دوکتور عبدالاحد وفا معصومی
اینجانب دوکتور عبدالاحد وفا معصومی، فرزند مرحوم طوطی محمد خان معصومی، معروف به ( قوماندان رئیس و رساله دار) می باشم که پدر مرحومی ام علاوه از سیمت ریاست قوم خودش به عنوان تکریم از مقام پدرانش نیز برخوردار بودند، در قریهء رامک ولایت غزنی چشم به جهان کشوده ام. دوران ابتدائیه ام را در قریهء مالوف خود رامک ولایت غزنی سپری نموده، متوسطه را در لیسهء عالی دارالمعلمین کابل و دوران مافوق لیسه را در فاکولتهء طب دانشگاهِ کابل با فراغت در سال 1969 ترسایی به اکمال رسانیدم.
در همین راستا سال بعد آنرا در بخش پرازیتولوژی و بکتریولوژی فاکولتهِ طب دانشگاه جلال آباد شامل کدر تدریسی فاکولته مذکور مصروف بودم، یکسال بعد از آن را در مکتب احتیاط گذرانده ، بعدا در سرویس داخلهِ شفاخانهِ ابن سینای کابل تحت رهبری گروه طبی امریکایی موفق به اختصاص در طب داخلی شدم و از آن هم ببعد دو سال در میمنه و بعدا در یکسال در شفاخانهِ صحت عامهِ ننگرهار ، بعدا یکسال و نیم دیگر را از طرف موسسهء صحی جهانی برای تکمیل آموزش بیشتر در امراض قلبی وعایی در دانشگاه اصفهان در ایران در بخش ( مراقبت و تداوی جدی مریضان قلبی) سپری نموده و بعد از ختم زمان موعود دوباره به وطن برگشتم و در کلینیک صدری مصروف کار شدم.
در برگشت به وطن در رابطه به تغیر جدی در حال و احوال سیاسی کشور و رو بطرف اشغال شدن وطن از جانب روسها، و یک و نیم سال بعد از خدمت در کلینیک صدری کابل، با استفاده از فرصت با فامیل کوچکم مانند دیگر هموطنانم مجبور به ترک کشور گردیده و اکنون بیست و دو سال میشود که در آلمان زندگی میکنیم. در آلمان موفق به دریافت تخصص در رشتهء انستیزی ( بیهوشی) و تخصص در تداوی واقعات عاجل گردیدم، شش سال مطب داشتم، چار پسر دارم که موفق به درجات عالی تحصیلی گردیده اند.
من و خانواده با حفظ دوستی و محبت به اقوام برادر ساکن کشور و ایمان به وحدت بین الاقوامی بدون چون و چرا و بدون کم و کاست اقوام برادر در وطن مشترک، متعلق به قوم عزیز و فرهنگی حماسی آزادگان (تاجیکان) میباشم. به زبان فارسی کتاب شعری بنام (( در سیه روز جفا )) دارم که متاثر از درد جانگاه تبعیض مزمن و در اخیر و عمدتا متاثر از درد تجاوز و جنایات مثلث شوم پاکستانیها، القاعده و طالبان در خاک مقدسم میباشد. کتاب مذکور امسال در ویانا برخوردار از جایزهء ادبی از طرف بنیاد نویسندگان و ژورنالیستان جهان شد، علاوتا در نشرات بیرونمرزی به نشر مقالات و اشعار کثیری پرداخته ام، زبان پشتو را بعد از زبان مادری ام فارسی بدون اندکترین اشکال فراگرفته ام، به این زبن مجموعهء شعری دارم و آثاری ترجمه نموده ام. به زبان ازبکی علاقمندی زیاده از حد دارم ولی از آنجاییکه کدام نشراتی به زبان قوم برادر ازبیک نداشتیم، فهم درین مورد محدود به یک تکلم مختصری درین زبان بوده و آنهم حاصل دو سال وظیفه در میمنه میباشد، ایکاش میشد با قبول حرمت و تعمیل بزرگ داشت از حضور این اقوام برادر و برابر همچنان به زبانهای ایشان یعنی ازبکی و نورستانی هم مانند فارسی و پشتو از جملهِ السنه ِ اقوام برادر ، نوشت و خوان رسمی میداشتیم تا زبان این برادران خود را هم به پاس تساوی حقوق و قدردانی به این اقوام غیور به قدر کافی در راستای یک رنگی، مساوات و محبت هموطنی میدانستیم که البته ذکر این داستان و بسا داستانهای دیگر در یک کشور کثیرالقومی مانند کشور ما ، مروریست دردناک و حقی است که دست یابی به آن مانند رفع تبعیض در دیگر موارد، به پافشاری ، به پاخیزی و جدیت خود این اقوام در مورد زبانها و دیگر برخورداریهای فرهنگی ایشان ارتباط داشته و راه حل دارد.
صبح روی
جــــان من چو صبح رويت درين خاکدان نباشد
گلــــــــی به زرنگ و رويت به باغ جنان نباشد
سرزلف تابدارت ، کــــــــــــه بلای عاشقانست
چوکمـــــــــان ابروانت ، ديگر هيچ کمان نباشد
بگــــــــــــويند مردمانت ، صفت جمال و من را
به مانای صــــــورت تو ديگر در گمان نباشد
ماه اگر کند حسادت ، به بگويند کـــــــــو کبانش
که چو اين زمين نشيــــــــــنی درين آسمان نباشد
بسی مست و نوجوانی خوشا اينکه خود ندانی
که چـوسرو قــــــــامت تو ، به باغ جهان نباشد
تـــــــو گهی زخانـه بيرون بيا تا که خلق بينند
که همچون تو ماه زيبا ، درين کهــکشان نبـاشد
چو تو ايستن و رميـــدن ، کسی دردمن نديـده
به خدا نبوده جايی و در آهــــــــــــوان نبـاشد
ديده ام لاله بسيار ، به هـــر جويبــار و گلزار
به قد رسا و رنگت ، در هيــچ بــــوستان نباشد
به رو دراگـــــــــر ببندی ، بپوشی مه جمـالت
به فغان رسند عالم ، چـــــــرا مه روشان نباشد
تو زخانه گر برايی ، بيافتد به شهـــــــر غلغل
وگر رونمايی گاهـــــــی ، کسی را توان نباشد
ببندی اگرتو روبند ، بگـــــــيری زمردمان رو
نماند به شهـــــــــر جايی ، که در آن فغان نباشد
نه جرس نه بار و محمل ، کجاکاروان کو منزل
به هامون صـــدا نباشد ، چو مه در ميان نباشد
به روزيکه عاشـــــــقانت ، به ره تو سرگذارند
زهجــــــــــــوم بندگانت ، زمن ات نشان نباشد
به اول چو دادمت دل ، بگفتـــــم که يار من شد
کنــــون در قطار عشاق ، زمن هيچ بيان نباشد
تو به خــــــــــواب ناز اندر ، منم بيقرار و ابتر
به توام قسم که تاصــــبح ، زمرگم ضمان نباشد
ز(وفا) گمـــان مبر اين ، که به عشق تو نسوزد
به خــــــداکه تا به محشر ، بی تو ام امان نباشد
نمی ماند
زچــــــــرخ فتنه کسی بی ضرر نمی ماند
بهــــــار عمر به يک برگ و بر نمی ماند
درين زمانه کسی درامان شـــــادان نيست
گدا به خـــــــواری و شاه مفتخر نمی ماند
اسف زبهر تعلـــــــق اگر گذشت اين عمر
که شمـــــــع عيش جهان تا سحر نمی ماند
خدا نهــــــــــــاد جهان را ، چنان بنا بنهاد
که هيــــــــچ چيز درآن ، مستقر نمی ماند
ززره تا به سمــــــــاوات اسير تغيير است
به هرچــــــــــه هست ، ثبات اثر نمی ماند
بخور زحاصل کار و ببخش و راحت باش
که نخل عمـــر به اين حال و سر نمی ماند
به جودی خاطر مســکين بدست آر ( وفا )
که دايما به کـــّــفـَـت ، مال و زر نمی ماند
ميهن من
ای کعـــبه شوق ، مأمن من ای مادر پاک ، ميــــــهن من
ای ياد تو تکـــيه گاه هستی سرمايه عشق ، شور و مستی
ای لالـــه زمين پاک اجداد ميــــدان مصاف ، داد و بيداد
تـــــو زادگه ، دلير مردان کــــــــوبنده خيل ، بد سگلان
ازتو شب تار شد هراسان خورشيد شگفته ً ، خــراسان
ای ماه تمام و روشــن من ای شهرهً دهر ، ميهـــن من
بی نام تو نام من مبادا
بی ياد تو کام من مبادا
مه غوليژه
دگفتـــار و په اسرار يی ، مه غوليژه په تينگار او په تـــکرار يی ، مه غوليژه
چه ميـــــــــن پر ملی وحدت د قوم وی په تسبيح ؛ ژير او دستـار يی مه غوليژه
په درواغ او په ريــــا چه هيواد وايی تور شمار دی په چلتـــار يی مه غوليژه
چه بل کــــــری يی وی اور د افتراق داپردی دی په اظـــــهار يی مه غوليژه
چـــه نفاق دپشتانه او تاجيک غواری غليمـــان دی په لوت ماريی مه غوليژه
چه خزان سره همــدم پرگل يرغل کا تو کارغان دی په چغـهاريی مه غوليژه
توره ژيره تور پتکی دير ليدل شوی توره زره او سپين گفتار يی مه غوليژه
پنجابی غليم که هـــرواره بيان کری دشمــــــنان دی په اخبار يی مه غوليژه
خاينـــــان نه د دنيا نه ؛ د عقبی شو
په حو ورحو اشتهار يی مه غوليژه
نامردی
اوج رفعت به هـــوشياری نيست افسری اين زمان به خواری نيست
ای بسا صـــــــادق و به رنج اندر ای بسا خايــــــــتن و به گنج همبر
آن وطنخواه به رنج و زحمت رفت اين ستمــــگر امير و سرور گشت
جاهلی نيست جاهـــــــلان را عار ننـــــــگ است عاقل وسوء کردار
جوی کم کن زمردی فـارغ باش بی هدف باش و شهره بالـــــغ باش
آن که بود بررمــــــــوز کـار آگاه بی عــــمـــــل لاف ها زند بيــــــجا
حيـــف از آن لعل و دانه و گـوهر که نهـــــی کنجی و تو خـــود ابتر
آن که داند اســــــــاس عـلت کار حـيـــف است بی عمل سخن بسيار
خود شناسيم و با ( وفا ) مـــانيم مــــــی رويم راست هرکجا باشيم
جنگ سالار نيست
ديده بغـــــض و حسد را ، گلستان جز خار نيست
زاهـــــــــدان صاف درچشم حسود ، ابرار نيست
کجــــروان را راه راست ، اندرنظر بيراهه است
حســـــــن طينت گرنباشد ، هيچ جا هموار نيست
طـــــــلـــعـــــت خوبان ندارد زيبی ، در پندار بد
تا کــــــــدورت پرده در آيينه است ، انوار نيست
دوری از اظـهار حق ، بدبين را ضعف صفاست
برق تا در دخمـــه ی سنگ است ، آتشتبار نيست
خود فــــــــــــروش را ، حلقه بند تنعم رستگيست
تـــــــــــوسن حب تعلق را ، جز اين ديوار نيست
رونـــــق بازار تسليــــــم گشتـــــگان جاه و مال
راحتــــــی جز زر به پا و گردن و ادبار نيست
خادمان شوکت ضــــــحاک ، نيش اند و شرنگ
حقپرست را باک از جنگ شرنگ، و مار نيست
کی شود خورشيد پنهان ، با دو انگـــــشت دروغ
راه حق چون روز روشن ، چون شبان تار نيست
نشه وجـــــــــــــــــدان بيدار ، اعتراف راستيست
کفر حق صاحب شعور را ، جز سر بيمار نيست
از( وفا ) ســـــدی تــــــوان از کوه بردريا زنيم
متحد باشيم اگر رنج ديــــــــــگر در کار نيست
در ره حفظ وطن هرکس که سر درکــف گرفت
آن فداکار و مجاهد است ، جنـــگ سالار نيست
کفی باالموت و اعطا
« مرگ اندرز دهنده سخت است »
ببين حـــــال من ای که هستی هنوز که هر بند من عبـــــــرت است و رموز
شنـــــــــو چند حرفی زمن مختصر که تا پيش از مــــــــــرگ گردی خبر
شود تاکه من پند کــــــــــــارت شوم چـــــــــــــــراغ سينه روزگارت شوم
من هم در نشيب و فــــــــراز جهان گهـــــــــــی خوار بودم گهی شادمان
گهی در غــــــم و درد و خون جگر زمانــــــــی بودم عيش و شهد و شکر
گهی خود بلند تر زکــــــــــوه گفتنی به دهر هـــــرچه بهتر ، بخود بستمی
کنون حال من بين نگــــاه کن به من که تا خـــــــــود شناسی و چرخ کهن
چنـــــــــــــــين آفريدت رب کردگار که از خــــــــــــــاکی و توده شاخسار
نه ی برتر ازهيــــــــــچ کس در بنا زيک گوهری گر سپيـــــــــــد يا سياه
تفــــاوت نه در تار و پود و سرشت زيک مـــــــرغ و دانه و خاک و کشت
به رنگ و به شکل گر کسی ديگريم چــــــــو کرباس ازيک سر و يک بريم
يکی را خرد بيش همـــــــــــت بلند ديــــــگر را بــــــود مال و زيور پسند
تفاوت فقـــــــــط رنگ و قامـــت بود نه در آب و خـــــــاک و هيئــــــات بود
چه دانيـــــــــد زلوث و ز فســـاد من ويـــــــا از دل پـــــــاک و آزاد مـــــن
به روی زمين برتـــــر از من نبــود چــــــو اقبال من مهر روشـــــــن نبود
جهان جمله بود کشور و مـــال مـــن به گـــــــــــيتی نه کس مثل و همال من
زدنيـــــــا و عقبـــــــی نبــــودم خبر اجــــــــــــل ريخت درکام من جام زهر
کـــــــه بودم؟ ندانيد که شــــاه يا گدا چــــــــــــه بودم؟ يکی دزد؟ يا پارسا؟
مــــــــــــرا زاستـــخوانم نداند کسی که در استــــــــخوان جمله انسان يکی
من از کار و زحمــــت نگرديده شاه نه از علــــــــــم و همت رسيده به جاه
به هرجـــــا سری بـــــود بردم بدار به غيـــــــر از تبارم نبودم به کـــــار
ربودم زدســـــت يتيم مــــــــــال او بــــــه نــــاحـــــق بيـــــازاردم آل او
زمال يتيـــم تخت و اورنــــگ من کجا کس که برسر نخورد سنــگ من
زروتاج من مال مــــــــردم بـــــود بســـــــــــی خلــــق از قهر من گم بود
فروختم وطـــــــــــن تا بمــــانم بجا کجـــــــــــا بی دغا تاج و بيـــع و شرا
بود آلت دست چـــــــــــرخ سپنــــج بســــــــا در الم کشتــــم و درد و رنج
نه آگه مـــــــن از آخـــر کار خويش بــودم مست کردار بيمـــــــار خويش
توهم گر به جايــی رسی ، ای عزيز خـــبر دار خود باش و حرمــــت مريز
به معنی ببايد که کـــــس را شناخت هريمن به صــورت همان آهــــوراست
يقين دان که يک روز چــــون شوی زبــون تر زسهراب و بيژن شــــــــوی
مپيچ سرزراه حق و راســــــــــــتی مکن در عــــــــــــدالت کم و کــــاستی
ضحاک از جهان رفت و نوشيروان ولــــــی فرق نام از زميـــــن تا آسمان
زنيکی بماند نشان اســــــــــــــتوار اگــــــــــر نام خواهی ز بد شـــــرم دار
جهان است چنــــــد روز دار سـفر که بهـــــــــــــــتر مهيا کنــــی بار و بر
محبت به ميـــــهن چو ايمان تـست عدالت بگستر چـــــــــــو دوارن تســت
« مکن هيچ بر زير دستان ستم » « که دستيســــــت بالای دست تو هم »
جهان نيست برهيچــــــکس پايدار ره نيـــــــــــــــــک مردان را پاس دار
به رسم ( وفا ) راه عزت بــــ گير زتـــــاريــــخ استـــــــــم ، عبرت بگير
دزدان دريايی
گراين دزدان دريايی ، بدســـت آرند دنيـــــــــــا را به نيم جـــــــو نمی ارزد سبـک مغزان رسوا را
سخن از داد و از بيداد ، به کــردار دادهـــــــابرباد برغم خويش ميـــــجويند ، عذاب سنگ خارا را
جنايت ميکنند هردم ، خيــــــــــانت سربه سر پيهــم نمی دانند روز شوم خـــــــــويش و حکم فردا را
چه بردند باخــــــــــود آخر ازجهان چنگيز و آتيــلا به جز نام بد و نفــــــــــــرين و خشــم پير دانا را
بشر تا بوده درعــــــــــــــالم ، نشانی بوده از ماتـم چه حاصل بوده جز بربادی ها ، ابنای دنـــــيا را
ستمگاران بی مقدار ، بهيمـــــــــــــــيان خــلق آزار گويی هــــــر گز نمی دانند ، خدا و روز عقـبا را
بدست گل اگر از مثل خود گردند استقــــــــــــــبال پذيرا می شود مظـــلوم ، به سنگ و فاش اعدا را
نصيحت گويمت ای حاکم خونريز و مستـــــــــکبر تواين راهيکه می پيمـــــــايی راهی نيست دانا را
چه حاصل گر به خشمی ،برخلاف اين دين و يا آن نمـــــاراهی اگر دانی ، گذار اين جنگ و دعوارا
گهی باخود همی بندی گهی ازخـــــويش می رانی تو خود می سازی وخود می کشی رنج خطاها را
توبا اهل بشر درگير نی بــــــــــا دام و دد می دان که رستاخيز خشــــــــم ازجا کند کوهها و دريا را
حقيقت جو، مروت خواه ، سليما عدل گستر باش که تاشايد گذاری ، نام نيکی چـــــــــون مسيحا را
(وفا) از راه حق گاهی قدم بيرون منه خوش باش که باين رسم جاويـــــدان ، نبينی شور و غوغا را
فدراليسم
وطنداران وطنداران ، نهيد بنياد فدراليســـــــــــــم وطندوستان وطندوستان ، شويد دوستان فدراليزم
نظام وحدت و ايقاق ، دژی پابنـــــــــــــــده و تبان به عــــــــزم جزم و با پيمان کنيد سامان فدراليسم
نجاتبخش وطن گرديد ، همه يکــــجان و تن گرديد مباهات زمن گـــــــــــرديد ، کنيد عمران فدراليزم
ترقی گـــــــر همی خواهيد ، رفاه گر آرزو داريـد عدو را دست و پا بنديد ، دهيـــــد فرمان فدراليزم
نفـــــــــــاق و فتنه برچينيد ، دويی و فرق بزدايـيد اگر صلح و سلـــــم جوييد ، گيريد دامان فدراليزم
شويد همکار و همگفتار شويد هم لفظ و هم کردار دوای محنت و ادبار ، بــــــــــــلاگردان فداراليزم
جهان يک چرخ دورانست جوامـع مهد طـغيانست تحــــول راز امکان است ، کنون دوران فداراليزم
جدايی کی دراين ايوان ، تجزی را کجــا امـکان خـــــلايق يکدل و يکسان ، خوشا جانان فداراليزم
بشد دور غم و افغان ف ببينيد همـوطن خــــــندان بســـــوزيد خنجر و خفتان ، شويد ياران فدراليزم
فراخ انديشه ها سازيد ، زتنگ فــکری جدا سازيد زشادی تاج ها ســـــــــازيد به سرعنوان فدراليزم
همين دور زمان ماست ، زمــان امتــــحان ماست ظفر ها بيگمان پيداست شـــــويد خواهان فدراليزم
بنای رشد فرهنگها ، زبانها ، رسـم و رواجــــــها فضـــــــای محو نيرنگها ، باغ و بوستان فدراليزم
رسانيد با خلاف گويان ، بگوييد با طــــــرفداران که چون خورشيد می تابد ميــــهن احسان فدراليزم
(وفا) فرصت شماری کن به راهش جانثاری کن تپش کن بيقراری کـــــــــــــن ببين آرمان فدراليزم
شـــــــــــــــمــــــــــلـــــــــــــه
هنوز است گرم ، صـــــحبت شمله سخن از قد ، و قامـــت شمــــــــله
آنکه در سراو را ، حباب هــواست دل کند خوش به ، عظمت شـمــله
ديگران رو به انجم ، و خــــورشيد مــــــــــــــا گرفتار ظلـمت شــمله
شمــــــله و شال ، امر معجز نيست هر که را دســتار ، هـست شــمله
پری گر زيبی ، بر کلاه باشـــــــــد زيب دستار ، زيــــــــنت شــمله
گرترا ذره ، عشـــــــق ميهن نيست کذب رسواست ، حــرمـت شـمله
شمله گر رمز غيرت ، و ننگ است جان به قــربان ، عـزت شـمــــله
ای بسا دزد ، و جــــــــانی و غدار دم زنـــند از کــــــــــرامت شـمله
برتری خواه چو از صــفا خاليست چــــــه کند غيـر ، خـــجلت شمله
فقـــــر فرهنگ ، چون کند طغيـان دســـت يــازند به همــــت ، شمله
شمله را کاری با شجـاعـت نيست دل و جـــرأت ، نز شفـــقت شمله
جهل فاشيزم چون زمانــه تهيسـت پافشـــارد ، به اهمــــــيت شمــله
چــــــــون فروشنده با هزار قســم عـــرضه جنس ، تهمـــت شـــمله
دستــــــــــکشان سپيد و دست سيه اين چنيــــن است ، حالت شمــله
گرشويم يکدل و برابر ، و دوست خـــدمت خـــاک ، خدمت شمــله
ورنه در منزلت بود يکســــــــان کــــدو و کـــاه ، و قيمت شمــله
خطاب به مردميکه تن ره بی اتفاقی و بردگی ميدهند
فتوای سنگ
سرمه ی غفلت ربوده ، قـــــــــوت غوغای سنگ پنجه ی ذلـــــت شکـــسته ، همـــت والای سنگ
بی زبانی هاست امروز سنک را هتـــــک غرور موج کوبد طعنه سان هر لـحظه بر سيمای سنگ
از به سرکوبيدن و تبعيض سنـــــــگ ، شد قرنها حــــــــــــــــاليا بايد قــيامت ها کند ، ابنای سنگ
از سرعزم و عمـــــــل ، گوهر جدا از سنگ شد سرکشـيد از سرفــــرازی آتش از ، رگهای سنگ
سنگ و سندان می شکست با چنگ ودندان ملتی حســرتا اندر شکست خويش اند امروزجای سنگ
شـــــرط هستی سنگ ها را همت و ايستادگيست بر مــی ايستد سنگها ، من ديده ام بتـــــهای سنگ
اين زمان دوران رستاخيز سنـــــگين سنگهاست سنـــگ ها ! برپا شويد ، در ماتـــم کبرای سنگ
کاش بودند سنگ ها آگه ، زقدر و قيمتـــــــــش تا به قيـصر ها ندادی ، لــــــــــــولو لالای سنگ
در نهاد سنگ و پولاد هســـــتی يک گوهر نهاد سنگ آهن بشکند گر نيست سنـگين ، پای سنگ
مرتبت بگرفت دل درخاطر ، از جوش و تپش ازعطالت نيست کس را هيچ جا ، پــروای سنگ
سرفرازی ها ز علو همت ، و خـــود باوريـست شيشه بيرون آمد از سنگ ، و نشد همپای سنگ
نيست هستی را به جز جنب و جهــش نام ديگر ميزند اين طــعنه هر روز باد در گوشهای سنگ
گر نتابد خود ، سر از ننگ حــــــقارت سنـگها ميکند امواج ، پامال سنــــــــگ ها در لای سنگ
ازسرپيکار وکاراست ، زشت وزيبا در جهـان سنــگ گرمردی کند چون گل شود سيمای سنگ
آهـــن و پولاد بيرون آورند از ، قلب سنــــگ هان همين آهن فروريزند ، بر اعضـــــای سنگ
از دل و رگهای سنگ دزديد گوهـر اهــرمن تا کند تسخير خلق و زيــــــور ، و ماوای سنگ
سنگ ها خواهند اگر ،از شـرم خفت وارهـــند گو رويد در آسيا ، تا بشـــــــــــــنويد آوای سنگ
سرزند همت اگر از عــادت ، سنگ صبـــور قصــــــــر ها پاشان کنند از ، ناله و نينای سنگ
سنگ ها ارخود شناسد ،عاملان درد سنـــگ دست و پا بندند به زنـجيرها همه ، اعدای سنگ
« سنگ هم بی انتقامی نيست درقانون عدل » تخـــــــــــت ها از پافتند از هيبت ، دنيای سنگ
گيرند آخرسنگ ها ، روزی ره سنگ افگنان سنــــــــــگها آن روز دانند ، قوت اعلای سنگ
ميرسد سنگين قيام ، روز رستاخيزســـنگ تا ببارد جای باران آسمـــــــــان ، دريای سنگ
ميشود چون اژدها پايين زکوه ها سنــــــگها تا ستاند انتقام ظلم ، ووايلای سنــــــــــــــــــگ
روز رستاخيز سنگ آيد ( وفا ) غمگين مباش
ميرسد آندم که بينی هر طرف فتـــوای سنگ