گرامیداشت ازروززن
باین روز, مبارک باد مقام اقدس زن
کاین خروش از فیض اوست بدامان زمن
مقام زن والاست چونکه هستی زاوست
بتوصیفش گویم چون گرامی ونیکوست
انبیا و عارفان را این زن مادر است
که خالق سازنده ای چنین گوهر است
شمع فروزان گردیده زن برباغ هستی
سزد گرنام نیکش بهترزهرکه گرفتی
که بی او نبودست آدم بر بهشتش قرار
که بی وجودش از تنهایی گریستی زار
که زن باشد رفیق وهمدم وهمرازهستی
که بی اومنزل مقصود طی هرگزنگشتی
بمیدان کارو زار حیات بینی زنان
بر افراشته پرچم نبرد آزاده گان
گسترده هم بساط علم ودانش درجهان
به هر بابی درخشیده چون نیکمردان
علویت گر درجهان بینی پیوند اوست
عارف و عالم و زاهد هم دلبند اوست
باین اوصاف نبینی دگر موجود با فر
که با دستان پر نوازش آفریند ظفر
مفکرکی تواند وصف زن آنچه سزاست
عفو تقصیرم ز گرامی زنان التجاست
مقصود ندانم کدام
است ازسحرتا دم شب
بربحرتفکر نشدم حاصلی از راز
جهانم
با چند سخنی
اموخته , بیرون شده از لب
عفوتقصیرمراای مدعییان حقیقت
بین
ره ومنزل یکی و بر
دانش ما فرق عجب
من دیده ام چون خود نگران چرخ فلک
نیز
دم غنیمت دان که
رباید دمت این ره صعب
این هست جهان حقیقت دان و نبودش
محال
امد و رفت و گردش
افلاک ز تسلسل شده کسب
مفکرحاصل نشود زعمری حباب
رازجهان
حل یک معما بر دگری راه کشاید
بیحساب
طفلکان بی پناه
دلم می گیرید
امشب ز دردی
لختانی جگر و نور دیده گانی
که در گیرند در امواج
طوفانی
به بحرخروشان تفکران فرشتگان پاک
غرق اند
در تفکرزهم پاشیده گی میهن
که بودست شان
بان
خیروصلاح ورستگاری
ولیکن سیاه بختان تیره دل ازهمش
پاشید
پروبال ان فرشتگان بتارکینه وحسرت
ببند
برریا اب خورد بن نوگلان
نوخاسته
نمیدانند کدامین ساحل که
باید
تا بیارند زورق شکسته ای ارزو
بر کناری ارام و سکوت
نمیدانم خدایا درین بحر طوفانی
چسان ره یابم بر نجات
طفلکانی
که هستند یاد گارو سرمایه مادر وطن
تو پیش
اررهی و بحرطوفانی بکن ارام
به
ساحل رسان زورق شکسته یی طفلکان بی پناه
ایین ددمنش
کجا روم از غم انچه میگذرد
بمن
زدلی بخونم بشور است زمین و زمن
نه دل بدست من است و نه هوش
درسرم
هر دو بشد از دستم , مرغ
شکسته پرم
حالم زار وناتوان زدرد به
بسترم
از باری گرانی درد و غم حال بترم
دیده جوید زهرسوسازو برگ
قدیم
که بودیم بشادی و غم یاور و ندیم
ازبازی قضا شاخه های امید
شکست
زغم و وطنی بخون ,غمی دگر بدل نشست
کربود گوش فلک مگربنوای
بیکسان
که کس نگشت مونس بغمی دل شکستگان
نقد جوانی بسر شد و قامت چو
کمان
خمیده شد شاخه سروم از باد خزان
اکنون من وشمارش واپسین دم زنده
گی
تا اهل وطن شود رها ز حلقه برده گی
مفکر مشو زرسم ورهی ددمنش پریش
زین شیوه
بسی چون تو بوده دل ریش
برج ثور 1383
سرود آزادی
بنوا خواهم سرود آزادی
افغان
پایان باد دور سوزو آه و
گریان
توای جانبخش همه آفاق
وهستی
تحقق بخش این همه آرزوی
افغان
عنایت بکن
نیروی رزمی و اتحادش
بهر حفظ این خطه یی آزاد
شیران
نابود دشمنان خفته بدامانش
به همدلی
و همدستی اش باد روشان
بشکند دستی وگر صلب آزادی
کند
این گفته محقق باید چون
نیاکان
افراشته خواهم پرچم صلح و
امنش
بر فراز قله های میهن
شیرمردان
مفکرساز و برگ
وطن است بآزادگی
این شیرین سخن نشیند بر دل و
جان
*****
لاله داغدار
برج اسد 1373
به دل دیدم لاله
را داغ سیایی
چو دلی داغدار گشته از
جفایی
برش رفتم به نرمی گفتمش ای
گل
نزیبد
داغ, دامنی خوش لقای گل
ترا بآزاده گی زیباست
صحرا
کفر است دلی پرداغ آزاده را
سر
خم کردوآهسته گفت این فرد
وگر لاله داغدار است
و پر درد
دلم داغ است از خون بیگناهان
چو آب جاریست بهر سوفراوان
مرا آزاده گی خوش باشد
آندم
که دل و دیده بخون نباشد یکد
م
مشکل است ز آزاده گی نام
بردن
که بینی هم
نوعی به خون تپیدن
چه با زیب و فر بودست این
کلام
که به اندر بودش این گهر
پیام
که بصلح آزاده گی را نشان
است
بحصاردشمن آزاده کی امان است
خوش آنکه ز
دل شوید داغ سیه را
کدورت خصلت است شیطان پیشه
را
که پر لذت زنده گی ز صلح و
امن است
بی وحودش کی معنی
بر مامن است
مفکر را داغ چو لاله بر دل
است
ز
بیداد چون غافل صاحبدل است؟
*****
وصل دوست
برح حوت 1373
دل کباب و دیده کورم در هوای کوی
دوست
یکنفس آرام نباشم بی نشان
روی دوست
عمرها شد در طلب گشتم بوصلش
چون گدای
تا چشمی
به ما گردد ازکرم ازسوی دوست
کی توانم گشت آرام گر بهشتم
هم دهند
راحت بدوزخم گر آید بمشامم
بوی دوست
ذره ذره جان و تن دارد بباب
ذکروصف او
دل را نباشد نوایی بی روی
نیکوی دوست
روز و شب در فکر اینم تا شود
بر من نصیب
ذره یی زخاک کوی یا رشته ای
ازموی دوست
قطره ناچیزم افتیده ام در
گرداب جهل
در نامورگردم گرافتد نظر
زسوی دوست
گر شوم قربان سرتاپای در
حریم کوی او
بار دگر جان خواهم بقربان در
کوی دوست
مفکرخاک شو گرت خواهی
سفربرکوی یار
زین
طریق گردی بمراد خویش ووصل دوست
*****
عزت نفس برج میزان 1382
نباشد مشکل کام یابی از
حلاوت
هم توصل به ثروت وهم فضل
وسخاوت
توان کرد حاصل شهرت و
مردانگی
به پایمردی
چون کوه ایستا دگی
طی منزل بود آسان بر سر
دویدن
رخنه بفولاد هم بدندان
نمودن
بکنح
تنگ زندان به مشکل غنودن
بتیر مژگان دلی خارا
را دریدن
رسیدن بتاج سلطانی بود آسان
هم رخنه آوردن برزمین و زمان
ز هست و بود خواهی میتوان
یافت
وگرت عزت نفس رفت کی توان
یافت
مفکر ز بود
و نبود دارد عزت نفس
با منش باشد تا جانم است در
قفس
*****
خاک بیگانه
برج عقرب 1384
کرم ای دوستان به
دردی بیدوایم
ز دردی که درگیراست به
سراپایم
نه روزآرام و نه شب باشد
قرارم
ز
خونی درشکرگشته بود های هایم
گویند هرکه چاره یی درد
وعلاجم
خود دانم ز چیست غمی بی
انتهایم
دلم بخون و رفته
ازدیده ام خواب
که غرقه بخون است میهن
زادگایم
مرا آن خاک پر گل بود خوش
بهشتی
نیست
بهشت عدوچون ویران سرایم
که آنحا عزیزانی خفته در
خواب
که بودند جان فدای بملک
آبایم
دلم
گرفت ز آسمان خراشهای ستم
بشنو هم میهنان ز
امریکا صدایم
مرا میهن زیبا بودست بهشت
برین
وگردورم زآن, نیست جرم
وخطایم
بود تمنا که بمیرم بآن خاک
وطن
ز خاک بیگانه ناید بوی
آشنایم
مفکررا
باشد چاره درد وغم ورنج
که نوای صلح خیزد ز میهن
زیبایم
Telephone +612-672-3061