از حقیقت ابراز میداشت. تاریخ نشان داد که در هر دوره‏ که فکری یا روشی نو از ناحیه فرد یا جماعتی ظهور کرده است مردمی نادان و معتقد باصول کهنه با آن فکر و روش مخالفت کرده و چه بسا این مخالفتها منجر بنابودی فرد یا افرادی شده است و این مسئله مربوط بیونان نیست بلکه در همه کشورهای آسیائی و اروپائی‏ و امریکائی دیده شده است.

گرچه متد یا روش مکالمه سقراط موجب گرفتاری او شد معذلک نامبرده در دادگاه هم دست از روش خود برنداشت بطوریکه ملیطوس یکی از مدعیان خود را بهمان‏ ترتیب دست انداخته است .قبل از دفاع، سقراط مدعیان خود را بدو دسته میکند ولی ملیطوس را در جزء دسته‏ دوم حاضر قرار میدهد و میگوید: اکنون به مدعیان امروزی بپردازیم و جواب ملیطوس یعنی آن مرد نیک را که این اندازه دلسوز وطن است بگوئیم و دعاوی او را نیز مانند ادعای قدیمیان بعابرت درآوریم. میگوید سقراط گناهکار است چون‏ جوانان را فاسد میکند و بخداوندان این کشور اعتقاد ندارد و خداوندان‏ نو بجای آنها میگذارد.اینک دعاوی مزبور را یک یک در نظر میگیریم؛مرا گناهکار می‏خواند باین بهانه که جوانانرا فاسد می‏کنم.ای آتینان، من می‏گویم‏ گناهکار ملیطوس است که امور جدیرا سرسری میگیرد بدون دغدغه مردم را بداوری میکشاند و چنین مینماید که ببعضی امور اعتنای تامی دارد و حال‏ آنکه هرگز عنایتی بآنها نداشته است و اینک این فقره را بر شما مدلل میسازم‏ بیا ای ملیطوس و بگو آیا صالح بودن جوانان در نزد تو اهمیت دارد؟ملیطوس-بسیار اهمیت دارد.سقراط-پس بگو کیست که جوانان را صالح میسازد،البته این مسئله را بخوبی میدانی زیرا بر آن اهتمام داری و چون کسی را که مایهء فساد جوانان‏ یافتی بمحضر قضاء جلب نمودی اینک باید بگوئی آنکه باعث اصلاح ایشان‏ میشود کیست. آنکس را بنمای، ای ملیطوس چرا خاموشی؟مگر نمیدانی؟ آیا این برای تو عیب نیست و دلیل نمیشود بر اینکه هرگز بفکر تربیت جوانان‏ نبوده‏ای؟آخر بگو ای ملیطوس،ای مرد،حسابی کیست که جوانانرا صالح میسازد؟

ملیطوس- قوانین سقراط- جواب مطابق سؤال نیست می‏پرسم کیست یعنی چه کسی است‏؟ میدانم‏که آنکس پیش از هر چیز باید عالم قوانین باشد.

ملیطوس- قضاتی که در این مجتمع هستند.

سقراط- چه می‏گوئی؟این قضاة میتوانند جوانانرا تربیت کرده‏ صالح نمایند؟

ملیطوس-البته
سقراط- آیا همه این قوه را دارند یا بعضی؟

ملیطوس- همه این قوه را دارند.


سقراط- خدا را شکر که مربیان بسیار دارم و ابناء نوع ما همه صالح‏ خواهند بود.اکنون بگو آیا مستعمین و حاضران هم میتوانند جوانانرا صالح سازند یا نمیتوانند؟


ملیطوس- آنها نیز میتوانند

سقراط- در باب اعضاء مجلس شوری چه میگوئی؟

ملیطوس- همچنین.

سقراط- همه کسانیکه در انجمن‏های ملت حاضر میشوند جوانانرا فاسد می‏کنند یا صالح میسازند؟

ملیطوس- همه صالح میسازند.

سقراط- پس معلوم میشود همه مردم آتن جوانانرا میتوانند صالح‏ بسازند جز من و من به تنهائی آنانرا فاسد می‏کنم؟
ملیطوس- همین است

سقراط- عجب بدبختم....... »

 ملاحظه میفرمایند که اولا با اینکه سئوالات از طرف دادگاه‏ باید عنوان شود معذالک سقراط ابتکار عمل را در دست میگیرد که هم دفاع از خود می‏کند و هم مستعمین را تبلیغ مینماید، ثانیا با آنکه در مقدمه دفاع خود می‏گوید«جواب‏ ملیطوس یعنی آن مرد نیک»ولی در پایان او را دروغگو و مغرض قلمداد می‏کند،و جنبه‏ استهزاء مکالمات او کاملا نمودار است.سقراط در عین آنکه بی‏گناهی خویش را ثابت‏ می‏کند واهی بودن اتهام،دشمنی مدعیان، دروغ زنی و افتراء ملیطوس را روشن می‏کند چنانکه در دادگاه بملیطوس صریحا می‏گوید:«تو در هر صورت مفتری هستی چه‏ اگر سهوا می‏کنم قانونا این محاکمه جا ندارد و کیفر من روا نیست بلکه‏ مقرر است که خطا کننده را بطلبند و با پند و اندرز او را بر اشتباه خود آگاه‏ سازند و یقین است که اگر من بر خطای خود آگاه شوم از ارتکاب آن باز می‏ایستم. اما تو عمدا بد میکنی که مرا ندیده و تعلیماتم را نشنیده بداوری‏ میکشانی و حال آنکه قانون کسانی را که سزاوار کیفر نیستند و فقط محتاج‏ اندرز میباشند از جلب بمحاکمه بازداشته است. پس ای آتینان مبرهن شد که مدعی من هرگز در فکر تربیت جوانان نبوده و توجهی باین امر نداشته‏ است»

صرفنظر از اینکه سقراط ملیطوس را مردی مفتری میداند، در ضمن دفاع چند مسئله را توجیه می‏کند یکی آنکه عنصر قصد را که موجبی برای عمل عمدی است عامل‏ اصلی ارتکاب جرم و مستحق کیفر می‏داند دیگر اینکه تربیت جوانان یکی از مطالب مهمی‏ بوده است که سقراط خیلی برای آن اهمیت قائل میشده است.چیزی که‏ سقراط را پس از مرگ بزرگ‏تر کرده است همان شهامت و روح فداکاری سقراط در راه‏ حقیقت بوده است. این است که سقراط در نیل بهدف از مرگ نهراسیده و حتی مرگ را با روح‏ آرام و از روی صبر و تحمل پذیرفته است. و برای فرار از مرگ در محضر دادگاه تضرع‏ و زاری ننموده زیرا التماس و اظهار عجز را خارج از شأن شخص خود میدانسته زیرا اعتقاد او این بوده است که دادگاه جائی نیست که از روی هوی و هوس قضاوت شود بلکه باید گناه‏ یا بیگناهی متهم ثابت گردد لذا طلب بخشش و التماس روا نیست چه آنکه قاضی باید بدون‏ بروز هیچگونه احساسات و حب و بغض وظیفه خود را که قضاوت بیطرفانه است انجام دهد. سقراط در این باره می‏گوید:

«اما شاید از میان شما بعضی بیاد دارید که وقتی بپای محاکمه‏ آمده و چون دچار خطر جزئی شده‏اند از قضاة التماس و استرحام نموده‏ و برای اینکه دل ایشانرا بدرد آورند کودکان و همه خویشان و دوستان‏ خود را در این جا حاضر ساخته و بتضرع و زاری پرداخته‏اند و من با آنکه‏ در معرض بزرگترین مخاطرات میباشم آن وسایل را بکار نبرده‏ام و شاید این تفاوت احوال ایشانرا بیشتر بر من برانگیزد و از روی خشم دربارهء من رأی‏ دهند.اگرچه باور نمی‏کنم این نوع کسان در میان شما باشند اما اگر فرضا چنین اندیشه‏ای برای کسی از شما بیاید آنچه میتوانم بگویم این است که ای‏ عزیز منهم خویشان و بستگان دارم و بقول شاعر و حکیم بزرگ همر (اومیروس)از سنگ و درخت بار نیامده بلکه آدمی زاده‏ام و گذشته از خویشان سه پسر دارم که یکی از آنها در جوانی است و دو دیگر کودکند ولی‏ آنها را برای سوز آوردن دل شما و فراهم ساختن مایهء رهائی خویش در این‏جا حاضر نخواهم کرد.نه از آنکه میخواهم لجاج کنم یا سر بزرگی بنمایم یا شما را خوار بشمارم بلکه منظور من نگاهداری شرافت و آبروی شما و شهر شما است.این‏که من برابر مرگ بی‏پروا باشم یا نباشم مسئله دیگری است‏ اما زشت و ناشایسته میدانم که در این سا لخوردگی با آوازه دانشمندی‏ که درست یا نادرست دریافته‏ام بآن وسایل دست ببرم، چون بر دلها گذشته است که به بیشتر همگنان برتری دارم اگر ضعف نمودار کنم برای قوم‏ سرشکستی خواهد بود... »

«از انتظار مردم گذشته بعقیده من استرحام از قاضی و بخشش‏ خواستن با استغاثه و التماس روا نیست، باید او را قانع ساخت و بیگناهی‏ خود را ثابت کرد چه قاضی بر کرسی قضا ننشسته تا پیروی از میل و هوای‏ مردم کند بلکه باید از قانون پیروی نموده داد را فرمانروا سازد و بر این‏ شرط سوگند یاد کند و در توانائی او نیست که هر کسی را بخواهد ببخشد. پس ما نباید شما را به مخالفت سوگند خود بدهیم شما هم نباید بگذارید گرفتار این عادت شوید اگر چنینکنیم هر دو جماعت در پیشگاه خداوند گناهکار خواهیم بود. »

تشویق مردم به احترام قانون

هرچند که حکمت سقراط حکمت اخلاق و تهذیب روان است که از مسائل فردی‏ است ولی سقراط در ضمن توجه بمسائل اجتماعی داشته که از اهم مطالب برای او محسوب‏ شده است. در یونان قدیم مسائل مذهبی و اجتماعی از هم مجزا بودند بدین معنی که مذهب‏ دارای قلمروی جداگانه و آداب و رسوم و مقررات اجتماعی قلمرو مستقلی داشته است. همچنانکه امروز هم در اروپا به همین شکل است. قانون یکی از مسائل اجتماعی بوده است‏ از نظر سقراط بسیار محترم بوده است. قوانین اجتماعی از احکام مذهبی مجزا و وضع قوانین‏ از اختیارات اهالی بوده است که واجد حقوق بلد بوده‏اند.
همانقدر که وضع قوانین و تناسب آنها با محیط اهمیت دارد احترام و اجرای آنها هم‏ مورد توجه است چه بسیار قوانین وجود دارند که هیچگاه مورد عمل پیدا نمیکند زیرا یا متناسب‏ محیط و نیازهای اجتماعی نیست یا اینکه اجرای آنها بلحاظ نقص و معایب سازمان اجتماعی باشکال‏ برخورد میکند. یک مورد دیگری هم هست که بنای قانون را ازین سست و متزلزل میکند و آنوقتی است که قانون بازیچه شود و احترام آن از بین برود و امری که ضامن امنیت‏ اجتماعی بوده دستخوش هوی و هوس و بالاخره گرفتار ضعف و فتور شود.

احترام به قانون و محترم داشتن این احترام از نظر سقراط مهم و در خطابه دفاعیه‏ او مشهود است. با اینکه یکی از پیروان او بنام اقریطون موجبات فرار او را از زندان‏ فراهم کرد مع‏الوصف تن بدین امر ندارد و با بردباری غیرقابل وصفی جام شوکران را نوشید و باستقبال مرگ شتافت.

شاید عده‏ای خودداری سقراط را از فرار خیلی ساده تلقی کنند یا اینکه امتناع او را ناشی از لجاجت یا اشتباه بدانند ولی چنین نیست مردان بزرگ باید سرمشق تعالیم خود باشند و لازمه رهبری فداکاری و شهامت است. آیا جز تسلیم شدن بمرگ و خودداری‏ از فرار سقراط میتوانست بطریق دیگر رعایت احترام قانون را بمردم تعلیم دهد؟

اگر بنا باشد یک یا چند نفر قانون را آلت قرار دهند، یعنی هر موقع که منافع‏ آنها اقتضا داشته باشد از زیر بار قانون فرار نمایند یا هر وقت لازم می‏بیند قانون را بشکلهای مختلف درآورده و طبق منافع خود تفسیر نمایند یا اینکه قبل از محاکمه و قضاوت‏ و اعمال نظر بیطرفانه دشمنان یا مخالفین را مجازات نمایند دیگر قانون مفهومی ندارد و پایگاهی در مرجع تظلمات برای مردم پیدا نمیشود بعقیده ما اگر قانون بد و مضر خوب اجرا شود بهتر است از آنکه قانون خوب و مفیدی آلت قرار گیرد و در جهت منافع مجریان این دست و آن دست افتد. زیرا در این صورت مردم‏ امیدوارند که قانون همانطور که هست و همانطور که خواسته شد اجرا خواهد شد و راهی‏ که نشان داده شده مورد خطر دزدان قانون نیست.

نکتهء دیگری که از خطابه دفاعیه سقراط دیده میشود همانا اصلاح جامعه و مبارزه‏ با فساد از طریق صحیح است. مبارزه از طریق کشت کشتار افراد دفع فساد نمیکند و آرامش‏ واقعی با نابودی افراد ایجاد نمیشود.سقراط محکوم باعدام شد ولی پیروان سقراط دست‏ از تعالیم و تبلیغات خود برنداشته و سرانجام مردم آتن حق بجانب او دادند و دشمنان‏ او را در محکمه افکار محکوم کردند.

باری معلوم نیست که نابودی یک فرد مؤثر در سایر عوامل اجتماعی باشد بلکه‏ برعکس آثار شوم و عکس‏العمل‏های ناهنجار دارد و چه بسا اوقات اعدام یا زجر و شکنجه فرد مورد احترام محرک احساسات و دشمنی مردم خواهد شد و مسببین عمل را بیشتر مغرض جلوه‏ خواهد داد و در نظر خرد و کلان عامی و غیرعامی مفتضح خواهد بود که پایان کار برای عاملین‏ امر خوش‏آیند نخواهد بود. باری پس از آنکه حکم اعدام سقراط صادر شد حکیم یونانی چنین گفت:

«پس ای کسانیکه مرا محکوم نموده اینک آنچه بشما روی میدهد پیشگوئی میکنم زیرا که چون مرگ نزدیک میگردد بهتر میتوان پیشگوئی‏ نمود پس شما را آگاه میسازم که چون من بمیرم کیفر شما بزودی خواهد رسید و آن بخدا تلخ ‏تر خواهد بود از شربت مرگی که بمن می چشانید. مرا میرانید تا از بازپرسیکه در کار شما میشود رهائی یابید،اما بدانید که عکس آنچه مقصود دارید حاصل خواهد شد و بجای من که یک تن بیش‏ نیستم گروهی بسرزنش شما برخواهند خاست تا کنون من جلوگیر ایشان بودم‏ شما نمیدانستید، اما پس از آنکه من مردم آنها چون جوان‏ترند بر شما نکته‏گیری و مزاحمت بیشتر خواهند کرد چه اگر گمان کرده ‏اید که باید مردم را بکشید تا کسی شما را از جهت بدکاری سرزنش نکند باشتباه افتاده‏اید این‏ شیوه برای رهائی از دست ملامتگرانه شایسته و نه سودمند است و راه ساده‏تر و پسندیده‏تر آنست که بجای بستن دهانها و بریدن زبانها خود را براستی‏ نیکو نمائید و در راه راست قدم نهید.این بود آنچه به محکوم کننده خود میخواستم بگویم و از ایشان درمیگذرم

چند روز بعد آتنیها از محکوم کردن سقراط پشیمان شدند. ورزشگاه ها نمایشخانه ها، باشگاه های ورزشی همه به نشانۀ سوگواری تعطیل کردند. انتیوس ولیکون تبعید شدند و مله توس را به مرگ محکوم کردند...»[13]

 


[1] کاپلسون فریدریک چارلز، تاریخ روم و یونان . ج .اول ،ص116. رک: خطابۀ دفاعیه 17.

[2] راسل بر تراند، تاریخ فلسفۀ غرب. ترجمه نجف دریابندری. فصل یازدهم سقراط، ص78.

[3] همانجا.ص.78

[4]  لوچانو دِ کرشنتزو، فیلسوفان بزرگ یونان باستان. ترجمه دکتر عباس باقری ، نشر نی 1377تهران، ص206. رک: دیوگنز لائرتیوس، زنده گانی، آراء فیلسوفان شهیر،فصل دوم.

[5] لوچانو دکرشنتزو. ص207.

[6] چارکلز کاپلستون،ص 119.رک: مهمانی (بزم) 115 ب 3 به بعد.

[7]چارلز فریدریک کاپلستون.جلد اول فیلسوفان واندیشمندان یونان وروم، ص129-30.

[8] لوچانودِکرشنتزو.فیلسوفان بزرگ یونان. ترجمه دکتر عباس باقر، نشر نی 1377تهران. ص208-9.

[9] همانجا ، ص 211.رک: گزنفون ، مهمانی ، 10، نقل از " Socrate Tutte le tsmimanze" اثر ژوجینانتونی، لاترزا، باری، 1971(دیو گنزلائر تیوس،قصل دوم،5، 26)

[10]  همانجا ،ص، 212؛ رک: افلاطونف مهمانی، 219-220

[11]  همان جا، ص 212.رک:دیوگنس لائرتیوس، زنده گانی فیلسوفان،فصل دوم،پنجم،25.

[12] همان مآخذ، ص214. رک: یاکوب بورکهارت، تاریخ تمدن یونان.

[13] کاپلستن، فردریک، تاریخ فلسفه، مجتبوی، سید جلال الدین، تهران، مرکز انتشارات علمی و فرهنگی، 1362، ج 1.ص135-138؛ لوچانودِ کرشنتزو،فیلسوفان بزرگ یونان.ترجمه دکترعباس باقری.انتشارات نی، چاپ اول 1377 ، ص 214-236؛ راسل بر تراند . تاریخ فلسفه غرب، ص 78 به بعد؛ قانون و خطابۀ دفاعیه سوقرارآ دانشگاه پیام نور واحد.

 

 

++++++++++++++++

 

 

آناکساگوراس (َAnaxagoras)

آنکساگوراس یا انکساغورس در حدود 500 ق.م. در کلازمنا در آسیای صغیرمتولد شد، اگر چه یونانی بود بدون تردید یک شهر وند ایرانی بود.[1] شرف الدین خراسانی  معتقد است که اگاهی تاریخی ما در باره این فیلسوف  محدود است. به گزارشهایی که دیوژنس لائرتیوس نقل کرده است پسرهگسیبولوس (Hegesiboulos) و مؤلدش شهرکلازومنای در آسیای صغیر نزدیک به شهر اسمیرنا بوده است.[2] زیرا جاییکه او زنده گی می کرد در سال 480ق.م. توسط خشایار شاه فتح شد . وی در همین سال که بیست سال از عمرش گذشته بود در زمان فرمانداری کلیادس (Kalliades) به آتن آمده بود. بنا بر این در هنگام مرگ  هفتاد و دو ساله بوده است یعنی در( 427-8 ق.م.) بوده باشد. از سببی او را ایرانی میدانند که ایونیا پس از فرو نشستن شورش(در سال 494ق.م.) همچنان زیر سلطۀ ایرانیان باقی ماند. گفته می توانیم که فلیسوف کودکی و نو جوانی خود را زیر سلطۀ ساتراپ های ایرانی گذرانده است. اودر نیمه دوم قرن پنجم به آتن آمد. در این دوران دیموکراسی برده دار آتن به استوار ترین  شکل خود رسیده بود و درخشانترین  مرحلۀ آن، دورۀ فرمانروایی پریکلیس (Perikles) ، در حدود(425-495ق.م.) سپهدار و سیاستمدار بر جسته  و بزرگ بشمار می رفت که آتن پس از پیروزی یونان بر ایران ، آتن به دولت شهر مقتدر آن روزگار در آمد. در چنین شرایط مناسبی بود که آنکساگوراس با پریکلیس که در آن هنگام جوان بود بر خوردو پریکلس نزد او  به آموزش پرداخت و تا زمان فرمانروایی اش با فیلسوف وفا دار ماند. ولی در خصوص  زنده گی او که روایت های ضد و نقیض ارئه شده و به بحث ما نیز ارتباط  کمی دارد می گذریم ومتوجه آثر کوچکی که از جمله آثار او باقی مانده است  عطف توجه می کنیم.

آناکسا گوراس. مانند امپیدکلس، نظریۀ پارمندس را که وجود نه بوجود می آید و نه از میان می رود، بلکه تغییر نا پذیر است، پذیرفت. «یوانیان  بوجود آمدن و از بین رفتن را درست نمی فهمیدند. زیرا هیچ چیز بوجود نمی آید و از بین نمی رود، بلکه آنچه در کار است اختلاط وافتراق اشیائی است که وجود دارند.» یعنی پاینده اند (خطابۀ دفاعیه 26) پس هر دو متفکر متفق اند که ماده فساد نا پذیر است، و هر دو با فرض وجود اجزاء فساد نا پذیر مادّی که اختلاط آنها پدید آورندۀ اشیاءاست و افتراق آنها مبین نابودی آنها ، این نظریه را به امر آشکار تغّیر وفق میدهند. اما آناکساگوراس با امیدکلس موافق نیست که واحد های نهایی اجزائی متشابه با چهار عنصر خاک هوا و آتش و آب هستند. وی تعلیم می کند که هر چیزی که اجزاء دارد و اجزاء آن از لحاظ کیف عین کل آن است نهائی و غیر مشتق دانسته است. ارسطو این کلّ ها را که اجزاء آنها از لحاظ کیفیت با همدگر مشابه اند، همگون(مرکب از اجزاءِ متشابه) می نامد در مقابل نا همگون که مرکب از اجزاءِ نا متشابه است. دریافت این تمایز اگر کسی مثالی را در نظر بگیرد دشوار نیست. اگر فرض کنیم تکۀ از طلا به دونیم توته  شود، توته ها  نیز خود طلا هستند. اجزاء بدین سان از لحاظ کیفی عین کلّ اند و میتوان گفت که همگون اند. اما مثلاً اگر یک  سگ دو توته شود . نیمه ها دیگر سگ نیستند، پس کل در این تقسیمات ناهمگون نیستند.... انکسا گوراس می پرسد :«چگونه موی میتواند از آنچه موی نیست ناشی شود، یا گوشت از انچه گوشت نیست؟» اما نتیجه نمیشود که هرچیزی که به نظر می رسد همگون باشد واقعاً چنین  است . بدین سان ارسطو نقل می کند که آناکساگوراس معتقد نبود که عناصر امیدکلس، خاک، هوا و آتش وآب – واقعاً نهایی باشند؛ بر عکس آنها  مخلوط هایی هستند از اجراءِ کیفیتاً مختلف. (قطعه 10)...آناکساگوراس معتقد بود که:«در هر چیزی بخشی از هر چیزی هست» (قطعه  11) ظاهراً به این دلیل که نمیتوانست برای امر تغیّر تبین دیگری بیابدو مثلاً اگر علف گوشت می شود، باید اجزاءِ گوشت در علف باشد( زیرا گوشت چگونه  میتواند از آن چیز که گوشت نیست» پدید آید؟)، و حالانکه از سوی دیگر در علف باید اجزای بیشتر باشد. بنا بر این علف عمدةً و بیشترشامل علف است اما در عین حال حاوی دیگر اجزاء نیز هست، زیرا:«در هر چیزی بخشی از هر چیزی هست» و اشیائی که در یک عالم هستند با تبر آنها را با یکدیگر منقسم یا منقطع نکرده اند نه گرم را از سرد و نه سرد را از گرم»(قطعه 8)

زمانی که به مسأله قدرت به نیرویی که  عهده دار ساختن اشیاء از توده نخستین است می رسیم، سهمی خاصی را که آناکسا گوراس به فلسفه ادامی کند  در می یابیم. امپیدکلس حرکت را در جهان به دو نیروی جسمانی و مادّی عشق و نفرت نسبت داده بود ، اما آناکساگوراس به جای آنها اصل Nuosk نوس یا عقل را معرفی کرد.«با آناکسا گوراس روشنایی ضعیفی طلوع می کند، زیرا نیروی فهم اکنون به عنوان اصل شناخته و تصدیق شده است.» [3]آناکساگوراس می گوید«نوس بر تمام موجوداتی که حیات دارند، هم بزرگتر و هم کوچکتر، توانایی دارد. و نوس بر تمام چرخش کلّی توانایی داشته است، به طوری که از همان آغاز، سر چشمۀ این چرخش بود... و نوس همه اشیائی را که باید باشند، و همه اشیائیی را که بودند واکنون هستند و خواهند بود، و این چرخش را که اکنون ستاره گان در گردش اند و خورشید و ماه و هوا و اثیر را که جدا شدند به نظم در آورد. و خود این چرخش جدا شدن را باعث شد. غلیظ از رقیق، گرم از سرد، روشن از تاریک، و خشک از تر جدا شد. و بسیاری اجزاء در بسیاری چیز ها وجود دارند. اما هیچ چیز بکلی جدا نشده از چیز های دیگر نیست بجز نوس.. و تمام نوس هم مانند است، هم بزرگتر و هم کوچکتر؛ اما هیچ چیز  دیگر مانند چیز دیگر نیست، بلکه هر یک چیز آشکارا شامل چیز های بود و هست که از آنها بیش از همه چیز در آن هستند.»(قطعه 12)

نوس «نا متناهی و خود مختار است و با هیچ چیز آمیخته نیست، بلکه تنها و بنفسه و قائم بر خود است.»(قطعه 12) پس آناکساگوراس نوس را  چگونه تصور می کرد؟ وی آن را «لطیف ترین و خالص ترین چیز ها» می نامید، او«همه گونه علمی به همه چیز دارد و صاحب بزرگترین نیرو هاست...»(قطعه 14) وی همچنین در باره نوس  می گوید«در آنجاست که هر چیز دیگر هست، در تودۀ احاطه کننده.» (قطعه 14) بدین سان فیلسوف از نوس [ذات بر تر و بی همتا] یعنی به عنوان «لطیف ترین چیز» و به عنوان شاغل مکان میداند. برنت به استناد این قول اعلام می کند که انکساگوراس هر گز از تصور یک اصل جسمانی فراتر نرفته  است. وی نوس را خالص تر ازدیگر اشیای مادی تصور کرده است. اما هر گز به اندیشه یک شیء غیر مادی یا غیر جسمانی نرسیده است. زلربه این نظر موافق نیست، و ایستس خاطر نشان می کند که «چگونه هر فلسفه ای گرفتار این دشواری است که باید فکر غیر محسوس را به زبانی که برای بیان اندیشه های مربوط به محسوس بسط یافته است بیان کند. (تاریخ انتقادی . ص99.)

ولی به بیان واضح آنچه که مسلّم از قدرت واقعی لایزالی است توسط انکساگوراس بیان شده است که بهتر از این نمیشود ذات «واحد» را در قرن چهارم ق. م. بیان داشت زلر فهمیده است که برای شناساندن این حقایق  در آن وقت لفظ فلسفی کاملاً شناخته شده بنام او تعالی در میان هزاران الهه های دست ساخت و خود ساخت غیر ممکن بود.[مولف]

اگر ما از اذهان «روشن» یا «بزرگتر» بودن ذهن کسی سخن بگوییم ، این دلیل آن نمیشود که ما را در زمرۀ«بزرگتر» بودن ذهن کسی از ذهن دیگری سخن بگوییم، این دلیل آن نمیشود که ما را در زمرۀ مادی پرستان به شمار آورند. اینکه انکسا گوراس نوس را شاغل مکان تصور میکرده است دلیل کافی نداریم که اعلام کرده باشد که نوس جسمانی است. در حالیکه وی اندیشۀ تمایزی صریح بین روح{عقل ذهن و فکر} و ماده را مشخصاً تصور و ادراک نموده است. لامکانی روح تصور و شناختی است که بعداً پدید آمده است. شاید خرسند کننده ترین تفسیر این باشد که به موجب آن انکسا گوراس، در تصور خود از امر روحانی، موفق نشده است که تفاوت اساسی بین  امر روحانی و امر جسمانی را در قالب درست آن باز یافت کرده باشد. زمان ضرورت است تا فیلسوف ما بتواند این را در یابد که کدام کلمات شایسته روحانیت اندیشه اش  است که آنرا باید در می یافت . اما این موضوع از شناخت فیلسوف در مورد عقل بر ترو کامل باید انتظار وقت بود.

ارسطو در کتاب مابعد الطبیعه خود می گوید که آناکساگوراس«همچون مرد خردمند در میان ناسنجیده گویانی قرار داشت که پیشتر از او بود».[4] همچنین می گویدکه «اناکساگوراس عقل را به عنوان خارج از دستگاه میکانیزم (خدای بیرون از ماشین) یعنی (همچون یک ابزارمیکانیکی) برای بیان خود ساخت و در تشکل عالم بکار می برد؛ و هر وقت در تبین اینکه چرا هر چیز ضرورتاً هست در می ماند پای آن [عقل] را بمیان می کشد. اما در موارد دیگر هر چیزی را به عنوان علّت بر عقل مر جح می شمارد.»[5]

مؤلف تصریح می کند که ما به آسانی میتوانیم به یأس و نومیدی سقراط پی ببریم که با کشف اناکساگوراس تصّور می کرد که به فکر کاملاً نو دست یافته است، ولی چنین دریافت:«تمام انتظارات مفرطم بر باد رفت وقتی فهمیدم که وی عقل را مدخلّیتی نمیدهد ، و در ترتیب و انتظام اشیاء و امور هیچ نیروی علّی بعقل نسبت نمیدهد، بلکه هوا واثیر و آب و گروهی از دیگر چیز های عجیب را علت میسازد.» (فیدون 98 ب) با وجود این هر چند وی موفق نشدکه آن اصل را به نحو کامل به کار برد، با وارد کردن یک اصل بسیارمهم در فلسفه ی یونانی که در آینده ثمرۀ عالی به بار آورد باید مورد اعتنا واعتبار باشد.

اتمیان

لوکیبوس (ucippusLe )

بنیان گذار نحلۀ اتومی لوکیبوس (Leucippus)اهل میلتوس بود . بعضی از فیلسوفان و جود وی را انکار می کنند اما ارسطو و تنو فراستُس او را مؤسس «فلسفه اتمی» دانسته اند. به نظر می رسد که کتاب نظم جهان  بزرگ ، که بعداً ضمن آثار دیموکریتس آبدرایی ثبت شده، در واقع اثر لوکیپوس بوده . و این سخن از سوی برنت کاملاً محق گردیده است وقتی مجموعه تألیفات  دیموکرتی را با مجموعۀ آثار بقراطی مقایسه و اظهار نظر می کند تمام آنرا کار یک نحله میداند. زمانی که فلسفه اتمی در بخشی که به فیلسوفان پیش از سقراط اختصاص یافته است، بدون شک پیروی از نظر برنت مرجح است.

در واقع فلسفه اتمی توسعۀ منطقی فلسفۀ امپید کلس است. او کوشیداصل پار منیدی انکار انتقال وجود از لاوجود و بر عکس ان را بامر بدیهی و مشهود تغّیربه وسیلۀ وضع چهار عنصر، که به نسبت  های مختلف با هم آمیخته اند و متعلق های تجربۀ ما را میسازند، سازش دهد. اما وی واقعاً نظریۀ خود را در بارۀ اجزاء خوب نپرورانید، و تبیّن کمّیِ اختلافات کیفی به نتیجۀ منطقی اش نرساند وبنا بر آن میتوان گفت که فلسفۀ امپیدکلس یک مرحلۀ انتقالی را برای تبین تمام اختلافات کیفی با کنار نهادن مکانیکیت اجزای مادی بر حسب الگوهای متفاوت به وجود آورد. بر علاوه نیرو های امپیدکلس، «یعنی عشق و نفرت»، نیرو های مجازی بودند، که در یک فلسفه بنام معنی میکانستی باید حذف شوند. گام نهایی برای تکمیل مکانیزم  را اتمیان برداشتند.

بنا بر نظریۀ لوکیپوس و دیموِ کرتی شمار نا محدود واحدِ تقسیم نا پذیر وجود دارند که اتمها (ذرّات تجزیه نا پذیر) نامیده می شوند. اینها به ادراک حسی نمی آیند ، زیرا بسیار کوچک اند و حواس نمیتواند آنرا در کنند .[6] اپیکوریان سپس تر احتمالاً تحت تأثیر اندیشۀ، ارسطو در باره سنگینی و سبکی مطلق، معتقد بودند که اتمها همه در خلا به طرف پایین به اثر نیروی ثقل در حرکت اند. (ارسطو می گوید که هیچیک از اسلافش بر این عقیده نبوده اند.) آتیوس (Atctius) صراحتاً می گوید که در حالی که دیموکرتس اندازه و شکل را به اتمها نسبت میداد، وزن را به انها نسبت نمیداد، بلکه اپیکورس (Epicurus) وزن را بمنظور تبین حرکت نسبت می داد، آتیوس وزن را به آنها نسبت نمیداد ، بلکه اپی کورس وزن را برای تبین حرکت اتمها افزود.[7] سیسرون (کیکرو=پیترو) (cuccro) همین را نقل می کند، و نیز اعلام میدارد که بنا بر نظریۀ دیموکرتیس در خلأ ، «بالا» یا «پایین» یا «وسط» وجود ندارد.[8] اگر این چیزیست که دموکرتیس معتقد بود، پس او کاملاً بر حق بود، زیرا هیچ پایین و بالای مطلقی وجود ندارد.؛ اما چگونه در این مورد حرکت اتمها را تصور می کرد؟ ارسطو در رسالۀ در بارۀ نفس[9] به دیموکرتس مقایسه ای را نسبت می دهد بین حرکات اتمها ی نفی و ذرات موجود در پرتو آفتاب که این سو و آنسو در تمام جهات می جهند، حتی وقتی که بادی وجود ندارد. ممکن است که این همان نظریۀ دیموکرتس در باره حرکت آغازین اتمها بوده باشد.

به هر حال به هر نحو که اتمها در آغاز در خلا به حرکت در آمده باشند و در هر لحظه ای از زمان که برخورد هایی رخ داده باشد، اتم هایی که شکل نا منظم داشتند با یکدیگر بند شدند و گروه هایی از اتمها را تشکیل دادند. بدین نحو حرکت گرد بادی و چرخشی(اناکسا گوراس)آغاز شد و جهان رو به تشکلُ پذیری نهاد. در صورتی که اناکسا گوراس فکر می کرد که اجسام بزرگتر هر چه بیشتر از مرکز رانده خواهند شد، لوکیوپس خلاف آنرا قائل و به خطا معتقد بود که در چرخیدن باد یا آب اجسام بزرگتر به طرف مرکز  متمایلند . اثر دیگر حرکت در خلأ این است که اتمهای که در شکل واندازه  مشابه اند گرد هم می آیند همان گونه که در یک غربال دانه  های ارزن و گندم، وجو یکجا جمع می شوند، یا امواج دریا سنگ های دراز را با سنگهای پهن و سنگ های گرد توده می کند. بدین طریق چهار «عنصر» آتش و  هوا و آب و خاک-ساخته می شوند. بدین گونه از برخورد های نا متناهی که در خلا در حرکتند جهانهای بی شماری پدید می آید .

قابل توجه است که در فلسفه اتمی نه نیرو های امپیدکلس، [عشق و نفرت] ، دیده می شود و نه [نوس] انوستاگوراس: بی گمان لوکیوپوس تصور نمی کرد که فرض نیروی محرکی ضروری باشد. در آغاز اتمها درخلأ وجود داشتند، همین وبس: ازین آغاز عالم تجربۀ ما پدید آمد، هیچ قدرت خارجی یا نیروی محرکی به عنوان علت ضروری برای حرکت اولیه فرض نشدوظاهراً جهان شناسان اولیه تصور نمیکردند که حرکت نیاز به تبین داشته باشد، و در فلسفه اتومی حرکت ازلی و ابدی اتومها به عنوان بی نیاز از غیر ملاحظه شده است. لوکیوپوس هر چیز به عنوان اینکه عقل و منطق و به اقتضای ضرورت اتفاق می افتد [10] سخن می گویدو این جمله در نگاه نخست بنظر می رسد که در نظریۀ او با حرکت اولیه نا مبین اتمها وبر خورد اتمها ساز گار نیست.

این موضوع را نیاید در شکاکیت بر داشت اشتباه آمیز از شناخت ناقص و غیر واقعی اتمها  و حرکت آنها را صدفه یا تصادف دانست. زیرا این اتومها بذات خود هر کدام شان در ساختمان هستی به یک قوۀ محرکه ای که بتواند آنها را به جنبش بیاورد ضرورت دارد خواه این جنبش باطنی باشد یا ظاهری تبین شود . چنانچه لوکوپیس خودش به این خورسند نبود ولی قدرت این را نتوانست پیدا کند که در جستجوی«نخستین محرک  غیر متحرکی» که پار مندیس و گزنوفانس به آن راه گشاده بودند برسد. باید توجه کرد که اتمهای لوکیوپس و دیموکرتس وحدات فرد(Monad) یا جوهر فرد فیساغوری متصف به صفات وجود پار مندی هستند- زیرا هر یک از آنها بمنزلۀ «واحد» پارمندی است. و از آنجاییکه اتمها از ترکیب ها و وضعیت های گوناگون  ناشی می شوند، می توان آنها را به اعداد فیثاغوری تشبه کرد، اگر این اعداد به عنوان الگو ها یا «اعداد دارای شکل» ملحوظ شوند. این بیان تنها میتواند معنا برای این سخن ارسطو باشد که «لیکوپس و دیموکرتس همه اشیاء را عدد ساختند و آنها را حاصل اعداد شمردند.»[11] کوشش برای تبین کاملی از عالم بر حسب ماتریالیزم  میخانیکی، چنان که همگی می دانیم، در عصر جدید تحت تأثیر علم فزیک دو باره به صورت بسیار پرداخته تری پدیدار شده است، لیکن فرض لیکوپوس و دیموکرتس  به هیچ وجهه کلمۀ آخر در فلسفۀ یونانی نبود، فلاسفه بعدی یونان دریافتند که تمام قلمرو های وسیع عالم را نمیتوان به عمل میخانیکی اتمها احاله کرد.

پروتا گوراس (سوفسطائیان)

نخستین فلاسفۀ یونانی به شیء و عین توجه داشتند و می کوشیدند تا اصل نهایی همه اشیا را معین کنند. اما موفقیت آنان همسنگ صداقت فلسفی شان نبود، و فرضیه های پی در پی را که پیشنهاد کردند به آسانی به شکاکیت خاصی در مورد  امکان وصول معرفت یقینی در بارۀ ماهیّت نهایی جهان منجر شد. به علاوه نتیجۀ طبیعی آرائی مانند آراء هراکلیتس و پار مندیس طرز تلقی شکاکانه ای  در بارۀ اعتبار ادراک حسی بود. اگر وجود ساکن است و ادراک حرکت  توهم است، یا اگر بر عکس، همه، همه چیز در حال تغییر دائم است و هیچ اصل واقعی ثابتی وجود ندارد، ادراک حسی ما غیر قابل اعتبار است. و بنا بر این پاره های جهان شناسی فرو می ریزد. نظامهای فلسفی که تا اینجا پیشنهاد شد یکدیگر را طرد کردند: در نظریه  های متضاد طبیعةً حقیقتی یافت می شد، لیکن هیچ فیلسوفی بر نخاسته بود با توانایی کافی برای سازش دادن امور متعارض در یک ترکیب و تالیف عالی تر که در آن خطا زایل وعدالت نسبت به حقیقت موجود در آراء مخالف رعایت شده باشد . نتیجۀ این وضع پدید آمدن نوعی بی اعتمادی به جهانشناسی ها بود. و در واقع می باید اگر پیشرفتی حاصل شود، تغّیر جهتی به سوی فاعل شناسایی به عنوان موضوع متفکر، ضروری بود. توجه و دقت فکر افلاطون بود که امکان نظریۀ درست تر را که در آن هم حّق ثابت و هم حرکت ادا شده باشد به وجود آورد؛ اما تغّیر توجه از شیء  به شخص و فاعل، که پیشرفت را ممکن ساخت، ابتدا در میان سوفسطائیان(سوفستها) پدیدار شد، و تا اندازۀ زیادی نتیجۀ ورشکستگی فیلسوفان پیشین یونانی بود. با وجود جدل زنون، بعید می نمود که پیشرفتی در زمینۀ جهان شناسی واقعاً ممکن باشد.

در کنار شکاکیت که پیآمد پیشتر فلسفه یونان بود، عامل دیگری که توجه را به فاعل شناسایی خود انسان، رهنمون شد، تفکر روز افزون در بارۀ پدیدۀ های فرهنگ و تمدن بود، که تا اندازۀ زیادی به سبب آشنایی گسترده و وسیع یونانیان با مردمان خارجی حاصل شده بود. نه تنها آنان چیز هایی را در بارۀ تمدن ایران وبابل و مصر میدانستند، بلکه همچنین با مردمی که در مرحلۀ خیلی فروتری بودند، مانند مردم اسکوتیه و تراکیه، تماس و ارتباط داشتند. در چنین احوالی طبیعی بود که مردم هوشمندی مانند  یونانیان از خود سؤالهایی بکنند: مثلاً، آیا طریق گوناگون زنده گی، اعم از ملی و محلی، آئین های دینی واخلاقی صرفاً قراردادند یا نه؟  آیا فرهنگ یونانی، در مقابل فرهنگ های غیر یونانی، یا بیگانه موضوع قانون است، ساختۀ انسان و تغّیرپذیرو نا پایدار، یعنی موجود به حسب قانون، یا بر اساس و اقتضای طبیعت وجود دارد، یعنی موجود بالطبع؟ آیا این فرمان یا فرهنگ مقدّس و برخوردار از تأیید الهی  است، یا میتواند تغییر کند، اصلاح و جرح و تعدیل شود و تکامل یابد؟ زلّر نشان میدهد که چگونه پروتو گوراس ، پر استعداد ترین سوفستها  از آبدرا «این پاسگاه مقدم فرهنگ ایونی را در سر زمین بیگانه تراکیه، برپا کرد. [12]

بنظر می رسد که جای درست گفتنِ چیزی در بارۀ نظریۀ شناخت شناسی واخلاقی دیموکرتیس آبدرائی (Democritus of Abdera)  اینجا باشد. دیموکرتیس شاگرد لوکیوپس بود و همراه با این استاد، به نحلۀ اتمی متعلق است؛ اما اهمیت ویژۀ او برای ما در این است که به مسألۀ شناسایی  که توسط پروتو گوراس مطرح شد و به مسألۀ رفتارکه نظریه های نسبی گرایانۀ سوفسطائیان را تند و حاد گردانیده بود عطف توجه کرد. در حالی که افلاطون هیچ جا از دیموکرتیس نام نبرده است ارسطو ، بارها از او یاد کرده است. وی رئیس حوزه ای در آبدرا بود، وقتی افلاطون اکادمی را تأسیس کرد او هنوز زنده بود.

الهه ها در نزد دیموکرتیس موجودات بر تری هستند که فنا پذیر نیستند، هر چند دیر تر از آدمیان می زیند دقیقتر بگوییم، نظام اتمی خدا باور نیستند، بلکه اتمها و خلأ را باور دارند.

پرو تا گوراس سوفستایی همشهری و همعصر دیموکرتیس می گفت که هر احساسی برای احساس کننده آن بطور یکسان حقیقی است: بدین قرار یک شیء ممکن است به نحو حقیقی برای یکی شیرین باشد و برای دیگری تلخ. بر رغم دیموکرتیس دو نوع شناخت وجود دارد شناخت حقیقی و شناخت کاذب. ولی شناخت حقیقی کاملاً از این ها جداست ولی بهر حال  هر دو گونه شناخت وجود دارد: از قبیل بینایی، شنوایی، بویایی، چشایی، بساوایی همۀ اینها به شناخت کاذب تعلق دارند شناخت حقیقی کاملاً از اینها جداست.[13]

دیموکرتیس در یافته بود که برای راه حل اشکالاتی که توسط پرتوگوراس مطرح شده بود پاسخی لازم است، هر چند که وی دریافت که پاسخی لازم است، اما شخصاً قادر نبود که راه حل رضایت بخشی عرضه کند.

سقراط، که مانندسوفسطائیان به رفتار عملی علاقه مند بود، این تصویر را نپذیرفت که حقیقت نسبی است و معیار  ثابتی وجود ندارد، و معرفت دارای متعلق پایداری نیست. وی معتقد بود که رفتار اخلاقی باید مبتنی بر معرفت باشد، وآن معرفت باید معرفت جاویدان باشد یعنی ارزش هایی که تأثیرات بی ثبات (Impression) و متغّیر حسّی یا عقیدۀ شخصی (ُSubjective) نیستند، بلکه برای همۀ آدمیان و همۀ مردمان ودر همه اعصار یکسانند. افلاطون از استناد خود این عقیده را که معرفت به معنی عینی (Objective) و کلّی (Unversally) می تواند معرفت معتبر باشد ، لیکن میخواست این حقیقت را از لحاظ نظری اثبات کند، و بنا بر این به وارسی عمیق مسائل معرفت پرداخت، و از خود پرسید که معرفت چیست و در بارۀ چیست؟

درکاوش نخستین هدف افلاطون ردّ نظریه های غلط است. وبنا بر این در ابتدا به رد نظریۀ پروتوگوراس می پردازد که به موکب آن معرفت همان ادراک حسی است، یعنی آنچه در نظر یک فرد حقیقی می نماید برای او حقیقی است. روش او استخراج بیانی روشن به شیوۀ جدل است ، در بارۀ نظریۀّ معرفت همراه با هستی شناسی هراکلتی و شناخت شناسی پروتو گوراس، تا نتایج آنرا نشان دهد و ثابت کند که مفهوم «معرفت» بدین ترتیب به دست آمد شرایط و لوازم  معرفت حقیقی را اصلاً در بر ندارد، زیرا معرفت به نظر افلاطون، باید (اولاً)  خطا نا پذیر و ثانیاً در بارۀ آنچه هست باشد. ادراک حسی نه این است و نه آن.

تئتتوس ثابت می کند که نه ادراک حسی دارای این دو نشانه است و نه عقیدۀ درست؛ پی هیچ یک را نمیتوان با معرفت حقیقی مساوی گرفت. افلاطون از پروتاگوراس اعتقاد به نسبیّت حس و ادراک حسی را می پذیرد، لیکن نسبت عام و کلّی را نمی پذیرد، برعکس معرفت، یعنی شناخت مطلق و خطا نا پذیر، حاصل شدنی است، اما این معرفت نمیتواند همان ادراک حسی باشد، که نسبی وفریبنده و و تابع انواع تاثیرات موقتی هم از طرف فاعل شناسایی وهم از طرف متعلق شناسایی (شیء) است.

افلاطون به پروتا گوراس پاسخ میدهد که:«و  هر که بخواهد محبوب خدا باشد، باید تا آنجا که ممکن است شبیه او شود و چنان باشد که او هست. بنا بر این، انسان معتدل و خویشتن دار محبوب خداوند است، زیرا مانند اوست...»آنگاه در ادامۀ سخن می گوید که تقدیم قربانی به خدای و نیایش برای او«شریف ترین  و عالی ترین چیز ها، و همچنین بهترین  رهنمون انسان به زنده گی سعادتمندانه است». لیکن خاطر نشان می کند که خدا قربانی  بی دین ها و شریر ها را نمی پذیرد.[14]

زنده گی پروتاگوراس

پروتاگوراس در سال حدود 500ق.م. در شهر آبدارا،همان زادگاه دیموکرتیوس ، به دنیا آمد. دو بار به آتن سفر کردو سفر دومش دیرتر از 432ق. م. نبود. در سالهای 444-43 ق.م. یک لاحیه قوانین به شهر توری (Thurii) تنظیم کرد. می گویند او را به اتهام بی دینی محاکمه کردند. کتابی در بارۀ «خدایان» نوشت که چنین آغاز می شد: «در خصوص خدایان من یقین نمی دانم که هستند یا نیستند، و نیز نمیدانم که از حیث شکال و هیئت به چه مانند اند، زیرا دانش مسلّمَ موانع بسیار دارد، مانند ابهام موضوع وکوتاهی عمر آدمی.» ولی به نظر می رسد که این گفته خالی از حقیقت باشد.

سفر دوم پروتاگوراس به آتن، بنام«پروتا گوراس» به طرز کما بیش  هزل آمیز توصیف شده است که ما گاه گاه از نظریات او را در بحث گذشته از کتاب کاپلسون نقل کردیم. افلاطون دررسالۀ، « ته تتوس» در تفسیر نظریات پروتاگوراس می گوید که یک عقیده میتواند«بهتر» از عقیدۀ دیگر باشد، اما نمیتواند صحیح تر باشد. فی المثل وقتی کسی به بیماری یورقان مبتلا باشد همه چیز در نظرش زرد می آیدو معنی ندارد بگوییم که اشیایی واقعاً زرد نیستند و بدان رنگی هستند که در نظر شخص سالم می نماید.؛ اما میتوان گفت که تندرستی بهتر از بیماری است. پس عقیده شخص تندرست از عقیده شخص یورقانی بهتر است. این نقطه نظر چنانکه پیداست متعلق به پرگماتیزم است.

بی اعتقادی به حقیقت عینی ، اکثریت را مجاز و مختار میسازد که برای مقاصد عملی بهر چه بخواهد اعتقاد پیدا کند. و به همین سبب بود که پروتاگوراس  به مدافعه از قانون و قرارداد و اخلاق متد اول قدیم کشانده شد. ؛ در عین حالی که، چنان که دیدیم نمیدانست خدایان وجود دارند یا نه، یقین داشت که باید خدایان را پرستید. بدیهی است که برای کسی که شکاکیت نظری اش کامل و منطقی باشد، نقطۀ نظر صحیح جز این نیست.

او در شهر های یونان می گشت و بهر جایی که شاگردی می یافت در برابر حق الزحمه باو درس می آموخت.[15]

خصومتی که سوفسطائیان نه فقط بر مردم عادی بلکه در افلاطون وفلاسفه بعدی هم نسبت به خود بر انگیختند، تا اندازه ای- گرچه نمی توان گفت تا چه اندازه بواسطۀ قدرت فکر شان بود. اگر ما در تحقیق حقیقت ساده و صادق و صمیمی باشیم، باید ملاحظات اخلاقی را نادیده بگیریم؛ چرا که ما نمیتوانیم از پیش بدانیم حقیقت همان چیزی از کار بدر خواهد آمد که در فلان جامعه مافق اخلاق شمرده می شود .سوفسطائیان حاضربودند در هر جا که استدلال آنها را رهنمایی کند بروند- و استدلال غالباً به شکاکیت رهنمایی می کرد. گور گیاس (Gorgias) ، یکی از سوفسطائیان، بر این بود که هیچ چیزی وجود ندارد ؛ و اگر چیزی وجود داشته باشد غیر قابل شناخت است؛ و به فرض اینکه چیزی وجود داشته باشد و برای فردی از افراد بشر نیز قابل شناخت باشد آن فرد هرگز نمیتواند دریافت خود را به دیگری منتقل کند. ما از استدلال های گورگیاس  اطلاع نداریم، ولی برای من (برتراند راسل) بخوبی قابل تصور است که براهین وی دارای چنان قدرت منطقی بوده است که مخالفانش را ناچار میساخته به پشت سنگر اخلاق پناه برند. افلاطون همواره علاقه مند به پشتیبانی از نظریاتی است که برای تربیت مردم به صورتی سنگر اخلاق پناه برند. افلاطون همواره به پشتیبانی نظریاتی است که برای تربیت مردم  که او نیک  و پسندیده میدانست مفید باشد. کمتر پیش می آید که افلاطون از لحاظ فکری  درست و صادق باشد، زیرا بخود اجازه میدهد که نظریات را با میعار عواقب اجتماعی آن بسنجند. اما حتی در این مورد هم درست و صادق نیست، زیرا که به ظاهر چنین وانمود  میکند که به آنچه برهان حکم می کند  تسلیم می شود حالانکه در حقیقت بحث را چنان می پیچاند که بیک نتیجه  نیکو و پسندیده برسد و افلاطون این عیب را در فلسفه داخل کرد، و از آن هنگام تا کنون  این عیب در فلسفه  بر جای مانده است. شاید دشمنی بیشتر با سوفسطائیان بوده که این رنگ را به مکالمات افلاطونی داده است. یکی از معایب همه فلسفۀ پس از افلاطون این است که تحقیقات آنها در اخلاقیات بر اساس این فرض اغاز می شود که نتایجی را که میخواهند بدان برسند خود از پیش میدانند.

بنظر می رسد که در اواخر قرن پنجم ق.م.  در آتن  کسانی به تعلیم نظریات سیاسی می پردخته اند که از نگاه معاصران شان خلاف اخلاق مینموده است ودر نظر ملل آزاد عصر حاضر نیز خلاف اخلاق می نماید .

(بیجا نبوده است که ابو حامد غزالی در یکهزارپنجصد سال بعد نظریات افلاطون وارسطو را و در کل فلاسفه غرب را در کتاب شک و شناخت یا المنقذ من ا لضلال رد کرده است که فی المثل بریده ای از آن کتاب را در اینجا می آوریم: «...برتر از مرحلۀ عقل مرحلۀ دیگر از کمال است که چشم دیگر از بصیرت در انسان باز می شود وبه آن غیب و امور آینده و اموری که خرد از فهم آن باز می ماند، (همانگونه که قوۀ تمیز از درک معقولات و قوۀ حسّ از درک  مسائل قوۀ تمیزناتوان است) ادراک می شود.(کتاب شک و شناخت یا المنقذ من الضلال غزالی. ترجمه صادق آینه وند.ٍ ص 51) ؛ (...این مرحله از کمالات نبوّت از خواص پیامبران الهی است که خردمندان با توشۀ خود راهی به آن ندارند.(همانجا،ص 52)؛(...پا نهادن به این مرحله خاص خواص است و عقلاً پا نهادن در آن لنگ است.(همانجا، ص 63) ؛ (...دانش حقیقی در این علومی که بیشتر مردم به آن مشغول اند، پیدا نخواهد شد، از این رو می بینیم که دانش ها بیشتر جسارت دینی به بار می آورد. حالانکه علم حقیقی به دانشمندان خشیّت و بیم و امید میدهد. (همانجا، ص 64)

سهم سوفسطائیان در تغییر وضع آتن هرچه بود، آتن  در قرن پنجم تغییر کرد؛ بدین معنی که ساده گی خشکه مقدسی جای خود را به بد بینی و پرده دری ِ زیرکانه و بی رحمانه داد که با ایمانی خرف ومنحط و همانقدر بی رحمانه و جدال انگیز بود. در آغاز قرن پشتیبانی آتن ازشهر های ایونی در برابر ایرانی ها و پیروزی ماراتون در 490ق.م. پیش آمد و در پایان قرن شکست آتن از اسپارت در 404ق.م. و اعدام سقراط در 399ق.م.  روی داد. از این پس آتن دیگر اهمیت سیاسی خود را از دست داد، ولی  از حیث فرهنگ تفوق مسلّمی بدست آورد که تا هنگام پیروزی مسیحیت آنرا نگاه داشت.[16]

نظری به آراء و افکار فلاسفه پیشا سقراطی

نقد ابوحامد غزالی از فلاسفه

در پژوهشهای قبلی خود دیدیم که فلسفه یونانی پیرامون مسألۀ (وحدت) و (کثرت) دور زده است. در همان نخستین مراحل فلسفۀ یونانی مفهوم «وحدت» را می یابیم. بنا  بر این باید  (Substratum)موضوع اصل مشترک و اصل نهایی ، وحدتی در زیر اختلاف و تنوع وجود داشته است و طالیس آن وجه مشترک را آب عنوان کرد، اناکسیمینس هوا را ، وهراکلتیس آتش: آنان به زعم خود شان اصول متفاوتی بر  گزیدند، لیکن هر سه فیلسوف به یک اصل نهایی باور داشتند. امّا هر چند امر تغّیر آنچه ارسطو «تغّیرجوهری »نامید ممکن است به ذهن جهان شناسان نخستین مفهوم وحدتی در بنیان جهان را القا کرده باشد و البته اشتباه خواهد بود که آن را در فارمول علم فزیکی احاله کنیم.

فصول و عنوانهایی که در صفحات گذشته از قول فیلسوفان یونانی پیش از سقراط بحث شده است گاه جنبۀ دینی داشته و گاه نداشته است، اما صرفاً تحقیقی در باره آراء و افکار فیلسوفانی بوده که می کوشیدند در سایه روشن قرون پیشا مسیحیت جهان و مرجع نخستین آن را بشناسند که این طرز فکر خالی از خطرات ارتداد وبی دینی نیز نبود. بعضی از اینها دانش هایی را مطرح نمودند که ارتباط به دین ندارد، بلکه دانشی است که در آن از روش های دلیلی، قیاس و شروط مقدمات برهان میباشدو دانش اینها یا از امور تصّوری است که با حد و حدود شناخته می شود، یا از امور تصدیقی است که باید با ادله و برهان شناخت، که ابو حامد غزالی در کتاب شک و شناخت فلاسفه را با آراء وافکار شان به چند  دسته تقسم کرده است:

دانشی را که فیلسوفان پیشا سقراطی که ما در مباحث قبلی تا اندازه ای شناساندیم بر شش قسم است: «ریاضیاتمنطق و طبیعیاتالهیات سیاست – اخلاق»

1.دانش ریاضی این دانش مربوط به حساب وهندسه و هیأت که نفیاً و اثباتاً به «دین» ارتباط ندارد.کسانی بوده اند که از اثر سعی در این دانش خود شان را به استادی و پیش تازی رسانده اند. اگر چه این ها بعضاً درعلوم دیگر جاهل باشند؛ تکیۀ قدما در علوم ریاضی برهان است،  حالانکه علوم الهی بر تخمین بنا نهاده شده است و این را کسی میداند که در این دانشها فرو رفته باشد. ضرور است تا کسانی که در سایر رشته ها علم ندارند، سر به علوم دیگر که باعث گمراهی آنها خواهد شد نزند. البته قسمی که در مطالعات گذشته، ما مبتنی بر این فیلسوفانی را دیدیم که از حوزه علمی خود پا بیرون کشیده و با افکار نا سنجیده و نا سالم خود (مخصوصآً )در بخش الهیات در تاریکی فرو افتاده اند.

2.منطق: این دانش نیزنقیض واثباتآً ارتباطی به دین ندارد، بلکه دانشی است در آن از روش های بیان ادله وقیاس و شروط  مقدمات برهان و چگونگی ترکیب آنها و شروط حد و تعریف صحیح وبا کیفیت  ترتیب آن بحث می شود.

منطق بالذات چیزی قابل انکار نیست، بلکه از نوع سخنانی است که متکلمان و علمای مناظره در ادله از آن استفاده می کنند.

3.طبیعیات:این دانش از محیط و ماحول ، بر و بحر ، آسمان و ستارگان و ماه و خورشید و ...بحث می کند، همچون آب و هوا و خاک و آتش – و اجسام مرکب مانند گیاه حیوان و معدن و نیز از علت دگر گونی و از میان رفتن و در هم آمیختن آنها بحث می کند. برخلاف فلاسفۀ یونان پیشا ارسطویی که اکثرآ در طبیعیات راه نا مطلوب و غلطی را پیش گرفته واز خدا و بحث بعد الموت منکرند .اما با تأمل میتوان دریافت که این دانش و چیزی که در آن است بر خلاف طبیعیون آنچه که در این علم بیان می شود طبیعت، فرمان بر خدای متعال است واوست که همۀ کائینات را  توسط یک نظام دقیق به چرخش و حرکت به طوری می آورد که کوچکترین کنش و واکنشی از علم و اراده خداوند خارج نمیباشد . اما این فیلسوفان که از راه ادیان خبر نداشته اند خود رابه بیراهه کشانده اند. چنانچه همۀ هستی، با جلوه های گوناگون، فرمانبر ذات او تعالی هستند و از خود حرکت مستقلانه ای ندارند.

4.الهیات: قسمی که دیدیم فلاسفه در این دانش اشتباهات فراوان دارند . و چون نمیتوانند به برهانهای منطقی وفادار باشند با هم اختلاف بسیار کرده اند. فلسفه ارسطو در الهیات بنا بر نقل فارابی وابن سینا نزدیک ترین مذهب به مشرب فلسفه اسلامی است.

مجموع اشتباهات فیلسوفان در الهیات بیست فقره است( صفحه 231مبحث غزالی ) که در مورد آن در همین کتاب بحث های کافی صورت گرفته است.

سه مسألۀ ای که بین مسلمانان و فلاسفه از دیدگاه غزالی اخلاف موجود است

قبل بر این که به سه موضوع ایکه مسلمانان بالعموم و غزالی بالاخص با فلاسفه یونان در دیگاه های شان موافق نیستند، موجبه و علل آنرا باز گو می کنم:دانشمندان و متفکرین و فیلسوف های یونانی بخاطری نزد جمهور مسلمانان پذیرفته نیست به این سبب که معلومات و دانش یونانیان در مورد ادیان  توحیدی بخاطر اینکه قبل از حضرت مسیح وپیامبر اسلام(ص)اینها عرض وجود کرده بودند. از اثر  بی اتفاقی بنی اسرائیل که اکثراً به شعبات یعنی قبایل دوازده گانه تقسیمات شده بودند وبا نفاقی که داشتند، هر گز به یک راه نمی رفتند و در برابر آنها امپراتوری های وقت آشوریها و بابلیها و سلطۀ بخت نصررو برو بودند که در زمان حضرت داود جنگ های سختی بین او و جالود که قرآن  عظیم الشان در مورد آن صراحتاً تذکر داده پیروزگردید که حضرت سلیمان که بالای بی دینان فایق آمد و بر علاوه پیامبری سلطنت بزرگی را ایجاد کرد؛ اسپارت و آتن بخاطر دور بودن فاصله ها که در قبل از مسیحیت راه ها وجود نداشت وآبرا هاهم بصورت درستش موجود نبود و نمیتوانستند اکثراً راه های درازدریای میدیترانه را طی کنند که در تعاطی یونان از تعالیم دین موسی (ع) و تورات  بهره نبردند . اما دانش مندان یونانی همیشه در جستجوی راه های بودند که به حقیقت بپیوندند و از جانب دیگربین تمدن یونان و مسیحیت زمان زیادی که به چهارصد واندی سال تخمین زده می شود فاصل زمانی موجود بود و اگر هم، هم زمان می بودند مسیحیت در تحت سیطره امپراتوری روم نمیتوانست بسط وانکشاف یابد ، که نتیجتاً قیصر های روم، علاوه بر اینکه دین مسیح را  نپذیرفته بودند، حضرت مسیح را در بند نگهداشته وبه زعم خود شان او را به صلیب کشیدند معهذا تمدن یونانی در دایره کفر قرار داشت که مردمان شان ارباب الانواع را پرستش می کردند.اما متفکرین و فیلسوفان شان از زمان  طالس و پار مندیس در فکر یافتن یک حقیقت اولی و ازلی، که باعث گسترش جهان ها شده است بودند. بخاطر روشن شدن موضوع استفاده از مآخذ یونانی را که در آن زمان دارای اِشکال ژرف و نا درست بود که به شخص پژوهنده و کسانی که در آینده آثار ایشان را میخواند ، گمراه کننده بود که نظیر مآخذ را در اصلیت و ارجاعات آن در بالا  گفته آمدیم:

1.تا نیمه دوم سده نزدهم، سر چشمۀ آگاهی محققان و نویسندگان تاریخ فلسفۀ یونان در نخستین دوران آن، از یک سو چندین کتاب پرا گنده بود که نویسندگان شرح حال نویسان یونانی پیش از میلاد و پس از آن، گرد آورده بودند، و از سوی دیگر آنچه که پدران کلیسای مسیحی، در کتابهای خود در ردعقاید گروه های غیر مسیحی نقل کرده اند. گذشته از این ها، مهمترین منابع ایشان، گزارشهایی بود که فیلسوفان بزرگ مانند افلاطون(پلاتون) و ارسطو (ارستوتِلِیس)درنوشته های خود در بارۀ فیلسوفان باستان آورده اند و سرانجام تکه های پراگنده و گزارشهای مفسران آثار آن دو فیلسوف بزرگ . اما هیچکدام از اینها، تا آنزمان در بوتۀ انتقاد، سنجش و ارزیابی دقیق علمی نهاده نشده بود. در میان این آثار پراگنده، نظریات و غرض های شخصی و سلیقۀ فردی نقل کنندگان و گرد آورندگان فراوان یافت می شود، واز میان این انبوه آشفته بسیار دشوار بود که گفته یا اندیشه درست فیلسوفان را بیرون کشید. در سال1879م./   دانشمند و پژوهندۀ کم مانند و بسیار پر کار آلمانی بنام هرمان دیلز[17] در سن 31 سالگی کتاب دوران ساز خود رابنام عقاید نگاری یونانی Dexographi Craeci منتشر ساخت . این کتاب که زاییدۀ سالها مطالعه ، پژوهش و تبحر بود، بر زمینه آگاهی ما در باره فیلسوفان باستان چیز نوشته اند در زبانهای لاتین واروپایی dexograph یعنی «عقاید نگار» نامیده می شوند. این واژه از کلمۀ یونانی دوکا در یونانی گرفته شده است که به معنی "عقیده و گمان و باور" .دیلز در این کتاب، با کاربرد دقیقترین و صبورانه ترین شیوۀ کار علمی انتقادی، تمامی منابعی را که تا کنون در باره فیلسوفان باستان گرد آورده و تدوین شده بود، در بوتۀ سنجش و مطالعه ی وسیع زبان شناسی تاریخی قرار داد.  و سر چشمه های اصلی منابع گوناگون و همچنین رشته های که مؤلفان را در طول قرنها بیکدیگر پیوند میدهد نشان داد. دیلز در مقدمۀ بسیار دانشمندانۀ خود  نشان داد که نخستین سر چشمۀ اطلاع همه نویسندگان عقاید ، فیلسوف توانای یونانی و شاگرد ارسطو، تئوفراستوس (Theophrastos) [18]بوده است. وی گرد آورندۀ کتابی به نام «عقاید طبیعیان» (phusikon Doxai) است در 16 جلد  یا 18 کتاب در باره عقاید فیلسوفان پیش از افلاطون، که بعد ها در دو جلد خلاصه شده بود. آنچه ما از این اثر بزرگ (که تئوفراستوس آن را در طی 34 سال با در دسترس داشتن کتابخانه های افلاطون ، ارسطوکه نوشته های فیلسوفان پیشین همه در آنها یافت می شد، تألیف کرده بود.) در دست داریم قطعات بیش و کم کوتاهی بیش نیست، اصل کتاب وی زیر عنوانهای کلی، یعنی مطابق مسائل اساسی فلسفه مانند: اصلهای نخستین، جهان، خدا، رویداد های آسمانی، روانشناسی ، فزیولوژی و زمین شناسی فزیکی تنطیم شده بوده است. بخش مهم و نسبتاً زیادی از  اخرین کتاب مجموعۀ او نیز بنام«در بارۀ احساس» Periasis the cendsیا به عنوان لاتینDe sesibus در دو دست نوشته از سدۀ چهارم میلادی باقی مانده است. دیلز این بخش را در کتاب نامبردۀ خود گنجانیده است. اما خلاصه های دیلز کتاب اول اثر بزرگ تئوفراستوس را در «بارۀ اصلهای نخستین» (آرخای)، فیلسوف و مفسر بزرگ نوشته های ارسطو به نام سکپلیکوس[19] در تفسیر هایی که بر نوشته های استاد تالیف کرده است، نقل می کند، اما او نیز به نوبه خود بعضی خلاصه ها را از کتاب گمشدۀ اثر بزرگترین مفسرفلسفۀ ارسطو الکساندروسافرودیسیاس [20] اقتباس کرده است.

مشهور ترین کتابهای در دست، در پیرامون عقاید فیلسوفان باستان که دیلز که همه را در کتاب خود گرد آورده است، یکی پیرامون عقاید فیلسوفان، یا به عنوان لاتین De Placitis Philosopherum PlutorXos منسوب به نویسنده نامدار یونانی پلوتار خوس یا پلوتارک PlutarXos (در حدود46-120م.) است در پنج کتاب که بخش نخست را از کتاب یوانس استوبایوس Uoannes Stobaios در گذشته (در حدود 470م.) زیر عنوان لاتین Eclogae Physicae که دیلز هر دو را در کتاب خود رو بروی هم جای داده است. اما دیلز پی بردکه در این میان کتاب دیگری وجود دارد که هر دو کتاب نامبرده در بالا مستقیماً از آن گرفته شده اندو آن مجموعه ایست بنام«مجموعه عقاید فیلسوفان» Collectio placitrum Philosopherm اثر مؤلف نا شناخته ای که فقط به علت همین کتاب مشهور است بنام آئتیوس Aetios که در سال 100 میلادی می زیسته است. دیلز نشان میدهد که آئتیوس نوشته خود را مستقیماً از کتاب تئوفراتسوس اقتباس نکرده است، بلکه منبع او کتابیست که دیلز آنرا «عقاید باستانیان» Vitusta Placita  می نامد.این کتاب ظاهراً سال 50 میلادی در مکتب پوسیدونیوس Poseidonios (51-135میلادی )فیلسوف و بنیان گذار ایتوآ یا رواقی میانی تالیف شده بود و هر چند مسائل را بیشتر از دیدگاه فلسفۀ رواقیون تفسیر و تحلیل می کند، اما منبع آن همان کتاب بزرگ تئوفراستوس بوده است، به اضافه شرح مکاتب فلسفی پس از افلاطون. در کنار این منابع اصلی مهم دیلز گروه دیگر از نوشته ها و مجموعه ها را از مؤلفان متأخر و متعدد بر می شمارد که همه با میانجی های، اطلاعات خود را از منابع نامبرده شده در بالا گرفته اند و نامبردن همۀ آنها برای خوانندگان لارم بنظر نمیرسد.نکته ای که در اینجا باید تصریح کرد ،  این است که کتاب به خطا به پلوتارخوس، یعنی پیرامون عقاید فیلسوفان، در قرن سوم هجری به وسیلۀ دانشمند و مترجم مشهور قُسطا بن لوقا(کوستا بن لوکا) که از 220 تا 300هجری می زیسته است از یونانی بعربی ترجمه شده است.

داکتر عبدالرحمن بدوی محقق ودانشمند مصری، متن این ترجمه را از روی تنها دست نوشتۀ موجود که در سال 557 هجری نوشته شده است، در مجموعۀ در سال 1954م. در قاهره منتشر کرده است عنوان این مجموعه چنین است: الاراء البیعیه لفلوطرخس، والنبات الارسطو، الحاس والمحسوس لابن رشد. کتاب پلوتارخوس در این مجموعه از صفحه 91  تا 188 یافت می شود.اهمیت این مجموعه با آنهمه کمبود های آن اصل و درست و کامل یونانی آن در کتاب دیلز منتشر شده است، در ایجاست که این کتاب تنها منبع مهم نخستین فیلسوفان و دانشمندان اسلامی در بارۀ عقایدفیلسوفان یونان بوده است و همۀ نویسندگان مسلمان و عربی نویس عقاید و و تاریخ فیلسوفان ، مستقیم یا غیر مستقیم، اطلاعات خود را از این ترجمه گرفته اند.

2.نویسندگان شرح زنده گی فیلسوفان .منبع مهم در شرح زنده گی و عقاید فیلسوفان یونانی، بخش اول کتاب کشیش مشهور مسیحی هیپولیتوس Hippolytus  رومی است (در گذشته به سال236میلادی)، به عنوان «ردّ بر همه الحاد ها، Refutatio omnium baeresium که مدتها به عنوان فیلسوفومناpilosophumena به خطا به فیلسوف و متکلم معروف مسیحی اورگنیس(254-185م.) نسبت داده میشد. منبع این کتاب خلاصۀ دقیقی از نوشتۀ تئوفراستوس بوده است، اما بخش های از آن که از مآخذ بعدی دیگرو دست سوم و چهارم گرفته شده است وقت و اعتبار زیادی ندارد . مآخذ دیگر در شرح  زنده گی و عقاید فیلسوفان، کتابی است بنام«زنده گی ، عقاید و گفته های فیلسوفان مشهور» اثر دیو گنس یا دیوژانس لائرتیوس Diogenes Laartios . وی از اهالی شهر لائرته در کلیکیا و در قرن دوم میلادی در حدودسال 150زنده بوده است و از شرح زندگانی او اطلاعی در دست نیست. این کتاب مجموعۀ انباشته ازشرح حال، داستانها و قطعاتی از گفته ها و عقاید فیلسوفان بزرگ یونان است و از لحاظ مآخذ همانند کتاب هیپولیتوس میباشد. اما باوجود پراگنده گی و نداشتن شیوه انتقادی، برای آگاهی از زنده گی فیلسوفان و بسیاری از عقاید ایشان، ارزش فراوان دارد. این مجموعه شامل ده کتاب است که کتاب اول تا هفتم در بارۀ فیلسوفان ایونیا از طالس به بعد است وبه سقراط و مکتب سقراطی، افلاطون ارسطوو فیلسوفان رواقی می رسد، کتاب هشتم و نهم شامل فیلسوفانی است که وی آنرا زیر عنوان مکتب «ایتالیا» نام می برد. همۀ کتاب دهم به شرح حال و عقاید اپیکوروس اختصاص داده شده است.[21]

مع الاسف که در زمان شگوفایی اسلام مآخذ عربی اسلامی در بارۀ نخستین فیلسوفان یونانی بسیار ناقص و غالباً گزارشهای  پریشان و نا درست در دسترس شان از تراجم دست دوم و سوم قرارگرفته است که هیچ یک ازاین مآخذ اصلی و دست اول، به علت آشنا نبودن عربها، با زبان یونانی، آگاه نبوده اند. در میان ایشان شهرستانی(ابوالفتح محمد بن عبدالکریم بن ابوبکر احمد 548-479برابر به532-465خ./(1137-1086م.) نویسنده کتاب  مشهور الملل والنحل تمامی اطلاعات خود را در بارۀ نخستین فیلسوفان یونان(در جزء دوم ، باب دوم) بطور نا مستقیم از کتاب منسوب به پلوتارخوس (پلوتارک)[22] و ترجمۀ عربی آن که در بالا بدان اشاره شد گرفته است. در گزارشهای وی غالباً مسائل فراوان و گمراه کننده دیده می شود  و پیداست که مآخذ او سخت آشفته بوده است. وی در گزارشات نادرست خود می کوشد که همۀ فیلسوفان را یکتا پرست و یزدان شناس بنمایاند و استدلالهای را که زاییدۀ مکتب افلاطون و ارسطو است به آنان نسبت دهد! وضع در تاریخ الحکمای قفطی(جمال الدین ابوالحسن علی یوسف(646-568)نیز  بهتر از آن نیست. در این کتاب، آنچه مربوط به فیلسوفان یونان است، حتی به تفصیل شهرستانی نیز یافت نمی شود و مؤلف غالباً به نامبردن و اشارۀ بسیار کوتاه و گاه نا درست بسنده می کند. وضع در روضة الافراح و نزهةالارواح اثر شمس الدین محمد بن محمود شهر زوری(قرن هفتم هجری در گذشته بعد از سال 680هـق) نیز تنها اندکی بهتر است

3.زمان فیلسوفان.برای تعین تاریخ و زمان فیلسوفان یونان باستان، بزرگترین و مهمترین اثرآراتوشئنس Erathosthenes مؤرخ دانشمند یونانی بوده است که در حدود284ق.م. در شهر گورنه(سیرن)وبه سال 192 در اسکندیه در گذشت. کتاب او بنام خرونوگرافیا یا «زمان نگاری» Xronographiaبوده است  که در تعیین زمان وتاریخ بر پایه ریاضیات و ستاره شناسی انجام شده است و بدین علت وی بنیان گذار این شیوۀ علمی به شمار می رود. از این کتاب شور بختانه چیزی در دست نمانده است، اما مواد اصلی آن به زودی از سوی اپولودوروس Apollodoros  در حدود 140قبل از میلاد مورخ دانشمند آتنی و شاگرد اریستارخوسAristarXos (230-310ق.م.)ریاضی دان واختر شناس یونانی گرد آوری شد. اپولودروس پایه و زمان تاریخ خود را، سقوط شهر ترویا در سال 183 ق.م قرار میدهد... پایه دیگر تاریخش جشن های مشهور یونانی اولمپیاد است که سال 767پیش از میلاد هر چهار سال بعد یکبار برپا می شده. مثلاًآپولودوروس می نویسد فلان فیلسوف در پنجاه و هشتمین اولمپیاد64 ساله بود.

4.دیلز و نخستین فیلسوفان. در مورد وی و آثارش در صفحات قبل بقدر کافی معلومات ارائه گردیده و ضرورت به باز نویسی آن نیست.

بررسی کوتاهی از کتاب شک و شناهت ابوحامد غزالی

1.     اجساد در قیامت محشور نمی شوند و ثواب و عقاب مربوط به ارواح مجرد است پس در رستاخیز پاداش و پادافره روحانی است نه جسمانی. سخنان شان در اثبات روحانی)ت بر خطا نیست و چنین است ولی معاد جسمانی را انکار می کنند و از این جا سخنان شان کفر است و مخالف شریعت.

2.     در مسألۀ دوم می گویند: خداوند علم به کلیات دارد نه به جزئیات. این نیز کفرآشکار است، حق این است که :«به اندازۀ ذرۀ چه در آسمانها و چه در زمین از خداوند پوشیده نمی ماند. [سوره سبا آیه3]

3.     در مورد قِدَمِ عالم و ازلیت آن است که هیچیک از مسلمانان به چنین سخنی لب نکشوده است. آنان به مسایل دیگری قائلند از قبیل نفی صفات از خدا و اینکه خداوند دانای بالذات است نه با دانشی که زائد بر ذاتش باشد و سخنانی از این مقوله که بیشتر به مذهب معتزلیان می ماند...

5.علوم سیاست: در این دانش به مصالح حکومت و رابطۀ آن به امور دنیوی مردم و حکومت می پردازند. این علم را از کتابهای آسمانی نازل بر پیغامبران و مأثورات بزرگان گذشته ی بشر تدوین کرده اند.

6.اخلاق: در این دانش همۀ مباحث به صفت ها وخوبی های نفسانی وبیان انواع آنها  مربوط می شود، و چگونگی پرداختن و بکارگرفتن آنها را می آموزد. منبع کار شان در این دانش سخنان صوفیان است. صوفیان خدا پرستانی هستند  که پیوسته مواظب نفس خویش بوده و در هر نَفَس بیاد خدایند آنها با هوا نفس به مخالفت برخاسته اند. و از اثر مجاهدت بر نفس سرکش پیروز و آسیب های عملی را شناخته اند. فیلسوفان نیز این کشفیات را گرفته و در سخنان خود آمیخته اند و برای ترویج باطل شان بکار برده اند.آنان [صوفیان] اوتاد زمین اند و به برکت وجود ایشان رحمت خداوند به زمین می رسد. هم چنان که در سخنی از پیغامبر(ص) آمده است که: «بخاطر آنان باران بر مردم می بارد و به برکت وجود آنان رحمت خداوند بر زمین می رسد وبه برکت وجود آنان مردم روزی میخورند، یاران کهف از ایشانند.»[بهم تمطرون و بهم ترزقون و منهم کان اصحاب الکهف][23]

اگر شوخی آفرین نباشد و نه هم گستاخی در برابر دانشمندی مانند غزالی که جهان اسلام نظیر آنرا کمتر دیده نقدی بنویسم:«مردمان باستان کسانی بودند که همواره از بزرگتر از خود می ترسیده اند ، مثلاً از باد، باران، آب و آتش و مثالهم در نظر شان عجیب می آمد. من امام غزالی را حق میدهم که در برابر کوته نظریهای فلاسفه که مردم یارای گرفتن نامهای آنها را از قبیل ارسطو و پلوتن وسقراط را نداشتند کتاب تهافت الفلاسفه را نوشت مثلاً: من به آن مردانی که« دربابل در سال 721 قبل از میلاد به رسد کسوف خورشید، چه کلّی و چه جزئی، پرداخته بودند و در قرن ششم پیش از میلاد دوره های از انقلاب خورشیدی (Tropas) را تنظیم کرده بودند که طی آنها  وقوع کسوف امکان داشته است، و بدین سان بعضی از محققین حدس می زنند که این دانشمندان علم خود را از لوحه های بابلی بوده باشد ، زیرا تماس یونانیان با بابلبیان  از راه کشور لیدیا و پایتخت آن شهرساریس فراوان بوده است و دانایان یونانی بسیار به آن شهر رفت و آمد داشته اند. بقول دیوژانس طالس عبور خورشید را از یک نقطۀ انقلاب شمسی(صیفی) به نقطۀ دیگر(انقلاب زمستانی یاشتوی) و نیز نسبت میان قطر خورشید و ماه را بجای 360به 365 روز تقسیم کرده و حتی بقول(دیوژانس10-23) طالس ستاره دب اکبررا نیز کشف کرده بود.

اما وقتی در جهان شناسی طالس عبور می کنیم در می یابیم که اودر بارۀ هستنده ها و جهانشناسی دو نظریه مهم داشته است(که هر دو نظریه وی به جهان مادی تکیه داشته است او معتقد بود که در اولین روز های آفرینش)فقط آب بوده است و گمانه میزد که همه چیز از آب بنیاد پیدا کرده است. این نظریۀ  فزیکی طالس می باشد که دانشمندان به آن اذعان داشتند. باید گفت که این سر چشمه را ارسطو از طالس میداند، و ارسطو گفته طالس را اینگونه تفسیر می کند که:«همه چیز در آغاز آب بود و در جهان چیزی جز آب وجود نداشت و سپس زمین از آب برخاست، اما طالس در کوشش اش از راه مشاهده و تفکر و واقع بینی، سعی او برای یافتن سر چشمه های مادی برای اشیاء بود.

طالس در مورد روح اشیاء، نظریۀ دیگری را که ارسطوو پیروانش به طالس نسبت میدهند: او روح را چیز محّرک و جنباننده دانسته است، و باو نسبت میدهند که سنگ مقناطیس یا آهن ربا دارای روح است که آهن را حرکت میدهد.[24] و طالس می گوید و ارسطو آنرا نقل می کند که بعضی گویند:«که روح با جهان درهم آمیخته است، وشاید بدین علت است که طالس معتقد از که همه چیز پر از خدایان است. او و ارسطو این طور فکر می کرده اند که نیرو های نادیدنی در همه اشیاء  موجود می باشد، انسوی سکون و سکوت آنها، سر چشمۀ جنبش ، تپش و زنده گی آنهاست، همان گونه که خدایان در اعتقارات دینی یونانیان جنبش میباشد چنان که گویی همه روح دارند و پر از خدایان است. بعضی ها خواسته اند که به نظریۀ طالس مفهوم خدا شناسی بدهند، بدین معنی که وی معتقد به عنصر الهی بوده است که در همه اشیاء سیلان داردکه موجب جنبش آنها می شود و بدین سان گرداننده هستی  است. اما این تفسیر با آنچه که ما از شیوه اندیشه و کار طالس میدانیم هم اهنک نیست واو فقط میخواست برای شناختن طبیعت و پدیده ها و قوانین آنها فکر خود را به کار انداخت وهیچ گونه شاهد و دلیلی در دست نیست که بگوییم "منظور طالس از اینکه همه اشیاء روح دارند، وجود یک اصل الهی است.»

نکتۀ اشاره کردنی، تصویری است که عقاید نگاران مسلمان از طالس ساخته اند و دانسته نیست که سر چشمۀ اطلاعات شان چه کشکول [رساله یا دفترچه خاطرات] پر افسانه ای بوده است. مثلاً عبدالکریم شهرستانی این گونه  طالس را معرفی می کند:«او نخستین کسی است که در ملطیه (میلتوس) به فلسفه  پرداخت، و گفت: که جهان را آفریدۀ است که خرد ها صفت وی را از لحاظ هویت(هستی) او در نمی یابند. بلکه وی از لحاظ آثارش ادراک می شود.... و گفت:سخن گریز نا پذیر است که آفریننده بود و هیچ آفریده ای نبود.... و شگفت است اینکه از وی نقل شده است که آفریدۀ نخست آب است، و گفت: که آب پذیرندۀ هر صورتی است و از همه گوهر ها(جواهر) را از آسمان وزمین وآنچه در میان آنهاست آفرید.[25]

حال با آن هوا و نوا و آن فضل و دانشی که طالس در آن وقت داشته وارسطو بزرگ فلاسفه یونان نیز، نظریۀ اورا پذیرفته است به این نتیجه می رسیم که حرف امام غزالی در مورد اندیشمندان یونانی صائب و قایم می باشد که فرموده است:

4.     اجساد در قیامت محشور نمی شوند و ثواب و عقاب مربوط به ارواح مجرد است پس در رستاخیز پاداش و پادافره روحانی است نه جسمانی. سخنان شان در اثبات روحانی)ت بر خطا نیست و چنین است ولی معاد جسمانی را انکار می کنند و از این جا سخنان شان کفر است و مخالف شریعت.

5.     در مسألۀ دوم می گویند: خداوند علم به کلیات دارد نه به جزئیات. این نیز کفرآشکار است، حق این است که :«به اندازۀ ذرۀ چه در آسمانها و چه در زمین از خداوند پوشیده نمی ماند. [سوره سبا آیه3]

6.     در مورد قِدَمِ عالم و ازلیت آن است که هیچیک از مسلمانان به چنین سخنی لب نکشوده است. آنان به مسایل دیگری قائلند از قبیل نفی صفات از خدا و اینکه خداوند دانای بالذات است نه با دانشی که زائد بر ذاتش باشد و سخنانی از این مقوله که بیشتر به مذهب معتزلیان می ماند...

 


 

[1]  فریدریک چارلز کاپلسون ، جلد یکم . ص 95.

[2] شرف الدین خراسانی ، فیلسوفان یونان و روم ،ص 81

[3] کاپلسون . ج. اول . پیشین ، ص 85؛ رک: هگل تاریخ فلسفه ج.یکم ، ص 319

[4] کاپلسن ،پیشین . ص 86؛ رک: ارسطو. مابعد الطبیعه، الفا 3،984 ب 15-18.

[5] همانجا ؛ رک: مابعد الطبیعه ، الفا 4. 985، الف 18-21.

[6] هستهٔ اتم ناحیه ای با جرم بالا است که پروتونها و نوترونها در آن قرار گرفته اند. اندازهٔ هسته از اندازهٔ خود اتم بسیار کوچک تر است، و تقریباً تمام جرم اتم که از ذرات پروتون و نوترون سبب می شود در این ناحیه قرار دارد.
هسته اولین بار توسط ارنست رادرفورد و در سال ۱۹۱۱ کشف شد او یک ورق طلا را مورد بمباران پرتو آلفا قرار داد طبق نظر تامسون باید تمام پرتو یا بازمی گشت یا عبور می کرد اما بعضی از پرتوها عبور کرده و بعضی از پرتوها به شدت بازمی گردند و برخی دیگر با زوایای مختلف از مسیر منحرف شدند، پس او اینگونه نتیجه گرفت که جرم بسیار چگال و با بار مثبت ( زیرا پرتو آلفا ۲ بار مثبت دارد ) و متمرکز در محلی از اتم قرار دارد که بررسی های دقیقتر این محل را مرکز اتم مشخص نمود نام این محل هسته گذاشته شد.
اندازهٔ هسته ها ۱۰۰۰۰ تا ۱۰۰۰۰۰ برابر کوچک تر از اندازهٔ اتم ها هستند. در عین حال بیش از ۹۹٪ جرم اتم را تشکیل می دهند. هسته از هستک هاینوکلئونهای ) نوترون و پروتون تشکیل شده که گشتاور مغناطیسی دارند و ساکن نیستند. آزمایش ها نشان می دهد که هسته به شکل تقریبی کروی یا بیضوی از مرتبهٔ فرمیفمتو متر ) است که عملاً چگالی آن برای تمام هسته ها ثابت است. اندازهٔ هسته بسته به تعداد هستکها از رابطهٔ زیر بدست می آید:
که
r 0 ≈ 1. 1 − 1. 4
10 15 m
چگالی بار الکتریکی هسته از مرکز به شعاع تا نزدیکی شعاع R_n تقریباً ثابت است و سپس با شیب تند زیر صفر می شود:
ρ ( r ) = ρ 0 1 + exp ⁡ ( r − R n 0. 228 a )
که تقریبی برای هسته های کروی - هسته هایی که لایه ظرفیتشان پر است. - است؛ و برای دیگر هسته ها اختلاف بیشتر است.
هسته ها به دلایلی مانند دافعهٔ پروتون ها نمی توانند به راحتی هر ترکیبی از نوترون و پروتون را داشته باشند و در نسبت هایی پرتوزا یا ناپایدارند. همچنین هسته یا هستک ها به تنهایی خارج از اتم ناپایدارند. به عنوان مثال نوترون تنها، بارابطهٔ زیر با نیمه عمر حدود ۱۲ دقیقه واپاشی می کند:
n 0 → p + + e − + ν ¯ e
با این حال وقتی در هسته قرار دارد یا در نزدیکی هسته است، با توجه به این که هستک ها هم از ذرات دیگری با علامت مثبت منفی و خنثی تشکیل شده اند، با رابطه های زیر با یکدیگر تبادل دارند:
{ n 0
p + + π p + n 0 + π +

دانشنامه عمومی

[7]فریدرک چارلز کاپلسن، پیشین ، ص90؛ رک: انتیوس، بخش اول ،3،18،12،6(دبلس68آ 47).

[8] همانجا؛ رک:در بارۀ سرنوشت،20، 46 و در بارۀ حدود، بخش اول، 6، 17 (دبلس 68 آ 47 و 56)و

[9]  همان مدرک پیشین، ص 90؛ رک: در بارۀ نفس دفتر اول ، 2، 103 ب 28 به بعد.

[10]  فریدریک چارلزکاپلسون . ج یکم تاریخ یونان و روم ، ص 93.؛ رک: قطعۀ 2(آتنیوس.بخش اول، 25 ف 4.

[11]  همانجا ؛ در باره آسمان.گاما 4،3، 3 الف 8

[12] کاپلسون فریدریک چارلز . تاریخ یونان و روم،ج.اول ، ص 114-15.

[13]  همان مآخذ. ص149. رک:قطعه یازده.

[14] همان مآخذ ، ص 252. رک: قوانین. 715هـ7-717 الف 3.

[15] راسل بر تراند . تاریخ جهان غرب. ص75.رک: تسلر ، ص 1292.

[16] راسل برتراند . تاریخ فلاسفه غرب،ص76.

[17] Herman Alexander Dielsدانشمند بزرگ و متخصص و استاد زبانهای باستانی در 18 ماه می 1848در بیبریشBieberich نزدیک Wiesbaden به جهان چشم کشودو در چهارم ژوئن 1922در برلین در گذشت.او گواهی نامه دکترای خود را در بارۀ جالینوس(گالینوس) تمام کردو کتاب دوران ساز خود را بنام عقاید نگاری یونانی با عنوان لاتین Dexographi Craeci منتشر ساخت. این کتاب علت شهرت فراوان وی شدو اکادمی علوم پروس به وی جایزه داد. چاپ دوم این کتاب ارجمند در سال  1929، چاپ سوم عکسی آن در سال 1958و چاپ چهارم آن در سال1965 در برلین بوسیلۀ انتشارات De Gruyter منتشر شده است. او سهم مهمی در تدوین وانتشارتفاسیر 23جلدی«تفاسیر یونانی ارسطو» Commntaraia in Aristotelem Graeca داشت که بوسیلۀ اکادمی علوم پروس چاپ شده بود.او تا پایان زندگی اش در سال 1922 بحیث استاد در دانشگاه برلین در این مقام باقی ماندو او کتاب تکه های پیش از سقراطیان را که در سال1903 انتشار یافت شهرت وی را جهان گیر گردانید

[18]  در سال 372ق. م. در شهر Eresos ارسوس در جزیره لبوس Lesbos متولد شد و در آتن نخست شاگرد افلاطون وارسطو بود. به علت نفوذ سخن و شیرینی گفتارش، ارسطو به او لقب تئوفراستوس یعنی «سخن گوی خدایی» داد، در حالیکه نام اصلی وی تورماتسTurmatos بوده است.ارسطو وی را سرپرست فرزند خود و سپس وصی خویش کرد. وی از سال 321، یعنی پس از مرگ استادش تا پایان عمر در سال 287 سرپرست مدرسه ارسطو بود. بعضی از نوشته های او در مورد میتافزیک باقی مانده است. وی همچنین بنیان گذار دانش گیاه شناسی است و مؤلف«تاریخ طبیعی گیاهان» در ده کتاب. کتاب ششم از هشت کتاب او «دربارۀ اصل گیاهان» نیز در دست است. اثر دیگری «مشخصات اخلاقی» است.

[19] Simplicius or Simplikios، فیلسوف مکتب نو  افلاطونی ، در سدۀ ششم میلادی می زیسته واز اهالی کیوکیا بوده است. هنگامی که ژوستینیانوس امپراطور روم شرقی565-527 میلادی در سال 529 میلادی مدرسۀ فیلسوفان را در شهر اتن تعطیل کرد و ایشان را از تحصیل منع داشت، سیمپلیکیوس و شش  نفر دیگراز فیلسوفان نوی افلاطونی به نامهای  دیوگنس Deogansو Hermeiasهرمیاس، یولالیوس Eulalios ، پرسکینوس Priskianos، داماسکیوس Damaskios  ایسیدروس Isidoros به سال 531م. به دربار ساسانی در ایران پناه آوردند .خسرو انوشیروان ایشان را در مدرسۀ گندیشاپوربه تدریس و پژوهش گماشت و پس از اینکه وی در سال 533م. با ژوستینینیانوس قرار داد صلح منعقد کرد، با وی این شرط را نهاد که فیلسوفان  نامبرده بتوانند به کشور خود باز گردند. آنگاه سمپلیوکیوس به آتن  باز گشتندو ...

[20] Alexandros Aphrodisios فیلسوف مشأ در قرن  دوم و بخشی از قرن سوم میلادی می زیسته و میان سالهای189و 211 در آتن استاد فلسفۀ ارسطویی بوده است. وی منکر نامیرایی و بقاء روح فردی است و آنرا وابسته به تن میداند و فنا پذیر. در منابع غربی به اسکندر افرودیسی مشهور است.

[21] شرف الدین شرف خراسانی، نخستین فیلسوفان یونان . انتشارات دانشگاه ملی ایران ، چاپ افست. 1352از ص85-93.

[22] پلوتارک یا پلوتارخوس (حدود46 - 127م) از تاریخ‌نگاران، زندگى‌نامه‌نویسان و مقاله‌نویسان یونان باستان. نام پدر وی مشخص نیست اما بنا بر داستان ها و روایاتی که سینه به سینه نقل شده است، احتمالا نامش نیکاراکوس (به انگلیسی: Nίκαρχoς) بوده است.

وى در یکى از خانواده‌هاى مهم شهر خرونه در مرکز یونان به دنیا آمد.

فعالیتها

او در سال 66م به‌گاه دیدار «نرون»، قیصر روم، از آتن، در این شهر بوده است. بعدها در یونان و مصر به سیاحت پرداخته و چند صباحى در روم زیست و مورد عنایت «تراژان» واقع گشته و از جانب او به امارت شهرى گماشته شد.

وى سال‌هاى آخر زندگى‌اش را در زادگاه خود که به رسوم و آداب و مردمانش دلبستگى فراوان داشت، گذراند و در آنجا مدرسه‌اى گشود و حلقه درس داشت.

در فهرست معروف به «لامپیریاس» شماره نوشته‌ها و رسالات پلوتارخ، 277 ذکر شده و گویا این فهرست، ناقص و در برخى موارد غیر قابل اعتماد است.

علت این اشتهار آن است که مورخ مذکور، مروّج سبک و روش مخصوصی در تاریخ است که همانا بیان حیات مردان مشهور و مقایسهٔ نکات برجسته و جالب زندگانی آنان با یکدیگر است. غرض مؤلف از انتخاب این شیوهٔ تحریر، که قبل از او هم سابقه داشته‌است، این بوده که بر خلاف اغلب مورخین معاصر خود، به ذکر سرگذشت‌ها و فتوحات و حوادث تاریخی اکتفا ننماید بلکه خصوصیات اخلاقی مردانی را که منشأ تحولات بزرگی در دنیای قدیم بوده‌اند به محک آزمایش و نقادی و سنجش بزند و از این طبایع قوی و مردان با اراده که بعضی صاحب فضائل گرانمایه ای بوده و برخی ضعف و انحرافاتی داشته‌اند، نمونه‌های کاملی در تقوا و اراده بدست دهد تا این نمونه‌ها، راهنمای نسل‌های آتی باشند.

به عبارت دیگر نیت مؤلف این بوده‌است که از تاریخ گذشتگان، درس عبرت و سرمشقی برای هدایت آیندگان فراهم آورد.

بطوری که از فحوای کلام مؤلف در آغاز شرح حیات پریکلس مستفاد می‌شود، نظر مؤلف بیشتر یک نظر اخلاقی بوده، حتی خواسته‌است با ذکر نمونه‌های واقعی و زنده، احساس خواننده را به پیروی از نیات پاک، و مکارم اخلاقی و ورع و عدالت و شجاعت و نیروی ایمان تحریک کند و آزادمنشی و غروری را که در شخصیت‌های تاریخ قدیم وجود داشت و در آغاز دوران مسیحیت در تحت سلطهٔ استبداد و فساد ضعیف و پایمال شده بود، دوباره جان بخشد.

خلاصه آنکه غرضش آن نبود که مانند افلاطون در کتاب جمهوریت، از راه تشکیل جامعهٔ ایده‌آل و بسط عدالت و تشکیلات صحیح سیاسی، مردم را هدایت و ارشاد کند، بلکه نظرش بیشتر معطوف به اصلاح مردم از راه تهذیب اخلاق و تبعیت از نمونه‌های زنده و قدیمی تاریخ بوده‌است.

دانشنامه یا ویکیپدیای فارسی به توسط (ویکی نور) انتشار یافته است.

 

[23] غزالی ابو حامد کتاب شک و شناخت المنقذ منالضلال . ترجمه صادق آیینه وند ، موسسه نشراتی امیر کبیر 1362 تهران ص 30-34

[24] شرف الدین شرف، فیلسوفان یونانی همان مآخذ ، ص، 129.رک: ارسطو در باره روان19a 405، 2A = دیلز22A 11.

[25]  شرف الدین شرف، همانجا،ص130-131. رک:شهرستانی :الملل و النحل، جزء دوم، چاپ 1961، مصر، باب دوم، فصل اول، ص 61-62-63.

 

-----------------------------------------------------------------------------

امپیدکلّیس Empedocles اهل اکراگاس(Acreages)،

بازنُمودِ آراء امپیدوکلس در گفتار ملاصدرا

«امپدوکلس» (432 -492 قبل از میلاد) شهروند فرهیخته اکراگاس درسیسیل بود. درنزد فلسفه امپدوکلس اشیاء عالم کل هائى هستند که موجود و فاسد مى شوند ولى درعین حال این از اجزای فنا ناپذیر ترکیب شده اند. فیلسوفان اسلامی از امپدوکلس در مباحث مختلف فلسفی یاد کرده اند. دراین میان ملاصدرا در آثار و تالیفات خود به صورت ویژه ای او را معرفی نموده و آراء وی را به شکل خاص تحلیل و تفسیر نموده است . این مقاله درصدد است تا به روش توصیفی به این سئوال پاسخ دهد که «امپیدوکلس» در آثار ملاصدرا چگونه معرفی شده و نظریات مهم او از نگاه صدرا چیست؟ و این نتیجه حاصل شده که در گفتار ملاصدرا، «امپیدوکلس» در زمره گروه پنج نفره مشهور و شایسته عنوان «حکیم مطلق» و از روساء و رهبران سیاسی شهر یونان بوده که علم و دانش را احتمالا از حضرت داوود (ع) آموخته و از زُهاد و عابدان عصر خویش بوده و به آخرت و معاد اعتقاد داشت. و آرائی مانند ترکیب عالم از عناصر اصلی چهارگانه بسیط، انحصار بسائط در عناصر چهارگانه، کمون برخی اشیاء در اشیاء دیگر، و ابطال کون و فساد از نظرات مهم اوست.[1]

معرفی امپیدکلس در گفتار ملا صدرا

ملا صدرا در جلد پنجم اسفار بخش مستقلی کشوده و در صدد است ثابت کند نحوه انجام  طبیعی به طریقه«تجدد مستمر» و حدوث استمراری است. و به این صورت فصولی را کشود و در فصل سوم آن، در صدد اثبات نظریِ «حدوث عالم» است و این نظریه را«مُجمعَّ عَلیه» بین حکما و انبیا دانسته تصریح می کند (ملا صدرای شیرازی، ج.5ص 205 طبع سال 1386). وی در این فصل تأکید دارد که مسألۀ حدوث عالم به عنوان یک نظریۀ اجتماعی میان حکمای پیشین و متأخر وانبیاء و دانشمندان دین مطرح نموده و آنرا هم با مبانی فلسفه و براههین عقلی و هم با ارکان توحید نظری و تقدس  خداوند از تغییر و تکثر ساز گار بداند.(همانجا)

بدین منظور به سراغ آراء و نظریات اولین حکما رفته است.

اوامپیدکلس را یکی از بزرگان، رهبران حکمت در یونان که در زمرۀ گروه پنج نفره مشهور هستند،«انباذقلیس» است. وی از رهبران و رؤسای سیاسی شهر یونان قدیم است که در زمان  حضرت داود زنده گی می کرد و علم و دانش را از حضرت داود یاد گرفت و حکمت را از لقمان حکیم آموخت. وی به اخرت و معاد معتقد بود. ... ، ملا صدرا آراء امپیدکلس را اینطور بر شمرده است: ترکیب عالم از عناصر اصلی چهار گانه؛ بسیط، انحصار بسائط در عناصر چهار گانه نظریۀ اتفاق و نظریه کمون، ابطال کون وفساد، تناسخ به قرائت خاص او سخن های استدلالی امپیدی کلس را به صورت قیاس حملی افترانی باز گو کرده و در توجییه این سخن می گوید موجودات یا مخلوق هستند یا ابداعی. امپیدوکلیس صورتهایی از تغییر و تحول را در موجودات عالم میداند که قابل کون وفساد نیستند.»[2]

برتراند راسل در کتاب تاریخ فلاسفه اش می گوید:«در 44. ق.م.  متولد شد و معاصر جوانتر پار منیدس ، از مردم اگراگاس  بود سیاست مدار و دیموکرات بود. او را تبعید کردند در تبعید زنده گی حکیمانه را بر زنده گی توطئه گر ترجیح داد. در مورد وی نیز  افسانه هایی وجود دارد می پنداشتند که معجزات و کراماتی  از او سر زده است.«برای اینکه ثابت کند او از خدا باوران است خود را در دهانه اتش فشان اتنا انداخته است به گفتۀ شاعر :

«امپیذکلیس آن مرد بزرگ،

در آتش فشان اتنا جهید و پاک بسوخت.»

 امپیدکلیس نیزآثارش را مانند پارمنیدس به نظم می نوشته است . لوکریتوس همان شاعر رومی که در قرن اول قبل از میلاد می زیست از او متأثر است و امپیدوکلس را به عنوان  شاعر، کاملاً ستوده است. برتراند راسل لستی از از فعالیتهای علمی و کمک های امپاذیقلس(امپیدکلس) به جامعه علمی را استخراج نموده و مهمترین کمکی که به علم کرد  که هوا را به عنوان یک ماده جداگانه شناخت.

امپیدکلس بنیاد گذار مکتب پزشکی ایتالیا بود، و این مکتب درافلاطون و ارسطو هر دو موثر افتاد. به عقیده راسل او به خداو شیطان معتقد بود.[3]

اواهل اکراگاس(Acreages)، شهری در سیسیل. او معاصر  زنون بود. وی در منظومۀ بنام پالایش طبیعت (تزکیه ) نوشته  و مانند ملیوس عمیقاً تحت تأثیر پارامنیدس بود. او این نظریات را که "وجود نمیتواند از لاوجود بوجود اید و کثرت، تقسیم پذیری تغییر و حرکت  نمی تواند  از وحدت مطلق ناشی شود  و خلایی وجود ندارد، گثرت، تقسیم پذیری، تغییر و حرکت  را بوسیله افکار وحدت مطلق اولیه تبیین کرد. کُل نا متمایز اوّلی، بنا بر نظر وی  شامل چهار عنصر از لا موجود، آتش و هوا و باد و خاک  وآب - است و جایی برای خلا نمی گذارد. تغییر از حرکت ناشی میشود  و برای تبیین حرکت دو نیروی محرک را وضع میکند، مهر (عشق=خدا) و کین (ستیزه=اهریمن) که از ازل همراه چهار عنصر وجود داشته  و نیروی نا متناهی دارد. هیچ کون مطلق و فساد مطلقی وجود ندارد، آنچه آفرینش (کون) وزوال (فساد) نامیده شده  واقعاً بهم آمیختن و از هم جدا شدن  عناصر است. افرینش کار [مهر] و زوال و تباهی کار [کین یا ستیزه] است."

وی معتقد است  که هستی  سه مرحله دارد:

1.     مرحله فعال بودن که درین مرحله عناصر با هم آمیخته بودندو این کل همه را فرا گیر ساخت، کلّی که نه پا داشت و نه زانو و نه آلات تناسلی، بلکه کرۀ را می مانست که  با همۀ جهات  و اطراف خود مساوی بود.

2.     درین مرحله  که در آن مهر و کین هر دو فعال بودند، لیکن  بتدریج مسلط شد درین مرحله عناصر از کُل جدا شدند  اول هوا جدا شد و بصورت دایره ای در اطراف روان شد و مکان پیرامون جهان را گرفت  و حاشیه خارجی آن برای فلک سفت و جامد شد. پس از آن آتش جدا شد  که بسوی بالا زیر سطح بیرونی و جامد  گرداگرد هوا در حرکت در آمد. بعداً آب و خاک نیز جدا شدند. درین مرحله جانداران و حیواناتی با ترکیب بندی های سالم و ناسالم عرض اندام کردند، آنهائی که دارای تناسب درست و منظم بودند زنده ماندند و بقیه از بین رفتند.

3.     مرحله نهائی، درین مرحله جدایی نهائی دوره یی بوجود می آید که مهر دوباره استیلا و تسلط خود را بدست می آورد و عناصر جدا را از نو با هم مخلوط و متحد میکند و نتیجتاً اشیای فردی دوباره پدیدار میشوند، اما وقتی مهر به تنهائی حکومت میکند و کین غیر فعال است، این اشیا دوباره ناپدید میشوند و مرحلۀ اولیۀ وحدت همه جا گیر، باز مستقر میشود و...

بدین سان، افتخار ابتناء (پی افگندن) شناسایی  بر تجربه و پذیرش و مشاهده  صریحاً بعنوان یک روش تحقیق  و پژوهش  به امپیدکلس  متعلق است. بعضی از یافته های  او در باره  جهان شناسی، گیاه شناسی  و جنین شناسی  قابل توجه است.[4]

آما با آنهم زنده گی و سر گذشت امپیدوکلس نیز چنانکه باید بر ما روشن نیست و آنچه در بارۀ وی  میدانیم، از نظر تاریخی پراگنده و ناقص است. وی پسر متون (Meton) بود و پدر بزرگش نیز نام خود وی را داشته است. وی در شهر معروف  اکراگاس (Akragas) در جزیرۀ سیسیل(سیگلیا)زایده شده بود.آراتوسثنیس از ارسطو نقل می کند که امپیدوکلس در شصت سالگی در گذشته بود.[5] نظر به گفته سیپلیوکوس(مفسر فزیک ارسطو) امپیدوکلس  در زمان پنتا گوراس زایده شده و او از هوا داران سرسخت پار منیدس و بیشتر از آن وابسته با فیثاغوریان میباشد. در شهر آکراه گاس در زمان امپیدوکلس فرقه فیثاغوریان با نیروی پر جازبه ی هوا داران خاص و قابل ملاحظه ای داشته است. وی مبلغ تزکیه نفس یعنی پاکیزه ساختن و پاک نگهداشتن روح و جسم و یک شیوۀ زنده گی عارفانه و زهد آمیز بوده است که این ها همه پایه های نخستین اندیشه ها و برنامه و کار پیروان  نهضت اورفیک بوده است.

دیوجانس از قول ارسطو در رسالۀ گمشده اش بنام سوفیسته نقل می کند که او فیلسوف ما را کاشف و پایه گذارهنر سخنوری(رستورکه) می نامد  و نیز گویند که گورگیاس فیلسوف سوفست مشهور شاگرد امپیدوکلیس بوده است.[6] گانوس[7] پزشک بسیار نامدار جهان باستان نیز امپیدکلیس را بنیان گذار مدرسه پژشکی ایتالیا (که در  بحث پیشتر نیز تلویحاً از آن نام بردیم می شمارد.[8] این مدرسه طبی تا زمان افلاطون(پلاتون) وارسطو نیز بر پا بوده و نظریات پزشکی این فیلسوف در افلاطون و ارسطو  تاثیر فراوان داشته است. فیلسوف ما را نظر به قابلیت آن در علم  طب در افسانه ها وی را مرد جادو گر  و معجزه گر نیز معرفی کرده اند و گفته اند دختری که مدتی از مرگش گذشته بود، بار  دیگر زنده ساخت.

دیوژانس نوشته است که وی مرداب ها و تالاب های اطراف شهراکراگاس را ازاز پشۀ ملاریا پاک ساخت. قبلاً نیز از قول راسل تذکار دادیم که اوخود را در یکی از دهانه های آتش فشانی کوه آتنا افگند تا پیروانش وی را تا حد پرستش بزرگ میداشتند، باور کنند که وی بخدایان  پیوسته است. و در جهان نیز یکی از آنان بوده است. بدیهی است که این افسانه و مانند های آنرا، دشمنان وی یعنی بیشتر وابستگان به گروه های ضد دیموکراسی برای رسوا ساختن و بد نام کردن وی و معرفی او به عنوان مردی شیاد و پیامبر مآب ساخته بودند.اما آنچه باور کرد این است که امپیدوکس پس از چندی شاید به عنوان روز افزون گروه های اشرافی و اشفتگی زنده گی سیاسی، دل نادل  شهر اگراگاس را ترک گفت ویا شاید هم رانده شد و به پلوپنسوس، ناحیه معروفی در خاک یونان که اکنون مورینا نامیده می شود، مهاجرت کرد، و تا اخیر حیات در آنجا بود و در گذشت.[9]

 میتوان گفت که امیدوکلس  شخصیتی  بر جسته واحساساتی آتشین، روحی نا آرام و تبناک و اندیشۀ دشوار پسند و ژرف عرفانی داشته است و شاید به همین جهت ارسطو وی را دارای مزاج سودایی می نامد.[10]

او دارای دو مجموعۀ شعری که سویداس  نویسنده دانش نامه معروف می گوید که شاعر «در باره طبیعت» در دو کتاب و بر روی هم دارای دو هزار بیت بوده است نوشت. ( سویداس :درد یلز 2 A 31) اما شور بختانه فقط قطعاتی از منظومه نخست یعنی یک/پنجم اثر و از مجموعه دوم فقط چند تا شعر داریم. و بدین سان پس از پارمندیس دومین فیلسوف یونانی است که فلسفه خود را در قالب یک شعر آموزشی حماسی ریخته است و دارای شیوه ای پخته و زبانی فشرده و پر مغز و گاه دشوار است که در پایین چند قطعه از شعر او را ترجمه می کنیم (جلد یکم ص 308 تا 374)

اشعار امپیدوکلس

در باره طبیعت و خلقت:

1.     گوش فرا دار پاوسانیاس ای فرزند آنخیتوس اندیشمند!

2.     زیرا بسا تنگند افزار های(ادراک که بر اندامهایشان) پراگنده اند. و محنت بسیار بر آنان هجوم می آورد و اندیشه ها را کند می کند. در بهرۀ اندکی از زنده گی دارند خیره می شوند و هر یک تنه به آن چیزی باور دارند که در راهروی های خود به تصادف بر آن بر میخورند، اما هر یک یافتن همه را آرزو میکنند. اما بسا اندک از این چیز هابرای آدمیان دیدنی یا شنیدنی یا با فهم ادراک شدنی است. اما تو که اکنون از آنان کناره گرفته ای، آگاه خواهی شد، ولی نه بیشتر از آنچه که هوش میرنده گان میتواند بر انگیخته شود.

3.     اما ای خدایان، شما دیوانگی مردمان را از نظر من دور کنید و از دهان پرهیزگار من بگذرید که جویبار های پاک فرو ریزد! به تو نیز ای موس (الهه) که خوستگاران فراوان دارید، ای دوشیزۀ سفید بازو[11]، التماس می کنم که با راندن ارابۀ فرمان برافسار من به (جایگاه) تقوی، بگذار آنچه را برای زادگان یکروزه(Suhemeroisin)  [اشاره به آدمیان است که زنده گی کوتاه دارند] مجازاست بشنوم.[از اینجا به بعد شاعر یا فیلسوف خطاب به شاگرد خود پاوسانیاس می کند، به عقیدۀ رینهارت. ترا گلدسته های ستایش و افتخار از سوی میرنده گان وادار نمی کند که آنها را از ایشان بپذیری، برای اینکه چیزی بیش ازآنچه قانون مقدس مجاز کرده است،جسورانه بر زبان آوری و بدین  سان بر بلند ترین قلل دانایی نشینی.

اکنون بیا و با هر یک از افزار های(ادراک) هر چیز شکاری را درست بنگرو بر بینایی بیشتر اعتماد مکن تا به شنوایی، یا بگوش بلند آواز خود بیشتر مطمئن مباش تا به گواهی روشن زبان(یعنی چشایی ذائقه) و از اطمینان به اندامهای دیگر نیز در هر جا گذرگاهی به سوی ادراک هست، خود داری مکن، بلکه به هر چیز آشکار بیندیش.

4.     اما به بهتران ایمان نداشتن بسی خوی بد نهادن است. اما تو همانگونه  بیآموز که موس ((خدای شایسته- رهنما) شایستۀ اعتماد ما فرمان میدهد، پس از اینکه این سخنان در ژرفای دلت از غربال بگذرد.

5.     ... را در ژرفای دلت نگهداری کن.

6.     نخست از چهار ریشۀ همه ی چیز ها بشنو: زیوس درخشنده، هرزۀ زنده گی بخش، آیدینیوس و نستیس [12] که با اشکهای خود سر چشمه های آدمیان را روان میسازد.

7.     آخشیجان(عناصر): نازاینده شده.

8.     و چیزی دیگر هم بتو خواهم گفت: هیچ یک از همه چیز های میرا، زایش(fussi) ندارد و هیچ پایانی در مرگ ویران کننده نیست بلکه تنها آمیزش (amalgamation) و جدایی (separation) آمیخته شده هاست. زایش(birth)نامیست که آدمیان به آن داده اند.

9.     اما ایشان هنگامیکه نور و هوا با هم می آمیزند و بشکل آدمی در می آیند، یا جنس جانوران وحشی یا گیاهان یا پرنده گان، می گویند اینها زایده شده اند، و اینها (عناصر) را که از یکدیگر جدا می شوند، آنرا مرگ بد اختر (می نامند). آنچه درست است نمی گویند. اما من نیز با پیروی از نفس معتاد  همین (نامها) را بکار می برم.

10.    مرگ انتقامجو...

11.    آبلۀ کودکان ! زیرا اندیشه های دور رس ندارند، چون پدید آمدنِ  چیزی از این نا موجود را انتظار دارند، یا این را که چیزی بمیرد و همگی از میان بروند.

12.    زیرا از آنچه که به هیچ روی هستنده نیست، پدید آمدن چیزی ممکن نیست. واینکه هستنده نیز بکلی از میان برود، انجام نا پذیر و نا شنیده است؛ زیرا همیشه در آنجایی خواهد بود که یک بار در آن استوار شده است.

13.    در کُلّ همه چیز نه تهی است و نه لبریز است.

14.    در کُلّ هیچ چیز تهی نیست. پس از کجا چیزی میتواند بر آن افزوده شود؟

15.    مرد خرد مند هرگز چنین چیزی را نمی پندارد: که تا هنگامی که آنان می زیند در آنچه که زنده گی نامیده می شود، تا آن هنگام که هستند و بد و نیک را می آزمایند. اما پیش از آنکه میرنده گان به هم بر بسته شوند(ازعناصر) و پس از آنکه گسسته شوند، اصلا هیچ اند! 

16.    زیرا همانگونه که این دو(یعنی عشق و ستیزه یا آفند[13]) از پیش بوده اند، در آینهده نیز خواهند بود، و فکر نمیکنم که هرگز ، زمان جاوید بی پایان از این دو تهی خواهد بود.

17.    من از یک دوگانه می آگاهانم: یک بار چنان می گردد که تنها واحد از کثرت باشد. آنگاه دیگر باز از هم جدا و کثرتی پدید آمده از واحد است. پیدایش چیز های فنا پذیر دوگانه و مرگ آنها نیز دوگانه است. زیرا با هم گرد آمدن همۀ آنها(یعنی اخشیجها یا عناصر) چیزی را پدید می آورد و یا تباه می کند. دیگری که پرورش یافته ، بار دیگر که این چیز ها از هم جدا شوند، پراگنده می گردد، و این مبادله همواره پیوسته، هرگز باز نمی ایستد. یک زمان در اثر مهر(یا عشق) همه چون یکی بهم می پیوندند،  زمان دیگرآفند(با ستیزه) نا فرخنده  (An inauspicious fight) از هم جدا می شوند. بدین سان تا انجا که واحد آموخته است که از کثرت پدید آید و بار دیگر از واحد پراگنده شده، کثرت روی دهد، آنها (یعنی چیز ها) پدید می آیند، و دوران شان پایدار نیست، اما از آنجایی که مبادلۀ آنها هر گز باز نمی ایستد، همیشه بی حرکت همواره در دایرۀ هستند (in the circle of existence)

اما بیا وبه سخنان من گوش فرا دار؛ زیرا آموختن بر فهم می افزاید. زیرا همان گونه که پیش ازاین گفتم، هنگامی که هدف سخنان را آشکار ساختم ، من ازین نکتۀ دوگانه آگاه می کنم: یک زمان چنان می گردد که تنها واحدی از کثرت است . در زمان دیگراز هم جدا می شود تا کثرتی ناشی از واحد باشد. آتش وآب و باد و خاک و فرازای نا محدود هوا همچنین آفند نفرین شده جدا از آنها با وزن یکسان در همه جا و عشق(مهر) در میانه با درازا و پهنای یکسان. تو با اندیشۀ خود بنگر، نه اینکه با چشمان حیرت زده بنشین. این اوست (اشاره به خدا است) که گویندۀ همزاد مفصلهای ادمیان فنا پذیر است و از راه اوست که ایشان از راه مهر امیزانه (محبت) می اندیشند و کار های همآهنگ انجام میدهند وآنرا شادی (آفرودیته) می نامند.هیچ مرد فنا پذیری وی را که در میانۀ آنها (یعنی اخشیجها) رقصان است باز نمی شناسند. اما به جریان بی فریب سخنان من گوش فرادار.

آینها (یعنی اخشیجها) همه همسانند و در پیدایش هم سن اند. اما هر یک فرمان دیگر دارد و هر یک دارای خوی ویژۀ است، و در گردش زمان هر یک به نوبنت تسلط می یابند. در کنار این ها هیچ چیز پدید نمی آید و هیچ چیز از میان نمی رود زیرا اگر آنه پیوسته از میان می رفتند، اصلاً دیگر نمی  بودند. و چه میتوانست این کُلّ را افزایش دهد؟ و از کجا می آید؟ و نیز چگونه آنها از میان می رفتند؟ زیرا هیچ چیز بی آنها نیست، نه تنها آنها هستند. اما چون در هم می دوند، گاه این چیز پدید می آید و گاه آن چیز ، همواره و همیشه و هم مانند.

18.    مهر

19.    مهر نگهدارنده [خدا]

20.    این (کشاکش دو نیروی عشق یامهر و آفند) در تودۀ اندامهای آدمیان فنا پذیر آشکار است. یک زمان بوسیلۀ مهر همۀ اندامهای که نصیب تن شده اند، در قلۀ شگوفای زنده گی، در یکی بهم می پیوندند، و در زمان دیگر گسسته شده، ، در اثر نیرو های بدکار آفند، هر یک جدا مانده، بر شکستگی های ساحل زنده گی سرگردان می شود، و همچنین است برای بوتۀ گیاهان، و ماهیان خانه در آب و درنده گان کوه نشین و کبوتران معلق زن بال گستر.

21.    اکنون بیا و بر این شواهد نیز بر گفتار های  پیشین من بنگر،  مبادا نقصانی در پیکرۀ آنچه پیش از این گفته شد بر جای مانده باشد. بنگر به خورشید، در همه جا درخشان و گرم، و به چیز های نا میرای شناور در گرما و درخشش فروزان(یعنی هوا) و به باران که در همه جا تیره و سرد است. از خاک چیز های سفت واستوار جاری می شوند. در آفند همه چیز ها گوناگون شکل و از هم گسسته اند، اما در مهر با هم می پیوندند و در اشیاق یکدیگراند، زیرا از آن دو برخاسته است آنچه بود و هست و خواهد بود: درختان ، مردان و زنان، درنده گان و پرنده گان و ماهیان آب پرورد و ارباب الانواع دیر زیف وسرشار از افتخار. زیرا تنها اینها عناصر هستند و چون ایشان در هم می دوند، چیز های گوناگون می شوند. آمیخته گی تا به این اندازه(آنهارا) دگر گون می کند.

22.    زیرا همۀ اینها – خورشید پرتو افگن، زمین، آسمان ودریا- با پاره های خود، یگانه اند که پراگنده در اندامهای فنا پذیران یافت می شوند. همچنین آن چیز هایی که برای در هم آمیختن توانا تر اند به یکدیگر همانند و با نیرو آفرودیته(مهر) به هم پیوسته اند . از سوی دیگر آن چیز هایی که در اصل و آمیخته گی و شکل هایی که در آن ظاهرند، بیشتر از همه با یکدیگر فرق دارند، بکلی برای هم زیستی نا معتاد اند  و سخت زیان بار به الهام آفند اند که اصل انها را ساخته است.

23.    همانگونه که نقاشان نذری های پرستشگاه ها را به رنگهای گوناگون می آرایند: این مردانی که به پیروی از هوش خود  در هنر شان نیک آموخته اند، اینان همینکه خمیره های چند رنگ را در دستان خود می گیرند و به تناسب درهم می آمیزند، از این بیشتر و از آن کمترآز آن شکل های گوناگون می سازند و مردان و زنان، جانوران و پرنده گان و ماهیان آب پرورد، و حتی خدایان دیر زی جاویدان و سرشار از افتخار- بدین سان تو مگذار که فریب بر اندیشه ات چیره شود که سر چشمۀ چیز های فنا پذیر که اینهمه و بیشمار نمودار اند در جای دیگر است. بلکه این را به یقین بدان زیرا این سخن را از الله (موس) شنیده ای.

24.    از یک قله به قلۀ دیگرِ گام نهادن و تنها یک راه سخن را نپیمودن تا پایان...

25.    زیرا آنچه  نیک و زیباست می تواند دو بار گفته شود.

26.    آنها یعنی (آخشیجها) در چرخش دایره به نوبت مقدور می رویند. زیرا تنها این ها هستند، اما چون در یکدیگر  می دوند انسانها و نژاد های جانداران می شوند. در حالی که گاه  در اثر نیروی مهر [وجود بر تر و متعالی]  در یک نظام یگانه و (متعالی) در هم می پیوندند، و گاه نیز  در اثر نیروی نفرت آمیز آفند یا (ستیزه) هر یک از دیگری جدا می شوند تا اینکه در کُلّ وحدت هم روییده قرار گیرند. بدین سان تا آنجا که واحد آموخته است که از کثرت پدید آید و بار دیگر از واحد گسسته شده کثرت صورت گیرد، تا به آن حد چیز ها پدید می آید و دوران زنده گی شان پایدار نیست؛ اما تا آنجا که مبادلۀ همیشه  گی آنها هر گز باز نمی ایستد همیشه استوار و بی حرکت در دایره هستند.

27.    در آنجا یعنی دایره (مهر) نه اندام های چابک خورشید را می توان از هم جدا کرد نه نیروی انبوه زمین نه دریا را: اسفایروس(یا کرۀ هستی) گرد شده چنین پا بر جا در یک هم آهنگی پنهانی استوار است و از تنهایی احاطه کننده خود بر خوردار.

28.    الف. هیچ کشاکش و هیچ نبرد نا شایسته ای در اندامهای او نیست.

29.    ب. اما آن اسفیروس گرد از هر سو به یک اندازه و در همه جا نا محدود است و از تنهایی احاطه کنندۀ خود بر خوردار.

30.    از پشت آن (اسفایروس) دو شاخه سر بر نمی زنند و نیز او دارای پا ها، زانویان تند رو یا اندامهای زاینده نیست بلکه او کرۀ است از هر سو با خودش مساوی.

31.    اما چون آفند بزرگ در اندامهای آن (اسفایروس) رویید و بزرگ شد و به هوای افتخار بیرون جهید [اهریمن]، چون آنزمان سر آمد که برای آنها (یعنی مهر و آفند)به نوبت از راه سوگندی همه جا گسترده معین شده است...

32.    همۀ اندامهای خدا[14] یکی پس از دیگری به لرزه در آمدند.

33.    مفصل، دو چیز را با هم می پیوندد.

34.    مانند هنگامیکه شهد انجیر، شیر سپیده فام را می بندد.

35.    آرد جو را با هم می جنباند.

36.    اکنون من به آن راه ترانه ای باز میگردم که پیش از این نهاده بودم، و از گفته هایم گفتار دیگری بر می چینم- آن راهی که چون آفند به ژرف ترین عمق  گرداب رسید و [مهر] در میانۀ این گردان جای گرفت، آنگاه همۀ این چیز ها بهم پیوستند تا تنها یکی باشد. ناگهان، بلکه به خواست خود از یک جا و جای دیگر هر یک بهم گرد آمدند، و از این در هم آمیختگی، بی شمار نژاد های میرنده گان بیرون آمدند.  اما بسی چیز ها، نا آمیخته در میانۀ آمیزنده ها بر جای ماندند، آن چیز هایی که آفند، آنها را آویزان نگاه داشته بود؛ زیرا آن خود را یکپارچه از همۀ آنها به دور ترین حد دایرۀ کنار نکشیده بود، بلکه برخی از آن درون(اسفاریوس یا واحد کل آخشیجها) بیرون رفته بود، اما با همان اندازۀ که این همواره به بیرون می دوید، به همان همواره هجوم مهر اندیش  و جاویدان مهر سرزنش ناپذیر چیره می شد، و ناگهان چیز های فنا پذیر شدند که از پیش خود را مرگ نا پذیر می شمردند، چیز های آمیخته شدند که از پیش نا آمیخته بودند با عوض کردن راه های خود. و از این در آمیخته گی ها، بیشمار نژاد های هستنده های مرگ پذیر بیرون ریختند با همه گونه شکل ها که اعجوبۀ برای تماشاست.

37.    و چون آنها بهم گرد آمدند، آفند اندک اندک به بیرونی ترینِ حدّ باز گشت.

38.    زمین بر تن خود می افزاید وآیثر بر آیثر (آسمان).

39.    اکنون بیا، و من برایت از سر چشمۀ خورشید و اصلهایی که ازآنها همه چیز های که ما اکنون می بینیم جدید آمده است، سخن می گویم: زمین و دریای ُپر آمواج  و هوای نمناک  و تیتان آیثر که دایره خود را بر همه چیز تنگ بسته است.

40.    آگر ژرفای زمین  آیثر فراخ و نا محدود می بود، این گفته ای که به یاوه بر بسیاری زبانها رفته است واز دهانه ها به هرپراگنده [فوران] شده است، چون اندکی از کُلّ را دیده اند...

41.    خورشید نیز زوبین و ماه لطف آمیز.

42.    اما (گوی خورشید) که بهم گرد آمده به دور آسمان بزرگ می چرخد.[15]

 نظریات و آراء امیدوکلس به 133 قطعه می رسد که اگر ما همه آنها را باز گو کنیم شاید از موضوع حقیقت این پژوهش که بحث خدا شناختی و طبیعت شناختی فیلسوفان قبل از ارسطو میباشد به درازا بکشد فقط مواضعی که در شناخت آراء امپیدوکلس  خیلی مهم میباشند ، در ادامه مطرح می گردد.(مژلف)

                 48. این زمین است که شب را می سازد، با آمدن بر سر راه پرتو های (خورشید)

                 51. آتش شتابان به سوی بالا می رود.

                 52. وبسیاری آتش ها در زیر زمین می فروزد.

                 84. ...، همانگونه نیز آتش ازلیف محدود در غشا ئها و پردۀ های نازک در پس دوشیزه گانِ گرد چشم (یعنی آهوچشم) کمین کرد و این(پرده ها وانساج) بوسیلۀ گذرگاه های شگفت انگیز خدایی سروراخ سوراخ شده بودند و این آبرو ها آبهای ژرفی را که در اطراف جاری است بیرون نگه میداشتند، اما آتش را از درون به سوی بیرون راه دادند زیرا بسی لطیف تر بود.

 96. زمین  مهر آمیز، در قالب های زیبای سینه، دو بخش از هشت بخش نِستیس (یا آب ) درخشان و چهار بخش از افائیستوس (یا آتش) را گرفت؛ بدین سان استخوانهای سفید پدید آمدند که با نیروی چسپاننده هم اهنگی به شیوۀ خدایی و زیبا بهم پیوسته شدند.

98. ستون فقرات (شکل کنونی خود را هنگامی بخود گرفت که چون جانور پدید آمد نا گهان روی بر گردانید  و آنها شکسته شدند). ؛

99. اما چون زمین در بندرهای کامل کوپریس (مس داغ) لنگر انداخت، به نسبت های برابربا إفاهیستوس (آتش و رطوبت) و آیثر (هوا) یکپارچه درخشان برخورد، گاه با اندکی قوی تر و گاه به اندکی ضعیف تر واز اینها خون و انواع گوشت پدید آمد [مقصد فیلسوف زهدان در حین بسته شدن خون یه مضغه و بعداً گوشت و استخوان است]

100. و گوش (یک نوع زنگ است) یک جوانۀ گوشتی.؛ همه چیز این گونه دم و باز دم دارد. همه کوله های بی خون گوشتین دارند که بر سطح بدنشان گسترده شده است. و در دهانه های این لوله ها، بیرونی ترین قسمت پوست با مسامات بسیار سوراخ شده اند {یعنی حجرات بشروی]، بدان سان که خون را پنهان نگه میدارد، در حالیکه گذرگاه های آزاد برای گذشتن هوا بریده               شده است . بدین سان چون خون رقیق واپس می رود، هوا حباب زنان، با موجهای دیوانه وار به درون هجوم میکند، و هنگامیکه خون بالا می جهد، هوا بار دیگر بیرون می وزد. درست مانندهنگامی که دختری با یک آب بردار(کلوپسودرا) [تنگ آب] برنجین درخشان بازی می کند و چون دهانه های  لوله را روی دست خوش تراش خود میگذارد و لوله را در آب انبار سیمگون غوطه ور میسازد، چون ظرف خالی است  هیچ آبی به درون تراوش نمیکند، بلکه حجم هوایی که از درون به سوراخهای تُنگ هم فشار می آورد، از آن مانع می شود، تا اینکه دختر جریان هوای فشرده شده را باز می کند؛ پس از انکه هوا از سوراخ دیگر تنگ  که اکنون باز شده است و تنگ ، از اثر فشار دست دختر در آب غوطه ور است ، [هوا که وزن سبک تری دارد از درون تنگ به بیرون  تساعد کرده و جای خالی در ظرف از اب پر می گردد]. همچنین است هنگامیکه آب ته تُنگ برنجین را پر می کند، و دهان یا گذرگاه آن به وسیله دست مسدود می شود؛  اما آب هوایی بیرونی را که تلاش می کند که داخل شود، واپس می زند. زیرا بر دهانه های سطح بالایی ظرف فشار می آورد، تا اینکه دختر با دست  مجرای لوله را آزاد کند.آنوقت درست بر عکس دفعه پیشین آب فرو می ریزد و جای ظرف دو باره با هوا پر می گردد. بهمین سان چون خون رقیق خروشان، در اندامهای روی به پس به درون حمله می کند، جریان هوا در همان لحظه با موجهای خروشان واپس می جهد. اما چون خون بار دیگر به بالا می جهد[از اثر تلمبۀ قلب]، مساوی به آن، هوا در باز ذم بیرون می شود.

105. قلب ساکن در دریای خون، که در دو سوی مخالف در جهش است درست پایگاه چیزی است که آدمیان آنرا اندیشه نامند، زیرا خون پیرامون قلب ادمیان اندیشۀ انسان است.

11. و تو خواهی آموخت که دارو های را که در میان درد ها و پیری اند. زیرا تنها برای تو من این چیز ها را انجام میدهم. تو همچنین نیروی خسته نا شدنی باد ها را که بر می خیزد تا زمین را بروبد، و کشتزار ها را ویران کند، جلو گیر خواهی شد. و اگر بخواهی به جبران آن، بار دیگر نسیمها را باز خواهی گرداند. تو برای آدمیان از بارانهای سیاه، خشکی بهنگامی پدید خواهی آورد، و بار دیگر خشکی تابستان رابه سیلآبهای درخت پرور مبدل خواهی کرد که از آسمان فرو می بارند. و نیز از دیار مرده گان(هایدائو) نیروی مردی تباه شده را باز خواهی آورد.

پالایشها ( کاثارموی)

112.ای دوستان که به شهر بزرگ  و بر قلۀ صخرۀ زردفام اگراگاس ساکنید، ای انجام دهنده گان کارهای نیک و پناه گاه های پر حرمت بیگانه گان ، ای در زشتکاری نا آزموده گان، درود بر شما! اکنون من در میان شما چون خدایی مرگ نا پذیر نه چون مرد فنا پذیر پرسه می زنم و در میان همه چونان که شایسته است، محترمم، آراسته به سر بند ها و گلحلقه های افشان. هنگامیکه به شهر های با شکوه به میان مردان و زنان می آیم، ستایش می شوم و هزاران نفر به دنبال من می آیند و می پرسند که راه سود کدام است. بعضی نیاز مند پیشگویی و بعضی که زمان ِ دراز از درد های گران سوراخ شده اند، خواستارند که برای همه گونه بیماری های خود وحی درمان بخشی بشنوند.[این سخنان شطحیات گونه واقع می شود] [16]

113.اما چرا من به این چیز ها تکیه می کنم، چنانکه گویی کاری بس بزرگ انجام میدهم و از آدمیان فنا پذیر که دستخوش تباهی های بسیاراند بر ترم.[بخاطر عارف  بودنش بر تری می یاید]

114. دوستان به درستی میدانم که در این سخنی که بیان می کنم، حقیقت جای دارد، اما براستی برای آدمیان بس دشوار یاب است و در برابر انگیزش ایمان در دلهای شان سخت حسودند.[واقعاً کسانی را که دلهای شان به عرفان گشوده نشده باشد این حالت را با حسد می نگرند. زیرا حقیقت آن برای اشخاص عادی نایافت است]

115. این حکم جبر است و فرمان خداوند، کهن و جاوید و مُهر شده به سوگند های فراخ که هرگاه کسی از ملکوتیان(دایمون) که از زنده گی درازی بهره مند شده اند[فرشته گان]، گنه کارانه یکی از اندامهای خویشتن را به خون جنایت آلوده کند، به پیروی از آفند (دیو-اهریمن)، یا به خطا سوگندی دروغ یاد کند، باید سه ده هزار فصل، دور از گروه فرخنده گان، سر گردان شود، و در طی زمانه ها به همه شکلهای که هستندۀ فنا پذیر آید و راه های درد آمیز زنده گی را یکی پس دیگری عوض کند. [17]زیرا نیروی هوا وی را به سوی دریا می راند، و دریا اورا به سطح خاک تف می کند، زمین او را در پرتو های خورشید فروزان می افگند و آن وی را، بار دیگربه گردابهای هوا پرتاب می کند. هر یک وی را از دیگری می گیرد، اما همه از او بیزارند. از ایشان اکنون یکی منم، رانده از خداوند و سر گردان، چون به دیو (آفند) اعتماد کرده ام.[18]

116. لطف ازضرورت دشوار تحمل پذیر بیزار است.

117. من تا کنون پسر، دوشیزه گیاه، و ماهی لال جهیده، بوده ام.

118. (هنگام تولد) گریستم و زاریدم چون سرزمین نا آشنا را دیدم.

119. از چه پایگاه پر افتخاری، از چه برکت بزرگی (دورم از آنگاه که روی زمینم).

120. ما در این غار سر پوشیده گرفتار آمده ایم.

121. سر زمین بی شادی، آنجا که کشتار، کینه و نژاد های دیگر، پیامبران تباهی و بیماریهای خشکنده و گندیده گی ها و تأثیر سیلابها که بر چمن تباهی در تاریکی پرسه می زنند.[شاعر فیلسوف و عارف حالات نا هنجار زمین را که هم اکنون ما بدان گرفتاریم بیان میدارد و اینطور وانمود می گردد که حالات جهان از ابتدا چنین بوده است و هیچ چیز تغییر نکرده است]

122-123. در آنجا زمین و خورشید دور بین و جنگ خون آشام و هم آهنگی جدی، زیبایی و زشتی، شتاب و درنگ، درستی مهر آمیزو ابهام سیاه موی، پیدایش و زوال، خواب و بیداری ، جنبش وایست، شکوه تاجدار و پلیدی، سکوت و آزار ... (بودند)

124. وای بر تو ای نژاد میرنده ی (آدمی) بینوا، ای سخت نا فرخنده: از چنین کشاکش ها و زاریها پدید آمده ای !

125.(128دیلز) و برای ایشان(اشاره به مردان و زنان دورۀ زرین جهان)[19] نه خدای چون آرس وجود داشت، نه کودیموس، نه زیوس پادشاه، نه کرونوس نه پوسایدون، بلکه تنها کوپریس شه بانو بود. ایشان او را با نذر های مقدسانه بر سر آشتی می آوردند و با جانوران رنگ شده و روغن های  خوشبوی ساخته گی و نذر هایی از مر مکی خالص و بخور های معطرو ریختن عسل زرین تیره بر خاک. با اینهمه قربانگاه بخون نا آلودۀ گاوان نر آغشته نمیشد، بلکه آنرا در میان آدمیان بزرگترین نا پاکی میدانستند که اندامهای  خدایی (جانوران) را پس از گرفتن جان آنها فرو بلعیدند.[فیلسوف عارف زمان خدایان دروغین را و تظلمی که از سوی انسانها مشرک، بنام ارباب النواع( الهه های خود ساخته)را  باز گو کرده است]

126-133.دیلز- نمیتوان خدا را  تا دید رس چشمان خود نزدیک آورد و یا او را با دست ها گرفت: یعنی شاهرا های که اعتقاد از آنها به دلهای آدمیان  می رسد.

127-(136دیلز) – زیرا نه سری برای اندامهای او تعبیه شده است، نه از پشت او دو شاخه بیرون آمده است. او نه پا دارد نه زانوان تیز رو نه شرمگاه های پر مو، بلکه او روحیست مقدس و بیان نا پذیر که تنها با انیشۀ تیز رو خود در همه جهان نفوذ می کند.

128 (126دیلز)-الهۀ  (دایمون) آنانرا (روحها) را با پیرهن خویشتن می پوشاند.

128-(126دایز) – اگر بخاطر یکی از فنا پذیران، ای الهۀ مرگ نا پذیر ترا خوش آمده است که تلاش های شاعرانه من در دل تو راه یابد، اکنون نیز بار دیگر، ای گالایوپه [Kalliope الهۀ شعر رزمی و حماسی نزد یونانیان باستان] در کنار آن کسی با تو استغاثه می کند به یاری بایست، زیرا من میخواهم در بارۀ خدایان فرخنده سخن نیکو  آشکار کنم.

130-(136دیلز) – آیا شما از این کشتار نا هنجار باز نخواهید ایستاد؟ آیا نمی بینید که در دیوانگی بی پروای خود یکدیگر را می بلعید؟

131-(137دیلز) – پدر پسر خودش را که شکلش دگر گون شده است، بلند می کند و دعا خوانان، سرش را می برد. دیوانۀ بزرگ او ایشان(ملازمان قربانگاه) از تضرع قربانی آشفته اند. اما او (یعنی پدر) در برابر فریاد های قربانی او را کشتار می کند و در خانۀ خود جشن شیطانی فراهم می سازد. به همین سان پسر نیز پدر را می گیرد و فرزندان مادر شان را واپس از این که زنده گی رااز آنان سلب می کنند، گوشت خویشاوندان خویش را فرو می بلعند.

123-(139دیلز)- وای بر من که در گذشته، مرا یک روز بی رحم نابود نساخت، پس از آنکه این اندیشه دهشتناک بکنم که لبها را به مردار وحشت انگیز الوده سازم !

 

نظریه هستی امپیدوکلس

شخصیت ویژۀ امیدکلس از دیر باز و مخصوصاً در میان محققان یکی دو قرن اخیر، همواره انگیزۀ تفسیر ها و بحث های فراوان و گاه خیلی متناقض شده است.آنچه از این اندیشمند بزرگ در دست مانده است، هر محققی را در داوری خود در باره این فیلسوف بر سر دو راهی قرار میدهد، به ویژه در برابر این پرسش مهم: دو فصل نوشته امیدکلس را چگونه میتوان با هم آشتی داد؟ از یک سو در فصل نخست نوشتۀ او یعنی در بارۀ طبیعت با مردی رو برو می شویم که با اندیشه ای روشن و تیز بین و منطقی استوار و دور از هوس های احساس و نا پایداری های پندار، می کوشد واقعیت های بیرون ذهنی یعنی عینی طبیعت و بطور کلُّی تمام هستی را، آنطوری که حواس و پندار ما گواهی میدهند تصویر کرده ؛ اما در تکۀ دوم شعر به عنوان پالایشها که بما رسیده است با اندیشه ی عرفانی و روح پر جذبۀ  و مستی یک صوفی و یک زاهد بیزار از جهان و تشنۀ باز گشت به شهر خدایی و جهان روحانی، رو برو هستیم. سپس این پرسش بمیان می آید که کدامین از این دو چهره ی بظاهر متناقض، سیمای واقعی امپیدوکلس تواند بود؟[20]

[به نظر من امپیدو کلس دارای دو چهره است که در یکی فیلسوف کامل عیار که همه مظاهر و واقعیت های هستی را از یک سلول تا یک جسم انسان و حیوان و نبات و طبیعت زیر و بالا از قبیل بحر و بوم ، کوه صحرا آرامش و طوفان  های محیط زیستی و اخشیجانهایی که در دنیا مخصوصاً چهار اقنوم را می شناسد و آنرا باور مندانه مانند یک دانشمند قرن بیست ویکم اتم را مایه تداوم هستی میداند و با بسیار تغییر نا چیز تفسیر و می شناساند و در دانش خود آنقدر به خدای واقعی نزدیک می شود که در خور یک بنده میباشد که این چهره او را فیلسوفان دور بر او خوش نمی شناسند و کوشش می کنند چنانیکه خودش اذعان میدارد تذکرات خصمانه به او نسبت داده اند. اما در بخش دوم که خود دو بخش دارد در بخش اول به یک عارف جانباخته کامل، با عشق و مهر، یافته های خود را از شناخت خداوند بر ملا میسازد که البته این حالت توسط دانشممنمدان لا ادری قرون معاصر قابل شناخت نمیباشد ، بلکه مسلمانی می باید قطعه های روحانی او را تفسیر کنند که ، از عرقان شمه ای حالت و معلومات داشته باشند. در غیرآن تمام  گفتار اورا متناقض می یابند؛ اما قسمت دوم  منظومه او حالات حاکمان اساطیری پیش از تاریخ را نشان میدهد که مانند حاکمان باستان روم و کار تاژ[و عصر طلایی و عصر تیتان ها که همه اساطیر هستند] و یونان و مصر... خویش تن را در لباس خدایان جا زده خون بیگناهان را می ریزانند وبخاطری که ابلهان نفهمند خود شان را در لباس ارباب الانواع جای داده و بر مردم حکومت  کرده اند . در این قسمت شاعر ما آنچه که در تاریخ متعفن این ارباب الانواع در عصور و قرون پیش از تاریخ حقیقی انسانها روی داده آنها را به ایما و اشاره در قالب شعر جای داده  و بعضاً صریحا آنرا بیان داشته است ، مانند قطعه( 131-139 بلز).« مؤلف» ]

فلسفه اتمی در واقع توسعۀ منطقی فلسفۀ امپیدکلس است.

مپیدوکلس کوشید اصل پارمندیِ انکار انتقال وجود به لاوجود یا بر عکی آنرا با امر بدیهی و مشهود تَغَّیر بوسیله  وضع چهار عنصر، که به نسبت های مختلف با هم امیخته اند و متعلق های تجریۀ ما را میسازند سازَ دهد. اما وی واقعاً نظریۀ خود را در بارۀ اجزاء خوب نپرورانید، و تبیین کَمّی و اختلافات کیفی به نتیجۀ منطقی اش نرساند. فلسفۀ امپیدوکلس یک مرحلۀ انتقالی را برای تبیین تمام اختلافات کیفی با کنار هم نهادن مکانیکیِ اجزای مادی  بر حسب الگو های متفاوت به وجود آورد. بر علاوه، نیرو های امپیدو کلس،  یعنی عشق  و نفرت، نیرو های مجازی بودند، که در یک فلسفۀ بتمام معنی مکانیستی باید حذف شوند . گام نهایی برای تکمیل مکانیزم را اتمیان بر داشتند.

امپیدوکلس چهار عنصر نهائی وضع کرد که همۀ اشیاء  تحت تأثیرعمل  عشق و نفرت از آنها ساخته شده اند.[21]

بلآخره به این نتیجه می رسیم  که انسان به عنوان شناسنده و دارای اراده ظاهر می شود، موجودی که ارزشهای واقعی را در حیات فردی و در حیات اجتماعی می شناسد، موجودی که دارای نفی فنا ناپذیر است، و معرفت انسانی، طبیعت انسانی، رفتار انسانی و جامعۀ انسانی موضوع تحلیل و بررسی های عمیق و نافذ قرار گرفت. از سوی دیگر انسان به عنوان موجودی که بین دو عالم قرار دارد پدیدار شد، عالم واقعیّت کاملاً نا مادّی که ما فوق اوست و عالَمِ محدود مادّی که ما دون اوست: بدین گونه با خصیصۀ دوگانۀ روحِ متجسّم ظاهر می شود، مانند آنچه پوزیدونیوس متفکر بر جسته رواقی متوسط ، بعداً دیسموس با پیوندو رابطه بین دو عالم نا مادی و مادی نامید.

در فلسفۀ ارسطو نیز انسان موجودی به اصطلاح متوسط است، زیرا نه افلاطون و نه ارسطو انسان را به عنوان عالی ترین موجود ملاحظه نکردند: بنیان گذار لوکیوم(لوکایون)، مانند مؤسس اکادمی معتقد بودند که فوق آدمیان«وجود» نا متغیّری هست و تفکر و تأمل در بارۀ این وجود نا متغیّر ممارستِ عالی ترین قوۀ آدمی است. همچنین ارسطو ، مانند افلاطون، به بررسی عمیق در روان شناسی انسانی، رفتار انسانی وجامعه انسانی پرداخته است. معهذا شاید بتوان گفت که فلسفۀ ارسطو در عین حال هم بیشتر و هم کمتر از فلسفۀ افلاطون انسانی است: بیشتر انسانی است از این جهت که مثلاً نفس و بدن را پیوسته تر و متحد تر می کند تا فلسفه افلاطون و بدین ترتیب به بحث معرفة (واقع گرا) تر بوجود می آورد، به تجربۀ زیبا شناختی و محصول هنری ارزش بیشتری میدهد، و در بحث جامعه سیاسی بیشتر موافق ذوق سلیم است؛ و اما از این جهت کمتر انسانی است که عقل فعال را در همۀ آدمیان یکی میداند(بر طبق آنچه  تفسیر محتمل تر در بارۀ نفس است) ونتیجۀ آن انکارفناناپذیری شخصی است. وانگهی هیچ چیز در فلسفۀ ارسطو وجود ندارد که از آن چنین بر  می آید که انسان بتواند هر گز با خدا متحد شود.

معهذا ، اگر چه درست است که افلاطون و ارسطو جای مهمی به مطالعۀ انسان و رفتار او، به عنوان فرد و به عنوان عضو جامعه، اختصاص میدهد، این نیز درست است که هر دو(باوجود عنوان فرد و بعنوان عضو جامعه، اختصاص میدهد، این نیز درست است. اما در دوران یونانی مآبی و رومی انسان بیشتر و بیشتر در مرکز توجه قرار می گیرد.

اما از سوی دیگر، نظریۀ تناسخ نفوس، که مثلاً در فلسفۀ فیثاغوری و در امپیدوکلس یافت می شود، این را می رساند که در انسان، اصلی وجود دارد که بر تر از ماده است، اندیشه ای که ثمرۀ عالی آن در فلسفۀ افلاطون به بار آمد . موجودی که دارای نفس فنا نا چذیر است، و معرفت انسانی طبیعت  انسانی ، رفتار انسانی و جامعه انسانی موضوع  تحلیل و بررسی های عمیق و نافذ قرار گرفت.[22]

 


[1] باز نمود آراء امپدوکلس در گفتار ملا صدرا (صدر المتأاهین)،ص 35.

[2]  فصلنامه تخصصی مطالعات فقهی و فلسفی سال ششم، شماره 24 ص

[3] راسل برتراند . تاریخ فلسفه غرب،ج. ص57-58

[4] نگارنده ( سیدی عبدالواحد).سیر خدا شناسی در ادوار تاریخ، ص17-18؛رک.راسل برتراند تاریخ فلسفه غرب،ص57-58

[5][5]   ریچارد هانری کاپلسون .تاریخ فلاسفه یونان ورم .ج.اول فصل یازده ، ص 339 رک: دیو جانس:کتاب7، ف 51 به بعد

[6] همان مأخذ ، ص341 رک: دیوژانس کتاب 8 فصل 57 و 58.

[7] (Galenos) که وی را جالینوس نامیده اند و به همین نام شهرت دارد.وی در حدود131 تا 201 بعد از میلاد زنده گی می کرد.

[8] گالنوس به روش درمان (De methondo medendi) 10 و12-دیلر3 A 31 برای مطالعه مفصل در باره مطالعه نظریات پزشکی امپیدوکلس باید به کتاب بسیار مفید ولمان (Wellmann) به عنوانک تکه هایی از پزشکان سیکلی (Fagmentede de sikelischen Aezte) برلن 1901در صفحات 15، 21،23، 35 به بعد و 45 تا 104به بعد زجوع کرد.

[9]  همانجا ،ص 342؛ رک:دیوجانس لتر تیوسک کتاب 8 ف62.

[10] همانجا . رک:ارسطو: مسائل، کتاب 30بند 207 A 935.

[11] همانجا به دوام. رک:Polumneste

[12] Nests Aidoneus- Here – Zeus امپدوکلس آخشیجها (اخشیجان یا چهار اقنوم) یا عناصر چهار گانه را به نامهای رب الانواع یونان باستان می نامد و بدین سان زیوس – اتش و هره- زمین یا خاک و ایدونیوس- هوا و نستیس- آب است.

[13] آفند به معنای رزم و ستیزه

[14]  اشاره به همان اسفایروس است. فیلسوف از اول رابطه اش آن را خدا میداند و در اینجا خدا نامیده است. رجوع کنید به متن و تفسیر .

[15] خراسانی شرف الدین.  نخستین فیلسوفان یونان وروم ، از صفحه343-365. رک: منظومه طبیعت امپیدوکلس از کتاب دیلز.ج.یکم ص308374.

[16] شطهیات کلماتی که در وقت مستی و ذوق از بعضی واصلین صادر می شود، مانند: «انا الحق » گفتن حسین بن منصور، و «لیس فی الجبة سوی اﷲ» گفتن جنید و «سبحانی ما اعظم شانی » گفتن بایزید.

[17] شاید مقصد فیلسوف شاعر نا فرمانی دو فرشته ای هست که سالهای سال در چاه بابل سر گشته آویزان و در حبس اند. ویا هم اهریمن که رانده خداوند است.

[18] شاید بر می گردد به داستان آدم علیه سلام که به اغوای اهریمن  نا فرمانی خداوند را کرد و با جفت خود از بهشت و همه نعمت هایی که به او عطا شده بود به شمول حُلّۀ بهشتی  از نزد شان ستانده شد و از روضۀ رضوان، به زمین نزول داده شد .الغیب عند الله.

[19] با بسط، "عصر طلایی" دوره ای از صلح، هماهنگی، ثبات و شکوفایی اولیه را نشان می دهد. در این عصر، صلح و هماهنگی حاکم بود، زیرا مردم مجبور نبودند برای تغذیه خود کار کنند، زیرا زمین غذای فراوانی را فراهم می کرد. آنها تا سنین پیری با ظاهری جوان زندگی کردند و در نهایت با آرامش و با ارواح به عنوان "نگهبان" از دنیا رفتند. افلاطون در کراتیلوس (397 e) نژاد طلایی انسانها را بازگو می کند که اولین بودند. او تصریح می کند که هزیود به معنای واقعی کلمه از طلا ساخته نشده است، بلکه خوب و نجیب است. در اساطیر کلاسیک یونان، عصر طلایی توسط تیتان کرونوس رهبری می شد.[
قبل از دوران المپیک، تیتان کرونوس بی رحم (همچنین کرونوس یا کرونوس نوشته می شود) خدای زمان و فرمانروای جهان بود. کرونوس به عنوان یک ظالم شناخته می شود، اما سلطه او در عصر طلایی اساطیر یونان پر رونق بود. کرونوس معمولاً به عنوان یک مرد قوی و بلند با داسی به تصویر کشیده می شود، اما گاهی اوقات او را به صورت پیرمردی با ریش بلند به تصویر می کشند. هزیود از کرونوس به عنوان وحشتناک ترین تیتان یاد می کند. در اینجا نگاهی دقیق تر به کرونوس داریم.] در برخی از نسخه‌های اسطوره آسترایا نیز حکومت می‌کرد. او تا پایان عصر نقره با مردان زندگی کرد. اما در عصر برنز، زمانی که مردان خشن و حریص شدند، او به سوی ستاره ها گریخت، جایی که به صورت صورت فلکی سنبله ظاهر می شود و ترازو عدالت یا لیب را در دست دارد.

بوشته های که در بین[ ] است یاد داشته های مولف  میباشد.

[20]خراسانی شرف الدین، فیلسوفان یونان و روم، پیشین ،ص 361-365.

[21] همان ماخذ ص 93.

[22]  رپارد هانری کاپلسون، تاریخ فلاسفه یونان وروم ، ج یکم. ص 464-465.

 

 

+++++++++++++++++++

 

باب اول

قسمت اول  تفکر یونانی

 

این نوشته ما را به سیر تطور تاریخی بشر و تفکر و نگرش گذشتگان  آشنا ساخته و این اعتقاد را در بین گروه های از متفکران پیشین و کسانی که پیشتر زنده گی می کردند، در مورد شناخت روح و وجودمتعالی خداوند و به اصطلاح قدما« یک واحد بر تر» آشنا میسازد.

یونانیان.

تفکر یونانیان  نخستین، همانند همه مردمان  باستان، مصریان بابلیان، هیتی ها [1]، فنیقی ها و هندو ها، بیشتر اساطیری و نظری، شعری و مبتنی بر اسطوره های پیدایش  خدایان بود تا فزیکی (طبیعی) یا میتا فزیکی (ما بعد الطبیعی). این تفکر بیشتر تخیل پردازی  را نشان میداد تا کار عقل را، یونانیان درین راه می کوشیدند تا بحقایق دست یابند اما تخیل شان مانند کودکان آنچه میفهمیدند  دنیای ساختۀ عقاید خود شان بود نه جهان واقعی پیرامون خود شان. آنان  همۀ عناصر طبیعت را بصورت خدایان نیرو مند  و جاویدان  با همان امیال و شهوات  و روابط خودشان تشخّص می بخشیدند. درنظر آنها آسمان، زمین، کوه، رود خانه، آزرخش، روشنی، تاریکی و امثال آنها همه خدایانی بودندکه به ترتیبOuranos, Gaia, Caos, Erebos, Okeanos, Zeus, وغیره را نام برد. از داستانها و اساطیر آنها بخاطر درازی سخن میگذریم و صرف تعداد ی از  فیلسوف های آن دوره را نام می بریم:

1.     تالِس Thales

تالِس یا گاهی به صورت عربی: طالِس، فیلسوف مکتب مَلَطی بود که در نیمهٔ اول سدهٔ ششم پیش از میلاد می‌زیست. از او به‌عنوان آغازگر فلسفه و نخستین چهرهٔ علم یاد می‌شود. یونانیان او را در شمار فرزانگان هفتگانه نام برده‌اند. برتراند راسل درکتاب تاریخ فلسفه خود عنوان می‌کند: به روایت اسناد آغازگر فلسفه تالِس بود

Thales (640 قبل از میلاد) اهل میتوس، مردی بود با حکمت عملی شگرف و یکی از هفت حکیم باستان بود. او نجوم و ستاره شماری را از اهل مصر یاد گرفته در هندسه نجومی و تحولات و انقلابات نجومی دسترسی کامل داشت، او ارتفاع یک هرم را بواسطه سایه آن اندازه میگرفت. او مقناطیس وآب را منشاء اشیاء میدانست که نزد او همۀ اشیاء پر از خدایان اند.

 تالِس فیلسوف مشهور و دانشمند بزرگ یونان باستان در حدود ۶۴۰ پیش از میلاد در منطقه میلتوس در  یکی از کلنی های یونانی نشین در آسیای صغیر متولد شد. یونانیان تالِس را بنیانگذار علوم ریاضیات و فلسفه یونانی می دانند و به طور کلی پیدایش کلیه رشته‌های علمی را به وی منتسب می‌کنند. البته ازنظر شواهد تاریخی نمی‌توان به طور قطعی اعلام کرد که چه مقدار از این اسناد واقعی بوده و چه میزان از آن‌ها بعدها به تالِس نسبت داده‌شده است.[2]

یکی از مهم‌ترین قضیه‌های هندسه که تالِس آن را مطرح می‌کند، قضیه تشابه است. تالِس هندسه را به علمی مجرد تبدیل کرده و نخستین کسی است که در هندسه موضوع خط فرضی با ضخامت صفر و راستای کامل را جانشین خطوط ضخیم و ناراستی کرد که پیش از وی یا بر روی شن و یا مرمر کشیده می‌شدند.

 گفته می‌شود مادر تالِس اهل فینیقیه بوده البته برخی از مورخان این موضوع را باور ندارند اما آن‌چنان‌که از روایات تاریخی مشخص می‌شود وی در طول زندگی خود به سفرهای فراوانی رفته و قطعاً از مصر و احتمالاً از بابل دیدن کرده است. وی در این سفرها مطالب بسیاری آموخته و علوم ملل مشرق زمین را فراگرفت. به همین سبب می‌توان گفت آنچه را که یونانیان از ابداعات شخص تالِس می‌دانند، ممکن است تنها میراث علمی مردمی باشد که پیش از وی در مشرق زمین زیسته و تالِس در طول سفرهای خود با آن‌ها آشنا شده است.

تحقیقات ستاره شناسان نشان می‌دهد، کسوفی که در عصر تالّس در آسیای صغیر رخ‌داده، همان کسوفی است که در بیست و هشتم ماه مه سال ۵۸۵ قبل از میلاد به وقوع پیوسته است. اگر در نظر بیاوریم که بابلی‌ها حداقل دو قرن قبل از تالِس، روش‌هایی برای پیشگویی دقیق کسوف و خسوف در دست داشتند، پیشگویی تالِس جنبه معجزه‌آسا و فوق‌العاده خود را  از دست میدهد.

همچنین تالِس نخستین کسی است که احکام ریاضی را با یک سلسله دلایل و برهان منظم مطرح کرده و آنچه را سابقه دانسته و مکشوف بود، تحت نظم و ترتیب درآورده و قدم ‌به‌قدم به ‌صورت نتایج غیرقابل تغییر و مسلم و با دلایل کافی ارائه کرده است. به‌عبارت‌ دیگر تالِس ابداع‌کننده ریاضیات قیاسی است و همین ابداع بود که مسیر علم را به‌گونه‌ای رقم زد که دو و نیم ‌قرن بعد کتاب اصول هندسه به‌ وسیله اقلیدس طرح‌ ریزی شود. به‌ بیان‌دیگر، پیشرفت‌هایی که تا امروز در هندسه حاصل‌شده است، به‌ نوعی مدیون تلاش‌های تالِس است. برخی از قضایای خاص هندسی به تالس نسبت داده‌شده‌اند.  ازجمله این موارد می‌توان به این قضیه که قطر هر دایره آن را به دو قسمت مساوی تقسیم می‌کند، اشاره‌ کرده و یا اینکه کلیه زوایای قائمه باهم مساوی ‌اند و در مثلث متساوی‌الساقین، زوایای طرفین قاعده باهم برابر هستند. در علم فیزیک نیز تالِس نخستین کسی است که به مطالعه در باب مغناطیس پرداخته است.

تا آنجا که اطلاع داریم وی نخستین کسی است که از خود پرسید: عالم از چه چیزی درست‌شده است؟

به اعتقاد تالِس، اصلی‌ترین عنصر موجود در جهان، آب است و زمین همچون قرصی است که بر روی اقیانوسی بیکران شناور شده است. تالِس علاوه بر اینکه یک فیلسوف به شمار می‌رفت؛ در سیاست نیز فردی موفق محسوب شده و تأثیرات مهمی در سیاست دنیای زمان خود داشت. درنهایت این دانشمند، ریاضیدان و هندسه دان بزرگ دنیای باستان در سال ۵۴۶ پیش از میلاد در شهر میلتوس – زادگاه خود – درگذشت.

البته چیز هایی که در باره تالِس می نویسند فارغ از ارجاع است چرا که از او بجز روایات شفاهی نوشته ای نمانده است ولی با آنهم می شود در موردش دقت داشته باشیم که فرد مبتکر و دانشمندی بوده است. بیهوده نخواهد بود که اندیشه های که به او نسبت داده شده است  در این جا جای دهیم زیرا از تاریکی محض کرده نیم رخ یا نیمه روشنی بهتر است:

هر چند می‌دانیم که تالِس در میلتوس به دنیا آمد و زندگی کرد اما درباره زندگیش اطلاعات کمی داریم. هیچ نوشته‌ای از او باقی نمانده و معلوم نیست که نوشته‌ای هم داشته باشد. اما شهرت او به عنوان یکی از نخستین متفکران یونانی مشخص است و ارسطو و دیوژن هر دو با جزئیات به تالس اشاره کرده‌اند.( دیوژن زندگی­نامه­ نویس فیلسوفان یونان باستان در قرن سوم بود.)

اما تالِس در اصل آموزگار بود و استاد نخستین مکتب به اصطلاح ملطی بود.  شاگردش آناکسمیندر نظریه‌های علمی او را توسعه داد و در نهایت استاد راهنمای آناکسیمنس شد و گفته می‌شود آموزگار پیتاگوراس بوده است.

در میان آریستوکراتها، میلتوسی ها از استقلال نظر خاصی برخوردار بودند و این کوشش آنان بود برای داشتن فردیت و مزیتی که آن ها را می پرواند تا یکی از سعادتمندترین مردم منطقه باشند. تالِس در جستجوی دانش سفرهای بسیاری کرده بود و از کرت، مصر و فینیقیه نیز دیدن کرد. نسب تالِس را احتمالاً از مردم فینیقی می دانند اما در حقیقت او باید از کارین ها یا کرتیان باشد که حتماً بافرهنگ ایونیایی ادغام شده است.

پیوند تالِس با فینیقیان (طبق گفته هرودوت) ممکن است بدین خاطر باشد که فنّ هدایت کشتی رانی را به میلتوس آورده است. میلتوسی ها بازرگانان بزرگی در دریا و خشکی بودند و بدین منظور علاقه مند به آموختن فنّ هدایت کشتی رانی در دریا بودند. تالِس فهمید که چگونه کشتی ها می توانند بوسیله دبّ اصغریا(پروین) هدایت شوند چراکه استفاده از دبّ اصغر بهتر از دبّ اکبر برای هدایت کردن است چون که آن نزدیکتر به ستاره قطبی است و موقعیتش کمترین تغییر را در آسمان دارد. گروهی این استدلال را دارند که فینیقی ها، راز و رمز این هدایت بری کشتی ها را به بیگانگان نمی آموختند پس تالِس باید از نژاد فینیقیان باشد.

که تالِس کوششی در اصلاح سالنامه نیز داشته است. مشاهده او از دبّ اصغر به مثابه شاخصی بهتر از دبّ اکبر برای یافتن قطب را کالیماخوسِ حکیم و شاعر (۳۰۵ ـ ۲۴۰ ق م ) ذکر کرده است و همچنین گفته است که دانش هندسه را برای استفاده علمی در اندازه گیری اهرام و محاسبه ی فاصله ی کشتی ها در دریا بکار بست. همه ی این ها از تالس تصویر نابغه ای عملگرا ارایه می دهند هر چند که بسیاری از این داستان ها زائیده تخیل است.[3]

بی مورد نخواهد بود که اگر در مورد تالسِ از «هرودود» بزرگترین تاریخ نگار قبل از میلاد بخوانیم:

هرودوت (۴۸۴ ـ ۴۲۵ ق.م )، پدر تاریخ، نخستین نویسنده ای است که از تالِس سخن گفته و تقریباً ۱۵۰ سال پس از وی می زیسته است، او می گوید که در زمان های بسیار دور ـ آن طور که حسابرسان امروزی به ما نشان دادند، در حدود سال ۵۹۰ ق.م ـ جنگی میان لیدیان تحت فرمان آلیاتس ( حکومت،۶۱۰ ـ ۵۶۰ ق.م ) و مادها تحت فرمان کیاکسارس Cyaxares ( حکومت، ۶۲۵ ـ ۵۸۵ ق.م ) در گرفت که مدت شش سال به طول انجامید." در این سال های جنگ، بسیاری از حملات لیدی ها را ایرانیان خنثی کردند و هجمه های ایرانیان را لیدیان نیز پاسخ دادند (هنگام این نبرد طولانی، در یکی از روزها، ناگهان شب شد) ؛ در نتیجه هر دو طرف دست از جنگ کشیدند.

ششمین سال جنگ بود که این اتفاق روی داد، هنگامیکه تازه نبرد آغاز گردیده بود، ناگهان روز به شب تبدیل شد. این تبدیل روز را به شب تالِسِ میلتوسی برای ایونیان پیشگویی کرده بود و بدین خاطر از نبرد دست کشیدند. لیدیان و ایرانیان وقتی این تغییر روز به شب را دیدند،جنگ را متوقف کردند و مصمم به صلح شدند. »

تالِس ستاره شناسی را در بابل آموخت و پس از بازگشتش به میلتوس بیشرین شهرتش را به واسطه پیشگویی خورشید گرفتگی کسب کرد (۲۸/۵/۵۸۵ سالنامه ژولیان یا ۲۲/۵/۵۸۴ سالنامه گرگوریان، خورشید گرفتگی ). امروزه این مسئله بعید به نظر میرسد وقتیکه ستاره شناسی نوین می پندارد که در آن زمان علم نجوم به آن حد توسعه یافتگی نرسیده بود که قادر باشد،چنین پدیده ای را به طور دقیق پیشگویی کند. گروهی را عقیده بر این است که تالس خیلی خوش شانس بود که پس از کلدانیان که به او گفته بودند، هر ۵۴ سال و ۳۴ روز (چرخه کسوف) یک خورشید گرفتگی رخ می دهد ؛ اما خورشید گرفتگی در منطقه محدودی از زمین نمایان می گردد، برخلاف ماه گرفتگی که در بسیاری از مناطق قابل روئیت است. تالس در آن زمان قطعاً نه دانش ستاره شناختی لازم برای پیش بینی دقیق گرفتگی جزئی خورشید و نه دانش لازم برای پیش بینی ویژگی آن خواه جزئی و خواه کلی را داشته است.

او به ویژه از کرویت زمین و اختلاف منظر آن بی خبر بود. بروگمن می گوید : « پیش بینی تالس این بوده است که خورشید گرفتگی قبل از انقلاب صیفی ( تابستانی ) یعنی قبل از پایان ژوئن ۵۸۵ پ.م رخ خواهد داد. این مطلب با این حدس مطابق است که پیش بینی تالِس برگرفتگی سال ۶۰۳ خورشید در مصر مبتنی است، که یک دوره قبل از آن بوده است، زیرا آن گرفتگی در ۱۸ می، رخ داده است. گاتری می گوید :« با توجه به فرصت های فراوان تالس برای ارتباط بسیار محتمل است که او با ابزار محدود پیش بینی که آنها در اختیار داشتند، آشنا بوده است و از این طریق به خوبی توانسته است بگوید که در اواخر سال ۵۸۵ پ.م کسوف رخ خواهد داد. ممکن است چنانکه پیشنهاد کرده اند، کسوفی را که، هجده سال قبل در ۶۰۳ پ.م در مصر دیده شده، روئیت کرده باشد.

این که کسوف ۵۸۵ پ.م در زمان و محل جنگ رخ داده است و تقریباً کلی بوده و موجب سست شدن جنگجویان گشته و به آتش بس انجامیده است برای وی فرصتی مبارک بوده است، زیرا حکم وی را در جریان بازنگری در طول قرن ها، بدان سبب بسیار دقیق یافته اند و این امر شهرت او را در میان همشهریانش تضمین کرده است ». کسوف برای تالس به دو دلیل اهمیت دارد :

اول آن که تاریخ رشد و نمو نخستین فیلسوفان یونانی را معین می کند و دیگر آن  که مقام وی را به عنوان منجم در میلتوس مشخص می دارد که یودموس، یکی از شاگردان ارسطو در اثری مفقود شده این مطلب دومی را با تاکید بیشتری ذکر کرده است.

 

نظریات فلسفی تالسِ

یونانیان باستان، طبیعت را در چهار عنصر خاک، آب، هوا و آتش خلاصه کرده بودند. تالس این فرضیه را مطرح کرد که همهٔ این اشکال را می‌توان در یک عنصر نخستین، وحدت بخشید. او این عنصر نخستین جهان یا آرخه (به انگلیسی:arxe) را آب دانست. امروزه نمی‌دانیم که منظور دقیق وی از این گفته چه بوده‌است. شاید او بر این اعتقاد بوده باشد که همه چیز از آب پدید آمده‌است و دوباره به آب مبدٌل می‌گردد.

دیوگنس لائرتیوس می گوید فلسفه ایونی با آناکسیمندر آغاز شد، اما تالِس که ملطی و از این رو ایونی بود، آناکسیمندر راتعلیم داد. ولی نخستین سیستم فلسفی که درباره ی آن می توان سخن گفت، از آن آناکسیمندر است اما تنها دلیلی که ما تالِس را بنیانگذار مکتب فلسفی ایونی می دانیم، عبارت است از تایید ارسطو که بر منابع دست دوم استناد کرده است. ( متافیزیک، آلفای بزرگ، ۲a ۹۸۴ ) :

« بسیاری از اندیشمندان قدیم چنین می اندیشیدند که اصول موجود در طبیعت ماده، تنها اصول همه اشیاء هستند : اصولی که اشیاء را تشکیل می دهند و همه اشیاء از آنها به وجود می آیند و در نهایت به آنها منحل می شوند ( جوهر ثابت می ماند و حالات آن تغییر می کند ) آنها می گفتند، این چیز اصل و عنصر همه اشیاء است و از این رو فکر می کردند که هیچ چیز پدید نمی آید و از بین نمی رود، زیرا این نوع موجود همیشه حفظ می شود... همواره جوهری ثابت یا طبیعتی ثابت، که واحد یا بیش از واحد است، وجود دارد که در پیدایش چیزهای دیگر از حفظ می شود.

تالِس که راه این گونه فلسفه را نشان داد، می گوید که اصل آب است و به همین دلیل می گوید که زمین بر آب قرار دارد. ممکن است این فرض او از این مشاهده ناشی شده باشد که خوراک همه ی مخلوقات، مرطوب است، و این که خود گرما از رطوبت پدید آمده است و به وسیله ی آن زندگی می کند. دلیل دیگر فرض او این است که بذر همه ی چیزها طبیعتی مرطوب دارد. بعضی ها فکر می کنند که نویسندگان بسیار قدیم نیز، کسانی که مدتها قبل از نسل حاضر، برای نخستین بار درباره خدایان نوشتند، درباره طبیعت همین نظر را داشتند ؛ زیرا آنها اوکئانوس Oceanus و تتوس Tethys را پدر و مادر پیدایش نامیدند و معتقد شدند که خدایان در سوگند خوردن به رودخانه ای که خودشان استوکس Styx نامیدند، در واقع به آب سوگندخورده اند : آنچه کهن ترین است، محترم ترین است و شخص به آنچه محترمین است سوگند می خورد. این که آیا این عقیده درباره طبیعت، به واقع عقیده باستانی و آغازین است، و شاید مشکوک باشد اما دست کم گفته شده است که تالس علت نخستین را بدین طریق توصیف کرده است.

هیپون Hippo را به علت کم ارزش بودن اندیشه اش، هیچکس شایسته ی ذکر در این طبقه نمی داند.» اولین کسی که این ایده تالس را روایت می کند، ارسطو است و این ارسطوست که باعث شده آغازگر فلسفه اروپایی را تالس بدانیم و آن هم با جملاتی چون " می گویند تالس گفته است" یا "از آنچه ضبط شده است چنین بر می آید که او فکر می کرده است که ". در این که آیا تالس چیزی نوشته است یا نه، دیدگاه ها متعارض است : " تالس چیزی ننوشت جز ستاره شناسی طبیعی (سیپلیکیوس) " ؛ " آرا خود را به صورت نثر عرضه کرد ( پلوتارک )" ؛ بعضی می گویند که تالس هیچ چیز ننوشت، و ستاره شناسی طبیعی از آن فوکوس اهل ساموس است، بعضی دیگر می گویند او فقط دو رساله نوشت، به ترتیب درباره انقلاب و اعتدال (خورشیدی) ـ [دیلز ـ کرانتس]. تالس برای ارسطو فیلسوفی است که اصل (آرخه) را مطرح کرد.

نویسنده ای بیان می کند : « به نظر می رسد که جست و جوی چیزی که در طول تغییر، ثابت باقی می ماند گرایشی است که ریشه ای عمیق در ذهن انسان دارد. در نتیجه به نظر می رسد که میل به تبیین فقط با این کشف ارضاء می شود که آن چه جدید و متفاوت ظاهر می گردد، در تمام زمان ها وجود داشته است. از این جاست که جست وجوی هویت زیربنایی، و ماده ای پایدار، و جوهری که علی رغم تغییرات کیفی ثابت می ماند [طبیعی به نظر می رسد] و بر حسب این تغییرات تبیین می شود ».

پروفسور برود Broad خاطر نشان کرده است، گنجاندن وحدت و نظم در جهان چیزی است که برای حس زیبایی شناختی انسان کمتر از علایق عقلانی او خوش آیند نیست، و این امر آنگاه که به حد اعلای خود رسد، به این دیدگاه منجر می شود که فقط و فقط یک نوع ماده وجود دارد.هر چند اصطلاحات " موضوع" و "عنصر" دور از دسترس ملطیان بود، ارسطو کلمه دیگری، یعنی اصل Arche را برای توصیف جوهر نخستین به کار می برد، که خواه خود آنها این کلمه را بدین طریق بکار برده باشند خواه نه، استعمال آن در زمان آنها رایج بود و به خوبی برای درک آنها از معانی ( الف ) نقطه ی آغاز یا شروع، و ( ب ) علت پیدایش، مناسب بود.

دلایل آرخه گرفتن آب توسط تالِس به دو دسته ی اسطوره ای و عقلانی تقسیم می شوند:

سرآغازهای اسطوره هستی شناختی تالسِ

محققین دلایل اسطوره شناختی تالس را به دو دسته شرقی و یونانی تقسیم می کنند : « تالس در کشوری زیست که با ایده های بابلی و مصری آشنایی داشت و برطبق روایتی مناقشه ناپذیر، خود وی مصر را دیده است ( اولین بار مدتها قبل در ۱۸۸۵ م بود که برتلوت پیشنهاد کرد نظریه تالس ریشه بابلی دارد ) در فرهنگ این تمدن ها رودخانه اهمیت بسیار داشت. روحانیان مصری به خود می بالیدند که نه تنها تالس بلکه هومر نیز از(آنها) آموختند که آب را اصل همه اشیاء بخوانند. [4]در جهان شناسی بابلی که در انوما الیش مربوط به هزاره دوم پیش از میلاد بیان شده است، تصویر مشابهی از تقدم آب وجود دارد. در اساطیر بابلی و در ایلیاد سرود ۱۴ بیت ۲۰۱ : " و اکئانوس، نخستین پدر خدایان و مادرشان تتوس " یا در بیت ۲۴۶ : " اکئانوس که نخستین پدر همه ی آنها است. اکئانوس در دور دست ترین نقطه ی زمین ساکن است "[5] ؛ " آن رودخانه ی بزرگی است [6]که در دور زمین جریان دارد. " آب نقشی بنیاد آفرین دارد.

اسطوره های یونانی خود ممکن است بازتابی از اسطوره های شرقی باشند ( ای. ایچ. میر این را سال ها قبل پیشنهاد کرده است ) آن دسته از اسطوره نگاران یونانی که به مسئله ی پیدایش جهان علاقه مند بودند، هر چند که اکئانوس را برتر از دیگر خدایان می دانستند، به نظر می رسد که او را بر خدایان دیگر مقدم نمی گرفتند. اکئانوس از نظر هیسود، مانند پونتوس دریا، پسر زمین و آسمان است. از سوی دیگر در کهن ترین آموزه های اُرفه ای مربوط به پیدایش خدایان نیز شاهدی قوی درباره این که اصل آب قبل از همه باشد، وجود ندارد. با در نظر گرفتن این مطالب، منشاء ممکن ایده ی تالس از طریق علاقه مندی به موضوع آب توجیه می شود، اما باید تاکید کرد که این سخنان همه حدسیاتند. اما این مطلب در مورد تبیین های عقلانی نیز صادق است.

 

تبیین های عقلانی

آب تنها جوهری است که می توان تغییر حالات آن را بر طبق حرارت به حالت جامد، مایع و گاز مشاهده کرد.( برنت ) از نظرگاه ارسطو محتمل ترین اندیشه های موجود در ذهن تالس، اندیشه های هستند که آب را با زندگی پیوند می دهند. به این دلیل است که او می بیند غذا و منی دارای رطوبت هستند و حرارت زندگی، حرارتی مرطوب است ؛ و هیچ فرضی بیشتر از این فرض محتمل نیست که این تصورات قدیمی هنوز در ذهن او وجود داشته اند و در میان جهات بسیار، اندیشه ی او را، حتی در مرتبه ی، خودآگاه به این جهت رهنمون شده اند که با کنار گذاشتن گزارش های اسطوره شناختی در جست و جوی گزارشی عقلانی در مورد توجیه این تصورات برآید. به علاوه آن خط سیر فکری که ارسطو در این جا به او نسبت می دهد با آنچه سنت درباره ماهیت اشیاء به وی نسبت می دهد، کاملاً سازگار است.

تالس به روح نیز معتقد بود؛ اما نه به عنوان امری مجرد، بلکه به مثابه نیروی حرکت دهنده و جنبانندهٔ اشیا. وی روح را نیز خدا می‌داند. سرانجام تالس به این نتیجه رسید که:

«همه چیز پر از خدایان است».

تالس تصور می‌کرد که جهان مملو از نیروهای محرک نامرئی است. مسلمآ منظور او از خدا بلفظ مفرد نیز همین نیروهای محرک بوده‌ است و به الهه های یونانیان باستان، ارتباطی ندارد.

تالس، نخستین فیلسوفان به شمار می‌آید. این لقب را از آن رو به تالس اعطا کرده‌اند که او نخستین متفکر از سلسلهٔ متفکرانی است که کوشیدند تا به جای تفسیر اسطوره شناختی، جهان را به روشی عقلانی توصیف کنند.

به واقع مهم ترین مسائلی که تالس را از نظر فلسفی در تاریخ اندیشه ممتاز می‌کنند، کوشش وی برای شناختن جهان از راه مشاهده و تفکر و واقع بینی، دور انداختن افسانه‌ ها و تفسیرهای اساطیری الهه های افسانوی، و تلاش جهت فهم جهان بی‌توسل به  افسانه‌ها میباشد.

"برتراند راسل" در کتاب تاریخ فلسفه خود عنوان می‌کند:

« فلسفه به عنوان چیزی متمایز از الهیات در قرن ششم قبل از میلاد آغاز شد.  به روایت اسناد آغازگر فلسفه تالس بود. هنر تالس این بود که کلمهٔ «چه؟» را به جای کلمهٔ «که؟» گذاشت. تالس همچون متفکران پیشین نپرسید که جهان از «که» یا به وسیلهٔ چه کسی ساخته شده‌است، بلکه سؤال را به شکل کاملا تازه‌ای مطرح کرد. پرسید: جهان از «چه» ساخته شده است؟ یعنی تالس تفسیر اسطوره شناختی کهن را در باب پیدایی جهان، رها کرد و کوشید تا با تفکر عقلی به توصیف طبیعت بپردازد و پیدایی جهان را تبیین کند. اما جواب این پرسش که جهان از چه ساخته شده است؟ جوابی علمی و فلسفی است و اولین کسی که سؤال را بدین شکل مطرح کرد؛ تالِس متفکر قرن ششم قبل از میلاد بود.»[7]

 

اناکسامیندرAnaximander

معاصر و شاگرد طالیس بود. او چنین نظریه داشت: نخستین اصلی که از آن  بوسیله حرکت ازلی، آسمانها و جهانها  و موجودات الهی  که زمین - مرکز استوانه همۀ جهانها- را احاطه کرده اند، و در واقع همۀ اشیاء دیگر ناشی شده  ازمادۀ است نا متناهی و غیر متعّین و ازلی و در برگیرنده و تنظیم کنندۀ همه چیز. از این  ماده نا معین، اضداد خشک و تر گرم و سرد جدا میشوند  و این اضداد طبیعت را با عناصر نا مشخص (چهار اقنوم) و کیفیات متضادی  که در طول زمان  در حال توازن و تعادل حفظ میشود، پدید می آورندو...[8]

 

اناکسیمنس Anaximenes

سومین فیلسوف حوزه اناکسیمنس بود شاگرد اناکسیمیندر و دارای کتابی بوده که صرف یک جمله آن  باقی مانده است. جوهر اولی  و اصلی، بنابر نظر وی، واحد و نا متناهی و نه غیر معّین بلکه معین است و آن هواست که در لطیف ترین  شکلش  آتش است، وقتی متراکم تر شد باد، سپس ابر، بعد آب، سپس خاک، و بقیه اشیاء و خدایان از اینها بوجود می آیند.انز به گفته دیو جانس وی به زبان خالص ایونی می نوشت که قطعۀ کوچکی از ان باقی مانده است.[9]

 

هراکلّیتسHeraclitus

فلسفه را از طبیعت جوهر به طبیعت تغییر تحول داد ودر سال ۵۰۰ قبل از میلاد می زیست و نظریات جالبی دارد که درین بحث نمی گنجد. اما همینقدر باید گفت که او شخصیت فرزانه ای بود و دارای دانش و اندیشه فراخی بود  و او همۀ پدیده ها را توسط ضد آن شناسایی کرد.

در حدود سال ۵۳۰ قبل از میلاد فلسفه از طبیعت جوهر به شکل رابطه اشیا تغییر کرد:  [10]

 

جمعیت فیسا غوریان

در یافتن این نکته اهمیت دارد که فیثاغوریان جمعی از شاگردان فیثاغورس، کم یا بیش جدا از یکدیگر نبودند: آنان اعضای انحمنی دینی ای بودند که فیثاغورس، اهل ساموس (Pythagorasدر کرویتون ( جزیرۀ از توابع ایونیا )، در جنوب ایتالیا در نیمۀ دوم قرن ششم ق. م. بنیاد نهادو خود فیثاغورس یک ایونی بود، و نخستین اعضای آن نحلۀ به زبان ایونی سخن می گفتند. اصل و منشاء فیثاغوریان مانند مؤسس آن، پوشیده در ابهام است.و یامبلی خوس ( Iamblichus) در کتابی که در باره  فیثاغورس نوشته است وی را «پیشوا و پدر فلسفه الهی » مینامد. «یک الله یک پیشوا و یک فرشته و(یک موجود فوق بشری) یا یک مرد الهی» اما به دشواری میتوان گفت که زنده گی نامه های فیثاغورس نوشته یامبلی خوس، فریفریوس ( Porphyrus) و دیوجانس لائرنیوس برای ما گواهی قابل اعتمادی فراهم می کند، و بیشک درست است که انها را داستانهای اغراق آمیز بنامیم(هر چند دیوجانس یک شخصیت معتمید در تاریخ بوده است. شاید این همان روی تاریک تاریخ است که ما نمیتوانیم قضاوت جزم داشته باشیم.( مؤلف)

تأسیس یک نحلۀ شاید در دنیای یونانی امر تازه ای نبود. اگر چه بصورت قطع نمیتوان ثابت کرد، اما احتمال بسیار می رود که نخستین فلاسفه ملطی، همان ویژه گیهای  نحلۀ پیرامون خود  را داشته اند. اما نحلۀ فیثاغوری دارای  ویژه گی های خاص خودش بود، یعنی دارای خصیصۀ مرتاضی و دینی بود. مقارن پایان تمدن ایونی یک بیداری و احیاء دینی رخ نمود، که می کوشید عناصر دینیِ اصلی را عرضه کند، که نه اساطیر المپی با خود داشت و نه جهان شناسی ملطی. ... این تمایلاتی بود مشابه به .

مقارن به پایان تمدن  ثروتمند ایونیها و تمایلات و گرایشهای آنان می یابیم. جمعیت فیثاغوریان نمایندۀ روح این بیداری و احیای دینی است که با یک روح نیرو مند علمی ترکیب شده بود. و این جنبۀ اخیرعاملی است فیثاغوریان را  در تاریخ فلسفه توجیه می کند. یقیناً مابین آئین فیثاغوریان و آئین (orphicism بنا بر افسانه های یونانی او در13 قرن ق. م. در تراکیه می زیسته ) که با آئین فیثاغوری اساس مشترکی داشته است....

نظریه ای ابراز شده است که بر طبق آن جمعیت فیثاغوری جوامع سیاسی بوده اند. ولی این نظریه نمیتواند مورد قبول باشد. درست است که فیثاغورس ناگزیر شد  به درخواست کولون(Ceylon) کروتون را ترک کند و به میتاپونم (Metapontum) برود لیکن بنظر می رسد که این را میتوان بدون فرض فعالیتهای سیاسی به ویژه از طرف فیثاعورس به نفع حزب خاصی تبین کرد. با اینحال فیثاغوریان در کروتون و دیگر شهر های یونان بزرگ نفوذ و قدرت سیاسی بدست آوردند؛ پولیبیوس(Polybius) می گوید که خانه های آنها به آتش کشیده شد و خود آنها تحت تعقیب قرار گرفتند. این واقعه شاید بین سالهای 430-440 ق.م. واقع شده باشد  اما با آنهم این امر باضروره به این معنا نیست که آنها یک جمعیت سیاسی بوده باشند، نه یک جمعیت دینی. کالون در ژنیو حکومت می کرد، اما وی نخست یک مرد سیاسی نبود.استیس (Professor Stace)اظهار میدارد: «وقتی به شهروند معمولی کروتون گفته شد نباید باقلا بخورد،و تحت هیچ شرایطی نمیتواند سگ خود را بخورد این تحمل ناپذیری بود.» (هر چند در واقع معلوم نیست که فیثاغورس خوردن باقلا و حتی انواع گوشت را به عنوان مواد عذایی منع کرده باشد.ارستوکسنوس (Aristoxenus) در مورد باقلا درست بر عکس این سخن می گوید:برنت که متمایل است محرمات را در باره فیثاغوس بداند، معذالک امکان این را که ارستوکسنوس در بارۀ حرمت باقلا بر حق باشد می پذیرد(آغاز فلسفه یونانی ص، 93 یاداشت پنجم)

فیثاغورس Pythagoras

 

...نظریۀ نفس به عنوان هم اهنگی بدنی که سیمیاس در اندیشه فیدون افلاطون مطرح می کند و افلاطون آنرا مورد انتقاد قرار میدهد، به سختی به عنوان نظریۀ فیثاغورسی نفس به عنوان فنا نا پذیر وبه عنوان متحمل تناسخ سازگار است؛ بنا بر این اسناد این نظریه به فیثاغوریان ماکرو بیوس(Macrobius) (صریحاً به فیثاغورس و فلیلائوس اشاره می کند.) لا اقل مشکوک است. معذالک چنان که یوریشتر خاطر نشان می کند خارج از موضوع نیست اگر این قول را که نفس  هم آهنگی بدن و یا بطور ساده یک هم اهنگی است، بتوان به این معنا در نظر گرفت که اصل نظم حیات در بدن است. این بیان بالضروره به عنوان خلود و فنا پذیری نفس لطمه ای نمی زند. (او بروگ پرشتر ، ص 19)

به نظر انکسامندرهر چیزی از نا محدود یا نا معین پدید آمده است و فیثاغورس این مفهوم را به مفهوم حد که با نا محدود(نا معین) شکل می دهد ترکیب کرد

فیثاغوریان، مفاهیم ریاضی خود رابه قلمرو واقعیت مادّی منتقل کردند. بدین سان که «با کنار هم گذاشتن چند نقطه خط پدید می آمد. نه صرفاً در تخیل علمی ریاضی دان، بلکه در واقعیت خارج نیز؛ و به همین طریق با کنارهم نهادن چند خط سطح وبا ترکیب چند سطح جسم بوجود می آید. بنا برین  نقاط و خطوط و سطوح واحد های واقعی هستند که تمام اجسام را در طبیعت می سازند. و به این معنی تمام اجسام باید به عنوان اعداد ملاحظه شوند. در واقع هر جسم مادی بیانی از عدد چهار(تتراکتوس)  است زیرا به عنوان یک حد چهارم، از سه عدد مقّوم (نقاط – خطوط –سطوح) نتیجه می شود.»[11] اما گفتن یکی گرفتن اشیاء با اعداد تا کجا به عادت نشان دادن اعداد به وسیله اشکال هندسی مربوط است، و تا کجا به تعمیم اکتشافات فیثاغوری در مورد موسیقی به تمام واقعیت بی نهایت دشوار است.

فیثاغورس معتقد بود که: نامحدود همان زوج است؛ زیرا اگر زوج را بگیریم و توسط فرد محدود کنیم، چیزهایی نامحدود به دست می دهد. جهان واحد است و به درون آن از نامحدود، زمان، دم (نفس) و خلأ کشیده شده که همواره جاهای هر یک از اشیاء را مشخص می سازد. زمین کروی و متحرک بوده و نه مرکز عالم که از کانون آتشی نامرئی چونان محور عالم و مظهر الوهیت برخوردار می نماید و کلیه کرات گرد آن می چرخند. چون ده عدد جامع است؛ کره ای نامرئی در منظومه شمسی وجود دارد که عدد آنها کامل شود. فواصل کرات از یکدیگر به نسبت فواصل عددی است که نغماتشان سازنده آوازهاست و گردششان نیز نوازنده نغمه ای است که روح عالم است و گوش به واسطه عادت یا عدم قابلیت، آن را نمی شنود.
به تناسب عدد بودن اجسام، ارواح نیز اعدادند و جزئی از روح جهان و اخگری از آتش علوی و برقی از فکر الهی و جاوید و نامیرایند و البته در سیر خود وفق کیفیت زندگی تن از درجه خویش پایینتر یا بالاتر رفته یا به جای خود می مانند. در این میان، تهذیب نفس، غایت علم است و فیلسوف حقیقی خود را وقف علم می کند.

او زنده گی را اینطور تعبیر کرده است:« زندگی شبیه جشنی همگانی است که گروهی به آنجا برای رقابت و کسب جایزه می روند و گروهی نیز برای داد و ستد؛ اما بهترین آنها تماشاگرانند و لذا در زندگی نیز مردمانی برده منش زاده
می شوند که به شکار شهرت و سود روند؛ لیکن فلاسفه در جستجوی حقیقتند.

در مورد روح:« روح، نامیراست و به اشکال انواع دیگر جانداران دگرگون می شود.»

نذر و عبادت را هر دو با پای بی کفش کن؛ زبانت را نگه دار و از خدای پیروی کن؛ خروس را پرورش بده، اما آن را قربانی مکن ؛ مگذار پرستوها در سقف خانه ات آشیانه کنند؛ در کنار چراغ به آینه نگاه مکن؛ هیچ چیز شگفت انگیز را در باره خدای یا عقاید دینی، منکر مشو و از شادی و خنده جلوگیری ناپذیر خودداری کن.» (خنده قهقه)

( دانشنامه بصیرت.دکترعباس محمدی.نگاهی به فلسفه فیثاغورس)

قسمی که گفتیم آثاری مکتوبی از وی بجای نمانده لیکن در آثار گزنوفاس، هراکلیتس، امیدکلس، افلاطون اشاراتی به او شده است. تمام تعالیم او شفاهی بود، زیرا یکی از قوانینی که اعضای انجمن برادری که او بنیاد نهاده بود مکلف به آن بودند-قانونی که استاد و شاگردان بطور مساوی موظّف به رعایت آن بودند-قاعده سرّ نگهداری بود که افشای ان مجازات اخراج داشت.

حوزۀ فیثاغوریان خیلی زود روابط بین نتهای اُکتاو (پرده موسیقی) و طول سیم را دریافت وآنها را  به عنوان ابقاع(Symphony)  معرفی کرد.آسمانها در هم آهنگی (Harmony) اند و در حرکت شان موسیقی میسازند که گفته می شد تنها فیثاغورس قادر به شنیدن آن بود.[12]

فیثاغورس

فثاغورس ساموسی دانشمند و عالم بزرگ یونانی در ۵۰۰ سال پیش از میلاد است او اختراعات ، کشفیات و... زیادی در زمینه های ریاضی ، ستاره شناسی و... داشته است که در این مقاله به رابطه فیاغورس می پردازیم

در آغاز باید بدانیم که

فیثاغورس کیست.

 او در جزیرهٔ ساموس، نزدیک کرانه‌های ایونی، زاده شد. او در عهد قبل از ارشمیدوس ، زنوس و اودوکس می‌زیست.

در جوانی به سفرهای زیادی رفت و این امکان را پیدا کرد تا با افکار مصریان باستان ، بابلیان و مغان ایرانی آشنا شود. تقریباً، ۲۲ سال در سرزمین‌های خارج از یونان بود و چون از سوی پولوکراتوس، شاه یونان، به آمازیس، فرعون مصر سفارش شده بود، توانست به سادگی به رازهای کاهنان مصری دست یابد.

سال‌ها در مصر ساکن بود و در خدمت کاهنان و روحانیان مصری به شاگردی پرداخت و علوم مختلف آموخت. سپس از آنجا روانه بابل شد و شاگردی را از نو آغاز کرد. او در بابل به حالت اسارت زندگی می‌کرد تا اینکه به همراه داریوش اول به پارس آمد و از تخت جمشید که در حال ساخت بود دیدن کرد.

در حدود سال ۵۳۰ قبل از میلاد، از مصر بازگشت، و در زادگاه خود مکتب اخوتی (که امروزه برچسب مکتب فیثاغورس بر آن خورده‌است) را بنیان گذاشت که طرز فکر اشرافی داشت. هدف او از بنیان نهادن این مکتب این بود که بتواند مطالب عالی ریاضیات و مطالبی را تحت عنوان نظریه‌های فیزیکی و اخلاقی تدریس کند و پیشرفت دهد.

شیوهٔ تفکر این مکتب با سنت قدیمی دموکراسی، که در آن زمان بر ساموس حاکم بود، متضاد بود؛ و چون این مشرب فلسفی به مذاق مردم ساموس خوش نیامد، فیثاغورس به ناچار، زادگاهش را ترک گفت و به سمت شبه جزیره آپتین (از سرزمینهای وابسته به یونان) رفت و در کراتون مقیم شد.[13]

نویسنده تاریخ فلسفه "کاپلسون" معتقد است: فیثاغوریان  مورد علاقه ما هستند ، نه تنها به دلیل پژوهش های شان در زمینه موسیقی و ریاضی؛ نه تنها به دلیل ویژه گیهای شان به دلیل یک جمعیت دینی؛ نه تنها رأی شان در تناسخ نفوس ونظریه شان در ریاضی –ما بعد الطبیعی شان، بلکه به سببی که مایل بودند لااقل تا آنجا که اعداد را مادی نمی انگاشتند –از ماتریالیزم بالفعل جهان شناسان ملطی جدا شوند؛ و همچنین به دلیل تأثیر شان در افلاطون، که بدون تردید تحت تآثیر نظر ایشان در باره نفس (وی احتمالاً نظریۀ سه بعدی بودن طبیعت نفس را از انان اقتباس کرده است.) و سرنوشت آن بود مورد علاقه ما هستند. فیثاغوریان یقیناً تحت تأثیر اهمیت نفس و گرایش شان بخیر بودند که این یکی ازگرامی ترین عقاید افلاطون بود، که در سراسر عمر خویش به آن وفادار ماند. افلاطون همچنین قویاً تحت تأثیر تفکرات ریاضی فیثاغوریان بود- هر چند تعین اندازه دقیق دین او به آنان در این جهت دشوار است و گفتن اینکه فیثاغوریان یکی از عوامل در ساخت فکر افلاطون بودند، ستایش ناچیز از آن نیست.[14]

 

گزنوفانس Xenophanes

گزنوفانس. بنیانگذار حوزۀ الئایی، معاصر فیثاغورس بود وی در حدود 530 ق.م. در عنفوان جوانی بود. وی ""همر وهزیود"" را  برای آنکه هر چیز شرم آور و ننگین بشری مانند دزدی وبی عفتی و فریب مقابل  را به خدایان نسبت میدادند، محکوم کرد.[15]

فریدریک کاپلسون در فصل ششم کتاب تاریخ یونان ورم می نویسد: «بنیانگذار نحلۀ مشهور الئایی گزنوفانس بوداما چون مدرک واقعی وجود ندارد که وی هیچگاه در الئا در جنوب  ایتالیا رفته باشد. بعید است که وی بیش ازحامی و مشوقی به آن نحله بوده باشد .هر گاه برخی از اقوالی را که به او نسبت داده اند  ملاحظه کنیم، دشوار نیست که دریابیم چرا وی به عنوان حامی ان نحله که به اندیشه ی «واحد» بی حرکت اعتقاد راسخ داشته قبول شده است. گزنوفانس خدایان یونانی را که صفات انسانی به آنها داده می شد مورد انتقاد قرار داده است:«اگر گاو ها و اسبها با شیر ها دست داشتند و میتوانستند با دست های خود نقاشی کنند، و مانند آدم ها آثاری پدید آورند. اسبها خدایان را به صورت اسب ها و گاو ها بصورت گاو و شیر ها بصورت شیر خدا یان شان را نقاشی می کردند، وابدان آنها را بصورت و تمثال انواع متعدد می ساختند.[16]و بجای آنها قرار میدهد: «یک خدا ، بزرگترین خدا در میان خدایان و آدمیان، که نه در صورت مخلوقات فانی است، و نه در فکر»، خدای که « همیشه در جایگاه خود ساکن و ثابت است، هر گز حرکت نمیکند؛ و نه شایستۀ اوست که گاهی اینجا و گاهی آنجا رود.»[17] ارسطو در مابعد الطبیعه می گوید: گزنوفانس «با توجه به کل جهان، گفت که واحد خداست(یعنی که خدا واحد است).»[18] پس احتمال قوی می رود  که او یگانه انگار(Monists) (قایل به وحدت) بوده  ونه موّحد ( (قایل به یک خداست) پس احتمال قوی می رود که او یگانه انگار monotheist)) و این تفسیر الهیات او یقیناً با طرز تفکر الئایی بیشتر سازگار است تا یک تفسیر خدا پرستانه.

چنین الهیات واقعاً توحیدی مفهومی است که برای ما به اندازۀ کافی آشناست، ولی در یونان آن دوره چیزی نا شناخته بود.[19]

صاحب کتاب تارسخ فلسفه در اسلام علاوه می کند:«شناخت کامل خدایان وآدمیان و اشیاء  غیر ممکن است. هیچ انسانی هرگز  حقیقت قطعی  ویقینی را ندیده است، و نه هیچکس  هرگز  آن را  خواهد دید. آنچه ما میتوانیم بشناسیم، پس از جستجوی طولانی می شناسیم.

هر چیز از خاک ناشی می شود و سر انجام بخاک بر می گردد.هستی و نموی اشیاء به آب بستگی دارد . دریا سرچشمۀ ابر ها و باد ها  و رودهاست، و خورشید  گرد زمین می چرخد، و به آن گرمی میدهد.[20]

 

پارمیندس

پارمینس الئایی معاصر هراکلیس و در حدود بیست و پنج سال از وی کوچکتر بود. وی از شاگردان گزنوفانس بود و یک معلم فیثاغوری نیز داشت . فلسفۀ او مثل فلسفه شاگردش  زنون بازتابی علیه فلسفه هراکلیتس بود. وی اندیشۀ گزنوفانس را در بارۀ ثبات اقتباس کرد و آنرا به کمک منطق قوی  بسط و توسعه داد. وی فکر خود را در شعری خطاب به شاگردش زنون، که حدود بیست وپنج سال از او کوچکتر بود  بیان کرد. در مقدمۀ این شعر  شرح میدهد که چگونه  در کالسکۀ حواس، که چرخ های آن گوش ها و اسبهایش چشمها بودند، به جایگاه الهۀ شب برده شد و آن الهه طریق حقیقت و طریق عقیده را  به وی الهام کرد.[21]

چیزی که به پارمنيدس اهمیت تاریخی می دهد این است که یک نوع برهان متافیزیکی پدید آورد که به اشکال مختلف در نظریات همه فلاسفه پس از او تا زمان هگل، و از جمله خود هگل، دیده می شود. گفته می شود پارمنيدس منطق را ابداع کرده است؛ اما کسانی مثل راسل معتقدند آنچه وی واقعا ابداع کرد دانشی عقلی و متافیزیکی مبتنی بر منطق بود.

پارمنيدس حواس و ادراک ما را خطاکار میدانست. او معتقد بود چیزی که ما از جهان عینی درک میکنیم نوعی توهم و فریب است. شاید از نخستین کسانی که بطور جدی سراغ معرفت شناسی رفت پارمنیدس بود. او عقل را منبع کارآمد برای رسیدن به حقیقت می‌دانست و به نوعی تجربه را خطا پذیر و غیر قابل اعتماد می‌انگاشت. او یگانه حقیقت ذاتی را «احدیت» میدانست که نامتناهی و نامرئی است .  یعنی یک ذات بینهایت نادیدنی را بعنوان حقیقت تلقی میکرد.

از نگاه  پارمنیدس احدیت او غیر قابل تقسیم بود؛ چون بینهایت بود و در عین حال همه جا حضور داشت.

 به جز پیروان بعدی پارمنیدس نظیر زنون، فلاسفه پیشا سقراطی تلاش کرده اند به افکار وی اشکالاتی وارد نمایند. اما به هر حال پارمنیدس از مهمترین و کلیدی‌ترین فلاسفه‌ای الئایی بوده که تا همین امروز برخی از آراء وی  برای اندیشمندان موثر بوده است.[22]

هراکلتس که با  پارمندیس همعصر بود، معتقد بود که«واقعیت» واحد است؛ اما در عین حال کثیر است، نه به طورعرضی ، بلکه بطور ذاتی. برای وجود«واحد» اساسی خواهد بود. بنا بر این اظهار نظر هگل در باره فلسفه هراکلتیس نسبت به مقولۀ صیرورت مبتنی بر بد فهمی است-او همچنین بر خطاست که پارمنیدس را پیشتر ازهراکلیتس قرار می دهد، زیرا پارمندیس علاوه بر اینکه معاصر هراکلیتس است منتقد او هم بوده است، و بنا براین نوشته هایش پسانتر است(یعنی که جدید تر است)[23]

 

واحد پارا منیدس وملیوس

بنیان گذار نحلۀ الئایی گزنفاس (Xenophanes) بود  اما چون مدرک واقعی وجود ندارد که وی هیچوقت در الئای در جنوب ایتالیا رفته باشد. اما عقاید گزنوفاس هر چه بوده است پایه گذار واقعی نحلۀ الئایی از لحاظ فلسفی و تاریخی بدون تردید پار منیدس (Parmonides) اهل الئا بود، پارمنیدس(برمانیدس) ظاهراً مقارن پایان قرن ششم ق.م. متولد شده است، زیرا در حدود سالهای 449-451 ق.م. ، وقتی 65 سال داشت با سقراط جوان در آتن گفتگو میکرده است. گفته شده است که وی قوانینی را برای زادگاه خویش(الئا) تهیه و تنظیم کرده است، و دیوگنس(عربی دیوجانس) گفته ای از سوتیون[24] را حفظ می کند دایر بر اینکه پار منیدیس در آغاز یک فیثاغوری بود، لیکن بعد ها آن فلسفه را به نفع فلسفۀ خویش ترک کرد.

پار میندس به نظم می نوشته است، اغلب قطعاتی را که ما در دست داریم سیمیلیکیوس (Simplicus) در تفسیر خود حفظ کرده است. نظریۀ وی بر اختصار دایر بر این معنی است که وجود، یا«واحد»، هست، و صیروریت و تغیّر ، توهمّ است. زیرا اگر چیزی بوجود آید، در این صورت قبلا هست- که در این حالت بوجود نمی آید{یعنی تحصیل حاصل است}؛ واگر از دومی بوجود می آید، پس یا از وجود بوجود می آید، ودر این صورت هیچ چیز نیست، زیرا از هیچ ، هیچ چیز بوجود نمی آید. بنا بر این صیرورت توهم است. وجود فقط هست و وجود «واحد» است، زیرا کثرت نیز توهم است و بدیهی است که این نظریه از آن نوع نظریه نیست که بیدرنگ به دهن شخص عادی و عامی میرسد، و بنا بر این جای آن نوع نظریه نیست که بی درنگ بذهن شخص عادی و عامی میرسد، وبنا بر این جای تعجب نیست که می بینیم پارمنیدس به تمایز اساسی بین«طریق حقیقت» و «طریق عقیده»اصرار می ورزید. بسیار محتمل است که طریق عقیده، که در قسمت دوم منظومۀ وی آمده است، جهان شناسی فیثاغوریان را نشان میدهد؛ و چون فلسفه فیثاغوری خود به ندرت به ذهن انسانی صرفاً طریق معرفت حسّی را پیموده است خطور می کند، نباید عقیده داشت که تمایز پار منیدس بین آنان دو طریق تمامِ کلیّت صوّریِ، تمایز بعدیِ افلاطون بین معرفت و عقیده، فکر و حس را داراست. بلکه این تمایز ردّ یک فلسفۀ معیّن  دیگر است. با این حال درست است که پارمنیدس فلسفۀ فیثاغوری را- و در واقع هر فلسفه ای را که با آن در این مطلب موافق است- به سبب آنکه تغییر و حرکت را می پذیرد رد می کند.اما تغییر و حرکت یقیناً پدیدار های هستند که بر حواس نمودار می شوند، بطوری که پارمنیدش، با ردّ تغیّر و حرکت ، طریق نمود حسی را رد میکند. بنا بر این غلط نیست که بگوییم پارمنیدس مهمترین تمایز بین عقل و حس، با حقیقت و نمود، را مطرح کرده است. البته درست است که حتی طالیس نیز این تمایز را تا اندازه ای شناخته بود. زیرا حقیقت مفروض او، که همه چیز آب است، به زحمت مستقیماً بوسیلۀ حواس قابل ادراک است: بلکه برای آنکه به تصوردر آید، است، که از نمود فراتر می رود...با این حال اگر چه پارمنیدس تمایزی را که می بایست عقیدۀ اساسی و بنیادین ایدئالیزم شود اعلام کرد. وسوسۀ سخن گفتن از او به عنوان کسی که گویی خود یک ایدئالست بوده مردود است. چنانکه خواهیم دید، دلیل بسیار خوبی وجود دارد برای این فرض که در نظرپارمنیدس «واحد» حسی و بادی است و او را بصورت یک آیدئالست عینیِ نوع قرن نزدهم نشان دادن بمنزلۀ ارتکاب یک اشتباه تاریخی است: از نفی تغّیر نتیجه نمی شود که «واحد» همان «ایده» (اندیشه، تصّور) است.ممکن است ما دعوت به متابعت از طریق فکر شویم، اما از اینجا نتیجه نمیشود که پارمنیدس «واحد» را که بدین طریق به آن رسیده ایم، به عنوان اینکه واقعاً خود «فکر» است ملاحظه کرده است. اگر پارمنیدس «واحد» را فکر قائم به خود معرفی کرده بود، بعید بود که افلاطون وارسطو از این امر گزارشی ندهند، و سقراط اناکساگواس را با اندیشۀ او از مفهوم عقل(Nous)، نخستین فیلسوف هوشبار نمی یافت. در واقع به نظر میرسد که حقیقت از این قرار باشد که اگر چه پارمنیدس بر تمایز عقل و حس تأکید میکند، این تأکید نه برای اثبات یک نظام اید ئالیستی ، بلکه برای اثبات یک ماتریالیزم (Monistic Materialism) یگانه انگارانه است، که در آن تغّیر و حرکت به عنوان توهم حذف شده است. فقط عقل میتواند واقعیت را درک کند ، اما واقعیتی که عقل در می یابد مادّی است. این نظریه نه ایدئالیسم(مذهب اصالت معانی) بلکه ماتریالیزم (مذهب اصالت ماده) است.

اکنون به نظریۀ پار منیدس در باره ماهّیت و طبیعت جهان توجه کنیم. نخستین تأکید مهم  وی این است که «آن هست». «آن» یعنی واقعیّت یا وجود، دارای هر طبیعتی که ممکن است باشد. هست، وجود دارد، و نمیتواند نباشد. آن هست، و برای او غیر ممکن است که نباشد. در باره وجود میتوان سخن گفت و آن میتواند متعلق فکر من باشد. اما انچه میتوانم در باره آن فکر کنم و سخن گویم میتواند باشد، «زیرا آنچه بتواند اندیشیده شود وآنچه بتواند باشد یکی است». اما اگر«آن» میتواند باشد، پس هست. چرا؟ برای اینکه اگر میتوانست باشد ومعهذا نبود، پس هیچ میبود. اما هیچ نمیتواند متعلق سخن یا فکر باشد، زیرا سخن گفتن در بارۀ هیچ سخن گفتن نیست، و فکر کردن در باره هیچ همان فکر نکردن است. به علاوه، اگرآن صرفاً میتوانست باشد {ولی وجود نمیداشت}، در آن صورت همچون امور متناقض و محال، هیچگاه نمیتوانست بوجود آید، و از هیچ ، هیچ بوجود می آید نه چیزی. پس چنین نیست که وجود، با واقعیت نخست ممکن، یعنی هیچ، بوده و سپس وجود یافته باشد: آن همیشه موجود بوده است، و به طور دقیق تر بگوییم:«آن هست».

چرا می گوییم«بطور دقیق ترآن هست؟» به این دلیل که اگر چیزی بوجود آید، یا باید از وجود نشأت گیرد یا از لاوجود. اگر از وجود ناشی شود، پس نشأت واقعی نیست، یعنی بوجود امدنی در کار نیست: زیرا اگر از وجود بوجود آید، قبلاً هست.اما اگر از لاوجود بر امده است، در این صورت لاوجود باید چیزی باشد، تاوجود بتواند از آن ناشی شود. اما این یک تناقض است. بنا بر این وجود نه از وجود بر می خیزد نه از لاوجود: آن هرگز بوجود نمی آید، بلکه فقط هست. و چون این حکم باید نسبت به تمام وجود به کار رود، هیچ چیز هر گز نمی شود. زیرا چیزی اصلاً بشود، هر چند ناچیز و جزئی، همان إشکال همیشه رخ می نماید:آیا ازوجود به وجود می آید یا از لاوجود؟ اگر شق اول باشد، پس قبلاً هست؛ اگر شق دوم باشد، پس به تناقض می افتیم، زیرا لاوجود هیچ است و نمیتواند سر چشمۀ وجود باشد. بنا بر این  تغّیرو شدن و حرکت غیر ممکن اند. بنا بر این «آن هست».«فقط یک راه برای ما باقی می ماند که از آن سخن گوییم، که آن هست. در این راه چه نشانه ها است که آنچه هست نا مخلوق و تباهی نا پذیر است، زیرا کامل، نا متحّرک و بی پایان است.[25]

پار منیدس برای نخستین بار در  نظریاتش که بصورت شعر بیان شده است پارمنیدس برای نخستین بار به مفهوم «بودن» و «شدن» (وجود و حرکت) که از مفاهیم اصلی فلسفه هستند، توجه دقیق کرده و تفاوت آن دو را ذکر کرده است.

قسمی که در بالا بحث مفصلی از پارمنیدس داشتیم اکنون میخواهیم فشرده آن را ساده تر نماییم: وی معتقد بود که هستی، یک امر واحد ثابت است و حرکت و شدن ندارد. او میگفت در جهان واقع، نیستی راه ندارد و نمیتوان گفت « نیستی، هست » زیرا این جمله تناقض آمیز است. ما با یک واقعیت بدون تغییر و جاودان و فنا ناپذیر روبه رو هستیم. البته از طریق حواس نمیتوان به این واقعیت رسید. تنها با تفکر عقلی است که این حقیقت را میتوان دریافت. به عبارت دیگر: حواس فقط همین مرتبه ظاهری جهان و هستی را نشان میدهد که نشان دهنده امور مختلف و متغیر است. امّا با عقل میتوان به آن لایه باطنی و حقیقی هستی رسید که بدون تغییر و جاودانه است.

به عقیده پارمنیدس ، آیا میتوان از طریق حواس به یک واقعیت بدون تغییر و جاودان و فنا ناپذیر رسید؟ چرا؟ خیر. از طریق حواس نمیتوان به این واقعیت رسید. تنها با تفکر عقلی است که این حقیقت را میتوان  دریافت. به عبارت دیگر: حواس فقط همین مرتبه ظاهری جهان و هستی را نشان میدهد که نشان دهنده امور مختلف و متغیر است. امّا با عقل میتوان به آن لایه باطنی و حقیقی هستی رسید که بدون تغییر و  جاودانه است.

هراکلیتوس میگفت «همه چیز در سیلان و حرکت است» و هیچ چیز ثابتی در این جهان وجود ندارد  دگرگونی، قانون زندگی و قانون کائنات است، بر همه چیز فرمان می راند و نمیتوان از آن گریخت. پارمنیدس برخلاف هراکلیتوس معتقد بود که هستی، یک امر واحد ثابت است و حرکت و شدن ندارد. او میگفت در جهان واقع، نیستی راه ندارد و نمیتوان گفت «نیستی، هست» زیرا این جمله تناقض آمیز است. ما با یک واقعیت بدون تغییر و جاودان و فنا ناپذیر روبه رو هستیم.(این ها تحلیل هایی از مباحث گسترده در باره پارمنیدس است.(مولف)

دیدگاه های فلسفی پارمنیدس

1.در ذیل به مهم ترین نکاتی که در بخش «راه حقیقت» به چشم می خورند اشاره می شود:

عنصر اصلی: یکی از مهم ترین مسائل برای فیلسوفان قدیم یونان، پاسخ گویی به این سؤال اساسی بوده که جهان از چه تشکیل شده و عنصر اصیل آن چیست؟ از سوی دیگر، فلاسفه یونان توجه کامل به تغیّر و ثبات در عالم داشته اند.

فلاسفه پیش از پارمنیدس هرکدام عنصری را به عنوان عنصر اولیه معرفی کردند؛ عناصری نظیر: آتش، آب و... .

اما پارمنیدس نخستین فیلسوفی است که «وجود» را به عنوان آنچه که اصیل است معرفی می کند و با این نظریه تحولی عظیم در فلسفه به وجود می آورد. در واقع، وی را می توان پایه گذار تفکر متافیزیکی وبه ویژه شناخت هستی (انتولوژی) در جهان غرب دانست.

تفکر فلسفی پارمنیدس از جهتی نفی تفکرات فیلسوفان پیش از خود، خصوصا هراکلیتوس، به شمار می رود؛ چرا که هراکلیتوس بر این باور بود که آتش عنصر اصلی جهان است و نیز بر تغیّر و عدم ثبات در جهان تأکید فراوان داشت. او جمله معروفی دارد که «تو نمی توانی دو بار در یک رودخانه فرو روی.»[26]

اما پارمنیدس بر این عقیده است که تغیّر و حرکت امری است موهوم و آنچه هست وجود است منهای صیرورت. از جهت دیگر، تأثیر تفکرات پارمنیدس بر فیلسوفان پس از خود بسیار چشم گیر است، به گونه ای که افلاطون از برخورد نظریه پارمنیدس و هراکلیتوس به نظریه جدیدی دست یافت و پس از آن، ارسطو این ترکیب و تألیف را پیش تر برد.

2. معراج عقلی فیلسوف: پارمنیدس در مقدمه اشعار خود به آمادگی فیلسوف برای معراج عقلی و گام نهادن در راه اندیشه می پردازد: او خود را نشسته در ارابه ای نشان می دهد که اسب های تیزپای، وی را به آن سویی که شاعر آرزوی آن را داشته است می کشند. راهی که وی بر آن روان است، راهی است به سوی حقیقت و جایگاه الهه ای که همواره مردان دانا را به سوی اندیشه درست رهنمون است. منظور وی از الهه همان نیروی عقل و روح است که در درون آدمی یافت می شود و وی را به سوی معرفت واقعی می راند. پس، هدف این سلوک عقلی همان دانایی است و الهه همان نیروی معرفت.[27]

عقل فیلسوف در راه این معراج از قلمرو شب می گذرد و به سوی کشور روشنایی می رود. شب در این جا رمز ناهشیاری و غفلتی است که عقل های آدمیان در آن به خوابی سنگین فرو رفته اند و روشنایی رمز جهان حقیقت است.

در این سفر، دوشیزگان خورشید راهنمایی شاعر را برعهده دارند؛ از آن جا که یونانیان پرتوهای خورشید را دوشیزگان آن می دانستند، و از سوی دیگر، به عقیده پارمنیدس، جهان را نوری فراگرفته که سرچشمه عقل و هوش است و بخشی از این نور در درون فیلسوف نیز یافت می شود، پس مراد از دوشیزگان خورشید، همان پرتوهای درونی وعقلی وجود فیلسوف است.

سپس شاعر به دروازه راه های شب و روز می رسد. مراد از دروازه شب و روز همان مرز میان تاریکی و روشنایی و یا به عبارتی دیگر، مرز میان دانایی و نادانی است.

بر درِ این دروازه عدل ایستاده است و به گفته شاعر «الهه بسیار کیفربخش عدل کلیدهای جبران بخش در دست دارد.»[28]

در این که چرا شاعر عدل را بر دروازه گمارده است باید گفت: از آن جا که کار عدل تشخیص حق از باطل است، در

در این که چرا پارمنیدس افکار فلسفی خویش را به نظم درآورده، می توان گفت: وی پیش از این که دارای اندیشه فلسفی مستقلی شود، شاگرد آمینیاس فیشاغوری بوده است و فیشاگوریان به دلیل گرایش های دینی و معنوی خود، معانی و حقایق رانوعی الهام و نتیجه پیوند با نیروی خدایی می دانستند.

معراج عقلی فیلسوف نیز وی به جایی می رسد که راه تاریکی و روشنایی از یکدیگر جدا می شوند. برای تشخیص حقیقت از گمان باید از کلیدی که در دست عدل است سود جست.

جالب این جاست که شاعر این کلیدها را جبران بخش می نامد؛ زیرا دست یابی بدان ها، جبران و پاداش رنج سفر و تلاش و کوششی است که یک فیلسوف آن را متحمل می شود.

پس از بازشدن دروازه، شاعر نزد الهه ای مهربان می رود و الهه از او به دل گرمی پذیرایی می کند و مطالب بسیار ارزنده ای به او تعلیم می دهد.

مطلبی که به گفته پارمنیدس الهه به او آموخته است، همان مطلب مهم و اساس تفکر اوست که برای نخستین بار در تاریخ اندیشه فلسفی مطرح گردید و آن تفاوت میان شناخت عقلی و شناخت پنداری (گمانی)است که دو شیوه معرفت را از یکدیگر جدا می کند. این دو شیوه معرفت در طی تاریخ فلسفه مغزها را چون کابوسی فراگرفته است.

3. شناخت عقلی و شناخت پنداری: تمایز بین شناخت عقلی و حسّی، یا به عبارتی دیگر، تمایز بین حقیقت و نمود، از نکات برجسته تفکرات پارمنیدس به حساب می آید. براساس این تفکر، باید بین چیزهایی که هستند و چیزهایی که هستی به نظر می رسند تفاوت قایل شد. از یک سو، فیلسوف به چیزی که «حقیقت» و «هست» است پی می برد و از سوی دیگر، چیزهایی را می بیند که گمان می رود آن ها نیز هستند، ولی با تأمل درمی یابد که آن ها هستی عرضی و ساختگی و به عبارتی دیگر، رنگ حقیقت و واقعیت دارند نه این که حقیقت و واقعیت باشند.

پارمنیدس می گوید: «لازم است که تو [فیلسوف] همه چیز را پژوهش کنی؛ هم دل لرزش ناپذیر حقیقت به زیبایی گردشده را، و هم پندارهای آدمیان فناپذیر را که در آن هیچ یقین حقیقی نیست. با وجود این، تواین ها را نیز خواهی آموخت که چگونه چیزهایی که هستی به نظر می رسند، باید از راه کاوش در همه چیز و از همه سو آزمایش شوند.»[29]

او حقیقت را به زیبایی گردشده تعبیر می کند؛ زیرا شکل کروی کامل ترین شکل است و اندیشه های او مانند یک کره کامل همواره به یکدیگر پیوسته اند و چنانند که گویی در دایره ای جای دارند که از هرکجا آغاز کنی پیوستگی آن ها به یکدیگر، تو را به همان نقطه نخست می رساند. پس از آن که فیلسوف توانست «حقیقت» را از «نمود» تمیزدهد، درمی یابد آنچه ثبات دارد و حقیقت است، هست و نیستی، هیچ است.

براساس این تفکر است که پارمنیدس تغییر و حرکت را موهوم می داند؛ زیرا آنچه که حسّ ما آن را درمی یابد دلیل بر حقیقت بودن آن نیست، بلکه این منطق و عقل است که حقیقت را از پندار تمییز می دهد: «زیرا هیچ گاه به این نمی توان گردن نهاد که ناهستنده هست، و تو اندیشه ات را از این راه پژوهش باز دار و مگذار که عادت بسیار آزموده، تو را به این راه وادارد و چشم نابینا و گوش پر فریاد و زبان، تو را راهبری کنند، بلکه با منطق درباره این جدل پرکشاکش که من بیان می کنم، داوری کن.»[30]

همان گونه که قبلاً اشاره کردیم، هراکلیتوس به صیرورت تأکید فراوان داشت، اما پارمنیدس تغییر و حرکت را توهم می دانست؛ حس به ما می گوید که تغیّر هست، لیکن حقیقت را نه در حسّ، بلکه در عقل و فکر باید جست وجو کرد.

پارمنیدس سخت پای بند هماهنگی میان هستی عینی موجودات و تفکر منطقی و داوری عقلی است. از آن جا که چیزی جز یک آکندگی و پُری از هستنده ها نمی تواند باشد، بنابراین، هرگونه داوری درباره آنچه این هستی را نفی می کند و در اثبات نیستی می کوشد، خودبه خود پوچ و بی معنی خواهد بود. حکم عقل آن است که جهان پر از هستنده هاست و نیستی نمی تواند باشد، از سوی دیگر، عامه مردم که به حقیقت آشنا نیستند، برخی چیزها را هست و برخی را نیست می دانند و بعضی نیز هر دو را باهم می آمیزند و جهان را آمیخته ای از هستی و نیستی می شمارند.

توجه به این نکته لازم است که پارمنیدس در گفته های خود گاهی پژوهش را هم در حقیقت و هم در پندار توصیه می کند (در انتهای مقدمه) و گاهی به نظر می رسد که پژوهش در پندار را نفی می کند (در قطعه 6 و 7) ولی این گونه نیست: آنچه که پارمنیدس بر پژوهش آن تأکید دارد پندار و حقیقت هر دوست تا این پژوهش سبب تمییز بین حقیقت و پندار گردد. اما آنچه که پارمنیدس از آن نهی می کند راه و روش پژوهش به وسیله پندارهای حسّی است و توصیه او بر پژوهش به وسیله عقل و منطق است.

4. وجود و خصوصیات آن: پارمنیدس ابتدا اصل هست (وجود) را به اثبات می رساند و احتمال های دیگر درباره تصور نیستی یا آمیخته ای از هستی و نیستی را نفی می کند و سپس خصوصیات وجود را بیان می کند: «هست، و نا هستی (نیستی) نیست. » [31]منظور از «هست» در این جمله، که موضوعش ذکر نشده، این است که هستی عینی و مجسم اشیا در جهان است و به تعبیر دیگر، خود هستی است. در جهان جز آنچه هست و ما آن را هستنده می نامیم چیز دیگر را که ضد و نقیض آن باشد، یعنی نیستی، نمی توان تصور کرد، بس همه هستی است. اعتقاد به نیستی گمراهی و کج اندیشی است «زیرا تو نه می توانستی ناهستنده را بشناسی و نه به زبان آوری.»[32]

پس آنچه که بتوان از آن سخن گفت و یا درباره آن اندیشید، «هست» است؛ چرا که نیستی و هیچ نمی تواند متعلق فکر باشد و نه می توان درباره آن سخن گفت؛ زیرا سخن گفتن درباره هیچ، سخن نگفتن است و فکر کردن درباره هیچ فکر نکردن. اما خصوصیات وجود که در قطعه 8 بدان اشاره شده است بدین شرح است:

1. وجود علتی ندارد: «هستنده نازاییده و تباهی ناپذیر است؛ زیرا کامل و جنبش ناپذیر و بی انجام است.... چه پیدایشی برای آن جست وجو خواهی کرد؟ چگونه و از کجا پرورده شده؟ اجازه نخواهم داد که بگویی یا بیندیشی که از ناهستنده پدید آمد...»[33] این استدلال بسیار متین پارمنیدس جای بحث فراوان دارد، اما در این جا برای رعایت اختصار، خلاصه آن را بیان می کنیم: اگر چیزی به وجود آید یا باید از وجود نشأت بگیرد یا از لاوجود. اگر از وجود ناشی شود، پس نشأت واقعی نیست؛ یعنی به وجود آمدنی در کار نیست، اما اگر از لاوجود و هیچ برآمده باشد، در این صورت لاوجود باید قبلاً چیزی باشد تا وجود بتواند از آن ناشی شود، در این صورت آن لاوجود دیگر لاوجود نخواهد بود.

پس وجود نه از وجود برمی خیزد و نه از لاوجود. بنابراین، باید گفت که وجود و هستی، هست و مخلوق نیست. با این بیان ازلی بودن وجود نیز ثابت می شود.

2. وجود ابدی است و انتهای زمانی ندارد؛ زیرا «هستنده.... تباهی ناپذیر است... بی انجام است... پس چگونه هستنده می تواند فنا شود؟.»[34]

پس اگر چیزی بخواهد وجود را از بین ببرد خودش باید قبلاً وجود داشته باشد و این یعنی اثبات وجود.

3. وجود واحد و کامل است: «یکپارچه، کل، یکتا و مستمر یعنی نمی توان چیزی به آن افزود؛ زیرا اگر وجود، واحد نبود، باید به وسیله چیزی غیر از خودش منقسم شود و چون غیراز وجودهیچ است، وجودمنقسم به غیر نیست، پس واحد است و هرچه که به آن افزوده شود غیر از وجود نخواهد بود، پس کامل است. »

4. تقسیم پذیر هم نیست؛ زیرا همه همانند است. » پس اقسام آن، غیر از وجود نخواهد بود.

5. وجود از لحاظ مکان متناهی است: همان گونه که قبلاً اشاره شد، وجود از لحاظ زمانی نه آغازی دارد و نه انتهایی، اما از جهت مکانی چطور؟ پارمنیدس «وجود» را «همانند پیکر کره ای به زیبایی گرد شده که از مرکز به همه سو یکسان است»[35]تصویر می کند. مستدیر بودن، دلیل بر محدود بودن و متناهی بودن است. البته این را نباید نقص وجود دانست، بلکه به عکس، نامتناهی به معنی نامتعین و نامعلوم است و وجود واقعی نمی تواند نامعلوم یا غیرمتعین باشد. تشبیه وجود به کره ای به زیبایی گردشده یکی از مهم ترین ادلّه ای است که وجود را نزد پارمنیدس مادی قرار می دهد؛ یعنی آن وجودی که پارمنیدس توصیف می کند، وجود مادی محسوس است نه وجود به معنای انتزاعی و مجرد.

5. همبستگی میان هستی و اندیشه: یکی از مهم ترین نکات فلسفه پارمنیدس که وی مبتکر آن بوده است، پیوند میان اندیشه و هستی است. او می گوید: آنچه را می توان اندیشید فقط هستی است و نیستی اندیشه کردنی نیست. قطعه های مختلفی از اشعار پارمنیدس بیان کننده این مطلب است .[36]

پارمنیدس می گوید: «اندیشیدن و هستی هر دو همان است وی در جایی دیگر می گوید: «لازم است گفتن و اندیشیدن که هستنده هست(و در جای دیگر می گوید: «اندیشیدن همان اندیشه است که هست»[37]این سه جمله در واقع مغز فلسفه پارمنیدس به شمار می روند و از اهمیت خاصی نزد محققان برخوردارند.

مقصود پارمنیدس در این جا همان عینی بودن هستی و اندیشه است؛ یعنی اندیشه فقط به هستی می اندیشید و به نیستی نمی توان اندیشید. پس اندیشه وابسته به هستی است و سرچشمه اندیشه، هستی است.

با بیان این اصل که میان اندیشه و هستی همبستگی وجود دارد، این سؤال اساسی مطرح می شود که آیا می توان پارمنیدس را مطابق گروه بندی فلسفی که از قرن نوزدهم تاکنون در غرب معمول است در شمار ایده آلیست ها دانست یا این که وی به ماتریالیست ها بیش تر شباهت دارد؟

به دیگر سخن، آیا وی معتقد به تقدم و اصالت و نخستین اندیشه و ادراک انسانی بر واقعیات عینی و مادی هستی است (ایده آلیسم)، یا معتقد به تقدم هستی مادی و عینی بر اندیشه و ذهن آدمی (ماتریالیسم)؟

نظرات مورّخان تاریخ فلسفه در این باره مختلف است. برخی مانند تسلر و برنت جهان بینی فلسفی پارمنیدس را مادی می دانند، اما بعضی دیگر مانند گومپرتس و راینهارت گفته های پارمنیدس را به روش ایده آلیستی تفسیر می کنند.

{برخی از نویسندگان شواهدی را مطرح می کنند دالّ بر این که جهان بینی پارمنیدس مادی است. از جمله این که وجود نزد پارمنیدس از لحاظ مکانی متناهی است و به صورت مستدیر است، بنابراین، چگونه ممکن است چنین وجودی مادی نباشد؟ گرچه وجود پارمنیدس تنها به وسیله فکر دریافت می شود، ولی دریافته شدن به وسیله فکر را نباید با فکر بودن یکی دانست.

شاهد دیگر بر این مدعا آن است که وقتی پارمنیدس می گوید: «اندیشیدن و هستی هر دو همان است» منظورش این نیست که هستی و اندیشه ذاتا وحدت دارند و دو اسم برای یک شی ء واحدند؛ زیرا خود پارمنیدس کلمه «هردو» را به کار می برد. پس منظور وی این است که هستی و اندیشه، هر دو، دو چیز مستقلند و به یکدیگر تعلق دارند، بدین سان که هستی به شکل هستنده ها نمودار می شود و این اندیشه است که هستی را درمی یابد و ادراک می کند. پس هستی سرچشمه اندیشه و ادراک است و اگر هستی نمی بود اندیشه ای هم وجود نداشت «زیرا نمی توانی بدون هستنده که در آن بر زبان آمده است اندیشیدن بیابی.»

در این جمله اندیشه زاییده هستی است و ظهور اندیشه در گفتار و زبان است؛ زیرا سخن تبلور اندیشه است و به عبارتی دیگر، سخن اندیشه در آواز درآمده است، پس سرچشمه اندیشه و سخن، هر دو، سخن هستی است. بنابراین، هستی تقدم بر اندیشه دارد و این خلاف مذهب ایده آلیستی است.

از سوی دیگر، این یک حقیقت تاریخی است که افلاطون رأی پارمنیدس را درباره تغییرناپذیری وجود و ثبات وجود اتخاذ کرده است. بنابراین، می توان پارمنیدس را به این عنوان که نخستین ایده آلیست بزرگ، عقیده اصلی وی را پذیرفت و از دیدگاه ایده آلیستی تفسیر کرد، پدر ایده آلیست نامید.[38]

پارمنیدس بخش دوم شعر خو را «راه گمان» می نامد و می گوید: تاکنون به زبان حقیقت سخن می گفته است و اکنون عقاید میرندگان، یعنی آدمیان، را بیان خواهد کرد، که پرداختن به آن خود بحث مستقلی را می طلبد.[39]

 


 

[1] قومی باستانی که در آسیای صغیر و سوریه میزیستند و دارای تمدنی درخشان بودند که با وجود سنگنبشته های بسیاری که از آنها مخصوصا در بغازکوی بدست آمده است کم و کیف آن بدرستی شناخته نیست . بیشتر کتیبه های مکشوف به زبان هیتی و بابلی است و عده ای به زبان [ لوویانی ] هاتی و هوریائی ( دو زبان اخیر با زبان هیتی خویشاوند نیستند ) است . هیتی ها تا آنجا که از روی کتیبه ها و آثار باستانی آنها معلوم است در حدود 1800 ق م . اتحادیه نیرومندی از شهر دولتها در کاپادوکیه تشکیل دادند وسپس به سوی جنوب روی آوردند و با رامسس دوم فرعون مصر به زد و خورد پرداختند . از قرار معلوم دولت هیتی در قرن 12 ق م . به دست مردم فروگیا و آشور بر افتاد .

[2] نگارنده. «سیر اندیشه خدا شناسی در ادوار تاریخ» ص 14-15.

[3] کاپلسون فریدریک چارلس ،«تاریخ فلسفه یونان وروم» تر جکه جلال الدین مجتبوی،شرکت نشرات علمی و هرهنگی،چاپ چهارم 1380 Thales of  mellitus Tجلد اول ص31.

[4] پلوتارک، ایزیس و ازیریس، ۳۴ ؛ دیلز ـ کرانتس، A ۱۱ )

 

[5] ( ایلیاد، ۱۴، ۲۰۰ )

[6]( ایلیاد،۱۸، ۳۹۹ )  

[7] دستۀ بیوگرافی تالسِ. گرد آوری شده در دانشنامه فارسی نیا WWW.donyah ir

[8] تاریخ فلسفه یونان و روم ، پیشین ،ص .رک:فلسفه مابعد الطبیعه ،ب18،ص981

[9] همان جا. ( ایلیاد، ۱۴، ۲۰۰ )

[10] همان مأخذ،همان جا

[11] استوکل تاریخ فلسفه، ج. اول ، ص 9-43

[12] میر محمد شریف استاد کرسی دانشگاه لاهور، ترجمه داکتر جلال الدین مجتبوی .تاریخ فلسفه در اسلام . ج. 1، ص111-12.

[13] همانجا ص،113؛ چارلس فریدریک کاپلسون. تاریخ فلاسفه یونان و رم، ترجمه سید جلال الدین مجتبوی ج.اول .ص 56.

[14] فریدریک کاپلسون، تاریخ فلسفه یونان و روم .همان اثر ،فصل سوم .ص 65.

[15] میر محمد شریف تاریخ فلسفه در اسلام . ج. اول ، پیشین .ص 111-112.

   [16] پاورقی صفحه (60) کاپلسون وی قطعه پانزدهم گزنوفانس را میتوان با سخن ابیخارموس(Epicharmus) (قطعه 5) مقایسه کرد:«سگ برای سگ زیبا ترین مخلوق به نظر می آید، و گاو برای گاو و خر برای خرو...

[17]  همانجا .گرنفانس.قطعات 23 و 26.

[18]  همانجا. مابعد الطبیعه افلاطون، الف 51،980 ب 18.

[19] تاریخ فلاسفه یونان و روم. پیشین ص 61.

[20] میر محمد شریف، تاریخ فلسفه در اسلام، ترجمه سید جلال الدین مجتبوی همان فص 112.

[21] شرف الدین خراسانی . نخستین فیلسوفان یونان، منظومه های چار منیدسص276-77.

[22] تخلیص مقاله رسولی آرین . تاریخ فلسفه غرب.تهران انتشارات ققنوس .31 اکتوبر 2019.

[23] تاریخ فلاسفه یونان و روم. پیشین، ص52؛ رک: هگل . تاریخ فلسفه،  ج.1

[24]  Sotion: فیلسوف قرن دوم پ.م. ، نویسندۀ یک کتاب گلچین در بارۀ نحله های فلسفی دیوگانس لائرتیوس از او به عنوان یکی از نخستین که تاریخ فلسفه نوشته اند نام می برد.بنا بر این .ی از بنیانکذاران  تاریخ فلسفه است. م.

[25] کاپلسن، همانجا ، ص62-63.رک:اشعار پار منیدس قطعه 8.

[26] کاپلسون پیشین ، 70؛ امیل بریه، پیشین،

[27] شرف الدین خراسانی . نخستین فیلسوفان یونان، منظومه های چار منیدسص276-77

[28] شرف الدین خراسانی، تاریخ فلسفه ص 276

[29] شرف الدین خراسانی، هماجا.

[30] شرف الدین خراسانی، قطعات منظوم پارمیندیس فطعه (2) ، ص277

[31] همانجا.

[32] همانجا، ص 277 قطعه 2.

[33]  کاپلسون، پیشین ص 71؛  شرف الدین خراسانی ، ص280

[34] شرف الدین خراسانی ، پیشین ، ص282.

[35] همان مأخذ پیشین.

[36] همان مأخذ.قطعه8و34.

[37] شرف الدین خراسانی ص، 283

[38] دانشنامه گنجینه معارف، راه حقیقت درتفکرات پار مندیس(توسط پایگاه اطلاع رسانی حوزه).

[39] کاپلسون، ص 71رک: شرف الدین خراسانی ، منظومه های پارمنیدس 200-280.

 

 

 

قبلی

 


 
بالا

صفحة دری * بازگشت