از

« لیلی »  تا  « نازی

بخش پنجم

قصۀ شیما ـــ

شروع ماه سنبله یی همان سال، رخصتی به کابل آمده بودم. یک دوستم، که ازنگاه سن چهارــ پنج سال از من کوچکتر بود و سه کوچه بالاتر از کوچۀ ما زندگی می کرد، به دیدنم آمد. او، با یک دختری که در محلۀ ما زندگی می کرد، دوست بود.

دوستم، که « جلال » نام داشت، دربین قصه ها بدون مقدمه گفت :

ـــ احمد! درهمین نزدیکی ها، من وشکیبا باهم نامزد می شویم. اعضای فامیلم دوــ سه بارخواستگاری رفتند. سرانجام فامیلش موافقه کرد و بخیر هفتۀ آینده شیرینی میگیریم.

بعد از یک تبسم دوستانه ادامه داد و گفت :

ـــ من، که دوازده پاس هستم وتا بحال خدمت سربازی را هم سپری نکرده ام، سرنوشت خود را تعیـن نمودم . اما خودت که شکر است فاکولته را خلاص کرده یی ، اما تا فعلاً عروسی نکرده یی. بهتر است دراین مورد یک تصمیم بگیری. عمرزود زود تیرمیشود.

من برایش گفتم :

ـــ جلال جان! مسیر زندگی بعضی وقتها خلاف میل انسان حرکت می کند. چند نفری را که من می خواستـم بنا بر بعضی مشکلات نشد وبعضی ها که مرا می خواهند به طبع من برابر نیستند. دیده شود که قسمت من با کی است! من هم در فکرش هستم. اما از این که درعشقت موفق شدی ومطابق آرزویت نامزد می شوی، قلباً خوش شدم. رویش را بوسیدم و برایش تبریکی گفتم.

او گفت:

ـــ احمد! شیما خواهرخواندۀ شکیبا را خو می شناسی، کوچگی تان که همیشه با شکیبا یکجا مکتب می رود و باهم بسیار زیاد رفت وآمد فامیلی هم دارند.

ـــ گفتم، بلی! همو که همیشه دستکول خودرا درشانۀ چپ می آویزد و با دست خود محکم می گیرد و چنان راه می رود، که فکر می کنی با تمامی زنده جان وبیجان جنگی است و دست راست خود را  قسمی حرکت می دهد، مثل که یک سرباز تعلیم دیده موزون قدم راه می رود.

خنده کرد وگفت:

ـــ دختر بسیارکاکه است. پروای هیچکس را ندارد. مانندش میان دختران دوروپیش کم پیدا می شود. اما چندی قبل شکیبا از نزدش سوال کرده، که سه سال می شود من وتو خواهرخوانده های بسیار صمیمی هستیم؛ حالا صنف یازدۀ مکتب می باشیم؛ ولی خودت یک روزهم درمورد کدا م جوان که خوشت آمده باشد، برایم قصه نکرده یی ؟ چرا ؟ کدام مریضی خو نداری ؟

می فهمی که شیما برایش چی گفته است ؟

او برای شکیبا گفته، اگر راستش را بگویم، هنگامی که صنف ده بودم، یک کسی خوشم آمد. او یک کوچه بالاتر ازما زندگی می کند. اما وقتی درموردش پرس وپال کردم، خبر شدم، که رابعه همصنفی خواهرم  و او با هم دوست هستند و تصمیم ازدواج را دارند. ازاین موضوع خودت هم خبر داری. اما رابعه را پدرش در«بد» به برادرزادۀ خود  داد و عروسی کرد. به همین اساس ازدواج  او و رابعه  صورت نگرفت. همیشه که اورا حین تیرشدن از کوچۀ ما بطرف سرک عمومی می دیدم، بسیار غمگین معلوم می شد. ازیک طرف دلم به حالش می سوخت و ازطرف دیگر علاقمندی ام روز به روز در مقابلش زیاد می گردید. فکر می کردم، که حالت مجنون را به ارث برده است. یک مدت دوباره سرحال آمد. اما حالا دراین جاها بسیار کم دیده می شود. به گمانم ازفاکولته فارغ گردیده ودر کدام ولایت وظیفه گرفته است.

شکیبا گفته:

ـــ خو منظورت، احمد کوچگی ماست.

شیما برایش گفته:

ـــ بلی ! منظورم احمد هست.

« جلال » قصۀ خودرا ادامه داد و گفت :

ـــ شیما، از نگاه اخلاق واقعاً دختر بسیار خوب هست. فکر می کنم، که کدام وقت بطرفش به چشم خریدار نگاه نکرده یی؟ اگر بطرفش دقیق نظر بیاندازی، یقین دارم که خوشت می آید و در ضمن باید بگویم که شیما خو دختر حاجی صاحب است، زمیندار و باغدار منطقۀ ما.

یک ساعت دیگرهم از این دریا و آن دریا قصه کردیم، باهم خدا حافظی کردیم ،«جلال» بطرف خانۀ خود رفت و من در سراچه تنها ماندم .

در چرت و فکر گذشته ها غرق شدم. سالهای 1352 تا ختم 1355 را، یکبار دیگر در کتاب ذهنم بازخوانی کردم. با خود محاسبه نمودم، که خودت هرباری که عاشق شده یی، منظورت تشکیل خانواده به اساس محبت بود، اما هر بار بنا بر برخی سنتهای پنهان مسلط جامعۀ ما، درعشقت شکست خوردی و ازدواجت صورت نگرفت. در این مورد خودت هیچ ملامتی نداری و بعضاً جانب مقابل هم ملامت نبود. بهتراست یکبار«شیما» را از نزدیک ببینی. اگر خوشت آمد، از طریق« شکیبا » برایش پیام بفرست. یک ــ دو بار همرایش ملاقات کو، همدیگر خودرا از نزدیک مطالعه کنید، در صورت توافق جانبین، فامیل خواستگاری برود، اگر فامیل « شیما » هم موافقه کرد، نامزد شوید و عروسی کنید.

فردا، درحدود  ده دقیقه  قبل از رفتن دخترها  بطرف مکتب، از خانه برآمدم و به یک دکان بقالی، که در کنار سرک عمومی قرارداشت، رفتم. یک قوطی سگرت خریدم و همراه مالک دکان که آشنای قدیمی ام بود، گرم قصه منتظر آمدن «شکیبا» و«شیما» شدم .

دیدم هردوی آنها ازکوچه داخل سرک شدند. بین خود چیزی می گفتند و هردو چنان چهره به خود اختیار کردند که گویا مرا ندیده اند. من هم ازاین برخورد آنها خوش شدم و موقع برایم مساعد گردید تا بسیارعمیق «شیما» را نگاه کنم. دیدم که از نگاه قد واندام وچهره گوگوش مانند است. البته با کمی تفاوت که « شیما » سفید چهره تر بود. بعد از رد شدن آنها با دکاندار خداحافظی کردم و به خانه برگشتم .

بلی ! من توانسته بودم « شیما » را درست برانداز نمایم. اما فکر می کردم، که این حرکتم بسیار زود از صفحه ذهنم پاک می شود. چون شکستها در عشق « لیلی ، رابعه و شهناز » مرا چنان در یک بستر نارضایتی از دختران خوابانیده بود، که ترک کردن آن برایم بسیار مشکل معلوم می شد و از جانب دیگر با خود عهد بسته بودم که بار دیگر مهار احساسم را بطور تام به کسی ندهم و زود فریب کسی را نخورم. ولی بار دیگر این بازدید در صفحۀ ذهنم باقی ماند .

حوالی ساعت دوازده بود که از بسترم برخاستم و مشغول درست کردن غذای چاشتانه شدم. ناخودآگاه زود زود به ساعتم نگاه می کردم. بار اخیر که نگاه کردم، متوجه شدم که وقت آمدن متعلمین مکتبها بطرف خانۀ شان می باشد. هر قدر بالای خود فشار آوردم که از رفتن به سرک عمومی ابأ ورزم، ولی نتوانستم. لباس خود را عوض کردم و به دکان بقالی سرک عمومی رفتم. چند دقیقه نگذشته بود که «شکیبا » و« شیما » بطرف خانۀ خود در حال آمدن بودند. آنها متوجه من نشدند که در راه انتظار آمدن آنها را می کشم. هنگامی که نزدیک دکان بقالی رسیدند و چشم «شیما» به من خورد، چنان دست و پاچه شد که پایش به سنگچل خورد و کم بود به رو بیفتد، ولی « شکیبا » از بازویش محکم گرفت و نجاتش داد.

دوستم « جلال » را پیدا کردم و برایش گفتم اگر ممکن باشد من با « شکیبا » در مورد « شیما » صحبت نمایم. او قبول کرد و یک ــ دو ساعت بعد من و « شکیبا » در کوچه یک ملاقات کوتاه داشتیم و من صرف برایش گفتم، اگر ممکن باشد یک بازدید من و «شیما» را تنظیم نماید. او قبول کرد و در ضمن گفت که ببینم چون « شیما » دختر بسیار عاجزی است، به همین خاطر ما برایش موسیچۀ بی آزار می گوییم. نمی دانم به این کار آماده خواهد شد یا نه ؟ ولی من تلاش خودرا می کنم.

فردا برایم اطلاع داد که ساعت چهار بجه « شیما » در دهلیز نانوایی می آید و همرایت برای چند لحظه بازدید می نماید.

ساعت چهار من در دهلیز منتظر آمدنش بودم، که ناگهان یک دختر چادری پوش داخل دهلیز گردید و روپوشی خودرا بلند کرد. دیدم « شیما » است. اما او چنان زیر تأثیر آمده بود که تمام وجودش می لرزید و بدون مقدمه گفت :

ـــ هرمطلبی را که برای گفتن داری، بنویس و فردا برایم بده. من باید زود خانه بروم، چون به بهانۀ خانۀ شکیبا این جا آمده ام.  

ـــ من برایش گفتم، به چشم. امشب می نویسم و فردا برایت تسلیم می نمایم. او بدون خدا حافظی روپوشی چادری را پائین کرد و بطرف خانۀ خود رفت.

بلی ! «شیما» با وارخطایی و با ترس ولرز، پنهانی نزدم آمد و شتابان برگشت. از گپ زدنش واضح معلوم می شد، که از ترس زیاد زبانش کلالت پیدا کرده است.

شب قلم و کاغذ را گرفتم و دروجود یک نامه، از این که، خوشم آمده و حاضرم در صورت توافقش همرایش ازدواج نمایم، خواسته های خود را برایش نوشتم. در نامه از شکست درعشق « لیلی » و « شهناز » را پنهان کردم، اما از دوستی خود با« رابعه » چون برایش افشأ بود و علت اصلی که چرا ازدواج ما صورت نگرفت؟ یادآور شدم.

فردا، درکوچه زمانی که از مکتب به خانه می آمد، نامه را برایش تسلیم نمودم. یک روز بعد او هم جواب نامه را در کوچه زمانی که از مکتب می آمد، برایم تسلیم داد.

بلی ! دوستی « من و شیما »  به جز از یک بار که روز اول عید سعید فطر بود، از اول تا اخیر در سطح تبادلۀ چند نامه گکها باقی ماند.

بعد ازسپری نمودن دوهفته رخصتی تفریحی در کابل، دوباره به وظیفۀ خود برگشتم. دوماه بعد برای سپری نمودن روزهای عید با فامیلم، به کابل آمدم و درکوچه خودرا برای « شیما » نشان دادم.

فردا، یک روز قبل از حلول عید، « شیما » برایم در یک پرزه گک نوشته کرد، که:

ـــ فردا ساعت دوازده بجه، من تنها برای خرید کلچه و نقل به شهر می روم. اگر می توانی، توهم شهر بیا، درآنجا با هم ملاقات خواهیم کرد.

من هم در یک نامه برایش نوشتم که درست است، من یک ایستگاه بعد از ایستگاه محلۀ ما منتظرت می باشم.

دیدم که ده بالا دوازده بجه « شیما » در ایستگاهی که من منتظرش بودم، از سرویس پیاده شد. با هم سلام علیکی کردیم، درهمین لحظه تکسی رسید. من تکسی را دست دادم. هردوی ما سوار تکسی شدیم و من برای تکسی ران گفتم :

سینما آریوب !

متوجه شدم که چهرۀ « شیما » سفید گشت و گفت :

ـــ نی ! سینما نمی روم. من بیسار کم وقت دارم. باید بسیار زود به خانۀ خود برگردم.

ـــ من با تبسم برایش گفتم، درست است! سینما نمی رویم. اما درآن جا یک رستوران است و ازساحۀ ما دورتر موقعیت دارد. ما می توانیم بدون تشویش یک کمی با هم صحبت کنیم .

« شیما » هم سکوت اختیار کرد و ما به رستوران سینما آریوب رفتیم، غذا فرمایش دادیم و یک کمی با اعصاب آرام و بدون ترس و دلهره با هم درد دل کردیم. در خاتمه برایم گفت :

ـــ از برادرم زیاد می ترسم. اگر ممکن باشد، بهتر نیست فامیلت خانۀ ما خواستگاری بیایند ؟

برایش گفتم :

ـــ به سر چشم. من روز سوم عید این کار را عملی می نمایم. مادرم و خانم برادرم را خانۀ شما خواستگاری روان می کنم.

او بسیارعجله داشت. نان را هم ناتمام گذاشتیم و توسط یک تکسی خود را به ساحۀ فروشگاه بزرگ افغان رساندیم و با هم خدا حافظی کردیم. من بطرف خانۀ خود حرکت کردم و او بطرف دکانهای کلچه فروشی رفت .

درخانه ، شب موضوع را به مادرم یادآور شدم ، مادرم گفت :

ـــ درست است. وقتی خودت موافقه داشته باشی، ما هیچ تردید نداریم. خیر باشد. بخیر روز سوم عید به خانۀ آنها می رویم و همراه فامیلش موضوع را مطرح می نماییم .

روز دوم عید برادرزاده ام برایم گفت :

ـــ « رابعه » خانۀ پدرش آمده است . من او را در کوچه دیدم .

او برایم گفت :

ـــ به مادرت و بی بی جانت سلام مرا برسان .

من هم برایش گفتم :

ـــ به چشم .

برای خانم برادرم گفتم :

ـــ اگرممکن باشد برای «رابعه» هم احوال روان کو، که اگر وقت داشته باشد، همراه شما یکجا به خواستگاری برود. او هم قبول کرد و دخترک خودرا خانۀ پدر«رابعه» روان کرد و برایش پیام فرستاد، که اگر وقت داری بیا با هم یک چای بنوشیم .

«رابعه» خانۀ برادرم آمده بود و خانم برادرم برایش گفته بود، که اگر وقت داشته باشی فردا با ما یکجا خانۀ «شیما» برویم تا او را برای «احمد» خواستگاری کنیم. «رابعه» قبول کرده بود و فردا با مادرم و خانم برادرم یکجا خانۀ «شیما» خواستگاری رفتند .

بعد از صرف چای مادرم بسیار دوستانه موضوع خواستگاری را در میان گذاشته وگفته بود :

ـــ ما وشما سالها می شود که دریک محله زندگی می کنیم . حاجی صاحب شخص بسیار خوب و مهربان می باشد . او همیشه در تربیه اولادهای خود زیاد کوشش کرده و اطفال خودرا مثل گل بزرگ ساخته است. من از یک سال به این طرف«شیما جانه» زیر نظر داشتم و منتظر بودم تا پسرم «احمد » از تحصیل خود خلاص شود و من نزد شما بیایم و بگویم که اگر او را به دامادی یی خانواده خود بپذیرید. امروز ما به همین خاطر آمده ایم . امید وارم تقاضای ما ، مورد قبول شما قرار بگیرد . 

به عوض « مادرشیما » خواهرش که در مکتب هم دوره « رابعه » بود ، با بسیار گستاخی برای مادرم گفته بود :

ـــ این حرفها را بس کنید ! این کار هیچ امکان ندارد . این وصلت غیرممکن است . ازاین مسأله دست بردار شوید ورنه جویهای خون جاری خواهد شد .

مادرم دوباره بسیار دوستانه برایش گفته بود :

ـــ لطفاً حرفهای خودرا سنجیده بزنید . ما برای دوستی خانۀ شما آمده ایم و شما ناسنجیده صحبت می کنید .

خواهر « شیما » دوباره با پُررویی گفته بود :

ـــ من برای شما فقط همین قدر می گویم که از این حرفها بگذرید . اگر این حرفها افشأ شود ، کُشت و خون می شود .

« رابعه » که به حیث یک شنونده نشسته بود ، بی حوصله شده و برایش گفته بود :

ـــ میبخشی ! خودت بخیالم بی بی جان را نشناختی ؟ او مادرجان احمد است . احمد که در کوچۀ بالا در سراچه زندگی می کند . به گمان اغلب که خودت هم اورا می شناسی . اما اگر نمی شناسی ، می شود از شوهرت و یا برادرانت در موردش معلومات بدست بیاوری . لطفاً حرفهای خودت را پس بگیر در غیر آن می ترسم که راستی هم با طرح حرفهای غیر مسؤلانه ات برایتان کدام مشکل خلق نشود .

در ضمن برای مادرم گفته بود که بی بی جان بفرمائید که از این جا برویم . در خاتمه خانم برادرم که از حرفهای « خواهر شیما » بسیار زیاد عصبی شده بود ، قصداً برایش گفته بود :

ـــ در اخیر من هم یک خواهش بسیار دوستانه از شما دارم . آن این که دیگر خواهرت را اجازه ندهی که مزاحم احمد شود و نزدش به سراچه بیاید .

واقعیت گپ این بود که « شیما » هر گز نزد من سراچه نیامده بود و دوستی ما صرف درحد تبادلۀ نامه گکها بود و نامه گکها را که باهم تبادله می کردیم با حرفهای الف«د» و ش«ل» ختم می کردیم .  دراین نامه گکها همواره به ازدواج می اندیشیدیم وبس . اما خانم برادرم قصداً در برابر حرفهای نادرست « خواهر شیما » به اصطلاح جوابش را داده بود . 

روز بعد از خواستگاری به بسیار مشکل توانستم با « شیما » ملاقات نمایم . از سیمایش معلوم می شد که زیاد گریه کرده است . بعد از سلام علیکی برایش گفتم :

ـــ خوب حالا چی کنیم؟ و خود را آماده ساختم تا به ماجراجویی خواهرش یا بدبیاریهای خودم گوش دهم . اما چون « شیما » دخترکم حرف بود ، فقط می لرزید و نگاهش را به زمین دوخته بود و بعد درحالی که آرام می گریست و اشکها ازچشمانش جاری بود، ولی با وجود آن فروغی اندوهگین فوق العاده از آنها می تابید ، برایم گفت :

ـــ احمد! من تورا واقعاً از دل وجان دوست دارم. فامیلم مسألۀ سنی و شیعه را محکم گرفته اند و قاطع می گویند که این کار هیچ امکان ندارد. من که همراه خواهرم زیاد استدلال کردم، او برایم گفت، که بمیری هم محفل شیرینی خوری و عروسی ات را با احمد در خانۀ ما نخواهی دید. برو همرایش فرار کو. احمد! اگر کاسۀ صبرم لبریز شد، به خواهرم نشان خواهم داد که شیما کیست؟ به هر صورت! اگر خودت آمادۀ این گپ هستی من تردید ندارم. چون خوانده ام که« ترسوها مزۀ کامیابی را کمتر میچشند.»(1)

ولی دیدم که« شیما » بسیار کم دل و اندک رنج شده بود. زود گلویش پر می شد و گریه می کرد. متأسفانه « خواهر شیما » هم از آن قلبهای مهربان در سینۀ خود نداشت که به اندرزهای عاطفه و انصاف گوش فرا دهد و من هم در یک خانواده یی بزرگ شده بودم، که هیچگاه آماده پذیرش عروسی که برایش فرار داده شده باشد، نبودند.

از « شیما » به یک شکلی معذرت خواستم و با اندوه زیاد بطرف خانۀ خود رفتم .

متأسفانه در فامیلش هیچ کس قلب رئوف نداشت، که به نگاههای بی فروغ و اشکهای تلخش که در دامن یأس و ناامیدی فرو می ریخت، توجه کند. در فامیلش این اندوههای او را نه کسی درک می کرد و نه کسی می فهمید. برای آنها درد و رنج دخترشان معنایی نداشت .

فردا، « شکیبا » احوال فرستاد که « برادرشیما » دیشب « شیما » را زیاد لت وکوب داده و حتی تهدید کرده که اگر خود را سربراه نسازد ، مکتب رفتن اجازه ندارد .

من با شنیدن این حرفها که در حقیقت من و « شیما » کدام جرمی را مرتکب نگردیده بودیم. فقط می خواستیم با تفاهم تشکیل خانواده دهیم، اما دوستی صادقانۀ ما، باردیگر قربانی سنتهای خرافی جامعۀ ما گردیده بود، کنترول خودرا از دست دادم. تا شام در حقیقت خود را در اتاق زندانی ساخته بودم. برای هیچ کس دررا باز نکردم. نه با کسی  حرف زدم و نه چیزی خوردم . کست موزیک را با صدای آهسته می شنیدم و سگرت را پیاپی دود می کردم . بعضی وقتها اشک از چشمانم جاری می شد . کمی فرصت یافتم که به بی محبتی « لیلی » ، به سنتهای خرافی که در راه ازدواجم با «رابعه» و«شهناز» سد واقع شده بودند و به بی عاطفه گی « فامیل شیما » که گویی دل شان از سنگ است ، فکرکنم . این فکرها تا مغز استخوان مرا میسوزاند . گلویم پُر میشد و اشک در چشمانم میچرخید . شام که کمی تاریکی یی شب را با خود آورده بود ، از خانه برآمدم و بطرف خانۀ « شیما » رفتم . دروازۀ آنها را تق تق کردم . دیدم « خواهر خُرد شیما » دروازه  را باز کرد . پرسیدم :

ـــ برادرت « رضا جان » خانه تشریف دارد ؟

او گفت :

ـــ بلی ! می روم برایش می گویم که شما آمده اید .

او رفت ، دیدم چند لحظه بعد برادرش آمد .  بعد از سلام علیکی من برایش گفتم :

ـــ می بخشید ! اگر وقت داشته باشید ، لطفاً لباس خودرا عوض نمایید ، می خواهم چند لحظه در بیرون همراه شما صحبت کنم .

او گفت :

ـــ لباسم درست است. همین لحظه از شهر خانه آمدم. بفرمایید! من در خدمت هستم.

هردوی ما قدم زده قدم زده بطرف زمینهای زراعتی رفتیم و بعد از حاشیه روی ، من بالای اصل موضوع صحبت را آغاز کردم و گفتم :

ـــ «رضا جان» ! من چند ماه قبل تحصیل خودرا ختم کردم و در یکی از ولایات وظیفه گرفتم. هرانسان حق دارد مطابق میل وآرزوی خود ازدواج کند. من هم  به سن رسیده ام که باید ازدواج کنم . در بین زیاد فامیلها ، فامیل شما را انتخاب کردم و چند روز قبل خواستگار فرستادم اما از جانب فامیل شما مورد قبول واقع نشدم و جواب رد دادند . این حق مسلم شماست . شاید مطابق میل خانوادۀ شما نباشم . اما امروز اطلاع بدست آوردم که شما خواهر خودرا لت وکوب نموده اید و او را تهدید کرده اید که مکتب رفتن برایش اجازه نمی دهید . من و شما هردو جوان هستیم . من جوانمردانه برایت قسم می خورم که این انتخاب من بود و خواهر شما دراین مورد هیچ نوع نقش نداشته است . او پاکترین و معصومترین دختر است ، بی گناه است ، بد است بالایش تهمت نبندید . صرف من از طریق « شکیبا جان » اجازه اش را بدست آورده ام که می توانم خانۀ شما خواستگار بفرستم . ولی دیده می شود که یک دختر معصوم و بی گناه هیچ گناه نکرده مورد اذیت قرار می گیرد . در صورتی که به این وصلت فامیل شما موافقه نداشته باشد ، برای شما قول می دهم که من هر گز پافشاری نخواهم کرد و هیچ وقت مزاحم فامیل شما نخواهم شد. درهر صورتش دوــ سه روز بعد من به وظیفۀ خود می روم و خدا می داند که چی وقت دوباره بکابل می آیم . اما یک خواهش بسیار دوستانه از شما و فامیل شما دارم که بخاطر گناه من برای جگرگوشۀ خود آزار ندهید . در غیر آن این کار به ضرر شما تمام خواهد شد .

برادر « شیما » در جوابم با بسیار عصبانیت گفت :

ـــ به یاد داشته باش که جواب مشت مشت است . اگر من احساس کنم که خودت مزاحم خواهرم می شوی ، من بی تفاوت مانده نمی توانم . . .

خلاصۀ کلام که باد و بخار خود را خالی کرد و در حقیقت به تمام معنی می فهمید، که خواهرش بخاطر عشق پاک خود برای هر نوع قربانی آماده است.خوافسوس که گوشهای کر خانواده اش صدای قلب او دختر معصوم را نمی شنیدند و من هم حاضر نبودم بدون موافقه فامیلش به کدام عمل دیگر متوصل گردم. تنها چیزی را که من توانستم آن این بود که برادرش را فهماندم که اگر شما در حق او دختر بی گناه اضافه روی کنید، من حاضر خواهم شد بدون موافقه فامیل شما همرایش ازدواج کنم و این برخورد من سبب شد ، که آنها از آزار دادن « شیما » دست بردار شوند .

شب ، یک نامۀ عادی که عاری از کلمات عاشقانه و تأثر بود برای « شیما » نوشتم .

صبح ، با آسمانی گرفته که از نور آتشها رنگ می گرفت ، دمید . بعد خورشید از میان درختان سپیدار پدیدار شد و من در انوار آن آهسته آهسته به قلۀ تپه رفتم . سکوت برفراز تپه سنگینی می کرد و صدای پرندگان که درشاخه های درختان سپیدار باهم جنگ، گیله ها وعشق بازی می کردند، دیگر به گوشم نمی رسید. منتظر ماندم تا رفتن دختران بطرف مکتب فرارسد. در کوچه حین رفتن «شیما» به طرف مکتب نامه را برایش تسلیم نمودم. در حقیقت تمام مضمون نامه ام یک معنی داشت، که دو روز بعد من بطرف وظیفۀ خود می روم و هر آن فامیلت را راضی ساختی، ازجانب من و فامیلم کدام مشکل وجود ندارد .

بلی ! شیما ،« از آن دختران پاک و بی آلایشی بود که معصومیت شان همه چیز را در اطراف شان زیبا می کند .»(2) همین پاکی و معصومیتش سبب گردید تا به تصمیم فامیل خود تن دردهد و از ازدواج با من صرفنظر کند .

دو روز بعد بطرف ولایتی که در آن ایفای وظیفه می کردم ، با یک عالم تأثر حرکت کردم . چند ماه به کابل نیامدم و اخیر ماه حوت سال 1356 مکتوب خود را برای سپری نمودن خدمت سربازی از اداره مربوطۀ خود گرفتم و دو حمل 1357 به خدمت سربازی سوق گردیدم .

یکماه و چند روز از سربازی ام سپری نگردیده بود که رژیم تغیر خورد و به اساس فرمان مقامات آنزمان یکماه  قبل از تکمیل دوره مکلفیت ترخیص گردیدم و دوباره به ولایت قبلی به وظیفۀ خود برگشتم .

بعد از سپری نمودن خدمت سربازی، ما چهار نفر هم مسلکان در یک حویلی دولتی بود و باش می کردیم و زندگی نورمال و روتین خودرا به خوشی پیش می بردیم .  تنها به چیزی که می اندیشیدیم آن عبارت از تشکیل خانواده بود .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ــ داکتر اسدالله حبیب ، دستورزبان فارسی دری ، بلغاریا ، 1388 .ص ــ 55

2 ــ ایزابل آلنده ، به سوی پایتخت ، ترجمۀ رضا منتظم ، تهران ، 1383 .ص ــ 34 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

بخش ششم ــ

 

 

 

بخش ششم

قصۀ نازی ـــ

شیر و ترموزچای :

شنبه، هفت جنوری سال 2012 بود. بلی ! همو روزی ، که در کنار کانال با هم مواجه و معرفی شدیم. خانمم برایم گفت:

ـــ برای چای صبح، نان گرم نیاورده یی ؟

ـــ برایش گفتم، آن قدر نان خشک داریم، که برای هر سه ما کفایت کند. درهرصورتش بعداً می روم و برای امروز و فردا، که روز یکشنبه و رخصتی است، خوراکه باب مورد ضرورت را می خرم و می آورم.

خانمم  با اعصاب خرابی از سالون به آشپزخانه رفت. من که نمی خواستم باهم جنگی شویم، به عقبش رفتم. دیدم، در آشپزخانه قوطی شیر بالای میز قرار دارد. برایش گفتم:

ـــ اوه ! شیر خو داریم. خیر یک گیلاس می نوشم، سخت معده درد هستم، شاید کمی فایده برساند.

خانمم گفت:

ـــ تو میدانی و شیرات. برو که اعصابم خراب است.

من، این را می دانستم، که او بعد از ازدواج دخترم ، زیاد اندک رنج شده است.

پرسیدم، بخالم آرزو و همایون باز جنگ کرده اند؟

او، گفت:

ـــ واضح گپ است، من خو به نظرت یک زن ساده هستم و تو خود را مرد هوشیار میدانی، باید در اول مانع این ازدواج می شدی ...

من سکوت کردم .

خانمم به اتاق خود رفت و با صدای بلند به نق زدن بی وقفه شروع کرد و بعد به سالون رفت.

من، که از حرفهای بامورد وبی موردش سخت ناراحت شده بودم، بجانش رفتم و برایش گفتم، چپ شو. این گپها هیچ درد ما را دوا کرده نمی تواند.

او، ترموز چای را که تازه آماده ساخته بود و بالای میز قرار داشت، گرفت و میخواست مثل عادت همیشگی خود که اعصابش خراب شود، اسباب خانه را به زمین می زند، آن را هم به زمین بزند. تصمیم گرفتم دست خودرا بگیرم و مانع این کارش شوم، اما تصادفاً این کار را نکردم . از طالع بد خانمم، سر ترموز درست بسته نشده بود و باز گردید. تمام چای داغ بالای پای راستش ریخت و سرو صدا در سالون بالا گرفت.

ـــ الله مُردم ، الله در گرفتم ، الله سوختم .

الله الله گفتن خانمم با گریه اش فضای اتاق را پیچانیده بود.

پسرم، که با ما یکجا زندگی می کرد، از اتاق خود دویده دویده به داد و فریاد مادرش رسید.

مادرش گریه کنان به پسرم گفت:

ـــ بچیم، چای داغ بالای پایم ریخت، از دست پدرت شد. اعصاب مرا خراب ساخت و ترموز از دستم خطا خورد. الله سوختم ، الله در گرفتم . . .

من برای پسرم، گفتم:

ـــ مادرت می خواست ترموز چای را به زمین بزند، از طالع بدش سرترموز درست بسته نشده بود، خطا خورد و چای داغ بالای پایش ریخت و سوخت.

پسرم، که از چنین وضع شوک دیده بود، برای مادرش گفت :

ـــ خیر است خیر است. زیاد ناراحتی نکنید. حالا آب سرد را می آورم و بالای سوختگی پایت می اندازم، شاید کمی آرام شود. بعداً زود شفاخانه می برمید .

بعد عاجل او را به شفاخانه برد.

من در خانه تنها ماندم و به اتاق خواب خود رفتم  و در بستر خود دراز کشیدم و به یاد سالهای گذشتـه، سالهای که به خوشی و تأثرسپری شده بود، در چُرت و فکـر فرو رفتم.

در چُرت خود به سال 1357، که تازه از خدمت سربازی ترخیص گرفته بودم و دریکی از ولایات کشـور ایفای وظیفه می کردم و همراه با سه هم مسلکم در یک حویلی دولتی بودوباش می نمودم، رفتم.

در بین ما چهار نفر، تنها یکی از ما، نامزد گردیده بود و ما سه نفر مجرد بودیم. شبانه، همواره ازاین کوه و آن کوه صحبت می کردیم، ولی بیشتر درمورد وضع کشور، مسلک و زندگی آیندۀ زناشویی و این که برای خود کدام انتخاب داریم یا نی؟ صحبت صورت می گرفت .

برادرم « عمران جان »، که او هم در ولایت همجوار ما اجرای وظیفه می کرد، یکی از پنج شنبه ها برای سپری نمودن رخصتی روز جمعه نزد ما آمده بود.

شب، بعد از صرف نان بازهم موضوع ازدواج مطرح گردید. برادرم با دقت حرفهای همۀ ما را می شنید، ولی از شرکت درهمچو بحث، خودداری کرد. فردا بعد از صرف ناشتا خطاب به هم مسلکانم، گفت:

ـــ اگراجازۀ شما باشد، من و برادرم به شهر می رویم، تا شهر شما را نیز ببینم و هم کمی بلد شوم.

آنها گفتند:

ـــ چرا نی؟ بفرمائید ! گردش خوب برایتان می خواهیم. آروزومندیم از شهر ما نیز خوشت بیاید.

حویلی ما در یک گوشۀ داخل شهر موقعیت داشت. من وبرادرم قدم زده  قدم زده به شهر رفتیم. برادرم در راه برایـم گفت:

ـــ شب، همۀ تان در مورد آیندۀ خود جروبحث می کردید. این را هم می دانی که من انتخاب خود را دارم. خودت هم یک تصمیم بگیر. تحصیلت خلاص شده، خدمت سربازی را سپری کرده یی، سنت به 26 سال رسیده است. همین حالا بهترین وقت ازدواجت است. 

من برایش گفتم:

ـــ داستان زندگی من برایت کاملاً روشن است. خودت نه تنها برادرم هستی، بلکه در تمام عمر « رفیق و همراز » من نیز بودی. من چند بار تصمیم برای ازدواج گرفتم، اما نشد که نشد. هر بار یک مشکل پیش آمد.

او گفت:

ـــ در موسسه یی که من کار می کنم، یک دختر نو ازپوهنتون فارغ گردیده است و فعلاً همکار ما می باشد. گرچه من او را در پوهنتون ندیده بودم. ولی درهمین چند ماهی که من کرکترش را دیدم، دختر بسیار سنگین، مؤدب و بی بی به نظر می خورد. پنج شنبۀ آینده به ولایت ما بیا، روز شنبه را رقعۀ مریضی بگذار وهمان روز همرایم به موسسه برو، از نزدیک چهره اش را ببین، چون در انتخاب چهره  صلاحیتدار خودت هستی،اگر چهره اش خوشت آمد، در مورد خودش و فامیلش تحقیق می کنیم، اگر مطابق میلت بود بعد فامیل را به خواستگاری می آوریم، اگر خودش و فامیلش موافقه کردند، با هم ازدواج نمائید. 

من پرسیدم: 

ـــ نامش چیست؟ در مورد خودش و فامیلش تا کدام حد معلومات حاصل کرده یی؟

برادرم برایم گفت:

ـــ من فقط نامش را می دانم، دیگر درمورد خودش، فامیلش و خویشاوندانش هیچ معلومات ندارم. تو بیا، یکبار چهره اش را ببین، اگر خوشت آمد، باز در موردش معلومات خودرا تکمیل کرده، اقدام می نماییم. راستی یادم رفت، نامش «نازی» است . می توانیم از همصنفی هایش که حتماً کدام یکی از آنها شناسایی ما خواهد بود ، معلومات خودرا تکمیل نماییم.

من برایش گفتم:

ـــ درست است. پنج شنبۀ آینده، اگر رضا خداوند بود، نزدت می آیم.

شام روز جمعه ، برادرم را تا ایستگاه موترها مشایعت کردم و بعد از خدا حافظی، به صوب ولایت خود روانه شد. شب، وقتی به بستر رفتم و دیده برهم گذاشتم تا بخوابم، خواب به سراغم نیامد. در چُرت و فکر فرو رفتم و سوالهای گوناگون در ذهنم خطور می کرد: 

آیا چهره اش خوشم خواهد آمد ؟

آیا . . .

شوق سگرت دود کردن برایم پیدا شد. از بستر برخاستم و به برندۀ حویلی رفتم. سگرت را روشن کردم. نسیم سرد که چندانی خوش آیند نبود، می وزید. سردی اش را نیز به جان خریدم. در فکرم یک جملۀ بزرگان خطور کرد، که گفته اند:

« اگر کسی با خاطره هایش زندگی کند، باید یقین داشته باشد که پیر شده است.»(1)

من این گفتۀ بزرگان را پذیرفته بودم. هیچگاه با خاطره های خود زندگی نکرده بودم و نمی خواستم بـا یادهای گذشتۀ خود زندگی کنم. در زندگی زیاد سکشستها را متقبل گردیده بودم، ولی فراموشش می کردم  و همیشه به خود روحیه و نیروی قلبی می دادم و دوباره مستی و سرشاری خود را بدست می آوردم. به همین روحیه به بسترم برگشتم. راحت و آسوده درلحاف خودرا پیچاندم. دیده برهم گذاشتم، چند لحظه بعد گرم آمدم و بخواب رفتم.

روز پنج شنبه، به ولایت برادرم که، چیزی کم و بیش یک ساعت از ولایت ما فاصله داشت، رفتم. برادرم در ایستگاه سرویسها منتظرم بود. باهم بغل کشی کردیم و روانه یی خانه اش شدیم. تا نا وقتهای شب قصه کردیم. صبح، ناوقت از خواب بیدار شدیم. بعد از صرف ناشتا، شهر قدم زدن رفتیم. نان چاشت را در شهر خوردیم. طرفهای شام دوباره خانه برگشتیم. شب وقت تر به بسترهای خواب خزیدیم. صبح شنبـه، با برادرم به موسسه رفتم، ولی از« تقدیربدِ » من، « نازی » به وظیفه نیامده بود و نتوانستم او را از نزدیک ببینم.

برادرم به بهانۀ من، از مدیرموسسۀ خود اجازه گرفت و به خانۀ برادرم برگشتیم. بین من و او فیصله به این شد، که یکبار خودش نزد فامیل « نازی » برود و در مورد فامیلش معلومات حاصل نماید. برادرم ایـن کار را کرد. او نزد فامیل « نازی » رفت و با هم معرفی شدند. پانزده روز بعد نزد من آمد و گفت:

ـــ من پنج شنبۀ قبلی خانۀ«نازی جان» شان رفتم. فامیل بسیار خوب برایم معلوم شد. پدرش آدم روشنفکر و پُر معلومات است، تا سطح مدیریت کار کرده و تقاعد کرده است . از همه خوبتر این که سه شوهر خواهران نازی از ولایت ما می باشند. راستی اگر یادت باشد سال 1352 یکبار با یکی از شوهر خواهر نازی، من وتو درجای وظیفه اش ملاقات کرده بودیم.

یکماه بعد، یک هفته رخصتی تفریحی گرفتم و به کابل آمدم. خویشاوندان شوهران خواهران « نازی » را پیدا کردم، غیرمستقیم در مورد فامیلش پرس و پال کردم و به این نتیجه رسیدم، که در صورت توافق خودش و فامیلش خواستگاری اش می نمایم.

بعد از سپری نمودن رخصتی، دوباره به وظیفۀ خود برگشتم و همراه  برادرم تمام معلوماتهای خودرا شریک ساختم. هردوی ما به این نتیجه رسیدیم، که برادرم یکبار دیگر به خانۀ آنها برود و موضوع را همراه شان در میان بگذارد و برای شان بگوید، که اگر اجازۀ آنها باشد، فامیلم را به خواستگاری بفرستیم.

برادرم، خانه آنها رفت و موضوع را همراه آنها در میان گذاشت.

پدر « نازی » در جواب برایش گفته بود:

ـــ بهتر است یکبار کلانهای شما بیایند، تا با هم معرفی شویم. سرنوشت زندگی دوجوان مطرح است. باید در همچو مسایل از دقت لازم کار گرفته شود. فعلاً همین قدر می گویم که اگر این وصلت خوشبختی برای هردو بار می آورد، بهتر است شریک زندگی شوند. درغیر آن خدا کند  که صورت نگیرد .

دوــ سه بار رفتن برادرم به خانۀ آنها و مطرح کردن موضوع خواستگاری با فامیل « نازی » ، جمع آوری معلوماتهای من درمورد خودش و فامیلش و از آنها درمورد من و فامیلم کافی بود « که هر دو دریابیم که سرنوشت، پیوندی معقولی را برای ما رقم زده است. پیش از آن که نامزد شویم، رژیم اختناق روال زندگی ما را مختل کرد و مانند هزاران تحصیل کرده های دیگر که از کابوس پیگرد و تعقیب و آزار رنج می بردند و ترک وظیفه کرده بودند»(2)، من و برادرم نیز مجبور شدیم، ترک وظیفه کنیم ودرکابل پنهان شویم.

همراه برادرم یک دوستش که در دوران فاکولته همصنفی اش بود کمک کرد و یک وظیفه عادی را برایش داد. اما من بیکار و مخفی در خانه زندگی می کردم . . .

دیری نگذشته بود که من وبرادرم دستگیر و راهی زندان پلچرخی شدیم و موضوع خواستگاری لاینحل ماند .  . .

بعد از جدی 1358 ، زمانی که من وبرادرم از زندان پلچرخی رها گردیدیم، ازطرف فامیلم یک نامه به فامیل « نازی » نوشتم و نظر قبلی خود را تجدید کردم.

از طرف فامیل « نازی » نیز نامه مواصلت کرد، که می توانید به خواستگاری بیایید. اما من به یکی از ولایات برای چند ماه خدمتی اعزام گردیدم و فرستادن خواستگار، دوباره به تعویق اُفتاد.

درهمین زمان، برادرم در یکی از وزارت خانه ها، رئیس مقرر گردید و تا آمدنم ازولایتی که خدمتی رفته بودم، او « نازی » را به کابل تبدیل نموده بود.

قبل از رسیدنم به کابل، برادرم و فامیلم دوــ سه بار به خانۀ خواهر«نازی» که  در مکروریون سابقه زندگی می کرد، به خواستگاری رفته بودند.

مادر« نازی » که در این وقت از ولایت مربوطه اش به کابل آمده بود و یا او را خواسته بودند و خواهر «نازی » برای فامیلم گفته بودند: 

ـــ تا آمدن احمد باید این موضوع به تعویق انداخته شود، هر وقت آمد باید اورا از نزدیک ببینیم و او باید نازی را ببیند، بعداً ببینیم که خدا چه می کند، اگر نصیب شان باشد، بخیر نامزد خواهند شد، در غیر آن شما هم نباید خفه شوید.

حین رسیدنم به کابل، برادرم موضوع خواستگاری را تا نیمه های شب برایم قصه کرد و گفت :

ـــ باید درهمین روزها به خانۀ آنها برویم، تا تو و نازی همدیگر خود را ببینید.

من، با وجودایکه لبم تب خال کشیده بود و به ولایت که سفر کرده بودم، هوایش نهایت گرم بود و از شدت گرمای شدید، سیاه شده بودم، با رفتن خود به خانۀ خواهر« نازی » ، برای فردا موافقه کردم. اما برادرم اسرار می ورزید ومی گفت:

ـــ نی ! چند روز باید انتظار کشید تا تب خال لبت جور شود و یک کمی سر وصورتت به حال بیاید، باز خواهیم رفت.

حتی پافشاری داشت ومی گفت:

ـــ دوــ سه روز متواتر حمام برو تا یک کمی سرحال بیایی.

بعد از بگومگوی زیاد استدلالم مورد قبول برادرم قرار گرفت و فردا ساعت سه بجۀ روز که، شوهر خواهرم نیز ما را همراهی می کرد، به خانۀ خواهر « نازی » رفتیم.

خواهرش در یک اپارتمان پنج اتاقه یی بلاکهای مکروریون سابقه زندگی می کرد.

برادرم تکمۀ زنگ دروازه را فشار داد. دیدم یک دختر دروازه را باز کرد و با ما سلام علیکی کرد. برادرم گفت:

ـــ اینها نازی جان هستند، 

و برای « نازی » نیز مرا معرفی کرد:

ـــ برادرم احمد.

« نازی »، پیرهن نخی میده گل آبی رنگ ماکسی، که به پیرهن خواب می ماند، برتن داشت. در یک نگاه سطحی متوجه شدم که، دخترجذاب است، حتی در جذابیت خود بر  «لیلی» چربی می کرد، اما بین شان تفاوتهای زیاد وجود داشت. برخلاف «لیلی» که بینی بلند، موهای دراز سیاه، چشمان آهو مانند، گندمی و لاغراندام بود، «نازی» موهای کوتاه خرمایی رنگ، بینی کوتاه، چشمان متوسط ، اندام کمی گوشتی و سفید چهره به نظر می خورد. درهرصورت چهره اش مورد پسندم قرار گرفت، ولی از پوشیدن همچو پیرهن درروز روشن، خوشم نیامد.

« نازی » ما را به اتاق سالون رهنمایی کرد. درآنجا شوهرخواهرش، خواهرش و یک جوان که در حدود بیست سال عمر داشت، نشسته بودند. با هم سلام علیکی کردیم. شوهرخواهرش آن جوان را معرفی کرد، که همسایۀ خُسرم است، امروز چند لحظه قبل از ولایتش به کابل رسیده، خط و بعضی سوغاتها را به ما آورده است.  

موقعی که ما داخل سالون شدیم، شوهرخواهر « نازی » ما را چون مهمان بودیم، آنهم خواستگار دخترشان، برای نشستن بالای کوچ دعوت کرد و گفت:

ـــ بفرمائید! باز هم خوش آمدید!

دوچوکی، یکی را برای خودش و دیگری را برای خانمش، از میزنان کش کرد و هر دو بالایش جا گرفتند. اما، حین نشستن بالای چوکی های خود، حرکات نهایت احترامانه بین شان رد و بدل گردید. برای همدیگر می گفتند:

ـــ بفرمائید، بنشینید . . .

این برخورد متقابل بین آنها مورد پسندم واقع گردید. با خود گفتم، که چقدر یک زوج خوشبخت و صمیمی هستند و کمی جان گرفتم. « خواهر نازی » که در حدود سی وپنج سال عمر داشت، خیلی خانم جذاب و خوش برخورد جلوه می کرد و از نگاه زیبایی و سن، با شوهرش هیچ قابل مقایسه نبود. در سالهای بعد برایم معلوم شد، که آن برخورد احترامانه بین شان یک تمثیل بود، ورنه هیچگاه با هم روابط صمیمانه نداشتند.

« نازی »، بعد ازسلام علیکی چنان معلوم می شد که خودرا باخته و با دست و پاچگی ما را به سالون رهنمایی کرد و خودش نیامد، یا به اصطلاح خودرا پُت کرد.

جوانی که مهمان شان بود، چند دقیقه یی دیگری هم نشست، بعداً برخاست، اجازه گرفت، خدا حافظی کرد، به راه خود رفت و ما درسالون ماندیم.

« خواهرزادۀ نازی »، که یک دختر پانزده – شانزده ساله به نظر می رسید، برای ما چای، کیک، کلچه، نقل، چاکلیت . . . را تعارف می کرد، چای پیاله ها را به عجله تازه می کرد و جای خودرا بین سالون و اتاق دیگری که « نازی » و فامیلش در آنجا نشسته بودند، زود زود عوض می کرد.

حین نوشیدن چای و قصه و خنده، شوهرخواهرش که آدم تحصیل کرده تا سطح ماستری آنهم ازخارج کشور بود، از خود زیاد صمیمیت، محبت وخوش طبعیتی نشان می داد. از خانم خود زیاد توصیف می کرد وهی که می گفت:

ـــ خانمم را بسیار زیاد دوست دارم. قلبم است. ما، زندگی یی همچو لیلی و مجنون داریم.

انسان بسیار خوش خوی و خوش طبع به نظر می آمد. حین قصه به خنده و مزاح به برادرم گفت:

ـــ عمران جان ! خودت راستی هم مثل جوانان زیبا و خندان تاجکی « منظورش جوانان تاجکستان بود » معلوم می شوی، اما از احمد جان ! چهره اش خوب است، ولی به جوانی و زیبایی خودت نمی رسد.

با شنیدن حرفهایش، همۀ ما به شمول خانم و دخترش قه قه خنده کردیم.

بعد از نوشیدن چای و چند ساعت قصه وخنده، از نزد « فامیل نازی » اجازه گرفتیم و بطرف خانۀ خود، که در یکی از کوچه های شهر موقعیت داشت، راهی شدیم.

در راه، که با شوهرخواهرم خداحافظی کردیم و من و برادرم تنها شدیم، برایش گفتم:

ـــ من به این وصلت راضی نیستم و در این وصلت، آیندۀ خوب برای خود نمی بینم. سطح زندگی ما، هم از جهت محل بودوباش و هم از جهت فرهنگی با هم زیاد تفاوت دارد. او یک دختر مکروریونی است و من یک بچۀ دهاتی.

می ترسم، درصورت توافق « نازی و فامیلش »، ما درآینده باهم اختلاف نظر داشته باشیم و من به عوض خوشبختی، سبب بدبختی اش گردم.

برادرم کمی استدلال کرد ولی زیاد پافشاری نکرد. زمانی که به خانه رسیدیم، موضوع را با خواهرانم که چندین بار برای خواستگاری، خانۀ آنها رفته بودند، درمیان گذاشته بود و خواهرانم بعد از صرف نان شب، مثل زنبورها به جانم ریختند و چسپیدند و گفتند:

ـــ ما حوصلۀ شنیدن گپهای زیاد را نداریم. نازی بسیار بی بی دختر است. ما اورا چندین بار از نزدیک دیده ایم. از او کرده کدام دختر خوب را نه ما برایت پیدا کرده   می توانیم و نه خودت. ازاین معلوم می شود که اصلاً دلت به ازدواج نیست . . .

خلاصۀ کلام من را قانع ساختند، که به این وصلت تن دردهم و من هم چون برخورد صمیمانه و احترام متقابل شوهرخواهر و خواهرش را دیده بودم، با خود چُرت زدم که حتماً « نازی » به مقایسۀ خواهر خود، در برخودها یش صمیمی تر و دوستانه تر خواهد باشد. چون دارای تحصیلات عالی می باشد. اگر به وصلت ما، خودش و فامیلش موافقه نمایند، حتماً در آینده مطابق خواسته های همدیگر با هم زندگی پُرمحبت زناشویی را می داشته باشیم.

فردا فامیلم رفتند و برای شان گفتند، که اگر اجازه باشد، « احمد » ساعت شش شام به زیارت شما می آید و از نزدیک همراه تان گپ می زند. آنها قبول کردند و من هم شش بجۀ شام که کمی خودرا به مقایسۀ روز قبل جم وجور ساخته بودم، خانۀ خواهر«نازی» رفتم و بعداز صرف چای و قصه، از خواهرش و فامیلش خواهش کردم، حالا که با شما از نزدیک معرفی شدم، خیراجازه بدهید برای چند لحظه من خواسته های خودرا برای «نازی جان» و او خواسته های خودرا برای من بگوید. آنها هم خواهش مرا پذیرفتند.

«نازی» به سالون آمد، من هم به رسم احترام برایش ایستاد شدم. باهم با دست سلام علیکی کردیم، در یک کوچ برای خود جا گرفت، خواهر« نازی » و تک تک اعضای فامیلش ازسالون به اتاق دیگر رفتند.

نازی ومن درسالون ماندیم. من برایش گفتم، که من یک مامور پائین رتبۀ دولت هستم. هست و بودم فقط تحصیلم است وبس. دار و ندار فامیلی ام در ولسوالی ما از طرف مجاهدین چور و چپاول گردیده است. خانۀ ما را به آتش زده اند. درآسمان ستاره و در زمین سایه ندارم. فعلاً در یک اتاق در خانۀ پدری ام در یک پس کوچۀ شهر کابل زندگی می کنم. شاید روزی برسد که در یک خیمه زندگی کنم. شاید روزی برسد که درحوادث جنگ که کشور ما و همۀ مردم ما با آن دست و گریبان هستند، با مشکلات زیاد مواجه شوم، یا شایدهم زندگی خوب پیدا کنم.

آیا خودت تحمل همچو زندگی پُر از مشکلاتی که فعلاً دامنگیر من است داری ؟

آیا می توانی در پس کوچه های خانه های گلی زندگی کنی ؟

« نازی » وقت خواست و درخواستگاری روز بعد، فامیلش و خودش این وصلت را پذیرفتند و برای فامیلم  لفظ دادند. به این ترتیب من و« نازی » باهم نامزد شدیم. 

« در خلال روزهای بعد، هردوی ما آن سد را که، مدت یکنیم سال حوادث ناگوار در برابر خواستگاری ازاو بوجود آورده بود، به روی سیلی توفنده ازعشق باز کردیم و برای اولین بار به سرنوشت محتوم ما هریک اجازه دادیم، که به قلب یک دیگری راه یابیم .»(3)

من هم آماده گی برای برگذاری محفل شیرینی خوری را در یکی از هوتلهای شهر کابل گرفتم. محفل شیرینی خوری خود را با اعضای فامیلها و دوستان، به  تاریخ  چهار اسد 1359 برگذار کردیم. دل ما می خواست جشنی با حد اکثر شور و هیجان، جشنی که تمام دوستان در آن شرکت کنند، برپا کنیم.اما افسوس که وضع اقتصادی ما توانش را نداشت. آرزومند بودم، که « نازی » را همیشه با عشق و محبت بی پایان خود احاطه کنم، تمام خوشی هایی را که پول نمی توانست خریداری کند، با احساسات قلبی خود برایش فراهم آورم. آرزوی قلبی ام بود که در سالهای بعدی و بعدی هم مثل روزهای نامزدی وسالهای اول ازدواج سبب خوشی و سرورش باشم. 

بعد از نامزدی شبانه چون هوا گرم بود، در بالکن می نشستیم و در بارۀ احساسات مان حرف می زدیم. از آن خواستگاری اول که، ازطرف برادرم صورت گرفته بود و بعد ناپدید شدنم از وظیفۀ دولتی که، مسیر زندگی هرکدام مارا به شکلی تغیر داده بود، قصه ها می کردیم. من در حالی که گاه گاه سگرت دود می کردم و چای سبز می نوشیدم به حرفهایش به دقت گوش می دادم. هردوی ما احساس می کردیم که به یک وجود تبدیل گردیده ایم. خوشی عجیبی سراپا وجود ما را فرا گرفته بود و تمام کابوسهای جانگاه رژیم ترس و بربریت از لوح وجود ما پاک شده بود.

ولی چله های را که، به زرگر فرمایش داده بودیم، سربخود تاریخ 26 سرطان 1359 را در آن حک نموده بود. وقتی ما سوال کردیم چرا ؟

در جواب گفت:

ـــ ما و شما با هم فیصله کرده بودیم، که چله ها را بتاریخ 26 تسلیم می شوید و به همین خاطر من همین تاریخ را حک کردم.

بلی محفل شیرینی خوری ما برگذار گردید . . .

من و« نازی » در همین مدت کمی که برای برگذاری محفل خرید می کردیم و آمادگی  می گرفتیم، چنان باهم صمیمی و محبوب همدیگر گردیدیم که، من فکر می کردم سالها با هم شناخت داریم.

یک هفته ازمحفل شیرینی خوری ما سپری گردیده بود که، « نازی » برایم گفت :

ـــ احمد، می دانی! من بسیار زیاد خواستگار داشتم. اما آنها مورد پسندم نبودند، همۀ آنها را رد کردم تا که تو مرا خواستگاری کردی وچون سه خواهرم همراه باوطندارانت  ازدواج کرده اند و ما از آنها خاطرات خوش داریم، به همین خاطر خواستگاری خودت را قبول کردم و فعلاً از تصمیم خود راضی هستم.

با تبسم برایش گفتم:

ـــ این چی حرفها است. ازاین حرفها خوشم نمی آید و با خود اندیشیدم، که  دختران و فامیلهای شان عادت دارند، برای مهم جلوه دادن خود زیاد کسانی را معرفی کنند که زمانی خواستگارش بودند.

« نازی » هم روان مرا درک کرد و دوباره با هم با گرمی و خوشی قصه ها ی خود را ادامه دادیم.

اما، چند هفته نگذشته بود، که روی یک مطلب عادی برایم گفت:

ـــ برو از خانه، دیگر کارت ندارم.

من هم ازجایم برخاستم و کُرتی خود را از کُتبند گرفتم و ازاپارتمان خارج شدم. دیدم عقبم خواهرزاده اش دویده دویده آمد و از بازویم محکم گرفت :

ـــ احمد! مادرم گفت لطفاً دوباره برگردید، همراه شما گپ می زند، لطفاً برگردید.

من هم دوباره برگشتم و دیدم که مادرش درآستانۀ دروازۀ سالون منتطر من ایستاده و با اعصاب آرام و نهایت مهربانی گفت:

ـــ احمدجان! خیر است. نازی خوب نکرده که چنین حرفها را برایت گفته است، خیر است. این روزها می گذرد.

من، که از برخورد نازی یک کمی دست و پاچه شده بودم، ولی خودرا کنترول کردم و برایش بسیار احترامانه گفتم:

ـــ حرفی نیست! نازی جان گفت برو! کارت ندارم. من هم امرش را بجا آوردم و از جایم برخاستم و از اپارتمان خارج شدم.

آیا کدام چارۀ دیگری داشتم؟

حالا که شما می گوید، خیراست. من کدام تردید ندارم. اما می ترسم تمام زندگی ما به همین قسم در جنگ و جدل نگذرد.

خواهرش گفت:

ـــ نی! این بگومگوهای نورمال زندگی است، هردوی تان تحصیل کرده هستید، شهر دیده هستید، با توافُق باهم نامزد شدید، در آینده چرا پرابلمها داشته باشید ؟

من هم قبول کردم و این برخورد« نازی » را زیاد جدی نگرفتم و با خود اندیشیدم، که شاید ملامتی از جانب خودت بوده باشد، شاید دربرابر بعضی قضایا زیاد دهاتی برخورد کرده باشی، درآینده همه مسایل آهسته آهسته حل خواهد شد.

ماه میزان همان سال، باهم عروسی کردیم، چنان درقلبم جا گرفته بود، که همیشه به بهانه های مختلف از وظیفه فرار می کردم و خودرا نزدش می رساندم.

یکی از روزها برایم گفت:

ـــ باید پیش پدرم به ولایت ما بروی. به هرقسمی که می شود. شاید ماه ها راه نا امن باشد. می توانی ذریعه یی طیاره بروی. 

ـــ گفتم، درست است. یک چاره جویی می کنم. حتماً نزدش می روم.

دوــ سه روز بعد، توسط پرواز طیاره  خودرا به دست بوسی خُسر و خوشویم، روبوسی خسربُره ها و معرفت با خیاشنه ها به انولا رساندم. چهارــ پنج روز را با آنها سپری کردم. خُسرم واقعاً همان قسمی که برادرم عمران جان گفته بود یک شخص روشنفکر و مذهبی پُرمعلومات بود. برخوردهایش همه دلسوزانه بود. زیاد تلاش میکرد تا مرا متوجه استقامتهای اساسی زندگی بسازد.  دوخسربره ام چون زیاد جوان بودند، به نظرم آدمهای مقلد معلوم می شدند. اگر خسرم رویۀ خوب می کرد، آنهاهم زیاد احترامانه برخورد می کردند و اگر خسرم در بعضی موارد خشک برخورد می کرد، آنها هم در برخورد خود تغیر می آوردند. تنها خسربرۀ کلانم یک روز آمد و درصحن حویلی برای چند دقیقه با هم معرفی شدیم و گفت :

ـــ از دیدنت خوش شدم. خوب یار زنده و صحبت باقی.

خدا حافظی کرد و چند روز دیگری که درآنجا بودم، او را دیده نتوانستم. دو خیاشنه ام که با فامیل زندگی می کردند، هر دوی آنها بسیار صمیمی و مهربان بودند.

روز بعد به مقام ولایت، که درآنجا یک دوستم آدم صلاحیتدار بود، مراجعه کردم و از او خواهش کردم، اگر پرواز طیاره باشد مرا هم به کابل بفرستند. دوستم همراه مسوولین تماس گرفت و برایم گفت :

ـــ متأسفانه پروازها متوقف گردیده، اما گفتند یک گروپ ازپیلوتان طیاره های هلی کوپتر که نوآموز هستند توسط  طیاره های خود تا کابل ترنینگ می نمایند، اگر خواسته باشی، با وجود ی که سفر دور ودراز است، اما می توانم در صورتی موافقه ات تورا با آنها به کابل روان کنم.

من، که دیگر تحمل دوری از« نازی » را در وجود خود نمی دیدم، با ابراز تشکری و با بسیار خوشی قبول کردم و فردا صبح خود را به میدان هوایی رساندم، سوار یکی از هلی کوپترها شدم و بعد از چهارــ پنج ساعت به کابل رسیدم و راساً مکروریون نزد«نازی» خود رفتم.

« نازی » بعد از سلام علیکی اشک ریزان و خندان برایم گفت که، فکر می کنم حامله استم. با شنیدن این خبر او را در آغوش کشیدم. او هم مرا تنگ در بر گرفت. احساس فراموش ناشدنی دوگانه از خوشی و اضطراب وجودم را فرا گرفته بود. احساس خوشی که پدر می شدم و اضطراب غیرقابل کنترول که شرایط لازم را برای نوزاد ما نمی توانستم، فراهم کنم.

من، بعد ازعروسی درخانۀ « خواهر نازی » خانه داماد شده بودم. روز به وظیفه و شب خانۀ آنها می رفتم و یک اتاقی را که برای ما داده بودند، در آن زندگی می کردیم. نان را همیشه با آنها یکجا در سالون صرف می کردیم. اما برخورد شوهرخواهرش چون به نوشیدن آب سرد عادت داشت و بعضاً مستانه می شد، روز به روز تغیر می کرد و زندگی کردن بیشتر درخانۀ آنها برایم دشوار گردیده بود.

یکی از شبها، « خواهرزادۀ نازی » گستاخی دور از نزاکت کرد و من برایش جدی گفتم، لطفاً از همچو برخوردها دست بردار شو، چون تحمل آنرا ندارم.

پدرش باعصبانیت برایم گفت:

ـــ احمد جان!عجیب است!در خانۀ من زندگی می کنی و دختر مرا تهدید هم می کنی.

دراین موقع من بخاطری، که خواهرزادۀ نازی راستی گستاخی بیجا کرده بود، بسیار برافروخته شده بودم. قیود شبگردی وضع گردیده بود. برخاستم و ازسالون خارج شدم ، می خواستم که از خانۀ آنها به خانۀ خود بروم، اما خیاشنه ام دروازه را قفل کرده بود و کلید را نزد خود گرفته بود و از رفتنم ممانعت کرد.

فردا که از وظیفه به خانه آمدم، « نازی » سوال کرد:

ـــ احمد! بسیار گرفته به نظر می آیی! خیریت باشد؟ در وظیفه ات کدام مشکل پیش نیامده ؟

ــ گفتم خیر و خیریت است.

دوــ سه روز بعد دوباره سوال خودرا تکرار کرد. برایش گفتم :

ـــ نازی! در وظیفه ام خیرو خیریت است. اما از لحظه یی که، شوهر خواهرت برایم گفت، در خانۀ من زندگی می کنی و دختر مرا تهدید می نمایی . . . 

راستش را بگویم که من ده ماه قبل از زندانی که راستی یک زندان وحشت و ببریت بود، رها گردیدم. اما نمی دانم چرا بعد ازگفتن جمله یی را که شوهرخواهرت برایم گفته، این خانه  ده ها مراتبه بدتر از زندان پلچرخی برایم معلوم می شود. زمانی که از وظیفه رخصت می شوم، فکر می کنم که به قدمهای خود بطرف چوبۀ دار می روم. می دانم که زندگی کردن در پس کوچه های خامه و گلی برایت بسیار زیاد مشکل است و از طرف دیگر حامله هستی. اما اگر خفه نمی شوی و تقاضای مرا بپذیری و درهمین زمستان سرد همرایم در همان یک اتاق گلی خانۀ پدری ام زندگی کنی، در حقیقت مرا از یک جنجال بزرگ نجات می دهی. باز هم اختیار داری. هر قسمی که لازم می بینی، من تردید ندارم.

« نازی » رویم را بوسید و با بسیار شهامت گفت:

ـــ احمد! من همو قسمی که روز اول برایم گفتی، شاید در یک خیمه زندگی کنیم و من نامزدی خود را با تو قبول کردم، حاضرم همرایت در یک اتاق چی که درهمین زمستان سرد در یک خیمه زندگی کنم. در این مورد هیچ تشویش نکن. من بخاطر خودت هر نوع مشکلات را متقبل شده می توانم. این خو در یک خانه یی که 95 فیصد مردم شهر کابل در همین قسم خانه ها زندگی می نمایند، است. بلکه من می توانم در خیمه هم همرایت زندگی کنم. می توانی مرا امتحان نمایی.

من هم دستهایش را بار بار بوسیدم و قلباً تشکری کردم که خواهش مرا پذیرفت.

فردا که روزهای اخیر ماه قوس 1359 بود، به خانۀ پدری خود رفتم و سراچه را که با خود دهلیز، آشپزخانه گک و یک تشناب داشت، دوــ سه روز پاک کاری کردم و روز جمعه بعد از سپاسگذاری بسیار زیاد از شوهرخواهر، خواهر و خواهرزاده های«نازی» ، به خانۀ پدری خود کوچ کشی کردیم .

بلی! خانۀ نو ما یک اتاق داشت، که مساحت آن 12 مترمربع می شد. درهمین اتاق یک تخت دونفره، یک بخاری چوبی که از آن برای آشپزی نیز استفاده می کردیم، گذاشتیم و چون فصل زمستان بود و هوا سرد بود، ما ازهمین اتاق برای کالا شویی وحتی سرشویی نیز استفاده می کردیم.

من و « نازی » وظیفۀ دولتی داشتیم. وظیفۀ « نازی » تا یک بجه و وظیفۀ من تا چهار بجه دوام می کرد. اما شهامت و محبت « نازی » برایم چنین روحیه داده بود که از آن قصر طلایی که برایم مثل زندان بود، واقعاً مرا نجات داده بود و این اتاقک گلی را با محبتهای خود برایم به بهشت مبدل گردانیده بود. سال 59 در کابل زیاد برفباری صورت گرفته بود و تمام کوچه ها از برف زیاد پوشیده بودند. من و « نازی » صبحانه یکجا بطرف وظیفۀ خود می رفتیم و چاشتانه که « نازی » از وظیفه رخصت می شد نان چاشت را در یکی از رستورانهای شهر می خوردیم.

ماه حمل 1360، ازطرف ادارۀ مربوطه ام، برای چهارــ پنج ماه خدمتی به یکی از ولایات اعزام گردیدم. در ولایت مذکور شبانه هوا زیاد سرد می شد و زیاد گرد باد داشت. وضع امنیتی اش نیز زیاد خراب بود. در هرصورتش مدت خدمتم سپری گردید و دوباره به کابل به وظیفۀ خود برگشتم.

نیمۀ دوم ماه اسد بود. فردا به اداره خود رفتم. درآن جا برایم ابلاغ کردند که در یکی از ولایات به حیث مدیر مقرر گردیده ام. من که درخواستی یک اپارتمان را به کرایه یی امتیازی به صدارت داده بودم، با درنظر داشت تقررم دراطراف ومریضی خانمم که منتظر به دنیا آوردن نوزادش بود، مستحق یک اپارتمان شناخته شدم ومنتظر بدست آوردن کلید آن بودم. بلی! در همین وقت روزهای پدر شدنم نیزرسیده بود .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ــ فهیمه رحیمی ، روزهای سرد برفی ، تهران . . .

2 ــ ایزابل آلنده ، به سوی پایتخت ، ترجمۀ رضا منتظم ، تهران ، 1383 .ص ــ 34

3ــ همان کتاب .ص ــ 97

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

بخش هفتم ــ

 

 

بخش هفتم

قصۀ شبنم ـــ

 دهۀ سوم ماه اسد سال 1360 بود . دوازده بجۀ شب، « نازی » از خواب بیدارم کرد و گفت:

ـــ احمد! احساس درد شدید می کنم. روزهای به دنیا آمدن نوزاد ما نزدیک است. فکر می کنم، درد زایمـان است.

من، که یک هفته قبل، بعد از سه ماه از یک ولایتی که به آنجا برای پاره یی از امور اعزام گردیده بـودم و یک ولایتی که شبانه هوای سرد و گردباد و خاک باد شدید داشت، گنگس وگیچ  به آغوش گــرم و پُرمحبت نازی برگشته بودم، به بهانه یی قیود شبگردی، تنبلی و کم تجربگی اورا به شفاخانه انتقال ندادم و گفتم:

ـــ آرام استراحت کو. دیروز داکتر گفت، که چند روزی دیگر به ولادت مانده است، شاید از تـرس ولادت اول باری، احساس درد کنی.

تا چهار بجۀ صبح، که قیود ختم می شد، منتظر ماندم. چیزی کم چهارصبح به سرک عمومی رفتم، تکسی کرایه کردم و« نازی » را به شفاخانۀ ملالی رساندم. چند لحظه بعد داخل بستر گردید.

من هم درجمع پایوازها که، در صحن حویلی یی شفاخانه منتظر نشسته بودند، برای شنیدن صدای نرس قابله، بی صبرانه انتظار می کشیدم.

در مورد متولدین ماه اسد خوانده بودم که:

« متولدین این ماه به وسیلۀ آفتاب جهانتاب هدایت می شوند. این ماه به عنوان علامت شاهـانه در منطقۀ البروج شناخته شده است و سمبولش شیر است. فاکتورهای همچو وراثت، محیط زیست، تربیت و تحصیلات تاثیرات قویتری دررشد شخصیت متولدین این ماه را دارند. بطور کلی از لحاظ جسمی قوی و تنومند می باشند. از لحاظ روحی، صفات مثبت یا منفی دراین افراد در حد اکثر قرار گرفته و درهر بُعد که تربیه شوند، به نهایت آن خواهد رسید. اگر درست زیر تربیت گرفته شود، می شود هنرمند، شاعر، نویسنده، نقاش، نظامی، سیاستمدار . . . موفقی خواهد شد. بخصوص متولدین دهه سوم این ماه اغلب دارای رشد مغزی بزرگ، حافظۀ خوب و در امور محاسباتی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی متفکر و در صورت سیاستمدار شدن، گرایش به دیکتاتوری می داشته باشند. »(1) 

بناءً با درنظر داشت سجایای پیشبینی شده، در جامعه نهایت سنتی ما، به پسر بودن طفـل نـوزاد ما علاقمند بودم.

بلی! طفل اول باری ما بود. ولادت طبیعی امکان ناپذیر گردیده بود. کمیسیون دوکتوران فیصله کردند، که طفل باید از روی شکم گرفته شود. آنها خواهر نازی و من را خواستند و گفتند :

ـــ طفل را خطر تهدید می نماید و باید از روی شکم گرفته شود .

« خواهرنازی » و من، با آنها موافقه کردیم. ادویه لازم، خون و غیره چیزهای مورد ضرورت آماده گردید. لحظات را با خوشی و تشویش دقیقه شماری می کردم. در قلبم زلزله برپا بود.

ـــ عملیات بخیر و بدون خطر سپری خواهد گردید ؟

ـــ نوزاد را کدام خطر تهدید نمی کند ؟

ـــ پسر خواهد بود یا دختر ؟

ناگهان صدای « ذکیه جان »، نرس قابله به گوشم رسید:

ـــ پایواز خانم نازی جان!

دویده دویده خودرا نزدش رساندم.

« ذکیه جان »، که یک نرس قابلۀ جوان، خندان و بشاش بود، بعد از این که اطمنان داد، که عملیات بخیر گذشت و وضع صحی طفل و مادر هر دو به فضل خداوند خوب است، پُرسید :

ـــ پسر را خوش داری یا دختر را ؟

من، که در دلم به پسر بودن خوش می شدم، چون درهمین سال پنج عضو فامیلم منتظر اولاد بودنـد، دو ولادت قبلاً صورت گرفته بود و هردوی آنها پسر بودند، نظر قلبی خود را پنهان کردم و برایش گفتم :

ـــ دختر را !

« ذکیه جان » هم با تبسم برایم گفت:

ـــ خیر خوشبخت هستی. خدا برایت یک دختر نازنین داده است. تبریک باشد. خداوند قدمش را برای همۀ تان نیک و مبارک سازد.

من، هم از او تشکری کردم و برایش گفتم:

ـــ سپاسگذار، که هم از صحت مادر و طفل اطمنان دادید و هم اولین تبریکی اولین طـفلم را شما لطف فرمودید.

خیاشنه ها، خواهرها و دیگر اعضای فامیلم، که آن طرف زیر سایۀ درختها، منتظر نشسته بودند، نیز رسیدند. به همدیگر تبریکی گفتیم و بعداً من به یک گوشه رفتم، تذکرۀ تابعت خودرا از جیبم گرفتم و درآن نام اولین طفلم را که ساعت 11 بجه و 35 دقیقه یی 23 اسد سال 1360 به دنیا آمده بود،«شبنم» نوشتم. بلی ! نام اولین طفل ما که در تذکرۀ خود نوشتم، آنرا بوسیدم و دوباره درجیب پیراهنم، که بالای قلبم قرار داشت، گذاشتم.

چند لحظه بعد اعضای فامیل « نازی » و من، مرا خواستند و گفتند:

ـــ نام دخترک قندولت را چی بگذاریم ؟

ـــ آیا نازی جان وخودت قبلاً بالای کدام نام به توافق رسیده بودید ؟

گفتم :

ـــ نخیر. ما همیشه در مورد پسر فکر می کردیم. اما من چند لحظه قبل نامش را در تذکرۀ تابعتم نوشتم . «شبنم » . بلی ! « شبنمِ » من و « نازی جان » .

ولی تمام اعضای فامیل « نازی » و من به دلیل این که نام دختر زنده یاد«احمد ظاهر» را « شبنم » گذاشـتند و او کشته شد، گفتند :

ـــ نی! این امکان ندارد. باید یک نام دیگررا انتخاب کنیم.

من سکوت اختیار کردم و آنها به اتفاق نظر نام اولین طفل ما را « آرزو » گذاشتند.

« نازی » مجبور بود چند روزدیگرهم در شفاخانه بخاطر صحت یاب شدن، بماند. اما «آرزو» را باید به خانه می بردیم. خیاشنۀ کلانم که درمکروریون زندگی می کرد، از پذیرفتن « آرزوگک » درخانۀ خود از ترس شوهرش ابأ ورزید و ما مجبور اورا به خانۀ خود بردیم. درآن جا شب شدید مریض شد. فردا او را به معاینه خانۀ داکتر آرام ، که در جادۀ میوند موقعیت داشت، بردم. او بعد ازمعاینه گفت، که طفلک در شفاخانه به مریضی سپتسیمی مبتلا گردیده، بایدعاجل درشفاخانۀ صحت طفل بسترشود. خط بستر را گرفتم و او را در شفاخانه داخل بستر نمودم . چند روز بعد صحت یاب گردید و « نازی » هم از شفاخانه خارج شد و طفلک دوباره آغوش گرم و پرمهر مادرش را تصاحب کرد.

فردا به ادارۀ حفظ و مراقبت مکروریونها رفتم ، کلید اپارتمان را تسلیم شدم و به خانۀ نو خود کوچ کشی کردیم. دو هفته بعد از تولد « آرزو » به ولایتی که مقرر گردیده بودم، ذریعه یی طیاره پرواز کردم و وظیفۀ جدید خودرا اشغال نمودم. در ولایتی که مقرر گردیده بودم، وضع امنیتی اش زیاد خراب بود. هر شب مورد حملات، بخصوص حملات راکتی قرار می گرفت.

بیست ماه درآن جا مصروف وظیفه بودم. درمدت بیست ماه چهار پنج بار غرض سپری نمودن رخصتی خود نزد فامیلم به کابل آمدم.

شروع سال 1362 دوباره به کابل تبدیل گردیدم. وظیفۀ جدید را که در کابل عهده دار شدم، ایجاب می کرد که هردو ماه یکبار به یکی از ولایات برای پاره یی از امورسفر نمایم. دوسال بعد، مشکلات وظیــفوی سبب شد که به تکلیف التهاب معده مبتلا گردم. چند سال بعد مسلک و وظیفه یی خـود را عوض کردم و از سفر به ولایات نیز رهایی یافتم.

تا ماه ثور سال 1371 یا به اصطلاح آمدن مجاهدین در وظیفه یی دولتی خود مشغول بودم. در همین مـدت هفت بار به خارج از کشور ( سه بار بخاطر تداوی و چهار بار بخاطر آموزش مسلکی ) که جمعاً شانزده ماه می شد، سفر کرده بودم. بعد از طفل اول، خداوند دو پسر را نیز برایم ارزانی کردند. تا سال 1374 ( 1995 ) بیکار و بعضی اوقات مصروف کار و بار شخصی بودم. سال 1995 مثل دیگر هموطنان خود من هم ازکشورم به هجرت مجبور گردیدم و به المان مهاجر شدم.

زمانی که ما به المان آمدیم « آرزو » نیز به نوجوانی رسیده بود. « خالۀ آرزو » ، که همزمان با ما به المان مهاجر گردیده بود، او را به پسرش «همایون» که سه سال قبل به المان آمده بود، خواستگاری کرد و « نازی » بدون این که تفاوت سنی هردو را در نظر بگیرد و یا درمورد کرکتر خواهرزادۀ خود تحقیق کند، با این وصلت توافق کرد و من هم که اگر واقعیت رابگویم بدون تأمل دراین مورد موافقه کردم و«آرزو» با پسر خاله اش نامزد گردید.

دورۀ نامزدی « آرزو » با نامزدش طی یکسال به سردی تصور ناپذیری سپری گردیــد. بعد از یک جنگ لفظی تیلفونی آرزو با نامزدش، که سبب گردید نامزدش بعد از نوشیدن مشروب زیاد، بعد از 12 بجۀ شب از طریق تیلفون برایش دشنام بدهد، ازهم جدا شدند. مدت جدایی « آرزو » از نامزدش یکسال دوام کرد. اما ازطرف خاله ها و ماماهایش همیشه برایش گفته می شد که « همایون » ازاین وضع زیاد رنج می برد، بخاطرخودت مریض شده، عکست را کلان چاپ کرده و به دیواراتاق خود آویخته و همیشه بطرفش نگاه می کند. او هرگز چنین نمی خواست. درحالت نیشه این گستاخی از پیشش سرزده... او تورا زیاد دوست دارد. ما فکر می کنیم که اگر خودت اورا دوباره نبخشی، شاید ازغم و اندوه تو بمیرد. یگانه کسی که پدرت را قناعت داده می تواند، او خودت هستی. البته به همکاری مادرت. این همه حرفهای آنها کاری افتاد و« آزرو » در نظر خود تغیر آورد.

یک شب « آرزو » را نزد خود خواستم و برایش گفتم :

ـــ « دخترم ! فکر می کنم که تو و مادرت چیزی را ازمن پنهان می کنید.

دیدم رنگش سرخ گشت. من برایش گفتم :

ـــ آرزو! من امید داشتم که تو و مادرت نسبت به قولتان تا آخر وفادار بمانید، امیدوار بودم این بار در مورد آینده ات دقیق برخورد نمایی. اما حالا مشکل است که امیدی نسبت به سعادت زندگانی تو داشته باشم، زیرا از حرکاتت معلوم می شود که دوباره به نامزدت علاقمند شده یی، دیگر شکی دراین موضوع ندارم.

دخترم! گوش کن. متأسفانه دختران جوان اکثراً تصورات خوشبینانه درمغز خود میداشته باشند و نسبت به مردان احساسات عجیب و غریب دارند که با حقیقت وفق نمیداشته باشد. بهتراست بدون شوهرزندگی کنی ولی نه با پسر خاله ات « همایون ». من او را در این مدت یکسال خوب شناختم. مراجعه او اگر کرده باشد تصنعی و از روی مجبوریت است. او یک اوباش و ولگرد است. او ازجمله یی جوانانی است که خداوند آنها را برای آن خلق کرده  که بخورند، مشروب بنوشند، با رفقای ولگرد خود شب نشینی کنند، بخوابند و صرف بنام زن داشته باشند. او معنی زندگی زناشویی را نمی داند. این موضوع درمدت یکسال نامزدی ات واضح معلوم گردید. یک خاطره یی کوچکش را بیادت می آورم. زمانی که ما برای اولین بار به شهر آنها، خانۀ عمه ات رفتیم و او ازآمدن خودت خبر داشت، من تصور می کردم که او حتمی در ایستـگاه ریل با یک دسته گل منتظرت است. اما دیدم که نه تنها نیامده بود، بلکه فردایش تو برایش تـیلفون کردی، با آنهم او یک روز بعد به دیدنت آمد و چند ساعت بعد به راه خود رفت.

 او یک انسان بی بندوبار است. آن لطافت قلبی که مردان را اسیر خوشبختی یک زن میکند دروجود او نیست، نادان است، خودپسند است . . . و بسیار کمبودی های دیگر در موردش وجود دارد.

آرزو در حالی که چشمان خودرا به زمین دوخته بود، با خجالتی گفت :

ـــ پدر! من یکسال تمام با او نامزد بودم. با هم نشست و برخاست داشتیم. من خجالت می کشم که با مرد دیگر عروسی کنم . . .

من برایش گفتم :

ـــ دخترم! « همایون » تمام عمر مثل یکسال نامزدی که در برابرت بی تفاوت بود، همان قسم بی تفاوت خواهد ماند. من اورا لایق همسری تو نمی بینم. تو هنوز شانزده سال عمر داری. تو بسیار جوان هستی، زیاد ناتوان هستی که قادر باشی که دردسرهای را که او بعد از ازدواج برایت ببار خواهد آورد، تحملش کنی. او درسن نوجوانی به خدمت سربازی سوق گردید. درآنجا به تکلیف شدید روانی مبتلا شده بود. بعد ازترخیص به خارج بورس گرفت. درخارج به نوشیدن مشروب و شب نشینی ها عادت کرده است.

آرزو، دخترم ! تو یک انسان سربراه هستی . شما هردو تحت شرایط متفاوت بزرگ شده اید . با این روان متضاد که سازش دادن آن محال است، چطور می توانید با تفاهم باهم زندگی کنید. تمام عمرت درجنگ و دعوا سپری خواهد گردید. اما یک چیز امکان دارد که چون تو مهربان، با حوصله، ترسو، متواضع و باگذشت هستی، مجبور خواهی بود که همیشه تسلیم خواسته های اوشوی. ولی می دانم که این هم برایت بسیار گران تمام خواهد شد. تو دارای احساسات لطیفی هستی که او آنرا هرگز نخواهد دانست و آنوقت ... خلاصه « همایون » تمام فضائل روح جوانت راجریحه دارخواهد ساخت.

آرزوی عزیزم ! من به اساس وظیفه ام که مدت زیاد با جوانان سروکار داشتم، همچو بچه ها را خوب می شناسم. من درمورد جوانان بیراه زیاد تجربه دارم. بسیار مشکل است که قلب این اشخاص بتواند برعادات مکتسبۀ خویش تسلط یابد.

او، درختم گفته هایم با لحن عذرآمیز برایم گفت :

ـــ پس با کسی که یکسال باهم نامزد بودیم و در همین مدت جدایی، تمام خاله ها و ماماهایم را چندین بار واسطه کرده، مادر خود را همراه با گوسفند به عذر روان کرده و تمام خاله هایم می گویند که او بخاطر من مریض شده است، شما اجازه نمیدهید، ازدواج کنم ؟

من با قهر برایش گفتم :

ـــ به هرصورت. تصمیم نهایی مطلق مربوط بخودت است. دیگر این حرفها را، که با لحن پدرانه برایت گفتم، تکرار نخواهم کرد و تورا اجازه خواهم داد که همرایش عروسی کنی. حق داری با او ازدواج بکنی، اما روزی فرا خواهد رسید که بانهایت تلخی به بی ارزشی او افسوس خواهی خورد و به بی بندوباری او، به خود پسندی او، به بی نزاکتی او، به بی شایستگی او درزندگی زناشویی و بـه صدها اندوهی که او برایت فراهم خواهد کرد، پشیمانی ات خواهد آمد. آنوقت این پیشگویی های من که گوشهایت با دقت تمام آن را شنید، بیاد خواهی آورد.

بعد ازموافقه ام با ازدواجش متوجه شدم، که یک خوشی تعجب برانگیز سراپا وجودش را فراگرفت و من با تعجب به او نگاه کردم و از خوشحالی معصومانه و ناآگاهانۀ دخترم زیاد متأثر شدم .»(2) 

سرانجام توافق صورت گرفت و « آرزو » با پسر خالۀ خود عروسی کرد. او زمانی بـه خانۀ شوهر رفت، که ازنظر روحی و جسمی تقریباً یک دختر کامل شده بود.

بعد ازعروسی برای « آرزو » ثابت گردید، که تمام حرفهایم درست بود. دراعمال شوهـرش نه تنها تغیر نیامد، بلکه اوهمیشه تا ناوقتهای شب با دوستان خود مصروف مشروب خوری و شب نشینی هـا بود و « آرزو » با تمامی تلخی هایش، برخوردهایش را تحمل می کرد.

بعد ازیکسال خانۀ « آرزو » یک دختر به دنیا آمد. نامش را « امید » گذاشتند. بعد از تولد دخترش، « آرزو » دیگر نه بفکرخود بود و نه بفکر رنجها و فداکاریهای خویش. او جزمادر چیزی دیگری نبود. تمام زندگانی و آینده و سعادت را در دخترش می دید.

دخترش تنها موجودی بود که با سرگرمی با او غمهای خودرا فراموش می کرد.

« امید » عزیزش تنها علتی بود که اورا به زندگی کردن باشوهرش مجبورمیساخت. بین او و شوهرش یکدنیا تفاوت وجود داشت. تا آنزمان، امیدوار بود که سرانجام شوهرش را سربراه خواهد ساخت. ولی درعالم از ناامیدیها دیگر امیدی نداشت که اشکهایش بالای شوهرش اثر بگذارد و راهی جز این نداشت که غمها راباآغوش باز بپذیرد. هر روز تا نیمه های شب انتظار آمدن شوهر خودرا می کشید. موقعی که درسکوت و آرامش شب حالت ناامیدی قوای اورا سست می کرد، در روشنایی خفیف چراغ خواب با چشمهای بی فروغ به دخترش نگاهی می افکند و به آینده اش ژاله ژاله اشک می ریخت. شوهرش نیمه های شب مست به خانه می آمد و در واقعیت خستگی خوشگذرانی بیرون خود را به خانه می آورد . . .

گاهی که « آرزو » از نزدش می پرسید :

ـــ هر شب کجا می باشی ؟ با کی ها می باشی ؟ چرا این قدر زیاد می نوشی ؟

او با کلالت زبان که از نوشیدن مشروب زیاد عاید حالش می بود، با پوچی و بیمایگی بالای « آرزو » چیغ می زد و می گفت :

ـــ کجا بودم ! با کی ها بودم ! واضح گپ است که نزد رفقای خود بودم. این یک کار نورمال است. من روزانه کار می کنم و شبانه به تفریح ضرورت دارم. من یک انسان اجتماعی هستم. من بدون دوستان زندگی کرده نمی توانم . . .

بعد از ازدواج بارها بین شان جنگ و دعوا صورت گرفت و « آرزو » گاه گاهی قهر کرده خانۀ ما می آمد. یکبار که بعد از پرخاش و زدن و کندن به خانۀ ما آمده بود، من نصیحت گفته همرایش صحبت کردم و برایش گفتم شاید در برخی مسایل خودت ملامت باشی. کوشش کن در برخوردهایت تغیر بیاوری. او برایم گفت:

ـــ پدر! شوهرم یک هنر پیشه تمام عیار است. یکبار خاله ام برای یک ــ دوهفته خانۀ ما مهمان آمده بود. او در پیش روی او، با من چنان برخورد صمیمی می کرد که خودم حیران مانده بودم. اما هر شب بسیار ناوقت مست و خمار به خانه می آمد و بدون این که مثل شبهای دیگر مزاحمت کند، به بستر خود می رفت و می خوابید. من به خاله ام گفتم :

ـــ خاله جان!

« شما باید در پیشگاه خداوند شهادت بدهید که او هر شب ناوقت و مست به خانه می آید. او مفهوم زندگی زناشویی را در چند کلمه سخن، آنهم در حضور شما و از روی تظاهر تعبیر می کند.

خاله ام گفت:

ـــ اما او درمقابلت بسیارصمیمی است. از برخوردهایش برداشتم چنین است، که تورا زیاد دوست دارد.

من برایش گفتم:

ـــ خاله جان، او پیش روی خودت چنین ظاهرداری می کند. چهرۀ حقیقی او یک چهره دیگری است. بودن شما برایم کمک کرده که بعد از آمدنش به خانه برایم مزاحمت نمی کند و مرا تا صبح برای شنیدن یاوه سرایی هایش بیدار نمی شاند.

ـــ او گفت، شاید حرفهایت صحیح باشد اما او خومطلق مطیع تو است.

ـــ من برایش گفتم، خاله جان! اطاعت او که آنهم در این روزها کاملاً تصنعی می باشد و می خواهد نزدشما چنین وانمود بسازد که رابطه اش با من زیاد صمیمی است، تا حدی مدیون قدر و منزلت است که نسبت بخود در او ایجاد کرده ام. مطابق اصول رسم و رواجهای ما، من زنی با تقوی هستم و این مطلب را او مطلق می فهمد. خانه اش را برایش دلنشین می سازم. من از شب نشینیهای او و خوردن مشروب هر شبه اش اکثر چشم می پوشم. چیزی از پولهای را که روزانه چند ساعت کار می کند، تقاضا نمی کنم و با پول سوسیال همراه دخترم زندگی می کنم. حتی اکثری وقتها آن پولها را نیز از من می گیرد. او به من حساب نمی دهد ولی از من همیشه حساب می خواهد. اما اگر من اورا این طور آرام نگهمیدارم، نباید تصور کرد که او راستی مردیست رام و ساکت.

من مانند رام کنندۀ خرسها هستم که مدام می لرزد تا مبادا روزی عصبانی شود و مرا خورد و خمیر کند. او برای خود حقی قایل است که همیشه هرچه دلش می خواهد بکند و هرچه دلش می خواهد برایم بگوید که همیشه گفتار و برخوردش در مقابلم توهین آمیز است. او کسی است چالباز، دوروی، خشن و درضمن خود پسند و مغرور بی جا. او دارای هوش و فکر لازم نیست که درک کند زندگی زناشویی چه معنی و مفهوم دارد. او قرنها قبل فکر می کند که زن باید کنیز خانه باشد و بس. او فکر می کند که زن باید هیچ حقی درمورد اعمال شوهر خود نداشته باشد.»(3)

یکی از شبها که « همایون » نیمه های شب مست وخمار به خانه آمده بود و « آرزو » را طبق عادت همیشگی خود، از خواب بیدار کرده و برایش گفته بود، که بیا سالون و حرفهای مرا گوش کن. او برایش گفته بود:

ـــ همایون!

« تو بخوبی می دانی که نزدیک است مرا از این شب زنده داریها بکُشی. من اگر دختر جوان می بودم، شاید دست به خود کشی می زدم، اما حالا من یک مادر هستم، دختری دارم که اورا باید بزرک کنم و هــرآنقدر که به تو تعلق دارم، به او هم دارم. بار دردی را که من و دخترم بر دوش داریم باید تحملش کنیم. تو برای سرگرمی خود بهترین یار و معشوق را انتخاب کرده یی، که آن مشروب است. راستی، من امروز الماریهای لباس را مرتب می ساختم، که سه بوتل مشروب و چند بوتل بیر را زیر لباسها پیدا کردم. سکوت من دلیلی دارد که تو در وجود من زنی داری که سراپا گذشت است.

بلی! این فقط زن است که از اول محکوم به رنج و الم خلق شده است. تقوای من بر اصول معین و مشخص استوار است. من مادری خواهم بود که برای تمام خواسته های دخترم برسم.

من خودرا مقصر می دانم. این من بودم که دوباره ازدواج را با تو پذیرفتم. من همواره مطیع وجدان خود بودم. تصمیم داشتم که همواره برایت همسری وفادار و برای طفلم مادری وظیفه شناس بمانم . اما، امروز به این نتیجه رسیده ام که دیگر به تو تعلق نخواهم داشت ولی به طفلم مادری خوب خواهم ماند. رسم و رواجهای وطن ما حکم می کرد که من سخت تابع آن هستم که کنیزی تورا بپذیرم ولی جدایی از تورا نی. از خود گذشتگی من در بارۀ تو بی حد وحصر بود. از امروز ببعد من یک زن بیوه هستم. من برای دخترم یک مادر و پدر خواهم بود و او را خوب تربیت خواهم کرد.»(4)

سال 2004 ماه اپریل طفل دوم « آرزو » بدنیا آمد. ناآرامی جسمی و روحی که از اثر برخوردهای نادرست شوهرش دردورۀ بارداری عاید حالش گردیده بود، طفلش ضعیف و کمی قد کوتاه به دنیا آمد و درضمن بی نهایت ناآرام بود. نامش را « جمشید » گذاشتند. پسر بودنش سبب گردید که زیاد مورد نوازش پدر و مادر قرار بگیرد. زمانی که به سن دوسالگی رسید، ما برایش « ناپلئون خورد » صدا می کردیم.

رابطه یی « آرزو » و شوهرش به اوج خرابی رسیده بود. گپ شان به برخوردهای فزیکی کشانیده شده بود. یکبار که « آرزو » مورد لت و کوب شوهرش قرار گرفت، همسایه اش به امبولانس اطلاع داد و پولیس هم از طرف شفاخانه اطلاع یافت. داکتر خانگی « آرزو » و ادارۀ سوسیال برایش مشوره دادند که بهتر است نزد والدین خود کوچ کشی نماید. او هم تصمیم به جدایی گرفت و من دو پسر خودرا فرستادم تا اسباب و وسایل ضروری اش را با خودش و دو طفلش به شهر ما بیاورند. آنها رفتند و« آرزو » را به شهر ما انتقال دادند. شوهرش با چند نفراز دوستانش به معذرت خواهی آمدند. او از روی شرم از می خواره گی و سرافکنده گی و جنگ و پرخاشهای اخیرش چیزی به زبان نیاورد و تکرار که تکرار می گفت مرا ببخشید، دوباره چنین اشتباه تکرار نمیشود. . . .

آرزوهم اورا بخشید و او حالا با زن و اطفال خود در شهرما زندگی می کند. اما چون ترک عادت کم و بیش مشکل می باشد، بعضاًهمان داستان سابقه تکرارکه تکرار میگردد و هنوز که هنوز است زیاد تغیر مثبت در کرکترش بوجود نیامده است. مشروب خوری اش ادامه دارد ولی از لت و کوب آرزو دست بردار شده است. شاید هم از ترس ما بالای او دست بالا نکند.  

«جمشید» که حالا هشت سال عمر دارد و صنف دوم مکتب درس می خواند، معجونی از ترفندها می باشد. از اثر نازدادن والدینش ، بخصوص پدرش که به هر خواستۀ چه درست و یا نادرستش جواب مثبت می دهد، از حد نورمال، زیاد شوخ است. پرخاشگری با همسنانش و بازی گوشیهایش معلمینش را زیاد به تکلیف ساخته اند.

در سن چهار سالگی که برای اولین بار فلم افغانی بنام « بلبل » را تماشا کرد، سراپا عاشق « بلبل » گردید. همه روزه چهارــ پنج بار کست فلم « بلبل » را تماشا می کرد. «جمشید» کوچک هم عاشق « بلبل » شده بود وهم شبانه از اثر صحنه های جنگی اش درخواب می ترسید. دیری نگذشته بود که پشت«بلبل» را رها کرد وعلاقمند«مستر بین » گردید. خانۀ خودرا از« سی دی » های فلمهای « مستربین » پُر ساخته بود. به هــر مغازه یی که همراه پدر و مادر و یا ما پایش می رسید، عاجل خودرا به بخش سی دی می رساند و سی دی جدیدش را درآغوش خود محکم می گرفت وبه هزار حیله ونیرنگ خریداری اش می کرد. زمانی که به سن پنج سالگی رسید، عاشق« شاروخان » شد.

دو سال مکمل سی دی های فلمهای« شاروخان » را بارها تماشا کرد و سرانجام از کودکستان در صنف اول مکتب شامل گردید.

درصنف اول علاوه برکمی علاقمندی اش به فلمهای«شاروخان»، دیگر فکر وروانش متوجه فلمهای جنگی و کاراته یی «بروسلی» و بعداً «جکیچن» گردید. آن قدر فلمهای کاراته یی دیده است که می داند چگونه فیگور «بروسلی» و یا «جکیچن» به حریفانش شکست بدهد. خداوند برایش استعداد بسیار خوب داده است. دردرسهای خود بخصوص ریاضی در ردیف اول صنف خود قرار دارد.

زمانی که ازمکتب به خانه می رسد، عاجل بکس مکتب خودرا بازمی نماید ومصروف انجام دادن کارخانگی خود می شود. به غذا زیاد علاقه ندارد و یا به اصطلاح اشتهای خوب ندارد. بعداز صرف کمی غذا کتاب و کتابچه را داخل بکس خود گذاشته و فیگور های آدمکها را می گیرد و سخت مشغول بازی با فیگورهای کوچک می شود. در خانۀ شان تعداد فیگورها هر روز بیشتر می گردد.

درصنف خود هم مثل بیشتر بچه ها، شرارت و شیطنت از چهره اش هویداست. بعضی وقتها که خانۀ ما می آید و مصروف جنگ انداختن فیگورها می شود و صدای آرام اورا می شنویم، با خوشی و دلچسپی حرکات اورا نگاه می نماییم اما مادرش ازاین وضع طفلش زیاد ناراحت است . . .

درواقعیت « جمشید » مرکز زندگی مادرش است که با عشق روزافزون ازاو استقبال مینماید. درعین این که علاقۀ خویش را نسبت به او پنهان کرده نمی تواند، موازین انظباطی ضرور و لازمی برای تربیت سالم طفل را نیز به کار نمی گیرد. درضمن توان شنیدن این را که، کسی بگوید طفلش را درست تحت مراقبت تربیتی نگرفته، نیز در وجود خود نمی بیند . علاوه بر این مادرش آرزو دارد که، میراث بی مسئولیتی، ولگردی، شبنشینی، شراب نوشی پدر را از وجود پسرش زدوده و درعوض او را با روح عالی و تحصیل خوب بار آورد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ــ ویکی پدیا (دانشنامۀ آزاد)

2 ــ انوره دوبالزاک ، زن سی ساله ، ترجمۀ ادوارد ژوزف ، چاپ سوم ، تهران ، 1368 .ص ــ 32 تا 36

3 ـــ همان کتاب . ص ــ 110 ، 111

4 ـــ همان کتاب . ص ــ 106 ، 107

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بخش هشتم ــ

 

بخش هشتم

سنتهای پنهان ـــ

چهل سال، از زمانی که، من یکی از جوانان پوهنتون کابل بودم و دربیست سالگی عاشق شده بودم، می گذرد. در آن  زمان محصل صنف دوم یکی از پوهنځی های پوهنتون کابل بودم. در آن سالها این مسأله که انسان عاشق یک دختر گردد، یک موضوع طبیعی جلوه می کرد. اما، درمورد خودم از دوجهت مشکل وجود داشت. یکی این که من اصلاً در مورد عشق و عاشقی چیزی نمی فهمیدم و بخاطر درسهایم به یاد گرفتن چیزی در این مورد هیچ علاقه نداشتم و دیگر این که، زمانی که عاشق شدم، درعشق خود تا سرحد جنون پیش رفتم.

« دیزرائیلی » گفته است:

 ـــ « ممکن است در زنده گی کارهای احمقانۀ بسیاری انجام بدهم، اما هرگز بخاطر عشق ازدواج نخواهم کرد!»(1)

من به این گفته های « دیزرائیلی » باورمند نبودم. به عشق عقیده داشتم، همیشه مصمم بودم، که هرگاه بالای کدام دخترعاشق شوم و اوهم عشق مرا بپذیرد، خواستگاری اش می کنم، با توافق با هم ازدواج می نماییم و تا اخیر عمر همچون دو دلداده با هم با محبت و صمیمیت زندگی می کنیم. چهاربار آرزوی قلبی ام این بوده که بخاطرعشق ازدواج کنم. اما نظر به سنتهای خرافی مسلط جامعه، ازدواج ما صورت نگرفت و سرانجام بدون این که عاشق نازی شده باشم، بعد از بدست آوردن معلوماتهای لازم در موردش تصمیم گرفتم وهمرایش ازدواج کردم، ولی با وجود رضایت کاملی که دارم، بعضاً از نق زنی و درون خوری اش بستوه می آیم.

« دیل کارنگی » در کتاب خود می نویسد:

« ماری آن، خانم دیزرائیلی که کامل و بی نقص هم نبود به مدت سی سال از صحبت در بارۀ شوهرش و تعریف و تمجید از او دست برنداشت و دیزرائیلی می گفت، ما سی سال است که با هم ازدواج کرده ایم و من هیچوقت از معاشرت با او احساس ملال نکرده ام! »(2)

در ضمن شکستهای سلسله یی سبب شد، که زندگی ام برایم به یک افسانه و یک داستان تبدیل گردد.

درجامعۀ ما«بسیاری ها برای عشق وعاشقی خود داستانی دارند که بعضی ازاین داستانها انجام شیرین و بعضی از آن ها انجام تلخ و غم انگیز دارند.

ولی داستان عاشقی من که البته من تصورش می کنم، متفاوت است. با وجود تلخ بودنش ، درشکستهای آن نوعی ازسنتهای پنهان جامعۀ ما نیز نقش اساسی خود را داشته است، که به قوۀ تخیل انسان پروبال می دهد.»(3) ازاثر همین سنتهای پنهان حاکم بر جامعۀ ما، چهاربار عشقم با شکست مواجه گردید.

باراول، تقرر پدرلیلی در یک مقام بالا، به او یک « غرورکاذب » داد و توانست که عشق خود را زیر پا کند و مرا شایستۀ خود نبیند و منتظر بماند تا به اصطلاح با پسر صدراعظم ازدواج کند. او، حق به جانب بود و این حق مسلم هر انسان است، که اگر در دورۀ شناخت به حقیقت پی ببرد، باید تصمیم منطقی اتخاذ نماید. اما، او سالها از این تصمیم خود رنج کشید. ازتصادف روزگار یکی ازخویشاوندان نزدیکش درسال 1368 درمکروریون همسایۀ ما شد و او بعضی وقتها به دیدن آنها می آمد. دراین وقت که لیلی درحدود 32 سال عمر داشت ولی ازدواج نکرده بود، نازی را وادار ساخت که دراین مورد تجسس کند و خویشاوند لیلی  درجواب نازی که پرسیده بــود، لیلی با این زیبایی خود چرا تا حال ازدواج نکرده است ؟ خویشاوندش در جواب گفته بود که ، منتظر بود با پسر صدراعظم ازدواج کند، که نشد. اما خوشبختانه یک سال بعد با یک جوان رسا که دارای تحصیلات عالی نیز بود نامزد شد و بعداً عروسی کرد. خوشبخت باشد.

ولی دیگران که قلباً میخواستند، با من شریک زندگی شوند، به اساس رواجهای خرافی مسلط جامعۀ ما با شکست مواجه شدند. چنانچه:

باردوم، درعشق « من و رابعه » عنعنه یی خرافی در« بد دادن » سد واقع شد و رابعه خلاف آرزوی قلبی خود وادار به یک ازدواج اجباری گردید . در مورد زندگی او «کم طالع» که تمام عمرش با شوهرش در زدن و کندن گذشته، هم یکی از خویشاوندش که درالمان در نزدیکی ما زندگی می کند، ساعتها قصه های دلخراش کرد، که واقعاً انسان قلباً متأثر می گردد.

بارسوم، خواهر « شهناز » که چرا من را خواستگاری نکرده است ، از ازدواج من با « شهناز » ممانعت کرد و تا سال 1366 که شهنازهمصنفی خیاشنه یی من در پوهنتون کابل بود ازدواج نکرده بود. 

بارچهارم، هم فامیل « شیما » موضوع سنی و شعیه را محکم گرفتند و به ندای قلبی جگرگوشۀ خود گوش فــرا ندادند و تا اخیر بالای گپ خود پافشاری کردند.

درنتیجه ازدواج من هم ازاثر همین شکستها بخاطر عشق صورت نگرفت، ولی ایکاش نازی ام بعضی وقتها درون خوری و نق زنی نمی کرد، که در آن صورت من هم در جملۀ خوشبخت ترینها محسوب می گردیدم. 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ــ دیل کارنگی ، آئین زندگی ، ترجمۀ محمدرضا اکبری بیرقی ، تهران ، 1384 .ص ــ 362 

2 ــ همان کتاب .ص ــ 364 

3 ــ ایزابل آلنده ، به سوی پایتخت ، ترجمۀ رضا منتظم ، تهران ، 1383 .ص ــ 71 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

بخش نهم و آخری ــ

خانمهای نق زن:

 

بخش نهم

خانمهای نق زن ـــ

مقام والا و جایگاه پرارج «زن»، که «مادر» است و من هم از یک «مادر» به دنیا آمده ام، برایم زیاد که بسیار زیاد «مقدس» است.

بلی! زن یگانه موجودی است که حقیقت عشق پاک را می شناسد و مخلوقی است که در وجودش میتوان لطیف ترین فضیلتها را یافت. این اوست که کانون و مرکز خانواده و محل تجمع عطوفت و مهربانی می باشد. در حقیقت زن یگانه و بهترین تحفۀ اسمانی است.اوست که در برابر همه سختیها مقاومت می کند. عاطفه، محبت، احساس،دلسوزی ،واقعیت پسندی، مونسی و همدمی، گذشت، بخشش، سکوت پرمعنی، صبوری، عزت نفس، با مشکلات ساختن و سوختن، ایثار و فداکاری، تکیه گاه شدن برای همه اعضای خانواده ووووو...همه در وجود زن نهفته است.

زن تاج سر مرد است که به او عزت میدهد، ورود زن به خانۀ مرد است، که سبب آغاز سعادت و خوشبختی اش و بزرگترین و امن ترین تکیه گاهش می شود. زن است که هم اقیانوس راز مرد است و هم مرجع راز و نیاز و دردهایش.

امروز، که خشونت علیه زنان در اکثر کشورها اعمال میگردد و به یک پدیدۀ جهانی مبدل گردیده است، متأسفانه در کشور ما این خشونت در حد بسیار بسیار بالا وجود دارد، که مبارزه علیه آن وظیفۀ هر چیزفهم میباشد.

اما، این را هم می دانیم که، در« جهان ما » مثل زنانی، که تحت ظلم واستبداد شوهران، خانواده ها و زورداران قراردارند و از آزار وشکنجه و خشونت علیه زنان لذت می برند ، مردانی نیز وجود دارند «البته فیصدی بسیار بسیارکم»، که قلبشان ازاثر درد و رنج زنان « نق زن ، حسود ، بهانه گیر . . . » شان ، سخت متأثرگردیده و می گردد.

مدت 32 سال می شود که من با « نازی » ازدواج کرده ام. او، زنی است پاک قلب و ساده با رفتار و کردار کمی درون خوری و نق زنی. اما زنی که، همواره به کارهای خانه به وجه احسنش رسیدگی کرده و همیشه قانع بوده و با وضع اقتصادی خوب و بد من ساخته است. به یاد ندارم که او بخاطر لباس ، زیورات و پول، که سبب شکررنجی ها دربعضی خانواده ها می گردد، با من جنگ و دعوا کرده باشد .

به جز از چند بار، او درتمام این مدت به رویم لبخند زده است. از موقع برخاستن برای آماده کردن صبحانه تا رفتنم به سرکارم البته زمانی که، در سفر نبودم و درخانه میبودم، او یکی از خوبترین خانمها بوده واسـت. کمی درون خوری و بعضی اوقات نق زدن جزءکرکتر زندگی اش می باشد. گرچه ازسال 1359 « یعنی سال ازدواجم »  تا سال 1371 همیشه زندگی خوش و نورمال داشته ایم، اما ازسال 1371 تا حالا، که مانند دیگرهم میهنانم زندگی ما نیز در آواره گی و بی وطنی سپری گردیده و می گردد، بعضاً درون خوری و نق زنی اش از حد نورمال بیشتر می گردد، که سبب عصبانیت من نیز میگردد و به گفتۀ « کنفوسیوس » :

« وجود آدم عصبانی و خشمگین همیشه پُر از زهر است . »(1)

متأسفانه ، من هم بعضی وقتهاعصبانی می شوم و وجودم پُر از زهر می گردد. اما در زندگی زناشویی همیشه تلاش کرده ام، که کانون خانواده را شاد و خندان نگهدارم. گرچه به اساس یک ضرب المثل قدیمی :

« مردی که نتواند خشمگین شود، نادان است و کسی که می تواند خشمگین شود، ولی نمی شود دانا است.»(2)  من، همین دانایی را همیشه نتوانسته ام حفظ کنم و بعضی وقتها درمقابلش خشمگین می شوم، که سبب بگومگوی بی مورد ما می گردد و بعداً تأسف می خورم، اما افسوس که  ناوقت می باشد. این اعتراف «جان وانا میکر» بسیار جالب است :

« سی سال پیش بود که، دریافتم ناسزا گفتن کار بسیاراحمقانه یی است . من به اندازۀ کافی برای غلبه بر محدودیتهای خود عذاب می کشم و دیگر وقتی باقی می ماند که آن وقت را برای تأسف خوردن و ناراحت کردن خودم صرف کنم ، که چرا خداوند موهبت عقل و شعور را به طور مساوی بین مخلوقات آدمیزاده اش تقسیم نکرده است . »(3)

بعضی وقتها خود را سرزنش می کنم و به خود تلقین می کنم که :

«آدم سفیه می تواند فاعل فعل یا گویندۀ کلام بی فایده باشد.»(4)

با خود می گویم که شاید دراین اواخر توهم در روابط زناشویی ازجمله کسانی باشی که:

« درهر صد بار خطایی که مرتکب می شوند ، به ندرت حاضر می شوند که برای بیش از یک خطا ، خودرا سرزنش کنند. »

و ازخود می پرسم مبادا من هم :

« ازجملۀ کسانی باشم که بسیارکم منطقی فکر می کنند چون درمقابل کسانی که منطقی فکر می کنند، اکثریت اشتباه کاراند. نشود من هم ازجمله یی همین اکثریت اشتباه کار باشم که، غرور بی جا کورش کرده اند. »

چنانچه :

« درمیان زنان و مردان، بسیارکم هستند کسانی که خودرا مقصر بدانند. هر کدام بنوبۀ خود ادعا دارد و برای ثبوت ادعاهای خود استدلال می نماید که، حق بجانب هستم و دارای خصوصیات و سجایایی اخلاقی هستم که، برای یک زن خوب و یا شوهر خوب لازمی می باشد. آنها برای هر ماجراجویی خود دلایلی ارائه می کنند ، ولو دلایل شان منطقی و یا غیرمنطقی باشد، اما سعی می نمایند که خودرا در نزد دیگران تبرئه کنند و می کوشند تا برای برخوردهای خود که وضع خانوادگی را به جاهای باریک رسانیده است، توجیهات بتراشند و گاهی تا جایی پیش می روند که با سماجت بر بیگناهی خود که گنهکار هم باشد، تأکید می کنند و می گویند هرگز نباید مورد ملامتی قرار گیرند. »

اما، زمانی که من و نازی با هم درد دل می کنیم، همیشه به مزاح برایش می گویم :

«کسی که تبسم بر چهره ندارد، نباید ازدواج کند. تو نباید ازدواج می کردی. »(5)

اوکه درمقابل دختر، پسران، داماد، عروسان، نواسه ها، خویشاوندان، خواهرخوانده ها . . . همیشه برخورد دلسوزانه و باگذشت دارد، من گاه گاهی برایش می گویم که ایکاش همان قسمی که دربرابر دیگران دلسوز، باگذشت و خوش برخورد هستی، در مقابل من که شریک زندگی ات هستم، نیز از نق زنی دست بردار می شدی!

بعضی اوقات گفتۀ « دیل کارنگی » را برایش یادآور می شوم که می گوید :

« ای کاش در زندگی زناشویی آن قدر که نسبت به دیگران مؤدب هستیم، نسبت به خودمان هم مؤدب باشیم. »(6)

من همیشه برایش می گویم، که من هم دربرخی موارد ملامتی های دارم، اما چون :

« راه زندگی فقط یکبار طی می شود، پس می باید  به امورکوچک زندگی زناشویی توجه بیشتری نشان بدهیم و این را هم باید قبول کنیم که، توجه به همسر باعث عکس العملی به صورت قدرشناسی می شود که، زندگی طرفین را راحتتر می کند. »(7)

تو، چرا درهرگپ خُرد و پیش پا افتاده درون خوری می کنی ؟

آیا از نق زنی چه با مورد و چه بی مورد لذت می بری ؟

چرا همیشه بالای گپهای خُرد و ریزه درون خوری می کنی ؟

ازاین نق زنی هایت چه بدست می آوری ؟ 

« دوروتی دیکس » که، مطالعات وسیعی در زمینه علل ناکامیهای زندگی زنا شویی دارد ، دراین رابطه می گوید :

« بیش ازپنجاه درصد از زناشویی هایی که باشکست روبرو می شوند به این علت است که، رویأهای رومانتیک آغازین ازدواج به علت برخورد با صخره های بزرگ واقعیت های نامطلوب انتقاد درهم می شکنند. این انتقادها معمولاً میان خالی اما خانمان برانداز هستند. »(8)

« لولاند فوستروود » می گوید :

« موفقیت درازدواج فقط این نیست که، شخصی را مناسب خود پیدا کنیم. بلکه موفقیت دراین است که، ما نیز شخص مناسبی باشیم ! »(9)

« نازی »، که به کارهای خانه، بخصوص پخت وپز، همیشه به وجه احسنش رسیدگی می کند واگر مبالغه نکنم روزانه 14 ساعتش را درکارهای خانه مصرف می کند، گاهی برایش بسیار دوستانه می گویم که :

« شاید هر مرد حاضر گردد بدترین غذاها و دست پخت زن مهربان خود را بخورد و هیچ گاه از نزدش آزرده نشود، ولی زخم زبان زن بهانه گیر و نق زن خودرا بخاطر غذای خوبی که می پزد تحمل نکند ! »(10)

« دیل کارنگی » می نویسد :

« باورکنید اگر یک مرد به زنش بگوید :

 تو واقعاً دراین لباس چقدر زیبا شده یی ؟

آن زن لباس معمولی را که مورد پسند شوهر واقع شده با لباس آخرین مُد اروپایی و امریکایی عوض نخواهد کرد. »(11)

اما، او بعضی وقتها به این اصل هم چندانی توجه نمی کند و گاه گاهی همین برخوردش سبب شکررنجی های ما نیز شده است .

من به گفته های « ایوان تورگنیف » نویسندۀ نامدار روس که، محبوبیت جهانی دارد که می گوید :

« حاضرم تمام نبوغم و تمام کتابهایم را از دست بدهم به شرطی که بدانم زنی در جایی برای من نگران است که، شب دیر وقت برای شام به خانه خواهم رفت یا خیر! »(12)

سخت معتقد بودم و هستم. هیچ گاه بی مورد درجای دیگر شب را سپری نکرده ام. از شب نشینی ها با دوستانم دور بوده ام و همیشه با زنم و اولادهایم چه درحالت آشتی و چه درحالت جنگی بودن درخانه بسر برده ام. اما نمی دانم چرا نتوانسته ام برای همیشه زندگی سعادت باری که عاری از عصبانیت باشد، نصیب شوم .

زمانی که، نازی بهانه گیری می کند، من برایش دوستانه می گویم که باز برای چی درون خوری را شروع کرده یی و جملۀ نغز و پُرمغز « دیزرائیلی » را برایش تکرار می کنم که، گفته است :

« زندگی کوتاه تر از آنست که آن را کوچک به حساب آوریم ! »(13)

که این جملۀ زیبای « دیزرائیلی » را « آندره موروآ » نویسندۀ فرانسوی به صورت زیباتری تشریح کرده است :

« ما بیشتر برای سرگرم کردن خود به چیزهای خُرد و کم اهمیتی روی می آوریم که، به طور معمول باید از آنها دوری کرد. با این چیزهای بی اهمیت زندگی شیرین را به کام خود تلخ می کنیم.

ما که، چند صباحی بیشتر روی این کرۀ خاکی زندگی نمی کنیم ، پس چرا ساعات گرانبهای خود را با تأمل و اندوه سپری کنیم ؟ مگر نه این است که هم خود ما و هم دیگران آنها را از یاد می برند ؟ این چیزهای خُرد ارزش جاودانی شدن را ندارند ! چه خوب است زندگی خودرا صرف کارهای مفید و با ارزش ، افکار متعالی ، محبت واقعی و کارهای فراموش ناشدنی کنیم . »(14)

« دوروتی دیکس » که مطالعات وسیعی در زمینۀ زندگی زناشویی دارد ، نظر خودش را دراین زمینه این طور بیان می کند :

« یک مرد با تجربه در زندگی می داند که می تواند بدون هیچ زحمتی ، تنها با نشان دادن روی خوش به زن خویش اورا به انجام هر کاری که مایل است وادار نماید . چنین مردی می داند اگر قدری از زنش تعریف کند . . . آن زن با تمام وجود در خدمت مرد خواهد بود . »(15)

اما متأسفانه « نازی » من حالا چنین نیست. او، فعلاً با دوخصوصیات زندگی می کند. اکثراً با خوش طبعیتی و بعضی وقتها با نق زنی. 

در حالت نق زدنش:

«حتی بعضی اوقات در دلم می گردد تا به جوانان این مشورۀ غیرمنطقی را بدهم که همیشه مجرد بمانند. »(16)

« انوره دو بالزاک » درکتاب خود « زن سی ساله » چنین می نویسد:

« ببینید ! شما با زن زیبایی ازدواج می کنید ، زشت می شود . دختر جوان کاملاً سالمی را می گیرید ، ضعیف می شود . گمان می کنید پُر از شور وعشق است ، ولی سرد می شود ، یا درظاهر سرد و بیحال می نماید . بعد می بینید آنقدر با حرارت است که یا شما را می کشد یا آبروی شما را می ریزد . گاهی دختر جوانی که در ابتدأ کودن و ضعیف بوده ، در مقابل شما چنان اراده یی آهنین از خود نشان می دهد که گویی روح ابلیس دراو حلول کرده است . من از زندگی زناشویی خسته شده ام . »(17)

چون به گفتۀ داکتر « تام مک گینس » :

« ازدواج اولین و بزرگترین همبستگی و خویشاوندی میان دونفــر بوده و تنها درک همین موضوع رمز موفقیت درآن است ، بطوریکه نادیده گرفتن یا طفره رفتن ازاین واقعیت همۀ راه ها را بروی شما می بندد ولی با مقابله با گرفتاریهای این حقیقت صاحب کلیدی طلایی خواهید شد که همۀ درها را بروی شما می گشاید . »(18)

او در کتاب خود « اولین سال ازدواج » ، در جای دیگر می نویسد :

« در سالهای اخیر محققین و کاشناسان زناشویی مطالعات زیادی نموده اند ، که پی ببرند چرا برخی زن و شوهرها با هم سازگاری داشته و زندگی زناشویی سعادت آمیزی دارند ولی عدۀ دیگر نمی توانند سعادتی را که طالب آن هستند ، بیابند . گرچه هنوز راه زیادی درپیش است لیکن کارشناسان بر سه عامل تکیه کرده اند ، که می تواند در کامرانی یک زوج مؤثر باشد . این سه عامل عبارتند از :

1 ــ تناسب شخصیت ـــ به این معنا که شوهر روشی در ابراز احساسات و رفتار خود اتخاذ کند که زن طالب آن است و از آن لذت می برد و بالعکس .

2 ــ همفکری و هماهنگی ـــ هر یک از طرفین در مورد روابط زناشویی و رفتار زن و شوهر با دیگری هم عقیده می باشند .

3 ــ آرزوی کامیابی ـــ هر دو مصمم باشند که نا امیدی های غیرقابل اجتناب و اختلافات را به طریقی پشت سر گذاشته و ازدواج را تبدیل به تجربۀ شیرین بنمایند .......

هنگامی که پسر و دختر باهم نامزد می شوند ، ملاقاتهای آنها تبدیل به اظهار عشق می شود ، دختر و پسر فرصت کافی جهت مقایسۀ خواستها و یا عدم علاقه ها داشته اند . این مرحله را به نام « آزمایــش سازگاری » می شناسیم . دراین حال ، حداقل می دانند که متفقاً از چه کاری لذت می برند . اگر واقعاً افرادی جدی باشند هدف زندگی آیندۀ خودرا نیز تحت بررسی قرار داده اند ، هر یک از طرفین عقاید آن دیگری را درمورد مذهب ، تشکیل خانواده ، اهمیت بستگی های خانوادگی ، درآمد پولی ، تحصیلات . . . به خوبی می داند .......

زمانی که از آزمون مرحلۀ نامزدی پیروزمندانه می گذرند و در مراسم عقد نکاح مستقیم یا توسط وکیل خود « قبول دارم » می گویند ، احتمالاً چنین تصور می کنند که سه عامل فوق الذکر در آنها موجود بوده و زندگی سعادتمندانۀ در پیش دارند .......

ولی همۀ ما می دانیم که ، انتخاب « شریک زندگی » که منزه از هر کمی وکاستی باشد ، عملاً غیر ممکـن است و اصطلاح « دارم ترا میشناسم » هیچگاه تمام شدنی نیست و سالها برای شناخت همدیگر دوام خواهد کرد . چون اغلب مردم دراولین برخورد و حتی مدتها پس از آن « ماسک روانی » به چهره می گذارند . مدتی وقت لازم است که این ماسک به قدر کافی کنار رود تا شخص بتواند از پس آن صاحب ماسک را در محیط های مختلف و موقعیتهای متفاوت ببیند ...

تنها یا با دیگران ، همراه بستگان و دوستان ، هنگام بازی یا استراحت ، همراه بزرگان یا جوانان ، هنگام مواجه شدن با عقایدی که مورد قبول اوست یا با آن مخالف است ، هنگامی که جیبش انباشته از پول است و موقعی که بی پول است و غیره . تنها با مشاهدۀ عکس العمل اشخاص در چنین محیط هاست که میتــوان تصمیم گرفت که آیا او می تواند شریک زندگی لایقی باشد یا خیر . در ازدواج عجولانه اغلب انسان فرصت شناختن کسی را که باید جالبترین رویداد بشری را با او تقسیم نماید ، عمداً از دست می دهد . بناءً پس از ازدواج نیز آن ماسک کاملاً از چهره فرو نمی افتد . بعضاً دیده شده که در سالهای بعدی ازدواج ، چهرۀ جدیدی از خصوصیات وشخصیت به تدریج ظهور می کند . گرچه راستی هم انتخاب شریک زندگی که از هر کمبودی مبرأ باشد ، غیر ممکن است ولی با وجود این باید تلاش صورت گیرد که آیا شخصیت ، آرزوها و خواستهای جانب مقابل با شخصیت ، آرزوها و خواستهای شما تطابقت دارد یا خیر ؟ این تلاش خود احتمال « غافلگیر شدن » در دوران ازدواج را ضعیفتر می سازد و زمینه را برای تبدیل ازدواج به جالب ترین و پرارج ترین حادثۀ زندگی انسان مساعد می گرداند ....... »(19)

این را هم می دانیم که محققین تا حال برای نحوۀ انتخاب شریک زندگی کدام فورمول مشخص ارایه نداشته اند . آنها صرف مسایل کلی را جمعبندی می نمایند . من خودم زوجهای مختلفی درخانواده و بیرون ازخانواده را که از ازدواج سعادت بار برخوردار بوده اند ، می شناسم که کمتر نکات مشترکی بین آنها وجود داشته ، ولی زندگی زناشویی بدون دردسر داشته اند . البته دراین گروه زوجهای شامل اند که زیاد مطیع و برده بار می باشند . این زوجها با آنهم که شخصیتهای متفاوتی دارند ولی معمولاً یک چیزی مشترک دارند که آن تفاهم و توافق و گذشت وبرده باری در مقابل همدیگر می باشد .

طوری که « رابرت ــ اف ــ وینچ » جامعه شناس معروف در گزارشات خویش عنوان می کند که :

« یک ازدواج سعادت بار شامل شوهری است که شخصیت او با احتیاجات زنش مطابقت دارد و بالعکس . با این ترتیب وقتی دریک ازدواج سعادت بار و تثبیت شده شوهری را می بینیم که ترجیح می دهد رئیس مطلق خانواده باشد دراین جا معمولاً به زنی برمی خوریم که اجازه می دهد شوهر حاکم خانه باشد ......

خلاصه ، روابط زناشویی مبنی بر نحوۀ استفاده صحیح از تشابهات و اختلافات شخصیتهای فردی است . میزان آمیختن یا تصادم تشابهات و اختلافات می تواند نشان دهندۀ شخصیت زن و شوهر باشد . »(20)

اما اگر یک مرد تابع و فرمانبردار هم، با یک زن نق زن، بهانه گیر و حسود ازدواج کند، هرگز از یک زندگـی زناشویی سعادت بار برخوردار نمی شود . 

« دیل کارنگی » در کتاب خود« آئین زندگی » درمورد زن نق زن، بهانه گیر و حسود که با دست خود گور زندگی زناشویی خود را می کند ، چند نمونه آورده است:

« ـــ « ناپلئون سوم » امپراتور فرانسه ، برادرزادۀ ناپلئون بزرگ ( ناپلئون بناپارت ) عاشق ماری اوژنی اینیاس اوگولیتن دمونیتگو ، ملقب به شاهزاده خانم « تیا » شد . این شاهزاده خانم بی اغراق زیباترین زن جهان بود . ناپلئون سوم به دنبال یک عشق شورانگیز سرانجام با شاهزاده خانم زیبا ازدواج کرد .

اندام موزون ، زیبایی چهره ، دلربایی و فتانی شاهزاده خانم وجود پادشاه فرانسه را سرشار از خوشبختی آسمانی و رؤیایی کرده بود و او که تحت تأثیر جاذبۀ زیبایی شاهزاده خانم قرار داشت طی نطقی از فراز اورنگ پادشاهی با نظر مشاورانش که نمایندگان مردم فرانسه بودند به مخالفت پرداخت و گفت :

ـــ من زنی را که دوستش دارم و برایش احترام قائلم به زنی که برایم ناشناس است و نمی دانم ، می توانم دوستی خودرا نسبت به او اعمال کنم ترجیح داده ام !

ناپلئون و عروس زیبای او از تندرستی ، قدرت ، ثروت ، موقعیت اجتماعی ، شهرت و عشق و دلدادگی و تمام چیزهایی که برای یک عشق کامل و بی نقص لازم است برخوردار بودند .

به نظر می رسید هرگز آتش مقدس یک عشق با چنان حرارت و درخشندگی مشتعل نشده بود و ازدواج موفقیت آمیزی را به همراه نیاورده بود ، ولی افسوس !

شعله های آتش تند و توفانی این عشق خیلی زود فروکش کرد و حرارت آن زودتر از آنچه که تصور می رفت رو به کاهش نهاد و سرانجام مانند همۀ آتشهای سرکش به تلی از خاکستر تبدیل شد و خاکستر آن نیز به سردی گرایید .

ناپلئون سوم توانست اوژنی زیبا را به امپراتریس فرانسه برساند ، ولی نه فرانسۀ زیبا و نه قدرت و اقتدار ناپلئون و نه فریبایی سلطنت نتوانست این زن خوش منظر را از نق زدن و بد زبانی باز دارد .

اوژنی که از بیماری حسادت و سؤظن رنج می برد اثرات بیماری خودرا چون موریانه هایی که پایه های تخت سعادت زن و شوهر خوشبخت را می جویدند به جان همسرش انداخت .

اوژنی به دستورهای امپراتور اعتنایی نمی کرد و حتی درخلوت نیز به او اجازه نمی داد جلوه کند .

زمانی که ناپلئون سرگرم انجام وظایفش بود و به عنوان یک پادشاه باید به امور خود بپردازد ، اوژنی ناگهان وارد دفتر کارش می شد و حتی مذاکرات فوق العاده مهمش را نیز قطع می کرد .

اوژنی لحظه یی ناپلئون را تنها نمی گذاشت چون ازاین بیم داشت که او با یک زن دیگر ارتباط عاشقانه داشته باشد .

اغلب نزد خواهرخود از شوهرش شکایت می کرد . در مقابل عکس العملهای دلجویانۀ شوهر می گریست و مدام نق می زد و تهدید می کرد .

یک روز ناپلئون به کتابخانه پناه برده بود تا از شر نق زدنهای همسرش در امان باشد اما اوژنی به زور وارد کتابخانه شد و سیل ناسزا را به جانب شوهرش روانه کرد .

اوژنی برای ناپلئون که ارباب کاخهای با شکوه متعدد امپراتوری فرانسه بود ، به اندازۀ یک کمد دیواری نیز جای امن باقی نگذاشت که بتواند در آن نفسی به راحتی بکشد .

راستی اوژنی از این کارهای خود چه نتیجه یی گرفت ؟

« کارنگی » پاسخ این سوال را از کتابی بنام « ناپلئون و اوژنی ، تراژدی مضحک یک امپراتور » به قلم « ای.ا.راینهارد » چنین به نگارش گرفته است :

ـــ نتیجۀ سختگیریهای اوژنی این شد که ناپلئون اغلب شب هنگام ، از یک در پنهانی ، به اتفاق یکی از ندیمان خود قصر را ترک می گفت . او درحالیکه کلاه خودرا تا روی چشمانش پایین می کشید ، دزدانه از قصر خارج می شد و واقعاً به ملاقات زن زیبایی که منتظرش بود می شتافت . جز دیدار این معشوقه اوگاه نیز چون ولگردها در کوچه و خیابانهای شهر پاریس به گردش می پرداخت و به جاهایی می رفت که وجود شان برای یک امپراتور درحین عبور از منطقه یی افسانه یی بود . در این فضای ناشناخته بود که امپراتور نفس راحت می کشید .

این همان چیزهایی بود که نق زدن برای اوژنی به ارمغان آورد . این درست که او بر شاه فرانسه اعمال قدرت می کرد و باز هم درست است که او زیباترین زن جهان بود ، اما حاصل زیبایی و اقتدار در شعله هـای حسادت می سوخت ، چرا که نه سلطنت و نه زیبایی قادر نیست عشق را در جو زهرآگین نق زدن و حسادت زنده نگهدارد .

« اوژنی » حق داشت اگر چون « ایوب » در پیشگاه پروردگار چنین ناله سر دهد :

ـــ خدایا ، به چیزی که از آن می ترسیدم مبتلایم کردی !

اما راستی این بلای آسمانی بود که بر او نازل شده بود ؟ نه ! این زن با حسادت و نق زدنهای پایان ناپذیـر بلا را هم بر خود و هم بر همسرش نازل کرد و عشقی را که می توانست زیبا و با شکوه باشد از بین برد .

در میان تمامی شیاطین دوزخی که برای از بین بردن عشق و کشتن آن ساخته اند هیچ یک کشنده تر و کاری تر از نق زدن نیست . نق زدن نه مغلوب می شود و نه تمام . مانند مار کبرا نیش می زند و حاصل نیشش نابودی و کشتار است . »(21)

در کتاب « تولستوی » نوشتۀ  « هنری گیفورد ــ ترجمۀ علی محمد حق شناس » در مورد زندگی تولستوی  چنین می خوانیم :

« لئو تولستوی سرانجام از انتقادهای پایان ناپذیر و نق زدنهای بی وقفه همسرش ، در نیمه های شبی از شبهای آخر اکتوبر 1910 ناگهان تصمیم گرفت خانه و زندگیش را ترک کند و 7 نوامبر همان سال بود که در خانۀ رئیس ایستگاه راه آهن در آستاپووا ، که در پنجاه میلی یاسنایاپولیانا واقع است ، چشم از دنیا فروبست .

این حادثۀ شورانگیز هیچ موجب تعجب دوستان نزدیک او نشد .

از همان سال 1884 که برای اولین بار به تلاشی نا موفق دست زده بود تا آزادی خودرا باز به دسـت آورد ، بارها این اقدام را درذهن خود پرورده  بود ، بارها خطاب به همسرش چیزهایی نوشته بود که گویی قـرار بود ( نامۀ خدا حافظی ) باشد . علل اصلی و آشکار این اقدام مسائل خانوادگی بود ؛ این مسائل از دل درگیریهای بی امانی برمیخاست که در جریان آنها این جفت همسر ، که روز به روز با یکدیگر بیگانه تــر می شدند ، بنای ازدواج خودرا از پایه خراب می کردند . »(22)

« کارنگی » درمورد زندگی زناشویی « تولستوی » می نویسد :

«ما گمان می کنیم همسر کنت لئو تولستوی این موضوع را دیرهنگام کشف کرد ، چون اندکی قبل از مرگ خود نزد دخترانش اعتراف کرد :

ـــ من باعث مرگ پدر تان شدم .

در آن لحظه دختران تولستوی به مادرشان پاسخ ندادند ، فقط هردو گریستند ، اما آنها می دانستند مادرشان راست می گوید . آنها فهمیده بودند که مادرشان با شکایت دایم و انتقاد پایان ناپذیر و نق زدن بی وقفه موجبات مرگ پدرشان را فراهم آورده است .

علی رغم وضعی که پیش آمد و باعث شد لئوتولستوی با ناکامی به مرحلۀ مرگ قدم بگذارد او و همسرش می توانستند زندگی خوش وشادمانه یی داشته باشند .

در همان دوران ناشاد لئو تولستوی معروفترین رمان نویس زمان خود بود و دو شهکاری که با نامهای « جنگ و صلح » و « آناکارنینا » تا آن زمان خلق کرده بود ، کافی بود که برای همیشه تاریخ ادبیات جهان را وادار به حفظ نامش کند .

علاوتاً تولستوی و همسرش غیر از شهرت شوهر ، ثروت ، موقعیت اجتماعی و فرزندان متعدد داشتند . پیش از فرارسیدن دوران تلخی گمان نمی رفت سپیده دم هیچ ازدواجی زیباتر از ازدواج آن زوج سر زده باشد .

آنها در آغاز گمان داشتند به خوشبختی کامل و پایدار دست یافته اند . باهم زانو به زمین می زدند و از خداوند بقای دوران خوشبختی خودرا خواستار می شدند .

درهمین دوره اتفاق شگفتی در زندگی تولستوی رخ داد . او به تدریج چنان عوض شد که تبدیل به مردی دیگر گردید . احساس کرد از کتابهای بزرگی که نوشته است راضی نیست . از آن پس زندگی خودرا وقف نوشتن جزوه های کوچکی کرد که در آنها از مردم دعوت می شد به صلح روی آورند تا جنگ نه تنها در روسیه بل در جهان ریشه کن شود . هدف دیگر او در این احوال برخورد با فقر و از میان بـردن آن بود .

تولستوی بزرگ که زمانی اعتراف کرده بود درجوانی مرتکب هرنوع گناهی که تصورش ممکن بوده است و حتی از آدمکشی نیز روی گردان نبوده است ، سعی می کرد بطور کامل از تعالیم مسیح پیروی کند . درچنین اوضاع و احوالی املاک خودرا به کشاورزان بخشید و زندگی فقیرانه یی در پیش گرفت . روزها در مزرعه کار می کرد و مانند کشاورزان عادی به تهیه هیزم و جمع آوردن تودۀ کاه می پرداخت . کفشهایـش را به دست خود تعمیر می کرد ، نظافت اتاق را خودش به عهده داشت و در ظرف چوبین غذای ساده اش را می خورد و می کوشید دشمنان خودرا نیز دوست بدارد .

در چنین فصلی زندگی تولستوی تبدیل به یک غمنامه شد . غمنامه یی که ریشه در ازدواج داشت . همسر مورد علاقۀ تولستوی زندگی پرتجمل را می ستود و شوهر خودرا که هوسهای دنیوی را ترک گفته بود تحقیر می کرد . زن به شهرت و زرق و برق ظاهر دلخوش می داشت و برای مرد این خواسته های زن معنایش را از دست داده بود .

زن به ثروت و پول علاقه داشت و برای مرد ملک شخصی ، ثروت و اندوخته گناه به حساب می آمد .

سالهای دراز زن به جان شوهرش نق زد و نا سزا گفت و به او فحش داد . او اصرار داشت که تولستوی کتابهایش را بدون دریافت حق تألیف به چاپ نرساند.چون واگذاری امتیاز به رایگان یعنی پولی که حق همسرش بود و او مجاز نبود آن را ببخشد .

زمانی که تولستوی به مخالفت با خواسته های همسرش بر میخاست او دچار حمله های جنون آسا میـ شد و شیشه یی را که پر از تریاک محلول بود بر می داشت و بر کف اتاق پای می کوبید و قسم یاد می کرد که خودش را خواهد کشت . اگر این بازی مؤثر واقع نمی شد ، تهدید می کرد که خودش را در چاه خواهد انداخت . حادثۀ عجیبی در زندگی این زن و شوهر وجود داشت که هنوز هم به گمان من از غم انگیزترین صحنه های عاطفی تاریخ است .

همانطور که ذکر شد ، آنها زندگی سعادتمندانه و توأم با خوشبختی را آغاز کردند و پس از گذشت چهل وهشت سال کار به جای رسیده بود که تولستوی تحمل دیدن زنش را نداشت ولی در همان سالها نیز گاه پیرزن دلشکسته که هنوز تشنۀ محبت بود ، می آمد و در مقابل شوهرش زانو بر زمین می زد و به التماس از او میخواست مطالب عاشقانه یی را که نزدیک به پنجاه سال قبل در دفترش نوشته است ، برایش بخواند . زمانی که تولستوی خاطرات خوش گذشته را با صدای خش دار و پیرش می خواند هر دو سخت متأثر می شدند و می گریستند .

شاید گریۀ آنها برای تفاوتی بود که بین حقایق امروز و رؤیاهای شیرین گذشته وجود داشت . سرانجام تولستوی در هشتاد و دوسالگی که دیگر قادر به تحمل غمنامۀزندگی خانوادگی نبود دریکی ازشبهـای سرد ماه اکتوبر سال 1910 پا در میان برفی که همه جا را پوشانده بود ، گذاشت و پشت به خانه کرد و رفت . او در تاریکی و برف و سرما به سوی هدفی نا معلوم رهسپار شد . یازده روز پس از ترک خانه ، تولستوی دریکی از ایستگاههای راه آهن روسیه به بیماری ذات الریه جهان را بدرود گفت .

درخواست او به هنگام مرگ این بود که اجازه داده نشود زنش در زمان مرگ به او نزدیک شود .

این بهایی بود که کنتس تولستوی به خاطر نق زدن ، پرخاش ، شکوه و شکایت و دچار غش و ضعف شدن پرداخت .

ممکن خواننده احساس کند که حق با خانم تولستوی بوده است . ما نیز تا حدودی قبول داریم ولی موضـوع بحث ما این نیست . موضوع مورد بحث ما این است که آیا نق زدن و پرخاش کمکی به او کرد ؟ آیا وضع را بدتر از آنچه بود نکرد ؟ آیا زندگی برای زن و شوهر تبدیل به جهنم نشد ؟

ـــ من فکر می کنم واقعاً دچار جنون شده بودم !

این جمله یی بود که خانم تولستوی پس از آنکه به وضع شوهرش پی برد بر زبان آورد ، ولی دیگر خیلی دیر شده بود .»(23)

« دیل کارنگی » درمورد زندگی زناشویی « آبرهام لینکلن شانزدهمین رئیس جمهور ایالات متحدۀ امریکا » چنین می نویسد :

« تراژدی بزرگ زندگی « آبراهام لینکلن » نیز مانند عده یی دیگر از مردان بزرگ ، « ازدواج » بود .

تراژدی بزرگ زندگی لینکلن مرگ او نبود ، بلکه زندگی زناشویی او بود . چون موقعی که « بوت » به طرف لینکلن تیر اندازی کرد ، لینکلن نفهمید تیر از کجا و از جانب چه شخصی شلیک شده است . اما او سالها هرروز ناچار بود ازمیوه تلخ و زهرآگین زندگی زنا شویی خود بچیند . بیست و سه سال تمام خانم لینکلن نق زد و اورا عذاب داد .

این زن بخاطر این که شوهرش از لحاظ ظاهر و وضعیت جسمانی در شرایطی نیست که دلخواهش باشد گله داشت و از او ایراد می گرفت . به نظر او سرتاپای آبراهام لینکلن عیب بود . می گفت پشتش قوزدار و حرکاتش بی تناسب است . پاهایش را مانند سرخپوستان بالا می برد و به زمین می گذارد . قدم برداشـتنش موزون و چالاک نیست . گوشهایش باریک زاویۀ قائمه از طرفین کله اش بیرون زده است . او حتی می گفت :

ـــ دماغت کج است و لب پایینت درازتر از لب بالاست و به نظر می رسد مسلول باشی ! با این دست و پای دراز کله ات خیلی کوچک است !

آبراهام لینکلن و مری تاد لینکلن ازهر لحاظ باهم فرق داشتند . پایگاه تربیتی ، سابقه ، خلق و خـو ، ذوق و سلیقه و دید آنها یکی نبود و مدام یکدیگر را عصبانی می کردند . به گفته یی سناتور آلبرت :

ـــ صدای بلند خانم لینکلن بی شباهت به چیغ نبود و در خیابان نیز شنیده می شد .

در همان اوایل ازدواج یک روز صبح که لینکلن و خانمش صبحانه می خوردند ، خانم لینکلن عصبانی شـد و پیاله قهوه اش را به صورت شوهرش پاشید . این کار در حضور داشت دیگر افراد انجام شد . آقای لینکلـن در مقابل آنها شرمنده شد اما نتوانست حرفی بزند .

آیا این همه دیوانگی و به خشم آمدن ، لینکلن را عوض کرد ؟ از یک لحاظ پاسخ این سوال بلی است . چون باعث شد لینکلن به بهانۀ کار ، آنهم سخت و کمرشکن سه ماه بهار و سه ماه خزان را به خانه و نزد همسرش نیاید . حال آنکه همکارانش هر شب از محل کار خود به خانه هایشان می آمدند .

لینکلن همیشه سعی داشت از اوقات تلخی های همسرش بگریزد . این ثمری است که خانم لینکلن ، امپراتریس اوژنی و کنتس تولستوی از اخلاق و رفتار خود گرفتند .

آنها چیزی را که برایشان بسیار عزیز بود نابود کردند .

بلی ! خیلی از زنان با نق زدن و تمکین ناپذیری خود با دست خود گور زندگی زناشویی خویش را می کنند ، ولی اگر می خواهند زندگی خوش و سعادت بار داشته باشند ، از نق زدن بپرهیزند .

آنها متوجه نمی شوند که زندگی چقدر زود می گذرد . »(24)

به گفتۀ « لیکوک » :

« . . . دوران حیات چقدر کوتاه و چقدر شگفت انگیز است ! بچه در انتظار بزرگ شدن است . پسرجوان آرزوی بلوغ دارد . آن که به بلوغ رسیده است پیگیر ازدواج و جفت جویی است . او باز هم نمی داند چه مرحله یی را پیش رو دارد . اما از این پس است که مسیر افکارش تغیر جهت می دهد . به گوشه گیری میل پیدا می کند . چون به آن مرحله رسید به عقب بر می گردد و با حسرت راهی را که پیموده است از نظر می گذراند . به نظرش می آید که باد سرد زمستانی شاخ آرزوهایش را از برگ تهی کرده است . آه که چه بی حاصل گذشت این عمر ! »(25)

اکنون من صاحب سه طفل می باشم ، که هرسه آنها ازدواج کرده اند و زندگی زنا شویی خودرا مستقلانه به پیش می برند . اما زمانی که مجرد بودند و گاه گاهی که ازآنها شکر رنجی می دیدم ، به یاد گفتۀ « شکسپیر » که می گوید :

« ناسپاسی فرزندان از دندان مار کبرا هم تیزتر و زهرآگین تر است . »(26)

می آفتادم و با خود می گفتم :  

« آه! اطفال ناز پروردۀ من! رئوف ترین قلبها گاهی خیلی بیرحم می شوند. آیا تمام زندگی خود را وقف شما کردن، جز فکرشما فکری درسر نداشتن، وسایل سعادت ورفاه شما را فراهم کردن، امیال خود را فـــدای هوسهای شماکردن، شما را پرستیدن، خون و جان خود را برای شما نثار کردن، آیا اینها همه به هیـــــچ شمرده می شود؟

افسوس که چنین است! همۀ اینها را با بی اعتنائی تلقی می کنید وبا بی قیدی می پذیرید . برای آن که بتــوان از تبسمهای شما برخوردار شد و محبت حقارت آمیز شما را جلب کرد، باید قدرت خداوندی داشت. آخـرالامر، دیگری فرا می رسد! خانمی، شوهری که قلب شما را از ما می رباید. »(27)

در خاتمه به بارگاه خداوند متعال استدعا می نمایم که، دست آن مردانی را که بالای زنان خود ظلم روا می دارند و زنان خودرا شکنجه و آزار می دهند، دور بدارند.

از بارگاه ایشان التماس می نمایم که، به زنانی که با نق زدن، بهانه گیری و حسادت، کانون گرم خانواده خودرا برای خود و شوهرش و فرزندانش به جهنم مبدل می گردانند، هدایت نیکی فرمایند .

ختم

15.11.2012

داکتر مراد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ــ دیل کارنگی،آئین زنده گی ، مترجم محمد رضا اکبری بیرقی ، تهران ، چاپ پنجم ، 1385،ص ــ 179.

2 ــ همان کتاب .ص ــ 175

3 ــ دیل کارنگی ، آئین زنده گی ، مترجم ــ محمد رضا اکبری بیرقی ، تهران ، چاپ اول ، 1384،ص ــ 6

4 ــ همان کتاب . ص ــ 212 .

5 ــ همان کتاب .

6 ــ همان کتاب . ص ــ 371 .

7 ــ همان کتاب . ص ــ 368 .

8ــ همان کتاب . ص ــ 366 .

9ــ همان کتاب . ص ــ 365 .

10ــ همان کتاب ، چاپ پنجم ، 1385 ، ص ــ 106 .

11ــ همان کتاب

12ــ همان کتاب ، چاپ اول ، 1384 ، ص ــ 372 .

13ــ همان کتاب ، چاپ پنجم ، 1385 ، ص ــ 108 .

14ــ همان کتاب ، چاپ اول ، 1384 ، ص ــ 109 .

15ــ همان کتاب

16ــ انوره دو بالزاک ، زن سی ساله ، ترجمۀ ادوارد ژوزف ، چاپ سوم ، 1368 ،ص ــ 120 .

17ــ همان کتاب .ص ــ 120 ، 121 .

18ــ داکتر تام مک گینس ، اولین سال ازدواج ، ترجمۀ آذر کارگاه ، تهران ، چاپ دهم ، 1381 .ص ــ 8 .

19ــ همان کتاب .ص ــ 22 تا 26 .

20ــ همان کتاب .ص ــ 28 .

21 ــ دیل کارنگی ، آئین زنده گی ، ترجمۀ محمد رضا اکبری بیرقی ، تهران ، چاپ اول ، 1384 ، ص ــ 352 تا 355 .

22 ــ هنری گیفورد ، تولستوی ، ترجمۀ علی محمد حق شناس ، تهران ، چاپ سوم ، 1375 ، ص ــ 149 ، 150 .

23 ــ دیل کارنگی ، آئین زنده گی ، چاپ اول ، 1384 ، ص ــ 355 تا 359 .

24 ــ همان کتاب ، ص ــ 359 تا 361 .

25 ــ همان کتاب ، چاپ سوم ، 1385 ، ص ــ 26 .

26 ــ همان کتاب ، ص ــ 183 .

27ــ انوره دو بالزاک ، زن سی ساله ، ترجمۀ ادوارد ژوزف ، چاپ سوم ، 1368 .ص ــ 32 .

 

 

بخش قبلی

 


بالا
 
بازگشت