سميع رفيع

سميع رفيع در شهر کابل ديده به جهان گشوده است. پدرش رحيم داد خان صافی نجرابي در سطوح مختلف در دولت انجام وظيفه نموده كه ميتوان قرار ذيل از آنها نام برد:

·       سررشته دار و كفيل نائب الحكومه در ولايات قلات، قندهار هرات و جنوبى

·       دبير، منشى و مشاور اعلى حضرت امان الله خان

·       مؤسس و رئس دارالعلما و ادباى ولايت هرات و مدير عمومى معارف

·       مدير عمومى كنترول مستوفيت ولايت كابل

·       مستوفى ولايت كابل

موصوف حافط و مفسر قرآن كريم بوده  درين ايام فقيه صوفی مشرف و عارف بلند آوازه بود و در مجالس او هميشه اهل دل و ادبأ عصر حضور داشتند. صحبت ايشان آنقدر مؤ ثر و جذاب بود که از همه نقاط کشور مريدان با شوق و علاقه در مجالس او حاظر ميشدند واو را غير از عالم بی مانند به چشم شيخ کامل تلقی ميکردند. کافيست که از مريدان و شاگردان وی دو شخصيت اولی کشور مرحوم استاد خليل الله خليلی و مرحوم عبدالحميد اسير مشهور به قندی آغا را نام ببريم.

رفيع جز مطالعه مجموعه های نظم و نثر عرفا و جز گفت و شنود با همراهان پدرش هيچ چيز اور ا با دنيای علم که پدرش ميل داشت او را در حال و هوای او پرورش دهد مربوط نميداشت. مجالس پدرش که هميشه پر از شور و هيجان بود و مشتاقان فراوان داشت، رفيع نيز جز اين مريدان و اخلاص مندان محسوب ميشد.

سمِع رفِع نويسندة پاكدلى است كه همواره دريچه هاى روشن از سعادت بشرى را به روى انسانها ميگشايد. آزادگى را پِيشه خود ميكند و از فريب و ريا ميگريزد. خود ميسوزد تا راه رستگارى ديگران را تابناك بسازد. رفيع در رشته هاي ادبيات، تعليم و تربيه، روانشناسي، موسيقي ، هنرهاي زيبا و جامعه شناسي تحصيلات عالي دارد و دراين رشته ها در كشور آلمان ايفاي وظيفه ميكند.
 

آثاريكه ازين نويسنده موجود است :

1.   از قال تا حال(مولانا جلال الدين بلخي)

2.   تصوف، فطرت و جهان بينى مرزا عبدالقادر بيدل

3.  رند وارسته ( لسان الغيب حافظ)

4.   از عقل تا عشق ( سير وسلوك مولانا  فيض كاشاني)

5.  انسان و انتخاب دو هويت ( روانشناسي)

6.  علم موسيقى و قانون طرب

7.   نصاب تعليمى و تربيه معلم

 

 

 

                                            بنام آنكه جان را فكرت آموخت

 

در بارة محاسن شعر،علم عروض، تقطيع و اوزان اشعار فارسي(بحور شعر فارسي)، قافيه

 

خوانندگان عزيز و گرامي:

 

ترديدي نيست كه هر اندازه بينش و آگاهي انسان از علم و دانش كاملتر و عميق تر باشد، بهره مندي از آن برايش بهتر خواهد بود. استفادة لازم از لطافت و ظرافت شعرنيز داشتن شناخت و آگاهي از

چگونگي اوزان شعر فارسي است. عروض دلنشين و مستقل و بارورفارسي، بيانگر ريزه كاري ها و قواعد و اصول و موسيقي شعري است.

 

مقدمه:

شعر را ادواتي است و شاعري را مقدماتي، كه بي آن هيچكس را لقب شاعري نرسد و بر هيچ شعر نام نيك درست نيايد. اما ادوات شعر كلمات صحيح و الفاظ گوارا و عبارات بليغ و معاني لطيف است كه چون در قالب اوزان مقبول ريزند و در سلك ابيات مطبوع كشند آن شعر را شعر نيك خوانند. مقدمات شاعري آنست كه شخص بر مفردات لغتي كه بر آن شعر خواهد گفت وقوف يابد و اقسام تركيبات صحيح و فاسد آنرا مستحضر شود. در تاسيس مباني شعر و سلوك منا هج نظم بشناسد . از ساير مصنوعات كلامي و از تواريخ و احوال ملوك متقدم و حكما سالف واقف و با خبر باشد. پيش از آنكه در نظم شروع كند، اول مختصري در علم عروض و قوافي برخواند تا بر بحور حديث و قديم واقف گردد و اوزان خوش از ناخوش فرق كند و سرماية نيك از گفته هاي مطبوع  استادان اين صنعت و پاكيزه گويان اين فن بدست آرد و جوامع همت بر مطالعه و مذاكرة آن گمارد و به بحث و استقرار بر دقايق و حقايق مصنوعات آن واقف گردد.پس چون قريحت او در كار آيدو سِكر طبع او گشاده شود، فوايد آن اشعار روي نمايد و نتايج آن محفوظات پديد آيد، آنگه شعر او چون چشمة زلال باشد كه مدد از جوي هاي بزرگ و رود هاي عميق دارد و چون معجون خوشبوي آيد كه روايح آن مشام ارواح را معطر گرداند .

 

                                          در محاسن شعر

 

                                                 تفويف

 

آن است كه بناي شعر بروزني خوش ، لفظي شبرين ، عبارتي متين ، قوافي درست و تركيبي سهل و معاني لطيف نهند چنانكه به افهام نزديك باشد و در ادراك و استخراج آن به انديشة بسيار و امعان فكر احتياج نيفتد و از استعارات بعيد و مجازات نادر و تشبيهات كاذب و تجنيسات متكرر خالي باشد و هر بيت، در لفظ و معني به نفس خويش قايم بود، و جز از روي ترتيب معاني و تنسيق كلام به ديگري محتاج و بر آن موقوف نباشد و الفاظ و قوافي در مواضع خويش متمكن و مستقر باشد .

 

                                              تشبيهات

 

چيزي به چيزي ماننده كردن است و درين باب از معني مشترك ميان مُشبّه و مُشبّه به چاره نبود و چون چند معاني به يكديگر افتد و تشبيه همه را شامل شود پسنديده تر و كاملتر بود. بهترين تشبيهات آن بود كه معكوس توان كرد يعني مُشبّه و مُشبّه به را به يكديگر تشبيه توان كرد چنانكه زلف را به شب و شب را به زلف. تشبيهات را انواع و اقسام است : تشبيه صريح، تشبيه كنايت ، تشبيه مشروطه، تشبيه معكوس، تشبيه مضمر، تشبيه تسويت و تشبيه تفضيل. مثال :

 

                   پيچيدن افعي به كمندت ماند .. آتش به سنان ديو بندت ماند

                   انديشه به رفتن سمندت ماند .. خورشيد به همت بلندت ماند

                                                                             

                                               اغراق

 

در صنعت سخن آن است كه در اوصاف مدح و هجا و غير آن غلو كنند و مبالغه نمايند. از عيوب مدح يكي آن است كه از حد جنس ممدوح به طرفي افراط و تفريط بيرون برند. مثال:

           نسيم لطف تو با باد اگر سخن گويد.. حيات و نطق پذيرد ازو عظام رميم

           سموم قهر تو با آب اگر عتاب كند ..  پشيزه داغ شود بر مسام ماهي شيم

 

 

                                                استعارات

 

در اصطلاح علم بديع عبارت است از استعمال كلمه اي در غير معني حقيقي خودش بر سبيل عاريت، يا آوردن يكي از دو طرف تشبيه يعني مُشبّه يا مُشبّه به در كلام و در ضميرنگهداشتن

طرف ديگر، مانند اين جمله(( ماهي را ديدم سر از دريچه بيرون كرد)) ماه در اين جمله بجاي كلمة محبوب و معشوق و يا زن زيبا بكار رفته است. مثال :

 

                          با حملة باز هيبت تو .. شاهين قضا كبوتر آمد

 

                                                  تمثيل

 

از جملة استعارات است . وقتي شاعر بخواهد به معني يي اشارتي كند ، لفظي چند كه دلالت بر معني يي ديگر كند بياورد و آن را مثال معني مقصود سازد و از معني خويش بدان مثال عبارت كند و اين صنعت خوشتر از استعارة مجرد باشد. مثال :

كرا خرما نسازد خار سازد .. كرا منبر نسازد دار سازد

......................................................................

زمرد و گية سبز هردو همرنگ اند .. وليك زين به نگين دان كشند و زان به جوال

 

                                                 ارادف

 

از جملة كنايات است و كنايات آن است كه چون متكلم خواهد كه معني يي از معاني بگويد، معني ديگر كه از توابع و لوازم معني اول باشد بيارد و از اين بدان معني اشارت كند. اين صنعت در جملة لغات مستعمل است و به نزديك خاص و عام متداول،چنان كه عوام گويند (در سراي فلان ، كسي بسته نبيند و ديگ اواز آتشدان فرو نمي آيد، يعني مردم به خدمت او بسيار ميروند و مهماني بسيار ميكند،  چه درِ سراي نابستن از لوازم كثرت تردد و اختلاف مردم است و ديگ از بار فرونا گرفتن از لوازم طعام بسيارست.  مثال:

كرسي به زير پاي نهد آفتاب اگر  .. خواهد كه پاي قدر تو بوسد بر اوج خويش

ظهير گويد : نه كرسي فلك نهد انديشه زير پاي .. تا بوسه بر ركاب غزل ارسلان دهد

 

                                                تلميح

 

تلميح آنست كه الفاظ اندك بر معاني بسيار دلالت كند و لمح جستن برق باشد و لمحه يك نظر بود. جون شاعر چنان سازد كه الفاظ اندك او بر معاني بسيار دلالت كند آن را تلميح خوانند. اين صنعت به نزديك بلغا پسنديده تر از اَطناب (درازكردن سخن) است و معني بلاغت آنست كه آنچه در ضمير باشد به لفظي اندك بي آنكه به تمام معني آن اخلالي راه يابد بيان كند و در آنچه به بسط سخن احتياج افتد از قدر حاجت در نگذرد و به حد ملال نرسد.

 

بررسي اوزان شعر فارسي  (عروض)

شعر:

از قديم ترين زمان ها كه واژة شعر در زبان ها متداول گرديده، هميشه مفهوم آن با مفهوم وزن ملازمت داشته است. افلاطون ، در رساله (ايون) از قول سقراط مايه و متحرك سرودن شعر را الهام ميشمارد و بيان ميداردكه (شاعران در حالت بيخودي شعر ميسرايند و آهنگ و وزن شعر آن ها را مسحور ميكند. ازاين مطلب بخوبي آشكار است كه در نظر افلاطون شعر با وزن و آهنگ همراه است.

پس از افلاطون، ارسطو نيز در رساله ايكه در باب شعر تاليف كرده، شعر را سخن موزون ميداند و در نظر او شعر از وزن جدايي ندارد.

دانشمندان اسلامي هم در بيان تعريف شعر، وزن را ملازم آن ميدانند. ابو علي سينا در تعريف شعر ميگويد: شعر سخني است رسا و خيال انگيز كه از اقوالي موزون و متساوي ساخته شده باشد. حقيقت اينست كه شعر در هريك از زبانهاي دنيا موزون ميباشد و سر انجام اگر بخواهيم شعر را چنان كه از آغاز تا به امروز وجود داشته تعريف كنيم ميتوان چنين گفت : شعر، مجموعه اي از كلمات است كه داراي وزن و قافيه بوده و خيال انگيز است.

 

                                            تاريخچة عروض

 

عروض ، بر وزن فعول كلمه اي است كه بمعني مفعول بكار ميرود و معروض عليه شعر است. يعني شعر بر آن عرضه ميشود تا موزون از نا موزون باز شناخته شود.

به ديگر سخن، عروض دانشي است كه شعر را بر آن عرضه ميكنند، تا كلام آهنگين از سخن بي آهنگ تفريق شود.

در مورد تاريخچة عروض آخرين نظر اينست كه (العروض) لقب شهر مكه است و چون خليل بن احمد اين علم را در شهر مكه وضع كرد، آن را به اين نام خواند.

واضع علم عروض دانشمندي از اهالي بصره بنام خليل بن احمد بصري است. اين دانشمند در حدود سال 100 هجري در بصره متولد گرديده و تاريخ وفاتش را نيز بين سالهاي 170 / 175 هجري نوشته اند.همه مورخان و كسانيكه در بارة چگونگي وضع علم عروض گفتگو كرده اند اتفاق نظر دارند كه قبل از خليل بن احمد هيچكس قواعدي براي اوزان شعر نميدانسته، به اين سبب وضع دانش عروض را وسيلة خليل بن احمد نوعي الهام دانسته اند.

گفته اند كه خليل بن احمد مردي عبادت پيشه و زاهد بود. به زيارت خانة كعبه رفت و دعا كرد كه خداوند علمي به او بخشد كه كه قبل از او به هيچ انساني نداده باشد. چون از حج باز آمد ، دعايش مستجاب گرديد و خداوند سبحان علم عروض را به او الهام كرد. در هيچ يك كتب تاريخ و لغت هم كسي در ابتكار خليل بن احمد ، در ابداع دانش عروض شك و ترديد نكرده است. بعد از خليل بن احمد دانشمندان ديگر نيز به پيشرفت علم عروض كمك شاياني كرده اند، در قرن چهارم هجري قمري ابوالعلا شوشتري ، در قرن پنجم ابوالحسن بهرامي ، بزرجمهر قايني، منشوري سمرقندي در اواخر قرن پنجم و اوايل قرن ششم نيز امام حسن قطان مروزي به توسعه علم عروض  پرداختند و در قرن هفتم شمس قيس رازي به نگارش كتاب ارزنده اي (المعجم في معاييراشعارالعجم) پرداخت كه مهمترين حركت در جهت اعتلاي دانش عروض را موجب گرديد. در قرن هفتم دانشمندي بنام خواجه نصيرالدين طوسي كتاب بسيار ارزشمند (معيارالاشعار) را در چگونگي علم عروض به رشتة تحرير درآورد. در قرن هشتم كتاب (الكافيه) از محمود بن عمر نجاتي نيشاپوري در قرن نهم رساله اي عروض توسط مولانا نورالدين عبدالرحمن جامي نگاشته شد و در قرن دهم فيضي دكني كتاب عروض و قافيه را برشتة تحرير درآورد و در قرن سيزدهم رسالة عروضيه را اديب و سياستمدار دورة قاجاريه ميرزا ابوالقاسم مقام فراهاني نگاشت و در قرن چهارده ميرزا محمد نصير حسيني ملقب به ميرزا آقا كتاب (بحورالا لحان) را نگاشت و همچنين در دوران اخير فرزانة اديب روانشاد دكتر پرويز ناتل خانلري كاري بس ارزنده در پايه گذاري عروض علمي را موجب گرديد، و بحق در دگرگوني مباحث عروضي كاري سنگين و پر ارج انجام دادند. اساتيد و محققان بزرگواري هم دراين رمينه كوشش هايي را متحمل شده اند تا دانش عروض هرچه بيشتر به صورتي علمي عرضه گردد كه ميتوان از بزرگواراني چون محمد امين اديب طوسي، مسعود فرزاد، تقي وحيديان كاميار، خسرو فرشيدورد، سيروس شميسا و ابوالحسن نجفي نام برد.

 

                                          وزن

 

ما از خواندن اشعار گوناگون كه جان و روان آدمي را نوازش ميدهد و انديشه و تخيل ما را اوج مي بخشد، احساس لذت ميكنيم و در بوجود آمدن اين حالت، دو عامل موثر وجود دارد: يكي عامل(تخيل) و عامل ديگر، آهنگ و يا وزن ميباشد. وزن به شعر زيبايي بخشيده، آنرا شورانگيز ميسازد. پس موسيقي و آهنگي كه در اشعار وجود دارد(وزن) ناميده ميشود.

بنابراين ميتوان گفت كه: وزن، نظم و تناسب ويژه اي است در اصوات شعر. اگر شعري فاقد وزن باشد زيبايي و شور انگيزي خود را از دست ميدهد. به اشعار موزون زير توجه كنيد:

              هركسي از ظن خود شد يار من .. از درون من نجست اسرار من

               فـــــاعلاتن فـــــاعلاتن فــــاعلن .. فــــاعلاتن فـــاعلاتن فــــاعلن

 

                      تــوانا بود هـــركه دانا بود .. ز دانش دل پير بـــرنا بود

                      فعولن فعولن فعولن فَعَل .. فعولن فعولن فعولن فَعَل

 

هر مصراع دو بيت ياد شده از يك مجموعة آهنگين تشكيل گرديده است و موزون و شور انگيز بودن آن را احساس ميكنيم. حال اگر وزن بيت اول را برهم بزنيم درخواهيم يافت كه تا چه اندازه از زيبايي و تاثير آن در فكر و انديشه خواننده كاسته ميگردد و شورانگيزيش را از دست ميدهد: هركسي از ظن خود شد يار من .. از درون من اسرار مرا نجست

 

اين اهنگ و موسيقي را كه در شعر به گونة خاص جلوه گري ميكند در اصطلاح عروض (وزن) و (بحر) مي نامند. البته بايد بدانيم كه بحر واحد بزرگتر و گسترده تر از وزن است و امكان دارد اوزاني كه در اركان شباهت هاي كه در آنها وجود دارد در محدودة يك بحر قرار گيرند. بطور مثال از بحر هَزَج سالم كه از اجتماع چهار يا سه يا دوبار (مفاعيلن) تشكيل ميگردد، اوزان ديگري هم حاصل ميشود كه جز همان بحر بحساب مي آيند.

 

                 مفاعيلن مفاعيلن مفاعيلن مفاعيلن  ......بحر هزج مثمّن سالم

                 مفاعيلن مفاعيلن مفاعيلن   .................بحر هزج مسّدس سالم

                 مفاعيلن مفاعيل   ...............................بحر هزج مربّع سالم

 

اوزان ديگري به شرح زير از بحر هزج جدا ميگردند:

 

                مفاعيلن مفاعيلن مفاعيلن فعولن ..... بحر هزج مثمّن محذوف

                مفاعيلن مفاعيلن فعولن   ................بحر هزج مسّدس محذوف

                مفاعيلُ مفاعيلُ مفاعيلُ فَعُولُن  ........ بحر هزج مثمّن مكفوف محدوف

                مفعولُ مفاعيلُ II   مفعولُ مفاعيلُ  ... بحر هزج اَخرب

 

و موارد ديگر ازاين قبيل: هروزني از هماهنگي اجزايي پديد مي آيد چنان كه وزن بيت:

هر كسي از ظن خو شد يار من ... از درون من نجست اسرار من   (مولانا)

 

از تكرار اجتماع دو بار (فاعلاتن) و يكبار (فاعلن) تشكيل گرديده و وزن بيت:

توانا بود هركه دانا بود ... ز دانش دل پير برنا بود

 

از تكرار اجتماع سه بار (فعولن) و يكبار (فَعَل) پديدار گرديده است.

پس با توجه به آنچه گفته شد عروض، دانشي است كه قواعد تعين اوزان شعر (تقطيع) را بما مي آموزد.

                                                         انواع وزن

 

در اشعار سنتي هر زبان ، تساوي و تعداد هجاي هر مصراع در وزن شعر دخالت دارد. علاوه بر اين عامل مشترك، وزن شعر هر زبان مبتني بر عوامي خاص ديگري نيز هست كه در زير به بيان آن مي پردازيم:

1 / وزن عددي: كه مبتني بر تساوي تعداد هجاهاي هر مصراع است. وزن اشعار ايتاليايي، فرانسوي و اسپانوي از اين گونه است.

2 / وزن تكيه اي : كه مبتني بر تكيه اي است كه بر هر هجاها واقع ميشود. وزن اشعار انگليسي و آلماني از اين گونه است.

3 / وزن كمّي : مبتني بر كميت، يعني كوتاه و بلندي هجا هاست. وزن شعر فارسي، عربي، سنسكريت و يونان باستان چنين است.

4 / وزن نواختي : بر حسب زيري و بمي هجا ها مشخص ميشود. وزن شعر چيني و ويتنامي از اين دست است.

 

                                         نكاتي در بارة وزن

 

وزن نظم و آهنگي است كه از توالي هجاها پديدار ميگردد و يا از اجتماع (تكرار) اركان (پايه ها) مختلف اوزان گوناگوني بوجود مي آيد. واحد وزن در شعر فارسي، مصراع است.

هر وزن از اجتماع دو يا سه يا چهار ركن  در هر مصراع حاصل ميگردد. بنابراين كوتاه ترين مصراع (دو ركن) و بلند ترين مصراع (چهار ركن) دارد. اوزان به دو صورت حاصل ميشوند: متفق الاركان و متناوب الاركان. بنابرين اگر ركني در يك مصراع دو يا سه يا چهار بار تكرار شود، وزن حاصل متفق الاركان است.اما اگر اركان يك در ميان تكرار شوند، متناوب الاركان ناميده ميشود.

 

                                               مربّع ، مسدّس، مثمّن

 

هر بيت كه از اجتماع چهار ركن حاصل ميگردد(هرمصراع دو ركن) مربّع ناميده ميشود. هر بيت كه از اجتماع شش ركن حاصل ميگردد (هر مصراع سه ركن) مسدّس ناميده ميشود. هر بيت كه از اجتماع هشت ركن حاصل ميگردد (هر مصراع ژهار ركن) مثمّن ناميده ميشود. مثال:

 

در رفتن جان از بدن گويند هر نوعي سـخن .. من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم ميرود

مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن  ..  مستفعلن  مستفعلن  مستفعلن  مستفعلن

      1           2             3             4              5              6            7           8 (سعدي)

هر مصراع بيت از اجتماع چهار ركن مستفعلن تركيب شده،بيت از هشت مستفعلن حاصل شده است، لذا مثمّن (هشت تايي) سالم نام دارد.

 

يارب تو داري از دل مــــا آگهـــي .. از لطف ما را وارهان زين گمرهي

مستفعلن مستفعلن مستفعلن  .. مستفعلن مستفعلن مستفعلن

      1           2            3                4            5            6

اين بيت از تكرار شش ركن مستفعلن حاصل شده است، لذا مسدّس ( شش تايي) سالم نام دارد.

 

اي بهتر از هــر داوري .. بگـشاي كارم را دري

مستفعلن مستفعلن .. مستفعلن مستفعلن 

    1             2                     3           4

اين بيت از تكرار چهار مستفعلن تشكيل شده و لذا مربّع (جهار تايي) سالم است.

 

                              متفق الاركان  و متناوب الاركان

 

اوزان اشعار به دو طريق حاصل ميشوند: متفق الاركان (ب ب ب ب) و متناوب الاركان (الف ج الف ج) . اگر وزني از تكرار ركني حاصل شود، متفق الاركان است و اگر اركان يك در ميان تكرار شوند، متناوب الاركان ناميده ميشود.

 

متفق الاركان :

 

امروز خندانيم و خوش كان بخت خندان ميرسد .. سلطان سلطانان ما از سوي ميدان ميرسد

مستفعلن  مستفعلن  مستفعلن  مستفعلن      مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن

    ب             ب             ب            ب                ب           ب           ب         ب (مولانا)

متفق الاركان ب ب ب ب=   _ _ _ _

 

مي بهشت ننوشم ز دست ساقي رضوان .. مرا به باده چه حاجت كه مست روي تو باشم

مــــفاعلن فــعلاتن مــــفاعلن فــــعلاتن  .. مــــفاعلن فــــــعلاتن مـــــفاعلن فـعلاتن (سعدي)

متنا وب الاركان  الف ج الف ج o v o v = 

 

يار گرفته ام بسي، چون نديده ام كسي .. شمع چنين نيامدست، از در هيچ مجلسي

مــــفتعلن مــفاعلن مــــفتعلن مــفاعلن  .. مـــــفتعلن مـفاعلن مـــــفتعلن مـــــفاعلن

     الف          ج         الف          ج             الف           ج          الف          ج

 

اوزان اشعار فارسي ( بحور شعر فارسي)

 

در عروض قديم ، براي اوزان اشعار نامهايي قرار داده بودند. في المثل اوزان بناشده از مفاعيلن را (بحر هَزَج) و اوزان مبتني بر فاعلاتن را ( بحر رَمَل) و اوزان بنا شده از مستفعلن را (بحر رَجَز) مي ناميدند. بحر واحدي گسترده تر و پر دامنه دار تر از وزن مي باشد و مجموعه اي اوزاني را كه در اركان شباهت هايي دارند، بحر مينامند.

                      

                                 

                                              مفاعيلن مفاعيلن مفاعيلن مفاعيلن

 

                              بحر هَزَج    لا ـ ـ ـ / لا ـ ـ‌‌ ـ / لا ـ ـ ـ / لا ـ ـ ـ

 

اين بحر از تكرار ركن مفاعيلن (لا ـ ـ ـ) بنا ميگردد. وزني را كه از توالي 8 ركن مفاعيلن (لا ـ ـ ـ) در يك بيت فراهم ميشود هَزَج مثمّن سالم مي نامند.

مرا مهر سيه چشمان زسر بيرون نخواهد شد  ..  قضاي آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد(سعدي)

 

     مـــ|ـــرا |مهـــ|ــــــر|س|ــــيه|چشــ|ــــمان| ز |سر| بيــ|ـــرون|نـــ|ـخا|هد| شد

      لا | ـــ  |  ـــ  | لا   | لا | ـــ  |  ــــ  | ــــ    | لا| ـــ | ـــ | ـــ    | لا| ـــ|ـــ | ـــ

 

     قـ|ـضا |ي | آ | سـ|ــــما | نســ | تيـــ | نُ |  ديـــ|ـــگر | گو ن|نــــ|ـــخا| هد|شد

     لا| ـــ  |لا |ـــ| لا  | ــــ   |  ــــ  |  ــــ | لا |  ــــ  | ــــ  | ــــ   | لا | ــــ | ــــ|ــــ

     مــــــــــــــــفاعيلن  مـــــــــــــــــــــفاعيلن  مـــــــــــــــفاعيلن  مــــــــــــــفاعيلن 

 

ز كوي يار مي آيد نسيم بتد نوروزي .. از اين باد ار مدد خواهي چراغ دل برافروزي   ( حافظ)

 

                                   ز كوي يا  | ر مي آيد  | نسيم با  | د نوروزي

                                    مفاعيلن    مفاعيلن     مفاعيلن    مفاعيلن

                                   لا ـــ ـــ ـــ |  لا ـــ ـــ ـــ | لا ـــ ـــ ـــ | لا ـــ ـــ ـــ

                                  از اين باد ار| مدد خاهي| چراغ دل| برفروزي

 

گونه هاي ديگر بحر هَزَج

گاه ممكن است كه در هر مصرع، ركني سه بار تكرار گردد و در ركن آخر هم دگرگوني حاصل شده باشد.

                                       بحر هَزَج مسدَس محذوف

 

             دلا در عاشقي ثابت قدم باش  .. كه در اين ره نباشد كار بي اجر

 

                   د  | لا | در | عا | شـ|ــقي| ثا | بت | قــــ|ــدم | باش

                    لا|ـــ | ـــ | ـــ  | لا  | ـــ  | ـــ | ـــ  | لا   | ـــ‌   | ــــ

                  

                   ك | در|اين| ره |نـــــــ|ــــبا|شد|كا  | ر   |  بي  | اجر 

                   لا |ـــ |ـــ |ـــ  | لا    | ـــ  |ـــ‌   |ـــ‌ | لا   |  ـــ   | ـــ

 

       الهي سينه اي ده آتش افروز .. در آن سينه دلي وتن دل همه سوز   (وحشي بافقي)

 

                             الهي سيــــ|ــنه اي ده آ  | تشفروز

                             مـــــفاعيلن|مــــــفاعيلن |فعولن (مفاعيل)

                            لا ـــ  ـــ  ـــ   |لا ـــ  ـــ  ـــ    |لا ـــ  ـــ  

 

                               هَزَج مثمن اخرب مكوف محذوف

    مستفعلُ مستفعلُ مستفعلُ فع لن = (مفعولُ مفاعيلُ، مفاعيلُ فعولن)

 

ديريست كه دلدار پيامي نفرستاد .. ننوشت كلامي و سلامي نفرستاد

 

 

          دي| ريس| ت | ك| دلــ|ــدا | ر| پـــ|ـــيا | مي | نـــ|فــــ|ـرسـ|تاد

          ـــ  |    ـــ  |  لا | لا | ـــ  | ـــ | لا|  لا | ـــ  |  ـــ   |  لا | لا  |   ـــ  | ـــ

 

         ننـــ|وشــ|ـت| كــ|ـــلا |مي|يُ|سـ|ـلا  |مي  | نـــ|فــــ |ـرسـ|تاد

         ـــ  |   ـــ  | لا |  لا | ـــ  | ـــ  | لا| ـــ | ـــ  | ـــ   |  لا |  لا   |  ـــ  |ـــ

        مــــــــــــــــــستفعلُ | مـــــــــــــــستفعلُ | مــــــــــــــــــــستفعلُ  | فع   | لن

 

                                هَزَج مسدّس اخرب مقبوض محذوف

 

                            مفعولُ مفاعلن فعولن =  ( مستفعلَ فاعلاتُ فع لن)

 

                      گل بي رخ يار خوش نباشد .. بي باده بهار خوش نباشد

 

                                گل|بي|رُ|خ |يا|‌ ر|خُش|نـــ|ـــبا|شد

                                ـــ  | ـــ |لا|لا|ـــ|لا|  ـــ  | لا |  ـــ | ـــ

 

                               بي| با|دِ | بــ|ــها|ر|خُش|نــ|ــبا|شد

                                ـــ | ـــ|لا| لا | ـــ |لا|  ـــ  | لا| ـــ| ـــ

                              مــــــــفعولُ | مــــــــفاعـــــــلن | فـــــعو لن

 

 

                                   بحر هَزَج مثمن اخرب مكفوف مجبوب

 

                   مفعولُ مفاعيلُ مفاعيلُ فَعَل  =  ( مستفعلُ مستفعلُ مستفعلُ فع)

 

              تقدير كه بر كشتنت آزرم نداشت .. برحسن جوانيت دل نرم نداشت

 

               تقــ|ـديــ|ــر| ك | بر | كشــ|ــتـــ|ـن| تا | زر|م | نـــــ|ـداشت

                ـــ |  ـــ | لا | لا | ـــ |  ــــ   |  لا  | لا | ـــ| ـــ| لا|   لا  |   ـــ

 

               بر | حسـ|ـن|جـ|ـوا| نيــــ |ـــت| د  | لِ| نر| م| نـــــ |ـداشت

                ـــ|   ـــ  | لا | لا| ـــ|  ــــ  |   لا |  لا | ـــ| ـــ| لا|  لا   |   ـــ

             [مـــــــــــــفعولُ][مـــــــــــــــــــفاعيلُ ][مــــــــــــــفاعيلُ][فَـــــــــــعَل]

 

                                            بحر هَزَج مثمن اخرب

 

            مستفعلُ مفعولن|| مستفعلُ مفعولن  = ( مفعولُ مفاعيلن|| مفعولُ مفاعيلن)

 

          وقتي دل سودايي مي رفت به بستانها .. بي خويشتنم كردي بوي گل و ريحانها

 

                     وقــ|ــتي|دِ|لِ|سو|دا|يي|مي|رفـــ|ـــت|ب|بســـ|ــتان| ها   (سعدي)

                      ــــ|  ــــ  |لا|لا| ـــ  |ـــ|ـــ |  ـــ |  ـــ  |   لا | لا |  ـــ  |  ـــ  |  ـــ

 

                     بي|خيــ|ـشـ|ـتـ|ـنم|كر |دي |بو | ي |گ |لُ |ريــــ|ــحان|ها

                      ـــ | ــــ |  لا  | لا| ـــ|  ـــ| ـــ  | ـــ | ـــ | لا | لا |  ـــ |  ـــ   | ـــ

 

                    [مــــــــــــــستفعلُ ][مـــــــــفعولن][مـــــــــــــستفعلُ ][مـــــــــــفعولن ]

   توجه

                   [مــــــــــــفعولُ ][مـــــــــــــفاعيلن ][مــــــــــفعولُ ][مـــــــــــــــــفاعيلن ]

 

 

                                       بحر هَزَج مسدّس اخرب مقبوض محذوف

                                         

                                                  مفعولُ مفاعلُن مفاعيلن

 

                   از كرده اي خويشتن پشيمانم  ..  جز توبه ره دگر نمي دانم  (مسعود سعد سلمان)

 

                            از | كر | دِ |اي |خيــ|ــشـ|ــتن| پــــ|شيــــ|ــما |نم

                            ـــ| ـــ | لا | لا  |  ـــ |  لا   | ـــ  |  لا |    ـــ  |  ـــ  |ـــ

 

                          جز | تو| ب| ر   | ه  |   دِ   | گر | نــــ|ــمي|  دا  | نم

                           ـــ | ـــ | لا| لا  |  ـــ|   لا   |  ـــ|  لا  |   ـــ  |  ـــ  |  ـــ

 

                            مـــــــفعولُ|مـــــــــــــــــــــفاعلُن |مــــــــــــــــــــــــفاعيلن

 

                                   بحر هَزَج مسدّس اخرب مقبوض محذوف

 

                                مفعولُ مفاعلُن فعولن  = ( مستفعلُ فاعلاتُ فع لن)

 

              با آن كه سخن به لطف آب است ..  كم گفتن هرسخن صواب است (نظامي)

 

                               با | آن | ك | سُــ|ــخن| ب| لطــ|ــف| آ |بست

                               ـــ| ـــ  |  لا |  لا  |  ـــ  |  لا |  ـــ  |  لا |ـــ|  ـــ

 

                              كم |گفـ|ـتــ| ـن |  هر| سُـ|ــخن|صــ|ـوا|بست

                              ـــ‌‌  |  ـــ|  لا|   لا | ـــ  |   لا |  ـــ  |  لا | ـــ| ـــ

 

                            [مــــــــــفعولُ][مــــــــــــــــــــــــفاعلُن][فــــــــــــعولن]

 

                           [مــــــــــــــــستفعلُ][فــــــــــــــــــــــــاعلاتُ][فـــع لن ]

 

                                             

                                             بحر رَجَز مثمّن سالم

 

    مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن ( ـــ ـــ لا ـــ | ـــ ـــ لا ـــ | ـــ ـــ لا ـــ | ـــ ـــ لا ـــ )

 

 امروز خندانيم و خوش كان بخت خندان مي رسد .. سلطان سلطانان ما از سوي ميدان مي رسد  (مولانا)

 

                     امــ|ــرو| ز| خنـ|ــدا| نيــ|ــمُ| خُش| كان| بخــ|ــتِ| خنــ|ــدان| مي| ر |سد

                       ـــ| ـــ | لا| ـــ  | ـــ|  ـــ | لا |  ـــ    |  ـــ  |  ـــ‌  | لا  |  ـــ  |  ـــ  |   ـــ  | لا| ـــ

 

                     سلـ|ــطا|ن|سلـ|ـطا|نا| نِ |  ما   |  از   | سو|  ي| ميـــ| دان | مي| ر| سد

                      ـــ  | ـــ  | لا| ـــ |  ـــ |ـــ|لا |   ـــ   |  ـــ   | ـــ  |  لا |   ـــ  |  ـــ  |  ـــ  | لا|  ـــ

 

اين بحر(وزن) از تكرار ركن مستفعلن = (ـــ ـــ لا ـــ) حاصل ميگردد. وزني كه از توالي 8 ركن مستفعلن فراهم ميگردد ، رَجَز مثمّن سالم ميگويند. نمونه ها :

 

زين تنگناي خلوتم خاطر به صحرا ميرود .. كز بوستان باد سحر خوش ميدهد پيغام را  (سعدي)

 

در رفتن جان از بدن گويند هر نوعي سخن .. من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم ميرود

 

تا كي غم دل گفتنمدر ختنه با ديوار ها ..  خواهم زد از بي طاقتي فرياد در بازار ها

 

                                                        گونه هاي ديگر بحر رَجَز

 

 رَجَز مثمّن مطّوي :  مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن (ـــ لا لا ـــ| ـــ لا لا ـــ| ـــ لا لا ـــ| ـــ لا لا ـــ)

 

         مرده بُدم زنده شدم گريه بُدم خنده شدم .. دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم   (مولانا)

 

                    مر | دِ | بُــ|ــدم| زنــ|ـــدِ| شُــ|دم | گر|ي | بُــ|ــدم| خنــ|ــدِ| شـ|ــدم

                  ـــ|  لا|  لا|  ـــ|   ـــ |  لا |   لا | ـــ | ـــ | لا |  لا| ـــ |   ـــ  | لا|   لا | ـــ

 

                    دو| لَ | تِ|عشـ|ـقا| مَــ|ـــدُ  | من| دو|لَــ|ـتِ|  پا | ينـــ|ــدِ | شـ|ــدم

                    ـــ|  لا |  لا|   ـــ | ـــ|   لا|  لا   |  ـــ|  ـــ| لا| لا |  ـــ|   ـــ | لا  |  لا | ـــ

 

                    مــــــــــــــفتعلن|مــــــــــــــــــفتعلن|مــــــــــــــفتعلن|مـــــــــــــــــــفتعلن

 

           قصد جفا ها نكني ور بكني با دل من .. وا دل من ، وا دل من، وا دل من، وا دل من      (مولانا)

 

                         قصد جفا  | ها نكني | ور بكني | با دل من

                                مفتعلن       مفتعلن        مفتعلن      مفتعلن

                            وا دل من | وا دل من| وا دل من| وا دل من

 

 

رَجَز مثمّن مطوي مخبون : مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (ـــ لا لا ـــ| لا ـــ لا ـــ| ـــ لا لا ـــ|لا ـــ لاـــ)

 

   اي گل خوش نصيب من بلبل خويش را مسوز .. كز سر صدق مي كند شب همه شب دعاي تو       (حافظ)

 

                اي | گُــ|ــلِ|خُش| نــ|ـسيـ|ــم|من|بلــ|ــبــ|ــلِ|خيــ|ش| را | مَ|سوز

                 ـــ | لا  | لا | ـــ    |  لا| ـــ   | لا | ـــ | ـــ |  لا | لا | ـــ  | لا  | ـــ| لا| ـــ

 

                كز| سَـ|ـرِ | صد | ق|مي| كنــــ|ـــد|شب|هَـ|ــمِ|شب|د |عا|ي| تو

                 ـــ|  لا | لا |  ـــ  |  لا|  ـــ |   لا  |  ـــ |  ـــ  | لا| لا |   ـــ  | لا|ـــ|لا | ـــ

 

                مـــــــــــــــــــفتعلن|مــــــــــــــــــــــفاعلن| مــــــــــــــــــــفتعلن |مـــــــــــــــــــفاعلن

 

              تا دل هرزه گرد منرفته به چين زلف او .. زان سفر دراز خود عزم وطن نمي كند

 

              كس نگذشت در دلم تا تو بخاطر مني .. يك نفس از درون من خيمه به در نمي زني

 

              كس نستاندم به هيچ ار تو براني از درم .. مقبل هردو عالمم گرتو قبول مي كني

 

                                                                         بحر رَمَل

 

          فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن = (ـــ لا ـــ ـــ | ـــ لا ـــ ـــ ـــ | ـــ لا ـــ ـــ  | ـــ لا ـــ ـــ )

 

اين وزن از تكرار ركن فاعلاتن ( ـــ لا ـــ ـــ ـــ ) پديدار ميگردد. وزني كه از تكرار 8 بار فاعلاتن در يك بيت حاصل ميشود، وزن رمل مثمّن سالم ناميده ميشود. مثال :

 

                عاشق بيدل كجا با خلق عالم كار دارد .. بگذرد از هردو عالم هركه عشق يار دارد

 

                    عا | شــ|ــق| بي | دل | كــ|ــجا| با | خلــ|ـــق| عا|لم | كا | ر| دا| رد

                     ـــ|    لا | ـــ |  ـــ  |   ـــ |  لا |  ـــ| ـــ |   ـــ |   لا | ـــ | ـــ| ـــ |لا | ــ| ـــ

 

                    بگــــ|ــذ| رد | از | هر | دُ | عا  | لم | هر | كِ | عشـ|ــق|يا| ر | دا| رد

                    ـــ    | لا|  ـــ | ـــ | ـــ  |  لا| ـــ  | ـــ  | ـــ   | لا |  ـــ   | ـــ  |ـــ| لا| ـــ| ـــ

 

                   فــــــــــــــــــــاعلاتن|فــــــــــــــــــــــاعلاتن|فــــــــــــــــــــــــــاعلاتن|فــــــــــــــــــاعلاتن

 

 

هر كه شيريني فروشد مشتري بر وي بجوشد .. يا مگس را پر ببندد يا عسل را سر بپوشد (سعدي)

 

هر كه چيزي دوست دارد جان و دل بر وي گمارد .. هر كه محرابش تو باشي سر زخلوت بر نيارد

 

كار ما عشق است و مستي، نيستي در عين هستي .. بگزرد از خود پرستي هركه با ما كار دارد

 

 

                                                      گونه هاي ديگر بحر رَمَل

 

رَمَل مثمّن محذوف:فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن ( ـــ لا ـــ ـــ | ـــ لا ـــ ـــ | ـــ لا ـــ ـــ | ـــ لا ـــ )

 

             سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي .. دل ز تنهايي به جان آمد خدا را همدمي (حافظ)

 

                        سيــ|ـن| ما| لا| ما| ل | در| دس| تِي| د| ريــ|ــغا| مر| هــ|ـــمي

                           ـــ | لا| ـــ | ـــ| ـــ|  لا| ـــ|  ـــ‌‌‌  |  ـــ  | لا|  ـــ | ـــ| ـــ |  لا  | ــــ

 

                        دل | ز| تنــ|ــها| يي| بـِ| جا | نا| مد| خــ|ـــدا| را| همـ|ــد | مي

                         ـــ | لا| ـــ | ـــ | ـــ  | لا| ـــ | ـــ | ـــ | لا |  ـــ | ـــ|   ـــ | لا  |  ـــ

                     

                       فـــــــــــــــــاعلاتن|فــــــــــــــــــاعلاتن|فـــــــــــــــــــاعلاتن| فــــــــــــــــاعلن

 

در طريق عشقبازي امن و آسايش بلاست .. ريش باد آن دل كه با درد تو خواهد مرهمي (سعدي)

 

ياري اندر كس نمي بينم ياران را چه شد .. دوستي كي آخر آمد دوستداران را چه شد       (حافظ)

 

                                                   وزن رَمَل مسدّس محذوف

 

اين ورن بسيار دلنشين و دلچسپ بوده مناسب سروده هاي عرفاني و پند آموز است. مثنوي ارزندة مولانا در همين بحر سروده شده است. فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (ــ لا ــ ــ| ــ لا ــ ــ| ــ لا ــ)

 

                       چشم بربند از قبول وردّ خلق .. هر دو در راه خدا شد سدّ خلق                   (مولانا)

 

                             چشـ|ـــم| بر| بنــ|ــدز|قــ|ــبو| لُ| رد | دِ |خلق                    

                                 ـــ  | لا  | ـــ|  ـــ |  ـــ | لا| ـــ | ـــ| ـــ | لا | ـــ

 

                               هر | دُ | در | را | ه | خـــ|ــدا| شد|سد|د| خلق

                                ـــ |  لا|  ـــ| ـــ | ـــ|  لا  | ـــ |  ـــ |  ـــ  | لا| ـــ

 

                              فاعـــــــــــــــــلاتن| فــــــــــــــــــــاعلاتن| فاعـــــــــــــلن  

 

                همزباني خويشي و پيونديست .. مرد با نا محرمان چون بنديست

                اي بسا هــــند و و ترك همزبان .. اي بسا دو ترك چـــون بيگانگان

               پس زبان همدلي خود ديگرست .. همدلي از همزباني بهتر است

               غير نطق و غـــــير ايما و سجل  .. صد هزاران ترجمان خيزد ز دل

 

              رَمَل  مثمّن مخبون: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن (لا لا ــ ــ| لا لا ــ ــ| لا لا ــ ــ| لا لا ــ ــ )

 

             دل من راي تو دارد ، سرسوداي تو دارد .. رخ فرسوده يي زردم غم صفراي تو دارد  (مولانا)

 

                           د | ل| من| را| ي| تُ| دا| رد| ســ|ــر| سو| دا| ي| تُ| دا| رد

                             لا| لا | ـــ|  ـــ| لا | لا | ـــ| ـــ|   لا | لا|   ـــ | ـــ |  لا |  لا| ـــ| ـــ

 

                            رُ | خ| فر| سو| دِ| ايي| زر| دم| غــ|ـم| صفـ|ـرا| ي| تُ| دا| رد

                            لا| لا| ـــ |  ـــ | لا|  لا | ـــ| ـــ |  لا  | لا|  ـــ | ـــ|  لا|  لا | ـــ| ـــ

 

                            فــــــــــــــــعلاتن|فـــــــــــــــــعلاتن| فـــــــــــــــــــــــــ           ـــ| ـــ |  لا  | لا|  ـــ | ـــ|  لا|  لا | ـــ| ـــ

ــ  | لا| ـــ

| ـــ |  لا  | ــــ

علاتن| فــــــــــــــــــــعلاتن 

 

 همه كس را تن و اندام و جمال است و جواني .. وين همه لطف ندارد تو مگر سرو رواني  (سعدي)

گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگــــــــــــويم ..  چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي

 

وزن رَمَل مثمّن مخبون محذوف: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلُن (لا لا ــ ــ|لا لا ــ ــ|لا لا ــ ــ| لاــ ــ)

 

              ياد باد آنكه زما وقت سحر ياد نكرد .. به وداعي دل غمديده يي ما شاد نكرد       (حافظ)

       

                        يا | د| با| دآن|كه| ز| ما| وقــ|ـت| ســ|ـفر| يا| د| نـــ|ـكرد

                          ــ|  لا| ــ| ـــ |  لا | لا| ـــ| ـــ  | لا  |  لا  | ـــ | ــ| لا|  لا | ـــ

 

                        به | و| دا| عي| د| ل|غم| ديـ|ـده| يي| ما | شا|د|نــ|ـكرد

                        لا  | لا| ــ|  ـــ  | لا| لا| ـــ |  ـــ| لا  |  لا  | ـــ |  ـــ | لا|لا| ـــ

 

                       فـــــــــــــــــعلاتن| فــــــــــــــــعلاتن| فـــــــــــــــــــــــعلاتن| فــــــــــــعلُن

 

ما شبي دست برآريم و دعايي بكنيم .. غم هجران ترا چاره ز جايي بكنيم

دل بيمار شد از دست رفيقان مددي .. تا طبيبش به سر آريم و دوايي بكنيم

 

وزن رَمَل مثمّن مخبون اصلم:  فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فع لُن ( ــ لا ــ ــ| لا لا ــ ــ| لا لا ــ ــ| ــ ــ )

 

      ياد باد آنكه رخت شمع طرب مي افروخت .. وين دل سوخته پروانه يي بي پروا بود     (حافظ)

 

                  يا | د| با| دآن| كه| ر | خت|شمـ|ــع| طــ|ـرب| مي|افــ|روخت

                    ــ| لا| ــ|  ـــ  |  لا|  لا|  ـــ  |   ـــ | لا |  لا  | ـــ  |  ـــ  | ـــ | ــــ

 

                  وين | د | ل | سو| خـ|ــته| پر | وا‌| نِ | يي| بي | پر | وا | بود

                    ـــ |  لا| ـــ|   ـــ  | لا | لا  |  ـــ| ـــ|  لا|  لا  |  ـــ  | ـــ | ـــ | ـــ

 

                   فـــــــــــــــــاعلاتن | فـــــــــــــــــــعلاتن| فـــــــــــــــــــــــعلاتن| فـــع لُن

 

              شاهد آن نيست كه مويي و مياني دارد .. بنده يي طلعت آن باش كه آني دارد

 

وزن رَمَل مسدّس مخبون محذوف: فعلاتن فعلاتن فَعِلُن (لا لا ــ ــ| لا لا ــ ــ| لا لا ــ )

 

                گر نخسبي شبكي جان چه شود .. ور نكوبي در هجران چه شود        (مولانا)

 

                          گر| نـــ|خسـ|ـبي| شـ|ـبــ|ـكي| جان| چه| شـ|ـود

                           ــ|   لا |  ـــ  | ـــ  |   لا|  لا|  ـــ  |  ـــ  |   لا |   لا | ـــ

 

                          ور| نـــــ|ـكو|بي| د  | ر  | هجـ|ــران|  چه|  شـ|ـود

                           ـــ|   لا | ـــ | ـــ‌ |  لا |  لا|  ـــ  |  ـــ  |   لا  |    لا | ـــ

                           فـــــــــــــــــاعلاتن|  فــــــــــــــــــــــعلا تن|  فـــــــــــــــــعلن

 

                   ور ز خوان كرم و نعمت تو .. زنده گردد دو سه مهمان چه شود           (حافظ)

 

وزن رَمَل مسدّس مخبون: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن ( ــ لا ــ ــ| لا لا ــ ــ| لا لا ــ ــ )

 

                   چون نظر در خم ابروي تو كردم .. قامت خويشتنم در نظر آمد

 

                        چون| نــ|ـظر| در| خــ|ــم| ابـــ|رو| ي| تو | كر| دم

                          ـــ  | لا | ـــ | ـــ |  لا | لا |  ـــ  | ــ| لا |  لا | ـــ | ـــ

 

                         قا | مــ|ـت| خيــ|ـشـ|ـتــ|ـنم|در| نـ|ـظر| آ   | مد

                          ـــ|  لا | ـــ|  ـــ  |  لا  | لا| ـــ | ـــ| لا|  لا |  ـــ| ـــ

                        فــــــــــــــــــاعلاتن | فـــــــــــــــــعلاتن | فــــــــــــــــعلا تن

 

 

 

وزن رَمَل مثمن مشكول: فعلاتُ فاعلاتن فعلاتُ فاعلاتن (لا لا ــ لا| ــ لا ــ ــ| لا لا ــ لا| ــ لا ــ ــ )

 

     غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد .. كه چنين نرفته باشد همه عمر بر تو حالي   (سعدي)

 

                         غــ|ـم| حا | ل| در| د | منــ|ـدان| نَ| عـ|ـجب| گــ|ـرت| نـــ|ـبا | شد

                           لا| لا| ـــ  | لا| ـــ|  لا|  ـــ |  ـــ  |  لا| لا|  ـــ   |  لا|  ـــ |  لا | ـــ| ـــ

 

                         كِ| چُـ|نين| نـ|رفـ|ـتِ| با |  شد| هـ|ــمِ| عمـ|ـــر| بر  | تو | حا | لي

                          لا|لا | ـــ  |  لا| ــ|  لا| ـــ |  ـــ   |  لا| لا |  ـــ  |  لا|  ـــ |  لا |  ـــ|  ـــ

                          فــــــــــــــــعلاتُ| فــــــــــــــــــاعلاتن|  فــــــــــــــــــــعلاتُ| فـــــــــــــــــــــاعلاتن

 

       شب ظلمت و بيابان به كجا توان رسيدن .. مگر آنكه شمع رويت به رَهم چراغ دارد      (حافظ)

 

بحر متقارب: فعولن فعولن فعولن فعولن (لا ــ ــ | لا ــ ــ | لا ــ ــ )

                     اين وزن از تكرار ركن فعولن حاصل ميگردد و يكي از معروف ترين و كارآمد ترين اوزان شعر فارسي است. وزني را كه از توالي 8 ركن فعولن در يك بيت پديد مي آيد، متقارب مثمن سالم ميگويند.

 

                 نكوهش مكن چرخ نيلوفري را .. برون كن ز سر باد خيره سري را             (ناصرخسرو)

 

                             نــ|ــكو| هش| مــ|ـكن| چر| خ| نيــ|ــلو| فــ|ـري| را

                              لا| ـــ  | ـــ    |   لا| ـــ  |  ـــ | لا| ـــ|  ـــ |  لا | ـــ  | ـــ

 

                            بـــ|ـرون| كن| ز|  سر | با | د | خيــ|ــره| سـ|ري| را

                             لا|  ـــ  |  ـــ | لا|  ـــ   | ـــ|  لا|  ـــ | ـــ   |  لا | ـــ | ـــ

                             فــــــــــــعولن|  فــــــــــــعولن|  فــــــــــــــعولن| فـــــــــــــعولن

 

                          درخت تو گر بار دانش بگيرد .. به زير آوري چرخ نيلوفري را

                       

                                               گونه هاي ديگر بحر متقارب

 

گونه اي ديگر وزن متقارب مثمُن محذوف: فعولن فعولن فعولن فَعَل (لا ــ ــ| لا ــ ــ| لا ــ ــ| لا ــ )

كه متناسب سروده هاي حماسي و پند آميز است. لذا شاهنامه فردوسي، بوستان سعدي، اقبالنامه حكيم نظامي گنجوي بر اين وزن سروده شده اند.

 

                  چهارم به يزدان ستايش كنيم .. شب و روز پيشش نيايش كنيم               (فردوسي)  

              

                                چــ|ـها| رم| بِِ| يز |دان| سـ|ــتا|يش| كـــ|ـنيم   

                                  لا| ـــ|  ـــ|  لا|  ـــ |  ـــ|  لا | ـــ|  ـــ |   لا  | ـــ

 

                               شــ|ـبُ| رو| ز | پيــ|ـشش| نـ|ـيا|يش|كــ|ـنيم

                                  لا| ـــ | ـــ | لا|  ـــ|   ـــ    | لا| ـــ| ـــ  |  لا| ـــ

                                فـــــــــــــعولن| فــــــــــــعولن   | فــــــــــعولن|  فــــعل   

 

       جهان سر بسر حكمت و عبرت است .. چرا بهره ما همه عبرت است                (فردوسي)

       بيا تا بر آريم دستي ز دل .. كه نتوان برآورد فردا ز گل                                       ( سعدي)

 

                                                      بحر كامل

متفاعلن متفاعلن متفاعلن متفاعلن ( لا لا ـــ لا ـــ| لا لا ـــ لا ـــ| لا لا ـــ لا ـــ|لا لا ـــ لا ـــ )

 

به حريم خلوت خود شبي چه شود نهفته بخوانيم .. به كنار خود بنشيني و به كنار خود بنشانيم

 

         بِ| حـ|ـر يـ|ـم| خلـ|ـو| تِ| خُد| شـ|ـبي| چِ| شـ|ـود| نَــ|ـهفـ|ـتِ| بِـ|خا|نـ|ـيم

          لا|  لا| ـــ  |  لا| ـــ | لا|  لا| ـــ |   لا|  ـــ  | لا|   لا|  ـــ|  لا|  ـــ|  لا | لا| ـــ| لا| ـــ

 

         بِ| كـ|ـنا| ر | خُد | بــ|ـنــ| شيــ|ـني|يُ | بِ| كـ|ـنا| ر | خُد | بِــ|ـنــ| شا|نـ|ـيم

          لا| لا| ـــ|‌‌‌ لا| ـــ   |  لا| لا|  ـــ   |  لا  | ـــ | لا|  لا| ـــ|  لا| ـــ |  لا | لا|   ـــ |لا| ـــ

          مـــــــــــــــتفاعلن | مـــــــــــــــــــــتفاعلن | مـــــــــــــــتفاعلن | مـــــــــــــــــتفاعلن

                                            بحر مجتثّ مثمّن مخبون 

 

                 مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلاتن ( لا ــ لا ــ | لا لا ــ ــ | لا ــ لا ــ | لا لا ــ ــ )

 

     در آن نفس كه بميرم در آرزوي تو باشم .. بدان اميد دهم جان كه خاك كوي تو باشم  (سعدي)

 

                          دَ | ران| نَــ|ـفس| كِ| بِـ|ـميـ|ـرم| دَ| را| ر| زو| ي| تُ| با| شم

                           لا| ـــ |  لا|  ـــ   |  لا| لا| ـــ | ـــ | لا| ـــ| لا| ـــ| لا|  لا| ـــ| ـــ

 

                          بــ|ـدان| اُ |ميــ|ـد| دَ| هم|  جان| كِ| خا| كِ| كو|ي|تُ|با|شم

                            لا| ـــ | لا| ـــ | لا| لا| ـــ  |  ـــ   |  لا| ـــ|  لا| ـــ |  لا| لا|ــ| ـــ

                            مـــــــــــــفاعلن|  فــــــــــــــــــعلاتن  | مـــــــــــــــفاعلن|  فـــــــــــــعلاتن

 

     به وقت صبح قيامت كه سر ز خاك برآرم .. به گفتگوي تو خيزم به جستجوي تو باشم

 

                                               بحر مجتث مثمّن مخبون محذوف

 

                    مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن ( لا ــ لا ــ | لا لا ــ ــ | لا ــ لا ــ | لا لا ــ )

 

                    غم زمانه خورم يا فراق يار كشم .. به طاقتي كه ندارم كدام بار كشم     (سعدي)

 

                             غــ|ـم| ز| ما| نِ| خُــ|رم| يا| فــ|ـرا| ق| يا| ر | كـ|ـشم

                               لا|ـــ| لا| ـــ| لا|  لا  | ــ| ـــ|  لا| ـــ| لا | ـــ| لا| لا| ـــ

 

                              بِ| طا| قـ|ـتي|كِ| نـ|ـدا| رم| كُـ|دا|م | با| ر | كـ|ـشم

                               لا| ـــ| لا|  ـــ  | لا|  لا| ـــ| ـــ| لا| ـــ| لا| ــ| لا| لا|  ـــ

                                مــــــــــــــفاعلن|  فــــــــــــــعلاتن|  مـــــــــــفاعلن| فـــــــــــــعلن

 

                     نه قوتي كه توانم كنار جُستن از او .. نه قدرتي كه به شوخيش در كنار كشم

 

                                                    بحر مُنسرح مثمُن منحور

 

                         مفتعلن فاعلاتُ مفتعلن فع ( ـــ لا لا ـــ | ـــ لا ـــ لا | ـــ لا لا ـــ | ـــ )

 

                            روشني طلعت تو ماه ندارد .. پيش تو گل، رونق گياه ندارد              (حافظ)

 

                                  رو |شـ|ـني| ي| طلــ|ـعــ|ـت| تُ| ما| ه | نــ|ـدا| رد

                                   ـــ| لا |  لا  | ـــ |  ـــ  |  لا | ـــ|‌ لا | ـــ| لا | لا | ـــ| ـــ

 

                                   پيـ| ـش| تُ| گل| رو| نــ|ـــق| گـ|ـيا| ه | نــ|ـدا| رد

                                   ـــ|  لا  |  لا| ـــ | ـــ |  لا| ـــ  |  لا| ـــ|  لا| لا| ـــ|‌ ـــ

                                   مــــــــــــــــــفتعلن| فــــــــــــــــــاعلات| مـــــــــــــفتعلن|  فع

 

                             ماه فرو ماند از جمال محمد .. سرو نباشد به اعتدال محمد              (سعدي)

 

                                              مضارع مثمُن اخرب مكفوف محذوف

 

مفعولُ فاعلاتُ مفاعيلُ فاعلن( ــ ــ لا| ــ لا ــ لا | لا ــ ــ لا | ــ لا ــ)  يا مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعلَ

 

           دوش آگهي ز يار سفر كرده داد باد .. من نيز دل به باد دهم هر چه باد، باد       (حافظ)

 

                        دو|ش ا| گــ|ـهي| ز| يا| ر| ســ|فر| كر| دِ| دا| د| باد

                         ـــ|  ـــ |  لا | ـــ  | لا| ـــ|لا|   لا | ـــ| ـــ|  لا| ــ| لا| ـــ

                        من| نيـ|ــز| دل|  بِ| با | د | د | هم| هر| چِ| با| د|باد

                        ـــ  | ـــ|  لا| ـــ |  لا | ـــ|  لا| لا | ـــ | ـــ  | لا|ـــ | لا| ـــ

                      مــــــــفعولُ | فــــــــــــــاعلاتُ|مــــــــــــفاعيلُ | فــــــاعلن

                                      بحر سريع مسدّس مطوي مكشوف

 

                            مفتعلُن مفتعلُن فاعلن : ( ـــ لا لا ـــ | ـــ  لا لا ـــ | ـــ لا ـــ )

 

                       اي همه هستي ز تو پيدا شده .. خاك ضعيف از تو توانا شده      (نظامي)

 

                               اي| هـ|ـمِ| هسـ|ـتي| ز | تُ| پيـ|ــدا| شـ|ـده

                                ـــ | لا | لا|  ـــ   |  ـــ  | لا| لا|  ـــ| ـــ |  لا  | ـــ

                               خا | ك| ضـ|عيــ|ـف ز| تُ| تــ|ـــوا| نا| شـ|ـده

                                ـــ| لا | لا  | ـــ  |  ـــ  |  لا| لا|  ـــ  | ـــ| لا | ـــ

 

                   هر كه در او جوهر دانايي است .. بر همه كاريش توانايي است

                      دشمن دانا كه غم حان بُود .. بهتر از آن دوست كه نادان بُود

 

                                                        بحر خفيف

 

معمول ترين وزن در بحر خفيف ، فاعلاتن مفاعلن فعلُن: خفيف مسدُس مخبون محذوف

                                              (ـــ لا ـــ ـــ | لا ـــ لا ـــ | لا لا ـــ )

 

                       عاشقان را خداي صبر دهاد .. هيچ كس را بلاي عشق مباد          (حافظ)

 

                            عا| شـ|ـقان| را | خــ|ــدا| ي | صـب|ــر| د| هاد

                             ـــ|  لا |  ـــ |  ـــ |  لا | ـــ |  لا |   ـــ   | لا|  لا| ـــ

                            هيـ|ـچ| كس| را| بــ|ــلا| ي|  عشـ|ــق| مـ|ـباد

                             ـــ|  لا |  ـــ   | ـــ| لا| ـــ |  لا|   ـــ   |  لا |  لا| ـــ

                           فــــــــــــــــاعلاتن| مــــــــــــــــفاعلن | فـــــــــعلن

 

                        حال دل با تو گفتنم هوس است .. خبر دل شنفتنم هوس است

                        طمع خام بين كه قصه اي فاش .. از رقيبان نهفتنم هوس است

                        از بــــــــــراي شرف به نوك مژه .. خاك راه تو رفتنم هوس است

 

                                                                  بحر مقتضب

 

مقتضب مثمُن مَظوي: فاعلاتُ مفعولن فاعلاتُ مفعولن (ـــ لا ـــ لا| ـــ ـــ ـــ ـــ | ـــ لا ـــ لا | ـــ ـــ ـــ)

 

وقت را غنيمت دان آن قدر كه بتواني .. حاصل از حيات اي جان اين دم است تا داني  (حافظ)

 

                           وقـ|ــت| را| غــ|ـنيـ|ـمت| دان| آن| قـ|ـدر| كِ| بتـ|ـوا| ني

                             ـــ| لا | ـــ|  لا  | ـــ| ـــ  |  ـــ  | ـــ |  لا| ـــ| لا | ـــ | ـــ| ـــ

                           حا| صـ|ـل از| حـ|ـيا|ت اي|جان|اين|دَ|م سـ|ـت|تا|دا|ني

                            ـــ|  لا| ـــ   |  لا | ـــ| ـــ    | ـــ  |  ـــ |لا|  ـــ  | لا | ـــ| ـــ| ـــ

                           فــــــــــــــــاعلاتن| مــــــــفعولن | فـــــــــــــاعلاتن| مــــــفعولن

 

           يوسف عزيزم رفت اي برادران رحمي .. كز غمش عجب بينم حال پير كنعاني

           مي روي و مژگانت خون خلق ميريزد .. تند مي روي جانا ترسمت فروماني

           پند عـــــاشقان بشنو وز در طرب بازآ .. كاين همه نمي ارزد شغل عالم فاني

 

                                                          اوزان مشهور مثنوي

 

مثنوي، قالب شعري آزاد و پركاري است، لذا بخش مهمي از اشعار فارسي را در بر ميگيرد. در زير به بررسي اوزان گوناگوني كه شاعران در سرايش مثنوي ها به كار گرفته اند، مي پردازيم.

 

 1 ـ فعولن فعولن فعولن فَعَل ( متقارب مثمّن محذوف )

 

بزرگترين اثري كه در اين وزن سروده شده، شاهنامه فردوسي است.

 

كسي را |كه عمرش| به دوسي | رسيد .. اميد از |جهانش|  ببايد| بريد

فــــعولن | فـــــعولن | فـــــــعولن|  فَعَل      فـعولن| فــعولن| فعولن| فَعَل

 

چو آمد به نزديك سر تيغ شصت .. مده مي كه از سال شد مرد مست

به جاي عتابم عـــــصا داد سال  .. پراگنده شد مال و برگشت حــــــال    (فردوسي)

 

اين وزن ، وزن حماسي و رزمي است، گرشاسبنامه اسدي، بوستان سعدي، مثنوي عاشقانة وامق و عذرا و اسكندرنامة نظامي و هماي و همايون خواجوي كرماني نيز در اين وزن سروده شده اند.

 

2 ـ  فاعلاتن فاعلاتن فاعلن ( رَمَل مسدّس محذوف )

 

وزني دل نشين و با وقار است و براي سرودن مضامين پندآميز و عارفانه است . مثنوي ارزندة مولانا، منطق الطير عطار، نان و حلواي شيخ بهايي و سلامان و ابسال جامي در اين وزن سروده شده اند.

 

هر كه آخر| بين تر او| مسعود تر .. هركه اول| بين تر او| مطرود تر

فـــاعلاتن | فـاعلاتن|  فـــــاعلن    فــاعلاتن| فــاعلاتن| فــــاعلن

 

فضل مردان بر زنان اي بو شجاع .. نيست بهر قوت و كسب و ضياع

ورنه شــــــــير و پيل را بر آدمي .. فضل بودي بهر قوت اي عمـــــي

فضل مردان بر زن اي حالي پرست .. زان بود كه مرد پايان بين تر است

از جهان دو بانگ مي آيد به ضد .. تا كدامين را تو باشي مستعد

آن يكي بانگش نشور انقيا ..  وين دگر بانگش فريب اشقيا          (حضرت مولانا)

 

3 ـ مفاعيلن مفاعيلن فعولن ( هَزَج مسدّس محذوف )

 

اين وزن ، وزني شاد و بسيار دلنشين و مناسب براي سرايش مثنوي هاي عاشقانه است. مثنوي هاي ويس و رامين فخرالدين اسعد گرگاني، خسرو و شيرين نظامي، فرهاد و شيرين وحشي بافثي، مثنوي الهي نامة عطار ، يوسف زليخاي جامي و گلشن راز شيخ محمود شبستري در اين وزن سروده شده اند.

 

الهي سيـ|نه اي ده آ|تش افروز  ..  در آن سينه| دلي وان دل| همه سوز

مــفاعيلن| مـفاعيلن | فـــعولن   ..  مـــفاعيلن | مـــــفاعيلن | فــــــعولن

هر آن دل را كه سوزي نيست دل نيست .. دل افسرده غير از آب و گِل نيست

دلم پر شعله گردان سينه پر دود ..  زبانم كن به گفتن آتش آلود

بده گرمي دل افسرده ام را ..  فروزان كن چراغ مرده ام را          (وحشي بافقي)

 

خداوندا | در توفيــ|ـق بگشاي .. نظامي را | ره تحقيـ|ـق بنماي

مفاعيلن|مفاعيلن| فــــــعولن ..  مفاعيلن  | مفاعيلن| فـــعولن

دلي ده كو يقينت را بشايد .. زباني كافرينت را سرايد

مده ناخوب را بر خاطرم راه .. بدار از ناپسندم دست كوتاه

درونم را به نور خود برافروز .. زبانم را ثناي خود درآموز

نسيمي از عنايت يار او كن .. ز فيضت قطرة در كار او كن       ( نظامي )

 

4 ـ مفتعلن مفتعلن فاعلن ( بحر سريع مسدّس مطوي )

 

اين وزن ، وزني تند و شاد است و شاعران بزرگي مضامين پند و حكمت خود را در اين وزن سروده اند. مخزن الاسرار نظامي، روضته الانوار خواجوي كرماني و مطلع الانوار امير خسرو دهلوي در اين وزن فراهم شده اند. همچنان تحفته الاحرار عبدالرحمن جامي، خلد برين وحشي بافقي و مجمع الابكار عرفي شيرازي نيز در اين وزن سروده شده اند.

 

خيز و بسا|ط فلكي| در نورد .. زان كه وفا| نيست در اين| تخته نرد

مــــفتعلن| مفتعلن|  فاعلن     مـــفتعلن | مــــــــفتعلن| فاعلن

نقش مراد از در وصلش مجوي .. خصلت انصاف ز وصلش مجوي     (نظامي)

5 ـ فاعلاتن فعلاتن فعلن ( بحر خفيف مسدّس مخبون)

 

وزني شاد است ، لذا نظامي گنجوي هفت پيكر را در اين وزن سروده است. كتاب حديقته الحقيقه اي سنايي نيز كه محتواي سرشار از حكمت و حقايق دارد، در اين وزن فراهم گرديده است. همچنان مثنوي هاي جام جم اوحدي مراغه اي، عشاقنامة فخرالدين عراقي و سلسلته الذهب جامي نيز در اين وزن سروده شده اند.

 

درد عشقي |كشيده ام |كه مپرس .. زهر هجري |چشيده ام |كه مپرس

فاعــــــلاتن  | فــــعلاتن |  فـــــعلن .. فاعـــــلاتن | فــــــعلاتن | فـــــعلن

گشته ام در جهان و آخر كار .. دلبري بر گزيده ام كه مپرس

آن چنان در هواي خاك رهش .. مي رود اب ديده ام كه مپرس       (حافظ)

 

6 ـ فعلاتن فعلاتن فعلن ( رَمَل مسدّس مخبون محذوف )

 

سبحته الابرار مولانا نورالدين عبدالرحمن جامي شاعر تواناي قرن نهم در اين وزن سروده شده است.

 

اي زبان خرد از كنه تو بند .. پاية قدر سخن از تو بلند

به خرد شرح كمالت نتوان .. به سخن شكر نوالت نتوان     (جامي)

 

7 ـ مفعولُ مفاعلن فعولن ( هَزَج مسدّس اخرب مقبوض محذوف)

 

اين وزن مناسب براي سروده هاي عاشقانه مي باشد و به همين خاطر ليلي و مجنون نظامي در اين وزن سروده شده است. سفر نامة تحفته العراقين افضل الدين بديل خاقاني، ليلي و مجنون امير خسرو دهلوي نيز دز اين وزن سروده شده اند.

 

چون رايــ|ـت عشق آن | جهانگير .. شد چون مَــ|ـه ليلي آ| سمان گير

مـــفعولُ| مفــــــــاعلن | فـــعولن .. مـــــــــفعولُ| مفـاعلن| فــــــعولن

برداشته دل ز كار او بخت .. درمانده پدر به كار او سخت

مي كرد نيايش از سر سوز .. تا زان شب تيره بر دمد روز       (نظامي)

 

                                         وزن شعر نو

 

اوزان فراواني در اشعار فارسي وجود دارد كه تساوي هجا هاي مصراع ها در آنها رعايت گرديده است و ميتوان گفت كه اكثريت اشعار فارسي را در بر ميگيرد. و شعرا در سرودن شعر سعي بر آن داشتند تا شعرشان با يكي از اوزان شعر فارسي مطابقت كند.

تا زمانيكه علي اسفندياري ( نيما يوشنج) پيشگام گرديده، الزام تساوي مصراع ها را برداشته، راهي نو در سرودن شعر باز كرد كه گروهي از شاعران نوپرداز هم راه و روش نيمايي را دنبال كردند و بايد گفت كه وزن شعر نيمايي وزني عروضي است. در اين وزن ممكن است مصراعي دو ركن عروضي داشته باشد و مصراع ديگر سه ركن يا بيشتر، بطور مثال :

و به آنان گفتم (فعلاتن فع لن) هركه در حافظهء چوب ببندد باغي  ( فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فع لن )

صورتش در وزش بيشهء شور ابدي خواهد ماند  ( فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن فع لن )

هركه با مرغ هوا دوست شود  ( فعلاتن فعلاتن فِعلُن )

خوابش آرام ترين خواب جهان خواهد بود  (فعلاتن فعلاتن فعلاتن فع لن )      (سهراب سپهري)

 

                                                قافيه

 

قافيه يا پساوند، كلمات متفاوت ابيات است كه اين كلمات در آخرين حرف اصلي مشترك هستند.

 

تو حاصل نكردي به كوشش (بهشت) .. خدا در تو خوي بهشتي (بهشت)

اي نرگس پر خمار تو (مست) .. دل ها ز غم تو رفت از (دست)

اي نام تو بهترين سر (آغاز) .. بي نام تو نامه كي كنم (باز)

در مثال ها واژه هاي (بهشت ، بهشت ـ مست ، دست ـ آغاز، باز)  كلمات قافيه هستند كه آخرين حرف اصليشان  (ت، ز ) مشترك مي باشد و اين حروف را (رَويّ) بر وزن قوي مي نامند. پس اگر حرف آخر كلمه اصلي نباشد نمي توان آنرا حرف رَويّ به حساب آورد.

 

                                            حروف قافيه

 

چنان كه گفته شد حرف رَويّ ، آخرين حرف اصلي قافيه است كه تكرار آن در همهء حالات قافيه لازم است. علاوه بر حرف رَويّ ، حروف ديگري نيز جزو قافيه قرار ميگيرند كه رعايت آنها ضرور است و آن

هشت حرف است كه چهار حرف پيش از رَويّ و چهار حرف بعد از رَويّ قرار ميگيرد كه در ابيات زير به نظم درآمده است.

قافيه در اصل يك حرف است و هشت آن را تبع .. چار پيش و چار پس، اين مركز آنها دايره

حرف تاسيس و دخيل و ردف و قيد آن گه رَويّ .. بعد از آن وصل و خروج است و مزيد و نايره

 

                     تاسيس ـ دخيل ـ ردف ـ قيد ـ (رَويّ) وصل ـ خروج ـ مزيد ـ نايره

 

حروف پيش از رَويّ : حروفي كه پيش از رَويّ قرار ميگيرند عبارتند از: تاسيس، دخيل ، ردف ، و قيد.

 

                                              حرف تاسيس

 

حرف تاسيس، الفي است كه با فاصله شدن يك حرف متحرك پيش از رَويّ قرار ميگيرد. مثلا در كلمات قاصر ، ماهر ، قادر ، وافر ، صابر ، مايل ، و شامل. در واژه هاي گفته شده حروف ( ر ـ ل ) حرف رَويّ و الف حرف تاسيس و حروف (ص ـ هـ ـ د ـ ف ـ ب ـ ي ـ م ) حرف دخيل هستند.

 

                                            حرف دخيل

 

دخيل ، حرف متحركي است كه ميان الف تاسيس و حرف رَويّ قرار ميگيرد.

 

چشم بدت دور اي بديع شمايل .. ماه من  و شمع جمع و مير قبايل   (سعدي)

 

چنانكه گفته شد در واژه هاي ( شمايل ، قبايل ) حرف (ل) رَويّ و حرف (الف) تاسيس و حرف (ي) حرف دخيل ميباشد.

ياد آوري : تكرار حرف تاسيس و دخيل در شعر فارسي لازم نيست ، اما اگر رعايت شود شعر داراي صنعت بديعي اعنات يا لزوم مالايلزم ميشود.

 

                                            حرف ردف

 

هر يك از مصوِّت هاي ( ا ـ و ـ ي) كه بي فاصله به حرف رَويّ پيوندد، ردف ناميده ميشود و قافيه اي را كه ردف دارد مُردَف ( به ضم اول و فتح سوم) مينامند. ردف بر سه گونه است: اصلي ، زايد و مركب.

 

ردف اصلي : هر يك از مصوِّت هاي ( ا ـ و ـ ي ) كه بي فاصله پيش از رَويّ مي آيد و با آهنگي كشيده تلفظ ميشود، ردف اصلي نام دارد. مانند : ( باد ـ شاد ) ، (بود ـ نمود)، ( بيد ـ ديد)

 

يار ناپايدار دوست مدار .. دوستي را نشايد اين غدار

عمر، برف است وف آفتاب تموز .. اندكي ماند و خواجه غِرّه هنوز   (سعدي)

آفتاب آمد دليل آفتاب .. گر دليلت بايد از وي رو متاب    (مولانا)

 

ردف زايد : ردف زايد، حركت ساكني است كه ميان مصوّت هاي (ا ـ و ـ ي) و حرف رَويّ فاصله ميشود. مانند حرف (خ) در كلمات ( تاخت ـ ساخت ) و ( دوخت ـ سوخت) و ( ريخت ـ بيخت).

 

هر كه آمد عمارتي نو ساخت .. رفت و منزل به ديگري پرداخت    (سعدي)

آفتابي كز وي اين عالم فروخت .. اندكي گر بيش تابد جمله سوخت  (مولانا)

 

ردف مركب : مجموع ردف اصلي و ردف زايد را ردف مركب مينامند. به مثال ها توجه كنيد:

 

1 ـ هر كه آمد عمارتي نو ساخت .. رفت و منزل به ديگري پرداخت  

2 ـ آفتابي كز وي اين عالم فروخت .. اندكي گر بيش تابد جمله سوخت

 

1 ـ حرف (ت) رَويّ، (الف) ردف اصلي، (خ) ردف زايد و مجموع ( ا +خ) ردف مركب است.

2 ـ حرف (ت) رَويّ، (و) ردف اصلي، (خ)  ردف زايد و مجموع ( و +خ ) ردف مركب است.

 

                                          قيد

 

هر گاه حرف ماقبل رَويّ ساكن باشد و قبل از حرف ساكن هم مصوت هاي ( ا ـ و ـ ي ) قرار نگرفته باشد، حرف پيش از رَويّ قيد نام دارد. مانند حرف (س) در (دست ، بست ، مست)

 

                                               حروف بعد از رَويّ

 

حروفي كه بعد از حرف رَويّ مي آيند چهار حرف است : 1 ـ وصل 2 ـ خروج 3 ـ مزيد 4 ـ نايره

حرف وصل : حرفي است كه بدون فاصله بعد از رَويّ مي آيد و پيوستن اين حرف، رَويّ ساكن را متحرك ميگرداند:  اي كه پنجاه رفت و در خوابي .. مگر اين پنج روزه دريابي   (سعدي)

حرف (ب) رَويّ و (ي) حرف وصل است.

 

حرف خروج : حرفي است كه به وصل مي پيوندد. مانند:

درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند .. جهان جوان شد و ياران به عيش بنشستند

در مثال بالا (س) حرف قيد و (ت) حرف رَويّ، (ن) حرف وصل و (د) حرف خروج است

 

حرف مزيد : حرفي است كه به خروج مي پيوندد. مانند:

دلي كز مهر سرتابد به حسرت مي گدازيمش .. وگر از شوق باز آيد به رحمت مي نوازيمش 

در مثال (الف) حرف ردف اصلي، (ز) حرف رَويّ، (ي) حرف وصل، (م) حرف خروج و (ش) حرف مزيد است.

حرف نايره : يك حرف يا پيش تر است كه به حرف مزيد مي پيوندد و بنابر اين حروف قافيهء بعد از حرف مزيد را نايره مي گويند.

كاش قدر نعمتش دانستمي .. يا اداي شكر بتوانستمي

(الف) ردف اصلي، (ن) رَويّ، (س) وصل، (ت) خروج، (م) مزيد و (ي) ناير است

 

                                           ذوقافتين

 

گاه شعرا در سرودن شعر دو قافيه را كنار يكديگر قرار ميدهند. مثال:

اي قصهء بهشت ز كويت حكايتي .. شرح جمال حور ز رويت روايتي

                          قافيه    قافيه                                      قافيه   قافيه

دراين بيت وا‍‍ژه هاي (كويت ـ رويت و حكايت ـ روايت) واژه هاي قافيه هستند.

 

قافيهء خطي :  واژه هاي كه قافيهء شعر قرار ميگيرند ، هجاي قافيه در آن ها بايد از لحاظ تلفظ و نوشتار يكسان باشند. مثلا واژه هاي: لذيذ، غليظ، عزيز، عريض نمي توانند واژه هاي هم قافيه باشند.

 

قافيهء مياني و دروني: گاه در شعر علاوه بر قافيهء پاياني ابيات، ميان و درون مصراع ها هم واژه هاي هم قافيه قرار ميگيرند كه به نام قافيهء مياني و دروني ياد ميشوند. مثال :

تو كمان كشيده و در كمين كه زني به تيرم و من غمين .. همه ء غمم بود از همين كه خدا نكرده خطا نكني

 

رديف : كلمه يا كلمه هايي است كه با معني يكسان در آخر ابيات عينا تكرار ميشود. مثال:

                                                 قافيه| رديف                              قافيه| رديف

               خوشا دلي كه مدام از پي نظر | نرود .. بهر درش كه بخوانند بيخبر | نرود

 

                 سخن آخر  در رابطهء وزن و محتواي شعر

 

وزن هر شعر بايد رابطهء مناسب و معقول با محتواي آن داشته باشد. به عبارت ديگر، شاعر بايد هماهنگي بين هدف و مفصود شعر را با وزن انتخابي رعايت كند تا تاثير و دل انگيزي شعرش دوچندان گردد و اگر اين هماهنگي رعايت نشود، نا هماهنگي ميان محتوا و وزن به وجود مي آيد، زيرا براي سرودن اشعار  با محتواي شاد و طرب انگيز وزني تند و شاد و ضربي مناسب است و براي سرايش شعر با محتوايي كه بيانگر درد و رنج و غم و غصه باشد، بايستي وزني سنگين و موقر برگزيد و بطور كلي هر شعري با توجه به حالت عاطفي و محتواي شعر با وزني خاص مطابقت ميكند. گاه مشاهده ميگردد كه شاعر رعايت اين هماهنگي بين وزن و محتوا را نكرده ، براي سرودن مرثيه يي ، وزني شاد و ضربي برگزيده و مسلم است كه عاطفه اي شهعر در سرودن شعر دخالتي نداشته است. سرودن شعر با مضامين پند و حكمت نياز به وزن سنگين و موقر دارد. مخزن الاسرار نظامي گنجوي كه سرشار از پند ، حكمت و موعظه است ، وزني شاد و ضربي دارد. (مفتعلن مفتعلن فاعلن)

 

خدايا تو آن كن كه انجام كار .. تو خوشنود باشي و ما رستگار

 

والله اعلم بالصواب  سميع (رفيع)  جرمني

 

 

www.samerafi.com        samerafi@web.de        www.samerafi.persianblog.com                  

 

 

 

                

 

 

 

 

 

 

                           

 

 

                                  

 

 

                      

                              

                                    

           

               


بالا

بعدی * بازگشت * قبلی