انجنیر حفیظ ا له حازم
یادی از بی نانی های کابل
حکایت واقعی که بخشی از تاریخ غمبار چند دهه اخیر کشور ماست.
اواخر حکومت داکتر نجیب ا لله بود. سالهایی که جنگ به اوجش رسیده بود, کشتن و خون ریختن به عادت تبدیل شده بود و مردم از فقر و تنگدستی دلگیر و نامراد بودند.
شوروی بعد از بقدرت رسیدن گرباچوف تصمیم به بیرون کردن قوای نظامی اش از افغانستان کرده بود و تمام امکانات نظامی, اقتصادی و سیاسی اشرا با حکومت داکتر نجیب ا لله در سطح بسیار نازل رسانیده بود.
تقریبآ در همه جا, همه شهر ها و روستا ها جنگ های خونین و خانمان سوز ادامه داشت. کابل پایتخت افغانستان روز های دشوار و خونباری را با راکت باران های گلبدین حکمتیار پشت سر میگذشتاند که فقط آدم های بیگناه را هدف قرار میداد و صد ها هموطن ما روزانه تنها در شهر کابل به شهادت میرسیدند.
قحطی مواد اولیه و مخصوصآ آرد در کابل به یک معضله بزرگ تبدیل شده بود و مردم کابل را با مرگ از گرسنگی تهدید میکرد.
دولت داکتر نجیب ا لله تلاش میکرد تا مواد ارتزاقی, آرد, روغن, برنج و غیره مواد لازمی که در بیز های حیرتان ذخیره داشت به شهر کابل و مردمان گرسنه آن انتقال دهد.
قطار های نظامی موظف بودند تا مواد متذکره را از حیرتان به کابل انتقال دهند. لیک در مسیر راه دشمنان دولت و مردم با غارت و دزدی این مواد غذایی و حریق کردن بقیه آن مانع رسیدن مواد غذایی به شهر کابل و ساکنان کابل میشدند تا دولت نجیب ا لله را زیر فشار قرار بدهند و به این شکل مواد غذایی به کابل نرسد و مردم از گرسنگی بمیرند.
دولت پاکستان هم سرحداتش را بروی افغانستان بسته بود و اصلن انتقال مواد غذایی را به افغانستان و مخصوصآ به شهریان کابل اجازه نمیداد.
یاد آور باید شوم که یک مقدار زیاد نیازمندی های آنزمان مواد غذایی افغانستان و مخصوصآ کابل از طریق پاکستان وارد کابل میگردید.
چون شوروی ها حکومت کابل را تنها گذاشته بودند و تمام کمک هایشان قطع شده بود و این فرصت مناسب و طلایی برای پاکستان بود تا با بستن مرز هایش مانع ورود مود غذایی به افغانستان شود تا حکومت کابل تحت فشار اقتصادی در پهلوی فشار های ویرانگر نظامی هم قرار گیرد.
در بحبوحه این حوادث بود که سال چهارم تحصیلم در اتحاد شوروی سابق را تمام و بخاطر گزشتاندن رخصتی ها به وطن آمدم ( و بعدآ باید دوباره به شوروی برمیگشتم و با ختم تحصیل و اخذ دیپلوم بعد از یک سال باید برای همیش به وطن برمیگشتم.)
ما آنوقت ها در خیر خانه کابل در حصه سوم قلعه نجار ها زندگانی داشتیم. وقتی به کابل رسیدم و بخانه آمدم وضعیت بد و دشوار کشور و مردم را متوجه شدم و فهمیدم که کشور و مردمان ما چه روزگاران بد و غیر قابل تحمل را تحمل میکنند و مهمتر از همه مساله قحطی بود که خیلی عذاب دهنده و رنج آور بود.
بعد از گذشتاندن یکی دو شب در خانه, دانستم که برادران کوچکم باید شب ها ساعت دو شب از خواب بلند شوند و دنبال نان بروند. ماجرا را از مادرم جویا شدم, مادرم با خاطر گرفته گفت: بچیم از بسیار وقت هاست که تقریبآ همه جا قحطی است در شهر کابل آرد پیدا نمیشه و بخاطر همین دولت تصمیم گرفته که به نانوایی های شهر کابل همه روزه چند بوجی آرد توزیع کند و نانوایی ها هم برای هر خانواده در شبانه روز هشت دانه نان خشک در بدل پول توزیع بکنند. بخاطر همین برادرانت باید شب دوبجه بیدار شوند و دنبال نان بروند و در صف نان ایستاده شوند, بعضی روز ها برایشان نان میرسد و بعضی روز ها هم بدون نان میآیند, این است روز گار ما....
دیدم اشک در چشمان غمبار مادرم حلقه زد و من هم میخواستم با همه توان چیغ بزنم و اشک بریزم و بگویم که ما از کدام جنس آدمهای این سرزمین هستیم؟
مگرنام این همه حسرت بردن را میتوان زندگی گذاشت؟
مگر مردم ما حق ندارند که به ابتدایی ترین چیز یعنی نان دسترسی داشته باشند؟ و هزار و یک سوال دیگر؟؟؟؟؟؟؟
بغض گلویم را میفشرد و من نمیخواستم پیش مادرم اشک بریزم و ناراحتش بکنم. به اطاق دیگر رفتم و هر چه آب در تنم داشتم از چشمانم بیرونش ریختم. راستش هنوز هم نمیتوانم آن احساس و حالتم را به درستی بیان کنم که با من چه میگذشت؟
خواستم با درد و عذاب های خانواده شریک شوم, پیش از خواب به مادرم گفتم که امشب برادران خوردم را از خواب بیدار نکند و بجای آنها مرا بیدار کند که در صف نانوایی ها بایستم و برای خانواده ام هشت دانه نان بیآورم که تا روز دیگر زنده بمانند.
مادرم مخالفت کرد که تو مهمان هستی و چند روز بعد بخیر دوباره میروی, بگذار که برادر هایت این کار را بکنند, ولی من اسرار کردم که نه من این کار را میخواهم بکنم.
قرار همین شد که مادرم مرا ساعت دو شب از خواب بیدار کند و من با خریطه نان به نانوایی بروم و تا صبح بایستم که نوبتم برسد و هشت دانه نان بخانه بیآورم.
از خواب بلند شدم دست و رویم را شستم و روانه نانوایی شدم. وقتی آنجا رسیدم دیدم صف چند صد نفری شامل مرد, زن, کودک, مریض و گرسنه ها...همه در صف ایستاده اند و من هم در صف ایستاده شدم شب تاریک بود و همه خواب آلود, حدود نیم ساعتی از ایستادنم نگذشته بود که جوانی با لباس منظم با کمی ریش نزدم آمد و برایم گفت که برادر من پیش از شما نوبت گرفته بودم و میخواهم اینجا بآیستم. من برایش گفتم: زمانی که من اینجا آمدم شما تشریف نداشتید و من به بوبت خودم عقب این آقا ایستاده شده ام. خلص آن جوان را نگزاشتم که پیش از من بیآیستد, شاید پرنسیب آنروز گارم آنچنانی بوده, شاید غرور جوانی و شاید هم درمانده گی روزگار...نمیدانم.
به هر حال ساعتها در صف ایستادم پاهایم احساس خستگی میکردند و بینهایت خسته و خواب آلود بودم. دم دم صبح بود دیدم مردم صف را رها کرده و هر کس به هر طرفی میدود. از کسی پرسیدم چه گپ است؟ گفت برادر نان خلاص شد مردم میروند به نانوایی های دیگر که نان پیدا کنند.
راستش هک و پک مانده بودم که چه کنم و کجا بروم؟ من هم به دنبال آدمها به این نانوایی و آن نانوایی سر میزدم ولی در هیچ نانوایی نانی نمانده بود و روز هم روشن شده بود.
با خجلت و شرمساری به طرف خانه در حرکت شدم و نمیدانستم به خانه و مادرم چه بگویم؟, چیزی درونم را میخورد و احساس حقارت داشتم با چرت و فکر هایم بودم که صدایی مرا بخود آورد که ازم پرسید برایت نان نرسید؟
دیدم همان جوان که میخواست در صف بیآیستد و من از غرور بیجایم او را نگذاشته بودم است. جواب دادم نه, نوبتم نرسید و نان نیافتم. جوان چهار دانه از نانش را بمن داد و گفت بگیر اینرا که دست خالی بخانه نروی....
حیران مانده بودم چه میشنوم؟ کی را میبینم؟ چرا این جوان نانش را که سرنوشت خانواده اش بدان بستگی داشت با من تقسیم میکرد؟
گفتم از شما کم میشود, گفت فرقی ندارد یک روز کمتر میخوریم. دستم را به جیب بردم تا برایش پول نانها را بدهم, گفت نه من نان نمی فروشم, بگیر و ببر بخانه ات.
چهار دانه نان برایم داد و رفت و من حتی نامش را هم نپرسیدم.
با چهار دانه نان خانه آمدم و تمام روز بفکر آن جوان و مردانگی و شهامتش بودم. از خودم بدم آمد که چرا من در مقابل او کار خوبی نکردم, چرا او را جای ندادم و چرا نگذاشتمش که آنجا بیآیستد؟
آنروز درس بزرگی از مردانگی و بزرگواری را از آن جوان آموختم.
این فدا کاری و عمل این جوان در طول حیاتم برایم سرمشق و مدرسه خوبی شد. من زیاد یاد گرفتم و دانستم که کشور ما مردمان با دل و گرده, فراوان دارد و آخرین لقمه نان شان را هم با هموطنان شان در عالم ناشناسی تقسیم میکنند.
من این داستان را شاید به صد ها دوستانم تعریف کرده ام. داستانی که خودم در درونش بوده ام و با وجودم آنرا لمس کرده و آزمونش کرده ام.
ای کاش این جوان را میشناختم و می یافتمش و به پاس این خدمت و احسانش تمام عمر را در خدمتش میبودم.
کشور ما سرزمین کاکه ها, خراباتی ها و مردمان بزرگی است.