الحاج عبدالواحد سيدی

 

 

 

باز شناسی افغانستان

جلد دواردهم

بخار-قسمت دوم

بحث نهم

 

126-5-4.ابوالؤید بلخی

مورخ،نویسنده مشهور وشاعر توانای دوره سامانیها است که در سده چهارم می زیسته است. شهرت وی بیشتر از لحاظ تألیفات قیمتداری است که به رشته تحریر در آورده .((محّبی علی احمد . تاریخ سامانیان. پیشین ، ص 91))

ابو المؤید بلخی که رضاقلی خان هدایت ((حواشی چهار مقاله عروضی سمرقندی،به کوشش دکتر معین،ص83))که او را با ابوالمؤید رونقی اشتباه کرده است،شاعر و نویسنده توانای عهد سامانی است. در بعضی نسخ ضمن بحث در بارۀ سابقۀ داستان یوسف زلیخا،چنین تذکر رفته که ابوالمؤید نخستین گوینده ایست که این داستان را منظوم ساخته است.ولی از این منظومه متأسفانه جز این  بیت:

                                   دلیریکه ترسد ز پیکار شیر  زن زاج خوانش نه مرد دلیر

باقی نمانده است.((مجمع الفصحأ بکوشش دکتر معین ، 83)) بناً بقول مجمع الفصحا این شعر از اوست:

                 جانیست تیغ شاه که دید اینچنین شکست                      لرزان بجای گوهر در جرم او پدید

ویا:

                 جانهای دشمنانش چو ذره در آفتاب                            نبیدی که نشناسیش زآفتاب

چنان تابــد از جـام گـویی که هست                  عـقـیق یـمـن در سهیل یمن

و:

جانی کز او بود تن و جان همه خراب                                چو بــا آفتابش کنی مقترن[1]

ابوالمؤید در اثر تشویق شاهان سامانی به نوشتن داستانهای پهلوانی واخبار جهان داران وخصوصاً ایران قدیم (با جغرافیای خراسان بزرگ)پراخته و شهنامه های مفصل  به تحریر در آورد که آنرا بنام ابولقاسم نوح بن منصور  نوشته است.((سبک شناسی . جلد دوم .ص19)) کتاب عجایب البلدان به قول ملک الشعرا بهارتوسط ابوالمؤید نوشته شده و از رهگذر ارزش تاریخی اش در شمار تاریخ  بلعمی جای دارد چه ابوالمؤید از مقدمان علمای زمان سامانی و از شاعران و فاضلان مشهورآن زمان است.شاهنامه او که ظاهراً به نظم و نثر بوده و کتاب گرشاسب یا گرشاینامه او  که مأخذ گرشاسب نامه اسدی طوسی است وتاریخ سیستان فصولی از آن را روایت کرده شهرت بسزایی دارد.

قسمی که درمقدمه گفتیم عوفی او را در لباب الالباب((جلد2.طبع لیدن.ص26)) از مقدمان شعرای سامانی یاد کرده و قطعۀ لطیفی را به آن نسبت داده  است، اما قسمیکه در بالا گفتیم آثار او همه به تاراج حادثات رفته است و از آنها جز نامی بجای نمانده است ،خوشبختانه که کتابی ناقص نسخه خطی  موسوم به (عجایب البلدان)آن در دست ملک الشعرا بهار است.(در پشتی و یا متن کتاب نام آن دیده نشده) که بدون شک از ابوالمؤید بلخی بوده است.اما دیگران در آن کتاب دستها برده اند معلوم است که مردی از آذر بایجان در سنه 562 و شعبان سال606 در تمام کتاب دستکاری کرده که باعث کاسته شدن عبارات و کهنگی آن شده است.

یکی از وقایع این کتاب را که در آغاز آن ذکر یافته است ، به قسم نمونه از تاریخ نویسی ابوالمؤید  از قول ملک الشعرا بهار می آوریم:

«چنین گوید ابوالمؤید رحمةالله علیه که مرا از طفلی هوس گردیدن عالم بود و از بازارگانان و مردم اهل بحث داستانها شنیدم عجایب ها بشنیدم وآنچه در کتب خواندم جمله بنوشتم وجمع کردم  و از بهر پادشاه جهان امیر خراسان ملک مشرق نوح بن منصور مولی امیر المومنین تا او را از آن مطالعت مؤانست بود و حق او را گزارده باشم که بر من  وعالمیان واجبست توفیق میسر باد.

آغاز کتاب

«چنین گوید ابوالمؤید بلخی که در هندوستان درختیست بر سر کوهی در میان دریا ومیان آن درخت  چهل در خانه است و ده در دکان از سطبری آن درخت و آن دکانها همیشه پر متاع ها وقماش هاست گوناگون و بر هر متاعی بهای آن نوشته تا هر فقیری یا اهریمنی و هر کس که متاعی خواهد بخرد و هر جنسی بچند (بچیند) و آنجا هیچ مردم نباشد چنانچه ایشان را چون کشتی آنجا رسد بدارند و در آن دکانها و خانه ها روند و نرخها بر خوانند بها بر سنجند و بنهند وآن متاع بردارند و بروند و هرگز کس انجا مردم ندیده است واگر کسی چیزی بر گیرد و بها(ی) آنجا ننهد از میان درخت بیرون نتواند آمدن و هر چند که گردند راه  بیرون آمدن نیایند چون متاع را بازبجا نهند یا بهای آنرا یایند و بیرون روند و این سخت عجب است.

آغاز کتاب بخوبی میرساند که این کتابی بوده است که ابوالمؤید برای ابوالقاسم نوح بن منصور گرد آورده است و تاریخ سیستان در چند جا از چنین کتابی نام می بردو گاهی انرا بنام کتاب عجایب بحر وبر و گاه بنام کتاب البلدان اشاره می کند و از آن چیز ها نقل مینمایئد و از آن در صفحه 17 گوید:

«ابوالمؤید گوید و اندر کتاب بند هشت (ابن دهشتی) گبرگان نیز گوید(این موضوع را ابوالمؤید از بند هشت گبرگان نقل کرده است.) که یکی از چشمه هایی بود در هیرمند برابر بُست و آب همی بر آمدی و ریگ وزر بر  آمیخته،چنانکه آن روز که کمتر حاصل شدی کم از هزار دینار زر ساو نبودی، افراسیاب آنرا به بند جادوئی ببست،گفت این خزینه ایست، و چنین گفته اند که هم بسر هزاره باز شود یعنی سه هزار سال بعد از زردشت.((رک. تاریخ سیستان،ص17 ،حاشیه 3))  و باز منفعت بحاصل آید.بمشیت الله و کوه توژکی خود معروف است و مشهور، واکنون اگر خواهند هم بیرون آیدنقره همی بیرون آید. . .ابوالمؤید دیگر همی گوید که اندر سیستان یکی کوهست که آنهمه خمآهن است.(خماهن سنگیست بغایت سخت وتیره رنگ برخی مایل و به عربی صندل حدیدی گویندو بعضی گویند نوعی از آهنست.) و هر خمآهنی که آن نیک است از آن کوه برخاسته به روزگار.»[2]

ابوالمؤید بلخی قسمیکه قبلاً به آن اشاره کردیم از جمله شاعران و نویسندگان قرن چهارم بشمار می رود ..لباب الالباب عوفی و  مجمع الفصحا و بعضی از کُتب تاریخی از قبیل  ترجمه تاریخ طبری "مجمل التواریخ والقصص" و تاریخ سیستان ولغت فرس اسدی ودرقابوسنامه کنیۀ او تنها «مؤید» ذکر شده است.

این اشعار که به سرود کرکوی مشهور است از اوست:

                                   «غُرهت بـــادا روش          خُندیده گرشاسب  هوش

                                   همی بُرست از جوش         نـوش کن مــی نـــــوش

                                   دوست بــــدا گـــوش          بــآفـــریــــن نهاده گوش

                                   هــمیشه نــیکی گوش         دی   گـــــذشت  و دوش

شـــاهــا خــدایــــگانا        بــــآفـــــریـــــن شاهـــی

ابوالمؤید در روایات و داستانهای پهلوی دست داشته و کتاب بند هشن و خدای نامه یا سیر الملوک را دیده و با زبان و لغت پهلوی و اصطلاحات آن آشنابوده است((سبک شناسی،21))،زیرا آنچه را تاریخ سیستان از خدای نامه  وبند هشن روایت می کند ،به قول و نقل وقول ابوالمؤید شبه است((تاریخ سیستان ص17-18))

از آنجایی که ابوالمؤید بلخی که بیشک در کیش وآئین نیمه موحدانۀ مزدیسنان داشته است نام (مزدیسنان)که در زبان دری بیگانه بود و مردم خراسان از آن بی خبر بودند در کتب خود آورده و ظاهراًاز روش شاهنامۀ او در مقدمۀ ترجمه تاریخ طبری وتاریخ سیستان هم این لفظ مورد استفاده واقع گردیده است.[با آنکه بلعمی در مقدمه  نامی از ابوالمؤید  نمی برد                 و تنها ذکری از «شهنامه بزرگ» کرده است ولی در فصل بعدی داستان کیومرث نام شاهنامه ابو المؤید تصریح شده است]

بوالعمی در مقدمه تاریخ گوید:

«و دیگر گویند:گبرگان و بسته کسینان که ایزد اندر جهان نخستین چیزی مردی آفرید و گاوی و آن مرد کیومرث خوانند ومعنی کیومرث(زنده گویای میرا)بُود پس او را گرشاه خوانندی که جهان بیران بوذ (بود)و [اوی] اندر شگاف کوه بوذی تنها و مردم نبوذی و معنی (گر)که باشذ واو را پاذشاه کوه خوانندی و سی سال تنها بزیست بیکس پس تنها بمرد.»


((شاهنامه ابوالمؤید بلخی به قول  مجله ویستا چهارشنبه, ۳ دی, ۱۳۹۹/ / 23 December, 2020))

 

 

شاه نامه  منثور  ابوالمؤید بلخی

این نوشته که در یکی از عنوانهای مجلۀ  ویستا در روز های نزدیک انتشار یافته است در مورد شاهنامه  منثور ابوامؤیدبلخی   و سایر شاهنامه نویسانی که از ابوالمؤیدالهام گرفته ،آوردن آنرا در این بحث خالی از فایده نمیدانم:

از ميان شاهنامه‌هاى منثور فارسى که در قرن چهارم تأليف شده گويا قديم‌تر و مهم‌تر از همه شاهنامهٔ ابوالمؤيد بلخى بوده است.

شاهنامهٔابوالمؤيدکتابىعظيمدرشرحتاريخوداستان‌هاىايرانقديمبودوآنراشاهنامهٔبزرگوشاهنامهٔمؤيدىهممى‌گفته‌اند. اينکتاببزرگشاملبسيارىازرواياتواحاديثايرانيانراجعبهپهلوانانوشاهانبودکهاغلبآنهادرشاهنامهٔفردوسىوسايرمنظومه‌هاىحماسىمتروکماندهوازآنهانامىنرفتهويابهاختصارسخنگفتهشدهاست،ماننداخبارآغشوهادان (ازپهلوانانعهدکيخسرو) وکى‌شکن (برادرزادهٔکيکاوس) وکرشاسپ.

علاوهبراينهادرشاهنامهٔابوالمؤيداخبارنريمانوساموکيقبادوافراسيابولهراسبهريکبهتفصيلبسيارآمدهبودچنانکهآنهادرکتبىمانندتاريخسيستان،و 'مجمع‌التواريخوالقصص' هريککتابىجداگانهنوشته‌اند. اينکتاببزرگبه‌ سببتفصيلآن،وبعدازآنکهقسمتبزرگىازداستان‌هاىقهرمانىدرقرن‌هاىچهارموپنجموششمبه ‌نظمدرآمد،ومردمراديگربهنوشتنونويساندنوحفظآنحاجتىنبود،ازميانرفتهاستوتنهاقسمتىکهازآندردستماندهقطعه‌اىازکتابکرشاسپاستکهصاحبتاريخسيستانآنرابهمناسبتىدرکتابخودنقلکردهاست.

قديمى‌ترينمأخذىکهدرآنبهشاهنامهٔابوالمؤيدبلخىاشارهشدهکتابتاريخبلعمىاستوچوناينکتابمقارنسال ۳۵۲ تأليفشدهاست،پسشاهنامهٔابوالمؤيدواجزاءآندرنيمهٔاولقرنچهارموظاهراًدراوايلآنقرننوشتهشدهبود،وبنابراينقطعهٔمنقولازکتابکرشاسپدرتاريخسيستانباآنکهدورازتصرفنيستفعلاًازقديمى‌ترينقطعاتمنثورىاستکهازقرنچهارمبهمارسيدهاستوازاينروىنقلآنرادراينجالازممى‌دانيم،وآنچنيناست:

بوالمؤيد اندر کتاب کرشاسپ گويد که:

«چون کيخسرو به آذربادگان رفت و رستم‌دستان با وي، و آن تاريکى و پتيارهٔ ديوان بفر ايزد تعالى بديد، که آذرگشسپ پيدا گشت و روشنائى بر گوش اسب او بود و شاهى او را شد با چندان معجزه، پس کيخسرو از آنجا بازگشت و به ترکستان شد، به طلب خون سياوش پدر خويش، و هرچه نرينه يافت اندر ترکستان همى کشت و رستم و ديگر پهلوانان ايران با او. افراسياب گريز گرفت و به‌سوى چين شد و از آنجا به هندوستان آمد و از آنجا به سيستان، و گفت من به زنهار رستم آمدم و او را به بنکوه فرود آوردند، سپاه او همى آمد فوج فوج، اندر بنکوه انبار غله بود، چنانکه اندر هر جانبى از آن بر سه سو مقدار صد هزار کيل غله دايم نهاده بودندى و جادوان با او گرد شدند، و او جادو بود، تدبير کرد که اينجا علف هست و حصار محکم، عجز نبايد آورد، تا خود چه باشد. به جادوى بساختند که از هر دو سوى دو فرسنگ تاريک گشت، چون کيخسرو به ايران شد و خبر او بشنيد آنجا آمد، بدان تاريکى اندر نيارست شد. و اينجائى که اکنون آتشگاه کرکوى است معبد جاى کرشاسپ بود و او را دعا مستجاب بود به روزگار او، و او فرمان يافت، مردمان هم به اميد برکات آنجا همى شدندي، و دعا همى کردندي، و ايزد تعالى مرادها حاصل همى کردي، چون حال برين جمله بود کيخسرو آنجا شد و پلاس پوشيد و دعا کرد، ايزد تعالى آنجا روشنائى فراديد آورد که اکنون آتشگاه‌ است. چون آن روشنائى برآمد برابر تاريکي، تاريکى ناچيز گشت و کيخسرو و رستم به پاى قلعه شدند و به منجنيق آتش انداختند و آن انبارها همه آتش گرفت، چندين ساله که نهاده بود، و آن قلعه بسوخت و افراسياب از آنجا به جادوى بگريخت و ديگر کسان بسوختند و قلعه ويران شد. پس کيخسرو اين بار به يک نيمهٔ آن شارستان سيستان بکرد و آتشگاه کرکويه و آن آتش گويند آن است، آن روشنائى که فراديد، و گبرکان چنين گويند که آن هوش کرشاسپ است و حجت آرند به سرود کرکوى ...'

 

ابوالمؤيدبلخىرااثرديگرىنيزهستکهبيرونازشاهنامه‌هابهذکرآنمى‌پردازندوشرححالوديگرآثاراوهمدرشمارشاعراناينعهدآمدهاست.

 

 


 

[1]رضا قلی خان هدایت مجمع الفصحا قلمی ،ص81

[2]سبک شناسی ،ص20

 

 

 

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

126-5-3.ابو عبدالله محمد بن موسی  فرا لاوی

 

محمد عوفی در لباب الاباب  گفته است:

«ابو عبدالله  محمد  بن موسی الفرالاوی  از شعرای معروف بوده است وبه حسن نظم موصوف وبا شهید در یک قرن می زیسته اند و در یک مرتبه رودکی، هر دو را در یک سلک کشیده است و ذکر هر دو بیک جا آورده چنانکه گوید:

                                   شاعر شهید وشهره فرالاوی                   وین دگران به جمله همه راوی

ذکر ایشان در طبقات شعرا بسیار است اما نظم ایشان بسبب تقادم چون کبریت احمرویاقوت اصفر کمیاب است.این دو بیت از فره لاوی بر خاطر بود تحریر افتاد:

                 چه شغل باشد واجب تر از زیارت آنک                      اگرچه نیک بکوشم بواجبش نرسم

                 هــمــی شفیــع نیابـــم ازو بعــذر گنـــــاه                     کریم طبعی او نزد او شفیع بسم[1]

این غزل هم از فره لاوی است:

                 هوشم ز ذوق لطف سخن های جان فروش  از هجرۀ دلم سوی تابوک(1) گوش شد

                 چون موود سبز بود به سر موی من همــه  دردا که برنشست برآن مورد شبنمم

                                                                                                        *******

   تیغ چون ترکی آشفته که تیر انـــــــدازد                   برق تیر است مر او را مگرو رخش(2) کمان

                 میغ چون نرگس آشفته که تیر اندازاست                      برق تیر است مگراورا سر ویسه(3)کمان (1)تابوک: بالاخانه،مهتابی (2)رخش: رعد وبرق یا آزرخش (3)ویسه:برق

از معاصرین او ابولمؤید بلخی و عمار مروزی ورودکی و کسائی و دقیقی و(رابعه بلخی) بنت کعب قرزداری بود.

از اشعار اوست:

                 می بینی آن دو زلف که بادش همی بـرد                      گوئی که عاشقی است که او را قرار نیست

                 یا نه که دست حاجب وسالار لشکر است                     کزدور مــی نـمــایــد کامروز بـار نیست[2]                                                      

تار نمای بنیاد نیشاپور در مورد فرا لاوی معلومات مفصل تری ارایه می کندولی معلومات او صرفاً از دهخدا نقل قول کرده است که درپژوهش های تاریخی قابل است:

«در دیوان رودکی شعری دیده می شود که در آن از شهید بلخی و شاعر دیگر بنام ‏فرالاوی یاد کرده بود :‏

شاعر شهید و شهره فرالاوی ‏                                 وین دیگران بجمله همه راوی

و این را از شگفتی‌های رنگ آمیزی‌ روزگار دریافتم. زیرا شهید بلخی شاعر عصر رودکی ‏را همگان می‌شناسند و سوگنامه‌ای که رودکی در مرگ او سروده در دست است :‏

کاروان شهید رفت از پیــش               وان ما رفته گیر و می اندیش

از شمار دو چشم، یکتن کم‏                 وز شمار خرد هزاران بیــش

اما از فرالاوی که به اعتقاد رودکی شهره بوده است نامی در دفتر ایام روزگار نمانده؟! از ‏آنجا که  برخی از سروده‌های رودکی تنها در فرهنگ‌ها باقی مانده است و اگر فرهنگ نویسان ‏آن زمان نمی‌بودند، اکنون از رودکی نیز بجز چند غزل و قصیده در دست نمی‌بود، به همین ‏امید به فرهنگ ها مراجعه کردم و نخستین شعری را که از فرالاوی یافتم بر من درِ حسرت ‏و اندوه گشود زیرا که در این بیت یک واژهء بسیار زیبای فارسی در یک سخن لطیف ‏و شاعرانه نهفته دیدم :‏

آب گُلفَهشَنگ[3] گشته از فسردن،ای شگفت          همچنان چون شیشهء سیمین، نگون آویخته

                                                               

و گلفشهنگ، نام فارسی استالاگمیت [4]است و اگر چه از آن با نام «سنبل» هم یاد کرده اند ‏اما معلوم است که سنبل نامی است تشبیهی. جستجو را ادامه دادم و در ‏نگرش به لغت نامه دهخدا، بر خوردم باینکه، آن روانشاد نیز بهمین ترتیب فرالاوی را ‏شناخته است و باین شرح او را معرفی کرده است :

ابوعبدالله فرالاوی، محمد بن موسی که از اجله شعرای دوره سامانیان،معاصر ‏شهید و رودکی بوده و

عمری طویل یافته و وی را جز دیوان غزل و قصیده، مثنوی به بحر خفیف بوده و ‏با وجود مقام بلند  ادبی، ثروت و بضاعتی چنانکه باید نداشته است. رودکی درباره او ظاهراً ‏در مقام مدح می گوید:‏

                 شاعر شهید و شهره فرالاوی ‏              وین دیگران بجمله همه راوی

از اشعار او جز چند بیت زیر، که در لغت نامه ها مثال آمده چیزی در دست نیست:‏

‏             چنان شد که بفسرد هامون و زاغ             به سر بر نیارست پرید، زاغ

کلیه اطلاعاتی که دهخدا بدست می‌دهد از اشعار او پیداست اما نمی توان در ‏مورد سهم آنها قضاوت قطعی کرد. زیرا مثلا این بیت نشان می‌دهد که موی او ‏شاید سپید گشته.‏

چون مورد سبز بود، گهی موی من همه                             دردا که بر نشست، بر آن مورد سبز، یَشم

به این معنی که به اصطلاح امروزی موی او  ماش وبرنج شده بوده است

واز پیری شکوه کرده و به مرکبی که پالاد=پالان یا زین ندارد نمیتواند سوار شود:

من رهی، پیرم و سست پای شدم          نتـــــــــوان رفت، راه، بی پــــــالاد

او بیت زیر رامثال برایپیری اش می دهد، ‏وچنین یادآور می شود :

زناگه بار پیری بر من افتاد ‏                  چو بر خفته فتد ناگه کرنجو[5]

از اشعار عاشقانه‌ای که از وی باقیمانده است پیدا است که هنگام سخن از عشق ‏به وجد می آمده و سرودهایش در این حالت مانند  امواج آهنگ موسیقی در ‏بیانی سبک و دلپذیر می‌افتد :‏

ز چشم مست تو، عالم خراب است                    بــه بـنــد زلف تـو دلها گرفتار

در وزن دیگری که بقول استاد همائی، از آوازهایی است که برای آهنگ موسیقی ‏ساخته شده می گوید:‏

نه همچــون رخ خوبت، گل بهار ‏                     نه چون تـــــو به نکوئی بت بهار

در بیتی دیگر، از کمی سال خود سخن می گوید و چنین می نماید که اگر این ‏شعر زبان حال کسی دیگر نباشد، او در جوانی نیز شاعر بوده است.‏

نو عاشقــــم و از همــه خـــوبان زمــــانه ‏          دَخشَم به تو است، ار جوکم خوب بود فال‏

بیتی دیگر نیز در همین معنی از او باقیمانده است که مصرع اول آن در لغت فرس دگرگون شده.‏

من عاملم و تو معاملی ‏                      این کار مرا با تو بود دخش

که کمی تامل معلوم می دارد . مصرع اول باید بدینصورت بوده باشد که :‏

و در همین احوال است که :‏

ای من، رهیِ دست و خط و کلکت از پوست رهی سلم کن که شاید

             دلا کشیــــدن بایدعتاب وناز بتــان‏                رطب نباشدبی خار وکنزبه بارا

             هوشم ز ذوق لطف سخنهای جانفزاش  ازحجرهء دلم سوی تابوک گوش شد

اگر با من دگر کاوی خوری ناگه ‏        بسر بر تیغ و بر پهلوی شنگینه[6]

‏ و در باره اغالش گوید:

(از)آغالِشَت نــتــــرسم هــیـــــــچ          ور بــمــــن شیــر را بر آغالی

روا نبود که با این فضـــل و دانش ‏         بود شُـربَم همی، دائـــم زمنده

از چند بیت دیگر او پیداست که وی مدح هم میگفته اما معلوم نیست که کرا مدح می ‏کرده است.‏

در مثال "فغند = جست و خیز" معلوم می گردد که اسب کسی را تعریف کرده است و ‏این هم در دیوانهای بعدی بسایر شاهد و مثال داشته که اسب امیر و وزیر را به گردون ‏رسانند.‏

وراهوار را می ستاید:

هم "آهو فغند" است و هم تیزتک ‏           هم آزاده خویست و هم گام زن

و این شعر، برای " فروار = خانه تابستانی" آمده است که در پائیز سروده شد.‏

و در مورد فصل پائیز سروده:

آن کن که بدین وقت همی کردی هر سال            خزپوش وبکاشانه شواز صُفه وفروار ‏

و این سومین بیت هم نشانه مدح است که:‏

فزون زانکه بخشی بزایر ، توزر ‏             نه ساده نــــه رسته بر آید زکان

این بیت هم ذیل "پرمایون" آمده است بمعنی گاوی که فریدون را شیر داد و با نامهای ‏برمایون و پر مایه نیز آمده و در شاهنامه نیز بگونهء پر مایه  از آن یاد می‌شود، گر چه در مدح کسی، امیری ‏وزیری است اما تأثر او را از داستانهای شاهان ایران و حماسه‌های کهن نشان می دهد.‏

ماده گاوان گلٍّه‌ات هر یک ‏                شاه پرور بود، چو پرمایون

و این بیت زیبا هم نبرد «اینتره» خدای رعد و برق آریائی را با ابرهای گاو دزد مجسم ‏می سازد، یا بر عکس در اشاره به ترک آشفته ، حملهء «اندر دیو» دشمن «تیشتر» فرشتهء باران ‏دین مزدیسنان را یادآور  می‌شود.‏

میغ چون ترکی آشفته که تـــیراندازد                 برق، تیر است مر او را، مگر و رخش، کمان‏

که در این بیت هم از "رخش = سرخی و سفیدی بهم آمیخته" به رنگین کمان اشاره ‏کرده است.‏

دو بیت هم در پند از او باقیمانده یکی برای لاد = دیوار و بنلاد = پی دیوار

لاد را بر بـُـنای محکم نه                که نگهدار لاد، بنلاد است

که در این بیت باید" بنا" را در مصرع اول خواند و تغییر بنلاد هم به بنیاد در دگرگونی ‏خود قابل مطالعه است.‏

بیت دوم که برای "رشت" بمعنی کهنگی و پوسیدگی و نیز چیزی که براثر پوسیدگی و ‏سستی از هم فرو ریزد، آمده است.‏

چو نباشد بُنای خانه درست ‏                بی گمانم که زیر رشت آید

و نیز در شعر او زیبائی های اندیشه فارسی در برخورد با جلوه های طبعیت ، اشاره ای ‏باقیمانده است که:‏

صحرای سنگ روی و کُهِ سنگلاخ را ‏            از سم آهوان و گوزنان شیار کرد

این نامه به پایان نزدیک میشود و زیبا است که با صدای سخن عشق پایان پذیرد . ‏بویژه، در آمد و شدی رندانه که شبانگاهان چون گذر «شب یازه = خفاش» صورت ‏می گیرد.‏

توشب آئی، نهان بوی همه روز ‏              همچــــــنانی یقین که شب یازه

اما جوانان نمی دانند که عهد معشوق و خنده گل را وفائی نیست و فرالاوی در این ‏سَر و سِرّها روزی بدانجا می‌رسد که بگوید

از گریه و آه آتـــــــــــــشینم ‏                                  گاهی پره است و گاه پایه1

همین مفهوم را رودکی نیز آورده است. اما از مقایسه این دو بیت روشن می‌شود که ‏فرالاوی روان‌تر و زیباتر سروده است.‏

و اما شعر رودکی که واژه «بختو» یعنی رعد را در خود دارد.‏

عاجزشود ازاشگ وغریومن                ‏هر ابر بهارگاه ، با بختو


یادداشت :

‏روانشاد دهخدا در معنی مصرع دوم این بیت ، با شکال برخورده است و پره را . در ‏پانویس «شاید پذه» آورده است.‏

ویذه = پده = پوده که تلفظ پهلوی آن پوتک ‏PUTAK‏ است. بمعنی چوبی است پوسیده ‏که با آن آتش می گیرانند. اما معلوم است که تشبیه آه یا گریه به چوب پوده صحیح نیست ‏و همان پره صحیح است که امواج روی آب معنی می دهد و معنی پایه نیز بر وی ‏روشن نشده . پایه بمعنی رعد است و مقصود از پره اشاره به گریه و از ‏پایه اشاره به آه همچون رعد است.

 


 

[1]لباب الالباب  محمد عوفی جلد 2.ص5؛ شفا دکتر ذبیخ الله .تاریخ ادبیات در ایران.ص394-395.

[2]مهرین عباش شوشتری پروفیسور. تاریخ ادبیات و زبان ایران (خراسان) در عهد  سامانیان و غزنویان.امنتشارات مائی.1352چاپخانه افتاب.ص22-23

[3]

گلفهشنگ

( اسم ) 1 - ستونهای آهکی مخروطی شکل معلق در سقف غار ها که در نتیج. چکیدن آب سقف غار بوجود میاید . 2 - آویز. یخهای مخروطی شکل زیر ناودانها که بشکل انتهای دم گاو در میاید : «آب گلفهشنگ گشته از فسردن ای شگفت . همچنان چون شیش. ( شوش. دهخدا ) سیمین نگون آویخته . » ( فرالاوی ) (فرهنگ واژگان فارسی)

 

 

 

[4]

استالاگمیت:( اسم ) مخروطهای آهکی کف غارها که در اثر چک. قطرات آب های آهکی از سقف غارها که در اثر چک. قطرات آب های آهکی از سقف غارها و یا از نوک مخروطهای استالاکتیت در کف غار تشکیل میشود چکیده .

 

 

[5](اسم ) سنگینیی که در خواب بر مردم افتد کابوس بختک : [ زنا گه بار پیری بر من افتد چو بر خفته فتد نا گه کرنجو ] . ( فرالاوی )

اسم هندی اکتمکت است . کرنج .کرنجوا(فرهنگ فارسی)

[6](اسم ) 1 - چوبدستیکهچارپایانرابهوسیلهآنرانند . 2 - چوبیکهگازرانپارچهولباسرابههنگامشستوشوباآنکوبندکدین .

 

 

++++++++++++++++++

126-5-3.ابوشکور بلخی

از سرایندگان اوایل عهد سامانیان یکی ابو شکور بلخی شاعر دربار نوح ابن نصر سامانی ویکی از متقدیمین شعرای این عصر است .کتب زیاد تألیف و تصنیف کرد  که متأسفانه از نام آن آثار هم آگاه نیستیم که دو دلیل دارد دلیل اولش تاراج و کتاب سوزی های  سده ششم هجری که به ایلغار مغل وبعداًکتابسوزی های غزان در تاریخ اختصاص دارد ؛ و دلیل دیگرش را ملک الشعرا بهار در جلد اول سبک شناسی اش اینطور  واضح کرده است:

کتبی که در دوره اول در علوم تالیف شده است بسیار نادر و از کبریت احمرکمیاب تر است،چرا چنین نباشد وحالانکه باوجود علاقه مندی به کتب ،اشعار و دواوین شعرا وتاریخ دارند دیده می شود که بسیاری از این قبیل کتب چون کتابهای ابوالمؤید بلخی و دیوان شاعرانی مانند رودکی و شهید وابوشکور و کلیله و دمنه منظوم رودکی،و دیوان دقیقی و مُنجک و نظایر  این کتُب اثری باقی نمانده است ( چنانچه این کلیله و دمنه رودکی ودیوان دقیقی،ناصر خسرو بلخی در حین سفرش به شیراز، قطران در دست داشته است.) و نظایر این کتابها باقی نمانده است و در فتنه های خراسان چون فتنه سلاجقه و غُزان و خوارزمیان وبالآخره در ترک تاز مغول آنهمه کنجینه ها از میان رفته .[1]

دکتر ذبیح الله صفا استاد دانشگاه تهران آورده است:

 «چنانکه مشهورست که تمام کُتب و تواریخ عجمیان (فارسی گویان) را اعراب سوخنتد و چون مردم راقدغن بلیغ نمودند قاعدتاً سخن و شعر فارسی متروک شد تا مدتی گذشت و اوضاع به وضع دیگر  گشت باز فضلا و بلغا تجدید شعر وشاعری کردند چنانکه در  زمان خلافت مأمون فضلا او را مدایح گفتند و صله ها گرفتندی . چنانچه  خواجه ابوالعباس مروزی در سنه 173 از هجرت شعر فارسی آمیخته با عربی بر خواندی و مأمون را خوش آمد و او را یکهزار دینار زر عین به جهت خواجه مقرر کرد. گفته اند که کس از بهرام و ابو حفص حکیم سغدی سمرقندی در نظم فارسی بر خواجه مذکور تقدم نداشته و بعداً در زمان سلسله های خراسانی  شاعرانی مانند شعر حکیم حنظله بادعیسی وابو شکور بلخی و محمودوراقو فیروز مشرقی و جمع دیگر از فضلا به گفتن شعرفارسی  مبادرت کردند.»[2]

این بیت از قصیده بهاریه ای که بخاطر تحویل سال خورشیدی و آمدن بهار سروده شده فقط یک بیت آن در دست است و متباقی از بین رفته است:

                 روز ارمزدست و شاها شاد زی                                بر کت شاهی نشین و باده خور[3]

مگر آفرین نامه  که اشعار آنرا بعضی از تذکره نویسان ذکر کرده اند توام با رباعی،که سابقه داشت،مثنوی هم ساخت. وبنا به قولی کتابی در صنعت نظم پرداخت و آنرا در 330هجری/941-42م .تمام کرد.[4]

اشعار زیر از او هستند:

                 بتا! روزگاری برآید براین                     کنم پیش هر کس ترا آفرین

                                                                                       ****

                 ستدودادمکن،هرگز،دستا دست                                 کز،به پسادست،خلاف آید وصحبت ببرد

به این معنی که داد  وستد نقد بکن،که از پسا دست(نسیه) خلاف پیش می آید.

توسیمین بری،من چو سیمین ایــاغ تو تابان مهی،من چو سوزان چراغ

                                                            ****

که را دوست مهمان بودیا نه دوست                  شب و  روز تیمار مهمان به دوست         

بــه دشمن بــرت ، مهربـــــانی مباد                 که  دشمن  درخت  است تلخ از نهاد

بر این  داستان  کس  نگفت از فیال                  ابر سه  صد  وسی وشش  بود  سال

فیال به زبان پهلوی فراتم بمعنی نخستین یا آغاز.

                                                  ****         

                 درختی که تلخش بود گوهرا                   اگر چـرب وشیرین دهی مر ورا

                 همان میوه ی تلخ  آرد پدیــد                   از او  تلخ وشیرین نخواهی مزید

و به استقبال ابیات فوق فردوسی می فرماید:

                 درختی که تلخ است وی را سرشت          گرش در نشانی بـه باغ بهشت

                 ور از جــوی خُلدش بـه هنگام  آب           به بیخ انگبین بینی و شهد ناب

سر انجام گوهر بکار آورد                                  

هــمان مـیــوۀ تلخ بار آورد

                         ودیگر از اشعار ابو شکور:

        آن به که نیابه را نگـهداری                    کز دار تن خویش کنی فربه

نیابه به مفهوم سپر،غلاف،نوبت،زمان.

تو آنی بر آن  کار بستن فریب                                که نادان همه راست بیند و ریب

        در ستایش می فرماید:

بیار آنچه به کردار دیده بـــود نخست                                 روان  روشن ، به  قهر روز  زبــــــان

از آنچه قطرۀ او گه فرو چکد به دهن                                 ضریر گوید چشم من است و مرده روان

                         در حکمت گوید:

تا بدانجا رسید دانش من                      که بدانم همی که نادانم

در ستایش خرد گوید:

کسی کو بدانش برد روزگار                 نه او باز ماند نه آموزگار

جهان را بدانش توان یافتن  به دانش توان رشتن و بافتن[5]

ابوشکور مانند  رودکی وسایر شاعران هم عصرش مانند عمار مروزی ، منجیک ،رونقی بخارایی،کسائی مروزی غیره علی الخصوص در ظرف مشبه به بسیار معمول بوده است و همین امور است که به تشبیهات جنبه وصف بخشیده ویا آنها را توام با وصف کرده است. برای توضیح این موارد و اینکه ابو شکور در بین شاعران عهد سامانی  در تشبه  چه مرتبتی داشته است نقل بیت نایاب ابو شکور و سایر شاعران عهد سامانی را لازم میدانم:

                 نیکو گل دو رنک را نگه کن                                   دُرّ است بزیر عقیق ساده

                                                                                       ******

با عاشق و معشوق روز خلوت                       رحساره برخساره بر نهاده   """مُنجیک""

                                                                                       ******

                 ساقیــا مر مــــرا از آن می ده                                  که غم من بدان گسارده شد

                 از قنینه برفت چون می    نو                                   در  پیاله  می  چهارده  شد   ""ابوشکور""

                                                                               ******

                 شاخ بید سبز گشته روز باد                    چون یکی مست نوان سر نگون

                 لاله برگ لعل بنگر بامداد                     چون سر شمشیر آلوده بخون                  ""عمارۀ مروزی""

                                                                                       ******      

نبیدی که نشناسی از آفتاب                            که با آفتابش کنی مقترن

چنان تاب از جام گویی که هست    عقیق یمن در سهیل یمن                       ""رونقی بخارایی""

                                                            *******

بکشای و چشم ژرف کن به شنبلید  تابان بسانِ گوهر اندر میان خوید[6]

 

برسان عاشقی که زشرم خان خویش                 دیبای سبز را برخِ خویش در کشید ""کسادی مرئزی""  

 

 

شور بختانه همان طوری که در فتنه ها و  آشوب های زمان ، اکثر آثار متقدمین وزبان آوران فارسی  از بین رفته جای مسرت در اینجاست که در عصر حاضر  بویژه با پا کشایی عصر دیچیتال و انتر نیت و کثرت  کتاب های برقی دست ما را در پژوهش های علمی بیشتر از پیشتر باز می سازد. منهم با استفاده از گوگل وستارت اپ وسایر برنامه های انترنیتی  معلومات خیلی  مفیدی در مورد ابو شکوربلخی  بدست آوردم که همه آن دارای ارجاعات خیلی معتبر می باشد که در اینجا آن را به عینه  مینگارم:

«[7]ابوشکور بلخی از سخنوران پرآوازه سدة چهارم هجری است که در روزگار امیر سامانی – نوح بن نصر بن احمد- می زیسته و در طول دوازده سال حکمرانی او –از 331 تا 343 ه.ق- در دربار سامانی حضور داشته است.[8]

ابوشکور بلخی در انواع قالب های شعری تجربه های موفقی داشته که متأسفانه فقط 429 بیت از آن همه آثار وزین و دلنشین او بر جای مانده و مابقی به تاراج روزگار رفته است.[9]

ابوشکور بلخی در قالب «مثنوی» آثار فاخری در اوزان مختلف عروضی داشته که مهم ترین آن ها (آفرین نامة) اوست که در بحر متقارب[10] سروده شده است. از این منظومة پندی، اخلاقی و تربیتی، تنها 300 بیت آن به دست ما رسیده است.

در اهمیّت این منظومة پندی و اخلاقی همین بس که صاحبان کتب لغت، بلاغت و ادب به این اثر گران سنگ استشهاد کرده[11] و آثار او را به عنوان میزان در ارزیابی آثار متقدمین و صحت و سقم آن ها به کار گرفته اند.

«آفرین نامه» در شمار اوّلین منظومه های فارسی است که ابوشکور بلخی از سال 333 هـ .ق به سرودن آن پرداخته[12] و به خاطر محتوای پندآموزی که دارد با اقبال اهل قلم و اندیشه همراه بوده است.

الف: خرد و خردورزی

یکی از مقوله های مهمی که ابوشکور در آفرین نامة خود به آن پرداخته و حق سخن را دربارة آن ادا کرده است، موضوع «خرد» و «خردورزی» و نقشی است که در تربیت نفوس ایفا می کند وگاهی برای رنگین کردن کلام خود، از سایر آموزه های اخلاقی و تربیتی نیز سخن به میان آورده است:

خردمند داند که پاکی و شرم

درستی و رادی و گفتار نرم

بود خوی پاکان و خوی ملَک

چه اندر زمین و چه اندر فلک

خردمند گوید: خرد پادشاست

که بر خاص و بر عام، فرمانرواست

خرد را تن آدمی لشکرست

همه شهوت و آرزو، چاکرست

خرد، چون ندانی بیاموزدت

چو پژمرده گردی، برافروزدت

خرد، بی میانجی و بی رهنمای

بداند که هست این جهان را خدای

خرد، پادشاهی بود مهربان

بود آرزو: گرگ و، او چون شبان[13]

ابوشکور بلخی، نعمت خرد و عقلانیت را برتر از «چشم» و «بینایی» می داند و بر این باور است که دانایی انسان ها ریشه در خردورزی آن ها دارد که با بصیرت روحانی و معنوی همراه است:

خرد، بهتر از چشم و بینایی است

نه بینایی، افزون ز دانایی است

خرد باد همواره سالار تو

مباد از جهان جز خرد یار تو[14]

ب: آموختن علم و هنر

ابوشکور، شرف آدمی را در آموختن «علم» و «هنر» می داند و جایگاه «هنر» را والاتر از «زر» و «گوهر» می شناسد:

خردمند گوید که تأیید و فر

به دانش به مردم رسد، نه به زر

چو دانا شود مرد بخشنده کف

مر او را رسد بر حقیقت، شرف

گهر گرچه بالا، نه بیش از هنر

ز بهر هنر شد گرامی، گهر[15]

کسی کو به دانش برد روزگار

نه او یافه ماند، نه آموزگار

جهان را به دانش توان یافتن

به دانش توان رشتن وتافتن

بِدان کوش تا زود دانا شوی چو دانا شوی، زود والا شوی

نه داناتر آن کس که والاترست

که والاتر آن کس که داناترست

ج: آداب سخن گفتن و پند آموختن

سنجیده سخن گفتن و به موقع خاموشی گزیدن نشانة ادب و تربیت آدمی است:

نبینی ز شاهان، ابَر تخت و گاه

ز دانندگان باز جویند راه

اگر چه بمانند دیر و دراز

به دانا بودْشان همیشه نیاز

چو پخته شود تلخ، شیرین شود

به دانش، سخن گوهر آگین شود

ابی دانشان بار تو کی کشند؟

اَبی دانشان،دشمن دانشند

گر از جهل، یک فعل خوب آمدی

مر او را ستاینده، بستایدی

سخنگوی، هر گفتنی را بگفت

همه گفتِ دانا ز نادان نهفت

چو یاقوت باید سخن بی زفان

سبک سنگ،20 لیکن بهایش گران

سخن تا نگویی، تو را زیردست

زبردست شد کز دهان تو جَست

کسی کو به نیکو سخن، شاد نیست

بر او نیک و بد، هر چه باشد یکی ست

سخن کاندر او سود نه جز زیان

نباید که رانده شود بر زبان

سخن گرچه باشد گرانمایه تر

فرومایه گردد ز کم سایه تر[16]

سخن کز دهان بزرگان رود

چو نیکو شود، داستانی شود

نگین بدخشی بر انگشتری

زکمتر، به کمتر خرد مشتری

شنیدم که باشد زبان سخن

چو الماس برّان و تیغ کهن...

سخن کز دهان ناهمایون جهَد

چو ماری است کز خانه بیرون جَهد[17]

 


 

[1]محمد تقی بهار"سبک شناسی،یا تاریخ تطور نثر فارسی برای تدریس دانشکده های دوره دکترای ادبیات دانشگاه ایران.جلد دوم..چاپخانه سپهر  1349.ص51.

[2]صفا داکتر ذبیخ الله."تاریخ ادبیات در ایران"تاریخ ادبیات ایران از آغاز عهد اسلامی تا ختم دوره سلجوقیان. ج. اول ، ص161

[3]همان مأخد،ص221.

99[4]اِته هِرمان.تاریخ ادبیات فارسی،ترجمه رضا زاده شفق،چاپ بنگاه و ترجمه نشر کتاب. تهران،ص22

[5]مهرین عباس.تاریخ ادبیات وزبان ایراندر عصر سامانیان و غزنویان.پیشین، ص 21.

[6]خوید:گیاه‌تازه, بوته‌جووگندم‌هنوزنرسیده, خیدگویند

[8]عوفی، لباب الالباب، ج2، ص 21؛ هدایت، مجمع الفصحاء، ص 138؛ دهخدا، لغت نامه، ذیل «ابوشکور»؛ شبلی نعمانی، شعر العجم، ج1؛ براون، تاریخ ادبی ایران، ج1؛ دکتر ذبیح الله صفا، تاریخ ادبیات در ایران، ج1، ص 403؛ دکتر دبیر سیاقی، گنج بازیافته، ص 38، دکتر دبیر سیاقی و پیشاهنگان شعر پارسی، ص 74؛ محمود مدبری، شرح احوال و اشعار شاعران بی دیوان، ص 82.

[9]همان مأخذ.

[10]بحر متقارب بر وزن: فعولن/ فعولن/ فعولن/فعول که طرز تقطیع عروضی آن چنین است:u/-u/-u/-u-

[11]کاوه، سال پنجم، شمارة 8؛ دکتر نفیسی، سرایندگان بزرگ؛ پیام نوین، سال اول، شمارة 8؛ محمود مدبری، شرح احوال و اشعار شاعران بی دیوان، ص 82

[12]عوفی، لباب الالباب، ج2، ص 21؛ شرح احوال و اشعار شاعران بی دیوان، ص 82.

[13]تحفة الملوک، از روی نسخه خطی موزة بریتانی لندن، کتابخانه تهران، 1317، باب دوم، در ستایش دانش و اهل دانش و فضایل دانایان؛ شرح احوال و اشعار شاعران بی دیوان، ص91.

[14]همالنجا

[15]همانجا ،ص91

[16]تحفة الملوک، باب چهارم، در سخن گفتن؛ شرح احوال و اشعار شاعران بی دیوان، ص 92.

[17]تحفةتاملوک ،ص94

 

 

++++++++++++++++

 

ابوالحسن شهید ابن حسین بلخی

 

126-5-2.  ابوالحسن شهید بلخی

ابوالحسن شهید ابن حسین جهودانکی بلخی، معروف به شهید بلخی درگذشت ۳۲۵هجری قمریشاعرفارسی زبان و نام او را سهیل و علی نیز نوشته اند و متکلم و حکیم سده چهارم هجری است. ((علی احمد محّبی.تاریخ سامانیان چاپ مطبعه دولتی کابل،ص95))او بنا به گفته ابن ندیم فیلسوفی بوده که علاوه بر تألیفاتی که داشت به مناظره با سایر فلاسفه ازجمله زکریای رازی نیز دست می‌یازیدکه در ذیل این مبحث به تفصیل می اوریم. او استاد علوم اوایل مجموعه معارف یونانبود.از شرح حال اواطلاع دقیقی در دست نیست جز انکه،میدانیم از بلخ بود و به چغانیان نزد ابو علی محتاج چغانی رفته است.تألیفات زیادی داشته که اکنون در دست رس نیست .او در باب لذت، حرکت، سکون،معاد و علم خدا با ابوبکر محمد ابن زکریای رازی مناظراتی داشته است،وآن دو در رد ونقض یکدیگر مطالبی نوشته اند.با ابو زید بلخی (احمد ابن سهل)نیز ارتباط داشته است.یکی از کُتب فلسفی او بنام «تفضیل لذات النفس التی هی الذات بالحقیقةعلی ذات البدن التی اذا حصلت آلام »در باره لذات بوده است،و مطالبی از این کتاب درمختصرسوان الحکمه آمده است.

او در شعر پارسی بر پایۀ رودکی محسوب می شده،و غزلیات او مشهور بوده است واز اشعاری که از او باقی مانده است توانایی ولطف طبع او  پیداست.در حسن خط نیز معروف بوده است، واشعار عربی نیز سروده است.رودکی او را به دو بیت بسیار معروف :

کاروان شهیــد رفت از پیش                 وآن ما رفته گیر و می اندیش

                                   از شمار دو چشم یک تن کم  وز شمار خــرد هزاران بـیش

ابو سهل احمد ابن عبیدالله ابن احمد کتابی در اخبار ابوزید بلخی  و شهید بلخی نوشته است که اکنون در دست نیست( واینطور فکر می شود که این آثار،در کتاب سوزی های غایله چنگیزی از بین رفته باشد)[1]

ابوالحسن شهید بلخی آنچنان  شخصیتی بود که ابعاد معنوي زنده گی و ارزشيابيهاي کلامي سخن او در زمرۀ سخنواران عصر رودکی ما را به این وا میدارد تا بدانیم نیاکان ما بیهوده نزیسته و برای نسلهای آینده از خود ارثیه یی بس ارزنده و گرانبهایی به جا نهاده اند .

در کتاب «الفهرست» ابن نديم و  «معجم البلدان » يا قوت و «يتيمه الدهر» ثعالبي و « معجم الادبا » ياقوت و « لباب الالباب » عوفي و « لغت فرس » اسدي و «ترجمان البلاغه » رادويائي و برخي ديگر،  از شهيد یا به نامهاي حکيم ، متکلم ، وراق ، صاحب تاليفات و شاعر نام برده اند و گذشته اند و يا اشعاري را از او به مناسبتهايي ذکر کرده اند . است  .(( محّبی احمد علی سامانینان.ص69؛تار نمای خراسان زمین.دکتررازق رویین))

 داکتر ذبيح الله صفا دانشمند ايران در کتاب « تاريخ ادبيات در ايران » شرح نسبتاً مبسوطي را در جلد اول کتابش براي معرفي شهيد اختصاص داده است که خدمت شان در مورد زنده نگهداشتن ادبیات و مشاهیر ادبی و  حکمت و دانش آن روز قابل تقدیر است که به روشنی آن پژوهش،من نیز او را به شما می نمایانم:

 

«ابوالحسن شهید بن حسین جهودانکی بلخی ،شاعر استاد عهد خود و مورد اعتقاد و احترام رودکی بوده است ((شاعر شهید و شهره فره لاوی وروایان دیگر)) وی ازبزرگان متکلمین وحکمای عهد خود و در علوم اوایل استاد بوده است وابن ندیم گوید:<شهید بلخی تألیفاتی دارد و او را با رازی مناظراتی بوده و هر یک بر دیگری نقدی و نقضی و ردی داشته است.> نام او را سهیل و علی((الفهرست.چاپ مصر.ص417؛طبقات اطبا ج 1 ص319و320)) نیز گذاشته اند ولی اکثراً در مأخذ بهمان نام  ابوالحسن شهید ذکر کرده اند.یاقوت حموی نام او راذیل کلمه جهودانک در معجم البلدان ابو[الحسن]شهید بلخی الوراق المتکلم،ودر معجم الادبا ابوالحسن شهید بلخی آورده است.((معجم الادبا  چاپ مصرج.3ص68و80))

او در باب لذت و علم الهی و سکون و حرکت و معاد با محمد بن زکریای رازی مناظراتی مبنی برنقوضی داشت و رازی نیز کتبی در رد او نوشت.عقیده شهید درلذت در کتاب صوان الحکمة ابوسلیمان منطقی آمده بود واختصاری که از آن در دست است  و آن چنین است:"شهید بن الحسین در کتاب تفضیل الذات النفس التی هّی الذات بالحقیقة،علی ذات البدن التی هی اذا حصلت آلام،گفته است:<نخستین لذّات نفسانی برلذّات جسمانی دوام واتصال آنها است،لذا لذات نفس در نتیجه ایکه مسّرتِ او با نتیجه مطلوب خود مانند حکمت و علم بدست می آورد و سبب ایقانی که برفضیلت آن بر امور دیگر دارد،دائم و متصّل است وسپری نمیشود و انقطاع نمی پذیرد.امّا لذّت بدن بسته گی بوجود قوّت حاسه دارد و به همین سبب منقضی و زائل است و به سرعت تبّدل و استحاله می پذیرد.دومین فضیلت لذت نفسانی بر لذّت جسمانی وجود نهایت و غایت بر آن است بدین معنی که چون نفس در تکاپوی وصول به مطلوب خود بر آمد،همین که بدان رسید سعی او پایان می پذیرد و عملش به انجام می رسد واز شغل خود فراغت حاصل می کند اما بدن هرگاه آرزوی محسوس خود را یافت از آن بهره بر می گیرد وباز به حالتی که بود بازبر می گردد .واز این روی حرکت او دائم وحاجت آن همیشگی است.سومین وجه بر تری لذّت نفسانی بر جسمانی قوت و ازدیاد آن است،زیرا نفس چون به لذّتی از لذّات نفسانی را حاصل کرد بوسیلۀ آن نیرو مند تر می گردد وبر آن می شود که بر نظیر آن دست یابد ولذّتی را که بالاتر از آن است به آن دست یابد.اما چون به لذّت محسوس رسد بر قوّت خویش بیافزاید تا بر نظیر آن برسد لیکن آنچه بدان می رسد برتر از لذّات نخستین نیست بلکه در جنس ضعیف تر و پست تر است.فضیلت چهارم لذّات نفسانی کمال آن است یعنی هرچه نفس هر چه بیشتر بر ذات خود نائل شود بیشتربه کمال طبع انسانی نزدیک می گردد ولی بدن هرچه بیشتردر لذات جسمانی منغمر و منهمک شود بر قدرت بهیمی که در انسان موجود است بیشتر افزوده می گردد واو را از کمال طبع انسانی وشرائط آدمیت دور میسازد.>

به سبب همین شهرت و تسلط شهید  در حکمت بوده است که رودکی او را در شمار خرد از هزاران تن بیشتر ارج می نهاده است.((از شما دو چشم یک تن کم- وز شمار خرد هزاران بیش))

شهید در خط نیز استاد بوده و فرّخی او را به هنر این طور ستوده است:

                 خط نویسد که بنشناسند از خط شهید          شعر گوید که بنشناسند از شعر جریر

علاوه بران به تازی نیز شعر می سروده که محمد عوفی قطعه ای را از وی نقل کرده است:

                 یا من رای حرجاً علیه رعایتی                                  لَمّا اسبانً لهَ عظیم کفــایـــتــی

                 ایقنتَ اَنی کاذبٌ فی مدِحــــکُم                                  فلذاک لم یُعجبک حسنُ روایتی

                 ویسّلیـــانــــــی   اَنَّی  لا التّقی                                  الا الّذی یشکوک مثلٌ شکایتـی

او را که همپایه رودکی میدانند  ثعالبی نیز او را یکی از چهار تن بزرگانی دانسته است که از بلخ بیرون آمده و در همه جا مشهور بوده اند و آن چهار تن عبارتند از ابوالقاسم کعبی متکلم بزرگ معتزلی در کلام،ابوزید بلخی در بلاغت و تألیف  و شهید بن حسین در شعر فارسی  و محمد بن موسی در شعر عربی.

از شرح احوال شهید اطلاع کافی در دست نیست ولی بنا بر نقل قول یاقوت حموی وی با ابوزید احمد بن سهل بلخی معاصر بوده و با او ارتباط داشته وابو سهل احمد بن عبید الله ابن احمدی، کتابی در مورد ابوزید بلخی و شهید بلخی نوشته بود.((لباب الالباب ج3ص3و4))

از جمله ممدوحان شهید نصر بن احمدسامانی و ابو عبدالله محمد بن احمد  جیهانی را ذکر کرده اند.((معجم الادبا ج 3 ص80)). وفات او در شاهد صادق به سال 325 نوشته شده است و رودکی در مرثیۀ او گفت:

 

                کاروان شهیــد رفت از پیش وآن ما رفته گیر و می اندیش

                                                    از شمار دو چشم یک تن کم  وز شمار خــرد هزاران بـیش

شهید مانند رودکی  نزد شعرای  بعد از خود مورد احترام بود و او را معمولاً در ردیف رودکی قرار میداده اند چنانکه در دو بیت منقول از دقیقی دیده ایم ودر این بیت فرخی می بینیم:

 

                                   شاعرانت چو رودکی وشهید                   مطربانت چه سرکش و سرکوب

ودر این  بیت از خاقانی:

                                   گرچه بُدست پیش ازین درعرب وعجم روان                شعر شهید و رودکی نظم لبیدوبــــحتری

                                   در صــفت یــــگانگی آن صف چهارگانه را                 بنده سه ضربه می زنددردو زبان شاعری

اشعار شهید:

این ابیات نقل می شود:

                 اگر غم را چو آتش دود بودی                                   جهان تاریک بودی جاودانه

                 درین گیتی سراسر گر بگردی                                  خردکمندی نیابی   شاد مانه

                                                                                       ****

                 دانش وخواستـه است نرگس وگل            کــه بــیـــکجـــای نشگفنـــد بهم

                 هر کرا دانش است خواسته نیست            وانکه را خواسته است دانش کم

                                                                                       **********

                 دانشم چـــون دریغـم آیــی ازآنک             بــی بهـایی ولیک از تو بهاست

                 بـا  ادب  را   ادب سپاه بس است             بــی  ادب  بـا هزار تن تنهاست

                                                                                       **********

مرا بجان تو سوگند وصعب سوگندی                                 که هرگز از تو نگردم نبشنوم پندی

دهنــد  پنـدم  و  مـن  هیچ  پند نپذیرم                                 که پــنــد سود نـدارد بجای سوگندی

شنیده ام که بهشت آنکسی تواند یافت                                  که آرزو بـرساند بــه آرزو مــنـدی

هزار کبک نـــدارد دل یـکی شاهـین                                  هــزار بــنــــده نـدارد دل خداوندی

ترا  اگر مَلِکِ چـیـنـیــان ببینـد روی                                  نــمــاز بــردی و دینار بر پراگندی

تــرا اگر مَلِکِ هــندیان بدیدی  موی                                  سجود کردی و بتخانه اش بر کندی

بمنجنیــق عذاب اندرم چـو ابراهـیـم                                   بــآتش حسراتـم فـــگـنــد خواهـنـدی 

 تــرا سلامت بـاد ای گل بهاروبهشت                          که سوی  قبـلۀ رویت نماز خوانندی

 

                                                            *************          

یَرَی مِحّــنــی ثُــمَّ یَخفِض ُ البصرا                   فَدّ تُـــــه نَـــفســی  تّراهُ  قَد سُفرا

داند از وی بمن همی  چـه  رســد                    دیــگر بــــاره ز عشق بـی خبرا

اما  یَری و جنتی  من  عصره(؟)                    و ســایــلاً   کالــجُمــان   مُبتَدِرا

چو سَدِّ یاجوج   بایدی  دل  مـــن                     که باشدی غمزه کانش را سپــرا

فضاع حِلمی  و خانمی جـلـــــدی                     وَ من یُطیقُ  القضاء  و الــقــدرا

وگر  بــدانستمی  که   دل   بشود                     نـــکردمـــی بــرره  بــلا گــذرا[2]

                                                            ************

عذر با همت  تو نتوان خواست                                        پیش تو خامش و زبان کوتاه

همّت شیر از ان  بلند  تر است                                         که دل آرزده  بشد از روباه[3]

                                                            ************

چند بردارد این هریوه خروش                                          نشود باده بر سرودش نوش

راست گویی که در گلوش کسی                                        یوشکی را همی بمالد گوش»[4]

 

متأسفانه تا کنون کتابی یا رساله یی در  حوزة زبان فارسي دري چه در  ايران چه در کشور ما ندیده ام که به زنده گی این فیلسوف وشاعر بزرگ پرداحته و حق آن شاعر گرانمايه را  ادا کرده باشد . در کشور ما مقالت استاد هاشم شايق افندي نشر شده در مجلة ادب شمارة اول سال اول و نوشتۀ سرور گویا زیر نام « شعرای افغانستان » -مجلۀ کابل. سال دوم . شمارۀ سوم . همۀ آن کوششهاییست که در حق آن فرزند نامی بلخ نوشته شده است . فیلسوف و متکلمی که با زکریای  رازی مناظره هایی داشته وبا ابوزید بلخی - نخستین جغرافیه نگار خراسان زمین و صاحب کتاب ارزشمند « صور الاقالیم »- هنگامی

که خود از زادگاهش بلخ به چغانیان سفر کرده و در آنجا میزیسته  ، مکاتبه داشته است .

 

 

[1]دایرة المعارف فارسی .غلام حسین مصاحب ردیف ش،ص1524.

[2]ترجمان البلاغه،ص107

[3]ترجمان البلاغه ، ص 80

[4]صفا داکتر ذبیح الله." تاریخ ادبیات در ایران" جلد اول،چاپ دهم 1369 چاپخانه کیهانک .صص363-393.

 

 

قبلی

 


بالا
 
بازگشت