( جلد سوم ) شهکاری که کاندیدای جایزهء نوبل می کنم !
در نظر داشتم جلد سوم و فرجامین « گوهر اصیل آدمی » را با مصاحبهء اختصاصی از حضور طراح ، آفرینشگر و نویسندهء این اثر شگفت انگیز استاد عالم افتخار پیشکش نمایم . به دلیل مصرفیت های عاجلتر و نیز از این جهت که بگذاریم مجلدات کتاب مورد خوانش قرار گیرد و پرسش ها و انتقادات ... متبارز گردد ؛ آن آرزو به آینده موکول گردید .
اما در میان دست نوشته ها ، نامه ها و یادداشت های که ایشان یک کاپی را به من لطف نموده اند ؛ به نامهء پرشور و سرشار از غنا و سخت تکاندهنده و نهایت انسانی افتخار ما عنوانی طبیب خانواده گی ی شان بر خوردم که مرا به وجد و شور و جذبهء شگرف آورد و اتفاقاً چندین پرسشی که ردیف کرده بودم تا در مصاحبهء اختصاصی مطرح کنم به بهترین وجهی در همین نامه پاسخ داده شده است ؛ آنهم در زمانیکه من میان فرهنگیان فرنگ نشین و عزیزان لمیده در کنج « ساحل عافیت » بوده ام و اصلاً تصور اینکه کشورم دارای شخصیتی است که فقط یک نامهء خصوصی اش همطراز بهترین یک کتاب است ؛ را نداشتم .
کوتاه سخن اینکه « نور علی نور » گویان این غنیمت را گرامی میدارم و همراه با آن جلد سوم و پایانی شاهکار مستحق عالیترین جایزه و استفاضه و استفادهء بشری را خدمت تقدیم میدارم :
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بزرگمرد محترم جناب دوکتورغلام حیدر حبیب باختری !
( آسترلیا )
درود!
امیدوارم نزد خود مجسم سازید که هفتهء گذشته من از شنیدن آواز گرم و
نیرومند و حاکی از شادابی شما چه شادمان شدم و چه مقدار انرژی گرفتم . همچنان
آرزومندم تا دم و نفسی برای من باقی است ؛ شمارا پرتوانتر و شاداب تر از این ؛
داشته باشم .
میدانید تمام آنانیکه در فامیل من و بسته گان من روزگاری در معرض حذاقت و طبابت جانبخش شما قرار داشتند ؛ اینک بیشترین بخش زنده گی خود را مرهون شما میدانند . از جمله دختر خام و هفت ماهه تولد یافتهء من که امروز استاد انجنیر … است ؛ تقریباً همه زنده گی را مرهون شماست و خود من که چه عرض کنم .
چون من نسبت به نوع بشر و استعداد ها و توانایی آن آگاهی و ایمان سخت متفاوت از گذشته و حتی از بسیاری اندیشمندان نامور دیروزی و امروزی پیدا کرده ام ؛ نمیتوانم بگویم که مادران بشری دیگر « داکتر باختری » ها زاده نمی توانند . ولی هر « داکتر باختری » امروز و آینده را اگر به ضریب 100 و بیشتر از آن حاذق و لایق هم تصور نمائیم که بائیستی هم چنان باشد ؛ بازهم جای غلام حیدرحبیب باختری ؛ حبیب ما محفوظ و غیر قابل فتح است . چرا که ارزش ها با تحول زمان تغییر می پذیرند .
طبیب گرامی !
شما و همقطاران شما از زنده گی من و ما و هزاران کس دیگر محافظت نمودید ؛ در همان حال که آنسوتر سالمترین و نیرومند ترین جوانان و مردان و زنان مارا به تیغ و تیر می بستند و مرگ می بخشیدند . شما وظیفهء انسانی خود را انجام می دادید و دیگران فریضهء (!) الهی یا انترناسیونالیستی خود را !!
برای شما منحیث ناموسِ مسلک ؛ مطرح نبود آنکه با دستان شما از مرگ نجات می یابد ؛ خود خادم « مرک » است یا نوکر « زنده گی » و یا هم « پهلوان ؛ زنده خوش است ؟!»
یاد تان هست که من زمانی از شما کتابی درباب فارموکولوژی گرفته بودم . در همان راستا مطالعات من تا فارموکولوژی های مفصل و پیشرفته ؛ هیستولوژی و ژنتیک و شعب دیگر بیولوژی های نباتی و حیوانی و « انسانی » تا حد « شبیه سازی ـ کلونینگ » ادامه یافت . با اینهمه داکتر نشدم و حتی جرئت امپول زنی را که داشتم از دست دادم .
بدینسان یک تُن کتاب دیگر در زمینه های اقتصاد و فلسفه و ادیان و تاریخ فلسفه ها و جهانبینی ها و دین ها و تمدن ها و زمین شناسی و باستانشناسی و بشر شناسی و سایکولوژی و جامعه شناسی و ریاضی و کمپیوتر و دیجیتال ... خواندم . اما برخلاف دیگران که با مطالعات داناتر میشوند یا چنین ادعا میکنند ؛ من بیشتر نادانی خویش و اصلاً جنس مطلق نادانی را کشف کردم . کسب اطلاعات علمی و علمی نما از ستلایت و انترنیت نیز در من عین حالت را ایجاد میکرد .
به شما معلوم است که من در خیلی از بخش های عمر مانند همقطاران جوانی ام یک طرف دنیا را سفید میدیدم و جانب دیگر را سیاه . اما کم کم در می یافتم که جانب سفید آنقدر ها هم سفید نیست و جانب سیاه نیز آنقدر ها سیاه .
در دوران همین تحولات درونی ؛ وقتی شما به من از « رفقا...؟!» یاد میکردید ؛ ذهنیت شما هرچه بود ؛ من از آن ؛ سؤال سنگین و سهمگینی را برداشت میکردم و طوفانی از درد و اضطراب فرایم می گرفت .
خلاصه عمری بود و جانب مقابل متضاد را هم تجربه و لمس و درک کردم . وقتی پس از 11 سپتامبر؛ ما از سوسیالیزم و جهاد اسلامی به امپریالیزم گذر کردیم ؛ شور و ولولهء عجیبی پیدا شد که هئ والله اینک آدمیت ؛ تمدن و مدرنیته ، آبادانی و دموکراسی ، حقوق بشر و جامعهء مدنی و مقام انسانی ... ؟!
طوفان این هیاهو مرا به کابل کشاند و پس از تلویزیون سازی طویل المدت ؛ با بی باوری دو باره قلمزن و روزنامه نگار شدم ؛ آنهم در خدمت وطنپرست و دموکرات دو آتشه ایکه بعد ها دریافتم برادر « رئیس صاحب » است . گپ به جایی رسید که به « زعما و مردم امریکا » نامه سرگشاده نوشته چاپ کردم مبنی براینکه :
به افغانستان خوش آمدید ولی به دلایل تاریخی و عینی این کشور را نمی شناسید ؛ برای آنکه شما هم سر انجامِ دیگران را پیدا نکنید و ما هم از شما خیری ببینیم ؛ بیائید به صورت علمی و تحقیقاتی با ما تعامل کنید و القصه یک مرکز تحقیقات و مطالعات با شرکت دانشمندان و متفکران امریکایی و اروپایی و افغانی در کابل بنیان نمائید تا سمت وسوی سیاست گذاری ها و پلانها و پروژه ها را به دقت روشن کرده بروند ؛ با تحلیل و تجزیه جلو اشتباهات را سرِفرصت بگیرند و موفقیت ها را حمایت و تقویت کنند .
ولی ؛ این بار نه در ده سال که در ده ماه حقایق عظیمی برایم روشن گردید و توانستم از مرز « توهم » به مرز « تفکر» گذار کنم . دیگر معما های شرق و غرب نزدم ؛ جای خود را به معمای « بشر بودن و آدم بودن » داد منجمله به همین دلیل که باداران نو؛ نه من که افغانها و شرقی ها و حتی خیلی از غربی هارا « داخل آدم » حساب نمیکردند .
با مقداری تفکر دریافتم که به نسبت زیادی حق هم دارند . مگر آنها تاکنون صرف به گونهء حیوان بر ما سوار نشده و عظیم ترین معضل زمان یعنی « جنگ سرد » را با تازاندن همین گله های شترِ جنگی حل و فصل نکرده اند ؟!
آیا کسی از نام و ازجانب ما گاهی قادر شده جز به گونهء حیوان اهلی یا وحشی با اینان پیشامد کند و سخن بگوید؟!
به هر حال ؛ چون معما در مرکز مُخ من عوض شد ؛ ناگزیر در صدد حل آن ( برای خود ! ) بر آمدم . دیگر ضرورت بود که به جای مقایسهء شرقی و غربی و کمونیست و جهادی و امپریالیست ؛ بشر و سایر جانوران را باهم مقایسه کنم . اینجا بود که مطالعات بیولوژیک و پتالوژیک و ژنتیک به دادم رسید و همراه با آن مطالعات کیهانشناسی و زمین شناسی و باستانشناسی و تاریخ مکشوف و مکتوب بشر .
با کمال تعجب دریافتم که اصلاً بشر و آدمی موجود ناشناخته و تعریف نشده ایست . کمال بشریت موجوده را در اعلامیه جهانی حقوق بشر یافتم ولی به راستی ندانستم که خود بشر کدام جانور است که این اعلامیه از حقوق آن سخن میگوید . این جانور در برابر اینهمه حقوق ؛ چه وظایف دارد . این حقوق را کی به او داده و بدهد و او در برابر دادن یا ندادن این حقوق چه خواهد کرد و چه باید بکند .
این جانور چرا اینهمه دین و سنت و معبود و مرشد و « شبان » و امام و مرجع تقلید و بوزینه گی ؛ چرا اینهمه طبقه و قشر و امتیاز و از خود بیگانه گی و بیچاره گی و گداگری و غلام منشی دارد .
در مطالعات خویش به آنجا نیز رسیدم که بر روی یکی از کروموزوم های باصطلاح بشر ژن ایمان ـ The God Gene کشف شده است و این ؛ ضدِ افزودهء تکاملی موسوم به عقل یا خرد میباشد که قبلاً طبیعت با اعطای آن موجود بشر نمایی را « بشر» ساخته بوده است .
به دیگران کار نداشتم . چون خودم در دسترس خودم بودم ناگزیر همین « خود » را تجزیه و تحلیل لابراتواری کردم . محاسبات نشان داد که اگر من بشر باشم پس وائ بر بشر ! اما از این دریافت به آنجا نرسیدم که شاعر گفته است :
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی از نو بباید ساخت و ز نو آدمی
بلکه بدانجا رسیدم که حتی آدم بیولوژیک ؛ مسخ و مثله شده و میشود ؛ چرا که آدم بودن مستلزم در اجتماع بودن و در تاریخ بودن است . جریاناتی که نهایتاً اجتماع بشر( به مثابه کمپلکسی از قرار داد ها ) را شکل داده است و شکل میدهد ؛ از بنیاد غیر بشری و ضد بشری است و تاریخ هم بیشتر تدوام همین اجتماعات در خط زمان می باشد . لذا بشر که فرد نیست و در فردیت صرف یک حیوان بیولوژیک باقی می ماند ؛ از کودکی توسط اجتماعِ آنچنانی خواهی نخواهی مسخ و مثله می شود .
اینک من که اهل جامعه و فرهنگ و باور هایی ام که حین ورود در آن یک سرم بریده میشود و حین خروج از آن سر دیگرم ؛ چگونه توقع داشته باشم که جامعه و مردم دیگری مرا « داخل آدم » حساب کند ؟!
بدبختانه اهل هر جامعه و هر فرهنگ و هرباور دیگر نیز در بوتهء نقد و بررسی وضع مطلقاً بهتر از جامعه و فرهنگ و باور من ندارد و در دوران حساس کودکی قریب تمامی حواس و اندام های آنان نیز « ختنه » میشود و عجالتاً جامعهء کاملاً ایده آل ؛ هم در واقعیت و هم در تئوری موجود نیست !
ولی هرگاه جوامع موجود جهان را به اساس نسبیت ها در یگ گراف قرار دهیم ؛ جامعهء من درین جدول مندلیفی یکی از دو سه نمبر آخر را به خود اختصاص میدهد .
دوست بزرگوار !
شاید سؤالی برایتان پیش آمده باشد که من چرا این سخن هارا برای شما می نویسم .
احتراماً اضافه میکنم که در بین آنان که میشد بمیرند ولی طبابت و حذاقت شما باعث شد که چند صباح دیگر زنده باشند ؛ من هم بودم . ولی حتماً کسانی نیز بودند که با بهره گیری از همین زنده گی دوباره چه بسا انسان های دانشمند و نابغه و نادرهء بالقوه یا بالفعل را کشتند و یا به طریق دیگر از زنده گی ساقط کردند .
بر شما از رهگذر اعمال آنان چیزی راجع نمیشود ؛ ولی تمنا میکنم از من بپذیرید که به دست شما یک اندیشه و اهتمام بشری هم امکان بالیدن یافته است !
اگر خواستید تا همین جا اکتفا کنید ؛ هم مخیرید ولی اگر تمایل به بیشترداشتید ، وضع طوری پیش آمده است که من و شما کاری بیرون از مطب و منزل هم میتوانیم انجام دهیم . میتوانیم خویشتن را بر تاریخ عمومی بشر تحمیل کنیم و آدم بودن و استعداد آدمی بودن خود و مردم خویش را بر جهانیان بقبولانیم و از آن گذشته ؛ شاید شروع از نسل های آینده این حقیقت را به عرصهء عمل آوریم .
بدبختانه برای خودم و خوشبختانه برای بشریت ؛ من نه کشفی کرده ام و نه اختراعی . در ادامهء مطالعات خویش دریافته رفتم که آنچه در دماغ من شکل گرفته است ؛ تازگی ندارد و حتی سه چهار هزارسال پیش متفکران نابغه ای به این چیز ها رسیده و آنهارا با نثار جان و هستی شان تقدیم بشریت کرده بوده اند ؛ ولی قصور از گیرنده و پذیرنده بوده که این مروارید های توثیق و تجلیل آدمیت و بشریت میان خس و خاشاک افتاده و بیهوده و بی اثر مانده است .
به گمانم این قصور نیز علل و دلایلی دارد ؛ بدینجهت فکر میکنم پاره ای از این علل و دلایل را یافته ام و در پرتوی آن معتقد شده ام که کتاب های اکادمیک و فوق اکادمیک و فرمول های غامض ریاضیکی و ساینتفیک حتی طئ هزار سال دیگر نیز برای توده های عام بشریت که منبع قدرت اصلی اند ؛ قابل دریافت و گرفت نیست . وطئ چنین زمانی اگر بشر همین باشد که هست ؛ برایش دو سه کرهء زمین دیگر ضرورت است و از آنجا که چنان امکانی میسر نیست ؛ حتی نابود شدن زمین در آتش جنون دیناسور دوم که از نوع بشر فرا روئیده است ؛ ناگزیر میباشد .
لذا باید روش و تخنیک و میتودی به کار گرفته شود که توده ها با همان حواس پنجگانه و محرکات غریزی شان به حقایق در مورد بشر و سرنوشت آن و سرنوشت کشتی یا خانهء مشترک شان ـ کرهء زمین ـ نزدیک شوند .
و به اعتبار ترمینولوژی های روانشناسی و روانکاوی ؛ این تکنیک و میتود باید بتواند گره اساسی و اولین کلافه های روحی و مرضی را پیدا و باز نماید تا حتی دیوانه گان زنجیری توفیق اعادهء سلامت بیابند .
اکنون بر شما و سایر دوستان خردمند است که کاری درین سطح و سمت و سو را چگونه ارزیابی می کنید . من فقط همین قدر میخواهم بگویم که بیشتر از این ؛ کار من یک تنه به جایی نمیرسد .
بدینجهت شما در سند ضمیه می بینید که من فریادی برآورده و طالب همیاری ها شده ام . اصل رجوع من به یونیسکو است ولی من آنرا چیزی مؤثر تر از همان نامهء سرگشاده به زعما و مردم امریکا نمی یابم . تاکنون بشری که من تعریف آنرا یافته ام می پندارم که در ملل متحد و هیچ سرزمین دیگر ذیصلاح و حاکم نیست .
با اینهم من یک چلنج خود را داده ام ولی ...
در پایان همینقدر راز دل میکنم که من شش سال مکمل به طور شبانه روزی مصروف همین عشق یا جنون بودم و حتی روزی که دوستی مصرانه از من خواست که شما مهمانش می باشید و باید در منزلش حضور یابم برخلاف میل و اشتیاق باطنی نتوانسم قانونی را دایر بر پرهیز از ظاهر شدن در اجتماع که بر خود گذاشته بودم ؛ بشکنم .
درین شش سال تاکنون سربار خانواده و خانم و پسر بودم ؛ مقروض و... شدم ولی خوشبختانه استقامت کردم و اینک از خود راضی ام ؛ اما مِن بعد ؛ ناموس کار طوریست که از یک دست صدا بر نمی آید . ببنیم در عمل ؛ آیا چیزی « داخل آدم » داریم و یا جای دیگری هست یانه !
هدف از این دراز گویی آنست که شما سلام و پیام مرا به ساحل عافیت رسیدگان هموطن و همفرهنگ و همنوعان حتی الامکان وسیله شوید .
شادابی و عمر دراز تان را آرزو می کنم . به نورچشمی ها و همه اطرافیان احترامات من و دوستان اینجا را ؛ تقدیم بفرمائید .
ممنون شما : عالم افتخار
افغانستان 10/8/1387
( تکیه ها همه جا از من ـ بخارایی ـ است !)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
البته باید یاد آور شوم که نامه خصوصی دارای تعارفات ویژه است و بدینجهت از متن کتاب و نگارش های دیگر تفاوت هایی دارد ! ولی چنانکه دقت فرمودید ؛ حتی تعارفات در این نامه پیام ها و معنا ها و تعبیر های دانشورانه و راهگشایانه را دارا می باشد .
لطفاً برای دریافت جلد سوم شاهکاری که کاندیدای جایزه نوبل میکنم ؛ اینجا کلیک فرمائید .