احمد نيازی
فرياد سخاروف مرد بشر دوستيکه سال های زياد عمر خود را بخاطر دفاع از حقوق بشر در زندان های اتحادشوروی سابق گذشتاند.
فرياد سخاروف از پشت مکروفون در کنگره عمومی حزب کمونست شوراها
آن بشر دوستيکه سال ها در دفاع از حرمت حق بشر فرياد کرد
پشت مکروفون شورا از تعرض های روس در خاک افغان ياد کرده
گفت سخاروف کبير ای مردمان بی وجدان چرا؟
بی سبب کرديد تعرض بر حريم کشور آزاده ای افغان چرا ؟
قوم افغان سالها يک کشور هم سرحد و همسايه و آرام بود
در سياست ها ميان شرق و غرب انديشه اش يکسان بود
کشور هم سرحد و همسايه يی ما را چرا سرکوب و گمراه ساختيد
قتل و کشتار و تجاوز های زشتی را براه انداختيد
پس چرا آن خان همسايه را کرديد ويران و اساس خانه خود را خراب
خانهً همسايه را ويران نکن که خانه ويران می شوی خانه خراب
ناجوانمردانه بگريختند و آنها را بکام اژدها کرديد رها
اژدهای هفت سر و سه پای بود و شوروی را کرد تباه
کشور شوراها در فکر تسخير فضا پيشرفته و آزموده يی عالم بود
گراول قدرت نبود عز ووقار و آبرويش بيشتر از کم نبود
ای بدا برحال زار آن کمونست ها که ما را در جهان بدنام کرد
کشورهم سرحد و همسايهً ما را بکام اژدها بگذاشت و قتل عام کرد
اين حقايق را سخاروف پشت مکروفون پوراها چنان ايراد کرد
آبروی بلشويکان جهان را لکه دار و و ناگهان برباد کرد
دختر معصوم
ای مادر مغرور
بگو با من چه نسبت داری
هرگاه که با دوستانم بازی می کنم
آنها می پرسند؟
پدرت کيست؟
من ميگويم :
نميدانم ، از مادرم می پرسم
ای مادر بی احساس
با من چه کردی
چرا با ما و پدرم چنين ظلم روا داشتی
من اينرا نيز نمی دانم
تو با من چه نسبت داری
اگر تو مادرم بودی
مثل پدرم ، در شب ها برايم
لالايی می خواندی و قصه می گفتی
همين قدر بگو
بامن و خواهرانم چه نسبت داری
بگذار بدانم پدر ما کجا است
ای مادر مغرور
همين قدر بگو
تو پدر ما را دوست داشتی؟
البته که داشتی
اگر نداشتی
پس چرا ما را به دنيا آوردی
همين قدر بگو
چرا از مهر و محبت پدر
ما را محروم ساختی
ای مادر مغرور
وقتيکه دوستانم را
با پدرانشان می بينم
که در آغوش گرم و پرمهر همديگر
غرق محبت هستند
آغوش من خالی و سرد است
ای مادر مغرور
من بياد دارم
پدرم برايم شبها قصه های
مرغابی سفيد و ماهی طلايی را ميکرد
پدر ما مهربان بود
پدرم ، ما را دوست داشت
من نميدانم
تو با من چه نسبت داری
اگر تومادر مهربان بودی
دست پر مهرو محبت پدرم را
از سرم دور نمی ساختی
اگر تو مادر مهربان بودی
غرور ما را نمی شکستی
ای مادر مغرور
ای مادر بی احساس
کابل زيبای من
کابل ای شيــــــــره جـــــــــان و مــــــــــــــادرستــــــــــان من
کابل ای آسمــــــــــــانت پر از ستــــــــــــارگـــــــــــــــان من
کابل ای سخرهً شيردروازه و گهواره مـــــــــــــــــــــردان من
کابل ای تپهً مرنجانت بستر گلـــــــــــــــــــــــگون شهيدان من
کابل ای باغ بالا ات گلستــــــــــــــــــــــــــان خوش هوای من
کابل ای خواستار دوستان مردمان صلحخـــــــــــــــــــوای من
کابل ای کوه های سر بفلــــــــــــک کشيده ات روح توانای من
کابل ای پغمان و دره هـــــــــــــــای پر برف ات دل دانای من
کابل ای منظرهً آسمان زيبايت مثال در جهــــــــــــــــــــان من
کابل ای آب و هـــــــوای معطر و شفق صبح ات لذت جان من
کابل ای يـــــــــــــــــادت بخير رفتهً بخواب گهوارهً ويران من
کابل ای سازنده و ايجاد گری انيست آرمـــــــــــــــــــــــان من
کابل ای پارک زرنگــــــــــــار و آغـــــــــــوش فرهنگيان من
کابل ای پـــــــرورشگــــــــاه صـــــــــاحب دلان و بيتابان من
کابل ای زيارت شاه شهيد و ميله نوروز درکنار پل مستان من
کابل ای شاهــــــــد فرار « برايدن » از کوتل يک لنگان من
کابل ای شاهبــــــــازی برفراز خواجه صفـــــــــــــــــای من
کابل ای سنگ صبور با اهل بی کبر و ريايی مـــــــــــــــــن
کابل ای ديدهً بيداردلان و قلب آسيــــــــــــــــــــــــــــــای من
کابل ای سيلی حق بررخ خصم و کشــــــــــــــــــور تباع من
کابل ای مهــــــــــــد آزادهً « نيازی » و سرزمين باستان من
کابل ای آشيان دور پرواز هما و پيـــــــــــکر افغانستان من
دنمارک
01 ـ 01 ـ 05
وحشت حاکم است
گويــــــنــــد شمــــا خــــوب و حرف شنو باشيـــد و ماهم مهربان
گــــــــــر کنيم کشور آبايی ات ويران در بهشـت ما هستی مهمان
ازين مرز بدان مرز کنند ترا وحشت زده و حيــــــــــــــــــــران
هليکوپتر های آپاچی کند قلبهای اطفــــــال معصــــــوم را لرزان
دوشيزه و نوجوان ، پيرزن و مرد کهـــــــــن افغـــــــــــــــــــان
شوند درگير سرآغاز پناهندگی و سرنــــــــــــوشت نا معلوم شان
در زيست و انطباق جامعه گويند رفع عقـده و ماجراست کار مان
کنـــنــــد مجــــبــــور به هرنوع تا شوی اسير و غــــــــــلام شان
گويند هستی تنگ دست و بی نوا و رنجبر چنين باشدد واجب تان
کـــــــــه هستی در بـــــــــــنــــــد حفظ نام و ننگ و ناموس تان
گويند چون ما در فصاحت و حيله گری نيست انـــــــــــدر جهان
کنند تلقين که هستند اسير سياسی چه آشکارا و چهه در پنهــــان
گرشوی فريفته جادوی سخـن و استدلال اين پـــــــــــــــــــــلان
ترا برنــــد در کنـــــار چــــشمه تشنه نگهدارند اين فتنه صفتان
شما را بخدا به چه کاری مشغول هستيد ای منشور مـلــل جهان
نه گوش شنوا داريد و نه جرئت ديدن اجساد قـــــربانيان تــــان
ايــــــــــــــن اجنه ها زنده کنند روش اسکندران و الفرد هتلران
رويداد شگفت نيست که نهال جانمان سوزد در کوره آتش شان
به حکم عقــــل روانيست کهن درخت کشند بيخ از نهال جوان
بدينوسيله زنـــــد آتش فتند در وحــــــــــــدت افــــغــــانـــيــان
وحشت است « نيازی » اين چرخ پر از کينه دل صاف ندارد
اين فرومايـــــــــــــگان با ريختن خون افغانيان انصاف ندارند