الحاج
عبدالواحد سيدی
باز شناسی افغانستان
بخش چهل و چهارم
پیشینه باستانی زبان پارسی دری
زبان و ادبیات دری در عهد غزنویان
غزنویان بعد از سامانیان دومین امپراتوری بزرگ خراسانی بود که مناطقی از ایران - خراسان - ماوراءالنهر و سند را بشمول مناطق کابل رخج ، بست و زابل و بلخ و تمامی سرزمین های افغانستان کنونی را در اختیار داشت .
دوره عظمت غزنویان با روز گار شهرت فردوسی مقارن است . در این دوره در سیطره غزنویان علمای نامی ای که هر یک آن در علوم و ادبیات استادان عصر بوده اند ظهور نمودند.
بعد از استیلای عرب سر زمین های ایران بصورت کل و خراسان بصورت اخص میرفت که سابقه و کار نامه های فرهنگی شان رو به فراموشی سپرده شود و اما از آنجاییکه مردم خراسان مخصوصاً اطراف و نواحی رود جیحون مخصوصاً بلخ همواره مورد تهدید و تهاجم از جانب شمال بوده است علی رغم آن این منطقه را با داشتن پیشینه تاریخی در ادب دری=(فارسی) شعرای نامداری نظیر شهید بلخی ، ابو شکور بلخی ، دقیقی بلخی وغیره به ظهور پیوست که می شود بلخ را گهواره تمدن درادب فارسی و بستر زبان فارسی دانست و از همین جا شاهان غزنوی هر یک قبل بر این که به اریکه پادشاهی برسند مدتی را در این شهر تاریخی یا مهد انکشاف زبان و شعرو در مجموع ادبیات فارسی گذشتانده اند اند.ضرورت است برای شناساندن این زبان پر غنا به تاریخ پر بار این زبان مراجعه نماییم .
تاریخ پیدایش زبان و ادب فارسی
زبان چیست و ادبیات کدام است؟
بنا بفرموده جلال الدین همایی استاد ادبیات فارسی در دانشگاه تهران که این طور بیان داشته است:« هر علمی را تعریف و موضوع و غایتی است که ذکر آن خالی از فوائدی نیست- بنا بر این لازم است اشاره به موضوع و معنی ادب و تعریف موضوع و قواعد آن و تاریخ ادبیات بنمائیم تا حدود وقواعد این علم فی الجمله برای دانش آموز واضح گردد:
ادب در لغت بمعنی ظرف و حسن تناول است وظرف در اینجا مصدر است بمعنی کیاست مطلق یا ظرافت در لسان برائت یا ذکا قلب یا حذاقت و به تعبیر بعضی نیک گفتاری و نیک کرداری میباشدو بعضی ها هم ادب را به فرهنگ ترجمه کرده و گفته اند ادب یا فرهنگ بمعنی دانش میباشد و با علم چندان فرقی ندارد . . . اما در تعریف ادبای متقدمین ادب عبارت است از هر ریاضت محمود که بواسطه آن انسان بفضیلتی آراسته میگرددو این معنی منقول از معنی لغوی تأدیب و تأدب است که در آنها ریاضت اخلاقی مأخوذ است . بعضی گویند ادب عبارت از شناسائی چیزی که توسط آن اعتراز میشود از هر نوع خطا و این معنی عرفی منقول از ادب بمعنی حذاقت است.
و اما علم ادب یا سخن سنجی در اصطلاح قدما عبارت بوده است از (معرفت به احوال نظم و نثر از حیث درستی و نا درستی و خوبی و بدی و مراتی آن و بعضی علم ادب را چنین تعریف کرده اند :که علم ادب علمی است صناعی که اسالیب مختلفه کلام بلیغ در هر یک از حالات خود بتوسط آن شناخته میشود که این صناعات عبارت اند از نحو – لغت – تعریف –عروض – قوافی – صنعت شعر – تاریخ و انساب –وادیب کسی است که دار ای تمام این علوم یا یکی از آنها باشد و فرق مابین ادیب و عالم آنست که از هر چیز یهتر و خوبترش را انتخاب مینماید و عالم تنها یک مقصد را گرفته در آن مهارت می یابد.
. . . آنچه را تا بحال تعریف کردیم راجع به ادب درست میباشد که آنرا ادب اکتسابی نیز مینامند. واما یک نوع ادب دیگر نیز وجود دارد که بین علما به ادب نفس مشهور است و آنرا ادب طبیعی نیز میگویند . ادب طبیعی عبارت اند از اخلاق حمیده وصفات پسندیده ای که با ذات انسان سرشته شده باشد و به صاحبان معرفت نیز گفته میشود و در تاریخ ادبیات خود ادب نفس را به اصطلاح حکما و صاحبان معرفت عبارت دانسته اند از دانشهائی که اسباب کمالات نفسانی شوداز قبیل علم بحقایق اشیا که از آن به حکمت و فلسفه تعبیر نمایند . وهمچنان سایر علوم متداوله را نیز شامل میگردد.» [1] و همچنان است در مورد ادب نفس:
زن که خدایش ادب نفس داد سردهد و تن ندهد بباد
علم تاریخ و قصص
عبارت از معرفت احوال گذشتگان و وقایع ایام وشرح حالات و تولد و فات اشخاص از قبیل سلاطین و امرا و رجال بزرگ و دانشمندان و رسوم و آداب ملل و طوائف عالم.
و شاعران اغلباً در اثار شان با منش آزاد اندیشانه بی پروا با صراحت لهجه در ضمن منظومات حکمی عادات زشت و صخیفۀ هیئت جامعه را طرف حمله و انتقاد قرار داده عقاید خود شان را اظهار کرده اند و گاهی هم در وضع حکومتها دخالت کرده سلاطین و حکمرانان را مورد نصایح سودمند قرار داده اند که ما نمونه های آن را در متون ادبیات فارسی از قبیل نصیحت الملوک ، مرزبان نامه ، کلیله و دمنه وغیره به کثرت می یابیم.
مثلاً حکیم عمر خیام بدون هیچ ملاحظه و بیمی ریا کاری و سالوسی را نقادی کرده و زاهدان خشک را طرف انتقاد قرار داده است :
ای زاهد شهر از تو پرکار تریم با این همه مستی ز تو هوشیار تریم
تو خون کسان خوری و ما خون رزان انصاف بده کدام خونخوار تریم
گاویست در آسمان و نامش پروین یک گاو دگر نهفته در زیر زمین
چشم خردت کشاو چون اهل یقین زیر وزبر دو گاو مشت خر بین
و اما در تاریخ ادبیات لغت نیز در تحت نشو و نمو و ارتقاء متواضع است و گاه بگاه و سال بسال و روز بروز طریق کمال می پیماید و سیر تکاملی دارد و احوالی را داراست که با یک دیگر مختلف است . لغت عالم بواسطه اختلاطی که ما بین ملل موجود می شود و عوامل دیگر از قبیل وجود عادات و آداب و شریع در هر عصر تغیری مینمایدو این تغیرات در زبان باعث تغیر در لهجه نیز میشودیا لغت از نو پیدا می شود یا اینکه لغت می میرد و به این حساب لغات اهل عالم یک سیر طبیعی و عمر معین دارند که بسته به حالات و وانقلاباتی میباشد که به آنها عارض میشود که باعث از بین رفتن و برچیدن یک لسان می شود . لغت در سیر خود حکم ملّت و نژادی را دارد که در بدو امر سرزمینی را محل خود قرار میدهد و رفته رفته زیاد میشوند و آداب مخصوصه اختیار مینمایند و دارای ترقی و انحطاطی نیز میباشند.
لغات و زبانهای عالم با نژاد های که به آن تکلم می کنند تولد می شود رشد می کند و سر انجام با از بین رفتن آن تمدن در نقصان مواجه می شود و بعضاً می میرند . یعنی لغات عالم در نوع خود یک پدیده زوال پذیر میباشد که به این حساب ادب نیز دارای تاریخ میباشد.
تاریخ ادبی
«تاریخ ادبی یا علمی عبارت است از شرح احوال ملتی از حیث آداب و علوم و علت پیدایش و تنزل و ترقی علمی وفکری آنها بطور عموم ، این موضوع شامل موضوعات مختلفه مهمی میشود مانندخط ، زبان و علوم و آداب و شرح احوال شعرا و نویسندگان و علما و حکما و ریاضی دانان و اطبا و غیر هم از دانشمندانیکه در راه علم وادب بذل مساعی نموده خود را بدرجات عالیه رسانده اند و از برکت وجود آنان دیگران بهره مند گشته اند و نتایجی که از مؤلفات و آنها عاید جامعه شده است و آثاری که از وجود اینگونه اشخاص در صفحه روز گار باقیمانده است.
پس در حقیقت تاریخ ادبیات هر قومی تاریخ هر چیزی است که قرائح و افکار موجد آنها بوده است . به عباره دیگر تاریخ عقول افراد هر ملتی و تأثیر آن در نفوس و اخلاق و آداب ایشان تاریخ ادبیات آن ملت است .» [2]
باید گفت که یگانه علت واقعی رشد اجتماعی یا فرود آن اساس قومیّت و ملیّت و اقتدار و انقراض هر جمعیتی همانا افکار و عقول آنهاست . با قطع نظر از تاریخ ادبیات باید از هر قسم فائده و نتیجه که از تاریخ منتظریم صرف نظر کرد و هیچ ثمره اخلاقی و یاسیاسی توقع برده نشود . زیرا تاریخ گذشته آئینه فردا است اما در صورتیکه متضمن تاریخ ادبیات باشد.
اینطور خلاصه میگردد که تاریخ ادبیات دارای مفهوم وسیعی است و تنها شرح احوال چند نفر شاعر و نویسنده را نمیتوان تاریخ ادبیات حقیقی دانست.
مسائلی در رشد و ارتقاء ادبیات نقش تعین کننده واساسی دارند ؛ مثلاً مانند موجودات حیّه مراحل طفولیت ،نو جوانی، جوانی و پیری را پیموده فنا یا تفرع سیر مینمایند.
ساختار های زبان و ادبیات دری
زبان و ادبیات فارسی دارای دستور ها و قاعده های کلی ای از قبیل «صرف، نحو فارسی دری در جریان تاریخ به بحث در باره ساختمان کلمه ، نام(اسم،صفت ، ضمیر ) تحول حروف ، ساختمان جمله ، در دوره نخستین فارسی دری ، یعنی از قدیمیترین آثار باز مانده از این زبان تا اواسط قرن هشتم اختصاص دارد .» [3]
نمونه های از متون شعر و نثر پارسی که تا قرن پنجم متداول بود با پیشوند ها و پسوند ها که بصورت بسیار خلاصه منحیث نمونه های بارز جهت معلومات دانشجویان عرضه میگردد:
پسوند پیشوند و ترکیب
نام در زبانهای ایرانی باستان (پارسی باستان ، اوستائی) هشت صورت صرفی متفاوت داشته است که ما از چگونگی آن میگذریم و صرف به این اکتفا میکنیم که از افزودن اجزائی به آخر مادۀ اسم حاصل میشده است . اسقاط مسوتها یا هجاهای آخرین هر یک از این صیغه ها ی صرف نام ، موجب شده است که دستگاه نحوی این زبانها از هم بپاشد ؛ «به این طریق دیگر کلمه تنهابر مفهوم اصلی خود دلالت میکند و در آن از انواع رابطۀ کلمه با جمله یا جنس های سه گانه (مذکر ، خنثی و مؤنث)، یا صورتهای گوناگون شمار (مفرد ، تثنیه و جمع)که بر حسب ساختمان مادۀ آن تغیر میکرده است نشانی نیست.»
در دوره میانه دو نوع گویش پهلوانیک و پارسیک تنها مفهوم اصلی کلمه را در بر دارد .
در فارسی میانه و فارسی دری اجزای ماده ساز نیز یکسره ساقط شده یا با ریشه کلمه جوش خورده است که آنرا پسوند های مرده میگویند. در این صورت با اسقاط کامل صامت پیشین ، یکسره ترکیب اصلی کلمه را از یاد برده است و فارسی زبانان امروز در نمی یابند که کلمه «سرخ» با «سوختن»و کلمۀ «سوراخ» با «سفتن» از یک ریشه است.مثلاً در رابطه کلمه «تار» با فعل «تنیدن» برای اهل زبان دریافتنی نیست .هجای در که نشان خویشاوندی است در کلمات پدر، مادر ، برادر ، دختر ، خواهر باقی مانده اگر چه صورت مخفف این صامت ، صامت پیش از آن مشّدد شده است که عبارت از پد ، ماد، براد ، دخت.
همچنان صورت اندر خویشاوندی و نزدیکی را میرساندمانند: پدندر، مادندر، برادندر، دختندر،پورندر و امثال آن
مثال:
از پدر چون از پدندر دشمنی بیند همی مادر از کینه بر او مانند مادندر شود
جز به مادندر نماند این جهان کینه جوی با پسندر کینه دارد همچوبا دختندرا
همچنان در زبان فارسی به این پسوند ها زیاد بر میخوریم که از دوره میانه زبان بدو رخ جدید نقل گردیده است :بنده ، بندگان ؛بستگان، مرگان ، بندگی ، بستگی وامثال آنها .
معشوقگانت را گل و نسرین ویاسمن از دست یاره بر بود از گوش گوشوار
(منوچهری)
و گاهی پسوند به معنی تصغیر استعمال شده است مانند:
مامک ، بابک ، دخترک ، پسرک ، هوشیارک ، زنک ، نادانک بیدارک . وگاهی هم به آخر اعداد افزوده میشود مانند: پنج – پنجه ، چل- چله ده-دهه، صد- صده ، هزار – هزاره.
این اجزا در زبان دری جلب توجه دارد و فهمیدن آن برای دانش آموز ضروری است
مصوتها vowel «مصوتها آوازی است که با لرزه تار آواها از گلو بر می آید و هنگام ادای آن گذرگاه دهان کشاده می ماند ، چنان که جریان هوا میتواند از گلو تالب آزادانه بگذرد ، بی آنکه در این فاصله جائی حبس شود یا از تنگنائی عبور کند یا از خط میانی دهلیز دهان منحرف شود ، یا یکی از اعضای بر تر از گلو را به اهتزاز در آورد.» [4]
عبارت اند از ( َ ) ، ( ِ ) ( ُ ) ، (آ ) ،( ای ) ، (او )
سامتها CONSONANTS : صامت به آنگونه از از صوتهای گفتار، یعنی واکها،اطلاق میشود که در ادای آنها جریان هوا ، پس از گذشتن از نای گلو، در میان نقطۀ از گلو ولب ناگهان برابر سدی متوقف شود، یا با فشار از تنگنائی بگذرد، یا از خط میانین دهلیز دهان منحرف شود، یا یکی از اعضای گفتار بر تر از گلو را در اهتزاز در آورد و به انواع میباشد:
صامت های اندادی که در انگلیسی PLOSIVE یاSTOP و انقباضی در انگلیسی PRICATIVE نامیده شده است. که در عربی دسته اول را «شدیده» و دسته دوم را «رخوه» گویند
مصوتها عبارت اند از:
عبارت اند از ا ، ج ، چ، خ ، ث ، " ، ق ، غ ، ش ، ،ذ ،
ابو علی سینا «ق» را از حروف مفرد (یعنی صامت اندادی ) شمرده اگر چه تصریح نمیکند پیداست که غین را را از حروف مرکب (یعنی صامت انقباضی) میداند .
اجزای زبان:
بصورت اشاره و خلص گفته میتوانیم که زبان دری و هر زبان دیگر دارای این اجزاء میباشد که استعمال بجا در موضع آن در زبان اهمیت فوق العاده دارد ؛ و همچنان فهمیدن بعضی از این ها ضروری میباشد:
واحد صوتهای ملفوظ ؛دستگاه گفتار ؛ مصوت؛ صامت؛ترکیب واکها ؛ تحول زبان ؛ تحول واکها ؛ تحول صرفی ؛ تحول نحوی ؛ تحول الفاظ و معانی ؛ انواع زبانها ؛ خانواده زبان هند و اروپائی؛زبان های غیر فارسی در سر زمین های ایران و خراسان ؛که اگر ما در هر کدام این عناوین دقت نمائیم خود کتاب ضخیمی میشود که به پژوهش ما ارتباط کمتر می گیرد لذا در همین موضع اکتفا میکنیم.
اجزای زبان
ترکیب:
نام(اسم و صفت)
مثلاً مرد ، پسر ، زن ، رستم و...
افعال:
حروف استفهام
مبهمات
ضمایر
پیشوند های افعال
تحول زبان: لشکر –لشگر؛مشکی –مشگی؛خشکی- خشگی ؛کشکی- کشگی.
یا رفتم رفدم؛ گفتم- گفدم؛ شستم –شسدم؛بستم- بسدم؛ریختم- ریخدم؛ [5]
بر حسب آنچه که در تحول زباندر طی زمان رخ میدهد میتوان به انواع ذیل تقسیم کرد:
تحولات صرفی و نحوی
آنچهتحول صرفی زبان خوانده میشودیغیر ساخت کلمات است ، یعنی صیغه های صرف اسم و صفتو فعل وانواع دیگر کلمه : [6] وکه معنی خاص کلمه را در بر دارد جزء اصلی هر کلمه( ماده) آن است .
برای آنکه فهم معنی آسان شود از همین فارسی امروز مثال می آوریم:هر یک از کلمات (مردان)، (زنان)،(کتابها )،(نامها)،یک قسمت هست که شامل معنی کلمه است و آن (مرد) ، (زن) ، (کتاب) و (نام) است . قسمت دیگر تعدد آنها (یعنی بیش از یکی بودن ) را بیان میکندو آن اجراء «ان» و «ها» است.
در صیغه های «می خورم »و «می خوری » ،«می خوردم» - «میخوردی»و یا «میبرم» «میبردی»یک جزء اصلی ماده فعل است این اجرا بنام «ام» و «ای» است که این اجرای ثانوی در اجزای اصلی کلمه تغیری نمیدهد اما رابطه آنرا با زمان و شخص و عدد بیان میکندکه بنام اجزای صرفی خوانده میشود که در هر زبانی دستگاه معینی برای بیان این معانی ثانوی وجود دارد که در مورد همۀ ماده های کلمات یکسان بکار میرود . بعضی کلماتی در گفتار و نوشتار وجود دارد که از حیث ترکیب اجرا متفاوت اما معنی را تغیر نمی دهد مثلاً در زبن گویشی و نوشتاری به مثالهای زیر دقت شود:
می گویم – میگم
می روم – میرم
می دهم میتم
می شوم – میشم
مردا – مرد ها
مردا – مردان
کتابا – کتابها
ترکیب اجزاب جمله خود یکی از نکات است که مقام هر کلمه و رابطه آنرا با کلمات دیگر بیان میکند. در جمله زیر :
همسایه دختر دارد
دختر همسایه دارد
یا چوپان دنبال گوسفند می رود
گوسفند دنبال چوپان می رود
انواع ضمایر:
ضمیر مفرد جمع
او ایشان
اسم خانه خانه ها
فعل رفت رفتند
زبان فارسی خویشاوند و مادر زبانها
زبان فارسی از جمله زبانهای صرف هند واروپایی است که شامل بزرگترین و مهمترین زبانهای ملت های متمدن جهان امروز است که مردم افغانستان ، پاکستان ، ایران ، تاجکستان و بعضی از زبانهای نیم قاره هند نیز شامل آنست .
در مورد این زبان فرضیه ای است که بنام «هند اروپایی» یا «هندو ژرمانی» یاد شده است که این خانواده شامل تمام زبانهای اروپایی و اسیایی و امریکایی ، روسی لتوانیایی دنمارکی ، سؤیدی نروژی ، هلندی و بسیاری از زبانهای دیگر را شامل میگردد. اما بخاطر اینکه بحث ما در خصوص انواع زبانها بدرازا نکشد از معلومات در باره سایر زبان ها که به خانواده زبان فارسی پیوند ندارند از قبیل چینایی ، ژاپونی و فنلندی صرف نظر میکنیم.
زبانهای باستانی ایرانی(اریائی)
از شعبه مهم خانواده هندو اروپائی یک گروه آریائی یا هندو ایرانی است کلمه (آری) لفظی است که از دیر ترین زمان نیاکان دو قوم ایرانی و هندی به نژاد خود میگفتند. در هندی باستان این نام به کسانی اطلاق میشد که به زبان سنسگرت گفتگو میکردند اما در سرزمینهای خراسان (ایران) از اوایل هزاره نخستین پیش از میلاد طوایفی که به یکی از زبانهای هند و آروپائی سخن میگفتند در این سر زمین جای گزین شدند . این مردمان خود را (آریا) arya میخواندند که نام ایشان سپس به جایگاه و کشور شان اطلاق شد و آن را «اران» نامیدند که ایران همان سرزمین آریائیانی میباشند که بعد از فتوحات و گسترش اسلام در این منطقه قسمت غربی آن بنام فارس و بخش شرقی آن بنام خراسان مسمّی گردید و ما زمانیکه از ایران صحبت میکنیم در حقیقت سرزمینی را در نظر داریم که شامل فارس و خراسان میگردد و اقوامیکه در قدیم به این نژاد موصوف بودند عبارت اند از اقوام «سکائی»، سَرمَتی ،، آلانی ،وچند طایفۀ بیابانگرد اسیای مرکزی را نیز باید از نژاد آریائی شمرد زیرا که بازماندگان ایشان در آسیای مرکزی (در ختن و تومشوق) و در قفقاز (آسی ها)به زبانهای آریایی سخن میگفتند و میگویند نامهای خاص سکائیان و ساری بی گمان ایرانی است ، و کلمه (آلانی)که نام نیاکان قوم آسی است با لفظ کهن (اریان) ارتباط دارد . وشعبه دیگری از این نژاد که سغدیان و پارتیان میباشند دارای ادبیات شفاهی بوده اند.که در دوره های بعدی دارای ادبیات پر باری بوده اند .. همچنین طوائف دیگری از آریائیان که بنام باخترانیانBactarians و بعضی طوایف دیگر که شاید ایرانی زبان بوده باشند و سنگنوشته آشوکا مکشوف در قندهار خطاب به ایشان است . اما از زبان باستان این اقوام نشانی باقی نمانده است.
با آنهم علمای زبان شناسی اسناد و مدارکی که در طی تاریخ دراز زبانهای ایرانی یا آرین در دست است که از نگاه زبانشناسی تاریخی بسیار گرانبها است ، زیرا که چگونگی تحول و تکامل یکی از زبانهای هند وآروپائی را از مقایسه و تطبیق آنها در مراحل مختلف که عبارت از دوره باستان؛دوره میانه؛دوره جدید است شناخت و تفکیک کرد.
اصطلاح دوره جدید به زبانها و گویشهای اطلاق میشود که که از آغاز دوره اسلامی تا کنون در سرزمین پهناور خراسان رواج داشته و در گفتار و نوشتار بین مردم این سامان مروج بوده است.
این تقسیم بندی که از مطالعه چگونگی زبانهای هندو اروپایی (مادر زبانها)بدست آمده در تاریخ تحول زبانهای دیگر منسوب به هند و اروپائی ، و حتی بعضی از خانواده های دیگر زبانهای جهان نیز مورد استفاده قرار گرفته است .
شاهنشهی ماد اولین امپراتوری در فارس بوده است که نظر به تذکرات هریدوت مؤرخ یونانی از آن اطلاع داریم.و هیچ آثار نوشتاری ای از این قوم بدست نیامده است .
«دیون» یکی دیگر از تاریخ نویسان یونانی می نویسد که در نیمه اول قرن ششم پیش از میلاد شاعرانی در دربار شاهان مادی بوده اند که موضوع شعر های خود را از روایات ملی اقتباس میکردندکه چندین داستان و افسانه از دوره مادها در نوشته های مورخان یونانی نقل شده که از روی آن به رواج داستانهای در بین ماد ها پی برده میتوانیم . [7] اگر این گفته دیون درست باشد فرضیه هریدوت باید منسوخ گردد چرا که در نوشته دیون بر خلاف هریدوت سخن از شاعرانی رفته است که در دربار ماد ها شعر و افسانه می سرودندکه شاید این اسناد بعداً مغشوش و یا مفقود گردیده باشد.
زبان مادی
در زمان هزاره اول پیش از میلاد قبل از انقراض ماد ها در سراسر این حوزه که رود های آمو دریا و سِر دریا ( رود جیحون و سیحون)است که مسکن آریائیان بود. در شمال این سرزمین نزدیک دریای ارال ولایت خوارزم قرار داشت که شاید جایگاه نخستین آئین زردشت بوده باشد. زیرا مرکز بزرگ سیاسی و مذهبی شمرده میشده است .که در جانب جنوب شرقی کشور سغد قرار داشت که در حدود سمر قند بود . از این سوی آمودریا سرزمین (بلخ) و مرو بود و کشور آریا (ولایت هرات) و دیگر ولایات باخترا ن از قبیل (جوزجان و فاریاب) شامل میباشد.
و از همین ناحیه بود که آریائیان به سوی غرب در ایران سرازیر شدند و دو امپراطوری ماد و پارس که در همسایگی کشور آشور بود مدنیت های بزرگی را بر پای کردند که در سال 610 ق م پادشاه ماد «هووخ شتر» با فرمانروایان بابل همدست شد و دولت آشور را منقرض کرد.
زبان هند و اروپایی
«زبانهای متعددی که رابطه خویشاوندی آنها با روش تطبیقی آشکار شده است و همه از اصل واحدی که «هند و اروپائی» خوانده شده منشعب شده اند . از قدیمی ترین زمان تا امروز وسیله بیان عالی ترین اندیشه ها و ابزار ارتباط ذهنی و بستر بزرگترین و متمدن ترین ملتهای جهان بوده است .»[8]
زبان سکا ئی
قسمیکه در جلد اول این کتاب در مورد خاستگاه آریائی ها و اولین کوچ نوردی آنها مفصلاً توضیحات دادیم در قسمت اصل و ریشه این قوم که به نژاد اریا می پیوندد معلومات ارائه شده است . جنانچه سکاها طوایف ایرانی بودند که قسمتی از ایشان در مشرقبحیره خزر و شمال مسکن سعدیان و پارتهاسکنی داشتندو قسمت دیگر آن در مغرب دریای خزر و دشتهای شمال دریای سیاهساکن بودند. سکاهای غربی چندی بر دولت ماد غلبه کردند که در اخیر ماد ها بر آنان چیره شده و دولت شان را واژگون کردند. این سکاها در بین خود دارای تیره های علحیده بوده اند که هر یک آن به تیره خود می بالیدند و اکثراً این قوم گرائیها باعث جنگهای خونین و مهاجرتها در بین خود شان میگردید. خلاصه زندگی و سلطنت این دودمان همیشه با خون رقم خورده است . از جمله سکاهای «تیز خود» و سکاهای «آن سوی دریا»نام برده شده که هر کدام آن جایگاهی در ولایت های شاهنشهی هخامنشیان داشته است . زبان سکاهی باستان با زبان های پارسی و مادی درست یکسان نبوده اما چندان تفاوتی هم نداشته است و هوخوشتر پادشاه ماد با گروهی از جنگجویان سکاهی که از اثر نفاق از منطقه شان رانده شده بودند به مادها پناه برده بودند که مورد عطوفت پادشاه ماد قرار گرفت تا اندازه ای این پادشاه با آنها به احترام رفتار میکرد که مودکان خود را بخاطر فرا گرفتن زبان آنها سپرد. از این قوم در کتبه های آشوری و یونانی یاد شده است که بزرگترین سند تاریخی در مورد این قوم میباشد.و چنین فکر می شود که زبان« آسی » در قفقار بازمانده از از سکائی غربی باشدو زبان »ختنی » در شمال شرقی کاشغر بازمانده سکائی شرقی باشد. چنانچه استرابون جغرافیا نویس یونانی قرن اول میلادی به مشابهت فراوان و مادی و پارسی باستان اشاره کرده است .[9]
زبان پارسی باستان
زبان باستانی ایران از زبانهای منصرف است و دارای ریشه هند و آریایی میباشد که گهواره و منشاء بسیاری از السنه دنیا است و از این رو با زبانهای مهم عالم م تمدن مانند سانسگرت ویونانی ، لاتنی و توتنی و اسکانداناوی و اسلاوی خویشاوند است. [10] و بخطریکه این مسآله روشن شده باشد از روش و ارتباط ریشه ای این زبان با سایر زبانها مثال می زنیم:
مویه گریه و زاری را گویند «سوگس» غمگساری را گویند و «موسوگی» زاری با نوا و ساز میباشد که عرب منش آن «موسیقی » و به زبانهای اروپائی «موسیک» (موزیک) میباشد؛«مهجیشت»(اعلحضرت) «مه جیشتا- مهژیشت در اوستا به آرش (اعلیحضرت) آمده و همین واژه است که به لاتین «مگیستا»، (ماژیستاس) نوشته شده و به زبانهای اروپایی بویژه با انگلیسی «مجستی»و به فرانسوی«ماژسته» مباشد
چنانچه ایران باستان و آسیای میانی را نویسندگان یونان باستان «آری آنا» و «آریا » نامند و از همین سبب است که دانشمندان در چهار صد سال قبل متفق به این بودند که: «آریائیها پیش از تاریخ از یکجائی آمدند»، چنین آورده اند که آرینها نیمی در ایران و در هند اوختری (شمالی)و نیمی دیگر در اروپا می زیستند .(برخی از خردمندان گفته اند که «هیستوآر»(تاریخ)از واژه «ازتار» (از تاریکی) که معرب آن تاریخ شده است و در زبان انگلیسی «هیستوری»و در زبان پارسی بسان زبانهای اروپائیان واژه های «سالمه» (کالیندر)و «روزمه»)دئت)Date انگلیسی میباشد . [11]
از پارسی باستان جز شماره ای سنگ نبشته و خطوطی بر روی ظروف و آلات و سنگترازو ها و نگین ها اثری باقی نمانده و از تحقیق علمای زبان چنین بر می آید که در بیستون وشوش و الوند و آسیای صغیر واستخر و مصر بفرمان پادشاهان هخامنشی خط میخی به سنگ کنده شده که مشتمل است بنام پادشاهان و ذکر خاندان و شرح ممالک و فتوحات ؛ ستایش یزدان پاک و نفرین دروغ و نا پاکی ، که از همه مهمتر سنگ نبشته داریوش است که در بیستون میباشد که دارای چهارصد و بیست سطر دارای چهل و پنج حرف و هر حرف از سه تا پنج علامت میخی است که همگی تقریباً هفتاد و پنجهزار علامت می شود.[12]
همچنان داکتر پرویز ناتل خان لری نیز بر این مفهوم اذعان دارد که زبان پارسی باستان را تنها از روی همین نوشته های شاهانه که بر تنۀ کوهها یا لوحه های زرین و سیمین که در اواخر قرن پنجم پیش از میلاد چندین نامه اداری بزبان آرامی بر روی چرم بدست آمده که به شهربان پارسی بنام آرشام مربوط است . در این کشفیات لغات مقتبس از پارسی با ترجمه لفظی آنها دیده میشود که بزبان و خط آرامی با مرکب بالای چرم یا پاپیروس نوشته شده است و اینها به علاوه نوشته جات فوق الذکر است که در تخت جمشید کشف و خوانده شده که داکتر ناتل خانلری تعداد آنها را نزدیک به سی هزار ذکر کرده که بخط عیلامی بر روی لوحه های گلی نوشته شده است .[13]
آثار باز مانده از پارسی باستان
مفصل ترین و مهم ترین آثار بازمانده زبان فارسسی باستان از زمان داریوش اول است که بیشتر بدو متن بابلی و اعلامی همراه است. از پیشینیان داریوش پنج نوشته کوتاه ماند است به شرح زیر:
. ولی در قسمت دو نوشته فوق ابهاماتی وجود دارد که گویا در زمان اردشیر هخامنشی پس از قیام برادرش کوروش کوچک بخاطر گرفتن و تصاحب تاج و تخت جعل شده باشدتا از این طریق تاج و تخت را برای فرزندان داریوش بزرگ و جانشینان آن ثابت کند.[14]
بر علاوه اینها یک تعداد آثار ارزش مند دیگر در همدان، تخت جمشید از اردشیر اول ، در شوش از داریوش دوم، در تخت جمشید از اردشیر سوم با سنگها و مهر هایی که هر یک به سه زبان پارسی باستان ، ارامی و اعلامی بدست آمده که از تفسیر آن صرف نظر کردیم.
زبان اوستائی
اوستائی یعنی کتابهایی که آئین زردشتیان به این زبان نوشته شده است . ولی معلوم نیست کسانیکه به این زبان گفتگو میکردند آنرا چه می نامیدند. هم درست معلوم نیست که در چه ناحیۀ از سرزمین پهناور ایران یا آریانها بکار میرفته است . قسمیکه در متن های اوستا آمده است میهن اصلی این نژاد به لفظ ««آریّنَ وَاِجَ» ذکر شده و گروهی از محققین این کشور را با ولایت خوارزم که نام آن نیز در آن کتاب آمده است یکی میدانند. سرزمین های «اَرینَ وَ اِجَ» در اوستا مشخص نیست ولی ویل دورانت مؤرخ امریکایی در کتاب مشرق زمین گهواره تمدن بنام آریایی ویجه یعنی سرزمینیکه خاصتگاه این نژاد بوده است نام می برد. و از روایات یونانی چنین بر می آید که این سرزمینها میان سِر دریا و آمو دریا یعنی بلخ وسمر قند و هرات در شرق فلات ایران باشدو.چنانچه در قرن های ششم و هشتم قبل از میلاد یک خاندان شاهی که منشاِ زابلی سیستانی داشته است بنام «کوی» خوانده میشده که آخرین کَوی آن در اوستا که بخاندان «اسپه» تعلق میگیرد «ویشتاسب» است که زردشت او را به آئین خود خواند که شاهنامه فردوسی و اکثر خسرو نامه ها به تفصیل در آنها ذکر شده است که بعداً به آن می آئیم.
از این قرار بر اساس روایات زردشتی ساسانی زمان زندگی زردشت را بین سالهای 553تا650 یا551-628یا 541-618ق.م.حساب کرده اند . ( در جلد اول این پژوهش به عنوان زردشت مراجعه شود.)
اوستای کنونی باقی مانده مجموعۀ از متون دینی است که به زبان اوستائی که در دوره ساسانی ها گرد آوری و تدوین شده بنام «گاتا ها »یاد میگردد. ولی بعداً زبان ولایت «اَرین وَاِجَ» در قرن سوم میلادی از رواج افتاده و تنها مؤبدان زردشتی آن را بعنوان زبان دینی بکار می بردند. بنا بر روایات پهلوی (دینکرت ) کتاب اوستا که معرب آن مجوسی است در روی چرم گاو نوشته شده بود که توسط اسکندر سوزانیده شده و سپس توسط یکی از شاهان اشکانی که بلاش نام داشته است از نو گرد آوری شده که این روایات شفاهی میباشد. که بعداً در زمان اردشیر ساسانی بار دیگر این متون تصحیح و تنقح و بصورت قطعی ثبت گردید.
متن اوستائی که مروج و معروف است به خط دقیق خاصی در قرن ششم م.ساخته و وضع شده است . این کتاب در زمان استیلای اعراب بر فارس یک قسمت آن سوزانده شده و از دینکرد در قرن نهم میلادی /سوم هجری 3/1 آن موجود میباشد که این موضوع در جلد دوم این اثر در بحث های کلامی خلفای عباسی با مجوسان و ملل و نحل به تفصیل آمده است (به جلد دوم خلافت عباسیان مراجعه شود)
اوستای کنونی بر پنج قسمت یا بخش تقسیم شده است کهیسنا که بمعنی پرستش و نیایش و کلاً به جشن (صورت کنونی یَسن) است اطلاق میشده. ویستپرد که مجموعه ملحقات یسنا است ؛ وندیداد که در زبان اوستائی ویدیودات است (قانون ضد دیو» معنی میدهد .که هر فصل این کتاب فر گرد خوانده میشود .که شامل 22 فرگرد میباشد . یشتها که آن نیز بمعنی ستایش و نیایش است که در اوستای کنونی 21 ویشت وجود دارد . موضوع ان نیایش پروردگار وامشاسپندان میباشد؛ و آخری آن خرده اوستا بمعنی اوستای کوچک که در زمان شاپور دوم ساسانی تألیف شده و شامل قطعاتی میباشد که از قسمت های دیگر اوستا با تصرفاتی تالیف گردید که به زبان اوستائی نیست که مشتمل بر نماز ها و دعا هائی است که در مراسم دینی سالانه و اوقات روز و جشنهای مذهبی و هنگام انجام دادن اداب خاص دینی خوانده میشده است .[15]
زبان دو هزار ساله یا مادر زبان دری
در کشور ما(افغانستان) در ولایت بغلان پانزده کیلو متر تیر شده از شهر پلخمری در مسیر جاده پلخمری بلخ در کنارۀ یک کیلوکتری جناح جنوبی جاده بالای تپه ای مشرف به کوهپایه های اطراف در سال 1951م/ 1330ه خورشیدی معبد سرخ کوتل کشف گردید که نمایندگی از آتش دان آتش مقدس زردشتیان می نمود که مهمتر از همه بدست آمدن کتیبه یا سنگ نبشه ای است که خصوصیات آنرا در جلد اول این پژوهش در بحث معبد سرخ کوتل یا مها دژ بغلان به تفصیل اورده امدیم.
ما حصل کلام اینکه :در نتیجه کاوش در این معبدیا پرستشگاه باستانی آثار آتش کده مقدس نیز نمایان گردید که نظر به تحقیقات باستان شناسی هیئات کاوشگر معبد را مربوط به اوایل عصر کوشانی یکی از تیره های مشهور غیر آرین این منطقه که مشهور ترین شهنشاه آنان ،بنام کنشکای کبیر رسوخ باستانی دارد میدانند. این معبد نه جای نصب مجسمه ها به اصلوب یونانی بوده و نه هم مانند عصر بودائی یاد گار های بودا را در آن حفظ میکردند ، بلکه صرفاً در آن آتش مقدس پاسداری و نگهداری و پرستش میشد که این معبد تا شش الی هفت قرن بعد از زردشت نیز آتش مقدس را در خود شعله ور نگهداشته بود. که متن کتیبه حاکی از آن است که تاریخ این آتش مقدس از عهد مزدیسنا در عهد ساسانیان مقدمتر است .
آتشگاه سرخ کوتل نخستین معبد آئین آتش پرستی که در صفحات شمال افغانستان در ولایت بغلان کشف گردیده که نشاندهنده ممیزات خاص ادبی و فرهنگی و هنری عهد باستان را در این خطه نشان میدهد . عصری که به کوشانیان معروف است و زبان کتیبه های مکشوفه آن هم یک زبان داخلی و محلی است .[16] (که شباهت خاص با نوشته های تخت جمشید و شوش که بزبانهای آرامی و اعلامی بوده است دارد که موجودیت یک گویش خاص را در آن دوره در بین کوهپایه های هندو کش واطراف آن بیان میدارد.)
کتیبه سرخ کوتل بغلان که در سال 1357ه/1978م بر امده تخته سنگی است که ضلع چپ آن 117 سانتی متر و ضلع راست 110 سانتی متر و ضلع بالایی آن 132 سانتی متر و ضلع تحتانی 125 سامتی متر میباشد
مستشرقین اروپایی که این سنگ نوشته را مطالعه کردند :
زبان سنگ نوشته 1800 سال قبل
«هینتینگ و ماریک»که این کتیبه را مطالعه کرده اند آنرا یک زبان باختری نامیده اند ولی چون بغلان در تخارستان واقع بوده بهتر است آنرا زبان تخاری بدانیم که پروفیسور عبدالحی حبیبی این زبان را در اثر موجود بنام زبان کوشانی نامیده است .. چنانچه البیرونی و البشاری و مقدسی زبان ولایات بین بلخ و بدخشان را تخاری خوانده و آنرا به زبان بلخی (ویا سغدی) نزدیک دانسته اند و از همین سب حبیبی جواز داده است که این زبان تخاری خوانده شود.(واما قسمیکه منطقه از روی فعل و انفعالات تاریخی و خط سیر مهاجرت ها که تاریخ گذرگاه آنرا از بلخ نشان داده است فکر میشود که این گویش بشمول بلخ (باختریا)در سراسر خراسان آن دوره متداول و مروج بوده چه تاریخ تیره ای از این قوم را که بنام افتالیان نامیده میشوند سلطنت های شان را در مناطق سیستان و زابل و رخج ثبت کرده است که البیرونی والبشاری و مقدسی نیز این منطقه را در شمار در یک دایره وسیع از بدخشان تا سغدیانا یا خوازم میداند، لذا احتمال آن که این زبان را بیک دوره مقطع ای کوشانی منسوب بدانیم خارج از احتیاط خواهد بود ، زیرا تجربه های زبانشناسی نشان میدهد که یک زبان به بسیار کندی نمو وانکشاف و گسترش می یابد که شاید از هزاران سال تجاوز کندخاصتاً که در آن دوران وسایل انتقال فرهنگی نسبت کندی راه های مواصلاتی وعدم وابستگی های اقتصادی منطقوی به سایر مناطق کند و کمتربود؛ مثال آنرا در گویش زبان پشتو می آوریم که نظر به قول ابن خلدون در زمانیکه سلطان محمود غزنوی میخواست هندوستان را فتح نماید به قبایل از افغانهای که به پشتو صحبت میکردند و تحت قیادت حکومت های محلی هند و در مجاورت فلات سند در کوههای مشرف به غرب آن ناحیه که حالا بنام ایالت سرحد یاد میشود زندگی میکردند که کار شان رهزنی و غارت بود که سلطان غزنه آنها را سر کوب نمود(تاریخ العبر ابن خلدون ج/سوم) ویک قبیلۀ دیگر از کسانیکه به زبان پشتو صحبت می کردند خانواده های سوری غور بودند که در طول هزاران سال از محدوده خود پا برون نگذاشتند. در ظرف یک هزار سال این زبان حالا توانسته است بستر مناسبی را در مر کز و شمال و جنوب و غرب کشور به علاوه مناطقی در هندو پاکستان یافته است. این سیر کند انکشاف زبان پشتو در تاریخ این کشور که بموازات گویش پارسی پیش رفته است از سایر زبانها که انها نیز سابقه طویلتر از آن را دارا میباشد از قبیل سایر گویش های محلی افغانستان که نه تنها انکشاف نکرده اند بلکه در حالت فراموشی منجر به مرگ نیز میباشند. پس میتوان حکم کرد که زبانی که در عهد اعتلای مدنیت آتش ستایی در معبد سرخ کوتل به ظهور پیوسته در یک دایره وسیع تری مروج بوده است که شاید در مسیر این راه اقوام کوشانی یگانه تیره ای نباشد که از این زبان مزیتی برده و آنرا مورد استفاده قرار داده باشند.)
پروفیسور حبیبی در این اثر ارزشمند(کتیبه سرخ کوتل) را مورد تاریخ ادب کشور مینگارد که ما تا هنوز سند کهن تری از عصور قبل الاسلام در باره زبانی که مادر زبان دری فارسی باشد در دست نداشتیم . ولی در قرونی که زبان پهلوی جنوبی در پارس و زبان پهلوی شمالی ، در ماوراأنهر تا ختن و تورقان پهن شده بود و زبان دربار و ادب و علم ساسانی بود؛ در خراسان و دامنه های هندو کش تا ولایت قندهار در دربار کوشانیان و ملوک محلی خراسان =(افغانستان)مانند هفتالیان ، زبانی موجود بود که انرا مادر زبان دری و فارسی کنونی در خراسان=(افغانستان) گفته میتوانیم که قدیمی ترین اثر این زبان در کتیبه سرخ کوتل بغلان بدست آمده است که به قرن دوم میلادی تعلق می گیرد و رسم الخط آن یونانی شکسته است .
پروفیسور حبیبی چنین اظهار عقیده میکند که : « این زبان تخاری یا کوشانی را چنانچه در قسمت تحلیل کلمات آن می بینید با زبان کنونی فارسی افغانستان(؟) [17] و زبان پشتو روابط محکمی(داشته) است . واغلب کلمات و تراکیب و حتی افعال آن با زبان پشتو مشترک اند.ولی آنرا نمی توان پشتو شمرد.بلکه شکل قدیمی همین پارسی افغانستان=(خراسان) است و ضمناً ریشه های کلمات آنرا در پارسی و پهلوی و سغدی و ختنی ( اوغور ) یا لهجه های دیگر افغانستان=(خراسان) یافت . . . این زبان از پشتو به فارسی افغانستان نزدیکتر است. و بنا بر این در بیان زبان کوشانی و این کتیبه دو احتمال موجود است:
امکان دارد که پکهت های قدیم نژاد های ویدی و آریائی و اوستائی در جنوب هندوکش امکان موجودیت زبانهای دیگر از جمله پشتو وجود داشته اند و در شمال هندو کش هم مردمی آریائی نژاد بودند که بزبان دیگری (سلف فارسی)گپ می زدندو این دو زبان در اثر مرابطه و پیوند های اجتماعی و اقتصادی و محیطی با هم مخلوط گشته و در آویزگلاسی ماننددامنه های هندوکش دو ولایت تخارستان، همین زبان مانحن فیها بوجود آورده باشند.که دارای عناصر هر دو زبان است .
اگر این احتمال دوم را قبول کنیم باید زبان این کتیبه را مادر زبان پشتو و دری بشماریم که در این دور تحول مدت چهار قرن برای انتخاب کلی زبان پشتو از یک مبداء اندک خواهد بود.و بنا بر این این ادعا هم مورد تأمل است.»[18]
نقطه قابل ذکر این است که خود پروفیسور حبیبی میدانست که یک زبان حتی در طول یکهزار سال نمیتواند به آنقدر رشدی برسد که بتواند جای خود را در تاریخ دوهزار ساله باز کند در صورتی که مااثر آن قبلاً در گذشته های دور موجود نباشد. پروفیسور حبیبی زمانیکه این اثر را به نگارش گرفته بود یک جو کوبنده و بخشنده ای بخاطر بقدرت رساندن و دامنه بخشیدن و تشویق زبان پشتو از طرف دولت پادشاهی افغانستان مورد حمایت ظالمانه , و آغشته بنظام تبعیض قرار داشت به این حساب که در دوایر حکومتی کورس های زبان پشتو در اوقات کاری و بقدرت نگهداشتن آن از وجیبه حکومت بود که ماموری که در این ساعت های زبان پشتو غیابت میداشت و یا ناکام میشد از ترفیعات سنوی عقب می ماند وبهمین سبب اداره ای در کابل تأسیس شد که شعبات آن در ولایات نیز موجود بود که بنام پشتو تولنه یاد میشد . در این برنامه به هزاران جلد کتاب پشتو چاپ شد و در مناطق غیر پستون مثلاً در خم آب و آقچه و تالقان و جا های که زبان مردم ترکی یا اوزبیکی و یا هم ترکمنی بود فرا گیری کتابهای پشتوو خود این زبان لازمی و حتمی بود درچنین جوی که با دکتاتوری شاهانه حمایت میشد جناب شادروان پروفیسور حبیبی هم مجبور بود علی رغم افکار باز به روش همقطاران خود سر شور بدهد چرا که او باوجودیکه یک محقق عالی مرتبه بود الزاماً مجبور بود تا نقش زبان پشتو را که محل پیدایش این اقوام را و تقابل آن را باعصر سلطان محمود غزنوی به قول ابن خلدون بزرگترین تاریخ نویس و شرق شناس عهد اسلامی موجود میباشد از آن فرا تر در هیچ یک سند تاریخی با این نام روبرو نمی شویم آن را در عهد کنشکا و کوشانیان که خود نژاد غیر آرین بوده است تلفیق بخشد چنانچه با بسیار مهارت خودش نیز این قول را مردود و ناممکن دانسته است .چنانچه خود در پراگراف بالا اذعان داشته است که :« چهارقرن برای انشعاب کلی زبان پشتواز یک مبداء اندک خواهد بود.»
پروفیسور حبیبی با ملاحظه کتیبه سرخ کوتل با صراحت اذعان میدارد که:«و اکنون که کتیبه مکشوفه بغلان را می بینم اعتراف میکنم که زبان فارسی کنونی از پهلوی منشعب نشده بلکه تا دو هزار سال پیش از این در تخارستان تاریخی زبان تکلم و تحریر و ادب و دربار بوده که اینک25 سطر آنرا در حدود (160) لفظ بهمان شکل قدیم و عناصر کهن تاریخی در دست داریم و بنا بر آن کشف این لوحه گرانبها تحولی را در عالم زبان شناسی و تاریخ ادبیات افغانستان بوجود می آورد. و عقاید کهنه را متزلزل میگرداند.» [19]
سپس شاد روان حبیبی این موضوع را در خصوص اصالت و قدمت تاریخی زبان با ادله قوی بیان میدارد: «از جمله دلیلی که برای وجود زبان فارسی در ادوار قبل الاسلامی اقامه میکردنداین بود : که آثار منثور و منظوم زبان دری بعد از تحریر مقدمه منثور شه نامه ابو منصوری 346ه بدست آمده و تمام این آثار به زبان فصیح و استوار و پخته (فارسی) دری است، که باید قرنها قبل از اسلام پرورش دیده تا به این حد فصاحت ومتانت ادبی رسیده باشد . و دیگر اینکه از اوایل دوره های اسلامی برخی عبارات ومنقولاتی در کتب عربی نقل شده که به فارسی فصیح اند ، و باز در اوقاتی که در خراسان و سیستان بگفتن شعر دری آغاز کردند ، این اشعار نیز بفارسی پرورده و استواری اند که باید قرنها باید تربیت دیده و به این مرتبه پختگی رسیده باشند.» [20]
محتویات کتیبه سرخ کوتل
از کلمات 61 تا 84 این لوحه چنین بر می آید که «به سی ویک سال از نیسان ماه» یعنی در مورد گاه شماری سال جلوس کنشکاکه مبداء تاریخ آن عصر قرار گرفته بود که حتی پس از مرگش هم در کتیبه های آنرا نقر میکردند. که آنرا 139 میلادی تعین کرده است.
حالا اگر مبداء عهد کنشکا راسال 129م قبول کنیم پس موسم بهار ماه حمل (نیسان) سال سال سی و یکم مقارن می آید با 160 میلادی که هشت سال بعد از مرگ کنشکا باشد .
کتیبه های خروشتی که در کشور پیدا شده است همه اش تاریه شاهان را به این ترتیب معین کرده است:
از کتیبه های کنیشکا دارای سنه 1/3/12 عهد کنشکا
از کتیبه واستکا " " 24/28 " "
گ " هوویشکا " " 33/60 " "
" " واسودیوا " " 74/98 " "
از روی این تعین سنینباید گفت که کتیبه بغلانباید در هصر واستکا یا هوویشانوشته شده باشد سال سال 196 میلادی در ماه (حمل).[21]
چون بحث بخاطر چگونگی این کتیبه که شرح آن خود کتاب ضخیمی میباشد بخار اتناب صرف نظر میکنیم و کسانیکه بیشر مایل هستند در کتیبه سرخ کوتل بغلان دقت بیشتر نمایند لطفاً به کتاب حاضر(زبان دو هزار ساله افغانستان یامادر زبان دری (تحلیل کتیبه سرخ کوتل بغلان»)تألیف عبدالحی حبیبی ،از نشرات انجمن تاریخ افغانستان ، چاپ مطبعه دولتی کابل 1342ه/1963م مراجعه نمایند.
متون قدیم زبان دری
1.سرود آتشکده کرکوی سیستان:
این سرود قدیم مربوط به زمانی است که آتشکده کرکوی سیستان هنوز روشن و اثر دین اسلام هنوز بدین دیار نرسیده بود:
«صاحب تاریخ سیستان این متون را از شهنامه ابوالمؤید بلخینقل کرده و شاید به اواخر عهد ساسانی و یگانهنمونۀ قدیم اشعار دری است:
«صاحب تاریخ سیستان این متون را از شهنامه ابوالمؤید بلخینقل کرده و شاید به اواخر عهد ساسانی و یگانهنمونۀ قدیم اشعار دری است:
شاها خدایگانا
به آفرین شاهی!
در این اشعار فُرخته (افروخته)خُنیده (مشهور) هوش(روان و جان)همی برست از جوش (همی برست از جوش)انوش(نوش جان) بذاگوش (به آغوش) معنی میدهد . وابیات آن شش هجاییء قافیه دار است که یک کلمه عربی هم در آن نیست و از یک فکر بسیار اصیل حکایه میکندکه خلطی از فکر سامی در آن راه نیافته بود.»
2.مرثیه سمر قند
ابوالینبغی عباس بن طرخان در حدود 150ه در خدمت برمکیان و شعر عربی هم می سروده است این دو بیت او بر خرابی سمرقند تأسف است:
یعنی این سمر قند خراب و کنده شد ! که ترا بدین حال افگندتو از چاچ بهتری همواره تو خوبی !
له چاته به ئی
همیشه ته شه ئی
و از این معلوم است که السنه قدیم چقدر با هم نزدیکی داشته اند
این شخص شاعر عربی است که در حدود سال 50ه به خراسان آمده بود و در سیستان والی عربی آنجا را که عباد بن زیاد باشد هجو کرد و در آن سمیه مادر او را روسپی خواند والی او را باخوکان اهلی بست و به حجامی وا داشت وسیکی خورانید تا مست گشت . کودکان او را بدیدند و گفتند این چیست؟این چیست؟برید در پاسخ گفت:
آب است و نبیذاست عصارات مویز است
سمیه روسپیذ است
و در تاریخ سیستان چنین آمده:
آب است و نبیذ است و عصارات زبیب است
و دنبۀ و پی است و سمیه هم روسپی است
در سنه 108ه اسد بن عبدالله حاکم بلخ برای جنگ بشمال آمو رفت و از آنجا شکست خورده بر گشت . چون مردم بلخ مخالف حکومت عربی بودند ، کودکان بلخ او را هجو کردند و میخواندند:
از ختَلان آمذیه برو تباه آمذیه
آوار باز آمذیه بیدل فراز آمذیه
در این نظم هشت هجائی کلمۀ آمذیه عیناً اکنون هم بمعنی آمده است و در محاوره برخی دری زبانان مستعمل است و در مصرع دوم برو تباه آمده یا اینکه برو در شهنامه و طبقات الصوفیه بمعنی بروت است . یعنی با بروت تباه شده آمده است . (این اصطلاح تا هنوز هم در افغانستان معمول است چنانچه زمانیکه محمد نادر شاه که امیر حبیب الله کله کانی را بکمک انگلیس شکست داد و در کابل زمام پاشاهی بدست گرفت با برادرانش هر یک شاه ولی خان و شاه محمود خان دارای سیل های بلند و کشیده بودند بودند که مردمان شجاع و جوانمردان و عیاران انگونه سبیل می گذاشتند؛ و قتی نادر خان از جانب عبدالخالق یکی از شاگردان لیسه نجات کشته شد شاه ولی خان و شاه محمود خان برسم شرمندگی بروتهای خود را بریدند. البته کدام اسنادی در زمینه موجود نیست صرفاً در ادبیات وافواهات شفاهی از قول اشخاصی که در آن زمان می زیستند این مقوله موجود است. که مراد از تباه شدن بروت ویا تباه شدن مردانگی طرف مقابل میباشد.)
سپس عبدالحی حبیبی اذعان میدارد که :«از تمام این چهار متن قدیم دری آشکار است که در اوایل اسلام منظومات دری در شرق ایران یعنی خراسان مستعمل بوده و زبان این مردم (فارسی) =دری بود و این در حالی بود که مردم غربی ایران زبان پهلوی داشتند. در این منظومات کلمات عربی ابداً دیده نمیشود و طرز زنده و تخیل بسیار ساده و قدیم را نمایندگی میکندو اگر این متون دوره اول اسلامی را با متن دری شش قرن قبل بغلان مقایسه کنیم پدید می آید که در این شش قرن در زبان دری تغیرات فراوانی روی داده بود که تراکیب و روابط آن را عیناً در ادبیات مابعد و کنونی می بینیم .[22]
آثار نخستین ادب دری در آغاز دوره اسلامی در سیستان:
در تاریخ سیستان نوشته اندکه :شاعر عرب زبان در مدح یعقوب بن لیث صفار شعری گفت و او نفهمید و گفت چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت؟پس محمد بن وصیف سگزی که دبیر رسایل او بودشعری دری سرود. و چون یعقوب رتبیل پادشاه زابل و عمار خارجی را بکشت محمد بن وصیف در مدح او قصیده ای گفت که چند بیت آن در تاریخ سیستان حفظ است:
ای امیری که امیران جهان خاصه و عام بندو چاکر ومولای وسگ بند و غلام
ازلی خطی در لوح که ملکی بدهید به ابی یوسف یعقوب بن اللیث همام
به لتام آمد رتبل ولی خورد بلنگ اتره شد لشکر رتبیل و هبا گشت کنام
و از همین شاعر: زمانیکه عمرو الیث صفار بدست امیر اسماعیل سامانی اسیر شد این قصیده را در حال و احوال وی سرود:
کوشش بنده سبب از بخشش است کار قضا بود و ترا عیب نیست
بود نبود از صفت ایزد است بندۀ درماندۀ بیچاره کیست
اول مخلوق چه باشد زوال کار جهان اول و آخر یکیست
قول خداوند بخوان فساتقم معتقدی شو به و بران بر بیست
شاعر دربار صفاری در این شعر وضع قدیم نظم دری را روشن میسازد که در تاریخ سیستان درج است:
جز تو نزاد حوا وآدم نکشت شیر نهادی بدل ویس منشت
معجز پیغمبر مکی توئی بکنش و یمنش و یگویشت
فخری کند عمار روز بزرگ گو همانم که یعقوب کشت
(منشت= منش-کنش=عمل-منش= عقیده- گوشت=قول)
کورد خارجی در وصف یعقوب گوید : (او معاصر یعقوب لیث مؤسس خاندان صفاری است به جلد اول این پژوهش مراجعه شود)
هر که نبود او بدل متهم بر اثر دعوت تو کرد نعم
عمر زعمار بدان شد بری کاوی خلاف آورد تا لاجرم
دید بلا بر تن و بر جان خویش گشت بعالم تن او در الم
مکه حرم کرد عرب را خدای عهد ترا کرد حرم در عجم
هر که در آمد همه باقی شدند باز فنا شد که ندید این حرم
این اشعار دلالت بر عمومیت شعر و نظم دری در قرن سوم هجری و حمکروایی صفاریان دارد ، زیرا زبان فارسی در مرکز دولت صفاری زبان رسمی و درباری بود.
چون زبان و ادبیات دری در نظم و نثر دوره سامانیان در جلد دوم این اثر به تفصیل آمده است صرفاً منحیث نمودنه یک شعر سوزناک ادم الشعرا رودکی سمرقندی را منباب مثال ادبیات نظمی آن دوره می آورم:
بی روی تو خورشید جهان سوز مباد هم بی تو چراغ عالم افروز مباد
باوصل تو کس چومن بد آموز مباد روزیکه ترا نبینم آن روز مباد
در جستن آن نگار پر کینه و جنگ گشتیم سراپای جهان با دل تنگ
شد دست زکار و پا از رفتار این بسکه بسر زدیم وان بسکه بسنگ
تحول و تکامل زبان دری :
قبل از اینکه تحول و تکامل زبان دری را مورد دقت قرار دهیم میخواهم به مبحث دیگری ازخانواده زبانهای هند وآریائی را بطور اخص بیان نمائم و ارتباط این زبان را با زبان های داخل کشور از قول علامه احمد علی کهزار بقسم موجز بیان دارم:
خانواده زبانهای هند و اروپائی:
گروه حتی –زبان تخاری –زبان ارمنی – زبان البانی – گروه ایتالیک – گروه سلتی – گروه ژرمنی شامل این خانواده بزرگ میباشد. که خویشاوندی این زبانها بروش های تطبیقی آشکار گردیده است و همۀ آن از یک اصل واحد که زبان هندواروپاوی است منشعب شده اند که در این راستا از قدیمی ترین زبان یعنی (هندو آریائی) تا امروز بیان عالی ترین اندیشه ها وابزار ارتباط ذهنی بزرگترین و متمدنترین ملتهای جهان بوده است . که این مردمان که با گروهی از این زبانها صحبت میکردند و یا در وسایل نوشتاری از آن کار میگرفتند دارای قابلیت های اداری و سازمانهای اجتماعی بر تر و فرهنگ ارزنده تری بودند و همین صفات موجب شده است که در سرتا سر اروپا و قسمت های مهمی از آسیا و افریقاو در زمانهای اخیر بر همۀ قارۀ امریکا استیلا یافته و زبان خود را با فرهنگ و تمدن درخشان در این سرزمینهای پهناور گسترده اند.
رابطه گسترده ای میان این زبان ها فراوان هست دقیقتر از آن است که برای افراد عادی در آغاز توجه دریافتنی باشد.معنی اصطلاح «خویشاوندی» یا «هم خانوادگی»در زبان شناسی آن است که «دو یا چند زبان نتیجه تحول جدا گانه و متفاوتی از یک زبان دیگر باشد که در زمان پیشین متداول بوده است .» این گونه زبانها را «خانواده زبان» میخوانند، هر یک از افراد یک خانواده ، بر اثر اوضاع و شرایط ممکن است به نحوی خاص تحول و تکامل یافته باشند.، چنانکه صورت امروزی آن ها با یکدیگر اختلافهای، کم یا بیش نشان بدهند. اما مفهوم خویشاوندی مطلق است و درجات و مراتبی ندارد .
برای آنکه بتوان چگونگی تحول خاص هر یک از افراد این خانوادۀ بزرگ را دریافت و بیان کرد البته بسیار سودمند بود اگر زبان اصلی یا زبان مادر را می شناختیم ، اما از آن زبان هیچ نشانه و اثری نیست .«زبان هندو اروپائی» زبان فرضی است؛ یعنی از روی قراین بوجود آن پی برده ایم .اما چون از منشعبات یا باز ماندگان آن آثار فراوان در دست داریم .با روش تطبیقی میتوان تا حدی به حدس و گمان ، ساختمان آن زبان را شناخت یا بعباره دیگر آنرا از نو ساخت. یعنی به مقایسه از وجوه گوناگونی از نوشته های زبانهای باستانی که یافت می شود یا در زبانهای زنده و رایج امروزی وجود دارد ترسیم کرد.
تحول و تکامل زبانهای که از اصل هند واروپائی منشعب شده اند در یک درجه و یک میزان در طی زمان نبوده است . بعضی از این شعبه ها بسیار زود تحول یافته و وبعضی دیگر تا روزگار ما هنوز بصورت نزدیک به اصل باقی مانده اند و لیل پراگندگی این زبانها توسط کشور کشایان بزرگ بوده که در سرزمینهای پهناور گسترده گردیده اند .و لتوانی از جمله زبانهای است که با زبان اصلی (مادر) بسیار نزدیک است و همطراز زبان اوستائی وپارسی باستان هخامنشی شمرده میشود.
در این نوع زبانها که از اثر پراگندگی و مهاجرتهای مکرر هر یک آن بمرور زمان رنگ و روئی دیگر پذیرفته اند در خانواده هندو اروپائی دو نوعمتمایز دیده میشود : یکی نوع باستانی که در آن اسم و صفت و ضمیر بحسب مقامی که در جمله دارند صرف می شوند و ساختمان فعل نیز دارای خصوصیات معینی است . دیگر نوع جدید که در آن صرف اسم و صفت وضمیر کاملاً یا بمیزان مهمی ار بین رفته و روابط اجزاء جمله بوسیلۀ حرفهای ربط و اضافه یا به حکم ترکیب کلمات در جمله بیان می شود .نوع اول را در اصطلاح «ترکیبی» یا Synthetique و دومی را «تحلیلی» یا Analythque می خوانند اما باید دانست که در هر زبان و هر مرحله از زیک زبان هر دو نوع از این مشخصات کلی وجود دارد . اما در باره جایگاه نخستین ملت هند و اروپائی فرضیه های معتبری وجود دارد که یکی از این نظریات که گروه بزرگی از دانشمندان پیرو آن هستند این است که قوم باستانی هند و اروپائی پیش از انشعاب و مهاجرت طوایف نختلفی از آن در کنار دریای بالتیک در اروپا اقامت داشته اند و اما نظر دیگری که بموجب آن وطن اصلی این ملت را در دشتهای جنوب روسیه و شمال شرقی ایران (سغد) تعین میکنند.
مشتقات زبان هندو اروپائی:
حِتّی – حِتّی هیرو گلیفی – و چند زبان آسیائیک – تخاری – یونانی – ایتالیک – آلبانی – ژرمنی – سلتی – بالتی – اسلاوی –ارمنی – آریائی – و هندو اریائی و (هندو ایرانی) [24]
که ما از جمله زبان تخاری را بخاطر ارتباط مستقیم آن با شناخت این که ما که هستیم و چگونه تکلم میکنیم؟ ودر کجا موقعیت داریم می پردازم:
این نام بیک از زبانهای هند و اروپائی اطلاق میشود که از زبانهای دیگر این خانواده جداست و خاصه با زبانهای آریاوی که همسایه آن بوده اند فرق کلی دارد .متون بسیاری از این زبان در آغاز قرن بیستم در ترکستان چین کشف شده است اما این زبان را با زبانی که در ولایت تخارستان (از ولایات شمال شرقی خراسان=(افغانستان امروزی)و یکی از گویشهای آریائی بوده است نباید با آن دیگری اشتباه گردد.
قسمیکه در قبل نیز ذکر شده است نوشته تخاری خراسانی به لفظ الخط یونانی شکسته است که در کتیبه ای در سرخ کوتل بغلان بدست آمده و اخیراً محتویات آن را بدرستی خوانده اند (رجوع شود زبان تخاری مادر زبان دری – عبدالحی حبیبی طبع سال 1342 کابل) .[25]
بطور خلاصه بیان نمایم که عبارت اند از هندوآریائی مشتمل بر–سانسگرت – زند یا زبان اوستائی - پشتو - سایر لهجه های آریائی افغانستان :
زبان سانسگرت توسط دو نفر محققین فرانسوی بنام «انگتیل دو پرون» در 1761م و «کوردو» در 1767مورد پژوهش قرار داده و هر دو دانشمند اذعان داشتند که زبان سانسگریت شباهتی با یونانی لاتین دارد و بعداً «مستر ویلیم جونز» در خطابه ای به انجمن آسیائی کلکته از قرابت زبانهای سانسگرت یونانی و لاتین و حتی جرمنی و سلتی اذعان نمود.و در 1768م علمای غرب متوجه این نکته شدند که مطالعات زبانشناسی بین السنه های یونانی ، لاتین ،سانسگرت شباهتی موجود است که این مشابهت ها نه تنها در شکل و ساختمان کلمات بوده بلکه در صرف و نحو مقایسوی نیز بین تشابه زیادی در اصول این زبان ها موجود میباشد.. این زبانها نه تنها در قالب باهم شبه هستند بلکه در اصلوب صرف و نحوی نیز شریک میباشند که نتیجه چنین قضاوت را بمیان می آورد که زبان سانسگرت در اصل مبداء باستانی خود با زبانهای آروپائی همریشه میباشند . به این اساس شاخه های زبانهای هند و آروپائی : سانسگرت ، زند، لاتینی ، یونانی ، پارسی قدیم و پشتو هر کدام دارای عواملی میباشند که با همگی رنگهابه تجدید ساختمان زبان اولیه و مادری هند واروپائی کمک نموده میتوانند. زیرا دخالت کلمات بیگانه بهر پیمانه ای که باشد ، ماهیت آنرا تغیر داده نمیتواندمشروط بر اینکه آن زبان داری اصلوب و قاعده صوتی و صرف و نحوی محکم و اساسی باشد.زیرا صوت ، صرف و نحوقالب بر کلمان و مواد زبان است . این اسناد وانمود میسازد که در یک عصر دور افتاده اقوامی با داشتن نژاد و مدنیت مختلف دارای یک اصول صوتی و یک صرف و نحو و دستۀ لغات مشترک بودند و بس. این نکته بما این موضوع را روشن میسازد که وحدت زبان حتماً وحدت نژاد و وحدت ملیت را ایجاب نمیتواند. نزد محققین تاریخ و زبانشانسی اراضی ای مابین حوزه علیای سِر دریا و رود جیحون(آمودریا) در میان مورخین و زبانشناسان طرفدار زیاد داشته و بعد از کشف زبان کونچی این نظریه سر از نو تقویت یافته است که خاصتگاه زبان مادری همین منطقه میباشد و اینطور وامی نمایند که گویش السنه «سنتم»و حصۀ از گویندگان زبان سنتم از آسیای مرکزی بر خاسته ، از راه جنوب ارال و شمال بحیره خزر راه مغرب را پیش گرفتند و یک حصه دیگر اقوام هندو آریائی از شمال اکسوس بطرف جنوب متمایل گردیدند در حالیکه خویشاوندان بادیه نشین «سیتی» یا «تورانی»که شاخۀ از آنها که عبارت اند از تخاریها جزء متکلمین دسته «سنتم»می باشند که در منطقه جا بجا ماندند و جزء کوچکی از آنها در دوره های جدیدتر (مانند کوشانیان) و (اپتالیان)بیجا شده و در قسمت های از خراسان=(افغانستان)مستقر شدند.
قوی ترین دسته این گویش های باستانی که دارای شواهد کافی و متون ادبی بیشتر را دارا میباشندزبانهای است که بنام واقعی (آریائی و یا به اسم وضعی هندو آریائی )شهرت دارد . اگر متکلمین اولیه زبان اولیه و مادری هند نامعلوم و پوشیده باشد گویندگان زبان هندو آریائی در آغاز دوره تاریخی روی صحنه آمدند که عبارت از دستجات قبایلی هستند که در «آریانا ویجه» ، در حوزه علیای سِر دریا و آمو دریا زیست داشتندو دامنه زندگی مشترک آنها در شمال آریانا یا خراسان=(افغانستان) و در مجموع در حوزه (هندو ایران) و در علاقه باختر هم ادامه داشت .[26]
عموماً عقیده بر این است که این گویش(زبان هندو آریائی) در حوالی قرن 14 تا 15 قبل از میلاد این زبان آریائی محتملاً از فارس ، مدیا، سغدیانا تا پنجاب اراضی وسیع خراسان =(افغانستان) (به علاوه ایران باستان که از ترکیه تاسند و پنجاب از بحر هند و خلیج فارس تا منطقه وسیع سردریا و آمودریا تا به کناره های دریای خزر و مازندران) گسترش داشت وبه آن تکلم میشد ) اما کانون و گهواره پرورشی این زبان دو طرف رود خانه امو یعنی سغدیانا و (باکتریا)بلخ و سمر قند بوده است که تا سلاسل هندو کش(اندراب، خاواک و پنجشیر)[27] امتداد داشته است .
این زبان به دو دسته تقسم شده است
1.خانواد ه هندی
2.خانواده آریائی
که منحیث شاخصه ها زبان های سانسگرت، ویدی و اوستائی از آن نمایندگی میکند. که اینها در مناطق خراسان قدیم= (افغانستان)پرورش یافته و ما مثالهای زیادی از شواهد باستانی در نواحی شمال کشور از قبیل بلخ ، فاریاب و حتی هرات داریم.
همچنان سنسگرت منشاء و مبداء زبان خانواده هندی را تشکیل میدهد که دقیقاً بنام خانواده (هندی مشترک ) یاد شده است ولی از اصل آن زبان اثری نمانده صرفاً گویشهای بنام «سانسگریت ویدی» و یا زبان «ویدائی» موجود میباشد .
در مورد زبان اوستائی در مباحث بالا تفصیلات مستوفی داریم که نیاز به تکرار آن نمی باشد. صرف همینقدر ذکر مینمائیم که ریشه های آن بنام «پارسیک» و «پهلوانیک» یاد گردیده است .[28]
زبان پشتو
این زبان بار اول در قسمت های سفید کوه یا کوههای سلیمان بظهور رسیده و فکر میشود که در اول یک تیرۀ کوچکی از اقوام پختون که در کوههای سلیمان پیدایش اولی شان مشهور است از اثر اینکه این اقوام بدوی و مالدار بودند بصورت کوچی گری از رخج و قندهار تا هندوستان و سواحل سند و پنجاب در تردد ورفت آمد بودند ولی مأمن اصلی شان کوههای شلیمان و مناطقیکه امروز بنام دیره جات و وزیرستان وپکتیا نامیده میشود میباشد. که بعداً در در حدود دوصد و هشتاد سال قبل توسط خاندان حاکم که از تبار پشتون بودند این اقوام را در منطق شمالی کشور از بدخشان تا فاریابو بالا مرغاب در انطرف سلسله کوههای هندوکش درماورای آمو اسکان دادند که اکثر این خانوار ها که هر یک آن بنام قبیله مخصوص شان یاد میشود ساکن و از حالت کوچی گری بر آمده اند اما اکثر شان تا هنوز به زندگی ساده بدوی خود ادامه داده و در حالت کوچ میباشند.
«شبه ای نیست که زبان پشتو به (هند واروپائی ) و (هندوآریایی)تعلق می گیرد ولی بیشتر از این در نزد تاریخ نگاران و زبان شناسان واضح نشده است که پشتو جزء خانواده هندی میباشد و یا جزء خانواده آریائی و یا هم شاخۀ مستقلی میباشد مابین هند و آریائی . داکتر فریدریک مولورو داکتر ترومپ اولی معتقد به این بود که زبان پشتو از شاخه های زبان آریایی بوده و دومی آنرا جزء خانواده آریائی ندانسته و به خانواده هندوئی متعلق میداند. یعنی که این زبان شکل مستقل دارد و مثال اولین تحولی است بین خانواده هندی و آریائی.این نظریه توسط جمعی از دانشمندان زبان از قبیل پروفیسور فن شپیگلو داکتر هورنول ودکتر دارمسستر قبول شد ولی در این اواخر اخیر الذکر آنرا جزء خانواده زبانهای آریائی میداندو عقیده داشته اند که این زبان از خانواده زند انکشاف کرده است و زند همان نسبتی را دارد که فارسی کنونی به فارسی هخامنشی دارا میباشد.[29]
قدیمی ترین آثاری که از زبان دری مانده است ، از میانه قرن چهارم هجری است . نهضتی که در زمان فرمانروائی سامانی برای ترویج و بکار بردن زبان فارسی بجای تازی آغاز شد و با سرعت تمام وسعت یافت تا آنجا که اندکی بعد ، در روزگار غزنویان ، فارسی دری زبان رسمی کشور شد و صد ها شاعر و نویسنده خراسانی به زبان ملی خود شعر سرودند و کتابها در رشته های گوناگون علمی وادبی و تاریخی تألیف کردندو سپس در زمان شاهان سلجوقی این زبان در امور اداری و مکاتبات دیوانی هم جای زبان عربی را گرفت .و هم این زبان به زبان گاتهایاوستا نزدیک است و با پراکریت ها هم قرابت دارد که بخانواده هندی آن را نزدیک میسازد. اما چیز عجیب این است که از این گویشها در تاریخ اسلامی که نزدیکترین و دقیق ترین تاریخ تحلیلی در نزد ما و منطقه میباشد کوچکترین اشاره ای بجز دو مورد جزئی در خانواده سوری و پشتونهای کوههای سلیمان که سلطان محمود غزنوی در حین کشایش هندوستان آنها را که تحت سلطه سلسله حاکمان هندو (راج جیپال) بود فتح نمود، اشاره ای موجود نمی باشد . فقط موجودیت این قوم قبل از نادر افشار توسط یک خاندان هوتکی ها که توسط این تیره اصفهان را از دست ایرانی ها گرفتند و سالها در آنجا حکومت کردند و همچنان تیره دیگری به نام سوریها در هند دارای سلسله پادشاهی بنام خود داشتند . جای تعجب در اینجاست که تاریخ مخصوصاً در لشکر کشی های خراسانیان مقابل اعراب و در تشکل دو دولت مقتدر صفاریان و غزنویان بجز موردی که در غور بدست غزنویان مطیع شده اند ذکر دیگری از این «قوم» یافت نمی شود.در حالیکه اینطور استنباط و گمانه زنی می شود که در پیشروی یعقوب لیث صفار شاید در زمره سپاهیان او از این قوم نیز استفاده شده باشد چرا که روح جنگجویی تا بحال در دل و دماغ این اقوام موجود میباشد.
بر علاوه گویش پارسی و پشتو در افغانستان زبانهای اورملی ، پراچه ئی ، پامیری ، که جزء شاخه شرقی زبان آریائی میباشد و بعضی لهجه های دیگر مانند نورستانی ، پشه ئی، گاتی،،ویگلی،اخشون وخوار و پارسونبه به لهجه های هندی تعلق می گیرد لهجه های دسته های غلچه عبارت اند :از منجانی ، اشکاشمی ، واخی ، شغنی ، یعقوبی ، والچی ، یازگلامی، و غیره میباشد.
اسکندر مقدونی در آریانا
قسمیکه تاریخ مشعر است واقعه بزرگی در شرق رخ داد با ظهور اسکندر مقدونی و لشکر کشی وی به مناطق آریان(ایران – خراسان _ سغدیانا و هند) داخل شد که باعث فروریزی امپراتوری هخامنشی گردید . این سپاه مهاجم که با کاروان بزرگی از اجزای غیر جنگی مجهز بود تا قسمت های اقصای در سندو هند پیش رفتند که از اثر و نتیجه مهمانان همرکاب در اردوی اسکندر که در آن همه گونه نشانه های از جامعه مدنی یونانی سراغ میشد پایگاه بزرگی از روح و شوق یونانی در سرزمین های آریانا محسوب میشد . ما شرح ماجرای حملات اسکندر را در شرق در جلد اول به تفصیل آوردیم و انچه در اینجا اهمیت دارد نقش یونانیان در جامعه مدنی آریانای پس از اسکندر میباشد که باعث بمیان آمدن تمدن های جدیدی بنام (یونانو باختر ) و یونانوبودائی) گردید که منجر به ساختمان شهرکها یا اسکندیه های شد که در آن هر نوع تذهیب بکار رفته بود.همین قسم زبان و رسم خط و موسیقی و اساطیر و ادبیات به مفهوم عام تحت این بار قرار گرفت . پروفیسور احمد علی کهزاد می نگارد:«خلاصه آنچه مظاهر مدنی ، ادبی و علمی و صنعتی که یونانیها از کناره مدیترانه با خود آوردند در پناه حصار کوه های افغانستان در اسکندریه های این مملکت تمرکز یافته آهسته آهسته در مرور قرون همان طور عرق یونانی جمعیت کشور حل و مزج شدو افکار و آثار ادبی و ذوقی انها با افکار و پندار های محلی محفوظ گردید. شبه ای نیست که یونانی ها تمدنی با فرضیات معین و صنایع مستظرفه و ادبیات و علوم و دیانت با خود اوردند ولی خود بمقررات مدنیت کهن ، چه در صنعت و ادبیات و چه در فلسفه و علوم و دیانت مقابل شدند . آنها در مقابل زبان یونانی زبان پراکریت در مقابل رسم الخط یونانی رسم الخط خروشتی در مسکوکات استعمال کردند البسه و دیانت شیوائی و بودائی را اکثراً پذیرفتند .بعضی از ارباب الانواع ما در سکه های آنها ظاهر شد که در نتیجه یک مدنیت نوی را در سرزمین های هند و ایران (آریائی ها استوار ساختند ) و رسم الخط یونانی در سال 250 م بر روی مسکوکات ظاهر گردید که دوره جدید یونانو باختری را نشان میدهد
و اما تحول و تکامل زبان پارسی:
چنانکه میدانیم منطقه رواج زبان دری آن طوری که ایرانی ها خود به این نکته اذعان دارند ابتدا در مشرق و شمال شرقی ایران بود (مناطقی از بلخ و بخارا که ایرانیان آنرا بخود منسوب میدانند در حالیکه اگر بحساب حدود فعلی ایران سنجش شود شمال شرقی ایران با کشور ترکمنستان حدود دارد که در آن وقت خوارزم وقسمتی نیز بنام مرو و سرخس یاد میشود که جزء از قلمرو خراسان و در اریکه شاهان سامانی بود.)و بیشتر سخنوران و نویسندگان بزرگ (خراسانی) که نام وآثار شان باقی است تا ایلغار مغول از مردم این قسمت بودندکه در دستگاه امیران صفاری و سامانی و غزنوی و سلجوقی بسر میبردند . شاعرانی که اشعار شان در لغت فرس اسدی آمده است غالباً با یکی از شهر های بخارا ، سمر قند ، بلخ و هرات ، مرو ، طوس سرخس ، قاین
،سیستان ، یا شهر های دور تر شمال شرقی فلات ایران و آبادیهای دیگر خراسان منسوب هستند.
از جمله فضلای که در این عرصه سخن شان را با گذاشتن اثر های ارزشمند باقی گذاشتند غضائری رازی و عنصر المعالی کیکاؤس صاحب قابوسنامه و منوچهری دامغانی و از دسته دوم قطران تبریزی و ابوالفتوح رازی و عین القضاة همدانی را منباب مثال نام می بریم .
با حرکت های وطن پرستانه خراسانیان و نفوذ معنوی شان در دستگاه خلافت عباسی در طی سه قرن از اوایل قرن چهارم تا اوایل قرن هفتم به تدریج زبان فارسی مقام رسمی و ادبی را در دستگاه های حکمرانی سامانیان و غزنویان باز کرد.به قسمی که بعد از زبان عربی که زبان و هویت دینی خراسانیان را آشکار میکرد و این زبان با پذیرفتن لغات ترک و عربی و قبول رسم الخط آن بر غنا مندی خود افزود.. چون خراسانیان با اکثر کشور های شرق از نگاه مراودات تجارتی در تماس بود ومحل گذشت خطوط و کاروانهای تجارتی بود لذا این زبان با گرفتن ویا داخل ساختن واژه های چینایی بر وسعت خود افزود.و سغدی هم از جمله زبانهای شرقی است که فارسی دری با قبول واژه های از این زبان احسان مند آن میباشد.
این زبان فراز وفرود های زیادی را در راه تکامل خود پیموده که در بحث های آینده دنبا میگردد.
[1] -تاریخ ادبیات ، استاد جلال الدین همایی ، صص3-5
[2] - تاریخ ادبیات ،جلد اول، همان ،صص 42-43، رک :تاریخ الاداب الغةالعربیه ، ص10، جا
[3] - مقدمه تاریخ ادبیات ، دکتور پرویز ناتل خانلری ، ج ، سوم ،شهریور 1357
[4] - تاریخ ادبیات ، تألیف دکتر پرویز ناتل خانلری استاد دانشگاه تهران ، ص 33.
[5] همان ، صص 71تا 79.
[6] همان ، ص 88.
[7] همان ماخذ، صص 153 تا 161، تخلیص
[8] - همان ، ص 120 بحث سیزدهم
[9] - همان ، صص 161 62.
[10] - داکتر رضا ضاده شفق ، تاریخ ادبیات ایران،
[11] - نژاد و زبان ، کی استوان ، 1299ه/1920م که بشماره 30935 در کتابخانه بنگال هندوستان ثبت است .
[12] - رضا زاده شفق ، همان ، 17 ج/ اول
[13] - تاریخ ادبیات زبان پارسی داکتر ناتل خان لری ، ص162
[14] پرویز ناتل خانلری ، همان ، صص 163-65
[15] - همان 174-178
[16] - عبدالحی حبیبی زبان دو هزار ساله یا مادر زبان دری (تحلیل کتیبه سرخ کوتل بغلان)، نشریه انجمن تاریخ افغانستان چاپ مطبعه دولتی کابل سال 1342 هخورشیدی ، مقدمه، صص1-2
[17] - زبان فاری دری افغانستان در نوشتار بازبان فارسی دری ایرانی ، زبان فارسی ماورای جیحون و سایر مناطقیکه با این زبان تکلم میکند فرق چندانی ندارد که صرفاً در گویش و لهجه های منطقوی هر محل فرق میکند که تغیر لهجه در معانی اصلی زبان تغیراتی را نمی آورد بنا آً ما این زبان را با داشته های لهجه های فراوان تفکیک نا پذیر دانسته و جزء یک زبان میدانیم آنهم زبان فارسی دری در ایران ، افغانستان و سایر جا ها .
[18] - همان اثر صفحات بعدی
[19] همان اثر ، صفحه بعدی.
[20] همان اثر به ادامه
[21] همان، ص11تا 13
[22] - نظری به تحولات ادب دری، نگارش عبدالحی حبیبی ، به اهتمام م. ن. تدبیر سال چاپ1384ه/2005م ، صص2-3.
[23] - همان صا-8
[24] -تاریخ و زبان افارسی،تألیف دکتر پرویز ناتل خانلری ،ج/ اول نشر نو ، تهران 1365 ، ص 119-125.بخش 13.
[26] -تاریخ ادبیات افغانستان از قدیمی ترین زمانه ها تا ظهور دین اسلام ، تالیف شادروان پروفیسور احمد علی کهزاد محقق شهیر کشور،بخش اول
[27] - سفرنامه ابن بطوطه
[28] - تاریخ زبان دری دکترناتل پرویز خانلری ،همان
[29] همان اثر
++++++++++++++++++++++++++++
بخش چهل و سوم
ادامه غزنویان
وفات سلطان محمود و حکومت پسرش محمد
سلطان محمود در ربیع الاول سال 431ه/1052م در گذشت. او پادشاه بزرگ بود بر بسیاری از ممالک اسلامی و غیر اسلامی استیلا یافت . علم دوست و داد گر بود و علما را اکرام میکرد او در عین داد گری با رعیت مهربان بود و در حق آنان نیکی میکرد او بزرگترین فاتح در جنب کشور های اسلامی محسوب میشود . چون مرگش نزدیک شد پسرش محمد که در بلخ بود بجای خود بر گزید.محمد به سال کمتر از مسعود بود ولی سلطان را بر او گرایش بودو از مسعود نفرت داشت . بعد فوت پدر نظر به وصیت سلطان محمود محمد از بلخ به غزنه آمد و از اقصای هند تا نیشاپور بنام او خطبه خواندند . او که پس از چهل روز به پایتخت رسید همه سپاهیان از او فرمان بردندو او نیز باب عطایا بکشود . [1]
خلع سلطان محمد بن سلطان محمود و پادشاهی پسر بزرگترش مسعود
«چون سلطان محمد مرد نرم مزاج بود و قوت دل و ضبط ملک نداشت ، جماعتی که دوستداران مسعود بودند به مسعود که در آن زمان در عراق بود پیام فرستادند و مسعود بخاطر گرفتن تختگاه (غزنین) با لشکربه غزنین عزیمت کرد . محمد نیز در مقابل مسعود لشکر آراست و پیش برادر رفت ، و علی قریب حاجب بزرگ و سر لشکر نیز حضور داشتند و چون به تگین آباد رسید ، خبر آمدن مسعود به لشکر گاه سلطان محمد رسید ، محمد را بگرفتند و بچشمانش میل کشیدند و محبوس کردند و علی قریب لشکر را بطرف هرات به استقبال سلطان مسعود برد ، چون بیک منزل رسید بخدمت سلطان رفت . مسعود فرمان داد تا او را بگرفتند ، و جمله لشکر او را غارت کردند و در این کرت مدت ملک او هفت ماه بود . » [2] . بعد از آنکه مسعود در مقابل قوای حاجب بزرگ که قبل بر این برادر وی محمد را کور کرده و به زندانش افگنده غالب گردید مدت هفت ماه بر اریکه سلطنت در غزنین نشست . [3] مسعود که یکی از یاران خود را در اصفهان نهاده بود ، سپاه بر نایب او بشوریدند و او را بقتل آورد. مسعود از غزنه باز گشت نمود و لشکرگاه را در محاصره گرفت و شهر را (بجنگ )بکشود و غارت و کشتار نمود، او کسی دیگری را بجای خود در آنجا نهاد و به ری رفت و از ری آهنگ نیشاپور کرد . آنگاه به برادر خود محمد نامه نوشت که به سرزمینهای چون طبرستان و جبال و اصفهان که خود فتح کرده است اکتفا میکند و به او سر منازعه ندارد و( اما) میخواهد که در خطبه نام مسعود بر محمد مقدم باشد . محمد نپذیرفت و سپاه بجنگ برادر آورد . اما سپاهیان به سبب قوت و شجاعت و تقدم مسعود در سن بیشتر به او گرایش داشتند.
التونتاش که اصحاب سلطان محمود بود و فرمانروایی خوارزم داشت به محمد توصیه کرد که با برادر ،راه اختلاف پیش نگیرد ولی او نه پذیرفت و براه خویش ادامه داد تا دراول رمضان سال 421 به تگین آباد رسید و در آنجا اقامت گزید و به لهو ولعب پرداخت و از تدبیر امور مملکت غافل ماند. لشکریان او تصمیم به خلع او گرفتند و خواستند به مسعود برادر بزرگتر تسلیم گردند ، از کسانی که سعی بر خلع او داشتند عم او یوسف بن سبکتگین بود و دیگر علی خویشاوند از اصحاب سلطان محمود. پس سپاهیان جمع شدند و محمد را گرفتند و در قلعۀ تگین آباد زندانی کردندو خبر واقعه به مسعود نوشتند و همگان بسوی او در حرکت آمدند ، در هرات باو رسیدند . در آنجا سلطان مسعود یوسف و یار پدرش علی را با جماعتی از سران بگرفت و به حبس فرستاد . مسعود در ماه ذیقعده سال 421ه بر سریر مملکت پدر استقرار یافت وابوالقاسم احمد بن الحسن المیمندی را از زندان بیرون آورد و بر مسند وزارت نشاندو امور مملکت را بدست او داد او کسی بود که سلطان محمود در سال 416گرفته بود و مبلغ، 5،000،000 دینار مصادره کرده بود.
مسعود در جمادی الاخر سال 422ه به غزنین رسید ، رسولان ملوک از جمیع آفاق نزد او آمدند . ملک خراسان و غزنه و هند و سند و سیستان و کرمان و مکران وری و اصفهان و جبال او را مسلم شدند و صاحب سلطنت عظیم گردید. [4] «سلطان مسعود را لقب الناصر الدین الله بود و کنیت او ابو مودود و مسعود نام او بود و او در سخاوت تا حدی بود که او را ثانی امیر المومنین علی رضی الله عنهُ و در شجاعت رستم ثانی میگفتند. از اثر شجاعتش پدرش سلطان را بر وی رشک آمدی و او را پیوسته سر کوفته میداشتی تا اینکه اسم محمد و لقب او را ، بر لقب و اسم مسعود در مخاطبه مقدم داشتند .» [5] زمانیکه سلطان مسعود در غزنین بودفنا خسرو بن مجدالدوله بویه که در زمان سلطان محمود صاحب ری بود محمود ری را از او بستد واو از ان شهر برفت و به دژقصران پناه برد. چون محمود بمرد و مسعود به خراسان رفت ، فنا خسرو آهنگ ری کرد ولی از نایب مسعود در ری شکست خورد و جماعتی از یارانش کشته شدند .
چون علاءالدوله بن کاکویه از مرگ محمود خبر یافت ، در خوزستان نزد ابوکلیجاربود.در این حال بسیاری از سپاهیانش پراگنده شده بودند ، واو همواره از محمود بیمناک بود چون این خبر بشنید به اصفهان لشکر کشید وانجا را بگرفت سپس همدان را تصرف کرد و به ری تاختن آورد نایب مسعود که در ری بود سپاهش را در هم شکست ، ا وبه اصفهان باز گردید . پس از چندی به اصفهان حمله آوردند و علاءالدوله جان برهانید و به قلعه فرد جان گریخت. این قلعه در پانزده فرسخی همدان بود . پس از این واقعه در ری و جرجان وطبرستان به نام سلطان مسعود خطبه خواندند. همدر این سال سلطان مسعود کرمان را که در تصرف ابوکلیجار پسر سلطان الدوله بودبستد و سپاه خراسان شهر برد سیر را محاصره نمود، و محاصره را هر چه بیشتر تنگتر نموده و بر بلاد اطراف مستولی گردید . مردم برد سیر نیک پایداری کردند و از ابوکلیجاره مدد خواستند ابو کلیجاره بهرام بن مافنه ملقب به عادل را با لشکری گران به بیاری شان فرستاد . سپاه ابو کلیجار به جیر رسید و خراسانیان را از هر سو تعقیب کرد تا همه را تار و مار نمود آنها از راه کویر بخراسان باز گشتند.
جنگ سلطان مسعود و علاوالدوله بن کاکویه
قبلاً گفتیم که در اثر عملیات مسعود علاوالدوله کاکویه به ری گریخت و چون به قلعه فرد جان رسید ، در انجا بماند تا جراحاتش بهبود یافت .سپس از آنجا به بروجرد رفت ، فرهاد پسر مرداویج نیز با او بود و به یاری او آمده بود سپهسالار خراسان سپاهی به سرداری علی بن مروان از پی علاءالدوله فرستاد. چون علی بن مروان از پی علاءالدوله فرستاد . چون علی به همدان به برو جرد نزدیک شد فرهاد به دژ سلیموه گریخت و علاءالدوله به شاپور خواست رفت.علی بن عمران بروجرد را تصرف کرد فرهاد نزد کرد هایی که به سپاه علی بن عمران بودند کس فرستاد و آنان را به ضد علی بن عمران بر انگیخت.علی بن عمران چون از توطئه خبر یافت به سوی همدان راند در دژی بنام کسب فرود آمد تا بیاساید ، و آن دژی استوار بود فرهاد بیامد و او را در آن دژ بمحاصره گرفت ولی از اثر باران برف نتوانست علی بن عمران را اسیر گرداند . ابن عمران نزد تاش فراش سپهسالار خراسان کس فرستاد و از او خواست لشکری سوی همدان روانه سازد و علاءالدین کاکویه نیز از برادر زاده خود ابو منصور که در اصفهان بود سلاح و اموال فراستد .او نیز بفرستاد که علی بن عمران در جریاد قان (گلپایگان) راه بر آنان بگرفت و هر چه آورده بودند به غنیمت بستد و بسیاری از ایشان را بکشت و ابو منصور را اسیر کرد و نزد تاش فراش سپهسالار خراسان فرستاد و خود بهمدان رفت . علاءالدوله وفرهاد سپاه خود را بدو قسمت کردند و از دو سو بر او حمله ور شدند اما علاءالدوله شکست خورد و به اصفهان رفت فرهاد نیز بدژ سیلوموه گریخت و بدانجا پناه برد
و اما زمانیکه سلطان مسعود از ری به غزنین باز گشت و بر تخت غزنی استقراریافت در سال 424 ه ق/457ه خورشیدی برابر1078م از غزنه راهی خراسان شد تا به نظم امور آنجا پردازد . ینال تگین که از سوی سلطان محمودو او عامل هند بود ، در آنجا کارش بالا گرفت ، و به این خیال افتاد که از ارسال اموال بغزنه سر باز زند و عصیان آشکار سازد . سلطان بخاطر تادیب وی به هند لشکر برد ولی ینال تگین بار دیگر سر طاعت بدرگاه سلطان مسعود فرو آورد .
در سال 425/436 ه خورشیدی علاءالدوله بن کاکویه سابق الذکر در اصفهان با فرهاد پسر مرداویج متحد شد و دست اتحاد داده و نبرد با مسعود را بسیج کردند که در نتیجه مسعود ، ابو سهل را بنبرد ایشان گماشت که ابو سهل آنان را شکست داد و در این جنگ فرهاد پسر مرداویج بدست سهل کشته شد و علاءالدوله در ارتفاعات جریادقان (گل پایگان ) گریخت و در انجا موضع گرفت . ابو سهل در همین سال به اصفهان رفت و آن جا را کشود ه و خزاین علاءالدوله را تاراج و کتابهای وی را به غزنه انتقال داد که این کتابها در سالهای بعدی توسط سلطان حسین غوری به آتش کشیده شد .
در زمانیکه سلطان مسعود برای نبرد با غزان که سلطان محمود علی رغم هوشدار های وزرایش در سراسر خراسان جا بجا کرده بود برای نبرد با غزان عازم خراسان گردید، و بار دیگر احمد ینالتگین در هند عصیان کرد و به بسیج قوا برای مقابله با سلطان مسعود پرداخت . سلطان در سال 426 ه ق /437 ه خورشیدی با لشکر گران آهنگ هند کرد و به ملوک هند نامه نوشت تا راه ها بر او بر بندند چون جنگ آغاز شد ینالتگین منهزم گردید و به ملتان فرار کرد و از آنجا به بهاطیه رفت . چون ینالتگین با عساکر خود به بهاطیه رفته بود ملک آنجا نتوانست او را فرو گیرد. ینالتگین از ملک آنجا چند عدد کشتی خواست تا از رود سند بگذرد . قبلاً ملک بهاطیه سفارش داده بود که او را در جزیره ای در بین رود سند پیاده کرده و بر گردند . صاحبان کشتی وی و سپاه او را در جزیره پیاده نمود ه و واپس بر گشتند و ینالتگین به زعم اینکه آنطرف دریای سند پیاده شده است به باز گشت کشتی ها موافقه کرد ولی بزودی دریافت که از هیچ طرف به خشکه راه ندارد در نتیجه مجبور شدند در ظرف چند روز که اذوقه شان خلاص شد به خوردن چارپایان شان پرداختند . کم کم گرسنگی آنها را از پای در افگند و پادشاه بهاطیه به آن جزیره راند ، بعضی را بقتل آورد و بعضی را در آب غرق کرد و بعضی را به اسارت گرفت . احمد ینالتگین خودش را از اندوه زیاد بکشت.[6]
فتح جرجان و طبرستان
جرجان و طبرستان و اعمال آن بدست دارا پسر منوچهر بن قابوس بود. سلطان مسعود که به پادشاهی رسید او را در آنجا تثبیت کرد . چون مسعود بهند رفت و غزان بخراسان آمدند ، او نیز از ارسال خراج سر باز زد و به علاءالدوله بن کاکویه و فرهاد بن مرداویج در نهان قرار عصیان گذاشتند . چون سلطان مسعود از هند باز گردید و غزان را از خراسان برون راند در سال 426ه ق/437ه خورشیدی به جرجان رفت وآنجا را تصرف کرد و سپس به آمل رفت و آنجا را نیز بگرفت و این در حالی بود که مردم آمل شهر را ترک کرده بودند و در بیشه های اطراف پراگنده شده بودند . مسعود جماعتی از ایشان را بکشت و جماعتی را به اسارت در آورد ، آنگاه دارا نزد او رسولی فرستاد که بار دیگر او را به آن بلاد بگمارد و او نیز بقایای اموال خراج را ادا کند . سلطان این خواهش او را پذیرفت و به خراسان باز گشت نمود .
حرکت علاءالدوله به اصفهان و هزیمت او
بنا بر قول ابن خلدون سلطان مسعود ابو سهل بن حمدوی را به اصفهان نهاده بود در سال( 427 ه ق/438ه ق) سپاهیان وی بخاطر دسیابی آذوقه به زمین های اطراف رفته بودند غافل از اینکه آنها بدانند این قریه جات در نزدیکی سپاه علاءالدوله بن کاکویه میباشد که در نتیجه سپاه علاءالدوله بر آنها تاخت و جماعتی از آنها را بکشت و غنایم بسیاری نیز بچنگ آورد . این واقعه بن کاکویه را به طمع تصرف اصفهان افگند ، لشکر گرد کرد و به سوی اصفهان در حرکت آمد . ابوسهل حمدوی بمقابله بیرون آمد ترکانی که در سپاه علاءالدوله بودند به ابو سهل پیوستند و علاءالدوله شکست خورد و لشکرگاهش بغارت رفت و به برو جرد گریخت.
استیلای طغرل بیک بر خراسان
نام طغرل بیک محمد بن میکال بن سلجوق بود. زمانیکه سلطان محمود ارسلان بن سلجوق را به حبس فرستاد اجازت داد تا قبایلی از غز به خراسان در آیند . طغرل و برادرانش در نواحی بخارا اقامت گزیدند . سپس میان ایشان و علی تگین صاحب بخارا نزاعهای در گرفت و بار ها بر لشکر او شکست وارد آوردند . مردم آن بلاد دست بدست هم داده بر آنان حمله اورده و کشتار بسیار کردند.
در سال 437ه خورشیدی/1058م [7] سلجوقیان از جیحون گذشتند،خوارزمشاه هارون بن التونتاش، آنان را نزد خود فرا خواندند تا با یکدیگر دست اتفاق دهند . و چون طغرل و برادرانش چغری و بیغو بیامدند ، با هارون اعتماد کردند و در بیرون شهر خوارزم فرود آمدند ، هارون غدر کرد و بر سر ایشان تاخت آورد و جمعی را بکشت . ایشان راه بیابان پیش گرفتند و به نسا رفتند و از آنجا آهنگ مرو کردند ، در مرو از سلطان مسعود امان خواستند و گفتند که حاضرند امنیت راه ها را بر عهده گیرند. سلطان مسعود رسولان را دستگیر کرد و به خواست آنان نیز پاسخ نداد . انگاه لشکری به نسا فرستاد تا آنان را سرکوب کند . این عمل سبب شد که آتش فتنه غزان بیشتر سر کشد و زیان شان همه گیر شود.
[ داؤدبدر ] آلپ ارسلان به نیشابور لشکر آورد و ابو سهل حمدوی با کسانی که همراه او بودند از نیشابور برفت و داؤد بر نیشابور غلبه یافت و طغرل از پی او بیامد . پس از آن رسولان خلیفه بیامدند . این رسولان بیامده بودند که ایشان و غزان عراقی را که در ری و همدان دست به قتل و غارت زده بودند از اعمال نا پسند شان منع کنند و اندرز شان دهند.داؤود و طغرل بیک رسولان خلیفه را تعظیم و تکریم بسزا نمودند . در این حال داؤد را هوای غارت نیشابور بسر آمد ولی طغرل او را منع نمود و گفت که اینک ماه رمضان است ، از دیگر سو خلیفه ما را از این عمل منع کرده است . داؤد بر خواست خود اصرار می ورزید . طغرل گفت : بخدا سوگند اگر شهر را غارت کنی خودم را خواهم کشت . پس داؤد از غارت دست بداشت. و قرار بر این شد که مالی از مردم بستانند . نیشابوریان سی هزار دینار گرد آوردند و نزد طغرل بیک بردند . طغرل بیک آن مال میان یاران خود تقسیم کرد . انگاه طغرل بیک به سرای سلطان مسعود داخل شد و آنجا دارالملک بود و بر تخت سلطان مسعود جای گرفت . او هر هفته دو روز به مظالم می نشست و این شیوه والیان خراسان بود . اینان بنام سلطان مسعود خطبه میخواندند ولی مقصود شان تظاهر به اطاعت مسعود بود.
چون سلطان مسعود از این امر آگاهی یافت که طغرل بیک و سلجوقیان به نیشابور استیلا یافته امد سپاه خود را بسیج کرد و از غزنه روی به اصفهان نهاد . در ماه صفر سال 441ه/1062 به بلخ فرود آمد . در آنجا دختر یکی از پادشاهان خانیه را به زنی گرفت تا از شر آنها در امان باشد و خوارزم را به [شاه ملک جندی] اقطاع داد .[ خوارزم پیش از این ، از آن خوارزمشاه اسماعیل بن التونتاش بود. چون شاه ملک به خوارزم رفت پس از نبردیکه یکماه مدت گرفت منهزم شد]و به طغرل بیک پیوست .
چون سلطان مسعود قدری بیاسود و از کار خوارزم و خانیه بپرداخت، سباشی حاجب را به نبرد طغرل فرستاد . سلطان بدین راضی نشد و خود از بلخ در حرکت آمد و در سرخس نزول نمود. سلجوقیان از رو برو شدن با مسعود سرباز زدندو به بیابان میان مرو و خوارزم راندند.سلطان مسعود از پی ایشان برفت و در ماه شعبان همان سال به آنان رسید و لشکر شان را سخت در هم شکست . سلجوقیان قدری واپس نشستند و بار دیگر حمله کردند . این بار نیز مغلوب لشکر سلطان شدند .و هزار و پانصد کشته دادند و به درون بیابان گریختند.
مردم نیشابور نیز به آن دسته از آنان که به نیشابور بودند بشوریدند و بسیاری را کشتند و باقی از پی یاران خود به بیابان گریختند.
سلطان مسعود بهرات رفت تا بار دیگر سپاه تجهیز کند و از پی آنان رود . در این حال خبر آوردند که طغرل بیک به اُستُوا رفته تا زمستان را در آنجا بگذراند و بدین خیال که برف و سرمای زمستان ، سلطان مسعود را از تعقیب او باز خواهد داشت ، دل آسوده شد. سلطان مسعود بر خلاف پندار او از پی او لشکر راند . طغرل بیک به طوس رفت و در کوههای آن نواحی مکان گرفت و چون از نزدیک شدن لشکر سلطان خبر یافت از آنجا به نواحی ابیورد رفت .
چون غزان از طوس رفتند سلطان مسعود آهنگ یکی از کوههای آن دیار نمود . زیرا جماعتی از مردم طوس با آنان همدستی کرده بودند و اینک که غزان رفته بودند ، ایشان به آن کوهها پناه برده بودند . سلطان لشکر بر سر ایشان راند . آن گروه چون لشکر سلطان را بدیدند همه اموال و متاع خویش رارها کرده در شگاف کوهها پنهان شدند . سپاهیان همۀ اموال و امتعه را به غنیمت گرفتند. سلطان با لشکریانش از کوه فرا رفت . بسیاری از سپاهیانش در دره ها و تنگنای کوهها از سرما هلاک شدند . سلطان عاقبت بر قله کوه بر آنان دست یافت و همه را هلاک کرد . انگاه در ماه جمادی الاول سال 431 برابر با 442 ه خورشیدی/1063م به نیشابور باز گشت .تا در آنجا استراحت کندو چون فصل بهار آید از پی سلجوقیان راهی خوارزم شود .
چندی بعد طغرل و یارانش از بیابان باز گشتند. سلطان مسعود رسولانی با وعید و تهدید نزد او فرستاد . گویند که طغرل بکاتب خود گفت:برایش بنویس : «قل الهم مالک ملک توتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممن تشاء ..» و بر آن هیچ میفزای . چون نامه طغرل بیک به سلطان رسید نامه ملاطفت آمیز بوی نوشت و خلعت ها فرستاد و فرمان داد که بسوی آمل الشطّ در کنار جیحون حرکت کندو نسا را به او اقطاع دادو دهستان را به داود و فراوه را به بیغو و هر یک را بعنوان دهقان سر فراز فرمود، ولی فرزندان سلجوق این هدایا را نپذیرفتندو به قول او اعتماد نکردند و بر فتنه و فساد خود بیافزودند. سپس از فتنه دست باز داشتند و نزد سلطان مسعود کس فرستادند و به خدعه اظهار فرمانبرداری کردند . در این هنگام سلطان در بلخ بود . از او خواستند که برادر شان ارسلان را که در هند محبوس بود بیاورند و چون آشتی میان دو طرف بسامان نرسید . سلطان امر فرمود تا بار دیگر ارسلان را در هند به زندان باز گردانند.[8]
هزیمت ساطان مسعود و طغرلبیک بر شهر های خراسان
قسمیکه تاریخ مشعر است تمام دور زندگی سلطان مسعود چه در زمان حیات پدر و چه در زمان زمامداری برادرش محمد و سلطنت خودش همه اش با جنگ و لشکر کشی و نا آرامی ها توام بوده است و در مدت سلطنتش که توام با جنگ ها و خدعه های نظامی نیز بود هر گز به سیاست روی نیاورد و خواست همه جا را با زور و سلاح بکشاید که اینکار در دراز مدت سپاهیان او را خسته ساخت که باعث انهزام او از خراسان گردید ، چنانچه سیاست های خام مسعود باعث گردید تا ترکان سلجوقی هم آوردی نظیر خودش را در کشور کشایی و سلطه جویی باز کند و این اشتباهات غالباً در زمان سلطنت پدرش سلطان محمود بر میگردد که ترکان غز و سلجوق را در خراسان دست باز رها کرد. زمانی ترکان غز را پدرش یمین الدوله محمود به خراسان جای داد و آنها را مخیر ساخت تا در هر ساحتی که میخواهند به زندگی شان در خراسان ادامه دهند در حالیکه مشاهر خراسان و درباریان محمود این روا دید محمود را بفال نیک نمی گرفتند و از همین جا بود که نقطه زایش یک سلالۀ دیگراز تبار ترک تبار در خراسان شد که تمام سرنوشت خراسان را واژگون و باعث ضعف شاهان غزنوی گردید که توسط ابیغو و طغرل و ارسلان (داود)سلجوقی با سخت کوشی و قبول حوادث دهشت زا در حالیکه خود شان را به خلیفه بغداد نزدیک ساخته بودند در خراسان هویت شان را آشکارا ساختند که ما دیدیم چطور برنامه صلح مسعود از طرف طغرل پس زده شد و عاقبت هم مسعود با آنهمه گردن فرازی و کشته شدن بی رحمانه عساکر خودش و طرف مقابلش بدون آنکه چیزی بدست آورد اصفهان و نواهی خراسان غربی را نظر بقول ابن خلدون به هزیمت ترک گفت.
هزیمت سلطان مسعود و استیلای طغرل بر شهر های خراسان باعث این شد تا حاجب سباسی منهزم شود و سپاه مسعود از طرف طغرل در هم بشکند. او که با سپاه گران که در آن فیلان جنگی نیز وجود داشت با ساز وبرگ نظامی از خراسان غربی آهنگ بلخ کرد و در خارج شهر بلخ فرود آمد . داود نیز با جماعات ترکان بیامد و در نزدیکی او فرود آمد. روزی در لشکر گاه مسعود نزاعی در گرفت و سلجوقیان نیز حملۀ کردند و اسپان بگریختند و پیلان پراگنده شدند و سپاهیان روی به گریز نهادند . سلطان مسعود نیز بترسید و در ماه رمضان سال (429ه ق) 440ه خ/1061م از آنجا رخت بر کشید و با صد هزار جنگجوکه در خدمت او بود . سلطان از بلخ به جوزجان رفت و والی آنجا را که عامل سلجوقیان بود بر دار کرد و خود را به مروشاجان رسانید.
داود به سرخس رفت وبا برادران خود طغرل و بیغو به گفتگو نشست . سلطان رسولانی فرستاد تا باب صلح بکشایند. پاسخ این رسولان را یبغو خود نزد سلطان برد.سلطان فرمود تا او را خلعت پوشیدندو به احترام واکرام تمام آوردند. مضمون رسالت آنکه به سبب اعمالیکه سلطان مسعود مرتکب شده ، سلجوقیان را از او بیمناک کند و اعتمادی به پیمان صلحی که میان آنها بسته شود ندارد .
[سلطان از مرو بهرات رفت و داود به مرو آمد ، مردم مرو مقاومت کردند ، داود هفت ماه شهر را محاصره کردو مردم را در سختی و تنگنا افگندو در کشتار شان ابرام کرد . چون مسعود بشنید]بر دست و پای بمرد و از هرات به نیشاپور از پی ایشان براند . سلجوقیان از نیشاپور به رخس رفتند و از هر جا که سلطان از پی شان می رفت بجایی دیگر میگریختند، تا فصل زمستان در رسید . سلطان مسعود در نیشابور درنگ کرد تا بهار برسد . سلطان در تمام زمستان مصروف عیش و عشرت خود بود و از دشمن غافل .بهار را نیز در لهو ولعب سپری ساخت . عاقبت وزرا و دولتمردان گرد آمدند، وی را به سبب اهمالی که به دشمن روا داشته بود سخت نکوهش کردند .سلطان از نیشاپور به طلب سلجوقیان روانه مرو شد. سلجوقیان داخل بیابان گردیدند.سلطان نیز بقدر دو مرحله از عقب ایشان به بیابان داخل گردید .سپاهیان سلطان مسعود سه سال بود که همچنان در سفر جنگی بسر می بردند و از این کار خسته و ملول شده بودند . یک روز بمنزلی فرود آمده بودند که آب اندک داشت .سپاهیان بر سر آب به نزاع برخاستند . زیرا غلامان خاصه میخواستند آن آب اندک را برای شاه و حواشی و ملازمانش برند و عامۀ سپاهیان را از آن محروم دارند . این کشمکش بمجادله و قتال انجامید .داود که در نزدیکی لشکر سلطان حرکت می کرد و هر بار دستبردی می زد ، از این آشوب خبر یافت ، خود و یارنش به اسپ نشستند و به لشکرگاه سلطان زدند.سپاهیان که این حال بدیدند همه رو به گریز نهادند . تنها سلطان و وزیرش بر جای خویش ثابت استاده بودندو سپاهیان را به پایداری تحریض میکردندولی هیچ کس بر آنان گوش نمی داد .عاقبت آن دو با معدودی که باقی مانده بودند رو به گریز نهادند . داود سپاه سلطان را تعقیب کرد و گروه کثیری از آنان را بکشت . سپس به لشکر گاه خود باز گشت ، سپاهیانش لشکرگاه سلطان را به غنیمت گرفته بودند و غنایم را میان لشکریانش تقسیم کرد و خود بر تخت سلطان مسعود قرار گرفت . داود سه شب و روز در قرار گاه سلطان مسعود درنگ کرد تا مگر سلطان باز گردد اما سلطان مسعود خود را به غزنه رسانید و در شوال سال431(442ه/1063م به شهر غزنی در آمد ، نخست سباسی و چند تن از امرا را دستگیر کرد .
طغرل بیک به نیشابور رفت و در اواخر سال(442ه/1063م) برابر به 431 ه ق آنجا را تصرف کرد و سپاهیانش مردم را غارت کردند و آشوب عظیمی بر پا نمودند. بسیاری را کشتند و اموال مردم را بغارت بردند و به زنان تجاوز کردند . همۀ این کار ها برای آن بود که رعب طغرل بیک در دلها قرار گیرد و چنین شد و مردم از هر مقاومت و مخالفتی دست برداشتند.
سلجوقیان یک یک بلاد خراسان را تصرف کردند . بیغو بهرات رفت و انجا را تصرف نمود و داود عازم بلخ شد حاجب التونتاق (التونتاش)از سوی سلطان مسعود در بلخ بود داود رسولانی نزد او فرستاد و او را به اطاعت خواند التونتاش رسولان بیغو را حبس کرد . داود لشکر به بلخ آورد و آنرا در محاصره گرفت . سلطان مسعود لشکر عظیم به یاری التونتاش فرستاد التونتاش سلجوقیان را از آن بلاد براند .آنگاه گروههای از آن سپاه به رخج (قندهار کنونی) رفت و در آنجا نیز هر که را از سلجوقیان بود بیرون راند ند و بسیاری از ایشان را کشتند.و گروهی بر سر داود بهرات رفتند و (داود) را از هرات راندند .
سلطان پسر خود مودود را در نبرد بلخ فرستاد و وزیر خود ابو نصر احمد بن محمد بن عبدالصمد را با او همراه کرد مودود در سال (443ه/1064م)از غزنه در حرکت آمد . چون نزدیک بلخ که بمحاصره داود بود رسید داود بر طلایۀ لشکر او زد و منهزمش ساخت . چون مودود چنان دید از اقدام باز ایستاد . التونتاش که از ماجرا خبر یافت سر به طاعت داود نهاد و خود را تسلیم او کرد.
خلع سلطان مسعود وپاد شاهی برادرش محمد
پس از آنکه سلطان مسعود پسرش مودود را با وزیرش ابونصر به بلخ برای مقابله با داود سلجوقی فرستاد خودش هفت روز گذشته از ماه ربیع الاول سال 432 ه ق (443ه خ/1064م) عازم هند شد ، آنسان که عادت پدرش بود.که در زمستانها بهند لشکر میکشید . سلطان میخواست هندیان را به جنگ سلجوقیان بسیج کند . برادرش محمد که قبلاً چشمانش میل کشیده شده بود و از نعمت بینایی محروم بود همراهش بود . دولت مردان از اعمال (مسعود ) ملول شده بودند ، از این رو برای خلع او و سلطنت برادرش محمد به گفتگو نشستند و بر آن تصمیم گرفتند . چون به نهر سیحون(سند)رسیدند ، بخشی از خزاین را از آب گذراندندانوشتگین بلخی با جمعی با جماعتی از غلامان سرایی واپس راندند و باقی خزاین را تاراج کردند و با محمد بن محمود که نا بینا بود بیعت کردند. این واقعه در نیمه ماه ربیع الاول همان سال رخ داد . با این حادثه لشکر پراگنده شد و نبرد عظیم در گرفت . سلطان مسعود بگریخت و او را در رباطی که در آن نزدیکی بود محاصره کردند ، عاقبت امانش دادند و از آن رباط بیرونش آوردند و برادرش مخیرش کرده بود که برای زیستن خود جایی انتخاب کند .او قلعه کیکی را بر گزید . محمد او را به آن قلعه گیگی فرستاد و در اکرام او مبالغه کرد.[9]
قاضی منهاج سراج جوزجانی در کتاب طبقات خود در طبقه یازدهم در شرح ملوک غزنین در شأن سلطان مسعود چنین آورده است که با بیانات بالا از قول ابن خلدون مطابقت دارد به این شرح:
«چون او به تخت سپاهان بنشست ، ولایت ری و قزوین و همدان ، و ولا طارم جمله بگرفت ، و دیلمان را مقهور کرد ، و چند کرت تشریف دارالخلافه پوشید ، و بعد از فوت محمود بغزنین آمد ، و ممالک پدر را ضبط کرد ، و چند کرت به هندوستان لشکر آورد ، و غزوه بست کرد ، و کرت دوم به طبرستان و مازندران رفت ، و در آخر عهد او سلجوقیان خروج کردند و سه کرت مصاف ایشان بشکست در حدود مر و و سرخس ، بغایت چون تقدیر این بود که ملک خراسان به آل سلجوق رسد ، در طالقان با ایشان مصاف کرد ، سه روز متواتر قتال و جدال کرد ، روز سوم که جمعه بود ، سلطان منهزم شد ، و از راه غرجستان بغزنین آمد ، و از غایت خوف که بر وی مستولی بود خزاین بر گرفت و بطرف هندوستان آمد ، و در ماریگله (بندگان) ترک و هندو بر وی خروج کردند، و او را بگرفتند ، و محمد را بر تخت نشاندند ، و او را بحصار گیری فرستاد و در شهور سنه اثنین وثلثین و اربعمائه (431ه ق ) شهادت یافت ، و مدت ملک او نه سال بود و چیزی [ و مدت عمر او چهل و پنج سال بود] رحمته اله علیه » [10]
[1] - تاریخ العبر ، ابن خلدون ج/ سوم ،ص626
[2] - طبقات ناصری، تألیف ابو عمر منهاج الدین عثمان بن سراج الدین محمد ابن منهاج الدین عثمان الجوزجانی معروف به قاضی منهاج سراج، سال تحریر 658ه تحشیه و تعلیق عبدالحی حبیبی مطبعه معارف (کابل ) سال انشار 1342 ، چاپ دوم، جلد اول ، طبقه یازده ، ص231،232
[3] - همان به دوام صفحه.
[4] - تاریخ العبر همان ،ص 627،28.
[5] - طبقات ، همان ص،232
[6] - تاریخ العبر ، ج، سوم صص419-424
[7] از این به بعد سالها به هجری شمسی گاهشماری میشود.
[8]- تاریخ العبر ، همان ، صص631-34.
[9] - همان ، 634-637.
[10] - طبقات ناصری ، جلد اول ، طبقه یازده ملوک غزنین ،صص 233-34 ، تحشیه و تعلیق پروفیسور عبدالحی حبیبی ، طبع مطبه معارف ، چاپ دوم ، 1342 ، کابل.
+++++++++++++++++++++++++++++
حصه سوم
مذهب اسماعیلیان در ماورای خرا سان مقارن سلطنت غزنویان و سلاجقه
ادامه بخش چهل ویکم
سلطان محمود غزنوی
از نظر مؤرخین شرقی و غربی
از نگاه ویل دورانت:
معمولاً کشور کشایی ای که در یک منطقه توسط ملت های مهاجم صورت میگیرد به آرامی درب کشور مغلوب را نمی کوید ، از آغاز تاریخ تا حالا که سال 2011 میلادی است بد بختانه این رسم در بین تمامی کشور های مهاجم وجود دارد که قدوم اولی شان با طواف خون رنگین است و چنان است حمله سلطان محمود غزنوی به هند. این حمله نه اولین هجوم مهاجمین اجنبی در هند و نه آخرین آن میباشد، بلکه در سالهای بعد از در گذشت سلطان غرنه اقوام وقبایل و نژاد های نا شناخته دیگری مانند غوری ها ، ابدالها(پشتونها) انگلیس ها این کشور را برای صد ها سال استیلا کردند ، لذا بی جهت است که ویل دورانت فیلسوف و تمدن نگار قرن بیستم سلطان غرنه را به این بهانه بباد انتقاد شدید می گیرد . بخاطر روشن شدن حقیقت تاریخ و اینکه بیگانگان در مورد فتوحات سلطان محمود چه گفته اند می پردازیم:
« کشور کشایی مسلمین در هند احتمالاًخونین ترین داستان تاریخ است .حکایتی است نومید کننده که نتیجه آشکارش این است که تمدن چیزی است سپنجی که تار و پود آن بافته ظریف نظم و آزادی و فرهنگ و صلح ، میتواند در هر آن بدست وحشیان مهاجمی که از بیرون آمده ویا در داخل آن گرد آمده باشند ، از هم دریده شود .هندو ها گذاشته بودند تا توش و توانشان در تفرقه و جنگ خانگی از میان برود ؛دینهای را چون آیین بودا و آیین چین ، پذیرفته بودند که آنان را در وظایف زندگانی سست کرده بود ؛ نتوانستند نیرو های شان را ساز مان دهند تا از مرز ها و تختگاهها ، ثروت و آزادی شان در برابرقبایل سکاها ، هونها، افغانها، و ترکها نگهبانی کنند؛ اینان پیرامون مرز های هند پراگنده و چشم بر راه ضعف ملی هند بودند که بدان راه یابند. این حملات از سال 600/1000 چشم براه این سلطه بود که از راه رسید.... قسمیکه تاریخ مشعر است اولین فتح هند توسط مسلمین در پایان هزاره اول میلادی در زمانی اتفاق افتاد که همدینان عرب شان در سال 732 در نبرد تور برای استیلای اروپا می جنگیدند.
در سال 997 میلادی یکی از سرکردگان ترک(خراسانی) بنام محمود ، سلطان ولایت کوچک غزنه در شرق افغانستان شد.[1] محمود میدانست پادشاهیش تنگ دست و نوپا است و میدید که هند ، در آنسوی مرز او،کهنسال و توانگر است ؛ نتیجه معلوم بود. وانمود میکرد که شوق مقدسی برای بر چیدن بت پرستی هندوان دارد و با نیرویی که ملهم از یک شوق دینی غارت بود از مرز گذشت . سپس ویل دورانت به فتوحات محمود در هند تا فتح سومنات که واقعاً دولت غزنوی را به غنای کامل رسانید و نمایشگاهی از گوهر های بی نظیر هندی در معیت پادشاهانی که او دعوت کرده بود به نمایش گذاشته شد که مورد تأئید تاریخ نگاران اسلامی نیز میباشد که شرح آن در بخش های قبلی گذشت که عین گزارشات ابن خلدون و سایر تاریخ نویسان اسلامی میباشد که از ذکر دو باره آن میگذریم. او در اخیر به فتح سومنات نیز می پردازد. و از ناتوانی هندیان و خونهای که توسط محمود در جوار معبد بزرگ سومنات ریخته شد به شدت یاد میکند. او اینطور اذعان میکند که سلطان محمود از غنی ترین شاهانی بوده است که او در تاریخ دیده است . او مینگارد که محمود پیش از هر درگیری نماز میکرد و دست بدعا بر میداشت و از خدا طلب برکت میکرد . این مرد نیرو مند یک سوم قرن سلطنت کرد و از 398 تا 421 هجری؛ و چون در گذشت سالخورده و سر فراز بود . مؤرخان مسلمان او را بزرگترین سلطان زمان و یکی از شاهان بزرگ آن عصر بشمار می آورند.» [2]
«که بعداً غوریان سلالۀ دیگری از شاهان خراسان در سال 1186 میلادی یعنی یکصدو هشتاد وشش سال بعد از محمود غزنوی غوریان که طایفه ترک نژاد افغانی (خراسانی) بودند به هند هجوم بردند که شهر دهلی را گرفتند که ویل دورانت این استعداد بیگانه را که باعث ایجاد شهر دهلی شد سه صد سال این استبداد بیگانه شمال هند را به زنجیر کشید و فقط با کشتار و آشوب برچیده شد.»[3] که در مبحث غوریان در این مورد مفصلاً می پردازیم.
مؤلفه های تاریخی ایران در مورد سلطان محمود غزنوی :
تأریخ نویسان ایرانی از قبیل داکتر عبد الله رازی در کتاب تاریخ کامل ایران مینگارد:«محمود که ملقب به یمین الدوله گردید بزرگترین پادشاه سلسله غزنویان است و اول پادشاهی است که لقب سلطان گرفت ... در زمان نوح سامانی بلاد خراسان را از ید سامانیان خارج ساخت سپس قهستان را گرفت و در سال 393ه سیستان را فتح کرد و ایلک خان ترک را که قصدتسخیر خراسان داشت بکلی منهزم ساخت و بر ماواءالنهر مسلط گردید و در 401ه بلد غور را فتح نموده احکام اسلام را در آن جا جاری ساخت و در سال 407 خوارزم را در جمله متصرفات خود در آورد و در 416 قصد فتح سومنت را کرد و از آن غنایم بیشماری بدست آورد.( این تاریخ نیز مانند سایر کتابهای تاریخ در غنایم سومنات و نمایش آن به پادشاهانی که از طرف محمود بدیدن آن دعوت شده بود اظهارات مشابهی دارد.) ... از وقایع مهم ایام محمود متفرق شدن ترکان «غز» در اطراف بلد ایران است . این تاریخ که محمود را شخصیت متدین و خبیر که ارباب معرفت را در دربار خویش گرد آورد و به شعرا احسان زیاد کرد که در رشد زبان فارسی قابل تحسین میباشد . جنگهای سلطان به غور و هند بیشتر عنوان ترویج احکام اسلام را داشته است . روی همرفته این پادشاه جنگجوی عظیمی بود....همچنان این مؤرخ رفتار محمود را با دانشمندانی همچون ابوریحان البیرونی ، و فردوسی طوسی و آتش زدن کتب حکما و فلاسفه در ری (تهران کنونی)را لکه بزرگی در تاریخ حیات این پادشاه دانسته و بعضیها نیز گفته اند که سلطان محمود علم دوست و معارف پرور بوده و از گرد اوردن علما وفضلا ء در اطراف خویش قصد آن داشته که خویشتن را از این حیث مشهور کند ...»[4]
جان مالکم دولت غزنویان در تاریخ ایران :
«الپتگین یکی از امرای بزرگ بخارا در زمان عبدالملک سامانی والی خراسان بودچون سر از طاعت این خانواده پیچید به غزنین رفت و َعَلمِ استقلال بر اشرافت و علت آنرا ما در بحث های گذشته شرح داده ایم...پس از الپتگین، سبکتگین که کمال اخلاق وصفات نیکو و دست پرورده وی بود بعد مرگ الپتگین به پادشاهی غزنه بر گزیده شد زیرا مردم سعادت خود را در علو وترقی او می دیدند . غزنین در تحت اراده سبکتگین عروس ممالک گشت ، مملکت را وسعت داد و به ابطال دلیری افزوده و خود سر سلسه قبیله گشت باوجودی که ایام سلطنتش قلیل بودلکن در وقت از اوقات به تجمل و شکوه و بسط ممالک و صیت جلادت از جمیع پادشاهان آسیا گوس سبقت ربود واول فتوحات او فتح بست بود. بست شهریست سه صد میل از غزنین دور و رود هیرمند از کنار آن میگذرد ... (این تاریخ نیز علت و انگیزه حمله به بست را دلایلی میداند که ما در بحث های قبلی ذکر کردیم.) پس از این فتح حب جاه و مال و اغتنام و امتثال احکام خدا و رسول وی را مایل به غزای کفار هندوستان نمود. ... جیپال را شکست و کابل را بتصرف خود در آورد و تاخت و تاز ممالک پنجاب نمود ضلع پنجاب چنانکه از نامش معلوم میشود پنج رود مشهور دارد که عبارت اند از ستلج ، بیاد وراوی و حباب و بهت به ترتیب نام آنهاست که خلق بسیار وزراعت زیاده و آب و هوای بغایت موافق دارد حال در تصرف سیک است که طایفه ای هستند جنگی و شریعت و عادات غریب دارند . او در کرت ثانی نیز بر جیپال غالب شد و صاحب زینتة التواریخ در این جنگ همان افسانه که در تاریخ فرشته مذکور است ( در بخش مربوط به فرمانروایی سبکتگین مراجعه شود در آنجا ذکر شده است) در این معرکه جیپال به اصحاب صلح متوصل شد و ابواب مراودت کشود که به سبکتگین هدایای بسیار بفرستد و هر ساله خراجی مقرر به فرمانروایان غزنین بدهد. محمود پسر سبکتگین از این معنی ابا کرد و پدر را گفت با کفار به هیچوجه معایدت ننماید ... در نتیجه جیپال اطفال و عورات خود را با دست خویش عرضه شمشیر ساخته اسباب و اساسیه خود را در آتش بسوزانید ،گفت پس موی کشاده بر دشمن می تازیم و روی بر نگردانیم تا انتقام از خصم بر نگیریم. اکنون ما را آنحالت پیش است باقی اختیار بشمااست .سبکتگین دانست جیپال در آنچه گفت صادق است بنا بر این از نصیحت محمود سر باز زد اماچون بعد از قرار معاهده سبکتگین رجعت فرمودمعلوم شد که محمود در تدبیری که اندیشیده بود بر صواب بوده زیرا جیپال کسانی را که تهیه اخذ خراج سبکتگین در نزد او گذاشته بود همه را به زندان افگند و از ادای شرایطی که موافقه کرده بود سر باز زد و به جمع لشکر بتمام مالک خود فرمان داد و بنا بر قول صاحب زینة التواریخ از فهرست امراییکه باو پیوسته بودند معلوم میگرددکه از رود اتک تا پرکنه ومالوه از یکطرف تا بنگاله از طرف دیگر از جمع ممالک لشکر برخاست گویند زیاده از سه صد هزار لشکر بود و با اینکه سپاه سبکتگین از خمس آن عدد کمتر بود با دشمن مقابله کردو جمعیت ایشان را متفرق ساخت . . .» [5] در این جا چیزی که در فوق ذکر آن رفت خلاف گفته های ویل دورانت در مورد پادشاهان غزنه میباشد که آنها را به خونریزی بی حساب متهم کرده است در حالی که قضیه بر عکس آن است و تمام عملیات جنگی سلطان محمود با قوانین جنگ تطابق داشته است.
سر جان ملکم سلطان محمود را یک پادشاه عادل با درایت و یک سپاهی با تدبیر میداند او در آخرین سالهای حیاتش بنا به گفته سر جان مالکم وسعت کشورش را از شرق به بنگال و از عرب به عراق و مکران و ری و تبریز و از شمال به ماورا النهر و جنوب به بحر هند رسانید و او آنقدر با تدبیر و عادل بود که «مرد فقیری از وی تظلم جست که جوانی از اهل دربار هر شب بخانه وی در آمده او را از خانه بیرون کرده بازن او میخوابد . محمود گفت چون دفعه دیگر بیاید او را خبر دهد. مرد بر حسب فرموده عمل کرد محمود بخانه وی آمده چراغ را خاموش نمود جوان را یافته سر او را با شمشیر برداشت . بعد از ان چراغ طلبید و چون جوان را دید به سجده افتاد و چون سر برداشت آب طلبید و با افراط نوشید . پس روی بمرد آورد و گفت از آن زمان که تو حال خویش گفتی نه خسبیده ام و نه آب و طعامی خورده ام و چنین می پنداشتم که کسی را به ارتکاب این عمل نا نیکو جرئت نیست مگر یکی از فرزندان مرا و از این سبب چراغ را خاموش کردم که مبادا چون روی او ببینم محبت پدری مانع شود ، و چون دیدم که پسر من نبود خدا را شکر کردم و چون از تشنگی قریب به هلاکت بودم این بود که آب طلبیدم .» [6]
حدود قلمرو دولت محمودی را جان مالکم چنین توصف نموده است :« یک حد ملک وی از جانب مغرب و جنوب مغرب به کرمان و بغداد و از سمت شمال و شمال مشرق به بخاراو کاشغر منتهی میشد و حصه شرقی و جنوب و مشرق سلا و بنگاله و دکن تا دریای هندمیرسید ، میگویند سلطنت محمود شروع و هم با او ختم شد زیرا کسانیکه بعد از او بر تخت بر آمدند چندان قابل ذکر نیستند. »[7]
چیزیکه در این راستا نزد پژوهنده این اثر قابل اهمیت است که تمام تاریخ نویسان بحد اعلی شخصیت محمود را در کشور داری ستوده و علی رغم اینکه تاریخ نویسان غرب او را به تهمت خونریزی محاکمه میکنند باید گفت که تمام جنگ های محمود غزنوی خارج از قوانین جنگی نمیباشد و اگر واقعاً ما صفات خونریزی و نسل کشی را مذموم بدانیم اروپای جنگ دوم جهانی که تمام پیکره انسانیت را در سه قاره اروپا ، افریقا و آسیا داغدار کرد قابل یاد آوری . تأمل میباشد که هیچ نویسنده غربی از آن یاد نمیکند .
[1] - در واقع دولت محمود غزنوی از شاخه های سامانیان بوده که سبکتگین یکی از سرداران آن دولت به ایجاد یک دولت مقتدر در جنوب آمودر منطقه غزنه تشکیل داد که قبل بر این که محمود به فتوحات خود به هند را ادامه دهد احاطه این دولت از کشمیر تا ری و از سند تا امتداد رود جیحون و مرو و سرخس میرسید این که ویل دورانت دولت او را یک دولت کوچک یعنی یک ولایت خوانده است درست نمیباشد و هم چنان قسمیکه ابن خلدون آشاره میکند سلطان محمود میخواست با پذیرش دین اسلام هند یان از جنگ دست بکشند ولی در قفا هندیان از قبیل جیپال با او غدر کردند . همچنان منهاج سراج جوزجانی در طبقات ناصری او را خلیفه بغداد السلطان العظم یمین الدوله الغازی لقب داده بود .ووسعت کشور او تمام مناطق خراسانیرا در سده چهارم حتوا میکردکه در ختم این بخش گفته می آید و همچنان برای معلومات مزید به بخش سی و هفتم سلسله شاهان غزنه در همین نوشته مراجعه شود.
[2] - مشرق زمین گهواره تمدن ، ٌ 484 -486
[3] - همان مأخذ ، ص امتداد
[4] - تاریخ کامل ایران، تالیف دکتر عبدالله رازی ،چاپخانه اقبال ، 1347، صص، 192-193
[5] - تاریخ ایران ، سر جان مالکم ، ،باب نهم در ذکر پادشاهان غزنه ، صص 14-20 جلد اول خطی.
[6] -تاریخ ایران سر جان مالکم ، همان ،ص 28
[7] - همان ، ص29
+++++++++++++++++++++
اسماعلیان
در آمدی بر مبداء اسماعیلیان:
اصل و منشاء :
این کیش از فرقه شیعه نشئت گرفته است ، زیرا تاریخ تشیع در قرن اول هجری خود نیازمند پژوهش گسترده میباشد ؛ شرحی که در پی می آید مبتنی است بر کتاب «فرق شیعه» که نوبختی آنرا بکاملترین وجهی در آورده است [1] که بر علاوه او یکتعداد از دانشمندان از قبیل فان فلوتن ، ولهاوزن،گیدی و یک تعداد زیاد دانشمندان در این مورد مطالبی اضافه نموده اند .
قدر مسلم این است که تشیع با رحلت حضرت محمد (ص)بصورت یک نهضت کاملاً سیاسی که خواستار جانشینی حضرت علی (رض) بجای پیامبر اسلام بود ، آغاز گشت که من در بخش اول این پژوهش تاریخی آن قسمت که مربوط به جانشینی خلیفه، حضرت پیامبر اسلام می شود و آنچه که مطابقت با دستورات قرآن دارد در قسمت رحلت آنحضرت (ص) و جانشینی حضرت ابوبکر که در سقیفه بنی ساعده از طرف گروه اهل حل و عقد که اکثر آنها مهاجرین قریش ، یاران بسیار نزدیک پیامبر و انصار بودند بحث مطولی داشتیم (به جلد اول باز شناسی افغانستان زندگانی حضرت محمد (ص) و رفع شبهات، تالیف نویسنده مراجعه شود)؛ این جنبش سیاسی در بدو پیدایش خود یک جنبش عربی بود و چنین مینمایاندند که خواستها و ارمانهای پیروان حضرت علی (رض) را بیان میکرد، و با اندیشه ها و مشکلات خاور نزدیک کاری نداشت . و این جنبش توانست در نیم قرن اخیر با قدرت مندی خاصی صبغه و خصلت غیر دینی خود را حفظ کند که حرکت های عبدالله بن سبا یهودی معلم الحال و قتل عمدی و بی رحمانه حضرت عثمان از جمله انفعالات این گروه سیاسی میباشد که بعد از قتل حضرت عثمان خلیفه سوم راه برای جانشینی خلافت به حضرت علی باز گردید . این هوا خواهان در تاریخ بنام علویان یا «احل النص والتعیین» نامیده می شدند که از هیچ روی با امت اسلامی در اعتقادات دینی موافقت نداشتند که این عدم موافقت از اثر افکار سیاسی این گروه میباشد. آنها نام گروه خود را «تشیع حسن » یعنی جانبداری مشروع می نامیدند.
پس از گذشت چند دهه که از استیلا و استقرار مسلمانان گذشته بود نهضت تشیع بصورت نهضتی کاملاً متفاوت از آنچه بود بیرون آمد. زیرا این گروه نتوانستند منحیث یک گروه عربی موفقیت بدست آورد لذا کوشید تا بعنوان یک فرقه مذهبی به پیروزی برسد و برای پیشبرد اهداف خویش ناراضی های موالی ، نو مسلمانان غیر عرب را برای پیشبرد جنبش در این هدف برای نیرو گرفتن جنبش شیعه التزام نمودند که نتیجتاً گروهی بسیاری از موالی در کشور های مفتوحه اسلامی به این جنبش پیوستند که تداخل این نیرو ها که از ملت های نو مسلمان ایرانی آرامی ، سوری و غیره بداخل نهضت لزوماً این نهضت را بطرف تشیع بعنوان یک مذهب و یک مقصد گردانید .دیری نگذشت که با تعاطی ملت های نو مسلمان «آمیزه عجیبی از اعتقادات مسیحی ،و ایرانی و بابلی قدیم با کلام و الهیات شیعی راه یافت . نهضت تحت سیطره موالی و دیگر طبقات مستضعف جامعه قرار گرفت و وسیله و افزاری شد برای قیامهای مذهبی و شورشهای اجتماهی بر ضد دولت سنی ، سر کوبگر قرار گرفت.» [2]
پیروان این فرقه به اسامی دیگری نظیر سبعی ، تعلیمی ، فاطمی، قرمطی،ملاحده و حشاشین معروف اند.
در این گیر و دار خراسانیان زردشتی خود شان را با جامعه مسلمان عجین کردند و در نتیجه مانند خاندان برمکی در صدر جدول قدرت در خلافت اسلامی برای خود در جهان تسنن راه باز کردند که به این ترتیب قدرت و امتیازات خود شان را حفظ کردند. و اعراب مستضعف و محروم عراق وشام و بحرین تحت نفوذ اندیشه های تند شیعی قرار گرفتند.
«مهدویت یکی دیگر از نشانه های ویژه تغیر تشیع عربی به تشیع غیر عربی (موالی و نو مسلمان) این طرز اندیشه جدید میباشد . امام شیعه از یک نامزد سیاسی بصورت تشخصی و اسرار آمیز با اهمیت دینی کسب قدرت میکند . این تشخص با اندازه ای دارای جاذبه قوی میباشد که بصورت مظهری از الوهیت مانند مسیح بیرون می آید.. پیدایش این اندیشه معادی به منابع مختلف نسبت داده شده است . بعضی این عقیده را مانند «دارمسستر»بر خاسته از اندیشه های مانوی میداندو میگوید که این اندیشه را ایرانی های نیمچه مسلمان وارد اسلام کردند.» [3] اینان با خود یک اندیشه نظیر اندیشه هند و اروپایی یک خاندان بر گزیده را از جانب خدا را که منتقل کننده فره یزدانی از نسلی به نسل دیگر بود، و سر انجام از میان آنها سئوشیانتی یا مسیحی بر میخاست، به اسلام آوردند، و این مفهوم را به خاندان پیغامبر و مخصوصاً به شخصیت علی منتقل ساختند. اسنوک [4] معتقد به اصل مسیح بر پایه اندیشه باز گشت عیسی (ع) و پایان جهان در مسیحیت میدانست . کیدی از «دارمستتر»تبعیت میکندو حتی از او گام فرا تر می نهد ، و پیدایش اندیشه های افراطی را نتیجه ی تیلیغات عمده ایرانیانی میدانند که دارای اندیشه و مذهب ثنوی هستند.و «ماسنیون» مهدویت را یک اندیشه اصیل اسلامی می شمارد که از قر آن و احادیث اسلامی گرفته و به این ترتیب اوضاع و احوال اجتماعی را بصورتی که دیده می شود تحول بخشیده اند.
اما بسیاری از مورخان اسلامی از قبیل عبدالرحمن ابن خلدون عز الدین ابن اثیر و محمد بن جریر طبری و دیگران آغاز تشیع انقلابی را از عبدالله بن سبا سابق الذکر نسبت میدهند که در آشوب و فتنه قتل حضرت عثمان مستقلانه عمل میکرد. او از معاصران علی بن ابی طالب و یک یهودی یمنی الاصل است. او در روز گار علی الوهیت علی را تبلیغ میکرده و سر انجام نیز بخاطر همین کار هایش سوزانده شد.
به این ترتیب آغاز کار شیعیان تند رو یا غلات به وی و از طریق وی به اصلی یهودی منسوب میدارند.[5]کائتانی یکی دیگر از پژوهشگران این عرصه عقیده دارد که کار هایی که به ابن سبا نسبت داده شد است ساخته و پرداخته جامعه ای پدر سالار عرب در سال 35 ه تصور نا پذیر است و به روشنی انعکاس دهنده اوضاع و احوال آغاز دوره عباسیان می باشد . برای آنکه تشیع انقلابی و معتقد به مهدویت ظاهر شود لازم بود که شهادت علی و شهادت جانگداز حسین و یارانش با دگر گونی ها و تغیرات اجتماعی بسیاری انجام پذیرد و لی قدر مسلم این است که اعراب چه در دوره های جاهلیت و صحرا گردی و چه در زمان اشاعه اسلام توسط پیامبر اسلام (ص) و حتی بعد از آن نیز دارای ذهن و اندیشه وقاد بوده و گاهی چنین واقع شده است که یک سلسله از وقایع گذشته نسل به نسل و سینه به سینه بدون آنکه در اصل مطلب فسادی رخ داده باشد انتقال گردیده است خاصتاً که تاریخ اسلام از آغاز وحی تا پایان کار خلافت عباسی را بدون قلم پردازی و زیادت و نقصان توسط واقعه نگاران چیره دست نگاشته اند که در آن نیز اندیشه های فوق را تائید کرده است.
ما در ذیل یک مثالی را در مورد مهدویت می آوریم:
واژه مهدی کاملاً افتخاری و سیاسی در موردعلی بن ابی طالب و امام حسین بکار رفته است . اما نخستین کاربرد غیر خدشه آن در یک بافت مسیحائی در قیام مختار ثقفی در سال 66ه / 685م میباشد. مختار تبلیغ میکرد که محمد بن حنیفه ، یکی از پسران علی بن ابی طالب از یک زن حنفی ، مهدی و قائم منتظر است . این قیام در شهر کوفه آغاز شد و کوفه شهر جدید و رو به توسعه با جمعیتی از نژاد های بهم انباشته، سر کش و ناراضی برای آغاز و کانون چنین جنبشی مستعد بود . در چنین شهری با جو متشنج و پراگنده مختار قیام خویش را آغاز نهاد ، که زمینه مساعد و باروری برای جنبش های التقاطی ، مسیحائی و قیام های اجتماعی بود و مختار با جلب کمک های موالی این قیام را آغاز کرد . چون از فرزندان علی و نسل فاطمه کسی که دارای سن مقتضی باشد در دسترس نبود . مختار، محمد بن الحنیفه را بعنوان امام و مهدی بر گزید ، و وی را بر ترین نماینده حکمت بالغه الهی بر روی زمین و جانشین مؤید من عندالله علی (رض) و پیامبر (ص) خواند.باوجود سر کوب شدن مختار و وفات محمد بن حنیفه ، این جنبش با سرعت گسترش یافت و بسیاری از پیروان آن تبلیغ میکردند که محمد بن حنیفه براستی نمرده است ، بلکه از انظار پنهان شده است ، و سر انجام باز خواهد آمد و دنیا را از عدالت و مساوات پر خواهد کردو همچنان که اکنون از ظلم و محرومیت پر است .
برای اولین مرتبه اعتقادات مهدویت مانند «غیبت» و «رجعت»که از ویژه گیهای فرق شیعه است پدید آمد و جهان شیعه را مشبوح ساخت.
لذا در تاریخ جنبش های شیعه دو کلمه مترادف هم کار برد و معانی عمیق در بین پیروان خود پیدا کرد : «حنفیه» و«فاطمیه»[6]
گروه نخستین پیروان امامان مختلفی از نسل علی بن ابی طالب(رض) و فاطمةالزهرا(رض) بودند مانند امام حسن و حسین و دیگر اولاده آنها . گروه دوم پیروان محمد بن حنیفه و اخلاف او بودند. که گاه آن گروپ سبغه انقلابی میگرفت و زمانی آن دیگرش ولی رویهمرفته با قائم شدن نظام عباسی در خلافت اسلامی گروه حنفیه دلیل وجودی خود را از دست داد، و اینک نوبت به اسماعیل امام هفتم گروه فاطمیه و یارانش که احزاب و دسته های گوناگون وسلحشوری را در نهضت بزرگ متحد و منسجم ساخته بودند همه را به وحدت به قیام یک امام و یک عقیده طلبید. که گروه های شیعه اثنا عشری و گروه های معتدل امامیه که در حالت و وضعیت بهتر و مناسب تری از ثبات قرار داشتندشامل در این بازی دراماتیک نمیگردد. در طی این دوره سازندگی گروه ها و فرقه های متعددی بمیان آمدند که از یک قاعد استوره ای پیروی میکردند و اما زمانیکه این قعد ها، خود صاحب قدرت شدند گروه جدید تری تشکیل دادند و صرفاً متوجه بسط و انکشاف فرقه ای خود گردیدند . به این ترتیب در مدت کمی بشکل دراماتیک به صد ها فرقه یا گروهی از این نوع که همه رنگ انقلابی داشتند و مربوط به غلات اسماعیلیه میشدند سر از گریبان بدر آوردند. و روی همرفته این فرقه ها همه به آل علی خود را می پیوستند و زمانیکه شکست میخوردند بخود رنگ اساطیری میدادند و به این ترتیب خود را به اسطوره ها پیوست میدادند.
پیچیدگی موضوع را شماری از فرقه های ایرانی ، مسیحی ، که کاملاً بیرون ازاسلام بودند ، ولی در بعضی عقاید و آراءبا شیعیان غالی هم آوا بودند که غالباً مورخان سنی آنها را با هم در می آمیزند ، که شناخت و تفکیک آنها را پیچیده تر میسازد.و مهمترین آنها عبارت اند از «خرم دینان»،«مزدکیان»،و فرقه های جدید یهودی و عیسویه.
گروه حنفیه که ما قبل از اسماعلیه قرار دارند به نسبت اینکه به اسماعیلیه راه و روش خود شان را نشان داده اند جالب توجه اسماعلیه می باشد . جنبش اسماعیله قسمی که گفتیم از جنبش مختاریه که یک نام دیگر آن کیسانیه است پا به ظهور گذاشت که پس از فوت محمد حنفیه به این دستجات تقسیم شدند :«کربیه »پیروان ابن کرب و حمزه بن عماره میباشند؛ و گروه دیگری به این عقیده اند که محمد بن حنیفه در کوههای حجاز پنهان شده و روزی بر میگردد و عالم را نجات میدهد که این دسته را بنام «حمیریه» یاد میگردند؛«هاشمیه» آنان بودند که میگفتند امامت از محمد بن حنیفه به پسرش ابو هاشم رسیده است و گروه هاشمیه را بنام راوندیه نیز یاد میکنند ؛ دسته دیگر میگفتند ابو هاشم قائم و مهدی بوده است و «رجعت» خواهد نمود. «بیان» را که یکی از مدعیان جانشینی ابو هاشم شده بود او را در 119ه/737م بدار آویختند.
اسماعیل:
منابع سنی و شیعی اثنی عشری (دوازده امامیه) اسماعیل را پسر مطرود و نا شایست برای پدرش شمرده اند . اثنی عشریان بویژه به نظر می آید که روش «هرچه کمتر بهتر» را بر گزیده اند . مطالبی که در زیر می آوریم همه اطلاعاتی است که از این منابع بدست می آید در این دو مطلب همه منابع شیعی و سنی موافقت دارند به اینکه 1-اسماعیل پیش از پدرش در گذشته است؛2-اسماعیل بخاطر عادات نا پسندی که داشته از حق امامت بوسیله ی پدرش محروم گشته است.
جوینی می افزاید که اسماعیل در سال 145ه در گذشته است . یک اثر شیعی مرگ او را در سال 138ه قرار میدهد . رشید الدین فضل الله و جوینی هر دو میگویند که امام جعفر صادق (رض) دستور داد تا جسد اسماعیل را در معرض تماشای عموم گذاشتند و به مرگ او محضری به گواهی عده ای از شاهدان نوشتند و این ظاهراً بخاطر جلو گیری از هر گونه شایعه پراگنی وافسانه پردازی ترتیب شده بود. کذا جوینی از قول اسماعیلیان نوشته است که اسماعیل سالها پس از مرگ پدرش امام جعفر صادق (رض) زنده بوده و معجزاتی را به او نسبت داده اند .این گفته توسط دستور المنجمین که از هوا داران فاطمی است تائید میکند.[7] بنا بر این کتاب اسماعیل اولین امام مستور است و استتار وی در سال 145ه آغاز شدولی مرگ وی هفت سال بعد رخ داد. سخن دیگر این است که امام جعفر صادق (رض) اسماعیل را بخاطر تمایل شدیدی که بنوشیدن شراب داشت از امامت عزل نمود [8]قضیه ای را که از عنبسه نقل قول شده است حاکی است که جعفر به اسماعیل گفت : « ای خطا کار تو سبب شدی . ترا به آتش جهنم می سپارم » زیرا بسام و اسماعیل که در فعالیتهای انقلابی ضد حکومتی دست داشتند که بعد از دستگیری هردو نفر بسام توسط خلیفه المنصور سر بریده شدو پس از او اسماعیل را آوردند. این در حالی بود که امام جعفر بشدت از فعالیتهای انقلابی ضد حکومتی پسرش نا راضی بود. به علاوه جوینی می گوید : ـ روایت است از او (یعنی امام جعفر صادق (رض))که گفت اسماعیل نه فرزند من است شیطانی است که در صورت او ظاهر آمده است.»[9] قدر مسلم این است که اسماعیل از جانب ابوالخطاب که پدر معنوی او است بطرف بدعت کشانده شده است و خشم و رنجیدگی امام جعفر نیز از کسانیست که فرزندش را بطرف بدعتگذاری و خطر می کشاندند و نشان میدهد که :«ابا عبدالله علیه اسلام به مفصل ابن عمر گفت :«ای کافران ، ای بت پرستان میان شما و پسر من (یعنی اسماعیل) چه میگذرد؟ [10] و بعد افزود شما از پسر من چه میخواهید ؟ میخواهید او را بکشید ...؟» [11]
چنین بنظر می آید که اسماعیل به ارتباط این دلایل با محافل تند رو انقلابی که بعداً فرقه ای بنام خودش به شهرت رسید بنیان می نهاده است .و عزل وی از امامت توسط امام جعفر صادق (رض) در نتیجه این برخورد ها بوده است . این احساس را ارتباط نزدیک میان محمد فرزند و وصی اسماعیل چنانکه با شاگردان تندرو ابوالخطاب، میمون القداح و پسرش عبدالله، تائید میگردد.
مسأله پس از فوت امام به این صورت واقع میگردد: پس از فوت امام گروهی از موسی الکاظم پیروی میکنندو گروه دیگری از دعوت اسماعیل و پسرش محمد تبعیت میکنند. سایر پسران امام جعفر نسبت کمی شهرت نتوانستند خود را از زوال فراموشی نجات دهند ولی گروهی منکر این عقیده بودند که اسماعیل قبل از وفات پدرش امام جعفر وفات یافته باشد و میگفتند امام جعفر آن را پنهان نمود. اینان اسماعیل را امام قائم میدانستندو میگفتند در «غیبت» است و «رجعت» خواهد کرد . این گروه به گفته نوبختی از جمله اسماعلیان خالص یا سچه میباشند. و به گفته اینان اسماعیل در زمان پدرش به امامت منسوب شد و چون اسماعیل در گذشت امامت به پسرش محمدرسید .
سه گروه در مورد اسماعیل اینطور تلقی داشتند:
1.گروهی که اسماعیل را «قائم منتظر» می شمردندو مرگ او را شایعه و دروغ میدانستند.
2.گروهی که معتقد بودند اسماعیل در زمان حیات پدرش در گذشته است ، اما پیش از مرگ پسرش محمد را به جانشینی خود بر گزیده و محمدبعنوان امام جایگزین او شده است.این گروه بنام قرمطیان و مبارکیان نامیده میشوند. نام قرمطیان از نام مردی از اهل سواد که «قرمطویه» خوانده میشد و نام مبارکیه از نام مردی از موالی اسماعیل بود گرفته شده است.
3.امام جعفر صادق (رض) خود محمد را به امامت منسوب کرد.
این سه گروه اسماعیلیه را تشکیل میدهد.[12]
در سیاست نامه خواجه نظام الملک آمده است که :«مبارک از مردم حجاز و از خدمتگذاران محمد بن اسماعیل بود ، در نوشتن خط «مقرمط»مهارت داشت ، به این جهت او را «قرمطویه» می نامیدند ، و بدین نام شهرت داشت .عبدالله بن میمون قداح او را بفریفت و به همدستی وی فرقه ای را بنیاد نهاد و به تبلیغ برای آن پرداخت که به جهت نامهای دوگانه مبارک به «مبارکی» یا «قرمطی»شهرت یافت .
افکار و نظام فکری اسماعلیه:
در دوران حیات امام جعفر صادق (رض) ابوالخطاب و اسماعیل احتمالاً بکمک هم نظامی از عقاید را پی افگندند که پایه و اساس کیش اسماعیلی را در دوره های بعدی تشکیل میدهدانها تلاش کردند گروهک ها و دستجات کوچک و متفرق شیعی را که بصورت پراگنده واقع بودند تحت یک خط مشی انقلابی بگرد اسماعیل جمع کنند. پس از کشته شدن ابوالخطاب ، و در گذشت امام جعفر صادق (رض) تشکیلات و سازمان آنها به چندین گروپ کوچکتر با عقیده و آراء مختلف و رهبران منازع تقسیم شد . اینان بر گرد شخص محمد بن اسماعیل جمع آمدند و محمد موفق شد بیاری و مساعدت هوا داران مختلف خود از جمله مبارک و عبدالله بن میمون قداح بیشتر پیروان اسماعیل ، از جمله بخش اعظم فرقه خطابیه که عقاید و آراء آنها نیز با تغیرات و اصلاحاتی اخذ شد در نهضت واحدی بهم متحد سازد . و به این ترتیب جنبش تاریخی و پر دوامی را که تا هنوز در جهان اسلام و غرب از طرفداران زیاد و نظام یافته ای بر خوردار هستند این جریان را اداره کرده اند.
+++++++++++++++++++++++++++++++
حصه سوم
بخش چهل و دوم
ادامه غزنویان
حسن صباح رهبر فدائیان الَموت:
او در شهر ری در سال ( ) در ری (تهران کنونی) متولد شد، پدرش علی نام داشت که به بد مذهبی متهم و او مجبور شد از ری به نیشاپور خود را مخفی سازد ودر این حین برای برائت خود فرزندش را نزد امام موفق نیشاپوری که پیشوای اهل سنت و جماعت بود فرستاد. بنا بر مندرجات و منابع تاریخی حکیم عمر خیام و خواجه نظام الملک ظطوسی با حست صباح همدرس بودند. «روزی حسن صباح به همدرسان خود گفت ما از جمله شاگردان امام موفق ایم و شک نیست که بمقامات بزرگی خواهیم رسید ، اکنون باید تعهد کنیم که هر یکی از ما که زود تر
از دیگران منصب و مقامی یافت دو رفیق دیگر را نیز در آن مقام با خود شریک سازد. و هر سه در این باره تعهد کردند .»
نظر به تعهد فوق حکیم عمر خیام هیچگونه امتیازی را زمانیکه خواجه نظام الملک به وزارت ملک شاه سلجوقی منسوب شد نپذیرفت و صرف یکهزار و دو صد دینار بخاطر تتبعات علمی اش سالانه از طرف خواجه به او پرداخت میشد. ولی حسن صباح که شخصیت جا طلب و آرزوی رسیدن بقدرت را بخاطر مرام های مکتوم خود داشت نزد خواجه نظام الملم مراجعهکرد که او بنا بر تعهد قبلی ، اورا به سلطان سلجوقی معرفی کرد که حسن در اندک زمان به نیروی هوش سرشار و زیرکی و کفایت و درست کاری سلطان سلجوقی را تحت جاذبه قوی خود در آورد که اکثر کار های کشوری بی مشوره حسن نمیتوانست انجام یابد . و این باعث شد تا میان حسن و خواجه نظام الملک رقابت و حسادتی پیدا شود که این عامل باعث کار شکنی و شک و تردیدهای دوامدار بین دو دوست دبستانی گردید . او اکثر کار های پیچیده اداره دولت سلجوقیان را نسبت به خواجه نظام الملک با وسعت اندیشهو رای سالم در زمان قلیلی انجام میداد. چنانچه ملک شاه سلجوقی از خواجه نظام الملک خواست صورت جمع و خرچ مملکت را برایش آماده سازد که خواجه دوسال مهلت طلبید ولی حسن که در کار حسابداری مهارت تام داشت ، حاضر شد در صورت در اختیار داشتن محاسبات دیوان اینکار را در ظرف چهل روز انجام دهد؛ بعد از چهل روز نیز صورت دخل و خرچ را آماده کرد ، ولی یکی از زیر دستانش ، ظاهراً به اشاره خواجه نظام الملک ترتیب اوراق حساب را بر هم زد ، حسن چون اوراق حساب را بحضور سلطان برد ، دریافت که اوراق را مغشوش ساخته اند و با شتاب به ترتیب مجدد آن مشغول شدو به این دلیل نتوانست جواب سلطان را آنطور که قبلاً اماده داشت بدهد. خواجه نظام الملک موقع را مغتنم شمرد و گفت:« در تمام کاری که دانایان دو سال مهلت خواهند ، و جاهلی دعوی کند که انرا در چهل روز تمام کند، لاجرم جواب او جز هان و هون نباشد.»حسن پس از این ناکامی و شرمندگی نتوانست در دربار ملکشاه بماند و از بیم خشم سلطان و دشمنی وزیر به ری گریخت. [13]
نظام الملک در سدد آن بود تا حسن را دستگیر نماید و به همین منظور به داماد خود ، ابو مسلم فرمانروای ری دستور داد تا او را دستگیر کند . حسن که شخص با کیاست بود با مطالعه اوضاع خودش را از ری کشید و خودش را به قزوین رسانیدو با توصل به حیلۀ جسورانه خودش را به قلعه الَموُت راسنید و آنجا را فتح کرد که بعداً این قلعه استراتیژیک و مستحکم مرکز فعالیتعای گسترده حسن و فدائیان الموت گردید که از همینجا تمام قلمرو تحت نفوذ قرمطیان (باطنیان) را کنترول میکرد.[14]
[1] - نو بختی ،ص 25؛منهاج ،126
[2] - تاریخ اسماعیلیان، تالیف برنارد لوئیس، ترجمه دکتر فریدون بدره یی انتشارات طوس ، شهریور سال ا1362 تهران، ص 12
[3] - همانجا،ص22
[4] - همان ، رک : صدیقی ،ص7
[5] -همانجا ،36
[6] - همان ص، 35
[7] - دو خویه ص203؛بلوشه ، ص57-58
[8] - لوی ، ص519؛ جوینی ، ص 154 ؛ طبری جلد /سوم ،ص154و 1509
[9] - تاریخ اسماعیلیان ، رک: بحار الانوار ، ج/ نهم، ص175
[10] - کشی ،ص 206
[11] -کشی ،ص207
[12] - تاریخ اسماعیلیان همان ، صص 37 تا51 با تخلیص
[13] - مقالات تاریخی و ادبی نصر الله فلسفی،ص 407به بعد
[14] - ابن اثیر ، تاریخ کامل ، ج/ یازدهم ،ص115
+++++++++++++++++++++++++++++++
فصل چهل و یکم
حصه سوم
مذهب اسماعاعلیان در ماورای خرا سان مقارن سلطنت غزنویان
اسماعلیان: پیروان این فرقه به اسامی دیگری نظیر سبعی ، تعلیمی ، فاطمی، قرمطی،ملاحده و حشاشین معروف اند.
ادوارد براون ضمن بحث پیرامون اسماعلیه می نویسد:«چون لب کلام و جنبه فلسفی و جهاندوستی اسماعلیه را مورد تحقیق قرار دهیم ، این نکته بخوبی قابل تصور است که فرمانروایان مذهبی و غیر مذهبی آنها چه از اولاد فاطمه زهرا باشند چه نباشند ، در نظر افراد کامل عیار آن فرقه این مطلب چندان مورد توجه و اعتنا نیست... ناصر خسرو قبادیانی بلخی با قریحه ترین مبلغین این فرقه که لقب حجت خراسان داشت و مردی بود با حرارت و با حمیت و صاحب طبع آتشین ، طینت پاک و ضمیر روشن و با اصالت نسب مسلماً معتمدفاطمیان بود.
فرمانروایان فاطمیان با اینکه با اقتضای زمان و مکان گاه گاه با ظلم و شدت عمل ناگزیر توأم بود، بر روی هم خلفای آنان با آزاد منشی و نکو کاری و معارف پروری حکومت کردند. چنانچه عقاید اسماعلیه در دانشگاههای قاهره بنا به گفته Guyardتدریس میگردیده . میگویند کتابخانه فاطمیان در قاهره یک ملیون و ششصد هزار جلد کتاب برای خواندن داشت [1] .
از مبلغین مشهور اسماعیلی یکی هم ابوالفؤاید فی الدین داعی الدّاة شیرازی است که در اواخر قرن چهارم ه در خانواده شیعی بدنیا آمد. او آنقدر خلیفه عباسی را وحشت زده ساخت که از ابو کالیجار خواسته بود تا او را از شیراز اخراج کند؛ داستان اینکه چگونه مردم شیراز را مرید و پیرو خود ساخته و اینکه او به چه ترتیب ابوکلیجار راتحت نفوس معنوی خود قرار دادتا آنجا که او گفته بود :من خود و دینم را بتو تسلیم کردم ، و سپس اهل سنت بر او شوریدند و او را وا داشتند که از شیراز خارج شود . او از شیراز بمصر رفت و در سال 439ه به زیارت خلیفه فاطمی مصر المستنصر بالله نایل شد و بعلت نفوذ سخن و علم سرشاری که داشت سیمَت رئیس مبلغان (داعی الدعاة)را احراز کرد و همین مؤید بود که ناصر خسرو او را بسوی مذهب اسماعلیه کشانید و او در دیوان خود باو اشاره کرده است :
از رشک همی نام نگویمش در شعر گویم که حکیم است کش افلاطون چاکر
استاد طبیب است و مؤید ز خداوند بل کز حِکَم و علم مثالست مصؤر[2]
مهدی محقق که تحقیقاتی گسترده در مورد مذهب اسماعلیه دارد میگوید :در تاریخ ایران و اسلام امور شگفت آوری از اینان یعنی (اساعلیه) ذکر شده و در باره مردان این مذهب گفتار های متناقض دیده میشود ؛ مثلاً از طرفی مردی چون قاضی نعمان بن حیون(متوفی 363ه )با تالیف کتاب دعائم الاسلام ، احمام شرعیه حلال و حرام و اخبار اهل بیت را روشن میسازد ، و دیگری مانند حمید الدین کرمانی حجت جزیره عراق با تالیف کتاب راحتة العقل بسال 411ه برای این مذهب بنیان عقلی و فلسفی میگذارد و از طرف دیگر مردی مانند ابوطاهر قرمطی به کاروان حاجیان حمله برده عدۀ بسیاری را مقتول میسازد و سنگ کعبه را می رباید ، و دیگری همچون صنادیقی ، مجالسی ترتیب میدهد و در آن زنان و مردان را در هم می آمیزد و مفهوم (هرکه بهرکه)را عملی میسازد ؛ و باز مردی چون ناصر خسرو با یک خواب دیدن ترک ملاهی و مناهی میگوید و دست از کار های دنیایی شسته پشت پا به جاه و مقام میزندو چند بار بزیارت خانه خدا میرود و سر آنجام هم در راه دین و عقیدۀ بر گذیده اش از خانواده و خانه دور شده خود را بزندان و تبعید فرو مایگان ؟دچار میسازد ؛ و از طرف حسن صباح و پیشوایان الموت مردانی را پرورش میدادند که در راه کشتن امرا و احکام و بزرگان (نظیر طالبان) دست از جان می شستند، بطوریکه بزرگان کشور لحظه ای آسودگی و آرامش نداشتند و هر آن در بیم مرگ ناگهانی بودند. [3]
نمونه ای از فدا کاری و قدرت نمایی فدائیان (اسماعیلیه)الموت:
چگونگی کارد زدن فدائیان و تدابیر و نقشه های اسماعلیان برای رام کردن و به زانو در اوردن دشمنان و مخالفان در کتابها مسطور است و این چند مورد برای نمونه ذکر میگردد تا فهمیده شود که این فدائیان به چه شیوه ای عمل میکنند:
دکانداری در ساری از گوشۀ دکان می جهد و در اسپهبد شاه غازی در می آویزند و او را با کارد می زند .[4] مردی بصورت دانشجویان در مجلس درس امام فخر رازی می نشیند و پس از ختم درس باو حمله ور می شود و تهدید میکند «که اگر دوباره سخنان تند و زننده در بارۀ بزرگان مذهب شیعه بگویی طعمه این کارد می شوی .»[5] و استاد نیز از فردای آنروز از بیم جان روش درس خود را تغیر میدهد ؛ شخص دیگر که بظاهر از خادمان سلطان سنجر بوده کاردی در خوابگاه سلطان فرو میکند و سپس باو پیغام میدهد که «اگرنه به سلطان ارادت خیر بودی ، آن کارد که شب در زمین درشت نشاندند در سینه نرم او استوار کردندی »از آن پس سلطان از بیم جان خود به صلح با ایشان مایل میشود .» [6]
در خوابگاه سلطان صلاح الدین ایوبی که گرداگرد آنرا نگهبانان مسلح احاطه کرده بودند، نیز یک تن فدایی خنجری بزمین فرو برد و نامه یی در کنار آن نهاد بدین مضمون:از قدرت پیشوای ما سنان مگر آگاه نیستی که بدین گونه از حد خود تجاوز میکنی ، ما میتوانستیم ترا بکشیم ولی بخشیدمت تا ببینیم پس از این چه میکنی ؟[7] ؛ تا انکه دشمن سر سخت و بزرگ ایشان یعنی خواجه نظام الملک طوسی به زخم دشنه یک تن فدایی چشم از جهان فرو می بندد .» [8]
رهبر این جماعت «حسن صباح» گوید من برای عبادت و پرستش خدای گوشه ی برای خود بر گزیده ام و به ادای فرایض و سنن اشتغال دارم و اینان که در راه حفظ شرافت و نام و ناموس جان خود را بخطر می اندازند ، معذورند ، زیرا انانکه طعمه کارد این از جان گذشتگان می شوند کسانی اند که از طرف خلفا بر مردم مسلط شده اند و نه تنها بر جان و مال مردم ابقا نمی کنند ، بلکه به زنان در حضور شوهران شان دست درازی میکنندو مردم هم ملجا و پناهی ندارند و اگر هم شکایتی رود بلا بر داد خواه آید(واقعیت این است که در زمان ملک شاه و بعداً آلپ ارسلان پسرش در این در بار فساد بحد آخری خود رسیده بود )
وقت ضرورت چو نماند گریز دست بگیرد سر شمشیر تیز .[9]
مخالفین این جمعیت:
مخالفان چنان مرتبه آنان را پایان آورده اند که هیچ فرقه ای به زشت کاریها و بدنامی این فرقه نرسیده است .گاهی نسبت زنا به محارم به اینها داده میشود و گاه گفته اند که انان تزویج با پسر را روا میدارند و در نماز بسوی «قلعۀ الَمُوت» خاستگاه حسن صباح می ایستند.عبارت زیر مؤید این مطلب است : « و بر پشت زین از همه اصناف ِ مُبطِلان از مشرک و کافر و بت پرست ، افتاب پرست و ستاره پرست ، مجوس و آتش پرست و جهود و ترسا و از همه اعدای خدا و انیباءو اولیاء و ملحدان بد تر و شقی تر و ملعون ترند... می نویسد پیشوای قرامطه ، بیت المقدس را قبله ساخت و فرمان داد تا در آنجا حج بجا آورند .و روزه را به دو روز نو روز و مهرگان تقلیل داد و روز دو شنبه را آدینه قرار داد و نبید و خمر را حلال ساخت و نیز پیش از این گفتیم که قرامطه چگونه با قافله حجاج زدند و حاجیان را کشته چاه زمزم را از کشتگان پر کردند و سنگ کعبه را ربودند و مدتی نزد خود نگاه داشتند . ولی ناصر خسرو اعمالی از قرامطه لحسا نقل میکند که حاکی از نوع دوستی و انسانیت آنان است . .. شگفت تر آنکه گروهی از آنان در صدد بر آمدند که فلسفه یونانی را با شریعت اسلامی در آمیزند و رسائیلی در جمیع ابواب فلسفه علمی و عملی تایف کنند ، و به گفته طه حسین با بر هم زدن نظام عقلی و فکری ، نظام سیاسی و اجتماعی را که از آن ناراضی بودند برهم زنند . (رسائیل اخوان الصفا مقدمه استاد داکتر طه حسین.) (ص راوندی جلد نهم107)
اخوان الصفا در این موردپنجاه رساله تالیف کردندو آنرا راسائل اخوان الصفا و خلان الوفا نام نهادند. در این رسایل که از فلسفه هندی ایرانی و یونانی استفاده شده است تعصبات مذهبی کمتر بنظر میرسد. همچنان از دیانتهای آسمانی نیز بهره ور شدند ومدعی بودند که این عمل را بخاطر خوشنودی خداوندو خدمت به دانش و انسانیت انجام داده اند که از ذکر نام نیز در این رسالات خود داری کردند. این گروه سِرّی که عبارت بودند از ابوسلیمان محمد بن مشعر بستی ،معروف به مقدسی ، ابوالحسن علی بن هارون زنجانی ، ابو احمد مهر جانی و عوفی بودند، که تآثیر زیادی در روشن شدن فکر بعضی از دانشمندان اسلامی شده اند.، از آنجمله ابواعلی معرّی شاعر و فیلسوف نا بینای عرب با شعبه ای از این گروه ارتباط داشته و از همین جهت در تآلیف خود بنام لزومات از رسالات اخوان الصفا استفاده کرده است. در مورد حقانیت و یا عدم آن عبدالکریم شهرستانی صاحب ملل و نحل میان اسماعیلیان قرن چهارم و متأخرین آنها که در قرن پنجم بوده اند فرق بسیار گذاشته و گفته است بین اعتقاد المعز خلیفه فاطمی و اعتقاد شیخ الجیل فرق کلی میتوان یافت اما تعصب و غرض ورزی از آنجا پیدا شد که چون خلفای عباسی با آنان دشمن بودند و سلاطین و امرای مراکز اسلامی خود را نماینده خلیفه بغداد میدانستند در نکوهش و بد جلوه دادن این فرقه که بر علاوه مسایل مذهبی اختلافات عمیق سیاسی نیز موجود بود ولی تا جاییکه دیده میشود نه اختلاف سیاسی و نه هم اختلافات بر سر قدرت موجب بد بینی ذاتی بین این فرق شیعه را با فرقه های اهل تسنن تبین میکند بلکه قسمیکه در بالا گفته امد این فرقه از اساسات اسلام و دستورات نبوی سر پیچی کرده و ما دیدیم که کار را به کجا کشانیدند. گرچند این فرقه های شیعی میکوشیدند تا خود شان را با اساسات اسلامی و آنچه در متون قدما موجود بوده است هم آهنگ نشان دهند. از همین سبب بود که سنی ها در نسبت دادن کفر و الحاد با شیعه ها همدستان بودند.، و در حقیقت مذهب شیعه را دهلیزی میدانستند که از آن طریق روادید های مذهب اسماعلیه به سایر جا ها نفوذ میافت.لذا حکومات می کوشیدند بخاطر عدم گسترش و جلو گیری از این افکار کسانیرا که به این مذهب تمایل داشتند از حقوق اجتماعی محروم و زندانی و تبعید و مقتول گردانند .و این وسیله ای شد بدست امرا تا معاندان خود را با توصل به این اسلحه خطرناک اولاً با داشتن این مذهب متهم میساختند و بعدش هم او را نابود میکردند.[10]
آدم کُشی اسماعلیان: اسماعلیان یا پیروان حسن صباح قوی ترین مرد و رهبر مقتدر باطنیان پس از آنکه موقعیت نظامی خود را استحکام بخشید ، نخستین کاری را که انجام دادند قتل خواجه نظام الملک وزیر مشهور ملک شاه سلجوقی بود ؛ پس از آن مخالفان خود را بفواصل کوتاه یکی بعد دیگر از پای در اوردند که عبدالرحمن اسمیرمی وزیر مادر برکیارق در 491 ه ، بلکا در 494ه جناح الدوله در مسجد حمص در 496 ه، قاضی ابوالعلاسعید نیشاپوری در 499 ه، فخر الملک از پسران نظام الملک در 500 ه ، قضاه اصفهان و نیشاپور و عبدالواحد رویانی در طبرستان در 502ه ، مودود در مسجد دمشق در 570 ه . دها نفر از اشخاص دیگر کم و بیش شهرت داشتند از طرف این فرقه بقتل رسیده اندکه صورت مکمل از کشته شدگان توسط اسماعلیه در (زبدة التواریخ ابوالقاسم کاشانی) موجود میباشد.
قسمیکه دیده میشود این ادمکشی ها راه درازی را پیموده است که در مسیر خود بسا عذوبت ها و نکبت های غیر قابل جبران را در تاریخ تمدنی اسلامی بار آورده است که با یاد آن انسان موی خیز میشود ، به این معنی که پیروان اهل تسنن نیز مجبور بودند در مقام خونخواهی بر آیند که نتیجتاً انتقامهای وحشتناکی بین این فرق تعاطی شد. در نیشاپور به تعقیب و تهذیب ملاحیده و آزار اهل بدعت و افراد بی اعتقاد و کافر کیش از سال 490 تا 494 ه از طرف برکیارق باطنیان قتل عام گردیدند .، سعد الملک وزیر را با چهار تن از باطنیان و ابن عطاش معلوم الحال و برخی از پیروانش را در سال 501 ه بدار آویختند . هفتصد تن از باطنیان در شهر آمد بسال 518 ه یکجا کشتند ؛ کشتار بزرگتری بخونخواهی معین الملک و زیر و عباس رازی در سال 521 ه رخ داد که همۀ این خونها توسط کار داران سلاجقه و در عهد سلطان سنجر اجرا گردید که در بحث سلجوقیان مفصلاً بآن می پردازیم .[11]
سنجر سلطان سلجوقی بر آن شد تا قلاع و افراد بر جسته این فرقه را از میان بر دارد و در این را چند قدمی پیشرفت کرد ولی مرگ او در سال 519 به این اقدام او خاتمه داد و اسماعیلیان با زور و شمشیر و حیله و رشوه قلاع و استحکامات جنگی فراوانی رابه حیطه، نفوذ خویش در آوردند.
افکار قرمطیان:
گروهی از تازیان و نبطیان نسبت به خلفای بنی عباس از 264 ه به بعد در جنوب بین النهرین و قسمت های از خوزستان که امروز متعلق به ایران است سرکشی کردند که این ها دارای مسلک اباحه یا اشتراکیه بودند که قبلاً در بحث اسماعلیان " هر کس بهر که" تشریح گردید و عقیده بر این است که اینان زنان را بمثل بین خود مشترک می گذاشتند و هر کس بهر زنی که نزدیک میشد بدون آنکه عواقبی داشته باشد به آن در خوابیدند، که شاید از فلسفه مزدکیان پیروی کرده باشندو یا هم از جمله مزدکیان بوده باشند که در دوره های سامانی در خفا بسر می بردند.که اینک به این نام نو ظاهر گردیده اند. این گروه دارای سازمانهای مخفی زیر پرده بودند که در احسا دولت مستقلی تشکیل دادند که در سوریه و یمن عده کثیری به این گروه گروید.. قرمطیان معارفی را که از یونان مصر و صابئیان گرفته بودند بزبان عرب در آورده و آن را در میان هوا خواهان خود انتشار دادند.. تعلیمات شان متکی به ظواهر قرآن بود که آنرا شامل همۀ طبقات و همۀ ادیان و همه نژاد ها میدانستند و می باید متکی بعقل و تساوی افراد بشر و احترام به عقاید دگران باشد . این اجتماعات تا اروپا انتشار یافت و باعث ایجاد احزاب و اجتماعات مخفی شد . این گروه در سده های دوم و سوم هجری در نقاط مختلف فارس افکار و نظریات شان را پخش کردند و از آنجائیکه بمذاق مردمان بدون اعتقاد و پابندی به احکام و اوامر دینی برابر بود و در آن سلسله مسایلی وجود داشت که حد و حدود را از میان می برداشت لذا این گروه که تعداد آن در هر عصری کم نمیباشد بخاطر دریافت لذایذ دنیوی و رسیدن به افکار واهی و غیر قانونی شان که هم از طریق جوامع مدنی آنزمان پذیرفتنی نبود و هم در بین گروهایی مذهبی اسلام مشمئز کننده و غیر قبول بود به نفوذ و قدرت خویش افزودند. مؤسس این گروه شخصی بنام حمدان قرمط یاد میشد که در 277 ه در واسط بنای سرکشی را گذاشت و در کوفه پاناهگاهی برای پیروان خود بنام (دارالهجره) تأسیس کرد. تبلیغات آنان تا دامنه های دولت سامانی نیز انتشار پیدا کرد و نصر بن احمد سامانی با عدۀ از رجال در بار او در سلک قرمطیان شدند ، چنانچه میگویند رودکی شاعر بلند آوازه عصر سامانیان نیز جزوبا طنیان بود:
از رودکی شنیدم سلطان شاعران کاندر جهان بکس مگرو حجز به فاطمی
این گروه قرمطی به یکی از شعب فرقه اسماعلیه بودند که خیلی کمتر از اسماعلیه و فاطمیان به اصول اخلاقی پایبند بودند ، این جماعت مدت یک قرن از 890 تا 990 میلادی در قلمرو اسلام قلق و اضطراب عمیقی ایجاد کرده بودند که از اثر ضد حمله از جانب اهل تسنن گاه گاهی به قتل های فجیعی مواجه بودند و خود نیز هر آنچه از دست شان بر می آمد در مورد فرقه های اسلامی اهل تسنن انجام میدادند. برای سران این نهضت قتل و غارت امر عادی بود چنانچه قبلاً گفتیم که قرمطیان در یک حمله مسلحانه بیست هزار نفر از حجاج بیت الله الحرام را بقتل رساندند و سنگ حجر الاسود را دزدیدند و چاه زمزم را از کشتگان حجاج انباشتند.[12]
ما در اینجا یکی دیگر از فدا کاری های این قوم را می آوریم : « سلطان برکیارق را یک تن از پرده دارانش زخم زد ، چون بگرفتندش دو تن سگزی را که با او همشهری بودند محرک خویش خواند و گفت آنها صد دینارش دادند تا سلطان را هلاک کنند .، ضارب را کشتند ، اما آن دو تن سگزی را هر قدر شکنجه کردند به اقرار نیامدند، آخر یک تن از آنان را در پای پیل افگندند ، در این حال امان خواست تا بهر چه هست اعتراف کند ، چون از پای پیلش رهایی دادند روی برفیق خویش کرد و گفت: برادر از مرگ چاره نیست مبادا به افشا اهل سیستان را بد نام کنی . سوء قصد البته به باطنی ها منسوب شد و وحشت از قوم حتی در دل سلطان سلجوقی نیز راه یافت .» [13]
در سرزمین قرامطه (که بی شباهت با شبکه فعلی آقا خان نمیباشند که از گروه اسماعیلیه در قرن بیست و یک است )فقط کسانی پذیرفته میشدند که در حرفه و هنر سودمندی تخصص داشته باشند ، فقط در این صورت بانک ملّی آنان پول کافی برای خرید مواد و ابزار و آلات مقدماتی ، جهت شروع بکار ، بدون ربح به متقاضی قرض میداد . جمهوری لحسا که توسط قرمطیان اداره و کنترول میشد تمام امور را با کمک با اعضای خویش بوجه اشتراکی پیش میبردند. و این در هنگامی بوقوع می پیوست که باطنیان یا قرامطه می کوشیدند با رب و حشت فضای خلافت اسلام را در مناطق دارالخلافه متآثر سازند.[14]
تهارتی سفیر دولت مصر بحضور یمین الدوله محمود:
در سال403ه /1010-12 م به غزنه بیامد مردم گفتند که رسول عزیز مصر از باطنیان است محمود او را بار نداد و بفرمود تا او را به حسن بن طاهر مسلم علوی سپردند و او حسن تهارتی را بدست خویش گردن بزد و این واقعه در شهر بست اتفاق افتاد.[15]
تفصیل قضیه چنین است: زمانیکه سلطان محمود غزنوی بعزم جهاد هند میرفت و این در هنگامی بود که یمین الدوله محمود غزنوی از شاهان پیرو اهل سنت و جماعت بود و با سایر فرق اسلامی که با ظاهر شریعت اسلام مخالف و رد کرده بود باو خبر دادند که در میان مردم خراسان عدۀ هستند که دارای افکار باطنی بوده و آن مذهب مَلِک مصر است که از حیث ظاهر مذهب رافضی و از حیث باطن کفر محض است و آنها از راه تاویل متشابهات کتاب بدانجا میرسند که قصد آن دارند اساس دین و شریعت را بر اندازند. و محمود دستور داد تابه جستجوی انان بر آیندو مردی را یافتند که خلیفه فاطمی مصر نزد پیروان خود و کسانیکه دعوت او را اجابت کرده بودند ، فرستاده بود ، این شخص آنان را به اسم و رسم میشناخت واکثر شان را که در شهر های مختلف پراگنده و از کشور های مختلف برخاسته بودند شناساند و آنان را به دربار آورده بدار آویختند و سنگ بر انان زدند... استاد ابوبکر محمدبن ممشاد دینوری پیشوای پیروان ابو عبدالله بن کرام بود ، وی مقام بلندی داشت ... و در وجوب قلع و قم کسانیکه از راه راست بر گشته بودند با سلطان همرای بود ... واو حامی بیضه اسلام گشت . زمانیکه تهارتی به نزد سلطان آمد ، امیر محمود از بیم آنکه آمدن او موجب شایعات بی اساس گردد،بوی امکان سخن گفتن در دربار نداد ... استاد ابوبکر باوی سخن گفت و علت آمدن وی را پرسید ... پس از آنکه او را بدربار سلطان محمود بردند به « مجلس عمومی که بزرگترین علمای روحانی ، از سادات و قضاة و فقه ها در آن گرد آمده بودند ، هدایت کردند در ان مجلس حسن بن طاهر بن مسلم علوی نیز حضور داشت ؛ بالاخره آنچه که در فوق گفته آمد در مورد تهارتی از جانب حسن بن طاهر علوی عملی گردید، این در هنگامی بود که القادر بالله خلیفه عباسی نامه ی به سلطان محمود فرستاد که در آن از سلطان محمود خواسته شده بود تا او را بقتل برساند.
گر چند این شیوه سیاست محمود از رهگذار تاریخ نویسان ایرانی از قبیل راوندی و دیگران یک سیاست ارتجاعی محسوب میشد اما در بازار سیاست و راست دینی محمود تا روزیکه به تن جان داشت از اساسات دین اسلام و مذهب اهل تسنن فرو گذاشت نکرده و در بازار سیاست های جهان آن روز از آنجا ییکه با خلافت بغداد توامیت در هم پیچیده ای داشت این سیاست را که با عث استحکام دولت وی با پایه های دین بود مایه استواری دربار محمود غزنوی نیزمیشد . چون فاطمیان مصر دشمن بی امان خلفای عباسی بود و از آن جاییکه دولت غزنوی دوستی و مودت دو جانبه ای با خلافت بغداد داشت ، فاطمیان را یک قدم دور تر بخود میدید لذا چندان رغبتی نداشت تا با آنها تعاطی داشته باشد که این روش را ایرانیها یک روش مرتجیعانه میدانند در حالیکه در علم سیاست این یک روش زنده و روشن است که دولت ها میکوشند تا دوستی و مودت خود را با کشور های همسایه اولتر حفظ کنند تا دولت های که کمی فاصله از نقطه نظر بعد جغرافیایی و عقاید مذهبی دارد لذا در کار سلطان غزنه کدام منافاتی که سیاستهای همزیستی با همسایگان را نفی کرده باشد وجود ندارد و از جانبی با این عمل خود لانه فساد باطنیان را که هر آن در بر انداختن نظام محمودی فرو گذاشت نمیکردند ، تخریب نمود. در اینجا عملاً ما به سیاست ناکام الحاکم خلیفه فاطمی مصر که میخواست توسط تهارتی یک شخص ضعیف که حتی نتوانست با مسئونیت دپلماسی ای که داشت خودش را به محمود برساند و بدست اشخاص پایانتر سیاستش نا کارا از آب در آمد و این بمقایسه از نخشبی که وظیفه مشابهی را از سوی فاطمیان مصر به دربار سامانیان موفقانه به انجام رسانید که باعث تغیر کیش امیر نصر سامانی نیز شد که محمود در نقطه مقابل این بازی در سیاست و حفاظت از دین پیروز گردید که این پیروزی محمود هر گز بمزاق رؤسای مذاهب شیعه (مخصوصاً) باطنیان سر زمین های فارس غرب خراسان و مصر برابر نبود . در واقع ، هم محمود و هم تمام ساکنین خراسان که همۀ شان راست کیش و دارای اندیشه صائب در پیروی از قرآن و احادیث نبوی پیرو امامان چهار گانه بودند از این جریانات فوق العاده خوش شدند ، چنانچه خوشی مردم در این قصیده از فرخی که از جمله شاعران مشهور دربار غزنوی بود پیام روشنی را از این عمل محمود در مورد قرمطیان می رساند:
قرمطی تا چند کشی کز خون شان تا چند سال
چشمه های خون شود در بادیه ریگ مسیل
راست پنداری که می بینم همی آیی ز مصر
در فگنده در سرای ملحدان ویل و عویل
وان سگ ملعون که خوانند اهل مصر او را عزیز
بسته و خسته بغزنین اندر آورده ذلیل
دار او بر پای کرده در میان مـــــــــــــــــــرغزار
گِرد کرده سنگ زیر دار او چون میل میل
محمود در زمان زمامداری اش هر گز خودش را مجبور به پذیرش سیاست های بیگانگان حتی خلیفه بغداد نمیدانست . چنانچه میر حسنک که در 416 ه نسبت بی امنیتی راه ها مجبور شد از طریق مصر عازم بیت الله العظمی گردد و او در این سفر مورد استقبال صمیمانه خلیفه فاطمی مصر قرار گرفت که به مزاق خلیفه بغداد راست نمی آمد ، خلیفه عباسی از محمود خواست تا حسنک وزیر را بدار آویزد ، که از اثر این تقاضای خلیفه محمود بر آشفت و گفت:« بدین خلیفه خرف شده بباید نوشت که من از بهر عباسیان انگشت در کرده ام در همۀ جهان و قرمطی می جویم و آنچه یافته آید و درست گردد بر دار می کشند ، و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر به امیر المومنین رسیدی که در باب وی چه رفتی ، وی را من پرورده ام و با فرزندان و برادران من برابر است و اگر وی قرمطی است منهم قرمطی باشم .[16]
لشکر کشی محمود در ری که عمق استراتیژی امنیتی او را در خراسان تکمیل میکرد با پیروزی چشمگیری بر رقبای کهنه کار ترکان که بیش از یک سده همواره دست چپاول و تعدی به قلمرو خراسانی خلافت سامانی دراز داشت که ما حملات و دست اندازی های خاندان ال بویه و ترکان دیلمی و حتی سلجوقی را در قسمی از گزارشات خلافت عباسی از قول ابن خلدون و ابن اثیر آوردیم که در چندین تا از این مصاف ها سبکتگین و شخص محمود با عضد الدله دیلمی و غیره اتراک در نبرد بوده است که پیروزی محمود بر ترکان آل بویه که اساس خلافت عباسی را متزلزل ساخته بود از طرف منابع ایرانی یک قدم مرتجعانه و غاصبانه محمود محسوب می شده است، ولی کسانیکه تاریخ عباسیان را خوانده باشند نیک می فهمند که این خاندان غاصب خودش تا کدام سرحد بمال و جان و حتی ناموس خلفا نیز رحم نکردند و بعضی شان را بقتل رساندند و بعضی را بچشم میل کشیدند و عده ای را از بغداد بیرون راندند واین از اثر عزم راسخ یک سپاهی خراسانی که در مقام فرمانروایی خراسان از دولت پدر(سبکتگین) برایش رسیده بود و عَلَم و رایت خلافت را نیز کسب کرده بود و بنام محمود در تمام قلمرو های مفتوحه خطبه خوانده میشد که جای سوال باقی نمی ماند . اینکه (ایرانیها) ادعا دارند که محمود گنج های شایگان خاندان ال بویه را تاراج کرد ولی در تاریخ جنگها این حرف نوی نیست و محمود اولین نفری نمیباشد که این رسم را بنیان گزاریده باشدو آخرین نفری هم نیست که این کار را کرده است، بلکه دنیا از شروع مدنیت تا به امروز که سده بیست ویکم میلادی است این قوانین را تا هنوز در جنگ ها با خود دارد که فاتح پیروز بر مال و جان مغلوب استیلا میداشته باشد.
در کشور خود مان زمانیکه قوای حافظ صلح و همکاری برای افغانستان در قریه جات و دهات عملیات نظامی میداشته باشند بعد از عملیات هر چیزی که در پشت سر شان وجود داشته باشد تخریب میکنند و این از قوانین جنگی در کلیه اعصاردر بنا های قدرت محسوب است ؛بناً محمود غزنوی که یک مسلمان با اعتقاد و راست کیش است هر چیزیکه در برابر اعتقادات او علم کند آنرا از میان بر میدارد و نابود میکند و این کار ها را در هنگامی عملی میکند که نظم و استقرار امپراطوری بزرگی را که روی اعتقادات اسلام سنی وی بر قرار است ایجاد کرده و ایجاب میکند که بخاطر ثبات و استقرار در داخل اریکه قدرت خودش و متحدانش نظم و ثبات بر قرار باشد ، لذا اگر محمود بخاطر استقرار و گسترش افکار اعتقادی خود و دامنه اریکه خود ترکان بویه را با حملاتی در ری و طبرستان و غیره از قدرت بیرون کرده است کاملاً بی اساس و بر خواسته از ناسیونالیزم فارسی میباشد که به ارتجاعی بودن محمود هیچ نوع بافتی نمیتواند داشته باشد ، بلکه ممثل افکار پر طمطراق ناسیونالیزم فارسیها میباشد که روی تعصبات قومی در منطقه استوار است در حالیکه محمود با حرکت جهانی خویش در راه گسترش اسلام همه ملل را تحت لوای اسلام راستین به برادری و پیکار آنچه علیه بد دینی و بی دینی خوانده شده فرا خوانده است.
در پویه های گسترش قدرت گرایی هر کسی که دارای سنگی شده است عملاً کار های را یا مثبت و یا منفی انجام میداده اند که بخوبی و یا بدی شخصیت فرد حاکم در هر حالتی از جو زندگی بی ارتباط می باشد . محمود غزنوی در یک خانواده سنی و همچنان سپاهی پرورش یافته و پالایش یافته بود که تا اخیر زندگی این روش خود ش را که به گسترش امپراطوری عظیم و ی چه در زمان خودش و چه در زمان احفادش تا مدتهای طویلی پای برجای ماند محصول همین پرورش وی بوده است اما ببینیم که حکیم خردمندی مانند ناصر خسرو در مقولات زندگی با داشتن آنهمه علم و جهانبینی علمی اش چه گلی را به آب میدهد . فاطمیان با آمدن ترکان سلجوقی تبلیغات خودشان را در سر زمین خراسان گسترش بخشیدند و ناصر خسرو داعی بزرگ فاطمیان در سال 1059ه (باسیری) فرماندۀ پاسداران آل بویه را به شورش وا داشت و اگر خود نیز در مسایل نظامی و تعبیه سپاهیان توانایی و استعداد میداشت اینکار را بالقوه انجام میداد . این عمل او باعث گردید تا بین سنیان و شیعیان بغداد که مرکب از دیلمیان و ترکان بود به شورشهای ویرانگر و زد و خورد های که باعث تباهی عدۀ زیادی گردیده بود منجرشود، شهر بغداد مرکز خلافت عباسی و مظهر اراده مسلمانان، دچار شورش و فتنه و آشوب گردد . باسری به آسانی بغداد را تصرف کرد و بفرمان او شانزده ماه خطبه بنام «خلیفه فاطمی مصر» خوانده شد ، قائم خلیفه عباسی توسط بایسری در بند افتاد، او جریان را بطغرل اطلاع داد و سپاهیان طغرل سلجوقی بار دیگر بغداد را بتصرف آوردند ، و باسری را کشتند و دولت خلافت عباسی را در بغداد سر پا ساختند . ماجرای بایسری که توسط ناصر خسرو علوی طرح گردیده بود آخرین جهد و کوشش برای استقرار نظام باطنیان و گسترش قدرت فاطمی در بغداد بود. ولی هیچکس نخواست این جنایت را که مؤید اصلی آن ناصر خسرو علوی است ، به باد انتقاد گیرد در حالیکه او یک عالم متبحر بود و ضرورت نبود از راه فتنه و شورش مرام خودش را که انکشاف و وسعت خلافت باطنی مصر توسط فاطمیان بودبخط خون ترسیم و پیاده نماید و رایت سفید که شعار فاطمیان و علویه بود بجای لوای سیاه عباسی بر افراشته ساخت. واگر حمایت شاهان سلاجقه نمیبود جهان اسلام یکسره بکام علویان ، باطنیان و قرمطیان فرو میرفت.[17]
ولی دیده می شود که در مقابل این حرکت خصمانه ناصر خسرو علوی هیچ کسی از تاریخ نویسان ایرانی، مخالفت خود را ابراز نکرده و او را فتنه انگیز و آشوبگر خطاب ننمود . چرا که اگر اینکار میشد در مجموع برای تاریخ نویسان فارسی (ایران کنونی ) نکته قابل لطفی حساب نمیشد . لذا با تذکری از این نقطه عطف ا و یادی و نقدی از آنچه در بغداد توسط مزدوران خلافت فاطمی رخ داد تاریخ ایران بدون ذکر وخامت اوضاع و خونریزیهای بی امان باطنیان در بغدادبرهبری ناصر خسرو و سایر عاملین دولت فاطمی سکوت اختیار میکند .
فاطمیان فاطمتة الزهرا دختر پیغامبر را جده خود میدانند در حالیکه خانواده پیغمبر در نزد هر مسلمان سنی و راست کیش هم مورد اعتبار و اعتماد و محبت است اما مسایل خلافت موضوع جداگانه ی میباشد که می باید بر وفق جهان بینی قرآن، از طریق شوری تعین زعامت گردد چنانچه ابوبکر و عمر و عثمان و علی به همین شیوه از طرف اعضای حل و عقد بخلافت منسوب شدند (بخش اول رفع شبهات زندگانی حضرت محمد (ص) تالیف نگارنده در قسمت اول همین تالیف دیده شود)
ولی در عمل ما به اصطلاح ،این طرفداران خاندان اهل بیت را دیدیم که سر ازگریبان کدام کیش ها و مسالکی بر آوردند که نسبت به غلو حتی مورد قبول شیعه امامیه و سایر مذاهب اسلام بهیچ صورت نبود زیرا افکار و اندیشه و تعالیم اعتقادی آنها با آئین اسلام تطابق نمیکرد که ما شمه ای از آن را در بالا در قسمت باطنیان اسماعلیه شرح دادیم. آنها به زعم خود شان نه تنها نتوانستند یک مسلمان صادق راست کیش گردند بلکه داعیه این را که اگر آنها بر سر قدرت می بودند میتوانستند تمام جهان اسلام را در زیر یک لوا متحد نگه دارند که از یک ادعای پوچ مغزانه و بی محتوای چیز بیش نمیباشد . چرا که ما در گذشته معاصر در زمان سلطنت صفوی ها دیدیم که جهان اسلام در چه ماجرای خونین و عبرتناکی از آتش و خون قرار گرفت .
تبلیغات علویت توسط حکیم ناصر خسرو قبادیانی که خودش را در کسوت جهانگردان در آورده بود او را بنام حجت خراسان مشهور گردانید و در سال 441 ه این حکیم بلخی سفر تبلیغاتی خود را نخست از بلخ آغاز و سپس در مازندران و نیشاپورتا کناره های دریای خزر و تا مصر با تحمل انواع مصائب و سختی ها امتداد داد که عاقبتاً، زمانی که به بی محتوایی سفر خود در فلسفه کاری اش وقوف یافت، درباز گشت با نهایت افوس در ناحیۀ یمگان بدخشان به بهانه عزلت خودش را در حبس اختیاری قرار داد و از آن بعد به تالیفات مشهور خود همت گمارید تا از این طریق بتواند خودش را در جهان علم و منطق ظاهر سازد . ولی این آثار تءثیری جز افسوس بر نفس خودش نشانی بجا نگداشت ولی در عوض توانست که قسمت های سنگلاخی و دشوار گذار بدخشان راکه اکنون قسمت زیادی از پیروان اسماعیلی و غلات شیعه در بدخشان را تشکیل میدهد، کسانی هستند که نیاکان شان از هوا خواهان او بوده اند. ببینید قبلاً نیز اشارت کردیم که افگندن شرور بخاطر بر پایی یک مذهب سیاسی که دین اسلام را به انشقاق مواجه میسازد از حکیم و عالمی نظیر ناصر خسرو دور بنظر می رسید و می بایدبر ضعف این عالم بزرگ تاریخ نگاران ، مسایل را چنانیکه بود بر می شمردند، چنانیکه از سلطان محمود غزنوی که یک سپاهیزاده کامل عیار بود صورت دادند ولی پسانتر ها که اشتباهات ناصر خسرو در کتاب «بیان الادیان» مورد محاسبه قرار می گیرد و او را در صف ملعونان قرار داده و حسن رازی به قول همین راوندی در تبصرة العوام ص184که در حق او گفته است : « ناصریه ، رئیس ایشان ناصر خسرو بودو این ملعون شاعر بود و خلقی را گمراه کرد...» ولی می بینیم که در مقابل تذکرات فوق که واقعاً به فحش آلوده بود زیاده تر عکس العمل نشان داده شده است . در حالیکه اگر این حکیم بلخی راه ناصواب را اختیار نمیکرد به صد ها هزار جان در این راه تلف نمیشد .بهتر خواهد بود که مبارزه امام غزالی را با اسماعلیان و باطنیان برای رد ویا قبول این فرقه تذکر دهیم و قضاوت را بر عهده خوانندگان بگذاریم:
«کتابی که غزالی بنام «فضائح الباطنیه» نوشت در حقیقت با بیان رسواییهای باطنیان مبارزه را که خلافت و سلطنت با آنها در پیش گرفته بودند توجیه می کرد؛ وقتی وی نشان میداد که جوهر تعلیم باطنی ها باز گشت به تعالیم فلاسفه و مجوس است و آنها به قر ان و شریعت محمدی سرو کاری ندارند و نداشته اند.» غزالی که در این آوان مصروف تدریس در نظامیه بغداد بود بعُد اجتماعی مسأله باطنیان را مورد توجه و دقت خویش قرار میداد تا بعد فلسفی آن چرا که باطنیان نیز این نا رسایی ها و نا کامی ها را حوالت ظهور دوست و امام غایب خود میکردند که انتظار داشتند در هر لمحه ای ظهور کند و باعث نجات آنها گردد ولی از آن وقت که حدوداً یکهزار سال سپری شده است تا بحال این دوست پنهان نخواست با آمدن خود رفقای هم مشرب خود را از حالت انتظار بیرون گرداند . چون این مسأله در نزد امام غزالی محق بود لذا او به جنبه اجتماعی دعوت این قوم توجه داشت که نهایت تخریبگر بود. چرا که با طنیان به طعنه به پادشاهان و علماء خلیفه عباسی را می کوبیدند که این مسایل در زمان خلافت مستظهر وقوع داشت.، واقعاً در آنروز ها باطنیها تهدیدی بودند برای نظم و آرامش عام ، وسعی غزالی در مبارزه با آنها در نقطه عکس فعالیتهای پیر یمگان ناصر خسرو بود.و سعی غزالی در مبارزه با آنها ناشی از یک تعصب فکری نبود ، بلکه ناشی از علاقه ای بودکه وی به نظم اجتماعی نشان میداد . این مسایل در یک بعد دیگری صد ها نفر از اشخاصی که فکر ثاقب داشتند و افکار شاهان سلجوقی را نمی پذیرفتند و با باطنیان نیز کوچکترین ارتباطی نداشتند منحیث یک حربه تخریبگر و کشنده بدست شاهان سلجوقی که اکثراً بفساد نیز آلوده بودند منجر به قتل های بی رویه این اشخاص و قربانی شدن آنها بنام قرمطی و باطنی گردید، درست با افکاری مشابه که اروپای قرون وسطی بآن گرفتار بود و دفتر ها و محاکم تفتیش عقاید را در برابر کوره های که در آن گنهکاران را به این نام میسوزاند شباهت های بهم داشتند.
امام غزالی در کتاب فضائح باطنیان در حقیقت با بیان رسواییهای باطنیان مبارزه ای را که خلافت و سلطنت در پیش گرفته بودند توجیه می کرد ؛او نشان داد که جوهر تعلیم باطنی ها باز گشت به تعالیم فلسفه مجوس میباشد که افکار و آراء آنها با قرآن و شریعت محمدی سرو کاری ندارند ، طبعاً تعقیب و آزاری که از جانی خلفا و سلاجقه نسبت به آنها میشد جایز ولازم شمرده میشد و بدین گونه با رد باطنی ها ، غزالی سیاست خلیفه ، سیاست نظام الملک و سیاست ملک شاه را تائید میکرد.
[1]
- تاریخ اجتماعی ایران ، مرتضی راوندی ، ج. نهم ،ص 91
-94
[2] -همان کتاب ؛ رک: مهدی محقق، بیست گفتار در مباحث علمی و فلسفی ،ص35.
[3] - تاریج اجتماعی ایران ، ج/ نهم ، صص103،104.
[4] - همانجا ؛ رک: تاریخ طبرستان ، ج/دوم ، ص68.
[5] - همانجا ص 205؛رک:مقدمة الرساله الکمالیّه، فخر رازی)
[6] - تاریخ جهان کشای جوینی ، ج/سوم ، ص116.
[7] همان رک:عارف نامر، سنان ، صلاح الدین ، ص90.
[8] - همان ؛ رک: تاریخ جهانکشای جوینی ، ج/ سوم ، ص111.
[9] - همانجا ، ص 106 ، رک: نصر الله فلسفی ، هشت مقاله تاریخی و ادبی ، از ص 233 به بعد.
[10] - تاریخ اجتماعی ج/ نهم ص 106تا110 ؛ رک: هشت مقاله نصر الله فلسفی ،صص236-239
[11] - همان ، ج/ نهم، ص 110
[12] - همان ص ، 111 تا 115
[13] همان ،ص 215؛ رک: عبدالحسین زرین کوب ، فرار از مدرسه.
[14] -همانجا س
[15] - زین الاخبار، عبدالحی بن ضحاک گردیزی، تحشیه و تعلیق شادروان عبدالحی حبیبی ، چاپ مطبعه دولتی کابل ، سال 1342 ه خورشیدی،کابل افغانست،ص71.
[16] تاریخ بیهقی ، دکتر علی اکبر فیاض، ص 183
[17] - تاریخ اجتماعی راوندی ج/ نهم 123؛ غزالی نامه جلال الدین همایی ، ص 28 به بعد ؛فرقه اسماعلیه ،11
++++++++++++++++++++++++++++++
حصه سوم
بخش چهلم
برسی های تاریخی دوره سلطان محمود غزنوی
محمود غزنوی و کارنامه هایش:
او را که بزرگترین پادشاه خراسان بود ملقب به یمین الدوله ساختند. او بزرگترین پادشاه از سلاله غزنویان است و اول پادشاهی است که لقب سلطان گرفت در زمان عبدلملک بن نوح سامانی که دوره پر درخشش سامانی از اثر هجوم حملات ترکان شمال به سر دمداری ایلک خان و دست اندازی های ترکان آل بویه در حوالی جنوب غربی این امپراطوری رو به ضعف میرفت او محمود در خراسان استیلا یافت. بعضی از تاریخ نویسان از قبیل راوندی معتقد به این هستند که سلطان محمود به سر زمین های در خراسان و طوس که توسط سامانیان اداره میشد دست انداخت ، در حالیکه واقعیت چنین نیست قسمیکه در کتاب دوم در مبحث سامانیان به این موضوعات از قول ابن خلدون و عزالدین ابن اثیر پرداخته ام دولت آل سامان در این زمان در کشمکش عمیقی فرو رفته بود که از یک طرف سرداران آل بویه میخواستند مناطقی را از تسلط آن دولت برون کنند، که منجر به جنگ های مدهشی به طرفداری سامانیان از جانب سبکتگین و پسرش محمود شد ولی دولت سامانی داشت بطرف سراشیبی سقوط میرفت و حکام و امرای سامانی ،آنقدر در ضعف غوطه ور بودند که اگر سبکتگین و محمود قد علم نمیکردند بسا امکان داشت که سرزمین های خراسان از دست ترکان ماورای جیحون که به قسمت بزرگی از خراسان و دولت آل سامان استیلا یفته بودندبیافتد و آنها به خراسان استیلای کامل یابند . زمانیکه محمود اوضاع نا بسامان خراسان را بدست ایلک خان و آل بویه و غیره دید ناگزیر شد بعوض نجات دولت ال سامان که آخرین مراحل اعتلای خود را پشت سر گذاشته ، و آفتاب اقبال شان در حال افول بود خود با شجاعت و کار دانی که داشت دولت مقتدرتری در خراسان تاسیس کند.
او که به خراسان مستولی شده بودبلاد را از ید سامانیان نیز خارج ساخت وقسمیکه گفته آمد قهستان بدست او افتاد (393ه) سیستان را گرفت ویمین الدوله بکرات قسمیکه گفته آمد به هندوستان لشکر کشید و با هندو ها جهاد نمود و همچنان ایلک خان ترک (سابق الذکر) را که قصد انهدام خراسان را داشت بکلی منهزم نمود و بر ماوراءالنهر مسلط گردید سپس بلاد غور را در (401ه)فتح کرده احکام اسلام را در ان حدود مجری ساخت . در سال (407ه) دیار خوارزم را جزء متصرفات خود ساخت ، در سنه (416ه)قصد سومنات کرد و پس از فتح آن حدود و بدست آوردن غنایم زیاد بت معروف سومنات را شکست و یک قسمت آنرا بغزنه آورد در صحن مسجد قرار داد تا مردم بتماشای آن می آمدند و اعجاب مینودند. در (420ه) ری و حدود آنرا از مجدالدوله دیلمی گرفت . عبد الله رازی در تاریخ کامل ایران از قول راویان چنین نگاشته است :«این سلطان متعصب در این موقع بسیاری از کتب حکمت ، فلسفه ، نجوم و رسایل متعتزله را طعمه حریق ساخت و جمعی را به اتهام الحاد بکشت ، همۀ کتب که صد بار میشده است به غزنه حمل گردید، فلک المعالی منوچهر در تمام گرگان و مازندران خطبه بنام محمود خواند ، پسر محمود مسعود ریحان و ابورد را فتح کرد. ابن کاکویه علاءالدوله در اصفهان اظهار اطاعت نمود و در آخر یمین الدوله پسر خود مسعود را در ری مهم ساخت.
وقایع مهم ایام محمود استیلای محمود در اطراف بلاد ایران است .
محمود در سال 421 ه وفات کرد ، این سلطان مردی بود عاقل و متدین و حیر . ارباب علم و معرفت را در دربار خویش گرد آورد و به شعرا احسان زیاد نمود . مسجد(حرم) را تجدید عمارت کرد . چون اهالی طوس زوار حرم حضرت رضا (رض) را آزار میدادندقدغن اکید نمود که احدی مسبب به آنان ظلم واحجاف روا ندارد . جنگهای محمود در غور و هند بیشتر عنوان جهاد و ترویج احکام اسلام را داشته است . روی همرفته این پاد شاه جنگجوی بزرگی بود. ولی نا گفته نماند که رفتار او با دانشمندانی نظیر البیرونی ، فردوسی طوسی و آتش زدن کتب فلاسفه و حکما در ری لکۀ بزرگی است در تاریخ حیات این پادشاه بزرگ به قسمیکه گفته اند سلطان محمود علم دوست و معارف پرور بوده و از گرد آوردن شهرا و فضلا در اطراف خودقصد آن داشته است که خویشتن را در این حیث مشهور کند و دربار او کمتر از دربار سایر امیران و حکفرمایان نباشد. » [1]
مرتضی راوندی در جلد سوم کتاب تاریخ اجتماعی ایران در مورد این پاد شاه بزرگ و بحث بر آنگیز غزنوی در مورد وی چنین ابراز نظر کرده است که فکر کنم با توهم و تعصب همراه خواهد بود:
رفتار سلطان محمود غزنوی با روحانیون
اصلاً چنانیکه تاریخ اسلام را از صدر اسلام ، خلفای راشدین تا بحال مرور کرده ایم در زمان صدر اسلام و خلفای راشدین طبقه ای بنام روحانیون در اسلام وجود نداشته تنها یک طبقه مردم که اکثر شان اصحاب بی خانه و بی چیز حضرت پیامبر اسلام (ص) که سلمان فارسی نیز جزء انها است بنام زهاد معروف شدند . اصلاً کلمه روحانیون مشتق از متون ادیان دیگر میباشد که در تاریخ اسلام نیز با سایر اسرائیلیات ره پیدا کرده است ورنه در اسلام چیزی بنام روحانیون وجود ندارد. معمولاً کاست ها که عبارت از روحانیون ، نواب ها یا راجه ها و مردمان عام در هندوستان و در دین زردشتی نیز طبقات اجتماعی که روحانیون جزء عمده و با قدرت آن محسوب میشد از پادشاهان و شهزادگان و رعیت یا کشاورزان متمایز میشد. در اروپای قرون وسطی این کلمه به کسانی اطلاق میشد که روح کلیسا را در اختیار داشتند و اختیارات این طبقه در بعضی موارد حتی از پادشاه نیز بالا میگرفت . بعدش هم نجیب زادگان و طبقه آخری هم طبقه رعیت بود که بار و سنگینی تمام دو طبقه نجبا و روحانیون را به پشت می کشیدند که این کلمه در زمان خلفای عباسی از طریق تعاطی فرهنگ ها در اسلام راه پیدا کرد و علمای دین خود شان را به آن کسوت پر قدرت ساختند.
راوندی در جلد سوم کتاب تاریخ اجتماعی اش در مورد فوق چنین نگاشته است :
«یاقوت حموی در معجم الادبا در باره علی بن عبدالله بن احمد نیشاپوری معروف به ابن ابی الطیب که یکی از نویسندگان معاصر محمود است می نویسد:«در سال 414ه او را نزد سلطان محمود بن سبکتگین بردند.چون بر او وارد شد اذن نگرفته نشست و شروع به روایت خبری از رسول (ص) کرد، بی آنکه سلطان فرمان داده باشد . سلطان بغلامی گفت ای غلام«ده بر سرش». وی سخت بر سر او زد ، و آن سبب کمی شنوایی و سنگینی گوش او شد .سپس سلطان پایه او را در پاک دامنی و دین و دانش و ورع او دانست، و از او عذر خواست ، و فرمان داد مالی باو بدهند که او نپذیرفت و گفت:مرا بمال نیازی نیست ، و اگر توانایی آن را دارد ، آنچه را از من ستده است باز دهد ، و آن شنوایی من است . سلطان باو گفت: ای مرد، ملک صولتی دارد که نیازمند به سیاست است ، ترا دیدم که واجب را فرو گذارکردی... گفت : مرا خواستی که وعظ از من بشنوی ... و نه برای اقامت قوانین کشور داری و استعمال سیاست؛ و این متعلق به پادشاهان است و امثال ایشان و نه دانشمندان .سلطان شرمسار شد...همۀ اینها را از تاریخ بیهق از ابوالحسن بن ابوالقاسم بیهقی ، مصنف کتاب وساح الدمیه نقل کردم .» [2]
نویسندگان و تاریخ نگاران ایرانی بنا بر ملحوظات مذهبی و گرایش به تشیع به سلطان محمود غزنوی که پیرو امام ابو حنیفه و اهل سنت و جماعت بود یک سلسله پیوند هایی را از رویداد های که از وی نقل کرده اند می آوریم وقبل از آنکه به اصل مطلب بپردازم در این خصوص ابراز میدارم که این از قول مجمع التواریخ که مولف آن معلوم نیست و در عهد سلجوقیان که میانه خوبی هرگز با سلطان غزنه نداشتند و به او بدیده یک سلطان فاتح عالم اسلام نمی دیدند آورده اند که من عیناً آنرا نقل میکنم:
«سلطان محمود غزنوی ، گاه به قصد عوام فریبی ، برای اعمال وحشیانه و آزمندانه خود ، مجوز شرعی تحصیل میکرد ، و از قشری ترین روحانیان برای مبارزه با «علم» و فلسفه اسمزاج می جست.
در کتاب مجمع التواریخ والقصص، که در سال 502 هجری ، در عهد سلطان سنجر ، تالف شده و مؤلف آن معلوم نیست ، می بینیم که سلطان محمود ، پس از آنکه از ری خواسته و اموال فراوان گرد آورد و قسمتی از آن را نزد خلیفه القادر بالله فرستاد ، دستور داد تا بزرگان دیلم را بر دار آویختند ؛ عده ای را در پوست گاو دوخت و به غزنی فرستاد . سپس میگوید :«مقدار پنجاه خروار از دفتر روافض و باطنیان و فلاسفه ، از سر هایشان بیرون آورد و زیر درختهای اویختگان بفرمود سوختن. و این معامله سلطان محمود از ان وقت کرد که همۀ علما و ائمه شهر حاضر بودند .و بد مذهبی و بد سیرتی ایشان درست گشت.» [3]
در اینجا اشکال در اینجاست که اولاً سلطان محمود قسمیکه از همین نویسنده ذکر کرد در موضع رفتار با روحانیون شهر آنقدر در مقابل علما شکسته نفس است که بعد از کار اشتباهی که از نزدش در مورد ، حموی در معجم الادبا در باره علی بن عبدالله بن احمد نیشاپوری معروف به ابن ابی الطیب که یکی از نویسندگان معاصر محمود است رخ داد آن سلطان عالی شان با نهایت اخلاص سر عجز فرو می آورد و این در هنگامی است که در ری در مقابل علما و ائمه شهر بدون آنکه به مخالفت آنها مواجه شود کار های شگفتی را که راوندی از قول آن تاریخ نویس گمنام که هم عصر سلطان محمود هم نبوده و تقریباً یکصد سال فاصله زمانی بین شان وجود دارد و آنهم در سرزمینیکه چندین مرتبه از طرف سلطان محمود غزنوی جلو دست اندازی ترکان سلجوقی گرفته شده است صورت بسته است که کذب محض میباشد بخاطر روشن شدن موضوع به تاریخ الکامل جلد سیزده و تاریخ ابن خلدون جلد سه در مبحث سلطان محمود و سلجوقیان مراجعه کنید. دوم او پاد شاه سنی مذهب بود در حالیکه این صحنه آراییها در جوی از عقاید تشیع خاص بر گزار شده است که ما هر گز نمیخواهم در این موارد بجز مواضع تاریخی آن بپیچم.
راوندی اظافه میکند که در عهد سلطان محمود ، مکرر با سیما های گوناگونی از قضاة و روحانیونی بر میخوریم که بعضی حق گو و صریح و پاکدامن اند(باز هم میگویم که در اسلام صرفاً علمای دینی و زهاد وجود دارد و طبقه بنام روحانیون وجود خارجی ندارد و زی در اسلام این نام اعتباری ندارد اگر در متون تاریخی این نام تکراراً می آید یک اشتباه محض است) ، و برخی قشری و سطحی و ابن الوقت . فی المثل در این دوره می بینیم که روحانی سبک مغز و جامد بنام شیخ ابوالقاسم گرگانی ، پس از وفات فردوسی طوسی شاعر عالیقدر و گرانمایه ادبیات فارسی دری از سر تعصب و ریا کاری از دفن این راد مرد ایراندوست در قبرستان مسلمانان جلو گیری میکند و میگوید او «مادح کافران و گبران » بود و پیغمبر (ص) فرمود : «من تشه بقوم فهو منهم.»[4]
باید این نکته توضیح شود که اگر مقصد راوندی از ابوالقاسم کورگانی باشد او شخصیت برجسته اهل عرفان و تصوف بوده و متصوفین هرگز مجال این را بخود نداده اند که با شحنه شهر وظیفه احتساب را پیش برند . کسانیکه به تصوف و عرفان آشنایی داشته باشند این شخصیت کریم را که از مریدان شیخ بزرگ ابایزید بسطامی و مراد شیخ ابو یوسف همدانی است خوبتر می شناسند . جهت شناخت این شخصیت عالی عرفان ناب محمدی به کتاب های المع ابو نصر سراج ،طبقات القشیریه ابوالقاسم قشیری ، تذکرة الاولیای شیخ عطار نیشاپوری و کشف المحجوب علی هجویری غزنوی و سایر کتب تصوف مراجعه شود . لذا این قول بدون سند هرگز قابل قبول اهل مطالعت نمی باشد. چنانچه امام غزالی خود علمای عهد سلاجقه را که (نه کرسی فلک را زیر پای اندیشه می گزارند تا آن عالم چاپلوس و جاه طلب چون ظهیر الدین فاریابی بتواند بر رکاب اسپ آلپ ارسلان سلجوقی بوسه زند) سخت نکوهش و حتی بر علیه آنان مبارزه سخت کوشی را انجام داده است .چنانچه سعدی بزرگ به اعتراض به این موضوع گفته است : چه حاجت که نه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای.
خود مرتضی راوندی این مبارزات امام غزالی را در تاریخ خود چنین نقل میکند:«در آن زمان که به تمام معنی دوره جدلی و تعصب دینی بود، از بیم علما و سلاطین و خلفای عباسی ، هیچکس یارای آن نداشت که یک حرف بر خلاف عقاید عمومی بزند. و به محض اینکه یکی مورد تهمت واقع میشد ، به تکفیر و نفرت عمومی و انواع حبس و قتل و شکنجه و آزار دچار میگردید .(به کتاب دوم باز شناسی افغانستان [خلفای عباسی تا سقوط بغداد] تالیف نویسنده مراجعه گردد)
براستی هم بعضی از خلفای عباسی از سربی مروتی ، از دستورات دینی عدول کرده بودند ( به بحث امام ابو حنیفه جلد دوم باز شناسی افغانستان تالیف اینجانب مراجعه شود)
مبارزه غزالی علیه علمای بد نهاد در عصر سلاجقه:
غزالی بی پروا قدم قدم در معرکه خرق اوهام نهاد و اوضاع دینی و علمی آنزمان را سخت تحت انتقاد قرار داد . چون دانست که بیشتر مفاسد اجتماعی زیر سر علمای سوء و دستار بندانی است که بقول سعدی «بر سراپای بند غرور» دارند، این طایقه را هم تربیت و هم سخت مذمت نمود، و زیانها که این فرقه در دین واخلاق دارند و همچنان مضرات جدل و مناظره را که محض خود نمایی و مبالغه باشد ، هم در مجلس و عظ و هم در مؤلفات خود ، مانند ، احیاء العلوم الدین و المنفذ و الاضلال با دلیلهای مقنع و بیانات رساو شیرین گوشزد جهانیان کرد .
یک باب بزرگ از احیاء العلوم را که از نخستین ابواب کتاب است به علم علما و آداب تعلیم و تعلم اختصاص داد،و در آن زمان که بقول خودش ، علم و دین تباه شده و از هر سو خطر های بزرگ روی آورده بود ، تالیف این کتاب را بخود واجب مهم شمرد.یکجا در نکوهش علمای سوء فرمود:«واحترزعن الغترابتلبیساتعلماء السوء فان شرهم علی الذین اعظم من شر الشیاطین...» مجاهدت غزالی ، در راه دین و حقیقت ، آثار فراوان داشت ... مردم عوام که گوسفند شیر ده رؤسای روحانی بودند ، با مقایسه گفتار و رفتار غزالی ، با دیگران کم کم از خواب گران بیدار شدند ، و دیگر زیر بار علمای جاه طلب و فقهای دنیا پرست نمی رفتند .، و در جستجوی علمای حقیقی بودند . یک دسته از علمای راستی در صدد اصلاح خود بر آمدند ، و جمعی هم مجبور شدند هر چند بر حسب ظاهر و محض جلب خاطر عوام باشند، روش خود را عوض کنند.اما آنان که اصلاحات غزالی را مخالف مقاصد و آرزو های دنیوی ، و سد راه جاه طلبی خویش میدیدند ، او را تکفیر کردند ، و نسبت مجوسیت و زندقه و بد دینی بدو دادند، کار بجایی کشید که مؤلفات او را ، به تهمت اینکه سبب گمراهی مردم شده است، می سوزاندند، و جماعتی هم از در معارضه و مشاجره قلمی بر آمده و با عقیده خود شان ، عقاید او را رد کردند و کتابها در ابطال اقوال او نوشتند .»[5]
استاد جلال الدین همایی می نویسد:«...از آنگاه که غزالی از پرده انزوا در آمد و آشکارا با مردم رو برو گشت ، سخنان خود را بگفت، در رگهای حسد و بغض ، خونها بجوش آمد ، و مار های خفته بیدار شدند و در صدد آزارو ایزاء آن بزرگ مرد بر آمدند و به انواع دسیسه ها متشبث گردیدند . اخبار و احادیثی را که وی روایت میکرد ،بی بنیاد قلمداد می کردند که وی اسناد روایت نداشته است ، نسبت کفر و بد دینی بوی میدادند.، و خواندن کتابهای او را حرام می شمردند و میگفتند که سخنان فلاسفه ملحد را با شرع اسلام آمیخته است ، از «نور» و «ظلمت» سخن می گوید ، و خدا را نور محض میخواندکه عقیده مجوسان و گبرگان است ...
پایه سخنان غزالی از اذهان عامه بالاتر بود ... پاره ای از عقاید و آراء او با ظاهر شریعتی که در دست عامه بود سازگار نمی آمد ، و از این رهگذر خاطر ظاهر بینان کوتاه اندیشه بر وی تیره میگشت ... گاهی نوشته های غزالی را تحریف ، و از این راه دلها را نسبت به او آلوده میساختند . جمعی هم به دربار پادشاهان سلجوقی (سلطان سنجر و ملکشاه) از وی شکایت میکردند که بد دین است و مردم را گمراه میکند ، و از پادشاه و امرا و وزرا میخواستند ، که غزالی را به مجلس مناظره بخوانند و مقصد شان این بود که از این رهگذر غوغا و هیاهوی راه بیاندازند .
او بجواب پرسشهای معاندین رساله ای نوشت که صفحه از آن را نقل میکنیم :«بدان که سؤال کردن از مشکلات ، عرض کردن بیماری دل ، و علت اوست،بر طبیب، و جواب دادن، سعی کردن است در شفای بیمار ، و جاهلان بیمارانند که «فی قلوبهم مرض» و عالمان طبیبانند ، و عالم ناقص طبیبی را نشاید . و عالم کامل هر جای طبیبی نکند، مگر جاییکه امید شفای ظاهر بود . و چون علت او مزمن بود و بیمار بی عقل ، استادی طبیب در آن بود که بگوید :این بیمار علاج پذیر نیست ... بیماران جهل بچهار گونه اند : یکی از آن علاج پذیر است و سه دیگر علاج پذیر نیستند . بیمار اول کسی بود که اعتراض وی از حسد بود ، و حسد بیماری مزمن و علاج را بوی راه نیست ... پس تدبیر آن آن بود که او را با آن علت بگذارند واز وی اعتراض کنند... حسود هر چه میگوید ، آتش در خرمن خویش می زند ...» [6]
وی نامه ای به سلطان سنجر در برائت خویش از تهمت سخن چینان و مخالفان نوشت و در آن تذکر داد که ... اما آنچه حکایت کرده اند که در امام ابو حنیفه طعن کرده ام ، این احتمال نتوانم کرد ... اعتماد من آنست که امام ابو حنیفه غواصترین امت مصطفی (ص) بود در حقایق فقه ، هر که جز این از عقیدت من یا از خط و لفظ من حکایت کند دروغ می گوید ؛ مقصود من آنست که این کلمه معلوم شود. ما دنباله بحث شناخت غزالی را در مبحث سلطان سنجر به تفصیل باز گو میکنیم.
پند نامه امیر سبکتگین به فرزندش امیر محمود
این پند نامه را امیر سبکتگین به پسرش محمود املا کرد:و ابوالفتح بستی بخط خود نوشت و امیر محمود ، بعد از پدر آنرا غلاف گرفته بود و هر روز مطالعه کردی تا کارش به سلطنت رسیدیکه ما قسمتی از آن را منباب مثال می آوریم : سبکتگین شمۀ از اعمال و رفتار پدر خود و ماجراها ی زندگی پدر خود و ماجرای زندگی خویش را برای فرزند بیان میکند . آنگاه می نویسد :«اکنون آگاه باش که اگر خدای تعالی ترا همچون من امیری روزی گرداند حکمک بر بندگان خدای کردن کوچک کاری نیست و پادشاهی کاری با خطر است و در دنیا خطر جان است و در آخرت خطر دین ، باید از خدای بترسی ، چون از خدای ترسان باشی و بندگان خدای نیز از تو بترسند باید که پارسا باشی که مَلِک نا پارسا را حرمت نباشد واول کاری آن کنی که خزانه و بیت المال را آبادان داری . که ملک بمال توان نگاه داشتن و اگر ترا زر و مال و نعمت نباشد ، هیچکس فرمان تو نبرد و مال حاصل نشود الی به عمارت و تدبیر و عقل ، و عمارت حاصل نشود الی به عدالت و راستی و جهد کن تا همه مردمان را مشفق خود گردانی ، بدان که دل ایشان به احسان و بذل مال بدست آری ، و هیچ چون خود میع نشود ، الی بدان که او را او را نباشد، و تو بدهی و باید که بلند همت باشی و همت در آدمی همچون آتش است که بلندی جوید ، باید جمع المال از وجهی باشد که جمیل باشد . و من ترا نمی گویم که مال از رعایا نستان ، که هر که مال بی وجهی از رعایا بستاند مال عنقریب وبال او باشد ورعایا گنج پادشاه اند . چون گنج تهی باشد ، گنج به چکار آید ؟ و نیز نمی گویم که چنان گرم شو که مال حق از رعایا نستانی، باید که حق خدای پیش هیچ آفریده ی نگذاری و هر که را حق در جیب باشد به لطف از وی بستانی ، بدان مصرف که خدای ورسول (ص) فرموده است و باید که سیاست و حد های که خدای تعالی فرموده است نگاه داری و جایی که شمشیر فرود باید زد با تازیانه کار نفرمایی ، و نیز جایی که تازیانه باشد شمشیر نزنی . و غافل مباش از کسانیکه سالهای سال عاقلی کرده باشند و مالهایی که به مدتها توفیر کرده باشند ، نواب و کسان تو خرچ کنند، تا ایشان را باز بعمل فرستی ، پس باید عاملی که در دو سه سال از موضع یا شهری یا دهی بوده باشد از احوال او خبر باشی و حساب او بگیری .و اگر محق شود که غیر راستی از کسی چیزی ستده باشد ، آن مال را باز ستانیده باشی و او را ادب کرده باشی ، باز سر کار خود فرستی .و اگر مردی عاقل است در یک نوبت بیدار شود و منبعد خیانت نکند و اگر دیگر بار خیانت کند معزولش کن ف و مهمتر کار آن است که از لشکر و مواجب و روزیهای ایشان با خبر باشی و باید که مال ایشان چنان معلوم باشد ، که هر روز همچون «قل هو الله » میخوانی ، و ایشان را چنان آماده و مطیع داری که اگر کاری افتد ، همه لشکر جکلگی با تو با جملگی سلاح و بر عدت تو بر نشسته باشد، و مردان مستعد را نکو دار؛ نگوی که فلان پسر فلان است ، و از برای پدری مال خدای ضایع مکن و حق به مستحق ده ، مثلاً کسی را اقطاعی بوده باشد و آنکس مرده باشد و او را پسر نا خلف مانده باشد ، یا مال خود دارد یا محتاج اقطاعی سلطان است ، واگر دهی ، مال خدا ضایع کرده باشی ، و مال به آن کسی دهی که از برای مُلک تو کار کند ، و راه ها ایمن دارد و پیوسته مشغول این باش و اگر عیاذ بالله کالای بازرگانی در راه ببُرند ، تو چنان دانی که مال از خزانه تو برده اند ، و چنان سعی کن که دزد را بگیری و مال بستانی و حد خدای تعالی ترا بترساند .و باید که کریم باشی و رحیم و عفو تو از خشم تو زیادت باشد تا مردمان بتو رغبت کنند . و اما دزد و گناهکار را هرگز عفو نکنی ، یکی آن که در مملکت شرکت جوید ویکی بمال مسلمانان دست دراز کند این دو قوم را زنده نگهداری و باقی گنه کاران را هر کس به حسب گناه تأدیب و عفو کنی . سخی باشی اما مُصرب و متلف نباشی
نفوذ ترکان در عهد سلطان محمود:
راوندی ج/3،ص270)
استخری در مسالک و ممالک زندگی کوچ نشینی را در پارس که بیش از سایر نقاط ماوراءالنهر و خراسان معمول بوده است به پانصد هزار خانوار تخمین زده است که زمستان به قشلاق و تابستان به ییلاق میروند.
در میان این چادر نشینان ترکان غز به علت خونخواری و شجاعت و بیباکی فراوانی که داشتند ، در دوران بعد از اسلام ، مشکلات فراوانی برای مردمان شهر نشین و حکومت های بعد از اسلام فراهم کردند . با اینکه ترکان غز یکبار در عهد سامانیان بیاری منتصر آمدند و قوای ایلک خان را شکست دادند ، نباید از نظر دور داشت که غزان به اقتضای زندگی چادر نشینی ، از هر فرصتی برای قتل و غارت مردم شهر نشین استفاده میکردند ، و همیشه حکومت های خراسان بعد از اسلام از این قوم خونخوار بیمناک بوده است .
زین الاخبار اینطور بر شمرده است که ترکان غز که بیشتر در مناطق شرقی دریای خزر زندگی میکردند یکبار در سال 396 ه به خراسان روی آوردند ، و چون از مراجعت محمود از هندوستان آگهی یافتند نگران و پراگنده شدند . ارسلان جاذب که در بخش دوم این کتاب یگان از او یاد کرده ایم به درنده خویی این قوم پی برده بود ، به نواحی مرو رود و سرخس و دیگر شهر ها حمله ور شد و عدۀ کثیری از آنان را کشت .
در سال 416 ه که سلطان محمود در ماواءالنهر بود عدۀ از مردم عادی ترک برا ی نجات از مظالم سران و سرداران خویش ، از سلطان محمود استمداد جستندو به او گفتند:«ما چهار هزار خانه ایم اگر فرمان باشد، خداوند ما را بپذیرد ، که از آب گذاره شویم و اندر خراسان وطن سازیم ، او را از ما راحت باشد ، و ولایت او را از ما فراخی باشد ، که ما مردمان دشتی ایم ، و گوسفندان فراوان داریم ، و اندر لشکر او از ما انبوهی باشد . امیر محمود را رغبت افتاد ، پس دل ایشان گرم کرد. مثال داد تا از آب (جیحون )گذاره آیند؛ و ایشان بحکم فرمان او چهار هزار خانه از آب گذاره آمدند و اندر بیابان سرخس و فراوه، و باورد (ابیورد)فرود آمدند و خرگاهها بزدند.»[7]
اعلام خطر اعتراض ارسلان جاذب به سلطان محمود غزنوی
پس از آنکه سلطان محمود به حکم اجبار یا از روی ساده دلی ، یا در نتیجۀ اشتباه سیاسی و نظامی پای ترکان سلجوقی را به منطقه نفوذ خود (خراسان ) باز نمود ارباب اطلاع و آنانکه از آمادگی رزمی سلجوقیان باخبر بودند بی محابا بر این عمل نا صواب محمود اعتراض کردندو عاقبت این کار را وحشتناک دیدند، سر آنجام پیشبینی آنان به ثبوت رسانید ، گردیزی نویسنده ذین الاخبار سیاسی و نظامی آن دوران را به سلطان محمود در کتاب خود آورده است:
چون امیر محمود از آب گذاره آمد ... ارسلان جاذب پیش او آمد و گفت:این ترکان را اندر ولایت چرا آوردی ؟این خطا بود که کردی ؛ اکنون همه را بکش یا بمن ده تا انگشتان نر ایشان ببرم تا تیر نتوانند انداخت . امیر محمود را عجیب آمد ، و گفت بی رحم مردی و سخت سطبر دلی . سپس امیر طوس گفت: اگر نکنی بسیار پشیمان میشوی او همچنان بود و تا بدین غایت به صلاح بیامده است ؛[8] تشخیص ارسلان جاذب صحیح بود؛ پس از چندی ، ترکان به آزار و اذیت مردم پرداختند . در سال 419 ه محمود با سران سپاه بجنگ آنان رفت و با اینکه چهار هزار تن از سواران ایشان را بکشت و عده ای را دستگیر کرد ، به قلع و قمع آنان توفیق نیافت . ترکان غز در سالهای بعد ، در حدود خوارزم و آذربایجان بار دیگر به قتل و غارت پرداختند ، و در محیط ارمنستان چنان وحشتی ایجاد کردند که امیر ارمنستان کشور خود را به رومیان واگذاشت ، و خود با چهار صد هزار تن از اتباع و پیروانش به شهر سیواس پناه برد .
در دوره غزنویان ، مسعود مانند پدر خود ، از این قوم خونخوار فریب خورد ، و بقول ابوالفضل بیهقی ، در نتیجه این سهو و خطا ، ترکمانان که بزور شمشیر سلطان محمود در حدود بلخان کوه رانده شده بودند ، بار دیگر در اثر استمالت سلطان مسعود ، نیرو گرفتند و نواحی ری و جبال دستخوش تجاوزات انان گردید .
در سالهای بعد بین ترکان غز و ترکمانان سلجوقی ، بر سر اشغال اراضی ، اختلافاتی ظهور میکند و بقول بیهقی ، سلجوقیان نامه به وزیر سلطان مسعود خواجه عبدالصمد نوشته گفتند که: « در خراسان ترکمانان دیگر هستند و راه جیحون و بلخان کوه گشاده است ، و این ولایت با ما سلجوقیان داده است تنگ است ، و این مردم را داریم در بر نمیگیرد ، باید که خواجه بزرگ بمیان کار آید ، و از سلطان بخواهد که این شهرکها که به اطراف بیابان است ، چون مرو سرخس و ابی ورد را بما دهند تا ما لشکر خداوند سلطان باشیم و خراسان را از مفسدان پاک کنیم .»[9]
در مورد تاریخ نویسی و تحلیل های از جنگهای یمین الدوله سلطان محمود غزنوی بن سبکتگین
بیهقی که خود یکی از شخصیت های است که به بر رسی روند پویه تاریخ عصر خود می پردازد و چه بسا موضوعاتی را که دگران یا از سر غرور و نفهمی و یا از مقام جاه طلبی نخواسته اند واضح سازند به پویه گریهای پرداخته است که پس از گذشت قرنها اکنون ما میتوانیم در اتکا به آنچه از این تاریخ نویس شهیر کشور بیاد گار مانده است اعتماد کنیم ، البته در این راه جد و جهد سایر تاریخ نویسان شهیر و معتبر نظیر ابن خلدون و ابن اثیر که در تاریخ های معتبرشان به توصیف رویداد های تاریخی ، بدون پیچیدگی های کلامی و بصورت عام فهم و قابل درک از توصیف های هیجان انگیز و غرور آفرین صحنه های تاریخی و اجتماعی از حیات خراسان و جهان ان دوره تذکر های روشنی داشته اند ، میخواهم خوانندگان را به نحوه تازه ای از جامعه شناسی تاریخی، آشنا کنم و از همین سبب است که هر دوره ای از کارنامه های شاهان و پیش امد هایی آنان را به آسانی به پژوهش گرفته و در رویداد های انان خود را شریک میسازیم . زیرامیخواهیم جویندگان حقیقت و صاحب نظرانی که در این مبحث با ما شریک اند در یابند که ما میخواهیم تاریخ را از آنچه سفسته و قصه است جدا سازیم ، به استناد و واقعات بر پایه های اصلوب علمی جوینده حقیقت گردیم تا بتوانیم مسیر درستی از تاریخ گذشته کشور را ترسیم نماییم. زیرا سفسته های شبه تاریخی همواره گمراه کننده و پنهانگر عیان خواهد بود . زیرا محققی که میخواهد تحلیل نا درست و شتابزده را بدست خوانندگان دهد در واقع هر گز قادر نخواهد بود سوء ظن های موجود و بر خاسته از حقایق تاریخی را روشن سازد . زمانیکه کارنامه یک پادشاه را به برسی تاریخ مد نظر میگیرم ، به کارنامه های شاهان و درباریان نه بلکه به آن قسمت های از آن توجه میدارم که در آن زیست و پویه انسانی بخاطر بقای شان التزام می یابد . مخصوصاً در زمانیکه سلطان محمود غزنوی در هندوستان بصوب جهاد می شتابد و در راه به باطلاقها و دلدل زار های گیر می افتد که صد ها نفر از سپاهیانش را بدون اینکه جنگی در میان باشد بکام مرگ میکشد و حتی حیات خودش را نیز در خطر دائمی قرار میدهد اما با آنهم یک نیرو و کششی او را وا میدارد تا به این راه پر خطر و دهشتناک ادامه دهد در اینجا متوجه این نکته خواهیم شد که چه عواملی باعث شده است تا سلطان غزنه اینهمه مشقات را بخود هموار سازد ؛ زر انودزی؟ کسب شهرت؟ جهاد؟ چه؟ وقتی فاتحی در منطقه ای بخاطر گشایش آن پا میگذارد طبیعی است که از شروع اولین قدمها خط سیر یا هدف را تعین میکند و به همسفران خود تا جاییکه همراز و شریک برنامه هایش هستند و یا مؤظف به اجرای آن هستند، در میان گذاشته و آنانرا شریک میسازند. در بازی های هندوستان چندین بعد حقیقی وجود داشت اول مسأله جهاد در برابر کفار بود . هند سرزمین عجائبی که از زمان عبدالرحمن بن ثمره فاتح سند در زمان حضرت عثمان شلاق پذیرش اسلام را خورده و با شمشیر آن مقاومت کرده است، گاهی ایمان و زمانی بی ایمانی را پشت سر گذاشته است، ولی این بار این تجربه بطرف غزنویان و خراسانیان افتخار آفرین و برای هندیان خفت بار و شکننده و با مصیبت های هولناک هم رو بود. شکستن و ریختن بزرگترین بت خانه های سرزمین هند از سند و علاقه های موهنجودارو در کنار سند تا گذشتن از دریا راوی و گنگا و سراسوتی و بالا شدن از دره ها و کوههای پر ستیخ سنگلاخی و پوشیده از برف ،و تاریکی ایکه در دامن تنگ دریا ی مارپیچ با آبهای فرو جهنده از سراشیبی های تند بستر نا هموار و سنگلاخی که حتی سنگ های کلان هم در برابر آن آبهای تند نا ایستا می شد عبور سپاهیان محمود غزنوی را با عبور از آن مهلکات و بردن و غرق شدن در آب سر آنجام آنان را به قله های برف گیر چترال و کشمیر که مرکز بودائیان عمده و متعصب هندوستان بود می رساند و قلعه ها را یکی پس از دیگر مرعوب و مکشوف میسازد . آنانیکه بدون مقاومت با سپاهیان امیر دست تولا میدهند و دین جدید را می پذیرند با کمک و همراهی سلطان غزنه مواجه میشوند این در حالیست که تعدادی جزیه را می پذیرند و خودشان و دارایی های شان را از تباهی نجات میدهند و بعضی از آنها نیز چنین فکر میکنند که از اثر بی توجهی در امور مذهبی بت بزرگ سومنات بالای آنها قهر شده و از این سبب آنها را مرعوب غزنویان ساخته است ، غافل از آن که در مدت کمی شاه غرنه بزرگترین مراجع عبادات و اعتقادات هندیان را یعنی سومنات را می کشایند و تمام معابد دور و نزدیک آن را از بین میبرند و بعد از فتوحات بدون اینکه معجزه ای اتفاق بیفتد که شاه غزنه و لشکریانش را نابود سازد ظفر مندانه به غزنه باز گشت میکند . او (سلطان محمود) یک قسمتی از این گنجهای بزرگ را که همه را جهت نمایش در صحن مسجد جامع پهن کرده و به نمایش گذاشته، به سپاهیان خود تقسیم میکند و قسمتی را هم به خلیفه بغداد القادر بالله می فرستد و یک قسمت را برای مرمت و نو سازی شهر غزنه اختصاص میدهد و باقی مانده را جهت تجدید ساختمان مسجد الحرام بمصرف میرساند.
اگر جنگهای سلطان محمود غزنوی را که در بالا ما مفصلاً جریان آن را نقل کرده ایم از توجه و نقد بگذرانیم همه کار نامه های آن داخل قوانین جنگی بوده است و البته در بعضی جا ها استثنا های هم وجود دارد که سلطان غزنه همه را از تیغ بکشد از جمله قصه ایست که در فوق از قلم مرتضی راوندی نقل گردید . بهمه حال قسمیکه دیده میشود او زیاده تر در خراسان و اطراف آن در دوره پادشاهی خود مشلات داشت همیشه با مقاومت سرسختانه ترکان ، غزان ، و ترک های آل بویه مواجه بوده است که از عهده بعضی از انها نتوانسته است باوجود داشتن سپهسالار های جان فدا که به قوانین جنگی آشنا بودند نظیر حاجب بزرگ التنتاش و پسرش مسعود تادم مرگ از شر آنان در امان باشد . این در هنگامی است که همه غزوات وی در هندوستان با کامیابی توام بوده است و این خود نشاندهنده سلح شوری اقوام اسیای میانه مخصوصاً ایرانی ها و خراسانیها را نشان میدهد که ما سایر گزارشات را در زمان سلطان مسعود دومین و بزرگترین شاه غرنه از زبان این مفسر بزرگ تاریخ غزنویان یعنی ابوالفضل بیهقی حکایه خواهیم کرد.
گزارشاتی را که در مورد یمین الدوله محمود بن سبکتگین آورده اند:
محمود بنیاد گذار دولت غزنوی : چنانچه در اخبار و روایات وجود دارد که محمود بن سبکتگین که از فرماندهان برزگ دولت سامانی در خراسان بودبه امیر حارث منصور شوریده باشد و مناطق به غصب از وی ستانیده باشد . اما تاجاییکه تاریخ گواهی مید هد محمود به موافقه امیر ابوالحارث منصور، حکومت خود را در غزنه مورد تأیید دربار بخارا قرار داد. اما چون درطی منازعات مربوط به جانشینی، برای مدتی امارت نیشابور را خالی گذاشته بود، برای استرداد آن ناچار شد تا با بکتوزن که در آن ایام از بخارا به امارت خراسان آمده بود در گیر شود؛ زیرا منصور توسط بکتوزن و فایق خلع و بجای وی امارت به عبدالملک وا گزار گردید که در حقیقت یک کودتای روشن در مقابله با امیر حارث جریان داشت. بدین ترتیب محمود بهانهای به دست آورد تا خود را از انقیاد دربار بخارا آزاد سازد و خراسان را به کلی از قلمرو آل سامان جدا نماید. زیرا محمود می دید که دولت آل سامان توسط بکتوزن و فایق بطرف نابودی و سقوط می رود و از جانب دیگر خلیفه بغداد القادر بالله نیز از آل سامان ناراضی بود، او در مقابل در خواست و اظهار تبعیت مستقیم از خلافت محمود منشور امارت خراسان را به لقب«یمین الدوله» و «امین المله» بدست آورد.
بدین تر تیب امیر محمود یمین الدوله بن سبکتگین یکی از امرای آل سامان صاحب اقتدار دولت غزنوی در خراسان شد که خلیفه بغداد به وی حمد و لوا فرستاد و منشور امارت بر وی نوشت ( ابن خلدون، جلد سوم)
طرز تفکر و اعتقاد محمود یمین الدوله:
او یک مسلمان سنی راست عقیده و پیرو ی از امام ابو حنیفه میکر د از این سبب تاریخ نویسان ایرانی از قبیل راوندی وی را متهم با تعصب در برابر شیعیان و باطنیان می نمایند و حقیقتش هم همین است که محمود خوش نداشت در قلمرو او بجز مسلمانان راست عقیده سنی فرقه های دیگری دارای نفوذ باشند و این چیزیست که از یک قاعده عادی منشه می گیرد و طبیعتاً بعوض محمود هر کسی دیگر هم که میبود همین کار را میکرد . چنانچه بعداً گفته می آییم که در زمان استقرار خانواده صفوی چه مقدار از اهل تسنن توسط شاهان صفوی و شیخ صفی الدین اردبیلی مؤسس این فرقه شیعی از بین رفتند. روی همین باب محمود فتوحاتش را برای احیا و گسترش اسلام ادامه داد ولی کسانیکه در مقابل او خواهان صلح میشد صلح طرف مقابل را می پذیرفت و حتی که امیر همان مردم را واپس تحت یک برنامه وموافقت جانبین واپس می گمارید و تا زمانیکه در مقابل دولت وی عصیان نمی کرد با وی کاری نداشت. او که تهاجماتش را در مناطق غربی خراسان که امروز بنام ایران یاد میشود به سببی تحکیم و گسترش داد که میخواست تا منطقه را از سلطه ترکان آل بویه، دیلمیان و از دست برد های حکمرانان عصیانگر آل سامان از قبیل ابو علی سیمجور و فایق و بکتوزن نجات دهد از این سبب تاریخ نویسان ایرانی او را متهم به توسعه و تحکیم بخشیدن قدرت استبدادی وی بر یک نیروی تهاجمی و بی رحم وی را مبارزه علیه شیعیان و باطنیان دانسته و حتی جهاد او را در سرزمین های هند که سبب شده است امروز نیمی از مردم هند بر علاوه پاکستان مسلمان باشد نکوهش میکنند. اما باز هم تأکید مینمایم که جنگ های یمین الدوله محمود همه مطابق به قوانین جنگی آنزمان بوده و اینکه سرزمین های خراسان غربی راکه همین اکنون بنام ایران یاد میشود و در آن گروه های باطنیان و شیعیان ، اسماعلیه ، غلات و همچنان گروه های رهزنان باطنی که همواره مانند هراس افگنان امروزی میخواستند منطقه را در یک جو ملوک الطوایفی بی ثبات و به نا آرامی بکشانند همه را منقاد و داخل نظم قلمرو خود گردانید.
چنانیکه نویسندگان ایرانی ادعا دارند که یمین الدوله محمود هندوستان را غارت کرد بتخانه ها را عاری از بت ساخت و مدنیت هند را نابود و با غنایمی که بدست آورده بود حرص سیری نا پذیر خودش را میخواست تسکین دهد؛ ولی حقیقت چیز دیگری است . در بالا گفته آمدیم که فتوحات محمود غزنوی به هند و هر جای دیگر تابع قوانین جنگی همان زمان بود و این معلومدار است که در جنگ به کسی حلوا بخش نمیکنند لابد چیز های که در چنگ محمود از جواهرات گرانبها و غنایم بدست آمده بود مطابق به موازین ایکه در صدر اسلام مراعات میشد سه قسمت میکرد یک قسمت را به سربازان خود تشخیص میداد قسمت دوم را به بیت المال یا خزانه حکومت انتقال میداد که از آن در تهیه لشکر و استقرار و ثبات دولت محمودی استفاده میکرد و بخش سوم را به خلافت بغداد به خلیفه ارسال میداشت چرا که تاریخ الکامل و ابن خلدون معترف به این است که آل بویه ، دیلمیان ، باطنیان و قرمطه آنقدر خلافت را ضعیف کرده بود که به مخارج عادی نیز قادر نبودند لذا در چنین موقعیت کمک سلطان غزنه به خلافت بغداد که مبلغ کمی هم نبود و به آسانی نیز آن را بدست نیاورده بود نهایت علوی همت و بزرگ منشی سلطان محمود غزنوی را نشان میدهد این در حالی است که بعداً در تاریخ ترکان سلجوقی می بینیم که شاهان ترک مخصوصاً آلپ ارسلان ترک تا کدام سرحد در عیاشی و فحاشی فرو رفته بودند که مجرب ترین علمای زمان وی «ظهیر الدین فاریابی» مجبور بود به رسیدن باو نه کرسی فلک انباشته از دانش و اندیشه را زیر پا بگذارد تا بتواند برکاب بوسی اسپ او برسد ، در حالیکه در کار نامه های زندگی محمود می خوانیم که او یک مجاهد واقعی یک پادشاه مقتدر که برای عیاشی حتی برای یک هفته با آل و اولاد خود نتوانست وقت بیابد.
او در تمام لشکر کشی هایش بر عکس نظر تاریخ نویسان ایرانی مطوعه های هم در لشکر محمود اشتراک میکردند ومجیز گویان و متملقان را به ثنای خود وا میداشت؛ باید بعرض برسد که در دولت محمودی از هر دولت دیگر مطوعه ها ومجیز گویان و متملقان کمتر بنظر می رسد ، بر عکس ادعای ایرانیان آنچه بنظر میرسد گسترش زبان و فرهنگ فارسی (نظم و نثر فارسی ) است که در عهد او مانند امرای سامانی که دوره پر درخششی از انکشاف فرهنگ و ادبیات فارسی بود محمود نیز با جمع آوری شعرا ادبا ، علمای فقه ، تفسیر ، نجوم ، فلسفه و غیره قدم های محکمی بر میدارد که من در مبحث مشاهیر فرهنگ و ادب در ختم دوره غزنویان به تفصیل صحبت های در این باب خواهیم داشت که ادعاهای ایرانیان را بی اعتبار و پوچ میسازد.
باید گفت که در عهد سلطان غزنه تصوف اسلامی نیز رنگ و رونق خاص خود را یافت و علما و دانشمندان آن عصر نظیر علی هجویری غزنوی ، ابو نصر مشکان(وزیر) و بعداً سنایی بیهقی و دهای دیگر در عهد پسرش مسعود نقش های ماندگاری در تاریخ ادب و فرهنگ خراسان گذاریده است که در جایش از قول تاریخ بیحقی و دانشمندان آن دوره یاد خواهیم کرد.
معاندان سلطان که اکثراً ایرانی هستند اینطور وانمود میکنند که سلطان بدو منظور به هندوستان حمله ور شده است اول سر کوبی ابوالفتح داؤد بن خضر حاکم ملتان در 396ه که از بقایای مطوعیان غازیان نامیده است و دوم حمایت خلیفه عباسی را از طریق گشایش جهاد کسب کند . باید بعرض برسد که کار نامه های سلطان محمود غز نوی که در این مجموعه در ج گردید ه است از اقوال تاریخ بیهقی ؛ ابن خلدون ، الکامل ، گردیزی ، ، یعقوبی تاریخ طبقات ناصری منهاج سراج جوزجانی و مرتضی راوندی و دها ی دیگر میباشد که در هیچکدام آن آثار من بنام ابوالفتح داؤد در ملتان بر نخورده ام و اگر هم وجود داشته باشد یک فرمانده طاغی را سر جایش نشانده است ؛ دوم در مورد خلافت بغداد در زمانیکه محمود یمین الدوله بر اریکه قدرت نشسته بود و مصروف جهان کشایی بود و تا در وازه های بغداد پیش رفته بود آنقدر ضعیف نبود که از خلافت بغداد استمداد طلبیده باشد و اینکه در فوق از مطاوعت او یاد کردیم جنبه معنوی قضیه است ورنه بهمه مورخین معلوم است که یکهزار فیصد قدرت محمود بر قدرت خلیفه پیشی داشت . لذا در مملکت داری محمود هر گز به جلب حمایت خلیفه بغداد بجز حمایت معنوی آن ضرورت نداشت .بر خلاف نظر ایرانیان انچه که سلطان محمود را به گسترش اسلام ملزم به از بین رفتن نفوس اسلام دانسته اند باید عرض کرد که ترکان آل بویه که یک صفحه پر ماجرایی را در تاریخ اسلام دارند حتی به کشتن بستن ، آتش زدن شهر بغداد و تجاوز بحریم خلافت و پردگیان در زمان آل بویه که در قسمت دوم این پژوهش شرحهای مفصلی آورده ایم و حتی به اندازه ای اغتشاش و آشوب بر پا کردند که خلیفه مجبور شده است چندین مرتبه بغداد را با سران و ارکان و خانواده خود ترک کند و چه بسا که چنان واقع شده است که خلیفه دگر هرگز زنده بر نگشته است و در این را هزاران جان بدون موجب و دست آوردی بجز قتل و چپاول پست گردیده است که هر گز تاریخ نویسان ایرانی از آنها نکوهش نکرده اند ؛ اما بر عکس در حالیکه سپاهیان محمود در راه گسترش اسلام در هندوستان تلف شده است تماماً مطابق به قوانین جنگ بوده و دارای دست آورد های بزرگی نیزبوده اند ، و علاوه بر آن امروز می بینیم که فتوحات محمود در هندوستان چه تأثیری در گسترش اسلام درانجا داشته است .
غزوات محمود:
جهاد با کفار هند، برای محمود نه
تنها وسیلهای برای تحصیل غنیمت
بود بلکه مایه کسب حیثیت و شهرت
نیز بود.
جنگ محمود با (جیپال راجه
ویهنه)، در
محرم 392 ق / نوامبر 1001 م،
لشکرکشی به مولتان در 394 ق /
1004 م،
نبرد با
ایلک خان در 394 و 398 ق / 1004
و 1007 م،
تنبیه انندپال فرزند جیپال در
399 ق / 1008
م،
غزوه تانسیر
در 405 ق / 1014 م،
جنگ
محمود در کشمیر در 407 ق / 1016
م،
لشکرکشی به قنوج در 409 ق /
1018 م،
غزوه سومنات 416 ق / 1025 م،
غزوه ناراین در 400 ق / 1009 -
10 م و
لشکرکشی به ولایت
جبال و فتح
ری
در 420 ق / 1029 م
نمونهای از کار آزمایی یمین
الدوله محمود بن سبکتگین بود که سراسر قلمرو خود و دیگران را تحت قیمومیت نظم
یک امپراطوری مقتدر و با تدبیر که هیچ ملوک طوایف و زور مندی نمیتوانست با
لای مردم عادی ظلم کند . او دشمن ظالم و حکومتهای آغشته به فساد بود . مردم
که در قلمرو او بجز نظم و ترتیب ، عدالت و مساوات ندیده بودند حتی در اکثر بلاد
جبال و عراق، از
طبرستان
تا
ارمنستان
خطبه به نام محمود
خوانده میشد و محمود حکومت تمامی این نواحی را به مسعود که فرمانده طوس و ری
بود واگذاشت
و خود به سبب بیماری به خراسان بازگشت.
محمود که به بیماری سل و اسهال دچار
بود، در ظرف
مدت دو سال دوران نقاهت، رفته رفته
ضعیفتر شد، اما هیچگاه خود را تسلیم بستر بیماری
نکرد و تن به نالانی و رنجوری
نداد و به قول گردیزی
«همچنان نشسته همی بود و
اندر آن حال جان بداد. این است
تصویری از یک مرد آهنین که یک صفحه پهناوری از بلاد ایران خراسان هند و
ماواءالنهر را تا ارمنستان در زیر سلطه خود به تدبیر و دلیری اداره میکرد.
روابط محمود در زندگی شخصی:
در اینجا نمونه ای از آشنایی خوانندگان با تجملات درباری یمین الدوله محمود سطری چندی از پذیرایی محمود از قدر خانرا از قول گردیزی در «زین الاخبار نقل میکنیم:« و چون قدر خان بیامد ،بفرمود تا خوانی بیاراستند هر چه نیکو تر . وامیر محمود با وی به هم در یک خوان نان خوردند . و چون از خوان فارغ شدند ، بمجلس طرب آمدند ، و مجلس آراسته بود سخت بدیع از سپرغمهای غریب و میوه های لذیذ و جواهر گرانمایه ... و جامهای زرین و بلور و آینه های بدیع و نوادر ، چنانکه قدر خان اندر آن خیره ماند . و زمانی نشستند و قدر خان شراب نخورد ، از آنچه ملوک ماواءالنهر را رسم نیست شراب خورند... و زمانی سماع شنیدند و بر خاستند . پس امیر محمود رحمت الله بفرمود:تا نثاری را که بایست حاضر کردند و از اوانهای زرین و سیمین و گوهر های گرانمایه و ظرایفهای بغدادی و جامهای نیکو و سلاحهای بیش بها و اسپان گرانبها با ستامهای (لگام ، دهنه ها) زرین.و مر قدر خان را با اعزاز و اکرام باز گردانیدند.» سپس قدر خان نیز در مقابل این هدایا را برای یمین الدوله محمودمی فرستد:«... پس بفرمود خزینه دار را تا در خزینه بکشاد و مال بسیار بیرون آورد و به نزدیک امیر محمود فرستاد با چیز هایی که از ترکستان خیزد ، از اسپان نیک پا با نثار وآلت زرین و غلامان ترک با کمر و کیش زر ، و باز و شاهین و مویهای سمور و سبجاب و قاقم و روباه... و هر دو ملک از همدگر جدا شدند.برضا و صلح و نیکویی .» [10]
قبل از آنکه به مبحث دیگر بپردازم میخواهم مطالبی را که بعضی از تاریخ نویسان ایرانی که با یمین الدوله محمود بن سبکتگین سلطان غزنه عناد و تعصب داشتند روشن نمایم که در اصل محمود چگونه آدمی بوده است: « محمود را شخصی بااین خواص میدانسته اند: خست، مال پرستی و گدا صفتی او ، نیز جزو خصوصیات غیر قابل تغییر دراو دانسته اند»
باید بعرض برسد که از قضایایی که بار بار در زین الاخبار و تاریخ العبر ابن خلدون و الکامل از زندگی شخصی و خصوصی محمود ذکر ها رفته است بر خلاف نویسندگان ایرانی وی را شخص دست و دل باز سخی مشرب و اهل ادب و عرفان دانسته اند چنانچه ما در فوق از موضوع اختصاری مرتضی راوندی که از زین الاخبار گردیزی نقل قول کرده است دیدیم که محمود در مهمان مشربی خود بزم شاهانه آراست و در آن اکثر خوردنی ها و نوشیدنی های شاهانه را مهیا ساخته بود و با خوشباشی برای مهمانش مجلس و بزم سماع آراسته بود و در اخیر هم هدایای گرانبها برایش تفویض کرد . این موضوع چنین مینماید که محمود شخص خست و مال اندیش نیست و بر عکس کریم و بخشنده است .
دو- محمود شخص متعصب و فرو گذاشت نبوده بر عکس مانند سایر سلاطین و بزرگان بزم آرا و خوش بر خورد بوده است.
سه – محمود را به خرابی مناسبات با همسایگان مخصوصاً امیران سامانی متهم میکنند در حالیکه قضیه بر عکس است بر علاوه اینکه بین شاهان سامانی و محمود مشکلاتی وجود نداشت مسایل و مشکلات را در دیدار های نهایت دوستانه با هم به توافق میرسیدند و از جانبی زمانیکه سامانیان از سوی ایلک خان ترک مورد هجوم قرار گرفته بود لشکر محمود چندین بار به یاری اش شتافته بود. لذا گفته میتوانیم که محمود سوا از دشمنانش با تمام دول دور و نزدیک خود از در دوستی پیش آمد نموده ارتباطات بین ملت ها را بدیده احسن مینگرست چنانچه در مورد خلیفه بغداد او باوجودیکه از حیث قوا و قلمرو و لشکر در تمام منطقه شرق اوسط و جنوب آسیا در قدرت بی نظیر بود همواره پاس خلیفه بغداد را که سمبول اسلام در بین کشور های اسلامی بود و چندان از قدرت و مکنت در عهد وی بر خوردار نبود کمک و پشتیبانی و معاونت و حتی برایش بیعت نیز نمود و در مقابل خلیفه القادر بالله نیز برایش لوا و خلعت امارت فرستاد و او را نیکو میداشت.
نویسنده ایرانی از ادرس ..... در
مورد خلق و خوی محمود اینطور ایراد گرفته بود:« افراط در توقیف و مصادره
اموال وزیران و مردمان صاحب
مکنت، در نزد عامه از او چهرهای ظالم و غیر قابل
اعتماد ترسیم میکرد. باجهایی
که هر از گاهی به مردم تحمیل میکرد و از آنان به
اقساط میستاند، نوعی گدایی
شاهانه تلقی میشد که این همه پستی، دنائت و مال
اندوزی، در زمانی رخ میداد که
خزانه وی مالامال از اموال غارت شدة
هندوان
بود.
»[11]
باید بعرض این مقام ایرانی رسانیده شود که محمود که مال وزرا را مصادره میکرد از یک اصل کلی اسلام که عدالت و مساوات است پیروی میکرد به این عنوان که در آن زمان وزرا دارای شأن و صلاحیت بی حد بودند و زمانیکه سلطان به عزم جهاد و یا فتح منطقه ای در شمال و جنوب ایران میرفت مدتها طول میکشید تا او دوباره بر گشت نماید ؛ لذا در بر گشت مامورین امنیتی و سازمانهای برید (که قبلاً در قسمت اول این پژوهش از آن به تفصیل صحبت شده است)و شورطه دولت از بد رفتاری و سوء مدیریت وزیران و کارداران ارشد دولتی و اشخاص ذینفوذ محلی به او اطلاعات وثیق میدادند، او بعد از اینکه موضوع را توسط محاکم عدلی دنبال میکرد در اخیر وزیر خطا کاریا کاردار بی کفایت و فاسد و ذینفوذ که بغصب مال از مردم می ستاند ، را بر کنار و اموالی که به غصب از مردم گرفته شده بود، واپس به خزینه دولت واریز و مصادره میکرد . کجای این عمل حمل بر سیمای پر از ظلم در محمود میکند؟ در حالیکه او از بد رفتاری و فساد مدیریتی توسط یک حرکت قاطعانه جلو گیری کرده و دولتش را از فاسد شدن نجات داده، است . آیا میشود این عمل را سوء اداره و پستی و دنائت نامید ؟
همچنان ایراد داشتند که:« محمود بسیاری را به جرم داشتن عقیده و به اتهام قرمطی توقیف و اعدام کرد که اغلب این اتهامات بی اساس بود و فقط چشم طمع به مال آنان را داشت. او برای تصاحب اموال ثروتمندان، از هیچ گونه رذالتی فروگذاری نمیکرد .» [12]
اولاً باید تصریح کنم که نویسنده ای تا این حد خودش را حقیر و پایان بیاورد که یک شاه آنهم شاهی که در دوران خود بزرگترین امپرا طوری را از بنگال تا ارمنستان و از جیحون تا دریای هند، تحت تسلط و مدیریت دقیق خود داشت چطور میتواند شخص رذیل و یا شخصی باشد کهاز رذالت فرو گذاشت نمی کرد اگر نیک بنگرید این گونه اتهام بستن آنهم به یک شخصیت متین و یک سردار دلاورو با اراده و یک سلطانیکه مناقب عدل وانصاف او را در تمام متون آن عصر و بعد از آن حتی در متون تاریخ نگاران عصر از قبیل بیهقی ، منهاج سراج جوز جانی ،گردیزی و اکثر عارفان بزرگ نظیر علی هجویری غزنوی ، شهاب الدین سهروردی و ابوالحسن خرقانی و غیره در متون تاریخی و عرفانی خود از آن به نیکی یاد کرده اندکه گواه بر سلیم بودن و شاخص بودن و کرامت طبع و مناعت نفس آن سلطانیکه نود فیصد طول عمر خود را در گشایش و جهاد و نظم ملت ها گذرانده است جفا صریح و تعصب خشک و پوچی بیش نمیباشد.
سلطان محمود و ابراهیم حصیری:
ابو بکر حصیری ، عبدالله بن یوسف سیستانی (424ه/1033م)از ندیمان و مقربان سلطان محمود غزنوی بود.« عمدهترين مأخذ درباره زندگاني ابوبکر تاريخ ابوالفضل بيهقي مورخ معاصر وي است که در همسايگي ابوبکر ميزيسته و خود را مديون او و پسرش ابراهيم حصيري مي دانسته است.[13] اشارات بيهقي به ابوبکر، بيشتر مربوط به سالهاي آخر عمر او و همزمان با آغاز فرمانروايي مسعود غزنوي است. فرخي سيستاني، ستايشگر و انيس ابوبکر نيز در قصايدي چند که در مدح او سروده، اطلاعاتي ارزشمند از ميزان نفوذ و جايگاه وي نزد محمود، به دست داده است. به گفت همو[14]؛ پدر ابوبکر، خود مردي «فقيه» و «رئيس» بوده و ابوبکر فضل و بزرگي را از او به ارث برده است.
از چگونگي تحصيلات و استادان ابوبکر، اطلاعي در دست نيست. همينقدر معلوم است
که به تحصيل فقه و حديث و ادب پرداخته و در اين فنون چندان چيرهدست شده که
فرخي از مهارت او در نويسندگي ياد کرده و وي را «سراصحاب حديث» و «حجت شافعي» و
«سپهر آداب» خوانده است.[15]
از ديدگاه سياسي هم ابوبکر در سلطان محمود نفوذي تمام داشت و از نديمان خاص او
بود. چندانکه در انتخاب افراد براي مشاغل مختلف، به صراحت اظهارنظر مي کرده و
نيز از اين رهگذر، واسط رهايي بسياري از مغضوبان محمود از بند بوده است.[16].
محمود نيز به خواجه ابوبکر توجهي خاص داشت و هر روز او را به خود نزديکتر مي
کرد و به گفت فرخي او را «پيل» و «مهد» داد که از امتيازات خاص امراي سلطان
محمود بوده است. مهمترين دليل نفوذ ابوبکر در دربار غزنه و سلطان محمود که
فرخي به صراحت بدان اشاره دارد، همسويي ابوبکر با سياستهاي مذهبي محمود است.
محمود که فرمانروايي قرمطي ستيز بود، ابوبکر را نيز ضد قرمطي و موافق خويش
يافت؛[17]
از اينرو وي را به ارشاد ديني و سختگيري با مخالفان مذهب خود برانگيخت.
مأموريت جنگي ابوبکر حصيري به ترکستان يکي از بزرگترين مأموريتهاي سياسي او به
روزگار سلطان محمود غزنوي بوده است.[18]
فرخي با تفصيل فراوان از دلاوريهاي او ياد کرده و بدون ذکر زمان اين ماجرا،
چنين وانمود مي کند که ابوبکر زماني بر ضد خان بزرگ (قدرخان) و زماني ديگر بر
ضد دشمن خان (علي تگين) جنگيده است.[19]
غير از فرخي، هيچ منبع ديگري مأموريت جنگي ابوبکر بر ضد قدرخان را تأييد نکرده
است. از اينرو چنين مينمايد که سفر جنگي ابوبکر به ترکستان، نه براي جنگ با
قدرخان که براي مبارزه با دشمن او يعني علي تگين، آن هم در 417ق/1026م، صورت
پذيرفته است. بدين ترتيب که محمود، پيش از سفر به سومنات، به ماوراءالنهر رفت و
با قدرخان بر ضد علي تگين پيماني منعقد کرد (گرديزي، .[20]
پس از مراجعت محمود از هند در 417ق، قدرخان و پسرش يغان تگين به قصد تصرف
شهرهاي بخارا و سمرقند، بر علي تگين تاختند (بيهقي، در اين زمان است که بيهقي
به سفر جنگي ابوبکر به مرو، اشاره کرده است، سفري که به احتمال بسيار به قصد
مساعدت قدرخان و پسرش در مقابل علي تگين، صورت پذيرفته است، اين سفر ميتواند
همان مأموريتي باشد که فرخي (همانجا) بدان اشاره کرده است.
محمود در اواخر عمر خود پسرش مسعود را از وليعهدي برداشت و فرزند کهترش محمد را
به جانشيني برگزيد و اين امر باعث دو دستگي در ميان درباريان شد. در اين ماجرا
ابوبکر با دورانديشي جانب مسعود را گرفت. قصيدهاي در ديوان فرخي (ص 321-322)
وجود دارد که به ظن غلامحسين يوسفي (ص 383)، مربوط به جانبداري ابوبکر از مسعود
در دور محمود است. بيهقي
[21] بارها از زبان مسعود، به رنجهاي ابوبکر درنتيجه اين
گرايش، اشاره کرده است.
پس از مرگ سلطان محمود در 421ق/1030م و دستگيري و حبس محمد در دژ کوهتيز،
ابوبکر جزء نخستين کساني بود که اين خبر و نيز اعلام وفاداري بزرگان تگيناباد
را در شوال همين سال به مسعود رساند و مسعود هم با يادآوري سابقه و خدمات
ابوبکر، وي را خلعت گرانبها داد.[22]»
[23]
دنباله این بحث را در سلطنت سلطان مسعود پی می گیریم
[1] - تاریخ کامل ایران ،تالیف داکتر عبدالله رازی ، چاپ خانه اقبال ، ا347،صص 191 و192.
[2] - تاریخ اجتماعی ایران ، تالیف مرتضی راوندی ، موسسه انتشارات امیر کبیر ، تهران 1357، قسمت نهم ، ص 439 رک: پیرامون تاریخ بیهقی، ج/ دوم ، 702.
[3] - راوندی همان ،ص 439-40
[4] راوندی همان صفحه
[5] -
[6] - غزالی نامه ٌ 89 به بعد
[7] تاریخ اجتماعی ایران ، ج/ سوم ، ص،271؛عبدالحی بن زحاک گردیزی، زین الاخبار به تصحیم پروفیسور عبدالحی حبیبی صص90 تا 189.
[8] عبدالحی بن ضحاک گردیزی ،، تاریخ زین الاخبار ، به تصحیح عبدالحی حبیبی ، مطبعه دولتی کابل ، سال1342،ص90 به بعد.
[9] -تاریخ بیهقی،ص 59
[10] - عبدالحی گردیزی ، زین الاخبار ، به تصحیح عبدالحی حبیبی ، ، انتشارات دانش و فرهنگ ایران سال 1345،ص188 به اختصار از مرتضی راوندی ، تاریخ اجتماعی ایران ، قسمت ششم ، ص 73-74.
[11][11] - ویکی پیدیا – دانشنامه آزاد ، گوگل،(ویرایشگر خودش را پشت صفحه گوگل پنهان کرده است)، (نهفتن) میتوانید این مطلب را بطور زنده از دانشنامه آزاد گوگل زیر نام محمود غزنوی بیابید.
[12] - همان منبع (ولی غیر مستند)
[13] - تاریخ بیهقی ، خواجه ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی،سال 1364، مطبعه دولتی کابل افغانستان ، ص 201 تا 210
[14] - همان جا ،ص 172-180.
[15] -همان ، ص44،171.
[16] -همان ،45،320.
[17] -همان،،46،172
[18] -همان ، ،174.
[19] - همان ماخذ ، ص 321.
[20] - گردیزی ،40-،410
[21] - بیهقی،ص204،207،210.
[22] -همان،ص 4،55،56.
[23] - علی بته کن ، مقاله شماره 1994.
-----------------------------------------
حصه سوم
بخش سی و نهم
ادامه فتوحات سلطان محمود غزنوی
قبل از آن که به سیر تاریخی حوادث زمان سلطان محمود غزنوی بزرگترین پادشاه کشور کشای غزنوی که حالا در سال 408 ه قرار داریم ادامه دهم، میخواهم در مورد موضوعی که تا بحالا ابن خلدون و دیگر مورخین، در مورد آن سکوت کرده است یادی از شاعر وارسته و بزرگترین قله ادبیات شعری زبان فارسی که بنا بخواست محمود غزنوی شاهنامه شاهکار ادبیات جهان را به رشته نظم کشید ، داشته باشیم . این شاعر گرانمایه و بلند پایه که شعر فارسی را به ارج و بزرگی بی نظیری رساند این اثر را در سال 400 ه تکمیل و به سلطان غزنه تقدیم کرد که گزارش این موضوع را در بحث ادبیات و هنر های اجتماعی عهد شاهان خراسان خواهیم اورد و در اینجا یکی از قصاید بلند بالای استاد ادبیات ایران جناب شفیعی کد کنی را که آقای حمید رضا آژیر در پایانه جلد دوازدهم تاریخ کامل ابن اثر درج کرده است در اینجا نقل نمایم:
خرد جاودان یا (جاودان خرد)
«تا بدین جای کتاب که سالهای فرمانروایی محمود غزنوی را میگذرانیم هر چه چشم کشیدیم ، نه در باز گفت رویداد های کلان تاریخی ، و نه در بخش های نامیده به یاد «چند رویدا»، هیچ یادی از فردوسی نیافتم ، چنانکه از این پس نیز هم ، از این رو نکوتر ان دیدم که در پایان سال چهارصدم هجری که سرودن شاهنامه نیز به آخر میرسد خود یادی داشته باشیم از او که اگر نبود کاخ سخن فراز نمیشد و گوهر هایی چنین سفته نمیگشت ، بویژه آنکه نگارش این کمترین در این کتاب شاید خویشاوندی دوری با سروده های داشته باشد که چونان خورشیدی ذره پرور بر تارک ادب فارسی فروزندگی دارد .
در اینجا بر خویش می بینم با ارجداشت یاد یل آوردگاه ادب و تهمتنفرزانگی و فرهیختگی و آزنده ی تیغ توانمند آزادگی و آفرینشگری ، آئین خردی خویش در کنشت دانایان و دیده وران بجای اورم
و. . .
پس به سروده استاد شفیعی کدکنی دل شاد میکنم که ما را آرام بر جای می نشاند و خوشبویه ی سروده ی خویش را بر جان ما می افشاند :»[1]
جاودان خرد:
« بزرگا !جاودان مردا ! هُشیواری و دانایی
نه دیروزی که امروزی ، نه امروزی که فردایی
همه دیروز ما از تو ، همه امروزِ ما از تو
همه فردای ما در تو که بالایی و والایی
چو زینجا بنگرم ، زان سوی ، ده قرنت همی بینم
که میگویی و میرویی و می بالی و می آیی ؛
بگردت شاعران انبوه و هر یک قله ای بِشکوه
تو امادر میان گویی دماوندی که تنهایی:
سر اندر ابر اسطوره به ژرفا ژرف اندیشه
به زیرِ پرتوِ خورشید دانایی چه زیبایی !
هزاران ماه و کوکب از مدارِ جانِ تو تابان
که در منظومۀ ایران تو خورشیدی و یکتایی
ز دیگر شاعران خواندم مدیح مستی و دیدم
خرد مستی کند آنجا که در نظمش تو بستایی
اگر سرنامه ی کارِ هنر ها دانش و داد است
توئی رأسِ فضیلت ها که آغاز هنر هایی
سحن ها را همه زیبایی لفظ است در معنی
ترا زیبد که معنی را بلفظ خود بیآرایی
گهی در گونه ی ابر و گهی در گونه ی باران
همه از تو بتو پیوند جوباران که دریایی
چو دست حرب بستایند مردان در صف میدان
بسان تندرتنین همه تن بانگ و هُرایی
چو جای بزم بگزینند خوبان در گلستانها
همه جان، چون نسیم ، آرامشی، بیریشم آوایی
بدان روش روان، قانون اشراقی که در حکمت
شفای پورسینایی و نور طور سینایی
پناه رستم و سیمرغ و افریدون وکیخسرو
دلیری، بخردی، رادی، توانایی و دانایی
اگر سهراب ، اگر رستم ، اگر اسفندیار یل
به هیجا و هجوم هر یکی شان صحنه آرایی
پناه آرند سوی تو ، همه در تنگنایی ها
تویی سیمرغ فرزانه که در هر جای ملجایی
اگر آن جاودانان در غبار کوچ تاریخ اند
تو شان در کالبد جانی که سَتواری و بر جایی
ز بهر خیزش میهن دمیدی جانشان در تن
همه چون عازر[2]ند آنان و تو همچون مسیحایی
اگر جاویدی ایران[3] ، به گیتی در معمایی است
مرا بگذار تا گویم که رمز این معمایی :
اگر خوزی[4] ، اگر رازی[5] ، اگر آتوز[6] پاتانیم[7]
تویی آن کیمایی جان که در ترکیب اجزایی
طخارستان و خوارزم و خراسان و ری و گیلان
بیک پیکر همه عضویم و تو اندیشهیی مایی
تو گویی قصه بهر کودک ِ کورد و بلوچ و لر
گر از کاؤس میگویی گر از سهراب فرمایی
خرَد آموز و مهر آمیز و داد آیین و دین پرور
هُشیوار و خرَد مردی بهر اندیشه بینایی
یکی کاخ از زمین افراشته در آسمانها سر
گزمد از باد و از باران نداری کوه خارایی
اگر در غارت غز ها واگر در فتنه ی تاتار
و گر در عصر تیمور و گر در عهد اینهایی ،
هماره از تو گرم و روشنیم ای پیر فرزانه !
اگر در صبح خرداد و اگر در شام یلدایی
حکیمان گفته اند «آنجا که زیباییست بُشکوهی ست»
چو دانستم ترا دیدم که بُشکوهی و زیبایی
چو از دانایی و داد و خرد داد سخن دادی
مرنج ار در چنین عهدی ، فراموش به عمدایی
ندانیم و ندانستند قدرت را و میدانند،
هنر سنجانِ فردا ها که تو فردی و فردایی
بزرگا ! بخردا ! رادا ! به دانایی که می شاید
اگر بر ناتوانیهای این خردان ببخشایی [8]»
غزوه یمین الدوله محمود با هندیان و افغانیان:
چون سلطان به غزنه باز گشت بیدا از پادشاهان بزرگ هند ، که قلمروش پر پهنه ترین و سپاهش پر شمار ترین بود و سرزمینش را کجوراهه مینامیدند رسولی یا رسولانی نزد (رای ) یاوالی قنوج که راجیپال نام داشت فرستادو او را در شکستنش سرزنش کرد . این عتاب و ملامت چندان به درازا کشید که میان شان آتش قتال افروخته شد .و در این میان راج پال کشته شد و بیشتر سپاهش از دم تیغ گذشتند و پس از این رویداد به تبهکاری و سر کشی بیدا افزوده شد .در این هنگام یکی از پادشاهان هند که یمین الدوله محمود قلمرو او را بچنگ آورده و سپاهش را کوبیده بود ، نزد بیدا رفت و در شمار پناه جویان و چاکران او در آمد و بیدا به او نوید گزارد که سرزمینش بدو باز گرداند . بیدا از بهر رسیدن زمستان و فراوانی بارش از تاختن سوی یمین الدوله محمود پوزش میخواست . این گزارش ها به یمین الدوله می رسید و او را پریشان میساخت ، و او سپاه اماده ساخت و آهنگ بیدا کرد تا قلمروش از او بستاند ، او از غزنه راهی شد و در عرض راه کارش را با افغانان بیاغازید.[9] این افغانها جماعتی از کفار هند بودند که بر فراز کوهها جای داشتند و به راهزنی می پرداختند . سلطان لشکر به بلاد ایشان برد و آن سرزمین در زیر پی بسپرد. [10]و از گنگ بگذشت . برو جیپال که میخواست خودش را به بیدا ملحق گرداند . سلطان قطع مراحل کرد میان سلطان و هندوان درۀ عمیق بود . با آنکه گذار از آن دره بسی دشوار بود او و یارانش از ان بگذشتند و برو جیپال را منهزم ساختند و بسیاری از آنان را به اسارت گرفتند. او خود در حالیکه زخم برداشته بود ف بگریخت . سپس از سلطان امان خواست . سلطان امانش نداد مگر آنکه اسلام آورد . برو جیپال برفت که به بیدا بپیوندد . در راه یکی از هندوان بغدر او را کشت . چون دیگر پادشاهان هند این کار بدیدند همه باج و ساو[11] پذیرفتند و سر به طاعت نهادند.
سلطان پس از این نبرد روی به شهر باری نهاد . این شهر یکی از شهر های استوار هند بود . سلطان شهر را خالی یافت ، فرمان داد تا آنرا ویران کنند. ده قلعه که مجاور آن بود نیز با خاک یکسان نمود .و از مردم آن قلعه ها خلق بسیاری را بقتل اورد . پس از پی بیدا رفت . او در مکانی بود که همۀ اراف او را آب فرا گرفته بود . پنجاه وشش هزار سوار و هشتاد هزار پو هفتصد و پنجاه پیل داشت .د آن روز همه نبرد بود تا شب در رسید و دو سپاه از جنگ دست بداشتند . در دل شب بیدا از آنجا برفت و اموال و خراین خود بگذاشت ، همه را مسلمانان به غنیمت گرفتند و از پی ایشان برفتند . همه جا باطلاقها و بیشه ها بود بسیاری را کشتند و اثیر کردند ولی بیدا جان بدر برد و سلطان پیروز مند به غزنه باز گردید. [12]
فتح سومنات:
هند را بتی بود که آنرا سومنات میگفتند و آن بزرگترین بتان ایشان بود و در حصنی حصین در ساحل دریا بدان سان که امواج به آن میرسید . خانه ای را که این بت در آن جای داشت پنجاو شش ستون بوداز چوب ساج گرفته در سرب . بت از سنگی بود به بلندی پنج زراع که دو زراع آن در زمین فرو رفته بود . این بت را صورت مشخصی نبود . خانه تاریک بود و با قندیلهای از گوهر های گرانبها روشن میشد . در نزدیکی آن زنجیری بود بوزن ده من پیوسته به زنگی که در ساعات معین از شب آنرا بصدا در می آوردند و برهمنان عابد برای انجام مراسم عبادت بر میخاستند . نیز در آن بتکده خزانه ای بود که شمار بسیاری از بتان زرین و سیمین در آنجا بود . بتکده را پرده ای بود آویخته گوهر نشان و زربفت که بهای آن از بیست هزار هزار دینار افزون می امد . هندوان هر شب که ماه می گرفت به زیارت می آمدند و انبوهی عظیم از مردم در آنجا گرد می آمدند . هندوان معتقد بودند که ارواح پس از مفارقت از بدن نزد آن گرد می آیند و او را بر حسب اعتقاد به تناسخ - انها را در بدن آنهای دیگری که بخواهند جای میدهد . اینان معتقد بودند که جزر و مد دریا شیوه عبادت کردن آن است . هر چیز نفی که داشتند تقدیم آن بت می کردند ، چنانکه ذخایر شان همه نزد او بود . به سادنان[13] بتکده اموال بسیاری ارزانی میداشتند و بت را اوقافی بود بیش از هزار دیه .
در آنجا نهریست بنام گنگ . هندوان می پندارند که آن نهر به بهشت میرود ، از این روی استخوان مردگان خود را اگر از بزرگان شان باشند در آن می ریزند، میان آن نهر و سومناتدویست فرسنگ است و هر روز برای شست و شوی این بت آز آنجا آب می آورند . هر روز از عباد برهمنان هزار مرد به پرستش می آمد . سه صد تن بودند که سر و ریش زایران می تراشیدند و سه صد مرد و پانصد زن برای آواز خواندن و رقصیدن . برای این هزینه ها بت کده را در امد های بسیار بود.
هرگاه سلطان محمود بن سبکتگین در سرزمین هند فتحی میکرد یا بتی می شکست هندیان می گفتند : سومنات بر آنان خشم خواهد گرفت . واگر از پرستندگان خود راضی راضی باشد محمود را هلاک خواهد کرد .
پس یمین الدوله محمود بن سبکتگین آهنگ غزوه سومنات کرد تا دروغ بودن این ادعا را به اثبات برساند .
سلطان در ماه شعبان سال 416 ه با سی هزار سوار عازم سومنات شد و این عیر از منطوعه بود ، بیابان ملتان را طی کرد. بیش از بیست هزار چار پا ، آذوقه و دیگر مایحتاج سپاه را حمل میکردند . چون سلطان از بیابان بیرون آمد به دژ هایی رسید پر از مردان جنگی. در نزدیکی این دژ ها چاه های آب بود . مردان دژ آن چاه های آب را خشک کرده بودند تا سلطان را توان محاصره نباشد ، ولی خداوند بیم در دل شان افگند . سلطان آن دژ ها را بکشود و ساکنان شان را بکشت و آن چاه ها را به آب انداخت .
سلطان پس از این فتح سوی انهلوارهدر حرکت آمد . فرمانروای آن که بهیم نام داشت از آنجا برفت و به یکی از دژ های خود پناه برد . سلطان شهر را بکشود و از آنجا غازم سومنات شد . در راه به دژ های دیگری رسید که در آن بتان کویی بمنزله نقبا و خدمه سومنات بودند . سلطان محمود آن بتها را ویران نمودو شکست. سپس به بیابانی رسیدکه آب در ان اندک بود . در آن بیابان بیست هزار به دفاع آمدند . سلطان گروهی از لشکر را فرستاد تا با آنان نبرد کردند و اموال شان را به غنیمت گرفتند .
سپاه سلطان پیش راند تا به دبولواره رسید و از آنجا تا سومنات دو مرحله بود . بر آن شهر غلبه یافت و مردانش را بکشت .
سلطان محمود در نیمه ماه ذوالقعده به شهر سومنات رسید . مردم در بارو ها پنهان شده بودند . مسلمانان شعار اسلام اشکار کردند ، و آنروز نبردی سخت در گرفت . چون شب در رسید دست از جنگ برداشتند.
روز دیگر بامداد جنگ آغاز کردندو از هندویان کشتار بسیار کردند . آنان پیوسته نزد آن بت می رفتند و تصرع مینمودند و به میدان جنگ بر میگشتند . چون شمار کشتگان شان از حد بگذشت . منهزم شدند . آنها که زنده مانده بودند به کشتی ها نشستند تا جان بسلامت برند ، ولی گرفتار لشکر اسلام شدند ، بعضی را کشتند و بعضی غرق شدند و بعضی اثیر گردیدند . در این نبرد نزدیک به پنجاه هزار نفر از هندوان کشته شدند .سالطان به تمام آنچه در بتکده ها بود مستولی گردید.
در این احوال خبر یافت که بهیم فرمانروای انهلوارهبه دژی بنام کندهه، که در جزیره ای است در چهل فرسنگی ساحل ، پناه برده است . سلطان نخست قصد آنداشت که به آب زند و او را فرو گیرد . ولی منصرف شد و راهی منصوره شد ، زیرا فرمانروای آن مرتد شده و از اسلام اعراض کرده بود. چون خبر آمدن سلطان را شنید از شهر بیرون شد و در نیزار ها و باطلاقها ی اطراف آن پنهان شد .سپاهیان سلطان برفتند و آنان را در محاصره گرفتند و همه را کشتند.
سلطان از آنجا به بهاطیه راند . مردمش سر طاعت بر زمین نهادند و تسلیم شدند . پس از این فتوحات در ماه صفر 417 هبه غزنه باز گشت.
استیلای سلطان محمود یمین الدوله بن سبکتگین به ری و جبال
در سال 120 ه/1030 م یمین الدوله بن سبکتگین رو به ری نهاد و منوچهر بن قابوس از همراهی او روی بتافت . این در هنگامی بود که مجدالدوله پسر فخر الدوله که از امرای آل بویه بود در ری فرمان میراند که شخص ضعیف الاراده و زن باره بود که همیشه اوقات خود را به تعیش بهمراه زنان سپری میکرد که مادرش تمام کار های کشور را در دست داشت .
چون مادرش بمرد سپاهیان بر وی آز ورزیدند و کار ها رو به آشفتگی رفت . چون نامه های او به سلطان محمود رسید سپاهی ای بفرماندهی حاجب خود فرستاد و به او دستور داد تا مجد الدوله را دستگیر کند . چون سپاه به ری رسید مجد الدوله به پیشواز رفت ، آنها او را با فرزندش بوزلف دستگیر کردند.
چون گزارش دستگیری او به یمین الدوله محمود رسید خود روی ری روان شد و در ربیع الاخر همانسال بدانجا رسید و به شهر داخل شد و هزاز هزار دینار دارایی نقدینه و پانصد هزار دینار گوهر و شصت هزار پارچه جامه وکالا های بیرون از شمار فرو ستاند.و مجد الدوله را به درگاه خواند و بدو گفت :آیا شه نامه را که تاریخ ایران است خوانده ای ؟و آیا تاریخ طبری را که تاریخ مسلمانان است از نگاه گذرانده ای؟ گفت: آری ! یمین الدوله پرسید : چنین نمی نماید که آنها را خوانده باشی . آیا شترنگ (سنرنج) بازی کرده ای ؟ گفت: آری . یمین الدوله گفت : آیا هیچاه در شترنگ دیده ای شاهی بر شاهی در آید ؟ گفت : نه.یمین الدوله محمود گفت: پس از چه رو خود را به شاهی نیرو مند تر از خودت واگذاردی؟ آنگاه او را کت بسته به خراسان فرستاد ، و آنگاه قزوین و دژ های اطراف آنرا زیر فرمان گرفت و ساوه ، آیه و یافت را را نیز فرو ستاند ، و آنگاه قزوین و و دژ های آنرا زیر فرمان گرفت و والکین بن وندرین پادشاه آن ساحت را گرفت و او را هم بخراسان فرستاد . و چون سلطان محمود به ری حاکمیت یافت به خلیفه ، قادر بالله نامه نوشت و در آن یاد آورد که از مجدالدوله بیش از پنجاه زن آزاد مانده است و او از این زنها سی و چند فرزند آورده است و چون از او پرسش کرده اند گفته است : این شیوه گذشتگان من است . بسیاری از یاران باطنی مجد ادوله [14] بر دار کشیده شدند و معتزلیان بخراسان تبعید گردیدند .[15]
منوچهر قابوس پادشاه جبل به کوههای صعب العبور پناه برد . سلطان آهنگ آن کوهها نمود که برایش هیچ دشواری نبود . منوچهر بن قابوس که به کوهها گریخته بود برای سلطان پانصد هزار دینار فرستاد تا سلطان را بر سر لطف آورد .سلطان نیز بپذیرفت و او را واگذاشت و به نیشاپور باز گردید .ولی منوچهر بن قابوس پس از این واقعه بمرد و پسرش انوشیروان بجای او نشست.
سلطان نیز حکومت او را بجای پدرش پذیرفت و مقرر داشت که پنجصد هزار دینار هم او بپردازد . بنام یمین الدولع سلطان محمود بن سبکتگین در بلاد جبل تا ارمنیه خطبه خواندند .. پسرش مسعود نیز زنجان و ابهر را از سالار ابراهیم بن مرزبان که از فرزندان و هسودان بن محمود بن مسافر الدیلمی بود بستد و همۀ دژ های او را تصرف کرد .
همچنان علاءالدوله بن کاکویه که در اصفهان فرمان می راند به طاعت او در آمد و بنام او خطبه خواند و سلطان بخراسان باز گشت و پسر خود مسعود را در ری (تهران کنونی) گذاشت. بعداً مسعود اصفهان را نیز از علاءالدوله ستانید . مردم اصفهان بر عامل مسعود بشوریدند و او را کشتند و مسعود بار دیگر به اصفهان آمد وقتل و تاراج بسیار کرد و پس به ری مراجعت نمود و در آنجا ماند.[16]
استیلای یمین الدوله سلطان محمود بن سبکتگین بر بخارا
چون علی تگیندر بخارا جای استوار کرد گاه گاه بر بلاد سلطان محمود بن سبکتگین دست اندازی میکرد . سلطان در سال چهار صد و بیت از بلخ آهنگ بخارا نمود و از جیحون بگذشت و راهی بخارا شد . علی تگین از بخارا بگریخت و به ایلک خان پیوست و سلطان به بخارا در آمد و بلاد اطراف را نیز در تصرف در آورد .و از سمرقند جزیه بستد ، ولی با غزان و ارسلان سلجوق مهربانی نمود و ارسلان را بدرگاه خود فرا خواند . چون ارسلان بیآمد او را بگرفت و بیکی از قلاع هند فرستاد و در آنجا محبوسش نمود. آنگاه به غزان روی آورد و اموال شان را تاراج کرد و بسیاری از ایشان را بکشت و بسیاری را اسیر نمود و به خراسان باز گردید .[17]
خبر سلطان محمود با غزان در خراسان
چون سلطان محمود ارسلان بن سلجوق را به زندان فرستاد و چادر های شان را تاراج کرد و آنان را از اطراف بخارا تار و مار نمود ، غزان از جیحون گذشتند و بخراسان آمدند ولی عمال سلطان در خراسان دست به تعدی و ستم به اموال و اولاد شان دراز کردندو آنان را به اطراف پراگنده ساختند .و طایفه ای از ایشان بیش از دو هرازار خرگاه به کرمان رفتند و از آنجا به اصفهان شدند . طایف ای دیگر به کوههای بلجان در نزدیکی خوارزم قدیم مسکن گزیده بودند دست به اغتشاش و تاراج و کشتار زدند. سلطان محمود نزد علاءالدوله کاکویه که در اصفهان بود کس فرستاد و از او خواست غزانی که به قلمرو او آمده اند به ری برانند.
علاءالدوله برای اجرای فرمان محمود دست به حیله ای زد [ نائب خود را گفت طعامی ترتیب دهد و آنان را بدان فرا خواند و چون آمدند همه را بکشد]. ولی این توطئه نگرفت و میان غزان از یک سو و سپاه علاءالدوله نبرد در گرفت . غزان شکست خوردند و از اصفهان راهی آزربایجان شدند . در راه بهر جا که رسیدند تاراج کردند و ویران نمودند .
هسودان صاحب آزر بایجان با آنها خوبی کرد و ایشان را مورد نوازش خویش قرار داد ، رژسای شان بوقا ، کوکتاش ، منصور و دانا بودند
اما آنانکه در منطقه خوارزم قدیم بودند در ان نواحیه اغتشاشات بسیار بر پای کردند . سلطان محمود ارسلان جاذب ، والی طوس را بدفع ایشان فرستاد . او دو سال در تعقیب شان بود . سپس سلطان خود بیامد و آنان را به اطراف خراسان پراگنده ساخت.و بعضی از ایشان را بخدمت خود گرفت و سران شان عبارت بودند از :کوکتاش، بوقا ، قزل، یغمر ، و ناصغلی .
خلاصه اینکه الی ختم دوره سلطنت سلطان محمود غزان در هر سرزمینیکه متوطن شدند دست به /اشوب و فتنه کشیدند و اواخر روز های یمین الدوله محمود بن سبکتگین و اولین روز های سلطنت سلطان مسعود پسر یمین الملک محمود همه اش مشحون از اغتشاشاتی بود که غزان در خراسان و بیرون آن براه انداختند.[18]
[1] - حمید رضا آژیر بر گردان تاریخ الکامل به فارسی
[2] - نگا ، فرهنگ عمید
[3] - این نام سِوا از فارس ( تخت جمشید و تیسفون مداین و عراق عجم) به تمام مناطق شرق ایران موجوده و خراسانرا تشکیل میداد اطلاق میشده است که این نام را در زمان شاهان صفوی و قاجاریه از فارس به ایران تبدیل کردندو بالای کشور فارس گذاشتند چنانچه تا بحالا خلیج فارس میگویند نه خلیج ایران .
[4] - مربوط به اهل خوزستان (عمید)
[5] - رازی بمعنی بنا یا معمار ، بنایی (عمید)
[6] - آتوز یا آتوریانان ، بمعنی مفرد آتش و بمعنی جمع یکی از طبقات چهار گانه جامعه ساسانی که شامل روحانیان ، مغان ، موبدان و هیربدان . داوران بوده ، فرهنگ عمید
[7] - پاتان بمعنی تخت و اورنگ و هم بمعنی تبار پشتون نیز میباشد.
[8] - استاد شفیعی کد کنی
[9] - تاریخ الکامل ، ج/ سیزده ، صص 95/4556 الی 96/4557؛ ابن خلدون ، ص618.
[10] - ابن خلدون همان ،ص 618؛ الکامل ، ص 96(4557) و97(4558).
[11] - ساو به معنای زر خالص یا زر ریز(فرهنگ عمید)
[12] - ابن خلدون ج/ سوم ، صص 617 و618؛ الکامل ، ج/ سیزده ،صص 95(5553) و96(5555)
[13] - بزرگان ، فرهنگ عمید.
[14] - هوا خواهان خلفای فاطمی و علویان که مقر آنها در مصر بود و با عباسیان رقابت و دشمنی داشتند.
[15]- تاریخ کامل ج/ سیزده ص 159 (5619) و160 (5620)
[16] - تاریخ العبر ابن خلدون ، ج/ سوم ، ص 621 تا 623.
[17] - ابن خلدون همان ، ص623 به بعد
[18] - همان ابن خلدون ،ص623 تا 626.
[19] - ابن خلدون ج/ سوم صص 619 تا 621 ؛تاریخ کمامل ابن اثیر ، ج/ سیزده صص 628 (5590) تا 131(5594ذ )
++++++++++++++++++++++++++++++++
فصل سی و هشتم
جهانکشایی سلطان محمود بن سبکتگین
استیلای محمود بن سبکتگین به سیستان:
خلف بن احمد که از حکمرانان آل سامان بود در سیستان در زمانی حکم میراند که امپراطوری سامانیان دستخوش فتنه و آشوب بزرگ گردیده بود از این رو خلف بن احمد سر از طاعت دولت سامانی باز تافت و چون سبکتگین به غزای هند رفت ،در راه عزیمتش به هند بست را نیز در تصرف خود در آورد و خراج آن را گرد آورد . چون سبکتگین پیروز مندانه از غزای هند باز گشت خلف بن احمد نزد او رفت و عذر ها آورد و تحف و هدایا تقدیم او نمود سبکتگین آنرا پذیرفت . تا آن وقت که با بوعلی سیمجور یکی دیگر از سرداران خراسانی در نیشابور مصاف داد و خلف در موافقت از سبکتگین در راه کامیابی او در مقابل سیمجور گام های استواری برداشت و بجان و مال در ادای حقوق او قیام کرد . خلف اگر چه بظاهر در یاری سبکتگین می کوشید و لی در باطن میخواست از بو علی سیمجور توسط سبکتگین قصد بگیرد . خلف همرکاب سبکتگین تا پوشنگ برفت ولی سبکتگین وی را در پوشنگ بگذاشت و نخواست که پیش از آن باوی همسفر باشد. سبکتگین لشکر او را با خود ببرد تا در طوس با بوعلی نبرد کند و چون به بوعلی پیروز شد لشکر خلف را با تشریف و نواخت بخدمت او باز فرستاد.
بعد این واقعه سبکتگین جهت یاری با امیر نوح سامانی برای دفع ایلک خان روی به ماواءالنهر کرد. در این هنگام خلف حکمران سیستان نامه ای به ایلک خان نوشت و در آن او را در مقابل سبکتگین تحریص به نبرد کرد و خود طمع ولایت بست را در سر می پخت. سبکتگین از این عمل خلف بخشم شد و عزم سیستان نمود ، که او را مرگ برسید که قبلاً به آن در بحث قبلی اشاره کردیم .خلف فرصت را مغتنم شمرد و پسرش طاهر بن خلف را به قهستان و پوشنگ فرستاد و آنجا را تصرف نمود . این سرزمین ها مربوط به بغراجیق برادر سبکتگین میشد و چون محمود از کار خراسان فراغت یافت نزد عم خود لشکر فرستاد و آنجا را تصرف نمود . و او را به باز پس گرفتن قهستان و پوشنج فرستاد . بغراجق بجنگ طاهر بن خلف رفت . طاهر نخست منهزم شد ولی به ناگاه باز گردید و بر سپاه دشمن تاخت و بغراجق را بکشت و هر دو گروه منهزم شدند.
محمود در سال 390ه بر خلف ابن احمد لشکر آورد و خلف به دژ اسفهبد پناه برد که آن دژ بلند و استوار است ، محمود او را محاصره کرد تا تسلیم شد . خلف بن احمد صد هزار دینار بداد تا محمود آزادش کرد ، و بسوی هند لشکر کشید .
محمود با دوازده هزار سوار و سی هزار پیاده به سرزمین هند رسید . محمود در آنجا پانزده هزار از سپاهیان خودبر گزید و بقتال جیپال رفت و سپاه جیپال را در هم شکست و او را با پسران و نوادگان و بسیاری از خویشاوندانش اسیر کرد .در میان جامه های جیپال گردنبندی بود که صد هزار دینار می ارزید و از این قبیل بسیار بود که همه را میان سربازان و یارانش تقسیم کرد. در این جنگ شمار اسیران و بردگان به پانصد هزار تن رسید این واقعه در سال 392 ه اتفاق افتاد . محمود سرزمینهای را که از بلاد هند گرفت از خراسان بسی افزونتر بود .
جیپال خودش را به پنجاه سر فیل باز خرید و پسرش و نوه اش را نزد محمود به گروگان گذاشت و به بلاد خود رفت چون بعد از شکست و تسلیمی ،جیپال را مردم هند بریاست نپذیرفتند که این یک عنعنه در بین هندیان است او نا گزیر سر تراشید و خودش را در آتش افگند و بسوخت.
چون محمود کار جیپال را بساخت از آنجا بسوی ویهند شتافت و آنجا را پس از محاصره بکشود و برای تصرف نواحی آن لشکر بفرستاد . سپاهیان او بسیاری از اوباشانی راکه برای غارت گرد آمده بودند بکشتند و تاراج کردند.
سلطان محمود بغزنه باز گشت خلف بن احمد به هنگام غیبت سلطان محمود از سیستان ترک دنیا نمود و پسر خود طاهر را بر سیستان فرمانروایی داد . چون غیبت ساطان به درازا کشید عزم آنکرد که خود زمام ملک بدست خود گیرد ولی پدرش پسر خود را به بهانه نشان دادن گنج و تظاهر به اینکه بیمار است و به او وصیتی باید بکند نزد خود خواند و به بهانه ای او را در بند کرد و به قتلش رساند.
با کشته شدن طاهر که مرد جسوری بود سربازان او درد مند شدند و خود شان را به سلطان محمود تسلیم نمودند و از او طلب کردند که به سیستان حمله آورد و این در سال 393 ه اتفاق افتاد .
سلطان محمود جهت فتح سیستان به خراسان حمله اورد خلف به دژ طاق که بر بالایی واقع بود و اطراف آن خندق حفر شده بود حصار گزید . سلطان چند ماه دژ طاق را در محاصره گرفت و سپس فرمان داد سپاهیان درختانی را که در آن حوالی موجود بود ببریدند و خندق را بیانباشتند ، سلطان بسوی دژ پیش راند . فیلها پیشا پیش او در حرکت بودند . فیل بزرگ در دژ را فرو کوفت و از جایش بکند و به سویی افگند. یاران خلف د ر جنگ پایداری کردند و دروازه دژ را نگاهداشتند و با سنگ های منجنیق و تیر ها و زوبین ها نبرد سختی آغاز کردند ؛ چون خلف عرصه را بر خود تنگ یافت از محمود امان خواست و به نزد او به تسلیم بیرون آمد و بسیاری از ذخایر اموال خود ا تسلیم سلطان نمود . سلطان او را بنواخت و مخیر گردانید که جایی برای زیستن خود بر گزیند ، او جوزجان را بر گزید . سلطان اجازت داد که به جوزجان رود، ولی خلف در آنجا در نهان با ایلک خان رابطه بر قرار کرد .
در سال 399ه خلف بن احمد هلاک شد .سلطان بر پسرش عمرو ابقا کرد .
خلف بن احمد زایران و عالمان را می نواخت و به آنان نیکی میکرد . علمای آن ایالت را گرد آورد و بیست هزار دینار هزینه کرد تا تفسیری که حاوی اقوال علما و مفسران باشد تالیف کنند. این تفسیر در مدرسه صابونی اصفهان قرار داشت و اگر کاتبی بخواهد از ان نسخه بردارد همۀ عمرش را در بر گیرد.
پس از تسخیر سیستان سلطان محمود احمد قنجی یکی از سرداران پدرش را در آنجا نهاد و خود به غزنه باز گشت . چندی بعد خبر یافت که احمد درسیستان عصیان آغاز کرده است . سلطان با ده هزار سپاهی بر سر او رفت . برادرش سپه سالار ابوالمظفر نصر و التونتاش حاجب و زعیم عرب ابو عبدالله محمد بن ابراهیم الطایی نیز با او بودند. اینان احمد قنجی را محاصره کردند و بار دیگر شهر را بگرفتند . پس از تصرف سیستان سلطان محمود ، سپهسالار نصر بن سبکتگین را افزون به نیشاپور امارت سیستان داد . او نیز و زیر خود ابو منصور نصر بن اسحاق را بجای خود در سیستان نهاد و باز گردید.
سلطان محمود بقصد دیار هند عازم بلخ شد .[1]
رفتن ایلک خان و شکست او از طرف یمین الدوله محمود
چون ایلک خان بخارا را گرفت سلطان محمود به او تهنیت نوشت و میان آن دو سفیران در آمد و شد شدند . هدایای گرانبهایی توسط سهل بن محمد بن سلیمان الصعلوکی را که امام حدیث بود وطغان جق والی سرخس با هدایای گرانبها چون شوشه های دُّر و مرجان ، جام های زر پر از عنبر و امثالهم که با پیلان بدرقه میشد به سلطان فرستاده شد که مورد قبول دو طرف واقع شد که باعث ایجاد دوستی و رشته های اتحاد مستحکم گردید . ولی از اثر سعایت سخن چینان و جهل انگاران دیری نگذشت که این دوستی را به کینه توزی مبدل ساختند .
بدان هنگام که سلطان آهنگ هند نمود ، ایلک خان فرصت غنیمت شمرد و سباشی تگین سپه سالار لشکرش را بخراسان فرستاد . برادرش جعفر تگین را با او همراه نمود . این واقعه در سال 390 ه بود . سباشی تگین بلخ را گرفت و جعفر تگین را در آنجا شحنگی داد . ارسلان جاذب در هرات بود ، سلطان محمود او را در هرات نهاده و فرمان حکمرانی داده بود . چون حادثه ی پیش آید بغزنه رود و سباشی بهرات آمد و در آنجا قرار گرفت . حسن بن نصر را به نیشاپور فرستادو او آنجا را بگرفت و به نواحی ، عمال فرستاد و خراج بستد.
این خبر به سلطان رسید ، از هند آهنگ بلخ نمود ، جعفر تگین به تر مد (ترمز)گریخت و سلطان در بلخ قرار گرفت و ارسلان جاذب را با ده هزار سپاهی بخاطر سرکوب کردن سباشی تگین بهرات فرستاد ، سباشی به مرو رفت ، ترکمانان راه بر او گرفتند . سباشی با آنان نبرد کرد و فرار ایشان داد و خلق زیادی از ایشان بکشت . سپس به ابی ورد رفت و از آنجا به نسا، و ارسلان همچنان در پی او بود تا به جرجان افتاد . او در هیچ جا درنگ نمیکرد و همیشه در کوه ودشت و نیزار ها در حالت فرار بود . که بربنه و مردان او تسلط یافتند . جماعتی از یاران او که دیگر مرکبی نداشتند به قابوس بن وشمگیر پیوستند .
سلطان او را توسط لشکر عرب دستگیر و کشت و ابو عبدالله الطایی شمشیر در یاران او نهاد ، و برادر او را با هفتصد کس از یارانش اسیر نمود و به غزنه فرستاد .
سباشی با اندکی از یارانش از جیحون گذشت و جان بسلامت رهانید و خودش را نزد ایلک خان رساند.
ایلک خان برادرش جعفر تگین را با شش هزار سوار به بلخ فرستاد ه بود تا سلطان را از تعقیب سباشی باز دارد . ولی این کار در عزم سلطان خللی وارد نیاورد و برفت تا سباشی را از خراسان بیرون راند . که در نتیجه سباشی توسط نصر بن سبکتگین برادر سلطان در حالی که میخواست از جیحون بگذرد رشته حیاتش را ببرید.
چون این خبر به ایلک خان رسید لشکر بیسج کرد و از پادشاه ختن قدر خان پسر بغراخان به سبب قرابت و مصاهرتی که میان ایشان بود نامه نوشت و با پنجاه هزار تن سپاهی از جیحون بگذشت . خبر به سلطان رسید که در آن هنگام در تخارستان بود . سلطان به بلخ راند و آماده نبرد گردید . آنگاه جماعتی از ترک و خلج و هند و افغان و غز براه انداخت و در چهار فرسنگی بلخ لشکر گاه زد . سلطان لشکر خویش تعبیه داد . برادرش امیر نصر سپهسالار خراسان و ابو نصر احمد الفریغونی صاحب جوزجان و ابو عبدالله محمد بن ابراهیم الطایی را با دلاوران کرد و عرب و هندو در قلب جای داد . امیر کبیر حاجب التونتاش را در میمنه نهاد و ارسلان جاذب را در میسره و با پانصد پیل صفوف سپاه را استواری بخشید .
ایلک خان نیز لشکر بیاراست . قدر خان پادشاه ختن را در میمنه و برادرش جعفر تگین را در میسره قرار دادو خود در قلب استاد . جنگ به درازا کشید و دو جانب دل بر هلاک نهادند . سلطان محمود از اسپ فرود آمد و به در گاه خداوند تضرع کرد و روی بر خاک نهاد . سپس بر خاست و پای بر پشت پیل خاص اورد و حمله کرد و قلب سپاه را از جای بنجباند . ترکان بگریختند . بسیاری از شعرا در این فتح سلطان را تهنیت گفتند این واقعه در سال 397 ه اتفاق افتاد .[2]
فتح دژ بَهیم ُنُغر توسط سلطان محمود:
سلطان محمود در ربیع الآخر سال 398 ه بار دیگر بغزای هند رفت و بشط ویهند رسید .(هندمند)[3] ابرهمن بال [4] پسر اندبال پادشاه هند با سپاه گران بیرون آمد . سلطان آهنگ قتال ایشان کرد ، بگریختند و به دژ بهیم نُغُر پناه بردند. این دژ یکی از دژ های بلند آن سرزمین بود و در آن خزانه ی بت کده قرار داشت که انواع جواهر نفیس و قیمتی که مردم بخاطر تقرب بتان می آوردند در آنجا ودیعه می نهادند . خازنان بتکده چند روز از آن قلاع دفاع کردند ، عاقبت امان خواستند و سلطان دژ را بگرفت و با ابو نصر الفریغونی بدرون قلعه رفت و حاجب کبیر التنتاش و اسغ تگین را به نقل اموالک (اموال) بر گماشت . آنچه از آنجا نقل کردند هشتاد هزار هزار درم (800،000،000درهم) شاهی بود که الکامل آنرا نود هزار هزار ثبت کرده است؛ و از زرینه و سیمینه [ هفتصد هزار و چهار صد من] و نیز جامه های [شوشتری رومی ]و سوسی آنقدر که بحساب نمی گنجد. از جمله خانه ی از سیم خالص یافتند که سی زراع طول و و پانزده زراع عرض آن بود. همه از تخته های سیم و با لوله ها بهم متصل شده ، چنانکه جمع کردن و بر پای کردن آن آسان بود . و پرده ی بود از دیبا چهل زراع در بیست زراعبر دو پایه سیمین نصب شده بود . سلطان آن دو را بحفظ این اموال مامور نمود.
چون به غزنه رسیدند فرمان داد تا این گوهر ها در صحن سرا ی بگسترند و رسولانی از ملوک اطراف به تماشای آن آمدند و از آن جمله بود طغاخان برادر ایلک خان.[5]
خبر آل فریغون و استیلای سلطان بر جوزجان:
قسمیکه گفته آمد آل فریغون ولایت جوزجان را در استیلای خود داشتند و این در ایام آل سامان از ایشان بمیراث رسیده بود. آنان را در مکارم اخلاق اشتهار تمام بود . ابواحارث محمد بن احمد فریغونی از نام آوران آن خاندان بود .سبکتگین دختر او را برای پسرش محمود به زنی گرفت و دختر خود خواهر محمود را به پسر او به زنی داد و روابط دوستی میان آنان بوجود آمد .
چون ابوالحارث محمد بن احمد در گذشت ، سلطان محمود ابو نصر پسرش را بجای او منسوب نمود و او تا سال 401 ه که بمرد به آن مقام ببود.
ابوالفضل احمد بن حسین همدانی معروف به بدیع الزمان بنام او تالیفات کرد و به نهایت آرزو های خود رسیده بود .
غزوه ناروین: (400ه)
در راس همین سال سلطان باز هم به غزوه ی هند رفت و بار دیگر آن سرزمین را در زیر پی سپرد و پادشاهش را گوشمال داد و به غزنه باز گردید . پادشاه هند آن مال مقرر باز فرستاد مال عظیم بود و افزون بر آن هدیه ی که پنجاه فیل قسمتی از آن بود . بدین گونه بار دیگر عقد صلح میان دو طرف بسته شد.
غزوه ی بلاد غور و قصدار:
بلاد غور مجاور بلاد غزنه و یکی از ولایات مرکزی افغانستان کنونی است که مرکز آن چغچران میباشد ؛در زمان غزنویان غوریان کاروانها را می زدند و به کوههای خود می گریختند. راه این کوه ها دشوار گذار و باریک بود . این اقوام مدتها در راه تمرد و فساد و کفر خود بودند تا سلطان محمود بخشم آمد و برای بر کندن ریشه فساد در سال 401 ه روانه ی غور شد . بر مقدمه حاجب التونتاش والی هرات و ارسلان جاذب والی طوس را بفرستاد . اینان به تنگنایی میان دو کوه رسیدند که غوریان سپاه گران به نگهبانی گماشته بودند . چون جنگ آغاز شد غوریان منهزم شدند و سلطان برفت و راه های فرار آنها را مسدود گردانید . غوریان که پراگنده شده بودند نزد بزرگ خود موسوم به ابن سوری رفتند تا به شهر او که آهنگران نام داشت [6] ابن سوری با ده هزار مرد بیرون آمد ، آنان در برابر سپاه مسلمانان صف کشیدند و جنگ آغاز کردند ، سلطان فرمان داد که سپاه باز پس نشیند تا دشمن را در میان دشت وسیع کشانید .[7] آنگاه بر آنان حمله کرد، سپاه خصم منهزم شد و بسیاری از ایشان بقتل رسیدند . ابن سوری و خویشاوندان و خواصش به اسارت در آمدند . سلطان دژ ایشان را تصرف کرد و همه ی اموال شان را بغارت برد ، اموالی که از فزونی بحساب نمی گنجید . ابن سوری از شدت تأسف از زهری که همراه داشت بخورد و خود را بکشت.
سلطان در سال 402 ه عزم غزو قصدار نمود هر سال مالی را به عهده گرفته بود می فرستاد . پس از چندی از ارسال اموال باز استاد و به ایلک خان گرایش یافت و به پشت گرمی او بود که خراج نمی فرستاد . سلطان بسوی او راند . آن مرد سر عجز بر زمین نهاد و پوزش طلبید و بیست فیل هدیه داد . سلطان او را ملزم کرد که پانزده هزار درهم بپردازد و بر او موکلان گماشت تا آن مبلغ از وی بستدند و به غزنه باز گردید .
خبر شار و استیلای سلطان بر غرشستان (غرجستان):
عجمان پادشاه غرشستان را شار گویند چنانکه کسری لقب پادشاهان ایران بود و قیصر لقب پادشاهان روم . معنی شار پادشاه بزرگ است که ابن خلدوون به موجودیت این پادشاهی بزرگ در خراسان که سوا از ایران است معتقد بوده است و این در حالیست که بعضی از تاریخ نویسان از موجودیت حکومت ها و قیادت در خراسان منکر اند اما دیده میشود که بزرگترین امپراطوریها از قبیل سامانیان ، غزنویان و بعدش هم سلجوقیان و غوریان از سلاله های هستند که در خراسان حکمروایی طویل المدتی داشته اند.
شار غرجستان ، ابو نصر محمد بن اسماعیل بن اسد بود تا آنگاه که پسرش شاه محمد به سن رشد رسید و بر پدر غلبه یافت . ابو نصر به سبب شوقی که به تحصیل علم داشت همچنان به تحصیل و مذاکره علم پرداخت .
فرمانروای خراسان در این ایام ابو علی سیمجور بود . که بر امیر رضی نوح بن منصور عصیان کرد ، شار های غرجستانرا به کمک خود خواند ولی چون از فرمان سلطان سر پیچیده بودند زیر فرمانش نیامدند . ابو علی بن سیمجور لشکر به غرجستان برد و چندی آنان را در محاصره افگند . سبکتگین به نبرد ابوعلی لشکر بیرون برد .شار در این فتنه همدست سبکتگین بود . چون سلطان محمود خراسان را بگرفت و حکام اطراف سر بخط فرمانش نهادند از شاران غرجستان خواست تا خطبه بنام او کنند، آنان نیز پذیرا آمدند.
سلطان در یکی از نبرد هایش از شاه محمد بن ابی نصر لشکر خواست ولی او در اقدام درنگ کرد . چون سلطان از آن غزوه باز گردید ، حاجب بزرگ خود التونتاش بر سر او فرستاد و ارسلان جاذب والی طوس را نیز از پی او روان داشت. آن دو نفر ابوالحسن منیعی را نیز با خود بردند ، زیرا او از پیچ و خم راه های آن سامان آگاه بود.ابونصر از حاجب التونتاش امان خواست . التونتاش او را به اکرام و احترام به هرات آورد ولی پسرش محمد به دژی که در ایام ابو علی سیمجور ساخته بود متحصن شد . مدتی او را در محاصره گرفتند و عاقبت دژ را بجنگ کشودند و محمد را اسیر کردند و به غزنه فرستادند . سپس اموالش را بردند و حواشی و اطرافیانش را محاصره کردند . چون او را به بارگاه سلطان آوردند ، فرمان داد تازیانه اش بزنند. سپس به زندانش فرستاد ولی گفت وسایل رفاه و آسایش او را فراهم آورند . پدر را نیز از هرات بیاوردند او را نیز در عین اکرام واحترام در زندان ، نزد پسر جای دادند تا سال 604 ه از جهان رفت .[8]
بفرموده الکامل در این جنگ خونهای زیادی ریخت و آنجا رابا نیشاپور سلطان به برادرش نصر سپرد.[9]
مرگ ایلک خان :
ایلک خان تقریباً تمام دوره حکمرانی خود را در اغتشاش و جنگ با شاهان سامانی و بعدش هم با سبکتگین و پسرش سلطان محمود گذراند او با وجودیکه نتوانست در نواحی خراسان سلطه خود را پهن سازد همواره در برابر امرای خراسانی تحت فشار قوی جنگ قرار داشت که به تذکر ابن خلدون او در آخرین روز های زندگی اش اظهار پشیمانی میکرد .او باوجودیکه نتوانست به قلمرو سامانیان تسلط دائمی پیدا کند ولی عنصر اساسی در شکست و زوال این دودمان محسوب میشود. او بار ها با سلطان محمود شاه غزنه نقض عهد کرد که برادرش طغان او را به سبب همین نقض عهد با سلطان محمود ملامت میکرد . طغان نزد سلطان کس فرستاد واز برادرش برائت جست و از سلطان معذرت خواست . ایلک خان از این عمل بر آشفت و لشکر بجنگ برادر کشید ولی پس از چندی بار دیگر آشتی کردند.
ایلک خان در 403 ه هلاک شد و برادرش طغان خان بجای او نشست و با سلطان روابط دوستانه بر قرار کرد و او را گفت تو به غزوه هند پرداز و من بغزوه ترک می پردازم . بعد از آن کار ها و روابط حکمرانان در ناحیت خراسان و ماوراءالنهر رو به نیکویی گذاشت و به این ترتیب فتنه ها فرو خوابید.[10]
فتح ناردین
سلطان محمود در سال 408 ه به هنگام زمستان به غزای هند رفت ، و مسافت دو ماه راه را در سرزمین های هند پیش رفت . فرمانروای هند در کوه بلند و صعب العبور تحصن یافته بود، چون خبر آمدن سلطان بشنید هندوان را از اطراف بلاد بخواست و پیلان را برای نگهبانی بگماشت .ولی خداوند فتح ناردین را نصیب سلطان محمد نمود.و اسیران و غنایم بی شمار بیاورد و در آنجا بتکده سنگی یافتند که در آن عباراتی منقوش بود . مترجمان چین ترجمه کردند که «چهل هزار سال از بنای این خانه میگذرد ».سلطان پس از این فتح به غزنه باز گردید و نزد القادر بالله رسولانی بفرستاد و منشور حکومت خراسان و بلادی را که در تصرف آورده بود ، خواستار گردید .[11]
غزوه تانشیر:
سلطان محمود بخاطر غزوه در منطقه از هندوستان که تانشیر نام داشت و دارای پیلانی از نوع صیلمان که یک نژاد خاصی از پیلان می باشد بدان سو حرکت کرد سلطان در سال 405 ه از راه های دشوار گذار آن ناحیت عبور کرد که دارای دره ها و بیابانهای هولناک بود تا به رودی رسید پر اب و بی گدار ، و آنسوی رود کوهی بلند بود و کافران اعتماد بدان کوه داشتند . جماعتی از جنگاوران خود را در آب افگندند و بدانسو رسانیدند و آنان را بجنگ و گریز مصروف داشتند تا باقی سپاه(سلطان) از آب بگذشت . سپس جنگ آغاز کردند . هندوان منهزم گشتند و مسلمانان دست بقتل و غارت کشودند و با غنایم بسیار به غزنه باز گردیدند.
در سال 406 ه سلطان بر حسب عادت راهی هندوستان شد تا غزا نماید ولی راهنمایان راه گم کردند و سلطان گرفتار باطلاقها و رود خانه ها شد . چنانکه بسیاری از سپاهیان او در آب غرق شدند و سلطان خود چند روز در میان آب گرفتار آمده بود تا عاقبت خویشتن را برهانید و بخراسان باز گردید.
استیلای سلطان محمود بر خوارزم:
مأمون بن محمد ، فرمانروای جرجانیه خوارزم ، در فرمان امیر رضی نوح بن منصور سامانی بود . بدان هنگام که در امل اقامت داشت ، که قبلاً بدان اشارت شده است ، نوح بن منصور نسا را نیز بر قلمرو او بیافزود ولی به سبب مودتی که میان او وبو علی سیمجور بود آنرا نپذیرفت و از ان پس سراسر خوارزم از ان او شد . چون مأمون بن محمد در سال 387 ه بمرد پسرش ابوالحسن علی جانشین او گردید و خواهر سلطان محمود را به زنی گرفت و چون ابوالحسن علی بمرد برادرش مأمون بجای او قرار گرفت .
ابوالعباس مأمون بن مأمون یکی از دختران سلطان را به زنی گرفت و خواهر خود را نیز به سلطان داد و از هر دو طرف مراتب دوستی و مؤدت بر قرار شد .
سلطان محمود از او خواست که خطبه بنام او کند و یکسره در طاعت او در آید . ابوالعباس مأمون از بزرگان دولت خود نظر خواست ، آنان مخالفت کردند و او را تهدید بقتل نمودند . پس از چندی امرا از اینکه بقول او نکرده بودند از او بیمناک شدند و ناگهان بر جستند و بقتلش آوردند.و با یکی از پسرانش بنام داؤدبیعت کردند . این امور سبب شد که از سلطان یمین الدوله محمود بیمناک شوند . پس تصمیم بمقاومت گرفتند و الپتگین بخاری را بخود امیر گرفتند . سلطان به خوارزم لشکر برد و بر در شهر فرود آمد . سپاه خوارزم بر محمد بن ابراهیم الطایی ، سردار مقدمه محمود شبیخون زد . چون خبر به سلطان رسید با لشکر گران بیامد . خوارزمیان منهزم گشتند و بسیاری طمع تیغ شدند و یا به اسارت افتادند . الپتگین به کشتی نشست که بگریزد ، ملاحان جیحون غدر کردند و او را بسته نزد سلطان آوردند . سلطان او را با جماعتی از سرداران که ابوالعباس مأمون را کشته بودند بر سر قبر او بکشت و باقی را بغزنه فرستاد ، سپس آنان را برای نبرد به هند روان فرمودند و در زمره ی نگهبانان ثغور قرار داد و بر ایشان ارزاق و مواجب معین کرد و حاجب التونتاش را امارت خوارزم داد و بدیار خود باز گشت.[12]
فتح کشمیر و قنوج :
چون سلطان از کار خوارزم فارغ شد و آن را به قلمرو خود متصل گردانید بسوی بست راند و پس از اصلاح آن بلاد به غزنه باز گردید .و در سال 409 ه راهی هند شد وبجز کشمیر کلیه مناطق هند را فتح کرده بود لذا روانه کشمیر شد و از بیابانهای هولناک گذر کرد و سختی های بسیار تحمل نمود . سلطان از همه جا لشکر ها گرد آورد ازمزدوران و منطوعه[13] ، و نود منزل پیش رفت و از سیحون (سند) و جیلم (رَوویِ) که نهر های عمیق و بزرگی هستند خود و امرایش گذشتند ، آنگاه لشکریانش را در آن دره های ژرفی که از شدت جریان آب کسی را توان گذرا از آن نبود پراگنده نمود و پیش راند تا به کشمیر رسید . ملوک هند که در آن حوالی بودند همه اظهار اطاعت کرده بودند . صاحب درب کشمیر که چنگی پسر سهمی نام داشت بیامد و فرمانبرداری نمود و راهنمایی سپاه را بر عهده گرفت ، تا روز بیستم رجب سال 409 ه به دژ ماجون رسیدند ، تا این هنگام دژ های بسیاری را کشودند تا به دژ برنه از کشور هودب رسیدند او یکی از ملوک هند بود که به طاعت پیش امد و تسلیم سلطان شد . سلطان از انجا به دژ کلچند رسید و کلچند از پادشاهان بزرگ آن سرزمین بود و به مبارزه بیرون آمد . سپاه او شکست خورد و بهنگام هزیمت در دره های ژرفی که بر سر راه شان بود در غلطیدند و در آب غرق شدند .و یا کشته گردیدند . گویند پنجاه هزار تن از ایشان هلاک شدند .و غنایم سلطان در این نبرد صدو هشتاد و پنج پیل بود و جز آن چیز هایی که زبان از وصف شان عاجز است .
آنگاه سلطان محمود بیکی از شهر های هند رسید در آنجا معبدی بود از آن مردم هند . خانه ی همه از صخره های عظیم بر آورده ، دو در داشت که بسوی آب کشوده میشد . بنا را بر تلی بر آورده بودند و گرداگرد آن هزار قصر بود مشتمل بر خانه های آن بتان . شهر بتکده ای بود، در آن پنج بت بود از زر سرخ بمقدار پنج گز بلندی چشمان یکی از آنها دو یاقوت بود که پنجاه هزار دینار می ارزید ، و چشم دیگرش از یاقوت کبود بود که چهارصد و پنجاه مثقال وزن داشت و زری که در انها بکار رفته بود نود و هشت هزار مثقال بود و وزن بتان سیمین بر وزن بتان زرین زیادت آمد همۀ این بتان را در هم شکستند و بت خانه ها را به آتش کشیدند .
سلطان محمود به طلب قنوج بیرون شد و هر دژی را که بر سر راه دید ویران کرد تا در ماه شعبان 409 ه به قنوج رسید . راجیپال رای قنوج چون خبر امدن سلطان را شنید از آنجا برفت و از نهر گنگ که هندوان خود را در آن غرق میکنندو خاکستر مردگان را در آن می اندازند بگذشت .
مردم قنوج به شهر خود اعتماد بسیار داشتند ، شهر دارای هفت قلعه بود که در کنار آب با ده هزار بتکده اعمار گردیده بود . هندوان چنین می پنداشتند که عمر این قلاع دویست هزار و بلکه زیاده سال است که این بتان همواره مورد پرستش بوده است . چون سلطان به شهر در آمد آنرا تهی از مردم دید . مردم همه گریخته بودند . سلطان شهر را در مدت یک روز تسخیر کرد . لشکریان شهر را تاراج کردند . سپس از آنجا بسوی قلعه مونج که آنرا قلعه براهمه می خواندند راندند . ساکنان شهر ساعتی جنگ در پیوستند آنگاه خویشتن را از فراز قلعه بر سنان ها و نیزه ها و شمشیر ها می افگندند و می کشتند.
سلطان از آنجا به قلعه آسی راند . این قلعه از آن جند بال [بهور]بود.او بگریخت و قلعه رها کرد . سلطان فرمان داد تا آنرا ویران کنند.سلطان بهمین ترتیب قلعه دژ شروه که صاحب آن چندرای از اکابر هندوان را کشود و غنایم بسیار بچنگ آورد . این غنایم به سه هزار هزار دینار زر و سیم و انواع گوهر ها و اسیران بی شمار بود . و اسیران را به ده تا دوازده درهم می فروختند.
بعد از این فتح سلطان به غزنه باز گشت و مسجد جامع غزنه را بنا نهاد.[14] که در جایش به آن می پردازیم و شهر غزنین را که بعد از اینهمه فتوح سرزمین های هند از نو آراسته و آباد گردیده بود در بحث آینده مو کول میکنیم
[1] - تاریخ ابن خلدون ، ج/سوم ،صص 602 تا 605 ؛ الکامل عز الدین ابن اثیر ،چلد سیزدهم ، 394،396، 396 تا 398،
[2] - همان ، صص639 تا 641؛ الکامل جلد سیزده ، ص 615 به بعد.
[3] - الکامل ابن اثیر 6/13 ،ص 428
[4] - همان ، 428؛ الکامل 429.
[5] - تاریخ العبر ابن خلدون ، ج/ سوم ، ص609-10
[6] - آهنگران اکنون دیه ی کوچکی است که فراه راه شهرک و چغچران در دامنه پایانی کوتل بایان واقع بوده و حدود 15 کیلومتر از چغچران فاصله داشته منطقه ای زیباست که از مراتع و مرغزار های شاداب و پر آب و علف پوشیده میباشد که پیشه اهالی آن مالداری است که از محصولات آن پشم ، قروت و روغن بدست می آورند و گلیم و نمد عالی می بافند.در این منطقه معمولاً مالداری و کار های مربوط به آن توسط بانوان صورت می گیرد و مرد های این مناطق معمولاً در ششماه سال در شهر های نظیر هرات ، و قندهار و دیگر شهر ها و حتی ایران جهت پیدا کردن کار میروند و این ها در تابستانها در زیر چادر های پشمی چهار گوشه ای و یا هم در بین یورت های که بیرون و درون آن با انواع رنگها تزئین یافته است که از بافته های الیاف نباتی آنرا تیار و در اطراف دیواره های یورت نصب و می آرایند.
[7] - این دشت که در مجاورت آهنگران واقع است صحرایی است که از سطح مرتفع همواری تشکیل یافته و شرقاً تا آهنگران ، از جانب غرب به شهرک و جانب شمال به دریای هریرود و جنوب به به کوهای پساوند محاط میباشد که در زمستان از سرد ترین مناطق غور محسوب میشود.
[8] تاریخ العبر ابن خلدون ، ج/سوم ، ص 611و612؛ الکامل ج/ دوازده، ص
[9] - الکامل ، ج/ دوازدهم ، ص 399
[10] - تاریخ ابن خلدون همان ، ص 612-13
[11] - ابن خلدون ج/ سوم ، ص 613
[12] - ابن خلدون ، همان 615
[13] - منطوع یا منطوعه بمعنی فرمانبردار(فرهنگ آنندراج)
[14] - ابن خلدون ، تاریخ العبر ج/ سوم ، صص615 تا 615
++++++++++++++++++++++++++++++
فصل سی و هفتم
سلسله شاهان غزنه
سلطان محمود غزنوی
کتاب سوم
دولت آل سبگتگین ملوک غزنه و آنچه از سرزمین خراسان و ماوراءالنهر از سروران خود گرفتند و آنچه از هند تصرف کردند آغاز کار شان
در واقع این دولت از شاخه های سامانیان بوده و از طریق آندولت پدید آمده است . سر انجام بانیان این دولت فرمانروایی عظیمی را در سرزمینهای خراسان بست و غزنه برپا کرده بر دولت آل سامان در دو سوی جیحون یعنی بلخ و بخارا ، و خراسان و عراق عجم و ترک و سرزمین های هندوستان استیلا یافتند.
آغاز کار این خاندان از غزنه یکی از استانهای مرکزی افغانستان امروزه بوده است . و موسس این خاندان قسمیکه در بخش قبلی نیز گفته آمد سبگتگین میباشد که یکی از موالی آل سامان میباشد که از طریق آن دولت به رتبت حاجبی دربار رسید . الپتگین در زمان امیر سعید منصور بن نوح که حاجب کل بود در آن ایام با امیر سعید بن نوح به بخارا وارد شد و این مقام را در پیش داشت . چون الپتگین بمرد امیر سعید منصور بن نوح سبکتگین را در سال 365ه امارت داد . چون پسرش ابوالقاسم نوح بن منصور به امارت رسید ابوالحسن العتبی را وزارت داد و ابوالحسن بن سیمجور را سپه سالاری خراسان و حکومت نیشاپور داد . سبکتگین از او نیک فرمان می برد و در انجام نیاز های او قصور نمی ورزید .
در این دوران ترکان ماواءالنهر قدرت بهم رسانده و همیشه مایه تشویش خاندان آل سامان را فراهم ساخته بودند چنانچه در عهد امیر نوح یکبار ترکان بر بخارا استیلا یافتند و چون ترکان را براندند بار دیگر باز گشت.. در این زمان ابوالحسن بن سیمجور سپهسالار خراسان که از طرف دولت آل سامان تعین شده بود بمرد و پسرش ابو علی بخراسان امارت یافت .او نسبت به ولی نعمت خود امیر نوح راه خودکامگی را پیش گرفت . در حالیکه او یکی از عوامل کشیدن ترکان به تختگاه سامانیان بود . چون امیر نوح بار دیگر بر تخت فرمانروایی خود مستقر شد همین ابوعلی در خراسان عصیان کرد و امیرنوح ابو منصور سبکتگین را بیاری خود فرا خواند تا او را در فرو نشاندن فتنه ی ابو علی و خللی که از اراکین دولت پدید آمده بود یاری رساند.
سبکتگین در دربار امیر نوح مقام ارجمند یافت . امیر سامانیان فرمانروایی و امارت خراسان را بوی داد تا ابو علی سیمجور را از آنجا براند . [1]
مابقی گزارشات سبکتگین الی در گذشتش در بخش قبلی گفته امد.
محمود و ایاز:( محمود با جامه سرخ – دست شیخ را می فشرد – ملک ایاز پشت سر شیخ استاده در سمت راست
لشکر محمود را دیدم به رزم نکته سنج طوس را دیدم به بزم
خیبر از مردان حق بیگانه نیست در دل و صد هزار افسانه ایست
فرمانروایی یمین الدوله امیر محمود ( 387ه/997م)
قسمیکه قبلاً در بحث گذشته گفته آمد :چون سبکتگین در گذشت و گزارش مرگ او به پسرش یمین الدوله محمود، در نیشاپور رسید ، به سوگ نشست و پیک نزد برادرخود اسماعیل فرستاد و او را در مرگ پدر انده گساردو بد و گفت که اگر پدر او [اسماعیل] را بجانشینی بر گزیداز بهر دوری وی [محمود] بوده است و شروطی را بدو یاد آورد که بر پایه آن باید برادر بزرگتر پیش داشته شود و از او خواست تا سازگاری و هم یاری در پیش گیرد و آنچه از مانده پدر برداشته سوی او فرستد .فرستادگان دو سو آمد و شد کردند لیک پایه استواری سامان نیافت .محمود از نیشاپور بهرات رفت و آهنگ دیدار برادرش را در غزنه کرد و در هرات قسمیکه گفته امد بغراجوق در کنار او ایستاد و او را بر برادرش اسماعیل یاری رساند و سوی بست روان شد که زیر فرمان برادرش نصر بود . نصر نیز در پی او رو براه غزنه نهاد.
این گزارش به اسماعیل رسید که در بلخ بود . او با شتاب راه غزنه پویید و در رسیدن بغزنه از برادرش محمود پیشی جست .فرماندهان همراه اسماعیل به برادر او محمود نامه نوشته بودند و او را سوی خود خوانده بودند و نوید گرایش بدو گزارده بودند . محمود در بیرون غزنه با برادرش اسماعیل رو یا رو شد و بین شان جنگ سختی واقع شد ولی در فرجام اسماعیل در هم شکست و در دژ غزنه حصار گزید و در آن پناه گرفت . محمود او را میان گیر کرد و از او خواست با گرفتن زنهار فرود آید . اسماعیل فرود آمد و مورد تفقد محمود قرار گرفت ، او را نواخت و در حق او نیکی ها کرد و جایگاهش بالا برد و او را در فرمانروایی خود انباز (شریک) ساخت و به بلخ باز گشت و شهر ها برای او سامان یافت .
اسماعیل هفت ماه فرمانروایی کرد .[2]
قاضی منهاج سراج جوزجانی که ذکر آن قبلاً گذشت در کتاب طبقات ناصری در طبقه (11)چنین آورده است: السلطان الاعظم یمین الدوله محمود الغازی ، نظام الدین ابوالقاسم محمود بن سبکتگین انارالله برهانه . سلطان غازی محمود پادشاه بزرگ بود اول کس را که در اسلام از پادشاهان بلقب سلطانی خطاب کردند او بود از دارالخلافه . ولادت او در شب عاشور 361 ه قمری در هشتم سال از ولایت بلکاتگین . و پیش از ولادت او بیک ساعت ، امیر سبکتگین بخواب دیده بود : که در میان خانه او از آتشدان درختی بر آمدی و چنان بلند شدی ، که همه جهان در سایه او پوشیده گشتی . از فزع این خواب ، چون بیدار شد در آن اندیشه بود ، که تدبیر چه باشد ؟ مبشری در آمد و بشارت داد : که حق تعالی ترا پسری داد . سبکتگین شادمان گشت و گفت : پسر را محمود نام کردم و هم در آن شب که اولاد او بود ، بتخانۀ ویهند (که در حدود پرشاور) برلب آب سدره بود ، بشکست و او را مناقب بسیار است و طالع او با طالع صاحب ملت اسلام موافق بود. و در سال ( 387 ه) در بلخ بر تخت پادشاهی نشست، و تشریف داراخلافت پوشیده و در این عصر مسند خلافت بامیر المومنین القادر بالله مزین بود چون به پادشاهی نشست ، اثر او در اسلام بر جهانیان ظاهر گشت که چندین هزار بتخانه را مسجد کرد و شهر های هندوستان را بکشاد و رایان هند را مقهور گردانید ، و جیپال را که بزرگترین رایان هند بود بگرفت ، و در من یزید بخراسان بداشت و بفرمود: تا هشتاد درم او را بخریدند ، و لشکر بجانب نهر واله و گجرات برد و منات را از سومنات بیاورد ، و چهار قسمت کرد ، یک قسمت بر در مسجد جامع غزنین نهاد و دیگر قسم بر در کشک سلطنت ، و دیگر قسم بمکه فرستاد ، و یک قسم بمدینه و عنصری درین فتح قصیده مطول گفته است این دو بیت آورده شد:
تا شــاه خسروان سفر سومنات کرد آثار غــــزوه را علم معجزات کرد
شطرنج ملک باخت ملک با هزار شاه هر شاه را بلعب دگر شاه مات کرد
بهمین ترتیب محمود بن سبکتگین بر ملک پدر و بر برادر پیروز شد . قسمیکه گفته آمدیم همه ملک بر محمود مسلم شد .
استیلای محمود بر خراسان :
سلطان محمود بعد از فراغت از کار برادرش اسماعیل به بلخ آمد و نزد ابوالحارث بن منصور بن نوح هدایا و تحف فرستاد . امیر منصور بن نوح نیز امارت بله ، هرات و ترمذو بست را بنام او کرد .و از تسلیم نیشاپور به او معذرت خواست و محمود بار دیگر ابوالحسین الحمولی را که از ثقاط درگاه او بود و درخواست مکرر کرد . اما منصور بن نوح او را به وزارت خود بر گزید و او رسالت محمود را فرو گذاشت.
محمود روی به نیشاپور نهاد . بکتوزن از آنجا بگریخت ومنصور بن نوح روانه نیشاپور گردید .محمود از نیشاپور به مرو رود رفت . پس از این واقعه بود که امیر منصور بن نوح را بگرفتند.و بفرمان بکتوزن چشمانش را میل کشیدند.و با برادرش عبدالملک بن نوح بیعت کردند.
سلطان محمود نزد فائق و بکتوزن کس فرستاد و آنان را به سبب کاری که مرتکب شده بودند سرزنش کرد و لشکر بسوی آنان برد . آن دو با سپاهی از مرو به مقابله بر آمدند ولی ، هر دو شکست خوردند و بگریختند. و سپس از محمود خواستند که بر ایشان ببخشاید ، محمود باز گردید . بعضی از اوباش بر پی او تاختند و بار دیگر محمود باز گردید و همۀ آن جمع پراگنده شدند . عبدالملک بن نوح و فائق به بخارا باز گشتند و بکتوزن به نیشاپور رفت و ابوالقاسم سیمجور راه قهستان در پیش گرفت . محمود در سال 387ه بر سراسر خراسان مستولی شد .
پس از این واقعه محمود روی بر طوس نهاد ، بکتوزن به جرجان گریخت ، محمود ارسلان جاذب را از پی او فرستاد تا او را از آن ناحیه خراسان بیرون راند .پس ارسلان را امارت طوس داد و خود بهرات رفت تا به مطالعه اوضاع آن احوال بپردازد . در این احوال بکتوزن به نیشاپور راند و انجا را بگرفت و بر مرو گذشت و آنجا را غارت کرد و بسوی بخارا راند.
چون عرضه خراسان از بکتوزن خالی شد ، محمود ارسلان جاذب را به قهستان فرستاد ، تا ابوالقاسم بن سیمجور را از آنجا براند و سپه سالاری خراسان را به برادر خود نصر تفویض کرد و او را در نیشاپور جای داد . سپس به بلخ رفت و آنجا را پایتخت خود گردانید . آنگاه از برادر خود اسماعیل بیمناک شده او را در یکی از قلاع محبوس نمود و همه اسباب معیشت و تعیش او را مهیا ساخت و انگاه بیعت خویش را به القادر بالله خلیفه عباسی نوشت او نیز خلعت و علم فرستاد . چنانکه عادت بر آن جاری بود . سلطان فرمود که امرای خراسان در پیش تخت او سماطین بکشند و همه را به جوائز و صلات بنواخت و بر تخت پاد شاهی خراسان استقرار یافت .[3]
[1] - تاریخ ابدن خلدون (العبر) جلد سوم ،صص 549تا 596.
[2] - تاریخ کامل ، عز الدین ابن اثیر ، ج / 12 ، ص 555،556
++++++++++++++++++++++++++++++
غزنویان
بخش سی و ششم
آغاز فرمانروایی خاندان غزنوی
سبکتگین(366ه/994م)
الپتگین:
الپتگین یکی از امرای معظم بخارا در عهد عبدالملک سامانی والی خراسان بود چون سر از طاعت این خانواده پیچیدبجانب غزنیم که در آن وقت قریه ای بود شتافت و علم استقلال بر افراشت و سبب این امر آن بود که چون عبدالملک دست از تصرف جهان کوتاه کرد منصور پسرش هنوز به سن تمیز نرسیده بود . مردم بخارا با الپتگین که در آن ایام در خراسان بود در باب امر سلطنت مشوره کردند . او پیغام داد که:« منصور هنوز جوان است و سزاوار سلطنت عم اوست » تا قبل از وصول اینجواب امرا اتفاق کرده منصور را بر تخت نشاندند . چون منصور از صورت حال مستحضر گشت الپتگین را به بخارا طلب کرد . لهذا الپتگین مستحضر گشته با معدودی چند از خواص خویش قدم از جاده متابعت بیرون نهاده بطرف غزنین رفت .
چنین مینماید که در اول این قضیه جز هفتصد و یا هشت صد نفر با وی بیش نبودند. او با همین عدد قلیل جمع کثیری را که متعاقب وی فرستاده بودند شکست و بدین سبب و اسباب دیگر ملک کوچکی بدست آورده پایتخت آنرا غزنین نمود . و چون الپتگین بمردپسرش اسحاق که مرد ضعیف و عیاش بودبا اندک مدتی او نیز راه پدر گرفت . ،کلکا تگین را که مهتر ترکان بود به امارت بنشاندند ، و او مرد عاقل و متقی بود از مبارزان جهان ده سال در امارت بود و در گذشت ، و امیر سبکتگین در خدمت او بود ، و بعد از ملکا تگین امیر پری به امارت نشست و او مردی مفسد عظیم بود ، جماعتی از غزنین به نزدیک ابو علی انوک چیزی نبشتند و او را استدعا کردند ، ابوعلی انوک پسر شاه کابل را بمدد آورد ، چون در حد چرخ بهم رسیدند امیر سبکتگین با پانصد ترک بر ایشان حمله برد ، و ایشان را بشکست ، و خلق بسیار را بکشت و اسیر کرد و دو پیل بگرفت و به غزنین آورد ، و چون چنین فتحی بر دست او بر آمد همه از دست پری سیر آمده بودند به اتفاق امیر سبکتگین را به امارت بغزنین نشاندند.[1]
اما قول دیگر این است :
لشکریان گرد آمدند و سبکتگین را که مرد متین و مناسب به کار امارت بود بجهت فرمانروایی غزنی بر گزیدند.سبک تگین مرد ترک بود و بعضی گویندغلام زرخرید الپ تگین بود . بعضی دیگر بر آنند که از قراولان خاصه او بودو بدین سبب او را غلام شاه میخواندند چنانکه در بین ملل شرق رسم است که شاهان و امرا غلامان زرخرید خود را که در آن اسباب رشد و هوشمندی را میافتند در تربیت وی میکوشیدند . و بعد از وی چنانکه مذکور شد همگنان سبکتگین سعادت و سلامت خویش را در ترقی او دیده متفق الکلمه بامارت او سر نهادند. اندیشه ایشان خطا نکرد و غزنین در تحت اداره سبکتگین عروس ممالک گشت مملکت را وسعت وابطال ملت را دلیری افزود و خود سر سلسله قبیله گشت. [2]
اما قول افصح همین است که از قاضی منهاج سراج جوزجانی در بالا گفته امد چرا که وی از فضلای خراسان بوده که در دهلی می زیست و با مسایل و رویداد های تاریخ غزنه وارد و در کتاب طبقات خود تمام تاریخ خراسان را مستند با شواهد انکار نا پذیر تاریخی از قول ابوالفضل بیهقی که از جنبه های گوناگون از جمله تاثیرات آن بر نثر فارسی، شیوه تاریخ نگاری و همچنین گزارش و ضبط صحنه های مختلف زیست مردم به مثابه رمان تاریخ قابل کنکاش است ، چنانچه دقت خاص بیهقی و تصمیم او ب به دادن شرح تفصیلی امور نیز برشد و تکامل انشاء بیهقی کمک کرده است او علاقه داشت انبوه یادداشت های خود را با اسناد و مذاکرات دقیق تر ثبت کند. که در نتیجه تاریخ بیهقی میتواند یک اثر تاریخی قابل وثوق باشد.
بیهقی متن حوادث را سال شمار و ماه شمار و گاه روز شمار منظم و مرتب بر پایه اسناد و سنخیت نامه ها ، صورت مشافهات که در اختیارش بوده ، می آورد ، و هر جا لازم باشد به اشعار عربی و فارسی گریزی میزند و گاه خطبه های در باره فلسفه تاریخ و زندگی آدمی انشاء میکند، که نشانه فضل و ژرفای فکر اوست . به تناسب حوادثی که ذکر بمیان آید ، در مواردی قصه های از تاریخ ، یا سوابق رویداد های مطروحه ، بمیان می کشد . بدینسان در کار رنگینی نسخ تاریخ میکوشد و آنرا شندنی و خواندنی و مؤثر و هیجان آور میسازد و بقول خودش دیبای خسروانی می بافد . از اینجاست که منهم سعی میکنم تا در گزارشاتی مربوط به تاریخ خراسان بویژه تاریخ غزنویان را که اقبال پژوهش آنرا پیدا نموده ام مطالب ومتن و رویداد های تاریخی را در جنب سایر مورخین وجنبه های استمراری آنرا از بیهقی نقل نمایم. شاید در اخیر این آثر اسلوب فکری شیوه تاریخ نگاری بیهقی را در یک فصل علحیده گفته آیم. زیرا بیهقی در دنیای نثر فارسی دری همانند فردوسی یکی از ستیغ های شکوهمند دُّرِ دری میباشد.
آغاز فرمانروایی خانواده سبکتگین:
در این سال سبکتگین غزنه و حومه آنرا زیر فرمان گرفت. آغاز کار او چنین بود که وی از غلامان ابو اسحاق بن الپتگین ، فرمانده سامانی سپاه غزنه،بود. وی نزد الپتگین جایگاهی داشت و گردش کار ها بدست او بود .. سبکتگین بروزگار منصور بن نوح سامانی همراه ابو اسحاق به بخارا رفت و کار گردانان آن حکومت او را پرهیزگار ، خردمند و پاک دامن و نیکو رای و نیرو مند یافتند..سبکتگین همراه ابو اسحاق بغزنه باز گشت و اندکی پس ابو اسحاق بمرد و از خاندان و نزدیکان خویش کسی را که شایسته پیشوایی باشد نشناساند. پس سپاهیان گرد هم آمدند تا پیرامون کسی سخن گوید که بر کار آنها فرمان یابد. و همدستانشان گرداند .. آنها پس از ناسازگاری ، بر فرمانروایی سبکتگین هم سخن شدند ، زیرا در او خرد و دینداری و رادی و سرشتهای نیکو سراغ را داشتند.و از همین روبر خود پیشش افگندند.و کار خود بدو سپردند و برای او سوگند خوردند و فرمانش بردند .و او کار ایشان می گرداند و رفتار خوش در پیش داشت و او خود را همسان دیگران میداشت و از زمین های خود چندان اندوخته میکرد که دو بار در هفته همه را بر خوان گسترده خویش فرا میخواند.[3] قبل از این که موضوع فرمانروایی سبکتگین را دنبال کنیم بهتر خواهد بود ابتدا از شهر غزنه سخن آریم:
غزنه :
غزنه در گذشته یکی از مراکز دودمان رتبیلان و لویکان در قبل از اسلام و اوایل عصر اسلامی بود . در سال 64ه/683م یزید بن زیاد حکمران سیستان که میخواست بکابل لشکر کشد در محلی بنام جفره با سپاه کابل مقابل شد که بگمان اغلب همان محلی که امروز بنام غزنی یاد میشود باشد. که بشاری جغرافیدان عرب این شهر را از حیث پیداوار (گوشت) توصیف کرده است و این شهر را یکی از فرضه های خراسان و از حیث پیداوار یکی از خزینه های سند شمرده است که قلعه ها و بنا های دولتی در مرکز شهر و مسجد جامع و بازار های این شهر در قسمت غربی واقع بوده است که این شهر چهار درب بنامهای : در بامیان ، در سیستان،در گردیز و در شنیز؛ به این موقعیت ها واقع بود:دربامیان به شمال غرب؛درب سیستان بجانب جنوب؛درب گردیز به شرق درب شنیز بشمال شرق شهر بود.
در این شهر معبد عظیمی از دوره بوداییان وجود داشت که حکمرانی از خانواده لویکان بنام وجیر یا هجویر بنا کرده بود که تا اوایل فتوحات اسلامی پایدار و آباد بود. در سال 160ه784م خاقان یکی از حکمرانان غزنی که تازه اسلام را پذیرا شده بود این بت خانه را به مسجد تبدیل نمود که اولین مسجد در غزنی بشمار می آید که آنرا مسجد افلح که نام یکی از نوادگان لویک غزنی بود شهرت یافت.
هیونگ تسنگ زایر چینایی که شادروان عبدالحی حبیبی زیادتر به نقل قولهای او از کتاب «سی یو کی » او می پردازد در مورد غزنی چنین یاد داشت کرده بود:
«هیونگ تسنگ زایر چینی بتاریخ 25 جون 644م در هوسی نه (غزنه) پایتخت تسوکو چا (اراکوزیا) بود . وی محیط این شهر را 30 لی =10 میل میداند که خیلی محکم و استوار بود .[4]
امپراطوری غزنویان وحایط آن
محمود و پسرش مسعودبزرگترین امپراطوری غیر عرب را در زمان القادر بالله خلیفه عباسی و پسرش القائم بامر الله در قسمت شرقی ایران در اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم ه قمری بوجود آوردند.و تا شکست مرو (دندانقان)از دست مهاجمان سلجوقی ، این دولت دوران اوج خود را طی کرد . و محمود اولین کسی بوده است که پس از سلام خود را سلطان خواند . محدوده یا به اصطلاح بیهقی (حایط)این امپراتوری موافق به جغرافیای امروز عبارت بود از خراسان –ایالت های مرکزی و شمالی ایران—قسمتی از تاجکستان و ازبکستان امروز – تمام افغانستان –کرمان و سیستان و بلوچستان – بخش شمالی هند که امروز پاکستان نامیده میشود.موافق به جغرافیای ایام غزنویان ؛ خراسان - نیمروز –(سیستان)- هند و سند- خوارزم (که بعداً حکومت نشین خیوه نام گرفت) – زابلستان (بخش دیگری از سیستان)- چغانیان (ناحیه ای در مسیری علیای جیحون)- ترمذ (بخشی در ازبکستان امروزی)- قصدار(گویا از شهر های نواحی سند )- مکران و والشتان (بلوچستان) – ختلان (ولایتی نزدیک سمر قند) – کیکانان (ولایتی در سند بجانب خراسان) – ری- جبال (بخش مرکزی ایران از اصفهان تا کرمانشاه) – عقبه حلوان (ناحیه سرپل و قصر شیرین ) – گرگان . طبرستان – غرجستان (در جنوب هرات و شمال غزنین ) – گوزگانان (بین بلخ و غور مرکز آن شبورقان) – غور (در شمال غزنین محل بعدی ایلات هزاره و چهار ایماق) – تخارستان(ولایات بین بلخ و بدخشان) یعنی از مرز چین تا «عقبه حلوان که پس از آن عرصه خلافت بغداد بود.
چطور خانواده سبکتگین و از کجا:
در زمان منصور اول سامانی الپتگین غلام ترک که به ریاست لشکریان سامانی رسیده بود کدورتی حاصل نموده بجانب غزنه رفت و در آن جا تشکیل حکومتی داد . الپتگین غلامی داشت موسوم به سبکتگین که بواسطه هوش و ذکاوت و عمل و درایت طرف توجه واقع گشته داماد او شد . پس از الپتگین و پسرش اسحاق که شرح آن گفته آمد رؤسای لشکر در سال 366ه سبکتگین را برای این امر از دیگران شایسته دانستند.
واما در مورد اینکه سبکتگین به چه خانواده ای نسبت دارد تاریخ نویسان اقوال مختلف دارند . منهاج سراج جوزجانی در جلد اول طبقات ناصری او را در طبقه یازده داخل ساخته او را امیر غازی ناصرالدین الله (سبکتگین)یاد کرده و از قول ابوالفضل بیهقی می آورد:
که:«نصر حاجی مرد بازرگان بود در عهد امارت عبدالملک بن نوح سامانی سبکتگین را بخرید به بخارا برد ، چون آثار کیاست وجلادت بر ناصیه او ظاهر بود ، او را الپتگین امیر حاجب بخرید ، و بخدمت الپتگین به طخارستان رفت . وقتیکه ایالت طخارستان حواله او شد [و پس از آن چون ایالت خراسان به الپتگین حوالت شد ] امیر سبکتگین بخدمت او بود، چون الپتگین بعد از حوادث ایام بغزنین افتاد و ممالک زاولستان فتح کرد ، و غزنین از دست امیر نوک بیرون کردند و امیر الپتگین بعد از هشت سال برحمت حق پیوست ، پسر او اسحاق بجای پدر نشست . و...» [5]
ابوفضل الحسین بیهقی (رح) در تاریخ ناصری از سلطان سعید محمود طیب الله ثراه، چنین روایت کند که: از پدر خود امیر سبکتگین شنید : که پدر سبکتگین(را) قرابجکم گفتندی و نامش جوق بود . و (غژگاو را بترکی بجکم خوانند) و معنی قرا بجکم سیاه غژگاو باشد. هر جا که در ترکستان نام او شنیدندی ، از پیش او هزیمت شدندی .
از جلادت و سخوت او امام محمد علی ابوالقاسم عمادی در تاریخ مجدول چنین آورده :« امیر سبکتگین از فرزندان یزدجرد شهریار بود ، و در آن وقت که یزدجرد در بلاد مرو در آسیابی کشته شد ، در عهد خلافت امیر المومنین عثمان رضی الله عنه و اتباع و (اشیاع) یزدجرد به ترکستان افتاد و با ایشان قرابتی کردند و چون دو سه بطن بگذشت ، ترک شدند و قصر های ایشان در آن دیار هنوز پا بر جاست و ذکر نسب ایشان بر این منوال بود (که در قلم آورد تا در نزد پادشاه عالم خلد الله ملکه و سلطانه و ناظران آید ، انشاالله العزیز) امیر سبکتگین (بن جوق) قرابجکم بن قراارسلان بن قرا ملت ، بن قرایغمان ، بن فیروز ، بن یزدجرد (یزدگرد) ، بن شهریار الفارس [ملک العجم].[6]
سبکتگین قبل از فوت خود پسر کوچتر خود اسماعیل را بجانشینی خود بر گزید.
کار های که سبکتگین در دوره فرمانروایی اش بحیث حکمران غزنه انجام داده است:
پس از اینکه سبکتگین بحیث حکمران غزنه انتخاب شد جایگاه والایی میان مردم یافت و مردم به یاری او دل بستند .. در این هنگام یکی از امرای نامداد بنام طغان که بر بست فرمان می راند ، به درگاه سبکتگین رسید و از او یاری و یاوری طلبید .
چگونگی آن چنین بود که فرماندهی بنام بابی تور بر او گردن فرازیده بود و شهر بست را زیر فرمان گرفته بود و پس از جنگ سخت طغان را از آنجا رانده بود. سبکتگین به یاری او آهنگ بُست کرد و برای طغان باژی را قرار داد که بپردازد و از او خواست سر از فرمان او نپیچد. سبکتگین سپاه بیاراست و همراه طغان به بست رسید. بابی تور در برابرسبکتگین باستاد و جنگ سخت در گرفت و در فرجام بابی تور در هم شکست و او و یارانش پراگنده شدند .و طغان شهر را بدست گرفت .
چون طغان در بست جا بجا شد ، (امیر سبکتگین )باژی را که به گردن گرفته بود خواستار گردید و طغان دیر کاری در پیش گرفت و سبکتگین بخاطر دیر کاری طغان با وی درشت گویی گرد . نادانی طغان او را واداشت تا شمشیر بیازد و دست سبکتگین را زخم رساند.. سبکتگین نیز تیغ آخت و طغان را گزند رساند و سپاهیان آن دو را از هم جدا کردند .. و از آن پس نبردی سخت آغاز شد و طغان در هم شکست و سبکتگین بر بست چیره شد .او از آنجا سوی قصدار که کار گزار آن به او گردن فرازیده بود و گمان میکرد که سبکتگین را حالات و دشواری راه مانع شود ولی سبکتگین به تگ بدان جا تاخت و وقتی حکمران آن محل فهمید که سبکتگین بوی رسیده بود .و او را از سرایش بیرون کشیدند . لیک سبکتگین بر او سپاسه نهاد و به کار گزاری بازش گرداند و دارایی نامزد کرد که سالانه به سبکتگین بپردازد.[7]
یورش هندیان به سرزمینهای اسلامی و انجام کار شان با سبکتگین:
چون سبکتگین از کار بست و قصدار فارغ شد برای جهاد بهند شتافت و دژ های استوار را برستیغ کوهها را فرو ستاند و بی گزند و پیروز باز گشت.
چون جیپال شهریار هند این یورشهای مصیبت بار را دید و سر زمین ها را از هر سو زیر فرمان مردمان نو یافت ، نیرو بسیجید و فیل های بسیار گرد آورد و خود را بقلمرو سبکتگین رساند. تو گویی «تخم شیطان بر سر او بجوجه نشسته بود.» سبکتگین با سپاهیان خودهمراه نیرو های داوطلب فراوان سوی او شتافت و دو سوی سپاه بهم پیچیدند و روز های بسیار به پیکار هم برخاستند و هر دو سپاه شکیب ورزیدند.
نزدیک اردوگاه دو سپاه بر گردنۀ غورک ، چشمۀ آبی بود که هیچ چیز ناپاک و پلید را نمی پذیرفت و اگر چیز ناپاک در آن افگنده میشد آسمان چهره در هم می کشید و طوفان وزیدن می گرفت و آزرخش و باران فراوانی می یافت و همچنان ببود تا آن افگنده ناپاک ، پاک می گشت.پس سبکتگین فرمود چیز ناپاکی در آن چشمه افگندند.و این چنین بود که چندان ابر و آزرخش پدیدار گشت که گویی رستاخیز هندوان بر پا شد . زیرا آنها هر گز چنین چیزی را ندیده بودند . آزرخش و باران پیاپی می رسید و سرما فزونی یافت چندانکه گروهی جان سپردند و مانده ها راه گم کردند.
شهریار هند پیکی نزد سبکتگین فرستاد و خواهان سازش شد و پیک ها میان آن دو سوی سپاه آمد و شد میکردند. سبکتگین با آنکه پسرش محمود با او هم عقیده نبود پذیرفت تا در برابر ستاندن پول و شهر های که جیپال باو می سپارد و دادن پنجاه فیل سازش را باو بپذیرد . این سازش نهاده شد و سبکتگین شماری از کسان جیپال را بسان گروگان نزد خود نگهداشت تا او شهر هایی را که پیمان کرده بود بدو سپرد و کسانی را همراه ساخت تا شهر ها را از او بستانند. جیپال می باید پولها و فیلها را با شتاب می داد . پس چون جیپال از آن کرانه دور شد مسلمانانی را که سبکتگین باو همراه ساخته بود تا شهر ها بستانند دستگیر کرد و در برابر گروگانهای که نزد سبکتگین نهاده بود به گروگانشان گرفت .
سبکتگین چون این گزارش بشنید . سپاهیان گرد آورد و سوی هند روان شد و بهر شهری که رسید درهمش کوبید و آهنگ لغمان کرد . لغمان از استوار ترین دژ های ایشان بود . سبکتگین آن را به تیغ کشود و بتکده ها را ویران کرد و شعار های اسلامی برپا کرد و همچنان شهر ها را می کشود و مردمان آنها را خون می ریخت . پس چون بخواست خود رسید بغزنه بر گشت .
چون این گزارش به جیپال رسید سر گشته شد و سپاه گرد آورد و با صد هزار رزمنده روان شد . پس سبکتگین با او رویا رو شد و یارانش را فرمود جنگ با هندوان را در چند نوبت بگزارند، آنها نیز چنین کردند . هندوان نیز از جنگ با مسلمانان بستوه آمدند و یکباره یورش آوردند و در این هنگام کار گران شد و سختی زور گرفت . مسلمانان نیز همگی یورش آوردند و سپاهیان درهم شدند ، و در فرجام هندیان درهم شکستند . گروه بی شماری اسیر شدند و دارایی ها و کالا ها و چارپایان فراوان به تاراج رفت .
هندیان از این پس خوار شدند و از آن پس دیگر درفشی نداشتند و بهمین خوشنود بودند که در کرانه های دور دست سرزمین خود بجنگ کشیده نشوند .. چون سبکتگین پس از این رویداد نیرو یافت افغانیان و خلج نیز سر بفرمان او فرود آوردند.[8]
سبکتگین چند مراتبه بخاک هند لشکر کشیدو با هندو ها جهاد کرده پنجاب را بگرفت . همچنان بست و قصدار را تحت امر خود در آورد و بقدری متانت بخرچ داد که افغانان مطیع او گشتند. در سال 384 که دولت آل سامان در بخارا مراتب ضعف و زوال می پیمود ، نوح بن منصور سامانی از سبکتگین استمداد طلبید و او هم با پسرش محمود بخراسان آمد ه و ابو علی سیمجور و فایق را شکست دادند .[به کتاب دوم – فصل سی و دوم ، تاسیس دولت سامانی تالیف نگارنده مراجعه شود] منصور از طرف نوح حکمران نیشاپور مقرر گردید و سبکتگین در سال 387ه وفات کرد که جریان آن بعداً گفته آید. [9]
امیر سبکتگین مرد عاقل و عادل و شجاع و دین دار و نیکو عهد و صادق قول و بی طمع از مال مردمان ، و مشفق بر رعیت و منصف بود ، و هر چه در امراء و ملوک از اوصاف حمیده بباید ، حق تعالی جمله او را کرامت کرده بود ، و مدت ملک او بیست سال بود ، و عمر او پنجاه و شش سال بود و وفات او در بلخ به دیه مدروئی بود در سال 385 ه قمری . وبعضی گویند مریض شد و از یمین الدوله محمود پسرخویش خواست که هوای بلخ برایش ناگوار است و او را به غزنین برند که در راه بین بلخ و غزنین وفات یافت که جزئیات آن بعداً می آید.
فرمانروایی محمود بن سبکتگین بر خراسان و رانده شدن ابو علی از آن (384ه/994م)
امیر نوح سامانی محمود بن سبکتگین را در این سال بفرمانروایی خراسان بر گماشت . در این حین فائق یکی از فرماندهان امیر نوحدر خراسان ببود که به امیر نوح فرازیده بود و اهنگ تسخیر بخارا مرکز فرمانروایی سامانی را کرده بود، که او در مقابل سپاه نوح سامانی شکست خورد و به نزد ابوعلی یکی دیگر از فرماندهان خراسان، فرازیده دولت سامانی پیوست و بو علی از پیوستن فائق با او خوشنود شد و در سر هوای حمله به امیر نوح را می پروراند. و چون چنین کردند امیر نوح به سبکتگین که در غزنه بود نامه نوشت و وی را از این هنجار بیآگاهاند.و بفرمودش تا به یاری سوی او رود. امیر نوح سبکتگین را بر خراسان فرامانروایی داد.
سبکتگین در این کشاکش سرگرم جهادبا (هندوان) بود و آنچه میان بخارا و خراسان می گذشت توجهی نداشت . چون فرستاده و نامه نوح بدو رسید به خواست نوح آری گفت و خود را بتاخت باو رساند.و کنار نوح جای گیر شد و قرار آنچه را باید ، با یکدیگر گذاردند.سبکتگین بغزنه باز گشت و سپاه بیامود.. چون این گزارش به ابو علی و فایق رسید گرد آمدند و به فخر الدوله بن بویه نامه نوشتند و از او یاری خواستند.ابوعلی و فایق از او درخواست سرباز کردند و او پذیرفت .و سپاهی کلان به یاری شان فرستاد . وزیر فخر الدوله ، صاحب بن عباد ، فخر الدوله را به اینکار واداشت.
سبکتگین همراه فرزندش محمود از غزنه سوی خراسان روان شد و نوح و سبکتگین بکنار هم رسیدند و آهنگ ابوعلی و فائق کردند و در کرانه های هرات با هم پیکار گزاردند. در این گیرو دار دارا بن وشمگیراز اردوی ابوعلی جدا شده به نوح گرویدندو بدینسان یاران ابوعلی فرو پاشیدند.و یاران سبکتگین پی آنها تاخته اسیر میکردند و خون می ریختند و یغما گری میکردند . ابوعلی و فایق سوی نیشاپور باز گشتند و سبکتگین و نوح در هرات آسودند.و آنگاه سوی نیشاپور روان شدند.. چون ابو علی و فایق این بدانستند رو به جرجان نهادند و گزارش خود به فخر الدوله نگاشتند و فخر الدوله برای آن دو دارایی هاو ارمغانها فرستادو در جرجان جایشان داد.
نوح بر نیشاپور چیره شد و محمود بن سبکتگین را بر آن سامان و سپاه خراسان فرمانروایی داد و لقب سیف الدوله بدو بخشید . به پدرش نیز لقب ناصر الدوله داد و هر دو خوشرفتاری در پیش گرفتند.. نوح به بخارا و سبکتگین بهرات باز گشتندو محمود در نیشاپور ماندگار شد. [10]
در هنگامیکه امیر نوح سامانی فوت شدو امیر منصور بجای پدر نشست محمود بن سبکتگین سرگرم جنگ با برادرش اسماعیل بود .
مرگ سبکتگین و فرمانروایی پسرش اسماعیل ( 387ه/997م)
در شعبان / اوگست همین سال ناصر الدوله سبکتگین در گذشت .او در بلخ ماندگار بود و در آنجا سراها بپا کرده بود . پس بیمار شد و بیماری اش بدرازا کشید و برای بهره مندی از هوای غزنه ، از بلخ بدانجا رفت و در راه آهِ پایانی کشید و پیکر او به غزنه بردند و در همانجا بخاک سپردند . او نزدیک به بیست سال فرمان راند .
ابن اثیر می گوید سبکتگین مردی دادگر ، نیک خواه، جوانمرد، و پیمان دار بود و بدین سان خدای به سرای او برکت داد و خاندان او چندان فرمانروایی یافتند که بیش از سامانیان و سلجوقیان وجزء ایشان. 1
اول کس را که در اسلام از پادشاهان بلقب سلطانی خطاب کردند یمین الدوله نظام الدین ابوالقاسم محمود بن سبکتگین بود .[11]
چون سبکتگین فرشته مرگ در کنار خود دید ، پسرش اسماعیل ، را به جانشینی خود بر گزید ، و چون دیده بر هم نهاد سپاه ، دست اسماعیل به بیعت فشرد و برای او سوگند خورد ، اسماعیل نیز در میان ایشان دارایی بخشید ، او از برادر دیگرش محمود برناتر بود ، پس سپاهیان او را خورد شمردند.و چندان درخواست روزیانه زیاده رفتند که گنجینه مانده از پدر تهی شد.
چیرگی برادر اسماعیل ، محمودبن سبکتگین برفرمانروایی:
چون سبکتگین در گذشت و گزارش مرگ او به پسرش یمین الدوله محمود در نیشاپور رسید به سوگ نشست و پیک نزد برادرش اسماعیل فرستاد و او را در مرگ پدر اندوه گسارد .و بدو گفت که اگر پدر او [اسماعیل] را بجانشینی خود بر گزیده از بهر دوری وی [محمود] بوده است و شروطی را بدو یاد آورد که بر پایه آن باید برادر بزرگتر پیش داشته شود .و از او خواست تا ساز گاری و همیاری در پیش گیرد و آنچه را از مانده پدر برداشته سوی او فرستد.. فرستادگان دو سوی آمد و شد کردند ، لیک پایه استواری سامان نیافت . محمود از نیشاپور بهرات رفت و آهنگ دیدار برادرش را در غزنه کرد و در هرات عمویش بغراجق در کنار او ایستاد و او را بر برادرش اسماعیل یاری رساند و سوی بست روان شد که زیر فرمان برادرش نصر بود.نصر نیز در پی او رو براه غزنه نهاد.
این گزارش به اسماعیل رسید که در بلخ بود .او با شتاب راه غزنه پوئید و در رسیدن بغزنه به برادرش محمود پیشی جست. فرماندهان همراه اسماعیل به برادر ش محمود نامه نوشته بودند و او را سوی خود خوانده بودند و نوید گرایش بدو گذارده بودند . محمود را ه غزنه با شتاب در نوردید و در بیرون غزنه با اسماعیل رویا روی شد و جنگ جانگیر جان گرفت و در فرجام اسماعیل در هم شکست و به دژ غزنه فراز شد و در آن پناه گرفت . محموداو را میان گیر کرد و از او خواست تا با گرفتن زنهار فرود آید ، و چون اسماعیل فرود آمد محمود او را نواخت و در حق او نیکی کرد و جایگاهش بالا برد و او را در فرمانروایی خویش انباز ساخت و به بلخ باز گشت و شهر ها برای او سامان یافت
اسماعیل هفت ماه فرمانروایی کرد . او مرد فرزانه و دانا بود و هم شعر می سرود و هم نثر شیوا داشت و در خطبه های روز آدینه بعد از ذکر نام خلیفه این آیة را میخواند که : «پروردگارا !تو بمن فرمانروایی دادی و گزاردن خواب بمن آموختی ای پدید آورنده آسمانها و زمین ! تنها تو در این سرا و در آن سراسرور منی ، مرا مسلمان بمیران و مرا به شایستگان پیوند ده.»[12]-[13]
و نیز قول دیگر این است که اسماعیل جهت مولفته القلوب عساکر درِ گنج خانه های فرا هشته سبکتگین را باز نمود و در مدت اندکی مقادیری از این خزاین را به عساکر بذل کرد. این در هنگامی صورت می گرفت که سبکتگین سالها عساکر را به نظم و قناعت و قاعده خو داده بود که این بذل و بخشش بی حساب نتیجه بعکس داد و بعوض اینکه شاکر نعمت شوند جالب نعمت شدند . آتش آز و شر ایشان چنان بالا گرفت که بهیچ چیز فرو ننشستی و هر چه بیش یافتندی دهل من مزید زدندی و بالاخره هیچکس راضی نشد و حاصل این شد که چون محمود نمودار گشت اسماعیل را گذاشته بدو پیوستند و اسماعیل مجبور شد که به برادر پناه برد و خود را بدست او واگذارد. محمود در بدو امر آنچه لازمه جهد بود نمود که کار منجر به مجادلت و مقابلت نشود. به اسماعیل پیغام داد که ملک موروث حق من است زیرا که اکبر و ارشد اولادم و از اثبات حق خویش نیز عجز ندارم ولی مقصود این است که بر سر ملک دنیوی تیغ بر روی یکدیگر نکشیم . راضی شد که ملک موروث برادر وار تقسیم کنند . اسماعیل بهیچ راضی نشد تا از پای در آمد. [14]
القصه سلطان چشم از سیأت عمل وی پوشیده اگرچه اسماعیل را قید ابدی فرمود ولی جز آزادی سایر اسباب آسایش او را فرمود مهیا ساختند . تفصیل حروب سلطان محمود در سن رشاد بود و در امور ریاست لشکر و سیاست کشور مجرب و آزموده حسب امر و اعلای اعلام مذهب که از آوان حسبی و جد همت او بود و در زمان حیات سبکتگین بملاحظات چند ظهوری چندانی نداشت ، پس از سبکتگین موانعی نماند چنان بروز کرد که باعث تعجب عالمیان گردید و نام او در اطراف آفاق دائر و رعب او در قلوب وصیع و شریف ساری و سابر گشت . در آن اوقات القادر بالله خلیفه بغداد بود و محمود نسبت بوی اظهار ارادت مینمود . و همچنان خلیفه القادر نیز دوستی چنین کسی را نور عظیم دانسته او را بر نشر احکام و اعتلای اسلام و دین محمدی (ص) ترغیب نمود.و او را یمین الدوله و امین الملة لقب داد . و محمود نیز عهد کرد که مادام الحیات در خدمت شریعت از پای ننشیند و شمشیر در نیام نکند . پس از آنکه بدوستی خلیفه مستحضر گشت و بند و بست حکومت خراسان در وی نمود دختر ایلک خان پادشاه ترکستان را به حباله ازدواج در آورد و چون از این مهم فراغت یافت امور مملکت داری را بسامان ساخت.[15]
سخنی چند با خوانندگان تاریخ:
تاریخ کشور ما مانند سایر کشور های شرقی مشحون از رویداد های غم انگیز؛ درست و نا درست ، اشتباه و گزارشاتی که از روی واقعیت و یا عدم آن بنا بر ذهن گرایی و دید فلسفی و عقیدتی و ترس از پادشاهان بخاطر اظهار واقعیات و گسترش تملق درباریان تاریخ نویسان صفحه های را بخود اختصاص داده است که در همه احوال اگر یک کمی با دقت مطالعه گردد خواننده میتواند از لای جابجایی الفاظ و مفاهیم به رویداد های حقیقی تاریخ پی برند. در این صفحات نظریات مختلف و گاهی متناقض مورخان و جهان گردان و صاحبنظرانو حتی شاعران نمودار میگردد.گرچند شیوه این نوع نگارش ملال آور جلوه میکند، ولی تاریخ نویس ناگزیر است برای کشف واقعیات لازم و ضروری خواننده تیز هوش را بمطالعه به نظریات گوناگون ورویداد ها و پدیده های اجتماعی آشنا گرداند که منظور تاریخ نویس جمع و جور کردن وبیان گوناگون بافتها و رویداد های اجتماعی است که در همان مقطه زمانی رخ داده است . در این پژوهش ما از قول مورخین شرقی و غربی به بیان یک سلسله واقعیاتی که دیدگاه های هر کدام آن را در یک مقطه زمانی متناقض نشان میدهد بر میخوریم که ما در تاریخ غزنویان که هنوز در شروع آن قرار داریم به مناسبت های اجتماعی ، فرهنگی ، محیطی و عقیدتی و ارمانی ای بر میخوریم که اقوال همدگر شان را در تعاطی به کشف مسایل و واقعیت ها خواننده را به کنکاش وا میدارد و یا اگر خلاف میل و اراده و طرز فکر وی در ارتباط به عقاید وی قرار گرفته مایه دلسردی و تشویش خواننده را فراهم می سازد که ما نا گزیر هستیم بخاطر روشن ساختن موضوعات و بی طرفی کامل و امانت داری در انعکاس داشته ها و اسناد تاریخی مجبور خواهیم بود که به سگالش بپردازیم که البته این طرز بینش و اراده شخصی تاریخ نویس را تجلی نمیدهد بلکه بنمایش گذاشتن از حقایق تاریخی ای که در بساموارد و از دید گاه های خاص متناقض بنظر میرسد میباشد.
چنانچه بهمگان معلوم شده است که تغیرات تاریخی مهم هیچگاهی به آرامی از کنار جوامع بشری عبور نکرده است بلکه همۀ آن ناشی از رویداد های تکان دهنده و ظلم گونه ای است که در بسا موارد وجدان و احسان بشری را در حضیض ترین مرتبت آن قرار میدهد ولی اگر از کنار این صفحات تکان دهنده و هولناک تاریخ بگذریم در طی مدت کمی متوجه می شویم که همان رویداد های تند و متناقض که جامعه را مصدوم ساخته است نتایج پر باری را حاصل میدارند که میتوانند حتی در پرتو آن نسل های زیادی از شگوفایی و رفاه بر خوردار گردند.
اگر در داشته های قرآن کتاب آسمانی مسلمین توجه شود خداوند همه گونه حالات مردمان را با اندیشه ها و عقاید متفرق از قبیل یهود و نصارا و صائبین(زرتشت) و غیره را بیان داشته است و حتی در بعضی موارد پیغامبر اکرم (ص) در زمان فتح مسلمین بخاطر احیا و گسترش اسلام به جنگ آوران دستور داده اند که به اطفال زنان و پیر مردان مدارا داشته باشند کسانی که در کنیسه ها بهر اسم و رسمی به عبادت مصروف هستندنباید مورد آزار قرار بگیرند و یا با آنها به هشام و بزرگواری رفتار شود، و جنگلات نباید پی شود و منابع آب آشامیدنی از بین برود . ولی متأسفانه ما در جنگها چه جنگهای مسلمین با کفار و چه جنگهای کفار با مسلمین و جنگ های که بخاطر تغیر اوضاع سیاسی و اقتصادی و حتی جنگ های ایدیو لوژیک از این امر مستثنی شده نمیتواند، زیرا بگواهی تاریخ همه گونه جنگها در پی خود مصیبت های هولناکی را منحیث یک میراث شوم به انسانها گذاشته است.
زیرا خداوند در قرآن تصریح دارد : قدرت پاداش و دادن پادافره از آن اوست(از آن خداوند است) . فرمانروای همه فرمانروایان اوست . فرمانروایی زمین بهر که خواهد دهد و چون اراده کند از او باز می ستاند، این صفات و توانایهای اصلی موجود حاکم و خود مختار ، صرفاً بخدا تعلق دارد .[16]
قرآن تعالیم سیاسی که در زیر گفته می آید به سردمداران و گردانندگان کشوری و فرماندهان گوشزد میکند:
قانون اساسی چنین دولتی مبتنی بر اصول زیر خواهد بود:
· خطاب به اهل ایمان: «ای اهل ایمان خدا را فرمان برید و رسول و کار داران خویش را فرمان برید و چون در چیزی اختلاف کردید ، اگر بخدا و روز جزا ایمان دارید ، آنرا بخدا و رسول ارجاع کنید که این بهتر و سر انجام آن خوبتر است.» [37]
این پنج نقطه اساسی از لحاظ دولت اسلامی روشنی میکند:
1. باید اطاعت از خدا و رسول او مقدم بر اطاعت هر کس دیگر باشد.
2. اطاعت از قدرتمندان تابع از اطاعت خدا و رسول اوست.
3. رئیس دولت باید از جمله مؤمنان باشد .
4. مردامان میتوانند با حکومت و رهبران آن اختلاف نظر داشته باشند.
5. در مورد اختلاف ، مرجع نهایی که باید میان ایشان حکم کند قانون الهی و رسول اوست.
· قرآن هیچگونه قواعد قطعی و لایتغیری در مورد نحوۀ انتخابات و شوری تعین نمیکند ، بلکه اصول کلی آن را معین میکند بلکه تصمیم گیری در مورد مسائل مربوط به اجرای عملی آن را به مقتضیات زمان و نیاز مندیهای جامعه وا میگذارد.
· در موردی که خدا و رسول او حکم صریح صادر فرموده اند یا اصول معینی بر قرار ساخته اند ، قانونگذار فقط حق دارد که این احکام و اصول را تفسیر کند و قوانین جنبی و دستورالعملهایی برای اجرای آنها وضع کند. اما در مواردی که قانون الهی ساکت است ، قانونگذار حق دارد که با در نظر گرفتن اصول کلی و روح اسلام برای همه مقاصد و نیاز های جامعه قانون وضع کند و در این گونه موارد شارع مقدس تصمیم در مورد آنرا به تشخیص مؤمنان واگذارده است.
· قوای قضائیه از هر گونه فشار و نفوذ فارغ باشد تا بتواند بی آنکه تحت تإثیر توده مردم یا قدرتمندان منحرف شود.، بیطرفانه حکم کند. مهمترین وظیفه این قوه این است که فقط بر طبق قانون و مقتضیات عدالت حکم صادر کند ، بی آنکه عواطف و پیش داوریهای خود، افراد این قوه یا دیگران آن را از راه راست بدر کند.[38]
· این دولت بدو منظور بوجود می آید : اول اینکه در امور و روابط بشری عدالت و انصاف حکمفرما شود. [39] و دوم اینکه تواناییها و منابع دولت برای بهزیستی مردم ، یعنی برای ترویج خوبیها و از بین بردن منکرات بکار رود. [40]
· باید حقوق اساسی زیر برای همۀ شهروندان ، چه مسلمان و چه غیر مسلمان تضمین شود وظیفه دولت است که جلو هر گونه تجاوز و عوام فریبی به این حقوق را بگیرد.
1. امنیت شخصی .[41]
2. امنیت مالی . [42]
3. امنیت حیثیت .[43]
4. حفظ حریم اشخاص.[44]
5. حق اعتراض در برابر ظلم . [45]
6. حق امر به نیکی و نهی از پلیدی که شامل انتقاد از کارنامه های دولت و اراکین و موسسات حراست از قانون هم می شود. [46]
7. آزادی اجتماعات ، بشرط آنکه برای مقاصد سازنده و نیکو بکار رود و بصورت ابزاری برای گسترش ناراضیها و پدید آوردن اختلافات بنیادی در جامعه در نیاید . [47]
8. آزادی اعتقاد و وجدان .
9. حفاظت اشخاص از توهین به اعتقادات دینی ایشان . [48] قرآن در این مورد صراحتاً میگوید که در مسائل مورد نزاع دینی میتوان بحث علمی کرد ، اما اینکار باید برعایت ادب و ملایمت صورت گیرد.[49]
10. مسئول شمردن هر کس فقط در برابر کرده های خودش . [50]
11. حفاظت اشخاص از اینکه بر پایه گزارشهای نا درست اقدامی علیه ایشان صورت گیر. [51]
12. حق بینوایان و تهی دستان به اینکه دولت ضروریات زندگی ایشان را فراهم کند. [52]
13. رفتار یکسان با همه شهر وندان از سوی دولت بدون هیچ گونه تبعیض.[53]
حقوقی که دولت اسلامی بگردن شهروندان دارد بقرار زیر است :
قرآن رهنمود های مهم زیر را در باره سیاست خارجی دولت اسلامی می دهد.
دولت اسلامی الزامیت دارد تا طبق رهنمود ها و دستورات کتاب خدا و سنت رسول او مقام خلافت الهی را از هر گونه حوادث خود خواهانه و هر گونه دعاوی در برابر داعیه خلافت الهی حفاضت نماید. این دولت ابداً به طبقه خاصی از روحانیون تفویض نمیگردد و هرگز آرزو ندارد حکومت الهی بطرف مطلق العنانیت برود . زیرا حق خلافت مختص به مؤمنان صالح است که از طریق شوری به جامعه مطرح وقانونمندی می یابد. تمام ساختمان اجرایوی این حکومت بسته به اراده عموم داشته و حقوق مردم در این نوع حکومت نمیتواند نا محدود باشد . و هرگز دولت اسلامی نمیتواند قوانین دولتی و ایدیو لوژی و سیاست داخلی و خارجی کشور و منابع آنرا بدلخواه خود تغیر دهد . زیرا قوانینی که بر اساس آن دولت اسلامی بمقام قدرت دست می یابد و نضج می گیرد متأثر از قانون متعالی خدا و رسول او بوده و قوانین حقوقی و اخلاقی آن دارای ضابطه های قوی و انکار نا پذیری است که هر گز در آن تغیری وارد شده نمیتواند و صرف قوه مقننه کشور میتواند آنرا تغیر دهد نه قوه مجریه ، نه قویه قضائیه حتی کل ملت هم نمیتواند آنرا تغیر دهد مگر آنکه تصمیم بگیرند که دین را رها کنند و تبعیت خود را با خدا بشکنند.
این حکومت را صرفاً کسانی می باید اداره کنند که ایدیولوژی و اصول اساسی آنرا از دل و جان قبول داشته باشد. در مورد کسانیکه به این طرز تفکر یا ایدیولوژی پابندی ندارند و در کشور اسلامی زندگی میکنند . دولت همان حقوق مدنی را که دیگر ساکنان از آن برخوردارند برای ایشان تضمین میکند بشرطی که آنها شهروندانی باشند که از قوانین مملکت پشتیبانی و پیروی نمایند.
در نزد دولت اسلام تبعیض های از قبیل نژاد رنگ ، ایل و تبارو لسان قابل قبول نیست زیرا این دولت در برابر عامه افراد کشور هیچگونه مرز زبانی و جغرافیایی را پذیرا نمسباشد . این نوع حکومت عقیدتی اگر در رهنمود های قرآنی صادقانه عمل کند و افراد و ارکان آن انرا مو بمو تقویه و تحکیم بخشند و در روابط بین المللی چنانیکه شایسته است از خود قابلیت و ارادت بالقوه حسنه نشان دهد میتواند تبدیل بیک حکومت جهانی و یا شبه آن شود. اگر این کشور ها که از یک جهان بینی معین اسلامی که مبانی آن در فوق ذکر شد پیروی نمایند میتوانند با قایم ساختن مناسبات نهایت برادرانه و حسنه یک جامعه بزرگتری را که در هر مورد همدگر شان را در مقابله با بلایا و فتنه های سیاسی و اقتصادی جهان مقابله نموده یک خط سبز مصئونیت را بین کشور های خود می کشند و در واقع این گونه دولتها قادر میشوند تا همه گونه فتنه های ظاهر و باطن در جامعه خود را مهار نماید. علاوه بر ان این دولت ها در ظرف مدت کمی قادر خواهند شد با ایجاد فضای برادرانه پر از صلح بیک دیگر پیوند نزدیک ایجاد کرده و یک اتحادیه جهانی را پدید آورند.
و این در صورتی امکان پذیر میباشد که سیاست را تابع اخلاق کند و امور مردم را از روی وجدان و خدا ترسی اداره کنند . در این گونه دولت ها برتری باید بکمال اخلاقی بستگی داشته باشد وبس. امانت و انصاب باید در جنب شخصیت های توانا بکمال برسد تا کشور زمینه های فرمانروایی را تا بستر عدالت اجتماعی با در نظر داشت نیازمندیهای جامعه مبانی خود را برای همیش تقویت و تحکیم بخشد.
در این نوع نظام راوبط میان جامعه و افراد آنچنان متوازن است که نه دولت مطلق العنان است و افراد بردۀ آن ، و نه به افراد حق داده شده است که بی بندو باری کنند و منافع جامعه را بخطر بیاندازند . از سوی این نظام با تضمین حقوق اساسی شهر وندان خود و با در آوردن قدرت حکومت در تحت تبعیت قانون شرع و جریان دیموکراتیک شورا ، فرصتهای بسیاری برای تکامل شخصیت افراد و حفاظت آن در برابر دخالت های ناروای دیگران فراهم می آورد و از سوی دیگر فرد را بدستورالعملهای اخلاقی خاصی مقید میکند ؛ او را مجبور میسازد که از دستور دولت ، اگر مطابق به قانون الهی باشد ، اطاعت کند ، دولت را از صمیم دل در راه نیکیها یاری کند ، آرامش آنرا بر هم نزند ، وحتی مال و جان خود را در راه دفاع از آن ایثار نماید.[67]
اما در صفحات تاریخ متأسفانه که ما شاهد حرکت های بدی هستیم که چندین نسل از آن آسیب می بیند. مثلاً در زمانیکه هسپانیولی ها مناطق امریکا یا بهتر بگوییم قاره امریکا را کشف کردند دیدم که بخاطر جمع کردن طلاهای مناطق حتی به نسل کشی های مستمر و دوامدار ادامه دادند که دربسا مناطق حتی نسل محلی یا همان سرخ پوستهای را که از هزاران سال به اینطرف در آن مناطق زندگی میکردند نسل شان را به انقراظ مواجه ساختند و یا آنها را از اثر کوچ های دسته جمعی و اجباری برای همیش از زندگی کردن در مناطق اصلی شان محروم ساختند که صحنه های هولناک و شرم آوری را در قوس زندگی تاریخی انسانها در زمان کشف و فتح امریکا ایجاد کردند . واما پسانتر ها با گذشت صد ها سال حالا می بینیم که مردم در آن قاره نسبت به سایر مناطق روی زمین دارای زنگی مرفع ای میباشند که حتی سیاه پوست ترین افراد نیز از اثر استعمال مساوات میتوانند به کرسی ریاست جمهوری ایالات متحده امریکا برسد. اروپا در طی دو جنگ جهانی حدوداً پنجاه و پنج ملیون کشته زخمی ، اسیر و مهاجر داد که یک رقم تکان دهنده ای از جنایات بشر در مرغوبترین ناحیه روی زمین میباشد که نظیر آن را تاریخ بیاد ندارد ولی در ظرف چند سال آینده می بینیم که جوامع اروپایی به یک سیستم حفاظتی جهان شمولی از حقوق و وجایب مدنی خود نایل می آیند که مانند هزاران سال قبل پول و گذر نامه را در بین کشور های اروپایی بیک سند واحد و ارزش همگون تبدیل نموده اند .
زندگی و گزارشات سلطان محمود غزنوی که در بحث آینده روی آن تمرکز میشود مشحون از همچو حوادث و تناقضات می باشد که من منحیث یک تاریخ نویس مجبور هستم وقایع و رویداد ها را چه خوب و چه زشت از قول مؤرخین بیاورم که امید وارم مورد سؤال در نزد عده ای که با شنیدن آنچه که منحیث واقعیت های تاریخی عرضه شده است بمن خرده نگیرند . زیرا این تاریخ است که مسایل و رویداد ها را در ترازو قرار میدهند. زیرا بقول شاعر در هر جامعه ای بافت های مختلفه ای از مردم با افکار و آراء و عقاید گوناگون زندگی دارند :
هر چه در جمله افاق در آنجا حاضر مؤمن و صابئی وگبر و نصارا و یهود
همچنین اگر بعضی مطالب اغراق آمیز مانند سخن «دروویل» که میگویدکه گویا از اثر حملات افغانها به اصفهان است که تعداد نفوس ایران هفت هشتم جمعیت خود را از دست داده است :«سرهنگ دروویل در سفر نامه خود که در عهد فتعلی شاه قاجار برشته تحریر کشیده است در مورد جمعیت ایران چنین می نویسد:اقداماتی که تا کنون برای تهیه آمار تقریبی جمعیت ایران بعمل آمده است بی نتیجه مانده است . گمان می رود که این کار تا موقع ایکه «بیگلربیگی »ها در ایالات مختلف ایران قدرت را بدست دارند بی نتیجه می ماند . زیرا بنا بر اصول اداری کنونی ایران ، اگر شاه مملکت از تعداد واقعی نفوس استانها با خبر شود ، به تناسب درخواست عایدات مالیه جمعی از اینان از اعقاب ، ماد ها ، پارتیان ، و باکتریایها هستندافراد هر قبیله خود را وابسته به قبیله یا ایل خود میداند. سپس درویل در سفر نامه خود اینطور اذعان میدارد: بی گفتگو بیش از هرج و مرج های شاه حسین صفوی ، ایران جمعیتی زیادی داشته است .
نظر به تعداد بیشماری از دیه های تخریب شده که در سراسر ایران بچشم میخورد و همچنین توجه به وسعت شهر هایی که جز ویرانه ای از آن باقی نمانده است ، روشن میسازد که پس از حمله افغانها (هوتکیها) کشور ایران هفت هشتم جمعیت خود را از دست داده است . اگر هر کس نظری بخاطرات شوالیه "شاردون"و تابلویی که نامبرده از اصفهان و حوالی آن ترسیم نموده است بیفگند و آنرا با گزارشهای پیکو درتاریخ انقلاب و اغتشاشات ایران بسنجد تصور درستی از مصائب و بلایایی که در مدت یکصد سال بر سر ایران آمده است خواهد داشت .[68]
ولی اگر زندگی سیاسی و جنگهای عقیدتی ای را که صفوی ها برهبری شیخ صفی الدین اردبیلی، شاه اسماعیل یکم، شاه حسین صفوی ، شاه طهماسب براه انداختند تا بتواند شیخ صفی الدین شافعی اهل تسنن پوستین ته پایی خویش را مانند مذهب تسنن خود به تشیع به سریر اکاسره تبدیل نماید و قسم یاد کرد و از دین رسمی خود گذشت و تشیع را بر گزید و شاه اسماعیل را که نامپدرش حیدر و نام مادرش مارتابود و هفت سال از سنش می گذشت در بین ملل شرق متصل به فارس حاکم و شهنشاه گرداند که سر انجام شاه اسماعیل در حالیکه چهارده سالاز عمرش بیشتر نگذشته بود ، توانست در میان ترکان ، ازبکان و قزلباشان آزری ها یک رهبری قوی نظامی ایجاد کرده و بیاری وحشت و دهشت اساس کشور صفوی ها را در میان آتش و خون ایجاد کند چنانچه در یک نبرد هفده هزار نفر را در شمال شرق ایران و بیست و هشت هزار سپاهی شیبک خان ازبک را قتل عام نماید و خود شیبک خان را به وجه بسیار دردناکی مقتول ساخته و این حرکت را رنگ مذهبی داده بقتل عام اهل تسنن دست یازید و از سر انسانها کله مناره های به ارتفاع بسیار زیاد ساخته و حتی به مردگان نیز رحم نکردهقبور را نبش کردند و اجساد را از قبر ها کشیده و آنرا طعمه آتش کردند در تاریخ به سلطنت رساندن خانواده صفوی شیخ مذکور قسم خود را بحقیقت پیوست داد.ولی این تنها خانواده صفوی نبودند که در تاریخ از این دست اعمال هولناک را به سوگند انجام داده باشند بلکه در جهان هر تمدن آرامی که در اوج بزرگی و رفعت خود رسیده است همواره بالای استخوانهای سوخته یک نسل پیش از خود افتخارات خود را پهن و آباد ساخته اند پس در هر مقطع زمانی ممکن است این فعل و انفعلات رخ دهد که میزان واقعیات جهان را بیشتر آلوده بخون گرداند آن آنطور که در بالا ذکر کردیم تاریخ نویسان می کوشند تا علت و انگیزه صحنه های هولناک زندگی اقوام را که هر کدام شان دارای مدنیت های قوی و گسترده بوده اند را در تاریکی انباشته از دودباروت و خون که بعد قرن هجدهم مرسوم و معمول شد در این سوگ جهانی نشانی خود را داشته باشند. بعضی از سخنان اغراق امیز دیگری نیز در دفتر چه های تاریخ وجود دارد که ثبت کتابها و دفترچه ها و جُنگ ها شده است از جمله شاعران درباری ایکه در دربار سامانیان ، ترکان و غزنویان وجود داشته اند از این اغراق گویی ها بیسار بنظر رساندند که منباب نمونه یک نمونه آنرا در اینجا از قول ظهیر الدین فاریابی نقل میکنم
نه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای
تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان زند
[1] - طبقات ناصری تالیف ابو عمر و منهاج الدین عثمان بن سراج الدین محمد الجوزجانی (نوشته شده در 658ه در دهلی) به تصحیح و تحشیه و تعلیق عقبدالحی حبیبی نشر انجمن تاریخ افغانستان طبع مطبعه معارف ، 1342 خورشیدی ج/اول، طبقه (11)،ص 227.
[2] - تاریخ ایران ، جان مالکم،کتاب اول باب نهم ، بیان احوال سلاطین غزنه ،
[3] - تاریخ کامل ، عزالدین ابن اثیر ، برگردان بفارسی دکتر سید حسین روحانی ، ج/ دوازدهم،صص 5218-19؛ جان ملکم ، همان
[4] - تاریخ افغانستان قبل از اسلام ، تالیف شادروان عبدالحی حبیبی ، صص676-77
[5] -طبقات ناصری، ،ص 226.
[6] -همانجا، صص225و226.
[7] - تاریخ کامل ابن اثیر ، جلد 12/ صص 212-13؛ جان ملکم همانجا.
[8] - همانجا ، صص213-15. ؛تاریخ ایران جان ملکم جلد اول باب نهم
[9]- تاریخ کامل ایران ،تالیف : داکتر عبدالله رازی ، چاپخانه اقبال، آبان 1347خورشیدی، ج/اول فصل هفتم ، ص 190
[10] - تاریخ کامل ، ج/ اول ،صص327-330.
[11] -طبقات ناصری، ج/اول ص228 ؛ تاریخ کامل ج/اول ،ص355.
[12] - قرآن ، سوره یوسف، آیه؛101: «رب قد آتیتنی من الملک و علمتنی من تأویل الاحادیثفاطر السماوات والارض انت ولی من الدنیا والاخره توفنی مسلماً والحقنی بالصالحین»
[13] - تاریخ کامل ، این اثیر ج/دوازده ،صص 355-56.
[14] - جان مالکم ، تاریخ ایران ج/ اول ،باب نهم.ذکر سلاطین غزنه.
[15] - جان مالکم ، همان جا
[16] - اعراف/ آیه 52؛طه / 8 ؛روم/26 ؛سجده/ 5؛
[17] -بقره ؟ایه 107؛ ال عمران /154؛انعام/57 ؛ رعد/16 ؛ نحل/17 ؛ کهف/26 ؛ فرقان/2؛ قصص/70
[18] - بقره/255،284؛ آل عمران/26،83؛مائده/1 ؛ انعان/ 18 ؛ اعراف / 128 ؛ یونس/65 ،107؛ رعد9 ، 41؛ مهف/ 11، 26، 27؛ انبیا/23؛ مؤمنین /88؛یس/ 83 ؛ حشر/ 23 ؛ ملک / 1؛جن/23 ؛بروج/از 13تا 16 ؛ تین/ 8
-[19] انعام/ 164؛ اعراف/54 ؛ یونس/ 31 ؛ ناس/ 1الی 3.
[20] - آل عمرا. 154؛یوسف/40 ؛ شوری/ 10.
[21] - اعراف/ 54.
[22] -مائده / 38 تا 40.
[23] - بقره/ 216 ،220،255،232؛ نساء /11،176 ؛ انفال /175 ؛ توبه ؟60 ؛ نور/ 58، 59 ؛ ممتحنه/10.
[24] - اعراف /3 ؛ رعد 37؛ محل/36 ؛ زمر/2 ،11،12؛ مؤمن /18 ؛ بیّنه/ ؟
[25] - بقره/ 229 ؛ مجادله / 4 ؛ طلاق/ 1.
[26] - اعراف /69، 74، 129 ؛ یونس /14.
[27] - نساء /64 ،65،80،115؛ حشر/7
[28] نساء /51؛ نور > 47؛ 48؛ احزاب/ 36.
[29] - مائده /48 ؛ ص/ 26.
[30][30] - نور /55؛فاطر/39؛تکویر/ 24، 17 ؛ فجر /11، 6.
[31] - مائده /2 ؛ ممتحنه/ 12 / دهر24
[32] - شوری / 38.
[33] - آل عمران/ 118؛ نساء /59 ؛ توبه/16.
[34] - بقره / 124؛کهف/28 ؛ شعراء/151،152.
[35] -بقره / 247؛ نساء /5،83 ؛یوسف/55 ؛ ص/ 28 ؛حجرات/ 13.
[36] - نساء /58.
[37] - نساء/59.
[38] - نساء /58؛انعام/ 48؛ ص/24.
[39] - حدید/25
[40] - حج/ 41.
[41] - اسراء /24.
[42] - بقره /188 ؛نساء/29.
[43] - حجرات/11،12.
[44] -نور /27 ؛ حجرات / 12.
[45] -نساء/148.
[46] - آل عمران/110 ؛ مائده /78، 79 ؛ اعراف / 165.
[47] - آل عمران / 11.
[48] - بقره / 191، 256؛ یونس/ 99.
[49] - عنکبوت / 46.
[50] - انعام/ 166 ؛ اسراء /15 ؛
[51] - نساء/58 ؛ اسراء /36؛ حجرات / 6.
[52] - نساء /164 ؛ اسراء 15 ؛ فاطر/ 18 ؛ نجم/ 38.
[53] - بقره /229 ؛ مجادله/7 ؛ طلاق /1.
[54] -نساء /59
[55] -مائده/ 33 ؛ اعراف /85.
[56] -مائده /2.
[57] - مائده /47 ؛ ص/ 26.
[58] - انفال /42،58؛توبه/7 ؛نحل / 94 ؛اسرا/34.
[59] - نحل / 94.
[60] نساء / 90.
[61] - نساء /90.
[62] - انفال /61.
[63] - قصص/ 83.
[64] -ممتحنه/ 8.
[65] - رحمن / 60
[66] - بقره /194 ؛ نحل / 126 ؛ شوری /40و42.
[67] تاریخ فلسفه در اسلام ، میر محمد شریف، ج/ اول ، ترجمه فارسی زیر نظر نصر الله پور جوادی ،1362، تهران ، صص266تا280
[68] تاریخ اجتماعی ایران ، مرتضی راوندی ،چاپ سوم 1358(چاپ اولسال 1340) چاپخانه سپهر تهران ، انتشارات امیر کبیر؛ به استناد از سفر نامه دروویل ترجمه جواد کحی، چاپ دوم ،ص42 ؛ مسافرت به ایران و ارمنستان ، ترجمه محمود مصاحب ، ص289به بعد و ص 306.
++++++++++++++++++++++++++++++
بخش سی و پنجم
ادامه خلافت عباسی از المستنجد تا سقوط بغداد بدست هلاکو
خلافت المستنجد بامرلله:(555 ه/1176 م)
المقتفی الامر الله ابو عبدالله المحمدبن المستظهر، در ماه ربیع الاول سال 555 ه/1176م، پس از بیست و چهار سال و چهار ماه خلافت از دنیا برفت . المتقی نخستین خلیفه ای بود که توانست خود به تنهایی بدون کمک دیگران بر عراق حکومت کند و بر سپاه و اصحاب خود فرمان راند . چون بیماری اش شدت یافت ، هر یک از کنیزانش میکوشید پسر خود را بتخت خلافت بنشاند.مادر مستنجد بر جان او بیمناک بود زیرا یکی از زنان متقی را پسری بود بنام ابو علی که مادرش میخواست او را بخلافت برساند. پس آهنگ کشتن مستنجد کرد . مستنجد هر روز بدیدار پدر میرفت . آن زن کنیزان خود را جمع کرد و بهر یک کاردی داد ، تا چون مستنجد بدرون آید ، بکشدش. خود و پسرش نیز هر یک شمشیری بدست گرفتند. خبر به یوسف یعنی مستنجد رسید . رئیس سرای خلافت ، و چند تن از فراشان را فرا خواند ، و مسلح وارد خانه شد . به ناگاه کنیزان حمله آوردند . او یکی از آنان را ضربتی بزد، و باقی بگریختند. برادر خود ابو علی و مادرش را بگرفت و به زندان افگند و کنیزان را بعضی به شمشیر کشت، و بعضی را در آب غرق کرد.
چون متقی مرد مستنجد به بیعت نشست ، نخست خویشاوندان باو بیعت کردند و پیش از همه عمش ابو طالب ، سپس وزیر عون الدین بن هبیره و قاضی القضاة و ارباب دولت و علما بیعت نمودند.سپس بنام او خطبه خواندند. خلیفه جدید ابن هبیره را بر وزارت خویش ، و اصحاب ولایات را بر ایشان ابقا نمود، و از انواع مالیات ها کاست و عضد الدین بن رئیس الروئسا ، رئیس سرای خلافت را بر کشید ، و منزلتش را فرا برد.، و عبدالواحد الثقفی را بجای قاضی القضاة، ابوالحسن علی بن احمد الدامغانی منصوب نمود.
المستنجد در سال 556ه/1177م نزد امیر ترشک که در لحف فرمان می راند و این ناحیه را به اقطاع داشت ، کس فرستاد و او را خواند و از او خواست که بجنگ ترکمانانی که در نواحی بند نیجین فساد میکردند ، برود. امیر ترشک از آمدن به نزد خلیفه سر باز زد، و گفت: برایم سپاه بفرستد تا بجنگ ایشان روم. المستنجد بامر الله از این جواب بر آشفت، و جماعتی از سپاهیان را با امرا بفرستاد تا کشتندش و سرش را به بغداد آوردند.
المستنجد بالله ، پس از این قلعه ماهکی را از دست یکی از موالی سنقر همدانی بستد. او سنقر را بر این قلعه امارت داده بود ، و او از مقابله با کردان و ترکمانان اطراف ناتوان بود.. المستنجد بالله با پانزده هزار دینار قلعه را بخرید و صاحب آنرا فرود آورد ، و او را در بغداد اقامت داد . این قلعه از ایام مقتدر در تصرف ترکمانان و کردان بود.
در سال 556ه دو نفر از مملوکان المستنجد بالله بنامهای ارغش و مایر قیصر بود خفاجه به کوفه در هنگامی آمدند که کوفه به اقطاع ارغش بود او شحنگی حله را به ،رفاجه عامل خلیف از آنان خواستار طعام و خرما شدند . ولی آنان جواب رد داد . آنها خود را در مقابل رفاجه بسیج کردند که رفاجه بگریخت . اینان تا رحبه بدنبال شان برفتند. در آنجا از سوی رفاجه پیشنهاد مصاله شد ولی سرداران نپذیرفتند. چون جنگ دوباره آغاز شد، سپاهیان منهزم گشتند و قیصر کشته شد و ارغش مجروح گردید و بیشتر لشکریان ارغش از شدت تشنگی مردند . بعد این واقعه خفاجه که به بصره رسیده بود از آنچه واقع شده بود از خلیفه پوزش طلبید و خلیف در خواست او و یارانش را پذیرفت.
مردم حله سلطان محمدرا بهنگام محاصره بغداد یاری رسانیده بود که این موضوع در دل خلیفه المستنجد کدورتی ایجاد کرده بود . پس خلیفه یزدن پسر قماج را فرمان داد که آنها را از بلاد برانند. ولی یزدن کوتاه آمد که از طرف خلیفه او را به سبب سستی در کارش سرزنش نموده و به تشیع متهم ساخت. آنگاه خود خلیفه و ابن المعروف به قتال در استادند و آب را بر روی بنی اسد ببستند . بنی اسد بناچار تسلیم گردید . چهار هزار از آنان کشته شدند . آنگاه ندا دادند هر که در مزیدیه بماند خونش هدر است . بنی اسد در بلاد پراگنده شدند چنانکه حتی یک تن هم در عراق نماند خلیفه سرزمینهای آنها را به ابن المعروف داد.
منکو برسکه بصره را به اقطاع داشت در سال 555ه بفرمان المستنجدبامر الله کشته شد، و بجای او کمشتگین امارت یافت . ابن سنکا برادر زاده شمله صاحب خوزستان ، که داماد منکوبرس بود ، فرصت غنیمت شمرد و به بصره رفت و قریه های اطراف را تاراج کرد . کمشتگین را از بغداد فرمان داد که بجنگ سنکا رود . چون او نتوانست سپاهی گسیل دارد ،ابن سنکا به واسط رفت و قریه های اطراف را غارت نمود. اقطاع دار واسط ، خطلبرس بود. جماعتی را برای راندن او گرد آورد . ابن سنکا امرای او را بسوی خود کشید . خطلبرس تنها ماند و منهزم گردید .این سکا در سال 561 ه او را بکشت ، و در سال 562 ه عازم بصره شد .و جانب شرقی شهر را غارت کرد . کمشتگین با او به نبرد پرداخت . ابن سنکا به واسط رفت و مردم سخت از او بیمناک بودند ، ولی او بواسط نرسید .
در سال 562 ه شمله صاحب خوزستان با خلیفه سر نا ساز گاری گرفت و از وی خواست تا آن بلاد را به او اقطاع بدهد و در طلب پای فشرد و گفت که بلاد بصره و واسط و حله نیز ار آن اوست. المستنجد برای دفع او را لعن کرد و در زمره خوارج دانست . خلیفه ارغش المسترشدی را که در نعمانیه بود با شرف الدین ابو جعفر البلدی ناظر امور واسط را بنبرد او نامزد ساخت .ارغش بسوی شمله تاخت و این در هنگامی بود که او قلج برادرزاده خود را به قتال کردان فرستاده بود. ارغش بسوی او تاخت و او را با بعضی از یارانش اسیر کرده به بغداد فرستاد. شمله خواستار مصالحه شد ولی خلیفه نپذیرفت.
ارغش از اسپ بیافتاد و بمرد و شمله چندی در برابرسپاه بماند . آنگاه بعد از چهار ماه به بلاد خود باز گشت نمود.
در سال 560 ه عون الدین یحیی بن محمد ابوالمظفر بن هبیره ، وزیر خلیفه بمرد.المستنجد بامرالله فرزندان و اهل بیت او را دستگیر کرد . سپس در سال 563ه شرف الذین ابو جعفر احمد بن سعید ، معروف به ابن البلدی ، ناظر واسط را وزارت داد که کسانی به نیابت وزارت میکردند. عضد الدوله ابو الفرج ابن دبیس در امور دولت خود کامگی میکرد . خلیفه فرمود تا ، دست او و یارانش را کوتاه کنند ، وزیر از تاج الدین حساب ایامی را که از سوی مقتفی عامل نهر ملک بود ، طلب داشت . دیگر اعمال را نیز بمحاسبه خواند. از این رو عمال و اهل دولت از او بیمناک شدند ، و او موال بسیاری را گرد آورد .[1]
خلافت المستضیءُبامر الله (566ه/1187م)
زمان خلافت المستنجد بالله را،رئیس سرا های خلافت،عضدالدین ابوالفرج بن رئیس الرؤسادر دست داشت.او ازبزرگترین امرای بغداد بود. هم ترازی جز قطب الدین قایماز المقتفوی نداشت. چون المستنجدبالله ابو جعفر البلدی را وزارت داد، عضدالدین را از نظر افکند، و به احکامی که صادر مینمود، اعتراز روا داشت. این سبب شد که میان عضدالدین و ابو جعفر، اساس عداوت هرچه حساس تر گردد. چون المستنجد بالله از عضدالدین و قطب الدین نا خوشنود نمود ، آندو پنداشتند که این امر به سعایت وزیر است.
در سال 566ه المستنجد بیمار شد ، و بیماری اش شدت یافت. آندو برای هلاک وی حیله ای اندیشیدند. گویند از گفتار طبیبی که او را معالجه میکرد دریافتند که اگر بحمام رود، هلاک میشود.او را بحمام بردند و در را برویش بستند تا هلاک شد. و قول دیگر در مورد قتل خلیفه این است که المستنجد بالله به وزیر البلدی نوشت که عضدالدین و قایماز را دستگیر کندو بکشد. وزیر آن دو را از آن نامه آگاه نمود ، عضدالدین ،یزدن و برادرش تنامش و قایماز را بخواند ، و نامه خلیفه را به آنان نشان داد . آنان بقتل خلیفه همرای شدند ، پس او را بحمام بردند و در حمام را بروی او بستند . او فریاد میزد تا بمرد.این واقعه در نهم ربیع الآخر سال 566ه اتفاق افتاد.ویازده سال از خلافتش گذشته بود .
چون پیش از وفاتش خبر مرگش شایع شده بود ، امرا و سپاه مسلح شدند ، و عامه نیز آنها را میان گرفتند و بسوی سرای خلافت آمدند.عضدالدین نزد آنان کس فرستاد و گفت : که خلیفه زنده است ؛ او را غشی عارض شده بود واکنون هوش آمده است و بیماری او سبک شده است . وزیر از ورود سپاهیان در سرای خلافت بترسید و بخانه خود باز گشت ، مردم نیز پراگنده گردیدند . در این احوال عضدالدین و قیماز ، در های قصر را بستند وابو محمد حسن ، پسر المستنجد بالله را فراخواندند ، و به او بخلافت بیعت کردند ، و او را المستضیءُ بامر الله لقب دادند. روز دیگر همه باو بیعت کردند. المستضیءُ بامر الله داد گری آشکار نمود ، و اموال بسیار بذل کرد. چون وزیر از این واقعه آگاه گردید بر دست و پای بمرد و از غفلتی که کرده بود پشیمان شد. او را برای بیعت بدرون فراخواندند ، چون برفت بکشتندش.
المستضی ءُ قاضی ابن مزاحم را که مرد ستمکار بود ، بگرفت و مصادره کرد ريا، و حقوق مردم را که پامال کرده بود بستد ، و به صاحبانش پس داد .
خلیف ابوبکر بن نصر بن العطار را مقام صاحب المخزنی داد واو را به ظهیر الدین ملقب نمود.
شکست دولت علویان درمصر و باز گشت قدرت به دولت عباسی:
آغاز خلافت المستضیءُبا انقراض دولت علوی مصرمصادف بود. در ماه محرم سال 565ه/1146م جمعه ای پیش از عاشوری در مصربنام المستضیءُبامر الله خطبه خواندند .
آخرین خلیفه عبیدی در مصر ، العاضدالدین الله از اعقاب الحافظ الدین الله عبدالمجید بود.
چون دولت العاضدالدین به ضعف گرائید بیم آن میرفت که مصر بدست فرنگان بافتدبنااً نور الدین ، محمود الملک العادل از شام بمصر پیام فرستاد که خطبه بنام العاضد را قطع کنند و خطبه را بنام مستضیءُ بامر الله بخوانند.صلاح الدین با آنکه از خشم مردم مصر بیمناک بود ، ولی چنان کرد ، و چون مخالفتی ، آنچنانکه باید بظهور نرسید ، همۀ آثار دولت علوی را زایل ساخت و دولت عباسی را جانشین آن نمود و این آغاز دولت ایوبیان در مصر میباشد. که این خانواده بعداً شام یمن و طربلس را نیز در تصرف خود در آورند که صلاح الدین ایوبی از جمله پادشاهاه مشهور و فاتح بیت المقدس میباشد که بنام صلاح الدین غازی در تاریخ مشهور است.
زمانیکه خبر خطبه خواندن بنام المستضیءُ در بغداد رسید همه شادی کردند و خلیفه که توسط نور الدین محمود از دمشق اطلاع یافته بود ، برای نور الدین و صلاح الدین و عماد الدین صندل ، که از خواص خادمان متقی بود ، خلعت ها فرستادند. عماد الدین رئیس سرای خلافت بود ، از بغداد به دمشق آمد ، و از آنجا خلعت های صلاح الدین و خطبا را بمصر فرستاد .. در مصر علم های سیاه بر افراشتند و این دعوت در مصر تا زمان طولانی ای استوار ماند.
خلیفه المستضیءُ بامر الله دیار بکر و بلاد روم و صریفین و درب هارون و سواد عراق ، منشور فرمانروایی همۀ این ولایات را به نور الدین محمود ارزانی داشت.
چنانکه پیشتر گفته آمد قطب الذین قایماز از جمله سردارانی بود که در نصب و گرفتن بیعت به المستضی نقش مرکزی را داشت از این سبب او خواست تا در امور دولت دست درازی کند چنانچه بالای خلیفه فشار وارد آورد تا عضدالدین ابوافرج وزیر المستضیءُ را از وزارت عزل نماید و چندین مراتب قصد جنگ با خلیفه را نیز نمود که بالاخره در روزیکه میخواست در بغداد بالای خلیفه بتازد و بالای سرای خلیفه حمله آورد.و همچنان چندی قبل بر این بر ظهیر الدین ابن العطار صاحب مخزن نیز خشم گرفت و خواست تا او را بگیرد او گریخت و قایماز خانه او را نیز به آتش کشید . چون قایماز آهنگ خانه خلیفه نمود . خلیفه چون آن شنید بر بام سرای رفت . خادمان زبان به استغاثه والتماس کشودند، و مردم را بیاری خواندند .. خلیفه از فراز بام فریاد زد:«دارایی قطب الدین قایماز از شما ، و خون او از من.» مردم روی به سرای قایماز نهادند ، و مالی بی حساب بغارت بردند . قطب الدین قیماز خود از میانه گریخت و به حله رفت . امرا از پی او روان شدند . المستضیءُ بامر الله ، شیخ الشیوخ عبدالرحیم را بفرستاد ، تا او از حله به موصل رود؛ زیرا از باز گشت او بیمناک بود. . پس قایماز عازم موصل گردید . او و همراهانش در راه سخت تشنه شدند و بسیاری از آنان از تشنگی هلاک کردیدند. این واقعه در ماه ذی حجه سال 570ه/1191م بود. در هنگام خلافت المستضیءُ بامرالله در سال 572ه فتنه خوزستان بوقوع پیوست که توسط وزیر عضدالدین و سپاه بغداد ، سپاه حله و واسط به سرداری طاشتگین امیر الحاج و غزغلی لشکر دشمن را تاراج و تار و مار نمودند.[2]
خلافت الناصر الدین الله (575ه/1195م)
وفات المستضیءُبامر الله و خلافت الناصر الدین الله:
المستضی بامرالله در ذولقعده سال 575ه /1196م پس از نه سال و شش ماه خلافت بمرد.و ظهیر الدین ابن عطار بکار پرداخت و برای پسرش ابوالعباس احمد بیعت گرفت . او را ناصر الدین الله لقب داد . چون الناصر بخلافت نشست ، ظهیر الدین ابن عطار را گرفت و به حبس افگند و اموالش را مصادره نمود و بعد از نزده روز او را از زندان مرده بیرون آوردند .و بر سر جنازه او ریختند و بگرفتندش و به زمین کشیدند و بسیار بی حمیتی ها کردند.
پس از او استاد الدار ، مجدالدین ابوالفضل ، بن الصاحب زمام امور را بدست گرفت . او با ابن العطار ، متولی اخد بیعت به الناصر بود . به اطراف و اکناف رسولان فرستاد ، تا برای الناصر بیعت بستاند .
ناصر در سال 583ه/1204م مجدالدین ابوالفضل بن صاحب را در بند افگند و بکشت و اموال بسیاری از او بستد . می گفت او بر خلیفه تحکیم میکند.و این کار از اثر سعایت عبیدالله بن یونس از اصحاب و بر کشیدگان او بود.. پس از او ابن یونس را وزارت داد و او را جلال الدوله لقب داد . کنیه او ابوالمظفر بود . همه ارباب دولت ، حتی قاضی القضاة در رکاب او در حرکت آمدند.
انقراض ملوک سلجوقی و بر چیده شدن دارالسلطنه عراق
اتابک ایلدگز در سال 564ه به ری مستولی شد و در سال 568 در همدان چشم از جهان پوشید . در این هنگام اصفهان ، ری ،وهمدان و اران و غیر آن در تصرف وی بود. بعد از او برادرش قزل ارسلان که عثمان نامیده میشد بجای او نشست ، طغرل سر از چنبر اطاعت او بیرون کرد. جماعتی از امرا و سپاهیان بدو پیوستند ، و او بر بعضی از بلاد مستولی گردید که در نتیجه میان او و قزل ارسلان جنگ های رخ داد . طغرل کم کم نیرو مند میشد . قزل ارسلان نزد خلیفه الناصر کس فرستاد و او را از طغرل بر حذر داشت ، و از او یاری طلبید و خود را فرمانبردار او خواند و گفت بر روال عصر مستضی ءُ بامر الله هر چه به عهده دارد بپردازد.[طغرل به بغداد کس فرستاد ، و پیغام داد که دارالسلطنه را ترمیم کنند] تا چون به بغداد می آید ، در آن سکونت گزیند. چون رسول طغرل به بغداد رسید خلیفه او را اکرام کرد و وعده یاری داد. ولی رسول طغرل بدون جواب برگردید.خلیفه الناصر فرمان داد دارالسلطنه را ویران کنند، چنانکه از آن نشانی بر روی زمین نماند. انگاه الناصر وزیر خود جلال الدین ابو مظفرعبیدالله بن یونس را با سپاهی بیاری قزل ارسلان و دفع طغرل از بلاد بفرستاد .. جلال الدین در ماه صفر سال 598ه/1110م سپاه خویش در حرکت آورد . پیش از رسیدن جلال الدین به قزل ارسلان ، طغرل راه بر او گرفت. در هشتم ربیع الاول جنگ آغاز گردید . سپاه بغداد منهزم شد و وزیر اسیر گردید.
بعد از این وقایع قزل ارسلان بر طغرل غلبه یافت و او را در یکی از دژ ها حبس نمود. و. او بنام خود خطبه پادشاهی خواند و فرمود بر درگاه او پنج نوبت زنند . همه بلاد سر بطاعت او فرو نهادند.تا آنکه در سال 587ه یک شب در بستر خود بقتل رسید.، و کسی قاتل او را نشناخت.
پس از اسارت ابن یونس بدست طغرل که گفته آمد خلیفه ناصر نیابت وزارت خود را به مؤیدالدین ابو عبدالله محمد بن علی ، معروف به ابن القصاب داد . ناصر در سال 591ه به خوزستان در آمد و پس از جنگ شوشتر را بگرفت و بعداً سایر دژ ها را نیز تسخیر کرد.
در سال 591ه وزیرمؤیدالدین به امر خلیفه الناصر بسوی ری رفت فتلغ اینانج پسر پهلوان (سابق الذکر)نزد او آمد ؛ زیرا که از خوارزمشاه در نزدیکی زنجان شکست خورده بود و خوارزمشاه ری را از او گرفته بود.فتلغ اینانج با سپاه خلیفه عازم همدان گردید .پسر خوارزمشاه از آنجا بیرون آمدو روانه ری شد . وزیر همدان را بگرفت و با اتباع خود در حرکت آمد .هر شهری را که تا ری بر سر راه شان بود در تصرف آورد .سپاه خوارزمشاه به دامغان ، جرجان و بسطام رفت و وزیر به ری باز گشت و در آنجا مقام کرد . بعداً قتلغ عصیان کرد و جنگهای بین وزیر الناصر و قتلغ اینانج به همدان و کرج و دیگر نواحی بظهور رسید که در نتیجه قتلج منهزم شد.و وزیر از موضع او بهمدان رفت و در آنجا رسول خوارزمشاه محمد بن تکش نزد او آمد و از اینکه وزیر آن بلد را در تصرف خود آورده بود نا خوشنودی نمود. سپس خوارزمشاه بهمدان آمد ؛ و این به هنگامی بود که وزیر ابن قصاب در شعبان 592 مرده بود . سپاه وزیر با خوارزمشاه مصاف دادند ولی منهزم شدند .. خوارزمشاه همدام را گرفت و پسر خود را به اصفهان فرستاد . مردم اصفهان خوارزمیان را دوست نمیداشتند. صدر الدین الخجندی ، رئیس شافعیان به دیوان بغداد رسولی فرستاد و سپاه خلیفه را برای تصرف اصفهان دعوت کرد.
خلیفه الناصر سپاهی به سرداری سیف الدین طغرل ، که دارنده اقطاع لحف بود، به اصفهان فرستاد . این سپاه از عراق به اصفهان آمد ، و بیرون شهر لشکر گاه زد .سپاهیان خوارزم از شهر بیرون رفتند و طغرل شهر را در تصرف آورد .
چون خوارزمشاه به خراسان باز گشت ، مملوکان پهلوان و امیر کوکجه راکه از اعیان شان بود ، بر خود امیر ساختند.و به ری مستولی شدند ، و از آنجا به اصفهان رفتند . سپاهیان خلیفه به اصفهان بودند و خوارزمیان از آنجا رفته بودند. پس اصفهان را تسخیر کردند . کوکجه به بغداد رسول فرستاد ، و به خلیفه اظهار طاعت کرد.، و خواست که ری و قم و ساوه و کاشان از او باشد.و اصفهان و زنجان و قزوین از آن خلیفه باشد . این خواهش قبول افتاد و برای او فرمان صادر شد و کارش بالا گرفت .
طاشتگین امیر خوزستان به سال 602 بمردالناصر داماد او سنجر را که از مملوکانش بود بجای او نهاد.سنجر در سال 603به جبال لرستان که کوهستانی هست بس رفیع میان فارس و خوزستان و اصفهان لشکر برد ، صاحب این جبال را ابو طاهر میگفتند .
الناصر به سنجر فرمان داد تا به لرستان برود . قشمر که فرمان لرستان بدستش بود و داماد طاهر بود پیام داد که او در فرمان خلیفه است .، ولی سنجر عذر او را نپذیرفت . و بین شان نبرد در گرفت که سنجر منهزم شد .و قشتمر قویدست گردید .. در نتیجه او با دکلا صاحب فارس ، ایدغمش صاحب بلاد جبل هر سه متحد شدند و از فرمان خلیفه خارج شدند.
عزل نصیر الدین وزیر:
نصیر الدین ناصر بن مهدی العلوی از مردم ری و از خاندان امارت بود .به هنگامی که ابن قصاب ری را تصرف کرده بود به بغداد آمد . خلیفه او را بنواخت و نیابت امارت بدو داد ، سپس او را به وزارت بر گزید ، و پسرش را صاحب مخزن گردانید . نصیر الدین زمام امور دولت را بدست گرفت و بر اکابر موالی الناصر بی حرمتی آغاز نمود. چنانچه امیر الحج مظفر الدین بن سنقر که بسال 603ه به حج رفت، به خلیفه نوشت :«وزیر تو موالی ترا آواره ساخته است ، او میخواهد دعوی خلافت کند.»الناصر وزیر را عزل کرد و فرمود ملازم خانه خود باشد.چون نصیر الدین عزل شد همه دارایی خود را تقدیم خلیفه نمودتا اجازت دهد در مشهد اعلی اقامت جوید. خلیفه در پاسخ گفتش که :«این عزل و عزلت بسبب گناه نبوده است،بلکه دشمنان به نکوهش تو زبان کشوده اند . اکنون خود جایی اختیار کن که در آن معزز و محترم زیست توانی کرد.» او جوار سرای خلافت را بر گذید، تا دشمنان قصد جانش نکنند.
بعد از او فخر الدین ابوالبدر احمد بن امسینا الواسطی را به وزارت گماشت او مانند نصیر الدین دارای استبداد و تحکم نبود.و او بعد از یکسال در سال 606ه از وزارت معزول گردید و بعد از او مکین الدین بن محمد بن محمد بن برازالقمی کاتب الانشا معین گردید ولقم بن مؤیدین را گرفت.
خلیفه ایدغمش را در کارش مدد نمود. او در ماه جمادی الاخر سال 910ه روانه همدان گردید .و به بلاد سلیمان ابن ترجم رسید . او از ترکامان ایوبی بود. که الناصر او را از امارت قومش عزل کرده بود .، و برادر کوچکش را بجای او امارت داده بود . این مرد نزد منکلی کس فرستاد و از آمدن ایدغمش را به او خبر داد . منکلی نیز سپاهی از پیش فرستاد . ایدغمش در این گیرودار کشته شد .، و سپاهش پراگنده گردید .
الناصر نزد ازبک پسر پهلوان، صاحب آزربایجان و اران کس فرستاد ، و او را علیه منکلی بر انگیخت. نیز به جلال الدین، صاحب قلعه الموت و دیگر قلعه های اسماعیلی از بلد عجم ، پیام داد و او را بیاری ازبک فرا خواند ، و وعده داد که بلاد جبل را میان خود تقسیم کنند. و از سوی دیگر خود سپاهی از موصل و جزیره و بغداد گرد آورد ، و سرداری سپاه بغداد را به مملوک خود به مظفر الدین سنقر وجه السبع داد .همچنین مظفرالدین کوکبری بن زین الدین علی کوجک را که اعمال اربل و شهر زور را داشت بخواند و او را بر همه سپاه فرماندهی داد . این سپاه بسوی همدان در حرکت آمد . منکلی به کوهی نزدیک به کرج گریخت . اینان کوه را محاصره کردند . در یکی از روز ها منکلی فرود آمد و با ازبک نبرد کرد و او را به لشکر گاهش واپس نشاند. روز دیگر نیز از کوه فرود آمد ، به طمع آنکه اینبار نیز پیروز شود . چون جنگ سخت شد ، او را یارای پایداری نماند ، شکست خورد و از همه بلاد گریخت ، و سپاهش پراگنده شد . اینان بر آن بلاد استیلا یافتند و جلال الدین پاد شاه اسماعلیه هر چه از آن سرزمین ها سهمش میشد ، بستد.ازبک پهلوان بر باقی بلاد مملوک برادرش الغمش را امارت داد . لشکر ها هر یک بجای خود رفتند . منکلی نیز به ساوه گریخت ، شحنه ساوه او را بگرفت و بکشت و سرش را به بغداد فرستاد این واقعه در سال 612ه/1233م اتفاق افتاد.
در سال 614ه/1235م باطنیان اغلمش را که بر بلاد جبل استیلاداشت کشتند. علاءالدین بن محمد بن تکش خوارزمشاه ، وارث پادشاهی سلجوقیان بر خراسان و ماوراءالنهر غلبه یافت و در بلاد دیگر طمع بست واصفهان و قم و کاشان را در تصرف خود گرفت و در آزربایجان بنام او خطبه خواندند . او بار ها به بغداد رسول فرستاد و خواسته بود در آنجا بنام او خطبه بخوانند.. ولی نه پذیرفته بودند. عزم آن داشت که به بغداد لشکر برد . یکی از امیران را با پانزده هزار جنگجو بر مقدمه روان کرد ، و حلوان را به او اقطاع داد . او در حلوان فرود آمد از پی او امیر دیگر فرستاد . چون از همدان بیرون آمدند ، برف بگرفت و بیشتر بمردند .و مرکب های شان هلاک شدند. از سوی دیگر بنی ترجم ازترکمانان و بنی هکار از کردان در باقی طمع کردند و خوارزمشاه بناچار آهنگ خراسان نمود و طائیسی رابر همدان امارت داد و عمارت همۀ آن بلاد را به فرزند خود رکن الدین عطا کرد.و عماد الملک اساوی را متولی امور دولت نمود او در سال 615ه/1236م به خراسان باز گردید ، و فرمان داد تا در همۀ قلمرو خود نام الناصر خلیفه عباسی را از خطبه بیافگنند.
ظهور تاتار (مغول) (616ه/1237 م)
این امت که یکی از اجناس ترکها هستند در سال 616ه ظهور کردندمحل اقامت آنان در جبال طمغاج به سوی چین بود . میان آنان و بلاد اسلام ششماه راه است . · چنگیز خان به ترکستان و ماواءالنهر آمد و آنجا ا از دست ختاییان بستد . سپس با خوارزمشاه جنگید ، و خراسان و بلد جبل را در تصرف آورد ، آنگاه به آزربایجان و حران لشکر کشید و آن نواحی را بگرفت ، سپس به شروان و آران لشکر کشید ، و آن نواحی را بگرفت .و بر همۀ اممی که در آن سرزمینها زندگی میکردند ، تسلط یافت . انگاه بلاد قپچاق را زیر پی نوردید ، پس گروه دیگر به غزنه و بلاد مجاور آن چون هندو سجستان و کرمان تاخت آورد ند و همه را تسخیر کردند و در همه جا دست به قتل و غارت زدند ، و کار هایی کردند که از بدو خلقت کس مانند آن نشنیده است.
علاء الدین محمد خوارزمشاه از آنان بگریخت ، و به جزیره ای در دریای طبرستان پیوست و در آنجا ببود تا سال 617ه که وفات یافت .. سپس چنگیز خان فرزند او جلال الدین را در غزنه منهزم ساخت . چنگیز تا کنار رود سنداو را تعقیب کرد . جلال الدین از سند بگذشت و به هند رفت و خود را از آن قوم برهانید و ما آنگاه که از دولت تاتار و دولت خاندان خوارزمشاه سخن می گوییم در آن باب سخن خواهیم گفت .[3]
خلافت الظاهر بالله (622ه/1243م )
ابوالعباس احمد الناصر الدین الله بن المستضیءُ بامر الله ، در اواخر ماه رمضان سال 622ه پس از چهل و هفت سال خلافت دیده از جهان فرو بست . او در سه سال پایان عمر خود ، از حرکت باز مانده بود و یکی از چشمانش نا بینا و آن دیگر کم نور شده بود.او مردی بود که حالات گوناگون میان جد و هزل داشت . از انواع علوم آگاه بود ، و نیز تالیفات متعدد در انواع علوم داشت . گویند او بود که تاتار را به لشکر کشی به بلاد عراق تحریص کرد. زیرا میان او و خوارزمشاه اختلاف غظیم افتاده بود. ناصر با تیر اندازی با کمان گروهه و بازی با کبوتران سخت مشتاق بود . شلوار فتوت می پوشید ، آن سان که عیاران بغداد می پوشیدند .. حتی او را سندی بود که از زعمای فتوت ، اجازه پوشیدن شلوار فتوت را دریافت کرده بود. همۀ اینها نشان آن بود که دولت عباسی پیر شده بود و پادشاهی از آن خاندان رخت بر می بست.
چون الناصر بمرد ، با پسرش ابو نصر المحمد بیعت کردند و او را الظاهر بامر الله خواندند. او از سال 585ه مقام ولایت عهدی را داشت ؛ ولی پس از چندی پدر او را از ولایت عهدی خلع کرد و برادر کوچکش علی را ولی عهد خویش ساخت . زیرا علی را بسیار دوست میداشت . علی در سال 612ه بمرد والناصر مجبور شد بار دیگر وی را بدین مقام بر گزیند . چون با الظاهر بامر الله بیعت کردند ، عدل و احسان آشکار کرد ، چنانکه مورد ستایش همگان واقع شد . گویند که در شب عید فطر ، صد هزار دینار میان علما تقسیم نمود.
وفات الظاهر بالله و خلافت پسرش المنتصر بالله (623ه/1244م)
الظاهر ابو نصر محمد ، در نیمه رجب سال 623ه پس از نه ماه و نیم از خلافت در گذشت او خلیفه نیکو روش و دادگر بود . گویند پیش از وفاتش بخط خود توقیعی نوشت ، تا از سوی وزیر برای دولت مردان خوانده شود . رسولی که آن توقع را آورده بود گفت :«امیر المونین می گوید ، غرض ما آن نیست که فرمانی صادر کنیم که اثر آن مشهود نگردد، زیرا شما به امامی که بگفتار خود عمل کند ، نیازمند تر هستید .تا به امامی که پر گویی کند .» سپس نامه را باز کردند و خواندند ، پس از بسم الله در آن آمده بود:
« اگر شما را مهلت داده ایم نه چنان است که در کار اهمال کرده ایم ، و اگر چشم فرو بسته ایم ، نه بدان معنی است که غفلت روا داشته ایم شما را بیآزماییم ، تا بنگریم که کدام یک از شما نیکو کار تر است . پیش از این هر چه بلاد ویران کرده اید و مردم را آواره ساخته اید و سنت ها را زشت گردانیده و در زیر پرده حق از روی حیله و مکیدت باطل ها انجام داده اید از شما در گذشتیم.». الظاهر آنرا به کردار نیک و داد گری و حقوق مظلومان دعوت کرده بود. گویند در هنگام مرگ چند هزار نامه سر بسته در نزد او یافتند . گفتند آنها را بکشای ؛ گفت : بدان نیازی نیست ، زیرا که همه شکایت سخن چینی هستند.
خلافت المستنصر بالله:
چون الظاهر بامر الله وفات کرد با پسرش ابوجعفر المستنصر بالله او نیز براه پدر می رفت . ولی در عهد او امور دولت مختل شده بود .و عمال سر به نافرمانی برداشته بودند ، و مداخل دولت سخت روی به نقصان نهاده ، حتی بکلی قطع شده بود . سپاهیان در تنگی معیشت بودند، چنانکه بسیاری سپاهیگری را رها کردند.
در زمان او بود که محمد بن یوسف بن هود ، دعوت عباسی را به اندلس باز گردانید.و این پایان دولت موحدان در اندلس بود . المستنصر نیز او را به دعوت آندیار فرستاد . این واقعه در سال 629ه/1250م اتفاق افتاد .
در پایان خلافت المستنصر ، تاتار بلاد روم را از از غیاث الدین خسرو شاه آخرین ملوک تبار قلچ ارسلان بگرفت ، و از آنجا به بلاد ارمنیه رفت و آنجا را در تصرف آورد . آنگاه غیاث الدین امان خواست و از سوی آنان به امارتش گماشتند .
آخرین خلیفه عباسی در بغداد
خلافت المستعصم بالله (641ه/1262م)
المستنصر بالله در سال 641ه زمانی به خلافت نشست که تاتار بر ملوک نواحی تسلط یافت و به فرمانروایی شان پایان داد و انگاه بر قلمرو خلافت تجاوز آغاز کرد.
بعد از درگذشت المستنصر که پس از شانزده سال خلافت دیده از جهان فرو بست و پس از او با پسرش عبدالله بیعت کردند و او را المستعصم بالله لقب دادند .او مرد فقیه و محدث بود . وزیرش ابن العلقمی شیعه بود. در ایام او در بغداد آتش فتنه میان سنی و شیعه مشتعل بود.و از دیگر سو میان حنبلیان و دیگر مذاهب اختلاف وجود داشت .شهر نیز گرفتار آشوب عیاران ، اوباشان و دزدان بود ، هر بار که فتنه ای میان دولت مردام و ملوک پدید می آمد این آشوب گران سر بر میداشتند.. از لحاظ مال خلیفه چنان در مضیقه بود که مواجب سپاهیان را به فروشندگان و بازاریان حواله نموده بود این امر سبب هرج و مرج بسیار شد . شعیان در محل کرخ ، در جانب غربی مسکن داشتند ، و وزیر ابن العلقی از آنان بود . بنا بر این بر اهل سنت چیرگی مینمودند . خلیفه پسر خودرکن الدین و دواتدار را فرمان داد تا خانه های شیعیان را در کرخ تاراج کنند.. و در این امر جانب وزیر را رعایت ننمودند و ابن العلقمی سخت اندوهگین شد و کمر نابودی دولت عباسی را بر میان بست.، و به این بهانه که اکنون نیازی به این همه سپاه و لشکریان نیست ، لشکریان و سران سپاه را بهر طرف پراگنده ساخت.. در این احوال هلاکو خان ، پاد شاه تتار ، در سال 652ه/1290م عازم عراق گردید..ری و اصفهان و همدان را کشود و قلعه های اسماعیلیان را یکایک تسخیر کرد ، تا سال 655ه قصد تسخیر قلعه الموت نمود در این هنگام نامه ابن موصلایاصاحب اریل برسید که در آن ابن العلقمی ، وزیر المستعصم ، هلاکو را به تسخیر بغداد تحریص میکرد.و این فتح را در نظر او آسان جلوه میداد . هلاکو بدین سبب از بلاد اسماعلیه باز گشت و به عزم بغداد راند..چون نزدیک بغداد شدند ، آیبک دوات دار با سپاه بیرون آمد . هلاکو نخست عقب نشست ، ولی حمله سخت نمود و سپاه اسلام منهزم گردید . به هنگامیکه به بغداد میگریختند در زمین های گلناکی که به اثر بیرون زدن آب دجله پدید آمده بود گرفتار آمدند. هلاکو از پی رسید . دواتدار کشته شد و امرایی که با او بود به اسارت افتادند.
سقوط بغداد :
هلاکو به بغداد فرود آمد و . وزیر مؤید الدین بن العلقمی نزد هلاکو آمد و برای خود امان گرفت .آن گاه نزد المستعصم بالله رفت . هلاکو او را نیز چون پادشاه روم امان داد . المستعصم بالله ، همراه با فقها و اعیان بدیدار او شتافت . در حال او را بگرفتند ، و همه کسانی را که با او بودند کشتند.، آنگاه آهنگ قتل خلیفه نمودند . چون نمی خواستند که خون اهل بیت پیغامبر بر زمین ریزد ، خلیفه را به ضرب چماق ، و زیر لگد بقتل رساندند.. این واقعه در سال 656ه بود.
هلاکو به بغداد در امد و چند روز فرمان قتل عام و غارت داد. زنان و کودکان در حالیکه قرآن ها و الواح بر سر نهاده بودند ، بیرون آمدند . سپاهیان همه را زیر پی سپرد و کشتند. گویند در آن روز شمار کشته شدگان هزار هزار و ششصد هزار (1،600،000)بود. پس بر کاخهای خلیفه دست یافتند .و ذخایری که بحساب نمی آمد ، به تاراج بردند.همه کتب علمی را که در خزانه کتب خلفا گرد آمده بود ، به دجله ریختند . و این امر به زعم آنان بهنگام فتح ایران از کتب ایرانیان و علوم شان نابود کرده بودند ، اندک بود.
هلاکو قصد آتش زدن خانه ها نمود ، دولت مردانی که با او بود ند با این کار موافقت ننمودند . سپس سپاه به میا فارقین فرستاد ، و آنجا را در محاصره گرفت تا در این محاصره از پای در آمدند .. آنگاه شهر را گرفتند و هم مدافعانش را کشتند و امیر آنجا را که با هلاکو هدایای زیادی فرستاده بود در آنجا باقی گذاشت. او بر جزیره موصل و دیار بکر نیز مستولی گشت و همه را بزور کشود و تا مرز های شام پیش رفت .
با تسلط تاتار به بغداد خلافت عباسی منقرض گردید .ملوک تاتار رسم دیگر نهادند و حکامی را از نسل همان خلفا بردند و بر آن دیار امارت دادند .
خلفای عباسی از زمان بیعت سپردن به ابوالعباس سفاح 524 سال خلافت کردند که سی و هفت تن در آن خلافت اشتراک کردند . [4]
[1] - تاریخ ابن خلدون – ابوزید عبدالرحمن بن محمد «ابن خلدون» ، ترجمه عبدالمحمد آیتی ،پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی،1383، نسخه الکتریکی کتابخان فارس کد کتاب 332-2،صص936 تا 939.
[2] -تاریخ العبر (ابن خلدون) ، ج/ دوم ، صص939تا946
· - ظهور چنگیز خان که نیمی از ربع مسکون مخصوصاً جهان اسلام را ویران و غارت کرد در یک مبحث جداگانه آورده خواهد شد.
[3] -تاریخ العبر (ابن خلدون ) ج/ دوم ،صص947تا 958.
[4] -تاریخ (العبر) ابن خلدون ، ج/ دوم صص 959تا 965 ؛ ملاحم الکندی .
+++++++++++++++++++++++++++++
،ادامه خلافت عباسی از المعتد(279ه)به بعد
حصه دوم
فصل سی و چهارم
خلافت معتمدعلی الله(256/279ه)
پس از مهتدی ترکان، احمد بن متوکل را از زندان بیرون آوردند و با لقب المعتمد علی الله به خلافت نشاندند.[1]
چون مهتدی بالله را گرفتند و بزندانش افگندند ، ابوالعباس احمد بن متوکل که به ابن فتیان شناخته بود و در کاخ باز داشت شده بود بیاوردند و مردم و ترکان دست او به بیعت فشردندو گزارش آنرا به موسی بن بغا که کلان ترکان بود و در خاقین بود فرستادند . او نیز به سامرا بیامد و به ابوالعباس بیعت سپرد و به او کنیۀ معتمد علی الله دادند. مهدی در دومین روز بیعت معتمد در گذشت و مردم آرام گرفتند . معتمد ، عبید الله بن یحیی بن خاقان را بوزارت بر گزید .[2]
معتمد در روز های نخستین اقدام، پایتخت را از سامرّا به بغداد باز گرداند و بدین وسیله ضمن بدست آوردن حمایت و پشتیبانی اعراب ، دستگاه خلافت را از چنگ ترکان بدر آورد.، به گفته مورخان ، معتمد جوان بی کفایت و ناتوان و عیاش بود.[3] که بیشتر اوقات خود را به باده گساری ها و با خنیاگران می گذرانید.از این سبب کار های خلافت را برادرش طلحه ، ملقب به الموفق بدست گرفت و از خلافت جز نامی برای المعتمد باقی نماند . موفق مرد کاردان و با شهامت بود و برای غلبه با مشکلات دائماً تلاش میکرد . وی با شایستگی گروه های مختلف سپاه را گرد آورد و از آنان برای دفع شورشیان و مدعیان قدرت استفاده کرد . بدین ترتیب با مشغول کردن امرا و لشکریان ترک ، آنان را از تعرض و تهدید نسبت به دستگاه خلافت باز داشت و نیروی آنان را متوجه مخالفان کرد.
وضع خلافت بروایت ابن خلدون در سال273ه
سرتا سر دولت عباسی ، چه مرکز و چه سرزمین های اطراف آن دستخوش فتنه و آشوب شد .آل سامان بر ماوراأالنهر غلبه یافتند ، و یعقوب بن لیث به سجستان و کرمان مستولی گشت و فارس را از دست عمال خلیفه بستد و خراسان سراسر در تصرف آل طاهر بود . ولی همۀ اینان دعوت خود را بنام خلیفه میکردند حسن بن زید که به طبرستان و جرجان سیطره یافته بود با دعوت عباسی بمنازعه برخاسته بود و با سپاهیان دیلم با آل سامان و صفاریان و لشکر خلیفه در اصفهان در نبرد بود ، صاحب زنج بر بصره و آبله تا واسط و کوره های دجله استیلا یافته بود که همواره با خلافت عباسی در منازعه بود که همۀ این نواحی را در آتش فتنه و آشوب فرو برده بود. موفق انقدر نبرد را با او ادامه داد ، که کارش را تمام کرد و شورش وی را خوابانید . در مناطق موصل و جزیره دستخوش فتنه خوارج ساری بودو در انجا میان اعراب بنی شیبان و کرد ها همواره کشمکش موجود بود ، احمد بن طولون در شام و مصر تسلط داشت ولی بر دعوت و خلافت عباسی اذعان داشت .
اما مغرب اقصی و اندلس ، از چندی پیش از خلافت عباسی بریده بودند ، معتمد را در تما م دوران خلافتش ، هیچ قدرتی نبود که حکمی کند و فرمانی صادر کند یا کسی را از کاری باز دارد . قسمی که در قبل گفته آمدیم همۀ کار ها بدست برادرش موفق کشوده بود و خلیفه در فرمان موفق بود ولی قسمیکه تاریخ نویسان اذعان دارند قدرت واقعی نه در دست معتمد بود و نه هم در دست موفق ، بلکه بدست کسانی بود که به ان می پردازیم :
معتمد در آغاز خلافت خود صلاحیت های کاری خلافت را بین افراد به این ترتیب تقسم کرده بود ؛وزارت را به عبیدالله بن یحیی بن خاقان داد و جعلان را فرمانروایی بصره بخشید تا با صاحب الزنج به نبرد پردازد ؛ عیسی بن شیخ را که از بنی شیبان بود در دمشق امارت داد او خود کامگی پیش گرفت و از پرداخت خراج سر باز زد .[4] و این ها نمونه های از فروپاشی خلافت فرسوده عباسی بدست خلیفه های بی کفایت میباشد که طور مثال تذکر یافت .
در سال 269 بزرگترین خطر برای دربار خلافت موجودیت بالقوه زنگیان بود که راه را بر مکه می بستند و کشتیهای حاجیان را تاراج میکردند .و در صدد دست اندازی به پایتخت خلافت بر آمدند . معتمد وقتی اوضاع را چنین دید ، تمام توجه خود را برای دفع آنان بکار بست ، او موسی بن بغا را با نیروی بسیار بجنگ آنان فرستاد ، اما موسی هم نتوانست کاری از پیش بردارد و سپاه او مکرر شکست خورد . عجز . ناتوانی سپاهیان ترک خلیفه را بر آن داشت تا تمام نیروی خود را بفرماندهی برادرش الموفق برای نبرد با زنگیان بکار گیرد . موفق ابتدا در نزدیکی های واسط اردوی سالار زنگ را در هم کوبید و اهواز را باز پس گرفت و صاحب الزنج را در محاصره کرد . آنگاه آب و خوردنی را از شهر باز گرفت و چون محاصره بطول انجامید ، مردم شهر امان خواستند و صاحب الزنج را رها کردند . در نتیجه وی بیشتر یاران خود را از دست داد و با عدۀ معدودی از شهر گریخت . اما موفق درسال 270ه او را گرفت و سر از تنش جدا کرد و نزد خلیفه فرستاد . این نهضت طولانی یا فتنه چندین ساله بعد از چهارده سال خوابانیده شد که نتیجه آن بجز شهر های ویران و جانها و مالهای که عرصۀ قتل و غارت شده بودند چیزی از آن باقی نماند .[5]
معتمد بعد از 23 سال خلافت در رجب 279 ه در گذشت .وی مدتی پیش از مرگ و بدنبال مرگ برادر و سردار دلاور خویش ، الموفق بالله که ولیعهد او نیز بود فرزند او را بلقب المتضد بالله به ولی عهدی دوم بر گزید . معتضد مرد لایق و با کفایت بود و خیلی زود قدرت را بدست آورد و مانند پدر بر همۀ امور تسلط یافت ؛ از این رو کار معتمد سستی گرفت و بناچار مفوض، فرزند خودرا از ولیعهدی اول برداشت و ابوالعباس معتضد را بجای او گماشت و چندی بعد که معتمد در گذشت معتضد خلیفه شد .[6]
خلافت ابوعباس المعتضد:
در شب دو شنبه 19 رجب/7اکتبر معتمد علی الله در گذشت . او روز یکشنبه در کنار رود دجله در حسنی بغداد از اثر باده گساری بیش از حد و پر خوری بمرد.معتضد قاضیان و مفتیان را گرد آورد و همه به نعش او نگریستند ، پس او را بسامرا بردند و در آنجا بخاکش سپردند . او پنجاه سال و شش ماه زندگی کرد و ششماه از موفق سالمند تر بود . او مدت بیست و سه سال و شش ماه در اریکه خلافت در حالی بماند که کار ها همه توسط موفق انجام می یافت . او در تمام ایام فرمانروایی اش زیر فرمان برادرش موفق بود و موفق چنان براو تنگ میگرفت که روزی به سه دینار نیاز پیدا کرد و آنرا نیافت . او در مورد خود و تنگدستی اش چنین سروده که بر گردان آن چنین است :«آیا این از شگفتی ها نیست که همچو منی دارایی اندک را بر خود بریده بیند ، و تمام جهان بنام او گرفته شود ، لیک از آن چیزی بدست او نرسد ، همه دارایی ها برای او آورده میشود و پاره ای از ستاده ها نیز از وی دریغ می شود. »[7]
در بامداد شبی که معتمد مرد، دست ابو عباس معتضد بالله احمد بن موفق ابو احمد طلحه بن متوکل را به بیعت فشردند . او بنده اش بدر را بفرماندهی شرطه و عبید الله بن سلیمان را بوزارت و محمد بن شاه بن ملک را به سرنگهبانی بر گماشت .
در ماه شوال / برابر دسامبر همان سال پیک عمرو بن لیث صفار ارمغانهای بسیار بدرگاه او آورد و از او خواست خراسان را بدو سپرد و معتضد پرچم آن سامان را برای او پیچید، و پرچم را همراه فرمان و خلعت سوی او فرستاد .[8]
معتضد در واقع خلیفه ای بود که اقدامات وی بمنزله تجدید حیات سیاسی و اقتصادی و اجتماعی دولت عباسی بود . او اقتدار خاندان عباسی را که در آستانه نابودی بود تا حدودی تجدید کرد و خلافت عباسی را از نابودی نجات داد .[9] بر علاوه تلاشهای وی، در ایالت های دور دست ، شورشهای متعددی بر پا بود و مدعیان قدرت از هر سو سر بر آوردند ، زیرا زمینه پدید آمدن آن شورشها در زمان خلفای ضعیف پیش از وی بخوبی فراهم شده بود .
معتضد در سال 261 امارت ما واءلنهر را به نصر بن احمد سامانی واگذاشت که در بخش سامانیان گفته آمد.و این برای اولین مرتبه بود که در خراسان یک حکومت مستقل بنام سامانی را بوجود آورد . اقتدار سامانیان چنان که گفته امدیم تا اوائل سده چهارم ه دوام یافت که بعداً خراسان و سیستان دستخوش آشوبها و شورشها شد و رقبای قدرتمندی چون آل بویه و غزنویان بخشهای از قلمرو آنان را تصرف کردند . در این میان غلامانی از تبار ترک در دربار سامانی برهبری فردی بنام الپتگین و با استفاده از ضعف سیاسی ، آنان در صدد بر امدند تا قدرت را از سامانیان بگیرند ، اما الپتگین در سال 352ه شکست خورد و در این کار توفیق نیافت ، پس از الپتگین عدۀ دیگری از غلامان ترک کوشش او را دنبال کردند تا آنکه سبکتگین توانست دولت مستقل غزنوی را به سال 366 در بخشهای از افغانستان بوجود آورد . با آنکه وی به سال 384 بخش های از خراسان را تصرف کرد ، فرزندش محمود ، بود که با سامانیان در افتاد و در سال 389ه سپاه آنان را در مرو شکست داد و خراسان را بچنگ اورد که تفصیل آن در بخش سلطنت غزنویان گفته می آید.
المعتضد سوی بنی شیبان لشکر کشید و در عاقبت با آنها صلح کرد .
در سال 281ه/894م معتضد آهنگ موصل کرد و بی هیچ ابزاری سوی کردان پیچید و خون شماری از آنان را بریخت و عدۀ ای هم در آب غرق شدند و معتضد سوی موصل روی آورد و آهنگ دژ مادین کرد و آن را بکشود . معتضد در باز گشت از موصل اهنگ حسینیه کرد و با شداد نام که ده هزار سرباز در دژ خود آماده کرده بود در نبرد شد و او و دژ او را بکوفت .
در سال 282ه/895م بفرمود تا بهمه کرانه ها و شارستانها نامه نویسند که باژ سالیانه را از روی سال هجری خورشیدی که به سال پارسیان معروف بود بستانند. خواست معتضد این بود تا مردم در یک شرایط زمان ثابت در مقابل پرداختها قرار داشته باشند.
معتضد حسن بن علی را برکوره موصل گماشت و به او فرمان داد تا خوارج را پی گیرد و او را فرمانروای تمام کرانه ها گردانید . او در نزدیکی مغله در نتیجه مقاومت و پافشاری یاران حسن خوارج به رسوا ترین هنجار در هم شکسته شد . سران هارون خارجی که از سپاه حسن شکست خورده بودند از معتضد امان در خواست کردند و او امان انها را پذیرفت.[10]
در سال 283ه896م صقلابیان (اقوام اسلاو)بروم لشکر کشیدند و قسطنطنیه را میان گیر کرده و باشندگان آنرا از دم تیغ کشیدند. امیر روم صقلابیان را با مسلح ساختن بندی های مسلمان تار و مار نمودند . چون شهریار روم نبرد مسلمانان بدید از ایشان بیم بدل راه داد و واپس آنها را در حبس بداشت . زمانیکه المعتضد از جریان آگاه شد تمام بندیان را معاوضه کرد که تعداد شان بیشتر از دو هزار نفر مرد و زن و اطفال میشد .
در اوایل قرن چهارم امامان مستور اسماعیلی یک دستگاه تبلیغی نیرو مندی را بوجود آوردند و با ورود داعیان جدی خویش ، دعوت اسماعیلی را بطور گسترده ای رواج دادند . واین در حالی بود که زمینه های سیاسی و اجتماعی بچند دلیل برای قیام اسماعیلیان بخوبی فراهم بود :
1. شورشهای پی در پی خرمدینان و صفاریان و زنگیان و خوارج ، نیروی نظامی خلافت عباسی را بشدت ضعیف کرده بود .
2. سلطۀ جابرانه ترکان بر دستگاه خلافت عباسی ، قدرت واقعی را از دست خلفا بیرون آورده بود .
3. اختلافات طبقاتی که سر منشأ بسیاری از بحرانها ی اجتماعی و سیاسی است بشدت وسعت یافته بود.
4. خلفا تحت تأثیر فقیهان متعصب در مقابل علوم عقلی مبارزه میکردند که در نتیجه جهل و نادانی و تعصب رواج یافت.
5. فساد و خوشگذرانی و رشوه خواری ، دستگاه خلافت را از شخص خلیفه تا سپاهیان عادی فرا گرفته بود .
6. برای تأمین مخارج فراوان عیاشیها و خوشگذرانیهای خلفا و درباریان ، بر میزان مالیاتهای سنگین ، روز بروز افزوده میشد ، در نتیجه فقر و بیکاری و گرسنگی و بحرانهای اجتماعی گسترش می یافت.[11]
رهبران نهضت اسماعیلی از این زمینه ها استفاده مناسب کردند و به انتشار داعیه خویش پرداختند. در سال 289 ه ابو عبدالله شیعی به نشر دعوت اسماعلیه در افریقا پرداخت . وی پس از جنگهای خونین دعوت را در شمال افریقا بطور چشم گیر ی گسترش داد و سر انجام ، زمینه ایجاد خلافت فاطمیان مصر را فراهم ساخت .
گسترش غافیگیرانه دعوت قرمطیان ، معتضد و دستگاه خلافت را در وحشت و اضطراب فرو برد ، از این رو خلیفه با عجله سپاهیانی برای دفع آنان به بحرین و عراق و شام فرستاد . اما این اقدامات حاصلی نداشت زیرا خلیفه در سال 289ه پدرود حیات گفت و این مهم برای جانشین وی باقی ماند.[12]
خلیفه المتضد گندم گون لاغر و میان بالا بود که نشانه های از پیری در چهره او نمایان بود او زیرک دلاور ، نبرد آزما و استوار بود . ولی بر خلاف سایر خلفای عباسی او دامنی پاک داشت . قاضی اسماعیل بن اسحاق میگوید : بر معتضد در آمدم . در کنار سر او جوانک های زیبای رومی دیدم . به آنها بسیار نگریستم . چون برخاستم مرا به نشستن فرمود و من نیز نشستم. چون همگان رفتند گفت ای قاضی ! بخدای سوگند هرگز بند جامه خویش به ناروا نکشودم .
او در میان یارانش شکوهی داشت و از خشم او می هراسیدندو از بیم او دست به ستم نمی آلودند.
خلافت مکتفی بالله 289ه تا 295ه
( 289ه/902م)
چون معتضد جان بدادار یکتا سپارید وزیر او به ابو علی محمد بن معتضد یا همان مکتفی بالله نامه نوشت و وی را از مرگ پدر و ستاندن بیعت برای او آگاه ساخت . وی در هنگام مرگ پدر در رقعه بود و وزیر مذکور به پاس این خدمت رتبه وزارت یافت .
مستکفی چون به بغداد رسید دستور داد تا تمام سیاه چالهای را که پدرش برای بزهکاران ساخته بود درهم کوید.
در همان روزیکه مکتفی به بغداد آمد عمر لیث صفار کشته شد . مهمترین دل مشغولی مکتفی شورشهای گسترده و پی در پی قرامطه بود که شام و بحرین و عراق را گرفته بودند،خاصه در شام که قرمطیان با استفاده از ضعف و سستی بنی طولون ، برهبری یحیی بن ذکرویه ، سر بر آورده و امرای طولونی را از بیشتر قسمت های شام رانده بودندو پس از تصرف بخشهای از عراق و صحرای سماوه ، شام و دمشق را نیز بمحاصره در آوردند ؛ اما یحیی در جریان آن محاصره بقتل رسید و برادرش حسین که بصاحب الشامه مشهور بود بجای وی نشست . حسین دمشق را با پیمان صلحی بدست آورد و سپس حمص، حماة ، بعلبک و سلمیه را تصرف کرد و عدۀ بسیاری از ساکنان آن شهر ها را از دم تیغ گذراند. و چون این خبر به مکتفی رسید ، در رمضان 290 برای سرکوب قرمطیان بسوی شام حرکت کرد . وی در رقَّه سپاهی به فرماندهی محمد بن سلیمان بجنگ صاحب الشامه فرستاد . ابن سلیمان سپاه قرمطی را در هم کوبید و بسیاری از آنها را بقتل رساند . یاران صاحبه الشامه که فرار کرده بودند نزد ذِکرویه پدر صاحبه الشامه رفتند و او را بریاست برداشتند . ذِکرویه به خونخواهی پسران بر خاست و با مکتفی جنگهای بسیار در انداخت و در این راه از قتل و غارت دریغ نورزید ، چنانکه در سال 294 راه را بر حاجیانی که از مکه باز میگشتند گرفت و حدود بیست هزار نفر از آنان را به وضعی فجیعی بقتل رساند . مکتفی در همان سال سپاهی بدفع ذِکرویه فرستاد . ذِکرویه در جنگ بقتل رسید و نایرۀ شورش قرمطیان موقتاً خاموش گردید ؛ با اینهمه قیامهای متعدد آنان در شام ادامه یافت و عباسیان تا پایان قرن چهارم هیچگاه از آسیب قرمطیان شام در امان نبودند .[13]
نکته ای که باید به آن اشارت کرد این است که ترکان در زمان مکتفی همچون دوران معتضد ، اقتدار کمی داشتند و بیشتر خدمتگزار دستگاه خلافت بودند؛ زیرا اقتدار نسبی این سه تن مانع دخالت سرداران ترک در کار های مهم بود . اما با مرگ مکتفی که در سال 295 ه رخ داد راه برای سلطه مجدد ترکان و تاخت و تاز های آنان هموار گردید ؛از این رو چون وزیران و سرداران ترک دریافتند که باوجود خلفای قدرتمند ی مانند معتضد یا مکتفی نخواهد توانست بر امور مسلط باشند ، بدین نتیجه رسیدند که برای تجدید اقتدار سیاسی باید خلافت را به افراد ی ضعیف و بی اراده بسپارند . چنانکه عباس بن حسین وزیر قدرتمند مکتفی ، بنا به توصیه ابن فرات ، خلافت را پس از وی به المقتدر داد ، زیرا این فرات که یک تن از دبیران با نفوذ عباسی بود بدو گفت: که «درین شرایط باید خلافت را بکسی داد که از کاخ و باغ و مال و ثروت بی اطلاع و در امور سیاسی نا آگاه باشد.»[14]
مرگ مکتفی 295ه
در ذیقعده/ اوگست سال 299 ه مکتفی بالله ابو محمد علی بن معتضد بالله ابوعباس احمد بن موفق بن متوکل در گذشت خلافت او شش سال و شش ماه و نزده روز بود .او چار شانه زیبا پریده رنگ نکو موی بود و ریش انبوه داشت کنیه او ابو محمد بود مادرش ام ولدی ترک بود که جیجک نامیده میشد . مکتفی چند ماه بیمار بود و چون مرد در خانه محمد بن طاهر بخاک سپاریده شد.
خلافت المقتدر بالله (295ه-320)
جعفر معتضد ملقب به المقتدربالله به سال 295ه پس از مرگ برادرش بخلافت رسید . دوره خلافت وی یکی از دورانهای تلخ و ناگوار در تاریخ اسلام و عباسی میباشد؛ زیرا وی به اقتضای کودکی اش همواره سر گرم لهو لعب و بازیهای کودکانه بود و بودن در میان کنیزکان و رامشگران در بار و نرفتن بمکتب را بر هر چیز ترجیح می داد . از این رو زنان و در رأس شان مادر خلیفه کنیز رومی بود که شَغَب نام داشت ،مادر خلیفه و سایر کنیزکان کار های مهم دولت عباسی را بدست گرفتند ، شغب برای پیشرفت کار خویش ، سرداران ترک را بر کشید و بر اتکای قدرت نظامی آنان ، بعزل و نصب کسان پرداخت . وی دیوان مظالم را که از مهمترین دیوانهای دولت بود به ثومال ، ندیمه خویش سپرد .[15] این در هنگامی بود که سرداران ترک از عزل و نصب مکرر وزرا خشنود بودند ، زیرا بدین وسیله بر مقدار مقرری و عطایای آنها افزوده میشد ، هم از این رو بود که آنان شَغَب و همدستانش را بر عزل و نصب پی در پی وزرا تشویق میکردند .[16]این موضوع موجبات رقابت و درگیری بین شغب و عباس بن حسین ، وزیر مقتدر را فراهم کرد و چون دخالتهای جسورانه مادر خلیفه ، عباس را نگران ساخت ، وی در صدد بر آمد تا مقتدر را از خلافت بر دارد و عبدالله بن معتز را بر جای وی گمارد . این امر باعث خوشحالی بسیاری از عباسیان و گروه دیگر از ترکان شد و با انکه مقتدر رشوۀ کلانی به عباس بن حسین داد و او را راضی کرد ، دیگر طرفداران عبدالله بن معتز با مقتدر در افتادند و او ناگزیر بسال 296ه از کاخ خود گریخت و خلافت را به ابن معتز واگذاشت . اما همانطور که سیوطی از طبری نقل میکند از آنجا که روزگار وارونه شده بود کار ابن معتز دوامی نیافت و مونس خادم و مونس خازن ، دو تن از سرداران ترک ، با گروه بسیاری از ترکان به اقامتگاه خلیفه جدید هجوم بردند و او را در بند کردند و یکبار دیگر مقتدر را بخلافت برداشتند.
در این سال بنا به اذعان ابن اثیر سالاران قاضیان و منشیان به عباس بن حسین وزیر همدستان شدند تا مقتدر را از خلافت بر کنار کنند و به ابن معتز بیعت سپرند.او خلافت را در صورتی که خونی ریختانده نشود و جنگی در نگیرد پذیرفت . در پیشاپیش این گروه عباس بن حسین و محمد بن داود بن جراح و ابو مثنی احمد بن یعقوب قاضی و از سالاران حسین بن حمدان و بدر اعجمی و وصیف بن صوارتگین بود .
وزان پس وزیر کار خود را به مقتدر بهتر دید و او را چنان یافت که میخواهد ، پس در خواسته اش دگر گونی پدید آمد ، لیک دیگران بر وی یورش آوردند و خونش ریختند . از میان این گروه حسین ابن حمدان و بدر اعجمی و وصیف کشتن وزیر را بر دوش گرفتند و هنگامی که وزیر راهی بستان بود خود را باو رساند ند و کارش ساختند.مقتدر فردای آنروز بر کنار شد و مردم دست ابن معتز را به بیعت فشردند.
حسین بن حمدان بعد از قتل وزیر سوی میدان گوی بازی شتافت که مقتدر در آن جا به بازی سرگرم بود . حسین بر ان بود تا خون مقتدر بریزد ، ولی او را در انجا نیافت ، و در همانجاه بود که مقتدر از کشته شدن وزیر و فاتک آگاه شد . پس بشتاب بکاخ خود رفت و در ها را بر روی خود ببست و حسین بن حمدان از اینکه چرا در آغاز مقتدر را نکشته اندگشت بدندان خائید .
انها معتز را برای بیعت سپاریدن بیاوردند و سعید ازرق عهده دار کار بیعت بود همه بجز ابوحسن بن فرات ویژگان مقتدر بخاطر بیعت سپردن بیامدند.. . ابن معتز لقب مرتضی بالله یافت او محمد بن داود بن جراح را بوزارت گماشت .[17]
بعد از آنکه مقتدر در ها را کشود و خواست از کاخ بدر شود یکی از طرفدارانش بدیگری گفت ما هرگز تسلیم نمیشویم و خلافت را وانمی گذاریم مگر انکه نا چار و ناگزیر باشیم و باید بکوشیم و از خلیفه دفاع کنیم . تصمیم گرفتند که از رودخانه سوی کاخ ابن معتزبروند و در آنجا با او نبرد کنند که خود و خانواده اش در آنجا بود . چون مقتدر برخواست آنها آگاه شد انبار جنگ افزار را کشود و در اختیار آنان گذاشت . آنها هم سوار زورق ها و کشتی ها شدند و بخلاف آب دجله راه پیمودند تا بکاخ ابن معتز رسیدند . چون هواخواهان ابن معتز فزونی آنها را بدید به هراس افتادند و پیش از رسیدن انها پای بر گریز نهادند و بیکدیگر گفتند : حسین بن حمدان میدانست که چه پیش می آید که شبانه گریخت و انگیزه گریز او ساخت و باخت وی با مقتدر بوده است ابن معتز چون این بدید بر اسپ خود بر نشست و همراه وزیرش محمد بن داود گریخت . . ابن معتز و وزیرش به صحراه گریختند . با کمک دو اشخاص وابسته به مقتدر او دو باره به خلافت نشست و خونها و جانهای زیادی از بین رفت و خانه های مردم به یغما برده شد و اوباشان هرچه توانستند در این فرصت کردند.
دارایی های بسیاری از ابن جصاص گرفته شد و محمد ابن داود و زیر ابن معتز را که نهان بود گرفتند و خونش ریختند و علی بن عیسی را به واسط راندند . این در هنگامی بود که یاران مقتدر بخانه جصاص یورش بردند و ابن معتز را از آن بیرون کشیده و کشتند و آنگاه جسد وی را در جامهای پیچیده بخانواده اش سپردند.
مقتدر وزارت را به علی بن فرات داد و او توانست دراندک مدت فتنه را بخواباند ولی از آنجاییکه زنان خاندان مقتدر در کار خلافت دست می زدند علی بن فرات معزول و عبیدالله خاقانی بوزارت گماریده شد.[18]
در سال 299ه/912م در ماه ذیحجه/جولای مقتدر حسن بن فرات وزیر پر قدرت خود را دستگیر و معزول کرد. چون وزیر را گرفتند بخانه اش پاسبان نهادند و پرده خانواده اش دریدند و دارایی او و یاران و کسانش را بیغما بردند . مردم بغداد سه روز از وزیر پشتیبانی کردند و شوریدند و لی کار شان نتیجه نداد و خاموش شدند. پس از او ابو علی محمد بن عبدالله بن یحیی بن خاقان به وزارت رسید و دیوانها را مرتب کرد و ابن فرات را به باز پرسی کشید . ابو حسین احمد بن یحیی بن ابی بغل از ابن فرات باز جویی کرد . برادر او ابوحسن بن ابی بغل حاکم اصفهان بود . ابو حسن و ام موسی پیشکار برای ابن فرات سخنها چیدند تا آنجا که مقتدر او را از اصفهان بخواند تا وزارت را بدو سپرد . چون این گزارش به خاقانی رسید کار هایش از هم گسست و نا گزیر بدرگاه خلیفه در آمد و او را از چندو چونی کار ، آگاه کرد و مقتدر او را فرمود تا هر دو برادر را دستگیر کنند . ابو حسین را نیز دستگیر کردند ، لیک از ام موسی پیشکار هراسید و هر دو را رهانید . هر دو را بر سر کار نشانید. در زمان این وزیر امور خلافت رو به سستی نهاد و بلگفت و رشوه ستانی عام گردید و خلیفه در امور خلافت بقول زنان حرم وکنیزکان میکرد از این روی هر روز سر زمین ها یکی بعد دیگر از دستش می رفت . این خلیفه نا عاقبت اندیش که حکومت و دولتش رو به ضعف و نابودی نهاده بود مجبور شد ابن فرات را که با او معاملات شرمناک انجام داده بود که در فوق گفته آمد را واپس به قدرت آورد و معاملات با او به مشوره گذارد و او را بزرگ شمارد.
در سال 300ه/913م آشفتگی خاقانی و ناتوانی او در وزارت بر مقتدر آشکار شد . خلیفه میخواست خاقانی را بر کنار و ابوالحسن بن فرات را بوزارت باز گرداند ، لیکن مونس خادم او را از این کار باز داشت و مقتدر به مشوره مونس خادم علی بن عیسی را که در آنوقت در مکه بود خواست و در آغاز سال 301ه/914م او را به وزارت بر گمارید و خاقانی را در حالی به زندان افگند که باوی با نرمی و نیکی رفتار میکرد.ولی این واقعه را تاریخ ابن خلدون در سال 315 ه ثبت کرده است که میان این دو قول چهارده سال تفاوت را نشان میدهد.[19]( این تفاوت صرفاً در سال بر گماری وزیر فوق الذکر میباشد باقی گزارشات مانند الکامل در ابن خلدون هم مشابه میباشد.) او وضع مالی دولت را بهم مرتبت ساخت از مصارف بی لزوم سپاهیان کاست و دروازه های روسپی خانه ها را ببست و کار های درهم و برهم خلافت را برونق در آورد او فرمان داد تا مساجد ادینه و سایر مساجد را اعمار کنند و به پیش نمازان و قرآن خوانان مواجب تعین کرد و بیمارستانها ایجاد کرد و دارو های بایسته و طبیبان کار کشته را محیا ساخت تا به تداوی بیماران بپردازند و از شیوع بیماریها جلو گیری نمایند. او ستمرسیدگان را داد بداد و از مالیات زمین ها بکاست .[20]
بنا بر قول ابن خلدون او در جمع آوری مالیات و عدالت در این خصوص بسیار پابند بودو کسانی را که بخاطر جمع آوری خراج و مالیات بطرف مقابل مشکلات و سختی پیش نموده بود جلو گیری کرد. این در هنگامی بود که مقتدر در صرف هزینه های در حرم و خدم به سرحد بی حد و حصر می افزود که این کار خلیفه بنیاد های مالی خلافت او را باوجود درایت و کاردانی وزیرش علی بن عیسی بطرف نقصان سوق میداد . بر علاوه این نا بسامانی ها یک همچشمی و دشمنی دیرینه میان خدم و ندیمان خاص خلیفه موجود بود که اکثراً مایه تشویش وزیر را فراهم میکرد که یکی از این اشخاصی که در خلافت مقتدر قدرت مافوق داشت نصر حاجب خلیفه بود . مونس یکی دیگر از خادمان خلیفه وزیر را دلجویی داد تا استعفا نکند ولی وزیر بوی گفت : خودت بزودی به رقعه خواهی رفت و در آن صورت من از جان خود بیمناکم. در سال 316 مقتدر ابوعلی بن مقله را وزارت داد .در فرصتی که مونس از بغداد بیرون رفته بود ابن مُّقله به سرای خلافت آمد ، مقتدر فرمود تا دستگیرش کنند. باوجودیکه مونس از مقتدر خواست تا مقله را بوزارت بر گرداند اما خلیفه نپذیرفت و در عوض سلیمان بن ابوالحسن را وزارت داد و این در هنگامی بود که علی بن عیسی وزیر سابق در کار های دیوانی با سلیمان وزیر همکار بود . ولی باوجود این کار ها مختل شد به قسمی که حواله های رسمی حکومتی به نیمه بها بفروش میرسید و به گفته ابن خلدون خود خلیفه نیز در این تجارت اشتراک کرده بود و اکثر حواله های دیوانی را به نیمه بهای اصلی یا کمتر از آن میخرید و با دادن رشوه و حق السکوت دو باره آن حواله ها را اجراو پول آن را بخود و خرچ حرم و خدم می نمود که این کار او فساد گسترده ای را در دستگاه خلافت بوجود آورد .[21]
در ماه رجب 319 مقتدر به اشارت مونس خادم ابوالقاسم الکوذانی را وزارت داد که او دو ماه در آن کار ببود.
بنا به تصریح ابن اثیر در تاریخ کامل مقتدر در سال 317ه/930م از خلافت بر کنار شد و همگان به برادرش قاهر بالله محمد بن معتز بیعت سپردند ، وانگاه پس از دو روز مقتدر دو باره بخلافت باز گشت و البته انگیزه آن مخالفتهای بود که بین مقتدر و سپاهیان و غلامان ترک و مونس بوجود امده بود که نهایت جدی بود و در پس پرده خیانت و توطیه های پنهانی ساکنان حرمسرا و پردگیان و غلامانی را که مقتدر بخاطر حفاظت خود در کاخ در جوار حرمسرا گرد آورده بود با بعضی واقعات دیگری که مربوط به زد وبند مونس خادم که با سرداران و ترکان گرد آمده بودند منجر به یورش در حرم خلیفه شده در نتیجه مونس بهمراه سپاه بکاخ خلیفه در آمد و مقتدر بهمراه مادر ، خاله،کنیزکان ویژه و فرزندان او از کاخ خلیفه بیرون آورده شدند و همه را بخانه مونس بردند و در آنجا زندانی کردند . هارون بن غریب پنهانی به بغداد در آمد ابن حمدان بسرای ابن طاهر رفت و محمد بن معتضد را بیاورد و دست او به بیعت فشرد و لقب قاهر بالله به او دادند.و قاضی ابو عمر را نزد مقتدر آوردند تا گواه بر کناری او باشد . مونس نازوک بن حمدان و بُنّی بن نفیس همگی بودند . مونس به مقتدر گفت تا خود ر از خلافت بر کنار کند و قاضی را بر این بر کناری گواه گرفت . در این هنگام حمدان برخاست و به مقتدر گفت :سرورم بر من گران است که ترا بر این هنجار بینم ، این همان چیزی بود که از آن می هراسیدم و پرهیزت میدادم و خوبی تو میخواستم و ترا از فرجان پذیرش رای بندگان و زنان بیم میدادم ، لیک تو سخن آنها بر سخنان من بر می گذیدی ، و گویی چنین روزی را میدیدم ، بهر روی ما خدمت گزاران و بندگان توایم در این هنگام سرشک از دیدگان مقتدر فرو میریخت و گروه بر برکناری مقتدر گواهی دادند و. نامه این برکناری نزد قاضی ابو عمر نهادند . او این گواهنامه نهانید و بر کس ننمود.و چون مقتدر بخلافت بار دیگر باز گشت این نامه را بمقتدر سپرد و به مقتدر گفت : هیچکس را از این نامه نیآگاهانده است . مقتدر را این کار او پسندیده امد و او را قاضی القضاة مقرر کرد.[22]
کشته شدن مقتدر و بیعت به القاهر(320ه-332ه)
ترکان پس از کشتن مقتدر ، محمد بن معتضد را به لقب القاهر بالله بخلافت برداشتند .[23] ابن خلدون وقایع را چنین تفصیل میدهد چون مونس (خادم ترک تبار المقتدر)موصل را در تصرف آورد ، نه ماه در آنجا بماند ، سپاهیان بوی گرد آمدند و او برای جنگ با مقتدر روانه بغداد شد . مقتدر سپاهی به سرداری ابو بکر محمد بن یاقوت و سعید بن حمدان بمقابله او فرستاد ، ولی این سپاه جنگ ناکرده به بغداد باز گشت ، سرداران نیز باز گشتند و مونس بر باب الشماسیه نزول کرد و سرداران در برابر او بودند . مقتدر پسر دایی خود ، هارون بن غریب را برای مقابله با مونس فرا خواند . او نخست عذر اورد ولی باز بسیج جنگ نمود . سرداران بخاطر هزینه جنگ از مقتدر مالی طلبیدند ولی مقتدر این بار عذر آورد که چنین مالی را در اختیار ندارد.مقتدر میخواست به واسط اهواز و فارس و بصره و کرمان رودو از آنجا لشکر گرد آورد ولی وزیرش ابن یاقوت او را از این کار باز داشت ، و او را در حالی که فقها و سرداران با قرآن های کشاده پیشاپیش حرکت میکردند ، برای جنگ بیرون آورد. مقتدر بُرده پیغامبر (ص) را بر دوش انداخته بود . مردم گرداگرد او حلقه زده بودند . چون با دشمن روبرو شد یارانش بگریختند . علی بن بلیق از یاران مونس پیش امد ، تعظیم کرد و از او خواست تا برگردد. در این حال جمعیتی از مغاربه و بربر رسیدند ، و او را کشتند و سرش را جدا کردند ، و تنش را در صحرا رها کردند ، که در همانجا بخاک سپاریده شد ، بعضی گویند علی بن بلیق به قتلش اشارت کرد.
چون مونس چنان دید پشیمان شد و دست بر دست زد و گفت : .الله همۀ ما را می کشند. آنگاه تا شماسیه پیش آمدو کسانی فرستاد تا بغداد را از غارت نگهدارند. این واقعه در سال بیست و پنجم از خلافت مقتدر بود. این کار سبب شد تا در هیبت خلافت رخنه پدید آید و بیگانگان در حکمرانی طمع ورزند .[24]
مونس اهنگ آن داشت تا با پسر مقتدر ابوالعباس ، که خردسال بود بیعت شود . ابو یعقوب اسحاق بن اسماعیل النوبختی بر او اعتراض کرد و باو گفت چگونه میخواهد به کودکی که در دامان مادر است بخلافت بیعت کند ؟ او به ابو منصور محمد بن المعتضد اشارت کرد . مونس نیز این را را با خونسردی پذیرفت . پس او را حاضر کردند و در آخر شوال سال 320ه باو بیعت نمودند و او را القاهر بالله لقب دادند. [25] و این در هنگامیست که بگفته ابن اثیر در سال 317ه برای دو روز القاهر بالله بخلافت بر گذیده شده بود که جریان آن گفته آمد.
بنا به تصریح ابن خلدون و سایر مورخین این خلیفه نگون بخت دولت را به پرتگاه سقوط نزدیک کرد. او دو بار خلع شد و عاقبت بقتل رسید . از اینجا میتوان در یافت که مهابت دولت عباسی که خلفای گذشته با رنج بدست آورده بودند چگونه در نهایت خفت و خواری و بی حرمتی از میان رفت و قدرت عباسیان سستی گرفت ... بغداد دیگر شهر سابق و مقر مردمان نیرومند و باوفا نبود ؛ زیرا گروهای مختلف در هر فرصت کوچه ها را از خون رنگیم میکردند. [26]
محمد بن المعتضد
ملقب به القاهر بالله را به خلافت برداشتند وی مرد سختگیر ، تند خو و خونریز و
مال دوست بود و در حالیکه دیگران را از می و مطرب باز میداشت ، خود همواره شراب
میخورد و یکسره مست بود . دلبستگی وی بمال دنیا چنان بود که گروهی از همسران
مقتدر را مصادره کرد و مادر او را سرنگون از یکپا بدار اویخت و او را به سختی
شکنجه کرد تا 130 دینار از وی گرفت . گویند وی همواره زوبین باخود داشت که چون
می نشست آنرا پیش رو می نهاد و با هر کس که خشم می گرفت در دم او را با آن می
کشت ؛ هم از این رو بود که منتقم را نیز به القاب او افزودند و حتی بر سکه ها
ضرب کردند . سختگیری و خشونت های قاهر عکس العملهای نامطلوبی بدنبال داشت . از
آنجمله شورش سپاهیان و کارگزاران دولت بود که به اغوای مونس و ابن مقله وزیر ،
بر ضد خلیفه قیام کردند و بر آن بودند که قاهر را خلع کنند و یکی از پسران
مکتفی را بخلافت برسانند؛ اما قاهر آشوبگران را سرکوب کرد و نامزد خلافت و
سرکردگان
آشوب را بقتل رساند. با اینهمه دیری نپایید که گروه دیگری از سپاهیان و
نگهبانان که از خشونت های قاهر بتنگ آمده بودند به تشویق ابن مقله ، شورش دیگری
برپا کردند و قاهر را در خانه اش زندانی ساختند. او برای نجات خویش حتی از
قرمطیان کمک خواست ، اما کاری از پیش نبرد . شورشیان او را از تخت بزیر آوردند
و چشمانش را میل کشیدند .
و به زندان سپردند و همچنان محبوس و تحت نظر بود تا آنکه بسال 333ه در زمان خلافت المسکفی در گذشت.[27]
آغاز دولت بویه
پدر شان ابو شجاع بویه از مردم دیلم بود او را سه پسر بود: علی و حسن و احمد. علی را ابوالحسن عمادالدوله میگفتند ، و حسین را ابوعلی رکن الدوله ، و احمد را ابوالحسن معزالدوله. ابن ماکولا نسب شان را به بهرام گور ، پسر یزدگرد ساسانی می رساند و ابن مسکویه به یزدگرد بن شهریار ؛ و این نسب مجعول است. از آنرو آنرا جعل کردند تا به اقوامی که خارج از بلاد انها هستند حکم برانند.
زمانیکه دیلم بدست اطروش اسلام آورد و اطروش بیاری آنان طبرستان و جرجان را گرفت در میان دیلمیان سردارانی پدید آمدند ، چون ماکان و لیلی بن نعمان و اسفار بن شیرویه و مرداویج بن زیار . اینان پادشاهان بزرگ بودند که در طبرستان و دیگر نواحی حکمرانی میکردند و این در هنگامی بود که دولت عباسی رو به ضعف و آشوب نهاده بود.
پسران بویه در نزد ماکان بودند پسران به اذن ماکان نزد مروایج رفتند و گفتند چون کار شان به اصلاح آید رجعت خواهند کرد . در این هنگام مرداویج علی بن بویه عمادالدوله را امارت کرج داد او بزرگترین برادران بود ، و همه به ری روان شدند . امارت ری به وشمگیر بن زیاد بود ، و وزارت او به عهده حسین بن محمد ملقب به عمید بود. علی بن بویه به او پیوست و استری و دیگر مطاعی که با خود داشت بوی هدیه کرد . مرداویج از اینکه به این گروه از امان خواهندگان سپاه امارت بلاد داده است ، پشیمان شد و به برادرش وشمگیر نوشت : بقیه را که هنوز در ری هستند ، دستگیر کند. میخواست از پی علی بن بویه کس فرستد ، ولی از بالا گرفتن فتنه بترسید و او را بحال خود گذاشت .
علی بن بویه که به کرج رسید کارش بالا گرفت و قلاع ای را که از خرمیان بود فتح کرد و سپاهیان مرداویج نیز بدو متوصل شدند و در بین مردم از اعتبار خوبی برای خود جایگاه باز کرد . او شیر زاد یکی از شهسواران دیلم را که از او امان خواسته بود اجابت نمود که با پیوستن شیرزاد به او بر نیرو مندی علی افزوده شد . علی بن بویه اهنگ اصفهان کرد و مظفر بن یاقوت را منهزم ساخت و علی بن بویه به اصفهان استیلا یافت و آنرا گشود.او با نهصد تن از سپاهیانش بر مظفر که ده هزار تن بود فایق آمد .
این خبر به قاهر بالله رسید ، آنرا امری عظیم یافت ؛ و چون خبر به مرداویج رسید مضطرب شد . بر آنچه در دست داشت بیمناک شد . او که میخواست با لطایف الحیل کار علی بن بویه را بسازد نتوانست و اخیر الامر برادر خود وشمگیر را عازم اصفهان نمود تا با علی بن بویه بجنگد . عماد الدوله علی بن بویه خبر یافت و از اصفهان آهنگ ارجان نمود و در آنجا بی هیچ نبردی ابوبکر بن یاقوت را منهزم گردانید که به رام هرمز گریخت. عماد الدوله به ارجان مستولی شد و این در هنگامی بود که وشمگیربرادر مرداویج با سپاه خود داخل اصفهان شد و آنجا را در تصرف در آورد .قاهر به مرداویج نوشت که اصفهان را به محمد بن یاقوت دهد و او چنان کرد.
عماد الدوله علی بن بویه در سال 321 ه بسوی نوبندجان در حرکت آمد و با مقدمه سپاه گران یاقوت رو برو شد ، سپاه یاقوت منهزم شد و خود بدانها پیوست . عمادالدوله علی بن بویه برادر خود حسن را بگازرون فرستاد تا خراج آن نواحی را گرد آورد . حسن در آنجا با سپاه یاقوت مقابل شد یاقوت را در هم شکست و خودش نزد برادرش عمادالدوله باز گردید .یاقوت و مرداویج با هم متحد شده بودند که عمادالدوله از پیوست آنها بیمناک شد از پی آنها روان شد بجانب کرمان و به پلی رسید که یاقوت انرا قبلاً در اختیار خود داشت سپاهیان عمادالدوله یکجا ویکدل به سپاه یاقوت یورش بردند و یاقوت را فراری دادند و لشکرگاهش را غازت کردند که این واقعه در ماه جمادی الاخر سال 322ه بود.یاقوت به واسط رفت و عماد الدوله بابرادرش معزالدوله احمد به شیراز زدو آنجا را در تصرف آورد و مردم را امان داد به این ترتیب به همه بلاد فارس مستولی شد. سپاهیان خواهان مواجب خود بودند و این در هنگامی بود که او تهی دست بود . در این هنگام او به ذخایری که حاوی چند صندوق میشد از اموال یاقوت و صفاریان دست یافت . پانصد هزار دینار در آنها بود با یافتن آن صندوقها خزانه عمادالدوله پر شد و پادشاهی اش استواری یافت .
یاقوت که در واسط استقرار یافته بود تا آنگاه که مرداویج کشته شد به اهواز آمد و به معسکر مکرم داخل شد و بار دیگر در نواحی ارجان با سپاهی علی بن بویه مقابل شد . اینبار نیز منهزم گشت ابو عبدالله البریدی کاتب یاقوت پیشنهاد صلح کرد و ابوعلی پذیرفت .
یاقوت به واسط باز گشت و جریان را به خلیفه الراضی بالله نوشت والراضی بالله بعد از القاهر بالله خلیفه شده بود ؛ که به ذکر آن خواهیم پرداخت .
عمادالدوله عمال فارس را بهزار هزار درهم از خلیفه مقاطعه کرد و خلیفه پذیرفت و برای او لوا و خلعت فرستاد و کارش در فارس بالا گرفت .[28]
به این ترتیب خانواده آل بویه توانست یک خلیفه ضعیف عباسی را در تحت ساحه نفوذ و پول خود در آورد و زمینهای را که مربوط به خلافت عباسی بود در بدل معامله نقدی در اقطاع عمادالدوله علی بن بویه در آورد.
خلافت عباسی در دوره امیر الامرایی ترکان
خلافت الراضی بالله(322-329ه)
ابوالعباس احمد بن مقتدر بالله بعد از خلع و دستگیری قاهر در مخفی گاهش که با مادرش در زندان بسر میبردند در زندان درود خلیفگانی بوی فرستادند و از زندان برونش آوردند که بروز چهار شنبه ششم جمادی الاولی /بیست و پنجم اپریل او را بر اورنگ خلافت نشاندند و لقب راضی بالله باو دادند. [29] او بقول تاریخ عباسیان توسط غلامان ساجی وحمایت سرداران ترک به خلافت رسید. راضی مرد بی سیاست بود و در نتیجه اقدامات بی حاصل او ، زمینه بهتری برای قدرت نمایی و رقابت مدعیان قدرت بوجود آمد. مدعیان بسیاری که هر کدام شان در اطراف بغداد دست یافته و خواستار بدست آوردن مقامات لشکری و کشوری در مرکز خلافت بودند؛ آل زیار ، آل بویه ، آل حمدان ، آل اخشید و آل برید عده ای از این رقیبان بودند که در اوائل قرن چهارم هجری بر صفحه مبارزات سیاسی ، اجتماعی و نظامی گام نهادند و برای رسیدن به این مقصود ، رقابت سخت را آغاز کردند .[30]
راضی بالله خواست تا علی بن عیسی را بوزارت بر گمارد اما او نسبت پیری و ناتوانی از پذیرش آن سر باز زد و از جانب خود ابن مقله را پیشنهاد کرد. او زنهار نامه ای به ابن مقله فرستاد و او را به تختگاه خلافت فرا خواند و وزارت بدو سپرد . ابن مقله با کسانی که در گذشته سختی کرده بود با اوشان سیاست نرمش در پیش گرفت . راضی بالله بَدرِ خرشتی را به فرماندهی سپاه گمارید و ابن مقله به نیابت خود بر دیگر کار گزاران ،جعفر بن الفرات را به موصل , وقردی بازیدی ، ماردین، طور عبدین، دیار جزیره ، دیار بکر ، راه فرات ، مرز های جزایر و شام ، اجناد شام ، و مصر بر گماشت و ابوالفضل در ستاندن باژ ، خوار وبار هزینه و برید جزء آن هرکه را میخواست بکار می گمارید و هر که را میخواست بر کنار میکردو او ابن یاقوت را حاجب خود مقرر کرد.[31]
محمد بن یاقوت که امور دواین را زیر نظر خود گرفت ، و ابن مقله از هر تصرفی عاطل ماند. از این رو ابن مقله به سعایت از یاقوت نزد راضی بالله پرداخت و او را به دشمنی اش بر انگیخت ، تا آنجا که خلیفه آهنگ آن نمود که دستگیرش کنند.
در جمادی الاول سال 323ه خلیفه بعضی تغیرات در دستگاه خلافت خود آورد از آنجمله دستگیری و بحبس انداختن محمد یاقوت و برادرش مظفر که هر کدام شان را بصورت تنهایی در قید در آورد .محمد پسر یاقوت در سال 324ه در زندان بمرد و مظفر بن یاقوت را پس از یک هفته از حبس آزاد ساخت.
همچنان خود یاقوت از اثر یک پلان از قبل طرح شده توسط یاران بریدی در سال 324ه بقتل رسید .
ابن مقله وزیر الراضی بالله نزد محمد بن رائق کس فرستاد تا خراج را بپردازد او در جواب سفسطه کرد و به راضی نامه نوشت که اگر وزارت را باو دهد نفقات سرای خلافت و ارزاق سپاه را نیز بعهده می گیرد. ابن مقله وزیر روز دیگر بسرای خلیفه رفت ، چون در آمد مظفر بن یاقوت که از زندان خلیفه آزاد شده بود و به حاجبی خلیفه باز گشته بود و افراد حجریه وزیر را گرفتند و زندانی کردند وراضی بالله از این عمل خشنود شد .فرزندان و برادران وزیر از ترس خودشان را پنهان کردند و گروههای حجریه و ساجیه که از غلامان ترک هستند و در دربار خلافت صاحب نفوذ بودند، بوزارت علی بن عیسی اشارت کردند ولی او امتناع کرد و به برادرش عبدالرحمن بن عیسی اشارت نمود.راضی او را وزارت داد و ابن مقله را مصادره فرمود.عبدالرحمان بن عیسی توانایی پیشبرد کار وزارت را نتوانست و استعفا کرد . راضی او و برادرش را در حبس کشید . انگاه او ابو جعفر محمد بن القاسم کرخی را وزارت داد . علی بن عیسی را صد هزار دینار و برادرش عبدالرحمن را هفتاد هزار دینار مصادره کرد.
وزیر جدید ابو جعفر نیز در کار وزارت عاجز بود چنانکه نتوانست خراج را جمع آوری نماید و به تعویق افتادن خراج باعث ضعف دستگاه حاکمه خلافت میشد . و هر کسی که مامور گرد آوری خراج میشد بخود جمع میکرد . مثلاً ابن رائق خراج واسط ، بصره و ابن البریدی از اهواز و اعمال ان ارسال خراج را قطع کرد و آن از اثر غلبۀ پسر بویه بر فارس بود که قبلاً گفته آمد . دستگاه خلافت سخت به مضیقه افتاد و دولتیان زمام اختیار خلیفه را بدست گرفتند . اوضاع سخت پریشان شده بود .ابو جعفر وزیر متحیر شد، مطالبات افزون گردید و هیبت و شوکتش از دست بشد . این در هنگامی بود که سه ماه و نه روز از وزارتش سپری شده بود که پنهان شد . راضی بجای او ، ابوالقاسم سلیمان بن الحسن را وزارت داد و وضع این وزیر جدید مانند اسلافش بدتر شده بود.[32]
بمیان آمدن رائق که بنا به درخواست خلیفه بکار وزارت گماشته شد اوضاع خلافت عباسی را از پیش متلاشی تر و زیانبار تر گردانید .
چنانکه بعد از آن دیوانها بسته شد و کار وزارت رنگ باخت و دیگر وزیر اجازه پرداختن بکاری را نداشت و ابن رائق و دبیر او همه در کار ها می نگریستند و از این پس هر که فرمانروایی می یافت با چنین هنجاری رو برو بود .همۀ دارایی ها به گنجخانه ها روان میشد و ایشان هرچه را می خواستند بر میداشتند و برای خلیفه هر اندازه میخواستند می فرستادند و گنجخانه های دیگر بسته شد و سردمداران هر کرانه خودسرانه فرمان می راندند و سر بفرمان کس نداشتند و برای خلیفه جز بغداد و حومۀ آن نماند که این جایها نیز زیر فرمان ابن رائق بود و خلیفه در کار ها هیچ دستی نداشت .
بصره در دست ابن رائق بود، خوزستان زیر فرمان بریدی ، و فارس ، در تیول عمادالدوله بن بویه و کرمان ، چیرۀ ابو علی محمد بن الیاس وری و اصفهان و جبال ، زیر مهمیز رکن الدوله بن بویه و وشمگیر برادر مرداویج که بر سر چیرگی بر این کرانهابر یکدیگر می ستیزیدند ، موصل و دیار بکر و مضر وربیعه ، زیر چکمه بنی حمدان و مغرب و افریقه بفرمان ابوالقاسم قائم بامر الله بن مهدی علوی ، دومین خلیفه از فاطمیان با لقب امیر المومنین و اندلس در مشت عبدالرحمن بن محمد با لقب ناصر اموی و خراسان و ماوراءالنهر در چنگال نصر بن احمد سامانی و طبرستان و جرجان در اختیار دیلمیان و بحرین و یمامه ، در قلمرو ابو طاهر قرمطی بود .[33]
جنگ راضی با بریدی (325ه/937م)
محمد بن رائق از خلیفه خواست تا بجنگ بریدی رود تا به اهواز نزدیکی یابد راضی این پیشنهاد رائق را پذیرفت و در محرم/19نومبر سوی واسط روان شد . ابن رائق سپاه حجریه یگانه سپر خلیفه را در این جنگ بدون کدام پیروزی عمداً نابود گردانید و نهاد های آنرا حتی در بغداد کشکانید و سرا و دارایی هایی حجریان به یغما کشانیده شد .
چون ابن رائق از سپاه حجریه بیاسود سربازان زندانی سپاه ساجیه را نیز بکشت و تنها صافی خازن و هارون بن موسی را زنده نگهداشت و انگاه خیمه و خرگاه خود و راضی را سوی اهواز برد تا ابن بریدی را از آنجا براند . او نماینده ای سوی ابن بریدی فرستاد که چرا در فرستادن پول دیر کاری کرده در کار خویش خود کامگی ورزیده و سپاهیان را بتباهی کشیده و سر کشی را در نگاه ایشان آراییده . و گفت که اگر او باژ را بفرستد و سربازانی را که کار شان به تباهی کشانده سوی وی گسیل دارد او را بر فرماندهی انجا بردارد و اگر سر باز زند با او آن کند که سزاوار آن است.
بریدی پیام اورا شنیده و بدادن باژ موافقت کرد که سالیانه سه صدو شصت هزار دینار فرستد و هر بخش این پول را ماهیانه بپردازد . او پذیرفت که سپاه خود را بهر که فرمان داده شود بسپرد تا آنها را بجنگ با ابن بویه گسیل دارد . رائق با راضی و همدستان شان در شور و مشوره شدند سر انجام یاران گفتند که بریدی نیرنگ باز است و نوبختی گفت اکنون که به او نزدیک هستی سخن او نپذیرید و اگر از او رویگردان شوید آنچه را گفته نخواهد پرداخت.
برعکس ابوبکر بن مقاتل گفت: هیچ کس نمیتواند در جایگاه او نشیند . او هوا دار بریدی بود . ابن رائق سخن ابوبکر بشنود و برای بریدی پیماننامه ای ببست و همراه راضی به بغداد باز گشت .
اما سر انجام نه بریدی بقول خود وفا کرد و نه سپاهیان اعزامی و سرداران سپاه از نسبت نداشتن هزینه جنگ توانستند جنگ با بریدی را دنبال کنند.[34]
همچنان در سال 326 معزالدوله به اهواز چیرگی یافت . در این سال ابن بجکم که یکی از بندگان بوعلی عارض وزیر ماکان بن کالی دیلمی بودبجای ابن رائق امیر الامرا شد.
قبل از این که به خاتمه راضی بالله برسیم ضرورت میدانم تا کمی هم از گذارشات دوره خلافت او که بیشک خفت و خواری بنام خلافت پیش کرد پرداخته شود.
اول می پردازیم به آل زیار:
زیاریان:
مرداویج بنیان گذار دولتی است که از اوایل قرن چهارم تا اواخر قرن پنجم حجری بر بخشی از سرزمین ایران فرمانروایی میکرد. مرداویج در نخستین سالهای قرن چهارم هجری به سبب دشواری وتنگی معیشت وارد خدمات لشکری شد[35] و با سپاهیان اسفار بن شیرویه سامانی پیوست .[36] اسفار با مرداویج در سال 316 ه به حکومت گیلان و طبرستان خاتمه داد و خود وارث قلمرو او گردید[37] مرداویج سپاهیان دیلم و گیل را بر ضد اسفار شورانید و سر انجام او را در سال 316ه بقتل رساند . وی با استفاده از روح ستیزه جویی طوایف مزبور[38] به تدریج قلمرو بزرگی برای خود دست و پا کردو در زمان کوتاهی به دیلم ، مازندران ، گرگان و قزوین دست یافت . پس از آن در صدد تصرف قلمرو خلیفه بغداد و کوتاه کردن دست عاملان وی از سرزمین فارس بر آمد ؛ از این رو گروههای از سپاه خویش را به قم ، اصفهان ، کرج ، زنجان ، همدان ، و دینور گسیل کرد . آنان پس از شکست کار گزاران عرب و با غارت و کشتار بی رحمانه این ناحیه را به تصرف در آوردند. [39] پس از آنکه مرداویج این مایه قدرت را بدست آورد ، آهنگ تجدید سلطنت سامانیان و نابود کردن خلافت و قدرت عرب کرد.،از این رو فرمان داد تا تاج و تخت زرین و مرصع ، مانند خسرو انوشیروان ، برایش فراهم ساختند و برای یارانش تخت های سیمین نیز بساخت.[40]آنگاه تاج زرین بر سر نهاد و خود را شهنشاه خواند و به کارگزار خود در خوزستان دستور داد تا ایوان مدائن و طاق کسری و باقیمانده تیسفون را بصورت گذشته اش باز سازی کند تاوی بدنبال پیروزی بر خلیفه عباسی ، بغداد را در هم کوبد و آنجا را تختگاه سازد و عظمت گذشته را تجدید نماید . [41] سودای باز گشت آیین مجوس و احیای ایین زردشتی در مرداویج از تشریفات پر شکوهی که برای بر گزاری جشن سده فراهم کرد پیداست . باوجود این وی غلامان ترک خویش رابه سبب اهمال در برگزاری این جشن باستانی بشدت توبیخ و تهدید کرد ؛ به همین دلیل آنان چند روز بعد در گرمابه ای نزدیک اصفهان بر مرداویج در آمدند و او را از پای در آوردند و این در سال 323ه بود. [42] پس از قتل مرداویج ترکانی که در اردوی او بودند بدو دسته تقسیم شدند گروه از انان به رقیب تازه کار زیاران ، یعنی آل بویه پیوستند و گروهی بخدمت راضی بالله ، خلیفه عباسی در آمدند . راضی مقدم قاتلان مرداویج را گرامی داشت ومال و مقام بیشمار بدانان بخشید ، زیرا بوسیله آنان از خطر یک دشمن نیرو مند رهایی یافته بود . پس از او وشمگیر بن زیار سپاه مرداویج را پیوستگی بخشید و وشمگیر را به پادشاهی خود بر گزیدند و امیرانی که از نسل زیار برخاستند همیشه با رقبای چون آل بویه و سامانیان و غزنویان در گیر بودند که در بخش سامانیان گفته امد..چون این گروه در مجاورت حریفان مقتدر قدرت سیاسی خود را از دست دادند نا گزیر تا سال 421ه به اقتدار سامانیان گردن نهادند . پس از آن نیز فلک المعالی منوچهر بن قابوس به اطاعت غزنویان در آمد و حال بدین منوال بود تا آنکه بسال 433ه طغرل بیک سلجوقی قلمرو زیاران را تصرف کرد و این سلسله بسال 435ه بکلی سقوط کردند.
آغاز دوران امیر الامرایی در خلافت عباسی:
این منصب تحول عظیمی در نظام اداری و سیاسی در دستگاه خلافت عباسی ایجاد کرد ، که حاصل نا بسامانی وفسادی بود که در سازمان اداری و تشکیلاتی خلافت عباسی بوجود آمد .چنانکه قبلاً گفته امد که نظام پر قدرت و دوام دار این خلافت ما حصل وجود دولتمردان و کار گزاران با کفایت نظیر ابومسلم ، خاندان برمکیان بلخ ، خاندان سهل بود ؛ اما از اواسط قرن سوم هجری که اقتدار خلفای عباسی بدنبال استیلای ترکان دچار زوال گردید . مناصب مهم دولتی را گروه نالایق و ناتوان اشغال کردند ، بدین سان بیشتر وزرا و کار گزاران دولت بجای آنکه حامی و پشتیبان خلافت باشند ، موجب خطر و مؤید تشویش آنان شدند ، زیرا پس از آنکه خلفای بی کفایت عباسی برای تامین مخارج بی پایان مجالس بزم و عیش و پرداخت باجهای گزاف به سرداران خویش ، اموال و دارایی امرا و زرا را مصادره کردند مناصب دولتی در معرض معامله و خرید و فروش و مزایده قرار گرفت .[43] از آن پس کسانیکه متولی این پست های حساس میشدند ، جز به اندوختن ثروت و چپاول مردم نمی اندیشیدند ، به استناد برخی از روایات ، در این دوره بسیاری از کار گزاران بنی عباس از پیش رشوه ای به خلیفه می پرداختند و منصب و زارت یا دیگر مناصب را کمایی میکردند .[44]
چنین وزرا و کار گزاران هیچ کس را بکار نمی گماشتند جز آنکه رشوه ای از وی گرفته باشند ، همچنانکه آن افراد نیز آنچه می پرداختند از طریق مالیاتهای مضاعف و سنگین از مردم می گرفتند و در فقر مردم می افزودند. برای مثال علی بن عیسی بن ماهان که در تمام حکومت دیر پای خود با زور گویی و ستمگری در خراسان حکمرانی کرد و با آنکه بهر ه کشی های ظالمانه اش اعتراض همگان را بر انگیخته بود ، هارون الرشید همچنان از وی حمایت میکرد.
منصب امیر الامرا منصب وزارت را تباه ساخت . اگر نگاهی به اقتدار خلافت عباسی دوره المقتدربه بعد بیفگنیم خواهیم دید که چگونه این منصب مهم بازیچه دست خلفا و سوداگران مناصب حکومتی قرار گرفته بود . یکی از این وزیران علی بن فرات است که سه بار به اذعان تاریخهای طبری ، کامل و ابن خلدون بوزارت رسید . و جمعاً شش سال وزارت کرد و پس از معزول شدن ملیونها دینار زر نقد داشت که همه را از مصادره اموال مردم و فروش پست های دولتی بدست آورده بود یکی دیگر از این وزرا محمد بن عبید الله خاقانی است او که شخص بی باک و کوتاه فکری بود در یک روز نظارت شهر کوفه را به نزده کس داد و از هر کدام رشوه ای گرفت . وی به روایت عریب بن سعد در مدت یازده روز یازده بار عامل بادریا را عوض کرد .
یکی دیگر از عوامل ضعف و شکستگی قدرت دولت پر قدرت عباسی باوجود آنهمه تجارب که چندین صد سال دوام یافت این بود که امرا و حمرانانی را که در اقصای بلاد تعین میکردند آنها بعد از مدتی بغی میکردند و خراجی را که می باید به گنجخانه ای دولت عباسی انتقال و واریز میشد آنرا بخود اختصاص داده در مجموع باعث ضعف در سیستم های اقتصادی که مستقیماً بالای سیستم های نظامی و اطلاعاتی (برید) اثر گزار بود میگردید . خصوصاً آن مناطقیکه از دارالخلافه بغداد دور بود اقطاع داران به آسانی میتوانستند از فرمان خلیفه گردن فراز نمایند . بنا بر این در عهد راضی (329-332ه)از امپراطوری پهناور عباسی ، جز بغداد و اطراف آن که در بالا گفته آمدیم چیزی برای خلیفه باقی نمانده بود و دیگر نواحی بین امیران قدرتمند و اقطاع داران بزرگی که داعیه دار استقلال بودند تقسیم گردید .
راضی چون احوال را چنین دید ، بگمان خود در صدد بر آمد تا با پدید آوردن منصب امیر الامرایی که صاحب آن دارای اقتدار و اختیار افزونتر بود ، سازمان اداری دستگاه خلافت را سامان بخشد ؛ زیرا در زمان سلطنت کوتاه او نیز وزیران پی در پی عزل و نصب میشدند.
و بعضی از آن برای رسیدن به آن مقام ، مبالغ گزاف می پرداختند ؛ چنانکه ابن مقله وقتی برای بار سوم بوزارت رسید پانصد هزار دینار به راضی رشوت داد ، اما وزارتش نپائید ؛ زیرا سپاهیان بشوریدند و فتنه ها بر پا شد که به عزل وی انجامید که ما این نا بسامانی هارا در بخش الراضی بالله به تفصیل گفته آمدیم .
خلافت المتقی الله
وفات الرضی و بیعت به المتقی الله
چون رضی الله بمرد کار های خلافت به در انتظار رسیدن ابو عبدالله کوفی دبیر بجکم که همراه بجکم در واسط بود ّ، بماند . کاخ خلافت نیز پاس داشته شد تا نامه بجکم همراه کوفی رسید . او در این نامه فرمان داده بود که تا با ابوالقاسم سلیمان بن حسن ، وزیر راضی و هر کو بدرگاه او وزارت یافته و نیز با سرپرستان دیوانها و علویان و قاضیان و عباسیان و سران شهر دیدار کند و در باره کسی که کوفی دین و آیین او بپسندد برای گزینش خلیفه رای زند . (کوفی کسیست که از طرف بجکم امیر الامرای ترک تبار که وظیفه یافته بود خلیفه را تعین کند)کوفی همه را گرد اورد و با آنها رای زد . برخی از ابراهیم بن مقتدر نام بردند . این همایش آنروز پراگنده شد و چون فردا شد همه با ابراهیم همدستان شدند . او در کاخ خلیفه بیامد و در بیستم ربیع الاول و /بیست و سوم جنوری دست به بیعت سپردند و چند لقب بر او پیشنهاد کردند و او لقب متقی بالله را بر گزید و همه مردم بر او بیعت کردند و از سوی او هم خلعت و درفش فرمانروایی برای بجکم در واسط فرستاده شد.[45] [46]
ابن خلدون این واقعه را چنین نگاشته است :
در نیمه ربیع الاول سال 329ه ابوالعباس احمد بن المقتدر ، ملقب به الراضی ، پس از شش سال و یازده ماه خلافت بمرد .
چون راضی بمرد بجکم و ندیمان و جلیسان او را حاضر ساخت تا شاید از حکمت آنان چیزی حاصل کند، ولی چون زبان عربی نیکو نمیدانست ، هیچ در نیافت .
راضی آخرین خلیفه ای بود که بر منبر خطبه خواند . اگر دیگران نیز خطبه ای خوانده باشند ، پس نادرند ، و در خور توجه نیستند . آخرین خلیفه ای بود که با ندیمان به گفتگو می نشست و آنان را صله میداد . و نیز آخرین خلیفه ای بود که ترتیب نفقات و جوایز و عطایا و اجرائات خزاین و مطابخ و خدم و حجاب میداد .
در روز مرگ او بجکم در واسط بود . واسط را از دست بریدی گرفته بود . تعین خلیفه جدید منوط به آمدن نامه ای از جانب او بود ، کاتبش ابو عبدالله الکوفی برسید، و نامۀ او را بیاورد ، که باید از وزرای پیشین و اصحاب دوایین و قضاة و علویان و عباسیان ، و وجوه شهر ، همه در نزد وزیر ابوالقاسم سلیمان بن الحسین ، گرد آیند ، چون گرد آمدند ، ابو عبدالله الکوفی مشورت آغاز کرد ، تا کسی را که مذهب و طریقت او مورد تائید همگان باشد ، بر گزینند . همه بر ابراهیم بن المقتدر اشارت کردند روز دیگر او را حاضر آوردند ، و با او بیعت کردند . این بیعت در روز آخر ماه ربیع الاول سال 329ه اتفاق افتاد . آنگاه یک یک القاب را به او عرضه کردند و او المتقی الله را پذیرفت .
متقی سلیمان را بوزارت ابقاء کرد ولی تدبیر امور همه بدست ابو عبدالله الکوفی کاتب بجکم بود . سلامة الطولونی به حاجبی منصوب شد.
کشته شدن بجکم:
ابو عبد الله البریدی پس از فرار از واسط به بصره، سپاهی به مذار فرستاد . بجکم نیز باوی به سرداری توزون ، سپاهی روانه کرد ، چون دو سپاه بهم رسیدند توزون غلبه یافت و سپاه بریدی منهزم شد . بجکم در راه بود که خبر پیروزی سپاه خود را شنید . بدان خوشدل شد و به شکار رفت و تا نهر جور پیش راند ، در راه به جماعتی از کردان رسید . به طمع افتاد تا راه بر آنان ببندد و اموال شان را بستاند . این بود که با معدودی از یاران خود آهنگ آنان کرد . کردان از مقابل او گریختند و او پی در پی تیر می انداخت . در این حال جوان کرد از عقب بیامد و با نیزه ضربتی به او بنواخت و او را بقتل آورد . در آن هنگام میان سپاهیان اختلاف افتاد دیلمیان که قریب هزار و پنجصد کس بودند به ابو عبدالله البریدی پیوستند . بریدی قصد آن داشت که از بصره بگریزد چون اینان بشهر در امدند ، شادمان شد و ارزاق شان دو برابر کرد و به آنان پرداخت نمود . ترکان به واسط رفتند و تکینک را که در حبس بود آزاد کردند و او را بر خود سروری دادند . تکینک انان را به بغداد بخدمت متقی برد . متقی خانه بجکم را در محاصره گرفت و هر چه از اموال و دفاین بود در محاصره گرفت و هر چه از اموال و دفاین بود در تصرف گرفت . و آنچه از اموال و دفاین او بدست آمد ، هزار هزار و دویست هزار دینار بود ، مدت امارت بچکم دو سال و هشت ماه بود .
امارت بریدی در بغداد و باز گشت او به واسط :
چون بجکم کشته شد دیلمیان پیل سوار بن مالک بن مسافر را ، بر خود امیر ساختند مسافر پسر سالار صاحب طارم بود، که پسرش بعداً آزربایجان را در تصرف آورد و ترکان باو قتال کردند و او را کشتند و بعد از کشته شدن او دیلمیان کورتگین از میان خود بر خود سروری دادند ، و ترکا ن تکینک از موالی بجکم را.
سپاهیان دیلم به ابو عبدالله البریدی پیوستند . ابو عبدالله با پیوستن آنها قوی دست شد . آنگاه از بصره به واسط راه نهاد . متقی آنان را پیام داد که بواسط نروند . گفتند ما را بمال نیاز است او پنجاه هزار دینار برایشان بفرستاد ، که باز گردند ، آنگاه در میان ترکانی که در لشکر بغداد بودند ، از دارایی بجکم که بدست آورده بود چهارصد هزار دینار پخش کرد و سلامة الطولونی را بر آنان فرماندهی داد ، و در آخر شعبان 329ه آنان را سوی نهر دیالی روان نمود.
بریدی از واسط بیامد ترکان بجکمی بیمناک شدند . بعضی به بریدی پیوستند و بعضی به موصل رفتند . از آن جمله بودند توزون و خجخج و سلامه الطولونی و ابو عبدالله الکوفی نیز پنهان شدند ابو عبدالله البریدی در روز اول ماه رمضان به بغداد وارد شد ، و در شفیعی فرود آمد وزیر ابو الحسین بن میمون و کتا وقضاة و اعیان مردم بدیدارش آمدند . متقی نیز او را تهنیت گفت و طعام فرستاد و او را وزیر خطاب کرد . آنگاه بریدی ابوالحسین را که دو ماه از وزارتش سپری شده بود گرفت و در بصره محبوس ساخت و از متقی پانصد هزار دینار برای سپاه طلب نمود و تهدیدش کرد که اگر در اجرای آن درنگ کند بر سر او آن خواهد آمد که بر سر معتز و مستعین و مهدی آمده است . متقی آن مال بفرستاد ، و در همه مدتی که در بغداد بود باو دیدار نکرد . چون پانصد هزار دینار متقی برسید ، سپاهیان برای ارزاق خود بانگ و خروش کردند ، در این میان سپاهیان دیلم بخانه برادرش ابوالحسن البریدی که فرود آمده بود هجوم آوردند . ترکان نیز بانان پیوستند و جسر را بریدند . عامه بر اصحاب او حمله ورشدند . بریدی و برادرش و ابوالقاسم و اصحاب شان به واسط گریختند و این واقعه در بیست و چهارم روز فرود بریدی در بغداد رخ داد .[47]
امارت کورتگین در بغداد:
چون بریدی بگریخت کورتگین در بغداد مستولی شد .او نزد متقی رفت و متقی او را امیر الامرایی داد. این در هنگامی بود که ابو اسحاق محمد بن محمد الاسکافی القراریطی مقام وزارت داد و بدرالخروشتی را بمقام جاجبی دربار بر گزید . کورتگین تکینک را که مقدم ترکان بود در پنجم شوال همانسال دستگیر کرد ودر آب غرق نمود که بدین سبب میان ترکان و دیلکیان قتال در گرفت که از دو سو مردم کشته شدند . کور تگین خود به تنهایی زمام امور را در دست گرفت و ابواسحاق القراطی را که از سوی متقی به مقام وزارت بر گماریده شده بود و یکماه و نیم از وزارتش گذشته بود بگرفت و بجای او ابو جعفر محمد الکرخی را وزارت داد.[48]
موضوع فوق از دردناکترین وضعیت سیاسی در خلافت عباسی میباشد چه خلیفه که دست نشانده ترکان است حتی برسم مصلحت و ظاهر امر نیز این وزن را ندارد که وزیر خودش را حمایت نماید .
باز گشت رائق به بغداد :
متقی توسط نامه ای رائق را به بغداد خواند . او چون بموصل رسید ، ناصر الدوله بن حمدان از سر راهش دور شد ، سپس صد هزار دینار برایش فرستاد ، و با یکدیگر مصالحه کردند . این خبر به عبدالله البریدی رسید ، برادران خود را به واسط فرستاد و دلمیان را از آنجا براند ، و به نام او در واسط خطبه خواندند . کور تگین بملاحظه این وضع از بغداد بیرون آمد و به عکبرا رفت و ابن رائق بدو رسید ، و چند روز میان شان نبرد بود ، ولی در شب عرفه ابن رائق حرکت کرد و بامداد روز دیگر به بغداد در آمد و جانب غربی نزول کرد . و به دیدار خلیفه رفت .، خلیفه با او بر روی دجله به گردش پرداخت . کورتگین در پایان روز به بغداد وارد شد . چون کورتگین به بغداد در آمد ابن رائق آهنگ آن کرد که بشام باز گردد. به سپاهیان خود گفت از دجله بگذرند و از پی او آیند ، مردم بغداد با ابن رائق یار شدند و علیه کورتگین بانگ و خروش کردند و او و یارانش را سنگ باران ساختند . قریب چهارصد از یاران او امان خواستند ، و بعضی از سردارانش کشته شدند .متقی ابن رائق را خلعت داد و منصب امیر الامرایی را بوی بخشید . وزیر ابو جعفر الکرخی را که دو ماه از وزارتش میگذشت از وزارت کنار گذاشت.و احمد الکوفی را بجای او گمارید . ابن رائق به کور تگین دست یافت و او را در زندان خلافت به حبس انداخت .
در جریانی که رائق به امیر الامرایی تعین شد بریدی که در واسط بود از ارسال خراج سر باز زد ابن رائق در سال 330 ه بسوی او در حرکت آمد ، پسران بریدی به بصره گریختند از اثر میانجی گری کوفی ابو عبدالله البریدی به موافقه رسید که سالانه ششصد هزار دینار بپردازد و نیز تعهد کرد که دویست هزار دینار از بابت باقیمانده سالهای پیش بپردازد . ابن رائق زمانی که به بغداد رسید با اغتشاش سپاهیان توزون و یاران او برابر شد که اخیر الامر با سپاهیان البریدی پیوستند و بریدی نیرو مند شد و رائق مجبور راه مدارا در پیش گرفت و لی بریدی بقصد از پا در آوردن ابن رائق عازم بغداد شد بریدی با همه سپاهیان خود از ترک و دیلم به بغداد در آمد . ابن رائق به سرای خلافت پناه برد و بر بارو های آن منجنیق و عراده نهاد ، عامه مردم بغداد لباس رزم پوشیدند و هرج و مرج در بغداد بالا گرفت ، متقی در نیمه ماه جمادی الاخر به دیالی گریخت . ابوالحسن البریدی از دریا و از خشکی راه بر او گرفت ، ومنهزمش ساخت و وارد سرای خلیفه شد ، متقی و پسرش و ابن رائق به موصل گریختند .و این هنگامی بود که شش ماه از امارت ابن رائق گذشته بود.
وزیر قراریطی پنهان شد و سرای خلافت به غارت رفت و حمسرا ها تاراج شد و در هر جا ی از بغداد هرج و مراج بالا گرفت . کورتگین را از زندان ربوده و ابوالحسن بریدی او را به واسط نزد برادر خود فرستاد .
ابو الحسن بریدی که کار خلافت را در بغداد فتح شده پیش می برد در سرای مونس مسکن گزید و توزون را ریاست شورطه در بخش شرقی داد و نوشتگین را در بخش غربی منصب شورته داد او سردارانی را که با توزون و دیگران بودند بگرفت و زنان شان در به واسط نزد ابو عبدالله البریدی فرستاد .
غارت و چپاول چنان در بغداد بالا گرفت ، که مردم خانه های شان را ترک گفتند . در بازار ها ، بر هر کر از غلات پنج دینار مالیه بستند که سبب گرانی کالا ها گردید .. از کوفه غله رسید اما عامل بغداد آنرا مصادره کرد . بهای یک کر گندم و جو به سیصد دینار رسید جماعتی از قرمطیان که با عامل بغداد بود با ترکان به نبرد پرداختند و آنها را منهزم ساختند . وضعیت بغداد در نهایت ناامنی و بی ثباتی رسیده بود کشت زار ها را قبل از رسیدن با خوشه درو میکردند . این همه بلا ها که از اثر یک خلیفه بی کفایت بر سر بغداد آمد ، گوئی خداوند میخواست از آنها انتقام می گرفت.
در نتیجه زد و بند های ناجوانمردانه و شرمگین ابن رائق توسط ناصر الدوله بقتل رسید که جسدش را در دجله افگندند. ناصر الدوله نزد متقی رفت متقی او را عنوان ناصر الدوله بخشید و امیر الامرا مقرر کرد و به برادر ناصر الدوله خلعت فرستاد و او را سیف الدوله لقب داد و همه این کار ها در سال 330ه بوقوع پیوست.
با استیلای ابوالحسن البریدی به بغداد چنان بد سیرتی پیشه کرد که دلها از نفرت او لبریز شد ، چون ابن رائق کشته شد سپاهیان دسته دسته از نزد ابوالحسن پراگنده شدند و خجخج یکی از سرداران نزد متقی گریخت . توزون و نشتگین عزم جزم کردند که ابوالحسن بریدی را از بغداد برانند . چون متقی و ناصر الدوله به بغداد رسید ند ، ابوالحسن البریدی بگریخت و پس از سه ماه و بیست روز که در بغداد فرمان رانده بود . بار دیگر عامه مردم در خروش آمدند و دست به تاراج کشودند . متقی و ناصر الدوله در ماه شوال همان سال با سپاهیان خویش وارد بغداد شدند . ابو اسحاق القراریطی ، بار دیگر به وزارت باز گشت و توزون مرتبه دیگر ریاست شورطه یافت . ناصرالدوله عقب بریدی برادرش سیف الدوله را مامور کرد ولی سیف الدوله در جنگ پای پس نهاد و به اینترتیب جنگ و گریز بین سیف الدوله و بریدی ادامه یافت و دلیل آنهم این موضوع بود که سران و سرداران ترک و دیلم همواره بین خود میانه خوب نداشتند و به اندک وضع شان تغیر میکرد.سیف الدوله بخاطر نبرد با توزون از متقی خواستار مال گردید و او چهار صد هزار درهم به او فرستاد که سیف الدوله آنرا میان سپاهیانش تقسیم کرد . توزون کیغلغ را بجای خود در واسط نهاد و به بغداد روان شد . چون سیف الدوله از حرکت توزون بجانب بغداد خبر یافت با کسانی که با او پیوسته بودند از جمله حسن بن هارون به موصل روانه گردید ، و فرزندان حمدان از آن پس به بغداد نیامدند .
چون سیف الدوله از بغداد برفت ، در پایان رمضان سال 331ه توزون وارد بغداد شد ، و متقی وی را منصب امیر الامرایی داد و او همچنان در امور نظر میکرد که عبدالله الکوفی .
چون در بار متقی سراسر به فتنه و اشوب و معاملات ننگین مبدل شده بود از اثر همین دسایس ابوالحسن بن مقله و محمد بن ینال ، با سعایت خود میانه متقی و توزون را که از جانب متقی منصب امیر الامرایی بوی تفویض شده بود ، برهم زدند و در آغاز سال 332ه ابن شیر زاد با سیصد سوار به بغداد رسید ، و بر سرایر امر ونهی نشست ، و به هیچ کاری به متقی نمی پرداخت . در این حین متقی از ناصر الدوله بن حمدان سپاهی خواسته بود که به یاری او فرستد . او نیز بسرداری پسر عم خود ، عبدالله بن حسین بن سعید بن حمدان ، این سپاه را روانه ساخت . چون به بغداد رسید ابن شیر زاد پنهان شد . متقی خود و اهل حرم خود و وزیر و اعیان دولتش چون سلامه طولونی و ابو زکریا یحیی السوسی و ابو عبدالله الموسوی و ثابت بن سنان بن ثابت بن قرۀ طبیب بیرون آمدند و سپس به تکریت روان گشتند . وزمانیکه ناصر الدوله و سیف الدوله در مقابل سپاه توزون منهزم شدند متقی با همراهان خود از موصل به نصیبین شدند. توزون به موصل داخل شد و متقی به رقعه رفت . [49]
بالاهره ابو یوسف البریدی که روز را بالای خلیفه المتقی به شب بدل کرده بود و چندین مرتبه از اثر کنش های مرگبار او بغداد دستخوش آشوب و فنا گردید و خلیفه المتقی از آنجا بچندین مرتبه متواری و پا بفرار نهاد از دست برادرش ابو عبدالله به قتل رسید و علت آنهم ثروت از از حد زیاد انباشته برادرش ابو یوسف بود که هشت ماه بعد تر ابو عبدالله البریدی او نیز بمرد. بدین ترتیب خلیفه عباسی بدست عمال ترک و دیلم ملعبه ای بیش نبود و مادیدیم که امیر الامرایی را که خلیفه تعین کرده بود چندین مراتبه وی را مجبور ساخته است تا با اهل و عیالش بغداد را ترک کند. خلاصه اینکه تمام طول دوره خلافت متقی مشحون از زد و خورد و شکست و فتنه های بیدار بوده است .
بر کناری متقی:
این واقعه در سال 333ه/942م بوقوع پیوست و متقی که در رقعه می زیست اهنگ بغداد کرد اخشید یکی از سرداران متقی که بنا به خواهش متقی از مصر به رقعه نزد متقی آمده بود از متقی خواست تا او را از توزون که چندین مرتبه به خلیفه خیانت ورزیده بود بیم دهد تا از رفتن به بغداد منصرف شود اما وی نپذیرفت. قبل از این که خلیفه به بغداد برود امرایی را جهت مصالحه نزد توزون فرستاده بود که توزون قول وفا داری بخلیفه داده بود . چون متقی به هیت رسید در آنجا توقف نمود و کس فرستاد تا استواری آیین نامه وفاداری توزون را معلوم نماید و توزون باز سوگند خورد وی در بیستم صفر /چهاردهم اکتوبر برای پیشواز خلیفه روان شد و در سندیه خلیفه را دیدار کرد و از اسپ فرود آمد و زمین ادب بوسه داد و گفت: به سوگند خود پای بندم و سر بفرمان تو دارم ، لیک از آن پس برای خلیفه و وزیر و پیرامونیان وی سخن چین گمارید و آنها را همراه خانواده متقی در خیمه خویش جای داد . او انگاه بر چشم متقی میل کشید و بینایی او ستاند . چون چشم متقی در آوردند فریاد بر آورد و پیرامونیان و بندگان نیز بانگ زدند و گویی جهان در هم شورید . توزون فرمان داد کوسها بکوبند تا صدای کس شنیده نشود . متقی الله کور شد و فردای آن توزون سوی بغداد روان شد در حالیکه همۀ این گروه در چنگال او بوند .
خلافت متقی الله که سه سال و پنج ماه و هجده روز پایید، او چهره سفید و چشمان شهلا داشت و مادرش مولدی بود خَلوب نام .
خلافت مستکفی بالله:
او مستکفی بالله فرزند ابوالقاسم عبدالله بن مکتفی بالله علی بن معتضد بالله ابی عباس احمد بن ابی احمد موفق بن متوکل علی الله است . که با متقی لله تبار به معتضد میرسانند . چون توزون متقی لله را در سندیه دستگیر کرد مستکفی را بدرگاه خود در سندیه فرا خواند و با دیگر مردمان دست او به بیعت فشرد .
ابو عباس رازی چگونگی بیعت او را چنین توصیف میکند: من پایه و مایه بیعت مسکفی بودم و چگونگی آن چنین بود که ابراهیم بن زوبیندار دیلمی مرا نزد خود خواند و من سوی او رفتم . او بمن گفت : از تباری دختری را به زنی گرفته است و زنی از این تبار بمن گفته است : شما با متقی دشمنی ورزیدید و او نیز با شما ودیگر دل او از شما پاک نخواهد شد . مردی است از فرزندان خلیفه مکتفی و از خرد و ادب و دین او یاد کرد و گفت :او را بر خلافت بر گزینید که دست پرورد خود شماست او شما را به دارایی های هنگفت میرساند .که کس جز او نمیداند و شما را از پی گرد و هراس در امان میدارد .. آن مرد گفت که این کار جز بدست تو رخ نمی بنندد و از همین سبب ترا به سرای خود خواندم . بدو گفتم میخواهم صدای آن زن بشنوم . او مرا نزد آن زن برد . زنی خردمند و دانا دیدم او همان سخنها را بمن گفت . به آن زن گفتم باید مردی را که میگویی ببینم . زن پاسخ داد فردا همینجا نزد من باز گرد تا ترا با او آشنا کنم. فردای آنروز بدانجا رفتم و آن مرد را دیدم که با جامه زنان از خانه ابن طاهر برون آمد . خود را بمن شناساند و موافقت کرد تا از گنج نهفته هشتصد هزار دینار برون آورد و صد هزار دینار از آن را به توزون دهد و آنگاه راه دست یافتن به آن گنجها را بگفت.او با من چونان مردی خردمند و دانا سخن میگفت و در او گرایش به تشیع یافتم . ابو عباس تمیمی میگوید : نزد توزون آمدم و او را آگاه گرداندم. سخن در دلش نشست و گفت :می خواهم این مرد را ببینم . گفتم میتوانی این مرد را ببینی ، لیک کار مان از ابن شیر زاد نهان کن . او گفت چنین کنم .من سوی آنها باز گشتم و ماجرا را به آگاهی ایشان رساندم. و به آنها نوید گزاردم که توزون فردا خواهد آمد.
در شب یکشنبه چهاردهم صفر/هشتم اکتوبر من و توزون پنهانی بدیدن آن مرد رفتیم و توزون باو سخن گفت و همان شب با او پیمان بست و کار پوشیده بماند . . چون متقی رسید به توزون گفتم : آیا همچنان بر خواست خویش پایداری؟گفت : آری . گفتم پس همین ساعت کار را تمام کن. که اگر به سرای در آید دیگر نمیتوانی منزلت او را نادیده بگیری .. بر این سان توزون کس بر مقتضی گماشت و چشم او بیرون کشید وآن شد که شد.
روز بر کناری متقی دست مستکفی بخلافت فشرد ند. متقی را نیز بیاوردند واو نیز به مستکفی بیعت سپرد . و خلعت و عصای خلافت به مستکفی بداد . آن زن نیز پیشکار مستکفی شد و خود را علم نامید و همه کار ها در دست خود گرفت .
مستکفی به روز چهار شنبه بیست و چهارم صفر/هجدهم اکتوبر ابو فرج محمد بن علی ساری را بوزارت بر گماشت . ابو فرج تنها نام وزارت را با خود داشت و ابن شیراز بود که کار ها را می گرداند. متقی به زندان رفت و مستکفی به توزون خلعت بداد وبر سر او افسر نشاند . مستکفی در پی یافتن ابوالقاسم فضل بن مقتدر بالله در آمد که ادعای خلافت داشت ولقب مطیع الله گرفته بود . مستکفی میدانست که او هنوز هم به خلافت چشم دارد . پس ابوالقاسم در مدت خلافت مستکفی روی نهان کرد و سرای او که در کنار دجله و کنار خانه ابن طاهر بود ویران گشت چندان که هیچ از آن نماند.[50]
مرگ توزون و امارت ابن شیرزاد:
در ماه محرم 334ه توزون در بغداد بمرد . شش سال و پنج ماه مقام امیر الامرایی داشت . ابن شیراز در همه این مدت کاتب او بود . او را فرستادند تا اموال شهر هیت را جمع آوری کنند چون خبر مرگ توزون را شنید، عزم آن کرد که ناصر الدوله بن حمدان را منصب امیر الامرایی دهد ؛ ولی سپاهیان بهم بر آمدند و غوغا کردند و این منصب را خاص او دانستند . ابن شیرزاد نزد مستکفی کس فرستاد ، که برای او سوگند خورد مستکفی نیز اجابتش کرد.ابن شیرزاد بر مستکفی داخل شد و در محضر قضاة و عدول سوگند خورد و خلیفه او را منصب امیرالامرایی داد . ابن شیراز به فراوانی در ارزاق بیافزود ، و در نتیجه دچار تنگدستی گردید . ابو عبدالله محمد بن موسی الهاشمی را نزد ناصر الدوله بن حمدان فرستاد و او را وعده داد که اگر او را بمال یاری رساند امارت الامرایی را باو خواهد داد . ابن حمدان پانصد هزار درهم و مقداری طعام برای او گسیل داشت . ولی این مبلغ کفاف سپاه را نکرد و نا چار دست ستم به دارایی مردم رعایا و تجار کشود.، دزدان در هر کجا آشکار شدند و خانه ها را تاراج کردند . مردم سعی داشتند تا خود را از بغداد برهانند . ابن شیراز ینال کوشه را بر واسط امارت داد و فتح الشکری را بر موصل . ابن فتح نزد ابن حمدان رفت ، و سپاس او بجای آورد و او نیز امارت موصل را به او ارزانی داشت.
در نتیجه این اشتباه در دربار خلافت معز الدوله ابن حمدان بر بغداد استیلا یافت و او کسی بود که به احکام خلافت ارج نمی گذاشت .
یکی از خود کامه ترین عناصری که باعث ایجاد نارامی و خست در بغداد میشد و عناصر حکومت داری خلفای بغداد را ناچیز و بیمقدار میساخت دست اندر کاریهای نا بخردانه و مغرضانه که با خود کامگی عمیقی همراه بود بنیان خلافت را سست و لرزان و آن را در شرف نابودی حتمی قرار میداد خانواده آل بویه بود که ما در سر فصل این بحث عوامل گوناگون آن را باز گو کردیم . این بار نیز خلافت مستکفی دستخوش تموجات ازمندان خانواده آل بویه گردید . از جانب دیگر انتخاب اشخاص پست و فرومایه ای چون ینال کوشه از جانب ابن شیز زاد راه را برای دست اندازی آل بویه هموار ساخت چنانچه هنگامیکه این شخص بصفت امیر واسط مقرر شد از دستگاه خلافت رویگرداند و به آل بویه بیعت بست. حتی معز دالوله را برای تسخیر بغداد تشویق نمود . معزلدوله با سپاه دیلم به بغداد تاخت اما ، ولی پایداری نتوانستند و ناطر الدوله بن حمدان به موصل گریخت . در این حین مستکفی نیز خود را پنهان ساخت ، معز الدوله کاتب خود حسن بن محمد المهلبی را به بغداد فرستاد . با آمدن او خلیفه خود را آشکار ساخت . مهلبی نیز با او دیدار کرد و از سوی معز الدوله احمد بن بویه ، و نیز برادرانش عماد الدوله و رکن الدوله با او تجدید بیعت کردند ، خلیفه نیز آنها را به لقب های شان خواند و براعمال شان منشور امارت داد .و نیز فرمان داد تا القاب و کنیه های شان را به سکه ها ضرب بزنند. پس معز الدوله وارد بغداد شد و آن شهر را در ضبط خود در آورد . خلیفه بهمان عنوان سلطان بسنده کرد.، معز الدوله او را از تصرف بر امور کشوری به یکسو زد و جز در موارد اندک فرمانها همه از سوی معز الدوله صادر میشد .
از همین سبب اخبار این خلفا از مستکفی تا مقتدر در اخبار آل بویه و سلجوقیان مندرج است ؛ زیرا این خلفا را در بست و گشاد کار ها تأثیری نبود. و از این پس تاریخ سایه روشن خود را به دیلمیان و سلجوقیان ، آل بویه انداخته بود که خلفای عباسی در گذارشات این فصل زمانی تأثیری نداشتند. [51]
خبر از خلفای بنی عباس که مغلوب فرمان آل بویه بودند:
معز الدوله بن بویه که به بغداد در آمد ، مستکفی تحت فرمان او قرار گرفت . مستکفی در سال 333 ه دبیر خود ابو عبدالله بن ابی سلیمان را دستگیر کرده بود . و ابو احمد فضل بن عبدالرحمن الشیرازی را این مقام داده بود . این ابو احمد پیش از این دبیر ناصر الدوله بن حمدان بود ، و پیش از خلافت مستکفی کاتب او شده بود . در همین سال وزیر خود ابوالفرج السرمرایی را بگرفت و سه صد هزار درهم از او بستد . چون معز الدوله بر بغداد مستولی شد ، ابوالقاسم البریدی ، صاحب بصره نزد او کس فرستاد ، و خراج واسط و اعمال آنرا ضمانت کرد . معز الدوله نیز فرمان برای او صادر کرد .
مسعودی گوید : «از اخبار مستکفی که دوران خلافتش کوتاه بود جز آنچه یاد کریم ( آنچه که ابن اثیر و ابن خلدون در مورد به خلافت رسیدن مستکفی و کور ساختن متقی اذعان داشته بودند او نیز آن گذارشات را درج مروج الذهب کرده بود)بما نرسیده ، و خدا توفیق راستی دهاد.[52]
خلافت المطیع الله (333-34 ه/945م )
یا المطیع الله ابوالقاسم فضل بن جعفر مقتدر هفت روز مانده از شعبان سال 334ه بیعت کردند ، و به قولی بیعت او در جمادی الاول همین سال بود و ابن بویه دیلمی بکار (خلافت) تسلط داشت و مطیع در دست او (مطیع) بودو بخلافت و وزارت نفوذی نداشت . ابو جعفر محمد بن یحیی شیر زاد زیر نظر دیلمی تدبیر امور میکرد و به عنوان دبیر کار وزارت با او بود و تا آن هنگام که حسین عبدالله بن حمدان امان خواست و با آن به ناحیه موصل رفت و در آنجا به تهمت تحریک ترکان چشمانش را میل کشیدند عنوان وزارت نداشت . [53]
ابن اثر میگوید:در روز چهار شنبه دوازدهم جمادی الاخر /بیستم ژنویه 945م برای مطیع الله بیعت ستاندند و مستکفی را نزد او آوردند ، و مستکفی مطیع را خلیفه خواند و بر بر کناری خویش گواهی داد .
کار خلافت سرنگونی بیشتر یافت و دیگر برای خلفا چیزی نمانده بود ، زیرا زمانیکه امری از طرف معز دالوله ابن بویه دیلمی منظور میشد صرفاً در آن دستخط خلیفه را می گرفتند که در آن خلیفه کدام نقشی نداشت و نمیتوانست خواسته هاو اراده خود را در آن بنمایش بگزارد . رفته رفته خلیفه را از داشتن وزیر ساقط کردند و صرف یکنفر منشی داشت .
از بزرگترین مایه سستی در فرمانروایی عباسیان آن بود که دیلمیان ، شیعه تند رو بودند و می پنداشتند که بنی عباس خلافت را به زور ستانده اند و از شایستگان آن دزدیده اند و بدین سان در خود انگیزه دینی نمی یافتند تا سر بفرمان خلافت فرود آورند تا انجا که معز الدوله با شماری از یاران ویژه خود رای زد تا خلافت را (به این بهانه) از دست بنی عباس بیرون آورد و برای معز الدین علوی یا یکی دیگر از علویان بیعت ستاند . پیرامونیان همه پذیرفتند مگر یکی از آنها که گفت: این رای نیکویی نیست و اگر فرمان کشتن او را دهی او را خواهند کشت و ریختن خونش را روا خواهند شمرد ، لیک اگر یکی از علویان را بر گاه خلافت نشانی ، تو ویارانت او را شایسته خواهید دانست و اگر او یاران ترا خواهند که خونت ریزند خواهد ریخت . پس معز الدوله از این سخن باز گشت . این از بزرگترین مایه های فرو پاشی بنی عباس در کنار دنیا و دوستی و یکه تازی خلفای آن بود.
معزالدوله همۀ عراق را گرفت و البته هیچ چیز در دست خلیفه نبود مگر اندکی زمین از معز الدوله که با در آمد آن (خلیفه) نیاز های خود را بر می آورد. [54]
آری آنان تخت و منبر و سکه و انگشتری و مهر نهادن برنامه ها و حواله ها و جلوس برای پذیرفتن سفیران را در اختیار خود داشتند ، و با عناوین پر شکوه مورد خطاب قرار میگرفتند . آل بویه و آل سلجوق لقب سلطان یافتند ، لقبی که هیچ یک از ارکان دولت را در آن انبازی نبود . اگر معنی پادشاهی ، تصرف در امور ، قدرت بر راندن کار ها و اظهار ابهت و عزت باشد ، برای آنان حاصل بود ، نه برای خلیفه ، که دیگر اسم بی مسمایی شده بود.[55]
معز الدوله ناچار شد از کالا ها مالیات بگیرد ، و اموال مردم را بدون آنکه وجهی در مقابل آن بپردازد ، بستاند ، قریه و املاک دولتی و غیر دولتی را بیاران خود اقطاع داد ، و دست عمال را از انها کوتاه نمود . پس دواوین باطل شد ، . و دیه های آباد و املاک پر حاصل را سرداران و رؤسا بدست آوردند ، که به سبب نفوذ و قدرت شان آباد تر گردیدند ، و دخل شان افزون شد . مردم از راحت و نعمت بیشتری بهره مند شدند . از دیگر سو اینان در مقابل عاملین خراج جوابگو نبودند ، اما املاکی که در دست دیگران بودند بشدت رو به ویرانی نهادند زیرا پش از این در اثر غارت عمال و دست بدست گشتن انها ویران شده بودند . واکنون نیز مورد مطالبه ظالمانه عمال بودند .در عین حال کسی هم به تعمیر پلها و به سامان آوردن جوی ها و تقسیم عادلانه آب برای زمین ها نمی پرداخت . چون دیه های که سرداران در دست داشتند حاصل نمی داد ، آنها را پس میدادند ،و جای دیگر را بعوض آن طلب میکردند این جای دیگر نیز بهمان روز می افتاد .
معز الدوله سرداران و یاران خود را برای حمایه از املاکات و اقطاع و سر پرستی از آنها فرمان داد ، و چنان بنا نهاد که جمع آوری خراج زیر نظر آنان باشد و گزارشی که آنان در مورد مداخل و محصول میدهند ، مورد اعتماد باشد .ولی اهل دواوین و و حسابگران یارای تحقیقنداشتند و این طرح نیز به نتیجه نرسید . چون جمع مال از راه خراج سالانه میسر نگردید ، از این رو به گرفتن مالیات از کالا ها یا ستاندن به زور و ستم جای خراج را گرفت . معز الدوله از ذخیره اموال برای روز های سختی و خطر عاجز آمد.
آنگاه برای اینکه قوم خود دیلمیان را گوشمال دهد و از باد و برت آنها بکاهد به استخدام غلامان ترک کوشید و برای شان ارزاق و وظیفه تعین کرد و براقطاعات شان در افزود . این امر سبب افروخته شدن آتش حسد در دلهای مردمان دیلم شد و کم کم از او برمیدند و بدان سرنوشتی دچار شد که طبیعتاً هر دولتی دچار میگردد.
مزید بر آن نیروی دفاعی معز الدوله نیز با از دست دادن دیلمیان و تاراج باغ و بنه مردم به ضعف رفت و اینکار به این نتیجه انجامید که ناصر الدوله بن حمدان رقیب دیگر ترک معز الدوله قصد و طمع بغداد کند . او از موصل راهی بغداد شد ، و در شعبان سال 334ه به سامره محلی در نزدیکی های بغداد رسید . چون معز دالدوله از جریان آگاهی یافت سپاهی به سرداری ینال کوشه و سرداری دیگر روانه موصل نمود . چون به عکبرا رسید ینال کوشه از فرمان خارج شد و سردار همراه خود را کشت ، و به ناصر الدوله پیوست . ناصر الدوله به اکبرا رسید و میان او و اصحاب معز الدوله نبرد در گرفت . ناصر الدوله روانه بغداد شد و در آنجا بماند ، معز الدوله نیز به تکریت حمله آورد و آنجا را تاراج کرد . زیرا تکریت از اعمال ناصر الدوله بود .
در مرتبه دیگر که این دو سردار ترک در بیرون از بغداد نبرد آغاز کردند او با طرفداری اعراب بدوی معز الدوله را در محاصره قرار داد و راه خوار و بار و آذوقه را بر وی بست . این امر سبب گرانی و نایانی آذوقه شد . ناصر الدوله فرمان داد تا نام مطیع را از خطبه بر اندازند و به سکه های او معامله نکنند.، بلکه دعوت برای متقی را آغاز کرد و بار ها بر معز الدوله شبخون زد . معز الدوله مجبور شد از بغداد به اهواز برود . هر چند در یک حقه جنگی بکمک ابو جعفر الصیمری توانست لشکر ناصر الدوله را شکست دهد و غنایم او را همه بدست آورد .
معز الدوله توانست در سال 335ه با مطیع الله بخانه خود به بغداد باز گردد. سپس میان او و ناصر الدوله صلح بر قرار شد اما بدان هنگام که ناصر الدوله از ترکان گریخته بود و خود را به قرمطیان انداخته بود .
در سال 335ه معز الدوله به بصره بمقابل سپاه ابوالقاسم بریدی ظفر یافت و او را منهزم ساخت و این در هنگامی بود که جماعتی از سرداران سپاهش نیز اسیر گردیدند .
معز الدوله در سال 336ه همراه با المطیع الله عازم بصره شد . میرفت تا بصره را از ابوالقاسم البریدی بستاند. معز الدوله بصره را بتصرف خود آورد سپس از آنجا روانه اهواز شد تا با برادر خود عمادالدوله بپیوندد. در سال 337 باوجودیکه ناصر الدوله پیمان آشتی با عزالدوله بسته بود عصیان کرد ولی شکست خورد و از موصل به نصیبین فرار کرد و موصل بدست معز الدوله افتاد . آنگاه برادرش رکن الدوله از اصفهان به او نوشت که سپاه خراسان آهنگ جرجان وری کرده است و از او یاری خواست . معز الدوله به نا چار پیشنهاد صلح ناصر الدوله را پذیرفت و چنان مقرر شد که موصل و جزیره و هرچه سیف الدوله از شام و ودمشق و حلب گرفته است از آن او باشد ، و در سال دوهزار هزار درهم نیز بپردازد . چون پیمان صلح بسته شد به بغداد باز گشت. سیف بن وجیه قرمطیان را تشویق کرد تا در مقابله با عزالدوله روانه بصره شود و در سال 341ه روانه بصره شدند . این خبر به مهبلی وزیر رسید او از کار اهواز می آمد . مهبلی عازم بصره شد و ابن وجیه پیش از او به بصره در آمد ولی در نبرد با مهبلی شکست خورد و بگریخت و مهبلی کشتی هایش را در تصرف در آورد .[56]
بیعت محمد بن مستکفی به خلافت:( 357 ه/ 968م)
در میان همه لایه های مردم در بغداد فراخوانی از مردی بگوش رسید که محمد بن عبدالله نامیده میشد . گفته میشد که او یکی از اهل بیت {خاندان پیغمبر}است و نیز گفته شد که او از خاندان پیغامبر نیست . بلکه همان دجالی است که پیغامبر خدا (ص) از او پیش آگاهی داده بود.او امر به معروف و نهی از منکر میکرد و هر چه از دین اهمال شده و به آن عمل نمیشد زنده میداشت و بکار می برد به سنیان گفته میشد که او عباسی است و به شیعیان گفته میشد که او علوی است پس دعوتگران او فزونی یافت و برای او بیعت ستاندند. این در هنگامیست که مطیع هنوزتا سال 363 ه بنام خلیفه بغداد در بین ترکان دیلم گاه در اهواز و گاه در بصره و اغلباً در بغداد اقامت دارد .
فتنه محمد بن مستکفی از این قرار بود که :«او در مصر بود و کافور اخشیدی اوراگرامی میداشت . از کسانیکه دست او به بیعت فشرد یکی نیز سبکتگین عجمی بود ( او غیر از سبکتگین حاجب یا سبکتگین پدر سلطان محمود است) که از سالاران بزرگ معز الدوله شمرده میشد که شیعی نیز بود و او این مرد را علوی میپنداشت . پس سبکتگین او را از مصر نزد خود خواند . پس سبکتگین محمد بن مستکفی یا همان محمد بن عبدالله را دیدار کرد .و او را به بغداد برد .
از آن پس بر سبکتگین آشکار شد که این مرد فرزند مستکفی خلیفه پیشین عباسی است . پس از باور خود باز گشت . فرزند مسکفی آگاه شد و با یارانش هراسان شدند و بگریختند و پراگنده شدند. اندکی پس از آن او را با یارانش گرفتند و نزد بختیار آوردند . بختیار به آنها رنهار داد لیک خلیفه مطیع الله او را از بختیار گرفت و بینی اش را برید و دیگر از او سخنی شنیده نشد و این در سال 358 ه بود.[57]
بر کناری مطیع الله و خلافت طائع لله (363ه/973م)
در نیمه ذیقعده سال 363ه/نهم اوگوست 973م مطیع الله که سست اندامی یافته بود و زبانش گرانی گرفته بود و جنبش بر او سخت گردیده بود ، بر کنار شد . مطیع میکوشید بیماری خود پنهان کند ، لیک هنجارش بر سبکتگین آشکار شد و از او خواست تا خویش از خلافت بر کنار کند و اورنگ به فرزندش طائع الله بنام ابو فضل عبدالکریم سپرد .او نیز چنین کرد و در سیزدهم ذیقعده /هفتم اوگوست بر برکناری خود گواهی داد او چند روز کم از بیست و نه سال و پنج ماه در حالی خلافت کرد که قدرت خاندان آل بویه همه تصمیمات در دربار خلافت را مرعی میداشتند و خلیفه بنام بود ودر قضایا نقشی نداشت.[58]
چگونگی دستگیری طائع الله در سال (381ه/991-992 م)
خلیفه طائع لله بدست بهاء الدوله دستگیر شد و او طائع لله ابوبکر عبدالکریم بن فضل مطیع لله بن جعفر مقتدر بالله بن معتضد بالله بن ابی احمد موفق ابن متوکل بود.
انگیزه این دستگری آن بود که دارایهای امیر بها الدوله کاهش یافت و سربازان سر به شورش نهادند . شاپور وزیر خود را دست گیر کرد ، لیک این دستگیری برای او چیزی در پی نداشت .
ابو حسن بن معلم بر بهاءالدوله چیره شد بود و بر قلمرو او فرمان می راند . ابو حسن دستگیری طائع لله را در نگاه بهاءالدوله آراست و او را در دارایی او به آز افگند و این کار برای او آسان نمود . بها الدوله اجازه ورود بدرگاه خلیفه خواست و او اجازت داد بهاءالدوله با عدۀ بسیاری اندر شد وزمین ادب بوسه داد . او را به تختی نشاندند . در این هنگام یکی از دیلیان چنان بیامد که میخواهد دست خلیفه را بوسه زند ، لیک دست خلیفه کشید و او را بزیر آورد . این چنان بود که خلیفه میگفت : ما از خدا بیم و به سوی او باز میگردیم . او فریاد خواهی میکرد و کس بفریاد او نمی رسید . در دم گنجینه های کاخ خلیفه به یغما برده شد و آنرا از کاخ بیرون بردند و مردم دارایی یکدیگر بتاراج میبردند . یکی از این گروه نیز سید رضی بود که جان بسلامت برد و چامه ای سرود که برگردان آن چنین است :
از آن پس که خداوندگار کشور بر من لبخند میزد به هنگام زمزمه او را بخود نزدیک میکردم و او نیز مرا بخویش نزدیک میساخت . آنکه بر او مهر می ورزیدم و رشک میبردم اینک در میان ارجمندی و فلاکت در نوسان است . آن چشم انداز که به هنگام خوشی مرا میخنداند چه زود دگر گون گردید و به هنگام ناخوشی مرا می گریاند . دور باد که دیگر فریب سلطانی خورم که هر کس بدرگاه سلاطین در آمد گمراه شد .
خلیفه طائع را به سرای بهاءالدوله بردند به بر کناری خود گواهی داد . او هفده سال و هشت ماه و شش روز خلافت کرد و چون قادر بالله بخلافت رسید طائع لله را به او سپردندو او نزد قادر بالله بودتا در سال (393ه/1002م) به شب عید فطر در گذشت و قادر بالله بر او نماز گزارد.
خلافت قادر بالله (381ه/992م)
بعد از بر کناری طائع الله بهاءالدوله که امیر الامراء دربار عباسی و مناطق اطراف آن و اولین شخص با نفوذ در دستگاه خلافت بود تصمیم گرفت تا کسی را بیابند که شایستگی خلافت را داشته باشد .همه بر قادر بالله همدستان شدند . او همان ابو عباس احمد بن اسحاق بن مقتدر بن معتضد بود مادر او ام ولدی بود که دمنه خوانده میشد برخی نیز او را تمنی نامیده اند . چنانکه گفته اند قادر در بطیحه می زیست و بهاءالدوله یاران ویژه خود را نزد او فرستاد و او را به بغداد آوردند . آنها نزد او رفتند در این هنگام دیلمیان بغداد بلوا کردند و از خواندن خطبه بنام او جلو گرفتند.. بر منبر ها گفته آمد :بار خدایا کار بنده و جانشینت قادر بالله را به سامان آور ، و نام او را بزبان نیاوردند . بهاءالدین آنها را خوشنود کرد .
صمصام الدوله که بر فارس حکم میرانددر ماه ذیحجه سال 388ه توسط ابو نصر پسر بختیار کشته شد . او مدت نه سال در فارس امارت داشت . بعد از آن بهاءالدوله بر فارس استیلا یافت او در سال 394ه ابو محمد مکرم را امارت عمان داد .
در سال 397ه ابو جعفر جماعتی گرد آورد و بعزم محاصره بغداد روان گردید . بدر پسر حسنویه امیر کردان نیز با یاری او بر خاست ابوالحسن بن مزید الاسدی که از بهاءالدوله انصراف جسته بود با آنان همدست گردید که آنها با ده هزار کس بغداد را در محاصره گرفتند . ابوالفتح بن هناز مدت یکماه در درون شهر در محاصره بود . در آن حال خبر رسید که ابن واصل در بطیحه شکست خورده ، و عمید الجیوش یکی از سرداران باز میگرددو محاصره کنندگان با شنیدن این خبر پراگنده شدند .
ابو غالب فخر المکاز بزرگترین وزرای آل بویه بود . از جانب ساطان الدوله پنجسال و چهار ماه در بغداد حکم میراند . در ربیع الاخر سال 406ه سلطان الدوله او را دستگیر و بقتل آورد و بجای او ابو محمد حسن بن سهلان را وزارت داد و او را به عمید اصحاب الجیوش ملقب ساخت.
سلطان الدوله بعد از پدرش بهاءالدوله به پادشاهی رسید او برادر خود ابوالفوارس را بر کرمان امارت داد ولی از اثر دمدمه دیلمیان خواست تا پادشاهی از برادرش بستاند . پس در سال 408ه لشکر به شیراز کشید و رو در روی برادر باستاد ولی برادرش سلطان الدوله او را شکست داد و به کرمان باز گردانید او (ابوالفوارس)از کرمان بگریخت و به محمود بن سبکتگین پیوست.
در سال 417ه قاضی ابو جعفر السمنانی به بصره فرستادند تاجلال الدوله را به بغداد بخاصر گرفتن زمام ملک خواستند و بار دیگر همه سران تجدید عهد کردند . خلیفه در زورقی نشسته به پیشباز جلال الدوله رفت . او در نجمی فرود آمد . و چون جلال الدوله در بغداد استقرار یافت ، فرمان داد که اوقات نماز طبل بزنند. خلیفه او را از این کار منع کرد و او با خشم فرمان قطع آنرا صادر کرد.. بار دیگر خلیفه او را اجازت داد ، واو طبل زدن از سر گرفت . در سال 419ه ترکان بانگ و خروش کردند و جلال الدوله را در خانه اش محاصره نمودند و از وزیر ابوعلی بن ماکولا ارزاق خود را طلب داشتند ، خانه های او و خانه های دبیران و حواشی او را بباد غارت دادند . القاهر بالله کسانی را فرستاد میان شان را آشتی داد و آشوب فرو نشست.[59]
خلافت القائم بامر الله (422ه/1030-31م )
مرگ قادر بالله و خلافت القائم بامر الله
در ذیحجه همین سال خلیفه القادر بالله در هشتاد وشش سال وده ماهگی در گذشت . او چهل و یک سال و سه ماه و بیست روز خلافت کرد.دیلمیان و ترکان پیش از او بخلافت آز می ورزیدند و چون قادر بالله بر سر کار آمد سامان آن از سر گرفت و آیینش از نو نهاد و خدای شکوه ، او در دلهای مردمان بیفگندتا آنجا که به نیکو ترین هنجار از او فرمان می شنودند و بکمال می گذاردند.
او مرد شکیبا بخشنده و نیکوکار ، دوستدار نیکی و نیکو کاران بود که همه را به نیکی میخواند و از تباهی باز میداشت و تبه کاران را دشمن می انگاشت . او باوری نیکو داشت و پیرامون باور نیکو از نگاه اهل سنت کتابی نگاشت.
چون قادر بمرد پسرش بامر الله بر پیکرش نماز گزارد . قادر مرد سفید پوست و خوش اندام بود که ریش انبوه و بلند داشت و بر آن رنگ می گذاشت و با جامه همگان از سرای بیرون میشد و به زیارت آرامگاه نیکان می رفت ؛ نیکانی همچون معروف کرخی و جزء او و اگر شادی یا خشمی باو میرسید هماره (همواره) بداد فرمان می داد .
آورده اند که قادر همه شب افطار خود را سه پاره می کرد : پاره ای را در پیش روی خود می نهاد و پاره ای را بمسجد رصافه می فرستاد و پاره ای را بمسجد مدینه ، و این افطار میان نشستگان این مسجد پخش میشد .
قضا را خوان گستر شبی افطار به مسجد مدینه برد و آنرا میان گروهی پخش کرد و آنها افطار ستاندند مگر جوانی آنرا نپذیرفت .
چون نماز پسین گزاردند جوان از مسجد برون شد و خوان گستر او را پی گرفت . جوان در کنار دری ایستاد و خوراک خواست . پس بدو چند تکه نان دادند و او ستاند و به مسجد باز گشت . خوان گستر بدو گفت : وای بر تو ، آیا شرم نمی کنی ؟ خلیفه خدای برای تو خوراک حلال می فرستد و تو آن را پس میزنی و از در این و آن نان می ستانی ! جوان گفت: خوراک ترا نپذیرفتم ، زیرا آنرا پیش از فرو شدن خورشید بمن دادی و من در آن هنگام بدان نیازی نداشتم ، و چون بدان نیازم اوفتاد طلب کردم .خوانگستر این گزارش بخلیفه رساند و او گریست و گفت : در این کار نازک نگری کن و غنیمت شمر که او خوراک از تو گیرد و تا هنگام افطار درنگ کن.[60]
او را مناقب زیاد در کتابها استوار است که اگر همه را بر گوییم کتابها پر شود و زمان بما وفا نکند پس بهمین دو مثال بسنده میکنیم و به سراغ جانشینش القائم بامر الله می رویم:
خلافت قائم بامر الله
چون قادر بالله در گذشت ، پسرش قائم بامر الله ابو جعفر عبدالله ، بجای پدر نشست و از نو برای او بیعت ستانده شد . پدرش در سال 421ه/1030م برای جانشینی او بیعت ستانده بود . بدین سان زمام خلافت بدست او سپرده شد و سید ابوالقاسم مرتضی اولین کس بود که دست او به بیعت فشرد.و برایش چنین سرود:
یعنی : کوهی رفت و در هم شد از تو برای ما کوهی بر زمین جایگیر شد و اگر نو ماهی را از دست دادیم خورشید نیمروز برای ما بماند . ما بهنگام شادی اندوهگین هستیم ، چه بسا کسان که هنگام گریه خندیده اند . ای آن شمشیر که دستی آنرا بنیام کرد ، پس از تو برای ما شمشیری از نیام بر کشیده شد.
قائم بامر الله قاضی القضاة ابوحسن ماوردی را سوی سلطان ابو کلیجار فرستاد تا برای خود از او بیعت ستاند و در سرزمین خویش برای وی خطبه خواند . سلطان ابوکلیجار پذیرفت و بیعت سپرد و در سرزمین خود برای قائم خطبه خواند ؛ و برای وی ارمغانهای گرانسنگ و دارایی های بسیار فرستاد.
فتنه بغداد:
در ربیع الاول / فبرویه همین سال فتنه میان شیعیان و سنیان بغداد دو باره در گرفت . انگیزه آن چنین بود که که مردی بالقب مذکور اهنگ جهاد کرد و در این کار از خلیفه اجازه خواست . خلیفه بدو اجازت داد و برای او فرمان نامه ای از دارالخلافه نوشته شد و درفشی بدو دادند و بسیاری پیرامون او گرد آمدند ، او برفت و از با شعیر و طاق حّرانی گذشت و در پیشروی او مردانی با جنگ افزار بجلو میتاختند . پس بانگ ابوبکر و عمر بر آوردند و گفتند : این روز ، روز معاویه است . مردم کرخ ایشان را ناخوش داشتند و براندنشان .بدین سان شورش در گرفت و سرای یهودیان به تاراج رفت ، زیرا گفته میشد آنان کرخیان را یاری میرسانده اند.
پس چون فردا شد سنیان از دو سوی صف آراستند و همراه ترک های که به یاری ایشان بود ند آهنگ کرخ کردند ، انها بازار ها را سوختند وویران کردند نزدیک بود کرخیان به بلای کلان گرفتار آیند . خلیفه این کار را بسیار نا پسند شمرد و پاره کردن درفش پیکار را که به ایشان داده بود به آنها نسبت داد . وزیر برای رفتن سوی آنها بر اسپ نشست که آجری به سینه اش خورد و عمامه اش از سر افتاد و گروهی از کرخیان کشته شدند . در این شورش بازار های بغداد به آتش کشیده شد و ویران گشت و کار بالا گرفت و همگی کالالکی را که رسیدن کمک را چشم داشت کشتند و پیکرش را سوختند .
در این هنگامه کار دزدی بالا گرفت و خانه ها از جانب شب به تاراج رفت و مردم از جلال الدوله نفرت یافتند و خواستند نامش از خطبه بیاندازند، لیک جلال الدوله میان آنها پول پخشید و بر ایشان سوگند یاد کرد و سپاهیان آرام گرفت .
در این سال عمید الدوله ، وزیر جلال الدوله ، بر کنار شد و پس از او ابوالفتح محمد ابن افضل بن اردشیر بوزارت رسید ولی کارش سامان نیافت و بر کنار شد و پس از او ابو اسحاق ابراهیم بن ابی حسین ، برادر زاده ابوحسین سهلی ، وزیر مامون امیر خوارزم بوزارت رسید.
در سال 423ه1032م سپاهیان بر بغداد شوردند و و جلال الدوله را از بغداد براندند.هم در این سال علاء الدوله بن کاکویه از سپاه مسعود بن سبکتگین شکست خورد که تفصیل آن در بخش غزنویان گفته می آید.
در سال 424ه/1033م سلطان مسعود بن سبکتگین از نیشاپور به غزنه و هند باز گشت که تفصل آن بعداً می آید .
در سال 426ه/1034م سلطنت و خلافت در بغداد دچار گسستگی و آشفتگی فراوان گشت . کرد ها اموال مردم را به غصب می ربودند و حتی در املاک و باغستانهای خلیفه نیز دست یازیدند اینکار بر خلیفه گران آمد . جلال الدوله نیز از ناتوانی و سستی نتوانست جلو این بیداد گریها و بی رویه گیها را بگیرد . کار شهر آشوبان بالا گرفت و شب و روز دارایی مردم می ستاندند و هیچ جلو گیری نبود زیرا سپاه ایشان را بر حکومت و کار گزاران حکومتی یاری میرساندند و هیچ جلو گیری نبود . تازیان دشت نشین در همه جا پراگنده شدند و به یغما گری برخاستند و راه ها می زدند تا بحومه بغداد رسیدند و خود را بمسجد منصور رساندند و زنان را در گورستانها لخت میکردند .
در سال 427ه/1036م سپاهیان بغداد بر جلالدوله شوریدند و خواستند او را از بغداد بیرون رانند . جلال الدوله از آنها سه روز زنهار خواست اما انها زنهار نپذیرفتند و به وی با آجر حمله ور شدند و چند جای بدن او را مضروب ساختند او از طریق دجله فرار کرد و بخانه سید مرتضی رفت و از خانه سید مرتضی بخانه رافع بن حسین رفت ولی ترکها در خانه او را شکستند و بدان اندر شدند و بسیاری از ساج ها ودارایی های آنجا را ربودند و آن را به یغما بردند . خلیفه کس نزد جلال الدوله فرستاد و کار او را با سپاه سامان داد و او را به بغداد باز گراند.[61]
در سال 428ه/1037م میان جلال الدوله و بارسطغان که از سالاران بزرگ بود و لقب حجاب الحجاب داشت ناساز گاری پدید آمد . زیرا جلال الدوله تباهی ترکان از او میدانست و ترکان ستاندن دارایی ها به جلال الدوله نسبت دادند. جلال الدوله هراسید و در رجب/اپریل همین سال به دارالخلافه پناه برد .
فرستادگان میان جلال الدوله و خلیفه قائم بامر الله در این باره آمد و شد کردند و خلیفه از جلال الدوله پشتیبانی کرد و بار سطغان با ابو کلیجار نامه نگاری کرد و ابو کلیجار سپاهی به یاری او فرستاد . این سپاه بواسط رسید و سپاه واسط با آنها همراه شد . آن ها ملک عزیز بن جلالدوله رااز بغداد برون راند و او همراه بساسری به اوانا رفت و بار سطغان ابوالفضل عباس بن حسن بن فسانجین وزیر را بیرون کرد و خود بنمایندگی ساطان کلنیجار در کار ها می نگریست . او پیام بدرگاه خلیفه فرستاد و از وی خواست به نام ابوکلیجار خطبه خواند.خلیفه بنام ابوکلیجار خطبه خواند ، آنها نیز چنین کردند.
در این حین دیلمیان که به یاری وی شتافته بودند وی را رها کرده بودند . از این سبب کار ابوکالیجار به سستی گرایید. بار سطغان دارای و خانواده خود را بدارالخلافه سپرد و به واسط رفت و جلال الدوله به بغداد باز گشت . بالاخره در یک جنگ تن بتن جلال الدوله بار سطغان را از اسپ بزیرافگند و او را بکشت [62]
در سال 429ه/1037م جلالالدوله از خلیقه قائم بامر الله خواست تا شاه شاهان خوانده شود اما به موافقت فقهیان پذیرفت .
در سال 430ه/1038مشبیب بن وثاب نمیری ، حکمران حّران و رقه خواندن خطبه بنام مستنصر بالله علوی را کنار نهادند و بنام قائم بامر الله خطبه خواندند.
در سال 448ه/1057م خلیفه القائم بامر الله بهمراه دختر داود برادر طغرلشاه پیوند ازدواج بست و مادر خلیفه شبانه او را گرفت و به سرای خلیفه آورد.
خلافت المقتدی بامر الله (467ه1075م)
در نیمه ماه شعبان 467ه القائم بامر الله ابو جعفر عبدالله در گذشت . او فصد کرد و سپس بخواب رفت .رگش باز شده بود و خون زیادی از تنش رفته بود و قوایش سستی گرفته بود و چون یقین بمرگ کرد ، نوه خود ابوالقاسم ، پسر ذخیر ةالدین محمد را بخلافت تعین کرد ، آنگاه وزیر خود ابو جهیر و بقبا و قضاة و دیگران را خواند و جانشینی او را اعلام کرد ، و گفت تا شهادت دهند که او فرزند زاده خود ابوالقاسم عبدالله بن محمد بن القائم بامر الله را پس از خود بخلافت می نشاند . آنگاه در سال چهل و پنجم از خلافتش بمرد. المقتدی بر وی نماز گزارد. بزرگان ملک با مقتدی بیعت کردند .مؤید الملک ، پسر نظام الملک وزیر ، فخر الدوله بن جهیر و پسرش عمید الدوله و ابواسحاق الشیرازی و ابو نصر بن سباغ و نقیب النقبا طراد و نقیب الطاهر المعمر بن محمد ، و قاضی القضاة ابو عبدالله الداغانی در بیعت حاضر بودند . و بعد از فراغت از بیعت نماز عصر را با خلیفه جدید اقتدا کردند. القائم را جز او فرزند پسر نبود ؛ زیرا ذخیرة الدین ابو العباس محمد در زمان حیات پدر مرده بود و همۀ اعتماد قائم به نوۀ خود بود.
او که در زمان حیات نیای خود ولایت عهدی را بدست آورده بود و لقب مقتدی را به او تفویض کرده بود فخر الدوله بن جهیر را نظر به وصیت نیای خود بوزارت بر گزید ، و پس او عمید الدوله بن فخر الدوله جهیر را در ماه رمضان سال 467ه برای گرفتن بیعت نزد ملکشاه فرستاد؛ سعد الدوله گوهر آیین در سال 468 ه به شحنگی بغداد مقرر شد و عمید ابو نصر برای نگریستن در اعمال بغداد با او همراه بود.
همچنین موید الملک پسر خواجه نظام الملک در سال 470 ه برای اقامت به بغداد آمد و در سرای که در جوار نظامیه بغداد بود ، سکونت گزید .
عزل وزیر ابو جهیر و وزارت ابو شجاع:
در سال 469ه ابو نصر ابن استاد ابوالقاسم قشیری به حج رفت و چون باز گشت به بغداد وارد شد و در نظامیه و در رباط شیخ الشیوخ برای مردم سخن گفت و از اشعریان جانب داری نمود . این امر سبب خشم حنبلیان گردید .و از هر دو سو خشم و تعصب بالا گرفت و مؤید الملک و شحنه را فرا خواند، و آنان با جمعی از سپاهیان بیآمدند. آتش فتنه تیز تر گردید . پدید آمدن این حادثه را به وزیر فخر الدوله بن جهیر نسبت دادند . چون نظام الملک این خبر بشنید . بر او گران آمد و بار دیگر سعد الدوله گوهر آیین را به شحنگی بغداد فرستاد واز مقتدی خواست تا فخر الدوله بن جهیر را عزل کند و یارانش را به بند کشد . گوهر آیین که از نامه نظام الملک به خلیفه مقتدی خبر داشت فرمان داد تا فخر الدوله در خانه اش بماند . مقتدی عمید الدوله را که از نزد نظام الملک باز گردیده بود بجای پدرش به وزارت منسوب گردانید . این واقعه در ماه صفر 472 ه بود .
سفارت شیخ ابو اسحاق الشیرازی از جانب خلیفه:
المقتدر از ابو اسحاق شیرازی خواست تا نزد ملکشاه و نظام الملک وزیر رود و بخاطر اینکه عمید العراق ابوالفتح بن ابی لیث سیرتی نا پسند داشت و به رعیت ستم میکرد شکایت برند. شیخ ابو اسحاق ، با جماعتی از اعیان شافعی ، از جمله امام ابوبکر چاچی و دیگران در سال 475 ه د ر حرکت آمد و نتیجه سفارت آنشد که عمید العراق را از تصرف به آنچه که به حواشی خلافت است باز دارند .
همچنان جهیر نیز از وزارت عزل گردید و در عوض او را به امارت دیار بکر گسیل ساخت و به لوا و خطبه والقاب پیشین مفتخر گردانید.[63]
باید تذکر داد که در این صفحه از زمان در گزارشات تاریخی نقش ملک شاه سلجوقی و وزیر خرد من او خواجه نظام الملک بیشتر چهره کشاده اند و خلیفه منحیث یک عنصر روحانی متبارز بوده در مسایل سیاسی سایه روشنی ندارد و با گذشت زمان هر روز این نقش سمبولیک و شکل نمایشی بخود میگیرد . لذا در این گزارشات کوشش می شود تنها آن قسمت از رویداد ها را ثبت نمائیم که مستقیماً به کنش ها و واکنش های نهایتا خفیفً خلیفه بغداد ارتباط داشته باشد . البته دایره قدرت ترکان سلجوقی را در یک مفصل علحیده باز تاب خواهیم داد.
وزرای دولت المقتدی:
خلیفه در سال 476 ه عمید الدوله را از وزارت عزل کرد ، و ابوالفتح المظفر ، پسر رئیس الرروئسا بجای او معین فرمود. سپس ابوشجاع محمد بن الحسین را وزارت داد و او تا سال 484 ه در آن مقام ببود.سبب عزل او (شجاع) آن بود که او متعرض مردی یهودی ، بنام ابو سعید ، وکیل سلطان ملکشاه و نظام الملک در بغداد بود. در سال 484ه او را وزارت داد.
آشوبهای بغداد:
از آغاز خلقت تا به امروز هیچ شهری از حیث کثرت عمران و وسعت آبادانی به پایه بغداد نرسیده است. چنین شهری در اواخر دوره خلافت عباسی دستخوش فتنه و آشوب اوباش و اراذل گردید و فساد مفسدان سبب آشفتگی اوضاع آن شد ، چنانکه حکام را دچار درد سر و رنج گردانید . بسا بفرمان حکام در فرونشاندن فتنه سپاهیان وارد میدان شدند ،و جماعتی از آنان را می کشتند ، ولی این کشتار ها (در جلو گیری از گسترش فتنه) سودمند نمی افتادند .
گاه نیز این نزاع ها میان صاحبان مذاهب گوناگون چون شیعه و سنی، در باب امامت و متعلقات آن، و میان حنبلیان و شافعیان و غیر ایشان ، در باب اعتقاد و تصریح حنبلیان به تشبه در ذات و صفات پدید می آمد . در باره تشبیه میگوییم که نسبت دادن آن به امام احمد ابن حنبل ، امری محال است . حاشا که او را چنین اعتقادی بوده باشد . در هر حال این اختلافات به آشوب میان عوام منجر میشد. این آشوب ها از آن هنگام که خلفا را از عرصه خارج کردند ، پدید آمده بود . نه آل بویه را توان حل این مشکلات بود ، و نه سلجوقیان را، زیرا اینان در فارس و آنان در اصفهان و هر دو گروه دور از بغداد. در بغداد نیز چنان قدرتی نبود که بتواند بدین نزاع ها پایان دهد.در بغداد شحنه ای بود که تا آنگاه که فتنه بعامه سرایت نکرده بود، میتوانست اقدامی کند، نه انگاه که همۀ مردم را در بر می گرفت. از سوی ملوک شان اقدامی در خور صورت نمیگرفت.؛ زیرا بیشتر سر گرم کار های بزرگتر بودند که امور عضام را رها کنند ، و به امور آنان بپردازند. بهمین علت این فتنه ها پی در پی می آمد ، تا به ویرانی بغداد منجر گردید.[64]
خلافت المستظهر بالله (487 ه/1095م )
در نیمه محرم سال 487 ه المقتدی بامر الله ابوالقاسم عبدالله بن الذخیره محمد بن القائم بامرالله، بمرد. مرگش نا گهانی بود. منشور حکومت بر کیارق را نزد او آوردند تا در آن نظر کند( این در هنگامی بود که در همین سال ملکشاه سلجوقی و وزیر دانشمند او هر دو بمردندو بین خانواده ملکشاه ترکان خاتون زن ملکشاه که میخواست پسر خورد سال خود را به سلطنت سلجوقیان جلوس دهدو از جانی هم خود ملکشا میخواست پسرش محمود را ولیعهد خود گرداند ،چنانچه امام محمد غزالی به ترکان خاتون خبر داد که شرعًاجازت چنین تصرفاتی را نمی دهدو ترکان خاتون خواه نا خواه شرایط را قبول کرد. پس در آخر شوال 485ه بنام پسرش محمود خطبه خواندند و او را ناصر الدوله و دین لقب دادند . این خاتون توسط عمال خود برکیارق پسر بزرگتر ملکشاه را دستگیر و به زندان افگند. تا این وقت خبر مرگ ملکشاه توسط ترکان خاتون پوشیده داشته بود . وقتی غلامان نظامیه از این امر آگاه شدند بشوریدند و سلاحهای را که در اصفهان بود بر گرفتند و برکیارق را از زندان بیرون آوردند و با او بیعت نمودند ، و در اصفهان بنام او خطبه خواندند .مادرش زبیده دختر یاقوتی عموی ملکشاه بود. او از سبب ترکان خاتون مادر محمود بر جان فرزند خود بیمناک بود .
اما برکیارق چون شنید که ترکان خاتون پسر خود محمود را به پادشاهی نشانده است، با غلامان نظامیه که با او بودند به ری رفت . برخی از امرای پدرش نیز بدو پیوستند.ترکان خاتون برای نبرد با او سپاهی فرستاد، چندین تن از سرداران سپاه ملکشاه نیز همراه این سپاه بودند. چون دو گروه گرد آمدند بسیاری از سرداران به نزد برکیارق گریختند.نبرد شدت گرفت و سپاه محمود برهبری ترکان خاتون در هم شکست ، اینان به اصفهان باز گشتند و برکیارق از پی آنان بیامدو شهر را (در) محاصره گرفت. برکیارق حسین بن نظام الملک را که حاکم خوارزم بود و پیش از کشته شدن پدرش خدمت ملکشاه آمده بود و چون نظام الملک و ملکشاه هر دو وفات کردند در اصفهان بماند و در حین محاصره اصفهان خود را به برکیارق رسانید. برکیارق او را به وزارت بر گزید و نظام کار ها بوی تفویض کرد.
در سال 486 برکیارق به بغداد آمد و از مقتدی خواست که بنام او بر منابر بغداد خطبه بخوانند.)[65] . آن را بخواند و بنهاد. سپس برایش طعام آوردند ، بخورد. بناگهان بیهوش بیافتادو بمرد.
او را غسل دادند و کفن کردند . پسرش ابوالعباس احمد بر او نماز خواند ، و بخاکش سپرد.او نهسال و هشت ماه خلافت کرد . اگر مغلوب رای دیگران نمی بود او مرد نیرو مند و با همت بود، بغداد در زمان وی آباد و گسترده تر شد؛و من میپندارم (ابن خلدون)که این امر بعلت نیرو مندی خاندان طغرل بود.
و چون المقتدی بمرد، وزیر بیامد و پسر خلیفه متوفی، احمد را بیاورد. حواشی و خدم نیز حاضر آمدند.و با او بیعت کردند ، و به المستظهر بالله ملقبش ساختند. وزیر بر نشست و نزد برکیارق رفت ، و از او برای المستظهر بیعت کرفت .
روز سوم وفات مقتدی برکیارق با وزیرش عز الملک پسر نظام الملک ، و برادرش بهاء الملک و امرای سلطانی و ارباب منصب بیامدند ، نقیب عباسیان ، طرادالعباسی و نقیب علویان معمر العلوی و قاضی القضاةابو عبدالله الدامغانی و (امام) غزالی و چاچی و جزء ایشان ، بیامدند و به عزا نشستند.، و با المستظهر بیعت کردند.[66]
برکیارق جهیر وزیر خلیفه را که به ضد خلیفه سعایت کرده بود بر طرف کرد و در بندش داشت و اموال دیار بکر را که در زمان او و پدرش تصرف کرده بود ، بطلبید . و او را صد و شصت هزار دینار مصادره نمود.او نیز مبلغ مصادره شده را بپرداخت و المستظهر بالله به سلطان برکیارق خلعت داد و کار او بسامان آمد.
تمام دوره سلطنت برکیارق در جدل با برادرش محمد سپری شد . آنها پنج مرتبه با هم مصاف دادند و در مرتبه ششم با هم جور آمدند و صلح کردند.المستظهر در سال 497 ه برای سلطان برکیارق خلعت فرستاد، امیر ایاز و خطیر وزیر برکیارق را نیز به خلعتی بنواخت. آنگاه برای هر دو برادر منشور سلطنت فرستاد و رسولان هر دو را سوگند دادند که از فرمان المستظهر سر بر نتابند.و بعد از این صلح برکیارق که چند ماه به اصفهان بمانده بود سپس بیمار و مشرف بمرگ گردید . فرزند خود ملکشاه و دیگر امرا را فرا خواند . ملکشاه را به ولیعهدی خویش منصوب نمود.و امیر ایاز را اتابک او قرار داد. جریاناتی که در سلطنت آل طغرل در زمان حیات خلیفه المستظهر پیش شده بود در یک مبحث علحیده شرح میگردد.
خلافت المسترشد بالله(512 ه/1129م)
وفات المستظهر بالله و خلافت المسترشد بالله:
المستظهر بالله ابو العباس احمد بن المقتدی بامر الله در اواسط سال 512ه در گذشت . مدت خلافتش بیست و چهار سال و سه ماه بود.بعد از او با پسرش المسترشدبالله ، ابو منصور فضل بن ابی العباس احمد بن مقتدی المسترشد از بیست و سه سال پیش مقام ولایت عهدی داشت . برادرانش ابو عبدالله محمد و ابوطالب عباس ، و عموهایش پسران مقتدی بامر الله با او بیهت کردند. همچنین همۀ امراء و فضلاو فقهاو ائمه با او بیعت کردند . قاضی ابوالحسن الدامغانی، متولی اخذ بیعت بود.او نیابت وزارت داشت و المسترشد او را بگرفتن بیعت بر گماشت. و تا آنزمان قاضی ای بگرفتن بیعت مامور نشده بود جز احمد بن ابی داودکه برای الواثق بیعت گرفت و قاضی ابوعلی اسماعیل بن اسحاق برای المعتضد.
المسترشد بالله قاضی قضات را از نیابت وزارت عزل کرد ، و ابوالشجاع محمد بن ربیب ابومنصور را وزارت داد . سپس در سال 513 ه او را عزل کرد .و عمیدالدوله ، ابو علی بن صدقه را وزارت داد ، و او را به جلال الدین ملقب نمود. عموی جلال الدین ابورضا صدقه وزیر الراشد شد.
چون مردم به بیعت المسترشد مشغول بودند ، برادرش امیر ابوالحسن بهمراه سه تن دیگر در زورقی نشسته ، بمداین رفتند و از آنجا به حِلّه شدند . دبیس آنانرا گرامی داشت . این امر بر مسترشد گران آمد ، و نزد دبیس کس فرستاد ، که امیر ابوالحسن را بهمراه نقیب النقبا ءشرف الدین علی بن طراد الزینبی ، بفرستد. دبیس عذر آورد که انان را پناه داده او را مجبور به باز گشت نمیکند. آنگاه نقیب خودبا ابوالحسن به سخن پرداخت، و از او خواست که نزد برادر باز گردد. او گفت که می ترسد و باید او را امان دهند.
در ماه سفر 513ه ابواحسن بن مستظهر به واسط رفت ، و آنجا را در تصرف آورد و مسترشد پسر خود، ابوجعفر المنصور را بولایت عهدی بر گزید ، و بنام او خطبه خواند . ابو جعفر دوازده سال داشت ، و این خبر را بهمه بلاد بنوشتند.
آنگاه به دبیس نوشت که اکنون که ابولحسن از تعهد او خارج شده و به واسط رفته است ، کار او را یکسره کند . دبیس سپاهی به واسط فرستاد . ابوالحسن از واسط بگریخت . سپاه دبیس از پی او روان شد . بامداد بر سر او تاختند و بار و بنه او را بغارت بردند ، ترکان و کردانی که در خدمت او بودند ، همه بگریختند گروهی او را دستگیر کردند ، و نزد دبیس آوردند . دبیس او را نزد مسترشد فرستاد ، مسترشد امانش داد و او را نیک بنواخت.[67]
در سال 514 ه مسترشد از سلطان محمد امیر ترک خواست تا دبیس را توسط آقسنقربرسقی گوشمالی دهد و او را به شحنگی بغداد بگمارد ، سلطان نیز او را فرا خواند و شحنگی بغداد بدو سپرد. و فرمان داد تا دبیس را سرکوب نماید.[68]
چون سلطان از بغداد برفت دبیس همچنان بکار خود سر گرم بود . المسترشد بالله برسقی را فرمان داد که بسوی دبیس رود ، و او را از حله براند . برسقی سپاهیان خود را از موصل فرا خواند ، و بجانب حله راند ، و با دبیس رو برو شد ؛ اما از او شکست خورد و در ماه ربیع الاخر 514 ه به بغداد باز گشت . از جمله سپاهیان او نصر بن النفیس بن مهذب الدوله احمد بن ابی الجبر عامل بطیحه بود که به هنگام انهزام شان عمش مظفر بن عماد بن ابی الجبر ، به سبب عداوتی که در میان شان بود کشته شد.
مظفر بن عماد به بطیحه رفت ، و بر آن غلبه یافت . به دبیس نامه نوشت و در اطاعت او در آمد.
دبیس نزد مسترشد بالله رسولی فرستادو پیام داد که در طاعت اوست ، و گفت اینک به دیه های که خاص خلیفه است و دخل آنها را گرد آورد ، البته به شرطی که وزیر خود جلال الدین ابو علی بن صدقه را در بند کشد . این پیمان منعقد گردید و مسترشد و زیر خود را در بند کرد ولی برادر زاده اش جلال الدین ابورضا به موصل گریخت.
چون خبر واقعه به سلطان محمود رسید ، منصور برادر دبیس را بحبس افگند.دبیس نیز صاحبان اقطاع را اجازت داد تا به اقطاع های خود روند ، ولی ترکان مانع آن گردیدند . دبیس نیز سپاهی به سرداری مهلل بن ابی العسکر برای راندن ترکان بسیج کرد و مظفر بن ابوالجبر عامل بطیحه را به مساعدت آنان امر فرمود.
دراین وقت دبیس اطلاع یافت که سلطان محمود برادر وی را کور نموده است این خبر باعث آن شد که باز عصیان نماید او هر چه را که از آن خلیفه بود غارت کرد . مردم واسط به نعمانیه حمله آوردند و دبیس را از آنجا براندند.
خلاصه اینکه بهر حیله و نیرنگ جنگی و ترتیب سپا و بسیج قدرت های مختلفه خلیفه المسترشد خودش شخصاً در جنگ علیه دبس سهم گرفت اما عاقبت خلیفه نتوانست این دشمن قوی خود را از پا در آورد که سر انجام بعد از غارت و قتل و قتال و ایجاد فتنه دبس خودش را به طغرل پسر سلطان محمد پیوست داد و سلطان محمد را علیه مسترشد و تصرف عراق بر انگیخت.
دبس بن صدقه از شام نزد ملک طغرل رفت ملک او را نواخت ودر زمرۀ خواص امرای خود جایش داد . دبیس همواره او را ترغیب میکرد تا به عراق حمله برد . طغرل در سال 519 ه بقصد بغداد حرکت کرد .چون به دقوقا رسید ند، مجاهدین بهروز از تکریت به المسترشد گزارش داد . المسترشد بسیج کرد و به دفاع بیرون آمد . و نیز یرنقش الزکوی شحنه بغداد را فرمان داد تا آماده نبرد باشند ، و به جمع آوری لشکر پردازد .. شمار لشکریان غیر از مردم بغداد به دوازده هزار نفر رسید . خلیفه در پنجم ماه صفر 519 ه از بغداد راهی نبرد شد و در خالص فرود آمد . طغرل بجانب راه خراسان راند ، و سپاهش هر چه بر سر راه یافتند غارت کردند و در رباط جلولا فرود آمد .وزیر ، جلال الدین بن صدقه با سپاه گران بسوی او رفت و در دسکره لشکرگاه زد . المسترشد نیز برسید و در لشکرگاه او فرود آمد . طغرل و دبیس در هارونیه مقام گرفتند و چنان نهادند که از پل نهروان بگذرند . چنان کنند که دبیس راه ها را بگیرد و طغرل به بغداد فرود آید ، اما موانعی در راه شان پدید آمد ، از یکسو گرفتار باران سهمناک شدند و و از دیگر سو طغرل به تب شدید گرفتار شد . دبیس کوشید که خود را به نهروان برساند ولی خستگی و گرسنگی او و یارانش را از پای در آورد ه بود.. در این اثنا بچند بار گندم و طعام از آن المسترشد بر خوردند ، که از بغداد می آمد . اینان تاراجش کردند . در لشکرگاه مسترشد شایع شد که دبیس بغداد را تاراج کرده است ، سپاه خلیفه از کسکره به نهروان حرکت کرد و سپاهیان بار و بنه خود را در راه رها کردند .
چون رایات خلیفه به نهروان رسید ، دبیس و یاران او در خواب بودند . چون دبیس شمسه خلافت را در پیش روی خود دید پیش دوید ، و در برابر خلیفه زمین بوسه داد. و خود را بندۀ مطرود خواندو خواست که خلیفه بر او ببخشاید . خلیفه میخواست با او آشتی کند ولی وزیرش ابن صدقه برسید و او را از آن کار باز داشت .پس المسترشد فرمود تا پل را کشیدند، و به بغداد داخل گردید تا فتنه ای که بیست و پنج روز در آنجا بیداد میکرد ، فرو نشاند . دبیس به طغرل پیوست و هر دو عزم دیدار سلطان سنجر کردند . چون بر همدان رسیدند هر چه یافتند تاراج کردند و بسیاری را مصادره نمودند . خبر این کشتار و تاراج به سلطان محمود رسید از پی آنان براند . طغرل و دبیس بگریختند و خود را به سنجر رساندند .و شکایت المسترشد ویرنقش را نزد او بردند.
مسترشد مرد جنگ و نبرد بود هیچگاهی در هیچ نبردی فیروزی از آن او نبود زیرا او با قوای طغرلیان ، سنجریان و سلطان محمود ترک همدانی و دبس یکی از سرداران فراری و خائن خودش تا اخیر عمر در گیر بود این خلیفه هیچوقت بغداد را رها نکرد و همواره زندگی این خلیفه در جنگ و گریز سپری شده است آخرین هنگام که این خلیفه نگون بخت بدست سلطان مسعود با یاران جنگجوی او گرفتار شد و در پایان نبرد خواست تا صلح نامه ای را با سلطان ترک عقد کند که از قضا در لشکرگاه شایع شد که سلطان سنجر می آید و خلیفه که روانه بغداد بود سفر وی را به تاخیر انداختند که در نتیجه از اثر حمله باطنیان با یاران خود به قتل رسید . باطنیان او را گوش و بینی بریدند و مثله کردند.و او هفده سال و نیم از خلافت خود را در خواباندن فتنه های بیدار که هرگز بخواباندن آن توفیق نیافت ، کوشید. سر انجام در سال 529 ه چنانیکه گفته آمدیم بقتل ریسد .
ابو جعفر المنصور راشد بالله (529 ه/ 1137م)
آن مردانی که المستنصرشد بالله را کشتند همه کشته شدند .پس از کشته شدن او با پسرش ابوجعفر المنصوربیعت کردند ، و او را به الراشد بالله ملقب نمودند ، زیرا مقام ولایت عهدی داشت . چون به بغداد آمد بر سر جمع تجدید بیعت شد . اقبال خادم المسترشد بالله در بغداد بود چون این حادثه واقع شد بجانب غربی رفت و بسوی تکریت در حرکت امد و بر مجاهدین بهروز فرود آمد
چند روز پس از کشته شدن مسترشد، دبیس بن صدقه در خیمه اش در بیرون شهر خوی کشته شد . سلطان مسعود غلام ارمنی را فرمود تا او را بکشد . او بالای سرش ایستاد و ضربتی به بر او زد و سرش را بیانداخت. سپاهیان و مملوکانش نزد پسرش صدقه در حله گرد آمدند و شمار یاران او فزونی یافت . امیر قتلغ تگین نیز بدو پیوست سلطان مسعود شهنه بغداد بک آبه را فرمان داد . او گروهی از سپاهیان خود را بمدایین فرستاد . ولی از روبرو شدن با سپاهیان صدقه بیمناک بود ؛ تا آنگاه که در سال 531 سلطان به بغداد آمد و اهنگ حمله نمود ، صدقه با سلطان مصالحه کرد ، و ملازم آستان او گردید.
بعد از بیعت با الراشد بالله و استقرار او بر مسند خلافت ، یر نقش الزکوی ، از سوی سلطان مسعود نزد او آمد و مالی را که بر زمه پدرش قرار گرفته بود بدان هنگام که در نزد آنان بود طلب نمود.این مال چهارصد هزار دینار بود . راشد جواب داد او مالی بمیراث نگذاشته ، و همه دارایی او در هنگام هزیمت به تاراج رفته است .
سپس راشد را گفتند که یرنقش قصد دارد که به سرای خلافت هجوم آورد و به جستجوی اموال پردازد . راشد سپاهیان را گرد آورد و بارو را مرمت کرد . پس یرنقش و امرا در حرکت آمدند .. لشکریان خلیفه با مساعدت عامه مردم با مهاجمین به زد و خورد پرداختند.و آنان را از گرد سرای خلافت براندند . شب هنگام بک آبه به واسط رفت ، یرنقش به بند نیجین، و مردم نیز سرای سلطان را غارت کردند . اختلاف میان سلطان و الراشد بالله بالا گرفت . مردم از فرمان سلطان مسعود سر بر تافته و بطاعت خلیفه در آمدند . داؤد پسر سلطان محمود با لشکر آزر بایجان به بغداد آمد و در ماه صفر 530 ه در سرای سلطان فرود آمد.
عماد الدین زنگی از موصل بیامد ، یرنقش بازدار ، صاحب قزوین ، و بقش کبیر ، صاحب اصفهان ،و صدقه بن دبیس ، صاحب حله ، و برسق بن برسق و پسر احمد یلی نیز حاضر آمدند . ملک داؤد یرنقش را به شحنگی بغداد گماشت.
الراشد ناصر الدوله ابو عبدالله حسن بن جهیر (استادالدوله)و جمال الدوله اقبال المسترشدی را در بند افگند. اقبال از تکریت نزد او آمده بود . این امور سبب شد که اصحابش از او دل بد کنندو به او خیانت ورزند .
موکب خلیفه با وزیرش جلال الدین ابی راضی بن صدقه آمده بود تا از اتابک عمادالدین زنگی استقبال کند . چون دیدار کردند وزیر به زنگی پناه برد و نزد او بماند.پس از چندی کدورتی که میان خلیفه و وزیرش بود رفع گردید و وزیر بار دیگر بمقام خویش باز گشت . همچنین قاضی القضاة الزینبی به زنگی پیوست و با او بموصل رفت . آنگاه سلجوقشاه به واسط آمد ، و بک آبه و میان آن دو صلح افگند.و خود به بغداد باز گشت . سلطان مسعود در مرتبه اول شهر بغداد را بمدت پنجاه روز در محاصره کشید که برای دزدان و اوباشان زمینه های مساعدی برای دزدی و غارت و آشوب فراهم شد ولی از کار خود نتیجه ای بدست نیاورد و عقب نشست در مرتبه دوم طانتای با چند کشتی بدو پیوست سلطان باز گشت و بجانب غربی مستقر شد . راشد به نزد او رفت و با او روانه موصل شد .سلطان مسعود در اوایل 530 ه به شهر داخل شد و مردم را امان داد . آنگاه فقه ها فضلا و وقضاة و شهود را بخواند ، و و سوگند نامه راشد را که بخط خود او بود به آنان نشان داد ؛ بدین عبارت که :«من هرگاه سپاهی گرد آورم ، یا خروج کنم، یا با یکی از اصحاب سلطان با شمشیر رو برو شوم ، خو د را از خلافت خلع کرده ام .»آنان نیز به خلع او فتوی دادند . ارباب مناصب و ولایات نیز با آن موافقت کردند ، و همه یکباره زبان به نکوهش او کشودند. خطبه به نام او در بغداد و دیگر شهر ها قطع گردید این واقعه در ماه ذئالقعده 350ه اتفاق افتادو یکسال از خلافت الراشد بالله گذشته بود.[69]
خلافت الراشد بالله( 530ه/1138م)
کشته شدن المسترشد بالله و خلافت الراشد بالله
المسترشد همراه سالطان مسعود در حالیکه در خیمه ای محبوس بود به مراعه رفت میان خلیفه و سلطان مسعود مذاکراتی صورت گرفت ، تا به نوعی قضیه فیصله یابد . خلیفه به عهده گرفت که مالی به سلطان بپردازد ، دیگر بجنگ و فتنه انگیزی بجمع سپاه نپردازد ، و از سرای خود بیرون پای ننهد . بدین شروط صلح منعقد گردید .
مسترشد آزاد شد بر اسپ نشست و در حالیکه غاشیه کشان ؛ غایشیه پیشاپیش او می کشیدند ، روانۀ بغداد گردید. در این حال خبر رسید که رسولی از سوی سنجر می آید . از این رو رفتن خلیفه به تآخیر افتاد . سلطان مسعود برای استقبال رسول روان گردید . خیمه مسترشد جایی دور از لشکر بود . به ناگاه بیست تن ، یا بیشتر از باطنیان به خیمه اش حمله کردند ، و کشتندش . آنگاه بینی اش را بریدند و مثله اش کردند ، و او را عریان رها کردند . این واقعه در هفدهم ماه ذی القعده سال 529 ه بود . هفده سال و نیم از خلافتش گذشته بود .
آن مردانیکه المسترشد را کشته بودند همه کشته شدند . پس از کشته شدنش او با ابو جعفر منصور که ولی عهدی از پدر داشت بیعت کردند و او را به لقب الراشد بالله ملقب نمودند .چند روز پس از مسترشد دبیس نیز در خوی کشته شد زیرا سلطان مسعود غلام ارمنی را فرموده بود تا او را بقتل آورد .. او بالای سرش استاد و ضربتی بدو زد و سرش را بیانداخت . سپاهیان و ملوکاتش نزد پسرش صدقه در حله گرد آمدند.
فتنه میان الراشد بالله و سلطام مسعودو رفتن او به موصل و عزلش:
بعد از بیعت با راشد و استقرار او بر مسند خلافت ، یرنقش الزکوی ، از سوی سلطان مسعود نزد او آمد و مالی را که بر زمۀ پدرش قرار گرفته بود بدان هنگام که در نزد آنان بود طلب نمود.این مال چهارصد هزار دینار بود . راشد جواب داد او مالی به میراث نگذاشته ، و همه دارایی او در هنگام هزیمت به تاراج رفته است . سپس راشد را گفتند یرنقش قصد آن دارد که به سرای خلافت هجوم آورد و به جستجوی اموال پردازد . راشد سپاهیان را گرد آورد و بارو را مرمت کرد . پس یرنقش و امرای بکجیه سوار شدند و به عزم هجوم به سرای خلیفه در حرکت آمدند. لشکریان خلیفه با مساعدت عامۀ مردم ، با مهاجمان به زد و خورد پرداختند.و آنان را از گرد سرای خلافت براندند. شب هنگام یکآبه به واسط رفت ، ویرنقش به بندنیجین ، و مردم نیز سرای سلطان را غارت کردند . اختلاف میان سلطان والراشد بالله بالا گرفت . مردم از فرمان ساطان مسعود سر بر تافته به طاعت خلیفه در آمدند .داؤد پسر سلطان محمود با لشکر آزربایجان به بغداد آمد و در ماه صفر 530 ه در سرای سلطان فرود آمد.
عمادالدین زنگی از موصل بیامد ، یرنقش بازدار ، صاحب قزوین ، و بقش کبیر ، صاحب اصفهان ، و صدقه بن دبیس ، صاحب حله ، و برسق بن برسق و پسر احمد یلی نیز حاضر آمدند . ملک داؤد یرنقش را به شحنگی بغداد گماشت .
الراشد ناصح الدوله ابو عبدالله حسن بن جهیر (استادالدوله) و جمال الدوله اقبال المسترشدی را در بند افگند.اقبال از تکریت نزد او آمده بود.این امور سبب شد که اصحابش به او دل بد کنند و خیانت ورزند.
در باب جمال الدوله اقبال اتابک زنگی شفاعت کرد . خلیفه آزادش نمود و او پس از آزادی نزد زنگی رفت و ملازمش شد .
موکب خلیفه با وزیرش جلال الدین ابی الرضی بن صدقه آمده بود تا از اتابم عمادالدین زنگی استقبال کند ، چون دیدار کردند وزیر به زنگی پناه برد و نزد او بماند . پس از چندی کدورتی که میان خلیفه و وزیرش بود رفع گردید ، وزیر بار دیگر بمقام خود باز گشت.. همچنین قاضی القضاة زینبی به زنگی پیوست و با او به موصل رفت . آنگاه سلجوقشاه به واسط آمد و بک آبه را بگرفت و اموالش را به تاراج برد زنگی بواسط رفت و میان آندو صلح افگند. و خود به بغداد باز گشت.سلطان داؤد عازم راه خراسان شد . زنگی نیز باو بود . اینان به قتال سلطان مسعود می رفتند . راشد در اول رمضان بیرون آمد و راهی راه خراسان گردید ، ولی پس از سه روز باز گشت و نزد داؤد و امرا کس فرستاد که باز گردند و با مسعود در پس بارو های بغداد نبرد کنند.. در این هنگام رسولان سلطان مسعود برسیدند و از سوی خلیفه اظهار اطاعت و موافقت نمودند . خلیفه نامه مسعود را برای امرا بخواند . آنان از آشتی سر برتافتند . خلیفه نیز بآنان موافقت کرد . مسعود برسید و بر در شهر فرود آمد . و شهر را در محاصره گرفت . در این اوضاع اوباش و دزدان به جنب و جوش آمدند و هرج و مرج در بغداد بالا گرفت . این محاصره بیش از پنجاه روز در شهر ادامه یافت و سلطان را هیچ پیروزی روی ننمود . . پس به ناچار از آنجا برفت . طرنتای صاحب واسط با چند کشتی بدو پیوست . سلطان بر گشت و بجانب غربی مستقر شد .. راشد و اصحابش سخت مضطرب شدند . داؤد نیز بدیار خود باز گشت .. عمادالدین زنگی بجانب غربی بود . راشد به نزد او رفت و با او روانه موصل گردید . سلطان مسعود در اواسط ذولقعده سال 530 ه به شهر در آمد ، و مردم را امان داد ، و آنگاه فقها و قضاة و شهود را بخواند ، و سوگند نامه راشد را که بخط خود او بود به آنان نشان داد ، بدین عبارت که :«من هرگاه سپاهی گرد آورم ف یا خروج کنم ، یا با یکی از اصحاب سلطان با شمشیر رو برو شوم ، خود را از خلافت خلع کرده امد .» آنان نیز به خلع او فتوی دادند . ارباب مناصب و ولایات نیز بآن موافقت کردند، و همه یکباره زبان به نکوهش او کشودند . خطبه بنام او در بغداد و دیگر شهر ها قطع گردید . این واقعه در ذولقعده سال 530 ه اتفاق افتاد ، و یک سال از خلافت راشد بالله گذشته بود.[70]
خلافت المتقی لامر الله (530ه /1138م)
چون خطبه بنام الراشد قطع گردید ، سلطان مسعود با اعیان بغداد مشوره کرد که چه کسی را خلافت دهند . همه به محمد بن المستطهر اشارت کردند . و تا بیمی بدل راه ندهند ، محضری در خلع راشد نوشتند و در آن اعمال او را از گرفتن مال مردم و دیگر کار هایی که با شئون خلافت منافات داشت بر شمردند ف و آنرا مهر بر نهادند و شهادت دادند که کسی بر این صفات موصوف باشد ، شایان خلافت نیست.چون کار به پایان آمد ، قاضی بن طاهر بن الکرخی را نیز حاضر ساختند ، و نزد او نیز به این شهادت دادند .و او حکم بر خلع داد ، قضاة دیگر که حاضر بودند این حکم را تأیید کردند قاضی القضاة غایب بود زیرا در موصل در خدمت عماد الدین زنگی بسر میبرد .
سلطان بسرای خلافت حاضر آمد و زیر شرف الدین الزینبی ، و صاحب المخزن ابن البشقلامی و دیگران با او بودند . ابو عبدالله پسر المستظهر را فرا خواندند . سلطان و وزیر بر او داخل شدند و سوگندش دادند و سپس امرا و ارباب مناصب و فقها و قضاة نزد او در آمدند ، و در هجدهم ماه ذی الحجه با او بیهت کردندو به المتقی لامر الله ملقبش ساختند.
خلیفه شرف الدین علی بن طراد الزینبی را وزارت داد . انگاه حکم خلع را شد را به اکناف ملک فرستاد ند . متقی قاضی القضاة ابوالقاسم علی بن حسین الزینبی را فرا خواند ، و او را به منصبی که داشت بر گردانید .. همچنین کمال الدین حمزه بن طلحه با کار خویش قرار داد .
از وقایع دردناک زمان خلافت المتقی حمله سلطان سلجوق شاه به بغداد میباشد و فتنه انگیزان و اوباشان و دزدان را باز موقع میسر شد تا در طول این جنگ بخانه های مردم هجومبرند و دارایی های مرادم را چپاول نمایند که در نتیجه یک تعداد مردم از بغداد به دیگر شهر ها کوچ کردند . چون سلجوق شاه از تسخیر بغداد منصرف گردید بقش به کرسی شحنگی استقرار یافت ، به سر کوبی اوباشان پرداخت گروهی را به شمشیر کشت و گروهی را به دار آویخت.
بقش شحنه بغاد راه ظلم در پیش گرفت به حدی که کس در داخل شهر احساس امنیت کرده نمیتوانست سلطان مسعود فرمود تا او را دستگیر کنند و به تکریت نزد مجاهدالدین بهروز حبس نمودند و سپس فرمان کشتنش را داد و کشتندش.
در سال 533 ه سلطان مسعود مالیات های اضافی را از اهالی بغداد بکاست و این امر را به لوحه ها بنوشتند و بر در مساجد و در بازار ها نصب کردند .
خلیفه در سال 534 ه علی بن طراد الزینبی را عزل کرد و پسانتر ها او را محبوس ساخت که از اثر شفاعت سلطان مسعود از حبس رها و بخانه بر گشت. که این رهایی در سال 536 ه بوقوع پیوست.
در سال 544 ه ابن دبس و ملکشاه پسر سلطان محمود بعراق آمدند و و نزد متقی رسولی فرستادند تا خطبه بنام ملکشاه بخواند ولی خلیفه این را بپذیرفت که منجر به نا آرامی های گسترد ای در سرزمین های خلافت از جمله شهر بغداد شد .
در سال 544 هخلیفه متقی یحیی بن هبیره را وزارت داد او در هنگام فتنه بغداد از خود لیاقت و شایستگی نشان داده بود .
در سال 551ه سلطان محد به بغداد آمد تا خلیفه بنامش خطبه بخواند اما خلیفه این را نپذیرفت سلطان محمد در اواخر سال 552 بون آنکه چیزی دستگیرش شود بغداد را ترک گفت.
باید تذکر داد که قسمت زیاد دوره خلافت متقی با جنگهای مدهش در اطراف بغداد و دفاع از این شهر سپری شده و گفته میتوانیم که وی اهل رزم بوده و در مقابله با دشمنان سخت پای بند بوده است و به اسانی در مقابل امیال و آرزو های بدون حد و حصر حکمرانان و سلطانان ترک هر گز تسلیم نشده است .
[1] - خلافت عباسی از آغاز تا آل بویه ،ص 123؛ تاریخ ابن الخلدون ،ج/2،ص609-610.
[2] -تاریخ الکامل ، ج/دهم ، ص4296.
[3] - الکامل ، همان 4297؛ تاریخ بغداد ،ج/3،ص35
[4] - تاریخ ابن خلدون ،ج/ دوم ، ص611-612.
[5] طبری ، ج/5،ص482-483؛جغرافیای تاریخی سر زمینهای خلافت شرقی ، ولسترنج ، 49،مروج الذهب ، ج، 2،ص605-607. تاریخ خلافت عباسی ، ص226
[6] - الکامل ، ابن اثیر ج/10 ،ص4948.
[7] الکامل ، همان ، ص4492؛ خلافت عباسی در دوره سلطه ترکان ،ص135.
[8] - الکامل همانجا ، ص4500.
[9] - الفخری ، ص 351؛تاریخ عرب و اسلام امیر علی ،ص 289؛ظهر اسلام ،ج/1،ص26. خلافت عباسی ،ص 235.
[10] - الکامل ،ج/10، ص 4516
[11] - فرق الشیعه ،ص51؛ تامر ، عارف القرامطه، ص49-50؛ الفهرست ، ص188
[12] - تاریخ خلافت عباسی ، ص143.
[13] - الکامل ،10، از ص4591 به بعد
[14] تاریخ عباسیان ، 144، رک: تجارت الامم، ج/1،ص2-3؛ متز آدام ،تمدن اسلامی در قرن چهارم هجری ، ج/1،12.
[15] - التنبیه والاشراف، ص278.
[16] تاریخ الخلفا ، ص52
[17] -الکامل ، ج/11، ص4606 به بعد
[18] - الکامل ،همان ،ص 4609 به بعد ؛ تاریخ خلافت ص148
[19] - ابن خلدون ج/ دوم ، ص 676.
[20] -الکامل ج/ 11 ،صص 4618-4620-4653؛
[21] -ابن خلدون همانجا
[22] -تاریخ کامل ج/11 ، صص 4771-75.
[23] - تاریخ خلافت عباسی تا آل بویه ، ص156
[24] -ابن خلدون ، ج/دوم ص 749-50.
[25] -709
[26] - تاریخ الاسلام ، ویلام موئر،ج/3،ص 23
[27] - تاریخ خلافت عباسی ،ص 148-49 ؛رک: التنبع والاشراف ،ص336؛البدایة و النهایة}/11،ص178؛والفخری ،ص375؛تاریخ الخلفاء،ص442-43.
[28] - تاریخ ابن خلدون ، ج/ دوم ، صص 711تا 715
[29] - تاریخ الکامل عزالدین ابن اثیر ، ج/یازرهم ،ص 4842؛ ابن خلدون ، ج/دوم ، ص715؛ تاریخ خلافت عباسی ،ص150
[30] - خلافت عباسی ، همانجا.
[31] - تاریخ کامل ، ص 4842و43
[32] - تاریخ ابن خلدون ، ج/دوم، صص 715 تا 723 ،الکامل ،ج/یازدهم، صص4870 تا 4876.
[33] - تاریخ کامل ، ج/یازده ، ص4876تا4879 ؛ ابن خلدون ، ج/ دوم ، صص722تا 725.
[34] - همان ، 4883 تا 4885.
[35] - تاریخ طبرستان ، ٌ297
[36] -مجمع التواریخ و القصص، 383
[37] تاریخ ابن خلدون ، ج/4، ص558
[38] - حدود العالم ، 149
[39] -مروج الذهب ، ج/4، 380و81 ؛ تاریخ ابن خلدون ، همانجا
[40] -تجارب الامم ،ج/1، 162 ؛ تاریخ کامل ، ص 4880
[41] -مروج الذهب ،ج/4، ص382؛ تاریخ کامل ،ج/11،ص4857و58
[42] - تاریخ کامل ، ج/11، ص4859؛ تجارب الامم ، ج/1 ص310
-[43] تجارب السلف، هنوشاه نخجوانی ، در تواریخ و خلفای ایشان ،ص205
[44] - الفخری ، ص280
[45] -تاریخ کامل ج/11، ص 4919
[46] - تاریخ ابن خلدون ، ج/دوم ، ص738
[47] - تاریخ ابن خلدون ، ج/ دوم ، ص739-40
[48] - ابن خلدون، ج.دوم ، ص741.
[49] - ابن خلدون ،ج/دوم، صص742 تا753.
[50] - تاریخ کامل ، ابن اثیر جلد یازده ، صص 4964 تا 4968 ؛ ابن خلدون ج/ دوم ، صص754 تا 755.
[51] - ابن خلدون ج/دوم ، ص 756و757 ؛ تاریخ کامل ،صص 4992و4993.
[52] - مروج الذهب و معادن الجوهر ، عبدالحسن علی بن حسین مسعودی ،ترجمه: ابوالقاسم پاینده ، چاپ 1347 ، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی ایران - تهران جلد دوم ، قسمت (23) ، ص 738تا 739
[53] - مروج الذهب همانجا ،ص740.
[54] - تاریخ کامل ، ابن اثیر ، ج/دوازدهم ، صص 4994و95.
[55] ابن خلدون ، ج/دوم ، ص 759.
[56] - تاریخ ابن خلدون همان جا ،صص758 تا 765؛
[57] - تاریخ کامل،ج/دوازدهم ، ص5128
[58] - کامل ، ج/12 ، صص 5173-4 ؛ ابن خلدون جلد دوم ، ص 770.
[59] - ابن خلدون ،ج/ دوم ، صص782-795-797-801
[60] - ابن اثیر ، تاریخ کامل ، ج/سیزده ، 6659تا 6661
[61] - تاریخ کامل ، ج/سیزده ، صص 5664-5668-5669-5674-5692.
[62] -تاریخ کامل همانجاه،ص5700.
[63] - چون ابن جریر طبری و عز الدین ابن اثیر صاحب کتاب تاریخ کامل – مسعودی صاحب مروج الذهب بعد از این در قید حیات نبودند لذا منبعد زیاده تر استشهاد ما از وقایع تاریخی از ابن خلدون و دیگران خواهد بود ؛ ابن خلدون ، صص847 تا 852
[64] - ابن خلدون جلد دوم ، ص857.
[65] - ابن خلدون ، همانجا ، 858 تا 860.
[66] همانجا 861.
[67] - همان ، ص887-88
[68] - همان ، ص897.
[69] - ابن خلدون ، صص 914 تا 917.
[70] - ابن خلدون ،صص913 تا 917.
++++++++++++++++++++++++++++
حصه دوم
بخش سی و سوم
ادامه امپراطوری سامانیان
ابو نصر احمد بن اسماعیل سامانی 295 ه:[1]
در پانزدهم صفر سال 295ه/26نومبر 908م امیر اسماعیل بن احمد فرمانروای خراسان و ماوراء النهر در بخارا درگذشت و امپراطوری سامانی را به پسرش ابونصر احمد وا گذاشت و مکتفی خلیفه عباسی فرمانراویی برای او فرستاد و پرچم او بدست خویش ببست.
چون ابو نصر احمد بدرگاه پدرش امیر اسماعیل بنشست و کارش استواری یافت آهنگ پیکار با شهر ری کرد . ابراهیم بن زیدویه به او سفارش کرد تا به سمر قند تازد و عمویش اسحاق بن احمد را دستگیر کند تا مبادا براو گردن فرازد و بخود سر گرمش سازد .احمد نیز چنین کرد و عمویش اسحاق را به بخارا فراخواند و چون ابراهیم بر درگاه آمد وی را دستگیر کرد . او انگاه سوی خراسان رفت ، و چون به نیشاپور در آمد بارس کبیر از هراس او از جرجان به بغداد گریخت و نزد خلیفه بغداد روی آورد و در آنجا به امر مقتدر به او زهر خورانده شد و بمرد.
امیر نصر سامانی در سال( 297ه/909م) از بخارا که در آن ماندگار بود در ری و از آنجا بهرات لشکر کشید و در محرم ( 297 ه910 م) سوی سیستان سپاه بسیجید و گردانی از سپهسالار و برزگان خود را گسیل داشت که احمد بن سهل و مظفر و سیمجور دواتی ، بزرگ خاندان سیمجور فرمانروایان سامانی خراسان از شمار ایشان بودند ، حسین بن علی مرو رودی را به این سپاه امیر گمارید ، این سپاه رسید . در آن هنگام معدل بن لیث صفار فرمانروای سیستان بود.
چون گزارش این سپاه بر معدل رسید ، برادرش ابو علی محمد بن علی بن لیث را به بست و رخج (کندهار) فرستادتا دارایی های آنجا را پاس دارد و از آنجا با خوار و بار سوی سیستان فرستد . احمد بن اسماعیل سوی علی در بست راند و او را اسیر کرد و بهراتش برد . سپاهی که در سیستان بود معدل را شهر بندان کرد و مردم آنرا در تنگنا نهاد . چون معدل از اسیر شدن برادرش ابوعلی محمد آگاه شد با حسین احمد بن ابو صالح منصور بن اسحاق را که پسر عموی او بود برسیستان گماشت و همراه معدل به بخارا باز گشت . اما سیستانیان در سال 300 ه دست به شورش زدند.
چون سامانیان در سیستان چیره شدند، آگاهی یافتند که سبکری از بیابانهای فارس بسوی سیستان روان است ، پس سپاهی سوی او فرستاد ند. و سپاه در هنگامی با هم ملاقی شدند که لشکریان سبکری را خستگی پریش کرده بود ، پس سبکری را اسیر کردند و بر سپاه او پیره شدند. احمد بن اسماعیل گزارش را به مقتدر فرستاد و مقتدر در نامۀ سپاس خود به او رسانید و او را فرمود تا سبکری و محمد بن علی بن لیث را به بغداد فرستد و او آن دو را به بغداد فرستاد و آن دو سوار با دو فیل به بغداد در آمدند . [2]
در سال 300ه/913 م امیر ابو نصر احمد بن اسماعیل ساسانی سپاه دیگر به سیستان بخاطر باز گشادن آن بفرستاد زیرا مردم سیستان با والی سامانیان در سیستان نا ساز گاری و گردن فرازی میکردند . امیر ابو نصر احمد سپاهیانی را برای باز گشایی مجدد سیستان به سر کردگی حسین بن علی گسیل داشت .و در این سال (300ه) بار دوم به زرنج لشکر کشید و آنرا نهُ ماه شهر بندان کرد زیرا سیستانیان منصور بن اسحاق را در یک رویداد محبوس کرده بودند . بعداً که بر سیستانیان از اثر فوت محمد بن هرمزد صندلی منصور بن اسحاق را وارهانیدند و عمرو بن یعقوب صفار و ابن حفّار از حسین بن علی زنهار خواستند . حسین بن علی ابن حفار را بزرگ میداشت و بخود نزدیک میساخت . اما باوجو این او میخواست حسین بن علی را بقتل برساند که در یک حادثه قبل از وقوع حسین ابن حفار را دستگیر و به بخارا فرستاد .
چون گزارش گشایش سیستان به امیر احمد رسید ، سیمجور دوانی را فرمان داد تا در سیستان حکمران باشد و فرمود تا حسین سوی او باز گردد او در ذیقعده سال( 300ه /جولای 913 م )باز گشت نمود . منصور پسر عموی اسحاق را بر نیشاپور گماشت . هم در این وقت ابن حفار نیز بمرد. [3]
کشته شدن امیر ابو نصر احمد در سال 301ه/ 914م
و رویکار آمدن فرزند او نصر
در این سال امیر ابو نصر احمد بن اسماعیل سامانی کشته شد . او که بعزم شکار در فربر رفته بود ، پس چون از شکار باز گشت فرمود تا ته ماندۀ اردوگاه را بسوزانند و راهی شوند لیک همدرین هنگام نامه ای از والی او در طبرستان ، ابو عباس صعلوک ، رسید ، او پس از مرگ ابن نوح در آن سامان حکم میراند . در این نامه ذکر رفته بود که حسن بر طبرستان چیرگی یافته و ابو عباس صعلوک را از آنجا رانده است .
این گزارش پادشاه سامانی ابو نصر احمد را اندوهگین کرد و به اردگاه خویش که آنرا سوزانده بود باز گشت و در همان اردگاه سوخته فرود آمد و مردم آنرا بد شگون دانستند.
همان شب گروهی از بندگان بدرون چادر او یورش آوردند و در بستر سرش را بریدند و گریختند. این واقعه در شب پنجشنبه بیست و سوم جماد الآخر 301ه / بیست و پنجم جنوری 914 م رویداد که در بخارا مدفون گردید.
پس از او ابوالحسن نصر بن احمد که هشت ساله بود بر سرکار بیامد .حسن سی سال و سی و سه روز فرمان راند و در ماه رجب سال 331ه/مارچ 942م در گذشت . او را سعید لقب دادند و یارانش پس از بخاک سپاری احمد (پدرش) باو بیعت کردند . کارگردان مراسم بیعت (به شهزاده خورد سال) احمد بن محمد بن لیث بود که بخارا را زیر فرمان داشت . او ابوالحسن را به شانه نهاد و به او بیعت ستاد .
مردم ابو حسن نصر بن احمد را خورد و ناتوان شمردند ، و پنداشتند با عموی توانمند پدر او ، امیر اسحاق بن محمد ، که بزرگ سامانیان شمرده میشد و سمرقند را زیر فرمان داشت کار ابو حسن نخواهد گرفت ، بویژه که مردمان ماوراءالنهر جزء باشندگان بخارا به اسحاق و فرزندان او گرایش داشتند . گرداندن کار های حکومت سعید نصر بن احمد به ابو عبدالله محمد بن احمد جیهانی واگزار شد ، و او کار های احمد را میگرداند و کشور داری میکرد .او وکسانیکه در حکومت نصر بن احمد کار گزاری داشتند کار کشور داری را با استواری میگرداندند ، ولی باز(بعضی ها) از این سو و آنسو به این سرزمین آز می ورزیدند و از کرانه های گوناگون گردن فراز میکردند.
مردم سیستان و عموی پدرش اسحاق بن احمد بن اسد در سمر قند و دو پسر او منصور و الیاس ، و نیز محمد بن حسین بن مت و ابوالحسن بن یوسف و حسین بن علی مرو ردودی و محمد بن حید و احمد بن سهیل و لیلی بن نعمان ، خداوندگار علویان طبرستان ، و سیمجور با ابوالحسین بن ناصر و قراقتگین و ماکان بن کالی با نصر همراه شدند و با عدۀ دیگر سر کشیدند که الیاس و نصر بن محمد بن مت و مرداویج ووشمگیر دو پسر زیار نیز در جمله سرکشان بود . ولی نصر بن احمد بر همه چیرگی یافت .
با شندگان سیستان به سعید نصر سر ناسازگاری گرفتند ؛ بدر ، فضل بن احمد را بهمراه ابو یزید خالد بن محمد مروزی بنمایندگی خود فرستاد . در این هنگام عبید الله بن احمد جیهانی در بُست بود و رخج و سعد طالقانی از سوی سعید نصر بن احمد در غزنه بودند . فضل و خالد آهنگ عبید الله و سعد طالقانی کردند . عبید الله که تاب پایداری نداشت پا به گریز نهاد و آن دو سعد طالقانی را گرفتند و سوی بغدادش فرستادند . فضل و خالد غزنه و بست را زیر فرمان گرفتند، آنگاه فضل بیمار شد و خالد که به تنهایی کار ها را می گرداند ،بر خلیفه گردن فرازید و خلیفه درک برادر نجح طولونی را به پیکار او فرستاد ، لیک خالد او را در هم شکست.
خالد سوی کرمان روان شد و بدر سپاهی بدانسو فرستاد و خالد با این سپاه جنگید و زخم برداشت و یارانش گریزان شدند و او اسیر شد و اندکی پس بمرد.
همدر این سال (301ه/914م) اسحاق بن احمد بن اسد و پسرش الیاس بر سعید شوریدند. هنگام کشته شدن احمد بن اسماعیل جانشینی پسرش نصر بن احمد در سمرقند بود . چون این گزارش بدو رسید سر بر کشید و پسرش را بفرماندهی سپاه بر گماشت و کار این دو نیرو گرفت . پس روی سوی بخارا نهادند.حمویه بن علی با سپاهی در رمضان/ مارچ همان سال سوی او تاخت و دو سپاه درهم پیچیدند و اسحاق به سمرقند گریخت . او بار دیگر سپاه آراست و سوی حمویه بن علی یورش آورد و جنگی سخت در گرفت و باز اسحاق بگریخت و حمویه او را تا سمرقند پی گرفت و سمر قند را به زور (از اشغال او برون ساخت)و زیر فرمان پادشاه سعید نصر در آورد .
در این سال حسن بن علی بن حسن بن عمر بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب بر طبرستان چیره شد .
انگیزه اصلی این جنبش گردن فرازی محمد بن هارون بر احمد ابن اسماعیل و گریز محمد بن هارون بود . پس از این رویداد امیر احمد بن اسماعیل (امیر سامانی) ابو عباس عبدالله بن محمد بن نوح را بفرمانروایی طبرستان گماشت و او در میان باشندگان این سامان خوش رفتاری کرد و داد در پیش گرفت و علویان آن دیار را بزرگ داشت و در نیکی بدیشان فزونکاری کرد و به بزرگان دیلم نامه نگاشت و ارمغانها برایشان فرستاد ، و بدیشان مهر ورزید .
چون مردم دیلم و گیلان اسلام آوردند اطروش دژ چالوس را که نهایت مستحکم بود در هم کوبید و از مردم خواست تا همراه او به طبرستان روند و آنها از برای حسان بن نوح خواست او نپذیرفتند . چنان شد که امیر احمد بن نوح را از طبرستان بر کنار کرد و سلام را جای او نشانید . سلام بد رفتاری کرد و مردم بر وی بشوریدند . سلام با آنها پیکار کرد و در همشان کوبید . و پس از آن از فرمانروایی آنجاه کناره گیری کرد . امیر احمد او را نیز برداشت و ابن نوح را باز گرداند و با آمدن ابن نوح کار این سرزمین سامان یافت. [4]
هم در این سال ابن اسحق بن احمد بن اسد با امیر مصر نا سازگاری در پیش گرفت . حسین بن علی مروروذی ومحمد بن حیدر در این نا سازگاری منصور را همراهی کردند. انها میخواستند تا خراسان و سیستان را در فرمان خود بیاورند ولی عاقبت ناکام شدند .
در سال 307ه نصر بن احمد فرمانروای خراسان و ماواءالنهر به احمد بن سهل چیرگی یافت .
احمد بن سهل از بزرگترین سلااران اسماعیل بن احمد و پسر او احمد بن اسماعیل و پسر احمد ، نصر بن احمد سامانی بود و او احمد بن سهل بن هاشم بن ولید بن جبله بن کامکار بن یزدجرد بن شهریار پادشاه آخرین ساسانی بود . کامکار برزگری در مرو بود . احمد برادرانی داشت که محمد فضل و حسین نامیده میشدند و در جنگ نژاد گرایی همۀ فارسیان و تازیان در مرو در خون خود غلطیدند. احمد نماینده عمرو بن لیث در مرو بود . عمرو او را دستگیر کرد و به سیستان فرستاد و در آنجا به زندانش افگند.
در سال 314ه خلیفه المقتدر یوسف بن ابی ساج را فرا خواند و نامه ای به سعید نصر بن احمد سامانی فرستاد و ری را زیر فرمان او نهاد و فرمود تا بدان سو روان شود و ری را ازفاتک ، غلام یوسف ، باز ستاند . نصربن احمد بدان سو روان شد و در آغازینه سالهای( 314 ه/927 م) بکوه قارن رسید . ابو نصر طبری او را جلو گرفت . نصر در آنجا ماندگار شد و با طبری نامه نگاری کرد و بدو سی هزار دینار بداد تا بدو پروانۀ گذر دهد . چون پس به نزدیکی ری رسید فاتک از ری برون شد و نصر بن احمد سامانی در جمادی الاخر / اوگست آنجا را زیر فرمان گرفت و دو ماه در آنجا بماند و سیمجور دهاتی را در آنجا نهاد و خود باز گشت .پس از آن محمد بن علی بن صعلوک را حاکم آن سامان کرد. او در بیست و شش شعبان 316ه/سپتمر 928م زمانیکه مریض شد ری را به حسن بن داعی و ماکان بن کالی تسلیم کرد و خود در دامغان رسیده بمرد.
در سال 317ه/ ابو زکریا یحیی ، ابو صالح منصور و ابو اسحاق ابراهیم فرزندان احمد بن اسماعیل سامانی بر برادر شان سعید نصر بن احمد (سامانی) شوریدند .
چگونگی از این قرار بوده است که نصر همۀ آنها را درقهندژ بخارا زندانی کرده برایشان پاسدار گماریده بود . برادران نصر ازاثر یک خیانت از زندان با عدۀ دزد و رهزن و سالاران رهبر های مخالف سعید نصر رهایی یافتند. انها سرا ها و کاخهای بخارا را بیغما بردند و سعید در این وقت در نیشاپور بود . چون گزارش گردن فرازی یحیی به سعید نصر سامانی رسید وی از نیشاپور به بخارا باز گشت و نیشاپور را به ماکان سپردند ، یحیی ابو بکر خباز را که عامل اصلی این فتنه بود به پاسداری نهر گماریده بود ، سعید او را اسیر کرد و از نهر سوی بخارا گذر کرد در شکنجه خباز زیاده روی کرد و او را در تنور تفتیده که در آن نان می پختند افگند و او بسوخت.
یحیی از بخارا راه سمر قند در پیش گرفت و از کرانه های صغانیان که زیر فرمان ابو علی بن ابوبکر محمد بن مظفر بود گذشت و از آنجا به ترمذ رفت و از نهر سوی بلخ ره پیمود که زیر فرمان قراتگین بود . قراتگین با او همراه شد و هر دو سوی مرو رفتند و چون محمد بن مظفر به نیشاپور در آمد یحیی به او نامه نگاری کرد ومحمد او را نواخت و چنین وانمود که بدو گرایش دارد ، به او نوید گذارد که سوی او خواهد آید و بدو خواهد پیوست . او آنگاه از نیشاپور راهی شد و ماکان بن کالی را به جانشینی خود در نیشاپور نهاد و چنین وانمود که آهنگ مرو دارد ، آنگاه با شتاب سوی پوشنگ و هرات میان بُر زد و بر این هر دو شهر چیره شد ، و از آن پس محمد از هرات از راه غرشستان (غور)، سوی صغانیان تاخت . یحیی از کار او آگاه شد و گردانی را بر راه گسیل داشت . محمد با آنها رویا روی شد و درهمشان شکست و از راه غرجستان همچنان بیامد و از پسرش ابو علی که در صغانیان بود یاری جست و او با سپاهی محمد را یاری رساند محمد بن مظفر به بلخ که زیر فرمان منصور بن قراتگین بود رسید و هر دو سپاه در هم پیچیدند و جنگ جانگیر در گرفت و منصور به جوزجان گریخت و محمد رو براه صفانیان نهاد و خود را نزد پسرش رساند و گزارش خود برای سعید نوشت و سعید بسا شادمان شد و بلخ و طخارستان را زیر فرمان او نهاد و به درگاهش فرا خواند . محمد این دو کرانه را به پسرش ابوعلی احمد سپرد و او را سوی این دو سرزمین فرستاد . محمد بدر گاه سعید نصر سامانی آمد و هر دو در بلخ بهم رسیدند ، سعید یحیی را که در هرات بود پی میگرفت .
یحیی سوی نیشاپور که زیر فرمان ماکان بود روانه شده بود . سپاه یحیی نتوانسته بود نیشاپور را فرو ستاند محمد بن الیاس که همراه یحیی بود از ماکان زنهار خواست و منصور و ابراهیم دو برادریحیی از برادر دیگر خود نصر زنهار خواستند و کمر بفرمان او بستند . چون سعید امیر نصر سامانی در نزدیکی هرات که یحیی و قراتگین در آن بودند رسید. آن هر دو از هرات به بلخ گریختند قراتگین برای رهایی از امیر سامانی امیر نصر نیرنگی اندیشید و یحیی را از بلخ به بخارا فرستاد و خود در بلخ بماند و سعید رو سوی بخارا نهاد و چون سعید از نهر گذشت یحیی از بخارا سوی سمرقند گریخت ، لیک از سمرقند باز گشت ولی دیگر قراتگین وی را یاری نرساند ، و بدین سامان راه نیشاپوردر پیش گرفت . در این هنگام کار محمد بن الیاس فرهت یافته بود و ما کان در جرجان سر میکرد محمد بن الیاس با او همراه شد و بنام او خطبه خواند ودر نیشاپور ماندگار شدند .
پیگرد بلا وقفه یحیی سبب میشد تا یحیی در یک محل ماندگار شده نتواند پس چون از آمدن سعید به نیشاپور آگاه شدند همه پراگنده گشتند و ابن الیاس به کرمان رفت و در آنجا ماندگار شد و قراتگین با یحیی به بست و رخج رفتند و در همانجا بماندند و نصر بن احمد در سال 320 /933م به نیشاپور رسید و پیکی سوی قراتگین فرستاد و بلخ را زیر فرمان او نهاد و به یحیی نیز زینهار داد ، قراتگین نزد او امد و آتش جنجال فرو نسشت . سعید نصر امیر سامانیان همچنان در نیشاپور بماند تا یحیی نزد او آمد ، پس سعید یحیی را نواخت .[5]
در سال 321ه سعید نصر سامانی زمانیکه مظفر به نیشاپور رسید ، سعید سوی جرجان لشکر کشید . محمد بن عبید الله بلعمی با مطرف بن محمد وزیر مرداویج نامه نگاری کرد و او را دل جست مطرف بدو گرائید و گزارش آن به مرداویج رسید و او مطرف را بگرفت و خونش بریخت.
محمد بن عبید الله بلعمی به مرداویج پیام فرستاد که من میدانم که تو نا سپاسی امیر سعید را با خود خوش نمیداری و وزیرت مطرف ترا وا داشته است که آهنگ جرجان کنی تا باشندگان این شهر به جایگاه او در نگاه تو پی برند ، چنانکه احمد بن ربیعه منشی عمرو لیث او را وا داشت آهنگ بلخ کند تا باشندگان بلخ به جایگاه او در نگاه عمرو پی برند و او آن دید که تو نیز آگاهی. من صلاح نمی بینم با امیری به نبرد بر خیزی که صد هزار مرد جنگی از بندگان خود و پدرش پیرامون او را گرفته اند .نیک تر انست که تو جرجان را به او واگذاری و به فرمانروایی در ری با پرداخت باژی با او سازش کنی . مرداویج چنین کرد و از جرجان چشم پوشید .
امور خراسان:
چون سعید از کار جرجان بیاسود و آنرا سامان بداد ابوبکر محمد بن مظفر بن محتاج را به فرماندهی خراسان بر گماشت و گردانندگان همۀ کار های خراسان را بدو واگذارد و خود به بخارا جایگاه ارجمندی و تخت گاه فرمانروایی خویش باز گشت . زیرا جایگاه ابوبکر محمد در نزد سعید و اینکه او چطور قادر خواهد بو دکار ها را مرتب و دشمنان را با پندافنداز قلمرو خراسان خواهد یارست .
چیرگی نصر امیر خراسان بر کرمان:
محمد بن الیاس از یاران نصر بن احمد فرمانروای خراسان بود ؛ اما الیاس به خدعه خواست به فارس پیشروی کند وتا استخر رسید . او از سر نیرنگ و فریب چنین وانمود که که اهنگ زنهار خواستن از یاقوت را دارد، امایاقوت نیرنگ او ندانست و او ناگزیر بکرمان باز گشت . سعید نصر بن احمد سامانی فرمانروای خراسان ، ماکان بن کالی را با سپاه سترگ با جنگ با ابن الیاس فرستاد و ابن الیاس در هم شکست و ماکان به نمایندگی از فرمانروای خراسان امیر نصر بر کرمان چیرگی یافت .
در سال 327ه امیر سعد نصر سامانی فرمانروای خراسان ابو علی احمد بن ابو بکر بن مظفر بن محتاج را بر خراسان و سپاه خراسان فرمانروایی بداد و پدر او را بر کنار کرد وبه بخارا خواند. و این به نسبت آن بود که پدر وی از بیماری که عایدش بود سخت رنج میبرد
از این سبب ابو علی پسر او را از صغانیان بدرگاه خواست و او را بجای پدر نشانید و سوی نیشاپورش روان کرد.
چیرگی بوعلی بر جرجان :
در محرم سال 328 ه/939 م بو علی بن محتاج با سپاه خراسان از نیشاپور سوی جرجان روان شد . در این هنگام ماکان بن کالی بر جرجان فرمان می راند . او که از فرماندهان امیر نصر سامانی بود بر امیر گردن فرازیده بود . بو علی عرصه را بر ماکان تنگ کرد و او را در محصور ساخت و از بردن خوار و بار بر جرجان جلو گرفت . بسیاری از یاران ماکان از بوعلی زنهار خواستند و هر که در جرجان بماند به سختی دست به گریبان شد . ماکان از وشمگیر که در ری بود یاری خواست . وشمگیر یکی از سالاران خود را که شیرح بن نعمان خوانده میشد به یاری او فرستاد او که اوضاع جرجان را بدید خواست تا هر دو طرف را آشتی دهد . بو علی سازش کرد و ماکان به طبرستان گریخت و ابو علی بر جرجان چیرگی یافت .
چیرگی ابو علی بن محتاج عامل سعید نصر فرمانروایای خراسان بر ری :
بوعلی بن محمد بن مظفر بن محتاج در سال 321ه به جرجان استیلا یافت و ماکان را از آن ناحیت بیرون راند او که کار های جرجان را به سامان نمود ابراهیم بن سیمجور دواتی را به نمایندگی خود در آنجا نهاد و در ماه محرم /اکتبر همین سال رو به ری نهاد و در ربیع الاول به ری رسید . ری در این هنگام زیر فرمان وشمگیربن زیار برادر مرداویج بود.
عماد الدوله ورکن الدوله دو تا پسران بویه بو علی را بر ضد وشمگیر می آغالانیدند و نوید یاری باو میدادند . این دو برادر بر آن بودند تا ری را بوعلی از وشمگیر بستاند و از بهر گستردگی خراسان نخواهد توانست در آنجا ماندگار شود و این دو خواهند توانست بر ری چیرگی یابند.
وشمگیر ار همدستانی آنان آگاه شد و نامۀ به ماکان بن کالی نوشت و او را آگاهانیده و به همکاری خواند .. ماکان از طبرستان سوی ری تاخت و ابو علی نیز راهی شد و سپاه رکن الوله بویه نیز به او پیوست و همه در اسحاق اباد گرد آمدند و با وشمگیر باهم در پیچیدند . ماکان خود در دل سپاه استاد و بجنگ تن داد . بو علی نیز سپاه خود را گردان کرد . در این جنگ قسمیکه الکامل شرحه میدهد پیروزی از آن بوعلی بود ماکان شکست میخورد و عاقبت الامر مقتول میگردد. بو علی چنانکه رسم آنزمان بود سر تیر خورده ماکان را با همان تیر و خود به بخارا فرستاد . زمانیکه بجکم که از یاران ماکان بود در بغداد کشته شد سر تیر خورده ماکان را از بخارا به بغداد فرستادند. ابو علی اسیران را نیز به بخارا فرستاد ، آنها تا زمانی در بخارا بودند که وشمگیر مجبور شد سر تسلیم به فرمان آل سامان فرود آورد و سوی خراسان روان شد که عاقبت الامر در سال( 332ه/944 م) این اسیران رها گردیدند.
چیرگی بو علی بر سرزمین جبال:
ابو علی در یک زمستان سخت با وشمگیر در گیر جنگ بود . بو علی همه روزه بر جنگ پای میفشرد وشمگیر خواست تا زمان دیگری را برای جنگ بر گزیند و ابو علی پذیرفت و از او گروگانها بستد تا سر از فرمان امیر نصر بن احمد سامانی نپیچد و در جمادی الاخر 331 از ساری سوی جرجان برفت و در همین هنگام گزارش مرگ امیر نصر بن احمد سامانی فرمانورای خراسان بدو رسید و او از جرجان بخراسان رفت .
زمانیکه خبر مرگ سعید نصر سامانی فرمانروای خراسان را حسن بن فیروزان شنید اهنگ کشتن ابو علی کرد ، پس بر بوعلی و سپاهش یورش بردند . ابو علی زنده ماند و حسن قلمرو وی بیغما برد و پسر وشمگیر بگرفت و به جرجان رفت و دامغان و سمنان را نیز ستانید .
مرگ نصر بن احمد بن اسماعیل سامانی
بزرگترین فرمانروای خراسان در عهد سامانی:
در رجب/ مارچ سال331ه نصر بن احمد بن اسماعیل سامانی فرمانروای خراسان و ماوراءالنهر ، به بیماری سل از پای در آمد . او سیزده ماه بیمار بود و دیگر هیچیک از بزرگان سامانی زنده نمانده بود . آنها پاره ای در نابودی یکدیگر چنان کوشیدند که پاره ای در این راه جان بدادند و شماری در بستر جان سپردند . نصر ابن احمد سی وسه سال و سی و سه روز به فرماندهی پائید و زندگی اش به سی و هشت سال بر آمد .
او مرد شکیبا و بخشنده و خردمند بود . او در گسترش ادب دری که قبل بر آن بفراموشی سپاریده شده بود قسمی که در بخش گذشته گفتیم نقش ارزنده داشت در زمان او فرهنگ اسلامی و زبان فارسی دری مخصوصاً انکشاف بزمگاههای شعر و شاعری به عروج خود رسیده بود و نویسندگان و شاعران چیره دستی پا به ظهور گذاشتند که در بخش قبلی گفته امدیم. به این ترتیب بزرگترین فرمانروای خراسان و ماوراءالنهر چهره در نقاب خاک کشید و در نهایت زهد و پارسایی در حالیکه مرض سل تمام مشاعر او را آزرده بود جهان را ترک گفت. [6]
فرمانروایی پسر نصر نوح بن نصر:
نوح پسر نصر ماواءالنهر و خراسان را پس از مرگ پدر زیر فرمان گرفت . و در شعبان سال 331 ه مردم دست او به بیعت فشردند.و سوگند یاد کردند و لقب « حمید» باو دادند و کار او و گرداندن کشور به ابوالفضل محمد بن احمد حاکم واگذار شدند و تمام کار ها به خرد و تدبیر او میگردید .
رفتن بوعلی به ری و بر گشت او پیش از کشودن آن:
چون امیر نوح سامانی در قلمرو خود در ماواءالنهر و خراسان جا یگیر شد ابوعلی بن محتاج را فرمود تا با سپاه خراسان رو براه ری نهد و آنرا از دست رکن الدوله بن بویه بیرون کشد. ابو علی با سپاه گران عازم ری شد . در راه وشمگیر را دید که اهنگ دیدار امیر نوح را داشت . ابو علی او را سوی امیر نوح که در آن هنگام در مرو بود فرستاد . چون وشمگیر نزد امیر نوح رسید امیر نوح او را نو اخت و در راستای او نیکی های فراوان ساخت.
بو علی راه خود سوی ری پی گرفت و چون به بسطام رسید پاره یی از یارانش سر ناسازگاری باو ورزیدند و همراه منصور بن قراتگین که از یاران نوح وویژگان او بود سر بر کشیدند و راه جرجان سپردند که زیر فرمان حسن بن فیروزان بود . حسن از درون شد آنها به این شهر جلو گرفت و آنها سوی نیشاپور روان شدند و ابو علی با یاران ماندۀ خویش راه ری پیمود . رکن الدوله با او به پیکار برخاست و دو سوی سپاه در سه فرسنگی ری بهم پیچیدند . گروه بسیاری از کرد ها همراه ابو علی بودند ، آنها به ابوعلی نیرنگ زدند و از رکن الدله زنهار خواستند و بدین سان ابوعلی در هم شکست و سوی نیشاپور باز گشت.و پاره ای از بار و بنه او بتاراج رفت .
چیرگی وشمگیر بر نیشاپور:
چون بو علیی در نیشاپور باز گشت در راه وشمگیر را بدید . امیر نوح وشمگیر را با سپاهی که مالک بن شکرتگین نیز در آن بود گسیل داشته بود و به ابو علی پیام فرستاده بود تا وشمگیر را یاری رساند . بوعلی نیز شماری از یاران خود را سوی جرجان فرستاد که وشمگیر را یاری رسانند ، چون بجرجان رسیدند کار زار در گرفت و حسن بن فیروزان در هم شکست و سر انجام وشمگیر در صفر (333ه/سپتامبر 944 م) بر جرجان چیره شد.
چیرگی بو علی بر ری :
در این سال بو علی سوی امیر نوح که در مرو بود رفت ، لیکن نوح او را به نیشاپور باز گردانید و فرمان داد سوی ری لشکر کشد وبا سپاه بسیار او را یاری رساند .ابوعلی به نیشاپور باز گشت و در جمادی الاخر/جنوری رو به ری نهاد که زیر فرمان رکن الدوله بود . چون رکن الدوله از فزونی سپاه او آگاه شد از ری روی بتافت و دیگر حومه های کوهستانی را زیر فرمان گرفت و کار گذاران خود را به کرانه های آن فرستاد و این بماه رمضان/اپریل بود
وز آن پس امیر نوح از مرو به نیشاپور رفت و دررجب/فبروری همان سال بدانجا رسید .و پنجاه روز در آنجا بماند . دراین هنگام دشمنان ابوعلی دسته ای از شهر آشوبان را بر انگیخت و آنها بهم آمدند و فریاد داد خواهی سر دادند و از بد رفتاری ابوعلی و کار گزاران او گله گزاردند ، و بدین سان امیر نوح ابراهیم بن سیمجور را بر جای او به نیشاپور گماشت و خود در رجب همان سال سوی بخارا رفت .خواست شهر آشوبان از این هرج و مرج آن بود که بو علی در خراسان آز ساز نکندو در همان ری و شهر های کوهستان بماند . ابو علی را هراس برداشت ، زیرا بر این باور بود که امیر نوح او را از بهر گشایش ری و دیگر کرانه ها خواهد نواخت لیکن چون خود را بر کنار یافت خیلی دلگیر شد و برادرش ابوالعباس فضل بن محمد به همدان و کوهستان فرستاد و همدان را زیر فرمان او نهاد و او را جانشین خود با سپاه همراهش گرداند . فضل آهنگ نهاوند، دینور و دیگر شهر ها کرد و بر آنها چیرگی یافت . و رهبران کرُد این سامانها از او زینهار خواستند و گروگانهای خود نزد او فرستادند.
نا ساز گاری ابوعلی با امیر نوح:
در سال 334 ابوعلی بن محتاج با امیر نوح فرمانروای خراسان و ماوراءالنهر به نا سازگاری بر خاست .
و چگونگی آن چنین بود که چون ابوعلی از مرو به نیشاپور بر گشت و برای رفتن به ری سپاه آراست امیر نوح باز رسی فرستاد تا از سپاه سان بیند . این باز رس با سپاه بد رفتاری کرد و از روزیانه ایشان بکاست . دل سربازان از او بگردید و با این دل رمیده روان شدند ، بر علاوه اینکه نوح برای برگرداندن کار های دیوان لشکری کسی را با ایشان همراه کرد و باز و بست کار ها باو نهاد ، و این پس از هنگامی بود که بروزگار نصر بن احمد کار ها همه بدست بو علی بود . دل بوعلی نیز آزرده شد . از این گذشته ابو علی از خراسان بر کنار گشت و چنان که گفته آمد ابراهیم بن سیمجور بجای او نشست . عهده دار کار های دیوان لشکری در رفتار و بر آوردن نیاز ها ودادن روزیانه سپاه با ایشان بد رفتاری میکرد و این بر رمیدگی سپاه می افزود .
بر این شدند تا ابراهیم بن احمد بن اسماعیل ، عموی نوح نامه نگاری کنند و او را نزد خود خوانند و دست او به بیعت بفشرند و مملکت زیر فرمان او نهند . ابراهیم در آن هنگام در موصل در خدمت ناصر الدوله بود.
چون سپاه آهنگ این کار کرد ابو علی را نیز بر آن آگاه کرد . ابوعلی آنها را از این کار باز داشت ، لیکن سپاهیان او را هراساندند که اگر با آنها هم سخن نشود دستگرش خواهند کرد .و ابوعلی بناچار تن در بداد . آنها نامه یی به ابراهیم نوشتند و او را از هنجار خویش آگاهاندند. ابراهیم با نود شهسوار سوی آنها روان شد و در رمضان همین سال به آنها پیوست . ابوعلی او را در همدان دیدار کرد و آنها در شوال به همراه او عازم ری شدند . ابوعلی آگاه شد که برادرش فضل نامه ای به امیر نوح نوشته و او را از کار ایشان آگاه کرده است ، پس برادر خود را با کارگردان دیوان ، که با سپاه رفتار نا پسند داشت ، دستگیر کرد و سوی نیشاپور روان شد و نمایندگان خود را به ری و جبل نهاد .
این گزارش به امیر نوح رسید . او سپاه خود بیاراست و از راه بخارا سوی مرو رفت . سپاهیان از احمد بن محمد بر گرداننده کار ها از بهر بد رفتاری او به ستوه امده بودند . پس بنوح گفتند : این حاکم کار های تو در خراسان پریشان کرده است و ابو علی را بسرکشی کشیده و سپاهیان را رمانده است و از او خواستند وی را به ایشان سپرد و اگر نه به عموی او ابراهیم و ابوعلی خواهند پیوست ، نوح محمد بن احمد را به ایشان سپرد و آنها او را در جمادی الاول 335ه/946م بکشتند.
چون ابوعلی به نیشاپور رسید آنرا زیر فرمان ابراهیم بن سیمجور و منصور بن قراتگین و دیگر سالاران یافت . بو علی آن دو را نواخت و آن دو بدو گرائیدند و با او همراه گشتند و در محرم 335ه به نیشاپور در آمدند . در این هنگام ابوعلی در منصور بدسگالی دیدو او را دستگیر کرد .
و از آن پس ابو علی وابراهیم در ربیع الاول(335 ه /946م) از نیشاپور سوی مرو روان شدند . مرو در این هنگام زیر فرمان امیر نوح بود و فضل برادر ابوعلی ، از زندان گریخته بود و سوی قهستان متواری شده بود . بو علی سوی مرو روان شد . چون به نزدیکی این شهر رسیدند بسیاری از سپاهیان امیر نوح به اینها پیوستند و نوح از مرو سوی بخارا گریخت و ابو علی در جمادی الاول (335ه/946م) بر مرو چیره شد و چند روزی در آنجا بماند و بیشترینه سپاهیان نوح بدو پیوستند .و او سوی بخارا روان شد و از رود آن راه گذشت . نوح از بخارا سوی سمرقند گریخت و ابو علی در جمادی الاخر سال (335ه/دسامبر 946م) به بخارا اندر شد و به ابراهیم عموی نوح خطبه خواند و مردم بد و بیعت سپردند .
در این هنگام ابوعلی از بد سگالی ابراهیم آگاه شد و او را وا نهاد و به ترکستان رفت و ابراهیم در بخارا بماند ، و در این میان ابو علی ، منصور بن قرتگین را از زندان رهاند و او سوی امیر نوح برفت .
ابراهیم پنهانی با گروهی همدستان شد تا خود را از فرمانروایی بر کنار کند و آنرا به برادرزاده اش امیر نوح باز گرداند و خود فرمانده سپاه او گردد.و هر دو برای سرکوبی ابوعلی هم سخن شدند . ابراهیم از باشندگان بخارا یاری خواست و بخارائیان پذیرفتند و سوی ابو علی که یاران شان از او گسسته بودند ، تاختند ابوعلی با گروهی بر آنها بتاخت و به رسواترین هنجار به بخارا باز شان گردانید .و خواست بخارا را خوراک آتش کند ، کیک پیران بخارا میانجی گری کردند و او از بخارائیان در گذشت و بجای خود باز گشت و ابو جعفر محمد بن نصر بن احمد ، برادر امیر نوح را نزد خود خواند و فرمانروایی بدو داد و دستش به بیعت فشرد و در همه این کرانه ها خطبه بنام او خواند .
در این هنگام بد سگالی بعضی از سپاهیان بر او هویدا شد . او کار های ابو جعفر را در شهر سامان بداد و آنچه را نیاز داشت فراهم آورد و چنان از شهر بیرون شد که گویی آهنگ سمرقند دارد ، لیک در دل بر آن بود تا سوی صغانیان تازد و از آنجا به نسف رود . چون او از شهر بیرون شد گروهی از سپاهیان و پیرامونیان به بخارا باز گرداند و به نوح نامه نوشت که بخارا را فرو هلیده است.
ابو علی در شعبان / مارچ سوی صغانیان رفت . چون ابو علی از بخارا بیرون رفت ابراهیم و ابو جعفر محمد بن نصر سوی سمرقند رفتند و از نوح زنهار خواستند و از رفتار خویش پشیمانی اشکار کردند . نوح آنها را بخود نزدیک کرد و پذیرفتشان و با انها نوید نیکی گذارد و در رمضان / اپریل همانسال به بخارا باز گشت . در همین روز ها طغان حاجب را خون بریخت و عمویش ابراهیم را بهمراه دو برادر خود ابو جعفر محمد و احمد چشم بیرون کشید و سپاهیان همه پیرامون او گرد آمدند و در هم ریختگی ها سامان یافت .
اما فضل بن محمد برادر ابو علی چون – انگونه که گفته آمد – از چنگال برادر گریخت و در قهستان جای گرفت بسیاری را پیرامون خود گرد آورد و سوی نیشاپور روان شد . نیشاپور در این هنگام زیر فرمان محمد بن عبدالرزاق بسر میبرد که از سوی ابو علی بدانجا گماریده شده بود . محمد با روبا رویی باو برون شد و دو سپاه در هم پیچیدند . و فضل بهمراه یک سوار گریختند . او خود ر ا به بخارا رساند و امیر نوح او را نواخت و به وی نیکی ها کرد و او هم در خدمت نوح بماند. [7]
سازش ابوعلی با امیر نوح:
ابو علی در صغانیان ماندگار بود که شنید امیر نوح بر آن است تا سپاهش را سوی او گسیل دارد ، پس سپاه خود گرد آورد و به بلخ رفت و در آنجا ماندگار شد . پیام رسان امیر نوح نزد او آمد و پیام سازش نوح بدو رساند. ابو علی پذیرفت ، لیک شماری از سالاران نوح که به ابو علی پیوسته بودند از پذیرش ان سر باز زدند. و گفتند ما را خوشتر ان است که اگر سر سازش داری به سراهایمان باز گردانی . پس ابو علی سوی بخارا رفت و امیر نوح با سپاه خود سوی او تاخت و فضل بن محمد برادر ابو علی را بفرماندهی سپاه خود گماشت . دو سپاه در جمادی الاولی با هم شمشیر اختند و اندکی پس از عصر پیکار آغازیدند . در این هنگام اسماعیل بن حسن داعی از نوح زنهار خواست و بدین سان سپاه ابو علی از هم پاشید و ابو علی گریخت و به سغانیان باز گشت.
امیر نوح سپاه آراست تا کار ابوعلی را بر چیند و از بلخ و بخارا و شهرستانها سپاهیان آهنگ او دارند ، لیک امیر ختل سپاه بیاری ابو علی آراست و ابو علی با سپاه خود رو سوی ترمذ اورد و از جیحون گذشت و به بلخ رفت و در انجا رخت افگند و بر بلخ و طخارستان چیره شد و باژ این کرانه ها برای خود ستاند .
از بخارا سپاه گران سوی صغانیان روان شد این سپاه که فضل بن محمد برادر ابو علی فرماندهی آن بر دوش داشت در نسف بماند . شماری از سالاران سپاه نامه به امیر نوح نوشتند و فضل را متهم کردن که به برادرش گرایش یافته . نوح فرمود تا او را دستگیر کنند . پس او را گرفتند و سوی بخارا فرستادند .
گزارش این سپاه به ابوعلی که در تخارستان بود، رسیدو او به صغانیان باز گشت و میان این دو سپاه جنگها در گرفت و ابو علی رساندن علوفه را بر آن سپاه جلو گرفت . پس سپاه امیر ناچار به روستای دیگر رفت که در دو فرسنگی صغانیان بود . در نتیجه چندین مرتبه پیکار میان سپاهیان امیر نوح و ابو علی ادامه یافت تا عاقبت هر دو طرف به این شدند که با هم کنار آیند . سربازان نوح ، پیک سوی ابو علی فرستاد ند و خواهان سازش شدند ابوعلی پذیرفت تا هم سخن شدند تا ابو علی تا پسرش ابوالمظفر عبدالله را نزد امیر گروگان فرستند و بدین سان در جمادی اخر (335ه/دسامبر 948 م) میان آن دو سازش چهره بست. و آنچه گزارش آمد بر قول ابن اثیر بر پایه گفت تاریخ دانان خراسانی است و این قول سامانی ها معتبر تر از آن جهت است که باشندگان هر سامانی به تاریخ خویش آگاه تر اند. [8]
نظر به تصریحات ابن اثیر بازی قدرت میان نوح سامانی و ابوعلی فرمانده پر قدرت صغانیان که سالها جنگ شکست و پیروزی را تجربه کرده بود ظاهراً با هم کنار آمدند و در این میدان بازی سرداران ترک و بویه نیز نمیگذاشت که میدان قدرت یکسره به خاندانهای سامانی خالی بماند لذا در هر برحه کوشیدند تا در زمینه های مختلف در شهرستانهای خراسان یکی را در مقابل دیگر به اسلحه و سپاه تهدید نمایند تا انقراظ در ارکان دولت آل سامان دست دهد و این دست ها تا اخیر بازی را ادامه دادند و این در زمانی بود که خلافت بغداد در نهایت انحطاط میخواستند خود شان را در تاریخ دفن نمایند.
در سال 342 ه وشمگیر نامه ای به امیر نوح نوشت و از او در کار خود یاری جست .امیر نوح به ابوعلی بن محتاج دستور داد تا با سپاه خراسان رو به راه ری نهد و با رکن الدوله نبرد آغازد .ابو علی با سپاه کلان روان شد و وشمگیر نیز بوی پیوسته راهی ری شدند .
رکن الدوله در محل تبرک با سپاهیان خراسانی بوعلی و شمگیر پیکار گذارد و ابو علی چند ماه در آنجا بماند و جنگید ، لیک به رکن الدوله دست نیافت .از اثر رسیدن زمستان و تلف چارپایان ابوعلی نتوانست تا آخر به پیکار ادامه دهد ، لذا راه سازش در پیش گرفت و عاقبت الامر با پرداخت سالیانه دویست هزار دینار رکن الدوله موافقت کرد و سپاه ابوعلی به خراسان بر گشت . اما بعد از رفتن ابو علی رکن الدوله به وشمگیر تازید و وشمگیر به اسفراین گریزید ورکن الدوله به طبرستان چیره شد و گزارش باز گشت ابوعلی به امیر نوح رسید و بر آشفت و وشمگیر نیز نامه ای به امیر نوح فرستاد و او را گنهکار دانست . امیر نوح نامه ای به ابوعلی نوشت و او را از فرمانروایی خراسان بر کنار کرد.و نامه ای نیز به سرداران نوشت و از بر کناری ابوعلی آنها را آگاهانید و ابو سعید بن بکر بن مالک فرغانی را بر سرداری سپاه خراسان بر گماشت و ابو علی نماینده ای نزد امیر نوح فرستاد و پوزش خواست . گروهی از بزرگان نیشاپور نیز با امیر نوح نامه نگاری کردند و دوباره از سوی ابوعلی پوزش خواستند و از امیر نوح در خواست کردند تا از بر کناری ابوعلی چشم پوشد ، لیک پاسخی به ایشان داده نشد و ابو علی از فرماندهی سپاه خراسان بر کنار گشت .. او هم نا ساز گاری ساز کرد و در نیشاپور بنام خود خطبه خواند.
امیر نوح به حسن بن فیروزان و وشمگیر نامه نوشت تا با هم کنار بیایند و بعوض مخالفت با همدیگر بر کسانی پیکار گزارند که بر حکومت گردن می افرازند .آن دو نیز چنین کردند .چون ابوعلی دانست که مردم با نوح و بر او همدستان شده اند نامه ای به رکن الدوله نوشت تا سوی او رود ، زیرا میدانست دیگر نمیتواند در خراسان تاب آورد و توان باز گشت سوی صغانیان را نیز ندارد ، پس نا گزیر با رکن الدله نامه نگاری کرد تا نزد او رود و رکن الدوله نیز پذیرفت .[9]
ابوعلی سردار کهنه کار خراسانی در خدمت رکن الدوله ترک:
ابوعلی بن محتاج که صفحه بزرگی از واکنش های نظامی را از زمان امیر سعید نصر سامانی الی پسرش امیر نوح را دنبال میکرد و شاهد پیروزی های چشم گیر در طوس ، طبرستان ری و اطراف خراسان بشمول ماوراءالنهر و صغانیان بود عاقبت دست بسر شد و مجبور شد با دشمن مشترک خودش ، سامانیان همدستان شود.
ابو علی براه ری رفت و خودش را با رکن الدین رسانید . او موقف اورا گرامی داشت و ترکها برای او و همراهانش مهمانی ها ترتیب دادند .ابوعلی از رکن الدین خواست تا او فرمانروایی خراسان را از خلیفه برای او باز ستاند. رکن الدوله در این مورد نامۀ به معّز الدوله فرمان فرمانروایی ابوعلی را بر خراسان از خلیفه ستاند و شماری از سپاه خود را برای یاری او فرستاد . ابوعلی سوی خراسان روان شد و بر نیشاپور چیرگی یافت و در آنجا و هر جای دیگر خراسان که گرفت بنام مطیع خطبه خواند . پیشتر بنام او خطبه خوانده نمیشد .
در این گیر و دار نوح بمرد و پسرش عبدالملک بر سر کار آمد . چون عبدالملک براورنگ پدر نشست بکر بن مالک را از بخارا سوی خراسان گسیل کرد و بر سپاه خراسان فرماندهی اش داد و او را فرمود تا ابوعلی را از خراسان براند . او با سپاه سوی ابوعلی تاخت . یاران و سپاهیان ابوعلی از پیشش پراگنده شدند و او با دویست تن و شماری از دیلمیان که یاریش می رساندند . پس ابوعلی ناگیز به گریز شد و سوی رکن الدوله رفت . رکن الدوله او را در کنار خود جای داد و ابن مالک بر خراسان چیره شده و در نیشاپور ماندگار گشت و یاران ابو علی را پی گرفت .
مرگ امیر نوح و فرمانروایی پسرش عبدالملک(343ه/954 م)
در ربیع الاول /اوگست امیر نوح بن نصر با کنیه امیر حمید در گذشت.او خوش رفتار و خوش اخلاق بود ، و چون بمرد پسرش عبدالملک بر سر کار آمد . نوح پیشتر بکر بن مالک را فرمانروایی بر سپاه خراسان داده بود . پیش از انکه بکر سوی خراسان روان شود نوح بمرد و بکر بخدمت عبدالملک بن نوح کمر بست و فرمان او می بُرد . چون کار عبدالملک استوار شد ، بکر سوی خراسان تاخت و کارش با ابو علی بجای کشیده شد که گفته آمد.
در همین سال رکن الدوله با ابوعلی بن محتاج به جرجان تاخت و بی هیچ جنگی انرا از خود ساخت.وشمگیر از جرجان راه خراسان در پیش گرفت .
مرگ عبدالملک بن نوح سامانی (350ه/961م )
در این سال اسپی که عبدالملک بن نوح سامانی فرمانروای خراسان بر آن سوار بود سکندری خورد و او بر زمین افتاد و جان بداد . خراسان پس از او پریشان شد و برادرش منصور بن نوح بجای او نشست و مرگ او در روز پنجشنبه یازده شوال / بیست و چهارم نومبر روی داد .[10]
در محرم همین سال رکن الدوله سوی طبرستان لشکر کشید . طبرستان زیر فرمان وشمگیر بود . رکن الدوله در ساری فرود آمد و آنرا میان گیر کرد و بر آن چیره شد . پس وشمگیر از طبرستان گریخت و آهنگ جرجان کرد و رکن الدوله چندان در طبرستان بماند که همه کرانه ها زیر فرمان گرفت و کار های آنجا بسامان بدادو در پی وشمگیر سوی جرجان روان شد .وشمگیر از انجا نیز گریخت و رکن الدله در آن سامان نیز چیره شد.سه هزار سرباز وشمگیر از رکن الدوله زینهار خواستند و نیروی رکن الدوله فزونی یافت و وشمگیر از ناتوانی بجبال گریخت.[11]
مرگ وشمگیر(356ه)
در این سال امیر منصور بن نوح فرمانروای خراسان و ماورائالنهر سوی ری سپاه آراست .
ابو علی بن الیاس از کرمان به بخارا رفت و به امیر منصور پناه برد ، و چون بدرگاه امیر منصور رسید امیر او را نواخت ، پس ابو علی امیر منصور را در فروستاندن سرزمینهای آل بویه به آز افگند و گرفتن این سرزمینها را در چشم او آراست و بدو گزارش رساند که کار گزارانش خوبی او را نمی خواهند و از دیلمیان بلکفت (رشوه) می ستانند این سخنان با آنچه وشمگیر به امیر منصور میگفت سازگار بود پس امیر منصور نامه ای به وشمگیر و حسن بن فیروزان نوشت و آن دو را آگاهاند که آهنگ ری دارد و آن دو را فرمود تا سپاه خود بیارایند و سپاه او را همراهی کنند .
وآنگاه امیر منصور سپاه را بیاراست و با فرمانده سپاه خراسان ابو حسن محمد بن ابراهیم سیمجور دوانی ، روانه کرد و به فرمانبری از وشمگیر و همراهی با او فرمان داد و از او خواست جز بفرمان وشمگیر کاری نکند و او را به فرماندهی همۀ سپاه بر گماشت.
چون این گزارش به رکن الدوله رسید سر گشته و سر در گم گشت و رسیدن کار سترگ را دریافت و دانست که کار به پایان رسیده ، پس خانواده خود را سوی اصفهان روان کرد و بفرزندش عضدالدوله نامه نگاشت و از او یاری جست و از برادر زاده اش عزالدوله بختیارنامه نگاری کرد و از او هم یاری طلب کرد.
عضدالدوله سپاه بیاراست و به راه خراسان گسیل داشت و چنین وانمو.د کرد که آهنگ خراسان کرده ، زیرا این کرانه از سپاه تهی شده . گزارش بمردم خراسان رسید و اندکی ایستادگی کردند . سپاه وشمگیر راه خود را تا دامغان بپیمود و رکن الدوله با سپاهیان خود از ری سوی آنها بتاخت . در این هنگام ناگاه وشمگیر بمرد . چگونگی مرگ او چنین بود که فرمانروای خراسان برای او ارمغانهای پیش فرستاد که چند اسپ در میان آنها بود . او از آن اسپ ها دیدن کرد و یکی را بر گزید و بر آن جهید و آهنگ شکار کرد . خوک زخم خورده که نیزه ای بتن داشت سوی وشمگیر یورش آورد و نا بیوسیده بر اسپ او زد و اسپ جفتکی زد و وشمگیر را چنان بزیر انداخت که از گوش و بینی او خون همی جهید و پیکر بیجان او را بیاوردند و این در محرم( 357ه/967م) بود.
چون وشمگیر بمرد پسرش بیستون بجای او نشست وبا رکن الدوله نامه نگاری کرد و از در سازش در آمد و رکن الدوله نیز با پول و نیرو اورا یاری رساند .
ابن اثیر مینگارد که : « از شگفتی آور ترین گفتنی های که آدمی را به انجام کار های خدا پسند و بخشندگی بهنگام توان بر می انگیزد آنست که چون وشمگیر را سپاهیان خراسان ، پیرامون گرفتند نامه های پیاپی به رکن الدوله نوشت و به شیوه های گونه گون او را هراس داد و بدو گفت اگر بتو دست یابم چنین و چنان خواهم کرد و واژگان زشت بکار بست تا آنجا که دبیر رکن الدوله دل نداشت نوشته های وشمگیر را برای او بخواند.رکن الدوله نامه را از دبیر ستاند و آنرا خواند و آنگاه چنین املا کرد :با همه سربازان و کسانت هر گز در نگاه من چنین خوار نبودی ، اما در بارۀ بیم دادن های تو ، بخدا سوگند که اگر بر تو دست یابم با تو جز آنگونه که گفتی رفتار خواهم کرد {باتو نرمی خواهم کرد } و تو را خواهم نواخت و بزرگت خواهم داشت . پس وشم گیر پی آمد بد سگالی خود دریافت کرد و رکن الدوله به ره آورد های نیک خواهی خود رسید .»[12]
به تصریح قول ابن اثیر همدراین سال که وشمگیر بمرد این ذوات که در سرنوشت خراسان و اطراف آن و خلافت بغداد تأثیر فراوان داشت از قبیل:معزالدوله ؛ حسن بن فیروزان ؛ کافور اخشیدی؛؛ نقفور ؛شهریار روم ؛ابوعلی محمد بن الیاس خداوندگار کرمان ؛سیف الدوله بن حمدان همگی سرای سه روزه را وداع کردند .
سازش میان امیر منصور بن نوح و رکن الدوله و عضدالدوله :
در این سال میان امیر منصور بن نوح سامانی ، فرمانروای خراسان و ماوراءالنهر از یکسو و رکن الدوله و پسرش عضدالدوله از سوی دیگر بر این قرار سازش برپا شد که رکن الدله و عزالدوله سالانه صدو پنجاه هزار دینار برای امیر منصور بن نوح بفرستد . نوح با دخت عز الدوله پیوند زناشویی بست و برای عز الدوله ارمغانهای فرستادکه مانندی برای آن دیده نشده بود و میان ان دو نامه سازش نگارش یافت و بزرگان خراسان فارس و عراق بر آن گواهی دادند . این سازش نامه توسط محمد بن ابراهیم بن سیمجور فرمانده سپاه خراسان سامان یافت .[13]
مرگ منصور بن نوح و فرمانروایی پسرش نوح(366ه/977م)
در این سال امیر منصور بن نوح ، خداوندگار خراسان و فرا رود ، به نیمۀ شوال / نهم جون بمرد . مرگ او در بخارا بود و پانزده سال فرمان راند و پس از او پسرش ابوالقاسم نوح بر اورنگ پدر پشت زد او در آن هنگام سیزده سال داشت و لقب منصور بدو دادند .
برکناری سیمجور فرمانروای سپاه خراسان توسط امیر منصور بن نوح:
در سال (371 ه/981م) ابوحسن محمد ابراهیم بن سیمجور از فرماندهی سپاهیان خراسان بر کنار شد .و حسام الدوله ابوعباس تاش بجای او نشست .
چگونگی آن چنین بود که چون امیر نوح بن منصور خراسان و ماوراءالنهر را در سیزده سالگی زیر فرمان گرفت ابو حسن عتبی را بوزارت گماشت و او حکومت را بنیکی پاس میداشت . محمد بن سیمجور که از دیر باز در خراسان جای گزین شده بود و ماندگاری او در این دیار به درازا کشیده بود فرمانبری نمی کرد و تنها در آنچه میخواست فرمان می برد ، پس ابوحسن عتبی او را بر کنار کرد و حسام الدوله ابوعباس تاش را بجای او نهاد و در همین سال از بخارا به نیشاپور فرستاد . تاش در آنجا ماندگار شد و خراسان را می گرداند و کار های آن را سامان میداد و سپاهیان و مردم خراسان از او فرمان می بردند.[14]
باز گشت سیمجور بخراسان(373ه/983م)
سیمجور بعد از برکناری به سیستان روی نهاد و در آنجا ماندگار شد.چون ابو عباس در جنگ جرجان گریزان شد و آتش آشوب را فروزان یافت از سیستان سوی خراسان رفت و در قهستان ماندگار شد .چون ابو عباس با رفتن خود به بخارا خراسان را از خود تهی ساخت ، ابن سیمجور با فائق نامه نگاری کرد و همدستانی او را در چیرگی بخراسان خواستار گردید فائق نیز پذیرفت و هر دو در نیشاپور گرد آمدند و بر آن دیار چیرگی یافتند .
این گزارش به ابو عباس رسید و او با سپاه کلان از بخارا سوی مرو تاخت و پیک ها میان این دو آمد و شد میکرد ند و سر انجام به این سازش کردند که و فرماندهی سپاه از آن ابو عباس باشد و بلخ زیر فرمان فائق و هرات بگفتار ابو علی بن ابی حسن به سیمجور گوش داده باشد، و بر این پایه از یکدیگر جدا شدند و هر که روی سوی قلمرو خود نهاد. [15]
بر کناری ابو عباس از خراسان و باز گشت ابن سیمجور(373ه/984م
ابو عباس که از بخارا به نیشاپور باز گشته بود و خراسان را با توافقی بین خود و ابن سیمجور و فائق تقسیم نموده بود امیر نوح عبدالله بن عزیز را بوزارت گماشت عبدالله با ابو حسین و ابو عباس نا ساز گاری داشت و او ابو عباس را از فرمانروایی سپاه خراسان بر کنار کرد و ابوحسن بن سیمجور را بدان جایگاه باز گرداند ابو عباس نامه ای به فخر الدوله بن بویه نوشت و از او یاری جست فخر الدوله نیز با توش وتوان خود بوی یاری رساند .این سپاه در نیشاپور ماندگار شد و ابو محمد عبدالله بن عبدالرزاق نیز با آنها با سیمجور همدستان شد.
ابو عباس در آن هنگام در مرو بود . و چون ابوعباس سیمجور و فائق از رسیدن سپاه فخر الدوله به نیشاپور آگاه شدند آهنگ ایشان کردند . سپاه فخر الدوله و ابن عبدالرزاق کنار کشیدند و رسیدن ابو عباس را چشم داشتند . ابن سیمجور و همراهان او در بیرون نیشاپور فرود آمدند تا آنکه ابو عباس و با یاران خود از راه رسید و به سپاه دیلم پیوست و در سوی دیگر سپاه آراست و میان دو سپاه چند روز پیکار بود . ابن سیمجور در شهر دژ گزین شد فخر الدوله سپاه دیگر به یاوری ابو عباس فرستاد که شمار سواران آن از دو هزار میگذشت .ابن سیمجور از نیشاپور کنار کشید و شبانه راه گریز در نوردید . سپاه ابو عباس او را پی گرفتند و انها را تاراج نمودند و ابو عباس به نیشاپور چیره شد و با امیر نوح نامه نگاری کرد و دل او بجست و باوی مهر ورزید . ابن عزیز در بر کناری ابو عباس پای فشردو مادر امیر نوح با ابن عزیز همدستان شد . مادر امیر نوح در حکومت داری فرزندش دخالت داشت و فرمان او میبردند . و در این خصوص ترجمه این شعر را ابن اثیر نقل کرده است :
دو چیز است که ورزیدگان در برابر آن ناتوانند: اندیشه زنان و فرمانروایی کودکان . گرایش زنان به هوا و هوس است و کودک بدون لگام به این سو و انسو می رود.
چون ابن سیمجور در هم شکست ابو عباس در نیشاپور ماندگار شد .و همواره امیر نوح و وزیرش رادل می جست و پیروان ابن سیمجور و راندن او از خراسان را کنار نهاد . یاران گریزان ابن سیمجور پیرامون او گرد آمدند و او نیرو ی خود باز یافت و از بخارا نیز بدو یاری رسید . او بشرف الدوله ابو فوارس بن عضدالدوله ، در فارس نامه نوشت و از او یاری جست او با دو هزار سوار بدو یاری رسانید و ابن سیمجور اهنگ ابو عباس کرد و دو سپاه بیکدیگر پیچیدند و جنگ تا پایان روز پاییدو در فرجام ابو عباس و یارانش در هم شکستند و شمار بیشماری از ایشان اسیر شدند .
ابو عباس اهنگ جرجان کرد که زیر فرمان فخر الدوله بود ، فخر الدوله او را نواخت و جرجان ، دهستان و آسترآباد را یکدست باو سپرد و خود رو براه ری نهاد و از آنجا به ابو عباس توش و توان زیاد فرستاد .او در جرجان ماندگار شد و سر انجام در وباهی که در( 37ه987م) در جرجان بوقوع پیوست بمرگ پیوست. بعد از فوت ابو عباس یارانش توسط مردمان جرجان تاراج شدند و شکسته گردیدند و اکثراً خوراک آتش شدند . پیرانی که از غالیه در امان مانده بودند و یا انها را زینهار داده بودند در نزد پسر ابوعلی سیمجور رساندند او در آن هنگام بجای پدر که ناگهان جان داده بود سپاه را فرماندهی میکرد.
چیرگی ترکان بر بخارا: (383ه/994م)
در این سال شهاب الدوله بن هارون بن سلیمان ایلک ، بشناخته به بغراخان ، ترک بر بخارا چیره گشت ، سرزمین کاشغر و با ساغون تا مرز چین زیر فرمان او بود .
و انگیزه این کار چنین بود که چون ابو حسن بن سیمجور در گذشت و پسرش ابو علی زمام امور خراسان در دست گرفت و با امیر رضی نوح بن منصور نامه نگاری کرد و از او خواست وی را به قلمروی که زیر فرمان پدرش بود فرمان دهد .امیر نوح پذیرفت و برای ابو علی خلعت فرستاده شد.ولی آورنده خلعت امیر را به فائق فرمانده هرات پوشانیدو از این نیرنگابو علی فهمید ابو علی با یاران گزیده خود بسوی فائق شتافت میان پوشنگ و هرات بکار فائق پیچید و فائق و یارانش را در هم شکست و آنها به مرورود گریزان شدند .
ابو علی به امیر نوح نامه فرساد و خواهان فرمانروایی خراسان شد امیر نوح همۀ قلمرو خراسان زیر فرمان او نهاد و هرات را بفائق بداشت. ابو علی بخراسان باز گشت و باژ خراسان ستاند.نوح بدو نامه نوشت و خواهان بخشی از آن باژ شد .ابو علی پوزش خواست و چنین نکرد.و چون از فرجام اینکار هراسان بود به بغرا خان نوشت و و از او خواست تا اهنگ بخارا کند و آنرا برای سامانیان فرو ستاند.و او را در این کار به آز افگند و سر انجام چنین سازش کردند که همۀ ماوراءالنهر زیر فرمان بغرا خان در آید و ابو علی به خراسان فرمان راند . بغراخان به ستاندن بخارا آز ورزید و سوی بخارا روان شد.
فائق هم که تازه جان گرفته بود از هرات و مرو سوی بخارا تاخت . امیر نوح در کار وی گمان مند شد و سپاهیانی سوی او فرستاد و فرمودشان تا راه او جلو گیرند . پس چون بفائق رسیدند بکار او پیچیدند و فائق و یارانش شرنگ شکست در کام کشیدند و فائق باز گشت و آهنگ ترمذ کرد . امی نوح به ابو حرث احمد بن محمد فریغونی که از سوی او بر جوزجان فرمان می راند فرمان نامۀ نوشت تا آهنگ فائق کند .وابو حرث نیز سپاه بزرگ ساز کرد و سوی فائق تاخت . فائق با این سپاه نبرد آزمود و در هم شان شکست و دارایی ها شان به تاراج برد .فائق نامه ای به بغراخان نوشت و او را به ستاندن بخارا به آز افگند . بغراخان سوی بخارا تاخت و آهنگ سرزمین سامانیان کرد و اندک اندک آن جای ها فرو می ستاند . نوح لشکری کلان به پیکار باو فرستاد و آنج یکی از سپه سالاران خود ، را به فرماندهی ایشان گماشت . بغراخان با آنها رویا روی شد و درهم شکستشان و انج را با شماری از سالارانش اسیر کرد و چون بر ایشان پیروز شد در ساتدن دیگر شهر ها به آز افتاد و نوح و یارانش به ناتوانی کشیده شدند . امیر نوح نامه ای به علی بن سیمجور نوشت و از او یاری خواست و فرمودش تا سپاهی بیاری وی فرستد . علی بن سیمجور بوی پاسخی نداد و خود بگرفتن خراسان آز مند گشت .
بغراخان سوی بخارا شتافت و فائق باو دیدار کرد و در شمار ویژگان وی در آمد و به بخارا در آمدند . امیر نوح پنهان شد و بغراخان بخارا را فرو ستاند و بدان فرود آمد .
نوح پنهانی از بخارا بیرون شد و از رود آمل و شط گذشت و در آنجا ماندگار شد . یارانش در آنجا بدو پیوستند و شمار فراوان پیرامون او گرد آمدند و در همانجا رخت آویختند.
نوح پاپی به ابوعلی سیمجور نامه می نگاشت و پیک ها می فرستاد و یاری میخواست ، لیک ابوعلی بخواست نوح جوابی نداد . لیم فائق از بغراخان پروانه خواست تا به بلخ تازد و آنرا از آن خود سازد ، بغراخان نیز بدو پروانه داد و فائق بدانسو تازید و آنرا برای خود گزید .
باز گشت نوح به بخارا و مرگ بغراخان:
چون بغراخان به بخارا رخت افگند نتوانست انرا بگوارد و بیماری سنگینی گریبان او گرفت. او از بخارا به ترکستان رفت . همینکه بغراخان بخارا را فرو هلید مردمان آنجا بستون سپاهیان انجا تاختند و نا بیوسیده کار شان ساختند و به یغماگری پرداختند . ترکان غز نیز به تاراج و کشت و کشتار سپاهیان بغراخان ، همراه مردمان بخارا شمشیر آختند
بغراخان همینکه از بخارا دور شد مرگش فرا رسید و فرشته مرگ او را در آغوش کشید .امیر نوح همینکه فهمید بغراخان خود را از بخارا کشیده است آهنگ بخارا کرد و بدان اندر شد و به قلمرو خود و پدری اش در امد و مردمان شاد شدند وامیر نوح را خجسته شمردند.[16]
فرمانروایی محمد بن سبکتگین بخراسان و رانده شدن ابو علی از آن (384ه/995م)
در این سال امیر نوح محمود سبکتگین را بفرمانروایی بخراسان گماشت . چون نوح به بخارا ارمید فائق بخود اندیشید که سوی بخارا گسیل شود و به این آز از بلخ بسوی بخارا تاخت و نوح چون این بدانست سپاهیان سوی او گسیل داشت تا او را از پیشرفت باز دارند . دو سپاه با یکدیگر رویاروی شدند و جنگ سخت در گرفت و فائق و یارانش در هم شکستند و به ابوعلی پیوستند و ابو علی به ایشان شاد شد و با یکدیگر همدستان شدند تا آشکارا بر نوح بشورند . چ.ن چنین کردند امیر نوح نامه ای، به سبکتگین که در آن وقت در غزنه بود ، نوشت و او را از این هنجار بیآگاهاند و فرمود ش تا برای یاری سویاو رود . امیر نوح سبکتگین را بر خراسان فرمانروایی داد .
سبکتگین در این کشاکش سرگرم جهاد بود و آنچه میان بخارا و خراسان میگذشت توجهی نداشت . چون فرستاده و نامه نوح بدو رسید بخواست نوح آری گفت و بتاخت سوی او روان گشت و کنار نوح جایگیر شد و قرار آنچه را باید، بایکدگر گذاردند.سبک تگین به غزنه باز گشت و سپاه بیامود . چون این گزارش به فائق و بوعلی رسید گرد آمدند و به فخر الدوله بن بویه نامه نوشتند و از او یاری خواستند . ابو علی و فائق از او درخواست سرباز کرد ند و او پذیرفت و سپاهی کلان بیاری شان فرستاد ، وزیر فخر الدوله ، صاحب بن عباد ، فخر الدوله را به این کار واداشت .
سبکتگین همراه فرزندش محمود ، از غزنه سوی خراسان روان شد و نوح و سبکتگین به کنار هم رسیدند و آهنگ ابوعلی و فائق کردند و در کرانه های هرات با هم پیکار گزاردند . در این گیر و دار دارا بن قابوس بن وشمگیر با یارانش از اردوی ابوعلی جدا شده و به نوح گرویدند و بدین سان یارا بوعلی فرو پاشیدند و یاران سبکتگین پی آنها تاخته اسیر میکردند و خون میریختند و یغماگری میکردند . ابو علی و فائق سوی نیشاپور باز گشتند و سبکتگین و نوح در بیرون هرات آسودند و آنگاه سوی نیشاپور روان شدند . چون ابو علی وفائق این بدانستند رو براه جرجان نهادند و گزارش خود به فخر الدوله نگاشتند . فخر الدوله برای ان دو دارایی ها و و ارمغانها فرستاد و در جرجان به ایشان داد .
نوح بر نیشاپور چیره شد ومحمود بن سبکتگین را بر آن سامان و سپاه خراسان فرمانروایی داد و لقب سیف الدوله به او بخشید به پدرش نیز لقب ناصرالدوله داد و هر دو خوشرفتاری در پیش گرفتند و نوح به بخارا وسبکتگین بهرات باز گشتندو محمود در نیشاپور ماندگار شد.[17]
باز گشت ابو علی به خراسان (385ه/995 م)
چون امیر نوح به بخارا باز گشت و سبکتگین بهرات و محمود به نیشاپور ماندگار شد ابو علی و فائق بخراسان آز ورزیدند و در ربیع الاول /اپریل از جرجان سوی نیشاپور تاختند . چون این گزارش به محمود رسید پدر خویش بیاگاهاند و خود برون شد و در بیرون نیشاپور رخت افگند و رسیدن نیرو های کمکی را چشم کشید . پس ابو علی و فائق شتاب کردند و محمود شکیب ورزید . شمار مردان محمود اندک بود ، پس از برابر اندو سوی پدر گریخت و یاران ابوعلی و فائق غیمت بسیار از او ستاندند. ابو علی نامه نگاشت بسوی امیر نوح و سبکتگین و گناه این لشکر کشی را بگردن فائق انداخت مگر بتواند دل امیر را نرم گرداند ولی کار گر نیافتاد.
سبکتگین سربازان بیاراست و سوی ابوعلی تاخت و در جمادی الاخر /جولای در توس بهم رسیدند و همگی آنروز را به پیکار سر کردند . محمود بن سبکتگین نیز با لشکر کلان از پشت رسید و نیرو های ابو علی وفائق در هم شکستند و بسیاری از سربازان هر دو سر بازیدند و ابوعلی وفائق رهیدند و سوی ابیورد ره نوردیدند . سبکتگین ایشان را پی گرفت و پسرش محمود را به نیشاپور گمارد . ابوعلی و فائق از ابیورد سوی مرو و از آنجا سوی آمل و شط رفتند و با امیر نوح نامه نگاری کردند و به دلجویی از او پرداختند . او پوزش ابو علی را بر این قرار که از فائق جدا شود و به جرجانیه در آید پذیرفت .ابوعلی نیز چنین کرد . فائق او را از این کار باز داشت و از نیرنگ آنها هراسش داد ، لیک ابو علی از فائق جدا شد و راه جرجانیه در پیش گرفت و در آبادی نزدیک خوارزم که هزار اسپ نامیده میشود رخت افگند . ابو عبدالله خوارزمشاه کس نزد او فرستاد تا میزبان او باشد و برایش پیغام فرستاد که نزد او خواهد رفت . پس دل ابوعلی آرام گرفت.
چون شب شد خوارزمشاه گُردانی از سربازان را سوی ابو علی فرستاد و آنها او را میانگیر کردند و در رمضان /سپتامبر همین سال به بندش کشیدند . خوارزمشاه او را در یکی از سراهای خود زندانی کرد و در پی یافتن یارانش بر آمد و بزرگان ایشان اسیر کرد و مانده ها پراگنده شدند .
فائق سوی ایلک خان به ماوراءالنهر رفت و ایلک خان او را بزرگ داشت و با او نوید گذارد به قلمروش باز گرداند و نامه ای به نوح نوشت و فائق را میانجیگر شد و از نوح خواست فرمانروایی سمرقند بدو سپرد.نوح پذیرفت و فائق در سمرقند ماندگار شد.
چونگی رهایی ابوعلی و کشته شدن خوارزمشاه
چون ابو علی لسیر شد گزارش او به مأمون بن محمد والی جرجانیه ، رسید و او از این گزارش پرسید و براو گران آمد . پس سپاه گرد آورد و سوی خوارزمشاه تاخت و از ماث گذر کرد . کاث شهر خوارزمشاه بود و مأمون آنرا میان گیز کرد و با پیکار با مردمان آن کمر بست و این شهر بزور کشود و سربازان ابو عبدالله خوارزمشاه را اسیر کردند و ابو علی را بیاوردند و بندش کسستند و او برداشتند و به جرجانیه باز گشتند . مدمون یکی از یاران خود را بنمایندگی در خوارزم نهاد و خوارزم نیز به قلمرو او پیوست .و مأمون خوارزمشاه را به درگاه آورد و ودر پیش روی ابوعلی بن سیمجور خونش بریخت.
دستگیری و مرگ ابو علی بن سیمجور:
چون ابوعلی بن سیمجور نزد مأمون بن محمد در جرجانیه ماندگار شد . مامون نامه ای به امیر نوح نوشت و او را میانجیگری کرد و از نوح خواست از گناه ابوعلی در گذرد. نوح نیز پذیرفت و فرمود تا ابوعلی به بخارا رود .ابو علی با کساو یاران باز مانده اش سوی بخارا روان شد و چون به بخارا رسیدند سالاران و سپاهیان در برابر آنها پدیدار شدند و چون بدرگاه امیر نوح در آمدند امیر دستور دستگیری و باز ایشان راداد.
به سبکتگین گزارش رسید که ابن عزیز وزیر امیر نوح ، در رهاندن ابوعلی می کوشد ، پس پیک سوی ابن عزیز فرستاد و ابو علی را از او بخواست و او را بزندان افگند ، تا در سال 387ه /997 م در زندان بمرد ، و این فرجام کار ابو علی بن سیمجمور و خاندان او به بادافره و ناسپاسی سرور شان بود .[18]
چگونگی مرگ امیر نوح بن منصور و فرمانروایی پسرش منصور (387ه /997 م)
در رجب/ جولای همین سال امیر رضی نوح بن منصور سامانی در گذشت و با مرگ او رشتۀ فرمانروایی سامانیان گسلید و کار شان سستی آشکار یافت و امرای کرانه ها بدیشان از ورزیدند و پس از اندکی فرمانروایی آنها فرو پاشید .
چون امیر نوح در گذشت پسرس ابو حرث منصور بن نوح فرمانروایی یافت و شهریاران و سرداران ومردم باو بیعت سپردند و او مانده دارایی میان ایشان بخشید و همگان در فرمانبری از وی همدستان شدند .و بکتوزون کار های فرمانروایی او می گرداند ، چون ایلک خان از مرگ امیر نوح ، آگاه شد سوی سمرقند رفت و فائق خاص به او پیوست ویلک خان به شتاب او را سوی بخارا گسیل داشت . چون امیر منصور از آمدن او آگاه شد در کار خود سرگردان بماند و از بسیجیدن نیرو واماند و از بخارا روی گرداند و و رود را پشت سر نهاد و فائق به بخارا اندر شد و چنین وانمود که میخواهد برای پاسداری از حق او بر پدرانش در خدمت امیر منصور باشد ، زیرا امیر منصور سرور آنها شمرده میشد ، پس پیران بخارا ورهبران ایشان ایشان نزد امیر منصور فرستاد تا بشهر و قلمرو خود باز گردد و از پیش خود برای آسودن او فرمانها سپرد.امیر منصور به بخارا باز گشت و به شهر اندر شد و فائق کار ها بدست گرفت و در فرمانروایی او فرمان می راند و بکتوزون را فرماندهی سپاه خراسان داد .
در این هنگام محمود بن سبکتگین سرگرم جنگ با برادرش اسماعیل بود و بکتوزن سوی خراسان رفت و و آنجا را زیر فرمان گرفت و کار ها در آنجا آرام گرفت.
مرگ سبکتگین و فرمانروایی پسرش اسماعیل :
در شعبان / اوگست همین سال ناصر الدوله سبکتگین در گذشت . او در بلخ ماندگار بود . پس بیمار شد و بیماریش بدرازا کشید و برای بهروی از هوای غزنه از بلخ به غزنه رفت و در راه جان سپرد و پیکر او بغزنین بردند و در همانجا بخاک سپردند ، او نزدیک به بیست سال فرمان راند .
سبکتگین مرد داد گر ، نیک خواه ، بسیار جهاد کننده ، خداباور ، پاک جوانمرد و پیمان دار بود .و بدین سبب خدای بسرای او برکت داد و خاندان او چندان فرمانروایی یافتند بیش از سامانیان و سلجوقیان و جز ایشان.
پسر او محمود نخستین کسی بود که لقب سلطان یافت و کس پیش از او این لقب نیافته بود .
چون سبکتگین فرشته مرگ را در کنار خود دید پسرش ، اسماعیل را بجانشینی خود بر گزید ، و چون دیده برهم نهاد سپاه ، دست اسماعیل به بیعت فشرد و برای او سوگند خورد ، اسماعیل نیز در میان شان دارایی بخشید . او از برادر دیگرش محمود ، برناتر بود ، پس سپاهیان او را خورد شمردند و چندان در خواست روزانه زیاده رفتند که گنجینه های مانده از پدر تهی شد. (این جریان در سلالۀ غرنویان به تفصل باز گو میگردد.)
دستگیری امیر منصور بن نوح و فرمانروایی برادرش عبدالملک (389ه /998 م)
در این سال امیر منصور بن نوح بن منصور سامانی ف خداوندگار بخارا ، ماواءالنهر دستگیر شد و برادرش عبدالملک بر سر کار آمد.
دستگری او چنان بود که محمود بن سبکتگین اهنگ بکتوزون در خراسان کرد و از نیشاپور سوی مرو رود رفت . چون سبکتگین در مرو رود فرود آمد ، بکتوزن سوی امیر منصور که در سرخس بود، رفت و نزد امیر منصور جای گرفت لیک در نیکی و گرامیداشت خود از امیر چیزی ندید و این گلایه نزد فائق برد و فائق چند چندان او از امیر گلایه گذارد ، پس همدستان شدند تا امیر منصور را از تخت بزیر کشانند و برادرش بجای او نشانند . سران سپاه نیز بدین دو پیوستند ، بکتوزن امیر منصور را فراخواند تا در کار محمود چاره گری کنند و چون گرد آمدند امیر منصور را دستگیر کردند و بکتوزن فرمود تا بچشمان او میل کشند و بدینسان او را نا بینا کرد و خدای و نیکی سرورانش در نگاه نیاورد . آنها برادرش عبدالملک را که کودکی خورد سال بود ، بجای امیر منصور برتخت نشاندند.
امیر منصور یکسال و هفت ماه بر اورنگ فرمانروایی بود.
پس از بر کناری امیر منصور مردمان در هم شوریدند ومحمود کس نزد فائق و بکتوزن فرستاد و آندو را نکوهید و کار شان زشت شمرد و در رویارویی با آن دو دل قوی داشت و بخود استایی در فرمانروایی آز ورزید و سوی اندو تاخت و آهنگ پیکار با آنها کرد .[19]
چیرگی یمین الدوله محمود بن سبکتگین بر خراسان:
چون امیر منصور دستگیر شد محمود سوی فایق و بکتوزن تاخت ، عبدالملک بن نوح نیز همراه آندو بود . آنها چون از آمدن محمود آگاه شدند سوی او شتافتند و دو لشکر در جمادی الاول /اپریل بر مرو بهم پیوستند و تا شب جنگی در گرفت که مردم مانند آنرا ندیده بودند و در فرجام بکتوزن و فائق و همراهان آندو در هم شکستند .
عبدالملک و فائق به بخارا رفتند و بکتوزن راه نیشاپور پیش گرفت و ابوالقاسم سیمجور برادر ابو علی سیمجور راه قهستان پیش گرفت و محمود بهتر ان دید که سوی بکتوزن و ابوالقاسم تازد و آن دو را از همایش و سازش ناتوان سازد ، پس سوی توس تازید و بکتوزن به کرانه های جرجان گریزید .محمود بزرگترین سپه سالار خود ، ارسلان جاذب را با سپاه کلان پی او فرستاد . ارسلان او را دنبال گرفت تا به جرجانش رساند و آنگاه از او روی گرداند و باز گشت و محمود او را بنیابت خود در طوس گماشن و خود بهرات رفت .
چون بکتوزن دانست که محمود از توس روی تافته ، بدان سو تاخت و آنرا از آن خود ساخت .محمود آهنگ بکتوزن کرد و بکتوزن چونان شتر مرغ از پیش روی او گریخت و از مرو گذشت و آنرا چپاول کرد و از آنجا سوی بخارا رفت و فرمانروایی محمود در خراسان جای گیر شد و نام سامانیان را از آن سامان سترد و بنام قادر بالله خطبه خواند . تا این هنگام هرگز در این کرانه بنام قادر بالله هرگز خطبه خوانده نمیشد .محمود در آن سرزمین خود ایستا شد و این سنت خدایی است که هر که را خواهد بفرمانروایی نشاند و فرمانروایی از هر که خواهد ستاند .
محمود فرماندهی سپاه خراسان را به برادرش نصر سپرد و او را در نیشاپور نهاد ، چنان که ال سیمجور برای سامانیان چنین میکردند . محمود رو براه بلخ ، جایگاه پدرش ، نهاد و آنرا پایتخت خود گزید و سران کرانه های خراسان چون خاندان فریغون و جوزجان سر بفرمان او فرود آوردند که در جایش یاد خواهیم کرد.[20]
تاریخ گواه است که فرمانروایی دود مان ساسانی بالاخره بدست بدست محمود بن سبکتگین و ایلک خان ترک، ، که ابو نصر احمد بن علی نام و شمس الدوله لقب داشت ، فرو پاشیده شد .
[1] - چون فوت امام طبری در سال 301ه یعنی شش سال بعد تر از فرمانروایی ابو نصر احمد بن اسماعیل سامانی بوقوع پیوست که از بزرگترین تاریخ نگاران در سده های اول تا دوم بودکه بعد از آن تاریخ طبری مقطوع میگردد ، و هاکذا، تاریخ ابن خلدون(تاریخ العبر) بیشتر به مسایل خلافت عباسی و رویداد های اطراف آن از قبیل خانواده های ترکان سلجوقی و علویان و آل بویه پرداخته است. یگانه مورخی که گزارشات خانواده سامانی را با تسلسل واکنش های آنزمان پیوست و پیهم نگاشته است تاریخ عزّ الدین ابن اثیر است ، معهاذا با در نظرداشت اهمیت مطالعات در مورد سامانیان در این پژوهش بیشتر از متون تاریخ عزّ الدین ابن اثیر در نگارش این اثر استفاده شده است .
[2] - تاریخ الکامل ، عز الدین ابن اثیر،برگردان :حمید رضا آژِر ، انتشارات اساطیر ،چاپ اول ، 1382، ج/ده ، صص4597 تا4600 و 4641 تا 4644.
[3] - همانجا ، ج/ده ، صص4652 تا 4654.
[4] تاریخ الکامل ، ابن اثیر ، ج/11،ص4660تا 46860
[5] - همان ، صص 4778-4781.
[6] - الکامل ابن اثیر ج/11 ،صص 4424-4439-4908-4912-4921-4920-4939-4940-4947-4948.
[7] - اکامل ج/11 ،صص 4998 - 5003
[8] - تاریخ الکامل به دنباله حوادث و اتفاقات خراسان و ماوراءالنهر ، ج/11 ، صص 5001 تا 5005.
[9] -تاریخ الکامل ، همان جا، صص 5046-2048.
[10] -همان ص5078.
[11] -همان ، ص 5085.
[12] - همان جا ، ص 5118-5119.
[13] - همان جا ،ص5164.
[14] - همانجا ، 5253.
[15] - همان جا ، ص5266.
[16] - تاریخ کامل همان ، صص 5336-5339.
[17] -الکامل ابن اثیر ،صص5330-5339.
[18] - تاریخ الکامل ، ج/11 ،صص 5345- 5347.
[19] - تاریخ الکامل ج/ یازده ، صص 6366، 6369 ، 5378 ، 5385 ، 5387.
[20] - همان جاه ، صص5386-5387.
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++
حصه دوم
قسمت سی و دوم
تاسیس دولت سامانی
چکیده:
تاسیس دولت سامانی – تعمید – احیای ادبیات دری در عهد سامانیان - اولین سروده شعر فارسی از قول عوفی- ابوالحفص سغدی - حنظله بادغیسی - ابو سلیک گرگانی – ادبیات (شعر) در دوره سامانیان – نوح بن منصور سامانی امیر و شاعر – ابو شکور بلخی - ابوالمؤید بلخی - ابوالحسن شهید بلخی - قاضی حمید الدین عمر بن محمود البلخی - قاضی شمس الدین محمد بلخی - امام شمس الدین باقلانی - حکیم کسائی مروزی - رودکی سمرقندی - دقیقی بلخی - نثر دوره سامانی - دانشمندان عصر سامانی – مأخذ در پا نوشتها.
تاسیس دولت سامانی (261-395هجری ق):
تعمید:فبل از اینکه به دوره خلافت المعتضد بالله پرداخته شود از رهگذر قفطع زمانی ضرورت پنداشته شد تا به تشکیل و تآسیس سومین دولت خراسانی (سامانیان ) بپردازیم.
محمد عوفی، در نصف اول کتاب لباب الالباب در مورد خاندان آل سامان چنین ثبت کرده است :« از کبار سلاطین و ملوک نامدار آل سمان اند که ایشان در تاریخ سابق اند و ایشان نهُ پاد شاه بوده اند و مدت امارت و سلطنت ایشان هشتاد و هفت سال و سه ماه بود ، ولایت خراسان و ماوراء النهر در بوبت (گستردگی) عدل ایشان عظیم ساکن و آمن بود و ایشان ملوک علم پرور و داد گستر بوده اندو نام نیک را خریداری کرده اند و اسامی آن نُه پادشاه در این یک رباعی درج کرده اند تا ارباب تواریخ را حفظ آن آسان تر بود و یادداشت دشوار نیابد،
نه تن بودند ز آل سامان مذکور گشته به امارت خراســان مشهور
اسمعیلی و احمدی و نصری دو نوح و دو عبدالملک و دو منصور
و آخرین دولت بر امیر منصور اسماعیل بن نوح بن منصور السامانی ختم شد، و این در عهد یمین الدوله محمود بود.[1][2]
جد شان اسد بن سامان ، از مردم خراسان و یکی از دهقانان بلخ به نام سامان خداة است.[3] گاه خود را به ایرانیان منسوب میداشت و گاه به سامة بن لؤی بن غالب .[4]وی در زمان حکومت اسد بن عبدالله قسری در خراسان بود و بواسطه او اسلام آورد و به این خاطر فرزند خود را اسد نام نهاد.[5]الکامل در مورد نام وی چنین تصریح کرده است :«در این سال ،نصر بن احمد بن اسد بن سامان خداةبن جثمان بن طمغات بن نوشرد بن بهرام چوبین بن بهرام خُشنش فرمانروایی یافت بهرام خشنش در ری بود که خسرو هزمزد بن انوشیروان او را مرزبان آزر بایجان کرد .
چون مامون به فرمانروایی خراسان رسید فرزندان اسد بن سامان را که نوح و احمد و یحیی و الیاس بودند بخدمت گرفت . مامؤن جایگاه شان را والا گردانید و بفرماندهی شان گماشت و راستاد (وظیفه )گذشتگان ایشان بجای آورد . چون مامؤن بعراق باز گشت غسان بن عماد را بجای خویش به خراسان گماشت ، غسان هم در سال 204ه /819 م سمر قند را به نوح بن اسد سپرد و فرغانه را به احمد بن اسد و شاش و چچین و اشروسنه به یحیی بن اسد و هرات را به الیاس بن اسد واگذارد.
هنگامیکه طاهر بن حسین بخراسان فرمان یافت ، آنها را به این کرانه ها بداشت . واز آن پس نوح بن اسد بمرد و طاهر بن عبدالله دو برادر او یحیی و احمد را بجای او گماشت . احمد بن اسد مرد پاک دامن و رفتار پسندیده داشت ، رشوه نمی ستد آنگونه که یارانش نیز نمی ستد . در باره او و پسرش چنین سروده اند :
ثوی ثلاثین حولاً فی ولایته فجاه یوم ثوی فی فبره حشمتهُ
یعنی سی سال در سرزمین خود زیست و روزی که بخاک سپرده شد چاکران او گرسنه ماندند.
الیاس بر هرات فرمان می راند و او را فرزندانی در آن سرزمین بود و از خود آثار زیادی بجای نهاده بود.
چون الیاس در هرات بمرد طاهر،فرزند او ابو اسحاق محمد بن الیاس را بجای او گماشت و او در هرات ماندگار شد. [6]»
احمد بن اسد را هفت پسر بود: نصر و یعقوب و یحیی و اسماعیل و اسحاق و اسد و حمید ، کنیه اسد ابوالاشعث بود و کنیه حمید ابوغانم. [7]
برادران سامانی یا پسران اسد راه را برای تاسیس دولت سامانی هموار ساخت . طاهر بن حسین چون به عمارت خراسان رسید ، برادران سامانی را بر جای خود باقی گذاشت و آنان تا زمان انقراض خاندان طاهری همچنان تحت نظر طاهریان حکومت خود را ادامه دادند تا آنکه بسال 261 ه معتمد امارت ماوراءالنهر را به نصر بن احد وا گذاشت و او برای نخستین بار ، حکومت مستقل سامانی را بوجود آورد .
یعقوب لیث صفار در فتوحات خود خراسان را قسماً در تصرف خود در آورد ، در این زمان نصر سپاهیان خود را در سواحل جیحون بحالت آماده باش قرار داد تا از آسیب او در امان بماند ، سپاهیان نصر ، سردار سپاه یعقوب را بکشتند و به بخارا باز گشتند . عامل بخارا که اوضاع را چنان دید بر جان خود بترسید ، و از آنجا بگریخت . در این گیر و دار بخارا که بطرف بی ثبات شدن و هرج و مرج میرفت نصر ، اسماعیل برادر خود را برای ضبط امور به بخارا فرستاد .
در این زمان رافع بن هرثمه امارت خراسان یافت ، میان او و اسماعیل دوستی و مؤدت استوار شد و به یاری و همدستی یکدیگر مستظهر شدند . اسماعیل از او خواست امارت خوارزم را به او دهد . او نیز امارت خوارزم را به او داد.[8]
کار نصر به سرعت بالا گرفت و برادر خویش اسماعیل را ، بحکومت بخارا منصوب کرد ؛ اما روابط برادران به تیرگی گرایید و تا سال 275 ه در گیری آنان ادامه یافت تا آنکه اسماعیل به نصر پیروزی یافت و چون نصر را نزد وی آوردند ، دست وی را ببوسید و او را بحکومت سمرقند باز فرستاد و چون بسال 279 ه نصر در گذشت اسماعیل بر تمام قلمرو سامانی دست یافت . وی در نخستین اقدام بسال 280 ه ترکان قرلق را در دشتهای آنسوی سیحون مورد حمله قرار داد و شهر تلس ، مرکز فرمانروایی آنان، رابه تصرف در آورد و تمام راه های کاروان رو آسیای مرکزی را در اختیار گرفت . وی همچنین در سال 287ه عمرو لیس صفاری را بسختی شکست داد و دولت او را منقرض ساخت و بر قلمرو صفاری نیز دست یافت ، و بعداً محمد بن زید علوی را از طبرستان بر انداخت و ری وقزوین را نیز بتصرف در آورد . بدین ترتیب سامانیان بر سرزمینهای وسیعی که از صحاری غرب چین و هند تا عراق عجم و خلیج بصره گسترش داشت فرمان می راند . دستیابی بر مناطق حاصلخیز فراوان و راههای بازرگانی و بازار های مهم آن روز و امکان صدور بردگان و غلامان ترک ، موجب رونق اقتصادی و اوضاع اجتماعی و سیاسی سامانیان شد ، بگونه ای که در دوره آنان ، بخارا و سمر قند بدو مرکز عظیم فرهنگ و تمدن تبدیل گردید ، زیرا نه تنها دانشهای اسلامی و عربی در آنجا رونق داشت بلکه آن دو شهر ، کانونی بودند برای احیای زبان و ادبیات دری که پیش از آن در محاق فراموشی گرفته بود.[9]
ابوالفضل محمد بن عبدالله بلعمی میگوید :«از امیر ابو ابراهیم اسماعیل بن احمد شنیدم که میگفت : در سمرقند بودم. روزی برای داد خواهی مردمان بر نشستم و برادرم اسحاق در کنار من نشست . در این هنگام ابوعبدالله محمد بن نصر فقیه شافعی ، اندر آمد . من از سر بزرگداشت دین و دانش او از جای بر خاستم . چون او برفت برادرم اسحاق مرا نکوهید و گفت : تو خداوندگار خراسانی و هنگامی که کسی از رعایا بدرگاه تو می آید از جای بر مخیز که سامان کار ها از دست برود .» [10]
احیای ادبیات دری (فارسی) در عهد سمانیان:
قبل از تشکیل دولت سامانی سرزمین های مجاور رود جیحون در عهد استیلای اعراب محل خیزشهای فرهنگی و علمی نام آورانی از قبیل ابن مقفع که کتابهای زیادی را از یهلوی و فارسی بعربی ترجمه کرد و در علم ادبیات تالیفاتی نمود که مهمترین نمونه های آن کلیله و دمنه است که از بزرگترین کتابهای عرب و فارسی بشمار میرود . او تالیفاتی نیز بنام خدای نامک داشته است که از اثر حوادث زمان معدوم گردیده است .
قبلاً در بحث فقه های خراسانی گفته آمدیم که نعمان بن ثابت ابوحنیفه کوفی یا امام اعظم موسس مذهب حنفی و از فحول علمای فقه بشمار است . که بزرگترین اثر وی بنام فق اکبر است که حاوی مسایل فقه اسلامی میباشد . همچنان از بشار و ابو نواس در سرایش شعر عربی یاد شده است که به دین زردشتی تمایل داشته است .
یکی دیگر از علمای دانش و هرهنگ خراسانی بنی موسی بن شاکر خوارزمی است که از منجمین مشهور عصر مآمون بشمار میرود و هندسه را نیز نیکو میدانسته است . همچنان پسران وی احمد و محمد و حسن که به بنی موسی معروف اند از بزرگان فضلاء قرن سوم بشمار میروند .که اکثر کتب یونانی را اقتباس و ترجمه کرده است . بعضی از معتقدین ادبیات فارسی به این باور اند که در زبان پهلوی در زمان استیلای عرب تغیراتی پیدا شده و به تدریج به زبان فارسی کنونی منقلب شد . تا اینکه نثر فارسی بعد از اسلام بوجود آمد. [11] اما چیزی که قابل دقت است این موضوع میباشد محمد عوفی در کتاب لباب الالباب باب سوم اولین شعر فارسی را به بهرام گور چنین نسبت داده است :« باید دانست که اول کسی که شعر پارسی گفت بهرام گور بود که. . . و از ملک مر او را انزعاجی افتاد از راه ضرورت به بادیه رفت و نشو و نمو او در میان اعراب اتفاق افتاد و بر دقایق لغت عرب واقف و عارف گشت و . . . و او را شعر تازی است بغایت بایغ و اشعار وی مدوّن است و بنده در کتابخانه سر پل بازارچه بخارا دیوان او دیده است و در مطالعه آورده است و از آنجا اشعار نوشته و یاد گرفته است از آن جمله این است که چون بمدد اعراب بفارس شد آمد و بر سریر مملکت استقرار یافت و رایت دولت او مرتفع شد و مواد زحمت اعدا مندفع گشت جماعتی از اقربا و خواص حضرت بخدمت او آمدند و گفتند که ای پادشاه ایام جوانی موسم کامرانی است و آنرا به تنهایی گذرایدن وجهی ندارد . . . ؛ دّر خریده را با جوهر ذات مبارک تو در سلک ازدواج کشیم، او در این معنی قطعه می گوید که این دو بیت خلاصه این معنی است :
یرمون تزویجی من الکفو طلباً و مالی من جنس الملوک عدیل
أَری أَنَّ مثلی کالمحال وجوده و لیس الی نیل المحال سبیل
وقتی آن پادشاه در مقام نشاط و موقف انبساط این چند کلمه موزون بلفظ راند،
منم آن شیر گله منم آن پیل یله نام من بهرام گور و کنیتم بو جبله
پس اول کسی که سخن پارسی موزون گفت او بود و در عهد پرویز مواء خسروانی که آنرا بار بد در صوت آورده است فاما از وزن شعر و قافیت و مراعات نظایر آن دورست بدان سبب تعرض بیان کرده نیامد تا نوبت بدور آخر زمان رسید و افتاب ملت حنفی و دین محمدی سایه بر دیار عجم انداخت ولطف طبعان فرس را با فضلای عرب اتفاق محائره پدید آمد و از انوار فضایل ایشان اقتباس کردند و . . . اشعار مطبوع آبدار حفظ کردند و به غور آن فرو رفتند و به دقایق بحور و دوایر آن اطلاع یافتند و تقطع و قافیه و ردف و روی و ایطاو بنیاد و ارکان و فواصل بیاموختند و در کار خانۀ قریحت نقش بندی دیبا سخن زیبا انباز کردند .[12]
اولین سرودۀ ای را که محمد عوفی در کتاب لباب الالباب از شعر فارسی درج کرده است شعری است از عباس که در مدح مأمون سروده است:
ای رسانیده بدولت فرق خود تا فرقدین
گسترانیده بجود و فضل در عالم یدین
مر خلافت را تو شایسته چو مردم دیده را
دین یزدان را تو بایسته چو رخ را هر دو عین
و در اثناء این قصیده میگوید ،
کس برین منوال پیش از من چنین شعری نگفت
مر زبان پارسی را هست تا این نوع بین
لیک زان گفتم من این مدحت ترا تا این لغت
گیرد از مدح و ثناء حضرت تو زیب و زین
سامانیان تا اوایل صده چهارم هجری همچنان بقوت الظهر خود باقی ماند اما در دوره های بعدی شکست و زوال شان رخ نمود .چرا که غزنویان و آل بویه قسمت های زیادی از قلمرو آنان را تصرف کردند ، در این میان غلامان ترک دربار سامانی برهبری فردی بنام الپتگین و با استفاده از ضعف سیاسی آنان ، در صدد بر آمدند تا قدرت را از سامانیان بگیرند؛ اما الپتگین در سال 352 ه شکست خورد . پس از الپتگین ، عدۀ دیگری از غلامان ترک کوشش او را دنبال کردند تا آنکه سبکتگین توانست دولت مستقل غزنوی را بسال 366 در بخش هایی از افغانستان به وجود اورد. باوجود آنکه وی بسال 384 ه بخش های از خراسان را تصرف کرد ، فرزندش سلطان محمود غزنوی بود که با سامانیان در افتاد و بسال 389 ه سپاه آنان را در مرو شکست داد و خراسان را بچنگ آورد . همزمان با این وقایع ، ایلک خانان ترکستان نیز ماواءالنهر را از چنگ سامانیان خارج ساختند و با تصرف بخارا ، مهمترین پایگاه آنان ، دولت سامانی را در آستانه سقوط قرار دادند و با وجود کوشش های عبدالملک دوم و برادرش ، ابراهیم ، سر انجام دولت مزبور بسال 389 ه سقوط کرد و قلمرو آنان ، میان ایلک خان ترکستان و غزنویان و آل بویه و بنی صعوک و بنی سیکجور تقسیم گردید .
اما قدر مسلم این است که داکتر رضا زاده شفق تغیراتی که در هر دو زبان پهلوی و فارسی بعد از اسلام رو نما گردیده است طرز نوشته هر دو زبان و همچنان ترکیبات لغات عربی در بین هر دو زبان است . باید متذکر شد که زبان عربی آنقدر و سعت پیدا کرد و با زبان فاری عجین شد که از روی ضرورت نبود بلکه آنرا نشانه علم و ادب می شمردند. تأثیر کلمات عربی در زبان فارسی به اندازه ای بود که حتی اشخاصی مانند فردوسی که شاید خواستند بیشتر فارسی سره بنویسند از استعمال بعضی از لغت های عربی نا گزیر شدند چنانکه بر خلاف مشهور الفاظ عربی بسیار در شاهنامه موجود است .[13] ما از ترکیبات واژه های بیگانه در زبان فارسی که بحث مستقل و پر درد سری است اجتناب کرده و بطور اجمال از آن دوره از سخنورانی که در مناطق خراسان وایران به سرایش شعر مشغول بوده اند از قول تذکره نویسان می آوریم:
ابوالحفص سغدی بقول کتاب المعجم فی معایر اشعار العجم نحوی و لغوی ای بوده است که در علم موسیقی نیز می فهمیده است و شهرود را که یکی از آلات موسیقی بوده است کسی از او نیکو تر نواخته نمیتوانسته است ، و این شعر را از او میدانند :
آهوی کوهی چگونه در دشت دوذا او ندارد یار بی یار چگونه بوذا
حنظله بادغیسی از معروفترین سخنوران دوره طاهریان که با شروع عصر سامانی ها همزمان است در دوره حکومت عبدالله بن طاهر می زیست و از یکی از نواحی بادغیس مربوط بخراسان = افغانستان میباشد. دیوان وی توسط احمد بن عبدالله خجستانی از امرای صفاریان دیده و خوانده شده است و او را اشعار حنظله آنقدر جرئت و رشادت می بخشد که از بندگی به امارت رسیده است و شعر او چنین است :
مهتری گر بکام شیر در است شو خطر کن زکام شیر بجوی
یا بزرگی و عز و نعمت و جاه یا چو مردانت مرگ رو یا روی
او در 220 ه وفات یافته است .
ابو سلیک گرگانی در عهد عمرو الث بود و این قطعه منسوب به اوست :
خون خود را گر بریزی بر زمین به که آبروی ریزی در کنار
بت پرستیدن به از مردم پرست پند گیر و کار بند و گوشدار
ادبیات در دوره سامانیان : (261-389 ه)
دوره حکومت سامانی را میتوان اولین دوره ترقی زبان و ادبیات فارسی شمرد.زیرا در این دوره بواقعیت که شماره سخن سرایان در ادب دری به پیمانه زیادی گسترش پیدا کرد . محمد عوفی در لباب الالباب از بیست و هفت شاعر پارسی گوی نام می برد . بخارا این شهر مشهور مرکز فقه ها و دانشمندان عصر بود و بقول معروف
سمر قند سیقل روی زمین است بخارا قوت اسلام و دین است
بهترین سرمشق شعر این زمان همانا شعر رودکی و نیکو ترین نمونه نثر دری تاریخ بلعمی است . نوح بن منصور سامانی خود شعر میگفته و از اوست :
گویند مرا چون سلب خوب نسازی
ماوی گه آراسته و فرش ملّون
با نعرۀ گردان چکنم لحن مغنی
با پویۀ اسپان چکنم مجلس گلشن
جوش می و نوش لب ساقی بچه کار ست
جوشیدن خون باید بر عیبۀ جوشن
اسپست و سلاحست مرا بزمگه و باغ
تیرست و کمانست مرا لاله و سوسن
و در شکایت فلک این پادشاه سروده است،
وای دو گوش تو کرّ مادر زاد
باتوام گرمی و عتاب چه سود
و وزرای دانش دوست او مانند جیهانی و ابوالفضل بلعمی و ابو علی بلعمی وجود داشتند . شعرای مشهور این دوره که در بلخ سرزمین همیشه زنده و همیشه جاوید کشور ما بلخ میزیسته :
ابو شکور بلخی:
ابو شکور از جمله اولین کسانی بود که مثنوی ساخت. این شعر از اوست :
تا بدانجا رسید دانش من که بدانم همی که نادانم
و نیز:
درختی که تلخش بود گوهرا اگر تلخ و شیرین دهی مرورا
همان میوۀ تلخت آرد پدید ازو چرب و شیرین نخواهی مزید
فردوسی قطعه زیر را بهمین مناسبت چه خوش بیان نموده است:
درختی که تلخست وی را سرشت گرش بر نشانی بباغ بهشت
ور از جوی خلدش بهنگام آب به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب
سر انجــــــام گوهر بکار اورد همان مــــیوۀ تلخ بار آورد
منظومه آفرین نامه را که قطعات پراگنده آن موجود است ابو شکور بلخی در سال سیصد سی وشش تالیف کرده است که حدود یکهزار قبل قدامت دارد؛ او در این منظومه موثریت علم را بر اخلاق بشری ثابت مینماید:
خردمند داند که پاکی و شرم درستی و راستی و گفتار نرم
بود خوی پاکان چو خوی ملک چه اندر زمینی چه اندر فلک
خردمن گوید خرد پادشاست که بر خاص و بر عام فرمانرو است
خرد را تن آدمی لشکر است همه شهوت و آرزو چاکر است
او دشواریهای جهان را با گره های عمر انسان بوسیله دانش اینطور کشوده است:
کسی کو بدانش برد روزگار نه او باز ماند نه آمـــــوزگار
جهان را بدانش توان یافتن بدانش توان رشتن و بافتن
او گرانبها ترین گوهر را در عمر آدمی خرد و هنر میداند:
گهر گر شماری تو بیش از هنر زبهر هنر شد گرامی گهر
ابوالمؤید بلخی:
او قبل از فردوسی به تصنیف شاهنامه به نثر پرداخته و داستان یوسف و زلیخا را بفارسی نظم کرده است که فردوسی در شاهنامه مشعر بر آن است :
مر این قصه را پارسی کرده اند بدو در معــــانی بگسترده اند
یکی بوالؤید که از بلخ بود بدانش همی خویشتن را ستود
ابوالحسن شهید بلخی:
شهید بلخی معروفتر از معاصرین دیگر خویش است و در اغلب تذکره ها نام او دیده می شود . وی از فضلای عصر خود بوده در تمام فنون سخن شعر گفته و در هر دور زبان فارسی و عربی مهارت تام داشته است . شهید گذشته از شاعری در فلسفه نیز ماهر بوده و با محمد زکریا مباحثات داشته و خاطرش از اینکه قدر دانش و مرتبت دانشمندان کم و ناز و نعمت نصیب بیخردان است آزرده بوده و ازردگی خودرا به این ابیات بیان کرده است ،
دانشا چون دریغم آیی از آنک بی بهایی ولیکن از تو بهاست
بی تو از خاسته مبادم گنج هم چنین زار و وار باتو رواست
با ادب را ادب سپاه بسست بی ادب با هزار کس تنهاست
او جهان را کاشانه غم میدیده است ،
اگر غم را چو آتش دود بودی جهان تاریک بودی جاودانه
درین گیتی سراسر گر بگردی خردمندی نیابی شادمانه
و نیز گوید :
دانش و خواسته است نرگس و گل
که بیک جای نشگفند بهم
هر کرا دانش است خواسته نیست
هر که را خواسته است دانش کم
و اینهم نشانه اندوهگینی او،
ابر همی گرید چون عاشقان
باغ همی خندد معشوق وار
رعد همی نالد مانند من
چونکه بنالم به سحرگاه زار
شاعران بزرگی چون رودکی بفضل و بزرگی او قائل بودند ، رودکی در سال 325 ه که سال وفات شهید است این قطعه را سرود:
کاروان شهید رفت از پیش وان ما رفته گیر و می اندیش
از شمار دو چشم یک تن کم وز شمار خرد هزاران بیش
قاضی حمید الدین عمر بن محمود المحموی البلخی:
صاحب مقامات و کرامات ، در مسند قضا چون شریح و الیاس و در نظم و نثر صابی و بو نواس،بودی ؛
از اوست ،
تا از ستیزه مشک بگلنار بر نهاد
عشق رخش بهر دل و جان خار بر نهاد
تیر بلا بدیدۀ ابدال بر نشاند
بار گران بسینۀ احرار بر نهاد
دل را گذاشت در ستم دست و پای عشق
پس جرم خود به بخت نگونسار بر نهاد
صبر از دلم بغمزۀ غمّاز در ربود
وانگه گنه به طّرۀ طرّار بر نهاد
قاضی شمس الدین محمد بلخی:
از غرایب چرخ اخضر و نوادر عالم اصغر بود و در فن تذکیر و ایراد دقایق و ابراز حقایق عجوبۀ زمان و نادره گیهان و اگر چه نظم او از زیور تکلّف عاریست . در بلخ میزیسته و نمونه شعر وی این است:
اوسخن گفت و عقل تحسین کرد سخنش را خدای تلقین کرد
آسمان گفت من زمین باشم در شبی کو براق را زین کرد
دوستان را بجود شادان داشت دشمنان را بتیغ غمگین کرد
و این قصیده از اوست :
دی گذشت امروز جانی میکنم کیست کز غم تابفردا میکشد
چشم بد در روی وامق باز شد نیل بر رخسار عذرا میکشد
کس مبادا کز زنی بیند بچشم آنچه یوسف از زلیخا میکشد
شاخ خرما بن به صحن باغ در بار خار از بهر خرما میکشد
ای خدایی کز تو ترتیب فلک برّه را بر روی جوزا میکشد
از جوار فضل تو هر مجرمی رخت در فردوس اعلی میکشد
در بهشت از بهر ما رضوان همی توتیا در چشم حورا می کشد
امام شمس الدین باقلانی:
او از دانشمندان بلخی بوده در فضل و کمال یکتای روزگار خود بوده . او از جملۀ ندامای خاص صاحب نظام الملک صدر الدوله در سمر قند بود .
رباعی از اوست :
وصلت چو دمی بدل فروزی افتید هجرانت سبک به کینه توزی افتید
افتاد غم تو از جهان روزی من یک یک مردم فراخ روزی ا فید[14]
حکیم کسائی مروزی:
ابوالحسن مجدالدین اسحاق کسائی مروزی از نامیان سخنگویان اواخر قرن چهارم ه بوده و ناصر خسرو قبادیانی چندین بار در اشعارش از او نام برده است. و آورده است:
من چاکر و غلام کسائی که او بگفت جان و خرد رونده بر این چرخ اخضر اند
عماره مروزی در مورد کسائی گفته است:
زیبا بود ار مرو بنازد بکسائی چونانکه جهان جمله به استاد سمرقند
ودر ضمن این بیت یادی از رودکی کرده است. او در 346 ه تولد یافته و حدوداً یکصد سال عمر نموده است . او در شعر دینی و تحریض بدانش و تقوی قصاید دراز سرود چنانچه در مورد جان و خرد به مطلع زیر سروده است:
جان و خرد رونده در این چرخ اخضرنذ
یا هر دو ان نهفته در این گوی اغبرند
بالای هفت چرخ مدور دو گوهرند
کز نور هر دو آدم و عالم منورند
کسایی دارای مطیبات نیز میباشد از این قبیل:
نیلوفر کبود نگه کن میان آب
چون تیغ آبداده و یاقوت آبدار
همرنگ آسمان و بکردار آسمان
زردیش در میانه چو ماه دو وچهار
چون راهبی که دوزخ او سال و ماه زود
وز مطرب کبود ردا کرده و ازار
گل نعمتی است هدیه فرستاده از بهشت
مردم کریمتر شوند اندر نعیم گل
ای گل فروش گرچه فروشی برای سیم
وز گل عزیز تر چه ستانی بسیم گل
رودکی سمرقندی :
ابو عبدالله جعفر بن محمد بن رودکی در ناحیه رودک سمرقند تولد یافت او نخستین شاعر زبان فارسی بحساب میرود . زیرا قبل از او کسی بپایه شعر و تفکر رودکی از متقدمین نرسیده است و تذکره نویسان این را اذعان میدارند که او والاتر از هر شاعری درآن عصر بوده است و علاوه بر آن معاصرین وی ازقبیل شهید بلخی و معروفی بلخی و دیگران او را ستوده و حتی آنانیکه خود را از سخن سرایان بزرگ دانسته اند با رودکی رقابت جسته اند چنانکه معمری گرگانی که خویشتن را دارای قریحه و استعداد کامل میدانسته خود را با رودکی مقایسه کرده و گفته است :
اگر بدولت با رودکی نه همسانم
عجب مکن سخن از رودکی نه کم دانم
عنصری که خود استاد قصیده بود رودکی را در غزل تصدیق نموده و او را اینگونه ستوده است:
غــــــزل رودکی وار نیـــکو بود غزلهای من رودکی وار نیست
اگر چه بکوشم به باریک وهم بدین پرده اندر مـــرا بار نیست
کسائی مروزی در مورد او میگوید :
رودکی استاد شاعران جهان بود صد یک ازو چو کسائی برگست
مسعود سعدسلمان در تفاخر او گوید :
سجود آرد به پیش خاطر من روان رودکی و ابن هانی
خاقانی در ستایش شعر او گوید :
شاعر مفلق منم خوان معانی مراست ریزه خور خوان من رودکی و عنصری
جامی هروی گوید:
رودکی آنکه دُرّ همی سفتی مدح سامانیان همی گفتی
ابوالفضل بلعمی وزیر عالم و با اقتدار سامانی بود ، رودکی را تحسین کرده بلکه از او قدر دانی هم نموده و صله ها به او بخشیده است که سوزنی سمر قندی یکی از شعرای بعد از رودکی (سده ششم ه ) بدان اشارت میکند:
صد یک از آن چو تو یکمین شاعری دهی از بلعمی بعمری نگرفت رودکی
او باوجودیکه در انواع غزل مهارت تام داشت اما در قصیده سرایی پیشرو دیگران بوده است ، و میتوان گفت نخستین شاعر بعد از اسلام است که قصیده عالی و محکم ساخته است او اشعار حکیمانه و پند و اندرز را به گونه بسیار موجز بیان داشته است در این قطعه از او نگاه کنید:
زمــانه پنـــد آزاده وار داد مـــــرا زمانه را چو نکو بنگری همه پند است
بروز نیک کسان گفت غم مخور زنهار بسا کسا که بروز تو آرزو منــــد است
چهار چیز مر آزاده را ز غم بخرد تن درست و خوی نیک و نام نیک و خرد
هرانکه ایزدش این هر چهار روزی کرد سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد
در نزد رودکی ریا و درویی و خوش ظاهری و بد باطنی در مذهب خردمندان مذموم است چه فایده که شخص روی بمحراب نهد و دلش جای دیگر باشد:
روی بمحراب نهادن چه سود دل به بخارا و بتان تراز
ایزد ما وسوسۀ عاشقی از تو پذیرد نه پذیرد نماز
او موسیقی را خوب می شناخته و نغمه سرای عالی بوده است . او با آغاز شعری که مطلع آن نقل می شود صبحگاه نزد امیر نصر سامانی آمده و با چنگ انرا تا آخر بخواند:
بوی جوی مولیان آید همی یاد یار مهربان آید همی
و امیر را چنان بشور آورد که امیر بی موزه از هرات بسوی بخارا رهسپار شد.
او منظومه کلیله و دمنه را که اصل آن از ابن مقفع بود بساخت . این منظومه از میان رفته و ابیاتی از آن در کتاب فرهنگ اسدی طوسی و کتابی موسوم به تحفتة الملوک بما رسیده است .[15]
رودکی را چندین قرن بعد ، درست یا نادرست - او را مخترع وزن رباعی نیز میشمرده اند .
از دیوان عظیم او که گفته اند صد دفتر بوده است و یک شعر مبالغه آمیز منسوب به رشیدی تعداد ابیات آنرا تا یک ملیون و سیصد هزار بیت میرساند.، ولی آنچه که اکنون باقی است بسیار اندک است . شاید اشعار او را به عمد نابود کرده اند ، زیرا در روزگار فرخی و عنصری و رشیدی هنوز بازمانده های از اشعار او واقعاً قابل ملاحظه بوده است . اشعار موثقی که از او باقی مانده است در تاریخ سیستان ، در لغت فرس اسدی ، در ترجمان البلاغه ، در چهار مقاله ، در حدائق السیر ، در لباب الالباب، در المعجم شمس قیس و در تحفتة الملوک آثاری از او هست که موثق بنظر می آید . اما در سفینه ها و نسخه های چاپی ، گاه اشعار او را با سخن دیگران ، خاصه قطران تبریزی ، با هم آمیخته اند . در هر حال از همین مختصر نیز که از اشعار او باقی است قدرت و مهارت او را در فنون شاعری میتوان دریافت .
رودکی لذتهای را که در کنار رامشران و سیه چشمان بخارا در می یافت قدر می شناخت و با صدای آهنگین و دلکش خود می گفت:
شادزی با سیاه چشـــــمان شاد که جهان نیست جز فسانه و باد
ز آمده شــــــادمان باید بود وز گذشته نکرد باید یاد
باد و ابروست این جهان فسوس باده پیش آر هر چه بادا باد
او در رسای فرزند جوان و زیبای ابوالفضل بلعمی وزیر خردمند و با اقتدار سامانی که با شاعر لطف های بسیار داشته است به این مطلع سروده است:
ای آنکه غمگینی و سزاواری وندر نهان سرشک همی باری
رفت آنکه رفت امد آنکه آمد بود آنچه بود خیره چه غم داری
هموار کرد خواهی گـــــــــیتی را؟ گیتی است کی پذیرد همواری
مستی مکن که نشنود او مستی زاری مکن که نشنود او زاری
شو تاقیامت آید زاری کن کی رفته را به زاری باز آری...
بدین گونه جوانی شاعر در دربار بخارا در صحبت زیبا رویان و سیاه چشمان آن دیار همراه با نشید و مستی گذشت . عشق موسیقی زر و دختر رز روز گار او را از شادمانی لبریز کرده بود . اما سر انجام با فرا رسیدن دوران پیری ، سستی و بی نوایی شانه های او را که زیر بار زن و فرزند فرسوده و خمیده بود لرزان و ناتوان کرد ... شاعر که غبار سفید بازمانده از کاروان عمر رفته را ، خاصه بعد از مرگ شهید (بلخی) ، بر سر و موی خویش می یافت لختی در سختی بسیار فرو ماند و تازه به سال 329 ه وقتی به این دومین تاریکی ها ی عمر خویش پا نهاد بخارای آرام و شاد خوار محبوب او نیز میرفت که گرفتار پریشانی و نا بسامانی شود . بروایات سیاست نامه و الفهرست نکبت و قتل عام باطنیان ماوراءالنهر برایش پیش آورده بود محو و نا پدید میشد . و بدین گونه بود که سر گذشت این کاروان سالار شاعران کهن که «آدم الشعرا» و « استاد شاعران جهان» نیز خوانده میشد در تاریکی و ابهام و فراموشی رفت. [16]
دقیقی بلخی :
ابو منصور محمد بن احمد دقیقی آخرین شاعر بزرگ دوره سامانی بوده است و توان گفت در میان سخن گویان دوره سامانی [17] اولین اثر حماسی در زبان فارسی به او منسوب است ، در سالهای جوانی بروزگار سامانیان در ماجرای مرموز بدست غلام خویش کشته شد و فرصت آنرا نیافت که سخن خود را بکمال و قوت کلام رودکی و شهید و کسائی برساند ، گشتاسپ نامه او که جالب ترین اجزای موجود حماسه ملی ایران (خراسان دوره شهنشاهی محمود غزنوی) محسوب است ، و غبار ابهام و غرابتی که زندگی کوتاه او را در بر گرفته به سیمای او جاذبه خاصی میدهد که هر جا از آغاز شعر دری سخن در می آید نام او را نمیتوان نادیده گرفت.[18] در مسقط الراس دقیقی اختلاف سخن موجود است بعضی از تذکره نویسان او را از بلخ ، بعضی بخارا و بعضی هم سمر قند ثبت کرده اند ولی به روایات مکرر او بلخی بوده است و از همین سبب بنام بلخی شهرت دارد نه بخارایی و سمرقندی .
چهار مقاله عروضی سمر قندی آورده است که عمید اسعد فرخی را نزد امیر چغانیان برد چنین گفت : ترا ای خداوند شاعری آورده ام که تا دقیقی روی در نقاب خاک کشیده است کس مثل او ندیده و این ثابت می سازد که دقیقی قبل از فرخی در دربار چغانیان می زیسته است .
فرخی او را مدح کرده و قصیده داغگاه را بنام وی سروده که مطلع آن اینست:
تا ترا زنده مدیح تو دقیقی در گذشت زآفرین تو دل آگنده چنان کز دانه ناز
و از این شعر معلوم میشود که دقیقی به قصاید و مدایح پرداخته باشد . چنانیکه قبلاَ گفتیم مرگ شاعر بدست غلامش در سال (267-370ه ) تخمین زده میشود .
دکتر عبدالحسین زرین کوب در کاروان حُلّه و استاد جلال الدین همایی در جلد دوم تاریخ ادبیات فارسی عصر او را در خراسان ، محیط زندگی و بازار شعر او میخواند عصر احیای سنت های باستانی بنظر میرسد ، بدین معنی که سنت های کهنه بصورت قابل توجه تازه ای از زیر آوار تعصب ضد تازی را رسوخ میدهد. این سنت ها از زیر آوار های تعصب و نسیان بیرون می آید ، و شعر فارسی که تازه با آثار رودکی و شهید شکل و شخصیت ممتاز پیدا میکند ، سنت های فراموش شده باز مانده از فرهنگ گذشته می نشاند .
بی گمان قطعه معروف او که در باب زر و شمشیر می گوید و آندو را لازمه جهانگیری و جهانداری نشان میدهد مثال بی نظیری از تعادل بین عقل و عاطفه در شعر میباشد و با پراختن بیک تجربه جهانداری و جهانگیری را در بین سنت های باستانی از فراموشخانه های روز گار گذشته بعصر خود فرا میخواند و در این مهمانی همه را شریک میسازد :
بدو چیز گیرند مر مملکـــــــت را یکـــــی پر نیانی یکی زعفــــرانی
یکی زرّ نام مـــــــلک بر نبشته دگر آهن آبــــــداده یمـــانی
که را بویِ وصلت مــــــــلک خیزد یکی جنبشی بایدش آســـــمانی
زبان سخن گوی و دستی گشاده دلی همش کینه همش مهربانی
که ملکت شکاریست کورا نگیرد عقاب پرنــــده نه شــــیر ژیانی
دو چیز است کورا به بزم اندر آرد یکی تیغ هندی دگر زر کانی ...
از غزلیات او رایحه جوانی و نشاط و نشان تجربه عاشقی پیداست . در بعضی از قصاید خود قطعه های زیبای غزل وار هست مانند قطعه زیر که در آن سخن از معشوق می و زیبایی طبیعت در میان است و تشبیهات رنگین لطیف خیال را بعمل آورده است مانند :
برافگند ای صنم ابر بهشتی
زمین را خلعتی اردی بهشتی
بهشت عدن را گلزار مانـــــد
درخت آراسته حور بهشتــــی
زمین بر سان خون آلوده دیبا
هوا برسان نیل اندوده وشـــتی
بطعم نوش گشته چشمۀ آب
برنگ دیدۀ آهوی بهشتــــی
چنان گرد جهان هزمان که گویی [19]
پلنگ آهو نگیرد جز به کشتی
بدان ماند که گویی از می و مشک
مثال دوست بر صحرا نبشـــــتی
دقیقی چهار خصلت بر گزیده ست
به گیتی از همه خوبی و زشتی
لب یاقوت رنگ و نالۀ چنگ
می چون زنگ و کیش زردهشتی
تا جایی که آثار او مشهود است او به آیین زردهشتی تفاخر و نظر داشته است چنانچه در عهد و محیط او احیای سنت های باستانی محسوس میباشد و او مخاطب خود را که دانسته نشد کدام پادشاه یا امیر خراسانی در عهد ساسانی وجود داشته است که وی در اشعارش از وی اینطور یاد کرده است :
ببینم آخر روزی بکام دل خود را گهی ایاده خوانم شاها گهی خرده
یکی زردشت وارم آرزویست که پیشش زند را بر خوانم از بر
ولی زرین کوب در کاروان حُلهّ آنرا جز از مقوله تفنن و تفریح نمیداند . اما زردشتی دانستن دقیقی بنا بر انشاء گشتاسب نامه که صحنه ای از صفحه های تاریخ باستان را می کشاید دلیل این شده نمیتواند که بعضی ها او را از دایره اسلام بدور و زر دشتی خطاب کنند. و زردشتی گمان بردن او خالی از اشکال نیست چنانچه « با توجه به محیط سنتی و متعصب خراسان در آن عهد و مخصوصاً توجه به کنیه و نام پدر دقیقی – محمد بن احمد که باوجود اختلافات جزئی در ضبط به هر حال اسلامی است . این تصور معقول بنظر نمی اید . تصور گرایش او به آیین زردشت به اسلام باوجود نام اسلامی پدرش بعید می نماید ، و تصور گرایش خود او از اسلام به آیین زردشت هم ارتداد او را الزام میکند که با انتساب او بدربار های مسلمان عصر سازگاری ندارد . قبول این اسناد امریست که فقط از ظاهر معدودی ابیات منسوب به او بر می آید که اگر صحت انتساب آنها محل بحث نباشد فقدان ابیات قبل و بعد آنها استنباط زردشتی بودنش را دور از احتیاط نشان میدهد. [20]
نثر دوره سامانی:
نثر فارسی دری در عصر سامانیان مانند نظم رو به ترقی نهاد و دانشمندان تالیفاتی کردند که یک قسکت زیاد آن در عصر استیلا و ساعقه چنگیز نقطه آغازین آن از بلخ و بخارا که مرکز امپراطوری خوارزمشاهیان بود متأسفانه که سوخته و یا از بین رفته است (بخاطر شناخت از غایله مصیبت بار و هولناک مغل بتاریخ خوارزمشاهیان ، تاریخ عطا ملک جوینی و سایر تواریخ مراجعه شود که البته ما در جایش از آن مباحثی را دنبال خواهیم کرد). خوشبختانه این کتابها مصئون مانده است : مقدمه شاهنامه که در زمان ابو منصور بن عبدالرزاق حاکم طوس در حدود 346ه نوشته شده ؛کتاب سود مند ترجمه تاریخ طبری که توسط ابو علی محمد بلعمی وزیر عبدالملک بن نوح (346-356ه)و منصور بن نوح ( 350-366 ه) و انرا در حدود 352 ه بحکم امیر منصور بپارسی نقل کرده است که شیوه نویسندگی آن عصر را نشان میدهد ؛ ترجمه تفسیر طبری به امر منصور بن نوح سامانی توسط نخبه ای از علمای ماواءالنهر بعمل آمده و همچنان یک نسخه خطی از ترجمه و تفسیر قرآن باقی مانده که بعضی از مستشرقین تصور میکنند ، از دوره سامانی باشد .
بطور نمونه مقدمه یی از شاهنامۀ ابو منصوری:
«سپاس و آفرین خدای را که این جهان و آنجهان را آفریده و ما بندگان را اندر جهان پدیدار کرد و نیک اندیشان را و بد کرداران را پاداش و پادافره برابر داشت و درود بر برگزیدگان و پاکان و دینداران باد خاصه بر بهترین خلق خدا محمد مصطفی صلی الله علیه وسلم و بر اهل و بیت و فرزندان او باد .»
از ترجمه تاریخ طبری:« و سپاس و آفرین مر خدای کامگار و کامروان و آفریننده زمین و آسمان و آنکس که نه همتا (دارد) و نه انباز و نه یار و نه زن و نه فرزند همیشه بود و همیشه باشد و بر هستی او نشانه های آفرینش پیداست و آسمان و زمین و روز و آنچه بدو اندر است و چون بخود نگاه کنی بدانی که آفرینش او بر هستی او گوا است و عبادت وی بر بندگان وی واجب و هویداست ...»
و نمونه ای از تفسیر طبری:
«و این کتاب تفسیر بزرگ است از روایت محمد بن جریر طبری رحمتة الله علیه کرده به زبان پارسی دری راه راست و این کتاب را بیاوردند سوی امیر سید مظفر ابوصالح منصور بن نوح بن نصر بن احمد بن اسماعیل و چنان خواست کی مر این ترجمه کند بزبان پارسی و علمای ماوراءالنهر را گرد کرد کی روا باشد که ما این کتاب را بزبان پارسی گردانیم ...»[21]
دانشمندان عصر ساسانی که بعربی تالیفات داشته اند:
ابن قتیبه و دینوری حمزه اصفهانی ،طبری و در جغرافیا ابن فقیه همدانی ، در حدیث محمد بن یعقوب کلینی و ابن بابویه و در طب محمد بن زکریای رازی و در ادب و موسیقی اسحاق موصلی و در ریاضی و نجوم ابو معشر(بلخی) منجم و دانشمند سده سوم ه؛ [22]
[1] - النصف الاول من کتاب لباب الالباب از تصنیف محمد عوفی به سعی و اهتمام ادوارد برون انگلیسی بسال 1324 ه/1906م، طبع مطبعه بریل ، شهر لیدن انگلستان ، باب چهارم،ص21
[3] - تاریخ ابن خلدون ،ج/ دوم ، ص562 ؛ تاریخ خلافت عباسی ، همان ،ص 136 به بعد.
[4][4] - تاریخ ابن خلدون ، همانجا.
[5] - تاریخ عباسیان ، همانجا.
[6] - الکامل ، ابن اثیر ، ج/10،4338 به بعد.
[7] - ابن خلدون ،ج/2 ، ص 562-563.
[8] - تاریخ ابن خلدون ، ج/2،ص563.
[9] - خلافت عباسی ، همان صص135-137؛الکامل ،همانجا، 4341؛ ابن خلدون ،ج/2 ،ص563.
[10] - الکامل ، همان ، ص 4341.
[11] - تاریخ ادبیات ایران ، ج/ اول ، از غلبه عرب تا عصر فردوسی ، تالیف داکتر رضازاده شفق استاد دانشگاه ، ص 35
[12] - لباب الالباب همان،صص19-20.
[13] - همانجا
[14] لباب الالباب ، همانجا ، صص 198-206.
[15] -تاریخ ادبیات ایران ج/1، تالیف ، دکتررضا زاده شفق؛ صص39-50.
[16] - با کاروان حله، دکتر عبدالحسین زرین کوب ، چاپ ششم ، ، انتشارات علمی ، تهران 1358، صص 11-18
[17] - تاریخ ادبیات دکتر رضا زاده شفق همان ، ص 49.
[18] با کاروان حّله همانجا ، ص 19.
[19] - در بعضی از نسخه ها «که در دشت» آمده است .
[20] - با کاروان حُلّه ، همان ،صص 22-23.
[21] - تاریخ ادبیات عصر سامانی ، داکتر رضا زاده شفق ، صص 53 – 55.
[22] - تاریخ ادبیات تالیف داکتر رضا زاده شفق ،صص 55 تا 58؛ رک: تحقیقات دهخدا در کتاب امثال و حکم ج/3،ص1357.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
فصل سی ویکم
خاندانهای شاهی خراسان و
دستگاه خلافت از معتصم تا المعتضد
چکیده: نحوه حکومت داری امویان و عباسیان – دستگاه خلافت از معتطم تا ختم( عبدالله بن طاهر و جنگ با مازیار – شورش بابک خرم دین –افشین بابک را از پا در می آورد – فتح بذ –عاقبت کار مازیار – عاقبت کار افشین – شروع سلطه گری ترکان در عهد معتصم –دوره های متمایز در خلافت عباسی – استیلای اعراب – استیلای خراسانیان – استیلای ترکان- نا ساز گاری محمد بن قاسم عاوی-جنگ با ذطیان – مرگ معتصم – فرمانروایان عهد واثق – کشته شدن احمد بن نصر بخطر داشتن افکار ضد معتزلی - در گذشت واثق - رقابت ترکان برای تعین جانشین برای واثق - تعین المتوکل علی الله - بیعت به ولایت عهدی - شورش ارامنه – قتل محمد بن عبدالملک بفرمان متوکل - قتل ایتاخ - قتل محمد بن ابراهیم بن مصعب - ویران کردن قبر امام حسین بن علی (رض) - قتل المتوکل علی الله - خلافت المنتصر بالله - خلافت المستعین بالله - حرکت علویان – خلافت المهتدی بالله - خلافت المعتد علی الله استیلای صفار بر فارس و طبرستان - استیلای صفار بر خراسان و انقراظ طاهریان - فتنه زنج - دولت طولونی
مقایسه ای از نحوۀ حکومت داری امویان و عباسیان:
عباسیان همانند امویان خلافت اسلامی را دنیوی ساختند ، لیکن طرز حکومت آنها از خیلی جهات با امویان فرق داشت ؛ امویان مظهر عصبیت عرب بودند ، در حالیکه در خلافت عباسی در پی این بودند که دولتی ایجاد گردد که در آن عرب و غیر عرب از همۀ حقوق و مزایا بهره مند شوندکه این هدف از یکطرف لباس تعصب را از جان دولت مردان عباسی دور می ساخت و از جانب دیگر این مأمول با جهان بینی اصیل اسلامی برابر می نمود،چنانچه در صدر اسلام عرب و غیر عرب صرفاً از دیدگاه های تقوی و مؤمن بهه ملاحظه میگردید؛ از جانب دیگر در زمان عباسیان حکومت اسلامی در خلافت شرقی آنقدر گسترش یافته بود که از وادی سند در هند شمالی تا به مصر که با قیروان و مغرب همسرحد بود احتوا کرده بود و خلافت اسلامی با پهنایی به این بزرگی نمی توانست بدون توامیت ملت های خراسانی – ایرانی – ترک و غیره یک دولت گسترده چندین ملیتی را اداره نماید،بنا بر آن سلالۀ عباسیان ترجیح دادند تا توامیت و وحدت برادرانه را در چار چوب نظام اسلامی با سایر اقوام و نژاد ها ترویج دهند که مضاف بر آن بسا مشکلات و کار شکنی هایی که در بین زعمای عرب تبار در خلافت رخ میداد توسط همیاری شهروندان غیر عرب خنثی میگردید که به این ترتیب خطر سقوط این دودمان که جانشین امویان شده بودند با آن درد سر که باعث سقوط دولت اموی بود با اشتراک اقوام غیر عربی (خراسانی) خود راخلاصی دهند که این باعث شد عباسیان دراز ترین دودمان خلافت را در تاریخ ملتها بجای بگذارند ، در حالی که امویان با یک عصیان داخلی بین خودی سرنگون گردیده و از پا در آمدند. از جانبی مظهریت قدرت در دستگاه خلافت عباسی توسط خراسانیان و خاندانهای بزرگ آن حفظ و تعین میگردید چنانچه دیده میشد که فضل بن یحیی برمکی تا کدام سرحد در خراسان حضور بهم رسانیده بود و یعقوب لیس سفار با چه نیرویی کلیه مناطق خراسان را منقاد خود گردانیده بود که به دولت عباسی هر دوی اینها وفا دار و از سرداران و حکمرانان بنام عباسی خراسانی بشمار میرفتند.
مامون که بر امین غلبه یافته بود هر گز نگذاشت که خاندانهای عربی برای کسب قدرت و نفوذ فرصت یابند و این بخاطر آن بود که مراجل یا مرجیله مادر مأمون خراسانی الاصل و دختر استاد سیس باد غیسی از سرداران بزرگ خراسانی و از کنیزکان زبیده بانوی رشید بود و جا داشت که اعراب خلافت عباسیان را در عهد مأمون خلافت خراسانیان نامیده بودند.
در سنه 218 هجری پس از فوت مأمون برادرش معتصم بخلافت نشست و این وقتی بود که ترکان در دستگاه خلافت او راه یافتند ، که پس از آن رفته رفته نفوذ عرب از اثر دستکاریهای ترکان در خلافت رو به کاهش گذاشت بقسمیکه دستگاه خلافت در خطر تجزیه قرار گرفت که با خلافت کوتا واثق در 227تا232ه و برادرش متوکل در 232 تا 247 ه راه را برای غلبه ترکان در دستگاه خلافت کشودند.
دستگاه خلافت از معتصم تا :
فضل بن مروان که خطی نیکو داشت به نزد یکی از دبیران معتصم بنام یحیی جرمقانی رفت و چنین بود که توسط وی فضل به مقام دبیری معتصم رسید وبا وی بمصر رفت و آنگاه پیش از درگذشت مأمون به بغداد آمد که دستورات معتصم را می نوشت و زمانیکه معتصم به خلافت رسید فضل همه کاره در بار شده بود که تقسیم همه دیوان ها و گنج ها در زیر دست وی صورت می گرفت .
این دبیر آنقدر قدرت بهم رسانید که اکثر دستورات خلیفه را نا دیده می گرفت که این عمل فضل باعث ضعف در دستگاه خلافت معتصم را تقویه میکرد چنانچه یکی از ندیمان و نزدیکان معتصم به وی گفت:« مگر پنداری که که اکنون بمقصود رسیده ای ، از خلافت فقط اسمی از تو است ، بخدا دستوراتت از دو گوشت آنطرفتر نمی رود . خلیفه فضل ابن مروان است که دستور میدهد و دستور وی در دم روان می شود.» [1]
طبری از ابن داؤد نقل میکند که گویند: « در مجلس معتصم حضور می یافتم . بار ها شد که شنیدم به فضل بن مروان می گفت: «فلان و بهمان مقدار مال بمن فرست » فضل بدو میگفت :«موجود نیست.» میگفت:« یک ترتیبی فراهم کن » میگفت :«چه ترتیب فراهم کنم ، کی این مقدار مال بمن میدهد ؟پیش کی پیدا کنم؟» [2]
به این ترتیب دولت پهناور در خلافت اسلامی بدست یک خلیفه ضعیفی افتاده بود که وزیر و ندیم و دبیر وی فضل بن مروان حتی انگشتری دست او را گویا که من داده ام از دستش می ربود .
در زمان چنین خلیفه بی تدبیر و ضعیف الاراده (معتصم) در سال 221 ه نبرد سختی میان بابک و بغای بزرگ اتفاق افتاد که در نتیجه بغا به هزیمت شد و اردگاهش تاراج گردید . و در همین سال افشین به بابک تاخت اورد و او را هزیمت داد. که ما از جریان بر خورد های که میان آنان باعث ویرانی و غارت هر دو طرف و پی آمد هایی را که بار آورد گذشته و همینقدر تذکر میدهیم که بابک اموالی را که خلیفه بخاطر تقویت افشین فرستاده بود و بغای بزرگ ماموریت داشت تا آن کاروان بزرگ را حمایت کند تا اموال بطرف مقابل برسد توسط بابک غارت شد که مسأله بهمین جا ختم نشده و جنگ های مدهشی را بین ابو سعید ، بابک و افشین سبب شد که از اثر آن جانها و مالهای زیادی به تباهی رفت و خرم دینان برهبری بابک هزیمت شدند که در نتیجه طرخان یکی از سرداران بابک نیز کشته شد .
خلیفه در سال 221ه برای افشین توسط ایتاخ مال و مردان جنگی فرستاد که افشین توسط همین به قوت الظهر سپاه خود پرداخت. و عاقبت الامر قوای افشین به نیروی بابک خرم دین پیروز شد و شهر «بذ» را اشغال کردند و همه مالهای را که قبلاً به توسط بابک غارت شده بود واپس گرفتند و پسر سنباط را که با بابک همدست بود با خود بگرویدند و به این ترتیب بزرگترین معاند اسلام در خراسان از بین رفت.و در سال 222ه افشین بابک را با برادرش به نزد معتصم رسانید.[3] عز الدین ابن اثیر نیز این واقعه را همانند طبری در سال 222ه/835 م بیان نموده که به سرکردگی وحمایت جعفر خیاط سپه سالار معتصم با سیهزار هزار دینار کمک مالی به افشین فرستاد که نتیجتاً بابک و طرفدارانش خلع قدرت گردیده ووی با خانواده و فرزندانش و سنباط توسط افشین به نزد معتصم به اسارت آورده شدند. [4]
بهتر است کمی هم از اینکه افشین که و از کجاو کدام تبار بوده است؟ سخنی می آوریم تا این سردار بزرگ که باعث سقوط بابک خرم دین که از بزرگترین معاندان خاندان عباسی بود گردید:« افشین امیر زادۀ اشروسنه را که معتصم بدفع آن (بابک) گسیل کرد . این افشین که خیدر بن کاؤس نام داشت در زمان مأمون اسلام آورده بود و چون از پدر و برادر ناخرسندیهای میداشت لشکر خلیفه را به سرزمینهای اشروسنه که بین فرغانه و سمرقند بود و تا آن زمان استقلالی داشت هدایت کرده بود . خود او نیز در لشکر خلیفه جانفشانیها کرده بود . چندی در مصر جنگیده بود و یک چند هم درغزای روم خدمت کرده بود . وقتی معتصم این سردار تازه مسلمان شده را بجنگ بابک که گفته آمد فرستاد او را بسیار اکرام کرد و ساز و آلت و دستگاه و نعمت فراوان داد.و بقیه داستان که گفته آمد .»
زمانیکه بابک را با خانواده اش به نزد معتصم خلیفه عباسی به اسارت آوردند . او به امر معتصم توسط جلاد خود بابک که «نود» نام داشت دست و پا بریده شد و سرش را بریده به امر معتصم به خراسان فرستادند و بدنش را با شکم دریده به دروازه سامرا در نزدیکی گردونه آویختند و سپس عبدالله برادر بابک و همراه پسر شروین طبری پسر شاه طبرستان رابه نزد اسحق بن ابراهیم بردند و چنانیکه با بابک کردند اوشان را نیز بهمان شیوه اعدام نمودند. مجموع کسانی را که توسط بابک در مدت بیست سال بقتل رسیده طبری دوصد هزار و و پنجاه و پنج هزار و پانجصد کس ذکر کرده است [5] که توسط الکامل و یعقوبی نیز تأئید شده است.
همچنان اندر این سال شهر عموریه که از متحدان بابک بود و بالای مسلمانان تاختهای آورده بودند کشوده شد که معتصم خود در آن حضور داشت.
در سال 224ه/838م مازیار بن قارن بن ونداد هرمزد در طبرستان با معتصم نا ساز گاری کرد . انگیزه چنین بود که او عبدالله بن طاهر عامل باج معتصم را خوش نداشت و باژ سوی وی نمی فرستاد ولی معتصم او را می فرمود که باژ خود به عبدالله بپردازد ، لیک مازیار پاسخ میداد که : جز بتو بکسی باژ نپردازم . به اینترتیب نا سازگاری میان عبدالله و مازیار ژرفا یافت . عبدالله به معتصم نامه می نگاشت و به هراس او از مازیار دامن میزد .
افشین که بر بابک پیروزی یافته بود جایگاهش نزد معتصم فزونی گرفت ، آز فرمانروایی خراسان را در دل پرورانید و توسط نامه ای به مازیار از دوستی خود برای او آشکار بداشت و آورا آگاهانید که معتصم نوید فرمانروایی خراسان بدو تفویض کرده است .. افشین امید می برد که اگر نافرمانی عبدالله با مازیار فزونی یابد در فرمان فرمانروایی خراسان بدو رسد.و از این رو مازیار را به نافرمانی بر می انگیخت، مازیار هم فرمانبرداری کنار نهاده راه طبرستان بروی همگان بست . معتصم به عبدالله بن طاهر نامه نوشت و او را بجنگ با مازیار فرمان داد ، از سویی افشین به مازیار نامه نوشت و او را به جنگ با عبدالله بر انگیخت.سر انجام مازیار نافرمانی خلیفه پیشه کرده و از مردم بیعت ستانید او دشمنان خود را به بند و زندان محکوم کرد و برزیگران را فرمود تا دارایی مالکان بزرگ را به یغما برند. مازیار توسط یکی از سرداران خود سرخاستان همه باشندگان ساری و آمل را به کوهستانی که هرمز آباد نام داشت برد ه و زندانی کرد و به این ترتیب مازیار قلعه های آمل و ساری و طیمس را ویران کرد . این دیواره های مستحکم از قدیم سدی برای حفاظت مناطق آمل و ساری و طبرستان که چندین میل درازا داشت در مقابل(هجوم) ترکان بود . مردم گرگان از اینکار نگران شدند و پارۀ از آنها به نیشاپور گریختند . عبدالله بن طاهر عموی خود حسن بن حسین بن مصعب را با سپاهی گران برای حفاظت گرگان بگماشت و او را فرمود تا نزدیکی خندقی فرود آید که سرخاستان آنرا کنده بود. حسن در کنار خندق فرود آمد و فاصله میان او و سرخاستان همین خندق بود . ابن طاهر حّیان ابن جبله را با چهار هزار سرباز به قومس گسیل داشت و او در کنار کوهسار شروین اردو زد . معتصم نیز از سوی خود محمد بن ابراهیم بن مصعب برادر اسحاق بن حسن بن قارن طبری و طبریان همراه او و منصور بن حسن خداوندگار دماوند را برای جنگ با مازیار از هر سو در بر گرفتند . سربازان سرخاستان با سربازان حسن بن حسین از بس نزدیکی با هم گفتگو میکردند ، از این رو پاره ای از سربازان سرخاستان با هم همدستان شده از خندق گذشتند تا راهی برای یورش بیابند . حسن از آن تدبیر نا آگاه بود . ناگاه سپاهیان او دیدند که یاران آنها از دیوار گذشته اند. سپاهیان به همدیگر نگریستند و ناگاه جنبیدند و یورش بردند . گزارش به حسن رسید و او فریاد زد که ای جماعت دست بدارید ، ولی آنها گوش بدو ندادند و درفش خود را در اردوگاه سرخاستان بر افراشتند. سرخاستان که در حمام بود با یک لنگ گریخت و حسن که در مقابل یک عمل انجام شده سربازان خود قرار گرفته بود برای نصرت آنها دعا نمود ه و از خداوند مدد خواست .یاران حسن به آنها یورش بردند و بدون مقاومتی راه ها گرفتند و اردگاه سرخاستان فرو ستانیدند.و برادر سرخاستان شهریار را اسیر نمودند و تا شب مردم از تاخت و تاز باز ماندند. حسن هم شهریار را کشت . بالاخره سرخاستان از زبونی اسیر شد و توسط نفر های حسن خونش ریختانده شد .
حسن سر سرخاستان را به نزد عبدالله بن طاهر فرستاد و حّیان بن جبله وابسته عبدالله بن طاهر با حسن بن حسین سوی طمیس آمده بود و به قارن پسر شهریار که برادر زاده مازیار بود نامه نوشت و او را به شهریاری برانگیخت و پایندان شد که او را به کوهستان پدر و نیایش شاهی دهد . چون حّیان او را برانگیخت قارن پایندان شد که کوهستان تا شهرساریه را تا کرانه گرگان بدو سپرد بشرط آنکه وقتی به پیمان خود پایبندی ورزد او را به کوهستان پدر و نیایش شهریاری دهد .
حیّان این ما جرا را به قارن نوشت قارن هم عم خود عبدالله پسر قارن را که برادر زاده مازیار بود با همه سرداران بخوراک خویش خواند و چون خوراک خوردند و جنگ افزار شان فرو نهادند و آرام یافتند یارانش تمام مسلح آنها را در میان گرفتند و او آنها را دست بسته سوی حیّان بن جبله فرستاد و چون بنزد او شدند بند شان کرد. آنگاه حِّیان با گروه خویش بر نشست و به کوهستان قارن درآمد، خبر به مازیار رسید و از شنیدن آن اندوهگین شد.
کوهیار برادرش بدو گفت : بیست هراز از مسلمانان از جولاهک و کفاش در حبس تو اند و تو خود را گرفتار آنها کردی ، با اینان که در نزد تو در زندان اند چه میکنی؟ما زیار فرمود تا همه کسانی را که در بند وی بودند رها کردند و آنها را زینهار داد و آسودگی بخشید .»
زمانیکه مردم از کشته شدن سرخاستان خبر شدند ، حیان به کوهستان شروین در آمد و بر کارگزار مازیار در شروین شوریدندحیان زندانیان را در شروین رهانید . کوهیار برادر مازیار شنید که حیان کوهستان شروین را فرو ستانده و به ساری رسیده است . او محمد بن موسی بن حفص را نزد حیان فرستاد تا بوی زنهار ستاند و او مازیار را دستگیر کند ، به شرط آنکه خود وی مالک سرزمین پدر و نیای خویش باشد . او با احمد بن سقر نزد حیان رفت و هر دو پیام کوهیار را رسانیدند و او این پیام پذیرفت.
از اثر نامه عبدالله بن طاهر بن حسن که به او دستور داده بود تا در کور از کوهستانهای ونداد هرمزلشکر زند.و این از استوار ترین جایگاه آن کرانه بود که دارایی های مازیار در آنجا نهاده شده بود .او به فرمان عبدالله بن طاهر تمام دارایی های مازیار را که در دژ بود در اختیار قارن نهاد. در جریان این وقایع حیان در گذشت و عبدالله عمویش محمد بن حسین بن مصعب را بجای وی نشاند. او به کوهیار نامه نوشت و او را سوی خود خواند و نیکویی کرد و بزرگش بداشت و آنچه خواست بدو داد و با یکدیگر نوید گذاردند تا مازیار را بگیرند.
کوهیار سوی مازیار رفت و از وعده زنهار عبدالله وی را آگاهانید. بدین ترتیب از اثر خدعه و فریب توانستند با زنهار دروغین مازیار را بسوی خود بکشانند و به این ترتیب از عبدالله در مورد سرنوشت مازیار جویا شدند که باوی چه کنند؟ نامه عبدالله به حسن رسید که مازیار و فرزندان و خانواده اش را به محمد بن ابراهیم سپردند تا آنها را سوی معتصم برد، و نیز به او فرمود تا همه دارایی مازیار را ارزیابی کند و بستاند.او مازیار را فرا خواند و از دارایی او پرسید . مازیار گفت آنچه دارم نزد خزانه دار من است . کوهیار متعهد شد تا دارایی های مازیار را بگیرد و بر خویش گواه گرفت . ما زیار گفت : گواه باشید که آنچه من از دارایی خود برداشته امدم نود و شش هزار دینار و هفده دانه زمرد و شش نگین یاقوت و هشت بار پارچه رنگی و یک افسر و یک شمشیر گوهرین و یک خنجر زرین گوهر نشان و یک سبد پر از گوهر که هجده هزار هزار درهم می ارزد . من همۀ آنها را به عبدالله بن طاهر گنج دار و گزارش نویس سپاه سپردم. ولی شب هنگام بندگان مازیار بشولیدند و به کوهیار بگفتند تو سرور ما را به نزد معتصم فرستادی و حالا میخواهی گنج وی را نیز به تازیان تقدیم کنی وی را بند کردند و عاقبت خونش را ریختندو دارایی ها و استر های گنجخانه مازیار را به یغما بردند که تعداد شان هزار و دویست تن بود.
بالاخره این مرد بزرگ خراسانی که به طبرستان ، ساری و قومس و ونداد هرمز را زیر فرمان داشت از اثر خیانت برادر و بد عهدی امرای دولت عباسی عاقبت به امر خلیفه معتصم وی را آنقدر بزدند که جان سپرد و در جوار بابک به چار میخ کشیدند.
بدین ترتیب مازیار را به سامره آوردند و به استر نشاندند و مازیار را چارصدو پنجاه تازیانه زدند که خستو شد و بعد از نوشیدن آب جان سپارید .
یکسال بعد از کشته شدن مازیار معتصم بر افشین نیز خشم گرفت و وی را به زندان افگند . همچنان هم در این سال معتصم بر جعفر بن دینار که از سالاران معروف او بنام خیاط است خشم گرفت و وی را نیز در بند بداشت .[6]
اجمالی از دوره خلافت معتصم و شروع سلطه گری ترکان :
دوره اول خلافت عباسی از اثر نفوذ بیش از حد خراسانیان از دوره های بعدی متمایز و ممتاز است چرا که در این دوره از زمان نصب ابوالعباس سفاح و بر گزیده شدن او بخلافت که در بخش های قبلی گفته امدیم ، الی شروع خلافت معتصم در 218ه زمان شگوفایی خلافت عباسی میباشد که خاندانهای بزگ خراسانی مؤید استمرار و استقرار ثبات سیاسی و نظامی این خانواده در اریکه قدرت میباشد.سر داران خراسانی از تۀ دل و چنانیکه پروردۀ آب و خاک خراسان مهین است همواره از خون و دارایی خویش در مقابل این خانواده که از نشانی اسلام حکومت کردند پشتیبانی کرده اند .آما تاریخ گواه است که مردم خراسان از این پشتیبانی بجز خیانت و خدعه چیزی نصیب شان نشده است ، کشته شدن بو مسلم بدست منصور و بربادی خانواده برمکیان بدست هارون نشانه های از خطا کاریهای این خانواده میباشد که از چشم تیز بین تاریخ پوشیده نمیماند .
قسمیکه گفتیم عصر اول خلافت عباسی به سبب نفوذ عناصر خراسانی از دوره های بعدی ممتاز است .این عصر از خلافت سفاح آغاز گردید و تا پایان خلافت مأمون ادامه داشت ؛ اما از زمان معتصم به دلیل دگر گونی اوضاع خلافت ، دوران جدید با مشخصات نو پدیدار گشت . از مشخصات این دوره ، زوال قدرت خلفا و اقتدار روز افزون غلامان و درباریانی است که خلفای ناتوان عباسی را در چنگ خود گرفته بود که ما نظیر آنرا در گزارشات خلافت معتصم بیان نمودیم .که باالاخره نفوذ ترکان و عنصر صاعقه چنگیزی باعث معلول از میان رفتن سر چشمه های خانواده عباسی گردیده است ؛ چرا که این خانواده زمانی که از نفوذ خراسانیان پشت گرم داشتند توانستند چندین تموجات خورد کننده حرکت های مانند سند باد - مقنع(سپید جامگان)- شورش های سیستان و جبال – استاد سیس و دیگران را به یاری خانواده های خراسانی دفع نماید و زمانیکه این خلافت از عناصر خراسانی خالی گردید حتی نظام قدرتمند امپراطوری اسلامی که از کران تا کران کره زمین را احتوا کرده بود نتوانست این خانواده را از پس لرزه های صاعقه چنگیزی که با آخرین توش و توان خود را تا پای دیوار های بغداد رسانیده بود استادگی نماید و یکباره این خلافت چندین صد ساله را بدست آل بویه سپاریدند.
با از بین رفتن شبکه حمایتی و پشتیبانی مستحکم خراسانیان، خلافت عباسی بمرور سر چشمه های قدرت خویش را بدست خویش نابود ساخته و زمینه ضعف را فراهم ساختند ، زیرا آنان با خیانت به داعیان خود و کشتن رهبران خراسانی و از میان برداشتن خاندانهای بزرگ و خدمت گار چون آل برمک و خاندان سهل حمایت و پشتیبانی خود را از دست دادند و همچنان افتادن در محبط لذت و گناه و زن بارگی و عیاشی های زنجیره ای دراین حال و هوایی که محمد، پسر هارون ، با لقب المعتصم بالله برسریر خلافت تکیه زد کوشش های وی برای بر قراری امنیت در سرزمین وسیع عباسی و سر کوب کردن آشوب های بزرگ و شورش های خطرناکی که در اطراف و اکناف قلمرو اسلامی بوجود آمده بود ، نیاز مند سپاهی نیرو مند و یاران فدا کار بود ؛ در حالیکه تاریخ مشعر است که همۀ تلاشهای خلیفه در میان هالۀ از فساد و توطئه درباریان و خاندانهای اطراف آن به نا کامی می انجامید و هر روز تعدادی از این سروران خراسانی که ستون امنیت و اقتدار را در قلمرو خلافت شرقی دشتند با آتش کینه و حسد اطرافیان خلیفه در آتش این حسودی و بیش خواهی نابود و از قدرت رانده میشدند و چه بسا که خاندانهای شان در بازار های مکر و فریب در بیع قرار میگرفتند که توسط غلامان بفروش میرسید. ما نمونه های آنرا در حرکت های مازیار و افشین و سایر سرداران خراسانی که در نهایت ذلت از سوی خلیفه المعتصم محکوم بمرگ شدند در بالا تذکر دادیم. این عوامل باعث شد تا نه عرب و نه خراسانی حاظر بودند با او همکاری و از وی پشتیبانی نمایند. از این رو معتصم به عنصر ترک روی اورد .برای روشنتر شدن این موضوع ، چگونگی و علل روی آوردن معتصم را به عنصر ترک بیان میکنیم.
داشتن تشکیلات اداری کاراآ و نیروی نظامی قدرتمند عوامل مهم پایداری حکومتها میباشد که ظهور هر گونه اختلال در سازمان اداری یا نیروی نظامی میتواند زمینه فرو پاشی دولت ها را فراهم سازد که علمای جامعه شناسی و تاریخ نگاری چون یعقوبی و ابن خلدون و طبری و ابن اثیر و دیگران دوره خلافت عباسی را به سه دوره متمایز ساخته اند :
1. دوره سلطه اعراب: اعراب پس از رحلت رسول اکرم(ص) دیری نپایید که اعراب مرز های ایران و روم و شامات را در نوردیدند و خود شان را تا کناره های جیحون در شمال و سند در شرق رسانیدند که کار نامه های شان در بخش های قبلی گفته آمد. خانواده بنی امیه بنا بر سیادت عربی حکومت خودش را استوار ساخته بود که به هیچوجهه غیر عرب را در دستگاه خلافت راهی نبود و با نهایت خواری و پستی حتی به مسلمانان غیر عربی می نگریستند که این عمل آنها باعث شد تا مردمانی از خراسان بشورند و ابولعباس سفاح را بر خلافت بیعت نمایند که بعد از این عنصری دیگری که خراسانی میباشد در دایره قدرت سهیم شد.
2. دورۀ سلطه غیر اعراب (خراسانیان): به شهادت تاریخ انقلاب عباسیان بدست ابو مسلم خراسانی که از توابع بلخ بود بعد کوشش ها و جانفشانی های دامنه دار به ثمر رسید و اعراب در بقدرت رسانیدن عباسیان نقش کمتری داشتند . پس از پیروزی نهضت عباسی قدرت واقعی در دست ابو مسلم خراسانی بود که مقامات لشکری و کشوری توسط افراد و گماشتگان وی اشغال گردیده بود . اوج نفوذ و استیلای خراسانیان در زمان هارون الرشید در 193ه بود هارون با کمک و هم یاری صادقانه خاندان برمک که از بلخ بودند بخلافت رسیده بود ، که عمیقاً خود را مدیون این خاندان میدانست . و بدین خاطر دست آنان را در امور باز گذاشت و بالاترین مناصب دولتی را به آن خاندان واگذار کرد . این استیلا با داشتن فراز و فرود های تا اواخر خلافت مأمون 218 ه ادامه داشت . اعراب را اشغال این مقامات به هیچوجه خوش نمی آمد چنانچه بنی قحطبه از دشمنان سرسخت برمکیان و نعیم ، یکی از بزرگان عرب ، در حضور مأمون با فضل بن سهل مناقشه داشت و گفت تو بر انی که حکومت را از بنی عباس به اولاد علی انتقال دهی و امپراطوری اکاسره را تجدید کنی ؛ و علی بن عیسی بن ماهان نیز هارون رشید را از مهر خراسانیان نسبت بخاندان برمک بیمناک ساخت.[7] این دسیسه ها سبب شد تا خلفای عباسی از خانواده برمکیان بیمناک شوند و خدمات و جانفشانیهای انان را نادیده انگارند تا آنجا که سفاح در آغاز سلطه خود ابو سلمه خلّال را در 132ه بقتل رسانید ؛ منصور ابومسلم خراسانی را در 137ه کشت و هارون رشید دودمان برمکیان را بر انداخت و مأمون خاندان سهل را در 203ه از میان برداشت . اندیشه ضد عربی تقریباً دوصد سال در مقابل سلطه عباسیان دوام پیدا کرد که طاهر ذوالیمینین که از پوشنگ (که حکومت های آل یحیی در افغانستان آن منطقه را بنام پشتون زرغون پختو ساخته اند که متصل به قسمت جنوبی شهر باستانی هرات میباشد)در سال 207 در خراسان علم استقلال بلند کرد [8] و داستان بابک و مازیار و افشین را در همین فصل تفصیل دادیم.
3. دورۀ سلطۀ ترکان: معتصم نیز مانند مأمون نه به اعراب اعتماد داشت و نه به خراسانیان و ایرانیان ؛ لذا او در سیاست پای سپاهیان ترک را گشود و به نظر او استفاده از عصبیت ترکان برای حفظ و بقای دولت عباسی ضروری می آمد ، به علاوه همزمان با آغاز خلافت معتصم ، سپاهیان ایرانی اش بر وی شوریدند و خواستند عباس بن مأمون را که از مادر خراسانی بود بخلافت بر دارند.[9] این رویداد معتصم را بشدت بیمناک کرد و چون خود از مادر ترک نژاد بود [10]در سطح گسترده به استخدام غلامان ترک پرداخت . او بقول مسعودی در مروج الذهب حدود چهار هزار تن غلام ترکی داشت که همۀ آن ملبس به زیورات مرصع بودند که از دیگر سپاهیان و غلامان ممتاز بودند. با ورد ترکان به بغداد کانون توطئه ها و دسیسه های اتراک زیادگردید و چون ترکان مردم جنگجو و دلاور و گستاخ و بی باک و از حس ملیت و تعصبات قومی بیگانه و از تمدن و شهر نشینی بدور بودند معتصم همچنان از انان حمایت میکرد مناصب مهم و ولایتهای بزرگ را بدانان سپرد.
نا سازگاری محمد بن قاسم علوی با دستگاه معتصم:
قیام محمد بن قاسم بن علی بن عمر بن حسین (رض) از بارز ترین حرکت های علویان است. او که مرد پارسا بود در سال 219ه/834م داعیه خویش را آشکارا نمود .او که در مبادی امر در مسجد نبوی معتکف بود یکی از مردم خراسان بنام ابو محمد که مجاور حرم بود و چون رفتار او مایه شگفتی وی شده بود بدو گفت: «تو از هر کس دیگر به امامت و خلافت سزاوار تری ، و این سخن را برای او آراست و دست او را برای بیعت فشرداین خراسانی در پی آن حاجیان خراسانرا در پی هم نزد او می اورد و آنها دست او برای بیعت می فشردند ، و این رویداد روزگاری چند پیوستگی یافت.
چون او فراوانی بیعت سپردگان بدید همگی روانه خراسان به جوز جان شدند.و او در انجا پنهان شد و ابو محمد مردم را سوی او میخواند . یاران محمد بن قاسم رو به فزونی نهادند و ابو محمداو را واداشت تا از کار خود پرده بر گیرد . محمد بن قاسم کار خود در طالقان آشکاره کرد که مردمان زیادی دور او گرد امدند که میان او و عبدالله بن طاهر در طالقان و کوهستانهای آن جنگها بهم پیوست . پس محمد بن قاسم و یارانش بشکستند و او گریزان رو سوی روستاهای خراسان کرد که باشندگان آن باو نامه نگاری کرده بودند .» [11] او در نساء توسط پدر یکی از هواخواهان خود دستگیر و کتف بسته او را در مقابل ده هزار درهم به کار گزار نساء تسلیم نمود. وی در شب عید 219 ه از زندان گریخت و تا پایان عمر مخفیانه زیست [12] . خلیفه معتصم برای دستگیری وی صد هزار درهم تعین کردلیکن هیچکس نشانی وی را نیافت .
جنگ با زطیان:
در جمادی الاخر همین سال (219ه) زطها گروهی از کارگران و جا شویهای هندی بودند که از مدتها پیش در بنادر عراق خصوصاً در منطقه بصره ، به بار گیری و تخلیه کشتی ها مصروف بودند . معتصم عجیف بن عنبسه را با سپاهی گران از ترکان و اعراب به جنگ زطها فرستاد . عجیف برای در هم شکستن در نزدیکی واسط اردو زد و آب را از نهر ها و روستا ها بست زیرا زبطیان از این رود ها درون می شدند و برون. عجیف راه ها را به آنها بست و آنگاه به نبرد با آنها برخاست و تنها در یک نبرد پانصد رزمنده آنها را اسیر کرد و در جنگی سیصد سرباز از زبطیان جان باختند. عجیف اسیران را نیز سر بزد و سر های بریده زطیان را نزد معتصم فرستاد . بقول ابن اثیر زطیان حدوداً هفت ماه در برابر عجیف ببود ؛پس از نُه ماه جنگ زطیها نیروی مادی و نظامی خود را از دست دادند و از عجیف زنهار خواستند . وی آشوبگران را که دوازده هزار نفر بودند با زنان و فرزندان شان دستگیر کرد و در روز عاشورا سال 220ه به بغداد آورد . معتصم که از وجود زطیها در بغداد بیمناک بود ، آنان را به آسیای صغیر تبعید کرد .
در همین سال معتصم احمد بن حنبل پیشوای مذهب حنبلی که چهارمین مذهب اهل سنت است بدرگاه فرا خواند و او را با قرآن بیازمود (که آیا قرآن آفریده است یا نه)و او به آفریده بودن قرآن خستو نشد ، و معتصم فرمود تا او را چندان زدند که خِرد خویش از دست بداد و پوست (بدنش) پاره پاره شد و او را کت بسته به زندان افگندند [13] که ما در بحث مباحثات کلامی گفته آمدیم .
مرگ معتصم:
معتصم در آخرین روز های زندگی اش «زنام» مزمار گر را آوردند تا مگر برایش در آخرین روز های تلخی که جهان را پدرود میگفت لحظه ای خوشی داشته باشد و او به زنام این آهنگ را فرمایش داد تا بخواند و این در حالی بود که معتصم در کشتی در دجله بر اب روان بود.
گویند:« پس بر نشست من نیز باوی بر نشستم ، بر دجله مقابل منزلهای خویش می گذشت . بمن گفت : «زنام، برایم هم آهنگ این اشعار مزمار بزن..»
« ای منزلی که آثار آن کهنه نشده
«و مبادا که آثار آن کهنه شود .
«بر آثار تو نمیگریم
»بلکه بروزگاری می گریم که در تو سر خوش بودم و سپری شد
«سرخوشی شایسته ترین چیز است
«که مرد بر آن بگرید
«و غمزده را بناچار تسلیت باید.»
گوید:همچنان این آهنگ را بمزمار میزدم تا آنکه رطل های خواست و جامی از آن بنوشید و من همچنان مزمار میزدم و مکرر میکردم . او دستمالی را که پیش رویش بود بر گرفت و می گریست و اشک خویش را با آن پاک میکرد و می نالید تا بمنزل خود باز گشت و همه رطلی را بسر نبرد .»» [14] از علی بن جعد آورده اند که گوید :«وقتی معتصم به احتضار افتاد بنا کرد. می گفت :«حیله ها برفت ، حیله ای نیست .» تا خاموش شد
از راوی دیگر آورده اند که بنا کرد میگفت: «از میان این مخلوق مرا گرفتند.» و هم از او آورده اند که گفت :« اگر میدانستم که زندگی ام چنین کوتاه است ، آنچه را کردم نمی کردم.»
و چون بمرد در سامرا دفن شد .[15]
او هشتمین خلیفه از نسل عباس بود .
المعتصم بالله ابو اسحاق محمد بن هارون الرشید ، در نیمه ربیع الاول سال 227 هجری بمرد . هشت سال و هشت ماه خلافت کرد . یک روز پس از او با پسرش ابوجعفر هارون بن المعتصم ملقب به الواثق بالله بیعت کردند . [16]
در آغار خلافت او مردم دمشق بشوریدند . بفرمان واثق رجاء بن ایوب که در رمله مصروف جنگ با مبرقع بودبفرمان واثق به دمشق باز گشت و با شورشگران بنبرد پرداخت ، و قریب هزار و پانجصد تن بکشت و اصحاب او هم سه صد تن کشته شدند ، و کار دمشق به اصلاح آمد.
در سال 228 هجری واثق اشناس را بنواخت و او را تاج مکلل به جواهر بخشید .واثق را قصه گویانی بود که نزد او می نشستند و قصه ها و اخبار پیشینیان را می گفتند( که شاید شهرزاد قصه گوی افسانه های هزار و یک شب یا شبهای بغداد نیز از همان جمله باشند که داستانهای دل انگیزی از زندگانی خلفا در آن آورده شده است ، که هر چند افسانه است اما واقعیت های خوش باشی و خوشگذرانی خلافت عباسی و کرسی نشینان بلند پایه آنرا بنمایش گذاریده است.) تا آنگاه که سخن به برامکه کشانیدند ، و از تحکم آنان بر رشید و جمع کردن و مخفی کردن اموال حکایت کردند. این حکایت او را وا داشت تا فرمان دهد که دبیران را به زندان کنند، و اموال شان را بستانند ، چنانکه از احمد بن اسرائیل ، پس از آن که او را سخت تازیانه زد از وی هشتاد هزار دینار گرفت ؛ و از سلیمان بن وهب که دبیر ایتاخ بود ، چهارصد هزار دینار و از حسن ابن وهب چهارده هزار دینار و از ابراهیم بن رباح و دبیران او ، صد هزار دینار و از ابوالوزیر صد و چهل هزار دینار و از احمد بن الخطیب و دبیرانش هزار هزار (یک ملیون) دینار ، و از نجاح شصت هزار دینار .[17]
فرمانروایان عهد واثق:
ایتاخ را به یکن امارت داد ؛ ریاست حرس را اسحاق بن یحیی بن معاذ به عهده داشت . در سال 229 هجری واثق محمد بن صالح بن عباس را امارت مدینه داد ؛ومحمد بن داؤد همچنان بحیث امیر مکه باقی ماند ؛ پس از فوت عبدالله بن طاهر که امیر سواد و خراسان و طبرستان و کرمان و ری بود، امارت آن مناطق را به پسر عبدالله طاهر بن عبدالله بن طاهر داد.
واثق با روش و سیاست معتصم کار میکرد و زیاده تر در تحکیم پایه های خلافتش از عناصر ترک استفاده میکرد . او برای اولین مرتبه مقام «سلطانی» را در دستگاه خلافت بوجود آورد .[18] و آن مقام را به امارت سرزمین های غربی خلافت ، از قصر خلیفه گرفته تا آخرین نقطه مغرب [19] همراه با تشریف و خلعت و تاج و جواهر و کمر بند ، به اشناس ترک واگذار کرد و امارت خراسان و سند و ناحیه های دجله را به ایتاخ سپرد .[20]
واثق در سال 232هجری بغای بزرک را (ترک)به مقابله بدویانی فرستاد که در اطراف مدینه تباهی کرده بود . مردم بنی سلیم در اطراف مدینه تعدی و بدی کردند و با بنی کنانه و باهله نبرد کردند و به آنها دست یافتند و این در سال 230 بود وامارت بدست عزیزة بن خطاب سلمی بودمحمد بن سلمی هاشمی عامل مدینه بود ، حماد بن جریر طبری را روانه کرد .
حماد با جمعی از سپاهیان و کسانی از قریش و انصار ووابستگان و دیگر مردم مدینه که داوطلب رفتن شده بودند روانه شد و سوی بدویان سلیم به وی رفت پیشتازان بنی سلیم به وی رسیدند . بنی سلیم نبرد نمی خواستند اما حماد بنی جریر بگفت تا با آنها نبرد کنند و با آنها در محلی بنام رویثه در سه منزلی مدینه به آنها حمله برد . حماد و یارانش با آنها نبرد آغاز کردند پس از این نبرد ، مردم مدینه با مردم به هزیمت رفتند . حماد و یاران وی با قریش و انصار به نبرد ادامه دادند که در نتیجه بیشترین یاران حماد کشته شد . بنی سلیم مرکب و جامه و سلاح زیادی را با آبراههای میان مکه و مدینه تصاحب شدند چنانکه کس از این راه رفتن نمیتوانستند و با قبایل عرب مجاور خود نیز دست اندازی کردند .
واثق بغای بزرگ پدر موسی ترک را با شاکریان و ترکان و مغربیان بمقابله آنها فرستاد . بغای در سال 230 به مدینه رسید و سوی سنگستان مدینه شد در حالیکه طردوش ترک بر مقدمه وی بود در سر یکی از آبهای سنگستان با آنها مقابل شد کسانی از بنی عوف که که عزیة بن قطاب و اشهب با آنها بودند که پنجاه کس از انان توسط بغای کشته شد .که در نتیجه غایله مدینه خاتمه پذیرفت .
کشته شدن احمد بن نصر بخاطر افکارضد معتزلی:
واثق نیز چون معتصم، پیرو افکار معتزله بود و در ترویج اندیشه های آنان می کوشید و افکار شان را با خشونت بمردم تحمیل میکرد و آنان را در باره خلق قرآن می آزمود و به قاضیان دیگر شهر ها فرمان داده بود که آنان نیز چنین کنند . از این رو عدۀ از اهل عراق و دیگر ولایات بجرم افکار و اندیشه های ضذ معتزلی گرفتار زندان و ضربات شلاق شدند (به بخش بیست و نهم معتزله در همین نگاره مراجعه شود). این موضوع سبب شورش ناراضیان گردید ؛ [21] چنانکه مردم بغداد برهبری احمد بن نصر برخاستند و خواستار عزل واثق شدند . منکران خلق قرآن ، روزی را برای انجام شورش معیّن کردند ، اما این راز برملا شد و احمد و یارانش دستگیر شدند و آنانرا نزد واثق به سامره بردند . خلیفه مجلسی برای مناظره و بحث با احمد ترتیب داد (به مبحث معتزله مراجعه شود) . وی به احمد گفت :در باره قرآن چه میگویی؟ گفت: کلام خداست . گفت در باره خدا چه میگویی ؟ آیا در روز قیامت او را می بینی ؟ گفت ما پیرو حدیثیم و در حدیث آمده است که پیغامبر (ص) فرمود: پروردگار تان را در روز رستاخیز چون ماهتاب می بینید . واثق به حاضران گفت : در باره او چه می گویید ؟ یکی گفت: خونش مباح است ؛ آن دیگری گفت : خونش را بدهید تا بنوشم ؛ آنگاه واثق ضرباتی بر وی زد و یاران دیگر نیز ضرباتی زدند و سرش را بر گرفتند و مدتی بر نواحی شرقی و غربی بغداد نصب کردند.[22]
در گذشت واثق و رقابت ترکان در تعین جانشین برای واثق:
تعین المتوکل علی الله بخلافت بغداد:
الواثق بالله در سال 232هجری در حالیکه به بیماری استسقاء گرفتار شده بود درگذشت از خلافتش پنجسال و نه ماه گذشته بود یعقوبی میگوید : وی در جواب کسانیکه از وی خواسته بودند تا خلیفه پس از خود را تعین کند گفته بود: « خدا مرا نبیند که مسئولیت خلافت را در زندگانی و مرگ بر عهده گیرم .» [23]
چون واثق بمرد ، احمد بن ابی داؤد و ایتاخ و وصیف و عمر بن فرج و ابن الزیات گرد آمدند تا محمد بن واثق که جوانی امرود و کوتاه قامت بود ، بیعت کنند و جامۀ سیاه براو پوشانند؛ وصیف گفت آیا از خدا نمی ترسید که چنین خلافتی را بدست چنین کسی بسپارید ؟پس به بحث پرداختند که چه کسی را بر سریر خلافت نشانند .متوکل را حاضر ساختند . احمد بن ابی داود دراع های بلند بدو در پوشید و عمامه بر سر ش بست ، و میان چشمانش را بوسه داد ، و بنام امیر المومنین بر او سلام کرد و او را المتوکل علی الله لقب داد. انگاه بر واثق نماز خواند و او را بخاکش سپرد.
متوکل مواجب هشت ماهه سپاهیان را بداد . آنگاه ابراهیم بن محمد بن مصعب را امارت فارس داد ؛ امارت موصل به غانم بن حمید الطوسی بود ، او را در مقام خود ابقاء نمود و ابراهیم بن العباس بن محمد بن صول را از دیوان نفقات عزل کرد و امارت حرمین و و یمین و طائف را به پسر خود المنتصر داد .[24]
امادکتر سید احمد رضا خضری در کتاب تاریخ خلافت عباسی از آغاز تا آل بویه که مدرکی در زمینه ارائه نداشته اند مینگارد:«واثق که در سال 232در گذشت و برای خود جانشینی تعین نکرد ، از این روی رقابتی چشمگیر میان سرداران ترک و رجال دولت عباسی برای تعین و انتخاب خلیفه دلخواه خویش فراهم شد . در این میان ، عباسیان به محمد بن واثق (که هنوز بمرحلۀ جوانی نرسیده بود)و ترکان به جعفر بن معتصم راغب بودند . سر انجام ترکان نامزد خود را با لقب المتوکل علی الله بخلافت رساندند.؛ آنچه در خور توجه است این است که ترکان برای اولین بار در تعین خلیفه ، یعنی بالاترین و مهمترین قدرت دنیای اسلام ، دخالت کردند و موفق شدند شخص مورد نظر خود را بر مسند خلافت بنشانند . پیروی آنان در این رقابت سیاسی تاثیرات ناگواری بر شیوه تعین خلفا ی بعد بر جای گذاشت ، زیرا از آنزمان تا حدود یک قرن بعد ، هیچکس جز با توافق و خواست آنان بخلافت نرسید . این سیاست در انتخاب امرا ، وزرا و قضات نیز مؤثر بود. زیرا خلیفه ای که نه تنها ادامه خلافت ، که ادامه زندگی خود را نیز در دست ترکان می دید ، نمیتوانست در گزینش ارکان دولت و حکومت آزاد باشد .در نتیجه این سیاست بود که وزیران و امیران لایقی معزول و محبوس و مصادره شدندو افراد نالایقی با پرداختن رشوه و بذل اموال ، بجای آنان نشستند. بدین ترتیب ، آثار سوء سلطۀ ترکان ، بر همۀ ارکان دولت و طبقات مردم سایه افگند.»[25]
و اما چیزی که در مورد بخلافت رسیدن المتوکل بالله طبری نقل کرده است مغایر گفته های بدون اسناد داکتر احمد در تاریخ عباسیان تا آل بویه میباشد چه طبری بطور مفصل رویداد تعین خلیفه را چنین آورده است :« در این سال با جعفر ، المتوکل علی الله بیعت کردند . وی جعفر پسر محمد هارون بود .
بیش از یک راوی بمن گفته که وقتی واثق در گذشت ، احمد بن ابی داود . ایتاخ و وصیف وعمر بن فرج و ابن زیات و احمد بن خالد ، ابوالوزیر در خانه سلطان حاضر شدند و مصمم شدند با محمد بن واثق بیعت کنند که نو جوان ریش نیاورده بود ؛ پیراهن سیاه با یک رصافی بدو پوشانیدند، دیدند که قدش کوتاه است ، وصیف گفت::« مگر از خدا نمی ترسید ، خلافت را بکسی چون این میدهید که نماز باوی روا نیست.»
گویند: پس در باره کسی که خلافت را بدو دهند بحث کردند و چند کس را یاد کردند .
از یکی از اینان که در خانه حضور داشته بود آورده اند که گوید: از آنجا که بودم در آمدم و بر جعفر متوکل گذشتم که در پیراهنی بود و شلواری و با ابنای ترکان نشسته بود ، بمن گفت: « چه خبر ؟ »
گفتم:« کار شان قطع نشد .»
گوید : آنگاه وی را خواندند ، بغای شرابی خبر را بوی گفت و او را بیاورد ، گفت: « بیم دارم واثق نمرده باشد .»
گویند:«پس او را بر واثق گذراندنید که وی را بدید جامه بر او کشیده ، پس بیامد و بنشست ، احمد بن ابو داود جامه بوی پوشانید و عمامه نهاد و میان دو دیده وی را بوسه زد و گفت: « ای امیر مومنان سلام بر تو باد با رحمت خدا و برکات وی.»» [26]
مطلب فوق از قول طبری فقط یک اشارت نازک از عنصر ترک که عبارت از موجودیت بغای (شرابی) در مجلس انتخاب خلیفه میباشد ، اما دیده شده که دو دسته از مردمان در آنجا حضور داشتند که اولی پسر خورد واثق را لباس خلافت پوشانید که در وی نیامد و بعلاوه مخالفت حضار مبنی بر اینکه او کوک خورد سال است و صفات واجد بخلافتی اسلام را ندارد از او منصرف و بعوض وی جعفر بن محمد هارون متخلص با المتوکل علی الله را بخلافت بر گزیدند که از قراین چنین استباط میگردد که دیگر کدام داوطلب سومی ای وجود نداشته است. عین کلمات از طرف ابن خلدون در جلد دوم، ص496 نیز آورده شده است که در بالا گفته امد.
و اما المتوکل وزیر دانشمند و با تجربه الواثق بالله را که عبدالملک الزیات نام داشت بنا بر کینه ای که از سابق در دل نهان داشت ، چون به خلافت رسید ایتاخ را بدستگیری او فرمان داد و در همان سال (233)هجری از اثر شکنجه المتوکل بمرد و به این ترتیب خلافت عباسی اینبار نیز یکی از برگزیده ترین وزیران خود را که بدربار نهایت صادق بود از اثر شکنجه از بین برد و بقتل رسانید.[27]
قتل ایتاخ توسط المتوکل:
ایتاخ غلام سلام ابرش بود . پیشه طباخی داشت . اما مرد دلیر بود. معتصم او را از سلام در سال 199هجری بخرید . ایتاخ در دولت او و دولت پسرش واثق مقام ارجمند داشت . در سامراء امور معونه بدست او و اسحق بن ابراهیم بن مصعب بود . بسیاری از بزرگان دولت بدست او نابود شدند ، یا در خانه او محبوس بودند ، چون فرزندان مامون و محمد بن عبدالملک الزیات ، وصالح بن عجیف و عمر بن الفرج و ابن الجنید و امثال ایشان . مقام برید و امور سپاه از مغاربه و ترکان ، همه در اختیار او بود . یک شب با متوکل شراب میخورد . متوکل باو عربده کرد . ایتاخ آهنگ کشتنش کرد . روز دیگر متوکل از او پوزش خواست و کسانی را وا داشت تا وی را بحج ترغیب کنند. پس از متوکل اجازت خواست که بحج رود ، متوکل اجارت داد و او را خلعت پوشانید و فرمانی داد که بهر شهری که گذرد بر آن امیر باشد . و چون از حج باز گشت متوکل برای او هدایای گرانبها فرستاد و مهربانی ها نمود . ولی به اسحاق بن ابراهیم بن مصعب نوشت که او را حبس کند اسحاق بر درخانه خزیمه بن خازم که آمدگاه ایتاخ تعین شده بود باستاد و اصحاب را از ورد بخانه منع کرد و کسانی را بر در ها بگماشت . سپس پسران ایتاخ منصور و مظفر را نیز دستگیر نمود. ایتاخ همچنان در زندان بود تا بمرد (و یا در زندان حسابش را رسیدند)[28]
بیعت به ولایت عهدی:
در سال 235 متوکل برای سه پسر خود بیعت گرفت ، اینان عبارت بودند از محمد و طلحه و ابراهیم و یا زیبر.
محمد را المنتصر لقب داد و ولایات افریقه و مغرب و قنسرین و ثغور شام و جزیره و دیار مضر و دیار ربیعه و هبیت و موصل و عانه و کوره های دجله ، سواد و حرمین و حضر موت و بحرین و سند و مکران و قندابیل و اهواز و مستغلاتی در سامراء و ماه کوفه و ماه بصره را به او اقطاع داد .
طلحه را المعتز لقب داد و اعمال خراسان ، طبرستان و ری و ارمنیه و آزر بایجان و اعمال فارس را باو اقطاع داد .
در سال 235،اهل ذمه را به دگرگون ساختن لباس فرمان داد که طیلسیان عسلی پوشیده و زنار به کمر بندند و فرمان داد تا معابد اهل ذمه را که تازه ساخته شده بودند ویران سازند و هیچیک از آنان را بکار های دولتی نگمارند .
او ابراهیم را که بر بلاد فارس حکم میراند و از حکمرانان با تدبیر خلافت بود به توسط اسماعیل بن مصعب بقتل رسانید و در عوض وی اسماعیل بن مصعب را حکران فارس گردانید.
شورش ارمنیه:
او در ارمنستان همان سال فرمان داد تا شهر تفلس پایتخت ارمنیه را که بنا های آن از چوب صنوبر بود با نفت بسوزانند که در نتیجه پنجاه هزار کس از ساکنین شهر در آتش بسوختند.از مردم ارمنیه سی هزار کس را در جنگ بکشت و خلق زیادی را اسیر کرد.
رجال بلند پایه خلافت که بفرمان المتوکل کشته شد:
قتل محمد بن عبدالملک بن زیات:
وی را معتصم توسط ایتاخ بقتل رسانید و او وزیر در دربار معتصم و واثق نیز بود.
قتل ایتاخ:
او توسط اسحاق بن ابراهیم بن مصعب در خانه وی با دو پسرش به امر متوکل بقتل رسید .
قتل محمد بن ابراهیم بن مصعب:
توسط محمد بن اسحاق برادر زاده اش به امر متوکل توسط خوراندن زهر بقتل رسید.
ویران کردن قبر حسین بن علی توسط متوکل:
طبری و ابن خلدون و یعقوبی همه متفق بر این اند که متوکل بفرمود تا قبر حسین بن علی را با خانه های که در اطراف آن اند نیز ویران کنندو خیش بزنند و بذر بپاشند و آبیاری کنند و مردم را از رفتن به نزد آن ممنوع دارند.
قتل متوکل علی الله:
متوکل پسر خود منتصر را ولی عهد خود ساخته بود ، ولی بعداً پشیمان شد ، زیرا که می پنداشت پسر در انتظار مرگ او نشسته است ، تا هر چه زود تر بخلافت رسد . از این رو همواره او را بجای «المنتصر» «المستعجل » میخواند ، منتصر بر پدر از اینکه از سنت اسلاف خود یعنی از سنت اعتزال باز گشته ، و بر علی بن ابی طالب طعن می زند و از او به بدی یاد میکند ، خرده می گرفت ، چه بسا ندیمان متوکل که در مجالس او زبان به نکوهش علی می کشود ، منتصر خشمگین می شد، و آنها را تهدید میکرد.، و پدر را می گفت که علی سرور ماست و شیخ بنی هاشم است ، واگر هم میخواهی علی را نکوهش کنی ، خود نکوهش کن ، و این مسخره گان را اجازت مده که زبان بدین سخنان کشایند . از این رو متوکل او را تحقیر میکرد و دشنام میداد و بقتل تهدید میکرد ؛ و وزیر خود عبدالله بن یحیی بن خاقان را فرمان میداد که او را سیلی زند ، وبه خلع او تصریح میکرد. بار ها پسر دیگر خود المعتز را بجای خود بنماز می فرستاد ، و او خطبه میخواند ، این امور بر خشم و کینه منتصر می افزود . متوکل از سوی دیگر نسبت به بغا و وصیف (وزیران خود ) رفتار نا پسند پیش گرفته بود ، آنان نیز غلامان را علیه او تحریک میکردند . او(متوکل) ضیاع (وصیف ) را که در اصفحان بود بستد و به فتح بن خاقان دادو وصیف نیز باو او دل بد کرده بود و در توطئه قتل او با منتصر همدستان گردید .منتصر جماعتی از غلامان را با پسران خورد صالح و احمد و عبدالله و نصر ، بسیج کرد و در شب میعاد بیامدند . منتصر در مجلس شراب پدر حاضر شد ، و بر سبیل عادت باز گشت ، و زرافه خادم را نیز با خود ببرد ، بغای صغیر یا شرابی نیز بیامد ، و ندیمان را فرمان داد که مجلس را ترک گویند، وفتح بن خاقان و چارتن از غلامان خاص ماندند . پس همه در ها را بست، جز آن در که بسمت دجله باز میشد . از آنجا غلامان را بدرون فرستاد ؛ چون غلامان بیامدند ،متوکل و ندیمانش از آمدن آنان ، بترسیدند و دل بمرگ نهادند .غلامان حمله آوردند ، و خلیفه را بزدند ، فتح بن خاقان خود را بروی او انداخت ، تا شاید نجاتش دهد ، او را نیز کشتند .
آنگاه منتصر را که در خانه زرافه بود خبر دادند و گفتند زرافه را بکشد، ولی منتصر او را نکشت ، و زرافه در حال باو بیعت کرد ، و همه حاضران بیعت کردند.
منتصر نزد وصیف کس فرستاد ، که فتح بن خاقان پدرم را کشت ، منهم او را کشتم ، وصیف نیز بیامد و باو بیعت کرد . آنگاه برادرانش «المعتز» و «المؤید»را فرا خواند ، آنان نیز بیامدند و بیعت کردند . این واقعه در چهارم شوال سال 247هجری بود. [29] طبری این واقعه را با شرحی مبسوط آورده است که متن آن با آورده ابن خلدون یکسان میباشد.
به تصریح طبری و ابن خلدون و الکامل و یعقوبی : این کسان به کشتن وی پرداختند :«یغلون ترک بود و باغر و موسی پسر بغا و هارون پسر صوارتگین و بغای شرابی .»[30]
خلافت المنتصر بالله (247-248ه):
در واقعه قتل خلیفه المتوکل دیدیم که درباریان نزدیک و پسرش منتصر که مورد اهانت و توبیخ و ارعاب خلیفه قرار گرفته بود، خلیفه در طی یک مجلس شاد خواری که در قصر خودش ترتیب یافته بود بقتل رسید و بدون درنگ منتصر شرایط بیعت بخود را آماده ساخت و دیری نگذشت که برادرانش(المعتز و المؤید) نیز باوی بیعت نمودند.
او قبلاً بخاطری که ننگ پدر کشی را از خود دور کند ، شایعه در انداخت که قاتل متوکل ، فتح بن خاقان بوده و خلیفه به انتقام خون پدر او را بقتل رسانیده است . باوجود این ، چون منتصر خلافت را با نیروی ترکان و همدستی و خیانت نزدیکترین افراد خانواده خلافت بدست آورده بود ، در برابر قاتلین پدر سست و بی اراده بود و چاره ای جز اطاعت از دستور ها و فرمانهای انها نداشت ؛ چنانکه او را مجبور ساختند تا برادرانش معتز و مؤید را از ولایت عهدی خلع کند. زیرا این دو برادر تهدیدی برای ترکان و کسانی که صحنه های قتل معتصم را براه انداخته بودند بشمار می آمدند. منتصر به اثر اصرار ترکان ، معتز و مؤید را بازداشت کرد و عدۀ از سران قوم را بر آن داشت تا آندو را وادارند که برغم میل شان از ولیعهدی استعفا کنند ، از این رو انان نامه ای بخط خود نوشتند که مضمون آن چنین بود : « چون من عاجز و ناتوانم و از عهدۀ ولیعهدی بر نمی آیم و نمی خواهم گناه اینکار بر گردن متوکل باشد ، از منتصر خواهشمندم که مرا از این مسئولیت معاف بدارد.» [31] پس از این واقعه منتصر نیز استبداد و سلطۀ ترکان را در یافت و بدنبال یافتن راهی برای رهایی از شر آنان بود، از این رو ، آنکه آنان را متفرق سازد ، وصیف را بطوس فرستاد و او را از سپاهیان جدا ساخت ، اما چون ترکان از مقصود خلیفه آگاه شدند ، سی هزار دینار به ابن طیفور طبیب دربار رشوه دادند تا منتصر را با نشتر زهر آلود رگ زد . و در نتیجه وی در ربیع الاول 248ه ق پس از شش ماه خلافت در گذشت . [32]
خلافت المستعین بالله(248-252ه ق):
چون منتصر بمرد موالی در قصر گرد آمدند (سرداران ترک) بغای صغیر و کبیر و اوتامش و جماعتی دیگر [33] و وابستگان در هارونی فراهم آمدند ، بروز یکشنبه ، بغای بزرک و بغای کوچک واتامش و یاران شان از آن جمله بودند و سرداران ترک و مغربی و اشروسنی را قسم داد (کسی که قسم شان میداد علی بن حسین اسکافی دبیر بغا بود )که بهر که بغای بزرگ و بغای کوچک و اتامش راضی شوند رضایت دهند و این به تدبیر احمد بن خطیب بود . پس قوم قسم یاد کردند و با همدگر مشورت کردند و نخواستند که یکی از فرزندان متوکل بخلافت رسد ، از آن رو که پدر وی را کشته بودند و بیم داشتند هر که از آنها بخلافت رسد آنها را بکشد . پس احمد ابن خطیب و وابستگانی که حضور داشتند در باره احمد بن محمد معتصمی اتفاق کردند و گفتند : « خلافت از خاندان مولای ما معتصم بیرون نرود.» [34] بدین ترتیب پسران دیگر متوکل را از خلافت محروم ساختند. در همین زمان ، عدۀ از یاران محمد بن عبدالله بن طاهر با شمشیر های آخته بدارالخلافه هجوم آوردند و با فریاد «المعتز» خواستار خلافت او شدند و سپاهیان و درباریان را به شورش فرا خواندند ، اما بغای کبیر و دیگر ترکان ، که ادامه سلطه خود را در گرو خلافت مستعین می دیدند ، بدفاع از وی برخاستند و شورشیان را سرکوب کردند. و محمد بن عبدالله بن طاهر را مجبور ساختند تا از مردم بغداد و طرفداران خود برای مستعین بیعت بگیرد و او نیز چنین کرد بدین ترتیب چون مستعین خلافت خود را مدیون سرداران ترک میدانست ، مانند اسلاف خود کار را بترکان سپرد و دست آنان را در امور سیاسی و نظامی باز گذاشت ؛ چنانکه اتامش را بوزارت گماشت و امارت مصر و مغرب را بوی داد و امارت حلوان و ماسبذان را به بغای کوچک داد و ریاست نگهبانان کاخ و مسئولیت حفظ انبار سلاح و حرمسرای خود را به شاهک ترک سپرد . همچنین وصیف را بفرماندهی سپاه گماشت و او را مامور جنگ با لشکر های تابستانی روم و انوجور را مامور سرکوب شورشیان دیگر کرد.
مستعین مردی ضعیف و بی اراده بود چنانکه بازیچه ترکان شده بود که ضرب المثل شاعران و ملعبۀ طاعنان شده بود.
بی ارادگی و سستی او چنان بود که سرداران ترک برای بدست آوردن مال و مقام ، بدون توجه به رأی و نظر او ، با یکدیگر به رقابتی که سر انجام به جنگ و خونریزی کشید و عواقب نا مطلوبی به بار آورد . این خلیفه بی اراده دست کسانی چون اتامش و شاهک و باغر را در غارت بیت المال و ربودن اموال مردم باز گذاشته بود.
این امر حسادت وصیف و بغا را بر انگیخت؛ بگونه ای که آن دو ، لشکریان ترک و مردم بغداد و موالی را بر اتامش و باغر بشورانیدند . آنان ابتدا اتامش را بقتل رسانیدند که در سال 250 ه ق بود ؛ انگاه باغر را از پای در آوردند و اموالش را در سال 251 ه ق غارت کردند . [35]
بدنبال قتل باغر ، گروه بسیاری از ترکان به خونخواهی او برخاستند و دارالخلافه را به محاصره در آوردند . مستعین که تاب مقاومت در برابر آنان نداشت، با عدۀ دیگر از ترکان از جمله وصیف و بغای از سامره به بغداد گریخت تا از مردم آن شهر برای رهایی از سلطۀ ترکان یاری بخواهد . در این حال مردم بغداد ، مجال مناسبی یافتند تا با پشتیبانی خلیفه در مقابل عناصر ترک برخیزند و عظمت دیرین خلافت را باز آورند . از سوی دیگر ترکان شورشی در سامرا ، که مشروعیت خود را در گرو خلیفه میدانستند ، هیئاتی را برای عذر خواهی نزد مستعن به بغداد فرستادند و او را به سامرا دعوت کردند و از جسارت خود پوزش خواستند ؛ اما مستعین به تحریک وصیف و بغا و به اتکای مردم بغداد فرستادگان را توبیخ کرد و از باز گشت به سامرا سرباز زد . لذا، ترکان او را از خلافت خلع کردند وابو عبدالله محمد ملقب به المعتز بالله را بخلافت برداشتند . این اقدام آتش جنگ و خونریزی را میان دو خلیفه و طرفداران شان در سامرا و بغداد بر افروخت که حاصل آن گرانی طاقت فرسا [36] ، رواج دزدی و غارت اموال و کشتار بی رحمانۀ مردم بی گناه بود.[37] خلیفه مستعین از محمد بن عبداله بن طاهر و دیگران کمک خواست ، اما آنان پاسخی بوی ندادند ؛ زیرا هیچکس حاضر نبود جان و مال خود را برای نجات این خلیفه مخذول{بی بهره و سر افگنده ( فرهنگ عمید)} به مخاطره بیندازد. از این رو مستعن خود را از خلافت خلع کرد.[38]
حرکت های علویان:
نظر به اذعان مؤرخانی چون طبری ، ابن خلدون ، الکامل و دیگران تردی وجود ندارد که سادات علوی تقریباً از آغاز خلافت عباسی بخاطر مخدوش ساختن سیطره و قدرت خلفای عباسی نمی خواستند با این خاندان همکاری صادقانه داشته باشند لذا با همکاری عناصر مخرب و گروه های که به علویان و شیعیان نزدیک بودند در خارج از مرز های بغداد فعل و انفعالاتی را نظیر حرکات یحیی بن عبدالله حسنی و قیام ناکام برادرش ، نفس الزکیه را میتوان نام برد که یحیی بن عمر در کوفه سادات علوی و بنی هاشم در حجاز و سوریه و عراق که بخاطر تجدید تشکیلات گروه گروه به طبرستان می آمدند مؤید این ادعا میباشد که اکثراً باعث جنگ های شدید و خونریزی های بی نتیجه که منجر به ضعف دولت عباسی و قوام عناصر ترک میگردد شده اند.
این حالت تا انقراض دولت طاهریان تا استیلای یعقوب لیث صفار کماکان ادامه داشت که باعث جنگ های فرسایشی در طبرستان و اطراف آن شده بود ، که در نتیجه یعقوب لیث صفار بسال 260 ه ق با سپاه بزرگ بجنگ حسن بن زید علوی و یارانش اقدام و در نتیجه شکست حسن ، آمل و ساری و گرگان بدست یعقوب افتاد. حسن بار دیگر به طبرستان دست یافت و از سال 261 ه ق تا 270 بر آن سرزمین حکومت کرد.
پس از حسن برادرش محمد جانشین وی شد . دوران حکومت محمد یکسره در جنگ و نبرد با صفاریان و سامانیان سپری شد و سر انجام در جنگ هولناکی که میان او و سپاه اسماعیل بن احمد سامانی به فرماندهی محمد بن هارون در گرفت ، محمد بن زید زخمی برداشت که به اثر آن در گذشت و طبرستان و دیلم بدست سامانیان افتاد و تا سال 301 ه ق همچنان در دست آنان بود . مدتی بعد یکی دیگر از علویان بنام حسن بن علی اطروش در دیلم ظهور کرد و مردم را به امامت خود فرا خواند و بسال 301ه ق ، پس از نبرد سنگین ،سامانیان را از طبرستان بیرون راند و دولت علوی را تجدید کرد و به الناصر مشهور شد ، ولی بعداً در سال 304 در جنگ با سپاه ساسانی به قتل رسید و داماد او ملقب به داعی بزرگ که حسن بن قاسم نام داشت جای او را گرفت که به ری و قزوین و زنجان و ابهر و قم استیلا یافت . اسفار بن شیرویۀ دیلمی سر بر آورد و قدرتی بهم رسانید و به طبرستان دست یافت ؛ داعی که در این زمان در ری بسر میبرد ، بی درنگ عازم طبرستان شد و با اسفار درآویخت ، اما در آن جنگ بقتل رسید و قلمرو او میان اسفار و سامانیان و زیاریان تقسیم شد . اسفار پس از این پیروزی ، افراد بر جسته خاندان علوی را دستگیر کرد و به بخارا فرستاد و به حکومت انان خاتمه داد. [39]
خلافت المعتز بالله(252-255 هق):
گویند معتز مؤید برادر خود را چهل تازیانه زد . انگاه خلع شد ، در سامرا روز جمعه هفت روز رفته از رجب ، در بغداد یازده روز رفته از رجب خلع شد و رقعۀ وی را بخط خودش در باره خلع خویشتن گرفتند . و پس از آن شش روز و بقولی هشت روز ماند از رجب این سال ، ابراهیم بن جعفر معروف به مؤید در گذشت .
در باره مرگ موید گویند:مؤید را در لحاف سموری پیچیدند ، آنگاه دو طرف آنرا گرفتند تا جان داد.
بقولی وی را بر تخته برفی نشانیدند و تخته های برف اطراف آن چیدند که از سرما بمرد[40]
خلافت معتز در هالۀ از بیم و هراس و خدعه و فریب و جنایت آغاز گردید ؛ زیرا قبل از وی ترکان سه نفر از خلفای پیش از او را بقتل رسانیده بودند و در حین به بیعت نشستن او برادرش مؤید نیز به طرز اسفناکی بقتل رسید که حتی مراسم تشریفات دفن وی را نیز مراعات نکردند. از این بیم معتز حتی در حین خواب هم سلاح از خود دور نمی کرد و با جامۀ خلافت می خوابید .[41]و همواره میگفت : نمی دانم سر انجام ، سر من در دست بغا یا سر او در دست من خواهد بود و نیز میگفت : بیم دارم که بغا از آسمان یا از زیر زمین بر من در آید.[42] این در حالی بود که سر داران ترک هر کدام صاحب اختیار ، قدرت و و دارای پیروان و طرفداران بودند که مواجب خود را همواره از خزانه خلافت می چاپیدند.و با خالی ساختن خزانه خلافت به آشفتگی اوضاع می افزودند . معتز بر آن شد تا با استفاده از این اوضاع آشفته ، خودرا از سلطه ترکان نجات دهد ، از این را او خواست تا بقول معروف دفع فساد را با افسد کند لذا او به سپاهیان مغربی رو آورد . اما این کوشش او از اول فهمیده میشد که مانند اسلافش بدون نتیجه می ماند . در این زمان سپاه خلیفه بر وصیف ترک بشوریدند و او را بقتل رساندند و ولید مغربی به تحریک معتز بغا را در سال 254 بقتل رسانید . وقتی ترکان چنین دیدند بر خلع و قتل خلیفه همدستان شدند ؛ پس بی اجازه وارد قصر او شدند و پایش را بگرفتند وتا در اطاق کشیدند و سر و تنش را با چماق فرو کوفتند و پیراهنش را دریدند و در صحن خانه در مقابل افتاب نگاه داشتند . گرما چنان بود که خلیفه بیچاره از تفتیدگی زمین ، یک پا را بر زمین می نهاد و دیگری را بر میداشت و ترکان سیلی اش میزدند و او چهره اش را با دست می پوشانید ، در چنین حالی سه روز آب و غذا را از وی باز داشتند و سپس زنده بگورش کردند. [43]
خلافت المهتدی بالله پسر واثق (255 – 256):
ترکان جای معتز را به محمد بن واثق ملقب به المهتدی بالله دادند . وی هنگامی بخلافت رسید که فساد و تباهی ، ارکان دولت عباسی را فرا گرفته و امنیت داخلی و وحدت و یکپارچگی آن دستخوش زوال شده بود . کارگزاران و سرداران سپاه ، به سبب استغراق در لذتهای دنیوی و ارتکاب منکرات ، در امور دولت اهمال میکردند و حلقة الفصلی میان مردم و خلافت قرار گرفتند .
اما مهتدی مردی با اراده و پر هز گار بود و می خواست در میان خلفای عباسی روش پارسایانه ای را مانند عمر بن عبدالعزیز در پیش گیرد . از این رو در صدد بر امد تا پیش از همه اصلاحات از خود و خاندان عباسی شروع کند ؛ سپس شرابخواری و برده داری را ممنوع ساخت ، دیوانها را بدقت زیر نظر گرفت و مظالم را شخصاً برسی و خاندان عباسی را ملزم برعایت مصالح خلافت و مسلمین کرد.[44]
وی همچنان از آغاز کار در صدد بر آمد که شّر ترکان را از سر خود کوتاه کند ، زیرا از دست درازی آنان بتنگ آمده بود . بگفته طبری ، مهتدی اشک ریزان دست بسوی آسمان بر داشت و گفت : خدایا من از اعمال موسی بن بغا بیزارم .بدین جهت ابتدا موسی بن بغا را به بهانه جنگ با علویان طبرستان روانه آن دیار کرد ؛ انگاه برادر موسی را بقتل رساند و پس از او با یکایک ، یکی از سرداران بزرگ ترک را به اعتراض برخاسته بود – گردن زد . باوجود این اقدامات اصلاح گرانه این خلیفه پارسا در آن شرایط که فساد و تباهی همه جا را فرا گرفته بود ، به نتیجه نرسید و شورشهای متعددی که در اطراف و اکناف بوجود آمد ، سر انجام نیروی او را ضعیف کرد و او را در معرض نابودی قرار داد ؛ از جمله در آغاز خلافتش مردم بغداد سر بشورش برداشتند ؛ زیرا هنوز چشم بروز گار معتز داشتند و خطبه بنام او میخواندند ، مهتدی این شورش را با بذل و بخشش فرو نشاند .. مساور در سال 252 در حول موصل سر به شورش گذاشت و عدۀ از خوارج عرب و کرد به او پیوستند وی درسال 254 در نبرد خونین حسن بن نواب کلاگزار معتز در موصل را با سپاهی بزرگ شکست داد و قدرت بسیار یافت . شورش مُساور در خلافت مهتدی یکسره بر پا بود تا آنکه در دوره خلافت معتمد فرو نشست .[45]
اوج گیری کار علویان در طبرستان و آغاز شورش زنگ نیز در دوره مهتدی بود . این شورشها موجب آشفتگی بیشتر اوضاع گردید و ترکان بر ضد مهتدی بشوریدند . خلیفه وقتی چنین دید ، لباس رزم پوشید و به اعتماد مردم و عدۀ از غلامان بجنگ ترکان برخاست ؛ اما غلامان او را رها کردند و عامه نیز کمکی نکردند ، پس خود دلیرانه در برابر آنان ایستاد تا آنکه ترکان وی را گرفتند و پس از شکنجه و آزاری جانکاه در رجب 256 بقتل رساندند.[46]
خلافت المعتمد علی الله( 256-279):
پس از مهتدی ، ترکان احمد بن متوکل را از زندان بیرون آوردند و به لقب المعتمد علی الله بخلافت نشاندند.
ابن خلدون می گوید: « پس ابوالعباس احمد بن متوکل را که در جوسق محبوس بود بیاوردند ، وبا او بیعت کردند و به موسی بن بغا که حضور نداشت نوشتند او نیز بیامد ، و بیعت به احمد بن متوکل کامل گردید . او را المعتمد علی الله لقب دادند . معتمد عبید الله بن یحیی بن خاقان را وزارت داد .
مهتدی روز دوم بیعت معتمد در نیمه رجب سال 256بعد از دو سال خلافت بمرد .
عبدالله بن یحیی بن خاقان تا سال 263 وزارت المعتمد را بر عهده داشت .[47]
استیلای صفار بر فارس و طبرستان:
پیش از این از استیلای یعقوب بن لیث صفار بر فارس سخن گفتیم که در ایام معتز آنجا را از دست علی ابن الحسن بن شِبّل بگرفت ، ولی پس از چندی ، بار دیگر فارس بدست خلفا افتاد ، و حادث بن سیما امارت آنجا را یافت . یکی از رجال عراق بنام محمد بن واصل بن ابراهیم التمیمی ، با مردی از اکراد بنام احمد ابن الیث همدست شده ، بر حارث بن سیما حمله کردند و او را کشتند . محمد بن واصل در سال 256 بر فارس مستولی شد و از معتمد فرمانبرداری کرد . معتمد محمد بن الحسین بن الفیاض را بفارس فرستاد . محمد بن واصل خراج را و هر چه بود به او تسلیم کرد .
یعقوب بن لیس در سال 257 عازم فارس شد . چون این خبر به معتمد رسید ، بر آشفت ، موفق امارات بلخ و طخارستان را به یعقوب داد ، یعقوب از فارس منصرف شد ، و آن دو شهر را در تصرف در آورد و رتبیل را بگرفت ، و رسولان خود را با هدایایی نزد معتمد فرستاد آنگاه به بست باز گشت و آهنگ سجستان داشت ، ولی بعضی از سرانش در رفتن شتاب ورزیدند . یعقوب از این عمل خشمگین شد ، و یکسال دیگر درنگ کرد ، سپس به سجستان رفت.
استیلای صفار بر خراسان و انقراض طاهریان :
در سال 259 ، یعقوب قصد هرات کرد و از آنجا به نیشابور آمده و آنجا را محاصره کرد تا به تصرف در آورد . آنگاه که بر پوشنگ رفت و حسین بن علی بن طاهر بن الحسین را بگرفت . محمد بن طاهر بن عبدالله بن طاهر ، نزد او کس فرستاد و شفاعت کرد ؛ ولی یعقوب دست از او باز نداشت . یعقوب بهرات و پوشنگ و بادغیس ، حکامی گمارید و خود به سجستان باز گشت.
سبب حمله یعقوب به نیشاپور از آن بود که عبدالله السجزی در سجستان با یعقوب منازعت داشت . چون یعقوب نیرو مند شد او بگریخت و به نیشاپور رفت و به محمد بن طاهر پناه برد . یعقوب محمد بن طاهر را در نیشاپور محاصره کرد . محمد بن طاهر فقه ها را شفیع قرار داد تا میان آن دو صلح افتاد. محمد بن طاهر امارت طبسین و قهستان را به یعقوب داد بار دیگر یعقوب عبدالله السجزی را طلب داشت ، ولی محمد بن طاهر که او را پناه داده بود به یعقوب پاسخ نداد و یعقوب به نیشاپور لشکر برد . محمد بن طاهر را یارای رویارویی با او نبود . یعقوب در بیرون شهر فرود آمد . محمد بن طاهر بزرگان ملک و خاندان خود را نزد او فرستاد ، تا با او دیدار کند . چون دیدار حاصل شد ، یعقوب او را سخت توبیخ و سرزنش کرد ، که چرا در کار امارت تفریط کرده است . آنگاه او و همۀ افراد خاندانش را بگرفت ، و به زندان افگند، و به نیشاپور داخل شد ، و از جانب خود کسی را در آنجا امیر گماشت و نزد خلیفه کس فرستاد که چون محمد بن طاهر کار ملک مهمل گذاشته بود ، مردم خراسان او را فرا خواندند تا زمام کار آن دیار را بر دست گیرد .
انگاه یعقوب برای باز ستدن عبدالله السجزی که به حسن بن زید الطالبی پناه برده بود ، به طبرستان رفت . چون خلیفه المعتمد از رفتن او به طبرستان آگاه شد خشم گرفت و پیام داد که باید به آنچه در دست تست ، بسنده کنی ، وگرنه تو نیز قدم در طریق خلاف نهاده باشی . این واقعه در سال 259 بود.[48]
یعقوب در سال 260، به طبرستان لشکر کشید ، و حسن راه دیلم در پیش گرفت یعقوب ساریه و امل را بگرفت و از پی حسن روان شد . چهل روز گرفتار بارانهای پی در پی شد ، و همه چارپایانی که با او بودند هلاک شدند . عبدالله السجزی پس از شکست حسن بن زید به ری گریخت . یعقوب در طلب او به ری رفت . و به عامل ری نوشت که اگر عبدالله السجزی را تسلیم نکند ، آماده نبرد باشد . عامل ری عبدالله را نزد او فرستاد یعقوب او را کشت و به سجستان باز گشت.
فتنه زنج:
همچنان معتمد به فتنه زنج که مردم ایالت را از یک سو و دستگاه خلافت را از دیگر سو در هول و هراس انداخته بود در صدد دفع خطر آنها بر آمد . انها که به قتل عام شهر آبله و اهواز و کمی بعد تر به بصره دست یافتند و آنجا را پس از غارت به آتش کشیدند . چندی بعد رام هرمزد و واسط و نعمانیه را در نوردیدند و راه را بر حاجیان مکه بستند و کشتی های آنها را چپاول کردند و در صدد دست انداری به پایتخت و مرکز خلافت بر آمدند. معتمد دقتی اوضاع را چنین دید تمام همت خود را بدفع آنان بکار بست ؛ موسی بغا را که بجنگ آنان فرستاده بود مکرر شکست خورد . خلیفه که ناتوانی سپاهیان ترک را دیده و حس کرده بود تمام نیروی خود را بفرماندهی الموفق برای نبرد با زنگیان بکار گرفت . موفق ابتدا در نزدیکی واسط اردوی سالار زنگ را در هم کوبید و اهواز را باز پس گرفت و صاحب زنج را در مختاره محاصره کرد. آنگاه آب و خوردنی را از شهر باز گرفت و چون محاصره به طول انجامید ، مردم شهر امان خواستند و صاحب الزنج را رها کردند . در نتیجه وی بیشترین یاران خود را از دست داد و با عدۀ محدودی از شهر گریخت ، اما موفق در صفر 270 او را گرفت و سرش را از تنش جدا کرد. و نزد خلیفه فرستاد بالاخره این شورش پس از چهارده سال فرو نشست و جز شهر ها و روستا های ویران و جانها و اموالی که عرصۀ قتل و غارت شده بود ، چیزی از آن باقی نماند.[49]
دولت طولونی مصر:
همچنان از 254 تا 292 دولت طولونی نیمه مستقل ترک در قلمرو مسلمانان تاسیس شد که بنیان گزار این دولت مسعجل و کم دوام احمد بن طولون یکی از غلامان ترک بود.
دولت صفاری که موسس آن یعقوب بن لیس صفار است از 253 الی 298 تمام خراسان و قسمت های از فارس را در تسلط خود داشت که در قسمت های گذشته به تفصیل گفته امدیم.
خلافت المعتضد بالله (279-289)
الحق میتوان معتمد را از جمله خلفای سلسله عباسی دانست که خلافت رو به زوال عباسی را از مر گ حتمی نجات داده و دست عناصر خارجی را از سرنوشت این خلافت کوتاه کرد و در این دوره بود که خلافت اسلامی تقریباً کلیه قسمت های ایران و خراسان و ماورای جیحون را در نوردید و در این دوره وضع اقتصادی خلافت رو به بهبودی رفت .
معتمد پس از 23 سال خلافت در رجب 279 در گذشت وی مدتی پیش از مرگ و بعد از مرگ برادر و سردار دلاور خویش ، الموفق بالله ، که ولی عهد او نیز بود فرزند او را به با لقب المعتضد بالله به ولی عهدی دوم بر گزید . معتضد مرد دلاور و لایق و با کفایت بود و خیلی زود قدرت پدر را بدست آورد و مانند وی بر همه امور تسلط یافت . او مشکلات داخلی خلافت را از میان برد سرداران جسور ترک را زیر کنترول خود در آورد ، دیوان مواریث را که محلی برای غارت اموال مردگان بود از میان برداشت
[1] - تاریخ طبری ، ج/13، ص 5814.
[2] -تاریخ طبری همانجا.
[3] - طبری ، همان ، ج/14، صص4835الی4854؛ الکامل
[4] - عزالدین ابن اثیر ، ترجمه احمد رضا آژیر ،انتشارات اساطیر،1370 ، ج/نهم،صص3998تا 4009.
[5] - صبری ، همانجا ، ص5883-5885،ج/15.
[6] - تاریخ الکامل ، همان، ج/9، صص 4011 تا4058.
[7] - المقدمه ، ج/ اول ، ص22؛ الوزراء و الکتاب،ص397
[8] - تاریخ یعقوبی ج/سوم ، ص457.
[9] - یعقوبی ، همان، ج/ پنجم،صص195-97.
[10] - یعقوبی ، ج/دوم ، مادر معتصم کنیز ترک بنام مارده بود؛ص471؛ تاریخ خلفاء ،ص132 ؛ مروج الذهب،جچهارم ،ص53.
[11] - تاریخ کامل ، همان، ج/ نهم ،صص 3977-78.
[12] - الکامل ، همانجا ؛ یعقوبی ، ج/2، ٌ 472 ؛ تاریخ ابن خلدون(العبر) ،ابوزید عبدالرحمن محمد (ابن خلدون) ، ترجمه عبدالمحمد آیتی ، انتشارات پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی تهران سال1383 ، ج/ دوم، ص 468.
[13] - تاریخ کامل ، همانجا ؛
[14] - طبری ، همان ، ج/14، قسمت اول ، صص5945 تا55.
[15] - طبری ، همان ، ص5955.
[16] - تاریخ العبر ابن خلدون ، ج/ دوم،ص491.
[17] تاریخ ابن خلدون همانجا ، ص 491
[18] - تاریخ الخلفا ،ص400 رک: تاریخ خلافت عباسی از آغاز تا آل بویه ، تالیف داکتر سید احمد رضا خضری،سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها ، تهران 1384،ص 104؛ تاریخ طبری ج/ چهاردهم ، ص5962-63.
[19] -تاریخ یعقوبی ، ج/ دوم ، ص 479.
[20] - یعقوبی همانجا.
[21] - تاریخ طبری همانجا ، صص5974-75؛تاریخ خلافت عباسی همانجا ٌ 106.
[22] -تاریخ طبری ، ج/چهاردهم ، صص5974-79 ؛ تاریخ یعقوبی ، ج/2، ص482؛ الکامل ،ج/7، صص20- 23 ؛ تاریخ ابن خلدون همان ، ج/ دوم ، صص494-495؛ تاریخ خلافت عباسی ...، ص406.
[23] -تاریخ یعقوبی ، ج/ دوم ، ص483؛ تاریخ خلافت ... ،ص106.
[24] -ابن خلدون ، همان ، ص 496.
[25] - تاریخ خلفای عباسی از شروع تا آل بویه ، دکتر سید احمد خضری ، ص107.
[26] - تاریخ طبری همان ، جلد /چهارد ه صص5998و99.
[27] - تاریخ ابن خلدون ، همانجا،ص497
[28] همان جا،ص497و98
[29] - ابن خلدون همانجا ، ص508 تا 510 ؛ طبری جلد/14 بخش ششم ، صص 6078 تا 6085 ؛ الکامل ، ج/7، صص99-102.
[30] - تاریخ طبری همانجا، ج/14، ص608/0 ؛ الکامل ،ج/7،ص113؛والعیون و الحدائق، ص558تا560.
[31] - طبری ،ج/14 قسمت هفتم ،ص 6104و6105.
[32] - تاریخ ابن خلدون ، همان ،ص 511.؛ طبری ،همان ج14،ص6110الی6112.
[33] - ابن خلدون همانجا ، ص511.
[34] - طبری همانجا ، ص 6117 ؛ ابن خلدون همان ،ص 511. ؛ تاریخ خلافت عباسی ،ص 114؛ الکامل ،ج/7 ، 117
[35] - تاریخ طبری، همانجا ،ص6119تا 6121؛ تاریخ خلافت عباسی همان، ص 116 رک: التنبه و الاشراف،ص 315. والعیون والحدائق، 574 و الکامل ج/7،ص123تا 137.
[36] - تاریخ یعقوبی ، ج/2، 499.
[37] - الکامل، ج/7،ص 141 تا 150.
[38] - الکامل همانجا ،ص 167.
[39] - تاریخ خلافت عباسی ،صص 116 تا121 ؛ رک:تاریخ طبرستان ،ج/1، - ج/1 ،76؛همان ص 227 ؛زین الاخبار ،ص84 تا 86 ؛ مقاتل الطالبین، ص 395
[40] - تاریخ طبری بخش سیزدهم ، ج/14، ص6284و49.
[41] الکامل ، ج/7،ص187.
[42] - مروج الذهب ،ج/4،ص177.
[43] - طبری ، بخش چهاردهم ج/14 ، صص6280تا 6283.
[44] - التبه و الاشراف ، ص318يبری
[45] - الکامل ، ج/7، 174 و175.
[46] - تاریخ خلفای عباسی ، ص 223 ؛ رک : التنبه والاشراف،ص 317و318؛تاریخ بغداد،ج/3، ص351؛ الکامل ،ج/7، ص223.
[47] - تاریخ ابن خلدون ،ج/دوم ، ص 551.
[48] - تاریخ ابن خلدون ، ج/ دوم ، صص 559-560.
[49] - تاریخ طبری ،ج/ 15 ، بخش دوازده و سیزده ، صص6588 تا 6625 ؛ تاریخ خلافت عباسی ،ص125 رک: والسترنج ، جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی،ص49 ؛ الکامل ، ج/7، 443. ص 399-406 ؛ مروج الذهب ، مسعودی ، ج/2 صص 605-607.
قبلی