صالح محمد ريگستانی
 

منبع آريانا نت

 

 چگونه وارد كابل شديم

 
تاريخ: ۸ ثور، ۱۳٨۴
 

 

 

 


در اين نوشته خاطرات بنده را در مورد روز هاي ورود مجاهدين به كابل ميخوانيد. براي فهم بهتر كمي بايد به عقب برگرديم . از زماني كه شايعه خروج قواي شوروي از افغانستان قوت گرفت ، كمونيستهاي افغاني به فكر آينده خود شدند. آنها نمي توانستند بدون نظر به گذشته در باره آينده خود فكر كنند. انقلاب بر گشت ناپذير ثور مي خواست برگردد و جبر تاريخي ماركس كه پنج دوره تاريخي اش گوش هاي ما را كر كرده بود ، در كشور ما به بن بست مواجه شده بود؟

شايد يك دليل آن اين بود كمونيستهاي افغانستان " تحت رهبري خرد مندانه نور محمد تره كي تئوريسين شرق زمين " توانسته بودند خلاف نظريه استاد شان ماركس از دو مرحله به يك خيز بگذرند. يعني از مرحله نيمه فئودالي مستقيما به سوسياليستي بدون عبور از مراحل بورژوازي و سرمايه داري . بيچاره ماركس نمي دانست كه در ميان پيروان او در شرق نابغه يي بنام تره كي ظهور مي كند كه با دادن چند شعار و رنگ سرخ در يك شب چندين دوره تاريخي او را در مي نوردد. صحبت از تره كي شد اجازه دهيد خاطره يي در اين باره را برايتان نقل كنم بعد به اصل مطلب بر مي گرديم.

در سال 2000 ميلادي كه من بحيث نماينده شهيد احمد شاه مسعود در تاجيكستان كار مي كردم ، سيد محمد گلاب زوي وزير سابق داخله حكومت كمونيستي براي ملاقات با احمد شاه مسعود به تاجيكستان آمد. ملاقات در مهمانخانه شماره 18 ما صورت گرفت و من هم در ملاقات حضور داشتم. راستي براي من ديدن با يكي از وزراي آن دوره بسيار جالب بود . ملاقات حدود دو ساعت دوام كرد و موضوعات مختلفي صحبت شد كه از بحث ما خارج است صرف به نكته اي كه به اين نوشته ارتباط مي گيرد مي خواهم اشاره كنم. قبل از ملاقات هم من با رفيق گلاب زوي كه برسم سابق خود شان مرا رفيق ريگستاني مي گفت صحبت هايي در روي مسايل گذشته داشتيم . اما يك سوال مهم نزد من بود كه بعلت نزديك شدن ملاقات باقي ماند و حسب تصادف در حضور احمد شاه مسعود مطرح شد . بايد اين نكته را هم تذكر دهم كه گلاب زوي خلاف تصوير زشتي كه از دوران تسلط آنها بر افغانستان در ذهن ما است آدمي باز و بي تكلف است. در جريان صحبت با احمد شاه مسعود وقفه اي ايجاد شد و آن طوري كه مسئول مخابره گزارش وضعيت را احمد شاه مسعود آورد و او براي خواندن آن چند لحظه اجازه خواست و به خواندن مشغول گرديد. در همين اثنا سوالي كه قبلا اشاره كردم بيادم آمد و از آقاي گلاب زوي پرسيدم: رفيق گلاب زوي ! راستي تره كي نابغه بود؟ احمد شاه مسعود كه گوش حساسي داشت آهسته سراز روي كاغذ برداشت و بطرف من نگاهي كرد ومعني آن اين بود كه سوال بي جايي كردم. گلاب زوي گفت : رفيق ريگستاني ، من به تره كي صاحب احترام زياد دارم خواهش مي كنم كه... .

احمد شاه مسعود صحبت ما قطع كرد وگفت : اين بحث ها بگذاريد به وقت ديگر ! من كه كم آمده بودم خواستم از خود دفاع كنم و گفتم : من قصد توهين ندارم واقعا مي خواستم بدانم كه تره كي ... بار ديگر احمد شاه مسعود صحبت را قطع كرد و گفت: گپ هاي گذشته را بگذاريد و روي حال و آينده صحبت كنيد. سكوت كرديم اما من دست بردار نبودم و مي خواستم اين را بدانم كه چنانچه كمونيست هاي ما تره كي را تئوريسين و نابغه شرق مي گفتند واقعيت داشت يا خير. ملاقات با احمد شاه مسعود تمام شد و او خداحافظي كرد رفت .

اينك نوبت من رسيده بود. بار ديگر از گلاب زوي پرسيدم : رفيق گلاب زوي ! من قصد توهين به رهبران شما را ندارم . من كتاب مي نويسم و واقعا مي خواهم بدانم كه تره كي نابغه بود. او بار ديگر تكرار كرد كه من به تره كي صاحب قلباً احترام دارم و نمي خواست صريح چيزي بگويد. من بار ديگر سوال خود را تكرار كردم و اصرار داشتم كه بدانم . بالاخره چنين جواب داد : تره كي صاحب آدم حزبي بود. به اصل مطلب بر مي گرديم.

گفتيم كه كمونيستهاي ما بر نظريات ماركس خط بطلان كشيدند و مي خواستند نشان دهند كه با يك پرش نبوغي مي توان از مرحله نيمه فئودالي مستقيما به مرحله سوسياليستي رسيد. اما در عمل وضعيت ديگري پيش آمده بود. مردم رژيم را كفري دانسته بر ضد آن قيام كردند و جبر تاريخي ماركس به مانع روبرو شد. از نظر كمونستهاي ما جنگ ميان فيوداليسم و سوسياليسم آغاز شده بود و كاملا طبيعي بود. اما بزودي معلوم شد كه كمونيسم در حال عقب نشيني است . پس بايد كودتاي 7 ثور كه انقلاب ثورش مي گفتند وارد مرحله جديدي مي شد. اين مرحله را مرحله نوين و تكاملي نام گذاشتند و در عمل معني آن هجوم لشكر سرخ يكصدو بيست هزار نفري شوروي به كشور آزادي بنام افغانستان بود.

مرحله نوين و تكاملي كه با ببرك كارمل سوار بر تانكهاي شوروي وارد افغانستان شد بر وسعت تراژيدي افزود و كشوري را كه تازه مي خواست بطرف توسعه و انكشاف برود ، غرق در خون كرد. بيش از دو ميليون نفر كشته و زخمي گرديدند و پنج مليون ديگر وطن شان را ترك گفته به حالت اسفباري به كشور هاي همسايه پناهنده شدند. كمتر كسي در جهان فكر مي كرد شورويها در افغانستان شكست مي خورند و روزي اين كشورآزاد خواهد شد. يگانه نيرويي كه از شكست دشمن سخن مي گفتند مجاهدين بودند. طبقه اي جديدي كه بيل و داس را گذاشتند و سلاح گرفتند و بخاطر دفاع از دين ، مردم و سرزمين شان فدا كاري كردند. فدايياني كه امروز آنها را جنگ سالار مي گويند. شهداي گمنامي كه ديگر كسي از آنها ياد نمي كند. چرا قلب مادراني را كه فرزندانشان در اين راه كشته شدند ، بيشتر داغدار مي كنند . چه مي شد اگر بزرگان ما بجاي اين همه خارجي ديدن يك روز چند مادر شهيد داده را حتي از روي دغا هم به قصر هاي مكروه شان دعوت و دلجويي مي كردند. مثل اينكه رسم جوانمردي ها مرده است.

مرحله نوين و تكاملي نه سال تمام خون ريخت تا آن پيروزي ناكام را به دست آورد اما ارتش سرخ ديگر ديري شده بود از پيروزي مايوس بود و راه بيرون رفتن از باتلاق شعار هاي دروغين را مي پاليد. عاقبت گرباچف اين آواز را بر آورد و براي اولين بار از خروج قواي شوروي از افغانستان ياد كرد. بعد از آن همه خونريزي و ويراني واينك يگانه تكيه گاه كمونستان افغاني كشور شوراها ، مي خواست نيروهاي خود را از افغانستان خارج كند و رفقاي خود را به چنگال بي سرنوشتي بسپارد. حكومت كمونيستي در افغانستان عامل كشتار وسيعي از مردم بيگناه گرديد.

از اين لحاظ تصوير پيروزي مجاهدين در نظر كمونيستهاي افغاني به يك كابوس وحشتناك مي ماند. آنها فكر مي كردند مجاهدين در صورت پيروزي از آنها انتقام خواهند گرفت . حتي آنهايي كه كمونيست هم نبودند و به دلايل ديگر در حكومت كار مي كردند بويژه بخش نظامي ، با نگراني به آينده مي ديدند. از همين مرحله بود كارمندان آخرين رژيم كمونيستي افغانستان به رهبري نجيب الله ، با جبهات مجاهدين در تماس شدند. بيشتر اين تماس ها را افسران رژيم بر قرار كردند واين طبيعي هم بود زيرا مجاهدين هم به فكر سرنگوني رژيم از طريق نظامي بودند .

انگيزه تماس ها با مجاهدين اكثرا نجات يافتن از انتقام جويي مجاهدين در صورت پيروزي بود. آغاز آن زمان مطرح شدن خروج قواي شوروي بود و با خروج قواي شوروي تماس ها شكل وسيعي پيدا كرد. البته قبل از آن هم بودند كساني كه در داخل نظام به نفع مجاهدين كار ميكردند كه شامل بحث ما نميشود

 نكته ديگري كه بسيار آموزنده است اين است كه اكثرا خلقي ها كه پشتون بودند با حكمتيار تماس گرفتند و اغلب پرچمي ها كه فارسي زبان بودند، با احمد شاه مسعود . البته وضعيت بر عكس آن هم وجود داشت اما بسيار محدود كم بود. اهميت اين نكته از اين نقطه نظر است رقابت بين به اصطلاح فارسي و پشتو در حكومت كمونيستي بشدت وجود داشت و در تمام حكومت هاي افغانستان وجود داشته است. حتي امروز در همين حكومت آقاي كرزي هم وجود دارد و نمونه روشن آن را در لويه جرگه قانون اساسي ديديم . اماكمتر كسي از اين واقعيت هاي تلخ سخن ميگويد. بايد تمام حكومت هاي افغانستان را بخاطر داشتن تعصب قومي و زباني ملامت كرد نه مردم پشتون و غير پشتون ما را. مردم ما حقيقتاً خوب مردم اند. غيور ، جوانمرد ، مهمان نواز ، صبور و وطن دوست.

اساسا داشتن گرايش قومي و زباني چيز بدي نيست . گرايش وقتي بد مي شود كه از آن بد استفاده مي شود. امروز هيچ كشوري را در جهان نمي يابيد كه از يك قوم و يك زبان تشكيل شده باشد. تنوع اقوام ، فرهنگ و زبان ها از زيبايي هاي يك كشور است . در جاهاي ديگر تلاش مي كنند كه اين تنوع را تشويق وحفظ كنند .شما تنها به گنجينه دو بيتي هاي اقوام افغانستان نظر اندازيد. يك جهان ظرافت و زيبايي را در آن مي بينيد. اجازه دهيد از گنجينه دو بيتي هاي پشتو اينجا يكي و دو مثال بياورم كه لندي هاي پشتو از زيبا ترين اثر ادبي كشور ماست . اين لندي ها را همه شنيده ايم ولي مي خواهم يكبار ديگر به آن توجه بفرماييد:
شراب په شرع ناروا ده په ما روا ده د يارغم غلطومه شراب در شرع نارواست . اما بر من رواست زيرا غم يار را با آن فراموش مي كنم.
چنين شعري در يك كشور اسلامي سراييده مي شود و زمزمه مي گردد. و ببين كه دين از كنار آن با اغماز مي گذرد . ساحه محبت است . مردم ما همه آن را مي دانند. فرق ندارد كي اند. عالم اند يا عوام .

و در جاي ديگر :

يار مي هندو زه مسلمان يم ديا ر لپار درمسال جارو كومه عاشق جواني پشتون است و مسلمان . يارش دختركي هندو. ظاهرا دو بيگانگي وجود دارد. يكي دين و ديگري قوم . اما وجه مشترك وجود دارد. افغانستان . اين سر زمين است كه دو دل را بهم نزديك كرده است . محبت بوجود آورده است . و حالا محبت از آن مرزها ميگذرد و جوان را به خدمت درمثال مي كشاند.

براي اينكه بسيار از بحيث اصلي خارج نشويم از آوردن مثال به زبانهاي ديگر ما اجتناب ميكنم. ميخواهم نتيجه گيري كنم .

دو بيتي ها بالا نمونه هايي از جلوه هاي اصلي ديدگاه ها و زندگي مردم ماست. پاك ، ساده و بي آلايش بدون هيچ نوع تعصب .

اما حكومت هاي افغانستان هرگز به معني واقعي كلمه ملي نبودند. هيچ حكومتي تا حال درافغانستان نتوانسته به اقوام افغانستان حق شان را بدهد. هر حكومتي بناي اصلي خود را بر يك قوم گذاشته است وچند قوم ديگر احساس محكوميت كرده اند و عقده مند شده اند. اگر كسي سخن از خواستهاي خود گفته است بدون توجه به درست بودن با نبودن تقاضاي شان ، آنها را متهم به تعصب كرده اند.

من به اين اعتقاد هستم كه حكومتي در افغانستان پايدار خواهد ماند كه عمده ترين مشكل اين كشوررا كه دادن نقش اقوام در حكومت و سرنوشت كشور است حل كند. هر قومي كه به تنهايي بخواهد حكومت كند فقط با زور و پشتيباني خارجي ميتواند حكومت كند. و اين چيزي جز ادامه بحران نخواهد بود.

حكومت مجاهدين تصوير حاكميت تاجيك ها را ارايه كرد. هزاره ، ازبك و پشتون خود را در حاشيه ديدند. نتيجه بحران حكومت طالبان تصوير حاكميت پشتون ها را ارايه ميداد. تاجيك و هزاره و ازبك خود را در حاشيه ديدند. نتيجه بحران.
 ودر حكومت آقاي كرزي باز رقابت اقوام. و حكومت كه بايد اين معضله را حل مي كرد نتوانست. نتيجه قطعا بحران خواهد بود.

براي اقوام افغانستان به اندازه فيصدي نفوس هر قوم بايد نقشي در حكومت و ساير نهادها داده شود. كار را از يك احصاييه دقيق و نفوس شماري بايد آغاز كرد نه توزيع كارت انتخابات. چند ماهي شده وزارت داخله در تذكره اي كه براي مردم توزيع مي كند در برابر كلمه مليت كه درگذشته قوم را افاده مي كرد، اينك مي نويسند ، افغان. چرا دولت مداران ما فكر مي كنند مردم احمق و نادان اند.

تاكيد بر اينكه سرود ملي پشتو باشد ، زبان ملي پشتو و مليت افغان شايد از ديد مشاوران آقاي كرزي بخشي از استراتژي ملت سازي باشد. اما همه مي دانيم كه اين يك اشتباه بزرگي است. ملتي بنام ملت افغان و كشوري بنام افغانستان وجود دارد. اما نبايد حذف اقوام را ملت سازي ناميد. اگر چنين مي بود قومي بنام سرخ پوست يا "ايندين" در آمريكا باقي نمي ماند. ظاهرا آنها را گردن سرخان انگليسي هنگام ورود به قاره جديد كشف شده امريكا تا آخرين نفر از بين برده بودند.

بر نقش و اشتراك همه اقوام مطابق به فيصدي نفوس آنها در حيات كشور بايد تاكيد كرد نه حذف آنها.

اين مقدمه طولاني را بخاطري ياد كردم تا خوانند محترم در تحليل قضايا كه البته ابعاد ديگري هم دارد به اين معضله مهم در حيات سياسي كشور ما توجه داشته باشد .

در حكومت كمونيستي افغانستان هم چنين تنشي وجود داشت و همين علت اصلي گرايش و تماس فارسي زبانان به احمد شاه مسعود و پشتو زبانان به حكمتيار گرديد. پس نبايد چنين تصور كرد كه حكمتيار يا احمد شاه مسعود تعصب قومي داشتند.

بزرگترين فرماندهان مربوط به حكمتيار در دوران جهاد از تاجيك ها بودند. بشير قانت در تخار ، استاد فريد در كاپيسا، سيد حميدالله دركندز، ابوبكر در لوگر و غيره. همچنان فرماندهان مشهوري مربوط به استاد رباني از پشتون بودند مانند ملا نقيب الله در كندهار ، قاري بابا در غزني ، اسمعيل طارق در لغمان و غيره .

اساسا احزاب مجاهدين فرا قومي بودند و تعصبات را پخش نمي كردند. البته گرايش يك امر طبيعي است و در هر سازمان وجود دارد و كسي نمي تواند منكر آن باشد. قبلا به اين موضوع اشاره كرديم.

البته رقابت ميان دو جناح خلق و پرچم سابقه طولاني وعوامل ديگري هم داشت كه از بحث ما خارج است . آنچه قابل توجه است اين است كه با خروج قواي شوروي كه ديگر پيروزي مجاهدين حتمي بنظر مي رسيد هر يك از اين دوجناح مي خواست تا رژيم را به نفع آن جناح از مجاهديني سقوط دهد كه با آن ها تماس بر قرار كرده بود. البته در ميان اين دو نظر نجيب الله آخرين رييس جمهور حكومت كمونيستي راه بين البيني را در نظر داشت و آن ايجاد يك حكومت ائتلافي به مجاهدين بود. اين آخرين تلاش هاي يك حكومت دست نشانده بود كه حسب تصادف حامياني هم پيدا كرد. از جمله ملل متحد كه نماينده اش آقاي بينان سيوان بود تلاش زيادي براي ايجاد يك حكومت ائتلافي بين مجاهدين و بقاياي كمونيست ها كرد اما نتيجه نداد. رژيم از درون وبيرون در حال غلطيدن بود و رقابت دو جناح در داخل حكومت كه از طرف دو جناح در صف مجاهدين حمايت ميشد رژيم را هر روز بيشتربه سر نگوني نزديك مي كرد.

اولين واقعه كودتاي تني بود كه با حمايت حكمتيار صورت گرفت. بسياري تا حال فكر مي كنند كه طرفداران نجيب كودتاي تني را خنثي كردند در حالي كه واقعيت چيز ديگري بود. جريان از اين قرار بود. در شمال بوديم داكتر عبدالرحمن معاون احمد شاه مسعود خبر داد كه خلقي ها به رهبري تني و پشتيباي حكمتيار كودتا كرده اند .داكتر عبدالرحمن و انجنير عارف سروري مسووليت بخش تماس ها را بدوش داشتند.
 

 

 كودتا بدون شك حكمتيار و خلقي ها را به قدرت مي رساند. دو جناح تند رو. داكتر عبدالرحمن هدايت مي خواست كه چه كنند. زيرا جناحي كه با ما تماس داشت يعني پرچمي ها بشدت نگران بودند و هدايت مي خواستند كه كودتا را سركوب كنند. واضح بود چنانچه پرچمي ها نميخواست خلقي ها بقدرت برسد ما هم نمي خواستيم حكمتيار به قدرت برسد. مسعود ما را به جلسه عاجلي فراخواند موضوع را مطرح كرد.

زمان بسرعت ميگذشت و هر چند ساعتي داكتر عبدالرحمن كه در پنجشير بود هدايت مي خواست. در جلسه همگي به همين نظر بودند كه كودتاي تني حكمتيار سركوب شود اما مسعود ملاحظه داشت. شخصيت مسعود را از همين جا مي توان شناخت. مسعود مي گفت سركوب كودتا به نفع نجيب تمام مي شود و پيروزي آن به نفع خلقي ها و حكمتيار. ماندن نجيب و به قدرت رسيدن حكمتيار وخلقي هيچ يك به نفع افغانستان نيست. بايد راه ديگري سراغ كرد. اما راه ديگري وجود نداشت . اگر داشت عملي نبود. مثلا ما آمادگي نداشتيم كه فورا وارد عمل مي شديم و هردو طرف را سركوب مي كرديم.

مسعود مي گفت در اينجا ما راه انتخاب بين بد و بد تر نداريم . سركوب كودتا به نفع نجيب تمام مي شود و من مسئوليت كاري را كه به بقاي نجيب ولو براي يك لحظه هم باشد بدوش نميگيرم. جلسه به بن بست كشيده بود. گرچه نظر اكثريت چيز ديگري بود اما نميشد به نظر مسعود اهميت نداد. بلاخره جلسه فيصله اي كرد كه غالبا در همچو موارد مي كرد. فيصله شد كه هر چه خود مسعود لازم ميداند انجام دهد. مسعود دستوري با اين محتوي به داكتر عبدالرحمن صادر كرد:" با درنظر داشت آخرت چيزي كه لازم مي دانيد ، انجام دهيد! ". و داكتر عبدالرحمن به طرفداران ما دستور داد كودتاي تني – حكمتيار را سركوب كنند.

بدينترتيب كودتاي تني – حكمتيار سركوب شد و طرفداران ما در داخل رژيم نجيب قوي تر شدند و سقوط حكومت داكتر نجيب را تسريع كردند.

اما رقابت بين جناح ها به پايان نرسيده بود زيرا خلقي ها در اردو وجود داشتند و نجيب كه راه سوم را مي رفت برهردو جناح اعتماد نداشت .

كودتاي تني – حكمتيار حكومت نجيب را بشدت تضعيف كرد. پرچمي ها قوي تر شدند و ديگر ارتباط با احمد شاه مسعود تقريبا شكل علني را بخود گرفته بود و حتي داكتر نجيب من باب تهديد خودش در جلسات از آن ياد مي كرد كه از همه اين تماس ها اطلاع دارد و چنين وچنان خواهد كرد. اما نجيب ديگر آن نجيب دوره خاد نبود كه روزي ده ها نفر بكشد. به غريقي مي ماند كه بيهوده براي نجات تلاش مي كرد. مسعود در باره او گفته بود: " نجيب بطرف بالا آب بازي مي كند".

كشمكش جناح ها در داخل حكومت نجيب ادامه داشت اما ما در شمال سرگرم كار خود بوديم. مطابق به استراتژي مسعود بايد براي جنگ از ولايات بطرف مركز آمادگي مي گرفتيم. مسعود به اين نظربود كه جنگ را از ولايات شروع بايد كرد و بعد از سقوط شهر هاي عمده افغانستان بطرف مركز حركت كرد. او اعتقاد داشت كه با سقوط شهر هاي عمده و بسيج نيرو ها بطرف كابل ، پايتخت با تهديد تسليم خواهد شد و از خونريزي جلو گيري بعمل خواهد آمد.

اما بين حركت با تامل مسعود براي سقوط كابل و كشمكش دروني حكومت نجيب تناسب لازم بر خوردار نبود. رژيم را اختلاف دروني خصوصا بعد از كودتاي تني – حكمتيار مانند موريانه هر روز ميخورد.

در اوايل ماه حمل بود كه بار ديگر پيامي ازجانب داكترعبدالرحمن و انجنير عارف سروري رسيد . پيام حاكي از اين بود كه" اوضاع در كابل رو به وخامت ميرود. خلقي با پشتيباني حكمتيار در صدد كودتاي دوم اند.

اين بار طرفداران ما به تنهايي توان دفاع را ندارند. زيرا نيرو هاي حكمتيار به پشتيباني آنها وارد كابل خواهند شد.براي نجيب طرفداراني كه از او دفاع كنند باقي نمانده است. تمام اميد او به ملل متحد و بينان سيوان است".

بار ديگر مسعود ما را به جلسه فراخواند. اوايل ماه حمل سال 1371 بود. در جلسه وضعيت را بر رسي كرد و نتيجه گيري كرد كه اوضاع در مركز بشدت در تغيير است. حكمتيار و خلقي ها ميخواهند رژيم را از كابل سرنگون كنند و بر عكس ما از ولايات. امكان دارد رژيم اول از كابل سقوط كند. پس چنين قرار صادر كرد كه كار را در هردو استقامت دوام بايد داد. عده اي از برادران وظيفه گرفتند كه عمليات را از شمال آغاز كنند و خود مسعود تصميم گرفت بطرف پنجشير حركت كند و به اوضاع مركز رسيدگي كند. من درآنوقت رييس اوپراسيون ( بخش عمليات) بودم. من هم جز روندگان بطرف مركز شدم.

هنوز از شمال بطرف مركز حركت نكرده بوديم كه جنرال مومن در حيرتان از اطاعت مركز سرباز زد. جنرال مومن چنانچه امروز طرفداران جنرال دوستم او را مربوط خود مي دانند هيچ نوع ارتباطي به او نداشت بلكه از همان آغاز با مسعود تماس داشت . هنگامي كه او بر ضد نجيب بغاوت كرد مسعود از پشتيباني خود به او اطمينان داد و ارتباط او را به استاد عطا خان در مزار شريف بر قرار كرد. شخص دومي كه بر ضد نجيب سر از اطاعت كشيد پهلوان غفار بود كه او هم با مسعود تماس داشت. هنوز از قيام جنرال دوستم خبري نبود و چندي بعد جنرال دوستم بر اثر يك بازي اوپراتيفي كه از طرف داكتر عبدالرحمن سازمان داده شد مورد بي اعتمادي نجيب قرار گرفت و هر سه شخص اتحادي بهم تشكيل دادند كه بهانه آن مخالفت با بر گشت جنرال اسك به مزار بود.

تحولات مزار شريف رفتن ما به طرف مركز را زود تر ساخت. با عبور از كوتل زرد كه مرتفع ترين كوه بين پنجشير و تخار است خود را به پريان آخرين ولسوالي پنجشير رسانديم. در ماه حمل اين كوتل هنوز براي عبور آماده نميباشد ولي ما وقت كم داشتيم و لهذا نزديكترين و پر مشقت ترين راه را انتخاب كرديم. گذشتن از كوتل بسيار با مشقت صورت گرفت و مثل هميشه رو هاي مان از شدت سردي پوست داد و درلب هاي ما تب خال برامد.

اين علامت عبور از كوه هاي صعب العبور است. هنگامي شخصي را چنين بينيد و نا بلد باشيد فكر مي كند تازه از بستري مريضي صعب العلاج بر خواسته است.

شب ديگر را نزد داكتر عبدالرحمن و انجنير عارف در قرارگاه شان كه در اول دره پنجشير بود، قرار داشتيم. چند روز قبل از ما داكتر نجيب دو راكت اسكاد به آنجا پرتاب كرده بود كه لله الحمد تلفات نداشت.

داكتر عبدالرحمن اوضاع را با جزييات توضيح داد و گفت ارتباطات با سربازان و افسران دولتي بسيار وسيع شده و رقابت دو جناح كار نجيب را به آخر رسانده است. رفيع وزير دفاع قرار است نيرو هاي حكمتيار را داخل كابل بسازد و آنگاه كار بسيار مشكل خواهد شد.او گفت طرفداران ما بسيار نگران تحولات اوضاع به نفع خلقي ها و حكمتيار اند و بايد دست بكار شد.

مسعود دست بكار شد واولين دستور را براي من داد. وظيفه من اشغال شهر چاريكار بود. دو نفرمعاون هم برايم داده شد. حسين و مرزا.

روزي كه مرا به چاريكار مي فرستاد و چنين گفت:
اين شخص عليم خان نام دا رد و معاون قوماندان آقا شيرين است.آ قا شيرين ظاهرا قوماندان دولت است اما با ما ارتباط دارد. خودت با عليم خان همين لحظه بطرف چاريكار حركت مي كنيد ، حسين و مرزا بعدا مي آيند.
در چاريكار منتظر دستور من ميباشي و تا آنوقت خود را با اوضاع آشنا مي كني . من قبل از عمليات لست تعدادي از افسران ارتباطي را برايت مي فرستم و دو روز براي آغاز كار وقت داري نه بيشتر. تا آخرين حد ممكن كوشش كن عمليات بدون خونريزي انجام شود. سالنگ وبگرام شامل كارت نميشود.

از مسعود خدا حافظي كردم و اولين سوال نزدم اين بود كه چطور مسعود مرانزد يك قوماندان حكومتي كه به خونريزي و بيباكي شهرت داشت ، ميفرستاد. اولين بار بود به چنين عملياتي ميرفتم. رفتن نزد دشمن به اميد همكاري .حتي يك تفنگچه هم نتوانستم باخود بگيرم . در يك روز باراني با عليم خان معاون قوماندان آقا شيرين سوار بر موتر سايكلي كهنه بطرف چاريكار حركت كرديم. شب بود كه به قرار گاه آنها رسيديم . همان شب با قوماندان آقا شيرين سالنگي ديديم. آقا شيرين سالنگي در پروان شخصي مشهور بود. در اوايل قواندان جمعيت بود و ده ها نفر افراد حزب اسلامي را كشت .

بعد به حزب اسلامي رفت و طبق عادات تنظيم هاي مجاهدين كه هر مجرمي از يك تنظيم نزد تنظيم ديگر مي رفت غالبا گذشته اش را ناديده مي گرفتند خصوصا اگر نام و نشاني مي داشت، آغا شيرين مشهور به جلاد حاجي عنايت را كه ده ها نفر گناهگار و بي گناه را كشته بود نيز از طرف حزب اسلامي استقبال گرديد . بعد ها از حزب اسلامي هم بريد و به دولت كمونيستي پيوست .

اما به دولت هم چندان گوش شنوايي نداشت و آدم خود سري بود. در مجموع قوماندان آقا شيرين آدمي جسور و اداره چي بود. من عادتا آدم هايي را كه شجاع اند و قدرت اداره را دارند خوب مي بينم. اساسا در افغانستان چيزي كه كمبود بزرگي در ما است قدرت اداره است. اجازه دهيد كمي در همين قسمت از اصل مطلب به حاشيه بروم. حتي ما تا حال چنين مضموني در مكاتب و دانشگاه هاي خود نداريم. در همين حكومت خود ما در سطح وزرا تا روسا تعداد كساني كه قدرت اداره را داشته باشند از تعداد انگشتان هم كمتر اند. مثال آنرا در شهر كابل ببينيد. ما همين لحظه يك اداره عريض وطويلي بنام وزارت داخله داريم. محمد يونس قانوني راهم آقاي كرزي بنام ملي سازي از اين وزارت با وعده وزارت ماليه كنار زد. حال همين وزارت داخله ما كه با ليسه ملالي چند متر فاصله ندارد نمي تواند جلو تعدادي جوانان هرزه را كه پياده و با موتر جلو مكتب دخترها ايستاده اند و آنها را اذيت مي كنند بگيرد. ده ها نفر از اين جوانان بي تميز و بي ادب و بي تربيه حتي الفاظ دور از آداب نسبت به اين دختران و زنان بكار مي برند ولي پوليس ما منتظر است كه ملي شود. در قديم رسم ناموس داري و احترام به ناموس بسيار جدي بود و اگر كسي دختري را اذيت مي كرد كسان ديگري پيدا ميشدند و در دهنش مي زدند. اما مي بينيم كه جنگ چه خساره اي به ما رسانده است. وزارت داخله وجود دارد ، معاش ميگيرند، لباس دارند اما توان آنرا ندارند كه فقط يك پوليس جلو مكتب دختران بفرستند تا هرزه گردان را تاديب كند. اين را ضعف اداره مي گويند. من از آقاي جلالي كه شخصا ايشان را مي شناسم خواهش مي كنم ا ز طريق رسانه هشداري به همه كساني كه سبب اذيت زنان ودختران مي شوند صادركنند وبه نيرو هاي پوليس دستور دهند كه هر زني كه از اذيت هرزه يي شكايت كند آن را مورد باز پرسي و تنبيه قرار دهند. آقاي جلالي سالها در آمريكا بوده اند و مي دانند كه حتي اگر مردي با چشم زني را اذيت كند و زن شكايت كند پوليس مرد را لحظه يي مجال دفاع از خود نمي دهد. اين همان نكته ايست كه اسلام گفته است. از نظر قوانين اسلامي شما حتي با چشم هم حق اذيت كسي را نداريد.

رسم اخلاق اسلامي و افغاني را بايد زنده كرد. عنعنه ما افغان ها خصوصا در برابر زنان با احترام و گذشت همراه بوده است . اگر چه جامعه ما جامعه مرد سالاريست اما نبايد اين نكته را انكار كرد زن در جامعه ما بصورت عموم از حمايت مرد بر خوردار بوده است. حالا اين مردان كجا اند؟ چگونه اجازه ميدهند چند آدم هرزه با دختران و زنان افغان در شهر الفاظ سبك بگويند.

ازجوانان خواهش مي كنم رسم مردانگي ها و جوانمردي ها را زنده كنند. هر دختري در حقيقت يك مادر است و هر مادر موجود مقدس است. زنان و دختران را مورد حمايت قرار دهيد و دست و زبان هرزگان را از آنها كوتاه كنيد.

صحبت ما روي اداره بود. بد نيست براي اينكه خسته نشويد يك خاطره جالب از دوران جهاد را برايتان نقل كنم. يكبار بخاطر دارم كه به مجاهدين اداره را درس ميدادم و بصورت مقايسه يي در مورد دو شخص كه كدام يك اداره چي بود از حضرت علي كرم الله وجهه و رضي الله عنه و معاويه رضي الله عنه ياد كردم . وگفتم كه حضرت علي خليفه بر حق بود و حضرت معاويه كه از اطاعت او سرباز زد بر خطا بود اما حضرت علي در كار اداره ضعف داشت و تا اخير دوره حيات خويش حتي مردم كوفه را كه نيم فيصد ساحه خلافت بحساب نمي رفتند نتوانست اداره كند . در مقابل معاويه با وجودي كه بخطا بود اما يك اداره چي ماهر بود و ديديم كه چگونه امپراطوري اسلامي را اداره كرد. در اين اثنا چند مجاهد بعنوان اعتراض از جاي بلند شده يكي شان با غضب گفت: آغا در مورد حضرت علي احتياط كن! يك مثال ديگر پيدا كن !

بر رسول خدا و اهل بيت او درود گفتم و سخن امام شافعي بيادم آمد كه باري فرموده بود:

اگر به دوستي اهل بيت كسي رافضي شود بخدا من رافضيم."

(خلفاي اموي و عباسي طرفداران حضرت علي و اهل بيت رسول خدا صلي الله عليه وسلم را روافض يا رافضي گفته اذيت مي كردند ، حتي به قتل مي رساندند. امام بزرگ شافعي بدين مناسبت چنين فرموده بود )

فراموش نكنيد كه در مورد قوماندان آقا شيرين صحبت داشتيم و اينكه اداره چي خوبي بود. آقا شيرين با گشاده رويي از من استقبال كرد. در قراگاهش هر طرف عكس هاي احمد شاه مسعود نصب بود كه معلوم مي شد اخلاص خود را نشان مي دهد. شب روي برنامه صحبت نموديم و واقعا آمادگي كامل بر داخل شدن به چاريكار داشت.

از تعداد افرادش چيزي نپرسيدم و طي دو سه روز حدس زدم كه حدود پنجصد نفر بايد داشته باشد. روز بعد حسين و مرزا هم رسيدند و يك مخابره محرم هم آوردند كه خاطرم از ناحيه تماس با آمر صاحب حل شد.( احمد شاه مسعود را ما آمر صاحب ميگفتيم).

روز اول با قواندان آقا شيرين وعليم خان جهت آشنايي با منطقه يا به اصطلاح نظامي آشنايي با اراضي به گشت زني پرداختيم. در اولين قدم آقا شيرين پوسته هاي مربوط خودش در ساحه را كه بيشتر زير سرك چاريكار – جبل السراج قرار داشت بمن نشان داد آنگاه به جاده عمومي برآمد تا پوسته هاي ديگر را نشان دهد .من ايستاد شدم كه پوسته ها مرا نبينند كه خنديد. گفت بيا نترس از دست اين ها چيزي نمي آيد.تعجب كردم .

اين پوسته چند ماه قبل سايه ما را به توپ مي زدند اينك در برابر شان قدم مي زديم و حيران حيران نگاه ميكردند. خود آقا شيرين هم لباس مجاهدين و كلاه پكول بسر داشت. از همان لحظه حس كردم كه عمر دولت نجيب به پايان رسيده است. از آقا شيرين پرسيدم كه در صورتي كه اين پوسته ها چنين ازكار افتيده اند چه مانعي باقيمانده است كه ما حل كنيم. بهمان عادتي كه چشم هاي خود راتنگ كرده و با مخلوطي ازخنده بعضا سخن ميزد گفت: در اين ها هيچي نمانده. شما قومانده بتين مه در ظرف دو ساعت پروانه برايتان ميگيرم. اما من باور نميكردم. من فكر ميكردم بر خورد همه پوسته ها يكسان نخواهد بود و همه بطرف ما چنين نگاه نخواهند كرد. به رحال از او خواستم اگر چه پوسته ها عكس العملي هم نشان ندهد مخفي كاري را بايد حفظ كرد. به قرار گاه بر گشتيم و شب اول چنين گذشت.

روز بعد از آقا شيرين پرسيدم ميشود با پوسته هايي كه مربوط شما نيست تماس بر قرار كرد و از آنها تقاضاكرد كه با همكاري كنند. پرسيد اين كار عمليات را افشا نميكند ؟ گفتم خير ، از عمليات ياد نمي كنيم . چنين دعوتي يقين دارم براي آنها نو نيست اما كمترين فايده اي كه دارد ا ينست كه با آنها و وضعيت شان آشنا ميشويم.

اولين پوست در نزديكي ماه يك كندك دولت مربوط وزارت دفاع بود كه قوماندان آن از پنجشير بود و نام او را فراموش كرده ام. خودش براي ملاقات آمد و اعلان كرد كه براي هر نوع همكاري آماده است. نحوه تماس با او را تعين كرديم و خداحافظي كردورفت. نفر دومي شريف نام داشت كه كندكي مربوط وزارت داخله داشت كه او هم وعده همكاري سپرد . نفر سومي را هم ديديم و هر روز يكي دو نفر را ملاقات ميكرديم . اشخاصي كه من با آنها ملاقات ميكردم غير از كساني بود كه آمر صاحب دو روز قبل از عمليات بايد معرفي ميكرد.

مسعود از نظر ارتباطات با افراد دولتي شهر را به دو قسمت تقسيم كرده بود. از چوك بطرف جبل السراج ارتباطي ها به يك شخص بنام ولي كه آمر امنيت كاپيسا بود تماس داده شده بود. و از چوك بطرف كابل به شخصي بنام افضل امان كه رييس اوپراسيون قول اردو بود. پس قرار بود دو روز قبل از عمليات مسعود اين دو شخص را با من ارتباط دهد و از طريق اينها با ديگران در تماس شوم

یکروز که سرگرم همین کار ها بوده با حسین و مرزا به دین ساحه رفته بودیم. شخصی سراسیمه از طرف آمر صاحب رسید و نامه ای آورد. در نامه نوشته بود" شما کجاهستید؟ هر چه زود تر تماس بگیرید!"

از خواندن نامه تعجب کردم. یعنی چه؟ از مرزا پرسیدم مخابره ما روشن است؟ گفت 24 ساعت روشن است. گفتم آمرصاحب گفته عاجل تماس بگیرید. مرزا گفت دو روز شده در مخابره هیچ کس گپ نمی زند.میترسم فریکانس ها تغییر نداده باشند و ما را فراموش کرده باشند. فورا حدس زدم. بر بخت بد لعنت گفتم و فورا یک نفررا با نامه ای سوار با موتر سایکل به پنجشیر فرستادم و در نامه به مسوول مخابره نوشتم که اگر فریکانس ها را تغییر داده باشید برای ما فریکانس های جدید را بفرستید و تا آنوقت با فریکانس قبلی با ما تماس بگیرید. در آنروز ها آمر صاحب در مدخل دره جایی که ما آنرا دالان سنگ میگوییم در دفتر انجنیر عارف سروری اقامت داشت تا به ساحه عملیات نزدیک باشد.

یک ونیم ساعت نگذشته بود و در ساحه به کشف و باز دید مصروف بودیم که مرزا گفت: آمرصاحب در مخابره با تو کار دارد، غضب است. گوشی را برداشتم خودش بود. نام شبکه آمرصاحب همیشه "خالد" بود و از من "طلحه". با صدای که معلوم میشد قهر است صداکرد:

طلحه، خالد، میشنوی؟
گفتم: میشنوم.
پرسید: آغا زاده کجا هستی؟
گفتم : جایی که هدایت داده بودید. مصروف کار هستیم.
پرسید: یک ونیم روز شد که ارتباط ندارید. کجا گم هستی؟
گفتم : تقصیر از مسوولین مخابره است که فریکانس راتغییرداده اند و بما خبر ند اده اند.
گفت : آنها خو مغز ندارند توچی؟ فکر نکردی که چرا ارتباط غیر عادیست و کسی را میفرستادی؟
دیدم بسیار قهر است سکوت کردم. عادتش را بلد بودم که تا حادثه بدی اتفاق نیفتاده باشد با چنین تون سخن نمیگوید.
باز پرسید: صدای مرا میشنوی؟
گفتم : میشنوم.
گفت: خبر شدی دیشب در سالنگ چه واقعه شد؟
گفتم : نخیر خبرندارم.
گفت: آدم که دو شب و دو روز بی ارتباط باشد و بیغم چکر بزند واضح است که خبرنمیشود.(دست بردار نبود). من دیروز بصیر سالنگی را نزد خود خواستم و ارتباط او را با جنرال مومن که قوتهایش در سالنگ است بر قرار نمودم( این جنرال مومن از اندراب است. با جنرال مومن حیرتان اشتباه نشود). به او گفتم تمام نیرو های دولتی سالنگ ما ارتباط دارند و ضرورت به عملیات نیست. آماده باشید هر لحظه دستور دادم پوسته های دولتی را تحویل بگیرد وتمام. این آدم گنس میرود و همه مجاهدین خود را خبر میکند و مجاهدین همه از کوه ها به سرک پایین میشوند و کابل از موضوع اطلاع یافت. همه برنامه بر هم خورد. شما همین امشب باید وارد چاریکار شوید والا دولت برای باز پس گیری سالنگ نیرو خواهد فرستاد و کارها همه خراب خواهد شد.

گفتم: مگر ما هنوز لست کسانی را که شما گفته بودید... صحبتم راقطع کردید. لست را روان میکنم اما امشب باید وارد چاریکار شوید! نهایت کوشش کنید که خونریزی نشود!

وضعیت قابل درک بود.نباید او بیشتر رنج میدادم. واقعا بصیر اشتباه بزرگی کرده بود. هیچ بخشی آماده عملیات نبود.بگرام عمده ترین بخش عملیات ما را تشکیل میداد و ما حد اقل پنج روز دیگر کار داشتیم تا آماده شویم.

گفتم: بسیارخوب. ما کار خود را شروع میکنیم.

احمد شاه مسعود شخصیتی سخت عقلانی و واقع بین بود در عین زمان که بسیار متوکل بود. او میدانست که مرا بکاری دستور داده که از توان من بالا ست. من چطور میتوانستم ظرف چند ساعت باقی مانده برای فتح ولایت پروان آماده شوم. یک قول اردوی مکمل وزارت دفاع به اضافه قطعات ارگانهای دیگر وزارت داخله، خاد، دفاع وطن و غیره. به صد ها پوسته با حمایه ده ها دستگاه تانک، قوتهای توپچی و قوای هوایی بگرام را هم که در نزدیکی آن قرار داشت به وضعیت اضافه نمایید.

در برابرآنها من باید با نیرو های چند صد نفری قوماندان آقا شیرین که خودش یک نیروی دولتی حساب میشد باید کارخود را آغاز میکردم تا نیرو های خود ما از پنجشیر برسد. گیرم در همان آغاز کار در گیری شروع میشد چی؟ میشد روی نیرو های آقا شیرین حساب کنم؟ طبعا مسعود اینرا میدانست.
پرسید: خوب کار خود را چطور شروع میکنی. حال دیگر کمی آرام شده بود زیرا تیر های عصبانیتش را که سبب آن بصیر سالنگی شده بود همه بطرف من پرتاب کرده بود.

گفتم: من در همین چند روز که اینجا بودیم برعلاوه کشف و شناسایی منطقه توانستم با تعدادی از پوسته های دولتی و قوماندانان آنها که در همین ماحول ما قرار دارند، تماس بر قرار نمایم. بعضی از آنها را ملاقات هم نمودم.

بسیار خرسند شد و چنانچه عادتش بود گفت: خداوند برایت اجر بدهد. این را میگویند ابتکار. خوب این افراد چه تعداد هستند؟ در کجا موقعیت دارند؟
برایش توضیح دادم وخواهش کردم هر چه زودتر برایم نیرو بفرستد. وعده کرد که گروپ اول تا اوایل شب و متباقی تا نیمه های آن نزد من خواهد رسید.

ازمسعود خدا حافظی نموده و دست بکار شدم. راستش بسیار نگران بودم. مسعود بار دیگر تکرار کرد که تا آخرین حد کوشش شود که خونریزی نشود. آخر من با کدام قوت میتوانستم خونریزی کنم یا نکنم. دست من خالی بود.

تصمیم گرفتم تماس را اول از همان وطندار پنجشیری خود مان شروع کنم. کسی را فرستادم تا نزدم بیاید، گفتند در قرارگاه نیست. مخابره اش خاموش است. در خانه هم نیست. بکسی هم نگفته کجا رفته. معلوم بود که دروغ میگویند. این اولین خبر بد بود که برایم رسید. دومین خبر بد تبدیلی یک کندکی بود که در همسایگی ما قرار داشت. هنوز از تکان خبر بد اول بخود نیامده بودم که این کندک را که مربوط وزارت دفاع بود و با من تماس داشت تبدیل کردند و یک کندک خاد که دشمن پدری ما حساب میشد بجای آن مستقر شد.

به آقا شیرین گفتم نمیشود قوماندان همین کندک جدید را دعوت کنیم؟

چشمهایش از خوشحالی برق زد.گفت بسیار نظر خوب است من او را دعوت میکنم. وقتی که آمد دست و پایش را می بندیم و افراد ش را میگوییم تسلیم شوند. از این شرارت ها در زندگی بسیار کرده بود که در همان چند روز که بودیم برایم بسیار قصه کرده بود. حتی یکبار مناسبات ما بر سر نقل بیرحمی هایش که از آنها با افتخار یاد میکرد، تیره هم شد. گفتم نخیر. هرگز چنین نامردی نمیکنیم. اینجا من دستور میدهم نه خودت. با چشمان شریرش تیز بطرفم نگاهی کرد وچیزی نگفت.

ساعتی نگذشته بود که قوماندان کندک خاد آمد واز دیدن ما وحسین و مرزا کمی تکان خورد. آدمی آرام و متین معلوم میشد. نامش را فراموش کرده ام. بعد از احوال پرسی بسیار مختصر برایش چنین گفتم:

ما تصمیم داریم امشب ولایت پروان را بگیریم. با جنگ یا بی جنگ. هزاران نفر مجاهد همین لحظه آماده دخول به شهر اند. آمرصاحب خودش رهبری عملیات را در دست دارد. چه همکاری کرده میتوانی؟

ابتدا خودش را معرفی کرد که از مجاهدین جمعیت و از غوربند است که در اثر جنگ با حزب اسلامی مجبور به تسلیمی به دولت شده است( اینرا باور کردم. زیرا در اثر جنگهای تنظیمی چنین واقعات کم نبودند)، گفت برای دفاع از قریه ما مجبور شدیم به دولت تسلیم شویم. حال که تصمیم چنین است من آماده هر نوع همکاری هستم شما دستور بدهید چه کنم؟

گفتم: کار توآسان است. دیوار قرار گاهت را که بطرف ما است سوراخ میکنی تا مجاهدین ما شام جابجا شود. اسلحه افرادت نزد خودت میماند. جان و مال شما در امان ما است. در جنگ اشتراک نمی کنید.همین. کفتم میبینی قوماندان آقا شیرین همین لحظه درکنار من نشسته است و من مهمان او هستم.

بسیار خوش شد وگفت همین لحظه این کار را میکنم.گفت چند پوسته در اوپیان دارم سرنوشت آنها چطور میشود؟ گفتم نام قوماندان و نام شبکه مخابروی آنها را بده تا به قوماندانی که وظیفه آنجا را بدوش دارد بدهم. خطری متوجه آنها نخواهد بود.خدا حافظی کرد ورفت.
آقاشیرین گفت. ناحق او را رها کردیم. بنظرم گنجشک از دام پرید. گفتم آرام باش.

تا نتیجه این کار نفر دومی شریف قوماندان کند ک وزارت داخله را خواستم تا برای جا بجا شدن نیرو های ما آماده گی داشته باشد. فورا اعلان آماد ه کرد و تا آخر صادقانه کار کرد. ازاوخواستم تا اگر کسان دیگری را میشناسد با خود بیاورد و به آنها بگوید هزاران نفر مجاهد در اطراف شهر جابجا شده. در صورتیکه همکاری کنند تقدیر خواهند شد. او رفت و هنوز از رفتش زیاد نگذشته بود که خبر دادند کندک خاد در حال سوراخ کردن دیوار بطرف ماست. از این ناحیه خاطرم جمع شد. از کندک وطندارم پنجشیری ام پرسیدم گفتند کسی را به نزدیک کندک نمی مانند و میگویند قوماندان نیست. در دل نیت کردم که جزای این نامردی ات را خواهم داد.

مصروف همین کارها بودم که شخصی بنام گل زرین نزدم آمد. گفت مرا ولی نزد شما فرستاد. ولی همان کسیست که مسعود تمام ارتباطات شهر از چوک بطرف جبل السراج را به او داده بود و قبلا از آن یاد کردم. حالا که او نفرخود را نزد من فرستاده بود هنوز لست افراد ارتباطی بمن نرسیده بود. مسعود صرفا به آنها گفته بوده که نمایندگان من بزودی می آیند و نزد قوماندان آقا شیرین می باشند.

آمدن او را به فال نیک گرفته برایش گفتم که وضعیت خاصی پیش آمد که ما عاجل واردعمل باید شویم. شاید در همین لحظات دستور آمرصاحب به ولی هم برسد که با ما تماس بگیرد. هر چه زودتر برو و به ولی بگو همکاری را آغاز کند. ما امشب باید وارد شهر شویم. گل زرین رفت تا جواب بیاورد.

شام شده بود. اولین گروپ از افراد آقاشیرین را به کندک خاد فرستادم وخاطرم جمع شد. واقعا آقاشیرین برای شجاعت و قدرت اداره اش باید بستایم. آنشب فوق العاده سریع و عمل میکرد. واقعا یک قوماندان بود. شجاع، سریع و حساس. اهمیت هر لحظه زمان را میدانست و عمل میکرد.

در همین لحظات بود گل زرین بر گشت. ولی خیلی سریع اقدام کرد. مثل اینکه پیام آمرصاحب هم برایش رسیده بود. گل زرین را پس فرستاد. اما نه تنها بلکه پنج شش نفر بودند. معاون کمیته حزبی ولایت، ملقب به رفیق پاسدار، دیگری رفیق پیشرو و چند رفیق دیگر.

اولین بار بود که کمونست ها را از سال 1359 به بعد میدیدم. قیافه های نا مانوس، بروت های کشال تا لب پایین و خلاصه بیگانه یا شاید با احساس بیگانگی آنها را میدیدم. لقب ها هم همانطوری. پاسدار، پیشرو، سنگر، طوفان،سیلاب، آتش واز همه جالب تر لقب قوماندان قول اردوی پروان: امین بَبَو! در باره بَبَو در ادامه خواهد آمد.

مهمانان نشستند و تصمیم ما برایشان توضیح دادم. اولین کسی سخن گفت پاسدار معاون کمیته حزبی بود. او اطمینان داد که برای همکاری آماده اند صرف یکبار دیگر به آنها اجازه داده شود تا بروند و بگفته خود شان چند رفیق دیگر را باخود بیاورند. راستش جز توکل با خدا کردن چاره ای نبود. کدام هوشیاری اجازه میداد که بر آنها اعتماد کنم. از کجا معلوم بود که میروند و چند رفیق دیگر شانرا می آورند و آنهم برای اینکه به حاکمیت شان پایان داده شود. درست است بود که دولت نجیب در حالت بدی قرار داشت و شرحش قبلا گذشت مگر به این سرعت کدام کسی قدرت را می سپارد.

به پیشنهاد آنها پاسخ مثبت دادم و خداحافظی کردند ورفتند. دومین گروپ ما در کندک شریف جابجا شد. خبر خوش دیگر که اولین گروپ از مجاهدین پنجشیر که آمر صاحب فرستاده بود رسید. حدود شصت نفربودند. کمی احساس قوت کردم. آخر برهوا فرمان میراندم. درهمان لحظات آمر صاحب در تماس شد. گفت قوماندان جلندر توانست اوپیان را بی جنگ فتح کند. این هم یک خبر خوش دیگر و اطمینان داد که قوماندان گل حیدر با ششصد نفر بزودی نزد من خواهد رسید. این خبر ها همه خوش بودند و برای کار بیشتر انرژی میدادند. اما بهر حال من هنوز پنج فیصد چاریکار را در کنترول نداشتم ونگران بودم.

در چنین وضعیتی بود که گروپ رفقا که به رهبری رفیق پاسدار رفته بودند با چند رفیق دیگر بر گشتند. درمیان رفقای جدید مسوول مخابرات شهر آمده بود که آنشب تمام ارتباطات بین ارگانها و ادارات دولتی را قطع کرد. شخص دیگر پهلوان رفیق نام داشت که سخنانش ما را به خنده انداخت. پهلوان رفیق قدی بسیار بلند داشت وبا جسامتی بسیار قوی و یک کلاه قره قلی بر سر. هنگامیکه داخل شد سرش را پایین کرد تا به سر دری نخورد. نشست و با چشم های حیران بما نگاه میکرد و چیزی نمی گفت. بعداز اینکه صحبت با دیگران تمام شد به سخن گفتن آغاز کرد. گفته هایش تا حال بخاطرم مانده است. رفقا من قوماندان غند قومی هستم. غند من پنج نفر دارد که همه شانرا همرای خود آورده ام.

کار ما کار قومی است، جنگی نیست. حال اختیار تان، هروظیفه ای که میدهید من درخدمت حاضرم. جلو خنده ام رانتوانستم بگیرم. همه خندیدیم. حسین که از خنده قطعا خود را گرفته نمیتوانست. به حسین گفتم برای این رفیقت کاری مناصب حالش پیدا کن!

پاسدار پیشنهاد کرد که با دو موتر جیپ و نام شب که در اختیار دارند در قدم اول مجاهدین گروپ گروپ برده شده در جا هایی که مربوط آنهاست جابجا گردد. در قدم دوم با پوسته ها ومراکزی که در تماس نیستند صحبت صورت گیرد اگر به رضا حاضر به تسلیمی شدند خوب در غیر آن از زور کار گرفته شود. واقعا در آنشب تصمیم گرفتن برای من بسیار مشکل بود. من مسوولیت عملیاتی را بدوش داشتم که حتی یک روز هم وقت فکر کردن برایش نیافته بودم. هزاران نفر را در داخل ساحه تحت کنترول دشمن میفرستادم بدون اینکه قبلا آنرا پلان کرده باشم. اصلا اولین بار بود که چنین عملیاتی را رهبری میکردم. من سالها رییس اوپراسیون بودم.اصول هرگز چنین اجازه نمیداد که عملیاتی را که در روی نقشه به پیروزی آن قانع نیستیم در عمل پیاده کنیم. اصلا وقتی برای فکر کردن وطراحی نیافتیم.

توکل با خدا کرده با پیشنهاد پاسدار موافقت کرده ام. نگرانی من از دو ناحیه بود. اول اینکه پوسته های مربوط به آنها به ساحه که من قرار داشتم اتصال نداشت وبشکل پراگنده در شهر و در و محاصره مراکزی قرار داشت که با ما ارتباط نداشتند. در صورت درگیری گروپ های کوچک فرستاده من به شکل لقمه های خورد و در شکم دشمن به آسانی قابل هضم بودند.

نکته دوم اینکه از کجا میتوانستم مطمین باشم که رفقای یکساعته ما این گروپ های کوچک ما را که در دوجیپ جا میشوند برده و خلع سلاح نمیکنند. هر دو نکته مرا آزار میداد. از رفیق پاسدار چند لحظه وقت خواسته به محل قومانده ام که در بام قرارگاه آقاشیرین و در نزدیکی جاده کابل – جبل السراج بود رفته با خود فکر کردم.

نگرانی من از این بود که بر روی دوستان یکشبه اطمینان نداشتم و میترسیدم که این افراد را برده یک یک خلع سلاح نکنند در آنصورت اسم این عملیات را باید مضحکه میگذاشتیم. از طرف دیگر آمر صاحب دستور داده بود که به هر قیمت میشود باید وارد چاریکار شویم. طبعا معنی این دستور این نبود که این همه مجاهد را گروپ وار بفرستم که آنها تا آخرین نفر اسیر بگیرند.

باید این نکته را هم که بسیار حایزاهمیت است یاد آوری نمایم که طارق رییس امنیت پروان با استاد فرید که آنوقت که رهبری نیرو های حزب اسلامی در ولایت کاپیسا را بدوش داشت به توافق رسیده بودند که چاریکار را به حزب اسلامی تسلیم نمایند. از همین سبب بود که چندی قبل از عملیات ما تعدادی خیر خواه برای حل اختلافات حزبی بین استاد فرید و احمد شاه مسعود رفت وآمد داشتند که هر دو طرف روی اجتناب از درگیری ها توافق کردند. اما استاد فرید پیشنهاد احمد شاه مسعود مبنی بر عملیات مشتر ک بر پروان را رد کرده بود و علت آن همین بود. هر نوع کوتاهی و شکست در این عملیات چاریکار را به نفع حزب اسلامی می لغزاند و این برای ما ضربه جبران ناپذیر بحساب می آمد. خوشبختانه شبی که ما عملیات را شروع کردیم طارق به کابل رفته بود و الا شاید کار اینطوری به پایان نمیرسید.

قوماندان آقا شیرین را خواسته از او مشوره خواستم. طبق عادت که چشمهای سبز ریزش در شب نیمه مهتابی برق میزد گفت: مه این گپ ها را نمی فهمم، بمن قومانده بده که چکنم.

از خیر مشورت با او گذشتم و گفتم دو سر گروپی را نزد من بیاورد که در شجاعت بی همتا باشد. دو نفر را خواست که نام شان بخاطرم نمانده است. اما از سیمایشان معلوم میشد جوانان متهور ی هستند. من گاهی که به هموطنانم فکر میکنم این جوانان و بسیاری از جوانان ما بیادم می آید که اینک در بین ما نیستند. چه مردم شجاعی داریم.افسوس که در بسیاری از مقاطع تاریخ شجاعت افغانها را در مقابل خود شان بکار برده اند و دشمنان نا مرد از ما چنین انتقام گرفته اند.

به سر گروپ ها حساسیت موضوع را فهماندم گفتم امکان دارد اینها شما را از نزد ما بنام تحویل دادن پوسته ها به مراکز شان ببرند. بعد در آنجا خلع سلا ح کنند و در مخابره هم مجبور کنند که بمن اطمینان بدهید که همه کار ها خوب است. پس قرار را چنین میگذاریم که معنی اولین گفته های شما بر عکس باشد. یعنی اگر شما را دستگیر کردند و مجبور ساختند که در مخابره بمن بگویید خیر و خیریت است معنی اش نزد من اینست که شما نزد آنها اسیرید و اگر عکس این بود یعنی همه چیز خوب بود شما به من بگوید وضعیت اینجا خوب نیست.پس معنی اش اینست که وضعیت خوب است بعد صحبت ما را با اطمینان ادامه میدهیم.

میخواستم سر گروپ ها را بفرستم که صدای قوماندان گل حیدر آمد که با پای مصنوعی اش به بام بالا میشد. از دیدن او بسیارخوش شدم و قلبم قوی شد. قوماندان گل حیدر یکی از مجاهدان و قوماندانان بسیار خوب ما است که درشجاعت و اخلاق نیک شهرت دارد و من شخصا او را بسیار دوست دارم و رفیق هم هستیم. مثل همیشه که در روز های سخت با مورال و خندان میباشد وارد شد. سلام وعلیک کردیم. گفت ششصد نفر بهمراه دارد و از جبل السراج پیاده آمده است.

نزد رفیق پاسدار و رفیق پیشرو پایین شدم. سر گروپ ها را به آنها معرفی کردم و گفتم کار خود را شروع کنند. آنها سوار دوجیپ شده بطرف مرکز شهر حرکت کردند. من در روی خریطه نقاطی را که باید اشغال میکردیم همان شب بکمک رفقای یکشبه یادداشت میکردم زیرا قبل از آن چنانچه گفتم فرصت کاردقیق را نیافته بودم. چند دقیقه نگذشته بود که سر گروپ ها در تماس شدند. باور کنید دلم میلرزید من عواقب ناگوار شکست این عملیات را میدانستم. گفتند اینجا وضعیت خوب نیست. با وجودیکه معنی این شفر ما این بود که همه چیز خوب است ترسیدم. خدا را شکر گفتم که خیانتی در کار نبود. منتظر برگشت پیشرو و پاسدار بودم که صدای حرکت دو عراده تانک که از چوک چاریکار بطرف ما می آمدند، شنیدم.آقا شیرین راخواستم که شب تانکها گزمه میگردند و یا چنین چیزی معمول است. گفت هیچوقت. فقط وقتی قطار های بز رگ میگذرند وبس. از بام پایین شده بطرف سرک رفتم دیدم که دوتانک آهسته آهسته بطرف ما نزدیک میشوند. دیگر نمیخواستم در باره اینکه چه بعدش چه میشود فکر کنم. بر رفقای یک شبه کمونست لعنت فرستادم و باخود قسم یاد کردم اگر دستم بشما برسد چه خواهم کرد نمی گویم. عاجل از قوماندان گل حیدر دو راکت چی خواستم که خودش هم آمد. گفتم پدر لعنت ها ما را فریب دادند. حال تانک ها را فرستاده اند که قراگاه ماو شما را بزند. بچه ها را بگو پراگنده شوند و موضوع بگیرند. به مرزا گفتم راکت چی ها را تا آمدن من در جای مناسب جابجا کند . گفتم جنگ را با زدن همن تانکها شروع میکنیم. شما بروید. خریطه و سایر اسنادم را که در روی اطاق پراگنده بودند جمع کرده خود را به سرعت نزد مرزا رساندم. به راکت چی ها که داخل موضع شده بودند گفتم تا قومانده نداده ا م فیر نکنند. تانکها چنان آرام می آمدند که صدای شانرا نشنویم. مگر در تاریکی یک شب خاموش چطور میشد صدای آنها را نشنویم. تصور من این بود که چون در کنار بامی که محل قومانده من بود عروسی یی بر پا بود و صدای رقص و موزیک آنها بسیار بلند بود آنها فکر کرده بودند که شاید صدای نزدیک شدن تانکها را نشنویم.

از کنار راکت چی به نزدیک شدن تانکها نگاه میکردم که دو موترجیپ از کنار تانکها گذشته بطرف ما آمدند. باید همان جیپ های ما میبودند. در ست مقابل کوچه ما توقف کردند و از درون موتر ها پاسدار وپیشرو پایین شدند. آنها ما نمیدند که داخل موضوع هستیم. نمیدانستم این چه سناریویی است. بدون سلاح بودند. از موضع برامده بطرف شان رفتم چیزیکه باعث شک وگمان شود معلوم نمیشد. سلام وعلیک کردیم.

اطمینان دادند که بچه ها را جابجا کردند و دنبال گروپ بعدی آمده اند.اولین قوماندانی را که به ما پیوسته بود هم با خود آورده بودند. گل محمد خوجه سیارانی. پرسیدم این تانکها چیست؟ گفتند در فلان مرکز ما دو تانک وجود داشت احتیاطا آنها را به این طرف شهر آ وردیم که اگر جنگی در گرفت از آنها استفاده کنیم. من هنوز هم جانب احتیاط را در نظر داشتم. گفتم خوب است به تانکها بگویید اینجا توقف کنند و تانکیستها بروند به قرارگاه استراحت کنند.خود بطرف قراگاه حرکت کرده به راکت چی ها که درتاریکی داخل موضع بودند دستور دادم از جای شان تکان نخورند تا وقتی که تانکیستها به قرار گاه نرسیده اند. لحظاتی بعد تانکیستها آمدند و تانکها در کنترول ما قرار گرفت. نیت بد و خیانتی در کار نبود اما کار بی مشورت شان مرا نیم جان کردو وقت ما را ضایع کرد. بسرعت دست بکار شده گروپ های دیگر را آماده حرکت کردیم. حسین، مرزا، علیم خان معاون آقاشیرین و شریف قوماندان کندک وزارت داخله، پاسدار، پیشرو و چند رفیق دیگر که تاز ه همرایشان آمده بود همه مصروف کار بودند. مسوول مخابرات شهر اطمینان داد که تمام ارتباطات تیلفونی ارگانهایی را که با ما تماس ندارند قطع کرده است. این هم بسیار اهمیت داشت.

چیزی از نیمه های شب گذشته بود که تمام افراد قوماندان آقا شیرین به اضافه تعدای از افراد خود ما را در شهر جابجا کردیم. بسیاری از پوسته ها و مراکز دولتی در همان شب از طرف رفقای جدید به مذاکره خواسته میشد و در همان شب تسلیم میشدند. دومین نفرکه تسلیم شد کندکی مربوط به سید مظفر او پیانی بود. آنچه پاسدار و پیشرو به دیگران میگفتند سخنان واقعی و موثر بود." امشب نیرو های آمرصاحب مسعود وارد شهر میشوند. تا حال بسیاری نقاط راگرفته اند. هیچکس را اذیت نمیکنند. خلع سلاح نمیکنند. فقط در مراکز جابجا میشوند. ما هم با آنها هستیم.بیایید همکاری کنید تاخونریزی نشود. " با همین جملات تا چیزی گذشته از نیمه های شب از چوک چاریکار بطرف بالارا تقریبا اشغال کرده بودیم.

اما تشویش از سه نقطه بود.اول تپه گل غندی که در آنجا یک غند مجهز توپخانه وراکتی قرا ر داشت. قوماندان این غند دادالله خان نام داشت که خوشبختانه نامش در لستی که آمر صاحب برای من فرستاده بود شامل بود. با او از طریق رفقای جدید تماس گرفتیم که باور نکرد بعد ارتباط تیلفونی اش را وصل کردیم و من همرایش صحبت کردم که باور کرد.

نقطه دوم پایین تر از دادالله خان در همان تپه گل غندی یک کندک زرهدار بسیار مجهز بود که قوماندان آن مکرم نام داشت و به دشمنی با مجاهدین مشهور بود. نقطه سوم مرکز خود قول ا ردو بود که در محل دارالمعلمین پروان و پایان شهر جابجا بود و قوماندان آن امین مشهور به بَبوَ بود که از نامش میتوانید حدس بزنید که چطور آدمی بود.

در لستی که آمرصاحب فرستاده بود معاون قول اردو بنام ا فضل امان معرفی شده بود که با جبهه تماس دارد.
کاررا از مکرم شروع کردیم. زیرا از چوک چاریکار بطرف بالا یعنی جبل السراج قرار داشتیم و چون رو بکابل داشته باشید، گل غندی در جناح راست ما قرار داشت و قول اردو در پایین شهر بطرف کابل قرار داشت. حال که کار ما از بالای شهر تمام شده بود برای رفتن به پایین شهر اول باید ازجناح راست یعنی گل غندی که نقطه حاکم بود خاطر جمع میشدیم. دادالله خان تماس داشت اما مکرم با تانکهایش سبب نگرانی بود. از دادالله خان پرسیدم درمورد مکرم چه فکر میکند میشود او را دعوت به تسلیمی کنیم. گفت اصلا در این باره فکر نکنید. گفتم نمیشود او را نزدت دعوت کرده دستگیر کنی گفت مناسبات من با او خوب نیست و در این نیم شب هرکسی اشتباه میکند. درست میگفت. با پیشرو مشورت کردم که چکار کرده میتوانیم که او را بی جنگ دستگیر کنیم. گفت اجازه دهید ما یکبار به کمیته حزبی رفته او را دعوت کنیم شاید بیاید. پذیرفتم و آنها رفتند. تا بر گشتن آنها با دادالله خان صحبت کردم که اگر کار به جنگ با مکرم بکشد میتواند با قوای توپچی از بالا تانکهای مکرم را زیر آتش قرار دهد؟ گفت اگر چه فاصله ما با او بسیار نزدیک است که توپها را نمیتوان این قدر نزدیک نشانه گرفت اما کاری انجام خواهد داد. گفت باید مواضع بعضی از توپهارا باید تغییر دهد. به اوگفتم کار خود را شروع کند درهمین اثنا پیشرو با مخابره در تماس شد و گفت که مکرم را دستگیر کرده اند و تا چند لحظه دیگر میرسند. ازاین خبر بسیار خوش شدم و خاطرم جمع شد که اگر مرکز قول اردو مقاومت هم کند زیاد نخواهد بود. چاریکار شهر بزرگی نیست از همین سبب کار ها بسرعت صورت میگرفت.

در جریان شب دوبار مسعود مرا به مخابره خواست و اوضاع را برایش تشریح کردم. وعده داد که صبح سه هزار نفر برایم خواهد فرستاد. همچنان گفت بسم الله خان را با چند هزار نفر برای اشغال بگرام خواهد فرستاد. گفت کابل از داخل شدن قوتهای ما به سالنگ، اوپیان و چاریکار خبر شده وقول اردو دوامدار با کابل تماس دارد. با اولین روشنی صبح طارق رییس امنیت بطرف چاریکار پروازخواهد کرد و نیروهای حزب اسلامی همین لحظه از هر طرف به شهر در حال نزدیک شدن اند. تا صبح کار را باید تمام کنید.مسعود راست میگفت شهر چاریکار از همه طرف محاط به نیرو های حزب اسلامی بود. حتی همین قوماندان آقا شیرین هم قوماندان حزب اسلامی بود. اگر او همکاری نمیکرد ما راهی که به شهر داخل شویم نداشتیم.

آمدن سراسیمه پاسدار وپیشرو افکار مرا بهم زد.گفتم کجاست مکرم؟ گفتند فرارکرد! گفتم چگونه فرار کرد مگر شما او را دستگیر نکردید؟ گفت درست است و جریان را چنین قصه کرد.

گفت به مکرم زنگ زدیم گفتیم از طرف حزب دستوری محرم و عاجل برایت رسیده یکبار به کمیته حزبی بیا. گفت فردا بیایم نمیشود؟ گفتیم خیر همین حالا باید بیایی که عاجل است. وقتی آمد او را دستگیر نموده دستهایش را بسته به موتر سوار شده طرف شما آمدیم. در چوک طبق معمول پهره دار ما را دریش کرد و نام شب پرسید.

مکرم در چوکی عقب وسط من ورفیق فلانی بود. رفیق فلانی که کمی امشب زیاد هم نوشیده از موتر پایین شد تا نام شب را بگوید که ناگهان مکرم از موتر بیرون پرید وبطرف مرکز آنها بدویدن شروع کرد وداد میزد که ا ینها اشرار شده اند اینها را بگیرید. قوماندان مرکز و دیگران بیدار شدند من دیدم کار خراب شد نزد قوماندان رفتم چون مرادید کمی آرام شد . من به اوگفتم رفیق مکرم امشب یک کمی زیاد نوشیده میخواست جنگ کند دست هایش را به بستیم میخواستیم او را تا خانه اش برسانیم. مکرم داد زد که دروغ میگوید اینها اشرار شده اند، مرا دستگیر کرده اند دست های مرا ببیند، این ها بگیرید. در این وقت قوماندان مرکز متوجه مخابره ای که شما بما داده اید شد و از رفیق فلانی پرسید این مخابره را از کجا کردید. من دیدم کارخراب تر میشود مداخله کردم و گفتم: رفیق مکرم را شما به خانه و یا قرار گاهش برسانید ما رفتیم کار داریم. و اگر من معاون کمیته حزبی نمیبودم ما را دستگیر میکردند.

این داستان و حماقت رفیق جدید که از همان اول هم دهنش بوی خر میداد مرا متاثر ساخت. در همان اول دیدار هم گفت که من آدم ترسویی هستم اما وقتی بنوشم از شیر نمی ترسم.

بهر حال اولین کاری که کردم دادالله خان را مطلع کردم که مکرم از نزد ما گریخت شما آمادگی کامل برای زدن تانکهای او بگیرید و منتظر دستور من باشید. به مرزا گفتم دو تانکی را که نزد ماست به چوک بفرست تا در صورت پایین شدن تانکهای مکرم از گل غندی با آنها مقابله کنند. راستش از اینکه در شهر جنگ میشد متاثربودم. مسعود بسیار تاکید کرد ه بود که کوشش کنید خونریزی نشود.

از مکرم صرف نظر کرده حسین را گفتم آماده حرکت بطرف قول اردو شود. مرزا را هم فرستادم تا ارتباط آنجا را با ما تامین کند و بر گردد. دو نفر در قول اردو با ما تماس داشتند که همان ها کار را آسان کرده اند. یکی استاد گل محمد خان که کندکی در قول اردو داشت و دومی شاه محمود که قوماندان یک کندک قومی در بالا غیل یعنی کنارقول اردو بود. به حسین گفتم کوشش کند با افضل امان معاون قول اردو ارتباط بر قرار کند تا مگر کار بی جنگ حل شود. فقط یکساعت به روشنی صبح مانده بود. مجاهدین گروپ گروپ و پشت هم در حال رسیدن بودند و من به جنگ فکر میکردم. شهر را به چند حصه تقسیم کردم و قوماندانان را توظیف کردم. خودم میخواستم نزد دادالله خان رفته عملیات بر تانکهای مکرم را رهبری کنم. گل غندی نقطه بلند بود و از نظر جنگی بسیار اهمیت داشت. اما بدی کار این بود که بکدام اطمینان میتوانستم نزد دادالله خان بروم که هنوز چهره اش را ندیده بودم. تصمیم گرفتم با یک قوت زیاد نزد دادالله خان بروم تا امکان خیانت نداشته باشد. در همین افکار بودم که حسین گفت به قول اردو رسیدیم و تمام پوسته ها بدون مقاومت در حال تسلیم شدن هستند. استاد گل محمد خان و شاه محمود بسیار همکاری کرده بودند. پرسیدم افضل امان کجاست؟ گفت نمیدانم به خانه اش هم نفرروان کردیم پیدا نشد. از قوماندان قول اردو پرسیدم

از قوماندان قول اردو پرسیدم گفت هنوز به خود تعمیر او داخل نشده ایم و اول میخواهیم پوسته های اطراف مرکز قول اردو را اشغال کنیم. گفتم چند گروپ را با یک قوماندان هوشیار به تعمیر خود قوماندان هم بفرستید. گفت خوب است میفرستم. در همین وقت دادالله خان از گل غندی تماس گرفت و گفت: تانکهای مکرم میخواست بطرف قول اردو حرکت کنند اما من از بالا او را اخطار دادم که اگر از جایشان حرکت کنند تمام تانکها و قراگاه او را ازبین میبرم. ترسید و تانکهایش متوقف شدند.

از این خبر خوش شدم و به او گفتم او را زیر تهدید دوامدار داشته باشد و خودم بزودی نزدش می رسم.
احساس میکردم به پایان کار نزدیک شده ام. هوا دیگر روشن شده بود. در همسایگی ما محفل عروسی هم به پایان خود نزدیک میشد. صدای صدای دهل و سرنای شان در آن شب 26 حمل سال 1371 بار ها مرا آزردند. خصوصا هر گاه خبر بدی میرسید صدای خوشحالی آنها برمه عصاب من شده بود.راست میگویند: دلی راغم است نه شهری را. آنها چه میدانستند که اگر عملیات ما ناکام میشد و حزب اسلامی پروان را با میدان هوایی بگرام میگرفت چه تحولاتی حتی در سطح افغانستان بوجود می آمد.

منتظر پایان کار حسین بودم که ناگهان یکی از شبکه های مخابره مرا صدا زد که صدایش را نمیشناختم.

طلحه طلحه صدای مرا میشنوید؟ عصبانی و سراسیمه بود. گفتم میشنوم کیستی؟ صاحب من راکت چی هستم. این قوماندان قول ا ردو تسلیم نمیشود، اگر اجازه بدهید او را با راکت بزنم. گفتم نی نی کار خود سرانه نکن او باید زنده دستگیر شود! او در کجاست و تودر کجاستی؟صاحب او در اطاق خود است و دروازه را قفل کرده، من پشت اطاق او در دهیلیز هستم. به نیرو هایش میگوید تسلیم نشوند، مقاومت کنند.

میخواستم چیزی بگویم که آمرصاحب وارد شد. مثل اینکه گفتگوی ما راشنیده بود. این قصه را بعد ها چند بار یاد میکرد ومیخندید. گفت: طلحه من همراش گپ میزنم. گفتم بفرمایید.

آواز مسعود در مخابره همیشه قوت قلبها بود. راستی ما او را دوست داشتیم. از راکت چی پرسید صدای مرا میشنوی؟

راکت چی:بلی صاحب میشنوم.
مسعود: تو راستی در دهلیز پشت اطاق قوماندان قول اردو هستی؟
راکت چی: بلی صاحب اگر باور ندارین پرسان کنین.
مسعود باخنده: قوماندان چی میگوید؟
راکت چی:صاحب میگوید به این اشرار بی فرهنگ تسلیم نشوید، مقاومت کنید!
مسعود باز با خنده: او میداند که تو با راکت پشت دروازه هستی؟
بلی صاحب من باخودش گپ زدم. گفت تسلیم نمیشوم.
مسعود: به او بگو با من گپ بزند. به او اطمینان بده که خاطر جمع باشد. کسی او را اذیت نمیکند.
تمام شبکه های مخابره خاموش بودند و این گفتگو را میشنیدند. در این اثنا حسین و مرزا هم عقب درو ازه قوماندان رسیدند.حسین با قوماندان قول اردو صحبت کرد و بعد از چند لحظه به آمرصاحب گفت:

آمرصاحب من حسین هستم. با قوماندان گپ زدیم از اطاق برامد شما میتوانید همرایش صحبت کنید.
مسعود خطاب به قوماندان قول اردو: قوماندان صاحب میشنوید!
امین ببو: بلی صاحب میشنوم. سلام علیکم.
مسعود : وعلیکم سلام. مجاهدین مکمل درشهر داخل شدند. نباید خونریزی شود. همین لحظه موتر خود را میفرستم. نزد من بیایید که صحبت کنیم. خاطر جمع باشید. امین ببو: بچشم صاحب.

بدین تر تیب شهر چاریکار مرکز ولایت پروان بدست مجاهدین افتاد. در روز بعد بگرام بدون خونریزی فتح شد. حزب اسلامی حریف اصلی ما بعد از این نتوانست هیچ منطقه ای را بدست بیاورد در حالیکه امکانات او در پروان بمراتب از ما بیشتر بود. در جریان این عملیات سه نفر را که میخواستم در شب ببینم بر عکس بعد از اینکه شهر فتح شد دیدم. شخص اول ولی که تمام ارتباطات شهراز چوک به بالا نزد او بود. برا و بسیار قهر نبودم. زیرا گرچه خودش نیامد اما نماینده اش گل زرین خوب کار کرد.

شخص دومی افضل امان که تمام ارتباطات از چوک به پایین شهر نزد او بود. او تا اخیر در کنار امین بَبَو در محل قومانده بود بگفته خودش بخا طریکه اوضاع داخل قول اردو را زیر نظر داشته باشد.

شخص سومی همان وطندار پنجشیری خودم که فکر میکنم فضل نام داشت شب خود را پنهان کرد وحال که به اصطلاح آفتاب یک نیزه بلند شده بود آمده بود که چه امرو خدمت. دستوردادم تمام افرادش را خلع سلاح کنند و خود ش را میخواستم گوشمالی بدهم که میانجیگری کردند.

خواننده گرامی !

با وجودیکه کوشش کردم داستان کوتاه تر شود ولی کوتاه تر از این نمیشد. لهذا جریان حرکت بطرف کابل را به شماره بعدی میگذارم صرف در خاتمه این نوشته میخواهم بگوییم که کسانیکه در این نوشته از آنها نام برده شده بعد ها چی و چکاره شدند. فکر میکنم بی علاقه نیستید که بدانید.

معاونین من در این عملیات حسین و مرزا بودند. حسین هنگام نوشتن این نوشته یعنی 6 ثور 1383 بحیث اتشه نظامی در تاجکستان کار میکند و محمد مرزا آمرحوزه اول پولیس است.

شریف که قوماندان کندک دولتی بود حالا آمر حوزه هفده هم پولیس ا ست.

ولی آمر امینت کاپیسا در دولت اسلامی در ریاست امنیت وظیفه ای گرفت و حالانمیدانم کجاست.

افضل امان دردولت اسلامی معاون فرقه دوم شد و اینک معاون گارنیزون کابل است.

از استاد محمد گل خان، پهلوان رفیق، شاه محمود هم اطلاعی ندارم.

امین بَبَو را آمرصاحب ملاقات کرد و رخصت کرد. نمیدانم کجاست. کدام وظیفه ندارد.

پیشرو و پاسدار را چند بار دیگر هم در زمان دولت اسلامی دیدم و کوشش کردم برایشان وظیفه ای دردولت بگیرم اما موفق نشدم. مدتی در مزار با دوستم بودند حالا نمیدانم کجا هستند.

قوماندان آقا شیرین قوماندان ولایت پروان شد ودر دوره دولت اسلامی در جنگها ی زیادی شرکت کرد و خدمات زیادی انجام داد. اما در اواخر دولت اسلامی با حزب اسلامی ارتباط بر قرار کرد وبا فرمان آمرصاحب دستگیر وزندانی شد. در زندان پنجشیر یکبار به پاس آشنایی نزدش رفتم. قبلا از دیدنش از مسعود خواهش کردم در مجازاتش تخفیفی دهد و اجازه دهد از زندان بیرون در خانه تحت نظر باشد که پذیرفت. هنگام ملاقات این مژده را برایش دادم اما خوش نشد گفت. برای من همه پنجشیر زندان است. دو خواهش داشت.اول اینکه مرا از پنجشیر برده بجای دیگری تحت نظر بگیرید. یا اجازه دهید از افغانستان خارج شده بر نمیگردم. معلوم میشد بسیار عقده مند شده است. بعد از من پشیمان شده بود. یک سال بعد به میانجیگری دوستانی دیگر راضی شد که از زندان خارج شده در خانه ای تحت نظر باشد. از زندان بیرونش کردند و مدتی درخانه ای تحت نظر بود و میتوانست زن وفرزندان خود را ببیند. از همین امکانات استفاده کرده از پنجشیر فرار کرده به طالبان پیوست. طالبان حمایتش کرده امکانات وافر براش دادند و به جنگ بر ضد ما فرستادندش. چندین بار به سالنگ که زادگاه اصلی اش بود حمله کرد و درد سر زیادی برای ما ساخت. اما موفق نشد. بعداز شکست طالبان مدتی در پاکستان و افغانستان آواره بود و اخیرا درکابل در خفا زندگی میکردو با بعض قوماندانانی که دوستش بودند در تماس بو د. ماه گذشته خبر شدم که توسط اشخاصی نا معلومی جلو خانه اش او را بقتل رساندند. خداوند او را بپاس خدمات نیکش بیامرزد و گناهانش راعفو فرماید. او دشمنان زیادی داشت.

هنگامیکه زندانی شد علیم خان معاون نیرو های او را رهبری میکرد و آدم خوبی است. میخواه با ذکر گلایه ای دوستانه از سرنوشت علیم خان شما را مطلع سازم و در همین جریان وظیفه فعلی او را خواهید دانست.

من در زمان دولت اسلامی رییس تیم فوتبال اردو بودم و در همان ایام تیم ما قهرمان بود. با تسلط طالبان بر کابل تیم ما طبعا پراگنده شد، عده یی به پاکستان و تعدادی هم به جاهای دیگر رفتند که تا حال با آنها تماس دارم. باتشکیل دولت موقت به رهبری آقای کرزی من دوباره تیم اردو را سر پا کردم که الحمدلله همین حالاهم قهرمان کشور اند.

هنگامیکه تیم را دوباره ساختیم قرار شد که مسابقات انتخابی براه بیفتد. یکروزکه مصروف تمرین در میدان بودیم ترینر تیم ما آقای کارگر با چهره غمگین نزد من آمده گفت: فدراسیون فوتبال جلسه یی دایر کرده و تیم ما را اجازه اشتراک به مسابقات نداده اند.

میگویند در این مسابقه تیم های گروپ الف باید اشتراک کنند و تیم شما شامل گروپ الف نمیشود.

گفتم تیم ما که همیشه جز گروپ الف بوده است حالا چرا نیست؟

گفت در فدراسیون چنین قانون است که هر گاه یک تیم مدت پنج سال در مسابقات اشتراک نکرده باشد باید دوباره از مسابقات گروپ ب شروع کند تا به الف برسد. چون تیم ما در زمان طالبان در مسابقات اشتراک نداشته است حالا از باید پس از ب شروع کند.

از چنین فیصله ای غیر عادلانه تعجب کردم. تیم هایی که زیر حاکمیت طالبان فوتبال کرده اند باید حالا در مسابقه اشتراک کنند و ورزشکاران ما که تیم قهرمان کشور را تشکیل میدادند باید محروم بمانند. سپس فیصله فدراسیون فوتبال را نشان داد که رییس زیر آن امضا کرده بود. زیر امضا نوشته شده بود. محمد علیم.

پرسیدم این رییس فدراسیون فوتبال کیست؟ گفت او را نمیشناسم. از همین قوماندان هاست. میگویند معاون قوماندان آقا شیرین است. علیم خان نام دارد.

پرس وجو کردم درست میگفت. علیم خان خود مان.

برایش تیلفون کرده و به شوخی گفتم: ما که گاه گاهی دنبال توپ میدویدیم خودت کی فوتبالرشدی؟ خندید و بعد از احوال پرسی از فیصله شکایت کردم و گفتم موضوع را مورد غور مجدد قرارد هد که پذیرفت و مشکل حل شد. تیم ما در مسابقات اشتراک کرد و اینک قهرمان کشوراست. اما من دیگر رییس تیم فوتبال اردو نیستم.

علتش را نمیگویم.

درقسمت اول و دوم گفتيم که با آغاز خروج قواي شوروي از افغانستان، کمونستان افغاني به پيمانه اي وسيعي با جبهات مجاهدين در تماس شدند. گفتيم انگيزه اين تماس ها ترس ها از انتقام جويي مجاهدين در صورت پيروزي يي بود که ديگر حتمي بنظر ميرسيد.

وهم تذکر داديم که روي انگيزه هاي قومي اکثراخلقي ها به حکمتيار و بيشتر پرچمي ها با احمد شاه مسعود تماس گرفتند. هر جناح درداخل حکومت نجيب ميخواست رژيم را به نفع جناحي که تماس داشت سرنگون کند و در امان بماند. اما نجيب رييس جمهور وقت ميخواست به نحوي در قدرت بماند و دراواخر پله اوضاع سياسي هم در حال چرخش به نفع او بود زيرا غربي ها هم طرفدار بقدرت رسيدن مجاهدين بويژه تنظيم هاي بنياد گراي آن نبودند.

اولين اقدام را خلقي ها براي سرنگوني رژيم با يک کودتا آغاز کردند. اين کودتا با پشتيباني حکمتيار صورت گرفت اما توسط پرچمي ها سرکوب گرديد. در بيرون چنين به نظر رسيد که نجيب الله از قدرت فوق العاده اي برخوردار است اما در واقعيت نجيب بسيار ضعيف گرديده بود و نيروي قبلي را ديگر از دست داده بود. بعد از کودتا رقابت بين دوجناح خلق و پرچم بيشتر گرديد و بار ديگر قرار بود که خلقي ها به کمک حکمتيار کودتا نمايند. اينبار با گذشته اين فرق را داشت که نيرو هاي حکمتيار بايد وارد کابل ميشد، چنانچه شدند و در ادامه خواهد آمد.

تحولات در مرکز احمد شاه مسعود را که در شمال مصروف بود وادار ساخت تا به طرف کابل متوجه گردد. پس مسعود به پنجشير با زگشت وبراي عمليات پروان و کابل آمادگي گرفت.

براي بنده مسووليت عمليات در پروان سپرده شد تا بکمک قوماندان آقا شيرين وارد چاريکار شويم. قوماندان آقا شيرين در آن زمان قوماندان دولت بود که به مسعود وعده همکاري را داده بود. ما موفق شديم در 24 حمل 1371 مرکز پروان را بي جنگ و خونريزي بدست بياوريم. دو روز بعد آن بگرام بدست ما افتاد و تفصيل قضايا را قبلا خوانديد.

حال از فتح پروان تا کابل را ميخوانيد. پيروزي مجاهدين در پروان با استقبال گرم مردم روبرو شد. براي خود ما هم بسيار روز خوشي بود و ميتوان گفت يگانه روز هاي خوشي بود که ديديدم.

بد نيست نظري به اوضاع سياسي هم بيندازيم.

از هنگام خروج قواي شوروي موضوع حکومت جانشين بعد از شوروي مطرح گرديد. احزاب مجاهدين مستقر ايران و پاکستان به پانزده گروه ميرسيدند و بعيد به نظر ميرسيد که به نظر و عمل واحدي برسند. بايد به اين نکته درد ناک درتاريخ کشور ما اشاره کنم و آن اينکه تا امروز ما تعريفي از منافع ملي بشکل نوشته شده نداريم. هيچگاه استراتژي امنيت ملي نداشته ايم. حتي تا ا مروز کدام دانشمند افغاني کتابي در اين رابطه ننوشته است. کشوري فاقد منافع ملي وجود ندارد. اما بايد تعريف مشخصي از منافع ملي داشته باشيم. براي تامين و حفاظت از منافع ملي به استراتژي امينت ملي ضرورت داريم.

اگر از ساختار هاي دفاعي کشور بپرسيم که وظيفه اساسي شما چيست؟ شايد بگويند دفا وحراست از منافع ملي. خوب يکي از اين منافع ملي حفاظت از سرحدات ماست. حال اينجا سوال وارد ميشود که سرحدات ما کدام اند؟ دقيقا چقدر طول دارند؟ نشاني شده اند؟ درياي هلمند و آموکه هر سال ده ها متر خاک ما را ميخورند سرحدات ما پنجاه سال بعد کجا خواهد بود؟ معابر سرحدي کدام ها اند؟ و ده ها سوال ديگر.

يکي ديگر از منافع ملي ما اسلام است. حفاظت از دين ميتواند وظيفه ساختار هاي دفاعي باشد. تعريف ما از دين چيست؟ دين ما با دين بن لادن چه فرق دارد؟ دين را چه خطراتي تهديد ميکند که بايد از ان حفاظت شود؟

حاجت به توضيح ندارد و ميدانيد که براي همين يک جمله ي حفاظت از دين وارد چه بحث بي پهنايي ميشويم.

دولت نيز شامل منافع ملي ميشود. ميشود بدون دولت زندگي کرد؟ ميشود بدون قانون زندگي کرد؟ ميتوان بدون امنيت زندگي کرد؟ همه اين مقاله ها در امنيت ملي شامل ميگردند و بايد اولا تعريف مشخص از آنها نمود سپس استراتژي دفاع و حراست از آنها را بشکل کتبي تهيه کرد.

ذکر موضوع منافع ملي را از اين سبب در اينجا آوردم تا روشن شود که اگر ما تعريف مشخصي از منافع ملي ميداشتيم احزاب مجاهدين برسر آن جمع مي آمدند و مصيبت هايي که از سبب اختلاف احزاب مجاهدين بر سر کشور آمد نمي آمد. جنگ چنانچه در تعريف مشهور آن آمده عبارت از رسيدن به يک هدف سياسي است مگر با وسايل ديگر.اگر گروه هاي مختلف دريک کشور اهداف سياسي مختلفي داشته باشند و هيچ هدف سياسي که همه برآن جمع آيند وجود نداشته باشد، نتيجه غير از ادامه بحران يا تغير آن از يک شکل به شکل ديگر نميتواند باشد. اينک که شورويها ميخواستند افغانستان خارج شوند شرايط بطرف سياسي شدن ميرفت اما مجاهدين نتوانستند يک رهبري سياسي واحد حتي بشکل شورايي بوجود بياورند. پس بطور طبيعي از جريان تحولات سياسي با قرار گرفتن در حالت دفاعي عقب ميماندند. البته اقداماتي مانند تشکيل حکومت موقت در بيرون از کشور به رياست صبغت الله مجددي انجام دادند اما آن دولت به هيچ صورت نمي توانست يک جريان سياسي را بنام مجاهدين بوجود بياورد که خلاي سياسي را پر کند.

اولين صدمه سياسي را مجاهدين در کنفرانس ژنيف ديدند که به مجاهدين حق اشتراک داده نشد و پاکستان از جانب شان نمايندگي کرد. اگر چه مجاهدين نسبت به فيصله هاي آن اعتراض کردند. اما رهبري سياسي واحد در صف مجاهدين وجود نداشت وتا امروز هم وجود ندارد. مجاهدين ميتوانستند عکس العمل جدي تري نشان دهند و بر سر منافع ملي ايتلافي تشکيل دهند اما قبلا به اين کمبود اشاره کرديم. دومين صدمه اي که مجاهدين ديدند در از هنگام خروج قواي شوروي آغاز گرديد که ملل متحد طرح يک حکومت مشتر ک را مطرح کرد که هدف اصلي آن اشتراک مجاهدين با بقاياي رژيم دست نشانده شوروي در يک حکومت واحد بود. ظاهرا دليل اين طرح جلو گيري از خونريزي بخاطر تصاحب قدرت توسط گروه هاي مختلف مجاهدين بود. اما واقعيت اين بود که آمريکايي ها از بقدرت رسيدن مجاهدين نگراني داشتند و اين نگراني از زمان جنگ اول عراق در سال 1991 آغاز شد که مجاهدين حاضر نشدند بدعوت امريکا پاسخ مثبت بدهند. آمريکا از مجاهدين افغانستان خواست تا در جنگ بر ضد رژيم عراق برهبري صدام حسين اشتراک کنند. سه تنظيم حزب، جمعيت و اتحاد آنرا رد کردند و نام بنيادگرا گرفتند وسه تنظيم مربوط حضرت مجددي، پير سيداحمد گيلاني و مولوي نبي آنرا پذيرفتند و نام ميانه رو بر آنها نهاده شد. اما همين تنظيم هاي ميانه رو هم از اشتراک در جنگ امتناع کردند. حضرت صبغت الله مجددي که در آنوقت رييس حکومت موقت مجاهدين بود نيرويي را بنام حفاظت از اماکن مقدسه ( مکه مکرمه و مدينه منوره) به عربستان سعودي فرستاد نه عراق. به اوضاع داخلي بر ميگرديم.

با سقوط پروان و بگرام، کابل ديگر در آستانه سقوط بود. از 24 حمل تا اخير آن يعني در شش روز تمام و لايات بزرگ افغانستان سقوط کرد و بدست مجاهدين افتاد. مگرتحولات سياسي در سطح بين ا لمللي نگراني از پراگندگي مجاهدين داشت.

در اينجا بايد مشخصا از نظريات احمد شاه مسعود در مورد تحولات آن وقت ياد نمايم. احمد شاه مسعود به اين نظر بود که افغانستان از پيروزي در جنگ تا رسيدن به ثبات به يک مرحله گذار ضرورت دارد. او اين مرحله را بسيار سخت و بد نام کننده ميدانست. ميگفت براي ما ايدآل آنست که کابل را بي جنگ و خونريزي وادار به تسليم نماييم. نيرو هاي خود را در کمربند هاي امنيتي کابل جابجا نماييم و از ورود افراد مسلح به شهر جلوگيري نماييم. قدرت را به يک حکومت موقت بسپاريم که خود در آن اشتراک نداشته باشيم. سپس تمام تلاش خود را براي آمادگي براي انتخابات نماييم و ازطريق انتخابات و راي مردم قدرت را دردست گيريم. ميگفت پيروزي ما بر کابل و عدم اشتراک در قدرت، امکان برنده شدن ما را در انتخابات زياد ميکند و اشتراک در يک حکومت منتخب بهترا ست از شريک بودن در يک حکومت موقت.

براي خودش چه ميخواست اين را در کتاب " مسعود و آزادي " هم گفته ام و داکتر عبدالله وزير امور خارجه شاهد است که ومن دو بار اينرا از زبانش در همان روز ها شنيدم " خوشا بحال کسانيکه قبل از اين شهيد شدند.چقدر خوب بود که آدم که در راه خدا سوراخ سوراخ ميشد، اين مرحله بسيار بدنام کننده است".
بزودي نگراني ها او واقعيت يافتند. اولين پيشنهاد نا خوش آيند از طرف جنرال دوستم مطرح گرديد. او بعد از سقوط مزار شريف که قبل از پروان صورت گرفت نزد مسعود آمد و پيشنهاد نمود که يک ايتلاف تشکيل دهيم و نام آن جنبش شمال يا حرکت شمال مانده شود.مسعود آنرا رد کرد و گفت افغانستان کشور واحدي است و از اين نام بوي تفرقه مي آيد و گفت دولت موقت در پاکستان از مجاهدين تشکيل شده و همه نيرو ها به آن وابسته ميباشد.

دومين پيشنهاد ناخوش از طرف بينان سيوان نماينده خاص ملل متحد گرديد که از بقاياي رژيم دست نشانده و مجاهدين به اضافه اشخاص بيطرف حکومت جانشين نجيب تشکيل گردد. واضح بود هدف تضعيف نقش مجاهدين در آينده بود. مسعود موافقت خود را به استاد رباني محول کرد و استاد رباني هم تا اخير جواب قطعي نداد. بينان سيوان روي تشکيل کابينه جانشين کار ميکرد و از هر تنظيم لست سه وزير در حکومت جديد را تقاضا داشت.

ولي تحولات در کابل خلاف ميل بينان سيوان پيش ميرفت. رقابت جناح هاي خلق وپرچم تشديد شده بود و هر کدام کوشش ميکردند نيرو هاي پشتيبان خود از مجاهدين را وارد کابل کنند. در چنين اوضاعي نجيب رييس جمهور که متوجه اوضاع بود و ميدانست که طرح ملل متحد بجايي نميرسد خواست از کابل فرار کند. لهذا بطرف ميدان هوايي کابل حرکت کرد و تا سوار شدن به طياره ملل متحد چندان فاصله يي نداشت که توسط نيروهاي مخالفش بر گردانده شد. اما به قصررياست جمهوري نرفت بلکه به دفتر ملل متحد پناهنده شد. وچنين عمر يک حکومت دست نشانده به پايان رسيد. ولي مصيبت ها با رفتن اين حکومت دست نشانده به پايان نرسيد. عبدالوکيل وزيرخارجه وقت که درراس جناح طرفدار مسعود در داخل حکومت نجيب قرار داشت تسليمي دولت را به مجاهدين اعلان نمود و مسعود بر اساس همان پاليسي که قبلا گفتيم از رهبران مجاهدين خواست تا حکومتي تشکيل دهند وقدرت را در کابل دردست گيرند.

اما حکمتيار که نمايندگانش در تشکيل حکومت موقت به رهبري صبغت الله مجددي اشتراک داشتند يکروز بعد آنرا رد کرد و گفت قدرت در کابل در دست کمونستهاست وجهاد ادامه دارد تا وقتي که مجاهدين پيروز مندانه و با نعره هاي الله اکبر وارد کابل شوند. گفتگوي مخابروي حکمتيار با مسعود به نتيجه نرسيد و مسعود نتوانست از حمله حکمتيار به کابل جلو گيري کند.

حکمتيار ميخواست قدرت در کابل را حزب اسلامي در دست گيرد. رفيع وزير دفاع وقت چند روز قبل در لوگر با حکمتيار ملاقات نمود و قرار شد که نيروهاي حزب اسلامي را وارد کابل کند. همانطور هم شد. در چاريکار بوديم که خبر رسيد نيرو هاي حزب اسلامي وارد کابل شدند و کنترول وزارت داخله، قصررياست جمهوري، بالا حصار و قسمت هاي ديگري از جنوب شهر و مر کز را در دست گرفتند.

اين بدترين خبري بود که به مسعود رسيد. در حاليکه تمام تنظيم هاي مجاهدين با وجود اختلافات کهنه آنها روي يک حکومت موقت برهبري صبغت الله مجددي به توافق رسيده بودند و کابل هم اعلان نمود که قدرت را به اين حکومت تسليم مي نمايد، حکمتيار يک جانبه ميخواست قدرت را در دست گيرد. مسعود بحيث وزير دفاع و رييس کميسيون امنيتي شهر کابل توسط حکومت جديد تعين گرديد و بوي بوظيفه داده شد تا در کابل امنيت را تامين نمايد. اگر چه از نظر عمومي دولت مجاهدين در يکطرف و نيروي حکمتيار بحيث يک نيروي باغي در برابرحکومت قرار دا شتند. اما در روي صحنه واقعي اين نيرو هاي مسعود و حکمتيار بود که با هم وارد جنگ شدند. احزاب ديگري که در حکومت اشتراک دا شتند نظاره گر بودند و نقش چنداني نداشتند.

بدينترتيب مسعود از آنچه نگراني داشت با آن روبرو شد. از همين قسمت بر ميگرديم به ادامه وظيفه بنده در پروان. چون نيرو هاي حکمتيار بکمک خلقي ها وارد کابل شدند مسعود دست بکار شد. داکتر عبدالرحمن و انجنير عارف سروري و قوماندان گدا را بکابل فرستاد. بدنبال آن فهيم خان و تعدادي از نيرو ها را از طريق هوا. قوماندان جلندر را هم با تعدادي از نيرو هايش که بدون قواي زره و وسايط بودند پياده بطرف کابل روان نمود. قوماندان جلندر موفق شد از طريق راه هاي فرعي و پياده وارد کابل شود. اما قوت اصلي ما که حدود ده هزار نفر با نيروي زرهي ميشد در پروان بود و بايد از طريق جاده اصلي به کابل ميرفت.مگر حزب اسلامي مانع بود. از پروان تا کابل در مسير هر دو سرک نو کهنه اکثرا نيرو هاي حزب اسلامي قرارداشت. چون نيرو هاي حکمتيار از جنوب وارد کابل شده بودند به قوماندانانش در شمال کابل دستور داده بود تا از حرکت نيرو هاي مسعود بطرف کابل جلو گيري کنند. لهذا تمام نيرو هاي حزب اسلامي در شمال کابل حالت آماده باش و جنگي داشتند.

برنامه مارش بطرف کابل تهيه شد و مسووليت آن بدوش بنده سپرده شد. ر استش را بپرسيد از اينکه کابل ميرفتيم بسيار خوش بودم اما از اينکه بجنگ با حزب اسلامي ميرفتيم بسيارمتاثر بودم. من دومين بار بود که درحياتم با حزب اسلامي روبرو ميشدم. بار اول در دوران جهاد درگلبهار با آنها درگير شديم که تصادفي بود. بايد اين نکته را ياد آوري نمايم که از همان آغاز جهاد جمعيت وحزب در دو جبهه ميجنگيدند. در يک جبهه با شوروي و در جبهه ديگر بين خود. ما دردوران جهاد از رفتن به جنگ با حزب اسلامي که نيروهاي آنها هم مجاهد بودند بسيار اکراه داشتيم. من از مجاهدين خوشبخت خود را حس ميدانستم که به جنگ با حزب اسلامي نرفته بودم ولي اينک در برابر من نيروهاي حزب اسلامي قرار داشت. مجاهدين تحت فرمان من هم زير لب غم غم ميکردند. اين موضوع سبب شد که آنها راجمع نموده برايشان وضعيت را توضيح دهم

بهر حال اولين حمله بالاي منطقه بنام شهرک که مربوط ولسوالي سنجد دره بود بايد صورت ميگرفت. شهرک در زمان شورويها در دامنه ولسوالي سنجد دره ساخته شده بود. در اين منطقه شورويها يک فابريکه توليد مرمي کلاشنيکوف آورده بودند که مواد خام آن از شوروي آورده ميشد و در آنجا تهيه ميگرديد. براي محافظت از اين فابريکه يک غند شوروي ها موظف بود. اين تاسيسات شکل يک شهرک را بخود گرفته بود و از همين لحاظ به شهرک شهرت يافته بود. بعد از سقوط چاريکار بدست نيرو هاي ما، اين منطقه بدست نيروهاي حزب اسلامي که قومانان شان حاجي الماس بود افتيد. اگر چه هنگام داخل شدن به چاريکار من متوجه اهميت آن بودم و تعدادي را هم به آنجا فرستادم اما آنها تنبلي کردند و نيرو هاي حاجي الماس پيشدستي.

برنامه حمله تهيه شد و به مسعود اطلاع دادم که ما آماده ايم. حمله را ضربات توپخانه آغاز کرديم. ضابط توکل شاه و نورالله فرماندهي دو ماشين زرهدار را بدوش داشتند و قطعات پياده را دو قوماندان خوب ما گل حيدر و غلام محمد رهبري ميکردند.

برنامه چنان تهيه شده بود که طيارات از بگرام چند حمله هوايي انجام دهند متصل آن قواي توپخانه هدف را زير آتش قرار دهد و درهمين فرصت نيروي زرهي که مختصربود همآهنگ با پياده خود را به نزديک شهرک برساند. با قطع آتش توپخانه افراد پياده که توسط دو ماشين محاربوي حمل ميشدند خود را به دروازه شهرک برسانند و راه را براي دخول افراد ديگر که از داخل نهري به آنجا نزديک ميشدند باز کنند.

بساعت صفريعني آغازحمله نزديک ميشديم و چشم مان به طيارات نو نصيب شده مان بود که با اندکي تاخير در هوا پيدا شدند.دو طياره نوع سو 22 بودند. اين اولين بار بود که طياره ها ما را نمي زدند. اما بهر حال بازهم مجاهدين را ميزدند. مگر حاجي الماس از قوماندانان مشهور جهاد نبود؟

طيارات بعد از چند دور چند بم پرتاب کردند که هيچکدام شان بهدف نخوردند که چند دشنام هنگام بر گشت بعنوان تشکري نثار شان کرديم ورفتند. همين چند وقت قبل که نجيب دستور ميداد ما را دقيق ميزدند. حال يک هدف بزرگ را زده نميتوانستند. در حاليکه از بمباران مسخره طياره ها عصباني بودم به قواي توپخانه دستور داردم که آتش کند. ولي دادالله خان همچنان با صداقت مجاهدين را ميزد. بعد از چند شليک توپخانه ماشين هاي محاربوي ما که هرکدام ده نفر افراد پياده را حمل ميکردند بطرف دروازه شهرک حرکت کردند. مسعود در جبل السراج بود و عمليات را تعقيب ميکرد. ماشين هاي محاربوي به دو صد متري شهرک رسيده بودند که مسعود دستور توقف عمليات را داد. گفت نزد مخابره محرم بروم تا علت آنرا بگويد. با مخابره محرم در تماس شدم گفت: قوماندان الماس( آنوقت حاجي نشده بود) همين لحظه نزد من آمده و بااو صحبت ميکنم. اگر بدون خونريزي پيش برويم بسيار بهتر است. گفتم ما تا داخل شدن به شهرک فقط دو صد متر فاصله داريم. يا بايد پيش برويم يا بايد يک کيلومتر حد اقل عقب بياييم. گفت نه پيش برويد و نه عقب.نيم ساعت همانجا توقف کنيد قضيه معلوم ميشود. با دل ناخواسته گفتم بسيار خوب. از اطاق مخابره محرم تازه خارج شدم که توکل شاه درتماس شد. پرسيد چراينجا توقف کرديم؟ ما به دشمن بسيار نزديک هستيم. يا بايد پيش برويم و هدف را اشغال کنيم يا تا جاي بي خطر عقب بياييم. من موقعيت او را درک ميکردم. از طرف ديگر معني دستور مسعود را هم ميدانستم که او بر نتيجه اين مذاکرات اطمينان ندارد که دستور عقب آمدن را بدهد. به توکل شاه گفتم دستور همينطور است. هر طور ميشود تا نيم ساعت خود را حفظ کنيد. لحظاتي نگذشته بود که توکل شاه بار ديگر در تماس شد و گفت: صداي پا و نزديک شدن دشمن بگوش ميرسد چکنيم؟ گفتم زود از تانکها پايين شده در اطراف تانک به فاصله دورتر موضع بگيريد! هنوز گفتگوي ما تمام نشده بود که درتاريکي اول شب آتش شليک راکت هاي پياده بطرف تانکهاي ما را ديدم. آواز توکل شاه قطع شد و شعله آتش از تانک اولي ما برخواست. ارتباط قطع بود و نميدانستم بچه ها کجاستند که تانک دومي مورد اصابت قرارگرفت و شعله ور شد. سپس انفجار مرمي هاي تانکها آغاز گرديد. به توپخانه دستور دادم دو باره شهرک را زير آتش قرار دهد اما ميدانستم اين کمک لازم به بچه ها نميکند. فقط ميتواند آنها کمي روحيه دهد. آتش گروپ هاي پياده ما که کمي دورتر از تانکها بودند سبب شد که پياده دشمن نتواند نزديک تانکها بيايد. اما هنوز نميدانستم برسر توکل شاه و ديگران چه آمده است. نورالله قوماندان تانک دوم هم تماس نداشت. ديدن صحنه سوختن تانکها و قطع ارتباط مرا آزار ميدادند.

در جنگ هيچ چيز مانند شکست تلخ نيست و هيچ چيز مانند پيروزي شيرين. و اينک تلخي بود که بمن روي آورده بود. پريشان و ناراحت به مخابره که دردستم بود گوش ميدادم که مگر خبري از بچه ها بدهند که مسوول مخابره محرم گفت آمر صاحب شما را کار دارد. به اطاق مخابره محرم رفتم. مسعود گفت مذاکره بي نتيجه بود عمليات تانرا دوام بدهيد. خبر نداشت که چه واقعه شده است. جريان را برايش گفتم که متاثر شد. گفت از بچه ها هنوز خبري نيست؟ گفتم در تلاش هستيم که خبري پيدا کنيم. پرسيد چه فکرميکني؟ گفتم بهترا ست عمليات را متوقف کنيم و فردا درباره از شروع کنيم. گفت خوب است که فر دا نيروهاي از قوماندان علم خان و جنرال دوستم هم ميرسد. از سرنوشت بچه ها مرا در جريان قرار بدهيد و خداحافظي کرد. به موضع قبلي ام بر گشتم که گفتند توکل شاه تماس گرفت. به عجله مخابره را گرفته او را صدا کردم که جواب داد. بسيار خوش شدم و پرسيدم بر سر تان چه گذشت. گفت با خودت تازه صحبت را تمام کرديم که راکت دشمن به تانک اول اصابت کرد. من در عقب تانک دومي بودم. به بچه ها گفتم که عاجل از تانک خارج شويد و تعدادي هم خارج شده بودند که راکت به تانک دومي اصابت کرد. در تانک اولي هشت نفر بچه ها بودند که از خوجه سياران بودند وهمه سوختند. از بچه هاي تانک دومي نورالله با سه نفرزخمي است ومن و ديگران خوب هستيم. زخمي ها را تا يک قسمت آورده ايم. نفر وموتر روان کنيد که آنها را انتقال دهيم. گفتم فورا روان ميکنم. پرسيدم بچه هاي گروپ پياده کجاستند؟ گفت يکجا هستيم. خاطرم جمع شد که تنها نيستند و براي شان موتر فرستادم.

توکل شاه و نورالله دو مجاهد بسيارخوب ما هر دو بعد ها در جنگهاي کابل شهيد شدند. هردو دوستان نزديک و دوست داشتني ما بودند. نورالله نامزد شده بود که شهيد شد. توکل شاه هم يگانه فرزند پدر بود که شهيد شد. من تا حال تحمل ديدن پدرش را ندارم. آقاي کرزي و مشاورانش همين ها ر ا جنگ سالار ميگويند. فرداي آن با نيروهاي تازه رسيده قوماندان علم خان و دوستم شهرک را بعداز يک جنگ سه ساعته اشغال کرديم. داستان آن عمليات هم طولاني است و نميخواهم سرتان را بدرد آورم. اماخوشبختانه که از هردو طرف جز چند زخمي تلفات نبود. با گرفتن شهرک بار ديگر حاجي الماس با آمرصاحب ملاقات کرد و نيروهاي مابدون جنگ بطرف بگرام حرکت نمود.

من بعد ها از حاجي الماس که حالا دوستان نزديک هستيم پرسيدم که چرا در عين زمان هم جنگ کردو هم مذاکره؟ پاسخي که داد بسيار جالب بود. گفت شما چرا اين کار کرديد که مرا در مذاکره مصروف نگاه داشتيد و بر شهرک حمله کرديد؟

گفت من قصد جنگ با آمر صاحب را نداشتم و بدون ميانجيگري هيچ کس خودم به ا و پيام فرستادم که ميخواهم با شما صحبت کنم. او پذيرفت و من بدون هيچ هراس به جبل السراج رفتم و در آغاز صحبت گفتم که من طرفدار جنگ و خونريزي نيستم. در جريان صحبت بوديم که مخابره چي مراصدا کرد و گفت خبر عاجل است. از امر صاحب يک لحظه اجازه خواسته پرسيدم چه خبر است؟ گفتند بر سرما حمله آغاز شده. من دستور دادم از خود دفاع کنند و مذاکره ماهم بي نتيجه ماند. با توضيحاتي که حاجي الماس داد فهميدم که چه سوء تفاهمي صورت گرفته است. رسيدن حاجي الماس مصادف بوده با آتش توپخانه و بمباران و حرکت تانکهاي ما. آنها از کجا ميدانستند که توقف تانکهاي ما بعلت رسيدن حاجي الماس نزد مسعود بود و هر دو طرف نيت صلح داشتند. در نيتجه اين سوء تفاهم آن حادثه غمناک پيش آمد و هشت نفر مجاهدين ما در داخل تانک کبا ب شدند.

چنانچه گفتم با کمک حاجي الماس به بگرام رسيديم. حال با مانع ديگر مواجه بوديم. باز هم نيرو هاي حزب اسلامي حکمتيار. اين بار قوماندان کريم در قره باغ. از بگرام به کابل در دو راه وجود دارد که سرک نو و کهنه شهرت دارد. سرک کهنه از بگرام تا کابل از ميان باغ هاي انگور و ولسوالي هاي قره باغ، استالف، ميربچه کوت، کلکان، شکردره و کاريز مير ميگذرد. اين ساحه براي جنگ بسيار مساعد است بويژه که يک نيرو بشکل قطار در حرکت باشد. درحالت قطار هر نوع نيرويي بسيار آسيب پذير ميباشد. حتي نيروهاي شوروي هم نميتوانست از منطقه بي تلفات بگذرد. اين منطقه تحت سيطره قوماندان کريم قره باغي قرار داشت که مربوط حزب اسلامي بود. بعد از خروج قواي شوروي حکومت نجيب راه ديگري از دشت هموار به کابل ساخت که بنام سرک نو ياد ميشود.اين راه هم درکنترول قوماندان کريم بود. اما نيروهايي از استاد فريد از کوهستان نيز با او راه را قطع کرده بودند. اينک ما در بگرام بر سر دو راهي انتخاب قرار داشتيم. جنگيدن در هر دو راه تلفات بهمراه داشت. مسعود شب در بگرام جلسه يي داير نمود و جوانب مختلف هر دو را ه مورد بررسي قرار داده شد. در عين زمان حاجي الماس نزد قوماندان کريم رفته بود تا او را از جنگ منصرف کند. بعد از بحث زياد تصميم گرفته شد تا از سرک نو و دشت هموار حرکت کنيم. پلان عمليات تر تيب شد و من مصروف گروپ بندي قطعات و آمادگي براي حرکت شدم. مطابق به بر نامه قرار بود که در تاريکي شب قواي زرهي ما تا نزديکي کوتل کفترخانه يا طوطا خيل که در وسط دشت ميان بگرام و ده سبز قرار دارد تقرب کند و با روشني صبح طيارات از بگرام و توپخانه فرقه چهل مواضع دشمن را زير آتش قرار دهند و نيرو هاي هجومي توسط وسايط زرهي ديسانت شوند. حوالي ظهر بود که چند راکت از جانب کوتل درنزديکي هاي قطار ما اصابت کرد که حکايت از آمادگي دشمن براي جنگ ميداد. در همين وقت آمر صاحب مرا نزد خود خواست. گفت حاجي الماس همين لحظه از نزد کريم آمده بود و اطمينان داد که را ه باز است. اما راه کهنه. کريم گفته اگر از راه نو برويد من نميتوانم جلو نيرو هاي استاد فريد را بگيرم. پرسيدم از کجا معلوم که هدف شان بدام انداختن ما نباشد.فکر ميکنم چند راکت هم که پيشتر از طرف سرک نو زدند همين معني را ميداد که از سرک کهنه برويد که براي زدن تان مناصب است. مسعود کمي فکر کرد و گفت: از قيافه قوماندان الماس معلوم ميشد که راست ميگويد. کريم دوست نزديک اوست. توکل بخدا حرکت ميکنيم.

قبل از اينکه از بگرام حرکت کنيم خوب است خاطره اي از آنجا را هم ذکر کنم. صبح روز دوم فرصتي پيدا شد که با تعداي دوستان بديدن طياراتي برويم که تا همين چند هفته قبل سايه ما را ميزدند. ديدن شان براي ما جالب بود. با حسين و مرزاو يوسف فلمبردار ما و تعداي ديگر بديدن طياره ها رفتيم. حسب تصادف مصطفي قهرمان مشهور ترين پيلوت افغانستان که از برکت بمباران ما لقب قهرماني يافته بود هم همانجا بود. اين همان مصطفي قهرمان است که مدت زيادي با ما بود و بعد هنگام جنگ هاي ما با دوستم به او پيوست و باز هم از مزار پرواز کرده ما را ميزد که هدف طياره شکاري ما قرار گرفته کشته شد.
بميدان داخل شده اول به ديدن طيارات ميگ 21 رفتيم. خلاف انتظار من بسيار کوچک مينمودند. هيبتش در هو بيشتر از زمين به نظر ميرسيد.
اما طيارات سو22 نسبتا داراي وقار جنگي بيشتري بودند. مصطفي خان هم چيزي بر کمالات آنها اضافه کرد که اگر بمباران آنها را نديده بوديم همه اش را باور کرده ميکرديم. درهمين اثنا بمباران چند روز قبل شان بيادم آمد و پرسيدم: شهرک را کدام پيلوت بمباران کرد؟ مصطفي گفت: من بودم. خنديده پرسيدم: پيشتر از دقت هدف گيري اين طياره ها گپ ميزديد دو روز پيش که يک شهر کلان را زده نتوانستيد و ما را نزد نيرو هاي حزب اسلامي کم آورديد! درجواب گفت: دستور آمرصاحب چنين بود!

شخصيت مسعود و نيت او را از اين نکته ميتوانيد درک کنيد. مسعود به خونريزي علاقه نداشت. اگر چه او يک استعداد بزرگ نظامي بود و جا دارد که تيوري هايش در دانشگاه نظامي ما تدريس شود. اما شرايط قسمي آمد که با دل نخواسته به جنگ با برادر مواجه شد.

با نگراني زياد از راه کهنه بطرف کابل حرکت کرديم. من چنانچه نيت کرده بودم به موتر سايکل سپورتي ام بکابل ميروم، سوار بر موتر سايکل بودم. مسعود سوار بر يک ماشين محاربوي که مربوط جنرال مومن حيرتان بود، سوار بود و من درکنار ش حرکت ميکردم. با وجوديکه هنگام حرکت بسيارنگران حادثه بودم اما وقتي کمي از حرکت قطار گذشت اطمينان خاطري برايم دست داد. شايد بخاطريکه مسعود را ميديدم که آرام بر سر تانک نشسته و از حادثه نگراني ندارد و يا ممکن علت ديگري داشت.

باور نميکردم بار ديگر کابل را ببينم. کابل براي من شهر خاطره هاي تلخ وشيرين زيادي بود. اما وقتي بطرف کابل ميرفتيم فقط خاطره هاي شيرين بيادم مي آمدند. دوستان و همصنفي هايم بيشتر.

در را ه چنانچه حاجي الماس اطمينان داده بود هيچ حادثه اي صورت نگرفت. شام را در کاريز مير خوانديم. و تا چند لحظه ديگر سر کوتل بوديم. در سرکوتل خيرخانه فهميم خان و انجنير عارف سروري ما را استقبال کردند. شايد داکتر عبدالرحمن هم بود اما بيادم نمانده. تعداد زيادي به استقبال آمده بودند. تير هاي شاديانه از کابل به آسمان ميشد که خبر از آمدن احمد شاه مسعود ميداد. اما من چشم هايم به چراغهاي شهر کابل دوخته شده بود. از سر کوتل مستقيم به گارنيزون کابل حرکت کرديم. از ديدن گارنيزون کابل در محل کلوپ عسکري تعجب کردم.

تا حوالي صبح تعدادي از نيرو ها را که باخود آورده بوديم در مناطق مختلف جابجا کرديم. کمي به روشني صبح مانده بود که خسته از چندين روز بيخوابي در کنار حوض گارنيزون بخواب رفتم اما ديري نگذاشت که براي نماز صبح بيدارم کردند. بعد از نماز صبح از گارنيزون که نزد من همان کلوپ عسکري بود بيرون شدم تا شهر را ببينم. بطرف وزارت هوا نوردي رفتم. از آنجا بديدن وزارت سفارت امريکا و وزارت اطلاعات کلتور و دو باره تا رياست افغان فلم. تغيير زيادي ديده نميشد.
هنگاميکه به جبهه رفتم سال 1359 بود و اينک بعد از چهارده سال دو باره آنجا را ميديدم.
بيادم آمد که بديدن پدر و مادرم بروم. حتما آنها منتظر من بودند. اما خانه ما را نديده بودم.

 

 

 



بالا

بازگشت