داکتر غلا م حيد ر « يقين »
آیین عیا ری و جوانمردی
قسمت بیست ودوم
حکایات عیّاران، جوانمردان وفتیان
پیوسته به گذشته
هرقصه را ، مغزی هست
قصه را ، جهت آ ن مغزآ ورده اند
نه از بهردفع ملالت !
به صورت حکایت ، برای آ ن آ ورده اند ،
تا آ ن « غرض » در آ ن بنما یند .
« شمس تبریزی »
بدانکه قصه خواندن و قصه شنیدن فا یده بسیاردارد :
اول : آنکه از احوال گذشته گان خبردار شود .
دوم : آنکه چون غرائب وعجائب شنود، نظراو به قدرت الهی،گشاده گردد.
سوم : چون محنت وشدت گذشته گان شنود، داند که هیچکس ازبند محنت آ زاد نبوده است،او را تسلی باشد .
چهارم : چون زوال ملک ومال سلاطین گذشته شنود،دل ازمال دنیا بردارد وداند که با کس وفا نکرده ونخواهد کرد .
پنجم : عبرت بسیار وتجربه بیشمار،او را حاصل آید وخدای تعالی با حضرت رسالت ( ص ) میگوید :
( ای محمد ! ما برتو میخوانیم ازقصه رسولان وخبرهای پیغمبران،آ نچه بدان دل را ثابت گردانیم و فایده های کلی او را حاصل گردد وهود،آیه ۲۰ )
پس معلوم شد که درقصه های گذشته گان،فایده های هست.اگرواقع باشد و برآن وجه که وجود داشته باشد،خوانده شود،خواننده وشنونده را ازآن فایده های رسد؛ واگرغیرواقع باشد،گوینده را وبال باشد و شنونده فایده خود برگیرد. به همین دلیل می پندارم که این حکایات که یاد کرده آید، پراست ازپند هاواند رزها ی باارزش و تجارب درون مایه آ دمی گری وانساندوستی و مروت وجوانمردی وخدا جویی ودیگرمنشهای خوب ومفید اجتماعی که درهردوروزمانی میتواند انسان را برای آ دم شدن یاری رساند ومددگار باشد .
هدف ما ازبازنویسی حکایات آنست ، که نشان داده باشیم ( ولیکن چو گفتی ، دلیلش بیار) که زبان وادب فارسی پراست ازحکم وامثال مفید وسودمند اجتماعی که باز تاب دهنده آ ئین عیّاری وجوانمردی است . دراین حکایات خواننده گان میتوانند به تمام ویژه گیها و خصوصیات ( عیّاران ) ، ( جوانمردان ) ، ( اخییان ) و( فتییان ) آ شنائی وآ گاهی کاملی پیدا نمایند ؛ و دریابند که این آئین مردمی و انسانی که متأسفانه امروزبقایای آ ن به انحرافات اخلاقی کشانده شده است ، درگذشته دارای اندیشه ها وعمل کردهای والای انسانی واهو رایی بوده است . امید وارم که این حکایات مورد طبع صاحب نظران و دلبسته گان وهوا خواهان آیین عیّاری وجوانمردی ، قرارگرفته و ایشان را پسند افتد :
حکا یت سی و سوم : سیرت سرهنگ عیّاران یعقوب لیث
ازبا ب جوانمردی وآزاد گی ، هرگز عطا از هزار دینار و صد دینارنداد ، و ده هزار و بیست هزار و پنجاه هزار و صد هزار دینار و درهم بسیار داد ، و پانصد هزار دینار داد عبدالله ابن زیاد را که نزدیک او آ مد .
واز با ب حفاظ ، هر گز تا او بود به وجه نا حفاظی به هیچ کس ننگر ید ، نه زی زن ، نه زی غلام . یک شب ، به مهتاب ، غلامی را از آ ن خویش نگاه کرد ، شهوت بر او غا لب شد . گفتا چه باشد ؟ توبت کنم و غلام آ زاد کنم ، باز اند یشه کرد که این همه نعمت ایزد است ، نشاید .
به آ وازی بلند بگفت : " لا حول و لا قوة الا با ا لله العلی العظیم . " تا همه غلامان بیدار شدند ، او باز گشت . بامدادان همه به سرای غمگین بودند ، کسی ندانست که چه بوده است . فرمان داد که : " سبکری را به نخاس برید . " خادم ، سبکری را گفت : زی نخاس باید رفت ، به فرمان ملک .
سبکری غلام گفت : فرمان اوراست ؛ اما جرم من پیدا با ید کرد که چه باشد ؟ خادم پیش رفت و بگفت : یعقوب گفت : " نه بس باشد جرم او که من . . . " سبکری گفت : اندر این نه خرد باشد و نه حمیت که مرا چنان خداوندی دارد که چند ین نگرش کند ، به دست کسی افکند که خدای داند و بر من نا حفا ظی کند .
یعقوب را بگفتند ، و گفت : " بگزارید ، اما جعد و طره او باز کنید و مهتر سرای کنید و نخواهم که نیز پیش من آید ." بکردند و اندرپیش او نیا مد ، تا آ ن روز که امیر پارس فرمان یافت . گفت : کی شاید آ ن شغل را ؟ گفتند : سبکری که مرد با خرد است . عهد نبشتند و خلعت دادند . سبکری گفت که : بنده می برود ، نداند که حال چون باشد و سپیدی به ریش اندر آ ورده ، دستوری دیدار خواست و اندر پیش او شد و او را بنواخت و باز گردانید .
اما اندرعد ل چنان بود که بر خضرای کوشک یعقوبی نشستی تنها ، تا هر که را شغلی بودی ، به پای خضرا رفتی و سخن خویش بی حجاب با اوبگفتی ، و اندر وقت تمام کردی ؛ چنانکه از شریعت واجب کردی .
اما اندر عنا یت بر آ ن جمله بود و تفحص کار و تجسس که : روزی بر آ ن خضرا نشسته بود . مردی بدید به سر ( کوی سینک ) نشسته ، و از درد ، سر به زاند نها ده ، اندیشه کرد که آ ن مرد را غمی است . اندر وقت ، حاجبی را بفرستاد که آ ن مرد را پیش من آ ر . بیا ورد . گفت : حال خویش بر گوی . گفت : ملک فرما ید تا خا لی کنند . فرمود تا مردمان برفتند .
گفت : " ای ملک ! حال من صعب تر از آ نست که بر توانم گفت . سرهنگی از آ ن ملک ، هر شب یا هر دو شب بر دختر من فرود آ ید از بام . بی خواست من و از آ ن دختر ، و ناجوانمردی همی کند و مرا با او طا قت نیست . " گفت : لا حول و لا قوة الا بالله ! چرا مرا نگفتی ؟ برو به خانه شو . چون او بیا ید ، ا ینجا آ ی به پای خضرا . مردی با سپر و شمشیربینی ، با تو بیا ید و انصاف تو بستاند ؛ چنانکه خدای فرموده است ، ناحفا ظان را .
مرد برفت . آ ن شب نیا مد ، دیگر شب آ مد . مردی با سپر و شمشیرآنجا بود . با او برفت و به سرای او شد ، به کوی عبد الله به در پارس ، و آ ن سرهنگ اندر سرای آ ن مرد بود . یکی شمشیربر تارکش بزد و به دو نیم کرد و گفت : چراغی بفروز . چون بفروخت ، گفت : آبم ده . آ ب بخورد ، گفت : نان آ ور . نان آ ورد و بخورد . مرد نگاه کرد ، یعقوب بود ، خود به نفس خود .
پس این مرد را گفت : با الله العظیم که تا با من این سخن بگفتی ، نان و آ ب نخوردم و با خدای نذر کرده بودم که هیچ نخورم ، تا دل تو از این شغل فارغ کنم . مرد گفت : اکنون این را چه کنم ؟ گفت : برگیر او را . مرد بر گرفت ، بیرون آ ورد . گفت : ببر تا به لب پارگین ، بینداز . بیفکند . گفت : تو اکنون باز گرد . بامدادان فرمود که منادا کنید که هر که خواهد سزای نا حفا ظان بیند ، به لب پارگین شوید و آ ن مرد را نگاه کنید .
اما اندر دها ، به آ ن جا یگاه بود که مردی دبیر فرستاد از نشا بورکه به سیستان رو، احوال سیستان معلوم کن و بیا مرا بگوی . مرد به سیستا ن آ مدو همه حل و عقد سیستان معلوم کرد و نسخت ها کرد و باز گشت . چون پیش وی شد ، گفت : به مظا لم بودی ؟ گفتا : بودم . گفت : هیچ کس از امیر آ ب گله کرد ؟ گفت ، نه . گفت : الحمد لله . گفت به پای چوب عمار گذشتی ؟ گفتا : گذ شتم . گفت : کودکان بودند آ نجا ؟ گفت : نه . گفت : الحمد لله . گفت : به پای مناره کهن بودی ؟ گفتا : بودم . گفت : روستا ییان بودند ؟ گفت : نه . گفت : الحمد لله .
پس مرد خواست که سخن آ غاز کند و نسخت ها عرضه کند . یعقوب گفت : دانستم ، بیش نبا ید . مرد بر خاست ، پیش ( شا هین بتو ) شد . قصه باز گفت . شاهین گفت : تا بر رسیم . پیش امیر شد ، گفت : این مرد خبر ها آ ورده است ، باید که بگوید . گفتا : همه بگفت و شنیدم . کار سیستان اندر سه چیز بسته است : عمارت و الفت و معاملت . هر سه بر رسیدم . . .
و دیگر هر گز بر هیچ کس از اهل تهلیل که قصد او نکرد ، شمشیر نکشید و پیش تا حرب آ غاز کردی ، حجت ها بسیار بر گرفتی و خدای را گواه گرفتی و به دار الکفر حرب نکردی ، و چون کسی اسلام آ وردی ، مال و فرزند او نگرفتی و اگر پس از آ ن مسلمان گشتی ، خلعت دادی و ما ل و فرزند او باز دادی . دیگر آ ن که اندر ولا یت خویش هر که را کم از پانصد درم وسعت بودی ، از او خراج نستد ی و او را صد قه دادی . ( ۱ )
حکا یت سی و چهارم : جوانمرد مهمان نواز
قیس بن سعد بن عباده را گفتند : هیچکس را دیدی از خویشتن سخی تر؟ گفت : دیدم . اندر با دیه ، نزدیک پیر زنی فرو آ مدم . شوهرزن حا ضر آ مد . زن او را گفت : مهمانان آ مده است . مرد اشتری آ ورد و بکشت و ما را گفت : شما دانید .
دیگر روز اشتری دیگر آ ورد و بکشت و گفت : شما دانید ، با این ما گفتیم از آ نکه دی کشته بود ، اندکی خورده شدست ، گفت : ما مهمانان خویش را گوشت باز مانده ندهیم . دو روز نزدیک وی بودیم یا سه روز و باران می بارید و وی همچنان میکرد . چون بخواستیم آ مدن ، صد دینار اندرخانه وی نها دیم ، و آ ن زن را گفتیم ، عذر ما اندرو بخواه و ما برفتیم .
چون روز بر آ مد ، باز نگریستیم ، مردی را دیدیم که از پی ما همی آ مد و بانگ میکرد که باز ایستید ، ای لئیمان ! بهأ میزبانی میدهید ما را ، وگفت : زر خویش بستانید و الاهمه را به نیزه تباه کنم . زر باز داد و باز گشت .( ۲)
حکا یت سی و پنجم : پیرزن جوانمرد
وقتی مأ مون خلیفه عبا سی از خرا سان به بغداد آ مد و در مرکزخلا فت اسقرار یا فت ، فضل بن ربیع وزیر و ابراهیم بن مهدی عموی وی ، متواری شدند . مأ مون دستور داد ، اعلان کنند که هر کس ابراهیم بن مهدی را پیدا کند و به ما تسلیم نما ید ، صد هزار دینار طلا به وی عطا خواهم کرد ، و هر کس فضل بن ربیع را بیا ورد ، صد هزار درهم نقره به اومیدهم . سپس شاهک بن سندی را مأ مور کرد تا به جستجوی آ نان بپردازد .
شاهک بن سندی ، پس از مدتی فضل بن ربیع را که در خانه سوداگری پنهان شده بود ، گرفته و به نزد مأ مون برد . فضل بن ربیع برای آ زادی خود داستانها در فضیلت عفو و گذشت نقل کرد و نزد مأ مون التماس فراوان نمود ؛ تا آنکه مأ مون گفت : از کشتن تو گذشتم ، اما باید بگوئی که در ایام پنها نی چگونه بسر میبردی و چه شد که دستگیر شدی ؟
فضل گفت : بعد از مدتی از خانه ای که در آ ن پنهان بودم ، بیرون آ مدم و خود را به شکل ساربانها در آ وردم و جوالی بدوش گرفته ، بدون این که هد فی داشته باشم در کوچه ها و محله ها ، به راه افتادم ؛ به این امید که آ شنا ئی پیدا کنم و به خانه او پناه برم .
در آن اثنا ، سواری و پیا ده به من بر خوردند . پیا ده مرا شنا خت و به سوار خبر داد . سوار برای من اسب خود را به حرکت در آ ورد . من هم جوالی را که بدوش داشتم به گردش در آ وردم ، بر اثر این کار ، اسب او رمید و سوار را به زمین زد . من هم از فرصت استفا ده نمودم و با سرعت هرچه تما م تر ، شروع به دویدن کردم .
پس از طی مسا فتی به در خانه رسید م که پیر زنی در آ نجا نشسته بود . گفتم : ای ما در ! میتوانی یک لحظه مرا در خا نه خود جا ی دهی ؟ پیر زن اشاره به بالا خا نه کرد ، و گفت : برو آ نجا ! من هم وارد بالا خا نه شدم ، ولی هنوز ننشسته بودم که سوار به در خا نه رسید و از پیر زن پرسید ، شخصی با این شکل از این جا نگذشت ؟
پیر زن گفت : من کسی را ندیدم . سوار دستها را بهم کوبید و گفت : ای مادر ! امروز فضل بن ربیع را که خلیفه برای دستگیریش ، صد هزار درهم نقره تعیین نموده است ، در این کوچه ها پیدا کردم ، ولی موقعی که میخواستم او را دستگیر سازم ، اسب مرا به زمین زد و او توانست بگریزد .
در این موقع به قدری هول و هراس به دلم راه یافت که بی اختیارسرفه ام گرفت . سوار صدای سرفه مرا شنید و پرسید ، در این بالا خانه کیست ؟ پیر زن گفت : برادر زاده من است که مدتی به سفر دریا ئی رفته بود و هنگام باز گشت دزدان او را غارت کرده اند ؛ و اکنون در این بالا خانه است . سوار گفت : بگو بیا ید تا او را به بینم . پیر زن گفت : دزدان به کلی او را لخت کرده اند و شرم میکند که برهنه نزد مردم ظا هر شود . سوار جا مه خود را بیرون آورد گفت : این را بده بپوشد و بیا ید ! پیر زن گفت : مادر ! سه روز است که او چیزی نخورده است . من که در اینجا نشسته ام ، منتظرم کسی را پیدا کنم ، قدری غذا خریده ، برای او بیا ورد . اگر میتوانی انگشتر مرا بگیر و به من منت نها ده ، قدری غذا برای او خریده و بیا ور تا تو را به نزد او ببرم .
سوار انگشتر پیرزن را گرفته و برای خرید غذا رفت . پیر زن هم آ مد به نزد من و گفت : آ ن مرد گریخته تو نباشی ؟ گفتم : آ ری ، منم . گفت : برخیز و بلا درنگ فرار کن . من هم بر خاستم از خانه بیرون رفتم . مد تی در کوچه ها بلا هدف میگشتم و نهانخانه ای نیافتم . سرانجام به در خانه بزرگ و مجلل رسیدم . با خود گفتم : نمی باید کسی مرا بشنا سد ، چه بهترکه در این دهلیز بنشینم تا لحظه خستگی خود را بر طرف سازم ؛ آنگاه بیرون آ مده ، محل امنی پیدا کنم و به آ نجا پناه ببرم .
لحظه نگذشت که صدای سم اسبا نی شنیدم . وقتی به دم در نگا ه کردم ( شاهک بن سندی ) که خلیفه او را مأ مور دستگیری من نموده بود ، در مقا بل خود دیدم . معلوم شد ، آن خا نه تعلق به او دارد ، از اینرو به خودگفتم : به آ نچه واهمه داشتم ، رسیدم .
وقتی شاهک به دهلیز خانه رسید ، من پشت به دیوار ایستا ده بودم . همین که نظرش به من افتا د ، گفت : ای فضل ! چه شد که به اینجا آ مدی ؟ گفتم : پناه به تو آ ورده ام . گفت : آ فرین ، خوش آ مدی . رسید ن به خیر ! سپس مرا به خا نه برد و سه روز نگاه داشت و پذیرائی کرد . روز چهارم گفت : ای فضل ! آ زادی ، هر جا میخواهی برو !
من از خانه شاهک بیرون آ مدم ، به سراغ سودا گری رفتم که در ایام اعتبارمن ، سودها برده بود . وقتی مرا دید اظهار شادی نمود . سپس مرا به خا نه خود برد و لحظه ای بعد از خا نه بیرون رفت و به شا هک خبر داده ، او هم آ مد و مرا به نزد خلیفه آ ورد .
مأ مون دستور داد ، هزاردرهم به آ ن پیر زن عطا کنند . شاهک را نیز به واسطه جوانمردی که نشا ن داده بود ، به نیکی نواخت و مقام او را بالا برد . آ نگاه حکم کرد ، هشتاد تازیانه به سوداگر بزنند و ازبغداد بیرونش کنند . ( ۳ )
ادامه دارد . . .
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
فهرست مآ خذ این قسمت :
۱ - تا ریخ سیستان ، ویرایش جعفر مدرس صا دقی ، تهران : سال ۱۳۷۳ ، صفحه های ۱۳۸ تا ۱۴۲.
۲ - ترجمه رساله قشیریه ، به تصحیح بدیع الزمان فروزانفر ، تهران : سال۱۳۷۴ صفحه های۴۰۶ و۴۰۷ .
۳ - علی دوانی ، داستانهای ما ، جلد دوم ، تهران : سال۱۳۶۹ صفحه ۵۰