سريال طنز وسياست                                    

 حميد برنا

پيــــــوست به گذشته

مناظرهء

کاکه تيغون وکربلايی

 

بخش سی ويکم

   امروز هوا خوب است، صاف وروشن وآفتابی، هردو رفيق به مشوره همديگر برای تنفس واستفاده از هوای نزديک به بهاری، قرار ميگذارند که در باغچهء نزديک خانهء کاکه تيغون در محل موعود با هم ببينند، کاکه تيغون نهاريه را با وسايل ديگر به پُشت انداخته وقبــــل از رسيدن کربلايی به باغچه ميرود، اشتوپ را روشن کرده، روی آن چـــاينک پُر آب را گذاشته روی ميــز را فرش ودوشکچه وبالش را برای کربلايی روی دراز چوکی ميگذارد، چاينک پُر آب نغمهء چون آواز دلربا می نوازد و بارسيدن کربلايی به جوش آمده وبعد از قيل وقال آرام ميشود، کاکه تيغون بعد از جور پُرسانی ميگويد: شايد آب جوش آمده باشد، کربلايی ميگويد:

بلی کاکه جان، اول ديدی که چه سُر وتال داشت، حال آماده دَم کردن شده، چنانچه بيـــــــــدل صاحب ميگفت:

از کثرت خاميـست که در جوش وخُــــروش است

                                              چون قابل دَم گشت خموش است،خموش است

کاکه تيغون: او قربانت شوم کربلايی جــــان که چه خوب شعر هـــــای ره يادداری وده جايش ميگی!

کربلايی: تشکر کاکه جان شعر وهر گپ دِگه بايد ده جايش گفته شوه، گپ بی جای ثمر نداره!

با اين سخنان هردو به دو کنار ميز نشسته وناشتا را صرف مينماينـــــــد، ضمناً مانند هميشه باهم به  صحبت ادامه می دهند، کاکه تيغون ضمن نوشيدن چای می پُرسد:

کاکه تيغون: کربلايی جـــــــان همی امريکا وشرکايش چرا ايقه دروغ ميگن، اوروز ديدی که ميگفتن از بوش ده امريکای لاتين از طرف مردم استقبــــال خوب صورت گرفت، حالانکه ده همونجه ( درهمان جا) نشان داد که بيرق امريکاره می سوزانن، خودت او روز گفتی، حـــال هيچ کس يافت نميشه که گپ راستی ره بزنه؟

کربلايی: کاکه جان بری هرکس که راستی ره بگويی، کتيت دشمن ميشه وراه می پاله که چطو از بين ببريت، ای گپه سابقام بريت گفته بودم که پروين اعتصامی ده شعر آورده:

   پروين به کجــــروان سخن از راستی چه سود

                                                کوآنچنان کسی که نه رنجد زحرف راست

مام ده همی مورد يک شعر گفتيم بنام" کلک راستگو"گوش کو:

کلک راستگو

      کلک راستـگو تا زنده بودی                سراسر خلق ازاو رنجيده بودی

      همگی غار می پاليـــد از او                ولی جوينده هـــــــا يابنده بودی

که او جزء راست چيزی می ندانست

همه در نزد او شرمنــــــــــــده بودی

     گريزان از زبان بی زبانـش                  زآن زخمهــــا همه بازنده بودی

     ملا و زاهـــد وشيخِ ريا کار                زگفتـــــارش همه ترسنده بودی

مجاهد می گريخت از پيش چشمش           چراکه نزد او شرمنـــــــــده بودی 

به کس پروا نداشت و وراست ميگفت

مــــــگر در کار خـــــــود بازنده بودی

-----

کاکه تيغون که ازيگان نيش زبان کربلايی يک اندازه نا خوش بود، ميخواست حق وناحق قصد خود را بگيرد، بعد از شنيدن شعر بيدرنگ گفت:

کاکه تيغون: کربلايی جان ببخشی چندان شعری خو نگفتی که قابل چک چک باشه!

کربلايی: کاکه جان باز خَلَوَ کدی، خی بشنو:

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

                                                  سخن شناس نه ای جان من خطا اينجاست

کاکه تيغون: يارا کربلايی جان بره هر گپ يک چيزی ده چانته داری که بگويی!

کربلايی: خوب اس کاکه جان مثل بازی هــــــا خو نيس که ده چانته چيزی نداره با خَلته خالی فير ميکنه.( مطلب بعضی کس هـــــــا کاکه تيغون بود، واو هم فهميد) ، کربلايی قهقه ميخندد وکاکه تيغون شرمنـــــده، شرمنده می خندد، بعد از سکوت بقدر نوشيدن يک پياله چای، کاکه تيغون به سخن آغاز ميکند:

کاکه تيغون: کربلايی جان توهميشه يگان کتره ميگی يانی که مه چيزی ره نمی فامــــــم، ايقه توهينام بس اس.

کربلايی: ببی کاکه جان مه توره دوست دارم، آزرده نشو، کلای ته پيش رويت بان وفکر کو، که همی پروين اعتصامی درست گفته يانی؟ هرکس از گپ راست ميرنجه!

کاکه تيغون چند دقيقه کاملاً به فکر ميرود ويک آه عميق کشيده ميگويد:

کاکه تيغون: کربلايی جان مه هميالی ( همين حالا) کتيت واده ميکنم که ار گپای راستت، اگه درست باشه خفه نميشم، نه تنها از گپـــای تو بلکه هر کسی، که حقيقت بگويه ونقصامــــــــم ( نقص من هم) باشه، خفه نه شم وخودمام، کوشش ميکنــــــم که حقيقت وراستی ره بگويم، درست است کربلايی جان؟

کربلايی: بسيار خوب کاکه جان!

کاکه تيغون: اينالی مه گلستان  سعدی صاحبه، ميگيرم ويک صفحه يا چند خطه ميخوانم، تو ده مانايش مره کومک کو! صيحس؟

کربلايی: بلی کاکه جان، اينالی شدی آدم حسابی.

کاکه تيغون گلستان سعدی صاحبه را از تاقچه گرفته، چند ورق ميزند ويک شعـــــــر را يافته وچنين ميخواند:

            ای کريمی که از خزانهء غيب         گبر وترسا وظيفه خُور داری

            دوستان را کجـــا کنی محروم          تو که با دشمنـــان نظر داری

کربلايی: بری ايکه وزن شعر وقافيه آخرش کلمه های دُرست باشه، بايد بخانی که: وظيفه خَورداری بخاطری( خَور) که وزن نَظر باشه!

کاکه تيغون: اينطو کربلايی جان مه ره اصلاح کو، مام قبول دارم، ليکن همی گبر وترسا ره نفاميدم، واگه کُل شعره هم مانا کنی هنوز خوب، روز چند سطر ميخانم تا صيحيح ياد بگيرم!

کربلايی: کاکه جان گبر، زردشتی ره ميگن، يانی پيروان حضرت زردشت و ترسا مسيحی يا پيروان حضرت عيسا عليه السلامه، که اوناره نصارا هم ميگن!

مانای کُل شعر چنين اس:که ای کريمی، يانی ای خداوندی، که از خزانه غيب بری گبر وترسا آب ونان ميتی، مسلمانا ميگن که گبر وترسا دشمنای خداستن( ای صيحيح نيس کاکه جان)، يانی تو که بری دشمنايت روزی ميتی، دوستان ته يانی مسلماناره ( بگفتهء ملاها وآخندها)، چطو از نظر ميندازی، حتمن اونارام، يانی مسلمانارام روزی ميتی وده نظــــــرداری خلاصه مطلب همی اس، فاميدی کاکه جان!

کاکه تيغون: بالکل فاميدم ، کربلايی جان! سعدی صايب خو آدم فاميده وعالم زمان خود بود، چرا پُشت گپای ملاها ميگشت وگپای اصلی ره نمی گفت؟

کربلايی: کاکه جان، سعـــــدی صايب ده زمان سلطنت ابوبکر بن سعد بن زنگی، که مغل بود زنده گی ميکد، و پاچاهای مُغــــــــــل که ده اوغانستان او وخت خراسان نام داشت حکمرانی ميکدن وباز تا فارس( ايران امروز) وهند فتوحات کدن، زبان خود ودين خوده هم فراموش کدن همه( دری- فارسی) زبان وهم مسلمان تر از مسلمانای ای سرزمينهــــای اشغالی شدن، يانی اگه سعدی صايب عقلانی گپ ميزد، وخت از بين برده ميشد، مثلی که خيآّ مه ده جــــای خَويش، بالشته ده دانش ماندن وخفک کدن( از کتاب خيام واين جهان فرسوده)، همه شعرا، دانشمندان وعالمان عقلی او وختـــــــا ده لفافه می گفتن ومی نوشتن، اگه نی سر به نيست ميشدن وآثاری از ايشان نمی ماند، او وختـــــا بدتر از وخت طالبا سختگيری وتعصب وجود داشت!

کاکه تيغون: کربلايی جان، طالبا گفتی، بيا که همی نام اوغانستانه ( طالبستان) بانيم، چرا که از اوغانا کده هميالی (همين حالا) طالبا وطالب مشرب ها زيادتر هستن!

کربلايی: کاکه جان هرکس حق نداره که نام يک کشوره شخصن خودش يا گروهش بانه!

کاکه تيغون: کربلايی جان، او شو ده تلويزيون خراســـان( حامد قادری) مه خودم شنيدم که يک پاچا که شاه زمان نام داشت  واز نوادهء احمد شاه ابدالی اس  خودش نام وطن ماره که خراسان بود، اوغانستان( افغانستان) ماند، نه چندان پاچايی داشت ونه نظر مردمه خواسته بود، ما وتوام از او کمتر نيستيم!

هردو ميخندند وباز کاکه تيغون سوال ميکند:

کاکه تيغون: کربلايی جان همی سفارت افغانی که ده برلين بود، با آمدن سفير نو( سفيره نو)، از جای سابقه خود کوچ کشی کدن وآدرس ونمرای تيلفـــــــون شان تغيير کده، بری هيچکس آوال ندادن، حالی يک دوست مه چيزی کار داره ده سفارت خی چطو کنه بيچاره؟

کربلايی: کاکه جان گرچه مثـــل سابقا يک گپ مانده دگه گپه ميگيری واز گپـــايت هيچ نتيجام ( نتيجه هم) گرفته نميشه بازام مه اينه نمراته بريت ميتـــــــم، يادداشت کو وبری هرکسی که ميشناسی نمره شانه بته، خودشان کصروف جمع کدن هستن وار آوال مردم بيخبر مانده ان، بگی نمره هاره!

کاکه تيغون: بگو کربلايی جان، اينه کتابچه نمرات تيلفون تيار اس.

کربلايی: نوشته کو کاکه جان: نمره عمومی سفارت: 0049(0) 302067350  از قونسل، عوض صفر آخری( 15)، از رابعه جان کدام يک از مسولين اس عوض صفر(13)، فاکس شان عوض صفر آخری(17)، هر دوستت که ميخواست بريش نمره ره بته، خودشان تيلفون کنن، يا فاکس بتن وآدرس شانه بگيرن، فاميدی کاکه جان!

کاکه تيغون: خدا خيريت بته کربلايی جان، هميم روز نمراره بری کُل دوستـــــای خود اَين ده جماعت خانه اعلان ميکنم وخواهش ميکنم که هر کس به ديگه دوستای خود بتن!

در همين اثناء که هردو دوست سرگرم مناظره بودند، زنگ تيلفون کاکه تيغون به صدا آمده واحوال بدی را برايش گفت: امروز چارشنبه 14 مارچ 2007 ساعت 30/8 صبح در شهر کابل در چارچته در يک دکان باروت فروشی يک انفجار مهيب رخ داد، که سبب کشته شدن چندين نفر  حدود(8-9) نفر، زخمی شدن بسياری از دکانداران همجوار وراه روها وتخريب شصت دکان همجوار شد، بارسيدن اين خبر از جانب يک دوست کاکه تيغون هردو متأثر شده وبه فکر رفتند، بعد از سکوت چند دقيقه کاکه تيغون ميگويد:

کاکه تيغون: حتمن کار طالباس، چراکه اگه سوخته سگرت يا کدام جرقهء آتش ديگدانک می بود، بايد از طرف شو انفجار می شد، ايکه 30/8 وختيکه همه دکاندارا نو دُکان خوده واز ميکنن ومردم هم رفت وآمد دارن، حتمن پلان شده گيس!

کربلايی،  در حاليکه متأثر می باشد، سخنان کاکه تيغون را تصديق ميکند، محفل شان حزن انگيز شده واز طالبهـــــــــا وملاها مزمت ميکنند، برای اينکه کاکه تيغون از عالم تأثر برآيد، کربلايی قصه يک ملا را در پاکستان ( شهر پشاور ) ميکند تا رفع تأثرگردد، اين افسانه شکل فکاهی ره دارد:

کربلايی: کاکه جان بسيار متأثر نباش، غم نخو که بريت يک قصه کنم؛

کاکه تيغون: بگو کربلايی جان که اگه غم ما دگه شوه!

کربلايی: کاکه جان تو خو مانای احتلامه می فامی؟

کاکه تيغون: بلی کربلايی جان يانی شيطان بازی دادنه ده خو ميگن!

کربلايی: کاکه جان بلکل صيحيح گفتی، بازام ده گردن شيطان بيچـــــــاره ميندازن! ده حاليکه خودشان کته خر جماع ميکنن، بهــــر حال، يک ملا يک روز ده مسجد واز ( وعظ) ميکد، که اگه شما  ره شوه کی شيطان بازی ميته، نه تنهــــــــا صوب غسل سر شما واجب ميشه، بلکه طرف مقابل هم بگوئين که خوده بشويه، چنــــــد تا بچه کابلی که شوخ بودن، ای گپه شنيدن، سبا صوب وخت، خانه ملا ره تک تک زدن، ملا از کلکينچه سری خوده کشيد، گفت چی گپه ده ای صوبی، يک بچــــــــــه گفت: مـــــلا صايب خــــانم ته بگو که خوده بشويه، ملا که گپ ديروزش ده مسجــــــــد يادش بود، با کراهت گفت، ميگمش، دگه صـــــوب باز يک بچه آمد، دروازه ره تک تک زد، ملا سر خوده کشيده وگفت ميگمش، بچه گفت  نی ملا صايب خودت امروز خود بشوی!!!

هردو ميخندند، تا رفع تأثر شده وآماده گی برای رفتن به جماعت خانه ميگيرند!

 

بخش های قبلی

 


بالا
 
بازگشت