از
« لیلی » تا « نازی »
( شکستهای سلسله یی ، سنتهای پنهان ، خانمهای نق زن )
بنام او که اشک را آفرید تا قلب شکست خوردۀ عشق ، از حرکت باز نماند .
01.02.2012
نویسنده : داکتر مراد
« قصۀ زندگی » خود را :
ـــ به آن « دختران » و « پسران » شکست خوردۀ عشق که قلبهای شان از بی وفایی یار « غمبار » می باشند ،
ـــ به آن « زنانی » که حقوق حقه شان توسط شوهران « پایمال » می گردد و مورد «زجر» و « خشونت » قرارمی گیرند ،
ـــ به آن « مردانی » که قلب شان از اثر بهانه گیری و نق زدن و حسادت همیشگی خانمان شان « متأثر » گردیده و می گردد ،
ـــ به « روح پاک » دلدادگان همچو « رابعه بلخی و بکتاش » ، « شیرین و فرهاد » ، «وامق و عذرا » ، « درخانی و آدم خان » ، « یوسف و زلیخا » ، « لیلی و مجنون » ، « سیاوش و سودابه » . . . ،
ـــ به خانمم « نازی » که در روزهای « خوب و بد » زندگی با من ساخته است ،
اهدأ می نمایم .
احمد
یادآوری:
خوانندۀ عزیز !
برای دلچسپ ساختن حداقل داستان زندگی « احمد »، از کتابهای ذیل به ترتیب الفبایی نام نویسندگان «استفاده» و«اقتباس آزاد» صورت گرفته است. به عبارۀ دیگر دراکثر جاها ، که داستان زندگی احمد با متن کتاب همسانی داشته،کلمه به کلمه نقل قول صورت نگرفته ، بلکه از متن جملات و مفاهیم آن استفاده به عمل آمده است:
ـــ آلنده، ایزابل، « به سوی پایتخت »، مترجم ــ رضا منتظم، تهران، چاپ کوثر، 1383.
ـــ بالزاک، انوره دو، « زن سی ساله »، مترجم ــ ادوارد ژوزف، تهران، چاپ سوم، 1368.
ـــ جبران خلیل جبران، « نامه های عاشقانه یی یک پیامبر »، گردآوری و اقتباس آزاد ــ پائولوکوئلیو ــ مترجم ــ آرش حجازی، تهران، چاپ دهم، 1383.
ـــ حبیب، اسدالله داکتر، « انفجار »، بلغاریا، مرکزنشراینفورماپرنت، 1389.
ـــ حبیب، اسدالله داکتر، « دستور زبان فارسی دری »، بلغاریا، مرکز نشر اینفور ماپرنت ، 1388 .
ـــ رحیمی، فهیمه، « روزهای سرد برفی »، تهران، 1385.
ـــ کارنگی، دیل، « آئین زندگی »، مترجم ــ محمد رضا اکبری بیرقی، تهران، انتشارات اردیبهشت، چاپ پنجم، 1385.
ـــ کارنگی، دیل، « آئین زندگی »، مترجم ــ محمد رضا اکبری بیرقی، تهران، انتشارات اردیبهشت، چاپ اول، 1384.
ـــ گیفورد، هنری، « تولستوی »، مترجم ــ علی محمد حق شناس، تهران، چاپ قیام، چاپ سوم، 1375.
ـــ گینس، تام مک، داکتر، « اولین سال ازدواج »، مترجم ــ آذر کارگاه، تهران، تلاش، چاپ دهم، 1381.
ـــ نجفی، ابوالحسن، « غلط ننویسیم »، تهران، چاپ اول، 1366.
ـــ ویکی پدیا ( دانشنامۀ آزاد ).
داکتر مراد
مقدمه:
از کودکی به نویسندگی علاقه داشتم . اما افسوس و صد افسوس ، که استعدادش را نداشتم . همواره قلم بدست ، می خواستم روی چند صفحۀ کاغذ را سیاه نمایم ، مگر نمی شد که نمی شد. حتی در دوران جوانی با سختی چیزی می نوشتم و کاغذ سفید و قلم بی حرکت ، مرا بستوه می آورد . درآغازِ دهۀ چهارمِ زندگی، یک ــ دوجزوه یی « کتـاب مانند » و یک ــ دو « مقالـه » ام اقبال چاپ یافتند . باز شوق نوشتن را کردم و عقب سوژه سرگردان بودم. دور از وطن، بیکار و بی روزگار، روز را برای فرا رسیدن شب و شب را برای فرا رسیدن روز، ساعت شماری می کردم. بهترین و نزدیک ترین یار و یاورم کتاب و سایتهای انترنیتی بودند. یک دلتنگی خورنده، سراپا وجودم را فرا گرفته بود .
روزی از روزها ، دریکی از شهرهای المان کنار کانالی ، که کشتی های باربری غول پیکرهمیشه در آن رفت و آمد می نمایند ، قدم می زدم . ناگهان چشمانم به مردی که حدود شصت سال عمر داشت و پریشان حال به نظرمی خورد ، دوخته شد . صـد دل را یک دل کرده ، برایش سلام دادم . مرد متأثر با تأنی سلامم را علیک گفت و می خواست از کنارم رد شود . اما من به خود جـرأت دادم و پرسیدم :
ـــ می بخشید ! پریشان به نظر می آیید ! خیریت باشد ؟
او با تبسم « زهرخند دار » ، که یک بیان یأس در آن خوانده می شد ، گفت :
ـــ بلی ، خیر و خیریت است . قدم زدن آمده ام .
ـــ می شود ، چند لحظه با هم صحبت کنیم ؟
ـــ بلی .
ـــ چرا گرفته به نظر می آیید ؟
ـــ راستش را بگویم ، زمانی که از پوهنتون فارغ گردیدم وسال 1357 به خدمت سربازی سوق گردیدم ، « تأثر » دوست و رفیق همیشگی من بوده است ، اما امروز بعداز یک بگومگو با خانمم ، که سبب شد این جا به گردش بپردازم ، « تأثر » به « کلید» تعین سرنوشتم ، مبدل گردیده است .
با خود گفتم ، سرانجام قصۀ را برای سیاه ساختن روی کاغذ پیدا کردی و با تقاضاهای مکرر او را وادار ساختم فردا در یک جای مناسب ، که به نظرم خانه ام بهترین جای بود ، باهم ملاقات نماییم . او قبول کرد و فردا ساعـت 9 صبح وعدۀ ملاقات گذاشتیم ، آدرس خانۀ خودرا برایش دادم و خداحافظی کردیم .
فردا 9 صبح ، صدای زنگ دروازه را شنیدم . در را باز کردم . دیدم خودش است . با تقدیم سلام ، به خانه دعوتش کردم . بعد از تعارف چای ، گفتم :
ـــ نامم « مراد » است . نویسنده نیستم . از بیکاری بهترین مصروفیتم کتاب خواندن ومرورکردنِ سایتهای انترنیتی می باشد ، ولی گاه گاهی شوق « غلط نویسی » را نیز می کنم .
ـــ نام من « احمد » است . مدت 17 سال می شود که با خانواده ام به المان آمده ام . بلی ! با خانواده ام ودرهمین شهر زندگی می کنیم ، در همین نزدیکی های شما . اما از خانه کمتر بیرون می برایم . به همین خاطر با هم روبرو نشده ایم .
ـــ از شما خواهش نهایت دوستانه دارم . لطفاً ، در مورد زندگی خود به تفصیل مطالبی را برایم قصه کنید . با تمام جزئیاتش . می خواهم یک چیزی بنویسم . من در چشمان شما چیزهای زیادی را می خوانم و امیدوارم مطالب دلچسپ و عبرت انگیزی برای نسل آینده باشند و قول می دهم که تمام مسایلی که به شخصیت انسانها بربخورد ، از کلمات مستعار استفاده نمایم .
اوگفت :
ـــ درست است . گرچه زبانم از شرح حوادث که اکنون برای شما قصه می نمایم و از قلبم می براید و من تمام عمر آنرا مکتوم نگهداشته بودم ، چون از گفتن آن قاصر بود ، کلالت پیدا خواهد کرد و در ضمن مطمئین نیستم که قصه ام چیزی به دردبخوری را برای نسل آینده داشته باشد ، اما گذشتۀ زندگی ام چنان پُرآشوب است ، که روزهای زیادی را دربر خواهد گرفت تا داستانش تمام شود . این را هم می دانم داستان زندگی ام را که به شما قصه می نمایم ، از قلبم به همان زبان ساده و حقیقی برخاسته وشما آن را بروی کاغذ می نویسید ، شاید برای خوانندۀ عزیز دلچسپ نباشد .
ـــ گفتم ، من به قدر کافی وقت دارم و مایلم همه را با تفصیل برایم قصه کنید .
می خواهم نوشته ام ساده باشد . قصه های که دردناک یا خوش آیند است ، زشت ننویسم و از همه مهم این است که شخصیت داستان ، « حقیقت » را برایم بگوید .
بخش اول
احمد قصۀ زندگی خود را چنین آغاز کرد :
خاطره های از دوران کودکی و جوانی ــ
خانوادۀ ما ، در یکی از ولسوالیهای ولایت کابل ، در یک خانه یی که نزدیک شهرکابل موقعیت داشت ، زندگی می کردند .
می گفتند ، ماه حوت بود . برف سپید چهره های خوبها و بدها را پوشانیده بود . درختها ، همچون دوشـیزه های که پیرهن عروسی برتن دارند ، خود را جلوه می دادند . خویشاوندان و مادرم منتظر به دنیاآمدن « نوزاد » بودند . بلی ! من در یکی از شبهای دهۀ سوم ماه حوت سال 1331 ، در یکی از ولسوالیهای ولایت کابل به دنیا آمده ام .
می گفتند ، دو ــ سه روز بعد از تولدم خاله ام که یک زن بی بی و دلسوز بود ، مرا در آغوش گرفته و به پدرم پیش کرده و گفته بود :
ـــ ببین چقدر شیرین است . از شما دریشی می خواهد . دریشی برایش نیاورده یی ؟
پدرم در جواب برایش گفته بود :
ـــ می آورم . بخیر کلان شود ، برایش می آورم .
من ، ششمین فرزند خانواده ام هستم . دو برادر و سه خواهر برمن تقدم دارند .
بزرگان خانواده ام می گفتند ، چون بعد از سه دختر به دنیا آمده بودم ، ازاین رو خانواده ام به اساس رواجهای خرافی عشق پُرشوری را نثارم می کردند . درکودکی شاد و بشاش و درعین حال بسیار سربراه بودم . در هنگام بازی تخیلی بی پایان از خود نشان می دادم و سرشار از شوخیها بودم . چیزی در سرشتم نـشان نمی داد ، که زندگی ام در شروع طفولیت وقف پرخاشگری ، در سن نوجوانی وقف تأمل آرام ، درجوانی سرشار از شادیها و شکستها و بعد از فراغت از پوهنتون و بخصوص بعد از سال 1357 ، درگیر «تأثـر» خواهد شد .
***
راستش را بگویم ، تا سن شش ــ هفت سالگی خود ، هیچ چیزی را بخاطر ندارم . مطالبی را که قبلاً یادآور شدم ، حرفهای است که از زبان اعضای فامیلم شنیده ام . اما زمانی که به هفت سالگی قدم می گذاشتم ، بیاد دارم که یکی از روزهای اوایل ماه حوت 1338 پدرم مرا با خود به پارک زرنگار ، که درآنزمان شاروالی کابل درآنجا موقعیت داشت ، نزدعکاس بُرد وعکسم را برای شمولیت درمکتب گرفت و دریکی از مکتبهای تجربوی شهرکابل شامل گردیدم .
من در واقعیت تحت سه نوع شرایط به جوانی رسیده ام :
ـــ تحت شرایط فامیلی ، که پدرم و دو برادربزرگم ، مردمان نهایت سختگیر و با انظباط بودند . به همین خاطر از آنها قلباً سپاسگذارم ، ور نه من هم مثل بسیاری ازکوچگی هایم بیسواد و بیراه می بودم ،
ـــ تحت شرایط کوچه ، که یک محیط بی نهایت نامساعد برای تربیت محسوب می گردید . در کوچه به جزاز پرخاشگری ، توشله بازی ، گودی پران بازی ، یخ مالک زدن ، دنده کلک ، توپ دنده ، چشم پُتکان ، ریسمان بازی ، قوتکان ، شودومک ، شیر یا خط ، جُزبازی . . . چیزی دیگری در آن وجود نداشت و
ـــ تحت شرایط مکتب ، که درآن وقت مکتب تجربوی ما زیر نظارت یونسکو قرارداشت و یک محیط مساعد و نهایت دسپلین پذیر بود .
بعد از هفت سالگی از خانه به کوچه یی پیش روی خانه ام زیاد علاقه داشتم . منطقۀ ما در دامنه یی یک تپه موقعیت داشت.اکثری خانه ها مربوط صاحب منصبان قوای مسلح، یک تعداد آن مربوط کارمندان دولت و یک تعداد هم مربوط باشندگان اصلی آن منطقه بودند . پرخاشگری با همسنهایم ، توشله بازی ، دنده کلک ، توپ دنده ، چشم پُتکان ، ریسمان بازی ، قوتکان ، شودومک ، گودی پران بازی ، یخمالک زدن ، شیر یا خط و حتی جُزبازی نصف زندگی مرا تشکیل می داد . در جنگ و دعوا با همسنهایم ، خواهرم که یکنیم سال برمن تقدم داشت ، همواره مرا یاری می رساند .
بیاد دارم،که روزی در کوچه با دوهمصنفی ام توشله بازی می کردم،بچه یی همسایه یی روبروی خانۀ ما بنام « جبار » ، که به حساب « زور » کمی برما چربی می کرد، آمد و توشله های مارا چور کرد. می خواست به خانۀ خود فرار نماید. حین فرار، من ازکمرش محکم گرفتم و صدا کردم :
ـــ حمیده ، حمیده زود بیا . . .
خواهرم رسید وعلاوه براین که از « جبار » توشله ها را گرفتیم ، هردوی ما خوب لت و کوب هم برایـش دادیم . همچو پرخاشگری بارها رُخ داده است ، که بعضی اوقات سبب جنگ لفظی بین همسـایه ها نیز می گردید .
بخاطر دارم که متعلم صنف 5 مکتب بودم ، یک روز مادرم برایم گفت :
ـــ احمد ! من در آشپزخانه مصروف هستم . برادرت را برای چند لحظه بیرون ببر .
من برادرم « جمال الدین جان » را که در حدود سه سال عمر داشت ، به کوچه بُردم . در کوچه ، ما مصروف بازی بودیم که یک تکسی به داخل کوچه آمد . من از وارخطایی با صدای بلند گفتم :
ـــ جمال الدین ! جمال الدین ! بطرف من بیا .
یک کوچگی ما بنام « بلال » که سر کته و قد کوتاه داشت و اطفال کوچه اورا « بلا » صدا می کردند و دو سال از من بزرگتر بود ، با پُررویی گفت :
ـــ اوه اوه ! پدرش سید جمال الدین افغان شده نمی تواند .
من با شنیدن حرفش بالایش حمله کردم و قسمت بازوی دستش را چنان دندان کندم ، که با صدای گریه مانند چیغ زد وگفت :
ـــ بد کردم . دیگر این گپ را نمی زنم . . .
چند بچه آمدند و ما را ازهم جدا ساختند و من با برادرم به خانۀ خود رفتم .
***
برجسته ترین ویژه گی ام استعداد در « ریاضی » بود . به مضامین دیگرعلاقه نداشتم . خوب بیاد دارم ، که روزی برادربزرگم در مضمون دری پارسی سوال کرد :
ـــ « اُم البلاد » چی معنی دارد ؟
من معنی اش را نمی دانستم .
خواهرم « حمیده » آهسته گفت :
ـــ « مادر شهرها .»
من که درست نه شنیده بودم ، گوشم شهرها را شترها شنیده بود ، در جواب گفتم :
ـــ « مادر شترها » ، که همه اعضای فامیلم از خندۀ زیاد گُرده درد شده بودند .
احساس شدید رفیق دوستی داشتم . هر چیزی راکه در خانه برایم برای خوردن به مکتب می دادند با رفیق خود نصف می کردم.کوچکترین تبعیضی را دربارۀ برادران وخواهران روا نمی دیدم .عاشق پُرشور کوچه بخاطر فرار ازدرس خواندن بودم . هرگز فرصت رفتن به کوچه را ازدست نمی دادم . بارها از طرف پدر و برادران ارشدم مورد لت و کوب قرار می گرفتم ، اما از کوچه دل نمی کندم .
البته این تنها من نبودم ، بلکه تمامی پسران و دختران همسن من ، که دور و پیش خانۀ ما زندگی می کردند ، چنین علاقه مندی را داشتند .
بازیهای کوچه ، که در حقیقت سرگرمی های دوران کودکی می باشند ، اطفال را به دو سمت سوق می دادند . برخی ازاین بازیها مانند : یخمالک زدن ، برف جنگی ، جُزبازی ، چشم پُتکان ، ریسمان بازی ، توپ دنده ، دنده کلک ، گودی پران بازی . . . در رشد جسمی و روحی اطفال تأثیر بسزای خودرا داشت . بعضی ازاین بازیها ، کـه تشریح مکمل آن بعد از 60 سال که شصت و شکست من شروع گردیـده و « موهایم متمایل به سفیدی است و نمی تواند سرمرا بپوشاند و خواهی نخواهی چهرۀ مرا پیرتر از آنچه کـه است می نماید و از پختگی بطرف پیری در حرکت هستم ، زیاد مشکل می باشد . گرچه من از جمله کسانی هستم که همیشه تبسم برلب دارم ، اما افسوس که سنم ازآن گذشته که خودرا چون بعضی ها که از راه خودپرستی خویشتن را بلذتهـای فریبنده قانع می کنند ، نشان دهد.»(1) به همین اساس مطمئین هستم که حتماً کمبودیهای زیاد را خواهد داشت . ولی درهرصورت ، این بازیها چنین انجام می شدند :
« یخمالک زدن –
این بازی ، یکی ازبازیهای سرگرم کننده اطفال در میدانی و کوچه بود . زمانی که برف می بارید و هوا سرد می شد ، اطفال در کوچه و یا میدانی با انداختن آب بالای برف ، آن را به یخک تبدیل می کردند و بعد روی آن یخمالک را به شکل ایستاده و یا نشسته انجام می دادند.
برف جنگی –
برف جنگی ، یکی ازبازیهای دلپسند میان اطفال حتی بزرگسالان درفصل زمستان که برف باری زیاد صورت می گیرد ، می باشد . اطفال این بازی را نتنها درکوچه ، بلکه درمکتب نیز هنگام تفریح و یا هنگام رفتن بطرف مکتب و آمدن ازمکتب انجام می دادند . این بازی بین اطفال به شکل دونفره و یا گروپی انجام می گردید و تا زمانی ادامه پیدا می کرد تا دستهای بازی کن از سردی زیاد کبود می گشت و دیگر توان گرفـتن برف را توسط دستهای خود نداشت .
گودی پران بازی –
این بازی یکی ازسرگرمی های ما ، بخصوص در زمستان که مکتبها رخصت می شدند ، بود.علاوه براطفال ، بزرگسالان نیزمصروف این بازی بودند . اطفال با گودی پرانهای خود بالای بامهای خود و یا در کوچه مصروف این بازی می بودند ، اما بیشتر دو چشم شان به آسمان دوختگی می بود و « گودی پران جنگی » بزرگسالان را تماشا می کردند . بزرگسالان با چرخه ها،تاردادن ها،جنگ انداختن گودی پران و آزاد ساختن گودی پران حریف خود ، سرگرم می بودند . حین آزاد شدن گودی پران ، یک گروپ کلان از اطفال برای تارگرفتن و گودی پران گرفتن آزادشده ، می دویدند ، که بعضی اوقات سبب آسیب دیدن اطفال نیز می گردید .
دنده کلک –
این یکی از بازیهای دیگری در بین اطفال بود . این بازی بین دو نفر انجام می شد . هرنفر یک چوب دراز و یک چوبک خورد را برای خود آماده می کرد . بازی از یک نقطۀ معین آغاز می گردید . هر نفر چوبک خورد را بالای چوب دراز می گذاشت ، یک کمی به هوا پرتاب می نمود و توسط چوب بزرگ با ضربه می زد ، تا فاصلۀ دور را بپیماید . بین دو نفر در اول فیصله به عمل می آمد که این عملیه چندبار تکرار گردد . بیشتر برای سه ــ چهاربار فیصله به عمل می آمد و درختم بازی هر کسی که به فاصله یی زیاد چوبک خودرا پرتاب نموده بود ، برنده حساب می گردید و نفر بازنده مجبور بود برنده را در پشت خود گرفته و به نقطه اولی برگرداند .
چشم پُتکان –
این بازی یکی از بازیهای بسیار دوست داشتنی در میان اطفال بود و بیشتر بین دختران و پسران همسن وسال صورت می گرفت . برای اجرای این بازی در قدم اول یک نقطۀ معلوم دریک محل تثبیت می گردید . سپس یک نفر به اساس قرعه و یا داوطلبانه انتخاب می شد که چشمان خودرا درهمان محل تثبیت شده پُت نماید . دیگران می دویدند و هر یکی خودرا در یک گوشۀ مصؤن پنهان می کرد. کسی که چشمان خود را پُت می گرفت ، صدا می کرد :
« ماه » ؟ واین « ماه » گفتنش تا هنگامی ادامه پیدا می کرد که دیگران نی نی نی گفتن خودرا قطع و خاموش می شدند. بعد از آن کسی که چشمان خودرا پُت گرفته بود ، اجازه داشت چشمان خودرا باز نماید و برای پیدا کردن آنها این سو وآنسو را جستجو نماید . کسانی که در جاهای مصؤن پنهان گردیده بودند ، از مخفی گاه های خود بیرون می شدند و تلاش می ورزیدند تا بدون آن که دست « ماه » به آنها اصابت کند ، خــودرا به محل تعین شده برسانند . دراین بگیر وبدو ، بیشتر اطفال به جای تعین شده نمی رفتند و برای آزار دادن « ماه » به هرسو می گریختند و در فرصت مناسب به جای تثبیت شده خودرا می رساندند . اگر « ماه » موفق نشود که به بدن کدام طفل دستش اصابت کند ، مجبور است بار دیگر چشمان خودرا پُت کند و اگر دستش به کدام طفل بخورد ، آن طفل « ماه » می شود و خودش همراه دیگران به بازی ادامه می دهد .
این بازی ، در واقعیت یک ورزش بسیار خوب و مفید برای جست و خیز اطفال بشمار می رفت .
برخی دیگری ازاین بازیها مانند : توشله بازی ، قوتکان ، شودومک ، شیر و خط . . . اگر ازطرف فامیلها دقت و توجه لازم صورت نمی گرفت ، اطفال به بیراهه تشویق و سوق می گردیدند . بطور نمونه :
توشله بازی –
این بازی بین دونفر انجام می شد . درزمین مسطح یک خانه گک کوچک را حفر می کردند و دو توشله یی که رنگهای مختلف می داشتند و صاحب هر رنگ معلوم می بود ، به بالا انداخته می شدند وهر توشله یی که به خانه گک حفرشده فاصله نزدیک می داشت ، نوبت اول داشت تا توسط توشلۀ خود ، توشله حریف خودرا بزند و بعد توشله او را داخل خانه می ساخت . در صورت خانه ساختن توشله حریف ، توشله حریف خود را میبُرد .
شیر یا خط _
این بازی هم بین دو نفرتوسط سکه انجام می شد . یکی ازدونفر سکه یی که بریک طرف آن نقش شیر و طرف دیگر آن کدام نقش دیگر دارد ، در دست می گیرد و از حریف خود می پرسد : شیر یا خط ؟ یکی ازایـن دونقش را جانب مقابلش انتخاب می کند و او سکه را به شکل دورانی به هوا پرتاب می نماید تا بر زمین اصابت کند . اگر آن سوی سکه که حریفش انتخاب کرده بر روی زمین دیده شود بازنده واگر دیده نشود برنده حساب می گردد . این بازی هم در بین اطفال حتی نوجوانان و جوانان مروج بود و شکل قمار را به خود گرفته بود.»(2)
راستش را بگویم که برخی ازهمین بازیهای دوران کودکی بودند که درآخر به قمارمنتهی می گردید . چنانچه سرهای برخی از همسالان مرا از گریبان قمار بیرون کشیدند و به قماربازان مشهور که با درس و مکتب در نوجوانی و جوانی خداحافظی گفتند ، تبدیل شده بودند . از همچو بازیهای توشله بــازی ، بجل بازی ، شودومک ، قوتکان ، شیر یا خط . . . به پربازی ( چال دار ، فلاش ، چهاروالی ) و از پربازی به کمسایی رسیدند و تمام عمر خودرا در دربدری بسر بُردند . اما من و تعداد زیادی از همسنانم از برکت توجه والدین و بزرگسالان فامیل ازاین بلای خانمان سوز نجات یافتیم .
گرچه درجوانی برای مدت کوتاه پربازی دامنگیر من نیز گردیده بود ، اما کامیاب شدنم به پوهنتون ازاین « بلای بد » نجاتم داد .
بخاطر دارم که متعلم صنف 6 مکتب بودم ، یک روز برادر بزرگم گفت :
ـــ احمد ! چون ناوقت شده ، مجبورهستم به وظیفۀ خود توسط بایسکل بروم .
او ، مرا درعقب بایسکل تا جای کار خود بُرد . از آنطرف من بایسکل را از نزدش تسلیم شدم و بطرف خانه راه اُفتادم .
حین رسیدن به نزدیک کوچۀ ما ، دیدم یک گروپ نوجوانان گردهم نشسته اند و پربازی می نمایند . من هم بایسکل را ایستاد کردم و پربازی آنها را تماشا می کردم که قبله گاه ام بطرف وظیفه می رفت . حین دیدن من که مصروف تماشای پربازی بودم ، مرا چنان لت و کوب داد ، که تمام نوجوانان از ترس فـرار کردند و من که زیاد مورد لت و کوب قرار گرفته بودم ، با چشمان اشک پُر بایسکل را گرفتم و بطرف خانه رفتم . وقتی مادرم وضع مرا دید ، گفت :
ـــ همراه کی جنگ کردی؟ دستش بشکند. باش شام برادرانت بیایند، جزایش را می دهند .
من گفتم :
ـــ پدرم مرا زد . من پربازی بچه ها را تماشا می کردم که آمد و مرا لت داد .
مادرم گفت :
ـــ خوب کرده است . بد کردی به تماشای قمار بازان ایستاد شده بودی .
بعد واسلین را گرفت و تمام جاهای بدنم که کبود شده بود ، چرب کرد .
شب از ترس پدرم در بستره خانه خودرا پنهان کرده بودم . پدرم ، مرا نزد خود خواست ، درآغوش گرفت ، بار بار بوسید و گفت :
ـــ بچیم ! نزدیک قماربازان ایستاد شدن و قمار را تماشا کردن ، آدم را گمراه می سازد و به راه بد تشویقـش می کند.تو باید مثل برادران بزرگت تحصیل کرده شوی نه قمارباز . توبه بکش که دیگر این کار را نمی کنی .
من هم به پیشگاه اش توبه کردم وتعهد سپردم که دیگر این کاررا تکرارنمی کنم و راستی این لت و کوب بالایم چنان تاثیر انداخته بود که هر جا نوجوانان را حین پربازی می دیدم ، به سرعت از آنجا فرار می کردم .
***
بلی ! حویلی ما ، در حدود 1200 متر مربع ( 60 متر × 20 متر ) مساحت داشت . زیاد کلان بود . دو دروازه یی درآمد داشت . یکی آن به سمت شرقی که به میدان بسیار وسیع که از دامنۀ تپه شروع و به قُلۀ تپه می رسید ، راه داشت . این میدان در بین اهالی بنام « میدانی » یاد می شد و دروازۀ دیگری به سمت جنوبی که به کوچه راه داشت . ما همیشه از دروازۀ جنوبی استفاده می کردیم . درحویلی دو حلقه چاه حفر گردیده بود . یک تعمیر دو طبقه یی ( دو منزله ) که شیشه خانۀ منزل دوم آن به تخت بامی بالای پیاده خانه ها که بعداً از آن نانوایی زنانه ساخته شد ، راه داشت . بالای تخت بام یک آشپزخانه اعمار گردیده بود . از تخت بام زمستان ، بهار و خزان بحیث جای پیتاو و تابستان برای خوابیدن شبانه استفاده صورت می گرفت . شیشه خانه که هژده مترمربع ( شش در سه ) مساحت داشت و دو دیوار آن مشرف به جنوب و غرب بودند و به اصطلاح آفتاب رُخ گفته می شد ، دارای کلکینها از سطح تا سقف بود و سمت جنوبی آن توسط شاخچه های تاکهای سگ انگورک پوشانیده شده بود .
این حویلی را پدرم به سه حویلی تقسیم کرد . دو حویلی یی جدیداً اعمار شده را به دو فامیل که با هم باجه می شدند ، به کرایه داده بود . اتاقهای که بنام پیاده خانه یاد می شد ، آن را به یک انسان بی نهایت شریف بنام « نجف علی » که ما اورا « کاکا نجف » صدا می کردیم و راستی هم مانند کاکای خود اورا دوست داشتیم ، مراجعه کرده بود ، که این پیاده خانه را برای من بدهید ، من در یک اتاق آن نانوایی زنانه می سازم ، البته کرایه داده نمی توانم ولی نان دو وقتۀ تانرا بدون دریافت پول در تندور می پذیم و هر روز حویلی را چون ما هم از آن استفاده می کنیم ، جاروب می نماییم .
پدرم نیز همرایش موافقه کرد و بعد از ترمیم کاری پیاده خانه ها ، آنرا در اختیارش قرار داد .
دو فامیل ، که حویلی ها را به کرایه گرفته بودند ، نام خدا اولاد زیاد داشتند و بیشتر آنها همسن وسال من ، خواهرم و برادر کوچکم که صنف دوم مکتب بود ، بودند . اطفال یکی از آنها آصف ، شفیقه ، ظاهـره ، حبیب و کمال و از دیگرش احمدالله ، میراجان ، شیرآقا ، مکی ، کبرا و تورپیکی نام داشتند .
بعد از یک مدتی که با هم جوش خوردیم ، گروپ ما قویترین گروپ کوچۀ ما محسوب می شد. پرخاشگری که به جزء کرکتر اطفال مبدل گردیده بود ، گاه گاهی سبب جنگهای لفظی بین همسایه ها نیز می شد . در این میان یک بچه که یک ــ دو کوچه بالاتر از ما زندگی می کرد و دو سال در مکتب هم بر من قدامت داشت ، یکی از بچه های جنگجو ، قوی ، دلیر و نترس حساب می گردید . نامش « سلطان علی » بود ، ولی درمکتب بنام «گرگ علی » شهرت داشت . یک بچۀ آزارده برای تمام اطفال بود . توشله ، گودی پران ، توپ . . . خلاصۀ کلام که هر چیزی اطفال را چور می کرد و فرار می نمود .
یکی از روزها ، ما بین خود فیصله کردیم که اگر بار دیگر « گرگ علی » آمد و کدام چیزی ما را چـور کرد ، برایش خوب لت می دهیم . ما مصروف توپ بازی در کوچۀ خود بودیم که « گرگ علی » آمد و سربخود داخل میدان شد و توپ را در قید پاهای خود گرفت . ماهم به اساس فیصلۀ قبلی چنان لت وکوبش کردیم که بعداً به ندرت از کوچۀ ما رد می گردید .
اما،«سلطان علی» که در جوانی به «سلطان» منطقۀ ما مبدل گردیده بود، از پرخاشگری، توشله بازی، قوتکان، شودومک . . . به پربازی و کمسایی و کاکه گی رسید، با مکتب وداع گفت و در35 سالگی در یک جنگ تن به تن از دست حریفش توسط فیر تفنگچه به حق پیوست و تمامی آروزهای خودرا با خود به زیر خاک برد. روحش شاد باد.
***
با وجود علاقمندی زیادی که به کوچه داشتم، کم وبیش درسهای خودرا نیز می خواندم و سرانجام مکتب تجربوی را سال 1344 به اتمام رساندم . برای سپری نمودن امتحان کانکور آماده گی می گرفتم . شب و روز مصروف درس خواندن بودم . . .
برادر بزرگم که عضو ارشد خانوادۀ ما نیز بود و مرا به شمول تمام اعضای فامیل زیاد دوست داشت ، بعضی وقتها به مزاح برایم می گفت :
ـــ احمد ! اگر درامتحان ناکام شدی ، در آنجا یک کوه است ، که بنام کوه علی آباد یاد می شود ، از همان کـوه پائین می اندازمیت .
من به اساس مهر و محبتش هیچگاه این مطلب را قبول کرده نمی توانستم اما با وجود این ، نزد خود تشویش داشتم .
روز امتحان فرا رسید . از خانه مرا با خود گرفت و به سوی پوهنتون کابل حرکت کردیم . از خانه تا پوهنتون برایم بسیار ناز داد . در راه گاه گاهی سوال می کرد و من به سوالش جواب درست می دادم . با تبسم و خنده برایم می گفت :
ـــ من می فهمیدم که تو بچه یی لایق هستی ، حتی من فکر می کنم که در امتحان اول نمره کامیاب می شوی . بعد از امتحان تورا یک جای می برم که هیچ وقت آن جا را ندیده یی ، یکجا نان چاشت را می خوریم و باز بخیر خانه می رویم .
امتحان ختم گردید . ازاین که سوالها را یاد داشتم ، راضی و خوش بودم . برادرم مرا رستوران خیبر بـرد و راستی من هیچگاه آن رستوران را ندیده بودم . باهم یکجا نان خوردیم و بطرف خانه حرکت کردیـم . او مرا به خانه رساند و خودش دوباره بطرف شهر رفت .
بعد از سپری نمودن امتحان کانکور ، در صنف 7 یکی از لیسه های شهر کابل شامل گردیدم . درختم سال درسی ، پدرم به یکی از ولایات تبدیل گردید و من هم به صنف 8 مکتب متوسطۀ ولسوالی خود که ما در آن زندگی می کردیم ، سه پارچه بُردم . درصنف 8 به نوجوانی رسیده بودم . در صنف 9 با پرخاشگری و کارهای طفلانه وداع گفته بودم . صدایم کمی غُر شده بود . به اصطلاح مردم مرغم آذان داده بود . در خانه که فعلاً من پسرکلا ن خانواده یاد می شدم چون دو برادر بزرگم در کابل بودند ، با بسیار غرور راه می رفتم و چنان اکت می کردم که باید همه ازمن بترسند . بالای زمین چنان راه می رفتم که فکر می کردم که زمین باید خوش باشد که من بالایش راه می روم. اما بیرون از خانه و در مکتب وضع کاملاً تغیر داشت. ما پنج نفر پسران کاکا دریک صنف بودیم. در قریه یی که ما زندگی می کردیم، گرچه کوچک بود اما نام خدا تعداد نوجوانان زیاد بودند. بعد از مکتب، تمام روز ما در بازی های محلی سپری می گردید. در صنف حتی مکتب زور ما را کسی نداشت. اگر گاه گاهی با کدام کسی پرخاش می کردیم، هر پنج ما مثل زنبور به جانش می ریختیم و به جانش می چسپیدیم.
***
تا صنف 9 مکتب، شاگرد متوسط بودم. بیشتر میل داشتم در میزهای اول صنف باشم. چنان سرگرم بازی با همسنها، همصنفی ها و دوستانم بودم، که وقت اندکی برای درس خواندن می ماند.
بعد از فراغت از صنف 9، من ویکی از پسران کاکایم در صنف 10 لیسۀ ولایت خود شامل گردیدیم.
هنگامی که به لیسۀ خود رفتیم و چند روز را سپری کردیم، متوجه شدیم که تعداد متعلمین ولسوالی ما زیاد است. زمانی که، صبحانه از قریه های خود به سرک عمومی می رسیدم ، با قطار دور و درازی از بایسکلها بطرف لیسه درحرکت می شدیم. بیشترآنها صنفهای 11 و 12 درس می خواندند.
در ماه های اخیر صنف 11 در اثر همنشینی با دوستان بیراه، یک ارواح خبیثۀ پشک سیاه سرا پا وجودم را فرا گرفت و همچو پیله یی به دورم با تارهای نامریی خود تنید.
بلی ! آن گیر اُفتادن در دام پربازی بود. اول برایم آموختند که این بازی چگونه صورت می گیرد. بعداً مرا تشویق کردند که بیا این یک مصروفیت بسیار خوب است. ما قمار نمی زنیم، بلکه روز های خود را بخوشی و ساعت تیری سپری می کنیم.
من هم علاقمند شدم و بعد چنان مصروف پربازی که مطلقاً به قماربازی تبدیل شده بود ، گرفتار گردیدم . شبانه تا ناوقتهای شب ریاضیت جورکردن پرها را می کردم تا در میدان بازی پرهای خوب را برای خودم و پرهای خراب را برای حریفانم تقسیم کنم . حتی از دست همان دوستان بد راه دوــ سه بار چرس سگریتی نیز دود کردم .
من که از طفولیت به مضامین ساینس علاقه داشتم ، از صنف دهم چون می خواستم رشتۀ طب را بخوانم ، تمام توجه خودرا به مضامین الجبر ، هندسه ، مثلثات ، بیولوژی ، کیمیا و فزیک متوجه ساخته بودم و به مضامین دیگر چندانی علاقه نشان نمی دادم . فقط درسطح گرفتن نمرۀ کامیابی با مضامین دیگر برخورد می کردم .
اما در ماه های اخیر صنف یازده ازهم نشینهای خود که هیچ نوع علاقه به درس نداشتند و بیشترین وقت شان مصرف پربازی و دود کردن سگرتی می شد ، متأثر گردیدم . آهسته آهسته علاقه ام به درسها کم و به پربازی بیشتر می گردید ، اما با وجود آن سوم ــ چهارم نمره گی خودرا حفظ کرده بودم .
درصنف دوازده بعد ازیک برخورد لفظی با نگران صنف که الجبر و مثلثات ما را درس می داد ، تمام توجه خودرا به همین دومضمون معطوف ساخته بودم و به مضامین دیگر درسطح کامیابی برخورد می کردم . تمام روزم در پربازی می گذشت . شبانه مصروف ریاضیت پربازی می بودم .
حتی روزی که هئیت تشریح چگونگی اخذ امتحان کانکور به مکتب ما آمده بود ، من درصنف حاضر نبودم و در پربازی مصروف بودم .
چندی بعد روز اخذ امتحان کانکور فرا رسید . تمام فارغان صنوف دوازدۀ ولایت ما در صحن لیسۀ ولایت حاضر گردیدند وامتحان سپری گردید. چند ماه بعد نتایج کانکور اعلام گردید. برادر ارشدم که دراین وقت درکابل زندگی می کرد ، نتیجۀ مرا برایم به ولسوالی ما آورد . به فاکولتۀ طب موفق نگردیده بودم . پدرم زیاد واسطه و وسیله برای تبدیلی ام به فاکولتۀ طب کرد ولی نتیجه نداد . دو هفته بعد به فاکولته یی که کامیاب شده بودم ، رفتم .
بیاد دارم روز اول ، زمانی که به داخل فاکولته قدم می گذاشتم ، دروازه اش را بوسیدم وبا خود عهد بستم که بعد ازاین که به این کانون علمی قدم گذاشتم ، دیگر از پرخاشگری و پربازی برای ابد فاصله می گیرم و توبه می کنم .
سال 1350 درسهایم دریکی ازفاکولته های پوهنتون کابل شروع گردید . صنف اول فاکولته را با آنهم که مطابق میلم نبود ، با بسیار علاقمندی ، که شاید موفق به درجۀ اعلی و گرفتن بورس به خارج شوم ، سپری کردم ، ولی به آرزوی خود نرسیدم .
عاشق پیشه گی را از برادران بزرگ خود ، به ارث بُرده بودم. اما از درگیر شدن به آن بخاطر درسهایم ازآن دوری می جُستم. ولی افسوس که عاشق شدن ودل باختن درارادۀ انسان نمی باشد .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 ــ انوره دو بالزاک ، زن سی ساله ، ترجمۀ ادوارد ژوزف ، چاپ سوم، تهران ، 1368 ، ص ــ 15و16.
2 ــ ویکی پدیا ( دانشنامۀ آزاد ) .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قسمت بعدی ــ قصۀ لیلی .
بخش دوم
شکستهای سلسله یی :
قصۀ لیلی ـــ
ماه ثور سال 1351 که، روزهای امتحان سمستردوم صنف اولم بپایان رسیده بود، به عیادت برادرزادۀ نوزادم که در شفاخانۀ مستورات بستر و تحت تداوی قرارداشت، رفته بودم .
هوای تازه وگوارا همراه با نم نم باران به انسان قوت قلب می بخشید.سرکها ازگِل و لای پاک بودند. درآسمان ابر با اشعۀ آفتاب بازی را براه انداخته و وضع صحی برادرزاده ام کاملاً بهبود یافته بود .
بعد ازعیادت بخوشی راهی ایستگاه سرویس شدم. منتظر آمدن سرویس بودم، که چشمانم به یک دختری که لباس مکتب برتن داشت و اوهم منتظر سرویس بود، خورد. او،« بوت کوری بلند سیاه بپا داشت و قامت دلربایش را پیرهن سیاه مکتب پوشانیده بود، که یخن آن گردن و قسمت از سینه اش را درست نمی پوشاند. بهنگام حرکت در جای خود، با وجود این که جراب سیاه نزدیک به زانو بپا داشت و دستمال سر ململی را بالای شانه های خود آویخته بود، اما قسمت از پاهای زیبا و ظریفش حین حرکت، نمایان می شد.»(1) ناخودآگاه به چشمانش نگاه کردم. متوجه شدم، که اوهم بطرف من نگاه می کند، ولی حین چشم به چشم شدن او، روی خودرا بطرف دیگر دور داد و بعد شرمگین نگاه به پایین افکند. من هم ازروی خجالتی عمل باالمثل را انجام دادم. طاقتم نشد و دوباره نگاهش کردم. او هم با چشمان نافذ و بشاش خود بطرفم نگاه می کرد.
زیبایی اش توجه اشخاص پیاده رو را، که این طرف و آن طرف گردش می نمودند، نیز جلب می کرد. « گاهی رهگذرها که گونه های گلاب مانند و گیسوان سیاه درازش چشم شان رامی گرفت از قدمهای تند خود می کاستند، ولی بی تفاوتی دختر بلافاصله از ایجاد هر گونه مزاحمتی منصرفشان می کرد.»(2)
او با قد متوسط، موهای سیاه دراز، چشمان میشی آهومانند، اندام موزون که دراین جا برایش « مُدل » می گویند و چهرۀ گندمی مایل به سفید، واقعاً دلرُبا بود. « چند حلقه از گیسوان سیاه رنگش روی گونه هایش گاز می خورد. چهرۀ گندمی مایل به سفیدش که از اثر گرمی کمی گلابی گشته بود، زیبایـی اورا دوچندان می نمود. شور و جوانی از تمامی حرکاتش نمایان بود. یکنوع نگاه سحرآمیز از چشمان آهو مانند میشی اش آشکار بود. ابروان نیش گژدمی و مژه های بلند به چشمانش چنان شکل داده بود، که گویی از آبی زلال نمناک گشته اند .
بلی ! جوانی، طنازی خودرا برروی چهرۀ زیبایش و پیکر دلارایش با طراوت گشوده بود وخورشید بخاطرش ابر را درآسمان اینطرف وآنطرف تیت وپاشان می ساخت.»(3)
نگاه های ما چندین بار تبادله گردید. در چهره اش یک تبسُم سحرآمیز و در چشمانش یک بیان معنـی دار خوانده می شد. بلی، یکی از عوامل مهم دلربایی اش همین تبسم سِحرآمیز و افسون کننده بود که به قلبم راه یافت و با اولین نگاه های خود آن را ربود و قلبم تازه و برای اولین بار تمرین هجای الفبای عشق را آغاز کرد و دلم در حلقۀ گیسویش بسته شد.
درهمین لحظه سرویس رسید و هردوی ما سوار سرویس شدیم. در داخل سرویس زیاد بیروبار بود، هم دیگری خود را دیده نتوانستیم. چند ایستگاه به لیلیۀ پوهنتون مانده بود، که دختر پیاده شد و من به لیلیه رفتم. شب دربسترم در چرت و فکر فرورفتم و با خود اندیشیدم که کاش نزدش می رفتم و برایش می گفتم:
ــ ای دختر زیبا و دلبرنده ! اجازه دارم همرایت چند کلمه صحبت کنم ؟
او، شاید از روی شکسته نفسی برایم می گفت :
ــ من نه زیبا ام و نه دلبرنده و نه برای شنیدن حرفهایت وقت دارم.
اوه خدا ! چه دختر دلربایی ! تا کنون همانندش را ندیده ام. چه اندامی و چه چشمان آهو مانند داشت. او، با تمام زیبایی خود چقدر شورانگیز بود. آیا تا زنده ام چشمان نافذش، نگاه های سحرانگیزش و گونه های پُرفروغش را از یاد خواهم بُرد ؟ او، با چه ناز روی خود را بطرف دیگر دور میداد و بعد چشمان بادامی خود را چه خوش به پایین می افکند و به چه ساده گی قلبم را ربود ! و چهره اش در درون آن نقش ابدی حک کرد. اوه ! که چه زود گذشت آن لحظات و چه زود از سرویس پیاده شد و به خانۀ خود رفت و مرا گرویدۀ خود ساخت. در همین خیالها به خواب رفته بودم و شب را تا صبحدم با خواب و بیداری سپری کردم.
فردا که متعلمین پیشینکی، ساعت 12 بجه از خانه بطرف مکتب می رفتند، من هم 11 بجه و 30 دقیقه به بهانه یی سردردی از استاد خود اجازه گرفتم و خودرا به ایستگاه، که روز قبل دختر در آن پیاده شده بود، رساندم. ده دقیقه بعد سر آن دختر نیز پیدا شد و لحظه یی که چشم به چشم شدیم ، یک تکان غیر ارادی خورد و من هم از هیجان زیاد می لرزیدم .
سرویس رسید ، دختر بالا شد و من هم از دروازۀ عقبی سوار سرویس شدم . دربین سرویس بین من و او بارها نگاه ها رد و بدل گردید و این وضع چندین روز ادامه پیدا کرد .
توان ایستاد کردنش و گفتن گپهای قلبم را به او در وجودم نمی دیدم. خوانده بودم « که هر گاه زبان کوتاه بیاید ، خط به کمک می شتابد و خط هم چهرۀ مکتوب زبان است ، باید از آن استفاده کرد. اما من این استعداد را نیزنداشتم و درفاکولته هم با مضامین ساینس سروکار داشتم . قبلاً درتمام زندگی ، یک نامۀ عاشقانه هم به کسی ننوشته بودم.»(4)
سرانجام، یک شب قلم توش سبزرنگ ویک ورق کاغذ را برداشتم وبرایش یک نامه یی که چندانی عاشقانه نبود ، چون دراین زمینه دسترسی نداشتم ، به متن ذیل نوشتم :
« سلام ای دختر دلرُبا .
از این که نامت را نمی دانم ، مرا ببخش .
ده روز قبل که تو را در ایستگاه سرویس دیدم ، به چیزی که باور نداشتم ، چون سخت مصروف درسهای خود بودم ، ناخودآگاه گرفتارش شدم .
نگاه های سحرآمیز تو چنان به قلبم چنگ زده ، که دراین مدت ده روز یک لحظه هم تو را فراموش کرده نتوانستم و در هرقدم با تو بودم. درعالم رویأ بار بار برایت می گویم:
ای دختر طناز !
بعد از این که تو را دیدم ، می دانی !
در زندگی چی می خواهم
من تو باشم ، سرتا پا تو
زندگی گر هزاربار بود
باردیگر تو، باردیگر تو، باردیگر تو، باردیگر تو . . .
اجازه بده با صراحت برایت بنویسم ، که از دوست داشتن یک جانبه نفرت دارم . امید به هر وسیله یی ممکنه ، نظرت را برایم ابراز بداری .
ناگفته نماند، که نامم «احمد» است، محصل صنف دوم یکی ازفاکولته های پوهنتون کابل می باشم . گر چه در کابل به دنیا آمده ام ، ولی فامیلم مربوط به یکی از ولایات می باشد . بچۀ دهاتی و اطرافی هستم و در لیلیه زندگی می نمایم . عاشقت شده ام .
آرزومندم از پذیرفتن « عشق پاکم » یا « رد » آن هر چه زودتر برایم جواب بدهی .
از این که نامه ام جملات زیبای عاشقانه درخود ندارد ، چون قبلاً هیچگاه با چنین حالت مواجه نگردیده بودم ، مرا ببخش .
با محبت »
فردا ، درراه مکتب یاعلی یاعلی گفته ، در حالی که دُب دُب قلبم را می شنیدم ؛ لرزه یی شدید بدنم را فرا گرفته بود و صدایم تغیر کرده بود، نامه را برایش با گفتن « لطفاً همین را بخوانید » تسلیم دادم .
او هم با دو دلی که گاهی سرخ می شد و گاهی رنگش می پرید ، نامه را از دستم گرفت و بطرف ایستگاه سرویس حرکت کرد .
بلی ! علاوه براین که ، متن نامه ام عاشقانه نبود ، کارتی را که ضمیمۀ نامه ساخته بودم وبه عوض یک گُل سرخ زیبا که از زمانهای قدیم به عنوان زبان عشق شناخته شده است ، حاوی منظرۀ بُت بامیان بود ، نیز نمایندگی از بی تجربه گی ام دراین زمینه می کرد.
یک ــ دو روز جرأت رفتن را به پیش مکتب نکردم . روز بعد که درایستگاه سرویس منتظر آمدنش بودم، دیدم همراه همصنفی اش بطرفم می آید. با چشم به چشم شدن، خود را در کنار غرفۀ قرطاسیه فروشی پنهان کردم . چند لحظه بعد، دزدکی بطرفش نگاه کردم. دیدم یک کاغذ کوچک را بالای کتارۀ سمنتی گذاشت و با اشارۀ سر وانمود ساخت که آن را بگیرم. کاغذرا گرفتم، سرویس آمد، آنها سوار سرویس شدند ومن به رستوران روبروی ایستگاه رفتم . قبل از آن که نامه را باز نمایم با احساس دوگانه از خوشی و اضطراب با خود گفتم :
چی نوشته کرده باشد ؟ « بلی » یا « نی » ؟
کاغذ را باز کردم ، دیدم به جز از نامش که با رنگ سبز نوشته شده بود ، جمله های دیگر را با رنگ سرخ نوشته بود :
« سلام !
نامه ات را بارها خواندم . چیزی حاصلم نشد . فردا ، تایم دیگرانه با دختران مامایم به دیدن فلم هندی ، سینما آریوب می روم . میتوانی آن جا بیایی . من نظر خودرا در همان جا برایت می گویم .
نام من « لیلی » است .
خدا حافظ . »
چند لحظه بعد ، راهی لیلیه شدم . در سرویس من هم بار بار نامه را خواندم . امـا برای من راستی هم از متن نامه چیزی حاصل نشده بود .
در لیلیه ، هم اتاقی هایم پرسیدند :
ـــ چرا پریشان و رنگ پریده به نظر می خوری ؟
ـــ تو خو مست مستان ما بودی ، زمین همرایت می خندید ، نی که « عاشق » شده یی ؟
ـــ گفتم ، خیر و خیریت است ، کمی بیخواب هستم ، شب درست خوابم نبُرد . می فهمین ، که آمد آمد امتحانها است ، طبیعی است که آدم باید کمی مشوش باشد .
آنها هم موضوع را جدی نگرفتند و من هم به بستر خود رفتم و دراز کشیدم .
شب را با خواب و بیداری صبح نمودم . روز جمعه بود . سوالهای زیاد در ذهنم خطور می کرد .
چرا در سینما آریوب ؟
چرا با دختران مامایش ؟
چرا در نامه نظر خود را ننوشته است ؟
آیا در صورت توافُق ، می خواهد از اول برایم بفهماند که سینما را دوست دارم و یا این که یک دختر آزاد هستم ؟
و با « چرا » های زیاد کتاب درسی ام را که پیش روی خود برای خواندن گرفته بودم ، دیوانه ساختم .
سه ــ چهارساعت به تایم دیگرانۀ سینما مانده بود ، به یک هم اتاقی ام که رفیق وهمرازم بود و« فضــل » نام داشت ، اما تا حال این راز را از نزدش پنهان کرده بودم ، گفتم :
ـــ بیا ! امروز سینما آریوب برویم. می گویند، یک فلم بسیار خوب نمایش داده می شود . ولی درمورد نام و محتویاتش، چیزی نمی دانم. اگر فلم دلچسپ نبود، باز از نزدم خفه نشوی .
اوهم قبول کرد . من جان پاک ، شامپو و صابون را گرفتم ، جان شستن رفتم .
حین دوش گرفتن یک مطلب در ذهنم خطور کرد ، که اگر در تمام چراها ، یک چرا که اگر خواسته باشد از اول برایم وانمود سازد ، که من یک دختر آزاد هستم ، حقیقت داشته باشد، من هم باید همین امروز برایش بفهمانم که من هم یک بچۀ دهاتی وعقب مانده هستم . باید با لباس ملی ( پیرهن تنبان و پتو ) به سینما بروم .
از دوش گرفتن آمدم . چند لحظه بعد دوستم نیز از دوش گرفتن خلاص شد و آمد . هردوی ما خودرا آماده ساختیم و راهی سینما شدیم . نیم ساعت بعد به سینما رسیدیم . من بطرف غرفه یی تکت فروشی رفتم تا تکتها را خریداری کنم ، که دوستم صداکرد :
ـــ احمد ! اول باید ببینیم که کدام فلم نمایش داده می شود ، بعداً تکتها را بخریم .
ـــ گفتم درست است . اما شاید در هر صورت من داخل تالار شوم ، یک موضوع بسیارمهم است . داستانش را پسان برایت قصه می کنم .
دوستم گفت :
ـــ خوب ! این قسم ، خیر گپ کلان است . حدس ما نادرست نبود .
رفتیم ، اعلان فلم را دیدیم . یک فلم هندی بنام « فقط یکبار درآغوشم بیا » نمایش داده می شد . حین خریدن تکتها بودیم ، که « لیلی » با سه دختر یکجا آمد . وقتی او را با دختران مامایش درآستانۀ در دیدم ، نزدیک بود قلبم از حرکت باز ماند . او هم بعد از چشم به چشم شدن با من درحالی که رنگ گونه هایش سرخ گشت و چشمانش همچو برق میدرخشید ، آهسته در گوش دختر مامایش چیزی گفت . با دیدنش از هیجان زیاد فکر می کردم که بین مغز و پاهایم کدام رابطه یی وجود ندارد . قیمت تکتها را دوستم پرداخته بود و در گوشم آهسته گفت :
ـــ بیا تا شروع شدن فلم ، دریک جای خلوت منتظر بمانیم .
هر دوی ما بطرف کانتین رفتیم . برای دوستم گفتم :
ـــ چهار دختری که روبروی ما ایستاده هستند ، دختر مابینی که بالاتنۀ جگری راه دار برتن دارد ، انتخاب من است .
دوستم گفت :
ـــ کمیت ، ذوق عالی داری .
« لیلی » هم درمورد من ، به دختران مامای خود چیزی می گفت و می خندیدند .
چند لحظه بعد ، قبل ازآن که فلم شروع شود ، به کدام بهانه و یا اجازۀ آنها نزدیک کانتین آمد . دوستم برایم کمی جرأت داد و من هم نزدش نزدیک شدم . بعد از یک سلام سطحی بااشارۀ سر، درحالتی که چهره اش از شرم همچو سیب نازک بدن سرخ گشته بود،گفت:
ـــ فقط می خواستم تورا به دختران مامایم نشان بدهم ، با این لباس که پوشیده یی ، اگر سابق یک کمی خوشم آمده بودی ، حالا مورد تائید من و دختران مامایم قرار گرفتی .
با گفتن همین چند کلمه دوباره نزد گروپ خود رفت .
این چنین اولین «عشق» و«عاشقی » من با یک دختر متعلم صنف 9 مکتب آغاز گردید. من بیست سال داشتم و « لیلی » در شانزده سالگی قدم گذاشته بود . ولی هوشیاری و تیزهوشی اش،عمق نگاه هایش، زیبایی اش که روز تا روز درحال شگوفا شدن بود ومن بعضی وقتها فکر می کردم که این همه جز رویأیی چیزی بیش نیست ، مرا در حیرت انداخته بود .
بعد از ختم فلم ، « لیلی » و دختران مامایش را در زیر نورمهتاب ، بلی آن دایرۀ سپید ، تعقیب کرده تعقیب کرده تا خانۀ مامایش که درنزدیکی سینما آریوب موقعیت داشت ، رساندیم و ما روانۀ لیلیۀ خود شدیم .
در راه ، درحالی که داستان « عاشقی » خودرا برای دوستم ، آرام آرام و به مزه مزه قصه می کردم ، از حرفهای « لیلی » نیز درقلب خود دلهره داشتم .
سرانجام به لیلیه رسیدیم . وقتی چراغها را خاموش کردیم و به بسترهای خود رفتیم ، راحت و آسوده دراز کشیدم و دیده برهم گذاشتم که اگر خوابم ببرد . اما خوابم نبُرد و چند حرف کوتاه « لیلی » تازه در ذهنم گل انداخت .
آیا « لیلی » راستی عشق مرا پذیرفت ؟
آیا « لیلی » راستی لباس مرا پسندید ؟
درهر صورتش ، یک چیز را باید قبول کنم که « لیلی » ام بسیار هوشیار است . اگر قلباً از لباسم خوشش آمــده باشد ، خو نور در نور و اگر هدف مرا از پوشیدن لباسم نیز درک کرده باشد، این هم زرنگی و هوشیاری اش را ثابت می سازد. با همین خیالات به خواب رفته بودم و صبح ازخواب بیدار شدم .
بعدها ، علاوه بر راه مکتب و خانه ، بعضی اوقات در باغ بالا ، روزهای چهارشنبه در زیارت پیر بلند و یک ــ دو بار در رستوران سینما آریوب باهم ملاقات کردیم .
یکی از روزها « لیلی » با دختران مامایش به میلۀ زیارت پیربلند آمده بود . در سرک باغ بالا در بیروبار ، از نظرم ناپدید گردید . سرانجام اورا دوباره یافتم . او با پیرهن نخی میده گل شیرچایی درحالی که در ایـن روز خرمنی از گیسوان خودرا در پشت گردنش با یک قیدک موی شیرچایی جمع و بسته کرده بود و به دختر مامایش در بسته کردن موهایش کمک می کرد و من از پهلویش رد می شدم ، دزدکی یک پــرزه گک را در دستم گذاشت . در آن نوشته بود :
« احمد سلام !
فردا ساعت پنج بعد ازظهر درهمین جا .
به امید دیدار
لیلی »
این اولین بار بود ، که در باغ بالا روز پنج شنبه ساعت پنج بجه دو به دو با هم ملاقات کردیم. زمانی که با دست همرایش سلام علیکی کردم ودستش را فشردم وبا دقت سرتا پا نگاهش می کردم ، تمام وجودم می لرزید . لیلی پرسید :
چرا می لرزی ؟
برایش گفتم، لرزه ام، نگاه ام و فشردن دستت؛ آن چه را که نمی توانم به زبان برایت بیان کنم، به تو بازگو می کند. بعد باهم راه رفتیم ، قدم زدیم ، گاهی دریک گوشۀ خلوت نشستیم و باهم درد دل کردیم. در این ملاقات چنان دلبستۀ یکدیگر شدیم که حاضر نبودیم ازهم جدا شویم ؛ ولی شرایط محیط حتی ملاقات بسیار عادی دو دلداده را اجازه نمی داد و خواست قلبی را از دست ما گرفته بود . پس می باید ازهمدیگر جدا می شدیم و « به امید دیــدار بعدی » باهم خداحافظی می کردیم .
همیشه با خود می گفتم ، خوش به حال قلبی که به یاد عشقی درسینه می تپد و به خود تلقین می کردم که ، عشق انسان را سروسامان می دهد . وقتی بداند کسی درخانه هست که برایش بی قرار است و آمدنش را انتظار می کشد ، سر براه می شود . تو حالا هم سربراه هستی ، اما بعد ازازدواج حتمی سربراه تر می شوی .
من درعشق خود به «لیلی» چنان گیچ شده بودم که فکر می کردم « تنها منم که می توانم آن زیبایی حیرت انگیزی را که درزیر پیرهن سیاه مکتبی اش ، پیرهنی که خیاطان آن وقت با مهارت زیاد می دوختند ، پنهان است ، می بینم . حتی بعضی وقتها تشویش را به خود راه می دادم ، که شاید همو قسمی که او راه می رود و احساسات مرا به هیجان می آورد ، احساسات هر بیننده را به هیجان آورد . »(5)
بعد ازعاشق شدن،موقعی که چاشتانه بعد ازختم درسها و صرف غذا من و هم اتاقی هایم دربسترهای خود استراحت می کردیم،«حرارت آتشی جهنمی « لیلی » به سراغم می آمد و خوابم نمی برد . در آن هنگام درعالم رویأ او را به خود می خواندم و همرایش درد دل می کردم . هیچ هم اتاقی ام هرگز از بگومگوی که درعالم خیال با « لیلی » گرفتار بودم ، خبر نداشت . تمام آنها مرا همان « احمد » درس خوان و کوششی می انگاشتند . بعد از عاشق شدن فکر می کردم ، که تنهای تنها زندگی می کنم و تنها مونسم « لیلی » ام است که هنگام راه رفتن ، استرحت کردن بعد از ظهر و شبانه به سراغم می آید و روانم را در سماعی پایان ناپذیر شعله ور می کند . به کسی مبدل گردیده بودم که گویی با زبان پیشینیان با ستارگان اختلاط می نمایم . »(6)
در زندگی تصورم درمورد « لیلی » چنین بود که هرگز هم دیگر خودرا ترک نخواهیم کرد ، مگر این که مـرگ از هم جدای مان سازد .
قلبم درهوا و هوس عشق ابدی « لیلی » می تپید. فکر می کردم که در زندگی واقعی ما، عشق ما عشقی پاک است، ولی هریکی ما جرأت نداریم که در ابراز احساس درونی خود ازحد، بیشتر زیاده روی کنیم. اکثر ملاقاتهای ما ، برای لحظۀ گذرا در ایستگاه سرویس می بود و بعضی وقتها درجاهای عمومی و فقط گاهی درگوشۀ خلوت دست همدیگر را نوازش می دادیم .
نُه ماه از دوستی ما سپری گردیده بود ، که در یک بازدید در باغ بالا برایش گفتم :
ـــ « لیلی » اجازه دارم خانۀ تان خواستگار بفرستم ؟ آیا مطالعه ات دراین نُه ماه درمورد من تکمیل شده است ؟ او، دربرابرم شرمگین گشت و درپاسخ گفت :
ـــ احمد ! من در همین مدت در مورد کرکترت و این که شریک زندگی شویم یا نی ، زیاد فکر کردم و به همین اساس برایت می گویم ، بلی اجازه داری . من منتظر همان روز بودم وهستم . تشکر که این موضوع را خودت یاد کردی . امیدوارم بعد ازاین که شریک زندگی شویم نیز با صمیمیـت و محبت مثل همین مدتی که گذشت ، باهم زندگی نماییم . ولی نمی دانم کدام وقت برای خواستگاری مناسب خواهد بود ؟ زمانی که صنف 11 شوم یا صنف 12 ؟
این وضع الی ماه جوزای سال 1352 ادامه داشت . بعد از سپری نمودن امتحان سمستر دوم سال دوم ، برای گذراندن رخصتی تابستانی راهی ولایت خود بودم . یک روز قبل از رفتنم ، در باغ بالا وعدۀ ملاقات گذاشتیم . البته ملاقاتهای ما همیشه کوتاه می بودند و این آخرین ملاقات ما بود . بلی ! روزهای شروع ماه جوزا بود و یکسال از دوستی ما سپری می گردید . وعدۀ ملاقات ما حوالی پنج بجۀ بعد از ظهر بود .
« دراین ماه هوا درآن جا لطیف و دلنواز می باشد . عطر گلهای بهاری برهمه زنده جان فرومی ریزد و سبزه ها و تاکها برهمه خواه زیبا ، خواه زشت ؛ خواه مقدس ، خواه شرور ؛ خواه عاشق ، خواه شکست خورده لبخند می زنند . بوی گلهای که دو طرف سرک را رنگین ساخته ، نسیم را خوشبو می کند . ازهر طرف زمین مملو ازدرختان و تاکهای انگور ، لبخند می زند و ازهرسو مناظر سحرانگیز روح آدمی را احاطه می کند ، آرامش و راحت در آن ایجاد می کند ، به آن عشق الهام می کند ، روح آدمی را مسحور می گرداند و آنرا به وجد می آورد .
بلی ! باغ بالای زیبا ودلنشین دردها را تسکین می دهد وعشق را درآدمی بیدار می کند . زیرا در آن هوای گوارا و آسمان صاف ، هیچ کس نمی تواند نسبت به آن تپۀ سرسبز و درخشان بی اعتنأ بماند . آن جا ، شخص درآغوش سعادت کامل می آرامد ، همان طوری که خورشید در بسترهای ارغوانی و لاجوردی خود شبانه می آرامد .»(7)
همین که درگردنۀ باغ بالا سلام علیکی کردیم و از زیر برگهای سبزدرختان سپیدار و سرو می گذشتیم و بطرف هوتل باغ بالا راه می رفتیم، گل بته های دو طرف سرک با گلهای سفید وگلابی که رایحۀ آن باعطرهای دل پسند که از اثر وزش نسیم ملایم می آمد، آن ساحه را برای ما دل آرأ ساخته بـود. ما نیز همچو پرندگان که الحان موزون خود را بگوش ما می رساند، عشق و محبت خودرا بوسیلۀ نگاه ها وقصه ها تبادله می کردیم . بلی ! تپۀ باغ بالا یکی از بهترین جاهای دیدار دلداده ها درشهرکابل محسوب می گردید . قسمت زیاد آن را تاکهای انگور پوشانده است . تشویش ، که وقت زود نگذرد،از سیمای هر دوی ما هویدا بود.
بعد ازدوستی ما ، « لیلی » به مقایسۀ سابق تغیر کرده بود . « از رنگِ تروتازۀ چهرۀ او شادابی اش آشکار بود . چشمانش ، از لای هالۀ مرطوبی می درخشیدند و حالتی داشتند شبیه به حالت چشمان آهوان جذاب . لبخندهایش واقعی وحقیقی بود . زندگی برایش لذت بخش می نمود. از طرز حرکت پاهای ظریفش به آسانی دیده می شد، که از دوستی با من لذت می برد. نگاه هایش پُرفروغ و گفتارش رسا بود و او چنان حرکاتی از خود نشان می داد، که گویی در شرف تسلیم شدن به لذتهای عشق می باشد .
ما چنان پهلوی هم راه می رفتیم و هردو با هم قدم برمی داشتیم ، که گویی از همان روز اول با هم وحدت داشتیم . ناخودآگاه هر دوی ما از یک اراده تبعیت می کردیم ، از دیدار گل زیبا هردو مکث می کردیم و می ایستادیم ، نگاه ها و گفتار ما باهم هم آهنگ بود . هردوی ما هوای آن جا را با لذت فراوان استنشاق می کردیم . »(8)
دریک قسمتی ، درجای که تاکهای انگور و سبزه آن را پوشانیده بود ، بالای سبزه یی پهلوی هم نشستیم . « لیلی » با صدای آرام و دلنشین گفت :
ـــ چه منظرۀ زیبایی ! کاشکی نام باغ بالا را « باغ عاشقان » می گذاشتند . ای کاش می توانستیم هر روز دراین جا ملاقات کنیم و قدم بزنیم . احمد ! سابق هم با کسی این جا بودی ؟
من برایش گفتم :
ـــ بلی ! بارها . اما همیشه با دوستانم . نه با یک دختر .
« لیلی » ساکت ماند و « دست خودرا که بطرف سینما آریوب دراز کرده بود ، روی دستم گذاشت . هر دوی ما چند لحظه با سکوت محو تماشای منظرۀ زیبای این طبیعت دلربا شدیم . صدای دلنواز پرندگان ، پاکی هوا و صافی آسمان ، همه وهمه با افکاری ما که از قلبهای پُرتپش ما سرچشمه می گرفت ، هم آهنگ بود . او ، با وجد و نشاطی که به مرور زمان افزوده می شد و با محبت ابراز می کرد »(9) ، گفت :
ـــ اولین بار در سینما آریوب در چند کلمۀ کوتاه برایت اعتراف کردم که من هم دوستت دارم . چندین بار درهمین جا ملاقات کردیم . بلی ! این جا برایم محلی دوست داشتنی است . بیا ! همین جا برای خود یک آشیانه گک بسازیم و در آن زندگی کنیم . آه ! که این جا را چقدر دوست دارم .
او « همچو سایردختران جوان استعداد خوب برای بیان احساسات خود داشت . سحر کلامش ، آهنگ گفتارش و نگاه هایش همه دلنشین بودند . او که ازاین همه صفات برخوردار بود ، سخت مرا زیر تاثیر آورده بود . من ازاین که زیاد به وجد آمده بودم ، سرخودرا در دو دست خـود گرفتـه بودم و به زمین نگاه می کردم.»(10) نخستین باری بود که با کلمه های زیبا و واضح ابراز عشق او را نسبت به خود از زبانش می شنیدم و چنین احساس برایم پیدا شد که می باید همچو باغبان که گلی را می پرورد ، « لیلی » خـودرا پرستش نمایم . بطرف چشمانش نگاه کردم ، دیدم چشمانی بود پراز خوشی . او،احساسی را که تمام این مدت در وجودش نگهداشته بود ، برایم با بسیار صمیمیت ابراز کرد . « من با ملایمت دستش را گرفتم و کف دستش را بوسیدم . کف دستش از حرارت بوسه هایم خیس شد .»(11)
ما ، دوعاشق ومعشوق از ابراز علاقمندی که سراپا وجود ما را فراگرفته بود و توسط نگاه ها و گفتار به همدیگر می کردیم ، لذت فراوان می بردیم . نسیم نوازش کننده ، شاخچه های درختان را به آهستگی به حرکت آورده بود ، طراوت سبزه و رایحۀ گلها در فضا پراکنده بود ، روشنی وسایه در زیر درخت بالای سبزه ، با هم بازی می کردند و به زیبایی این طبیعت دلربا افزوده بود .
من بدون مقدمه برایش گفتم :
ـــ « لیلی » ! امتحان سمستر ما ختم گردید.سر ازفردا لیلیۀ ما بسته می شود ومن مجبور هستم دوماه رخصتی خودرا درولایت خود سپری کنم . اما نمی دانم که جدایی و دوری از تورا تحمل کرده می توانم یا نی ؟
او، دراول غیرارادی با صدای گرفته گفت :
ـــ برای دو ماه !
اما زود حرف خودرا قطع کرد وگفت :
ـــ بسیار خوب است . بخیر می روی و تمامی اعضای فامیل خودرا می بینی . سلام مرا به هر کدام شان جدا جدا برسان .
زود ازگپ خود پشیمان شد و گفت :
ـــ مزاح کردم . فکر خودرا بگیری که پیش از نامزدی ، این راز را برای هیچ عضو فامیلت نگویی .
برایش گفتم :
ـــ درست است ، برای هیچ کس نمی گویم . اما تو نمی دانی ! از دیروز به این طرف تمام وجود مرا « تب » گرفته است . فراموش کردی ، که حتی در روزهای امتحان ، که برای هرمضمون ما پنج ــ شش روز وقت می داد ، بعد از تسلیمی پارچۀ امتحان ، نان ناخورده خودرا به دیدارت می رساندم ؟
درحالی که چشمانش اشک پُر شد ، برایم گفت :
ـــ راستش را بگویم برای من هم مشکل است ، ولی مجبور هستیم تحملش کنیم .
بغض راه گلو مرا هم از زیاد اندوه بسته بود . خوانده بودم که :
« اشکها غم دل را می گشاید و اندوه روحی را سبک می سازد ، می باید از چشمانم سرازیر گردد . »(12)
اما غرور جوانی ام جلوش را گرفته بود .
بلی ! این آخرین ملاقات ما بود . درملاقاتها ، ما فقط با دست سلام علیکی می کردیم واز این بیشتر بین ما کدام رابطه یی وجود نداشت.اما دراین روز یک «هوس شیطانی» برایم پیدا شده بود . ما هردو بالای « سبزه پهلوی همدیگر تنگ ، هریک بر دیگری تکیه کرده وزانو برزانو ودست دردست نشسته بودیم.من حرارت بدنش را احساس می کردم،همین که خواستم او را درآغوش بگیرم ، او خودرا با آرامی پس کشید وازنوازش بی زیان من جلوگیری کرد.»(13) اما هوس شیطانی ام زدوده نشد وبا صدای گرفته و لرزان برایش گفتم :
ـــ « لیلی » ! در یک مجله خوانده ام که کدام نویسندۀ مشهور جهان گفته است :
«چیزی که دروجود زن هرگز فراموش مرد نمی شود ، اولین بوسه از لبان اوست .»
می خواهم با بوسیدن لبانت ، که به جانم آتش خواهد زد ، دراین دو ماه دوری ، قلبم را گرم نگهدارد .
آفتاب در حال غروب بود . نسیم گوارا می وزید . بعد از یک لحظه سکوت ، نگاه به چهره ام دوخت و با یـک تبسم معنی دار برایم گفت :
ـــ نی ! من و تو دوستی خودرا الی نامزدی به قسم همین یک سال ادامه می دهیم . برایت قول می دهم که صنف 11 کامیاب شدم ، فامیلت را خواستگاری روان کو ، هفت ــ هشت ماه مانده است ، من اولاد کلان فامیلم هستم ، پدرم مرا زیاد دوست دارد ، از تحصیل کرده ها خوشش می آید ، برای مادرم این موضوع را بدون ازاین هم گفته ام ، فکر می کنم خودت نیز با فامیلت دراین مورد کدام مشکلی نداشته باشی ، چقدر خوب می شود که رسمی نامزد شویم و بدون ترس و دلهره تمام وقت فراغت با هم یکجا باشیم . خواهش می کنم آزرده نشوی . . .
« غروب، در حال آمدآمد بود و ما باید باهم خدا حافظی می کردیم . آواز پرندگان باچنان شادی و پُر ازاحساسات لطیف هنگام غروب آفتاب، هیجان شدیدی که ما را مجبور ساخته بود ازهمدیگر جدا شویم، چند برابر ساخته بود. طبیعت هم عشقی را به ما ابراز می کرد که ما توان بیان آن را توسط کلمه ها نداشتیم.»(14) من برایش گفتم :
ـــ « لیلی » ! این تو بودی که با نگاه سحرانگیزت طلوع عشق را به قلبم هدیه دادی و با زیبایی کلامت مرا درعشقت غرق ساختی . قلبم آغوش پرمحبت ترا می طلبد و وجودم برای پیوند هرچه زودتر قلبها روزشماری می کند . کاش این هفت ــ هشت ماه مانند هفت ــ هشت روز می گذشت . می خواهمت ، هرچه زودتر چون توان انتظار بیشتر را در وجود خود نمی بینم ؟
« لیلی » دست مرا گرفت و گفت :
ـــ قسم می خورم که من هم ! به هرصورت . خوب ، احمد ! من ازتو خدا حافظی می کنم . باید درهمین جا از یکدیگر جدا شویم . ازتو یک توقع دارم . عشق مرا پاک و مقدس نگاه بداری . فردا برایت سفر خوش و بی خطر می خواهم . گرچه دوماه سفر بسیار طولانی است ، ولی من کوشش می نمایم که با حوصله مندی تحملش کنم . ازتوهم درخواست می کنم که زیاد دل خوری نکنی . دوماه بعد بخیر باهم می بینیم . خدا حافظ و به امید دیدار .
خوب بیاد دارم که تمام وجود مرا لرزه گرفته بود ، دستش را گرفتم و روی قلب لرزان خود گذاشتم و برایش گفتم :
ـــ « لیلی » ! عشق خود رازی است مقدس برای کسانی که عاشق اند ، به همین خاطر همیشه بی کلام می ماند . اما برای کسانی که عشق نمی ورزند ، بلکه با آن بازی می کنند ، عشق شوخی بی رحمانه یی چیزی بیش نیست . همین دُب دُب قلبم آیا خود نشانۀ آن نیست عشقی که به تو دارم ، برایم بسیار مقدس است .
با همین فیصله با هم خدا حافظی کردیم . دراین ملاقات آنچه واقعاً مرا تحت تأثیر قرار داد ، آن بود که او با مطلبی همرایم توافق کرد که من بسیار زیاد درموردش علاقه داشتم . « توافقش در مورد خواستگاری از او . »
« لیلی » بطرف خانۀ مامای خود و من بطرف لیلیۀ خود رفتیم .
فردا ، من هم به همین امید که هفت ــ هشت ماه آن قدرمدت زیاد نیست ، بطرف ولایت خود رهسپار شدم .
چند روز بعد ، دوری از « لیلی » وضعیتم را بسیار خراب ساخت . اعضای فامیلم فکر کرده بودند که حتماً در فاکولته ناکام شده ام . اما چند مدتی که سپری گردید متوجه شدند که من تا ناوقتهای شب ، از امواج رادیـو داستانهای دنباله دار ، درامه های رادیویی ، زمزمه های شبهنگام . . . را با بسیار علاقمندی می شنوم ، درک کردند که مسأله ناکامی مطرح نیست ، بلکه عاشق شده ام . مادرم برای خواهرانم گفته بود :
ـــ دخترها ! فکر می کنم امتحان احمد بخوبی سپری گردیده است . احمد هم به قدمهای برادران بزرگ خود قـدم گذاشته است . حتماً عاشق کدام دختر گردیده است . خدا کند که رخصتی اش هر چه زودتر بخیر بگذرد و دوباره به کابل برود .
حین سپری نمودن رخصتی ، در قریۀ ما که آب وهوایش زیاد گرم وحتی نزدیک غروب هم حرارت هوا مرطوب و خفقان آور می بود ، زمانی که در باغچه تنها می بودم با زبان قلم و کاغذ با « لیلی » ام « درد دل » می کردم . برایش می نوشتم :
« لیلی عزیزم !
کاش خداوند به قلم و کاغذ چنان قدرت را می داد ، که عاشق چیزی را که می نویسد ، همان لحظه به معشوقش می رسید . در آن صورت گفته های قلب گرم و ربوده شدۀ مرا که در زیر یخن چپ پیرهنم می تپد و من آن را به روی صفحۀ کاغذ می نویسم ، برایت می رسید و می خواندی !
لیلی ! عشق شدیدی که به تو دارم ، در دوری از تو چنان در وجودم جان می گیرد ، که محبتم را روز به روز نسبت به تو بیشتر می سازد .
من تا ناوقتهای شب ، حرفهایت را که در مدت یکسال برایم گفته بودی ، بازخوانی می نمایم و بیشتر معتقد می گردم که عنقریب شریک زندگی خواهیم شد . این احساس در قلبم جان می گیرد که چند ماه بعد فامیلم را نزد فامیلت به خواستگاری می فرستم و تو را ازآن خود می سازم . دیگر دروجود خود ، توان دوری از تورا نمی بینم ومی خواهم هرچه زودتر شریک زندگی شویم . من به این بـاورم که مدت دوستی ما برای شناخت همدیگر کفایت می کند .
بلی ! درهمین مدت به احساس درونی ات پی بردم و با بسیاری از خصوصیاتت آشنا شدم. کرکترت کاملاً مورد پسندم قرارگرفته و مطمین هستم که با هم خوشبخت خواهیم شد .
می گویند که دورۀ نامزدی زیاد شیرین و فراموش ناشدنی می باشد که پایانش پیوند دو قلب ، دو وجود و دو روان می باشد .
لیلی ! جمله هایی را که برایت می نویسم ، درمسافری و دوری از تو برایم تسلی دهنده می باشد ، چون این جمله ها احساس درونی ام است . همیشه دوستت خواهم داشت . دوستت دارم ای زیباترین خوبرویان . . . »
« لیلی نازنینم !
امروز از خوابی که دیشب دیده ام برایت می نویسم . خوابی که در جستجوی گمشده یی خود بودم . در جستجوی کسی که در روز خداحافظی برایم گفت ، « عشقم را مقدس نگهدار » . دیشب مانند شبهای گذشته بعد از شنیدن برنامه های رادیو به یاد وخاطرات تو به خواب رفتم و خودرا در شهر کابل بخاطر پیدا کردنت سرگردان دیدم . بلی !مکتبها بخاطر گرمای شدید رخصت شده بودند . . . »
با ختم نیمـه اول ماه اسد ، دوباره به سر درسهای خود باز گشتم . شب را با بی صبری طاقت فرسا به سَحر رساندم . با وجود بیخوابی شاد و سرحال بودم . قادر نبودم بی وفایی را درجانب مقابل تصور کنم و روی همین اصل خودم نیز از آن مبرأ بودم .
صبح ، پیش آیینه ایستاد شدم و محو تماشای ریش خود شدم . هنگامی که در آیینه به خود نگاه کردم با کسی روبرو شدم که فکر کردم قیس مجنون دوباره از گور سر بلند کرده است و به سختی توانستم خودرا در آن بشناسم . چشمانم از این که به دیدار « لیلی » خود میرفتم ، از خوشحالی برق میزد . شانه و قیچی را گرفتم و به ریشم کمی سر و صورت دادم . با خود تصمیم گرفتم که بعد از دیدار با او ریشم را میتراشم و از شر این همه موی اضافی خودرا راحت می نمایم . متوجه ساعت شدم و از ترس این که مبادا ناوقت برسم ، با عجله لباسم را پوشیدم و با ریش انبوه که از فراق معشوق طی مدت دو ماه رخصتی روئیده بود ولباسی که از « چپلی بوت » گرفته تا « عینک دودیی » چشم همه نو و مطابق مُد روز بودند ، خودرا به ایستگاهی که « لیلی » همیشه سوار سرویس میشد ، رساندم . درایستگاه سرویس با خود ماه ها را حساب می کردم ، که « لیلی » ام پنج ماه صنف 10 خودرا سپری کرده است . چهارماه دیگر باقی مانده که به صنف11 برسد و قرار وعده اش اجازه دارم فامیلم را به خواستگاری بفرستم و با هم نامزد شویم . . .
تا آخرین دقایق انتظار کشیدم ، اما از « لیلی » ام خبری نبود . من به آینده ام امیدی زیاد داشتم . سرانجام سرویس رسید و من بالا شدم . با تشویش بی نهایت زیاد راهی شهر شدم ، چند ساعت را در فروشگاه بزرگ افغان و سرکهای دور و پیش آن سپری کردم . حین رخصتی مکتبها خودرا به دروازۀ مکتب رساندم . دختران یکی بعد دیگری از دروازۀ مکتب بیرون می شدند ولی باز هم از لیلی خبری نبود . هرثانیۀ انتظار بالایم مثل یک ساعت سنگینی می کرد . احساس می کردم که قلبم در قفسۀ سینه ام درحال انفجار است . نزدیک بود پیش روی دروازۀ مکتب را رها کرده و برگردم که ناگهان « لیلی » که نظر به سابق زیاد شیک شده بود و یک بکس دیپلومات در دستش بود ، از مکتب بیرون شد . « بطرف گیسوانش ، چهرۀ درخشانش ، گامهای موزونش وپیرهن سیاه مکتبی اش نگاه کردم.به نظرم آمد که رویأیی که درقریۀ خود همیشه درخواب می دیدم،می بینم.»(15) او با سلام بسیارعادی آنهم با اشارۀ سر که به من چندانی توجه هم نکرد ، داخل موتر والگاه سیاه رنگ ، که در سرک جلوی مکتب توقف کرده بود ، سوار شد و بطرف خانۀ خود رفت . لرزه براندامم افتاد و درجای خود معلق ماندم . حتی فکر کردم ، که شاید مرا نشناخته باشد . بعد با تأثر زیاد کشال کشال خودرا به ایستگاه سرویس رساندم و به لیلیۀ خود رفتم .
در لیلیه ، دوستم « فضل » سوال کرد :
ـــ « لیلی » ات را دیدی ؟
ـــ پشتت مریض نشده بود ؟
ـــ وعدۀ ملاقات را همرایش گذاشتی ؟
ـــ از دیدنت که وزنت را باختی ، مجنون شدی ، زیاد متأثر نشد ؟ . . .
از دوستم حقیقت را پنهان کردم و برایش گفتم :
ـــ « لیلی » را دیده نتوانستم . اما از خواهر خوانده اش پرسان کردم :
ـــ چرا « لیلی » امروز مکتب نیامده ؟
ـــ خیریت باشد ؟
او گفت :
ـــ مریض است ، مکتب نیامده .
ـــ پرسیدم ، فردا می آید ؟
گفت :
ـــ نمی دانم ! اگر جور شود ، شاید بیاید .
با پنهان کردن حقیقت ، خود را ازسوالهای دوستم نجات دادم .
شب دربسترم، بعد از زیاد فکرکردن، از وضع چنین برداشت کردم، که حتماً پدرش در کدام پُست کلان مقرر گردیده است. بگذار درمورد آیندۀ خود، خودش آزادانه تصمیم بگیرد .
اما، به آسانی خودرا قناعت داده نتوانستم. چندین بار حین رخصتی مکتبها به دیدنش رفتم ولی برخوردش کاملاً تغیر کرده بود، به ساده گی دریافتم که سلام علیکی اش زورکی و تصنعی است که با محبت که سابق ابراز می کرد، خیلی فاصله داشت. چنانچه حاضر نشد تا وعدۀ ملاقات بگذارد. یک روز که در راه خانۀ شان به اصطلاح پیش رویش را گرفتم و تقاضا کردم اگروعدۀ ملاقات بگذارد، باگفتن خو ببینم با ناز و نخره خداحافظی کرد و به راه خود رفت. من هم به این امید که « گل بی خار وجود نـدارد، گل را نباید آزرده ساخت، بلکه از دیدن و بوییدنش باید لذت برد »(16)، از تعقیب کردنش دست بردار نشدم. یکماه به همین منوال سپری گردید. بعد درمکتب دیگر وجودش نبود.
بعد از ناپدید شدن « لیلی » ، شبانه ناوقتها با گامهای آهسته ، دزدکی و لرزان که مزاحم خواب هم اتاقی های خود نگردم ، برای تنفس هوای تازه به بیرون لیلیه می رفتم . شبهای ملایمی بود و آسمان صاف می بود. بالای درازچوکی جلوی لیلیه می نشستم و به آسمان نگاه می کردم و می دیدم که چگونه ستاره با ستاره همسوگند و همنوا می شود و رایحۀ فراگیر از گلهای ساحه به مشامم رخنه می کرد و یک کمی احساس آرامش می کردم .
طاقتم نشد ، یک هفته بعد به ایستگاهی که او همیشه درآن جا سوار سرویس می شد ، رفتم و ازخواهر خوانده و همصنفی اش که همیشه در راه مکتب همرایش می بود ، پرسیدم :
ـــ « لیلی » چه شد ؟
ـــ جور است ؟
ـــ چرا مکتب نمی آید ؟
ـــ کدام مشکل خو برایش پیدا نشده ؟
او گفت :
ـــ من مجبورم حقیقت را برایت بگویم. او کسی دیگری را دوست داشت. دوستدارش دوــ سه بار از او خواستگاری کرده بود. فامیلش موضوع را به تعویق می انداخت. لیلی در حقیقت از وجود تو استفاده کرد. با استفاده از خودت، او توسط دختران مامای خود فامیل خود را تهدید می کرد. چنانچه به آرزوی خود رسید وهمراه نفر دلخواه خود ازدواج کرد .
بعد از شنیدن داستان « لیلی » از زبان خواهرخوانده اش ، فکر می کردم که چشمانم از ناباوری از حدقه بیرون زده است و برای اولین بار درعمرم آن متانت همیشگی جوانی ام را از دست دادم که البته بی دلیل هم نبود ، چرا که ازهمان اولین باری که او را دیده بودم و به او دل باخته بودم و مدتی را که با هم محبت کرده بودیم ، به این باور بودم که عشق ما ابدی می باشد . به صورت قطع عقلم کار نمی داد که چنین اتفاق افتاده باشد ، چون هرگز درمغزم چنین سوال خطور نکرده بود که کسی دیگری بتواند « لیلی » مرا جلوی چشمانم ازمن برباید . وقتی برای شنیدن قصۀ خواهرخوانده اش سر تا پا گوش شدم و جریان را شنیدم ، نزدیک بود با صدای بلند بخندم و یا گریه سر دهم چون در میان همه بدبیاری های ممکن، اتخاذ یکی ازاین دوحالت ازهمه آسانتر به نظرم می آمد.
حرفهای همصنفی اش برایم بسیار منطقی و درضمن تأثرکننده تمام شد .
با خود محاسبه کردم که من خو کیفیت عشق را دربرابر « لیلی » دروجودم به حد جنون احساس می کردم ، اما چرا لحظۀ برای تشخیص عشـق متقابل « لیلی » تأمل نکردم و پی نبردم که آیا اوهم دراین عشق همگامم است یا نه ؟ اما حرکات و کلماتش کـه با عشوه و کریشمه ادأ می کرد، برایم سوال برانگیز بود. او، خود را زیاد خم وچم می گرفت، ولی من نسبـت به اوهیچ نوع علاقمندی نداشتم. راستش که نه ازچهره اش و نه ازکرکترش، خوشم نمی آمد. یا به اصطلاح برایم گلی بود بدون بوی وعطر.
روزی که دیگر وجود لیلی درمکتب نبود وخواهر خوانده اش گفت با کسی دیگر ازدواج کرده است و من با قلب شکسته به لیلیه برگشتم،دیدم تمامی هم اتاقی هایم به خواب شیرین چاشتانه رفته اند. من کتاب، چند ورق کاغذسفید و قلم را گرفتم و به بالکن رفتم تا برای غم غلطی خود ، با کتاب خودرا سرگرم نمایم . از بالکن همجوار صدای آهنگ :
« بشنو از نی چون حکایت می کند از جدایی ها شکایت می کند »
به گوشم رسید . من هم درس را رها کردم و بروی صفحۀ کاغذ نوشتم :
« ای نی ! صدایت را می شنوم که تو هم « آواز غمگین » می خوانی . می دانی که لیلی ام ترکم کرده است . درآوازت به حالم ازجدایی ها شکایت مکن و برایم گریه مکن . می دانم قلبم در راهی که رفته بود ، امروز بی خبر شکست .
خدا حافظ عشقم ! خدا حافظ ای معشوق بی وفایم !
من خو همیشه به تو وفادار بودم . دلم می خواست تورا تا زمانی در رویأهای خود جای دهم که پیشم بازگردی . اما حالا محال است ، چون تورا اغیار ازمن ربوده است و حالا تو مال کسی دیگری هستی .
ای روزها که مانند شبها تاریک شده اید !
برای رهایی وگریز ازجنون کمکم نمی کنید ؟
ای خواب ! ای مونس شبانۀ من !
چرا از من گریزان یی و به سراغم نمی آیی ؟ به امید آمدنت هر شب تا صبحدم منتظر می مانم . آیا مثل لیلی یی بی وفایم ازمن گریزان یی ؟
خدا حافظ عشق من . . . »
روزهایم چون شبهای ابری بدون مهتاب وستاره ها ، تاریک بودند وبرای رهایی وگریز ازجنون عشق راه گم شده بودم . تلاش می کردم که خودرا با درسهایم زیاد مصروف بسازم.شبها برایم چندانی با روزتفاوتی نداشتند.بعد ازخاموش کردن چراغها تمام هم اتاقی هایم راحت می خوابیدند و من درعالم خیال با لیلی درجنگ و ستیز بر بستر خوابم که در آن هیچ آرامشی به تسلیتم نمی آمد و گاهی اگر خواب به سراغم می آمد ، خوابهای آشفته به وحشتم درمی انداخت،می آرامیدم . طرفهای صبحدم خواب به سراغم می آمد وبا بیدار شدن هم اتاقی هایم ، من نیز مجبور بودم با چشمان خواب آلود از خواب برخیزم .
با آغازروز ، که هیچ امیدی برای برآورده شدن آرزویم وجود نداشت ؛ آغازروز ، که با شکنجه های درونی ، احساس هر لذتی را تیره می گرداند ؛ آغازروز،که درزیر الهامات قلب شکست خورده ام سپری می گردید ، بطرف اتاقهای درسی خود می رفتم .
دراتاق درسی هم به عوض گوش فرادادن به درس استادان به وسیله یی قلم و کاغذ با لیلی درد دل می کردم ، برایش می نوشتم :
« لیلی بی وفا !
می خواهم امروز از خیالات خود برایت بنویسم . از خیالات که در آن گمشدۀ خودرا در عالم رویأ به خود می خوانم ، کسی را که حاضر نشد کنارم بماند ، کسی را که بی وفایی کرد و اینک برایش می نویسم . هر شب مانند شبهای گذشته به یاد خاطرات شیرینت می خواهم به خواب بروم، اما دریغا که خواب به سراغم نمی آید . . . »
روزها به عوض درس خواندن مصروف نوشتن درد دل به روی صفحۀ کاغذ که چندانی خواندنی هم نبودند ، می بودم . برایش می نوشتم :
« لیلی عهد شکن!
تا کی عاشق باشم و ازعشقم دور؟ تا کی اسیر تنهایی هایم باشم و از لیلی ام دور؟
تا کی بخاطر ناپدید شدنت جگرخونی کنم و حسرت یاد خاطرات شیرین آن دستهای گرمت را بکشم ؟
تا کی از خدای خود بخواهم تا تورا اگر با کسی دیگر ازدواج نکرده باشی دوباره به من برگرداند و وصلت دهد ! تا بتوانم به آرزوی قلبی خود برسم ؟
تاکی صدای غم انگیز بلبل عشق را بشنوم و دلم برایش تنگ شود ؟
تا کی مزۀ پُردرد شکست را بچشم و قلبم بشکند ؟
تا کی خورشید امیدهایم را که آرام آرام در عقب کوه های یأس ناپدید می شود ، تماشا کنم و تا کی روز شماری کنم تا اگر امکان دیدار دوباره با تو نصیبم شود ؟
دل شکسته ام ، یک دلشکسته یی بینوا !
عاشق شکست خورده ام ، یک عاشق با وفا !
تا کی در رویأها سفرکنم و با قلم و کاغذ باتو درد دل کنم ؟
تا کی به امید برگشتنت منتظر بمانم و به قلبم بگویم که لیلی ام دوباره برمی گردد !
تاکی در باغ بالا که تو آن جا را «باغ عاشقان» نام گذاشتی به یاد خاطراتت مجنون وار بگردم و چشمان خیسم را از دیگران پنهان کنم ؟
تا کی به قلبم بگویم که عاشقم ، ولی عاشق تنها ، عاشقی که معشوقش ازاو گریزان است !
تا کی به انتظارت زیر باران یأس و ناامیدی بنشینم و با ستارگان با زبان پیشینیان قصه کنم !
تا کی تورا درعالم خیال به خود بخواهم و همرایت درزیر درختان باغ بالا درد دل کنم ، دوباره با دستان خالی، قلب سرد وفکرپریشان به اتاقم بر گردم و چشمان اشکبار خودرا ازهم اتاقی هایم پنهان کنم ؟
بلی لیلی بی وفا ! تا کی منتظر شنیدن صدایت بمانم ؟ اما می دانم که دیگر پیداکردنت ، دیدنت و بدست آوردنت برایم محال است !
می دانم که درد طاقت فرسای قلب مرا هیچ چیز آرامش بخشیده نمی تواند ، چون تیر زهرآگین حریفی که بی خبر بسویم نشانه گرفته بود ، به قلبم اصابت کرد .
لیلی من ! تو دیگر مال من نیستی ! ترا حریف نا شناخته از من ربوده است . »
یک شب لیلی را در خواب دیدم و شب بعد با زبان قلم و کاغذ همرایش چنین درد دل کردم :
« لیلی بی وفا !
می خواهم امشب از خوابی که دیشب دیده ام ، برایت بنویسم ، خوابی که در آن تو یار « گریزپا » را در کنار خود دیدم ، کسی را که حاضر نشد به قول و قرار خود وفا کند و در کنارم بماند !
دیشب مانند شبهای گذشته به یاد خاطرات شیرینت بخواب رفتم و خودرا در یک پارک سرسبز که با دستان گرمت بازوی دستم را با محبت محکم گرفته بودی ، در حال قدم زدن و قصه کردن دیدم . دربعضی از قسمتهای آسمان نیلگون ، کوه های پخته مانند ابرها از شرق بطرف غرب چنان در دوش بودند که گویی به غروب زندگی خود می شتابند . رایحه یی گلها که نسیم ملایم آن را به مشام ما می رساند ، همه جا محسوس بود . در کنار پارک دریای خروشان با موجهای موزون و آب زلال به چشم می خورد . موجها مانند رشته هایی الماسها خودرا به ساحل شن می کوبید و دوباره به دامن دریا برمی گشت.دریایی بود مملو ازعشق و رحمت.پرندگان در شاخه های درختان برای ما ترانه های خوش الحان را می سرودند . آنجا بهشت مانند بود که نمی توانم با واژه ها تصویرش کنم .
به چشمان نافذ و بشاشت دقیق شدم و درآن عشق مقدس خودرا خواندم . خواندم که در آن نوشته شده بود ، دوستت دارم ! من فقط مال تو هستم !
با صدای بلند می گویم :
اوه خدای من ! چی جملۀ زیبا ، چی جملۀ آشنا و چی جملۀ دلنشین ! این جمله را بارها از زبانت شنیده ام ، جمله یی که همیشه با شنیدنش امید به آینده دروجودم زنده می شد و اینک آن را در چشمان تو می خوانم .
زمانی که می خواستم در آغوش بگرمیت و چشمانت را ببوسم ، بیدار شدم . با خود اندیشیدم و زیـر زبان آهسته زمزمه کردم ، نی ! او دیگر مال من نیست . افسوس که او نخواست کنارم بماند . او بی وفایی کرد .
لیلی بی وفا ! همان روزی که با نگاه های افسونگرت و چشمان نافذت قلبم را ربودی ، چشمانم از تو وفا می خواست و تو هم چند روز بعد تعهد وفا برایم دادی که برایم همه چیز بود،همه چیز.اکنون که نه اشکهایم درتو اثر کرد و نه حرفهایم ، می باید اززندگی ات بیرون روم .
به تو می نویسم لیلی من ! امید روزی با هم روبرو شویم و این همه نوشته های خودرا برایت با قلب لرزان بدهم . امیدوارم روزی بفهمی که من دیوانه وار عاشقت بودم .
تقدیم به تو لیلی من ! نامت را همیشه می نویسم ، چون می دانم که قلبم با حس کردنش و چشمانم با دیدنش و زبانم با خواندنش تسلی می یابند . »
سرانجام یکی ازشبها توش جگری رنگ را گرفتم و یک نامه ، که دراول پارچه شعر «بارق شفیعی» ، شاعر عشق وحماسه ها ، که آن را در خور حال خود می پنداشم و بعد چند جملۀ کوتاه به این امید که اگر روزی اورا ببینم برایش تسلیم می دهم ، به متن ذیل نوشتم :
« ای کاش با تو هیچ مقابل نمی شدم
ای بی وفا برو که شبستان خاطرم
دیگر نه جای جلوۀ ذوق وصال توست
زآندم که پی به راز پنهان تو برده ام
کابوس خواب راحتم هر شب خیال توست
ای کاش با تو هیچ مقابل نمی شدم
می خواستم زپرتو پندار تابناک
نور چراغ خلوت اندیشه ام شوی
می خواستم چو مرغ سبکبال آرزو
تا آخرین دیار خدا همرهم روی
اکنون بخویش گریم و بر آرزوی خویش
در آسمان روشن اشعار دلکشم
دیگر نتابد اختر چشمان مست تو
گردیده چهره ات به غبار گنه نهان
خاموش گشته شمع محبت بدست تو
دیگر تو آن ستارۀ رخشنده نیستی
ای بی وفا که شهرت هنگامه خیز تو
مرهون شور عشق من و نالۀ من است
گر بر سر وفای تو شد نام و ننگ من
پاداش آن بدست تو پیمان شکستن است ؟
نی نی تو قدر عشق ندانسته یی هنوز
بگذاشتم تورا به هوس های شوم تو
پنداشتم چنین که نه یی آشنای من
شبها برو به خلوت دیوان پارسا
برهرلبی که خواست لبت بوسه ها شکن
دیگر تو آن فرشتۀ پارینه نیستی
زین بعد بر مزار تمنا کنم فغان
آینده را به ماتم بگذشته بسپرم
دامان دل به اشک غمت شستشو دهم
وز سینه داغ مهر تورا پاک بسترم
دیگر نه اعتماد به هر بی وفا کنم
لیلی بی وفا !
کاشکی فامیلت نامت را،لیلی نمی گذاشت . بخاطری که نام « لیلی » و « وفا » چنان با خط زرین درکتاب «مکتب عاشقی» حک گردیده،که با «بی وفایی» سازگار نمی باشد . می ترسم «لیلی یی قیسِ مجنون» درآن دنیا بخاطر «بی وفایی» خودت خجالت نکشیده باشد .
ازاین که به تو دل باخته بودم ، پشیمان نمی باشم .
کاش اول برایم می گفتی،که چرا ازمن گریزان شده یی ؟ وباز ترکم می کردی !
نمی دانم چطور نشنیدن صدایت را ، ندیدنت را ، نبودنت را تحمل کنم !
آیا می توانم عاشق باشم و ندیدنت را تحمل کنم ؟
آیا می توانم از خاطرات گذشته ات یکسره چشم بپوشم ؟
آیا می توانم احساسم را در قلبم خشکاند و فراموشت کنم ؟
نمی دانم چرا چنین بی خبر رفتی ! وچرا چنین بی صدا رها کردی مرا ، وعده هایت را و قول و قرارت را !
ازدورویی ات که با من کردی ، در مقابلت نفرت ندارم و درآینده نیز نخواهم داشت . اما به قلبم قوت خواهم داد ، که سرانجام آهسته آهسته فراموشت کند و مایل نباشد ، که در عشق تو بیشتر بسوزد . همین لحظه با خود اندیشیدم ، که کاشکی زندگی عاشقان مثل زندگی گلها می بود ، که یکجا می روئیدند ویکجا می مُردند . ولی زود از اندیشه ام پشیمان شدم و گفتم :
نی ، خود لیلی خو گل است ، خدا هیچگاه عمرش را مثل گل ننماید .
چون عشق ما یکجانبه بود ، از خودت کدام توقع بیشتر نمی توان داشت .
ازخواهرخوانده ات سراغت را گرفتم . او همه حقایق را برایم گفت و اشک ریخت به حال پریشان من و به چشم سر دید که چگونه از رفتنت ، نبودنت و خبر ندادنت و با اغیار طرح دوستی ریختنت زار و حیران شدم .
اگر حرفهایش که برایم گفت ، حقیقت داشته باشد ، نمی دانم کدام مسایل تورا مجبور ساخته بود تا به سرنوشتم بازی کنی ؟ و مرا برای رسیدن به هدفت وسیله قرار بدهی ؟
بلی ! به ایستگاه سرویس رفتم و ازخواهر خوانده ات پرسیدم و او تمام داستانت را برایم قصه کرد .
گرچه عمر دوستی من وتو همچون عمرگلها کوتاه بود،اما همین لحظه یی که مصروف نوشتن این چند سطر هستم ، وقتی حرفهای تو را درمدت کوتاه دوستی ام که برایم گفته بودی بخاطر می آورم ، هیچ باور کرده نمی توانم که تو همان کسی هستی که تصورش را کرده بودم .
به شریک زندگی ات وفا کن .
خودرا خوشبخت احساس می کنم ، که به موقع خواهرخوانده ات همه چیز را برایم قصه کرد ، تا بــار دیگر به هر بی وفا اعتماد نکنم .
خوشبخت باشی . احمد »
اما چندین سال بعد خبرشدم ، که پدرش دریکی ازولایات،دریک پُست کلان مقرر گردیده بود و « لیلی » و فامیلش به آن ولایت کوچیده بودند . در حقیقت خواهر خوانده اش یک داستان دروغی را براه انداخته بود .
یکی از روزها در اتاق خود تنها و با خود چنین در ستیز بودم :
کاشکی « لیلی » کم دوستم می داشت ولی دایمی . اما زود به هوش آمدم و با خود گفتم ، چرا من عاشقش باشم ، در صورتی که او مرا نمی خواهد ؟ چرا بخاطر شکستش اشک بریزم و یادی ازدستهای گرمش را درخاطرم بیاورم ؟ من خو بعد از عاشق شدن همیشه درفکر وصل ، لذت و آرامش بودم اما افسوس که شکست مـرا به هجر ، غم و اضطراب رهنمون کرد . سرانجام قلم و کاغذ را برداشتم و یک نامه ، که این آخرین نامه ام به یاد خاطرات « لیلی » بود ، نوشتم :
« لیلی بی وفا !
امروز می خواهم آخرین حرفهای دلم را برایت بنویسم . اما دل شکسته ام و نمی دانم که « چی » و به « کی » بنویسم ؟
به تو که بی خبر ترکم کردی و با رقیب ناآشنایم ازدواج کردی یا به خودم که در دنیای مهجوریت و معصومیت بسر می برم .
به تو که قلبت گویی ازسنگ بود یا به خودم که ساده دل بودم . . .
ازدلم که شکستی ، یا از نگاه افسونگرت ، که با نگاهم آشنا شد ؟
ابتدأ رام شد ، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و نا پیدا شد .
از قلبی که مرا نخواست یا قلبی که تو را خواست ؟
شاید هم اگر درمحکمۀ عشق محاکمه شویم ، قاضی تورا مقصر نداند و بر زود باوری قلب من که تورا بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند .
شاید ازاین که زود دل بستۀ تو شده بودم و ازهمه وابستگیها بریدم تا تو را داشته باشم ، به نوعی گنهکار شناخته شوم .
شایدهم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند ، که «عشق پاک» مرا نادیده گرفت چون درانتخابش «دورویی» کرده بود .
اما افسوس صد افسوس ، که توعشق مرا در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی و از من بریدی و با اغیار ازدواج کردی . . .
ای کاش هیچگاه نگاهمان با هم آشنا نشده بود . . .
ای کاش هرگز ندیده بودمت و دل به تو دلشکن نمی دادم .
ای کاش ازهمان ابتدأ به بی وفایی تو پی می بردم و درآتش عشق تو نمی سوختم .
اما امروز می نویسم تا به قلبم قوت بدهم ، که دیگر با یاد اولین دیدار و خاطرات گذشتۀ مان چشمانم پُر از اشک نشود .
چون به بیرحمی آن قلب سنگین باور کردم .
لیلی !
می دانی ، که دیگر به «عشق و عاشقی» بی باور شده ام . . .
و اگر قلبم باز چنین شوق را بکند ، احساسم محاکمه اش خواهد کرد . احمد »
( bia2mob.net/…/8093-(متآثر از ویکی پیدیا ، میخواهم برایت بنویسم
بلی ! من طعم شکست درعشق که آن را به سرحد جنون رسانده بودم ، در 21 سالگی چشیدم که چه جانگداز بود . من ، دردنیای غم و اندوه غرق شده بودم و هیچ کسی به جز خودم نمی توانست که اشکهای شکستم را از چهره ام بزداید . جزاین ، مشکل دیگری هم وجود داشت . من باید به درسهای خود نیز رسیدگی لازم که ناکام نمانم ، می کردم . اما چگونه ؟ روزگاری دشواری بود .
این ، اولین « عشق » ناکام من بود . بلی ! « لیلی » که همواره برایم می گفت ، من هم از دل وجان دوستت دارم و مرا راستی « مجنون » خود ساخته بود ، با تقرر پدرش در مقام بالا به عشق دروغین خود پا زد و درذهنم بالای « مکتب راستین عشق و عاشقی » خط بطلان کشید .
بعد از شکست ، همواره دراین فکر بودم که خیر « عشق واقعی را چطور تشخیص داد ، چگونه به آن نائل آمد و از همه مشکلتر این که چگونه آن را حفاظت کرد .»(17)
آه ! که شکست درعشق چه درد جانگدازی به همراه دارد و آیا عاشق شدن یک جانبه انسان را به سرمنزل مقصود رسانده می تواند ؟
راستش را بگویم ، به این سوال همیشه خودم پاسخ می دادم . پاسخ بسیار روشن .
«هرگز.»
همین «هرگز» بود ، که مرا از غرق شدن درمنجلاب تباهی نجات داد و « امید به آینده » بود که به زندگی کردن ادامه دادم .
یک سرودۀ مذهبی که درکتاب آئین زندگی « دیل کارنگی » نوشته شده آن زمان درخور حالم بود :
« ای پرتو امید ! رهنمایم باش . پیش پایم را روشن کن . نورامید برهمین اندک بتابان . منظره های دوردست را نمی خواهم،فقط پیش پایم را روشن کن . همین یک قدم کافی است . »(18)
یک مدت چنان گیچ شده بودم ، که راه را از چاه تشخیص داده نمی توانستم . افسرده و رنجور به نظر می خوردم و چهره ام زردرنگ گشته بود ، علاقمندی ام به درسها کم شده بود ، با سپورت وداع گفته بودم ، دود کردن سگرت را با شدت آغاز کرده بودم . غم شکست درعشق « لیلی » تا مدتی برایم همچون سوختگی عمیقی ، دردناک بود و به ساده گی نمی شد مداوا شود.فکر می کردم که این ضربه موجب خواهد شد کـه در چنان عالم مهجوریت و معصومیت فروروم که دیگر هرگز ازآن نجات یافته نخواهم توانست و فکر می کـردم که شکست در عشق « لیلی » ، آن خاطرۀ تلخی است تا زنده ام دست از گریبانم بر نخواهد داشت.فکر می کردم زخم بی وفایی اش که در روانم موجب شد،مانند ضربه یی کشنده مرا می سوزاند.چون درچشمان نافذش همیشه چنان عزم تزلزل ناپذیری را می خواندم ، که مطمئین شده بودم ، که او شریک آیندۀ زنـدگی ام می شود و هرگز به عشق خود خیانت نخواهد کرد .
بعد از شکست ، بعضی وقتها دردلم می گشت که شاید« لیلی »هم ازجملۀ محدود دخترانی فریبکار بوده باشد که باعشوه گری خود جوانان را فریب می دهند ودرتورخود می اندازد و سرانجام « بدل به عنکبوت خونخوری می شود که آنها را در تارهای عشق بازی اش همچون مگس بی دفاعی می بلعد.»(19)
بلی ! شکست مرا چنان متأثر ساخته بود که « درآغازین سپیدۀ سحرهنگامی که سرزمین هنوز دربقایای رویأ غرق می بود و نه انسان و نه حیوان هنوز فعالیت روزانه را شروع نکرده بود ، بیدار می شدم.چهره ام حالت جادوزدۀ کسانی را گرفته بود که درخواب راه می روند و گویی یک قرن خستگی بر فروغ جوانی شان سایه افکنده باشد .»(20)
حتی درهمان سپیدۀ سحر که بیرون قدم زدن می رفتم ، نسیم روحپرور ، دلشادکننده و آرامبخش برایم تسلی داده نمی توانست . ولی با وجود این همه به خود تلقین می کردم که :
« بیچارگی این نیست که انسان شکست خورده باشد ، بلکه بیچارگی واقعی این است که نتواند شکست را تحمل کند . »
یک مدت زمانی را دربر گرفت تا به حالت نسبتاً عادی البته نه اولی باز گشتم و با خود گفتم :
« عاشق که راه مقابله با شکست درعشقش را نداند ، تیشۀ اجل ریشه اش را برمی کند وجوان می میرد . »
خوانده بودم که درشکست می باید :
« حقیقت را درک کرد ، آنرا تحلیل و بررسی کرد وتصمیم گرفت و برای به اجرأ درآوردن آن اقدام کرد . »
بعد تصمیم گرفتم که :
« زندگی خو با تمام مشکلاتش زیباست . می باید با مشکلاتش مبارزه کرد . »
به اندرز نیچه که گفته بود :
« هنگام ضرورت نتنها مشکلات را بپذیر ، بلکه آنها را دوست بدار ! »
گوش فرا دادم ودیگربسیار زیاد غمگین نبودم ، یاد گرفتم کـه :
« گاه مبارزه با شکست درعشق ، ازخود عشق قدرتمندتر است . »
دیگر ازعشق و عاشقی توبه گار بودم . به دخترها یا هیچ نگاه نمی کردم و یا هم کوشش می کردم که همراه شان هیچوقت چشم به چشم نشوم ، جوان باریک اندام ، رنگ پریده و لاغر جلوه می کردم . اما در قلبم همیشه برای « لیلی » بی وفای خود دعا می کردم چون روح و روانم همیشه چنین است که همواره عاری از دشمنی و خصومت می باشد .
« بلی ! دعا می کردم که ، خدایا ! لیلی مرا به مرادش برسان که با جوان دلخواه خود شریک زندگی شود . این دعایم به اساس گفتۀ خواهرخوانده اش که البته یک داستان دروغی را جعل کرده بود ، قبول گردیده بود . دعاهای دیگرم که در زندگی فامیلی خود موفق باشد ، نیز برایم قابل تشویش نبود . چون در ظرف یکسال معرفت ما ، سجایایی را که در وجودش یافته بودم ، به جز از چهرۀ خندان و متبسم ، حتی یکبار هم پیشانی ترشی ، بهانه گیری ، حسادت ، نق زدن . . . را در کرکترش سراغ نداشتم و مطمئین بودم که همچو زن ناپلئون سوم و محدود زنانی با نق زدن کانون گرم خانوادۀ خودرا برای شریک زندگی خود به جهنم مبدل نمی سازد . اما در مورد شوهر آینده اش دعا می کردم که خدایا ! یک جوان نیک صالح را نصیبش بگردان وازجوان شرور وبدخوی نجاتش بده . »
ازهمان زمان ، من در برابر زندگی زنا شویی دیدگاه دوگانه داشتم :
یک دیدگاه از رواجهای سنتی جامعه ما ، که اکثریت مردها در برابر شریک زندگی خود از دهشت و بربریت کار می گیرند.یعنی نظام « مردسالارانه یی » که دربیشترین مناطق کشورما منجملـه ولسوالی ما وقریه های ما رواج داشت،عواطف مراخدشه دار می ساخت و از لحاظ اخلاقی مورد قبولم نبود و دیدگاه دیگرم در برابر یک کمیت ناچیز زنانی بود ، که با نق زدن خود کانون خانوادۀ خودرا همچـو موریانه می خورند .
به اساس همین دیدگاه ها ، من از اول در برابر ازدواج ، بسیار حساس بودم و هـراس داشتم که در«دام» یک زن « نق زن » نه اُفتم .
دیری نگذشته بود ، که دوباره خودرا کمی آرام نمودم . سرشاری جوانی خودرا از سر شروع کردم و شوخی های جوانی دوباره آغاز گردید .
بلی ! سال 1352 ما شش نفر دریک اتاق زندگی می کردیم.بعضاً چاشتانه ازکانتین لیلیه نقل می خریدیم و همراه چای مصرف می کردیم . یکی از روزها ما پنج نفر بین خود فیصله کردیم ، که بیائید به « نادرشاه » می گوییم که چرا هر روز پول جمع کنیم و از کانتین نقل بخریم . بهتر است قرعه کشی نماییم ، نام هرکس که اصابت کرد به کانتین برود ، ازپول خود نقل بخرد وبیاورد . موضوع را به « نادرشاه » گفتیم اوهم قبول کرد . به اساس فیصله قبلی ما پنج نفر ، می باید درهر شش ورق نام « نادرشاه » نوشته می شد که در هر صورت قرعه به نام او اصابت می کرد . این مطلب سه روز کاری أفتاد و «نادرشاه» بیچاره هرسه بار به کانتین رفت و از پول خود نقل خرید و به اتاق برگشت .
اما چهارم بار که قرعه کشی کردیم او با تعجب گفت :
ـــ نی ! این هیچ امکان ندارد ، که من این قدر کم طالع باشم . من تمام ورقه ها را چک می کنم .
ما برایش گفتیم :
ـــ درست است !
زمانی که ، ورقه ها را چک کرد و دید که در تمامی ورقه ها نام خودش نوشته شده با عصبانیت گفت :
ـــ شما مجبور هستید 25 روز باقیمانده این ماه را نقل بخرید و من یک پول هم نمی پردازم . این برای شما فریبکارها یک مجازات است .
همۀ ما ، ازیک طرف می خندیدیم و ازطرف دیگر برایش می گفتیم :
ـــ درست است ! درست است ! به سرچشم ، ما این کار را می کنیم .
درهمین سال یکی ازهم صنفی ما بنام « دلاور » که به بازی لاتری زیاد علاقه داشت و هرماه یک ورق لاتری می خرید ، درگیر یک بازی خطرناک ما افتاد . یکی ازهم اتاقی هایش همراه ما پنج نفر دست را یکی کرد تا نمرات لاتری اش را بدست بیاوریم . روزی که « دلاور » برای لاتری خریدن رفت ، ما بین خـود فیصله کردیم که باید ما هم لاتری بخریم . شام به اتاق « دلاور » رفتیم و برایش گفتیم که ما هم لاتری خریده ایم.ورقه های لاتری را یکی به دیگری نشان دادیم و به همین بهانه به اساس فیصلۀ قبلی هرکدام ما از چپ به راست دودو نمرۀ لاتری اش را حفظ کردیم.روزی که قرعه کشی لاتری صورت گرفت و جایزۀ ممتاز مشخص گردید ، دو نفر ما نزد یک تیپست که دوست ما بود رفتیم و از او خواهش کردیم که مطابق نمونۀ دور قبلی به ترتیب ، جدول قرعه کشی را تیپ نماید و نمرات « دلاور » را در صدرجدول یعنی جایزۀ ممتاز درج کند . او هم قبول کرد و لست را ترتیب و برای ما تسلیم داد .
حوالی شام به اتاق « دلاور » رفتیم و گفتیم:
ـــ « دلاور » خبر داری ، امروز قرعه کشی لاتری صورت گرفت .
اودفعتاً سوال کرد :
ـــ کدام یکی از شما شهر رفته بودید ؟ جدول نمرات لاتری را آورده اید ؟
ما برایش گفتیم :
ـــ بلی ما شهر رفته بودیم و از قرطاسیه فروشی جدول را گرفتیم . اما چندانی طالع نداشتیم ، فقط تاوان نکردیم .
او عاجل تقاضا کرد :
ـــ لطفاً جدول را برای من بدهید ، که من هم لاتری خودرا همرایش سر بدهم .
ما گفتیم ، چرا نی ؟ جدول رابرایش تسلیم دادیم و همرایش خداحافظی کردیم و به اتاق خود برگشتیم .
دوساعت بعد هم اتاقی اش آمد و گفت :
ـــ دلاور در بستر خود لاتری خود را با نمرات مقایسه کرد و مطمین گردید که برندۀ جایزۀ ممتاز لاتری گردیـده است . اما بعد از نیم ساعت چهره اش چنان سرخ گشته که می ترسم سکته نکند .
ما برایش گفتیم :
ـــ عاجل به اتاقت برگرد و مواظبش باش . اگر احساس کردی که خطر تهدیدش می کند ، عاجل برای ما اطلاع بده که یک چاره سازی کنیم .
اما « دلاور » که یک جوان قوی هیکل بود ؛ چندین بار به بالکن رفته بود ؛ هوای تازه را تنفس کرده بود و طبع خودرا راست ساخته بود . صبح بعد از صرف ناشتا برای هم اتاقی خود گفته بود ، که من در شهر کمی کار دارم و یک ، دوساعت بعدتر به درسها می آیم . اما او راساً به ریاست سره میاشت مراجعه کرده بود و مدعی گردیده بود ، که برندۀ جایزۀ ممتاز لاتری می باشد . در مقابل ریاست سره میاشت برایش گفته بود ، که نخیر ! نمرات جایزۀ ممتاز این نمرات نیست و نمرات دقیق را برایش نشان داده بود .
« دلاور » متوجه گردیده بود،که فریب یک بازی همسنهای خود را خورده است ؛ دوباره به پوهنتون برگشت ؛ با بسیار عصبانیت تا سرحد حرفهای رکیک با ما برخورد کرد و وانمود ساخت که :
ـــ من ازدست شما به ریاست پوهنتون شکایت می کنم ، من عارض می شوم،شما اصلاً دسیسۀ کشتن مرا ترتیب داده بودید.اگر من سکتۀ قلبی می کردم ؟ اگر من سکتۀ مغزی می کردم ؟ این یک شوخی گفته نمی شود ، بلکه حماقت محض است.شما درحقیقت به حیات من بازی کردید . . .
ما ، دراول سکوت اختیار کردیم و گذاشتیم تا یک کمی آرام گردد . بعداً تا دوهفته سبب آزارش می گردیدیم و برایش می گفتیم :
ـــ خوب « دلاور جان » ! بخیر چی وقت موتر می خری ؟ چه وقت خانه می خری ؟
سرانجام او پیشنهاد کرد که :
ـــ بیائید این بازی را بس کنیم ، ورنه مجبور خواهم شد همراه شما برخورد فزیکی نمایم .
بعد از آن ، ماهم از آزار دادنش دست کشیدیم .
بلی ! همچو شوخی های جوانی بین ما وجود داشت ، که بعضی اوقات سبب شکررنجی نیز می گردید . برادرم « عمران جان » قصه می کرد که :
ـــ ما چهار نفر درلیلیه دریک اتاق زندگی می کردیم.هرچهار ما بین خود زیاد صمیمی بودیم . اما از بین ما ، دونفر بنامهای « سمیع » و « فتاح » از برادری و دوستی زیاد لاف می زدند ، ولی درغیاب علیه یکدیگر کمی تبلیغ سو نیز می نمودند .
« فتاح » یک روز گفت :
ـــ رفاقت و دوستی من و « سمیع » یک نمونه می باشد . من افتخار می کنم که مثل « سمیع » دوست و رفیق دارم .
ما برایش گفتیم :
ـــ « فتاح جان » ! خودت درست می گویی . اما بعضی وقتها « سمیع جان » به آدرس خودت یگان حرفها را می زند ، کـه در دوستی و رفاقت جای شایسته ندارد .
او حرفهای ما را قطع کرد و گفت :
ـــ شما به « سمیع » تهمت می بندید . او هرگز چنین غلطی را مرتکب نمی گردد .
ما برایش گفتیم :
ـــ درست است ! خیر فردا ده دقیقه وقتر به اتاق بیا و درالماری لباس خودرا پنهان کن . زمانی که « سمیع » آمـد ، ما درمورد خودت از نزدش می پرسیم و خودت بشنو که او درموردت چی می گوید .
او قبول کرد و فردا ده دقیقه وقتر به اتاق آمد و درالماری خودرا پنهان کرد . موقعی که « سمیع » آمد ، ما از نزدش سوال کردیم :
ـــ اوه ! « سمیع جان » ، تنها آمدی ؟ « فتاح جان » چی شد ؟ شما خو همیشه یکجا می آمدید ؟
« سمیع » گفت :
ـــ من از او دَیدو چی خبر دارم . او خو تمامی روز لَدر لَدر اینطرف و آنطرف می گردد . نمی دانم که او چی را گم کرده است که در جستجویش است .
« فتاح » از بسیار وارخطایی که مبادا « سمیع » بیشتر چتی گویی کند ، از الماری لباس بیرون شد و به « سمیع » گفت :
ـــ چرا ، این حرفها را به آدرس من گفتی ؟ حاصل قول و قرار من و تو همین بود و بس .
« سمیع » که رنگش مثل زردچوبه ، زرد گشته بود ، فقط به ما گفت ، که :
ـــ این کار ازکردن نبود و خوب کار نکردید . بهتر بود مرا می کشتید ولی این کار را نمی کردید .
با گفتن همین چند کلمه ، ازاتاق خارج شد و تقریباً دو ــ سه هفته با هیچ یکی ما حرف نمی زد تا ما با عذر و معذرت خواستن او را راضی ساختیم و هردوی آنها را دوباره آشتی دادیم .
بلی ! شوخی های جوانی تقریباً اولین شکست درعشقی که کشتی رویأهای مرا روی صخره های حقیقت درهم شکسته بود ، به فراموشی سپرد . بعض وقتها که چشمانم ناخودآگاه به یک دختر دوخته می شد ، عاجل به خود می گفتم :
ـــ « احمد » ! بیاد بیاور آن روزها را ، که چهرۀ غمزده ات را هر « کس و ناکس » می دید و سوال پیچت می کرد .
زود شوق درونی خودرا فروکش می کردم و به ندای درونی خود پاسخ می دادم ، که باید تلاش نمایم تا بار دیگر درگیر نگاه های افسونگر کدام « دختر بی وفا » نه اُفتم .
اما این بار نگاه سحرآمیز یک دختر دیگر کاری خودرا کرده بود و من هم دل باخته بودم. بلی ! بار دوم در کوچۀ خود ما درگیر طلسم جادویی عشق گردیدم .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1ــ انوره دوبالزاک ، زن سی ساله ، ترجمۀ ادوارد ژوزف ، چاپ سوم ، تهران ، 1368 ، ص ــ 17 .
2 ــ ایزابل آلنده ، به سوی پایتخت ، ترجمۀ رضا منتظم ، تهران ، 1383 ، ص ــ 13 .
3 ــ انوره دو بالزاک ، زن سی ساله ، ترجمۀ ادوارد ژوزف ، چاپ سوم ، تهران ، 1368 ، ص ــ 17 .
4 ــ داکتر اسدالله حبیب ، انفجار ، بلغاریا ، 1389 ، ص ــ 48 .
5 ــ ایزابل آلنده ، به سوی پایتخت ، ترجمۀ رضا منتظم ، تهران ، 1383 ، ص ــ 132 .
6 ــ همان کتاب ، ص ــ 133 ، 140 .
7ــ انوره دو بالزاک ، زن سی ساله ، ترجمۀ ادوارد ژوزف ، چاپ سوم ، تهران ، 1368 ، ص ــ 93 .
8 ــ همان کتاب ، ص ــ 94 ، 95 .
9ــ همان کتاب ، ص ــ 96 .
10ــ همان کتاب ، ص ــ 97 .
11 ــ ایزابل آلنده ، به سوی پایتخت ، ترجمۀ رضا منتظم ، تهران ، 1383 ، ص ــ 97 .
12 ــ فهیمه رحیمی ، روزهای سرد برفی ، تهران ، 1385 ، ص ــ
13 ــ انوره دو بالزاک ، زن سی ساله ، ترجمۀ ادوارد ژوزف ، چاپ سوم ، تهران ، 1368 ، ص ــ 106 .
14 ــ همان کتاب ، ص ــ 99 .
15 ــ ایزابل آلنده ، به سوی پایتخت ، ترجمۀ رضا منتظم ، تهران ، 1383 ، ص ــ 96 .
16 ــ داکتر اسدالله حبیب ، انفجار ، بلغاریا ، 1389 ، ص ــ 54 .
17 ــ ایزابل آلنده ، به سوی پایتخت ، ترجمۀ رضا منتظم ، تهران ، 1383 ، ص ــ 45 .
18 ــ دیل کارنگی ، آئین زندگی ، ترجمۀ محمدرضا اکبری بیرقی ، تهران ، 1384 ، ص ــ 20 .
19ــ ایزابل آلنده ، به سوی پایتخت ، ترجمۀ رضا منتظم ، تهران ، 1383 ، ص ــ 83 .
20ــ همان کتاب ، ص ــ 14 .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بخش سوم
قصۀ رابعه ـــ
پدرم بالای نانوایی زنانه یک سراچه، که با خود دهلیز، آشپزخانه گک و تشناب داشت، اعمار نموده بود .
سال 1351 برادرم « عمران جان » نیز بعد از سپری نمودن امتحان کانکور در یکی از فاکولته های پوهنتون کابل شامل گردید. دراین زمان، پدرم که به تقاعد سوق گردیده بود و خانواده ام در ولسوالی ما زندگی می کردند و دو برادر ارشدم همراه با فامیلهای خود در ولایات ایفای وظیفه می نمودند.
هر سه حویلی، نانوایی با پیاده خانه ها و سراچه را به کرایه داده بودیم و من درختم هرماه مسئولیـت جمع آوری کرایه را از کرایه نشینها داشتم . من و برادرم آن پولها را خرچ فاکولته گفته، مصرف می کردیم.
من با کرایه نشینها فیصله کرده بودم ، که دراخیر هرماه می آیم و پول کرایه را تسلیم می شوم . به همین اساس همیشه درختم ماه ، طرفهای شام نزد آنها می رفتم و پولها را جمع آوری می کردم . زمانی ، که من برای گرفتن پول کرایه می رفتم چون ناوقت روز می بود ، کار نانوایی ختم می گردید و بسته می شد.
یکسال بعد، که تقریباً « شکست درعشق لیلی » را فراموش کرده بودم، زندگی ام دوباره سرشار از شادی ها و خوشی ها گردیده بود ، دیگر بطرف دخترها نگاه نمی کردم ، ناخودآگاه ، یک روز در کوچۀ خودما ، باردیگر درگیر طلسم جادویی عشق گردیدم .
بلی ! یکی از روزهای جمعۀ ختم ماه اسد 1353 ، تصمیم گرفتم که فردا حوالی ده بجۀ روز برای جمع آوری پول کرایه می روم و بعد ازظهر خودرا با دوستانم در تماشای فلم هندی در سینما بهارستان مصروف می سازم .
نه بجه و سی دقیقۀ روز از پوهنتون بطرف خانه حرکت کردم و چیزی کم یازده بجۀ روز به خانه رسیدم . هنگامی که از سرک عمومی داخل سرک فرعی شدم ، دیدم داخل و پیش روی نانوایـی از دختران جوان و زنان مملو می باشد .
حین تماشای بیروبار متوجه شدم ، که درکوچه ازطرف چپ یک دخترچادری پوش ، که سبد پُر از خمیر برشانه داشت و خود را در چادری پیچیده بود و اندامش را چنان مستور داشته بود ، که فقط صورتش پیدا بود و بس ، بطرف نانوایی می آید . لطافت چهره اش واضح دیده می شد و سرخی گونه هایش جلای زیادی به قیافه اش داده بود . حلقه های چند تارمو بالای گونه هایش گاز می خوردند . معهذا برق چشمانش مانند آتش خارق العاده می درخشید . ازسر بی اعتنایی نگاهی گذرا به من افکند ، بعد بدون آن که میلی دوباره بدیدنم نشان دهد، به تندی داخل نانوایی گردید و به همه با صدای بلند سلام گفت .
من چون چند سال ازمنطقه دور بودم و گاه گاهی به خانۀ پدری سرمی زدم، این دختررا هرگز ندیده بودم و دوران کودکی اش هم درخاطره ام نمانده بود .
او که پیرهن نیلی روشن مخملی بر تن داشت و همرایش تنبان سفید پوشیده بود ، توجه مرا به خود جلب کرد . بطرفش دقیق نگاه کردم ، چنان مرا مجذوب خود ساخت که با خود گفتم :
ـــ اوه ! این الماس به کوچۀ ما ازکدام سیاره راه کشیده است . بلی ! آن دایرۀ سپیدچهارده روزه زیر چادری در کوچۀ ما قدم رنجه کرده و بطرف نانوایی در آمد آمد بود .
من هم موضوع کرایه را بهانه گرفته ، ازنانوایی جمع آوری پول کرایه را آغاز کردم. از دختر « کاکا نجف » که من برایش « بخوگک » صدا می کردم و نامش « بختور » بود ، پرسیدم :
ـــ پدرت کجاست ؟ بخاطر پول کرایه آمده ام .
او گفت :
ـــ در خانه استراحت است . حالا می روم و صدایش می کنم .
گفتم :
ـــ حالا نی ! پسان برایش بگو که « کاکا احمد » آمده است. این جا بیا ! کارت دارم .
ازاو پرسان کردم ، که این دختر کی است ؟
او برایم گفت :
ـــ در کوچۀ ما ، درخانۀ پنجم زندگی می کند و نامش « رابعه » است ، دختر قوماندان صاحب . مردم کوچۀ ما ، پدرش را قوماندان صاحب می گویند .
من قوماندان صاحب را از بسیار سابق می شناختم . او ، از باشنده گان اصلی منطقۀ ما بود. برخی اولادهای او با تفاوت سنی کم وبیش همبازی دوران کودکی من بودند. سکوت اختیار کردم و درفکر فرورفتم ، که چطور تا حالا این دختر را ندیده ام ؟
درهمین وقت همسایۀ بالا که درسراچه زندگی می کرد ، پائین آمد و بعد از سلام علیک ، گفت :
ـــ « احمد جان » ! خوب شد آمدی . ما ، دراین جا کمی به تکلیف هستیم . از تندور بالا بسیار دود می آید . من درکوچۀ بالا یک خانۀ کرایی پیدا کرده ام . اگر زحمت نمی شود ،پس فردا بیا و کلید سراچه را تسلیم شو . یک خواهش دیگرهم دارم،آن این که کرایه یی دو روزۀ ماه جاری را برایت پرداخته نمی توانم . خدا کند خفه نشوی .
من ، دوماه می شد که خدا خدا می گفتم اگر بدون این که من به همسایۀ سراچه بگویم ، که سراچه را تخلیه نماید ، کاش خودش پیشنهاد کند ، از پیشنهادش بسیار خوش شدم .
برایش گفتم :
ـــ پس فردا حتماً می آیم . پیسۀ دو روزۀ کرایه فدای سرت . اگر خانۀ درست پیدا نکردی ، می توانی یک هفته درهمین جا بدون پرداخت کرایه زندگی کنی ، تا کدام خانۀ مناسب گیرت بیاید .
او گفت :
ـــ نخیر ! بسیار زیاد تشکر . خانۀ نو مطابق ذوق ماست . لطفاً کرایۀ ماه گذشته را بگیر و من پس فردا منتظر آمدنت برای تسلیمی کلید می باشم .
گفتم :
ـــ درست است . خیر باشد . حتماً می آیم .
دردل خود بسیار خوش شدم . چون تصمیم داشتم سراچه را برای بعضی شب نشینی ها با دوستان ، برای خود فرش نمایم .
از کرایه نشینهای دیگر پولها را جمع آوری کردم ، اما بعد از دیدن دختر قوماندان صاحب دلم نمی شد که ساحه را ترک نمایم .
به بهانه های مختلف درکوچه ته وبالا می گشتم. گاه گاهی به داخل نانوایی نگاه می کردم که اگر دوباره او را ببینم .
دیدم که پختن خمیرش خلاص شد و سبد پُر از نانهای پنجه یی خاصۀ سرخ و بریان را بالای شانۀ خود گرفته و از نانوایی خارج گردید . درحین خارج شدنش از نانوایی که من با دقت نگاهش می کردم ، اوهم یک نظر گذرا انداخت و زود چشمان خودرا به زمین دوخت و راه خانۀ خودرا در پیش گرفت و درحالی که با شمال چادریش خاک کوچه را نوازش میداد ، به سوی خانۀ خود روان شد .
درهمین لحظه با خود اندیشیدم ، که اگر هنگامی رسیدن به دروازۀ خانۀ خود ، بطرف نانوایی نگاه کرد ، پس فردا که بخاطر تسلیمی کلید می آیم ، درموردش معلومات خودرا تکمیل می نمایم . اگر معلوماتهای بدست آمده مطابق میلم بود، توکل بخدا پشت این پیشبند را نیز می گیرم ، درغیر آن فراموشش می کنم .
چشمانم تا دروازۀ خانه تعقیبش کرد . حین داخل شدن به خانۀ خود با بسیار دقت بطرف نانوایی و من نگاه کرد و داخل خانه شد .
با خود گفتم ، خوب حالا خو او نتنها بطرف نانوایی ، بلکه بطرف من نیز نگاه کرد ، در آینده دیده شود که قسمت چه می کند . با یک دلگرمی عجیب وغریب بطرف لیلیه حرکت کردم ، تا رسیدن به لیلیه راه را هیچ نفهمیده بودم . باردیگر از طی دل عاشق شده بودم . چشمانم در درودیوار تنها وتنها چهرۀ « رابعه » را می دید. بلی! تنها چهره اش را، چون بدنش زیرچادری ، خودرا ازنظرم پنهان ساخته بود. درمورد موهایش، دستانش واندامش هیچ چیزی را نمی دانستم . همه آنها زیر چادری پنهان بودند . نگاه شرمگینش قلبم را ربوده بود. لبانش چنان گلابی رنگ جلوه می کرد، که تو گویی همین لحظه لبسیرین از بوسیدنش فارغ گردیده است .
به لیلیه رسیدم. بعد از نان خوردن و چای نوشیدن که اگر راستش را بگویم ، از گلویم پائین نمی رفتند ، در بستر خود استراحت کردم و کتاب درسی خودرا پیش رویم برای فریب دادن هم اتاقی هایم گرفتم تا فرصت درد دل کردن درعالم رویأ با « رابعه » برایم مساعد گردد . در هر صفحۀ کتاب چهره اش را می دیدم ، که مرا برای پیوند زدن قلبها می طلبد . ناوقت شب بخواب رفتـه بودم .
صبح از خواب بیدار شدم و بعد از دوش و صرف صبحانه راهی اتاقهای درسی شدم . در تختۀ صنف به عوض نوشته ها و رسمها که استاد نقش می نمودند ، من فقط چهرۀ « رابعه » را می دیدم و بس .
همان روز وفردا تا بعد ازظهر با انتظار خورنده سپری گردید.هرثانیه قلبم می خواست بطرف کوچۀ ما پرواز نماید . از لیلیه تا کوچۀ ما ، که همیشه چهل وپنج دقیقه را دربر می گرفت ، اما روزی که بطرف کوچۀ خود درحرکت شدم ، فکر می کردم که روزها را دربر گرفته است . زمان چنان به آهستگی سپری می گردید، که گویی کدام جای لنگر انداخته است . سرانجام به خانه رسیدم . نانوایی بسته شده بود . خانم « کاکا نجف » را ، که من اورا « مادر بختور » خطاب می کردم ، به دهلیز خواستم . درهمین لحظه کرایه نشین سراچه نیز پیدا شد.از نزدش کلید را تسلیم شدم، خدا حافظی کردیم و او به راه خود رفت .
از « مادر بختور » بدون مقدمه پرسیدم :
ـــ لطفاً درمورد دختر قوماندان صاحب برایم معلومات بده ؟ او چی قسم دختر است ؟ در موردش معلومات داری ؟
او برایم گفت :
ـــ بلی ، اورا از بسیار سابق می شناسم . چند سال است که خمیر خودرا برای پختن به نانوایی ما می آورد و بعضی وقتها من خانه شان برای کالا شویی می روم. دختر بسیار خوب است . تمام اعضای فامیلش اورا زیاد دوست دارند . بعد از عروسی خواهرکلانش ، او و خواهر کوچکش دستیار بسیار نزدیک مادر خود هستند .
مادرش همیشه می گوید :
ـــ دخترم ، « رابعه گک » بسیار دختر کاری است . هر انگشت دستش یک گنج است گنج . خوشبخت کسی خواهد باشد که این دخترم عروس خانه اش شود . چراغ است چراغ . خانه اش را روشن خواهد ساخت . . .
برایش گفتم :
ـــ بسیار زیاد تشکر . صرف همین قدر معلومات می خواستم . لطفاً ازاین موضوع برای هیچ کس چیزی قصه نکنی .
گفت :
ـــ نی ، نمی کنم . چرا قصه کنم !
« بخوگک » ، که 9 سال عمر داشت و پهلوی ما ایستاده بود ، با دقت گپهای ما را گوش گرفته بود . گاه گاهی با دستان خود روی خود را پنهان می کرد و می خندید . به او هم گفتم :
ـــ « بخوجان » ! فکرخود را بگیری ، که از گپهای من برای کسی چیزی نگویی . تو خو همراز من شدی .
او هم با چهرۀ خندان و شرمندوک خود گفت :
ـــ نمی گویم ، نمی گویم .
با هردوی آنها خدا حافظی کردم و گفتم سلام مرا به « کاکا نجف » هم برسانید .
بعد از خدا حافظی به سرک عمومی رفتم و خود را ذریعه تکسی که یک نفر سواری کمبود داشت به شهر رساندم . ساعت خود را نگاه کردم ، دیدم ناوقت شده است . در ایستگاه سرویسهای پوهنتون هم زیاد بیروبار بود . برای نان شب به لیلیه نمی رسیدم. نان شب را در یک رستوران خوردم و بطرف لیلیه حرکت کردم .
روز جمعه فرا رسید . طاقتم نشد . کتاب بینوایان ویکتور هوگو را با خود گرفتم ، از لیلیه خارج شدم و بطرف ایستگاه سرویس رفتم . در راه رسیدن به ایستگاه ، از بوتۀ گل گلاب یک برگ گل را که رنگ سرخ داشت دزدیدم . آن را در لای کتاب بینوایان گذاشتم و بطرف خانه حرکت کردم . به کوچۀ خود رسیدم . حین بالا شدن از زینه به سراچه ، دیدم که « رابعه » در دهلیز نانوایی ایستاده است . می باید قدم اول خود را برای بدست آوردنش برمی داشتم . جرأت کردم و برایش سلام دادم . سلامم را سلام گفت . برای برداشتن قدمهای بعدی باید به یک بهانه همرایش سر صحبت را باز می کردم . به سراچه بالا رفتم ، اتاق خواب ، آشپزخانه ، تشناب و دهلیز را بررسی کردم . تنها اتاق خواب به رنگمالی ضرورت داشت. درهمین وقت یک ایده درفکرم خطور کرد و با خود گفتم :
باید با او سوالی را مطرح کنم ، که برای حرف زدن آماده شود .
از خود پرسیدم ، کدام سوال مورد دلچسپی اش قرار خواهد گرفت ؟
سرانجام تصمیم گرفتم، که خیر پائین میروم و ازنزدش می پرسم که صنف چند هستی ؟ آیا به خواندن رومان علاقه داری ؟
اگر گفت ، بلی !
کتاب را با برگ گل که درلای آن گذاشته ام، برایش میدهم ومیگویم که جمعۀ آینده می آیم و درهمین زمان کتاب را از نزدت تسلیم می شوم . اگر کتاب را قبول کرد و تسلیم شد ، برگ گل را درلای کتاب می بیند و این را هم درک می نماید که این برگ گل کاملاً تازه است . اگر در دلش کدام گپ درمورد من باشد، معنی « برگ گل سرخ » را نیز می داند و جمعۀ آینده برایش می گویم که اگر وقت داشته باشی ، روز شنبه طرفهای بعد از ظهر که نانوایی بسته می باشد درهمین دهلیز با هم ملاقات می نماییم .
تمام برنامۀ خودرا قدم به قدم عملی نمودم و گام به گام نتیجه داد .
روز جمعه فرا رسید ، در دهلیز نانوایی با هم روبرو شدیم . بعد از سلام علیکی او معذرت خواست که کتاب را تمام نکرده ام . هر وقت تمام شد برایت تسلیم می نمایم . من هم جرأت کردم و برای روز شنبه برای یک بازدید کوتاه دعوتش کردم و او هم دعوتم را پذیرفت . روز شنبه ، به وقت معینه خودرا به سراچه رساندم . طبق وعده ، ازسراچه به دهلیز پائین شدم . چند لحظه بعد «رابعه » هم رسید . دست خود را به رسم سلام برایش پیش کردم . او هم دست خودرا پیش کرد . دستش را در دست خود گرفتم و دلم نمی خواست رهایش کنم . حرارت دستش به قلبم چنان گرمی بخشید ، که نزدیک بود اشکهای خوشی از چشمانم سرازیر شود . با صدای لرزان برایش گفتم :
ـــ تشکر ، که خواهش ملاقات با من را پذیرفتی و به وعده ات وفا کردی . راستش را بگویم از روزی که تو را دیده ام تا امروز شبهای زیادی را با بیخوابی و تشویش سپری کردم . هر روز بالایم مانند یک ماه گذشت . در قلبم جای گرفته یی . زیاد خوشم آمده یی . دوستدارت شده ام . امید عشق مرا بپذیری . . .
او گپ مرا قطع کرد و برایم گفت :
ـــ اگر حقیقت را بگویم ، من تا همین لحظه هم نمی دانم ، که چطور جرأت کرده ام که این جا آمده ام. ازترس برادرانم و ازترس عزت پدرم هرگز چنین کاری را نمی خواستم و حالا هم نمی خواهم . من باید زود به خانۀ خود برگردم . من به بهانه یی این که آپه (مادر بختور) را می گویم فردا برای کالا شویی خانۀ ما بیاید ، به این جا آمده ام . ما باهم کوچگی هستیم . این گپ پت نمی ماند . بسیار زود تمام مردم محلۀ ما خبر می شوند و درآن صورت باز پشیمانی کدام درد مرا دوا خواهد توانست ؟ اگر منظورت رفیق بازی است من از او دخترها نیستم . . .
من حرفش را قطع کردم و برایش گفتم :
ـــ ببین ! فکر می کنم که مرا غلط درک کردی ، از حرفهایم برداشت نادرست کردی ، من به معشوقه برای معشوقه بازی ضرورت ندارم . راستش را بگویم ، درسهای فاکولته ام آن قدر زیاد و مشکل است که به این کارها وقت هم ندارم . من می خواهم خانه یی خود را آباد بسازم . می خواهم مطابق میل و آرزوی خود ازدواج کنم . می خواهم کسی را که خوشم آمده و در قلبم جای گرفته ، شریک زندگی آیندۀ خود بسازم . خلاصه این که من دلبستۀ تشکیل خانواده هستم وبندۀ آن عشقم ، که توافق معشوق به همراه داشته باشد و مشتاق آن وصلتم که امید به آیندۀ درخشان در آن موج زند . اما این همه خواسته های من است و نباید یکجانبه باشد . نظر جانب مقابل برای من زیاد مهم چی که بسیار زیاد مهم است . من ، می توانستم بدون این که خودت را در جریان قرار بدهم ، به خانۀ شما خواستگار بفرستم ، اما من این کار را بخاطر این که اول باید نظر خودت را می دانستم ، باز تصمیم می گرفتم ، نکردم . حالا هم اختیار داری که عشق مرا می پذیری و یا ردش می نمایی . اختیار با خودت است . تا شنبۀ آینده وقت داری . در مورد تمام جوانب موضوع چرت بزن . من شنبۀ آینده درهمین وقت می آیم و خودت به هر وسیله یی که خواسته باشی ، تصمیم خودت را برایم بگو . . .
او برایم گفت :
ـــ درست است ! من دراین مورد فکر می کنم ، تمامی جوانبش را می سنجم و باز برایت خودم نظرم را می گویم .
من برایش گفتم :
ـــ اگر خودت مصروف شدی و یا وقت پیدا نکردی ، می توانی در وجود یک پرزه گک نظرت را بنویسی و برای « مادر بختور » بدهی . او ، برایم می رساند .
او گفت :
ـــ درست است .
لحظه یی که می خواست بطرف خانۀ خود حرکت کند ، دوباره جرأت کردم و دست خود را به رسم خداحافظی پیش کردم. اوهم دست خودرا پیش کرد. من علاوه براین که دستش را از طی دل فشار دادم ، به رسم احترام بلندش کردم و با محبت آن را بوسیدم . از شرم رخسارش گلگون گشت وتمام وجودش را لرزه گرفت . با سرعت دست خودرا از دستم رها کرد و بطرف خانۀ خود حرکت کرد .
شنبۀ آینده آمدم ، کلید سراچه را از نزد « کاکا نجف » گرفتم و بالا به سراچه رفتم . دیدم اتاق و دهلیز را رنگمال بسیار مقبول رنگمالی کرده است . یک کمی رایحۀ تند رنگ به مشامم رسید . هردو کلکین سراچه را باز گذاشتم و خودم پائین آمدم .
« بخوگک » را خواستم و برایش گفتم :
ـــ « بخوجان » ! اگر « رابعه » آمد ، بالا بیا و برایم اطلاع بده .
او گفت :
ـــ خو اگر آمد ، باز می آیم و برایت خبر می دهم .
خودم به دکان بقالی که درسرک عمومی موقعیت داشت، رفتم . یک قوطی سگرت خریدم و به سراچه برگشتم . لحظۀ بعد «بختور » آمد وگفت :
ـــ « کاکا احمد » ! رابعه آمد و کتاب را برایم داد که این را به احمد بده و سلام مرا هم برایش بگو . خودش زود دوباره به خانۀ خود رفت .
من کتاب را ازنزد « بختور » تسلیم شدم و برایش گفتم ، تشکر ! می توانی خانه ات بروی . کتاب را باز کردم . دیدم که از لای کتاب «برگ گل سرخ» گرفته شده و به عوضش «برگ گل جگری» که کاملاً تازه بود گذاشته شده است . باخود زمزمه کردم ،
« زندگـی خو یکبار کشتی رویأهای مرا روی صخره های حقیقت درهم شکسته است ولی توکل بخدا این بار شاید درجزائر آفتابی خیال انگیز جنون ، زورقهای طلائی من همه درحالی که نوای موسیقی اش در شروع آنها مترنم است به سلامت به بندرش برسند .»(1)
بلی ! با تبادله یی برگهای گل گلاب بین « من ورابعه » عشق وعاشقی ما آغاز گردید . من تا شنبۀ آینده سراچه را فرش کردم وهمیشه هفته یی دو ــ سه بار به کوچۀ خود می آمدم و شبانه درسراچه می خوابیدم .
بعد از چندین بار دید و بازدید ، برای اولین باری که در سراچه وعدۀ ملاقات را گذاشتیم و او با استفاده از چادری پُتکی آمد ، با دست با هم سلام علیکی کردیم . من دستش را در دست خود گرفتم و اوهم دستش را دردستم رها کرد ، که این برخوردش خود برایم تحفۀ فراموش ناشدنی و بزرگ بود .« من بی اختیار دستش را فشردم . این فشار به او جرأت داد ، که تا اندازۀ ترس و حجب را کنار بگذارد . پهلوی هم تنگ نشستیم . دراین موقع ، خرمن گیسوان حلقه حلقه و تابدارش گونه های مرا نوازش می داد. دراول او، این تماس عادی را احساس کرد و به شدت برخود لرزید و من هم بیش از او ، به لرزه درآمدم . خوشحالی این لحظه و امیدهای آینده همگی در یک حالت هیجان فرو رفت و آن هیجان نوازش اولیه وهیجان بوسۀ پاک و فراموش ناشدنی یی بود که او گذاشت که من ازلبانش و گونه هایش بگیرم. دراین عمل ما نه تظاهری بود و نه ریائی. درواقع ،این عمل مظهر وحدت دوموجودی بود ، که چیزی که آنرا قانون و رسم و رواج نام نهاده اند ، میان ما جدایی افکنده بود ولی آنچه که درطبیعت بنام جذبه آمده است ما را بهم پیوسته بود.»(2)
هرباری که با « رابعه » ملاقات می کردم ؛ چشمانش پراز اشک می شد ولی خندان جلوه می کرد ، که این اشک خود برایم ، ابراز بهترین صمیمیت و محبتش بود و من چون ازنمایان کردن احساساتم خجالت می کشیدم ، سعی می کردم آن را با نوازش دستانش و زلفانش و بوسه ها استتار کنم .
یکی از روزها ، او که نزدم آمده بود ، بعد از لحظه یی گفت :
ـــ می خواهم بروم .
من برایش گفتم ، تو چند لحظه پیش آمدی ، خواهش می کنم چند لحظۀ دیگر بمان .
او گفت :
ـــ امکان ندارد . چون درکوچۀ ما چند نفر زیاد مُضرند . گویی به جز ازمراقبت رفت و آمد همسایگان کاری دیگر ندارند . آدم هرقدر احتیاط هم کند ، بازهم از زخم زبان آنها درامان نیست .
« رابعه و من » ، دردوستی خود چنان صمیمی بودیم ، که برای محفل شیرینی خوری و عروسی برنامه ها می ساختیم و حتی برای اولادهای آیندۀ خود اعم از پسر و دختر نامها انتخاب کرده بودیم . دراین ایام احساس می کردم که زمان شتاب بیشتری گرفته و روزها چنان به سرعت سپری می گردد که نمی توانستم به خاطر بیاورم که ساعات روز چگونه گذشته است . هر ماه که می گذشت ، فکر می کردم که یک هفته سپری گردیده است .
دلم هر روز می گفت :
« ای زمان درنگ کن و ای چرخ بپای ! که مرا خوشایندی . » ( یوهان ولفگانگ فون گوته ، فاوست ، ترجمۀ داکتر اسدالله مبشری ، چاپ دوم ، تهران ، 1368 ، ص ــ 121 )
چند ماه بعد ، برادرانم از ولایات به کابل تبدیل گردیدند و من موضوع دوستی « خود با رابعه » را ، که درآیندۀ نزدیک باید از فامیلش او را برایم خواستگاری کنند ، برای تمام فامیل خود گفتم . خانمهای برادرانم همراه « رابعه » چنان برخورد می کردند ، مثلی که در آیندۀ نزدیک خانم برادر شوهرشان می شود .
ده ماه دوستی ما، چنان به سرعت سپری گردید، که ما فکر کردیم، ده هفته را دربرگرفته است .
ماه ثور سال 1354 فرا رسید . صنف ما باید برای سه ماه به یکی از ولایات کشور سفر می نمود وبرای دیپلوم خود مواد جمع آوری می کردیم. موضوع را به «رابعه» گفتم . او ، با بسیار خنده ومزاح که سه ماه خو آن قدر وقت زیاد نیست ، زود می گذرد و به خیر که دوباره برگشتی، فامیلت را به خواستگاری روان کن، ازطرف فامیل من و فامیل خودت کدام مشکل وجود ندارد ، بخیر نامزد می شویم و بعد ازمدتی عروسی می کنیم و باهم یکجا زندگی می کنیم . من هم روحیه گرفتم و به همین امید ، تا دیدار بعدی باهم خدا حافظی کردیم .
15 ثور سفر خود را آغاز کردیم و به ولایت مورد نظر خود رسیدیم . روزانه برای جمع آوری مواد به ادارات مراجعه می کردیم و بعد از ظهر به حویلی یی که دراختیارما قرار داده بودند ، می آمدیم . سه هفته بعد ، حوالی چهاربجه که همۀ ما دراتاقهای خودمشغول نوشیدن چای بودیم ، دروازۀ حویلی تق تق شد و آشپز رفت و دروازه را باز کرد . ما ، با خود گفتیم ، که حتماً کدام کارمند اداره آمده تا ازوضعیت ما پرس و پال کند . اما با دیدن مردی که پُست را آورده بود ، همۀ ما به پا ایستادیم ، به صحن حویلی برآمدیم و منتظر ماندیم تا پُسته رسان نامه ها را برای ما تسلیم دهد . دیدیم پنج قطعه خط که در بین آنها یکی آن مربوط به من می شد ، برای ما تسلیم نمود . حین امضأ در کتاب راجستر ، از دیدن آدرس دانستم که نامۀ است از طرف برادرم « عمران جان » . رفیقم « فضل » برایم چشم روشنی داد و من هم ازاو تشکری کردم .
بالای پاکت خط نوشته شده بود :
ـــ از طرف « عمران » برای برادرم « احمد » .
اما نوشته یی روی پاکت به نوشته یی برادرم «عمران جان» شباهت نداشت . از جانب دیگر درخواب وخیالم هم نمی گشت که «رابعه» برایم نامه ارسال خواهد کرد . با عجله پاکت را گشودم ، چشمانم به یک حلقه موی اُفتاد . با دیدن آن خاطره یی در ذهنم جان گرفت و بیاد آوردم که من همیشه حین ملاقات با « رابعه » زلفانش را توسط انگشتان خود نوازش می دادم و درآن هنگام به « رابعه » می گفتم ، که نوازش زلفانت خاطرۀ فراموش ناشدنی در زندگی من می باشد . حالا او با ارسال یک حلقه از زلفانش خواسته بود ، آن خاطرات را بیادم بیاورد .
پاکت را دوباره بستم و به یک گوشۀ حویلی دور از هم مسلکانم رفتم . از پاکت حلقۀ زلف و نامه را گرفتم . نامه و بخصوص حلقۀ زلف را به یاد «رابعه» بوییدم و بوسیدم و بروی قسمت چپ سینه بالای قلبم گذاشتم . نامه را دوباره برداشتم و بخوانش گرفتم :
« سلام سلام سلام احمد جان مسافر من !
خدا کند جور و صحتمند باشی و مثل من از دقیت زیاد مریض نشده باشی .
احمد من ! روزی که برایم گفتی برای سه ماه به یک ولایت سفر دارم ، اگر یادت باشد به خنده و شوخی برایت گفتم که سه ماه آن قدر مدت زیاد نیست ، که تو تشویشش را می کنی ومن فکر می کردم که به بسیار ساده گی تحملش می کنم. اما پنج روز نگذشته بود که درد دوری ازتو چنان مرا ملهوف ساخت ، که همیشه مثل پروانۀ بی بال که خود را به شمع خود رسانده نمی تواند ، در کنج قفس تنهایی نشسته و به حال خود می گریم . شبانه بسترم را با اشکهای خود سیرآب می نمایم .
محبوب سفرکردۀ من! مرا ببخش که سخن را همرایت با اندوه و دردتنهایی آغاز کردم . نمی دانم از کی شکایت کنم ، از رئیس فاکولته ات ویا از بخت خودم که با من چنین جفا کرد و تو را ازمن دور ساخت. درطی سه ــ چهار روزحین پختن دیگ ، همه روزه پیاز از نزدم سوخت . سرانجام مادرم برایم گفت :
چی گپ شده ، که این قدر هوشپرک شده یی ؟
برایش گفتم ! مادر جان ، احمد به سفر رفته است . دراول فکر کردم که دوری اش را تحمل کرده می توانم ، اما مادر جان ! حالا هراس دارم که ازغم فراقش نمیرم .
کاشکی می دیدی ، که باعکست چگونه و چند ساعت قصه می کنم . وقتی عکست را دوباره درسینه بند خود پنهان می نمایم خلوتش با قلبم چنان ملموس است که همرایش به صحبت می نشیند و برایش گرما می دهد .
من یک حلقه از زلفان خود را که همیشه با انگشتانت نوازشش می دادی ، قیچی کردم و همراه نامۀ خود به یاد خاطرات شیرین ما برایت ارسال نمودم . امید بخاطر تجدید عشق و محبت ما ، هرگاهی فرصت داشتی بار بار نوازشش بدهی . چون من به این باورم که حین نوازش دادن به حلقۀ زلفم قلبم آنرا احساس می نماید و عشق آتشین ما را محکم و محکم تر می سازد .
به امید دیدار . رابعه » (3)
نامه اش را بار دیگرخواندم واز احساسش لذت بردم و درهر کلمه و جمله اش وفا به عهد را حس کردم . درحالی که چشمانم اشک پر بود و نامه را برای سومین بار می خواندم ، صدای رفیقم را شنیدم که سوال کرد :
ـــ طرف فامیلت خیر و خیریت است ؟
ـــ گفتم ، بلی ! به فضل خداوند خیر و خیریت است .
من برای « رابعه » جواب نامه اش را ارسال کرده نتوانستم ، چون او آدرس مشخص مطمئین نداشت . تنها یک دستکول قالینچه یی موری بسیار مقبول و قیمتی را تحفه گفته برایش خریدم . سه ماه سپری گردید . ما به کابل برگشتیم . شب ناوقت به شهر کابل رسیدیم . شب را نیمه بیدار و نیمه خواب به سحر رساندم . صبح « بخوگک » را گفتم به هرقسمی که می شود به « رابعه » خبر آمدن مرا بدهد . او به یک بهانه به خانۀ « رابعه » رفت و خبر آمدن مرا برایش داد . دو ــ سه ساعت بعد « رابعه » به دیدنم آمد . حین صحبت با « رابعه » از سلوک و رفتار او نا امید شدم . او افسرده و خاموش بود . کرکترش با مضمون نامه اش زمین تا آسمان تفاوت داشت . درست عکس آنچه در سفر سه ماهه فکر می کردم . اما وقتی تبسم کرد به نظرم رسید اشعۀ خورشید از میان ابرها می تابد . ولی زود معلوم گردید که تبسمش تصنعی است و به قلبم چنگ نزد . من سه ماه منتظر تبسم واقعی او بودم و فکر می کردم که حین ملاقات با « رابعه » آغوش گرمش و تبسمش و محبتش در دلم وجد و طرب برپا می کند . اما تمام رویأهایم نقش برآب گردید . دستکول قالینچه یی را که خریده بودم ، برایش تحفه دادم . یک ساعت با هم قصه کردیم . تُن صدا ، لحن کلام و نگاه های او چنان غیرعادی بود، که« کورۀ شک » درقلبم بوجود آورد و از روانش واضح معلوم می شد که کدام واقعه رخ داده است. من موضوع را جدی نگرفتم. حتی ازنزدش یک سوال عادی هم نکردم و گذاشتم درروزهای بعد هرچه باشد خودبخود معلوم می گردد .
دوروز، درکارهای فاکولته مصروف شدم. روز سوم پنج بجه یی بعد ازظهر وعدۀ ملاقات داشتیم . او آمد و بعد ازچند لحظه با بسیار تأثر برایم گفت :
ـــ احمد ! شب خواب دیدم که کدام کسی دستکول قالینچه یی را که برایم تحفه داده یی ، توسط قیچی تکه تکه کرده است. من در خواب گریه را سر داده بودم، که با صدای خواهرم که گفت ، چرا گریه میکنی ، بیدار شدم و تا صبح خوابم نبرد . خدا خیر را پیش کند . میترسم در دوستی ما کدام مشکل بوجود نیاید .
با شنیدن حرفهای او یک دلهرۀ عجیب سراپا وجودم را فرا گرفت . آنچه واقعاً مرا تحت تأثیر قرار داد « کورۀ شک » من در مورد سلوک « رابعه » در روز اول ملاقاتم با او بود . او مطلبی را برایم یاد دهانی کرد که من بسیار زیاد در موردش حساس بودم .
بلی ! جمله یی «میترسم در دوستی ما کدام مشکل بوجود نیاید»،مثل ضربه یی چکشی بود برمغزم.دراین موقع من کاملاً برافروخته شده و تا به یاد داشتم، چنین قهر نشده بودم و از حالت طبیعی خارج گردیده بودم . خشمم به اوجش رسیده بود . اما باوجود تلخ کامی جملۀ فوق، خودرا کنترول کردم.دستش را گرفتم ، روی قلب لرزان خود گذاشتم و گفتم :
ـــ رابعه ! من از « عشق قلبی خود نمی خواهم بیشتر سخن به زبان آورم . من فکر می کردم که من وتو به یک وجود مبدل گردیده ایم. این که چقدر درقلبم جا گرفته یی، این را تو بهتر می دانی. من خو همیشه آنرا احساس می کردم ، می دانستم و می دیدم .»(4) اما تو . . .
من چشمان اشک پُر خود را پنهان کردم و برایش گفتم :
ـــ در حقیقت من نباید شکوه کنم . تیره بختی من نتیجه طالع خود من است .
«خورشید که درشرف پنهان شدن بود، ما را با اشعۀ سرخ رنگ خود که از کلکین اتاق می تابید احاطه کرده بود و بسرنوشت عشق ناکام ما صورت غم انگیزی داده بود.»(5) من با تأثر زیاد از او پرسیدم :
ـــ « رابعه » ! می دانی ، موقعی که نامۀ تورا دریافت کردم و آن را باربار به خوانش گرفتم ، از احساسی که تو در نامه ات انعکاس داده بودی لذت بردم و یک غرور برایم پیدا شد ، که باید افتخار کنم که با تو طرح دوستی ریخته ام و درآینده شریک زندگی می شویم . اما از حرفهایت معلوم می شود که تمام تصورم درموردت از یک خواب و خیال چیزی بیش نبوده است . لطفاً برایم واضح بگو که زیر کاسه نیم کاسه یی وجود دارد یا خیر ؟ خواهش می کنم برایم واضح بگو چی گپ شده است . . .
دیدم که اشکها ژاله ژاله بالای رخسارش سرازیر گردید و با صدای که از شرمساری گرفته بود و به زحمت شنیده می شد و یک نفس و آه عمیق از نارضایتی کشید و گفت :
ـــ «احمد» ! من نمی خواستم یک خبر ناخوش آیند را دفعتاً برایت بگویم ، اما از وضع چنین معلوم می شود ، که پنهان کردن این مطلب به عشق پاکم خیانت است .
بلی ! متأسفانه زیر کاسه یک نیم کاسه ، دوهفته قبل از آمدنت گذاشته شده است . آن این که خبر داشتی که برادربزرگم را همراه دختر کاکایم بدون موافقه او نامزد کردند ، اما برادرم این نامزدی را قبول نکرد و خانه را ترک گفت. کاکایم چندین بار مراجعه کرد ولی نتیجه نداد . سرانجام دو هفته قبل همراه فامیلم به این نتیجه رسیدند که باید پدرم یک دختر خودرا برای بچه اش در « بد » بدهد و پدرم بدون این که از من پرسان کند مرا با برادرزادۀ خود نامزد کرد. اما من این نامزدی را قبول ندارم. من حاضر هستم همرایت فرار کنم. به هرگوشۀ جهان خواسته باشی همرایت فرار می کنم. من درزندگی یک بار عاشق شده ام و این اولین و آخرین عشق من خواهد باشد و بس .
با شنیدن این مطلب نمی دانم که ضربان قلبم به چند رسیده بود ، فکر می کردم زمین زیر پاهایم دور می خورد . کنترول اعصاب خودرا از دست داده بودم . « رابعه » که وضع مرا چنین دید با عجله از اتاق خارج شد و به خانۀ خود رفت .
ساعت ، 7 بجۀ شام را نشان می داد . روشنی روز خداحافظی می کرد و تاریکی شب در حال آمد آمد بود . زندگی من هم چنین سیر را سپری می کرد . کلکین سراچه را باز گذاشتم . در بستر خود دراز کشیدم . سگرت را یکی پی دیگری دود می کردم . من که از نوجوانی به صدای زنده یاد « احمدظاهر » عشق می ورزیدم ، کستش را داخل تیپ گذاشتم و آهنگ « بی وفا یارم کرده غم بارم . . . » اش را بطور مکرر می شنیدم .
شکست درعشق «لیلی» و شکست درعشق «رابعه» را که به وقوع پیوسته بود، بار بار در ذهن خود ، دوباره خوانی کردم و به سنتهای مروج جامعه خود لعنت و نفرین می فرستادم . شب غذا صرف نکردم و شکم گرسنه بخواب رفته بودم . صبح وقتی از خواب بیدار شدم ، تمام حرفهای که روز قبل بین من و « رابعه » تبادله گردیده بود ، مورد تحلیل و تجزیه قرار دادم . از موضوع چنین برداشت کردم :
زمانی که پدر و فامیل « رابعه » مسألۀ نامزدی اش را با پسر کاکایش همراه اش مطرح ساخته اند ، حتماً مادرش برایش قناعت داده که این وصلت را به اساس مشکلات قومی و فامیلی پدرش بپذیرد و « رابعه » هم زیر تاثیر گپهای مادر خود قرار گرفته و موضوع را قبول کرده است . بعداً علاقمندی قلبی اش بالای احساساتش غلبه کرده و از قول و قرار خود پشیمان شده است .
اما من به هیچ صورت حاضر نبودم با کسی ازدواج نمایم، که اوهمرایم فرار کند وحقیقت زندگی ام هم چنین بود که محیط خانوادگی من بصورت قطع آماده همچو وصلت نبود ، در خانوادۀ ما هیچگاه چنین وصلت صورت نگرفته بود .
چند روز بعد « رابعه » احوال فرستاد ، که می خواهد همرایم ملاقات نماید . من هم خواهشش را پذیرفتم ، ولی بعد از بسیار جروبحث ، از نزدش دوباره سوال کردم ، که فامیلت را قناعت داده می توانی یا نی ؟ او در جوابم گفت که متأسفانه آنها به حرفهای من اهمیت ندادند و یگانه راهی که باقیمانده تصمیم من و خودت است وبس. درختم جروبحث من برایش واضح گفتم که یگانه راهی که وجود دارد ، ازدواجت همراه پسر کاکایت است و بس . من وتو حالا متأسفانه دو سر یک حلقه هستیم ، که هر چند قلبهای ما پهلوی هم قرار دارند ولی هرگز به هم نمی رسیم . اگر دراول مقاومت می کردی و موضوع را تا آمدن من از سفر به تعویق می انداختی ، حین رسیدن من عاجل به خانۀ شما خواستگار می فرستادم و درآن صورت فامیلت در بین دو خواستگار شاید نظر خودت را می گرفت واقدام می کردند که حتماً به نفع من وخودت تمام می شد. اکنون هم نتوانسته یی به فامیلت قناعت بدهی . حالا متأسفانه دیر شده است . بسیار دیر شده است . تو هم می دانی که ، « دروغگویی درزندگی یک پدیدۀ زشت است ، ولی زندگی را نمی تواند نابود کند ، اما درازدواج دروغگویی تمامی سلسله یی را نابود می سازد که عشق و محبت را به هم پیوند می دهد و آنگاه هم چیز فرو می پاشد و با خاک یکسان می شود . . .»(6)
بگذار من به تنهایی غم و اندوه شکست خودرا تحمل کنم .
بار دیگر جهان من عوض شده بود . از خود و بیگانه گریزان بودم . دیگر به کوچۀ خود نمی آمدم و یا هم شبانه می آمدم و صبح وقتی دوباره به لیلیۀ خود می رفتم . هر دختر برایم « بی وفا » معلوم می شد . بطرف دخترها هیچ نگاه نمی کردم . به اصطلاح از چشم چرانی توبه گار شده بودم. فقط متوجه درسهای خود بودم. این بار شکست درعشق « رابعه » را زود به فراموشی سپردم . به شهر کمتر می رفتم . تا کدام کار بسیار مهم پیش نمی آمد، اصلاً بطرف شهر پاهایم حرکت نمی کرد. زیاد خود را همراه هم اتاقیهایم در قصه گویی های شبانه مصروف ساخته بودم . اگر کدام دوستم می خواست در مورد عشق وعاشقی خود همرایم درد دل کند، عاجل به یک بهانه همرایش خداحافظی می کردم و نمی خواستم داستان وفا و یا بی وفایی معشوقه اش را بشنوم .
دوباره به زندگی نورمال خود برگشته بودم ، که یک روز مثلی که کسی برایم دام گذاشته باشد ، در دام یک نگاه سحرآمیز یک دختر دیگر اُفتادم . . .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 ــ دیل کارنگی ، آئین زندگی ،
2 ــ انوره دو بالزاک ، زن سی ساله ، ترجمۀ ادوارد ژوزف ، چاپ سوم ، تهران 1368 .ص ــ 188 .
3 ــ فهیمه رحیمی ، روزهای سرد برفی ، تهران ، 1385 ، ص ــ 69 .
4 ــ همان کتاب .ص ــ 100 .
5 ــ همان کتاب .ص ــ 104 .
6 ــ هنری گیفورد ، تولستوی ، ترجمۀ علی محمد حق شناس ، تهران ، چاپ سوم ، 1375 .ص ــ 146 .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بخش چهارم
قصۀ شهناز ـــ
باردیگر، یک « دیدار تصادفی و یک برخورد لفظی » جرقه یی بود که درقلبم به شعله تبدیل گردید.
اوایل ماه میزان سال 1355 بود. به برخی مواد، ضرورت داشتم. در آن زمان تمام چیزهای مورد ضرورت ما، در فروشگاه بزرگ افغان پیدا می شد. به یک دوستم که، چهرۀ نورانی ولی از نگاه سن« تاریخ تیرشده » معلوم می شد و ما برایش «پیرجان» خطاب می کردیم، گفتم:
ـــ بیا شهر برویم. یک کمی سودا کار دارم. امروز هوا هم بسیار گوارا است. یک کمی چکر خواهیم زد و فکر ما تبدیل خواهد شد. زیاد روزها شده که شهر نرفته ام.
او گفت:
ـــ درست است. یک کمی چشم چرانی هم خواهیم کرد.
من برایش گفتم:
ـــ نی! از چشم چرانی زیاد وقت شده که توبه کشیده ام. فقط می رویم و خرید خود را می کنیم.
حوالی سه بجه، هر دوی ما سوار سرویس شدیم، در شهر از سرویس پیاده شدیم و هی میدان و طی میدان قدم زده قدم زده به فروشگاه رسیدیم.
در فروشگاه بزرگ افغان، در منزلهای مختلف، مواد مورد ضرورت خود را جستجو می کردیم که، تصادفاً در چند منزل با دو دختری که خواهر خوانده بودند و لباس نورمال رفتن به شهر را برتن داشتند و کدام یونیفورم مشخص نپوشیده بودند، روبرو می شدیم. یکی ازآنها بی نهایت خنده روی و شوخ معلوم می شد. اما من به آنها توجه نمی کردم.
بعد از خرید مواد مورد ضرورت، هنگامی که می خواستیم از فروشگاه خارج شویم، بین یکی از آنها و دوستم شانه جنگی خفیف صورت گرفت.
دختر شوخکش با بسیارعصبانیت گفت:
ـــ مثل کورها راه می روید. نادیده ها.
من، که در این کار هیچ گناهی نداشتم، برایش گفتم:
ـــ چی گفتی؟
جمله یی بعدی را نگفته بودم که او در جوابم گفت:
ـــ تورا نمی گویم. اندیوالت را می گویم.
بگومگو ما، در همین جا خاتمه پیدا کرد. من و دوستم از فروشگاه خارج شدیم و در رستوران روبروی فروشگاه یک کمی چای نوشیدیم و به سمت ایستگاه سرویس حرکت کردیم.
در رستوران، دوستم از زیبایی دختری که برایم گفته بود، « تورا نمی گویم » بسیار توصیف کرد. در ایستگاه بسیار ازدحام بود. ما منتظر آمدن سرویس بودیم که، همان دخترها باز پیدا شدند. زمانی که با ما چشم به چشم شدند، خواهرخوانده اش دختر شوخک را از بازویش محکم گرفت و گفت:
ـــ بیا که ازاین جا برویم.
دخترشوخک گفت:
ـــ نی! کجا برویم؟ همین جا منتظر سرویس می باشیم.
دوستم، در رستوران ضمن توصیف دختر، مرا نیز تشویق می کرد که به خیالم از تو خوشش آمده بود. بخاطر گپهای دوستم، دلم طاقت نکرد، بالای تمامی توبه های خود پا گذاشتم و از زیردل به سویش نگاه کردم. دیدم که واقعاً دختر زیباست.
یک دختری بود با چهرۀ خندان، قدرسا، موهای طلایی دراز، که بالای سورینش گاز می خورد، سفید شیری، با کومه های گلابی و چشمان معجونی از رنگ خرمایی و سبز. آدم تصور می کرد که، پری یی کوه قـاف راه را غلط کرده و به شهر ما آمده است. بین من و او نگاه ها چندین مراتبه تبادله گردید. من زود تحت تاثیر چشمان نافذش قرارمی گرفتم . اما او با چهرۀ خندان و بشاشش که بعضاً با حرکت گردن موهای خودرا به یک طرف می انداخت، دزدانه بطرفم نگاه می کرد. نگاه های تیزوعمیقش در تارو پود وجودم نفوذ کرد و درآن لنگر انداخت و باز باردیگر یک « دیدار تصادفی و یک برخورد لفظی جرقه یی بود، که درقلبم تبدیل به شعله گردید. »
سرویس لین خیرخانه مینه رسید، آنها سوار سرویس شدند و من هم به دوستم گفتم:
ـــ بیا که ما هم درهمین سرویس بالا شویم و ببینیم، که آنها در کجا از سرویس پیاده می شوند. دوستم قبول کرد و ما هم درهمان سرویس بالا شدیم. سرویس حرکت کرد و آنها دراخیر منطقۀ کارتۀ پروان ازسرویس پیاده شدند. ما هم ازسرویس پیاده شدیم. آنها پیش و ما در تعقیبش روان بودیم.
در راه برای دوستم گفتم:
ـــ پیرجان! این دختر زیاد خوشم آمد. اما توان تعقیب و تعقیب بازی را در وجود خود نمی بینم. امسال، سال اخیر تحصیلی ام است. از فاکولته فارغ می شوم. خانه اش را می بینیم، درهفتۀ آینده فامیل خودرا خواستگاری می فرستم. اگر موافقه کردند خوب، درغیر آن به قلبم خیرتو و خیرمن می گویم و بس و فراموشش می کنم.
آنها آهسته آهسته و خرامان خرامان با خنده های آرام و قدمهای موزون بطرف سرک گردنۀ باغ بـالا روان بودند. در یک قسمتی از راه خواهرخوانده اش همرایش خدا حافظی کرد و دخترشوخک به تنهایی بطرف خانۀ خود راه اُفتید. در راه برای دوستم گفتم:
ـــ حالا خودت به تنهایی اورا تعقیب کو، بخاطری که اگر کدام عضو فامیلش تو را در عقبش ببیند، اشتباه نمی کند و اگر من تعقیبش کنم و کدام شناسای شان ببیند، اشتباه می کند. فقط خانه اش را شناسایی کو، باز هر دوی ما می رویم خانه را می بینم و من یک مدتی در راه مکتب و خانه تعقیبش می کنم، اگر کدام دوست دیگر نداشت و ازنگاه اخلاق دختر خوب بود، از نزدش می پرسم که اجازه دارم به فامیلش خواستگار بفرستم . اگر موافقه کرد، در آن صورت من هم رسماً خواستگاری اش می کنم.
اوهم قبول کرد و دختر را تا دروازۀ خانه اش رساند، زمانی که دختر داخل خانۀ خود شد او دوباره برگشت و متوجه گردید، که بالای دروازۀ خانۀ شان یک لوحه نصب است. دوستم فکر کرده بود که شاید خانۀ کدام داکتر طب باشد. اما هنگامی که خودرا به دروازه نزدیک ساخته بود و لوحه را خوانده بود، آمد، برایم گفت که، بالای دروازۀ خانه او، نام یک شخص آشنا نوشته شده است، که خودت هم با نامش آشنا هستی.
بلی! من هم با نام آن شخص آشنا بودم و از جهت دیگر یک دخترش همراه ما در پوهنتون البته در فاکولته دیگر محصل بود و یکی از خویشاوندانش که یک خانم کمی مسن و نهایت بـی بـی و مهربان بود و من « عمه گل » خطابش می کردم، نیز در مربوطات اداری پوهنتون ایفای وظیفه می کرد و با فامیل ما نیز شناخت داشت و من هم همرایش سلام وعلیک داشتم.
این پیام دوستم مرا زیاد خوش ساخت و قدم زده قدم زده بطرف لیلیۀ پوهنتون حرکت کردیم. به لیـلیه رسیدیم، دست و روی خودرا تازه کردیم، لحظات اخیر طعام خانه بود، به عجله خود را رساندیم و نان خود را به مزه نوش جان کردیم. حین نان خوردن در مورد فامیل دختر هم قصه کردیم. بعد از ختم نان خوردن بطرف اتاقهای خود برگشتیم، با هم خدا حافظی کردیم، دوستم به اتاق خود و من به اتاق خود رفتیم.
چای را همراه هم اتاقی هایم نوشیدم، تا ناوقت شب درس خواندیم. چراغها راخاموش نمودیم و بخواب رفتیم.
صبح یک کمی وقتی بیدار شدم، طعام خانه رفتم، ناشتا کردم و به مقایسه روزهای قبل ده دقیقه زدوتر بطرف فاکولتۀ خود روان شدم. نزد « عمه گل » رفتم. دیدم که به وظیفه آمده است. همرایش سلام علیکی کردم و مثل همیشه دستش را بوسیدم. از فامیل احوال پرسی کرد، گفتم همه به فضل خداوند خوب وصحتمند هستند. بعد از احوال پرسی برایش کفتم:
ـــ « عمه گل »! می بخشید، آمده ام درمورد یک موضوع همراه شما مشوره نمایم.
گفت:
ـــ احمد جان! بگو، ببینم چی خدمت کرده می توانم.
ـــ گفتم، دیروز یک دختر را در فروشگاه بزرگ افغان دیدم، با هم زیاد شوخی کردیم، زیاد خوشم آمد، وقتی تا خانه تعقیبش کردم، دیدم که دختر مدیرصاحب است. من تصمیم دارم که اگر دختری خوب باشد، انتخاب دیگر نداشته باشد و همراه من موافقه کند، از او رسماً خواستگاری نمایم. سال اخیر تحصیلم است. آهسته آهسته جوانی دارد همرایم خدا حافظی می کند.
او خنده کرد و به مزاح برایم گفت:
ـــ دلت را نینداز، تا فعلاً خورد هستی، از دهنت بوی شیر می آید.
گفتم:
ـــ عمه گل جان! در این جا یک مشکل بسیار بزرگ وجود دارد. خواهر کلانش«گلناز» که دراین جا محصل است و خبر دارم که تا فعلاً ازدواج نکرده، نمی دانم با وجود این مشکل اگر دختر موافقه هم کند، فامیلش راضی خواهد شد؟
او دوباره با تبسم برایم گفت:
ـــ دراین مورد هم طالع داری. مدیر صاحب سه دختر دارد. دختر مابینی اش هم صنف 12 مکتب بود که نامزد شد و بعد از فراغت از مکتب عروسی کرد و حالا صاحب یک بچه گک قندول می باشد. این دختری را که خودت دیدی، بلی! یک دختر شوخ، خنده روی و ناگفته نماند که مقبولک هم است. دختر آخیری مدیر صاحب است.«شهناز» نام دارد و صنف 11 مکتب است.
برایش گفتم:
ـــ خیر خوب است. این مشکل تا حدودی حل می باشد. پس من درهمین یک ــ دو ماه بعد از تکمیل نمودن معلوماتم، تلاش می نمایم که به یک شکلی نظر دختر را بدست بیاورم. درصورت موافقه اش، لطفاً با من همکاری نمائید، باز نزد فامیلش بروید و موضوع را برای شان البته به طرفداری من یاد کنید. موقعی خداحافظی او دستش را روی شانه ام گذاشت و آرزو کرد که در کارم موفق شوم و گفت بازهم نزدش بیایم و اورا از نتیجه یی که بدست آورده ام، مطلع سازم.
من برایش گفتم:
ـــ به چشم. من تلاش می کنم که هر چه زودتر معلوماتم را تکمیل کنم و نتایجش را برای شما بگویم.
او دوباره برایم گفت:
ـــ درست است. تو کارات را هر چه زودتر انجام بده، نتیجه اش را برایم بگو، بعداً من اقدام می نمایم.
با هم خدا حافظی کردیم. دوباره دستانش را از زیردل بوسیدم و بطرف اتاقهای درسی خود روان شدم.
درطول یک ماه، او را چندین بار دزدکی و چندین بار با روبرو شدن، تعقیب کردم. برایم معلوم گردید، که کدام کسی دیگر درتعقیبش نیست . درضمن این هم بــرایم واضح گردید ، که او هم علاقمندی نشان می دهد . بار اخیر جرأت کردم و در راه خانه برایش گفتم :
ـــ شهنازجان! می بخشی ، اگر وقت داشته باشی و قهر نمی شوی ، می خواهم چند لحظه همرایت صحبت کنم .
او ، ازاین که نامش را گرفتم تکان خورد و با عجله گفت :
ـــ دراین جا نی ! برادرم بچۀ بسیار بدخوی است . بسیار قوی هیکل و بوکسر است . اگر تورا ببیند که برای من چیزی می گویی ، شاید فکر کند که آزارم می دهی . خیر فردا چهارشنبه من همراه خواهر خوانده ام زیارت پیربلند می رویم ، باز درهمان جا هرگپی که داری برایم بگو .
برایش گفتم درست است و به سرعت ازآن ساحه دور شدم .
فردا چون مشخص نگفته بود که چند بجه ؟ من از بسیار ناطاقتی وقتر خودرا به زیارت پیربلند رساندم . نیم ساعت که بالایم مثل یک روز گذشت و خدا می داند که سرک گردنۀ باغ بالا را تا هوتل باغ بالا چند بار گز و پل کرده بودم ، دیدم که « شهناز » و خواهر خوانده اش پیدا شدند.خودرا از نزد شان پنهان کردم ، دیدم از راه پله های زینه به زیارت بالا رفتند ، مزاحم شان نشدم ، منتظر ماندم تا دوباره پائین آمدند و بطرف سرک هوتل باغ بالا روان شدند.من به تعقیب آنها حرکت کردم و دریک قسمت مناسب خود را پهلوی « شهناز » رساندم و برایش آهسته گفتم :
ـــ اگر اجازه ات باشد ، یک مطلب را همرایت مشوره می نمایم .
او برایم گفت :
ـــ آیا کدام گپ بسیار مهم را برایم می گویی ؟ خدا کند که کدام گپ بی جا نباشد !
برایش گفتم :
ـــ نخیر . آدم خراب نیستم . ازتو خوشم آمده ، مدیر صاحب هم انسان شناخته شده است . ماه های اخیر تحصیلم است ، قلبم تو را انتخاب کرده ، می خواهم با هم شریک زندگی شویم ، اگر اجازه ات باشد یک خانمی که شناسای هردو فامیل می باشد ، به خانۀ شما بفرستم تا موضوع را همراه فامیلت طرح کند . اما شرط مهم موافقۀ خودت است که این وصلت را قبول داری یا نی ؟ می توانی یک هفته چُرت بزنی ، در مورد تمام جوانبش فکر کنی و چهارشنبۀ آینده درهمین جا نظرت را برایم بگویی . بعد از آن من اقدام می کنم .
او گفت :
ـــ خوب ! درست است .
بعد قدمهای خودرا تند ساخت و ازمن سبقت جست . من هم قدمهای خودرا آهسته ساختم و یک لحظه بعد به عقب برگشتم و به لیلیۀ خود رفتم .
چهار شنبۀ آینده ، که من هم وقت ملاقات را مشخص نساخته بودم ، مطابق زمان روز چهارشنبۀ قبلی خودرا به باغ بالا رساندم . دیدم بعد از ده دقیقه « شهناز » با خواهر خوانده اش آمد . من را از دور دیدند . این بار به زیارت نرفتند ، بلکه بطرف هوتل باغ بالا حرکت کردند . من هم به تعقـیب شان روان شدم . دوباره دریک جای مناسب خودرا نزدیکش رساندم . بعد از سلام ، سکوت اختیار کردم . دیدم نه سلامم را علیک گفت و نه چیزی برایم گفت . جرأت کردم و از نزدش پرسیدم :
ـــ چطور ، درمورد پیشنهادم فکر کردی ؟
درجواب برایم گفت :
ـــ موضوع ازدواجم مطلق مربوط پدرومادرم می باشد . می توانی این مطلب را همراه والدینم از هر طریقی که خواسته باشی ، مطرح بسازی .
بعد ازهمین یک ــ دو جمله به سرعت قدمهای خودرا تند ساخت و ازمن فاصله گرفت . من هم دوباره برگشتم و بطرف لیلیۀ خود حرکت کردم .
فردا نزد « عمه گل » رفتم و تمام جریان را برایش قصه کردم .
او گفت :
ـــ احمد! دیروز من هم تصادفی مادرش را در شهر دیدم . اما چون خودت کدام پیام برایم نیاورده بودی ، من هم دراین مورد چیزی برایش نگفتم . به هرصورت . دیروز مادرش زیاد گیله کرد که خانۀ ما نمی آیی . من همرایش قول دادم که درهمین نزدیکی ها حتماً به دیدارت می آیم . شاید فردا که روز جـمعه است من خانۀ آنها بروم . اگر فردا رفتم ، حتماً موضوع خودت را نیز همراه شان در میان می گذارم .
دوهفته طول کشید ، تا یک روز « عمه گل » برایم پیام فرستاد که یکبار اورا ببینم . به دیدارش رفـتم . بعد از احوال پرسی برایم گفت :
ـــ احمد ! بخیالم مسأله خودت بین آنها حل شده و معلوم می شود که نتیجۀ مثبت داده است . دیروز من بخاطر کار خودت نزد آنها رفته بودم و برایشان گفتم ، بهتر است یا بلی یا نی بگوئید تا او جوان زیاد منتظر نماند . سرانجام فیصله به این شد که شام پنج شنبه به خانۀ آنها بروی . پدرش می خواهد خودت را از نزدیک ببیند و همرایت گپ بزند . روز پنج شنبه حتمی بروی . چانس خوب برایت می خواهم .
بعد از تشکری بسیار زیاد ، برایش گفتم :
ـــ درست است . من هم درهمین یکماه کم وبیش کار خودرا انجام داده ام . هر هفته دو ــ سه بار به زیارت « شهنازجان » می رفتم و برایش تیم می دادم . روز پنج شنبه حضور آنها می روم . بازهم ازشما یک جهان سپاسگذار . همراه من زیاد به تکلیف شدید . بسیار زیاد زحمات را متقبل گردیدید . بار دیگر زیاد زیاد تشکر می نمایم . بعد همرایش خدا حافظی کردم و بطرف اتاقهای درسی فاکولته روان شدم .
روز پنج شنبه ساعت شش شام خانۀ آنها رفتم . زنگ دروازه را فشار دادم . دیدم که برادرش دروازه را باز کرد . بعد از سلام وعلیک برایش گفتم :
ـــ من « احمد » هستم . به احترام و دست بوسی مدیر صاحب آمده ام .
برادرش ، مرا به اتاق سالون رهنمایی کرد ، بعد ازچند دقیقه مدیرصاحب هم تشریف آوردند . به احترامش چند قدم جلو رفتم ، دستانش را بوسیدم . زیاد محبت کردند . چند ساعت قصه کردیم .« مادرشهناز» هم برای مدت کوتاه آمد و دوباره مدیر صاحب و من را تنها گذاشت .
«پدر شهناز» زیاد درمورد زندگی زناشویی ، وظایف و مکلفیتهای شوهر درمقابل زن و از زن درمقابل شوهر صحبت کرد . آدم زیاد پُرمعلومات بود و درآخرین تحلیل گفت :
ـــ همۀ ما به این نتیجه رسیده ایم که این وصلت صورت بگیرد . می توانی و اجازه داری که این جمعه نی ، جمعۀ آینده همراه فامیلت که از پانزده نفر زن و مرد اضافه نشوند ، چون خانۀ ما گنجایش افراد زیاد را ندارد ، بیائید . ما برایتان دستمال نامزدی را می دهیم . اما یک مطلب را فراموش نکنی که آمدن قبله گاه ات حتمی است . چون خبر دارم که او درولسوالی خود زندگی می کند . من نتنها وصلت دوجـوان را آرزو دارم ، بلکه ازاین طریق به وصلت دو فامیل نیز سخت علاقمند هستم.آمدیم در مورد مسایـل بعدی،زمانی که دخترم ازصنف 12 فارغ گردید،باز می توانید درمورد عروسی،خود تان تصمیم بگیرید .
من هم به نوبۀ خود ، از اعتمادی که بالای من کرده بودند و جگر گوشه یی خودرا می خواستند شریک زندگی من بسازند و مرا به حیث بچه داماد خود قبول می کردند،تشکری کردم و برایشان گفتم :
ـــ به سرچشم . تمام اوامر شما را بجای می آورم .
بعداً از جایم بلند شدم ، دستانش را بوسیدم و خدا حافظی کردم .
هنگامی که بطرف لیلیۀ خود راه میرفتم ، از دو جهت زیاد خوش بودم :
یکی این که به وصلت « شهناز » و من ، فامیلش موافقه کرده بودند و دیگر این که من چند روز قبل ازتاریخ شیرینی دادن ، دیپلوم خودرا می گرفتم .
روز دیپلوم گرفتن فرا رسید . محفل توزیع دیپلومها برگذار گردید و من هم دیپلوم خودرا گرفتم . چند ساعت را با هم صنفیان و دوستان خود میله کردم ، بعداً بطرف خانۀ پدری ، که دراین زمان دو برادر ارشدم ، در آن زندگی می کردند ، رفتم . در قدم اول از گرفتن دیپلوم خود به آنها اطلاع دادم.آنها زیاد شفقت کردند ، تبریکی دادند و رویم را بوسیدند.
بعد ازصرف چای برای برادرانم گفتم :
ـــ اگر برای شما زحمت نمی شود ، خیر لباسهای خودرا بپوشید ، قبل ازاین که تاریخ شیرینی خوری را به خویشاوندان خود اطلاع بدهیم ، بهتر است اول خانۀ مدیر صاحب برویم و ببینیم که چند نفر را آنها خبر می نمایند . درضمن بپرسیم که چقدر نقل ، کلچه ، چاکلیت،کیک،شیر و غیره چیزها ضرورت است.خوب خواهد شد اگر لست را مشترکاً آماده نماییم،بعداً من خودم همه چیزها را خریداری می کنم و خانۀ آنها می برم.هم چنان تاریخ دستمال گرفتن را می شود پس فردا به خویشاوندان خود اطلاع بدهیم .
برادرانم قبول کردند . ازجای خود برخاستند . خود را آماده ساختند و هرسه ما درحالی که زمین مستور از برف و هوا سرد و گزنده بود ، به خانۀ مدیر صاحب رفتیم .
من چانس خوب آورده بودم ، که مسألۀ دستمال گرفتن را برای خویشاوندان خود اطلاع نداده بودم . چون بعد از نیم ساعت از صحبت « پدرشهناز » درک کردم که درنظر آنها تغیر آمده است .
به هرصورت ، چند ساعت قصه کردیم و درختم پدرش برای برادرانم گفت :
ـــ ازمعرفت با شما زیاد خوش شدم . ازخلال صحبتها چنین برداشت کردم که خانوادۀ شما درسطح ولسوالی خود ، یک خانوادۀ اکادمیک می باشد . با احمد جان قبلاً معرفی شده بودم . او را نزد خود خواسته بودم و از نزدیک همرایش صحبت کرده بودم . در پرنسیپ موضوع حل است . اما برای ما یک کمی مشکل پیش آمده است . در آینده یی نچندان دور ما برایتان اطلاع می دهیم که ، برای شیرینی گرفتن کدام تاریخ تشریف بیاورید .
با شنیدن این حرفها وضع من بسیار خراب گردید.من ازاول تا اخیر هیچ حرف نمی زدم و فقط شنونده بودم .
برای برادرانم گفتم :
ـــ درست است . کدام مشکل وجود ندارد . منتظر اطلاع بعدی می باشیم .
« پدر و برادر شهناز » ما را تا بیرون دروازۀ حویلی همراهی کردند ، بعدازخداحافظی ، که هواهم بسیار سرد بود ، تکسی کرایه کردیم و بطرف خانه رفتیم . نیم ساعت بعد وقتی طرفهای نیمۀ شب به خانه رسیدیم ، دیدم که به غیرازاطفال دیگر اعضای فامیل برادرانم نخوابیده اند و منتظر آمدن ما بیدار نشسته بودند . چراغها از پشت کلکینها می درخشیدند و درسرکها و کوچه ها هیچ کس در رفت و آمد نبود .
درخانه ، به بهانۀ خستگی از برادرانم اجازه گرفتم و به اتاقی که برای استراحت برایم آماده کرده بودند ، رفتم و با تأثر زیاد دربستر دراز کشیدم . تا صبح خوابم نبُرد . دم دم صبح یک کمی خواب به سراغم آمده بود اما زود بیدار شدم.دست و روی خودرا شستم. چای ناخورده و بدون خدا حافظی با برادرانم به وزارتی که « پدرشهناز » درآنجا بحیث مدیرعمومی یک اداره ایفای وظیفه می کرد ، رفتم .
برای مسؤول پذیرش گفتم ، می خواهم نزد مدیر صاحب بروم . نفر مسؤول همرایش تیلفونی تماس گرفت و برایش گفت :
ـــ یک کسی بنام « احمد » آمده و می گوید که می خواهم نزد مدیرصاحب بروم .
او درجواب برایش گفت ، درست است . نزدم روانش کن .
دفترش درطبقۀ دوم قرار داشت . بعد از تق تق دروازه ، داخل اتاق شدم . سلام علیکی کردیم ، دستانش را بوسیدم و چند لحظه سکوت اختیار کردم .
بعداً بسیار احترامانه خدمت شان گفتم :
ـــ مدیر صاحب ! خوب شد که من درکارهای دیپلوم خود مصروف بودم و از تاریخ شیرینی گرفتن به خویشاوندان خود اطلاع نداده بودم ، ورنه رسوای عالم می شدم .
درجواب ، « پدرشهناز » برایم زیاد دلداری داد و گفت :
ـــ فعلاً تو مثل اولادم هستی ، مشوش نشو ، دختر کلانم یک کمی عصاب خرابی را شروع کرده است . ما کمی به وقت ضرورت داریم . تمام مسایل به خیر حل وفصل می شود .
با فهمیدن علت اصلی که من هم از روز اول از این موضوع تشویش داشتم ، برای شان حین خدا حافظی گفتم :
ـــ خیر است . من تشویش نمی کنم . منتظر می مانم . شاید من خدمت سربازی بروم ویا درکدام ولایت وظیفه بگیرم.اما قول می دهم که همیشه به زیارت شما می آیم.و درضمن از موضوع هم خودرا باخبر می سازم .
با لب و روی اُفتاده بطرف لیلیه حرکت کردم.روز تسلیمی بستره و بعضی لوازم دیگری که باید به معلم لیلیه تسلیم داده می شد،بود.به لیلیه رسیدم.با عجله تمام چیزهای خود را تسلیم دادم و از نزد دوستانم که درمورد نامزدی سوال پیچم نسازند ، گریختم و به خانه رفتم .
بعد از چند ماه تصادفی « عمه گل » را در شهر دیدم . او برایم گفت :
ـــ احمد! می دانی ، همو چیزی را که تو پیش بینی کرده بودی ، حدست مطلق درست برآمد . تمام کارها را گلناز خراب ساخت . می فهمی ! من یک روز از گلناز پرسیدم که چرا موضوع احمد این طور شد . بهتر بود از اول دراین مورد خوب فکر می کردید .
در جواب « گلناز » با پُررویی برایم گفت :
ـــ چرا من را خواستگاری نکرد که « شهناز » را خواستگاری کرد ؟ خوب کردم . من هم جزایش را دادم . گرچه در اخیر خفیف گفت :
ـــ راستش حالا پشیمان هستم ، اگر«احمد» را ببینم ، حتماً برایش می گویم ، که دوباره خواستگاری بیاید .
این گفته های « عمه گل » کاملاً درست بود ، چون بعد از ده ماه که از وظیفۀ خود از ولایتی مربوطه به کابل رخصتی آمده بودم ، تصادفاً جلوی وزارت مخابرات با«گلناز» روبرو شدم ، می خواستم تیر خود را بیاورم ، اما او سلام علیکی کرد و گفت :
ـــ « احمد » ! پدرم چندین بار درمورد خودت از من سوال کرد که از « احمد » احوال داری ؟
من برایش گفتم :
ـــ نخیر . خو فکر می کنم که درکدام ولایت مصروف وظیفۀ خود است . لطفاً یکبار به دیدن پدرم خانۀ ما بیا .
من برایش گفتم :
ـــ به سرچشم . حتماً می آیم . حتماً . اما واقعیت گپ این بود که قلبم برای همچو ازدواج ، که روز شیرینی دادن مشخص گردیده بود و به اساس عصاب خرابی دخترکلان فامیل بهم خورده بود ، از گرمی و حرارت باز مانده بود .
بعد از گرفتن دیپلوم ، برایم موضوع عمده سپری نمودن خدمت سربازی بود . ازاین جهت هم بخت با من یاری نکرده بود .
بعد از کودتای 26 سرطان 1352 تذکره های تابعت تغیر خوردند . هیئت توزیع تذکره سن مرا 20 سالۀ 1354 درج نموده بود . سال 1355 که من از پوهنتون فارغ گردیدم ، در تذکره 21 ساله بودم ، در صورتی که سن حقیقی من 24 ساله بود . در قانون مکلفیت عسکری برای سوق دادن افراد به خدمت سربازی ، سن 22 ساله قید گردیده بود و من بیچاره 21 ساله بودم . سخت علاقمند بودم که خدمت سربازی را با همصنفان و هم دوره هایم یکجا سپری نمایم و بعد از اخذ ترخیص ایفای وظیفه نمایم .
شب قلم و کاغذ را گرفتم و به مقام وزارت داخله یک درخواستی نوشتم ، که درآن علت سؤتفاهم درسن حقیقی ام را توضیح کردم و تقاضا نمودم که در تذکرۀ تابعت مطابق سن اصلی تذکرۀ سال 1338 اصلاح سن گردم .
فردا درخواستی را به رئیس دفتر وزارت بردم و وزیر داخلۀ وقت بالای مقام ولایت ما امریه نوشتند ، که شخص عارض مطابق تذکرۀ سال 1338 که در آن سن حقیقی اش درج است ، اصلاح سن گردد و به خدمت سربازی سوق داده شود .
یک ــ دو روز بعد بطرف ولایت خود حرکت کردم . شب را در ولسوالی خود گذشتاندم و صبح به مقام ولایت رفتم . نزد ظابط امر والی که از شناسای ما بود مراجعه نمودم و مشکل خودرا برایش توضیح کردم . ظابط امر داخل دفتر والی شد ، دوباره آمد و گفت :
ـــ والی صاحب خودت را خواست . می توانی داخل نزد والی صاحب بروی .
گفتم ، تشکر و داخل دفتروالی شدم . دیدم تعداد از ریش سفیدان ولایت ما بخاطر کدام موضوع نزد والی ولایت نشسته اند .
والی ولایت ما ، یک آدم مسن و دیکتاتورمشرب بود . من قبلاً هم درمورد دیکتاتور بودنش معلومات داشتم . او برایم گفت :
ـــ بگو بچیم ، برای چی آمده یی ؟ چی کار داری ؟
من هم با جرأت و احترامانه موضوع را برایش تشریح کردم و درخواستی خودرا که درآن امریه وزیر داخله نوشته شده بود ، بالای میزش گذاشتم .
والی بعد از مطالعه درخواستی و امریه وزیر داخله ، گفت :
ـــ اصلاح سنت غیرممکن است.من برایت مشوره می دهم که بهتر است مطابق مسلکت به وزارت مربوطه ات مراجعه کنی ، سال1356 را در مسلکت کار کنی و حمل 1357 خود بخود به خدمت سربازی سوق می شوی .
من همراه والی استدلال را شروع کردم . والی ولایت خطاب به ریش سفیدان ولایت ما گفت :
ـــ این جوان نو از پوهنتون فارغ گردیده واستدلال زیاد خوشش می آید . بگوئید گپ . . . « نام خودرا گرفت » منطق می خواهد ؟
همۀ آنها با یک صدا گفتند :
ـــ نی صاحب .
والی برایم گفت :
ـــ حالا خوشنیدی . رخصت هستی . می توانی بروی .
من هم با اندوه زیاد دفتروالی را ترک کردم ، سوار یک موتر شدم و بطرف کابل حرکت کردم .
فردا دوباره وزارت داخله رفتم . در وزارت ، برای رئیس دفتروزیر تمامی جریان را قصه کردم . او برایم گفت :
ـــ جوان ! ما در این مورد هیچ چیزی کرده نمی توانیم . مسألۀ سوق دادن به خدمت سربازی مطلق صلاحیت والی ولایت می باشد . بهتر است به وزارت مربوطه ات بخاطر کاریابی مراجعه کنی .
نیمۀ دوم ماه حوت سال 1355 بود . به وزارت مربوطۀ خود مراجعه کردم و درخواستی تقررم را به دفتر رئیس اداری وزارت تقدیم نمودم . او برایم گفت :
ـــ تا فعلاً لست فارغان سال 1355 برای ما مواصلت نکرده است . شاید در ظرف یک دوهفته برسد.لطفاً دوهفته بعد مراجعه کنید.درمرکز کدام بست کمبود نداریم.دریکی از ولایات تعین بست می شوی ، فورمۀ پ2 خودرا تسلیم می شوی و به ولایتی که مقرر شدی بخیر می روی و وظیفه خودرا اشغال می نمایی .
گفتم ، درست است . همین طور می کنم .
تاریخ 2حمل 1356 جلوی تعمیر وزارت دفاع که جوار ارگ موقعیت داشت ، برای خداحافظی با همصنفان و هم دوره های خود رفتم . موترهای مینی بوس صف بسته بودند . ساعت 12 بجه با هم خداحافظی کردیم و قطار مینی بوسها به طرف غند مرکز تعلیمی که در وزیری ولسوالی خوگیانی ولایت ننگرهار موقعیت داشت ، حرکت کرد و من با تحمل دو شکست در یک ماه پای پیاده بطرف خانۀ خود رفتم . در راه دلم میخواست با صدای بلند گریه سردهد ، اما اشکها از سرازیر شدن آن بالای رخسارم ابأ ورزیدند .
فردا به وزارت مربوطۀ خود نزد رئیس اداری مراجعه کردم . او گفت :
ـــ خوش آمدی . خوب شد به وزارت سرزدی . لست تان برای ما رسیده است . فورمۀ پ2 را آماده کرده ام.در ولایتی که تقرر حاصل کرده یی،تنها یک بست7 کمبود است . تورا در همان بست مقرر نموده ایم . در آینده دیده شود . اولین وظیفه ات را برایت از صمیم قلب تبریک می گویم . بعد از ظهر امضای وزیر صاحب را می گیرم . فردا بیا ، تمامی اسناد تقررت را از مدیر پرسونل تسلیم شو و بخیر به وظیفه ات خودرا برسان .
من برایش گفتم ، تشکر .
فردا از نزد مدیر پرسونل مکتوب خودرا تسلیم شدم و یک دو روز بعد بطرف ولایتی که مقرر گردیده بودم ، حرکت کردم .
بعد از رسیدن به ولایت ، شب را همراه یک دوستم که یک دوره قبل ازما فارغ گردیده بود ، گذشتاندم . فردا مکتوب خودرا به ریاست مربوطه ام بردم . بعد از اخذ امریه مقام ریاست و سپری نمودن مراحل اداری ، مدیر کادروپرسونل تحویلدار را خواست وبرایش گفت :
ـــ مامور صاحب جدیداً در مربوطات ما مقرر گردیده است . همین حالا همراه مسؤول ساحۀ فامیلی ها تماس بگیر، اتاقش را مشخص بساز، بستره ولوازم دیگررا به اتاقش روان کو ، تا به تکلیف نشود .
سابق برای هر کارمند اداره اتاق جداگانه در نظر گرفته شده بود . سالی که من در آنجا تقرر حاصل کردم ، لایحه تغیر خورده بود و برای دو نفر یک اتاق داده می شد .
مسؤول ساحۀ فامیلی ها ، من را هم به یک اتاقی که یک نفر جایش خالی بود ، تقسیمات کرد . من به اتاق خود رفتم و همراه هم اتاقی ام معرفی شدم و شب به اصطلاح مهمان ناخواسته او شدم .
دو ماه اجرای وظیفه کردم و شروع ماه جوزا یک هفته رخصتی تفریحی خودرا گرفتم و بطرف کابل حرکت کردم.درکابل بعضی ازاعضای فامیل ودوستان خودرا دیدم ودوباره به وظیفۀ خود برگشتم.دیری نگذشته بود که با هفت نفر هم مسلک خود که دریک حویلی زندگی می کردیم،چنان صمیمی شدم که فکر می کردم سالهای سال باهم دوست بوده ایم. درحویلی یی که ما زندگی می کردیم دارای چهار اتاق ، یک جان شویی ، یک آشپزخانه و یک تشناب مجهز بود و درهر اتاق دو کارمند زندگی می کردند.هم چنان یک نفر آشپز دراختیار ما قرار داده شده بود.هرنفر ماهانه یک مقدار پول را برای آشپز تسلیم می داد و آشپز مطابق مینو همین پول را برای یکماه غذا آماده می ساخت .
همۀ ما روزانه در کار روتین مسلکی و شبانه در بازی شطرنج ، پربازی « فیس کوت ، تیکه ، ماتکه یی قره » و مطالعه کتابهای مسلکی و غیرمسلکی مصروف بودیم .
مزاحها،فکاهی گفتنها و شوخی های جوانی فضای حویلی را برای ما به «بهشت هفتم» مبدل گردانیده بود .
هردوماه یکبار غرض سپری نمودن رخصتی قانونی خود به کابل می آمدم .
به اساس شرایط کار،صمیمیت هم مسلکان،فضای مساعد حویلی که ما هشت نفر در آن زندگی می کردیم،شکستهای سلسله یی درعشق «لیلی ، رابعه و شهناز» از ذهنم رخت بربسته بود و تقریباً این شکستها را به فراموشی سپرده بودم .
از کار خود راضی بودم ، با هم مسلکانم اُنس گرفته بودم و از زندگی لذت می بردم .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قسمت بعدی ــ بخش پنجم ــ قصۀ شیما:
بخش دوم