داکتر غلا م  حيد ر  « يقين »

 

آیین عیا ری و جوانمردی

 

قسمت چهاردهم

 

از عیاران قدیم تا کاکه های افغانستان معاصر

 

فصل دوم : داش ها و لوطی های ایران 

 

       در مورد داش ها و لوطی های ایران که بدون شک  دنبالۀ همان عیاران و جوانمردان سابق هستند ، میتوان گفت که در دوره های اخیر ، در ایران دستگاهی و آ دابی داشتند . داش ها در هر کوچه و گذر قدرتی داشتند و به اها لی محل تجاوز نمیکردند و حق نمک را خوب می شناختند و از مظلومان و بیچاره گان دفاع می نمودند .

       در لغت نامۀ (  دهخدا  ) آ مده است که : داش مشدی ها از پستی و جاپلوسی و قیود و تشریفات به دور بودند و کار های کثیف و پست را دوست نداشتند . قاب بازی و لیس بازی از سر گرمی های آ نها بود . الفاظ و کلمات را به معنی خاص به کار می بردند ، تا حرف های آ نان را دیگران نفهمند .

       داش ها از خود آ زمایشات وتمرین های مخصوص داشتند و هر داش باید آ ن آ زمایشات را انجام میداد ؛ و سپس درین حلقه داخل میشد . حفظ و امنیت محله ها و گوشه و کنار شهر بر دوش داش ها بوده و آ نان از ننگ و ناموس مردم ، دلیرانه دفاع می نمودند و به همین دلیل مورد احترام و ستایش عامۀ مردم قرار می گرفتند . (۱)  

       به روایت دوست دانشمندم ، جناب  ( محمود حکیمی که مردیست وارسته و مردم دارو یکی از نویسنده های شناخته شدۀ ایران است و نگارنده  در امارات متحدۀ عرب در شهر دبی موصوف را در خانه ام چندین مرتبه از نزدیک زیارت کردم ) شهر تهران در اواخر دوران قاجاریه به مناطق نفوذ پهلوانانی تقسیم شده بود که هر کدام برای خود پیروان و ارادمندانی داشتند . در آ ن ایام شهر تهران را به چهار محله تقسیم کرده بودند ؛ و هر یک از این چهار محله پهلوانی داشت که تمام  اهل محل به وجود او افتخار میکردند . این چهار محله عبارت بود از : محلۀ چاله میدان در جنوب . محلۀ سنگلج ، محلۀ خو نگاه و محلۀ دولاب که امنیت تمام نواحی اطراف و اکناف مربوط به پهلوانان این نواحی بوده است .

       پهلوان نامی چاله میدان ( لوطی معصوم ) بود که هر وقت قداره میکشید ، شهر تهران بر هم میخورد ؛ و میان تهرانی ها این شعر رواج داشت :

ای لوطی معصوم

برق قداره ات تهرونه لرزوند

       اما لوطی و پهلوان در ( خونگاه ) مرد نیرومندی بود که او را ( داش غضنفر) می گفتند که حفظ امنیت تمام اهالی آ ن محل در دست همین داش غضنفر بوده است . داش غضنفرچندین زور خانه و چند حمام داشت که بچه های محل در چاله حوض های آ ن شنا یاد میگرفتند . هر سال در موقع محرم و صفر در چاله میدان و سنگلج این دو لوطی و پهلوان مدت شصت شبانه روز سینه زنی و عزا داری و تعزیه خوانی داشتند و هرسال ناصر الدین شاه در ماه محرم یک شب به  تکیۀ سنگلج و یک شب به تکیۀ چاله میدان میرفت .

       بعد از ماه صفر ، مسابقۀ پهلوان های محل شروع میشد و پهلوان یک محل از حریف خود دعوت میکرد که به زور خانه یا میدان آ ن محله بیاید و مثل دو قهرمان میدان رزم با هم گشتی بگیرند . جند روز پیش از انجام مسابقه ، نوچه های پهلوان ، مراقب حال او بودند و به قول امروزی ها ، او را تحت رژیم غذایی قرار میدادند که چه بخورد و چه نخورد و چه بکند و چه نکند .

       در روز موعد ، کدوی بزرگ خشکی را که سوراخ های در آ ن درست کرده و در بین آ ن پر طاووس گذاشته بودند ؛ روی چوب بلندی میزدند و یکی از پیش کسوت ها آ ن را به دست میگرفت و راه می افتاد و سران اهل محل ؛ پهلوانان خود را در میان گرفته ، عازم مقصد میشدند و در وسط راه ، مرتب این شعر را می خواندند و صلوات می فرستادند :

بارها گفت محمد که علی جان من است                                هم به جان علی و جان محمد صلوات 

       پهلوا ن محل دیگر و همراهان ، با گاو و گوسفند و منقل های اسپند ، به استقبال می آ مدند . دو پهلوان به عادت مرسوم روی یک دیگر را می بوسیدند . لباس ورزش در بر میکردند و به اصطلاح وارد گود زور خانه و یا میدان میشدند . پس از آ نکه مرشد در منقبت شاه مردان و شهسوار اسلام اشعاری را میخواند ؛ دو حریف مشغول زور آزمایی میشدند و تماشا چیان هر دو محله با شوق و شعف تماشاچی آ ن منظره بودند ؛ تا اینکه زور آ زمایی به پایان میرسید .

       اگر پهلوان مهمان به زمین میخورد ؛ پهلوان میزبان به احترام مهمانداری  ، کت اورا می بوسید ؛ و اگر زمین خورده پهلوان میزبان بود ، این پذیرایی اجرا نمی شد .

       در یکی از آن سالها که داش غضنفر با همان تشریفات برای مسابقه ، به محلۀ چاله میدان میرفت ، در نزدیکی زور خانۀ چاله میدان ، پوست خربوزۀ زیر پای پهلوان افتاد و داش غضنفر چنان بر زمین خورد که یک دستش شکست . بچه های سنگلج که این را دیدند ، برای بچه های چاله میدان قداره کشیدند ؛ که شما عمدی زیر پای پهلوان ما پوست خربوزه گذاشتید ؛ ولی لوطی معصوم پیش آ مده ، به علامت شکست خود ، کت داش غضنفررا بوسید و با این روش عاقلانه از خون ریزی جلو گیری کرد . (۲)

       باید گفت که در بارۀ داش ها و لوطی های ایران امروزی ، دانشمندان و نویسنده گان ایرانی ، مقالات و داستانهای زیادی به نگارش آ ورده اند که به عقیدۀ نگارنده ، داستان ( داش آ کل ) صادق هدایت از بهترین نمونۀ آ نهاست ؛ به دلیل آ نکه دراین داستان که با نثری بسیار زیبا نگارش یافته است ، ( داش آ کل ) قهرمان داستان ، نمونۀ است از یک انسان خوب ، کامل وآرمانی  که با شجاعت و دلیری و جوانمردی و پاک نفسی و امانت داری و مردم دوستی ، شهرۀ شهر است ؛ و گویا آنچه خوبان همه دارند ، او تنها دارد . در این داستان  ( داش آ کل )  مرد یست بخشنده و والا گهر که به بزرگانش احترام و به کوچکان مروت وشفقت دارد .او با دین است و سخت معتقد به ارزش های انسانی و مردمداری و پرهیز گاری و انسان دوستی که اندیشۀ والای صادق هدایت به آ ن هستی و جاویدانگی بخشیده است .

       به روایت صادق هدایت ، داش آکل لوطی اول شیراز است و کاکا رستم سعی دارد ، با او دست و پنجه نرم کند . آ نها دونمونۀ بارزو متمایزقشر اجتماعی خود اند . داش آکل در حقیقت یک لوطی و داش با معرفت وبا غیرت و یک لوطی واقعی است . اوازنگاه جسمی بسیار قوی است ؛ ولی روحی شکننده دارد . بسیار با حیا ، با وقار و در عین حال مدافع ضعفا و محرومان است . داش تمام ثروت و دارایی خود را وقف مردم نادار و تنگدست کرده است ؛ مگربر عکس  ( کاکا رستم ) نمایندۀ نوع متداول است  و تظاهر به لوطی گری میکند و رفتارش مثل گردن کلفت ها و قلدرهاست ؛ به یک سخن میتوان گفت که کاکا رستم لوطی نیست ، بلکه لات است و بی جا و بی مورد لاف و گزاف میزند و به دلیل احترام و محبوبیتی که داش آ کل در بین مردم دارد ، به او حسادت می ورزد . کاکا رستم خوب میداند که داش آکل در شهر مثل گاو پیشانی سفید ، سر شناس است و هیچ لوطی یافت نشده که ضرب شست داش را نچشیده باشد .

       می پندارم که داستان ( داش آ کل ) در حقیقت باز تاب دهندۀ تمام خصلت ها و ویژه گی های جوانمردان ، داشها و لوطی های ایران است و از خوانش این داستان میتوان به آ داب و خصوصیات آ نها به خوبی پی برد ؛ و به همین دلیل و هم به منظور حسن ختام این فصل ، می پردازم به باز نویسی این داستان جالب و خواندنی ، و امید وارم که مورد طبع صاحب دلان و شیفته گان این آ یین مردمی ، قرار بگیرد .

داستان داش آ کل

صادق هدایت

       همۀ اهل شيراز ميدانستند كه داش آكل و كاكا رستم سايۀ يكديگر را با تير ميزدند . يكروز داش آكل روي  سكوي قهوه خانۀ دو ميل چندك زده بود ، همان جای كه پا توغ قديميش بود . قفس كركي كه رويش شلۀ سرخ كشيده بود ، پهلويش گذاشته بود و با سرانگشتش يخ را دور كاسۀ آبي ميگردانيد . ناگاه كاكا رستم از در درآمد ، نگاه تحقير آميزي به او انداخت و همينطور كه دستش بر شالش بود رفت روي سكوي مقابل نشست . بعد رو كرد به شاگرد قهوه چي و گفت :

" به به ، بچه ، يه يه چاي بيار ببينيم  "

       داش آكل نگاه پرمعني به شاگرد قهوه چي انداخت ، به طوريكه او ماست ها را كيسه كرد و فرمان كاكا را نشنيده گرفت . استكانها را از جام برنجي در ميآورد و در سطل آب فرو ميبرد ، بعد يكي يكي خيلي آهسته آنها را خشك ميكرد . از مالش حوله  دور شيشۀ استكان صداي غژ غژ بلند شد .

كاكا رستم از اين بي اعتنائي خشمگين شد ، دوباره داد زد : " مه مه مگه كري ! به به تو هستم . "

شاگرد قهوه چي با لبخند مردد به داش آكل نگاه كرد و كاكا رستم از مابين دندانهايش گفت :      

ار – واي شك كمشان ، آنهائي كه ق ق قپي پا ميشند اگ لولوطي هستند ا ا امشب ميآيند ، دست و په په پنجه نرم ميك كنند !

       داش آكل همينطور كه يخ را دور كاسه مي گردانيد و زير چشمي وضعيت را مي پائيد ، خندۀ گستاخي كرد كه يك رج دندانهاي سفيد محكم از زير سبيل حنا بستۀ او برق زد و گفت :

" بيغيرتها رجز ميخوانند ، آنوقت معلوم ميشود رستم صولت وافندي پيزي كيست  "

همه زدند زير خنده ، نه اينكه به گرفتن زبان كاكا رستم خنديدند، چون ميدانستند كه او زبانش مي گيرد، ولي داش آكل در شهر مثل گاو پيشا ني سفيد سرشناس بود و هيچ لوطي پيدا نميشد كه ضرب شستش را نچشيده باشد ، هر شب وقتيكه توي خانۀ ملا اسحق يهودي يك بطر عرق دو آتشه را سر مي كشيد و دم محلۀ سر دزك مي ايستاد ، كا كا رستم كه سهل بود ، اگر جدش هم ميآمد ، لنگ ميانداخت . خود كاكا هم ميدانست كه مرد ميدان و حريف داش آكل نيست ، چون دو بار از دست او زخم خورده بود و سه چهار بار هم روي سينه اش نشسته بود . بخت برگشته چند شب پيش كاكا رستم ميدان را خالي ديده بود و گرد و خاك ميكرد . داش آكل مثل اجل معلق سر رسيد و يك مشت متلك بارش كرده ، به او گفته بود :  

كاكا ، مردت خانه نيست . معلوم ميشه كه يك بست فور بيشتر كشيدي ، خوب شنگلت كرده . ميداني چييه ، اين بي غيرت بازيها ، اين دون بازيها را كنار بگذار ، خودت را زده اي به لاتي ، خجالت هم نميكشي ؟ اينهم يكجور گدائي است كه پيشۀ خودت كرده اي . هر شبه خدا جلو راه مردم را ميگيري ؟ به پورياي ولي قسم  ،اگر دومرتبه بد مستي كردي سبيلت را دود ميدهم . با برگۀ همين قمه دو نيمت مي كنم .

آنوقت كاكا رستم دمش را گذاشت روي كولش و رفت ؛ اما كينۀ داش آكل را به دلش گرفته بود و پي بهانه مي گشت تا تلافي بكند .

       از طرف ديگر داش آكل را همۀ اهل شيراز دوست داشتند ؛ چه او در همان حال كه محلۀ سردزك را قرق ميكرد ، كاري به كار زنها و بچه ها نداشت ؛ بلكه بر عكس با مردم به مهرباني رفتار ميكرد و اگر اجل برگشته اي با زني شوخي ميكرد يا به كسي زور مي گفت ، ديگر جان سلامت از دست داش آكل بدر نميبرد . اغلب ديده ميشد كه داش آكل از مردم دستگيري ميكرد. بخشش مينمود و اگر دنگش ميگرفت بار مردم را به خانۀ شان ميرسانيد ؛ ولي بالاي دست خودش چشم نداشت كس ديگر را ببيند ، آن هم كاكا رستم كه روزي سه مثقال ترياك ميكشيد و هزار جور به امبول ميزد . كاكا رستم از اين تحقيري كه در قهوه خانه نسبت به او شد ، مثل برج زهر مار نشسته بود ، سبيلش را ميجويد و اگر كاردش مي زدند ، خونش در نمي آمد . بعد از چند دقيقه كه شليك خنده فروكش كرد همه آرام شدند ؛ مگر شاگرد قهوه چي كه با رنگ تاسيده پيرهن يخه حسني ، شبكلاه و شلوار دبيت دستش را روي دلش گذاشته بود و از زور خنده پيچ و تاب ميخورد و بيشتر سايرين به خندۀ او ميخنديدند . كاكا رستم از جا در رفت ، دست كرد قندان بلور تراش را برداشت براي سر شاگرد قهوه چي پرت كرد . ولي قندان به سماور خورد و سماور از بالاي سكو با قوري  به زمين غلطيد و چندين فنجان را شكست . بعد كا كا رستم بلند شد با چهرۀ برافروخته از قهوه خانه بيرون رفت .

       قهوه چي با حال پريشان سماور را وارسي كرد ، گفت :      

" رستم بود و يكدست اسلحه ، ما بوديم و همين سماور لكنته  "

اين جمله را با لحن غم انگيزي ادا كرد ، ولي چون در آن كنايه به رستم زده بود، بدتر خنده شدت كرد ..

قهوه چي از زور پسي به شاگردش حمله كرد ، ولي داش آكل با لبخند دست كرد ، يك كيسه پول از جيبش درآورد ، آن ميان انداخت .

قهوه چي كيسه را برداشت ، وزن كرد و لبخند زد .

       درين بين مردي با پستك مخمل ، شلوار گشا د ، كلاه نمدي كوتاه  سراسيمه وارد قهوه خانه شد ، نگاهي به اطراف انداخت ، رفت جلو داش آكل سلام كرد و گفت :

" حاجي صمد مرحوم شد ."

داش آكل سرش را بلند كرد و گفت : " !  خدا بيامرزدش "

" مگر شما نميدانيد وصيت كرده  "

" منكه مرده خور نيستم . برو مرده خورها را خبر كن  "

" آخر شما را وكيل و وصي خودش كرده … "

       مثل اينكه ازين حرف چرت داش آكل پاره شد ، دو باره نگاهي به سر تا پاي او كرد ، دست كشيد رو ي پيشانيش ، كلاه تخم مرغي او پس رفت و پيشاني دورنگه او بيرون آمد كه نصفش از تابش آفتاب سوخته و قهوه اي رنگ شده بود و نصف ديگرش كه زير كلاه بود سفيد مانده بود . بعد سرش را تكان داد ، چپق دسته خاتم خودش را در آورد ، به آهستگي سر آنرا توتون ريخت و با شستش دور آنرا جمع كرد . آتش زد و گفت :  خدا حاجي را بيامرزد ، حالا كه گذشت ، ولي خوب كاري نكرد ، ما را توي دغمسه انداخت . خوب ، تو برو ، من از عقب ميآيم . كسيكه وارد شده بود پيشكار حاجي صمد بود و با گامهاي بلند از در بيرون رفت .

       داش آكل سه گره اش را در هم كشيد ، با تفنن به چپقش پك ميزد و مثل اين بود كه ناگها ن روي هواي خنده  و شادي قهوه خانه از ابرهاي تاريك پوشيده شد . بعد از آنكه داش آكل خاكستر چپقش را خالي كرد ، بلند شد قفس كرك را به دست شاگرد قهوه چي سپرد و از قهوه خانه بيرون رفت .

هنگاميكه داش آكل وارد بيروني حاجي صمد شد ، ختم را ورچيده بودند ، فقط چند نفر قاري و جزوه كش سر پول كشمكش داشتند . بعد از اينكه چند دقيقه دم حوض معطل شد ، او را وارد اطاق بزرگي كردند كه ارسي هاي آن رو به بيروني باز بود . خانم آمد ، پشت پرده و پس از سلام و تعارف معمولي ، داش آكل روي تشك نشست و گفت :

" خانم سر شما سلامت باشد ، خدا بچه هايتان را به شما ببخشد "

خانم با صداي گرفته ، گفت : همان شبي كه حال حاجي بهم خورد ، رفتند امام جمعه را سر بالينش آوردند و حاجي در حضور همه آقايان شما را وكيل و وصي خودش معرفي كرد ، لابد شما حاجي را از پيش مي شناختيد؟

" ما پنج سالي پيش در سفر كازرون باهم آشنا شديم  "

" حاجي خدا بيامرز هميشه مي گفت اگر يكنفر مرد هست فلاني است  "

خانم !  من آزادي خودم را از همه چيز بيشتر دوست دارم ، اما حالا كه زير دين مرده رفته ام ، به همين تيغۀ آفتاب قسم ، اگر نمردم به همۀ اين كلم به سرها نشان ميدهم .

بعد همينطور كه سرش را بر گردانيد ، از لاي پردۀ  ديگر ، دختري را با چهرۀ برافروخته و چشم هاي گيرنده سياه ديد . يك دقيقه نكشيد كه در چشمهاي يكديگر نگاه كردند ، ولي آن دختر مثل اينكه خجالت كشيد ، پرده را انداخت و عقب رفت . آيا اين دختر خوشگل بود ؟ شايد . ولي د ر هر صورت چشمهاي گيرندۀ او كار خودش را كرد و حال داش آكل را دگرگون نمود . او سر را پائين انداخت و سرخ شد .

اين دختر مرجان ، دختر حاجي صمد بود كه از كنجكاوي آمده بود ، داش سرشناش شهر و قيم خودشان را به بيند .

       داش آكل از روز بعد مشغول رسيدگي به كارهاي حاجي شد . با يكنفر سمسار خبره ، دو نفر داش محل و يكنفر منشي همه چيزها را با دقت ثبت و سياهه بر داشت . آنچه زيادي بود در انباري گذاشت . در آ ن را مهر و موم كرد . آنچه فروختني بود ، فروخت . قباله هاي املاك را داد برايش خواندند . طلب هايش را وصول كرد و بدهكاريهايش را پرداخت . همۀ اين كارها در دو روز و دو شب رو بر اه شد . شب سوم  داش آكل خسته و كوفته از نزديك چهار سوي سيد حاج غريب به طرف خانه اش ميرفت . در راه امام قلي چلنگر به او برخورد و گفت :  تا حالا دو شب است كه كاكا رستم چشم به راه شما بود . ديشب ميگفت : يارو خوب ما را غال گذاشت و شيخي را ديد ، بنظرم قولش از يادش رفته !

داش آكل دست كشيد به سبيلش و گفت :

" بي خيالش باش "

       داش آكل خوب يادش بود كه سه روز پيش در قهوه خانۀ دو ميل ، كاكا رستم برايش خط و نشان كشيد  ؛ ولي از آنجائيكه حريفش را ميشناخت و ميدانست كه كاكا رستم با امامقلي ساخته تا او را از رو ببرند ، اهميتي به حرف او نداد . راه خودش را پيش گرفت و رفت . در ميان راه همۀ هوش وحو اسش متوجه مرجان بود . هرچه ميخواست صورت او را از جلو چشمش دور بكند ؛ بيشتر و سخت تر در نظرش مجسم ميشد .

       داش آكل مردي سي و پنجساله ، تنومند ولي بد سيما بود . هر كس دفعۀ اول او را ميديد ، قيافه اش توي ذوق ميزد ، اما اگر يك مجلس پاي صحبت او مي نشستند يا حكايت ها یي كه از دورۀ زندگي او ورد زبانها بود مي شنيدند ، آدم را شيفتۀ او ميكرد . هرگاه زخمهاي چپ اندر راست قمه كه به صورت او خورده بود ، نديده ميگرفتند ، داش آكل قيافۀ نجيب و گيرندۀ داشت . چشمهاي ميشي ، ابروهاي سياه پرپشت ، گونه هاي فراخ ، بيني باريك با ريش و سبيل سياه ؛ ولي زخمها كار او را خراب كرده بود . روي گونه ها و پيشاني او جاي زخم قداره بو د كه بد جوش خورده بود و گوشت سرخ از لاي شيارهاي صورتش برق ميزد و از همه بد تر يكي از آنها كنار چشم چپش را پائين كشيده بود .

       پدر او يكي از ملاكين بزرگ فارس بود . زمانيكه مرد ، همۀ دارائي او به پسر يكي يكدانه اش رسيد . ولي داش آكل پشت گوش فراخ و گشاد باز بود . به پول و مال دنيا ارزشي نمي گذاشت . زندگيش را به مردانگي و آزادي و بخشش و بزرگ منشي ميگذرانيد . هيچ دلبستگي ديگري در زندگانيش نداشت و همۀ دارائي خودش را به مردم ندار و تنگدست بذل و بخشش ميكرد ، يا عرق دو آتشه مينوشيد و سر چهار راه ها نعره ميكشيد و يا د ر مجالس بزم با يكدسته از دوستان كه انگل او شده بودند ، صرف ميكرد .

       همۀ معايب و محاسن او تا همين اندازه محدود ميشد ؛ ولي چيزيكه شگفت آور بنظر می آمد اينكه تاكنون موضوع عشق و عاشقي در زندگي او رخنه نكرده بود . چند بار هم كه رفقا زير پايش نشسته و مجالس محرمانۀ فراهم آورده بودند ، او هميشه كناره گرفته بود . اما از روزيكه وكيل و وصي حاجي صمد شد و مرجان را ديد ، در زندگيش تغيير كلي رخ داد . از يكطرف خودش را زير دين مرده ميدانست و زير بار مسئوليت رفته بود ، از طرف ديگر دلباختۀ مرجان شده بود . ولي اين مسئوليتش از هر چيز دیگر او را در فشار گذاشته بود . كسي كه توي مال خودش توپ بسته بود و از لاابالي گري مقداري از دارائي خودش را آتش زده بود ، هر روز از صبح زود كه بلند ميشد ، به فكر اين بود كه درآمد املاك حاجي را زياد تر بكند . زن و بچه هاي او را در خانۀ كوچكتر برد. خانۀ شخصی آنها را كرايه داد . براي بچه هايش معلم سر خانه آورد . دارائي او را به جريان انداخت و از صبح تا شام مشغول دوندگي و سركشي به علاقه و املاك حاجي بود .

       ازين به بعد داش آكل از شبگردي و قرق كردن چهار سو كناره گرفت . ديگر با دوستانش جوششي نداشت ؛ و آن شور سابق از سرش افتاد . ولي همۀ داشها و لاتها كه با او هم چشمي داشتند ، به تحريك آخوندها كه دستشان از مال حاجي كوتاه شده بود ، دو به دست شان افتاده براي داش آكل لغز ميخواندند و حرف او نقل مجالس و قهوه خانه ها شده بود . در قهوه خانه پاچنار اغلب توي كوك داش آكل ميرفتند و گفته ميشد :  داش آكل را ميگوئي ؟ دهنش ميچاد ، سگ كي باشد ؟ يارو خوب دك شد ، در خانه حاجي ، موس موس ميكند ، گويا چيزي ميماسد ، ديگر دم محلۀ سر دزك كه ميرسد ، دمش را تو پاش ميگيرد و رد ميشود .

كاكا رستم با عقده اي كه در دل داشت با لكنت زبانش ميگفت : سر پيري معركه گيري ! يارو عاشق دختر حاجي صمد شده ! گزليكش را غلاف كرد ! خاك توی چشم مردم پاشيد ، كتره اي چو انداخت تا وكيل حاجي شد و همۀ املاكش را بالا كشيد ، خدا بخت بدهد .

       ديگر حناي داش آكل پيش كسي رنگ نداشت و برايش تره هم خورد نميكردند . هر جا كه وارد ميشد ، در گوشي با هم پچ و پچ ميكردند و او را دست مي انداختند . داش آكل از گوشه و كنار اين حرفها را مي شنيد ؛ ولي به روي خودش نمي آورد و اهميتي هم نميداد ، چون عشق مرجان به طوري در رگ و پي او ريشه دوانيده بود ؛ كه فكر و ذكري جز او نداشت .

       شبها از زور پريشاني عرق مي نوشيد و براي سرگرمي خودش يك طوطي خريده بود . جلو قفس مي نشست و با طوطي درد دل ميكرد . اگر داش آكل خواستگاري مرجان را ميكرد ، البته مادرش مرجان را به روي دست به او ميداد ؛ ولي از طرف ديگر او نميخواست كه پاي بند زن و بچه بشود ، ميخواست آزاد باشد ، همان طوريكه بار آمده بود . به علاوه پيش خودش گمان مي كرد ، هرگاه دختري كه به او سپرده شده به زني بگيرد ، نمك به حرامي خواهد بود از همه بدتر هر شب صورت خودش را در آينه نگاه ميكرد ، جاي جوش خوردۀ زخم هاي قمه ، گوشۀ چشم

پائين كشيده خودش را برانداز ميكرد ، و با آهنگ خراشيده اي بلند بلند ميگفت :  شايد مرا دوست نداشته باشد ! بلكه شوهر خوشگل و جوان پيدا بكند … نه ، از مردانگي دور است … او

چهارده سال دارد و من چهل سالم است … اما چه بكنم ؟ اين عشق مر ا ميكشد … مرجان … تو مرا كشتي ...

به كه بگويم ؟ مرجان … عشق تو مرا كشت ...!

اشك در چشمهايش جمع و گيلاس روي گيلاس عرق مينوشيد . آنوقت با سر درد همينطور كه نشسته بود ، خوابش ميبرد .

ولي نصف شب، آن وقتي كه شهر شيراز با كوچه هاي پر پيچ و خم ، باغها ي دلگشا و شراب هاي ارغوانيش بخواب ميرفت ، آن وقتيكه ستاره ها آرام و مرموز بالاي آسمان قير گون به هم چشمك ميزدند . آن وقتيكه مرجان با گونه هاي گلگونش در رختخواب آهسته نفس ميكشيد و گذارش روزانه از جلوي چشمش ميگذشت ، همان وقت بود كه داش آكل حقيقي ، داش آكل طبيعی با تمام احساسات و هوا و هوس ، بدون رودر بايستي از تو قشري كه آداب و رسوم جامعه به دور او بسته بود ، از توي افكاري كه از بچگي به او تلقين شده بود، بيرون ميآمد و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش مي كشيد ، تپش آهسته قلب ، لبهاي آتشي و تن نرمش را حس ميكرد و از روي گونه هايش بوسه ميزد . ولي هنگاميكه از خواب مي پريد ، به خودش دشنام ميداد ، به زندگي نفرين ميفرستاد

و مانند ديوانه ها در اطاق به دور خودش مي گشت ، زير لب با خودش حرف ميزد و باقي روز را هم براي اين كه فكر عشق را در خودش بكشد ، به دوندگي و رسيدگي به كارهاي حاجي ميگذرانيد

       هفت سال به همين منوال گذشت ، داش آكل از پرستاري و جانفشاني دربارۀ زن و بچۀ حاجي ذره اي فرو گذار نكرد . اگر يكي از بچه هاي حاجي ناخوش ميشد ، شب و روز مانند يك مادر دلسوز به پاي او شب زنده داري مي كرد، و به آنها دلبستگي پيدا كرده بود ، ولي علاقۀ او به مرجان چيز ديگري بود و شايد همان عشق مرجان بود كه او را تا اين اندازه آرام و دست آموز كرده بود . درين مدت همۀ بچه هاي حاجي صمد از آب و گل درآمده بودند .

       ولي  آنچه كه نبايد بشود ، شد و پيش آمد مهم روي داد . براي مرجان شوهر پيدا شد ، آنهم چه شوهري كه هم پيرتر و هم بدگل تر از داش آكل بود . ازين واقعه خم به ابروي داش آكل نيامد ، بلكه برعكس با نهايت خونسردي مشغول تهيۀ جهاز شد و براي شب عقد كنان جشن شاياني آماده كرد . زن و بچۀ حاجي را دوباره به خانۀ شخصي خودشان برد و اطاق بزرگ ارسي دار را براي پذيرائي مهمان ها ي مردانه معين كرد ، همۀ كله گنده ها ، تاجرها و بزرگان شهر شيراز درين جشن دعوت داشتند .

       ساعت پنج بعد از ظهر آنروز ، وقتيكه مهمان ها گوش تا گوش دور اطاق روي قاليها و قاليچه هاي گرانبها نشسته بودند و خوانچه هاي شيريني و ميوه جلو آنها چيده شده بود ، داش آكل با همان سر و وضع داشي قديمش، با موهاي پاشنه نخواب شانه كرده ، ار خلق راه راه ، شب بند قداره ، شال جوزه گره ، شلوار دبيت مشكي ، ملكي كار آباده و كلاه طاسولۀ نو نوار ، وارد شد . سه نفر هم با دفتر و دستك دنبال او وارد شدند . همه مهمان ها به سر تا پاي او خيره شدند . داش آكل با قدمهاي بلند جلو امام جمعه رفت ، ايستاد و گفت :  آقاي امام ، حاجي خدا بيامرز وصيت كرد و هفت سال آزگار ما را توي هچل انداخت . پسر از همه كوچكترش كه پنج ساله بود حالا دوازده سال دارد . اينهم حساب و كتاب دارائي حاجي است . ( اشاره كرد به سه نفري كه دنبال او بودند . ) تا به امروز هم هرچه خرج شده با مخارج امشب همه را از جيب خود داده ام . حالا ديگر ما به سي خودمان آنها هم به سي خودشان .

       تا اينجا كه رسيد بغض بيخ گلويش را گرفت . سپس بدون اينكه ديگر چيزي بيفزايد يا منتظر جواب بشود ، سرش را زير انداخت و با چشم هاي اشك آلود از در بيرون رفت . در كوچه نفس راحتي كشيد ، حس كرد كه آزاد شده و بار مسئوليت از روي دوشش برداشته شده ، ولي دل او شكسته و مجروح بود . گامهاي بلند و لاابالي بر ميداشت، همينطور كه ميگذشت خانۀ ملا اسحق عرق كش جهود را شناخت ، بي درنگ از پله هاي نم كشيدۀ آجري آن داخل حياط كهنه و دود زده اي شد كه دور تا دورش اطاقهاي كوچك كثيف با پنجره هاي سوراخ سوراخ مثل لانۀ زنبور داشت و روي آب حوض خزه سبز بسته بود . بوي تر شيده ، بوي پرك و سردابه هاي كهنه در هوا پراكنده بود . ملا اسحق لاغر با شب كلاه چرك و ريش بزي و چشمهاي طماع جلو آمد ، خندۀ ساخته گي كرد  داش آكل به حالت پكر گفت :

" جون جفت سبيلهايت ، يك بتر خوبش را بده ، گلويمان را تازه بكنيم "

ملا اسحق سرش را تكان داد ، از پلكان زير زمين پائين رفت و پس از چند دقيقه با يك بتري بالا آمد . داش آكل بتري را از دست او گرفت ، گردن آنرا به جرز ديوار زد ، سرش پريد ، آنوقت تا نصف آن را سر كشيد ، اشك در چشمهايش جمع شد ، جلو سرفه اش را گرفت و با پشت دست دهن خود را پاك كرد . پسر ملا اسحق كه بچۀ زردنبوي كثيفي بود ، با شكم بالا آمده و دهان باز و مفي كه روي لبش آويزان بود ، به داش آكل نگاه مي كرد ، داش آكل انگشتش را زد زير در نمكداني كه در طاقچۀ حياط بود و در دهنش گذاشت .  ملا اسحق جلو آمد، روي دوش داش آكل زد و سر زباني گفت :

" ! مزۀ لوطي خاك است  "

بعد دست كرد زير پارچۀ لباس او و گفت :

" اين چيه كه پوشيدي ؟ اين ارخلق حالا ور افتاده . هر وقت نخواستي من خوب ميخرم "

       داش آكل لبخند افسرده اي زد ، از جيبش پولي در آورد ، كف دست او گذاشت و از خانه بيرون آمد . تنگ غروب بود . تنش گرم و فكرش پريشان بود و سرش درد ميكرد . كوچه ها هنوز در اثر باران بعد از ظهر نمناك و بوي كاه گل و بهار نارنج در هوا پيچيده بود ، صورت مرجان ، گونه هاي سرخ ، چشم هاي سياه و مژه هاي بلند با چتر زلف كه روي پيشاني او ريخته بود ، محو و مرموز جلو چشم داش آكل مجسم شده بود . زندگي گذشتۀ خود را بياد آورد ، ياد گارهاي پيشين از جلو او يك بیک رد ميشدند . گردشهائي كه با دوستانش سر قبر سعدي و بابا كوهي كرده بود ، به ياد آورد . گاهي لبخند ميزد ، زماني اخم ميكرد . ولي چيزيكه برايش مسلم بود اينكه از خانۀ خودش ميترسيد . آن وضعيت برايش تحمل ناپذير بود ، مثل اين بود كه دلش كنده شده بود ، ميخواست برود دور بشود . فكر كرد بازهم امشب عرق بخورد و با طوطي درد دل بكند ! سر تا سر زندگي برايش كوچك و پوچ و بي معني شده بود. درين ضمن شعري به يادش افتاد ، از روي بي حوصلگي زمزمه كرد :

به شب نشيني زندانيان برم حسرت

كه نقل مجلسشان دانه هاي زنجير است

آهنگ ديگري بياد آورد ، كمي بلندتر خواند :

دلم ديوانه شد ، اي عاقلان ، آريد زنجيري

كه نبود چارۀ ديوانه جز زنجير تدبيري

       اين شعر را با لحن نا اميدي و غم و غصه خواند ، اما مثل اينكه حوصله اش سر رفت ، يا فكرش جاي ديگر  بود ، خاموش شد .

       هوا تاريك شده بود كه داش آكل دم محله سردزك رسيد . اينجا همان ميدانگاهي بود كه پيشتر وقتي دل  ودماغ داشت آنجا را قرق ميكرد و هيچكس جرأت نميكرد جلو بيايد . بدون اراده رفت روي سكوي سنگي جلو در خانه اي نشست ، چپقش را در آورد ، چاق كرد . آهسته ميكشيد . بنظرش آمد كه اينجا نسبت به پيش خراب ترشده ، مردم به چشم او عوض شده بودند ، همانطوريكه خود او شكسته و عوض شده بود ، چشمش سياهي ميرفت ، سرش درد ميكرد ، ناگهان سايۀ تاريكي نمايان شد كه از دور به سوي او ميآمد و همينكه نزديك شد ، گفت :

 

" لو لو لوطي لوطي را شه شب تار ميشناسه."

داش آكل كاكا رستم را شناخت ، بلند شد ، دستش را به كمرش زد، تف برزمين انداخت و گفت :

"ارواي باباي بيغيرتت ، تو گمان كردي خيلي لوطي هستي ، اما تو بميري روي زمين سفت نشاشيدي "

كاكا رستم خندۀ تمسخر آميزي كرد، جلو آمد و گفت :  خ خ خيلي وقته ديگ ديگه اي اين طرفها په په پيدات نيست !.. اام شب خاخاخانۀ حاجي عع عقد كنان است ،  مك توتو را راه نه نه ...

داش آكل حرفش را بريد :

" خدا ترا شناخت كه نصف زبانت داد، آن نصف ديگرش را هم من امشب ميگيرم "

دست برد قمۀ ، خود را بيرون كشيد . كاكا رستم هم مثل رستم در حمام قمه اش را بدست گرفت . داش آكل سر قمه اش را به زمين كوبيد ، دست به سينه ايستاد و گفت :

" حالا يك لوطي ميخواهم كه اين قمه را از زمين بيرون بياورد"

كاكا رستم ناگهان به او حمله كرد ، ولي داش آكل چنان به مچ دست او زد كه قمه از دستش پريد . از صداي آنها دسته اي گذرنده به تماشا ايستادند ، ولي كسي جرأت پيش آمدن يا ميانجيگري را نداشت .

داش آكل با لبخند گفت :  برو، برو بردار ، اما بشرط اينكه اين د فعه غرس تر نگهداري ، چون امشب ميخواهم خرده حسابهاي مانرا پاك بكنم .

       کاكا رستم با مشت هاي گره كرده جلو آمد ، و هر دو به هم گلاويز شدند . تا نيم ساعت روي زمين مي غلطيدند، عرق از سرو رويشان ميريخت ، ولي پيروزي نصيب هيچكدام نميشد . در ميان كشمكش سرداش آكل به سختي روي سنگفرش خورد ، نزديك بود كه از حال برود . كاكا رستم هم اگر چه بقصد جان ميزد ولي تاب مقاومتش تمام شده بود . اما در همين وقت چشمش به قمۀ داش آكل افتاد كه در دسترس او واقع شده بود ، با همۀ زور و توانائي خودش آنرا از زمين بيرون كشيد و به پهلوي داش آكل فرو برد. چنان فرو كرد كه دستهاي هر دوشان از كار افتاد .

       تماشاچيان جلو دويدند و داش آكل را به دشواري از زمين بلند كردند ، چكه هاي خون از پهلويش به زمين  ميريخت . دستش را روي زخم گذاشت ، چند قدم خودش را كنار ديوار كشانيد ، دوباره به زمين خورد بعد او را برداشته ، روي دست به خانه اش بردند .

        فردا صبح همين كه خبر زخم خوردن داش آكل به خانۀ حاجي صمد رسيد ، ولي خان پسر بزرگش به  احوالپرسي او رفت . سر بالين داش آكل كه رسيد ؛ ديد او با رنگ پريده در رختخواب افتاده ، كف خونين از دهنش بيرون آمده و چشمانش تار شده ، به دشواري نفس می كشيد . داش آكل مثل اينكه در حالت اغما او را شناخت ،

با صداي نيم گرفته لرزان گفت :

" ... در دنيا … همين طوطي … داشتم … جان شما … جان طوطي … او را بسپريد … به … "

دوباره خاموش شد ، ولي خان دستمال ابريشمي را در آورد ، اشك چشمش را پاك كرد . داش آكل از حال رفت و يكساعت بعد مرد .

       همۀ اهل شيراز برايش گريه كردند . ولي خان قفس طوطي رابرداشت و به خانه برد .

عصر همان روز بود ، مرجان قفس طوسي را جلوش گذاشته بود و به رنگ آميزي پروبال ، نوك برگشته و چشمهاي گرد بي حالت طوطي خيره شده بود. ناگاه طوطي با لحن داشي  با لحن خراشيده اي گفت :

 " مرجان … مرجان … تو مرا كشتي … به كه بگويم … مرجان … عشق تو … مرا كشت "

اشك از چشمهاي مرجان سرازير شد .

 

ادامه دارد...

 

--------------------------------------------------------------------------------------------

 

فهرست مآ خذ این قسمت :

 

۱ - علی اکبر دهخدا ، لغت نامه ، صفحۀ  ۶۱ .

۲ - محمود حکیمی ، هزار و یک حکایت تاریخی ، جلد اول ، صفحۀ ۱۷۵ و ۱۷۶ .

۳ -   صادق هدایت ، سه قطرۀ خون ، داستان داش آ کل ، به نقل از وب سایت کتابخانۀ دل آ باد و سخن .

 

 

بخش های قبلی

بيوگرافی مختصر جناب داکتريقين

 


بالا
 
بازگشت