زندگینامۀ میرویس کندهار یا شهزادۀ پارسی
نویسنده: افسر سویدنی (غلام یا بردۀ میرویس)... لندن – 1724 م
برگردان: دکتور لعل زاد... لندن – 2012 م
فصل پنجم – انقلابات بزرگ در مملکت مغول اعظم
ناسازگاری پسران مغول اعظم و آمدن میرویس به کندهار
دراین زمان آتش نفاق و حسادتی که در زیر خاکستر دربار هندوستان فروزان بود، با قدرت هرچه بیشتر شعله ور میشود. مغول اعظم چهار پسر زنده دارد: سلطان شاه عالم، سلطان معظم یا اعظم دارا، سلطان اکبر و سلطان کامبخش. پسر دیگری که بزرگتراز همه بود، سالها قبل توسط پدرش به جنگل های گوالین فرستاده شده و قرار معلوم بواسطه مشروبی کشته شده (مشروبی که اکثرا به شهزادگان اسیر میدهند) که ازآن تاریخ تا کنون چیزی از او نشنیده اند. جرم او این بود که طرح های بزرگی داشته و به شیوۀ نامناسبی با پدرش صحبت میکرده است. بالاخره به نزد برادر پدر خود، سلطان شجاع میرود که دشمن پدرش بوده و به این دلیل به هنگام برگشت گرفتار و به زندان انداخته میشود. اورنگزیب به این ارتباط به پسرش شاه عالم چنین هشدار داده بود: حکومت یک مسئلۀ حساس بوده و شاهان مجبوراند که حتی با سایۀ خود هم حسود باشند. لذا او مجبور بود همیشه مواظب اقدامات خویش باشد.
اما بدون درنظرداشت هشدار پدر و عواقب آن، اختلافات در بین هر چهار پسر اورنگزیب حتی در زمان حیات پدر آغاز میشود. پسر سومی بنام اکبر (که پدرش او را هم اکنون جانشین امپراتوری خویش اعلام کرده و به این علت او را با دختر دارا شاه برادر بزرگش ازدواج نموده و هم مواظبت خاص آموزش او را عهده دار شده) فرقۀ تشکیل داده و اغتشاش بزرگی به راه میاندازد. اما با دیدن ارتش بزرگی که به طرف او میآید، طرح خود را عملی کرده نتوانسته، به طرف پارس فرار کرده و چند سال بعد درآنجا می میرد. با آنهم این نا آرامی ها مغول اعظم پیر را چنان ترسانیده که او ارتش خود را افزایش داده و همیشه در وسط آن زندگی می کند. او با این ارتش خود در سال 1706 داخل سلطنت دیکان شده و قسمت زیاد شهر مستحکم امادانگور را میگیرد. او برای شاه عالم پسر بزرگ خود یک حکومت بزرگ در هندوستان میدهد که در جریان این مشکلات آرام باقی میماند. اما دو پسر دیگرش را بطور ثابت نزد خود نگهداشته و تمام حرکات آنها را زیر نظر میگیرد.
میرویس ما با پیش بینی اینکه آشوب های بزرگی به هنگام مرگ مغول اعظم در امپراتوری رخ داده و ممکن است مفادی از آن نصیب گردد، مناسب میداند که با بانویش به کندهار برگردد. زیرا اجازۀ دوسالی که پدرش برای اقامت در هند داده بود نیز به پایان رسیده است. لذا او از پادشاه بزرگ مرخصی خواسته و با دریافت هدایای با ارزش از او و تعداد زیاد اومراها بطور مطلوبی مرخص میشود. با آنهم او حدود نیم سال دیگر با جد بانوی خود در قصر حکومت اقامت گزیده، در مورد مسایل زیادی مشوره نموده، تدابیری اتخاذ کرده و در رابطه به حوادث آینده با درنظرداشت منافع همدیگر توافقاتی امضا میکند.
مریضی مغول اعظم و ایجاد اغتشاشات
مدت زیادی نمی گذرد که مغول اعظم بسیار بیمار میشود (در 7 نومبر1707)، طوریکه او دیگر نمیتواند طبق معمول در محضر مردم حضور یابد. این امر باعث بعضی شورش و اغتشاشات در بین ارتش میشود که حقایق آن قرار زیر است:
اعظم دارا یا سلطان معظم یک شهزادۀ دلاور و مغرور با سلطان کامبخش برادر جوان خود اختلاف پیدا نموده (درحالیکه هردو در قرارگاه میباشند)، در بین مردم به نزاع پرداخته و باعث کشته شدن بیست نفر آنها میشود. وقتی مغول اعظم ازاین موضوع آگاه میشود، به اسد خان وزیراعظم فرمان میدهد که منازعات را پایان داده و از جانب او به پسرانش بگوید که اراده و خواست او اینستکه برای اعظم دارا سلطنت دیکان، اورنگ آباد و برامپور با ممالک دیگری تا رود نورباده، و برای کامبخش سلطنت های ویساپور و گولکوندا با مملکت کارناته را می بخشد تا پس از مرگش در آنجا ها حکومت کنند. وزیراعظم آنها را قناعت داده و مطابق فرمان پدر اطاعت میکنند.
سلطان کامبخش با عجله به شهر ویساپور رفته، قصر را با زور تسخیر کرده، سرباز جمع نموده و تمام سلطنت را قبضه میکند. دراین رابطه راجاها یا شهزادگان کافر و بخصوص وزرای بزرگ آخرین شاه ویساپور که توسط مغول اعظم زهر داده شده بود، سهم زیادی دارند. طوریکه در یک مدت کوتاه به تعداد 30 هزار سوار آماده میسازد. او همچنان نامه های مدنی و صمیمانه به یکتعداد حاکمان و بخصوص برای داود خان، وایسرای کارناته نوشته و او را بیش از همه تقدیر میکند. اما این آخری (داود) بدون دانستن اینکه چه کسی پیروز این سه برادر خواهد بود، علنا ابراز همبستگی نمیکند. با آنهم برای نرنجانیدن او، مقدار پنج لک روپیه یا 150 هزار کراون پول میفرستد.
مرگ مغول اعظم و تخت نشینی اعظم دارا
از طرف دیگر اعظم دارا با اطمینان اینکه پدرش در حال مرگ بوده، خود را با مشورۀ وزیراعظم به فاصله چند روز مسافرت دور نگه میدارد. اورنگزیب مغول اعظم واقعا چهار روز بعد میمیرد (یعنی در روز چهارم مارچ بساعت یک بعد از ظهر). اما قبل از وفات، او فرمان باز نمودن خزانه را داده و برای سربازان تمام اجورۀ پسمانده را میدهد. یکتعداد کسانیکه با او بسیار محرم بودند، مشوره میدهند که شاه عالم پسر بزرگش را در محضر عام جانشین اعلام کند. اما او چنین جواب میدهد: من او را شاه هندوستان تعین میکنم، اما سطنت او مربوط به ارادۀ خدواند است. چند لحظه قبل از مرگش، توفان سهمگینی برپا میشود که تا ناوقت شب ادامه مییابد. توفان آنقدر بزرگ است که تمام خیمه های قرارگاه را به هوا پرتاب نموده، تعداد زیاد درختان بزرگ را از ریشه کنده، چندین روستا کاملا ویران شده و یکتعداد حیوانات مزرعه بعلت خاک زیاد بشکل فجیعی خفه میشوند.
پس از اینکه مغول اعظم میمیرد، پسرش اعظم دارا روز بعد به قرارگاه رسیده و به خیمه های شاهی میرود که وزیراعظم و سایر افسران بزرگ منتظرش میباشند. چند روز بعد او برتخت نشسته و خود را بنام اعظم شاه پادشاه میخواند. او همچنان پسران خود را عنوان های جدیدی از سهام ممالک آنها داده و سکۀ جدیدی ضرب میزند. او همچنان فرمان میدهد که جسد پدر متوفایش در زیر یک سایبان با چهار هزار محافظ به اورنگ آباد انتقال داده شده و در طاق آماده شده به هنگام زندگی و به فرمان او دفن گردد. او پس از این سربازانی را به مرزهای مملکت می فرستد تا تمام نامه ها و مراسلات را جلوگیری نموده و تمام رفت و آمد ها را ممانعت کند. او هدایائی برای حاکمان ولایات و جنرالهای ارتش میفرستد. او بطورخاصی جیرۀ داود خان حاکم کارناته را افزایش داده و حتی برایش پیشنهاد میکند که او را وایسرای ویساپور میسازد که در اختیار برادرش سلطان کامبخش قرار دارد.
اما بزودی مسایل را مغرورانه و بد اداره نموده و به تمام شهزادگان هندوستان مینویسد که تاج و تخت مربوط او بوده و نیازی به کمک آنها ندارد. او به مجردیکه بر دشمنانش غالب میشود، انتقام سختی از آنهای میگیرد که مخالف او بوده اند. او با فرمانروایان و وزرای درجه اول با تکبر زیاد برخورد نموده و خدمات گذشته و حال آنها را درنظر نمی گیرد. تا حدیکه حتی جنرال شیریکولیس- خان که مانند او مغرور و تندمزاج بوده (که با میرویس نیز اختلاف داشت، طوریکه قبلا گفته شد) در فرصت مناسبی برایش میگوید که اگر او رعایای خود را با چنین تکبر و زشت خوئی معامله کند، عواقب بدی خواهد داشت. اما او چنان جواب خشنی دریافت می کند که ارتش را با تمام سربازان زیر فرمانش ترک میکند. اعظم دارا یکتعداد سربازان را زیر فرمان دلسیفرخان به تعقیب او میفرستد تا او را به خوبی یا زور پس بیاورد. اما وقتی حرف های خوب اثر گذار نمیشود، دلسیفرخان از قوه کار گرفته و شکست میخورد.
اتحاد شاه عالم با میرویس
شاه عالم درعین زمان با میرویس مشوره نموده و تدابیری اتخاد میکنند که بهنگام مرگ پدرش متحد باشند. میرویس با تمام دربار خود قبل از آغاز مشکلات به کندهار رسیده و با شادی زیادی مورد استقبال قرار میگیرد. امیرمحمد باقر و گنی از برگشت سالم او چنان خوشحال میباشند که در محضر عام برآمده، خدا را شکر گذاری نموده و پول زیادی را دربین فقرا تقسیم میکنند.
اما وقتی اخبار مشکلات بزرگ هندوستان را شنیده و گفته میشود که اعظم دارا بر تخت نشسته است، آنها میدانند که این امر باعث خونریزی زیادی گردیده و باید بر اساس اتحادی که بین شهزاده و میرویس صورت گرفته، با عجله برای شاه عالم کمک بفرستند. در موافقت نامه گفته شده که محمد باقر بار اول شاه عالم را با 20 هزار نفر و درصورت ضرورت با تمام قوای خود کمک کند. شاه عالم از طرف خود، نه تنها بعضی حقوق خود را ترک نموده و محمد باقر را از رعیت بودن آزاد میسازد، بلکه او را بحیث یک شهزادۀ مستقل به رسمیت شناخته و وعده میدهد که ملکیت یکتعداد ممالک مجاور به ولایت کندهار را هم در اختیار او بگذارد. با درنظرداشت عاجل بودن موضوع میخواهد بزودی 20 هزار مرد جمع آوری نموده و بدون معطلی زیر فرماندهی میرویس به کمک شاه عالم بفرستد. میرویس اولا آنعده سربازان اعظم دارا را شکست داده و پراگنده میسازد که می خواستتند با عبور آنها از مرزهای مملکت مخالفت کنند.
شاه عالم یک شهزادۀ فوق العاده محتاط بوده و برخلاف اعظم دارا (برادرش) برخورد میکند. تعداد زیاد رسبوتیان و شهزادگان دیگر سربازان خویش را بدون هرگونه اجوره یا هزینه در اختیار او میگذارد. او درعوض آنها را از پرداخت مالیه ای معاف میسازد که پدرش بالای آنها تحمیل کرده و در پهلویش هدایائی هم ارسال میکند. او تعداد زیاد نامه های صمیمانه به جنرالها و حاکمان فرستاده و مشوره میدهد که با هیچ جناحی تمایل نشان ندهند تا وقتی او با اعظم دارا فیصله نکرده است. در ضمن به همین برادرش مینویسد که از برخورد خود به مقابل او راضی نبوده که سالیان درازی دوام داشته و باید بدون ریختن خون تعداد زیاد رعایا پایان یابد. همچنان او (اعظم دارا) بخوبی میداند که پدر در بستر مرگ، او (شاه عالم) را شاه هندوستان تعین نموده و بسیار آرزو دارد که او (اعظم دارا) را در ملکیت ممالکی قراردهد که پدر تعین کرده، اگر او موافقه کند.
پیشروی شاه عالم و شکست اعظم دارا
شاه عالم درعین زمان با ارتشی بسوی دهلی حرکت میکند که با سربازان میرویس تقویه شده و در مسیر راه نیز سربازان زیادی به ارتش او می پیوندد. بخصوص از مردمان راسبوتی ها و پتان ها که بحیث بهترین سربازان در هند شناخته میشوند. وقتی او به دهلی میرسد، در شهر به گرمی استقبال شده و در بالای تخت بزرگی می نشیند که بواسطه جدش شاه جهان ساخته شده و بعدا تا اینزمان مال پدرش اورنگزیب بوده است. حسام الدین پسر بزرگ (از جملۀ چهار پسر او) او نیز با ارتش بزرگی از بنگاله به کمک آمده، در مارش خویش شهر آگره را تسخیرنموده و فرمانده آنرا بخاطر تشویق منافع اعظم دارا و ضبط یکتعداد نامه ها به قتل می رساند.
سلطان کامبخش نیز به عین ترتیب آمادۀ جنگ میشود. اما شاه عالم او را مطمئین میسازد که با او منحیث یک پدر معامله کرده و او را در نگهداری ملکیت های کمک میکند که پدر برای او تعین کرده بود. او نیز خوشحال گردیده، خود را شاه ویساپور اعلام داشته، پسرش را با 18 هزار مرد سواره برای تسخیر سلطنت گولکوندا میفرستد که برایش عاید 25 لک روپیه یا یک ملیون و دوصد و پنجاه هزار کرون فورا توسط حاکم رستم دل خان پرداخت میشود.
پس از اندک مدتی در ماه اپریل سلطان اعظم دارا با یک ارتش 150هزار نفری بطرف اورنگ آباد میآید. درآنجا هشت روز استراحت کرده، زنهای خود را یکجا با وزیراعظم (که به علت سن بزرگش نمیتواند سریعا او را دنبال کند) در آنجا گذاشته و به مارش خود ادامه میدهد. شاه عالم میخواهد خودش به مقابل او برود، اما توسط میرویس و شهزادگان راسبوتی مشوره داده میشود که حیثیت خویش را نگهداشته و فرماندهی را به دو پسرش حسام الدین و مطیع الدین بسپارد که تا بحال شجاعت و دلاوری جنگی خویش را به اثبات رسانیده اند. لذا او به آگره میرود تا آمادگی های جنگی را تدارک کند. اما ارتش او بسوی اعظم دارا پیشروی نموده و سرانجام در 20 جون در نزدیک رود نورباده با هم مقابل میشوند که توسط دو پسر اعظم دارا فرماندهی میشود.
ارتش شاه عالم در حالت جنگی قرار میگیرد. شهزاده مطیع الدین خسر میرویس فرماندهی جناح راست، میرویس جناح چپ و شهزاده حسام الدین مسئولیت بدنۀ ارتش را بدوش گرفته و بزودی جنگ خونینی در میگیرد که با دلاوری و رشادت هر سه شهزاده، ارتش دشمن چنان شکست میخورد که حدود 144 هزار مرد در میدان نبرد کشته شده و فقط 6 هزار موفق به فرار میشود. دراین اثنا اعظم دارا از ترس اینکه بدست بردارش اسیر نشود، نومیدانه خود را بهنگام فرار با خنجر زده و باین ترتیب با مرگ خود داوطلبی امپراتوری پایان مییابد. لذا تمام مملکت پس از این به حالت آرامش کامل درآمده و میرویس ما اجازۀ رفتن خود را از مغول اعظم جدید گرفته و پس از اینکه قوت و دلاوری او مورد نوازش قرار میگیرد، برای او و پدرش هدایای فوق العاده گرانبها مهیا نموده و شهزادۀ ما با سربازان باقیمانده اش به کندهار برگشته و با خوشی زیادی مورد استقبال قرار میگیرد.
قانتاش بزرگ شدن شهزاده زیگان- اریپتان
درجریان این انتقالات خبر میرسد که زیگان- اریپتان قانتاش بزرگ تعین شده است. وقتی این شهزاده وارد بخارای کوچک میشود، بزودی میشنود که باستو- خان با شنیدن خبر کشته شدن پسرش توسط امولون- بوگدو- خان امپراتور چین، زهر خورده و وفات میکند. لذا او خود را به قلماقها نشان داده و میل خود را برای جانشینی قانتاش متوفی در حکومت، منحیث نزدیک ترین وارث او اظهار میکند. وقتی قلماق ها او را دوباره میبینند که از طفولیت دوست داشتند، از حضور او بسیار خوشحال شده و به او سوگند وفاداری یاد میکنند. بخصوص وقتی آنها میبینند که یکتعداد افراد بزرگ نیز جانب او را میگیرند. بخارائیان نمونۀ آنها را پیروی کرده و ولایاتی که مخالف او بودند، بزودی مطیع میشود.
لذا او بواسطۀ تمام نمایندگان بحیث قانتاش یا سلطان تائید شده و مطابق رسوم، او را در روز معین به داخل یک جنگل کوچک، مرغوب و گوارا میبرند که حدود 100 درخت بسیار ضخیم و سایه دار دارد. جائیکه ضیافتی برای چند روز برگذار شده و با دادن عنوان قانتاش بزرگ به او پایان مییابد، آنهم با نظم سختگیرانۀ که هیچکس حق ندارد تا مرگ خویش او را طور دیگری بنامد.
اولین تلاش او ایجاد حکومتی مطابق به وعدۀ است که به محمد باقر داده، یعنی تعین دادگاه طبقاتی که هریک تابع دیگری میباشد. طوریکه پائین ترین آنها ده خانواده را اداره میکند، دومی صد و سومی یکهزار را. تمام آنها در هرناحیه تابع یک جنرال میباشد که قانتاش بزرگ از بین قبیلۀ شهزادگان بخارائیان انتخاب می کند. این جنرالها تمام اختلافاتی را مورد بررسی قرار میدهند که در بین مردم بوجود آمده و بعدا گزارش خود را به قانتاش میدهد. آنها در زیر چنین حکومتی با بزرگترین توافق زندگی میکنند. قانتاش متذکره یک شهزادۀ برجسته و دارای شایستگی ها و فرزانگی های بزرگی میباشد. او در عین زمانیکه با حوصله و مشفق است، صاحب جرات و دلاوری زیاد میباشد. او با امولون- بوگدو- خان امپراتور چین جنگ شدیدی را براه انداخته و او را مجبور به صلح میسازد. طوریکه قسمت اعظم مصارف جنگ را پرداخته و در پهلوی آن صاحب یک تحفۀ 2 هزار دوشیزۀ باکره و قشنگ میشود. او بر حسب تصادف، یک چشم خود را به هنگام شکار با انداخت یکی از خدمه هایش از دست میدهد. اما این موضوع نیز او را از تیزبینی و نفوذ در امور باز نداشته و مورد دوستی و احترام تمام همسایگانش قرار میگیرد.
وفات پدر و مادر میرویس
اخبار زیگان باعث خوشحالی زیادی در کندهار شده و بخصوص برای امیرمحمد باقر که مملکت خود را فوق العاده دوست داشته و هنوز هم چنین محبت را در قلب خود نگه میداشت. اما این آرزو چند سال پس رخ میدهد، وقتی که او با یک مرگ نابهنگام میمیرد. او در سال 1712 در اثر یک تبی میمیرد که هیچ یک از طبیبان دربار او (که بعضی از عربستان بودند) نمیتوانند علاج کنند. یکسال نمیگذرد که گنی نیز وفات میکند. میرویس نمیتواند کار دیگری انجام دهد، مگر اینکه آخرین احترام خود را در مراسم تدفین ایشان به شیوۀ اسلامی و برگذاری مراسم با وقار و با شکوه ادا کند.
امیرمحمد باقر قبل از وفات خویش، تمام پسران خود را که از زنان و محبوبه های دیگرش داشت، گرد آورده و با موافقت تمام مردان بزرگ دربارش، میرویس ما را جانشین خود ساخته و به آنها فرمان داده و نصیحت میکند که او را بحیث پیشوا یا ارباب بزرگ خود قبول کنند. بخاطر حفظ و مراقبت سایر پسرانش یک مقدار زمین و عایدات را تعین مینماید.
پس از مدتی بازهم میرویس وحشت زده میشود، زیرا همسر او روشانه رای بیگم پس از زایمان پسر سومش بسیار مریض میشود. با وجودیکه بعدا بهبود مییابد، اما تمام این حوادث غمگین مانع تفکر او از بعضی اقدامات بزرگی نمیگردد که همت بلند و درونی اش همیشه باعث برانگیختن او میشده است. با آنهم او ارتش بزرگی جمع آوری نموده و تعداد آنرا با مرور زمان افزایش میدهد. طوریکه پارسیان آشفتگی زیادی در مورد او پیدا میکند. لذا سلطان حسین شاه پارس که با تهدیدات بزرگی در قلمروش مواجه است، با مشورۀ وزرایش برای او فرماندهی عمومی سربازانش را پیشکش میکند تا نظر او را بسوی خود جلب کند. این پیشنهاد باعث خوشی فوق العادۀ او گردیده و پیش بینی میکند که چه مفاداتی برای او خواهد داشت، اگر بتواند جای پای بزرگی در پارس نیز داشته باشد. او این پیشنهاد را میپذیرد، اما تا زمانیکه جنگی شروع نشده، مکلفیتی احساس نمی کند.
در وقتیکه او با یکتعداد روسای ممالک مرزی مغول بزرگ مشغول اجرای توافق نامۀ شامل ساختن آنها به ولایت کندهار میباشد، یکتعداد آنها میل ندارند که تابع او باشند. لذا او آنها را سرکوب و مجبور میکند که او را بحیث ارباب یا مالک خود بپذیرند. او همچنان مایل است شهر کندهار را مطابق طرح داده شده بواسطۀ یک تعداد اروپائیانی که در خدمت او بودند، مستحکم سازد. او بخاطر جلوگیری از عطالت و بیکاری سربازان خویش، آنها را به همرای یوزبیگ های متحد خود به چندین حملات و تهاجمات میفرستد تا آنها کاروانها را مورد غارت قرار داده و با غنایم زیاد بر گردند.
+++++++++++++++++++++++++
فصل چهارم – سفر میرویس به دربار مغول اعظم
سفر میرویس
وقتی شهزاده میرویس به سن پانزده سالگی رسیده و خود را با تمام دانش و تمرینات ضروری آماده میسازد، مجبورمیشود مطابق خواست پدر به دربارمغول اعظم برود. همرهان و خدمۀ او متشکل از 200 نفر بوده و بنا به تمایل زیاد او بخاطر دیدن ممالک کنار بحر و بخصوص تجارت اروپائیان که برایشان احترام زیادی قایل بوده، درسال 1702 با موافقۀ پدر بطرف سوراتی میرود. این شهر در مسیر رود تاپتی و خلیج کومراجا در ولایت گوسوراتی {گجرات} قرار داشته؛ یک شهر بزرگ، پرنفوس و تجارتی بوده و بخصوص محل رفت و آمد انگلیس ها، هالندی ها و جرمن ها میباشد. تمام ولایت قبلا یک سلطنت بوده و شاه خود را داشته، اما سرانجام توسط هندوستانی ها اشغال میشود.
شهزادۀ ما توسط سلطان آنجا صمیمانه پذیرائی میشود که درعین زمان حاکم احمدآباد بوده و پس از بازرسی اتاق های محاسبات خارجیها و دیدن کشتی ها همرای سلطان به احمد آباد میرود. جائیکه به عین ترتیب از اشیای فوق العاده جالب دیدن نموده، از آنجا به آگره رفته و به حیث یک شهزاده توسط سلطان پذیرائی میشود که حاکم مغول اعظم آنجا میباشد. آگره قبلا محل سکونت مغول اعظم بوده، اما پس از اینکه شاه- جهان شهرجدیدی در نزدیک دهلی بنام خود، جهان- آباد اعمارمیکند، محل سکونت تغیر خورده و به آنجا انتقال مییابد (آگره در موسم تابستان فوق العاده گرم است)، پسر و جانشین او، اورنگ زیب نیز اکثرا در آنجا سکونت میکند. جائیکه میرویس سفر خود را پس از چند روز ادامه میدهد.
او در ظرف چند روز به این شهر بزرگ میرسد، اما قبلا شنیده بود که مغول اعظم دراین زمان با تمام دربار خود در بنگاله و در بین ارتش خود میباشد؛ با ترس از اینکه آتش نفاقی که خاموشانه دربین پسرانش وجود دارد، شعله ور شده و عین تراژیدی ایرا بوجود آورد که او و برادرانش در مقابل شاه جهان پدر انجام دادند. لذا شهزادۀ ما از آنجا جدا شده و بدون اینکه کسی بداند، به بنگاله میرود. جائیکه او شاه بزرگ هند و دربارش را در یک میدان وسیع پیدا میکند که تعداد زیاد خیمه ها با فاصله های معین برپا شده و یک شهر وسیع است. میرویس که برای دیدار مغول بزرگ رفته است، از طرف او بطور خاصی استقبال میشود. هدایائی که او آورده، واقعا شاهانه و بسیارمناسب است. او با چنان شیوۀ متمایز و مجللی پذیرائی میشود که شایستۀ مغول اعظم در مقابل شهزادۀ جوان ما و علت ارزش گذاری او توسط اکثریت اومراها یا فرمانرویان بزرگ آنجا بوده است؛ او بخوبی میداند که چطور خود را به شیوۀ محتاطانه مورد محبت و احترام هر کس سازد.
دراینوقت اورنگزیب مغول اعظم حدود 90 سال داشته، از صلاحیت های زیادی برخوردار بوده، حکومت را با زیرکی و سرکوب سه برادر خود بدست گرفته، آنهم در وقتی که پدرش زنده بوده است. او مدت زیادی در آرامش و صلح سلطنت نموده، بدون اینکه ارزشی به فتوحات بزرگ بدهد. چون او عادت داشت بگوید که یک شاه اگر هنر و وظیفۀ خود را در حکومتداری خوب، تطبیق قوانین و تامین عدالت بداند، او را واقعا میتوان یک شاه نامید؛ نه آنکه رعایای جدیدی را به قیمت تباهی رعایای سابق خود بدست آورد. با آنهم او در جریان حکومت خود سلطنت های گولکوندا و ویساپور و مملکت کارپات را اشغال میکند. او دراین عمر بازهم تلاش میکند ثابت سازد که یک فرمانروای محتاط، یک شاه بزرگ، فوق العاده محبوب، هیبت ناک و محترم برای مردمش بوده است.
او در کشورهای خارجی بنام مغول اعظم یاد میشود. چون خانوادۀ او نسب مغولی دارد، یعنی تاتارهای بخارائیان کوچک که قبلا این بخش هند را اشغال کرده بودند. با آنهم بومیان این عنوان را خوش نداشته، او را بنام پادشاه یا والا مقام خوانده و باور دارند که با این واژه بصورت بهتر میتوانند مقام اعلی حضرت خود را افاده کنند و آنرا نسبت به امپراتور ترکی یا شاه پارسی ترجیح میدهند. او همچنان بنام امپراتور هندوستان یاد میشود؛ روسها با داشتن یک نمایندگی بزرگ او را بنام امپراتور بزرگ هند شرقی و هندوستان مینامند. قدرت او مطلقه بوده و بواسطۀ هیچ قانونی محدود نشده است. او مالک مطلق تمام افراد، اجناس و اموال مردم خویش میباشد. بعلاوه، دراین مملکت بیش از صد ها شهزادۀ کافر بنام راجا ها وجود دارد که برای او فقط مالیه میپردازند؛ تعدادی ازآنها حتی چیز بیشتری بجز از خوشنودی او نمیکنند.
برگشت اورنگزیب (مغول اعظم) به دهلی
دربار حدود دوماه دیگر در بنگاله باقی مانده و بعدا به دهلی یا جهان آباد بر می گردد. ورود به آنجا نیز فوق العاده با شکوه بوده است. طوریکه ارتش مارش را آغاز نموده و مغول اعظم با نشستن در زیر یک اسمانه در بالای زین یا تخت شاهی که در بالای یک فیل ملبس قراردارد، آنرا دنبال میکند. رنگ تخت بشکل آسمانی- آبی و مشعشع با طلا است. او توسط اومراها و راجاها (که میرویس ما در بین آنها قراردارد) قسما در بالای اسپ و قسما در بالای پالکیها یا صندلیها دنبال میشود. به تعقیب آنها تعداد زیاد منصبداران و گرزداران روان بوده و باقی ماندۀ ارتش با فاصلۀ معینی مارش میکنند.
اختلاف میرویس با شیریکولیس- خان و مقابله با او
شهزادۀ ما همه روزه به دربار رفت و آمد میکند، همانطور که قبلا در قرارگاه میکرد. او با برخورد خوب چنان مطلوب و مورد توجه مغول اعظم و وزیراعظم او اسدخان قرار میگیرد که بعضی از افراد نزدیک به فرمانروای بزرگ، طوری که درچنین مواردی معمول است، به او حسادت میورزند. در بین آنها شیریکولیس خان، برادرزن شهزادۀ چهارم پسر مغول اعظم که نامش کامبخش است، نمیتواند تعصب خویش را به شیوۀ مدنی نگاه دارد؛ چون یک روزی که شهزادۀ ما از قلعۀ مغول اعظم به طرف قصر خود میرود، او با تعدادی از خدمه های خویش آنقدر نزدیک هم قرار میگیرند که شهزادۀ ما نمیتواند به راه خود ادامه دهد. با آنهم این حادثه باعث آزردگی زیاد شهزادۀ ما نشده، او بالای خود کنترول زیاد داشته و با شیوۀ بسیار مدنی از خان خواهش میکند که آیا او شایستۀ چنین برخوردی میباشد؟ خان متکبر بعلت داشتن رابطه با شهزادۀ مغول اعظم چنان مغرور است که هیچ گونه ارزشی برای مردم قایل نشده و به افراد خود فرمان میدهد که بگذارید تاتار فراری برود (خطاب به شهزادۀ ما). شهزاده میتواند بصورت فوری شمشیر خود را بالای خان گستاخ بکشد، اما بعلت احترام به قلعۀ شاهی خود داری کرده، از وسط افراد خان به قصر خود میرود، بدون اینکه جوابی بدهد. با آنهم این یک صدمۀ است که او توان فروگذاشت آنرا ندارد: برخورد اهانت آمیز در برابر یک مهمان، در قلعه شاهی و در پیشروی تعداد زیاد مردم. او به مجرد رسیدن به خانۀ خود این نامه را نوشته و به شیریکولیس- خان میفرستد.
شهزاده میرویس کندهار شیریکولیس خان مغرور را به مبارزه طلبیده و میگوید: "من باید این برخورد غیرمدنی و غرور زننده را فورا مجازات میکردم، چون این لاف شجاعت و بی حرمتی نه تنها بالای من، بلکه در مقابل اعلیحضرت و پادشاه پرجلال ماست؛ اما احترام بزرگ من برای او و برای قلعۀ شاهی مانع آن گردید. اما آگاه باش که حالا من مصمم هستم عدالت خود را برقرار ساخته، انتقام خود را گرفته، شرارت و دروغ را مجازات کنم. من نشان خواهم داد که یک فراری شکار حیوانات وحشی نیستم که بخواهد در بین بته ها و شاخچه ها پائین و بالا دویده و جانوران وحشی را بگیرد. درعوض من در جستجوی شکار قهرمانان و شکنندۀ قدرتمندان هستم. لذا فردا صبح بهنگام شفق به محل مبارزه بیا که در تپۀ مدوری کوچک مقابل شهر قراردارد، جائیکه ما برای شجاعت و ترجیح نسب و مردم می جنگیم. خدمه های ما در پائین تپه ناظر باشند که چه مقدار غبارخاک و ابر داغ صاعقه از جنگ ما صعود خواهد کرد. خواهی آموخت که فرزندان مردمی که من زادۀ آنهایم، چه میتوانند بکنند. زیرا مردان شان مانند کوهها و اسپان شان مثل رودها میباشد. لذا تمام تدابیر را مطابق آنچه من گفتم در نظر بگیر.
محل اقامت پادشاه با شکوه، جهان آباد، پنجم ذوالحجه 1112 هجری".
شیریکولیس خان مغرور نزدیک بود از خشم این نامه انفجار کند، ولی جوابی ارسال میکند که او عادت ندارد با اطفال مقابله کند، با آنهم او حاضر گردیده و میخواهد به میرویس بیاموزد که با اشخاصی مانند او چگونه برخورد کند. اما شهزادۀ ما به این حماقت او خندیده و فرمان میدهد که همه چیز را آماده نموده و اسپ خود را بهنگام صبحدم سوار خواهد شد. حاکم کلان از این موضوع آگاه شده و تلاش میکند که از مقابلۀ آنها جلوگیری کند. اما با شنیدن اینکه شهزادۀ ما توسط شیریکولیس- خان با چه رذالتی معامله شده، نارضایتی عادلانۀ او را تائید کرده و حاضرمیشود که شهزاده را با تعداد زیاد درباریان خود به محل مقابله همراهی کند.
صبح هنگام در بالای تپۀ مدوری کوچک رسیده و یکساعت منتظر میمانند تا شیریکولیس- خان ظاهر شده و به شهزاده میگوید که او در مقابل خود کسی را میبیند که باید مثل یک طفل با او برخورد کند. اما (میرویس) از او میخواهد که شجاعانه مقابله کند (تا معلوم شود که یک طفل میخواهد مرد نامعقولی را معقول سازد). شیریکولیس- خان از این تعارف او بخود میخورد، اما غرورش اجازه نمیدهد که جوابی بدهد.
لذا او آماده میشود که بالای شهزاده با نیزۀ خود حمله کند، اما شهزاده اسپ خود را ماهرانه دور داده، زبردستانه حمله او را دفع نموده و فورا نیزۀ خود را در بالای سینه به شانۀ خان پرتاب میکند. او از این صدمه چنان خشمگین میشود که نیزه را از زخم بیرون کرده و شمشیر خود را میگیرد. شهزاده بالایش صدا میکند که چون او زیاد زخمی شده است، باید اول تحت تداوی قرار گرفته و وقتی که بهبود یافت، مقابله را ادامه خواهند داد. اما خان بدون ارایه جوابی بسرعت بالای او حمله کرده و برایش حتی اجازۀ کشیدن شمشیر را نمیدهد. جنگ تن به تن شدیدی شروع می شود. شهزاده با مهارت زیادی ضربه های دشمن را دفع کرده و او را از نفس می اندازد، بخصوص وقتیکه مقدار زیاد خون از زخم او جاری شده و حتی نمیتواند شمشیر خود را نگهدارد. وقتی شهزاده بار دیگر پیشنهاد اولی خود را تکرار می کند، خان بیشتر خشمگین شده و تلاش میکند با یک ضربۀ شدید سر شهزاده را قطع کند. به مجردیکه شهزاده ضربه را دفع میکند، چنان ضربه ای به سر او وارد میکند که از اسپش پائین میافتد. پس از آن شهزادۀ پیروز بدون اینکه او را چیز دیگری بگوید، به شهر برگشته و بزرگوارانه یکی از جراحان خود را برای تداوی و نجات جان او میفرستد.
بزودی گزارش این مقابله به گوش مغول اعظم میرسد که شهزاده مورد توجه وزیر اعظم نیز قرار گرفته و هم آگاهی مییابد که شیریکولیس- خان زخمی در حالت بهبودی بوده و زخمهایش مرگبار نیست. او طورمعمول میخواهد جهت ادای احترام مغول اعظم رفته و علت مقابله را شرح دهد. لذا مطابق معمول خود را خم (تعظیم) کرده، با دستهای خود فرش زمین را تماس نموده و اظهار میدارد که چطور مجبور به مقابله با خان شده، که نه تنها به او بلکه به تمام خانوادۀ اعلی حضرت بی حرمتی کرده است. مغول اعظم او را بطور مطلوبی شنیده، شجاعت او را مورد تحسین قرارداده و نگهداری عزت خانوادۀ خویش را برای او میسپارد. او با شنیدن اینکه خان هنوز زنده است، یکی از خدمه های خود را فرمان میدهد که نزد او رفته و سر او را بیاورد. اما شهزادۀ ما به پاهای او افتیده و متواضعانه خواستار بخشش زندگی او میشود و تا وقتی از جای خود نمی خیزد که چنین اجازه ای را بدست میآورد. ازاین زمان ببعد دیگر کسی جرات نمیکند بطرف شهزاده حتی نگاه ترشی داشته و عموم مردم میدیدند که او تا چه اندازه مورد احترام مغول اعظم است.
زاد روز مغول اعظم، جنگ فیلها، عاشق شدن میرویس و ازدواج
پس از چند روز زاد روز شاه بزرگ فرا رسیده، او در آنروز در بالای یک تخت با شکوه ظاهر میشود که دارای شش پایۀ وزین طلائی بوده و تماما با یاقوت ها، زمرد ها و الماس ها پوشیده شده که ارزش آن 20 ملیون محاسبه شده است. پدرش شاه جهان نیز چنین چیزی را ساخته بوده که دارای مقدار زیاد الماس بوده است؛ اما ارزش این تخت بیشتر از هنرمندی آنست. چون دو طاوس بزرگ که تماما پوشیده با یاقوتها و سنگهای قیمتی است، توسط یک هنرمند اروپائی ساخته شده، هیچ چیز خاص و یا هنرمندانه ای ندارد. شاه بزرگ مطابق رسوم، یک لباس ارزشمند اطلسی پوشیده که با گلهای کوچک طلا و ابریشم مزین شده است. دستار او از تکۀ طلائی بوده و دربالای او بال و پر مرغ ماهیخوار نصب است که دارای الماس های با ابعاد و ارزش نامعین و زبرجد شرقی که مثل خورشید میدرخشد. از گردن تا شکم او یک قطار یاقوتهای بزرگ آویزان است.
در اطراف تخت او تمام اومراها دیده میشوند (با خطوط نقره های وزین)، در زیر یک سایه بان زربفت طلائی با حاشیه های طلا و در آنجا میرویس ما نچندان دور از وزیراعظم قرار دارد. جشن چند روز دوام میکند، اما در روز سوم مغول اعظم حسب معمول، باید خود را وزن کند؛ ترازو ها و وزن ها نیز همگی از طلای وزین ساخته شده که در کنارهایش الماسها قرار داشتند. دراین مراسم میرویس تحایف گرانبهای خود را تقدیم میکند که از طرف پدرش به این مقصد اهدا شده است. درعین زمان، وقتی اومراها بعضی هدایائی طلائی تقدیم میکردند که بشکل خسته ها، بادامها و سایر میوه ها ساخته شده، او یک لباس بسیار قشنگ افتخاری و دستار با ارزش دریافت میکند.
روز بعد مراسم جنگ فیل ها است که درآن نه تنها مغول اعظم و اومراها حضور مییابند، بلکه شاهدخت ها و بانوان حرمسرا نیز از کلکین ها نظاره میکنند. درآنجا یک دیوارجدا کننده (افراز) در وسط میدان به ضخامت چهارفت و ارتفاع پنج یا شش فت ساخته شده و فیل های جنگی درهرجانب آن همراه با بانیان آنها و یک چنگک قرار دارند. آنها بعضی اوقات با حرف های زیبا و بعضا با سرزنش (چوبکاری) فیل ها را تشویق به جنگ میکنند، طوریکه آنها به مقابل دیوار رفته و با خرطوم ها، سرها و دندان های خود میکوبند تا دیوار پائین افتیده و بعدا همدیگر را با چنان غضب میرانند که هیچ چیزی نمیتواند آنها را جدا سازد، بجز از چیرکی که یکنوع آتش مصنوعی مخصوص میباشد. به آسانی میتوان تصور کرد که فیلبان ها باید خود را بسیار نزدیک و سریع در بالای آن فیلها نگهدارند و یا به آسانی به زمین افتیده و توسط این جانوران مغضوب پامال مرگ میشوند.
دراین نمایش میرویس ما اختیار خود را از دست میدهد. با دیدن یک دوشیزۀ زیبا از طریق یک کلکین، چنان احساسی در قلب او بوجود میآید که تا کنون وجود نداشته است. او چشم های خود را چنان به او میدوزد که به مشکل میتواند متوجه جنگ فیلها شود. با آنکه نمیداند او چه کسی است، اگر جرات نموده و پرسان هم کند، جواب قناعت بخشی نمی یابد. چون حرمسرای شاهی یا محل اقامت بانوان چنان سخت نگهداری میشود که هیچ مردی بجز از خواجه (اخته) ها داخل آنجا نشده و هیچکس نمیداند چه کسانی در آنجا وجود دارد. با آنهم او میخواهد بداند که این زیباروی چه کسی است؛ لذا کلکین و محلی را یاد داشت میکند که او ایستاده بوده، باوجودیکه نمیداند چطورمیتواند معلومات بیشتری بدست آورد.
سرانجام او بخاطر میآورد که یکی از شوالیه های او که از کندهار با او آمده، یک شخص محیل و با مهارت بوده و با یکی از اخته های سیاه مغول اعظم آشنائی دارد. لذا فرمان میدهد که آنشب پیش او بیاید. بعدا میگوید که یک زیباروی را در حرمسرا دیده و علاقمند شناسائی اواست که آیا یکی از جملۀ زنان یا محبوبه های مغول اعظم است یا نه (چون انواع بانوان در حرمسرا وجود دارد). لذا از او خواستار معلومات از دوستش یعنی اختۀ میشود که دوشیزۀ را شناسائی کند که در روز جنگ فیل ها در کلکین معین و جانب راست ایستاده و به جنگ فیلها مینگرد، با وعدۀ اینکه بخشش بزرگی نصیب او خواهد شد، اگر بتواند معلومات لازم از او دریابد. شوالیه متوجه میشود که این موضوع برای شهزاده دارای ارزش فراوان است. روز بعد نزد دوست اختۀ خود رفته و با توضیح کلکین متذکره در مییابد که او کوچکترین دختر شهزاده مطیع الدین است که پس از عمه بزرگش بنام روشانه رای بیگم نامیده میشود. شهزاده مطیع الدین پسر دوم شاه عالم و او پسر بزرگ مغول اعظم است. در پهلوی اینها اخته میگوید که مسئولیت مواظبت او را خود او بعهده دارد.
به مجردیکه این خبر برای شهزاده گزارش داده میشود، او تلاش میکند که از طریق همان شوالیه با اختۀ متذکره صحبت کند. پس از اهدای یک تحفۀ گرانبها به اخته، چون درمییابد که شاهدخت نامزد نداشته و مشغولیت دیگری بجز از آموزش در حرمسرا ندارد، از او میخواهد که برایش فرصت مناسبی را برای صحبت خصوصی با او تامین کند و درعوض برایش وعده میدهد که هرچه بخواهد برایش فراهم خواهد کرد. اخته اولا او را از خطر دستگیری در حرمسرا و عدم امکان صحبت درخارج قصر آگاه میسازد. اما شهزاده علاوتا یک گوهر با ارزش دیگر به هدیۀ اولی خود افزوده و تقاضا میکند تا تلاش اعظمی خویش در اینمورد را دریغ نکند. او سرانجام راضی گردیده و وعده میدهد که وسایلی برای ارضای این خواهش او جستجو خواهد کرد. روز بعد او نزد شهزاده آمده و برایش میگوید که بر حسب تصادف فرصتی پیدا کرده و برای روشانه رای بیگم گفته که شهزاده در روز جنگ فیلها در کجا ایستاده بوده و دریافته که شاهدخت هم مایل او گردیده و بطور خاصی در جستجوی او بوده است. چون شاهدخت عاشق مرواریدها است، لذا مناسب ترین شانس برای شهزاده اینستکه بحیث تاجر مروارید داخل حرمسرا گردد. بعدا آنها میتوانند در جائی که خود لازم دانند، به تنهائی صحبت کنند.
این خبر برای شهزاده بسیار خوشگوار است. او با انتخاب جعبه ای از بهترین مروارید های خود مانند یک تاجر، لباس پوشیده و پس از چاشت داخل حرمسرا میرود. شاهدخت در اول او را آنطور که وانمود کرده، میپذیرد. اما وقتی هر دو تنها میشوند، او به پاهایش افتیده، خود را معرفی نموده، به او اطمینان میدهد که از همان لحظۀ اول عاشق او شده و چیز دیگری نمیخواهد بجز از اینکه سرنوشت چنین معجزۀ زیبائی را برای او آفریده است. شاهدخت هم که از او بدش نمیآید و با وجودیکه بار دوم است که او را دیده، تمایل درونی برای او احساس کرده و ازاین گستاخی او متعجب میگردد. با آنهم چنین جواب میدهد: شهزاده، من توقع نداشتم ترا اینجا ببینم، اما اگر تو واقعا مرا دوست داری، مهربانی نموده و فورا از این خطری که در آن قرار داری، فرار کن؛ حالا من هیچ چیزی بتو گفته نمیتوانم، بجز از اینکه نامزد نبوده و در اینجا فقط مصروف آموزش هستم؛ اگر من برای تو اینقدر اهمیت دارم، طوریکه تو میگوئی، با پدر و پدربزرگم صحبت کن که تصمیم من تابع ارادۀ ایشان است؛ امیدوارم که پادشاه درخواست ترا رد نکند؛ اما بخاطر اینکه خودت و مرا در خطر نیاندازی، بار دیگر از شما عذر خواسته و تقاضا میکنم که فورا از اینجا برو. شهزاده مجبور میشود که به فرمان شاهدخت تسلیم گردد. با وجودیکه او فکر میکند برایش بسیار سخت است، اما قبل از رفتن تقاضا میکند که یکتعداد مروارید های بزرگ را بحیث هدیه از او پذیرفته و بعدا با بوسیدن دستهای او از نزدش جدا شده و بسیار راضی میباشد. بازهم با همان لباس تاجری بدون اینکه شناخته شود، از حرمسرا خارج میگردد.
به مجردیکه از حرمسرا به قصر خود برمیگردد، فورا قاصدی به کندهار فرستاده و پدر خود را آگاه میسازد که عشق او در دهلی موجود بوده و برای بدست آوردن این زیباروی برایش کمک کند. این دوشیزه یکی از خانوادۀ مغول اعظم بوده و راضی میباشد. از پدرش خواهش میکند که نمایندگانی به دربار مغول اعظم فرستاده و از شاهدخت موصوف خواستگاری کند. برایش اطمینان میدهد که مغول اعظم هم مخالفتی نخواهد داشت. درعین زمان از فرصتی غافل نمیشود تا خود را از معرفی با شهزاده مطیع الدین و شاه عالم (پدر مطیع و پسر مغول اعظم) دریغ نه نموده و خود را مطلوب ایشان سازد. او همچنان رابطۀ خود را با شاهدخت در حرمسرا نگهداشته و او را از تصامیم خود توسط نامه ها آگاه میسازد.
وقتی امیر محمد باقر از ارادۀ پسرش باخبر میشود، فکر میکند که این ازدواج برای او بسیار مفید میباشد. لذا یک نمایندگی رسمی با هدایای گرانبها به نزد مغول اعظم فرستاده و از شاهدخت متذکره برای میرویس خواستگاری میکند. شهزاده به هنگام رسیدن این نمایندگان به دهلی، اولا این پیشنهاد خود را با وزیر اعظم در میان میگذارد که مهربانی زیادی بالای او داشته و او وعده میدهد که در وقت مساعد، این موضوع را با پادشاه درمیان خواهد گذاشت. اورنگزیب از این پیشنهاد نمایندگان بسیار خشنود گردیده و فورا رضائیت پسر و نواسه اش (شاه عالم و مطیع الدین) را حاصل میکند.
مراسم ازدواج بزودی برگذار نمیشود، مگر اینکه نکاح به شیوۀ اسلامی و با شکوه و تشریفات بزرگی انجام گردد. مغول اعظم پیر که میرویس را مانند پسر خود دوست میداشت، بدون درنظرداشت سن خود، در این مراسم فوق العاده شادمانی و خوشحالی میکند. پس از آن روشانه رای بیگم و خانواده اش میل داشتند که آنها مدت بیشتری در هندوستان بگذرانند. شهزادۀ ما بازهم خواستار رضائیت پدر خود شده و اجازۀ ماندن برای دو سال دیگر در دربار مغول اعظم را بدست میآورد، بدون درنظرداشت اینکه همگان در کندهار منتظر دیدار این جورۀ جدید بودند. او متعاقبا دربار بزرگ و همرهان زیادی تشکیل داده و پس از گذشت یکسال، بانوی او (درسال 1704) پسری بدنیا میآورد که باعث خوشی هردو دربار میشود.
++++++++++++++++++++++++++++++++++
فصل سوم – تولد، ختنه و آموزش میرویس
تولد و کودکی میرویس
این همه حوادثی که برای محمد باقر خوشحالی زیادی فراهم کرد، سرانجام به نقطۀ اوج آن رسیده و گنی، زن دوستدار او پسری به دنیا میآورد که همین میرویس ما بوده و این حادثه در سال 1687 بوقوع می پیوندد.
گنی که تا این زمان نازا بوده و تاتارها که بسیار خرافاتی هستند، به این حادثه بطور خارق العاده نگریسته و باور داشتند که سرنوشت خاصی در انتظار این شهزادۀ جوان قرار دارد. زیرا پیش از اینکه پدرش به اینقدر افتخار، قدرت و پیروزی نرسیده بود، او به دنیا نیامد. مادرش نیز وانمود میکرد که بهنگام تولد او هیچگونه دردی احساس نکرده است. از این برمیآید که این شهزادۀ جوان بزرگ ترین خوشی ها را به همراه خواهد داشت. شاید گنی به علت مادرشدن خود به فرط خوشی رسیده و دردی را به هنگام زایمان احساس نکرده باشد؛ یا شاید او فقط این باور مسلمانان را تقلید کرده که پیامبر آنها نیز بدون درد زاده شده است.
صرف نظر از اوضاع فوق الذکر، معلومدار است که گنی بهنگام بارداری یک خواب جالبی دیده که عقابی از لبهای او پرواز نموده و هرقدر که به هوا بلند تر شده، اندازۀ آن نیز بزرگتر گردیده و سرانجام با بالهای خود تمام پارس و قسمتی از هند را سایه نموده است. از این خواب چنین تعبیر میشود که آیندۀ خوبی در انتظار این شهزادۀ جوان قرار دارد. بطورخاص او کارهای برجستۀ در پارس انجام داده و آن مملکت را نگه خواهد داشت.
لذا او با مواظبت خاص اقارب خود زیر آموزش قرار گرفته و حتی در همان خورد سالی نشان میدهد که روح بزرگی دارد. چون او چیزهای زیادی از طفولیت عهده دار نشده؛ همیشه صمیمانه، خوشخو و فعال بوده و لذت خاصی میبرد اگر از حرم یا محفل زنان به محفل مردان برده میشد.
وضع کندهار طوری است که تمام تاجرانی که از پارس به هند و یا از هند به پارس میرفتند، باید از آنجا میگذشتند. او فرصت زیادی داشت که با تعداد زیاد خارجیان و بعضا اروپائیان ملاقات نموده و همیشه احترام زیادی برای اروپائیان قایل بود. تاجران نیز عادت داشتند که بعضی هدایای خویش را بهنگام عبور از کندهار برای محمد باقر پیشکش نمایند و این در زمانی رخ میداد که تصاویر تعداد زیاد شاهان بزرگ به او اهدا شده بود. تمام اینها به شهزادۀ جوان نشان داده شده و دیده میشد که او با توجه زیادی به آنان می نگرد. اما با دیدن شاه پارس، آنرا با غضب بر زمین میزند که ارتباط اندکی با پدرش نداشت.
آموزش
وقتی میرویس به سن هشت سالگی میرسد (با تمایل زیاد به آموزش)، در زبانهای پارسی و عربی مهارت کامل پیدا میکند. محمد باقر جهت ختنۀ او آمادگی زیادی برای بزرگداشت مراسم آن میگیرد. مسلمانان در واقعیت، ختنه را بحیث یکی از مواد اساسی عقیدۀ خود محاسبه نمیکنند و حتی واژۀ هم در اینمورد در قرآن نیامده است. اما این موضوع یک رسم باستانی و عادتی در بین عربهاست که خود را اولادۀ اسماعیل میدانند. آنها مراسم ختنه را بحیث یکی از علایم ورود به مجمع مسلمانان برگذار میکنند. ختنۀ میرویس با مراسم خاصی برگذار میگردد، طوریکه محمد باقر نمایندگان خود را به دربار مغول اعظم، شاه پارس، خان های تاتار و سایر شهزادگان همجوار فرستاده، آنها را از مراسم ختنۀ پسر خویش آگاه ساخته و از آنها دعوت به عمل میآورد که نمایندگان عالیرتبۀ خود را به این مراسم بفرستند.
او شانس خوبی دارد که نمایندگان تقریبا تمام محلات در وقت معین به کندهار رسیده و هدایای بزرگی با خود میآورند. مراسم در بهار صورت گرفته و امیر محمد باقر نه تنها تمام نمایندگان خارجی، بلکه تمام خانواده، اقارب و افسران عالیرتبه را در قصر خود دعوت نموده و آنها را با انواع خوراک های لذیذ پذیرائی میکند. تعداد زیاد شمع های مومی افراشته شده و با انواع تصاویر و گل های مصنوعی به شیوۀ ترکی آراسته میشود.
روز اول مراسم به اشتراک تعداد زیاد نوازندگان، رقص زنان هندی و اجرای حرکات عجیب و خنده دار پایان مییابد. روز دوم نیز به عین ترتیب ادامه یافته و به هنگام شام شهزاده میرویس از حرم به قصر میآید. مراسم با عبور یک ستون افسران ارتش مجهز با سلاح و لباس در بالای اسپها شروع میشود. به دنبال آن یکتعداد جوانان تاتار با انتقال انواع شمع های رنگارنگ و منقوش عبور میکند که بعضی از آنها انواع آلات موسیقی را مینوازند. بعدا دو قطار دارای رنگ سبز و یک شمع غیرعادی بطول چهارده یارد و آراسته با رنگهای مختلف و تصاویر عبور میکند. بعدا ده شمع کوچکتر و دو پرچم با یک دستۀ موزیک پدیدار میشود. در آخر یک شمع بزرگ مانند شمع قبلی آمده و بدنبال آن آموزگار (مربی) و اسپ سواری میرویس جوان و تعداد زیاد افسران با اسپ های بارکش مجهز دنبال میگردد. بعدا میرویس جوان به تنهائی سوار در اسپ و در هرجانب آن یک افسر پیاده پدیدار میشود. او در یک لباس طلائی با گلهای سرخ و دستار آراسته با دو پر مرغ و یک گوهر بزرگ مربعی ملبس میباشد؛ یک شمشیر در کمر دارد که تماما با الماس مزین شده و مغول بزرگ به او هدیه داده است؛ یک دستۀ بلوری نشانده در طلا که در زین بسته شده؛ در پاهایش کفش های که مزین با طلا و جواهرات بوده؛ و بعدا مراسم با عبور تعداد زیاد افسران پایان مییابد.
تمام خانه های شهر و قلعه چراغبندان شده است. به مجردیکه میرویس جوان به جای معین میرسد، دست های پدر خود را بوسیده، تکریمات خود را به مهمانان تقدیم نموده و بعدا با همان نظم قبلی (محمد باقر با مهمانان و پسرش) از قلعه به اتاق بزرگی مارش میکنند (که چراغان شده است). شهزاده جوان دراین اتاق توسط یک افسر برجسته ختنه گردیده، پوست آن یکجا با کارد خونین به مادرش (گنی) فرستاده شده و درعوض یک سُرنای طلائی منحیث تحفه به افسر داده میشود. به مجردیکه عمل بریدن پایان یافته و پودری در بالای زخم پاشیده میشود تا درد آن تسکین یابد، شهزادۀ جوان دست های خود را به شیوۀ ترکی بالا نموده و با صدای بلند میگوید: خدا یگانه است و محمد پیامبر اوست. با این عمل نام محمد میرویس توسط پدرش به او داده میشود.
به اینترتیب مراسم ختنه پایان یافته و فریاد های بزرگ شادی و خوشی با نواختن دهل و نی و انواع موسیقی شنیده میشود. بعدا تمام مهمانان با نظم قبلی به قلعه برگشته، شب هنگام یک آتشبازی مرغوب به شیوۀ شرقی برگذار شده و مراسم جشن برای سه روز دیگر ادامه مییابد. گاوهای بریان شده نه تنها در قلعه و حرم، بلکه در بین مردم توزیع میشود که در داخل هر گاو یک گوسفند، در داخل هر گوسفند یک مرغ و در داخل هر مرغ یک تخم قرار دارد. محمد باقر در پهلوی آن دستور میدهد که پول زیادی در بین ارتش و فقرا توزیع شود. در داخل قلعه نیز تعداد زیاد دلقکان و شعبده بازان وجود داشتند که هریک نقش خود را اجرا کرده و مهمانان را با حرکات و قیافه های خنده دار خویش میخندانند. به اینترتیب مراسم جشن و تشریفات پایان مییابد.
میرویس پس از ختنه شدن تلاش میکند که خود را با آشنائی در قرآن قویا وارد مذهب خویش یا یک مسلمان واقعی سازد. او به عین ترتیب نشان میدهد که تمایل زیادی به فراگیری تاریخ مردمان خارجی داشته و هیچ مشکلی را در بدست آوری کتب خارجی و ترجمه آن به پارسی یا عربی نمی پذیرد. دراینمورد انگلیس های سوراتی نقش مهمی بازی میکنند. در بین تعداد زیاد کتب تاریخ که بدست میرویس میرسد، هیچکدام او را به اندازۀ زندگینامۀ کرومویل مشهور مجذوب نمیسازد که در شانس، پیروزی و زیرکی او متحیر میشود (طوری که خودش بعدا همانگونه میشود). او همچنان ریاضی را فرا گرفته و خود را برای تمام اعمال و تمرین در رسوم پارسیان و تاتارها آماده میسازد، طوریکه نسبت به همسالان خود به مراتب بالاتر بوده و امکان تحقق آمال و آرزوهای خود را افزایش میدهد.
بهنگام تولد و خرد سالی او تعداد زیاد نشانه ها و فالهای فرخندۀ بوقوع میپیوندد که تاتارهای خرافاتی، باور و امتیاز زیادی به این چیزها میدهند. امیرمحمد باقر با این حوادث تحریک شده و تلاش میکند تا معلومات واضح تری بدست آورد. به او گفته میشود که یک امام یا روحانی در یک غار کوه به فاصلۀ سه لیگ از کندهار زندگی میکند که در پیشگوئی حوادث آینده از شهرت و اعتبار زیادی در تمام مملکت برخوردار است. لذا او با پسر و یکتعداد خدمه به نزد او رفته و او را در یک مغارۀ سرد گوارا مییابد که در کنار روشنائی چراغ و در بین تعداد زیاد کتب و وسایل ریاضی نشسته است. او مرد مقدسی است که ریش برفگونۀ او نشان دهندۀ گذشت ایام و زود گذری زندگی میباشد. اما آراستگی و چهره زندۀ او نشان دهندۀ معنای ابدیت روح است.
او هر دو شهزاده را فورا شناخته و برایشان میگوید که برای چه آمده اند و هم اکنون از ستارگان دریافته است که شهزادۀ جوان (یعنی میرویس) دارای آیندۀ بسیار بزرگ میباشد، اما خود او باید برای جستجوی چنین سرنوشتی تلاش کند. او متعاقبا هشت تاس بسته در دو سیم مسی بیرون آورده و با آنها به شیوه های مختلف بازی میکند تا قرعۀ درست را دریابد. بعدا او چهل دانه تختۀ نازک را گرفته و در پیشروی حاضرین قرار میدهد که صفحۀ پائین تخته ها نوشته دار بوده و محمد باقر باید یکی از این تخته ها را انتخاب نموده و پرسان کند که چه شانس خوب یا بدی برای شهزاده جوان وجود دارد. در این مورد امام با درنظرداشت نوشته های تخته ایکه محمد باقر انتخاب کرده، کلماتی بیان میکند. بعدا یک کتاب طویل و ضخیمی به ضخامت سه یا چهار انچ را بر میدارد که صفحات آن با انواع زوایا، ارواح، اژدها، حیوانات، کرمها و حشرات نقاشی شده و دارای اشکال معمولی و ترسناک میباشد. او این کتاب را چندین بار بر داشته و بصورت دوامدار با سخنان زیر لب به خوانش میگیرد تا اینکه با شکلی برخورد میکند که با نوشتۀ تختۀ کوچک مطابقت دارد. او پیشگوئی میکند که این شهزادۀ جوان صاحب یک زن و جنرال بزرگی میگردد که با مقدار زیاد احتیاط، مهارت و شجاعت مذهب واقعی اسلام را نگه داشته و درعین زمان فرمانروای یکی از شریف ترین و قدرتمند ترین سلطنت های آسیا میگردد. پدر و پسر از این جوابات فوق العاده خوشحال شده و تحایف گرانبهای برای امام پیشکش میکنند که او از پذیرش آن خود داری کرده و میگوید که به آنها نیازی ندارد. اما با اصرار ایشان او میپذیرد که آنها را در اختیار فقرا قرار دهد و به اینترتیب از هم جدا میشوند.
میرویس با وجودیکه هنوز کوچک است، این پیشگوئی را غالبا در اندیشه های خود چرخانیده و تقریبا مطمئین میباشد که اگر هر چیزی را با شجاعت پیگیری کند، سرنوشت او را کمک خواهد کرد. اما او در این سن چیز زیادی نمیخواهد، بجز از اینکه بخت خود را در ارتش بیازماید. چون چیز دیگری بجز از مفکورۀ جنگ، برای او روحیه نمیدهد.
درخواست دوبارۀ زیگان- اریپتان و اوضاع سرزمین قلماق ها
زیگان- اریپتان که تا اینزمان اکثرا در کندهار بوده و توسط محمد باقر بطور خاصی پذیرائی میشود، اطلاع حاصل میکند که قانتاش بزرگ باستو- خان پس از شکست درجنگ با چینائی ها در جریان دو سال گذشته به چنان زندگی فقیرانه و تیره روزی گرفتار شده که تصور نه میتواند زندگی طولانی تری داشته باشد. در عین زمان پسرش سیپتیمبالدوس توسط امپراتور چین به قتل رسیده و قلماقها آرزو دارند که زیگان- اریپتان را پس از مرگ باستو- خان بحیث شاه خود داشته باشند. میرویس جوان با درنظرداشت اوضاع تصورمیکند که جنگ حتمی بوده و از پدرش میخواهد به او اجازه دهد که با زیگان- اریپتان به آنجا برود. اما به محمد باقر اطمینان داده میشود که قلماقها و بخارائیان، آن شهزاده را بدون هیچگونه مقاومتی بحیث سلطان خویش میپذیرند. لذا به پسرش میگوید که دراینزمان آرامش ژرفی در تمام آسیا برقرار بوده و برای او فرصتی وجود ندارد که بخت خود را در جنگ بیازماید. لذا محمد باقر تصمیم میگیرد او را به دربار مغول بفرستد که اوضاع آنجا بیشتر به مفاد او است. از طرف دیگر همیشه لازم نیست که یک قهرمان بزرگ از طفولیت در جنگها باشد؛ لازمۀ چنین شخصی برای غلبه بر دشمن، مهارت و زیرکی است، نه قوت ارتش.
شهزاده زیگان- اریپتان برای سفر به بخارای کوچک آمادگی میگیرد. لذا لازم است به گزارشی در بارۀ آن مملکت بپردازیم.
باستو- خان سالها پس از فرار زیگان- اریپتان با زین- خان یا زوسی- خان شهزادۀ منگولیا و امولون بوگدو- خان امپراتور چین اختلاف پیدا کرده و تلاش میکند که این شکاف را با میانجیگری از طریق اعتبار و امتیاز درمان کند. لذا اویرنا- الکا- نایبو را بحیث نماینده به جانب هردو شهزاده فرستاده و امیدوار است که با میانجیگری دالای- لاما مصالحه کنند. این دالای- لاما یا لامای بزرگ یک نوع شاه روحانی بوده و توسط قلماقها، منگولها و تاتارهای کافر نسبت به پاپ روم (برای عیسویان رومن کاتولیک) بیشتر مورد احترام است. او حتی بنام پدرخوانده یا خدای آسمانها و پدر جاودانی یاد میشود. مسکن او در مرکز برانتولا و در بالای یک کوه بلند و شیبدار واقع است. جائیکه او در درونترین و تاریکترین اتاق (که با طلا و نقره مزین شده و با تعداد زیاد شمع ها روشن میباشد) و در بالای بالشتی نشسته است که در محل بلندی قرار داشته و با قشنگترین پارچه های منقوش پوشیده شده است. او اجازه میدهد که مثل خدا پرستیده شده و پاهایش با بزرگترین فروتنی بوسیده میشود. او تمام تحایف خان های تاتار کافر را میپذیرد. آنها وانمود میسازند که هیچ چیزی برای امرار روزانه ندارند، بجز از چند گرام گل ساخته شده با سرکه و یک ظرف چای. اما هیچ جای شک وجود ندارد که بطور مخفیانه با غذا های لذیذی تغذیه میشوند. وقتی در مسایل دنیوی میانجیگری میکند، دیوه یا نماینده تام الاختیار خود را فرستاده و متعاقبا مطابق فرمان او پایان مییابد.
پیشنهاد امپراتور چین در اثر ملاقات نمایندگان هر دو جانب با دیوه، توسط قلماقها و منگولها پذیرفته میشود. اما هر دو وزیر در بارۀ امتیاز یا حق تقدم مخالفت میکنند، طوریکه نمایندۀ قلماقها وانمود میسازد که آقای او باستو- خان از طریق نسب مستقیما به زیگان- خان مشهور، جد بزرگ تیمورلنگ رسیده و قدرت او به مراتب بیشتر از منگولها است، مانند موهای سر در مقایسه با موهای ابرو. نمایندۀ منگولها ازاین مقایسه ناراضی گردیده و جواب میدهد که به چیز دیگری ضرورت نیست، بجز از یک تیغ برای جدا نمودن ایشان. به اینترتیب ملاقات و مذاکرات بدون درنظرداشت تمام تلاشهای دیوه قطع میشود.
وقتی امپراتور چین از برخورد هردو نماینده مطلع شده و درمییابد که تمایلات نیک او تاثیر معکوسی بجا گذاشته است، به آسانی میداند که جنگ دربین این دو شهزاده غیرقابل جلوگیری است. لذا نمیداند چه کار دیگری میتواند انجام دهد. او از قدرت و شجاعت بی باکانۀ باستو- خان خبر داشته و خواهش میکند که متواضع تر باشد. اما او دلایلی برای هراس دارد، زیرا منگولها آنقدر ضعیف بودند که نمی توانستند ابزار او باشد. او با وجودیکه جنگ در مرزهای مملک خود را خطرناک میداند، اما حوادث به سرعت بوقوع پیوسته و عواقب آنرا به سرنوشت میگذارد. او با دانستن اینکه حتی قویترین دشمن را میتوان بعضا از طریق غافلگیری به گیجی انداخت، به زین- خان میفهماند که بیخبر بالای باستو- خان حمله کند، قبل ازاینکه او تمام قوتهایش را جمعآوری کند. در پهلوی دخالت غیرمستقیم علاوه میکند که یکمقدار هدایا و وعدۀ کمک بهنگام ضرورت نیز به او داده میشود. به اینترتیب زین- خان با غضب زیاد داخل مملکت قلماقها شده و هر کسی را مییابد، به قتل میرساند، تا حدیکه دورزیزپ برادر باستو- خان نیز یکی از کشتگان بوده است. باستو- خان زمانی این اخبار را می شنود که نشسته و چای مینوشد. اما به علت ترس و عجله در فرمان، چای را ریختانده و انگشتان خود را میسوزاند. ولی پس از بهبودی اندکی با تبسم میگوید: ببینید که فعالیت فوق العاده چقدر خوب است؛ اگر آنقدر سریع نمیبودم، دستهای خود را نمی سوختاندم. اما پس از بازگشت بحالت آرامش، فورا تصمیمات خوبی میگیرد.
برف زیادی باریده و مانع هرگونه اقدام فوری میشود. لذا او سربازان خود را یکجا نگهداشته و به تجهیز و ازدیاد آنها میپردازد. او میبیند که منگولها به علت نابلدی با مملکت بزودی به دست او خواهند افتاد؛ با آنهم بخاطر تسریع این هدف، او به اسپ خود سوار شده، گزارشی به همه جا ارسال میکند که او همه چیز را گذاشته و به صوب نامعلومی میرود، طوریکه هیچ کسی تا سالیان دیگر از او چیزی نخواهد شنید. این فرمان چنان با زیرکی ارسال میشود که منگولها بزودی از این تصمیم مطلع شده و به این علت زین- خان نه تنها عجله در مارش را دو چند میسازد، بلکه حتی سربازان خویش را برای تهاجم بهتر دو بخش میسازد. این همان چیزی بود ک باستو- خان میخواست. لذا او اولا به 8 هزار و بعدا به 3 هزار منگول حمله نموده و تمام آنها را پراگنده میسازد. بعدا او با سربازان خود بسرعت بالای تمام ارتش زین- خان حمله نموده و چنان وحشتی درهمه جا می پیچید که تماما بیشرمانه فرار میکنند، بدون اینکه شمشیرهای خود را بکشند. اما باستو- خان آنها را تعقیب نموده، تعداد زیاد آنها را به قتل رسانیده، گوشهای مقتولین و موهای پیشروی اسپهای آنها را در 9 شتر بار نموده و منحیث علامه پیروزی می فرستد. بعلاوه، آنها را با 30 هزار مرد با چنان شیوه ای تعقیب میکند که آنها مجبور میشوند به پشت دیوار چین بر گردند.
جنگ باستو- خان با امپراتور چین و شکست کامل او
وقتی شاه عاقل چین از این بدبختی زین- خان مطلع میشود، سخت کوشش میکند که با هدایای بزرگ و نکوهش محتاطانه، باستو- خان را قانع سازد که اسلحۀ خود را کنار گذاشته و با دشمن صلح کند. اما باستو- خان خود خواه و انتقام جو نمیداند چطور از این پیروزی استفاده کند. او هدایای فرستادۀ امپراتور را مسترد کرده، صلح را قبول ننموده و تقاضا میکند که امپراتور باید زین- خان را با تمام کسانیکه به چین عقب نشسته اند، تسلیم کند و یا او مجبور است که جنگ به مقابل امپراتور را خودش اعلان کند.
این جواب مغرورانه توسط امپراتور چین بحیث اعلام جنگ پنداشته شده ویکتعداد سربازان را به مقابل او میفرستد. اما آنقدر بدشانس یا ترسو میباشند که 20 هزار چینائی توسط یکهزار قلماق به قتل میرسد. بار دیگر به تعداد 80 هزار فقط توسط 10 هزار تاتار شکست خورده و متفرق میگردد. لذا امولون- بوگدو- خان ارتشی به تعداد 300 هزار نفر و 300 توپ جمع آوری نموده و میخواهد جلو دشمن خود را با این تعداد شگفت انگیز بگیرد. او همچنان قلماقها را در بخشهای ارتش خویش شامل ساخته و مطمئین است که پیروز میشود. او بازهم شرایط مفاد آور صلح به باستو- خان را پیشنهاد میکند. اما باستو- خان با پیروزیهای آخرش چنان مغرور شده که به هیچ چیزی گوش نداده و خطر آنرا ناچیز میشمارد. جنگ آغاز گردیده، باستو- خان شکست خورده و تعداد کمی میتوانند با چند قلماق به کوههای مجاور عقب نشینی کنند.
این بدشانسی برای او قابل تحمل بود که می شنود زن او بنام انی بهنگام فرار به قتل رسیده و امپراتور چین سر او را منحیث علامت پیروزی با خود برده است. به علت عدم دریافت معیشت در کوهها، اکثریت مردم و اسپهای آنها به قحطی مواجه شده و مجبور میشود که با تعداد کمی به مملکت خود برگردد. مردم او به علت اینکه عامل اینهمه بدبختی خود او بوده است، از او ناراض میشوند. آنها بصورت آشکار چنان گله و ناله میکنند که باعث بخش اعظم زندگی پریشان او میشود. او در آخر تصمیم میگیرد که پسرش سیپتینبالدوس را نزد دالای- لاما به برانتولا بفرستد تا اگر ممکن باشد، با میانجیگری او اختلافات حل گردد. اما این شهزادۀ جوان در مسافرتش آنقدر بدشانس است که با همراهانش توسط ابای- دولو- بیک خان شهر کامول (و تابع باستو- خان) دستگیر و به پیکن فرستاده میشود. جائیکه امولون- بوگدو- خان فرمان میدهد سرهای تمام شان بریده شده و به خان کامول وعده میدهد که او را حفاظت میکند. این اخبار غمگین چنان او را دلشکسته میسازد که یکتعداد قلماقها تشویش داشتند که او بیشترعمر نکرده و وارث نزدیک دیگری بجز از شهزاده زیگان- اریپتان وجود ندارد. لذا به او خبر میدهند (طوریکه قبلا گفته شد) که بسیار ضرور است بهنگام مرگ باستو- خان آنجا باشد.
برگشت زیگان- اریپتان به سرزمین قلماق ها
امیرمحمد باقر که این شهزاده را بسیار دوست داشته و میخواست مملکتش را توسط او خوشحال سازد، تمام کمک ها را برای او پیشکش میکند. اما با دیدن اینکه خود قلماقها پشت او نفر فرستاده اند، فقط 2 هزار مرد با او همراه کرده و وعده میسپارد که درصورت هرگونه مشکلی، میرویس را (که تمایل زیادی به او دارد) با ارتش بزرگ سربازان خودش و متحدینش می فرستد. در ضمن برایش آرزو میکند که درهر صورت و هر وقت با مشیت الهی (که مالک مملکت محمد باقر است) آزادی خویش را نگهداشته و قوانین و نظم خوبی در آنجا برقرار سازد، که تماما توسط زیگان- اریپتان با خوشی وعده داده میشود. به اینترتیب زیگان- اریپتان واگذاری خود را با تمام علایم دوستی صمیمانه و سپاسگذاری ابراز داشته و برگشت خود به بخارای کوچک را در پیش میگیرد.
+++++++++++++++
فصل دوم – آمادگی محمد باقر برای جنگ و اشغال کندهار
شرح کندهار
محمد باقر تمام وسایل لازم برای بهره برداری از این طرح (تسخیر کندهار) را آماده میسازد. سایر تاتارهای عضو کنفدراسیون او نیز سربازان خود را آماده میسازند. او فقط منتظر شنیدن ارسال توپچی وعده شده توسط مغول اعظم است که دراینصورت میتواند بطور غیرمترقبه داخل ولایت کندهار شده و مرکز آنرا سریع و سیلاب وار تسخیر کند. این ولایت در بین ولایت پارسی زابلستان (که یکجا با ولایت سجستان توسط یونانی های باستان بنام درنگیانا نامیده میشد) و رود اندوس واقع است. همچنان گفته میشود که این ولایت قبلا بنام اراکوزیا نامیده شده است. مرکز آن هم که کندهار نامیده میشود، قبلا یکی از مهمترین و مستحکم ترین شهرهای پارس و بزرگترین شهر ستراتژیک پارسیان در مرزهای سرزمین های مغول اعظم بوده که بطور شایسته بنام کلید مغولان و پارسیان نامیده شده است. گفته میشود که این شهر همان کوفیر باستانی است که توسط ملکۀ آسوری بنام سیمیرامیس ساخته شده و توسط ستیزیا توسعه داده شده است.
کندهار توسط شاه عباس پادشاه پارسیان در سال 1622 تسخیر میشود. چون شهزاده ای که درآنجا حاکم بوده، میخواهد شاه متذکره را به عوض مغول اعظم بحیث فرمانروای خود بپذیرد، اما به شرطی که همیشه یکی از شهزادگان خانوادۀ او بحیث وایسری آنجا باشد که پارسیان آنرا بنام والی مینامند: این شهزاده که بعدا جانشین او میشود، پسرش علیمردان خان است. علیمردان خان پس از به تخت نشستن شاه صفی نواسۀ شاه عباس که سلطنت خود را با خونریزی شروع میکند و با درک دعوت شاه در ضیافت خونین اصفهان که شاید به قیمت جان او تمام شود، شهر را تسلیم مغول اعظم نموده، دربدل آن بزرگترین مقام در قلمروی مغول را کمائی کرده و به هنگام برگشت، خزانۀ بزرگی را با خود میآورد.
با آنهم شاه صفی این شهر را درسال 1650 با زور تسخیر نموده و شاه جهان مغول اعظم بعدی، پسر خود بنام دارا شاه را با یک ارتش 300 هزار نفری برای تسخیر دوبارۀ کندهار میفرستد. اما پارسیان دفاع نیرومندی از این شهر نموده و او مجبور میشود که بر گردد. پسر دوم مغول اعظم با وجودیکه شهزادۀ شجاعی است، سال آینده نیز شانس بهتری ندارد. او پس از حملات مکرر و بیهوده مجبور میشود که عقب نشینی نموده و کندهار در دست پارسیان باقی میماند. سرانجام بزرگترین شاهدخت مغول اعظم با رضائیت پدر و یک ارتش 400 هزار نفری برای تسخیر کندهار فرستاده میشود. شاهدخت در مقابل آن شهر فرماندهی را به برادر خویش بنام اورنگزیب سپرده و او به شیوه ای حمله میکند که امیدواری زیادی برای تسلیمی شهر بوجود می آید. اما او با درنظرداشت اینکه این افتخار نه نصیب او، بلکه نصیب خواهرش میشود و هم بعلت عدم بروز حسادت برادرانش، حملات خویش را ضعیف ساخته و با فرا رسیدن موسم باران، دلایل کافی برایش فراهم میشود تا عقب نشینی کند.
شاه جهان که فکر میکند به این ارتباط شاید دیوانه شود، از علیمردان خان (که او را منحیث پدر خویش میداند) تقاضا میکند که چطور میتواند این شهر را تسخیر کند. او چنین جواب میدهد: "من بسیار شک دارم که اعلیحضرت شما بتوانید آن شهر را پس بگیرید، مگر اینکه شخص یاغی و خاین دیگری مثل من پیدا کنید". از اینجا میتوان نتیجه گیری کرد که آن شهر چقدر مهم بوده است. به این علت در تعین وایسرای این شهر توسط پارسیان همیشه مواظبت بزرگی بعمل آمده تا آنرا به اشخاص ثروتمند، قدرتمند و مورد اعتمادی بسپارند که متولد پارس بوده و بتواند مقدار بیشتری را در پارس ببازد، نسبت به اینکه از مغول اعظم بدست آورد. به اینترتیب اکثریت آنها مجبور بوده اند تا تمام خانواده خود را بحیث گروگان در پارس بگذارند.
پارسیان از نقطه نظر مهارت و شجاعت، برتری زیادی نسبت به هندیان دارند. آنها از ارتش مغول اعظم هراس زیادی نداشته و اکثرا چگونگی بهره برداری از جنگ هندیان را به تمسخر میگرفتند. آنها میگفتند، وقتی شاه عباس به مقابل آنها میرفت، همیشه عادت داشت که تعداد ارتش خود را به اندازۀ یک سوم کمتر از ارتش هندیان انتخاب میکرد. بار دیگری که ایشان را شکست داد، یکی از سوگلی (محبوبه) هایش ارتش او را رهبری میکرده و میدان جنگ با هزاران کشته پوشیده شده است. آنها همچنان این ضرب المثل را تکرار میکردند که (از عملیات فوق) یک سنگ برای کشتن چهل سیاه کافی است، ومقصد آنها هندیانی اند که جلد اکثر شان سیاه اند.
گزارشی از مردمان بلوچ و اغوان {افغان} و همکاری آنها با محمد باقر در تسخیر کندهار
با وجودیکه پارسیان ترس کمتری از هندیان داشتند، با آنهم به علت ترس از مردمان بلوچ و اغوان مجبور بودند یک گاریزون (پادگان) قدرتمند را در شهر کندهار داشته باشند. این دو مردم، به شیوۀ سکائیان باستان، همیشه در زیر خیمه ها و در کوهها زندگی میکنند. آنها در واقع باید زیر انقیاد مغول اعظم باشند، اما نظر به مشرب وحشی و جنگی ایکه دارند، اغلبا از عدم اطاعت کامل ایشان چشم پوشی میگردد. آنها اکثرا در خدمت کسانی قرار میگیرند که برایشان مزد بیشتر پرداخت میکنند. آنها از طریق غارت و تاراج زندگی نموده و هیچگونه ترحمی به کاروانها یا امثال آنها ندارند. آنها از نگاه اصل و نسب مربوط ارمنی های عیسوی یا ترکمن های محدودۀ قفقاز و بحیره کسپین اند که بواسطه تیمورلنگ (بحیث ناقلین) به اینجا انتقال شده بودند. اما درحال حاضر باور چندان به عیسویت ندارند. با آنهم خود را با علامه چلیپای مقدس ولینعمت عیسویت دانسته و از مسلمان ها نفرت دارند. این مردمان غالبا مشکلات بزرگی را برای پارسیان در کندهار ایجاد نموده و تجارت آنها را تباه گردانیده اند. لذا پارسیان مجبور شده اند که با ایشان با ملایمت و مودبانه برخورد کند.
محمد باقر محتاطانه در نظر دارد که چطور میتواند از این مردمان درجهت حمله بر کندهار استفاده کند. لذا تلاش میکند که با آنها رابطۀ دوستی برقرار کرده و آنها را طرفدار خویش سازد، با وعدۀ اینکه در پهلوی هدایائی که حالا به آنها داده شده، میتوانند مزد خوبی نیز داشته باشند. سرانجام وعده ای مغول اعظم فرا رسیده و محمد باقر با ارتشی متشکل از 70 هزار تاتار از بامیان حرکت میکند، جائیکه این سربازان جمع گردیده و قرارگاه آنها بوده است. وقتی او از کوهها عبور نموده و به نزدیک بنجهیر میرسد، با 14 هزار بلوچ و اغوان فوق الذکر یکجا میشود که بصورت خوبی با نیزه ها، شمشیرها، کمان و پیکان مجهز میباشند.
پارسیان با اطلاع قسمی از این مارش به این فکر میباشند که تمام آمادگی ها طبق معمول، تاخت و تاز به ولایات زابلستان و سجستان میباشد. لذا آنها یکتعداد نیرو را برای پوشش ولایت متذکره میفرستند. چون هیچکس تصور نمیکند که تاتارها قصد حمله بالای یک شهر مستحمکی چون کندهار را داشته باشد. اما با عبور نیروهای محمد باقرخان بداخل مملکت مغول اعظم، پارسیان متوجه خطر میشوند.
ارتش محمد باقر پس از رسیدن توپها، مهمات، تدارکات و سایر ضروریات جنگی وعده شده، با عجله بطرف کندهار شتافته و آن شهر را محاصره میکند، قبل از اینکه گاریزون کندهار بداند چه کسانی دشمن آنها است. شهزاده زیگان- اریپتان نیز بزودی با توپچی (که عمدتا توسط گاوان هندی کشیده میشدند) و سایر مخازن و تدارکات به قرارگاه میرسد. تمام آمادگیها گرفته میشود تا محاصرۀ شهر با استفاده از گاوان گرفته شود، برخلاف آنچه که در هند توسط اسپها گرفته میشد. آنها نیز به شیوۀ اسپان مورد پشتیبانی و سواری قرار گرفته و با عین سرعت حرکت میکنند.
پارسیان شهر به مشکل میتوانستند آنچه را که با چشم های خود میدیدند، باور کنند. بخصوص وقتی دیدند که در مقابل آنها فقط تاتارها قرار دارد، چون از آنها تصور و یا توقع دیگری بجز از تاخت و تاز نداشتند. اما با دریافت اینکه استحکامات آنها با توپها مورد حمله قرار میگیرد، بهت زده و آشفته میشوند. با آنهم والی ایشان آنها را روحیه داده و اطمینان میدهد که تاتارها قابلیت ادارۀ توپ های بزرگ را نداشته و کوتوال نیز در هر قسمت آمادگی های لازم برای دفاع شهر را میگیرد. آنها تصمیم میگیرند که از دشمن خود شجاعانه استقبال کنند. کوتوال عبارت از نگهبان قلعه است که زیر فرمان خان بوده و بحیث یک قاضی نیز عمل میکند؛ او بطور ثابت گزمۀ شبانه داشته و میتواند کسانی را دستگیر و مجازات کند. پارسیان بزودی متوجه میشوند که تصورات قبلی آنها بیهوده بوده و میدیدند که دشمنان آنها محاصره را بطور منظم و خوبی مانند ترکها ادامه میدهند. به اینترتیب آنها متوجه میشوند که آرامش دوامدار آنها باعث شده است تا آنها قضاوت درستی از اوضاع نداشته باشند.
محمد باقر شانس بسیار خوبی دراین محاصره دارد، چون توپخانۀ او توسط یکتعداد انگلیسها و هالندی های اداره میشود که آنها را مغول اعظم از بنگال و سورات {بندری در گجرات} گرفته و در خدمت خویش نگهداشته بود؛ صرفنظر از اینکه آنها فقط ملوانان بودند، اما آموزش های زیادی را در جنگهای کمپنی هند شرقی فرا گرفته، توپهای بزرگ را بخوبی اداره نموده و هر دو وظیفۀ انجنیری و توپچی را اجرا میکردند. اما هندیان استفاده از این انجن های جنگی را به مقایسۀ پارسیان و تاتارها بسیار کم میدانستند. این خارجیها شهر را با این توپها چنان با تندی می کوبیدند و وظیفۀ خود را با چنان شجاعتی انجام میدادند که توسط جنرال نه تنها پرداخت خوبی میشدند، بلکه همچنان با مشروب دوست داشتنی هندی بنام "پنچ" یا منگنه با وفرت کامل میزبانی میشدند. این مشروب مانند برندی بوده و بطور محتاطانه در ظروف گِلی نگهداری میشود. این مشروب همچنان میتواند برای مست نمودن فیل ها استفاده شود، اما باید قویتر باشد. بلوچها و اغوان ها توپچی را می پوشانیدند؛ لذا وقتی زدوخوردی شروع میشد، تاتارها نیاز اندکی میدیدند تا کمک رسانی کنند و این باعث میشد که پارسیان جسارت یورش و حملۀ سریع را نداشته باشند.
تلاش پارسیان، شکست و تسلیمی شهر، متارکه و پیمان با شاه پارس
محاصره نمیتواند با سرعت لازم صورت گیرد، لذا پارسیان زمان کافی داشتند تا برای آزادی خود تلاش کنند. با وجودیکه تاتارها کارها را در مدت شش هفته انجام میدهند، همه چیز آماده بود تا شکافی بمیان آید، اما آنها نمیتوانند دراین مدت کاری انجام دهند. محمد باقر معلوماتی در اختیار داشت که امداد پارسیان درحال تقرب است؛ لذا او یک شورای جنگی تشکیل میدهد تا در بارۀ تدابیر لازم برای چنین حالات مشوره کند. بعضی ها نظر میدهند که آنها خندق کنده و منتظر تقرب پارسیان باشند؛ کسانیکه توانائی جمعآوری نیروهای زیاد دریک زمان کوتاه را نداشته و توقع داشتند که میتوانند آنها را در جنگ شهر به عقب رانند. اما نظر محمد باقر کاملا چیز دیگری بوده و میگوید که بهتر است همین حالا به ملاقات دشمن رفت و درعین زمان شهر را توسط یکتعداد نیروها در محاصره نگه داشت. این نظر توسط رئیس توپخانه و جنرال های بلوچ و اغوان مورد تائید قرار میگیرد. متعقبا فیصله میشود که 20 هزار مرد به کوبیدن پیهم شهر ادامه داده و باقیماندۀ قوتها بطور مخفیانه و شب هنگام، بدون اینکه گاریزون واقف شود، به مقابل ارتش پارسیان برود که به مقصد آزادی شهر فرستاده شده است.
شهزاده زیگان- اریپتان در پهلوی نیروهای عادی خود بتعداد 2 هزار بلوچ زیر فرمان خود داشته و در جلو قرار میگیرد. بدنۀ ارتش توسط خود محمد باقر فرماندهی شده و عقب آن توسط جنرالهای تاتاری اداره میشود که مورد اعتماد میباشند. قرارگاه پارسیان در جوار تربکان قرار دارد که چند لیگ از کندهار فاصله دارد. لذا محمد باقر زیاد عجله دارد که با تعداد زیاد بالای آنها حمله نموده و اگر ممکن باشد، آنها را بدون آگاهی غافلگیر سازد. پارسیان نیز چنین توقعی ندارند. با وجودیکه آنها پاسبانان خود را داشتند، اما با دریافت دشمن در بالای خود، قبل از رسیدن به کندهار، فوق العاده بیروحیه میشوند. جنگ آغاز گردیده و هردو جانب برای مدتی با سرسختی مقاومت میکنند. سرانجام محمد باقر به کمک توپخانۀ خویش پیروز گردیده، پارسیان فراری را برای مدت دو روز دنبال نموده و تعداد زیاد آنها را به قتل میرساند. در میدان نبرد 9 هزار جسد باقی مانده و تمام قرارگاه پارسیان و ذخایر آن به غنیمت گرفته میشود.
سهم بزرگ سربازان اجیر در این پیروزی جنگیدن در خطوط اول بوده است؛ اما وقتی پارسیان نظم خود را از دست میدهند، تاتارها بزرگترین شرارت را به راه انداخته و اجازه مییابند که قرارگاه را غارت کنند. ارتش پس از استراحت یک روزه بسرعت و با پیروزی به دروازه های شهر بر میگردد.
محمد باقر سر خان زابلستان را که در جنگ کشته شده، با چندین کیسۀ پر از گوش های قطع شدۀ پارسیانِ مقتول به داخل شهر میفرستد، با تهدید اینکه اگر آنها به زودی تسلیم نشوند، به عین سرنوشت دچار خواهند شد. این موضوع باعث کوچک ترین آشفتگی در بین محاصره شدگان نمیشود؛ چون تخریب زیادی در استحکامات شهر بوجود نیامده و ذخیرۀ کافی تدارکات و مهمات وجود دارد. لذا آنها تصمیم می گیرند که شجاعانه از شهر دفاع نمایند تا امداد بعدی برایشان برسد.
اما محمد باقر بدون معطلی قاصدی به نزد مغول اعظم و خان بلخ فرستاده و پیروزی خود را اعلام میدارد. این قاصدان سریع که توسط پارسیان بنام شتر- باد و توسط ترکها بنام جیل- دویست یاد میشود، سریعتر از اسپها حرکت میکنند. در عین زمان محاصره با پشتکار زیاد دوام مییابد تا اینکه یک قسمت بزرگ دیوار شهر و استحکامات آن تخریب شده و چیزی نمیماند بجز از اینکه حملۀ عمومی شروع شود. گاریزون که توسط فرماندۀ شهر به هیجان آمده، در اول مصمم است تا در برابر حمله مقاومت کند؛ اما بعدا با درنظرداشت سرنوشت خویش و از اینکه شهر بسیار ضعیف و تخریب شده، تدارکات و مهمات کم گردیده و امدادی هم در راه نیست؛ سرانجام فیصله میکنند که باید به توافق برسند. آنها متعاقبا افسری را جهت آگاهی با محاصره کنندگان و تمایل خویش میفرستند؛ محمد باقر از این پیشنهاد آنها بسیار خوشحال میگردد؛ اما میگوید تا وقتی موافقه نخواهد کرد که کوتوال (که مصمم به دفاع قلعه است) تسلیم نشود.
لذا موافقه میشود که گاریزون پارسیان با درنظرداشت تمام افتخارات که جنگ در چنین شرایطی اجازه میدهد، میتواند با چمدان های خود از شهر خارج شده و تا چندین میل توسط تاتار ها بدرقه شوند؛ اما توپهای بزرگ و ذخایر جنگی آنها در شهر باقی بماند. تاتارها در واقع میخواستند پارسیان را بخاطر دفاع سرسختانۀ ایشان مورد غارت قرار دهند، اما این کار توسط محمد باقرجلوگیری میشود. چون او نه تنها میخواهد حرف و وعده خود را نگهدارد، بلکه دلیل محرم دیگری نیز دارد. یعنی او نه میخواهد بطور کامل شاه پارس را برنجاند، بلکه میخواهد با او نوعی از شرایط اتحاد فراهم کند. زیرا او میداند که ممکن است مغول اعظم نتواند وعده های خویش را نگهدارد، یا در وقت دیگری مایل باشد که شهر را خودش داشته باشد و یا بخواهد محمد باقر را در مالکیت آنجا مزاحمت کند.
به مجردیکه شهر اشغال میشود، محمد باقر به ترمیم دیوارها و استحکامات شهر پرداخته، همه چیز را به نظم آورده و یکتعداد نیروهای خارجی را با خود نگه میدارد که در صورت پرداخت مزد با او میباشند. تاتارهای خود را در ربع های اطراف آنجا مستقر میسازد، جاهائیکه بهتر از آنچه که در مملکت خود داشتند. در پهلوی آن اتحاد خود را با خان بلخ و سایر کسانیکه به او کمک کرده، تجدید نموده و برای مغول اعظم نمایندگی کاملی را فرستاده و از تابعیت خود برای او اطمینان میدهد.
پیروزی محمد باقر چنان وحشتی در بین پارسیان بوجود میآورد که دیگرهیچگونه کوششی برای جنگ با این دشمن پیروزمند را نمیکنند. اما تمایل نشان میدهند که موافقت نامۀ با او داشته و ولایات دیگر خویش را از آزار و اذیت او در آینده در امان داشته باشند. محمد باقر از این پیشنهاد فوق العاده خوشحال شده و مایل است زمان بدست آورد تا موقعیت خود را مستحکم سازد. لذا توافق نامۀ با شاه پارس امضا میشود که کندهار را با تمام حقوق، عنوان و دعاوی که پارسیان بالای آن داشتند، به محمد باقر واگذار میکند؛ و او از جانب خود مکلف است وعده کند که هیچگونه آزاری بالای سایر ولایات پارسیان نرسانده و هم مانع حملۀ مغول اعظم بالای پارس از آنجانب گردد.
پیشکش های دیگری نیز از جانب پارس صورت میگیرد، یعنی هدایای بزرگ و دادن حق اشتغال به او و اطفالش در سلطنت پارسیان، درصورتیکه او اتحاد تعرضی و تدافعی با شاه امضا کند. اما محمد باقر فکر میکند، بسیار زود است که چنین تغیرات بزرگی در شرایط او بوجود آید، لذا به شرایط قبلی اکتفا میکند. به اینترتیب پارسیان آن ولایت و شهر مستحکم را کاملا از دست میدهند، درحالیکه از طرف دیگر محمد باقر با داشتن آن، صاحب چنان اعتبار و امتیاز میگردد که مغول اعظم و شاه پارس مجبور میشوند با او چاپلوسی کنند. با آنهم این موضوع بعدا کشف میشود (و میرویس هم در اعلامیۀ خود میگوید) که شاه بطور محرمانه محمد باقر را زیر نظر داشته و تلاش نموده که زندگی او را بگیرد.
++++++++++++++++++++++++++++
فصل اول – نسب تاتاری میرویس و والدین او
امیرمحمد باقر پدر میرویس و یک تاتار بخارائی
حالا نام میرویس در تمام اروپا چنان مشهور شده که هر کسی آرزو دارد معلومات واقعی در بارۀ این شهزادۀ شجاع، عاقل و خوش شانس داشته باشد. لذا فکر میشود که نشر این رساله کاملا در تطابق با اوضاع موجود است. اما بخاطر نظم و ترتیب موضوع باید از اصل و نسب این شهزاده شروع کنیم.
پدر میرویس بنام امیرمحمد باقر یا شهزادۀ کندهار، اصلا یک خان تاتار بوده که در مملکت بخارا یا بخارای کوچک زاده شده است که باید از بخارای بزرگ فرق شود.
بخارای بزرگ و کوچک
بخارای بزرگ از طرف شمال با ترکستان (که ترکها از آن مشتق شده) و مملکت قلماق های خاوری؛ درغرب با بحیره کسپین؛ در جنوب با پارس و هند و در شرق با بخارای کوچک مرز دارد که توسط کوههای بلندی بنام پاراپومیسوس جدا شده است. این مملکت در زمان اسکندر بزرگ بنام سغدیانه یاد شده، اما در زبان مردمانش بنام ماورالنهر گفته میشود که به معنای آنطرف رودخانه است (شاید رود اکسوس). مردمان خارجی بطورعام آنرا مملکت یوزبیگ ها یا یوزبیک ها می نامند، به دلیل اینکه یوزبیک ها قدرتمند ترین مردم در آن مملکت میباشد. در این مملکت تعداد زیاد فرمانروایان یا خان ها وجود دارد، همچنانکه دارای تعداد زیاد شهرهای بزرگ میباشد. اما بزرگترین دو شهر آن سمرقند و بخارا نام دارد. در سمرقند تیمورلنگ زاده شده و در بخارا یکی از شاهان یا خان خاصی دارای یک قصر مرغوب است. شهر بخارا از نگاه تجارت بسیار برجسته بوده و در کنار رود البیانو یا اکسوس قرار دارد (که توسط تاتارها بنام رود خانه کرکان نامیده میشود).
بخارای کوچک یا جائیکه اجداد پدر شهزاده میرویس زندگی میکرد، غرب آن قسما با بخارای بزرگ و قسما با پارس پیوست است. در شرق آن منگولیا و بیابان چین قرار دارد. در شمال آن قسما یک ناحیه منگولیا و قسما قلماق های شرقی و در جنوب آن هند است.
طول این مناطق حدود دوصد لیگ {هر لیک حدود 5 میل میباشد} است، اما دارای چندین دشت بزرگی میباشد که در آن 20 شهر هم یافت نمیشود. با آنهم یکتعداد زیاد روستا های بزرگ به هر شهر وابسته است. این مملکت توسط شهزاده های متعدد اداره میشود. پایتخت آن جیرکین یا ایرکین شهر بزرگی بوده و بسیار پُرجمعیت است. این مملکت همچنان بنام منگولیا یاد میشود، به علت موجودیت مغولها که بعدا در هند مستقر شده و نام مغول های بزرگ در هند را کمائی نمودند و این نام مشتق از آنهاست. این مناطق به عین ترتیب بنام عمومی چغَتای یاد میشود که یاد آور نام چغاتای پسر دوم زینگی- خان است که تیمورلنگ بزرگ اولادۀ آنهاست.
تهاجمات محمد باقر و مشهور شدن او
امیرمحمد باقر پدر میرویس سالیان زیادی در مملکت فوق الذکر زندگی کرده، صاحب ملکیت بزرگی در آنجا بوده، اغلبا تهاجمات بزرگی به مناطق همجوار نموده (بخصوص به داخل پارس) و اکثرا با غنایم زیادی برگشته است. او از نگاه مذهبی نیز با مردمان مملکتش فرق دارد، زیرا بخارائیان دارای مذهب اسلامی بوده و قرآن کتاب بزرگ عقیدتی آنان است. اما آنها باور ندارند که این کتاب بطور کامل توسط محمد گرد آوری شده، بلکه بواسطۀ خود خدا از طریق موسی و پیامبران برای مردم فرستاده شده است. با آنهم آنها باور دارند که محمد آنرا تفسیر و اخلاقیات آنرا استخراج کرده که نمایاندۀ عدالت و خوبی ها بوده و آنرا پیروی میکنند. از طرف دیگر سنیها یا ترکها عقیده دارند که گردآوری قرآن فقط توسط محمد صورت گرفته است. محمد باقر بصورت سختگیرانه با نظریۀ سنی ها یا ترکها باور داشته و به این علت دشمن خونین پارسیان میباشد که فرقۀ علی را پیروی میکنند، طوریکه بعدا دیده میشود.
گنی همسر او یا یک یوزبیگ بومی
چنین بنظر میرسد که در نظریات سختگیرانۀ او، گنی یکی از عمده ترین و محبوب ترین زنهای او و دختر یک خان بزرگ یوزبیک ها، نقش فوق العاده داشته که عقیدۀ ترکی را از والدین خویش همانند نفرت به مقابل پارسیان به ارث برده است. گنی به این دلیل او را بیشتر برای تهاجمات به مقابل پارسیان و رسم هدیۀ خون دشمنان او تشویق کرده است. چون در بین مردمان یوزبیک رسم عام است که وقتی یک قهرمان یا پهلوان، یک پارسی را در میدان به قتل میرساند، یک جام یا کاسه را از خون مقتول پُر نموده و در خانه به نزد گرامی ترین زن خود آمده و آنرا به سلامتی او مینوشد.
اشغال بخارای کوچک توسط باستو- خان شهزادۀ قلماق ها
این رسمی است که محمد باقر تا سال 1683 پیروی میکند، وقتی باستو- خان یا بوسوگتو- خان شهزادۀ تاتارهای قمولق با تعداد زیاد نیروی خود به بخارای کوچک هجوم میآورد. بخارائیان در اول شجاعانه از خود دفاع کرده و محمد باقر نسبت به سایر هموطنانش برجستگی زیادی نشان داده و قلماق ها را با مشکلات زیادی مواجه میسازد. اما موافقه ای بوجود آمده در بین چندین رئیس باعث میشود که باستو- خان مانند سیل خروشان جاری شده و تمام منطقه را با سربازان خود مسخر سازد. بخارائیان با وجود مخالفت، مغلوب گردیده و سرانجام مجبور میشوند باستو- خان را بحیث قانتاش بزرگ یا فرمانروای عالی خویش بپذیرند (بخصوص وقتی دریافتند که همسایگان شان دراین جنگ نه سهمی گرفتند و نه میانجیگری کردند). آنها این کار را به خاطری کردند که تا اندازۀ آزادی های گذشتۀ خود را نگه دارند، زیرا مخالفت بیشتر غیرموثر بوده و امکان داشت درصورت سرپیچی بحیث بردگان کامل درآیند.
عقب نشینی محمد باقر و زندگی در سلطنت بلخ
چنین یک تغیر جبری، بزرگ و ناگهانی برای هیچکسی جز محمد باقر غیرقابل تحمل نمیباشد. او بطور طبیعی از قلماقها تنفر داشته و ملاقات های با آنها در کلبه ها و خیمه هایشان داشته است. اما بعلت تفاوت با نظرات مذهبی آنها (چون قلماقها اکثرا کافر وبت پرست بودند) نمیتواند حکومت آنها را تحمل کند. اگر او قوت و نیروی کافی برای اعادۀ آزادی سرزمینش را میداشت، حتما این کار را به قیمت زندگی اش میکرد؛ اما با احساس ضعف و تنهائی در مخالفت با قدرت قلماق ها، مجبور میشود که (مطابق قوانین احتیاط و تدبیر) تسلیم زمان شود. لذا درآن شرایط تصمیم میگیرد که مملکت خود را ترک کرده و در منطقه دیگری مسکون شود؛ به امید آنکه با دریافت امکانات و شرایط بتواند سرزمین خود را از این مهمانان ناخواسته آزاد سازد.
زن او در اتخاذ چنین تصمیمی نقش بزرگی دارد: با درمیان گذاشتن این تصمیم با اقارب بانوی خویش در بخارای بزرگ، آنها نه تنها این تصمیم را می پذیرند، بلکه تمام کمک های ضروری برای او را مهیا میکنند؛ طوریکه آنها مدتها قبل داشتن چنین رئیس شجاعی در بین خود را آرزو میکردند. او متعاقبا تمام خانوادۀ خود را (پیش از اینکه برنامۀ او افشا شود) با اشیای لازم، طلا، نقره، بردگان و حیوانات جمع آوری میکند. او وقتی به سفر شروع میکند، با تعداد زیاد بخارائیان یکجا شده، از کوههای پاراپومیسوس گذشته و با عبور از رود خانۀ کرکان یا اکسوس وارد سلطنت بلخ میشوند. جائیکه طرفداران زیادی به او می پیوندد، کسانیکه قسما اقارب همسر او و قسما مردان شجاعی بودند که او را می شناختند.
تهاجمات پیروزمندانۀ او در پارس
سلطنت بلخ یک بخش بخارای بزرگ یا مملکت یوزبیگ ها است که در بین ولایت مغول اعظم بنام تخارستان و ولایت پارس بنام خراسان واقع است، با وجودیکه خودش بخشی از خراسان است. خان سلطنت بلخ در اتحاد با مغول اعظم قرار دارد.
پس از سکونت در بلخ و جذب تعداد زیاد تاتارهای یوزبیگ به جانب خود، با تاخت و تازهای بزرگ و درعین زمان حمله و وحشت در بین پارسیان، خود را به مرکز توجه تبدیل میکند. لذا او با مشورۀ خان بلخ تهاجماتی را با 50 هزار مرد به داخل پارس و بخصوص ولایت خراسان و بعدا به داخل کرمان (یا کرمانیا) انجام میدهد. در عین زمان نیروی دیگری مصروف تاخت و تاز در مازندران میباشد. این تاخت و تازها آنقدر موفقانه و آنقدر مطابق خواست محمد باقر است که او نه تنها غنایم بزرگی به چنگ میآورد، بلکه صاحب امتیاز و اعتبار بزرگی در بین تاتارها میگردد؛ طوریکه به او منحیث بزرگترین و موفق ترین رهبر میبینند. از طرف دیگر این حوادث باعث میشود تا پارسیان او را بحیث یک دشمن وحشتناک درنظر گیرند. او محافظان پارسی را در حملۀ اولی شکست داده و بعدا با مارش سریع، سربازان تازه نفسی را که بمقابل او آمده بودند، از پا در آورده و با از بین بردن و پراگنده نمودن آنها، تمام منطقه های دور و نزدیک را غارت نموده و عقب نشینی میکند؛ قبل ازاینکه والیان پارسی نیروی کافی جمعآوری نموده و راه عقب نشینی او را مسدود سازد.
رسوم تاتارها در تهاجمات
این رسمِ تقریبا تمام تاتارها و بخصوص تاتارهای یوزبیگ است که آنها با سرعت صاعقه داخل یک منطقه شده و با غنایم بدست آورده برمیگردند که هیچکس نمیداند کجا رفته اند. آنها در حقیقت مردمانِ جنگ اند، اما باید متوجه بود که آنها از نگاه بهره برداری نظامی و از نگاه سایر مقدمات جنگی با پارسیان برابر نیستند. اما تلاش میکنند این کمبودی را از طریق سرعت و تردستی جبران کنند. تاخت وتاز آنها بصورت عام در اوقات نهایت داغ از طریق دشت های طوفانی و سوزان و بدون هرگونه تدارک گوشت یا نوشیدنی صورت میگیرد. چون آنها گرسنگی خود را با کشتار اسپ های حامل علوفه (باربری) و گوشت آنها رفع میکنند؛ به مجردی که اسپهای سواری علوفه های اسپ های باری را مصرف میکنند، آنها را کشتار نموده و با خون آنها تشنگی خود را مرفوع میسازند. بعضا اسپ های سواری آنها نیز به مقصد رفع تشنگی با خون بکار میرود؛ چون آنها رگ گردن آنها را باز نموده و خون آنها را میمکند؛ و اسپ ها نیز به آن عادت کرده اند. آنها قبلا با نیروی کمی به داخل پارس میرفتند، اما در این روزها تاخت وتاز خویش را با عین شیوه و با نیروی بزرگی انجام میدهند. مغول اعظم نیز آنها را مخفیانه کمک نموده و مایل است ازطریق نیروی آنها، پارسیان را ناتوان و ضعیف سازد.
تهاجمات به ولایت خراسان پارس و ثروت مشهد
اکثریت تاخت و تاز تاتارها متوجه ولایت پارسی خراسان است. چون آنها قبلا در این حالت قرار داشتند، زیرا این ولایت قبلا متعلق به آنها بوده و به تدریج توسط شاهان پارس از آنها گرفته شده است. آنها در تمام نواحی ایکه خراسان نامیده شده، هنوز هم مالک چهار محل اقامت خان های آنها بوده و شهر بلخ یکی ازآنها است. سه شهر دیگرعبارتند از هرات (جائیکه فرش های مرغوب ساخته میشود)، نیشاپور (جائیکه گرانبها ترین سنگ فیروزه یافت میشود) و مرو که سابقا بنام بکتریانا یا طوریکه دیگران میگویند، مارگیانا نامیده شده و مرکز آن مشهد است که در دفتر شهر پارسی توس ثبت بوده و مربوط پارسیان است. این شهر بسیار بزرگ بوده و دو صد برج در بالای دیوارهای آن به فاصله های چنان مساوی قرار دارد که شخصی میتواند با یک پرتاب از یکی به دیگری برسد.
این شهر محل بزرگترین انگیزه و خواست برای تاتارهاست، زیرا مرکز ثروت و محل دفن امام رضا پیشوای پارسیان میباشد؛ یکی از دوازده امامی که پس از محمد پیشوای مقدس پارسیان شمرده میشود. شاه عباس پادشاه پارسیان آنرا با مصارف هنگفتی اعمار نموده که مانع به زیارت رفتن پارسیان به مکه و مدینه گردیده تا به عوض آنها، به اینجا بیایند؛ بنا به دوعلت: اولا، پول مملکت آنها نمیتواند به دشمن آنها انتقال یابد و دوما، پارسیان در اثر گفتگوهای زیاد با ترکها هوشیار نشده، در امور دربار خود کنجکاو نگردیده و در جستجوی بنیاد تفاوت مذهب دو مردمی نشوند که نتیجۀ سیاست فرمانروایان آنهاست. لذا پارسیان تا امروز عمدتا به زیارت مشهد میروند که علت عمدۀ تجمع ثروت های بزرگی بوده است. مقدار ثروت آن پس از اولین تهداب گذاری با میراث بزرگی که اکثر بزرگان پارسی به این محل اهدا کرده و هم خواستار دفن در آنجا شده اند و تا کنون بواسطه سایر پارسیان تقلید میشود، افزایش مییابد.
مورد احترام قرارگرفتن محمد باقر توسط مغول اعظم و اتحاد با او
حال برگردیم به پارتیزان پیروزمند ما که حالا بسیار معروف و مشهور شده است. طوریکه اورنگزیب قدرتمند ترین شاه مغول اعظم در هند او را مورد احترام قرار داده و باور دارد که او میتواند درد سر بزرگی برای پارسیان ایجاد کند. لذا تلاش میکند او را با هدایای بزرگ بسوی خود بکشاند؛ با طرح اینکه اگر ممکن باشد ولایت کندهار را توسط او تسخیر کند که شاه عباس از اسلاف او گرفته بود. او به این منظور و بطور محرمانه بواسطۀ نمایندگان بعضی خان های یوزبیگ ها و بخارائی ها رابطه برقرار نموده و سرانجام پیمان زیر منعقد میگردد: تاتارها تحت قیادت محمد باقر تلاش نماید که کندهار را تسخیر کند. در صورت پیروزی، آن ولایت در اختیار او قرار گرفته و محمد باقر امیر یا شهزادۀ آنجا باشد. مگر به این شرط که او مانند راجا های همسایه، عین سرمایه را از مغول اعظم دریافت نماید. از طرف دیگر او وعده میدهد که بخاطر اجرای بهتر و موفقانۀ این برنامه نه تنها یکصد هزار روپیه بخاطر مصارف جنگ بپردازد، بلکه همچنان ارتش تاتار را با تدارکات و سایر ضروریات جنگی و بخصوص پودر و توپ مجهز سازد. این معاهده توسط هردو جانب تصویب و تائید گردیده و امیرمحمد باقر بطورمحتاطانه تلاش میکند تا برای بهره برداری از آن خود را آماده سازد.
رسیدن زیگان – اریپتان شهزادۀ قلماق ها به بلخ و اقامت در آنجا
به هنگام مشغولیت محمد باقر با این معامله، یکی از بخارائیانی که با او از مملکتش آمده بود، به نزد او آمده و میگوید که زیگان- اریپتان، برادرزادۀ قانتاش بزرگ (باستو- خان) نزدیک شهر بلخ آمده، درآنجا پنهان گردیده و خواستار دوستی با او است. امیرمحمد باقر نمیداند چه چیزی باعث شده که این شهزادۀ جوان، کشورعموی قدرتمند خود را ترک کرده است، جائیکه احتمال زیادی وجود دارد او جانشین حکومت گردد. لذا او با عجلۀ زیاد به آنجا سفر میکند تا از هدف او آگاه گردیده و در عین زمان از اخبار مملکت خود باخبر شود. محمد باقر او را با یکتعداد قلماقها و بخارائیان در یک میدان باز ملاقات میکند که در چند میلی بلخ قرار دارد. او پس از تعارفات معمولی تعجب خویش را در مورد آمدن غیرمترقبۀ شهزاده اظهار داشته و آمادگی خود را برای عرضۀ خدمات ابراز میدارد.
شهزاده دلیل فرار خویش را بیان میکند. طوریکه عموی او قانتاش بزرگ از برادر بزرگ شهزاده نفرت پیدا کرده و تصمیم میگیرد که او را سر به نیست سازد. به این مقصد برای یک پهلوان قوی رشوه داده و با تظاهر کشتیگیری، طوری با او معامله میکند که چند روز پس میمیرد. باستو- خان طوری وانمود میکند که گویا این حادثه تصادفی بوده است. اما شهزاده علت اصلی را دانسته و با ترس اینکه او هم با عین سرنوشت دچار شود، یکجا با افراد مورد اعتماد خویش فرار میکند. باستو- خان با شنیدن این موضوع، دانکینومبو جوانترین برادر این شهزاده را به دنبال او میفرستد تا اگر ممکن باشد، او را برگرداند. او تلاش میکند تا او را متقاعد سازد که جائی برای ترس وجود نداشته و برادر بزرگ آنها دارای یک روحیۀ بیقرار بوده و علت بد شانسی خود را متحمل شده است. اما شهزاده تسلیم برادر و خلوص نیت عموی خویش نشده و فکر میکند امکان ندارد که مطلوب شخصی با چنین حوصلۀ غیرمعمولی قرار گیرد. چون مورد قناعت برادر خویش قرار نمیگیرد، او را برگردانده و خودش میخواهد با تغیر نام در خدمت شهزادۀ بزرگی قرار گرفته و بخت خویش را در جنگ ها بیازماید. اگر بتواند معیشتی نه به اندازۀ امتیاز و اعتبار کسی مانند باستو- خان، بلکه با امنیت بیشتر بدست آورد. او متعاقبا از محمد باقر خواهش میکند که او را در برنامه اش کمک کرده و اصلیت او را پنهان سازد که کی بوده است؛ زیرا او مصمم است بحیث یک افسر در زیر فرمان یک جنرال شجاع خدمت کند.
وقتی امیرمحمد باقر این داستان را میشنود، با وجودیکه قلماق ها را بصورت عام دوست ندارد، با سرنوشت ناسازگار این شهزادۀ فراری همدردی نشان میدهد. لذا با مهربان ترین شیوه با او برخورد نموده، او را منحیث مهمان به خانۀ خود برده و درعین زمان به او وعده میدهد که هرگونه کمک لازم را منحیث یک دوست و با تمام قدرتی که در اختیار دارد، برای خشنودی او انجام میدهد. لذا پس از اینکه مسایل را بررسی میکنند، آن شهزاده (منحیث دوست و هموطنش) فرماندهی شش هزار سواره ای را بعهده میگیرد که مردمان خودش بوده و با خود آورده است. او همچنان شخصیت واقعی این شهزاده را با مواظبت غیرقابل تصوری پنهان میکند. چون میترسد ازاینکه باستو- خان با دانستن محل این شهزاده تلاش خواهد کرد که او را بهر وسیله ای ممکن دستگیر سازد و یا نظرات او را تغیر دهد. او فکر میکند، در آنصورت شاید مناسب نباشد که با چنان یک شهزادۀ قدرتمندی مانند باستو- خان داخل جنگی شود که بدون شک درصورت امتناع از تسلیمی این شهزادۀ جوان بروز خواهد کرد. محمد باقر در نظر دارد که روزی و در زمان مناسب بواسطۀ او مملکت زیر ستم خویش را ببیند.