الحاج عبدالواحد سيدی
باز شناسی افغانستان
جلد دواردهم
بخار-قسمت دوم
بحث نهم
ابوالحسن مجدالدين كسايي از شاعران اواخر دوره ساماني و اوايل دوره غزنوي است. نامش ابو اسحاق مجدالدین و درهمه جا معروف به حکیم است .(مجمع الفصحا . ج1،ص482) کنیه او بنا بر نقل نظامی عروضی ابوالحسن (چهار مقاله صفحه 28) ونسبتش به کسائی هدایت گفته است:«گویند سبب این تخلص آنست که که کسوت زهد در بر داشته و کلاه فقر بر سر گذاشته.» و پیداست که این گونه توجیهات خالی از دقت و صحت است و بعید نیست که به سبب حرفۀ خود یا اسلافش بدین نام خوانده شده باشد.مؤلد او چنان که از تذکره هابر می آید مرو بوده و خود نیز اشارت به مرو کرده است:
بنا بر نقل آذر و هدایت پيش از فردوسي سه تن از شاعران مشهور بودهاند. رودكي، دقيقي و كسايي. مرو زادگاه كسايي از دورههاي كهن شهري معروف و از مراكز مهم فرهنگي بود. كتابخانهيي كه يزدگرد از تيسفون به مرو برده بود تا دوره مأمون باقي بود. كسائي در سال 341 هـ به دنيا آمد، خودش گوید:
بسیصد و چهل ویک رسید نوبت سال چهار شنبه و سه روز باقی از شوال
بیآمدم به جهان تا چه گویم و چه کنم سرود گویم وشادی کنم به نسبت مال
نظر به سروده خودش ولادت او مدتها پس از فوت رودکی اتفاق افتاده و اینکه آذر و هدایت او را از معاصران رودکی خوانده اند اشتباه کرده اند.
کسائی بنا بر این بیت:
یا کسائی پنجاه بر تو پنجه گذاشت بکند بال ترا زخم پنچه و چنگال
تا سال 391 هـ زنده بود وباز بنا بر ابیات ذیل که در لغت فرس بنام او ضبط است:
پیری مرا به زرگری واداشت ای شگفت بی گاه و دود از دم و همواره سُرف و سُرف
زرگر فرو فشانـــــــد کُرف سیه به سیم من بـــاز بــر نشانم سیم سره بَکُرف
گاه بمعنی کوره و کرف بمعنی شبه
در آن آوان آفتاب بخت سامانيان در سراشيب غروب بود، روزگار كسايي زمانه آشوب بود.او به پیری رسیده و عمر زیاد کرده بود.ناصر خسرو نیز همه جا به پیری و فرسودگی کسائی اشاره کرده است گویا اواخر عمر کسائی با اوایل عمر ناصر خسرو(و.لادتش 394)مصادف بوده است.
از مجموع این شواهد چنین معلوم می شودکه کسایی در اواخر عهد سامانی و اوایل عهد غزنوی می زیسته و به همین سبب هم عوفی او را در شما ر شاعران عهد غزنوی (سبکتگین) نام برده است.
كسايي در آغاز کار مديحه سرا بودواز مدایح او قطعاتی در تذکره ها موجود است ولی در اواخر عمر از این کار پشیمان شد و دو بیت زیر این معنی را نیک می رساند:
جوانی رفت و پنداری بخواهد کرد پــدرودم بخواهم سوختن دانم که هـــم آنجا به بیهودم
به مدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم
«بشخودن به معنی خراشیدن لغت فرس صفحه 112 و 476»
و از همین جا میتوان گفت که مواعظ کسائی مربوط به دوره از زندگانی اش بوده است.
و از جمله کسانی را که کسائی مدح کرده است بنا به گفته سوزنی سمرقندی که در بیت زیر از انعام و احسان او نسبت به کسائی سخن گفته است:
کرد عتبی با کسائی همچنین کردار خوب ماند عتبی از کسائی تا قیامت زنده نام
این عتبی عبیدالله بن احمد بن حسین است که در سال 365بوزارت نوح بن منصور سامانی رسید و در سال 372 به همین مقام کشته شد.
کسائی شاعري پاك اعتقاد است. اوبمذهب شيعه بوده است واز آن به ستايش خاندان پيامبر و حضرت علی بن ابی طالب پرداخته است. از نخستين شاعراني است كه قصايد ديني و پندهاي اخلاقي سروده و از اين لحاظ ميتوان گفت كه سرمشق ناصرخسرو بوده است. و به شیعه بودن او به این ابیات که منسوب به کسائی است او رانسبت شیعه میدهند اما محق نمیباشد چه بسا که در زمان کسائی تفاوت های زیادی بین فرقه های شیعه و سنی موجود نبود.
مدحت کن و بستای کسی را که پیمبر
بستود و ثنا کرد و بدو داد همه کار
آن کیست بدین حال و که بودست وکه باشد
جز شیر خداوند جهان حیدر کرار
این دین هُدی را بمثل دایرۀ دان
پیغمبر ما مرکز و حیدر خط پرکار
علم همه عالم به علی داد پیمبر
چون ابر بهاری که دهد سیر به گلزار
از اشعار كسايي زياد باقي نماندهو مجموع اشعارش عبارت است از آنچه در تذکره ها و کُتب لغت آمده است، از اشعار اندك او معلوم ميشود كه او از استادان مسلم زبان فارسي بوده است. وفات كسايي بعد از 394 هـ رخ داده است. از اشعار اوست:
زیبا بود ار مرو بنازد به کسایی
چونان که سمرقند به استاد سمرقند
ومجموع اشعارش عبارت است از انچه در تذکره ها و کتب لغت آمده است.ابیات پراگندۀ او معمولاً بازمانده از قصایدی است که این شاعر استاد ساخته بود ویکی از ابیات او :
اندرآن ناحیت بمعدن کوچ کوچگه داشتن کوچ و بلوچ
می رساند که وی مثنوی به بحر خفیف داشته است.
از اشعار موجود کسائی میتوان دریافت که او از استادان مسلّم عهد خود بوده و در ابداع مضامین وبیان معانی و توصیفات و ایراد تشبیهات لطیف طبیعی مهارت و قدرت بسیار داشته است.کسائی گذشته از توصیفات و مدایح شیوایی که ساخته،درموعضه و حکمت هم نخستین شاعری است که توانست به مراحل مهمی از پیشرفت نائل شود و در حقیقت این نوع از شعررا در اواخر قرن چهارم بکمال رساند و مقدمۀ ظهورشاعرانی از قبیل ناصر خسروقبادیانی شود.
عدۀ از از قدما و معاصران قصیدۀ به مطلع ذیل:
جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند یا هر دوان گواه بر این گوی اغبرند
که قصیده ایست به تمام معنی فلسفی وشامل بحث مفصلی است در اثبات عقل ونفس و بعضی مواعظ،به کسائی نسبت داده و گفته اند که ناصر خسرو قبادیانی قصیده زیر را :
بالای هفت چرخ مدّور دو گوهرند کز نور هردو عالم و آدم منّورند
کان نیز قصیده ای فلسفی در همین بابست،در جواب آن ساخته است ،ولی بر عکس این قصیده بعید به نظر می رسد که از کسائی باشد و زیاد تر به اشعار و قصاید ناصر خسرو می ماند و عین افکار فلسفی و مذهبی ناصر خسرو در ان دیده می شود؛و همچنان بیت زیر:
ای حجّت زمین خراسان بسی نماند تا اهل جهل شب و روز خویش بشمرند
و این بیت:
تحقیق شد که ناصر خسرو غلام اوست آنکو بگویدش که دو گوهر چه گوهرند
که در آخر آن قصیده،آمده بتمام معنی نسبت قصیده را به ناصر خسرواثبات مینماید و جایی که ناصر خسرو که قسمتی از زندگی اش را در مرو گذرانده، مثلاً در این دو بیت کاملاًاین معنی آشکار می شود:
از حجّت گیر پند و حکمت گر حکمت و پند را سزایی
با نو سخن او کهن گشت آن شُهرۀ مقالت کسائی
و حتی ناصر در بعضی از این قصائد قصیده های کسائی را استقبال کرده و جواب گفته است مانند قصیدۀ:
این گنبد پیروزۀ بی روزن گردان چونست گلستان گه و گاهی چو بیابان
که استقبال است از یک قصیدۀ کسائی،و ناصر خسرو خود در اخیر آن قصیده به این امر اشاره کرده و گفته است:
پژمرد بدین شعر من این شعر کسائی «این گنبد گردان که بر آورد بدین سان»
از مواعظ کسائی این ابیات را که در فرهنگ لغت فرس پراگنده است می آوریم:
به شاهراه نیاز اندرون سفر مسگال که مرد کوفته گرددبدان ره اندر سخت
وگرخلاف کنی طمع را وهم بروی بدَّرد ار بمثّل آهنین بود هملّخت
( هملّخت بمعنی َتّلی یا تخت کفش)
ای طبع ساز ارچه کردم ترا چه بود بامن همی نسازی و دائم همی ژَکی
(ژکی یا ژکیدن به معنی چُخیدن،شور و غوغا کردن و آوا بر آوردن)
ایدون فرو کشی بخوشی ان می حرام گوئی که شیر مام ز پستان همی مکی
****
چرا این مردم دانــــا و زیرک سار و فـــرزانه
زیان شان مُول1 را باشد دو درشان هست یک خانه
نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببّرد نسل این هر دو ببرّد نسل فرزانه
طبایع گر ستون تن ستون را هم بپوســــد بن
نگردد آن ستون فانی کش از طاعت زنی فانـه2
کنونجویی همی علت که گشتی سُست و بی طاقت
ترا دیدم بــه بــرنایی فسار آهیختــــه ولانـــه3
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بینــــد
که رخسارم پراز چین است چون رخسار پهنانه4
1- مول:درنگ و کندی (زنانشان موله ها باشند دو درشان هست یک خانه(همچنان توقف سپاه پیاده را برای یک درنگ کوتاه نیز موله می گویند.)صفحه 463 لغت فرس.در این صورت مول یا موله فاسق و حرامزاده
2- فانه: آنچه در چوب زنند تا زود بشگافد.
3- لانه: بیکاره و تنبل
4- پهنانه: بوزینه
ابیات ذیل که در وصف طلوع افتاب ساخته شده است قوّت شاعر را در وصف و مهارت او را در ایراد تشبیهات بدیع می رساند:
روز امد وعلامت مصقول بر کشید
وز آسمان شمامۀ کافور بر دمید
گویی که دوست قرطۀ شعرکبود خویش
تا جایگاه ناف بعمـداً فـــرو دّریــد
خورشید با سهیل عروسی کندهمی
کز بامداد کِلَّۀ مصقول بَر کشیـــد
وان عکس آفتاب نگه کن عّــلّم عّـــلّم
گویی به لاجورد می سرخ بر چکید
یا بر بنفشه زار گل نار سایـه کرد
یا برگ لاله زارهمی برفتد بخوید
یا آتش شعاع ز مشرق فروختنـــد
یـا پـرنیـان لعــل کسی باز گستریـد
چون خوش بود نَبید بر این تیغ آفتاب
خاصه که عکس آن بنبید اندرون پدید
جام کبود و سرخ نبید آر کاسمـــان
گویی که جامهای کبودست پر نبیـد
جام کبود و سرخ نبید و شعاع زرد
گویی شقایق است وبنفشه است وشنبلید
آن روشنی که چون به پیاله فروچکَد
گوئی عقیق سرخ به لؤلوفروچکیـد
وآن صافیی که چون بکف دست بر نهی
کف از قّـدّح ندانی ، نی از قّــدّح نّبید
******
نیلوفر کبود نگه کن میان آب
چون تیغ آب داده و یــاقوت آبــدار
همرنگ آسمان و به کردار آسمـان
زردیش بر میانه چو ماه ده و چهار
چون راهبی که دورُخ اوسال ماه زرد
وز مِطرّف 1کبیود رِدا کرده و اِزار
******
گل نعمتیست هدیه فرستاده از بهشت
مردم کریم تر شونـد اندر نَعیمِ گل
ای گلفروش گل چه فروشی بجای سیم
وز گل عزیز تر چه ستانی بسیم گل
******
بر پیــلگوش قطرۀ بــاران نگاه کن
چون اشکِ چشمِ عاشقِ گریان همی شده
گویی که پّر بازِ سپیدست برگ او
مِنقار ِ بــاز لؤلوی ناسفته بر چِـده
******
دستش از پرده برون امد چون عاج سپید
گفتی همی تیغ زنــد زهــره و مــاه
پشت دستش بَمثّل چون شکم قاقم نرم
چون دُم قاقُم کرده سر انگشت سیـــاه
******
نرگس نگر چگونه همی عاشقی کند
بر چشمکان ان صنم خَلّخی نژاد
گویی مگرکسی بشد4 از آب زعفران
انگشت زرد کرد و بکافور بر نهاد
******
از خضاب من و از موی سیاه کردن من
گرهمی رنج خوری بیش مخور رنج مبر!
غرضم زو نه جوانی است بترسم که زمن
خِــــــرَدِ پیران جویــــد و نیابنـــد اثـــر
******
ای ز عکس رخ تو آینه ماه
شاه حسنی و عاشقانت سپاه
هر کجا بنگری دمد نرگس
هر کجا بگذری برآرد مـاه
روی و موی تو نامۀ خوبیست
چه بود نامه جز سپید و سیـــاه
بلب و چشم راحتی و بـــلا
برخ و زلف توبه یی و گناه
دست ظالم ز سیم کوتــه بــه
ای برخ سیم زلف کن کوتـــاه
******
دو دیدۀ من و از دیده ام اشک دیدۀ من
میان دیدۀ من ستــــاره وار پــــدیـــد
به جزع ماند یک بردگر سپید و سیاه
برشته کرده همه گرد جزع مرواریـد
******
باد صبا در آمد فردوس گشت صحرا
واراست بوستان را نیسان بفرش دیبا
آمد نسیم سنبل با مشک وبا قّرنفُل
وآورد نامۀ گل باد صبا به صهبـا
آب کبـود بـوده چون آینۀ زدوده
صَندّل شدّست سوده کرده بمی مُطّرّا
نارو به نارون بر سارو به نسترن بر
قُمری به یاسمن بر برداشتنـــد آوا
کُهسار چون زُمُـرد نقطه زده زُبّــــد
درنعمت اومُشعبِدحیران شدست وشیدا
ابر آمد از بیابان چون طیلسان رُهبان
برق ازمیانش تابان چون بُسُتدین چلیپا
آهو همی گُرازد گردن همی فــرازد
گه سوی کوه تازدگه سوی باغ وصحرا
باغ از حریر و حُلّه بر گل زند مُظّلّه
مانند سبز کِلّه بر تکیه گاه دارا
گل باز کرده دیده باران برآن چــکیــــده
چون خُوّی فرو دویده برعارضِ چودیبا
سرخ و سیاه شقایق هم ضّد و هم موافق
چون مؤمن و منافق پنهان و آشکارا
سُسن لطیف و مشکین چون خوشه های پروین
شاخ و ستّاک نسرین چون برج ثّور و جوزا
وان ارغوان بکِستی با صد هزارخُوشی
بیجادۀ بدخشی بر ساختــه بـــه مـیـنــا
یاقوت وار تلالــــه بر برگ لالــــه ژالـــه
کرده بـــدو حــواله غَوّاص دُرِّ دریا
(بعضی ابیات این قصیده در لغت فرس اسدی آمده(ص442)و بیشتر آنرا هدایت در مجمع الفصحا نقل کرده است .)
به سه صد و چهل ویک رسید نوبت سال
چهار شنبه و سه روز باقی از شوال
بیامدم به جهان تا چه گویم و چه کنـم
سرود گویم و شادی کنم به نعمت مال
ستور وار بدین سان گذاشتم همه عمر
که برده گشتۀ فرزندم و اسیر عیال
بکف چه دارم ازین پنجۀ شمرده تمام
شمار نامۀ با صد هزار گونه وبال
من این شمار به آخر چگونه فصل کنم
که ابتداش دروغ است وانتهاش خجال
درم خریدۀ آزم ستم رسیدۀ حرص
نشانـــــۀ حدثاتم شکار ذل سوال
دریغ فرّ جوانی دریــغ عمــر لطیف
دریغ صورت نیکو دریغ حسن و جمال
کجا شد آنهمه خوبی کجا شد آن همه عشق
کجا شد آن همه نیرو کجا شد آن همه حال
سرم به گونۀ شیر است و دل بگونۀ قیر
رُخم بگونۀ نیل است و تن بگونۀ نال
نهیب مرگ بلرزاندم همی شب و روز
چو کودکان بد آموز را نهیب دوال
گذاشتیم و گذشتیم وبودنی همه بود
شدیم و شد سخن ما فسانۀ اطفال
ایا کسائی پنجاه بـر تــو پنجــــه گذارد
بکـــــند بال ترا پنجــــه و چنـــگال
تو گر بمال و امل بیش ازین نداری میل
جدا شو از امل و گوش وقت خویش بمال[1]
1.مطرف :ردا[1]صفا دکتر ذبیح الله . تاریخ ادبیات ایران ، پیشین جلد اول. صص،163،363،364،368-376،441-449؛ بهار ملک الشعرا سبک شناسی ٍص340.
++++++++++++++++++++++++++
126-5-9.ابوالحسن علی بن محمد غزوانی لوگری
ابوالحسن علی بن محمد غزوانی از لوگر محلی در نزدیک مرو است.امامنطقه یا ولایتی در جنوب کابل وجود دارد که از آن جا عارفان و شاعران بر جسته بر خاسته است . اما دکتر ذبیح الله صفا در تاریخ ادبیات در ایران او را بقول لباب الالباب عوفی (ج.2ص،15)او را غزالی ثبت کرده و در معجم (ص.195وص97)غزوانی و غزوان نام محلی در هرات میباشد و همچنان لوگر را نزدیک مرو دانسته که امر محال است.
به نقل از لغت نامه دهخدا و ربحانة الادب امیر رضی ابوالقاسم نوح بن منصور و وزیر او عتبی را مدح کرده ااست:
ساقی بده آن گلگون قرقف1 را نایافته از آتش گز، تف را
نزدیک امیر احمد منصور بر کوشک براین شعر مردف را
****
نگار من ان کرد گوهر پسر که زین 2است وحسن،از قدم تا به سد
زعنبر زره دارد او بر سمن زسنبل گره دارد او بر قمر
چوبرداشت جوزا کمرگه ،نگر بجست وببست از فلاخن 3کمر
برون برد از چشم،سودای خواب در آورد در دل،هوای سفر
به ره کرد عزم،آن بت خوش خرام گره کرد بندسر، آن خوش پسر
بتابید سخت وبپیچید سست بگرد کمرگاه دستار سر
شتابان بیامد سوی کوهسار به آهستگی کرد هر سو نظر
برآورد ازآن وهم پیکر میان یکی زرد گویای نا جانور
نه بلبل،زبلبل به دستان فزون نه طوطی ، ز طوطی سخنور تر
چو دوشیزه گان زیر پرده نهان چودوشیزه سفته،همه روی وبر
بریده سر و پای او بیگنه زمولیدنش شادمانه بشر
ز بستد4به زرینه نی در دمید به ارسال نی داد دم را گذر
لغات مشکله:1-قرقف=شراب2-زین=نکویی3-فلاخن=قلماسنگ 4= بسد=کنایه از لب
به رخ برزد آن زلف عنبرین خوش بهنی برزد انگشت وقت سحر
همی گفت در نی وقا سحر[1] غم خدمت شاه خوردی مخور[2]
****
عبیدالله بن احمد،وزیر شاه سامانی همی تابد شعاع داد از آن پر نور پیشانی
به صورت آدمی آمد به معنی نور یزدانی خدایا چشم بدخواهم از ان صورت بگردانی
بخارا خوشتر از لوگر،خداوندا همی دانی ولیکن کرد نشکیبید از دوغ 1بیابانی
****
دوغ بیابانی : آب ماست
ابوالعباس چنگ زن ماهری بودو شاعر ورزیده،در غزل وقصیده استاد بود.لطف طبع و بلاغت کلام و فصاحت بیان داشت.گواه فراخان منوچهری است و اشعار اندکی که از بر بجای مانده است گفته اند:
از غزوان هرات خاست و نسبت به لوگر مرو دارد{این طور فکر می شود که از ششصد سال به اینطرف تاریخ و جغرافیای منطقه خراسان بزرگ که اکنون قسمت بزرگ آن بعد از سده نزدهم بنام افغانستان یاد گردیده است کتابی است که از قفسه های کتابخانه ها فرو افتاده است و به مأخذی که خیلی معتبر است و اکثراً به آن استناد می شود گفته های غیر موثق و واقعی در تاریخ کشور درج گردیده که در جایش گفته می آیم . ما نند لهوگر ویا لوگر را احسن التقاسیم : " در منطقه هند درج کرده است ".فرهنگ ابادیس که از فرهنگ های معاصر است دو قول دارد:"آن را شهری در هند دانسته است:«لوگر شهری به هند و این شعر را نیز ذیل آن درج کرده است :
«چگونه
کرد مر آن دلهرای بی دین را
نشانش چون کند از باز پیش در لوگر.
عنصری
. و در اخیراز قول ویکی پیدیا اذعان داشته است{ که ناحیه اتیست در نزدیکی کابل در افغانستان که یکی از معاونین اصلی رود خانه دریای کابل میباشد.مختصات: ۳۴°۰۰′شمالی ۶۹°۱۲′شرقی / ۳۴٫۰°شمالی ۶۹٫۲°شرقی / 34.0; 69.2
شهرستان های لوگر:
اَزره
بَرَکی بَرَک
پُلِ عَلَم
چَرخ
خروار
خوشی
محمدآغه
لوگَر یکی از ولایت های افغانستان است. مرکز این ولایت شهر پل علم است. نام
لوگر از کلمه لوگهر (درو گر) گرفته شده است. این محل در قدیم به نام (سکاوند یا
سجاوند) هم یاد می گردید
جمعیت این ولایت را
۵۵٪
پشتون ها و
۴۵٪
را تاجیک ها پارسی گویان تشکیل می دهند.
نیمی از جمعیت مردم آن پشتون بوده و بیشتر آن تاجیک ها و اورمرها نیزدر آن
سکونت دارد از نگاه مساحت از جمله ولایات کوچک می باشد.}
«همچنان در فرهنگهای متعدد این اشتباه وجود دارد که موگر را رودی میدانند نزدیم به قصبه پروان از آبادیهای نزدیک غزنین سر چشمه می گیرد » (فرهنک فارسی به فارسی) اما دانشنامه عمومی آخیراً توضیح درست داده و نوشته است : «لوگر نام یکی از استان های افغانستان است»
یادداشت:قسمیکه در نوشته های قبلی نیز اذعان داشته ام که اکثر آثار باز مانده از ایلغار ها و کتابسوزی ها توانستم از این شاعر فقط همین چند سطر معلوامات بدست بیاوردم که در قسمت موزن اصلی آن نیز شبهاتی وجود داشته است که در بالا توضیح گردید.
[1]ودر تاریخ ادبیات ایران در مصراع اخیر قصیده ای که در بالا آورده شده آینچنین آورده شده:«همی گفت در نی که ای لوگری»
[2] اداره چی احمد گیلانی.انتشارات موقوفات محمود افشار چاپخانه بهمن چاپ اول 1370."شاعران هم عصر رودکی" ،ص121-122
++++++++++++++++++++++++
نظامی عروضی درمقاله چهارم خویش از او در شمار شاعران بزرگی چون رودکی و کسایی مروزی و . . . یاد می کند.
او از ربنج سمرقند بود و او روز گار نصر بن احمد سامانی را یافتهو این موضوع را از تهنیت و تعزیتی که در مرگ بن احمد سامانی (301-331هـ) و بر تخت نشستن نوح بن نصر سامانی(331-343هـ) و بر تخت نشستن را تمجید کرده و در آن کمال استادیش را در سخنوری ظاهر ساخته است.فرخی سیستانی که او خودش استاد سخن بود در قصیده ای که به تهنیت جلوس امیر محمد پسر محمود غزنوی مسعود غزنوی سروده است دو بیت از ربنجی را تضمین نموده و او را شاعر استاد خوانده است.استاد داکتر ذبیح الله صفه در جلد اول تاریخ نظم و نثر در ایران نگاشته است:
«ابوالعباس فضل ربنجی از شاعران استاد عهد سامانی و بنا بر نظر عوفی"شعر او در غایت دقت "بود.زادگاهش ربنج یا ربنجان(( احسن التقاسم.چاپ لیدن (1906)م.این اسم "رّبینخان ضبط شده است)) از نواحی شهر سمرقند بوده است.تاریخ ولادت و وفات او معلوم نیست ولی عوفی مرثیه ای در رثای نصر بن احمد از او نقل کرده است که معلوم می شود که از معاصران آن پادشاه بوده و مسلماً در سال 331هـ که سال فوت نصر بن احمد است حیات داشته.از قصیدۀ مشهوری که در رثاءِ نصر بن احمد گفته بود چند جا یاد شده از جمله دو قصیدۀ فرخّی در تهنیت جلوس امیر محمد به مطّلع ذیل:
هرکه بود از یمین دولت شاد دل به مهر امین ملت داد
که از آن سه بیت او را تضمین کرده است:
سخت خوب آید این سه بیت مرا که شنیدم ز شاعری استاد
« پادشاهی گذشت پـاک نژاد پادشاهی نشست فرخ زاد
بر گذشته همه جهان غمـگین بر نشسته همه جهان دلشاد
گر چراغی زمـا گرفت جهان باز شمعی پیش ما بنهاد»
ابوافضل بیهقی هم سه بیت را بتناسب آورده و عوفی قسمتی از قصیده ابوالعباس مذکور را بدین ترتیب نقل کرده است:
«پاد شاهی گذشت پاک نـژاد پادشاهی نشست فرخ زاد
زان گذشته زمانیان غمگـین بر نشسته جهانیان دلشاد
بنگر اکنون بچشم عقل بـگو هرچه ازما زایزد آمد داد
گرچراغی زپیش ما برداشت باز شمعی بجای او بنهـاد
ورزُحل نحس خویش پیداکرد مشتری نیزداد خویش بباد
علاوه بر آین ابیات مقداری از اشعار ابوالعباس ربنجی شاهد لغات آورده شده است.»[1]
ربنجی بر سر تقسیم ضیاع و عقاری که از پدرش مرده ریگی هم از دست برادر نا خلفش که حق او را تباه کرده بود و از اینکه کارش با برادر به کشمکش کشیده و چون از پس برادر بر نمی توانسته آمد ،نا گزیر بخارا را به او وا گذاشته و در می رود:
که من ازجوریکی سفله برادرکه مراست از بخارا برمیدم،چو خران از نیشو
(نشترکه خران بدان رانند"فرهنگ معین" و هم خله چوب نیز گویند)
و هم از این سبب بود دوری از شهر و دیار و خویشاوندان که او را به بینوایی و بیماری گرفتارآورد:
تا آنجا که از نهایت تنگدستی به پیمانۀ گندم نیز بسنده گی کند:
ای میر،ترا گندم دشتی است بسنده با نفنفکی چند، ترا می شوم انباز؟
نفنفک :هوای میان دو کوه "آنندراج" فضای میان دو کوه "ناظم الاطبا" به قول حافظ:
عنقا شکار کس نشود دام باز چین کین جا همیشه باد به دست است دام را
و چون باز از پس توشۀ زمستانی بر نمی توانسته آید،از ستودۀ خویش میخواست که:
هیزم خواهم همی دو امنه ز جودت جود و جریب و،دو خم سیکی چون خون
امنه:پشتاره هیزم میان خالی «لغت فرس اسدی»
بدو بدهند،چه پیری توان تهیه را از او ستانده بود:
دو دستم به سستی چوپوده پیاز دوپایم معطل،دو دیده غرن
غرن:بانگ و نوحه و دمدمه در وقت گریستن"برهان قاطع"
و چه زود دستش از کار وبار و پایش از رفتار و چشمان ضعیفش از دیدار و اشک پیری از آن نا خواسته سرازیربود.از قطعۀ تعزیت و تهنیت وی بر می آید که او سالهایی پس از استاد سخن رودکی(329هـ)زنده بوده است
سبوح ،و مزگت بهمان گرفت دیزه فلان وما چو گاوان گرد آمده به غوشا دا
روزم از درویش،چو نیم شب است شبــم از یادش چــون شـــاوغرا
چنان ترنجید از غم هجران مــرا از نسیــم وصـــل کن در مان مرا
******
ماه کانون است ژاژک نتوانی بستن هم ازاین کومک بر خشک و همی بند آنرا
نرم نرمک چو عروسی که غرند آمده بود باززان سوی برندش ، که ازاین سوباز آ
ای مسلمانــــان ، که میلاوه که دارد باز آ بجزآنکس که بود سفله دل و غــمـازا
مـــنـــجــمــان آمــدنــــد خـــلــــخــیــــــان ابـــا سطرلابـــهـــا چـــو بــــر جـــــاسا
که زینش آدرم وسیم ومرد باسبلت است پسرش باز فضول است و مـــرد نشناسا
از فروغش بـــه شب تاری شد نقش نگین ز سر کنــگره بـــر خـــوانـد مرد کلکا
بگزین ملکا، بگزین ملکا پاک است طبع تو بسان مَلَکا
نامه که وصل ماخبرش نبود به آب ترکن به طاق بر بشلا
ریش چون بوگانا،سبلت چون سوهـانا سر بینیش چو بودانی باتنگانا
من یکی رافه بدم خشک و به فرغانه شدم مـــــــورد گشتم تـــرو،شدقامت نـــاروانا
گر کنون بار مرا مرگ همی خشک کند بیم آنست مرا بشک بخواهد زدنــــــــا
گیرم که ترا کنون ســـه خانه کماس است بنویس یکی نامه که چندت همه کاساست
یکی مرد وی بباید نخست که گوید نیوشیده ها را درست
کی خدمت را شایم که پیش تو آید با این سر و[این]ریش چو پاغندۀ حلاج
آن روزنخستین که ملک جامه بپوشید بر کنگرۀ کشک بودم من چو غلیواج
دم سلامت گرفتۀ خاموش پیچیده بر عافیت چو فرغند
سیم به منار غلبه صبر نماندم غلبه پرید و نشست بر سر فلغند
کار من خوب کره بی صلتی هر که او طمع مالکانه کند
ساده دل کودکا مترس اکنون نه یک آسیب ،خرفگانه کند
وگرت خنده نیاید ، یکی کنند بیار ویک دو بیتکی از شعر من بکن بکنند
به فراخی است ولیکن به ستمآ، تنگ زید آنچنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود
ز آرزوی جماع چون بالید شیر نر از نهیب آن کالید
گفتا که یکی مشکی است نه مشک تبتی کین مشک حشو نقبی استاز خم ژوآغار
اکنون که همیانت باز باید داد خاتوله کنی و چند گون شر
گردنگل آمده ست پسر تاکی بر بندیش به آخر هر مهتر
هیچ ندانم به چه شغل اندری ترف همی غنچه منی یا شکر
ای امیر ترا گندم دشتیاست بسنده بیا نفنفکی چند ترا می شوم انباز
ژاژ میخایم و ژاژم شده خشک خار ها دارد چون نوک بغاز
زیغ بافان را با وشیبافان ننهند طبل زن را ننشانند با رود نواز
چون عقب بخشیدی گزیت ببخش هم بده شعر بنده را فغیاز
همی بر آیم با آنکه بر نیاید خلق و بر نیایم با روزگار خورده کریز
نهاده روی به حضرت، چنانکه رو به پیر به تیمواتگران آید از در تیماس
تکژنیست گویی در انگور او همه شیره دیدم یکسر رزش
پشک بز ملوکان،مشک است و زعفران بپساو مشک شان و، مده زعفران خویش
بجای مشک نبویند هیچگه سرگین به جای باز ندارند هیچ گه ورکاک
من بخانه در و آن عیسی عطار شما هر دو یکجای نشینیم چو دو مرغ کرک
خانمانو قرابت به غربت افتلادم بماندم اینجا بی خانمال و انگشتال
*******
ودوش نامه رسیدم یکی، ز خواجه نصیر میان نامه همه ترف و غوره و غنجال
بس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم از ما بدل خر ما بس باشد کنجال
نتوانم این دلیری من کردن زیرا که خم بگیرد بالا رم
بنجشک چگونه لرزد از باران چون یاد کنم ترا چنان لزرم
ترسم که روز بگذرد وژاژ برسد وز خانه آب رافه نیارد مرا حکیم
از هر سویی فراغ به جان تو بسته یخ است پیش تو سندان
تخم محنت بپاش در گلشان خنجر کین سپوز در دل شان
این سلب من بین در ماه دی ژنده چوتشلیخ در کشیان
دی چو به آگنده شدم یافتم آخر چون پاتلۀ سفلگان
بوالحسن مرد که زشت است توبگذاروبنه آن نگیری که دو کسانند آنرا به کدن
هر دوان عاشقانه بی مژه اند غاب گشته چو سه شبه خوردی
ندانستی تو ای خرغمرکبج لاک پالانی که با خرسنگ بر ناید سرون گاو ترخانی
یکی از جای بر جستم چنان شیر بیابانی زثیری برزدم چون شیر بر روباه درغانی
به جنگ دعوی داری و سخت تفشه زنی درشت گویی و پر خوار و خستوانه تنی
ویا قدیتک امروز شو به دولت میر توانگری و بزرگی و مرس ربنجی [2]
ابوالعباس ربنجی از جمله شاعران بلند فکر و محکم و استواری هست که اگر اشعار او نمی بود اکثر لغات فارسی دری فراموش می شد . و شماره ای از اشعار او در فرهنگهای دری به گثرت یافت می شود بعضی از ۀنها را به ویژه در زیر می کوریم:
لغت "سرو ناز"به معنی سروی که شاخه های ان بهر طرف مایل باشد وهم نام یکی ازنوایی موسیقی خراسانی نیز می باشد و معشوق خوش قد و قامت را نیز گویند.
فرغنج:
گیاهی است که بر درخت پیچد و به عربی عشقه گویند. (برهان ). گیاهی است که
خودروی باشد و چون کدو برجهد و به تازی لبلاب خوانند. (یادداشت به خط مؤلف از
یک نسخه ٔ خطی فرهنگ اسدی ).
- فرغندوار
؛ مانند فرغند :
ایا سرو نو در تک و پوی آنم
که فرغندواری بپیچم به تو بر.
انگشتال.
[
اَگ ِ ] (ص ) بیمارناک. (لغت فرس اسدی ). مردم ضعیف و نحیف و علیل و بیمارناک و
صاحب نقاهت. (برهان قاطع). بیمار و دردناک و صاحب نقاهت. (آنندراج )
:
ز خان و مان قرابت به غربت افتادم
بماندم اینجا بی سازو برگ و انگشتال.
(ابوالعباس ربنجی)
(از لغت فرس اسدی )
فغیار:
عطا و بخشش. (ازبرهان ). بغیاز. (حاشیه ٔ برهان چ معین )
:
چو عقب بخشدی گزیت ببخش
هم بده شعر بنده را فغیاز.
(ابوالعباس ربنجی)
به معنی شاگردانه هم هست و آن زری باشد که بعد از اجرت استاد بطریق انعام بشاگرد دهند. به معنی مژده و نوید هم آمده. (برهان و آنندراج).
تکژ.
[
ت َ ک َ /ک ُ / ک ِ ] (اِ) استخوان انگور بود و بعضی تکس خوانند. (لغت فرس اسدی
چ اقبال ص 179). دانه ٔ انگور که میان غژم بود و آنرا تکس و تکش نیز گویند.
(شرفنامه ٔ منیری ). استخوان میان انگور باشد یعنی دانه ٔ او. (اوبهی ).
استخوان و تخم انگور باشد. (برهان ) (آنندراج ). هسته و تخم انگور. (ناظم
الاطباء). استخوان باشد و تکش نیز گویند به شین معجم. ابوالعباس گفت
:
تکژ نیست گویی در انگور او
همه شیره دیدیم یکسر رزش
.(ابوالعباس
ربنجی بخارایی)
ورکاک.
[
(اِ) مرغی است درنده که آن را شیرگنجشک خوانند و بعضی گویند مرغ مردارخوار.
(برهان ). مرغی است که آن را شیرگنجشگ گویند و بعضی مردارخوار را گفته اند که
کرکس باشد. (انجمن آرا). مرغی است مردارخوار مهتر از باز و منقارش راست بود.
(اسدی ). و به تازی صرد گویند. (ناظم الاطباء)
:
گر نگیرد بظلش اندر جای
کمتر آید همای از ورکاک.
(فرخی).
بجای مشک نبویند هیچکس سرگین
بجای باز ندارند هیچکس ورکاک.
(ب ربنجی)[3]
یاداشت مولف:
«اگر آثار شاعران این دوره که نمونه های آز آنها در تذکره ها و جنگ ها موجود میباشد نمی بود امروز همه داشته های فرهنگ فاری دری را از دست میدادیم. پنان می نماید که ما در تاراجها ویلغار های بزرگی که در خراسان بزرگ و ماورائالنهر با کتاب سوزی ها همراه بود آثار گرانبهایی از اشعار فارسی دری ،دانش ، حکمت و فلسفه را از دست نداده بودیم اکنون در جمله بلند ترین اقوام در جهان می بودیم»
[1]صفا داکتر ذبیح الله."تاریخ ادبیات زبان فارسی در ایران".پیشین. ص،395-397.
[2]لغات مشکل در قصیده نشانی شده و در زیر معنی گردیده:
سبو= خدا ؛مزگت=م.سجد؛ دیزه=دژ و قلعه ؛ غوشادا=جای گاوان وخران؛و گوسپندان؛شاوغرا=ناحیتی است درماوراءالنهر؛ ترنجید یا تنج =در هم فشرده،از ترنج مأخود است به نسبت چین و تروک وشکنج که بر پوستآن باشد؛کانون نام یکی از ماههای سریان؛ژاژاک:در لغت نامه اسدی آنرا لوبیا ترجمه کرده است ؛درمنه ،نام گیاهی است که اسبان را در آن چرانند؛کومک=گیاهی چون نی،سبزه که بر کنار حوض روید؛غرند: زنی که به عنوان دوشیزه به شوهر دهند و دوشیزه نباشد .؛میلاوه:شاگردانه،پولی که بر علاوه مزد استاد به شاگرد دهد.برجاسا:نشانۀ تیری که در هوا گرفته شود.(مانند شکار پرندگان)؛ کلکا: لوچ و احول ؛ بشلا : بیاویز در آویز؛بوگانا:زاهدان ؛ باتنگانا :طبق پوبی ؛ رافه : سیر کوهی ؛ بشک :آن نم که صبحگاهان بر روی گیاه ها و دیوار ها نشیند،برق زدنوصلاعقه را نیز گویند؛ کماس :غلیواژ زغن ؛کاس : پیچک که بر درخت پیچد و آنرا خشک کند.نیو شیده:شنیدن گوش کردن؛حلاج:پنبه حلاجی شده مالوج؛ کنگره:بنای بلند ،قصر؛ غلیواج : غلیواژ زعن باشد فرغند: گیاه پیچک که بر درخت پیچد و آنرا خشک کند؛غلبه : کلاج پیسه،عقعق، کشکر: مالکانه : هفت مغز بود حلوای خشک؛ خرفگانه : بچه ای بود که پیش از تولد مرده بدنیا بیاید ؛بکن بکنند: بیلی که بر سر شانه دهقان باشد ؛ختنبر : آدمی که پیزی ندارد و لاف زند که پنین و چنان دارد؛ نقبی . زوآغار: تعلیقات؛ خاتوله : دونی و دغایی و پست صفتی؛ گردنگل آبله و بی اندام، حرام زاده ؛ ترف :چیزی باشد به مثال کشک که آنرا بسایند و نیکویش سازند ؛ غنچه :گرد گردن و وسرشتن باشد ،سرشت ؛نفنفکی : پیمانه؛ انباز:بافندگی چامه و انباز ؛ژاز : سخن بیهوده؛ گیاهی بود که انرا کنگر گویند و در دوغ پاشنی کنند(ترۀ دوغ) ؛بغاز:پوبی که براسکستاندن چوب درز شده فانه کنند ؛زیغ بافان :بوریا بافان حصیر باف؛ باوشی :بافنده جامه و شئی ؛فغیار: عطا و مهربانی؛کریز :فریسه باشد که بازان را دهند؛ تیم : کاروان سرای بزرک ؛ واتگران :پوستین دوزان ؛ تیماز:بیشه جنگل ؛ تگژ: استخوان انگور بود بعضی تگس خوانند؛ شک :سرگین (مدفوع حیوانات) ؛ ورکاک :مرغیست از باز بزرگتر و لاشخوار و هم می گویند؛ کرک : مرغ نشسته بر سر تخم ؛ انگشتال : بیمار گونه و علیل ؛غور: انگور نا ریبده و ترش ؛ غنجال : میوه ای باشد ترش که انرا حب الملوک گویند ؛کنجال (کنچاره)هر تخمی که ر.عن از آنم استخراج گردد تفاله آن را گویند ؛ رم : چوبی که با ان سقف را بپوشانند ؛ بنچشک : اسطبل طویله آغیل جایی که ستوران بندند ؛ سلب :دیگ دهن کلان حلوا پزان ؛ پاتیله پاتیل نیز گویند؛ تشلیخ :سجاده ؛ کشیان : گدایان ؛ آگنده : اسطبل و طویله؛ به کدن: روستایی است که در روز عاشورا ده هزار نفر در آن گرد آیند؛ غمر :پوشیدن آب چیزی را؛ کبج : هر حثوان شنگل دار که زیر دهنش .رم کرده باشد (طبق) ؛ بالانی : هر چیزی که بالای سر را بپوشاند مانند کلاه و یاد چادر؛ سرون : سرو سرو ناز؛قدیت :فداست گردم ؛ مرس : نام مغی؛خستوانه : جامل پشمی خشن و درشت ؛ درغانی :شهری در نواحی سمرقند ؛ زثیری : بانگی و غرشی ؛ ترخانی : نام محلی است ؛ سرون : شاخه سرو؛ پالانی : باری
[3]ذبیح الله صفا داکر.تاریخ زبان در ایران.تهران 1362.چاپ دهم.پاپخانه کیهانک.جلد.اول.ص،395،396 و438 ؛ احمد اداره چس "شاعران هم عصر رودکی.پیشین ص95-107؛
+++++++++++++++++++++++++++++++++++
خان غم تو پست شده ویران باد خان طربت همیشه آبادان باد
همواره سروکار تو با نیکان باد تو میر شهید و دشمنت ماکان باد[1]
از این شاعر بلخی که از مفاخر صفاریان بود بجز همین یک رباعی اثری دیگری نه در جُنگ ها و نه در تذکرده ها چیزی بدست نیآمد،فکر می شود که در اغتشاشات خراسانیان بین صفاریان ،طاهریان و سامانیان آثار این شاعر ارجمند بلخی از بین رفته باشد زیرا خراسان در سه صد سال بعد از حمله اعراب و در سه صد سال دیگر تا حمله مغول اکثر آثار ارزنده ادبیات فارسی در این ادوار نیزاز بین رفته و اگر چیزی هم باقی مانده باشد مانند قطره در برابر بحر خواهد بودا.
++++++++++++++++++++
126-5-6. رابعه بنت کعب قزداری بلخی
صدمه ای که از آن هجوم هابه گیجگاه ملت ما خورد،اگرچه فارسی زبانان را دوبارودر هر باری سه صد سالی به گیجی و گنگی درافگند،اما از آن جای که نژاد و فرهنگ ما صخرۀ استوار اوقیانوس متلاطم حادثه های زمانه است، این تاریکی ها را نیز توانست از پس آن گزئد های مرد افگن بنیاد بر اندازاز دوران،گردن فراز سپری نماید وبا زبان شکر ریزی دری کاخ بلند ادب گرانپایه پارسی دری در (ماواءالنهر) دربلخ وبخارا،هرات وسیستان پی گذارد. [1]
در این میان سامانیان را در استواری وسایه گستری ادب شکوهمند دری بر تری خاصی است.اینان که از دودمان ایرانی برخاصته بودند .
از آنجاییکه فرهنگ قوی و پر بار فارسی در سرزمین های خراسان بزرگ از شایستگی و قدرت شگوفانی را در ادب دری به پایه ای رساندند که زنان هم پای در میان گذاشتند و سر در آوردند.
از آن میان نخستین بانویی که نامی و شعر هایی از خود به جای گذاشتند و سر در اوردند.ساز آن میان نخستین بانویی که نامی و شعر هایی که از خود بجای گذاشته ،رابعه بلخی دختر کعب است. شعر های اندکی که از او مانده است منزلتش را در شعر و شاعری و تسلطش را در میان «صور خیال» می رساند.
شعر هایی که در عین ملاحت و بلاغت بر خردار است ، و در کمال لطافت از فصاحت بهره دار، و در غایت ظرافت از وجاهت و رقت معانی مالامال. شعر هایی که از دل بر آمده است بر دل می نشیندوآن هم به دلی که شور و شم داشت،شوری و شنگولی داشت.عاشق و عاشق پاره بود و عشق الهی چنان در دلش با شعرش عجین شده بود که صوفیانی چون ابو سعید ابوالخیر و عطار را گرویدۀ خود گردانیده بود که یک بخش از آثار شان را بنام او نوشتند.از همین سبب شعر اوتا امروز سر گشتۀ آفاق و خودش با اشک خواست تا پای جانان را بشوید،نا شسته رویان دنیا را بشست، وآخر اینکه باخونش رخسار همۀ عاشقان بی رنگ را گلرنگ ساخت وافق را هم گلرویی بیاموخت.واله وشیدا گشت.شیفته و رسوا شد، واز سه راه جهان عشق که آتش واشک و خون است ،سه دیگر را هم از سر گذراند،ودر مسلخ عشق جان باخت و جز نقش خیال دوست،همه را سوخت.از آتش واشک به در جست،به خون نشست وبا خون نوشت که :
مرا اکنون تبه شد زندگانی منت رفتم تو جاویدان بمانی
عطار گوید:
بگفت این و ز پیش او بدر شــد بـه صد دل آن غلامش فتنه تر شد
ز لفظ بــــوسعیــــد مهنــه دیــدم که او گفتست : مــن آنـجـــا رسیدم
بــپــرسیــدمت ز حال دختر کعب که عارف گشته بود او عارف صعب
چنین گفت او که معلومم چنان شد که آن شعری که بر لفظش روان شد
ز سوز عشق معشوق مجازی بنکشاید چنین شـــعــری بــبــازی
نداشت آن شعر با مخلوق کاری کـه او را بــود بــا حق روزگای
کمالی بـود در مــعنــی تمامش بهانه بود در ره آن غــــلامـــش
باری رابعه شاعریست که از زندگی هاله ورش در هاله وارش پرندینی از افسانه همدر اندر است.چه عوفی آو را در شعر تازی و پارسی استاد میداند و ملمعی از او به گواه گفته خویش نقل می کند و عطارداستان دلدادگی رابعه را در الهی نامه به نظم کشیده است... روزی بکتاش در دهلیز سرای برادراورا می بیند و دامنش را می گیرد ودختر آستین افشاده می گوید:این چه بی ادبی است؟مرا در سینه عشق دیگر است،شهوت را در آن راه نیست.تو بهانه ای بیش نیستی.بگذار و بر و ورنج مدار.((همان مأخذ،ص86))
روزی دختر در باغ می گشت شعر میخواند و نمیدانست که برادر نزدیک است و می شنود.به ترُک یغما که می رسید سرخ سقا می گفت تا کسی بویی نبرد.زیرا سرخ سقا کسی بود که برایش اب می آورد.برادر شنیده و به او بد گمان می شود،اما یورش دشمن به سرزمین حارث مجال پی گیری را از او می گیرد.به دفع دشمن می شتابد.بکتاش نیز به جنگ می رود.دختر (رابعه) لباس رزم پوشیده و روی بسته و در گوشۀ بر اسب نشسته است و پرخاشگاه را به دیده دارد.معشوق (بکتاش) را که دلیری ها کرده و دو دستی شمشیر می زندمی بیند.نا گاه زخمی بکتاش را از پای می اندازد.دختر امان نمیدهد.به آوردگاه می تازد.گُردانه می رزمد و ده مرد را بخاک می افگند.سپس بکتاش را ربوده و به صف برادر می رساند و خود در می رود.
به پیش صف در آمد همچو کوهی وزو افتاد در دل هر شکوهی . . .
. . . نهادش پس نهان شد در میانه کسش نشناخـــت از اهل زمــآنه
چو آن بت روی در کنجی نهان شد سپاه خصم چون دریــا روان شد
همی نزدیک شد چون به بیکبار نماند شهره انـــدر شهر و دیــار
در این میان لشکر پادشاه بخارا می رسد به کمک حارث و حارث در جنگ پیروز می شود به شهر باز گردیده نشانی سواری را که چنان دلیری ها کرده بود می گیرد،هرچه بیشتر می جویند کمتر می یابند.
علی الجمله کـه آمــد زنــــگی شب نهـاده نصفئی از مـاه بــــر لــب
همه شب قرص مه چون قرص صابون همی انداخت نـور از کفــک بیــرون
بدان صابون بـخون دیــده تــا روز زجان می شست دست آن آتش افروز
چو زاغ شب در آمـــــد آن دلآرام دل دختر چو مرغی بود در دام . . .
. . . نبودش چشم زخمی خواب و آرام که بر سر داشت زخمی آن دلآرام
رابعه از جراحت بکتاش دمی نمی آسود.شعر می گفت و نامه می نوشت.او هم پیغام میداد واز هجران گریه می کرد.روزی دختر به ماهی نشسته بود.رودکی می گذشت.به گفتگو می نشینند.هر چه رودکی شعر می گفت،دختر بسی نیکو تر پاسخ میداد.استاد در شگفت میشود.سر انجام پس از آگاهی از عشق رابعه به راه می افتد.از (بلخ) به بخارا می رسد و در بزمی که پادشاه بخاطر حارث آراسته بود،وارد می شود.شاه از او شعر میخواهد. رودکی شعر های دختر کعب را که یاد داشت میخواند.شاه را خوش آمده و می پرسد:«. . . بگو تا این که گفتست که مروارید را ماند که سفتست؟»
ز حارث رودکی آگاه کی بود که او خود گرم شعر و مست می بود
ز سر مستی زبان بکشاد آنگاه که شعر دختر کعب است ای شاه
بصد دل عاشق است او برغلامی در افتادست چون مرغی بــدامی
زمانی خوردن و خفتن ندارد بجز بیت و غزل گفتن ندارد
اگر صد شعر گوید پـر معانی برِ او می فرستد در نـهانـــی
رابعه اولین بانوی سخن سرا در ادب دری است که شهرت آفاقی دارد.در سرودن اشعار نغز و لطیف نسبت به بسی از مردان پیشی جسته کلامش در حد اعتدال و خارج از هر گونه حشور زواید است.تشبیهات عالی و نزدیک به فهم دارد. جامی در نفحات الانس به استناد ابو سعید ابو الخیر او را از زنان صوفی خوانده و می گوید:«دختر کعب عاشق بود بر غلامی اما عشق او از قبیل عشق های مجازی نبود.وی در صفحه 731 نفحات الانس علاوه می کند که:در مورد رابعه دختر کعب رحمهُ الله تعالی شیخ ابوسعید ابوالخیر گفته است که دختر کعب عاشق بود برآن غلام اما پیروان همه اتفاق کردنداین سخن که او می گوید نه آن سخن باشدکه بر مخلوق توان گفت او را جایی دیگر کار افتاده بود. روزی آن غلام آن دختر راناگاه دریافت سر آستین وی گرفت دختر بانگ بر غلام زد گفت ترا این بس نیست که که من با خداوندم وآنجا مبتلایم بر تو بیرون دادم که طمع می کنی.شیخ ابوسعید گفت سخنی که او گفته است نه چنان است که کسی را در مخلوقی افتاده باشد وی گفته است :
عشق را باز اندر آوردم بــه بنـــد کـــوشش بسیارنــــامد سودمند
عشق دریــایــی کرانــه نــا پـدیــد کی توان کردن شنا ای مستمند
عشق را خواهی که تا پایان بـری بس کــه بـپسنـدید باید نا پسند
زشت باید دیــد و انگاریـــد خوب زهر بــایــد خورد انگارید قند
توسنی کردم نــدانستـــم هــمـــــی کزکشیدن سخت ترگردد کمند»
((جامی نورالدین عبدالرحمن."نفحات الانس من خضرات القدس" به اهتمام ولیم ناسولیس، تصحیح مولوی غلام عیسی ومولوی عبدالحمید و مولوی کبیر احمد . درچاپخانه ایمی1858م.در کلکته چاپ گردیده ،چاپخامه لیمی فقره 601،ص؛731))
گویند رابعه در ادب عرب نیز چیره بوده و شعر می سروده.اینک چند شعر زیبای او را که همه اشعارش زیبا است برای نمایاندن قدرت کلام و صوّر خیال او می آوریم:
فشاند از سوسن وگل سیم و زر باد زهــی بادی که رحمـت بــاد بـر باد
بداد از نقش آزر صد نشان آب نمود از سِحر مــانی صـد اثـر بــاد
مثال چشم آدم شـــــد مــگر ابر دلیــــل لـــطف عیسی شــــــد مگر باد
که دُّر بارید هر دم در چمن ابر که جان افزودخوش خوش درشجر باد اگر دیــوانــه ابـر آمد چـــرا پس کنـــد عرضــه صبوحی جام زر باد
گل خوشبوی ترسم آورد رنـگ ازیـــن غــمـــاز صبـــحِ پــرده در باد
برای چشم هــر نــا اهــل گویی عــروس بـــاغ را شــد جــلوه گرباد
عجب چون صبح خوشتر می برد خواب
چـــرا افـــگنــد گل را در سحــر بـاد
((مجمل الفصحا.ج.اول ، ص222))
******
ز بس گل که در باغ مأوی گرفت چمن رنگ ارتنگ(ارژنگ) مانی گرفت[2]
مگر چشم مجنون به ابر اندر است که گل رنگ رخسار لیـــلی گــرفت
هــمی مــانـــد انـــــدر عقیقین قـــدح سرشکی که در لاله مأوی گــــرفت
سر نــرگس تــــــازه از زر و سیم نشــــانِ سرِ تـــــــــاج کسری گــرفت
چــو رُهبــان شـد انــدر لبـاس کــبــود بــنـــفشـــه مـــگر دیـــن تـــرسی گفت
قــــدح گیـــر چــنـــدی و دنـیا مگیر کـــه بــد بـــخت شــد انـــکه دنــــیا گرفت
******
مر ا به عشق همی محتمل کنی بحیّل چه حجت آری پیش خــدای عّزو جّل
بعشقت انــدر عاصی همی نیارم شد بـــدینم انــدر طاغی هـمــی شوم بَمَثَل
نعیم بی تونخواهم جحیم با تو رواست که بی توشکرزهراست وباتوزهرعسل
بروی نیکو تکیه مکن که تا یک چند بسنبل انــــدر پـنـهـان کننــد نَجمِ زُحَل
هر آینه نه دروغست آنچه گفت حکیم فــمـــن تـکبــــر یـومــاً فـبـــعد عِزِّ ذل
******
کاشک تنـــم بــــاز یــافتی خبر دل کاشـــک دلـــم بــاز یافتی خبر تن
کاشک من از تو برَستمی به سلامت ای فسوســــا کجا توانم رستن[3]
******
الا ای باد شبگیری پیام من به دلبـر بــــر بگو آن ماه خوبان را که جان با دل برابر بر
به قهرازمن فگندی دل بیک دیدارمهرویا چنان چون حیدر کرار در آن حصن خیبر بر
تو چون ماهی و من ماهــی همــی سوزم بتابدبرغم عشقت نه بس باشدجفا بنها دی از بربر
تنم چون چنبری گشته بدان امیدتا روزی ززلفت بـــرفتـــد نــاگه یکی حلقه به چنبر بر
ستمگر گشته معشوقم همه غم زین قبول دارم که هرگز سود نکند کس بمعشوق ستمگر بــر
اگرخواهی که خوبانرابروری خودبه عجزآری یــکی رخسار خوبت را بدان خوبان برابر بر
ایاموذن بکاروحا ل عا شق گرخبرداری سحـــر گاها ن نــــگاه کن تو بدان الله اکبر بر
مدارای (بنت کعب) اندوه که یار از تو جدا ماند
رسن گرچـــه دراز آیـــد گــذ ردارد بـه چنبر بر[4]
رابعه قزداری(Rabeeyeqazdari) یا رابعه بنت کعب(bentekab)[دختر کعب] که در بالا از اوضاع واحوال وآثارش اشاراتی به روایت دانشمندان این فن داشتیم وی شاعر پارسی گوی قرن چهارم هـق.،معاصر رودکی از قزدار یا (قصدار).پدرش کعب از اعراب بلخ بوده است،و خود او نخستین بانوی شاعردر زبان پارسی بشمار است.بر نظم پارسی و تازی هر دو توانا بوده است. داستانی در بارۀ عشق رابعه به بکتاش، غلام برادرش حارث.در مثنوی الهی نامه عطار آمده است که در ذیل این مبحث انرا اقتباس می کنیم، و از آن چنین بر می آید که رابعه بر سر همین عشق بدست برادر خود کشته شده است .[5]
از خصایص عمدۀ شعر پارسی در زمانیکه رابعه می سرود سادگی و روانی اشعار او بود که مانند رودکی و شهید و فرالاوی و دیگران از تعقید و ابهام و خیالات باریک دور از ذهن و ذوق در آن کمتر اثر می یابیم،اگر کلمات متروک پارسی دری را که به تناسب محیط و دوره در اشعار آن عهد آمده وبرای مردم مشرق در آن روزگار قابل فهم بوده است،در نظر بگیریم ،آثار سادگی و روانی در سراسر اشعار رابعه بالاخص و اشعار شاعران آن دوره بالعموم مشاهده می کنیم و کمترین آشنائی با لهجه کهنه قرن چهارم و آغاز قرن پنجم ما را در فهم و زیبایی و فصاحت معجزه آسای اشعار آن عهد به خصوص اشعار رابعه بنت کعب یاوری خواهد کرد.
با این حال در این دوره که رابعه در آن قرار دارد اوزانی از شعر می بینیم که در ادوار بعد متروک ماند، مانند:
ترک از درم در آمد خندانک آن خوب روی چابک مهمانک
) رابعه بمت کعب (
یا:
می آرد شرف مردمی پدید آزاده نــژاد از درم خریـــد
و نظایر این ابیات که در شعر دوره سامانی ودوره اول غزنوی کم نیست و در ادوار بعد میان اشعار شاعران دیده نمیشود. غالباً این نوع اشعار با الحان موسیقی همراه بوده و همراه ساخته می شده است و وجود بعضی از روایات این معنی را تا حدی روشن میسازد.(شرح احوال رودکی.ص33؛چهار مقاله عروضی سمرقندی ، چاپ لیدن،ص39)[6]
سخن رابعه بر معانی دل انگیز و حسن تأثیر مشهور است.عوفی در خصوص او گفته است: او« فارس هر دو میدان و والی هر دو بیان،بر نظم تازی قادرو در شعر پارسی بغایت ماهر،و با غایت ذکاء خاطر وحدت طبع پیوسته عشق باختی و شاهد بازی کردی،و او را مگس رویین خواندندی وسبب این نیز آن بود که وقتی شعر گفته بود:
خبر دهند که باریــد بر سر ایوب ز آسمان ملخان و سر همه زرین
اگر ببارد زرین ملخ بـر او از صبر سزد که بارد بر من یکی مگس رویین[7]
قبلاً نیز به زاهد بودن او از قول جامی در نفحات الانس تأکید شده بود ،با آنهم در تاریخ ادبیات فارسی نیزاز قول جامی او را در شمار زنان زاهد و صوفی آورده و از قول ابوسعید ابو الخیر که یکی از صوفیان بنام سده سوم است که گفته است:که دختر کعب عاشق بود بر غلامی اما عشق او از قبیل عشق های مجازی نبود. رضا قلی هدایت در جلد اول مجمل الصفها صفحه 222نوشته است که او از ملک زادگان است، پدرش کعب نام در اصل از اعراب بود و در بلخ و قزدار{شهری است در حدود هندوستان . (برهان ). از نواحی هند است ، و آن را قصدار نیز خوانند، و تا بُست هشتاد فرسنگ فاصله دارد. مردم آن عموماً صالح اند و دارای عادات و اخلاق پسندیده هستند. جماعتی از محدثان به این ناحیه منسوبند. (از معجم البلدان ) (اللباب فی تهذیب الانساب )؛شهری بود در قدیم واقع بین سیستان و مکران و بست و بقول یاقوت تا بست 80 فرسنگ فاصله داشت .(فر هنگ واژگان فارسی)} و بست |
« پدر رابعه که کعب نام داشت در بلخ و قزدار وبست در حوالی قندهار وسیستان وحوالی بلخ کامرانی ها نمود.کعب پسری حارث نام داشته و دخترش رابعه نام داشته که او را "زین العرب" نیز می گفتند، رابعه مذکوره در حسن و جمال و فضل و کمال و معرفت و حال وحیدۀ روزگار و فریدۀ دهر و ادوار،صاحب عشق حقیقی و مجازی وفارس میدان فارسی وتازی بوده . . . او را میلی به بکتاش نام غلامی از غلامان برادرخود بهم رسیده وانجامش به عشق حقیقی کشید0 بالآخره ببد گمانی برادر او را کشته . حکایت او را فقیر نظم کرده نام آنرا گلستان ارم نهاده ، معاصررودکی و آل سامان بوده.» [8]
داستان عشق رابعه و بکتاش از الهی نامه فرید الدین عطار نیشاپوری
داستان عاشقانه ی بکتاش و رابعه
این داستان از کتاب«داستانهاي دلانگيزادبیات فارسی» نوشتة دکتر زهرا خانلري (کيا) که در سال 1346هـجری شمسی بنشر رسیده که به اساس مثنوی دل انگیز شیخ فرید الدین عطار که رحمت خدای بر وی باد تعلیق گردیده است گرچند این داستان ارجاع و مناسبت تاریخی دقیق ندارد با آنهم برای شناخت این بانوی بلخی آنهم به مراجعه "الهی نامه" شیخ عطار که سه قرن بعد از رابعه زیسته است ما را از تنگنا وتاریکی داستانهای بی اساس که در باره این بانو به زبانها افتاده است می رهاند:
داستان «بکتاش و رابعه» از «الهينامۀ شيخ عطار» است. رابعه بنت کعب قزداري، که اين داستان دربارۀ او است، نخستين بانوي سخنور خراسان بزرگ است و بعضي قطعات زيبا و دلآويز از او باقي مانده است.
چنين قصه که دارد ياد هرگز؟ چنين کاري کرا افتاد هرگز؟
"الهی نامه عطار"
رابعه يگانه دختر کعب امير بلخ بود. چنان لطيف و زيبا بود که قرار از دلها ميربود و چشمان سياه جادوگرش با تير مژگان در دلها مينشست. جانها نثار لبان مرجاني و دندانهاي مرواريدگونش ميگشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آميخته و او را دلبري بيهمتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود که شعرش از شيريني لب حکايت ميکرد. پدر نيز چنان دل بدو بسته بود که آني از خيالش منصرف نميشد و فکر آيندۀ دختر پيوسته رنجورش ميداشت. چون مرگش فرا رسيد، پسر خود حارث را پيش خواند و دلبند خويش را بدو سپرد و گفت: «چه شهرياراني که درّ گرانمايه را از من خواستند و من هيچ کس را لايق او نشناختم، اما تو چون کسي را شايستۀ او يافتي خودداني تا به هر راهي که ميداني روزگارش را خرم سازي.» پسر گفتههاي پدر را پذيرفت و پس از او بر تخت شاهي نشست و خواهر را چون جان گرامي داشت. اما روزگار بازي ديگري پيش آورد.
روزي حارث به مناسبت جلوس به تخت شاهي جشني برپا ساخت. بساط عيش در باغ باشکوهي گسترده شد که از صفا و پاکي چون بهشت برين بود. سبزۀ بهاري حکايت از شور جواني ميکرد و غنچۀ گل به دست باد دامن ميدريد. آب روشن و صاف از نهر پوشيده از گل ميگذشت و از ادب سر بر نميآورد تا بر بساط جشن نگهي افکند. تخت شاه بر ايوان بلندي قرار گرفته و حارث چون خورشيدي بر آن نشسته بود. چاکران و کهتران چون رشتههاي مرواريد دورادور وي را گرفته و کمر خدمت بر ميان بسته بودند. همه نيکو روي و بلند قامت، همه سرافراز و دلاور. اما از ميان همۀ آنها جواني دلارا و خوش اندام، چون ماه در ميان ستارگان ميدرخشيد و بيننده را به تحسين وا ميداشت؛ نگهبان گنجهاي شاه بود و بکتاش نام داشت. بزرگان و شريفان براي تهنيت شاه در جشن حضور يافتند و از شادي و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر يافت به بام قصر آمد تا از نزديک آن همه شادي و شکوه را به چشم ببيند. لختي از هر سو نظاره کرد. ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقيگري در برابر شاه ايستاده بود و جلوهگري ميکرد؛ گاه به چهرهاي گلگون از مستي ميگساري ميکرد و گاه رباب مينواخت، گاه چون بلبل نغمۀ خوش سر ميداد و گاه چون گل عشوه و ناز ميکرد. رابعه که بکتاش را به آن دلفروزي ديد، آتشي از عشق به جانش افتاد و سراپايش را فراگرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفاني سهمگين در وجودش پديد آمد. ديدگانش چون ابر ميگريست و دلش چون شمع ميگداخت. پس از يک سال، رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را يکباره از پا درآورد و بر بستر بيماريش افکند. برادر بر بالينش طبيب آورد تا دردش را درمان کند، اما چه سود؟
چنان دردي کجا درمــــــان پذيرد که جاندرمان هم از جانان پذيرد
رابعه دايهاي داشت دلسوز و غمخوار و زيرک و کاردان. با حيله و چارهگري و نرمي و گرمي پردۀ شرم را از چهرۀ او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام، بر دايه آشکار کرد و گفت:
چنــــان عشقش مــرا بيخويش آورد که صد ساله غمم در
پيش آورد
چنين بيمـــار و سرگـــــردان از آنم که مي دانم که
قدرش ميندانم
سخن چون ميتوان زان سرومن گفت چرا بايد ز ديگرکس سخن
گفت
باري از دايه خواست که در دم برخيزد و سوي دلبر بشتابد و اين داستان را با او در ميان بگذارد، به قسمي که رازش بر کسي فاش نشود، و خود برخاست و نامهاي نوشت:
الا اي غايب حاضر کجــــايي بــه پيش من نه اي آخر کـجايي
بيا و چشم و دل را ميهمان کن و گرنه تيغ گير وقصد جان کن
دلم بردي و گر بودي هــــزارم نبودي جز فشانــدن بر تو کارم
ز تو يک لحظه دل زان برنگيرم که من هرگزدل از جان برنگيرم
اگـــر آئــي بـه دستم بـــاز رستم و گرنـــه ميروم هر جا که هستم
به هر انگشت در گيرم چــــراغي تـرا ميجويم از هـر دشت و بـاغي
اگر پيشم چو شمع آئي پـديــــــدار و گرنــــه چون چراغم مرده انگار
پس از نوشتن، چهرۀ خويش را بر آن نقش کرد و به سوي محبوب فرستاد. بکتاش چون نامه را ديد از آن لطف طبع و نقش زيبا در عجب ماند و چنان يکباره دل بدو سپرد که گويي سالها آشناي او بوده است. پيغام مهرآميزي فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دايه به عشق محبوب پي برد، دلشاد گشت و اشک شادي از ديده روان ساخت. از آن پس روز و شب با طبع روان غزلها ميساخت و به سوي دلبر ميفرستاد. بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشقتر و دلدادهتر ميشد. مدتها گذشت. روزي بکتاش رابعه را در محلي ديد و شناخت و همان دم به دامنش آويخت. اما به جاي آن که از دلبر نرمي و دلدادگي ببيند با خشونت و سردي روبه روگشت. چنان دختر از کار او برآشفت و از گستاخيش روي در هم کشيد که با سختي او را از خود راند و پاسخي جز ملامت نداد:
که هان اي بيادب اين چه دلیريست تو روباهي ترا چه جاي شيريست
که بــاشي تـــــو که گيري دامن من؟ کــه تــــــرسد سايه از پيراهن من
عاشق نااميد برجاي ماند و گفت:
«اي بت دلفروز، اين چه حکايت است که در نهان شعرم ميفرستي و ديوانهام مي کني و اکنون روي ميپوشي و چون بيگانگان از خود ميرانيم؟»
دختر با مناعت پاسخ داد که:
«از اين راز آگاه نيستي و نميداني که آتشي که در دلم زبانه ميکشد و هستيم را خاکستر ميکند به نزدم چه گرانبهاست. چيزي نيست که با جسم خاکي سر و کار داشته باشد. جان غمديدۀ من طالب هوسهاي پست و شهواني نيست. ترا همين بس که بهانۀ اين عشق سوزان و محرم اسرارم باشي، دست از دامنم بدار که با اين کار چون بيگانگان از آستانهام دور شوي.»
پس از اين سخن، رفت و غلام را شيفتهتر از پيش برجاي گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکين داد.
روزي دختر عاشق تنها ميان چمنها مي گشت و مي خواند:
الا اي باد شبگيري گــذر کن ز من آن ترک يغما را خبر کن
بگو کز تشنگي خوابم ببردي بــبـــردي آبـــم و آبــم بــبــردي
چون دريافت که برادرش شعرش را ميشنود کلمۀ «ترک يغما» را به «سرخ سقا» يعني
سقاي سرخ رويي که هر روز سبويي آب برايش ميآورد، تبديل کرد. اما برادر از آن
پس به خواهر بدگمان شد.
از اين واقعه ماهي گذشت و دشمني بر ملک حارث حمله ور گشت و سپاهي بيشمار بر او
تاخت. حارث هم پگاهي با سپاهي چون بختش جوان از شهر بيرون رفت. خروش کوس گوش
فلک را کر کرد و زمين از خون دشمنان چون لاله رنگين شد. اجل چنگال خود را به
قصد جان مردم تيز کرد و قيامت برپا گشت.
حارث سپاه را به سويي جمع آورد و خود چون شير بر دشمن حمله کرد. از سوي ديگر
بکتاش با دو دست شمشير ميزد و دلاوريها مينمود. سرانجام چشمزخمي بدو رسيد و
سرش از ضربت شمشير دشمن زخم برداشت. اما همين که نزديک بود گرفتار شود، شخص رو
بستۀ سلاح پوشيدهاي سواره پيشصف درآمد و چنان خروشي برآورد که از فرياد او
ترس در دلها جاي گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و يک سر به سوي
بکتاش روان گشت. او را برگرفت و به ميان صف سپاه برد و به ديگرانش سپرد و خود
چون برق ناپديد گشت. هيچ کس از حال او آگاه نشد و ندانست که کيست. اين سپاهي
دلاور، رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشيد.
اما به محض آن که ناپديد گشت سپاه دشمن چون دريا به موج آمد و چون سيل روان گشت و اگر لشکريان شاه بخارا به کمک نميشتافتند دياري در شهر باقي نميماند. حارث پس از اين کمک، پيروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبيد نشاني از او نجست. گويي فرشته اي بود که از زمين رخت بربست. همين که شب فرا رسيد، و قرص ماه چون صابون، کفي از نور بر علم پاشيد؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلي سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه اي به او نوشت:
چه افتادت که افتادي بــه خون در چو من زين غــم نبيني سرنگونتر
همه شب همچو شمعم سوز در بر چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چه ميخواهي زمن بااين همه سوز که نه شب بودهام بيسوز نه روز
چنان گشتم ز سوداي تو بـيخويش که از پس مينـدانــــم راه و از پيش
اگر اميــــد وصـــل تـــــو نـبـــودي نــه گردي مــانـــدي از من نه دوري
نامه مانند مرهم درد، بکتاش را تسکين داد و سيل اشک از ديدگانش روان ساخت و به دلدار پيغام فرستاد:
که: «جــانــا تـــا کيم تنها گذاري سر بيمــــار پــرسيــدن نـــــداري
چو داري خوي مردم چون لبيبان دمي بنشين بـــــه بـــاليــن غريبان
اگر يک زخم دارم بر سر امروز هزارم هست برجان اي دل افروز
زشوقت پيرهن برمن کفن کن شد» بگفت ايــن وزخود بيخويشتن شد
چند روزي گذشت و زخم بکتاش بهبود يافت.
رابعه روزي در راهي به رودکي شاعر برخورد. شعرها براي يکديگر خواندند و سؤال و جواب ها کردند. رودکي از طبع لطيف دختر در تعجب ماند چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آن جا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا، که به کمک حارث شتافته بود، رسيد. از قضا حارث نيز براي عذرخواهي و سپاسگذاري همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانهاي برپا شد و بزرگان و شاعران بار يافتند. شاه از رودکي شعر خواست. او هم برپا خاست و چون شعرهاي دختر را به ياد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گويندۀ شعر را از او پرسيد. رودکي هم مست مي و گرم شعر، بيخبر از وجود حارث، زبان گشاد و داستان را چنان که بود بيپرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامي اسير گشته است چنان که نه خوردن ميداند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهاني براي معشوق نامه فرستادن کاري ندارد. راز شعر سوزانش جز اين نيست.
حارث داستان را شنيد و خود را به مستي زد چنان که گويي چيزي نشنيده است. اما چون به شهر خود بلخ بازگشت دلش از خشم مي جوشيد و در پي بهانهاي ميگشت تا خون خواهر را فرو ريزد و ننگ را از دامان خود بشويد.
بکتاش نامههاي آن ماه را که سراپا از سوز درون حکايت مي کرد يکجا جمع کرده و
چون گنج گرانبها در درجي جاي داده بود. رفيقي داشت ناپاک که ازديدن آن درج حرص
بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامهها را برخواند همه
را نزد شاه برد. حارث به يکباره از جا دررفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا
گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بست. ابتدا بکتاش را به بند آورد و در چاهي
محبوس ساخت، سپس نقشۀ قتل خواهر را کشيد. فرمود تا حمامي بتابند و آن سيمتن را
در آن بيافکنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخيمان
کردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محکم بستند. دختر
فريادها کشيد و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهي، بلکه آتش عشق،
شور طبع، شعر سوزان، آتش جواني، آتش بيماري و سستي، آتش مستي، آتش از غم
رسوايي، همۀ اين ها چنان او را ميسوزاندند که هيچ آبي قدرت خاموش کردن آنها
را نداشت. آهسته خون از بدنش ميرفت و دورش را فراميگرفت. دختر شاعر انگشت در
خون فرو ميبرد و غزلهاي پر سوز بر ديوار نقش ميکرد. همچنان که ديوار با خون
رنگين ميشد چهرهاش بيرنگ ميگشت و هنگامي که در گرمابه ديواري نانوشته نماند
در تنش نيز خوني باقي نماند. ديوار از شعر پر شد و آن ماهپيکر چون پارهاي از
ديوار برجاي خشک شد و جان شيرينش ميان خون و آتش و اشک از تن برآمد.
روزديگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پاي تا فرق غرق در خون
ديدند. پيکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر ديوار گرمابه را از اين شعر
جگرسوز پر يافتند:
نگارا بي تو چشمم چشمهسار است همه رويم به خون دل نگار است
ربودي جان و در وي خوش نشستي غلط کردم کـــه بــر آتش نشستي
چـــو در دل آمــــــــدي بيرون نيايي غلط کردم کـه تو در خون نيايي
چو از دو چشم مـن دو جوي دادي به گرمابهمرا سرشوي دادي
منــم چــون مـــاهيي بـر تـابــه آخر نمــيآيـــي بدين گرمـابـه آخر؟
نصيب عشق اين آمــــد ز درگاه گــه در دوزخ کنندش زنده آگاه
سه ره دارد جـهــانت عشق اکنون يکيآتشيکي اشک ويکي خون
به آتش خواستم جـانـم کـه سوزد چــو جاي تست نتوانم که سوزد
به اشکم پاي جانـــــــان مي بشويــم بــخــونم دست از جان مي بشويم
بــــخوردي خـــون جـــان مــن تمامي که نوشت باد، اي يـار گرامي
کنون در آتش و در اشک و در خون بــرفتــم زيــن جهان جيفه بيرون
مرا بي تو سرآمــــد زنــــدگانـــــي مــنــت رفتم تـو جاويدان بماني
چون بکتاش از اين واقعه آگاه گشت، نهاني فرار کرد و شبانگاه به خانۀ حارث آمد و سرش را از تن جدا کرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خويش شکافت.
نـــبـــودش صبر بــي يــار يــگانه
بدو پيوست و کوتـه شــد فسانـــــه.
عرفان رابعه:
در عارف بودن رابعه دیدگاهها متفاوت است. تمام منابعی که به عرفان رابعه اشاره کردهاند، به گفتار شیخ ابوسعید ابوالخیر استناد کردهاند، که این را قدری جای تأمل دانسته اند یعنی که بعضی ها علی رغم تأکید ابوسعید ابوالخیر را که از راویان همزمان به دوران زندگی رابعه قزداری میباشد و هم مثنوی شیخ فرید الدین عطار را که یک بحث برجسته از کتاب الهی نامه را به داستان رابعه و نوع عشق او احتصاص داده است از اعتبار فاقد باشد ،پس در تاریخ چه قولی میتواند موثق و قانع کننده باشد؟ چنانیکه حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی در مثنوی فرموده است :
«هر کسی از ظن خود شد یار ما وز درون ما نجست اسرار ما
ویا:
سر ما از نالۀ ما دور نیست لیک چشم را دید جان دستور نیست
در این جا عشقی می باید داشت به پهنای کاینات خدا تا بتوان آواز مک و ملکوت را شنید و به گفته فیساغورث کسی که در راه مکاشفه و شناخت خدا گام بر ننهاده باشد، به آن می ماند تا بدون برنامه سواد و نوشتن بتوانئد کتاب یکصد صفحه ای را بدون غلطی تایپ کند که این امکام ندارد و کسی به مکاشفه می رسد که بفرموده سنایی هزاران دشت و صحرا را در نوردیده باشد تا بتواند از آن وادی های خوفناک که در راه عشق یزدان وجود دارد گذشت. رابعه بانوی بود که در دم ازلهیب سوزان این عشق آتشین جان داد و اگر عشق او مجازی می بود میتوانست بهر وسیله ای خود را به بکتاش بچشپاند. ا انجا تیکه یک روی تاریخ سیاه است و ما همواره با این رو سیاهی ها بگفته ویل دورانت رو برو و مواجه هستم باید روایت ها و گفته های بزرگانی که سر شان به تنه شان می ارزد را باور داشته باشیم.
عطار نیشابوری نیز داستان زندگی رابعه را در الهی نامه خویش در چهارصد و اندی بیت به نظم آورده و نقل قول ابوسعید ابوالخیر دربارهٔ رابعه بلخی و عرفان وی را چنین بازگو میکند:
ز لفظ بوسعید مهنه دیـــــــــدم که او گفتست: من آنجــا رسیــــــدم
ب پرسیدم زحــــــال دختر کعب که عارف بود او یا عاشقی صعب؟
چنین گفت آنکه معلومم چنان شد که آن شعری که برلفظش روان شد،
ز سوزِ عشقِ معشوقِ مـــجازی بنگشایـــــد چــنـیــن شعری به بازی
نداشت آن شعر با مخلوق کاری که او را بـــود بــــــا حق روزگاری
کمالی بود در معنی تـــمــــامش بـــهـــانــه بـــــود در راه آن غلامش
عطار توانایی رابعه را در سرودن شعر چنین توصیف میکند:
بلطفِ طبعِ او مردم نبــودی که هر چیزی که از مردم شنودی،
همه در نظم آوردی به یک دم بپیوستی چــــو مـــروارید در هم
چنان در شعر گفتن خوش زبان بود که گوئی از لبش طعمی در آن بود
خاتم الشعرا، شیخ عبدالرحمن جامی، در تذکرهٔ نفحات الانس از رابعه در بخش زنان صوفی نام میبرد و باز با استناد به گفتار شیخ ابوسعید ابوالخیر میگوید:
شیخ ابوسعید ابوالخیر قدّس اللّه تعالی سرّه گفتهاست که: «دختر کعب عاشق بود بر آن غلام، اما پیران همه اتفاق کردند که این سخن که او میگوید نه آن سخن باشد که بر مخلوق توان گفت. او را جای دیگر کار افتاده بود.» روزی آن غلام آن دختر را ناگاه دریافت، سرِ آستین وی گرفت. دختر بانگ بر غلام زد گفت: «ترا این بس نیست که من با خداوندم و آنجا مبتلایم، بر تو بیرون دادم که طمع میکنی؟» شیخ ابوسعید گفت: «سخنی که او گفتهاست نه چنان است که کسی را در مخلوق افتاده باشد»
رضاقلیخان هدایت، داستان رابعه را تحت عنوان بکتاش نامه در کتاب منظوم گلستان ارم خویش در دوهزار و ششصد و اندی بیت به نظم درآورده. مبنای داستانی که رضاقلیخان نقل میکند، همان شعر عطار است که تصرفاتی در داستان کرده و قصه پردازی نمودهاست و بخشهایی از ذوق خویش بدان افزوده. وی در مجمع الفصحاء دربارهٔ رابعه بلخی چنین میگوید: رابعهٔ مذکوره، در حسن جمال و فضل و کمال و معرفت و حال، وحیدهٔ روزگار و فریدهٔ هر ادوار، صاحب عشق حقیقی و مجازی و فارِسِ میدان تازی و فارسی بودهاست. احوالش در نفحات الانس مولانا جامی در ضمن نسوان عارفان مسطور است و در یکی از مثنویات شیخ عطار، جمعی از حالاتش نظما مذکور. اورا میلی به بکتاش غلامی از غلامان برادر مفرد به هم رسیده و انجامش به عشق حقیقی کشیده، بالاخره به بدگمانی، برادر او را کشته و حکایت اورا فقیر نظم کرده و نام آن را گلستان ارم نهاده، معاصر آلسامان و رودکی بوده و اشعار نیکو میفرموده»
[1]اداره چی احمد گیلانی."شاعران همعصر رودکی"..بنیاد موقوفات داکتر محمود افشار. تهران 1370،هیات گزینش کتاب دکتر سید جعفر شهیدی،داکتر جواد شیخ الاسلامی به سر پرستی ایرج افشار.،ص86.
[2]ارتنگ: نام کتاب مصّور تالیف [ مانی ] ( ه . م . ) دانسته اند . آلفاریک حدس زده که [ اردنگ ] معروف مانی نسخه ای از انجیل ( انگیلون ) اوست که مصور بتصاویر بوده است .
ارژنگ: نامکتاب مانیدارایانواعنقش ونگارکهبموجب آنادعایپیغمبریکرده, تشبیه آنچهکهداراینقش ونگارزیباباشدبه آن
[3]صفا ذبیح الله همان تاریخ ادبیات ایران.به دوام صفحه 466
[4]نادیه انجن. ارگان نشراتی شورای زنان افغان در روسیه
[5]دایرة المعارف فارسی . غلام حسین مصاحب . ردیف ر ،ص 3.
[6]صفادکتر زبیح الله، تاریخ ادبیات فارسی،ج.اول،ص462-24..
[7]همان مأخذ،ج.اول.ص،449.رک:لباب الالباب محمد عوفی .چاپ لیدن .ج.ٍص61-62.
[8]صفا دکتر ذبیح الله "تاریخ ادبیات ایران . پیشین ، ص466.