در اول ميزان 1345 در گذر بابه قمبر مزار شريف ديده به جهان گشود.
از دوران طفوليت به شعر و شاعری علامندی وافر داشتند و اولين شعرش را در سال 1986 نوشتند. در سال 1990 با فاميلش دست به مهاجرت اجباری زده و اکنون با فاميش در آلمان بسر ميبرد.
محترم ميدر سپاس آواز خوانی خوبی نيز هستند که يک سی دی اژيشان تا کنون پخش گرديده است. البته مشوق آواز خوانی ايشان مادر و برادران بوده اند
اولين دفتر شعر وی دو ماه قبل بنام « حديث غربت » به نشر رسيد که در سرودن شعر جناب لطيف ناظمی مشوق و رهنمای اژشان بوده اند.
بساط خورشيد
مـرا شوق غزل تا كشـــــور جان ميبرد امشب
و دل هم در پی شوقم چه فرمان ميبرد امشب
به صحرای جنون عقل پاشيدم زر الفـــــــــــــــت
تمام كشت و كارم را كی پنهــــــان ميبرد امشب ؟
زبزم غرقه در خويشـان بگيــــرم اشك های خـود
قطار ياس آنان را به دامــــــــــــــان ميبرد امشب
شكار دام صيــــادی پر و پـــــرواز من باشد
خيال ســــــر كش من را شتابان ميبـــرد امشب
شدم آگه از آن آخـــر مرا كشتی رسد ساحل
از آن رو موج شـوقم را خــــرامان ميبرد امشب
ز خرگاه افق خورشيد می چيند بســــــاطش را
نگاه عاشق ما را شبســـــــــتان ميبرد امشب
ترانهء شب
نگهی ناز تو ترانهء شب
آورد عشقرا به لا نهء شب
چون تو آیی ستاره گان گویند
خوش بود رنگ آشیانهء شب
آسمان بحرو گشته ا ست خموش
بهـــــر سیرتو در کرانهء شب
شمع روشن سرود میخواند
نام تو ورد هر فسانهء شب
صومعه گشته ارتفاع ســـحر
نزد خــــورشید آستانهء شب
ضرب رنــــگ سیه ببام فلک
گشته مقصــود تازیانهء شب
زین محن پارسای نور شد م
دل ندارد دگــــر نشانهء شب
دل انیست کنـــــــون منیر بود
میخروشد چو رود خانهء شب
نالهء تسخیر
گشت گیتی گونه گون این زمان تدبیر چیست؟
شد جهان در چنگ زر نالهء تسخیر چیست ؟
چون نفس دلتنگ بود گشت گمراه دیده نیز
در میان خیره گی صحبت از تصویر چیست؟
دام پاژنگ بهره داد رمه ها چون غافل اند
میخورد یک یک جدا جادوی زنجیر چیـست؟
صاحب علم و عقل کیسه خود اندیش شد
اجتماع گشته یتیم چارهء تغیـــر چیست؟
افتخار خشک را با ســــــــرو صــورت کنند
گر نباشـــی آدمی آیه و تفسیر چیست؟
گوهر ا د یان ما ســــر خط اندیشه هـــا
دستگیری همدلی ایست اینقدرتعمیر چیست؟
باز از خود شو بــرون بینوا را دست گیر
بهترین آئین چیست ؟ بهترین تدبیر چیست؟
آرزو ها
کاش دیدار تو ای دوست مکرر میشد
و شــب تیرهء هجران من آخر میشد
کاش هر نامهء ناخواندهء من پر میزد
پیش چشمان تو ای یار کبوتر میشد
کاش رضوان حضور تو در این تنهایی
بر دل و دیدهء مــن باز میـسر میـشد
کاش گلهای دلاویزخیــــــــالاتم باز
در دم خنده ء لب های تو پرپر میشد
دفتر شکوهء ماراچه کسی آخر کرد
میشد م راهی رضوان اگر سر میشد
بازهم حديث غربت
مرا بباغ تخيل ببــــــــر يگـــــــانه ترين
بخوان حديث غزلهای شــا د مانه ترين
خزان خاطر منرا بهار نو گـــــــــــــــردان
هجوم عشق ترا می شوم نشانه ترين
تو از نوازش الفاظ عشق شادم كن
زبان الفت شعرست عاشقانه تـــــــــرين
به من تو وام بده لحظه هــای بودن را
برای سود منم كشت صادقانه تــــــرين
به بحر عشق تويی كشتی كشش جانا
منم مسافر خواهان آن كرانه تـــــــرين
دیده
چشمهایت سحریست
سحر تازه تر از بوی بهار
به پذیرایی روز
به نگهداری شب
چشمهای تو نمازو قبله است
من زمحراب نگاه تو خدا را دیدم
که ترا باهنرش
بهر من ساخته بود
بهر من ساخته بود و به تو دل باخته بود
یادسفر
زین همه کوچ فقط یاد سفر خواهد ماند
ز غروب سفرم آه ســــحـر خواهد ماند
روز موعود چو ویرانه کــــند گیتی را
گردن افراز درم را چه ثمر خواهد ماند؟
کس ندانست به بازار هنـــــر قیمت دل
گرچه ازهر قدمم در و گهر خواهدماند
شب که خورشید فراسوی نگه پنهانست
تپش سیـــنه به پویای نظـــر خواهد ماند
میرود غصه ز پیمانه اگر کس نوشـــــد
عاشق میکده را داغ جگــــر خواهد ماند
چکاد آرزو
به رخ تو خیره ماندم چو ترا نگه نمودم
و چکاد آرزو را دو سه قله وه نمـــــودم
نه خیال عشق داشتم نه تمایلی نه شوقی
و کنون به کاخ عشقم چو تکا به شه نمودم
به تو حرف خود نگفتم و تو ناپدید گشتی
ز بهانه غصه خوردم دل و جان تبه نمودم
بــــه درفش دیدن تو نرسیده ام دگر بار
به سپاه غصه ماندم چه اسیر و وه نمودم
تو نیآمدی به خوابم و من آن پذیره بستم
به امید بخت فردا شب خود پگه نمودم
سبحان الله
پرستوی دعای من
زند بر آسمان عشق
پر و هر بار میگوید
سبحان الله سبحان الله
پرستوی دعای من
رسد بر ماه می بیند
ازآنجا قرص آبی را
به هم با ماه میگویند
سبحان الله
سبحان الله
گرداب زندگی
پیچیده ایم در دل گـــرداب زندگی
بی خانه ایم از غم سیلاب زندگی
در بين ما وسقف تبـسم نگاه آب
نيلوفریم راهی مـــــــرداب زندگی
صد پاره کاغذیم زتوفان سـرنوشت
گم گشته ایم در خط پرتاب زندگی
ما را نصیب لذت یکدم نداد هیـــــچ
بس دیده ایم سردی سرداب زندگی
پوشیده اختریم به عزلت فتــــاده ایم
نوری نبـــــرده ایم زمهتــاب زنــــدگی
یعقوب نور دیده زپیراهنـــی گــــرفت
آن چاه نداشت لحظه يی شاداب زندگی
ببـــــریده پاره ایــــم ز خـــــرگاه آریا
بی هویتـــــــیم بر خط هر باب زندگی
ما راچه حیف رستــــم همخون وهمزبان
با تیغ کشته است چو سهـــراب زندگی
فانوس عشق
مه چو نمایان شود ابر گــــریزان شود
خاطر شب از سرورچون شب مستان شود
لاله بنه گل بنــــــــه بر سر وبر روی یــار
زیب نواش بیشمار زینت بســـــتان شود
نور دو چشمان من گــــر شوی مهمان من
کلبه ی ویرانه ام با سرو ســـامان شود
آه من و آه دل هر دو یکی ســـــاز دل
جلوه کند گــر نگارمست وغزلخوان شــود
دلبری نازم تویی محــــــرم رازت منم
چاک گریبان گشا عشق دو چندان شــود
شعلهء فانوس عشق روشن وجاوید باد
گر به خموشی رود زندگی زندان شــود
ای دل
کسی دیگر زحال ما نمی پرسد بیا ای دل
چرا بیهوده میگردی به پشت ماجرا ای دل
نه شاخ پر ثمر بینم که رخ روی زمین دارد
جهان شددست خود خواهان سفر دارم کجاای دل؟
چرا این گردن افرازان که جز خود را نمی بینند
بوقت احتیاج اما گـــــزینند بوس پا ای دل
بدنیا هر کجا کشتند همین یک واژه الفت را
کتاب زندگی خالی شد از رسم وفا ای د ل
ترا چون خشت بر آبی گذارند و گذر دارند
نبینی آشنـــــایی را که بردارد ترا ای دل
* * * * * * * * * *
درخت و پائیز
باد تنـــــــــدی فصل هجران برگ ریزانم کند
تا بـــــه پای روزگاران زیـــــــر بارانم کنـــد
هر چه من مستور سازم غصه را در سینه ام
یاًس در سیـــــــــــــمای سردم باز عریانم کند
آفتـــــــــاب از یاد برده سوی ما چشمی زند
صبــــــــــــر دارم صبر دارم تاکه نــورانم کند
در خیــــــالم چشم بندان ساخـــــتم کاخ بهار
تا شـــــــــوم ساکن فراوان خانه ویرانم کنـد
* * * * * * * *
حديث جنگل يک ماجـــــــــــرايم
زرقص بادها بشنو صــــــــــدايم
سکوت از من نبــيند تيره گی ها
به سان شعله ء از خود رهــــايم
* * * * *
چو بحر بيکران رويد گل ســــــرخ
به پای آســـمان رويد گل ســـرخ
به قلبم رنگ او دارد توافـــــــــق
ببينش ارغوان رويد گل ســــــرخ
* * * * * * * *
بشارت سکوت
تنها شدم سکوت برایم بشارتیست
از انتهای مجلس رفتن اشارتیست
من در سلول گوشه چه مسرور وبیکسم
در انتظار خویش بماندم مهارتیست
در هر کجایی غصه خبر گیر من بود
رسم وفا به دوش کشاندن اسارتیست
رنگ قلم به پاکی کاغذ فروختم
دفتـــر برای خامه خریدم تجارتیست
اندر میان سطر کتاب جهان همیش
مهــر و امید و کار چه زرین عبارتیست
ممنون لحظه های خموشی منــــم کنون
برجان سرد گوشهء ما خوش شرارتیست
منار نیآیش
دو باره باغچه یی در بهار خواهم ساخت
به جشن سبزه يكی روزگار خواهم ساخت
دوباره ریشه کن انتظار خواهم شد
وخيمه گاه برای قرار خواهم ساخت
به پای رهگذر آب خیره خواهم شد
زمهربانی ابری بهار خواهم ساخت
به عرض شانهء پهن زمین بی همتا
و جلگه جلگه شقایق سوار خواهم ساخت
برای دامنه ء باغ فرشی از رضوان
برای خاطر روی نگار خواهم ساخت
برای شاخه ء امید دیده گان شما
شگوفه دربغل شاخسار خواهم ساخت
برای دوست چی بیخود سخن همی گویم
زسنگ بحر تخیل هزار خواهم ساخت
تمامی آنچه که خواهم به دست قدرت اوست
فقـــــــط برای نیآیش منار خواهم ســــاخت
درد
دردتو چیست ؟ بیوطنی درد بیدوا
سوز تو چیست؟ دربدری سوز بیصدا
تو خسته رسته از گذر باد های دور
اینجا بیآمدی که گهر درگلو کنی
آن رشته های الفت از هم گسسته را
با سوزن صبوری دیرین
روزی رفو کنی
اینجا طبیب نیست که دردت دوا کند
دردتو بیدواست
باید به درد کهنهء دیرینه خو کنی
برگ
برگ را ديدم چی بيحال
باز بروی جاده سنگين
که
بارانش ميکوبيد
بادش به هوا ميبرد
و خورشيد به کوره ميخواندش
ودست تـند فرجام
از جاده
به بيراهش برد
به غربت گرائيد
*** *** *** ***
کابل
کابلا شهر اميد سحرم
که منم عاشق نامت
منم آشفتهء هر کلبه و بامت
کابلا شهر غرورم
با تو من مثل بهاران چمن
تر چو گلابم
با تو من بيخبر از درد
با تو من بيخبر از رنجتو رنج زمانه
بی تو من برگ خزانم
که به هر سو ببرندم
بکشانند
آنچه پيشم همه گنگ است و جوابش خواهم
که درخت کهن اينجا بعد بر بستن پائيز
بار ديگر دارد اميد زديدار بهاران
ليک من بيوطنم
بيتو ای کابل زيبا
ای پسنديده ترين شهرک دنيا
ميشود وصل ترا داشت؟
يا نؤميد و پر از يأس
داغ ديدار ترا خواهم برد
داغ ديدار ترا خواهم برد