عزیزالله "آریافر"درسال 1347 در قریه ی" قلعه
زمان" ازتوابع مرکز ولایت پروان بدنیا آمد. دوره ابتدایه را درمکتب متوسطه
" بایان" ودوره ثانوی را درلیسه نعمان به پایان رسانید. درسال 1366 به
جبهه ی جهاد و مقاومت پیوست ودرآنجا به فعالیت های سیاسی، فرهنگی ونیز روزنامه
نگاری مبادرت ورزید. مدتی مسئول جریده " شوری" بود. ازسال 1371 تا 1375
به حیث رئیس نشرات نظامی رادیوتلویزیونوافغا نفلم ایفای وظیفه کرد. وهمزمان
تحصیلات عالی خودرا دررشته حقوق ادامه داد. بعد از سقوط کابل بدست طالبان درمیزان
1375 درصف مقاومت باقی ماند. ازاودرنشرات مختلف درسالهای فعالیت سیاسی ومبارزاتی
اش ده ها مقاله منتشرگردیده است. وی در 1378 به سرایش شعرروی آورد
واولین مجموعه ی شعری اش درعنوان "آیات آفتاب" در بهار 1381 به چاپ
رسید. مجموعه ی دیگری شعری موصوف دردست چاپ است. آریافراکنون به حیث رئیس نشرات تلویزیون
ایفای وظیفه می کند.
آیت مهر
گفتم ازاستوره ی چشمان تو
ازفروغ روشن وتابان تو
نامه ئی انشاء کنم برشهرشب
بردرد وهم شب ام مژگان تو
کاش ریزد برتن بی بار من
برزمین خشک من باران تو
یک به یک استاره ها نا چیده ماند
تافشانم جمله بردامان تو
هست من، بودم، نهادم، عشق من
هدیتی از لطف بی پایان تو
من اسیر دردم و درمان تویی
کی رهاند دردم ازدرمان تو؟
هیچ میدانی که از آواز غم
میشکند هردم مرا هجران تو؟
بازخوانم آیت مهر ترا
باز گویم قصه ی چشمان تو
تالقان 8 حوت 1378
عزیزالله «آریافر»
گفتند:
شب رفت؛آسمان آبی است
دنیای سرد
تقدیر
امروز
آفتابی است
گفتند:
بردند از
شهر
دیوانه هارا؛
زنجیرها
وزولانه هارا.
گفتیم:غربت، تارزمان گسسته
ناید دیگر
صدایی ازدست هابسته
گفتند: آنچنان بین گویا که هرچه خوب است
امسال بادو باران نی آنکه از جنوب است
این باد؛ باد شادی است،
این رعد، رعد مستی است
هم کعبه مینمایند هم رسم بت
پرستی
گفتیم
گر چنین است پس نیک و بد کدام است؟
گفتند: هوش خود دار
کین حرف حرام است.
* * *
بر بند دست و دل را در روز گار بستن
گویا نه
گوش داری، نی هم، زبان گفتن
غوغای غل
زنجیر از سالهای دوری است
این قصه ی
پریشان از داستان پیری است
بربام روشنی
بر بام روشنی
تا
بنگرم، که افق فردا
آنسو؛ جاده ی غبار آلود عابران خسته بود؛
این سو؛
نرد بان
شکسته بود.
کابل 31 جوزا 1382
اعتصاب
وقتی بیدار می شوند؛
شب از
آخرین شیب سراشیبی خویش
فرو می نشیند
این را
دانستم
در نخستین
بامدادی، که بر من تابیدی.
با دست
هایت
وقتی هستی
مرا فریاد می شوند؛
هزاران
جنگل سبز
در شوره
زار خشکیده ی جانم
سر می
کشد.
* * *
من از سیاهی همیشه
هراسیده ام؛
مگر سخن از
شب نیست که پنداری
چرا که شب
روزنه یی می گشاید
دنیا
های دیگری را
که در « روزی
اینچنین»
توان دیدن اش
نیست.
من از سیاهی در" روزی" هراسیده ام
که تعفن
تاریک آدم هایش
هر چشم
اندازی را مکدر میکند؛
در شهری که
سلول هر سجن اش از جنس آدمی ست.
چه می بایدم
کرد؟!
بایستی
بکوچیم از کوچه هایی که درآن نور را
" آلوده" می کنند.
پناهی،
پناهگاهی باید جست!
نه!
بی تو
هیچ گریزی،
گریز گاهی ممکن نیست.
من خاج
خودرا خود بدست خویش خواهم ساخت
وآنگاه از
بلند ترین بام بدنامی این شهر
چهار پرچمی از خون بر خواهم افروخت؛
اعتصابی
اینگونه فجیع و
مرگبار!
تا تو
بیایی:
و این
بار" برای همیشه بیایی"
و برایم
بگویی
با کلامی
که آرامش و یقین است
که،
آزادی
چگونه تجربه
خواهد شد.
کابل- 12جوزا 1382