الحاج عبدالواحد سيدی
اسلام از سپیده دم تا ایندم
سخن در محبت و عداوت دنیا
بر لفظ مبارک راند که خلق بر سه نوع است یک نوع آنست که دنیا را دوست دارند و همه روز در یاد آن باشند و در طلب آن و اینجنین بسیار اند. نوع دوم آنست که دنیا را دشمن دارند و ذکر آن به مزمت کنند و یکباره گی به عداوت آن مشغول باشند ، نوع سوم آنست که دنیا را نه دوست دارند نه دشمن و ذکر آن به محبت و عداوت نکنند و این قسم به از هر دو قسم.
بعد از آن حکایت فرمود مردی بر رابعه بیامد و بنشست و دنیا را بسیار بد گفتن گرفت. رابعه او را گفت تو بار دیگر بر من نیایی تو دوست دنیا می نمایی زیرا که ذکر آن بسیار می کنی !
پند و نصیحت به لسان حال مؤثر آید، چون لسان حال نباشد لسان قال مؤثر نیاید. چنانکه گفتته اند :
« لسانحالبهمعنایبیانغیرمستقیماحساسات،عواطفیااهداففردیاستکهمعمولاًازطریقکنشها،رفتارهاوحالاتدرونیشخصنشاندادهمیشود،بدوناینکهبهطورصریحیاکتبیبیانشود. اینمفهومدرادبیات،عرفانوفلسفهاسلامیبارمعناییعمیقیداردوتأثیرقابلتوجهیدرپندونصیحتدارد.
تأثیرلسانحالدرپندونصیحت:
1بیانواقعیاحساسات: لسانحالمیتوانداحساساتوافکارعمیقفردرابهطرزغیرمستقیمبیانکند. اینبیانمیتواندبهمخاطبکمککندتادرکبهتریازوضعیتروحیومعنویشخصپیداکندوازاینطریقنصیحتهاییعمیق تروصحیح تردریافتکند.
2 اثرگذاریبیشتر: نصیحتهاییکهازطریقلسانحالبیانمیشوند،معمولاًتأثیربیشتریبررویمخاطبدارند،زیرابهجایبیاناتصریحوخشک،ازاحساساتعمیقوواقعیمایهمیگیرند. اینامرمیتواندارتباطعاطفیومعنویقوی تریبینشخصنصیحتکنندهومخاطبایجادکند.
3فهمبهترمفاهیم: لسانحالمیتواندمفاهیمعمیقوانتزاعیرابه طرزیملموسوقابلدرکبهتصویربکشد. اینامربهمخاطبکمکمیکندتابهتربانصایحوپندهاییکهشنیدهاستارتباطبرقرارکندوآنهارادرزندگیخودبهکارگیرد.
4تأثیراتاجتماعی: دربرخیحالات،لسانحالمیتواندبررویافرادجامعهنیزتأثیربگذارد. دیدگاههاورفتارهاییکهازدلشخصنشأتمیگیرد،میتواندنمونهایبرایدیگرانباشدونصیحتهاوپندهاییرادرجامعهترویجدهد.
5عملبهجایحرف: دربسیاریازموارد،اعمالورفتارهایشخصمیتوانندتأثیربیشتریازکلماتداشتهباشند. اگریکفردبهطورمستمربهاصولیعملکند،اینرفتارخودبهخودتبدیلبهیکنوعنصیحتبرایدیگرانمیشود.
6حکمتوواقعنگری: لسانحالاغلبحاویحکمتهایعمیقتریاستکهبهطورغیرمستقیممنتقلمیشود. مخاطبینمعمولاًبیشتربهحکمتهاییتوجهمیکنندکهبه وسیلهرفتارهایفردبهنمایشگذاشتهمیشوند،نهتنهاتوسطگفتار.
خلاصه این که بطورکلی،لسانحالنقشمهمیدرپندونصیحتایفامیکندومیتواندبهعنوانابزاریمؤثردرانتقالمفاهیمعمیقوارزشهایانسانیبهکارگرفتهشود. تأثیرآنبررویافرادوجامعهموجبمیشودکهایننوعبیانبیشازآنچهبهصورتصریحگفتهمیشود،درذهنوروحانسانهاماندهواثرگذاریبیشتریداشتهباشد.» [مولف]
سخن در مکارم اخلاقی درویشان
فرمود که شیخ ابو سعید ابوالخیر رحمة الله علییه و بو علی سینا با همدگر کلاقات کردند ، چون از یک دگر جدا شدند بو علی صوفیی را که ملازم خدمت بود به راه کرد که چون من از خدمت شیخ باز گردم هر چه شیخ در باب من بگوید بنویسی ، چون بو علی باز گشت شیخ ابو سعید در باب او هیچ ذکر او بر زبان نراند نه به نیکی و نه به بدی ، چون آن صوفی هیچ ذکری از زبان او نشنید یک روز از خدمت شیخ سؤال کرد که بو علی سینا چگونه مردیست؟ شیخ فرمود که مرد حکیم است و طبیب و بسیار علم دارد اما مکارم اخلاق ندارد . صوفی صورت این حال بر بو علی سینا بنوشت . بو علی از انجا چیزی بر قلم آورد و این معنی هم نبشت که من چندین کتاب در مکارم اخلاق نوشته ام شیخ چرا باید بگوید که فلان مکارم اخلاق ندارد ؟ شیخ تبسم نمود و گفت که من نگفته ام بو علی مکارم اخلاق نداند بل گفته ام که ندارد!
لختی حکایت از منهاج الدین در افتاد. [1]فرمود که هر دو شنبه به تذکیر او برفتمی تا روزی در تذکیر او بودم این رباعی بگفت:
لـب بـر لـب دلـبران مـهـوش کـــــردن واهـنـگ سر زلـف مـشوش کـــردن
امروز خشست لیک فردا خوش نیست خود را چو خسی طعمۀ آتش کردن
خواجه ذکر الله بالخیر گفت : چون من این بیت بشنیدم به خود گونه شدم ساعتی بایست تا به خود باز آمدم . بعد از آن از احوال او بیان کرد که مردی صاحب ذوق بوده است ، وقتی او را به خانۀ بدر الدین غزنوی طلبیدند[2] رحمتةالله علیه و آن روز دو شنبه بود و عده کرد که چون از ذکر فارغ شوم بیاییم، الغرض چون از ذکر فارغ شد آنجا حاضر شد و در سماع در آمد و دستمال و دراع که پوشیده بود پاره پاره کرد ، آنگاه نظم شیخ بدر الدین غزنوی که بر ردیف اتش گرفته است بگویانید یک دو بیت بر لفظ مبارک این بیت یاد مانده :
نوحه ای میکرد بر من نوحه گر در مجمعی آه از این سوزم بر آمد نوحه گر اتش گرفت
انگاه فرمود که قاضی منهاج الدین شیخ بدر الدین را شیر سرخ گفتی .
از نسبت این تذکیر حکایت شیخ نظام الدین ابوالموید [3]در افتاد. بنده عرضداشت کرد که شما تذکیر او شنیده بودید؟ آری ولی در آن آوان کودک بودم درک معانی چندان به مراد نبوده است ، روزی در تذکیر او در آمدم دیدم که در مسجد در آمد نعلین در پا داشت آن را از پا کشید و در دست گرفت و در مسجد در آمد و دوگانه بگزارد من هیچ کس را در نماز بر هیبت او ندیدم ، دوگانه با راحت بگزارد و بالای منبر رفت ، مقری ای بود او را قاسم گفتندی خوش خوان بود او آیتی بخواند ، بعد از آن شیخ نظام الدین ابوالمؤید رحمة الله آغاز گرد که به خط بابای خود نبشته دیده ام. هنوز سخن دیگر نگفته بود که این سخن در خلق چنان گرفت که همه در گریه شدند ، آنگاه این دو مصراع گفت :
بـر عـشـق تـو بـر تـو نـظـر خـواهم کرد جان در غم تو زیر وزبر خواهم کرد
این بگفت و نعره ها از خلق بر آمد، بعد از آن دو سه بار همین مصراع بگفت ، آنگاه گفت که ای مسلمانان ، دو مصراع دیگر یاد نمی آید چه کنم این سخن به طریق عجز چنان بگفت که در همه جمع اثر کرد ، آنگاه قاسم مقری آن دو مصراع یاد داد شیخ آن دو رباعی تمام بگفت و فرود آمد.
هم در بزرگی شیخ نظام الدین ابوالمؤید رحمة الله علیه فرمود که وقتی امساک باران شد ، او را لازم گرفتند که دعای باران بگوید ، بر سر منبر بر آمد و دعای باران بخواند، بعد از آن رو سوی آسمان کرد و گفت یا الله اگر تو باران نفرستی من بیش در هیچ آبادانی نباشم! این بگفت و از منبر فرود آمد ، حق تعالی باران رحمت فرستاد ، بعد از آن سید قطب الدین رحمة الله علیه باو ملاقی شد و این سخن باو بگفت که ما را اعتقادی در حق تو راسخ است و میدانم که ترا با حق نیازی تمام است امّا این لفظ بر چه گفتی که اگر تو باران نفرستی من بیش در هیچ آبادانی نباشم، اگر نفرستادی چه کردی؟ شیخ نظام الدین ابوالمؤید گفت که من میدانستم که باران خواهد فرستاد، آنگاه سید قطب الدین گفت از کجا میدانستی؟ گفتم وقتی مرا با سید نور الدین مبارک نور الله مرقده در پیش سلطان شمس الدین برای زبر دست و زیر دست نشستن نزاعی رفته بود، من سخنی گفته بودم که او کوفته شده بود، در آنچه مرا دعای باران فرمودند من بر سر روضۀ او رفتم و گفتم مرا دعای باران فرموده اند و تو از من گرفته ای اگر تو با من آشتی کنی من دعا بخوانم واگرآشتی نکنی دعا نتوانم خواند، از روضۀ او آواز بر آمد که من باتو آشتی کردم تو برو و دعا بخوان!
[1]منهاج بن وصیف الدین، معروف به قاضی منهاج الدین،یک عالم دینی، فقیه و تاریخنگار برجسته اهل سنت بود. او در اواخر قرن دوازدهم میلادی (حدود 1190 میلادی) در هند به دنیا آمد و به عنوان یک شخصیت مهم در تاریخ شناخت شدهاست.
قاضی منهاج الدین بیشتر زندگی خود را در دربار سلطنت دهلی سپری کرد و تحت حمایت پادشاهان این سلسله، به ویژه در زمان سلطنت شمس الدین التمش و جلال الدین خلجی، به فعالیتهای علمی و دینی مشغول بود. او در تألیف آثار تاریخی و دینی بسیار تلاش کرد و به عنوان قاضی و عالم، نقش مهمی در ترویج علم و فقه اسلامی ایفا کرد.
کتاب مشهور او، که به «تاریخ جلالی» معروف است، یکی از منابع مهم در تاریخ هند در دوره سلطنت دهلی محسوب میشود و به تبیین تاریخ سیاسی و اجتماعی این دوره میپردازد. فعالیتهای او باعث شد که تأثیر زیادی بر روی علم و فرهنگ در هند بگذارد و آثارش هنوز هم مورد توجه محققان و علاقهمندان به تاریخ اسلام در هند است. قاضی منهاج الدین در سال 1266 میلادی (664 هجری) درگذشت.«مولف»
[2]بدر الدین غزنوی (متوفی 1211 میلادی) یکی از شخصیتهای مهم تاریخ اسلامی در هند بود. او به عنوان یک شاعر، نویسنده و شاعر فارسیزبان شناخته میشود. او در دوران سلطنت سلطان معزالدین غزنوی در آوریل 1173 تا دسامبر 1176 در غزنی (که امروز بخشی از افغانستان است) متولد شد.
بدر الدین غزنوی به دلیل آثار ادبی و شعرهایش، به ویژه در زمینه غزل و قصیده، شهرت زیادی به دست آورد. او همچنین به عنوان یک عالم دین مطرح بود و در علوم اسلامی و ادبیات فارسی تحصیلات داشته است.
پس از ورود به هند، او در دربار سلطنتی و تحت حمایت پادشاهان مختلف، فعالیتهای ادبی و علمی خود را ادامه داد. او در تراجم آثار کلاسیک فارسی و اسلامی نیز فعالیت داشت و به شکلگیری ادب فارسی در هند کمک کرد.
آثار او نشاندهندهٔ هنر شعری و ادبیات اسلامی در آن دوران است و به عنوان یک منبع مهم برای درک فرهنگ و تاریخ سیاسی و اجتماعی آن زمان در هند شناخته میشود.
[3]شیخ نظام الدین الوالمؤید (شیخ نظام الدین ابوالموید) یکی از شخصیتهای برجسته و معروف در تاریخ فقه و تصوف اسلامی در هند است. او به عنوان یک عالم و فقیه در قرن ششم هجری (دوازدهم میلادی) شناخته میشود.
او در سال 527 هجری (حدود 1133 میلادی) در دهلی متولد شد و به عنوان یکی از پیشرویان در ایجاد مدارس و مراکز علمی در هند شناخته میشود. او در علوم مختلف اسلامی از جمله فقه، اصول دین، و ادبیات به تحصیل و تدریس پرداخت و تأثیر زیادی بر روی نسلهای بعدی علمای اسلامی گذاشت.
شیخ نظام الدین الوالمؤید در ایجاد و ترویج علم در جامعه هند نقش مهمی ایفا کرد و بسیاری از مریدان و شاگردان در مکتب او تحصیل کرده و به نشر علم و عرفان پرداختهاند. برخی از آثار نوشته شده توسط او یا تحت تأثیر او هنوز به عنوان منابع مهم علمی و دینی شناخته میشوند.
++++++++++++++++++++++
بر می گردیم به موضوع قبلی از کتاب فؤائد الفؤاد:
چهار شنبه پنجم ماه ذی الحجه سنته المذکور دولت دست بوس حاصل شد ایندل بیامد . خواجه ذکر الله بالخیر فرمود که از کجا می آیی؟ گفت از دارالخلافه و از لشکرگاهی که در سیری بود از آنجا آمده بوده است . چون آن موضع را دارالخلافه نام شده است گفت از دارالخلافه می آیم. از نسبت این نام حکایت بغداد در افتاد. فرمود که بغداد را اول مدینه منصور گفتندی سبب آنکه خلیفۀ بود منصور نام ، بغداد را او بنا کرده است . بعد از آن فرمود که بغداد را مدینته الاسلام هم گویند.
در این میان سخن از اولیای حق افتاد و کمال محبّتِ ایشان . انگاه فرمود که فردای قیامت معروف کرخی را رحمته الله علیه در میدان عرصات حاضر آرند ، همچنین نماید که مستی است طافع (سر ریزه کردن آب)، خلق حیران مانند پرسند که این چه کس است؟ آواز شنوند که این مست محبت ماست این را معروف کرخی [1] گویند آنگاه معروف کرخی را فرمان شود که در بهشت درا. او گوید نی من ترا بخاطر بهشت نه پرستیده ام . بعد از آن ملائکه را فرمان شود که سلاسل نور را درو کشندو او را کشان کشان در بهشت برند.!
یکی از حاضران سوال کرد که حضرت عزت در غایت عظمت وپاکی و فرزند آدم در مقام ادنا اینجا چه نسبت محبّت و قرب باشد؟
قبل از این که به این سوال از زبان خواجه ذکر الله بالخیر شنیده شود ضرور دانستم که یک کمی در خصوث این سؤال دقت شود:
این سؤالبهموضوعیعمیقوفلسفیدربابنسبتمیانوجوداتعالیوادنی،بهویژهدرموردمقامحضرتعزت (خداوند) ومقامانسانی (فرزندآدم) اشارهدارد. دراینزمینهمیتواننکاتزیررامطرحکرد:
1مقامانسانومقامالهی: درمتونعرفانیوفلسفیاسلامی،خداوندبهعنوانموجودیماوراییوعالیترینمرتبهوجودشناختهمیشود. درمقابل،انسانبهعنوانموجودیظریفومحدود،باتمامکاستیهاونقصهایشوجوددارد. اینتضاددرمقامومرتبهباعثمیشودکهنسبتمحبتوقربمیانخداوانسانموردتأملوتفکرقرارگیرد.
2محبتخداییوبندگیانسان: یکیازمحورهایاصلیدررابطهمیانخداوندوانسان،محبتورحمتالهیاست. درروایاتومتوندینی،محبتخداوندبهبندگانشبهعنوانویژگیایممتازمعرفیشدهاست. خداوندنهتنهاانسانهاراخلقکردهاست،بلکهبهآنانمحبتورحمتویژهایدارد. اینمحبتباعثمیشودکهانسانهادرجستجوینزدیکیوقرببهخداوندقرارگیرند.
3قربالهیوسلوکمعنوی: انسانهاباسعیوتلاشدرراهپیداکردنخداونزدیکشدنبهاوازطریقبندگی،عبادت،وسلوکمعنویمیتوانندبهدرجاتبالایقربالهیبرسند. دراینراستا،محبتبهخداوندوتلاشبرایفهموپذیرشمحبتاوبهبندگان،مسیرهاییهستندکهانسانرابهنزدیکیباخدامیکشاند.
4حرکتازمقامادنیبهمقامعالی: باوجودکاستیهایانسانی،بسیاریازمتونعرفانیبرایننکتهتاکیددارندکهانسانباتلاشوپیمودنمسیرمعرفت،میتواندبهمقامهایعالیترینزدیکشود. انسانهاباانجاماعمالنیکو،توبه،وحصولمعرفتنسبتبهخداوند،میتوانندبهدرجاتقربیدستیابندکهدرآن،محبتالهیراتجربهکنند.
5پارادوکسوجودی: اینسوالهمچنینبهنوعیپارادوکسوجودیاشارهدارد؛جاییکهبدونتوجهبهتفاوتهاوفاصلهها،میتوانارتباطاتیعمیقازمحبتوقربرامیانوجوداتعالیوادنیبرقرارساخت. درواقع،محبتخداوندبهانسانهانهتنهادرسطحنظری،بلکهدرعملنیزقابلتجربهاست.
بهطورکلی،نسبتمحبتوقربمیانخداوانسان،مسألهایعمیقوچندبعدیاستکههموارهدرمتونفلسفیوعرفانیموردبحثوبررسیقرارگرفتهاست. انسانهاباتلاشبرایدرکوتجربهاینمحبتالهی،میتوانندبهمقامهایمعنویوعرفانیبالاتریدستیابند.[مولف]
خواجه ذکر الله بالخیر فرمود که این به زبان راست نیاید و این مسئله را بحثی نیست . بنده عرضداشت کرد که نظم مناسب این حروف یاد می آید و ان اینست که ع عشق را بو حنیفه درس نگفت ، بنده چون این مصراع بگفت خواجه ذکر الله بالخیر مصراع دوم فرمود که ع شافعی را در آن روایت نیستً [دهلوی امیر حسن، فوائد الفؤاد، ص 221 ]
در فضیلت حلم
در مجلس چهل و چهارم که به تاریخ شنبه هژدهم ربیع الاول سال 718هق./7خرداد697/28 می 1318دولت دست بوس حاصل آمد سخن در فضیلت حلم افتاد . فرمود که بزرگی بود به صفت حلم موصوف او را گفتندی که تو این نعمت از کجا یافتی؟ آن بزرگ گفت که من این معنی از استاد خود گرفتم استاد عاصم صاحب قرائت رحمة الله علیه از او پرسیدند که چیزی از اوصاف حلم او بگوی! گفت وقتی او جانب صحرایی بود از آبادانی دور ، سفیهی با او سفاهت کردن گرفت و ناسزاها می گفت ، عاصم هیچ نمی گفت و جواب هم نمی داد تا انگاه که نزدیک شهر رسید ، آن سفیه انچنان بد می گفت : چون میان مردمان رسیدند عاصم رو سوی او کرد و گفت ای خواجه باز گرد که این جا مرا دوستان و آشنایان بسیارند نباید که بد گفتنِ تو بشنوند و ترا ایذایی رسانند ! بعده آن بزرگ از حلم او دیگری گفت وقتی من بخدمت او نشسته بودم و شاگردی چند، خبر میخواندیم، او فائده می فرمود و ما تعلّم می کردیم ، عاصم خود را به جامه گرد گرفته نشسته بود ، جامه گرد کمر و زانو در آورده همچمنان فائده می فرمود ، در این میان یکی بیامد و گفت پسر ترا بکشتند . گفت که کشت ؟ گفت عموزادگان تو ، مگر میان ایشان خصومتی شد در آن خصومت پسر تو کشته شد. عاصم گفت بروید فلان کس نماز گزارد و در فلان موضع دفن کنید ! این سه کلمه بگفت باز روی سوی شاگردان کرد و گفت هان شما چه میخواندید، بخوانید ! آن بزرگ می گوید ما تغّیر وضع در روی او ندیدیم ، هیچ تغیّری پیدا نشد و ان جامه که خود را به آن گرد گرفته بود از خود جدا نکرد و به هیئت دیگر نگشت و همچنان به سبق گفتن مشغول شد !
«عاصمحلیمبهعنوانیکیازمتفکراناسلامی،بهخصوصدرزمینههایعرفانیوفلسفی،بهصبروبردباریتوجهویژهایداشتهاست. درمتونعرفانیوفلسفیاسلامی،صبروبردباریبهعنوانارزشهایاساسیدرراهرسیدنبهکمالمعنویونزدیکشدنبهخداوندمطرحشدهاند.
پایگاهصبروبردباریدرتفکرعاصمحلیم:
1صبربهعنوانفضیلتاخلاقی: عاصمحلیمدرآثارخودبهاهمیتصبربهعنوانیکفضیلتاخلاقیاشارهمیکند. اوبراینباوربودکهصبر،بهانسانکمکمیکندتادربرابرچالشهاوسختیهایزندگیمقاومباشدوبهصفاتنیکوییدستیابد.
2رابطهباخداوند: درسنتاسلامی،صبوریدرمقابلبلاهاومشکلاتبهعنواننشانهایازایمانونزدیکیبهخداوندشناختهمیشود. عاصمحلیمبهاینباورتکیهمیکندکهانسانبایدباصبروبردباریدرمقابلامتحاناتالهیوچالشهایزندگیرفتارکند.
3سلوکعرفانی: درعرفاناسلامی،صبربهعنوانیکیازمراحلسلوکمعنویوروحانیمطرحمیشود. عاصمحلیمنیزممکناستبهعنوانیکعارف،درآثارخودبهفرآیندسلوکوضرورتصبردراینمسیرپرداختهباشد.
4تأثیربرجامعه: بردباریوصبرتنهادربعدفردیمهمنیست،بلکهدرروابطاجتماعیوتعاملاتانسانینیزنقشیاساسیدارند. عاصمحلیمبهایننکتهاهمیتمیدهدکهرفتاربردبارانهمیتواندبررویجامعهتأثیرمثبتبگذاردوسببایجادآرامشوهمدلیدرمیانمردمشود.
5آثارادبیوشعری: اشعارعاصمحلیمنیزمیتواندنشاندهندهتأملاتاودرموردصبروبردباریباشد. اودرقالبشعروادبیاتبهبیاندلالتهاییدرموردتحملوایستادگیدربرابرمشکلاتمیپردازد.
چنانچه در مثالی که فوائد الفؤاد مطرح کرده است او را در شاخص ترین مرحله صبر نشان داده است که از مرگ فرزند حالش بهم نخورد.
بهطورکلی،عاصمحلیمدرمقامیکمتفکراسلامی،صبروبردباریرابهعنوانویژگیهایاساسیانسانیوعرفانیدرنظرمیگیردکهنهتنهادررابطهباخداوند،بلکهدرتعاملبادیگرانودرمسیرسلوکمعنویاهمیتدارند. اینویژگیهامیتوانندباعثرشدوتعالیفردیواجتماعیشوند.»[مؤلف]
بعد از آن خواجه ذکرالله بالخیر این حکایت تمام کرد وقت آن شد که حاضران بر گردند.
بنده عرضداشت کرد که در آنچه مرید به خدمت پیر خود کمتر رسد و در خانه بیشتر بیاد پیر خود باشد این معنی چگونه باشد؟ فرمود که نیکوتر، اگر کسی از خدمت پیر خود غایب باشد و از محبت پیر بی خبر . بعد از آن این مصراع به زبان مبارک راند : بیرون ز درون به که درونی بیرون!
انگاه حکایت فرمود که شیخ الاسلام فرید الدین قدس الله سره العزیز بعد از دو هفته به خدمت پیر خود شیخ قطب الدین رفتی نوّر الله و مرقده بر خلاف شیخ بدر الدین غزنوی و عزیزان دیگر که ایشان که پیوسته حاضر بودندی. آنگاه فرمود که چون وقت رفتن شیخ قطب الدین نزدیک شد بزرگی را نام گرفت که او در پایان پای شیخ قطب الدین خفته است و او را تمنا آن بود که بعد از شیخ در مقام او بنشیند شیخ بدر الدین غزنوی را هم، اما در آن سماع که شیخ قطب الدین نقل خواهد کرد فرمود که این جامۀ من و عصا و مصلاّ و نعلینِ چوبین به شیخ فرید الدین دهند. خواجه ذکر الله بالخیر می فرمود که من آن جامه را دیده بودم دوتائی بود سوزنی، الغرض آن شب را که نقل شیخ قطب الدین بود شیخ فرید الدین در هانسی بوده است رحمتة الله علیه و علیهم اجمعین همان شب شیخ فرید الدین پیر خود را در خواب دید که او را در حضرت خود می خوانند دوم روز شیخ از هانسی روان شد چهارم روز در شهر رسید، قاضی حمید الدین ناگوری رحمته الله علیه در حیات بود ، آن جامه به خدمت شیخ فرید الدین آورد طیب الله ثراه که بپوشد و در خانۀ که شیخ قطب الدین می بود بیآمد ، سه روز بیش آنجا نبود و به روایتی هفت روز ، باز طرف هانسی آمد ، و سبب آمدن ایشان آن بود که در این چه شیخ در خانه شیخ قطب الدین ساکن شد رحمته الله علیهما ساکن شد سرهنگانام یکی بود از هانسی آمده مگر دو سه بار در این خانه بیامد و دربا و رها نکرد ، یک روز شیخ از خانه بیرون آمد آن سرهنگا بیآمد و در پای شیخ افتاد و گریستن گرفت ، شیخ فرمود که چرا می گیریی ؟ گفت سبب آنکه شما در هانسی می بودید ما شما را آسان می دیدیم این ساعت دیدن شما دشوار شده است. شیخ همان ساعت به یاران گفت که من باز به هانسی خواهم رفت !
حاضران گفتند که شیخ ترا این مقام فرموده است تو چرا جای دیگر می روی؟ شیخ فرمود نعمتی که پیر من به من روان کرده است در شهرهمان است و در پایان همان.
[1]ابومحفوظ معروف بن فیروز کوهی، مشهور به معروف کرخی از بزرگان مشایخ قرون اولیه اسلام است که غالب سلسلههای طریقت بخصوص طریق، شطاریه انتساب به وی را دارند. وی را قطب اول (شیخ المشایخ) و سرسلسله خود میدانند[سلسلته المشایخ مولانا محمد عثمان پاد خوابی و نیاز احمد جان علاءالدینی کابلی ]
زنده گی:
اغلب از مورخین و تذکره نویسان تاریخ دقیقی از تولد وی ثبت نکردهاند[تصوف علمی و آثار ادبی ،ص 117] ثبت شدهاست این است که پدر و مادر وی نصرانی بودهاند [تذکره الاولیاء عطار نیشاپورِی] تحصیلات ظاهری و تربیت باطنی، شغل دربانی، علت فوت و کراماتی از وی در غالب کتب متصوفه مندرج است. [باب 21 تذکرة اولیا ، طبقات ابن خلدون؛ رسالۀ قشریه]
هوش مصنوعی نیز در مورد معروف کرخی این روایات را اورده است که خالی از حیث نیست:«معروفکرخییکشخصیتبرجستهومهمدرتاریخفلسفهوعرفاناسلامیاستکهدرقرنچهارمهجری (دهممیلادی) درشهرکرخ،نزدیکبغدادبهدنیاآمد. اودرزمینههایمختلفازجملهفقه،حدیث،فلسفهوعرفانفعالبودوبهعنوانیکیازمهمترینعارفانومتکلماناسلامیشناختهمیشود.
ازمعروفکرخیبهعنوانیکیازپیشگاماندرزمینهتصوفوعرفانیادمیشود. اوتحتتأثیرآموزههایفلسفیومتافیزیکیسنّی،بهویژهآموزههایابنسیناوغزالی،بهبررسیمسائلیچونوجودخدا،رابطهخداوانسانومعانیتصوفپرداخت. معروفکرخیهمچنینبهخاطرتأکیدبرتجربههایشخصیدررابطهباخدا،جلبتوجهکردهونقشمهمیدرترویجتصوفوعرفاناسلامیایفاکردهاست.
فعالیتهایمعروفکرخینهتنهابردانشمندانوعارفانبعدیتأثیرگذاربود،بلکهدرتوسعهوگسترشعرفاناسلامیدرقرونبعدینیزسهمبسزاییداشت. آثارواندیشههایاوبهعنوانمبنایتفکراتعرفانیوفلسفیدرجهاناسلامشناختهمیشوندوبهعنوانیکیازپایهگذاراناندیشههایعمیقعرفانیوفلسفیدرتاریخاسلاممطرحشدهاند.»
++++++++++++++
بعد از تقریر این حکایت چون بنده بعد مدت هشت ماه به خدمت پیوسته شده بود و اعزّۀ دیگر از لشکر می رسیدند ذکر اشتیاق و فراق بیشتر می شد ، فرمود که وقتی من عرضداشتی نوشته بودم به خدمت شیخ الاسلام فرید الدین قدس سره الغزیز و این رباعی در قلم آورده بودم :
زآن روی که بندۀ تو خوانند مـرا بـر مـردمـک دیــده نشاننـد مـرا
لطـف عـامـت عـنـایـتی فـرمـوده ورنه چه کسم خلق چه دانند مرا
بعد از آن چون به خدمت شیخم پیوستم از آن رباعی یاد کرد و فرمود که من آن را یاد گرفتم.
در مجلس سی و هفتم که به تاریخ دو شنبه بیست و سوم ماه مبارک شعبان بنده به خدمت دست بوس شیخ خود رسید فرمود که شیخ شهاب الدین سهروردی قدس الله سره العزیز وقتی از سفر حج باز آمده بود. اهل بغداد به خدمت او آمدند ، هر یک خدمتی آورد از نقد و جنس بسیار. در میان زالی بیآمد و گرهی از چادر کهنه اش بکشاد و یک درم پیش شیخ بنهاد. شیخ شهاب الدین آن یک درم بستد و بالای آن همه تحفه ها و هدایا بنهاد. انگاه از حاضران هر که بود شما را هر چه می باید از تحفه و خدمتی بر گیرید ! هر یکی برخاست و نقدی و صره و کالای بهتری می گرفت ، شیخ جلال الدین تبریزی برخاست آن درم که آن زال آورده بود بر گرفت ، شیخ شهاب الدین چون آن بدید گفت این همه تو بردی ! بر این حرف بنده عرضداشت کرد که شیخ جلال الدین مرید شیخ شهاب الدین بود ؟ فرمود خیر او مرید شیخ ابوسعید تبریزی بود . چون پیر او در پرده شد او به خدمت شیخ شهاب الدین آمد و خدمت های کرد که هیچ بنده و مریدی را میسّر نشود تا همچنین گویند که شیخ شهاب الدین رحمة الله علیه هر سال از بغداد به سفر حج رفتی، پیر شده بود و ضعیف، توشۀ از برای او بر میداشتند موافق مزاج او نبود ، زیرا که او پیر شده بود ، توشه سرد شده مطابق مزاج او نبوده است، شیخ جلال الدین تبریزی نوعی کرده بود که یک دیگدانی و دیگی بسر کرده می برد و آتشی در آن کرده چانکه سر او نسوزد تا چون شیخ طعام طلبیدی طعام گرم پیش او بردی!
از اینجا در بزرگی شیخ ابوسعید تبریزی قدس الله سره العزیز که پیر شیخ جلال الدین بود بیان فرمود که پیر بس بزرگ بود تارک دنیا عظیم چنانکه بیشتر اوقات در فاقه بودی و از کسی چیزی نگرفتی تا چنان بود که تا سه روز در خانقاه او طعام نبود او و یاران او به خربوزه و هندوانه افطار می کردند و می گذرانیدند. این خبر به والی آن شهر رسید. چون او از ما چیزی قبول نمی کند نقدانه ببرید و به خادم شیخ تسلیم کنید و خادم را بگوئید اندک اندک به مصرف رساند و این معنی پیش شیخ نگوید. حاجبی بیآمد و سیم به خادم رسانید و وصیّت کرد چنانکه مصلحت بینی خرچ کنی و پیش شیخ نگوئی که از کجاست، القصه چون سیم بیآوردند و خرچ کردند آن روز شیخ ذوقی و راحتی که در طاعت می یافت نیافت. خادم را پیش طلبید و پرسید که تو این خرچ از کجا میکنی؟ خادم نتوانست که پنهان دارد صورت حال باز گفت . شیخ فرمود آنکس که این سیم آورد چگونه آمد و قدم او کجا ها رسید ؟ اشارت کردند که همچنین آمد و همچنین پا نهاد، فرمود که هر کجا که قدم او رسیده است آنقدر زمین بکاوند ، بکافتند و گل بیرون آوردند وآن خادم را با آن سیم از خانقاه بیرون کرد!
از حال ترکِ شیخ ابو سعید تبریزی بر این نوع تقریر کرد اما فرمود که شیخ شهاب الدین را بسیار فتوح رسیدی و او همچنان خرچ کردی تا وقت وفاتِ او آمد، پسری داشت سی ساله که او را عماد گفتندی ، حال او با حال شیخ هیج نمی مانست، بیآمد و از خادم کلید خزانه طلبیدن گرفت ، خادم در آن مضایقت مینمود که این ساعت چه وقت است شیخ در حالت نزع بود که این سخن به گوش شیخ رسید ، فرمود که کلید او را بده ، پسر کلید برد و خزانه باز کرد، از شش دینار بیش موجود نبود آن نیز بر شیخ خرچ شد.
در مجلس چهلم که در یوم پنجشنبه چهارم ماه مبارک رمضان که دست بوسی شیخ اتفاق افتاد فرمودند که شعر چیزی لطیف است اما چون مدح می کنند و به کسی می برند سخت بی ذوق و مسخره است
شعر در وصف حال بس سره ایست چون به خواهش رسید مسخره ایست
و علم نیز همچون درنفس خویش بس شریف چیزیست امّا چون آن را کسب می سازند و به در ها می دوند عزّت آن می رود!
در این میان غلامی هم از مریدان برسید و یک هندویی را برابر خود آورده گفت که این برادر من است. چون هر دو بنشستند خواجه ذکر الله بالخیر از آن غلام پرسید که این برادر تو هیچ میل به مسلمانی دارد؟ او عرضداشت کرد که او را به جهت این معنی به خدمت مخدوم آورده ام تا به برکت نظر مخدوم مسلمان شود. خواجه ذکر الله بالخیر چشم پر آب کرد فرمود که این قوم را به گفتۀ کسی دل نگردد اما اگر صحبت صالحی بیابد امید باشد که به برکت او مسلمان شود .
بعد از آن حکایت فرمود که چون خلافت به حضرت عمر رضی الله تعالی عنهُ رسید او را با پادشاه عراق مصاف شد و در آن مصاف پادشاه عراق گرفتار شد او را پیش عمر آوردند . فرمود که اگر مسلمان شوی ملک عراق ترا هم به تو ارزانی می دارم آن پادشاه گفت من اسلام نخواهم آورد . عمر فرمود اما الاسلام و اما السَّیف اگر اسلام را قبول نکنی ترا بکشم! پادشاه گفت من اسلام را قبول نمیکنم مرا بکش. عمر فرمود تا تیغ بیآورند و سیاف را بخوانند آن پاد شاه عظیم کیش بود و نیک دانا چون آن حال معاینه کرد رو سوی عمر کرد و گفت من تشنه ام بگویید مرا آب دهند!عمر فرمود تا آب بیآورند . آب در اوندِ شیشه ئی کرده بیآوردند. پادشاه گفت من در این اوند آب نخورم . عمر فرمود که او پادشاه بوده است برای او در آوند زر و یا نقره آب کنید. همچنان کردند، هم نخورد گفت برای من در اوندِ گلین کنید و بیآورید کوزۀ گلین پر آب کردند و به دست او دادند . رو سوی عمر کرد و گفت با من معاهده کن که تا من این آب را نخورم مرا نکشی ! عمر فرمود من عهد کردم تا تو این آب را نخوری من ترا نکشم اکنون مرا امان باشد! آن پادشاه کوزه برزمین زد و بشکست و آب همه ریخت ، آنگاه عمر را گفت من این آب را نخوردم و تو عهد کرده ای که تا تو از این آب نخوری ترا نکشم اکنون مرا امان باشد ! عمر رضی الله تعالی عنهُ از کیاست او در تعجب ماند قبول کرد که امان دادم! بعد از آن او را مصاحبت یاری فرمود که آن یار در غایت صلاحیت و و رهادت بود. چون پادشاه عراق را در خانۀ آن یار بردند چند گاه بر آمد صلاحیّت و صحبت آن یار در او اثر کرد و جانب عمر پیغام فرستاد که مرا پیش خود طلب تا ایمان آرم! عمر او را پیش خود طلبید و اسلام به او عرض کرد و او مسلمان شد. چون اسلام آورد عمر رضی الله تعالی عنهُ فرمود که اکنون مملکت عراق به تو می دهم ! پادشاه جواب داد مملکت مرا کار نمی آید مرمرا از ملک عراق یک دیهی بده که وجه معاش مرا کفاف کند. عمر قبول کرد که بدهم ، در این میان پادشاه گفت که مرا دهی می باید خراب تا من آنرا آباد کنم .عمر کسان را در ولایت عراق فرستاد و در جملۀ عراق دهی هیچ خراب نیافتند عمر به آن پادشاه صورت حال باز گفت که در عراق هیچ دهی خراب نیافتند. آن پاد شاه گفت مقصود من ازاین حرف آن است که من این عراق را همچنین آبادان به تو تسلیم می کنم اگر موضعی خراب شود فردای قیامت جواب آن تو گوئی ! خواجه ذکر الله بالخیر برین حکایت چشم پر آب کرد و بر کیاست و دانائی آن پادشاه استحسان بسیار فرمود. انگاه هم از نسبت صدق و دیانت در اسلام و اسلامیان حکایت فرمود که جهودی در کنار خانۀ بابزید بسطامی قدس الله سره العزیز خانه داشت . چون خواجه با یزید نقل کرد آن جهود را گفتند که تو چرا مسلمان نمی شوی ؟ جهود گفت چه مسلمان شوم، اگر اسلام آنست که بایزید داشت آن اسلام از من نیاید و اگر این است که شما دارید مرا از این اسلام عار می آید.
در مجلس چهل وهفتم که در بیست و هفتم ماه مبارک رمضان دست بوس شیخ بدست آمد . ملیح که عتیق خدمتگار من است قدری نبات پیش برد مگر عجوزۀ او را عقدی شده بود . خواجه ذکر الله بالخیر را معلوم بود که این ملیح را چهار عجوزه (دختر) است. الغرض چون نبات بدید گفت که چیست؟ بنده عرضداشت کرد که دختر او را عقدی شده است.
خواجه ذکر الله یبالخیر رو سوی او کرد فرمود هر کرا یک دختر باشد او را حجابی باشد از دوزخ، ترا چهار دختر است ! انگاه بر لفظ مبارک راند که ابوالبنات مرزوق گفت پدر دختران را وسعتی باشد در رزق . آنگاه ذکر مهتر خضر فرمود که چون آن کودک را بکشت و مهتر موسی طعن کرد که چرا نفس ذکیه را بکشتی مهتر خضر را از خامّت حال او خبر بود جواب آن بگفت . القصه پدر آن کودک را بعد از قتل آن کودک ، حق تعالی دختری داد که هفت پسر صاحب ولایت از او متولد شدند!
بعد از آن بنده را پرسید نماز تراویح کجا می گزاری؟ بنده گفت در خانه می گزارم امامی هست، فرمود که چه میخواند؟ بنده فرمود فاتحه و اخلاص. فرمود که نیکوست ! آنگاه فرمود که بر حضرت شیخ فرید الدین قدس الله سره العزیز خواندندی ، شیخ پیر شده بود تراویح نشسته بگزاردی، همین فرایض ایستاده گزاردی باقی نماز ها نشسته گزاردی.
آنگاه نام بزرگی گرفت که او گفتی من یک لقمه خورم و خُسبم بهتر از آنکه سیر خورم و شب قیام کنم . بعد از آن فرمود که شیخ کبیر صوم کمتر افطار کردی اگرچه قصد کردی یا حجامت یا تب آمدی البته روزه داشتی . بعد از آن حکایت شیخ بهاؤالدین زکریّا فرمود رحمة الله علیه که او را صوم کمتر بود اما طاعت و عبادت بسیار کردی. انگاه این آیت به زبان مبارک راند که کُلُومن الطیبات ِ و عملاً صالحاً [1] و گفت او از آنها بود که این آیت در حق او درست آمدی.!
در مجلس چهل و دوم که مطابق به شنبه چهارم ماه شوال اتفاق افتاد به دست بوس پیر خود نایل آمدم که سخن در محبت اطفال افتاد. فرمود که رسول علیه السلام اطفال را دوست داشتی و ملاطفت نمودی . انگاه حکایت فرمود که رسول علیه السلام امام حسین را بدید در میان کودکان نزدیک او شد و یک دست زیر زنخ او نهاد و یک دست بر سر او کرد فقبّل وجهه . درین میان بنده عرضداشت کرد که حکایتی گویند که رسول علیه السلام برای خاطر حسن و حسین آواز شتر کرده است . فرمود آری این حکایت مشهور است مشهور است و مسطور و این لفظ بر زبان مبارک راند که نعم الجملُ جملُکُما! [2]
آنگاه حکایت فرمود که امیر المومنین عمر رضی الله تعالی عنهُ در عهد خلافت خود یاری را بر ولایتی والی گردانیده بود و مثال به نام او در قلم آورده و به دو تسلیم کرده و در اثنای آن امیر المومنین عمر رضی الله عنهُ خوردکی را در کنار گرفته بود و مراعتی و شفقتی مینمود آن یار رو سوی عمر کرد و گفت من ده فرزند دارم هیچ کدامی را اینچنین دوست ندارم و ملاطفت ننمایم و عمر گفت آن مثال که افصاع ترا داده ام مرا ده ! آن یار مثال بر دست عمر داد و عمر رضی الله عنهُ آن کاغذ پاره کرد و گفت ترا بر خوردکان شفقت نیست بر بزرگان از کجا خواهد بود ؟ والله اعلم
[1]يا أَيُّهَا الرُّسُلُ کُلُوا مِنَ الطَّيِّباتِ وَ اعْمَلُوا صالِحاً إِنِّي بِما تَعْمَلُونَ عَليم آیهٌ51 سوره المؤمنون. ترجمه : ای پیامبران ، از چیزهای پاکیزه بخورید و کار شایسته کنید ، که من به آنچه انجام می دهید دانایم.
[2]عن جابر بن عبدالله قال: دَخَلْتُ عَلَى النَّبِيِّ وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ عَلَى ظَهْرِهِ وَ هُوَ يَجْثُو بِهِمَا وَ يَقُولُ نِعْمَ الْجَمَلُ جَمَلُكُمَا وَ نِعْمَ الْعَدْلَانِ أَنْتُمَا.
از جابر بن عبدالله نقل شده که گفت بر پیامبر(ص) وارد شدم و آن حضرت بر چهار دست و پا حرکت میکرد و امام حسن(ع) و امام حسین(ع) بر پشت حضرت سوار بودند و پیامبر(ص) برای آن دو خم میشد و میفرمود: چه خوب شتری است شتر شما و چه خوب سوارکارانی هستید شما.