دکتر رازق رویین
دکتر رازق رویین شاعر وپژوهشگر، درسال 1329 درشهر مزارشریف ولایت بلخ چشم به جهان گشود .دوران آموزشهای نخستین را در زادگاهش به پایان رسانید . در سال 1355 از دانشکده زبان وادبیات دانشگاه کابل ، ودوسال پس از آن از اکادمی تربیه معلم گواهینامه های لیسانس وفوق لیسانس را اخذ کرد . درسال 1992 در رشته فیلولوژی ، از دانشگاه سوفیه – بلغاریا به گرفتن درجه دکترا موفق گردید .
کارهای رسمی : معاون مجلهء عرفان (1352تا1353 ). استاد زبان وادبیات دری در موسسه تربیه معلم بلخ (1355 – 1357ش)، مؤلف کتابهای درسی بخش ادبیات دری در وزارت معارف ( 1978—1982)، مسوول بخش ادبیات کودکان و نوجوانان درانجمن نویسنده گان.سالهای (1983 –1985) ، بورس آموزشی ازسوی انجمن نویسنده گان در کشور بلغاریا، سال( 1986 ).
کارهای علمی ادبی : تألیف کتابهای درسی بامتود جدید : کتاب درسی به نام (خوانش دری ) یرای صنف دوم مکاتب . 2- کتاب درسی ( خوانش دری ) برای صنف سوم دری . 3 – کتاب درسی (ادبیات دری برای صنف پنجم ) ؛ شامل نمونه های بخش فلکلور ، ادب کلاسیک وادب معاصر . 4- کتاب درسی (ادبیات دری یرای صنف ششم ) ؛ شامل بخشهای نمونه یی ادب فلکلور، کلاسیک و ادب معاصر . 5- کتاب درسی ( تاریخ ادبیات دری – از دوران باستان تا سده هشتم هجری . تحلیلی ، انتقادی ) .6—کتاب د رسی ( تاریخ ادبیات دری ، ازسده هشتم تا دوران معاصر- بخش نخست آن) دوبخش دیگر آنرا گروه نویسنده گان ؛ جناب ظهورالله ظهوری ، وچند تن دیگر … نوشته اند .
از رویین تاکنون سه دفتر شعر به نامهای : شکفتن در سترون خاک ، بر نطع آفتاب ، بی همسایه . چاپ گشته اند . دو دفترشعری برای کودکان به نامهای : «غچی غچی بهارشد » و « آفتاب بارانک » نیز از اوچاپ شده است . دکتر روببن در عرصه پژوهشهای ادبی وادبیاتشناسی مقاله های بسیار نوشته است .
او اکنون پس ازراه اندازی کانون فرهنگی افغانستانیهای پناهنده در بلغارستان(سال2001 ) ، دست اندر کار انتشار مجله « خاک » است که تا کنون هفت شماره ازآن انتشار یافته است . این مجله در پی باز یافتن هویتهای از دست رفته فرهنگ گذشته و معاصر کشور است که در این زمینه ، بازتابهای موافق و مخالف نیز داشته است .
نمونه هایی ازشعر رویین
اسفندیار غربت خاکم
آن آرزو چگونه هدر شد ؟
آن آفتاب طالع روشن
در قیر گون محاق کسوفی تار ؟
****
یک روز ، روز نحس
بومی به بام خانه ما بال وپر گشود
مادر که دید ، گفت :
فردا مگر مصیبتی از راه میرسد ؟
آنگاه ؛
شهر خیال و خواب وغم و شادی مرا
مردان نه ، کودکان دوسر
فتح کرده بودند !
****
زان پس .
یک شب ،
دستی به پاکدامنی ذهن مادرم
درباغ خوابهای بهارانه ام خزید
بذری شگفت کاشت
کزان پس من
این گنگ خوابدیده ء سرگشته
رنجی هزار گونه کشیده
چشمی به سوی گمشده یی دارم
چشمی به سوی روزنه ء نور
اما چه دور ،
دور !
*****
شاخی نه ، شاخه یی نه
پرستویی از فراز
نه .
نوروز کوچ کرده زچشمم
- قلبم
هر جا مرا خزان زده باران
هر جا مرا شکسته پر ِ هر برف
دیریست ،
ناورده گل زمین
آتش گرفته خاک
****
شهر از زبان عشق نمی گوید
شهر ؛
دستی به التیام نمی ساید
زیرا؛
زخمی که دیده ام
زخمیست جادوانه
از ناوک گزین پر سیمرغ
اسفندیار غربت خاکم من !
داروم نیست
شاید
کاووس شاهی
آنرا نهفته باز به جایی
شهر از زبان عشق نمی گوید !
****
رویین تنم ولیک
رستم گرفته از سر بیباک من کلاه
تا درشبان غربت این شهر
خاکی به سر فشانم وبا یاد پار و پیرار
هر بار زنده گشته بمیرم .
****
حجت کجاست تا که بنالد باز :
« ای باد عصر اگر گذری بر دیار بلخ
بگذر به خانهء من وآنجای جوی حال
بنگر که چون شده ست پس از من دیار من
با او چه کرد دهر جفا جوی بد فعال
ترسم که زیر پای زمانه خراب گشت
آن خانه ها خراب شد آن باغها طلال ! »
بلخم کجاست ؟ چشمهء زاینده ام کجاست ؟
« ام البلاد » و « کاخ نیاکان » من کجاست ؟
وا مانده در جزیره ء غربت
گویی
من حجت غریب خراسانم !
888
من اشکهای خلوت خود را
باری
در دامن کدام غمی پار بسپرم
تا ؛
باری زدوش خویش سبک سازم ؟
888
اکنون ؛
من کورم از نهایت تاریکی
من اسفندیار غربت خاکم !
این شعر سالها پیش در جریده نیمروزافغانستان – چاپ لندن با اشتباهاتی ، به نشر رسیده بود
همسایه
کسی زراه نیامد
کسی ندید و ندانست
که این مسافر آواره
دیر سوخته ییست
که دست آتش باد آوران
به بادش داد
کسی نگفت و نپرسید
که این مغان خموش
به روز واقعه آتش گرفت
- لیک نگفت
که هیمه در کف همسایه
خون و غارت بود !
در سوگ آن شهید
اهدا : به قربانیان فاشیزم امین
و به طاهر بدخشی
صد بار آن پرندهء غمناک
زین غصه گاه ، گوشه ء قلبم
روسوی آن طلیعه بیدار
اندوه بال وپر زدن آموخت
+ + +
با قلب گرم فاجعه را دیدم
تو در شط شقاوت خونین
غریق نام
ما
« انبوه گرگسان تماشا » 1
در سوگ آن شهید عزیز ، آن غرور پاک
آن دشت آفتابی پرگل
تنها گریستیم .
+ + +
گفتند :
قلب هزار ماهی مرجانی
در برکه های زنده گی افسرد
اکنون به سایه در شب آن هول
هول عظیم فترت
دیگرچه اعتباری !
+ + +
نام شما عزیزتران ، دانم
چون مرده ریگ هستی همراهان
« ثبت است بر جریده ء عالم » 2
اما
داغ جبین آنکه تراکشت
یا استخوان هستی ما را
یشکست
در پولگون فاجعه تاریخ
تاریخ رنج ، اشک ، مصیبت .
همواره تیره است و سیاهست
+ + +
اکنون تو نیستی که ببینی
ملت به سوگ یاد تو در خون است
در اشکهای آینه می بینم
تصویر تو به خانهء هر چشم
در قلب هرشرافت معصوم
گلگونست !
+ + +
در جستجوی گور تو هممیهن
در ناکجای این شب تاریک گل بگذارم ؟
زیرا
حتا ؛
با سنگ ایستادهء خالی
دیوان بی شرافت ، بد نام
نام ترا چو قامت آن دار
- سوی اوج
برپا نکرده اند !
دلو سال1358
شفیعی کدکنی ، شاعر ایرانی .2 – حافظ 1-
به نادرعلی دهاتی ورسول جرأت
خون وخاک
معلمان کودکان ساده دل
دهاتیان پابرهنه از نخست
به دستهای کوچک پرنده های ده
امید را چنان نهالک کبود کاشتند
که باغ گل شود ، نشد
+
نه خسته از یقین بارور
نه بسته بر امید کور
چنان سپیدهء فلق
سوار گفتن وسرود
تاختند
که مرزهای زیستن
پر از شکوه روشنان
چنان سحر شود ، نشد.
+
ودستهای ناروای تهمت و دروغ
به خاک و خون هر پرنده
- آشیانه ساختند .
+
کنون معلمان کودکان ساده دل
چو راهیان راه پر مخافت غمین
چو کورهء بزرگ آفتاب ، تنگداز
زدرسخانه سوی نور رفته اند
صدای شان که زنده گیست
چکامه یی برای زیستن
سروده یی برای غنچهء لبان مان .
سال 1362
سرنوشت
پاهایم را سر اطاعت از من نیست
گویی
راه نه آن بوده
که رفته ام
ریگی در چشمم میخلد
گدازنده و
چکاوند .
بر خاکی می گذرم
اکنون
که از من نیست .
و گلبنانش را پنداری خارآیین
در سر است .
++
چه کسی سند قلب مرا
پاره پاره
مینگرد
تا بداند که روزگاری
چون شبنمی
برگ گلی را
آبرویی بوده ام
و زمینی را
بر تارک آسمان
که اعرابی ، در استوای زمین
پیش از این
مطلع الشمسش
می خواند .
++
واکنون
برچهار حدش :
مشرقی از ماران خون آشام
و مغربی از ترفند بازان مقدس
و شمالی از گهواره های کودکان بی سر
و جنوبی از ریگزارانی تشنه
جا گزیده اند .
اکنون ؛
زمینم را
قبالهء سرنوشت مجعولیست
در دستانی
که صاحبیش
پیدا نیست ---------------------------
دلتنگی
من شاعرانی را می شناسم
که در شعرهاشان بودا وار
دادگرند وعاشق
ودر کردار
زبونند و ترسو
وصدا ها را درگلو قفل زده اند
از هراس
وواژه ها شان چند پهلو سخن میگویند
از شترانوس و فیلیانوس
که هیولایی مقد س یا نا مقدس
از کنجی مباد
بر ایشان بتازد
به درشتی
و حقیقت را جز
در گرمای شراب
نیاشامیده اند
هرگز
وتاراج را سر نهاده اند
و دروغ را نشانه یی دارند
از بی همتی نسلی که بدان منسوبند
گرگ
از میان بنفشه و یاسمن
چشم گرگی
در شب زمستانی من
میدرخشد
وقتی از راهواره های کهکشانی یاد هایت
بر می گردم
اندک زمینی برایم باقی می ماند
که تو هستی !
دستهای ستاره یین شب
ترا می طلبند
بیقرار
دستهایم راگرمای تابستانی ببخشای
که شک های جاودانه
تنهایی خدا را پاس میدارند .
بگذار در تو و باتو
گرگ زمستانی را
برانم . ایکاش !
در باغهای یلورین چشمهایت
چمنی گسترده ام پرگل
وقتی آمدم چون ابر
در های باغ را باز بگذار !
سنگ شکن
سالها بود که شیر
زن وفرزند خوده
کت یک پای چلاق
کت یک بیل وکلنگ ،
نان میداد
سوبکی وخت که ابرای سفید
به سرخانه او میآمد
سوبکی وخت که نیش افتو
از سر کوه نمایان میشد
غم هرروزه او گل میکد
به غم یافتن نان میشد
سنگ شکن بود
او به همرای شریف سنگ کش
همه روزای دراز
لنگ لنگک میرفت
ازهمو پیچ و خم راه که راه دگراس
سون سنگای کلان
کت یک بیل وجبل
کت یک یکدانه نانی که زنش
بین دسمال ِ گل ِ سیبِ سرش میبستیشِ
چشمش امروزتر اس
غمش امروز به رنگِ دگر اس
وختی از خانه بر آمد
نه کسی نانش داد
نه کسی گفت فلانی :
شوکه شد دیر نیایی که تنا میمانیم !
پیش چشمش زن دلخواهش مرد .
نیمه روز پس از سنگ کنی
خسته شد شیشت
او به مانند دگه کمبلا
سون بد بختی و بیچاره گیش
چرت یردیش :
ای عجب ملک خراب !
اینجه هر سو که ببینی درد اس
اینجه هرسو که ببینی مرگ اس .
تابکی بدبختی
تابکی صبر !
مه که سالای دراز
سنگ تامیر بزرگاره به اِی پای ِ چلاق
کندم وکندم و کندم آخر
هی چه شد ؟
هیچ !
یک شوام طفلم و بیچاره زنم
به شکم سیر نشد
دست پراوله ده اینجه خوار اس
همه از دیدن ما بیزار اس
اف که نادان بودم
حالی میدانم که
بخت ما کم بغلا یک رنگ اس
روی اونای دگه
همه از زردی رخساره ما گلرنگ اس
خون ما میره به یک جوی و ازاو نا یک جوی
راست میگفت شریف :
بین خانا وفقیرا جنگ اس .
قامت شیر
از سر کوه بلن گشت
او به خورشید که مغرور و بزرگ
سون او میخندید
خیره شد !
خشم در چهره او میجوشید
به صدا گفت :
شریف !
کوهها گفت :
شریف . . . شریف ....شریف
وازان سوی صدایی برخاست :
شير !
کوهها گفت که :
شیر... شیر....شیر ! .
ازسروده های سال 1351