زمینه های عشقی در مثنوی معنوی و باز تاب آن
نوشته عبدالواحد سیدی
قسمت سوم
قصه بازرگان و طوطیان
داستانیست از مثنوی مولانای بلخ که در دفتر اول مثنوی دز ضمن قصه بازرگان و طوطی که بیانگر ایثار گری در راه توصل به فرزانگی و مردن در راه بدست آوردن زندگی را از پیامی از طوطیان همطرازش از هندوستان به دست می آورد و بدینسان از قید اسارت می رهد:
طوطی به صاحب خود که بازرگان و روانه هندوستان بود گفت میخواهم صدا و فریاد فراق مرا بر ، بر طوطیان هندوستان برسانید و یاران مرابگویید که:
کان فلان طوطی که مشتاق شماست از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست از شما چاره و رۀ ارشاد خواست این روا باشد که من در بند سخت گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
این چنین باشد وفای دوستان من دراین حبس و شما درگلستان
یاد آرید ای مهان زین مرغزار یک صبوحی در میان مرغزار
یاد یاران یار را میمون بود خاصه کان لیلی و این مجنون بود
ای حریفانِ بت میمون خود من قدحها میخورم پر خون خود
یک قدح می نوش کن بر یاد من گر همی خواهی که بدهی داد من
یا بیاد این فتاده خاک بیز چونکه خوردی جرعه یی بر خاک ریز
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو وعده های آن لب چون قند کو
گر فراق بنده از بد بندگیست چون تو با بد بد کنی پس فرق چیست
ای بدی کو تو کنی در خشم و جنگ با طر بتر از سماع و بانگ چنگ
ای جفای تو ز دولت خوبتر و انتقام تو ز جان محبوب تر
نار تو این است نورت چون بود ماتم این تا که سُورت چون بود
از حلاوتها که دارد جور تو وز لطافت کــــــس نیابد غور تو نالم و ترسم که او باور کند وز کرم آـور را کمتر کــــــــــــند
عاشقم بر قهر و بر لطفش بجِد بوالعجب من عاشق این هردو ضد
والله ار زین خار در بستان شوم همچو بلبل زین سبب نالان شوم
ای عجب بلبل که بکشاید دهان تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل این نهنگ آتشیست جمله نا خوشها زعشق او را خوشی است
عاشق گلُّست و خود گُّلست او عاشق خویش است و عشق خویش جو
قصۀ طوطی جان زین سان بود کو کسی کو محرم مرغان بود
حضرت خداوندگار بلخ با زیبا طرین اسلوب قصۀ عشق و مهجوری را از بیان پیغام یک طوطی به طوری افاده میکند که در اینجا یک تفکر وسیع و عمیقی را از شناسایی اشیا در ما ورای عشق طبیعت و خدا تبین میکند . باز گویی اندوه مهجوری آدم از باغ حرم ، قصۀ پر غصۀ جانهای عاشقی است که هر آن بخاطر رسیدن به محبوب هزار مرتبه از سر جان میگذرند و درین قصه حضرت مولانا زان سبب طوطی را قهرمان قصه گوی و افسانه پرداز خویش قرار داده است که حضرت سلیمان پیغامبر نیز در بین مرغان با طوطی جان انس و مجالست داشت و آن شهباز اختر آشیان بلند فکر همواره پیامهای محکم پروردگار را با نجوی های صادقانه عاشقانه به این پیغامبران عرضه میکردند و یک نسل قبل از مولانا، حضرت عطار پیر خراسانی همۀ مرغان حق جو را در یک اثر عارفانی( بنام منطق الطیر) ، مرغان جانهای خودرا صادقانه و عاشقانه در پای جانان در آخرین قسمت سیر شان قربانی میکنند. او رسیدن به جانان را که اولین و آخرین غایه عاشق است فدا کردن تن در را عشق جانان میداند چنانچه حضرت خواجه رندام می فرماید:
بمیر ایدوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
و یاحضرت مولانا در دیوان کبیر شمس میگوید:
بمیرید ، بمیرید ، در این عشق بمیرید درین عشق چو مردید همه شاه وزیرید
زمانیکه عاشق که آنهم یک پرندۀ کوچکی بیش نباشد در قید قفس زندانی باشد چطور نخواهد توانست که اهنگ ضعیف او در هفت گردون غلغله ایجاد نکند:
کو یکی مرغ ضعیفِی بی گناه /واندرون او سلیمان با سپاه
چون بنالد زار بی شکر و گله /افتد اندر هفت گردون غلغله
هردمش صد نامه صد پیک از خدا /یا ربی زو شصت لَبَّیک از خدا زلت او به ز طاعت نزد حق /پیش کفرش جمله ایمانها خَلَق
هر دمی او را یکی معراج خاص /بر سرتاجش نهد صد تاج خاص
صورتش بر خاک و جان بر لامکان /لامکانی فوق وهمِ سالکان
لامکانی نی که در فهم آیدت /هر دمی در وی خیالی زایدت
بل مکان ولامکان در حکم او /همچو در حکمِ بهشتی چار جو
شرح این کوته کن و رخ زین بتاب /دم مزن والله و اعلم بِالصَّواب
شرح فوق این را می رساند که خداوند در کمیت و ظاهر اشیا و زیروح و جانها رجحان قایل نیست بلکه نزد او تعالی صداقت و ضعیفی و اخلاصی که بتوسط آن باطن هر ظاهری شناخته میشود مهم و ارزشمند میباشد ولو که مجری این عشق و ادراکات معنوی ضعیف ترین فرد در جانهای آدمی باشد ، زین سبب است که حضرت خداوندگار درویشی و خاکساری را که با علوی عشق خمیرش به تنور محبت پخته شده باشد شایسته خوان عشق میداند و او آنقدر در این عرصه تفکر را جولان میدهد که نهایتاً موجب خاموشی که خود اسراریست از سر غیب پیشنهاد میکند و به بهانه یی خود را داخل قصه بازرگان و طوطی که رو کش قصه اش است میسازد.
او یعنی بازرگان پیام پر از ارمان و یاس طوطی را به طوطیان هندوستان باز گو میکند که نتیجتاً تمام طوطیها از شاخ فرو می افتند و می میرند و در اینجا حضرت مولانا در مورد سخن (درستی و نرمی آن ) چنین می فرمایند :
ظالم آن قومی که چشمان دوختند /زان سخنها عالمی را سوختند
عالمی را یک سخن ویران کند /روبهان مرده را شیران کند
و در مورد جانها یعنی روح آدمی می فرماید:
جانها در اصل عیسی دمست /یک دَمش زخم است و دیگر َمرهَمست
گر حجاب از جانها بر خاستی /گفتِ هر جانی مسیح آساستی
و برای دور کردن حجاب یکی هم صبر است که:
گر سخن خواهی که گویی چون شکر/صبر کن از حرص و این حلوا مخور
صبر باشد مشتهای زیرکان /هست حلوا آرزوی کودکان
هرکه صبر آورد گردون بر رود /هر که حلوا خورد واپس تر شود
ما در زندگی مادی می بینیم که بی صبری و بی شکری و حرص چه بلاهایی نبود که بسر مردم آورد. و آنکس که صاحبدل شد پی صبر رفت و از جمیع زیانها خود را مستغنی و مستقل گردانید.او در مورد تزکیه نفس در لابلای قصه می افزاید که:
تا تو تاریک و ملول و تیره اۀ /دانکه با دیو لعین همشیرۀ
لقمۀ کاَن نور افزود و کمال /آن بود آورده از کسب حلال
َروغنی را کَی چراغ ما کَشد /آب خواهش چون چراغی را کُشد
علم و حکمت زاید از لقمه حلال /عشق و ِرقّت آید از لقمه حلال
لقمه تخمست و برش اندیشها /لقمه بحر و گوهرش اندیشها
زاید از لقمه حلال اندر دهان /میل خدمت عزم رفتن آنجهان
و در ادامه قصه طوطیان مولانا چنین می فرمایدکه چون طوطیان آن پیغام از مرد بازرگان شنید همه بدون وقفه از شاخه ها فرود افتادند و بمردند و مرد بازرگان این پیام حزن انگیز را نا گزیر برای طوطی خودش بازگو کرد و طوطی با شنیدن این پیغام ناگهان در قفس در افتید و بمرد ، مرد بازرگان ، انگارید که شاید طوطی خودش با طوطیان هندوستان رابطۀ داشته است که از غصه آنها دَق کرد . او با نهایت پشیانی طوطی مرده را از قفص بیرون انداخت و عجیب دید که طوطی مرده زنده شد و به شاخۀ سرو بلندی نشست و از آوردن پیام آزادی اش از بازرگان شکر گزاری کرد که این قصه را حضرت مولانا با نهایت زیبایی بیان داشته است که ما گاه گاهی همان های را باز گو میکنیم که به مقوله عشق ارتباط داشته باشد:
صاحب دهِ پادشاه جسم هاست /صاحبِ دل شاهِ دلهای شماست
فَرعِ دل آمد عمل بی هیچ شک /پس نباشد مردم الی مردمک
من تمام این نیارم گفت از آن /منع می آید ز صاحب مرکزان
صد هزاران نیک و بد را آن بَهی /میکند هر شب ز دلها شان تهی
روز دلها را از آن پُر میکند /آن صدفها را پُر از دُر میکنــــــــــد
آن همه اندیشۀ پیشانها /می شناسد از هدایت جانها
اگر ما به اندیشه های پیشینیان ما که بزرگترین اندوخته و میراث دار فرهنگی ما در ره کشایی آینده هایمان و نسلهای بعد از ما خواهد بود توجهُ داشته باشیم لاجرم در زمان حال ما هر گز راه را گم نخواهیم کرد و به فریب خام مردمان گرفتار نخواهیم شد، زیرا گفتار پیامبران و اولیای حق گفت خداست و مولانا صاحب در این مقوله می فرمایند:
اولیا را هست قدرت از اِلَه /تیر جسته باز آرندش زراه
گفته نا گفته کند از فتح و باب /تا از آن نی سیخ سوزد نی کباب گرت برهان باید و حُّجت مِها /باز خوان مِن آیة ٍأَو نُنسِهَا
چون بتذکیر و به نسیان قادرند /بر همه دلهای خلقان قاهر ند
چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد/بس بلرزید اوفتاد و گشت سرد
صاحبش گفت:
ای دریغا مرغ خوش آواز من /ای دریغا همدم و همراز من
ای دریغا صبح ظلمت سوز من /ای دریغا نور روز افروز من
ای دریغا مرغ خوش پرواز من /زانتها پریده تا آغاز من
عاشقِ رنجست نادان تا ابد /خیز لا اقسم بخوان تا فی کبد
این دریغا ها خیال د یدنست /وز وجودِ نقد خود ببریدن است
غیرت حق بود و با حق چاره نیست /کو دلی کز عشق حق صد پاره نیست
ای دریغا اشک من دریا بُدی /تا نـثار دلبر زیبـا بُدی
طوطی من مرغ زیرک سار من /ترجمان فکرت و اسرار من
ای که جان را بهر تن می سوختی /سوختی جان را و تن افروختی
در اینجا حضرت خداوندگار به یک نکتۀ بسیار عالی و اساسی ای که با زندگی هر انسانی گره دارد پرداخته است و آن اینست که اکثر انسانها بخاطر ظاهر زندگی هرچه که مربوط به باطن آن یعنی جان و روح میشودرا کنار میگذارند و بخاطر چاق شدن اندام ظاهر و فربهی جسم هستی معنوی و حقیقی خویش را که با جان پیوند دارند می کُشند و نابود میسازند:
سوختم من سوخته خواهد کسی /تا زمین آتش زند اندر خسی
سوخته چون قابل آتش بود /سوخته بستان که آتش کش بود
ای دریغا ای دریغا ای دریغ /کانچنان ماهی نهان شد زیر میغ
چون زنم دم کاتش دل تیز شد /شیر َهجرآشفته و خون ریز شد
شیر مستی کز صفت بیرون بود /از بسیط مرغزار افزون بود
قافیه اندیشم و دلدار من /گویدم کندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیه اندیش من /قافیۀ دولت تویی در پیش من
حرف چه بوَد تا تو اندیشی ازآن /حرف چه بوَد خار دیوار َرزان
در اینجا باز حضرت خداوندگار بلخ به زیبا ترین اسلوب دقایقی را فاش میکند که بصد جهان ارزش دارد:
آن دمی کز آدمش کردم نهان /با تو گویم ای تو اسرار جهان
آن دمی را که نگفتم با خلیل /وان غمی را که نداند جبرئیل
آن دمی کز وی مسیحا دم نزد /حق ز غیرت نیز بی ما هم نزد
ما چه باشد در لُغَت اِثبات ونَفی /من نه ِاثباتم منم بی ذات و نفی
من کسی در ناکسی در یافتم /پس کسی در ناکسی در بافتم
دلبران را دل اسیر ِ بیدلان /جملۀ معشوقان شکار عاشقان
هر که عاشق دیدیش معشوق دان /کو به نسبت هست هم این و هم آن
تشنگان گر آب جویند از جهان /آب جوید هم بعالم تشنگان
حضرت مولانادر بیشه خیالاتش به ناب ترین کشش های عرفانی و عشقی می پردازد و قانون جاذبه نیوتن را نیز در افکار بلند پردازانه خود نمایش میدهد و آن قانون جاذبه عمومی بین ارکان و اجزای جهان است ، واقعاً اگر شوق و کشش گرسنگی نباشد هر گز دهقان بیل وداس و قلبه در کار نمی بندد این ها در طبیعت عاشقانه با هم لازم و ملزوم هم اند چنانچه در یک غزلی حضرت خداوندگار بلخ فرموده است :
ز خاک من اگر گندم بر آید /از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانوا دیوانه گردد /تنورش بیت مستانه سر آید
اگر بر گور من آیی زیارت /ترا خرپشته ام رقصان نماید
میا بی دف بگور من برادر /که در بزم خدا غمگین نشاید
زنخ بر بشته و در گور خفته/دهان افیون ونقل یار خاید
بِدَّی زان کفن بر سینه بندی/خراباتی زجانت در گشاید
ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان /ز هر کاری به لابد کار زاید
مرا حق از می عشق آفریده است /همان عشقم اگر مرگم بساید
منم مستی و اصل من می عشق /بگو از می به جز هستی چه آید؟
به برج روح شمس الدین تبریز /بپَّرد روح من یک دم نپاید
و درمقولۀ دیگر زمانیکه این کشش و جهش و جذبه ذگرگون شود چنین می فرمای:
گر جان عاشق دم زند، آتش درین عالم زند وین عالم بی اصل را چون زره ها بر هم زند
عالم همه دریا شود، دریا ز هیبت لا شود آدم نمانَد آدمی، گر خویش با آدم زند
دودی بر آید از فلک ، نی خلق ماند نی َملَک زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند
بشگافد آندم آسمان، نی کَون مانَدنی مکان شوری در افتد در جهان،وین سور بر ماتم زَنَد
گه آب را آتش بَرَد،گه آب آتش را خورد گه موج دریای عدم بر اَشهَب و ادهم زند
خورشید افتد در کمی ، از نور جان آدمی کَم پرس از نا محرمان آنجا که محرم کم زند
مریخ بگذارد نری ، دفتر بسوزد مشتری مه را نماند مهتری ،شادی او بر غم زند
افتد عطارد در وَحَل ، آتش در افتد در زُحل زَهره نمانَدزُهره را تا پردۀ خرم زند
نی قوس ماند نی قُزَح ، نی باده ماند نی قَدَح نی عیش ماند نی فرح ، نی زخم بر مرحم زند
نی درد ماند نی دوا ، نی خصم مانَدنی گُوا نی نای اند نی نوا ، نی چنگ زیر و بم زند
اسباب در باقی شود ، ساقی بخود ساقی شود جان "رَبّیَالاعلی"گوشوددل "ربیالاعلم" زند
حق آتشی افروخته تا هرچه ناحق سوخته آتش بسوزد قلب را ، بر قلبِ آن عالم زند [i]
او در این غزلیات ناب قیامت کبری را و اینکه جهان در نهایت چه میشود و به کجا میرود را به زیبا ترین اسلوب علمی مطرح و ضمناً تاکید ورزیده است تا این سخنان در نزد اشخاص نادان و بی مزاج گفته نیاید به خاطر تنکیر شان.
چونکه عاشق اوست تو خاموش باش او چو گوشت میکَشَد چون گوش باش
بند کن چون سیل سیلانی کند ورنه رسوایی و ویرانی کند
من چه غم دارم که ویرانی بود زیر ویران گنج سلطانی بود
غرق حق خواهد که باشد غرق تر همچو موج بحر جان زیر و زبر
زیر دریا خوشتر آید با زبر تیر دلکشتر آید یا سپر
ما بها وخونبها را یافتیم جانب جان باختن بشتافتیم
ای حیوة عاشقان در ُمردگی دل نیابی جز که در دل بردگی
من دلش جُسته بصد ناز و دلال او بهانه کرده با من از ملال
گفتم آخر غرق تُست این عقل و جان گفت رَو رَو بر من این افسون مخوان
من ندانم آنچه اندیشیده اۀ ای دو دیده دوست را چون دیدۀ ای گران جان خوار دیدستی مرا زانکه بس ارزان خریدستی مرا
هرکه او ارزان خرد ارزان دهد گوهری طفلی بقرصی نان دهد
غرقِ عشقی ام که غرقست اندرین عشقهای اولین و آخرین
مُجمَلَش گفتم نگفتم زان بیان ورنه هم افهام سوزد هم بیان
در این مصراع و مصراع قبلی حضرت خداوندگار بلخ شرح حالات عشق را الزامی میدانداما از آنجائیکه بیان این حالات آنقدر لطیف و پیچیده و نازک است که میترسد با اظهار بی موقع آن در یک مکان و مقام نا مناسب خرابی پیش نشود و اگر پیش شود و مردم از درک آن عاجز بمانند به آن می ماند که گوهری گرانبها بدست طفلی رسیده باشد که از قیمت آن خبر ندارد و در اینجاست که این گوهر گرانبها در معرض فروش بی موقع قرار میگیرد و به بهای نا مناسب از دست خواهد رفت پس بهتر که گوهر در خزینه بماند و سخن عشق که آیینۀ تمام نمای جلوه های هستی است در دل عارفان مکتوم بماند.و یا اینکه به ایما و اشاره و استعاره بیان شود تا هر کسی به رموز آن پی پرده نتواند و از این سبب است که حضرت مولانا میگوید:
من چو لب گویم لبِ دریا بود /من چو لا گویم مُراد اِلّا بود
من ز شیرینی نشستم رو تُرُش /من ز پُرّی سخن باشم خمُش
تاکه شیرینی ما از دو جهان /در حجابِ رُو تُرُش باشد نهان
تا که در هر گوش ناید این سخن /یک همی گویم ز صد سِرِّ لَدُن
و به همین سبب است که خداوند سِّر لَدُن را در ضمیر عارفانی نظیر حضرت خداوندگار به ودیعت می گذارد در حالیکه هر سری نمیتواند این اندیشه و اسرار را در سر خام بپرورد.
قسمیکه حضرت خداوندگار بلخ در مثنوی معنوی استنباط میکند عشق از غیوری صادر میشود نه از کم غیرتی و همین کم جرئتی باعث این میشود که گوی عشق را که انسان را به حقیقت محض واصل میسازد هر گز برده نتواند و از اینجاست که بسا مناسبت ها در یک زمان نا مناسب از دست میرود و ما نیز این مناسبت ها را همه روزه در زندگی عادی خویش لمس میکنیم و چه بسا که اکثر این حالات استثنایی را در یک زمان استثنایی و مناسب برای همیش از دست میدهیم. درین مورد حضرت خداودگار بلخ قول حکیم غزنه را می آورد که گفته است:
بهرچ از راه وا مانی چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست دور افتی چه زشت آن نقش وچه زیبا
و قول نبی کریم (ص) را که فرموده اند:إِنَّ سَعدًالَغَیُرُ وأَنا أَغیَرُ مِن سَعدٍ و اللهُ أَ غیَرُ مِنیّ و مِن غَیرَتهِ حَرَّمَ الفَوَحِشَ ما ةَهَرَ مِنها و ما بَطَنَ،
جمله عالم زان غیور آمد که حق /بُرد در غیرت برین عالم سبق
او چو جان است و جهان چون کالبد /کالبد از جان پذیرد نیک و بد
هر که محراب نمازش گشت عین /سوی ایمان رفتنش میدان تو َشین
هر که شد مر شاه را او جامه دار /هست خسران بهر شاهش اِتّجار
هر که با سلطان شود او همنشین /بر درش بودن بود عیب و غبین
دست بوسش چون رسد از پادشاه /گر گزیند بوس پا باشد گناه
گرچه سر در پا نهادن خدمت است /پیش آن خدمت خطا و َزّلتست
و انسان نباید علوی همتی را که خداوند به او لایق دیده است رایگان در معرض کرنش های عادی در مقابل مردمان عادی قرار دهد.
شاه را غیرت بود بر هر که او /بُ گزیند بعد از آن که دید ُرو
غیرت حق بر مثل گندم بود /کاهِ خرمن غیرت مردم بود
اصل غیرتها بدانید از الَه /آن خلقان فرعُ حق بی اشتباه
حضرت خداوندگار شرح این مقوله را می گزارد تا باشد که در جایی دیگر در رمز و لطیفۀ دیگری بیان کند و این را می گوید که دلدارم را از ناله های من خوش آید و از آن:
نالم ایرا نالها خوش آیدش /از دو عالم ناله و غم بایدش
چون ننالم تلخ از دستان او /چون نیم در حلقۀ مستان او
چون ننالم همچو شب بی روز او /بی وصالِ رویِ روز افروز او ناخوش او خوش بود در جان من /جان فدای یار دل رنجان من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش /بهر خوش نودی شاهِ فَردِ خویش
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم /تا که گوهر پر شود دو بحرِ چشم
اشک کان از بهر او بارند خلق /گوهر است و اشک پندارند خلق
من زجانِ جان شکایت میکنم /من نِیَم شاکی روایت میکنم
دل همی گوید ازو رنجیده ام /وز نفاق ُسست می خندیده ام
راستی کُن ای تو فخر راستان /ای تو صدر و من َدَرت راآستان
آستان و صدر در معنی کجاست /ماو من کو انطرف کآن یار ماست
ای رهیده جان ِ تو از ما و من /ای لطیفه روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شود آن یک تویی/چونکه یکها محو شد آنَک تویی
این من و ما بهر آن بر ساختی /تا تو با خود نرد خدمت باختی
زان سبب که میخواستی خدایی ات را آشکاره کنی و موجودی را بیآفرینی که در آن چاشنی عشق و محبت و همۀ ودایع ای که تو آن را دوست میداری در آن یکجا جمع باشند اراده بخلقت آدم کردی تا ترا دوست بدارند و در مقابل ذات تومطیع و همۀ کائنات در برابر او مطاع باشند . و در حقیقت این تو هستی که از نتیجه مجالست مرد و زن این همه انسان ها را بگونۀ ... آفریدی تا باشد که در یک صحرایی دیگر و در یک جهان دیگر همانند این جهان سر آمد همۀ مخلوقات باشند و همۀ مخلوقات در آن روز بزرگ نیز بمقام پر رفعت انسان که تو بدو بخشیدی سر به تعظیم فرود آورند.و از آن سبب است که :
این من و ما بهر آن بر ساختی /تا تو با خود نرد خدمت باختی
تا من وتو ها همه یکجا ن شوند /عاقبت مستغرق جانان شوند
زیرا همه چیز از ذات پاک تو است و همه چیز بتو پیوست میشود بخاطریکه:
این همه هست و بیا ای امر کُن /ای مُنَزه از بیا و از سخن جِسم جِسمانه تواند دیدنت /در خبا آرد غم و خندیدنت
دل که او بسته غم و خندیدنت /تو مگو کو لایق ِ آن دیدنت
آنکه او بسته غم وخنده بود /او بدین دو عاریت زنده بود
حضرت مولانا اذعان دارد که چون انسان میوه باغ بهشت و افریده شده خالق متعال هست باوجودیکه پای بند حزُن و اندوه و خوشی و سایر عواطفی که مربوط به انسان و جسم نا پایدار میشود بازهم خداوند او را قادر خواهد ساخت تا با همین هیئت ناتوان خود به مهمانی خدا برود و ذات کبیر او را دریابدوباوجود جسم و جسمانه بودن میتواند خدا را ببیند.و هیچ کس حق نخواهد داشت انسان را مستحق این دیدار نشناسدو حتی حضرت خداوندگار بلخ خنده ها و گریه های انسان را در قالب جسمی اش عاریتی می داند و میگوید:
آنکه او بسته غم و خنده بود /او بدین دو عاریت زنده بود
باغ سبز عشق کو بی منتهاست /جز غم و شادی در او بس میوه هاست
عاشقی زین هر دو حالت برتر ست /بی بهار و بی خزان سبز و تر است
دِه ذکَوةِ روی ِخوب ای خوب رو /شرحِ جانِ شرَحه شَرحه باز گو
و خداوندگار بلخ میگوید از آنجا که خداوند ترا به وجه احسن و جانِ جان آفرید و در مقام صدر مخلوقاتی ات اشرف آنها گردانید بتو می سزد تا ذکوة جان خود بپردازی زیرا سرمایه معنوی تو ترا مالک نصاب میگرداند و ان نصاب آن خواهد بود که خود را از رهگذر انسانیت و نزدیکی به پایه های فنا خود را بذات حق فانی گردانی و آب شوی و گفته است:
آب میجو تشنگی آور بدست /تا بجوشد آبت اط بالا و پست
کز کرَشمِ غمزۀ غمازۀ /بر لبم بنهاد داغ تازۀ
در اینجا مولانا مسایل نهایت دقیق و لذت بخشی را که در مجلس عشاق واقع میشود بطور مجازو صریح بیان فرموده و داغهای تازه را که از اثر نزدیکی با نگار برایش پیدا میشود تا سرحد یک قربانی برایش حلال می پندارد زیرا یکی از شیوه های معشوق ذات صمدیت و بی پروایی معشوق است که مولانا اینطور بیان فرموده اند:
من حلالش کردم ار خونم بریخت /من همی گفتم حلال او میگریخت
و در این جا حضرت مولانا استغاثه و زبایش خواهی میکند که چرا از من که جسم خاکی دارم و تو نوری می گریزی در حالی که من خونم راقبل برین بتو حلال ساخته ام :
چون گریزانی ز ناله خالیان /غم چه ریزی بر دل غمناکیان
ای که هر صبحی که از مشرق بتافت /همچو چشمه مُشرِقت در جوش یافت
چون بهانه دادی این شیدات را /ای بهانه شکرِ لبهات را
ای جهان کهنه را تو جانِ نو /از تن بی جان و دل افغان شنو
شرح گل بگذار از بهر خدا /شرح بلبل گو که شد از گل جدا
و در اینجا حضرت مولانا ضمن التماس و امید دمی را که انسان از اثر اشتباهی از آن روضه اخراج شدالتزام میکند و التماس کنان میگوید: میدانی بالایش چه میگذرد ای خدا از بهر خودت هم که شده شرح آن باغ ارم رابا بوی بهار بگذار و این عاشق زار و نحیف را دریاب که در چه مصیبتی هست آیا مصیبتی بالاتر از دوری دوست میتواند وجود داشته باشد ، زیرا زاری من از اثر این نیست که از نوبهار و باغ و رضوان دور شده ام فقط دوری من از ذات معشوقم هست بگذار همۀ عمر در هوای تو باشم. و این حدیث را حضرت سعدی در مصراع یک غزل پر شور و عاشقانه اینطور توجیه کرده است:
به وقت صبح قیامت چو سر زخاک برآرم / به جستجوی تو گردم به آرزوی تو باشم
حضرت خداوندگار در ادامه مفصل عشق می پردازد:
از غم و شادی نباشد جوش ما / با خیال وهم نبود هوش ما
حالت دیگر بود کان نادر است /تو مشو منکر که حق بس قادر است
تو قیاس از حالتِ انسان مکن /مَنزل اندر جور و در احسان مکن
جور و احسان رنج و شادی حادثست /حادثان میرند حق شان وارث است
صبح شد ای صبح را پشت و پناه /عذدر مخدومی حسام الدین بخواه
عذر خواه عقلِ کُلّ و جان تویی /جانِ جان و تابش مرجان تویی
تافت نورِ صبح و ما از نور ِ تو /در صِبوحی با می منصور تو
دادۀ تو چون چنین داد مرا /یادی کی بود کو طرب آرد مرا باده در جوشش گدای جوش ما /چرخ در گردش گدای هوش ما
در اینجا حضرت خداوندگار باوجود آنهمه شکستگی در برابر معشوق ازلی و ابدی من انسانی خویش را در برابر سایر مظاهر طبیعت نهایت زنده و پر قدرت و آشکار جلوۀ قدرت میدهد و همۀ مظاهر و پدیده ها را در برابر انسان خوار و زبون میداند و از اینجاست که می سراید:
باده در جوشش گدای جوش ما /چرخ در گردش گدای هوش ما
باده از ما مست شد نی ما از و /قالب از ما هست شد نی ما ازو
ما چو زنبوریم و قالبها چو موم /خانه خانه کرده قالب را چو موم
مولانا تکاپوی حیات را دوست میدارد و می فرماید:
دوست دارد بار این آشفتگی /کوشش بیهوده به از خفتگی
اندرین ره می تراش و می خراش /تا دمِ آخر دمی فارغ مباش
تا دمِ آخر دمی آخر بود /که عنایت با تو صاحب سِر بود
او خلق را به این وا میدارد که در همه حال و احوال از تکاپوی حیات خود را فارغ ندانند ولو که آن تکاپو در اخرین نفس های زندگی هم تصادف کند زیرا رمز و راز حیات را حرکت و تکاپو بسوی کمال میسازد.
حضرت خداوند گار بلخ در اخیر قصه بازرگان و طوطی چنین تصریح میکند:
اینهمه گفتیم لیک اندر بسیج /بی عنایات خدا هیچیم هیچ
بی عنایات حق و خاصان حق /گر ملک باشد سیاهستش ورق
ای خدا ای تو فضل حاجت روا /با تو یاد هیچکس نبود روا
اینقدر اِرشاد تو بخشیدۀ /تا بدین بس عیب ما پوشیدۀ
قطرۀ دانش که بخشیدی ز پیش /متصل گردان بدریاهای خویش
قطرۀ علمست اندر جان من /وارهانش از هوا وز خاک تن
پیش از آن کین خاکها خَسفش کند /پیش از آن کین باد ها نَسفش کند
گرچه چون نَسفش کند تو قادری /کش ازیشان واستانی واخَری
قطرۀ کو در هوا شد یا بریخت /از خزینه قدرت تو کی گریخت
گر در آید در عدم با صد قدم /چون بخوانیش او کند از سر قدم
صد هزاران ضد ضد را می کُشد /باز شان حکم تو بیرون می کشد
از عدمها سوی هستی هر زمان /هست یارب کاروان در کاروان
حضرت خداوند گار فلسفه هستی را با نو شدن طبیعت و قدرت لایزال ذات باریتعالی را که در هر طرفتةالعین هزاران کاروان را به سوی عدم میخواند و هزاران دیگر را در خوان زندگی فرامیخواند و این استحالۀ را که در حیات جاودان روح رخ میدهد منزل بمنزل از آنجا که باد ها با نبش خود طراوت وجود را زائل میسازد و بر عکس آ نرا باز گو کرده به انسانها این فرصت را می فهماند تا انسانها قبل برین که درین عدمهای استهاله یی مغروق شوند فرض بندی و آن ودیعت های را که خالق متعال در وجود او گذاشته است بجا بیاورد تا در روز واپسین قبل از بخشایش آن ذات صمدیت در نزد وجدان و ارکان خود خجل نباشد ، زیرا خداوند ذات مطلق وحاکم بر همه اجزای طبیعت و ارکان آن میباشد نشود که در روز واپسین انجا که خدا ما را به مهمانی میخواهد ما لیاقت و طراوت و نزهت آن مهمانی را نداشته باشیم . در این جا حضرت مولانا انسان را در مقابل یک اعتراف بزرگ از شناخت نفس میکند، نفسی که میتواند با جرم کدرش مسجود همۀ ملائک باشد نفسی که به واسطۀ و به ذریعه یی تلویحاً خویش خداوند باشد و اشرف مخلوقات و از روح او یا کدر و سیاه ورانده شده و مطرود . انسانها دارای دو بعد متفاوت از همدگر اند بعدی که انسان را بخدا به بشر و به همۀ مظاهر طبیعت آشنا و اشتی می فرماید و بعُدی که مایه نفرین و نفرت و شرمساری است.
و در پایان این بحث را به مصراعی چند از مثنوی معنوی خاتمه می بخشم و تا شروع یک مبحث جدید در مثنوی خداوندگار بلخ با با ما باشید:
ای برادر عقل یکدم با خود آر /دمبدم در تو خزان است و بهار
باغ دل را سبزو تر و تازه بین /پُر ز غنچۀ وَرد و سرو یاسمین
زانبُهی برگ پنهان گشته شاخ /زانبُهی ء گل نهان صحراه و کاخ
این سخنهایی که از عقل کُلست /بوی آن گلزار و سرو سنبلست
بوی گل دیدی که آنجا گل نبود /جوش مل دیدی که آنجا مل نبود
بو قلاویزست و رهبر مر ترا /می برد تا خُلد و کوثر مر ترا
بو دوای چشم باشد نُور ساز /شد زبویی دیدۀ یعقوب باز
بوی بد مر دیده را تاری کند /بوی یوسف دیده را یاری کند
تو که یوسف نیستی یعقوب باش /هچو او با گریه و آشوب باش
بشنو این پند از حکیم غَزنَوی /تا بیابی در تن کهنه نوی
ناز را رویی بباید همچو َورد /چون نداری گرد بد خویی مگرد
زشت باشد روی نا زیبا و ناز /در نیاز و فقر خود را مرده ساز
پیش یوسف نازش و خوبی مکنُ /جز نیاز و آه یعقوبی مکن
معنی مردن ز طوطی بُد نیاز /در نیاز و فقر خود را مرده ساز
تا دم عیسی ترا زنده کند /همچو خویشت خوب و فرخنده کند
از بهاران کی شود سر سبز سنگ /خاک شو تا گل برویی رنگ رنگ
سالها تو سنگ بودی دلخراش /آزمون را یک زمانی خاک باش[ii]
[i] -گزیذه غزلیات شمس . شهرام رجب زاده(تهران ، چاپ شفق،سال 1367)
-5-مثنوی معنوی مولانا جلال الدین بلخی ، تصحیح نیکولسن (تهران انتشارات امیر کبیر ، به اهتمام نصر الله پور جوادی1363)دفتر اول صص95تا 116
************************
قسمت چهارم
پیر خنیا گـــــــــــــــر
آن شنیدســتی که در عــهد عمر /بود چنگی مطربی با کر و فر
بلبل از آواز او بیــــــخود شدی /یک طرب زآواز خوبش صد شدی
مجلس و مَجمَع دَمش آراســـتی /وز نوای او قیامت خواســـــــتی
همچو اسرافیـل کاوازش بفَن /مردگان را جان درآرد در بدن
یا رسـایل بود اسرافــــــیل را /کز سماعش پَر بُرستی فیــل را
سازد اسـرافیل روزی ناله را /جان دهد پوسیدۀ صد ساله را
انبیارا دردرون هـــــم نغمه هاست /طالبان را زان حیات پُر بهاست
نشنود آن نغمه ها را گوشِ حسِ /کز ستمها گوش حس باشد نجس
حضرت خداوندگار بلخ خواسته است تا در داستان پیر چنگی در مورد آواز خوش و تأثیر آن در روان ، هر ذیروحی را مورد دقت قرار داده وطرب و آواز خوش را زمینۀ بسیار زیبا و پر معنی ای به پیرایه می بندد. او اذعان دارد که حتی آواز خوش میتواند روان ها ی مردۀ آدمی را تا سرحد نشاط و روشندلی زنده بسازد وآن را اینطور الزام می بخشد که اگر آواز خوشِ حضرت سرافیل در قیامت گاه عشق طنین انداز نمیشد مرده های بوسیده هرگز زنده نمیشدند . او لزوماً نوای عشق را که آغاز گر یک دور دیگری از حیات ابدی در اریکه خداوندی می باشد را بتوسط فرشته خوش نوا، که ساز و آهنگ آن جان های مرده آدمی را در کالبد های بوسیده از نو طراوت و زندگی می بخشدالزامی می داند و این همان عقیدۀ اصیل زنده شدن بعد از مرگ در روز قیامت راکه به توسط سرافیل خوش آهنگ و نواگر هستی سازآغاز می یابد را با بیان شیوا در مثنوی به ترتیبی آورده است که گویا اسرافیل همان پیغامبری هست که نوای هستی و زندگی ساز را که ازنزد، ذات ربوبیت ارمغان آورده است با زمزمۀ شیوا و عالم گستر ارمغان عشقین از جانب خداوند پاک میداندو میگوید:
یا رسایل بود اسرافیل را کز سماعش پَر بُرستی فیل را
حضرت خداوندگار بلخ آنقدر این پیغام پُر مایه را که میتوان رسالۀ عشق بدان نام گذاشت پُر از نشاط و زندگی میداند که الزام می آورد که از خوشی آن آواز حتی فیل که یک حیوان ثقیل و بزرگ است و در روی زمین با ثقالتی که از ناحیه وزن خود دارد به احتیاط راه میرود میتواند در آن روز از شنیدن این رسالۀ عشق که به امر خدا (ج) و به توسط اسرافیل دمیده میشود و یا زمزمه میگردد پر بکشد و بهوا پرّان شود. و این نکته خود این را تبین مینماید که آوای خوش موسیقایی تا کدام حد و اندازه در روان آدمی تأثیر گزار هست و این هم ودیعه ای است که در نهاد هر زنده جانی به ترتیب خاص آن به ودیعه گذاشته شده است که حضرت خداوندگار بلخ مثال های زنده ای از آن را با تاثیراتیکه این ساز ملکوتی در نهاد هر زیروحی ایجاد میکند با اعجاز بیان فرموده اند:
سازد اسرافیل روزی ناله را جان دهد پوسیدۀ صد ساله را
ویا:
انبیا را در درون هم نغمه هاست طالبان را زان حیوةِ بی بهاست
و آوایی را که پیامبران الهی می شنوند از َسریِ نغمه هایی است که آن نغمه ها به توسط گوش حس قابل شنودن نیست و گوشی از جان می باید تا آن شنیده شود و مولانا ی بلخ الزام میکنند که در طبیعت بزرگ خداوندی هزاران ناله و نجوی وجود دارد که به طور دایم و مستمر این نغمه ها پخش میگردند، اما حالات و احساس هر زیروحی در مورد گرفتن و درک آن نغمه های مستدام فرق میکند و از همین جهت است که آوای وحی الهی به پیامبران الهی برای اشخاص عادی مستمع نبوده و چنانیکه انسانها توانایی شنیدن سروده های پریان را ندارند . مقولۀ نجوا های طبیعت که در گوش هر زیروح و غیر زیروحی اثر گذار است از مقوله های مختلف بوده و توسط فعل و انفعالات خاصی که سایر جانداران از آن عاجز هستند حس میشود. مثلاً این نکته را اذعان کرده میتوانیم که چه نغمۀ و از کدام طریق و در طول چقدر مدت به سنگ دمیده میشود که نتیجتاً سنگ به لعل تبدیل می گردد:
(لعل گردد در بدخشان و عقیق اندر یمن )
اما از آنجائیکه خداوند انسان را اشرف مخلوقات خلق کرده و برایش دانش و بینش کیهانی عطا فرموده است انسانها قادر هستند که به توسط علم و آلات نتایج این نجوی ها را که حتی سنگ را به لعل و یاقوت و فیروزه تبدیل مینماید بفهمند.
نغمـه های کاندرون اولــیا /اولاً گوید که ای اجـــــــزای لا
هــین زلای نَفی سَر ها برزنید /زین خیال و وهم سربیرون کنید
گر بگویم شمۀ زان نغمــــه ها /جانها سر بر زنند از دخمه ها
گوش را نزدیک کُن کَان دور نیست /لیک نقل آن بتو دستور نیسـت
هین که اسرافیلِ وقت اند اولیا ؟مُرده را زیشان حیاتست و حَیا
جانهــــــــای مرده اندر گور تن /بر جهد ز آواز شان اندر کفن
گوید این آواز زآو اها جداست /زنده کردن کار آوازِ خداست
ما ببمُردیم و بکُلّی کاستیم /بانگ حق آمد همه برخاستیم
ای فنا پوسیدگانِ زیر پوست /باز گردید از عدم زآواز دوست
حضرت خداوندگار همه ثمرۀ اجزای هستی را طفیل ساز عشق یا نوای رب میداند که زندگی بخش و هستی آفرین هست و در جایی بخاطر تحجر گرایان اینطور سخن را رسانیده است:
گوش را نزدیک کُن کان دور نیست /لیک نقل ِ آن بتو دستور نیست
او اسراری را که اولیای کرام و پیران طریقت به آن واقف اند از این منشاء میداند:
مطلق آن آواز خود از شه بود /گرچه از حلقوم عبدالله بود
گفته او را من زبان و چشم تو /من حواسّ و من رضا و خشم تو
رَو که بی یَسمعَ وَ بی یُبصِر توی /سِر توی چه جایِ صاحب سِر توی
گه توی گویم ترا گاهی منم /هر چه گویم آفتابِ روشنم
حضرت خداوندگار بلخ مقام پُر ارج انسانیت را در نزد حضرت باری اینطور تمثیل میکند:
هر کجا تابم ز ِمشکاتِ دَمی /حَل شد آنجا مشکلات عالمی
ظلمتی را کافتابش بر نداشت /از دم ما گردد آن ظلمت چو چاشت
آدمی را او بخویش َاسمانمود /دیگران را ز آدم اَسما می کشود
گفت طُبَی مَن رَآنی مصطفی /وَالَّذی یُبصِر لِمَن وَجهی رَأَی
حضرت خداوندگار بلخ از قول نبی کریم (ص) در مورد سماع که در جوامع مسلمین زیاد بحث بر انگیز و نزد بسیاریها منحیث نقطۀ ابهام باقی مانده است چنین روشنی می اندازد:
گفت پیغمبر که َنفحتهای حق /اندرین ایام می آرد سبق
گوشِ هُش دارید این اوقات را /در ربائید اینچنین نفحات را
نفحه آمد مر شما را دید و رفت /هر کرا میخواست جان بخشید و رفت
نفخۀ دیگر رسید آگاه باش /تا ازین هم وا نمانی خواجه تاش
جان آتش یافت زو آتش کَشی /جان مُرده یافت در خود جنبشی
تازگی و جنبش طُوبیست این /همچو جنبش های حیوان نیست این
گر در افتد در زمین و آسمان /زَهر ها شان آب گردد در زمان
خود زبیم این دمِ بی منتها /باز خوان فَبَینَ أَن یَحمِلنَها
حضرت مولانا در مورد مرد و زن و مقام انها در فرا سوی حهان و ابدیت چنین می فرماید:
مصطفی آمد که سازد همدمی کَلّلِمِینی یا حُمَـــــــیراکَلمنی
ای حمیرا آتش اندر نِه تو نعل /تا ز نعل تو شود این کوه لعل
این حمیرا لفظ تأنیثست و جان /نام تأنیثش نهند این تازیان
لیک از تأنیث جان را باک نیست /روح را با مرد و زن اشراک نیست
از موءنث وز مذکَّر بر تر ست /این نه آن جانست کز خشک و تر است
این نه آن جانست کافزاید زنان /یا گهی باشد چنین گاهی چنان
خوش کنندست و خوش عین خَوشی/بی خوشی نبود خوشی ای مُرتَشی
چون تو شیرین از شکر باشی بود /کان شکر گاهی ز تو غایب شود
چون شکر گردی ز بسیاری وفا /پس شکر کی از شکر گردد جدا
عاشق از خود چون غذا یابد رحیق /عقل آنجا گم بماند بی رفیق
عقل جزوی عشق را منکر بود /گر چه بنماید که صاحب سِر بود
زیرک و داناست اما نیست نیست /تا فرشته لا نشد آهَرمَنیست
او بقول و فعل یار ما بود /چون بحکم حال آیی لا بود
جان کمال ست و ندای او کمال /مصطفی گویانأَرِحنا یا بلال
ای بلال افراز بانگ سلسلت /زان دمی کان در دمیدن در دلت
زان دمی کادم ازان مدهوش گشت /هوشِ اهل آسمان بیهوش گشت
مصطفی بی خویش شد زان خوب صوت/شد نمازش در شب تعریس فوت
سر از آن خواب مبارک بر نداشت /تا نماز صبحدم آمد بچاشت
در شب تعریس پیش آن عروس /یافت جان پاک ایشان دست بوس
عشق و جا ن هر دو نهانند وستیر /گر عروسش خوانده ام عیبی مگیر
و در مورد کفر کافر میگوید:
کفر هم نسبت بخالق حِکمتست /چون بما نسبت کنی کفر آفتست
و در مورد عیب گوید:
عیب شد نسبت بمخلوق جهول /نی بنسبت با خداوند قبول
ور یکی عیبی بود با صد حیات /بر مثال چوب باشد در نبات
در ترازو هر دو را یکسان کنند /زانکه آن هر دو چو جسم و جان خوشند
پس بزرگان این بگفتند از گزاف /جسم پاکان عین ذات افتاد صاف
گفتشان و نفسشان و نقششان /جمله جان مطلق آمد بی نشان
حضرت خداوند گار بلخ داستان خنیاگری را بیان میکند که در عصر خود در خنیا گری و آواز خوش شهرۀ افاق بود . واما در زمان پیری و کهنسالی آواز لطیف و جان افزایش زشت و کریه گردیدو
چونکه مطرب پیرتر گشت و ضعیف /شد ز بی کسبی رهین یک رغیب
گفت عمر و مهلتم دادی بسی /لطف ها کردی خدایا با خسی
معصیت ورزیده ام هفتاد سال /باز نگرفتی زمن روزی نوال
نیست کسب امروز مهمان توُم /چنگ بهر تو زنم آنِ توَم
چنگ رابرداشت و شد الله جو /سوی گورستان یثرب اه گو
گفت خواهم از حق ابریشم بها /کو به نیکویی پذیرد قلبها
چنگ زد بسیار و گریان سر نهاد /چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد
خواب بردش مرغ جانش از حبس رَست/چنگ و چنگی را رها کرد و بجست
گشت آزاد از تن و رنج جهان /در جهان ساده و صحرای جان
حضرت مولانا در ادامه داستان پیر چنگی می فرماید که مرد خنیاگر بخواب شد و صدها حالات رویایی و شیرین را در خواب می دید او در بهترین بستانهای جنت تفرج میکرد و وجود خود را از عیب عاری و پاک می دید . در همین موقع حضرت عمر 0(رض)بخواب اندر شد و خداوند باو الهام کرد که دوست من در گورستان یثرب بحالت نزار افتاده است او را دریاب و نوازش کن ، عمر (رض) که از خواب بیدار شده بود سوی گورستان یثرب شد و در آنجا بجز پیر مرد خنیاگر که در کنار گوری غنوده بود کسی دیگر را نیافت زیرا که حضرت حق (ج) اورا فرموده بود:
گفت حق فرمود ما را بند ایست /صافی و فرخنده و شایسته ایست
پیر چنگی کی بود خاص خدا /حَبَّذا ای سِر پنهان حَبَّذا
بار دیگر گرد گورستان بگشت /همچو آن شیر شکاری گرِد دشت
چون یقین گشتش که غیر پیر نیست/گفت در ظلمت دل روشن بسیت
آمد و با صد ادب آنجا نشست /بر عمر عطسه فتاد و پیر جَست
مر عمر را دید و ماند اندر شگفت /عزم رفتن کرد و لرزیدن گرفت
گفت در باطن خدایا از تو داد /محتسب بر پیرکی چنگی فتاد
و عمر (رض) برایش میگوید :
چند یزدان ِمدحتِ خوی تو کرد /تا عمر را عاشق روی تو کرد
پیش من بنشین و مهجوری مساز /تا بگوشت گویم از اقبال راز
حق سلامت میکند می پرسدت /چونی از رنج و غمان بیحدت
نک قُراضۀ چند ابریشم بها /خرچ کن این را و باز اینجا بیا
پیر این بشنید و بر خود می طپید /دست می خایید و جامه می درید
بانگ میزد کای خدای بی نظیر /بس که از شرم آب شد بیچاره پیر
چونکه قصۀ حال پیر اینجا رسید /پیر وحالش روی در پرده کشید
پیر دامن را ز گفتوگو فشاند /نیم گفته در دهان ما بماند
از پی این عیش و عشرت ساختن / صد هزاران جان بشاید باختن
در شکارِ بیشۀ جان باز باش /همچو خورشید جهان جانباز باش
جان فشان ای افتاب معنوی /مر جهان کهنه را بنما نوی
در وجود آدمی جان و روان /می رسد از غیب چون آبِ روان
این بود سِر داستان پیر خنیاگر وشاید در داستان دیگری از مثنوی خداوندگار بلخ ما را پذیرا شوید .
قسمت دوم