فلسفه و تاریخ
رابرت برنز
فلسفه چه ربطى به تاريخ دارد، يا تاريخ به فلسفه؟ اگر به اوايل سرگذشت هر يك از اين دو رشته در سنت فكرى و عقلى غرب نگاهكنيد، خواهيد ديد چندان ربطى به هم ندارند. فلسفه (در يونانى به معناى عشق به دانايى يا فرزانگى) از زمان كسانى آغاز شد كه بهپيش از سقراطيان معروفند (حدود 600 تا 400 ق م) و كوششى بود به منظور فهم طبيعت جهان. آنچه گمانورزيهاى ايشان را ازمساعى پيشين ممتاز مىكرد كه معمولاً از مقوله اسطورهشناسى دانسته مىشود، اين بود كه پيش از سقراطيان مىخواستند انديشههاىخويش را با استدلالهاى عقلى توجيه كنند. پيشفرضشان در سراسر كارهايشان اين بود كه بناى عالم نهايتاً بر عقل است و ذهن آدمى بهنحوى مجهز شده كه قادر به كشف طبيعت آن عقلانيت است. اين پيشفرض از آنجا واضح بود كه مسلم گرفته مىشد براى هر چيزى بايدتبيينى بنيادين يا علت اوّلى (arche) مانند آب يا هوا يا آتش وجود داشته باشد. اما ديرى نگذشت كه مشكل توضيح اينكه كيفياتمتعدد و ناسازگار چگونه ممكن است فقط از يكى از آن كيفيتها سرچشمه بگيرند (زيرا آب و آتش با هم در نمىآميزند)، باعث شد كهعدهاى در عوض قائل به اين شوند كه جهان از كنش و واكنش يا تعامل زوج آغازينى از اضداد نتيجه شده است (كه مثلاً به عقيدهاِمپدوكلس (حدود 495 تا 435 ق م) مهر و كين است، يعنى از سويى ميل به همانى و يگانگى، و از سوى ديگر ميل به اختلاف و چندگانگى). سقراط (حدود 470 تا 399 ق م) اعدام شد به اين جرم كه جوانان آتن را تشويق مىكرد به جاى پذيرش نسنجيده آداب و رسومسنتى، مستقل بينديشند. او كه از آن زمان پيوسته به دليل سرسختى در طلب حقيقت، فيلسوف آرمانى دانسته شده و مورد تعظيم وتكريم بوده است، پس از سالها گمانورزى در كيهانشناسى، سرانجام اخلاق را كانون توجه قرار داد. (سقراط هرگز چيزى ننوشت و از اينجهت با عيسى مقايسه شده است. سقراطى كه سنتاً در فلسفه شناخته است، سقراطِ ديالوگهاى افلاطون است كه مىدانيم شخصيتىكاملاً تاريخى نيست.) بنا به روايات، اين تغيير نظر مرتبط بود با هشدار غيبگوى پرستشگاه دلفى به سقراط كه خودت را بشناس، وسقراط آن سخن را به معناى شناخت طبيعت آدمى گرفت و فرض را بر اين قرار داد كه اين شناخت در همه ما فطرى است منتها بهدلايلىپوشيده مانده است. در نتيجه، سقراط نه با القاى نظريههاى خويش، بلكه با پرسش از مريدانش به آنان تعليم مىداد تا آنچه را راهمهتخبى يا زيبايى يا دادگرى يا دليرى ناگفته مسلم مىدانستند از درونشان بيرون بياورد، و به اين جهت مىگفت من ماما ياقابلهاى بيش نيستم كه حقيقتى را كه از پيش در ديگران موجود است به دنيا مىآورم. بهنظر مىرسد محور تعاليم او اين بوده كه اقرار بهنادانى خردمندانهتر است از مبادرت به گفتههايى كه نتوانيم عقلاً از آنها دفاع كنيم. ولى در نوشتههاى پر حجم شاگرد او افلاطون (حدود428 تا 348 ق م) و آثار شاگرد افلاطون، ارسطو (384 تا 322 ق م) تقريباً تمام شاخههاى اصلى علوم، بهعنوان شعبههاى فلسفهشكل مىگيرند: كيهانشناسى، اخترشناسى، فيزيك، زيستشناسى، روانشناسى، الاهيات، اخلاق، نظريه سياسى، نظريه ادبى و جزاينها - ليكن با دو استثناى مهم و چشمگير كه منشأ مستقل داشتند و مستقل نيز ماندند: يكى پزشكى (كه از فنون عملى بهشمارمىرفت نه رشتهاى نظرى) و ديگرى تاريخ.
بسيار جالب خاطر است كه نخستين مورخان - كسانى مانند هرودوت (حدود 495 تا 425ق م) و توكوديدس (حدود 471 تا 400 ق م) - نه فيلسوف دانسته مىشدند و نه خود خويشتنرا فيلسوف مىدانستند. ارسطو در عباراتى كه اغلب از او نقل مىشود، موضوع را روشن مىكند:او تاريخ را در درجهاى پايينتر از شعر بهشمار مىآورد (شعر در نزد ارسطو نه تنها كارهاىشاعرانى همچون هومر، بلكه درام يعنى آثارى مانند تراژديهاى آيسخولوس و سوفوكلس را نيزدر بر مىگيرد)، زيرا فرق ميان مورخ و شاعر... بواقع عبارت از اين است كه مورخ چيزى را كهبوده توصيف مىكند، و شاعر چيزى را كه ممكن است باشد. پس شعر چيزى است فيلسوفانهترو داراى معنايى وزينتر از تاريخ، زيرا آنچه در آن گفته مىشود ذاتاً از كليات (2) است و آنچهتاريخ مىگويد از امور منفرد يا جزيى (3) است. چنين برمىآيد كه تاريخ داراى كمترين ارزشاست زيرا با سير تصادفى رويدادهاى جزيى [يا خاص] سر و كار دارد، حال آنكه شاعر شخصيتهاو رويدادها را تغيير مىدهد و به نمادهايى بدل مىكند بيانگر بينشهاى پايدار درباره سرنوشتبشر، و بهتعبير ديگر، معناى كلى و ذاتى به آنها مىبخشد. با اينهمه، شعر باز هم به پاى فلسفهنمىرسد، زيرا فلسفه كليات را به سطحى كاملاً علمى و مفهومى ارتقا مىدهد.
آنچه اينجا بيان شد فرضى است كه در فلسفه كلاسيك غرب داراى محوريت و قدر و اهميتبسيار است. ارسطو مسلم مىداند كه شناخت حقيقى (episteme) ذاتاً معرفت كلى است، زيرا اگربه چيزى خاص يا امرى جزيى اشاره كنيد و بپرسيد اين چيست؟ در پاسخى كه به شما بدهندمشخص خواهند كرد كه آن چيز از چه نوعى است (مثلاً آب يا درخت). لفظى كه به كار برندكلى است زيرا على الاصول در همه زمانها و جاها مصداقهاى بىشمار خواهد داشت، و بعلاوه(بنا به فرض ارسطو) متضمن دريافت طبيعت يا ماهيت يا ذات آن چيز است، يعنىمجموعهاى از صفات يا كيفيات وحدت يافتهاى كه صورت (4) آن چيز را به آن مىدهد و بدونآن، چيز مورد گفت و گو آنچه هست نخواهد بود. توجه داشته باشيد كه اصطلاح [essenceماهيت يا ذات] از فعل لاتين esse مىآيد به معناى بودن، و ما هنوز وقتى آن را به كار مىبريممقصودمان مغز وجود يا هستى هر چيز است. ارسطو بويژه هنگامى كه درباره موجود زندهمىانديشد، فكرش متوجه اين است كه آنچه به چنين موجودى جان مىبخشد هدف است (كهبه استثناى بعضى اوقات در انسان، هرگز خود موجود از آن آگاه نيست)، و موجود مىخواهدذات يا طبيعت خويش را متحقق سازد و بهكمال برساند، مانند دانه بلوط كه تلاش مىكند بههدف برسد (يعنى به telos يا علتغايى) و درخت بلوط شود. اگر هر شىء مادى را بگيريد ودر فكرتان كليه كيفيات عام را از آن سلب كنيد، آنچه به جاى مىماند ماده بنيادينى است كهصورت يا ماهيت بر آن بار مىشود (5) . پس اشياء مادى درست مىشوند از همجوشى صورتو اين ماده بنيادين اوليه كه هرگز بدون قسمى صورت وجود ندارد، هر چند ممكن است صورتىرا از دست بدهد و صورتى ديگر پيدا كند (مانند هنگامى كه چوب مىسوزد و صورت چوب را
از دست مىدهد و به صورت دود و خاكستر در مىآيد). ماده اوليه چون ذاتاً قابل يا پذيرنده اينكيفيات است، پس لاجرم خودش بدون آنهاست و بنا به طبيعتى كه دارد تعقل كردنى يا فهمكردنى نيست (يعنى مفهوميت پيدا نمىكند) و حتى با صورت عناد دارد، و به اين جهت ارسطونقص و عيب در جسم جانداران را به آن نسبت مىدهد. معناى ضمنى اين سخنان بظاهر ايناست كه ماده اساس جزئيت يا خصوصيت چيزهاست، زيرا امكان مىدهد كه موجوداتمختلف همه از صورت كلى واحد (مثلاً طبيعت آدمى) سهمى ببرند، و اين امر يكى ازارسطوئيان قرون وسطا، توماس آكويناس (1225 - 74 م) را به اين قول برانگيخت كه ماده مبدأ تفرد و تشخص (6) است. اين نحوه نگرش عمدتاً از افلاطون سرچشمه مىگيرد كه مطابقتصويرى كه در ديالوگ تيمائوس مىدهد، جهان هنگامى شكل گرفت كه خداوند خالق،صورتها يا ايدهها (7) را بر ژرفنايى متلاطم و پريشان بار كرد. (انديشه افلاطون در مرتبهنخست متوجه شكلهاى هندسه اقليدسى بود، و مىگفت آنچه نهايتاً هر چيز فيزيكى از آنساخته مىشود، همين شكلهاى هندسى است.) اما صورتها يا ايدهها هرگز قادر به ايجادثبات يا درست كردن آن آشفتگى و پريشانى نيستند. چنين دركى عمدتاً از تجربههاى روزانهنتيجه مىشود. اگر كسى به يك معلم رياضى بگويد مجموع زواياى داخلى مثلثى كه با گچ روىتخته سياه كشيده است 180 درجه نيست، پاسخ خواهد شنيد كه با آن مواد بهتر از اين نمىشودكار كرد (مثلاً گچ خرد مىشود يا سطح تخته سياه هموار نيست) و، بنابراين، شايد بتوان گفت كهآن مثلث، مثلث واقعى نيست. ولى افلاطون مىگويد هميشه همينطور است: شكلها ياساختهاى موجودات فيزيكى را فقط هندسه قابل تعقل يا قابل فهم مىكند، منتها ما نمىتوانيمدانش خود از هندسه را از آنها بگيريم و لذا همواره آنها را تقليدهاى ناقصى از ايدهآلهاىدگرگونىناپذير تلقى مىكنيم.
ارزيابى منفى ارسطو از تاريخ (كه شوپنهاور در اواسط سده نوزدهم دوباره آن را به زبانىفراموش نشدنى بيان كرد) بايد با توجه بهچنين زمينه و سابقهاى فهميده شود، هر چند كههدفهاى مصرّح مورخان را به اعوجاج مىكشاند. توكوديدس يك قرن پيش از ارسطو نوشت كههدف من به دست دادن شناخت دقيق گذشته است تا كمكى باشد به فهم آينده كه در سير امورانسانى گرچه عيناً بازتاب گذشته نيست، ولى ناگزير شبيه به آن است و لذا بايد از آنِ همهاعصار دانسته شود. بعدها نيز پولوبيوس (حدود 198 تا 117 ق م) نوشت كه تاريخ هدفىعملى دارد، بدين معنا كه آدميان هيچ وسيلهاى بزرگتر از شناخت گذشته براى تصحيح رفتار وكردارشان ندارند... [بنابراين] استوارترين اساس تربيت و آموزش براى سپرى كردن عمر درفعاليت سياسى، بررسى تاريخ است. بهعقيده او، تاريخ بحث مىكند از اينكه چرا و چگونه وبهچه دليل هر كارى انجام گرفته است؛ اگر اين تحليل از اصول كلى و بنيادين سببيابى را كناربگذاريد آنچه مىماند نوشتهاى است ماهرانه، ولى عبرتآموز نيست، و ممكن است عجالتاًخاطر را خوش بيايد، اما هيچ سودى براى آينده نخواهد داشت. جان كلام را ديودوروسِسيسيليايى (حدود 90 تا 20 ق م) و ديونوسيوسِ هاليكارناسوسى (اواخر سده اول ق م) بهتربهنحو موجز بيان كردهاند كه گفتهاند: تاريخ همانا فلسفه است كه با نمونه و مصداق سرمشقمىدهد.
معهذا در سراسر اواخر دوره يونانى مآبى و رومى، قدر فلسفى تاريخ بهعنوان رشتهاىعلمى همچنان دست كم گرفته مىشد. با ظهور مسيحيت برخى امور، بويژه در مورد عيسى، كهادعا مىشد واقعيت تاريخى دارند معنا و اهميتى كلى يا جهانى يافتند، و ممكن بود انتظارداشت كه شأن علمى تاريخ مورد اذعان قرار بگيرد. ولى اين توقع برآورده نشد. در سدههاىدوازدهم و سيزدهم [ميلادى] متن نوشتههاى ارسطو از جهان عرب به دنياى مسيحيت غربى راهيافت و از نو كشف شد و در دانشگاههايى مانند پاريس و آكسفورد كه تازه بههمين منظور بنيادشده بودند رواج پيدا كرد. ولى باز در منظومههاى فلسفى بزرگ اهل مدرسه كه از آن سپسبهوجود آمد، بهتاريخ اعتنايى نشد...
اومانيستها [يا اديبان انسانگراى] عصر رنسانس توجه بيشترى به تاريخ داشتند، ولى منشأاين علاقه افزونتر نه ملاحظات متافيزيكى، بلكه تلاش براى بازيابى فرهنگ يونان و روم بود كهمىبايست ذاتاً فعاليتى تاريخى بهشمار آيد. از اين گذشته، بسيارى از اومانيستهاى ايتاليايى،جانشين روم باستان را ايتاليا مىدانستند و براى اينكه ببينند در وضع ضعف سياسى كشورشانچه بايد بكنند، بهتاريخ روم رجوع مىكردند. لورنتسو والا (1407 - 57) (8) در پاسخ بهنظرتحقيرآميز ارسطو نسبت به تاريخ، مىگويد تاريخ نه تنها قويتر از شعر است زيرا راستگوتراست... [و] رو بهسوى حقيقت دارد نه انتزاعات... ]و[ با نمونه و مصداق سرمشق مىدهد، بلكهاز فلسفه نيز برتر است زيرا در گفتار مورخان، جوهر بيشتر، معرفت عملى بيشتر... آداب بيشتر وهر قسم دانش بيشترى ديده مىشود تا دستورها و قواعد فيلسوفان. ماكياولى (1469 - 1527) نيز بههمين وجه در موافقت با مورخان باستان مىنويسد: هر كس بهگذشته و اكنون نظر كندبآسانى خواهد ديد كه همه شهرها [كشورها] و همه مردمان را خواستها و شور و شوقهاى واحدبه جنبش در مىآورد و همواره در گذشته نيز در آورده است؛ پس با بررسى جدى و پيگير گذشتهبه سهولت مىتوان پيشبينى كرد كه در هر جمهورى احتمال دارد در آينده چه روى دهد. با اينوصف، برخى از اومانيستها شك داشتند. هنرى كورنليوس آگريپا فونِ نِتسهايم (1486- 1535) (9) بر آن بود كه از همه فنون، پائيينترين مقام بهتاريخ بهعنوان سرچشمه حقيقت تعلقمىگيرد، زيرا مورخان بشدت با يكديگر اختلاف دارند و چيزهايى آنچنان متغير و مختلفدرباره رويدادى واحد مىنويسند كه محال است تنى چند از ايشان دروغزن نباشند. حتىبرجستهترين مورخ عصر رنسانس، فرانچسكو گويتچاردينى (1483 - 1540) (10) احياناً درپاسخ به ماكياولى نوشت: چه نادرست است به هر بهانهاى شاهد از روميان آوردن. زيرا براىآنكه مقايسهاى صحيح و معتبر باشد، ضرورى است شهرى [كشورى] داشتن مانند آنان و سپسحكم راندن بر آن با سرمشق گرفتن از ايشان، چون اگر نمونهها از هر جهت مانند يكديگرنباشند، بىفايدهاند از آنجا كه هر تفاوت بسيار كوچكى در هر مورد ممكن است علت انحرافهاىبزرگ در معلولات واقع شود. بههمين دليل بر پايه رويدادهاى جارى، گفتارهايى درباره آيندهنوشتن كارى دشوار است، زيرا هر چيز كوچك خاصى كه تغيير كند احتمالاً نتيجه را تغيير مى دهد. از اينرو، امور اين جهان را بايد روزانه مورد داورى قرار داد و حل كرد، از دور نمىتواندرباره آنها به قضاوت نشست. با اينهمه، گويتچاردينى انكار نمىكند كه برخى همسانيهاى ذاتىوجود دارد و تلويحاً مىگويد كه وظيفه دشوار مورخ تشخيص آنهاست: هر آنچه در گذشته بودهاست و اكنون هست در آينده نيز خواهد بود. فقط نامها و ظواهر چيزها تغيير مىپذيرند و لذا آنكس كه چشم بصيرت ندارد آنها را نخواهد شناخت.
با توجه بهچنين نظرها، شگفت نيست اگر مىبينيم فيلسوفان در سراسر سده هفدهمهمچنان بدگمانى سنتى بهتاريخ را ادامه مىدهند. دكارت (1596 - 1650)، معروف به پدرفلسفه جديد، مىنويسد كه بهدليل گزينشى بودن اجتنابناپذير تواريخ، چگونه شد كه ديگر آنهارا سرچشمه حقيقت ندانستم و رها كردم: حتى صحيحترين تاريخها... تقريباً هميشهرويدادهاى نازلتر و كمتر در خور توجه را حذف مىكنند؛ در نتيجه، رويدادهاى ديگر به شكلحقيقى نمايان نمىشوند. بعلاوه، شهسواران سرگردان (11) [قرون وسطايى] را نمىتوانسرمشقى براى رفتار در عصر جديد قرار داد، و تاريخ پر از افسانههاست، و كمتر چيزى استكه نويسندهاى بگويد و نويسندهاى ديگر قائل به ضد آن نشود، و آمارگيرى هم بىفايده است.يگانه راه رسيدن به حقيقت، تحقيق در تصوراتى است كه بتوانيم بهوضوح و بداهت شهوداًدريابيم يا بيقين بهطريق قياس استنتاج كنيم، يعنى تصورات منطقاً بديهى كه هر ذهن عاقلىبتواند در هر زمان و مكان شخصاً صحت و سقمشان را بسنجد. كاملاً همسو با اين شيوه نگرش،وقتى دكارت مىخواهد علمى ايجاد كند و بپروراند كه موضوع آن طبيعت آدمى باشد، حتى يكبار نيز بهتجربه تاريخى بهعنوان وسيله گردآورى دلايل يا سنجش صحت و سقم مدعياتخويش اشاره نمىكند. اما برخى از همروزگارانش ديد مثبتترى داشتند: توماسو كامپانلا (1568 - 1639) (12) معتقد بود تاريخنگارى اساس همه علوم، هر چند پنجمين بخش از فلسفهعقلى است، و فرانسيس بيكن (1561 - 1626) (13) دانشها را به سه مقوله اولى و اصلىِ تاريخو شعر و فلسفه تقسيم مىكرد. معهذا، در نظر هر دو، تاريخ اساساً بهمعناى مجموعههايىتوصيفى از امور واقع است كه بعد بهوسيله تعميم و تسرّى، بهپايگاه علوم مىرسد، و فى حدذاته يكى از علوم نيست.
در قرن هفدهم همچنين علاقه جديدى به احكام يا داوريهاى احتمالى (14) پديد آمد كه،بهموجب آن، فرض قبلى داير بر اينكه معرفت حقيقى همواره بايد بىهيچ خدشه مقرون بهيقينباشد، مردود شناخته شد. (يگانه استثنا بر اين قاعده در اواخر دوره يونانىمآبى ديده مىشود. برمدرسه يا آكادمياى افلاطون شكاكان مسلط شدند كه امكان حصول معرفت براى آدمى را انكارمىكردند و مدتها با رواقيان در مناقشه بودند كه آن امكان را قبول داشتند. سرانجام بسيارى از هردو طرف پذيرفتند كه معرفت آدمى هرگز ممكن نيست بيش از معرفت احتمالى باشد، ولىهرگز گفته نشد كه چگونه كسى مىتواند درجه احتمال اعتقادها را بهطور عينى بسنجد.) دونگرش متمايز به مسأله بهوجود آمد: يك سو، بلز پاسكال (1623 - 62) (15) و ديگران كه دستبهپژوهش زدند در صورتهاى مختلف احكام احتمالى رياضى، و از ديگر سو، كسانى مانندآنتوان آرنو (1611 - 94) (16) همعصر پاسكال، كه مىگفتند زندگى آدمى در اساس داراى ماهيتامكانى (17) است و، بنابراين، نوع ديگرى از احكام احتمالىِ ذاتاً غير رياضى بايد در مورد آن بهكار رود كه بر احتمال اخلاقى (18) مبتنى باشد. مفهوم حكم احتمالى اخلاقى از دو جهت براىتاريخ اهميت دارد. نخست اينكه، بهعقيده طرفداران آن، حكم احتمالى اخلاقى [يا اخلاقاًمحتمل] راهى پيش پاى ما مىنهد براى حصول درجه بالايى از يقين در شرايطى كه امكانكاربرد روشهاى كاملاً دقيق و سفت و سخت قابل اِعمال در علوم دقيق وجود ندارد كه با كاربردآنها مىتوان در شرايط كنترل شده آزمايشها را تكرار و از نظر كميت اندازهگيرى كرد. دوم اينكهچنين حكمى امكان مىدهد از موارد تاريخى جزيى منحصر بفرد (از قبيل فلان شخص يا گروهفرهنگى يا سير رويدادها) با ملحوظ داشتن خصوصيات و صفات فردى آنها، و نه بهعنوانمصداقى از فلان اصل كلى، شناخت كسب كنيم. ژان مابيون (1623 - 1707) (19) ، عضو ارشدشاخه فرانسوى فرقه راهبان بنديكتىِ موريست (20) ، كه نقش برجسته او در ايجاد و پروراندنروشهاى جديد تاريخ پژوهى از مدتها پيش شناخته است، از اين امر در ارزيابى اصالت اسنادتاريخى استفاده مىكرد. بهنوشته او، كسى كه سالها با اسناد باستانى آشنا باشد، مىتواند دراينگونه داورى كسب مهارت كند، و گرچه هر يك از دلايل و شواهد بتنهايى ممكن است چندانوزنى نداشته باشد، حكم او امكان دارد بهاحتمال قريب بهيقين درست از كار درآيد. سبب ايناست كه در چنين حكمى معناى كلى يا تأثير عمومى دلايل از حيث كيفى ارزيابى مىشود، وكل ارتباطهاى متقابلشان با يكديگر يعنى مجموع اتفاقات و مقارنات و اوضاع و احوالمورد سنجش قرار مىگيرد.
لزوم احكام احتمالى اخلاقى ]يا اخلاقاً محتمل [در كليه شؤون زندگى، بويژه درانگلستان مورد تصديق و تمجيد واقع شد. دانشمندانى همچون رابرت بويْل و نيوتن درمخالفت با دكارت قائل به اين شدند كه حتى درباره صحت و سقم نظريههاى علوم طبيعى نهايتاًبايد براساس احتمالات داورى كرد. جوزف باتلر (1692 - 1752) (21) نوشت كه احتمالراهنماى زندگى است و اعتقاد ناشى از اين قسم اثبات را مىتوان با آنچه در معمارى يا سايرآثار هنرى به تأثير عمومى معروف است مقايسه كرد؛ يعنى نتيجه حاصله از بسيارى چيزها كهچنين و چنان قرار گرفتهاند و به يك نظر مىتوان همه را ديد... دلايل بهدست آمده از اتفاقهاىمختلف كه همه مؤيد يكديگرند... [از جمله] همچنين انواع قرائن و امارات. بدينترتيب،اعضاى هيأت منصفه ممكن است به اين نتيجه برسند كه فلان رويداد ادعايىِ ذاتاً منحصر بفرد وتكرارناپذير واقعاً بدون هرگونه شك معقول حادث گشته است، زيرا در طيفى از امور واقعتعمق كردهاند و سرانجام آن را دليل قانع كننده وقوع رويداد مزبور يافتهاند چون ديدهاند وقتى آنرا مسلم بگيرند، همه چيز مانند يك كل منطقى با هم جور در مىآيد (22) . نه تنها ممكن نيستدلايل را پذيراى محاسبه رياضى كرد، بلكه اگر دلايل از اقسام گوناگون باشند حتى قويتر نيزخواهند شد. نام متعارف قوهاى در آدمى كه دلايل را با هم جمع مىكند و تصويرى يكپارچهبهدست مىدهد، متخيله است.
از فيثاغورس تا افلاطون تا برسيم به راجر بيكن و دكارت و پسينيان آنان، بسيارى ازفيلسوفان مفتون رياضيات بودهاند و آرزو داشتهاند كه روزى سرانجام رياضيات وسيلهاى براىحصول يقين عينى در همه حوزهها فراهم كند. اين شيفتگى را موفقيت انقلاب علمى قرن هفدهمشدت بخشيد كه با كشف قوانين رياضى دقيق و كمّى، در خصوص ماهيت جهان فيزيكىبهمرتبه يقين رسيد. فلاسفه شيفته رياضيات معتقد بودند كه حكم احتمالى اخلاقى اساساًدون شأن علم و ظاهر بينانه و ذهنى و لذا مردود است و چه در تاريخ و چه هر جاى ديگر بايدجاى خود را به روشهايى عيناً مانند علوم فيزيكى بدهد. هيوم حتى مىگويد هر حكم احتمالىواقعى، در سطح نيمه هشيار ضمير در حقيقت حكمى رياضى است، و از سخن او چنينبرمىآيد كه بايد كوشيد داوريهاى تاريخى دقيق را صريحاً و آشكارا بهمرتبه احكام رياضىرسانيد. از اين جنبه همچنانكه از بسيارى جنبههاى ديگر، هيوم را مىتوان پدر پوزيتيويسمدانست. ايراد بنيادى بهاينگونه آرا اين است كه آدميان خود، تجسم احكام احتمالى اخلاقىزندهاند. مىتوان بحث كرد كه ما از تولد به بعد با داوريهاى ذهنى و بازنگريهاى دائم در آنداوريها درباره خودمان و درباره جهانى كه بايد در آن جا بيفتيم و فقط در آن مىتوانيم به رشد وشكوفايى خويش اميد ببنديم، در واقع سعى در جهتيابى در زندگى داريم. همه تصميمهاىعملى زندگى در اين باره كه چه بايد بكنيم از اينگونه داوريهاى عمومىِ گشتالت سرچشمهمىگيرند كه پيوسته آنها را مورد ارزيابى مجدد قرار مىدهيم تا نه تنها تجربههاى تازه، بلكه بازخورد (23) نتايج كارهاى پيشين خود را نيز بهحساب بگيريم. غالباً بسيارى انواع مختلف اصولكلى نيز در داوريهاى ما گنجانيده شدهاند، ولى همواره به اين سبب كه اصول مزبور را با شرايط يامخمصه منحصر بفردى كه سعى در درك آن داريم مرتبط دانستهايم. مىتوان گفت تاريخ براستىعبارت از روابط متقابل و مداوم اينگونه داوريهاى فردى و گروهى است و نيز تغييرات تدريجىآن داوريها كه در طول زمان حاصل مىشود. اگر چنين باشد، كار مورخ بيان اجمالى آنداوريهاست و افزون لايهاى اضافى از تأمل و بازانديشى درباره آنها (كه خود داورى ديگرى استاز قسم احكام احتمالى اخلاقى)، و گزينش و جلب توجه به چيزهايى كه، بهعقيده او، معنا واهميت ويژه دارند، و از اين طريق ساده كردن غموض و پيچيدگيهاى داوريهاى مزبور.
بيان امروزى اين مطلب كه داورى يا حكم تاريخى ذاتاً از چنين گونهاى است، در يكى ازنوشتههاى لويى مينك آمده است (24) . به نوشته او، شيوه درك و فهمى كه بويژه در تاريخ در كاراست، در اساس با نوعى از دليل سر و كار دارد كه وزن كلّى نمىتوان به آن داد و بر طبق آن،وزن كل دلايل تابع وزنهاى يكايك دلايل بهطور جداگانه نيست. در واقع، قضيه مربوطمىشود به درك رويدادى پيچيده و متكثر از اين راه كه در داورىِ مجموعى و فشردهاى كه هيچفن تحليلى ممكن نيست جاى آن را بگيرد، همه چيز را به يك نظر كلاً ببينيم. اين داورىِمجموعى و فشرده بسيار مانند كارى است كه همه كس براى تفسير معناى هر گفته انجاممىدهد. پس مورخ مىخواهد ساخت نحوى رويدادها را كشف كند. مينك مىافزايد: گمراهكننده است كه بگوييم تحقيق تاريخى عبارت است از گردآورى خستگىناپذير امور واقع [facts]و سپس شيرجهاى بزرگ براى تأليف و تركيب، زيرا بستگيهاى پيچيده بين امور واقع ونتيجهگيرى بدين معناست كه حرف ما هم درباره مشخص كردن نوع تفكر تاريخىِ دخيل درجريان پژوهش است و هم درباره توصيف هدف نهايى آن. بنابراين، بهفرض هم كه مورخنتايجى را كه گرفته است خلاصه كرده باشد، هيچ نتيجه جدا كردنى از بقيه وجود ندارد ولواينگونه بهنظر برسد، زيرا در تاريخنگارى نتايج به نمايش در مىآيند نه اينكه به برهان به اثباتبرسند، و حتى اگر در يك جمعبندى بزرگ پايانى جداگانه بيان شوند، در واقع از مقولهنتيجهگيرى نيستند، بلكه يادآوريهايى هستند بهخواننده در باب فراز و نشيب رويدادها كهروايت مورخ به آنها سامان مىبخشد. در اين چند بند آخر، مسائلى مطرح شد كه غالباً معتقدندنخست با ظهور اصالت تاريخ يا تاريخ نگرى (25) به ميان آمد. ولى بايد به خاطر داشت كهسابقه ويژگيهاى كليدى اين تحولات بعدى از قرن هفدهم عقبتر نمىرود.