به
سوی نقشه ای جديد از دنيا
آسیایی
جنوب
غربی در مركز تهاجم آمريكا
Paul-Marie de la Gorce :نوشته
از
لوموند ديپلماتيك
نخستين
گروه از بازرسان خلع سلاح سازمان ملل متحد روز 25 نوامبر 2002 واردبغداد شد .
ماموريت اين گروه در كشوري صورت خواهد گرفت كه كاملا تحت كنترل حزب بعث قرار دارد و
شرايط كار در آن با تنش زيادي همراه خواهد بود. چرا كه قطعنامه 1441 شوراي امنيت
سازمان ملل بهانه هاي زيادي را جهت مداخله نظامي آمريكا در بر دارد و در اين ميان،
نه اتحاديه اروپا و نه روسيه استقلال رائي از خود نشان نمي دهند . حال آن كه همه
اين اوضاع به دولت بوش فشار مي آورد كه جنگ عليه عراق را به راه اندازد تا بتواند
كنترل آمريكا را در منطقهاي سوق الجيشي يعني جنوب غربي آسيا تقويت كند
.
در سياستهاي استراتژيك آمريكا، سه مؤلفه
متفاوت تا حدي بر يكديگر منطبق مي شوند : سياست تعيين شده پس از پايان جنگ سرد جهت
جلو گيري از پديدار شدن قدرتي مشابه آنچه كه اتحاد شوروي سابق بود . سياستي كه در
وحله نخست تضعيف اتحاد شوروي را هدف گرفته بود . مبارزه كلي با تروريسم، كشورهائي
كه از آن پشتيباني مي كنند و هم چنين آنهائي كه تصميم به در اختيار گرفتن سلاح هاي
كشتار جمعي دارند و يا قبلا به آن دست يافته اند . سرانجام جنگ آغاز شده در 7
سپتامبر 2001 عليه افغانستان با فراز و نشيب يا ادامه آن . اين سه مؤلفه تا حد
زيادي محدوده ژئو پوليتيك منطقه بين چين، هندوستان، مناطق اسلاو و عرب نشين را در
بر مي گيرد و فضائي را براي كارشناسان آمريكائي تداعي مي كند كه مفهوم ّ آسياي جنوب
غربيّ را در خود دارد . صحنه نمايش عمليات جنگي آغاز شده عليه افغانستان براي
مسؤلان آمريكائي شناخته شده بود و طبق برآورد آنان پس از پراكنده شدن يا فرار آخرين
يكان هاي طالبان و افراد گروه القائده و تشكيل دولتي ـ حد اقل اسمي ـ تحت رهبري
حامد كرزاي در كابل به اهداف خود دست خواهند يافت . با وجود اين، ژنرال تامي
فرانكسTomy FRANKS رئيس عمليات نظامي در
افغانستان اعلام كرد كه نيروهاي آمريكائي ّ براي مدتي بسيار طولانيّ در افغانستان
مستقر خواهند بود . اين نيروها از 7 يا 8 هزار نظامي تشكيل شده و از معدود اخباري
كه به بيرون درز مي كند مي توان نتيجه گرفت اين نيروها در اغلب اوقات به دليل فقدان
اطلاعاتي كه به آنها امكان افزايش موفقيتشان در شكار باقي ماندگان يكان هاي طالبان
و گروه القائده را مي دهد، اكثرا در مواضعشان باقي مي مانند . كوتاه سخن، نبود
امنيت در بيش از نيمي از سرزمين افغانستان به ويژه در بخش هاي پشتون نشين امري عادي
است . موضوع از اين قرار است كه قريب هزار شخصيتي كه در اجتماع 24 و 25 اكتبر 2002
در پيشاور نمايندگي اقليت پشتون ها را بر عهده داشتند بلافاصله پس از آغاز عمليات
نظامي آمريكا به نفع خروج گروه القائده از سرزمينشان، در عين حال عليه عمليات نظامي
آمريكا راي دادند . اين رويداد بر تلاش ها براي تشكيل حكومتي با پشتيباني پشتون ها
كه قاعدتا مي بايد بلافاصله جاي گزين حكومت طالبان مي شد، اثر گذاشت و سرنوشت
كارزار جنگ را تغيير داد . روزهاي نخست عمليات جنگي، ايالات متحده آمريكا حملات خود
را بر روي انبارهاي تجهيزات، لوازم و وسائل جنگي، مهمات و سوخت طالبان متمركز كرده
بودند و از گروه هاي ائتلاف شمال قاطعانه خواسته بودند كه از استفاده از سلاح
هايشان خودداري كنند . شكست تلاش در جهت تشكيل دولتي با اكثريت پشتون ها، واشنگتن
را وادار ساخت كه شهر هاي مزار شريف، كابل، جلال آباد و قند هار را كه مي بايد فتح
مي كرد، به شدت بمباران كند . بدين سان بود كه گروه هاي جنگجويان ائتلاف شمال
افغانستان تقريبا بدون جنگيدن وارد اين شهرها شدند، در حالي كه همين گروه ها در
مناطق پشتون نشين هيچ گونه كارآئي نداشتند و يكان هاي تشكيل شده در محل نيز هرگز
شور و شوق لازم را براي نبرد از خود نشان ندادند . هدف اعلام شده اين عمليات نظامي،
تخريب كامل نيروهاي طالبان و گروه القائده و دستگيري سران آنها بود كه فقط اندکي به
نتيجه رسيد . كافي است به اعضاي دولت كابل كه با اكثريت ازبك، تاجيك و تا حدي كمتر
شيعه هاي هزاره، اعتبار اندك پرزيدنت حامد كرزاي و نا امني در اغلب مناطق افغانستان
نظري بيفكنيم تا به درستي اين امر پي ببريم . افزون بر اين، نبودکنترل مرزي کافي
بين افغانستان و پاكستان و رفتار مشترك خلق هاي پشتون در دو طرف مرز اين امر كه
مجموعه مناطق پشتون نشين افغانستان از كنترل دولت مركزي خارج است را تائيد مي كند و
احتمال بروز يك جنگ چريكي با حمايت پايگاه هاي پشت جبهه اي در سرزمين پاكستان را در
بر دارد .بدين ترتيب جنگ افغانستان به جنگ پاكستان تبديل گرديد . نخستين علائم چنين
جنگي بمب گذاري در مراكز وابسته به سفارت آمريكا كه به بستن شدن اين مراكز و سپس
سوء قصدي كه در تاريخ 8 مه 2002 به مرگ 11 تكنيسين فرانسوي در نيروي دريائي كراچي
انجاميد مي باشد . به باور مقامات آمريكائي قرار گرفتن پرويز مشرف در كنار آنها يك
تك خال لازم ولي ناكافي بود . دليل اين امر را مي توان در انتخابات مجلس پاكستان در
10 اكتبر 2002 جست و جو كرد : در مناطق تحت نفوذ شخصي قائد اعظم، جامعه مسلمانان با
اكثريت بسيار قاطعي در صدر ديگر احزاب و گروه ها قرار گرفت . ولي در مناطق پشتون
نشين که در همسايگي بلوچستان قرار دارند، احزاب مذهبي كه در مناطق مرزي افغانستان و
در اتحاديه اي به نام مجلس متحده امان گرد هم آمده بودند، برنده انتخابات شدند .
مجلس متحده امان از سرسخت ترين احزاب اسلامي تشكيل شده كه فرهنگشان با فرهنگ گروه
هائي نزديك است كه طالبان را تشكيل مي دهند : جمائت علماي پاكستان كه دقيقا
بنيادگرا هستند، جمائت اهل حديث كه خود را از وهابيون مي دانند، ملت جعفري پاكستان
كه از شيعه ها تشكيل شده است، گروه هاي سرسخت جماعت اسلامي كه يكي از رهبران آن
سمبول حق يكي از مشهورترين مدارس قراني كشور به نام اكورا ختك akora khattak
كه ملا عمر و اسامه بن لادن در آنجا درس خوانده اند را اداره مي كند . نايب رئيس
حزب مجلس متحده امان به نام قاضي حسين احمدخواسته حزبش را جهت حذف پايگاه هاي
آمريكائي از سرزمين پاكستان و هم چنين خروج كشورش از اتحاديه هائي كه توسط آمريكا
ّبر ضد تروريسم ّ تشكيل شده است را اعلام كرده و اضافه مي كند كه در مناطقي كه تحت
كنترل آنهاست ّقانون اسلامي تمام عيار ّ بدون اين كه ّ هرگز فرهنگ غربي را بپذيرند
ّ اجرا خواهد شد . مسا له اين است كه فعالان اغلب گروه هائي كه مجلس متحده امان را
تشكيل مي دهند به ويژه جوانان آنها ، اساسا با آنهائي كه تحت لواي طالبان يا
القائده كم كم به سوي مبارزه مسلحانه در دو طرف مرز كشيده مي شوند، فرق زيادي
ندارند . نتيجه اين امر را مي توان در كشوري تجسم كرد كه عليرغم خصلت خود كامگي
رژيم آن، بين اقليت هائي تقسيم شده، كه به گونه اي سازش نا پذير خود گردانند يا
شديدا به حفظ ويژگي خود علاقمندند . هر جنگ به مثابه مخمصه اي جديد است و اين يك
نيز، آمريكا را به سوي گسترش ميدان عمل خود بسيار دورتر از افغانستان يا پاكستان مي
كشاند . حضور نيروهاي هوا زميني در پايگاه ديگو گارسيا در قلب اقيانوس هند تقويت
شده است . دويست مستشار نظامي در يمن مستقر شده اند كه بازدن يك موشك به خودروئي كه
شش مسئول القائده در آن بودند توان عملياتي خود را نشان دادند . پيش از انكه يك
مركز فرماندهي آمريكائي در جيبوتي مستقر شود، يكان هاي ويژه آمريكا بدون سر و صدا
در آنجا وارد شده بودند . تنها هدف از استقرار نظامي در اين محدوده، ادامه عمليات
بر ضد گروه هاي تروريست در مناطقي بود كه اين گروه ها توانسته بودند نفوذ يابند،
نيرو جذب كنند و فعاليت هايشان را، مانند بمب گذاري 6 اكتبر 2002 در نفت كش فرانسوي
لينور، از سر گيرند و در صورتي كه مقامات عربستان سعودي در تصميم خود مبني بر عدم
اجازه استفاده از پايگاه هاي نظامي امريكا در اين كشور به هنگام جنگ با عراق باقي
بمانند، بتواند جاي گزين آن پايگاه ها شود . ضمن اينكه روز 5 نوامبر شاهزاده سعود
الفيصل، وزير امور خارجه عربستان سعودي اعلام كرد كه امكان باز گشت از تصميم گفته
شده وجود دارد .
امر اساسي براي سياست امريكا ، صحنه عمليات
آسياي جنوب غربي و دو مولفه آن يعني ايران و جمهوري هاي مسلمان نشين آسياي
مركزي(شوروي سابق) باقي مي ماند . اولويتي كهجرج دبليو بوش به جنگ با عراق داده است
نبايد موجب فراموش كردن اين امر شود كه ايران در مركز طرح هاي واشنگتن قرار دارد .
رئيس جمهور امريكا با قرار دادن ايران به همراه عراق و كره شمالي در فهرست كشورهاي
محور شرارت ناظران بسياري را غافلگير كرد . در جنگ عليه رژيم طالبان ، ايران با در
اختيار گذاردن اسلحه و امكانات مالي به نيروهاي شبه نظامي و اقليت مسلمان هزاره هاي
عضو اتحاديه شمال افغانستان ، عملا متحد امريكا بود .اين همكاري ، محافل ديپلماتيك
، اقتصادي و حتي پارلماني را در امريكا به دفاع از سياست نزديكي با تهران واداشت .
ولي اين گزينه از اين پس كنار گذاشته شده است . دليل اين موضوع به نخستين تحليل
منفي از رژيم ايران برميگردد(2 ) . بدون اينكه اين امر كه رژيم ايران داراي مراكز
تصميم گيري چند گونه و ضد و نقيض است را زير سوال ببريم ، طرفداران مقابله سرسختانه
با آن ، وجود يك مقام تصميم گيرنده يعني ولايت فقيه كه در راس رژيم به مجموعه كنش
هاي سياسي و اجتمائي حاكم است را افشا ميكنند . ولي فقيه ، ارتش ، سازمان هاي
امنيتي ، سپاه پاسداران انقلاب ، نيروهاي شبه نظامي ، نهادهاي قوه قضائيه ، امام
جمعه ها ( كه خطبه هايشان بيان كننده رهنمودهاي اوست ) و حتي راديو و تلويزيون را
کنترل ميكند . آنان ميگويند دليل ناتواني رئيس جمهوري محمد خاتمي همين است(3 ) .
ولي همين طرفداران پيش از هر چيز دلايل استراتژيك را پيش ميكشند . بنيامين بن اليزر
وزير جنگ وقت اسرائيل در امريكا گفته بود : اين ايران و نه عراق است كه دشمن اصلي
ماست ، ايران بمب اتمي خود را تا سال 2005 در اختيار خواهد داشت . مسئولان با حسن
يا سوء نيت امريكايي اعلام ميكنند كه اگر رژيم محمد رضا پهلوي انديشه در اختيار
داشتن نيروي هسته اي را در سر مي پروراند ، به طريق اولي رژيم اسلامي ميخواهد آن را
به دست آورد . ايران خود را در محاصره دشمنان ديرين يا مجازي حس مي كند كه همگي
تلاش مي كنند زرادخانه خود را به سلاح هاي هسته اي مجهز كنند : عراق كه در اين
راستا تلاش مي كرد اسرائيل ، پاكستان و طبيعتا ايالات متحد ه امريكا . سلاح هايي كه
توسط تكنسين هاي ايراني آماده شده اند بايد بتوانند با اورانيوم بسيار غني شده كه
از طريق باتري هاي دستگاه هاي گريز از مركز كه ايران در صدد به دست آوردن آنها بود
و به احتمال بيشتر از طريق جدا سازي الكترو مغناطيسي ايزوتوپ ها كار كنند . ٍايران
مجهز به 60 موشك اسكاد ث با برد 500 كيلومتر است كه از كره شمالي خريداري شده و
بايد به آنها موشك هاي شهاب به ويژه شهاب 3 با برد 1200 كيلومتر و موشك هاي شهاب 4
كه مي توانند تا جنوب اروپا برد داشته باشند را اضافه كرد . همه شواهد بر اين امر
دلالت دارد كه مقامات ايراني هنوز بين سه گزينه زير انتخابي نكرده اند : ادامه
پژوهش تا هنگام در اختيار گرفتن مواد شكافت پذير و پرتاب كننده هاي به اندازه كافي
دقيق تا زماني كه تهديد هاي برون مرزي مشخص آنها را مجبور به تجهيز كشور به يك زراد
خانه هسته اي كند . تهيه پنهاني سلاح هاي هسته اي مانند اسرائيل و سرانجام آزمايش
يك بمب هسته اي در آينده همانند آنچه هند و پاكستان انجام داده اند . اينها فرضيه
هايي هستند كه واشنگتن همه آنها را به گونه اي يكسان غير قابل قبول مي داند : به
هيچ وجه نمي توان اجازه داد كه ايران تبديل به يك نيروي برتر در منطقه شود يا اينكه
امريكا مجبور شود ضمانت هسته اي مستقيم به رژيم هاي سلطنتي خليج فارس دهد يا
نيروهاي غيرهسته يا هسته اي خود را در آنجا درگير كند .بنابراين مي توان نتيجه گرفت
كه ايران به هر شكلي تحت دكترين جديد امريكا مورد عمليات پيشگيرانه قرار خواهد
گرفت(4 ) . هيچ كس در ايران اين امر را نمي تواند ناديده بگيرد كه به همانگونه كه
عمليات نظامي در افغانستان ، پاكستان را به سوي تكانه هائي كه تنها نخستين علائم آن
مشهود است سوق داد ، جنگ با عراق نيز ايران را به سوي واكنش هائي سريع تر با نتايجي
قابل پيش بيني خواهد كشاند . دولت ايران به كمك صدام حسين نخواهد رفت ولي اگر
امريكا كه نيروهاي نظامي اش در كشورهاي خليج فارس ، پاكستان ، آسياي مركزي و تركيه
حضور دارند سرانجام عراق را به تصرف خود در آورد و بدينسان محاصره ايران را تكميل
كند ، احتمالا ايران با كمك كردن به جنبش هاي مخالف در افغانستان و پاكستان از خود
واكنش نشان خواهد داد . همزمان ايران مي تواند با تاثير گذاري بر اقليت شيعه در
عراق ، مانع قرار گرفتن بي چون وچراي دولت آينده اين كشور در هماهنگي با سياست هاي
منطقه اي امريكا شود . در چنين حالتي ، تحت تاثير مكانيسم قابل پيش بيني ، جنگ بعد
از 11 سپتامبر 2001 اشكال و ابعاد گوناگون به خود خواهد گرفت .
حضور نظامي
آشكار
تهاجم دولت بوش به سرعت صفحه شطرنج سياسي و سوق الجيشي در كشورهاي آسياي مركزي متعلق به اتحاد شوروي سابق را دگرگون كرده است . تا آن لحظه ، اولويت در سياست امريكا اين بود كه از شكل گيري نيروي جديد ديگري كه قابل مقايسه با اتحاد شوروي باشد جلوگيري كند . كارگزاران اين سياست مي خواستند تا حد امكان از حضور يا تاثير روسيه در آسياي مركزي ، بالكان و قفقاز بكاهند . در پيشبرد چنين سياستي ، با تكيه بر دولتها ، احزاب يا سازمان هاي داراي پايگاه هاي قومي يا اسلامي به موفقيت هايي نيز دست يافته اند . جهت مقابله با اين سياست ، روسيه تحت نام مبارزه ضد تروريستي با قزاقستان ، قرقيزستان و تاجيكستان قراردادهايي را با نام قرارداد گروه شانگهاي امضا كرد كه چين نيز به آن پيوست . برخي تصور كرده اند كه سوء قصد هاي نيويورك و واشنگتن همه چيز را زير سوال خواهد برد . پرزيدنت ولاديمير پوتين بلافاصله پشتيباني خود را از امريكا بيان كرد. امريكا نيز از اين پشتيباني استقبال و اعلام كرد كه از آن نتايج لازم را برداشت خواهد كرد . از جمله پس از آن كه به مدت زيادي در تمام دنياي مسلمان سياست پشتيباني حساب شده اي را از جنبش ها ، دولت ها و احزاب سياسي داراي گرايش هاي مذهبي دنبال كرده است از اين پس اولويت را به مبارزه با تروريسم خواهد داد . اما ادامه قضايا نشان داد كه واشنگتن نه از اتحادها ، علائق و روابطي كه با پياده كردن اين سياست به وجود آمده چشم ميپوشد و نه از اهدافي كه دنبال ميكند . بدينسان دولت بوش ترديدي در مقابله عمدي با مواضع و منافع مسكو در چهار زمينه كليدي زير از خود نشان نداد : قرارداد موشك هاي بالستيك 1972 كه دفاع ضد موشكي را در فضا ممنوع مي كرد باطل اعلام كرد. پيمان ناتو و سازمان آن به اغلب دمكراسي هاي توده اي گسترش داده شد و سه جمهوري سابق شوروي يعني استوني ، لتوني و ليتواني را در بر گرفت . خط لوله اي كه بخشي از مواد نفتي را از درياي خزر حمل مي كند از باكو به سيحان كشيده شده و به اين ترتيب كاملا از جنوب سلسله جبال قفقاز و بيرون از سرزمين روسيه رد مي شود(5 ) . و سرانجام امريكا با دو جمهوري سابق شوروي در آسياي مركزي يعني ازبكستان و قرقيزستان قراردادهائي جهت ايجاد پايگاه هاي هوائي و هوائي زميني در سرزمين آنها امضاء كرد و سرگرم مذاكره در اين راستا با جمهوري هاي ترکمنستان و قزاقستان است . هدف دراز مدت امريكا فراسوي عمليات نظامي در افغانستان ، حضور نظامي در قلب جنوب غربي آسيا مي باشد . بنابراين ديالكتيك جنگ ، از الزامات مبارزه ضد تروريستي به گسترش آماج سياسي اقتصادي و سوق الجيشي امريكا در اين منطقه از جهان انجاميد . اين آماج مي تواند در آينده تنش هائي را به دنبال داشته باشد كه واشنگتن را به مقابله با تلاش هاي مسكو جهت حفظ منافع خود در منطقه اي گسترده كه شمار اهالي روس تبار آن با وجود كاهش آشكار هنوز زياد است و همچنين توجهي كه به صورت گريز ناپذير چين به آنها نشان خواهد داد ، وادارد. به ويژه كه اگر آهنگ رشد اقتصادي چين در دو دهه آينده همان باشد كه اكنون هست نيازهايش به منابع انرژي به معني واقعي كلمه به حد انفجار خواهد رسيد (6 ) . ولي بر خلاف آنچه در بالا گفته شد ، اين ديالكتيك جنگ نيز مي تواند به آن گونه اي كه خواسته محافل با نفوذ واشنگتن است ، به توافق حساب شده چهار قدرت بزرگ جديد يعني امريكا ، روسيه ، چين و هندوستان كه به اداره آسياي جنوب غربي توجه نشان مي دهند بيانجامد . و شايد محور آينده دنيا در آنجا قرار
ايستوان مزاروش
برگردان: مرتضي محيط
اشاره: ايستوان مزاروش فيلسوف مجارستاني
تبار و استاد بازنشسته فلسفه در دانشگاه اسکس انگليس، اين نوشته را در پرتو
رويدادهاي اخير و اعلام جنگ بي پايان و بي مرز دولت آمريکا "عليه
تروريسم"، به عنوان پيشگفتار چاپ جديد اثر اخير خود، "سوسياليسم يا
بربريت" به رشته تحرير درآورد.
١ـ جنگ افروزي و ميليتاريسم که امروزه چون کابوسي بر وجدان توده هاي مردم
سنگيني ميکند پديده تازه اي در تاريخ نيست. وارد شدن در جزييات اين تاريخ سخن را
به درازا خواهد کشاند. اما در اينجا کافي است به تاريخ قرن نوزدهم برگرديم، هنگامي
که با ظهور نوامپرياليسم در سطح جهاني، در مقايسه با انواع پيشين ـ و محدودتر آن ـ
ميليتاريسم به عنوان وسيله اصلي سياست گذاري شکل گرفت. در ثلث پاياني قرن نوزدهم،
نه تنها امپراتوري هاي انگليس و فرانسه بر سرزمينهاي وسيعي فرمانروايي ميکردند
بلکه ايالات متحده نيز با تسلط مستقيم يا غيرمستقيم بر مستعمرات سابق امپراتوري
اسپانيا در آمريکاي لاتين و افزودن فيليپين به اين متصرفات از طريق سرکوب خونين
مبارزات آزادي بخش بزرگ مردم آنجا و استقرار خود به عنوان فرمانرواي آن منطقه ـ
سيطره اي که تا به امروز به اشکال مختلف ادامه يافته است ـ جايگاه استواري ميان
کشورهاي استعمارگر پيدا کرد. فجايع ناشي از جاه طلبي هاي امپرياليستي بيسمارک
("صدراعظم آهنين") و تعقيب جدي تر همين سياست توسط جانشينان او را که
منجر به جنگ اول جهاني و شرايط آشتي ناپذير ناشي از آن گرديد و موجب ظهور سياست
هاي انتقام جويانه نازي هاي هيتلري شد و جنگ دوم جهاني را باعث شد، نيز نبايد
فراموش کرد.
خطرات و رنج هاي سهمگين ناشي از همه اين تلاشها براي حل مشکلات عميق اجتماعي
توسط دخالتهاي نظامي در ابعاد گوناگون به اندازه کافي روشن است. اما اگر به گرايش
تاريخي ماجراجويي هاي نظامي نگاه کنيم به طور ترسناکي آشکار ميشود که ابعاد و شدت
آنها هر چه فزاينده تر شده و از درگيريهاي محلي به دو جنگ جهاني دهشتناک در قرن
بيستم رسيده و به امکان بالقوه نابودي بشريت در زمان حال منجر شده است.
بسيار به جا خواهد بود که در اين زمينه از افسر نامي و استراتژيست عملي و نظري
ارتش پروس، کارل فن کلاوس ويتز (١٨٣١ـ١٧٨٠)
- که سال درگذشت او با هگل يکي است و هر دو در اثر ابتلا به وبا درگذشتند ـ
ياد کنيم. فن کلاوس ويتز که در ١٣ سال پاياني زندگي اش مدير دانشکده افسري برلين
بود، در کتاب خود زيرعنوان "درباره جنگ" (١٨١٣) ـ که پس از درگذشت او
انتشار يافت ـ تعريف کلاسيکي از رابطه ميان سياست و جنگ ارائه داد که تا به امروز
هم اغلب نقل قول ميشود و آن اين است که "جنگ ادامه سياست با وسايل ديگر
است."
اين تعريف مشهور (از جنگ) که تا همين اواخر پذيرفتني بود، در زمان ما به کلي
غيرقابل دفاع شده است. پيش فرض اين تعريف عقلاني بودن اقداماتي بود که قلمرو سياست
و جنگ را به عنوان ادامه يکديگر به هم پيوند ميداد. طبق اين برداشت، جنگ موردنظر،
دست کم از نظر اصولي، مي بايست منجر به پيروزي شود، حتي اگر به لحاظ خطا در
ارزيابي ابزار و وسايل جنگي، امکان شکست در نظر گرفته شود. شکست به خودي خود نمي
توانست اصل عقلاني بودن جنگ را از ميان برد چرا که طرف شکست خورده ـ صرف نظر از
شرايط نامساعد موجود ـ پس از تثبيت سياست هايش ميتواند جنگ هاي ديگري را به عنوان
ادامه سياست با وسايل ديگر برنامه ريزي کند. بدين سان شرط مطلق موفقيت
معادله کلاوس ويتز اصل امکان پيروزي در جنگ و به وجود آوردن "چرخه اي
دائمي" از سياست هايي است که منجر به جنگ ميشود و سپس برگشت به سياستي که به
جنگ بعدي منجر ميگردد و اين روند تا بي نهايت ادامه مي يابد. بازيگران
درگير چنين رويارويي هايي دولت هاي ملي هستند. (طبق اين ديدگاه) صرف نظر از اين که
لطمات وارد شده به دشمن و حتي مردم خود آن کشور چقدر مخوف و هولناک باشد (فقط کافي
است هيتلر را به ياد آوريم!) در صورتي که جنگ از نظر اصول منجر به پيروزي شود،
عقلاني بودن سياست جنگي تضمين شده بود.
امروزه، اوضاع به طور کيفي متفاوت است؛ آن هم به دو دليل: نخست آن که هدف جنگ
محتمل، در جهت برآوردن ضرورتهاي عيني امپرياليسم ـ سلطه ي جهاني قدرتمندترين
دولت در نظام سرمايه، در راستاي برنامه سياسي آن مبني بر "جهاني سازي"
استبدادي و بيرحمانه (در پوشش "تبادل آزاد" در بازار جهاني زير حاکميت
ايالات متحده) ـ در مرحله کنوني تکامل تاريخي، نهايتا امکان پيروزي ندارد.
چنين سياستي در عوض ميتواند منجر به نابودي بشريت گردد. با توجه به ضرورت عقلاني
قيد شده در اصل "ادامه ي سياست با وسايل ديگر" اين هدف به رهبري يک کشور
يا گروهي از کشورها عليه کشوري ديگر، به هيچ شکلي نميتواند هدفي عقلاني تلقي
شود. تحميل اراده يک دولت قدرتمند بر ديگر کشورها از طريق تجاوز، حتي اگر اين جنگ
تجاوزکارانه به خاطر رياکاري تاکتيکي و ابلهانه به عنوان "جنگي صرفا
محدود" که منجر به "جنگهاي محدود بي پايان" ميگردد وانمود شود، فقط
ميتواند به عنوان عملي مطلقا غيرعقلاني تلقي گردد.
دليل دوم، دليل نخست را کاملا تاييد ميکند. زيرا سلاح هاي قابل دسترسي کنوني
براي به راه انداختن جنگ يا جنگهاي پرشمار قرن بيست و يکم قادر به نابودي نه تنها
دشمن بلکه کل بشريت است، پديده اي که براي نخستين بار در تاريخ ديده ميشود. اين
خوش خيالي را هم نبايد به خود راه داد که سلاحهاي کنوني و موجود نشان دهنده پايان
اين راه است. ممکن است فردا يا پس فردا سلاح هاي فورا کشنده تري پيدا شود. به
علاوه تهديد به کاربرد اين سلاح ها هم اکنون به صورت ابزاري قابل قبول توسط دولتها
به شمار ميرود. بدين ترتيب اگر دليل اول و دوم را با هم در نظر بگيريم، نتيجه
گريزناپذير اين است که: تصور جنگ به عنوان راهکار حکومت بر جهان، در دنياي امروز
اين واقعيت را برجسته ميکند که بشريت خود را به لبه ي پرتگاهي از بي خردي مطلق
مييابد که اگر به مسير تحولات جاري تن در دهد گريزي از نابودي نخواهد داشت. در
تعريف کلاسيک فن کلاوس ويتز درباره جنگ به عنوان "ادامه سياست با وسايل
ديگر" آنچه ديده نميشود عبارت از پژوهش درباره علل بنياني و عميق تر
جنگ و امکان احتراز از آن است. چالش رويارويي با اين علل، امروزه بيش از هر
زمان ديگر در تاريخ به مسئله اي اضطراري بدل شده است. زيرا جنگ قرن بيست و يکم که
چون هيولايي پيش روي ما قرار دارد نه تنها "در اصل امکان پيروزي ندارد" بلکه
از آن وخيم تر "اصلا امکان پيروزي در آن نيست". از اين رو جنگ بي پاياني
که در سند ١٧ سپتامبر ٢٠٠٢ دولت آمريکا (استراتژي امنيت ملي ايالات متحده) پيش
بيني ميشود، در واقع جنون هيتلر را به نمونه اي از خردگرايي بدل ميکند.
٢ـ از ١١ سپتامبر ٢٠٠١ به اين سو، دولت آمريکا سياستهاي ستيزگرانه خود را با
روشهايي آشکارا رياکارانه و خودخواهانه به بقيه جهان تحميل کرده است. توجيه اين
تظاهر به تغيير خط مشي از "تحمل ليبرالي" به آنچه اکنون "دفاع قاطع
از آزادي و دموکراسي" مي نامند اين است که در ١١ سپتامبر ٢٠٠١ ايالات متحده
قرباني تروريسم جهاني گرديد و در واکنش به آن ناچار به اعلام جنگي نامحدود و بي
پايان "عليه تروريسم" شد. اينان اذعان دارند که عمليات نظامي نابودگر در
افغانستان فقط نخستين جنگ از "جنگهاي پيشگيرانه" متعددي خواهد بود که
دولت آمريکا در آينده به راه خواهد انداخت. در واقع نيز اين دولت در آينده اي
نزديک، در عراق، کشوري که دولت آن در گذشته نه چندان دور، دوست مورد علاقه دولت
آمريکا بود، دست به چنين جنگي خواهد زد تا بر منابع عظيم نفت خاورميانه تسلط پيدا
کند.
مشکل اين جاست که در دکترين نظامي اخير آمريکا ترتيب زماني وقايع کاملا وارونه
نشان داده ميشود. واقعيت اين است که از يک "تغيير خط مشي" بعد از ١١
سپتامبر که گفته ميشود با انتخاب مشکوک جورج دبليو بوش به جاي ال گور به رياست
جمهوري امکان پذير شد نميتوان صحبت کرد. زيرا کلينتون رئيس جمهور حزب دمکرات همان
خط مشي اي را دنبال ميکرد که جانشين او دنبال ميکند، گرچه به شکلي قدري پنهاني تر.
ال گور کانديد حزب دمکرات نيز در دسامبر ٢٠٠٢ رسما اعلام کرد که چون جنگ با عراق
"به معناي تغيير رژيم نيست" بلکه صرفا براي "خلع سلاح رژيمي است که
سلاحهاي کشتار جمعي دارد"، از اين جنگ پشتيباني ميکند. آيا ميشود از اين هم
رياکارتر و دغلبازتر بود؟
مدت درازي است که من عميقا به اين نتيجه رسيده ام که اکنون در "مرحله ي
تاريخي جديد سلطه ي جهاني امپرياليسم" به سر ميبريم. فصل دوم کتاب
"سوسياليسم يا بربريت" زيرعنوان "مرگبارترين مرحله ممکن
امپرياليسم"، مرحله اي که ايالات متحده، قدرت برتر و توانفرساي آن است، دو
سال پيش از ١١ سپتامبر ٢٠٠١ نوشته شده و در ١٩ اکتبر ١٩٩٩ در يک سخنراني در
آتن ايراد شد. در اين سخنراني قويا تاکيد کردم که "شکل نهايي تهديد دشمن
درآينده ـ نوع جديد "کشتي توپدار" ـ همانا تهديد به کاربرد سلاح اتمي
خواهد بود." از هنگام چاپ آن سطور، ابتدا در مارس سال ٢٠٠٠ به زبان يوناني و
سپس کل کتاب به زبان ايتاليايي در اوت همان سال تا به اکنون دگرگوني استراتژي
نظامي هولناک پيش بيني شده به صورت تهديد نهايي با اسلحه اتمي ـ تهديدي که ميتواند
سرآغاز ماجراجويي نظامي باشد که منجر به نابودي بشريت خواهد شد ـ شکل پنهان خود را
از دست داده و به صورت سياست رسمي دولت آمريکا درآمده است. نبايد تصور کرد که
اعلام آشکار چنين دکترين راهبردي صرفا تهديدي توخالي عليه آنهايي ست که تبليغات چي
هاي نظام "محور شرارت" مينامند. فراموش نکنيم که اين دولت آمريکا بود که
عملا سلاح کشتار جمعي اتمي عليه مردم هيروشيما و ناکازاکي به کار برد.
هنگام بررسي مسائل به اين وخامت نميتوانيم خود را با هيچ گونه نظريه اي مبني
بر اينکه اکنون با نوعي دگرگوني سياسي ويژه روبرو هستيم، راضي کنيم. به عکس اين
مسائل را بايد در متن تحولات عميق و ساختاري اجتماعي ـ اقتصادي و سياسي آنها قرار
دهيم. اين کار از جهت طرح استراتژي دوام پذيري براي مقابله با نيروهاي مسئول ايجاد
شرايط بسيار وخيم کنوني اهميت ويژه اي دارد. مرحله تاريخي جديد سلطه جهاني
امپرياليسم فقط نشانگر "سياست موازنه قدرتهاي بزرگ" با برتري قاطع
ايالات متحده نيست که جابجايي هاي آينده ميان قدرتمندترين دولتها يا حتي نمايش
قدرت کاملا سازمان يافته اي در صحنه سياسي بتواند در برابر آن با موفقيت قدعلم
کند. بدبختانه مسئله بسيار وخيم تر از اين است. زيرا بر فرض اينکه چنين اتفاقي روي
دهد، علل بنياني و تعينات ساختاري دست نخورده بر جاي خواهند ماند.
بديهي است که مرحله جديد سلطه جهاني امپرياليسم عمدتا زير سيطره ايالات متحده
است، و به نظر ميرسد که قدرتهاي کوچکتر در مجموع دنباله روي از آمريکا را پذيرفته
باشند. اما اين وضع به هيچ رو نميتواند تا ابد دوام بياورد. در واقع برپايه بي
ثباتي هاي آشکارا موجود، بدون هيچ ترديدي ميتوان انفجار مهيب تضاد ميان قدرتهاي
عمده در آينده را پيش بيني کرد. اما آيا اين مسئله به خودي خود، بدون پرداختن به
عوامل تعيين کننده و بنياني تحولات امپرياليستي ميتواند پاسخگوي تضادهاي ساختاري و
خطير موجود باشد؟ ساده لوحانه خواهد بود اگر چنين فکر کنيم.
در اينجا مايلم تنها بر يکي از نگراني هاي اساسي تاکيد کنم و آن هم اين است که
منطق سرمايه با ضرورت سلطه ي (نيروي) قوي تر بر ضعيف تر پيوند ناگسستني دارد. حتي
هنگامي که درباره رقابت که عموما مفيدترين مولفه نظام و عامل گسترش و پيشرفت به
حساب ميآيد بينديشيم، ملاحظه ميکنيم که قرينه الزامي آن، حرکت به سوي انحصار و به
زير سيطره کشيدن يا نابودي رقبائي است که مانع حرکت پرقدرت انحصار ميگردد.
امپرياليسم نيز به نوبه خود نتيجه ي الزامي اين حرکت بي امان سرمايه به سوي انحصار
است. تغيير امپرياليسم از يک مرحله به مرحله ديگر، هم نشانگر تغيير در تحولات جاري
تاريخي است و هم اين تغييرات را کم و بيش به طور مستقيم تحت تاثير قرار ميدهد.
در مورد مرحله ي کنوني امپرياليسم دو جنبه ي کاملا مربوط به هم وجود دارد که
اهميت درجه اول دارند. جنبه ي اول اين است که گرايش نهايي مادي ـ اقتصادي و نهادي
سرمايه به سوي ادغام در سطح جهاني است؛ جنبه اي که نظام از جهت سياسي
قادر به تضمين آن نيست. علت اين مسئله تا حد زيادي به دليل اين واقعيت است که نظام
سرمايه ي جهاني در طول تاريخ به صورت دولت هاي ملي متعدد و جدا از هم و در
واقع به طور آشتي ناپذير مخالف يکديگر ظاهر گرديد. حتي خشونت بارترين برخوردهاي
امپرياليستي گذشته، نتوانسته است از اين نظر نتيجه ي مثبت و قابل دوامي به بار
آورد. به سخن ديگر در اين نظام، تحميل اراده ي قدرتمندترين دولت ملي بر رقبايش بر
پايه اي دائمي امکان پذير نيست. جنبه ي دوم مسئله يا روي ديگر همين مسئله اين است
که نظام سرمايه برغم تمامي تلاشهايش قادر نبوده است دولتي براي کل نظام سرمايه
به مفهوم واقعي به وجود آورد. اين مسئله صرف نظر از تمام صحبتهايي که درباره
"جهاني شدن" ميشنويم، به صورت وخيم ترين معضل آينده بر جاي خواهد ماند.
سلطه ي جهاني امپرياليسم زير حاکميت ايالات متحده کوشش نهايتا محکوم به شکست دولت
آمريکا براي تحميل حاکميت سياسي خود بر ديگر دولتهاي ملي به عنوان دولت
"جهاني" نظام سرمايه به مفهوم واقعي آن است. حتي همين سند استراتژيک
شديدا کينه توزانه و آشکارا تهديدآميز اخير دولت آمريکا کوشش دارد سياستهاي اتخاذ
شده در آن را به نام "منافع ملي آمريکا" توجيه کند در حالي که همزمان
منافع ملي ديگر کشورها را نقض ميکند.
٣ـ در اينجا ميتوان شاهد رابطه ي متضاد ميان پيشامد تاريخي (Historical
contingency) ـ شرايطي که در آن سرمايه هاي
آمريکايي در حال حاضر خود را در موقعيت مسلط مييابند ـ و ضرورت ساختاري (Structural
necessity) خود نظام سرمايه بود. ضرورت ساختاري
نظام سرمايه را ميتوان چنين خلاصه کرد: حرکت مادي و توقف ناپذير سرمايه به سوي
ادغام انحصاري در سطح جهاني به هر قيمت، حتي اگر به معناي تهديد مستقيم ادامه بقا
و بشريت باشد. بدين سان حتي اگر بتوان در برابر فشار پيشامد تاريخي، يعني سلطه ي
کنوني سرمايه هاي آمريکايي از جهت سياسي با موفقيت ايستاد، ضرورت ساختاري و سامانه
اي ناشي از منطق نهايتا انحصاري و جهاني سرمايه به همان اندازه به صورت امر خطير و
اضطراري بر جاي خوهد ماند، زيرا پيشامد تاريخي هر شکل ويژه اي هم که در آينده به
خود گيرد، ضرورت ساختاري و بنياني سرمايه ناچار به صورت حرکت به سوي سلطه جهاني
باقي خواهد ماند. اين پديده اي است که در گذشته با پيکربنديهاي امپرياليستي
متفاوتي وجود داشته است و در آينده نيز (البته اگر بتوانيم از شرايط انفجارآميز
کنوني جان سالم بدر بريم) به اشکال ديگر ميتواند وجود داشته باشد.
بنابرين مسئله صرفا ماجراجويي هاي نظامي خاص توسط برخي محافل سياسي نيست. منظور
ماجراجويي هاي نظامي که در سطح سياسي/ نظامي بتوان با آن مقابله کرد و با موفقيت
بر آن غالب شد. علل اين رويدادها بسيار عميق تر و ريشه دار تر از اين (جنبه سياسي
- نظامي) است و بدون اقدام به دگرگونيهاي کاملا بنياني در دروني ترين عوامل تعيين
کننده و ساختاري سرمايه به مثابه شيوه کنترل متابوليک کل باز توليد اجتماعي ـ شيوه
اي که نه تنها قلمروهاي سياسي - نظامي و اقتصادي بلکه روابط متقابل پيچيده تر
فرهنگي ـ ايدئولوژيک را نيز در بر ميگيرد ـ مقابله با اين علل بنياني ممکن نيست.
حتي اصطلاح "مجتمع نظامي ـ صنعتي" ـ اصطلاحي که توسط ايزنهاور يعني کسي
که چيزهايي درباره اين مجتمع ميدانست معرفي گرديد ـ آشکارا نشان ميدهد که مسئله
مورد بحث، چيزي ريشه اي تر و سرسخت تر از برخي عوامل سياسي ـ نظامي بلافصل (و دست
کاري هاي از اين نوع) است که در اين سطح بتوان آن را با موفقيت متوقف کرد.
درچارچوب شرايط اجتماعي کنوني، جنگ به مثابه "ادامه سياست با وسايل
ديگر" ما را هميشه ـ و در شرايط حاضر به نابودي کامل ـ تهديد خواهد کرد، و تا
زماني که نتوانيم با آن علل و عوامل بنياني و ساختاري که تصميم گيريهاي سياسي براي
ماجراجويي هاي نظامي گذشته را ضروري ساخت مبارزه کنيم، باز هم در معرض تهديد باقي
خواهيم ماند. چنين تعينات و عواملي بود که دولتهاي ملي را در دام دور باطلي انداخت
تا سياستهايي اتخاذ کنند که منجر به جنگ شد و اين جنگ ها نيز به سياست هاي آشتي
ناپذيري منجر گرديد که به نوبه خود لاجرم به انفجار جنگ هايي مهيب تر انجاميد. حتي
اگر براي پيشبرد بحث، عامل پيشامد تاريخي غلبه امروز سرمايه هاي آمريکايي را با
خوش بيني از اوضاع فعلي حذف کنيم، باز هم ضرورت ساختاري نظام توليدي دائم
نابودکننده تر سرمايه بر جاي مي ماند، نظامي که باز هم پيشامدهاي تاريخ ويژه، در
حال تغيير و هر چه خطرناک تر ديگري را موجب خواهد شد.
توليدات نظامي که امروزه در درجه اول به صورت "مجتمع نظامي ـ صنعتي"
تجسم يافته موجوديت مستقلي نيست که توسط نيروهاي ارتشي مستقلي که مسئول جنگ هستند
تنظيم شده باشد. روزا لوگزامبورگ نخستين کسي بود که در سال ١٩١٣، در کتاب کلاسيک
خود تحت عنوان "انباشت سرمايه " ـ که ١٥ سال بعد به انگليسي انتشار يافت
ـ چشم انداز واقعي اين روابط را ارائه داد. نود سال پيش او به طور پيشگويانه اي بر
اهميت فزاينده توليدات نظامي انگشت گذاشت و نشان داد که:
"اين خود سرمايه است که حرکت متناوب و اتوماتيک
توليد نظامي را با تصويب قانون و توسط مطبوعاتي که وظيفه شان شکل دادن به به
اصطلاح "افکار عمومي" است، در نهايت کنترل ميکند. به همين دليل است که
انباشت سرمايه در اين قلمرو ويژه (توليد نظامي) به نظر ميرسد که قادر به گسترش بي
پايان باشد."
Routledge, London- ١٩٦٣-p ٤٦٦))
بنابرين با مجموعه اي از عوامل ريشه اي و پيوسته به هم سروکار داريم که به
عنوان بخشي از يک نظام انداموار (ارگانيک) بايد در نظر گرفته شوند. اگر بخواهيم به
خاطر حفظ موجوديت خويش عليه جنگ به عنوان شيوه ي مديريت جهان مبارزه کنيم ـ که
بايد چنين کنيم ـ در آن صورت دگرگونيهاي چند دهه گذشته را بايد در چارچوب علّي و
واقعي آن قرار دهيم.
طرح يک دولت ملي بسيار قدرتمند براي کنترل همه ي دولتهاي ديگر، طرحي که پيامد
ضرورتهاي برخاسته از منطق حرکت سرمايه است، فقط ميتواند منجر به خودکشي جامعه بشري
گردد. در عين حال بايد تشخيص داد که تضاد به ظاهر حل ناشدني ميان آرمان هاي ملي
ـ که هر چند وقت شکل تضاد انفجارآميزي به خود ميگيرد ـ و انترناسيوناليسم، فقط در
صورتي ميتواند حل شود که برپايه برابري کامل تنظيم گردد، اصلي که در ساختار
سلسله مراتبي نظام سرمايه تصورناپذير است.
بنابرين در پايان بايد گفت که اگر بخواهيم راه حل از نظر تاريخي قابل دوامي در
برابر چالش هايي که توسط مرحله کنوني سلطه جهاني امپرياليسم به وجود آمده اند پيدا
کنيم بايد با ضرورت ساختاري سرمايه مقابله کنيم، ضرورتي که هدفش به زير
سلطه کشيدن نيروي کار توسط هر عامل اجتماعي است که برحسب شرايط بتواند اين نقش را
برعهده گيرد. طبيعتا اين رويارويي فقط از طريق طرح الترناتيوي از بنيان متفاوت در
برابر حرکت سرمايه به سوي جهاني شدن انحصاري ـ امپرياليستي و با هدف پروژه
سوسياليستي که در يک جنبش توده اي در حال شکفتن متبلور باشد، امکان پذير است. زيرا
اين الترناتيو زماني به صورت يک واقعيت دوام پذير درخواهد آمد که به کلام زيباي
خوزه مارتي "وطن، جامعه بشري باشد" فقط در آن هنگام است که تضاد ميان
پيشرفت مادي و روابط سياسي از نظر انساني ثمربخش براي هميشه به تاريخ گذشته سپرده
خواهد شد.