مباحثی درفلسفه تاریح
حقیقت در تاریح
ویلیام دانین
...ع. ف.
"پيلاطُس به او گفت راستى چيست؟"(2) با اين جمله يكى از معروفترين گفتوگوهايى كه هرگز به ثبت رسيده است، پايان مىپذيرد.اينكه اين مكالمه بدون پاسخ به پرسش والى رومى ختم شود، بيقين همواره در خاطر خواننده و نويسنده تاريخ تأسف برمىانگيزد. زيرإ؛غزغالباً به ما گفته مىشود كه موضوع تاريخ حقيقت، و هدف آن، كشف حقيقت است. بنابراين، تعريف موثق حقيقت، موهبتى آنچنانگرانبها مىبود كه به قياس در نمىآيد. بسيارى از اوقات گفته شده كه پرسش پيلاطس تنها بظاهر صورت استفهام داشت، و انديشه واقعىاو اين بود كه بگويد هيچ اميدى نيست كه بتوان هرگز تعريفى از حقيقت به دست داد. اگر چنين بوده، شايد عاقلانه بتوان حدس زد كه اودر آن روزگار به پژوهشهاى تاريخى اشتغال داشته است، زيرا در هيچ شغل ديگرى انگيزهاى به اين نيرومندى براى دل به يأس سپردنمانند آنچه در سخن وى بيان شده است، وجود ندارد. فرد خوشبينى كه به ما اطمينان داده حقيقت سرانجام به قيد قسم در اقرارنامه آشكارخواهد شد، بدون شك وكيل دادگسترى بوده است؛ ارادتمندان مخلص تاريخ هرگز ممكن نبود به چنين اصل جزمى و بىوجه وشادىبخشى ملتزم شوند.
اما همه مىدانند كه تعقيب هدف دست كم بهقدر حصول آن سودمند است. پسركى كهشنيده است جايى كه انتهاى رنگينكمان به زمين متصل مىشود خُمى پر از زر دفن شده است وبه دنبال آن مىرود، در اين جستجو اطلاعات گرانبها به دست مىآورد. آدمى همينكه شعورگذشتهبينى پيدا كند، هيچ حدى بر كنجكاوى او متصور نيست. تاريخ نامى است كه بر ثمراتكوششهاى وى براى ارضاى اين كنجكاوى مىگذاريم. آغاز نخستين كوششها، سرگشتگى و تحير به همراه مىآورد. پيچيدگى پديدههاى گذشته كمتر از پديدههاى كنونى نيست، و دشواريابى وگريزندگى حقيقتشان نيز دست كمى از آنها ندارد. بنابراين، تاريخ بهعنوان مجموعه واقعياتى كهبايد در آنها تحقيق شود، نيازمند بخشبنديهاى فرعى و تحليل است. نه هر حقيقتى، بلكه برخىاز جنبهها و بعضى از انواع حقيقت، موضوع اين علم است - البته اگر تاريخ، علم باشد. من كسىرا سراغ ندارم كه بجدّ ادعا كرده باشد كه تمام پديدههاى گذشته، بىهيچ فرق و تمايزى، به معناىدرست در حوزه كار مورخ قرار مىگيرند. همچنين مىدانم كه هيچ مسألهاى مانند مرزبندى آنحوزه - يعنى تعيين اينكه چه چيز در درون و چه چيزى بيرون آن جاى مىگيرد - باعثمنازعههايى به اين خشونت و شدت نخواهد شد.
ولى از جهت مقصودى كه در پيش دارم، فرض را بر اين خواهم گذاشت كه تاريخ در قلمروخويش بايد پديدههايى مربوط به گذشته را احراز كند و توالى علّى آنها را به تحقيق برساند وارائه دهد پديدههايى كه در رشد و بالندگى آدميان در زندگى اجتماعى و سياسى تأثير آشكارداشتهاند. گمان دارم اين فرض سبب خواهد شد كه همكارانم در اين انجمن كه عميقترين احترامرا به ايشان مىگذارم، پشت گوش بخارند و آهى از دل نوميد بركشند؛ اما چاره ندارم جز اينكه بانهايت بردبارى عواقب اين شتابزدگى و بىاحتياطى خويش را تحمل كنم.
آرياييهاى بدوى چگونه خوكهايى را كه بعد مىخواستند بكشند و بخورند، پرواربندىمىكردند )البته اگر هرگز آرياييهايى وجود داشتند و هرگز بدوى بودند و هرگز گوشت خوكمىخوردند(؟ آلكيبيادس(3) چه مواد آرايشى را بيش از بقيه دوست داشت؟ كرمهايى كه برزخمهاى قديس شمعونِ ستوننشين(4) مىلوليدند و هر گاه مىلغزيدند و مىافتادند او از شدتزهد و پارسايى دوباره آنها را مىگرفت و سر جايشان مىگذاشت، از نظر باكترىشناسى از چهنوع بودند؟ اسبى كه جورج واشنگتن در نبرد مانمث(5) بر آن سوار بود، چه رنگى داشت؟ همه اينپرسشها به حقايق متعلق به گذشته مربوط مىشوند. ولى آيا بايد پاسخشان را تاريخ بناميم؟
بدون شك، كسى كه تأثير هر يك از اين پديدهها را در رشد و بالندگى آدمى انكار كند،كفرگويى علمى كرده است. اين روزها، هيچ علمى تا تعبير خاص خود از تاريخ را اعلام نكند، ازاستوارى شالوده خويش مطمئن نيست. بسيارى تعبيرها از اقسام گوناگون سخت با هم دررقابتند: از تعبير بر پايه اقتصاد و جامعهشناسى گرفته تا تعبير براساس فلزشناسى وآسيبشناسى و هواشناسى و ستارهشناسى و زمينشناسى و )كسى چه مىداند( شايد حتىهندسه. بنابراين، از احتياط به دور است كه كسى بگويد پوشيدهترين واقعيات متعلق به گذشته- حتى واقعياتى كه كسى به وجودشان گمان نمىبرده است - فردا به عنوان محور سراسر زندگىو حال و كار بشر پاى به صحنه نخواهد گذاشت. ولى فعلاً، تا اعلام آخرين كشف از اين قبيل،هنوز حق داريم به راهنمايى سلسلهاى از پيش فرضها آغاز به بررسى گذشته كنيم، از جمله اينكهپديدههايى از آنگونه كه ذكرشان گذشت، در درجه اول اهميت نيستند.
تاريخپژوهان وقتى با امورى سر و كار مىيابند كه مىتوان فرض كرد در درجات بالاىاهميتند، با انواع مشكلات مربوط به حقيقتيابى روبرو مىشوند. بايد در وقايع عينى، يعنىرويدادهايى كه در شعور آدميان مرتسم شده، و نيز در توالى زمانى آن رويدادها تحقيق كنند؛ وبايد دست كم بكوشند بستگى علت و معلولىِ ميان آنها برقرار سازند.
اين آخرين كار به هيچ روى نبايد دست كم گرفته شود. چنانكه اخيراً سر كرده صنفتاريخنگاران امريكا، دكتر جيمسن(6)، با همان شدت و دقت معمول و معتاد خويش به ما هشدارداده است، "چشمه تاريخ، چشمه عليت است." تجزيه نيروها و كشف رابطههاى نهفته در بُنجريان آن چشمه، به استعداد استثنايى و استفاده بىدريغ از نيروى عقلى و فكرى نيازمند است.از حدود يك قرن پيش، مورخان علمى آن سخت كوشى سابق را در پروراندن اين زمينه خاص بهظهور نرساندهاند و به عوض خواستهاند به اين هدف ويژه برسند كه در نخستين جنبه حقيقت كهبالاتر ذكر شد، دقيقتر بررسى كنند. گفتهاند بايد بدانند دقيقاً چه روى داده است، و بايد به اين امربر پايه شواهد اصيل آن روزگار آگاه شوند. بايد فرض كنند كه گزارشهاى دست دوم و برگرفته ازساير منابع دروغ است. هر چه چنين گزارشى بيشتر در طول زمان راست پنداشته و پذيرفته شدهباشد، احتمال دروغ بودنش بيشتر است، و اگر باز گردد به دورانهاى عتيق كه يادشان از خاطرههازدوده شده، رويداد مورد نظر هرگز به وقوع نپيوسته است، و قضيه به هيچ وجه به تاريخ مربوطنيست، بلكه به تاريكيهاى پيرامون مردمشناسى يا جامعهشناسى ربط پيدا مىكند.
تأثير اين روند فكرى در بررسى و نگارش تاريخ در طول دو نسل گذشته، خيره كننده بودهاست. گردبادى از نقد و نقادى قلمرو پر جمعيت سنتهاى شبه تاريخى را در هم كوفته، و اعضا وجوارحى كه از پيكرهاى غرورآفرين و زيبا جدا شده همه جا در آن خطه پراكنده است. جستجوىمواد و مدارك اصيل، نخستين دلمشغولى تاريخپژوهان شده و دست كم از دو جهت سودمندافتاده است: به انبوه اينگونه مواد و مدارك براى استفاده افراد داراى صلاحيت تأليف و تلفيق،فوقالعاده افزوده؛ و اشتغالى مفتون كننده ايجاد كرده است براى همه كسانى كه وگرنه ممكن بودوارد كار پريشانىآور تأليف شوند و خوانندگان را به ستوه آورند. يكى از آشناترين ويژگيهاىانتشارات تاريخى اخير، نسبت بزرگ تك نگاريهاى مربوط به گردآورى مواد و مدارك بوده استبه روايتهاى تاريخى شكل گرفته و سامان يافته ادبى.
پس چنين به نظر مىرسد كه نوعاً كار كسانى كه امروز خويشتن را وقف تاريخ مىكنند،پيگيرى بىامان واقعيت عينى است، يعنى آن چيزى كه فىالواقع روى داده است، و تعيينچگونگى دقيق حدوث آن. اين برداشت داراى برخى نتايج و پيامدها بوده كه كاملاً واضح است.نخست، گستره تاريخ را بسيار محدود مىكند. دوم، بر نيروهاى مادى در برابر نيروهاى معنوى وروانى در زندگى انسان تأكيد مىگذارد. سوم، ملاحظات مربوط به بستگى علت و معلول را بهكمترين حد مىرساند، و تاريخ را صرف نظر از قضيه مقدم، به قضيه تالى محدود مىسازد. وسرانجام، بهطور ناروا توجه و احترام را منحصر مىكند به آنچه حقيقت داشته در مقابل آنچهمردمان معتقد بودهاند كه حقيقت داشته است.
هر تاريخ پژوه جدى با هيجانى كه كشف واقعيتى مجهول يا فراموش شده بههمراه مىآورد،آشناست. شادمانى جوينده طلا يا الماس از يافتن رگهاى جديد، در مقايسه با شعف او هيجانىبسيار ملايم است. خرسندى ناشى از كشفهاى تاريخى بويژه هنگامى شدت مىگيرد و نمك پيدامىكند كه بهطور ضمنى دلالت داشته باشد بر نادرستى عقايد ديرين، و به كاشف امكان بدهدبرجستهترين و معتبرترين وقايعنگاران گذشته را قربانى بىاطلاعى و توهم معرفى كند."بازآفرينى تاريخ" هميشه آگاهانه يا ناخودآگاه در ذهن پژوهنده صورت مىگيرد، و او سرمست ازكشف حقيقتى تازه، مستعد اين مىشود كه بازآفرينىهاى حتى بزرگترى را پيشبينى كند. گذشتهبشر همچنان كُند و آهسته پيش چشمان او در جريان است، ولى اكنون جهش كوچكى با آنكشف جديد به وقوع پيوسته است كه به نظر مىرسد نيازمند مجراى بمراتب بزرگترى است.
چرا چنين است؟ چرا دستاوردهاى پژوهش تاريخى با اينكه حقيقت هر رويداد گذشته راآشكار مىكند، تصوير كلى را اينقدر كم تغيير مىدهد؟ مىخواهم در اين مقام، به اين پرسشتوجه ويژه مبذول كنم. پاسخ ممكن نيست ساده باشد، و من هم سوداى پاسخگويى كامل درسر ندارم. همينقدر مىگويم كه آنچه حقيقت دارد بيش از آنچه مردم معتقدند كه حقيقت داردمسير تاريخ بشر را تعيين نمىكند و، بنابراين، كسى كه پيش از همه از فلان رويداد گذشته مطلعمىشود و آن را به اطلاع ديگران مىرساند، احتمالاً با چيزى سر و كار مىيابد كه بخشى واقعىاز تاريخ نيست. پديدههاى زندگى اجتماعى اگر اساساً اراده آدمى موجبشان باشد، به لحاظ منشأو توالى از شرايط بهنحوى كه به نظر همروزگاران آن پديدهها مىرسد سرچشمه مىگيرند، نه ازشرايط آنگونه كه قرنها بعد واقعيتشان به مورخ آشكار مىشود. اگر بنا باشد گذشته آينه عبرت وراهنماى سياستگذارى قرار گيرد، عبرتى كه از گذشته گرفته مىشود و بهصورت مبناى عمل درمىآيد، از خطايى كه در همان زمان نامش را تاريخ گذاشتهاند گرفته مىشود، نه از حقيقتى كهمدتها بعد از پرده بيرون بيفتد.
در بسيارى موارد، واقعيت تاريخى مانند دانه ماسهاى است كه به درون صدف راه پيدامىكند و بهحدى كوچك و بيمقدار است كه بسرعت از ديدگان پنهان مىشود و مجهولمىماند. ولى كمكم لايههاى اسطوره و افسانهگرداگرد آن را فرا مىگيرند تا سرانجام مرواريدى پرتلألؤ پديد مىآيد و نيرومندترين احساسات آدميان را به جوش مىآورد. رفته رفته از بركتزيبايى دلانگيز آن، هنر و دين و تمدن نضج مىگيرند و پرورش مىيابند، و به طمع تصاحبشدودمانها بر باد مىروند و امپراتوريها واژگون و ويران مىشوند. مورخ ممكن است اين مرواريدرا بشكند تا آن دانه ريز ماسه را به ما بنماياند؛ ولى نخواهد توانست متقاعدمان كند كه آنچه بناىتاريخ را در دوره فاصل برافراشته، آن ذره بيمقدار بوده است.
بنگريد بر برخى از وقايع برجستهاى در تاريخِ تاريخ كه اين نظريه را روشن مىكند. از بابنمونه، تاريخ روم را در نظر بگيريد. هيچ چيزى مأنوستر يا شگفتآور از تأثير تاريخ روم درپارهاى از مراحل زندگى متمدن اروپايى تا قرن نهم ميلادى نيست. تا جايى كه موجب تحولاتاخلاقى و حقوقى و سياسى ملتهاى اروپاى غربى مقاصد و هدفهاى آگاهانه آدميان بود، آنچه بهآن مقاصد و هدفها شكل داد، سرمشقهاى گرفته شده از تجربيات مضبوط روميان بود. رهبرانبزرگ انديشه و عمل همگى در سنتها و روايات مربوط به روم قديم - يعنى ظهور و عظمت وانحطاط آن - مستغرق بودند. علماى الاهيات و حقوقدانان و سياستمداران، چه از سلككشيشان و چه غير ايشان، براى چارهيابى بر مشكلات قرون وسطا و عصر جديد، به نهادهاىمردم روم رجوع مىكردند، و كم نبود مواردى كه به راه حلى هم دست مىيافتند. ولى خصلت وويژگى تاريخى كه مسير زندگى متمدن اينگونه به آن وابستگى داشت، چه بود؟ همان تاريخىبود كه عمدتاً در لىويوس(7) و ورگيليوس(8) مشاهده مىكنيم، يعنى انبوهى از اسطورهها وافسانهها و سنتها و روايتها و خيالپردازيهاى ميهنپرستانه كه به منظور تجليل از مردمى نه چندانسزاوار تجليل، در آنها جان دميده شده بود. دلاورى و مردانگى نخستين پهلوانان رومى همچونكينكيناتوس(9) و كاميلوس(10) و ديگران؛ فرزانگى ايزدوار قانونگذارانى كه قانون اساسى جمهورىروم را ابداع كردند و دولتمردانى كه آن را به كار بستند؛ نبوغ شكوهمند سرداران و كمال دستگاهنظامى در روزگار كشورگشاييهاى با عظمت: اينها همه را مورخان نقّاد قرن نوزدهم به سطحىفراخور اهميتشان فرو كاستند. اما اين كار پس از آن صورت گرفت كه عناصر افسانهوارى كه بعدآنچنان با بىرحمى از تاريخ روم ريشه كن شد، در طول قرون و اعصار به انديشه و كردار وآرزوهاى آدميان شكل بخشيد - يعنى پس از آنكه دانته رحمت الاهى را شامل حال روم مشركگردانيد و جايگاهى ضرورى در مراتب رستگارى بر طبق دين مسيح به آن اختصاص داد و بدينوسيله روند تفكر قرون وسطا را تثبيت كرد؛ پس از آنكه مرد بىاعتقاد و سردباورى مانندماكياولى دستورهاى زيركانه و مدبرانه خويش را براى تمشيت امور شهريار و مردم از قصههاىرومولوس(11) و نوما(12) و ويرگينيوس(13) و فابيوس(14) بيرون آورد و از اين راه در امور قرنهاى شانزدهمو هفدهم تأثير عميق گذاشت؛ و سرانجام پس از آنكه محققى همچون منتسكيو در سرگذشتعظمت و انحطاط روم به شواهد خيره كننده اصولى برخورد كه در كتاب معروف روح القوانينآنها را به نسلهاى بعد آموخت.
در اوايل قرن نوزدهم، نيبور(15) آغاز به اثبات اين قضيه كرد كه دانته و ماكياولى و منتسكيوهرقدر هم در نتايجى كه گرفتهاند هوشمندى و ابتكار چشمگير به خرج داده باشند، در واقعياتىكه مسلم گرفتهاند متأسفانه به خطا رفتهاند. اگر هر يك از آن متفكران امروز زنده بود،نمىتوانست بپذيرد كه آنچه اكنون در زمينه تاريخ روم از حسن قبول برخوردار است، مربوط بهكشورى است كه نامش به گوش او خورده است. رومولوس و نوما و سرويوس توليوس(16) و كلسلسلهاى از چهرههاى ديگر كه زندگى و احوالشان سرچشمه پندهاى شيرين بود اكنون دورشدهاند و به قلمرو اساطير پيوستهاند؛ صورتى كه نهادهاى سياسى و مدنى رومى اكنون پيداكردهاند آنچنان دگرگون شده است كه با استنتاجهايى كه روزى براساس آنها مىشد، در تناقضآمده است. فاصله درازى افتاده است بين تصور قرن نوزدهم از تاريخ روم، و تصورى كه قرنها دراذهان مردم تأثير و نفوذ داشت و مىشد با آن شعبدهبازى كرد.
البته هستند كسانى كه نمىپذيرند كه هيچ تصورى از روم، چه راست و چه دروغ، هرگز دراعصار بعد واقعاً تأثيرى در مسير تاريخ داشته است. همه شنيدهايم كه چيزهايى كه واقعاً وحقيقتاً توالى امور بشرى را تعيين مىكنند، بايد داراى اهميت و معناى اقتصادى باشند؛ ونظامهاى اجتماعى و سياسى برحسب حجم عرضه موادغذايى و فلزات و كژرويها ودگرگونيهاى پيش نشده بازرگانى و ساير مسائلى از اين قبيل شكل مىگيرند و شكوفا مىشوند وبه راه انحطاط مىافتند كه مسلماً مستقل از اراده آدميان است؛ و، بنابراين، رجوع به تجربههاىآگاهانه انسان در گذشته، به منزله فرياد بيهوده موجودات گمراهى است كه نمىتوانند تصورناتوانى و ناچيزى خويش را بپذيرند. اگر حقيقت مطلب اين باشد، و اگر براى تبيين كافى همهپديدههاى اجتماعى و سياسى بايد فقط به قانون بازده نزولى(17) و نوسانهاى ارزش طلا و سايراينگونه علتهاى غير شخصى رجوع كرد، پس مقايسه تأثير تاريخ راست و تاريخ دروغ بىفايدهاست، و اين نوشته نيز بايد فرياد بيهوده موجود گمراه ديگرى به شمار آيد.
ولى اجازه بدهيد مراجعه كنيم به شاهد ديگرى از گرايشى كه با علاقه، ولو بخطا، سعى درپيگيرى آن داريم. حتى نرم نشدنىترين پيرو تعبير اقتصادى تاريخ در انكار اين قضيه درنگخواهد كرد كه در ظرف دو هزار سال گذشته )اگر نگوييم بيشتر( تاريخ قوم يهود آنگونه كه در عهدعتيق ]يا تورات[ به ثبت رسيده، در ميان عوامل فرهنگى مؤثر در جهان مسيحى جايگاه بسيارمهمى داشته است، و در نزد قوى فكرترين افراد سى نسل، داراى اين خصلت جلوهگر شده كهسند واقعيات دقيقى است كه خداوند از طريق وحى به آدميان ابلاغ كرده است صريحاً به منظوراينكه در امورشان در اين دنيا راهنماى خطاناپذيرى داشته باشند. اين سند همه چيز را دربرمىگرفته است. اصل و منشأ نوع بشر را روايت مىكرده، و بىوقفه فرجام كار او را با پيشگويىنشان مىداده است. به تفصيل سخن مىگفته، و كوچكترين جزئيات سير تحول اجتماعى وحقوقى و سياسى قوم برگزيده خدا را مىنمايانده است. هيچ مسألهاى در تدبير مُلك يا رفتارفردى نبوده است كه نمىشده با استناد به اين تاريخ به آن پاسخ داد و به آن پاسخ ندادهاند. درطول هزار سال تحول در اروپاى غربى، امپراتوران و پاپها و شاهان و اسقفها و همه مراجعكوچكتر با استناد به رويه بنىاسرائيل خويشتن را سرپا نگهداشتند. در آن هزار سال، شايدموجب توالى پديدهها واقعاً نوسانهاى ارزش طلا يا قانون بازده نزولى بود؛ اما هيلد براند(18) واينوكنتيوس سوم(19) و بونيفاكيوس هشتم(20) و شارل پنجم(21) و مارتين لوتر همه فكر مىكردند ومىگفتند كه وقتى تصميم گرفتند براى تأثيرگذاردن در امور لااقل از كوشش فروگذار نكنند،انگيزه بزرگشان مشيت ايزدى بود آنگونه كه در عهد عتيق به وحى آشكار شده است.
براى هر نوع فعاليت اجتماعى و سياسى در جهان مسيحى، در تاريخ بنىاسرائيل سابقهاىيافت مىشد. در سرگذشت آن قوم، پادشاهان جواز الاهى براى سلطنت مطلقه مىيافتند،جمهورى طلبان براى حاكميت مردم، و ميانهروها براى شكل مختلط حكومت. اگر مىخواستنداز شر حاكمى جبار خلاص شوند، مىديدند سموئيل هنگامى كه اَجاج را در حضور خداوند پارهپاره كرد(22)، و همچنين اِيهود(23) و ييْهو (24)، راه اين كار را هموار ساختهاند. اگر بر آن مىشدند تا قومىرا نابود كنند، مىديدند سرنوشت عماليق(25) و قبايل نافرمان كنعان الگويى براى ابراز لياقت وكفايت است كه خداوند نيز آن را روا دانسته است. آلبيگائيان(26) در تولوز، پيروان پاپ در درويِدا(27)و ]سرخپوستان[ پيكوات(28) در ]ايالت[ كنه تيكات ]در امريكا[ با مسرت تمام قتل عام شدند، زيراتقوا و پارسايى ايجاب مىكرد كه بنابه دلايل تاريخى مذكور در تورات، مشيت الاهى بدينوسيله به اجرا در آيد. در اينجا لازم به تفصيل نيست كه رشد و توسعه اجتماعى و اقتصادى وسياسى كشور امريكا در نخستين مراحل حيات تا حد اشباع بر محور انديشههاى برگرفته ازتاريخ عهد عتيق دور مىزد. همينقدر مىگوييم كه لااقل يكى از دانشمندان معتبر، سراسر نظامسياسى آن كشور را مرهون تأثير حكومت اسرائيلى مآبانهاى مىداند كه در كتاب مقدس تشريحشده است.
حال ببينيم اين مجموعه روايات تاريخى كه قرنهاى دراز يكى از عوامل نيرومند درفعاليتهاى آگاهانه جهان مسيحى بود، اكنون در چه وضعى است. روح نقّاد قرن نوزدهم با مداركو سنتهاى باستانى يهود چگونه معامله كرده است؟ پاسخ بقدرى روشن است كه احياناً نيازى بهگفتن نيست. ]حضرت[ آدم از حيث اهميت تاريخى با رومولوس در يك رديف قرار مىگيرد.محنتها و پيروزيهاى بنىاسرائيل شكل حماسى تجربهاى معرفى مىشود كه بسيارى از قبايلكوچگر مشرق زمين نيز نظير آن را داشتهاند. پهلوانان و قانونگذاران و رهانندگان آن قوم مانندهمينگونه كسان در ميان روميان، به سطح افراد عادى بشر تنزل داده شدهاند. گفته مىشودمىدانيم كه نهادهاى اجتماعى و سياسى بنىاسرائيل ذاتاً با نهادهايى كه همه اقوام بدوى درشرايط مشابه به وجود آوردند و تكميل كردند فرقى نداشت، و نبايد نمونهاى براى هدايت سايرملل بهشمار رود. اثبات مىشود كه گردآورندگان مدارك و اسناد و وقايع نگاران يهودى نيز مانندمورخان بيشتر ملتهاى ديگر فاقد منبع الهامى خطاناپذير بودند.
آيا تاريخ قوم بنىاسرائيل آنگونه كه اكنون تغيير صورت داده، هرگز خواهد توانست مانندهنگامى كه هنوز خصلت باستانىاش محفوظ بود، دوباره در انگيزههاى آدميان تأثير بگذارد،همانطور كه مثلاً در قرنهاى شانزدهم و هفدهم مىگذاشت؟ اكنون كه مىدانيم اسناد ما در شرحسوانح زندگى ]حضرت[ موسى هزار سال پس از مرگ او در مكتوبات تبليغى - اخلاقى و دينىشكل گرفت و همانقدر موثق و قابل اعتماد است كه مثلاً زندگينامهاى كه امروز از آلفرد كبير(29) بهمنظور تحكيم وحدت ملل انگلوساكسون نوشته شود، آيا بهرغم اين اطلاع و آگاهى، باز همموساى كتاب مقدس به ميهنپرستان ملتهاى مختلف الهام خواهد بخشيد؟ آيا اكنون كه مىدانيمنظام حكومت قديم يهود بيشتر در پرتو اميد به آينده توصيف شده است تا با شناخت كاركردواقعى آن در گذشتههاى دوردست، آيا تدوين كنندگان قوانين اساسى كشورها هرگز دوبارهخواهند خواست نورى از آن كسب كنند؟ به هر حال، يك پاسخ به اين پرسشها مىتوان داد. درحق تاريخ يهود نيز مانند تاريخ روم بايد گفت: اعتقاد به آنچه دروغ بوده بيش از شناخت آنچهراست بوده در كردار آدميان تأثير داشته است.
ولى اينجا هم باز بايد مكث كنيم و قائل به شرط و قيد شويم. به ما خواهند گفت اين نشانعقبماندگى از زمان است اگر گمان كنيم كه كارهاى مردم قرون وسطا تحت تأثير اعتقاد به تاريخيهود )خواه راست و خواه دروغ( صورت گرفته است. طرفداران تعبير اقتصادى به ما اطمينانخواهند داد كه تعارض پاپ و امپراتور، در واقع كشمكش بر سر زمين بين دو گروه آزمند انحصارطلب بوده است. پيروان تعبير براساس هواشناسى از روى اندازه مقطع درختهاى سكويا(30) دركاليفرنيا به ما نشان خواهند داد كه موجب جنگهاى صليبى كاهش بارندگى در آسياى مركزىبوده است، و نيازى به مراجعه به اعتقادهاى تاريخى پطرس گوشهنشين(31) يا برنارد قديس(32)نيست. انبوهى از تعبيرگران متفرقه با قاطعيت خواهند گفت كه مخلوطى از ناسازگاريهاى نژادىو مالى و هنرى، لوتر را به شورش برانگيخت، و در آن ميان، معتقدات رهبران در خصوص تاريخكتاب مقدس عاملى ناچيز و چشم پوشيدنى بود. اگر اين تعبيرگران جملگى حق داشته باشند،مقايسه ميان افكار درست و نادرست درباره تاريخ يهود را بايد بىفايده دانست و رها كرد.
آنچه را خواستهام با شاهد آوردن جنبههاى عمومى تاريخ روم و تاريخ يهود روشن كنم،همچنين مىتوان بآسانى از بررسى برخى نمونهها در زمينههاى ديگر نيز مشاهده كرد. اصل ومنشأ آن دژ استوار آزادى و عدالت، يعنى دادرسى با حضور هيأت منصفه را مثال مىزنم. درطول شش قرن تاريخ انگلستان، صادقانه و صميمانه عقيده بر اين بود كه يا منشأ يا ضمانتمؤثر، يا هم منشأ و هم ضمانت مؤثرِ، محاكمه با حضور هيأت منصفه در "ماگناكارتا"(33) است،زيرا اين عبارات بوضوح در ماده 39 آن ديده مىشد: "هيچ فرد آزادى را نمىتوان دستگير يازندانى يا مصادره اموال كرد يا از حمايت قانون محروم ساخت يا تبعيد يا به هر نحوى نابود كرد،همچنين ما متعرض او نخواهيم شد و كسى را به تعرض او نخواهيم فرستاد، مگر به حكم قانونىهمگنان او يا به موجب قانون سرزمين."
فورتسكيو و كوك و هيل و بلَكستون(34) و متخصصان كوچكتر تاريخ حقوق اساسى انگلستانخروارها كاغذ و جوهر مصرف كردند تا بلكه بتوانند بارونهاى رانىميد را كه حقوق بشر را باچنين آيندهنگرى و خردى و بهوسيله ضمانتى اينچنين عامالمنفعه براى نسلهاى آينده محفوظداشته بودند، بهحد كافى بستايند. بنابراين، وقتى كسى سخنان مطنطن ويگها و مخالفانامتيازات ويژه را مىخواند، گاهى در فهم اين نكته بهاشكال برمىخورد كه "ماگنا كارتا" ممكنبوده آگاهانه به چه منظورى غير از فراهم آوردن شالودهاى استوار براى محاكمه با حضور هيأتمنصفه تدوين شده باشد. همين فكر عمدتاً به امريكا نيز منتقل شد، بهنحوى كه مىبينيم تاكر(35)و استورى(36) و بقيه آباء حقوق، "ماگنا كارتا" و هيأت منصفه را شالوده نهادهاى ضامن آزادى درآن كشور و از يكديگر انفكاكناپذير مىدانند.
تصور پيوند "ماگنا كارتا" با دادرسى با حضور هيأت منصفه، در طول قرون به تحقق و حفظحكومت قانون بسيار كمك كرد و كسى شكى در اين باره ندارد. ولى نقد تاريخى در قرن نوزدهمثابت كرد كه اين پيوند و بستگى، بهعنوان يكى از واقعيات تاريخ، بكلى بىبنياد است. "حكمهمگنان او(37)" كه در ماده 39 آمده، يكسره غير از رأى هيأت منصفه(38) است. هنگامى كه "ماگناكارتا" نوشته شد، چيزى به اسم محاكمه متهم با حضور هيأت منصفه در قانون انگلستان وجودنداشت. منشور بزرگ آزاديها در آن سرزمين، دادرسى با حضور هيأت منصفه را نه ايجاد، نه جايزو نه تضمين كرد. واقعيت مطلب اين است. اما هر كسى كه با تاريخ انگلستان حتى آشنايىمتوسط داشته باشد، خود بآسانى مىتواند تخمين بزند كه تصور عكس اين واقعيت چه نقشبزرگ و مهمى در تاريخ ايفا كرده است؛ و اين باز مورد ديگرى است از اينكه، نه آنچه واقعاً روىداده، بلكه آنچه بهعقيده مردم روى داده، بهطور مؤثر )و بظاهر سودمند( در توالى امور بشركارگر مىافتد.
تا اينجا خواستهام براى روشن كردن موضوع بحث، شواهدى بياورم از سوء تصورات كهنه وريشهدارى كه خاستگاه آنها در هيچ عمل ارادى انسان يافت نمىشود. بهوقت و زحمتى كه بايدصرف كنيم نمىارزد كه به ذكر يكايك انبوه نمونههايى بپردازيم كه نشان مىدهند به انگيزه منافعسياسى يا شخصى، چگونه تاريخ عمداً به جعل و دروغ آلوده شده است. تحريف و كژنمايىآگاهانه و ارادى واقعيات هميشه يكى از ويژگيهاى سياست و ديپلوماسى بوده و بسيارى ازجالبترين مسائل و مشكلات را براى مورخان ايجاد كرده است. اندكى بيش از چهل سال پيش،يكى از موارد دخيره كننده اينگونه تحريفها اروپا را به لرزه در آورد. امپراتورى آلمان در 1870 پابه عرصه وجود گذاشت، و باعث تولد آن، يك دروغ بود. اطلاع ما از اين امر، مبتنى بر شهادتكاملاً مستند خود دروغگوست. بيسمارك مىخواست فرانسه را بزور به جنگ بكشاند و از اينكهديپلوماسى او براى رسيدن به اين مقصود ظاهراً شكست خورده بود، در نوميدى عميق به سرمىبرد. ولى در همين حال مراسلهاى از پادشاه پروس حاوى گزارش آخرين گفتوگوى او باسفير فرانسه دريافت كرد. ملاقات شاه و سفير كاملاً دوستانه بود. اما بيسمارك بلافاصله متنمراسله را به نحوى تغيير داد و پيچانيد و به اطلاع عموم رسانيد كه آلمانيها خيال كردند سفير بهپادشاه اهانت روا داشته، و فرانسويها بعكس پنداشتند كه پادشاه به سفير توهين كرده است.نتيجه آنچنان فورانى از احساسات در هر دو كشور بود كه فوراً جنگى سرنوشتساز برانگيخت وبه سقوط فرانسه و تأسيس امپراتورى آلمان انجاميد.
تاريخ امريكا نيز پر از مواردى است كه بهلحاظ وقاحت و بدخواهى شايد كمتر از آنچه گفتيمنيست، با اين تفاوت كه، تا جايى كه مىدانم، در هيچ موردى فاشگويى، بدون اعتنا به اصول،مانند اعتراف صريح بيسمارك به سهم خود در آن تقلب و فريبكارى ديده نمىشود. يكى ازنمونهها، دست بردن در پرونده درِد اسكات(39) است تا وانمود شود كه رئيس ديوانعالى كشورامريكا رأى داده كه سياهپوستان داراى هيچ حقى نيستند كه سفيدپوست ملزم به رعايت آن باشد.چنين تفسيرى از آن رأى حتى تا امروز در كتب و نشرياتى كه كمابيش ادعاى آبروى علمى دارند،مشاهده مىشود. ولى به جاى ذكر نمونهها و شواهد بيشتر، بد نيست اكنون به بعضى از نتايجىبپردازيم كه ممكن است از كل مطلب گرفت.
جاى هيچ مناقشه نيست كه روح نقادى در تاريخنويسى قرن نوزدهم برخى نتايجشگفتانگيز داده است. زندگى گذشته بشر را بهنحوى بازسازى كرده است كه اهميتش ازدگرگونيهايى كه علوم فيزيكى در تصورات ما از جهان مادى پديد آوردهاند، كمتر نيست. پسشگفت نيست كه شكاكيت بر سراسر صنف مورخان چيره شده است، و فقط سرسختترين وبىباكترين تاريخنگاران هنوز جرأت مىكنند حتى پيش يا افتادهترين مطالب را بدون استناد بهمآخذ اصلى در پانوشتها، در نوشته خود بياورند. شگفت نيست كه جستجوى خستگىناپذيربراى يافتن واقعيات تازه، هر فعاليت ديگر تاريخپژوهان را تحت الشعاع قرار داده است. وشگفت نيست كه حاصل جستجو براى يافتن واقعيات تازه از قسم عينى، غفلت از واقعياتديرين از قسم ديگر و مطالعه و سنجش آنها به نحو شايسته شده است. ما مقهور شكوهدستاوردهاى خود در كشفهاى تازه و سرمست از برترى خويش به نسلهاى نگونبخت پيشينشدهايم. يك رديف آجر نو يافته در بينالنهرين يا يك مقبره تازه گشوده در كرانه نيل كافى استكه اطلاعاتى نوظهور درباره تيگلت پيلسر(40) و سلسله شانزدهم به ما بدهد، و بلافاصله به حاليونانيان نسل پريكلس رقت آوريم كه، با همه فرهيختگى، از اين اطلاعات محروم بودند. ازكاوشهاى باستانشناسى در آرگوس(41) و كرِت به شناختى از پهلوانان هومر دست مىيابيم كه حتىدانشمندترين مردان روم باستان در عهد قيصر آوگوستوس به خواب هم نمىديدند. به حالروميان حتى بيش از يونيان مترحّم مىشويم و به داورى قدما كه مىگفتند تمدن روم عمقىنداشت و صورت ظاهرى بيش نبود، اعتمادى تازه پيدا مىكنيم. نقد تاريخى و ادبى كتابمقدس به ما نشان مىدهد كه ]حضرت[ داود، شاه يهوديان، نه آنقدر زور و نه آنچنان حنجرهاىداشت كه در عهد عتيق ]تورات[ به وى نسبت داده مىشود؛ احتراممان به قرون وسطا يكسره ازدست مىرود هنگامى كه مىبينيم متفكران آن دوران، داود را در همه امور بزرگ و ظريف زندگىسرمشق و سرچشمه الهام قرار داده بودند. حس تحقيرمان نسبت به قرون و اعصار كمكم افزونمىشود تا سرانجام نسبت به قرن هجدهم به اوج مىرسد، هنگامى كه گيبن، اُسوه تاريخنگارىروزگار خويش، "سقوط" امپراتورى روم غربى را با جزئيات دلخراش شرح مىدهد، حال آنكههر شاگرد مدرسهاى در عصر خجسته ما از همكاران درخشانمان مىآموزد كه آن امپراتورىاساساً هيچ گاه "سقوط" نكرد.
براى پى بردن به خطرهاى ناشى از اهميت دادنِ بيش از حد به حقايق نو يافته در تاريخ،نيازى به غور و تأمل طولانى نيست. كسانى گمان بردهاند كه موسى و رومولوس و نوما واقعاًآنگونه بودهاند كه مدتهاى دراز تصوير مىشدند، و همچنين اعتقاد داشتهاند كه دادرسى با حضورهيأت منصفه را "ماگنا كارتا" تضمين كرده است. ما ناظران روشنانديش، پرداختن به عقايداينگونه كسان را دون شأن خود مىدانيم، و ناآگاهانه احساس مىكنيم كه در احوال و امور خودچنين مردم نادانى، كمتر چيزى وجود داشته كه در خور توجه دانشواران آبرومند باشد. اين البته،از نظر منطق، مغالطهاى وحشتناك است، ولى وجود و تأثير آن در حال حاضر انكارپذير نيستو بسا كه سهمى داشته باشد در دور شدن پرشوق و حرارت نسل جوانتر تاريخپژوهان، بويژه دركشور ما امريكا، از حوزه تاريخ قرون وسطا. سه كس را در نظر دارم، هر سه زير چهل سال، كهبهوسيله بررسيهاى شايان توجه در تاريخ قرون وسطا درجه دكترى گرفتهاند و اكنون مقاماستادى دارند. ولى در آثار جدى و محققانهاى كه از قلم هر يك تراويده، اولى با نهايت بىرغبتىفقط تا صلح وستفالى(42) به گذشته برمىگردد، دومى محور كوششهايش نيمه نخست سدهنوزدهم است، و سومى با افتخار اعلام مىكند كه به هيچ چيزى كه پيش از 1870 روى داده باشدعلاقه واقعى ندارد.
راه دفع شرور و آفاتى كه ممكن است در گرايشهاى ذكر شده نهفته باشد، به روى ما باز است.بايد بىپرده اذعان كنيم كه هر چه بهزعم فلان عصر يا فلان مردم راست بوده، براى آن عصر يا آنمردم حقيقت داشته است. واقعيات عينى مربوط به آدم ابوالبشر و موسى و محاكمه با حضورهيأت منصفه و رومولوس هيچ رابطه علّى با امور اروپاى قرن شانزدهم نداشته است؛ اما افكار وتصورات درباره آن موضوعات داراى بستگى علت و معلولى نزديك با وقايع اروپا در آن سدهبوده است. مورخى كه درباره آن قرن به پژوهش مشغول است، بايد گستره و محتواى افكار وتصورات شكل دهنده به فرهنگ آن دوره را معين كند. اينكه آيا افكار مزبور بر طبق ملاكهاىساير دورهها درست بوده يا نادرست، هيچ دخلى به مسأله ندارد. تنها چيزى كه به كار مورخمربوط مىشود اين است كه افكار و تصورات مورد بحث، بُن مايه فعاليتهاى آدميان در آن عصربوده است.
اين اصول بررسى تاريخى، براى همگان آشنا و بىچون و چراست. اما عمل كردن به آنها،مسألهاى ديگر است. بويژه با توجه به گردبادى از نقادى و كشفهاى تازه كه در سده نوزدهموزيدن گرفت، احترام به عقايد تاريخى عصرهاى محروم از اينگونه مزيتها، اكنون بىنهايتدشوار شده است. نازيدن ما به دستاوردهاى عصرمان، همه داوريهاى ما را درباره گذشته بهاعوجاج مىكشاند. بر اين عقيدهايم كه مغزهاى متفكر نسلهاى دوردست بيهوده كوشيدهاند باهوشمندى و كياست بىمانند نظامى از نهادها بر شالوده تعاليم موسى يا نوما بنياد نهند. هر قدرهم چنين كوششى دقيقاً با مقتضيات آن زمانه سازگار بوده، ما با بىعلاقگى و رخوت سرگذشتتكوين آن نظام را دنبال مىكنيم. تنها هنگامى به شوق مىآييم و آتش علاقه در دلمان زبانهمىكشد، كه مغزهاى متفكر مزبور تصادفاً به انديشهاى مقبول و باب طبع مردم روزگار ما رسيدهباشند. بلافاصله همه توجهمان جلب مىشود به اين واقعيت تصادفى كه در موقعيت آن روزچيزى وجود داشته كه پيشاپيش خبر از انديشه يا دستاوردى در قرن شگفتانگيز بيستم بدهد، وبكلى بىاعتنا مىمانيم به اينكه نظام نهادهاى ياد شده با چه هوشمندى و تدبيرى با نيازها ومحيط آن عصر تطبيق داده شده بود.
در تاريخ پژوهى، امروزه نياز مبرم و اساسى ما به فروتنى است. واقعيات گذشته هرگزبهطور علمى درك نخواهد شد تا وقتى كه تاريخپژوهان در برابر كاميابيهاى ما در معكوس كردناعتقادهاى كهن خيره و مبهوت بمانند. بدترين ابزار براى فهم كردار كسانى كه روشنبينى ما رانداشتهاند، حس تحقير نسبت به آنهاست. مردم سدههاى گذشته نيز با همه سوء تصوراتشاندرباره آدم ابوالبشر و رومولوس و محاكمه با حضور هيأت منصفه، اغلب بسيار شبيه ما فرزندانخردمندترشان مىانديشيدند و عمل مىكردند. هر كس از تيزبينى تاريخى بهرهمند باشد، بهصفاتى در ايشان پى خواهد برد بسيار نزديك به آنچه سابقاً فطرت انسانى ناميده مىشد. اينكهدر بسيارى موارد تحت تأثير جهل و خطا عمل مىكردند، تاريخشان را بايد بيشتر جالب نظركند، نه كمتر. دست كم اينكه زندگى مىكردند و عمل مىكردند و كارهايى انجام مىدادند.
لوز ديكينسن(43) با همان هوش و تيزبينى هميشگى چه خوب به قلب مسأله نفوذ مىكندهنگامى كه مىنويسد:
اينكه فلسفه يا دين گذشتهاى را بگيريد و به آزمايشگاه ببريد و بخواهيد حقيقت آن رابيازماييد و اگر از بوته آزمون سربلند بيرون نيامد، دورش بيندازيد، مساوى است با سوءفهم كامل ارزش و معناى آن. پرسش واقعى اين است كه چه زندگى استثنايى ياشگفتآور يا غمانگيز يا خندهآورى صرف ايجاد اين نمونه گرانبها شده است؟ اين فلسفهيا دين چه امكانهايى را نخستين بار در جهان آشكار كرده است؟ اگر شمّ زندگى داريد،بايد اينگونه به آن بنگريد.
بر سبيل توجيه، عدهاى معتقدند كه تاريخپژوهى درس عبرتى براى امروز است؛ جمعىديگر مىگويند تاريخپژوهى سير تكوينى وضع كنونى را دنبال مىكند و به ما بينايى بيشترىنسبت به احوالمان مىدهد. به هر حال، بر هر يك از اين دو مبنا، تاريخپژوه موظف است برحس تحقير خود نسبت به اعتقادهاى نادرست كسانى كه با آنان سر و كار دارد، با فروتنى كاملچيره شود. كار او ارائه رويدادهاى گذشته بر حسب توالى علّى آنهاست: يعنى نه اين يا آن رويدادفى نفسه و بتنهايى، بلكه اين رويداد به عنوان علت آن رويداد، و رويدادى ديگر به عنوان معلولآن. تاريخپژوه بايد نيرومندترين عامل در اين زنجيره علت و معلول را اعتقادهاى آدميان بداند،مگر آنكه حاضر باشد از تعبير اقتصادى تاريخ يا همه آن تعبيرهاى متفرقهاى كه گفتيم بهشديدترين صورت پيروى كند. به هيچ وجه مهم نيست كه اعتقادى درست يا نادرست باشد.منتسكيو در روح القوانين مىنويسد: "در ميان ملتى آزاد، اغلب اهميت ندارد كه افراد غلطاستدلال كنند يا درست؛ فقط كافى است كه استدلال كنند، زيرا آزادى از تعقل و استدلالمىشكفد." اين حكم در مورد اعتقادهاى مردم درباره تاريخ نيز صادق است، خواه تاريخخودشان باشد و خواه ديگران. آنچه اهميت دارد خود اعتقادات است، چه درست باشد و چهنادرست، زيرا موضوع تاريخ بر شالوده اعتقادها شكل مىگيرد.
بدينسان، باز مىرسيم به چكيده كل مطلب. هر چه راجع به معنا و اهميت دگرگونيهاىعميقى بگوييم كه از بسيارى جهات در شناخت تاريخى در قرن نوزدهم روى داد، باز هم كمگفتهايم. و هر چه در باب تغيير نگرش عمومى به تاريخ بگوييم كه محصول آن دگرگونيها بود، بازهم مبالغه نكردهايم. با اينهمه، از يك جهت بايد نهايت احتياط را در مواجهه با اين وضع تازه بهكار ببريم. مورخ وقتى از كشفهايى شادمانى مىكند كه اعتقادهاى گذشته را معكوس كرده است،بايد جانب فروتنى و اعتدال را بگيرد. بايد به ياد داشته باشد كه معكوس شدن اعتقادها عطف بهماسبق نمىكند و در انديشه و كردار نسلهاى بىخبر از واقعيت امر، تأثير نمىگذارد. مختصر آنكهبايد به خاطر بياورد كه در بخش اعظم تاريخ، خطا بيش از حقايق نو يافته اهميت دارد.