برگردان: دکتورلعل زاد

لندن: مارچ 2013

 

سفرنامۀ ویلیام مورکرافت درسال 1824 م

 

فصل اول – حرکت از پشاور به طرف کابل

حرکت از پشاور، جمرود، منطقۀ خیبر، دزدان، کوتل، استوپه ها، سربازان افغان، بی احترامی و ساده لوحی خیبری ها، خیبری های شنوار، کافر قلعه، باد های داغ، کوه ها، مغاره های کوهی، دریای کامه، جلال آباد، ناحیه، شهر، دریای سرخرود، چهارباغ، سلطانپور، باغستان ها، غلجی های آواره، بالا باغ، شورا، استوپه های امرا خیل، سکه های باستانی، لمغان، کافرستان، بیمبا، ناحیه گندمک، پل سرخاب، کوتل جگدلک، کوتل کته لنگ، توفان، هفت کوتل، کابل.

مقدمه 

مناقشات سیاسی بارکزیها در شروع سال 1824 میلادی به بحران تبدیل میشود. اشخاص مورد علاقه دراین منازعه، دوست محمد خان و برادرزاده اش، حبیب الله بوده و مضمون عمدۀ عدم توافق ایشان مالکیت کابل است. این شهر سهم محمد عظیم خان برادر بزرگ دوست محمد بوده است. محمد عظیم خان کمی پس از جنگ نوشهره وفات نموده و پسرش حبیب الله ادعای جانشینی حکومت کابل را میکند، اما توسط کاکایش مورد منازعه قرار میگیرد. حبیب الله یک جوان هرزه و ضعیف بوده و به هیچوجه قابل مقایسه با دوست محمد نیست؛ اما اعتبار پدر و ثروت او باعث جلب یکتعداد طرفدار به او گردیده و او قادر میشود که در بیشتر از یک مورد حملات کاکایش را به شکست مواجه سازد. به اینترتیب دشمنی آنها دوام یافته و باعث شکایت یکتعداد کاکاهای دیگر حبیب الله میشود. لذا فکر میشود مداخله برادران دوست محمد که در پشاور بودند ضروری بوده و اگر ممکن باشد، دربین ایشان میانجیگری صورت گیرد. یارمحمد خان با این مفکوره پشاور را ترک کرده و به کابل میآید، پس از مدت کوتاهی پیرمحمد و سلطان محمد نیز فرا خوانده شده و به آنها میپیوندد.

حرکت از پشاور

ما برنامه سفر خویش را از طریق منطقه مومند تنظیم کردیم، اما سلطان محمد قویا اصرار کرد که ما از مارش او و برادرش پیرمحمد با یک کتلۀ سربازان به کابل استفاده کرده و با قطعات آنها همراه شویم. او این موضوع را با جدیت زیاد اصرار نموده و مخفیانه اعلام نمود که بدون کمک او حتی کمترین امنیتی از طرف برادرانش برای ما وجود ندارد؛ و چون ما همیشه دلایلی برای تکیه بر دوستی و صمیمیت او مییافتیم، به توصیۀ او تسلیم شدیم. ما مطابق آن، پشاور را در شام 24 می {1824 م} ترک نموده و در نیمه شب در یک جلگه به فاصلۀ حدود  4 یا  5 میل از شهر و در یک فاصله کوتاه از قرارگاه شهزاده اقامت گزیدیم.

جمرود

صبح روز 30 افغانها به حرکت درآمده و سربازان را تحت فرمان چند فرمانده جمع آوری نمودند که هریک با داشتن یک پرچم مثلثی تشخیص میگردید. مارش از قسمت غربی جلگۀ پشاور آغاز گردید؛ زمین غیرمزرع و پر از سنگ های کوچک با قطعاتی از چراگاه های خوب بود. اما از مسیرهای متعدد جویبارها و روستاهای ویران معلوم میشد که این منطقه زمانی مزروع بوده است. این جلگه در جمرود یعنی در پای سلسله کوه های خیبر پایان مییابد.

چنین معلوم میشد که اینجا بعلت تعداد دیوارهای سنگی شکسته و پراگنده و یکتعداد ذخایر بزرگی که یکی از آنها بشکل مربع و حدود 60 یارد بود، قبلا یک محل مهم بوده است. اما حالا فقط دربرگیرندۀ چند خانۀ سنگی و کلبۀ بوریائی بود که در آن خیبری ها یا یک نژاد دزدان بدنام زندگی داشتند. قاضی آنها یک شخص دارای چهرۀ کاملا یهودی، ما را با یکتعداد طوایف خویش در پشاور ملاقات نموده و با سماجت میخواستند که حمایت ایشان را درمقابل پول خریداری کنیم. او بازهم در جمرود پیدا شده و تقاضای خود را تجدید نمود. پس از یکمقدار گفتگو فیصله گردید که ما را در بدل 25 روپیه تا مرزهای منطقۀ مومند همراهی کند. با وجود این، ما علایمی دریافت کردیم که خیبری ها توطیه چیده اند تا شب هنگام ما را غارت کنند، لذا مجبور شدیم که از خود محافظت نموده و آرامش چندانی نداشته باشیم. روز شدیدا داغ بوده و باد چنان سوزنده بود که فکر میشد از یک کورۀ آهنگری میوزد.

منطقه خیبر

مسیر ما در روز بعد به امتداد جویبار شورا و از طریق دره های باریک در بین کوه های گذرگاه علی مسجد می گذشت که یکی از خطرناکترین محلات دراین منطقه محسوب میشود، هم از نقطه نظر باریکی و دشواری و هم از نقطه نظر اینکه مرز بین دو طایفۀ کوکی خیل و زکاخیل میباشد. کوه های هر دو جانب دره حدود 1300 فت ارتفاع داشته؛ نمکی، لخت و از تمام جهات غیرقابل دسترس است. بطرف چپ دربین نوک عمده و کوتل که یک جهت آنرا تشکیل میدهد، یک کوه مخروطی به ارتفاع 600 فت قرار داشته و در قلۀ آن بقایای دیوارهای سنگی نمودار بود، آثار یک قلعۀ که قبلا بر کوتل فرمان میرانده است. یک تختۀ بلند سنگی بطرف راست گردنه صعود میکند که حدود 25 قدم و در بعضی حصص حدود 6 یا 7 قدم عرض دارد. طول گذرگاه حدود یک میل است. سلطان محمد توانست بدون تاخیر و زحمت زیاد سه توپ خود را از طریق گذرگاه عبور دهد.

استوپه ها

با عبور از دره، کوه ها دورتر شده و نمای خوب رسیدن بیک وادی را میسر ساخت که درآن توجه ما بیک ساختمان دارای خصوصیات گنبد مانیکیالا جلب شد که قویا در مقابل آسمان شفاف ایستاده و بیشتر با موقعیت خویش در بالای یک پشتۀ ناهموار منزوی انگشت نما معلوم میشد. وقتی به آن نقطه رسیدیم، دیدیم که جانب شمالی ساختمان افتاده است، اما جانب جنوبی آن نسبتا سالم است. قسمت گنبدی نسبت به مانیکیالا بیشتر تخریب شده و نشان میداد که ساختمان محکم است.

تعمیر در بالای یک چوکات مربع معماری قرار داشته، ازآن یک رده یا چوکات دومی برآمده، به اتاقک ها تقسیم شده و با چهار نیمستون هریک به عرض یکنیم فت مزین شده بود. دربالای آن ساختمان مدوری قرار داشت که محیط آن 110 قدم و ارتفاع آن حدود 50 فت بود. این ساختمان بدون کدام تزئینات مهندسی بود، به استثنای دو قاب دورادور آن، اما صفحه معماری آن از سنگ های مربع ساخته شده و توسط انبوهی از تخته سنگهای به عرض چند انچ بطور افقی تقسیم شده و بواسطه تخته سنگهای هموار به ردیف ها تقسیم شده است. درجانب شمالی یکتعداد زینه یا پته ها ظاهرا به قاعده ساختمان مدور میرود، اما قسمت بالای آن تخریب شده بود. دربین زباله ها کتله های مساله (ملات) و خشت های خام وجود داشت.

بعضی ها میگفتند که بنیاد آن به امپراتورهای مغول هندوستان میرسد، اما دیگران تاکید داشتند که دراینجا خاکسترهای بعضی هندوهای ثروتمند وجود داشته که بدن شان دراینجا سوختانده شده است. احتمال زیادی وجود دارد که این یک ساختمان هندوئی باشد، اما مقصد آن مشکوک است. این ساختمان بطور آشکار دارای قدامت باستانی زیاد است، یعنی همدورۀ گنبد مانیکیالا. در پای کوه بطرف شمال، توده ها و زباله های مختلفی دیده میشد که ظاهرا دارای عین ساختار بوده و تخریب شده بودند. ما در جوار یک قلعۀ کوچک بنام گیرهی یا قلعۀ لالابیگ خیمه زدیم.

ساده لوحی خیبری ها

درانی ها در مسافرت امروز نسبت به روزهای قبل مشکلات کمتری در مارش داشتند. تمام نیروها متشکل از 1200 اسپ بودند، به استثنای تعقیب کنندگان قرارگاه که تعداد شان نسبتا کم بود. آنها در سه کتله حرکت میکردند، پیرمحمد فرماندهی گروه پیش آهنگ، شاه آغاسی گروه مرکزی و سلطان محمد گروه عقب را برعهده داشتند. آنها با وجودیکه حرکت منظم نداشتند، بصورت عام حدود 4.5 میل درساعت سفر کرده و به علت بارهایشان تاخیری نداشتند، چون آنها دربالای قاطرها و یابو ها حمل گردیده و خدمه ها دربالای بارها سوار بودند. این حیوانات همراه با سواره پیشروی نموده و وقتی خیمه زده میشود، برای جمع آوری علوفه فرستاده میشوند.

سپاهیان سواره تفاوت زیادی داشتند، اما اکثر آنها دارای اسپ های فعال و قوی بودند و کسانیکه در اطراف سردارها بودند، دارای اسپ های جنگی قشنگی بودند. اما بطور غیرمتفاوتی مسلح بودند. بعضی ها دارای شمشیر و سرنیزه های بدون میله بودند؛ بعضی ها دارای تپانچه گیر در کمربندهایشان بودند؛ بعضی ها دارای تفنگ های فتیله ای ایماکدار یا سهام منحنی بودند؛ و بعضی ها دارای اسلحۀ مشابه با تفنگ های فتیله شاهین قفل بودند. فقط چند نفر دارای مهماتی بودند که میتوانستند برای 10 دقیقه آتش خویش را نگهدارند. توپ ها حدود 4 یا 5 پوندر (کوبنده) بوده و نسبتا خوب ریخته شده بودند، اما بطور نادرستی در بالای حامل های لرزان نصب شده و توسط اسپ های تربیه ناشده کشیده میشدند.

یکتعداد محدود خیبری ها را دیدیم: گفته میشود که آنها با سلطان محمد بخاطر عبور مفت ما از ناحیۀ ایشان مجادله نموده اند؛ اما او حق داشت چنین کند، چون ما متحد او بودیم؛ وقتی آنها مناقشه میکنند که ما آنقدر نیستیم که مورد استفاده واقعی باشیم، برایشان اطمینان میدهد که ما دارای حکمت های هستیم که میتوانیم به سهولت بزرگترین کوه ها را در پیش گوش های شان بیاوریم. او حتی برایشان پیشنهاد میکند که اگر آنها بخواهند ما میتوانیم یکی از نمونه قدرت مان را برایشان نشان دهیم؛ اما آنها این موضوع را به علت خطر بزرگ آن رد میکنند. آنها با وجود چنین ساده لوحی، باور نداشتند که نتوانند ما را غارت کنند، و لذا مجبور بودیم که شب هنگام مواظب خویش باشیم.

وادی خیبر یک شکل غیرمنظم دارد، اما عرض متوسط آن حدود 1500 قدم است: کوه های مرز آن شاید حدود 700 فت ارتفاع داشته باشد. ما دراین وادی فقط چند روستا را دیدیم که دارای پهنای چندانی نبودند. هر حویلی با یک دیوار بلند احاطه شده و در بعضی حصص آن برج های برای دیدبانی و دفاع وجود داشت. گفته میشود که خیبری ها یک طایفه کلان بوده و جمعیت اصلی آنها در کوه ها میباشند. آنها کوهستانیان دارای قد بلند و چهرۀ کاملا یهودی اند: بعضی زن های جوان دارای نگاه های جاذب بودند، اما هیچیک آنها را نمیتوان مقبول در نظر گرفت. مردان دارای لباس های دراز پنبه ای نوع چهارخانه بودند که رنگ غالب آنها آبی بود: زنها دارای لباس های چیت گلدار بودند.

رهبران خیبری ها ملاهای ایشان است که گفته میشود تعداد شان به 3 هزار نفر میرسد. ما بطور اتفاقی آنها را در گروه های 50 یا 60 نفری دیدیم، اما صرفنظر از اینکه تعداد شان زیاد یا کم اند، آنها در تقاضاهای خویش برای درخواست پول بسیار گستاخ بودند. ما خوش بودیم ازاینکه بصورت عام برایشان چیزهای ناقابلی بدهیم تا از شرشان نجات یابیم، اما در یکی دو مورد مجبور شدیم که تقاضا هایشان را حتی به قیمت نزاع و غوغا رد کنیم.

خیبری های شنوار

پس از عبور وادی بازهم به یک درۀ باریکی رسیدیم که سرک بطور اتفاقی درجانب سنگی قطع میشد که بطرف لندی خانه میرود، در منطقه خیبری های شنواری، یک نژادی که از نگاه غارت از خیبری های افریدی شهرت بدتر دارند. دربالای یک تخته سنگ بلند عایق شده بقایای یک قلعۀ سنگی دیده میشد که توسط بعضی ها بنام کافرقلعه یاد میگردید؛ دیگران تاکید داشتند که تاریخ آن به آغاز انتشار اسلام میرسد: پس از آن از محلی گذشتیم که بنام هفت چاه یاد میشد، جائیکه درآن این تعداد چاه در جوار آن وجود داشت: این وادی به وادی رود کابل باز شده و ما در ساحل راست آن در روستای داکه خیمه زدیم. لعلپوره در ساحل دیگر آن به فاصله کم و بطرف شمالشرق قرار داشت، قصبۀ عمدۀ مومند که توسط یک دیوار خاکی و برج ها دفاع میشود.

حرارت آفتاب و باد گرم باعث چنان پریشانی، خستگی و تشنگی مردم شده بود که اگر رودخانه دورتر نمی بود، تعداد زیادی خود را به آن می انداختند. به اینترتیب ما افسوس از دست دادن سگ هسپانوی مطلوب و رهنمای خوب خود را داشتیم؛ سگ های دیگر خویش را به مشکل نجات دادیم. ما از اثرات مرگبار سموم (باد سام) بین پشاور و جلال آباد شنیده بودیم و به آسانی میتوانستیم اثرات غم افزای آنرا درک کنیم؛ با وجود فوران سوزانی که با آن مواجه بودیم، مردم تاکید داشتند که باد های داغ هنوز شروع نشده است. سال گذشته تعداد زیاد سربازان محمد عظیم خان به هنگام عقب نشینی از پشاور تلف گردیدند. قابل ذکر است که شدت باد داغ به امتداد مسیر رودخانه بسیار زیاد است. این باد نسبت به باد هندوستان با ثبات کمتری میوزد، طوریکه با پُف های که ظاهرا از برف های سفید کوه میآید، با یک فوران سرد تغیر میخورد.

حالا مارش ما به امتداد وادی رود کابل در بالای یک جلگه نسبتا هموار و پهن ادامه می یابد که درآن چندین روستا واقع بوده و تمام آنها بواسطه دیوارهای گلی و استحکامات از تهاجم ناگهانی محافظه میشود. در جانب چپ جلگه به فاصلۀ حدود 9 میل سلسلۀ سفید کوه قرار دارد؛ با یک دید، جنگل های ظاهرا کاج قله های آنرا پوشانیده است. کوهی که بنام سفید کوه نامیده میشود، در بالای سر مومند دره قرار دارد، یک وادی ایکه مربوط شنواری ها بوده و دارای تاکستان های مشهور است: بطرف غرب آن وادی حاصل خیز دیگری بنام منگسچوره قرار دارد. اینها دربرگیرندۀ اکثریت انارهای اند که به هندوستان وارد میشود. به امتداد رودخانه یک سلسله کوه های برهنه ادامه دارد که به علت عقیمی آن بنام کوه بیدولت نامیده میشود. در بعضی از آنها خطوط دهانه های غارها تشخیص میشد؛ اما ما به اندازۀ کافی نزدیک نبودیم تا بدانیم این حفاری ها باستانی اند یا جدید. تعداد زیاد قبایل افغان خانه های گنبدی مانندی در داخل سنگ ها ساخته و ما چندین غار مسکونی در منطقه خیبر را مشاهده کردیم. در پشت کوه ها و دامنۀ رودخانه به طرف شمال، قسمتی از قله های برفی ارتفاعات محدودۀ کافرستان قابل دید بود.

 

 

جلال آباد

بتاریخ سوم جون فرمان داده شد که مارش شبانه صورت گرفته و ما مطابق آن بساعت 10 شب حرکت کردیم. ما به فاصله معینی در بالای یک جلگۀ خشک ریگی حرکت کرده و بعدا به زمین شکسته ای رسیدیم که در جوار آن محوطۀ دیوارشده ای بنام سرخ دیوار قرار داشت: این محل بخاطر منشای باد سموم آن بدنام بوده و پاتوق چپاولگران شنواری و وزیری میباشد. ما از اینجا پائین شده و بازهم به کنار رودخانه رسیدیم که قبلا یک مقدار قابل توجهی از آن فاصله گرفته بودیم. در نزدیکی آن محل اتصال دریای کنر قرار داشته و توسط مکارتنی بنام کامه یاد شده است: مقدار آن بسیار بزرگ نبوده و احتمالا از برف های هیمالیا سرچشمه میگیرد. دراینجا چندین روستا در ساحل چپ آن بنام بهسود وغیره وجود داشته و مردمانی درآن سکونت داشتند که ادعا میکردند از نسل عرب ها میباشند. ما از بازار جلال آباد گذشتیم؛ چنین معلوم میشد که نسبت به تعداد زیاد بازار های روستاهای هندوستان ذخیرۀ آن خراب تر است، و به فاصله یکهزار قدم از دریا خیمه زدیم.

ما بتاریخ 5 در جلال آباد ماندیم. درجریان شب قبل و قسمت زیاد روز باران باریده و درانی ها که خیمه های خود را نزدیک دریا برافراشته بودند، مجبور شدند که آنها را از مسیر آب برچینند. آنها بهنگام شام به بالاباغ مارش نمودند، اما برای ما ناوقت بود که آنها را دنبال کنیم. گفته میشود که جلال آباد نام خود را از امپراتور اکبر گرفته که جلال الدین نام داشته و محل دارای اهمیت زیادی برای او منحیث مرکز یک ولایت بوده است. حتی در زمان های آخر عواید آن 652 هزار روپیه بوده است. این مقدار از محلات زیر بدست آمده که آن نشان دهندۀ وسعت این ولایت میباشد:

 

          بخش جنوبی                                            بخش شمالی

داکه و گیردی      2000 روپیه                      لعلپور                              3000 روپیه

هزارنو              10000                            گوشته و خازی                   8000

بیشبولک            10000                            کامه                                60000

کوت                 40000                            کنردارای 6 وادی بزرگ      100000

حصارک            50000                           شیویکیکتیک                     30000

چپریار              30000                           عربی و زاخیت                  15000

خوگیانی            60000                            لمغان                              150000

گندمک              3000                             بالاباغ                             15000

اشپان                2000                             سرخرود                          60000

چاکر                000                                    

حصارک  نورخان   8000

--------------------------                       -------------------------------------

                       218000                                                              431000

شهر جلال آباد     3000

               -----------------

                      221000

این شهر بطور مناسبی برای تجارت قرار دارد، طوریکه در پهلوی قرارداشتن در بزرگراه پشاور و کابل، راه های دیگری ازآن بطرف دربند، کشمیر، غزنی، بامیان و از طریق لمغان به بدخشان و کاشکار میرود. در حال حاضر یگانه کالای صادراتی آن میوه (عمدتا انار) و چارتراش از جنگلات کاج کنر به پشاور است. گفته میشود که تعداد مجموعی خانه ها در حال حاضر بیش از 300 خانه نبوده و نمای آنها نسبت به هرمحل دیگری که در افغانستان عبور کردیم، مخروبه تر است. این ناحیه حدود 50 کاس طول و حدود 30 کاس پهنا داشته {یک کاس حدود 2 میل است} و در حال حاضر تحت ادارۀ محمد زمان خان پسر عسل خان، برادر بزرگ فتح خان و پسرکاکای حبیب الله قرار دارد. حبیب الله کوشش زیاد کرد تا آنرا در مالکیت برادر خود، اکرم خان قرار دهد. حالت زار و پریشان حکومت عنوان ثابت شکایت با ملاها و سایر بومیان قابل احترامی بود که به ملاقات ما می آمدند.

چارباغ

ما مارش خود را بتاریخ 6 از سر گرفتیم، دریا بطرف راست بوده، مقابل آن یک سلسله کوه های پست به فاصله 12 یا 15 صد قدم قرار داشته و پس از آن قله های هندوکوش دیده میشدند: بطرف چپ یک جلگۀ ریگی قرار داشت که توسط کوه های سفید کوه احاطه شده و فاصلۀ آن حدود 12 میل میباشد. در اینجا دریای سرخرود به آن پیوسته، از طریق بالاباغ گذشته و بعدا بیشتر بطرف شمال دور نموده و دربین کوه ها ناپدید میشود. بالاتر از نقطۀ اتصال از باغ چارباغ گذشتیم، یک محوطۀ مربع حدود 200 یارد و دارای یک یا دو تعمیر کوچک: دیوار های آن در چندین محل فرو ریخته و به یک محل کاملا متروک تبدیل شده است. گفته میشود که این باغ توسط بابر اعمار شده و بعداد توسط زمان شاه ترمیم گردیده است.

سلطانپور

سرک بامتداد یک قطعه زمین مزروعی ادامه یافته که دارای درخت های توت، زردالو، سیب و آلو بود. ما در بین دو روستا خیمه زدیم که بنام های سلطانپور بود: یکی بنام سلطانپور پائین و دیگری بنام بالا یا سلطانپور سفلا و علیا تشخیص میشدند. در روستای اولی خانه ها بصورت عام در بین باغ های زردالو، توت، بهی و آلوی خاص بنام گردآلو قرار داشت: اما این آلو هنوز سبز بوده و خصوصیت آن نمیتوانست تشخیص شود. در سلطانپور علیا ملِک و مردم عمدۀ آن تاجیک ها بودند که ادعا میکردند اولادۀ پارسیانی اند که قبل از زمان محمود غزنوی به اینجا آمده و مسکون شده اند. آنها به ملاقات من آمده و تحایفی از قبیل نیشکر، خربوزه، زردالو و بادرنگ آوردند.

 

در مارش امروزی با فرقه های غلجی های آواره ملاقات کردیم: خیمه های آنها چیزی بیشتر از پتو های سیاه نازک نبود که در بالای پایه های به ارتفاع حدود 4 فت افراشته بودند؛ در داخل خیمه ها یک تعداد پتو ها، خریطه ها و بسته های زین و نمدها، ریسمان ها و تارها برای بسته بندی بارهای شان وجود داشت: مردان و زنان با چهره های قویا خشن مشخص میشدند.

بالاباغ

بتاریخ 7 به باغ بالاباغ پیشروی کردیم، جائیکه تمام نیروهای درانی تعین موقعیت کرد. ما در بیرون آن خیمه زده و بهنگام پائین نمودن بار خود شاهد نمونه فعالیت دزدان در پهلوی خود بودیم: با آنها با استفاده از گیجی تخلیه بارها و ورود تعداد زیاد تماشاچیان از قرارگاه افغان ها، فرصت یافتند یک تفنگچه را از پوش یکی از مردان ما که کنار گذاشته بود (حتی هنگام نگهداری اسپ خود)، یک شمشیر و کمربند یکی از سپاهی ها را بربایند. درانیان نیز کمی پیشتر چند بسته سلاح را به همین ترتیب از دست داده بودند.

اشخاص عمده ایکه در بالاباغ تعین شدند، در پهلوی بخش ما و محمد زمان خان عبارت بودند از شکورخان و مهردل خان برادران دوست محمد، و ولی میرخان نماینده حبیب الله. اینها یک نوع شورا برای حل منازعه خانوادگی را تشکیل داده و چند روز را به مناقشه و بحث گذرانیدند. ازآنجائیکه ما بخشی از سفربری پشاور بودیم، ناگزیر بودیم منتظر نتیجۀ گفتگوها باشیم. در آخر فیصله شد که سلطان محمد خان به کابل برود و ما همراه ایشان بتاریخ 14 جون مارش کردیم.

استوپه های امراخیل

هنگامیکه نزدیک سلطانپور خیمه داشتیم، شنیدیم که در پای سلسله هندوکش در ناحیه امراخیل یکتعداد برج های وجود دارد که مطابق توصیفات داده شده دارای عین خصوصیاتی است که ما در منطقه خیبر دیده ایم، لذا تصمیم گرفتیم که بهنگام توقف در بالاباغ دیداری از آنها داشته باشیم. مسیرما دربین سلطانپور و سرخاب و مقابل سرخاب قرار داشت که ما از آن گذشتیم. جریان آب آنقدر عمیق و سریع بود که عبور با پا از آن ناممکن بوده و رنگ آب بعلت مقدار گل سرخ شسته شده با آن کاملا سرخ بود. لذا بعدا با سواری از بالای یکتعداد مزارع مربوط به دهکده های دیواردار و از بالای یک توته زمین گلی شکسته شده توسط مسیرهای آب، به میلان ریگی باریکی رسیدیم که بفاصله چند صد یارد بطرف چپ قاعدۀ کوه های محدود کنندۀ این جانب وادی وصل میشد. دراینجا یک برج یافتیم، اما با دیدن آن بسیار مایوس شدیم. این با ساختاری که قبلا دیده بودیم کاملا فرق داشته و با وجودیکه باستانی بود، بسیار نا مکمل بوده و قسمت اعظم بیرون آن از توته سنگ های غیرمنظم تشکیل شده که بدون سمنت روی هم گذاشته شده بودند.

ما وقت زیادی را مصرف بررسی آن نکردیم، چون 9 دانۀ دیگر قابل دید بوده و یکی از آنها که بطرف غرب قرار داشت، نسبت به دیگران بزرگتر معلوم میشد. لذا ما بطرف آن رفته و دریافتیم که در بالای یک برجستگی سنگی در قاعدۀ کوه ها و مقابل منبع دریای کابل و نزدیک به یک خط با باغ چارباغ قرار دارد. این ساختمان دارای عین سبک و شکل دیگران است، اما بزرگتر و کاملتر است. این از یک چوکات مربعی صعود کرده، حدود 76 فت در هرجانب، تزئین شده با پلستر، قاعده های ساده، اما کاملا بزرگتر: این یک قبر یا گور بوده و میتوان تصور کرد که مرکز آن ارایه کننده یک جمجمه زمخت دارای دو استخوان ایستاده و پهلو و به پهلو بوده، یا توسط یک بالشتک یا نیمه استوانه که قسمت پائینی آن به دو بخش تقسیم شده است. درهر جانب آن دو برگ بزرگ اشاره دار قرار داشت؛ و تمام آن دو تخته را تقویه میکرد که پائینی آن کوچکتر از بالائی آن بود.

چهرۀ مشخص این تزئینات عبارت از ترکیب توته های سنگ نازک بود که هنرمندانه باهم یکجا ساخته شده بودند. یکتعداد پله ها قبلا به جانب جنوبی چوکات بالا شده بوده، اما چیزی از آنها برجا نمانده، بجز از یک تودۀ مخروبه از آنها. تعمیر در مرکز چوکات ایستاده بود که توسط مردم بنام برج نامیده میشد. نیمه پائینی آن توسط جوانب عمودی بالا رفته و توسط یک قاب مزین شده بود، درحالیکه مرکز آن توسط یک قالبگیری نیمه دایروی نشانه شده و فضای بین قالبگیری و قاب توسط یک تسمه تاقچه های سطحی مزین شده، مانند کلکین های جعلی در مینیاتور، کمان شده در بالا و جدا شده توسط دیواره های کوچک. قطر نیمۀ بالائی تعمیر نسبت به قسمت پائینی آن کمتر بوده و دارای طرح مخروطی است، اما قسمت زیاد بالا فرو افتیده است. مخلوط تخته سنگ های نصواری که عمدتا از توته های کوارتز یا سنگ های سفید ساخته شده به نمای بیرونی اثرات شطرنجی یا یک تخته شطرنج از دور را میدهد. این با وجودیکه بزرگترین تعمیر در محل است، نسبت به استوپه مانیکیالا کوچک تر بوده، با آنهم دارای عین خصوصیات میباشد. تعداد زیاد استوپه های کوچکتر و دارای برج های استوانۀ با سقف های گنبدی بودند. قسمت زیاد آنها در حالت مخروبه قرار دارند.

سکه های باستانی

ازاینکه طبیعت این ساختمان ها چه بوده، مضمون حدس و گمان هاست. باشندگان روستای امراخیل میگفتند آنها از سنت ها (رویات قدیمی) آموخته اند که زمانی دراینجا شهر عظیمی وجود داشته که تا ماورای دریای کابل وسعت داشته و در امتداد آن بعضی حفاری های را نشان دادند که به گفته آنها شامل محدودۀ شهر بوده است. نامگذاری معمولی آنها برج های کافر بوده است؛ و تاجیک های که ما را همراهی میکردند، گفتند که رسوم آنها همیشه آنها را متمایز ساخته است. مردم دهکده همچنان گفتند که آنها شنیده اند این استوپه ها توسط یک راجا بنام یودی ساخته شده و وادی توسط هندوانی مسکون بوده که پس از تعقیبات به کوه ها فرار کرده و حالا مردم کافرستان را تشکیل میدهند. همچنان تذکر دادند که غالبا سکه های در مجاورت آنها پیدا میشود، اما مورد چلند نبوده، ارزشی نداشته و توسط یابندگان در دکان های نزدیک با پیسه های معمولی مبادله میشوند. مطابق آن، ما یکتعداد افراد را به روستاهای مجاور و جلال آباد فرستادیم تا تلاش کنند که بعضی ازاین سکه ها را پیدا کنند.

نمایندۀ ما از جلال آباد دو کپیک روسی را آوردند؛ ما از دهکده ها بین سی تا چهل مدال های کنجکاوی را بدست آوردیم که در یک یا هر دو روی آنها اشکال انسانی وجود داشته و اغلبا در ترکیب آنها فیل یا نرگاو شامل است که نشاندهنده ضرب زدن آنها به فرمان شهزاده ایست که بودائی یا هندو بوده است. تنوع آنها بسیا زیاد بوده و دو یا سه عدد آنها یونانی بنظر رسیده و بخصوص یکی که در یکجانب آن بازوی راست افراشته بود، نشاندهندۀ یک دستور یا فرمان است (این یاد داشت ها دربرگیرندۀ سکه های زیادی است که بطور وافر و درعین موقعیت توسط آقای میسن و دکتور هونیگبرگر از زمان دیدن مسافر ما پیدا شده است).

در دیگر سکه های کلانتر دریک روی آن شکل یک مرد دریک واسکت بسته با یک کلاه در سر و بیننده بطرف راست خود میباشد، در دست راستش ظاهرا چیزی را در بالای یک توده مینهد که شاید به معنی یک منبر یا قربانگاه بوده و دست چپ او در بالای کمرش قرار دارد. روی دیگر آن نشاندهنده یک شکل کامل یا قسما برهنه ایستاده در پهلوی یک نرگاو هندی است. دربالای یکی شکل یک سوار بر فیل است؛ در دیگری شکل نشسته بربالای یک درخت سدر است. زنگ زدگی و حالت فرسوده سطح آنها اثبات کنندۀ اینستکه سکه ها جدیدا ضرب زده نیستند. اکثریت سکه ها دارای کتیبه میباشند، اما اکثرا غیرمشخص بوده و حرف ها قابل شناخت نبودند. در بعضی قطعات بزرگتر آنها روشن بوده و میتواند توسط اشخاص آشنا با الفبای هند قابل خواندن باشد. در رابطه به تعمیرها اکثرا چنین بنظر میرسد که آنها باید هندوئی  و یا یادگار ساتی ها یا بودائی ها و مقبره خاکسترهای لاما ها یا اشخاص دارای درجات بوده باشد. تعمیر آخری به احتمال زیاد نظر به شکل عمومی آن قویا نشان دهنده مانی- پانی متناسب به خاکسترهای راجاهای لاداخ و لاماهای عمده میباشد.

لمغان {لغمان}

یکروز پیش از حرکت مان توسط شهنوازخان ملاقات شدیم، یکی از سران تاجیک های لمغان، یک ناحیه در پشت اولین برآمدگی هندوکش. او یکی از ذکی ترین مردانی بود که ما در این قسمت آسیا ملاقات کردیم. با گفتگو در مورد استوپه ها او گفت که با پائین شدن در دو دانه آنها یک نوع کوزه یا خمره سفالی یافته، و مشابه داش های بوده که نانواها در پشاور استعمال کرده و آنها پر از خاکستر و توته های استخوان های سوخته بودند. او با جملات بلندی از منطقه خود و سطح بلند زراعت وادی های پائین یاد آوری نمود. او همچنان برای ما توته های کوچک سنگ سرخ یا یاقوت های درشت یافت شده در کوه های خود را نشان داد که نظر به وفرت آنها مردم عادی آنرا برای شکار پرندگان کوچک بکار میبرند. با گفتگو در مورد مردم کافرستان او گفت که هرگز تاریخ این مردم را نشنیده، اما مطابق به گزارشات خود آنها این قوم اولاده آن قبیله عرب قریش اند که با عدم پذیرش رسالت محمد از منطقه خویش تبعید شده و از محلات مختلفی رانده شده اند تا اینکه در این کوه ها پناگاه یافته اند. با آنهم او اعتراف نمود که زبان مردم کافرستان تفاوت کاملی با عربی دارد، به استثنای چند واژه و اینکه آنها هیچ گونه سوادی ندارند. او شک داشت از اینکه آنها دارای دانش نوشتاری باشند. آنها باشندۀ یک منطقه خالی و عقیم بوده و منطقه آنها متشکل از چند وادی باریک دربین کوه های نوکدار با برفهای دایمی است.

نیمبا

در نیمبا، یک روستای احاطه شده بواسطه یک دیوار گلی، باغ شاهی دیگری وجود دارد که قبلا دراین منطقه بحیث عالیترین باغ بوده است. این باغ بشکل مربع بوده، هرجانب آن 350 یارد طول داشته و توسط یک دیوار بلند گلی احاطه شده است. ساحه توسط تقاطع جاده های چنار طرح شده که ارتفاع بعضی از آنها به 80 فت رسیده و از 10 تا 12 فت قطر دارد. یک کانال کم عمق خشت و مساله به عرض 11 فت قبلا یک جریان آب را به قدمگاه عمده انتقال میداده است. خانه های تابستانی و شبوتراها یا پشته های بلند سایه شده توسط سرو و چنار در اطراف باغ پراگنده است. حالا اکثر آنها فرسوده شده و تعداد زیاد درختان زخمی یا قطع شده اند. این باغ مربوط به امپراتور بابر بوده است، اما این محل در زمان حاضر بخاطر شکست و مرگ اکرم خان وزیر شاه شجاع شهرت دارد که به تعقیب گریز شاه شجاع از کابل و از دست دادن تاج صورت گرفت.

گندمک

پس از نیمبا داخل ناحیه گندمک شدیم که بخاطر گندم خود شهرت دارد، و از بالای جویباری نسبتا بزرگی گذشتیم که دربالای آن یک پل دارای دو کمان وجود داشته و درآن کتیبۀ ثبت شده که در زمان امپراتور شاه جهان ساخته شده است. گفته میشود که برف فقط در غرب این پل میبارد. پس از گذشتن از جویبار داخل ناحیه ایشپان شده و در جوار باغ دیگری خیمه زدیم که بزرگتر از باغ نیمبا بود، اما با عین مشخصات. گندم های همجوار آمادۀ درو بوده و تعداد زیاد خانواده های غلجی در برداشت آن کمک میکردند. آنها بواسطه کار و زحمات ایشان به نرخ یک دسته از هر بیست دسته پرداخت میشدند. ما مجبور شدیم یک خانواده را از یک نقطه در زیر یک درختی که آنها توقف کرده بودند، بیجا سازیم. آنها فورا حرکت کرده، بار خویش را در بالای دو الاغ و یک شتر بار نموده و بدون تعارف دو طفل 12 ماهه و 2 ساله را در یک پتو پیچانیده و آنها را در بالای یک بار شتر بستند. اطفال ظاهرا با این وضع عادت نموده اند، چون آنها هیچگونه شکایتی ننموده و کاملا خاموش بودند.

جگدلگ

بتاریخ 16 مارش ما با تقاطع سرخاب از بالای پل ساخته شده توسط علیمردان خان در زمان سلطنت شاه جهان در 1606 م بود که دراین اواخر توسط اکرم خان ترمیم شده است. پل حدود 170 یارد طول و 18 فت عرض داشته  ودارای یک کمان بود: روی آن هموار بوده و دیواره آن در هردوجانب پائین بود. دریای که از جانب جنوبغرب میآید، به فاصله حدود 20 میل در یک بستر سنگی با سرعت زیاد جریان مییابد. کمی پائینتر از پل دو لبه یا برآمدگی کوچکی در هردو جانب دریا وجود داشت که به فاصله حدود 200 یارد اعمار شده و گفته میشود که به مناسبت گرامیداشت تیر رس (تیر پرتاب) احمد شاه افغان موسس سلطنت افغان بوده است. پس از دریا مسیر رو به بالا بوده و خط پائین کوه های پیاپی با سفید کوه در کوتل جگدلک را قطع میکند که از قله آن منظره وسیع هردو سلسله و وادی وسطی آن معلوم میشود. نوک های هردو سلسله با برف ها پوشیده بوده و تقریبا به ارتفاع مساوی دوام دارند، اما هندوکش بطور اتفاقی دارای قله های رفیع تر مینماید. این وادی دارای زمین های مزروعی کم بوده و با بته ها و درخت های کوتاه بلوط خاردار و بته های دافنه دارای گل های سفید و انواع نباتات الپاینی پوشیده است. درجه حرارت هوا بسیار متفاوت از آنچیزی بود که ما عادت کرده بودیم و با وجودیکه قابل موافقت بود، متعاقب تغیر فوری باعث تب چندین نفر ما گردید. این وادی مطابق رهنمای غلجی ما برای 9 ماه چراگاه گوسفند ها و بزها است که در جریان سه ماه دیگر چراندن آنها در کوه ها صورت میگیرد. مسیر به دهکده جگدلک پائین میشود که از وفرت قبلی، سنجد نامگذاری شده است، اما حالا یکدانه هم یافت نمیشود. اما عدم موجودیت سنجد با درخت های توت جبران شده است. چون همراهان ما تمام ذخیره قابل تدارک خود را دراینجا تهیه کردند، ما بفاصله دو کاس حرکت کرده و درساحل یک مسیر آبی خیمه زدیم.

کته لنگ

مارش دیگر ما تقاطع کوتل دیگری بنام کته لنگ بود که پائین روی از آن سریعا به جویبار باریکاب انجامید. سرک بعد از آن رو ببالا بوده و بعدا به وادی باریک تیزین پائین شدیم که در آن گندم و جودر زرع شده و هنوز سبز بودند. تخمین ارتفاع ما بواسطه جوشانیدن آب، حدود 6 هزار فت را نشان میداد: ما دراینجا توقف کردیم. در جریان شب باد چنان خشن بود که پایه خیمۀ مرا کنده و پارچۀ آن بالای بسترم افتاد. با بلند کردن دستم جهت دور کردن آن یک شاک (تکان) برقی صورت گرفته و با گذشتن از پنجه هایم بامتداد پارچه، با رگه های از نور دنبال گردید. این پدیده تکرار شد، تا اینکه جریان برق قطع  گردید؛ اما باز با کشیدن خیمه به مقابل پایه بستر که آهنی بود، تکرار شد. پس از برآمدن مهتاب مارش خود را از سر گرفتیم.

خورد کابل

وادی به یک درۀ باریک در بین کوه های مرتفع انجامیده که بیش از 20 تا 30 یارد عرض نداشته و حدود یک میل طول داشت. ما بعلت تدابیر احتیاطی به مقابل غارتگران به تاخیر مواجه شده و بهنگام روز به پای هفت کوتل رسیدیم، جائیکه باد سردی بشدت میوزید. از اینجا سرک رو بپائین بوده و با گذشتن از مخروبه های چندین دهکده به روستای بنام خورد کابل رسیدیم. این دهکده عصری دربالای یک جلگه قرار داشته و همچنان بحیث یک ناحیه شناخته میشود. مارش ما دراز بوده و ما خوش بودیم از اینکه در جوار دهکدۀ دیوارداری بتخاک توقف کردیم که ناظر بر شهر کابل است. سلطان محمد برای ملاقات برادر زاده اش در نزدیک شهر رفت.

در جریان شب بعضی دزدان با استفاده از غفلت نگهبانان داخل چندین خیمۀ ما شده و وسایل گوناگون آقای تریبیک شامل البسه، پتو، تفنگچه و مهمتر از همه، قطب نمای ما را برده بود. زنگ خطر زمانی توسط تریبیک نواخته میشود که با گذاشتن دست خود در زیر پشتی تفنگچۀ خود را نمی یابد. دزدان گریخته بودند و وسایل هرگز یافت نشدند، با وجودیکه من بخشش زیادی را برای دریافت آن اعلام کردم.

کابل

ما بتاریخ 20 جون از بتخاک بطرف پایتخت حرکت کردیم، به امتداد یک جادۀ باریک و بد ساخت در بالای یک جلگه ای سیلابی که اکثرا توسط یک دریای که از سمت جنوبغرب جریان داشته و مواجه به پُرآب شدن (سیلاب) های ناگهانی است. با عبور از یک پل کوچک که سرک به یک برجستگی بالا میشد، جلگۀ کابل نمودار گردید که در کنارۀ آن شهر قرار داشت. ما در اینجا با یکتعداد اسپ سوارانی مواجه گردیدیم که با پیشوازی یا بدرقۀ آنها از طریق دروازه لاهوری، داخل کابل شدیم. اجتماع ناظران با وجودیکه قابل توجه بودند، اما تعداد شان نسبت به پشاور کمتر بود. پس از عبور از دروازه، وارد یک کوچه باریک گردیده و بعدا از طریق بازارهای باز و پوشیده به محل سکونت سطان محمد رسیدیم که حرمسرای خود را محل مناسبی برای بودوباش ما ساخته بود. ما بطور راحت با داشتن یک باغ و احاطه شده با دیوارهای بلند مقیم شدیم. سلطان محمد همچنان برای ما شام و شیرینی فرستاد. میوه جات شامل گیلاس، آلبالو و توت سیاهی بود که بنام ابراهیم خانی یاد شده و بسیار مزه دار بود.

 

پشاور، کابل، کندز و بخارا

فصل دوم – حرکت از کابل به طرف ایبک

 

حرکت از کابل، تشویش پیروان و فرار، قلعه الله داد خان، جواری کوبی، دزدان، میدان، سرچشمه، ماهی، علوفۀ زمستانی، قلعه ها، دریای هلمند، کوتل حاجی گک، هزاره ها، بامیان، بت ها، نقاشی، مغاره ها، منشا، سیغان، اخاذی افغان ها، هینگ، بردگان، خرم، ایبک، زردالو ها، والی، تخت رستم، مغاره ها، کوهها.

 

مقدمه

گزارش {سلطنت} کابل که توسط آقای الفنستون به نشر رسیده، باعث عدم ضرورت ورود ما به جزئیات بیشتر حوادث کابل گردید، درحالیکه دورۀ اقامت ما درکابل یکی از شلوغ ترین و خطرناکترین ایام بود. نزاع بین حبیب الله و کاکایش دوست محمد شهر را بیشتر هیجانی ساخته و سرانجام به برخورد واقعی انجامید که درآن دوست محمد استیلا یافته و تفوق خویش را تا کنون نگه داشته است. تلاش های زیادی توسط حبیب الله صورت گرفت تا از ما پول اخذ کند، اما ما به کمک دوستان پشاوری مان موفق شده و مقاومت کردیم. با آنهم حمایت آنها کاملا غیرانتفاعی نبوده و زیر عنوان قرضه مجبور شدم مقدار قابل توجهی پول برای مصرف سلطان محمد خان پرداخت نمایم. لذا با کمترین رضائیت از دوستان و دشمنان، پس از نیمۀ اگست موفق به حرکت از کابل شدیم.

دهمزنگ

بارهای ما در شام 16 به دهمزنگ فرستاده شد، یک دهکده حدود یکنیم کاس بطرف غرب کابل در کنار یک جویبار و نزدیک یک تنگۀ باریک که مسیر از طریق کوهها را میسر ساخته است. ما روز بعد حرکت کردیم، اما به علت چندین حادثۀ آزاردهنده توقف کرده و نتوانستیم تا تاریخ 19 حرکت کنیم. بدترین حادثه، احساس خطر و دلسردی بود که تعداد زیاد همرهان ما را فرا گرفته بود. در لحظه آخری تمام خدمه های که من از کشمیر گرفته بودم، پیشروی را رد کرده و منشی من نیز اصرار بر اخراج خود کرد. در روز بعد چهار نفر از سربازان گورخۀ من فرار کردند: آنها مسلمان گردیده و بی تفاوت شدند: اما من ضایعۀ جدی در نایک داشتم که او نیز نا پدید گردیده و کسیکه همیشه یک پیرو ثابت و فعال بود. حتی میرعزت الله نیز به وحشت افتیده و با وجودیکه مصمم بود خودش مرا همراهی نموده و هم سرنوشتم باشد، محتاطانه پنداشت که پسر خود را به هندوستان بفرستد تا در صورت فاجعه، خانواده او بدون سرپرست باقی نماند.

سفر خود را با تعویض متخلفین توسط افغانان و تا جائیکه زمان اجازه میداد و با تشویق آنهائیکه کمتر در باره خطرات مسافرت فکر میکردند، دوباره آغاز کرده و اراده کردیم که هیچگونه دلهرۀ بیموجب، مانع رسیدن ما به بخارا نشود.

قلعه الله داد خان (خوشخاک)

مسیر ما بتاریخ 19 بطرف غرب در دامنۀ کوه های بود که بطرف راست ما قرار داشتند. چندین قلعه در هر طرف معلوم میشد. مسیر نسبتا هموار و در بالای خاک ریگی بود، جائیکه مزروعی نبوده و دارای شترخارهای فراوان بود. گندم جمع آوری شده و نبات باقی مانده همان گلرنگ های دارای رنگ سرخ بودند که در رنگ آمیزی نسبت به گلرنگ های هندوستان غنی تر بوده و به آنجا صادر میشود. درهمین محل یک سیر آن از 2.5 تا 5 روپیه به فروش می رسد. این بخش جلکه تقریبا بدون محصول میبود، اگر برف های ذوب شده که وسیلۀ سودمند آبیاری است بواسطه مسیرهای سنگی و کاریز ها از میلان های کوه ها هدایت نمی شدند. در محلات زیادی زمین بقسم کانال های عمیق با سواحل شیبدار کشیده شده و در بستر آن یکتعداد چاه ها به فاصله های 20 یا 30 فت کنده شده و با سنگ ها ساخته شده اند. جواری هندی کشت شده و با وجودیکه بعضا بیش از 3 فت ارتفاع دارد، بازدهی آن 40 تا 60 دانه در هر دانه میباشد. درخت سنجد در سالیان نسبتا خوب از 8 تا 10 سیر میوۀ خشک از هر درخت میدهد.

در خوشخاک که قلعه الله داد خان یکی از دوستان دوست محمد درآن قرار داشت، یک شب توقف کردیم. در پهلوی زمین های که روی آن جواری فرش شده بود، یک مقدار قابل توجهی گندم دیدم که زنان با چوب های سنگینی مصروف کوبیدن آن بودند: شیوۀ دیگر عبارت از توده نمودن آن در یک پشته به ارتفاع حدود 20 فت و قطر 30 یا 40 فت است که در بالای آن یک تعداد گاوان سنگین یک چوکات قلب مانند شاخچه های بید پر از نی را کش میکند. بواسطه این برسکاری و پای گاوان دانه از پوست آن جدا میشود، اما این عملیات خسته کننده  و ناقص است: مقدار زیاد دانه با کاه مخلوط میشود: با آنهم ضایعات ندارد، چون کاه آن به اسپ ها داده میشود. غذای اسپ ها دراینجا بسیار اقتصادی فراهم میشود؛ غذای یک اسپ در 24 ساعت برای یک اسپ کاری حدود 6 پوند جو و 10 پوند کاه خشک است؛ به همین دلیل من هرگز اسپ ها را درشرایط خوب یا بدون مرض ندیدم.

الله داد خان یک تاکستان بزرگ داشت که درآن بعضی تاک ها در داربست (چفتی) قرارداشته و دیگران در انبارها به ارتفاع 3 فت بودند. انبارها به شاخه ها انشعاب یافته و به امتداد زمین دویده بودند که محصول آن بسیار کم بود. با وجود نزدیکی قلعه و موجودیت بدرقۀ 15 سواره مربوط به سلطان محمد خان، در جریان شب با مزاحمت دزدان مواجه گشتیم. آنها توسط نگهبانان دیده شده و مورد فیر قرار گرفتند. تلاش بهنگام مراقبت آقای تریبیک صورت گرفت که بصورت اشتباه توسط یکی از دیده بانان افغان صورت میگیرد: او فیر نموده و اسپ او را به زیر میاندازد: اما خوشبختانه آقای تریبیک زخمی نمیشود.

میدان

ما از خوشخاک بتاریخ 20 به ناحیۀ میدان مارش کردیم، با دنبال نمودن یک مسیر عموما شمالغربی در بالای یک جلگۀ سنگی و غیرمنظم با پیشروی روببالا در کوتل سفید خاک. در زیر آن وادی میدان قرار دارد که دارای قلعه های زیاد است؛ زمین های آن نسبت به شرق کوتل خرابتر بوده و درخت های میوه جای خود را به بید و سپیدار داده بود. سرک به امتداد وادی ادامه داشت، تا اینکه روز بعد در روستای تکینه در مسیر راه بامیان خیمه زدیم. گندم و جو درو شده بود، اما لوبیا ها، ماش ها و برنج را دیدیم، لیکن معلوم میشد که اندازۀ آنها کم و عقب افتاده اند. در مجاورت روستا پرانگوس را دیدم که به اندازۀ یک وجب روئیده، دراینجا بنام غَمَی نامیده شده و بحیث علوفۀ زمستانی برای گاوان و اسپان استفاده میشود: 5 پوند آن میده شده و با مخلوط نمودن با دوچند کاه گندم یا جو غذای یک اسپ برای یک شبانه روز را تشکیل میدهد، و گفته میشود که نسبت به هرنوع غذای دیگر، آنها را زودتر فربه میسازد.

سرچشمه

روز بعد سفر کوتاهی به سرچشمه داشتیم، در سر یک وادی طویل مارش نمودیم، جائیکه به ذخیره جو برای اسپان خویش نیاز داشتیم، چون نباتات محلات پیش روی مان هنوز سبز بودند. در مسیرمان به قلعه عزیزخان، مدیر هزاره ناحیه برای دوست محمد، من یک حوض کوچک را عبور کردم که بواسطه جویباری از چشمۀ مقدس پُر شده و آنقدر ماهی قزل الا داشت که توضیح و اعتبارآن مشکل است. این ماهیان مقدس پنداشته شده و فوق العاده اهلی بودند. مطابق گزارش مردم، در روز 21 مارچ ماهیان حوض را ترک گفته و به جویباری میروند که وادی را آبیاری میکند. پس از آن مردم اجازه دارند که این ماهیان را شکار کنند یا بگیرند. درپهلوی این چشمه تعداد دیگری نیز در این محلات وجود دارد که آب آنها یکجا شده و جویباری را بوجود میآورد که تلاقی آنها سرچشمۀ جوی شیر است که از کابل میگذرد.

وادی میدان دربرگیرنده حدود 35 هزار باشندۀ تاجیک و هزاره است؛ هردوی آنها زراعت پیشه اند، اما هزاره ها سرباز و غارتگر نیز میباشند. گفته میشود که عواید آن 10 هزار روپیه (سکه) و 8 هزار روپیه (غله) میباشد. این ناحیه توسط دوست محمد از حبیب الله گرفته شده و به امیرمحمد خان داده شده است؛ او دوباره آنرا با شرایط تهیه یک نیروی نظامی یکصد پیاده و دوازده سواره بهنگام ضرورت با یک بخشی از عواید آن به ذوالفقار خان داده است. من در تهینه پائین یک مقدار شفتل را دیدم که بخاطر دانه قطع شده و هرگز زمینی پوشیده با اینقدر کاه را در جائی ندیده بودم. پس از اینکه دانه آن جدا کرده میشود، کاه آن با گندم و جو یکجا شده و بحیث غذای زمستانی به اسپ ها داده میشود. تقریبا تمام اسپان سربازان کابل زمستان را در میدان با این غذا در مقابل پرداخت 2 یا 2.5 روپیه فی اسپ گذرانیده و در بهار با شرایط عالی ازاین غذا بیرون میآیند.

گردن دیوار

بخش اول مارش ما در روز 24 به امتداد یک درۀ باریک غیرمنظم و عمدتا روببالا بود. بعدا به یک تنگه پائین شده و شاخۀ بالایی یا عمدۀ دریای هلمند را عبور کردیم. دراینجا عمق آن تا زانو بوده، حدود 10 یارد عرض داشته و گفته میشود که از یک قسمت هندوکش از عقب ناحیه پغمان میاید که به فاصله سه روز مسافرت قرار دارد. سرک ازاین ببعد به یک وادی باز میگردد که در آن روستای گردن دیوار قرار داشته و ما درآن خیمه زدیم. ما در قسمت پیشین مارش خود تعداد زیاد قلعه ها را عبور کردیم که دارای قطعات مزروعه و عمدتا شفتل بودند؛ در اخیر آن جو برهنه تبتی را دیدیم که دراینجا بنام کلجو نامیده میشود و یکمقدار گندم. تعداد زیاد غلجی ها را ملاقات کردیم که درحال پائین شدن از کوه ها به مناطق معتدل تر برای زمستان بودند. آنها با خود تعداد زیاد شتر، گوسفند و بز داشتند؛ تعداد زیاد شترها جوان بوده و با یک پتو پوشانیده شده بودند که یک سوراخ در گردن آنها وجود داشت. اسباب و خیمه های مردم در بالای شتران یکجا با اطفال، بره ها و گوسفندان ضعیف بار شده بودند. کوتل اونی افغانستان را از مناطق هزاره ها جدا میسازد.

کوتل حاجی گک

از اینجا سرک در یک درۀ پیچ درپیچ پیش میرود که یک شاخۀ هلمند عموما بطرف راست قرار داشته و اغلبا مسیر را قطع میکند؛ بطرف چپ بفاصله نچندان دور سلسله کوه های بابا قرار دارد. سرک تا کوتل حاجیگک رو ببالا ادامه مییابد (مطابق برنز، اینجا حدود 12400 فت ارتفاع دارد)؛ روبالائی مجموعی درجریان روز حدود 3000 فت بود. کوتل در زمستان خطرناک و دشوارگذر است، چون با جریان برف از چارطرف مواجه است. از قلۀ آن، سرک بطرف ناحیۀ کالو در بین سلسله های مرتفع طرف راست و یک وادی درشت غیرمنظم طرف چپ سرپائینی بوده و تا پای کوه های بابا ادامه مییابد.

از کوه بابا یک جویبار سریع سرازیر شده و گفته میشود که با گذشت از غوری به اکسوس {آمو} میریزد؛ پس ازآن در بعضی پشته های هموار قلعه های کالو قرارداشت که مربوط قبیلۀ دارغون هزاره ها است. طایفۀ پدری که از جوار هرات و از سیکان {سیغان} در مرزهای ترکستان تا سرحدات افغانستان گسترش داشته و گفته میشود که نسب آنها از یک بخش مغول های باقیمانده توسط هلاکوخان دراینجا میباشد. اما سیمای آنها نشاندهندۀ یک منشای متفاوت بوده و از ساختمان سر و چهرۀ ایشان، من آنها را مربوط تبتی ها، نیپالی ها و مغ ها میدانم: رابطۀ این نژاد ها همچنان بواسطه ردیابی های مذهب مشترکی نشان داده میشود که بواسطه استوپه های امراخیل و جلال آباد و اشکال و آلات صفحات سکه های یافت شده در عین موقعیت تقویه میشود.

مشخصۀ منطقه ایکه ما از طریق آن گذشتیم، ما را قویا بیاد لاداخ میاندازد؛ محصولات نباتی وسیعا مشابه اند؛ ما جو برهنه و پرانگوس کوچکتر، اما فراوان  و ریواس (رنگ لیموئی) با برگ های دایروی غیرشکسته و زیاد را داشتیم. خواص طبی آن نامعلوم است، اما وسیعا بصورت خام و پخته بحیث میوه و سبزی مصرف میشود؛ برگ های آن نیز جمع آوری شده و پس از خشک نمودن بحیث غذای زمستانی گاوها مصرف میشود.

بامیان

بتاریخ 25 به بامیان رسیدیم. درقسمت اول مسافرت، سرک بسیار ناهموار و غیرمنظم بامتداد جوانب کوه ها تا کوتل کالو روببالا بود که نسبت به کوتل حاجیگک مرتفع تر است. بعدا با عبور از قلعۀ کوچک توپچو تا وادی بامیان سرپائینی است. کمی دورتر دریای بامیان را قطع کردیم که بطرف غرب جریان داشته و دریای کالو با آن یکجا میشود. وادی بعدا هموار و علفی شده و وقتی به بامیان تقرب کردیم، حدود 1200 یارد وسیعتر گردید. ما دربین دو جریان دریا خیمه زدیم، در پیش روی قلعه معاون والی ناحیه. بطرف چپ و در پیش روی ما سنگ عمودی قرارد ارد که درآن دو مجسمۀ مشهور قرار داشته و روی سنگ با مغاره ها شکل خانه زنبور را گرفته است.

بامیان اکثرا با خود نام بت- بامیان را وصل دارد، بعلت دو مجسمۀ بینظیر تراشیده شده در روی سنگی در مجاورت آن. شهر قدیم که بنام غلغله نامیده میشود، در بالا و بدور یک تپه مخروطی و جدا قرار دارد که با خرابه های زیادی پوشیده شده و بقایای تعمیرات درتمام وادی پراگنده بوده که نشان میدهد قبلا یک ساحۀ بسیار پرجمعیت بوده است. ظروف مسی و برنجی و سکه ها فراوان یافت شده و نوشته های که گفته میشود به پارسی، عربی و بعضی زبان های نامعلوم است، بعضا کشف میشود. مطابق به باور مسلمانان اینجا، غلغله توسط جلال الدین شاه خوارزم اعمار شده است؛ اما ظاهرا معلوم میشود که شاید او آنرا توسعه و انکشاف داده باشد، در حالیکه دارای سابقۀ بسیار قدیمی تر است. تپه ها مستحکم سازی شده و داخل آن با مغاره های سوراخ شده که با سطح ارتباط داشته و دربرگیرنده بقایای مخازن (بدون شک آب)، برای مصرف گاریزون ها (قطعات نظامی) بوده است.

از دو بت بیمانندی که در سنگ تراشیده شده و در تپۀ مقابل شهر قرار دارد، یکی که بزرگتر از دیگری است بنام سنگ- سال یا رنگ- سال نامیده شده و گفته میشود که نشان دهندۀ یک مرد است؛ بت کوچکتر بنام شاه- مومه یاد شده و فکر میشود که زن باشد؛ اما ظاهر عمومی و لباس هردو اساسا عین هم بوده و هیچگونه تفاوت جنسی را نشان نمیدهد. درهرجانب بت ها تعداد زیاد مغاره ها در سنگ ها کنده شده، اکثرا با سقف های گنبدی که بعضا با گل ها حکاکی شده اند. بت ها در ایوان یا فرورفتگی سنگ تراشیده شده، قسمت علیای آن بشکل کمان است، طوریکه یک طاق یا سایبان گنبدی دربالای سر مجسمه را میسازد؛ جوانب طوری پیش رفته که بال ها را تشکیل داده و درآن پله های بالارونده به یک گالری در عقب گردن مجسمه میرود، در حالیکه گالری های دیگر از جوانب آن بطرف راست و چپ درداخل سنگ ادامه دارد. پله های بالا رونده تصویر بزرگتر آنقدر فرسوده شده که غیرقابل دسترس میباشد، اما یکی از پله های که در جانب کوچکتر قرار دارد، نسبتا کامل بوده و به سر مجسمه هدایت میشود.

گفته میشود که هردو بت به فرمان اورنگزیب معیوب (اخته) شده است. چهره و بازوان جلوی هر دو حذف و یک ران بزرگتر شکسته شده است. آنها هردو با لباس دراز و گشاد تا زیر زانو ملبس اند. ارتفاع بت کوچکتر 170 فت است؛ بزرگتر را نتوانستیم اندازه گیری کنیم، ولی باید حدود یک سوم بیشتر باشد. داخل طاق یا بالای گنبد با نقاشی آبی دارای اشکال پروازی پوشانیده شده و یک سرحد آن دارای اشکال مختلف نیمه- مانندی است که سرهای شان در یک هاله (حلقه نور) قرار دارند. نقاشی های اینگونه ای تا ارتفاع 30 فت از زمین پائین آمده، اما قسمت زیاد پلستر آن کنده شده است. یک آرایش زمینی با یک توپ سپید و یک هرم بیرون آمده ازآن، که زینت مشترک مجسمه سازی تبت است، دراینجا به وفرت دیده میشود. چهار شکل زیر چشمۀ کمان ایوان یک طرح بسیار قشنگ بوده و با رنگ های بسیار ظریف نقاشی شده است؛ در زیر آنها سر شکل مذکر قرار دارد که نشاندهنده الوهیت بوده و توسط تبتیان بنام چم- با یاد میشود.

با بالا شدن در جانب غربی سلسله، یکتعداد مغاره های یافتیم که یکی از آنها بشکل مربع و دارای تزئینات مهندسی قابل توجهی بود. پیش روی آن افتیده بود، اما جوانب آن از ستون های مربع شیاردار (با مرکز و بدون آن) به فاصله نه بزرگتر از عرض یک ستون ساخته شده بود. سقف چنان حکاکی شده بود که نشاندهنده ردیف های شعاع های متقاطع هریک در یک زاویه و با فاصله های محو شونده بهنگام صعود آنها تا هنگامیکه بیک فاصله هشت ضلعی حدود 20 انچ میرسد که نشان دهندۀ تقلید سقف یک خانه چوبی در تبت و کشمیر میباشد. سلول های وصل شونده بواسطه یک گالری با یک طاق بزرگ و ماورای آن با یک حجره بطول 53 فت و عرض 38 فت و ارتفاع 40 فت بامتداد جوانبی که یکتعداد فرورفتگی های کمانی کوچک وجود دارد که درآن اثرات نقاشی های آبی را میتوان کشف کرد، با وجودیکه با گذشت زمان تخریب و توسط دود سیاه شده اند. در آخر آن مقابل مدخل، یک فرورفتگی بزرگ نشاندهنده محل یک مجسمه و یک قسمت کوچک حاشیه زینتی در زاویه کمان نشان دهنده کمالی است که هنر مجسمه سازی در دورانی پدید آورده که حجره ساخته شده است. طول آن حدود 2.5 فت و عرض آن 18 انچ بوده و نظر به موضوعات به 3 اتاقک تقسیم شده: یک نوار فوقانی و تحتانی که نشان دهندۀ مرغ های بهشتی در آسودگی کامل میباشد؛ نوار وسطی متشکل از شاخ و برگ است؛ و تمام آن با روح و صداقت بیمانندی اجرا شده است.

منشا و موارد استعمال این حفاری ها مسایلی است برای حدس و گمان. مطابق یک گزارش داده شده برای ما توسط یک بومی پیر و ذکی بامیان تعداد زیاد اجساد مردگان در حجره های زیرین پیدا شده که به اثر مواجه شدن با هوا بطور اتفاقی به زمین افتاده بودند. لذا ممکن است که این قسمت حفریات شاید بحیث دخمه ها استفاده شده باشند؛ اما من هیچ شکی ندارم که اینها در واقعیت مسکونه زنده جان ها بوده است، همانطور که تا حد معینی هنوز هم ادامه دارد. عقیده من با درنظرداشت مشخصات تعیمرات، مغاره ها، نقاشی ها و مجسمه ها اینستکه بامیان صرفنظر از نام باستانی آن، محل سکونت یک لامای بزرگ بوده که دربرگیرنده عین ارتباطات با لامایزم غرب میباشد، همانند لاسا که حالا با شرق رابطه دارد.

نام مجسمۀ کوچکتر شاه- مومه بطور آشکار فقط تغیر شکل شک- مونی است؛ اما این نشانه، اهمیت زیادی ندارد. با آشنائی نزدیک با ساختمان های مورد استفاده مانند صومعه های لاداخ و چانتان، قویا میتوانم بگویم که این حفاری ها که توسط گالری ها و راهزینه ها وصل شده اند محل بودوباش طبقات بالائی روحانیت لاما بوده و غار ها و سلول های منزوی محل سکونت طبقات پائینی جوامع رهبانی مانند گیلوم ها، انیس، راهبان و راهبه ها و یا سرای ها و خوابگاه ها برای بازدید کنندگان بوده است. عوام در شهر مجاور مسکون بودند. (بامیان از آن ببعد توسط کپتان برنر و آقای میسن دیده شده است. گزارشات آنها بصورت عام با این متن موافقت دارد، به استثنای اینکه آنها یک تخمین کمتر از ارتفاع هر دو مجسمه داده اند که 120 و 70 فت گفته اند. او دیده که دریکی از مغاره ها آقای میسن نوشته است "نام های دبلیو. مورکرافت، جی. تریبیک و دبلیو. گوتری با ذغال نوشته شده اند").

تخریب غلغله در یک دوره مقایسوی نسبتا مودرن به چنگیزخان نسبت داده میشود، کسیکه بنا به عللی که حالا بیاد کسی نیست، با مردم شدیدا برانگیخته شده، بصورت ناگهانی بالای آنها نازل گردیده، تمام آنها را از دم شمشیر گذرانیده و محل را تخریب و به ویرانه مبدل ساخته است. گفته میشود که بفاصله یکروزه سفر از بامیان بطرف جنوبغرب، بقایای یک قلعۀ گسترده وجود دارد که بنام بند بربر یاد شده و در جوار یک جهیل بنا شده است.

 

 

سیغان

ما مجبور شدیم متعاقب خطرات گزارش شده از سرک، دو روز در بامیان بمانیم؛ زیرا یک رئیس بنام علی گوهر تابع حکومت بامیان اغتشاش نموده و کاروان ها را غارت میکند. الله داد خان نامه ای به محمد علی بیک در سیغان نوشته و خواستار حمایه ما از طریق منطقه او گردید؛ او بفاصله کوتاهی پیام فرستاد که با 200 سوار منتظر ما در کوتل اق- رباط میباشد که در صورت بروز کدام خطر میتواند آنرا دو چند سازد. لذا ما بتاریخ 28 حرکت کردیم. سرک تا قلعۀ آق- رباط درشت، غیرمنظم و روببالا بود، یک قلعه گلی کوچک با برج های مدور: یک سربالائی دیگر تا قله کوتل دارای عین نام که حدود ارتفاع حاجیگک و کالو است. کوه های طرف شمال ما نسبت به آنهای که عبور کردیم ارتفاع کمتر داشته و تماما برهنه (خالی) بودند. ما دراینجا داخل سیغان شده و با علی بیگ تاجیک ملاقات کردیم که رئیس ناحیه بود.

ما متعاقبا خواستیم که الله داد خان و ذوالفقار خان را با بدرقه کنندگان افغان خود رخصت کنیم، البته پس از یک بحثی که درآن الله داد تلاش میکرد پاداش گزافی بخاطر همراهی با ما بستاند. او از من 400 روپیه دریافت نموده و برایش 300 روپیۀ دیگر پیشکش کردم، چون مراقبت فرقه بالای من افتاده و مقدار آن به بیش از 1100 روپیه میرسید. اما او قیمت خدمت خود را بسیار بلند گفته و اصرار داشت که من بخاطر حیثیت و نام خود کم از کم حدود 3 یا 4 هزار روپیه پرداخته و سلطان محمد خان از او خواسته است که کمتر ازاین نگیرد. با درنظرداشت غلط بودن و غیرمعقول بودن تقاضای او من به پیشنهاد اولی خود اصرار نموده و سرانجام خان مجبور شد با آنچه او میتواند بدست آورد، قناعت کند. من با وجود اعتماد به دوستی سلطان محمد خان احساس کردم که یک بار سنگین از سینه من با خروج از قلمروی افغانان دور شده است. چنین بود توطیه و شرارتی که من ناظر آن بوده و شرایط خطرناکی که با آن مواجه بودم. ما بتاریخ 29 در روستای سیغان خیمه زدیم.

مادۀ عمده تجارتی این محل انقوزه {هینگ؟} است که حدود 200 من آن سالانه از نباتاتی جمع آوری میشود که در کوه ها بقسم وحشی میروید. در بهار خاک اطراف ریشۀ آن قسما دور شده، ساقه و برگ های آن نزدیک به سطح زمین قطع میشود؛ شیره ای در سطح آن تراویده و هنگامیکه خشک شود، کنده میشود؛ بعدا یک توته آن از ریشه قطع شده و شیره دوباره از سطح تازه فوران میکند؛ این کار برای بار سوم و چهارم تکرار میشود. یک ریشۀ دارای اندازۀ خوب حدود یک پوند شیرۀ خشک حاصل میدهد. مادۀ دیگر تجارتی بردگان است؛ محمد علی بیگ در انطباق با شیوه های همسایگان خود و آن طور که خودش اعتراف میکند، فقط بخاطر انتقام، بالای ازبیک ها و هزاره ها حمله نموده و مردم آنها را برای فروش انتقال میدهد. او یکی از افسران میرقلیچ علی خرم بوده و پس از مرگ او خود را با اهمیت ساخته است. او دارای 25 قلعه در سیغان و مجاورت او بوده و قدرت خود را توسعه میدهد. او در توقف ما با خود و کمک حمله بالای خلم بسیار اصرار نموده و متیقین بود که به کمک ما میتواند آنجا را تسخیر کند.

کهمرد

ما پس از دو روز قلمروی سیغان را از طریق کوتل بالا- فراش ترک گفته و به امتداد وادی کامور {کهمرد؟} پیشروی کردیم که رئیس آن رعیت یا تابع مراد بیگ کندز بود؛ ما بعدا از بالای تپه ها و وادی های متناوب به قلعۀ دوآبه پیشروی کردیم که بواسطه خیمه های سیاه نمدی و چند خانه سنگی محاط بوده و مسکن مردم ازبیک زیر فرماندهی یک ملِک از مردم خودشان بود. این وادی تا راهو ادامه داشت، جائیکه مردم شان هزاره بوده، خود را بنام حبش نامیده و ادعا داشتند که دارای منشای عربی هستند. آنها در گاوداری غنی بوده و حدود 300 مادیان و تعداد زیاد گاوان سیاه و گوسفند داشتند: گاوان آنها نوع عادی بوده و گوسفندان شان دارای دم های پهن بودند. تا اینجا تمام گوسفندانی که ما دیده بودیم دارای پاها و سرهای نصواری بودند؛ تعداد زیادی دراینجا دارای سرهای سپید و بعضی ها کاملا سپید یا سیاه بودند. بدن آنها دراز و بسیار چاق بوده و گوشت آن عالی بود. پشم آن درشت و قیمت هر گوسفند از 2 تا چهار روپیه بود.

خرم

محل توقف بعدی ما خرم بود، جائیکه ما بتاریخ سوم سپتمبر رسیدیم. خرم یک شهر دراز و باریک در سواحل یک جویباری است که در مسیر سرک از وادی دوآبه همراه میشود. خانه ها بطور خشن از پخسۀ سنگ چونه با سقف های گلی ساخته شده است؛ تعداد زیاد خانه ها خالی بود، زیرا  باشندگان آنها در این موسم آنرا ترک گفته، رمه خود را به چراگاه های دور برده و در خیمه های نمدی زندگی میکنند. حتی در اطراف شهر هم جهت اقامت تابستانی، خیمه ها در داخل باغستان ها برپا شده بود، جائیکه اعضای هر خانواده مصروف بافتن لباس از پشم گوسفندان یا نگهبانی محصولات ترکاری یا سبزیجاتی (پانیک، کنگنی و سرخس) بودند که در زیر درختان میوه دار خویش رویانده بودند. گندم و جو نیز کشت شده بود. مدیریت باغستان ها در این منطقه با وسعت زیادی صورت میگیرد. معلوم میشود که در صورت وفرت آب، نوع خاک اهمیت زیادی ندارد. سیب، ناک، شفتالو، آلو، چارمغز تماما وجود دارند؛ اما زردالو میوۀ اصلی ناحیه بوده و مردم خرم تاکید میکنند که زردالوی آنها بهترین در ترکستان است، - این ادعا فقط توسط زردالوی ایبک مورد منازعه قرار میگیرد.

چندین نوع تاک وجود داشت که در بالای لیخ یا خارسفید قرار داشتند. درخت های بزرگ بید، سپیدار و چنار به امتداد دریا وجود داشته و سنجد بصورت قشنگی پُر از میوه بود. ما از موسم میوه خیلی فاصله داشتیم. تمام مسیر دریا با باغستان ها آراسته بود. در بعضی جاها در بالای سرک یک سازگاری هوشمندانه پروسه های طبیعی برای ساختمان پشته های کنار سرک صورت گرفته بود: کوه های مجاور سنگ چونه بوده و آب با وجودیکه کاملا صاف معلوم میشد، پُر از این ماده بود. لذا یکمقدار چکیدۀ خویش را بهنگام حرکت طولانی و کُند در بالای هر سنگ در مسیر جریان آب میگذارد که دربالای آن و در یک زمان کوتاه به قسم یک دیوار اساسی سمنت میشود. دریک قسمت مسیر جاده در جائیکه بنام غازی میر یاد میشد، سطح دریا بلند تر از جاده بود، اما از لبریزی بواسطه یک ساحل دیواری توسط این ساختمان جلوگیری شده بود.

قرار معلوم باشندگان خرم دریک محیط بسیار آرام نسبت به تمام محلاتی بودند که ما تا کنون دیده بودیم. آنها خود را تاجیک مینامند، اما هیچگونه عنعنۀ منشای خود را نمیدانیستند. آنها بطور آشکار یک نسل مخلوط اند، بعضی دارای سرها و چهره های بسیار کلان و بعضی دارای سر های کوچک و سیماهای تیز اند. رنگ مردان تیره است، اما رنگ دختران و زنان جوان مرغوب است، با وجودیکه همگی موها و آبروهای سیاه دارند، ابروهای آنها بطور منظم کمانی است، طوریکه گوئی با پنسل کار شده است؛ آنها بصورت عام قشنگ و جذاب اند؛ اشخاص شامل مرد و زن و تمام طبقات به داخل خیمه من ازدحام نموده بودند، اما آنها بطور قابل ملاحظه ای شوخ طبع و مدنی بوده و ملاهای آنها بخاطر ورود آنها از من پوزش می خواستند، با ارایه اینکه آنها پیش از این هرگز یک اروپائی را ندیده اند. آنها معلوماتی در بارۀ بقایای کدام اثر باستانی نداشتند، به استثنای مخروبه های یک قلعه گلی که ما بهنگام عبور از سرک دیدیم و آنها گفتند که توسط کافران قبل از اسلام ساخته شده است.

ایبک

ادامه این وادی به یاس- باغ میرود، یک محلی دارای عین خصوصیات خرم، اما نه زیاد وسیع و بعدا تا ایبک، مسکن محمد احمد بیگ پسر دوم مرحوم میرقلیچ علی که عنوان والی یا حامی بلخ را اختیار کرده بود. با شنیدن مرگ پدرش که درجواب نامه هایم از کشمیر حمایت خویش را بهنگام دیدن از منطقه اش وعده داده بود، از یاس- باغ برایش نامۀ تسلیت فرستاده و مقصدم را بغرض انتظار او اعلام داشتم. صلاحیت او بر ایبک مربوط به تابعیت او از مراد بیگ رئیس قطغن کندز است، کسیکه با مرگ قلیچ علی از منازعه بین سه پسربزرگ آن رئیس استفاده کرده و مالکیت خود را توسعه داده است. دراینمورد او توسط بابا بیگ پسردوم کمک گردیده که برادر بزرگ و وارث را با دادن زهر از بین برده بود؛ در پاداش به این، حکومت خرم برایش داده شده است. پسر سوم یا آشنای جدید ما تلاش میکند که استقلال خود را نگهداشته و ایبک را اشغال کند. اما توان مقابله با قدرت عالی مراد بیگ را نداشته و مجبور میشود او را بحیث عالیمقام خویش درآن ناحیه بپذیرد. او بلخ را به فرمان سلطنت بخارا در اختیار داشت. گزارش ها از توانائی های این مرد جوان و برخورد مطلوب او سخن رانده و من امیدوارم او بتواند دوستی ایرا توسعه دهد که پدرش چندین بار به نمایش گذاشته بود.

اولین نمای ایبک ابهت آور و ارایه کننده یک قصر دربالای یک پشتۀ منزوی محاط با خانه های دارای سقف های گنبدی و دودکش در مرکز آن بود. با تقرب نزدیکتر دریافت شد که تعداد زیاد خانه ها خالی و مخروبه است؛ معلوم میشد که مردم نیزمصروف ترمیم آنهاست. زردالوی ایبک مشهور است، وقتی خشک شود به مقدار زیادی به بخارا و استراخان صادر میشود. زردالوی خشک دارای خسته به قیمت دو سیر کابلی فی روپیه فروخته میشود: آنها را همچنان جدا کرده و با انواع دیگر مخلوط میکنند که بنام خسته یاد شده و به قیمت فی سیر یک روپیه به فروش میرسد. زراعت عمده اطراف ایبک عبارت از ارزن است که سه نوع آن پرورش داده میشود: ارتفاع آن به 3 فت رسیده و دو چند وزن گندم درعین زمین حاصل میدهد. با تقرب به ایبک کوه ها درهرجانب کم ارتفاع شده، اقلیم به مراتب گرمتر شده و میوه جات قبلا جمع آوری شده بود.

ما کمی پس ازاینکه خیمه زده بودیم، والی به ملاقات ما آمد: او حدود 24 سال و چهره ازبیکی داشت، اما با بیان خوشایند: بسیار مدنی بوده و اطمینان داد که ما را به خاطر معامله با پدر مرحومش منحیث دوستان سابق خود میپندارد. او اظهار داشت که سمنگان نام قدیمی ایبک و مسکونه پدر رودابه، زن رستم قهرمان بوده است؛ ایبک در زمانیکه توسط چنگیزخان تخریب گردیده، تعمیرات آن تا پای کوه های یتیمتال وسعت داشته که حدود یکروزه مارش در پیش روی ما قرار دارد. مطابق روایات دراینجا حدود 7 هزار خانواده هندو در شهر وجود داشته و اکثریت آنها توسط اشغالگران قتل عام میشود. در زمان حاضر در این منطقه بندرت میتوان یکتعداد هندوانی را پیدا کرد که فقط مسکونین موقتی بوده و خانواده ندارند. او مطابق جستجوی من در بارۀ بقایای باستانی، یک محلی را در همان نزدیکی نشان داد که بنام تخت رستم یاد شده و روز بعد ما را در رفتن به آنجا همراهی کرد.

ما به فاصله یک میل بطرف غرب قلعه یک تپۀ منزوی را یافتیم که درآن یکتعداد حفاری ها وجود داشت؛ یکی از آنها بنام خانۀ رودابه متشکل از دالان مربع با یک حجرۀ دایروی و سقف گنبدی بود: دالان حالا سقف نداشته و باز بود، اما معلوم میشد که قبلا سقف داشته است: حجره دارای قطر 32 فت و ارتفاع 26 فت با یک روزنه در سقف و در دورترین قسمت مدخل جهت ورود روشنائی و کشیدن دود بوده است.

در مرکز گنبد یک قاب مدور بزرگ وجود داشت که تا اندازۀ زیادی محو و فرسوده شده، اما از محیط آن بطور مشخص برگ های بزرگ مانند کاسۀ گل نیلوفر آبی دیده میشد که بطرف کناره پائینی گنبد در تلاقی با دیوارها امتداد داشته و یک قاب وسیع بدور اتاق کشیده شده بود. از این حجره یک دهلیز داخلی بدنبال روی دیوار بطول 132 فت و عرض 16.5 فت به یک حجره دایروی و گنبدی دیگری میرفت که دارای قطر حدود 37 فت است، اما توسط زباله مسدود شده بود. اتاق با وجودیکه دارای عین مشخصات اولی بود، اما سبک تزئینات آن کاملا فرق داشت. دراینجا چندین حفاری دیگر نیز موجود بود، اما با ارزش ترین آنها همین ها بودند.

تخت رستم

در شانۀ یک نوک کوه های غرب، به فاصلۀ چند صد یارد دور تر از تپه حفاری شده، تخت رستم قرار دارد که متشکل از یک عمارت مربع کوچک و ناچیز ولی عمدتا قابل توجه در ساحه بود. تعمیر در بالای یک تپه مخروطی با یک قله جدولی ایستاده که از باقیمانده کوه بواسطه یک خندق عمیق بدورآن کنده شده است. خندق بصورت یک سطح مایل تراشیده شده و بواسطه یک معبر گنبدی از طریق نوارسنگی اطراف آن بداخل وادی باز میشود. دیده میشد که تعمیر قسمتی از سنگ اصلی بوده است؛ داخل آن متشکل از یک سلول مخروطی ورودی بواسطه یک معبر گنبدی به ارتفاع یک مرد است درحالیکه بالای آن هموار و سخت بوده و  یک نوع حوض یا چاه میباشد. در جانب غربی پس از خندق چندین چوکات بشکل حصار وجود دارد که پیش روی آنها بریده شده و در داخل آن یک حجره گنبدی بزرگ بوده که قسمتی از پیش روی آن بداخل خندق افتیده بود. چندین سلول کوچک در جوانب خندق دیده میشد. هیچگونه آثار پله از زیر خندق تا بالای تپه دیده نمیشد، اما حالا قطعات افتیده امکان بالاشدن را میسر می ساخت. از بعضی فرورفتگی های کناره ها مربوط به فرورفتگی های مشابه آنها در جانب حصار در تپه اصلی دیده میشد که قبلا یکنوع رسامی آنها را وصل ساخته است. ارتفاع تپه 74 فت بود؛ محیط بالای آنرا اندازه نگرفتیم، اما خانه آن 24 فت مربع بود؛ قطر سلول داخل آن حدود 7 فت بود؛ طول معبر حدود 8 فت، ارتفاع آن 6 فت و عرض آن 4 فت بود که یک صدای بلند در سلول را ایجاد میکرد.

مطابق روایات، طوریکه نام آن نشان میدهد این ساختمان را به رستم ربط داده و گفته میشود که او مشروب (واین) را از حوضچۀ بالای این چوکات نوشیده است؛ یک موقعیت نامناسب برای پیامد نوشیدن زیاد را میتوان درک کرد و نمیتوان توافق داشت که رستم در چنین یک موقعیتی شادکام عروسی بوده باشد. اما به مشکل میتوان تصور کرد که هدف این ساختمان چه بوده است. حفاری های کوه ها در رابطه به آنهای که در افغانستان، بامیان و سایر مسیرها تا اینجا دیدیم و با استوپه های پنجاب و بت های بامیان همه گویای اینست که کار مردمان بودائی بوده باشند. با آنهم این تخت با هرچیزی که ما در تبت دیدیم فرق داشته و من نمیتوانم در این مورد حدس بزنم. این محل بیشتر دارای خصوصیات یک منبر یا قربانگاه را داشته و فکر میشود که شاید یک آتشکدۀ گبرهای باستانی بکتریا، اولین مهد مذهب زردشت باشد. دراینجا هیچگونه رنگرفتگی دیده نمیشود، طوریکه از اثرات آتش توقع میرود، لذا این تصور رد میشود.

با آنهم این محل باید یک قربانگاه باشد، زیرا میتوان بعضی تائیدات را از بریدگی های حوضچه در بالای چوکات بدست آورد که بطور آشکار نتیجۀ قطع وسایل تیزی مانند تبر یا چاقوی مورد استعمال بوده که در کشتن قربانیان بکار میرفته است. آیا این قربانگاه بواسطه فداکاری ها یا یادوبود الکساندر برپا شده است؟ اگر منبر این تپه کار زردشتی ها نباشد، شاید کار بعضی شاهزادگان یونانی بکتریا در داخل سلطنت ایبک باشد؟ من هیچگونه آثار کتیبه یا سکه ها را نیافتم؛ لذا منشای تپه ایبک یا تخت رستم باید برای کسانی گذاشته شود که مسلکی تر بوده و بطور مطلوبی در جستجوی این مسئله میباشند.

سنگهای کارشده دراین کارها سنگ چونه بوده و جوانب آن با کتله های بزرگ مواد عضوی مواجه است که سختی آن تقریبا به اندازه کوارتز بوده، نیمه شفاف و مشابه مرجان است.

نامۀ تریبیک

نامۀ تریبیک توسط یک پیک (قاصد) در 9 ساعت برایم رسیده و نوشته بود که او تحت فشار زیاد قرار دارد تا با تمام بارهای ما به کندز حرکت کند، اما تا هنوز مقاومت کرده و منتظر هدایت تازه از طرف من است. او همچنان علاقمندی زیاد نشان داده که با من یکجا باشد، زیرا مفکورۀ امنیت او درحالیکه من مواجه با خطر هستم، برایش قابل تحمل نبوده و او متیقین بود ازاینکه صاحبان کالا هرگز حفظ آنها را با امنیت شخصی من تعویض نمیکنند.

بابا بیگ صادقانه از تریبیک میخواهد که تاشقرغان را ترک کند و به شیوۀ دوستانه دربارۀ آقای خود به او هشدار داده میگوید که او یک ستمگر بیرحم بوده و برای رسیدن به اهداف خود از خشونت نیز روگردان نیست. او درعین زمان پیشنهاد میکند که بطور خصوصی مسئولیت هر مقدار طلا یا جواهرات ما را به دوش گرفته و واگذاری مصئون آنرا تضمین میکند. ازاین پیشنهاد او سپاسگذاری شده و برایش گفته میشود که ما چیزی برای پنهان کردن نداریم – جوابی که ظاهرا مورد قبول بوده، اما زیاد قناعت بخش نبوده است.

 

بازگشت به تاشقرغان

قبل از بازگشتم نظر به خواهش رئیس از یک قطعۀ مهمات او دیدن کردم که شامل یک توپ برنجی بسیار بزرگ، ریخته شده با یک کتیبۀ پارسی توسط یعقوب فیرینگی برای شاه پارس، شاه تهماسب بود؛ میله آن مسدود شده و با وجودیکه قابل ترمیم بود، هیچ شخصی در کندز وجود نداشت که بتواند آنرا ترمیم کند. این توپ توسط 15 جوره گاو از بلخ به اینجا آورده شده بود.

فیصله گردید که ما بتاریخ 22 حرکت کنیم؛ اما رئیس فرمان میدهد که وزیر با استفاده ازاین فرصت حدود 2 تا 3 هزار گوسفند را به عوض یارکند برای فروش به تاشقرغان ببرد، چون موسم آن رسیده است. این موضوع باعث تاخیر شده و سفر ما به روز دیگر موکول گردید. من رهبری را به عهده گرفته، با دیدن یکتعداد مرغان دشتی یکی از آنها را شکار کردم. زمین های زنبقی در جوار کندز پُر از شکار است، - کبک، مرغان دشتی، بودنۀ زرد و خرگوش. در دشت های کویر اینجا تا ساحل چپ آمو (اکسوس) تعداد زیاد آهو، روباه، گرگ، گراز و شیر یافت میشود؛ شیر های اینجا مشابهت زیادی به شیر های جوار هریانه دارند. ما پس از چاشت تاریخ 24 به تاشقرغان رسیدیم.

 

تاشقرغان

روز سوم پس از بازگشت، دیوان بیگی یکجا با معاون او، بایسخی رام گزارش و خصوصیات اجناس را از کتاب های ما گرفتند؛ ما بطور مخفیانه به دیوان گفتیم که ما یک مقدار کم یاقوت و مرجان داریم و نمیخواهیم آنرا در محضر عام نشان دهیم، زیرا ممکن است ارزش آن به واسطه گزارش های عمومی بسیار مبالغه گردد. دیوان با احتیاط از یاد داشت این مواد در محضر عام صرفنظر کرد. او یکتعداد صندوق ها را بررسی نموده و تصدیق کرد که دربرگیرنده مواد ضروری است، نه مواد تجارتی.

ما از او دعوت کردیم هر بسته ای را که میخواهد باز کند، اما او این موضوع را به تعویق انداخته و چنین معلوم میشد که میخواهد آنرا به آسانی و سرعت حل کند. با آنهم چند روز سپری شد و ارتباط دیگری برقرار نگردید: سرانجام، پس از چندین درخواست به دیوان بیگی، بایسخی پیدا شده و گفت که میخواهد تمام بسته ها باز شود. در رابطه به چیت های گلدار، یک بار اسپ که مقدار آن 140 پارچه بوده و دراینجا به 60 طلا فروخته میشود، 2 طلا برای گمرک داده شود. در حالیکه مالیه معمولی یک در چهل بود، نه یک در 30؛ اما این موضوع ارزش مناقشه را نداشت. او گفت که لباس های ساده قبلا هرگز آورده نشده و ارزش آن فقط میتواند بواسطه بررسی تعین گردد. در اینمورد من اعتراض کرده و آنرا برخلاف ترتیبات تعین شده توسط رئیس کندز خواندم.

قرار معلوم این تعویق های تازه فقط بهانه ای برای اخاذی پول از ما بود. بایسخی رام در صبح بررسی گفت که او "امیدوار" بوده و جواب داده شد که منظور او فهمیده شد. او می خواست رشوتی برایش داده شود؛ اما من، امیتازدهی دراینمورد را جرم و اهانت می پنداشتم. ما آمادگی خود را مطابق به عرف کشور اعلان داشته و حتی پیشتر رفته و رضائیت دادم که بسته های ما مطابق به شیوه ای که من پیشنهاد کردم باز شود – معامله ایکه هیچوقت با بازرگانان بومی صورت نمیگیرد. من برنامه ای را پیشبینی کردم، یا گرفتن پول از طریق رشوه، یا گمرک گزاف یا فروش اجباری در تاشقرغان، تا هندوان مفاد آنرا با فروش دوباره در بخارا بدست آورند. اما مصمم بودم که هیچگونه رشوه ای پیشکش نکنم.

جنجال های ما بدون بهبودی ادامه یافته و تلاش های مکرر برای بدست آوردن تقاضای مشخص از طرف دیوان بیگی بی ثمر ماند. سرانجام ازطریق مداخلۀ یک تاجر هندو بما گفته شد که چیزی کمتر از پرداخت 20 هزار روپیه نمیتواند جای گمرک را بگیرد، چون ارزش اجناس ما حدود 8 لک روپیه تخمین شده است. چون این تخمین کاملا متناسب به بازده متوقعۀ اجناس ما نبود، ما اعلان کردیم که امکان ندارد به آن راضی شویم، درعوض گزینه های زیر را ارایه کردیم؛ - پرداخت یک در 40 برای یکنیم لک روپیه؛ فروش اموال ما به قیمت یکنیم لک روپیه به دیوان ؛ یا باز کردن تمام بسته ها و گرفتن یک جنس از هر40 جنس. بغیر از آن هیچ چیزی عادلانه نبوده و ما موافقت نخواهیم کرد. این پیشنهادات نیز مورد قبول واقع نشده و تقاضای پرداخت 20 هزار روپیه تکرار گردید.

چون آینده امیدواری بنظر نمیرسید، ضرور بود چارۀ برای رستگاری خویش از حبس واقعی نمائیم؛ درچنین اوضاعی هیچ قافله باشی حاضر نبود وسایل انتقال اجناس ما را فراهم سازد؛ میر پیش آمده و خواستار چیزی شد که من قبلا پیشکش کرده بودم، اما احساساتی را که نمی توانم ابراز کنم، یعنی چیزیکه تا بحال ازآن طفره رفته و میگوید که دیوان بیگی را ملاقات نموده و تصمیم نهائی او را بدانید. او دیوان بیگی را تصمیم گیرندۀ اصلی پنداشته و عدم توانمندی خودش را اعلام میدارد. بالاخره فیصله گردید که ما باید پرداخت مجموعی زیر را بپذیریم: - گمرک، 3750 روپیه؛ دیوان بیگی، 1200؛ بایسخی، 300؛ که یکجا با قیمت هدایای مراد بیگ و خدمه هایش مجموعا حدود 7 هزار روپیه میشود.

 

فرمان حاکم تاشقرغان

ما با پرداخت این مجموعه فرض میکردیم که میتوانیم سفر خویش را بیکبارگی دنبال کنیم، اما فرمانی از جانب حاکم تاشقرغان صادر شد که هیچکس نمیتواند به جائی مسافرت کند، چون مراد بیگ مارشی را آغاز کرده و نمیخواهد معلومات حرکت یا سفر او از کندز به بیرون برسد. دیوان بما اطمینان داد که او پیامی به آقای خود فرستاده که تمام اشیا برای ما مهیا شده و ما بزودی میتوانیم اجازه حرکت داشته باشیم. 9 روز بدون خبری سپری شد. بعدا دیوان بیگی بخاطر ملاقات میر به کمند رفت، اما در راه برایش فرمان داده میشود که حاکم غوری را برطرف نموده و خودش جای او را بگیرد. هیچ خبری از موصوف تا 21 اکتوبر نرسید، در حالیکه بایسخی وانمود میکرد که همه روزه منتظر نامۀ اوست.

درعین زمان دستۀ ما بخاطر فرار و مریضی افراد دچار ضایعات جدی گردید. میرعزت الله خان طوریکه قبلا گفتم مدت زیادی دوام آورد، اما امیدواری های بیمورد در باره ادامه موفقانه سفر ما و انتقالات در کندز باعث ضعف روحیه و توقعات او گردید. او بالای ما کمی بهتر از اسیران با دورنمای طولانی فرار نگاه میکرد؛ او بخاطر افزایش تشویش، گرفتار تب صفراوی گردید که دراطراف کندز زیاد بوده و باعث مرگ یک خدمۀ ترکستانی و یک مسافر دیگر گردید. میر بهبود یافت اما بالای آن اصرار داشت که او خواهد مرد اگر بیش ازاین دراین منطقه مانده و با وجودیکه مخالف ترک ما بود، نمیتوانست خود را از دیدن دوباره کشور و خانوادۀ خود نا امید سازد. من در اول رضائیت ندادم اما تشویش او چنان بزرگ بود که باعث تحریک همدردی تریبیک و خود من گردید، لذا من به مسافرت او اجازه داده و همرایش یک نامه برای اجنت گورنرجنرال در دهلی نوشتم.

او بتاریخ 19 حرکت کرده و خواستار خدمت عسکرعلی خان یکی از دوست هایش شد که بمن معرفی کرده بود که با او برگردد. من برایش گفتم تلاش کند تا دو باره از راه باجور، چترال، و بدخشان پیش من آید، زیرا برگشت از طریق افغانستان را لازم نمیدانم. نویسندۀ گزارشات من، میرمحمود نیز ترک خویش را اعلام داشت.

 

فرمان جدید مراد بیگ

بتاریخ 22 اکتوبر پیامی از میر به بابا بیگ رسیده و فرمان داده بود که اروپائیان را به کندز بفرستد. یکتعداد افراد مراد بیگ در حملات بالای هزاره های کمند شدیدا زخمی شده و او خواستار کمک طبی ما شده بود. او همچنان خواسته بود ما بعضی مردان خود را بیاوریم تا بتواند تمرینات نظامی آنها را تفتیش و بررسی کند.

با وجود نگرانی در مورد این فرمان که فقط بهانۀ برای جدا کردن و تضعیف ما بوده و مقاومت فایده ای ندارد، بتاریخ 23 یکجا با گوتری و ده نفر پیشواز بطرف کندز حرکت کردیم. در مارش خویش وقتی نزدیک مخزن وسطی رسیدیم، گرفتار یک توفان فوری باد شدیم که با خود یک ابر خاکباد را آورده، امکان آن وجود نداشت که اشیا را حتی به فاصله چند فت تشخیص کنیم و هوا کاملا تاریک شده بود. این توفان شب هنگام نیز واقع شده و برای چندین ساعت پس از آفتاب برآمد دوام نموده و ما مجبور شدیم از ترس گم نمودن راه توقف کنیم. این توفان باد تا بعد از ظهر نیز توقف نکرد.

 

بازگشت به کندز

وقتی ما رسیدیم، اتاق قبلی ام در اختیار یکتعداد تاجران اسپ ترکمن قرار گرفته و جای بودوباش دیگری مهیا نشده بود. گزارش داده شد که دیوان بیگی با رئیس در مشوره بوده و ما خوش بودیم از اینکه در بالای فرش یک حجره باز کوچک دراز کشیدیم، جائیکه با وجود خستگی و فعالیت بیقرار کیک ها، هرگونه شانس دراز کشیدن را مانع میگردید. هیچ خبری از دیوان بیگی تا بعد از ظهر روز بعد نشد تا وقتیکه او با میرزا رحمت، یکی از منشی های رئیس پدیدار گردید.

معلوم میشد که قیافۀ دیوان سخت و گرفته بوده و گفتار خود را از اینجا شروع کرد که گزارش های به رئیس رسیده که یک رشوۀ 4 هزار طلا یا 24 هزار روپیه جهت ترتیبات با ما دربارۀ گمرک یا مالیه صورت گرفته است؛ اینکه او اطلاع داده که میر از طریق زور از ما اولا یک مجموعه و بعدا مقدار دیگر را گرفته و دیدم که هیچ چیزی در باره 1200 روپیۀ که خودش گرفته نگفته است، و اینکه بعید نیست او تمام آنچه را که  مدیون انعام آقای خود میداند بخاطر خدمت به کسیکه او را هرگز قبلا ندیده و شاید هرگز نبیند، بخطر بیاندازد: او گفت که میر تا اندازه زیادی با نمایندگی خود غیرفعال شده، اما معلوم میشد که چیزهای زیادی تابع جواب من بوده و هم منشی آنجا وجود دارد تا شهادت دهد. با وجودیکه من هیچ دلیلی برای رضائیت از برخورد اتما رام نداشتم، برای اهانت یا شاید قتل او نیز راضی نبودم؛ لذا من بزودی متوجه شدم که من بیشتر از نرخ یک بر 40 پرداخت کرده ام، این کاملا پوچ است که من به کسی 4 هزار، 400 یا حتی 40 طلا داده باشم. جواب من باعث آرامش فوری در چهرۀ او گردیده و پس از مشاهدۀ اینکه اروپائیان را نمیتوان فریب داد، حرکت کرده و گفت که میر صبح بعد مرا خواهد دید.

 

ملاقات با مراد بیگ

مطابق آن من منتظر رئیس بوده و یکی از قشنگ ترین تفنگ های ساخته شده توسط دونیتورن را بحیث هدیه برای او آماده کردم. او با دیدن آن بسیار خوشحال شده و ازمن پرسان کرد که آیا من میتوانم چنین چیزی بسازم؟ وقتی شنید که من نمیتوانم، او سوال خود را به غلام حیدر خان (یکی از همرهان من) تکرار کرد و عین جواب را شنید. او در جریان گفتگو اظهار داشت که شنیده است من در نزدیکی کندز تیراندازی کرده و بسیار خوش دارم که شکار را در هر جا دنبال کنم. من گفتم که شکارهای من نزدیک بخارا قرار داشته و به مجردیکه مرا رها سازد، علاقمند پیشروی به آنجا هستم. این جواب چندان خوش او نیامده و من علاقمند عقب نشینی بودم؛ زیرا پس از دربار تعداد زیادی مرا با جواب ارایه شده تبریک گفتند، چون این سوال دامی بود برای کشف اینکه آیا من علاقمند فرصتی هستم که خود را با کشور او آشنا سازم.

 

اتهامات جدید

روز بعد منشی مرا در ساختمان یک یادگاری کمک کرد که صبح آنروز به میر تقدیم کردم، او گفت که در بارۀ محتوای آن کنجکاوی نموده، چون برایش گفته شده که سفر من یک بهانه بوده و من اهداف دیگری بغیر از تجارت و اسپ دارم. اتما رام بطور مخفی برایم اطلاع داد که ترکستانی فوق الذکر مولف اصلی این همه رسوائی ها میباشد، و من از میر خواستم که مرا با هر شخصی روبرو سازد که چنین اتهامات و دروغ ها را میسازد. او گفت که چنین چیزی ممکن نیست. من بعدا پرسیدم چطور میتوانم کنجکاوی کنم. او گفت که به حاکم کابل و دوست محمد خان خواهد نوشت. من به او گفتم که یک نامه از او آورده ام و رجوع بیشتر به او غیر ضروری است. چون معلوم میشد او با چنین معلوماتی قابل انعطاف است، او را به صاحب زنده، میرفضل حق راجع ساختم که به بخارا رفته و شهادت او باید سرنوشت ساز باشد. او خواهش کرد که نباید بیحوصله شوم، چون تاخیر دو یا سه هفته اهمیت زیادی ندارد؛ اما من از نحوۀ برخورد او شکایت نکرده و برایش گفتم که او نیز شاید سر خود را دور داده و باعث خرابی اموال من گردد. او گفت که اموال کاملا محفوظ بوده و به این مقصد باید به کندز انتقال داده شود، جائیکه من باید باقی بمانم: آنها را کسی دست نخواهد زد حتی اگر بسته ها پر از طلا باشد.

من بعدا رخصت شدم با این اعتقاد که اجناس من واقعا در راه است؛ و مطابقا آنها روز بعد با تریبیک و باقیمانده دستۀ من رسیدند. شب هنگام میرعزت الله پیش ما آمد: او به فرمان مراد بیگ در غوری متوقف شده، جائیکه از طریق آن برگشت نموده و با وجود مریضی اش مجبور شده که به اوضاع غیرمناسب کندز برگردد. او با خود یک نامه از کوهستانیان به مراد بیگ آورده بود با پیشنهاد اینکه با آنها بر سر حمله ای بر کابل یکجا شود که میخواهند قدرت خود را درآن مستقر سازند. میر نیز طرفدار آنها بود، یک برنامه ایکه من نمیتوانستم رد کنم؛ من نیز با او یکجا شده و با هرقیمتی نمیخواستم ما را در مذاکرات شامل سازند.

 

ارایه اسناد به مراد بیگ

با درنظرداشت ملاحظاتی بنظرم رسید من با خود اسنادی  داشتم که مراد بیگ نمیتواند از آن انکار کند، مبنی بر اعتراف صلاحیت درنامه های از محمود شاه (وقتیکه شاه کابل بود)، فتح خان وزیر، نند رام دیوان و میرقلیچ علی خان اتالیق مرحوم خلم. این اسناد مربوط به زمان های سابق بوده و در جواب به درخواست حدود 12 سال قبل من بود که میخواستم سفری به ترکستان داشته باشم؛ آنها تماما با الفاظ دوستانه ارایه شده و تشویق نموده بودند که به ملاقات آنها آمده و شهادت انکار ناپذیری برای شخصیت من میباشد. من آنها را به دیوان بیگی و یساول بابا بیگ نشان دادم که قبلا در خدمت قلیچ علی قرار داشته و مُهر او را شناختند. هر دوی آنها به این نظر بودند که این اسناد باید به رئیس داده شود و مرا دراین مقصد همراهی کردند. ما او را نشسته در بالای فرش ساحۀ در ایوان یافتیم که اکثرا حضار را می بیند؛ یکتعداد بیگانگان نیز حدود 12 یارد در پیش روی او در بالای نمد نشسته بودند،. در پیش او منشی ایستاده بوده و میرزا یعقوب حاکم کندز در دست راست او نشسته بود. وقتی ما به عین فاصلۀ بیگانگان از او نشستیم، من هدف انتظار خویش را برای او تشریح نموده و نامه های متذکره را به او تقدیم کردم.

منشی  هریک از آنها را با صدای بلند به خوانش گرفت؛ وقتی او نامۀ قلیچ علی را تا نیمه خوانده بود، حوصله مراد بیگ سر رفته، مثل یک رگبار ناسزا به مقابل نویسندگان آن انفلاق نموده، محمود شاه را یک تریاکخور، فتح خان را یک بنگ نوش و قلیچ علی را با عین صفات رکیک یاد نموده و مرا کافر خواند. او گفت که این نامه ها 24 سال قبل بوده و لذا هیچگونه ارزشی ندارند. من دیدم که او یک غلطی 12 ساله نموده و اینکه اگر ارزش اسناد نظر به وقت باشد، من میتوانم یک سند کمتر از 12 ماهه را نشان دهم؛ نامۀ میر محمد مراد بیگ که مرا به کشور خود دعوت کرده با اطمینان اینکه با من مانند سایر تاجران خارجی معامله میشود. وقتی اینرا با صدای گرمتری بیان داشتم، باعث تخریش بیشتر رئیس شده با تحرک و بی تمیزی بیشتری سخن میگفت که بغیر از کلمات کافر و مردان مسلح برایم قابل فهم نبود. فرد دیگری که فکر میکنم حاکم حضرت امام بود در ناسزا گوئی رئیس بر ما همراه شد؛ اما قبل ازاینکه سخنان او ختم شود، مراد بیگ از بالشت خویش خیز زده، بسرعت به اتاق خود رفته و مجلس بهم خورد. من برای لحظه ای باقی ماندم تا ورق های خود را جمع کنم و متاسفانه نامۀ رئیس افتاده بود که من یک نقل آنرا داشتم.

نتیجۀ این ملاقات باعث روشنائی مقصد ما نشد، اما اثرات تاریکتری نیز بدنبال نداشت؛ چون صبح بعد میرزا یعقوب به مقصد کاهش دلهره و تشویش جریان مصاحبه پیش من آمده و از طرف رئیس اطمینان داد که منظور نادرستی نداشته است. پیام مشابه دیگری نیز روز بعد توسط خواجه زاده بلخ تکرار گردید. گزینۀ دیگری بجز از حوصله و صبر وجود نداشت؛ اما آنچه قابل تشویش بود توقیف ما به بهانه ای باشد که قاصدی من به فضل حق که به بخارا فرستاده بودم برنگشته بود، خدمه ای خود من با نامه های به پیرزاده و میر وزیراحمد جهت آگاهی ایشان از آنچه به وقوع پیوسته است.

 

توطیه بر ضد مراد بیگ

در زمانیکه ما اینچنین در توقیف قرار داشتیم، اتحادی توسط روسای مناطق همسایه به مقابل مراد بیگ بوجود میآید که دربین آنها والی ایبک، ذوالفقار شیر از سرپل؛ ایشان خان از بلخ؛ رئیس مزار و دیگران شرکت داشته و یک نیروی 8 هزار نفری به مراتب مسلح تر و بهتر نسبت به مراد بیگ آماده ساخته بودند. او نیز قوت های خود را با گماشتن افراد شبه نظامی که زمین ها را با شرایط خدمت نظامی در اختیار داشتند، به 20 هزار افزایش داده بود.

 

 

 

فصل چهارم – فرار به تالقان

گواهی نامه های مطلوب، بازگشت وزیر احمد، اخاذی مراد بیگ، حرکت به خلم، عزیمت نهائی عزت الله،  غیابت گوتری، تاشقرغان، خلم کهنه، احضار جدید به کندز، اتهامات محمد امین، فرار مورکرافت به تالقان، درخواست به قاسم جان پیرمعنوی مراد بیگ، حمایۀ او از مورکرافت، مصاحبه ها با بابا بیگ و خان جان، مقابله با محمد امین، رخصتی محمد امین، نمایندگی شخصی پیرزاده، ورود مراد بیگ، ترتیبات نهائی.

 

مقدمه

بهنگام غیابت رئیس، پیک های از بخارا و کابل رسیدند که حامل جواب نامه های او مبنی بر شهادت خصوصیات غیرتعرضی و تاجر بودن ما بود. پسر میر که در قلعه باقی مانده بود، برای ما اطمینان داد که پدرش قناعت کرده که ناحق ما را بد جلوه داده اند و در چند روز آینده میتوانیم مسافرت کنیم: اما روزها سپری شد و آزادی میسر نشد؛ حتی پس از برگشت مراد بیگ نیز هیچ خبری در مورد ما وجود نداشت. طفل پسر بزرگش بنام خان جان مریض گردیده و به گوتری فرمان داده شد که به تالقان، حدود 40 میل از کندز برود، جائیکه شهزاده مسکون بوده و برایش نسخه دهد. خوشبختانه مشکل جدی نبوده و بدون مداخلۀ او رفع گردید. پدر طفل بطور سخاوتمندانه یک لباس پنبه ای درشت راهدار را که حدود سه روپیه ارزش داشت، برای جبران سفر او پاداش داده بود.

 

ملاقات با مراد بیگ

میروزیراحمد که بخاطر ما به بخارا رفته بود، وضع شاه را برای ملاقات ما از آن شهر مطلوب یافته و با دانستن وضع خجالت آور ما در کندز تلاش میکند تا رهائی ما را فراهم سازد. او همان ماموری بود که از طریق او اجازه نامۀ مراد بیگ برای آمدن ما فراهم شده و حالا هم اصرار داشت که اگر او ملاحظاتی در مورد خصوصیات ما دارد، باز هم نباید وعدۀ  برخورد امن خویش را بشکناند. مراد بیگ او را چنین سرزنش میکند، "من یا هر ازبیک دیگری با خصوصیات او چه کار دارد؟ من که اینجا نشسته و مسلمانان را غارت میکنم، باید دست های خود را از غارت یک کافر نگهدارم؟" میرزا بعدا گفته بود که این رسوائی را پیش رهنمای معنوی او یا پیرزاده، میرفضل حق میبرد که در اثر بی توجهی به شفاعت او تا کنون برخورد او همانند برخورد با دزد ها بوده است؛ او در جواب میگوید، اگر این آدم مقدس در مورد ما دلچسپی پیدا کرد، میتواند ما را در بدل 50 هزار روپیه رها کند، در غیرآن ما باید مزۀ تابستان کندز را بچشیم. او چنین به پایان میرساند، "چیزیکه من گفتم، برایشان بگو و بگذار جواب آنها را بشنویم". جواب من این بود که من هیچ پولی ندارم و او هرآنچه دلش میخواهد انجام دهد.  

بعدا دیوان بیگی را نزد ما فرستاد تا تلاش کند در زمینه توافقی بدست آید؛ پس از بحث زیاد موافقه شد که ما با پرداخت 10 هزار روپیه به میر و 2 هزار به اتما رام میتوانیم حرکت کنیم. این موضوع فیصله شده و ما بحضور بیگ رفتیم که او ما را بحیث دوستان پذیرفته، با من از مریضی خویش سخن گفته و خواستار نسخه برایش گردید؛ مدنی بودن او بصورت آشکار با خشنودی از نتیجۀ موفقانۀ دسیسه هایش به مقابل ما هویدا بود.

 

حرکت بطرف تاشقرغان

ما بتاریخ 17 دسمبر بار دیگر مارش خود را بطرف تاشقرغان شروع کردیم. عزت الله روز قبل به هندوستان حرکت کرده و میر وزیراحمد جانشین او گردید. باران سنگینی باریده و دریای غوری آنقدر پندیده بود که به مشکل توانستیم از آن عبور کنیم. یکی از شتران حامل کوجامه {کجاوه؟} ایکه درآن یک خدمۀ تریبیک و یک آشپز پیر (اسماعیل) قرار داشتند، هر دو در داخل آب افتادند. آشپز که فلج بوده و حتما غرق میشد، توسط تریبیک نجات یافت؛ مرد دیگر خود را بیرون کشید، اما یک قطب نمای گران بها که پیش او بود، گم شده و ما قطب نمای دیگری نداشتیم.

ما بدون بد شانسی دیگری به تاشقرغان رسیده و توسط بابا بیگ و تعداد زیاد مردم شهر با صمیمت زیاد پذیرائی گردیدیم. با رسیدن به تاشقرغان دیدم قاصدی از کابل رسیده و تصدیقی آورده مبنی برآن چیزیکه (یک تاجر) من ادعا کرده ام، با مُهرهای 50 تاجر و بانکدار عمدۀ کابل که با شنیدن توقیف ما و دلایل مربوط به آن، این سند را بدون خواهش من آماده نموده و فرستاده بودند. این مرد دو هفته دراینجا بوده و با بهانه های مختلف از رفتن او به کندز جلوگیری به عمل آمده است.

 

تاشقرغان

با وجود علاقۀ خارج شدن از قلمروی مراد بیگ مجبور بودیم مدتی در آنجا بمانیم، به امید رسیدن گوتری که به خواهش رئیس به حضرت امام رفته بود تا مریضی را ببیند. یک هفته گذشت و ما مشوش شدیم از اینکه باز کدام توطیۀ جدیدی برای تاخیر پیشروی ما چیده شده است؛ لذا تصمیم گرفتیم که بیشتر منتظر نمانده و برایمان اطمینان داده شد که گوتری را با پیشواز مناسبی برای ما میرسانند. من همچنان نامۀ به این دوست خود نوشته، دلایل عدم انتظار بیشتر خود را توضیح و هدایت دادم که چه تدابیری اتخاذ کند؛ کاملا توقع داشتیم که با ما در بلخ بپیوندد، جائیکه حدود 3 یا 4 روز توقف خواهیم داشت.

محیط تاشقرغان حدود 3 میل بوده و حدود 20 هزار خانه دارد. این خانه ها از گل و خشت های آفتابی ساخته شده، دارای یک طبقه با سقف های گنبدی معمول در منطقه بوده، هریک در داخل یک محوطۀ دیواری قرار داشته و غالبا دارای درخت های میوه دار میباشد. جاده ها بصورت مستقیم، دارای عرض وسطی و متقاطع با یکدیگر در زوایای مستقیم بوده و بصورت عام یک جوی آب از طریق آنها جریان دارد. یک شاخۀ دریای دوآبه که بواسطه جویبارهای زیادی افزایش مییابد، از بین شهر میگذرد، اما پس از عبور از خلم کهنه بواسطه خاک جذب میشود.

هیچ چیز دیگری بجز از جاده های تاشقرغان غم انگیز تر نیست، زیرا با دیوارهای لخت و غیرمزدحم تشکیل شده و به استثنای روزهای بازار کسی دیده نمیشود. بندرت میتوان 5 یا 6 مرد را در یک جادۀ طولانی ملاقات کرد؛ اگر زنی پدیدار گردد، آنقدر بیصدا میباشد که ممکن نیست تصوری از شخصیت او داشت. باشندگان آن عمدتا تاجیک ها و کابلی ها با تعداد بسیار کم ازبیک ها است. تمام آنها صرفنظر از غنی و فقیر دارای لباس مشابه و پیراهن های دراز راهدار پنبه ای یا کتانی اند. بازارها هر دوشنبه و پنجشنبه است، یعنی روزهای که اسپ ها، خرها، قاطرها، شترها، گاوها، گوسفند و بزها را در مارکیت های مربوط شان میآورند. تعداد اسپ ها درزمان قلیچ علی زیاد بوده، ولی حالا کم است: قیمت یک گوسفند از 2 تا 4 روپیه است؛ تمام آنها دارای دمبه های کلان بوده، چربوی دمبه و پشت آن بصورت عام یک سوم وزن گوسفند (بشمول استخوان های او) است.

لباس های پنبه ای، پنبۀ غلافدار، چرم دباغی، پوست خام، مواد سوخت، انگور، کشمش، پسته، مغز، انار، آلوی خشک، نمک، کفش های چرم قهوه ای با پاشنه های آهندار، رنگ ها مانند پوست انار، روناس (بومی) و نیلی از هندوستان یکجا با پتوهای پشم نرم از چترال و پشم خام از چترال و از بدخشان برای فروش وجود دارد. چیت های گلدار، لحاف و لنگی نیز از هند آورده میشود. سراجی درشت زیاد مورد نیاز است. دراینجا یک مارکیت کلان برای خربوزه وجود دارد که به مقدار زیادی در این منطقه تولید میشود.

دکان های رنگ و ادویه اکثرا در اختیار هندوها است که تا اندازۀ بحیث بانکداران نیز عمل می کنند. فروشندگان میوه جات خشک عموما از کابل اند. تعداد کابلی ها حتی در جریان توقیف ما و در پی نا آرامی ها در افغانستان بطور قابل توجهی افزایش یافته است. ازبیک ها نقش چندانی در حمل و نقل ندارند. تجارت با یارکند تقریبا در انحصار اتما رام است. او گوسفند و پوست را از کندز خریداری کرده و در یارکند با چای مبادله میکند، تقریبا به مفاد پیشکی 600 درصد. قیمت مواد زیر بهنگام بودوباش ما درآنجا چنین بود:

 

گوشت گوسفند از 4 تا 5 پیسه فی چاره یا 2.5 پوند {حدود یک کیلوگرام}

گوشت گاو، سه پیسه...

دمبه، 8 پیسه...

روغن گوسفند، 24 پیسه...

روغن گاو، 20 پیسه...

آرد گندم، 7 پیسه...

نان، 4 یا 5 دانه، 4 پیسه

تیل، 16 پیسه...

برنج، 4 پیسه...

جو، حدود یکنیم من، یک رویپه

یک روپیه محمود شاهی پنجاه پیسه است. کارگران حرفه های چوب، چرم و فلزات فرق زیادی ندارند، اما مزد زیاد تقاضا میکنند، نیم یا سه چهارم یک روپیه فی روز. اکثر آنها در حقیقت زمین داشته و تا اندازۀ زیادی به کار احتیاج ندارند.

دراینجا 4 سرای نسبتا خوب برای مسافرین وجود دارد. شهر بواسطه دو قلعه حفاظت میشود، یکی در مدخل ساحل راست دریا تا جنوبشرق و دیگری درساحل چپ در جلگه: هردو خاکی بوده و مقاومت زیادی ندارند.

شهر بواسطه دیوار خاکی با دروازه های چوبی احاطه گردیده است، یک حفاظت کافی به مقابل تهاجم فوری اسپ سواران، اما در مقابل توپچی هیچ مقاومتی ندارد. مردم تاشقرغان سال گذشته با انتقال اجباری به کندز تهدید شده اند که درآن مراد بیگ میخواهد بطور اتفاقی تمام روستا ها یا شهرها را کوچ دهد. او سال گذشته مردم سارباغ و خرم را به آنجا انتقال داده و مردم تاشقرغان فقط با دادن رشوه زیاد به افسران او میتوانند از این امر فرار کنند. ویرانی و تخریبی که بواسطه تب کندز بوجود آمد، اگر بطور شدید و کامل مراقبت نمیگردید، بزودی تمام وادی را خالی از سکنه میساخت.

خلم کهنه حدود 4 میل از تاشقرغان قرار دارد. این محل در زمان قلیچ علی جای مهمی بوده است، اما موقعیت آن در یک جلگه باعث گردیده تا با تهاجمات خاینانۀ قطغن ها از ورای کوهها مواجه گردد، درحالیکه دراین جانب، هزاره ها مسیردریا را تغیرداده که حاصل خیزی خاک شان تابع او است. لذا رئیس مرکز خود را به تاشقرغان انتقال میدهد که تا اندازه زیادی باعت تاسف مردم خلم میگردد که باغستان های ایشان بخاطر کمیت و کیفیت محصولات شان در شرق مشهور بوده است.

 

فرمان جدید مراد بیگ

 

پیامد تاخیر سفرما که باعث پریشانی شده بود به پایان نرسیده و به زودی احساس کردیم که هنوز از چنگال دزد های قطغن خارج نیستیم. شترها در جوار خیمۀ ما بارگیری شده، جعبه ها بسته بندی شده و قافله باشی مصروف توزیع آنها دربین رانندگان بود که ما با یک پیام رسیده از کندز گیج و مبهوت شدیم، زیرا رئیس هدایت داده بود که بارهای ما توقیف شده و من باید دوباره فرستاده شوم. این پیام توسط تراب بیگ، یساول اساسی آورده شده، با دستور اینکه فورا اطاعت شود؛ درصورت ضرورت او با یک دستۀ قوی سواره همراه بود که در اطراف خیمه ما قرار داشتند. یساول گزارش داد که ملا محمد امین، شخص که قبلا گفتم درخدمت الفنستون قرار داشته و به مجردیکه خبر آزادی ما برایش رسیده، با عجله به کندز آمده و لنگی خود را در پاهای رئیس انداخته، درخواست نموده که اثبات میکند من یک شخص بسیارمهم بوده، بحیث جاسوس کار نموده و مقدمۀ تهاجم به ترکستان میباشم که بطور یقین به دست کافران سقوط میکند، مگر اینکه مراد بیگ برنامۀ آنها را با کشتن من و تمام دسته ام عقیم سازد.

رئیس به اینترتیب رئیس تصمیم میگیرد که اگر من دولک روپیه نپردازم، باید تابستان را در کندز بگذرانم؛ بدون شک با محاسبۀ مرگ من و پیروان عمدۀ من و فروش زندگان بحیث برده و ضبط اموال من. متیقین شدم که طرح شیطانی ای درجریان بوده و عدم تمایل برای رفتن به کندز را اعلام داشتم. وقتی پیشنهاد شد که تریبیک به عوض من برود، با این موضوع نیز مخالفت کردم، زیرا اگر خطری در میان باشد، من باید با آن مقابله کنم. یساول بعدا گفت اگر یکی از ما با او همراهی نکند، او مجبور است از زور کار گیرد و بهانه ای در کار نیست. با آنهم طوریکه او میخواست، من اعلان کردم که آن شب حرکت نمی کنم، اما صبح وقت آماده خواهم بود که او را همراهی کنم. او تمام شب گذشته را روی جاده سپری نموده و ظاهرا بهانه مستدلی برای استراحت داشت: لذا او برایم اجازه باقی ماندن شب را داده و این حد اقل فرصتی را برایمان میسر ساخت تا دربارۀ چه میتوان کرد، فکر نمود.

 

برنامۀ فرار به تالقان

قطعه ای فرستاده شده با یساول حدود 200 سواره بوده و شب هنگام در دو بخش برای پاسبانی تعین شده بودند، یکی در پیش رو به فاصله حدود 100 قدم و دیگری در عقب بفاصله کمی بیشتر. دوست جوان من پیشنهاد کرد که ما باید دستۀ خود را دو تقسیم نموده، شب هنگام بالای ازبیک ها حمله کرده، آنها را پراگنده ساخته، اسپ هایشان را گرفته و با مارش اجباری از قلمروی رئیس قطغن خارج شویم. این برنامه قابل تطبیق بود، چون با وجودیکه تعداد ما کم بود، ما بیشتر منصوب و منضبط بوده، مردان ما ازبیک ها را بسیار بی ارزش پنداشته و ما آماده بودیم تا قدرت خویش را مورد آزمایش قرار دهیم. من در باره پیروزی مان کمترین شکی نداشتم، لیکن این موضوع فقط با تلفات جانی از هردو جانب ممکن بوده و با وجودیکه ما شاید میتوانستیم فرار کنیم، اما مراد بیگ انتقام آنرا از گوتری و خدمه های او میگرفت. پس از ملاحظات کامل و در تفاهم با یک دوست بومی که تابع منافع ما بود، من تصمیم گرفتم برنامۀ دیگری را طرح و عملی کنم؛ یعنی درجریان شب خیمه خود را مخفیانه ترک گفته و پیش قاسم جان، خواجۀ تالقان، پیر و خسر مراد بیگ رفته و شفاعت او را خواستار گردم.

بخاطر اجتناب از نظارت یساول و قطعه او موافقت شد که سه اسپ من برای آمادگی سفر صبح به شهر رفته و پس از تاریکی شب در یک گورستان منتظر باشد، توسط یکتعداد افراد مورد اعتماد که بحیث رهنمای من تا تالقان عمل کرده و من تلاش کنم با سرعت ممکن و مخفی خود را به آنها برسانم. اسپ ها فرستاده شدند. وقتی شب فرا رسید، محافظت تقویه شده و سواره ها بطور دوامدار بدور خیمۀ من تقرب نموده و گردش میکردند. هیچ زمانی را نباید از دست داد: من با لباس معمولی بیرون رفته و پس از بازرسی نگهبابان خویش فورا برگشته و درچند دقیقه یک لباس ابریشمی ازبیکی را در بالای لباس خود پوشیدم، یک بالاپوش پشمی که مردم عام میپوشند و با گذاشتن یک کلاه قره قولی بر سرم، بسته شده در پائین با یک دستار که یک انجام آن باز بوده و انجام دیگر آنرا به مقابل دهن و زنخم پیچانیدم طوریکه چهره و ریش خود را پنهان کنم؛ به اینترتیب مجهز شده، سریعا پیاده حرکت کرده و با پنهان کردن خود بواسطه سرپائینی دره ها و تنگی ها بطرف یک مسیر غیر مزدحم کوهها پیش رفتم؛ مهتاب تازه بود، اما باران باریده و ابرها تاریکی شب را تقویه میکرد. با پیاده روی حدود نیم میل و با مشکلات زیاد به جایی رسیدم که باید با رهنماهایم ملاقات میکردم. سرانجام آنها را در محل شان با یکی از افراد خودم و سه اسپم پیدا کردم.

ما سوار شده و با سرعت بطرف جنوب حرکت کردیم تا اینکه به پای کوه رسیدیم؛ از دامنۀ شهر پای کوه ها را برای چند میل دنبال نموده و راه خود را با مشکلات پیدا کردیم. مسیری را که در پیش گرفتیم آبادی کمتر داشته و به علت خرابی شب که برای سفر مناسب نبود، با کسی مواجه نشدیم. در یانگ اریخ دربین مخروبه ها گرفتار شده، سرانجام آنها را صاف نموده و نزدیک به قلعه بدون اینکه دیده شویم، عبور کردیم. پس از این محل در جلگۀ بدون درخت و بته تا زانو آب بوده و اسپ های ما با مشکلات زیادی بر رفتن روی خاک گلی مواجه بودند. در باش آبدان نزدیک بود که کشف شویم، چون رهنماهای من بی تدبیرانه داخل محلی شدند تا پایپ خود را روشن کنند، جائیکه یک دسته هندو های خدمه دیوان بیگی قرار داشتند. خوش بختانه من بدون انتظار برگشت آنها باقی ماندم. در کوتل شاهباغلی یکمقدار ابهام درمورد مسیر بوجود آمده و رهنماهایم پس از مدتی خود را در قعر یک دره یافتند که مجبور شدیم پائین گردیده و تا روشنائی صبح منتظر بمانیم. با آنهم با کم شدن باران و صاف شدن نسبی هوا اعتماد خویش را بدست آورده، مسیر خویش را پیدا کرده و کوه را عبور کردیم، وقتیکه صبح دمیده بود.

خوشبختانه ما کوه را شب هنگام از طریق راه معمولی طی نکردیم، چون در تیره گی صبح تشخیص کردیم که در پای شرقی کوتل آتش یک دسته روشن است که باید دزدان باشند، چون هیچ مسافری هرگز در چنین جائی توقف نمیکند. ما مسیر خود را در بالای راه راست ادامه دادیم، طوریکه گویا ما آنها را ندیده ایم؛ اما به مجردیکه به عقب یک زمین بلند رسیدیم، که ما را از آنها می پوشانید، بطرف شمال حرکت کرده و سریعا چهارنعل رفتیم تا اینکه متیقین شدیم از خطر تعقیب نجات یافته ایم. با پیشروی درعین خط به آبدان رسیدیم یا مسیری که به اکسوس رسیده و بعدا به جهت کندز برگشتیم. با حرکت کردن یک فاصله کوتاه بطرف چپ، بسوی شرق و جنوب تاخته و یک جلگه وسیع و لخت را پیمودیم. پس از انحرافات زیاد که باعث تشویش در شایستگی رهنماهایم میشد، یکتعداد ازبیک ها را دیدیم که از دریای غوری میگذرند، ما نیز مسیر آنها را دنبال کردیم. دریا حدود 100 یارد عرض داشته و جریان سریع بود.

ما بعدا تا فرا رسیدن تاریکی ادامه دادیم تا اینکه به یک خیمه ازبیک رسیدیم، جائیکه فکر میکردیم توقف کرده و به اسپ های خویش غذای جو بدهیم که در کیسه های زین خود آورده بودیم. چون حیوانات برای 24 ساعت بدون غذا بودند. یکی از افراد من که ترکی را مثل یک ازبیک صحبت میکرد به خیمه های آنها رفت تا یکمقدار شیر، چای و نمک بخرد. درحالیکه من بالای یک نمد دراز کشیده بودم، رهنمای دیگری که با من باقی مانده بود در جواب به آنهای که پرسان کردند من کی هستم، گفت که من همسفر او بوده، مریض هستم و تب دارم. شیر پیدا نکردیم، ولی یکمقدار چای بدست آوردیم. من بعدا مشتاق بودم که حرکت کنیم، اما رهنماهایم بسیار خسته شده بودند و من مجبور شدم جهت رضائیت ایشان حدود یکساعت استراحت کنند. ما بعدا سوار شده و تاختیم. شب تاریک بود و مسیر غیرمشخص. وقتی سه ساعت به روز مانده بود، رهنماهایم اعلان کردند که دیگر نمیتوانند پیشروی کنند، چون دیگر از مسیر خویش متیقین نبودند. لذا مجبورشدیم تا نزدیک صبحدم توقف کنیم. وقتی با یک مسافر شبگرد دیگر مواجه شدیم، از معلومات او متیقین گردیدیم که ما راه خود را گم کرده ایم. با مشکلات زیاد توانستیم راه خود را پیدا کنیم که صبح کاملا دمیده بود و کشف کردیم که ما تا اندازه زیادی عقب رفته و حدود 4 کاس از کندز فاصله نداریم. مسیر ما پر از آب و گل و غالبا تا زانوی اسپ ها بود.

 

خان آباد

ما بساعت 8 در مقابل خان آباد یعنی حدود 7 کاس از کندز بودیم. معلوم میشد که خان آباد یک شهر بزرگ در ساحل راست دریای فرخار با یک قلعۀ نسبتا وسیع که حالت خوبی نداشت، قرار دارد. ما با سرعت تمام حرکت کرده و جاده های عمده را حذف میکردیم که بعضا دورانی، آب گذر و قطع زمین های برنج بود. در حالیکه هنوز از تالقان فاصله داشتیم، شخصی را ملاقات کردیم که گزارش داد بابا بیگ نیز با یکمقدار فاصله از عقب ما به عین محل در حرکت است. ما زیاد پیش نرفته بودیم که یک دسته دیدبانان بابا بیگ بسرعت به ما نزدیک میگردید. لذا ما از کوتلی گذشتیم که به جلگه تالقان رفته و با یک قافله برخوردیم که متشکل از سواره و پیاده بوده و میخواستند برای ملاقات حاکم تاشقرغان بروند که توسط خان جان پسر بزرگ مراد بیگ همراهی میشد. در چنین مواردی تبادل مدنی غیرقابل جبران بوده و طوریکه ما امیدوار بودیم تقرب دنبال کنندگان ما را به تعویق انداخته و برای ما زمان میداد که به مسکن پیر برسیم. متاسفانه فاصله کمی به شهر مانده بود و ما فکر کردیم در ترجیح رفتن به شهر لازم است یک قطع دورانی از طریق یک سلسله کوهها بزنیم. من مجبور شدم اسپ خود را با یکی از رهنماهایم تبدیل کنم، چون اسپ من توانائی نداشت که یک قدم دیگر بر دارد، مشکلی که فکر میکنم بعلت زین انگلیسی من بوجود آمده بود.

 

تالقان

ما با صاف شدن تپه ها داخل یک باغ دارای دیوارهای پست شدیم که درآن یکتعداد خیمه های دایروی نمدی و بوریائی وجود داشته و یک ازبیک گفت که این مسکن خواجه است. ما در مدت کمی بیش از نیم ساعت و بین ساعت 3 و 4 پس از چاشت به مسکن خویش رسیده و وقتی پیاده شدم، یکی از رهنماهایم را با یک نامه از میرزا وزیر احمد نزد پیرزاده فرستاده و منتظر نتیجه شدم. پس از حدود نیم ساعت پیامرسان برگشته و گفت که خواجه میخواهد مرا ببیند. من از طریق یک دالان بوریائی گذشته و داخل یک حجره دایروی شدم که دریک جانب آن و در جوار دروازه، روحانی متذکره نشسته بود. من احترام معمولی را بجا آورده و با حسن نیت جواب داده شد. من بعدا خم شده و دامن او را گرفتم که دربالای زمین قرار داشته و گفتم که من یک تقاضا دارم، البته با پوزش از استفاده نادرست از زبان پارسی یا هر غلطی که مرتکب میشوم. گفتم من دریک حالت شرمساری قراردارم که باید توضیح دهم، چون این موضوع مربوط به شخصی میشود که رابطه بسیار نزدیکی همرایم داشت. خواجه برایم گفت که آزادانه صحبت کنم. مطابق آن جزئیات کامل بازداشت و اخاذی توسط مراد بیگ را توضیح دادم، پس ازاینکه به اجازۀ او داخل قلمروی او شده و خود را به عدل و ترحم خواجه انداختم.

پیرزاده با دقت زیاد به سخنان من گوش داده و یکی دو سوال پرسان کرد، چنان معلوم میشد که با جواب های من قانع شده است. وقتی سخنان من تمام شد، از اجرات خوب خود تا جائیکه به مفاد من باشد، اطمینان داده و گفت امیدوار است که هم اموال و هم شخص مرا از تجاوز بیشتر نجات دهد. او گفت این مکلفیت او درمقابل یک بیگانه است که خود را تحت حمایه او انداخته و مهمان او شده است. این عمل یک وظیفه در مقابل خدا بوده  و از این بابت هیچگونه امید پاداشی ندارد. او این موضوع را در اشاره به یکجوره شال قشنگ و دو لباسی ارایه کرد که من مطابق به عادت کشور به او پیشکش کردم. او پیشکش را پذیرفت، اما علاوه کرد که باید آنرا دوباره مسترد کند، زیرا نباید گزارش شود که بخاطر مداخلۀ او بوده است. اصرار من در پذیرش آن بیهوده بود: او در عدم پذیرش آن تاکید داشت، اما نه بخاطر بی احترامی به من؛ بلکه در اینمورد اطمینان داده و گفت که این عمل بخاطر اعتبار خودش میباشد.

پس از آن به یک حجرۀ رفتم که برای بودوباش من تعین شده و عزت بای را ملاقات کردم، همان تاجر قابل احترام یارکندی که بهنگام صحبت من با پیرزاده حاضر بوده و از اعتماد من به حمایت او تصدیق کرد. عزت بای در یارکند بود، وقتی میرعزت الله از لاداخ به آنجا رسیده و وقتی از توانائی و اعمال کارمند من صحبت میکرد، تاسف خود را ابراز داشت که چرا خود من به آنجا نرفته و کارمند خود را روان کردم. آق سقال ها، بزرگان و تاجران بدخشان، اندیجان و کشمیر کاملا آماده تسهیل مراودات با من بودند، اما فرستادن یک نماینده باعث شک و تردید مقامات شده و کشمیریان و ناکاجو از آن استفاده کردند. این گزارش با آنچه من از سایرین شنیده بودم توافق داشته و باعث تاسف بزرگ من شد که خود را با تعصب به مقابل برداشت های خودم بواسطه نظرات دیگران آزار دادم.

صبح روز بعد بابا بیگ احترام خود را به پیرزاده ادا کرده و من به پیشگاه حاضرین خوانده شدم: بابا بیگ پذیرفت که من با پدر او رابطه داشتم، اما توضیح داد که او بواسطه مقام بالاتر خود هدایت شده بود که مرا با دسته ام به کندز انتقال دهد تا منتظر معلومات بعدی به ارتباط تاجر بودن من باشد. من جواب دادم که قبلا اسناد کافی ارایه شده و تا زمانیکه پیرزاده حمایت وعده شدۀ خود را پس نگیرد، مسکن او را ترک نمیکنم. پس از آنکه من به اتاق خود رفتم، دوباره توسط بابا بیگ احضار شده و دیدم که او در بیرون دروازه قرار داشته و پیرزاده در داخل دربار بود. بابا بیگ گفت که میخواهد گپ خصوصی با من داشته باشد و من به آن جواب دادم که آماده ام، اما گفتم که این آستانه را ترک نخواهم کرد، مگر اینکه خواجه برگشت امن مرا تعهد کند. خواجه تبسم نموده و گفت که من میتوانم در امنیت باشم. این برخورد احتیاطی من کاملا ضروری بود؛ چون مطابق به تصور ازبیک ها از پناهگاه (جایگاه مقدس)، اگر پس از برآمدن بدون اجازه از خانه پیرزاده با زور انتقال داده شوم، پیرزاده مسئولیتی نخواهد داشت.

وقتی بابا بیگ را در بیرون خانه همراهی میکردم، او گفت که من یگانه گام درستی را برداشته ام که میتواند نجات مرا تضمین کند و مشوره داد که در هیچ صورتی نباید مسکن فعلی خود را ترک کنم تا زمانیکه مسئله حل نشده و یک شخص به نمایندگی پیرزاده تعین نشده که ما را تا تاشقرغان مشایعت کند. من واقعا باور کردم این فرد با وجودیکه شاید خودش مایل به چپاول ما باشد، اما متاسف نخواهد بود اگر ببیند که حرص و آز مقام برتر او را مایوس کرده ایم.

روز بعد پیرزاده با خان جان دیدار نموده، من را نیز احضار نموده و بخصوص در مورد موضوع نازک یعنی مذهب مرا مورد بازپرسی قرار دادند. من با بیان اینکه فقط یک تاجر بوده و وانمود اینکه بدون هیچگونه دانش تیولوژیکی (علوم دینی) فقط عقیده پدران خویش را پیروی کرده و در کشور من هر شخص اجازه کامل برای آزادی عقیده دارد، از تمام مناقشات و جنجال ها طفره رفتم. خان جان خواهش کرد که من بعضی دعا های عربی معمول را تلفظ کنم، من دراین مورد نیز عدم دانش خود را نشان دادم، بجزاز همان فارمول که در کتاب های پارسی خوانده بودم، یعنی جمله بسم الله الرحمن الرحیم را با خوشی زیاد حاضرین تکرار کردم. با استفاده از فرصت در موجودیت بابا بیگ اعلان کردم که هیچ ازبیکی در فرار من از تاشقرغان کوچکترین سهمی نداشته است. خان جان تلاش بابا بیگ برای بدام انداختن من را تکرار کرد، به بهانه اینکه او از من میخواهد از بعضی اسپ های او دیدن کنم.

بهنگام شام یکی از خدمه های من با نامۀ از تریبیک از کندز آمد، محلی که تمام افراد و اموال من به آنجا انتقال داده شده بود. او معلومات داد که وقتی فرار من کشف میشود، بزرگترین حیرت در بین ازبیک ها بوجود آمده و هر دو تراب بیگ یساول و بابا بیگ فکر میکردند که از خشم و قهر مقامات خویش مواجه به مرگ خواهند شد. خدمۀ من توسط ملا سنگین همراهی شده بود که او را میرزا وزیراحمد با یک نامه از جانب خودش به پیرزاده جهت کمک من فرستاده و درآن نامه از تلاش های محمد امین برای تخریب ما یاد آوری کرده بود. پس از آن من فرا خوانده شده و پرسیده شدم که در بارۀ او چه میدانم؛  من تمام گزارش او را که قبلا تذکر دادم، ارایه نمودم. با درنظرداشت برگشت او از دین اسلام بطور احتیاط آمیز صحبت کرده و با وجودیکه حقایق غیرقابل انکاری از مقامات مهم در اختیار خود داشتم، این یکی از جملۀ معلومات شخصی من نبود. من میدیدم که این موضوع اثرات عمیقی بالای حاضرین جلسه دارد.

 

اتهامات جدید

روز بعد بهنگام قدم زدن در قسمت بیرونی دربار چندین نفر از پیش روی من عبور کرد. در بین ایشان ملا محمد امین را با یک حاجی از کندز دیدم که مراد بیگ فرستاده بود تا نظر پیرزاده را در مورد من تغیردهد. دوست من ملا سنگین آنها را تا حجره- حاضرین دنبال کرده و پس از مدتی با این معلومات برگشت که آنها دارای اتهامات زیادی بمقابل من بوده و به شدت خواستار پیامدهای خطرناک ورود دستۀ من به ترکستان شده اند که بطور آشکار رئیس و تعداد زیاد همرهان او را مشوش ساخته اند که طرفدار من بودند. من با شنیدن این موضوع ملا را فرستاده و تقاضای اجازۀ ورود به محضر دادم و اجازه حاصل گردید. من پس از تعارفات معمولی برای پیرزاده گفتم که شنیده ام اشخاصی به خانۀ او آمده اند تا برضد من اتهام ببندند؛ لذا اجازه دهید این اتهامات را از دهان خودشان بشنوم و از ایشان بپرسم که بر ضد من چه میدانند، به استثنای مواردی که پیرزاده فکر کند مناسب نباشد.

خواجه پذیرفته و به طرف دشمنان من اشاره کرد، یک مرد قد کوتاه، دارای لباس آراسته، ریش دراز، زبان تیز و هوشیار، اما قویا شریر. او به طرف من به هندوستانی گفت، - "به هندوستانی صحبت کن؛" من با استفاده ازاین سوال به پیرزاده فهماندم که او میخواهد مکالمات ما به یک زبانی باشد که فقط چند نفر محدود میدانند و از او پرسیدم مگر چنین چیزی اجازه است؟ - با وجودیکه من میتوانستم با این زبان صحبت کنم، اما خود را ناقص به فهم آن نشان دادم. پیرزاده جواب داد، "به فارسی صحبت کن، او میداند". من بعدا به محمد امین گفتم، بگو من کی هستم؟ او جواب داد، "یک جنرال". "نام من؟"، "میتکالف". "وظیفه یک جنرال چه میباشد؟"، - او به شکلی توضیح داد که نشان میداد با قانون ارتش کمپنی آشنائی خوب دارد. من درخواست نمودم که مکالمۀ ما نوشته شود، مگر ملا بشدت رد کرد: اما پیرزاده فرمان داد که باید اجرا شود. من بعدا از او در باره قدرت ارتش کمپنی سوال کردم، او گفت یک لک و سی هزار نفر بوده و من فرمانده عمومی میباشم. طول زمانی که من در مسافرت بوده ام؟ - او گفت، "هشت سال". من بعدا پیرزاده را مخاطب نموده و اشتباهات ملا را در بارۀ نام و مدت مسافرتم توضیح داده و عدم امکان یک ارتش با چنان قوت و انظباط را در غیابت فرمانده آن ارایه کردم؛ افزودم که به تمام حاضرین معلوم میباشد که تنظیم یک نیروی مسلح به کفایت و فعالیت رئیس او بستگی دارد. این کاملا غیرقابل احتمال است که یک فرد دارای چنان مقام بالا که او دربارۀ من میگوید به چنان درجۀ تنزل و خطری تسلیم شود که وظیفۀ یک جاسوس کوچک است.

اما در پهلوی این ملاحظات من میتوانم شواهد انکار ناپذیری دربارۀ خصوصیات بازرگانی خویش نشان دهم، نه از یک یا دو شاهد، بلکه از 50 تاجر محترم کابل که در راس آنها شیخ الاسلام، مفتی اعظم و قاضی همین شهر قرار دارند که مرا خوب میشناسند. دراینجا ملا حوصله خود را از دست داده و به مقابل اشخاصی حمله کرد که من نام گرفتم، اما با توبیخ پیرزاده مواجه گردید. لذا شدت خود را کاسته و گفت که او میخواهد جاسوس بودن مرا ثابت سازد، درغیرآن حاضر است هر جزای را که لازم باشد، بپذیرد. او ادامه داد، "این مرد هر جائیکه میرود، مشخصات کوهها، دریاها، شهرها، قلعه ها و باغ ها را ثبت کرده و هم اکنون در یک نقاشی تمام اشیای بین سیغان و تاشقرغان را به رنگ های سرخ، سبز و زرد نشان داده است". بعدا تاکید کرد که حکومت انگلیس یکتعداد زیاد جاسوسان را در هر شهر عمده در بین هند و ترکستان گماشته و نام چند نفر را گرفت که او آنها را میشناسد که مصروف این کار بوده و آنها در واقعیت خبر- رسان های حکومت اند.

این موضوع یکمقدار اثراتی بالای جلسه انداخت، اما من با عجله خواستم عدم امکان همانندی سخنان او دربارۀ خویش را نشان دهم، یعنی مارش ما طور معمول اجرا شده و ما در هیچ جائی درنگ نکرده ایم، مگر اینکه در مورد حاضر مجبورا توقیف گردیده ایم. من گفتم که یاد داشت های اشیای زیادی را نوشته ام که در بارۀ زراعت و هنرها است، به امید اینکه این معلومات شاید به نفع کشور من یا آن محلاتی باشد که من بازدید کرده ام و از تمام حاضرین پرسان کردم که آیا این یک موضوع معمول تمام گردشگران در کشور های خارجی نبوده است. به ارتباط کارمند های استخدام شده توسط حکومت برتانیه گفتم که علت آنها ضرورت مقابله با برنامه های شاه فرانسه است که میخواهد بالای هند برتانوی مارش کند و این موضوع باعث شده که این ماموران اخبار تقرب آنها را تهیه کنند. پیرزاده متوجه شد که این موضوع چیزی بجز از احتیاط و تدبیر نیست.

ملا بعدا به مقابل قدرت برتانیه حمله کرد. او اعلام داشت که من به تنهائی تمام تبت را فتح کرده ام، تقریبا مالکیت کشمیر را بدست آورده و بطور یقین باید وسیلۀ تسخیر ترکستان باشم؛ رنجیت سنگه فقط با پرداخت سالانۀ 12 لک روپیه از تخریب ما فرار کرده و نا آرامی های افغانستان کاملا در اثر پالیسی و اهداف ما است. او متوجه شد که سخنان من حاضرین را مخالف او نموده و قانع گردانیده که من یک شخص بی ضرر هستم، لذا او تلاش میکرد که باید اسناد و شواهد بیشتری در کندز پیدا کرده و هیچ چیزی ناگفته برای تخریب من نگذارد. اگر دراینجا ناکام شود، مرا در هر مرحله بین اینجا و بخارا ملاقات کرده و اگر ضرور باشد، سرانجام به شاه آن شهر درخواست میدهد.

لذا با صدای بلند و بسیار شیطانی شدیدا فریاد زد، "اگر شما او را غارت نکرده و به قتل نمی رسانید، او را پس به کشورش بفرستید". او به طرف من صدا کرد، " پس برو". "چرا تو با تبت قانع نشدی؟ - تو چرا به یارکند نرفتی؟ پس برو و بگذار این کشور در صلح باشد ". او با چنان تحرک و خشونت صحبت میکرد که مدتی گذشت تا من جواب دهم؛ وقتی من ادعاهای او در رابطه به خودم و مداخله حکومتم با همسایگانش انکار کرده و حیرت خود را به بدطینتی یک فردی ابراز کردم که هرگز صدمه ای به او نرسانده ام، با این نتیجه گیری گفتم که من کاملا وابسته به حکمت و شفقت پیرزاده هستم. افراط و زیاده روی اتهام کنندۀ من قضاوت حاضرین را فراهم کرده، پیرزاده روی خود را به ملا دور داده و گفت، "اروپائی حقیقت را گفت – و تو باطل را، - از اینجا برو". او بعدا نگاه دزدانه ای به طرف من انداخته، پس از آن بزودی اسپ خود را سوار شده و بطرف کندز رفت. من به اتاق خود برگشتم.

 

مشورۀ پیرزاده

کمی پس ازآن خود پیرزاده به نزد من آمده و گفت من باید آگاه باشم که او فقط یک فقیر است و دشمن من یک رئیس قدرتمند که مسابقه با او کار آسانی نیست: لذا او خواستار مشورۀ من گردید. من برایش گفتم که شما رئیس بخش مذهبی کشور و پیشوای معنوی مراد بیگ هستید، لذا مرتبۀ او نسبت به شما پائین تر است. او گفت این درست است که اگر او از صلاحیت خود کار بگیرد، رئیس باید اطاعت کند، اما اجرای این صلاحیت باعث از بین رفتن اتحادی میشود که تا کنون در بین آنها وجود داشته و باعث ایجاد دشمنی های زیاد برای او میشود: لذا او می خواهد مسئله را طوری حل کند که باعث خشم زیاد رئیس نشود: او با دوستان من، صاحبزاده، میر وزیر احمد دیدار نموده، موضوع را بررسی کرده و برنامه ای محتاطانۀ اتخاذ خواهند کرد. به این اساس وزیر احمد را پیش او فرستاده و پس از چندین دیدار با پیرزاده فکر کردند که یک قربانی نقدی بیشتر میتواند مراد بیگ را وادار به مصالحه ساخته و خشم کمتر او را فراهم سازد. مجموعۀ پیشنهاد اولی 6 هزار روپیه بود، اما پیرزاده او را به 2 هزار کاهش داده و پیام رسانی به کندز فرستاده شد تا آنرا پیشکش کند.

 

ورود مراد بیگ

بزودی پس از عزیمت او، ورود خود محمد مراد بیگ در تالقان اعلان گردید؛ او ناوقت و پس از چاشت رسیده و به فاصله حدود 2 میل از شهر خیمه زده بود. هیچ مکالمه ای در بین او و خسرش در آن شب صورت نگرفت، اما گزارش داده شد که مراد بیگ نامه پیرزاده را در مسیر راه گرفته، زیاد ترین ناخشنودی خود را به آن ابراز داشته، درباری توسط او صورت گرفته و فیصله شده که پیرزاده باید اجبارا این مسئله را رها کرده و هیچ چیزی کمتر از 2 لک روپیه نمیتواند آزادی ما را تضمین کند. پیرزاده با شنیدن این موضوعات در حیرت زیاد فرو رفته و به اتاق شخصی خود رفت. او در یک ساعت غیرمعمول صبح به ملاقات مراد بیگ رفته و پس از مدت کوتاهی برمیگردد. از اینکه در این دیدار در بین شان چه گذشته بود، من دقیقا خبر ندارم، اما در دیدار دومی پیرزاده شدیدا از من دفاع میکند. او میگوید که اتهامات مرا شنیده و معتقد شده است که کاملا افترا و نادرست بوده است؛ من جاسوس نیستم؛ بغیر از یک بازرگان صالح که با درنظرداشت باور به مُهر خود رئیس به این کشور آمده و مستحق حمایت هستم؛ درحالیکه با بزرگترین ضایعات و تاخیر مواجه شده ام. حالا من خواستار کمک او شده و او وعده داده است که من و اموالم را مربوط خود دانسته و نمیتواند بدون صدمه زدن به اعتبار خود مورد آزار قرار گیرد.

او بدون درنظرداشت منافع رئیس مشوره داد که من با پرداخت 2 هزار روپیه دیگر و مالیه 3 روپیه در هر اسپ موافقه کنم که من پذیرفته و در عوض خواستار حفظ امنیت خود از طرف او شدم؛ لذا او متوقع بود که اگر رئیس احترامی به او داشته باشد باید با این شرایطه راضی شده و اجازه دهد که من عزیمت کنم. مراد بیگ پس از یکمقدار درنگ راضی گردیده و خواسته است که صندوق های من در کندز باز شده و بررسی گردد. مراد بیگ بعدا به کندز برمیگردد. پیرزاده او را تا قسمتی از راه همراهی کرده و بعدا به دیدن من آمد تا مرا آگاه سازد که چه تصمیمی اتخاذ شده است. ترتیبات از هرنگاه قناعت بخش بود، سرانجام پیرزاده گفت که تمام اجناس ما در صندوق ها گذاشته شده و برای بررسی فرستاده شود. من گفتم که بسته های ما نمیتواند بدون صدمه دیدن محتوای آنها باز شود و او را متوجه اشتباهش کردم. بعدا فیصله شد که بسته ها باز نشود، اما با ایجاد یک سوراخ در هر جانب بسته محتوای آنها دیده شود؛ یک پیامرسان فرستاده شد تا میر را از تغیرات آگاه سازد. سه روز پس دریافتم که مراد بیگ این پیشنهاد را رد کرده و بسته ها را باز نموده است، بدون احترام به پیرزاده طوریکه اعتراف کرده بود.

من امیدوار بودم که با پرداخت 2 هزار روپیه باید برای ما اجازه داده شود که عزیمت کنیم، اما مراد بیگ میخواست بخاطر یک تهاجم غارتگری بطرف مزار و بلخ رفته و به هیچ کسی اجازه سفر نمیدهد تا حرکت او افشا نشود. توسط یک پیامرسان پیشنهاد کرده بود که من باید منتظر برگشت او در کندز باشم؛ اما من تصورمیکردم بهتر است در جائی توقف داشته باشم که هستم، چون ما هم اکنون اجازه پیرزاده را بدست آورده بودیم.

(پشاور، کابل، کندز و بخارا)

فصل پنجم – حرکت از تالقان به طرف بخارا

 

روایت قاسم جان، ترجمۀ گیبون، خانه، غذا، شهزادۀ بدخشان، تالقان، خیرآباد، حرکت از تالقان، کندز، مصاحبه با میر، کوتل شاباغلی، پوسته های فوسیلی، تاشقرغان، مزار، دهدادی، باغستان ها، تازی های خاکستری، بلخ، بازار مخروبه، توفان، جلگۀ اکسوس {آمو}، اکبرآباد، فرخ آباد، خواجه صالح، اکسوس، قایق های گذرگاه، اردوگاه قزاق، توهم بصری، قرشی، ملاقات با شهزاده، حرکت، رسیدن به بخارا.

 

مقدمه

قاسم جان خواجۀ تالقان شخصی که حدود 40 سال عمر داشته، دارای رنگ خوب و چهرۀ جذاب برای یک ازبیک بود. او با وجود مشخصات پیشوائی (مذهبی)، تاجر بخصوص در فروش برده های بود که یک بخش آن از طریق تاخت و تازهای مراد بیگ حاصل گردیده و اکثرا به پیرزاده هدیه داده میشد. من یکتعداد بچه ها و دخترهای بدخشانی را دیدم که در توقیف قرار داشته و منتظر فرصت انتقال برای فروش در یارکند بودند. قیمت آنها از 200 تا 500 روپیه میباشد. آنها در بدل فروش برده ها مقدار زیاد چای، ظروف چینی و ساتن (پارچۀ اطلسی) خریداری نموده و در مناطق همجوار به فروش میرسانند.

 

پیرزاده در پهلوی این تجارت میتواند منفعت زیادی از چهارپایان خویش بدست آورد، طوریکه او یکصد مادیان و چندین رمۀ بزرگ گوسفند دارد؛ اما او زیاد ثروتمند نیست، چون مجبور است دروازه خانۀ خود را به روی تمام مراجعین باز نگه داشته و ذخیره کردن ثروت با خاصیت مذهبی اش سازگار نیست. او باوجودیکه دانش زیادی نداشت، ذکی و زیرک بود. هنگامیکه زیر حفاظت او بودم، تلاش کردم فصل های گیبون در بارۀ چنگیزخان و تیمور را برایش به فارسی ترجمه کنم که مورد علاقه شدید خواجه قرار گرفته و سبک ترجمۀ مرا اصلاح میکرد. او فوق العاده متعجب بود از اینکه یک اروپائی چنین معلومات زیادی در باره تاریخ مغول ها داشته و اعتراف میکرد که قسمت زیاد این حقایق برای او جدید بوده و شکی هم در باره صحیح بودن آنها نداشت. این موضوع را غالبا برای همرهان و بازدید کنندگانش بازگو میکرد.

غذا

من پس از اولین ملاقاتم با پیرزاده دریک خرگاه یا خیمۀ دایروی سکونت داشتم که یگانه وسیله رهایشی آن چند نمد و یک پایه گِلی برای یک چراغ بود؛ اما پس از اینکه اینجا هم با مسافرین دیگر پر گردید، مرا به یک اتاق گلی دیگر انتقال دادند که دارای یک دروازه و یک پنجرۀ کوچک پرده دار بود. سقف دارای دستک های بود که یک سر آن در بالای دیوارها و سر دیگر آن در بالای چهار ستون در مرکز اتاق قرار داشت. در وسط آن یک آتشدان گلی دایروی قرار داشته و در بالای آن یک روزنه برای کشیدن دود در سقف وجود داشت. غذای من حدود ساعت 10 صبح یکمقدار چای نمکی و یک دانه نان گندم، و حدود ساعت 1 ظهر یک کاسه برنج و ماش جوشانده بود که در وسط آن یکمقدار قروت مایع ریخته شده و در بالای آن کمی روغن ذوب شده از دمبۀ گوسفند قرار داشت {شاید منظور او کچری قروت باشد}. شب هنگام چای آورده شده و حدود ساعت 10 آبگوشت و نان {شوربا} بود که گوشت آن گوسفند یا گاو بوده و در یکی دو مورد شک کردم که شاید گوشت اسپ بوده باشد. من بعضی اوقات پلو برنج و گوشت گوسفند را با روغن دمبه داشتم. این روغن بطور تحسین آمیزی برای مقاصد آشپزی بکار رفته و شاید برای اپیکورهای (آدمان خوش گذران و عیاش) انگلستان توصیه شود. امور آشپزی در خانه پیرزاده توسط زن های بدخشانی صورت میگرفت.

ملاقات با شهزادۀ بدخشان

در بین تحت الحمایه های پیرزاده، میرمحمد رضا بیگ برادر فراری آخرین شهزادۀ بدخشان قرار داشت. او در رابطه به پرسش من درمورد نسب خانوادگی آنها از الکساندر گفت که این امکان ندارد؛ چون آنها کمی بیش از یک سده درآن منطقه مسکون شده اند. اما او باور داشت که شاهان درواز اولادۀ آلکساندر بوده و ثبت نسبِ پدران خویش را با خود دارند: او فکر می کرد که یک نقل این سند شاید هم اکنون قابل دسترس باشد؛ اما به هنگام بودوباش من در تالقان تمام کوتل ها بواسطه برف مسدود شده بود. حتی معادن لعل و لاجورد نیز کار نمیکرد؛ اما این موضوع نه تابع عدم حاصل دهی آنها، بلکه مربوط به وضع ناهنجار کشور آنها بود. آهن در فیض آباد ریخته شده، ظرف ها و تابه های آهنی ساخت آنها در مارکیت های حصار و بخارا عرضه میشود. در مقابل من یک چراغ آهنی گلدار ساخت آنها قرار داشت که نشان میداد فلز باید در سیالیت (حالت مایع) کامل آورده شده باشد.

 

تالقان

تالقان یک شهر دارای وسعت قابل توجه، ولی نفوس نوسانی است؛ چون ازبیک ها در موسم تابستان با رمه های خود به ارتفاعات مجاور رفته و فقط تاجیک های زراعت پیشه و تاجر باقی میمانند. شمار خانه های گِلی یک طبقه حدود 1500 میباشد؛ اما بهنگام زمستان تعداد زیاد کلبه های بوریائی و نمدی و خرگاه های مشبک و حصیری با باشندگان دایمی افزوده میشود. تعداد زیاد روستا های بزرگ در نزدیکی تالقان وجود داشته و نفوس مجموعی ناحیه باید بسیار زیاد باشد. تعداد گله ها و رمه های گوسفندان، بزان، گاوان، خران، اسپان و شتران فوق العاده زیاد بود. پشم گوسفندان آنها خوب بوده و با یک پشم مرغوبی مخلوط میشود که کیفیت آن به پشم- شال ها تقرب میکند. پشم بزان نیز دربرگیرنده توصیفات مشابه است. گفته میشود که رئیس کندز سالانه 35 هزار گوسفند به نرخ یک فیصد از این ناحیه بدست میآورد.

قلعۀ تاجیکان بشکل مربعی با برج های مخروطی در کنج ها بوده و استحکامات زیادی ندارد. تقریبا در وسط راه تالقان و کندز شهر خیرآباد {خان آّباد؟} در کنار راست دریای فرخام {فرخار؟} قرار دارد که دارای یک قلعۀ مشابه تالقان است. گفته میشود که وضع آن خوب است، زیرا نشان دهندۀ یک تقابل فوق العاده با کندز میباشد. مسیر این محلات تا اندازۀ زیادی بواسطه جریان های آبی قطع شده و دراینجا زمین های زنبقدار زیادی وجود دارد که در موسم زمستان با خیل های بزرگ مرغابی های وحشی پر میشود. فاصله تالقان از کندز حدود 40 میل است، اما به اساس تعداد زیاد انحراف های که در سفر من از آنجا رخ داد، من فاصله آنرا از خلم حد اقل 150 میل تخمین میکنم.

 

حرکت از تالقان

ما سرانجام کمی پس از توقیف چند روزه اجازۀ پیشروی را بدست آوردیم؛ اما پس از رسیدن پیامرسان که این معلومات را آورد، پیرزاده درخواست نمود که یک روز دیگر باقی مانده و منتظر روز فرخنده برای عزیمت خویش باشیم. وقتی آن روز فرا رسید و من اجازۀ رخصت یافتم، او مرا در آغوش گرفت؛ یک علامۀ بسیار مطلوب که هرگز ندیده بودم که به مقابل کسی انجام داده باشد. او برایم دعا داده و من رخصت گردیدم، البته با ابراز صادقانه ترین تشکرات بخاطر مداخله ایشان که مرا از بربادی نجات داده و در تمام موارد بسیار مهربانانه و خیر اندیشانه عمل کرده و با وجود نرمش، قاطع و با اراده بود. عزت بای از طرف موصوف دو پارچه ابریشم سبز چینائی و یک ساتن قرمز ابریشمی با گلهای طلائی برایم هدیه داد و آرزو داشت که این ساتن را منحیث یاد گار او بپوشم. او از پذیرش هر گونه هدیۀ با ارزش از طرف من خود داری کرد، اما من غالب شدم تا بعضی وسایل آشپزی (کارد و پنجه)، ریش تراشی، قیچی ها و یک مقدار کم عطر اصل گلاب و مشک خالص را برایش هدیه دهم. من همچنان کمی پیش از ترک او وادارش کردم یک تلسکوپ و یک ساعت طلائی زنگدار را که باعث حیرت و تحسین خودش و تمام همرهانش شده بود، از طرف من بپذیرد.

 

کندز

من درعین روز به کندز رسیده و آمادۀ مارش در صبح بعدی بودم، اما برایم گفته شد که رئیس میخواهد مرا ببیند. او از حالت صحی من پرسان نموده و گفت که او هیچگونه قصد ضرر رساندن برای من را نداشت، بلکه فقط میخواست بداند که من کی هستم: او از من خواست که برایش چه مدنظر گرفته ام، من پاسخ دادم که هرچه او بخواهد و دریافتم که از صندلی(چوکی) من خوشش آمده است. من برایش گفتم که اگر کسی را بفرستد، میتواند آنرا بیاورد. او بعدا از من خواست که به ملاقات میرزا عبدل توسا بروم که مریض بوده و قبلا توسط گوتری دیده شده بود.

 

من بار دیگر مراد بیگ را در خانه اش ملاقات کردم: بعضی دوا ها برای مریض تیار نموده و ادویه های قی آور و مسهل را نزدش گذاشتیم، اما مراد بیگ دست خود را روی آنها گذاشته و گفت که من اینها را میگیرم و شما مقدار دیگری برای میرزا تهیه کنید. من بسیار نزدیک مراد بیگ نشسته بودم و بندرت شخص دیگری را مثل سیمای زنندۀ او دیده بودم. استخوان های رخسار فوق العاده بلند او پوست روی او را بطور غیرطبیعی کشیده بود، در حالیکه باریکی زنخدان پائینی او جای کمی برای دندان هایش گذاشته بود که در هر جانب سیخ شده بودند: او فوق العاده نزدیک بین شده بود. او میخواست مرا متقاعد سازد که گوتری را آنجا بگذارم؛ البته که من دراینمورد رضائیت ندادم. ما وقتی اجازۀ مرخصی گرفتیم، عبدل توسا که متولی زیارت حضرت امام بود، برای رفاه ما دعا نموده و بیگ ریاکار نیز دست های خود را برای دعای ما بالا کرد. من بعدا به دستۀ خود پیوسته، شهر را پیش از تاریکی ترک نموده و در بالای برف خیمه زدیم.

دراینجا ارزش ندارد یکتعداد تاخیرها و اخاذی های را ذکر کنم که در مسیرمان تا تاشقرغان با آن مواجه گشتیم و دلیل آن شاید درنده خوئی و کینه جوئی خود اتما رام باشد، نسبت به اینکه آنرا عدم صداقت جسورانۀ آقای او بدانم. ما باید مالیات بیشتری برای کالاهای میدادیم که برای فروش در مسیر کندز معمول بود، صرفنظر از اینکه حمل ونقل اموال ما به ترافیک ارتباط نداشته و تماما اجباری بود.

 

شاباغلی

 با پائین شدن از جانب غربی شاباغلی و با انحراف اندک از مسیر عمومی جاده، متوجه یک پوستۀ دولایه شدم. با پیاده شدن از اسپ دریافتم که تعداد شان چنان زیاد است که گمان کردم در بالای یک بستر صدف پیش از توفان نوح ایستاده ام. آنها بصورت عام جدا و بدشکل شده بودند. من وقت آنرا نداشتم تا نمونه های کامل آنرا جستجو کنم، اما دو دانۀ آنرا که نسبتا کامل معلوم میشد، بدست آوردم. من همچنان بعضی جغله (سنگریزه) های را گرفتم که مثل چشمان پشک یا سنگ های مهتابی معلوم میشدند، همراه با عقیق های درشت و در توته های هموار با یک پارچۀ کوچک توپاز (یاقوت زرد). این صفحۀ سنگ دراینجا قسمتی از حوزه (آبگیر) را تشکیل داده و روی آن بطرف شرق است. طوریکه معلوم میشد، تا اندازۀ زیادی از پوسته های فوسیلی و سنگ های سیلیسی (چقماقی) تشکیل شده است.

 

تاشقرغان

ما آرزو داشتیم که بدون معطلی از طریق تاشقرغان بگذریم، اما چگونگی پرداخت مالی، ما را تا تاریکی شب معطل ساخت. ما با اضطراب و اشتیاق از ترک منطقه ایکه در آن رنج فراوان کشیدیم، حرکت کرده و در بالای برف خیمه زدیم. ما نیمه شب مارش خویش را دوباره آغاز کرده و با تعداد زیاد شترانی همراه شدیم که مربوط ما نبود. اگر چند ساعت دیگر معطل میشدیم، دو صد شتر دیگر هم در اعتماد به حفاظت ما فرستاده میشد. پس از چهار ساعت سفر در بالای یک جلگه ایکه قویا یخ بندان بود، به پای کوتل مزار رسیدیم.

 

مزار

من با گذشت چندین روز شمار زمان را گم کرده و نمیتوانم تاریخ های دقیق واقعات و سرگذشت خویش در تالقان را مشخص سازم. فکر میکنم تاریخ اول فبروری بود که ما به مرزهای ناحیۀ مزار رسیدیم، با عبور از یک سلسله کوههای کم ارتفاع از طریق یک کوتلی که غالبا صحنۀ حملات بالای کاروان ها بوده است. طول تمام کوتل شاید حدود یک کاس باشد: از صفحۀ غربی آن نمای مزار دیده شده و به فاصله بیشتر، گفته میشود تعمیراتی که در مجاورت بلخ قرار دارد. منطقه تقرب به مزار هموار و خاک آن غنی بوده و بواسطه یک کانال بزرگی آبیاری میشود که از بدنۀ عمدۀ بند- امیر امتداد مییابد.

ما به فاصله حدود یک میل از شهر توسط یک دسته ای مورد مشایعت قرار گرفتیم که توسط رئیس آن، شجاع الدین خان برای خوش آمدید گفتن ما ارسال شده و ما با رهنمائی آنها داخل مزار شدیم. برفها آب شده و مخلوط آب و گِل کوچه ها را چنان گل آلود ساخته بود که بعضا اسپ های ما تا زانو در گِل فرو میرفت. مزار بواسطه یک دیوار- گِلی محدود شده و معلوم میشد که نسبت به تاشقرغان بزرگتر باشد. خانه ها گِلی و یک طبقه بوده، دارای سقف های گنبدی یا هموار اند که بواسطه یک دیوار احاطه شده اند، اما تعداد باغستان های آن نسبت به تاشقرغان کمتر است. مزار نام خود را از مقبرۀ گرفته که گفته میشود در برگیرندۀ یکتعداد استخوان های علی است. در اینجا یک مقبرۀ دیگر و دارای اهمیت زیادی نیز وجود دارد، اما فعلا در حالت مخروبه قرار دارد. با آنهم حرمت و تقدس خود را نگه داشته و در جوار آن، در یک محلی که بواسطه یک چوب (خاده) نشانی شده، هر رهگذر سواره باید پیاده شده و با احترام از آن بگذرد. ما به خانه ای رسیدیم که رئیس برای بودوباش ما تهیه کرده و دو گوسفند تحفه برایمان فرستاده بود.

 

ملاقات با خان و والی مزار

ما در روز بعد منتظر خان بوده و در یک قلعه در یک اتاق طویل، کم ارتفاع و باریک، به او معرفی شدیم که معلوم میشد شاید یک طویله باشد: او با تعداد زیاد مردمان خویش در بالای نمدهای نشسته بودند که به امتداد دیوار قرار داشت؛ او از جای خود بلند شده و مرا در بغل گرفت. او از آمدن من به مزار خوش آمدید گفته و از دوستی خویش اطمینان داد. بعدا والی بلخ با ما پیوسته و از دیدن دوباره من ابراز رضائیت نموده و هر دو (والی و خان) برخورد مراد بیگ به مقابل من را نکوهش نمودند که باعث شرمساری بالای تمام ترکستان شده است. ما بعدا خواستیم که از ایشان رخصت بگیریم، اما خرابی هوا و حالت جاده ها باعث شد که دو روز دیگر در مزار توقف کنیم. خان به ملاقات ما آمده و بزرگترین مهربانی خویش را با وعده هرگونه کمک ابراز داشته و برایمان نامه های تقریظی برای والی بلخ و حکیم بای وزیر اعظم بخارا داد. خان از جانب مادر کاکای والی بود: قرار معلوم سن او حدود 45 سال بوده، دارای قد وسطی بوده و شیوۀ ساده و بی پیرایه مانند یک تاجیک داشت، نسبت به اینکه ازبیک باشد. او متولی یا شخص مسئول زیارتگاه علی است.

 

دهدادی

من نظر به درخواست خان از یک دوست او دیدن کردم که یک سال قبل زخم شمشیر خورده و تا کنون علاج نشده بود. او مسکونه دهدادی بود، یک شهر دیوارشده به فاصله حدود 6 میل بطرف غرب مزار: یک کتله بزرگ آب یا کانال بزرگ مزار از طریق آن جریان داشته و معلوم میشد که از یک تنگی کوه ها از فاصله دور میآید. باغستان های دهدادی بخاطر انار و آلوی خود مشهور اند. دراینجا دو نوع آلو وجود دارد؛ یکی آلوی سیاه بزرگ و دیگری بنام قره آلو که مشابه آلوی انگلستان است. این آلو در یک حالت وسطی بین خشک و تر آنقدر خوب نگهداری میشود که پوست آنرا به آسانی میتوان جدا کرد: من در این وقت (اوایل فبروری) فرصت خوردن آنرا یافته و نسبت به بهترین آلوی فرانسه مزه دار تر بود. آلو ها با ساقه های آن جمع آوری شده و با یک تار دریک شاخۀ بید بسته میشود، طوریکه آنها با هم تماس نکنند؛ آنها بعدا آویزان میگردند تا اینکه خشک گردند. دهدادی همچنان در نسل تازی های خاکستری رنگ و پنبه نصواری خویش که بنام پنبه ملا یاد میشود، مشهور است؛ بالای آن سرمایه گذاری صورت گرفته و کتان آن تقریبا بدون استثنا توسط این طبقه مردم پوشیده میشود که تعداد زیاد آن باشندگان مزار اند.

بلخ

 

با عبور از جاده های کثیف و حومۀ مزار، از طرف چپ قلعه و روستای شیرآباد گذشتیم که مسکونه برادر متولی و ماورای دهدادی است. ما بعدا در یک قله کوههای طرف چپ خویش وقفه ای اختیار کردیم که منبع جریان عمده آب بلخ یا دریای هجده کانال است که قبلا این تعداد جویبار ازآن منشعب میشده است؛ قسمت بزرگ آن مسدود شده بود، اما یکتعداد آن در این اواخر به فرمان والی بلخ پاک کاری شده است. یک شاخۀ بزرگ همان است که جریان مزار را تامین میکند.

 

به فاصله کمی بیشتر به مخروبه های بعضی تعمیراتی رسیدیم که گفته میشود طویله های فیل های شاهان ترکستان بوده است: بقایای مشابه در مسیر جاده تا دیوار شهر معاصر وجود داشت که ما داخل یک دروازۀ وسطی شدیم، دروازه های تا شونده که از مفصل یا بند های خویش خطا خورده و در گِل افتاده و هیچگونه نشانه غفلت و فروپاشی دیده نمیشد. عین موضوع در کوچه ها رخ داده، به امتداد مسیری که ما با مشکلات زیاد راه خود را از بالای زباله ها و خشت های شکسته و در بین دیوارهای طویل گِلی باز کردیم که در شرایط فرسایشی و فروپاشی قرار داشتند. با عبور از مقابل یک مدرسه ناتمام داخل یک بازار باریکی شدیم که در بعضی حصص با سقف های درشت و ناکامل چوبی پوشانیده شده و در حصص دیگر بواسطه یک سقف خشتی نیمه ویرانه؛ طول آن حدود 6 یا 7 صد یارد بوده و تقریبا یگانه بقایای غیرمسکون باقیمانده از پایتخت مشهور بکتریا است: با رسیدن در دروازه انجام بازار در جوار دیوارهای بزرگی توقف کردیم، اما قرار معلوم قلعۀ کمتر مسکونی، اقامتگاه حاکم ایشان خواجه است.

 

یکمقدار بی ارادگی در محل توقف ما نشان داده شد، اما سرانجام ما را به یک زمین شاه توت هدایت کردند که خاک آن یک باتلاق کامل بود. ما به مشکل توانستیم خیمه های خود را نصب کنیم، چون باد شدیدی وزیده و موقعیت ما فوق العاده نا گوار بود. روز بعد پس از رسیدن ما برفباری زیاد باعث شد که ما بیرون رفته نتوانیم، اما روز دیگر منتظر حاکم ماندیم که ما را به گرمی پذیرفت: او از برخورد های مراد بیگ فوق العاده خشمگین بوده و اظهار آمادگی برای هرگونه کمک در مسافرت ما کرد. سن او حدود 40 سال بوده، دارای چهرۀ تاریک و بدون بینی بود که در اثر مریضی از دست داده بود؛ یک تکلیفی که من بصورت عام در تالقان، مزار و بلخ در اشخاص جوان مرد و زن مشاهده کردم. محیط کامل بلخ بشمول بالاحصار یا قلعه آن شاید بین 4 یا 5 میل باشد که توسط بقایای یک دیوار خشتی و گِلی غیرمنظم ساخته شده است؛ تعداد خانه های مسکونی ناچیز بود.

 

دراینجا هیچگونه آثار باستانی یا تعمیرات باستانی دیده نمیشد، به استثنای مقبره خواجه پارسی که به شکل ظریفی با کاشی های لاکی تزئین شده بود. جمعیت آن از یکهزار خانواده بیشتر نبود که شامل یکتعداد هندوها و یهودها نیز میشد: هندو ها معمولا دکاندار بوده و یهود ها دکاندار و میخانیک (هنرور) بودند. هندو ها و یهود ها جزیه میپرداختند که یک مالیه سرانه بالای کافران میباشد؛ هندو ها با علامۀ رنگ در پیشانی و یهود ها با پوشیدن یک کلاه سیاه پوستی (گوسفند) شناخته میشوند: قرار معلوم تجارت در پائین ترین سطح آن قرار داشته و هیچ چیز قابل توجه یا با ارزشی در بازار وجود نداشت.

 

تولی یک

 

ما بلخ را حدود چاشت تاریخ 8 فبروری ترک کرده و با مارش نمودن در بالای یک جلگۀ دوامدار به هنگام غروب به تولی یک رسیدیم، یک روستای پیوسته بطرف شرق آن که بنام قرشی یک یا قرشی کوچک یاد شده، دربرگیرنده حدود 600 خانه بوده و بواسطه دو استحکامات گِلی دفاع میشود. این روستا ها در کنار جلگه دشتی قرار دارد که به آمو رسیده، بخاطر خربوزۀ خود بسیار مشهور بوده و گفته میشود که خوبترین نوع خربوزه در ترکستان است. دیوار های شکسته و پشته های زباله نشان میداد که این محل زمانی بطور مزدحمی مسکون بوده و در هر جهت تپه های بزرگی وجود داشت که با وجودیکه حالا با خاک پوشیده شده بودند، ممکن است متشکل از بقایای مهندسی باشند. باغستان های این محل بواسطه دریای بلخ آبیاری شده، آب آن به اکسوس نرسیده و کاملا در پروسۀ آبیاری جذب میشود.

 

اکبرآباد یک روستای بزرگ دیوارشده با خرابه های زیاد است. خانه ها با وجودیکه یک طبقه اند، وسیع بوده و بعضی از آنها دارای اتاق های بزرگ میباشند. اینها توسط گِل و سنگریزه یا خشت های آفتابی و به شکل گنبدی ساخته شده اند. گفته میشود که این تعمیرات با ترمیمات اتفاقی بسیار زیاد دوام میکند، با وجودیکه دراینجا قحطی باران یا برف وجود ندارد.

 

دریک محل بنام پنجال، روستای که حدود 4 یا 5 صد خانه دارد، برایم گفتند که بعضا سکه های بزرگ نقره ای با علایم ناشناخته یافت میشود و چندی قبل یکتعداد سکه های طلائی دارای شکل یک مرد کشف شده بود. اما تمام آنها به بوتۀ آهنگری سپرده شده است.

 

ما به فاصله چند کاس از اکبرآباد به فرخ آباد رسیدیم، یک محلی که در آن مخروبه های عظیمی وجود داشت، اما کاملا گِلی یا خشت های آفتابی. پیوست با آن بقایای یک زمین- تفریحی با تعمیرات مربعی وجود دارد که بنام تخت خان یاد میشود. این تعمیرات باید زمانی بسیار زیبا بوده باشد، چون از مرمر سفید ساخته شده و با کاشی های میناکاری شده به رنگ فیروزه و لاجورد مزین شده است. این تعمیرات متشکل از یک اتاق مرکزی و چندین اتاق جانبی میباشد، اما دارای یک چوکات در قاعده آنهاست. دیوارهای اتاق ها بطور نیمه با خشت های رنگی قطار شده و با گل های سفید در بالای یک زمینه آبی رنگ آمیزی گردیده است؛ بعضی کاشی ها و قابها با طلا میناکاری شده است. قبلا دو جاده در دامن کانال به مدخل اساسی هدایت شده است.

 

سردابه حدود دو کاس از تخت خان یک مخزن بزرگ بوده و بواسطه آب باران و برف تامین میشود. این سردابه در مرکز یک آبگیر طبیعی ساخته شده که بواسطه میلان زمین بدورآن تشکیل شده است. دراینجا یک سرای متصل آن وجود دارد، اما کاملا تخریب شده است. هردو کار عبدالله خان بوده، کسیکه بزرگترین مرد نیکوکار دراین حصه ترکستان بوده است.

 

گذرگاه خواجه صلاح

 

گفته میشود که خواجه صلاح منشا و نام خود را از یک روحانی گرفته که در ساحل دریا در اینجا توقیف شده و یک روستا را بوجود آورده است. دراین محل یکتعداد مردم مسکون بوده اند؛ اما زمانیکه ما در تاشقرغان بودیم، اینجا بواسطه یک دسته قاتلان مورد حمله قرار گرفته، تمام مردان آنها را به قتل رسانیده و زنان و اطفال آنها را بحیث بردگان برده اند. ما اینجا را بدون سکنه یافتیم. گفته میشود که مهاجمین همگی ترکمن های اورگنج بودند؛ اما مشکل است فرض کرد که آنها باید از اورگنج باشند، چون آنها باید 20 روز کامل در راه بوده باشند. فاصله میمنه سه روزه مارش است و مسافران میگویند که اورگنج حدود 15 تا 20 روز دیگر از آن دور است که قسمت اعظم آن دشت است. گذرگاه خواجه صالح سه قایق دارد که هریک قادر است 20 اسپ را حمل کند که برای انتقال هر یک و برای هر شتر یک تنگه پرداخت میشود.

 

اکسوس در گذرگاه خواجه صالح تقریبا برابر دریای تایمز در مقابل معبد باغها عرض دارد؛ اما ما بواسطه آزمایش یافتیم که یک تفنگ و حتی یک کارابین میتواند یک گلوله را به ساحل مقابل برساند: بالاتر ازآن بسیار وسیع تر بوده و توسط یک جزیره به دوبخش تقسیم شده بود که عرض بستر ریگی در ساحل راست، که حالا خشک است، حدود 1500 قدم عرض دارد. وقتی پُر باشد، عرض دریا میتواند حدود 2200 قدم باشد. سرعت جریان نسبت به آنچه من توقع داشتم کم بود، یعنی بیش از 2 میل درساعت نبود؛ عمق آن درهیچ جائی بیش از 5 قولاچ {هر قولاچ حدود 1.8 متر میباشد} نبود. سطح سواحل پائین بوده و زمین سست بود، مانند دریای گنگ ها و آب آن نیز به عین ترتیب بواسطه ریگ بیرنگ شده بود.

 

دریا درماه اپریل شروع به آبخیزی نموده، تا جولای پر مانده و بعدا کم میشود. وقتی ارتفاع آن زیاد میشود باعث سیلاب در هرجانب و بخصوص در ساحل راست دریا میشود. وسعت سیلاب (آبخیزی) بواسطه یک نوار زنبق و علف های هرزه و بعدا توسط یک جنگل ضخیم درخت های کوتوله و خاروخاشاک معلوم میشود. اولی (درخت های کوتوله) که بنام پتا یاد میشود برای مردم بسیار مفید است، چون قایق ها از چوب آن ساخته میشود. گفته میشود که اکسوس از سیاه تا اورگنج قابل کشتیرانی است که فاصله بین این دو نقطه حدود 500 کاس میباشد. با آنهم هیچگونه استفاده تجارتی از آن صورت نگرفته و یگانه قایق های موجود همان قایق های گذرگاه میباشند. اینها کاملا از تنه های کامل درخت- پتا ساخته میشوند که بحیث تخته مربع بوده و با گیرا های آهنی بسته میشوند. پارو ها دو توته چوب کج اند که زیاد پیراسته نبوده و سومی بحیث سکان استفاده میشود: اینها در هوای آرام و جریان معتدل کافی اند. اما در اوقات دیگر به اشکال دیگر تقاطع توسل میورزند.

 

گذر از اکسوس {آمو}

 

ما در صبح تاریخ 11 به دریا رسیدیم، اما باد چنان سهمناک بود که اجازۀ عبور بار ما را نمیداد. پس از اینکه چند قایق عبور کرد، باد شدید شده و قایق ران یک برنامه جدید استخدام اسپ ها برای کشیدن قایق ها از بالای دریا را بکار بست. دو اسپ یکی به تعقیب دیگری برای هر قایق در جانب مجاور جریان بسته شدند؛ دو یال طوری بسته شدند که کمندی را تشکیل داده و از طریق آن یک افساری عبور کرده و بیک طناب قوی در خمیدگی قایق بسته میشد؛ یک قیضه نیز در دهن اسپ گذاشته شده و جلو آن بدست یک شخص تنومندی داده شده که مقابل سر او قرار داشت: افسار اسپ عقبی در دست یک مرد داخل قایق قرار داشت که هدف آن نه  تنها رهنمائی اسپ ها بلکه نگهداری سر آنها در بالای آب بود. یک مرد دومی وصل شده به هر اسپ مانع انتقال او در زیر قایق میشد، یا بواسطه پاهای او در بالای جانب یا با یک چوب.

 

اسپ ها بدون تبعیض از قطار ما خارج ساخته شده و با وجودیکه اولا ترسناک بود، اما بزودی بالای ترس خویش غلبه کرده و با اراده خوب کار نموده و قایق ها را در حدود 10 یا 15 دقیقه انتقال دادند. ما در کنار راست ساحل نزدیک دریا خیمه زدیم. روز بعد ما از طریق یکتعداد خرگاه ها و کپه ها یا کلبه های نمدی و بوریائی با سقف مخروطی عبور کردیم. اسپ های زین کرده در دروازه های خیمه ها ایستاده بوده و مادیان ها و کره اسپ ها و تعداد زیاد شتران مصروف چریدن در جنگل مجاور بودند. گاوان در سوراخ های کنده شده در زمین طویله گردیده بودند که دارای سقف های با شاخه های درختان و علف ها بوده و با ریگ و بته ها پوشیده شده بودند. سگ ها دارای ابعاد وسطی بوده و رنگ روباهی داشتند، اما قوی و جسور بودند. دراینجا یکتعداد تازی های شکاری خاکستری رنگ خوش نما نیز موجود بودند. مردم اینجا قزاق ها بودند. ما دراینجا بعضی زنان ترکمن را دیدیم، بعضی سوار بر شتران و بعضی در بالای اسپان و در پشت مردان؛ آنها دارای دستار بر سرهای خود بودند که دارای یک پرده زرد ابریشمی بوده و بعضی ها آنرا بر روی خود انداخته بودند، درحالیکه دیگران بصورت آزادانه خود را نشان میدادند. چهره های را که ما دیدیم پهن و فربه بودند، یعنی با مشخصات واقعی ازبیکی.

 

من در مارش امروزی با یک توهم بصری بسیار زننده مواجه شدم. پس از حدود دو ساعت از روشنای روز من از کاروان جدا شدم تا بعضی مخروبه ها بطرف سمت شمال را بررسی کنم که شامل تپه های ماورای خیلیف بود، وقتی توجه من فورا با یک تعمیر منزوی بزرگ در جلگۀ بطرف شمال- غرب دوخته شد که حدود 4 یا 5 میل فاصله داشت. صبح با وجود غبار باز هم صاف بود. من در حالت صحی کامل و خویشتن- داری بوده و بطور مکرر به تعمیر نگاه کردم که با وجودیکه پائین بود، بسیار بزرگ معلوم میشد. به مجردیکه من چهار نعل شدم تا از نمای نزدیکتری ببینم، بسیار متمایز گردیده و در آفتاب میدرخشید؛ شعاع های که بالای آن می افتید، طوری معلوم میشد که مرمری باشد. با وجودیکه من در مسیر خویش روان بودم، توجه من برای لحظه ای به نظارۀ دوستم تریبیک افتاد که پشت یک خیل مرغان افتیده و آنها را بطرف مسیر من میراند؛ زمانیکه چشم های خود را بطرف قصر فرضی دور دادم، محو شده بود. من صرفا در مسیر سنگ های قرار داشتم که قلعه خیلیف در بالای آن بود. من یگانه کسی دراین دسته بودم که چشم هایم چنین فریب خورده بود. دراین مارش و دو مارش بعدی، مسیر در بالای یک جلگۀ دشتی ادامه داشت که در آن یک درخت هم نمودار نشده، اینجا در تابستان آب نایاب بوده و کیفیت آن نمکی است. زمانیکه ما جلگه را می پیمودیم، باران و برف سنگینی باریده و زمین در همه جا نرم و لجنی بوده، باعث مشکلات برای چهارپایان و ناراحتی برای خود ما ببار آورده بود. ما بتاریخ 16 به قرشی رسیدیم.

 

قرشی

 

قرشی شهری است که از نگاه اهمیت پس از بخارا مقام دوم دارد. این شهر دریک مرغزار واقع شده، در وسط مسیر خشکی که آن شهر را از اکسوس جدا ساخته و حاصل خیزی آن محصول آبهای دریائی است که از کوههای شرق شهر سبز جاری میشود، محلی به فاصله سه مارش از بخارا، لیکن فعلا در یک حالت آشوب قرار دارد. قرار معلوم قرشی دارای وسعت زیادی نیست. خانه ها بصورت عام از گل ساخته شده، دارای سقف هموار بوده و در وسط باغستان ها قرار دارد، به استثنای دکان های داخل بازار. جمعیت آن نوسانی است، زیرا قبایل کوچی با خانواده های خود در زمستان آمده و در موسم تابستان میروند. قسمت اعظم مردم مسکون آن تاجیک ها است که حدود 20 هزار خانواده میباشند: درموسم زمستان تعداد آنها شاید دو چند شود، وقتیکه تعداد ازبیک ها بیشتر میشود. جلگه اطراف قرشی بواسطه کانال های آورده شده از دریا آبیاری میشود که آب آن تا فاصله کمی بیشتر بطرف غرب به مصرف میرسد. درپهلوی باغستان ها که تعداد آنها بسیار زیاد و قویا حاصل خیز است، گندم و جو نیز کشت شده و نان گندم آن فوق العاده سبک و با مزه است.

 

لیست زیر نشاندهنده قیمت مواد مختلف بهنگام رسیدن ما است که به پول انگلیسی برگردان شده است: جو حدود 12 پوند {یک پوند حدود نیم کیلو میباشد} به قیمت 6 پینس؛ کاه میده از 8 پینس تا یک شیلینگ برای یک بار- اسپ؛ سوخت کمیاب و گران بود؛ یک بار شتر نباتات مانند جاروب سبز تازه که مقدار دود آن از حرارت آن بیشتر بوده و چنان سست بسته شده که میتواند بواسطه یک اسپ انتقال شود، حدود یک روپیه بود. روغن مسکه سه پوند فی روپیه بود. روغن دمبه گوسفند 5 پوند یک روپیه بود. آرد گندم یک پینی فی پوند بود. برنج، 8 پوند برای 18 پینس. شربت انگور که دراین مناطق به عوض شکر (بوره) مصرف میشود، 3 پینس فی پوند بود. گوشت گوسفند حدود 4 پینس فی پوند؛ اما این کمترین گوشتی بود که ما پس از ترک هندوستان خورده بودیم. یک کلچه نان گندم (که دو دانۀ آن غذای کامل برای یک مرد است) حدود یک پیسه هندوستان یا کمتر از نیم پینی است. موسم نا بهنگام باعث تخریب شگوفۀ زردالوها شده و این میوه کمیاب شده بود.

 

ملاقات با حاکم قرشی

 

برای ما گفته شده بود که به روز سوم رسیدن مان متوقع شهزاده توره بهادر باشیم که حاکم قرشی است، پسری دارای عمر تقریبا 16، فرزند شاه (از طریق یک کنیز او)؛ و مطابق آن ما بتاریخ 19 در ساعات اولیه صبح بیک محضری خواسته شده و از ما تقاضا شد تا سربازان خویش را با سلاح شان بیاوریم. بهنگام عبور از کوچه ها دریافتیم که تا زانو گِل بوده و در زیر آن شیارها و سوراخ های وجود داشتند که پیشروی را مشکل میساخت. من جاده های بد در مناطق مختلف را دیده بودم و بخصوص جاده های متقاطع بعضی حصص نورماندی در یک زمستان تر، اما آنها در مقایسه با دومین شهر سلطنت بخارا مطلقا خوب پنداشته میشد. با آنهم ما موفق شدیم بدون مشکلات جدی راه را بپیمائیم، تا اینکه از ما خواسته شد که در یک فضای باز ایستاده شویم که در مقابل مان سه مدرسه بزرگ خشت و مساله دو طبقۀ قرار داشت که دروازه های مشبک آهنی آنها نشان دهندۀ یک محبس بود تا اینکه یک حوزۀ علمیه آموزشی باشد.

 

ما دراینجا حدود یک ربع ساعت توقف کردیم که درجریان آن چندین ازبیک از پیش روی ما گذشته و از لباس های سفارشی و قابل احترام آنها معلوم میشد که به داخل دربار میروند. از اینجا به یک دروازه- حویلی رسیدیم، جائیکه از ما خواسته شد، پیاده شویم. در داخل حویلی اپارتمانهای در هردو طرف وجود داشته و پیش روی آن باز بود که درآن یکتعداد اشخاص نشسته بودند. با داخل شدن دریک جاده داخلی، دیوارشده در هرجانب با یک مهد گِلی طویل، اشخاص دیگری را دیدیم که عمده ترین آنها یک شخصیت مناسب، تنومند، کوتاه، شوخ- طبع دریک لباس چینائی ابریشمی با گلهای طلائی بود؛ این شخص آقای مراسم بود. او با معاون خود همراهی میشد که ملبس با یک بالاپوش وسیع بنفشی دارای بخیه های رنگی و زر دوزی بود.

 

پس از رهنمائی ما به شیوۀ ادای احترام که متشکل از قطع بازوان در بالای سینه و خم نمودن سر بود، این افسران ما را بیک دربار بزرگ رهنمائی کردند که مقابل دروازه و یک قطار مردان دارای عصا های سفید قرار داشتند. وقتی به وسط ساحه رسیدیم، جوانبی که با اشخاص خوش- لباس قطار بود، دیدیم که شهزاده در بالای فرش نشسته است، در روزنۀ یک دروازۀ کوچک مقابل. پس از ادای تواضع، از ما خواسته شد که نشسته یا زانو زده و بعدا با تقلید از آقای مراسم، دست های خود را بالا نموده، کف دست بطرف داخل باز بوده، برابر با سطح روی مان، تا اینکه وادارکننده دعای معمول را قرائت کرد. ما در پایان ریش های خود را نوازش کرده، بلند شده، بازهم نشسته و احترام را تکرار کردیم؛ یکبار دیگر ایستاد شده و برای مان گفته شد که میتوانیم ترک کنیم.

 

شهزاده یک جوان سرخ- چهره و جذاب بود، درحالیکه ما در محضر او قرار داشتیم که بیش از سه دقیقه طول نکشید، همیشه متبسم بود. آقای مراسم ما را به دروازه- دربار همراهی کرده و معاون او ما را به صندلی های عبورگاه هدایت کرد و ما حدود بیش از 10 دقیقه منتظر ماندیم که درجریان آن تعداد کسانیکه به محضر میرفتند، پیش آمدند. بعدا معلوم شد که مراسم به پایان رسیده و ما میتوانیم فردا حرکت کنیم. شیوه ایکه ما را بحضور پذیرفتند، مطابق رسوم ازبیک ها بوده، قویا احترام برانگیز وبرای مشایعت ما در بخارا پیش بینی خوبی بود.

 

برخورد مردم بسیار مدنی بوده و با وجودیکه کنجکاوی آنها بعضا مشکل زا بود، هرگز خشن نبود. آنها به تعداد زیادی در کوچه ها و در خیمه های ما هجوم میآوردند، اما وقتی بسیار ازدحام میشد، یساول دربین آنها دویده و با یک چوب دراز و ضخیم بالای هر کدام کوبیده و به سرعت فضا را خالی میساخت. اشخاص قابل احترامی که اجازه می یافت با ما مصاحبت کنند، بصورت مکرر میگفتند که ما مردم قابل احترام برای شان هستیم، زیرا هرگز هیچیک از مردمان ما را ندیده بودند.

 

سوالاتی که از ما میکردند، بسیار مشابه و چندان دانشمندانه نبود. این برداشت در سفر ما به ترکستان غالبا برای ما بوجود آمد که یک حد متوسط فوق العاده یکنواخت آگاهی (هوشیاری) دربین حتی فهمیده ترین مردم ازبیک غلبه دارد. در واقعیت به ندرت میتوان فردی را یافت که دانش یا خردمندی او فراتر از دوستان یا رفقایش باشد.

 

بخارا

ما قرشی را بتاریخ 21 فبروری ترک کرده و سفر خود به بخارا را شروع کردیم. منطقه ایرا که پیمودیم مشابه مسیر بین قرشی و اکسوس بود: پس از عبور از محدوده زمین های زراعتی که آن شهر ایستاده است، ما بازهم در بالای یک مسیر ریگی و عقیم قرار گرفتیم که نسبت به نزدیکی های دریا کمتر مواج بود، اما به عین ترتیب غیرمولد و عقیم. این خوشی و رضائیت کمی نبود که ما سرانجام در صبح 25 فبروری 1825 خود را در پایان یک سفر یا زیارت دنباله دار یافتیم، در دروازه های شهری که برای مدت 5 سال هدف ما و موجب اینهمه سرگردانی، محرومیت و خطرات برای ما بوده است.

 

پایان

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت