الحاج عبدالواحد سيدی
باز شناسی افغانستان
بخش نود و پنجم
پسران امیر تیمور گورکان یا تیموریان
بحث اول
چکیده این فصل:
سلسله گورکانیان درین سالهای 900 تا 911هـ /1494تا 1505آخرین سالهای حیات خود را میگذرانید و دولت گورکانی آفتابی بر لب بام بود . دولت گورکانی که به نیروی شمشیر و تدبیر و تزویر تیمور از کنار دریای مدیترانه تا مرزهای چین و از مسکو تا دهلی کشیده شده بود ، پس از فوت تیمور در (هفدهم شعبان 807 هـ)اندک اندک رو بکاهش نهاد . با این حال تا شاهرخ و پسرش زنده بود ، از آسیای صغیر تا ناحیه سند و از خوارزم تا دریای عمان همه جا سکنه و خطبه بنام سلطان تیموری بود .اما پس از مرگ شاهرخ (850هـ/1246 م)باز ماندگان بی کفایت وی بجان یکدیگر افتادند و چندین نفر از بازماندگان وی مانند الغ بیک و پسرش ورکن الدین علاءالدوله و معز الدین میرزا سلطان محمد پسر بایسنقر و شاه محمود پسر (بابر)و میرزا ابراهیم (پسر علاءالدوله و عبدالطیف پسر (الغبیک) و میرزا عبدالله شیرازی (پسر سلطان ابراهیم پسر شاهرخ) هر یکی چون میر نوروزی روزکی چند سلطنت کردند و کار بجایی رسید که جهانشاه قره قوینلو دست نشانده شاهرخ یک سال در هرات که تختگاه شاهرخی بود بر مسند سلطنت تکیه زد .تا اینکه در سال 863 هـ ق. سلطان ابو سعید میرزا از نبیرگان میرانشاه پسر دیگر تیمور بساط اولاد و احفاد شاهرخ را بر چید و جهانشاه را از هرات بیرون راند و نزدیک به ده سال حکومتی بالنسبه نیرو مند یافت . هر چند که سرزمین او بسیار کوچکتر از روزگار شاهرخی بود .زیرا کرمان و یزد وری را از قره قوینلویان از دست تیموریان بییرون آورده بودند و سر زمین ابو سعید از خراسان و ماوراءالنهر و خوارزم ناحیت افغانستان کنونی تجاوز نمیکرد.[1]
95-1-0. مرگ امیر تیمور گورکان بعد از آخرین قوریالتای [2] بخاطر جانشینی پسرش پیر محمد:
تیمور در اثنای آخرین سوقیات خود بجانب چین بعد در قولیالتایی که در سال 807دایر کرد چندین موضوع را قبل از اینکه وضع الجیش لشکرش را بحالت سوق الجیش فرماید، در خطابه ای که طی آن از خطا هایی که در زندگی از او سر زده بود که باعث دل آز ردگی مردم شده بود از عموم عفوه خواست و بعداً به ادامه فرمود:«اکنون فرزند م پیر محمد جهانگیر را ولی عهد و قایم خود گردانیدم که تخت سمر قند تحت فرمان او باشد و از سر تمکین و استقلال به تدبیر مصلح ملک و ملت و کفایت مهمات لشکری و رعیت قیام نماید شما می باید که متابعت و مطاوعت او بجای آرید و به اتفاق بر تقویت و تمشیت اوبجان بکوشید تا عالم بهم بر نیاید که موجب تشویش و پریشانی مسلمانان باشد و سعی چندین سالۀ من ضایع نگردد چه از اتفاق و یک جهتی شما مردم از دور و نزدیک حسابها بردارندو هیچ آفریده را یارای آن نبود که با اظهار مخالفت و سر کشی جسارت نماید وبفرمود که مجموع امیران و بزرگان حاضر عهد کنند و به سوگند مغلظ مؤکد گردانند که وصیت مذکور را بجای آرندو مخالفت آن بهیچ روی روا ندارند .امرا از استماع آن سخنان در قلق و اضطراب افتادند و آب حسرت از دیده حیرت کشاده دلِ خونین از جان برداشتند ....این واقعه در شب چهار شنبه هفدهم شعبان سنه 807هـ ق که آفتاب به هشتم درجه حوت رسیده بود و ظرفا روزگار این تاریخ را بعبارات مختلف نظم کرده اند از جمله مولانا بهاءالدین جامی این رباعی گفته :
سلطان تمور آنکه دل چرخ خون کرد وز خون عدو روی زمین گلگون کرد
در هفده شعبان سوی علیین تاخت فیالحال ز رضوان سرو پا بیرون کرد »[3]
0) واقعه فوت امیر تیمور:
از واقعه فوت امیر تیمور امراء کنکاش کردند که بامیرزاده خلیل سلطان و امراء که در تاشکند بودند خبر فرستاده و وقوع واقعه را باز نمودند وامیران پیش امیرزاده سلطان حسین کس فرستادند که مرض حضرت صاحب قران تشدید یافته با معدودی توجه نموده به تعجیل بیایید و خضر قوچین را با نوشته ای بجانب غزنین روانه داشتند که امیرزاده پیر محمد از حادثه وفات صاحبقران سعید مغفور و وصیت ولایت عهد و قایم مقامی که در باره او فرموده آگاهی دهد تا هر چه زود تر بر تختگاه سمرقند شتابد و بسایر شاهزادگان و حکام که در هر اقلیم و ولایت بودند مکتوبات ارسال نمودند و از آنان خواستند تا هوشمندی بجای آورند و از حدود وثغور هر صوب با خبر بوده اصلاً غفلت و اهمال در هیچ حال از احوال روا ندارد که سالهاست که مفسدان و بدسگالان از بیم سر فرو برده اند به انتظار چنین روزی ...و «این تاکیدات را به شهزاده ها فرستادند تا از حلم و وقار کار گیرند .شیخ تمورقچین بصوب هرات متوجه امیر زاده شاهرخ شد و علی درویش که به سگ بچه مشهور بود بجانب تبریز پیش امیرزاده عمر شتافت و اراتمور بجانب بغداد پیش امیرزاده میرانشاه و امیرزاده ابو بکر و دیگری بطرف فارس و عراق روان شد .» خبر واقعه صاحبقرران سعید مرحوم مغفور هم عنان صبا و دبور بقلماق و خطائیان خواهد رسید لیکن چون خبر احتمال صدق و کذب دارد اگر ما این لشکر بیکران را به سرحد ایشان ببریم بیشتر آن باشد که ایشان متوحم شوند که اگر حضرت صاحب قرانی در گذشته بود ی کسی را قوت وقدرت لشکرکشی چنین به اینجا رسیدن نبودی و تصور کنند که آن حضرت زنده است و این آوازه بمکر و حیلت انداخته اند از این توهم خوف و هراس بر ایشان غالب شود و نصرت و ظفر قرین رایت اسلام گردد مصلحت آنست که عزم و نیت آنحضرت را امضاء کنیم و توکل بر داور فیروزی بخش کرده لشکر بختای بریم و مردانه در خدمت در اقامت عزو و جهاد با کافران و بت پرستان که آن حضرت قصد کرده بود بجان بکوشیم و انتقام اسلام از آن بی دینان خود کام بواجبی بکشیم و چون خاطر از این شغل خطیر بپردازیم رایت معاودت بفتح و فیروزی بر افرازیم و به اتفاق یک دل و یک جهت سایه اهتمام سلطنت و جهانبانی چنانچه باید بسازیم که بحمد الله از ذکور اولاد واخلاف صاحب قران مغفور زیاده از سی شاه و شاهزاده هستند و از سابقه لطف الهی بعضیها را سلطنت و فرمانروایی مقرر خواهد بود و در واقع عیب عظیم باشد که لشکری با چنین چندین تجمل و اسباب و اسلحه و ادوات که ایشان را از فضل ذوالجلال و نیروی اقبال صاحب قران بی همال مهیا شده است ...بر حسب این یراق مجموع آغایان و شهزادگان و امراء وارکان دولت که حاضر بودند در استصواب این رای اتفاق نمودند و عزم بر این قرار گرفت که امراء با لشکری که همراه بودند در رکاب میرزاده ابراهیم سلطان که صاحب قران مغفور او را در این یورش با خود بخطای می برد و با امیرزاده خلیل سلطان که به تاشکند بودند ملحق گردند و چون امیر زاده خلیل سلطان در آن وقت بیست ویکساله بود و از دیگر شهزادگان حاضر به سن بزرگتر او را بحکومت بردارند که اسم ایالت و شاهی باو باشد و نویینان بزرگ به اتفاق مصالح و مهمات که روی نماید سر انجام کنند و به این نسق متوجه ختای گردند و بعد از تسخیر و تخریب بلاد دیار کفر و تادیب و تعذیب عبده اصنام و آتش پرستان بتختگاه سمر قندمراجعت نمایند. شهزادگان ، و آغایان وامراء قوریالتای کرده وصایای صاحبقران سعید مغفور بجای آوردند و بحکم وفرمان که به هنگام وصیت صدور یافته بود کار بند شوند . من الله العون والتائیده »[4]
95 -1-1 . مدعیان تاج و تخت تیمور:
تیمور ۳۶ سال سلطنت کرد و زمانی که در آخرین سفرش بقصد گشایش چین با اردوی سنگین خود روی برف با پهن نمودن فرش نمدی بر روی برفها ،برای گذشتن اشتران وعرابه ها در یک زمستان سرد و برف گیر در حرکت بود ، درسال ۸۰۷ ه.ق، در اُتراریکی از ولایات تسخیر شده دریک شب طوفانی و پر برف از اثر میریضی ایکه از مدتها او را رنج میداد درگذشت. در حالیکه اطرافیانش هیچ کس واقف از مرگ وی نبود درگذشت نا گهانی او در حالت سوقیات جنگی اش مشکل بزرگی در اداره فردای این زمین پنهاور میشد که بین ۳۱ پسر، نوه، نبیره و نبیره زاده او باقی ماند[5] از پسرانش، عمرشیخ و جهانگیر در زمان حیات تیمور درگذشتند و میرانشاه و شاهرخ نیز چون مورد توجه پدر نبودند، به جانشینی انتخاب نشدند [6] و تیمور، پیرمحمد جهانگیر را که در آن زمان والی کابل بود، به جانشینی خود برگزیده بود که قوریالتای قبل از مرگ خود نمود .بعد از دفن صاحبقران چون آن ولوله و خروش فرو نشست باز امرا با آغایان سخن پیوستند که هر چند صاحب قران مرحوم مغفور وصیت کرده که ولی عهد امیرزاده پیر محمد باشد و ما بندگان بر آن عهدیم لیکن شهزاده مشارالیه در قندهار است وشاید که لشکر بجانب هند برده باشد و از او تا بما مسافت بعید است و ما یورش ختای در پیش داریم اگر توقف میکنیم تا او برسد دیر میشود و در واقع وارث ملک و تاج و تخت صاحب قران شرعاً و عقلاً به امیرزاده شاهرخ است که فرزند صلبی و ارشد اولاد آن حضرت است (اماپراگراف بالا از قول معین الدین نتنزی نشان داده است که شاهرخ مورد محبت پدر نبوده است و همین دلیل را میتوان در قوریالتای سال807 زمانیکه تیمور در بستر مریضی معین کرده بودوبعداً در گذشت پیر محمد را جانشین خود تعین و تأکید کرده بود این میرساند که در دولت تیمور گروههای از امراء بودند که هریک بیکی از شاهزاده ها وابستگی و تعلق خاص داشته است و چون ظفر نامه شامی از هر تاریخ دیگر موکد و دست نخورده است گزارشات آن را تا به نشستن شاهرخ به تختگاه سمرقند از همین کتاب نقل می کنیم )و عالمیان را معلوم است که صابقران مغفور مرحوم شاهزاده مذکور و فرزندانش را از دیگر اولاد واسباط دوست تر میداشت وبی مداهنه انوار سعادت و فرسلطنت از ناصیه مبارک آن شاهزاده درخشنده تر از خورشید انور است و به عدل و رعیت پروری و دادگستری مشهور است و شک نیست که از خبر واقعه بزودی خبر شده و عنقریب توجه نموده و خواهد آمد می باید که چون او برسد به تعجیل به شهر در آوریم و او را بر مسند قدرت بنشانیم تا مملکت بر قرار بماند و مردم بد اندیش مجال فکر محال و فرصت فضولی و فتن انگیزی نیابند و بعد از آن حضرات عالیات سرای ملک خانم و نکل خانم و تومان آغا و دیگر خواتین با امیرزاده الغ بیک و دیگر شاهزادگان در عقب محفه متوجه سمرقند شدندو امرا سفارش نمودند که شرایط حزم واحتیاط بجای آورند و هر جا که فرود آیند نیک با خبر باشند .
95-1-2. غزای ختای به انجام نمیرسد:
و چاشت همان روز امیر زاده ابراهیم سلطان و امراء بعزم یورش ختای و نیت غزوه کفار به سعادت سوار شدند .چون از آب سیحون یک فرسخ رانده در جانب شرقی اترار بکنار جوی ارج به نزدیک پل قلدرمه فرود آمدند وبه امیر زاده سلطان حسین کس فرستادند تا در ناحیه چوکلک بهم رسیم و با هم متوجه غزا شویم و چوکلک قریه ایست در پنج فرسخی اترار بجانب شرقی . ولی غزای ختای چون تقدیر نرفته بود صورت نگرفت و کوشش امرا بخاطر به تحقق یافتن امر صاب قران مرحوم بجایی نرسید . . شرح این واقعه چنین است که چون خبر وفات صاحبقران سعیدبه امیر زاده سلطان حسین رسید غرق بد اندیشی و فتنه انگیزی که در جبله او مرکوز بود و اثر آن در زمان حیات صاحب قران بار ها به ظهور رسیده بود به تخصص در یورش شام که از فرط جنون و سبکساری در آن هنگام که لشکر مخالف بمقابله در آمده بودند رو گردان شد و جرفغار را ویران کرده به دمشق رفت پیش پسر برقوق و نزدیک بود که لشکر منصور را چشم زخمی رسد .باز در چنین وقتی بحرکت آمد و با اندیشه فاسد و تخیل محال لشکرش پرا گنده گردید و با هزار کس از نفرات خود به تعجیل از آب خجند گذشته براه قزاق متوجه سمرقند گشت و به هیله اهالی سمرقند را فریب دهد واو را در شهر در آورند و در پیشین همان روز ایلچی که بطرف او رفته بود باز آمد و آن خبر آورد .
چون امیر شیخ نجم الدین و امیر شاه ملک از حال سلطان حسین اگاه شدند در زمان پیش امیر ارغون شاه که ضبط سمر قند بر عهده او بود مکتوبی فرستادند مشتمل بر آنکه سلطان حسین باز دیوانگی آغاز نهاده و لشکری که با او بود بهم برزده با هزار سوار دو اسپه متوجه سمرقند شده نیک بر خبر باشد و در ضبط و محافظت شهر و حصار حزم و احتیاط مرعی دارد و تا سنگ بارد یک سر موی در هیچ باب غفلت و ذهول را روا ندارد و اگر آن بیباک بحوالی شهر آید و میسر شود البته او را بگیرد و بند کرده نیک نگهدارد تا از ممر او فسادی واقع نگردد که بر او و سخن او هیج اعتماد نیست و پیش حضرات صالحات نیز عرضه داشتی روان کردند و مضمونش بعد از اعلام قضیه سلطان حسین آنکه هر جا رسیده باشند توقف فرمایند تا بندگان از عقب برسیم و بخواجه یوسف هم نوشته روانیدند و بر قضیه اطلاع داده مبالغه نمودند که در محافظت محفه از دقایق جلادت و کاردانی هیچ دقیقه ای نا مرعی نگذارند و آن را به تعجیل هر چه تمام تر به شهر رسانند که از خیالات فاسد سلطان حسین دور نیست که بوسیله نعش خود را بشهر اندازدو فتنه و فضولی آغازد . ...و چون از ارسال رسل و رسایل بپرداختند شهزاده ابراهیم سلطان و امیر شیخ نورالدین و امیر شاه ملک از ظاهر اترار بقصد سمرقند کوچ کرده سحرگاه به حضرات عالیات ملحق شدند و از تصادم تقریرات الهی امیرزاده خلیل سلطان و امرائ بلند تمام لشکریان ترک و تاجیک و عراقی و رومی پیش از رسیدن ایلچی که از اترار رفته بود خبر یافته بودند که سلطان حسین لشکر پریشان ساخت و با فوجی از سپاه متوجه سمرقند شدو از ا ستماع آن دهشت و حیرت به سبب واقعه ای قیامت نهیب داشتند زیاده تر شد .
95-1-3. باز گشت فوج تهاجمی از راه اترار وجانشینی خلیل سلطان بر تختگاه سمرقند
امیرزاده احمد عمر شیخ وامیر خداداد حسینی و امیر یادگار شاه ارلات و امیر شمس الدین عباس و امیر برندق و دیگر امراء که در آنجا بودند مجموع اتفاق نمودند و بی آنکه حضرات صالحات را با امرایی که با لشکر از اترار به قصد سمرقند حرکت کرده بودند مشورتی شود امیر زاده خلیل سلطان را بپادشاهی برداشتند و با او بیعت کردند و از وخامت چنین امر خطیر حساب بر نداشتند .[7] به این ترتیب نزاع سخت میان فرزندان و نبیرگان تیمور در شرف وقع بود و هیچ کس مطمئن نبود که آینده کار بکجا می انجامد بشمول خانواده امیر تیمور و نزدیکان و امرای لشکر و سروران حکومتی همه در قلق و اضطراب بسر می بردند ؛ زیرا. تلاشها و قلق و اضطراب برای تصاحب تاج و تخت تیمور و خزائن فراوانی که از اطراف جهان در سمرقند جمع کرده بود نزاعی سخت و طولانی بهراه افتاد. خبر بیعت امراء و سرداران که در تاشکنت بودند با امیرزاده خلیل سلطان در اثناء راه به خواتین و شهزادگان امیر شیخ نور الدین و امیر شاه ملک رسید مکتوبی بر سبیل تعییر و سرزنش بایشان نوشتند مضمونش آنکه صاحب قران سعید مغفور هنگام وصیت مقرر فرموده که ولیعهد وقایم مقام او امیرزاده پیر محمد جهانگیر باشد و به این معنی از ما عهد ستده و سوگند داده که روی از متابعت و مطاوعت وی نگردانیم و ما بر آن پیمانیم وقطعاً از آن نخواهیم گذشت :نظم:
نسازیم فرمــان شه را دگر ز حکم مطاعش نپیچیم سر
زما تا نگردد جدا جان ما نیابد خلل عهد و پیمان ما
و آنچه شما پیش گرفته اید خلاف فرموده آنحضرت است و در واقع از شما بغایت بدیع است که از سخن و صوابدید ولی نعمت عدول جویید و از آن تجاوز کنید :
خلاف وصایــای شاه از شما بغایت غریب است و بس ناسزا
حقوقی که شه راست نشناختید بــبــازی اول دغــا بــاختیـــــــد
کسی را که در دل نباشد وفا دریــــغ است او را کلاه و قــبـــا
تصور آن بود که اگر دیگری این مقوله حکایتی گوید او را برزنید و به منع مشغول شوید ندانسیم که از شما با کمال دانش و کاردانی امثال این حرکات صدور یابد هر که او را از عقل بهره باشد دانند که اینکار نا پسندیده البته ندامت و پریشانی بار آرد زنهار که با خیالات فاصد کار نا آزمودگان همدستان مشوید و چهره نام و ناموس خود را بناخن بد عهدی و بیوفائی مخراشید و در ابتدای واقعه چنین که روی نموده رقم کفران نعمت بر صحیفه حال خود مکشید که نقش این بدنامی و عار بر بیاض و سواد لیل و نهار بماند و شک نیست که این معانی بر شما پوشیده نماند عحب انست که غلطی چنین صریح بر چنان بزرگان فرزانه کاردان افتاد و نامه را مهر کرده مصحوب ایوک چوره (در دو نسخه بجای چوره چهره است)روانه گردانیدند و چون مکتوب به امراء رسید و بر مضمون آن اطلاع یافتند از کرده خود منفعل گشته پشیمان شدند و ندامت فایده نداشت که اختیار از دست رفته بود : باز نیاید چو تیر رفت از شصت. [8]
نامه ای که از تاشکنت توسط امیربرندق رسید به مشوره پرداختند و حامل مکتوب اظهار نمود که این کار را برای دفع فتنه انجام داده ایم نه از بد عهدی و هر کاری که شده است از برای «صلاح و استدامت این دولت و سلامت و استقامت ملک و ملت کرده ایم که واقعه بغایت هول ناک است که روی نموده و ترسیدیم که ناگهان فتنه و غوغایی دست دهد که تدارک ان مشکل بود بتصور خیر اندیشی این صورت بهم بستیم تا سری پیدا شود و کس را مجال سر کشی و خود رائی نباشد وسلطنت در این خاندان بر قرار بماند :
در اینکار از آن رو رضا داشتیم که خیر هـمه خلق پنداشتیم
گزیدیم این بیعت از خوف آن که واقع شود فتنه یی ناگهان
و گمان آن بود که شما نیز با این مصلحت همراه باشید چون وصیت صاحب قران سعید مغفور بر خلاف این بوده فرموده آن حضرت بجان ما روان است و حاشا که تا زنده باشیم به کسر مو از سخن و صوابدید آنحضرت تجاوز روا داریم هر چه شما در باب امضای وصایای حضرت صاحب قران مصلحت بینید ما نیز بر آنیم و در اتمام آن بجان خواهیم کوشید چون امیر شیخ نورالدین و امیر شاه ملک مضمون نوشته امراء و تقریر امیر برندق نسق یافتند باو گفتند که ما باری تغییر وصیت و صوابدید پادشاه سعید به هیچوجه جایز نخواهیم داشت و امیر زاده خلیل سلطان را متابعت و انقیاد نخواهیم کرد
اگر مـا ز فرمــان شه سر کشیم سجّلّ وفــا را قلم در کشیم
گرفتار خوذلان وخُسران شویم سزاوار لعنت چو شیطان شویم
بسی مینمـاییم از آن اهــتراز گواه است دانــنــده کار ساز
امیر بنداق رای ایشان را بحسن قبول تلقی نمود و در پیش شهزادگان با ایشان عهد کرد و آنرا بسوگند موکد گردانید و از اینجانب باز با امرا خداداد حسینی و یادگارشاه ارلات و شمس الدین عباس و دیگر امراء و سران سپاه مکاتبت نوشتند و ایشان را بر متابعت و نقض بی معنی که با اجتهاد خطا کرده بودند ارشاد نمودند که آخر حقوق پادشاه یاد آورید و از شرمساری او در روز مکافات اندیشه کنید هنوز عزای چنین سروری سپری نگشته فرموده او را دیگر میسازید که این معنی نه پیش خدای تعالی مشکور افتد و نه نزد خلایق ستوده باشد زینهار دامن عرض خود بلوس عاری میالایید که تا قیامت بهیچ آب پاک نتوان کرد
شکستید عهد شه کامیاب چه گونید روز جزا در جواب
ندانم کزین پس ز اهل خرد که نام شما را بــــه نیکی برد
نوشته ها را به امیر بندق دادند و به زبان پیغام دادند که خطائی کرده اید تدارک می باید کرد و....و امیر زاده خلیل سلطان نیز سر اطاعت در آورد و همه در این باب عهد نامه ها بنویسند و بفرستند چنانچه در سمر قند بما رسدتا پیش شهزاده ولی عهد فرستیم و امیر براندق با مکتوبها باز گشته رو براه نهاد
دگر روز چون مهر کرد آشکار رخ از کلـــــــه سبز گوهر نگار
برون تاخت آن شاه زرین علم شبش ریخت بر تاج مشک و درم
(مشکل اینجاست که درین سفر تمام خواتین و آغایان و خانواده امیر تیمور با این لشکر گران که حرکت آن از یک موضع تا موضع دیگر با اسباب و آلات و خیمه و خرگاه پادشاهی کار مشکلی بود از این سبب این کاروان با احتیاط تمام و با آهستگی حرکت میکرد و رسیدن شان به سمر قند در اسرع وقت ممکن نبود(مولف))شهزاده ها وامرا کوچ کردند و امیر زاده الغ بیک با امیر شاه ملک و فوجی از سپاه مجموع مسلح و مکمل بطرف دست راست از راه روان شدند و امیر زاده ابراهیم سلطان با امیر شیخ نور الدین و جماعتی لشکر بهمان طریق اراسته و با تمام سلاح بدیگر طرف از راه توجه نمودند و اینان و آنان متوجه سمرقند شدند که هرچه زود تر به شهر در آمده مملکت را ضبط نمایند تا خللی واقع نشود و فتنه روی ننماید و بعد از آن مصالح سلطنت و مهمات ممالک بر طبق وصیت صاحبقران سعید انتظام یابد و در آن زمان شهزادگان جوان بخت در سن یازدسالگی بودند و امیر زاده الغ بیک به چهار ماه و بیست روز بزرگتر بود چون منازل پیموده بر موضع قرجق رسیدند امیر شاه ملک بر حسب صوابدید همگنان از پیش براند و چون به سمرقند رسید ارغونشاه دروازه ها بسته بود و حصار را استوار کرده چه امیر زاده خلیل سلطان نوازشنامه باو فرستاده بود وسفارش نموده که امیر شیخ نورالدین و امیر شاه ملک را که متوجه شده اند بشهر نگذارد ولی از هیچ دروازه ای شیخ نور الدین را راه نداند ارغونشاه که ضبط شهر در عهده او بود او را راه نداد وبه این بهانه تمسک جست که حکم صاحب قران با من هست و وصیت نیز چنین است که ولی عهد آنحضرت امیرزاده پیر محمد باشد و هرگاه که تمام شهزادگان و امرا جمع آمده اتفاق نمایند و شهزاده مشارالیه را به پادشاهی بردارند من در بکشایم و شهر تسلیم نمایم امیر شاه ملک چون کلمات مزور او را بشنید دانست که خاطر آن ترکمان نژاد از دنائت همت فریفته وعده های امیرزاده خلیل سلطان شده است و هر چند معقول و مشروع باو گفت فایده نخواهد داد و در نخواهد کشاد برتافته گریان گریان باز گشت و چون به آب کوهک عبور نمود ه به علیا آباد که از قرای سغد کلان است رسید شهزادگان و حضرات از عقبه قرجق گذشته به صحرای علیابادآمده بودند صورت حال عرضه داشت و آنچه از باطن ارغون شاه دریافته بود باز نمود الم غبن و حیف آن قضیه جراحت مصیبت همگنان تازه کرد و از حضرت صاحبقران یاد کرده بسیار بگریستند و غمی که در آن سوگواری داغ حسرت بر دلها نهاده بود یکی هزار گشت و بعد از نوحه و زاری همانجا فرود آمدند و سرای ملک خانم و تومان آغا و امراء کنکاش کرده میزان مصلحت در آن دیدند که متوجه بخارا شوند و حضرات عالیات صواب آن دانستند که امیر شیخ نور الدین به سمرقند رود و امراء اندرون را نصیحت کند شاید که قبول افتد و رای بر سخن ایشان قرار گرفت و امیر شیخ نور الدین همان روز سه شنبه غره ماه مبارک رمضان بود پای عزم بر رکاب استیجال در آورد ه روان شد و چون بدروازه چهار راحه رسید و بحکم وقت زبان مدارا کشاده اندرونیان را بانواع نصیحت کرد مفید نیفتاد و بر همان جواب اصرار نمودند که به امیر شاه ملک گفته بودند امیر شیخ نور الدین از اسپ فرود آمد و پیاده از فول بگذشت و به دروازه باستاد که قضیه بازیچه نیست که در میان است مرا تنها به اندرون گذارید که بحضور سخن کنیم و صلاح و فساد اینکار نیک باز ببینیم تا در آخر ندامت نباید کشید. و هر چند در آن باب مبالغه ها کردبجایی نرسید . [9]
95-1-4. نتیجه کار امیر برندق به تاشکنت:
امیر برندق در آن سؤالات که با امیر شیخ نور الدین در باب قبول وصیت نامه و تمشیت آن پیمان بست و چون به امراء بزرگ رسید و نوشته ها برسانید و پیغام بگذارد که ازبیعتی که با خلیل سلطان کرده بودند پشیمانی عظیم روی نمود وسخنان که امرا نوشته بودند و پیغام کرده همه را مسلم داشتند و تصدیق نمودند و باتفاق زبان اذعان برکشادند که تاج وسریر انکس را رسد که صاحب قران سعید مغفور ولایت عهد خویش در او وصیت فرموده و ما جمله بر آنیم و به تقییر و تبدیل آن رضا نخواهیم داد و مجموع بر این معنب پیمان بستند . در آن انجمن نامه نوشتند و هر کس مُهر خود بر آن نهاد وامیرزاده خلیل سلطان نیز بحم ضرورت بآن رضا داد عهد نامه بطلبید و بخط و مهر بیاراست و قلمش را برسالت نامزد کرده با عهد نامه و تحف و هدایا روانه داشتند که انرا پیش امیر نجم الدین و امیر شاه ملک برد و از آنجا به تعجیل شتافته بشهزاده ولیعهد رسانید و امیرزاده خلیل سلطان اتلمش را هنگام توجه طلب داشت و گفت امیرزاده پیر محمد را نیازمندی ما عرضه داشته بگوی که ما با خاص هوا خواه شمائیم و بر حسب وصیت صاحبقران سعید شما را قایم مقام آنحضرت میدانیم بنا بر مصلحت وقت این سخنان برزبان میگفت و همگی دل و جانش مستغرق هوای سلطنت و سودای جهانبانی بود وبعضی امرا به اندیشه اندرونی او همراه بودند و جمعی که اسمی و رسمی نداشتند و از نو پیش او راه یافته به آرزوی امارت و بزرگی گاه و بیگاه شعله سودای او را بدم وسوسه وفریب تیز میکردند که این دنیاست . و من غلب سلب هر که غایب شد ربود فرصت غنیمت می باید شمرد و بی توقف عزم سمرقند کردن و به شهر درآمده بر تخت پادشاهی نشستن و گنجها را سرباز کرده بعطاو بخشش خاص و عام را چاکر خود ساختن که الانیان عبید الاحسان و به چستی کار را از پیش بردن که چنین کار ها به سستی و درنگ بر نیاید و مثل این فرصتی بقرنها دست ندهد و اگر فوت شود بازیافت آن از قبیل محالات است »
چه خوش گفت دانای روشن روان که بادامقامش ریاض جنان
کــــــه از وقت هر کار غافـــل مشو که هر کار آمد بوقتی گرو
و چون از تواتر سماع امثال این کلمات داعیۀ شهزاده استیلا پذیرفت اسپان و استران و اشتران حضرت صاحب قران و شاهزادگان و ازآن امرا ملازم ایشان که در تاشکنت وسیرام بجو بسته بودند همه را جمع آورده به امراء و عراقیان که با او یکدل و یک جهت بودند بخش کرد و بسی از نقود واقشمه و رخوت و جیبا و اسلحه و اسباب لشکر که در انجانب بود بایشان داد و کوچ کرده با سری پر از سودا ی سلطنت روی توجه به سمرقند نهاد و چون به نزدیک آب سیحون رسید فرود آمد و مقرر چنان شد که نخست امیر برندق با لشکر دست راست از پلی که بکشتی بر سر آب سیحون در بالای شاهرخیه بسته بودند بگذرد و بعد از آن شهزاده عبور نماید و از عقب او امیر خداداد حسینی و امیر شمس الدین عباس و دیگر امراء روان شوند و امیر برندق پیش از این به خفیه با امیر خداداد وامیرشمس الدین برسم مشورت در میان نهاده بود که من داعیه دارم که از پی شهزادگان وامیر شیخ نور الدین و امیر شاه ملک بروم و با ایشان پیوندم که چنین عهد کرده ام وامراء به او گفته بودند که ما نیز از مقتضای پادشاه سعید تجاوز نخواهیم کرد و حکومت امیر زاده خلیل سلطان را گردن نخواهیم نهاد و عزم آن داریم که از او بر گردیم و بطرف آچیق فرکنت رویم و امیر برندق رای ایشان را استصواب نموده بود و گفته شما روزی چند در حوالی تاشکنت توقف کنید که من آنچه روی نماید اعلام کنم شما را و بعد از آن هر صلاح باشد پیش گیرید که مقاصد به وصول مقرون گردد.
95-1-5. ذکر مخالفت امرا با امیرزاده خلیل سلطان:
چون امیر برندق و رستم طغی بوغای برلاس و عبدالکریم حاجی سیف الدین به سیحون رسیدند از پل بگذشتند امیر برندق جسر ببرید تا کسی روان از آب عبور نتواند نمود وآلات پل از میخ و طناب و نی و غیر ان پراگنده و پریشان کرد ند و رو به جانب سمرقند نهاد که بموکب شاهزادگان ملحق گرددو از آن جانب امیر خداداد و امیر شمس الدین با لشکر های خود باز گشته متوجه اچیق فرکنت شدند و چون امیر زاده خلیل سلطان از این امر آگاهی یافت به کنار آب آمد وبفرمود که جسر بریده را باز بر بستند و روز دیگر با تمام لشکر از پل بگذشت و امیر برندق چون بحوالی درآبه رسید جلال پاورچی که هنگام مراجعت امیر شاه ملک از سمر قند از نزد شهزادگان گریخته پیش امیرزاده خلیل سلطان میرفت در آنجا باو دوچار خورد و قصه رفتن امیر شاه ملک به سمرقند وراه ندادن ارعونشاه او را با شهریار گفت امیر برندق چون بسلوک منهج صواب موفق نبود از استماع آن خبر دگر گونه گشت و از قصور همت بنوک خاری که در پای امیدش خلید روی طلب از صوب صلاح بگردانید و از نقض نه شیمه نفوس والا گهر است باک نداشته از همانجا باز گردید و متوجه امیرزاده خلیل سلطان شد و رستم طغی بوغا از او تخلف نمود ه در علیاباد بعز تلاقی شهزادگان مستسعد شد و خبر باز گشتن امیر برندق عرضه داشت و چون امیر برندق خجلت زده و شرمسار به امیر خلیل سلطان رسید زبان فراصت به عذر خواهی بر کشاد و بیعت باو تازه کرد ه آنرا به ایمان مغلظه مؤکد گردانید و شاهزاده با اتباع خویش از عهد نامه که در باب متابعت امیرزاده پیر محمد نوشته بودند و مُهر ها بر آن نهاده و در صحبت التمش فرستاده بر گشتند و آنرا نابوده انگاشته بقصد سلطنت و تلاش مملکت روی به سمرقند نهادند و چون این خبر به امیر شیخ نورالدین و امیرشاه ملک رسید حضرات عالیات را عرضه داشتند که سخن مفسدان و فضولان شریر مزاج رواج یافته است و باژگیران با امیر زاده خلیل سلطان بیعت از سر گرفته اند و عهدی که قلمی کرده بودند و مُهر خود بر آن نهاده شکسته اند نظم
کسی را که سست است پیمان او به مردی مردان که مردش مگو
نخوان هیچ پیمان شکن را تو مرد ز بد عهد بگریز و گردش مگرد
کسی را که پیمان نباشد درست براوخلعت مردمی نیست چست
کسی کـــه نـــدارد وفــا و سپاس سگ ازوی بسی به ز روی قیاص
جای انست که دلهای خونین از غصه پاره پاره گردد صاحب قران چنانکه بحقیقت جهان را جان و عالم را مایه امن و امان بوددر گذشته است و هنوز از آن واقعه چندانی نگذشته تر دامنی چند که ایشان را تربیت آن پادشاه سعید از خاک سیاه بر گرفته و باوج مهر و ماه رسانیده حقوق نعم گوناگون او را پس پشت اعراض انداخته اند و دل را بکلی از عهد و پیمان او پرداخته این درد چگونه توان نهفت واین سخن کجا توان باز گفت.
چنان پادشاهی که گردون پیر ندیده نــــه بیند مر او را نـظیر
شبی گفت شاهان عالم تمام بدرگاه قدرش رهی و غــــلام
خدیوی که تا او نشد حکمران نشد فاش معنی صاحـــــبقران
ز نوع بشر تا به شمس وقمر نکردند فرمان او را دگـــــر
به بحرو به برکس بخیرو به شر زحکمش بموئی نپیچیـــد سر
چو بگذشت ازین منزل پر فریب جهانی شده پر هراس و نهیب
وصایــای او را نکردنـــد گوش گروهی ددِ دین بدنیا فروش
شگفت آنکه آن زمره نـاپسند غلامان آن شاه دین پرور اند
ازآن پس که عمری بدوران او نشستند بر خوان احسان او
چو از رفتنش اگهی یــــــافتند زفرمان او روی بر تافتند
شک نداریم که کفران نعمت جزای این بیباکان در کنار شان خواهد نهد .[10]
95-1-6. ذکر مشوره کردن امیران با حضرات عالیات [11]در توجه بسوی بخارا
امیر شاه ملک وشبخ نوردالدین که فرماندهان سپاه سابق الذکر هستند جهت چاره اندیشی موضوع را به عالیات صالحات عرض داشته و آنان را در رکاب خود متوجه بخارا ساختند بعداً ما به سمرقند رویم و با آن کافر نعمتان در گفتگو باز نماییم و وصیت صاحبقران را به ایشان رسانیم.اگر توفیق یاور افتد و کافر نعمتان پیمان شکن را عذر خواهی چنانچه باید بجای آوریم
گر بمــــــانیم زنده بردوزیم دامنی کز فراق چــــاک شده
ور نمانیم عذر ما بــپــذیـــر ای بسی آرزو که خاک شده
و باز امرا با تمامی سران لشکر ها مشورت کردند که خلایق را معلوم است که نسبت به صاحبقران سعید محرمیت وقربی که ما را بود و حظ ما از عنایت والتفات آن حضرت از دیگر بندگان زیادت بود اگر ما حق تربیت ولینعمت خود فراموش کنیم بیشک ملعون ازل و ابد باشیم و اگر چه بعد از واقعه آن حضرت ما را اختیاری نمانده و کسی پیرامون ما نمیگردد دست از فرمان و دل از پیمان او باز نخواهیم داشت ....عزم آن داریم که پیش امیر زاده پیر محمد رویم که بحکم وصیت ولیعهد اوست .شما که نزدیکان آن حضرت اید چه میگویید و اندیشه شما چیست آنان با دل افگار و دیده سیل بار زار زار بگریستند و بعد از جزع و فزع بسیار باتفاق گفتندکه ما را غیر از اندیشه انقیاد وصیت صاحبقران اندیشه دیگر نیست چون رأی شما وامضای وصایای شما اتمام وصایاوفرموده آن حضرت است کمر متابعت و موافقت شما بسته هر چه از دست ما بندگان بر آید بجان خواهیم کوشید و اصول آن زمره حق الناس که موافقت و مراقبت امراء اختیار نموده اند اتلمش بود و توکل قرقراو حسن بغداول و ارسلان خواجه ترخان و استوی و شمس الدین المالغی و موسی و کمال و دیگر خواص و مقربان صاحب قران موافقت شان را وانمود کردند .
95-1-7. روان شدن حضرات عالیات به سمرقند و تعزیت داشتن بعد از توجه نبردن سپهر سلطنت و اعتلا بجانب بخارا
حضرات عالیات و شهزادگان با جمعی از خواص از علیاباد کوچ کردند و با توق طبل خانه صاحب قرآن سعید متوجه سمر قند شدند و لباس تعزیت پوشیده شعار سوگواری آشکار کردند چون به ناله وافغان نوحه کننان و گریان بدروازه چهارراهه رسیدند بی راهان اندرونی از خبث اندرونی عصابه وقاحت به پیشانی باز بسته در نکشادند و توهمی فاصد بخود راه داده آنروز ایشان را راه ندادند ایشان باخاطری پریشان و دل خونین از حیف آن بد کیشان در باغ امیرزاده شاهرخ که نزدیک آن دروازه واقع است نزول فرمودند و شب آنجا گذراندند
شب تیره از درد دلهای زار جهان گشته ازوضع خود شرمسار
ز گشتن پشیان شده آسمان شــده آفـــتاب از خجالت نــهان
روز دیگر چون آفتاب بر آمد حضرات عالیات و شهزادگان با ملازمان به شهر در آمدند و خانقاه امیرزاده سلطان را که مرقد مقررون بناز و نعم مخلد صاحبقران موبد آنجا بود محل نزول ساختند و با اقامت رسم عزا و ولوله در جهان سست عهد بی وفا انداختند سرها کشاده مویها بر کنده و روها خراشیده و خود را بر خاک افگنده و خانزاده و رقیه خانیکه و سایر خواتین و شهزادگان و امرائ که در شهر بودند و زنان اشراف و اعیان مملکت موی کشاده وروی سیاه کرده و خود در گردن افگنده همه جمع آمدند و امیرزاده محمد جهانگیر که در شهر بود و دیگر شاهزادگان و امراء وارکان دولت و تمام اکابر و اشراف و اعیان مملکت مثل خواجه عبدالاول و خواجه عصام الدین و سید شریف جرجانی و امیرک دانشمند و غیر هم مجموع تغییر لباس کرده حاضر شدند و تمام اهالی سمرقند بازار ها بسته و زبان بقاله و فغان کشاده ولوله در جهان افتاد
عالمی مرد وزن بـــه ماتــــم شاه همه چون ماه در لباس سیاه
گاه جوشیده گهی خروشیــــده وز مصیبت سیاه پوشیــــده
گشته شهر از غریو مدهوشان تــعزیـــت خانه سیاه پوشان
شـــــــده گیتی زدرد و اه سیـاه آه ازان حالت و هزاران آه
(و سخنواران این صحنه را به نظم کشیدند)
دگر شد به آیین زمان و زمین ز فوت شهنشاه دنیـا و دین
دل خلق شد ازآتش غم کباب بقاأ جهان از حوادث خراب
گریبان ِجان چاک زد صبح دم ببرید شب زلف پر پیچ وخم
پر از رنج و آشوب شد بحروبر مصیبت گرفتند تاج و کمر
نظم: از سیل اشک بــر سر طوفان واقـعــه خوناب دُّر قبه قبه بشکل حباب شد
ایام سست رای و قدر سختگیرگشت اوهام کند پای و قضا تیز تاب شد
مــــاتم سرای کشت سپهر چهارمــین روح القدس بـه تغزیت آفتاب شد
(ضرورت بود تا خانواده ، شاهبانو ها و دختران و نوباوگان و شهزاده ها و اعیان و عوام سمر قند در از دست دادن امیر تیمور گورکان ماتم می گرفتند چرا که این شاه فقید از مدیترانه تا دهلی و از سند تا سرحدات چین را بخاطر آبادی شهر سمرقند که واقعاً از همان روز تا امروز زیبا وعروس شهر ها و شهریست چو قند شیرین که من یک بار در سال1998م/1378هـ خورشیدی از آن شهر بازدید نمودم، که امیر تیمور گورکان خزینه تمام کشور ها را بپای این عروس زیبا ( سمرقند) و مردمش ربخت (مؤلف))
در این حال شهزادگان الغ بیک و وامیر زاده ابراهیم سلطان از علیاباد متوجه بخارا شدند و روز جمعه چهارم ماه مبارک رمضان سال807به نزدیک حصار دبوس که حصاری رفیع منیع است و آب سمرقند از زیر آن میگذرد رسیدند و در آن محل برادر منکلی خواجه بیان تمور خازن از سمرقند و خواجه یوسف و ارغونشاه نامه به امرا آورد که مضمونش بعد از رفع تحیت وسلام آنکه ما دروازه شهر که از برای شما نکشادیم نه از جهت غدر و اندیشه یاغی گری بودمقصود ما رعایت عهد حضرت صاحب قرانی است که تغییر آن بهیچ صورت روا نمیداریم و اگر امیر زاده سلطان خواهد آمد با او همین طریق خواهیم سپرد که با شما سپردیم و بر آن جازمیم که تختگاه را نگاه داشته بهیچ آفریده نسپاریم تا وقتی که امیر زاده پیر محمد که ولیعهد آن حضرت است بیاید و بر حسب وصیت تسلیم او کنیم صورت حال اعلام کردیم تا شما را دلماندگی نباشد و ما را معذور دارید. و امرا در جواب گفتند ایشان را از ما سلام برسان و بگوی که فکری که کردید و عین صواب است و سداد..... و چون شهزاده مشارالیه بر سریر سلطنت استقراریابد شما که تخت از برای او محافظت نموده باشید و تسلیم داشته و هر آیینه بمزیت قربت و اختصاص از دیگران ممتاز باشید و در ایام دولت او بلند پایه و سر افراز واگر بتصور باطل ازین بگردید واندیشۀ دیگر بخاطر راه دهید عهد ولی نعمت شکسته و مرتکب غدر و خیانت شده بغیر از اینکه گم ناموسی و زشت نامی بار آورد آنرا هیچ بمن نباشد والبته سر انجامش به پریشانی کشد وغالباً اینها از شما پوشیده نماند و همین سخنان را قلمی کرده و نوشته را مُهر زده ببیان تمور خان دادند و او در زمان به باز گشت روی سوی سمرقند نهاد.[12]
اما روز دیگر بر خلاف عهود و پیمانهای مکرر خلیل سلطان از تاشکند روی به سمرقند نهاد و امیر خواجه یوسف با نثار دسته گل و پیش کش پیش رفت و اکابر سمر قند نیز به استقبال امیر زاده ستافتند و امیر زاده را از درب شیراز که از آنجا تا سمرقند چهار منار است سعادت دست بوس شهزاده دریافته و اکابر و اشراف سمرقند نیز مجموع به اقامت رسم استقبال استعجال نمودند و چون کنار آب کوهک مضرب خیام نزول شهزاده گشت ارغونشاه با کلید شهر و مقالید خزاین و کنوز متوجه شد و در آن محل بعز بساط بوس فایز گشته تسلیم داشت و جماعت بد عهدان و پیمان گسلان باتفاق کمر همت بسته ملازم شدند و نه از کفران نعمت ونه از تغییر وصیت خداوندگار خویش باک داشتند و نه از شکستن پیمان که یاد کرده بودند امیر شاه ملک که از این غدر خبر یافت بایشان مکتوبات نوشتند مشتمل بر فنون تعییر و توبیخ و هر گونه نکوهش و نفرین و بدست قاصدی بآن بی باکان فرستادند رستم طغی بوغای برلاس که او را از پیش روانه بخارا کرده بودند که برادرش حمزه حاکم آنجا بود باستقبال شهزادگان مبادرت نمودند و به نزدیک بخارا بموکب هممایون پیوست چون به شهر بخارا رسیدند به مزار متبرک ایوب پیغامبر علیه سلام استمداد همت نمودند و امیر شیخ نور الدین و امیر شاه ملک و رستم برلاس به تجدید عهد بستند و سوگند موکد کردند و از آنجا سواره شده در رمضان سال مذکور به قلعه بخارا در آمدند و در آن محل نزول کرده و بعممارت زیادتی حصانت و استحکام آن مصروف شدند و یراق در آن دیدند که شاهزادگان وامیر شیخ نورالدین و شاه ملک در قلعه باشند و ضبط یک دروازه که بر شهر کشوده است به انف قلعه تعلق به امیرزاده الغ بیک و امیرشاه ملک داشته باشد و دیگر دروازه که بطرف بیرون دارد با نصفی دیگر از قلعه و بارو در حیطه التفات امیرزاده ابراهیم سلطان واهتمام و امیر شیخ نورالدین بود و رستم برلاس و برادرش حمزه و التمش و توکل قرقرا و دیگر امراء در شهر باشند هریک به محافظت دروازه های شهر و برج و باره آن قیام نمایند و بر این نسق قرار یافته کاربند شدند و به تعمیر و مرمت حصار مشغول گشتند. [13]
بعد از تصمیم امرا جانب امیر پیر محمد روز پنجشنبه سوم ماه مبارک رمضان شهزادگان عالی مکان امیرزاده الغبیک و امیرزاده ابراهیم سلطان که اعز اولاد واسباط نسبت با حضرت صاجب قران ایشان بوند . درین روز خواتین و شهزادگان می بایست از همدگربضرورت جدامیشدند که این حالت چنان جان خراش است که قلم از تحریر ان بیم دارد که آتش در خامه گیرد زیرا پیوند جان ودل از هم انقطاع می یافت. و ایشان هر کدام رای خود بگرفتند و جدا شدند .[14]
95-1-8. جلوس امیرزاده خلیل سلطان بر سریر فرماندهی سمرقند فردوس مانند
میرزا خلیل یاخلیل سلطان تیموری فرزند میرانشاه و نوه امیر تیمور گورکان بود که اولین پادشاه در سلسله فرزندان و نبیره گان تیموربود .قسمیکه در ذیل از یاداشت ظفرنامه شرف الدین یزدی می آوریم او پادشاه کامران وخوش گذران بود که علی زغم نزاغ بین پسران تیموربر سر تصاحب حکومت از 807 تا812 بر جای تیمور بر بخشی از قلمرو و خاصتاً شهر سمر قند حکمراند. هرچند تیمور گورکان در وصیتی پیر محمد پسر میرزا جهانگیر را ولیعهد خویش کرد، در هنگام مرگ تیمور، او دور از پایتخت ـ یعنی سمرقند ـ بود، از این رو بهرغم علاقهای که سرداران تیمور نسبت به اجرای واپسین خواست او نشان میدادند، مجالی برای اجرای این وصیت پیدا نشد. پیرمحمد، در قندهار بود و نتوانست بهموقع به سمرقند برسد. برخی از امیران تیمور، به بهانهٔ عملی کردن نقشهٔ لشکرکشی تیمور به چین، خلیل سلطان را که در تاشکند بود، بر تخت نشاندند. بهاین ترتیب خلیل سلطان که برجای تیمور موقتاٌ حکومت میکرد حاضر به رها کردن حکومت نشد و دولت موقت را به یک دولت دائم مبدل کرد.[15] نظر به تذکر دایرة المعارف فارسی وی در بین سالهای 786 -814 زندگی کرد.
95-1-9. زمان و تاریخ جلوس خلیل سلطان
بر حسب اختیار مولانا بدر الدین منجم درروز چهار شنبه شانزدهم رمضان سال 807مطابق به توق ایل که آفتاب در ششم درجه حمل بود امیرزاده خلیل سلطان بدارالسلطنه سمرقند در آمد و ارگ عالی را باگنج عالم در حیز تصرف خود در آورد امرا و شاهزادگان و ارکان دولت زانوزده زبان به تهنیت بدعا و ثنای او بر کشادند و خطبه و سکه در ماوراءالنهر بنام او شد ...... چون سلطنت سمر قند بر امیر زاده خلیل سلطان قرار گرفت در خزاین و کنوز بر کشاد و امراء وارکان دولت و لشکریان را انعامات فرمود نآغاز نهاد و در آن امر شرایط اعتدال و اقتصاد مرعی نداشت نقود را بطریق غله که از خرمنگاه نقل میکنند به ترازو کیل بخش میشد و بخروار می بردند .[16]
95-1-10. در زوال ملک زاده خلیل سلطان
این امر نارضایتی را در بین سرداران و امیران تیموری پدید آورد به طوری که بنا به دعوت آنها، شاهرخ پسر تیمور به سمرقند لشکر کشید. در همین زمان، درگیری و کشمکش میان مدعیان حکومت، یعنی پسران عمرشیخ (رستم، اسکندر، پیرمحمد و بایقَرا) و پسران میرانشاه (عمر و ابابکر و خلیل سلطان) آغاز شد. شاهرخ با اینکه بسیاری از امیران، همچون امیرشاه ملک و حاکمان محلی، از او حمایت میکردند، از درگیری مستقیم با افراد خاندانش اجتناب کرد و به سروسامان دادن هرات مشغول شد. به این ترتیب مصالحهای در این بین انجام گرفت که کار به جنگ و نزاع نکشید. هرچند ناخرسندی امیران از سلطنت خلیل سلطان موقتاٌ خاتمه پیدا کرد. زیرا سلطنت او در واقع یک فرمانروایی نبود، بلکه یک عیاشی و خوش گذرانی پیوسته بود. طبیعی بود دوام این شیوه فرمانروایی که عاری از هر گونه مسئولیت است، غیر ممکن خواهد بود. خصوصا که محیط آن دوره، آشفته، ناآرام و پر از مدعیان سلطنت بود.
میرزا خلیل، جوانی عاشق پیشه، شاعر، و لاابالی بود. او در سمرقند به عشق نوازندهای به نام «شاد ملک» گرفتار شد که این عشق به حد جنون رسید. به طوری که با زنان تیمور که به عنوان حرم صاحبقران در دربار مورد احترام بودند، بد رفتاری پیشه کرد و امرای تیمور را هم که طرز زندگی او را نمیپسندیدند، از خود مأیوس و ناخشنود ساخت.
به زودی خلیل سلطان با مخالفت سایر امیرانِ قدرتمند تیمور، از جمله امیرشاه ملک و امیرشیخ نورالدین، و دیگر مدعیان حکومت روبرو شد. نخستین فرد از خاندان تیمور که مخالفت جدّی خود را با او آشکار کرد، سلطان حسین، نبیرهٔ دختری تیمور، والی ماورای سیحون بود اما نتوانست حمایت لشکریان را جلب کند و ناگزیر به شاهرخ پیوست و سپس در هرات به دستور او به قتل رسید. شاهرخ در هرات خود را وارث تخت پدر نامید و به سبب اقتدار و کفایتش توانست تا اندازهای بر دیگر مدعیان چیره شود. پیرمحمد در شیراز، بر خلاف برادرانش، حمایتش را از شاهرخ که ناپدری (پدندر)اش نیز بود، اعلام کرد.
از طرفی در تبریز و اصفهان و شیراز و کرمان و سبزوار، به سبب بی کفایتی خلیل سلطان و درگیری مدعیان جانشینی، آشوب شده بود. خلیل سلطان پس از چهار سال حکومت در سمرقند و از بین بردن خزاین تیمور، گرفتار خدایداد حسینی، والی سیحون، شد. بالاخره خلیل سلطان به دست یکی از امیران خویش معزول و محبوس شد و خان کاشغر بر آن سرزمین حاکم شد.شاهرخ در ۸۱۱ به ماوراءالنهر لشکر کشید، خدایداد را کشت و خلیل سلطان را پس از رهایی به ری فرستاد. به علاوه شاد ملک، معشوقه میرزا خلیل هم تنبیه و تبعید شد، که ظاهراً چندی بعد به خلیل سلطان پیوست. تا این که خلیل سلطان در حالی که در ری همچنان به خوشباشی و عیاشی سر میکرد در آن جا بیمار شد و عاقبت در سال ۸۱۴ ق / ۱۴۱۱ میلادی درگذشت. محبوبه وفادارش، شاد ملک، که در همان دقایق بر بالین او حاضر شده بود، در کنار پیکر بی جان خلیل، خود را با دشنهای که در دست داشت هلاک کرد. سرانجام آن دو، به امر شاهرخ در همان شهر و در یک مقبره به خاک سپرده شدند.[17]
بد نخواهد بود بعضی از کاروایی های عیاشانه وی را از قلم شرف الدین علی یزدی در تاریخ ظفرنامه اوباز هم بخوانیم تا هیچ ملتی خود شان را گرفتار چنین حاکم بی خیال از امور رعیت ولاابالی نسازند:
«به بسیاری لشکر و چاکر و غلبه اعوان و انصار کار سلطنت نسق و استقرار نپذیرد چنانچه که گفته اند :
نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند نه هرکه آینه سازد سکندری داند
نه هرکسی که کله کج نهاد وتند نشست کلاه داری و آیین سروری داند
او که بغدرخودش را پادشاه ساخته بود در کمترین وقت از اثر بی دانشی گنجهایی را که بر سر آن هزاران نفر تلف شده بود توسط این شاه نابخرد تلف شد
شکوهی نماند در آن خاندان که بانگ خروس آید از ماکیان
این پادشاه که مست باده پیروزی از طریق غیر مشروع آن شده بود در تمام کار ها رای خود را ثاقب میدانست و از کسی در امور خزانه و عایدات دولت مشوره نمیکرد لجام گسیختگی بزرودی در ارکان دولت او نمایان گردید بطوری که قریب بود بخاندان گورکانی شکوهی نماند
ز جام مـــــــحبت چنــان مست شد کـــــه سر رشته کارش از دست شد
فروبسته دست خرد دست عشق خرد را چکار است با مست عشق
دلش بود مشغول محبوب و بس نــه فـــکر جــهـان و نه پروای کس
بنا بر آن اسباب مجاری امور شاهزاده عالی قدر بلند جناب در بیشتر ابواب از نهج صواب منحرف بود واز جمله بر طبق مقتضای حال که غلبه در حکم او را می باشد از سرود پرده ساز وقت نوای:
در من مزید عشقش دنیا چه قدر دارد عشق است داد اول بر نقد جان توان داد
بگوش جان میرسید و دست اسراف باتلاف ذخایر بر کشاده مجموع نقود و اجناس کنوز و خراین که بی مبالغه وهم از حزر و تخمین آن عاجز بود باندک زمان صرف کرد بیشتر بر جمعی که در آخر خرابی ملکش از ایشان شد و با آنکه دست همتش آنقدر خواسته که تمام "حاتم" با مجموع "قبیله طی" صد یک ذکات آن نبوده باشد بکم مدتی بهر کس و نا کس داده و چون از فرموده ولاتبسطها کل البسط فتقعد ملوما محسورا -عدول جست و سنت سنیه حکیمِ علیم - حیث هدی جل وعلا بقوله الکریم : و ان من شی ءِالا عندنا خزاینه ما تزله الا بقدر معلوم –مرعی نداشت و از حد کرم که عبارت از دادن چیزیست که لایق باشد بکسی که سزاوار بود بدان مقدار که مناسب افتد تجاوز نمود بخششی چنان به تبذیر و اسراف اتمام و انتصاف یافت
چنان کرد اسراف در صرف مال که امروز مردم بــــگاهِ مــقال
چو آغاز اوصاف ا و مـــیکنند حکایت ز اسراف او میکنند
چون معظم معارف آن وجوه مقتضیات رای ورضای همان بود که مبتلای سودای او بود بموقع و غیر موقع بی دریغ صرف میشد :
بدان سر که خاک سیه بود دریغ بر افشاند گوهر چوباران ز میغ
بسا مستحقّ عطای جزیـــــــــل که فایز نشد جز بحظِِّ قلیـــــــل
قضیه استحقاقیه بود شایسته دیناری قنطاری می برد و بس مستحق صنوف نوازش بآرزوی عشیرآن می مرد :
میدهد دست فلک نعمت اصحاب یمین به کسانی که ندانند یمین را ز شمال
وانکه او را ز خری توبره بــــایــد بــر سر فلکش لعل بدامن دهد وزر بجوال
بی اغراق و بی ابقال بظهور پیوست . فسبحان من لا مانع لما اعطی لما منیع از جمله آنچه ارباب احتراز نفوذ آن بود که جمعی مردم بیگانه پست پایه را بمزید عنایت و تربیت اختصاص بخشید و هر یک را قارونی ساخته بمرتبه امارت و سروری رسانید و از آن معنی هم خاطر امراء وسران سپاه تغییر پذیرفت و هم دماغ آن فرو مایگان از بخارِ پندارو بطر محبط گشت و بسا فساد از ان ناشی شد :
یکی را چو خواهی که سازی تو مه بزرگیش جزپایه پایه مده
که چون بر گزافش بزرگی دهی نه قدر تو داند نه قدر مهی
ادامه دارد
[1] روملو حسن بیک ،احسن التواریخ ؛ به کوشش هوایی عبدالحسین ، انتشارات بابک ، جلد دوازدهم ، صص 1تا 4.
[2] قور یالتای مجلس بزرگان.
[3] ظفر مامه ، مولانا شرف الدین یزدی ، به تصحیح و تحشیه مولوی محمد الهاد مدرس عربی انستیتوت کلکته،در مطبعه پبلیک منشن کلکته ذیور چاپ یافت ،جلد دوم ،صص 656-657.
[4] ظفر نامه شرف الدین علی یزدی، همان از صفحه 674 تا 684.
[5] همان ماخذ،صفحه بعدی.
[6] معین الدین نطنزی، ص ۴۳۵، ویرایش دانشنامه رشد، معین الدین شاهرخ تیموری
[7] همان مأخد، صص 675 تا684
[8] ظفر مامه شرف الدین یزدی ،همان ،صص 685-686.
[9] ظفر نامه ، پیشین صص684تا694.
[10] ظفرنامه شرف الدین علی یزدی ،پیشین،694تا 700.
[11] عالیات و صالحات منظور از شهزادگان وشاهدخت ها و ملکه خاتونهاست.
[12] همان مأخد پیشین ، الی صفحه 709.
[13] همان مأخذ ،صص72تا715.
[14] همان ماخد از صفخه 700 به بعد.
[15] دایرة المعارف فارسی ،له سرپرستی مصاحب غلام حسین ، مرجع اصلی کتاب (دایرةالمعارف کولمبا) جلد دوم ردیف ج جلد دوم در سه مجلد ،سالا نشرچاپ دوم 1381، توسط انتشارات امیر کبیر،چاپخانه سپهر ص 916.
[16] همان مأخد پیشین ص72
[17] دایرةالمعارف فارسی همان ،
+++++++++++++++++
بخش نود و چهارم
بحث ششم
وضع عمومی زبان وادب پارسی در سده های هفتم و هشتم و نهم
بعضی اوقات تاریخ نویس بنا بر مشکلات در نگارش از اثر فقدان منابع و یا یافت کردن مأخذ جدید معتبر مجبور است تاریخ را از وسط شروع کند:مادرین فصل(بخش ششم) از سده های پنج الی اخیر سده نهم را شروع کرده ایم تا حق آن شاعران و سخنورانانی نامی ای که تا حال از آنها یاد نکرده ایم ادا گردد
فخرالدین اسعد گرگانی شاعر و داستانسرای زبان فارسی نیمهٔ نخست سدهٔ پنجم هجری است. وی معاصر طغرل سلجوقی بود. وی با علوم دینی و حکمی آشنا و بر مذهب "اعتزال" بود. پیش کشیده شدن حدیث ویس و رامین بین او و عمید ابوالفتح مظفر نیشابوری حاکم اصفهان، موجب شد که فخرالدین آن داستان را به نظم درآورد. این داستان از زبان پهلوی به فارسی درآمده و تأثیر زبان پهلوی بر شاعر در این منظومه باعث شده که صورت اصل و کهنهٔ بسیاری از لغات را در کتاب خویش حفظ کند و علاوه بر آن سادگی و بیپیرایگی نثر پهلوی شعر وی را بسیار روان و ساده و بیتکلف سازد. از این شاعر به جز "ویس و رامین" و چند بیت پراکنده اثر دیگری در دست نیست. وفات وی پس ازسال ۴۴۶ هجری قمری و گویا در اواخر عهد طغرل اتفاق افتاده است. (گنجور)
آغاز داستان ویس و رامین
نوشته یافتم اندر سمرها
ز گفت راویان اندر خبرها
که بود اندر زمانه شهریارى
به شاهى کامگارى بختیارى
همه شاهان او را بنده بودند
ز بهر او به گیتى زنده بودند
نوشته یافتم اندر سمرها
ز گفت راویان اندرخبرها
به پایه بت تراز گردنده گردون
به مال افزونتر از کسرى و قارون
گه بخشش چو ابر نوبهارى
گه کوشش چو شیر مرغزارى
به بزم اندر چو خورشید در فشان
به رزم از پیل و از شیران سرافشان
شده کیوان ز هفتم چرخ یارش
به کام نیکخواهان کرده کارش
کز هشتم چرخ هرمزد خجسته
وزیرش بود دل در مهر بسته
سپهدارش ز پنجم چرخ بهرام
که تا ایّام را پیش او کند رام
جهان افروز مهر از چرخ رابع
به هر کارى بدى اورا متابع
شده ناهید رخشانش پرستار
چو روز روشنش کرده شب تار
دبیر او شده تیر جهنده
ازین شد امر و تهى او رونده
به مهرش دل مهر تابان
به کین دشمان او شتابان
شده رایش به تگ بر ماه گردون
شده همت ز مهر و ماهش افزون
جهان یکسر شده او را مسخر
ز حدّ باختر تا حدخاور
جهان اش نام کرده شاه موبد
که هم موبد بُد و هم بخرد رد
همیشه روزگارش بود نوروز
به هر کارى همیشه بود پیروز
همه ساله به جشن اندر نشستى
چو یکساعت دلش بر غم نخستى
صهمیشه کار او مى بود ساغر
ز شادى فربه از اندوه لاغر
یکى جشن نو آیین کرده بد شاه
که بد در خورد آن دیهیم و آن گاه
نشسته پیشش اندر سر فرازان
به بخت شاه یکسر شاد و نازان
چه خرّم جشن بود اندر بهاران
به جشن اندر سراسر نامداران
زهر شهرى سپهدارى و شاهى
زهر مرزى پرى رویىّ و ماهى
گزیده هر چه در ایران بزرگان
از آذربایگان وز رىّ و گرگان
همیدون از خراسان و کهستان
ز شیراز و صفاهان و دهستان
چو بهرام و رهام اردبیلى
گشسپ دیلمى شاپور گیلى
چو کشمیریل و چون نامى آذین
چو ویروى دلیر و گرد رامین
چو زرد آن رازدار شاه کضور
مرو را هم وزیر و هم برادر
نشسته در میان مهتان شاه
چنان کاندر میان اختران ماه
به سر بر افسر کشور گشایان
به تن بر زیور مهتر خدایان
ز دیدارش دمنده روشنایى
چو خورشید جهان فرّ خدایى
به پیش اندر نشسته جنگجویان
ز بالا ایستاده ماهرویان
بزرگان مثل شیران شکارى
بسان چون آهوان مرغزارى
نه آهو مى رمید از دیدن شیر
نه شیر تند گشت از دیدنش سیر
قدح پر باده گردان در میان شان
چنان کاندر منازل ماه رخشان
همى بارید گلبتگ از درختان
چو باران درم بر نیکبختان
چو ابرى بسته دود مُشک سوزان
به رنگ و بوى زلف دلفروزان
ز یکسو مطربان نالنده بر مل
دگر سو بلبلان نالنده بر گل
نکوتر کرده مى نوشین لبان را
چو خوشتر کرده بلبل مطربان را
به روى دوست بر دو گونه لاله
بتان را از نکویى وز پیاله
اگر چه بود بزم شاه خرم
دگر بزمان نبود از بزم او کم
کجا در باغ و راغ و جویباران
ز جام مى همى بارید باران
همه کس رفته از خانه به صحرا
برون برده همه ساز تماشا
ز هر باغى و هر راغى و رودى
به گوش آمد دگر گونه سرودى
زمین از بس گل و سبزه چنان بود
که گفتى پر ستاره آسمان بود
ز لاله هر کسى را بر سر افسر
ز باده هر یکى را بر کف اخگر
گروهى در نشاط و اسپ تازى
گروهى در سماع و پاى بازى
گروهى مى خوران در بوستانى
گروهى گل چنان در گلستانى
گروهى بر کنار رود بارى
گروهى در میان لاله زارى
بدانجا رفته هر کس خرمى را
چو دیبا کرده کیمخت زمى را
شهنشه نیز هم رفته بدین کار
به زینهاو زیورهاى شهوار
به پشت ژنده پیلى کوه پیکر
گرفته کوه را در زرّ و گوهر
به گودش زنده پیلان ستوده
به پرخاش و دلیرى ایستاده
ز بس سیم و ز بس گوهر چو دریا
اگر دریا روان گردد به صحرا
به پیش اندر دونده بادپایان
سم پولادشان پولاد سایان
پس پشتش بسى مهد و عمارى
بدو در ماهرویان حصارى
به زیر بار تازى استرانش
غمى گشته ز بار گوهرانش
ز هر کوهى گرانتر بود رختش
ز هر کاهى سبکتر بود تختش
به چندان خواسته مجلس بیارست
نماندش ذرّه اى آنگه که بر خاست
همه بخشیده بود و بر فشانده
بخورد و داد کام خویش رانده
چنین بر خور ز گیتى گر توانى
چنین بخش و چنین کن زندگانى
کجا نه زُفت خواهد ماند نه راد
همان بهتر که باشى راد و دلشان
بدین سان بود یک هفته شهنشاه
به شادى و به رامش گاه و بیگاه
پتى رویان گیتى هامواره
شده بر بزمگاه او نظاره
چو شهرو ماه دخت از ماه آباد
چو آذربادگانى سرو آزاد
ز گرگان آبنوش ماه پیکر
همیدون از دهستان ناز دلبر
ز رى دینار گیس و هم زرین گیس
ز بوم کوه شیرین و فرنگیس
ز اصفاهان دوبت چون ماه و خورشید
خجسته آب ناز و آب ناهید
به گوهر هر دوان دخت دبیران
گلاب و یاسمن دخت وزیران
دو جادو چشم چون گلبوى و مینوى
سرشته از گل و مى هر دو را روى
ز ساوه نامور دخت کنارنگ
کزو بردى بهاران خوشى و رنگ
همیدون ناز و آذرگون و گلگون
به رخ چون برف و بروى ریخته خون
سهى نام و سهى بالا زن شاه
تن از سیم و لب از نوش و رخ از ماه
شکر لب نوش از بوم هماور
سمن رنگ و سمن بوى و سمن بر
ازین هر ماهرویى را هزاران
به گرد اندر نگارین پرستاران
بنان چین و ترک و روم و بربر
بنفشه زلف و گل روى و سمن بر
به بالا هر یکى چون سرو آزار
به جعد زلف همچون مورد و شمشاد
یکایک را ز زرّ ناب و گوهر
کمرها بر میان و تاج بر سر
ز چندان دلبران و دلنوازان
به رنگ و خوى طاو و سان و بازان
به دیده چون گوزن رودبارى
شکارى دیده شان شیر شکارى
نکوتر بود و خوشتر شهربانو
به چشم و لب روان را درد و دارو
به بالا سرو و بار سرو خورشید
به لب یا قوت و در یاقوت ناهید
رخ از دیبا و جامه هم ز دیبا
دو دیبا هر دو در هم سخت زیبا
لبان از شکر و دندان ز گوهر
سخن چون فوهر آلوده به شکر
دو زلف عنبرین از تاب و از خم
چو زنجیر و زره افتاده در هم
دو چشم نرگسین از فتنه و رنگ
تو گفتى هست جادویى به نیرنگ
ز مشک موى او مر غول پنجاه
فرو هشته ز فرقش تا کمرگان
ز تاب و رنگ مثل ریزش زاج
ز سیم آویخته گسترده بر عاج
کجا بنشست ماه بانوان بود
کجا بگذشت شمشاد روان بود
زمین دیبا شده از رنگ رویش
هوا مشکین شده از بوى مویش
زرنگ روى گل بر خاک ریزان
ز ناب موى عنبر باد بیزان
هم از رویش خجل باد بهارى
هم از مویش خجل عود قمارى
چو گوهر پاک و بى آهو و در خور
و لیک آراسته گوهر به زیور
برو زیباتر آمد زرّ و دیبا
که بى آن هر دوان خود بود زیبا [1]
افضل الدین محمد بن حسین بن محمد مَرَقی کاشانی معروف به بابا افضل ( زاده نیمۀ اول قرن شش، فوت حدود ۶۱۰ ه.ق.)، فیلسوف و حکیم بزرگ ایرانی است که تعداد زیادی رباعی به او نسبت داده شده است. از جزئیات زندگی او تقریباً هیچ چیز روشنی در دست نیست، بر اساس قراین در اوایل قرن هفت مقارن حملۀ سراسری چنگیز به خراسان زمین، بابا افضل در سنین پیری بوده است. خواجه نصیرالدین وسی گفته است که شخصی به نام کمال الدین محمد حاسب که از شاگردان بابا افضل کاشانی بوده است در روزگار نوباوگی خواجه نصیر ( زادۀ ۵۹۷ ) به دیار آنها ( توس ) افتاده است وخواجه نصیر برای یادگیری ریاضی پیش وی می رفته است.
نسخه های خطی نوشته های فلسفی بابا افضل در کتابخانههای ایران و جهان به نسبت زیاد است. نوشتههای فلسفی او کوتاه است و بیشترین آنها به زبان فارسی و تعدادی هم به زبان عربی است و بعضی از نوشتههای عربی خود را به خواهش دوستان و مریدان به فارسی برگردانده است. نوشتههای فارسی او به زبانی روان و سلیس نوشته شده است. بابا افضل در نوشته های فلسفی خود اصطلاحات نوین فلسفی ابداع کرده است. هم چنین تعدادی از نامههای او در زمینۀ فلسفه به جای مانده است. برخی از نوشتههای فلسفی بابا افضل جداگانه و پراکنده چاپ شده بود تا آنکه آقای مجتبی مینوی با همراهی آقای یحیی مهدوی، مصنفات بابا افضل را در دو جلد در سالهای ۱۳۳۱ و ۱۳۳۷ با تصحیح علمی - پژوهشی در انتشارات دانشگاه تهران منتشر کرد. در جلد دوم این مجموعه، تعداد ۱۹۲رباعی، ۷ غزل و ۳ قصیده درج شده است که مستند است.
هر چند شهرت بابا افضل در حوزۀ فلسفه است ولی در حوزۀ ادبیات رباعی های بابا افضل آوازۀ بلند بالایی داشته اند، در لابه لای جُنگ ها و سفینه ها تعداد زیادی رباعی به بابا افضل منتسب شده است که یقیناً اکثریت آنها از او نیست.
در دوران جدید، اولین بار، به دستور مخبرالدوله، اولین وزیر تلگرافخانه، رباعی های بابا افضل گردآوری شده و به خط خوش نستعلیق نگارش یافته است. این کتاب حدود ۴۰۰ رباعی در بر دارد و در شعبان ۱۳۱۹ قمری پایان یافته و نسخهای از آن در کتابخانۀ مجلس به شمارۀ ۳۹۶/ ۵۵۰۱ موجود است. آقای سعید نفیسی، در سال ۱۳۱۱ شمسی، رباعی های بابا افضل را چاپ کرده است که حاوی ۴۸۳ رباعی است که به اذعان خود نفیسی تعداد زیادی از آن رباعی ها به شاعران دیگر هم منتسب هستند.
در سال ۱۳۵۱ چهار تن به نام های آقایان مصطفی فیضی، حسن عاطفی، عباس بهنیا و علی شریف ( گویا همه از فرهنگیان کاشان) کتابی را چاپ کردند و اسم آن را گذاشتند دیوان بابا افضل ( تا آن تاریخ بابا افضل دیوان نداشت)، در آن دیوان۶۸۷ رباعی و چند غزل و قصیده گردآوری شده است که بسیاری از آنها از بابا افضل نیست. تنافر اندیشۀ زمینهساز رباعی های گرد آمده در این مجموعه بسیار زیاد است و آشکارا نشان می دهد که این همه شعر های متنافر نمیتواند از یک شاعر یگانه و آن هم بابا افضل باشد. اندیشههای بابا افضل در نوشتههای فلسفی او کتبا وجود دارد و میتواند معیار سنجش رباعی های منتسب به او باشد. مجموعهای که در اینجا برای گنجور تهیه شده است اشعاری است که ازجلد دوم مصنفات بابا افضل چاپ مجتبی مینوی استخراج شده و به فرمت گنجور تایپ گردیده است. کتابها و نوشته های فلسفی که از بابا افضل به جای مانده است :
رباعیات بابا افضل:
گر با توام از تو جان دهم آدم را از نور تو روشنی دهم عالم را
چون بی تو شوم قوت آنم نبود کز سینه به کام دل برآرم دم را
*****
گر با توام از تو جان دهم آدم را از نور تو روشنی دهم عالم را
چون بی تو شوم قوت آنم نبود کز سینه به کام دل برآرم دم را
دل سیر نشد از کم و از بیش تو را
با آن که منازل است در پیش تو را
عذرت نپذیرند گهِ مرگ، از آنک [2]
بسیار بگفته اند در پیش تو را
شیخ محمود شبستری
سعدالدّین محمود بن امینالدّین عبدالکریمبن یحیی شبستری (معروف به شیخ محمود شبستری) یکی از عارفان و شاعران سدهٔ هشتم هجریست. سال تولّد او را گوناگون و از جمله ۶۸۷ ه.ق. دانستهاند. محل تولّد این عارف نامآور قصبهٔ شبستر در نزدیکی شهر تبریز است. او در سال ۷۲۰ ه.ق. در سنّ ۳۳ سالگی وفات یافته و در زادگاهش شبستر مدفون است.
آثار او در این مجموعه:
گلشن راز
کنزالحقایق
دیباچه گلشن راز
به نام آن که جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
ز فضلش هر دو عالم گشت روشن
ز فیضش خاک آدم گشت گلشن
توانایی که در یک طرفةالعین
ز کاف و نون پدید آورد کونین
چو قاف قدرتش دم بر قلم زد
هزاران نقش بر لوح عدم زد
از آن دم گشت پیدا هر دو عالم
وز آن دم شد هویدا جان آدم
در آدم شد پدید این عقل و تمییز
که تا دانست از آن اصل همه چیز
چو خود را دید یک شخص معین
تفکر کرد تا خود چیستم من
ز جزوی سوی کلی یک سفر کرد
وز آنجا باز بر عالم گذر کرد
جهان را دید امر اعتباری
چو واحد گشته در اعداد ساری
جهان خلق و امر از یک نفس شد
که هم آن دم که آمد باز پس شد
ولی آن جایگه آمد شدن نیست
شدن چون بنگری جز آمدن نیست
به اصل خویش راجع گشت اشیا
همه یک چیز شد پنهان و پیدا
تعالی الله قدیمی کو به یک دم
کند آغاز و انجام دو عالم
جهان خلق و امر اینجا یکی شد
یکی بسیار و بسیار اندکی شد
همه از وهم توست این صورت غیر
که نقطه دایره است از سرعت سیر
یکی خط است از اول تا به آخر
بر او خلق جهان گشته مسافر
در این ره انبیا چون ساربانند
دلیل و رهنمای کاروانند
وز ایشان سید ما گشته سالار
هم او اول هم او آخر در این کار
احد در میم احمد گشت ظاهر
در این دور اول آمد عین آخر
ز احمد تا احد یک میم فرق است
جهانی اندر آن یک میم غرق است
بر او ختم آمده پایان این راه
در او منزل شده «ادعوا الی الله»
مقام دلگشایش جمع جمع است
جمال جانفزایش شمع جمع است
شده او پیش و دلها جمله از پی
گرفته دست دلها دامن وی
در این ره اولیا باز از پس و پیش
نشانی دادهاند از منزل خویش
به حد خویش چون گشتند واقف
سخن گفتند در معروف و عارف
یکی از بحر وحدت گفت انا الحق
یکی از قرب و بعد و سیر زورق
یکی را علم ظاهر بود حاصل
نشانی داد از خشکی ساحل
یکی گوهر برآورد و هدف شد
یکی بگذاشت آن نزد صدف شد
یکی در جزو و کل گفت این سخن باز
یکی کرد از قدیم و محدث آغاز
یکی از زلف و خال و خط بیان کرد
شراب و شمع و شاهد را عیان کرد
یکی از هستی خود گفت و پندار
یکی مستغرق بت گشت و زنار
سخنها چون به وفق منزل افتاد
در افهام خلایق مشکل افتاد
کسی را کاندر این معنی است حیران
ضرورت میشود دانستن آن
سبب نظم کتاب
گذشته هفت و ده از هفتصد سال
ز هجرت ناگهان در ماه شوال
رسولی با هزاران لطف و احسان
رسید از خدمت اهل خراسان
بزرگی کاندر آنجا هست مشهور
به انواع هنر چون چشمهٔ هور
جهان را سور و جان را نور اعنی
امام سالکان سید حسینی
همه اهل خراسان از که و مه
در این عصر از همه گفتند او به
نبشته نامهای در باب معنی
فرستاده بر ارباب معنی
در آنجا مشکلی چند از عبارت
ز مشکلهای اصحاب اشارت
به نظم آورده و پرسیده یک یک
جهانی معنی اندر لفظ اندک
ز اهل دانش و ارباب معنی
سؤالی دارم اندر باب معنی
ز اسرار حقیقت مشکلی چند
بگویم در حضور هر خردمند
نخست از فکر خویشم در تحیر
چه چیز است آنکه گویندش تفکر
چه بود آغاز فکرت را نشانی
سرانجام تفکر را چه خوانی
کدامین فکر ما را شرط راه است
چرا گه طاعت و گاهی گناه است
که باشم من مرا از من خبر کن
چه معنی دارد اندر خود سفر کن
مسافر چون بود رهرو کدام است
که را گویم که او مرد تمام است
که شد بر سر وحدت واقف آخر
شناسای چه آمد عارف آخر
اگر معروف و عارف ذات پاک است
چه سودا بر سر این مشت خاک است
کدامین نقطه را جوش است انا الحق
چه گویی، هرزه بود آن یا محقق
چرا مخلوق را گویند واصل
سلوک و سیر او چون گشت حاصل
وصال ممکن و واجب به هم چیست
حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست
چه بحر است آنکه علمش ساحل آمد
ز قعر او چه گوهر حاصل آمد
صدف چون دارد آن معنی بیان کن
کجا زو موج آن دریا نشان کن
چه جزو است آن که او از کل فزون است
طریق جستن آن جزو چون است
قدیم و محدث از هم چون جدا شد
که این عالم شد آن دیگر خدا شد
دو عالم ما سوی الله است بیشک
معین شد حقیقت بهر هر یک
دویی ثابت شد آنگه این محال است
چه جای اتصال و انفصال است
اگر عالم ندارد خود وجودی
خیالی گشت هر گفت و شنودی
تو ثابت کن که این و آن چگونه است
وگرنه کار عالم باژگونه است
چه خواهد مرد معنی زان عبارت
که دارد سوی چشم و لب اشارت
چه جوید از سر زلف و خط و خال
کسی کاندر مقامات است و احوال
شراب و شمع و شاهد را چه معنی است
خراباتی شدن آخر چه دعوی است
بت و زنار و ترسایی در این کوی
همه کفر است ورنه چیست بر گوی
چه میگویی گزاف این جمله گفتند
که در وی بیخ تحقیقی نهفتند
محقق را مجازی کی بود کار
مدان گفتارشان جز مغز اسرار
کسی کو حل کند این مشکلم را
نثار او کنم جان و دلم را
رسول آن نامه را برخواند ناگاه
فتاد احوال او حالی در افواه
در آن مجلس عزیزان جمله حاضر
بدین درویش هر یک گشته ناظر
یکی کو بود مرد کاردیده
ز ما صد بار این معنی شنیده
مرا گفتا جوابی گوی در دم
کز آنجا نفع گیرند اهل عالم
بدو گفتم چه حاجت کین مسائل
نبشتم بارها اندر رسائل
بلی گفتا ولی بر وفق مسؤول
ز تو منظوم میداریم مامول
پس از الحاح ایشان کردم آغاز
جواب نامه در الفاظ ایجاز
به یک لحظه میان جمع بسیار
بگفتم جمله را بیفکر و تکرار
کنون از لطف و احسانی که دارند
ز من این خردگیها در گذارند
همه دانند کین کس در همه عمر
نکرده هیچ قصد گفتن شعر
بر آن طبعم اگر چه بود قادر
ولی گفتن نبود الا به نادر
به نثر ارچه کتب بسیار میساخت
به نظم مثنوی هرگز نپرداخت
عروض و قافیه معنی نسنجد
به هر ظرفی درون معنی نگنجد
معانی هرگز اندر حرف ناید
که بحر قلزم اندر ظرف ناید
چو ما از حرف خود در تنگناییم
چرا چیزی دگر بر وی فزاییم
نه فخر است این سخن کز باب شکر است
به نزد اهل دل تمهید عذر است
مرا از شاعری خود عار ناید
که در صد قرن چون عطار ناید
اگرچه زین نمط صد عالم اسرار
بود یک شمه از دکان عطار
ولی این بر سبیل اتفاق است
نه چون دیو از فرشته استراق است
علی الجمله جواب نامه در دم
نبشتم یک به یک نه بیش نه کم
رسول آن نامه را بستد به اعزاز
وز آن راهی که آمد باز شد باز
دگرباره عزیزی کار فرمای
مرا گفتا بر آن چیزی بیفزای
همان معنی که گفتی در بیان آر
ز عین علم با عین عیان آر
نمیدیدم در اوقات آن مجالی
که پردازم بدو از ذوق حالی
که وصف آن به گفت و گو محال است
که صاحب حال داند کان چه حال است
ولی بر وفق قول قائل دین
نکردم رد سؤال سائل دین
پی آن تا شود روشنتر اسرار
درآمد طوطی طبعم به گفتار
به عون و فضل و توفیق خداوند
بگفتم جمله را در ساعتی چند
دل از حضرت چو نام نامه درخواست
جواب آمد به دل کین گلشن ماست
چو حضرت کرد نام نامه گلشن
شود زان چشم دلها جمله روشن
کنزالحقایق (شیخ محمود شبستری
دیباچه:
به نام آن که اول کرد و آخر
به نام آن که ظاهر کرد و باطن
خداوند منزه پاک و بی عیب
که عالم را شهادت کرد از غیب
به هر وصفی که خوانی در شریعت
در آئی انس میدان در طریقت
توان اندر صفاتش ره بریدن
ولی در ذات او نتوان رسیدن
به دانش در صفاتش ره نیابند
به کلّی سوی ذاتش چون شتابند
بسی گوشند و گویند از صفاتش
ولی عاجز شوند از کنه ذاتش
نبی گفتا صفات او ندانند
که اندر ذات او چون ابلهانند
کسی کو ظن برد کاو هست واصل
یقین دانم ندارد هیچ حاصل
کمال معرفت شد ما عرفناک
از آن گفتند خالصان ما عبدناک
هزاران قرن اگرچه علم خوانند
سزاوار صفاتش هم نخوانند
تفکر را نماند آن جا مجالی
به جز حیرت ندارم هیچ حالی
نخواهم آن چه گوید مرد گمراه
از آن گفتارها استغفرالله
به قدر فهم و عقل خویش گویند
یقین دارم اگر چه بیش گویند
نگویم که چنان و که چنین کرد
که گاهی آسمان و گه زمین کرد
ولی دانم که او از امر واحد
همه موجود کرد و اوست واحد
یکی را در یکی زن هم یکی دان
یکی از ذات پاکش بیشکی دان
نه از روی عدد کز راه وحدت
یکی دانَش نه چون هر یک ز صفوت
بدان دارد که میبینم عیانش
به گفتن در نمیگنجد بیانش
سخن ترسم که در توحید رانم
که در تشبیه و در تعطیل مانم
هر آن چیزی که بتوان گفت اینست
که آن یک آسمان، این یک زمین است
زمین و آسمان اندر بیانش
هر آن چیزی که هست او داد جانش
مر او را میرسد از خلق تحسین
تعالی خالق الانسان من طین
ملائک در مقام خویش هر یک
به علم خویش میدانند بی شک
در مقام پاک اسلام فرماید:
چه فرقست ای پسر از جسم تا جان
چنان دان فرق از اسلام و ایمان
بدان کاسلام باشد حکم ظاهر
بود ایمان نصیب جان طاهر
تو شرح صدر از اسلام میدان
که مکتوب است اندر قلب ایمان
مسلمانی به دنیا سود دارد
بود ز دهر هرکه او بهبود دارد
مسلمانی همین قول زبانست
چو گفتی خون و مالت در امانست
ولی در آخرت ایمانست در کار
برو مومن شو ای مسلم دگر بار
اگر با تو کسی بد کرد بد کرد
تو عفوش کن که او بر جان خود کرد
چو همسایه ز تو ایمن شد ای یار
شدی مسلم همین معنی نگه دار
در اسلام باشد سوی دنیا
در ایمان بود در کوی عقبی
ورای هر دوان راهی است برتر
بکوش آنجای رس زین هر دو بگذر
به علم ار بگذری از اسلام و ایمان
یقین اندر رسی در ملک ایقان
یقین گردد تو را سر خدائی
نجوئی بعد از این او وی جدائی
اگر امروز بشناسی یقینی
یقین میدان که فردا هم به بینی
کسی کاینجا نیست از معرفت بار
نه بیند اندر آنجا هیچ دیدار
ز تن بگذر برو در عالم جان
که حالی جان رسد آنجا به جانان
تنت آنجا به کلی فقد گردد
بهشت نسیه حالی نقد گردد
بهشتی نه که میجویند هر کس
بهشتی کاندرو حق باشد و بس
بهشت عامیان پر نان و آبست
به صورت آدمی لیکن دواب است
که جان آدمی زنده به علم است
کدامین علم انکش بار حلم است
مسلمانی که این ایمان ندارد
تنی دارد ولیکن جان ندارد
کسی کز چشم دل گشته است اعمی
وی از اموات میدان نی ز احیا
حیات عاریت را نیست مقدار
حیات اصلی از مردی به دست آر
مرا زین کشف سرّ این بود مقصود
که بنمایم مقام پاک محمود[3]
سعدی
مشرف الدین مصلح بن عبدالله شیرازی شاعر و نویسندهٔ بزرگ قرن هفتم هجری قمری است. تخلص او “سعدی” است که از نام اتابک مظفرالدین سعد پسر ابوبکر پسر سعد پسر زنگی گرفته شده است. وی احتمالاً بین سالهای ۶۰۰ تا ۶۱۵ هجری قمری زاده شده است. در جوانی به مدرسهٔ نظامیهٔ بغداد رفت و به تحصیل ادب و تفسیر و فقه و کلام و حکمت پرداخت. سپس به شام و مراکش و حبشه و حجاز سفر کرد و پس از بازگشت به شیراز، به تألیف شاهکارهای خود دست یازید. وی در سال ۶۵۵ سعدینامه یا بوستان را به نظم درآورد و در سال بعد (۶۵۶) گلستان را تألیف کرد. علاوه بر اینها قصاید، غزلیات، قطعات، ترجیع بند، رباعیات و مقالات و قصاید عربی نیز دارد که همه را در کلیات وی جمع کردهاند. وی بین سالهای ۶۹۰ تا ۶۹۴ هجری در شیراز درگذشت و در همانجا به خاک سپرده شد.
سعدی دارای شش رساله بقرار ذیل است:
1. در تقریر دیباچه
2. در تقریر مجالس پنجگانه
3. در سؤال صاحب دیوان
4. در عقل و عشق
5. در نصیحت ملوک
6. در تقریرات ثلثه: اول سلطان اباقا، سلطان انکیانو ، ملک شمس الدین تازیگوی
از رساله چهارم سئوال سعد الدین در عقل و عشق:
سالک راه خدا پادشه ملک سخن ای ز الفاظ تو آفاق پر از در یتیم
اختر سعدی و عالم ز فروغ تو منیر واضع عقلی وگیتی ز نظیر توعقیم
پیش اشعار تو شعر دگرانرا چه محل سحر بی وقع نماید بر اعجاز کلیم
بنده را از تو سؤالیست بتوجیه سؤال نکندمردم پاکیزه سیر جز ذکر کریم
مرد را راه بعقل نماید یا عشق؟ ایندربسته توبکشایکه بابیست عظیم
گرچه این هردوبیک شخص نیاید فرو در دماغ و دل بیدار تو بینند مقیم
عقل را فوق تراز عشق توان گفت بگو چونترا روزوشب این هردوحریفند وندیم
پایه و منصب هر یک بکرم باز نمای تا زالفاظ خوشت تازه شود جان سقیم
باد آسوده وفارغ ز بد و نیک جهان خاطر آینه کردار تو چون نفس حکیم
و باز سعدی بطریقه اعجاز سخن وی جواب کوید :پس قیاس حضرت مولانا سعدالدین ادام الله عافیة عین صوابست که عقل را مقدم داشت و وسیلت قریت حق دانست و داعی مخلص را بعین رضا نظر کرد و تشریف قبولی ارزانی داشت،و صاحب مقام شمرد اما راه از رسیدگان پرسند و این ضعیف از وا ماندگان است و خداوند تعالی ذوالجلال و الاکرام است ، اکرامش در حصر نمیاید که : وان تعدو نعمت الله لا تحصوها در جلالش عز و اسمه چه توان گفت ، بتقدیر آنکه این بنده فاضل است با افضل چگونه مقاومت توان کرد ؟ اما به یمن همت درویشان و به برکت صحبت ایشان بقدر وسع در خاطر این دُرویش می آید که عقل با چندین شرف که دارد نه راهست بلکه چراغ راه هست واول راه ادب طریقت است و خاصیت چراغ آنست که بوجود آن راه از چاه بدانند و نیک از بد بشناسند و دشمن از دوست فرق کنند و چون آن وقایع را بدانست ، بر این برود که شخص اگرچه چراغ دارد تا نرود بمقصد نرسد .
نقل است از مشایخ معتبر که روندگان طریقت در سلوک بمقامی برسند که علم آنجا حجاب باشد ، عقل و شرع این سخن بگزاف قبول کردندی تا به قرائن معلوم شد که علم آلت تحصیل مراد است نه مراد کُلّی، پس هر که بمجرد علم فرود آید و آنچه بعلم حاصل میشود در نیابد همچنان است که به بیابان از کعبه باز مانده است .
چنانکه از علم مکارم اخلاق است و صفای باطن ، که مردم نکوهیده اخلاق را صفای درون کمتر باشد و به حجاب کدورات نفسانی از جمال مشاهدان روحانی محروم .پس واجب آمد مرید طریقت را بوسیلت علم ضروری ، اخلاق حمیده حاصل کردن تا صفای سینه میسر گردد ، چون مدتی بر آید بامداد صفاء با خلوت و عزلت آشنائی گیرد و از صحبت خلق گریزان شود ، و در اثناء این حالت بوی گل معرفت دمیدن گیرد از ریاض قدس بطریق اُنس چنانکه غلبات نسیمات فیض الهی مست شوقش گرداند و زمام اختیار از دست تصرفش بستاند .اول این مستی را حلاوت ذکر گویند و آثناء آنرا وجد خوانند و اخر آنرا که آخری ندارد عشق خوانند و حقیقت عشق بوی آشنائیست و امید وصال . و مراد را این مشغله از کمال معرفت محبوب میگرداند که نه راه معرفت بسته است ، خیل خیال محبت برره نشسته است .
صاحبدلان نگویم که موجود نیست طلسم بلای عشق بر سر است و کشته بر سر گنج می آندازد .
کسی ره سوی گنج قارون نبرد وگر برد ره باز بیرون نبرد
هیچ دانی که معنی : کنت کنزاً مخفیاً حببت اعرف چیست؟ کنز عبارتی است از نعمت بی قیاس پنهانی ، راه بسر آن نبرد جز پادشاه و تنی چند از خاصان او ، و سنت پادشاه آنست که کسانی که بر کیفیت گنج وقوف دارند بتیغ بی دریغ خون ایشان بریزد تا حدیث گنج پنهان بماند ، همچنین پادشاه ازل و قدیم لم یزل حقیقت کنز مخفی ذات او کس نداند و باشد که تنی چند از خاصان او یعنی فقراء و ابدال (مردان خدا و سنائی گوید : در میان زهد پوشان خویشتن قلاش ساز-در جهان میفروشان خویشتن ابدال کن ) که با کس ننشیند و در نظر کس نیایند رب اشسث اغیر لوا اقسم لله لابر همینکه به سری از سرایر بیچون وقوف یابند بشمشیر عقل خون ایشانرا بریزد تا قصه گنج در افواء نیفتد:
کسی را در این راه ساغر دهند که داروی بیهوشیش در دهند
نا سّر مکنون حقیقت ذات بیچون نهفته باشد.
گر کس وصف او از من پرسد بی دل از بی نشان چگوید باز
عاشقان کشتگان معشوقـــــــند بـــر نیاید ز کشتــــگان آواز
پای درویشی توان بود که به گنجی فرو رود و بتوان بود که سرش بر سر آن رود ، از تو می پرسم که حالت معرفت چیست ؟ جوابم دهی که عقل و قیاس و قوت و حواس .چه سود انگه که قاصد مقصود در منزل اول بوی بهار وجد از دست بدر میرود و عقل و ادراک و قیاس و حواس سرگردان میشود .
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم رو باز گشادی و در نطق ببستی
حیرت از آنجا خاست که مکاشفت بی وجد نمیشود ، وجد از ادراک مشغول میکند و موجب همین است که پختگان دم خامی زده اند و رسیدگان اقرار ناتمامی کرده و ملائکه ملاء الاعلی بجز از ادراک این معنی اعتراف نموده که ما عرفناکه حق معرفتک ، پایان بیابان معرفت داند رونده این راه را در هر قدمی قدحی بدهند ، و مستی تنگ شراب ضعیف احتمال در قدم اول ، بیک قدح مست و بیهوش میگرداند و طاقت شراب زلال محبت نمی آرند وبه وجد از حضور غایب میگردند ودر تیه حیرت (گمنامی)می مانند و بیابان در بیابان نمی رسانند .
درین ورطه کشتی فروشد هزار که پیدا نشد تخته یی بر کنار
معلوم شد که غایت معرفت هر کس مقام انقتاع اوست بوجد از ترقی.
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیآموز کان سوخته را جان شد وآواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبراننــــد کانرا که خبر شد خبری باز نیامد
نشان دریای آتشین از که می پرسی که هیچ آفریده یی این معنی مفهوم نکرده .
این ره نه بپای هر گدا ئیست در دست و زبان ما ثنائیست
نی من کیم و ثنا کدامست لا احصی انبیا تـمــامست
***
ای بر تر از خیال وقیاص و گمان وهم وز هرچه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر ما همچنان در اول وصف تو ماند ه ایم [4]
نمونه ای از رساله پنجم:
پادشاهان بر رعیت پادشاه اند ، پس چون رعیت بیآزارند دشمن ملک خویش اند .
پادشاهان سر اند و رهیت جسد ، پس نادان سری باشد که جسد خود را بدندان پاره کند .
حالی که بخواهد در افواه نیفتد به خواص هم نگوید هر چند که دوستان مخلص باشند مسلسل هم بر این قیاس.
روی از حکایت دُرویشان و مهمات ایشان در نکشد و به لطف به ایشان گوید و بر رعیت بشنود.
صاحب فرمان را تحمل زحمت فرمان بردار واجب است تا مصلحتی که دارند فوت نشود ، باید که مراد همه بجویند و حاجات هر یکی را بحسب مراد بر آورده گرداند که حاکم تند ترشروی پیشوائی را نشاید.
خداوند فرمان و رأی و شکوه ز غوغای مردم نگردد ستوه
یکی مظلمه پیش حجاج یوسف برد جوابش نگفت و التفاتش نکرد. مرد بخندید و بخنده همی رفت و میگفت این از خدای متکبر تر است ، بحجاج رسانیدند ، بخواندش که این چرا گفتی ؟ گفت از برای آنکه خدا با موسی سخن گفت و ترا از دل نمی آید که با خلق خدای سخن گویی. حجاج این سخن بشنید و انصافش بداد.
· عقوبت آن کس که در حق بیگناهی افتری کند آنست بخصمش سپارند تا دمار از روز گار او بر آورد و دیگران از فضیحت او نصیحت پذیرند و عبرت گیرند.
· اهل قلم را از بعمل از جای بجای نقل فرماید هر چند تا اگر تخلیطی رود پوشیده نماند .
· به نزل(بخشش ، برکت) و هدیه و پیش کشی و تحفه و نوباوه (رسیده ، پدید آمده) که پیش سلطان آرند پاداش کند و در مقابل امثال هدایا تعجیل کند و تأخیر از اندازه بیرون نرود.
· سلطان خردمند رعیت را نیازارد تا چون دشمن برونی زحمت دهد از دشمن اندرونی ایمن باشد.
· سرحدبانان را وصیت کند بر رعیت بیگانه دراز دستی نکردن ، تا مملکت از هر دو طرف ایمن باشد.[5]
نمونه از رساله ششم:
· سعدی شیرازی که سخن او در جهان مشهور است و معروف .آباقاخان فرمود او را پیش من آرید .گفتند سمعاً وطاعتاً، بعد از چند روز که ایشان بانواع بخدمتش گفتند و شیخ قبول نمیکرد و گفت این از من دفع کنید و عذری بگوئید .ایشان گفتند البته شیخ از بهر دل ما یک مرتبه تشریف فرماید و بعد از آن حاکم است .شیخ فرمود که از برای خاطر ایشان رفتم و به صحبت پادشاه رسیدم و در وقت باز گردیدن پادشاه فرمود که مرا پندی ده گفتم : از دنیا به آخرت چیزی نتوان برد مگر ثواب و عقاب اکنون تو مخیری ، اباقا فرمود که این معنی به شعر تقریر فرمای شیخ در حال این قطعه در عدل و انصاف فرمود:
شهی که پاس رعیت نگاه میـــــــدارد حلال باد خراجش که مزد چوپانست
وگر نه راعی خلق است زهر مارش باد که هرچه میخورد او جزیت مسلمانست
اباقا بگریست و چند نوبت فرمود که من راعیم یا نه و هر نوبت شیخ جواب میداد که اگر راعی بیت اول ترا کفایت است والی بیت آخر .فی الجمله شیخ فرمود که در وقت باز گشتن این چند بیت بر وی خواندم:
پادشه سایه ی خدا باشــــد سایه با ذات آشنا باشـــــد
نشود نفس عامه قابل خیر گر نه شمشیر پادشاه باشد
ملکت او صلاح نپـــــــذیرد گر همه رأی او خطا باشد
انصاف انست که در این عهد که مائیم علما و مشایخ نصیخت چنین با بقال و قصابی نتوانند کرد لاجرم روز گار بدین نسق است که می بینی [6]
· غزلیات سعدی
سعدی غزلیات دل نشین دارد کمتر کسی یافت می شود که به زیبایی . حلاوت کلام سعدی سخن گفته باشد بطور مثال نمونه ای از یک غزل وی را می آوریم:
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تـو بـاشم بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم به گفتگوی توخیزم به جستوجوی تو باشم
بــه مـجمعی کـه درآیند شاهــدان دو عالم نـظر بـه سوی تـو دارم غلام روی تـو باشم
بـه خوابـگاه عـدم گـر هزار سال بخسبم ز خواب عاقبت آگه بـه بوی موی تو باشم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نـبویــم جـمال حور نـجویم دوان به سوی تو باشم
می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان مرابه باده چه حاجت که مست روی تو باشم
هــزار بـادیـه سهلست بـا وجود تو رفتن و گـر خـلاف کـنم سعدیا به سوی تو باشم
7. ترجیعبند:
ای سرو بلند قامت دوست وه وه که شمایـلت چــه نیکوست
در پــای لـطافـت تـو میراد هر سرو سهی که بر لب جوست
نـازک بـدنی که می نگنجد در زیر قبا چو غنچه در پوست
مه پاره به بام اگر بــرآیـد کـه فـرق کـند کـه ماه یـا اوست؟
آن خرمن گل نه گل که باغست نـــه بـــاغ ارم کـــه بــاغ مینوست
آن گــوی مـعنبرست در جـیب یـــا بــوی دهـــان عنبرین بوست
در حـلقـهٔ صـولجــان زلــــفش بیچاره دل اوفتاده چون گوست
مـیسوزد و هـمـچنان هوادار مـیمـــیرد و همچنان دعاگوست
خـون دل عــاشقان مشتــــاق در گــردن دیـــدهٔ بـــلاجــوست
مـن بــنــدهٔ لــعبتــــان سیمین کاخـر دل آدمــی نــه از روست
بسیـــار مــلامتـــم بــکــردند کاندر پی او مرو که بدخوست
ای سخت دلان سست پیمان این شرط وفا بود که بیدوست
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنــبالهٔ کار خویش گیرم
در عــهــد تــو ای نــگـــار دلبنـــد بس عهد که بشکنند و سوگــند
دیگر نــرود بـــه هیــچ مـطــلوب خاطر که گرفت بـا تــو پـــیونـد
از پــیــش تــو راه رفــتنم نــیست هـمـچون مـــگس از بـــرابر قند
عشق آمد و رسم عقل برداشت شوق آمـــد و بیــخ صبر بـــرکند
در هــیـچ زمــانــهای نـــزادست مادر بـه جـمال چــون تو فــرزنــد
بـــاد است نـصیحـت رفــــیقان و انـــدوه فــــراق کــوه الـونـــد
من نیستم ار کسی دگـر هست از دوست به یاد دوست خرسند
این جور که می بریم تا کی؟ ویــن صـبر کـه میکنیم تا چند؟
چون مرغ به طمع دانه در دام چــون گـرگ به بوی دنبه در بند
افتادم و مصلحت چنین بــود بـــیبـــنـــد نـــگـــیرد آدمـی پـند
مستوجب این و بیش ازینم بـاشــد کــه چــو مــردم خردمند
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنـبـالهٔ کـار خویش گیرم
امـروز جـفـا نـمیکـنـد کس در شهر مگر تو میکنی بس
در دام تــو عاشقان گرفتــار در بــنـد تــو دوستـان محبس
صبحی که مشام جان عشاق خــوشبــوی کـند اذا تنفس
استـقبــله و ان تـــولــــــــی استـــأنــــسه و ان تــعـــبس
اندام تو خود حریر چینست دیگر چه کنی قبای اطلس؟
من در همه قولها فصیحــــم در وصف شمایل تـو اخس
جان در قدمت کنم ولیکن ترسم ننهی تو پای بر خس
ای صاحب حسن در وفا کوش کاین حسن وفا نکرد با کس
آخــر بــه زکــات تــنــــدرستی فـریـــاد دل شکستگان رس
من بعد مکن چنان کزین پیش ورنه به خدا که من ازین پس
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنـبـالـهٔ کار خویش گیرم
گفتار خوش و لبان باریک ما أطیب فــاک جـل بـاریک
از روی تـــو مـاه آسمان را شرم آمد و شد هلال باریک
یــا قــاتـلـــتی بسیف لحظ والله قــــتــلتـــنی بــهــاتیک
از بهر خدا، که مالکان، جور چنــدیــن نــکنند بر ممالیک
شایــد که بـــه پادشه بگویند ترک تو بریخت خون تاجیک
دانی که چه شب گذشت بر من؟ لایــــــأت بــمثلها اعـــادیک
بــا ایــنــهمــه گـر حــیات بـاشد هـــم روز شود شبان تاریک
فــیالجمله نمانــــد صــبر و آرام کـم تــزجـرنی و کم اداریک
دردا که به خیره عمر بگذشت ی دل تــو مرا نمیگذاریک
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنـــبالهٔ کار خویش گیرم
بــربـــود جمــالــــت ای مـــه نو از ماه شب چــــــــهارده ضو
چون میگذری بگو به طاوس گر جلوهکنان روی چنین رو
گر لاف زنی که من صبورم بعد از تو، حکایتست و مشنو
دستی ز غمت نهاده بر دل چــــشمی ز پیت فتاده در گو
یا از در عاشقان درون آی یــا از دل طــالبــان بــرون شو
زین جور و تحکمت غرض چیست؟ بـــــنیاد وجــــود مـا کن و رو
یا متلف مهجتی و نفسی الله یـــقیــــــــــک محضر السو
با من چو جوی ندید معشوق نگرفت حدیث من به یک جو
گفتم کُهنَم مبین که روزی بـــینی کـــه شود به خلعتی نو
در سایـــــهٔ شاه آسمان قــــدر مــــه طلعت آفــتاب پــــــــرتو
وز لطف من این حدیث شیرین گر مینرسد به گوش خسرو
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
(این تر جیع خلاصه شده است برای مطالعه مکمل آن به دیوان سعدی را ببینید)
8. رباعیات:
ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب
صـاحـب نــظران تشنه و وصـــل تـو سراب
مــانــنـــد تــــو آدمـــی در آبــــــاد و خـــراب
بـــاشد کــه در آیــیــنه تـــوان دیـــد و در آب
******
چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخـت
درمانش تحملست و سر پیش انــــداخت
یا ترک گل لــعل هــمــی بــایـــد گــفت
یــا بــا الــم خـــار هــمـی بــایـد ساخت
9. نمونه ای از بوستان سعدی:
بــه نـام خـدایی که جان آفریــد
سخن گفتن اندر زبان آفریــــد
خـداونــد بخشندهٔ دستگــــیر
کریم خطا بخش پوزش پذیر
عزیزی که هر کز درش سر بتافـت
به هر در که شد هیچ عزت نیافـت
سر پـــادشاهــان گردن فــــــراز
بـــه درگــاه او بـــر زمــین نــــیاز
نــه گــردن کشان را بـگیرد بـــفور
نـــه عــذر آوران را براند بجور
و گر خشم گیرد به کردار زشت
چـو باز آمدی ماجرا در نوشت
دو کونش یکی قطره در بحر علم
گــنه بیند و پــرده پوشد بحلم
اگــر با پدر جنگ جویــد کسی
پــدر بــی گـمـان خشم گیرد بسی
وگرخویش راضی نباشد زخویش
چـو بـیگانــگانش برانــد ز پیش
وگـــر بــنده چابک نیاید به کار
عــزیـزش نـــــــدارد خـــــــداونــدگار
وگــــر بـــر رفــیقان نــــباشی شفیق
بـفــرسنــــگ بـــگریـــزد از تو رفیق
وگــر ترک خــدمـــــت کند لشکری
شود شــاه لــشکر کش از وی بری
ولــیکــن خــداونـــــــــد بالا و پست
بــه عصیـــان در زرق برکس نبست
ادیـــم زمــــین ، ســفرهٔ عـــــام اوست
چه دشمن بر این خوان یغما، چه دوست
و گـــر بـــر جفـا پیشــه بشتــافـــتـــی
کــه از دست قـهرش امـــــان یــافتی؟
بــری ، ذاتش از تهمت ضد و جنس
غــنــی ، ملکش از طاعت جن و انس
پــرستار امــرش هــمــه چــیـز و کس
بــنــی آدم و مرغ و مور و مگس
چنان پهنخوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف قسمت خورد
مر او را رسد کبریا و منی
که ملکش قدیم است و ذاتش غنی
یکی را به سر برنهد تاج بخت
یکی را به خاک اندر آرد ز تخت
کلاه سعادت یکی بر سرش
گلیم شقاوت یکی در برش
گلستان کند آتشی بر خلیل
گروهی بر آتش برد ز آب نیل
گر آن است، منشور احسان اوست
وراین است، توقیع فرمان اوست
پس پرده بیند عملهای بد
همو پرده پوشد به آلای خود
بتهدید اگر برکشد تیغ حکم
بمانند کروبیان صم و بکم
وگر در دهد یک صلای کرم
عزازیل گوید نصیبی برم
به درگاه لطف و بزرگیش بر
بزرگان نهاده بزرگی ز سر
فروماندگان را به رحمت قریب
تضرع کنان را به دعوت مجیب
بر احوال نابوده، علمش بصیر
بر اسرار ناگفته، لطفش خبیر
به قدرت، نگهدار بالا و شیب
خداوند دیوان روز حسیب
نه مستغنی از طاعتش پشت کس
نه بر حرف او جای انگشت کس
قدیمی نکوکار نیکی پسند
به کلک قضا در رحم نقش بند
ز مشرق به مغرب مه و آفتاب
روان کرد و گسترد گیتی بر آب
زمین از تب لرزه آمد ستوه
فرو کوفت بر دامنش میخ کوه
دهد نطفه را صورتی چون پری
که کردهست بر آب صورتگری؟
نهد لعل و فیروزه در صلب سنگ
گل لعل در شاخ پیروزه رنگ
ز ابر افگند قطرهای سوی یم
ز صلب اوفتد نطفهای در شکم
از آن قطره لولوی لالا کند
وز این، صورتی سرو بالا کند
بر او علم یک ذره پوشیده نیست
که پیدا و پنهان به نزدش یکیست
مهیا کن روزی مار و مور
وگر چند بیدست و پایند و زور
به امرش وجود از عدم نقش بست
که داند جز او کردن از نیست، هست؟
دگر ره به کتم عدم در برد
وزان جا به صحرای محشر برد
جهان متفق بر الهیتش
فرومانده از کنه ماهیتش
بشر ماورای جلالش نیافت
بصر منتهای جمالش نیافت
نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهم
نه در ذیل وصفش رسد دست فهم
در این ورطه کشتی فروشد هزار
که پیدا نشد تختهای بر کنار
چه شبها نشستم در این سیر، گم
که دهشت گرفت آستینم که قم
محیط است علم ملک بر بسیط
قیاس تو بر وی نگردد محیط
نه ادراک در کنه ذاتش رسد
نه فکرت به غور صفاتش رسد
توان در بلاغت به سحبان رسید
نه در کنه بی چون سبحان رسید
که خاصان در این ره فرس راندهاند
به لااحصی از تگ فروماندهاند
نه هر جای مرکب توان تاختن
که جاها سپر باید انداختن
وگر سالکی محرم راز گشت
ببندند بر وی در بازگشت
کسی را در این بزم ساغر دهند
که داروی بیهوشیش در دهند
یکی باز را دیده بردوختهست
یکی دیدهها باز و پر سوختهست
کسی ره سوی گنج قارون نبرد
وگر برد، ره باز بیرون نبرد
بمردم در این موج دریای خون
کز او کس نبردهست کشتی برون
اگر طالبی کاین زمین طی کنی
نخست اسب باز آمدن پی کنی
تأمل در آیینهٔ دل کنی
صفائی بتدریج حاصل کنی
مگر بویی از عشق مستت کند
طلبکار عهد الستت کند
به پای طلب ره بدان جا بری
وزان جا به بال محبت پری
بدرد یقین پردههای خیال
نماند سراپرده الا جلال
دگر مرکب عقل را پویه نیست
عنانش بگیرد تحیر که بیست
در این بحر جز مرد داعی نرفت
گم آن شد که دنبال راعی نرفت
کسانی کز این راه برگشتهاند
برفتند بسیار و سرگشتهاند
خلاف پیمبر کسی ره گزید
که هرگز به منزل نخواهد رسید
محال است سعدی که راه صفا
توان رفت جز بر پی مصطفی
· نمونه ای از گلستان:
سعدی استاد سخن خود فرماید
به چه کا ر آیدت ز گل طبقی از گلستـــان من بــبر ورقی
گل همین چنج روز و شش باشد وین گلستان همیشه خوش باشد
*****
خانــه زنـــدان است و تنهایی ملال هر که چون سعدی گلستانش نیست
حکایت یکی را از وزرا پسری کودن بود پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مرین را تربیتی میکن مگر که عاقل شود. روزگاری تعلیم کردش و مؤثر نبود، پیش پدرش کس فرستاد که این عاقل نمیشود و مرا دیوانه کرد
حکایت دوم: حکیمی پسران را پند همیداد که جانان پدر هنر آموزید که ملک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محل خطرست یا دزد به یک بار ببرد یا خواجه به تفاریق بخورد اما هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده و گر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولتست هر کجا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند:
چون بود اصل گوهری قابل تربیت را درو اثر باشد
هیچ صیقل نکو نتاند کرد آهنی را که بد گهر باشد
سگ بدریای هفگانه بشوی چونکه تر شد پلید تر گردد
خر عیسی گرش بمکه برند چون بیاید هنوز خر باشد[7]
حکایت شماره2. یکی از فضلا تعلیم ملک زادهای همیداد و ضرب بی محابا زدی و زجر بی قیاس کردی. باری پسر از بی طاقتی شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند بر داشت پدر را دل به هم بر آمد. استاد را گفت که پسران آحاد رعیت را چندین جفا و توبیخ روا نمیداری که فرزند مرا، سبب چیست؟ گفت سبب آن که سخن اندیشیده باید گفت و حرکت پسندیده کردن همه خلق را علی العموم و پادشاهان را علی الخصوص به موجب آن که بر دست و زبان ایشان هر چه رفته شود هر آینه به افواه بگویند و قول و فعل عوام الناس را چندان اعتباری نباشد:
اگر صد نا پسند آید ز درویش رفیقانش یکی از صد ندانند
وگر یک بزله گوید پادشاهی از اقلیمی به اقلیمی رسانند [8]
حکایت
4. معلم کُتّابی دیدم در دیار مغرب ترشروی تلخ گفتار بدخوی مردم آزار گدا طبع ناپرهیزگار که عیش مسلمانان به دیدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دل مردم سیه کردی. جمعی پسران پاکیزه و دختران دوشیزه به دست جفای او گرفتار نه زهره خنده و نه یارای گفتار گه عارض سیمین یکی را طپنچه زدی و گه ساق بلورین دیگری شکنجه کردی. القصه شنیدم که طرفی از خباثت نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را به مصلحی دادند پارسای سلیم نیک مرد حلیم که سخن جز به حکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی کودکان را هیبت نخستین از سر برفت و معلم دومی را اخلاق ملکی دیدند و یک یک دیو شدند به اعتماد حلم او ترک علم دادند اکثر اوقات به بازیچه نشستندی و لوح درست ناکرده در سر هم شکستی.
استاد معلم چو بود بی آزار خرسک بازند کودکان در بازار
بعد از دو هفته بدان مسجد گذر کردم معلم اولی را دیدم که دل خوش کرده و بجای خویش آورده انصاف بر نر نچیدم و لاهول گفتم که ابلیس را معلم ملائکه دیگر چرا کردند پیر مرد ظریف جهاندیده گفت:
پادشاهی پسر بمکتب داد لوح سیمینش بر کنار نهاد
بر سر لوح او نوشت به زر جور استاد به ز مهر پدر [9]
93-13-1. حافظ:
خواجه شمسالدین محمد شیرازی متخلص به “حافظ”، غزلسرای بزرگ و از خداوندان شعر و ادب پارسی است. وی حدود سال ۷۲۶ هجری قمری در شیراز متولد شد. علوم و فنون را در محفل درس استادان زمان فراگرفت و در علوم ادبی عصر پایهای رفیع یافت. خاصه در علوم فقهی و الهی تأمل بسیار کرد و قرآن را با چهارده روایت مختلف از بر داشت. “گوته” دانشمند بزرگ و شاعر و سخنور مشهور آلمانی دیوان شرقی خود را به نام او و با کسب الهام از افکار وی تدوین کرد. دیوان اشعار او شامل غزلیات، چند قصیده، چند مثنوی، قطعات و رباعیات است. وی به سال ۷۹۲ هجری قمری در شیراز درگذشت. آرامگاه او در حافظیهٔ شیراز زیارتگاه صاحبنظران و عاشقان شعر و ادب پارسی است.
نمونه غزل حافظ:
ساقیا برخیز و درده جام را خاک بر سر کن غم ایام را
ساغر می بر کفم نه تا ز بر برکشم این دلق ازرق فام را
گر چه بدنامیست نزد عاقلان ما نمیخواهیم ننگ و نام را
باده درده چند از این باد غرور خاک بر سر نفس نافرجام را
دود آه سینهٔ نالان من سوخت این افسردگان خام را
محرم راز دل شیدای خود کس نمیبینم ز خاص و عام را
با دلارامی مرا خاطرخوش است کز دلم یک باره برد آرام را
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن هر که دید آن سرو سیم اندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را[10]
بیا که قصر امل سخت سست بنیـــادست بیار باده که بنیاد عمـــر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کـــبود ز هر چه رنگ تعلق پـــذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست وخراب سروش عالم غیبم چه مژدههــا دادست
کــه ـای بــلند نظر شاهباز سدره نشین نشیمن تو نه این کنـج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عــــمل آر که این حــدیث ز پیر طریقتم یادست
غـم جــهـان مـخور و پند من مبر از یاد که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جها[11]ن سست نهاد کــه این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قــبول خاطر و لطف سخن خدا دادست 8
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینـــــــــم بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینــم
الا ای همنشین دل که یارانت بــرفت از یاد مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینــم
جهان پیراست وبی بنیاد ازاین فرهاد کش فریاد که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
ز تاب آتش دوری شدم غرق عــــرق چـون گل بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
جـهان فــانــی و بـــاقی فـــــدای شاهد و ساقی کــه سلطانی عــالم را طفیل عشق میبینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست حرامم باد اگرمن جان به جای دوست بگزینم
صباح الـخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز که غوغا میکند در سر خیال خواب دوشینم
شب رحلت هم ازبستر روم درقصرحورالعین اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینـم
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
هـمــانـــا بی غلط باشد که حافظ داد تلقینم[12]
بیا تا گل برافشانیم و مـی در ساغــــر انـــدازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو درانــدازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عــاشقــان ریــزد من و ساقی به هم تازیم و بنیادش بــرانــدازیــم
شراب ارغـوانی را گلاب اندر قدح ریـزیـم نـسیم عــطرگــردان را شِــکَر در مجـمـر اندازیم
چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم
صبـــا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم
یکی از عقل می لافد یکی طامات می بــافــد بیا کاین داوریها را به پیش داور انــدازیــم
بهشت عدن اگر خواهـی بـیـا بــا ما بــه مـیخانه که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم
سخندانیّ و خوشخوانی نمیورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازی
*****
ز کــــوی یــــار مــــیآیـــــد نسیم بـــاد نـــــــوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
چو گل گر خردهای داری خدا را صرف عشرت کن
کــه قـــارون را غــلط هـا داد سودای زراندوزی
ز جــام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
کــه زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
بـــه صــحرا رو که از دامن غبا ر غم بیفشانی
بـــه گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
میای دارم چو جان صافی و صوفی میکند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبـادا بخت بــد روزی
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ور می که جاهل را سبکتر میرسد روزی
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نورزی
نه حافظ میکند تنها دعای خواجه تورانشاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی [13]
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی
نمونه مثنویات حافظ:
الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا با توست چندین آشنایی
دو تنها و دو سرگردان دو بیکس
دد و دامت کمین از پیش و از پس
بیا تا حال یکدیگر بدانیم
مراد هم بجوییم ار توانیم
که میبینم که این دشت مشوش
چراگاهی ندارد خرم و خوش
که خواهد شد بگویید ای رفیقان
رفیق بیکسان یار غریبان
مگر خضر مبارک پی درآید
ز یمن همتش کاری گشاید
مگر وقت وفا پروردن آمد
که فالم لا تذرنی فردا آمد
چنینم هست یاد از پیر دانا
فراموشم نشد، هرگز همانا
که روزی رهروی در سرزمینی
به لطفش گفت رندی رهنشینی
که ای سالک چه در انبانه داری
بیا دامی بنه گر دانه داری
جوابش داد گفتا دام دارم
ولی سیمرغ میباید شکارم
بگفتا چون به دست آری نشانش
که از ما بینشان است آشیانش
چو آن سرو روان شد کاروانی
چو شاخ سرو میکن دیدهبانی
مده جام می و پای گل از دست
ولی غافل مباش از دهر سرمست
لب سر چشمهای و طرف جویی
نم اشکی و با خود گفت و گویی
نیاز من چه وزن آرد بدین ساز
که خورشید غنی شد کیسه پرداز
به یاد رفتگان و دوستداران
موافق گرد با ابر بهاران
چنان بیرحم زد تیغ جدایی
که گویی خود نبودهست آشنایی
چو نالان آمدت آب روان پیش
مدد بخشش از آب دیدهٔ خویش
نکرد آن همدم دیرین مدارا
مسلمانان مسلمانان خدا را
مگر خضر مبارکپی تواند
که این تنها بدان تنها رساند
تو گوهر بین و از خر مهره بگذر
ز طرزی کن نگردد شهره بگذر
چو من ماهی کلک آرم به تحریر
تو از نون والقلم میپرس تفسیر
روان را با خرد درهم سرشتم
وز آن تخمی که حاصل بود کشتم
فرحبخشی در این ترکیب پیداست
که نغز شعر و مغز جان اجزاست
بیا وز نکهت این طیب امید
مشام جان معطر ساز جاوید
که این نافه ز چین جیب حور است
نه آن آهو که از مردم نفور است
رفیقان قدر یکدیگر بدانید
چو معلوم است شرح از بر مخوانید
مقالات نصیحت گو همین است
که سنگانداز هجران در کمین است [14]
نمونه مقطعات:
سرای مدرسه و بحث علم و طاق و رواق
چه سود چون دل دانا و چشم بینا نیست
سرای قاضی یزد ارچه منبع فضل است
خلاف نیست که علم نظر در آنجا نیست
ساقینامه:
بیا ساقی آن می که حال آورد
کرامت فزاید کمال آورد
به من ده که بس بیدل افتادهام
وز این هر دو بیحاصل افتادهام[15]
بیا ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام
بده تا بگویم به آواز نی
که جمشید کی بود و کاووس کی
بیا ساقی آن کیمیای فتوح
که با گنج قارون دهد عمر نوح
بده تا به رویت گشایند باز
در کامرانی و عمر دراز
بده ساقی آن می کز او جام جم
زند لاف بینایی اندر عدم
به من ده که گردم به تایید جام
چو جم آگه از سر عالم تمام
دم از سیر این دیر دیرینه زن
صلایی به شاهان پیشینه زن
همان منزل است این جهان خراب
که دیدهست ایوان افراسیاب
کجا رای پیران لشکرکشش
کجا شیده آن ترک خنجرکشش
نه تنها شد ایوان و قصرش به باد
که کس دخمه نیزش ندارد به یاد
همان مرحلهست این بیابان دور
که گم شد در او لشکر سلم و تور
بده ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام
چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج
که یک جو نیرزد سرای سپنج
بیا ساقی آن آتش تابناک
که زردشت میجویدش زیر خاک
به من ده که در کیش رندان مست
چه آتشپرست و چه دنیاپرست
بیا ساقی آن بکر مستور مست
که اندر خرابات دارد نشست
به من ده که بدنام خواهم شدن
خراب می و جام خواهم شدن
بیا ساقی آن آب اندیشهسوز
که گر شیر نوشد شود بیشهسوز
بده تا روم بر فلک شیر گیر
به هم بر زنم دام این گرگ پیر
بیا ساقی آن می که حور بهشت
عبیر ملایک در آن می سرشت
بده تا بخوری در آتش کنم
مشام خرد تا ابد خوش کنم
بده ساقی آن می که شاهی دهد
به پاکی او دل گواهی دهد
میام ده مگر گردم از عیب پاک
بر آرم به عشرت سری زین مغاک
چو شد باغ روحانیان مسکنم
در اینجا چرا تختهبند تنم
شرابم ده و روی دولت ببین
خرابم کن و گنج حکمت ببین
من آنم که چون جام گیرم به دست
ببینم در آن آینه هر چه هست
به مستی دم پادشاهی زنم
دم خسروی در گدایی زنم
به مستی توان در اسرار سفت
که در بیخودی راز نتوان نهفت
که حافظ چو مستانه سازد سرود
ز چرخش دهد زهره آواز رود
مغنی کجایی به گلبانگ رود
به یاد آور آن خسروانی سرود
که تا وجد را کارسازی کنم
به رقص آیم و خرقهبازی کنم
به اقبال دارای دیهیم و تخت
بهین میوهٔ خسروانی درخت
خدیو زمین پادشاه زمان
مه برج دولت شه کامران
که تمکین اورنگ شاهی از اوست
تن آسایش مرغ و ماهی از اوست
فروغ دل و دیدهٔ مقبلان
ولی نعمت جان صاحبدلان
الا ای همای همایون نظر
خجسته سروش مبارک خبر
فلک را گهر در صدف چون تو نیست
فریدون و جم را خلف چون تو نیست
به جای سکندر بمان سالها
به دانادلی کشف کن حالها
سر فتنه دارد دگر روزگار
من و مستی و فتنهٔ چشم یار
یکی تیغ داند زدن روز کار
یکی را قلمزن کند روزگار
مغنی بزن آن نوآیین سرود
بگو با حریفان به آواز رود
مرا با عدو عاقبت فرصت است
که از آسمان مژدهٔ نصرت است
مغنی نوای طرب ساز کن
به قول وغزل قصه آغاز کن
که بار غمم بر زمین دوخت پای
به ضرب اصولم برآور ز جای
مغنی نوایی به گلبانگ رود
بگوی و بزن خسروانی سرود
روان بزرگان ز خود شاد کن
ز پرویز و از باربد یاد کن
مغنی از آن پرده نقشی بیار
ببین تا چه گفت از درون پردهدار
چنان برکش آواز خنیاگری
که ناهید چنگی به رقص آوری
رهی زن که صوفی به حالت رود
به مستی وصلش حوالت رود
مغنی دف و چنگ را ساز ده
به آیین خوش نغمه آواز ده
فریب جهان قصهٔ روشن است
ببین تا چه زاید شب آبستن است
مغنی ملولم دوتایی بزن
به یکتایی او که تایی بزن
همیبینم از دور گردون شگفت
ندانم که را خاک خواهد گرفت
دگر رند مغ آتشی میزند
ندانم چراغ که بر میکند
در این خونفشان عرصهٔ رستخیز
تو خون صراحی و ساغر بریز
به مستان نوید سرودی فرست
به یاران رفته درودی فرست[16]
رباعی:
با شاهد شوخ شنگ و با بربط و نی
کنجی و فراغتی و یک شیشهٔ می
چون گرم شود ز باده ما را رگ و پی
منت نبریم یک جو از حاتم طی
قصیده:
شد عرصه زمین چو بساط ارم جوان
از پرتو سعادت شاه جهــــــان ستــان
خاقان شرق و غرب که در شرق و غرب اوست
صــــاحب قـــــران خسرو و شـــاه خدایگان
خورشید ملک پرور و سلطان دادگر
دارای دادگستر و کسرای کی نشان
سلطان نشان عرصه اقلیم سلطنت
بـــالانشین مسنــد ایــوان لامــکان
اعظم جلال دولت و دین آنکه رفعتش
دارد هـمــیشه تــوسن ایام زیر ران
دارای دهر شاه شجاع آفتاب ملک
خاقان کامگار و شهنشاه نوجوان
ماهی که شد به طلعتش افروخته زمین
شاهی کـــه شد به همتش افراخته زمان
سیمرغ وهم را نبود قوت عروج
آنجا که باز همت او سازد آشیان
گر در خیال چرخ فتد عکس تیغ او
از یکدگر جدا شود اجزای توأمان
حـکمش روان چو باد در اطراف بر و بـــحر
مهرش نهان چو روح در اعضای انس و جان
ای صورت تو ملک جمال و جمال ملک
وی طلعت تو جان جهان و جهان جان
تخت تو رشک مسند جمشید و کیقباد
تـــاج تــو غبن افسر دارا و اردوان
تو آفتاب ملکی و هر جا کــه می روی
چون سایه از قفای تو دولت بود دوان
ارکان نپرورد چو تو گوهر به هیچ قرن
گــردون نــیاورد چو تـو اختر به صد
قران بی طلعت تو جان نگراید به کالبد
بــی نعمت تــو مغز نبندد در استخوان
هر دانشی که در دل دفتر نیامده ست
دارد چو آب خامه تو بر سر زبان
دست تو را به ابر کـــه یــــارد شبیه کرد
چون بدره بدره این دهد و قطره قطره آن
بــا پــایــه جلال تو افلاک پایمال
وز دست بحر جود در دهر داستان
بر چرخ علم ماهی و بر فرق ملک تــــاج
شرع از تو در حمایت و دین از تو در امان
ای خسرو منیع جناب رفیع قدر
وی داور عظیم مثال رفیع شان
علم از تو در حمایت و عقل از تو با شکوه
در چشم فضل نوری و در جسم ملک جان
ای آفتاب ملک که در جنب همتت
چــون ذره حقیر بود گنج شایگان
در جنب بحر جود تو از ذره کمتر است
صد گنج شایگان که ببخشی به رایگان
عصمت نهفته رخ به سراپرده ات مقیم
دولـت گــــشاده رخت بقا زیر کندلان
گردون برای خیمه خورشیـد فلکه ات
از کوه و ابر ساخته نازیر و سایه بان
وین اطلس مقرنس زرد و ز زرنگار
چتری بلند بر سر خرگاه خویش دان
بـعــد از کیان به ملک سلیمان نداد کس
این ساز و این خزینه و این لشکر گران
بــودی درون گلشن و از پردلان تو
در هند بود غلغل و در زنگ بد فغان
در دشت روم خیمه زدی و غریو کوس
از دشت روم رفت به صحرای سیستان
تــا قصر زرد تـــاختی و لرزه اوفتاد
در قصرهای قیصر و در خانه های خان
آن کیست کاو به ملک کند باتو همسری
از مصر تا به روم و ز چین تا به قیروان
سال دگر ز قیصرت از روم باج سر
وز چینت آورند به درگه خراج جان
تو شاکری ز خالق و خلق از تو شاکرند
تو شادمان به دولت و ملک از تو شادمان
اینک به طرف گلشن و بستان همی روی
بــا بندگان سمند سعادت بـه زیــر ران
ای ملهکی که در صف کروبیان قدس
فیضی رسد به خاطر پاکت زمان زمان
ای آشکار پیش دلت هرچه کردگار
دارد همی به پرده غیب اندرون نهان
داده فلک عنان ارادت به دست تو
یعنی که مرکبم به مراد خودم بران
گر کوششیت افتد پر داده ام به تیر
ور بخششیت باید زر داده ام به کان
خصمت کجاست در کف پای خودش فــکن
یار تو کیست بر سر چشم منش نشان هم کام
من بـــه خـــدمت تـــو گشته منتظم
هم نام من به مدحت تو گشته جاودان[17]
حافظ مانند شاعران دیگر در این قصیده امیر تیمور گورکان را وصف میکند و در ضمن وصف به نقاطی اشاره میکند که اگر کسی تاریخ کارنامه های تیمور را خوانده باشد می فهمید که او چه محشری از اقصای چین تا غروب الی اروپای شرقی بشمول روسیه بر پا کرده است و دو مراتبه تیمور را با سمند باد پا که در زیر رانش است در همین قصیده یاد کرده است و این به این معنی است که تیمور همیشه روز گار بر پشت اسپ گزرانده است چه وقتی پایش در جنگی در ناحیه سیستان زخم خورد دیگر تا آخر عمر معیوب بود و از همین سبب دو سوم عمر خود را بر بالای اسپ و در جهان کشایی گذرانده است .بخش نود ویکم امیر تیمور را در همین اثر ببینید.
شیخ نور الدین جلال حـمزه:
حاجی نور الدین جلال «آذری» اهل اسفرائن بود و در زمان شاهرخ میرزا پسر امیر تیمور گورکان ، در زمانیکه وی والی هرات بود می زیست .
او از فضلای عصر وبلغای دهر بود . او هل عرفان بود و در طریقت مرید شیخ محّی الدین طوسی و مصاحب نورالدین کرمانی است .، کتاب جواهر الاسرار و عجائب الدنیا وسعی الصفا و بهمن نامه از او یادگار است در زمان اجمد شاه بهمنی بهند آمده وبعد از چندی واپس بخراسان باز گشت نمود وقتی اجمد شاه بعمنی یکصر هزار درم به او انعام کرد ، شیخ از کمال علو همتی و بینیازی قبول نفرمود.
او دارای دیوان غزلیات بوده که مشتمل بر سی هزار بیت است.او بعمر هشتاد ودو سالگی در سنه 866هـ ق در خراسان فوت شد. [18]
سراج الدین علی خان:
او اهل اکبر آباد هندوستان بود و فرهنگ غیاث الغاتفارسی را تألیف کرده است. او را جامع اوصاف وفضایل میدانند.او بر علاوه غیاث الغات ، دارای این تالیفات میز میباشد :مجمع الانفاس –چراغ هدایت –نتبه الغافین- شرح سکندر نامه – موهبت عظمی- عطیه کبرا ، غرائب الغات –خیابان گلستان- کصطلحات الشعرا –نوادر الالفاظ- جواب اعتراظات منیر –شرح قصاید عرفی-، شرح مختصر المعانی –شرح گلگشتی میر نجات- از او بیاد گار است ، با شیخ حزین میرزا مظهر جان جانان که از عارفان وقطب زمان خود بود و آزاد بلگرامی که معاصرش بود ، بهار دهلوی مؤلف بهار عجم از شاگران وی می باشد .موطن او اکبر آباد هند بود که در سال 1169 وفات یافت. [19]
خواجه آصفی:
خواجه اصفی فرزند خواجه مقیم و از فصحای دهر بود که دیوانش در عرصه روزگار باقیست .موطن اصلیش شیراز از مربوطات فارس و در عهد شه طهمایب ماضی صفوی والی فارس می زیست و در سنه 928 هـ وفات یافته است .[20]
ابن یمین فخر الدین محمود:
زندگينامه ابن يمين
امير فخرالدين محمودبن امير يمين الدين طغرايي مستوفي بيهقي فريومدي متخلص به ابن يمين، از شاعران مشهور قرن هشتم هجري است.
نام پدرش اميريمين الدين طغرايي که اصل و نسبش ترک و مردي فاضل و دانشمند بود. پدر ابن يمين در عهد سلطان محمد خدابنده در روستاي فريومد خراسان ملک خريده و خان و مان فراهم آورده و در همانجا ساکن شده بود. در اين زمان، علاءالدين محمد فريومدي که در عهد سلطان ابوسعيد و پس از او در زمان طغاتيمورخان، سالها منصب صاحب ديواني و وزارت خراسان را داشت، پدر ابن يمين را مورد لطف و عنايت خود قرار داد. اميريمين الدين طغرايي آنطور که از روايت مجمل فصيحي برمي آيد، به سال 722 هجري قمري درگذشت. ولادت اميرفخرالدين محمود در اواخر قرن هفتم در فريومد اتفاق افتاد و تمام دوران کودکي را تحت تعاليم و توجه پدر فاضل و دانشمند خود گذراند. ابن يمين از همان جواني، جزو منشيان و شاعران عهد خود شد و چون مانند پدر، شغل تحرير طغرا داشت، وبه «طغرايي» شهرت يافت؛ همانگونه که پدر نيز به اين عنوان اشتهار داشت. ابن يمين اين منصب را زماني که در خدمت خواجه علاءالدين محمد فريومدي، وزير خراسان بود، برعهده داشت. اين وزير، در روز چهارشنبه 27 شعبان سال 742 هجري قمري در نزديکي مازندران در جنگي که ميان طغاتيمور و سربداران روي داد، کشته شد. در ديوان ابن يمين برخي از منشآت او و همچنين دو نامه از منشآتش موجود است.
فراز وفرود زندگي ابن يمين
دوران کودکي ابن يمين در خراسان سپري شد؛ اما در جواني به تبريز رفت و به خدمت غياث الدين محمدبن رشيدالدين فضل الله وزير که بسيار دانشمندپرور بود و درگاهش مجمع اهل فضل بود، پيوست. او را مدح کرد؛ اما کارش در آن شهر رونقي نگرفت و در قطعه اي از غياث الدين محمد اجازه ي بازگشت به وطن خواست. در ديوان او علاوه بر اين قطعه، قطعه ي ديگري نيز وجود دارد که نشان مي دهد او مدتي را در عراق (يعني نواحي غربي ايران) بوده و به علت نااميدي از مردم آن ديار، تصميم به بازگشت به موطنش، خراسان گرفته است.
از اين قطعه همچنين چنين برمي آيد که او در مدت اقامتش در خارج از خراسان، چندان روزگارش به خوشي نگذشته و مورد لطف و بخشش قرار نگرفته است. در يک قطعه نيز شاعر از اقامتش در سلطانيه مي گويند و اظهار مي دارد که روزگارش در اين شهر نيز خوش آيند نبوده است:
ابن يمين بعد از بازگشت به خراسان، در زادگاه خود؛ يعني فريومد سکونت مي کند و در همان هنگام نيز با عده اي از اميران و وزيران شرق ايران مرواده ايجاد و آنها را مدح مي کند. در ميان همه ي آنها، بيشتر از همه، به وزير خراسان؛ يعني خواجه علاءالدين محمد فريومدي اختصاص مي يابد و در خدمت او به شغل استيفا و طغرانويسي مشغول مي شود. اين وزير که پس از اضمحلال حکومت ابوسعيد بهادر، شش سال ديگر هم با همان منصب در خدمت طغاتيمورخان باقي مي ماند، در سال 742هجري در جنگ بين طغاتيمور و سربداران کشته مي شود.
گم شدن ديوان ابن يمين
همچنين مدتي در گرگان در مجالس خواجه علاءالدين وزير و مدتي نيز در هرات و در درگاه ملک معزالدين حسين کرت و يا در سبزوار، در کنار سربداران روزگار مي گذراند و به طور طبيعي در جريان درگيريهاي اميران خراسان و حمله ي تيمور حضور داشته و گاه در اين درگيريها و جنگها شرکت هم مي کرد؛ چنانکه در يکي از اين جنگها که در سيزدهم صفر سال743هجري بين ملک معزالدين حسين کرت و خواجه وجيه الدين مسعود سربدار در زاوه يا تربت حيدري رخ داد و طي آن خواجه وجيه الدين مسعود شکست خورد و متواري شد؛ در حين غارت خان و مال خواجه وجيه الدين، ديوان ابن يمين نيز توسط لشکريان خاندان کرت غارت و گم گشت. خواندمير در حبيب السير
مي گويد:«[ابن يمين در اين جنگ] به دست لشکرهرات گرفتار گشت، چون او را پيش ملک بردند منظور نظر تربيت گردانيد و بنا بر آنکه ديوان ابن يمين در آن مصاف تلف گشته بود، قطعه اي در آن باب گفته، مذيل به مدح ملک معزالدين حسين ساخت. » پس از آن، ابياتي در اين باره مي آورد. بنابر اين نقل قول و روايت خواندمير، ابن يمين از سال743 هجري با دربار هرات نيز ارتباط پيدا کرد که در واقع براي يافتن ديوان گمشده ي خود بود که در ضمن، مدح خاندان کرت را نيز گفت؛ اما او هيچگاه نتوانست ديوان گمشده اش را بيابد و به ناچار مجبور شد تا ابيات پراکنده ي آن را از هرجا گرد آورده، با افزودن اشعاري جديد، ديواني تازه ترتيب دهد. ديوان جديد ابن يمين که اکنون به جا مانده و خود شاعر در سال 754 هجري مقدمه اي بر آن نوشته، شامل قصايد، ترکيب بند، ترجيع بند، غزل، رباعي و مقطعات است که مجموعا نزديک به پانزده هزار بيت دارد.
ويژگيهاي شعر ابن يمين فريومدي
قسمت آخر زندگي ابن يمين در سبزوار و فريومد گذشت. در اين سالها، روزگار را به قناعت و گوشه گيري مي گذراند. ابن يمين در اصل، مردي قناعت پيشه و گوشه گير، دهقان و معتقد به آداب و مباني اخلاق بود و اين موضوع از قطعات اخلاقي معروفش واضح و آشکار است و به خاطر همين هم در ميان شاعران عهد خود يگانه شد. قطعات اخلاقي ابن يمين از روزگار نزديک به زمان شاعر، شهرت و معروفيت تمام داشت.
کلام ابن يمين برخلاف شاعران هم دوره ي او که براي فضل فروشي و اثبات اشرافشان بر علوم، غالبا سخت و دشوار بود، در کمال سادگي و رواني و عاري از هرگونه تکلف و فضل فروشي و به تمام معني، دنباله ي سبک ساده ي شاعران خراساني بوده است. در اشعار
ابن يمين کلمات دور از ذهن و ترکيبات دشوار بسيار نادر است و اين نشانه ي اين است که کلام ابن يمين از قريحه و ذوق و احساسات او برخاسته و نه مانند شاعران روزگار او که براي اثبات مهارت و دانش و اطلاع خود از الفاظ دشوار استفاده مي کردند و به همين دليل هم اشعار ابن يمين بيش از اشعار سخنوران معاصرش، رواج يافت؛ اما ابن يمين همتش را تنها به ساختن قطعات اخلاقي به کار نگرفت؛ او همچنين قصيده سرايي توانا بود و نيز مثنويهايي دارد که در ميان آنها مي توان به مثنوي مجلس افروز اشاره کرد که موضوع آن، تحقيق و عرفان است و نيز مثنوي ديگري باز هم در همين موضوع ولي بي نام دارد. همچنين غزلها و رباعياتي نيز از او به جا مانده است.
در ذکر تاريخ وفات ابن يمين نيز اختلاف است؛ چنانکه دولتشاه سمرقندي تاريخ اين واقعه را سال 745هجري ذکر کرده و گفته است که مزار او در فريومد و در صومعه ي پدرش و در کنار مرقد او قرار دارد. هدايت در مجمع الصفا، تاريخ وفات او را ذکر نمي کند. در رياض العارفين آمده است که وفات او به سال743 هجري واقع شده است؛ اما در ميان اين تاريخها، درست تر از همه بايد هماني باشد که در مجمل فصيحي به همراه قطعه ي زير در ضمن حوادث سال 769هجري ذکر شده است:
بود از تاريخ هجرت هفتصد با شصت و نه روز شنبه هشتم مـــــاه جمادي الآخرين
گفت رضوان حور را برخيز و استقبال کـن خيمه بر صحراي جنت مي زند ابن يمين
نمونه اي از اشعار ابن يمين:
اي دل اگر زمانه به غم مي نشاندت بنشين و صبر کن که صبوري دواي اوست
بــا دور روز گار نشايــــد ستيزه کرد وآنکس که کرد، اين مثل خوش براي اوست
بــا ژنــده پيل پشه چو پهلو همي زند گر جان به باد برد هد الحق سزاي اوست
گر کار عـــاقلي نــرود بر ره صواب از وي مبين که آن نه زفکر خطاي اوست
ور جاهلي به منصب و مالي رسد مگوي کآن مال و منصب از شرف و عقل و راي اوست
چــون کا ر ها به جهد ميسر نمي شود آن زيبد از کسي که خـــرد رهنماي اوست
گر کار نــيک و بـــد نشود بــر مــــراد او داند که هر چه هست به حکم خداي اوست
آن دم که خم عشق به جوش آمده بود جان از سر مستي به خروش آمده بود
روزي که به ما کاسه ي مي مي دادند از هر طـــرفي صــــــداي نوش آمده بود
را نــام مــاگر نــيک و گر بد بود چو رفتم از آنـــم چــهـ فخرـ و چه عار
کسي را بـــود فخر و عــار ار بـــــود که مــانـــد ز من در جهـــان يــــادگار
پس از من اگر هر چه باشد رواست چــو مـــن دامن افــشانـــدم زيــن غبـار
هر کـــه را در جــهان هـمـي بيني گر گــدايـــي وگـــر شهنشاهــــي است
طالـــب لــقمــه ايست، وز پي آن در تـــک چـــاه يـــا سر چـــاهــــيست
مــقصــد خـلق جـمـله يک چيزست ليـــک هر يـــک فتـــادهــ درــ راهيست
اهـــل عــالم بــه نــان چو محتـــاجند پس بـــه نزديــــک هر کــــه آگاهيست
شاه را بــــر گـــدا چــه نــــاز رسد چون گــدا، شاه نيز نان خواهيست [21]
ناصر بخارائی:
معروف به دُرویش ناصر سال تولدش معلوم نیست اما وفاتش در 779 هجری قمری اتفاق افتاده است .شاعر پارسی گوی ، معاصر شاه شجاع آل مظفر بوده و از جمله شاعران پارسی گوی بوده به تصوف و دُرویشی دلبستگی خاص داشت وبا لباس های ساده به سیر وسیاحت میرفت .در بغداد با سلمان ساوجی شاعر هم عصرش ملاقات کرد،و با او به مشاعره پرداخت .شاعری دیگری نیز بهمین عنوان ناصر بخارائی در11 هـ ق. می زیسته که قاضی بخارا بوده است .و از طبع شعری وی چیزی شنیده نشده است.
از ناصر بخارائی دیوانی بجا مانده و غزلی را از دیوان وی می آوریم که در سال 751 هـ ق. سروده است
که چنین معلوم میشود که از طبع رسا برخوردار بوده است:
این غزل از روی نسخه قدیمی چاپ سنگی دیوان این شاعر بدست آمده که منباب مثال در مورد سخنوری وی گویای تعالی او در شعر و شاعری میباشد:
ایا سرو گلعزار ، دل آرام غــمـــگسار
میــامــــوز زینهار ، تطاول ز روزگار
مدارم چو خاک خوار ، مجوی از برم کنار
که بی رویت ای نگار ، دلم را قرار نیست
بر انداز کار وبار ، حذر کن ز روزگار
کناری کن اختیار ، قدح جوی و روی یار
بکش جام خوشگوار ،کزین بهتر ایچ کار
که بر گفتم ای نگار ، درین روزگار نیست
شرف بخشم از وصال ، برون آرم از وبال
که از هجرت احتمال ، برون شد ز اعتدال
چه نازی به زلف و خال ، برون کن ز سرخیال
که سرمایۀ جمال ، چو گُل پایدار نیست
به زلفِ چو مشک ناب ، ببردی دلِ کباب
کنون از درِ صواب ، فرستی مرا خطاب
از آن مانده در عذاب ، که ازبس دل خراب
در آن زلف پر ز تاب ، صبا را گذار نیست
چو افگندیم بدام ،چو بردیم ننگ و نام
مشو تند وباش رام ، مکن جور بر دوام
میازار مان مدام ، کز آزردن غلام
بنزدیک خاص و عام ، بتر هیچ کار نیست
زغم شددلم کباب ، زمن رفت خورد و خواب
توانم نماند و تاب ، شد این چشم من سحاب
برخ بر بجای آب ، روان کرد خون ناب
که آن گوهر خوش آب ، مرا در کنارنیست
توئی بر بتان امیر ، منم در کفت اسیر
ز «ناصر» کران مگیر، مدانش چنین حقیر
که درطبع ودرضمیر ، جوانی است بی نظیر
ولی در جهان پیر ، هنر در شمار نیست[22]
زبان فارسی و دانشمندان سخنور ان همچون بحریست که من قطره ای بیش نتوانستم بر گیرم و از ناتوانی خود در برابر دانشمندان وفضلای این گویش سر تعظیم فرو می آورم (مولف)
[1] مجمع التواریخ والقصص ، چاپ مرجوم ملک الشعرا بهار در صفحه 96 این داستان را ذکر کرده است که مؤلف این کتاب را یافت نکرد لذا به نوشته سایت گنجینه که معین است اکتفا می بریم
[2] گنجور ، بابا افضل عقرب 1392/2013
[3] گلشن راز ، محمود شبستری پاپ و نشر میر حسین خنچی؛ سایت گنچور مورخ عقرب 1392/2013
[4] سعدی کلیات ،با مقدمه آشتیانی اقبال و فروغی محمد علی چاپخانه محمد جسن علمی ،چاپ ششم 1367، ناشر انتشارات جاویدان ، نقل از روی نسخه قزوینی عارف ،ص39 تا 42.
[5] کلیات سعدی، پیشین ، قسمتی از نصیحت الملوک، صص 50 و51.
[6] همان مأخذ ، ص62.
[7] کلیات سهدی ، همان ،ص180
[8] همان ،181
[9] همان ، ص 182
[10] دیوان شاعر ساحر خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی، تصحیح و تنقیح همایون فرح رکن الدین ص21
[11] همان ،ص21
[12] همان کأخذ ، 184.
[13] همان مأخذ،ص 269
[14] همان مأخذ ،صص290الی 292
9 سافینامه ، همان مأخذ ،صص293تا295
[17] همان ماخذ صص303 تا304.
[18] تذکره شعرا (ارمغان آصفی وحوارالعرب) ، تألیف مولانا محمد عبدالعنی مؤ فرخ آبادی، به اهتمام محمد مقتدی خان شروانی ،چاپ مطبعه انستیتوت اسلامی علی گردارای 371 صفحه میباشد ، تاریخ چاپ اول کتوبر 1916 ، ص10.
[19] همان ،ص 10.
[20] همان ص 11.
[21] تذکرة الشعرا پیشین صفه 12 ؛ دایرة النعارف ظهور : تاریخ ادبیات ایران ؛صفا ذبیخ الله ، انتشارات دانشگاه تهران 1353؛ سثری در شعر پارسی ، زرین کوب عبدالحسین ، انتشارات نوین ، تهران ،1363؛ کنچ بازیافته سیاقی داکتر دبیر ، انتشارات جامی ، تهران 1374؛
[22] مجله ماه نامه بغما ،سال بیستم ، شهریور ماه 1346/16 جمادی الاول 17جمادی الآخر 1387 هـ ق ، شماره مسلسل 203،ص23 نق از بیاض خطی استاد و معلم حافظ موخ 751
قبلی