دشت آيينه و تصوير
« دشت آيينه و تصوير » مجموعه يي متشکل از پينجاه و هفت قطعه شعراست که شاعر توانا و محبوب کشور، رازق فاني ، سروده و در کليفورنيای امريکا به نشر رسانده است. شاعری که سروده هايش در دل مي نشيند و بر لبها زمزمه ميگردد ، اين اثر را به مردم صبور و سرافراز افغانستان که سالها آماج تير دوستان و دشمنان شده اند، ولي هنوز گل لبخند بر لبهای شان و چراغ اميد در دلهای شان فروزان است ، اهدا نموده است.
استاد واصف باختری در وصف اين اثر مي نويسد:
" ديدم بر نخستين برگ دفتر نبشته است: دشت آيينه و تصوير ، ناگهان از برهوت غربت به ياد ملکوت انديشهً سنايي و عطار و مولينا و حافظ و عارفان و سينه افروختگان ديگر افتادم که گفته اند اگر زنگار از دل بزدايي و آنرا از آلايشها بپالايي آيينه يي ، جام جهان نمايي در دست خواهي داشت که در آن جان جان و جان جهان را به تماشا بنشيني . دريغا که درنورديدن اين راه برای من دشوار است و راه و رسم آنرا بکار بستن از چون مني ، که تا اندازه يي شناسای خويشتن خويشم ، بر نمي آيد و در اين باب افزونتر چيزی نميدانم. اما اين را ميدانم که در اين هفت سال پسين دشتهای ميهن من برای من دشت آيينه شده اند ، آری دشت آيينه ، زيرا نمي توانم خاکهای سوخته و ريگهای سوزان آنها را لمس کنم ، بر آنها بوسه زنم و چشم بيمار خود را به زيارت آنها ببرم. برآن دشتها با چه آرامش و امن ، ميتوان گام نهاد. زيرا در آن لحظه ها احساس ميکني اين همه زمين از توست ، از خود تو و در آنها ريشه داری ، احساس ميکني کوزه گران شهرها و روستاها از خاک همين دشتها ، که عظام رميم نيکان تو با آن درآميخته است ، کاسه و کوزه ساخته اند. هر چند آن دشتها هر سال مدت کوتاه ميزبان بهار استند و بعد عطشناک ، چشم به آسمان ميدوزند که بقول سعدی بربنات نبات رحمت آرد و قطره يي چند نثار خاک و خاکيان کند و آسمان بي عاطفه هم از آيين کاس الکرام آگاهي ندارد. در ين متن انباشته از اندوه و نااميدی و در فرازگاه اين قصهً پر از غصه ، دوست ديرين و گرانمايهً من و شاعر توانايي که رام کننده چيره دست غزالان غزلهاست ، مرا به مهماني « دشت آييه » ميبرد. درست مقارن برگزاری اين مهماني اثيری ، رازق فاني اين دوست و اين شاعر بر شصتمين پله نردبان زنده گي خويش ، قدم نهاده است... " آنچه استاد واصف باختری در حاشيه « دشت آيينه » نوشته اند خود يک اثر ناب تحقيقي و ادبي است که بايست آنرا جداگانه نشر کرد. عجالتا از قول وی ميگويم:
" من دست فاني را با محبت مي فشارم و به او ميگويم:
ای دوست ، ای برادر ، ای فرزند بارانه !
اميدوارم نم نم دل انگيز باران شعر تو کشتزار ذهن مردم را سالها و سالها شاداب سازد."
و شما را به خوانش نمونه های از سروده های اين شاعر عزيز دعوت مي نمايم.
ميهن
ای درسفر و حضر هم آواز دلم
ای از تو سرانجام و سر آغاز دلم
دور از تو به هر کران که پر بکشايم
با شهپر ياد توست پرواز دلم
زبان تازيانه
ايا وطن که سينه ام ،
پُر است از هوای تو ،
دلم هنوز مي تپد ،
بياد کوچه های تو،
اگر چه شاد شد دلم ،
که در بهای خون رفتگان ،
زچنگ اهمرن رها شدی،
ولي چو پور زال ناگهان ،
اسير دست ديو ها شدی ،
***
وطن! مرا ببخش ،
من خجالتم ،
به پيش هر گياه تو خجالتم ،
که بر فراز قُله يي ستاده ام ،
و لحظه های مرگبار و شوم هستيي ترا ،
ز دور دستها نگاه ميکنم ،
اگر چه شرم لحظه های از تو دور زيستن ،
تن فشرده مرا زخجلت آب ميکند ،
و اين خيال ،
تار و پود و هستيي مرا ،
چو کوچه های غم رسيده ات ، خراب ميکند ،
ولي قسم به گور مادرم ،
به چين غُصه ايکه نقش بسته بر جبين خواهرم ،
به هر چه ديده باز ميکنم ،
تويي هميشه در برابرم ،
هر آشيان که بر فراز شاخسار تو خراب ميشود ،
مرا خراب ميکند ،
دلم خراب ميشود ...
دشت آيينه و تصوير
گفتي از موج بگو ،
موج هم معجزه ييست ،
همه ذرات تنش اعجاز است ،
گاه ، سر تا به قدم مي شکند ،
گاه ، پا تا سر او پرواز است ،
***
بحر ، يکي دشت بزرگ است ،
دشت آيينه و تصوير ،
دشت صد گونه تماشا ،
موجها خيل غزالان وی اند ،
که در اين دشت بزرگ ،
به چرا مي آيند ،
***
امشت از موج شنيدم ،
که به اندوه بزرگ ،
در بُن گوش يکي سنگ حکايت ميکرد ،
آن سوی آب ،
در آن ساحل دور ،
باغ ويران شده ييست ،
يک زمان خانه خورشيد بهش ميگفتند ،
دراين باغ ،
کسي بر رخ سيلاب کشوده ،
دگر آنجا ،
نه گياهست و نه گل ،
دگر آنجا ،
نه چناريست نه سرو ،
باغبان حلق آويز ،
غنچه اش زيب سر نيزهً دزدان شده است ،
چمنش سرد و خموش ،
سبزه ها خاکستر،
مرغ خورشيد ،
از آن لانه گريزان شده است ،
حيف آن باغ ،
که ويران شده است.
خزف و گهر
طعنه بر خسته رهروان نزنيد
بوسه بر دست رهزنان نزنيد
چون کمان کهنه شد کمانکش پير
به هدف تير ازان کمان نزنيد
تکيه بر زندگان کنيد ای قوم
تاج بر فرق مردگان نزنيد
هيچگاهي خزف گهر نشود
خاک در چشم مردمان نزنيد
چون خود از همرهان قافله ايد
همرهً دزد ، کاروان نزنيد
باده با دوست در عيان چو خوريد
لقمه با غير درنهان نزنيد
بال سحر
اين شب ز بخت کيست که فردا نميشود
بال سحر که بسته که پيدا نميشود
ای دل صبور باش و به تدبير تکيه کن
از آه و ناله ، درد مدوا نميشود
ديگر کشاد کار خود از غير کم طلب
اين عقده جز به دست خودت وا نميشود
بايد بهم رسيم که موجي شود بلند
هر قطره يي عليحده دريا نميشود
زاهد دعا مخوان به سر کشتگان عشق
هر بلهوس حريف مسيحا نميشود
آزاده گي به خون جگر غوطه خوردن است
هر داغ ديده ، لاله ً صحرا نميشود
دل را بسوز تا سخنت دلنشين شود
انشای شعر خوب به دعوا نميشود
در آتش بي همزباني
دلم باز از غم غربت به خاموشي فغان دارد
پرستوی پريشانم هوای آشيان دارد
نياسايد دمي دور از زمين و آسمان خويش
نمي داند که اينجا هم زمين و آسمان دارد
شرار آتش بي همزباني سوخت جانم را
خوش آن رندی که صحبت با حريف همزبان دارد
زچشمم تا ندزدد خواب تصوير خرامش را
تماشاخانهً چشمم زمژگان پاسبان دارد
زبهتاني که بر دين بست کس را من کجا گفتم
خطيب شهر ناحق در حق من گمان دارد
مرا با شيخ جنگي نيست در حقم دعا خوانيد
کزين سنگين دل کافر خدايم در امان دارد
پُر از هنگامهً عشق است « فاني» پهنه گيتي
همين يک قصه درهر جا دگرگون داستان دارد
به آن عاشق خورشيد
که با تيرگي ها رزميد و به ستارگان پيوست
يارب جرس نبرد ، خاموش مباد
در سوگ سحر، شفق سيه پوش مباد
آن عاشق خورشيد کزين قافله رفت
از ذهن ستاره گان فراموش مباد