ولی شاکر در کابل بدنيا
آمد. تحصيلاتش را تا درجه ماستری در رشته
سياست و مطالعات بين المللی در دانشگاه سيتل واشگنتن به اتمام رسانيده است و فعلا
در دانشگاه دولتی سانفرانسسکو به تحصيلات عالی ادامه ميدهد.
وی ميکوشد بمردم ياری
رساند تا افغانها و ملت افغان ازتاريخ معاصر کشور آگاهی يابند. شاکر شاعر ، نويسنده و آرتيست فعال است . نخستين
مجموعهً اشعارش دراين اواخر ازچاپ برآمده است.
بی وفایی
میروی با
دیگران و بیوفـــــــــــــــــــایی
میـكنی
تا بــــه كی ای آشنـــــــا نا آشنـــایی میـــــــــكنی
میكنی تعبیر قــــــانون خـــــــــدایی رنـــك رنگ
رنگباز من مگرقصــــــــــــــــــد خــدایی میكنی
میكشی از خویش و امـا میپرستی غیر خـــویش
با وفای من چرا این بیــــــــــــــــوفایی میـــكنی
تا اگر روزی رسد بیــــــــــگانه آخر با هـــدف
هم مرا هم خویشتن را آخر فـــــــــــدایی میكنی
این چه بیرحمیست كه حق ناروا در دست تست
این چـــــه ظلمست كه به حقم نا روا یی میكنی
ای ستمگر تا سحر برما ستمـــــــــــگاری چرا
ای بلای جان چرا امشب بــــــــــــلایی میكنی
جای آبادی همـــــــــــــی سازی خرابی اختیار
از سر جـــــــــهل است یا از بی حیایی میكنی
ای پر طاوس باغ آرزوهــــــــــــــــای دروغ
پیش هر بیگانه تا كی خـــــــوشنمایی میـــكنی
تا بپوشی سینه عریان حـــق را از نظـــــــــــر
با قبا در دیـده ام دیـــده درایی میـــــــــــــــكنی
ای غلط پندار من، فگر خطـــــا داری به ســـر
ای خطا اندیش من، كار خطـــــــایی میــــكنی!
در گلو ای بغض دل تا چند خواهی شـــــد گره
تا به كی ای ناله در دل بیصـــــدایی میـــــكنی
ای دل آواره من! از چه مینـــــــــالی چنیـــــن
شكوه از جور زمان، یا از جــــدایی میــــكنی
از سر بیهوده گی، ای شیخ در محفل چـــــــرا
با ز منطـــــــق عاریان چون و چرایی میكنی
ای مه زیبای دانش، در شب یلـــــــــدای جهل
عاقبت دانــــــــــــم كه بر ما روشنایی میكنی
در ره پر پیچ و تاب سنگلاخ زنـــــــــــــدگی
همتی “شاكر!” چــرا بی دست و پایی میكنی
گنه كیست؟
گلهای گلستان شده
پرپر گنه كیست
صحرا و دمن سوخته یكسر گنه كیست
افروخته تا در دل من آتش نفرت
بر خرمنم انداخته اخگر گنه كیست
ای باده پرستان! دل ساقی كه بیازرد
بشكست اگر شیشه ساغر گنه كیست
دیروز سراسر گنه روس و فرنگی
امروز بگو جان برادرگنه كیست
امروز اگرسنگ دل مرد مسلمان
بیرحمتر است از دل كافر گنه كیست
مردی كه نمیكرد به كس گردن و سر خم
با هر كس و ناكس شده چاكر گنه كیست
زد چشم به در حلقه كه مهمان به در آید
كس حلقه نكوبیده چو بر در گنه كیست
تا نه گنه من بود و نه گنه تست
معلوم نشد هیچ كه آخر گنه كیست
“شاكر” نسرودی غزلی تازه و زیبا
كس تا نكند شعر تو از بر گنه كیست
قدرت
یارب همه
عالم شده دیوانه قدرت
افسون سر و صورت و سامانه قدرت
در میكده ازمنه خوش باد به حالش
هر كس كه ننوشیده ز پیمانه قدرت
روئیده گل لاله به هر گوش و كناری
از خاك سر كوچه میخانه قدرت
پرواز ده ای بال و پر باز قناعت
مرغ هوس سینه ام از لانه قدرت
زنجیر سر زلف قضا را نتوان بست
تا پای مرا بسته به زولانه قدرت
“شاكر” به شب ظلمت و جهل و غضب و درد
گیسوی سیه میزند از شانه قدرت
نشستن تا
به كی؟
بیا ای نم نم اشك بهاران
ز چشم مردمان بی وطن گو
بیا ای بلبل تنهای عاشق
برایم قصه باغ و چمن گو
ز باغ و گلستان با من چه گویی؟
ز خوشبوی تن آن گلبدن گو
گه و ناگه دهانی ساز شیرین
ز دندان و لب و كنج دهن گو
ز شرح حسن روی و موی جانان
به هر برگ گلاب و یاسمن گو
بیا احوال بزم عاشقان را
به دور افتاده از هر انجمن گو
به مردمهای شهر صلح و شادی
ز غمهای دل پر درد من گو
بیا از داغ خونین دل من
به داغ لاله دشت و دمن گو
برای لاله عریان صحرا
ز هر زخم شهید بی كفن گو
ز غم گفتی اگر گاهی برایم
گهی از غمگساری هم سخن گو
نشستن تا به كی؟ “شاكر” خدا را!
حدیث همت و برخاستن گو
http://www.afghanartist.persianblog.com
آزادی
دلم چو غنچه چه
تنگ است برای آزادی
شود كه باز ببینم لقای آزادی
پرنده دل شبهای تیره اندوه
گشوده بال هوس در سمای آزادی
زمین و خور و مه و آسمان به فریادند
به گوش قلب من آید صدای آزادی
برو بگو به طبیب دل گرفتارم
دوایی نیست مرا جز دوای آزادی
بیا كه باز نشینیم و یكصدا خوانیم
ترانه ای ز سرود و نوای آزادی
بیا به محفل مستان شراب عشق بنوش
مپرس ساقی ز چون و چرای آزادی
تنین هر نفسم شد ز حرف حرفش پر
ز آ و زا و الف، دال و یای آزادی
شود كه هستی و دارو ندارخویش یكی
به هزار شوق دهم رونمای آزادی
دعا كنید خدا دور داردش ز بلا
بلای جنگ من و تست بلای آزادی
بر آن سریر كه زآزاده گی بود حیف است
كه برده گی بنشیند به جای آزادی
به مرغ قلب اسیرم ترحمی صیاد
برس به داد من بینوای آزادی
ز خون پاك شهیدان، وطن بسی بستند
به دست و پای تو رنگ حنای آزادی
به هیچ كشتی یی یارب روا مدار چنین
غریق بحر یكی ناخدای آزادی
گهی به كشور آزاده گان برو قاصد
بیار نامه ای از آشنای آزادی
ز دشمنی و كدورت مگو سخن با ما
بیار مژده ز صلح و صفای آزادی
به پای شعر من ای بیخبر بیا بنشین
كه تا خبر شوی از ماجرای آزادی
ز اشك دیده مریزان گلی به پای او
ز خون سینه چكان زیر پای آزادی
اگر به سوی وطن رفت جان من روزی
بپیچ جسم مرا در قبای آزادی
طلوع صبح امید است ای نسیم بهار!
ز عطر صلح فشان در فضای آزادی
چه قلبها كه نشد در ره وصال او
علیه ظلم و اسارت فدای آزادی
به اشتیاق سرود غزل برای او
قصیده گفت دلم در رسای آزادی
ببین كه “شاكر” آزاده زنده است هنوز
به آن امیدكه میرد برای آزادی
مادر
جنت روی زمین و
باغ رضوان مادر است
كفر میگویم اگر چه، دین و ایمان مادر است
آنكه پیدا شد محمداز وجودش در قریش
وآنكه شاهان پرورانیده به دامان مادر است
آنكه ایزد داد جنت زیر پای او قرار
وآنكه نامش هست والا نزد یزدان مادر است
آنكه لالایی برایم شب به بستر میسرود
روز و شب میكرد با من آنكه یكسان مادر است
ای بلا و آفت گردون مگر نشناختی
آن زنی را كه دعایم كرد از جان مادر است
آنكه توفان حوادث ساختش از من جدا
وآنكه ابر دیده ام را ساخت گریان مادر است
آنكه تیمار من اندر روز و شب بد سالهاست
روز و شب هستم برایش زار و نالان مادر است
آنكه جانم را برای لحظه ای از عمر او
صد اگر میداشتم، میدادم آسان مادر است
سر چه باشد خاك پایش را برابر میكنم
توتیا خاك مزارش بر دو چشمان مادر است
آنكه با چشم پر از اشك است باقی، “ شاكر” است
وآنكه چشمش بست با قلب پر ارمان مادر است
بامیان
ای عزیزان!
بامیان از پا فتاد بامیان
با ستان از پا فتاد
از هزارو پنجصد هم
پیرتر سرو
بودای جوان از پا فتاد
آنكه بد اندر شكوه رشك بتان عاقبت رشك بتان از پا
فتاد
آنكه بر شاخ زمان سرسبز بود همچو یك برگ خزان از پا فتاد
آنكه دست كس به پایش مینخورد زیر پای جاهلان از پا فتاد
افتخار ما نبد تنها كه
بل مایه
فخر جهان از پا فتاد
كس نبد آنجا به فریادش رسد آن خموش بیزبان از پا
فتاد
كاش از پا اوفتد طاغوت عصر تا بداند كه
او چسان از پا فتاد
آنچه باید میشد، او بر پا نشد آنچه بر
پا بود، آن از پا فتاد
ملتی كه شوروی از پا فگند ملت
افغانستان از پا فتاد
درس عبرت داده بود انگلیس را آن غیور قهرمان از پا فتاد
ملتی كه پر توان بود ، حسرتا! شدچه خوارو ناتوان از
پا فتاد
آنچنان ملت چرا پس اینچنین با چنین و با چنان
از پا فتاد
پای او را بست زنجیر نفاق
تا بدست دشمنان از پا فتاد
زیر رگبار غم و جنگ و فساد كودك و پیر
و جوان از پا فتاد
آتش جهل و ستم بر پا شد و سوخت ما را آشیان از
پا فتاد
محشری بر پاست در افغانزمین نه كه آنجا آسمان از پا فتاد
شاكر از بس تیر زد بر جان
خویش همچو مرغ نیمه جان ازپا فتاد
بوسهء عشق
تا به كی بر دامن
بیگانه گان چنگی زنیم
باید از خود صورتی سازیم و آهنگی زنیم
شیشه را صیقل مباید دیگر از زنگ جفا
از محبت بر رخ آیینه تارنگی زنیم
بوسهء عشقی نثار صورت صلح سپید
از تف لعنت به روی تیرهء جنگی زنیم
وصل باید تكه های شیشه های قلب ما
ما چرا بر شیشهء دلهای هم سنگی زنیم
گر چه تاریك است ره، ما یك دو گامی طی كنیم
گر چه دور افتاده منزل، یك سه فرسنگی زنیم
بس كه ورزیدیم “شاكر” عشق شد معتاد ما
نه شرابی سر كشیم، نه پیالهء بنگی زنیم
پیام صلح
آغاز میكنم سخنی از پیام صلح
اول به نام ایزد و دوم به نام صلح
ای تشنه وصال لب آرزوی عشق
آ و از لب عروس زمان گیر كام صلح
با تیغ علم و
تیر قلم آ به كارزار
از جنگ و دشمنی بستان انتقام صلح
چون نی زبان پیكر جان ضعیف ما
فریاد و ناله میكشد از جان مدام صلح
در گیرودار جنگ و شقا و فنا یكیست
شرط بقای ملت افغان دوام صلح
جز خاك و خون و آتش و مرمی و دود نیست
در این خرابه از چه بگویم كدام صلح؟
سرها فرود آمده با احترام جنگ
ای وای ما كه كس ننمود احترام صلح
یخ بسته
شاخ و برگ درخت امید را
آر ای نسیم گرم بهاران پیام صلح
ای هموطن ز تیغ جفا چند میكشی
در كش سلاح كینه میان نیام صلح
اندر بساط طوطنه خام است كار غیر
این پخته سال جنگ مپندار خام صلح
از تنگنای خانه تاریك روزگار
ای آفتاب عشق بیا روی بام صلح
در تنگنای شام بلا میتوان كشید
پای وفا و مهر و محبت به دام صلح
مطرب بزن ترانه شادی برای او
ساقی بریز باده عشرت به جام صلح
با صد هزار عشوه و تمكین و دلبری
یارب به
بزم عشق بنازم خرام صلح
از شام سیاه وحشت خواب نشسته گان
روزی به پای خیز و به پا كن قیام صلح
با رهروان راه امید و وفا و مهر
یارب چه
منزلیست رسیدن مقام صلح
“شاكر” اگر
بمرد به راه وصال او
بنویس روی لوح مزارش كلام صلح
بت پرستی
بعد از این تا زنده باشم بت پرستی میكنم
تا سحر مینوشم و تا صبح مستی میكنم
وصل كردن پیشه كن، آخر شكستن تا به كی؟
گریه بر حال تو و آنچه شكستی میكنم
ای عشق
عجب دنیای رنگین داری ای عشق
چه خوش یك خواب شیرین داری ای عشق
ز نفرینت بسی اندر گریزند
گرفتارم به نفرین داری ای عشق
به راهت از نفس افتاده ام من
ز بس بالا و پایین داری ای عشق
ببین قد خمم را در جوانی
كه بی حد بار سنگین داری ای عشق
هزاران داغ بر فرش دل من
به مثل نقش قالین داری ای عشق
امشب “شاكر” كنی
روشن ز امید
كه صدها ماه و پروین داری ای عشق
انجمن آرای شرق
ای دریغا كه این چمن آتش گرفت
هم گل و سرو و سمن آتش گرفت
قله و آب و درخت و سبزه را
خاك را در سوختن آتش گرفت
بر طنابش تا نیافشاندیم دست
ای مسلمانان رسن آتش گرفت
در میان شعله كین و نفاق
ای وطنداران وطن آتش گرفت
یادم آمد زآتش
جانسوز جنگ
ناگهان در جان من آتش گرفت
آنكه را بود انجمن آرای شرق
انجمن در انجمن آتش گرفت
تا بدن باقیست جانان جان ما ست
جان ما دور از بدن آتش گرفت
بسكه امشب گفت از سوز و گداز
شعر « شاکر » در دهن آتش گرفت
شمع و پروانه
شنیدم شمع با پروانه میگفت :
كه جای بال تو آغوش من نیست
ترا و خویشتن را هر دو سوزم
مرا تا چاره ای جز سوختن نیست
خدا را دور شو دور از بر من
اگر بال تو سوخت، تقصیر من نیست
به آتش گفت آن پروانه شوخ
كه من پروانه ام، پروا نه دارم
خوشا امشب كه تا صبح جان نثاری
به خاك پایت ای جانانه دارم
گلستان بی تو ای آتش نخواهم
میان شعله ات كاشانه دارم
جهان من همه تاریك و سرد است
به جز آغوش گرمت جا ندارم
http://www.afghanartist.persianblog.com