ناديه فضل

 

ناديه فضل متولد سال 1345 شهر کابل است. مکتب ابتدائيه را در مکتب محبوبه هيروی و ليسه را در ليسه آريانا درس خوانده  ،  سپس شامل دانشگاه حقوق شد.

درسال 1985 به آلمان مهاجرت کرد و در شهر بن آلمان با دو فرزندش بنام های  سهيل و سياوش زندگی ميکند.

در المان در رشته حسابداری تحصيل نموده ، دريکی از موسسات آلمانی مصروف کار است .

از سال 1992 با مطبوعات برون مرزی  و بحيث گوينده در برنامه های هموطنان همکاری دارد. با رواديوی دويچه ويلی ( صدای آلمان ) نيزهمکاری دارد.

به زبان شعر اهميت بسيار ميدهد و معتقد است که خاليگاه های زندگی اش را بدينوسيله پر می سازد.

مجموعة اشعارش بنا م « پر نیا ن خیا ل » در سال 1377 در آ لمان بچاپ رسید و يک مجموعه غزل ايشان در همين زودی ها چاپ خواهد شد. يک سی دی بنام چلچراغ نيز دارد.

به زبان فارسی علامندی زياد دارد و هويت خود را مرهون اين زبان ميداند.  تصاوير وواژگان نو يکی از دست آورد های ادبی و شعری ناديه فضل است.

 

روح بهار

خيالت مي وزد ، آيينه مي تابد گلســــــــتان را

به جشن روشنايي ميکشــــــد دست شبستان را

طلوع بي نيازي و شگفـــــــــــتن از حريم مه

شهاب و شعــــــله ميکارد تن سرد زمستان را

حضـــــــور آرزو بود لحظه ي باريدن عشقت

کمــــــي رويا‍‍ ، کمي پرواز پهن روشنستان را

هـــــــــــواي نرم دريا ها براي شانه هاي باغ

و تفسير نــــــــوازش ناز صبح دل پرستان را

به چشم بي اميـــــدم طرح سبز تازه گي روييد

نگاه شب نشينم بوسه زد سبزينه بســــــــتان را

زحجم بيکسي هايم به دريا قـــــــــــصه ميگفتم

ملايک ميســـــــــرود آهنگ غمگين نيستان را

تو با يک شا خه گل لبخند ، يک ديباچه زيبايي

شکستي بغض ابرو خامــش شهر و کهستان را

غرور آفتاب ! روح بهـــــار گلواژه ي شعرم !

خيالت مي وزد ، آيينه ميبارد گلـــــــــــستان را

 


چراغ قله ي پامير


پر از طلوع صدايت شمــــــــــــــيم ياسمنم
هواي تازه ي باران قصـــــــــــيده ي چمنم
زمرز آيينه از بيكران لطــــــــــــــف سحر
غزلسراي وفايي حرير پيــــــــرهنــــــــــم
بلند روشن انديشه ي شگفـــــــــــــــتن باغ
پر از سعادت اشراق آفتــــــــــــــــــاب منم
به بيقراري دلهــــــــــــــــــــاي انتظار بهار
كه ترد شعر مني ناز گلشـــــــــــــــن سخنم
چراغ قله ي پامير شاه زمــــــــــــزمه ها !
شكــــــــــــــــــوهمندي حس لطيف سوختنم
به هفـــــــت آبيي پـــــــرواز عاشقانه سرود
صريـــــــــح سوره ي باورخداي روح وتنم
به آب و روشني خاك و به جان سبز درخت
كه در حضور تو هرگز نگـــــويمت كه منم

 


رنگين کمان صبح

يک منظره سخـــاوت دريايي نازنين

آيينه ، روشـــــــنايي رويايي نازنين

در پنجه هـــاي آبيي درياچه ي سحر

نيلوفر سپــــــــــــــيد فريبايي نازنين

لبخند دلنواز چمــــــــن ، روح آبشار

رنگين کمان صــــــبح تمنايي نازنين

يک تکه ماه ، هزار بهار ستـاره بار

در امتــــــداد جاده ي فردايي نازنين

سبز خيــــــــــال ديدن و بوييدن ترا

پـرواز کرده ام ـ چه دلارايي نازنين

آهنــــــــــگ آسمانيي پر هاي آفتاب

شعر صفاي ديده ي دنيـــايي نازنين

حس لطيف تازه گي، نبض شگفتني

ديوان عاشقــــانه غزل هايي نازنين

مثـــــــل هوا و آب و سلام سپيده ها

يک آشناي خوب به دلهــايي نازنين



خاطره

يک شب که آسمان و چمنزاران نجواي عاشقانه ي باران بود

لبريز شاخــــــــــــــه هاي گل مريم پيراهن حرير بهاران بود

آبيي آبشارپر از مهتــــــــــــاب مست شميم و زمزمه ي دريا

آيينه ها سخاوت سبزستان ، تصــوير ناز جلوه ي مرجان بود

من با سلام برکه ي نيلوفر ، از پنجره به سمــــت سحر رفتم

هنگامه ي صداي قدمهايش در کوچه ها سپــيده گل افشان بود

يک کهکشان ستاره به مو هايــم پر پر زنان نشست به زيبايي

حس نجيب سوختن از عشقش ، در جان من شرار گلستان بود

از بوسه ها و گرميي دستانش اندام من شــــــگفت و فريبا شد

گلخانه ي طليعه ي رويايم ، چشمــــــان او صراحت ايمان بود

من در حضور پاک خدا بودم ، در عرش پر ستاره ي گلباران

در شانه هاي پاک و بلند او صــــــد ها نماد خوبيي يزدان بود

 

بهشت باران

پر از ستاره سکوت شبانه های منست

شگرف زمزمه ء مه ترانه های منست

شبيه شاخه گل ارغوان دامنه ها

نمای زندگی در عاشقانه های منست

به آيه های صدايت که شعر لطف خداست

حضور روشن تو شاديانه های منست

به سمت شب سفرم بود واز گذرگه ء ياس

گواه - شکسته بلورين شانه های منست

دو تا نهالک سبزی در امتداد خزان

به زنده بودن تلخم بهانه های منست

در انتهای پر از برف پير بيشه ء دور

نگاه کن ! که حريم نشانه های منست

تو مثل حس شگفتن بهشت بارانی

زتو بهار و ترنم جوانه های منست

به روی بال حرير سحرگه ء رويش

نسيم عطر تنت شاعرانه های منست

بشير صادق پرواز در صراحت صبح

لهيب آتش يادت زبانه های منست


قصيده ء روشنايی

چه دلفريب شميم نوازشت به تنم

شگوفه بارد و گل ، سبز جلوه ء چمنم !

کنار کوچه ء تاريک لحظه های خموش

فرشته های عزا بود يار و هم سخنم

نشد بگويمت از بغض ، وز نهايت شب

در انزوای غم انگيز تلخ می شکنم

مگو زخوب و بد و جا و نا بجا ای يار

زلطف عشق بسوزان خزان خشک تنم

مرا به خويش بخوان در عروج زيبايی

حديث بودن و پيوند ! ناز سوختنم !

شبی به گردن و رخساره ام ببار آتش

که من شراره بچينم سحر ز پيرهنم

سعا دتيست خيال شگفتنم با تو

زهی قصيده ء خوشبخت روشنی که منم

 

 

گل خيال

 

گــــــــــل ناز خيالت بـــرگ ريزان

درخــت قــامـتم سبز چمـــــن کـرد

به مثــل برکـــــهً نيــلوفـــر صــبح

حـــــرير گلبن و عطر و سمن کرد

لبان تشنــــه ام خشک و عطشـناک

به يـاد بـــــوسه هـــای آتـشيــــــنت

تمام شب لهـيب افروز مـی سوخت

به گلزار خيـــــــال دلــنــشيــنـــت

به زيـر ســـــايهً گلبـــــاغ يـــــادت

گـــــل و گـــلشــاخهً مهر تو چيـدم

دو دست سرد و نازک ناشکيبــــم

بروی گيــــسوان  مــــه کشــــــيدم

ز پيـــچ و تاب نور و روشنـــــايی

گــــــريبان شفــق گلخانهً عشـــــق

چو صبح چشـــم دريا دل فـروزان

زلال صـــــادق و جانانهً عشـــــق

 

گشـــــود باغ بهشـت آرزو را             چو من يک واژه از لطف تو گفتم

به اوج بی نيازی ام فراخواند              زتقد يـــس نفسهايش شگفتـــــــــم

چشمه

 

با يک سبد فقر

و دامن دامن ناتوانی

با دسته گلی از اشک

منظومهً تباهی را

چادری پوشيدم

و به ديدار چشمه رفتم

اما دريغ

او هم

بيمار

خالی

و برهنه بود

 

سياه

 

نگاه خامًش ديوار

عمق ديدگانم را

پيمود

دست سرما

شانه هايم را

نوازش کرد

ابر خاکی رنگی از مژگان من

             باريد ......

تصوير

 

گـــلــــواژه ای بهــارم درين شب زمستان

تـفسـير زنــــدگی را پيراهنی گــــل افشان

درپنجه های مهتـــاب يک دسته چلچراغم

انـــدام سبزه زاران در قطره های بــــاران

از شيشه ها طــــراوت می بارد و سخاوت

در کــــوچ غــــصه هايـــم ميــلاد آبشاران

دوشـــيزگان عاشـــق فـــال سپيده گــــيرند

ازبرگ شعرم از نور ـ از سوره های ايمان

مـــن با فرشتـــه های عرش خـــــدا بچينـم

عطر ستــــــاره ها را از عشق خوب جانان

يادش حضـــــــور لطف مهتاب مهربانيست

مـــــوزون موج دريا ـ پروازی در گلسـتان

 

گلايه

 

ترا گــفتـم محـال بـوســه را روی لـبـم چيــــدی

گـــلی از جنس خوشبختی نگـــاهم را ببخشيدی

حــضــور آفتاب عــطر گـــل ناز و اکاسی هــا

تمـــام بهــترين هــا را به اين گلخانه پاشـــيدی

به رنگ آفتــــابی ای فـــــراز سبز دهــستـــان

غروب ديـــدگـــانم را طلــوع صبح باريـــــدی

بروی برگ نيــلوفـــر نوشتـــم از شکست يأس

توهمچون روشنی درکـــوچه ای ميلاد روييدی

زهــر برگ تنـــم عطر نفســـهای تـو می باريد

نيازم را به خاک تشــنه ای پاييزی سنــــجيدی

من از گلباغ و درياها شهــــــاب  نقره يی چيدم

تو آن گگلدسته را بر ابر و بر باران ببخشيدی

مـــن از گلبوته ای مريم تمنا خوشه چين بودم

که ديــــدم بيگمان از شهــر رويا هام کوچيدی

سرم برشاخه های انتظارت لحظه ها شبرنگ

صــــدای انتظاری را ازين ژرفـــا تو نشنيدی

وسيـع گــلـشـن پروانه ها رنگينی ای گلــــــها

عبورت شد به دور بال هـر پروانه پيــــچيدی

 

عطر باران

 

شهــکـار کبريــا باز آمــد مگر؟ وفــــا کرد

چــشمــان خاکــييی دل بر آفـتـاب وا کـــرد

دستش به دست دريا هـمــــگام سبزه باران

لـــطف ستـــاره ها را با صبح آشــنـا کرد

منظومـــهً سعـــادت آئييه وار افـــروخــت

« امـــروز بعد عمـری دلــدار ياد ما کرد »

دريک عـبــور گــلريز باريد عـطـر باران

تا چشمه ای حضورش گلباغ را صدا کرد

صبــح نجيب چشمش از شيشه ها بتابيــد

ســـار سپـــيــده پرواز ديـــدار با خدا کرد

باور

 

وچنين است

که شب

و زمستان تفسير زندگانی ام شد

شقاوت و بيداد

زير پلکها و رخسار زعفرانی ام

نشانه هائيست

برتداعی ای زيستن من

 

کف دستانم

آئينه ای تمام نمای شبانه های ناگزير

ستاره های خاکستری ای

                      ديدگانم را

سبد عتيقه ايست

 

وهمين است

که هنوز

وشايد ما دورها

پرواز را درحسرت بمانم

و هوا را در جيره بگيرم

 

امرو نهی را

سری تکان ميدهم

و« بايد » را

در تنم لباسی می دوزم

تا برهنگی ای وقاحت روز گار را

                   بپوشم

توری می بافم

و چشمانم را پنهان می کنم

نکند « او » از پا درآيد

وشيشه های غبار آلود ايمانش

از هم فروبپاشد

 

رنگ ها را

انکار خواهم کرد

تنها سياه را می پسندم

سياه را که رنگ زندگانی ای منست

سياه را

که مفهوم لحظه های بودن

وقصيده ای ناتمام شکستن من

 سياه را .......

 

لهیب آ تش

 

پدر ! ملا ل د لت را ز دور می بینم

شکسته قامت و لرزنده دستها یت را

هزا ر با ر بود مرگ بهتر ا ز ا ینم

که غمگنا نه چنین بشنوم صدا یت را

 

پد ر ز خا ک تو فر یاد صد هزا را ن را

و دا ستا ن غم ا نگیز شهر ویرا ن را

من ا ز دیار تو ا ز کو چه های خا طره هام

به درد می شنو م قصة ا سیرا ن را

 

ز روستا ی به آ تش کشیده می شنوم

ز با غ ها ی به آ تش نشسته ، خاموش

ز کشتزا ر به تا را ج رفته از  وحشت

ز شهر مرده که آ تش نشا ند در آ غوش

 

میان خانة ویرا ن شهر سو خته ام

فتا ده قا مت پا کی به خون و خا کستر

فغا ن و نا له کنا ن ، کو دک گر سنه و زا ر

درون کلبه صدا می کند « چرا مادر »

 

پدر مگو که من آ را م بوده ام اینجا

تهی ز قصة شهر منست خانة من

تمام هستی من زا ن جایگا ه تو ا ست

تو یی ومام وطن  عشق جا و دا نة من

 

پدر ! ملال دلت را ز دور می بینم

شکسته قا مت و لرزنده دستها یت را

هزار بار بود مرگ بهتر ا ز ا ینم

که غمگنا نه چنین بشنو م صدا یت را

 

ملا ل قلب تو سوزد دل حزین مرا

شکسته قلب مرا قا مت شکستة تو

به هر طرف نگرم چهرة مقد س تست

نگاه می کنم آ ن چشمهای خستة تو

 

 

اشکی بر ویرا نه ها

 

همه جا خا کستر

همه سو تلخ و خموش

قهقهة کر گس بیدا د فصا را بگرفت

د ست بد نا م سیا هی

تیر رگبار ببا رید

و هزارا ن  گل پر شاخة عطر ا فشان را

پر پر کرد

خمن و خا کستر

قا مت شهر بلا   د ید ة ما را بگرفت



بالا

بعدی * بازگشت * قبلی