رازق مامون

 

 

راز خوابيده

جلد دوم

رزاق مأمون

انتشارات سعيد

آدرس: ابتداي جاده آسمايي

شماره هاي تماس: 0799881363 و 0799312763

E-mail:s_p2009@ymail.com

 

شناسنامة کتاب:

?نام کتاب: راز خوابيده

? نويسنده: رزاق مأمون

? ناشر: انتشارات سعيد

? طراحی  و برگ آرايي: خدمات کمپيوتری نگارش (عبدالرحيم يزدان پناه)

? چاپ و صحافی: آفاق پرس Afaq Press و فرانتير بوک بايندينگ

? شماره گان: 1000 نسخه

 ? نوبت چاپ: چاپ اول 1388 خورشيدی

?   بها: 90  افغانی

همة حقوقِ چاپ و نشر به ناشر محفوظ است.

 

فهرست مندرجات

 

آویزه 1

سقوط دکترنجیب الله. 6

- حقایق جدید در بارۀ مرگ فاروق یعقوبی - 6

توفان از کجا برخاسته بود؟ 8

شناسنامه آزاد بیگ.. 23

پرتاب قلاب به سوی جنرال دوستم 35

بخش دوم 51

شناسنامۀ فردی. 52

نبرد با گاوصندوق ها 61

روایت مرگ.. 67

ترور یا خودکشی (!؟) 84

حقیقت گمشده 88

آخرین چلیپا 93

واپسین صحنه 106

بادام های تلخ تاریخ ما 115

اسیر سریبریانی بور. 116

یادداشت. 151

 

 

 

 

آویزه

 

آنچه به نام تاریخ سیاسی افغانستان مکتوب شده است، چکیده هایی از مجموعه «افتخارات» درباری و هردم خیالی سلاطینی است که رنگ ناسیونالیزم خاندانی و یا (در بهترین حالت) حکومتی را بر جبین تاریخ ملی پاشیده اند. طراح تاریخ متقلب درافغانستان، سیاست دانان و مشرق شناسان بریتانیایی بودند که دست پخت استراتیژیک شان به گونه برهنه تر، به وسیله نادرخان و خاندانش حتی تا سال های بعد از جنگ جهانی دوم نیز در افغانستان قابل مصرف بود. خروج بریتانیا از شبه قاره هند دست و بال نظام سیاسی درافغانستان را باز نکرد و پاکستان به عنوان میراث دار نگاه انگلیسی به افغانستان، مأموریت سلف اروپایی شان را درافغانستان ادامه دادند.  بدین ترتیب فهمیدن این حقیقت خیلی ساده است که تاریخ سیاسی و تحولات درافغانستان بیشترینه از سوی دستگاه های استخباراتی خارجی، مهندسی و طراحی شده است. به ویژه اززمان ازدواج استراتیژیک پاکستان- روسیه در سال های آخر حاکمیت دکتر نجیب الله و پس ازآن، دگرگونی های بزرگی درافغانستان سامان دهی و مهندسی شده است.

نشانه بارز آسیب شناسی تاریخ نگاری درکشور ما  آن است که واقعیت های بسیار کلیدی سیاسی ومرتبط با سرنوشت نسل ها، هیچ گاه در نظام آموزشی چند مرحله ای در افغانستان بازتاب نیافته است.

 اگرچه این ویژه گی کمابیش مصداق چهره سیاسی دیگر کشور ها نیز است؛ اما درافغانستان به علت موقعیت بسیار پیچیده جغرافیایی و اجتماعی، رسم نخبه کشی و جنگ نخبه گان، بی آن که مردم در مقاطع مختلف زمانی، ازآن آگاهی داشته باشند، میدانگاه عملیات چندجانبه استخبارات درچند قرن اخیر بوده است. زنجیره قتل های سیاسی درکشورما بس طولانی وفرورفته درابهام است. این روند تا آن جا نوعی رسم مرسوم بوده است که اگر چه فرامین تخریب و عملیات «کورکردن»، « تیرباران» و« مسموم کردن» از اتاق های خاص جاسوسی سرزمین های دور وپیش صادر می شد، در سطح افکار عمومی درداخل کشور، جزو مأموریت بدون کفاره سلاطین وخوانین تلقی می شده است.

حلقات خارجی سعی داشته اند تا کنش وواکنش های وحشت بار درافغانستان را مثل گذشته با کشمکش های داخلی گره بزنند، اما اکنون وقت آن رسیده است که باید تاریخ سیاسی افغانستان بر بنای نیاز ها وامکانات امروزین به نگارش درآید. قتل سردارداود، حفیظ الله امین، دکترنجیب الله، احمدشاه مسعود وغلام فاروق یعقوبی ( وزیرامنیت دکترنجیب) نمونه های درشتی اند که دیدگاه و تحلیل ما درخصوص نقش تعیین کننده شبکه های جاسوسی کشور های دشمن در شکل دهی تحولات تاریخی  درافغانستان را به حیث اصول مورد بحث تثبیت می کند.

شخصیت ها و رهبرانی که درسی وپنج سال اخیر دردام حوادث پرتاب شدند، همه به وسیلۀ نیروهای اعزامی خارجی و یا «ستون پنجم» های استخبارات خارجی معدوم شده اند. آن چه درکتاب «رازخوابیده» مورد پژوهش قرار گرفت، قتل دکترنجیب الله بود که از سوی شبه نظامیان حزب دموکراتیک خلق( غرزی خواخوگی و دگرجنرال شهنوازتنی وزیردفاع حکومت دکترنجیب) درنخستین شب ورود گروه طالبان درمیزان سال 1375 ، به کابل، کاملاً براساس یک برنامۀ پیش بینی شده میان پاکستان وروسیه عملی شد. آن حادثه، درواقع نقطه اوج بازی استخباراتی به هدف فروپاشی افغانستان پس از شوروی بود. اما بازیگران ضد افغانستان درآستانۀ سقوط حاکمیت دکتر نجیب الله درسال 1371 خورشیدی، پس از پناهجویی دکترنجیب به دفتر ملل متحد درکابل، یکی ازحریفان قدرتمند استخباراتی خویش ( غلام فاروق یعقوبی وزیرامنیت دولتی ) را درجریان عملیات سری، به وسیله افراد مخفی خویش از صحنه خارج کردند.

 این حادثه نخستین شکار استراتیژیک دردوره جدید پس از خروج نیروهای شوروی از افغانستان بود. هدف اصلی از عملیات حذف پایگاه های اطلاعاتی زنده درافغانستان، جلوگیری از اتحاد احتمالی ظرفیت های کارکشته اطلاعاتی دولت نجیب و گروه های مجاهدین بود که سیاست«مشی مصالحه ملی» حکومت قدم به قدم زمینه آن را فراهم می ساخت. از سوی دیگر، استخبارات منطقه از بیم آشکار شدن پلان های استراتیژیک شان در افغانستان آینده، دست به حذف مهره های درشت استخباراتی افغانستان زدند.

قتل یعقوبی که ساختار نظام درحال سقوط را تکان داد؛ بخشی از عملیات پس از خروج شوروی از افغانستان بود و هیچگاه  یک حادثه خودکشی یا و امری تصادفی نبود. طوری که درکتاب حاضر ملتفت خواهید شد، یک حلقه دیگر به زنجیره نخبه کشی درافغانستان ازسوی کشورهای ضد افغانستان اضافه شد.  نقش وزیر امنیت دولتی ( غلام فاروق یعقوبی) درسال های حاکمیت دکتر نجیب در رابطه به افشای اسرار و تارومار کردن توطئه کودتای مشترک پاکستان- شوروی به سرپرستی شهنوازتنی، کارساز و تعیین کننده بود و احتمال این خطر وجود داشت که در جریان حوادث بعدی، مدیریت مستقیم حفظ نظام سیاسی در اختیار یعقوبی و یاران همطراز امنیتی وی قرارگیرد. هدف اولی درآن سال ها، امحای حضوردکترنجیب و فاروق یعقوبی دررهبری حکومت بود. برنامه اسقاط فزیکی نجیب، یعقوبی و جمعی دیگر باید درگرماگرم سقوط  رژیم عملی می شد اما طوری که مشاهده شد، دکترنجیب الله، نارسیده به میدان هوایی کابل، به سوی دفتر سازمان ملل متحد راه کج کرد. اما فاروق یعقوبی و جنرال باقی هنوز درصحنه قرار داشتند و مطابق برنامه از قبل تنظیم شده، یکی پی دیگر به طور مرموزی از زندگی ساقط شدند.

درباره قتل یعقوبی تا کنون هیچ منبعی سخن نرانده است. تحقیقاتی که به هدف رد یابی عاملان قتل دکترنجیب صورت گرفت، حداقل افکارعمومی را در رابطه به بازی های پس پرده هشیار تر ساخت. همان گونه که تحقیقات در باره مرگ دکترنجیب الله درزمینه توضیح تحلیلی  وتاریخی یک حادثه، گامی به جلو بود، زمینه فکری برای تعقیب و ردیابی دسته های جنایتکار را نیز به وجود  آورد.

توضیح این حوادث برای افغان ها فوق العاده مؤثر است. تأثیر سریع و سازنده نگارش رویداد های به ظاهر گنگ، در شرایط امروزین، هشیاری مردم درکار نظام سازی ملی درافغانستان را به مثابه یک امر کلیدی تقویت می کند. به سلسله تحقیقات سیاسی، آنچه که درین  اجمال در خصوص لایه برداری از راز های قتل غلام فاروق یعقوبی، از لحاظ شما می گذرد؛ در واقع ادامه نخستین گام درین راستا حساب می شود. پرتو اندازی بیشتر بر لایه های حوادث، درگرو پژوهشگرانی خواهد بود که قبل ازهرچیز دیگر، برای بقای افغانستان می اندیشند.

رزاق مأمون- کابل

میزان سال 1388

 

سقوط دکترنجیب الله

- حقایق جدید در بارۀ مرگ فاروق یعقوبی -

 

سحرگاه بیست وهشت حمل سال 1371 خورشیدی خبرکوتاهی درکابل انتشاریافت:

فاروق یعقوبی وزیر امنیت دولتی خودکشی کرد. (1)

خبر ناگهانی مرگ نا به هنگام مردی که درآزمون سال های دشوار جنگ درافغانستان به پخته گی رسیده و از کادر های مجرب امور کشفی و اطلاعاتی به شمار می رفت؛ همه را شگفت زده ساخت. او از جمله چهره های اطلاعاتی انگشت شماری بود که درآخرین روز ها وساعات سقوط حاکمیت چهارده ساله حزب دموکراتیک خلق تنها مانده بود.

در تاریخ سیاسی افغانستان، نقش شخصیت ها درنیمه راه متوقف می شود. بحران هایی که مقدرات افراد نخبه را طراحی می کنند، ثمره مغز بازیگران خارجی است که بالطبع کمترین علاقه ای به حقوق بشری و بقای افغانستان ندارند. در خصوص اسرار مرگ یعقوبی، تا امروز به درستی سخن نرفته است. همچنان درطی هجده سالی که از آن حادثه سپری شده است، اطلاعات دقیقی به مردم و تاریخ سیاسی افغانستان داده نشده است.

اگر خود را به ذکر این واقعیت تسلی بدهیم که شخصیت های برگزیده درافغانستان این امتیاز را دارند که صرفاً پس از مرگ شان کم وبیش «محترم» شمرده شوند؛ بازهم جای شکرش باقی است که نوشته حاضر، سرنوشت غلام فاروق یعقوبی – مغز بی بدیل اطلاعاتی کشور- را تا اندازه ای برای آینده گان ترسیم کند تا لااقل این امتیاز برای نخبه های مردم گرا ( که پس از ما می آیند) محفوظ بماند که ظرفیت هرکس  وابسته به آن است که چه نشانه ای سالم و ارزشمندی از خویش برجا می گذارد تا درقلمرو  ارزش های جاودانه ای که آینده گان از آن سود ببرند، رد پایی برجا گذارد و سرمایه ای را برای آرامش روح خویش پس انداز کند؛ ورنه کسی ندیده است که از امرا و سلاطین بی خرد، خیره سروگمراه، حتی خاطره ای درخور بیان برای بازمانده گان باقی مانده باشد.

 

توفان از کجا برخاسته بود؟

دوره ریاست جمهوری دکتر نجیب الله، درنیمه دوم دهه شصت خورشیدی، از رهگذر موقعیت تاریخی و اجتماعی، در تناسب با حوادث قبلی، دوره خاص و تعیین کننده بود. درآن دوره، کلیه حوادث به پخته گی رسیده و تضاد های سیاسی، نظامی و تصادم منطقه ای به اوج  خود نزدیک می گشت. رژیم دکتر نجیب که به ناگاه مسیر عوض کرده و با اعلام « مشی مصالحه ملی» و« آتش بس یک جانبه با مخالفین» صفوف اول و دوم حزب را درگرداب سردرگمی و حیرت فروبرده بود، بار ملامتی سه رژیم قبل از خود را که کاملا در مسیر اشتباه افتاده بودند، نیز بردوش می کشید. حکومت از یک سو با اقداماتی دراماتیک در زمینه «آشتی» با دشمنان، انتظار داشت زخم های جنگ و نفاق را بخشکاند وسرنوشت حزب را درآینده بیمه کند؛ از جانب دیگر، با دشمنان درون حزبی خویش درجدال سخت ولاعلاجی درگیر شده بود. عزل ببرک کارمل، احساسات اشرافیت حزبی را مخدوش کرده و بوی مشئوم سقوط و غلتیدن به مرداب شکست قطعی را بر دماغ ها دمانده بود.   دکتر نجیب خود نیز از زمره آنانی بود که احساس می کردند  وقت زیادی از دست رفته و حتی برای رسیدن به قلمرو اعتماد و صلح مقدماتی، خیلی دیر شده بود.

 علی رغم چنین احوال، بن بست درتمامی زمینه ها، عاملی بود که راه بازگشت به سیاست های  جزم حزب اوایل سال های دهه شصت را مسدود کرده بود.

نوع دیگر چهره نمایی حکومت دکتر نجیب الله، رویکرد تبلیغاتی دو باره به ارزش های بومی و اعتقادی و حتی توسل به روحیه خارجی ستیزی(1) افغان ها بود. هدف از تعمیل چنین روش ها، در واقع پیوند زنی دو بارۀ رگه های از هم گسیخته اجتماعی و روانی در میان مردم محاسبه شده بود که ده سال تمام، تحت نام « مجاهد» و« کمونیست» منقسم شده بودند. دکتر نجیب خود وارد میدان شده و برخلاف گذشته، لحن گفتارش به شدت منعطف و درعین حال گاه گاه تهدید آمیزشده بود.

وزارت امنیت دولتی بعد ازاعلام مشی« آشتی ملی» درتمامی سطوح با دسته های مسلح مجاهدان درسراسر افغانستان روابط خویش را گسترش داده بودند. پیش ازآن نیز، هزاران تن از افراد مخالف حکومت که درخفا با شبکه های «خاد» « پروتوکول» داشتند، درمناطق مختلف حضور داشتند. بسیاری ازافراد و فرماندهان رده اول و جنگجویان عادی با خاد رابطه برقرار کرده بودند. به عنوان نمونه، قاری بابا فرمانده معروف مجاهدین درغزنی وشماری از رهبران جهادی موسوم به «میانه رو» با وزارت امنیت درارتباط بودند.

تراکم آلام اجتماعی به حدی بود که سخنرانی های دکتر نجیب حداقل درظاهرامر، بر روحیه موافقان و مخالفان، تأثیری مهیج برجا می گذاشت و این طور به نظر می رسید که آرام آرام حرکت تازه ای برای «وصل» شیرازه اجتماعی درافغانستان آغاز شده بود. اما مبرهن بود که مسیربرد وباخت های نظامی و سیاسی در داخل، طی ده سال، از اهداف و مدیریت جامعه غربی و منطقه ای جدا نبود ومطالعه جریان های داخلی بدون تأثیرات سیاست کشور های خارجی، خیال بافی محض بود.

  دکتر نجیب برای نجات رژیم، کارزار پرقدرت و انگیزنده یی را شروع کرده بود. با آن هم، از دست دادن تدریجی تکیه گاه لوژستیکی شوروی، آن هم درشرایطی که بعد از امضای پیمان ژنیو، رژیم از سمت پاکستان، روسیه و ایران درهم فشرده می شد، پایه های حکومت را روز تا روز متزلزل می کرد.

شوروی با درماندگی از افغانستان بیرون رفت اما قبل از حرکت قطعات ارتش شوروی از افغانستان، وضع سیاسی و نظامی افغانستان پس از خروج سپاهیان شوروی را که در برگیرنده منافع دراز مدت روس  ها باشد، در سطوح عملیات استخباراتی طراحی کرده بودند. صدای فروپاشی از درون به گوش می رسید و روسیه از انباشت اسلحه در نزد دو جناح جنگ در افغانستان بیمناک بود. تصویرسیاه خطر زمانی درشت تر به نظر می آمد که امکان نزدیکی و اتحاد میان دولت دکتر نجیب و گروه های مجاهدین اندک اندک ( دربرخی نقاط کشور) شکل واقعی اختیار می کرد. برای روسیه و پاکستان، تصور نزدیکی میان دو جناح اصلی جنگ، بس ناگوار بود. از نظر آنان، برای روسیه همین بس بود که بار گناهان تعرض ناکام بر افغانستان را به دور ازمزاحمت های احتمالی گروه های دشمن درافغانستان تحمل می کرد و زخم های خویش را می لیسید. از نظر روسیه، نباید افغان ها به موقعیتی دست می یافتند که نتیجه آن احساس فتح  همگانی بود. این احساس فتح، تحرکی را ایجاد می کرد که موجب می گشت افغان ها با خیالات  ظفر و پیروزی، به فراتر از مرز های شان دست بیاندازند.

روس ها محاسبه کرده بودند که بعد از پایان جنگ افغانستان، هیچ نیرویی نسبت به قدرت گیری و ماجراجویی افغان ها درمنطقه اعتراضی نخواهد کرد و حتی ممکن بود دنیای غرب، برای گرفتن انتقام از روس ها، به مجاهدین فرصت دهند که دریای آشوب و رخنه مرگ و نا امنی را به حوزه های نفوذ روسیه صادر کنند.

پاکستان از زمان «سقوط افغانستان» درسال ،1357 خود را مستحق می دانست که به طور قطع، بعد ازسرنگونی حاکمیت دکترنجیب الله خواهان یک حکومت« دوست» ( وابسته، مطیع وضعیف ) درافغانستان باشد. برای رسیدن به این مأمول، هیچ مانعی درسطح رهبران جهادی دربرابر پاکستان وجود نداشت. درشرایطی که دروازه های افغانستان درزمان جهاد تا حد زیادی به روی ایلغار اقتصادی پاکستان به سوی بازارهای افغانستان وآسیای میانه مسدود مانده بود، نقشه آینده سرنوشت سیاسی افغانستان، درمعامله های منطقه ای میان روسیه و پاکستان از قبل مطابق خط السیر منافع پاکستان و روسیه آماده می شد.

 بورژوازی نوخاسته پاکستان دردوره جهاد، افغانستان را عملاً به بازار مصرفی صدورجنگ و تخریب و مصنوعات بنجل مبدل کرده واز آن سود می بردند. انگلیس درنقش بازوی بین المللی پاکستان درعقب قضایا قرار داشت. قدرت انگلیس درواقع حامی ومشوق بورژوازی درپاکستان بود که به طور دایم، ازطریق ارتش آن کشوربر مقدرات سیاسی پاکستان حاکم بود. به اندازه ای که خط آهن سیاسی و نفوذ پاکستان از مسیر افغانستان به سوی آسیای مرکزی امتداد می یافت، سلطه انگلیس نیز درآن سوی مرز های گسترده انباشته از گاز و نفت، توسعه می یافت. بدین ترتیب انگلیس از پیشروی پاکستان در عمق افغانستان خرسند بود و سرمایه داران پاکستان نیز از سیاست حاکم دراسلام آباد به منظورحکومت سازی برای افغانستان حمایت می کردند. بورژوازی پاکستان خواب انگلیس برای رسیدن به بازار های پررونق آسیای میانه را برای خودش شبیه سازی می کرد. صاحبان تولید درپاکستان این طور محاسبه کرده بودند که  تأسیس یک حکومت دست نگر درکابل، تنها به رؤیای استراتیژیک برای ایجاد پهنای عقبی برای مقابله با خطرات امنیتی جامه عمل نمی پوشد، بل، کالای ارزان و از لحاظ ظرافت تولید ( کم اهمیت) کارخانه های آن کشور به زودی بازار های تازه آزاد شده آسیای میانه را درکام خود فرو می برد.

ایجاد حکومت تابع درافغانستان ازهمه اول تر، به معنی تعبیرشیرین خواب های سرمایه داری درپاکستان بود.

حکومت جراحی شده به شیوه پاکستان، امتیازامنیتی بزرگ وحیاتی را برای ارتش آن کشور درمقابله با هندوستان وقدرت نمایی های منطقه ای به وجود می آورد. از ابتدای جهاد برضد شوروی، پاکستان به مثابه خط اول جنگ غرب و شوروی، سرمایه های هنگفت و حمایت های استراتیژیک تاریخی را نصیب خود ساخت. افغانستان دراجندای غربی، کاملا ازدیدگاه و مصالح ملی پاکستان مورد ارزیابی قرار می گرفت. درپنج سال اول جهاد برضد شوروی، تاکید دو طرف ( شوروی وغرب) برجنگ و زورآزمایی درمیدان های خونین افغانستان بود؛ اما بعد از آن که سیاست آهنین شوروی درزمان گرباچف درز برداشت و تمایل آن کشور برای حل سیاسی قضیه افغانستان آشکار شد، آینده افغانستان درنقشه های پاکستان و شوروی نیز به گونه جدیدی آرایش یافت.

 سیاست فشار ومعامله، جایگزین جنگ آشتی ناپذیر میان شوروی و پاکستان گشت و از سال 1986 به بعد، رابطه میان پاکستان و شوروی در خصوص آینده نظام سیاسی درافغانستان به مرحله نوینی وارد شد. جنرال ضیاء الحق قبل ازآن درزمینه جلب کمک امریکا برای استقرار صنایع سنگین درپاکستان ناکام شده و لاجرم دست استمداد به سوی شوروی درازکرده بود. نخستین همسویی استراتیژیک درزمان جهاد میان شوروی و پاکستان زمانی پدید آمد که شوروی دست دراز شده حاکم نظامی پاکستان برای تحویل دهی کارخانه ذوب آهن و اعمار نیروگاه بزرگ برق تربیله درپاکستان با گرمی می فشرد. شوروی در سال های دهه هشتاد میلادی، از یک سو ظاهراً برسر افغانستان با پاکستان مقابله می کرد، از جانب دیگر، صنایع سنگین و زیربنایی درآن کشور را به وجود می آورد.

بعد از زلزله سیاسی ( گلاسنوست یا بازسازی) در شوروی، مسأله خروج از افغانستان در دستور کارمقامات مسکو قرار گرفت. نظام شوروی از حیث قدرت تولید و تأمین خدمات عمومی کاملاً فرسوده گشته بود. راه نجات شوروی، ابتدا از مسیر حل بحران افغانستان عبور می کرد. تحقیقات انجام شده این نتیجه را به دست می دهد که شوروی حتی از نخستین ماه های ورود به افغانستان، انگیزه سرمایه گذاری درازمدت درافغانستان را از دست داده واز همان زمان با ادامه جنگ، سرمایه گذاری سیاسی و اقتصادی شوروی دردفاع از افغانستان اهمیت خود را از دست داده بود. به همین سبب بخت پاکستان به حیث کشورثروتمند، صاحب دریا وموقعیت استراتیژیک درجنوب آسیا توجه سیاست گذاران شوروی را به خود جلب کرد. با توجه به منافع دوطرف، دور جدید روابط شوروی و پاکستان درشرایطی آغاز شد که درامه جنگ افغانستان درحال گذار به یک مرحله خطرناک بود.

درین احوال نخستین توافق قطعی و مشترک میان پاکستان و شوروی ( بعداً روسیه)، آن بود که خروج شوروی از افغانستان، نباید به معنای پایان جنگ درین کشور باشد. منافع روسیه و پاکستان ایجاب می کرد که بعد از خروج شوروی، گرداب ویران گرمخاصمت داخلی درافغانستان همچنان زنده بماند. خروج ارتش شوروی از کشور، صرفاً برای روس ها دردناک نبود، بل، نگرانی آنان از شکل گیری پرشتاب و تهدید کننده اوضاع درافغانستان که منافع شوروی را در حوزه آسیای میانه در خطر قرارمی داد، به یک کابوس سیاه مبدل شده بود. درآن شرایط برای زعمای شوروی، مسأله توقف دادن حرکت افغانستان به سوی مناطق سنتی تحت نفوذ شوروی مطرح گشته بود. به همین سبب شوروی ها حتی درزمان جهاد، با پاکستان درین باره که پس از خاتمه حضور شوروی درافغانستان، جنگ افغانستان به اشکال دیگری ادامه پیدا کند، به همسویی استراتیژیک رسیده بودند.

ترس شوروی از نفوذ ریشه دار پاکستان بر رهبران تنظیم های مجاهدین و همچنان بربخش اعظم فرماندهانی که از پاکستان کمک دریافت می کردند، قابل توجیه بود. نفوذ پاکستان برمناطق جنوب وشرق محدود نمی شد. حرکت قدرت مند آزاد بیگ ( مجری اصلی آی،اس،آی در مناطق شمال افغانستان) به هدف تأمین همبستگی ازبک ها و ترکمن ها و کشانیدن مشترک پشتون، تاجک، ازبک، ترکمن وهزاره به صحنه های جنگ درآسیای میانه، درمیان رهبران شوروی نگرانی سختی ایجاد کرده بود. رویارویی استخباراتی روس ها و پاکستان تا سال 1986 در ظاهر امر، ( بیشتر به شکل مقابله رسانه ای) عمیقاً به سوی دشمنی و شدت عمل جلو می رفت.  اما هر دو کشور از نحوه تحولات سریع درمیدان های جنگ افغانستان به تشویش بودند. درحالی که پروژه آزاد بیگ برضد شوروی از سوی پاکستان کماکان جریان داشت، سیاست شوروی و پاکستان به هدف ایجاد هم آهنگی درباره افغانستان اندک اندک با هم نزدیک می گشت. با این حال فعالیت های فراگیر « اتحادیه اسلامی ولایات شمال افغانستان» تحت هدایت آزاد بیگ وآی، اس،ای، تا زمان پیروزی گروه های مجاهدین بدون موانع گسترش پیدا می کرد.

درین سال ها که شوروی از حیث صلاح دید های استراتیژیک، کاملاً از حکومت دکتر نجیب روی گردان شده و زمینه اضمحلال آن را فراهم می ساخت، نخستین بارفرصت همسویی میان پاکستان و شوروی درباره افغانستان دو برابر شده بود.

مقامات مسکو قبل از راه اندازی عملیات کودتای جنرال شهنوازتنی درسال 1368 دراقدامی آشکار، سه وزیر حکومت دکترنجیب الله (سیدمحمدگلاب زوی، شهنوازتنی وغلام فاروق یعقوبی) را برای مشوره به شوروی دعوت کردند. دعوت از وزیران دکتر نجیب پس ازآن صورت گرفت که پروفیسور برهان الدین ربانی رهبر جمیعت اسلامی بنا به ابتکار زعمای تحول طلب شوروی به خصوص جناح بوریس یلتسن در توافق مخفی با پاکستان  برای اولین بار به شوروی سفر کردند.(2)

 درآن سفر، روس ها به طور استفهامی از سه وزیر حکومت نظرخواهی کرده بودند که آیا آنان با « مشی مصالحه ملی» دکترنجیب الله به منظور نزدیکی و مشارکت گروه های مجاهدین دریک نظام مختلط توافق دارند؟ گزارش های حاصل ازین مذاکرات سری می رسانند که آقایان گلابزوی و شهنوازتنی مخالفت شان با سیاست جدید دکترنجیب را با صراحت ابرازداشته و گفته بودند که نجیب حزب را متلاشی کرده است.

درمذاکرات جداگانه با وزیران مذکور، طرحی از سوی مقامات شوروی پیشکش شده بود که براساس آن، تغییر نظام ورهبری و ایجاد حکومت ائتلافی مورد نظر پاکستان و روسیه درافغانستان به حیث راه نجات از غلتیدن به ورطه مصالحه یک جانبه با گروه های مسلح اسلامی پیشنهاد شده بود. بربنیاد این طرح، حاکمیت دکترنجیب باید از طریق راه اندازی کودتای مسلحانه ساقط شده و حزب دو باره اتوریته رهبری خود را اعاده می کرد وسپس در تبانی با گروه های مورد حمایت پاکستان حکومت مورد توافق پاکستان وروسیه تشکیل می گردید. درین طرح اسدالله سروری به حیث رئیس دولت و رهبر حزب دموکراتیک خلق مورد توافق قرار گرفته بود. (3)

شوروی ها به همکاری پاکستان قبل از ترک افغانستان، برنامه های بازدارنده و ( زیان باربرای افغانستان) را تهیه کرده بودند تا بعد از خروج شان از افغانستان، چرخ جنگ دایمی در افغانستان ازکار نیفتد.

شوروی در تماس با برهان الدین ربانی و سه وزیر ناراضی دولت دکتر نجیب اهداف زیرین را دنبال می کردند:

یک: سقوط دکتر نجیب الله با استفاده از زو رو استفاده « غیرمستقیم» از احمدشاه مسعود درین پروسه.

دو: ترور حیثیتی جمیعت اسلامی افغانستان به عنوان دومین نیروی مجاهدین در افغانستان.

سه: بحث مشترک به هدف دستیابی به توافق مشترک روی راه اندازی کودتا و حذف چهره های کلیدی استخباراتی نظیر غلام فاروق یعقوبی، جنرال باقی، عبدالحق علومی و شخص دکترنجیب الله. شوروی به تجربه درک می کرد که این افراد اسرار بزرگی را در سینه دارند که برای شوروی و پاکستان فوق العاده خطرناک بود.

چهار: توافق روی این نکته که در صورت شروع کودتا، فرماندهان مجاهدین در شمال به مخالفت برنخواهند خاست.

پنج: شوروی موفق شد تا حزب اسلامی را در خصوص حمایت از یک جنرال خلقی تا اندازه زیادی در انظار عمومی بی اعتبار جلوه دهد. گرچه شخص مهندس حکمتیار از کودتای افسران خلقی ابراز حمایت نکرده بود؛ اما قریب الرحمن سعید سخنگوی آن حزب که با آی، اس، آی رابطه دیرینه و نزدیک داشت، بلافاصله پس از شروع کودتا حمایت حزب اسلامی از شهنواز تنی را از طریق رسانه های اطلاعاتی ابراز داشته بود. با این حال شخص حکمتیار هیچ گاه از موقف حزب در دفاع از جناح خلق تحت رهبری جنرال شهنواز تنی ابراز تردید نکرد و در کتابش تحت عنوان« توطئه پنهان، چهرهای عیان» از رابطه خویش با افسران خلقی کودتا در رژیم نجیب دفاع کرد.

محمود احمدوویچ گارییف رئیس سازمان کا،جی درکابل(4) به مقامات مسکو اطمینان داده بود که کودتا گران از ناحیه شمال با درد سرمواجه نخواهند شد. جنرال مؤمن از افسران سرکش وفادار به ببرک کارمل نیز به نوبه به روس ها اطمینان داده بود که فرماندهان مجاهدین درشمال ازین پروسه حمایت خواهند کرد. جناح هوادار کارمل درداخل حزب، مرکزیت نیرومندی را به هدف سبوتاژ سیاست های دکترنجیب الله ایجاد کرده بودند که به طور مستقیم با سیاست گذاران جدید کرملین درارتباط بودند.

درتوافقات مسکو پیش بینی شده بود که درصورت ناکامی کودتا، راه حرکت به سوی پاکستان خواهد بود. بدین ترتیب شهنواز تنی بعد از عملیات کودتا به طور«ریزرف» دراختیار آی، اس، آی قرارمی گرفت و پلان مشترک، زیاد ضربه پذیر نمی گشت.

غلام فاروق یعقوبی درجریان سفر به ماسکو ، از طریق برخی جنرالان ناراضی شوروی، برنامه کودتا علیه دکترنجیب الله را کشف کرده بود. او بعد از بازگشت به کابل، جزئیات کامل پلان براندازی رژیم به وسیله کودتا را به دکتر نجیب شرح داد. دکتر نجیب الله پس از استماع گزارش یعقوبی، گلاب زوی را از وظیفه اش طرد کرد و تدابیر پیشگیرانه به مقصد مقابله با کودتای احتمالی را در سطح گسترده ای آغاز کرد. درین مدت مدیریت هشتم امنیت ( اداره کنترول مخابره) کلیه مکالمات جنرال شهنواز تنی با مسئولان سفارت شوروی را ضبط می کردند. دکتر نجیب به طور منظم از طریق یعقوبی از جزئیات مکالمات مطلع می گشت. مجموعه این مکالمات نشان می داد که جنرال تنی با الفاظ جدی و احساساتی برضد دکتر نجیب الله سخن می گفت.

 کودتای شهنواز تنی در 16 حوث 1368 نخستین مرحله پلان مشترک پاکستان- روسیه به منظور ایجاد گرداب تازه بحران درافغانستان بود. محاسبه پاکستان- روسیه برین استوار بود که پیروزی و یا ناکامی کودتا، نظام نسبتاً یک دست درکابل را از بین برده و درمجموع، توان رژیم نجیب برای بقا را به شدت کاهش خواهد داد.

اما درصحنه واقعیت تحول عجیبی به مشاهده رسید.

عملیات کودتا از نخستین دقایق با مقاومت سنگین نیروهای وفادار به دکترنجیب الله درمرکز و مخالفت نیروهای تحت فرمان احمدشاه مسعود در شمال و حومه کابل مواجه گردید.

دکترنجیب الله بعد از کوبیدن کودتای شهنوازتنی در یک سخنرانی تلویزیونی گفت: خوب که خون ناصاف از بدن ما رفت! این اشاره ای بود که حضور شهنواز تنی و گروه کودتاچیان دیگر به نفع نظام نیست. وی شش ماه تمام کرسی وزارت دفاع را خالی گذاشت و از مسعود دعوت کردکه با وی یکجا شود. دکتر به این نتیجه رسیده بود که تحلیل وی و مسعود در مورد بازی استخبارات منطقه علیه افغانستان با هم یکی است. اما فکر می شد که مسعود از تلاش کشورها برای سقوط نظام تحت رهبری نجیب آگاه بود و هیچ گاه به درخواست نجیب پاسخ مثبت نداد.

 احمدشاه مسعود به دکترعبدالرحمن رئیس اداره اطلاعاتی شورای نظار دستور داده بود که با تمام قوا برای درهم شکستن کودتای جنرال شهنواز تنی وارد عمل شوند. این یک تحول جدید بود که ظاهراً در برنامه شوروی، پاکستان و هواداران کارمل به منظور سقوط دولت دکترنجیب و ایجاد اداره مشترک طرفدار پاکستان- شوروی در افغانستان به درستی پیش بینی نشده بود.

 بازی مشترک به اشکال دیگری استمرار یافت. مجموعه ای حوادث سقوط حکومت دکتر نجیب و سال های حاکمیت مجاهدین نشان داد که بازی پاکستان- روسیه، قدم به قدم افغانستان (برنده جنگ سرد) را به مرز ویرانی کامل کشانید تا آن که به پناهگاه تروریزم مبدل گردید.

با وصف ازدواج استراتیژیک پاکستان وروسیه در محور افغانستان، درگیری آن دو کشور درجبهه خاموش استخباراتی همچنان ادامه داشت. روس ها از مدت ها پیش آگاه بوند که پاکستان به کمک انگلیس، همزمان با شروع جهاد در افغانستان، جوجه شبح پان ترکیزم  به رهبری « آزاد بیگ» را به منظور اعمال فشار بر شوروی و رخنه برجوامع ترک تباردرقلمرو شوروی به صحنه افغانستان رها کرده است. این شبح درآینده با گذر از دهلیز پاکستان، به سوی کشور های «ترک نژاد» مانند ازبکستان، قرغیزستان، قزاقستان، ترکمنستان، آذربائیجان و حوزه کشورهای قفقاز که درآن زمان پاره ای از بدنه شوروی بودند، تاخت بر می داشت. روس ها بیم ازآن داشتند که اگرموج جدید ترک نژاد هایی که در مقابله با روس ها براساس عقده تاریخی وخشن عمل می کنند، با استفاده از اوضاع جنگی افغانستان بر دشت های آسیای میانه وارد شود، دروهله نخست بخشی از ارتش شوروی در افغانستان را به خود مشغول خواهد کرد؛ از سوی دیگر، جنگ تاریخی وسراسری روس ها به منظور حفظ متصرفات قدیمی سرزمین های ترک نژاد بار دیگراجتناب ناپذیر خواهد بود.

این به معنای انتقال جنگ افغانستان به داخل خاک روسیه بود.

 درین معرکه، پاکستان از یک سو به مقصد ایجاد چرخه دایمی جنگ تباه کن در افغانستان دست به ایجاد یک قوه فشار زده بود، از جانب دیگر، پنجابیزم حاکم برآن کشور، در اتحاد با جنبش ترک نژاد های دارای گرایش های تاریخی ضد روس، با زیر پا نهادن هستی جغرافیایی و تاریخی پشتون وتاجک درمنطقه، قصد داشت در کارزار بعدی، با قدرت های بزرگ ( مانند روسیه) معاملات کلانی را به منظور افزایش قدرت پنجابی ها سازمان دهد.

وزارت امنیت دولتی افغانستان دکترنجیب از اواخرسال 1358 همزمان به ورود ارتش شوروی به افغانستان تا سال 1365 که ناگهان جای ببرک کارمل را گرفت، ریاست خدمات اطلاعات دولتی«خاد» را برعهده داشت و به زودی موفق شد تا مرحوم غلام فاروق یعقوبی را نیز به امنیت دولتی بکشاند. از اوایل سال هشتاد میلادی به یاری شبکه های فعال استخبارات شوروی، از ابتدای ماجرا، حرکت ترک گرایی از پاکستان به سوی آسیای مرکزی از طریق خاک افغانستان را کشف کرده بود. البته برای استخبارات شوروی آن زمان، مبارزه علیه این پدیده که منافع شوروی را تهدید می کرد، از اهمیت درجه یک برخوردار بود. دکترنجیب از سال 1363 پرونده سری موسوم به « دوسیه زاغ سیاه» را تحت عملیات اپراتیفی قرار داده بود که هدف از آن، رد گیری و شناسایی تحرکات پان ترکیستی آزاد بیگ از طریق خاک پاکستان به سوی افغانستان بود. این پرونده در ریاست سوم مفتوح گردیده بود. ریاست سه ازجمله ریاست های بسیار با صلاحیت و مهم درتشکیلات امنیت دولتی افغانستان بود. رئیس آن اداره دکتر شیربهادر بود. ریاست سه اکنون تغییر نام داده است.

 

شناسنامه آزاد بیگ

اسدالله ولوالجی نویسنده وشاعرافغانستان که خود ترک تبار است، نخستین کسی است که سیرحرکت آزادبیگ و تحولات سیاسی ونظامی دوره جهاد و پس ازآن درولایات شمال افغانستان را درکتابی تحت عنوان « خروج جنرال دوستم وسقوط دکترنجیب الله» مورد پژوهش قرارداده است. اهمیت این پژوهش درآن است که آقای ولوالجی خود به حیث یک فعال سیاسی ونظامی، درحوادث دو دهه پسین درشمال افغانستان حضور مستقیم داشته است.

آزاد بیگ دراصل به قوم ازبک های آسیای میانه تعلق داشت. او با نظامیان و مسئولان دست اول سازمان استخبارات آی،اس، ای ( خاصتاً با نظامیان ترک نژاد آن کشور) رابطه نزدیک داشت. از یک نظر، وی از افراد مهم سازمان امنیت پاکستان بود که با شروع جنگ و جهاد در افغانستان ثروت و امکانات فراوانی را دراختیارش گذاشته بودند تا بدین وسیله بتواند رهبری حرکت دسته های مختلف جهادی به خصوص جهادی های ترک تباررا در دست خود بگیرد. 

  پدرآزاد بیگ وارث کریمی نام داشت که اوایل قرن بیست در روستای ضمنیۀ شهر قدیمی تاشکند ( پایتخت کنونی جمهوری ازبکستان) دیده به دنیا گشوده بود. او تحصیلات عالی خود را دررشته پزشکی به پایان برده و سپس به حیث دکتر وارد ارتش شوروی شده بود. وارث درسال های جنگ دوم جهانی درجریان تهاجم ارتش آلمان به خاک شوروی، به اسارت درآمد وبعد ازشکست آلمان، از بند رهایی یافت. وی بعد از جنگ، به وزارت خارجه شوروی راه یافت واز سوی وزارت خارجه به حیث قونسل شوروی درشهر کراچی پاکستان توظیف گردید.

وارث درشهر کراچی، با شخصی به نام «کریم» آشنا شد که از هم تباران خودش بود. کریم پسر یا نواسه خدایار خان، (ظاهراَ آخرین خان از سلسله خان نشین های ناحیه خوقند بود) که بعد از پیروزی هواداران بلشویزم در تاشکند، مقارن سال 1920 به افغانستان متواری شده بود. خدایارخان تا دم مرگ درافغانستان زیست و سرانجام درولایت هرات دیده از دنیا فروبست. پس ازآن، پسرش کریم روانه کراچی پاکستان شد و از سوی مقامات محلی انگلیسی تحت حمایت قرار گرفت. وقتی وارث به حیث قنسول شوروی درکراچی وارد شد، پیوند آشنایی اش با کریم برقرار گشت و این پیوند تا آن جا رسید که کریم، دخترخود را برای وارث تزویج کرد. ازدواج وارث با دختر هم شهری اش(کریم) بر زندگی رسمی وی به حیث نماینده شوروی در پاکستان نقطه پایان گذاشت. چنان که براثر تقاضای خسرش، مأموریت خود به حیث قونسل شوروی را ترک گفته و سند تابعیت پاکستان را حاصل کرد. وی ازآن پس، تخلص «کریم» را برای خویش برگزید.

 

آزاد بیگ حاصل این ازدواج بود.

آزاد بیگ تحصیلات عالی خود را دررشته حقوق درشهر راولپندی پاکستان به پایان رسانید وپس ازآن، سند تحصیلات پیشرفته تر را در همین رشته از لندن به دست آورد. آزاد بیگ حقوق دان به سیاست روی آورد و به «جماعت اسلامی پاکستان» به رهبری مولانا ابوالاعلی مودودی پیوست.

بعد از سال 1357 گروه های اسلام گرای افغانی متمایل به پاکستان که از اواسط دوره سردارداودخان به «صوبه سرحد» پناه جسته بودند، مورد عنایت و الطاف حکومت ذوالفقار علی بوتو و سپس جنرال ضیاءالحق قرار گرفتند.

 مقارن این احوال عملیات سری و چند جانبه به منظور کشانیدن شوروی به «مرداب افغانستان» که از سوی غرب و پاکستان برنامه ریزی شده بود، همزمان با اعزام دسته های مسلح افغان ها به مناطق مرزی، کم کم نتایج خود را آشکار کرده بود. تعرض ارتش شوروی درششم ماه جدی سال 1358 خورشیدی درافغانستان، بازار ضدیت با شوروی را چنان داغ کرد که حلقات خفته « مهاجران بخارایی» درپاکستان نیز از خواب دیرینه مهاجرت بیدار شدند.

بدین ترتیب، آزاد بیگ از طرف آی، اس، آی مأمورتشکیل « اتحادیه اسلامی ولایات شمال افغانستان) گردید. وی در زمستان سال 1360 با تلاش زیاد  موفق گشت تا حدود بیست وچهار تن از فرماندهان عمدتاً ازبک تبار را که درچهارچوب تنظیم های مختلف اسلامی برضد حکومت ببرک کارمل وارتش شوروی درحال جنگ بودند، گردهم بیاورد واتحادیه ولایات شمال را بنیان بگذارد.

بنا به روایت آقای ولوالجی درکتاب« خروج جنرال دوستم وسقوط دکترنجیب الله» فرماندهان حاضر درجلسه مؤسس « اتحادیه اسلامی ولایات شمال افغانستان» این ها بودند:

1. محمدطاهر مطهر- ازبک

2. مخدوم کریم پسر مرحوم پیرقزل ایاق- ترکمن

3. هاشم جان زارع و نبی جان زارع از فاریاب

4. دکتر اعظم دادفر – ازبک

5. وکیل محمدعظیم از ولسوالی گزیوان- ازبک

6. دکترسردار ارغون از ولسوالی دولت آباد فاریاب- ازبک

7. محمد اسلم گداز شاعر از شهر میمنه - ازبک

8. مرزا قیام الدین از ولسوالی دشت قلعه ولایت تخار- ازبک

9. رحمت الله منطقی از ولسوالی قلعه زال قندز- ازبک

10. عمر تابش برادر محمد اسلم گداز- ازبک

11. حاجی خالدین فرزند خالداربیگ ازقندر- ازبک

12. میرولی جان از ولسوالی ینگی قلعه ولایت تخار- تاجک

13. وکیل کریم الله خان از ولسوالی رستاق ولایت تخار- تاجک

14. حاجی اسماعیل از علاقه داری چال ولایت تخار- ازبک

15. رحمت الله یاردمچی از ولسوالی دولت آباد فاریاب- ترکمن

16. قاری عبدالاحد از ولسوالی دشت ارچی ولایت قندز- ازبک

17. قاری محمد حسین از ولسوالی امام صاحب ولایت قندز- ازبک

18. قاضی فضل الله از ولسوالی سرحوض ولایت فاریاب – ازبک

19. قاضی محمد سمنگانی- ازبک

20. آمر نوراحمد از شهر قندز- ازبک

21. مولوی عبدالرحمن حقانی از ولسوالی شولگر ولایت بلخ- ازبک

22. مولوی عبدالقدوس رحمانی ازمرکز ولایت سمنگان- ازبک

23. سیدعمرخان فرزند سیدعالم خان امیرسابق بخار- از شاخۀ منعیت قوم ازبک

24. حاجی حیدر شهر قندز- ازبک

این فرماندهان و شخصیت های منفرد، درآن زمان هریک در احزاب وتنظیم های اسلامی مانند جمیعت اسلامی، حزب اسلامی، حرکت انقلاب اسلامی و جبهه نجات ملی فعالیت داشتند. در جلسه مؤسسان، مخدوم کریم بنا به فیصله اعضاء و توافق شخص آزاد بیگ،  به حیث رهبر« اتحادیه اسلامی ولایات شمال افغانستان» برگزیده شد. مخدوم درآن زمان در تنظیم « جبهه نجات ملی» به رهبری حضرت صبغت الله مجددی عضویت داشت. وی به حیث «رهبر اتحادیه اسلامی شمال افغانستان»، پس از مدتی، بدون مشوره با آزاد بیگ، اسلحه و تجهیزات اتحادیه را به ذخیره گاه های تنظیمی اش انتقال داد که باعث خشم و نارضایتی آزاد بیگ گردید.

آزاد بیگ بلافاصله مخدوم کریم را از رهبری اتحادیه خلع کرد. اما دیگر فرماندهان جلسه مؤسس اتحادیه شمال نیز، مانند مخدوم کریم، امکانات و تجهیزات اتحادیه ساخت آزاد بیگ را به انبار تنظیم های خویش انتقال داده بودند که باعث سقوط اعتبار آزاد بیگ درآی، اس، آی گردید. وی مجبور شد تا خود وارد افغانستان شده و درتنگی مدر ولسوالی کامرد ولایت سمنگان مرکزیت خویش را تأسیس کند. آزاد بیگ با بهره گیری از پول وافر، شماری از فرماندهان ازبک، ترکمن ،هزاره و حتی فرمانده شبه نظامی دولتی ( امرصمد) را به دور خویش گرد آورد.

اسدالله ولوالجی که درسال 1368 ریاست ارکان غند قومی 518 را برعهده داشت، می گوید: آزاد بیگ به حدی درشمال نفوذ یافته بود که حتی نظامیان غند 518 ارتش حکومت دکترنجیب الله را قانع کرده بود که اگرخود را ازتشکیل دولتی مجزا کنند؛ وی حاضراست کلیه نیازهای لجستیکی وجنگی غند مذکوررا اکمال کند! ولوالجی می افزاید که این برنامه دراصل توسط آمرصمد( رقیب منطقه ای) غند 518 به هدف خلع اعتبار افسران آن قطعه درنظر دولت طرح شده بود.

آمرصمد درگذشته از رزمنده گان جمیعت اسلامی در ولایت تخار بود. وی درگذشته یک چوپان ماجراجو و هوشمند بود. وی درسال 1359 ارباب بهاء الدین متحد سال های راهزنی خود را به قتل رسانید. وی درمناطق مختلف خواجه غار با فرمانده حزب اسلامی انجنیر نبی به جنگ پرداخت. درتابستان سال 1361 جبهات حزب اسلامی درین منطقه توسعه یافته و ساحه تحت کنترول آمرصمد به تدریج درمحاصره نیروهای حزب اسلامی قرار گرفت. وی ناچار گشت که با قطعه شوروی مستقر درسرپل کوکچه رابطه برقرار کند. یولداش افسر استخبارتی شوروی به حمایت از آمرصمد برخاست و نیروهای حزب اسلامی را تحت ضربات هوایی قرار داد که در نتیجه قطعات آمرصمد از محاصره رهایی یافت. نیروهای شوروی در دور بعدی جنگ ها، آمرصمد فرصت با استفاده از کمک نظامی و لجستیکی شوروی، نواحی مختلف از دست رفته درولایت تخار را دو باره از سیطره حزب اسلامی آزاد کند. وی بنا به طرح روس ها، به «سازایی» های شمال پیوست و سپس به حیث عضو بیروی سیاسی کمیته مرکزی و مسئول نظامی سازمان انقلابی زحمتکشان افغانستان( سازا) برگزیده شد. اما به زودی با آن سازمان مقاطعه کرد.

وزارت امنیت دولتی افغانستان زیر هدایت دکتر نجیب و درمراحل بعدی تحت نظرغلام فاروق یعقوبی، تحرکات گروه آزاد بیگ درشمال را به عنوان پیشقراول توفان مرگ بار درآینده سیاسی افغانستان خاموشانه دنبال می کرد. یعقوبی پس از سال 1369 نسبت به سیطرۀ خزنده گروه آزاد بیگ درشمال افغانستان حساس شده بود. او گزارش های سری را دراختیار دکترنجیب قرار می داد. سرانجام دکتر نجیب به اقدامات متقابل دست زد. او درهمان سال به فرماندهی اپراتیفی زون شمال پیام کوتاهی صادر کرد به این شرح:

«  کدر های صفحات شمال در منطقه ارتقا داده نشوند که آزاد بیگ دربین افسران بلند رتبه صفحات شمال نفوذ کرده است.»

آقای ولوالجی این پیام را از زبان جنرال عزیرالرحمن سابق رئیس ارکان گارنیزیون بلخ درکتاب خود آورده است.

هدف اصلی پاکستان و انگلیس آن بود که دکترنجیب از لحاظ روانی ونتیجه گیری ذهنی درموقعیتی قرارداده شود که ناگزیر به طرد وتصفیه  درتشکیل نظامیان شمال دست بزند. تشدید حساسیت دکتر نجیب برنامه ای نبود که یک شبه انجام گرفته باشد. ایجاد شک وظن میان افسران شمال به خصوص میان جنرال دوستم ودکتر نجیب پروژه ای بود که خصلت تدریجی داشت  و ازسوی حلقات مشترک انگلیس وپاکستان ( جمع آزاد بیک) و سپس به همکاری استخبارات شوروی با اشکال مرموز، پیچیده و پر مصرف قدم به قدم عملی می شد. از زمان شکست کودتای جنرال شهنواز تنی تا مراحل فروپاشی حاکمیت، برنامه ایجاد بی اعتمادی دردستگاه رژیم نجیب نتایج خود را به روشنی نشان می داد.

همزمان با نزدیک تر شدن فروپاشی شوروی و انزوای دکترنجیب از سخاوت های روسیه شوروی، سیاست روسیه و پاکستان درامرحفظ بیلانس جنگ درافغانستان درچهارچوب یک برنامه مشترک تنظیم شده بود. زمان، سیاست همگرایی میان پاکستان و روسیه را مطالبه می کرد.

درین برهه، سیاست روسیه و پاکستان حداقل در مورد اسقاط  قطعی اقتدارسیاسی ونظامی دکترنجیب و جلوگیری از اتحاد احتمالی قدرت های جهادی با ارتش دکتر نجیب، کاملاً یک سان بود. سازمان امنیت دکتر نجیب جزئیات مسایل را کشف کرده و برای خنثی کردن برنامه های جدید تخریبی درافغانستان دست به کار شده بود. نجیب به طور آشکار تلاش داشت در مقابله با  اتحاد روسیه و پاکستان، با یکجا کردن ارتش دولتی و ارتش چریکی و جنگدیده مجاهدین، نیروی قهاری را در منطقه ایجاد کند. محو پروژه آزاد بیگ به عنوان جزء عملیات مقابله با فشارهای پاکستان در دستور کار غلام فاروق یعقوبی قرارداشت تا راه را برای فضای جدید سیاسی باز کند.

 همزمان با قدرت گیری جناح تندرو بوریس یلتسن در روسیه، که اظهارات خصمانه و آشکارش برضد حکومت دکتر نجیب همه را به تعجب افگنده بود، فاروق یعقوبی وقوع تغییرات وخطرات مدهشی را پیش بینی کرده بود. دکتر نجیب بعد از اخراج یوری ورونتسوف سفیر روسیه از کابل، عملاً برضد حاکمیت روسیه به طور عقده مندانه عمل می کرد.

کشف اختراع جدید

درین سال ها غلام فاروق یعقوبی که کار روی پرونده «زاغ سیاه» آزادبیک را استمرار می بخشید، ناگهان از طریق «شبکه اقبال»(5) به اخبار واطلاعاتی از شمال افغانستان دست یافت که نشان می داد، اتحادیه جدید نظامیان مرکب ازافسران بلند پایه ارتش دولتی و فرماندهان مجاهدین درشمال افغانستان درحال شکل گیری است! در رأس جریان جدید نام جنرال عبدالمؤمن فرمانده لوای حیرتان قرار داشت.  اما دکتر نجیب قطعاً درک کرده بود که جناح ببرک کارمل به یاری و تشویق سازمان استخباراتی روسیه، ابتکار ایجاد اتحادیه افسران و نظامیان شمال را در دست دارد.  درمغز یعقوبی این پرسش درشت اپراتیفی نقش بسته بود که  اگرتا این زمان، اتحادیه آزاد بیک قصد داشت شمال افغانستان را به مقصد تضعیف حاکمیت سیاسی افغانستان ( به نفع پاکستان و به زیان شوروی) تحت پوشش قراردهد؛ پس اتحادیه جدید درمیان افسران ونظامیان شمال ازکجا و برای چه منظوری ظهور کرده است؟

 پاسخ سوال مذکوربرای دکترنجیب ویعقوبی چنین تشریح شده بود که اتحادیه جدید حرکتی است که از دهلیز استخبارات روسیه عبور کرده و در شمال جا خوش کرده است.  هدف مشخص بود و رژیم خودش را مسئول می دانست که تا آخر ماجرا برای بقای خویش مقاومت کند. پس دکترنجیب  تصمیم گرفت تا به هدف مقابله با این وضع، عزل وطرد برخی از افسران رده اول ارتش درشمال را به طور عاجل روی دست گیرد. وی برای مدیریت نظامی سمت شمال جمعه اسک و جمعی دیگری از افسران پشتون تبار را به منطقه اعزام کرد. این اقدام که درچندین مرحله با مقاومت سرسختانه و آشتی ناپذیر حلقه افسران ناراضی رو به رو شد، سرانجام کار حکومت و ارتش افغانستان را یکسره کرد.

آیا دکتر نجیب به این نتیجه رسیده بود که فقط یک راه باقی مانده است؟

چرا دکتر تا پایان معرکه، درمورد جنرال دوستم به یک نتیجه قطعی دست نیافت؟

 از ورای حوادث آینده این نتیجه حاصل شد که تشریح اتحادیه جدید درشمال از منظروزارت امنیت دولتی به طورجامع و شامل جزئیات اپراتیفی صورت نگرفته بود؛ وگرنه سقوط حاکمیت ناگهان شتاب نمی گرفت. اما این تشریح درست بود که روس ها طراح حرکت جدید درشمال بودند.

 هدف اصلی پروژه آن بود که در تحولات پرشتاب بعدی، برای بلعیدن و محو « اتحادیه اسلامی ولایات شمال افغانستان» به رهبری پاکستان وآزاد بیک آمادگی کامل وجود داشته باشد تا از هرگونه خیزش و رخنه احتمالی به سوی سرزمین های ترک تبار آسیای میانه و قفقاز جلوگیری شود. اتحادیه جدید باید پس از بلعیدن اتحادیه تحت رهبری آزاد بیگ، بی درنگ متلاشی می شد. نقطه تلاقی و انهدام دو اتحادیه استخباراتی، شهرکابل، مرکز قدرت دکتر نجیب الله تعیین شده بود.

قربانی اصلی برای استحکام این خط دفاعی- استراتیژیک، حاکمیت ملی درافغانستان درنظر گرفته شده بود. دکترنجیب و یعقوبی تا این مرحله، صحنه سیاه آخرین پرده چنین درامه را تشخیص داده بودند. اقدامات نجیب برای نصب افسران مورد اعتماد خودش درشمال که گاه با قاطعیت و گاهی هم با نرمش ناخواسته همراه بود، نشانگر این واقعیت بود که او به اتفاق یعقوبی ازشکست کمرشکن و جبران ناپذیرحاکمیت افغانستان مضطرب شده بود.

کشف اختراع جدید روسیه درشمال افغانستان از سوی نجیب و یعقوبی، ظاهراً عرصه استفاده خونسردانه از زمان را برای آنان تنگ کرده بود.  اقدامات دکتر به مقصد مقابله شتاب زده با اتحادیه شمال بر استعداد منطقی اپراتیفی دکتر نجیب که به تدریج از دو سو درهم فشرده می شد، به طور نا به هنگام تأثیر منفی برجا گذاشت. دکترنجیب درمقابله با جنرال دوستم و حلقه نظامیان وابسته به کارمل، تا حد زیادی از شدت عمل استفاده کرد. طراحان پروژه آزاد بیک و پروژه روس ها در شمال، دقیقاً همان چیزی را می خواستند که دکترنجیب به همان سو به تندی گام برداشت.

دکتر با توجه به موقعیت ویژه روانی، این طور تشخیص داده بود:

قبل ازآن که حرکت جدید درشمال به مرحله بلوغ برسد، الزاماً به طورقطعی متلاشی شود. دکترنجیب در موقعیتی قرار داشت که تماس های کاذب، تزریق اطلاعات نادرست وتشریحات احساساتی جمعی از نزدیکانش برای بررسی وضع واقعی حلقه نظامیان درشمال، او را به سوی تصامیم نسبتاً قبل از وقت سوق می داد.

یک نگاه به پس منظر حوادث داغ آن زمان نشان می دهد که دکترنجیب درمیدان نامشخص بازی اپراتیفی، تقریباً روی همان ماینی پا گذاشت که پاکستان وروسیه دم پایش دفن کرده بودند.


 

(1) . این زمانی بود که هزاران تن از نیروهای مسلح حزب اسلامی زیرفرمان انجنیر گلبدین حکمتیار از جنوب و معادل همین تعداد مجاهدین تحت رهبری احمدشاه مسعود شهید در نزدیکی های پایتخت مستقر شده و هرلحظه منتظر ورود به داخل شهر بودند. یک شب قبل از آن، دکترنجیب الله به دفترسازمان ملل متحد پناهنده شده بود وحاکمیت حزب دموکراتیک خلق، قدم به قدم به مرز فروپاشی نزدیک می شد.

(1) . دکترنجیب روز خروج شوروی از افغانستان را روز نجات ملی نام گذاری کرد.

(2) برخی منابع مجاهدین مدعی اند که دراصل پروفیسورصبغت الله مجددی و گلبدین حکمتیار رهبر حزب اسلامی  نامزد سفر به مسکو بودند؛ اما بالاثر اصرار و تلاش مقامات پاکستان، آقای ربانی فرصت یافت به مسکو سفر کند. پیش از آن مولوی محمدنبی محمدی رهبرحرکت انقلاب اسلامی، با هیأت ویژه روسیه دراسلام آباد مذاکراتی انجام داده بود. جزئیات  این تماس ها از سوی شبکه های اطلاعاتی بیرون مرزی «خاد» تحت رهبری فاروق یعقوبی کشف شده و به اطلاع دکترنجیب رسانیده شده بود؛ اما با گذشت حدود بیست سال از آن رویدادها، جزئیات مذاکرات استاد ربانی با مقامات شوروی هیچ گاه افشا نشده است.

(3) اسدالله سروری رئیس اداره استخباراتی «اگسا» ( دافغانستان دگتو ساتنه اداره) درزمان نورمحمد تره کی بود. وی به قتل صدها نفر زندانی مخالف حکومت متهم است. او درآن زمان سفیر افغانستان درمغولستان بود. سروری سپس درهندوستان بازداشت شد وبه حکومت مجاهدین تحویل داده شد. او هجده سال را درزندان های پنجشیر وکابل سپری کرده است. درجلسات محاکمه ای که درسال 1385 و 1386 درکابل برگزارشد، اسدالله سروری اتهامات وارده برخود را رد کرده وخواهان بازداشت شرکای جرمی خویش شده بود که اکنون بدون هراس از حکم محاکم درمسند های حکومتی کار می کنند. سروری به بیست سال زندان تنفیذی محکوم شده است که ممکن است دو سال بعد، دوره بیست سال حبس خود را تکمیل کند.

(4) مرکز کا، جی،بی درکابل درساختمانی مقابل لیسه حبیبیه موقعیت داشت.

(5)  شبکه اقبال در وزارت امنیت دولتی کانال خاص استخباراتی میان دکترنجیب ویعقوبی بود که حساس ترین تحولات را دنبال می کرد.

 

 

+++++++++++++++++++++++++++++++

 

 

 

پرتاب قلاب به سوی جنرال دوستم

گستره نفوذ «اتحادیه اسلامی ولایات شمال افغانستان» به رهبری آزاد بیک درآخرین سال های حاکمیت دکترنجیب برمناطق عمدتاً ازبک نشین درشمال افغانستان عملاً خطرساز شده بود. شوروی اگر چه درباره سقوط دکتر نجیب و حفظ جنگ درافغانستان با مقامات پاکستانی به توافقاتی دست یافته بود، کلیه تحرکات آزاد بیک را که بیانگر پیشروی و رخنه پاکستان بر مناطق نزدیک به سرحدات شوروی بود، با جدیت تحت نظر داشت. طبق نتیجه گیری شوروی، مقابله با موج پان ترکیزم آزاد بیک ( که در واقع پروژه صدور تندروها به سوی مرزهای شوروی بود) در  گرو جنرال دوستم- قدرتمند ترین جنرال جنگدیده طرفدار شوروی- بود. پیوستن نظامیان تاجک تبار طرفدار کارمل به دوستم، دائره قدرت دوستم را تکمیل می کرد. این دائره قدرت می توانست سه مأموریت را به انجام برساند:

یک: تهاجم دسته آزاد بیک بر مناطق شمال را خنثی کند.

دو: هرگاه لازم افتد، افغانستان را تجزیه کند.

سه: جنگ ورقابت های محلی را تا زمانی نامعلوم حفظ کند.

چهار: کلید سقوط حکومت دکتر نجیب را منحصراً دردست خود داشته باشد.

اما کار اپراتیفی آزاد بیک که از دیر زمانی در تاروپود جنگجویان ازبک درشمال بافت خورده بود، بعد ازآن که جنرال دوستم در ولایت خوست با ضربه و تلفات سنگینی رو به رو شد، به نحو درخشانی به ثمر نشست.  آزاد بیک بعد از سقوط ولایت خوست، با استفاده از حلقات ارتباطی درمیان مجاهدین، به سوی جنرال دوستم قلاب انداخت و بدین وسیله کشمکش استخباراتی میان پاکستان وروسیه درشمال افغانستان را پیچیده تر ساخت.

این وضع، در زمینه پیشرفت پروژه مشترک پاکستان- روسیه در افغانستان مدت کوتاهی سکتگی و تناقض ایجاد کرد؛ اما به هم آهنگی استراتیژیک میان دو کشور درمورد انفجاردستگاه حکومتی درافغانستان نقطه پایان نگذاشت.

     پس از اعلام تصمیم شوروی برای خروج از افغانستان، نگرانی عمده آن کشور حول این مسأله دور می زد که قاعده بازی درافغانستان پس از شوروی طوری تنظیم شود که در آینده احتمال هرگونه تهدید بر منافع شوروی ( روسیه) از سوی افغانستان از بین برود. سقوط  دکترنجیب که پیش شرط اصلی پاکستان به شوروی بود، کلید این هدف را دراختیار شوروی قرار می داد. شوروی با پاکستان درین زمینه به توافقاتی دست یافته بود که نخستین پروژه مشترک دو کشور، راه اندازی کودتای ناکام جنرال شهنواز تنی بود. این کودتا که عمدتاً به وسیله افسران غیرپشتون سرکوب شد، اهداف طراحان را  که خواستار تضعیف نظام، نفاق و افزایش احتمال درهم شکستن استخوان بندی توان نظامی دکتر نجیب بود، برآورده ساخت. از یک سو ارتش افغانستان را به  دونیم تقسیم کرد و ظرفیت سیاسی و نظامی حکومت درنتیجه خروج بخشی از افسران حرفه ای پشتون تبارازبدنه سازمان جنگی کشور به تحلیل رفت.

مهم ترین پی آمد کودتا برای شخص دکتر نجیب آن بود که ارتش از خط توازن خارج گشت و او برای پیشبرد جنگ برای بقا، ناگزیر شد به جنرال های عمدتاً تاجک و ازبک ( طرفدار ببرک کارمل) درکابل و شمال اتکا کند. این وضع طوری که استخبارات شوروی محاسبه کرده بود، برای حرکت افسران ناراضی شمال که خواهان برچیدن بساط حاکمیت نجیب درحزب و دولت بودند، فضای تنفس ایجاد کرد. اتحاد جنرالان درشمال درواقع همان دیواردفاعی مورد انتظار مسکو بود که برای ایجاد آن کار زیادی صورت گرفته بود و به خوبی می توانست درسقوط رژیم نقش تعیین کننده داشته ودربرابر نفوذ اسلام گرایان جهادی طرفدار پاکستان- انگلیس به سوی سرحدات شوروی مانع ایجاد کند.

نتیجه گیری مشخص این است که  آزاد بیک در شکستن کمرارتش افغانستان نقش اساسی را انجام داد.

غلام فاروق یعقوبی از سال 1368 به بعد رابطه جنرال دوستم با آزاد بیک را رد یابی کرده بود. آزاد بیک شبکه فرماندهان ازبک تحت اداره خود را به طورعلنی ونامریی درتشکیلات قطعات جنرال دوستم گسترش داده بود. طرفداران کارمل که درقطعات شمال لانه کرده بودند، نیز تحت شعار  پوشش پیوند قومی تاجک و ازبک ، بر ذهنیت جنرال دوستم نسبت به دکترنجیب تأثیر می گذاشتند. جنرال دوستم که قویاً درخط دفاع از نظام درچهارسمت افغانستان مشغول جنگ بود، ازعمق این گونه اقدامات اپراتیفی آگاهی نداشت.

اسدالله ولوالجی پژوهشگرحاضر درصحنه حوادث تصریح می کند که جناح کارمل پیوسته سعی می کردند که دوستم رابطه خود با آزاد بیک را به منظور مقابله با نجیب آشکار کند. جنرال دوستم ضابط عبدالرحمن نماینده ویژه خود را به ناحیه مدر سمنگان اعزام کرد تا با آزاد بیک از نزدیک درتماس باشد. سپس جزئیات این روابط هم از سوی شبکه آزاد بیک و هم به وسیله حلقات مخفی وابسته به روسیه، به طور حساب شده، به دستگاه امنیتی دکترنجیب سرازیر می گشت. همچنان اطلاعات مخرب ودست چین شده، ظاهراَ از دستگاه اطلاعاتی حکومت نیز به بیرون درز می کرد و به جنرال دوستم می رسید. این اطلاعات حاوی پلان های ترسناکی بود که ظاهراً دکتر نجیب به منظور امحای قدرت جنرال دوستم تهیه دیده بود!

دکتر نجیب به این عقیده بود که دفاع از ولایت خوست، ضامن استقرار سیاسی درکابل است. قوت های رزمی زیادی در خوست جا به جا شده بودند. درجنب سایر قطعات، به تعداد 1200 تن از سربازان فرقه 53 تحت فرمان دوستم نیز در دفاع ازخوست اعزام شده بودند. سقوط لوی ولسوالی خوست درحمل سال 1370 تلفات سنگین انسانی را برنیروهای جنرال دوستم تحمیل کرد. بنا به روایت آقای ولوالجی، جنرال جوره بیگ فرمانده نیروهای دوستم درخوست، درآخرین دقایق مقاومت خود برضد جنگجویان مجاهدین از طریق دستگاه بی سیم به دوستم می گوید:

« دوستم یخشی بولدی که سیزکیلمه دینگیز. همه گپ سیزنی اوستینگیز گه ایکن. بومنی آخر یمچی تماسیم دورکه سیز منین آلدیم. من شاید ویلسم، لیکن منی اولاد لریمنی فکری گه بولگین خدا حافظ»

ترجمه:

« دوستم! خوب شد که نیامدید. همه گپ برسر شما بوده است. این آخرین تماس من با شماست. من شاید که کشته شوم. به فکر فرزندان من باشید. خدا حافظ.»

دوستم همین که گوشی را می گذارد، اشک می ریزد و رو به دیگرفرماندهانش می گوید:

« نیمه قلی، بو داکترنجیب منی آرام قوی مه ی دی. رسول پهلوان کیلسین اومینن مشورقلیب بیرتصمیم آل سک.»

ترجمه:

« چه کنم، این داکتر نجیب مرا آرام نمی ماند. رسول پهلوان بیاید. درمشوره با او یک تصمیم بگیریم.»

اسدالله ولوالجی درکتاب« خروج جنرال دوستم وسقوط دکترنجیب الله» می نویسد که ازآن پس، جنرال دوستم دست اتحاد به سوی آزاد بیگ دراز می کند. قاضی مستضعف انتقال دهنده پیام خاص دوستم به آزاد بیگ است. وی به آزاد بیگ به نقل از دوستم می گوید:

« دوستم می گوید که قوماندان های قومی هفت ولایت صفحات شمال با هم یکجا شده و از دولت نجیب فاصله می گیریم. آرزوی ما از بیگ صاحب این است که رابطه ما را با مراجع خارجیی که خود شان با آنان تفاهم دارند، تأمین کرده و راه مفاهمه ما با قوماندان های جهادی را بازسازند.»

بازی مغلق استخباراتی به طور دوجانبه ( ازسوی پاکستان وشوروی) بالای جنرال دوستم کم کم نتایج خود را به زیان حاکمیت دکترنجیب به تدریج آشکار می کرد. « مراجع خارجی» که جنرال دوستم آرزو داشت به وسیله آزاد بیگ با آنان همدست شود، آی،اس،آی پاکستان بود که با به کارگیری شبکه وسیع تلقین و سبوتاژ موفق شده بود تا میان دکترنجیب و دوستم دره عمیقی ایجاد کند. کا، جی،بی که بازوی ممد آی،اس،آی دربراندازی دولت دکترنجیب و ایجاد حایل آتش میان شمال و جنوب افغانستان بود، نیز با این روند همسویی داشت. آزاد بیگ تمام صورت گفت وگو ها را ضبط کرده واز طریق آمرصمد به غلام فاروق یعقوبی تحویل می داد.

با این اوصاف، پروژه پاکستان- شوروی که سرنوشت سیاسی حاکمیت درافغانستان را به طورسری مهندسی کرده بودند، قدم به قدم به هدف تقرب می کرد.

درین آوان فرماندهان ازبک وابسته به آزاد بیگ که قبلاً به تنظیم های حزب اسلامی و جمیعت اسلامی تعلق داشتند، به آزاد بیگ مشوره می دهند که  صرفاً همبستگی با جنرال دوستم و جنرال های طرفدارکارمل بدون جلب موافقت فرماندهان جمیعت به ویژه احمدشاه مسعود درشمال، ضامن پیروزی نخواهد بود. اما آزاد بیگ درپاسخ می گوید:

« در رابطه به تماس دوستم با مزاری ( عبدالعلی مزاری) کاملا موافق هستم. چون من مدت ها قبل با مزاری به تفاهم نهایی رسیده ام. ولی من تا همین لحظه که چندین نماینده به نزد مسعود فرستاده ام، از حرف های ایشان معلوم می شود که اوفریبکار ونیرنگ باز است. دوستم با او پیش رفته نمی تواند. رابطه من با استاد ربانی اگرچه ضعیف است ولی ازین که دارای سابقه دیرینه است، می شود که با وی تفاهم صورت گیرد.»

 اشاره آزاد بیگ درمورد داشتن رابطه دیرینه با استاد ربانی به نخستین سال های جهاد می گردد. گفته می شود درسال های نخست جهاد که آزاد بیگ از طریق جماعت اسلامی پاکستان تازه درمسایل افغانستان فعال شده بود، از طریق خسرش، کریم به استاد ربانی معرفی شده بود. 

تحلیل اپراتیفی سخنان آزاد بیگ در باره احمدشاه مسعود نشان می دهد که وی هیچ گاه اعتقاد نداشت که احمدشاه مسعود به این پروسه ملحق شود. جنرال دوستم نیز کمترین گرایشی نسبت به مسعود نداشت. پاکستان به وسیله آزاد بیگ به جنرال دوستم سفارش کرده بودکه اتحاد با فرماندهان ازبک و نیروهای عبدالعلی مزاری بدون همراه ساختن فرماندهان جمیعت اسلامی، بیهوده خواهد بود. جناح کارمل درزمینه اتحاد با فرماندهانی که به روش های « تنظیمی» و کاملاً محلی پروریده شده بودند، به شدت کار می کردند. احمدشاه مسعود از طریق معاونش- دکترعبدالرحمن- تحرکات ناسیونالیستی جناح کارمل و تحریکات قومی آزاد بیگ را مطالعه می کرد و از توفانی که درعرصه سیاسی و تغییرات نظامی درحال نزدیک شدن بود، آگاهی داشت. وی سرگرم تقویت نیروها و توسعه ساحه نفوذ عملیات چریکی در سراسر شمال بود. اما جولان حوادث دراطراف مراکز مسعود در کوهستان های شمال به حدی سریع بود که دیر یا زود اسیر حوادثی می گشت که از چهار سو به سوی کابل جلو می رفتند. او تشخیص داده بود که هرگز نمی تواند درکوهستان های هندوکش محصور مانده و همانند شاهد بی تفاوت، خودش را از روند تغییرات نظامی به سوی پایتخت کنار بکشد.

عتیق الله سادات می گوید:

« یعقوبی می گفت دوستم نباید افراطی شود و نباید کلان شود که به تنی دوم مبدل می شود.

در باره مسعود می گفت: فرد نظامی بسیار قوی است.

اگر مسعود با هر امتیازی که بخواهد، حاضریم برایش بدهیم. او پاکستان نرفته و به آی، اس، آی تسلیم نشده است. دشمن شماره یک ما ای اس آی است و مسعود نیزدشمن آی اس آی است.

اما یعقوبی نتیجه گیری می کرد که: «مسعود شاید این طور محاسبه دارد که نامم بد می شود.»

مسعود (چنان که خود تشریح کرده بود) با درک موقعیت حساس و آسیب پذیر حکومت سازی درجیولیتیک ویژه کشور، خیال دیگری برای آینده حوادث در سرداشت. وی با توجه به برنامه های درازمدتی که درباره قوام مرحله به مرحله جنگ ها و تشکیل ارتش سراسری به هدف حفاظت ازافغانستان درمنطقه طرح کرده بود، دربحبوحه بازی های پیچیده ای که استخبارات منطقه از دوطرف به راه انداخته بودند، ناچار شد با پروسه ای بپیوندد که  دیگر وارد یک مرحله تعیین کننده شده بود.

بدین ترتیب، مسعود آن طوری که خودش بیان کرد، از لحاظ زمانی در تنگنا قرار گرفت و آن طوری که امروز می توان تحلیل کرد، این است که مسعود با مشارکت ناگزیر دراشغال کابل درهمان مسیری قرار گرفت که استخبارات منطقه ای پاکستان و روسیه از مدت ها پیش نقشه آن را ترتیب داده بودند.

اما مسعود که هماره ازهمرایی با جریان های قومی پرهیز می کرد، تحت چه شرایطی به سوی کابل کشانیده شد؟

به قول اسدالله ولوالجی،(6) درآستانه آغاز حرکت قوت های شمال تحت فرماندهی جنرال دوستم به هدف ساقط کردن رژیم دکترنجیب الله، هیأت مرکب از نماینده گان«سازا» ( سازمان انقلابی زحمتکشان) که نقطه وصل میان جنرال دوستم و اجتماع افسران وفادار به کارمل بودند، بعد از کسب رضایت سیدمنصور نادری رهبر فرقه اسماعیلیه افغانستان دردره کیان، برای دیدار مسعود به پنجشیرمی روند.

هیأت سازا در ملاقات با احمدشاه مسعود پیشنهاد می دهند که با حرکت نظامیان ضد دکترنجیب الله ملحق شود. مسعود در پاسخ می گوید:

« جریانی که شما ازآن سخن می گوئید، یک حرکت جدید درداخل جناح پرچم است که به وسیله طرفداران ببرک کارمل به راه افتاده است. این افراد قصد دارند حکومت نجیب را از طریق کودتا سرنگون کنند. نمایندگان آنان تا کنون چندین بار با من صحبت داشته اند اما من به همه آنان جواب رد داده ام. من نمی خواهم به این پروسه بدنام شامل شوم.»

هیأت سازا بدون نتیجه دلخواه به کابل برمی گردد. رهبری سازا هیأت دیگری را به سرپرستی انجنیرابرار روانه  پنجشیر می کند تا قناعت مسعود را حاصل کند. انجنیرابرار مصرانه تشریح می کند که حرکت افسران ناراضی شمال تعلق چندانی به کارمل ندارد و جنبه ناسیونالیستی آن پررنگ تر است.

مسعود می گوید:

«ما درین باره فکر می کنیم!»

انجنیر ابرار دست خالی به کابل بر می گردد. به جای او دگروال بسم الله یکی دیگر ازسازایی ها وارد پنجشیرمی شود. وی به مسعود می گوید:

« اگر شما درین روند شامل نمی شوید، حکمتیار درکابل حاکم خواهد شد. اگر شورای نظار بخواهد یا نخواهد قیام شمال حکومت را سقوط خواهد داد و آن گاه شما از جریان جدا خواهیدماند.»

مسعود در پاسخ می گوید:

« هرحرکت درشمال، بدون اشتراک شورای نظار به جایی نمی رسد. من به این اصل اعتقاد دارم!»

دور سوم ملاقات با مسعود نیز بی نتیجه می ماند. اجتماع ناراضیان شمال درمشورت با هم تصمیم می گیرند که هیأت دیگری برای ملاقات با مسعود عازم پنجشیر شود. درین سفر، هیأت مؤظف  شامل انجنیر ابرار وقدوس پیانچی، علاوه برپیام های لفظی، با برگه ها و تعهدات کتبی از سوی جنرال دوستم، جنرال مؤمن وسیدمنصور نادری به دیدار مسعود می روند. سه نظامی مذکور پای اسنادی امضا می کنند که اطاعت شان از رهبری احمد شاه مسعود را اعلام می دارد.

مسعود با مطالعه اسناد تعهد واطاعت جنرالان ضد حکومت چنین می گوید:

« من هنگامی این عهد نامه ها را صادقانه می دانم که جنرال دوستم، ولایات فاریاب وجوزجان و سیدمنصورآغا ولایت بغلان را به نفع مجاهدین سقوط داده و همچنان جنرال مؤمن جهت اشغال مزارشریف حرکت کند.»

مسعود بعداز شرح شروط خویش، اضافه می کند که جنرالان مذکور فقط طی سه روز ثابت کنند که به تعهدات خویش وفادار اند. وی می افزاید:

« پس از تعمیل این شروط درباره پیشروی به سوی کابل صحبت خواهیم کرد.»

 بعد ازآن تاریخ، ولایات شمال یکی پی دیگر از اختیار دولت مرکزی بیرون شدند. مارش خاموش حزب اسلامی از جنوب به سوی پایتخت نیز آغاز شده بود. ستیوکول از نویسنده گان «واشنگتن پست» متکی به اسناد سی،آی،ای امریکا وضعیت را این گونه تصویرکرده است: (7)

امریکا اوضاع را از دور نظاره می کرد. اوکلی اسلام آباد را ترک گفته بود وبت جونز شارژدافیرامریکا ترجیح می داد که به پاکستان توجه داشته باشد و تامسن (8) نمی توانست دراوضاع اثر داشته باشد. درجنوب کابل گلبدین حکمتیار نیروهای را مخفیانه درچهارآسیاب جا به جا نمود. درین جا بارک های نظامی، مرکزمخابره، میدان تعلیم ویک مسجد درمحلی که با درخت های سرو احاطه شده بود، قرارداشت. تانک ها، زره پوش ها، راکت انداز های ثقیل و توپخانه درقطار های منظم قرار گرفته و برای حمله نهایی آماده شده بودند. حکمتیار از طریق رادیو(9) با جناح خلق که پیشتر با آن ها درکودتای تنی شریک شده بود، تماس برقرار نمود. گروهی از عرب های جهادی به چهارآسیاب رسیدند و یکجا با آن ها خبرنگاران عرب بودند که می خواستند پیروزی نهایی جهاد را فلم برداری کنند.

حکمتیار مصمم به تسخیر کابل بود. حزب کمونیست منظور نویسنده «واشنگتن پست» از واژه های « حزب کمونیست» حزب دموکراتیک خلق است که درزمان دکترنجیب الله موازی با تغییر سیاست حزب، به « حزب وطن» مسمی شده بود. به سرعت درحال تجزیه بود. یک گروه آمادگی برای تسلیم شدن به حکمتیار را داشت و گروهی دیگرآماده بود به مسعود تسلیم شود.

درپشاورمذاکره برای تشکیل یک دولت انتقالی درعقب درهای بسته و به اشتراک اسد درانی رئیس آی، اس، آی و شهزاده ترکی(10) درجریان بود. عده ای از علمای سعودی به پشاور آمدند تا برای تصامیم اتخاذ شده دینی، تأیید دینی فراهم کنند.

پیترتامسن و بینین سیوان بینین سیوان ترک تبار نماینده ویژه دبیرکل سازمان ملل متحد بود که مذاکرات سری با دکترنجیب الله در مورد انتقال قدرت سیاسی به یک شورای هجده نفری بی طرف را به جلو می برد. وی ظاهراً وقت زیادی را از دست داد و علی رغم آن که برای انتقال پنهانی دکترنجیب الله به خارج از کشور، پیمان کرده بود، مأموریت خود را موفقانه انجام داده نتوانست. برخی آگاهان به این باور اند که بینین سیوان درواقع یک کارکن استخباراتی بود که با مهارت های خاص، اراده دکترنجیب الله را برای ادامه مقاومت دربرابر فشار های استخباراتی منطقه سست کرد.

تلاش کردند تا نظر شهزاده ترکی را به طرفداری از یک راه حل سیاسی وسیع جلب کنند؛ اما ترکی با آن ها روش سرد در پیش گرفت و بی اعتنایی نشان داد. به عقیده آن ها، ترکی می خواست تا همه گروه های اسلام گرا را با هم متحد سازد و به قدرت برساند. برای انجام این کار، ترکی باید از برخورد میان مسعود و حکمتیار جلوگیری می نمود.

حتی اسامه بن لادن به پشاور پرواز نمود تا میان مسعود و حکمتیار وحدت ایجاد کند. او از پشاور با حکمتیار تماس رادیویی برقرار نمود و از وی خواست که با مسعود کنار بیاید.

بن لادن و دیگر رهبران اسلام گرا یک صحبت نیم ساعته رادیویی ( مخابره) را میان حکمتیار ومسعود ترتیب دادند. مسأله اساسی این بود که این فرماندهان آیا کابل را در تفاهم با هم به شکل مسالمت آمیز اداره خواهند کرد و یا بر سر کنترول آن باهم خواهند جنگید.

حکمتیار به مسعود گفت:

من باید به کابل داخل شوم و بیرق را به اهتزاز دربیارورم.

او به صورت مکرربه مسعود می گفت که اجازه نخواهد داد کمونیست ها پیروزی مجاهدین را خدشه دار کنند. این اشاره به قرارگرفتن دوستم درکنار مسعود بود. البته حکمتیار هم متحدانی ازمیان کمونیست ها در پهلوی خود داشت.

یک خبرنگار عرب که دروقت صحبت رادیویی ( مخابره ای) میان حکمتیار ومسعود درچهارآسیاب حضور داشت، می گوید:

مسعود لحن آشتی جویانه داشت و حکمتیار را با احترام خطاب می کرد. مثلا او درجواب حکمتیارمی گفت:

انجنیرصاحب! با همه احترام باید عرض کنم که کابل سقوط کرده است. کابل نمی تواند دو باره فتح شود. کابل در دست تو است. لطفاً به پشاور بروید و یکجا با سایر رهبران به کابل بیایید. من تا زمانی که رهبران به پایتخت نرسیده اند، به کابل داخل نمی شوم. اما حکمتیار برای یک کودتای دیگر آمادگی گرفته بود.

حتی زمانی که او با مسعود درحال صحبت بود، نیروهایش به سوی دروازه های کابل درحال نزدیک شدن بودند. برتانک ها و جیپ هایش بیرق سبز برافراشته شده بود. موتر های شسته شده بودند تا برای دخول پیروزمندانه فردا به کابل آماده باشند. سخنگوی حکمتیار در پشاور گفت:

حکمتیار حاضر نیست با راه حلی که مسعود درآن شامل باشد، موافقت کند.

بن لادن باردیگر از طریق رادیو(  مخابره) به حکمتیار گفت که با برادرها ( مسعود و دیگران) یک جا برود. بن لادن به او توصیه کرد که برای یک راه حل مهم که مسعود جزء آن باشد، موافقت کند. اما حکمتیار سخنان او را نادیده گرفت. حکمتیارپیشتر تسلیمی وزارت داخله را که درچند صد متری ارگ قرار داشت، از طریق مذاکره به دست آورده بود. آن شب، افرادش را به کابل داخل کرد. خودش به خواب رفت؛ به این باور که فردا پیروزمندانه به کابل وارد خواهند شد. او برای عرب ها که به چهار آسیاب آمده بودند، امامت نمود. او آیاتی درنماز خواند که حضرت محمد صلی الله علیه وسلم حین فتح مکه می خواند.

یک روزنامه نگار عرب می گوید:

آن شب ما درحالی که خود را پیروز احساس می کردیم، به خواب رفتیم. وضع خیلی عالی بود. حکمتیار بسیار خوش بود. من خواب می دیدم که کمره ام آماده است و یکجا با حکمتیار وارد کابل می شویم. افغان ها مردم عجیبی اند. آن ها وقتی به خواب بروند، مخابره های خویش را خاموش می کنند. مخابره ها را خاموش نمودیم. به خواب رفتیم تا صبح زود از خواب بیدار شویم. نماز صبح را خواندیم. روحیه ما بالا بود. حکمتیار نماز بسیار طولانی خواند. آفتاب برآمد و آن ها مخابره های خویش را روشن کردند. خبرهای بد از هر سو به گوش می رسید. صبح روزی که حکمتیار پیروزی را پیش بینی کرده بود، جنگ کوچه به کوچه به کابل درگرفت. درداخل ارگ ریاست جمهوری آتش زبانه می کشید و نجیب به یک مهمانخانه ملل متحد پناهنده شد. نجیب رسماً از قدرت کنار رفته و درخانه تحت نظارت بود. اما حکمتیار نتوانست از چهارآسیاب بیرون بیاید.

درگذشته کودتای تنی و حمله برجلال آباد با ناکامی انجامیده بود. آی، اس، آی وحکمتیار آرزو های زیادی را درسر می پرورانیدند؛ اما نتوانستند توانمندی خود را درعملی کردن برنامه های خود به اثبات برسانند. (11)

 

بخش دوم

 

همان گونه که درشرح پس منظرعملیات مخفی آی، اس، آی و شبکه جاسوسی شوروی از سال 1986 به بعد- علیه حاکمیت دکترنجیب الله-  اشاره شد، نظامیان واطلاعاتچی های حرفه ای و سرشناسی درحکومت دکترنجیب الله حضور داشتند که سال های سال درمبارزه با کارزارتخریبی شبکه های خارجی مبارزه کرده و آبدیده شده بودند. نام دکترنجیب الله، جنرال باقی، غلام فاروق یعقوبی وعبدالحق علومی که پایه های رژیم را محکم کرده بودند، با خط درشت درنقشه بازیگران مرقوم شده بود. به ویژه، روس ها از قدرت اجرایی وخاموش غلام فاروق یعقوبی درافشای پلان کودتای شهنواز تنی و نیات زعمای رویزیونیست مسکو عقده دردناکی دردل داشتند. برخی ازین کارشناسان ارشد اطلاعاتی درآستانه سقوط رژیم وبرخی از آنان درسال های پس از سقوط یکی پی دیگری اززندگی ساقط شدند.

 درین اجمال، حرکت سایه اشباح به سوی غلام فاروق یعقوبی دنبال می شود.

 

شناسنامۀ فردی 

درباب خصایل فردی غلام فاروق یعقوبی روایات زیادی وجود دارد. او از قزلباشان شیعه چنداول بود و یکی ازپنج پلیس حرفه ای افغانستان به حساب می رفت که عضویت اداره پلیس بین المللی (انترپول) را نیز حاصل کرده بود. اکثر مأموران امنیت دولتی سابق که با آقای یعقوبی از نزدیک آشنایی داشته و یا به تبع سلسله مراتب امور، در باره وی اطلاعاتی دارند، گواهی می دهند که یعقوبی قبل از همه، درمقام یک انسان، دارنده سجایا و مظاهر پسندیده و پروزنی بود که در نخستین لحظه های دیدار با وی، از وجنات و گفتارش موج می زد.

یعقوبی هیچ گاه تسلیم خشونت و غضب نمی شد و بسیار ملایم سخن می گفت.  در بحرانی ترین حالت، نرمش و تأدیب را از دست نمی داد. به همین علت، درمیان اطلاعاتچی ها به « فاروق اسفنج» شهرت یافته بود.

آقای حسین فخری نویسنده معروف و ازمأموران ارشد اطلاعاتی دوره دکترنجیب الله می نویسد:

« یعقوبی با دریشی مکلی غالباً فولادی و راهدار و مرتب و اطو شده، نکتایی باریک، یخن سفید و پاکیزه، موهای مجعد ماش وبرنج و پیشانی بزرگ و چشمان کم خواب که از آن کمتر برق هیجان میجهد، صبح وقت به محل کارش می شتابد و جلسه پشت جلسه، نیم روز درمقر وزارت، و نیم روز درکمیته مرکزی وریاست جمهوری وسرقوماندانی اعلی... چه خبر هست چه خبر نیست و گزارش گرفتن و گزارش دادن و همه را در کتابچه سرخی نوشتن و عجب گنجی بود این کتابچه هایش که کاش می ماندند و آیندگان را از از تاریکی بیرون می کشیدند.

دست نوشته ویادداشت های یعقوبی برای پرتوافگنی بر زوایای مخفی تاریخ معاصرافغانستان فوق العاده با اهمیت بوده اند که متأسفانه به وسیله دسته های مسلح به غارت رفته اند.

گهگاهی قرقرآرام؛ اما خشم وعتابی نه، وشکوه وگلایه ازین وآن که خوب کار نمی کنند ووفاداری و صداقت چندانی ندارند. فقط اهل کارووظیفه است وخوب ازعهده اش هم بر می آید وعشقی به جز آن ندارد و نمی شناسد. معاشی که از وزارت می گیرد، صرف غذای خانواده وسگرتش می شود. سررشته امور خانه به عهده خانم است که تبار اشرافی و محمدزایی دارد و با ادب شهرنشینی سخت محشور است. زندگی زناشوهری قرین سعادتی دارند.

     یعقوبی نگاه آرام دارد وحرکات بی تلاطم؛ و پشتش به داکتر نجیب الله که او را کوهی می پندارد و به راهی که« داکترصاحب» درپیش روی نهاده، راه می سپرد و شب وروز مواظب، که کسی از او مدرک نگیرد. از بسیاری ها معتدل تر و محتاط تراست. آتش خشمش وقتی زبانه می کشد که راکتی یا انفجاری، کاخ مرمرین وزارت امنیت دولتی را می لرزاند. یا رخسار کمیته مرکزی و ریاست جمهوری را می خراشد. یا به ساختمان رادیو تلویزیون و تأسیسات مهم دیگر آسیب می رساند. یا شامۀ تیزش خبر می دهد که حریفان به حرکت درآمده اند و شاید از قدرت او بکاهند و فراموش گردد و این موجب شده است که هر زمان پناهگاهی بجوید و چه بهتر از داکترنجیب الله که در پهلویش مجالی می یابد و تا آخر عمر در بند این محبت می ماند وخدماتی انجام می دهد که پاداش آن سترجنرالی وعضویت کمیته مرکزی و دفترسیاسی حزب و نشان های افتخاراست.»

یعقوبی در تمام سال های کار در امور اطلاعات، با هیچ یک از فراکسیون های رقیب داخل حزب و همچنان گروه های مجاهدین رابطه قایم نکرد. نسبت به قانون، نظم ومنافع عمومی التزام قاطع داشت. تا کنون هیچ سند و مدرکی یاقت نشده است تا از روی آن بتوان گفت که مرحوم یعقوبی در ساماندهی این یا آن حادثه زیان بار ومخدوش کننده منافع ملی و حیثیت افراد، دست داشته است. یعقوبی ضمن حمایت چشم بسته و قاطع از دکتر نجیب الله، تا آخر عمر، نسبت به ارزش های «اخلاق فردی وارزش های درونی» سخت گیر و مداوم باقی ماند.

یعقوبی با آن که تابع قانون وانضباط نظامی بود، با تشریفات ظاهری ارتش و نظامیان چندان اهمیت نمی داد. یک بار درشرایط احضارات درجه یک، شماری از سربازان امنیت دولتی به دستور افسران خویش، درصحن وزارت امنیت سرگرم عملیات تمرینی بودند. چشم یعقوبی به سربازی افتاد که همراه با اسلحه روی زمین دراز کشیده وآداب نظامی را نمایش می دهد. آهسته به سویش قدم برداشت و به شانه اش نواخت و گفت:

بلند شو پسرم... اگر دشمن تا صحن وزارت امنیت برسد، نه تو درین جا مقاومت خواهی کرد و نه من!

با این حال او از ابتدای آغاز بحران رهبری از سال 1365 به بعد ( که دکترنجیب الله برمرکز رهبری تکیه زد) نخستین نشانه های فروریزی در رهبری حزب و دولت را کشف کرده بود. وی گفته بود:

« داکتر صاحب را محاصره کرده اند و به کار نمی گذارند.»

این اشاره صریح به دو دسته گی  اعضای بیروی سیاسی بود. این صف بندی بعد ازکودتای دگرجنرال شهنواز تنی وزیر دفاع، مشخص تر گشت. آقای فخری این وضع را چنین تصویر کرده است:

« یعقوبی پس از غایلۀ شهنواز تنی وزیر دفاع درحوت 1368 به همه ظنین است. فکر می کند همه به جایی بند هستندو خیال هایی در سر می پرورانند؛ ولی روحیه اش هنوز بد نیست. درحرف زدنش تغییر چندانی احساس نمی شود و مانند همیشه خونسرد و کنجکاو ومهذب است. پس از فروپاشی شوروی، یعقوبی سرخورده از پیمان شکنی رهبری جدید روسیه و سفارت آن درکابل، سرخورده از اعضای دفتر سیاسی که هرکدام به راه خود روان هستند؛ سرخورده از وزرای قوای مسلح و اغلب، جنرالان و افسران عالی مقام، سرخورده از اعضای تیم نجیب که او از مهره های مهمش است؛ بی تابی می کند ودرحالتی از بحران روحی می گوید:

« داکترصاحب تنها مانده است.»

بنا به روایت سنجر غفاری ( به گفته خودش) مدیر امنیت قرارگاه وزارت امنیت دولتی، او باری در جلسه کارکنان امنیت گفته بود:

«یک جنرال وقتی دراجرای مأموریت خویش ناکام می شود، حق ادامه کار را ندارد وباید خودش را بکشد!»

اما شواهد نشان می دهند که یعقوبی در گسترۀ مأموریت خویش، به مرز ناکامی نرسید. برخی سیاست دانان حزب و دولت، در بحبوحۀ جنگ چندین جانبه، از مسیر تعیین شده راه انحراف رفتند و به دسته های شبیه فراکسیون های التهابی و بهانه گیر مبدل گشتند و سرانجام کار به جایی رسید که شیرازه نظام از هم گسیخت.  درین صورت آیا می توان برین تصورات و گفته های ( تأیید ناشده) مهر تصدیق نهاد که یعقوبی راهی جز انتحار نداشت؟

مجموعۀ ای از یافته ها و بررسی اعتقاد عمومی در باره وی، بیانگر این حقیقت است که یعقوبی سالیان دراز، از عملیه های دردناک در پشت صحنه معامله های بین کشور های منطقه در باره افغانستان، آگاه بود.

در تاریخ هر کشوری ممکن است شمار این گونه شخصیت های منعطف و درعین حال بسیار مصمم و مؤمن به مصالح مردم و امور یومیه رسمی، زیاد نباشد، اما در افغانستان استبداد زده و عقب افتاده، نخبه هایی ازین دست، بسیار کم بوده و تقدیر نیز چنان رفته است که همواره به مرگ طبیعی خویش رهسپار دیار باقی نگشته اند. حتی این اندیشه درمیان برخی از مردم جان گرفته است که افغانستان یک سرزمین نخبه کش است.

برخی کشور ها از جمله مغولستان ( مثلاً) از چنگیز- آن جانور بی لگام تاریخ- قهرمان رؤیا ها درست می کنند. یا تیمور لنگ آن ویرانگر مهیب، امروز حیثیت یک قهرمان را به خود گرفته است. فهمیدن این مسأله برای جامعه افغانستان پر اهمیت است که چه گونه می توانیم سقف خانه مشترک خویش را ازهر گزندی حفاظت کنیم. حالا مهم نیست که درباره نخبه های افغانستان از سوی هرگروه و طیف قومی به دلیل بیماری های بازمانده از دوران جنگ، القای اهداف استخبارات خارجی و انگیزه های پیش پا افتاده سیاسی و گذرا، تصاویر سیاه و سفید و خوب یا بد ارائه می شود. فضای بحران اجتماعی و جنگ درهر سرزمینی ازین امر جدا نیست. تاریخ، انباشته از کارنامه های زشت و نیک، خدمت ویا اشتباه کسانی است که دستی درطراحی حوادث داشته و یا نقشی درین پروسه بازی کرده اند. کاش یک مستبد با کفایت و یک مدبر قهار از افغانستان ظهور می کرد که تمامی منطقه را به آتش می کشید؛ مشروط بر این که تهداب پولادینی برای خانه مشترک همه ما به میراث می گذاشت!

مظلومیت ما افغان ها از همه مشخص تر است. ویژه گی نخبه کشی درافغانستان با توجه به مرگ سردار محمدداود خان، حفیظ الله امین، دکترنجیب الله، غلام فاروق یعقوبی واحمد شاه مسعود این است که افراد برجسته در جغرافیای محصور ما، به طور معمول نه به دست افغان ها بل، به وسیله دست های خارجی و یا سربازان افغانی الاصل خارجی ها کشته شده اند.

اکنون به استناد مدارک زنده و مکتوب، جریانی را از زبان جنرال خلیل کامل توصیف می کنیم که دیدگاه  فاروق یعقوبی را حتی درشرایط پیچیده و متشنج، درامرحراست از قانون ومقررات رسمی مملکت آشکار می کند. آقای خلیل کامل می  گوید:

« یعقوبی بیست روز قبل از مرگش، فاروق خان رئیس مالی وزارت امنیت و مرا ( که معاون ریاست مالی بودم) به دفترش احضار کرد. او ازما سوال کرد:

چقدرپول اپراتیفی دارید؟

گفتیم: پول هست اما فی الحال ارقام ارائه نمی توانیم!

یعقوبی گفت: امروز من برای شما پول می دهم!

جعبه میز کارش را گشود وبه بسته های چیده شده دالراشاره کرد:

«یک میلیون دالر است!»

جنرال خلیل کامل می گوید: وزارت امنیت دولتی از طریق ریاست اول، سال های سال به برخی فرماندهان و رهبران برخی گروه های مجاهدین از حساب پول اپراتیفی معاش می پرداخت. به رؤیت اسنادی که ممکن است درشعبات امنیت ملی هنوز هم موجود باشد، درهر ربع مبلغ 196 هزار دالر به پیرسیداحمد گیلانی رهبرمحاذ ملی، 90 یا 106 هزار دالر به حضرت صبغت الله مجددی ( ازطریق پسرش نجیب الله مجددی) و معادل همین مبلغ محمدکریم خلیلی ارسال می شد. طبق اسناد شعبه مالی امنیت، به تعداد 170 فرمانده و شخصیت های مخالف وابسته به تنظیم های مجاهدین با وزارت امنیت« پروتوکول» داشتند و براساس پروتوکول پول دریافت می کردند. قوماندان الماس، بصیرسالنگی، ایوب سالنگی، قسیم جنگل باغ، قوماندان ناصر ازمشرقی، حاجی منجی، قوماندان کوچی، حاجی شمالی و شماری دیگربا وزارت امنیت دولتی پروتول امضاء کرده بودند.

سپس پرسید:

« می دانید این مبلغ ازچی است؟»

من گفتم:

« البته که می دانم... این مبلغ جدید به طور معمول از سفارت روسیه به شما تحویل داده شده است.»

جنرال خلیل توضیح می دهد که کمک های تسلیحاتی و حمایت سیاسی روسیه درآخرین سال دولت دکترنجیب الله قطع شده بود؛ اما تحویل دهی پول به هدف کاراپراتیفی درمناطق قبایلی درآن سوی مرزو تشکیل واحد های داوطلب قومی درچهارچوب امنیت دولتی کم وبیش ادامه یافته بود. این وضع نوع دیگری از بازی های متضاد استخباراتی میان روسیه و پاکستان بود.

یعقوبی گفت:

« گپت درست است؛ مگر این پولی که حالا درباره اش گپ می زنیم، ازسرجمع هزینه های اپراتیفی نزد من باقی مانده است.  ازسه سال قبل حساب کرده بودم که وضع درحال تغییر است و باید از جمع مبالغ بزرگ اپراتیفی، یک مقدار را پس انداز کنم که شکار مشکلات نشویم. حال پول را تسلیم شوید وبرای من رسید بنویسید. مواظب باشید که از موجودیت این پول هیچ کسی خبردار نشود. هروقت لازم شود برای تان خواهم گفت که آن را درحساب 6001 دولت تحویل بدهید. اکنون تا روشن شدن وضع پول را محفوظ نزد خود نگهدارید.»

به زودی سند رسید نوشتم و روی میز یعقوبی گذاشتم. به بسته های دالر پول نظر انداختم. برچسب های مخصوص بانک مسکو دربانکنوت ها دیده می شد. دراصل بسته های بزرگ تر دالر، دارای «کره بند» یا نوار های حفاظتی مخصوص بودند که بعد ازتحویل گیری بسته ها، دو باره آن را به بانک مسکو ارسال می کردیم. یعقوبی با تحویلی یک میلیون دالر ذخیره اپراتیفی، از خود رفع مسئولیت کرد؛ اما من و رئیس مالی امنیت دولتی درکار نگهداری این امانت نگران شدیم. پول را مخفیانه به دفتر انتقال دادیم. متوجه شدیم که درسیف ها (گاوصندوق های سنگین فلزی) جایی برای جا به جایی آن وجود نداشت. زیرا درصندوق های فلزی، مقدار 40 میلیون افغانی (نوت هزارافغانیگی) ازقبل وجود داشت و مبلغ250 میلیون افغانی دیگر نیز به منظور پرداخت حقوق ماهوار مأموران وزارت امنیت دولتی به تازه گی درصندوق ها گذاشته بودیم. اما به زودی اتفاق بدی پیش آمد و موجودیت پول هنگفت دالری به زودی افشا شد و جمعی از مقامات امنیت دولتی، شامل جنرال یارمحمد معاون اول، جنرال باقر فرین معاون اپراتیفی و میرعزم الدین معاون تخنیکی امنیت دولتی و شماری دیگر برسر تقسیم بخشی از مبالغ دالری میان خود شان به توافق دست یافتند. جنرال یارمحمد از جمع یک میلیون دالر، مبلغ 380 هزار، باقرفرین مبلغ 80 هزار، نورالحق علومی مبلغ ده هزار و جنرال آصف دلاور، مبلغ 5 هزار دالر را نصیب شدند. بقیه پول درخزانه ریاست مالی امنیت دولتی همراه با 40 میلیون افغانی محفوظ باقی ماند. درروز هفتم ثور 1371 همزمان با شروع تقابل نظامی درکابل، مبلغ 250 میلیون افغانی دیگر را به منظور پرداخت معاش و مصارفات امنیت به خزانه مالی انتقال دادیم.

نخستین دسته مجاهدین مسلح که وزارت امنیت دولتی را به تصرف خود درآوردند، اعضای سازمان«نصر» به فرماندهی محمود هراتی بودند. محمود هراتی کارمند پیشین امنیت چندی پیش با مخالفان دولت پیوسته و درآن روز، به همکاری عزیز رئیس شعبه تحقیق وزارت امنیت، مأموریت اشغال مرکز امنیت را برعهده گرفته بود. محمود هراتی درنخستین دقایق ورود به ساختمان وزارت، به کارمندان اطمینان داد که نظم برقرار است و شما می توانید فقط اسلحه و مهمات خویش را برای ما تحویل داده و بعد ازمهروموم شعبات، بی دغدغه به خانه های تان بروید. ابعد از اتمام مهرولاک کلیه شعبات به شمول خزاین پولی، افراد محمود هراتی، به همه کارمندان به شمول نوکریوال های شب، دستورخروج دادند و به ساعت هفت شب، نوکریوال های رسمی نیز ساختمان امنیت را ترک کردند.

نبرد با گاوصندوق ها

افراد سازمان«نصر» بعد از آن که به طور کامل وزارت امنیت دولتی را درکنترول خود گرفتند، شبانگاه به منظور دسترسی به محتویات گاوصندوق های سنگین و مقاوم در ریاست مالی امنیت دولتی  دست به کار شدند. آنان با استفاده از کلاشینکوف، راکت و نارنجک به هدف شکستن مقاومت گاوصندوق ها وقفل های تمامی شعبات و بخش های ساختمان، نبرد استثنایی را آغاز کردند.

جنرال خلیل کامل به عنوان شاهد زنده ماجرا چنین می گوید:

« دردفتر رئیس مالی یک سیف (گاوصندوق) وجود داشت که همیشه پنج میلیون افغانی نقد درآن نگهداری می شد. به روز نهم ثور 1371 با نگرانی وبی میلی به دفتر سری زدیم. همه چیز دروزارت امنیت به غارت رفته و هزاران گلوله برپیکر گاوصندوق ها شلیک شده بود. به زودی برای ما روشن شد که افراد مسلح «نصر» درجستجوی پول و اسناد مهم امنیت، یک شبه بساط نظام اداری، امکانات تخنیکی وعملیاتی وزارت را به طور ریشه ای برچیده بودند. افراد مسلح درتلاش برای گشودن گاو صندوق ها، درداخل شعبات ازشلیک راکت و نارنجک استفاده کرده و همه چیز متلاشی گشته بود. اما آنان در شکستن مقاومت سه گاوصندوق بزرگ ( ضدآتش وگلوله) ساخت انگلیس که دو تای آن حاوی مبالغ بزرگ پول فزیکی بود، ناکام شده و سپس از سوی افراد تحت فرمان احمد شاه مسعود از صحنه بیرون شده بودند.

وزن هرگاوصندوق شش تن بود. این محفظه های غول پیکر، که در ریاست مالی امنیت ملی کنار دروازه ریاست شش جا به جا بودند؛ با کلید های بزرگ مجهز با کود( رمز) مخصوص بازوبسته می شدند وکاملا غیرقابل نفوذ بودند.

درون دیواره ضخیم گاو صندوق ها انباشته از موادی شبیه به جغله سنگ یا المونیم بود. پس از مدتی، مسعود ما را در قصر نمبریک احضار کرد. من و خان آقا -از رؤسای امنیت دولتی- به سوی قصرنمبریک روانه شدیم. دکترعبدالله، دکترعبدالرحمن، محمدقسیم فهیم و گدامحمد«خالد» با مسعود نشسته بودند. مسعود رو به دکترعبدالرحمن گفت:

« سیف ها باید زیرنظریک هیأت رسمی بازشود.  شما این وظیفه را به دوش بگیرید.»

هیأت سه نفر شامل قوماندان نسیم، ایوب سالنگی و دکترکاظم تشکیل گردید.

به این نتیجه رسیدیم  که دهانه قفل سیف ها فقط می تواند با استفاده از وسیله آتشی« برنل گیس» که جوشکاران از آن کار می گیرند، ذوب شده و سپس باز شوند. تلاش های عملی ثابت کرد که مواد درون دیواره گاو صندوق و دهانه قفل آن، حتی با استفاده از وسیله مخصوص جوشکاری گرم نیامد و ذوب نشد.

من و معتمد از قبل می دانستیم که درگاوصندوق اول نقدینه های دالری نگهداری می شد و درگاوصندوق دوم، صرف 40 میلیون افغانی وجود داشت. گاو صندوق سوم خالی بود. طی چهار روز موفق شدیم که گاو صندوق ها را با استفاده ازچرخ، جبل، قلم فلزی و مارتول ازعقب سوراخ کنیم. درحضورهیأت، مبلغ 520 هزاردالر، 62220ریال ایرانی و 40 میلیون افغانی از داخل گاو صندوق ها به دست آمد. مبالغ نقدی تحت نظرهیأت دریک گاوصندوق کوچک گذاشته شد و دروازه آن قفل گردید.

به بصیرسالنگی یاد آورشدم که برای پاسداشت از شعبات، خصوصاً صندوق های پول، افراد نظامی وجود ندارد. درحالی که نیروهای سالنگی مسئولیت تأمین امنیت ریاست ششم را برعهده نداشتند وعمدتاً درناحیه گذرگاه  سرگرم جنگ با نیروهای حزب اسلامی بودند. قوماندان طارق اهل لوگروعضو جمیعت اسلامی مسئول تأمین امنیت ریاست مالی برگزیده شده بود. قوماندان طارق بعد از ساعت یک پس از نیمه شب برای غارت صندوق های پول دست به کار شد. محافظان وابسته به قوماندان بصیرسالنگی گزارش دادند که افراد مسلح طارق به سرقت و تاراج صندوق های پول وارد شعبات شده اند. قوماندان بصیر برای جلوگیری از یغمای پول، افراد مسلح به شمول طارق را دستگیر کرد؛ اما طارق گفت که وی به هدایت استاد ربانی رهبرجمیعت اسلامی به این کار اقدام کرده است. (12)

قوماندان بصیر گفت:« برویم نزد استاد ربانی.»

این ماجرا که همان شب با سفر استاد ربانی به ولایت هرات مصادف بود، طوردیگری حل شد.

قوماندان بصیر با احمد شاه مسعود تماس می گیرد. احمدشاه مسعود هدایت می دهد که این منازعه برسر پول می تواند به  مثابه آغاز دشمنی مسلحانه میان جمیعت اسلامی و«شورای نظار» تعبیر شود. چنانچه بعداً مطلع شدیم به بصیرسالنگی سفارش کرده بود که از درگیری مسلحانه با طارق جداً خود داری کند. حتی بنا به هدایت مسعود، نیمی از پول موجود درصندوق ها دراختیار قوماندان طارق داده شد. اما من و متعمد مالی از قضیه خبر نداشتیم.

فردا به ریاست مالی آمدیم تا پول ها را به احمدشاه مسعود تحویل بدهیم. همین که وارد شعبه مالی شدیم، مشاهده کردیم که صندوق پول باز است! معتمد مالی ازدیدن این صحنه دستخوش بی حالی شد و سپس از هوش رفت. شلیک راکت از سوی نفرات سازمان« نصر» به هدف شکستن قفل صندوق ها، طرح معماری اتاق را طوری درهم ریخته بود که تخته چوب های سقف ازجا بی جا شده و به سوی پائین خمیده بودند. قوماندان نسیم خطاب به ما گفت:

«ای کمونیست ها، شما این پول ها را دزدی کردید. هم سیف ها را به وسیله خود ما بازمی کنید وهم دزدی می کنید؟»

مرا درغرفه کوچک محافظان تحت نظارت گرفتند. ساعتی بعد بصیرسالنگی سواربریک موترولگای سیاه کنارغرفه متوقف شد و به سوی من لبخند زد. سپس با من روبوسی کرد. گفتم:

قوماندان صاحب، خزانه غایب شده است!

بصیرگفت:

آمرصاحب ازجریان قضیه باخبر است!

وی جعبه میز را گشود و بسته های پول را روی میز گذاشت. پول های دالری باقی مانده از قوماندان طارق و 40 میلیون افغانی را مشاهده کردم. او گفت:

به من هدایت داده شده بود که درهرحالت، با قوماندان طارق درگیرنشویم. حوالی عصردریک موترپژوی عنابی رنگ به کاخ شماره یک رفتیم.  مسعود از تحویلی پول و نوشتن سندتسلیمی خود داری کرد. اوگفت:

« دکترعبدالرحمن پول ها را تسلیمی گرفته و برای شما سند بنویسد.»

مجموع وجوه دالری و نوت های افغانی، به یک میلیون دالر می رسید. مسعود ضمن سپاسگزاری ازما، هدایت داد که مبلغ یک میلیون افغانی به هریک ازما انعام پرداخته شود. اما من از گرفتن پول انعامی امتناع کردم. مسعود گفت:

« خیلی مسئولیت شناسی از خویش نشان داده اید. اگر مقداری پول بگیرید، روا است!»

من از جمع پول های هزاری، 16 تای آن را گرفتم. رسم تعظیم کردم تا از اتاق خارج شوم. اما صدای مسعود مرامتوقف کرد. او از جا برخاست و مرا درآغوش گرفت وگفت:

« بچه وطن... خداوند از بابت این امانت کاری به تو اجر بدهد... تا من صلاحیتی داشته باشم، بعد ازین تو رئیس مالی امنیت خواهی بود.»

 

روایت مرگ

ادعای نخست « خودکشی» یعقوبی را از زبان سنجر غفاری مدیر امنیت قرارگاه وزارت امنیت دولتی که خود در روزهای آخر ماجرا، به وظیفه حاضربوده است، نقل می کنم: (13)

پیرمرد کوتاه قد هزاره که حدود شصت سال عمر داشت، همیشه برای یعقوبی چای آماده می کرد. او اززمان سلطنت ظاهرشاه در اداره های استخبارات کارکرده و دردوران حکومت های بعدی نیز، اعتماد خود را به حیث یک کارگروفادار به افغانستان ثابت کرده  بود. او در زمان اداره «ضبط احوالات» به هدف اجرای برنامه های استخباراتی، درمقابل کتابخانه عامه کابل یک کراچی سگرت فروشی راه انداخته بود. دارای تحصیلات و تجربه اطلاعاتی بود و در همان ساعت شش بامداد که حادثه خودکشی یعقوبی روی داد، درعقب در حاضر بود.

پیر مرد و همچنان کارمند مؤظف شبانه ( که از ذکر نامش خود داری می شود) بعد ها روایت کردند که پس از اخفای دکترنجیب الله به پناه گاه سازمان ملل متحد درکابل، در شب 27 حمل سال 1371، صبح 28 حمل به ساعت شش بامداد، فاروق یعقوبی به سواری بنز سیاه دارای شیشه های صاف، درمقابل قصر امنیت پیاده شد. دریشی سرمه ای برتن و دوسیه ( پرونده) به رنگ یشمی در دست داشت. علت آمدنش به ساعت شش، برقراری حالت احضارات جنگی درآن شب ها و روزها بود. وضع ظاهری اش مانند همیشه، آرام وخونسرد و خاموش بود.

آقای یعقوبی دقایقی بعد درجلسه رؤسای امنیت دولتی گفت:

«از طرف نجیب خیانت صورت گرفته است... فکر نمی کردم چنین وضعی اتفاق بیافتد... شما تا اطلاع بعدی مواظب وضع کشور باشید.»

جنرال خلیل کامل سابق معاون ریاست مالی وزرات امنیت به نقل ازیاسین یاور یعقوبی می گوید:

« یعقوبی ساعات پس از نیمه شب، از فرارناکام دکترنجیب گزارش دریافت کرد. او تا شب نخوابید و چراغ های اپارتمانش واقع دربلاک12 مکروریان اول تا صبح روشن بود. حوالی ساعت پنج صبح آماده رفتن به دفتر شد. مشاهده کردم که چندین سگرت دانی پراز سگرت های نیم سوخته بودند. اما  یعقوبی مثل همیشه کم حرف و بی شتاب بود.

سپس به سوی کاخ کمیته مرکزی حزب روانه شد تا درجلسه « شورای دفاع وطن» اشتراک کند. وقتی درصحن پارکینگ از موتر پیاده می شود، ازیک افسرجگتورن سوال می کند:

رفقای شورا تا هنوز نیامده اند؟

جگتورن جواب می دهد:

فرید مزدک ونجم الدین کاویانی یک بار به کمیته مرکزی آمدند اما به زودی رفتند.

مزدک و کاویانی اعضای بیروی سیاسی حزب وطن، درشورای دفاع وطن عضویت داشتند. آقای یعقوبی به دفترمرکزی خویش باز می گردد و به سلیمان ( مشهور به خواهر زاده یعقوبی) می گوید:

هیچ کسی را نگذارید نزد من بیاید... هر کسی کاری داشت او را به دفتر یارمحمد ( معین وزارت امنیت) وباقر فرین(معاون دوم امنیت) رهنمایی کنید.

بعد از چند دقیقه صدای شلیک تفنگچه از داخل دفتر به گوش می رسد. سرباز کشیک دروازه عمومی درمنزل اول وسلیمان در دفتر سکرتریت، صدای شلیک تفنگچه را می شنوند و به سوی دفتر می روند و در را می گشایند. آن ها مشاهده می کنند که پیکر یعقوبی روی چوکی عقب میز، به سوی عقب رها شده و یک دستش به روی میز تکیه کرده است. تفنگچه ای روی میز افتاده و سریعقوبی به یک سو خم شده است.

تحقیقات من ( نویسنده) به هدف نگارش این کتاب، نشان می دهد که هیچ کسی صدای تیراندازی را ازداخل دفتریعقوبی نشنیده است. بدون تردید، تفنگچه ای که بنا به قولی، میان انگشتان یعقوبی فشرده می شده و یا درنزدیکی پیکرش افتاده بود، با وسیله مخصوص (صداخفه کن) مجهز بوده است.

سترجنرال نبی عظیمی درکتاب معروف خود ( اردو و سیاست) درین باره می نویسد:

« ساعت 7:30 بجه صبح اطلاع دادند که وزیر امنیت دولتی بعد ازآن که از موضوع گریز وخیانت دکتر نجیب الله آگاه می شود وغرض ملاقات با سایر اعضای بیروی سیاسی به طرف کمیته مرکزی حزب راه می افتد. درآن جا کسی را نمی یابد. به او گفته می شود که جلسه ساعت هشت صبح در وزارت خارجه دایر می شود. سترجنرال یعقوبی به طرف دفتر خویش رهسپار می شود. درآن جا او می بائیست مطابق معمول ساعت هفت صبح، جلسه اپراتیفی قرارگاه وزارت امنیت دولتی را دایر و سرپرستی نماید.

جنرال باقر فرین معاون او می گفت که:

یعقوبی مرا احضار کرد وگفت جلسه را خودت پیش ببر. یعقوبی رنگ پریده، مغموم ومتأثر معلوم می شد. درجریان جلسه، یاور یعقوبی سراسیمه به نزد من آمد وموضوع خودکشی یعقوبی را سربسته به من گفت. جلسه را ختم کردم و با سرعت به طرف اتاق یعقوبی به راه افتادم. یعقوبی در مقابل میز کارخویش بر روی زمین افتاده بود. تفنگچه دستی اش درکنار وی دیده می شد وخون زیادی کف اتاق را پوشانیده بود. یعقوبی نفس نمی کشید وقلب او ایستاده بود. او در ناحیه شقیقه خویش فیر کرده  وجا به جا کشته شده بود.

به نظر جنرال باقر فرین، خودکشی او، کاملا واضح بود و هیچ گونه شک وتردیدی برای کسی باقی نمی گذاشت.  اما عده ای از دوستان وهواخواهان  یعقوبی هنوز هم باور نمی کنند که او دست به خود کشی زده باشد. فکر می شود که بعضی از عمال نزدیک به استخبارات شوروی به خاطر آن که یعقوبی را با تمام اسرارو رازهای بی شمارش برای همیشه خاموش ساخته باشند، دست به این جنایت زده اند. بعضی ها طرفداران نجیب را متهم می کنند و عده ای همکاران بسیار نزدیک و با صلاحیت او را در وزارت امنیت.»

براساس بیانی دیگر، درواقع همان « همکاران بسیار نزدیک وباصلاحیت» یعقوبی خصوصاَ جنرال یارمحمد به قتل یعقوبی متهم دانسته می شوند. به سلسله روایت های آمیخته با حدس وشایعه، دکترنادراحمدزی(14) توضیح می دهد که وقتی پیرمرد چایدار، پطنوس پیاله و چای را با دست هایش گرفته ومی خواهد به دفتر یعقوبی وارد شود، ناگهان با یارمحمد رویاروی می شود که ظاهراَ او نیز روانه دفتر یعقوبی بوده است. یارمحمد به چایدار می گوید:

«پطنوس را بده به من ...خودم روانه دفتر رفیق یعقوبی هستم.»

با یک دست پطنوس را در دست گرفته، با دست دیگرش تفنگچه بی صدا را در زیر پطنوس مخفی می کند وبه دفتر یعقوبی پا می گذارد. سپس از فاصله نزدیک، به سوی یعقوبی تیراندازی می کند. آقای یارمحمد از طریق رسانه ها ودرصحبت های خصوصی کاملا این ادعا را رد کرده و باطل خوانده است. اما بی گناهی خویش را نیز نتوانسته است ثابت کند. علاوه برآن، هیچ یک از شاهدان صحنه نیز این روایت را تصدیق نکرده اند.

روزی که یعقوبی ترورشد، سلیمان در امنیت دولتی حضور نداشت. علاوتاً او از مدت ها پیش، مسئولیت ریاست دفتر یعقوبی را برعهده نداشت. آقای ژوبین رئیس دفتر بود. داماد یعقوبی تأیید می کند که سلیمان هیچ گاه به حیث مسئول دفتر یعقوبی وظیفه اجرا نکرد ودارای تحصیلات ناقص بود.  وی بچه خوانده کاکای پدر یعقوبی بود که اصلاً بچه فرزندی کاکای پدر یعقوبی به حساب می آمد. سلیمان با آن که شخص اعتمادی یعقوبی بود اما عادات منفی از قبیل زن بازی، مشروب نوشی و سوء استفاده از موقعیت یعقوبی را درحرکات خویش نشان می داد. چنان که مدتی از وظیفه طرد شد اما بعداً دو باره پایش به دفتر باز شد.  باقرفرین ( معاون دوم)، سرباز کشیک در ورودی کاخ و پیرمرد چایدار نیز این ادعا را تائید نکرده اند. هیأتی به ریاست جنرال حسین فخری دادستان کل قوای مسلح دوره نجیب مأموریت تحقیق در باره مرگ یعقوبی را بردوش داشت. اما آیا حوادث سریع که درآن روزها وشب ها پیش می آمد، فرصت را میسر ساخت تا کار بررسی قتل مرموز یعقوبی به نتیجه برسد؟

آقای حسین فخری سال ها بعد از مرگ یعقوبی درین باره به طور سربسته اشاراتی کرده است که در شماره 3و 4 فصلنامه فرهنگی، ادبی وهنری خط سوم منتشره مشهد ایران چاپ شده است. ایشان می نویسد:

بیان آقای فخری بیشتر رنگ عاطفی وادبی دارد که برای نشان دادن قضیه انباشته از خشونت و هراس ( مرگ یعقوبی) چندان جور درنمی اید.  چنان که خواهید دید، رنگ و ذایقه روایت ایشان بر صحنه های جدی مرگ یعقوبی روی کش غم انگیز وابریشمینی کشیده است. این شیوه نگارش رنگ مصلحت برجبین دارد. دربخش های آتی متوجه خواهید شد که مصلحت توضیح ناشده آقای فخری برای گریز از توضیح کنه حوادث، تا چه میزانی قابل توجیه و اغماض است.

« نه صبح بیست حمل 1371، جلسه نوبتی رؤسای بخش سارنوالی ( دادستانی) عمومی قوای مسلح دایراست که تلفن زنگ می زند.وقتی گوشی را برمی دارم. صدای لرزان و سراسیمه ای را می شنوم: « یعقوبی صاحب خود را زده و کشته است. لطفاً یک بار عاجل بیائید وقضیه را بررسی کنید.» این صدا با هیچ کس دیگری قابل اشتباه نیست. صاحبش را زود می شناسم که جنرال یارمحمد معاون اول وزارت امنیت دولتی است. می پرسم:

« چه وقت؟»

پاسخ می دهد:

« صبح»

به یکی از رؤسا دستور می دهم که جلسه را پیش ببرد وخود با شتاب تمام راه وزارت امنیت دولتی را درپیش می گیرم. درسراسر راه، قلبم همه تپش، و لبانم پر ازپرسش وچون وچرا هاست. احساس می کنم که گژدمی سراسر بدنم را نیش می زند ودلهره واضطراب که چه کنم و چه نکنم. در دهن دروازه وزارت در شهرنو، با وجود قراولان زیاد و تدابیر شدید امنیتی، آنچه آشکار است، افسردگی وآشفته حالی سربازان وافسران است وهرچه به دل کارگرنمی شود.

ساختمان زیبای وزارت، در سکوت شومی فرورفته است. این قصر که اصلاً از نزدیکان شاه بود، ستونها و کنگره ها ورواق های آن کمرنگ می نماید. سنگ های مرمر ورخام فولادی و سیاه آن، پرتوی نمی افشانند وقوت و استحکام درون و زیبایی و ظرافت بیرون را انگار از دست داده اند. مقابل در ورودی قصر، بنز سیاه و ضد گلوله وزارت، جا خوش کرده و بیشتر جاده باریک را بسته است. چمن سرسبز و بته های گلاب و درختان سیب و شفتالو پژمرده اند.

کف سنگی رنگین، و خنک دهلیز و زینه ها چنان صاف و لشم اند که اگر قالین نرم و نازک دم راه نباشد، خطرلغزیدن همیشه وجود دارد.از فواره برق، آب شرشرکنان به دورن حوض کوچک مرمرین می ریزد. ماهی های کوچک و رنگین، جوره جوره می گردند، دانه می جویند و حباب های کوچک و کم دوامی تشکیل می دهند. قندیل های زیبای دهلیز و سالن واتاق ها ابهتی ندارند. محافظان این جا و آن جا ایستاده. لب بسته، خسته و سرشکسته.

جنرال یارمحمد در دفتر کارخویش با جنرال ولی رئیس دفتر وزارت نشسته اند. ضعف وپریشان حالی از سروصورت شان می بارد و ازضاع را از لونی دیگر می یابم. یار محمد با چشمانی اشکبار ولحن بغض زده، می گوید:

« در دفترش هست و می توانید بینید!»

حزم و احتیاط پیشه می کنم و می گویم:

« باید یکی ازمعاونان وزارت هم با من دربررسی شرکت کند.»

تصمیم می گیرند که میرعظیم الدین معاون تخنیکی وزارت که هم کارش کمتر است و هم آدمی است بی غرض وخویشتن دار، درکار بررسی شرکت کند. پشت در بسته همه خاموش نشسته ایم. خسته ایم؛ درهم شکسته ایم و دست از همه چیز شسته ایم. وقتی کارکنان کرمینال تخنیک با وسایل مجهز معاینۀ محل واقعه وکمره های عکاسی و فیلمبرداری می رسند، ما به سوی دفتر یعقوبی حرکت می کنیم.

دفتر یعقوبی در جوار دفتر یارمحمد، مشرف برچمن سرسبز و مشجر وزارت است. دهلیز کوچکی دارد واتاق خوابی که فقط یک بستر درآن جا شده است. دفتر یعقوبی، خموش وسرد و تاریک. از من آهی ودیگرهیچ. یعقوبی نزدیک میز، تخته به پشت افتاده. جایی که هرگز جایش نبود و دریافتم که نوبت درشتی روزگار رسیده  است. دیرزمانی به پیکر بی جان او می نگرم. افتاده و تکیده. با چشمانی بی فروغ که کوله باری از چون و چراهاست. نمی دانم ازتب وهن دق کرده یا دشنه خصمی از آستین به درآمده و کارش را ساخته. خون به رگم خشکیده و باور نمی کنم که قلب یعقوبی خاموش است ونبضش کار نمی کند. از روزی که با او غذای ظهرخورده ام، دو ماه می گذرد. آن وقت در نظرم مردی آمده بود در منتهای سلامت، تروتازه و نیرومند و اکنون در برابرم پیکری است بی جان و افسرده، با چشمان خلقه بسته، پاهای سست و بی حال وسراندکی به پیش خمیده. لب ها و زبانش پاک اما خشک. پوست تنش زرد وکاهی وسرد سرد. هرشیار چهره اش، از کار سخت و فرساینده و اندوهی جانکاه حکایت می کند وهرجا می نگرم، همه چیز به نقش او درآمده است. تلخی غم سنگینش را به دندان می فشرم.

یعقوبی با پنجۀ دست راستش تفنگچه چرخی آلمانی را محکم فشرده و صمل ومیتی یا شخی عضلات، پنجۀ دست وفک سفلی را استیلا کرده. جاغور تفنگچه فقط یک مرمی کم دارد. قطرمیل تفننگچه شاید از تفننگچه میکاروف کم نباشد. شقیقه راست یعقوبی درخون تپیده وانساج اطراف سوراخ دخول گلوله، کفیده و متلاشی به نظرمی رسد و حلقه قهوه ای رنگی شبیه سوختگی در پیرامون نزدیک سوراخ دیده می شود. از قسمت بالای شقیقۀ چپش، رشته خون نازک و پر پیچ و خمی به گردن و شانه جریان یافته و تا روی قالین رسیده و خشکیده است. بازوان، پاها و قسمت های تحتانی وجود، هنوز به شخی نگرائیده است. درکمر وپشت و ران ها، کبابت میته( لکه های بعد ازمرگ) هنوز قابل ملاحظه نشده اند. در سراسر بدنش، هیچ گونه آثار کبودی، خراشیدگی، تورم، سرخی، مقابله و منازعه و ضرب و جرح دیده نمی شود. درجیب های دریشی فولادی رنگ مرتبش، شی قابل ذکری نمی یابیم و مهم ترینش، قوطی سگرت کنت امریکایی و کلید ها و قلمش هستند.

دفتر کار یعقوبی بزرگ ووسیع است و شاید هم ده دربیست متر. درآن، جزتک تک ساعت دیواری وفریاد پرهیاهوی مینا ها، چیزی به گوش نمی رسد. درجریان تلاشی، درجناح غربی دفتر ونزدیک پردۀ نصواری رنگ، یک پوچک می یابیم که با قطر میل تفنگچه مطابقت دارد. سوراخی در قسمت بالایی پرده دیده می شود وقسمت بالایی راد چوبی پرده، خراشیده است. شاید گلوله توان عبورازچوب را نداشته و دو باره در داخل اتاق سقوط کرده است. از پشت شیشه ها به درختان سیب نظر می افکنم. بادی شتابناک از شاخۀ بلند درخت سیبی، آشیانه ای را متلاشی می سازد و خس و خاشاکش را با خود می برد.

درمیز کار یعقوبی بیست هزار افغانی که همه هزاری اند، می یابیم؛ باچهل مارک سویسی و به گمانم چهل یا پنجاه مارک آلمانی و همه توت های خورد. گزارشی درمورد سفر اخیرش به خارج و شاید هم به سویس که نام عبدالوکیل وزیر امور خارجه هم درجایی از آن به ترتیبی تذکر یافته است.

مصارف سفر پنج هزار دالر محاسبه شده است. یک قوطی سربسته سگرت کنت، دو پاسپورت، یکی به نام اصلی غلام فاروق و دیگری به نام مستعار که فراموشم شده و تذکره اش هم دریکی از خانه های میزبه صورت مرتب قرار دارند. گزارش های چندی هم روی میزاند که اهمیت چندانی ندارند.  روی میز خلاف گذشته، مرتب به نظر می رسد و کدام یادداشت خاصی روی میز دیده نمی شود وهنوز زود است که معلوم شود او چسان مرده است.

میز وچوکی های جلسه وسیت کوچ چهار نفری وزربفت مهمانان هم پاک و مرتب اند. درتشناب که دروازه آن ازداخل است، عطر خوش صابون وکرم های خارجی موج می زند.

برای تمثیل واقعه، جسد یعقوبی را از زمین بلند می کنیم. یعقوبی دیگر نمی تواند سرخویش را استوار نگهدارد وسر، بی اختیار هرسو می لغزد. محل احتمالی اصابت مرمی، درشقیقه راست وخروج آن از شقیقۀ چپ با محل اصابت پوچک در سوراخ پرده وقسمت خراشیدگی را درچوبی، مسیر احتمالی مرمیرا تثبیت می کند و حاضران، آن را می بینند.

یارمحمد ساعت ده و نیم مرا به دهلیز می طلبد و سراسیمه و پوشیده پیغامی می گوید:

« باقی رئیس اداره پنجم هم خود را کشته است.»

آشفته و اندیشناک به سارنوال امنیت دولتی دستورمی دهم که به دارالامان برود و چه گونگی حادثه را بررسی کند هیأت تخنیکی را که کارش تفریباً خاتمه یافته است، با او یک جا می کنم. درهمین لحظه جنرال عبدالحق علومی مسئول شعبه قوای مسلح کمیته مرکزی حزب هم می رسد. جسد یعقوبی و گوشه و کنار اتاق را از نظر می گذراند لختی بعد، با آه وافسوس از اتاق می برآید وپی کارش می رود. یعقوبی را با ناحیۀ مجروح و دل خونین که ناسپاسی ها زخمش زده، برقالین گلگون اتاق می گذاریم وچه می توانیم کرد جزطلب بخشایش وآمرزش.

کار بررسی محل واقعه که پایان می یابد، به اتاق یارمحمد برمی گردم واز او، چگونگی حادثه را می پرسم. یارمحمد لختی سکوت می کند وبعد با چشمان اشکبار می گوید:

« من درگارنیزیون کابل با جنرال نبی عظیمی جلسه داشتیم. وقتی آمدم این حادثه رخ داده بود. این یارمحمد از یعقوبی نواخت ها دیده، جاه وعزت و قدرت یافته ومونس و همدم یکدیگر بودند. یارمحمد را هیچ وقت چنان اندیشناک و مغموم ندیده ام.

باقر فرین معاون دیگر امنیت دولتی از چهره اش چیزی خوانده نمی شود و می گوید:

صبح وقت، وزیرصاحب مرا خواست. از پناهنده شدن دکترنجیب الله در دفتر ملل متحد خبر شده بود وگرفته می نمود. از رفتن شبانه رئیس جمهور به میدان هوایی و چگونگی مانع شدن قوای مربوط به جنبش اسلامی از پروازش گزارش دادم. یعقوبی صاحب مرا هدایت داد که جلسه اپراتیفی صبح را دایر کنم. جلسه ساعت هشت پایان یافت. وقتی به دفترش رفتم که گزارش جلسه را بدهم، درآن جا با جسدش رو به رو شدم.

وقتی جریان اموررا می بینم ونیکو اندیشه می کنم، پوشیده نمی ماند که شیرازه کار ها از هم گسیخته و تباه شده است. کشمکش ها آغاز شده، معاونان از آب گل آلود ماهی می گیرند و هرکدام به راهی روان است.

چون ازین مهم فارغ می شوم، استعلامی عنوانی طب عدلی می نویسم تا جسد را معاینه کنند و درمورد چگونگی و نوعیت مرگ، نظر بدهند. درهمین لحظه سارنوال امنیت دولتی می آید و گزارش می دهد:

« آثار وعلایم مرمی ها در سر و گردن جنرال باقی دیده می شوند وتحقیقات مزید را ایجاب می کند.»

این جنرال باقی از پکتیا بودو از قوم احمدزی واز اصحاب نزدیک دکتر نجیب الله و درخدمتش جانفشانی ها کرده و آگاهان می گفتند که قرار بود از کشور برآید که چنان نشده بود.

تفنگچه وپوچک و پاسپورت ها و پول ها ونشان های انگشت مشکوک و سایر آثار را در الماری محفوظ و مقفلی نگه می داریم و دروازه آن را مهر ونشانی می کنیم. فروزان رئیس لوژستیک و تنی چند وظیفه می گیرند که با طب عدلی در معاینه جسد همکاری کنند. سررشته تکفین و تدفین را به دست می گیرند و حق تعزیت را بگذارند. آن ها شب و روز می نشینند تا کار ها را راست می کنند. روز دیگر هیأتی به خانه اش در مکروریان می رود و آن چه است، همه را لیست می کنند و به برادرش که خانه را می خواهد تسلیم شود، اجازه نمی دهند. رأی برآن می شود که از همسر و فرزندانش در مسکو کسب تکلیف کنند که زود پاسخش می رسد و خانه و اثاثیه را برادرش تسلیم می شود.

بعد از ظهر محضر مشاهده جسد و معاینه محل واقعه تلاشی دفتر وزیر وغیره را می نویسم. همه امضا می کنند؛ سپس محافظان و سکرتر و دریور یعقوبی احضار می شوند. محافظ اصلی یعقوبی که نامش به خاطرم نمانده و اصلاً از غزنی است، می گوید:

« شش و نیم صبح با وزیر صاحب از مکروریان حرکت کردیم ورفتیم به ریاست جمهوری؛ درآن جا محافظان و افسران گارد اعتنای چندانی نکردند واوضاع تغییر کرده بود. وزیر صاحب از دو سه افسر چیزهایی پرسید که سرسری جواب دادند وهرقدر کوشید، رئیس جمهور  وتوخی و رئیس دفتر، جفسرسریاور را نیافت. یک جای که تیلفون کرد، برایش چیزهایی را گفتند که وزیرصاحب را سراسیمه ساخت.  پس ازآن به وزارت آمدیم. از معاونان تنها باقر فرین بود. وزیر صاحب به او دستور داد که جلسه اپراتیفی را دایر کند. اما در اتاق ژوبین نشسته بودیم. کسی پیش وزیر صاحب نرفت و صدایی را نشنیدیم و پسانتر وقتی می خواستیم از آمدن باقر فرین معاون وزارت خبر بدهیم که با جسد شان رو به رو شدیم.»

محافظ جوان تر یعقوبی هم چیزی شبیه به این را می گوید که همه را ثبت می کنیم. پسانتر شرف الدین شرف لوی سارنوال را هم از قضیه آگاه می کنم. فردایش تابوت یعقوبی را به « تپۀ شهدا» می برند. و بسیاری کارکنان و مقامات دولت و دوستان و نزدیکان بروی نماز می کنند.  دو سه روزی فاتحه وسوگواری دوام می کند. پس از پناهنده شدن دکتر نجیب الله در دفتر ملل متحد شیرازه دولت از هم می گسلد. نا به سامانی ها تشدید می یابد. همه خود را در محیط آماده یک خطر بزرگ و وحشتناک می یابیم. هیچ کس نمی تواند بگوید که چه چیز می تواند ما را نجات بخشد وازین گذشته، به سخن هیچ کس باور نداریم وهرکس گلیم خویش به در می برد زموج.

سرانجام نیروهای مخالف در شهر کابل راه می یابند و به روز شش ثور به مقر وزارت امنیت دولتی رخنه می کنند. یارمحمد وباقر فرین و بسیاری از رؤسای وزارت، چاره را حصر می بینند و از کابل می برآیند. دفاترو اثاثیه وزارت امنیت و اسناد بررسی واقعه مرگ یعقوبی تباه وغارت می شوند. گروهی به منزلش درمکروریان هجوم می برند و داروندارش را تاراج می کنند. با استقرار دولت اسلامی، کار بررسی دنبال نمی شود و چنین بود و هست آگاهی من ازین رویداد.»

آقای فخری هرچند مسئول درجه اول تحقیقات در باره قتل یعقوبی بوده؛ اما درنبشتۀ احتیاط آمیز خویش به هیچ یک از پرسش های کلیدی درمورد جریان قضیه و مجریان احتمالی و رد یابی جوانب پیدا و پنهان این فاجعه یک کلمه ای هم ننوشته است.

جاوید کوهستانی فعال سیاسی که همراه با یک دسته از مجاهدان شورای نظار به قرارگاه وزارت امنیت وارد شده بودند، چنین روایت می کند:

من همراه با جنرال یارمحمد (معین اول امنیت) و علی احمد سابق رئیس امنیت ولایت غزنی به کاخ وزارت امنیت آمدیم تا مهرولاک دفتر مرحوم فاروق یعقوبی را برداریم و داخل شویم. قفل در به سختی باز شد. دراولین لحظه، درپیش روی میزکار دفتریعقوبی، لکه ها و نشانه های پهن وخشکیده خون را مشاهده کردم. سمت چپ درجالباسی ( کوت بند) دیوار که درمحلی میان دفتر و اتاق خواب واقع بود، یونیفورم نظامی سترجنرالی یعقوبی ازمیخ آویزان بود و نشانه های نظامی بر سردوشی های لباس نظامی جرقه می زدند. وقتی به اتاق خواب پا گذاشتیم، تمامی آثار وعلایم روی تخت و روی کف اتاق بدون تغییر باقی مانده بودند. من دریخچال را گشودم. دو سه بوتل های مختلف مشروب الکلی درآن وجود داشت. ظرف های کوچک با غذا های نیم خورده نیز در میانه یخچال باقی مانده بودند.

اما مشتی بر می داریم از انبوهۀ روایات ضدونقیضی که درین باره وجود دارد.

گروهی از قول شاهدان عینی گفته اند که بعد از شنیدن صدای تفنگچه، سلیمان ویاسین سریاوریعقوبی به سوی دفتر جنرال یارمحمد دویدندو یارمحمد بعد از مشاهده جسد، بی درنگ به سوی تلفن رفت و اعضای دفتر سیاسی را ازآن ماجرا با خبر ساخت. به زودی هیأت دکتران شفاخانه امنیت برای معاینه جسد از راه رسیدند و موتر امبولانس به ساعت هشت وسی پیکر مرده یعقوبی را به شفاخانه چهارصد بستر انتقال داد و دفتر یعقوبی از سوی هیأت تحقیق مهر ولاک گردید.

تا کنون آقای یارمحمد معاون اول وزارت امنیت به حیث مظنون اصلی قتل یعقوبی، به قلم داده شده است. شماری از کارکنان امنیت دولتی آن زمان مصرانه گفته اند که یارمحمد با شبکه جی، آر، یو ( استخبارات نظامی روسیه) رابطه نزدیک داشت. اما عده ای دیگر این ادعا را ساختگی و تلاش درجهت ترور حقایق می دانند. آنان وضاحت می دهند که درین باره هیچ سند و شاهدی وجود ندارد. سنجر غفاری نیز حدس و گمان ها درباره اشتراک جنرال یارمحمد درقتل وزیر امنیت را بی اساس می داند. وی می گوید:

«زیر میز دفتر سکرتریت (درکنار دفتر آقای یعقوبی) چراغ های مخصوصی نصب شده بود که با هر حرکت آقای یعقوبی از روی چوکی به سوی تشناب یا اتاق خواب روشن می شدند. مثلا با روشن شدن چراغ مخصوص، سلیمان سکرترمی فهمید که وزیر از چوکی اش برخاسته وبه سوی درخروجی می آید. یا زمانی که وزیر به اتاق خوابش- متصل دفتر- داخل می شد، چراغ مخصوص زیر میز روش می شد ویا چراغ دیگری علامت می داد که وزیر روی تخت دراز کشیده است.

علاوه برآن، عقب دفتر وزیر، یک مأمور ویژۀ ریاست دهم امنیت دولتی همیشه حاضر می بود. هیچ یک از افراد مؤظف تائید نکرده اند که یار محمد درآن لحظه ها به اتاق وزیر داخل شده و به سوی یعقوبی شلیک کرده است. جنرال یارمحمد یک افسر اطلاعاتی بسیار هوشمند و مجرب بود و هیچگاه به این شیوه افشا وبچه گانه، برنامه قتل را عملی نمی کرد. اگر یارمحمد قصد چنین کار را می داشت، اصولا درقدم اول شاهدان احتمالی وحاضر درمحل را از بین می برد و سپس به سوی اتاق وزیر می رفت.»


 

 (6) مراجه کنید به کتاب « خروج جنرال دوستم و سقوط دکترنجیب الله» صفحه 169

(7)  کتاب جنگ اشباح، نوشته استیوکول، صفحه 228

(8)  تامسن سفیر سابق امریکا برای مجاهدین درسال های جهاد بود که خصایل مجاهدین و شیوه برخورد با آنان را به خوبی درک می کرد.

(9) احتمالا منظورنویسنده دستگاه مخابره رادیوی است.

(10)  شهزاده از مقامات ارشد استخبارات عربستان سعودی بود.

(11)  روزنامه نگاران به طور معمول قادر به دیدن حقایق پس پرده نیستند. خصوصاً آنانی که عادت کرده اند، خبر را از یک منبع بگیرندو به افکار عمومی پیشکش کنند. رویارویی مسعود و حکمتیار در واقع همان چیزی بود که آی،اس، آی و کا،جی، بی درافغانستان طراحی کرده بودند. آن دو قربانی دام پهن شده استخبارات شدند. نا امنی، تخریب، از بین بردن امید برای ایجاد یک حکومت نیرومند و مسئول ملی درافغانستان جزء خواسته های استخبارات منطقه ای بود. حکمتیار ومسعود به حیث بازیگران داخلی، هردو به دام افکنده شده بودند. اما شرایط طوری فراهم شده بود که جزرویارویی، راه دیگری برای آنان وجود نداشت.

(12)  جنرال خلیل کامل می افزاید:

(13)  سنجر غفاری از سال ها به این سو در مسکوزندگی دارد. من درجریان سفر یک هفته ای به مسکو، با وی آشنا شدم و درین باره صحبت کردم. به نظرم می رسد که آنچه سنجرغفاری درخصوص معمای مرگ یعقوبی بر زبان می راند، از روی استقلال نظرنیست. ازورای تشریح اپراتیفی کتاب حاضربه سادگی می توان نتیجه گرفت که برداشت ها وتاکید وی در باره این موضوع که یعقوبی دست به خودکشی زده است، با ملحوظات اقامت یک کادر امنیتی دوران حاکمیت دکترنجیب درمسکو نمی تواند بی رابطه باشد.

(14)  دکترنادر« شاه احمدزی» از چهره های مهم عملیات اداره ضد جاسوسی شهید احمدشاه مسعود برضد ایران و پاکستان بود که درسال های مقاومت علیه طالبان رهبری شبکه «صادق هجرت» را برعهده داشت. احمدزی تا درجه عضویت در معاونت اپراتیفی دروزارت احتساب طالبان پیش رفت و عضو معتمد ارتباطی میان احمدشاه مسعود وملاعبدالصمد خاکسار معین وزارت داخله امارت طالبان در کابل بود. وی مدعی است که پرونده تحقیقات قتل یعقوبی را مطالعه کرده و جنرال یارمحمد را مجری ترور یعقوبی معرفی می کند.

 

++++++++++++++++++++++++++++

 

 

ترور یا خودکشی (!؟)

زدن مهر خودکشی برحادثه مرگ مرموز یعقوبی کار مشکلی نیست. برخی حلقات ناشناخته نیزخرمن این چنین آوازه ها را عامدانه باد زده اند تا در اذهان عمومی به حیث یک واقعیت مسجل، جایگیرشود. دلایل زیادی هم وجود دارند تا افکارعامه نسبت به اسرار حقیقی مرگ یعقوبی، چندان دستخوش شک وتردید نشود. استدلالیان واقع بین نیز ظاهراَ نیاز بازنگری تردید آمیز در رابطه با این نکته را که مرگ یعقوبی، ممکن است صرفاً نتیجه نوعی وهم و بلاتکلیفی برای نجات ذخایر اسرار خطرناک باشد، جدی تلقی نمی کنند.

دلیل این سردرگمی چه می تواند باشد؟

سال های مأموریت مرحوم یعقوبی به حیث وزیر امنیت دولتی، سال های دشوار وانباشته از غده های بی اعتمادی و فروپاشی سازمان امنیت وارتش افغانستان بود. تضاد های درونی جناح های رقیب در داخل حزب ودولت عمیق تر می شدند و معامله گری های پنهان با استخبارات خارجی وگروه های مجاهدین که به نوبه خویش از هرجهت به سوی مرکز قدرت نزدیک می شدند، به طور مخفی وعلنی تشکل و تأثیرخود را آشکار می کرد.

       او از مدت ها پیش در باره تقسیم وزارت های امنیتی ( داخله، دفاع و امنیت) به « شمال» و« جنوب»، خصوصاَ شکسته گی در سطح رهبری وبیروی سیاسی حزب، پیوسته اطلاعات مأیوس کننده را دریافت می کرد.  وی بهتر از دیگران، ناظر نزدیکی گام به گام شبح سقوط وفروپاشی به سوی پایتخت بود. با اوج گیری بحران سیاسی در رهبری حزب و دولت و پررنگ شدن فعالیت های سیاسی بینین سیوان نماینده ویژه سازمان ملل متحد برای ایجاد یک حکومت عبوری به همکاری ملل متحد، به وضوع مشاهده می شدکه وزرای دفاع ملی و داخله به سوی احزاب قومی لغزیده و عملا بر ضد یکدیگر صف آرایی کرده بودند.

آقای یعقوبی به عنوان وزیر مهم ترین سکتور امنیتی، ذخیره بزرگ رازهای امنیتی افغانستان به شمار می رفت که با هیچ یک از دسته های انشعابی ورقیب نیز علایقی نشان نداده بود. با افزایش خطر سقوط حاکمیت، احتمال به اسارت رفتن وی نیز یک امر حتمی حساب می شد. درک این قضیه بس وحشت ناک بود.

 درچنین احوال، اعتماد وی نسبت به دکتر نجیب الله نیز تا اندازه ای  کمرنگ شده بود. مدتی قبل از سقوط نظام، قطعه مخصوص حفاظت از رئیس جمهور به وی اطلاع داده بود که دکترنجیب و جنرال شاپور احمدزی ( برادرش) بدون مشوره با وزیر امنیت، درناحیه تنگی واغجان یا محمد آغه لوگر، با حکمت یار رهبر حزب اسلامی و یا نماینده هایش وارد معامله شده بودند. اعزام جنرال رفیع ( معاون دکتر نجیب) به لوگرو مذاکره با حکمت یار، مظهر انکار ناپذیر این تحولات بود. یعقوبی بعد از دریافت اطلاع در باره تماس ها میان دکترنجیب و حکمت یار از رفتن به جلسه بیروی سیاسی خود داری کرده بود.

یعقوبی نیز به نوبه خویش تلاش کرد براثر پادرمیانی جنرال رفیع، با حکمتیار وارد گفت وگو شود؛ اما حکمتیار از مذاکره با یعقوبی احتراز کرد. حکمتیار ازین امر مطلع بود که هدف یعقوبی از گفت وگوی رویاروی با او، کمک به روند معامله و یا تعمیل خواسته های حزب اسلامی نه، بلکه کشف جریانات پس پرده خواهد بود.

وی گفته بود:

«رئیس جمهور بدون مشوره با من ( مسئول امنیت مملکت) با دشمنان وارد معامله شده است. پس وظیفه من به حیث مسئول رسمی امنیت کشور خاتمه یافته است.»

دکتر نجیب موفق شد او را قانع کند که ازوظیفه اش کنار نرود؛ اما آن طوری که بعضی ها مدعی شده اند، فشار روانی حاصل ازوضع وخیم سیاسی وامنیتی، روز تا روز او را به مرز دردناک روانی نزدیک کرده بود.

همزمان با این رویداد ها، سایر اعضای ارشد حزب و دولت ( ازجمله فرید مزدک، نجم الدین کاویانی وعبدالوکیل)  و جنرالان قطعات بزرگ ارتش، سارندوی و امنیت دولتی، که از جمع پیروان ببرک کارمل به شمار می آمدند، با جنرال دوستم و احمدشاه مسعود عهد وپیمان بسته بودند که حکومت را برای آنان تحویل خواهند داد. ظاهراَ هیچ یک ازفرکسیون های متضاد، درباره فعالیت های شان با یعقوبی خواهان مشورت نمی شدند و او بار سنگین تنهایی و خطر را احساس می کرد.

شنیدن خبر فرار و پناهندگی رئیس جمهور نجیب الله که یگانه پایگاه امید وی به شمار می رفت، آخرین ضربه را بر روان مضطرب یعقوبی وارد کرد. دیگر برای وی امیدی نسبت به بهبود وضع باقی نمانده بود. از نظر آنانی که روی بال های شایعۀ «خودکشی» یعقوبی سوار اند؛ گویا همه حوادث دست به هم داده بودند تا اورا به دام هولناک مرگ پرتاب کنند. این گروه مدعی اند؛ قبل ازآن که دیوارهای آتشین، ازچندین جهت یعقوبی را به کام خویش فرو برند، وی از همه آنان پیشدستی کرد و با دست خودش به تمامی ترس ها ووحشت هایش خاتمه داد. اما آیا پذیرش چنین دلایلی، برای روشن کردن زوایای مرگ ارشد ترین مهره اطلاعاتی دولت کافی است؟

پاسخ به این سوال صریحاً منفی است.

حقیقت گمشده

آنانی که مدعی اند فاروق یعقوبی خودکشی کرده است، احتمالاً کسانی اند که یا عضو پروژه قتل یعقوبی اند و یا هم بارناخواسته مصلحت های شخصی را با نا امیدی بردوش می کشند. این افراد مأموریت دارند اذهان عمومی را در همین مسیر هدایت کنند. گروه دیگر، در نتیجه بی خبری از کنه پیچیده قضایا، بالطبع از انبوهۀ این افواهات نا خود آگاه تأثیر می پذیرند. دسته سوم عده ای انگشت شماری هستند که از ماهیت ماجرا با خبر اند ولی روی دلایل مختلفی که برای خود شان مهم است، محافظ کاری پیشه کرده و از بازگویی حقایق هراسان شده اند.

یعقوبی از تمامی اسرارپس پرده و کشمکش های چندین کشور منطقه بر سر درامه قدرت درکابل و مبارزه میان جناح های نظامی وشاخۀ هواداران کارمل که درماه های آخر حکومت دکترنجیب الله بسیار متحرک شده بودند، اطلاع داشت و جناح کارمل و اعضای بیروی سیاسی نیز نسبت به این مسأله حساس شده بودند. جناح کارمل که درابتدای ماجرا با تقسیم قدرت مخالف بودند، درپایان درامۀ حاکمیت نجیب، سعی داشتند ابتکار اموررا در تقسیم قدرت با مخالفان ( به خصوص جمعیت اسلامی نه با شورای نظار) خود بر عهده بگیرند.

حوادث آتی نشان داد که آنان نیز به اهداف خویش دست نیافتند وکشور درقعر آتش فرورفت.

عبدالوکیل وزیر خارجه معاهده ژنیو را با بی میلی امضاء کرد و به کابل برگشت. این مقارن احوالی بود که دکتر نجیب بیش از حد فریفتۀ طرح های بینین سیوان شده و فکر می کرد که همه چیز درجهت درست روان است.

بینین سیوان فهرست هجده نفری حکومت مؤقت را که عمدتاً افغان های ساکن غرب بودند، تهیه کرده بود که براساس «طرح پنج فقره ای سازمان ملل متحد» جایگزین حکومت دکتر نجیب می شد. پاکستان و روسیه مخالف این طرح بودند و چنان که در بخش نخست کتاب حاضر توضیح شد، با اختتام یک مرحله بحران درافغانستان، ضرورتاً و باید بحران خوفناک دیگری در کابل آفریده می شد. حوادث بعدی هم ثابت کرد که طرح بینین سیوان هم صرفاً وقت کشی وبازی با زمان بود که هدف از آن، تسریع تزلزل سیاسی و فرسایش اعتماد در میان جناح های مختلف بود. پروژه اصلی، همان بود که بعد از پیروزی گروه های مجاهدین اتفاق افتاد.

دکتر نجیب هشدار های حقیقی و درز کرده از لایه های متضاد جامعه شوروی درمورد درهم شکستن حکومت را جدی گرفته بود. اما قراین نشان می دهند که وی مدتی به این گمان افتاده بود که سیاست «مصالحه ملی» در آخرین تحلیل، به نفع روس ها خواهد بود. با آن هم وی به زودی از نزدیکی سیاست منطقه ای پاکستان وروسیه به هدف انحراف دادن حوادث افغانستان از مسیر سیاسی منطبق با منافع دراز مدت آن دو کشور، به وسیله فاروق یعقوبی مطلع گشته بود.

ببرک کارمل از سیاست نجیب بیزار بودو می گفت که این سیاست سبب می شود که پاکستان افغانستان را اشغال کند. هرچند کارمل در دورۀ تبعید در شوروی، ماهیت بازی روس ها با کشورهای دور وپیش به خصوص افغانستان را درک کرده بود، مگر درضدیت با دکترنجیب،  مثل همیشه روی فارمول های کلی دورن حزبی و دوره قدرت شوروی تکیه داشت.

 روسیه می خواست که بعد از دوران فروپاشی شوروی، هرنوع خطر را از سرحدات جنوبی خویش از میان بردارد.  از یک نظر، محاسبه شوروی در خصوص بالا رفتن گراف رویارویی سراسری میان جناح های مجاهدین چنین بود که اضمحلال جناح خلق و حزب اسلامی ( بعد از ناکامی کودتای شهنواز تنی درسال 1368) درمرحله اول، ممکن است ظرفیت متحدان روسیه درشمال را تقویت کند؛ اما در مراحل بعدی جنگ،  با حفظ موازنه جنگ برسر تعیین سرنوشت نظامی وسیاسی درپایتخت، خطربزرگ در سرحدات شوروی پیشین تا میزان زیادی از بین خواهد رفت. شوروی  و رهبران پاکستان از نحوۀ مدیریت دکتر نجیب به خاطر حفظ ویا اتحاد ظرفیت های مجاهدین و حزب وطن بسیار نگران بود. این حقایق از چشم یعقوبی به حیث وزیر امنیت دکتر نجیب الله پنهان نمانده بود.

همچنان ابقای دکترنجیب از نظر مدیران بین المللی به سرپرستی ملل متحد که او را دیگر به عنوان گزینه رهبری برای افغانستان قبول نداشتند، نیز امری بیهوده بود. دکتر نجیب الله به عنوان مغز مجرب اطلاعاتی، کمتر درین باره اندیشیده بود که مأموریت بینین سیوان یک مأموریت استخباراتی با استفاده تدریجی از زمان و دپلوماسی بود.

عتیق الله « سادات» داماد فاروق یعقوبی می گوید که آقای یعقوبی هیچ گاه مکنونات ذهنی اش را برای هیچ کسی بروز نمی داد. اما برخلاف معمول چند روز پیش از سقوط حاکمیت دکترنجیب الله گفت:

«به زودی این چوکی ها و کوچ ها برداشته خواهد شد و درعوض دوشک ها هموار خواهد شد.»

در بخش نخست توضیح داده شد که قبل از کودتای جنرال تنی مقامات شوروی شهنواز تنی، گلاب زوی، و فاروق یعقوبی را به مسکو دعوت کردند. یعقوبی پس از بازگشت از مسکو به دکترنجیب الله یاد آورشده بود که باید برخی مهره های کلان دولت و نهاد های قوای مسلح برکنار شوند. به قول عتیق الله سادات، فاروق یعقوبی به طور مشخص از نجیب خواسته بود که سیداعظم سعید فرمانده واحد های گاردخاص را برکنار کند اما دکتر نجیب الله به این پیشنهاد را عملی نکرد.

 یعقوبی روزی در خانه اش واقع در بلاک 31 مکروریان اول با حالتی دلگیر چنین می گوید:

«من نمی توانم همه چیز را دربکس خود قفل کنم.»

این آوانی بود که علایم ارتباط جنرال یارمحمد با شبکه های استخباراتی روسیه از پرده برون افتاده و مهره های مشکوک نیز همچنان در قوای مسلح بر سرکار باقی مانده بودند. با این اوصاف، زمزمۀ کودتای شهنواز تنی بالا گرفته بود. تنی ظاهراً با سیاست « مصالحه ملی» نجیب مخالف بود و درباره افزایش معاش ( حقوق ماهوار) تشکیلات ارتش با دکتر نجیب الله مشاجره دایمی داشت. او بی محابا دولت را به سرنگونی تهدید می کرد. چنان که رویداد ها ثابت کردند، این کودتا به دلیل آن که مدت ها در باره آن سخن گفته می شد، در واقع از قبل شکست خورده بود.  یعقوبی در آستانه کودتا با جنرال تنی ملاقات کرد.

وی از جنرال تنی پرسیده بود:

«تو فکر می کنی پیروز می شوی؟»

جنرال تنی پاسخ داده بود:

« من به تو احترام دارم اما حاکمیت را سرنگون می کنم!»

یعقوبی گفته بود:

« سقوط حکومت درتوان تو نیست اما همه چیز برباد خواهد شد!»

یعقوبی طرح خود را در مقابله با تحرکات جنرال تنی به دکترنجیب الله پیشکش می کند. وی می گوید:

« صحبت با تنی مفید نیست. فقط می توان به وسیله قطعات گارد خاص از نظام دفاع کرد!»

 یعقوبی در ساعت هفت صبح روز کودتا به بازی اپراتیفی دست می زند و به شهنواز هشدار می دهد که هرنوع تحرک جنگی وی بلافاصله با ضربات مرگبار واحد های گارد و امنیت دولتی استقبال خواهد شد.

جنرال تنی از توان رزمی و عملیاتی قطعات تحت فرمان خویش کاملا اطمینان داشت. اما با شروع عملیات کودتا، قطعات وزارت داخله که تنی روی آن حساب باز کرده بود، از جا تکان نخورد. ذبیح الله زیارمل رئیس سیاسی ارتش خودش را در بستر بیماری انداخت و دررگش سیروم بست. درهمان حال یعقوبی به شهنوازتنی چنین پیام می دهد:

« هنوز هم چانس مذاکره با تو وجود دارد!»

شهنوازمی گوید:

« ازما دفاع می شود!»

حزب اسلامی آقای حکمتیار علی رغم دفاع نظامی، سیاسی و تبلیغاتی از حرکت شنهوازتنی، موفق به نجات کودتا نگشت. بنا به شهادت عتیق سادات، یعقوبی بعد از فرار تنی به پاکستان یاد آور شد که بازهم یک حمله در راه است و این حمله متوقف نخواهد شد!

آن چه پس ازآن اتفاق افتاد، همان بود که یعقوبی درباره آن هشدار داده بود.

 

آخرین چلیپا

بازی پس پرده برای تعویض نظام دکترنجیب به یک نظام دیگری که هرگز تعریف نشده بود، از اواخر سال 1370 گرم تر شده می رفت. بازی به نقطه ای تقرب می کرد تا آخرین چلیپای فاجعه را ترسیم کند. این چلیپا( که نوع دیگری از چلیپا های تأسف بارشخصیت کشی درتاریخ افغانستان بود) روی نام فاروق یعقوبی زده شده بود.

بازگشت ببرک کارمل به کابل درماه های آخر حکومت دکترنجیب الله،  بیروی سیاسی حزب وطن را به طور علنی به دو نیم تقسیم کرد. یعقوبی از صحنه های اجلاس کارمل با هوادارانش گزارش دریافت می کرد. لوی درستیز( رئیس ستاد ارتش) وجمعی از جنرالان برحال رژیم نجیب الله به طور علنی نیز در جلسات کارمل حضور به هم می رسانیدند. دکتر نجیب گویا عنان به تقدیرسپرده و تماس ها با نماینده ملل متحد را خونسردانه ادامه می داد. موازی با آن، سازمان ملل از مأموریت مرموز بینین سیوان طوری تصویرمی داد که قضیه افغانستان آرام آرام به یک نتیجه عملی برای ایجاد حکومت بی طرف نزدیک می شود.

دکترنجیب به طور مبالغه آمیزی به این پروسه امید بسته بود. بینین سیوان ظاهراً میکانیزم انتقال قدرت به طور مسالمت از دکترنجیب الله به حکومت تحت حمایه سازمان ملل متحد را تدوین کرده بود. دکتر نجیب- مردی که مغز حساس اپراتیفی اش، بحران پیچیده کشور را سالیان متمادی مدیریت کرده بود-  در ره این جریان نا مشخص سر اطاعت گذاشته و مذاکرات را بنا به میل سازمان ملل متحد به جلو می برد. (16)

خاله جان، من که درسازمان ملل متحد زور واقتدار جامعه جهانی را مشاهده کردم!

یعقوبی نسبت به این جریان ها سخت مظنون بود وحالت روانی اش روز تا روز غم انگیز تر می گشت؛ با آن هم حضور دکتر نجیب در رأس قدرت، امید برای فردای بهتر را هنوز درضمیرش بیدار نگهداشته بود.

اما انتشار خبر فرار ناکام دکتر نجیب به زودی آشکار ساخت که امید ها برای ایجاد یک ساختار مشارکتی درافغانستان سخت کاذب و زودگذر بوده است. این درواقع زلزله ترسناک سیاسی ودپلوماتیک بود که رویداد های حساس سیاسی و نظامی را در مسیر نا امید کننده ای هدایت کرد که برای رهبران حزب وطن ومردم افغانستان، بس نا منتظربود.

درگیرودار حوادث پنهان وفریبنده درآخرین روزهای سقوط دولت دکترنجیب الله، آقای یعقوبی به نحو بی سابقه ای منزوی شده و حتی گفته می شود که  درمیان مقامات ارشد، تقریباً آخرین کسی بود که از حادثه فرار دکترنجیب اطلاع یافته بود.

تلاش دکتر نجیب برای فرار از کشور و پناهنده گی اش به دفتر سازمان ملل، بر انتظام عمومی امور یومیه در رهبری حزب خاتمه بخشید.  یعقوبی  برخلاف معمول درجلسه شورای دفاع وطن درکمیته مرکزی با هیچ یک از اعضای بیروی سیاسی رو به رو نشد. بربنیاد گفته عتیق الله سادات، هنگام بازگشت به قرارگاه وزارت امنیت دولتی، موتر حامل وی در نزدیکی وزارت خارجه هدف تیراندازی افراد مسلح قرار می گیرد. (١7)

هنگام بازگشت به وزارت امنیت، قبل از آن که وارد دفترش شود، درسالن ریاست دفتر زنگ تلفن به صدا درمی آید و کسی از وی سوال می کند که چرا درجلسه بیروی سیاسی حضور نیافته است؟

یعقوبی پاسخ می دهد:

« درکدام جلسه باید حاضر می شدم؟ شما که درجلسات خصوصی مشغول بودید!»

دقایقی بعد فرید مزدک عضو بیروی سیاسی درتماس تلفنی از وی می خواهد که باید بدون تأخیر به کمیته مرکزی بیاید.

یعقوبی از وی سوال می کند:

« خودت از چه موقعیتی برای من دستور می دهی؟»

مزدک می گوید:

« دستور بیروی سیاسی است!»

منابع خاص می گویند مزدک استدلال کرده بود که دکترنجیب الله حاضر شده است که چندساعتی از پناهگاه سازمان ملل خارج شده و به منظور تعیین سرنوشت حکومت، درجلسه بیروی سیاسی حضور یابد. وی اضافه کرده بود که درآخرین جلسه بیروی سیاسی ممکن است رهبری جدید حزب با موافقت اعضای بیروی سیاسی برگزیده شود.

منابع نزدیک به آقای یعقوبی می گویند که وی از رفتن دو باره به جلسه بیروی سیاسی خود داری کرد. از مجموعۀ اطلاعاتی که از روی اظهارات سایر کارکنان امنیت که درهمان روزاز دور یا نزدیک شاهد ماجرا بوده اند، نتیجه گیری شده است که یعقوبی همین که با وضع ناگواری از کمیته مرکزی بازگشت، هرگز دو باره به کمیته مرکزی نرفت.  فرید مزدک به نمایندگی از اعضای بیروی سیاسی به یعقوبی اطمینان داده بود که اگرچه اوضاع به سرعت درحال تغییر است مگر همه چیز محاسبه شده و کنترول حزب بر اوضاع تأمین است.

 سلیمان به اعضای خانواده یعقوبی گفت:

« وقتی یعقوبی از جلسه بیروی سیاسی برگشت، هیچ دستوری صادر نکرد. ساعتی بعد، بر روال آمد ورفت روزانۀ مراجعان به وزارت امنیت، فردی ازخارج دروازه عمومی خواهان ملاقات با یعقوبی می شود؛ اما قطعه ویژه امنیتی قرارگاه وزارت که همه جا را درمحاصره کشیده بود، به فرد مذکور اجازه نمی دهد که به حریم وزارت پا بگذارد. افراد مسلح ناشناس در صحن ( وحتی درلابلای باغچه های گل وزیر درختان) و اطراف ساختمان اصلی وزارت امنیت به حالت اضطراری موقعیت گرفته بودند. چند دقیقه بعد از آدرس نا معلوم به قوماندان قرارگاه امینتی وزارت امنیت - فاروق پروانی- تلفن می شود تا هیچ کسی را اجازه ندهد که به دیدار یعقوبی برود. چنان که بعداً روشن شد، این دستور از سوی برادر فاروق پروانی که رئیس خاد نظامی بود، صادر شده بود.  سوال این است که آیا همه اعضای ارشد رهبری حزب که به دور کارمل گرد آمده بودند، این سناریو را گام به گام دنبال می کردند؟

معلوم می شود که برنامه تقرب به ایستگاه آخر، طوری گام به گام آماده می شد که قرارگاه امنیت دولتی درحالت خاص قرنطینه قرارگرفته بود وارتباط یعقوبی با محیط خارج از قرارگاه امنیت قطع شده بود. افراد زیادی درگوشه وکناروزارت جا به جا شده بودند. معلوم نبود که این افراد چه زمانی درنقاط حساس وزارت مستقر شده بودند.

گزارش های تصدیق شده امنیتی حاکی اند که حدود یک سال قبل ازتشدید بحران، جنرال یارمحمد معاون اول فاروق یعقوبی ( وبرادر فرید مزدک) یک واحد خاص امنیتی را تشکیل کرده بود که صرفاً از شخص وی فرمان می بردند. هنوز مشخص نیست که آیا یعقوبی از تشکیل چنین قطعه ای ویژه امنیتی مطلع بود ویا خیر؟

در باره این که آیا آقای یعقوبی شخصاً از برقراری ممنوعیت ورود مراجعان، تحریم ملاقات با خودش و ایجاد حلقه امنیتی آگاهی داشت و یاخیر، هیچ اطلاعی در دست نیست. اما مأموران امنیت دولتی به این باور اند که وی اندکی قبل از آن که در داخل دفترش مورد حمله غافلگیرانه قرار بگیرد، متوجه شده بود که وزارت امنیت قبل از ورود وی به دفتر، به طور کامل از سوی دسته های مسلح ناشناس، اشغال شده بود. او به حیث پلیس مجرب که درکوران حوادث به پخته گی رسیده بود، درتشخیص وضع غیرعادی در اطراف خویش مهارت داشت. به همین سبب درآخرین دقایق، از لحاظ روانی تحت فشاربسیار سختی قرارگرفته بود که هیچ کسی درگذشته، او را درچنین وضعی مشاهده نکرده بودند.

شاهدان عینی افزوده اند:

  سکوت وآرامش اضطراری درقرارگاه امنیت حکمفرما می شود. درین اثنا خلیل عامل رئیس مهمانخانه مخصوص امنیت ( درهوتل مصطفی) هوتل مصطفی ساختمانی واقع درچهارراهی صدارت درحاشیه غربی اداره سابقه ششم امنیت و ریاست تحقیق است که درزمان سیطره حزب دموکراتیک خلق،  محل پذیرایی خاص مهمانان وزارت امنیت دولتی بود. مهمانان خارجی امنیت معمولاً درهمین محل اقامت می کردند. اکنون هوتل مذکور دراختیار صاحبان اصلی اش قرار دارد.از خارج وزارت اجازه می یابد که برای انجام کاری با یعقوبی ملاقات کند.  آقای سادات به نقل از سلیمان می گوید:

دیدار رئیس مهمانخانه هوتل مصطفی بر اساس توافق ریاست دفتر وزیر امنیت دولتی، از قبل تنظیم نشده و شخص وزیر نیز از آن آگاهی نداشت. همه چیزبه طور ناگهانی اتفاق افتاد. ورود خلیل عامل در شرایطی اتفاق افتاده بود که ساختمان وزارت امنیت درمحاصره کامل قطعه مخصوص وابسته جنرال یارمحمد قرار گرفته بود.

 سترجنرال نبی عظیمی درکتاب « اردووسیاست» به نقل از باقرفرین معاون دوم وزیرامنیت نوشته است که یعقوبی وقتی با حالت بحرانی به دفترش برگشت، به باقرفرین گفت که جلسه رؤسای امنیت را بدون حضور وی برگزار کند. اما اصولاً باید جنرال یارمحمد بعد از وزیر، جلسات امنیت را سرپرستی می کرد. چرا یعقوبی سراغ یارمحمد را نگرفت؟ درین حال، جنرال خلیل کامل معاون ریاست مالی امنیت به نقل از میرعزم الدین رئیس اداره تخنیک وزارت امنیت می گوید که جلسه به ریاست باقرفرین به کارآغاز کرد اما یارمحمد اندکی ناوقت به تالار جلسه ظاهر شد. پس سوال این است که جنرال یارمحمد درین مدت درکجا و سرگرم چه کاری بود؟ چرا یارمحمد که اکنون در دیارغرب جاخوش کرده است، جزئیات این حادثه تاریخی را به قلم خود شرح نمی دهد؟

روایت نزدیکان یعقوبی این است که رئیس مهمانخانه امنیت ظاهراً فرصت می یابد که از طریق دفتر یارمحمد معاون اول امنیت به ملاقات یعقوبی برود. این شخص آخرین کسی بوده که با یعقوبی در دفترش دیدار کرد. از قول فرد حاضر دردفتر پذیرش یعقوبی چنین آمده است:

 رئیس مهمانخانه اجازه یافت تا به ملاقات یعقوبی برود اما موصوف بعد از سه یا چهار دقیقه از دفتر یعقوبی بیرون آمد. از وی پرسیده شد:

« چرا زود خارج شدی؟»

رئیس مهمانخانه گفت:

« والله امروز کارم نشد... وزیر صاحب پیشنهاد های مرا قبول نکرد و گفت که بعد تر بیا»

بعد از رفتن رئیس مهمانخانه، یک ساعت دیگر درسکوت وآرامش غیرعادی سپری می شود. سپس مسئولان خاص امنیتی که با هماره یعقوبی را دررفت وآمد ها به خارج و داخل وزارت همرایی می کردند، کنجکاوانه درون دفتر یعقوبی پا می نهند و مشاهده می کنند که یعقوبی درمیان اتاق افتاده و کشته شده است. یک تفنگچه بی صدا هم درمیان انگشتان دست راست یعقوبی جا داده شده بود.  بی درنگ به یارمحمد و دیگر مسئولان بلند رتبه، ماجرای مرگ یعقوبی را شرح می دهند.

درمورد حضور ناگهانی مسئول مهمانخانه هوتل مصطفی درساعت آخر مرگ یعقوبی، هیچ کس دیگراز مأموران امنیت چه به طور شفاهی و چه به صورت کتبی در سایت های انترنت و یا نامه های شخصی گواهی نداده اند یا این که من به چنین اسنادی دسترسی نیافته ام. درهرحال بعد ازآن روز، رئیس مهمانخانه امنیت از صحنه غایب گشت و هرگز درهیچ جایی درین باره سخن نگفته است.

هرچند اطلاعات کشفی داستان را به شکل دیگری شرح می دهد، شخصیت های مظنون عوض نمی شوند.

آقای جنرال خلیل کامل معاون ریاست مالی وزارت امنیت دولتی درهمین رابطه چنین می گوید:

یاسین« یاور» بعد از مرگ یعقوبی حکایت کرد که وقتی یعقوبی با وضع غیرعادی به داخل دفترش رفت، به مدت حدود بیست دقیقه از وی خبری نشد. درحالات عادی، مرا به دفتر می پذیرفت و برخی هدایات را ابلاغ می کرد. اما این بارسکوت برکل قرارگاه حاکم بود. از روی کنجکاوی و یک حس ناگوار، کمی دررا به سوی داخل بازکردم وبه درون نظرافکندم. یعقوبی عقب میزکارش نبود. چند گام به درون دفتر رفتم. بازهم از یعقوبی خبری نبود. فکر کردم به تشناب (واقع در درون اتاق) داخل شده است. عقب درتشناب، گوش خود را نزدیک کردم. از داخل صدای جریان آب یا شرفۀ حضور کسی به گوشم نیامد. ناچار از دفتر بیرون رفتم. اما چهل دقیقه بعد، بازهم به داخل دفتر رفتم تا معلوم کنم که آیا یعقوبی دردفتر هست ویا نیست؟ این بار دیدم که پیکر یعقوبی کنار چوکی میزکارش روی زمین افتاده است و درفاصله سی چهل سانتی، یک تفنگچه نیز پرتاب شده است. پاهایش به سوی قبله و سرش به جناح شمال شرق دفتر بود.

من با دیدن این صحنه به تالار جلسه رفتم و به باقرفرین که جلسه را رهبری می کرد، گفتم:

یعقوبی صاحب دردفترش کشته شده است!

پرسش این است که چرا یاسین یاور درآن ساعات مرموزکه دستیاران رسمی دفتر پذیرش یعقوبی در وظیفه شان حاضر بودند، وضع یعقوبی را از نزدیک تحت نظارت خاموش قرارداده بود؟ آیا وی در گذشته هم مسئول نظارت از احوال یعقوبی دردفترکارش بود یا آن که همان روز به طور استثنا وظیفه استراق سمع عقب دردفتر کاروزیر را برعهده گرفته بود؟

   اطلاع تأیید شده می رساند که از صبح همان روز که یعقوبی، دفترش را به قصد شرکت درجلسه بیروی سیاسی ترک کرد، یاسین برخلاف گذشته، او را همرایی نکرد و درقرارگاه وزارت باقی ماند. آیا تعبیر این اطلاع آن است که همه چیز در لحظه های غیابت یعقوبی به همکاری یاسین « سریاور» سازماندهی شده و حمله کنندگان، صرفاً برای بازگشت وی لحظه شماری کرده بودند؟

 وقتی جلسه رؤسای امنیت بنا به دستور یعقوبی، از سوی باقر فرین راه اندازی شد، یارمحمد معاون اول درکجا بود؟  این نکته باید لایه برداری شود که جنرال یارمحمد همان روز ( به قول جنرال خلیل کامل) چه گونه ده دقیقه بعد به جلسه حضوریافت؟ یک گزارش حاکی است که یارمحمد از صبح وقت یا شاید درطول شب در وزارت امنیت حضور داشت. مگر درگفت وگویی که با ببرک ( مشهور به رئیس ببرک) سابق رئیس امنیت کابل داشتم؛ ایشان اظهار داشت:

درآن روز، هم چیز در حیطه صلاحیت باقر فرین قرار گرفته بود. یارمحمد هرگز به جلسۀ اوپراتیفی حاضر نشد، بل، صبح ساعت هشت او را سوار بر یک موتر لادای روسی دیدم که با سرعت از چهار راهی آریانا به سوی خانه اش درحرکت بود. من او را دنبال کردم و درخانه اش او را ملاقات کردم.

رئیس ببرک افزود:

قتل یعقوبی تحت مدیریت باقر فرین انجام گرفت و هیچ کس دیگر درآن ساعات، ابتکارعمل را در دست نداشت.

 

شناسنامه کوتاه باقر فرین:

باقر فرین در سال 1360 خورشیدی در ریاست خاد مزارشریف به حیث مدیر تخنیک مقرر شده بود. وی در ابتدا انجنیر در ریاست کود و برق بود. وی همراه با خانمش نورضیاء تحصیلات خویش را در مسکو به اتمام رسانیده و تحت حمایت سازمان استخباراتی شوروی سابق – کی ،جی ،بی – قرار داشت. آقای فرین از شیعیان مزارشریف بود که درسال های جنگ، با حزب اسلامی و حرکت اسلامی رابطه داشت. او سپس به معاونت ریاست امنیت مزارشریف ارتقا یافت. در سال 1364 ریاست اداره چهارم امنیت دولتی کابل به وی سپرده شد و هنوز یکسال را درآن اداره کار نکرده بود که به عنوان معاون وزارت امنیت دولتی معرفی گردید.

درجریان کار در اداره های مختلف امنیت، با مشاورین روسی روابطه بسیار نزدیک داشت و خانمش نورضیاء به طور دایم دو مشاور روسی را به همراه می داشت. او از رهگذر ایدئولوژی شخص سست عقیده و پسیف بود. دکترنجیب و یعقوبی چند بار تلاش کرده بودندتا او را از وزارت امنیت به جای دیگری تبدیل کنند اما شوروی ها ضمن حمایت قاطعانه از او، حتی تهدید کرده بودند که در صورت عزل ویا تبدیلی باقر فرین، بودجه امنیت دولتی را قطع خواهند کرد. او ازصلاحیت فوق العاده برخور دار و می توانست مبالغ کلان به اندازه پنج میلیون وده میلیون افغانی را برای افرادی که لازم می دانست توزیع کند. وی دردوره کار مشترک با یعقوبی عقده سختی به  هدل گرفته بود. یعقوبی با او رفتار دگرگونه ای داشت و سعی می کرد وی را به امور پیش پا افتاده مصروف کند. باقر  فرین بعد از پلینوم هجده کمیته مرکزی که به خلع صلاحیت ببرک کارمل از مقام منشی عمومی حزب شد، به طور دستوری به سوی جناح کارمل لغزید.

رئیس پیشین امنیت کابل دنباله ماجرا را این گونه شرح می دهد:

باقر فرین بعد از پناهگزینی دکتر نجیب به سازمان ملل دروزارت به سرمی برد و به طورفعال، لحظه به لحظه گزارش ها را به دست می آورد. من هم درجمع شماری از رؤسای امنیت به قرارگاه وزارت رفتم. باقر فرین با احساسات حرف می زد و می گفت:

این آخرین نبرد است. نجیب می خواست حکومت را به حکمتیار تسلیم کند اما برنامه اش تحقق نیافت.

او رو به سیداعظم سعید یکی از فرماندهان گارد خاص کرده گفت:

- رفیق سعید... دقیق مواظب باش. تو باید نگذاری که نجیب از دفترسازمان ملل فرار کند!

جنرال سعید جواب داد:

- درست است ...

من وارد صحبت شده سوال کردم:

- من کارمندان ریاست کابل را به کدام استقامت توظیف کنم؟

جنرال سعید به جای فرین جواب داد:

- تو طبق روال همیشه کار خود را انجام بده!

من وضعیت را فهمیدم. آن ها می دانستند که من وابسته به تیم دکترنجیب هستم و تحرکات گروه کارمل را درآن شب تحت نظر دارم. درین لحظه میرعزم الدین معین تخنیکی وزارت امنیت رو به سوی من کرد وگفت:

- تو به گارنیزیون برو... کار آن جاست!

آن ها می خواستند که درعملیات آن شب که از سوی شبکه کارمل سازماندهی شده بود، من درحاشیه قرار بگیرم. از نظر آنان، من درحاشیه رویداد ها قرارگرفته بودم. واقعیت این است که من واضحاً درک کرده بودم که کلیه حوادث از قبل برنامه ریزی شده بود.

بعد چه واقع شد؟

واپسین صحنه

رئیس ببرک معتقد است که باقر فرین بلافاصله پس از پناه گرفتن دکترنجیب به دفتر سازمان ملل، مدیریت سازماندهی اقدامات بعدی را عملاً برعهده گرفته بود. اقدام بعدی، حذف فاروق یعقوبی به حیث آخرین فرد قدرتمند حاکمیت نجیب بود. فقط او درواپسین صحنه باقی مانده بود.

با توجه به گفته های رئیس ببرک، می توان به سادگی به یاد آوردکه باقر فرین، پس از خروج دکترنجیب ازصحنه، درحضور رؤسای امنیت گفته بود:

این آخرین نبرد است!

اما آخرین نبرد هنوز پایان نگرفته بود!

بامداد روز بعد یعقوبی با وضع آشفته  از کمیته مرکزی برگشت و بعد از بالا رفتن از پله های دروانی و مدور، به دهلیز طبقه دوم پا گذاشت. مثل همیشه با گام های آرام به سالن ریاست دفتر داخل شد. این بار برخلاف معمول به جای این که پس از ورود به اتاق ریاست دفتر به سوی دفتر بچرخد، کنار دیوار روی یک چوکی می نشیند.

مستخدم از وی می پرسد:

- چای بیاورم؟

یعقوبی می گوید:

- فقط یک گیلاس آب سرد بیاور!

درمقر وزارت امنیت،  خاموشی حاکم شده بود. مسئولان شعبات علی الظاهر درجلسه مشغول بودند. یعقوبی آب را سر می کشد و سپس به داخل دفتر پا می گذارد.

رئیس ببرک چشم دید خود را درآخرین بامداد حیات یعقوبی چنین شرح می دهد:

- صبح مطابق معمول همراه با بادیگارد مخصوص به سواری  موتر به سوی دفتر راه افتادم. با عبور از چهارراهی طره بازخان به سوی درخروجی واصلی وزارت امنیت نزدیک شدم. متوجه شدم که موتر حامل رؤسا و مسئولان رده بالای وزارت امنیت به نوبت صف کشیده اند و افراد امنیتی ناشناس از آنان پرس و پال می کنند و سپس اجازه دخول برای شان داده می شود. همه افراد امنیتی روپوش های سیاه به صورت زده بودند و با نگاه های جوینده، با رؤسای امنیت سخن می گفتند. نگرانی من زمانی افزایش یافت که در دست های آنان سلاح های مدرن همراه با راکت انداز ها را مشاهده کردم. وقتی نوبت به من رسید، فرد مسلح به من دستور داد:

اسلحه خود را تحویل بدهید!

گفتم: من رئیس امنیت کابل هستم. شما چرا اسلحه مرا می خواهید؟

فرد مسلح گفت: از سوی مقامات بالا امر شده است!

من از تحویل دهی اسلحه خود داری کردم. درین اثنا محافظ دیگری از فاصله نسبتاً دورتر به همکارش اشاره کرد که باید برای من با اسلحه اجازه دخول به وزارت امنیت داده شود. وقتی موتر من از در عمومی به داخل پیش رفت، مشاهده کردم که تجمع افراد مسلح نقابدار در صحن وزارت -بیشتر شده و پست بازرسی ایجاد کرده بودند

درین اثنا یک مرد مسلح به من نزدیک شد و با لحن آمرانه ای گفت:

اسلحه خود را تسلیم کن و بعد می توانی به داخل بروی!

فهمیدم که وضع خیلی جدی و اضطراری بود. اسلحه خودم را تحویل دادم و به سوی قرارگاه وزارت راه افتادم.

موتر وزیرامنیت زیر سایبان دروازه دخولی ساختمان وزارت پارک شده بود و نشان می داد که وزیر دردفترش حضور یافته است. ازمنزل تحتانی به سوی پله ها رفتم. هنوز از پله های بالا نرفته بودم که حضور تعداد قابل توجهی از افراد مسلح نقابدار را درعقب دفتر کار فاروق یعقوبی مشاهده کردم. افراد مسلح نقابدار همه خاموش و بدون مزاحمت ایستاده بودند. دروازه سکرتریت یعقوبی را اندکی نیمه باز کرده وبه داخل نظر افگندم. دیدم ژوبین با رنگ پریده وساکت عقب میزش نشسته بود. با دیدن من از جا برخاست وتعظیم کرد. اما من پا به درون نگذاشته و به سوی سالن جلسات راه افتادم.

جلسه اپراتیفی هنوز برگزار نشده بود. فروزان به من گفت:

تورئیس امنیت کابل هستی مگر کابل را آب می برد...

فروزان شدیداً ناراحت بود و اوف می کشید. وی گفت: وضعی را که من می بینم به هیچ صورتی به نفع وطن نیست!

جنرال باقی هم حضور یافته بود. رؤسای امنیت همه برای جلسه آمده بودند. طرفداران کارمل با روحیه شادمان و چشمان برق زده با یکدیگر صحبت می کردند. شماری از رؤسای امنیت که وضع را خطرناک تشخیص داده بودند درصدد جلب حمایت افراد وابسته به کارمل بودند. مثلا گل خان رئیس اداره دوازده رو به من کرده گفت:

از قندهار شفرداده اندکه قوت ها همه به ملانقیب آخوند زاده تسلیم شده اند... این به نفع ما است!

درین اثنا باقر فرین از راه رسید و خطاب به رؤسای امنیت گفت:

رفیق یعقوبی خسته است... من خودم جلسه را پیش می برم!

ً پرسش اصلی این است که با رسیدن باقر فرین به جلسه، آیا آقای یعقوبی درآن لحظه ها زنده بود یا مرده؟

سیدعتیق الله سادات داماد غلام فاروق یعقوبی می گوید:

بعد از بازگشت یعقوبی به وزارت امنیت، تماس های تلفنی میان یارمحمد و اعضای بیروی سیاسی که تحت رهبری کارمل درکمیته مرکزی گرد هم آمده بودند، جریان داشت. یعقوبی با اطلاع ازحضور ببرک کارمل درجلسه بیروی سیاسی از تحقق اهداف ائتلاف جدید شوکه شده بود. پس با روحیۀ شکست خورده وضعیف، واپس به سوی دفتر برگشته بود.

مگر او می توانست به جای دیگری پناه ببرد؟

در ماه های آخر زدو بند ها و گروه بندی میان اعضای بیروی سیاسی که هریک دست دوستی به سوی"تنظیم ها" دراز کرده بودند، یک جمله کوتاه از زبان یعقوبی بیرون جسته بود:

این ها ( اعضای بیروی سیاسی وفرماندهان ارشد نظامی) همه به دسته ها و حلقه های مخالف پیوسته اند؛ اما برای من درهیچ جای دنیا پناه گاهی وجود ندارد.

کارملی ها یعقوبی را مانع بزرگی برای رسیدن دو باره به قدرت تشخیص داده بودند. آنان از مدت ها قبل، به یاری استخبارات منطقه، طرح حذف فزیکی یعقوبی را در دست داشتند و حالا که جای دکتر نجیب خالی شده بود، درآستانۀ یک پیروزی پس از شکست رژیم قرار گرفته بودند. این گروه  شدیداً مواظب بودند که درآخرین ساعات پیروزی، یعقوبی به کجا خواهد رفت؟ درآن لحظات حساس، احتراز یعقوبی از شرکت درجلسۀ بیروی سیاسی از نظر هواداران کارمل که بعد از تحصن دکتر نجیب دردفتر سازمان ملل، رهبری حزب را دراختیار خود گرفته بودند، بسیار اهمیت داشت.

سوال این بود که وی به چه اقدامی دست خواهد زد؟ آیا با حکمتیار دست اتحاد خواهد داد یا برنامه دیگری را به منظور سرکوب جناح کارمل درسر دارد؟ قضیه این طور تعبیر شده بود که نتیجه ناپدید شدن احتمالی یعقوبی به حیث آخرین مظهر قدرت رژیم نجیب، این خواهد بود که ابتداء پلان کشتن خود را خنثی کند و درقدم بعدی احتمال ایجاد یک محور جدید هواداران نجیب را در یک نطقه دیگر کابل یا یکی از ولایات کلیدی تحقق بخشد.

افزایش تماس های بیروی سیاسی جدید با یارمحمد و باقر فرین روی همین قضیه دور می زد که یعقوبی پس از امتناع از حضور درجلسه بیروی سیاسی به کجا می تواند برود؟ احتراز یعقوبی از شرکت درجلسه بیروی سیاسی، پروسه حذف فزیکی وی را تسریع کرد.

رئیس ببرک می گوید:

جنرال یارمحمد مجری اصلی برنامه قتل یعقوبی نبود. نقش وی درین ماجرا زمانی برجسته می شود که وی علی رغم آن که از پلان قتل یعقوبی مطلع بود، به رسم رعایت همیاری با گروه ائتلافی، از افشای برنامه خود داری کرد.

رئیس پیشین امنیت کابل به این نتیجه رسیده است که مدیریت اصلی کشتن یعقوبی کاملاً دراختیار باقر فرین بود که از گذشته با وی کینه می ورزید و از حمایت استخبارات شوروی به طورکامل برخوردار بود. او سوال می کند که یعقوبی درآن ساعات بامداد، عقب در های بسته و محاصره شده از سوی تفنگداران نقاب پوش درچه حالتی به سر می برد؟

شاهدان عینی می گویند که درآن لحظات مرموز وساکت که فرین ادعا کردکه یعقوبی خسته است و مسئولیت رهبری جلسه را به عهده او گذاشته است، از کمیته مرکزی پیوسته تلفن می کردند که یعقوبی کجا است و چرا به جلسه بیروی سیاسی نمی آید؟ اما بعد از آن که باقر فرین ریاست جلسه را برعهده گرفت، تماس های تلفنی قطع شد و ساعتی بعد، جسد مرده یعقوبی را دردفترش کشف کردند.

آخرین جلسه بیروی سیاسی حزب دموکراتیک خلق درکمیته مرکزی با شرکت فعال ببرک کارمل برگزار شد؛ این زمانی بود که یعقوبی آخرین پایگاه قدرت دکتر نجیب الله از زندگی ساقط شده بود. سلیمان لایق عضو بیروی سیاسی بعد ها دریک گفت و گوی خصوصی در پشاور گفت:

وقتی کارمل به تالار جلسه وارد شد، نگاهش به من افتاد. لبخند زنان سوال کرد:

لایق صاحب خوب است که تو هم این جا حاضر هستی!

من درجوابش گفتم:

خیبر را کشتی حالا نوبت به من رسیده است؟

بنا به گواهی داماد یعقوبی، یاسین سریاور یعقوبی فقط در روز اول تشییع جنازه حاضر بود و پس ازآن، از صحنه غایب گشت و درهیچ جایی دیده نشده است. اطلاعاتی که اخیراً به دست آمده، حاکی است که وی درجمع حدود هفده تن از کارمندان خاد که درروزهای بعدی از سوی ائتلافیون در حفره ای واقع کوتل خیرخانه تیرباران شدند، شامل بوده است.

شاهدان عینی می گویند:

روز دفن جنازه یعقوبی در"تپۀ شهدا" واقع درتپه مرنجان کابل مولوی مسجد قرارگاه وزارت امنیت که اهل بدخشان بود، درجریان وعظ واندرزدینی گفت: این متوفی را که زیرخاک کردیم، از سوی رفقایش به شهادت رسیده است. وزیرصاحب امنیت را کسانی از بین بردند که برای شان خدمت کرده و سال ها زیردست خود آن ها را تربیه کرده بود. همین قدر می گویم، (اشاره به دیگران) دیر یا زود نوبت به شما هم خواهد رسید!

عتیق الله سادات می گوید:

قتل یعقوبی براساس یک برنامه منظم صورت گرفت. همزمان با قتل او، یک دسته افراد مسلح بالای خانه اش درمجتمع مسکونی مکروریان حمله ورشده و تمامی اسناد و مدارکی را که لازم داشتند، با خود برده بودند.

آن ها تمامی دست نوشته ها و اسناد قلمی یعقوبی و همچنان لوازم و لباس های شخصی زن و فرزندان وی را با خود بردند. بعد از آن اطلاع رسید که یک دسته دیگر مسلح بالای خانه برادر فاروق یعقوبی حمله کرده و متعاقب آن گروهی مسلح به خانه ما نیز داخل شده بودند.

من ( عتیق سادات) به اتفاق فقیرمحمد یعقوبی به وزارت امنیت دولتی شتافتیم. فاروق یعقوبی روی کف اتاق افتاده بود. دکترطب عدلی نیز حضور داشت. او خطاب به برادر یعقوبی گفت:

« مسأله حل است!»

برادریعقوبی سوال کرد:

« یعنی چه؟»

دکترطب عدلی آهسته توضیح داد:

« تو هم داکتر هستی ومن هم... نه مرا به کشتن بده نه خودت را!»

از وزارت خارج شدیم. بلافاصله کسی به دیدن غلام علی یعقوبی آمد وبرایش هشدار داد که علی العجاله کابل را ترک کند. غلام علی یعقوبی گفت که فرد هشداردهنده برایش قاطع دستور داد که از کابل خارج شود. وگرنه هرچه برسرت می آید، نتیجه کار خودت خواهد بود.

غلام علی یعقوبی درآن روز ها سفیر افغانستان دریکی از کشور ها مقرر شده بود؛ اما وی مطلع شد که انتصاب وی به حیث سفیر از سوی مقامات دولتی لغو شده است. او با استفاده از لباس مبدل، ناگزیر شد به طورعاجل درجریان مراسم فاتحه یعقوبی، از کابل فرار کند.

ما به خانه یعقوبی رفتیم. تفنگ داران اجازه داخل شدن به خانه را برای ما ندادند. تفنگ داران وابسته به قطعه مسلح اندرابی ها بودند.

ما به دیدار محمود بریالی رفتیم تا درین باره به ما کمک کند. وی گفت:

« مهم نیست. تغییری در وضعیت آمده است که به زودی حل می شود. بروید خانه رفیق یعقوبی را تسلیم شوید.»

بدین ترتیب پاسخ سیاه برای سوال قرمز در باره قتل سازمان یافته غلام فاروق یعقوبی رؤیت خود را آشکار کرد.

درهمان روز، در فاصله یک ساعت، حرکت سایه کابوس که بعد از روی کارآمدن دکترنجیب الله شتابنده تر شده بود، سرانجام از روی پیکر جنرال باقی رئیس ریاست اداره پنجم امنیت دولتی نیز خاموشانه عبور کرده بود.


 


 


(16)فرار نافرجام دکتر نجیب نشان داد که علت خاموشی واطاعت وی و همچنان چشم پوشی او از تحرکات آشکار هواداران کارمل آن بود که سازمان ملل درصورت وقوع حوادث خارج از محاسبه، انتقال وی به خارج از کشور را قبلاً ضمانت کرده بود. اما  جای تعجب است که دکتر نجیب الله چه گونه این مسأله را جدی نگرفته بود که بازیگران منطقه ای هرگز حاضر نبودند که وی گنج نا گشوده راز های بزرگ را با خود به دیار غرب منتقل کند. شاهدان عینی می گویند که خاله دکترنجیب الله نسبت به  تحرکات نا سالم بینین سیوان هشدار داده بود. اما دکتر باخنده گفته بود:

 

 (17)سایرشاهدان ومسئولانی که درین کتاب با آنان صحبت شده، ازتیراندازی بالای موترحامل یعقوبی چیزی نگفته اند.

 

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

 

 

بادام های تلخ تاریخ ما

اشاره:

درماه های سرطان و اسد سال 1388 که سرگرم نگارش کتاب حاضر بودم، بخشی از گفت وگوی ببرک کارمل رهبر شاخه «پرچم» حزب دموکراتیک خلق افغانستان در اختیارم قرار گرفت که مطالعه آن ازنظر من برای نسل حال و آینده افغانستان ضروری است. این مصاحبه در تعبید گاه کارمل در روسیه،( درسال های آخر حاکمیت دکترنجیب الله) تهیه شده و ظاهراً ضمیمه گفتار های طولانی تر است که احتمالاً دریک مجلد در روسیه انتشار یافته و به همت فیاض نجیمی بهرمان به فارسی دری برگردان شده است.

نویسنده گفت و گو آقای ولادیمیر سنگیریف از نویسنده گان و روزنامه نگاران سرشناس روسیه است که در افغانستان نیز مدتی را در معیت ارتش سرخ شوروی سابق در افغانستان سپری کرده است. بهتر دانستم متن مصاحبه را در پیوست کتاب حاضر بگذارم؛ زیرا این مصاحبه بنا به دریافت من درواقع  استمرار حرکت اشباح( استخبارات خارجی) در حریم حیاتی افغانستان است. رسانیدن این پیام روشن به صاحبان افغانستان است که حوادث تاریخی کشورما همواره درگرو ملحوظات شبکه های خارجی قرار داشته است.  ما برای دانستن تلخی های تاریخ خویش، لازم داریم تا حقایق درگرو رفته را کشف کرده و مثل بادام های تلخ مصرف کنیم.

- رزاق مأمون-

 

اسیر سریبریانی بور

ولادیمیرسنگیریف

سرنوشت، مرا از روی تصادف به ملاقات کارمل درآگست 1989 در« سریبریانی بور» ( محلی دراطراف مسکو) کشاند. من درآن جا دریک داچه خدمتی « پراودا»(18) زندگی می کردم. روزی به گردش برآمده بودم که دفعتاً واقعه ناگهانی اتفاق افتاد: ببرک کارمل از جانب مقابل کاملاً رو در رو در برابر من ظاهرشد. درکنار وی جوان افغان قرارداشت و کمی دورتراز آن ها، فرد محافظ، که تعلقیت تخصصی وی از نگاه اول مشهود بود. ما کنارهم رسیدیم.

سلام علیکم رفیق کارمل!

اوگویا چنین چیزی را مدت ها پیش انتظار می کشید. با آمادگی یک قدم به جلو گذاشت. ما باهم دست دادیم؛ یکدیگر را به آغوش گرفتیم و از رخسار همدیگر مطابق رسم افغانی سه بار بوسیدیم.

چطور هستین؟ صحت تان چطور است؟ ازدیدن تان خوشحالم.

با ادای جملات عام و معمولی (که هرافغان به گفتن آن عادت دارد) کوشیدم به وی حالی نمایم که آیا مرا به جا آورده است؟ زیرا سال های زیادی ازملاقات اولی ما می گذشت.

او دریشی سیاه رنگ و جاکت نازک به تن داشت. چهره شایسته و مغرورگذشته را حفظ کرده بود. دریک لحظه چشمانش گواهی دادندکه: آن ها علی رغم افسردگی، درخشیده و ملاقات تصادفی را با علاقه مندی پذیرا شدند. حضور محافظ برای رهبرکاملاً نامناسب بود. هم رکاب افغانی اش نیز با آمادگی به من سلام کرد. اما محافظ کوشید تا بهما نزدیک شده و با دقت زیاد ازکنج چشم بنگرد.

من نخواستم کارمل بیش از حد در بحر خاطراتش سرگردان شود و بلافاصله خود را معرفی کرده و یاد آور شدم که قبلا درکجا وچه وقت ملاقات کرده بودیم. محافظ گوش هایش را تیز کرد و به سوی ما نزدیک تر شد. من درموردسفر آخر خویش به افغانستان یاد آور شدم؛ در باره محاصره جلال آباد شرح دادم واز مدافعان آن تمجید نمودم. ما با نیم زبانی به انگلیسی، روسی وفارسی صحبت نمودیم.

من به کارمل نشان دادم که خانه من درکجا موقعیت دارد وازوی دعوت کردم تا به مهمانی بیاید.

من گفتم:

بهتر است تنها و بدون آن جوانک ( محافظ) بنشینیم.

با دست به محافظ خاموش وی اشاره کردم.  اما محافظ به سرعت از جا پرید وگفت:

هی، بدون من ممکن نیست. درنبود من شما هیچ کاری نمی توانید.

بدین گونه «سریبریانی بود» پس از سال ها ما را به ملاقات دو باره بهم رساند. ما با هم دیدو بازدید داشتیم. هرچندهیچ گاهی نزد من نیامد، ولی مرا با میل زیاد نزد خویش دعوت می کرد. او برای ترجمانی، پسر و یا داماد خویش را می طلبید. ما چای می نوشیدیم وساعت ها گپ می زدیم.

دشواری دو تا بود:

یک: تقریباً هربار باید پس از کشمکش با محافظین داخل خانه می شدم.

مشکل دومی عبارت از آن بود که ببرک کارمل مطلقاً مرا در استفاده وسایل ضبط صوت منع کرده بود. حتا درآغاز، یادداشت نوشتن را نیز اجازه نمی داد. بدین لحاظ زمانی که به خانه برمی گشتم، تا نمیه شب ها می کوشیدم صحبت ها مان را که درحافظه ام بود، دو باره سازی نموده و بر روی کاغذ بیاورم.

***

پنج ماه از آخرین ملاقات ما گذشت. چند روز پیش به کاوه پسر کارمل تلفن کرده و به او گفتم:

می خواهم به عیادت پدر بیایم.

کاوه با شعف فراوان گفت:

« البته تشریف بیاورید. او خوشحال می شود.»

قراروعده ما روز شنبه تعیین شد.

کارمل جاکت بافتگی سرمه ای و پتلون تیره رنگ کهنه ومستعمل به تن داشت. وضعش خوب نبود. پژمردگی و تیرگی دررخسارش هویدا بود و کمترتبسم می کرد.

من کاملاً معتقد بودم که کلیه صحبت های ما درخانۀ« اداره» ( اداره کا،جی،بی) روی نوار ضبط خواهد شد؛ البته صاحب خانه هم آن را حدس می زد.

- این دیگر چه گونه صداقت است؟

بنابرین فوراً پیشنهاد کردم که نه دردرون خانه، بلکه دربیرون ازآن، درچمنزارکوچک کنار جنگل و درزیرآفتاب باهم صحبت کنیم. کارمل با اشتیاق زیاد پیشنهاد مرا پذیرفت.  پسرک محافظ با چهره عبوس وناراضی درآستانه درعمارت فرعی خوش وایستاد پس ازچشم به هم زدن، ناپدید گردید. معلوم بود که رفت تا به آمرش تلفن کند. راستی به زودی درآن طرف قلعه، درکناردردخولی، موتر«ولگا» سایه رنگ پارک نمود و تا زمانی که ما صحبت می کردیم، درهمان جا باقی ماند. شاید از آن جا به صحبت های ما گوش می کردند؟

بر روی میز مدور سرمیزی انداخته شد وچای وکافی آوردند. کارمل قبل از همه، سگرت همیشگی«کنت» اش را برداشت و فراموش نکرد ت به من هم تعارف نماید.

من به خاطرش آوردم زمانی که 9 سال قبل برای بارنخست به همراهی گروه بزرگ مشاورین به نزد وی درقصر( منظورنویسنده ارگ کابل است) رفتم. یکی از چکیست(19) های کهنه کار رهنمای ما به همه هشدار داد که درمقابل منشی عمومی سگرت نکشیم.

کارمل درآن زمان کوشیده بود تا سگرت کشی را رها نماید.

- بلی، واقعاً سه چهار بار کوشیدم تا سگرت کشیدن را رها نمایم ولی هیچ چیزی دستگیرم نشد.

«برای مقدمه» من صحبت را درباره مستأجرین پیش این تعمیر کا،گی،بی آغاز می کنم:

« می گویند قبلا درین جا خانم « دولورس ایبار روری» یکی از رهبران حزب کمونیست اسپانیا که در جنگ داخلی فعالانه اشتراک نمود زندگی می کرد؟»

- تا پیش از من، درین خانه رهبر حزب کمونیست یمن زندگی می کرد. ازین جا دو باره به میهن برگشت و به زودی وی را کشتند.

به شوخی می گویم:

« ببینید، ضرور نیست برای برگشت تان عجه داشته باشید.»

ولی او نه تبسم می کند و نه صدایش آهنگ شوخی می گیرد:

- شروع کنیم رفیق ژورنالیست؟

صحبت ما بدون آمادگی، خصوصیت کاری و سخت دارد.

« شما از موقعیت امروز، انقلاب اپریل 1978 را چه گونه ارزیابی می کنید؟» منظور از انقلاب 1978 روزکودتای ماه ثور 1357 است که درنتیجه آن، حکومت پنج ساله داوود خان سرنگون شد و حزب دموکراتیک خلق به خصوص جناح خلق به رهبری نورمحمد تره کی به قدرت رسید.

ببرک کارمل بدون اندک ترین تأخیر می گوید:

- انقلاب اپریل 1978 یک جنایت عظیم در برابر مردم افغانستان بود.

« اوهو! ولی شما خود یکی از اشتراک کنندگان فعال و حتا یکی از پیشوایان این انقلاب بودید. پس شما خود تان نیز یک جنایت کار هستید؟

او دستش را به علامت احتجاج بلند می کند:

- نخیر! من مخالف بودم. انقلاب خلاف اراده من و اراده حزب به وقوع پیوست.

من واقعاً ازین گفته متعجب می شوم:

« چگونه؟ مگر کمیته مرکزی حزب تصمیم به سقوط داوود نگرفت؟»

او می گوید:

- نه این گونه نبود.

« اجازه بدهید برحسب آنچه که من از بعضی رفقای افغان شنیده ام، گویا در رهبری حزب توافقی وجود داشته دال بر این که: اگر حزب دموکراتیک خلق افغانستان را خطرقلع وقمع تهدید نماید، باید بلادرنگ علیه رژیم اقدام صورت گیرد. درآخر اپریل تمام رهبران شما زندانی شدند و خطر واقعی درهم شکستاندن حزب به وجود آمد. بدین لحاظ، آن چی که به وقوع پیوست، واقع شد. تمام محققان ما و غربی ها درین زمینه توافق نظر دارند.»

- نظر رسمی چنین است. ولی یکی مسأله دادن مصاحبه برای ژورنالیستان وتاریخ دانان است و دیگر، مسأله برداشتن پرد ه از روی حقایق واقعی. ما و شما اکنون به مثل دو دوست باهم حرف می زنیم وکدام مصاحبه ای انجام نمی دهیم. همین طورنیست؟

من که آماده چنین حرفی بودم، با سرتصدیق کردم.

- حال من بعضی چیز ها را برای شما حکایت می کنم. پلان انقلاب وجود نداشت. کمیته مرکزی برنامه سقوط داوود را به تصویب نرسانده بود. تمام اعضای کمیته مرکزی بازداشت شده بودند.

« از جمله امین؟»

- کاملاً هم چنین نبود. امین هجده ساعت بعد تر زندانی شد و به ما پیوست. جالب این است که او درین مدت کجا بوده است؟

« پس کجا بود؟»

کارمل تبسم نهانی می کند:

- امین خون می خواست و بسیاری از خلقی ها با وی همنظر بودند و نه تنها آن ها.

کارمل انگشت اشاره اش را دریک وقفه طولانی بالا نگهمیدارد.

- یک نیروی نهایت بزرگ دیگر هم بود که حزب را به سوی کودتا رهنمون شد. دقیقاً همان نیرویی که زمانی افغان ها را به سوی سقوط شاه سوق داد.

ظاهراً کارمل تلویحاً به دخالت و تسلط شبکه استخبارات شوروی ( کا،گی،بی) درزمینه کنترول  و هدایت حزب دموکراتیک خلق اشاره می کند.

من از خویش تصویر یک آدم ابله را به نمایش می گذارم:

« این کدام نیرو بود؟»

ولی کارمل می داند در کجا مکث کند:

- دریغا! اگر من نام آن را بگیرم، هم شما و هم من، سرهای مان را از دست خواهیم داد.

او این کلمات را با آواز خفیف و زیرلب ادا می کند. من باور دارم که وی واقعاً از چیزی هراس دارد.

« بسیار خوب، فرض کنیم نقش سرنوشت ساز متعلق به این« نیروی سوم» نهانی است. شاید چنین هم باشد... ولی چرا شاه را سقوط دادند؟ بالاخره در زمان شاه مناسبات میان افغانستان و اتحاد شوروی به شکل عالی آن توسعه می یافت.»

 ( حالا تمام پر ها باز اند. قاعده بازی انتخاب گردیده، به پیش!)

- بلی چنین بود. ولی در زمان داوود به حیث نخست وزیر، مناسبات ما بسا بهتر بود. آن ده ساله را در تاریخ مناسبات مشترک دو کشور به حیث« دهه طلایی» نامیدند. بعد تر در دهه اخیر ( سلطنت) درکابل، پنج نخست وزیر، یکی بعد دیگر تعویض شدند. هریک از ابرقدرت ها افغانستان را به سوی خود می کشیدند. امریکایی ها در اواخر دهه 1960 بالای میوند وال که رئیس کابینه بود، حساب می کردند. او (در زمان جمهوری محمد داودخان) به ظن داشتن ارتباط با« سی، آی،ای» دستگیر و بعداً به گونه ای مرموز در زندان کشته شد. بنابرین هیچ جای تعجی نیست که «نیروی سوم» می خواست بر مسند کابل شخص مناسب خویش را ببیند.

کارمل گویا با پیش بینی این که سخنانش از یک مکان مجهول به وسیله شبکه کا،جی،بی ضبط و یا شنیده می شود، هنگام اشاره به کا،جی،بی به شیوه استفاده ازرمز(شفر)، واژه های « نیروی سوم» را برزبان می راند.

- بسیار خوب، اما چرا داوود سقوط داده شد؟ تلقی چنین بود که روی پس از راندن شاه وگرفتن زمام امور مملکت، سیاست خارجی متوازن را درپیش گرفت- گوگرد روسی، سگرت امریکایی.

عبارت ترکیبی – گوگرد روسی، سگرت امریکایی- را به داوود خان نسبت داده اند. مراد ازین ترکیب مساوی آن بود که داوود خان در برخورد با شوروی و امریکا، با درک موقعیت حساس و شکننده افغانستان از لحاظ سیاسی و موقعیت جیولیتیک چنین عبارتی را بیان داشته بود. اما طوری که سیاست شتاب زده داود خان دردپلوماسی منطقه ای نشان داد، وی در حرکت درمسیر ایجاد توازن منطقه ای میان شرق وغرب دچار لغزش شد و افغانستان به سوی شوروی گرایی سقوط کرد. وی بی آن که سگرت امریکایی را به دست بیاورد، ازآتش «گوگرد» روسی جانش را از دست داد و کشور را نیز درباتلاق طولانی ترین جنگ قرن بیست وبیست ویکم فرو برد. یک نگاه به عقب نشان می دهد که سیاست های بدون انعطاف داوود علیه پاکستان آن هم دروضعیتی که کشور ازحیث اقتصادی و دسترسی به راه های استراتیژیک درمحاصره قرار داشت، تعادل سیاسی کشور را برهم زد.

- درواقعیت امر، وی درآغاز، مشی شوروی گرا داشت. ولی بعد ها به دیگر کشورها نیز علاقه مندی نشان داد. ضمن سفرهای رسمی به عربستان سعودی، کویت، ایران، همچنان آماده سفربه امریکا شد. تصور می شود او به این تصمیم رسید که شاید یاری های غرب، مؤثر تر از شوروی باشد. غرب میلیارد ها دالر وعده نمود؛ درحالی که کمک های اتحادشوروی سالانه کمتراز 500 میلیون دالر می گردید.

« یعنی شما تأیید می کنید که انقلاب برای شما کاملاً غیرمترقبه بود؟ اگر راستش را بگویم برای من مشکل است این را بپذیرم. اما به هرحال بعداً چی شد؟ قیام کنندگان به تاریخ 27 اپریل (هفتم ثور) شما را با دیگررهبران حزب اززندان رها ساختند و...»

- همه ما را حوالی ساعت 2 یا سه بعد ازچاشت توسط دو زرهپوش به تعمیری که درآن رادیو وتلویزیون قرار داشت، بردند. نبرد با شدت درکابل جریان بود ووضعیت به سود ما چرخ می خورد. داود همراه با خانواده واعضای کابینه اش درقصر(ارگ) درمحاصره قرار داشتند. روشن بود که او محکوم به شکست گردیده است؛ زیرا درمیان گارد محافظ وی نیز طرفداران ما موجود بودند. افسران قیام کننده در شرایط دشوار، با شجاعت عمل می نمودند. درآن ساعات، اختلاف میان«خلق» و«پرچم» به بوته فراموشی سپرده شده بود. همه شانه به شانه هم عمل می کردند. هرچند« نیروی سوم» نمی خواست چنین شود.

« ورهبری حزب همچنان متحدانه عمل می کرد؟»

- نخیر، من نمی توانم بگویم که چنین بود. «پرچم» علیه قیام مسلحانه بود. آن ها ثابت می ساختند که هنوز وضعیت انقلابی فرانرسیده است. ما به خلقی ها القا می کردیم، حالا که خون ریزی صورت گرفته، نباید به جنگ و برادرکشی دست زنند. باید به داود و نزدیکانش امان داده شود. من پیشنهاد دادم تا از طریق تلفن و یا بلند گوها با قصر درتماس شده و محاصره شدگان را به تسلیمی فراخوانند. ولی تره کی، امین وطرفدارانش پافشاری داشتند تا همه آن ها را نابود سازند وچنین هم کردند.هم داود، هم خانم، فرزندان، نواسه ها و عده ای ازاعضای کابینه وی را به قتل رساندند.

« شما تصور نمی کنید، قتل وکشتاری که در27 اپریل 1978 به امر امین برپا شده بود، شبیه آن در27 دسامبرسال بعد دوباره به وقوع پیوست که درآن امین ونزدیکانش کشته شدند؟»

- ولی آن زمان صرف امین و برادرش را کشتند...

« نه تنها آن دو را. یک تعداد از چهره های برجسته نظامی وملکی را نیز به پای اعدام فرستادند؛ دخترمنشی عمومی را زخمی ساختند و ده ها تن از طرفداران امین را برای سالیان متمادی به بند کشیدند.»

- راستی شما می دانید، کی امین را کشت؟

او واضحاً تلاش دارد طفره برود وحرف را به استقامت دیگری بکشاند.

« من از آدم های مختلف شنیده ام که گلاب زوی ( سیدمحمد) این کار را انجام داده است. برای این منظور، افراد ما او را درهنگام حمله به قصر(تپه تاج بیگ) با خود گرفته بودند.»

کارمل با رضایت خاطرتأیید می کند و می گوید:

- درست است. خلقی ها- گلاب زوی و سروری( اسدالله)- درآن اشتراک داشتند. اما می دانید کی فرمانده ستاد مرکزی یا لوی درستیز را از پا درآورد؟ وکیل وزیر خارجه کنونی.

اما بیائید به صحبت قبلی مان برگردیم. آن زمان... اختلافات درون حزبی ما درهر ساعت بالاترمی رفت. جلسه کمیته مرکزی در باره مسأله قدرت جریان داشت. امین تهیه لست 50 نفری شورای نظامی- انقلابی را پیشنهاد کرد که درآن صرف سه نفر پرچمی گنجانیده شده بود. در رابط به به حکومت اصلاً حرفی درمیان نبود. آن ها می خواستند تا در کشوررژیم نظامی- تروریستی را برپا سازند. من با قاطعیت علیه آن برخاستم ودر نهایت نقطه نظرما اکثریت کسب نمود. تره کی درمقام فرد اول حکومت، شورای انقلابی وحزب قرار گرفت و من درهرسه مقام به حیث معاون وی تعیین شدم.

ببرک کارمل با حرارت، صحبت یکنواختش را به پایان رساند ودو باره به سگرت کشیدن آغاز نمود. من ازوی خواهش کردم تا کمی به عقب برگردد.

« خوب من آماده ام باور کنم که انقلاب خلاف میل و اراده شما به وقوع پیوست. ولی نتیجه کودتا عبارتاز پیروزی کامل حزب بود. شما چی احساسی داشتید: خوشی، ناراحتی یا نگرانی؟»

- هیچ گونه خوشی وجود نداشت. صرف احساس تلخ بدبختی های قریب الوقوع موجود بود.

این را می گوید و با دقت به سوی من می نگرد: آیا من می کنم یا خیر؟ بعد اضافه می کند:

من درک کردم که درصورت تصاحب قدرت با زور، توده ها ازما حمایت نخواهند کرد و ما قدرت را نگهداشته نمی توانیم. «پرچم» از برخورد احترام کارانه با اسلام و عنعنات مردم حمایت می کرد. ما قبل از همه علیه ارتجاع راست مبارزه می کردیم. بسیاری از هموطنان شما، که آن زمان درکابل کار می کردند، بالای «خلقی ها» حساب می نمودند. رفقای شوروی، جناح خلق را مارکسیست تر می پنداشتند.

خلقی ها بوتل اول ودکا را خودشان می نوشیدند؛ اما بوتل دوم را رفقای شما با خوش خدمتی به آن ها می دادند می گفتند:

«آفرین»

« چنین نگهدارید.»

« با بی امانی دشمنان را ریشه کن سازید.»

« رفقا با اطمینان به راه تان بروید.»

اما حقیقت خیلی تلخ است...

او کتابچه یادداشت را که درمقابلش قرارداشت، به دست گرفت. عینک هایش را به چشم گذاشت وازبالای شیشه ها به من نگاه کرد وگفت:

- پیش ازآمدن تان بعضی چیز ها را یادداشت نموده ام.

ولی من نمی دانم چرا بلافاصله فکر کردم، این یادداشت ها را کدام کس دیگر به وی دیکته کرده است. مگر نکند« نیروی سوم» این کار را کرده باشد؟

« بفرمائید رفیق کارمل، من به شما با دقت گوش فرا می دهم.»

گو این او در برابر منبر خطابه و یا هم  درمقابل دادگاه ایستاده باشد، با هیجان وجوش وخروش غیر منتظره با جهر بانگ برآورد:

- من پیوسته علیه چپ و راست بودم. ژورنالیستان غرب می نوشتند، گویا من جاسوس «کا،جی،بی» بوده ام. این چیزی جز جفنگ ویاوه سرایی نیست.  زمانی که هشت سال عضو پارلمان بودم، هم  دردوران شاهی و هم محمد داود پیوسته و به اشکال آشکار به سود دوستی با اتحاد شوروی صحبت می کردم. کدام اجنت«کا،جی،بی» با این بی پروایی عمل می کند؟

بعداً با تأنی و تا دیر به یادداشت نگریسته، با خروش می گوید:

- زمانی که به قدرت رسیدم، درباره «کا،گی،بی» آگاهم شدم و همچنان نمی دانستم اندروپف و کریچکوف چی مقام هایی داشتند.

آری، کلمات این اعلامیه جدابافته و آشکارا بیگانه بودند که برای وی نگاشته شده بودند.

« لطف نمائید، بگوئید تا پیش از کودتای اپریل، ماهیت مناسبات « ح، ک،ا،ش» و حزب دموکراتیک خلق افغانستان چه گونه بود؟ آیا مسکو از شما حمایت مالی می کرد؟ آیا برای شما امرونهی می آمد؟»

- ماسکو به زودی به ما توجه نشان نداد. زیرا ما حزب کمونیست نبودیم. البته ما دردعوت های سفارت شما با رفقای شوروی ملاقات می کردیم.

« تنها دردعوت ها؟»

کارمل آهسته می شود. حافظه اش را آشکارا به سنجش می گیرد: بگوید یا نگوید؟ سرانجام لحن صدایش را پائین می آورد و جسارت می کند:

- اگرصاف وپوست کنده گفته شود، شما تا عمق در درون این حزب حضور داشتید. اگر درباره آن حکایت گردد، تحیرو تعجب بزرگ فراخواهد رسید. خیلی بزرگ! نفی و یا تکذیب خیلی سهل است ولی دشوارتر، همانا رفتن عقب ندای وجدان می باشد.

او از روی میزقوطی سگرتش را برمی دارد؛ ولی خالی است. کارمل، با انزجار آن را به کنارپرتاب می کند. کاوه از خانه قوطی جدید می آورد.  سگرتش را آتش می زند. انگشتانش کمی می لرزند. ناخون هایش از تأثیر نیکوتین زرد رنگ شده اند.

« این وظیفه ماست که علی رغم دشواری، درچشمان کسی حقیقت را بجوئیم. هیچ چیزی برای انسان، وحشتناکتر از محکمه وجدان نیست.»

چهره اش نشانه هایی را بازتاب می دهد. تصور می شود درباره گسست خویش متأسف است. نی، هنوز وقت بازگویی همه حقایق فرا نرسیده است.

او موضوع جنجالی را تغییر می دهد و می گوید:

- ممکن است چیزی را فراموش کرده باشم. بیائید درین باره دفعه دیگر صحبت کنیم.

او می داند که موتر سیاه رنگ، در 20 قدمی دروازه قلعه ایستاده است. او پسرانی را که درخانه فرعی هستند و هم کریچکوف را که از مدت ها با وی آشنا است، به یاد می آورد.

کارمل آهسته آهنگ صدایش را تغییر می دهد و می گوید:

- اگر می خواهید با من مصاحبه انجام بدهید، ما نباید در باره چیزهایی که در گذشته انجام شده، با جزئیات صحبت کنیم. بلکه باید در باره آینده افغانستان حرف بزنیم.

ولی هرآینده، از گذشته برمی خیزد. وظیفه ما و شما زدودن لکه از دامن گذشته مشترک مان است. مگر چنین نیست؟

- من درباره چیزهایی صحبت می کنم که به زیان احزاب ومناسبات متقابل میان کشورهای ما نباشد.

***

ببرک کارمل از دسامبر 1979 تا ماه می 1986 مقام های منشی عمومی و رئیس شورای انقلابی را برعهده داشت. او به ندرت محوطۀ کاخ (ارگ) تاریک و دلگیر را ک درمرکزکابل موقعیت داشت، ترک می نمود. کاخ را از جانب بیرون، گارد افغانی محافظت می کرد. احاطۀ داخل آن، توسط دیسانت شوروی کنترول می شد و در درون عمارات، افسران اداره 9 «کا،گی،بی» اتحاد شوروی مسئول حفظ امنیت بود. مشاورین ما به کارمل مشوره می دادند که وی به بیرون از دیوار های قدیمی نرود. اما واقعیت این بود که جایی برای رفتن نداشت. تمام آن سال ها، شعله های آتش، انفجار و دود جنگ، چهار طرف را فراگرفته بود. سال ها گذشت. مشاورین ما آمدند و رفتند؛ اما هلیکوپتر های جنگی ما شب و روزبرفراز ارگ چرخ می زدند و شبانگاهان سپهرقیرگون را با نور پرتو افشان ها روشن نگه می داشتند.

پرواضح بود که او رهبر واقعی افغانستان نبود. همه امور، توسط مشاورین رهبری می شد. کارمل به شدت توسط مشاورین در حلقه بود: مشاور حزبی، مشاور شورای انقلابی، مشاورشورای وزیران، حتا «عموخوانده» های «کا،گ،بی» که شباروز در کنارش قرار داشتند و توسط اداره«9» تقویت می شدند. یک تعداد می آمدند؛ دیگران برمی گشتند. تمام آنان به خصوص موقع صرف غذا، به عشق ودوستی جاویدان سوگند یاد می کردند. آدم های سالوس وریا کار...یکی از مشاورین نزدیک کارمل از آن جمله بود. شخص مذکور را علی رغم وظیفه عالی دولتی، ازکابل دستبند زدند و به شوروی انتقالش دادند؛ زیرا پایش دریک قضیه جنایی دخیل بود.

کارمل از حلقه نزدیکان خویش صرف به یک نفر اعتمادداشت. آن شخص یکی از «عموزاده» های «کا،گ،بی» به نام دگروال« اوسادچی» بود. اوسادچی از نخستین روز ها درکنار کارمل قرار داشت.  با خانواده اش عادت کرد ومنشی عمومی بدون او نمی توانست گامی بردارد. دگروال از قماش سرباز نما ها(نظامیان خشک مغز) نبود؛ بلکه با زبان محلی بلدیت داشت؛ عنعنات محل را می آموخت وبه تاریخ وفرهنگ افغانستان دلچسپی داشت.

ولی آغاز سال 1986 واقعه عجیب ووحشتناک برای اتفاق افتاد. دگروال که هیچ گاه از بابت سلامتی اش شکایت نداشت، درآستانه در خانه اش جان داد. قلب او از حرکت بازایستاد.

کارمل به نتایج رسمی در باره مرگ دگروال باورنداشت. چیزی غیرمعمولی باید اتفاق افتاده بوده باشد. او با از دست دادن نزدیک ترین فرد درحلقه خویش، برای بار نخست احساس ترس و وحشت کرد. یک ترس واقعی. اطلاعات من در باره آن شخص از لابه لای حکایات اقاربش حاصل شده؛ ورنه کارمل صحبت و بحث درباره او گرفتن نام خانوادگی دگروال را برای من قدغن کرده بود.

به زودی روشن شد که ترس کارمل بی دلیل نبوده است. برای ماه مارچ همان سال فیصله شده بود تا جرگه بزرگ قبایل برگزار شود.  کارمل آماده می شد تا درآن جرگه صحبت برنامه ای و مفصل ایراد کند. ولی درآستانه برگزاری محفل، سفیرشوروی به دیدارش می آید و می گوید:

« شما را به مسکو دعوت نموده اند. رهبری ما می خواهد با شما در باره مسایل مهم صحبت نماید.»

کارمل می پرسد:

- من می توانم بعد از جرگه به اتحاد شوروی بروم؟

« رفیق عزیز، شما به همه چیز رسیده می توانید. فقط دو روز مهمان ما خواهید بود و بعد دو باره بر می گردید.»

در فرودگاه مسکو، به وی اجازه ندادند تا لب به حرف زدن بشوراند:

« رفیق کارمل، وضع صحی شما خیلی بد است. ما نمی توانیم صحت شما را به بازی بگیریم. باید به سرعت معاینات صحی شما انجام پذیرد.»

20 روز او را در شفاخانه بستری نمودند. درآن جا کدام جرگه... برعکس، نجیب درجرگه اقوام سخنرانی مفصلی ایراد کرد.

غم وافسردگی در درون او بالا گرفت. در« کریملیوفک» ( درمانگاه کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی سابق) واقع در میچورینسک یکی از پزشکان- که فراموش شده بود تا به وی دساتیر معین را ابلاغ نمایند- با خوش قلبی به مهمان افغانی از صحتمندی کاملش اطمینان داده و گفت که تعجب می کند که چرا وی را درآن جا نگهداشته اند. بعد از آن، کارمل تمام دارو های مجوزه را به کمود تشناب می انداخت... نی، حتماً زیرکاسه نیم کاسه است.

همه چیز وقتی روشن شد که سرانجام منشی عمومی حزب کمونیست شوروی او را به بارگاه خویش برای ملاقات پذیرفت.

گرباچف با چهره متبسم همیشه گی، یک درس نامه مکملی را برای کارمل درمورد دگرگونی جهان و دگردیسی درحال وقوع در اتحاد شوروی وافغانستان قرائت کرد و گفت:

« هرکدام ما توانایی آن را نداریم که به مطالبات زمان و دگرگونی های جهان پاسخ بایسته بدهیم. البته خدمات رفیق کارمل بزرگ اند و سهم وسرمایه وی درامر انقلاب و تحکیم دوستی افغان- شوروی بی بدیل.  ولی عاقلانه خواهد بود هرگاه مقام منشی عمومی به یکی از رفقای جوان واگذار گردد. کار کردن برای ببرک کارمل خیلی دشوار است؛ باید به صحت خویش بیاندیشد. ما درآینده به او نیاز داریم.»

کارمل درحضور گرباچف از کشیدن سگرت خود داری می کرد؛ زیرا در اتاق کار گرباچف کشیدن سگرت ممنوع بود. اما این بار، موقعی که میخائیل سرگیویچ صحبت یک نواخت خود را ختم کرد، مرد افغان با چهره دود کرده، عمل جانب شوروی را« تروریزم دولتی» نامید و از روی ناراحتی از ترجمان خواهش کرد که برایش خاکستر دانی بیاورد.

رهبر شوروی نیزعصبانی گردید. قبلا به وی توصیه کرده بودند که کارمل را دست کم نگیرد. طبق معمول گرباچف عادت نداشت که کسی دربرابرنظریه وی ایستادگی و مخالفت نشان دهد. مخالفت دردستگاه حزب غیرقابل پذیرش بود.

درفردای آن روز، رئیس اداره اول« ک،گ،بی»  کریچکوف ملاقات کرد:

« شما رفیق عزیز، نگران نباشید. همه چیز درست می شود.»

ولی درست شدن دیگر ناممکن بود. کارمل درک کرد که توطئه ای در راه است. حالا مرا برکنار می کنند؛ بعد طرفداران مرا روانه زندان کرده و یا تیرباران می کنند. قبلاً چنین شده بود. یک سناریوی معروف. (20)

کارمل تصمیم گرفت وقت کمایی کند. تقاضا کرد برایش اجازه بدهند به کابل برگردد و با « طرفدارانش به مشوره بنشیند و سپس تصمیم نهایی را اعلام کند.»

مسکو بعد از سبک و سنگین کردن خواست وی، اجازه برگشت را داد؛ اما بلافاصله درعقب هواپیمای کارمل، هواپیمای دیگری از «کمیته»(21) به سوی کابل به پرواز درآمد. سرنشینان هوا پیما، کریچکوف و جانشین آینده اش، درمقام استخبارات، شبارشین بودند. (22)

هوا پیما با وقفه یک شبانه روزی، یکی پی دیگر، به پایتخت افغانستان فرود آمدند. صبح روز دوم ماه می، مهمانان مسکو به ارگ آمدند. بعد تر براساس حکایت های جنرال شبارشین واقارب کارمل، کوشیدم داستان را دو باره سازی کنم.

کریچکوف 20 ساعت(!) کوشید رهبر افغانستان را متقاعد سازد تا داوطلبانه مقام منشی عمومی را کنار بگذارد. درجریان صحبت ها همه چیز گفته شد: به طریقه شیادانه (« شما دوست بزرگ و واقعی ما، یک انترناسیونالیست صدیق ووطنپرستی هستید که پیوسته منافع عمومی را برمنافع شخصی تان رجحان داده اید.») به شیوه اکراه و تهدید پنهانی (« دررهبری افغانستان وحدت وجود ندارد. نباید کار به خرابی بکشد؛ بهتراست ازصلاحیت های تان داوطلبانه دست بکشید.») دادن وعده زندگی راحت (« مقام رئیس شورای انقلابی برای تان محفوظ می ماند. شما همیشه مقام والا وحرمت تان را حفظ خواهید کرد.»)...

کارمل دیگر به کنه همه چیز پی برده بود. او می دانست که قربانی تغییر سیاست جهانی شوروی شده است. کریچکوف و مأمورینش، مخفیانه جانشین او را آماده ساخته بودند. که عبارت ازنجیب رئیس امنیت دولتی افغانستان بود.(23) ولی کارمل قصد نداشت بدون مقاومت عقب نشینی کند. زمان آن فرارسیده بود که همه حقایق را که درطی این سال ها دردرونش به جوش آمده بود، به شوروی ها بگوید.

او به سوی مهمان عالی مقام( کریچکوف) می نگرد ومی گوید:

- این یک توطئه است. استعفای من باعث ایجاد نفرت و انزجار درداخل حزب می گردد.

او می گوید که نمی خواهد دست نشانده مسکو باشد و با استعفایش هزاران نفر راهی زندان خواهند شد. درادامه اظهار می دارد که: برایش واضح نشد که به کدام اساس، اتحاد شوروی بی شرمانه در امور داخلی یک دولت مستقل مداخله می کند. همه چیز بیهوده می شود.

کریچکوف با قاطعیت درموضع خودش باقی می ماندو می گوید:

« منشاء ابتکار استعفا درکابل است و مسکو صرف رفقای افغان را یاری می رساند. کارمل نبایدوضع پیچیده را پیچیده تر کند. او وظیفه دارد جان خویش را به خاطر انقلاب افغانستان نگهدارد.»

کارمل پاسخ می دهد:

- انقلاب افغانستان را آرام بگذارید. شما می گوئید چون درافغانستان سربازان شوروی کشته می شوند، لذا این موضوع به شما این حق را می دهد تا شرایط تان را بالای من تحمیل نمائید. ازکشور ما خارج شوید و عساکرتان را هم با خود ببرید! ما خود ازانقلاب مان دفاع می کنیم.

این صحبت پرتشنج درآخر روز به آن منتهی می شود که صاحب قصر، درحضورجنرال های شوروی، استعفا نامه اش را برای پلینوم درحال تشکیل کمیته مرکزی ح،د،خ،ا به امضاء می رساند. بعضی اسناد نشان می دهند که بعد ازصحبت کریچکوف، شب هنگام سه وزیر قوای مسلح- محمدرفیع وزیردفاع، گلاب زوی وزیر داخله، ویعقوبی وزیرامنیت دولتی نزد کارمل می روند و به وی اولتیماتوم می دهند: یا استعفا یا کودتا.

همچنان براساس نظر بعضی از نویسندگان روسی، برای اولین بار، تمام اردوی 40( شوروی) در افغانستان به طور کامل درحالت احضارات درجه یک جنگی درآمده بودند. به تاریخ 14 می پلینوم (هجده) استعفای وی را می پذیرد. نجیب منشی عمومی حزب تعیین می گردد. درکابل آرامش حکمفرما بود. نه حزب، نه مردم و نه قوای مسلح، هیچ گونه واکنش نارضایتی نشان ندادند.

کارمل و خانواده اش را به خانه دیگری که درهمجواری قصر قرار دارد، منتقل ساختند. بعداً آن خانه به نمایندگی سازمان ملل متحد درکابل تعلق گرفت. درهمان خانه پس از افتادن کابل به دست مجاهدین، نجیب الله متواری شد. و درهمان جا طالب ها وی را دستگیر نموده و پس از شکنجه های وحشیانه به قتلش رساندند و سپس جسدش را دریکی از میدان ها آویزان کردند.

پروردگار من، چقدر درداستان های من از روی قضا وقدر همخوانی های فلاکتبار وجود دارند. تمام این همه تناوب توطئه ها، خیانت های طراحی شده را نفس شیطان( منظورکا،گ،بی) پایه ریزی می کرد.

دقیقاً پس از یک سال،  درماه می 1987 در رده های بالایی تصمیم گرفته می شود تا رفیق کارمل را به مسکو جهت« معالجه» دعوت نمایند. او می داند کدام معالجه ای درانتظار وی نیست. ولی مخالفت مجاز نیست؛ زیرا همه چیز بدتر می شود. کریچکوف شخصاً توسط هواپیمای مخصوص برای انتقال وی پرواز می کند.

« شما نیاز به استراحت و معالجه دارید. هرگاه شما رد کنید، دشمنان شاید شما را بکشند.مس

رهبر سرنگون شده پاسخ می دهد:

- نخیر، اکنون تنها دوستان می توانند مرا به قتل برسانند.

درمسکو برای وی یک اپارتمان درسرک میوسی تخصیص داده اند. اما توصیه نموده اند تا درخانه ییلاقی سریبریانی بور زندگی کند. او چهارسال بعدی را عملا درخانه اش زندانی بود.

 

***

« رفیق کارمل لطفاً بگوئید راه برگشت تان ازچکوسلواکیا به افغانستان دردسامبر 1979 چه گونه بود؟»

او به فکر فرو می رود:

- حقیقتاً خیلی تلخ!

درآینده کوشش می شود محتوای نامۀ ببرک کارمل به رهبری شوروی دراکتبر1979 منتشر شود. مترجم

او دوباره درسکوت طولانی فرو می رود. من انتظار می کشم. باید با تحمل انتظار کشید وخاموش ماند. بار دیگر تکرار می کند:

- بلی حقیقتاً خیلی؛ تا سال 1979 من همیشه در تمام مقام ها فرد شماره دو بودم. اول درحزب؛ بعد درحزب، دولت و حکومت. بعداً تره کی را همکارانش به قتل می رسانند. امین به امر مشترک ما خیانت می کند.  به نظر شما، حزب باید به کی مراجعه می کرد؟ از کی تقاضا می کرد؟ ازهر راهی که من آمده باشم، درهر حالت، اراده حزب من بود.

« ولی به هرحال ازنقطه نظر تکنیکی برگشت شما چه گونه تحقق یافت؟»

- البته که ما به کابل از راه پاکستان آمده نمی توانستیم. ما ازطریق مسکو پرواز کردیم. این که ما چه گونه پرواز نمودیم، و به وسیله چی، این ها جزئیات اند و من نمی خواهم در باره آن چیزی بگویم.

« یک سوال دیگر، که من نمی توانم مطرح نکنم. هرچند شاید برای شما چنین تداعی شود که بی نزاکتی است. به تاریخ 28 دسامبر یعنی بعد از کشته شدن امین(حفیظ الله امین) شما را دررادیو، منشی عمومی نامیدند؛ ولی نه کنگره دایر گردید و نه پلینوم...»

- ولی قیام مسلحانه به وقوع پیوست. درآستانه و درجریان نبردها، ملاقات هایی با رفقا صورت گرفت که همه اساس رهبری حزب را تشکیل می دادند و درزمان امین دراختفا قرار داشتند. درجریان این ملاقات ها، فیصله گردید که من در رأس حزب قرار بگیرم. درآغاز، من نمی خواستم چنین مسئولیت را برعهده بگیرم. به خصوص از موقعی که من در مورد تجاوز گسترده نظامی شوروی به افغانستان آگاه شدم. من مخالف به عهده گرفتن رهبری حزب بودم. ولی از هرجهت برمن قبولاندند. از جمله، خلقی هایی که اشتراک داشتند.

« اما شما چه وقت در مورد این پلان ها آگاهی یافتید؟»

- درآستانه آغاز تجاوز. بعد از سه- چهار ماه پس ازاحراز مقامات عالی دولتی، برای من واضح گردید که اتحاد شوروی پس از کشته شدن تره کی، به سرعت می خواست قوای خود را به افغانستان پیاده کند. یعنی درماه اکتبر1979. من می دانستم که موضوع گسیل قوا با تعذیرات امریکا علیه ایران درارتباط بود. آن زمان مسکو ترس داشت که سروکله امریکایی ها پیش ازآن ها در مرز های افغانستان ظاهر شود.

« شما می خواهید بگوئید که قوا در هرحال اگر امین تقاضا می کرد یا نه، داخل افغانستان می شد؟ یعنی افغانستان قربانی رویارویی دو ابرقدرت گردید؟»

- بلی، کاملاً درست است. «جنگ سرد» درآن زمان خیلی با گرمی ادامه داشت. ولی امریکایی ها درآن زمان عاقلانه تر از شما عمل کردند. آنان به ایران قوا نفرستادند.

« شما کدام طرح مشخص برای مصالحه میان جوانب متخاصم درافغانستان دارید؟ شاید شما بدانید که چه گونه به این تقابل خاتمه داده شود؟»

- من هیچ گونه نسخه مشخص ندارم. ولی من معتقدم که درین فرایند نباید روشنفکران افغان که در غرب پناه گزین شده اند، نا دیده گرفته شوند. آن جا، هم تاجران، هم حقوق دانان وهم سناتوران موجود اند. حتا نخست وزیر اسبق دکتر ظاهر(24)  درآن جاست.

باید همچنان به کسانی که در شوروی اند، توجه صورت گیرد. چرا شما در رابطه به سیاست افغانستان، تنها نظر دو سه نفر را مرجح می دانید؟ چرا شما پیوسته به همان گودال می افتید؟ تعجب آور است که این قدر سال گذشت، با آن هم شما افغانستان را نشتاختید. در ارزیابی های تان صرف معیار های خود را دارید که عبارت از برخورد سهل نگرانه با مسایل است.

من از دل وجان با وی موافق هستم. برای من هم درک این مسأله غریب جلوه می کرد که چرا ما تا آن حد در عمق مسایل افغانستان درگیر شدیم. ما سال هاست فرصت نکردیم تا صرف به روح، سنت، عادات و آداب این مردم نظر بیفنکنیم. شگرد ها و نیرنگ های قبیله ای ومناسبات ملی آن کشور را مطالعه و بررسی نموده و تاریخ عبرت بخش و آموزنده آن را فرا گیریم. درین گستره، نه نظامی ها، نه سیاست مدار ها  و نه استخباراتی های ما کاری انجام داده اند. با توکل داخل شدند، با توکل جنگیدند و با بی منطقی و نادانی همه چیز را رها کردند....

کارمل با رنجش خاطر گفت»

- من اکنون چهار سال است درین جا می باشم. چرا درتمام این مدت حتا یکی از تاریخ دانان، سیاستمداران و یا دپلماتان شما به دیدار من نیامدند؟ چرا حتا یک نفر در باره سرنوشت من و اندیشه های من علاقه مندی نشان نداد؟ کجاست آن آدم هایی که درکابل، پیک پرمی کردند؛ درحال مستی اشک می ریختند وبه دوستی ما، درحضور من سوگند می خوردند؟

صحبت ها آهسته آهسته حرارت خود را از دست می دهد. زمانی که من قلمم را درجیبم می گذارم، او دفعتاً سوال اصلی خویش را از من مطرح می کند:

- شما چه فکر می کنید، چرا مرا به افغانستان نمی گذارند؟

« خوب... من که درین مورد پاسخم را گفته ام.»

او با سماجت می گوید:

- ولی درهرحال می خواهم نقطه نظر شما را بدانم. آخر من با شما خیلی باز صحبت کردم.

« اگر صادقانه بگویم، من چنین فکر می کنم که: نجیب نمی خواهد که شما را درکابل ببیند؛ زیرا هراس دارد که یک تعداد از نیروها شاید به دور شما تجمع نموده و خطری را متوجه او سازند. کارملی ها، برگشت شما به کابل را همچو آغاز فعالیت ها علیه رئیس جمهور تعبیرخواهند کرد. آیا چنین کاری در حال حاضربرای حزب و کشور ضرور است؟»

- من می خواهم به حیث یک شهروند ساده و شخص عادی به کشورم برگشته و به سیاست مصالحه خدمت کنم. باور کنید که همه اندیشه هایم درآن جا، درمیهنم است. من شنیدم که درقرن گذشته معدنچیان ذغال سنگ انگلیسی دردل زمین و دراعماق کارمی کردند و روز ها به بالا نمی آمدند. زمانی که آنان را به بالا می آوردند، روشنی حال آن ها را برهم می زد. بنابرین تقاضا می کردند که آن ها را دو باره به عمق زمین برگردانند. واضحاً چنین است با من هم. من به جز درباره میهنم، به هیچ چیز دیگری نمی اندیشم.

«ولی درحال حاضر برگشت تان عاری از خطر نیست.»

- مرا خطر نمی هراساند. من باید درکنار مردمم باشم. من چه گونه می توانم در چنین لحظات دشوار درین جا باشم؟

او با انگشتش درختان منفور کاج درعقب کلکین را نشان می دهد و می گوید:

- من باید راه برگشت به خانه ( میهن) را بیابم، مرا یاری دهید.

... ما خاموش باقی ماندیم. من چی می توانم بگویم. او در اسارت ما نبود. او اسیرمقدرات خودش بود.

تندباد ناگهانی، برف را از روی درختان به هر سو می پراکند. تصورمی شود او اکنون خونسردی وخود داری اش را از دست داده و زار زار خواهد گریست. پس باید او را تنها گذاشت. من حین الوداع به وی گفتم:

« من فکر می کنم به زودی در موقعیت تان تغییرات جدی رونما خواهد شد. کمی بیشتر تحمل نمائید.»

او بدون تبسم و با خشم به سینه من با دست می فشارد و به انگلیسی تکراراً می گوید:

- مسئولیت بزرگ!

می کوشم موضع دفاعی بگیرم: نویسنده در روزنامه ما کار نمی کند.

- می دانم. ولی درهرحالت، شما حقیقتاً فاقد علنیت وآزادی بیان واقعی هستید.

واضح شد که امروز طبع یا مزاج کارمل خیلی خراب است و مباحثه با وی غیرمفید. پسر 25 ساله اش، کاوه، که کار دکتورایش را در انستیتیوت روابط بین المللی مسکو پیش می برد و درآن موقع درترجمه ها ما را کمک می کرد، درعقب پدرش نشسته است. با تأثر دستانش را به هم می مالد. ولی همزمان جانبدار من است. او به بازدید های من دلچسپی دارد. درآن عمارت زندان گونه، حضور من تحرک ایجاد می کردو آن ها را از حالت انجماد رهایی می بخشید. همچنان کارمل می نشست و به مهمان با قیافۀ جدی نمی نگریست.

- رفیق ژورنالیست لطفاً یک باردیگر بگوئید، شما چه نیازی به این صحبت ها با من دارید؟

من به تکرار به او توضیح می دهم که کتابی در باره تاریخ نوین افغانستان، حضورنظامی شوروی ودیگر چیزهایی که با آن مرتبط است، در دست نوشتن دارم. من با وجدان پاک د رمورد صحبت هایم با افراد مختلف هم در کابل و هم ماسکو قصه می کنم. از روی صداقت می گویم که به جز رفیق کارمل کس دیگری نیست که بتواند به زوایای  تاریک مسأله افغانستان که تحقیقاتم بدان نیازمند است، روشنی بیاندازد.

- من همیشه حقیقت را گفته ام وطوری دیگر نمی توانم بگویم. زمانی که هشت سال عضو پارلمان بودم، حقیقت را می گفتم. و زمانی که منشی حزب بودم. من طور دیگر نمی توانم. ولی به جواب سوال شما، آیا می دانید گفتن حقیقت چه معنا دارد؟

« می دانم.»

او به علامه هشدار دستش را بلند می کند و می گوید:

- عجله نکنید. من همه چیز را می دانم. می دانم کی داود را کشت و برای چی. کی تره کی را کشت وچرا. کی امین را کشت وچگونه. من می دانم که درعقب استعفای من و تقرر نجیب الله قرار داشت. بلی، خیلی چیزها را می دانم وصرف به همین خاطر است که چیزی نمی گویم. زیرا هنوز وقت آن نرسیده است.

« به پندار من، همین اکنون وقت آن است.»

- درحال حاضر، افغانستان و اتحاد شوروی در وضعیت بد قرار دارند و من نمی خواهم با حکایت هایم وضعیت را وخیم تر بسازم.

من سعی می کنم ابتکار را در دست بگیرم.

« ولی رفیق کارمل، سکوت شما، معنای مرهون بودن را می دهد. درحالی که دیگران با مصاحبه های شان از چپ و راست، شما را نقد می کنند...»

او بدون تأخیر واکنش نشان می دهد:

- شما در باره نجیب الله می گوئید؟ بلی من به همان اندازه سن وسال وی مبارزه سیاسی کرده ام! مگر این او بود که در باره مصالحه ملی برای با راول سخن به میان آورد؟ نخیر، من بودم! 17 بارسخنرانی من درکنگره 26 حزب شما با کف زدن ها قطع گردید. ولی درهمان سال مرا برکنار ساختند. کی درآن زمان آدم اساسی و مهم سفارت شوروی درکابل بود؟

«سفیر آن زمان تابیف (احمدجانوویچ ) بود.»

- نخیر، سفیر نی، از جانب کا، گ، بی کی بود؟

ولی این گونه پذیرش نادرست است. من به علامت سرزنش دست هایم را بلند می کنم:

«برای ما فهم این موضوع، معنای گذر از خط قرمز را دارد!»

او با انگشتش مرا تهدید می کند:

- شما همه چیز را می دانید؛ ولی تظاهر به بی خبری می کنید!

و با آزردگی به عقب برمی گردد:

- خوب، نجیب را به وجدانش بگذاریم؛ وشواردنازی؟ و مدیر مسئول شما؟ کی و چرا ضرورت افتاد تا مرا برکنار نمایند؟ چرا مرا درین جا نگهمیدارند؟ درین جا شرایط من غیرانسانیست. غذا می دهند و اجازه گردش، اما چرا آزادی نمی دهند؟ چرا نمی گذارند تا دو باره به افغانستان برگردم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟

بلی، مثلی که امروز درین باب صحبت کردن ناممکن به نظر می رسد. می کوشم موضوع را توسعه بدهم.

« حداقل دو دلیل وجود دارد که مانع برگشت شما به وطن می شود.»

- لطفاً آن ها را نام بگیرید!

« نجیب بدون آن هم به دشواری افتاده است. پس از خروج عساکرما، درتمام جبهات می جنگد؛ ولی برگشت شما به مشکل می تواند به امر وحدت صفوف حزب کمک نماید.»

کارمل به جوش می آید:

- ولی نجیب در رهبری حزب طرفدار ندارد. حداقل یکی از آن ها را نام بگیرید. از کشتمند نفرت دارد. روابط وی با لایق براساس معامله استوار است.

« بالفرض درعقب نجیب وزارت امنیت دولتی ایستاده است واین وزارت یک نیروی بزرگ است.»

کارمل مغرورانه تبسم می کند:

- شما خیلی بد اطلاع دارید. افراد وفادار او خیلی اندک اند. او محبوبیت ندارد. راستی شما می دانید که او زمانی یکی از محافظین من بود؟ بلی، بلی درکنار من راه می رفت وتأکید می کرد:« من سینه ام را برای شما سپر می سازم.» ولی حالا چه می گوید؟ ... اگر شما با من به افغانستان بروید خواهید دید...

« اما من با شما به کابل نمی روم.»

این را گفته و درچشمانش نگاه می کنم.

« من می خواهم زنده بمانم.  شما وطرفداران تان را به محض خروج از هواپیما خواهند کشت واین دومین دلیل است که شما باید درین جا بمانید.»

او با دقت به من می نگرد. نی، نی، لازم نبود که با رهبر یک دولت، هرچند سابق، چنین حرف زد. حالا شاید برنجد  و مرا از خانه بیرون کند و هیچ گونه عذر خواهی هم مفید حال من قرار نخواهد گرفت. افغان رنجش خاطر را نمی بخشند. ولی چیزی در درون او درحال جوشش است.

به آرامی می گوید:

- من از مرگ بیم ندارم و حاضرم به خاطر وطنم جان بدهم.

« چرا باید مرد؟ ممکن، من در رابطه با خطرراه مبالغه را در پیش گرفته ام. اما من دقیقاً تراژیدی شخصی تان را می دانم. مردم افغانستان باوردارند که شما بر سر تانک شوروی به کابل آمدید. برتخت نشستید و درحمایت قوای شوروی قرار داشتید. شما رفیق کارمل درمیهن تان فاقد شهرت هستید.»

-  این کذب است. ( چهره تاریک وی تاریک تر می شود.) بلی من دشمنان زیاد دارم. زیرا من در مبارزه ام بی امان بوده ام. اما درهمه جا، درکابل، قندهار، هرات، جلال آباد از حمایت مردم برخوردارم. آن ها عقب من می رفتند. هم حزب هم مردم.

چی باید گفت؟ نی، بهتر است امروز بس کنیم. درغیرآن معلوم نیست دیالوگ ما به کجا می کشد. لازم است تفریح کنیم.

من با احتیاط بحث را به موضوعات دیگر می برم وضمن تمجید به آدرس وی آرزو می کنم که ملاقات های ما ادامه یابد. ما صمیمانه خدا حافظی می کنیم. جای خوشبختی است که هیچ دعوایی

صورت نگرفت.

 

ادامه دارد...

یادداشت

دنبالۀ قضیه ممکن است درکتاب سینگیریف درمسیرهای مختلفی پی گیری شده باشد. خواننده بی تردید ارتباط ظریف میان محتوای کتاب ویک برش متن گزارش آقای سینگیریف را دریافته است. در پایان کتاب بریدۀ کوتاه دیگری هم از قلم سنگیریف درباره بازگشت ببرک کارمل درحساس ترین ماه های تحولات سیاسی و نظامی به کابل می آورم که با اهداف شبکه استخباراتی شوروی درزمینه اجرای پلان سقوط دولت دکتر نجیب الله هم آهنگی نشان می دهد.  باور دارم که گره زدن آن درپایانه تشریحات اپراتیفی پیش منظر تحولات درین کتاب نیز ذهن خواننده را درتکمیل دایره نتیجه گیری از مسایل مندرج درین کتاب یاری می رساند.

ببرک کارمل کاملاً زندانی بود و اجازه بازگشت به کشور را نداشت. اما ناگهان مقامات مسکو به وی اجازه ورود می دهند؛ آن هم درچه مرحله حساسی که کلیه پلان ها به هدف اسقاط حاکمیت نجیب، به پخته گی رسیده اند و تنها کمبودی که وجود دارد، حضور ببرک کارمل درشمال است.

این هم واپسین پاراگراف این کتاب از قلم سنگیریف:

« او مسکو را در نیمه شب 19 جون 1991 توسط پرواز معمولی شرکت هوایی «آریانا» ترک نمود. اگرصد ها تن از جوانان هیجانی افغان درآن جا حضور نمی داشتند، او را می شد به حیث یک مسافر عادی به شمار آورد. اما زمانی چنین نبود. در ایام دیگر، درفرودگاه ها برای او گارد تشریفات صف می کشید و مقام های عالی کشور ما با عزت او را به آغوش می کشیدند: بریژنف، اندروپف، چرنینکو، گرباچف... اما اکنون حتا آن مربی شعبه روابط بین المللی حزب کمونیست اتحاد شوروی که روزگاری، انتقال بکس خانمش را لطف وعنایت الهی می پنداشت، حاضر نبود. هیچ کس از شوروی ها حضور نداشتند. او این رنجش خاطر را با خود نگهداشت و آنانی را که به وی خیانت کردند، هیچگاه نه بخشید.


 


(١8)پراودا یعنی حقیقت روزنامه سراسری در شوروی بود که به عنوان ارگان نشراتی حزب کمونیست اتحاد شوروی منتشر می شد.

(19)  چکیست اصطلاحی است که به افراد وابسته به کا، جی، بی اطلاق می شد.

(20)  هدف ژورنالیست ممکن است اشاره به سرگذشت تره کی وامین باشد. مترجم

(21)  یعنی کمیته امنیت دولتی یا کا،گ،بی- مترجم

(22) به زودی خاطرات شبارشین در مورد افغانستان به نشر خواهد رسید. مترجم

(23)  چنان که در بخش های بعدی سناریو دیده شد، دکترنجیب آخرین قربانی بازی های شوروی بود.

(24)  شاید منظور کارمل دکتریوسف باشد؛ زیرا دکترظاهرمدت های قبل از مصاحبه کارمل با خبرنگار روسی از جهان رفته بود.

 

 



بالا

بازگشت