سعد یه دهاتی

در یک خانواده منورو ادب پرور در سال  1345هجری دیده بدنیا گشود.او تعلیمات ابتدایی را در کا بل و تعلیما ت متو سط رادر بدخشان و تحصیلات عالی را در رشته طب در دانشگاه کابل بپایان رسانید.در محافل ادبی فیض آباد ورادیو تلویزیون کابل سروده هایش را به خوانش می گرفت.بعد از ختم تحصیل وآموزش کورسهای تخصصی ملل متحد در شرایط طاقت فرسای اختناق ووحشت طالبان وپاکستانیها در ولایات بغلان ، پنجشیر وبدخشان آمد و شد داشت و از مریضان وزخمی های جنگ وارسی میکرد.واکنون در شفا خانه مرکزی شهر کندز مصروف طبابت میباشد.

انزوای خاطره.      

ای رفته از برم  به سفرهای  دیر پا

هر فصل  انتظار  مرا  میرسد بسر

تا دیده   باز  بر خ   دیدار   وا کنم

بنگر که چشم منتظرم مانده سوی در

 

دانم  تو هم ترانهء بی همزبانی  را

در انزوای  خاطره تکرار می کنی

دانم توهم ز بی کسیها درد می کشی

یاد وطن به سینهء   غمبار می کنی

 

دانم شراره  می کشد و می گدازدت

آهی غمین  و حسرت  انوهبار   تو

هر جا به بینی جمعی نشسته میان هم

یاد آیدت زمردم  و  ملک و دیار تو

 

ای رفته از برم به  سفرهای  دیر پا

باز آ که منزل از قدمت با صفا شود

باز آء که درد عمر جدائی بسر رسد

باز آء که  انتظاری من  پر بها شود

کابل،1996

...

آوای زندگی

هرگه فغانی از دل تنگم کشیده ام

با لحظهء که قطره اشکی ز دیده ام

بریاد بود

تلخی ایام رفته است

یا اندمی که آه جگر سوز سر کشم

از سینهء حزین

تا بیکرانه ها

سوزانده هستی ام

یا آنگهی که درد و غم سوزِ بیکسی

بود ونبود هستی تلخم ربود و برد

یا در میان بزم غم ودرد و حسرتم

گفتم ترانه ئی

پنداشتند شعر و بگفتند نغمه اش

اما دریغ و تلخ

شعری نبود و نیست

آوای زندگیست

اندوه بی کسیست.

کابل،1371

......

به تو

بتو ای رفته ازین شهر صفا

بتو ای دور شده از بر ما

بتو ای آنکه درین شاخ کهن

آشیان بنهادی

پر بر آوردی و آزاد شدی

وازین شاخه برفتی و بسی شاد شدی

دانی ا کنون

که تبر های پلید

تن این شاخه را از بیخ جدا می خواهند

بر و بارش همه بر باد فنا می خواهند

وتو آسوده درآن باغ و چمن

سر نهاده به تهء بال خموش

خالی از حسرت این دشت درأمن

تا بکی

به گل و برگ دیگران می نازی

تو بیا زخم تبر را زدل شاخ کهن

پاک بشوی

زخودت یاری جوی

کابل،137

.......

 

           چه شد ؟ وطن..

عیاران ایمانت چه شدند

و آن سواران نستوه با غرورت

 کجا نگون گشتند

که در حریم عفتت

آلودگان چند

بی باکانه می تازند

نه شرمشان از آنچه می کنند امروز

نه بیم آنچه می شود فردا

نه از رسوائی شرمنده

نه از بد نامی آزرده

وطن عیاران ایمانت چه شدند

که اینجا نشئه یک لحظه مستی

با می زشتی

وپلیدی

برابر گشته با صد سال بودن

یا خدا...... افسوس

....

 

من اشک گشته ام

 

گاهی چکیده ام بر رخ آن طفل بی پناه

کاین خسته و حزین

در انتظار لقمهء نانی بسر برد

گاهی چکیده ام

از چشم مادری

اندر مزار لخت دل ناز پرورش

پر درد و نا امید

فریاد گشته ام

من از گلوی فقر وطن ناله کرده ام

تا سر کشم زچو شعله ز قلب غریبی چند

تا فقر را

لحظهء بی سر پناهی را

من بهر این دیار و وطن ناله سر کنم

فریاد گشته ام

من اشک گشته ام

 .................

 

طرح

این جا که خورشید را

با دست تحقیر

به زنجیر بسته اند

تا در این فضای آزادی

جلوه نتابد

این جا

سرزمین من است

....

غزل

 

از درون   سینه   گنج  آرزو  گم کرده ام

از گل امید هستی رنگ و بو  گم کرده ام

توسن غم می کشاند بی خودم بر هر کران

در بیابان  نقش  گام  جستجو  گم  کرده ام

بسکه میکاهد تنم را درد طاقت سوز عشق

بنگر اندر بستر غم رنگ و رو گم کرده ام

آنچه  پیدا  در کفم  بود  نهان  در خاطرم

در ره ء هستی  گداز  عشق او گم کرده ام

سخت   نومیدم   زلوح خاطر آشفته رنگ

هم نشان دوست  هم رنگ عدو گم کرده ام

بلبل است فکر من  و  بی همزبانیها ببین

در  هیاهوی  کلاغان  گفتگو  گم کرده ام

....

 

به استقبال غزل استاد واصف باختری

مگو که ظلمت و غم خفته در کلام شب است

صفای خاطر صاحبدلان زنام شب است

به بزم خلوت دلهای درد مند بیا

که شور بادهء هستی کنون به جام شب است

به سینه سینه ء شب نهفته گنج حضور

مگو ادامهءهجران هم از دوام شب است

ببین چه آیت  ایمان نهفته درمعنیش

عیان وجود حقیقت ز یک خرام شب است

جهان و توسن خود کام  فکر آمالش

به یک اشاره کنون عاشقانه رام شب است

چه خوش بدست حقیقت سپرده داد سخن

"یگانه نام در ین روزگار نام شب است"

...

 

 

 

من و بهار

 

امروز که آوازهء گلگشت بهار است

ما غم زده گان را به گل و باغ چه کار است

مارا که فلک سوخته گلزار تمنی

دل خسته و اندوه زده و سینه فگار است

افسوس که باغ و چمن ولاله و صحرا

در رویش گل آتش و اندوه بکنار است

افسرده دلم همچو نسیم شب پائیز

از نم نم ابرش  نه مرا تاب و قرار است

هر گل که شگفته به سر گلبن هستی

بی روی دل انگیزتو بر دیده چو خار است

بگزر زبرم ای نفس باد بهاران

کین سبزهء پژمرده و افسردهء پار است

 

کابل،1375      

....    

بی تو

بی تو دنیا سر بسر غم سر بسر ماتم مرا

آسمان  دیده ام لبریز اشک غم مرا

بیتو آرامش مرا گم گشته در جان و دلم

حسرت و اندوه و تنهاهی و غم پیهم مرا

خاکساری های من از بیوفائی های توست

بس مقامی داده اندر دیدهء عالم مرا

گشته روشن از تو بزم غیر وتن با صد دریغ

می گدازد از شراردوریت هردم مرا

     

 ....

  بهار وطن

بهار   میهنم    غم    می    فزاید

سرشک   و ناله   پیهم  می  فزاید

چمن ها رنگ خون بگرفته اکنون

 فغان ما  به   گردون  رفته  اکنون

فضا   را  جای   ابر  نو  بهاران

غبار غم    فرو  پاشیده  ای  جان

گل   و گلبن   همه    برباد  رفته

که  تا غم   خانه    ها آباد   گشته

دل  میهن    بخون    آلوده   بینی

کجا   فرد   وطن   آسوده    بینی

بهاری   کز  نسیمش  ناله   خیزد

غم  و اندوه   به  جای لاله  خیزد

بهار   ما   بهار   آتش     و   غم

بهار  خون   و  آتش   زای   ماتم

 

کابل،1373.

.....

 

غزل

 

رفتی و با خیال تو تنها  گریستم

بنهاده سر به دامن  غمها  گریستم

ای  پرتو  تجلی    خورشید    آرزو

گشتم اسیر  ظلمت    شبها    گریستم

افسرده وغمین و فرو خفته در سکوت

خاموش و دل گرفته به هر جا  گریستم

رفتی وجای هر قدمت قطره های اشک

افشانده  ام براهء   تو من  تا   گریستم

از   کاروان   عمر ندیدم  چو  لذتی

افتاده  در کویر غم  از  پا گریستم

ای واپسین  امید تن رنج پرورم

رفتی با خیال تو تنها گریستم

 

کابل،1374

.....

 




بالا

بازگشت