ترجمه: محمد قاسم آسمایی

 

تلک خرس

یا

حقایق پشت پردۀ جنگ در افغانستان

نوشته: محمد یوسف و مارک ادکین

 

 

قسمت اول

پیشگفتار مترجم:

نزدیک به سی و پنجسال است که  در وطن به خون نشستۀ ما صدای فیر خاموش نمیگردد؛ هر روز خبری بجز از کشتن، سوزاندن ،انفجار دادن و بمباردمان چیزی دیگری وجود ندارد و تا نوشتن این سطور خاتمۀ آن نیز بعید بنظر میرسد. با یک نگاه زود گذر درمی یابیم که از جملۀ عوامل متعدد داخلی، منطقوی و بین المللی این جنگ بی انتها که همه هستی مادی و معنوی کشور را بلعیده و می بلعد؛ در قدم نخست دولت پاکستان و به صورت مشخص اداره اطلاعات داخلی آن (آی.اس.آی) (1) است.

 آی.اس.آی با تحت حمایه قرار دادن اولین گروه چهل نفری از فراریان وابسته به "نهضت اسلامی افغانستان" در سال 1353 و اعاشه و اباطه، تربیه نظامی و تسلیح نمودن و سپس صدور آنان به کشور، در واقعیت امر اولین جرقۀ این جنگ خانمانسوز را برافروخته است. محمداکرام اندیشمند نویسنده و محقق کشور در صفحات ( 104 و 105) کتاب «ما و پاکستان» به تفصیل در مورد موجبه و چگونگی فرار اولین گروه "نهضت اسلامی"  به پاکستان معلومات داده مینویسد: «...در زمستان (ماه های جنوری و فبروی) سال 1975 چهل نفر از اعضای نهضت اسلامی افغانستان در یک پایگاه نظامی ارتش پاکستان تحت آموزش نظامی قرار گرفتند. درتنظیم و سازماندهی این افراد و سپس شورش ناکام مسلحانه ی شان در داخل افغانستان جنرال نصیرالله بابر نقش عمده داشت. .. چهل نفر متذکره که تحت تعلیمات نظامی ژنرالان پاکستانی قرار گرفتند، از رهبران و فعالان ارشد جریان اسلامی بودند که بسیاری از آنها در دوران تجاوز نظامی شوروی و حاکمیت حزب دموکراتیک خلق به حیث فرماندهان و قوماندانان عمده ای احزاب و تنظیم های مجاهدین تبارز کردند... چهل نفر از اعضای نهضت اسلامی در دو گروپ بیست نفری از سوی افسران نظامی ارتش پاکستان تعلیم نظامی فرا می گرفتند. در راس این دو گروه بیست نفری احمد شاه مسعود و گلبدین حکمتیار قرار داشت...»

در مورد این جنگ  طولانی تا حال کتب متعددی نوشته و در آنها از زوایای گوناگون انگیزه ها، عوامل داخلی، منطقوی، بین المللی و ده ها فکتور مربوط به آن، تحلیل و تجزیه و بررسی شده است. از جمله این کتابها، کتاب "تلک خرس" دارای ارزش بیشتر و مختص به خود است؛ زیرا این کتاب توسط  کارمند ارشد اداره آی.اس.آی، اداره ای که از نخستین روز های تمهید این جنگ تا امروز، بلاوقفه و بصورت مستقیم  در امر سازماندهی، تمویل و تجهیز عاملین جنگ، نقش اولی و اساسی را داشته و دارد و نویسنده کتاب برای مدت چارسال در اوج این جنگ خانمان سوز در راس "بیروی افغان" که تحت امر مستقیم رئیس آی.اس آی فعالیت میکرد و بنابر همین موقف و صلاحیت وظیفوی، با ارزشترین معلومات را پیرامون این جنگ گردآوری نموده و با وجود پنهانکاری و محافظه کاری نویسنده و سانسور شدید دولت پاکستان که نویسنده  نیز آنرا ضمنی تذکر داده  بخشی از مطالبی پشت پرده جنگ در افغانستان را افشا نموده که تا حال توسط هیچ منبع دگری شمۀ از آن ذکر نشده است. علاوه برآن در این کتاب ادعاهای رهبران جهادی مبنی بر مستقل بودن آن باطل ثابت شده است؛ زیرا نویسنده  کتاب باربار تذکر داده که این "رهبران" وسیلۀ اجرایی در دست آی.اس.آی بوده و آنان را طبق سناریوی خویش امر و نهی مینموده است. چنانچه مینوسید: « برای تحت قومانده درآوردن و تحت تأثیر قرار دادن تنظیم ها و قوماندانان و سوق نمودن آنان به استقامت درست، من بجز از همین وسیله یعنی دادن و یا دریغ کردن اسلحه و مهمات و آموزش وسیله و امکان دیگر نداشتم. به عبارۀ دیگر در یک دست من علف و در دست دیگر من قمچین بود».

همچنان یوسف در این کتاب، با جزئیات و تفصیلات  دست های پشت پرده و چگونگی پیشبرد جنگ را برملا و آنرا چنین توضیح نموده است: منابع بین المللی تمویل کنندۀ پولی این جنگ دولت عربستان سعودی، دولت امریکا (سی.آی.ای)، شیخ های عرب  و... غیره بوده و سلاح و مهمات، توسط (سی.آی.ای)، از کشور های مصر، ترکیه، انگلستان، چین و دولت اسرائیل و شبکه های بین المللی قاچاق سلاح تهیه گردیده است. وی از موجودیت فساد وسیع در این پروسه پرده برداشته و نشان داده که چگونه از برکت جاری شدن سیل خون در افغانستان بر ثروت سیاستمداران، اعضای کانگرس ، نظامیان و ...افزوده شده است. نقش پاکستان و بصورت مشخص آی.اس.آی در این جنگ عبارت بود از سازماندهی و تعین خط مشی برای تنظیم های جهادی، تلاش برای وحدت آن، ایجاد کمپ های تربیوی و آموزش مجاهدین، تمویل پولی آنان، نقل و انتقال سلاح، مهمات و تجهیزات، دیپو ساختن و توزیع آن به تنظیم های جهادی، تهیه و تامین وسایل ارتباطی و مخابروی، تهیه اطلاعات از طریق کانالهای استخباراتی و اطلاعاتی پاکستان و سی.آی.ای، تهیه و تدوین پلانهای عملیاتی برای تخریب و انفجار اهداف ستراتیژیک مانند پل و پلچک، بند های برق، ذخایر آب، تونل سالنگ، پایپ لین تیل وصد ها و هزاران موسسۀ عامل المنفعه دیگر مانند مکتب و مدرسه ، شفاخانه  و مرکز صحی و اشتراک و همکاری شانه به شانه با مجاهدین در اجرای پلانهای تخریبی در داخل افغانستان.

 با در نظر داشت حقایق بالا که همه بطور تفصیل در لابلای اوراق کتاب بیان شده است، برای ترجمۀ  مجدد کتاب تلک خرس عنوان «حقایق پشت پردۀ جنگ در افغانستان» برگزیده شده و به زعم من این عنوان بیشتر با محتویات کتاب در انطباق است.

چرا ترجمه و نشر مجدد این کتاب؟

باوجود که از نشر اولی این کتاب و ترجمۀ  آن مدت طولانی میگذرد؛ ، اما این گذشت زمان نتنها از ارزش و اهمیت مطالب مندرج در آن نه کاسته، بلکه برعکس سیر حوادث اهمیت آنرا بیشتر ساخته است. زیرا جنگ امروزی در افغانستان در واقعیت امر تدوام همان جنگ دهۀ هشتاد میلادی است، البته  با در نظر داشت تغیرات و تحولات گوناگون ملی و بین المللی و تغیراتی جزئی  که در منابع  تمویل کننده جنگ، اهداف جنگ و عاملین جنگ  به میان آمده است. طراحان و دایرکتران پیشبرد جنگ که دولت پاکستان و بصورت مشخص ادارۀ اطلاعاتی آن آی.اس.آی باشد، همچنان در عقب همه ویرانی و کشتار های امروزی قرار دارد.

امروز مانند دهۀ هشتاد، ده ها مرکز تربیوی تروریستها در داخل پاکستان فعال است، حلقات رهبری طالبان و سایر گروهای که مصروف جنگ در داخل افغانستان اند؛ از حمایه، رهبری و رهنمایی وسیع  آی.اس.آی برخوردار میباشند. اگر در دهۀ ذکر شده "سکر"ها ی اهدایی امریکا، بلای جان مردم افغانستان بود، امروز "انتحاری" های تربیه شده در مدارس پاکستان، صد ها بار خطر بیشتر را متوجه امریکایی ها، متحدین آن و افراد غیر ملکی ساخته است. سیر جنگ نشان میدهد که دیر یا زود سلاح معادل "ستینگر" که بلای جان نظامیان و غیر نظامیان در آن زمان بود؛ در دسترس طالبان قرار خواهد گرفت و بیدون شک آنانی را که مبتکر تهیه  و آموزش "ستینگر"  برای مجاهدین بودند، به سرنوشت مشابه دچار خواهد ساخت .

امروز نیز مانند دهۀهشتاد میلادی، پاکستان از موجودیت کمپ های تربیوی تروریست های وابسته به طالبان، حزب اسلامی و گروه حقانی در داخل خاک آن کشور با چشم سفیدی و بی حیایی خاص پاکستانی انکار نموده و منکر دادن سلاح و آموزش و کمک های مالی با آنها است. پاکستان همانند دهۀ هشتاد میلادی به کرات گفته است که رهبری گروههای که بر ضد افغانستان جنگ را پیش میبرند در داخل پاکستان نیست و       آی.اس.آی هیچگونه ارتباط با آنها ندارد.

با در نظرداشت این وجوه مشترک  بین دو جنگ و برای بازشناخت سابقه حمایت دولت پاکستان در وجود آی.اس.آی از تنظیم های جهادی و مقایسه آن با نقش فعلی آن اداره در ادامه پیشبرد جنگ در افغانستان ضرور است تا بار دگر «اعترافنامۀ»  یکی از مقامات ارشد آس.اس.آی را که در راس "بیروی افغان" قرار داشت و «سوختاندن کابل» شعار ستراتیژک او بود؛ برای بازخوانی هموطنان پیشکش گردد و بار دگر یکی از ابعاد همیشگی جنگ و ویرانی کشور، وضاحت یابد. علاوه برآن بنابر دلایل معلوم و نامعلوم، پیدا کردن نسخ قبلی کتاب دشوار و در انترنت نیز نمیتوان متن آنرا دریافت نمود و یکی از انگیزۀ های ترجمۀ مجدد این کتاب جبران این کمبود و نشر وسیع آن در دنیای بیکران انترنت است تا هموطنان  به سهولت امکان دسترسی به آنرا پیدا نمایند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1.  آی.اس.آی: ((Inter Services Intelligence ((ISI یا اداره اطلاعات داخلی پاکستان بعد از ایجاد پاکستان در سال 1948 به ابتکار تورن جنرال ( R.Cawthome ) انگلیسی که در آن زمان قوماندانی قوای زمینی اردوی پاکستان را بر عهده داشت ایجاد گردید. این اداره با صلاحیت ترین  و مقتدر ترین اداره از جمله ادارات اطلاعاتی سه گانه پاکستان است. این قدرت و مصونیت زمینه سوءاستفاده های متعددی را برای مسئولان این اداره نیز فراهم کرده و  در روی کار آوردن و برکناری حکومت‌های  سه دهه اخیر پاکستان دست های پشت پردۀ آن سازمان دخیل است. کارمندان نظامی و غیر نظامی داخل تشکیل آن در حدود 25000 ـ 30000   تخمین میگردد. سهمگیری فعال آن در جنگ بر علیه افغانستان سبب رشد وسیع آن شده و از پشتیبانی و کمک های همه جانبه سی.آی.ای برخوردارشد.

آنطور که در این کتاب آمده است، در داخل پاکستان و حتی قوای مسلح آن نظر خوبی نسبت به آن سازمان وجود ندارد و آنرا دولت در درون دولت میدانند. آی.اس.آی روابط نزدیک با  (CIA)امریکا ، (MI6) انگلستان و  (MOSSAD)اسرائیل دارد.

 

پیش گفتار مؤلف کتاب

در آغاز این کتاب که بیانگر نقش من در جهاد افغانستان است؛ میخواهم سپاس خود را به  "سرباز خاموش" جنرال عبدالرحمن اختر که دَینی بر من و در واقعیت امر بر پاکستان و مجاهدین دارد ابراز نماییم. من در اوج جنگ برای مدت چارسال تحت امر او خدمت نموده ام؛ در حالی که او برای مدت هشت سال مسئولیت بزرگی را در جهت مقابله با ابر قدرت شوروی داشت. بخاطر تواضع و فروتنی که خصلت او بود؛ من وی را "سرباز خاموش" می نامم. زیرا تا ماه اگست 1988 که وی یکجا با ضیاءء الحق در حادثه سقوط هواپیما جان باخت؛ تنها بعضی از اعضای فامیلش و عدۀ معدودی از مردم و من طور شاید و باید او را میشناختیم. با مرگ او و ضیاءء الحق، جهاد دو تن از رهبران قدرتمند خود را از دست داد.

هم زمان با مداخله شوروی در سال 1979 در افغانستان، رئیس جمهور ضیاء  به جنرال اختر که تازه در راس اداره آی. اس. آی مقرر شده بود؛ وظیفه داد تا در جهت مقابله با آن تدابیر و اقدامات را سازماندهی نماید. در آن زمان هیچکس در پاکستان و دول آنطرف اوقیانوس (بشمول ایالات متحده)  در صدد مقابله با قوای نظامی شوروی نبود و افغانستان از دست رفته حساب میشد. در داخل اردوی پاکستان جنرال اختر تنها کسی بود که در جهت دفاع  و حمایه از جهاد افغانستان قرار گرفت و طرح عملی را در این زمینه ارائه و رئیس جمهور را متقاعد ساخت که مبارزه بر ضد متجاوزین و شکست دادن آنها، نه تنها ممکن بلکه این مبارزه در راستای منافع پاکستان نیز هست. سالهای بعد ضیاء به او گفت : شما معجزۀ  را انجام دادید که من توانایی دادن پاداش به آنرا ندارم ، خدا پاداش آنرا بتو بدهد.

وظیفۀ من در آی.اس.آی سوق و اداره امور "دفتر افغانستان" بود که مسؤلیت پیشبرد جنگ بر علیه افغانستان را به عهده داشت. جنرال اختر بحیث مبتکر، کنترول کننده و نظارت کننده این طرح (پیشبرد جنگ برعلیه افغانستان. مترجم) آمر، مشوق و مدافع من در این عرصه بود. در ساده ترین شکل خود او یک ستراتیژیست با تدبیر و شخص ورزیده در مسلک خود بود. در آغاز "جهاد" او یگانه کسی بود که میگفت که اتحاد شوروی را با تمام قوای مدرن و عصری آن میتوان توسط چند هزار مجاهد آموزش دیده و مسلح شده شکست داد. این امر در آغاز ناممکن بنظر میرسید و برداشت اولی من در ابتدای تقررم در آی.اس.آی  و همکار شدن با جنرال اختر نیز چنین بود. پیامد رویداد ها، صحت نظریات او را ثابت ساخت. تحت رهبری، هدایات و بر طبق ستراتیژی مطروحۀ او، قوای شوروی نتنها عقب نشینی کرد؛ بلکه شکست هم خورد. به همین علت در لیست سیاه ک.گ.ب قیمت زیادی را برای سر او تعین کرده بودند. اما من هرگز در وجود او ترس ناشی از این تهدید را ندیدم و او همچنان به حمایت از جهاد ادامه میداد.

جنرال اختر در دو جهت عمده توجۀ بیشتر داشت. یکی از لحاظ ستراتیژی، یعنی اینکه چگونه جنگ را باید به پیروزی رساند. او معتقد بود که گروه های پارتیزانی میتواند ابر قدرتی را در میدان جنگ به زانو درآورد به شرط آنکه  تکتیک "وارد کردن هزاران زخم" به دشمن را بشکل دوامدار عملی سازد.  برای تعمیل این اصل، بتدریج طی سالیان متمادی مجاهدین از طرف پاکستان بیشتر و خوبتر تسلیح و تجهیز و آموزش داده  شد و از لحاظ ارتباطات، اکمالات و ذخیره سازی، کار های بزرگی برای آنان سازماندهی گردید که منجر به خروج قطعی قوای شوروی شد. تنها بعد از سبکدوشی جنرال اختر از آی.اس.آس (به مفهوم دور شدن از رهبری مجاهدین. مترجم) و عدول از این شیوه، شکست سختی را متحمل شدیم؛ چنانچه  در حمله بر جلال آباد ضربۀ جانکاه بر ما وارد و شکست سخت خوردیم. (محترم محمد نبی عظیمی تحت عنوان «جنگ جلال آباد»  منتشره در سایت های افغانی، به تفصیل در مورد چگونگی این جنگ، نیروهای دو طرف و علل شکست پلان آی.اس.آی معلومات داده است.)

شهر کابل هدف اولی و اساسی در ستراتیژی جنرال اختر بود، اما او نمیخواست که آنرا با یک حمله تصرف نماید؛ بلکه  خواست و هدف نهایی وی آن بود تا تمام  هست و نیست کابل اعم از تأسیسات سیاسی، اقتصادی، نظامی و خدمات اجتماعی آن نابود گردد. شعار او چنین بود «کابل باید بسوزد»، باید تمام خطوط ارتباطی و اکمالاتی آن قطع و دائماً تحت فشار باشد. او میدانست که در اینصورت شهر را میتوان به سهولت و بدون مقاومت تصرف کرد. بزرگترین آرزوی وی این بود تا بعد از سقوط  و ویرانی کابل از آن بازدید بعمل آورده و  "نماز شکرانه" را در آنجا ادا نماید که این آرزوی او برآورده نشد.

جهت دوم استقامت کار او در عرصۀ دپلوماتیک و سیاسی بود،  البته نه دپلوماسی و سیاست بین المللی، بلکه کاربرد دپلوماسی درامور داخلی مجاهدین. از نظر من جنرال اختر یگانه کسی بود که میتوانست تا اندازۀ وحدت را در بین گروپ های متعدد مجاهدین که دشمن سر یکدیگر بودند تأمین نماید. او میتوانست ولو برای مدت کوتاهی هم که شده، رهبران جهادی را با هم نزدیک سازد. از نظر او بدون این اتحاد، امکان وصول پیروزی در جبهه جنگ موجود نبود. او میتوانست برای منافع جهاد، افرادی را که حوصلۀ دیدن چهره یکدیگر را نداشتند؛ با یکدیگر متحد سازد.

علت عمدۀ موفقیت او در این بود که میتوانست بطور دوامدار اضلاع متحده امریکا را تحت فشار قرار دهد تا ماشین جنگی جهاد را طبق دلخواه او تقویه نماید. امریکا از طریق سی.آی.ای همیشه تلاش میورزید تا کانالهای اکمالاتی، تجهیزاتی، آموزش و توزیع سلاح به مجاهدین را در کنترول خویش داشته باشد و این از برکت مهارت جنرال اختر بود که آنها نتوانستند آنرا طبق دلخواه خود عملی نمایند. بنابر همین ملحوظ، جنرال اختر در مقطع زمانی از رهبری آی.اس.آی سبکدوش گردید که مجاهدین در آستانه پیروزی قرار داشتند. مرگ تراژیدیک او مانع آن شد تا وی یک سال بعد شاهد خروج قوای شوروی از افغانستان و پیروزی خود باشد. من معتقدم که پاکستان و مجاهدین افغانستان باید منت دار او باشند. همچنان برای من افتخار بزرگ است که تحت امر او در جنگ مخفی بزرگ سهم داشتم، جنگی که نبوغ نظامی او را ثابت ساخت.

                                                                                    بریدجنرال متقاعد محمد یوسف س.ب ت

 

یادداشت در مورد مأخذ این کتاب

من برای نگارش این کتاب تقریباً بصورت کل از تجارب و مشاهدات شخصی خویش که در مدت چار سال خدمت در آی.اس.آی و بعداً حین بازگشت به پیشاور آنرا کسب نموده بودم؛ استفاده کرده ام. من با شناخت و روابطی که با تمام رهبران جهادی، اکثر قوماندانان و بعضی از مجاهدین داشته و مدت چار سال مشترکاً با آنان کار کرده ام؛ پیرامون این اثر و وضع فعلی تبادل نظر نموده ام. روی همین ملحوظ در این کتاب از مراجع دیگر و یا نوشته های روزنامه نگاران استفاده نشده است. برعلاوه من با بسیاری از نوشته ها پیرامون جنگ در افغانستان موافق نیستم زیرا بعضاً حقایق ذکر شده نادرست و یا هم غلط تفسیر شده است. البته این بدان معنی نیست که تمام کتابها در مورد جنگ افغانستان غیر قابل اعتبار است، بلکه تنها من کمتر چیزی در آن ها یافته ام که در نوشتن این کتاب برایم ممد واقع شود. در آثار ذیل میتوان حقایق نسبتاً دقیق و واقعی را بدست آورد.

1.     .جنگ در افغانستان. نوشته: Mark Urban

2.     جنگ در کشور دوردست. اثر Arms and Armour.

3.     سربازان خدا نوشته  Robert D. Kaplan’s

 

مقدمه

مرگ با وارد کردن هزار زخم، این شیوه امتحان شدۀ جنگ های پار تیزانی در مقابل اردوهای قوی و بزرگ است. با کاربرد این شیوه در افغانستان، خرس شوروی به زانو درآورده شد، زیرا این یگانه شیوۀ بود که با استفاده از آن، نیروهای  کم آموزش دیده، خوب تسلیح نشده و دسپلین ناپذیر قبیله یی اما با روحیه شکست ناپذیر و جنگجو را قادر به  ادامه جنگ ساخت. کمین، ترور، حمله بر کاروانهای اکمالاتی،  میدانهای هوایی و تخریب پل ها، پایپ لین ها و خود داری از جنگ منظم و موضع ثابت،  شیوه ها و تکتیک های آزمون شده جنگهای پارتیزانی است که پلانگذاری، سازماندهی و هماهنگی آن طی مدت چار سال از 1983 تا 1987 بدوش من بود.

من  برید جنرال پیاده ، اردوی پاکستان بودم که بطور ناگهانی بحیث مسؤل دفتر افغانی در آی.اس.آس مقرر شدم. من با کراهت و خلاف خواست قلبی ام به این وظیفه آغاز کردم، زیرا آی.اس.آی با وجود که از جمله موثرترین سازمانهای اطلاعاتی در کشورهای جهان سوم بشمار میرود؛ در داخل و خارج از آن بحیث سازمان مخوف و تهدید کننده دانسته میشود و از شهرت بد و تهدید کننده برخوردار است.

در راس آی.اس.آی تورنجنرال عبدالرحمن اختر قرار داشت که از نفوذ زیادی در قوای مسلح پاکستان برخوردار و رابطۀ مستقیم و روزانه با رئیس جمهور ضیاء داشت و تحت امر او صد ها افسر، نظامی و ملکی و هزاران کارمند مصروف خدمت بودند .

زمانی که تلفونی از تقررم در وظیفۀ جدید آگاهی یافتم، قوماندان فرقۀ تعلیمی در کویته بودم، نمیتوانستم  صحت این خبر را قبول نمایم  زیرا من هیچگونه سابقه کار و تحصیل در عرصۀ ادارات اطلاعاتی  و استخباراتی را نداشتم و فکر نمودم که در مورد باید اشتباه صورت گرفته باشد؛ به همین خاطر از افسر مربوط تقاضا نمودم تا چگونگی آنرا کنترول نماید. زمانی که دستور رسید که من باید در ظرف 72 ساعت در اسلام آباد باشم؛ ترس من بیشتر گردید و برای لحظۀ فکر کردم که این پایان کار مسلکی من است، زیرا طبق معمول  اینگونه مقرری ها برای قدمه های مافوق نیز خوش آیند نبوده و طبعاً پیامد آن پیداکردن دشمن بیشتر بود تا دوست، زیرا در یک شب از شما شخصی دیگری ساخته شده و همقطاران تان با ظن و شک در مورد شما قضاوت مینمایند. حتی مقامات مافوق بیرون از آی.اس.آی به دیدۀ شک شما را مینگرند، زیرا یکی از وظایف آی.اس.آی این است تا بطورغیر محسوس جنرالان را نیز باید تحت نظر داشته باشند تا بدینوسیله امنیت رژیم بطور اطمینان بخش تأمین شود.  بادر نظر داشت اینکه در آنوقت حکومت نظامی ضیاء حکمروایی  میکرد ترس و وحشت از آی.اس.آی یک واقعیت عینی بود.

روز بعد جنرال اختر تلفون نمود و من با استفاده از موقع عرض نمودم که من هیچگونه تجربه و توانایی کار در آی.اس.آی را ندارم. او کوتاه و مختصر گفت که او نیز در ابتدای تقرر در ریاست آی.اس.آی در چنین موقعیت بود، او به من اطمینان داد که وظیفۀ را که به من  محول میکند مطابق میل من خواهد بود و در عمل نیز چنین شد.

من بطور مستقیم در امور مربوط به جمع آوری اطلاعات دخیل نبودم. وظیفۀ من طی سالیان متمادی این بود تا بر علیه دومین ابر قدرت جهان یعنی اتحاد شوروی عملیات را سازماندهی نمایم. این چالش بزرگ  و مسئولیت وحشتناک در زندگی من بود. من بحیث مدیر "دفترافغان" در آی.اس.آس نتنها وظیفه داشتم تا مجاهدین (سربازان خدا) را آموزش داده و مسلح سازم، بلکه مکلف بودم تا پلان های عملیاتی آنان را در داخل افغانستان نیز سازماندهی نمایم.  زمانی که من در اطاق اوپراسیون بروی نقشه به  سیستم  جنگی دشمن نظر می انداختم، حد اقل یک جنرال چارستاره یی، 4جنرال سه ستاره یی و 15 جنرال دو ستاره یی شوروی  و بیشتر از 25 افغان را که مجربتر از من بودند، تصور میکردم.

من در جریان وظیفه  در آی.اس.آی ستراتیژی پیروزی بر قوای شوروی را طرح و عملی نمودم. هدف من آن بود تا افغانستان را برای آنها به ویتنام تبدیل نمایم. البته عملیات بر علیه اردوی کمونیستی افغان نیز سازماندهی میشد، مگر دشمن اساسی من اتحاد شوروی بود. زیرا بدون حمایه آنها جنگ مدت ها قبل از تقرر من (ماه اکتبر1983) در آی.اس.آس ختم میشد.

علی الرغم اینکه مسئولیت های من صرف نظامی بود، اما من دقیقاً درک میکردم که تاثیرات اقدامات سیاسی برعملیات نظامی نتنها بی تأثیر نیست بلکه اکثراً تحت تأثیر تصامیم سیاسی اتخاذ میشد؛ اما من مستقیماً کمتر خود را در اتخاذ تصامیم سیاسی دخیل میساختم.

در هر حال، با گذشت زمان، در نتیجه تعصبات و خودخواهی های سیاستمداران، از جمله رهبران مجاهدین و به علت سرخوردگی و نا امیدی ها و اختلافات درونی و بازی های سیاسی آنان، فشارهای گوناگون بالایم وارد شد و تنها حمایه جنرال اختر مانع از آن شد که من از وظیفه ام استعفا نمایم.

 باید توضیح نمود که هفت تنظیم  جهادی از جانب پاکستان به رسمیت شناخته شده و مراکز آن در پاکستان فعال بود. از جمله چار تنظیم "بنیادگرا " و سه دیگر "میانه رو" نامیده میشدند، هر یک از این تنظیم ها دارای رهبران مستقل بودند. این رهبران را نباید با قوماندانان جهادی که هر کدام وابسته به یکی از این تنظیم های هفتگانه بودند، مغالطه کرد.

تا زمانی که در سال 1987 به تقاعد سوق شدم؛ من باید یکی از بزرگترین جنگهای پارتیزانی معاصر را با تشکیل مرکب از 60 افسر و 300 نفر از قدمه های پائینتر سازماندهی میکردم. بیشترین وقت من در جهت متحد ساختن گروه های متخاصم جهادی که دشمن سرسخت و آشتی ناپذیر یکدیگر بودند، صرف شد؛ اما من قادر به آن نشدم  تا در بین آنها نظم دلخواه را ایجاد نماییم در حالی که رقبای من، افغان ها و شوروی ها در این بخش برتری های بیشتری داشتند. من باید به ادامه کار سلف خویش طوری عمل می نمودم تا  با وارد ساختن هزاران زخم خونین، نیروی بیشتری انسانی و پول بلعیده شود.

من مجبور بودم که در شرایط نهایت دشوار مخفی و سری، امور جنگ را پیش ببرم. اکثریت جنرالان ارشد اردوی پاکستان از وظیفۀ من کوچکترین آگاهی نداشتند. حتی اعضای فامیلم در مورد ماهیت اصلی وظیفۀ من چیزی نمیدانستند و این مخفی کاری بخاطر این بود که دولت پاکستان رسماً مدعی بود که هیچ نوع کمک به "تنظیم های جهادی" نمی نماید و هیچ مقام دولتی اعتراف نمیکرد که سلاح و مهمات از طریق پاکستان در اختیار مجاهدین قرار میگیرد. این  راز که آی اس آس مجاهدین را تمرین و آموزش میداد و در طرح عملیات جنگی و  حتی  با اعزام مشاورین نظام  در داخل افغانستان  آنان را همراهی میکرد حیثیت تابو را داشت که کسی حق نداشت در مورد آن اشاره و تبصره نماید.  باوجود که تسلیمی سلاح و پول به مجاهدین مخفی نبود و همه میدانستند  که از طریق پاکستان در اختیار مجاهدین قرار داده میشود، اما پاکستان رسماً این امر را هیچگاه نپذیرفت. در جریان جنگ دپلوماتها با حوصله مندی به بازی های سیاسی با سفرای پاکستان در مسکو و کابل و دپلوماتهای شوروی در اسلام آباد مصروف بودند.

از آنجای که نقش پاکستان در جهاد افغانستان بسیار حساس بود، من نمی خواستم زمینه شرمساری و یا تهدیدی را برای امنیت کشورم ایجاد نموده و یا اینکه خللی درامر پیشبرد عملیات برعلیه شوری وارد گردد؛  بهمین دلیل نوشتن این کتاب را مدتی به تعویق انداختم. زمانی  که در ماه اگست سال 1987 به تقاعد سوق شدم، موافقات ژنو در مرحلۀ امضا شدن قرار داشت؛ اما قوای شوروی هنوز برآمدن از افغانستان را آغاز نکرده بود، اما مجاهدین از موضع برتری برخوردار و در مورد شکست شوروی و پیروزی مجاهدین شک وجود نداشت. در اولین ماه های بعد از تقاعد، من مصروف تدوین و نوشتن خاطراتم در دوران کارم در آی.اس.آی شدم؛ اما در صدد نشر آن بحیث کتاب نبودم. همچنان از جانب مقامات بصورت اکید برایم توصیه شده بود تا از چنین اقدامی خود داری نمایم. حالا که اواخر سال 1991است و نشر این معلومات هیچگونه خطری را برای افشای اسرار دولتی و یا تعقیب مجاهدین به میان نمی آورد و در پاکستان همه در مورد فعالیت های مجاهدین و کمک آی.اس.آی با آنان آگاهی داشته و این همکاری بیشتر از این راز دانسته نمیشود و همچنان حال که قوای شوروی از افغانستان عقب نشینی نموده، به عقیده من افشای مطالب در مورد جریان فعالیت بر علیه آنها دیگر ماهیت سری و اپراتیفی محسوب نمیگردد. همچنان پروسه تربیه و آموزش مجاهدین در پاکستان قطع و کمپ های آموزشی آنها برچیده شده و کارمندان آی.اس.آس در داخل خاک افغانستان به عملیات نمی پردازند و مجاهدین نیز آنطرف دریای آمو در داخل خاک شوروی تعرض نمی نمایند. حتی در سیستم توزیع اسلحه تغییر و در تعداد آن کاهش زیادی بعمل آمده است. "کمیته نظامی  رهبران افغان" که من با آنان  درآن  در مورد پلانگذاری عملیات جنگی کار میکردم منحل گردیده و سیستم جدید کنترول از طرف حکومت انتقالی افغانستان جانشین آن شده است. بنابر همین دلایل من متیقن هستم که کتاب حاضر میتواند برای آیندگان و تاریخ نگاران ممد واقع شده  و همچنان منبع آموزنده باشد برای سیاستمداران و  رهبران نظامی و میتوان با ملاحظه آن از تجربه جنگهای افغانستان برای پیشبرد جنگهای پارتیزانی در آینده استفاده کرد و اگر چنین شود هدف نویسنده این کتاب برآورده شده است.

بعد از اینکه آخرین سرباز شوروی در ماه فبروری سال 1989 افغانستان را ترک نمود، همه تصور مینمودند که طی چند هفته دولت افغانستان سقوط نموده و مجاهدین پیروز خواهند گردید.  چنانچه دپلومات های خارجی در صدد ترک کابل بودند و برداشت چنین بود که مقاومت در کابل از بین رفته و ساکنین آن با گرسنگی مواجه و قوای مسلح آن در صدد تسلیمی خواهند شد. تمام ناظرین قضایای افغانستان منتظر تکرار سایگون دوم بوده و پیروزی مجاهدین را در ظرف چند هفته و حد اکثر چند ماه پیشبینی میکردند. پیشبینی که بوقوع نپیوست و بعد از سپری شدن سه سال وضع در افغانستان  به کام مجاهدین سیر ننمود و در واقع پیروزی بدست آمده از دست مجاهدین بیرون شد و این امر سبب ناامیدی زیاد شد. این کتاب در جهت توضیح و چگونگی آن حالت است.

با این همه من مدعی تاریخ نویسی جنگ افغانستان نیستم؛ بلکه هدف اصلی من این بوده است تا صادقانه بنویسم که وقایع چرا و چگونه اتفاق افتاده است. من سعی کرده ام تا چگونگی پیشبرد جنگ چریکی و سوق ادارۀ آن و همچنان توانایی ها و نقاط ضعف آنرا برجسته ساخته  و عللی را پیدا نمایم که چرا مجاهدین در ماه های بعد از خروج قوای شوروی نتوانستند به پیروزی دست یابند.

بعضی و یا شاید هم اکثر مطالبی را که من در این کتاب راجع به جنگ نوشته ام؛ ممکن قبلاً در وسایل ارتباط جمعی نشر نشده باشد. بنا بر همین ملحوظ من در انتخاب عناوین فرعی کتاب از احتیاط کار گرفته ام تا نوشته های من سبب وارد کردن ضربه  به عملیات  فعلی و یا آینده در افغانستان نگردد. در این کتاب برای اولین بار نقش واقعی نقش پاکستان در آموزش، اکمالات و عملیات مجاهدین افشا میگردد. طی مدت چار سال  خدمت من، در حدود هشتاد هزار مجاهد آموزش داده شد، صد ها هزار تن سلاح  و مهمات در اختیار آنان قرار داده شد، چندین ملیارد دالر در این پروسه  لوژستیکی مصرف گردید، تیم های آی.اس.آی بطور مرتب و مکرر با همراهی مجاهدین به افغانستان اعزام میگردیدند. یقیناً  که از  واقعیت برخی انگیزه ها و عملکرد ایالات متحده امریکا،  که در این کتاب ذکرشده  انکار خواهد شد و این نیز ممکن صحیح باشد.

وقتی من احساس کرده ام که در مورد چگونگی  رویداد حوادث شک و شبه وجود دارد مثلاً سقوط طیاره ای که منجر به کشته شدن رئیس جمهور ضیاء شد، نخست کوشیده ام تا مدارک را صادقانه برسی و بعداً به نتیجه گیری ها بپردازم. این استنتاج کاملاً شخصی است و نمیتوانم آنرا از ذهن خویش بزدایم. و ممکن چگونگی  این رویداد برای همیش نزد من نامکشوف باقی بماند.

کتب زیادی راجع به جنگ افغانستان نوشته شده است. در برخی از این کتابها  جنگ های هر دو طرف سال به سال تشریح شده و عدۀ دیگر، گذارش های ژورنالیست های است که در معیت مجاهدین سفرهای به افغانستان داشته اند. بدون استثنا در این کتب توصیف و تمجید مبالغه آمیز و چاپلوس گونۀ  از تنظیم های جهادی و قوماندانان  آنان صورت گرفته که راوی کتاب در همراهی با آنها بوده است. برای وسایل ارتباط جمعی درک حقایق آنچه در افغانستان اتفاق می افتاد بسیار دشوار بود، زیرا اولاً این حوادث  از فاصله های دور ارزیابی شده است. ثانیاً جنگ در فاصله های دور از پیشاور پاکستان جای که ژورنالیست ها قرار داشتند، جریان داشته و هوتل های مستریح  نیز وجود ندشت، امکانات آن نیز نبود تا بعد از صرف ناشتای صبحانه  صحنه فیرها را در کوچه  دید و از آن فلمبرداری  کرد و  گذارش جالب برای  نیویارک و لندن ارسال کرد. ثانیاً برای بدست آوردن معلومات دست اول باید به افغانستان رفت و این کار ضرورت به توانایی جسمی بیشتر داشت. زیرا باید چندین هفته راهپیمایی طاقت فرسا را در شرایط نامساعد کوهی و نداشتن غذای مناسب و سر پناه  تحمل کرد و علاوه بر آن خطرات احتمالی و مبتلا شدن به امراض گوناگون را نیز باید در نظر گرفت. پیداکردن قوماندان مجاهد را که مناسب همراهی باشد نیز باید در نظر داشت. ممکن بعد از این همه زحمات  چیزی جالب بدست  نمی آمد. لذا روزها باید تلاش صورت میگرفت تا موضوعی دلچسپ و قابل پاداش حاصل گردد.

تحمل شرایط دشوار که ذکر آن رفت د ر توان همه گذارشگران "جهاد" نبود؛ پس عده ای (ژورنالستان. مترجم)  قوماندانان مجاهدین را وادار میساختند تا صحنه های ساختگی جنگ و تخریب اماکن  و محلات را که اکثرا مجاهدین ملبس به یونیفورم اردوی افغان بودند، به سبک فیلم های هالیود سازماندهی نموده  تا از آن فیلم های خبری داغ تهیه  گردد. مجاهدین با شور و شوق زیاد و استعمال سلاح های گوناگون و فیر های پیهم در فضای دود آلود برای فیلمبرداری صحنه آرایی مینمودند. البته ژورنالیستان  برای تهیه این گونه صحنه  آرایی ها برای قوماندانان جهادی پول میپرداختند و در ضمن آن زمینه  شهرت او را نیز فراهم ساخته و بعداً اینگونه فیلم ها در امریکا و یا جاهای دیگر به قیمت خوب به فروش میرسید.  به عبارت دیگر این شیوه متمدن تبلیغ جنگ و منبع عایداتی برای تنظیم های جهادی بود. در نوشتن گذارش نیز فعایت های حیرت انگیز قوماندان همراه  برجسته شده و تصویر مبالغه آمیز از او ارائه میشد. این شیوه معمولی بود برای ترویج افکار و دیدگاه های قوماندانان تنظیمی که صحنه سازی میکردند. در اینگونه فیلم ها و بعداَ مقالات پیرامون آن سعی میشد تا با مبالغه و اضافه گویی در مورد شخصیت، خواست ها و عملکرد های آنان، تاثیر بر ذهن خواننده و بیننده وارد شود.

برای جلو گیری از رسوا شدن قوماندانان جهادی و خطرات احتمالی، من از ذکر نام  آنان و تفصیل در مورد اینگونه عملیات های (صحنه سازی شده. مترجم) خود داری میکنم. برای این منظور من نمونه های تپیک جنگ های را انتخاب میکردم که حتی بعضاً در عمل به شکست انجامیده بودند، اما من برای تشویق یک قوماندان و تحقیر قوماندان دیگر اینگونه عمل میکردم. زیرا بر اساس مقوله قدیمی نظامی "از کسی نام نبر و در امان باش". به همین ترتیب من از ذکر نام و شهرت آنهای که همین اکنون مصروف خدمت اند خود داری مینمایم. (ممکن به حیث قوماندان طالب و یا سازمان دگر، همین اکنون به ایفای وظایف مشابه تخریب، سبوتاژ و دهشت افگنی در داخل افغانستان باشد . مترجم) و یا بر بنابر ملحوظات امنیتی ممکن امنیت و یا حیثیت آن صدمه ببیند. صرف در موارد محدود اسمای واقعی قوماندانان در این کتاب ذکر شده است.

باوجود رعایت این پنهان کاری، ممکن عدۀ مخالف نشر این کتاب باشند تا جلو نشر واقعیت ها گرفته شود. حین که من به تقاعد سوق میشدم آمر مافوق من بر این امر اصرار داشت که من حتما باید موافقۀ مقامات بالایی ارتش پاکستان را برای نشر این کتاب اخذ نمایم، در غیر آن اقدام به نشر کتاب رفتن به پیشواز مرگ است. مقامات نظامی پاکستان برای جلوگیری از وارد شدن انتقاد به شیوه عملکرد آنان، آمادۀ محو منتقد هستند. به همین ملحوظ زمانی که بعد از گذشت دو سال من در صدد ترتیب این یادداشت ها شدم هیچگونه کمکی را از جانب مقامات رسمی دریافت نکردم.

بعد از ترتیب و تنظیم یادداشتها  به مشکل دیگر مواجه شدم و آن اینکه هیچ یک از اعضای فامیلم قادر به تایپ کردن نوشته های دستنویس من نبودند، برای رفع این مشکل، ماشین تایپ را تهیه و دختر بزرگم با یاد داشت هایم شروع به یادگیری تایپ نمود. بار نخست، تنها هشتاد صفحه را در اختیارش قرار دادم تا با دو انگشت آنرا تایپ نماید. همچنان من مجبور بودم تا به کراچی نامه نوشته و اجازۀ نشر کتاب را حاصل نمایم. من نمیتوانستم تا ختم تایپ منتظر مانده و سپس در صدد اخذ اجازه نامه باشم. زیرا ممکن بود مسئله حتی به محکمه کشانیده شده و تبلیغات سوء بر علیه آن سازماندهی گردد. من مجبور شدم تا برای تایپ کردن از پنج، شش تایپست استفاده کرده و در اختیار هریک 15 ـ 20 صفحه را قرار دهم و بعضاً در حالی که من بالای سر آنان ایستاده بودم؛ آنان بعضی صفحات نوشته را به مشتریان دیگر نشان میدادند و طبعاً این عمل آنان سبب نا راحتی من میشد. در اخیر روز صفحات تایپ شده را جمع آوری نموده و روز بعد متباقی  یادداشت ها را به تایپست دیگر میدادم. تایپ کردن و بعداً تصحیح چارصد صفحه مدت طولانی را دربر میگرفت؛ بعضاً برای تایپ کردن یک بخش یکهفته انتظار میکشیدم. بعضاً اتفاق می افتاد که مجبور میشدم تا نسبت پیدا نکردن تایپست تازه، دوباره به تایپست اولی مراجعه نمایم و این واقعاً تجربۀ وحشتناک بود. تا آن وقت من هنوز تضمینی را برای نشر کتاب بدست نه آورده بودم و متیقن نبودم که آیا با موجودیت بیروکراسی حاکم بر نظام پاکستان این کتاب امکان نشر را خواهد یافت یا خیر؟ سرانجام جواب داده شد که چون امریکا متحد ما در جنگ (برعلیه افغانستان است) لذا این موضوع به آنها ارتباط میگیرد.

 از آنجای که بحیث افسر سابق آی.اس.آی با عدۀ شناخت داشتم؛ دستنویس کتاب خود را به دوستم در نیویارک ارسال کردم  و او مرا به  Mark Adkin  معرفی کرد. سر انجام، این کتاب محصول این همکاری است که در محضر شما قرار دارد.

من سعی کرده ام با استفاده از تجارب خویش در دوران کارم در آی.اس.آس و یا تجارب دیگران "طعم" این جنگ پارتیزانی را توضیح نمایم. این جنگ بود که در یک طرف آن قوای شوروی با تسلیحات و تجهیزات قرن بیست و طرف دیگر آن با امکانات قرن نزدهم با یکدیگر در مقابله بودند. افغانان وارثان آنانی بودند که در  زمستان سال 1842 اردوی بریتانیایی را در اثنای عقب نشینی از کابل تار و مار کردند. اینان از اردوی شوروی 13000 نفر را کشتند و بیش از سی و پنج هزار آنرا زخمی نموده و بعد از نه سال آنان را مجبور به ترک افغانستان نمودند. ساکنین این سرزمین طی قرون متمادی تغیر زیادی نکرده اند؛ چنانچه همانطور که 2300 سال قبل قوای سکندر مقدونی حین عبور از دره پنجشیر با مقاومت سخت مواجه شد؛ اینبار نیز تصرف کوهای سربفلک، زمین های لم یزرع  و کوتل های صعب العبور مشکلات زیادی را ایجاد نمود. بعبارۀ دیگر گذشت زمان در افغانستان چندان تغیراتی وارد ننموده است.

من تا حال علت اصلی این را نمیدانم که چرا مجاهدین نتوانستند بعد از برآمدن قوای شوروی طی چند هفته کابل را تصرف نمایند، یکی از علت ها را میتوان موجودیت خصومت ها و اختلافات درونی در بین تنظیم های جهادی دانست. علاوه بر آن، بنظر من امریکا نیز خواستار پیروزی نظامی مجاهدین نبود. هر گاه پیروزی مجاهدین در راستای منافع امریکا میبود؛ آنان میتوانستند با وجود اختلافات و خصومت های ذات البینی به پیروزی دست یابند. متأسفانه که چنین نشد و هر دو ابر قدرت در بن بست وضع مقصر اند.

این کتاب بازگویی تاریخ رسمی نیست، اما من حتی الوسع کوشش کرده ام تا حقایق را بیان نمایم. هرگاه اشتباهی در مورد تصورات و یا تبصره های من بوده باشد، مسؤلیت آنرا میپذیرم. میخواهم خاطر نشان نمایم که بدون کمک  و همه جانبه کارمندان و زیردستانم در آی.اس.آی پیروزی های من ناممکن بود. آنها شب و روز بدون اینکه مردم از کار آنها آگاهی یابد، برای موفقیت جهاد کار و تلاش میکردند و من سپاس گذار همۀ آنان هستم. من آرزومندم تا آنان با دیدن این کتاب تا اندازۀ زیاد سهم و نقش خود را در این پیروزی ببینند. در نهایت بر تمام مجاهدین درود میفرستم که با وجود "امکانات محدود" بر ابر قدرت پیروز شدند. باوجود تلاشهای دپلوماتیک، نقش عمده را در عقب نشینی قوای شوروی از افغانستان "سربازان خدا" داشتند.

 

قسمت دوم

"مرگ ضیاء ارادۀ خداوند بود"

بی نظیر بوتو، دختر سرنوشت 1988

سانحۀ هوایی

بتاریخ 17 ماه اگست سال 1988 هواپیمای ترانسپورتی کموفلاژ شده قوای هوایی پاکستان (C- 130)  با زاویه 65 درجه طوری بر زمین اصابت کرد که بالها در حالت تعادل قرار داشت، گیر فرود آمدن در حالت بالا و قفل بود و هر چار انجن کاملا عادی کار میکرد. سرعت هواپیما در اثنای اصابت به زمین190گره (واحد پیمایش سرعت هواپیما مترجم) بود. بعد از لحظۀ کوتاهی شعله نارنجی رنگ بزرگ ناشی از انفجار تانکی تیل بلند شد. هر دو ساعت موجود در کابین هواپیما دقیقاً ساعت سه بجه و پنجاه و یک دقیقه بعد از ظهر وقت محلی را نشان میداد. محل سقوط هواپیما صرف در چند میلی گارنیزیون شهرک بهاولپور قرار داشت، جای که دقیقاً پنج دقیقه قبل از آن هواپیما پرواز هفتاد دقیقه ای خود را به جانب اسلام آباد، از آنجا شروع نموده بود. سقوط  تقریبا دو دقیقه را در برگرفت و در نتیجۀ آن تمام سر نشینان هواپیما سر به نیست شدند.

حافظ تاج محمد چند لحظه قبل از این حادثه در حالی که بطرف کشتزار خود نزدیک قریه  دهک کمال Dhok Kamal در جوار در یای ستلج در هشت میلی بهاولپور روان بود، با شنیدن صدای هواپیما سر خود را بلند نمود، وی طیارۀ را مشاهده کرد که بطور نامنظم در ارتفاع تقریبا5000ً فوتی در پرواز بود، هواپیما نخست بطرف زمین میلان پیدا کرده و بار دگر حالت صعود را اختیار نمود، اما بعد از چند لحظۀ  دوباره بطرف پائین سقوط و با قسمت قدامی بر زمین اصابت کرد. وی هیچگونه اصابت راکت ، انفجار، شعله و دود را که دلالت بر وقوع فاجعه قبل از اصابت به زمین نماید، مشاهده نکرد.

قربانیان حادثه عبارت بودند از جنرال ضیاءالحق رئیس جمهور پاکستان و جنرال اختر عبد الرحمن خان رئیس کمیته قرارگاه مشترک قوای مسلح  که جانشین احتمالی رئیس جمهور دانسته میشد. با مرگ دو شخصیت مقتدر پاکستان، رئیس دولت و شخصی که برای مدت هشت سال تا 1987در راس اداره آی.اس. آی قرار داشت مجاهدین افغانستان دو حامی بزرگ و "قهرمان" خود را از دست دادند. قربانیان دگر این حادثه  عبارت بود از آرنولد رافایل Arnold Raphel سفیر ایالات متحده امریکا در پاکستان که شناخت دوازده ساله با رئیس جمهور داشت و بریدجنرال هربرت واسووم Herbert Wassom آتشه نظامی امریکا در اسلام آباد. هم چنان هشت جنرال پاکستانی با همراهان شان و عمله هواپیما که در مجموع  سی و یک نفر میشد، قربانی این حادثه شدند.

سوال ایجاد میگردد که چرا رئیس جمهور و جنرال اختر حتما باید در یک هواپیما همسفر شوند. آنان خلاف خواست شان متقاعد شده بودند که باید در نمایش  تانک رزمی M-1 ساخت امریکا که خواستار فروش آن بر پاکستان بودند اشتراک نمایند. شرکت آنها در چنین نمایش امر غیر ضروری بود. معمولاً در چنین حالات قدمه پایینتر مانند معاون لوی درستیز قوای مسلح، جنرال میرزا اسلم بیگ باید اشتراک میکرد. باید علاوه کرد که بعد از ایجاد دشواری های امنیتی ناشی از سبکدوشی صدراعظم جونیجو، در سه ماه اخیر این اولین باری بود که ضیاء از محل اقامت خود بیرون میرفت.

ضیاء بتاریخ چارده اگست در نتیجه اصرار برید جنرال محمود درانی قبلا سکرتر و آتشه نظامی پاکستان در امریکا و فعلا قوماندان فرقه زرهدار که میگفت از اینکه ضیاء در راس قوای مسلح قرار دارد، از لحاظ دپلوماتیک اشتراک او در این نمایش ضروری است؛ موافقه کرد. همچنان جنرال اختر تا دوازده ساعت قبل از آن هیچگونه تصمیم رفتن به بهاولپور را نداشت. او بنابر استدلال و تلفونهای پیهم رئیس قبلی آی.اس.ای که میگفت اختر باید از تغیراتی  جنجال برانگیز آگاه شود که ضیاء میخواست در سلسله مراتب نظامی وارد آورد و روی همین منظور وی خواستار ملاقات با رئیس جمهور شد و رئیس جمهور چون تصمیم اشتراک در نمایش تانک را داشت، از اختر نیز دعوت نمود تا وی را همراهی نموده و در ضمن سفر در مورد باهم صحبت خواهند نمود و به این ترتیب سر نوشت هر دو شخص باهم گره خورد.

نام شفری هواپیمای رئیس جمهور (PAK 1) بود و بنابر ملحوظات امنیتی، معمولا دو هواپیما  C- 130 در پایگاه قوای هوایی چکلاله که در چند میلی اسلام آباد قرار داشت برای پرواز رئیس جمهور آماده می بود، و طیارۀ که باید رئیس جمهور در آن پرواز میکرد؛ صرف مدتی قبل از پرواز مشخص میشد و از هوا پیمای دومی (Pak 2 ) به حیث هواپیما احتیاطی و برای مشایعت هواپیما (Pak1) استفاده میشد. بعد از مشخص شدن هواپیما VIP، اطاق مخصوص مسافرین عالی مقام به آن هواپیما منتقل گردیده و تا پرواز به شدت از آن حفاظت میشد. این اطاق مخصوی دارای21 فوت طول و 8 فوت عرض  بود و با تخته ها و آهن های با وزن 5000 پوند ساخته شده و با وسایل و امکانات مستریح از جمله سیستم تهویه هوا و سیستم تنویر مجزا و متکی به خود مجهز گردیده بود که شرایط مستریح را برای پرواز تامین میکرد. معمولاً هر دو هواپیما قبل از پرواز از لحاظ امنیتی مورد بازرسی قرار میگرفت.

در پرواز پلان شدۀ امروز یک مشکلی وجود داشت و آن عبارت از این بود که رنوی نشست میدان هوایی بهاولپور تنها برای نشست  یک هواپیمای PAK 1  مساعد بود و به همین ملحوظ هواپیمایPak 2  بفاصلۀ150 کیلومتری از آن در میدان هوایی سر گوده  بزمین نشست. به این ترتیب حین برگشت دوباره رئیس جمهور از چکلاله، با موجودیت صرف یک هواپیما، انتخاب هواپیمای دوم وجود نداشت.

در میدان هوایی بهاولپور دو هواپیمای کوچک دیگر نیز موجود بود. یک بال هواپیما اکتشافی (Cessna) که بعد از حمله ناموفق شش سال قبل، از آن برای محافظت اطراف میدان هوایی در مقابل تروریستهای استفاده میشد و دومی هواپیمای هشت نفره مربوط جنرال بیگ مهماندار اصلی این نمایش بود که با آن باید او و سفیر امریکا  تا ملتان سفر میکردند، زیرا طیاره جت کوچک آتشۀ نظامی امریکا در آنجا برای انتقال سفیر و آتشۀ نظامی پارک شده بود. هر گاه این سانحه در نتیجۀ سبوتاژ بوده است، پس این دو امریکایی هدف اصلی پلان تروریستی نبوده اند.

نمایش تانک Abrams  که در محضر تعداد زیاد مقامات عالی نظامی صورت گرفت، آنطوری که خواست امریکا بود موفقیت آمیز نبود، زیرا خطاهای داشت و در نتیجه معامله  ملیارد دالری عقد نگردید.

وقتی که رئیس جمهور و افسران ارشد مصروف صرف نان چاشت بودند، هواپیمای پاک ـ1 در زیر شعاع آفتاب توسط گارد امنیتی محافظت میشد و هفت تخنیکر مصروف ترمیم دروازه کارگوی (دروازه مخصوص برای نقل و انتقال اموال) آن بودند که  خرابی در آن رو نما شده بود. پیلوت هواپیما مشهود حسن که شخصاً توسط ضیاء برگزیده شده بود با کو پیلوت (پیلوت دوم)، کشاف و انجنیر به هواپیما مراجعه کرده و به کنترول پیش از پرواز و آماده گی برای آن پرداختند. اطاق VIP طور مجزا در عقب کابین پیلوت قرار داشته و از طریق در کوچک و سه پله زینه در قسمت چپ هواپیما با آن وصل میشد.

ضیاء با همراهان خویش ساعت 3.30 بعد از ظهر رسید و قبل از خدا حافظی با مشایعت کنندگان روی به مکه زانو زد. وی از دو مقام عالیرتبه امریکایی نیز تقاضا نمود تا آنها نیز در هواپیما با وی همراه شوند. آنها بدون کوچکترین تعلل به این تقاضا لبیک گفتند. جنرال بیگ با وجود اصرار رئیس جمهور از سفر با        پاک ـ 1معذرت خواست. او هواپیمای خود را ترجیح داد، زیرا باید به لاهور پرواز میکرد. ضیاء همیشه عادت داشت تا تعداد زیادی از جنرال های بلند مقام را با خود داشته باشد تا  بدینوسیله خطر سبوتاژ احتمالی را به حداقل برساند.

لحظاتی قبل از پرواز، دو کرت ام برای سر نشینان VIP هواپیما و یک صندوق حاوی مدل های تانک به هواپیما آورده شد و بدون تلاشی و معاینه در هواپیما جابجا گردید.

در اطاق مخصوص هواپیما ضیاء، اختر، افضل، رافایل، واسوم و منشی نظامی رئیس جمهور برید جنرال نجیب احمد حضور داشتند. ضیاء، رافایل و اختر نزدیک یکدیگر نشسته تا در اثنای پرواز صحبت نمایند. اگرچه صحبت در هواپیما C-130   تا اندازۀ دشوار بود، زیرا هواپیما سرو صدای زیاد داشت. ساعت 3.46 بعد از ظهر هواپیما پاک ـ 1 بعد از آنکه هواپیمای اکتشافی Cessna از امنیت ساحۀ اطراف میدان هوایی اطمینان داد، پرواز نمود. بورد پرواز حالت کاملا حالت عادی را نشان داده و با برج ترمینل ارتباط برقرار بود. این واقعیت که هواپیما بدون صندوق سیاه و وسیله ثبت صحبت های عمله و نحو پرواز بود؛ بعدها مورد انتقاد قرار گرفت. در اثنای پرواز در ذهن هیچ یک از عمله و مسافرین هواپیما خطور هم نمیکرد که چند لحظه بعد چه سرنوشتی در انتظار آنان است. مشهود حسن بعد از گرفتن ارتفاع لازم و عیار ساختن استقامت، وقت رسیدن هواپیما را از طریق مخابره به اسلام آباد اطلاع داد.

پیلوت هواپیمای جنرال بیگ در زمین برای پرواز آمادگی میگرفت. هواپیمای Cessna و پاک ـ 2 در سرگوده  نیز به پرواز در آمده بود. امواج مخابره همه آنها به عین فریکونسی پاک ـ 1عیار بود لذا  همۀ آنها آواز مرکز کنترول در زمین را شنیدند که از پاک ـ 1 موقعیت آنرا سوال  نموده و جواب "منتظر باشید" را شنیدند و سپس خاموشی مطلق حکمفرما گردید و به صدای دسپیچر برج کنترول جواب داده نمیشد و این حالت دلالت بر آن داشت که واقعه غیر عادی اتفاق افتاده است. مسافرین هواپیما با کمربند های امنیتی بسته، در حالت وحشت آوری قرار داشته و توان حرکت از آنها سلب و صداهای امداد آنها در لابلای غرش انجن های هواپیما میپیچید. بعد از چند لحظۀ زود گذر، هواپیما گویا دوباره تحت کنترول قرار گرفت و شروع به بالا رفتن کرد و راکبین برای لحظۀ در سیت های خویش آرام قرار گرفتند و بار دیگر پاک ـ 1 تلاش برای زنده ماندن نمود، اما تلاش بیهوده و ناکام و بعدآ سقوط هولناک.

مقصرین

از لحاظ ترمینولوژی حقوقی این سانحه را باید حادثۀ تصادفی دانست؟ و  یا هم قتل عمد؟.      وقتی خبر این واقعه پخش شد در سرتاسر پاکستان تنها یک بر میلیونم باور کرده میتوانستند که این حادثه تصادفی بود. ضیاء دشمنان بیشماری داشت. قبل از این حادثه حد اقل شش بار تلاش های برای ترور او و از  جمله یک بار فیر راکت بر هواپیما حامل وی صورت گرفته بود. از جملۀ دشمنان آشتی ناپذیر او در داخل پاکستان یکی هم فامیل بوتو بود، زیرا ضیاء با وجود اعتراض های بین المللی، حکم اعدام ذوالفقار بوتو پدر بینظیر بوتو صدراعظم  فعلی  پاکستان را تائید نموده بود. بوتو در زمان صدارت خویش وسیلۀ رشد و ارتقای ضیاء را مساعد ساخته و او را با وجود داشتن رتبه نسبتاً پائین، به حیث لوی درستیز پاکستان مقرر و به این ترتیب موصوف سه سال قبل حکم اعدام خویش را امضا نموده بود.

بوتو بتاریخ 4 اپریل 1989 در زندان راولپندی  به دار آویخته شد و بعد از آن دشمنی آشتی ناپذیر خاندان بوتو با ضیاء آغاز گردید. ضیاء بینظیر بوتو و مادرش را زندانی و حزب مردم مربوط بوتو را ممنوع اعلان نمود و پسران وی شاه نواز و میرمرتضی به ارتکاب جرایم جنایی غیاباً محکوم شدند.  میرمرتضی در تبعید گروه تروریستی الذوالفقار (شمشیر) را برعلیه ضیاء در کابل ایجاد نمود و دفاتر آنرا با کمک سازمان آزادیبخش فلسطین در دمشق فعال و مبادرت به ترور و تخریب نمود. از جمله در سال 1981 هواپیمای خط هواپیمایی پاکستان را ربود. شاه نواز در سال 1985در پاریس بشکل دردناک در گذشت و چنان شایع شد که گویا او توسط عمال ضیاء مسموم شده است. این خصومت آشتی ناپذیر تا هنوز ادامه دارد . بینظیر بوتو سه ماه قبل از آنکه برنده انتخابات شده و به حیث اولین صدراعظم زن در تاریخ پاکستان عز تقرر حاصل نماید در مورد سقوط هواپیما ضیاء گفته بود که این حادثه به جز از امر اللهی، چیزی دیگر نبود.

ضیاء از جملۀ آن افسران نظامی بود که با اختر یکجا از دورۀ اخیر اکادمی نظامی هندوستان قبل از تجزیه هند و ایجاد پاکستان در سال 1947 فارغ شده بود. او همیشه میگفت که "قوای مسلح  عرصۀ دلخواه زندگی من است" ، وی بعد از آنکه از طرف بوتو بحیث لوی درستیز مقرر شد، این پست را تا لحظۀ مرگ ترک نکرد. ضیاء در بین نظامیان نیز دوستان چندانی نداشت. او به سرعت و بنابر زرنگی خاصی که داشت، رشد نمود و از رقبای خود در کسب مقامات پیشی گرفت. او تمام آنهای را که رقیب احتمالی و بالقوۀ خویش تشخیص میداد با حیل گوناگون از تقرر در مناطق دورتر از اسلام آباد، تا سبکدوشی، از صحنه دور میساخت. او به حیث لوی درستیز در مورد تقرر و ترفیع افسران از رتبه برید جنرال به بالا همیشه با دقت زیاد برخورد نموده و شخصاً در مورد آنان تصمیم اتخاذ میکرد و بنابر همین علل عدۀ زیادی از قوماندانان بدون اینکه آنرا علناً تبارز دهند؛ از مرگ او دلشاد شدند.

حلقۀ قاتلان محدود به پاکستانی ها بوده نمیتوانست، پشتیبانی ضیاء از مجاهدین بر علیه شوروی و دولت افغانستان سبب آن شد که عمال خاد نیز برای تضعیف دولت پاکستان به فعالیت های تخریبی بپردازند. خ.ا.د ادارۀ پولیس مخفی افغانستان بود که از جانب ک.گ.ب  کمک و آموزش  داده میشد و رئیس جمهور ضیاء و اختر در صدر فهرست سیاه آنها قرار داشت. ضیاء با حمایه نه ساله از مجاهدین که شامل دادن سلاح، آموزش و مشوره  جنگ های پارتیزانی بود؛ عامل هلاکت 13000 سرباز شوری و مجبور ساختن  آنان از افغانستان بود. شوروی هم چنان پاکستان را متهم مساخت که مجاهدین را برای حمله بر قطعات شوروی در اثنای خروج آن از افغانستان (در حین وقوع سقوط هواپیمای ضیاء تنها نصف قوای شوروی از افغانستان خارج شده بود) تشویق و تسلیح مینماید. در این راستا از طریق سفیر امریکا در مسکو  به پاکستان هوشداری رسیده بود که گویا شوروی میخواهد به ضیاء درس عبرتی بدهد.

بر هند نیز اتهام وارد شده میتوانست زیرا هند و پاکستان سه مرتبه در سالهای 1947، 1965، و 1971 به کشتار یکدیگر پرداخته بودند. راجیف گاندی صدراعظم هند، ضیاء را متهم به ارسال سلاح به تروریست های سیک مینمود که مادر وی را به قتل رسانده بودند. در حال حاضر چندین هزار شورشی مسلح در هند فعال و بر ضیاء اتهام وارد میشد که وی به آنان پناه داده و زمینۀ آموزش چریک ها را در پاکستان مهیا و با رهبران آنان ملاقات مینماید. دهلی در جهت مقابله با این پلان های پاکستان اداره خاص تحقیق و تحلیل (RAW) را ایجاد نموده بود.

باوجود که حکومت ایالات متحده امریکا چند قطره اشکی را در مرگ ضیاء فرو ریخت؛ اما وزارت امورخارجۀ آن عقیده داشت که رسالت ضیاء خاتمه یافته است. با بیرون شدن قوای شوروی از افغانستان، خواست امریکا این بود تا دولت کمونستی کابل با دولت اسلامی بنیادگرا تعویض گردد. در حالی که مقامات امریکایی میگفتند که درواقعیت، این خواست ضیاءالحق بود. بنظر آنها، ضیاء در آرزوی ایجاد یک بلاک مقتدر اسلامی در بر گیرندۀ ایران، افغانستان و پاکستان و سرانجام بخش های از شوروی چون ازبکستان، ترکمنستان، و تاجکستان بود.  در وزارت خارجه عقیده داشتند که به میان آمدن چنین ساحۀ سبز در نقشۀ منطقه، به مراتب خطرناکتر از افغانستان سرخ بوده میتوانست.

  بعد از حادثه سقوط هواپیما، قوماندان قوای هوایی پاکستان هیئت تحقیق را تعین و هدایت داد تا علل حادثه، خسارات وارده و مقصرین (در صورت که موجود باشند) حادثه را تثبیت و پیشنهاد های مشخص را برای جلوگیری از تکرار همچو حوادث ارائه نمایند.

ریاست هیئت تحقیق را قوماندان قوای هوایی پاکستان عباس میرزا به عهده داشت و سه تن از مقامات ارشد قوای هوایی پاکستان در ترکیب آن شامل بود.  به منظور ارائه مشوره های فنی و تخنیکی با هیئت ذکر شده،  شش افسر نیروی هوایی امریکا تحت ریاست دگروال  دانیل سووادا (Daniel Sowada) با عجله از اروپا  وارد پاکستان شدند.

هیئت طی مدت دوماه، مدارک و اسناد مربوط حادثه را جمع آوری نموده و شهود را مورد پرسش قرار دادند. قطعات و پرزه جات متعدد جمع آوری شده از محل سقوط هواپیما شامل انجن، پروانه ها، سیستم کنترول و سایر اجزای باقیمانده از لاشه هواپیما، در پاکستان و ایالات متحده امریکا به همکاری کمپنی لاکهید (کمپنی مولد هواپیما) مورد بررسی و معاینات لازم تخنیکی قرار داده شد. در جریان تحقیق و بر مبنای نتیجه گیری های بدست آمده، دلایلی که در مورد سقوط هواپیما، موجه و دخیل دانسته نه شدند، از فهرست حذف گردید. بر اساس این برسی تثبیت شد که  پیلوت و عملۀ پرواز، از صحت کامل جسمی و روانی برخوردار بوده و پیلوت در اثنای پرواز مرتکب اشتباه نشده است. وضع جوی برای پرواز مساعد و مواد سوخت هواپیما به چیزی آلوده نبوده است. تا حین اصابت هواپیما بر زمین، حریق در هواپیما رخ نداده و تمام سیستم هواپیما از قبیل انجن، پروانه ها، سیستم برقی و سیستم هایدرولیک کاملاً فعال و سالم و آثاری از دستکاری در آن مشاهده نشد. هم چنان هیچ مدرکی مبنی بر انفجار در داخل هواپیما بدست نه آمد. بر علاوه آثاری که اثبات کنندۀ اصابت راکت بر بدنۀ هواپیما باشد؛ مشاهده نشد. نتیجه نهایی برسی و تحقیق این بود که: سقوط هواپیما و کشته شدن سی و یک تن از سر نشینان آن ناشی از عمل تروریستی بوده است.

هیئت تحقیق به این نتیجه رسید که همه عملۀ هواپیما همزمان، در اثر مواد کمیاوی مانند گازی بی بو و بی رنگ که به سرعت سیستم عصبی را فلج مینماید مسموم و فلج گردیده و حتی آنها موجودیت گاز را احساس ننموده تا از ماسک ضد گاز استفاده نمایند. همچنان تثبیت شد که هیچ یک از عمله، در اثنای سقوط، کلاه محافظتی را بر سر نداشتند. کمیسیون خاطر نشان ساخت که  احتمال دارد مواد کمیاوی مولد گاز در محموله کوچک عادی، مانند ظرف آب، ترموز، بوتل و یا بستۀ تحفه مانندی که جلب توجه نه نماید؛ طور مخفی  در کابین عمله جابجا شده باشد.

نوعیت گاز استفاده شده برای مسمویت عمله پرواز مشخص نشد، زیرا برای تثبیت آن ضرورت به کالبد شکافی و اجرای معاینات ضروری و حتمی بر اجساد عمله هواپیما بود که صورت نگرفت. تنها جسد دگروال واسوم (Wassom) که در اطاق VIP قرار داشت و نه در کابین پیلوت، در شفاخانه نظامی بهاولپور معاینه اما اجازه کالبد شگافی داده نشد. از معاینه جسد وی چنین نتیجه بدست آمد که در آن آثاری ناشی از انفجار و تنفس گاز مسموم کننده قبل از اصابت هواپیما بر زمین وجود نداشت. ممانعت از اجرای کالبد شگافی، عمل غیر قابل قبول و سوال بر انگیز بود. زیرا اجرای کالبد شگافی در چنین حالات از عناصر اصلی و حتمی پروسۀ تحقیق شمرده میشود. بعداً گفته شد که نسبت سوختن کامل اجساد، امکان کالبد شکافی وجود نداشت.

برای فامیل جنرال اختر که میخواستند جسد وی را قبل از دفن ببیند؛ به این دلیل اجازه داد نشد که گویا جسد کاملا از هم پاشیده و هیچ چیزی از آن باقی نمانده است. این دلیل نیز چندان موجه بوده نمیتواند. زیرا بنابر گفتار شاهدان محل سقوط، برعکس قسمت عقبی هواپیما که کاملا از بین رفته بود، کپسول محل نشستن مقامات عالیرتبه و کابین پیلوت در چنین حالت نبود.

هم چنان جسد Wassom  در حالتی نبود که مانع اجرای معاینات لازم شود. قرآن مجید متعلق به ضیاء دود آلود، اما به سهولت قابل تشخیص بود، همچنان کلاه نظامی اختر با دوسیه شخصی وی که مزین با نشان و کلمه (رئیس JCSC) بود کاملا خوانده شده میتوانست. یکی از مقامات رسمی ایالات متحده امریکا اعلام کرد که بنابر اصول اسلامی، اجساد اوتوپسی شده نمیتواند و باید در مدت بیست و چار ساعت دفن شود. البته در حالات عادی این شیوه کاملاً معمول و لازم الاجرا است، اما در این گونه قضایا برای دریافت حقیقت اجرای معاینات حتمی و لازمی است و کارکنان شفاخانه نظامی بهاولپورآمادۀ اجرای چنین معاینات بودند.

هیئت تحقیق دارای توانایی های مسلکی لازمه  نبود تا تحقیقات لازمه جنایی را پیش ببرند آنها نوشتند که: «در مجموع برای31 جسد گواهی مرگ داده شده اما این تعداد را نه کسی در بیمارستان و نه در محل واقعه حساب نموده است. این احتمال را که کسی در بهاولپور در هواپیما سوار نشده باشد، نمیتوان رد کرد.»

 آی.اس.آی در ابتدا تحقیقات را با جدیت آغاز نمود؛ اما بعداً این تمایل و اشتیاق فروکش کرد.  پرسونل خدماتی میدان هوایی بهاولپور از اینکه در مورد قضیه از آنها سوال و جوابی صورت نگرفت در تعجب بودند. همچنان قضیه قتل افسر پولیس که در نزدیک شهر بهاولپور همزمان سقوط طیاره صورت گرفته بود نیز با جدیت برسی نشد. در حالی که تحقیق از پیلوت هواپیمای  پاک ـ 2 با شدت تمام در جهت گرفتن اعتراف صورت گرفت و این هم تعجب برانگیز بود.  موجبۀ این شدت، قتل اخیر یکی از رهبران شیعه بود که از طرف پیروانش به ضیاء نسبت داده شده بود. از آنجای که پیلوت هواپیما پاک ـ 2 و کوپیلوت پاک ـ 1  ساجد  هردو شیعه مذهب بودند، روی همین ملحوظ چنین تصور شد که پیلوت پاک ـ 2، ساجد را به خودکشی قانع ساخته تا انتقام رهبر مقتول شیعه گرفته شود. تنها زمانی که هیئت تحقیق به این نتیجه رسید که از لحاظ فزیکی وقوع این نوع عمل ناممکن است،  پیلوت بد بخت را رها کردند. بر اساس قرار هیئت تحقیق، این یک قتل دستجمعی بود که عامل یا عاملین آن تثبیت نشدند.

آن طوری  که قبلاً گفته شد، تعداد زیادی اشخاص، ادارات و حتی کشورهای متعددی بنابر ملاحظات شخصی و یا سیاسی در آرزوی نابودی ضیاء بودند. این مجموعۀ حقایق و مدارکی بود که من  حتی الامکان آنرا جمع آوری نموده و با استناد برآن، نتیجه گیری های خویش را ذیلا ابراز مینمایم.

اولاً حرکت نوسانی و بی موازنه شدن هواپیما نشان میدهد که تلاش های ناکام برای تحت کنترول درآوردن آن صورت گرفته است و این حدس های گوناگون را به میان میکشد؛ ازجمله هر گاه این شخص یکی از عمله هواپیما بوده باید آواز او مبنی بر اعلام خطر از طرق مخابره شنیده میشد، درحالی که خاموشی مطلق حکمفرما بود و این دلالت برآن دارد که وی توانایی آنرا نداشته و به عبارۀ دیگر فلج بوده است. بعداً گفته شد که گویا فریاد دگروال نجیب احمد از طریق مخابره شنیده شده است که به پیلوت چیزی میگوید، همچنان چنین حدس زده شد که گویا نجیب تلاش کرده بود تا هواپیما را تحت کنترول درآورد. از نظر من این یاوه گویی های محض است، زیرا در حال نوسانی بودن هواپیما، وی چگونه توانسته کمربند امنیتی خود را باز و تا کابین پیلوت برود؟ زیرا بعد از اینکه پاک ـ 1 از کنترول خارج شده بود، از لحاظ فزیکی هیچ گونه امکان آن موجود نبود تا کسی چوکی خود را ترک نموده و از زینه ها بالا رفته، دروازه را باز و داخل کابین پیلوت گردد. سرانجام از طرف هیئت تحقیق هیچگونه اشاره مبنی بر شنیدن آواز نجیب احمد  نشده است. هر گاه چنین چیزی اتفاق افتاده باشد؛ برای بالا رفتن و دوباره پایین آمدن هواپیما باید علت دیگری وجود داشته باشد. بر اساس معلومات متخصصین کمپنی لاکهید، هر گاه این نوع هواپیما (C-130) در حالت بی موازنه گی قرار گیرد در قسمت دم هوا پیما سیستم اتومات وجود دارد که  بطور خود کار آنرا عیار و آنرا در حالت تعادل و موازنه قرار میدهد. امکان دارد قبل از سقوط، چندین بار اینگونه حالت تکرار شود. اصطلاح تخنیکی برای  این حالت را "phugoid" مینامند.

بنظر من هدف اساسی در این حادثه، سر به نیست کردن و کشتن ضیاء بود. ممکن در پلان اصلی، همزمان قتل اختر نیز مد نظر بوده باشد، اما من در این مورد متردد هستم. باوجود که عدۀ زیادی در آرزوی مرگ همزمان هردو بودند. اختر مورد نفرت عدۀ زیادی از نظامیان عالیرتبه بوده و همچنان نام او در صدر لیست سیاه خاد قرار داشت. او جانشین احتمالی ضیاء بعد از مرگش دانسته میشد. بنابر همین دلایل، شاید توطئه گران تلاش کردند تا او را با ضیاء در هواپیمای پاک ـ 1 همسفر نمایند، اگر چنین بوده باشد؛ پس نامبرده در آخرین لحظات شامل پلان گردیده است. به عقیدۀ من مرگ وی پاداش غیر منتظره برای قاتلین بوده است.(1)

سقوط  دادن هواپیما بحیث وسیله قتل به این منظور انتخاب شده بود که هر گاه موضوع سبوتاژ در حادثه مطرح گردد، امکان رد یابی کسانی که در تعمیل این پلان نقش داشتند حد اقل باشد. در استفاده از گاز سمی غیرمعمولی که سبب کشتن همزمان چار نفرعمله هواپیما گردید؛ باید دست کدام ادارۀ اطلاعاتی را دخیل دانست. به احتمال قوی پاکستان چنین گازی را در اختیار نداشت. اما بدون شک و شبه ک.گ.ب و سی.آی.ای انواع اینگونه گاز را در اختیار داشتند. خاد و راو (RAW) (2) هردو میتوانستند آنرا از طریق ارتباطات شوروی خویش بدست آورند. هرگاه توطئه گران از جملۀ نظامیان پاکستانی بوده باشند ممکن است سی.آی.ای آنرا بمنظور دیگری در اختیار آنها قرار داده باشد.

همچنان احتمال نقش داشتن نظامیان عالی رتبه و پایین رتبه پاکستان در واقعه وجود دارد. اگر حصول معلومات لازم در مورد برنامه  پرواز رئیس جمهور تا اندازه ساده و آسان است و میتوان آنرا از بخش امنیتی میدان هوایی و یا سیستم داخل هواپیما بدست آورد. اما ک.گ.ب، خاد و یا راو نمیتوانست مانع اجرای اتوپسی در شفاخانه نظامی شود!.

شاید طراحان پلان با ترس و لرز، هفته ها منتظر لحظۀ بودند تا ضیاء از هواپیمای خود استفاده نماید . نمایش تانک با در نظر داشت اینکه ضیاء کوچکترین علاقمندی به آن نداشت، شاید به حیث آخرین وسیلۀ بود که از آن باید برای اجرای پلان استفاده میشد. مشکل در آن بود که چگونه ضیاء را باید قانع ساخت و آنهم بدون اینکه سبب کوچکترین سؤظن ایجاد شود، تا در نمایش تانک اشتراک ورزد. جنرال درانی قوماندان قوای زرهدار امکان آنرا داشت تا ضیاء را به اشتراک در آن نمایش قناعت و توضیح دهد که اشتراک وی باعث افزایش اهمیت این نمایش میگردد. این اصرار و پا فشاری در مورد اشتراک رئیس جمهور سوء ظن را نیز متوجه وی نمی ساخت زیرا اشتراک وی در آن نمایش برای بلند بردن حیثیت درانی با ارزش بود.

باید تصور کرد که گاز کشنده قبلا در اختیار شخصی قرار داده شده و آموزش های لازم هم در مورد صورت گرفته و وی باید مترصد فرصت بوده باشد. بدون شک، این شخص باید از جملۀ افراد نظامی و احتمالاً تیکنیشن قوای هوایی بوده است. اگر این فرضیه من درست باشد، پس باید کسی از جمله افراد گروه  نمبر شش قوای هوایی پاکستان در این حادثه سهیم باشد. زیرا این گروه مسؤلیت ترانسپورتی هواپیما C-130  را در پایگاه چکاله  که در چند میلی اسلام آباد قرار دارد به عهده داشت. تصمیم در مورد کاربرد گاز باید زمانی گرفته شده باشد که تثبیت گردید که ضیاء مصمم است تا به بهاولپور پرواز نماید. اما گاز چه وقت و در کجا جابجا گردد؟  آنجا (بهاولپور. مترجم) و یا در چکاله؟  زیرا تا هنوز تثبیت نگردیده بود که کدام هواپیما باید به حیث پاک ـ 1 انتخاب گردد.

اکثریت نظرها بر این است که وسیلۀ تخریبی در بهاولپور جابجا شده بود، اما من معتقد هستم که امکان تعبیه آن در چکاله بیشتر متصور است.  زیرا در بهاولپور به جز عمله پرواز هواپیما از افراد قوای هوایی کسی دیگری نبود و از جمله عملۀ پرواز کسی نمیتوانست به این کار مبادرت ورزد، مگر اینکه کسی در صدد سقوط خویش توام با هواپیما باشد. توطئه گران چگونه میتوانستند اطمینان حاصل نمایند که یک فرد نظامی بتواند داخل هواپیمای شود که تحت تدابیر شدید امنیتی قرار داشت ؟ زیرا وسیله باید در کابین هواپیما جابجا میشد و برای رسیدن به آنجا، وی باید از زینه استفاده و بعد از عبور از دروازه داخل کابین پیلوت میشد. عملی شدن این شیوه برای سرباز ناممکن بنظر میرسد و همچنان فرضیه انتقال وسیله تخریبی را در بین کرت اَم نمیتوان قبول کرد. زیرا احتمال موجودیت عمله پرواز در دروازه بگاژ که در صدد پرواز به اسلام آباد بودند، موجود بود. آنها و محافظین اجازه نمیدادند که سرباز و یا شخص ملکی به هواپیما نزدیک شود چه رسد به اینکه کسی  داخل کابین پیلوت گردد. من نمیتوانم با اطمینان بگویم که این کار در بهاولپور صورت گرفته است، اگر فرضاً این کار در آنجا صورت گرفت باشد؛ عمل بسیار خطرناک و چانس رسیدن به هدف بسیار کم بود.

امکان نفوذ (اپراتیفی) یک ادارۀ اطلاعاتی در بین پرسونل دایمی قوای هوایی در چکاله موجود  بود. دسترسی پرسونل خدماتی و مراقبتی به  C -130 جز کار های عادی و روزمرۀ وظیفوی آنها بود. با جابجایی کابین مخصوص VIP در پاک ـ 1فرصت مساعدی برای توطئه گران ایجاد شد، زیرا هواپیما مشخص گردید و در حین جابجایی و نصب کابین اگر کسی بمنظور تبدیل وسیلۀ آتش نشانی و یا جابجایی وسیلۀ دیگر در کابین پیلوت داخل میگردید، مورد سوء ظن و شک قرار نمیگرفت. هرگاه جابجایی  وسیلۀ تخریبی در چکاله صورت گرفته باشد  به دو وسیلۀ که عبارت از تایمرانفجار دهنده و ارتفاع سنج باشد ضرورت بود. تایمرانفجار دهنده ممکن طوری عیار شده باشد که  با رسیدن در ارتفاع معین فعال شود. لذا در چار ساعت اول محفوظ خواهد بود.  پس یک ساعت قبل از پرواز، یک ساعت در اثنای پرواز و بعد از نشست         پاک ـ 1در بهاولپور باید وسیله ارتفاع سنج جابجا شده باشد. در اینصورت وسیله انفجار دهنده باید در ارتفاع معین فعال و گاز کشنده در کابین پخش میشد. هرگاه سبوتاژ در چکاله صورت گرفته میبود در آنصورت وسایل دوگانه همزمان بکار گرفته میشد در غیرآن  پاک ـ1 بعد از پرواز کوتاه مدت سقوط میکرد و مسؤلیت متوجه پرسونل قوای هوایی چکاله میشد.

این دسیسه دقیق و بدون اشتباه عملی شد، اما تنها دو نفر که عبارت بود از سفیر امریکا و آتشه نظامی آن کشور قربانی آن شدند. یقیناً در طرح پلان، کشتن دو نفر متذکره پیشبینی نشده بود. اما فهمیده شده نتوانست که چرا ضیاء در آخرین لحظات آنها را به همراهی با خویش دعوت نمود. مرگ این دو نفر سبب وارخطایی طراحان دسیسه شد؛ زیرا در صورت اجرای تحقیقات همه جانبه هویت آنان افشا میشد که چنین تحقیقات صورت نگرفت. سر انجام این عمل تروریستی وحشتناک از طرف امریکا پرده پوشی شد.

پرده پوشی/ پل پت کردن

وزارت خارجه ایالات متحده امریکا زیاد علاقمند بود تا علت این حادثه، نقص تخنیکی و یا هم اشتباه پیلوت وانمود شود، نه سبوتاژ. زیرا اگر هدف از این عمل کشتن دو تن از دپلوماتهای ارشد ایالات متحده امریکا دانسته میشد؛ طبعاً در آنصورت جامعه و وسایل ارتباط جمعی  به آن علاقمند شده و اعتراض شدید و طولانی را برعلیه عاملین  آن برمی انگیخت و فشار وارد میگردید تا مقصرین و عاملین این حادثه تثبیت گردد. و حکومت از تثبیت عاملین آن عاجز بود، لذا خاموشی و خاک انداختن برآن یگانه چاره دانسته شد.

بدون در نظرداشت اینکه عاملین آن کی ها بودند، چنین حالت به  وجه سیاسی امریکا در منطقه  و سایر کشور ها صدمه میرساند. هرگاه عامل آن ک.گ.ب و یا خاد دانسته میشد؛ پس قتل رئیس جمهور یک کشور، و قتل جمعی عدۀ دیگر بر مناسبات حسنه شرق و غرب چگونه تأثیر میکرد؟ ایالات متحده امریکا چگونه میتوانست از ایجاد خصومت تازه با اتحاد شوروی جلوگیری نماید؟ ممکن اینگونه موضعگیری، سبب به تعویق انداختن عقب نشینی قوای شوروی از افغانستان و نا رضایتی مسکو میشد.

همچنان هرگاه در نتیجه تحقیقات تثبیت میشد که عامل واقعه اردوی پاکستان و هدف آن از بین بردن ضیاء و جنرالهایش بود، این حالت نیز سبب خشم مردم امریکا میشد، زیرا با وجود کمک های مستمر امریکا به اردوی پاکستان و مجاهدین و حمایه از آنها، آنان عامل کشتن سفیر و جنرال امریکایی بودند. گفتن این که آنان در مورد سر نوشت این دو نفر بی تفاوت اند، نیز مناسب و معقول دانسته نمیشد. پس مناسبات با پاکستان تیره  گردیده و کمک ها باید محدود میشد، انتخابات دموکراتیک که برای ماه نوامبر پیشبینی شده بود به تعویق می افتاد و نظامیان برای مدتی طولانی به حکمرانی ادامه داده و بینظیر بوتو به مقام نخست وزیری نمیرسید. آنطوری که قبلا گفته شد، از بین رفتن ضیاء سبب تأسف ایالات متحده امریکا نمی شد. زیرا وزارت امور خارجه امریکا بخاطر بیرون رفتن قوای شوروی از افغانستان مسرور بود، اما از اینکه برخلاف  تمایل امریکا، ضیاء علاقمند بود تا بنیادگرایان بر کابل مسلط گردد، راضی بنظر نمیرسیدند. همچنان آنها از تمایلات و تلاش ضیاء برای دستیابی به سلاح هستوی ناراض بودند. ضیاء برای امریکا از اواسط 1988 ببعد نتنها ارزش نداشت بلکه بار دوش اضافی نیز بود.

 این احتمال نیز وجود داشت که سازمانهای کوچک سیاسی و یا گروه تروریستی چون الذالفقار در این حادثه دست داشته بوده باشند. مشکل در این بود که هرگاه تحقیقات جدی صورت میگرفت، احتمال آن وجود داشت که با برداشتن سر پوش از این جعبه "کرم های نا خواسته و نامطلوب " نیز از آن بیرون شوند. در گذارش که از طرف ریچارد ارمیتاژ دستیار وزیر دفاع امریکا در مورد جنایت ذکر شده در ماه جون 1989 در محضر  کمیته عدلی مجلس نمایندگان امریکا ارائه گردید، ذکر شده بود که  در مورد سبوتاژ تحقیق جدی صورت نگرفته است. در یادداشت شماره یک ذکر شده بود: " امید واریم پاکستان در راه دموکراسی حرکت نماید... مرگ نظامیان و رئیس جمهور پاکستان  ما را در تشویش می اندازد که مبادا در مورد عقب گرد صورت گیرد." به عبارۀ دیگر هرگاه  سفیر رافایل و واسوم  در این قضیه به قتل نمیرسیدند آنها کاملا آماده بودند تا قضیه را تحقیق نه نمایند.

هرگاه دو مقام بلند مرتبه امریکایی در این حادثه کشته نمیشدند، هیچ ضرورت به این نوع تحلیل ها نمیبود. مشکل از آنجا آغاز میشد که در سال 1986 کانگرس قانون را تصویب کرد که بر مبنای آن اف. بی.آی (اداره فدرالی تحقیقات. مترجم) مؤظف گردید تا هر قضیه تروریستی که در آن تبعۀ امریکا در خارج مورد سوء قصد قرار گیرد، تحقیق نماید. این قانون "دست دراز" نامیده میشد.

وزارت خارجه امریکا بلافاصله بعد از این حادثه چار اقدام را در جهت پوشاندن اصل واقعه سازماندهی کرد: اولاً در ظرف چند ساعت گروپ مشاورین تخنیکی قوای هوایی را اعزام نمود تا با کمیسون تحقیق قوای هوایی پاکستان در پیشبرد برسی قضیه کمک نماید. ثانیا آنها از طریق سفارت خود در مورد اوتوپسی اجساد از جمله در مورد عمله هواپیما پا فشاری نه نمودند و با دفن اجساد بدون معاینات لازم طبی که میتوانست موجبۀ سقوط را معلوم نماید، امکان در یافت علت حادثه نیز دفن گردید. ثالثاً آنها معاون مشاور امنیت ملی Robert Oakley را به حیث جانشین رافایل اعزام نمودند. او میتوانست ماهرانه قضیه را پرده پوشی نماید. وی بعد ها در ماه جون 1989 حین اشتراک در جلسه شورای امنیت ملی پیرامون عکس العمل امریکا در مورد قضیه با شک و تردید صحبت و چنین وانمود کرد که گویا قانون "دستان دراز " را فراموش کرده است. در حالی که وی شخصا با علاقمندی زیاد در تدوین آن سهم گرفته و از حامیان سرسخت آن بود. رابعاً  و از همه مهمتر، آنها تقاضای اف.بی.آی را مبنی بر اعزام هیئت تحقیق به پاکستان رد نمود. اگرچه بتاریخ 21 اگست شفاهی اجازه داده شد، اما بعد از چند ساعت بنابر هدایت Oakley  که در آنزمان در اسلام آباد بود، این اجازه فسخ گردید.

جنرال بیگ که از مرگ یک جایی با رئیس جمهور نجات یافته بود، قبل از پرواز مستقیم به اسلام آباد چند بار با طیاره  خویش در اطراف هواپیمای که در حال سوختن گردش کرد. به مجرد رسیدن او به اسلام آباد قوای مسلح به حالت احضارات  قرار گرفت و محلات مهم تحت امنیت قرار داده شد و جلسه اضطراری کابینه دائر گردید، اما نظامیان قدرت را بدست نگرفت. بیگ پست لوی درستیز را که تا آنوقت ضیاء بر آن تکیه زده بود قبول کرد و رئیس غیر نظامی مجلس سنا غلام اسحق خان 73 ساله به حیث جانشین موقتی ضیاء بحیث رئیس دولت منصوب شد.  انتخابات در وقت معین قبلاً تثبیت شدۀ آن در ماه نوامبر تائید گردید.

تقریباً و به احتمال قوی میتوان گفت که هویت آن مقامات نظامی پاکستان که مانع اوتوپسی اجساد شدند و هم چنان جزیات توافق سریع و غیر قانونی که با عجله بین مقامات پاکستانی و سفارت امریکا در اسلام آباد صورت گرفت؛ هیچگاه افشا نخواهد شد.

تنها بعد از سپری شدن ده ماه تحت فشار کانگرس، وزارت خارجه اجازه داد تا سه کارمند اف. بی.آی به پاکستان رفته و در تحقیق قضیه سهم بگیرد. آنطوری که عضو کانگرس  Bill Mclollum (R. Fla) گفت: «بعد از سپری شدن مدت طولانی چگونه اف.بی.آی میتواند واقعیت آنچه را که در پاکستان اتفاق افتاده تثبیت نماید؟ من نمیدانم؟ اما ما باید واضح سازیم که در وزارت خارجه ما چه  اتفاق افتاده است.»                     تیم اف.بی.آی  نیز قضیه را با علاقمندی تعقیب نه نمود و "سوال های مسلکی" در مورد مطرح نشد ، اجنت ها گذارش دادند که برعکس بیانیه رسمی که گویا اجساد کاملاً سوخته و معاینات را غیر ممکن میساخت اینگونه نبود، بلکه در واقع این نوع اجراآت موافق باخواست حکومت بوتو بود. اقدامات هیئت بیشتر به گشت و گذار شبیه بود تا اجرأت لازمه تحقیقاتی و استجواب شهود رویداد. به روایت  منابع واشنگتن تایمز، هیئت صرف برای سفر توریستی به اسلام آباد رفته بود. از شیوۀ  کار آنها چنین فهمیده میشد که آنها طبق دستورالعمل که "نباید سرپوش دیگ را باز نمایند" اجراآت نمودند.

در مراسم تدفین ضیاء بتاریخ 20 اگست 1988ریاکاری های زیادی صورت گرفت. هیئت هندی را رئیس جمهور آن کشور به عهده داشت و آن روز را عزای ملی اعلان کرد. سفیر روسیه بر مرقدش اکلیل گل گذاشت و در عین زمان وزیر خارجه امریکا جورج شولتس، ضیاء را "شهید" خطاب کرد و  به رهبر بنیاد گرای مجاهدین گلبدین حکمتیار از پشتیبانی همه جانبۀ خویش در جهت آزادی افغانستان وعده داد. مراسم  تدفین بر طبق اصول اسلامی و تشریفات نظامی صورت گرفت . صد ها هزار پاکستانی در جوار مسجد طلایی فیصل جمع شده بودند تا تابوت ضیاء را که با پرچم پاکستان و گل ها پوشانیده شده  و بر شانه های سربازان حمل میشد مشاهده نمایند. بعد از نماز جنازه به رسم احترام 21 فیر توپ صورت گرفت.

سه ملیون مهاجر افغان در پاکستان نیز در این غم شریک بودند. مجاهدین نیز با مرگ ضیاء و اختر  که طراح پیروزی آنها بودند در غمی بزرگ فرو رفته بودند. زیرا مرگ آنان درست در زمانی اتفاق افتاد که قوای شوروی در حال خروج از افغانستان و مجاهدین در آستانۀ آخرین حمله بر کابل و در چند قدمی حصول پیروزی بودند و حمایه و پشتیبانی آنها در این مرحله امر ضروری دانسته میشد. خواننده کتاب میتواند مصیبت مجاهدین را بهتر درک نماید.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1.     پرویز مشرف رئیس جمهور پاکستان (۲۰۰۱ـ  ۲۰۰۸)  مینویسد که: «... میبایست سوار بر هواپیمای سی ـ 130 رئیس جمهور ضیاءالحق میبودم که در 17اگست 1988 دچار سانحه شد. مرا نامزد مقام منشی نظامی رئیس جمهور ساخته بودند، ولی چون بخت با من یار بود یک برگد دیگر در آخرین دقایق به این سمت گماشته شد. به جای من، این افسر بیچاره به کام مرگ رفت...»   صفحه (2) "در خط آتش" نوشته پرویز مشرف. ترجمه سید هارون یونسی. مترجم

2.     India's external intelligence agency, the Research and Analysis Wing (RAW) بخش تحقیق و تجزیه اداره اطلاعات خارجی هند . مترجم

 

 

قسمت سوم

 سرآغاز

"جوشیدن آب در افغانستان باید به درجۀ مناسب نگهداری شود."

جنرال ضیاء الحق رئیس جمهور پاکستان، خطاب به تورنجنرال عبدالرحمن اختر در دسامبر سال 1979

 

کویته مرکز ایالت بلوچستان پاکستان، جای است که نقش عمدۀ در تغییر سرنوشت من به حیث سرباز ایفا نموده است. این شهر بعد از ربع چارم قرن نوزدهم گارنیزیون نظامی بوده و نام آن از کلمه "کوهات، کوت" به معنی قلعه گرفته شده است. این شهرک مدت ها قبل از تجزیه شبه قاره هند و ایجاد پاکستان در سال 1947، در جنوبی ترین نقطه به حیث قرارگاه سرحدی ایجاد و با گذشت زمان از یک مخروبۀ  قدیمی و قریه گِلی به یک شهر بزرگ و پررونق و به حیث یکی از معروفترین پایگاه های اردوی هند برتانوی مبدل شد. در سال 1907کالج نظامی در این جا تهداب گذاری گردید که بعد ها تعداد زیادی از افسران ارشد اردوی پاکستان از جمله اینجانب با رتبه جگړنی از آن فارغ التحصیل شده ام. همزمان با من محصلین زیادی از کشور های انگلستان، کانادا، استرالیا، ایالات متحده امریکا، مصر، اردن، تایلند، سنگاپور، عربستان سعودی و کشور های دیگر درآنجا تحصیل میکردند و امروز نیز این کالج با داشتن شهرت بین المللی، مرکز تربیه افسران ارشد تعداد زیادی از کشورهای خارجی است.

 زلزله سال 1935 که تا زلزله ماه جون 1990 شمال ایران از مدهش ترین زلزله های عصر حاضر دانسته میشد، تقریباً شهر را کاملاً به خاک برابر و چهل هزار سکنۀ آن کشته شدند. امروز در این شهر یکی از بزرگترین گارنیزیون های نظامی پاکستان جابجا گردیده که دارای جزوتام های متعدد، قرارگاه های فرماندهی و شهرک نظامی است. همچنان در اینجا مرکز سوق و ادارۀ عملیاتی قراردارد که بلوچستان و در امتداد سرحد  صد ها کیلو متر از استقامت شمال غرب تا به کوتل کوژک که دروازۀ جنوبی به افغانستان  دانسته میشود در ساحۀ مسؤلیت آن شامل است. (نقشه شماره یک).                                                    (نقشه ها از متن انگلیسی کتاب گرفته شده است. مترجم)

 

 

 

 

نقشه (1)

در سپتمبر سال 1983 زمانی که در کویته وظیفه داشتم، تلفونی از تقررم در آی. اس. آی آگاهی یافتم . در آنوقت من در مانور نظامی به حیث قوماندان فرقه ایفای وظیفه مینمودم. بعدها آگاه شدم که  "حادثه کویته" سبب شده بود تا من به پست جدید منصوب شوم. چند ماه قبل، سه افسر آی. اس. آی در ارتباط با افتضاح بزرگ اخذ پول از قوماندانان مجاهدین و دادن سلاح بیشتر در مقابل آن، دستگیر شده بودند، این سلاح ها بعداً در نواحی سرحدی پاکستان به قیمت بلند فروخته میشد. افسران  دستگیر شده از طرف محکمۀ نظامی محکوم به حبس شدند و قوماندان آنان از وظیفه برطرف و من جانشین وی شدم.

 بعد از تقررم دانستم که کویته به حیث جزوتام پیشقراول "اداره افغانی" در آی. اس. آی محسوب میگردد. بنابر هدایت واصله باید در اسرع وقت به اسلام آباد پرواز و با تورنجنرال اختر ملاقات مینمودم. شنیدن این خبر سبب هراس و دلهرۀ من شد، زیرا من در طول مدت خدمت نظامی، به حیث افسر پیاده نظام و بعداً به حیث قوماندان جزوتام  و در قرار گاه عملیاتی اجرای وظیفه نموده در مورد مسائل استخباراتی هیچگونه معلومات نداشتم. برای این سوال که چرا از جملۀ سی شخصی که به این منظور کاندید شده بودند، من برای وظیفه در آی. اس. آی برگزیده شدم، جواب نه یافتم.

آی. اس. آی ادارۀ مقتدر و با صلاحیت بود که رئیس آن در مقایسه با سایر جنرال ها مورد اعتماد خاص رئیس جمهور قرار داشت. این اداره مسئول تمام کار های اطلاعاتی در سطح کشور بود.  تأمین امنیت تمام بخش های سیاسی، نظامی، امنیت داخلی و خارجی و ضد اطلاعات در حیطه صلاحیت و مکلفیت آن اداره قرار دارد. من بطور کل و در بعضی بخشها با کمی جزئیات تصوری از آن اداره داشتم و میدانستم که افسران عادی احساس میکردند که آی. اس. آی از طریق عمال خود آنها را تحت نظر داشته و درمورد آنها اطلاعات را جمع آوری مینماید. هر گاه یک افسر در مقامات آی. اس. آی قرار داشت، طبق معمول سایر افسران ارشد وی را به دیدۀ بی اعتمادی می نگریستند. حتی زمانی که در کویته رفقایم از مقرری من آگاهی یافتند، در اولین ساعات احساس کردم و دانستم که من دگر، جز از آنها نیستم.

علت دگر، تشویش من از جانب جنرال اختر بود، البته نتنها از این جهت که به حیث آمر مافوق  من دانسته میشد، بلکه از این جهت که او شهرت دلهره آور داشت. اختر به حیث افسر توپچی، سه بار در جنگ برعلیه هند اشتراک نموده و شاهد کشتار وحشیانه در زمان تجزیه هند و استقلال پاکستان بوده است. به باور من نفرت او از هند، از همانجا منشه میگرفته است. او انسان سرد مزاج، محافظه کار و مرموز بود، به جز از فامیلش دوستانی دیگری نداشت، به باوری بسیاری، او شخص خشن، منضبط و با دسپلین بود. او دشمنان بسیاری داشت، علت رشد و ترقی او و دستیابی به مقامات بالایی، ناشی از جسارت، کار مستمر و سازماندهی عالی او در بدست آوردن اهداف بود. من به حیث قوماندان کندک، زمانی تحت امر او ایفای وظیفه نموده بودم، به این لحاظ او را به حیث جنرال سختگیر بهتر میشناختم. او کاملاً شخص وفادار به مسلک، و زندگی خود را وقف آن نموده بود. من بزودی دریافتم که او مصمم است تا شوروی را شکست دهد. بعداً او به من گفت که بزرگترین آرزویش این است تا بعد از پیروزی، از کابل باز دید نموده و نماز شکرانه را ادا نماید. او شاهد خروج قوای شوروی از افغانستان بود، لیک آرزوی آخرین او برآورده نشد.

هفتاد و دو ساعت بعد از صحبت تلفونی، جنرال اختر را در منزلش  واقع اسلام آباد ملاقات نمودم. او به حیث یک سرباز، با نگاه نافذ، جسامت نیرومند و با سه ردیف مدال های آویخته بر سینه اش مشاهده میشد. او با جلد رنگ پریده، با داشتن خون افغانی که در رگهایش جریان داشت افتخار میکرد. او سالهای خوبی را سپری کرده و با وجود داشتن پنجاه و نه سال، بیشتر جوان معلوم میشد. او میدانست که من علاقمند وظیفۀ  جدید نیستم، به همین دلیل دفعتاً از من در مورد نقش آی. اس. آی در پیشبرد جنگ بر علیه افغانستان سوال نمود.  من بجز از شنیدن افواهات عام و شایعات  پراگنده در مورد رسوایی کویته، معلومات بیشتر نداشتم، به همین علت او مدت طولانی در مورد صحبت کرد و گفت که او شخصاً تصمیم انتصاب مرا گرفته و از جانب رئیس جمهور تائید گردیده است. من ثقلت و اهمیت وظیفۀ محوله را بر شانه های خویش احساس کردم. مانند بسیاری از هم عصران من، در آن آوان من نیز معتقد به  صحت سیاست دولت خویش در مورد افغانستان نبودم. من به شکست دادن نظامی قوای شوروی باور نداشتم، همچنان در مورد موجودیت تعداد کثیری از مهاجرین افغان در پاکستان، برداشتم این بود که ممکن است با جنجالهای  مشابه بعضی کشور های عربی که با مهاجرین فلسطینی داشتند مواجه شویم. اما طی چند هفته کار، در یافتم که این برداشت من درست نبود.

در اواخر سال 1983 در پاکستان حکومت نظامی مسلط  و در راس آن جنرال ضیاءالحق قرار داشت.  ضیاء باوجود داشتن وجوه مشترک با نظامیان، استثناآت خاص خود را نیز دارا بود، وی شخص سیاستمدار، زیرک و بیرحم بود. ظاهر او فریبنده و مشکل بود از ورای آن به نیات باطنی وی پی برد. بینظیر بوتو باری وی را چنین معرفی نموده بود: "شخص قد کوتاه، عصبی، با چهره غیرمؤثر با موهای دو نصف شده و با روغن موی چرب شده". از نظر من، او شخص مناسبی برای رهبری پاکستان دانسته میشد. در برخورد اول، بنظر میرسید که ضیاء شخص بی ضرر است و برای ابراز مهمان نوازی به پیشواز مهمان قدم می برداشت و معطل نمیشد تا آنان جهت ابراز احترام پیش قدمی نمایند. اما کسانی که او را دست کم میگرفتند به سرنوشت  بوتو (پدر بینظیر بوتو) دچار میشدند.

پاکستان را قوای مسلح اداره میکرد و قوای مسلح تحت تسلط کامل ضیاء قرار داشت. موصوف با مهارت خاص حلقات بالایی آنرا در خدمت اهداف و منافع خود می چرخانید. هر ایالت پاکستان تحت امر یک گورنر نظامی اداره میشد که گورنر رسیدن به آن مقام را مدیون لطف شخص ضیاء میدانست. از جمله دو ایالت شمالغرب (ایالت صوبه سرحد) و بلوچستان که همسرحد با افغانستان است؛ به حیث خط مقدم جبهه حساب، و بخش بزرگی از اردوی پاکستان در آن مناطق جابجا شده است. این قوت ها بر علاوه از مراقبت و حفظ سرحد، در حالت احضارات کامل قرار داشته تا عندالزوم از سرحد دفاع و جنگ را در داخل سرحد افغانستان پیش ببرند.

پاکستان بنابر موقعیت جغرافیایی آن همیشه احساس ناامنی میکرد، زیرا هند در جناح شرقی آن با نفوس بیش از هشتصد ملیون سکنه سه بار با پاکستان جنگیده بود و در جناح غربی آن دولت افغانستان قرار داشت که با حمایه ابر قدرت شوروی میتوانست به سهولت از کوه ها به جانب پاکستان عبور نماید. این حالت عملاً وضع فوق العاده خطرناک و ستراتیژیک را به جود آورده بود. هند و اتحاد شوروی متحدین یکدیگر بودند، احتمال اینکه آنها پاکستان را تحت فشار  قرار داده و یا در صدد محو آن برآیند، موجود بود. من تمام این تهدیدات را درک و مانند سایر افسران میدانستم که تمام پلانهای نظامی ما در حالات فوق العاده، براساس محاسبۀ جنگ با هند و بعد از سال 1979 با اتحاد شوروی، طرحریزی میشد. این واقعیت که اتحاد شوروی ابر قدرت با پوتنسیال بزرگ اتمی و هند درصدد دستیابی به توانایی سلاح هسته یی بود سبب عصبانیت ما میشد، و ما نیز برای دفاع از خود، در صدد دستیابی به آن بودیم.

وضعیت پاکستان نسبت موجودیت مناقشه با هند روی مسئله کشمیر و فعالیت سه جنبش آزادی خواهی در بلوچستان و بی ثباتی صد ساله در ایالت سرحد (صوبه سرحد) همیشه بحرانی بود (نقشه 2 دیده شود).

نقشه (2)

ایالت شمال غربی که منطقۀ قبایلی است، هیچگاه حاکمیت دولت مرکزی را نه پذیرفته است. در سال  1893 سرمورتیمردیورند که مامور دولت بریتانیا بود، خط سرحدی را در این منطقه تعین نمود که اکنون بنام وی «خط دیورند» یاد شده و پاکستان را از افغانستان جدا می سازد. تعیین این خط، برتری ستراتیژیک را نسبت کنترول بر ارتفاعات منطقه، به دولت هند برتانوی و اکنون به پاکستان میدهد. در آن زمان این سرحد، خط دفاعی و محافظتی امپراطوری هند برتانوی دانسته میشد. این خط بدون در نظر داشت واقعیت های تاریخی، قبیله ای، قومی و فرهنگی، پشتون ها را از همدیگر جدا نموده است. بریتانیا هیچگاه این مناطق را تحت فرمان خود درآورده نتوانست و بسیاری از مناطق شرق دیورند را بحال خود رها نمود. در مجموع صوبه سرحد  که پشتون ها در آن زندگی مینمایند، در زمان تسلط  بریتانیا یک اردوگاه مسلح بود و هر جزوتام  مستقر در هند، باری به این مناطق به غرض تمرین و یا گاهی هم برای سرکوب مردم محل به آنجا اعزام میشدند. در وضعیت کنونی، پاکستان نیز از آن بدین منظور استفاده مینماید. همانطوری که انگلیس ها نتوانستند بطور کامل بر مناطق پشتون نشین مسلط شوند، بعد از ایجاد پاکستان، نیز تغیری بزرگی در مورد به وجود نه آمده است، قبایل این منطقه همچنان به خود گردانی امور پرداخته و طبق خواست خود آزادانه، دو طرف خط دیورند رفت وآمد مینمایند و دولت پاکستان نیز آنها را در پیشبرد تجارت و منازعات شان به حال خود رها کرده است. این شیوۀ بود که انگلیس بر طبق آن عمل میکرد و پاکستان نیز آن را ادامه میدهد.

 در امتداد مناطق سرحدی، خون زیادی از آواره گان افغان ریخته شده است. تقریباً دو ملیون نفر شامل پیرمردان، زنان و اطفال در امتداد 1500کیلومتر سرحد از چترال در شمال، تا کویته در جنوب در صدها کمپ متشکل از خیمه ها، خانه های گلی و کلبه های محقر بسر میبرند. بعد ها ثابت شد که این اردوگاه های پناهندگان، نقش عمده و اساسی را در جنگ افغانستان بازی نمودند.

هنگامی که در دسمبر سال 1979 قوای شوروی داخل افغانستان شد، ضیاء بصورت عاجل جنرال اختر رئیس آی. اس. آی را احضار تا موضعگیری پاکستان را در مورد ارزیابی نموده و به چند سوال عمده  جواب پیدا نماید. مقدم برهمه او مایل بود تا بداند که ضیاء چگونه باید در مورد عکس العمل نشان دهد. ضیاء مانند هر شخص نظامی، به عوض استفسار نظر دپلومات ها یا سیاست مداران، مشورۀ همصنفی دوران تحصیل خود در پوهنتون نظامی را خواستار شد. او از اختر مطالبه کرد تا به اصطلاح نظامی "محاکمه وضعیت" نماید، البته به سطح وسیع و ملی. ارزیابی منطقی باید مرحله به مرحله بوده  و حالات گوناگون در نظر گرفته شده و تمام فکتور های موثر، واقعی و عمل کننده و اقدامات و اهداف دشمن در آن ارزیابی گردیده و متناسب با آن پلان عمومی عملی و عملیاتی که اهداف ما را برآورده سازد پیشبینی گردد.

اختر با ارائه دلایل، برای ضیاء مشوره داد که پاکستان باید از مخالفین دولت افغانستان پشتیبانی نماید. او تائید کرد که این حمایه و پشتیبانی نتنها حمایه از اسلام، بلکه در حقیقت دفاع از پاکستان نیز هست. از مخالفین دولت افغانستان باید به حیث بخشی از خط اول دفاعی پاکستان  برعلیه شوروی استفاده شود.  زیرا هرگاه به آنان اجازه داده شود که به سهولت افغانستان را اشغال نمایند؛ قدم بعدی آنان از طریق بلوچستان در پاکستان خواهد بود. اختر نتیجه گیری کرد که با پیشبرد جنگ وسیع چریکی میتوان شوروی را شکست داد. او میگفت که افغانستان را میتوان به ویتنام دیگری تبدیل کرد، اما اینبار به عوض امریکا، شوروی قربانی این جنگ خواهد شد. او ضیاء را به گزینش راه نظامی متقاعد ساخت. بدین معنی که پاکستان باید بصورت مخفی جنگجویان را از لحاظ اسلحه، مهمات، پول، اطلاعات، و پلانهای عملیاتی آموزش، مشوره و کمک نماید. اولتر از همه باید پایگاه های مطمئن برای پناهندگان و جنگجویان در صوبه سرحد و بلوچستان ایجاد شده و از آن به حیث محلات اعزام نیرو و سلاح به داخل افغانستان استفاده شود. ضیاء با این طرح موافقت نمود.

ضیاء به جنرال اختر گفت که وی برای استحکام موضع خویش در پاکستان و سطح بین المللی به مدت دو سال ضرورت دارد. در سال 1979 ضیاء با وجود مخالفت های بین المللی به اعدام صدراعظم سابق (بوتو) مبادرت ورزید و این امر سبب شد تا وجه او در داخل و خارج پاکستان شدیداً لطمه دیده و پاکستان در حالت انزوا قرار گیرد. به برکت حمایه او از جهاد برعلیه ابر قدرت کمونستی (جنگ برعلیه افغانستان. مترجم)  و لو که در خفا صورت گیرد؛ توجه غرب را دوباره به خود جلب خواهد نمود. امریکا بدون تردید به کمک او خواهد شتافت. به حیث مسلمان حقیقی او آرزومند بود تا به همسایه مسلمان خود کمک نماید.

عوامل نظامی، ستراتیژیک و سیاسی موجود در مجموع تصادف نیک بود برای وصول اهداف طرح شده ضیاء. عامل اخیر که او را بیشتر در مورد مصمم ساخت عبارت از استدلال اختر بود مبنی بر اینکه سعی گردد تا از رویارویی و تصادم مستقیم با شوروی خودداری گردیده به عبارۀ دیگر جوشیدن آب را در افغانستان باید به درجۀ مناسب نگهداری شود. ضیاء در صدد بود تا با استفاده از وضع موجود برای خود شهرتی را در بین کشور های عربی به حیث مدافع اسلام و در بین غرب به حیث مبارز ضد تجاوز کمونیستی کسب نماید.

موضع گیری امریکایی ها در ماه های اول، ضیاء را مأیوس ساخت زیرا آنها منتظر انکشاف اوضاع بوده  و موقف بیننده را اختیار کردند. رئیس جمهور کارتر در معضلۀ اشغال سفارت امریکا در تهران و گروگانگیری کارکنان آن گیر مانده بود؛ حادثۀ که افکار عامه امریکایی ها را نسبت به بنیاد گرایان اسلامی کاملاً تغییر داد. در عین حال سی. آی. ای و پنتاگون مشوره میداد که در افغانستان، با و یا بدون حمایه پاکستان امید پیروزی وجود ندارد. آنها فکر میکردند که قوای شوروی میتواند طی چند هفته بر امور کشور مسلط شود، پس چرا باید مداخله کرد و پول خوب را در راه خراب مصرف نمود و با کمک به مخالفین دولت افغانستان خصومت بیهوده شوروی را جلب کرد؟ برای اینکه این کشور در ساحۀ منافع کشور شوروی قرار داشت و سیاست گذاران امریکا طی بیست سال اخیر آنرا جز اردوگاه کمونیستی حساب میکردند، آنها نمیخواستند و یا نمیتوانستند که جلو آنرا بگیرند، لذا فرصتی مساعد نبود که با قوای شوروی در تقابل قرار گیرند.

من همیشه در مورد پالیسی امریکایی ها در باره افغانستان در دو دهۀ اخیر به دیدۀ شک مینگریستم. چنانچه آنها در مورد تجاوز شوروی با بی خبری، بیتفاوتی و مماشات برخورد نموده، لذا عکس العمل بطی آنها در مورد، سبب تعجب و تحیر من نشد. امریکا در مقابل کودتای کمونیستی سال 1978 در کابل  که اوج نفوذ اقتصادی و سیاسی طویل مدت شوروی بود، خاموشی اختیار و نتنها مناسبات دپلوماتیک را قطع نکرد، بلکه رژیم تازه را به رسمیت شناخت. تعیین متخصص امور شوروی (Adolph Dubs)  به حیث سفیر امریکا در کابل طبق معمول صورت گرفت. نامبرده بعد از چند ماه در حالی در یکی از اطاق های هوتل کابل از جانب سربازان افغان زیر نظر مشاورین شوروی  بقتل رسید، که میتوانستند آنرا از چنگ چار رباینده نجات دهند.

مرگ سفیر اعتراض ضعیف امریکا را در قبال داشت و بعداً بتدریج از کمک های آن به افغانستان کاسته شد. بعد از سپری شدن نه سال، سفیر دیگری امریکا، بشکل مرموز و عجیب و بازهم احتمالاً از طرف شوروی کشته شد و این بار حتی تلاش صورت گرفت تا قضیه پوشانیده شود.

من بار اول به تاریخ هجدهم اکتوبر 1983 از دفتر کاملاً محفوظ آی. اس. آی جای که جنگ بر علیه افغانستان سازماندهی میشد، گذارش دادم. من مانند تمام کارمندان ”دفتر افغانی” نیز ملبس با لباس عادی/ ملکی بودم و هرگز دوباره لباس نظامی بتن نکردم. دفتر مرکزی من در ساحه 70 ـ80 هکتار زمین در حاشیه  شمالی شهر راولپندی واقع و با تعمیر اصلی آی. اس. آی جای که دفتر جنرال اختر در آن قرار داشت 12 کیلومتر فاصله داشت. در داخل تعمیر بلند و بزرگ خشتی، سلاحکوت ها قرار داشت که تقریباً هفتاد فیصد تمام انواع اسلحه و مهمات ارسالی به مجاهدین از آن اکمال میشد. گاراج  با تمام وسایل ضروری  و پارکنگ برای تقریباً 300 وسیله نقلیه با نمبرپلیت های ملکی، میدانهای وسیع انداخت، محلی برای جزوتام جنگهای روانی، قاغوش و طعامخانه  برای گنجایش 500 نفر جز دیگری این مجموعه بود. بعد ها مرکز مخفی آموزش راکت ستینگر نیز در آنجا فعال گردید.

 این کمپ  که بنام اوجری (Ojhri) نامیده میشد، در جوار شاهراه اصلی روالپندی و اسلام آباد قرار داشت. در جناح دیگر شاهراه  کمپ اردوی پاکستان واقع بود، و اطراف آن خانه های مسکونی تا حاشیه راولپندی ادامه می یافت. طیاره های خطوط هوایی بین المللی بسوی میدان هوایی بین المللی اسلام آباد مستقیما از بالای سر ما رد میشدند. موقعیت آن در جوار یک شهر بزرگ، سبب جلب توجه کسی نمیشد.  هزاران شخصی که در جوار آن در رفت و آمد بودند، هرگز گمان نمیکردند که محل قوماندۀ جنگ بر علیه افغانستان در آنجا قرار داشته باشد.

به این ترتیب من طی یک شب از مسلک پیاده به سرباز مخفی مبدل گشتم. من مادونان خویش را به نامهای مستعار خطاب میکردم و هیچگاهی با فامیل خود در مورد وظیفه صحبت نکرده و به مستقیما به تلفنها جواب نمیدادم. نمبر پلیت موتر من همیشه تبدیل میشد و راجع به سفر های خود هیچکس را از قبل آگاه نمی ساختم. همزمان با رعایت تمام این مخفی کاریها، من در منزل کرایی در اسلام آباد زندگی میکردم و منزلم  دارای پسته امنیتی نبود. من تنها با تفنگچه مسلح بودم، اما هیچگاه مانند جنرال های برحال بادیگارد را با خود همراه نداشتم. در مدت کارم در آی.اس.آی  برایم گفته شد که من در لیست سیاه خاد قرار داشته و جایزه ده ملیون افغانی (معادل 50000) دالر را برای سر من گذاشته اند. با وجودی که من زندگی اجتماعی عادی داشتم، در طی مدت چار سال من و فامیلم هیچگاه توسط خطری تهدید نشدیم و این نتیجه مخفی کاری های مسلکی  من بود که اجنت های کمونیست توانایی رسیدن به اهداف خود را در آن نداشتند.

من هرگز به سفارت امریکا پا نگذاشتم و من هیچگاه در مراسم دپلوماتیک و مراسم رسمی نظامی شرکت نمی ورزیدم. تنها مناسبات با چینایی ها از این امر مستثنی بود. چنانچه هر سال من و جنرال اختر به سفارت آن کشور رفته و بعد از امضای قرار داد ها در مورد کمک های سلاح و مهمات برای مجاهدین، در صرف غذا اشتراک میکردیم. آنها همیشه در مورد تمام امور با دقت زیاد برخورد مینمودند و این نمونه بارز خصلت چینایی ها بود. چنانچه یک بار در اثر غلفت یکی از مقامات بالایی سفارت از جمله هزاران صندوق، یک صندوق کوچک کم حساب شد، که سر و صدای زیادی را ایجاد نمود. اگرچه بعداً ما آنرا پیدا نمودیم اما آنها بسیار مؤدبانه گفتند که ما بین زمین و آسمان در حرکت هستیم و این ارزیابی خوبی از کار ما دانسته شد.

من تنها در مقابل جنرال اختر گذارشده بودم و او مستقیماً به رئیس جمهور مطالب را انتقال میداد. سلسله مراتب نظامی معمولی در بین کارمندان ادارۀ ما حکمفرما بود. بعد ها که تا اندازۀ حکومت نسبتاً دموکراتیک به قدرت رسید، جنرال اختر میبایست همزمان به صدراعظم که در راس حکومت قرار داشت، نیز گذارش میداد. این تنها یک سال قبل از آن بود که آی. اس. آی اجازه یافت تا صدراعظم  را در مورد نقش خویش در افغانستان در جریان قرار دهد. ضیاء به هیچکس حتی صدراعظم اجازه نمیداد تا بفهمد که ما مصروف چه نوع فعالیت هستیم. نقش اداره من کاملا مخفی بود. باوجود که هویدا بود که پاکستان به مهاجرین و مجاهدین پناه داده است و آنها آزادانه  در پاکستان گشت و گذار مینمایند، اما دولت همیشه طور رسمی از آن انکار مینمود.

از لحاظ شکلی عالیترین پست در سیستم نظامی پاکستان عبارت بود از رئیس کمیته متحد (درستیزوال قوای مسلح) که جلسات رؤسای کمیته های سه گانه قوای مسلح تحت ریاست او دایر میگردید. اما این مقامی نبود که صلاحیت اجرائیوی داشته باشد، زیرا از یکطرف نمیتوانست قوای مسلح را قومانده دهد، از طرف دیگر چون ضیاء پست لوی درستیز قوای مسلح پاکستان را نیز تصاحب نموده بود، لذا این پست عملا فاقد مؤثریت عملی بود. اختر بعد از هشت سال کار در راس آی اس آی، جنرال چار ستاره شد و در این پست از جانب ضیاء منصوب و هجده ماه بعد از آن، هر دو یکجا در سقوط  هواپیما کشته شند.

در روز نخست کار، از شعبات مربوط بازدید نمودم و با دیدن گدام اصلی ،زیاد متعجب شدم، زیرا انواع و اقسام سلاح های خورد و بزرگ چون هاوان، راکت انداز، تفنگ، توپ ها ی بی پسلگد و غیره با مهمات مربوط در فضای باز با هم انبار گردیده و کوچکترین نورم حفظ و نگهداری سلاح و مهمات در مورد رعایت نگردیده بود در حالی که چار طرف آن منازل مسکونی نیز موقعیت داشت. جواب افسر لوژستیکی در مورد تشویش من چنین بود " جناب ما  جنگ مخفی را پیش میبریم، بزودی شما با آن عادت میکنید." و او واقعاً حق بجانب بود.

ملاقات با کارمندان تحت امر مرا قادر ساخت تا معلومات بیشتر و خوبتر را از نحو پیشبرد جنگ در افغانستان حاصل نمایم، باوجود آن احساس نمودم که تا اندازۀ فضای بی اعتمادی و عدم همکاری در دفتر وجود دارد،  چنانچه چند افسر به من هوشدار دادند که باید مراقب ماحول خود نیز باشم، زیرا عدۀ به دستور رئیس عمومی مصروف جاسوسی در مورد کارمندان هستند.

قرار گاه و سلاح کوت مرکزی ما در راولپندی قرار داشت اما دو مرکز پیشقدم در پیشاور و کویته نیز موجود بود که هر کدام مکلفیت اجرای وظایف عملیاتی، کشفی و استخباراتی، لوژستیکی و مخابراتی را عهده دار بودند. این قرارگاه های ما در فاصلۀ نزدیک به دفاتر رهبران جهادی و گدامهای سلاح تنظیم ها موقعیت داشتند تا در سپردن سلاح و مهمات و تشریک مساعی با آنان و اجرای عملیات سهولت ایجاد شده باشد. نمایندگی کویته دارای سلاحکوت نه چندان بزرگ بود. زیرا از راولپندی در فاصلۀ نسبتاً دوری قرار داشت. این سلاحکوت ها امکان آنرا فراهم مینمود تا سلاح و تجهیزات واصله مستقیما از کشتی ها در بندر کراچی تخلیه و مستقیماً و بدون ضیاع وقت به آنجا ارسال گردد.

در مدت کار من در آی.اس.آی جهاد برعلیه افغانستان ده برابر افزایش یافت. شدت فشار جنگ از ما میطلبید تا با سرعت خود را با نیاز های روز افزون عیار سازیم و من این صلاحیت را داشتم تا مطابق نیاز عمل نمایم. از سال 1984 تا سال 1987 بیشتر از 80000 مجاهد در کمپ های آموزشی ما تربیه شدند و  صد ها هزار تن  سلاح و مهمات به افغانستان ارسال شد و همزمان  در 29 ولایت افغانستان  از جانب ما پلانهای عملیاتی تخریبی طرح و تعمیل گردید.  سر انجام من توانستم  با 60 افسر، 100 افسر پایین رتبه (معادل خورد ظابط) و 300 کارمند دیگر این پروسه را رهبری نمایم.

قرار گاه من مرکب از سه بخش بود: بخش عملیاتی تحت امر یک دگروال قرار داشت که تربیه و آموزش افراد و جمع آوری اطلاعات جز از وظایف آن بود. این بخش همچنان مسئول گزینش اهداف عملیاتی، طرح عملیات، سازماندهی و کنترول آن در جهت تعمیل ستراتیژی جهاد و تقسیم وظایف به مجاهدین بود. بر علاوه، این بخش وظیفه داشت تا اطلاعات حاصله اپراتیفی از منابع گوناگون را توحید و منسجم سازد.  مراقبت از کورس های آموزشی برای مجاهدین نیز جز وظایف آن شمرده میشد. بخش دوم نیز تحت امر یک دگروال امور لوژستیکی را پیش میبرد که مسئول تهیه، توزیع و ارسال سلاح، مهمات و تجهیزات به مجاهدین بود. بخش سوم تحت امر یک نفر دگرمن قرار داشت که مسئولیت پیشبرد جنگ روانی و استفاده از آن را بر علیه افغانستان بر عهده داشت. آنان با استفاده از سه دستگاه رادیویی جابجا شده در سرحد، سازماندهی مصاحبه ها و اخبار و پخش اوراق و نشرات تبلیغاتی را پیش میبردند.

"دفتر افغانی" تحت امر من به تنهایی نمیتوانست تمام وظایف را در جهت پیشبرد جنگ عهده دار گردد، لذا جنرال اختر بخش دیگری را نیز ایجاد نمود که من آنرا  دفتر"تأمیناتی" نامیدم زیرا وظیفه آن تهیه و تدارک البسه و مواد خوراکه (ازجمله برنج، حبوبات و آرد) برای مجاهدین بود که از سرتاسر پاکستان با پول     سی. آی. ای خریداری میشد. من همکاری بسیار نزدیک با این بخش داشتم. چون در ادارۀ پاکستانی "افغان کمیشنری" که وظیفۀ آن تهیه و تدارک البسه و مواد خوراکه برای پناهندگان افغان در پاکستان بود فساد گستردۀ موجود بود، لذا بنابر هدایت رئیس جمهور، تحت امر یک جنرال دفتری دیگری به این منظور ایجاد شد. آی. اس. آی همچنان وظیفه داشت تا این وظیفه را برای افغان های که در داخل افغانستان باقیمانده بودند نیز پیش ببرد. این سیاست در ظاهر برای این بود تا در مناطقی که مجاهدین به انجام عملیات میپردازند از مردم مواظبت و غمخواری صورت گیرد و همزمان از آنان به حیث پشتیبان و حمایه کننده و منبع جمع آوری اطلاعات استفاده گردد. بودیجۀ این بخش مجزا از  بودیجه اسلحه، توسط کنگره امریکا تمویل میشد.

در هفته های نخست کار،  میکوشیدم تا بشنوم و یاد بگیرم. من تصمیم گرفتم تا سال 1984 سال تغیر، دگرگونی ها و افزایش فعالیتها و اقدامات ما باشد. اما احمقانه خواهد بود که هر گاه قبل از ارزیابی امکانات موجود و ملاقات با بعضی از رهبران و قوماندانان مجاهدین تصمیم عملی در مورد اتخاذ نمایم. این امر که من بطور مستقیم در جمع آوری امور اطلاعاتی دخیل نبودم و صرف وظیفه من پیشبرد عملیات جنگی فعال بر علیه اتحاد شوروی بود، سبب دلخوشی من میشد اما این وظیفه دلهره آور و  بی نهایت دشوار بود.

به حیث سرباز حرفوی، باید مهارت های مسلکی خود را بکار میبردم. مدتی قبل از تقررم  در آی.اس.آی وظیفه داشتم تا در مورد اردوی شوروی، تکتیک، سازماندهی، توانایی و تهدیدات احتمالی آن برای پاکستان، تحقیقاتی را انجام دهم. بر اساس این تحقیقات خویش به سرباز شوروی در اثنای جنگ دوم جهانی ارزش زیاد قایل بودم، اما این چهل سال قبل بود و در آنزمان اردوی شوروی از میهن خود دفاع مینمود، مگر حالا آنان برای اشغال سرزمینی دگر میرزمیدند و انگیزۀ متفاوت داشتند. و من حالا از موضع دیگر، اردوی شوروی را مطالعه میکردم.

قبل از اینکه برای اجراآت سال 1984 پلانگذاری نمایم، ضرور بود تا بدانم که در افغانستان طی چار سال اخیر چه اتفاق افتاده است، من باید دشمنان خود، نقاط قوی و ضعیف، موقعیت و اهداف آنرا بشناسم. همچنان برای بیرون راندن شوروی از افغانستان، در قدم نخست، من باید بیشتر و بهتر به شناختن مجاهدین بپردازم.

 

قسمت چارم

 

مجاهدین

" خداوندا! ما را از زهر مار کبرا، دندان پلنگ و انتقام افغان در امان نگهدار"

                                                                                              ضرب المثل قدیمی هندی

 

نفوس افغانستان در سال 1979 حین مداخله شوروی در حدود 15ملیون نفر بود و امروز این رقم به 8 ملیون نفر کاهش یافته است. در این مدت، حدود دو ملیون نفر کشته شده و بیش از پنج ملیون افغان به ایران و پاکستان مهاجرت نموده اند. مردم افغانستان از اقوام مختلف دارای زبان ها و فرهنگ های گوناگون ترکیب یافته و اسلام دین مشترک همۀ آنها است. سنی ها، اکثریت مردم را تشکیل داده و یک بر دهم آن شیعه هستند. در مجموع میتوان افغانان را بدو بخش تقسیم نمود، در جنوب و شرق کوه هندوکش پشتونها و در شمال آن تاجیک ها، ترکمن ها و ازبک ها که بزبان دری (فارسی) صحبت و افهام و تفهیم نموده، زندگی مینمایند. اینان ریشه و وجوه مشترک فرهنگی خویش را با همسایگان آنطرف دریای آمو در شوروی  مشترک میدانند. من اعتراف مینمایم که معلوماتم در مورد این مردم، زمانی که به حیث رهبری کننده مبارزۀ مسلحانۀ آنان بر علیه کمونیسم  مقرر شدم، همه جانبه نبود. لذا اولین وظیفه مهم من این بود تا بیشتر این مردم را بشناسم.

شناختن مجاهدین افغان پروسۀ دوامدار بود. من در جریان آموزش، کار و فعالیت عملی و حین صحبت ها پیرامون مشکلات و بازدید از پایگاه های آنان در داخل افغانستان، با عدۀ زیادی از آنها صحبت نموده و بیشتر آنان را درک نموده و اعتماد آنها را بدست آوردم. به این طریق توانستم برعملکرد آنان تأثیر وارد  نمایم. در اوایل توقعات زیاد داشتم و مدتی زیاد بکار بود تا من درک نمایم که من "قوماندان" اردوی منظم نه، بلکه چریک ها را رهبری مینمایم. این یک مرحلۀ جالب فراگیری  برای من بود. من برای جنگجوی افغان ارزش و تحسین زیاد قایل هستم. او از آزمون زمان پیروز بدر شده است، چنانچه وی با مداخلۀ شوروی در سال 1980 قیام و بعد از هشت سال توانست آنان را از سرزمین خویش بیرون نماید. او مانند همۀ ما است،  اشتباهات او ناشی از عدم انعطافیت وی است.  لذا ضرور است تا خواننده، افغان را بشناسد ولو که کمی هم باشد . روی همین ملحوظ  در آغاز این فصل، من بعضی از خصوصیات آنها را بر میشمارم.

عدۀ از افغانها دور آتش حلقه زده و دو نفر آنها شرط بسته اند، تا ثابت سازد که کی شجاع تر است؟ برای اثبات این ادعا، یکی از آنان دست خود را در بین قوغ فرو میبرد، آتش پوست و گوشت دست او را میسوزاند، اما از دهن او هیچگونه ناله و فریاد بلند نمیگردد، گویی دهن او قفل شده است. تنها کمی لرزش در بازو و چشم های  خیره شدۀ او، دلالت بر تلاشی برای اثبات اراده مینماید. بعداً او دست خویش را در معرض دید تماشاگران قرار میدهد. دست او کاملاً سرخ روشن بود و مایعات از آن می چکید. او به این ترتیب توانسته بود  شجاعت خود را ثابت سازد.

مردانگی و شجاعت، عنصر اساسی شخصیت افغانها را تشکیل میدهد. حادثه ذکر شده، اگر چه نادر است، اما واقعیت دارد. یقیناً  که این شخص درد را احساس نموده، اما برای اثبات مردانگی، آنرا با شجاعت، سکوت و خونسردی تحمل نموده است. گریه و ناله، با وجود مجروحیت زیاد عمل غیر مردانه شمرده شده و افغان از طفولیت می آموزد که گریه کردن مشخصۀ طفل است و نه مرد. مرد باید درد طاقت فرسا را تحمل نماید. ممکن طفل پنجساله افغان با زدن بر دستش گریه کند، اما از طفل  هفت ساله بدور است که چنین نماید. شخص بدون شجاعت، در جامعه مترود و منفور است.

مجاهدین زخمی شده در جریان جنگ ،با شرایط بسیار دشوار و تذکره خود ساخت و گاهی هم بر پشت اسپ روز ها و گاهی هفته ها با عبور از کوه ها تا محل تداوی به پاکستان انتقال داده میشدند. آنها از امکانات انتقال بواسطه هلیکوپتر که امروز جز اساسی اردوهای با قابلیت تحرک است، محروم بودند. برای مجاهدین دریافت کمک های طبی بعد از زخمی شدن تا وصول کمک های لازم طبی، به عوض دقایق به روز ها محاسبه میگردید. قطع عضو از بدن بدون بیهوشی و استفاده از کارد معمولی یا حتی تبر برای قطع کردن دست و یا پا امر عادی بود. تعداد زیادی به این شیوه جان باخته اند. من به خاطر دارم که باری یک قوماندان تقاضا نمود تا اره جراحی را برایش مهیا سازم تا به کمک آن جلو خونریزی بیشتر گرفته شود. این تقاضا از جانب قوماندان صورت گرفت که مشهور به "قصاب" بود. او شخصاً گلو کارمندان خاد را می برید. زخمی ها در طول راه تا رسیدن به محل امکانات طبی، رنج و عذاب زیادی را متحمل میشدند؛ زیرا هر حرکت و گردش باعث آزار و اذیت آنها میگردید، اما بندرت از درد و رنج خویش شکوه مینمودند و این بزرگترین صفت یک سرباز است.

من نمی گویم که مجاهد هرگز نمیترسید، او میترسید، اما از مرگ هراس نداشت. من دریافتم که  ترس آنها بیشتر از مین بود و روی این ملحوظ  حین حمله بر پوسته های که اطراف آن کشتزار مین موجود بود،  دودله میشد. علت ترس آنها ناشی از معلولیت بود که در نتیجۀ برخورد با مین نصیب آنها میشد. در جامعۀ که استقامت و سر سختی، جز ضروری و لازمۀ زندگی است، معلولیت بدتر از مرگ است. برخورد با مین که نمی کشت اما معمولاً سبب قطع شدن پای، دست و یا بازو میگردید، پس شخص چطور میتوانست بدون دست و پا برای فامیل خود نان تهیه نماید، گوسفندان خود را به چرا ببرد، خانه خود را آباد سازد، بر تپه بالا شود؟  تصور ادامۀ اینگونه زندگی بمراتب وحشتناکتر بود، تا مردن در میدان جنگ.

ترکیب شجاعت با اعتقادات محکم  مذهبی که آنها بخاطر آن می رزمیدند، از مجاهدین نیروی بسیار خوبی جنگی به وجود آورد. آنها جهاد یا جنگ مذهبی را بر علیه کسانی که آنها را "کافر" میدانستند پیش میبردند. آنها به حیث مؤمنین واقعی، هدایات قران کریم را میدانستند و مطابق آن عمل مینمودند. لذا زمانی که جهاد از طرف رهبران مذهبی اعلان و بر همه فرض دانسته شد تا برای حفاظت از ایمان و دین، دفاع از استقلال و افتخارات خود و دفاع از وطن و فامیل خود  به جهاد بپیوندند، همه  به آن لبیک میگفتند، سن و سال مانع پیوستن به جهاد نمیشد. بچه های 13 ـ 14 ساله و پیرمردان شصت و هفتاد ساله اکثرا پهلو به پهلوی همدیگر میجنگیدند.

شعار جهاد بر علیه کمونیستها و مداخلۀ کفار، به حیث عامل متحد کننده بین قبایل مختلف شد. اما این اتحاد به معنی رفع کامل اختلافات قبیلوی و دشمنی ها نبود، بلکه وقتا فوقتا بروز مینمود، اما در کوتاه مدت برای جهاد و اسلام فراموش میگردید. چنانچه آنان برای مبارزه برعلیه  شوروی و متحدین افغانی آنان در صف واحد قرار گرفته و اختلافات موجود را موقتاً فراموش نمودند.

مجاهدین به معنی سربازان الله اند که بخاطر الله بر علیه کافران میجنگند. این یک افتخار و یک وظیفه است که از جانب مومن واقعی اجرا میگردد.

قرآن کریم میفرماید کسی که در راه جهاد کشته میشود، شهید است. قوماندانان هیچگاه نمیگویند که چقدر کشته داده اند، بلکه میگویند که "شکر خدا پنج شهید داریم". آرزوی شهادت در جهاد برای این است که براساس وعدۀ خدا،  بدون در نظر داشت اینکه وی در زمان حیات چه گناه هانی را مرتکب شده، بهترین جای بهشت نصیب او میباشد. شهادت  در راه خدا، او را از تمام گناهان منزه میسازد و جای خاصی در جنت برایش تخصیص داده شده است. شهید بدون غسل و کفن با لباسی که در تنش بود دفن میگردد. آنها مستقیما به نزد الله میروند بخاطر که در راه ایمان خود شهید شده اند. شکوه و افتخار بزرگتری از این برای جنگجویان اسلام وجود ندارد.

باید گفت که نتنها شهادت قابل افتخار و اجر دانسته میشود، بلکه کسانی که میجنگند نیز از اجر و ثواب برخوردار هستند. اینان لقب غازی را داشته و به او نیز بهترین جای در بهشت وعده داده شده است. بنابر گفته پیغمبر اسلام، ثواب یک شب پهره داری مجاهد، برابر است با عبادت هزار شب عادی یک مؤمن.

مجاهدین با سر دادن نعره  الله اکبر، به حمله پرداخته و بر دشمن آتش مینمایند. اینان در اثنای تمرینات، زمانی که دشمن فرضی است، نیز چنین مینمایند. این نعره طی سالیان متوالی شنیده شده است، مجاهد امروز مانند اجدادش که بر علیه انگلیس های اشغالگر می رزمیدند؛ در اثنای مقابله با دشمن آنرا سر میدهد.

تمام مردان یک فامیل در یک وقت در جهاد سهم نمیگیرند، تقسیم وظایف بین مردان فامیل در مورد پیشبرد جنگ و امور خانه وجود دارد. مجاهد، داوطلبی است که معاش ندارد. ممکن وی سه ـ چار ماه در جبهه بوده و در متباقی ایام  به حیث دکاندار، دهقان و یا کار گر روزمزد در ایران باشد و یا هم از زنان چند فامیل در یکی از کمپ های مهاجرین در پاکستان  وارسی نماید. زمانی که شخص احساس کرد که بقدر کافی در جهاد سهم گرفته، به خانه رفته و ممکن جانشین وی، عضوی دیگری فامیل گردد. به این ترتیب ممکن یک قوماندان ادعا نماید که ده هزار نفر تحت امر او است، اما در عمل زمانی که حمله بزرگ مطرح باشد ممکن بتواند تنها در حدود 2000 جنگجو را جمع آوری نماید.

اکثریت افغانان کوشش مینمایند تا بر اساس عنعنۀ پشتونوالی زندگی نمایند که در آن علاوه بر شجاعت و مهمان نوازی، اخذ انتقام که پشتونها کلمه "بدل" را برای آن بکار میبرند، نیز دارای اهمیت است. گرفتن انتقام در تمام موارد چون توهین و تحقیر، در طول تاریخ جز خصلت  افغانها بوده است. انتقام گرفتن، دشمنی خونی بین افراد، خانواده ها، بین طایفه ها و قبایل معمول است. تعویض در مورد انتقام وجود ندارد یعنی قتل در مقابل قتل و همانند آن، از نسل به نسل به میراث میماند. خانواده هرگز گرفتن انتقام را فراموش نمی نماید. گرفتن انتقام ممکن سریع صورت نگیرد. بعضاً مدت طولانی حتی سالها باید انتظار کشید تا فرصت مساعد فراهم گردد. پسر باید قاتل پدر را بکشد. در بسیاری موارد، مادر پسر را به اخذ انتقام تشویق و ترغیب نموده در صورت تعلل، ممکن وی را عاق و رسوا نماید. هر گاه قاتل مرده باشد، به عوض وی پسر، برادر و یا کاکا او باید کشته شود. به این ترتیب دشمنی طی مدت طولانی ادامه می یابد. حتی در وقت جهاد نیز گرفتن انتقام متوقف نمیشود.

بعضی اوقات مهمان نوازی با انتقام در تصادم قرار میگیرد. پناه ندادن به شخص فراری، غیر قابل تصور است و لو که این شخص دشمن خونی وی نیز باشد. پناهنده در این خانه در امان بوده و مانند عضو خانواده دانسته شده و اعاشه و اباطه میگردد. در صورت ضرورت، صاحب خانه با ریختاندن خون خود، از پناهنده دفاع و حمایه مینماید. در خانه یک افغان و لو غریب باشد، به مهمان بهترین غذا داده میشود، هرگاه ضرورت باشد، یگانه گوسفند خود را هم برای او  ذبح خواهد کرد. همچنان به یک مهمان و بیگانۀ که در حلقۀ از افغانها به دور دسترخوان نشسته باشد، بهترین و بیشترین سهم داده خواهد شد.

با اضافه ساختن خصوصیات دیگری چون بلند بردن توانایی جسمی، تحمل محرومیت ها و انعطاف پذیری میتوان جنگندۀ نیرومند را تربیه نمود. در حالت صلح نیز زندگی کردن در کوه ها و دشت های افغانستان دشوار اما دلپذیر است، در تابستان گرمی تا به 130 درجه فارنهایت عادی و معمولی است و در زمستان در کوه ها درجه حرارت تا منفی 20 ـ 30 درجه عادی تلقی میشود. بسیاری از نقاط  کوه هندوکش تا 20000 فت ارتفاع داشته و همیشه پوشیده از برف و یخ است. نام هندوکش از زمانی گرفته شده است که عدۀ  زیادی از غلامان به غنیمت گرفته شده از هند در کوتل های این کوه به هلاکت رسیدند. در قسمتهای جنوب غرب، دشت های ریگی و ماسه دار بی انتها امتداد یافته است. این دشت مارگو نام دارد  که معنی دشت مرگ را میدهد. طبیعت خشن و شرایط دشوار زندگی، طبعا مردم را سخت کوش، سرکش و مغرور بار می آورد. از موضع دید نظامی این صفات برتر است برای مجاهد. زیرا از لحاظ فزیکی او دارای مقاومت بیشتر در شرایط دشوار است تا نسبت به حریفش که در اقلیم نرم، بزرگ شده است. از لحاظ معنویات او نیز برتری بیشتری دارد  زیرا به خاطر عقیده، آزادی و فامیل خود میرزمد.

با عملی شدن روش زمین سوخته از طرف شوروی، مجاهد توان آنرا داشت تا در شرایط دشوار و دورتر از قریه زندگی نماید. در اثنای سفر و راهپیمایی غذای او چای و نان روغنی پیچیده شده در پتو است که اکثراً فاسد نیز میگردد، اما در هرحال آنرا میخورد. مجاهدین حین سفر روز ها و بعضاً هفته ها با این حد اقل غذا گذاره مینمایند و زمانی که غذای را پیدا مینمایند آنقدر میخورند که مانند شتر برای روز های آینده ذخیره داشته باشند.

یک مرد افغان حتی در زمان صلح ندرتاً بدون سلاح میباشد. تفنگ، جز از وجود و لباس او است که بدون آن احساس ناراحتی میکند. سلاح زیور و نماد مردانگی و به همین جهت همیشه با وی است. تا قبل از این جنگ سلاح محبوب آنان تفنگ 303 بور انگلیسی بود که قبل از جنگ جهانی اول ساخته شده و مشابه آن در پاکستان نیز تولید میشد. خرید و فروش سلاح بین افغانان، مانند خرید و فروش موتر در بین امریکایی ها است. دسترسی به سلاح این امکان را فراهم ساخت که مجاهدین به سهولت  بتوانند آموزش سلاح جدید را فرا گرفته و نتیجه خوبی از آن بدست آورند.  من در بسیاری موارد حین بازدید از جریان کورس های آموزشی در پاکستان، حالاتی را مشاهده کردم که شخص نسبت نگرفتن نتیجه مطلوب از انداخت، صرف غذا را به تعویق انداخته و تا گرفتن نتیجه خوب آنرا ادامه میداد. نشان زنی دقیق در مقایسه با فراگیری سواد ارزش بیشتر  داشته به عبارۀ دیگر نزد آنها سلاح نسبت به قلم ارجحیت  بیشتر دارد.

بعد از سلاح، پتو برای مجاهدین ارزش بیشتری دارد. پتو معمولا دارای رنگ قهوه ای متمایل به خاکستری بوده و شب و روز از آن  برای مقاصد گوناگون استفاده مینمایند. در زمستان از آن به حیث بالاپوش و چپن استفاده نموده و گاهی هم به حیث وسیله پوشاندن خود از دید دشمن، آنرا بکار میبرند، گاهی بحیث سفره، زمانی بحیث وسیلۀ حمل و نقل برای انتقال مریض و زمانی هم  برآن نماز خوانده و زمانی دیگر آنرا هموار نموده و بر آن میخوابد.

زمانی که  در آی. اس. آی بودم تلاش نمودم تا لباس متناسب با شرایط اقلیمی و فصلی برای مجاهدین تهیه گردد. از ماه دسمبر تا ماه مارچ زندگی کردن در مغاره ها و جاهای دیگر بدون لباس مناسب زمستانی دشوار است. باوجود که در فصل زمستان جریان جنگ  تا اندازۀ فروکش مینمود، اما امکان اجرای بعضی عملیات ها موجود بود. در ارتباط با پاپوش موضوع جالبی مطرح شد زیرا افغانان معمولاً چپلی به پا نموده که در برف غیر قابل استفاده است، اما با آنهم پوشیدن موزه در اوایل چندان معمول نبود. زیرا بوت های نظامی دارای سوراخ های متعدد و بند بوده و بستن و باز کردن و پوشیدن و کشیدن آن در طول روز چند مرتبه برای گرفتن وضو و ادای نماز پنجگانه دشوار و وقتی زیادی را در بر میگرفت. برای رفع این نقیصه  ما موزه های را که دارای  بند و دو سوراخ بود بدست آوردیم.

نباید تصور کرد که مجاهدین به حیث سربازان چریکی بطور کلی بدون نقاط ضعف بودند. طوری که من درک کردم، غرور ، سر سختی، خصومت ها و کشیدگی های شخصی، مشکلاتی زیادی را بار می آورد. این مخالفت های دوامدار مانع همکاری با احزاب، گروه ها و قوماندانان دیگر گردیده و در اجرای عملیات  مشکلاتی را ایجاد مینمود.

بطور مثال پایپ لین انتقال نفت که از حیرتان تا پایگاه نظامی بگرام از طریق شاهراه سالنگ بر وی زمین تمدید شده بود، در سال 1984هدف خوبی برای حمله مجاهدین تثبیت شد. اما زمانی که تصمیم گرفتم تا در مورد انفجار دادن آن با ساده ترین طریقه، برای مجاهدین آموزش دهم، به اعترض آنها مواجه شدم. من توضیح نمودم که این عملیات بسیار ساده است و یک شخص میتواند آنرا به تنهایی عملی سازد. بهترین طریقه برای انفجار دادن پایپ لین، این است تا از طرف شب با احتیاط از بین دو پسته که تقریبا در فاصلۀ 500 متر از یکدیگر قرار دارند، خود را به آن رسانیده، مواد منفجره را جابجا و وقت انفجار را عیار و محل را ترک نمود. همچنان باید در مسیر احتمالی کسانی که برای ترمیم آن می آیند، بم های ضد پرسونل جابجا گردد. برای حالت غیر پیشبینی شده و در صورت ضرورت، میتوان گروپ با ماشیندار ثقیله  پوسته های اطراف آنرا مورد ضربه قرار دهند. آنان این پیشنهاد مرا رد کردند و گفتند که پوسته ها بسیار نزدیک یکدیگر قرار دارند.

برای اثبات نظر خویش من تمرین آموزشی را از جمله شاملان کورس سازماندهی کردم که طی آن دو گروپ افراد به فاصله 500 متر از یکدیگر از طرف شب پوسته های را ایجاد نموده و گروپ دگر متشکل از چار نفر باید از بین آن پوسته ها عبور و مواد منفجره را جابجا نمایند تا دیده شود که آیا پوسته های ایجاد شده عبور آنرا احساس میکنند یا خیر. آنها گفتند که پوسته ها از جابجایی مواد انفجاری آگاه نشدند، اما باز هم قناعت ننموده و گفتند که در محل آنها امکان اجرای چنین عملیات وجود ندارد، زیرا احتمال موجودیت مین در امتداد پایپ لین وجود داشته و اراضی اطراف آن نیز برای اجرای همچو عملیات مساعد نیست.

در واقعیت امر، آنان به این علت با پلان مطروحۀ من موافقت نه نمودند، زیرا که این نوع عملیات سر و صدا خلق نکرده و در آن  فیر کردن های زیاد و قربانی بدون موجب وجود نداشت، لذا این نوع عملیات افتخار را بار نه آورده و بر علاوه در نتیجۀ آن غنیمت حاصل نمیشد. طریقۀ آنها چنین بود که با سی ـ چهل نفر از طرف شب منطقه را محاصره نموده و از فاصلۀ نزدیک با استفاده از ماشیندار و سلاح ثقیل بر هدف انداخت نمایند. در نتیجۀ این حمله، اگر گارنیزیون سقوط میکرد و پسته ها اشغال میشد، اموال غنیمتی شامل اسلحه، مهمات، مواد خوراکه و سایر تجهیزات که هم ضرورت آنها را رفع میکرد و هم امکانات فروش آن موجود بود بدست می آمد. بعد از اینگونه عملیات آنان میتوانستند مواد منفجره را برای انفجار دادن پایپ لین جابجا نمایند. اگر گارنیزیون سقوط نمیکرد، پس پایپ لین نیز سالم باقی میماند.

اغلباً چنین شیوه های عملیاتی، نتنها نتایج مطلوب را بار نه آورده، بلکه در نتیجۀ آن تلفات زیادی هم وارد میشد و بعداً قوماندان مجبور به تجدید روش میشد. مجاهد نیز مانند اکثر سربازان، از حفر کردن موضع و قرار داشتن در حالت تدافعی نفرت داشت. جابجا بودن، به خوی و خصلت او ناسازگار بود و او نمیخواست آزادی و حرکت خود را محدود سازد، لذا کمتر راضی میشد تا موضع و سنگر دفاعی برای خود حفر نماید. همچنان او از خمیده رفتن و لو که نزدیک دشمن میبود اباء میورزید. رفتن در زمین سخت سنگی یا رفتن در بین کشتزار مین برای او دشوار نبود، اما خمیده  و در حالت پروت رفتن را دشوار میدانست.

بطور خلاصه مجاهدین تمام خصوصیات لازمۀ مبارزه چریکی را دارا هستند. آنها به راه خود معتقد و از لحاظ جسمی و معنوی آماده ، ساحه  و منطقۀ خود را بهتر شناخته و بر استعمال سلاح دسته داشته تسلط داشته، کوه ها و ارتفاعات  محل مناسبی هم برای حمله و هم برای عقب نشینی و پناه گاه او است. با وجود این خصوصیات مثبت، آنان دارای خصایل منفی چون لجاجت و اشتهای سیری ناپذیر برای جنگیدن بین خود نیز هستند. برای پیروزی بر ابر قدرت، آنها به چار عنصر ضرورت داشتند: فراموش کردن اختلافات ذات البینی بخاطر جهاد. محل مساعد برای عقب نشینی، جای که رئیس جمهور ضیاء در پاکستان برای آنها مساعد ساخته است. سلاح های کافی و موثر برای پیشبرد جهاد و تربیه و آموزش دقیق، مشوره و رهنمایی برای پلانهای عملیاتی. از جمله تهیه و تأمین دو عنصر اخیرالذکر ساحۀ مسئولیت من بود.

چند روز بعد از تقرر، به پیشاور رفتم تا با کارکنان دفتر آنجا نیز آشنا و شخصاً اطمینان حاصل نمایم که بخش پیشقراول دفتر من در آنجا چگونه امور را پیش میبرد. همچنان میخواستم  تا با رهبران تنظیم ها، نمایندگان آنان و قوماندانان حاضر در آنجا از نزدیک ملاقات نمایم. آنها نیز آرزوی آشنایی با آمر عملیاتی جدید خویش را داشتند. من میخواستم تا با اینگونه ملاقات ها، پروسۀ شناخت خود را در مورد آنان آغاز نمایم.

پیشاور، مرکز صوبه سرحد و مانند کویته همیشه شهر سرحدی، تجارتی و منطقۀ نظامی بوده است، این شهر مانند کویته در جنوب، در جوار سرک اصلی موقعیت داشته که از طریق دره خیبر در فاصله 40 کیلومتری  غرب آن، به افغانستان منتهی میشود. اینجا همه چیز از مردم  گرفته تا قصه ها مانند افغانستان است. در بازار های آن قالین افغانی، پوست قره قل،  ظروف مسی و اموال غنیمتی جنگ فروخته میشود. لوازم سوغاتی که از سربازان  کشته شدۀ شوروی بدست آمده مانند مدال، کلاه پیکدار، سگک کمربند، کلاه عسکری و کلاه پشمی روسی در دکانها فروخته  میشود، اگرچه  در این اواخر منابع حصول آن وجود ندارد.

از پیشاور به استقامت غرب عبور و مرور تمام ترافیک از بین قبایل پشتون میگذرد. آنها در دو طرف خط دیورند زندگی نموده و آزادانه بین دو کشور پاکستان و افغانستان، همانند که یک امریکایی بین شمال و جنوب کارولینا رفت و آمد مینمایند، در گشت و گذار اند. پیشاور در قسمت غربی جاده بزرگ که در زمان هند برتانوی از طریق راولپندی تا لاهور و دهلی امتداد داشت، قرار دارد. پیشاور اکنون توسط کمپ های مهاجرین افغان احاطه شده و اکثریت باشندگان آنرا افغانان تشکیل میدهد.  

پیشاور قلب مقاومت افغان در خارج است. در این جا مراکز تنظیم ها و دفاتر آن فعال بوده رهبران آنان در اینجا زندگی مینمایند. سلاحکوت های آنان در اینجا قرار داشته و از اینجا سلاح و مهمات به دیپوهای سرحدی و از آن طریق به داخل افغانستان ارسال میگردد. این جا محل تجمع قوماندانان و مجاهدین و تبادلۀ اطلاعات و اخبار تازه است. پیشاور محلی است که خبرنگاران و جاسوسان را غرض اجرای فعالیت ها، مانند مقناطیس به خود جذب مینماید. برای بدست آوردن تازه ترین اخبار، شایعات و زمزمه ها باید نخست به پیشاور بیایید. در کویته نیز نمایندگی های تنظیم ها، سلاحکوت ها و دفتر آی. اس. آی قرار  دارد، البته در مقایسه با پیشاور، کوچکتر است.

باید توضیح کرد زمانی که از تنظیم نام برده میشود، منظور یکی از تنظیم های هفتگانه جهادی است که قرار است در آینده نزدیک در یک اتحاد باهم یکجا شوند. برای اینکه سران سیاسی تنظیم ها، از قوماندانان  مجاهدین  که در عمل جنگ را پیش میبرند، تفکیک شوند بنام رهبر یاد میشوند. از جملۀ این رهبران به استثنای  یکی دو نفر، دیگران در جنگ اشتراک نمی نمایند، باوجود که وقتاً فوقتاً به داخل افغانستان رفته تا از قوماندانان ارشد و پایگاه های آنان بازدید به عمل آورند. مانند اکثر قوای نظامی، مجاهدین نیز دارای رهبران سیاسی هستند که قوماندانان از آنان هدایات و رهنمایی را حاصل نموده و آنها برای ایشان پول، سلاح و تجهیزات را برای پیشبرد جنگ مهیا میسازند به عبارۀ دیگر بین این دو گروه  که یکی میجنگد و دیگری نمیجنگد، فاصلۀ زیادی موجود است و این منطبق با مقولۀ قدیمی است که سرباز به قیمت جان خود، خواست های سیاستمداران را عملی میسازد.

بعضی از رهبران زندگی مستریح داشته، در موتر های لوکس گشت و گذار نموده و در ویلاهای مجلل زندگی مینمایند.  این شیوۀ زندگی در واقعیت، اهانت بزرگی بود به آن های که زندگی و حیات خود را به خاطر آنان به خطر می انداختند که هیچ کاری نمیکردند. گاهگاهی در این باره صداهای انتقاد بلند میشد و عمال دشمن نیز به آن دامن میزدند .

در عقب این سیستم سادۀ تشکیلات مجاهدین، آی. اس. آی و به طور خاص دفتر من قرار داشت. وظیفۀ ما آن بود تا بصورت دوامدار، سلاحکوت های تنظیم ها را اکمال و فعالیت تنظیم های گوناگون و صد ها قوماندان را که در سرتاسر افغانستان فعال بودند، طوری سازماندهی نمایم تا نتیجۀ دلخواه بدست آید.

زمانی که برای نخستین بار در اواخر اکتوبر 1983 به پیشاور رسیدم، هنوز ائتلاف هفتگانه ایجاد نشده بود و تا رسوایی و افتضاح کویته، تمام قوماندانان مستقیماً از طریق آی. اس. آی اکمال میشدند که زمینۀ مساعد را برای اختلاس و سوء استفاده مهیا میساخت. تعداد احزاب کوچک و قوماندانان بی حساب، مانند کابوس وحشتناک بود. جنرال اختر دستور داد که قوماندانان باید از طریق تنظیم های مربوطه اکمال شوند، اما تقاضا های زیادی برای به رسمیت شناختن احزاب کوچک مدت ها ادامه داشت. من به این نتیجه گیری رسیدم که بدون وحدت سیاسی نمیتوانیم در عرصۀ نظامی موفقیت های را بدست آوریم. ملاقات های من در پیشاور احترام آمیز، اما تشریفاتی بود. من تنها میتوانستم بصورت انفرادی با رهبران ملاقات نمایم. زیرا آنان نمیتوانستند در یک اطاق باهم بنشینند. من باید محتاط میبودم که چیزی نگویم که از آن چنین استنباط شود که من یکی را بر دیگری ترجیح میدهم و یا از آن پشتیبانی می نمایم. من با کسانی مواجه بودم که از یک طرف مدعی راستین اسلام و مصمم به جهاد بودند اما از جانب دیگر چنان در رقابت ها، تعصبات، و نفرت از یکدیگر غرق بودند که نمیتوانستند در زیر یک سقف با یکدیگر بنشینند. من باید بخاطر میداشتم که آنها در قدم اول افغان، بعداً سیاستمدار با جاه طلبی های سیاسی و بعداًآنها جنگجو و مبارز اند.

جنرال اختر به حیث رئیس آی. ای. آس پنجاه فیصد وقت خود را وقف امور جهاد افغانستان مینمود و به باور من از جمله فیصد 75آن تنها بخاطر نزدیکی و هماهنگی بین رهبران جهادی و رفع اختلافات آنان مصرف میشد. من از او سپاس گذارم که بعد از تعیین و تثبیت ستراتیژی و اصول عمومی، اختیار تصمیم گیری پیرامون مسائل نظامی و دریافت راه های حل آن را به من واگذار نمود و وی تنها مصروف امور سیاسی شد.

در اوایل سال 1984 جنرال اختر تصمیم گرفت تا نوعی اتحاد را بین تنظیم ها ایجاد نماید. عدۀ این تصمیم را عمده و حیاتی دانستند که با بکار گیری از آن امکان آن مهیا میشد تا سلاح و پول توزیع شده، بطور موثر در جنگ افغانستان به مصرف برسد. او روز ها و هفته ها تلاش کرد تا موافقۀ رهبران را حاصل نماید. برای اینکار شهزاده ترکی (Turkie) رئیس اداره اطلاعات عربستان سعودی که مسئولیت نظارت بر کمک های دولت عربستان به جهاد را داشت؛ نیز به پاکستان آمد تا در مورد فشار را وارد آورد اما هیچگونه نتیجۀ  از آن حاصل نشد. تنظیم های بنیاد گرا نمیخواستند با احزاب میانه رو همکاری نمایند. رئیس جمهور ضیاء مجبور شد تا در مورد مداخله نماید. برای این منظور ملاقات های متعددی صورت گرفت اما نتیجۀ بدست نه آمد، حوصله ضیاء به سر آمد و زمانی که ساعت دو بجه شب شد، هدایت داد تا در ظرف 72 ساعت باید تنظیم های هفتگانه اتحاد را ایجاد و اعلامیه ای مشترک را صادر نمایند. او در مورد عکس العمل احتمالی خویش که هرگاه امر او تعمیل نشود، چیزی نگفت، اما رهبران بخوبی میدانستند که بدون حمایه پاکستان و بصورت مشخص ضیاءالحق همه چیز برای آنان ختم میشد. طبق هدایت ضیاء در مدت تعیین شده، اتحاد جدید ایجاد و در آخرین لحظات یکی از رهبران در صدد بود تا از امضای آن خودداری نماید اما وادار به امضا گردید و این نمونه جالب از چنه زدن های افغانی بود. بر مبنای این اصول تمام قوماندانان باید مربوط به یکی از تنظیم های جهادی میشدند، در غیر آن نمیتوانستند سلاح، مهمات و پول را از  آی. اس. آی بدست آورده و یا تحت تربیه نظامی قرار گیرند و بدون این امکانات،آنان نمیتوانستند به موجودیت خود ادامه دهند، لذا مجبور به پیوستن به یکی از تنظیم ها شدند.  

در زمان کارم در  آی. اس. آی با رهبران تنظیم های جهادی در مورد اکمالات، آموزش و سازماندهی عملیات نظامی جلسات متعددی داشتم، اما بیشترین مسائل قول و قرار من با کمیته نظامی آنان بود که متشکل از مشاوران نظامی و قوماندانان ارشد هر تنظیم بود. قبل از ایجاد اتحاد، ملاقات با اینان تقریباً شکل غیر رسمی را داشت. اما زمانی که اتحاد به وجود آمد، حد اقل ماهانه یکبار آنها را در پیشاور ملاقات میکردم. آنها افرادی بودند که تا اندازه تجربه نظامی داشته و یا در این عرصه کار میکردند، از جمله سه افسر سابق اردوی افغانستان در آن کمیته عضویت داشتند. جنرال Yabya Nauroz (بگمان اغلب یحیی نوروز. مترجم) که زمانی درستیزوال اردو  بود و دگروال وردک (بگمان اغلب رحیم وردک وزیر دفاع که مدتی قبل از پست وزارت دفاع سبدوش گردید. مترجم). و تورن موسی که از اکادمی نظامی هند  Dehra Dun بعد از فراغت به مجاهدین پیوست. نحو ارتباط با کمیته نظامی، در شمه کنترول نظامی ـ سیاسی تنظیم ها دیده شود.

باوجود که ایجاد اتحاد موفقیت بزرگ بود، اما با تشکیل آن تمام مشکلات ما حل نگردید، اما بتدریج کمتر شد. یکی از معضلات بزرگ که هیچگاه حل نشد، عبارت بود از اختلاف و نفاق عمیق بین چار تنظیم بنیاد گرا با سه تنظیم میانه رو. تنظیم های بنیاد گرا در مورد نفوذ غرب در آموزه های اسلامی دید جداگانه داشتند. با وجود که هر دو گروه مسلمان هستند، اما بنیادگراها بیشتر اصولگرا و محافظه کار بوده و شدیداً مخالف طرز و شیوه زندگی غربی هستند. مثلاً از دید میانه رو ها، یک خانم میتواند پطلون بپوشد اما مخالف پوشیدن دامن کوتاه هستند در حال که بنیادگراها مخالف پوشیدن پطلون و دامن برای زنان اند.

 

مشهورترین و بحث انگیز ترین رهبر بنیادگرا گلبدین حکمتیار است. او در سال 1946 تولد شده و نسبت به سایر رهبران جوانتر است. وی در لیسه عسکری درس خوانده و از  پوهنتون کابل دپلوم انجنیری را بدست آورده است. در سال 1972 نسبت فعالیت های ضد دولتی (ضد کمونستی. نویسنده) بمدت دو سال در زندان بوده است. از نظر من او نسبت به همه رهبران  اتحاد جوانتر، سرسخت تر و نیرومند تر است. او بهترین سازمانده و از جملۀ هواخوان معتقد حکومت اسلامی در افغانستان بوده و تا جای که من او را شناختم، شخص صادق و با وجود داشتن دارایی، زندگی ساده دارد. او همچنان شخص متکبر، بی پروا، انعطاف ناپذیر، منضبط خشک و با امریکایی ها ناسازگار است.

از اینکه حکمتیار در سال 1985 حین سفر به امریکا و اشتراک در اجلاس ملل متحد از ملاقات با رئیس جمهور ریگن  خود داری ورزید، هرگز از طرف امریکا بخشیده نخواهد نشد. این سیلی بود که از طرف او بر روی امریکا نواخته شد. با وجودی که دولت امریکا پول زیادی را برای پیشبرد جهاد پرداخت، اما وی  دست دراز شده آنرا رد نمود. حکمتیار با وجودی که از طرف سایر رهبران مستقر در پاکستان تحت فشار قرار گرفت تا انعطافیت نشان داده و گفتند که  این عمل وی خسارۀ  بزرگی را  برای جهاد در مناسبات با غرب وارد میکند، اما استدلال او این بود که مذاکره با ریگن، میتواند دستاویز قوی برای خاد و ک. گ. ب گردد که بگویند جنگ موجود، جهاد نه بلکه گسترش پالیسی و سیاست خارجی امریکا است. اجنت های خاد و ک. گ. ب همیشه تبلیغ میکردند که امریکا برای افغان پول میدهد تا با افغان جنگ نماید و مجاهدین سربازان خدا نه، بلکه وسیلۀ در دست امریکا است. حکمتیار نمی فهمید  و یا به این زودی ها نخواهد فهمید که چرا امریکا  مایل است که چنان علنی باید در مورد کمک های آن  صحبت شود؟. او میفهمید که این کمک ها قابل قبول است اما نباید تمام جهان از آن آگاه گردد. برای او مانند بسیاری از افغان ها، این عمل تحقیر آمیز و مدیون بودن در مقابل غیر دانسته میشود. خواست امریکا نیز برای اینگونه اظهارات غیر قابل درک است. اینگونه برخورد های امریکا در مناسبات با شرق همیشه به مشاهده رسیده ، چنانچه در مورد کمک های خیریه آن کشور، آنگونه مطالبی نشر و تبلیغ میگردد که کمک گیرنده به عوض ابراز سپاس، احساس حقارت مینماید.

من شخصا درک کردم که حکمتیار اشتباه جدی را مرتکب و عمل او به جهاد ضرر رسانید و امریکا معتقد شد که به قدرت رسیدن همچو اشخاص در کابل، مانند کمونیست ها خطرناک است. من معتقدم که این حادثه سبب شد که در این مرحله جنگ که شوروی مصمم به خروج از افغانستان است امریکا بر پالیسی خود تجدید نظر وارد نماید. مگر در کرکتر حکمتیار انعطاف موجود نبود.

مولوی خالص، پروفیسور ربانی و پروفیسور سیاف نیز از جمله رهبران بنیاد گرا هستند. خالص باوجود که به سن هفتاد سالگی رسیده  اما سخت علاقمند است تا شخصاً بر حوادث تاثیر گذار باشد. ربانی تاجک تبار، یک محقق و زبانشناس است که میتواند به شش زبان صحبت نماید. سیاف روشنفکر قابل احترام و از حمایه همه جانبه عربستان سعودی برخوردار است، چنانچه  در سال 1985 جایزه معنوی (Intellektuel) فیصل، شاه عربستان به او داده شد.

من نمیدانم چرا با وجودی که در مناسبات امریکا با رهبران بنیادگرا معضلات وجود دارد، آنان کمتر به امریکا دعوت میشوند، در حالی که رهبران میانه رو مانند گیلانی و مجددی تقریبا هر شش ماه به مصرف دولت امریکا به آنجا سفر مینمایند. این قابل درک است که امریکا باید بداند که پول کمکی آنان چگونه و در کدام راه ها به مصرف رسیده و صلاحیت مراقبت بر آن را دارد، اما این واقعیت، بنیادگراها را قانع نمیسازد. آنها همچنان باور دارند که کمک های امریکا کاملا انگیزه سیاسی داشته و به منظور گرفتن انتقام شکست در جنگ ویتنام از شوروی، صورت میگیرد. من به حیث شخصی که با مقامات بلند مقام هر دو طرف  و طرز تفکر آنها آشنا هستم، احساس میکنم که بنیادگرا ها در برداشت و نتیجه گیری خویش در ارائه کمک ها تا اندازۀ حق بجانب هستند، اما در ضمن بسیار احمقانه خواهد بود که این چنین نتیجه گیری های خویش را طور علنی ابراز دارند، زیرا بدون حمایه و پشتیبانی همه جانبه امریکا جهاد نمیتوانست وجود داشته و نمیتواند به پیروزی برسد.

میانه روها تحت رهبری مولوی نبی، پیر گیلانی و حضرت مجددی قرار دارند. اول الذکر رهبر ضعیف است که امور تنظیم را به دو پسر خود واگذار نموده و هر دوی آن به سوء استفاده متهم شده اند چنانچه پسر ارشد او در افتضاح کویته که قبلا از ذکر گردید، دست داشت. گیلانی شخص نرم و ملایم، لیبرال دموکرات و علاقمند زندگی مستریح بوده و اکثراً در خارج به سر میبرد. او رهبر قوی نیست و کنترول بر امور اداری تنظیم خود را ندارد. مجددی زبان شناس و یکی از فیلسوفان برجسته اسلامی است که سپری کردن چار سال زندان، از جمله سه سال حبس تجرید به اتهام سوء قصد بر علیه نیکیتا خروشچف، حین بازدیدش از کابل سبب شهرت او گردیده است. بنظر میرسد که او نیز بر امور تنظیم خود تسلط نداشته  و معاونین و مقامات بالایی تنظیم، او را سلب صلاحیت نموده و فعالیت های مشکوک آنها سبب بد نامی تنظیم وی شده است.

من در طی چند ماه اول دریافتم که با وجود به میان آمدن اتحاد بین تنظیم ها، ایجاد روحیه همکاری بین قوماندانان آنان در عمل چندان کار سهل نیست. رقابتها و حسادت های موجود را نمیتوان صرف با ایجاد تشکیل اتحاد از بین برد. اکثرا این ضعف ها سبب مشکلات میگردد مثلا در یک منطقه، قوماندانان وابسته به تنظیم های مختلف بوده و هریک در صدد تسلط عام و تام بر منطقه بودند. قوماندان خود را فرمانروای منطقه دانسته و اهالی را به اطاعت از خویش و مکلف به تادیه مالیات میدانست. او میخواست از حمله بر هر موسسه و پسته دولتی غنایم را بدست آورد و برای این منظور میخواست تا سلاح های ثقیله در اختیارش قرار داده شود، با این امکانات موقف و اعتبار او بلند رفته و سبب میشد تا نیروی بیشتری را بخود جلب نماید. با نیرومند شدن بیشتر درجه خشونت و زور گویی آنان نیز بیشتر گردیده، مانع عبور و مرور و فعالیت سایر قوماندانان در منطقه تحت تسلط خود شده و مشکلات را برای ایجاد هماهنگی در عملیات مشترک به وجود می آورد. هیچ تنظیم بطور کامل بر یک ولایت و یک منطقه تنها مسلط نبود، مثلا در پکتیا حکمتیار، خالص و سیاف و گیلانی قوماندانان داشتند و عملیات بزرگ تنها در هماهنگی کامل آنها میتوانست موفقیت آمیز باشد.

هر قوماندان طبق معمول در کوه ها و فاصله های دور و یا نزدیک قریه دارای پایگاه بود و از آنجا مواد غذایی و گاهی پول را بدست آورده و مورد حمایه آنها قرار میگرفت. در 325 ولسوالی حد اقل یک پایگاه محلی و در مجموع تقریبا 4000 پایگاه موجود بود. مجاهدین کمتر علاقمند بودند تا دورتر از پایگاه خود به عملیات بروند.  تنها اگر آنان زمانی طولانی در جنگ اشتراک نه ورزیده  ممکن در ساحه دورتر به جنگ تشویق میشدند. آنان ضرورت به پلان گذاری نداشته، هر زمانی که امکان بدست آمدن غنایم و چپاول  موجود میبود بود به عملیات میپرداختند. شکل ارتباطات با تنظیم ها و قوماندانان و سیستم رهبری نظامی ـ سیاسی آنان زمانی که من در آی. اس. آی وظیفه داشتم، توسط شمه مندرج این صفحات توضیح شده است اما در عمل کاربرد آن بسیار دشوار بود.

من نمونه این دشواری  ها را حین حمله بر گارنیزیون کوچک افغانی در ارگون و خوست در نیمه دوم سال 1983 مشاهده کردم. از ماه اگست تا نوامبر تعداد زیادی از مجاهدین بر هر دو شهر حمله کردند، اما شهر خوست تصرف نشد. زمان که قوای دولتی قبل از زمستان ضد حمله را آغاز کردند، با کمترین مقاومت مواجه شده و راه را باز نمودند. مجاهدین اطراف خوست ترجیح دادند تا در عوض، بر شهر ارگون بدون کمک دیگران حمله کنند تا در صورت تصرف، غنایم را تنها و بدون دیگران تصاحب نمایند. این نمونه برجسته  جنگ قبیلوی بود برای  بدست آوردن منفعت فوری و بدون داشتن اهداف ستراتیژیک و عمومی.

عامل مهم دیگری که  زیاد باعث تأثر من شد عبارت بود از بطائت، آهستگی و کندی در اجرای امور. در همه موارد مانند مباحثه، تصمیم گیری و عمل، مدت زمان طولانی ضایع میشد. افغان بسیار با حوصله بوده  و وقت برایش اهمیت زیادی نداشته و به بندرت عمل سریع مینماید. من بسیار تلاش نمودم تا براین مشکل غلبه نمایم.  من سوق و ادارۀ جنگجویان مجاهدی را به دوش داشتم  که  سرعت  عمل در  کار آنها زیاد با ارزش بود و خوشبختانه  به تدریج سرعت عمل آنان  افزایش یافته و در بعضی حالات، نسبت به کاروانهای موتر دار و وسایط زرهدار با سرعت بیشتر حرکت میکردند.

من در زمستان سال 1984 (از دسمبر تا مارچ) از طریق تماس های شخصی و در طی نشست ها و تماسها در مورد توانایی های نظامی، امکانات مجاهدین تا اندازه معلومات بدست آورده و همچنان با سیستم فرماندهی که باید از طریق آن امور را پیش میبردم آشنا شدم. بر اساس این معلومات ها، میتوانستم با جنرال اختر و کارمندان تحت امر خویش در مورد اینکه چگونه بتوانیم  توانایی جنگی آنان را افزایش داده، مذاکره نمایم. بعد از این همه، توجه خود را به دشمن معطوف کردم.

 

 

قسمت پنجم

ملحدین

"این اصل زرین است که حتی باید از دشمن نیز آموخت"

اووید. متامورفورس چارم

 

نقشه های با مقیاس بزرگ، حاوی معلومات جمع آوری شده توسط اقمار مصنوعی جاسوسی سی. آی. ای از سراسر افغانستان، بر دیوار اطاق اوپراسیون من آویزان و در آن مناطقی با علایم و بیرق های سرخ نشانی شده است. این  محلاتی است که در آنجا قوت ها و جزو تامهای گوناگون زمینی و هوایی شوروی و افغانی جابجا شده اند. نخستین اقدام من این بود تا محلات جابجایی دشمن تثبیت گردد. نقشه شماره (3) بصورت عمومی نشان میدهد که لواهای مستقل شوروی و فرقه های افغانستان در کجا جابجا شده اند. در این محلات 85 هزار سرباز شوروی در داخل افغانستان و بیشتر از 30 هزار سرباز دیگر در شمال دریای آمو، در داخل اتحاد شوروی جابجا شده بود.  بعضی از جزوتام های قطعات اخیرالذکر وقتا فوقتا برای وظایف گوناگون اپراتیفی، اداری و یا آموزشی از طریق دریای آمو عبور و مرور مینمودند.

نقشه شماره (3)

محل قومانده قوای شوروی تا مسکو میرسید. تصامیم سیاسی اساسی در مورد جنگ در کرملین اتخاذ میشد. سر قوماندانی شوروی(اداره عمومی عملیاتی)، در اثنای ورود قوای شوروی به افغانستان، مارشال سرگی سکالوف  Sergei Sokolov را بحیث قوماندان آن قوا توظیف نمود. نامبرده، مقر فرماندهی خود را در  جنوب تیاتر عملیاتی جابجا نمود. علاوه بر آن در تاشکند، قرارگاه گارنیزیون نظامی حوضۀ ترکستان  تحت قومانده دگر جنرال یوری ماکسیموف  Yuri Maksimov  موجود بود. من علاقمند بودم تا در مورد نقش وی بحیث قوماندانان عمومی قوای شوروی در افغانستان معلومات حاصل نمایم. سکالوف در سال 1982در سن پنجاه و هشت سالگی به رتبه دگرجنرالی ترفیع و لقب قهرمان اتحاد شوروی دو سال قبل از میعاد عنعنوی  تعیین شده برای چنین رتبه ها، به وی اعطا شد. قرارگاه اردوی چهل شوروی تحت قوماندۀ او، در ترمز در جوار سرحد افغانستان قرار داشت . جزوتامهای پیشقراول او تحت قومانده برید جنرال          V.M. Mikhailov در تپه تاجبیک در کابل قرار داشته و بنام قطعات محدود قوای شوروی در افغانستان   یاد میشد. در کنار او جنرال الکساندر ما یوروف Alexander Mayorov  به حیث سرمشاور نظامی در دولت افغانستان قرار داشت.

در آن زمان، عدم افزایش قوای شوروی  بعد از سال 1979 تا اندازۀ  برایم تعجب انگیز بود. گویا آنان نمی خواستند مانند امریکایی ها در جنگ ویتنام، با افزایش تعداد روز افزون عساکر،آ نان را در باطلاق جنگ غرق نمایند. اما بنظر میرسد که آنان توانایی اعزام نیروی بیشتری را به جبهه جنگ نداشتند. هرگاه این حدس درست بوده باشد، این عامل مهمی در تامین  پیروزی عملیات آیندۀ مجاهدین خواهد بود.

حین مداخله قوای شوروی در افغانستان، آنها در انتظار مقاومت وسیع مخالفین بر ضد خویش نبودند. چنانچه در ترکیب آن تنها چار فرقۀ موتوریزه و یک و نیم فرقه دیسانت هوایی شامل بود. این جزوتام های موتوریزه، دارای تحرک سریع نبوده و قوای احتیاط مساعد را نیز نداشتند.

نیروی اعزام شده به افغانستان، خوب آموزش ندیده و برای جنگ های پارتیزانی آماده نشده بود، همچنان اسلحه و تجهیزات آنان کهنه و باقیمانده از جنگ جهانی دوم بود. این نوع لشکر کشی آنان با اشغال چک سلواکیا در سال 1968 تفاوت داشت، زیرا در آنزمان نیروی آنان شامل بیست فرقه مرکب از250000 سرباز  بود. ما به این نتیجه رسیدیم که هدف اولی آنان تنها حمایه از دولت وابسته کارمل و دادن روحیه اعتماد به نفس به قوای مسلح افغانستان بود تا از گارنیزیون های خود بیرون شده و برعلیه مخالفین به عملیات  بپردازند. اما این پیشبینی و محاسبۀ آنان دقیق نبود و آنان مجبور به اعزام قوای بیشتری شدند. به ملاحظه نقشه، در کمیت سربازان نسبت به سال 1979 تغیرات زیادی به عمل نه آمده است. تنها سه فرقۀ موتوریزه از جمله (108) در کابل، (210) در کندز و  لوای (5) در شیندند و لوای دیسانت (103) نیز در کابل جابجا شده بود. علاوه برآن تعداد زیادی غند ها و لواهای مستقل در محلات ستراتیژیک و شهرهای مهم جابجا شده بود. لواهای میکانیزه پیاده (66) در جلال آباد، (70) در قندهار و همچنان لوای دیسانت هوایی (56) در گردیز جابجا گردیده بود. غند های موتوریزه مستقل (191) در غرنی، (866) در فیض آباد، (181) در بگرام و (187) در مزارشریف جابجا شده بود. بالاخره غند دیسانت هوایی (345) در بگرام بحیث جزوتام احتیاط قابل تحرک، قرار داشت. جزوتام  های موتوریزه ( 346) در کُشک و (54) در ترمز بحیث مرکز تعلیمی  و (280) در غرب، نزدیک سرحد ایران در عشق آباد جابجا شده بود. جزوتام موتوریزه  (66) سمرقند برای عملیات در جنوب دریای آمو مستقر بود.

من از آوان مطالعات قبلی در باره شوروی میدانستم که  یک فرقۀ موتوریزه احتمالاً  دارای 11000 نفر پرسونل و یک فرقۀ  دیسانت دارای 7000 پرسونل است، در حالی که پرسونل یک لوا و یک غند در حدود 2000ـ 2600 نفر بود. در مجموع  تعداد کلی آن کمتر از 60000 سرباز پیاده، موتردار و پاراشوتیست و متباقی85000  سرباز شامل  قوای توپچی ، انجنیری، مخابرات، ساختمانی، سرحدی یا  جزو تامهای محافظ و پرسونل قوای هوایی بود.

من و همکارانم در مورد پیامد های جابجایی قوای شوروی بحث نمودیم. اولین حقیقت این بود که در حدود پنجاه فیصد تمام قوا که شامل دو فرقه توپچی، ترانسپورت، مخابرات و جزوتامهای انجنیری و همچنان تعداد بیشتری از جزو تامهای حمایوی و قرار گاه آن در کابل و اطراف آن جابجا شده بود. شوروی ها برای کابل و میدان هوایی آن ارزش زیادی قائل بوده، زیرا بحیث مرکز دولت، جنگ همه روزه از آنجا  سوق و اداره میشد. در پنجاه کیلومتری شمال کابل، بگرام  به حیث مرکز بزرگ جابجایی قوای شوروی قرار داشت.   میدان هوایی بگرام، دارای غند مستقل و لوای (108) و یک گارد و یک جزو تام هوایی مستقل بوده و بحیث عمده ترین پایگاه هوایی کشور شمرده میشد.

فرقه دیگری در شمال شرق، در کندز جابجا شده و دو لوای مستقل در گردیز و جلال آباد که بر شاهراه های ممتد به پاکستان قرار داشت، مستقر بود. واضح است که شوروی، پایتخت و قسمت شرقی کشور را ساحۀ بحرانی میدانست. مناطق مرکزی افغانستان، هزاره جات  که در سلسله کوه های صعب العبور موقعیت داشته و تقریبا  نصف کشور را در بر میگیرد، تقریباً قوای شوروی را به دو حصه تقسیم  نموده است. ششصد کیلومتر بطرف غرب، یگانه فرقه پنجم موتوریزه گارد، بخاطر حفاظت دومین پایگاه بزرگ هوایی شیندند جابجا شده بود. در جنوب، یگانه غند مستقل موتوریزه در گارنیزیون کندهار که راه عبور به کویته از آنجا میگذرد، قرار داشت. مرکز ثقل توجه شوروی بطرف شرق یعنی پاکستان بود. زیرا در آنجا پناه گاه های مهاجرین و مجاهدین بود. آنها مناطق کابل و بگرام را مناطق نهایت حیاتی دانسته و بیشترین نیروی خود را  در حفاظت مسیر های بکار انداخته بودند که در این مناطق قرار داشتند، از جمله شاهراه سالنگ که بحیث شاهرگ حیاتی، تا شوروی امتداد داشت.

همچنان من میدانستم که شوروی ها در مورد مناطق شمال افغانستان نیز حساس هستند. نتنها به خاطر اینکه در آنطرف دریای آمو پایگاه های آنان  قرار دارد، بلکه به این جهت  که  شمال افغانستان برای شوروی، سالها ارزش بزرگ تجارتی داشت. در سال 1960 متخصصین شوروی در شمال افغانستان، ذخایر بزرگ  گاز طبیعی را در اطراف شبرغان  کشف نمودند. (نقشه 6). بنابر ارزیابی های مقدماتی، این ذخایر بیشتر از 500 میلیارد مترمکعب گاز داشت. در سال 1968 صادرات این گاز از طریق پایپ لین بطول 15 کیلو متر به اتحاد شوروی آغاز شد. بعد ها ذخایر نفت در سرپل و 200 کیلو متر بطرف غرب در علی گل کشف گردید. هم چنان ذخایر بزرگ مس، آهن، طلا، سنگهای قیمتی و دیگر منابع غنی در نواحی شمال و غرب افغانستان و در اطراف کابل، کندز، مزار شریف موجود بود، مناطق که در آن قوای نظامی شوروی مستقر شده بود.

دلیل دیگری برای اثبات ادعای من مبنی بر با ارزش  بودن ولایات شمال برای شوروی، این بود که این ولایات در همجواری سرحد شوروی آسیای میانه قرار داشته و ساکنین هر دو طرف سرحد را ازبک ها، تاجیک ها و ترکمن ها تشکیل میدهند. اینان دارای وجوه مشترک و خصوصیات همگون هستند و باوجود تحت فشار قرار داشتن فعالیت های مذهبی، اسلام دین مشترک آنها است. نقشۀ دست داشته من نشان میداد که اردوی افغانی عمدتاً در شرق و شمال مستقر شده، تنها دو فرقۀ آن خارج این نواحی، یکی در قندهار و دیگری در غرب (هرات ) جابجا شده بود.

من از جابجایی قطعات شوروی و افغانی نتیجه گیری ها و برداشت های کرده و بر اساس آن ستراتیژی پیشبرد جنگ را طرح نمودم. اولاً پایگاه های بزرگ قطعات شوروی، عمدتاً در شهر های ستراتیژیک و راه های مواصلاتی بین آنها مستقر شده و احصائیه ها نشان میداد که آنان بیشتر در موضع مدافعه قرار داشته و نمیخواستند که در ساحه وسیع پراگنده شوند. ثانیاً آنها برای کابل و بگرام و ماحول آن ارزش بیشتری قایل بودند. ثالثاً ولایات واقع در شمال هندوکش از لحاظ ستراتیژیک (شاهراه سالنگ به حیث راه مواصلاتی)،  از لحاظ اقتصادی (موجودیت گاز، نفت و سایر مواد معدنی) و از لحاظ سیاسی (وجوه مشترک بین ساکنین هر دو طرف سرحد) اهمیت حیاتی و بسزایی داشت. رابعاً مناطق غربی و جنوب غربی، برای آنان محلات بحرانی و خطرناک حساب نمیشد، به جز از میدان هوایی شیندند که بر خلیج فارس تسلط داشت، متباقی نواحی غرب افغانستان، بحیث منطقه حائل با ایران در نظر گرفته شده بود. شاهراه ممتد به کشک که از هرات میگذشت توسط فرقه  (17) محافظت و باز نگهداشته میشد.

باوجود سپری شدن چار سال از موجودیت قوای شوروی در افغانستان، شواهدی موجود نبود که دلالت بر آن نماید که آنان در صدد توسعه جنگ هستند. با وجود این واقعیت که آنان مجاهدین را دست کم گرفته و توانایی های اردوی افغان را بهتر و برتر ارزیابی نموده بودند. آنان تلاش داشتند تا به عوض ازدیاد قوای خویش، تکتیک و توانایی آنها را بهتر ساخته و با بکار گیری سلاح های مناسب، کیفیت و توانایی آنان را  بلند برده و از طرف دیگر با استفاده از قوای هوایی، موضع قوای افغانی را تقویه نموده و سلاح بهتر را در اختیار آنان قرار دهند. برداشت من این بود که اگر آنان خواستار تحت کنترول درآوردن تمام کشور باشند، باید تعداد قوای خود را سه چند افزایش دهند. در سال 1964 تعداد قوای نظامی امریکا در ویتنام 16 هزار نفر بود اما در ظرف پنج سال آنها مجبور شدند که برای در هم شکستن مقاومت مخالفین شمار آن را به 500 هزار نفر افزایش دهند. در این مورد شوروی ها، تجربه امریکایی ها را بکار نبردند و از نظر من دلایل این شیوه، بیشتر اقتصادی و سیاسی بود تا نظامی. زیرا در عرصۀ بین المللی، شوروی نسبت مداخلۀ آن محکوم شده بود. آنها سعی میکردند تا مناسبات خویش را با غرب و چین بهبود بخشند و سه چند شدن تعداد قوای آن، یقیناً که اعتراض بیشتر سیاسی این کشور ها را بر علیه اتحاد شوروی بر انگیخته و سبب میشد تا امریکا و سایر کشور ها، به حمایه و تقویه بیشتر مجاهدین بپردازند. از لحاظ اقتصادی نیز جنگ، صدمات بزرگی بر اقتصاد شوروی وارد میکرد، چنانچه گرباچف بعد ها آنرا "زخم خونین" نامید. آنها نتنها باید ضروریات قوای خود را تأمین کرده، بلکه همزمان  با آن باید دولت افغانستان و قوای نظامی آنرا نیز تمویل مینمودند. زمانی که آنان ستراتیژی زمین سوخته را بکار گرفتند، سیل از پناهندگان به کابل و سایر شهر های بزرگ سرازیر شد. آنها مجبور شدند تا هزاران هزار فرد ملکی را نیز از لحاظ معیشتی تأمین نمایند. برای اینکار میلیاردها روبل بر اقتصاد ضعیف شوروی تحمیل میشد. روزانه دوازده ملیون دالر برای کشور و فعال نگهداشتن ماشین جنگی آن باید مصرف میشد. ازدیاد تعداد قوا به مصارف بیشتر نیاز داشت. از لحاظ عملی، برای تعمیل این کار باید خطوط اکمالاتی مصئون از شمال به کابل زیاد میشد، زیرا تنها شاهراه سالنگ جوابگوی این نیازمندی ها نبود. تمام این عوامل، باعث دلگرمی من گردیده، زیرا هرگاه دشمن در صدد توسعه حضور نظامی خود میشد، من دقیق میدانستم که چگونه باید بر علیه آن عمل نماییم، به عبارت دیگر امتیاز پیروزی و بر تری در دست قوای شوروی نبود.

من قبلاً جهات سیاسی و نظامی ستراتیژی شوروی را میدانستم. کرملین و جنرال شتاب شوروی میدانست که در حقیقت امر بدون حمایه پاکستان جهاد بوده نمی توانست. و این واقعیت بود زیرا گروه های چریکی، مانند همه اردو ها نمیتوانند بدون داشتن پایگاه های مطمئن که وقتاً فوقتاً در آن به استراحت و تجدید قوا پرداخته به جنگ ادامه دهند و همچنان آنان برای پیشبرد جنگ، به ذخیره گاه های اکمالاتی، محلات تربیه و آموزش و بدست آوردن اطلاعات  ضرورت دارند و  پاکستان  بنابر اصرار جنرال اختر و تصمیم رئیس جمهور ضیاء، جای بود که تمام این ضروریات آنها، در آن رفع میگردید.

تحمل چنین وضع برای شوروی ها بسیار دشوار بود. آنها در سال 1983 طور هماهنگ عملیات وسیع را آغاز کردند که هدف آن اثبات نقش پاکستان در حمایه از مقاومت افغان بود. آنها  تلاش داشتند تا رئیس جمهور ضیاء و پالیسی های او را بواسطه هزاران اجنت و عمال خاد تخریب نمایند. انفجار هر بم در بازار پاکستان، اصابت هر مرمی در خاک پاکستان، نقض حریم هوایی پاکستان توسط طیارات افغان و یا شوروی، توزیع هر میل سلاح در بین قبایل سرحدی و هر موج پناهندگان که به پاکستان سرازیر میشد در جهت این بود تا پاکستان وادار به عقب نشینی شود. شوروی ها سعی داشتند تا مشکلات و معضلات متعددی را در داخل پاکستان ایجاد نمایند. عمال آنها  تلاش داشتند تا بین مهاجرینی که در امتداد سرحد تقریباً 2000 کیلومتری از چترال در شمال، تا کویته در جنوب، در کمپ ها جابجا شده بودند و پاکستانی ها فاصله ایجاد نمایند.

مناطق سرحدی پاکستان به  پایگاه های بزرگی برای ادامه جهاد تبدیل شده بود. در این پایگاه ها مجاهدین جهت اخذ سلاح و مهمات، تربیه و آموزش، استراحت و تداوی و جابجایی فامیل ها و باز دید آنان در رفت و آمد بودند. در اوایل، ما در آی. اس. آی به تصمیم رئیس جمهور ضیاء مبنی بر تبدیل کردن ساحه سرحدی به پایگاه های مجاهدین خوب پی نبرده بودیم . من بحیث سرباز به مشکل باور نموده میتوانم که مقامات بالایی نظامی شوروی بر رهبران سیاسی آن کشور فشار وارد نه نموده باشند تا آنها اجازه وارد کردن ضربه  بر پاکستان را حاصل نمایند. چنانچه امریکایی ها، سر انجام دامنه جنگ را به لاوس و کمبودیا، جاهای که در آن پایگاه های ویتکانگ ها موجود بود، وسعت دادند. در هر حال اتحاد شوروی از هرگونه عمل تشدید آمیز خود داری نمود. به نظر من، ما نیز آنها را تا آن اندازه تحریک نه نمودیم که آنها  مجبور به چنین عمل شوند. جنگ با اتحاد شوروی به مفهوم ختم پاکستان و آغاز جنگ جهانی بود. لذا این یک مسئولیت بزرگی بود که در آن سالها من باید جداً بدان توجه میکردم. در این راستا یک سال بعد از کارمن در آی. اس. آی حادثۀ اتفاق افتاد که میتوانست با بیرون شدن از کنترول، به یک منازعۀ  تمام عیار و تصادم بین المللی منجر شود. حادثه عبارت از افشا شدن زندان غیر رسمی (بده بیره. مترجم) بود که در حومه شهر پیشاور در داخل سلاحکوت ربانی قرار داشته و در آن سربازان اسیر شوروی نگهداری میشد. در این زندان سی و پنج اسیر به شمول چندین تن از کارمندان خاد در اسارت به سر میبردند. سه تن از این سر بازان شوروی که دو سال قبل اسیر شده، برای نجات خویش به دین اسلام گرویده و به همین دلیل تحت مراقبت جدی قرار نداشتند. این اسیران یک شب، زمانی که محافظین مصروف نماز بوده،  پهره دار را خلع سلاح و سایر زندانیان را از بند رها و سلاحکوت را تصرف نموده و تقاضا کردند تا به سفارت شوروی سپرده شوند. این تقاضای آنها رد گردید و در طول شب اطراف زندان توسط مجاهدین محاصره شد. از طرف صبح افراد ربانی تلاش کردند تا به آن ها نزدیک شوند که توسط  سربازان اسیر، دیده شد و مورد فیر هاوان 60 میلیمتری قرار گرفته که  در نتیجه یک مجاهد کشته و دیگران زخمی و جنگ شدید شروع شد، یک مجاهد بدون سنجش یک راکت  RPG-7 را مستقیماً به بجانب سلاحکوت فیر که در نتیجۀ اصابت آن انفجار بزرگی صورت گرفته و پیشاور را تکان داد و موزائیل و راکت های موجود در سلاحکوت به هر طرف پرتاب گردید. خوشبختانه که تلفات ملکی را به بار نه آورد و تنها راه پیشاور ـ کوهات برای مدتی مسدود شد. مطبوعات شوروی با آگاهی از آن، بطور وسیعی پیرامون آن نوشتند و آنرا بحیث عمل قهرمانانه برجسته ساخته و نوشتند که سربازان آنان قبل از شهادت  تعداد زیادی از دشمنان را نابود کردند. حکومت ما در حالت دشوار قرار گرفت، زیرا همیشه از موجودیت زندانیان شوروی در داخل خاک پاکستان انکار میکرد. ما دستور یافتیم که تمام زندانیان باید در داخل افغانستان نگهداری شوند. در نتیجۀ از دست دادن تعداد زیاد سلاح، ما آموختیم که آب را نباید گذاشت که به جوش بیاید.

سال 1983 نسبتاً سالی آرامی بود، عملیات های وسیع مانند سالیان قبل که از طرف شوروی  در هرات و پنجشیر صورت گرفته بود، اجرا نشد. با وجود آن من در طی شش هفته بعد از توظیف در آی. اس. آی با مطالعه و تحلیل طرز عملیات یک غند قوای شوروی نتیجه گیری نموده و از آن برای پیشبرد جنگ چریکی استفاده نمودم.

بتاریخ 26 نوامبر قطار طولانی مرکب از نفربر های زرهدار، تانک ها، توپ ها و وسایل نقلیه ترانسپورتی از پایگاه خیر خانه واقع در حومه شهر کابل (نقشه شماره 4) از طریق شاهراه سالنگ به حرکت درآمد. این قطار مربوط جزوتام (180) شوروی بود. قطعات نظامی افغانی و هلیکوپتر ها آنها را همراهی مینمود. قوماندانی شوروی از حملات دوامدار مخالفین بر این شاهراه حیاتی به ستوه آمده بود. بطرف غرب این شاهراه کوه های پغمان  دارای ارتفاع 12000 فت قرار داشته که به استقامت شرق ـ غرب دارای دره های تنگ و باریک که پناه گاه مطمئنی برای مجاهدین بوده وقتاً فوقتاً از آن جا بر شاهراه سالنگ حمله مینمودند. هر دره دارای قریه های کوچک بود که از مدخل آن میتوان عبور و مرور شاهراه را به خوبی مشاهده کرد. قوای شوروی مصمم بود تا رسیدن زمستان، این سه دره را از وجود مجاهدین پاکسازی نماید. از نوعیت تسلیحات و تجهیزات آنها میتوان نتیجه گیری کرد که آنها درس های زیادی را آموخته بودند.

بخاطر مقابله با خطرات کمین، مین و نشانزن ها، تمام پرسونل ملبس با واسکت های زرهی بوده و گروه مخصوص برای مقابله با نشانزن های دشمن ایجاد شده بود. قوای آنان با تفنگ های کلاشینکوف (AK-74) و بعضی جزوتامها با نارنجک انداز های 40 میلیمتری و 30 میلیمتری که به فاصله 800 متر قدرت پرتاب نارنجک را داشتند و راکت انداز ها و بعضی از دلگی ها با سلاح های آتشزا که سبب تضعیف روحیه دشمن میشد مجهز بودند. این وسیله شبیه بازوکا، با ساحۀ انداخت تا 200 متر بود و حین اصابت با هدف منفجر گردیده و شعله مدور بزرگ را به وجود می آورد. نفربر های زرهی ستاندارد  قوای شوروی عبارت بود از BTR-60 که ماشیندار ثقیل 14،5 میلیمتری بر آن نصب گردیده و از قدرت نشانزنی بالا برخوردار بود. این سلاح برای اراضی هموار اروپایی و یا تپه های نه چندان مرتفع، مؤثر ترین سلاح بحساب می آمد اما اکثراً نسبت شکل اراضی افغانستان، نتیجه موثر از آن بدست نمی آمد زیرا دشمنان آنها در سطح بلند تر موضع میگرفتند و این سلاح نمیتوانست بالاتر از 30 درجه دور داده شود.

 

نقشه (4)

قوای هوایی شوروی معمولاً از ارتفاع کم بمبارد نموده که بعضآ بم ها منفجر نمی گردید و مجاهدین از این بم های منفجر نا شده  برای ساختن بم ها استفاده میکردند. به همین جهت در این اواخر آنها شروع کردند تا از بم های استفاده نمایند که با پاراشوت پرتاب شده و در ارتفاعی از سطح زمین منفجر میشد. بم های خوشه ای ضد پرسونل نیز سلاح مرگبار دیگر آنها بود. این نوع بم ها دارای 60 سرگلوله 81 میلیمتری بود. قدرت آتش آن عالی و دارای صدای مهیب بود، اما تنها صدای مهیب نمیتوانست پیروزی را ببار آورد و آ نهم بر علیه جنگجویان چریک.

قوا به سه کندک جداگانه و گروپ های جنگی که تحت حمایه  هلیکوپتر توپدار قرار داشت، تقسیم گردید. در فاصله کوتاه کندک پیشرو، از شاهراه به استقامت شکردره و ده کیلومتر بعد تر کندک دوم به استقامت  فرزه و کندک سوم  به استقامت استالف حرکت کرد. حد اکثر فاصله بین آنها 25 کیلومتر بود، اما شب 26 نومبر هر کدام به دو طرف  شاهراه، در مدخل هر دره اخذ موقع نمودند. مجاهدین مستقر در منطقه بخوبی میدانستند که چه واقع میشود. روز بعد بمبارد آغاز شد. طیارات از نزدیکترین میدان هوایی بگرام پرواز مینمودند. محلات احتمالی اختفای مجاهدین و خانه های اهالی اهداف بمبارد بوده و بمنظور ترساندن مردم  بم های 500 پونده که دود سیاه را تولید میکرد، پرتاب میشد. بتاریخ 28 نومبر بعد از بمبارد، در قسمت مرتفع دره ها، قوای پیاده  به استقامت های شکردره، فرزه و استالف شروع به پیشروی نموده و همزمان ضربات توپچی و راکت وارد میشد. زمانی که قوای شوروی به محل رسید،  تعدادی کشته و زخمی و پیر مردان، زنان و اطفال را مشاهده کردند که در زیر سنگها پناه برده و هیچ اثری از مجاهدین دیده نشد. عملیات بعد از یک هفته خاتمه یافته و قوا بعداً به کابل مراجعه کرد.

در مقیاس کوچک در این عملیات هیچ چیزی فوق العادۀ به مشاهده نرسید. من از آن چنین نتیجه گیری نمودم که این تکتیک معمولی قوای شوروی در این مرحلۀ از جنگ بود. جزوتام های ارتباطی ، توپ های دور برد و وسایط زرهدار در روز روشن به محل رسید ه و این هم تعجب برانگیز نبود، تمام حرکات آنها بطی و سنگین بود تا برای مجاهدین چلنج جنگ و یا امکان فرار را بدهند. تلاش های جدی هم برای مسدود ساختن انتهای دره ها صورت نمیگرفت، به جز بمباردمان هماهنگ شده، پیشرفت قوای پیاده وجود نداشت. اول انداخت ممتد و بعداً تعرض زمینی برای دریافت افراد و نابود ساختن تعمیرات صورت گرفت. برای محاصره نمودن منطقه با استفاده از هلیکوپتر تلاش صورت نمیگرفت. بنظر میرسید که قوای شوروی ترجیح میداد تا در وسایط خود باقی مانده و تنها بعداً در ورای دود فوگاز در ویرانه ها، پیشروی نمایند. پس از چند روز دوباره عقب نشینی صورت گرفته تا گذارش پیروزی ارائه گردد. این حالت وضع بوکسری را در ذهن من تداعی میکرد که در آن بعد از وارد شدن ضربه مشت بوکسر بر کیسه، همان قسمت کیسه فرو رفته، اما بعد از دور شدن مشت، کیسه دوباره به حالت اولی بر میگردد و بوکسر این عملیه را باید دوامدار تکرار نماید.

برای شناخت دشمن، تنها داشتن معلومات در مورد موقعیت، نوعیت سلاح و تکتیک آن کفایت نمیکرد. من باید در مورد انگیزه، مورال و اراده وی در مورد جنگ، نیز معلومات بدست می آورم. مطالعات تازۀ من در مورد قوای شوروی سبب شد  تا در مورد تصور نیرومندی آن تجدید نظر نموده و به پیروزی مجاهدین بر آنان متیقن گردم.

تورنجنرال آلمانی  Von Mellenthin که در سال 1943 با روسیه میجنگید، در مورد ارزیابی عزم و اراده و قاطعیت قوای شوروی نوشت: « برای آنان موانع طبیعی چون جنگل، باتلاق، دند آب و دریا بحیث مانع محسوب نمیشود. او در جنگل، صحرا و دریاهای عریض چنان با سهولت قدم بر میدارد که گویی در خانه خود است. او با ابتدایی ترین وسایل میتواند از دریا بگذرد، او میتواند در هرجا جاده بسازد. در فصل زمستان ستون های متشکل از ده ها مرد پهلو به پهلو به جنگل پوشیده از برف فرستاد میشوند در مدت نیم ساعت هزاران دیگر جای آنها را میگیرند و راه هموار میگردد، از نظر غربی ها این نوع اقدامات ناممکن دانسته میشود». خوشبختانه  من درک کردم که در طول چهل سال وضع بسیار تغییر کرده است و جنرال آلمانی از کوه ها نامی هم نبرده است.

سرباز شوروی در افغانستان خلاف کارنامه های پدر خود در جنگ دوم جهانی که آنرا جنگ "کبیر میهنی" مینامند، دست آورد نداشت. در آنزمان مردم شوروی در دفاع از وطن خود قرار داشته و آلمانها ملیون ها  تن آنان را کشت و اسیر کرد و با اشغال مناطق وسیع تا دروازۀ های مسکو رسید. قوای شوروی با شجاعت و دلیری میرزمیدند و بجز از جنگیدن چاره دیگری هم نداشتند. اما در افغانستان هیچگونه انگیزۀ مانند آنزمان، برای جنگیدن وجود ندارد.

سرباز امروز شوروی، سرباز جلبی است که در سن هجده سالگی به خدمت سربازی احضار گردیده و باید مدت دو سال خدمت اجباری را سپری نماید و خورد ضابط او نیز در چنین حالت قرار دارد. طبق معمول سرباز جلبی، اغلب مورد اهانت و فشار قرار میگیرد. سربازان فراری و اسیر توضیح داده اند که آنان بار ها از طرف سربازان "کهنه گی" و افسران مورد آزار و اذیت قرار گرفته اند. سرباز شوروی به عوض جنگیدن بی انگیزه در افغانستان، بیشتر در فکر زنده ماندن و بر گشت سالم به خانه و کاشانه اش است، زیرا او از میهن خود دفاع نمی نماید.

 افغانها او را متجاوز و دشمن می پندارند، او از آموزش و تربیه خوب نظامی برخوردار نبوده و بصورت خوب تغذیه نمیگردد. همانطور که یکی از شرکت کنندگان امریکایی  جنگ ویتنام David Parks در سال 1968در خاطرات روزانه خود نوشت: « من هرگز احساس نکردم که برای هدف و آرمان خاصی میجنگم،  تلاش من این بود تا زنده بمانم و برای این میکشتم تا کشته نشوم». من کاملاً مطمئن بودم که اکثریت سربازان شوروی در افغانستان، در چنین حالت بودند و چنین احساس داشتند.

موضوعی که بسیار سبب تعجب من شد عبارت از این بود که اکثر سربازان شوروی بدون آموزش نظامی ضروری بوده و تنها بعد از تعلیمات سه هفته ای، در اولین روز های جنگ به جزوتام های عملیاتی سوق شده بودند. حتی یکی از سربازان اسیر حکایت کرد که در شش هفته اول سربازی، تنها به او یونیفورم نظامی داده شده و بصورت یکنواخت اعاشه شده و هیچگونه آموزش و سلاح به او داده نمیشد. بعداً او به افغانستان اعزام گردیده و در مزار شریف در قریه ها به غرض جستجوی سربازان اجیر امریکایی، چینایی و پاکستانی وظیفه گرفت. او توضیح داد که وی تنها آموزش کلاشینکوف( AK-47) را مانند شاگرد مکتب دوازده ساله  فراگرفته است.

از اینکه قوای افغانی قابل اعتماد نبود، لذا قوای شوروی مجبور گردید تا عملیات وسیع را سازماندهی نموده، و تلاش نمودند تا در مورد آموزش و تربیه  پرسونل نیز توجه صورت گیرد، اما موفق نشدند تا مورال و روحیه قوا را بلند ببرند. آموزش قوا در فرقه تعلیمی ترمز صورت میگرفت اما این اقدام نمیتوانست خلای موجود آموزشی را در جزو تام های عملیاتی رفع نماید و این نیز نشان داد که سیستم شوروی به خوبی فعالیت نمیکند.

مدت خدمت سربازی دو سال و نیروهای موجود هر شش ماه با نیروهای تازه دم تعویض میشد و به این ترتیب جزوتام ها، هر بار تقریبا 25 فیصد نیروی مجرب خود را با جلبی های تازه، تعویض مینمودند که ضرورت به آموزش بیشتر داشتند. از نظر من یکی از عواملی که  یک قوماندان غند نمیتوانست تا با تشکیل مکمل در عملیات سهم بگیرد همین شیوه بود. زیرا او تنها یک کندک را در اختیار داشت تا استراحت نموده و آموزش نظامی ببیند، بخش دیگر مسئول حفاظت و تأمین امنیت جزوتام و تنها بخش سوم آماده عملیات و اجرای وظایف محاربوی بود. این ارقام و محاسبات نشان میداد که از جمله 85000 قوای شوروی در افغانستان تنها 10 تا 12 هزار آن قادر بودند تا در عملیات و وظایف محاربوی سهم فعال گیرند. حتی این قوا نیز نسبت پراگندگی قادر به اجرای وظایف موثر به پیمانه وسیع نبود.

اگرچه من قصه ها و بازگویی های سربازان اسیر و فراری را با احتیاط ارزیابی میکردم، اما در تمام این قصه ها، یک واقعیت وجود داشت و آن این بود که  اکثریت سربازان از جنگ خسته و تنها در آرزوی زنده ماندن و برگشت به خانه خویش بودند. شرایط زیست آنها  نیز مساعد و مستریح نبود. در اکثری پایگاه های آنان حتی در کابل، سربازان در زیر خیمه های زندگی میکردند که تا چهل نفر گنجایش داشت، این خیمه ها در زمستان توسط بخاری های گرم میشد که در وسط آن قرار داشت، کسانی که نزدیک بخاری بوده از گرمی  و آنهای که دورتر از آن قرار داشتند، از سردی در عذاب بودند. نسبت نبودن شرایط صحی، حمام و کمبود ویتامین امراض گوناگون در بین آنان بروز میکرد. بسیاری از شوروی ها گرسنه بودند. با وجودی که مقدار غذا زیاد اما از تنوع برخوردار نبوده و کمتر به ترکاری و میوه دسترسی داشتند.

سربازان پول نقد در اختیار نداشتند. سربازان جلبی و آنهای که بدون مهارت و تجربه خاصی بوده، تقریبا معادل پنج دالر در ماه معاش داشتند که آنهم برای خریدن غذای بیشتر مصرف میشد. علاوه برآن خشونت و بی رحمی عامل دیگر افسردگی بود. تحت شرایط زیست همسان در تابستان و زمستان قرار داشتند به عبارۀ دیگر، در تابستان از گرمی و در زمستان از سردی رنج میبردند. تشریفات خسته کن روزمره، تغذیه نامناسب و خستگی زیاد سبب میشد تا عدۀ زیادی برای کسب آرامش کاذب به الکهول و مواد مخدر روی آورند. حشیش ارزان و بدست آوردن آن سهل بود، ودکا خاصه افسران بود. یک سرباز شوروی از استونیا حکایت کرد که «اغلب سربازان  ارتش افغان سلاح روسی خود را با غذا و نوشیدنی ها، با دهقانان تعویض مینمایند. ما نیز چنین مینماییم، برای اینکه در جریان جنگ از دست دادن سلاح امر عادی است... ما سلاح را با چیز های گوناگون از غذا گرفته تا نوشیدنی و حتی نان مبادله مینماییم... بعضی سربازان چرس و مواد مخدر را در مقابل آن بدست می آورند. بسیاری سربازان از مناطق آسیایی شوروی، معتاد به مواد مخدر اند زیرا اینان در زمین های خویش آن را پرورش میدهند.»

سرباز روسی در مقابل پول همه چیز به شمول سلاح و مهمات خود را میفروخت، با وجودی که در صورت دستگیری ، جزای سخت در انتظارش بود. این غیر قابل تعجب نبود زیرا وی آرزومند جنگیدن نبود، اکثراً آنان علاقه نداشتند تا از قرار گاه های نسبتاً مصؤن و یا وسیله زرهی خود بیرون شوند، تکتیک آنها بیشتر طوری بود که ثقلت جنگ را در زمین و هوا بدوش اردوی افغان بیاندازند. آنان تنها زمانی قدم به زمین میگذاشتند که خطر مین، انداخت و یا راکت در محل نمیبود. نتیجه گیری من از تحلیل  و تجزیه عملکرد قوای  شوروی این بود که ارتش شوروی بیش از حد صدمه پذیر است و این در وجود تکتیک قوماندانان و عملکرد سربازان آنها مشاهده میشد.

البته استثناآت  نیز وجود داشت، قطعات کوماندو ـ دیسانت (پراشوتیست) با جدیت بیشتر میرزمیدند. اینان قبل از اعزام به افغانستان، از آموزش شش ماهۀ لازم برخوردار و جزوتامهای آنان دارای تجهیزات بهتر و افسران آنان نیز نسبت به افسران عادی، امتیازات بیشتر داشتند. چند ماه بعد از تقرر من، قوای شوروی عملیات شدید را در مناطق مختلف انجام داد. قوت های مخصوص شوروی از آموزش خاص برخوردار و  هدفمند میجنگیدند. باوجود که همه سربازان آن تابع مکلفیت اجباری بودند. در افغانستان هفت کندک آن و هر کندک دارای 250 سرباز بود که از جمله پنج کندک در شرق و دو  کندک در جنوب جابجا شده بود. بنابر برداشت من، ثقلت زیاد جنگ بر دوش آنها بود و نقش عمده را در عملیات بازی مینمودند. اینان به عوض پرتاب با پاراشوت ،اکثراً توسط هلیکوپتر ها در ساحه عملیاتی پیاده می شدند.

با وجود که قوای شوروی هدف اساسی  من  و وادار ساختن  آنان به عقب نشینی از افغانستان بود، اما مجاهدین باید بیشتر علیه اردوی افغان میجنگیدند به عبارۀ دیگر افغان باید بر علیه افغان میجنگید. در آغاز مقاومت علیه رژیم کمونیستی در کابل 1978 ـ 1979، ارتش افغانستان توسط شوروی آموزش بیشتر دیده و خوبتر تجهیز شد، اما طی سالیان بعدی بعضی از قطعات برعلیه خود آنان قرار گرفت. چنانچه در شروع سال 1979 آموزش اجباری برای زنان با عکس العمل شدید سرتاسری مواجه شد. این اقدام مخالف شئونات افغانها بود. در 15 مارچ 1979 گروهی از معترضان مسلح در شهر هرات دست به مظاهره زدند. این تظاهرات بزودی به شورش عمومی تبدیل و شورشیان برای آزادی زندانیان سیاسی، بر زندان شهر حمله کردند و سربازان فرقه 17 هرات با کشتن عدۀ از افسران نیز با آنان همنوا شدند. در راس شورش تورن اسماعیل افسر جزو تام دافع هوا قرار داشت ( بعداً وی یکی از قوماندانان مجاهدین در اطراف هرات شد). این اولین حادثه بود که در اثر آن یک فرقه برای مدتی کاملاً از کنترول دولت خارج میشد. در نتیجه هرج و مرج، مردم نفرت خود را به مشاورین شوروی و فامیل های آنان در هرات تبارز دادند. تقریبا پنجاه نفر و یا بیشتر از آنان دستگیر و بعد از شکنجه و توته توته کردن، سر های آنان را در شهر به نمایش گذاشتند. دولت با استفاده از اعزام  قوای تازه دم و وسایط زرهدار و بمبارد و کشتن در حدود 5000 نفر که اکثراً افراد ملکی بود، دوباره بر شهر تسلط یافت. این شروع مرحله ای بود که من آنرا "بستن دروازه" اردوی افغان نامیدم. این مرحله دو سال طول کشید که طی آن  بعضی جزوتامها به مجاهدین پیوستند. در طول این مدت از یک طرف حکومت با جدیت بیشتر به جلب و احضار پرداخته و از طرف دیگر فرار از قطعات عسکری نیز افزایش یافت.

چنانچه فرقه نهم در سال 1980 تنها کمتر از 1000 نفر داشت. قوماندانان سعی مینمودند تا سربازان را در گارنیزون ها و یا پسته های دفاعی نگهدارند، اعزام آنها به عملیات جنگی به معنی فرستادن آنها نزد مجاهدین بود. تعبیه مین ها و کشیدن سیم خاردار، وسیلۀ بود برای محفاظت آنان. مداخله شوروی سبب تقویه مواضع مجاهدین گردید و سبب شد که هزاران نفر ملکی و سربازان به صفوف جهاد بپیوندند. جنگ با کفار و پیوستن با مجاهدین سبب شد که اردوی افغانستان از صد هزار به بیست و پنج هزار نفر کاهش یابد.

در سال 1987 زمانی که من از آی. اس. آی سبکدوش شدم، به باور من اردوی افغانستان سالانه 20 هزار  نفر از نیروی خود را به علت فرار، کشته شدن و یا معلول شدن از دست میداد و برای جبران آن باید جلب و احضار بیشتری صورت میگرفت. در اصول جوانان 18  ـ 25 ساله باید به خدمت عسکری جلب میشدند، اما در عمل از 15 تا 55 ساله  به خدمت عسکری سوق میگردید. مشکل در این بود که ساحه جلب و احضار  دولت بتدریج محدود میشد. شهر های بزرگ از جمله کابل جای بود که میتوان از آن قطعات را اکمال کرد. در اواخر سال 1980 قوانین شدید را وضع کردند که بر اساس آن  برای حاضر نشدن به خدمت عسکری حبس تا چار سال و برای فرار از قطعه پنجسال حبس پیشبینی شده بود. خیانت، توطئه و سایر اعمال علیه انقلاب جزای تا پانزده سال حبس و یا اعدام را در قبال داشت. بعد ها مدت خدمت عسکری تا چار سال افزایش یافت که مخالفت های را در قبال داشت. من از بعضی ها شنیدم که دو حتی عدۀ سه بار به خدمت عسکری احضار شده بودند. برای احضار شده گان اجباری، ماهانه 200 افغانی ( دو دالر) و برای داوطلبان  از 3000 تا 6000 افغانی تادیه میشد. اینان هر جای که میرفتند تحت مراقبت قرار داشته و اکثراً تا دو ماه خاصتاَ از طرف شب  برای آنان سلاح و مهمات داده نمیشد. قوای شوروی میخواست تا این اردو بعد از بیرون شد آنان با پارتیزان ها به جنگ ادامه دهد. این ها بعضآ برای جلوگیری از پیوستن آنان به مخالفین در حلقه امنیتی قرار داده میشدند. این حالت سبب شد تا قوای شوروی بر پلان های اولی خویش تجدید نظر نماید.

با بازبینی گذشته، من معتقدم که مجاهدین قادر بودند تا در سال 1980 پیروز گردند. زیرا این زمانی بود که تقریباً نود فیصد مردم در مخالفت با کمونیسم قرار داشته، قوای شوروی فاقد آموزش لازم و سلاح ناکافی و نا مناسب بوده و توانایی عملیات موفقیت آمیز را برعلیه مجاهدین نداشته (در سطح بین المللی نیز بنام متجاوز تحت فشار قرار داشتند) و همچنان اردوی افغانستان بحیث نیروی نظامی، فاقد کارآیی لازم بود. در مجموع این عوامل کشنده برای کمونست ها بوده میتوانست. اما به دو دلیل چنین آرزو برآورده نشد. اولاً مجاهدین قادر نشدند تا با شناخت این نقاط ضعف دشمن، از آن بهره گیری نمایند، ثانیا آنان از لحاظ سلاح ضد تانک و ضد هوایی بموقع اکمال نشده و خطوط اکمالاتی از جانب پاکستان در اواسط سالهای 1980 طور موثر عمل نمیکرد. شوروی ها و حکومت کابل فرصت یافت تا نظم بهتری را در امور مربوط به وجود آورده و تا حدی موفق شدند که بر ضعف های موجود غلبه نمایند. پس از آن موفقیت جهاد کمی دشوار و محتاج وقت بیشتر گردید، اما پیروزی آن غیر ممکن نبود.

در سال 1983 قوای مسلح افغانستان دوبار توانایی آنرا یافت تا به حیث نیروی موثرعمل نماید.  وضع الجیش فرقه های آنان در نقشه شماره سوم نشان داده شده است. هیچیک از این فرقه ها بیشتر از 5000 پرسونل نداشت. فرقه هفتم مستقر در کابل به مشکل میتوانست 1000 نفر را جمع آوری نماید در حالی که  لوا های آن دارای 200 نفر بود. در مجموع  نیروی اردو 35000 ـ 40000  نفر میرسید.  و بطور محدود از آن  برای حفاظت سرحد با پاکستان استفاده میشد. تمام پوسته ها و گارنیزیون های مستقر در شرق توسط افغانها سوق و اداره میگردید.

از لحاظ  تیوریک، سرقوماندانی نیروهای مسلح افغانستان در تفاهم و تشریک مساعی با قوای شوروی عمل میکرد، اما در عمل چنین نبود، همه تصامیم تکتیکی و ستراتیژیک از جانب مقامات شوروی اتخاذ میشد. مشاورین نظامی شوروی از قرار گاه اردوی چهل مستقر در کابل، هم مسلکان افغانی خود و جابجایی هر جز و تام آنان را در بیست و نه ولایت افغانستان زیر نظر داشت. افسران افغان کمتر به مشاورین خود اهمیت میدادند. اختلافات بین قوماندانان افغان و شوروی بیشتر میشد، شوروی ها آنان را درجه دو و لایق قربانی میدانستند. از پیام های رادیویی تصرف شدۀ آنان در یافتم که افسران افغان از جانب آنان به انجام وظایف خطرناک مجبور گردیده، در حالی که شوروی ها در محلات امن قرار میگرفتند. با وجود مناسبات حسنه ظاهری، من در یافتم که بین آنان مناسبات دوستانه کمتر وجود داشت، در حالی  برای انجام وظایف بین آنان باید تشریک مساعی برقرار و هریک بدون دیگر زنده بوده نمیتوانست

 

نقشه (5)

من بیشترعلاقمند بودم تا دریابم که در قوای هوایی چه میگذرد، زیرا قوای هوایی بزرگترین و بدون شک بزرگترین برتری و امتیاز دشمن بود. قوای هوایی نتنها امکانات بیشتر آتش را داشت، بلکه هم چنان از تحرک سریع و وسیع برخوردار بود. استفاده از این امکان، برای کوبیدن مجاهدین در سطح تکتیکی بسیار موثر، اما از لحاظ ستراتیژیک تأثیری کمتری را دارا بود. مجاهدین از این که آنان فاقد قوای هوایی اند متاثر نبوده بلکه از این لحاظ تشویش داشتند که سلاح های برای کوبیدن قوای هوایی دشمن ندارند. آنان تنها راکت سر شانه SA-7  ضد هلیکوپتر را دارا بودند. من در فصول آینده در مورد جنگ هوایی و کاستی های آن به تفصیل صحبت خواهم کرد، صرف میخواهم تذکر دهم که تا آمدن من به آی. اس. آی  مجاهدین نسبت نداشتن سلاح موثر ضد هوایی در مضیقه قرار داشته و رفع این مشکل در طی سه سال بعدی نیز به سهولت قابل حل نبود.

در پایگاه هوایی بگرام، حد اقل چار غند هلیکوپتر و 54 طیاره شکاری و بمباردمان جا بجا شده بود. در میدان هوایی شیندند 45فروند و در قندهار 15فروند طیاره موجود بود. این پایگاه ها بر علاوه توسط  پایگاه های موجود در داخل خاک شوروی تقویت میشد که از آن نیز پرواز های به داخل افغانستان صورت میگرفت. اداره کشف ما اطلاع داد که برای این منظور195فروند طیاره در ماری شمالی، کاریش خان آباد، کوکایتو و چرچیک در فاصله 350 کیلومتری آمو در یا جابجا شده بود ( به نقشه 5 مراجعه شود).

آنطور که من دریافتم، قوای شوروی از طیارات برای بمبارد قریه های استفاده مینمود که در آن احتمال موجودیت پایگاه های مجاهدین بود. در اثنای جنگ بین مجاهدین و کمونیست ها معمولاً آنان از هلیکوپترهای جنگی استفاده میکردند. بعد از کمین های موفق چریک ها، بمبارد شدید جزایی صورت میگرفت. این بمبارد بیشتر سبب ویرانی قریه و کشتار افراد ملکی گردیده و به مجاهدین صدمه کمتر میرسانید و بیشتر سبب میشد تا سیل از پناهندگان به پاکستان سرازیر گردد. برداشت من این است که  این عمل به نفع شوروی تمام میشد زیرا این سیل مجاهدین سبب بروز نارضایتی های فراوان در پاکستان میشد.

مجاهدین از هلیکوپتر، نسبت به طیاره MIG  وSU-17 بیشتر میترسیدند زیرا آنها نمیتوانستند دقیقاً آنرا هدف قرار دهند. هلیکوپتر به دشمن عمده او مبدل شده بود، فیر کردن بر آن در ارتفاع چند هزار فت عمل بیهوده بود. هلیکوپتر MI-24 سلاح موثر شوروی در جنگ بود. این هلیکوپتر با ماشیندار 12.7 میلیمتری و راکت انداز 57 میلیمتری مجهز و مرمی های فاسفور سفید، بم های آتشزا و یا کمیاوی از آن بر اهداف فرو می ریخت. در اواخر سال 1983 آنان طور جوره ای،  قطار ها را از هوا حمایت نموده و در اثنای عملیات، قوای زمینی را تقویه نموده و کوچکترین حمله را بر آنها دفع مینمود. از هلیکوپتر های MI-8                  و MI-17بحیث وسیلۀ ترانسپورتی و بطور موثر برای  جابجایی قوا و دیسانت بمنظور قطع خطوط عقبی مجاهدین در اثنای عملیات بزرگ استفاده میشد.

در اواسط نوامبر من خود را بیشتر مطمئن احساس میکردم زیرا اکنون مجاهدین و دشمنان آنان را خوبتر میشناختم. این زمانی بود که من با جنرال اختر در مورد دورنمای ستراتیژیک جنگ به مشوره پرداختم.  ما به این فیصله رسیدیم که باید توانایی های مجاهدین، در پیشبرد جنگ برای شکست دادن ابر قدرت، بلند برده شود.

 

 

قسمت ششم

ویتنام ثانی

 

"  در ویتنام  58000 امریکایی  کشته شده و از این بابت، ما مقروض روس ها هستیم... به خاطر شکست در ویتنام  تا انداز ۀ احساس حقارت مینمایم و روس ها نیز باید مزۀ آن را بچشند."

چارلزویلسن عضو کنگره امریکا و یکی از حامیان جدی کمک امریکا به مجاهدین. برگرفته شده از روزنامه دیلی تلگراف مورخ 15 جنوری 1985

 

 من سفر ویلسن را در سال  1987 به افغانستان سازماندهی کردم. وی سالیان زیادی در کنگره امریکا، مدافع قوی و پر حرارت مجاهدین و از جمله حامیان جدی جهاد محسوب میشد. او زیاد مشتاق دیدن افغانستان بود. وی با رئیس جمهور ضیاء نیز معرفت داشت و زمانی که ضیاء از تصمیم وی مبنی بر رفتن به افغانستان آگاهی یافت، با آن مخالفت نمود. علت مخالفت وی دلایل سیاسی داشت زیرا در صورت افشا شدن، خطراتی بیشماری از نابودی فزیکی تا اسیر شدن وی را در قبال داشت. ضیاء میخواست تا آب را گرم نگهدارد اما نمی گذاشت که به جوش آید. معشوقه ویلسن نیز همسفر او بود و این خطرات احتمالی را بیشتر میساخت.

ویلسن سفر خود را مستقیماً با تنظیم  یونس خالص بدون آگاهی رئیس جمهور و ما سازماندهی نموده بود، ضیاء با  آگاهی از این تصمیم ، برای جنرال اختر دستور داد تا مانع رفتن وی به داخل افغانستان گردد و تاکید نمود که ویلسن نباید بفهمد که او و یا آی. اس. آی مانع این سفر وی شده است. ما پلان را طوری طرح نمودیم  که بر اساس آن ویلسن تا نزدیک سرحد افغانستان سفر، اما در آنجا به بهانۀ جنگ بین قبایل، متوقف و مانع رفتنش به افغانستان شویم. این پلان عملی شد و من به پیشاور رفتم تا او را در برگشت به اسلام آباد همراهی نمایم. جنرال اختر، حین ملاقات برایش گفت که اگر وی خواستار سفر سری و مخفی به افغانستان باشد، آی. اس. آی میتواند آنرا سازماندهی نماید.  بر همین اساس، ویلسن دوباره به افغانستان سفر و از پایگاه مجاهدین در ژوره که در عمق پنج کیلومتری افغانستان در مقابل میرامشاه قرار داشت، باز دید نمود. (نقشه1) در ژوره وی لباس سفید همانند مجاهدین برتن و با قطار وزمه پر از مرمی بر سینه، عکس های یادگاری گرفت. او زمانی بیشتر هیجانی شد که مرمی های دشمن در فاصله تقریبا 200 متری محل بودن او اصابت نمود. چون ما با خود ستینگر داشتیم، تلاش نمودیم تا هلیکوپتر ها را به ساحۀ انداخت آن بکشانیم تا مجاهدین مهارت خود را به وی نشان دهند و ویلسن نیز علاقمند بود تا سقوط یکی از آنها را شاهد باشد. متأسفانه آنها در فاصله دور قرار داشتند. بعد از باز گشت، از اینکه سفارت امریکا رفتن وی را از طریق مسکو به امریکا سازماندهی نموده بود، زیاد خشمگین و از آن مسیر، از سفر خود داری و پرواز دیگری را برای او تدارک دیدند. او نامۀ سپاس آمیزی را بخاطر سفر مخفی به ساحه جنگی برایم ارسال کرد و من تا حال آن را با خود دارم.

هدف من از افشا ساختن سفر مخفی وی این است که ویلسن مانند سایر مقامات امریکایی که من ملاقات نموده بودم، معتقد بود که افغانستان باید به ویتنام شوروی مبدل گردد. زیرا دولت شوروی، ویتکانگ ها را سلاح میداد و کمک مینمود تا برعلیه امریکایی ها بجنگند و آنان را بکشند و حال باید امریکایی ها، مجاهدین را کمک نموده تا عساکر شوروی را بقتل برسانند. این طرز تفکر در بین کارکنان سی. آی. ای و بصورت مشخص رئیس آن، ویلیام کسی William Casey نیز مسلط بود، آنان از اینکه به حیث ابر قدرت، شکستی را در جنگ ویتنام متحمل شده بودند، سخت رنج میبردند.  برای من واضح بود که امریکا به همین جهت از مجاهدین حمایه نموده و پول بیشماری را در اختیار آنان قرار میدهد.  البته وزارت خارجه آن کشور برای حمایت این جنگ، دلایل متعدد دیگری ستراتیژیک و سیاسی نیز داشت. باید خاطر نشان سازم که از نظر بسیاری از مقامات امریکایی، این یک داد الهی بود که برای آنان فرصت کشتن شوروی ها را مساعد ساخته و آنهم طوری که زندگی یک امریکایی، در این جنگ به خطر نه افتد. جنرال اختر نیز با این نظر آنان موافق بود که افغانستان باید به ویتنام شوروی مبدل گردد. او باور داشت که رئیس جمهور نیز به همین اصل معتقد و عملی شدن آن امکان پذیر است و اکنون وظیفۀ من بود تا آنرا به سر انجام برسانم.

البته مشابهت های زیادی بین هر دو جنگ وجود داشت. از لحاظ سیاسی در هر دو جنگ، دو ابر قدرت باهم در یک کشور آسیایی، در گیر بودند، در هر دو جنگ تلاش صورت میگرفت تا دولتی سر پا نگهداشته شود که فاسد و از حمایه اکثریت مردم برخوردار نبود، در هر دو کشور ویتنام و افغانستان، ابر قدرت ها با سلاح های مدرن و متعارف می جنگیدند، در مراحل اولی جنگ، هر دو ابر قدرت تصور دقیق از نیروهای چریکی دشمن خود نداشته و به پیروزی سریع خود بر آنان باور داشتند.

از لحاظ استراتیژی، عوارض زمین در هر دو کشور شرایط خاصی را برای فعالیت نیروهای پارتیزانی مهیا مهیا میساخت. در ویتنام کوه های پوشیده از جنگل و در افغانستان کوه های بلند و صعب العبور محلات مناسبی برای عقب نشینی و پناه گاه های برای شورشیان بود. ایالات متحده امریکا و شوروی هر دو از قوای هوایی نیرومند بر خور دار و ضعف آنها را در ساحات هموار نسبت به دشمن جبران میکرد. برای اردوی متعارف، این جنگ تدافعی بود که بر اساس آن تلاش صورت میگرفت تا کنترول بر شهرها، مراکز ارتباطات، خطوط مواصلاتی و پایگاه های ستراتیژیک نظامی حفظ گردد و در متباقی ساحات پارتیزانها به فعالیت میپرداختند. در هر دو جنگ ما شاهد بمباردمان و ترور در قریه های بودیم که گویا پناه گاه های  دشمن است. پارتیزانها در ویتنام از طریق سرحدات لاووس و کامبودیا کمک های لازم را دریافت و به سهولت از آن عبور و مرور نموده و عقب نشینی مینمودند. سرحدات پاکستان نیز برای مجاهدین افغانستان از چنین امکانات مشابه برخوردار بود. در سطح تکتیکی ابر قدرت ها، برای غلبه بر دشمن، بیشتر بر نیروی آتشی خود متکی بودند تا نیروی پیاده برای تعقیب آنان. هر دو جنگ نشان داد که کار برد این شیوه، پیروزی و موفقیت بر نیروی پارتیزانی را تأمین کرده نمیتواند.

امریکایی ها در جنگ ویتنام شیوه نو را ابداع نمودند که بر اساس آن، دشمن را جستجو، تعقیب  و در داخل یا اطراف قریه ها آنها را محاصره و سپس از هوا و زمین ساحه محاصره شده را بدون در نظر گرفتن اینکه در داخل حلقه محاصره کی ها قرار دارند، به رگبار می بستند و بعد از شمارش اجساد، پیروزی خود را  اعلان میکردند. شوروی ها باوجود که در محاصره موفقیت های زیادی نداشتند، چنین شیوه را کاپی و به کار بردند. امریکایی ها و شوروی ها نمیتوانستند بدون هلیکوپتر جان سالم بدر ببرند، اما این وسیله و سلاح نیز نتوانست پیروزی آنان را تأمین نماید. حالت سربازان هر دو ابر قدرت در جبهه  شباهت های بسیار زیادی با هم داشتند. ترکیب قوای هر دو کشور تا اندازه زیاد متشکل از سربازان جلبی بود که برای زنده ماندن بیشتر تلاش میکردند تا جنگیدن. آنان برای جنگیدن انگیزه و علاقه نداشتند. این عامل در مقیاس کوچک سبب عملکرد ضعیف و ضعف مورال گردیده و برای گریز از وحشت جنگ، به الکهول و مواد مخدر پناه میبردند.  عساکر امریکایی مبارزه و "خود داری از جنگ" را گسترده تر ساختند چنانچه بیشتر از هزار واقعه کشتن افسران توسط سربازان خود شان، ثبت گردید. با قبولی بعضی استثناآت خاص، تجربه نشان داد که قوای پیاده ایالات متحده امریکا و شوروی در سطح متوسط موثر و در بد ترین حالت غیر موثر بوده است. بزرگترین پیامد و نتیجه گیری این جنگ برای هر دو دولت این بود که نیروی جلب شده به جنگ، بدون انگیزه و هدف، تمایلی برای جنگیدن ندارد.

مطلب جالب این است که افسران هر دو قوای نظامی، برخلاف سربازان آنان، دید دیگری نسبت به جنگ داشتند. جنگ برای آنان فرصت بود برای ارتقا و رشد بعدی. عدۀ زیادی امریکایی ها این "قرعه " را برای این انتخاب میکردند که امکان سفر شش ماهه را مساعد میساخت که بر تجربه جنگی آنان می افزود. برای افسران شوروی نیز چنین بود، تقریباً 60000 هزار افسر با گذشتن از جنگ افغانستان ترفیعات و مدال ها را به دست آورده و لقب (برادران افغان) را نصیب شدند.

حالا که من به حیث رهبر عمومی جهاد قرار گرفته ام، برای پیشبرد و پیروزی این جنگ موجودیت نکات آتی را ضروری و لازمی میدانم: اولاً افراد با اعتمادی ضرور است که با قبول خطرات این مبارزه را پیش برده و مردم محلی که برای آنان پناه گاه و غذا تهیه نموده، اطلاعات را جمع آوری و نیروی ذخیرۀ  را برای آنان تأمین نمایند. در هزاران روستای افغانستان مردم چنین کرده اند. ثانیاً: در جنگ پارتیزانی اصل اولی و عمده، اعتقاد و باور به راه برگزیده  شده است که در صورت ضرورت شخص باید خود را قربانی نموده تا پیروزی بدست آید. افغانها مسلمان و برای این جهاد مینمودند تا از خانه و فامیل خود دفاع نمایند. ثالثاً: موجودیت شرایط مساعد طبیعی جغرافیایی. چنانچه دو بر سه قسمت خاک افغانستان توسط کوه های (دشمن شکن) که بیگانه را نمی پذیرد، پوشانده شده و تنها مردم محلی قادر به عبور و مرور در آن بوده و من در این مورد هیچ شک  و تردید ندارم. چارم: موجودیت پناهگاه های مطمئن که در آن پارتیزانها از حملات ناگهانی دشمن در امان بوده و به استراحت و تجدید قوا و تداوی بپردازند و این چنین پایگاه ها، در پاکستان برای مجاهدین فراهم گردیده بود. پنجم:  و مهمتر از همه، یک جنبش مقاومت ضرورت به آن دارد تا در سطح بین المللی موجودیت و داعیه خود را مطرح نموده تا کمک های بین المللی را بدست آورد. ایالات متحده امریکا و عربستان سعودی به وجه احسن این زمینه را برای مجاهدین افغان فراهم نمودند. جنرال اختر حق بجانب بود که میگفت تمام شرایط لازم، برای پیروزی وجود دارد. این وظیفه من بود تا تثبیت نمایم که در کجا و چطور بر خرس، هزاران زخم مرگبار را وارد نمایم تا بمیرد.

برای من مهم بود تا جغرافیای نظامی افغانستان و چگونگی خطوط ارتباطی هر دو طرف را بهتر بشناسم. (نقشه شماره 6 دیده شود). هیچ نوع اردو و گروه های پارتیزانی بدون داشتن پایگاه های مناسب و ارتباط منظم با آن، نمیتوانند جنگ را برای مدت طولانی ادامه دهند.

نقشه شماره (6)

دو نوع  پایگاه، پایگاه ستراتیژیک عملیاتی و پایگاه اکمالاتی وجود دارد. پایگاه های اساسی اکمالاتی قوای شوروی در جمهوریت های جنوبی آن، در آسیای میانه که از غرب  در سرحد با ایران، تا شرق در سرحد با چین قرار داشتند. پایگاه های مجاهدین در غرب پاکستان موقعیت داشت. در این پایگاه ها ذخایر اساسی سلاح و مهمات، کمپ های آموزشی، محلات استراحت و بازار های خرید و فروش قرار داشت. قوای شوروی در صورت ضرورت از طریق میدان های هوایی نیز نیروها را در داخل افغانستان تقویه مینمود. در هر دو حالت این پایگاه ها از حملات جدی مصئون بودند. واحد های عملیاتی بعد از تجدید نیرو و استراحت به سهولت دوباره از آنجا به ساحات عملیاتی عبور و مرو مینمودند. سرحدات نهایت طولانی و به هزاران کیلومتر میرسید. سرحد بین افغانستان و پاکستان تقریبا 90 فیصد کوهی و در منطقه بلوچستان از بین دشت ها میگذرد. این سرحد دارای موانع گوناگون و دشوار است. نسبت طولانی بودن هر دو سرحد، هر یک ، دو، دو مرکز اساسی اکمالاتی را ایجاد نموده بود. چنانچه اکمالات قوای شوروی تقریبا 75 فیصد از طریق ترمز و متباقی از طریق سرحد کشک صورت میگرفت. برای مجاهدین نیز پیشاور بحیث مرکز اصلی سازماندهی و کویته در جنوب، مرکز دوم حساب میشد.

پایگاه های عملیاتی متفاوت و گوناگون بود. پایگاه های تکتیکی در داخل افغانستان قرار داشتند، موقعیت بعضی از این پایگاه ها بنابر ضرورت عملیات روز تا روز خود را تغییر داده میشد. محلاتی بود که از آنجا طور مستمر واحد های عملیاتی اعزام و بعد از ختم عملیات دوباره به آنجا باز میگشتند، مجاهدین نیز بعد از انجام عملیات ها و اجرای کمین ها و پرتاب راکت، به پایگاه های خود باز میگشتند. پایگاه های اساسی عملیاتی شوروی در شهر های بزرگ و میدانها های هوایی مانند کابل، بگرام، کندز، جلال آباد، شیندند، کندهار، و در این اواخر پایگاه جدید در جنوب شهر پلخمری  موقعیت داشت. مجاهدین از صدها قریه و دره در سرتاسر افغانستان بحیث پایگاه استفاده نموده و هر قوماندان دارای پایگاه خاص عملیاتی خود بود.

پایگاه مصئون و مطمئن، محلی است که از آنجا بتوانید  به سهولت سلاح ها و مهمات و وسایل مورد ضرورت پیشبرد جنگ را از طریق خطوط اکمالاتی به محل جنگ منتقل نمایند. در حقیقت امر، خطوط اکمالاتی حیثیت شرایین  و ورید ها را برای ارتش داشته که با پمپ نمودن خون از قلب، سبب تقویه بدن میگردد. پایگاه نیز باید تمام بخش ها را اکمال نماید. قطع یک راه اکمالاتی ولو برای مدت کوتاه، مانند بریدن یک قسمت انگشت است که تا پانسمان شدن، خون از آن روان میباشد. باید جلو قطع و یا مسدود شدن راه اکمالاتی اساسی گرفته شده و یا راه دیگری اکمالاتی جستجو گردد، در غیر آن مانند مریضی که شریان آن قطع شده باشد، یقیناً بدون توجه عاجل تلف خواهد شد.

در نقشه (6) سیستم اکمالاتی شوروی نشان داده شده است. آنها قادر بودند تا در صورت ضرورت با استفاده از امکانات هوایی، بسیاری از گارنیزیون ها و پایگاه های خود را اکمال نمایند و هم چنان زمانی که یک  پسته در محاصره قرار میگرفت به این طریقه اکمال میشد. در نظر باید داشت که اکمالات هوایی جا گزین دایمی خطوط اکمالاتی زمینی شده نمیتواند. هرگاه پایگاه ترمز قلب قوای شوروی بود، کابل بحیث دماغ آن در داخل افغانستان محسوب میگردید. زیرا اینجا قرارگاه مرکزی و مرکز رهبری دولت کمونیستی قرار داشت که از آنجا کشور اداره شده و با خارج ارتباطات آن تأمین میگردید. شریان اصلی اکمالات کابل ،شاهراه نمبر دو (شاهراه سالنگ )بود که 450 کیلومتر طول داشت و صدمه پذیر بود. این شاهراه صحنه بسیاری از کمین های موفق مجاهدین بود و در آینده نیز چنین خواهد بود.

از کابل مسیر های دیگری به سایر مناطق افغانستان تمدید شده بود چنانچه شاهراه نمبر یک به استقامت جنوب به طرف، قندهار و بعداً تا جنوب غرب به طول500 کیلومتر امتداد یافته بود. جاده بطول 157 کیلومتر تا گارنیزیون گردیز و شاهراه شرقی بطول 120 کیلومتر تا شهر جلال آباد و بعداً تا پیشاور میرسید. تمام این شاهراه ها از اهمیت زیادی بر خور دار و قطع موقتی این شاهراه ها درد آور بود، اما مرگ آور نبود.

از کُشک در غرب، پایگاه های هرات و شیندند اکمال میگردید. در مقایسه با شرق و شمال، این مسیر حیثیت تنگۀ باریک را داشته و اهمیت آن صرف از لحاظ منطقۀ حائل با ایران بود. برای رسیدن از شیندند تا کابل باید مسیر جنوب (راه حلقوی) را از طریق قندهار طی نمود. یک هزار کیلومتر راه پرخم و پیچ با کند و کپر فراوان و عبور از ولایات ناامن و صحرا های مرگ آور در مسیر آن قرار داشت.

من هر قدر بیشتر این نقشه را مطالعه میکردم به همان اندازه به مشکلات قوای شوروی پی میبردم. مسیر اصلی اکمالاتی آن شاهراه سالنگ و بعداً امتداد آن به فاصله 500 متر تا قندهار و تا نزدیک سرحد پاکستان ادامه می یافت.  در طول این مسیر اصلی یک هزار کیلومتری شمال ـ جنوب اکمالاتی شوروی، پایگاه های متعدد موقتی و دائمی مجاهدین موجود بود. چنانچه ناحیه پیش برآمده پاره چنار (منقار طوطی) مستقیماً به سمت کابل توجیه و از نوک آن تا مرکز افغانستان  صرف 90 کیلومتر فاصله وجود داشت. با تصادف و شباهت عجیب، در قلمرو کمبودیا  و به فاصله 65 کیلومتری از سایگون در ویتنام جنوبی نیز چنین پیش برآمدگی  وجود داشته و آنرا نیز منقار طوطی می نامیدند. پاره چنار بحیث نقطه مهم ستراتیژیک، اهمیت زیادی برای ما دارد.

قوای شوروی به استقامت شرق کشور، تنها وابسته به یک شاهراه طولانی بوده که  آنهم با عبور از کوه ها و محلاتی است که تحت تسلط مجاهدین قرار داشت و تا سرحد دشمن (پاکستان)ممتد بود. در مقابل، ما راه های متعددی اکمالاتی از پایگاه های سرحدی خویش داریم و بصورت مقایسوی آنها به استقامت ولایات شرقی کوتاهتر بوده و کمتر مورد حمله قرار میگرفتند.

 واضح است که طولانی بودن خطوط ارتباطی سبب تضعیف قوا در جبهه جنگ میگردد. زیرا در چنین حالت، اردو مجبور است تعدادی زیادی از نیروهایش را برای محافظت خطوط اکمالاتی توظیف نماید و بکار گیری نیروی بیشتر در این عرصه، طبعآ ضعف جبهه را در قبال دارد. این مشکل بزرگ قوای شوروی و افغان بود که آنها نمیتوانستند نیروی بیشتری را برای پیشبرد عملیات در محلات روستایی بکار ببرند. بنابر محاسبه من، از هر ده نفر دشمن، نه نفر آن در وظایف دفاعی و فرعی چون محافظت قرارگاه ها، پوسته ها، جاده ها، مشایعت قطار های اکمالاتی و وظایف اداری مصروف بودند.

قوای شوروی در طول خطوط اکمالاتی، همیشه احساس خطر مینمودند، زیرا آنها صرف بر یک بخشی از کشور تسلط داشته و در صورت مسدود شدن شاهراه سالنگ، امکان مساعد دیگری نداشتند. چنانچه این مسیر عقب نشینی آنها در سال های 1988 و 1989 نیز بود. از لحاظ ستراتیژی نظامی، از این لحاظ آنان در وضعیت مناسبی قرار نداشتند. به عبارۀ دیگر، قوای آنان با طی نمودن چند صد کیلومتر تا کابل طی طریق نموده و بعداً آنها مجبور بودند برای رسیدن تا محلات بحرانی در شرق کشور و نزدیک سرحد دشمن بطرف چپ (شرق) دور بخورند. در چنین حالت، جبهات آنان بطرف جناحین وسعت یافته، اما خطوط اکمالاتی آنان از شمال به جنوب مورد حملات قرار میگرفت. در حالی که مجاهدین به اینگونه مشکلات مواجه نبودند.

در نظر باید داشت که باوجود این برتری ها، مجاهدین نیروی چریکی بود و در سال 1983نمیتوانست با شیوه های معمول با اردوی منظم مقابله نماید. لذا ما باید ستراتیژی وارد کردن هزار زخم  را بر علیه آنان عملی می نمودیم.  تفاوت بزرگ بین حمله بر خطوط اکمالاتی و قطع کردن آن برای مدت طولانی و حمله  آنی که تلفات را وارد آورده اما برای مدت طولانی راه مسدود نمیگردد موجود است. برای رسیدن به این هدف در شاهراه سالنگ نیروی زیاد و آموزش دیده که قادر به تحمل آب و هوای سرد و مقابله با نیروی دشمن باشد، ضرور بود. تحقق این اصل ستراتیژیک، بالاتر از توانایی مجاهدین بود. حتی در صورت جمع آوری نیروی بیشتر و سازماندهی مناسب هم امکان موفقیت آن وجود نداشت. پس بهترین ستراتیژی عبارت بود از اجرای دوامدار کمین و حمله که باعث تضعیف توانمندی دشمن میشد. این گونه حملات باید طوری صورت میگرفت که بیشترین تلفات و ضایعات را بر دشمن وارد نموده تا سبب کاهش توانایی جنگی آنان میگردید. تحت فشار قرار دادن خطوط اکمالاتی، برتری دیگری را نیز برای مجاهدین بار می آورد، زیرا شوروی ها مجبور میشدند تا قوای بیشتری را برای حفاظت آن بکار برند. این ابتکار سبب میگردید تا مجاهدین از لحاظ مورال در سطح بلند قرار گرفته و حامیان آنان متقاعد میگردیدند تا به حمایت بیشتر آنان بپردازند.

در هفته های اول، من چندین بار با جنرال اختر ملاقات نموده و در مورد ستراتیژی عمومی جنگ  با هم بحث نمودیم. به نظر او قوای شوروی در سال 1984 بیشتر در حالت تدافعی قرار گرفته  و توجه خود را روی حفاظت از مراکز مهم سیاسی، خطوط ارتباطی، تاسیسات کلیدی مانند میدانهای هوایی، بند ها، موسسات صنعتی و بندهای برق معطوف خواهد داشت. او پیشبینی میکرد که دشمن عملیات بزرگ را برای حفاظت از نقاط ذکر شده و آسیب پذیر عملی خواهد کرد. احتمال عملیات در ساحات نزدیک به سرحد پاکستان بمنظور مختل ساختن کانال های اکمالاتی آنان و بر پایگاه های عملیاتی مجاهدین در اطراف شهر های بزرگ و مهم و پایگاه های نظامی مانند کابل و بگرام وجود دارد. دره پنجشیر (نقشه 7) که از آن جا  حملاتی بر شاهراه سالنگ صورت میگیرد و به همین علت در ظرف سه سال اول جنگ شش بار مورد حمله قرار گرفته، احتمالاً هدف دیگر عملیات و تهاجم قوای شوروی خواهد بود.

 

( نقشه 7)

اختر همچنان احتمال وارد آوردن ضربه های هوایی و توپچی را در دخل خاک پاکستان محتمل دانست. او همچنان تلاش برای ایجاد اختلافات بین مردم محلی پاکستان و مهاجرین افغان را جز ستراتیژی دائمی اتحاد شوروی میدانست. سازماندهی تخریب و دهشت افگنی در داخل پاکستان ادامه خواهد یافت تا وضع را بی ثبات سازد. برای این منظور به ارسال سلاح و پول به قبائل مناطق سرحدی که هیچگاه مناسبات حسنه با اسلام آباد نداشتند، ادامه خواهد یافت. منظور آنان این است تا با ایجاد بی نظمی و هرج و مرج فشار بیشتری بر پاکستان وارد، تا ضیاءالحق از حمایه جهاد منصرف گردد. ما هر دو هم نظر شدیم که اتحاد شوروی با تعمیل سیاست دفاعی نظامی در افغانستان و پیشبرد عملیات خرابکارانه در داخل پاکستان، میخواهد تا حمایه ضیاء از مجاهدین برای پاکستان گران تمام شود. اتحاد شوروی میخواست تا با این شیوه، نگذارد تا مجاهدین موفق به تسخیر کدام شهر بزرگ و کلیدی شوند و با تخریب روستا ها و ساختار های زیر بنایی، مجاهدین را از رسیدن به پیروزی مأیوس سازند.

پلان ما برای سال 1984محدود بود. تمرکز حملات دوامدار بر کابل که جنرال اختر آنرا بحیث مرکز عمده رژیم کمونیستی  و نظامی دارای اهمیت زیاد میدانست. با پیشبرد این تکتیک از یک طرف باید فضای ترس و رعب ایجاد و فشار سیاسی و روانی وارد شده و زمینۀ تبلیغات را برای وسایل ارتباط جمعی بین المللی مساعد میساخت. حملات بر خطوط اکمالاتی دشمن و میدانهای هوایی باید شدت می یافت و گارنیزیون های کوچک تحت فشار قرار داده میشد.

این یک ستراتیژی بلند پروازانه نبود. اما بنابر برداشت من، در آن مقطع جنگ، مجاهدین تنها توان اجرای چنین اقدامات را داشتند. در آنزمان وحدت واقعی بین رهبران مجاهدین وجود نداشت، اساس اتحاد، تازه گذاشته شده بود و کمیته نظامی در حالت اولی ساختمان قرار داشت، مجاهدین از آموزش های لازم برخوردار نبوده و در مقابل حملات هلیکوپتر ها مصئونیت نداشتند. تنها در جریان آن سال، راکت های 107 میلیمتری چینایی در اختیار ما قرار گرفت و تا آنزمان مجاهدین صرف دارای هاوان 82 میلیمتری بودند.

قبل از آنکه من اقدام موثری را در جهت تعمیل این تصامیم  اتخاذ نمایم، هفتمین حمله بالای دره پنجشیر صورت گرفت. این دره برای هردوطرف جنگ، اهمیت زیادی داشت. نقشه شماره (7) اهمیت آنرا بیشتر توضیح داده میتواند. این دره نام خود را از در یای که از قلب کو ه هندوکش در ارتفاع 20000 سرچشمه میگرد، گرفته و مانند شمشیری بر شاهراه سالنگ قرار دارد که نوک آن تقریباً تا جبل السراج میرسد. این دره پایگاه عملیاتی مجاهدین تحت قومانده احمد شاه مسعود بود. مسعود در سال 1983معادۀ آتش بس را با قوای اتحاد شوروی امضا و در سال 1984 از تمدید آن خود داری و این سبب حمله بر پنجشیر شد.

زمستان سال 1983 ـ 1984بسیار سرد بود و ما نمی توانستیم تا ماه می عملیات مؤثری را براه اندازیم . با این حال ما از طریق منابع اطلاعاتی خود از کابل اطلاع گرفتیم که حمله بزرگ بر پنجشیر تدارک دیده شده است. من با عجله با کارمندان کمیته نظامی خود به شور و بحث پرداخته تا راه های کمک موثر به مسعود را دریافت نماییم. مشکل ما این بود که کوتاهترین راه ارسال کمک به پنجشیر، از چترال  و از طریق کوتل شمالی هندوکش میگذشت و در آن وقت سال، مالال از برف بود و قوماندانان سایرتنظیم ها نمیگذاشتند از طریق ساحات آنان به مسعود کمک ارسال گردد. این اولین تجربه من بود که میدیدم بر اساس خصومت های بین تنظیمی میتواند عملیات به ناکامی انجامد. مسعود وابسته به تنظیم ربانی (جمعیت اسلامی) بود، روی همین ملحوظ من بر ربانی فشار زیادی وارد کردم تا از غرور خویش منصرف و از سایر تنظیم ها بخواهد که در مورد رسانیدن کمک همکاری نمایند. او با کراهت این کار را انجام داد، زمانی که حکمتیار موافقه نمود، من تا اندازۀ احساس آرامش نمودم زیرا افراد وابسته به او، در دهن دره، در جبل السراج و گلبهار مسلط بوده و ما میخواستیم از طریق آن به حمله  متقابل متوسل شویم.

من به سرعت به آموزش و رهنمایی مجاهدین پرداختم که در پاکستان  قابل دسترسی بود، تا آنان بعداً عملیات تخریبی و تروریستی را در شهر کابل، اطراف بگرام و در نواحی سرحدی با پاکستان انجام دهند. این اقدامات ناچیز و زمان نیز به کام من نبود، وامکانات دیگری نیز نداشتیم تا با استفاده از آن تدابیر را برای دفع حمله اتخاذ نماییم.

حملات قوای شوروی از لحاظ شدت، انتخاب زمان و ابعاد آن خلاف انتظار ما بود. باوجود آن که ما در           آی. اس. آی وقت کمی برای سازماندهی عکس العمل فوری در مقابل آن داشتیم، مسعود قادر بود تا ضربه اولی را تحمل نماید. وی صدها قریه واقع  شده در مدخل و قسمت های پائینی دره را تخلیه نموده و مسیر احتمالی  قوا را مین گذاری نموده و در شاهراه سالنگ توانست هفتاد تانکر را از بین ببرد، او همچنان دو پل عمده را منفجر نمود. نامبرده روز بعد بتاریخ 20 اپریل، 5000 نفر از افراد خود را توانست به  قسمت های بالایی دره انتقال دهد.

در همان روز، بمبارد هوایی آغاز شد (نقشه 7 دیده شود). 36 فروند طیاره  بم افگن بلند پرواز TU-16  و همچنان تعداد زیادی از طیارات SU-24  (Fencers) از (مری شمال) و (ترمز) پرواز و در بمبارد سهم گرفت.  طیارات در چنان ارتفاع پرواز میکردند که قابل دید نبوده و بم های 500 و1000 پوندی را بر پنجشیر پرتاب میکردند. آنان مانند امریکایی ها با استفاده از طیارات  B-52 در ویتنام و نیروهای متفقین در سالهای 1945 ـ 1944 در اروپا، بمنظور درهم شکستن ارادۀ مردم از بمبارد استفاده کردند. اما بنابر دور اندیشی مسعود و همچنان شرایط نا مساعد جوی، بمبارد از ارتفاع بلند، کوه های مرتفع که در بعضی جاها  ارتفاع آن تا 19000 فوت رسیده و ساختمان جیولوژیکی دره ها سبب میشد تا طیارات نتوانند دقیقاً بمبارد نموده و بم ها به اهداف تعیین شده دقیق اصابت ننموده و تلفات زیاد وارد نگردد. من به این نتیجه رسیدم که مؤثریت بمبارد در همچو کوه ها نتیجه مطلوب را در قبال ندارد. شوروی ها متوقع  بودند تا با ضربه زدن پنجشیر، امنیت سالنگ را تأمین نمایند. مسئولیت عملیات را قوماندان جزو تام موتوریزه تورنجنرال  Saradov  و یک جنرال دیگر که به این منظور از مسکو آمده بود به عهده داشتند. قرارگاه عملیاتی در طیاره چارماشینه  An-12 Cub  که بنام "کرملین هوایی" یاد میگردید، ایجاد شده و افسران شوروی و کارمندان مربوطه در آن قرار داشته و تحت قومانده آن 10 هزار سرباز شوروی و 5 هزار سرباز افغان قرار داشت.

 تعرض در دو مرحله صورت گرفت، تعرض اولی از 22 تا 30 اپریل ادامه داشت و محدود به دره پنجشیر بود، قطار های وسایط زرهدار نسبت حملات که از جناحین وارد میشد و هم چنان انفجار مین ها، با سرعت کم حرکت میکرد. قبل از آن حملات راکتی صورت گرفته و قوای دیسانت در عقب نیروها، بمنظور جلوگیری از رسیدن کمک  به آنها جابجا شده بود. طی مدت هفت روز، آنان به  قریه خنج رسیدند که در عمق 60 کیلومتری دره موقعیت داشت. در اینجا آنان توقف نموده و یک کندک را 20 کیلومتر بالاتر از آن در دشت ریوت دیسانت نمودند که مورد ضربات شدید قرار گرفت. مرحله دومی عملیات در حالی آغاز شد که قسمت های بالایی درۀ پنجشیر تا هنوز برف بندان بود.

 در این بخش از عملیات، باید چندین جزوتام در طول دره پنجشیر وعدۀ دیگر از عقب مجاهدین را تحت فشار قرار میدادند. این جزوتام ها باید حلقه بیرونی محاصره را تکمیل و زمینه را برای فرود آمدن قوای دیسانت آماده میساخت، (نقشه 7 دیده شود) تا حلقه درونی را تشکیل دهند. در چنین  حالت بازهم یکی از کندک های آنان که به فاصله دورتر از قوای زمینی فرود آمده بود در حالت تجرید قرار گرفت.

بتاریخ هفتم ماه می مرحله دوم عملیات ختم، اما فعالیت های ما در اطراف کابل ادامه داشت. در نتیجۀ حمله موفقیت آمیز مجاهدین بر میدان هوایی بگرام چندین طیاره تخریب شد. حمله در دشت ریوت باعث شد تا آنان عقب نشینی نمایند. قوای شوروی در اخیر ماه جون به قرارگاه های خود مراجعت نموده و قوای افغانی  در پسته های دایمی در عنابه، رخه، بازارک و پیشغور باقی ماندند.

این موفقیت نسبی قوای شوروی بود. من با تحلیل آن، به تکتیک و قابلیت های قوای شوروی و نقاط ضعف مجاهدین پی بردم. قوای شوروی در مقایسه با عملیات کوچک که قبل از تقرر من  در آی. اس. آی در شاهراه سالنگ اجرا نموده بودند، بسیار بهتر بود. این عملیات از هماهنگی بهتر برخوردار بوده و از هلیکوپتر برای محاصره قوا استفاده اعظمی صورت گرفت. اما باز هم انگیزه  ای برای جنگیدن در آن احساس نمیشد. همان طوری که در ویتنام امریکایی و متحدین محلی شان در از بین بردن دشمن مشکلات داشتند، قوای شوروی و افغانان نیز در تشخیص و تفریق مردم محلی از مجاهدین با دشواری های مواجه بودند، زیرا در چند لحظه یک جنگجو به دهقان معمولی تبدیل میشد و امکان جستجو و محو او را مشکل میساخت.

من در مورد اختلافات درون حزبی که میتوانست بهترین پلان ها را به شکست مواجه سازد، تا اندازه آگاهی داشتم. من میدانستم که سازماندهی یک عملیات عاجل اگر چه ناممکن نه، اما تا چه حد دشوار است. من در مورد حمله قریب الوقوع چند هفته قبل از آن اطلاعاتی را بدست آوردم، اما نسبت نبودن ارتباطات، نبودن قوه احتیاط قابل تحرک که در صورت ضروت به محل بحرانی فرستاده میشد و عدم موجودیت تمایل رهبران و قوماندانان برای تشریک مساعی بین آنان، از این اطلاعات استفاده موثر و به موقع صورت گرفته نتوانسته و  صرف موفقیت جزیی حاصل شد.

 در نتیجه این عملیات اهمیت شاهراه سالنگ به حیث شاهرگ حیاتی برای قوای شوروی برجسته گردید و همزمان دریافتم که از بین بردن چریک ها در مناطق کوهستانی چقدر دشوار است.

شاهراه سالنگ در دهۀ شصت میلادی به حیث بخشی از کمک های انکشافی اتحاد شوروی ساخته شده و بواسطه آن کابل به اتحاد شوروی وصل و راه ثابتی را برای حمل و نقل اموال و مسافرین در تمام فصول سال مساعد ساخت. البته اهمیت این راه، برای مقاصد نظامی با وجودی که در مورد آن صحبت نمیشد، نیز در نظر گرفته شده بود، زیرا این شاهراه شمال و جنوب افغانستان را باهم وصل و  مدت سفر را در این مسیر از هفته ها به ساعت ها کم ساخته بود. همزمان با ساختن این شاهراه توسط شوروی، امریکایی ها علاقمند ساختن شاهراه حلقوی شده بودند که از بین کوه های صعب العبور هزاره جات و مناطق مرکزی کشور میگذشت.

اگر ترمز چون قلب پایگاه اساسی ذخایر بود، شاهراه سالنگ حیثیت شریان ابهر و تونل سالنگ در 120 کیلومتری کابل شاهرگ آن دانسته میشد. این تونل که در سال 1964 در ارتفاع 11000 فوت اعمار شده بود از  شاهکار های انجنیری محسوب میشد. این تونل که بلند ترین تونل جهان میباشد در کم عرض ترین بخش هندوکش، تقریباً پنج کیلومتر در بین سنگ های سخت کنده شده است. در طول زمستان، باید این شاهراه بطور دوامدار توسط بلدوزرها از برف کوچ ها و سنگریزه ها پاک گردد. باوجود که تونل توسط جنراتور های مختص به آن تنویر و تهویه میگردید اما سفر از طریق آن چندان خوش آیند نبود. در زمستان قوای شوروی با مشکلات متعددی مانند سردی بیش از حد، لغزیدن وسایط نقلیه، یخبندان و دود  ناشی از حرکت وسایط دست به گریبان بودند. هرگاه در مدت 15 دقیقه کمک لازم و عاجل برای بیرون کشیدن از زیر برف نمیرسد به مدفن دایمی مبدل میگردید.

ترس از به دام افتادن در آن چیزی خیالی نیست. در سال 1982 در نتیجه برفکوچ ها و لغزش سنگها، راه مسدود و قطار های بزرگ در آن محصور ماندند که نسبت تراکم گاز کاربن منو اکساید وسایط، مسمومیت راکبین را باعث شده، عدۀ از عساکر شوروی فوت و تعداد دیگر مریض و هرج و مرج به وجود آمد. از این حادثه، مجاهدین بهره برداری تبلیغاتی نموده و آنرا نتیجۀ عملیات خویش دانسته و در مورد تعداد کشته شدگان آن نیز اغراق زیادی بعمل آمد. برای حفاظت سیستم تهویه هوا، تدابیر فوق العاده اتخاذ و بر تدابیر امنیتی تونل افزوده شد و در دروازه های ورودی و خروجی تونل نیز تدابیر برای جلوگیری از حملات احتمالی اتخاذ و کارمندان خاد به کنترول دقیق اسناد و تلاشی وسایط نقلیه پرداختند.

برای من سالنگ از جمله اهداف بزرگ و اساسی برای حمله دانسته میشد. زیرا با تخریب تونل سالنگ، اکمالات و خدمات لوژستیکی قوای شوروی به سکتگی مواجه و پیروزی بزرگی را برای مجاهدین بار می آورد. من بیشتر و بیشتر به این نتیجه رسیدم که انتخاب هدف کار آسان، اما وارد آوردن ضربه بر آن کاری نهایت دشوار است. با این حال من کوشش کردم تا راه حل های را دریافت نمایم. اولتر از همه من محاسبات فنی مانند مقدار، نوعیت  مواد منفجره و چگونگی جابجایی مواد منفجره را انجام دادم.  بر اساس محاسبۀ  یک کار شناس سی. آی. ای برای این منظور چندین تن مواد منفجره لازم بود که باید در بین یک لاری جابجا میشد.  بنابر محاسبۀ من، پاک کاری پیامد ناشی از انفجار یک لاری میتوانست در ظرف دو ـ سه روز صورت گیرد، پس برای حصول نتایج بهتر باید سه موتر لاری در فاصله از یکدیگر در داخل تونل  انفجار داده میشد.

در مورد انتخاب نوعیت لاری مشکلات وجود داشت، زیرا وسایط حین دخول به تونل تلاشی شده و جابجایی مواد منفجره در وسیله عادی غیرممکن بود. ما برای این منظور تانکر مواد نفتی را در نظر گرفتیم که با مواد منفجره مملو گردیده و در اثنای تلاشی تنها به تیل آن توجه صورت خواهد گرفت. لذا تانکر های دولتی افغانستان را برای اجرای  این پلان مطلوب دانستیم، لذا یک عراده از این نوع تانکر ها، برای آزمایش خریداری گردید. بعداً مشکل دیگری به میان آمد و آن عبارت از این بود که از جنوب تانکر های خالی به استقامت شمال داخل تونل شده و تنها از شمال تانکر های مملو داخل تونل میشد. ما میتوانستیم از پاکستان تا کابل سه تانکر پر از مواد منفجره را انتقال دهیم. اما انتقال بعدی آن تا شمال تونل، دشوارترین بخش کار ما بود. لذا تانکرهای خالی باید به شمال تونل منتقل و مواد منفجره توسط  اسپ و یا قاطر به شمال آورده شده و بعداً در لاری ها جابجا گردد.

ما باید چند راننده داوطلب را برای اجرای این پلان پیدا و تحت آموزش و رهنمایی قرار میدادیم. این نیز کاری مشکل بود، زیرا از یک طرف خطراتی متعددی در آن وجود داشت و از جانب دگر در بین مجاهدین اجرای همچو عملیات مخفی محبوبیت نداشت. زیرا آنان بیشتر به عملیات پر سر و صدا و زدن و کندن علاقمند بودند. از لحاظ عملی، وسایط باید داخل تونل گردیده و بعداً با صحنه سازی و اینکه واسطه خراب شده رانندگان آن باید توسط موترسایکل یا واسطه دیگر از تونل بیرون انتقال داده میشد. اما احتمالات  گوناگون چون وارخطایی و یا مشتبه  شدن کارمندان امنیتی میتوانست عکس العمل های غیر قابل پیشبینی شدۀ آنان را در قبال داشته باشد. تانکر ها باید طوری غیر فعال ساخته میشد که به سهولت نتوانند آنرا بوکسل و از تونل بیرون نمایند. برای انفجار دادن باید از تایمر و کنترول از فاصلۀ  دور استفاده میشد. استفاده از وسیلۀ انفجاری ساعتی برای آن ضرور بود که هرگاه  کنترول از راه دور ناممکن میبود باید به  از این وسیله  استفاده میشد. هرگاه همه چیز عادی پیش میرفت و در صورت منتقل شدن دریوران به فاصله مناسب امنیتی باید از وسیله انفجار دادن از دور استفاده میشد. اما خراب شدن همزمان سه تانکر در داخل تونل، یقیناً شک مسئولین امنیتی را بار می آورد. نیم ساعت برای بیرون شدن دریوران و رسیدن به محل دوراز دسترسی مؤظفین امنیتی کافی بود، اما برسی و دریافت مواد منفجره و خنثی سازی آن در این مدت زمان ناممکن بود. برای حصول نتایج موثر از انجام عملیات تخریبی، مساعد ترین وقت فصل زمستان بود تا با قطع راه اکمالاتی، مشکلات  مردم کابل زیاد گردیده و هم چنان پاک کردن تونل در هوای سرد کار را دشوارتر میساخت.

عملی شدن این پلان، پیروزی بزرگی برای مجاهدین بوده میتوانست، اما متأسفانه چنین نشد. چندین بار قوماندانان تعهد سپردند که آنرا عملی مینمایند اما بعد از چند ماه میگفتند که اشخاص مناسبی را برای اجرای آن نیافته اند. ممکن این عمل زیاد بلند پروازانه بود، اما من چنین فکر نمیکردم، زیرا این نوع عملیات  از جملۀ عملیات کلاسیک جنگهای پارتیزانی بود که اجرا شدن آن میتوانست بحیث عملیات موفقانه سبوتاژ، ثبت تاریخ گردیده و اردوی مقتدر را برای چند هفته فلج نماید.

شاهراه سالنگ یکی از شاهراه های بود که با شدت از آن حفاظت میشد. از پل تازه اعمار شده حیرتان در غرب ترمز تا کابل، در امتداد شاهراه پسته های متعدد خورد و بزرگ در فواصل معین جابجا شده بود. تقریباً بعد از هر 20 کیلومتر پسته های مجهز قطعات متحرک احتیاط دارای قوای توپچی و وسایط زرهدار و تانک ها که در صورت ضرورت از طریق هوا حمایه میشد وجود داشت.  استفاده از این شیوه، با جابجایی قوای امریکایی در ویتنام جنوبی که غرض حفاظت خطوط مواصلاتی و یا از بین بردن حمله کنندگان صورت گرفته بود تفاوت زیادی نداشت. در جاهای که بنابر شکل اراضی خطرات کمین و حمله کمتر بود، جاده با تمدید سیم خاردار و پوسته های کوچک حفاظت میشد و امنیت پسته ها بواسطه فرش مین به اطراف آن تامین و با قرار گاه ارتباط مخابروی داشتند. همچنان در بعضی جاهای که احتمال حمله  موجود بود به اطراف شاهراه مین فرش گردیده و اطراف آن از درختان پاک شده بود.

نتنها 75 فیصد تمام اکمالات زمینی پیشبرد جنگ از طریق این شاهراه صورت میگرفت بلکه تمام نفت از این طریق اکمال میگردید. در امتداد شاهراه و در چند متری پهلوی آن، پایپ لین تیل بر روی سطح زمین از اتحاد شوروی تا پایگاه بگرام تمدید گردیده، که هدف وسوسه انگیز برای  حمله مجاهدین بود.

بر علاوه جاده، پایپ لین، پل ها و تونل که ارزش زیاد داشت، دو پایگاه عمدۀ آنان نیز در نزدیکی شاهراه سالنگ موقعیت داشت. اولی در جنوب هندوکش، پایگاه هوایی بگرام که مهمترین پایگاه هوایی درسطح افغانستان بود و دومی در شمال هندوکش و در جنوب شهر پلخمری واقع شده بود. این بزرگترین ذخیره گاه افغان ها و شوروی ها بوده که مرکب بود از دو بخش، یکی ذخیره مواد سوخت و دیگری ذخیره گاه سلاح و مهمات و وسایط نقلیه. البته با مقیاس بزرگ شباهت به ذخیره گاه Cam Ranh Bay  و  Da Nangدر ویتنام داشت.

من باور داشتم که تبدیل ساختن افغانستان به ویتنام و مجبور ساختن شوروی به ترک آن و تنها ماندن مجاهدین در مقابل افغانها کار ناممکن بنظر نمی رسید. سال 1984 سال مناسبی برای من بود که طی آن باید از تجارب می آموختم که چه ممکن و چه ناممکن است. این سالی بود که طی آن تعداد مراکز آموزشی ازدیاد یافته، حملات بر شهر کابل از لحاظ کمی و کیفی بهتر شد. اما اولین تقاضای من مبنی بر حصول راکت زمین به هوای سام رد گردید و این سالی بود که برای بار نخست ما مصمم شدیم تا در امتداد دریای آمو در داخل خاک شوروی عملیات امتحانی را سازماندهی نماییم.  دوازده ماه اولی نظریات مرا مبنی بر اینکه  قوای شوروی در تنگنا قرار گرفته است، تایید کرد. بار ها دیده شد که آنها قادر نبودند تا از وسایط زرهی خود بیرون شده و پیروزی را بدست آورند. آنها از عملیات شبانه در هراس بوده و آنرا توقف دادند. از طرف شب قطار ها حرکت نمیکرد، عملیات صورت نمیگرفت و تنها گزمه های محدودی در گشت و گذار بود. علت عمدۀ این تصمیم این بود که آنان نمی توانستند در حالت تاریکی، جزو تامهای در حال حرکت خود را از طریق هوا  حمایه نمایند. دشمن ما بدون حمایه هلیکوپتر ها هیچ کاری را پیش برده نمیتوانست و مانند امریکایی ها در ویتنام، همیشه در هراس بود. برداشت من این بود که هر دو ابر قدرت باوجود که توانایی جنگیدن را در حالات گوناگون، از جمله  توان جنگ اتمی را در اروپا داشتند اما قادر نبودند تا بر علیه شورشیان در کشوری آسیایی، پیروزی را بدست آورند. در شرایط همگون، قوای پیاده نمیتوانست تنها با نشستن در پسته ها و با بمبارد و راکت زدن بر شهر ها و قصبات، بر گوریلاها پیروز شوند به عبارت ساده هر دو دولت کمونیستی و کاپیتالیستی نمی توانستند جنگ را توسط سربازان جلبی که  جنگ برای آنها هیچگونه ارزش نداشت، پیش ببرند.

من باید جنگ پارتیزانی را با وارد کردن هزار زخم پیش میبردم. من میدانستم که نقاط ضعف دشمن شاهراه سالنگ، میدانهای طیاره، ذخایر مواد خوراکه، بند ها، پل ها، پایپ لین نفت، کاروانهای اکمالاتی، پسته های جداگانه و از همه مهمتر مرکز آن، کابل است. من میدانستم که چگونه و در کجا باید کارد را فرو برد. اصل اولی عملیات عبارت بود از گزینش هدف، اتخاذ تصمیم مشخص و وارد کردن ضربه در نقطه ضعف دشمن. بخش دشوار و مهم عملیات عبارت بود از تعلیم و آموزش مناسب، در اختیار قرار دادن سلاح کافی و مؤثر، تغذیه مناسب و آشنایی با پلان عملیاتی و موجودیت قوماندان ورزیده و بعداً حرکت مخفیانه و بموقع به محل مورد نظر. همیشه این آزمایش  حقیقی است برای  توانایی و مهارت قوماندان.

مانند سایر عرصه های زندگی که بدون پول هیچ چیز عملی شده نمیتواند، مجاهدین نیز نمیتوانستند بدون حمایه پولی کاری را انجام دهند. بدون در نظر داشت اینکه ستراتیژی من چقدر عالی بود، تعمیل آن وابسته به امکانات پولی بود که توسط آن سلاح تهیه و مجاهدین آموزش داده میشد. تقریبا نصف پولی که ماشین جنگی جهاد را فعال نگه میداشت، از مالیات دهندگان امریکایی و متباقی آن از طرف دولت عربستان و شیخ های متمول عرب تمویل میشد.

 

 

قسمت هفتم

نقش (سی. آی. ای)

 

"برای ما وسایل را فراهم نمایید، انجام دادن وظیفه مکلفیت ما است"

خطاب ونستون س. چرچیل به رئیس جمهور روزولت. 1941

 

طبق معمول هواپیما زمانی مواصلت میکرد که هوا تاریک میبود. من با همراهی جنرال اختر در حوالی ساعت 9 شام و یا هم  قبل از سپیده دم با کارمندان محلی (سی. آی. ای) در پایگاه هوایی  Chaklala منتظر فرود آمدن هواپیمای سیاه غول پیکر (C-141) ستارلفتر میبودیم تا ذریعه واسطۀ مخصوص به گوشه ای دوری از ترمینل رهنمایی گردد. هیچ یک از کارمندان سفارت امریکا در اثنای مواصلت و یا پرواز هواپیما حضور نمی داشتند. در چنین حالات معمولاً سفیر آن کشور برای جلب نشدن توجه به این امر، مهمانی شام را در سفارت ترتیب میداد. با وجود که هواپیما توسط برج کنترول میدان هوایی رهنمایی میشد، از منسوبین قوای هوایی هیچ کس در اثنای فرود آمدن طیاره موجود نمیبود. اجراآت معمولی و لازمی چون ثبت پاسپورت و مسایل گمرکی در مورد راکبین هواپیما صورت نمیگرفت و حتی بکس ها و سایر لوازم حاملین هواپیما توسط خود امریکایی ها انتقال داده میشد.

این هواپیما مستقیماً از واشنگتن و بدون نشست در مسیر راه، فاصله 10000 میل را پیموده و در چکلاله فرود می آمد، مواد سوخت آن در فضا توسط تانکر KC10 قوای هوایی مستقر در اروپا و یا خاورمیانه اکمال میشد. عملۀ هوا پیما مانند مسافرین، لباس غیرنظامی بتن میداشتند، بجز از سمبول امریکا بر بدنه هواپیما، دگر هیچگونه علامه و نوشتۀ که مشخصات آنرا نشان دهد وجود نداشت. داخل هواپیما به هوتل هوایی و مرکز مخابراتی شباهت داشت. در قسمت جلوی که بخش VIP بود کوچ ها و چپرکت های مستریح و آرام چوکی ها جابجا شده و دارای تشناب لوکس بود. در قسمت عقبی هواپیما، سیستم مخابراتی بسیار پیشرفته و پیچیده قرار داشت که به راکبین طیاره امکانات آنرا فراهم مینمود تا از هر نقطه دنیا بتوانند با واشنگتن تماس مطمئن و مصئون را بر قرار نمایند. هواپیما با مدرنترین سیستم الکترونیکی و رادیویی مدافعوی در مقابل راکت ها مجهز بود. حینکه طیاره در میدان هوایی پاکستان متوقف میبود عمله آن طور بیست وچار ساعته در آن قرار داشته و امنیت بیرونی آن توسط افراد مسلح (آی. اس. آی) تأمین میشد، اما اینان اجازه نداشتند قدمی به داخل آن بگذارند.

معمول چنین بود که بعد از به زمین نشستن طیاره، قطار موترهای منتظر بعد از جابجا شدن حاملین هواپیما در آن، در حالی که امنیت مسیر آن توسط کارمندان (آی. اس. آی) تامین گردیده بود بجانب منزل سفیر امریکا در اسلام آباد حرکت مینمود. در سر قطار، گارد محافظتی آی. اس. آی، واسطۀ امنیتی ایالات متحده امریکا، وسایط سکورت مقامات VIP، واسطۀ امنیتی ایالات متحده امریکا و به تعقیب آن بازهم کارمندان امنیتی   (آی. اس. آی) و بعداَ وسایط دیگران در حرکت میشدند. 

اولین شخصی که قدم از طیاره بیرون گذاشت شخص کهن سال و قد بلند بود که بخاطر ضدیت بیش از حد آن در مقابل کمونیزم لقب "طوفان" و نسبت اینکه همیشه به منظور باز دید از شعبات (سی. آی. ای) مصروف سفر به گوشه و اکناف جهان بود لقب "سیاح" را به او داده بودند. این شخص اداره اطلاعاتی مقتدرترین کشور جهان را اداره مینمود. ویلیام کیسی  William Caseyسرمشاور رئیس جمهور ریگن در امور اطلاعاتی، آمر اداره مرکزی اطلاعات و گذارش دهنده برای کمیته امنیت ملی (NSC)، آمر بورد اطلاعاتی ایالات متحده امریکا و رئیس عمومی اداره (سی. آی. ای) بود. او جهت مذاکره پیرامون افغانستان، برای سفر دو روزه  وارد پاکستان میشد تا با جنرال اختر و من گفتگو های را انجام دهد. کیسی سالی یکبار به پاکستان سفر مینمود که بعضاً خانم و دخترش نیز ا و را همراهی مینمودند. گاه گاهی معاونش نیز با وی همراه میبود، اما مدیر شعبه افغانستان و شرق دور در (سی. آی. ای) همیشه در معیت او میبود. از اینکه این شخص تا هنوز در سمت ذکر شده به وظیفه اش ادامه میدهد  من اورا در این کتاب بنام  «مستر A» مینامم. او در قوای مخصوص امریکا وظیفه اجرانموده، از نظرمن او یکی از شخصیت های برازنده و دارنده دانش عالی نظامی سی. آی .ای بوده و ما در (آی. اس. آی) با او رابطه داشتیم.

در طی چهل و هشت ساعت آینده تأمین امنیت مهمانان درد سری بزرگ برای ما بود. چند روز قبل از مواصلت وی هیئت دونفره جهت تنظیم امور مربوط به سفر وی مواصلت میورزید. با اینان مسیر حرکت و سایر مسائل مربوط با آن بشمول سیستم مخابرات تنظیم میشد. حین آمدن جناب کیسی مامورین (سی. آی. ای) در حالت وارخطایی و سراسیمگی بیش از حد قرار میداشتند. مخفی نگهداشتن سفر وی کار سهل و ساده نبود، باید پلان دقیق توام با دوراندیشی طرح وتعدادی زیادی از پرسونل برای این منظور گماشته میشد. برای حفظ سریت بیشتر، حتی ما دراثنای گفتار و نوشتن وی را بنام "آقای بلک" (سیا. مترجم) یاد میکردیم.

روز مابعد در دفتر مرکزی (آی. اس. آی) در اسلام آباد، مقامات (سی. آی. ای) و (آی. اس. آی) بدور میز مذاکره مینشستند. در یک طرف کیسی، سفیر امریکا در پاکستان و در جناح دگر وی آقای " A" مینشستند باقی اعضای هیئت بشمول آمر نمایندگی محلی (سی. آی. ای) و تحلیل گران در طرفین آنان اخذ موقع مینمودند. در مقابل ایشان جنرال اختر، اینجانب، افسر قرارگاه و تحلیل گران (آی. اس. آی) مینشستیم. من بدقت کیسی را نظاره میکردم، حین که با تحلیل گران روی موضوع بحث و گفتگو میکرد خواب آلود و خمار بنظر میرسید، اما زمانی که موضوعی با اهمیت مطرح میشد، دفعتاً حالت عادی بخود میگرفت. وی دارای مغز فعال و برعلیه اتحاد شوروی بیباکانه وبی رحم میتاخت. وی از کمونیسم نفرت داشت. وی مانند اکثر افسران (سی. آی. ای) براین عقیده بود که باید انتقام شکست امریکا را در ویتنام، از شوروی در افغانستان گرفت. در اینجا اتحاد شوروی باید به قیمت خون سربازان خود تاوان حمایه و پشتیبانی از ویتنام شمالی را بپردازد، او همیشه میگفت که « حرامزاده ها باید تاوان بدهند» و فلسفه اساسی او در مورد جنگ همین بود و در تعمیل و کاربرد شیوه ها برای رسیدن به این هدف بسیار حساس بود. ممکن است همانند تاجر نیویارکی، کار طولانی، بی عاطفگی و اشتیاق بیش از حد، برای او چنین کرکتر را داده باشد.

انگیزه شخصی او در مورد این نفرت هرچه بوده باشد، پیامد آن برای پیشبرد اهداف ما کمک زیاد نمود. اکثراً او برخلاف نظر کارمندان خویش قرار میگرفت، خاصتاً زمانی که آنان تقاضاهای ما را رد مینمودند، او میگفت: «نخیر، جنرال (اختر) میداند که چه میخواهد» ابتکار، وقف و اراده راسخ وی در مقابله با کمونیزم برایم شگفت آور و باعث تحرک بیشتر من نیز میشد.

او در مقابل سیاستمداران، تا اندازۀ کم حوصله بود. او در راس سازمانی قرار داشت که بودیجه آن  در مقایسه با سایر بخش های حکومت ایالات متحده بطور دوامدار در حال افزایش بود. چنانچه در سال 1978 بودیجه  (سی. آی. ای) بالغ بر 30 میلیارد دالر و در سال 1980 این رقم افزایش دوصد فیصد را نشان میداد.  کیسی مسئولیت اجرایی عملیات مخفی ریگن را در نیکاراگوا، انگولا و همچنان افغانستان به عهده داشت. وی همیشه از طرف کانگرس تحت فشار قرار داشت تا بدانند که در عقب پلانهای مخفی او چه میگذرد. او همیشه و با شدت با کمیسیون اطلاعات مجلس سنا در مورد ارائه اطلاعات در جدال بود و سعی میکرد تا گاه گاهی اطلاعات جزیی را به آنان  گذارش دهد. این شیوه کار او به نفع ما تمام میشد. چنانچه زمانی که یکی از کارمندان وی علت عدم ارسال تفنگ های دوربین دار مخصوص سنایپر( نشانزن) را ناشی از موجودیت فرامین خاص دانست که ارسال آن را اجازه نمیداد و آنرا جز سلاح های تروریستی و تخریبی میدانست، کیسی فریاد زد که: « لعنت بر سیاستمداران، مگر نمیدانند که ما می جنگیم». حمایه او از ما، خوشبختی بزرگی بود.

کیسی برای حل معضلات، دارای استعداد نوآوری، خلاقیت و ابتکار همانند جمیزباند بود. در اثنای جنگ دوم جهانی او کارمند اداره دفتر خدمات استراتژیک امریکا ( OSS) بود، اما به عوض نازی ها، از شوروی ها نفرت داشت، مخالفین وی این را سندروم "فرود آمدن پاراشوت در نیمه شب" میدانستند اما وی بندرت در مورد مسائل نظامی با آقای A بحث مینمود. وی بخوبی ستراتیژی جنگ پارتیزانی و مشکلات عملی آنرا میدانست.

کیسی مانند آمدنش همیشه از طرف شب پاکستان را ترک مینمود، معمولاً عربستان هدف بعدی سفر او بود که در آنجا با شهزاده ترکی پیرامون کمک های مالی آن کشور در سال آینده برای جهاد مذاکره مینمود. با رفتن وی باوجود که بار تدابیر امنیتی از شانه ما برداشته میشد، اما من معمولاً از رفتن او متأسف میشدم. او متحد قوی و عملی در بلاک امریکا بود که توانایی ها و ضعف های مجاهدین را درک مینمود، او با حوصله مندی و صمیمانه استدلال و دلایل ما را در مورد مسائل عملیاتی می شنید و می پذیرفت. او به توانایی مسلکی ما بحیث سرباز و اینکه در افغانستان چه ممکن و چه ناممکن است ارج میگذاشت. هرگاه چند تن از زیر دستان وی نیز چنین اجراآت میکردند، میلیون ها دالر صرفه و زندگی تعداد کثیری نجات می یافت.

برای نخستین بار من کیسی را در سال 1984ملاقات کردم و بعد از آن طی ماه های بعدی این ملاقات ها تکرار شد. من به سرعت دریافتم که پیروزی ما در افغانستان وابسته به نوعیت اسلحه و مقدار آن است که در اختیار ما قرار داده میشود. در این عرصه ما مدیون (سی. آی. ای) و از طریق آنها مرهون حکومت های ایالات متحده و عربستان بودیم که بیدریغ برای ادامۀ جنگ در افغانستان کمک مالی مینمودند. طی مدت چار سال کار در (آی. اس. آی) تجارب متعددی از کار و همکاری با (سی. آی. ای) حاصل کردم که نکات عمده و اساسی آنرا در این فصل برای قضاوت خوانندگان پیشکش مینمایم.

منابع و چگونگی جریان پول برای پیشبرد جنگ در افغانستان

مهمترین عملکرد (سی. آی. ای) مصرف کردن پول بود و این کار همیشه مورد انتقاد امریکایی ها قرار میگرفت و من علت این انتقاد آنان را درک میکردم، زیرا آنان تادیه پول را به اصطلاح به سرنی چی میدیدند، اما نمی توانستند صدای سرنی  را بشنوند. (سی. آی. ای) طی سالیان متمادی  با صرف ملیاردها دالر مالیه دهندگان امریکایی از مجاهدین پشتیبانی نموده و برای آنان سلاح، مهمات و تجهیزات و وسائل را فراهم مینمود. خرید اسلحه وظیفه سری و مخفی بود که همیشه جریان داشت. بعد از رسیدن پول و سلاح به پاکستان، بنابر ابتکار و سیاست پاکستان، امریکایی ها در توزیع آن به مجاهدین نقشی نداشتند، آنان هرگز با مجاهدین تماس مستقیم نداشته و آنان را آموزش نداده اند و تا اکنون هیچ یک از مقامات رسمی امریکا داخل افغانستان نشده است. تا جای که من معلومات دارم این اصل تنها در مورد چارلز ویلسون عضو کانگرس امریکا (نماینده تکزاس) برخلاف هدایت جدی رئیس جمهور ضیاء نقض گردید که تفصیل آن قبلاً ذکر شد. مداخله مستقیم امریکایی در امر توزیع پول، سلاح و آموزش اگر از یک طرف سبب بی نظمی میشد، از طرف دگر بر تبلیغات کمونیستی صحه میگذاشت. اتحاد شوروی و عمال آن ها در خاد برای تحت تاثیر آورن مجاهدین و فامیل های آنان همیشه تبلیغ مینمودند که این جهاد نه، بلکه جنگ کثیف است که توسط امریکایی ها برای کشتن افغانها براه انداخته شده است. آنان همیشه تأکید میکردند که افغانان هیچگاه بین خود در نزاع نبوده بلکه آنان وسیلۀ در دست ابر قدرت هستند تا منافع آنان را تأمین نمایند.

بخش عمدۀ کمک های امریکا را پول نقد تشکیل میداد. در مقابل هر دالر دولت امریکا، دولت عربستان سعودی دالری دیگری را برای تمویل جهاد تادیه میکرد که در مجموع سالانه صدها ملیون دالر نقد از طریق (سی. آی. ای) به حساب های مخصوصی در پاکستان که تحت کنترول و نظر (آی. اس. آی) قرار داشتند، انتقال داده میشد. این مبلغ مجزا و مستثنا از پولی بود که برای خرید سلاح تادیه میشد. این پولی بود که ماشین جنگی را بحرکت در می آورد. بدون پول هیچ چیزی را نمیتوان انجام داد، خاصتاً در پاکستان.

من شخصاً در توزیع این پول نقش نداشتم. این کار جنرال اختر و مسئول اداری او بود. با وجود آن من میدانستم که کمبود پول، اضطراب دایمی بود و اغلباً تخصیص ماهوار، در ظرف دو هفته به مصرف میرسید. این قابل تعجب نبود زیرا تأمین مخارج ده ها هزار مجاهد مانند این بود که اسفنج را در آب فرو ببریم. طور مثال وسایط نقلیه را در نظر بگیریم، (سی. آی. ای) صد ها لاری را خریداری نمود که از آن باید برای انتقال سلاح  و مهمات تا سرحد استفاده میشد. تنظیم ها نیز اکثراً برای انتقال سهیمه خویش به داخل افغانستان از لاری ها استفاده میکردند، هر لاری نیاز به مواد سوخت و ترمیم داشت که آنهم پول زیادی را می بلعید. برای کرایه گرفتن و یا خریدن هزاران اسپ، قاطر و شتر و تأمین خوراک آنها نیز پول هنگفتی ضرورت بود. تامین وسایل ضروری برای اعمار و ترمیم سلاحکوت ها، گدام ها و مراکز تربیوی، تهیه خیمه ها، البسه، وسایل زمستانی، تأمین اعاشه و وسائل تداوی و درمان همه احتیاج به پول داشت. مجموعۀ همۀ این مصارف به رقم سرسام آوری میرسید. بطور مثال در سال 1987ماهانه برای انتقال اموال به داخل افغانستان 30 تا 35 ملیون کلدار (معادل یک و نیم ملیون دالر) ضرورت بود.

این پولی بود که در افغانستان و یا پاکستان به مصرف میرسید، اما بخش اعظم پول (سی. آی. ای) و عربستان سعودی برای خرید اسلحه و مهمات در خارج این کشور ها تادیه میشد. این سیستم طور ذیل عمل مینمود : قبل از تخصیص بودیجه سالانه امریکا، (سی. آی. ای) لیست حاوی نوعیت و مقدار سلاح مورد ضرورت ما را ارائه میکرد. اما در مورد بودیجه اختصاص یافته و قیمت سلاح برای ما معلومات داده نمیشد لذا امکان آن موجود نبود تا ما در آن تعدیلاتی را وارد آوریم. هرگاه ما از سهیمه تعیین شده تجاوز میکردیم در آن صورت ناگزیر بودیم برآن تجدید نظر نموده و وقت بیشتر ضایع میشد.

بین ما و (سی. آی. ای) معضلۀ دوامدار و بدون حل زمانی به وجود آمد که آنها در مورد اکمالات سلاح و مهمات ما بموقع اقدام نمی نمودند، حتی آنها برای آن ارزش حیاتی را قایل نبودند. ما روزها و بعضاً هفته ها را تلف میکردیم تا اشتباهات و تفاوت های موجود در لیست های آنان را برجسته سازیم. آنها به ضرورت ما در مورد مهمات کمتر توجه مینمودند. بطور مثال: قبلاً توافق صورت گرفته بود که باید برای هر راکت انداز RPG-7  حد اقل بیست مرمی آن ضمیمه باشد. بر همین اساس باید در سال 1985 ده هزار راکت انداز با 200 هزار مرمی آن برای ما تسلیم داده میشد اما دوستان ما در واشنگتن  (سی. آی. ای ) حتی به اندازه سال 1980 در اکمال رقم تثبیت شده کوتاهی کردند. (تقریبا با ضایعات سالانه 15 فیصد). در مورد سلاح ضد هوایی نیز چنین میشد، آنان در مورد ساحه موثر انداخت این سلاح توجه نه مینمودند. هرگاه (سی. آی. ای) در مورد بودیجه تخصیص یافته و قیمت سلاح برای ما معلومات لازم را ارائه میکرد و دست ما را در تعیین مقدار و نوعیت سلاح مورد ضرورت سالانه باز میگذاشت، وقت کمتر ضایع میشد اما متأسفانه هرگز چنین نشد.

(سی. آی. ای) طبق دلخواه خود در مورد تهیه و تدارک سلاح اقدام نموده و قسمت اعظم آنرا توسط کشتی ها به بندر کراچی و یک قسمت آنرا از طریق هوا به اسلام آباد منتقل مینمودند. تا سال 1985 پالیسی ثابت چنین بود تا همه سلاح های ساخت کشور های بلاک کمونیستی خریداری گردد و هدف از آن این بود تا به جهانیان وانمود سازند که غرب و خاصتاً امریکا با مجاهدین کمک نمی نمایند. روی این ملحوظ تا این تاریخ، منابع خرید سلاح و فهرست نوعیت آن برای (سی. آی. ای) محدود بود. در سال 1983ما صرف در حدود (10000) تن اسلحه و مهمات را تسلیم شدیم و این رقم در سال 1987 بالغ بر (65000) تن رسید که در آن انواع گوناگون سلاح خفیفه، راکت انداز، ماشیندار، توپ های بی پسلگد، راکت انداز ضد تانک و راکت های دافع هوا (AA) شامل بود.

قسمت عمده  این سلاح از چین، مصر و بعد ها از اسراییل خریداری میشد. حتی من تا این اواخر تصور کرده نمیتوانستم که ممکن یکی از منابع اکمالاتی سلاح مجاهدین، اسرائیل باشد. در صورت افشای این راز ممکن سروصدا های زیادی در کشورهای عربی ایجاد میشد، زیرا ممکن خرید سلاح را از اسرائیل، برای پیشبرد امر جهاد قابل قبول نمیدانستند. این سلاح های بود که اسرائیل حین تجاوز بر لبنان آنرا به غنیمت گرفته و برای فروش عرضه نموده بود. امریکایی ها پول هنگفتی را برای خریداری آن در اختیار اسرائیل قرار داده و این معامله را از ما پنهان مینمودند.

(سی. آی. ای) تمام امور مربوط به خریداری، تادیه پول، باربندی و ترانسپورت سلاح را سازمان داده و تاریخ مواصلت آن را به کراچی، برای ما اطلاع میداد. (آی. اس. آی) مواد واصل شده را به گدام های خویش انتقال و آنرا توزیع مینمود. برای اغفال ذهنیت جهانی، اکثراً مطبوعات چنین مینوشت که گویا سلاح و مهمات از چین خریداری و از طریق شاهراه قراقرم یعنی راه قدیمی ابریشم در اختیار مجاهدین قرار میگرد. در حالی که یک مرمی هم از آن طریق انتقال داده نمیشد. باوجود که از آن طریق امکان مواصلت صد ها قاطر موجود بود. سلاح بوسیله طیارات امریکایی، چینایی، عربستان سعودی و یا طیارات قوای هوایی پاکستان (PAF) به اسلام آباد مواصلت میکرد. عربستان سعودی نمیخواست بنابر دلایلی از پروگرام های عادی خویش عدول و برای طیارات قوای هوایی پاکستان در این مورد مشکلاتی زیادی را خلق نموده و ما مجبور شدیم که از آن صرف نظر و برای رفع مشکل، بر قوای هوایی امریکا اتکا نماییم. عربستان سعودی محل تهیه سلاح و مهمات نبود، بلکه بحیث محل ارسال سلاح، از میدانهای هوایی آن استفاده میشد. فکر میکنم بعد ها، مقامات امریکایی، قاهره را ترجیح داده و از آنجا سلاح های ساخت مصر را توسط طیارات خویش انتقال میدادند.

حینکه در (آی. اس. آی) اجرای وظیفه مینمودم، با تعداد زیادی از کارمندان (سی. آی. ای) از رئیس تا محافظین آن ملاقات های داشته ام. من افسران آنان را به سه تیپ متمایز تشخیص دادم، بخش عمدۀ آنرا کسانی تشکیل میداد که از آوان جوانی، کار در این اداره را به حیث مسلک برگزیده و با اجرای وظایف در بخش های گوناگون ورزیده و صاحب تجربه شده بودند. دسته دوم کارمندان بودند که در سنین 30 تا 40 سالگی بنابر رشته و تخصص خویش به استخدام آن اداره در آمده بودند. اینان کارشناسان و تحلیل گران ماهر بودند که به نظریات، توصیه ها و مشوره های شان همیشه ارزش داده میشد. امکانات رشد و ترقی آنان نسبت به دسته اول بیشتر تصور میشد. اینان باوجود نداشتن سابقه نظامی، نقشی موثری را در امور نظامی داشتند. کته گوری سوم کارمندانی بود که از جمله منسوبین قوای مسلح و طبق معمول در سطح رتبه جگړن در  (سی. آی. ای) استخدام شده بودند. عدۀ از این ها از جملۀ اجنت ها و افراد ارتباطی (سی. آی. ای) بوده و عدۀ دگر تازه گماشته میشدند. اینان معمولاً متخصصین امور اسلحه و یا آموزگار بودند. بنابر درک من، اینان با دیگران در حسادت و رقابت عمیق قرار داشتند. چنانچه بین کارمندان (سی. آی. ای) در اسلام آباد اعتماد و تشریک مساعی لازم احساس نمیشد. بنابر به برداشت من، علت اصلی عدم این هماهنگی ناشی از آن بود که افسران اخیرالذکر بنابر تخصص و مسلک خویش اشتباهات آمرین و قدمه های بالایی و نواقص موجود را تشخیص میدادند، اما مشوره ها و نظریات آنها مطالبه نه شده و اگر از جانب آنان ابراز هم میشد مورد قبول قرار نمیگرفت. بخاطرم دارم که باری از یکی از ای افسران پرسیدم که چرا این "ملکی ها" همیشه سعی  دارند که بر ما تحمیل نمایند که جنگ در افغانستان چگونه پیش برده شود؟ او جواب داد «جنرال، تمام پیروزی ها و دستاورد های که در جبهه جنگ افغانستان بدست می آید مربوط فعالیت های (سی. آی. ای) و ناکامی ها و نواقص آن به شما (پاکستان) نسبت داده میشود.»

دو نمونه و مثال برجسته این بی کفایتی ها و یا اختلاس که سبب حیف و میلیون ها دالر گردید و طبعاً پیامد های منفی آن در جبهه جنگ نیز احساس میشد عبارت بود از خریداری سلاح های کهنه و تاریخ تیر شده و بر علاوه پا فشاری هم میکردند که داشتن آن برای مجاهدین ضرورت است. تنها فروشندگان اسلحه از این معامله راضی و سود سرشار برده و (سی. آی. ای) در این گونه معاملات برای مقابله با ابر قدرت، پول مالیه دهندگان امریکایی را برای خریداری سلاح کهنه و غیر موثر بیهوده به مصرف میرسانید.

تا سال 1984 قسمت زیاد سلاح و مهمات از چین خریداری و به حیث تهیه کننده قابل اعتماد و ممتاز دانسته میشد. آنان چنین وانمود میکردند که گویا چین سلاح را با قیمت ارزان و یا طور کمک در اختیار آنان قرار میدهد. اما در سال 1985 (سی. آی. ای) شروع به خریدن سلاح از مصر کرد. خاطره رسیدن اولین محموله سلاح از مصر، هیچگاه از ذهنم زدوده نمی شود، زیرا صندوقهای سلاح مالامال از سلاح های کهنه، زنگ زده، فرسوده و غیر قابل استفاده ای بود که شوروی سالیان قبل در اختیار ارتش مصر قرار داده بود. ماشیندارها نیز در چنین وضعی قرار داشتند، میله بعضی از آنها مسدود و در بعضی از صندوق ها تعداد کمتر و حتی بعضی صندوق ها خالی بود. بندرت مهمات درست بسته بندی میشد، گلوله های که ایجاب میکرد در صندوق های محفوظ بسته بندی شود گاهی تنها با تسمه بسته گردیده بود. من آنقدر پرسونل نداشتم تا قبل از تسلیم دهی صندوق ها به مجاهدین آنرا معاینه نمایند. بنابر همین علت، تا زمانی که شکایات از داخل افغانستان در مورد نواقص ذکر شده مواصلت نکرد، من از چگونگی  آن واقف نبودم. زمانی که خبر شدم که بیشتر از (30000) مرمی هاوان (82 میلیمتری) غیر قابل استفاده است. وحشت به من دست داد. زیرا مرمی های هاوان در اثر رطوبت و نگهداری غیرفنی، متورم شده و در میل هاوان داخل شده نمیتوانست. مصری ها سالیان متمادی این سلاح و مهمات را در فضای باز گذاشته و اکنون آنرا بفروش رسانیده بودند. افراد (سی. آی. ای) قبل از بارگیری، این سلاح ها را بازرسی و معاینه ننموده و حتی این بار مرجع خریداری مورد بررسی قرار نگرفت. من عکس های این سلاح و اعتراض شدید خود را به (سی. آی. ای) ارسال کردم. آنها اولاً در مورد بی تفاوت مانده اما بعد از مدتی هیئت رسمی را غرض برسی آن توظیف نمودند. بعد از آن تا اندازۀ  در سلاح های واصل شده از مصر بهبود بعمل آمد، اما مجاهدین بر آن باور و اعتماد نداشتند.

حادثه بعدی و یا تکرار حادثه اولی عبارت از مواصلت تفنگ های 303 بور بود که چنین تفنگها و مهمات آن در هند و پاکستان فراوان موجود است. در اواسط سال 1984 محموله بزرگ این نوع تفنگ که تعداد آن بالغ بر صد هزار میل بود مواصلت کرد، زمانی که ما در مورد  نداشتن جای و عدم ضروت آن اعتراض نمودیم، (سی. آی. ای) جواب داد که این یک بخشی از سهیمه سال (1985) است و ما آنرا پیشکی ارسال مینماییم زیر آنرا به قیمت بسیار نازل از هندوستان خریداری نموده ایم. زمانی که سوال نمودم چرا هندی ها این سلاح را میفروشند در حالی که میدانند از آن بر علیه متحد آن یعنی شوروی استفاده میگردد، جواب افسر (سی. آی. ای) چنین بود: « هندی ها حرامزاده و غیر قابل اعتماد اند، آنان بخاطر پول حتی مادر خود را نیز میفروشند».

برای تهیه مهمات تفنگ های (303) بر، یک دلال پاکستانی با (سی. آی. ای) قرارداد رساندن (30) ملیون فیر مرمی را به قیمت (پنجاه سنت) عقد نمود، وی منبع اصلی تهیه مرمی را افشا ننموده و گفت که آنرا از ماورای ابحار تهیه مینماید. در حالی که این مهمات از سلاحکوت ارتش پاکستان که از استفاده خارج شده بود؛ بارگیری شده و کشتی حامل آن از بندر کراچی عزیمت اما بعد از چند روز دوباره در همان بندر لنگر انداخت. حینکه از جانب (سی. آی. ای) برای ما از مواصلت آ ن اطلاع و صندوق ها را گشودیم بر هر مرمی مارک تولیدی فابریکه توپخانه پاکستان (POF) یا ( (Pakistan Ordnance Factory) به وضاحت دیده میشد. استفاده از این مهمات در افغانستان میتوانست جنجال بزرگی را برای ما ایجاد نماید زیرا مدرک غیر قابل انکاری برای اثبات کمک پاکستان به مجاهدین دانسته میشد. برای جلوگیری از این افتضاح، این مهمات دوباره به فابریکه پاکستانی محول شد تا مارک آنرا بزداید. این پروسه، مدت سه سال را در بر گرفته و ضرر زیادی به کیسه مالیه پردازان امریکایی و مجاهدین وارد شد.

قضیه مشابه حین خرید اسلحه از ترکیه نیز تکرار شد. در سال (1984) دولت ترکیه پیشنهاد تهیه اسلحه را  ارائه نمود، برای این منظور جنرال اختر مرا وظیفه داد تا به ترکیه سفر و چگونگی معامله خرید را سازماندهی نمایم. در ترکیه من خواهان مشاهده و معاینه سلاح شدم که جانب ترکیه در مورد سراسیمه و متردد شد. در نتیجۀ اصرار من، آنان با اکراه اسلحه مورد نظر را نشان دادند. با معاینه اسلحه دانستم که این سلاح در سالهای (1940 ـ1942) تولید و مدت ها قبل، از استفاده ارتش ترکیه خارج گردیده است. من در حالت دشواری قرار گرفته بودم زیرا از یک طرف مخالف خرید این سلاح بودم و از طرف دگر نمی خواستم جانب مقابل را که در مورد بارگیری هرچه زودتر آن اصرار میورزید، آزرده سازم. برای رفع مشکل با سفیر ما موضوع را در میان گذاشته و گفتم که این سلاح به مصرف بارگیری و انتقال آن نمی ارزد. وی نیز زیاد آشفته و وارخطا گردید. از نظر او رد این پیشکش "سخاوتمندانه" ارزش آنرا نداشت تا در مورد  سروصدای دپلوماتیک بلند گردد. حین بازگشت و صحبت با جنرال اختر در مورد رد این پیشنهاد پا فشاری نمودم. شاید وی با رئیس جمهور و یا وزیر خارجه در مورد صحبت نموده باشد، اما نتیجۀ دلخواه من بدست نه آمد و سر انجام  (60000) میل تفنگ، (8000) میل ماشیندار خفیف، (10000) میل تفنگچه و بیشتر از (100) ملیون فیر مرمی مواصلت ورزید. بخش عمدۀ این سلاح و مهمات موریانه خوردگی و زنگ زده بود و ارزش آنرا نداشت تا به مجاهدین سپرده شود.

جنبه بسیار ناراحت کننده ارتباط من با (سی. آی. ای) در مورد تهیه سلاح های نامناسب برای مجاهدین بود. به عقیده من، در مورد سه دلیل عمده وجود داشت. نخست در بین امریکایی ها اشخاص بودند که میگفتند مجاهدین  سزاوار آن نیستند و توانایی آنرا ندارند تا سلاح های عصری را بکار ببرند. حین استفاده از راکت دافع هوا ستینگر، این طرز تفکر آنها غلط ثابت گردید، اما این تصور که آنان جنگجویان درجه دو اند و باید تنها اسلحۀ  درجه دو را استعمال نمایند، برای مدت طولانی بر اذهان آنان مسلط بود. دلیل دومی این شیوۀ آنان، ناشی از  حرص و آز پولی بود که عدۀ زیادی از کشور ها و افراد فرصت طلب، جنگ پارتیزانی موجود را لحظه مناسب و چانس طلای برای زراندوزی میدانستند و سعی داشتند تا  سلاح های کهنه، فرسوده و از استفاده خارجه شده را که هیچکس علاقمند خرید آن نبود و حتی کار برد آن نیز خطرات را در قبال داشت، بفروش برسانند. اکثراً از اینکه یک نوع  خاص سلاح بر ما تحمیل میشد، من شک داشتم که از این معاملات ممکن یک عضوی کانگرس امریکا فایده ببرد. دلیل سومی این بود که عدۀ زیادی از کارمندان (سی. آی. ای) مشمول در پروسۀ خریداری و تدارک سلاح برای مجاهدین، نظامیان مسلکی نبوده و در مورد جنگ و از جمله جنگ در افغانستان معلومات نداشته و به همین علت نیازمندی های مجاهدین را درک کرده نمیتوانستند.

ما در (آی. اس. آی) بار ها در مورد تسلیم شدن سلاح های نامناسب برای جنگ پارتیزانی مخالفت نموده، اما تنها یک بار در این مورد موفق شدیم. کارشناسان به اصطلاح نظامی (سی. آی. ای) متوقع بودند که ما باید در مقابل وصول هر تفنگ سپاسگذار آنها نیز باشیم. اگر ما در مورد مؤثریت عملی هر سلاح در جبهه جنگ استدلال می نمودیم به نظر آنان این استدلال موجه ما، کارشکنی توجیه میشد. بدون شک  در مورد اینگونه معاملات، سیاستمداران دلایل خود را داشتند اما در نهایت امر، این شیوه باعث ثروتمند شدن عدۀ گردیده و سرانجام نا رسایی ها در تهیه سلاح و تجهیزات نامناسب برای مجاهدین بنام من می انجامید و مجاهدین به قیمت جان خویش تاوان این اشتباهات آنان را تادیه میکردند.

در اواسط سال (1984) (سی. آی. ای) پیشنهاد ماشیندار دافع های (20) میلیمیتری آرلکین (Oerlikon ) ساخت سویس را ارائه کرد. من و جنرال اختر خواستار مشخصات تخنیکی سلاح شدیم اما (سی. آی. ای) وانمود کرد که گویا حین ارسال کردن آنرا فراموش نموده اند، به هر حال ما استدلال نمودیم که ماشیندار ذکر شده برای شرایط افغانستان مساعد نیست، زیرا دارای وزن زیاد (1200 پوند) بوده که برای انتقال یک قسمت آن به بیست قاطر ضرورت است و این مانع تحرک مجاهدین گردیده و تنها در مواضع ثابت قابل استفاده است. نقل و انتقال آن در سراشیبی ها توسط قاطر ناممکن  و جابجایی آن دشوار و در نتیجه به عوض کمک، بار دوش مجاهدین میگردد. ما هم چنان خاطر نشان ساختیم که بعلت طول ماشیندار و وزن زیاد آن نمیتوان آنرا طولاً بر قاطر بار نمود و در صورت بار کردن آن به عرض، عبور از تنگناها مشکل دگری را به میان می آورد. بر علاوه قدرت آتش این سلاح زیاد بوده و در صورت عدم کنترول توسط مجاهد، حین انداخت، مرمی های بی شمار ضایع میگردد با در نظر داشت اینکه قیمت هر مرمی (50) دالر بوده و در ظرف یک دقیقه هزار مرمی فیر مینماید، فکر میکردم این عامل اقتصادی امریکایی ها را متوجه سازد و هم چنان تصریح شد که استفاده از این سلاح ضرورت به آموزش طولانی دارد.

استدلال و برهان ما قبول نشد و گفتند که ده میل آن قبلاً خریداری شده است. جنرال اختر گفت که این اشتباه امریکایی ها است، لذا این ماشیندار ها باید در امریکا باقی بماند. جواب آنان بُعد دیگر ماجرا را افشا نمود زیرا آنان گفتند که این مسئله دارای ارزش سیاسی بوده، زیرا خریداری این ماشیندارها در نتیجه تفاهم آن عضو کانگرس امریکا صورت گرفته که یکی از حامیان پر سر و صدای مجاهدین است و فسخ قرارداد باعث افتضاح بزرگ میگردد. سرانجام  چهل تا پنجاه میل آن مواصلت و ما آنرا بر پایه های مثلثی در پایگاه های نزدیک سرحد تعبیه نمودیم. این ماشیندارها باوجود که نزد بعضی قوماندانان مجاهدین دارای ارزش زیاد دانسته میشد، اما در عمل فاقد مؤثریت لازم بود.

در مورد هاوان ساخت مصر نیز مشکلات مشابه به وجود آمد، این سلاح با وجودی که نسبت به هاوان (82) میلیمتری ما دارای برد بیشتر، اما نسبت به  راکت اندازهای لنچر موجود ما، برد آن کمتر بود، لذا ارزش خریداری را نداشت. ما  دارای هاوان و راکت اندازهای خوب بودیم و ضرورت به سلاح های پیشترفته با قطرهای گوناگون و مهمات داشتیم. در بخش آموزش، اکمالات و لوژستیک نیز به مشکلات مواجه بودیم. باوجود که اعتراضات ما کمتر شنیده میشد، اما من تا آخرین روز کارم در (آی. اس. آی) تا اندازۀ در کاهش نواقص موفق بودم.

بنظر من برای اثبات اینکه پول و سیاست بر قضاوت نظامی تاثیر گذار است بهترین نمونه آن، راکت های  دافع هوا «بلوپایپ» ساخت انگلستان بود. (سی. آی. ای) میدانست که ما به سلاح مؤثر و قابل انتقال ضد هوایی اشد ضرورت داریم، برای رفع این مشکل آنان در اواسط سال (1985)  راکت دافع هوا بلوپایپ را برای ما پیشنهاد نمودند. باوجود که این سلاح میتوانست طیاره مهاجم را سرنگون نماید، زیرا ضرورت به دریافت خط سیر گرم ناشی از طیاره نداشت. اما ما بنابر دلایل عملی، با آن مخالفت نمودیم. زیرا این راکت باید از حالت ایستاده فیر و بعداً آنطور که میگویند "فیر کن و سلاح  را فراموش کن" شخص باید با عجله خود را سترواخفا مینمود. اما حین استفاده از بلوپایپ چنین عملکرد ناممکن بود زیرا شخص برای پرتاب راکت باید در حالت ایستاده قرار داشته و بعد از نشانه گیری هدف، تا اصابت راکت به آن، با چشم هدف را در نظر داشته و با  انگشت"شصت" آنرا هدایت نماید. همچنان ما اطلاع داشتیم که عدم مؤثریت این سلاح در جنگ فاکلند برای بریتانیایی ها ثابت و آنرا از استفاده خارج و به عوض آن راکت جدید رهبری شده (Javelin) را جاگزین ساخته اند. همچنان یکی از افسران توپچی بریتانیای توضیح کرد که بزرگترین کمبود این سلاح این است که نمیتوان توسط آن اهدافی را که مستقیماً در مقابل پرتاب کننده قرار داشته باشد سرنگون کرد، بلکه در مقابل اهداف متحرک مؤثر است که قسمت قدامی و یا عقبی آن از بالای سر پرتاب کننده بگذرد. وزن زیاد و بی تناسب بودن ساختمان آن موانعی را در حمل و انتقال آن ایجاد نموده و آموزش آن نیز مدت طولانی بکار داشت. لذا ما نمی خواستیم تا  با آموزش و کاربرد چنین سلاحی که استعمال آن در جبهه عدم مؤثریت خود را ثابت نموده بود خود را مصروف بسازیم، علاوه برآن هر شش ماه باید کورس های آموزشی آن تکرار میشد و این کار در عمل برای مجاهدین ناممکن بود.

من معتقد بودم که در باره خرید این سیستم (سی. آی. ای) قبلا با بریتانیا معامله ای را انجام داده است، زیرا آنان بر هیئت اعزامی خویش که سالانه یکبار سری به پاکستان میزد و اینبار بلوپایپ را نمایش میداد، فشار وارد نمود تا ما را به قبولی آن راضی سازد. این واقعاً مصیبت بزرگ بود. زیرا متخصصین (سی. آی. ای) بدون ترس از عواقب و پیامدهای ناکامی آن، قبولی و پذیرش آنرا بر ما تحمیل نموده و فشار وارد میکردند. سرانجام آنان با دوره زدن از کانال جنرال اختر و مراجعه مستقیم به ضیاء، به هدف خویش نائل آمدند. او (ضیاءالحق) استدلال نمود که پذیرش بلوپایپ دارای ارزش سیاسی است، زیرا انگلستان را مستقیماً در حمایت از جهاد قرار داده و قضیه مجاهدین بیشتر جنبه بین المللی را بخود میگیرد. ما مجبور به قبولی چند هزار از این نوع راکت شدیم. در نتیجه این معامله مجاهدین ضرر را متقبل شده اما هزاران میل دورتر از جبهه جنگ، عدۀ به ثروت هنگفتی دست یافتند.

این افتضاح چندین ماه ادامه داشت. ما دریافتیم که اولین محموله بلوپایپ واصل شده حین انداخت، سیگنال داده شده سمت دهی را اخذ ننموده و به مجرد فیر شدن از هدف منحرف میگردد. ما برای مشاهده آن از کارمندان (سی. آی. ای) دعوت نمودیم تا بچشم سر کاربرد آنرا مشاهده نماید. بعد از تائید نواقص از جانب متخصص انگلیسی، راکت ها دوباره به انگلستان مسترد و بعد از وارد شدن اصلاحات در آن، دوباره ارسال شد اما نواقص زیادی را هنوز هم دارا بود. اولین محموله این نوع راکت حاوی چار دستگاه، حین انتقال بدست قوای شوروی افتاد، زیرا مجاهدین نتوانستند به سرعت آنرا انتقال دهند. این راکت ها بعداً در تلویزیون شوروی نمایش داده شد. در مدت زمانی که من در (آی. اس. آی) بودم حادثه را بخاطر ندارم که در افغانستان ناشی از اصابت بلوپایپ، طیاره ای سرنگون شده باشد.

تلاشهای در مورد بی ثمر بودن بعضی سلاح ها، سرانجام در سال (1986) نتیجه داد. چنانچه راکت ضد تانک چینایی «پیکان سرخ» Red Arrow که دارای سیستم رهبری شونده بود و (سی. آی. ای) بر مؤثریت آن پافشاری نموده، اما در مورد ارسال خصوصیات تخنیکی آن تعلل نموده و اصرار میورزیدند که باید ضمانت آنان را بپذیریم. حینکه بعد از مدت طولانی مشخصات تخنیکی آن رسید به ملاحظه آن، فورا آنرا رد نمودیم. زیرا از این نوع راکت ها اردوی پاکستان حین جنگ با هند نتایج قناعت بخش را بدست نه آورده بود زیرا در سیستم رهبری کننده و ارسال کننده سیگنال حین فیر کردن نواقصی داشت، همچنان در ساحه پوشیده از بوته ها، درختان و صخره ها استعمال آن مشکل بود. مانند بلوپایپ دوره فراگیری آن طولانی و ضرورت به تجدید آموزش داشت. این بار چینایی ها با همدستی با (سی. آی. ای) تلاش ورزیدند تا سلاح عرضه شده آنان را بپذریم، فشارهای هم از جانب واشنگتن وارد شد تا آنرا رد نه نماییم. سر انجام و در نتیجه پا فشاری ما، طرف چینایی قبول نمود تا نخست معلمین ما را  در مورد آموزش دهند. بر همین اساس آنان مدت هشت هفته  کورس آموزش را که ترجمان آن زن جوان و جذابی بود دایر کردند، با وجود افسونگری های ترجمان و فشار های قبلی، نتایج حاصله آن منفی و (سی. آی. ای) نیز بر عدم خریداری آن تاکید و معامله «پیکان سرخ» بر هم خورد.

موارد ذکر شده، نمونه های بود که ثابت میساخت که مقامات ارشد (سی. آی. ای) بدون داشتن معلومات در مورد شرایط جبهه جنگ و عدم شناخت و درک وضع و حالت موجود در افغانستان، تنها بروی ملحوظات سیاسی و پولی تسلیم میشدند. چنانچه یکی از آنها برایم گفت: « جنرال! امریکایی ها در مورد اینکه مجاهدین چگونه جنگ را پیش میبرند، هیچگونه تصوری ندارند». کارمندان (سی. آی. ای) تا اندازۀ در امور لوژستیکی، نظامی، شرایط میدان جنگ و مشکلات آن معلومات داشتند. هر دو سال کارمند ملکی مسائل لوژیستکی آنها تبدیل و این سبب میشد که کارمند جدید برای مدتی در مورد شرایط و وضع افغانستان وارد نباشد. آنان هیچوقت درک کرده نمیتوانستند که ماه اپریل با ذوب شدن برف دشوار ترین و خطرناکترین  زمان برای اکمالات است و ما باید قبل از آن در مورد ارسال ضروریات آنان اقدام نماییم و (سی. آی. ای) در مورد اکمالات به موقع ما همیشه عاجز بود. سیستم آنها طوری بود که هیچگاه نمیدانستند که کدام مبالغ باید طور پیشکی تادیه و چگونه از بودیجه احتیاطی بموقع و قبل از رسیدن بهار ضروریات رفع گردد. من باور دارم که هرگاه امریکایی ها مستقیما در چنین جنگ درگیر و سربازان آنان در خط جبهه قرار میداشتند هرگز چنین بیروکراسی را تحمل نموده نمی توانستند.

 برای ادامه مؤثر جنگ، مفکورۀ های تازۀ سبوتاژ و تخریب مطرح شد و برای این منظور یکی از کارشناسان (سی. آی. ای) به پاکستان آمد تا در مورد طرق و شیوه های آلوده ساختن مواد سوخت طیارات برای ما مشوره دهد. او میگفت که باید مواد آلوده از طریق طرفداران مجاهدین که در ورکشاپ ها و میدانهای هوایی کار مینمایند در بین تانکی طیارات مخلوط تا سبب تخریب آن گردد. من استدلال کردم که کاربرد این وسیله، سبب کشتن تعداد زیادی مردم و خراب شدن وسایط بیشتر نمیگردد و مجاهدین نیز اینگونه شیوه ها را طریقه موثر جهاد نمیدانند، زیرا آنان معمولاً عملیات های را ترجیح میدهند که  دارای سر و صدای زیاد بوده، زود نتیجه داشته و تلفات زیادی را بار آورد و غنیمتی بزرگی را نصیب آنها سازد. چنانچه من نتوانستم که آنان را وادار به انفجار دادن مخفی پایپ لین نفت نمایم، پس چگونه میتوان آنان را وادار به ملوث ساختن تیل طیاره نمود. همچنان هرگاه شخص امکانات آلوده ساختن تانکی طیاره را داشته باشد، وی میتواند بوسیله چارچ مقناطیسی طیاره را نیز منهدم سازد. زمانی که من سوال نمودم که چگونه این ظرف حاوی مواد آلوده تا هدف انتقال داده شود، آنها نتوانستند جواب قناعت بخش عملی را ارائه نمایند. همچنان طرح دومی وی در مورد جا بجا سازی مواد کمیاوی در بطری های وسایط نقلیه با شرایط جنگی و نوع جنگ در افغانستان نیز مناسب نبود.

طرح دیگر آنان مبنی بر پرتاب مواد اکمالاتی از طریق پراشوت برای مجاهدین در داخل افغانستان، نیز عملی نبود. زیرا با این شیوه به سرعت پای پاکستان از پروسه اکمالات برون میشد. بر علاوه آنان توضیح ندادند که طیارات کدام کشور باید این وظیفه را انجام دهد. اگر منظور از طیارات امریکایی بوده باشد پس رئیس جمهور بصورت مستقیم امریکا را در جنگ بر علیه شوروی دخیل میساخت. آیا طراحان این پروژه  میدانستند که برای پرتاب 20 تا 30 هزار تن مواد از طریق پراشوت باید چند پرواز سازماندهی میشد؟ آیا آنان این خطر را پذیرفته میتوانستند که احتمال افتادن پنجاه فیصد این مواد بدست شوروی وجود د ارد؟ عبور این طیارات از فضای پاکستان چگونه حل میشد؟ بطور خلص میتوان گفت که این یک طرح واهی و غیر عملی بود، اما رد شدن آن تقریباً شش ماه را در برگرفت.

روزنامه واشنگتن پست بتاریخ هشتم ماه می سال 987  تحت عنوان برجسته "کمک به شورشیان افغان، جنرال ها را ثروتمند میسازد" حقایقی ناقص را نشر نمود که بعد ها به حیث حقیقت کامل پذیرفته شد. متن آن چنین بود « سی. آی. ای جهت تهیه سلاح برای  شورشیان افغان سه ملیارد دالر مصرف نموده که نصف آن توسط مالیه دهندگان امریکایی پرداخته شده است. اما تا هنوز یک امریکایی نمیداند که این سلاح بدست کی رسیده است.»

در ارتباط با ادعای موجودیت فساد، من به جرأت گفته میتوانم که در ادارۀ تحت امر من چنین چیزی صورت نگرفته، اسلحه بفروش نرسیده ،بلکه مطابق تخصیص و نظر به اولویت عملیات ها و بر طبق سهیمه به تنظیم ها و با در نظر داشت مؤثریت آن برای پیشبرد جنگ، توزیع گردیده و جنرال اختر درمورد سخت قاطع بود. با وجود که فساد اداری مشخصۀ زندگی روزمرۀ پاکستان است، اما در اردوی پاکستان موجودیت آن در حد اقل است. من با یقین گفته نمیتوانم که در صورت عدم موجودیت کنترل (آی. اس. آی) بر اکمالات چه واقع میشد.

اگر مجموع پول مصرف شده سه ملیارد دالر بوده باشد، نصف آن پول توسط دولت عربستان سعودی تادیه شده بود. در پهلوی آن ملیونها دالر دیگر از طرف سازمانهای عربی و ثروتمندان عمدتاً از اتباع عربستان کمک میشد. این پول مستقیماً توسط کمک کنندگان، به تنظیم های دلخواه آنان و عمدتاً به تنظیم های بنیاد گرا تادیه میشد. در مورد چگونگی پالیسی تقسیم وجوه و سلاح در فصل بعدی توضیحات داده خواهد شد، اینجا تنها بر این امر تاکید مینمایم که (آی. اس. آی) پول را تنها بر اساس و معیار مؤثریت اقدامات نظامی و ستراتیژی عمومی توزیع مینمود. واشنگتن پست در مورد اینکه هیچ امریکایی نمیداند که سلاح به کی  داده شده، حق بجانب و هم چنان این نتیجه گیری نویسنده که « احتمال فساد قبل از رسیدن به کراچی نسبت به مراحل مابعد آن بیشتر است» قرین به حقیقت بود.

روابط ما با (سی. آی. ای) همیشه تیره و تار بود. هیچگاه اعتماد حقیقی متقابل موجود نبود. من و کارمندان تحت امر من همیشه از مداخلات بی پایان آنان در مورد توزیع اسلحه، وارد کردن اتهام فساد، تلاش برای به عهده گرفتن آموزش مجاهدین و قایل شدن حق مشوره برای خود در مورد عملیات ها خسته شده بودیم. آنان بسیار علاقمند بودند تا دفتر عملیاتی را در جوار دفتر من در راولپندی بگشایند که هیچگاه برای آنان اجازه   داده نشد. در واقعیت امر من همیشه تلاش میورزیدم تا حتی الامکان از تماس با کارمندان محلی (سی. آی. ای) در پاکستان خود داری نمایم. من هیچگاه از سفارت امریکا بازدید نه نموده و طی مدت چار سال کارم  تنها سه بار به منزل مخفی ملاقاتی آنان رفته ام.

در یکی از این بازدید ها، با تعجب فراوان دریافتم که  کارمندان (سی. آی. ای) حتی در مورد ابتدایی ترین اصول پیشبرد جنگ چریکی چیزی نمی دانند. در اوایل سال 1984در حوالی نیمه شب مسؤل دفتر جنرال اختر تلفون نمود و گفت  که کارمند (سی. آی. ای) میخواهد درمورد مطلب عاجل که از طریق تلفون گفتن آن ناممکن است با شما صحبت نماید و برای این منظور شما را به منزل ملاقاتی  خواسته اند. من گفتم که بعد از نیم ساعت آنجا خواهم بود (من هیچگاه با کارمندان (سی. آی. ای) تلفونی صحبت ننموده ام.) از آنجای که  آمدن دریورم مدتی را در بر میگرفت، لذا خودم رانندگی نموده و نسبت نابلدی و تاریکی شب، یک ساعت دیرتر رسیدم. آنان اطلاع گرفته بودند که شوروی ها در غرب افغانستان در منطقه ولایت هلمند  کاروان اکمالاتی مجاهدین را کشف نموده و بر سر راه آن کمین گرفته اند. من چه باید میکردم؟ مبهوت و گیج شدم. زیرا هلمند از کراچی 1000 کیلومتر فاصله داشت و (سی. آی. ای) نیز میدانست که من هیچگونه وسیلۀ مخابراتی بی سیم جهت تامین ارتباط با مجاهدین در داخل افغانستان نداشتم. در مورد گروپ ذکر شده که به خطر حمله مواجه بودند، نه آنان معلومات دقیق داشتند و نه ما. لذا ضرور نبود تا من به پیشنهادات افسر (سی. آی. ای) توجه نمایم.

در هر حالت من نمیتوانستم مانع آمدن دوامدار و بلا وقفه سپانسر های (سی. آی. ای) شوم که هر دو هفته از واشنگتن تشریف می آوردند. آنان گویا ماهرین و کارشناسان، تحلیلگران و تخنیکران مجرب بودند که میتوانستند در مورد به پیروزی رساندن جنگ کمک نمایند. در عمل تنها عدۀ  معدود از آنها واقعاً مصدر کمک میشدند. بطور مثال یکبار شخصی از همین جمله در مورد ضرورت و اهمیت برق برای پایگاههای مجاهدین طرح های ارائه کرد. وی تنها میدانست که برق برای دستگاه رادیو اهمیت زیاد دارد. اما وی در مورد شرایط محیط و محل کوچک ترین معلومات نداشته و در مورد سایر ضروریات برای فعال نگهداشتن جنراتور چون تیل، روغنیات اضافی، مشکلات نگهداری آن در زمستان و موجودیت تخنیکر برای فعال ساختن و ترمیم و مراقبت آن هیچگونه طرح را نداشت.

در سال 1983 دفتر محلی (سی. آی. ای) دو نفر کارمند داشت و زمانی که (آی. اس. آی) را ترک مینمودم تعداد آن به پنج نفر رسید. اینان کارمندان دائمی و رسمی بودند. علاوه برآن  آنان اجنت های زیادی در بین مجاهدین، تنظیم ها، کمیته های نظامی و حتی به باور من در بین کارمندان (آی. اس. آی) داشتند که برای آنان خدمت مینمودند و پول بشمار برای آنان تادیه می شد. مانند کارمندان هر اداره اطلاعاتی دیگر، اینان نیز برای وصول اهداف خویش از تمام شیوه ها و امکانات استفاده مینمودند. این تصور من زمانی به یقین مبدل میشد که یک نوع اسلحه پیشنهادی (سی. آی. ای) را رد می نمودیم،  تقریباً در طول یک هفته، یک تنظیم و یا یک عضو کمیته نظامی در مورد همان سلاح به ستایش پرداخته و در مورد مؤثریت و ضرورت آن ما را تلقین مینمود در ظاهر چنان وانمود میشد که هیچ نوع رابطه مستقیم با کارمندان (سی. آی. ای) ندارند.

 یک بخش از مشکلات ما ناشی از این بود که (سی. آی. ای) طور دایم از جانب واشنگتن، کانگرس و در مجموع از طرف مردم امریکا تحت فشار قرار داشت که پول آنان در این جا به مصرف میرسید. کارمندان آن اداره مانند رئیس آن از فشار های سیاسی وارده از طرف سیاستمداران خاصتاً زمانی که اشتباه صورت میگرفت در عذاب بود. چنانچه باری یکی از کارمندان ارشد (سی. آی. ای) گفت  رئیس جمهور کارتر براساس عکس های هوایی گرفته شده در مورد احتمال حمله قریب الوقوع شوروی بر افغانستان آگاه بود و علاوه کرد که: « لیکن حرامزاده تمام این شواهد را نپذیرفت، زیرا نمی خواست واکنش دهد؛ هرگاه در آن زمان اقدام مناسبی صورت میگرفت؛ حال شما در گیر این همه مشکلات نمی بودید.» در یگانه مورد که من هیچگونه شک نداشتم عبارت از آن بود که آنها میخواستند تا شوروی را در افغانستان جزا دهند. جملۀ «ما باید حرامزاده ها را بسوزانیم» همیشه ورد زبان کارمندان (سی. آی. ای) بود.

یکی دیگر از فعالیت های جالب (سی. آی. ای) و سایر ادارات اطلاعاتی کشورهای غربی مانند انگلستان، فرانسه و آلمان غرب تلاش برای خریداری سلاح ها و تجهیزات به غنیمت گرفته شوروی بود. چنانچه در سال 1985 ارتش شوروی ماشیندار جدید  AK74 را به عوض کلاشینکوف  AK47 مورد استفاده قرار داد. این ماشیندار نسبت به خلف خود کوچکتر و سبکتر  و مرمی آن 5.45 میلیمتری بود که حین اصابت به بدن، حرکت دورانی آن سبب میگردید تا ساحه بیشتر را تخریب و فوحه خروجی بزرگتر را ایجاد نماید. اولین میل بدست آمده  AK74 به مبلغ 5000 دالر بالای (سی. آی. ای) فروخته شد و بعد از آن تلاش های زیادی برای بدست آوردن سلاح ها، تابه های هاوان، زره، تجهیزات الکترونیک (مخصوصاً از هلیکوپتر MI-24)، آلات رمزنگاری، لاشه های تانک و حتی دوربین ها آغاز و برای مجاهدین به شغل  پر منفعت تبدیل شد.

موترهای کارمندان سفارت خانه ها تا زمانی برای خریداری سلاح و وسایل ذکر شده در ساحات قبایلی همجوار سرحد در رفت و آمد بود که جنرال اختر بر این عمل آنها اعتراض نمود و گفت که چنین خواست های آنها تنها از مجرای (آی. اس. آی) باید بدست آورده شود.

از سال 1985 به بعد (سی. آی. ای) تلاش نمود تا از طریق اجنت های خود پیلوت افغان را پیدا نماید که بتواند هلیکوپتر جنگی MI-24 Hind را بگریزاند. آنان زمینۀ چنین عملیات را در کابل مهیا ساخته و وقتاً فوقتا با اطلاع مختصر از رسیدن چنین هلیکوپتر بر ایم اطلاع میداد تا محل نشستی را برای آن تدارک دیده و در ضمن با قوای هوایی پاکستان در مورد هماهنگی صورت گیرد تا حین داخل شدن آن به فضای هوایی پاکستان مورد حمله قرار نگرفته و بعد از نشست امنیت آن تأمین گردد تا از جانب قوای شوروی نابود نگردد. ضرورت به توضیح ندارد که چنین پلان عملی نگردید و من هم در مورد به قوای هوایی پاکستان چنین آلارم جعلی را ندادم. مشکل اصلی در این بود که (سی. آی. ای) توقع داشت تا پیلوت زمان، وقت دقیق و گراف فرار خود را از قبل برای آنان اطلاع دهد. عملی شدن چنین پلان دقیق ناممکن بود زیرا پیلوت صلاحیت آنرا نداشت که آزادانه تصمیم بگیرد که چه وقت و به کجا پرواز نماید. خطرات احتمالی افشای پلان و دستگیری پیلوت متصور بود. سرانجام ما توانستم بر اساس پلان خویش دو هلیکوپتر MI-24 را برای سی. آی. ای بسپاریم.

من تنها برای "رهبران" تنظیم ها ضرورت اختطاف چنین هلیکوپترها را توضیح دادم. آنان باید اطمینان میداشتند که از اجرا کننده این عمل در پاکستان پذیرایی خوبی خواهد شد. در اواسط سال 1985 عصر روز بود که به من  تلفونی اطلاع دادند که دو بال هلیکوپتر MI-24 در میرام شاه در داخل پاکستان فرود آمده اند. قرار معلوم در اول وهله افسر محافظ سرحدی برای آنان توضیح داده بود که آنان اشتباه نموده و در داخل خاک پاکستان فرود آمده اند و اگر خواسته باشند میتوانند دوباره پرواز نمایند. اما آنان از بازگشت خود داری نمودند. با وجود که یکی از پیلوتان در آغاز ربودن هلیکوپتر از پلان خبر نداشت. در مدت کوتاهی پیامهای تبریکی زیادی مواصلت ورزید، هر سفارت خانه میخواست تا هلیکوپتر را معاینه و عکاسی نماید. هلیکوپترها برای مدت دو هفته در معرض معاینه و بازدید و عکاسی متخصصین انگلیسی، آلمان غرب، فرانسوی و چینایی قرار داده شد و چند هفته بعد با چار نفر از جمله شش خدمه آن به ایالات متحده امریکا منتقل گردید.

قبل از آن نیز چند واقعه اختطاف طیاره صورت گرفته بود. نخستین  مورد آن اختطاف هلیکوپتر MI-8  در آغاز جنگ بود. حادثه دوم مربوط به یک بال طیاره سبک بود که حین اختطاف کو پیلوت طیاره با عمل گریختاندن طیاره مخالفت نموده و توسط پیلوت بقتل رسید. (سی. آی. ای) یک فروند طیاره SU22 را نیز که توسط نبی پیلوت اختطاف شده بود بدست آورد. این پیلوت مدتی قوماندان مجاهدین بود و در اثر ایجاد مخالفت با تنظیم مربوط به امریکا پناهنده شد.

مهمترین کمک (سی. آی. ای) برای ادامه جنگ در افغانستان سپردن عکس های بود که توسط ماهواره ها گرفته شده و در آن تمام جزیات سطح زمین به وضاحت دیده میشد. در این عکس ها که از ارتفاع بلند عکاسی شده تانک ها، وسایط، پل ها، پلچک ها، و خسارات وارده و ناشی از بمبارد مان و یا حملات راکتی به وضوح دیده میشد که مرا شگفت زده ساخت. ما با استفاده از این عکس ها، عملیات ها را پلانگذاری نموده  و نقاط و محلات آسیب پذیر را برای حملات راکتی انتخاب می نمودیم. به ملاحظه آن برای قوماندانان مجاهدین راه های مناسب تقرب و عقب نشینی و محلات آتش را مشخص میساختیم. زمانی که من خواستار عکس هوایی ساحه مشخص میشدم، کارمندان (سی. آی. ای) در مدت کوتاهی آنرا با تمام جزیات در اختیارم قرار میدادند. مثال برجسته این نوع نقشه ها را که بروی آن پلان عملیاتی در ساحه شیر خان بندر در جوار دریای آمو طرح گردیده بود میتوان در صفحات بعدی این کتاب مشاهده کرد. با هر نقشه و عکس جزیات و تفصیلات بیشتر شامل اهداف ممکنه، موقعیت دشمن، عکس العمل احتمالی دشمن و حملات احتمالی آن داده میشد. این معلومات با اطلاعات حاصله از مجاهدین محلی توانایی ما را در اجرا و مؤثریت عملیات بیشتر میساخت.

توانایی های تخنیکی امریکا همیشه برایم جالب بود و خصوصاً در بخش مخابرات این توانایی حیرت انگیز بود. بطور مثال آنان گفتند که کمپیوترهای در ایالات متحده امریکا میتوانند صحبت های مخابراتی پیلوت های  شوروی را در اثنای که آنان در حومه مسکو پرواز مینمایند ثبت نمایند. چون هر پیلوت دارای لهجه خاص و  شکل سخن زدن، تکیه کلام مختص به خود است، این خصوصیات مانند امضا امکان آنرا فراهم میسازد  تا براساس آن امریکایی ها وی را با کود نمبر خاص بنامند. طور مثال پیلوت (ایکس) اگر با کابل تماس مخابروی بگیرد، اداره اطلاعاتی میتواند نتیجه گیری نماید که وی تنها پرواز نموده و یا با همراهی گروه خویش. براساس اینگونه اطلاعات، عملیات قوای هوایی شوروی در افغانستان تحت نظر امریکایی ها قرار داشت.

ما همچنان از امکانات و تجارب تخنیکی آنان برای انهدام و تخریب بیشتر اهداف مشخص مانند پل ها، بندهای آب، ذخایر مواد سوخت و پایپ لین استفاده میکردیم. برای این منظور (سی. آی. ای) عکس های اهداف مورد نظر را تهیه نموده و به بر اساس این عکس ها، متخصصین در مورد اندازه و نوعیت مواد منفجره، بهترین محل و طریقه جابجایی و شکل انفجار و خسارات احتمالی آن مشوره میداد و مطابق آن پلانگذاری صورت میگرفت.

(سی. آی. ای) همچنان وسایل لازم را برای تصرف کانال های سیستم مخابروی دشمن در اختیار ما قرار میداد. باوجود که من بطور مستقیم  از این نوع کمک ها برخوردار نبودم اما میدانستم که تازه ترین اطلاعات تصرف شده از منابع شوروی و افغانی در مورد سوقیات جزوتام ها و اهداف آن که از لحاظ تکتیکی برای ما بسیار با ارزش بود، در اختیار ما قرار داده میشد. اکثراً این اطلاعات هیجانی و دراماتیک بود. بطور مثال زمانی که  آنان مورد حمله قرار گرفته و تقاضای کمک میکردند. همچنان از این اطلاعات حاصله نتیجه گیری میشد که بین افغان ها و شوروی ها عدم اعتماد متقابل وجود دارد. بعد از اینکه مجاهدین راکت ستینگر را بدست آوردند، باربار اعتراض پیلوتهای افغان را مبنی بر اینکه آنان به وظایف پر خطر اعزام و پیلوتان شوروی در قرارگاه ها باقی میماند ثبت شده بود. ما یکبار شنیدیم که در قرار گاه شوروی یک افسر پایین رتبه را به اتهام اینکه بر ترک وظیفه اصرار میکرد به محکمه نظامی تهدید نمودند. هم چنان ما از طریق تصرف صحبت های مخابروی از موفقیت و یا عدم موفقیت حملات مجاهدین و اندازه خسارات و تلفات و ضایعات وارده معلومات بدست می آوردیم.

به اثر دعوت های پیهم سرانجام در تابستان سال 1985من از دفتر مرکزی (سی. آی. ای)  در لانگلی ویرجنیا که در فاصله نه چندان دور از واشنگتن موقعیت دارد، بازدید نمودم. من زیاد علاقمند این بازدید بوده و تصور مینمودم که در ازدیاد تجارب من کمک خواهد کرد، اما متأسفانه  نتنها چنین نشد، بلکه در ارزیابی  خویش در مورد (سی. آی. ای) نیز تجدید نظر نمودم، و در واقعیت امر من آنرا یک سفر تفریحی دانستم.

من ضرورت موجودیت تدابیر و سیستم خاص امنیتی را برای تاسیسات و شیوه عملکرد (سی. آی. ای) درک میکنم، اما شیوۀ کار آنها در اول باعث تعجب من شد و سر انجام بی اعتمادی آنان به یک افسر ارشد سازمان اطلاعاتی پاکستان که متحد صمیمی امریکا است، مرا آزرده ساخت. تعجب من زمانی زیاد شد که حین بازدید از دفتر مرکزی (سی. آی. ای) در لفت خصوصی رئیس عمومی آن اداره توسط مسؤل لفت مشایعت شدم که چهره آن آشنا بنظر میرسید و در باز گشت همان شخص با لبخند خود را معرفی نموده و گفت که وی از جمله اعضای گارد امنیتی آقای کیسی است و در یافتم که حتی شخص مسؤل لفت نیز از جمله گارد امنیتی رئیس بوده و بصورت دوامدار حتی در چنین مورد امنیت آنرا تأمین مینماید.

بازدید از مکتب مخصوص تخریبکاری (سی. آی. ای) که در فاصله نه چندان دور از واشنگتن قرار داشت سبب آزردگی من شد. زیرا من بواسطه طیاره ای بدانجا منتقل شدم که پرده های آن کاملا کشیده شده و کوچکترین امکان دیدن بیرون از آن موجود نبود، هواپیما یک دوره وسیع را پیموده و من فکر کردم این پرواز طولانی، برای رد پل گم کردن و اینکه من چنان تصور کنم که این مکتب در فاصله دور از واشنگتن قرار دارد، سازمان دهی شده بود. من باید پی نمی بردم که به کجا پرواز مینمایم. بعد از نشست طیاره وضع نیز چنین بود، از موتر حامل ما نیز امکان دیدن بیرون نبود، به اصطلاح با چشمان بسته در حرکت بودم. من این گونه برخورد را به خود اهانت بار تلقی نمودم. استدلال مهماندار این بود که ما مکلف به رعایت اصول و مقررات نافذه هستیم. اما من شخصی مشکوک و بی هویت نبودم که در مقابلم چنین شیوه را در پیش میگرفتند. ما هر گز چنین برخوردی را حین بازدید کارمندان (سی. آی. ای) از مراکز آموزشی ما در پاکستان نکرده ایم. آنها در روز روشن و در موتر های بدون پرده به محل آمده و ما تلاش نمیکردیم تا خط سیر و موقعیت کمپ آموزشی را از آنان پنهان سازیم.

در جریان این سفر، من دریافتم که (سی. آی. ای) به نقطه نظرهای ارائه شده از جانب تحلیل گران پشت میز اهمیت بیشتر قائل است. زیرا اولاً من به اطاق کنفرانس رهنمایی شدم که در آن راجع به افغانستان معلومات داده میشد، تا آن زمان من هیچگاهی از زبان خانمی در مورد امور نظامی گذارش تحلیلی نشنیده بودم، لذا به علاقمندی زیاد به آن توجه نمودم. خانم بیچاره که بسیار ناآرام و نامسلط بر موضوع بنظر میرسید، از روی کاغذ مطالب را میخواند تا بدان وسیله توجه شنوندگان را جلب نماید. در عمل اکثر امریکایی ها چنین شیوه بیان را دلیل عدم پختگی و ناوارد بودن سخنران میدانند و این قضاوت کاملاً در مورد خانم ذکر شده صدق میکرد. بعد از ختم  سخنرانی از وی سوال کردم که منظور وی از وارد شدن تلفات زیاد به مجاهدین  در جنگ ذکر شده چه بود، آیا وی میتواند بگوید که این تلفات 10، 20 و یا 50 فیصد بود؟ وی از دادن جواب عاجز بود و زمانی که اصرار ورزیدم که میتواند بگوید که در آن جنگ چه تعداد مجاهدین اشتراک داشتند. لا جواب ماند. همکاران مرد او سعی کردند تا او را کمک نمایند. بعداً برایم گفتند که او در مورد افغانستان از آغاز مداخله شوروی در آن کشور تحقیق مینماید و قبل از آغاز به کار در سی.آی.ای دوره ماستری خویش را در مورد مسائل جنگ طی نموده است. البته او دارای تجربه عملی جنگ نبوده و نخواهد شد. بدون داشتن اینگونه تجربه و یا نداشتن اطلاعات دست اول در مورد شرایط و اوضاع و احوال جبهه جنگ، حتی بهترین تحلیلگر نمیتواند از ارقام و حقایق مجرد نتیجه گیری درست را ارائه نماید. مثال بعدی در مورد متخصص تکتیک اتحاد شوروی است که در مورد پیشروی ارتش سرخ در دشت های شمال اروپا صحبت نمود؛ زمانی که من در مورد چگونگی حالت آنان در اراضی افغانستان سوال کردم، وی مضطرب شده و خاموشی اختیار کرد.

بطور خلاصه میتوان گفت که نقش سی.آی.ای در افغانستان عبارت بود از: خریداری سلاح، مهمات و تجهیزات و انتقال آن به پاکستان، تدارک وجوه مالی برای تهیه وسایل ترانسپورتی در داخل پاکستان، آموزش مربیون پاکستانی در مورد سلاح ها و تجهیزات جدید، تهیه فوتو و نقشه های ماهواره یی برای پلان گذاری و پیشبرد عملیات، تهیه وسایل و تجهیزات مخابروی و آموزش آن و عندالمطالبه ارائه مشوره در مورد مسائل فنی و تخنیکی. متباقی تمام مسائل چون پلانگذاری پیشبرد جنگ، آموزش مجاهدین در عرصه های گوناگون، تعیین تخصیص و توزیع سلاح  و تجهیزات به تنظیم ها در حیطۀ صلاحیت آی.اس.آی و بصورت مشخص مربوط ادارۀ تحت اثر من بود.

من این موضوع را تائید مینمایم که سی.آی.ای به تکنالوژی بسیار پیشرفته دسترسی دارد. مگر نمی توان تنها با استفاده از تکنولوژی پیشرفته مسائل پیچیده و مغلق را حل و نتیجه مطلوب را بدست آورد. از آنجای که تصامیم نظامی بر اساس تجربه، دانش نظامی و یا حتی بر اساس برداشت های نظامی اتخاذ میشود، از نظر من صرف عدۀ معدودی از افسران سی.آی.ای از اجرای چنین وظیفه بدر شده میتوانند.

مقدار زیاد پول در جنگ افغانستان به هدر رفته و یقیناً که این پروسه کمافی السابق ادامه دارد. بخشی از این فساد و سوء استفاده یقیناً در نتیجه اشتباهات موجود در پاکستان و افغانستان صورت میگرفت، به عقیده من قسمت زیادی از این سوء استفاده ها در جیب کارمندان حکومت های بی پروا، دلالان اسلحه، سیاستمداران و عمال سی.آی.ای که  در تدارک و خرید سلاح های غیر ضروری و کهنه به مبلغ میلیون ها دالر نقش داشتند سرازیر گردیده است.

این بخش را به با ذکر یک نکته مثبت به پایان میرسانم و آن عبارت از اینست که با وجود این همه نارسایی ها، سی.آی.ای نقش بسیار مثبت در ادامه و پیشبرد جهاد در افغانستان داشت. بدون حمایه ایالات متحده امریکا و عربستان سعودی، شوروی تا حال در افغانستان باقی میماند، بدون ارائه اطلاعات از جانب سی.آی.ای، بسیاری از عملیات های ما به شکست می انجامید و بدون آموزش معلمین ما از طرف سی.آی.ای، آنان توانمندی آنرا نداشتند که مجاهدین را برای مقابله با ابر قدرت تربیه و پرورش دهند. آنچه که بعد از رسیدن سلاح به پاکستان  اتفاق افتاده است، مسؤلیت ما بوده است.

 

 

قسمت هشتم

خطوط اکمالاتی

«بر اساس معلومات ما، کانالهای مخفی اکمالاتی (سی. آی. ای) برای تأمین سلاح مجاهدین در نتیجۀ موجودیت فساد و سوء استفاده صدمه زیاد دیده است، متضررین اصلی این فساد عبارت اند از مجاهدین که برعلیه قوای شوروی میجنگند و مردم امریکا که نمایندگان آنان در کانگرس توسط (سی. آی. ای) فریب خورده اند.»   واشنگتن پست، هشتم ماه می 1987

متن ذکر شده فشردۀ از یک مقاله است که توسط یکی از ژورنالیستان که چند هفته را در پاکستان به سر برده، نوشته شده است. وی تلاش نموده تا سیستم پیچیدۀ اکمالاتی سلاح را برای مجاهدین که علاوه بر پاکستان و افغانستان در شش کشور دگر نیز ممتد بود، دریابد. در سال 1987 مصرف روزانه در این بخش به بیشتر از یک ملیون دالر میرسید. شاید برداشت و تبصره آقای جک اندرسن Jack Anderson  بر حدس و گمان استوار باشد، لیک دور از واقعیت نیست. چنانچه قبلاً تذکر داده شد، در مورد نحو خریداری سلاح ناکارآمد، مسؤلیت عمده متوجه (سی. آی. ای) است. بعد از اینکه سلاح به پاکستان میرسید، نقش (سی. آی. ای) خاتمه یافته و در توزیع و رساندن آن به مجاهدین سهمی نداشت. متباقی کانال اکمالاتی و رسانیدن سلاح  و مهمات به جبهه جنگ از طریق ما سازماندهی میشد. (.آی. اس. آی) نیز سلاح و مهمات حاصله را مستقیماً به مجاهدین که در جبهه جنگ آنرا بکار میبردند تسلیم نمی نمود، بلکه تمام سلاح، مهمات و تجهیزات در اختیار هفت تنظیم جهادی و قوماندانان وابسته به آنان قرار داده میشدکه بعداً از طریق آنان تا به میدان جنگ در داخل افغانستان میرسید.

 

 

 

نقشه شماره(8)  خط سیر اکمالات سلاح و مهمات

برای اینکه بدانیم سلاح چگونه از راه دور از امریکا و انگلستان به میدان جنگ در افغانستان میرسید، در قدم نخست باید توضیح گردد که کانال اکمالاتی از سه قسمت متشکل بود: در قدم اول امریکا سلاح و مهمات را خریداری، پول آنرا تادیه و آنرا به پاکستان تحویل میداد. در مرحله دومی سلاح و مهمات توسط آی.اس.آی در داخل پاکستان جابجا و سپس براساس سهیمه معینه توزیع و به قرارگاه های مرکزی هفت تنظیم در پیشاور و کویته انتقال داده میشد. مرحله سومی توزیع سلاح، مربوط تنظیم ها بود که آنان بنابر لزوم دید سلاح و مهمات را به قوماندانان وابسته به تنظیم خویش تقسیم و به افغانستان انتقال میدادند. با پرتاب یک بم توسط مجاهد بر هدف، نقطۀ ختم بر این پروسه طولانی گذاشته میشد.

در این پروسۀ طولانی حد اقل پانزده بار این سلاح و مهمات با طی هزاران کیلومتر توسط لاری، کشتی، ریل، بار دیگر در لاری ها تا و با لا شده و در اخیر ذریعۀ حیوانات بارکش تا به محل آتش و بدست استعمال کننده رسانیده میشد . به ندرت حتی در جنگ های پارتیزانی میتوان اینگونه راه طولانی و دشوار اکمالاتی و توأم با خطرات را مشاهده کرد. یک جنرال بریتانیای در مورد گفته است. وقتی که یک قوماندان به خط تدارکاتی عقب جبه خویش توجه نداشته باشد، به مفهوم کمک و مساعدت غیر مستقیم به دشمن است و من این نتیجه گیری وی را کاملاً تائید مینمایم.

مشکل و درد سر بزرگ من  در امور لوژستیکی این بود که باید تدارکات ضروری را در وقت معین و برای اشخاص تثبیت شده تسلیم نمایم. متباقی مسائل از اهمیت درج دوم برخوردار بود. این را نیز باید واضح سازم که من صرف بر بخش وسطی کانال اکمالاتی، امکانات کنترول مستقیم را داشتم. قسمت اولی و آخری آن در اختیار دیگران بود. (نقشه 8 دیده شود).

 در رابطه با چگونگی سازماندهی کانال اکمالاتی، من تنها میتوانستم از (سی. آی. ای) و تنظیم ها تقاضا نموده، یا برای شان توضیح دهم و یا هم آنان را اغوا و یا متقاعد سازم. اما زمانی که اجرای امور در مسیر درست پیش نمیرفت، من نمیتوانستم برای اصلاح آن اقدامی نموده و یا با استفاده از امکانات خویش در رفع آن بپردازم. کار دگروال که مسؤلیت امور لوژستیکی را در دفتر من به عهده داشت، در سطح مطلوب و دلخواه نبود. علت این امر ناشی از دشواری های روزانه بود، مانند عدم اکمالات به موقع، به موقع نرسیدن کشتی و یا طیاره، کمبود نیروی انسانی، عدم بار گیری به موقع واگونهای ریل، کمبود وسایل ترانسپورتی، نواقص و کمبودات تخنیکی و مهمتر از همه مسائل حفاظتی و امنیتی و علاوه برآن هیچکس اعم از ژورنالیست های کنجکاو و یا اجنت های دشمن نباید در مورد کار و اجراآت ما کوچکترین اطلاع را بدست می آوردند. این کار طوری معجزه آسا صورت میگرفت، چنانچه در فاصله سالهای (1984ـ 1987) هیچ نوع اطلاعی از اجراآت ما به بیرون درز نکرد و هیچ نوع سبوتاژ و تخریب در این پروسه صورت نگرفت. در سال 1983 مجموعاً در حدود ده هزار تن سلاح و مهمات از طریق کانال اکمالاتی ما منتقل شد در حالی که این رقم در سال 1987 به 65000 تن رسید. این همه توسط 200 نفر از محافظین  وزارت دفاع و با استفاده از چار لاری دارنده جرثقیل، هفته هفت روز و بطور دوامدار و بلا وقفه جابجا میشد.

در بخش اخیر کانال اکمالاتی (سی. آی. ای) مشکلاتی زیادی داشتم، اکثراً آنان نتنها سلاح های غیر ضروری و کهنه را تحویل میداد، بلکه پلان بارگیری و تخلیه و ظرفیت و گنجایش گدام های ما را نیز در نظر نمیگرفت. به عبارت دیگر گاهی وفرت بود و گاهی هم قحطی. من بارها  برای آنان خاطر نشان ساختم که ما خواستار منظم مواصلت کشتی ها و آنهم  ماهوار یک و یا دو کشتی به بندر کراچی هستیم تا آنرا خوبتر سازماندهی نماییم. اما بی نظمی در کار آنان سبب آن میشد که گاهی ماهانه سه یا چار کشتی مواصلت ورزیده و در گدام های ما جای برای نگهداری نمیبود و گاهی هم ماه ها نسبت عدم مواصلت کشتی ها، گدام ها کاملاً خالی میبود.

مقدار کمی سلاح از طریق میدان هوایی راولپندی (پایگاه هوایی چکلاله) مواصلت میورزید. تا سال 1986 اکثراً مواصلت سلاح از این طریق، سبب اصطکاک بین (آی. اس. آی) و قوای هوایی پاکستان میشد. علت معضله این بود که  (سی. آی. ای) سلاح های خریداری شده را  در پایگاه هوایی «دهران» واقع در عربستان انبار و سپس از آنجا باید توسط طیارات عربستان سعودی و یا طیارات قوای هوایی پاکستان به کراچی انتقال داده میشد. بنابر علل نامعلوم این پرواز ها از نظم برخوردار نبود و بنظر من عامل این بی نظمی (سی. آی. ای) بود زیرا هرگاه نماینده آن در میدان هوایی عربستان موجود میبود وی به طیارات ما طبق پلان، اجازه نشستن را نمیداد و بعضاً آنرا مجبور به بازگشت میساخت. هواپیماهای عربستان سعودی نیز اکثراً به وقت معینه مواصلت نمی ورزید و گاهی هم بدون اطلاع و تفاهم قبلی داخل فضای هوایی پاکستان شده که طبعاً حالت آماده باش قوای هوایی پاکستان را در قبال میداشت. این معضله بعد از دو سال طوری حل شد که بر طبق آن طیارات امریکایی مسؤلیت انتقال سلاح را عهده دار شد، اما مناسبات ما با قوای هوایی  پاکستان همچنان تیره باقی ماند.

سلاح بعد از رسیدن به پاکستان در اختیار ما قرار میگرفت، باید توضیح نمایم که قبل از تقرر من در (آی. اس. آی) سیستم اکمالاتی خاص ایجاد شده بود و این به برکت انفاذ قانون نظامی و تسلط نظامیان در همه عرصه ها بود. آنان هم طراحان قانون و هم مجریان آن بودند. بطور مثال، در ارتباط با حمل و نقل اکمالات، باوجود وسعت بیش از اندازۀ آن باز هم سیستم عادی اداری و دفتر داری به هیچ وجه مرعی الاجرا نبود و هیچگونه سند تحریری در مورد نگاشته نشده و همۀ امور صرف با هدایات و اوامر شفاهی اجرا میگردید. هرگاه گاهی در مورد سوالی مطرح میشد، جواب این بود که محموله مربوط پروژه تبلیغاتی ولی "محرم" و مربوط بمب اتومی است. این جواب کافی بود که طرف همکاری نماید.

پول تکس بندر کراچی بصورت نقدی تادیه میشد و چون بر محموله ها نوشتۀ "تجهیزات دفاعی" موجود بود لذا طرزالعمل معمول گمرگی در مورد آن عملی نمیشد. ده الی  بیست واگون ریل از کشتی بارگیری شده به گدام های من در کمپ اوجری و یک اندازۀ کم آن مستقیماً به کویته انتقال داده میشد. امنیت این واگونها از طرف محافظین وزارت دفاع (MODC) تأمین میگردید. بطور عادی در 10واگون ریل تا 200 تن بار جابجا میشد. اما من توانستم در آنها تا 400 تن بار را جابجا نمایم. زمانی که چندین کشتی پیاپی مواصلت میورزید، معضلات زیادی ایجاد گردیده و نظم معمولی برهم میخورد. عمله و باربران در جابجایی آن به مشکل مواجه شده و دگروال من برای پیدا کردن ریل با مامورین مربوط در چنه زنی میبودند.

ما در راولپندی 200 عراده لاری داشتیم که هریک ظرفیت پنج تا ده تن را داشت که همه دارای نمبر پلیت های جعلی بوده و وقتاً فوقتاً تعویض میگردید و توسط آن سلاح و مهمات به محلات مورد نظر انتقال داده میشد. تمام صندوقها بعد از انتقال به گدام، باز گردیده و بعد از تفکیک نگهداری میشد. تمام اجناس داخل شده و خارج شده از گدام در دفتر مربوط ثبت و گذارش آن هر روز صبح بر سر میز کارمن حاضر میبود.

بعد از آن سلاح و مهمات بر طبق سهیمه قبلاً تعین شده، به تنظیم ها توزیع و به پیشاور انتقال داده میشد. در مورد سهیمه و تخصیص سلاح من بعداً معلومات خواهم داد. من علاقمند بودم تا هرچه زودتر سلاح و مهمات موجود در گدام ها در اختیار استعمال کننده گان قرار گیرد. به همین علت اصرار داشتم تا هرچه زودتر محموله به افغانستان منتقل گردد تا از یک طرف گدام ها برای محموله های بعدی تخلیه گردد و از طرف دیگر جلو خطرات احتمالی تصادفی ناشی از حریق و یا تخریبات و سبوتاژ احتمالی دشمن گرفته شود. هرگاه ساده تر گفته شود ما بر سر بشکۀ پُر از مواد انفجاری نشسته بودیم و در مجاورت ما هم منازل مسکونی قرار داشت. باوجود که تقریباً هشتاد فیصد تمام سلاح و مهمات که در افغانستان بکار برده میشد از طریق کمپ اوجره فرستاده میشد و رفت و آمد بیش از حد به کمپ موجود بود و من طی چار سال شاهد هیچگونه حادثۀ که دلالت بر نقض تدابیرامنیتی کمپ و یا مورد توجه دشمن قرار گیرد، نبودم. 

هر روز از ساعت پنج صبح تا ظهر قطاری از لاری ها، به رانندگی مؤظفین امنیتی وزارت دفاع که ملبس به لباس عادی بودند به طرف پیشاور که در150 کیلومتری کمپ داشت حرکت میکردند. این لاری ها باید قبل از فرا رسیدن شام بدانجا مواصلت میورزیدند، به همین علت باید آخرین لاری تا ظهر حرکت مینمود. بعد از ظهرها، لاری های تخلیه شدۀ روز قبل، دوباره به راولپندی مراجعت و توسط کارکنان ورکشاپ ما ترمیم  برای سفر بعدی آماده میگردید.

برای رعایت پنهان کاری 50 ـ 60 لاری ذکر شده بصورت انفرادی و نه بشکل قطار و به فواصل دور از یکدیگر حرکت میکردند. ما به فاصلۀ پنج ـ ده دقیقه، دو و یا سه لاری را حرکت میدادیم و آنان در بین ترافیک عادی طی طریق مینمودند، محافظ مسلح طوری که جلب توجه ننماید، در جنگله هر لاری در حالت آماده باش قرار میداشت. باری حین سفر با یک کارمند محلی (سی. آی. ای) از پیشاور به وی چلنج دادم تا اگر بتواند لاری های ما را تمیز دهد که در شناخت آن موفق نشد.

تشویش اساسی ما در مورد حوادث ترافیکی تصادفی بود و برای جلوگیری از خطرات احتمالی ما یک افسر را در لاری اولی و یکی راهم در لاری آخری توظیف نموده و برای جلوگیری از سکتگی، یک یا دو لاری بدون بار نیز در معیت آنان حرکت میکرد. جنرال اختر باوجود که از مشکلات ما در امر اکمالات باخبر بود، اما در مورد تصادمات ترافیکی بسیار سختگیر و آنرا غیر قابل قبول میدانست. من برای جلوگیری از تصادمات بر تعداد افسران مشایعت کننده افزودم تا حین حرکت قطار، قواعد مربوط  را با دقت مراعات نمایند.

در سال 1986 محاسبه نمودم که لاری های اکمالاتی ما بیشتر از یک ملیون کیلومتر راه را پیموده اند. در طی این فاصله تصادمات ترافیکی نیز بوقوع پیوسته که دلخراش ترین آن تصادم لاری با یک تیز رفتار بود. قربانیان حادثه قبل از رسیدن افسر مسؤل قطار به محل حادثه از محل انتقال یافته و وی قادر نشد تا زخمی ها را در شفاخانه نزدیک محل پیدا نماید. بعداً تثبیت شد که قربانیان حادثه افسران اردو بوده و دو نفر آنان در شفاخانه نظامی جان داده بودند. با وجود که شهود محل واقعه در مورد مقصریت وسیلۀ مربوط به افسران نظامی معلومات داده بودند، اما مسؤولین اردو مسؤلیت واقعه را بدوش (آی.اس.آی) می انداختند.

محموله در پشاور برای تنظیم ها تسلیم داده میشد. آنان سلاح و مهمات را در گدامهای خویش جابجا نموده و رانندگان شب را همانجا سپری می نمودند. این شیوه معمول نقل و انتقال سلاح بود که توسط من سازماندهی گردیده بود. البته در مواردی خاص استثناآت نیز وجود داشت که بر طبق آن سلاح مستقیماً از کراچی به کویته انتقال داده میشد. چنانچه راکت اندازها و راکت های دافع هوای سام که تعداد آن زیاد نبود و در مناطق خاص عملیاتی چون اطراف کابل، میدان های هوایی و در امتداد شاهراه سالنگ استفاده از آن هدایت داده میشد به این شیوه منتقل میگردید. عدۀ زیادی از قوماندانان در آرزوی سقوط دادن هلیکوپتر و فیر کردن راکت بر هدف از فاصلۀ ده کیلومتری بودند، زیرا این عمل آنها باعث افزایش حیثیت آنان میشد. اما من همیشه تأکید مینمودم که این سلاح ها باید مطابق اصول و ستراتیژی جنگ پارتیزانی بکار برده شود. من این نوع سلاح را در تفاهم و مشوره با تنظیم ها مستقیماً به قوماندانان که در نواحی حساس فعالیت داشتند میسپردم. هم چنان زمانی که عملیات خاص پلان میشد، مثلاً پلان برای غرق ساختن کشتی ها در دریای آمو که ضرورت به مین های مقناطیسی داشت و یا حین که حمله وسیع بر گارنیزیون سازماندهی میشد، من در تفاهم با تنظیم ها مستقیماً با قوماندانان محل در تماس میشدم.

باوجود اتهامات وارده مبنی بر موجودیت فساد و رشوت در مسیر کانالهای اکمالاتی، من گفته میتوانم که در بخش وسطی این کانال که مربوط به من بود، چیزی بنام فساد موجود نبود. اما در بخش اولی این کانال که مربوط به (سی. آی. ای) بود، به  اطمینان گفته میتوانم که امکان و احتمال تقلب و فساد موجود بود، چنانچه من در مورد بی کفایتی و حتی احتمال زد و بند ها در بخش  قبلی تذکراتی داده ام.

در مورد اینکه اتهام وارد میشد که (آی.اس.آی) بخش از سلاح ها را در اختیار اردوی پاکستان قرار میدهد باید توضیح نمایم که تا اندازه این اتهام واقعیت داشت، زیرا 200 میل ماشیندار 14.5 میلیمتریRPG-7  و راکت های دافع هوا  SA-7در اختیار ارتش پاکستان قرار داده شد تا در مواقع اضطراری جزوتامهای مستقر در نواحی غربی کشور جای که قوای افغان و شوروی گاه گاهی حریم هوایی پاکستان را نقض مینمودند تسلیح شود. با قاطعیت گفته میتوانم که بجز این مورد هیچ مورد دگری از سپردن سلاح به اردوی پاکستان صورت نگرفته است. این کار احمقانه بود که ما بدون اجازه (سی. آی. ای) چنین عملی را مرتکب شده  و از اعتماد آنان سوء استفاده نماییم و یقیناً که سبب اعتراض آنها میشد. چنانچه شایع شدن خبر ذکر شده، باوجود که از طرف ما توضیحات لازم نیز داده شد، مناسبات ما را برای مدتی تیره ساخت. (سی. آی. ای) همیشه تقاضا داشت تا در مورد توزیع و تقسیم سلاح رسیده به پاکستان کنترول و مراقبت داشته باشد و این موضوع همیشه سبب منازعه بین ما میشد.

در طی هشت سال که جنرال اختر در راس (آی.اس.آی) قرار داشت، صلاحیت توزیع سلاح و مقدار آن و این که به کی، چقدر توزیع گردد، مربوط (آی.اس.آی) بود و این اصل غیر قابل تغییر دانسته میشد و بنابر همین اصل بعد از ایجاد "اتحاد" این صلاحیت در اختیار ما بود و بر طبق آن به تنظیم ها سلاح و مهمات توزیع می گردید.

 خارج از (آی.اس.آی) حتی رئیس جمهور در مورد توزیع و کنترول سلاح و مهمات و  سایر خدمات لوژستیکی که از طریق گدام ها و سلاحکوت های ما در راولپندی و کویته صورت میگرفت نظارت و کنترول نمیکرد. تنها (سی. آی. ای) نبود که در مورد توزیع و تقسیم سلاح آرزومند مداخله بود بلکه سفیر امریکا نیز اکثراً در مورد انتقاد مینمود. همچنان کنگره امریکا، ژورنالستان، جنرالهای ارشد پاکستان و بالاخره تنظیم ها نیز از چگونگی توزیع سلاح رضایت نداشتند. آنها مدعی بودند که بهتر از همه در مورد میدانند. در عقب اینگونه مداخلات و علاقمندی ها به پروسه توزیع سلاح انگیزه های سیاسی، استخباراتی و شخصی موجود بود و روی همین ملحوظ از هر امکان برای تحت فشار قرار دادن (آی.اس.آی) بمنظور تعدیل سهیمه ها استفاده میکردند. احزاب و قوماندانان همیشه خواستار سلاح بیشتر، خوبتر و جدیدتر بودند. امریکایی ها بیشتر اصرار داشتند که ما توجه بیشتر به تنظیم های جهادی بنیاد گرا و بصورت مشخص به تنظیم  حکمتیار داریم. این موضوع همیشه منبع اختلاف، اصطکاک و عدم نارضایتی بین ما بود.

از اینکه امریکا نصف پول خرید سلاح را تادیه میکرد، خود را ذیصلاح میدانست تا تصمیم بگیرد که کی ها باید آن سلاح را بکار ببرند. با تشدید جنگ و مخصوصاً زمانی که شوروی ها در مورد خروج نیروهایش از افغانستان صحبت ها را آغاز کردند، نگرانی امریکا نیز بیشتر گردید، زیرا آنها از به میان آمدن یک دولت بنیاد گرامی اسلامی در کابل همانند رژیم خمینی و خاصتاً در وجود حکمتیار تشویش داشتند. در اثر همین تشویش و هراس، آنان سیاست خویش را در مورد امتناع  از کمک برای پیروزی مجاهدین طرح کردند و در زمان کار من، بهانه های روز افزون آنان در مورد توزیع و سهیمه بندی سلاح و مهمات ناشی از این پالیسی دانسته میشد.

وظیفه اساسی من وارد کردن فشار نظامی در داخل افغانستان بود تا قوای شوروی مجبور به عقب نشینی شود. من بحیث یک سرباز مسلکی در آرزوی حصول پیروزی در میدان جنگ بودم. بر اساس همین انگیزه من تصمیم میگرفتم که باید وسایل تأمین کنندۀ پیروزی یعنی سلام و مهمات بدست کسی برسد که بتوانند حد اکثر زمینه موفقیت را تأمین نمایند. باوجود که من صلاحیت امر و نهی را بر کسی نداشتم، مجبور بودم تا چنان ستراتیژی را تعمیل نمایم که بر عملیات تأثیرگذار بوده و موفقیت را تأمین نماید. من باید حملات را بر اهداف ستراتیژیک که 260000 میل مربع را در بر میگرفت، سازماندهی و هماهنگی مینمودم و اکمالات آن باید با استفاده از حیوانات صورت میگرفت و ارتباطات هم اکثراً باید از طریق پیغام رسانان هم مانند زمان اسکندر مقدونی تأمین میشد. تمرکز و تشریک مساعی قوت ها دو اصل اساسی و تغییر ناپذیر در جنگ است. پیروزی در جنگ عمدتاً وابسته به کاربرد همزمان آن در زمان معین و مکان مشخص است. برای تحت قومانده درآوردن و تحت تأثیر قرار دادن تنظیم ها و قوماندانان و سوق نمودن آنان به استقامت درست من بجز از همین وسیله یعنی دادن و یا دریغ کردن اسلحه و مهمات و آموزش وسیله و امکان دیگر نداشتم.

همانگونه که قبلاً گفته ام سلاح جز مهم زندگی یک افغان است. داشتن یک تفنگ عصری حیثیت شخص را بالا میبرد. حصول سلاح های ثقیل و مهمات آن خواست مشترک مجاهدین بود و حاضر بودند برای بدست آوردن آن هر نوع انعطافیت نشاند داده و دساتیر و هدایات  مرا اجرا نمایند. بر همین اساس هرگاه آنان در اجرای عملیات موفقیت بیشتر بدست می آوردند؛ در نتیجۀ آن سلاح و راکت های بیشتر در اختیار آنان قرار داده میشد و این وسیله مؤثر بود که توسط آن میتوانستم همکاری بیشتر آنان را جلب نمایم. به عبارۀ دیگر در یک دست من علف و در دست دیگر من قمچین قرار داشت. در صورت که (آی.اس.آی) چنین صلاحیت را نمیداشت، پیروزی من در اجرای وظایف ناممکن بود.

هشتاد در صد از مجموع سلاح ها و مهمات، به غرض توزیع بعدی در اختیار تنظیم ها قرار داده میشد، هر قوماندان باید سهیمه خویش را از تنظیم مربوط خویش بدست می آورد. استثنا تنها در مواردی موجود بود که قوماندان، تعلیمات خاص آموزشی را برای عملیات خاص سپری و سلاح مستقیماً در اختیار نامبرده قرار گرفته اما  تعداد آن از سهیمه تنظیم مربوطه داده میشد. متحدین امریکایی ما علاقمند آن بودند تا سلاح مستقیماً به قوماندانان توزیع شود و قبل از توظیف من چنین شیوه معمول بود. در آنزمان مراجعه کم و حادثه کویته نیز اتفاق نه افتاده و "اتحاد" ایجاد نشده بود. در اواسط ده هشتاد این شیوه دیگر غیر کارآمد بود، زیرا از یک طرف مراجعه زیاد شده و از طرف دیگر رابطه و معامله مستقیم با صدها قوماندان رقیب یکدیگر که هریک خواستار سلاح زیاد برای شهرت بیشتر بود، بی نظمی و هرج مرج را به میان می آورد. لذا بهتر بود تا در مورد از طریق هفت تنظیم رابطه برقرار گردد.

هر سه ماه یکبار جلسه عملیاتی به اشتراک جنرال اختر، اینجانب و عدۀ از کارمندان اداره مربوط من با رتبه دگرمن و بالاتر از آن دایر میگردید. موضوع اصلی و همیشه گی این جلسات بحث و تصمیم گیری در مورد توزیع و تعیین سهیمه اسلحه و یا هم ضرورت تعدیلات در اصول و مقررات مربوط  بود. چون مطالب مطروحه در جلسه زیاد بحث انگیز بود، لذا من قبل از آن ساعت ها در مورد با کارمندان تحت امر خویش بحث و نظریات و پیشنهادات آنان را قبل از اینکه به جنرال اختر گذارش داده شود میشنیدم. در جریان جلسه نیز بحث های طولانی صورت میگرفت و تصمیم نهایی توسط جنرال اختر اتخاذ میشد. او به ندرت با طرح های ما مخالفت مینمود. در اثنای پلانگذاری، ما برای هر تنظیم سهیمه مشخص را تعیین مینمودیم. اما این سهیمه برای همیشه ثابت باقی نمی ماند، بلکه بر اساس نتایج عملیات ها در مورد آن باز نگری صورت میگرفت. در صورت که یک تنظیم در پیشبرد جنگ فعالیت بیشتر از خود نشان نمیداد، بعد از اخطار شفاهی به رهبر تنظیم، سهیمه آن بتدریج کاهش می یافت.

معیار اولی که  براساس آن سهیمۀ توزیع سلاح برای تنظیم ها تعیین میشد عبارت بود از توانایی و برجستگی تنظیم در میدان عملی جنگ، تعداد اعضای یک تنظیم در مورد ارزش داده نمیشد. بطور مثال تنظیم یونس خالص در مقایسه با سایر تنظیم ها اعضای کمتری داشت اما در عمل توانایی جنگی آن به مراتب از تنظیم های بزرگ مثلاً  تنظیم مجددی بیشتر بود. به ساحۀ فعالیت قوماندان هر تنظیم ارزش بسیار داده میشد. اکثریت قوماندانان بیرون از ساحۀ  خویش و لو که در عین دره قرار داشت، جنگ نمی نمودند. بنابران دادن اسلحه بیشتر به آنهای که از اهداف ستراتیژیک دورتر قرار داشتند کار بیهوده بود. چنانچه هر تنظیم نیرومندی که در اطراف کابل قرار داشت، سهمی بیشتری از سلاح را نصیب میشد و هم چنان به آنهای که در اطراف اهداف ستراتیژیک و عمده مانند میدان های هوایی و خطوط اصلی اکمالاتی فعالیت داشتند سهیمه بیشتر تخصیص داده میشد. باید خاطر نشان ساخت که کاربرد کلمۀ نیرومند به معنی زیاد بودن تعداد مجاهدین نه بلکه منظور از تعداد و مؤثریت حملات آنان در ساحه فعالیت بوده است. برای ارزیابی اینگونه فعالیت ها، اطلاعات حاصله از تصرف کانالهای مخابراتی مرا کمک مینمود تا در مورد ادعا های قوماندانان و تنظیم ها قضاوت نمایم. هم چنان ما بر اساس عکس های هوایی ماهواره ای که از طرف (سی. آی. ای) در اختیار ما قرار میگرفت خسارات عایده ناشی از عملیات را ارزیابی مینمودیم. من و کارمندان تحت اثر من در مورد اظهارات اغراق آمیز و بزرگ سازی مجاهدین تجربه داشتیم. برای ارزیابی دقیق فعالیت ها، ما اطلاعات حاصله از اشخاص منفرد، گذارش های اطلاعاتی هفته وار (سی. آی. ای) و (می ـ شش) و سایر منابع اطلاعاتی را تحلیل و تجزیه نموده و بر اساس آن قضاوت مینمودیم که کی میرزمد و کی نه.

بعداً ما کنترول تنظیم ها را در مورد فعالیت های مشکوک چون فروش غیر قانونی سلاح ارزیابی مینمودیم جمع آوری اطلاعات در این استقامت کار عمده و روزمره من بود، هرگاه تثبیت میشد که یک تنظیم نمیتواند قوماندانان مربوط خویش را در چنین موارد کنترول نماید سهیمه سلاح آن قطع میگردید. به باور من هیچ قوماندانی در افغانستان وجود نخواهد داشت که گاهی اسلحه را نه فروخته و یا تبادله نکرده باشد، اما ارزیابی ما این بود که هرگاه این معامله بخاطر جهاد صورت گرفته باشد، مورد مجازات قرار نمیگرفت. چنانچه بار ها اتفاق افتاده که در حالات عاجل برای بدست آوردن مواد خوراکه، تخلیه زخمی ها و یا تهیه مهمات مورد نیاز چنین معاملات  خرید و فروش سلاح صورت گرفته است.

هرگاه تثبیت میشد که فروش سلاح در پاکستان بمنظور تامین منافع شخصی و حصول ثروت صورت گرفته با آنان برخورد شدید صورت میگرفت. چند تن از رهبران در مقابل اینگونه اعمال با بی تفاوتی برخورد نموده و استدلال شان این بود که آنان بودیجه کافی ندارند. اکثری از کارمندان رسمی این تنظیم ها که تحصیل یافته غرب بودند، مانند کارمندان سایر تنظیم های بنیاد گرا که ماهوار صد دالر به آنان پرداخته میشد، راضی نبودند. آنان سه برابر این مبلغ معاش داشته و علاوه برآن، خانه رایگان نیز در اختیار آنان قرار داشت. با وجود آن تمایل برای فروش سلاح که مفاد صد فیصد را برای آنان در برداشت همیشه موجود بود.

عامل دیگری که در مورد در نظر گرفته میشد عبارت بود از توانایی و مؤثریت سیستم اکمالاتی احزاب که در مورد آن به تفصیل معلومات داده خواهد شد. بهترین امکان برای ارزیابی و قضاوت در این مورد معاینه و بررسی دوامدار گدام ها و سلاحکوت های آنان بود. زمانی که کارمندان من گذارش میداد که بعضی سلاحکوت ها اکثراً و حتی بعضاً برای ماه ها مملو بوده، دلالت بر آن میکرد که در آن تنظیم تمایل جدی برای جنگیدن وجود ندارد، لذا این تنظیم مستحق سهیمه بیشتر نمیشد. تنظیم مولوی نبی مقصر درجه یک در این عرصه بود. این تنظیم با وجود داشتن قوماندانان برجسته در جبهه و امکانات بسیار زیاد و اینکه یک جنرال اردوی سابق نماینده نظامی آن بود، اما نبی و مقامات رهبری آن توانایی آنرا نداشتند تا بطور مؤثر در مورد عمل نمایند. در نقطۀ مقابل آن تنظیم سیاف قرار داشت که در دیپوها و سلاحکوت های آن همیشه سلاح کمتر میبود. باید علاوه نمایم که وی یگانه شخص بود که بطور مستقیم کمک های مالی بسیار زیادی را از حامیان عرب خویش بدست می آورد.

در سال 1987 تنظیم ها قرار ذیل سهمیه  سلاح را بدست می آوردند: حکمتیار 18ـ20 فیصد، ربانی 18 ـ 19 فیصد، سیاف 17 ـ 18 فیصد، خالص 13 ـ 15 فیصد، نبی 13 ـ 15 فیصد، گیلانی 10 ـ 11فیصد و مجددی 3 تا 5 فیصد. ارقام ذکر شده بیانگر آن است که سهمیه زیاد یعنی 67 تا 73 فیصد به بنیاد گرایان تعلق داشت و این امر سبب نارضایتی (سی. آی. ای) میشد. در حالی که این سهمیه بندی بر اساس معیارهای نظامی صورت میگرفت در حال که منتقدین من بیشتر ملحوظات سیاسی را در نظر میگرفتند و من منحیث شخص نظامی آنرا نادیده می انگاشتم.

طوری که من تمام مصارف و تمام شد هر سلاح و مرمی را از خریدار تا فیر کننده محاسبه نموده ام مبلغ سرسام آوری را تشکیل میداد. این مصارف و مخارج عبارت بود از کرایه کشتی، ریل و موتر لاری تا پیشاور و بعداً انتقال دادن آن تا سر حد افغانستان و سپس به داخل افغانستان، با اضافه قیمت خرید آن که این مصارف را صد بار بالا می برد. به احتمال زیاد پر مصرفترین بخش این پروسۀ اکمالاتی، قسمت آخری آن بود یعنی از سلاحکوت های تنظیم ها تا رسیدن آن بدست مجاهدی که آنرا مورد استعمال قرار میداد. اکمالات کابل و ولایات شرقی نسبت کوتاه بودن فاصله قابل کنترول بود، در حالی که مخارج انتقال دادن سلاح به ولایات شمال از یک طرف بسیار زیاد و از طرف دیگر غیر قابل کنترول بود چنانچه در سال 1986 این مصارف بیش از حد بالا رفت. در این زمان مخارج یک کیلوگرام 15 تا 20 دالر رسید. بطور مثال انتقال یک دستگاه هاوان از سرحد پاکستان تا مزار شریف در حدود 1100 دالر تمام میشد در حالی که قیمت یک بم (مرمی) آن 65 دالر بود. شگفت آور این بود که مصارف ماهوار یک تنظیم  با اضافه مصارف ترانسپورتی آن بالغ بر یک و نیم ملیون دالر میگردید.

(سی. آی. ای) هر ماه مقدار پولی را به حساب بانکی که تحت کنترول آی.اس.آی قرار داشت انتقال میداد. از این پول برای دفاتر تنظیم ها، ساختن و مراقبت دیپو ها، خریداری مواد ضروری ( مواد غذایی و البسه)، تادیه مدد معاش رهبران، معاش برای کارمندان تنظیم ها و مصارف ترانسپورت استفاده میشد. مصارف ترانسپورت شامل خریداری عراده جات و پرداخت پول برای قرار دادی ها بمنظور انتقال تدارکات به داخل افغانستان بود، اما خریداری قاطر ها از چین (بعداً  اسپ ها از ارجنتاین) شامل این بودیجه نبود بلکه پول آن مستقیماً از طرف (سی. آی. ای) تادیه میشد. این مبلغ پول معمولاً در ظرف 10 ـ 12 روز از طرف تنظیم ها به مصرف میرسید. به جز از پول نقد، سایر تدارکات از طریق کانال اکمالاتی تعیین شده به دیپو های تنظیم ها در پیشاور یا کویته تسلیم داده میشد. زمانی که برای بار اول از دیپو های آنان در پیشاور که در همجواری منازل مسکونی قرار داشت بازدید نمودم واقعاً به وحشت دچار شدم، زیرا حداقل تدابیر نگهداری و امنیتی در آن رعایت نشده و همه چیز در حالت درهم و برهم قرار داشت. در یکی از این سلاحکوت ها، معتمد سلاحکوت در حالی که بر سر یک مین ضد تانک نشسته، بر دیگدان که درآن آتش مشتعل بود آشپزی میکرد. برای بهبود وضع کوشش کردم تا در وحلۀ اول  دیپوهای هفتگانه به فاصلۀ چند کیلومتری شهر منتقل گردد اما صرف مقدار کمی پول برای این امر فراهم شد.

احزاب و قوماندانان، منابع دیگری عایداتی نیز داشتند، قوماندانان در افغانستان تا اخیر سال 1984 مالیه محلی را از ساکنین ساحه تحت تسلط خویش جمع آوری مینمودند، اما با شدت جنگ زمانی که قوای شوروی قریه جات را درهم کوبید و سیستم آبیاری خراب و محصولات زراعتی به آتش کشیده شد و مردم مجبور به مهاجرت شدند، جمع  آوری این نوع مالیه ناممکن گردید. سلاح های به غنیمت گرفته شده را میتوان استعمال  و یا تبادله نمود. بر اساس اصول اسلامی غنیمت جنگی باید به پنج حصه تقسیم گردد که از جمله یک حصۀ آن به دولت (تنظیم جهادی) تسلیم داده میشد. بعضی اوقات مجاهدین سلاح را به قیمت نازل از پوسته های قوای شوروی و یا افغان میخریدند. من میتوانم تائید نمایم که تعداد این گونه سلاح اگرچه کم بود اما اکثراً چنین معاملات صورت میگرفت.

کمک های پولی فراوان عرب ها برای اکمالات منبع خوب بود. منظور من از کمک های شیخ های ثروتمند و سازمانهای خصوصی است نه کمک های دولت عربستان سعودی. بدون این کمک های فوق العاده ملیونی، تهیه سلاح برای مجاهدین کار بسیار دشوار بود. قسمت زیادی این کمک ها در اختیار چار تنظیم بنیادگرا قرار داده میشد. سیاف روابط و وابستگی های خاص شخصی و مذهبی در عربستان داشت و به همین جهت خزانه او همیشه مملو از پول میبود. از اینگونه کمک به تنظیم های میانه رو سهم کمتر میرسید و در نتیجه توانایی عملیاتی آنها در مقایسه با تنظیم های بنیاد گرا کمتر بود. پس میتوان گفت که پول عرب ها نقش عمدۀ را در پیشبرد عملیات های ما داشتند.

زمانی که لاری های من سلاح و مهمات را در دیپوهای تنظیم ها تخلیه مینمود، صلاحیت توزیع آن را به قوماندانان، تنظیم مربوطه داشت. ( در موارد نوع خاص سلاح و سلاح که برای عملیات محصوص مشخص گردیده بود البته استثنا وجود داشت.) هرگاه کدام قوماندان سهیمه خود را دریافت نمیکرد و یا به اندازه کافی  در اختیار وی قرار داده نمیشد، من در مورد اقدامی کرده نمی توانستم. هر تنظیم در مورد توزیع سلاح و مهمات به قوماندانان مربوط اصول خاص خود را در داشت. بعضاً سلاح و مهمات بر اساس فیصدی معین توزیع میگردید که چندان مؤثر نبود، زیرا بر اساس آن برای مجاهدین مناطق نسبتاً آرام و مناطق که در آن درگیری زیاد بود یکسان اسلحه و مهمات توزیع می شد. معمولاً هر قوماندان ولایتی باید سهیمه خویش را از گدام های سرحدی دریافت میکرد. بعضاً سهیمه یک ولایت به یک قوماندان و گاهی به چند قوماندان ارسال گردیده و صلاحیت بعدی توزیع آن به آنها تعلق داشت.  

نحو انتقال سلاح و مهمات توسط تنظیم ها یک پروسۀ زیاد دشوار، بی نظم و سبب ضایع شدن وقت میشد. در این پروسه از لاری ها، کراچی، شتر، قاطر و اسپ استفاده  شده وهم چنان توسط مجاهدین حمل و نقل میگردید.

تنظیم های بزرگتر تا 300عراده وسیلۀ نقلیه مختلف در اختیار داشتند. اینان وسیله نقلیه معمولی بود که با سایر وسایط عادی در سرحد یکجا میشدند. بعضی لاری های افغانی بودند که در کابل خریده شده و از آن برای انتقالات در فاصلۀ دور استفاده میشد. تعداد این وسایط نقلیه در مقایسه با لاری های (آی.اس.آی) بیشتر بود زیرا همیشه روزهای طولانی در سفر بوده و برگشت دوبارۀ آن در روز بعدی ناممکن بود. بعضاً لاری هفته ها به مرکز تنظیم مراجعت نمی کردند. بعضی اوقات این لاری ها فاصلۀ تقریباً هزار کیلومتری را تا ولایات شمالی و یا غربی می پیمود. در بعضی جا ها انتقالات تنها توسط حیوانات ممکن بود.

در داخل افغانستان بعضی قوماندانان برای انتقال سلاح از وسایط ترانسپورتی اردوی افغان استفاده میکردند. و این یک ممیزۀ جنگ بود که در آن از لاری های دشمن استفاده میشد. این وسایط عسکری یا خاد در اثنای عملیات تخریبی در کابل و یا سایر شهر ها ربوده شده بود. انتقالات با این لاری ها رایگان بود اما پول در هر حال نقش عمده را در پروسه انتقالات داشت.

تنظیم ها به واسطۀ لاری های مربوط، سهیمه مربوطه را تا نواحی سرحدی انتقال میداد. در نوار سرحدی پاکستان تقریباً پنجاه و پنج نقطه عبوری عمدتاً در جوار پاره چینار و چمن در شمال غرب کویته موجود بود.  برای رسیدن به این مناطق، وسایط باید از صوبه سرحد، بلوچستان و مناطق قبایلی عبور مینمود (نقشه دوم دیده شود). در سرتاسر این نواحی ارتش پاکستان، قوای سرحدی و پولیس همیشه آماده کمک بود. آنان صلاحیت داشتند تا جواز نامه عبوری را کنترول و وسایط را تلاشی نمایند. برای سهولت رفت و آمد وسایط آی.اس.آی برای تمام لاری ها "جوازنامه عبور" را صادر نموده بود که در آن تمام مشخصات لاری بدون ذکر نوعیت محمولۀ آن درج شده بود. برای پوسته های امنیتی مسیر راه، نیز لیست لاری های که در آن خط و سیر که در تردد بودند، داده شده بود. این لاری ها حین حرکت به طرف سرحد مورد تلاشی قرار نگرفته اما در برگشت بمنظور جلوگیری از انتقال مواد مخدر و یا انتقال سلاح به پاکستان تلاشی میشدند. اکثراً این سیستم با وجود کارآیی آن مکمل نبود. بعضی اوقات پولیس در پوسته های تلاشی خواستار پول بودند. سوءاستفاده و رشوت ستانی یکباره در طول راه افزایش یافت و سبب تأخیر و توقف لاری ها  برای چندین ساعت میشد.

در این مورد موجودیت اینگونه مشکلات چشمدید شخصی من جالب است، حین که ویلسن Wilson عضو کانگرس امریکا را در سفر مخفی اش به داخل افغانستان همراهی میکردم افسری را وظیفه دادم تا قبل از ما حرکت نموده و پوسته های موجود در مسیر راه را در جریان گذاشته تا موتر ما را متوقف نسازند. اما در اولین پوسته تلاشی، ما را متوقف ساختند. شخصی با لباس ملکی اظهار داشت که بدون بازرسی مدارک اجازه رفتن را نمی دهد. من کارت هویت نظامی خویش را نشان دادم اما وی گفت تا زمانی که هدایت مافوقش را حاصل ننماید اجازه رفتن را داده نمیتواند. آمر مافوقش در دفتر موجود نبود و با سپری شدن پانزده دقیقه، اعصابم خراب و اخطار دادم که هرگاه راه را باز ننماید سه محافظم شاجورهای خود را در شکم وی خالی خواهند نمود. وی با دیدن میله های ماشیندار AK-47 توجیه شده به جانب خود، راه را باز نمود. حین که افسر پیش فرستاده شده را مورد عتاب قرار دادم وی نیز در راه بازگشت پوسته متذکره را مورد هجوم قرار داده و شخص متذکره را دستگیر نمود. این شخص با پی بردن به سرنوشت بعدی خویش عذر و زاری و گریه نموده بعد از پانزده کیلومتر وی را از موتر پائین نمودیم.

در مجاورت سرحد خصوصاً در نزدیکی پاره چینار، میرامشاه و چمن هر کسی به شکلی از اشکال در جنگ در گیر بود. در کمپ های این نواحی ده ها هزار مهاجر زندگی میکردند، پایگاه های متعددی مجاهدین نیز این منطقه موجود بود، صدها قرار دادی با وسایط و حیوانات خویش مصروف نقل و انتقال مواد اکمالاتی به محلات گوناگون بودند، هر روز و هر ماه بلا انقطاع سلاح و مهمات از این جا انتقال داده میشد. به عبارۀ دیگر این محلات عمده ارسال تدارکات مجاهدین بود. ساحه دیورند برای اکمالات مجاهدین همان ارزش را داشت که دریای آمو برای قوای شوروی داشت. اینجا لاری های آمده از پیشاور و کویته تخلیه میشد و قوماندانان تدارکات خود را بدست آورده و بر حیوانات باربر بارگیری مینمودند.

در اوایل قوماندانان جهت بدست آوردن سلاح و مهمات و انتقال دادن آن با اسپ های خویش که بعضاً تعداد آن به صدها نعل میرسید به پاکستان می آمدند. اما به مرور زمان سلاح و مهمات زیاد و اسپ ها کم شدند و به برای این کار به هزاران حیوان بارکش ضرورت بود. لذا در سیستم انتقالات باید تغیراتی ضروری به وجود می آمد.

قراردادی های کرایه کش، با وجودی که سال به سال اجورۀ آنان بلند میرفت نقش مهمی در پروسۀ انتقال اموال داشتند. اینان مالکین حیوانات بارکش بودند که اموال را به داخل افغانستان منتقل میساختند و این وسیلۀ تأمین معیشت آنان بود. دوستان (سی. آی. ای) ما طرفدار چنین شیوه نبودند، آنان خواستار آن بودند که بارکشی توسط حیوانات، باید توسط مجاهدین صورت گیرد. من مخالف این طرح آنان بودم، زیرا اولاً مجاهدین قادر به نگهداری و مراقبت حیوانات نبوده و از نگهداری آن منفعتی برای آنان حاصل نمیشد، ثانیاً برای تغذیه حیوانات در طول راه باید به عوض اسلحه، نصف بار آنرا علوفه بار مینمودند. من بر اساس تجارب خویش میدانستم که این شیوه در مقایسه با قراردادی های بارکش پرمصرف و غیر مؤثر است.

حیواناتی که از آن برای انتقالات استفاده میشد، گوناگون بود. از شترها معمولاً برای انتقالات در فاصله های دور به استقامت ولایات جنوبی که زمین ها لم یزرع بود استفاده میشد، اسپ به حیث حیوان تیزرو در اکمالات پایگاه های عملیاتی از سرحد تا ولایات نقش عمده داشت و خاصتاً قاطرهای افغانی که از قرنها به اینطرف به حیث وسیله انتقالات از آن استفاده میشد، برای اینکار زیاد مساعد بود. نسبت تلف شدن تعداد زیادی از آنها، ما مجبور شدیم تا تعدادی زیادی اسپ از ارجنتاین وارد نماییم. تعداد قاطرها نسبت به اسپ ها کمتر بود زیرا نسل گیری آن در افغانستان  صورت نمی گرفت. تعدادی کمی در پاکستان موجود بود، اما در چین فارم های مخصوص پروش آن موجود و به حیث وسیله انتقالاتی مورد استفاده قرار میگرفتند.

از این حیوانات برای اجرای امور عملیاتی  و یا تکتیکی استفاده میشد. بطور معمول از قاطر برای انتقال هاوان، ماشیندار ثقیل و راکت انداز با مهمات آن تا محل انداخت و یا محل نزدیک به آن استفاده میشد. داشتن قاطرها و اسپ ها به قوماندانان امکانات آنرا میداد تا با استفاده از آن پایگاه های خود را اکمال و تقویه نمایند. به اصطلاح نظامی، این شیوه اکمالاتی ترانسپورت را Echelon می نامند که منظور از انتقال سلاح مستقیماً به خط جبهه جنگ و یا در جوار آن میباشد. (سی. آی. ای) تعداد زیادی از چنین حیوانات بار بر را خریده و از طریق تنظیم ها در اختیار قوماندانان قرار داد و مجزا از سیستم بار کشان اجیر بود.

مسیر عمدۀ اکمالاتی بجز از مسیر کراچی ـ کویته از راولپندی ـ پیشاور تا سرحد امتداد داشته و بعد از آن به شاخه های متعددی به داخل افغانستان ادامه می یافت. از نظر من این سیستم اکمالاتی به درختی شباهت داشت که ریشه های آن یعنی طیارات و کشتی های که سلاح و مهمات را از کشور های گوناگون به پاکستان رسانیده، در خارج از پاکستان قرار داشته و تنۀ درخت در داخل پاکستان از کراچی تا سرحد افغانستان کشیده شده و سپس صد ها شاخه و شاخچه های آن در داخل افغانستان منشعب بود. این شاخه ها مواد غذایی (سلاح و مهمات) را به برگ ها (مجاهدین) می رسانیدند. گاه گاهی بعضی از این شاخه ها و شاخچه ها قطع میشد، اما چون تنۀ درخت فعال بود، بزودی شاخه های نوی را رشد میداد. تنها قطع شدن ریشه ها و یا تنه درخت سبب خشکیدن آن میشد. در جریان جنگ تنها شاخه ها در معرض حملات قرار داده میشد. برعکس خطوط اکمالاتی شوروی ها که محدود به شاهراه ها بود، مسیر های اکمالاتی ما مشتمل بر ده ها سرک و راه عبور و مرور بزرگ و کوچک از کوه ها و دره ها عبور میکرد و در صورت مسدود شدن یک مسیر، راه دیگری بکار گرفته میشد.

(نقشه شماره 9)

در داخل افغانستان شش مسیر اساسی وجود داشت. (نقشه شماره 9). عمده ترین مسیر در ناحیه شمال از چترال تا پنجشیر، فیض آباد و ولایات شمال امتداد داشت. این کوتاه ترین، محفوظ ترین و ارزانترین خط السیر بود، ما میتوانستیم صرف از ماه جون تا اکتوبر از آن استفاده نماییم، در متباقی هشت ماه نسبت برف باری غیر قابل عبور و مرور بود. مزدحم ترین و موثر ترین راه از پاره چینار (منقار طوطی) از طریق علی خیل تا لوگر میرسید. این راه شاهرگ حیاتی جهاد بود که از طریق آن در حدود چهل فیصد اکمالات صورت میگرفت. این کوتاهترین  راه تا کابل بود که مدت یک هفته را در بر میگرفت. از طریق کوه ها برای رسیدن به صفحات شمال از این مسیر استفاده میشد که با گذشت یک ماه و یا بیشتر از آن میتوان به دشت های اطراف مزار رسید.در این مسیر دشمن مواضع قوی داشت و همیشه تلاش میورزید تا آنرا مسدود سازد. زمانی که قوای شوروی میخواست تا فشار بر کابل را کاهش دهد در ولایات شرقی عملیات بزرگ کمین و تلاشی را اجرا مینمود. در استقامت جنوب مسیر سوم اکمالاتی وجود داشت که از اطراف میرامشاه شروع و از طریق ژوره دوباره به لوگر منتهی میشد. کاروانهای اکمالاتی به استقامت جنوب در گردیز و یا غزنی و یا هم در قسمت شمال از طریق کوه ها به مسیر دوم وصل میشد. باوجود که این خط السیر نیز مزدهم بود و تا اندازۀ از حملات دشمن  نیز مصؤن بود.

مسیر چهارم از کویته آغاز و بعد از عبور سرحد در ناحیه چمن به قندهار و ولایات همجوار آن منتهی میشد. این راه هموار و اکمالات زیاد از این طریق توسط وسایط نقلیه صورت میگرفت. ما سعی میکردیم تا لاری ها در ظرف یک روز و یا یک شب به هدف برسد. همیشه وسایط مشکوک مورد حملات هوایی و یا زمینی دشمن قرار میگرفت.

پایگاه کوچک دیگری به فاصله 400 کیلومتری در غرب متصل با سرحد ولایت هلمند در محل دور افتاده ای در منطقۀ "گردی جنگل" قرار داشت. از این پایگاه احتیاجات ولایات هلمند، نیمروز، فراه و هرات اکمال میگردید. این مسیر انتقالات چون از بین مناطق هموار میگذشت کمتر از آن استفاده شده و همیشه مورد حملات قرار میگرفت، چنانچه ندرتاً کاروانهای ما بطور سالم از آن عبور میکرد. این مناطق کم جمعیت، خشک و باز بوده امکان هوشدار دهی قبل از وقوع حملات ناممکن بود. لاری های که در این مسیر حرکت میکردند به آسانی از هوا کشف و در مقابل آن کمین جابجا میگردید و یا  توسط هلیکوپتر مورد حمله قرار میگرفتند. لاری ها از این طریق تا هرات در مدت یک هفته میرسید.

سر انجام مسیر ششم از طریق ایران امتداد داشت. نقشه (9) نشان میدهد که برای اکمالات ولایات فراه و هرات از این طریق باید نخست راه طولانی را در غرب به امتداد سرحد بلوچستان با ایران طی کرد و سپس فاصلۀ 600 کیلومتر دیگر را در داخل خاک ایران به استقامت شمال زاهدان ایران و سپس تا سرحد ایران و افغانستان  در منطقه هرات پیمود. از لحاظ نظری، پیمودن این فاصله طی سه روز  باید طی میشد، ، اما در عمل رسیدن از این طریق مدت ها را در بر میگرفت. حین استفاده از این مسیر گاهی شش ماه منتظر اجازه نامه مقامات ایرانی میشدیم و آنهم مقدار کمی سلاح باید منتقل میشد. علاوه برآن کاروان توسط سپاه پاسداران تلاشی و معاینه و توسط آنان همراهی میشد. حین بازگشت در مورد وسایط نقلیه خالی نیز چنین شیوه  عملی میشد.

این بود نحو اکمالات و خطوط اکمالاتی ما که با وجود پیچیدگی ها، طولانی بودن و مصارف زیاد همیشه فعال بود. باید گفت که در مواردی بسیاری شکایات و اعتراضاتی مبنی بر عدم اکمالات اسلحه از جانب قوماندانان  صورت میگرفت، ممکن در بعضی موارد اعتراض آنها وارد بوده باشد. اما من از هیچ موردی آگاهی ندارم که در سال های 1983 ـ1987 مجاهدین در نتیجه کمبود مهمات به شکست مواجه شده باشند. اینگونه شکایات معمولاً یا از جانب قوماندانان وابسته به  تنظیم های غیر مؤثر و یا از جانب آنهای صورت میگرفت که دورتر از اهداف ستراتیژیک قرار داشته و یا هم تاب و توان جنگیدن را نداشتند.

وظیفۀ من تهیه و تدارک سلاح موثر و مهمات کافی و رساندن آن در زمان و مکان معین به قوماندانان مستحق بود. تأمین و برآورده شدن این هدف در واقعیت امر مقدمۀ برای پیروزی های بعدی بود. تهیه مقدمات آن به ماه ها ضرورت داشت، چنانچه برای سازماندهی عملیات در شمال نه ماه ضرور بود. این فاصلۀ زمانی که از طرح تا عملی شدن پلان عملیاتی را بر میگرفت ضروری و اجتناب ناپذیر بود و خارجی ها از جمله (سی. آی. ای) آنرا درک کرده نمی توانستند.

 

 

قسمت نهم

آموزش نظامی و تکتیک

«فرستادن افراد آموزش ندیده به جنگ، در حکم فرستادن آنان به کام مرگ است»  

 کنفوسیوس، مجموعه ادبی. قرن پنجم قبل از میلاد

در اوایل ماه اپریل سال 1987روزنامۀ «تایمز» انگلستان مقالۀ کوتاهی را در مورد محاکمۀ دو نفر جاسوس پاکستانی در کابل به نشر رسانید. در مقاله نوشته شده بود که یکی از آنان خوردضابط استخبارات نظامی و دیگر آن کارمند سپیشل برانچ و هردو در قندهار دستگیر شده اند. آنان گویا در اثر شکنجه به ارتکاب جرایم جاسوسی و انجام فعالیت های تخریبی اعتراف نموده بودند و در گذارش به موجودیت تناقض در اعترافات شان اشاره شده و آنرا غیر قابل قبول دانسته بود. آنان به هجده و شانزده سال حبس محکوم شدند. آنان باید حبس تعیین شده را در محبس وحشتناک پلچرخی، در خارج شهر کابل سپری نمایند. عدۀ زیادی سزای مرگ را بهتر از سپری کردن حبس در آنجا میدانستند. سفارت پاکستان از روی اجبار از شناسایی آن انکار ورزیده و وزارت خارجه پاکستان نیز آنرا "نیرنگ تبلیغاتی" دانست.

من در مورد صحت و سقم این قضیه و اتهامات وارده چیزی گفته نمی توانم، اما این واقعیت داشت که ما همیشه کارمندان نظامی پاکستانی را از 1981تا 1986 به افغانستان اعزام میکردیم و من با مسؤلیت میگویم که این جز از وظایف ما بود. ما افراد ورزیده را انتخاب و بعد از آموزش لازم و توضیح خطرات احتمالی و اینکه ماموریت آنان سری و مخفی است، به افغانستان اعزام میداشتیم. این پروسه بعد از سبکدوشی من از (آی. اس. آی) همچنان ادامه داشت. باید توضیح نمایم آنانی که به افغانستان اعزام میگردیدند، جواسیس نه بلکه افسران ارتش پاکستان بودند، که در اداره (آی. اس. آی) وظیفه ایفا نموده و با "دفترافغانی" همکاری نزدیک داشتند. وظیفۀ آنان، دادن مشوره به مجاهدین و همکاری با آنان در اثنای وظایف و عملیات های خاص بود. این وظایف خاص عبارت بود از انفجار دادن پایپ لین، سازماندهی حملات شدید راکتی بر اهداف مهم مانند میدانهای هوایی و تأسیسات عام المنفعه، یا اجرای عملیات کمین. در حین مدت وظیفه داری من معمولاً دو گروپ افسران پاکستانی همزمان از ماه می تا ماه اکتوبر در داخل افغانستان مصروف فعالیت بودند. هر گروپ با در نظر داشت فاصلۀ منطقه، از یک الی سه ماه را جبهه سپری میکردند. گروپ ها بدون اینکه از موجودیت یکدیگر آگاهی داشته باشند، مصروف انجام وظیفه بودند. این فعالیت ها در سال 1984 به اوج خود رسید. در آن سال حد اقل یازده گروپ (آی. اس. آی) همزمان در داخل افغانستان فعال بود ،از جمله هفت تیم برعلیه شهر کابل، دو تیم بر علیه میدان هوایی بگرام و  دو تیم در اطراف جلال آباد وظیفه داشتند. تمام این پاکستانی ها از جملۀ کارمندان داوطلب (آی. اس. آی) بودند. در شعبات مختلف (آی. اس. آی) کارمندانی از بخش های گوناگون ارتش پاکستان استخدام میشدند و جنرال اختر ورزیده ترین آنان را جهت خدمت به "دفترافغانی" اعزام میکرد. اینان برای مدت دو ـ سه سال تحت امر من خدمت مینمودند و من آنان را در بخش های آموزشی، عملیاتی و یا لوژستیکی توظیف مینمودم. من از جملۀ آن داوطلبانی که خواستار اعزام به افغانستان بودند، با دقت زیاد افراد ورزیده و ماهر را برای انجام ماموریت های خاص بر میگزیدم.

بطور معمول یک گروپ مرکب بود از یک افسر (معمولاَ با رتبه جکړن)، یک افسر پائین رتبه و یک خوردضابط. یکی از اینها حتماً باید بر زبان پشتو مسلط میبود. من برای هریک طور جداگانه خطرات احتمالی را توضیح نموده و روی این موضوع پافشاری مینمودم که نباید دستگیر شوند، زیرا دستگیری آنان سبب افشای تمام پلانها و اقداماتی میشد که دولت پاکستان طور مخفی و سری در جهت کمک و حمایه از جهاد مینمود. البته ما از همه چیز حتی از شناخت آنان انکار میکردیم. اما آنان در معرض شکنجه های سخت و طولانی قرار میگرفتند. از آنجای که هر شخص دارای نقطۀ ضعف است، ممکن یکی از آنان در مورد عملیات ما افشا گری و در جریان محکمه علنی آنرا توضیح و زمینه را برای تبلیغ و پروپاگند مساعد میساخت. ما در چنین حالات کسی را به خودکشی تشویق ننموده و مواد زهری را در اختیار آنان قرار نمی دادیم. زیرا خودکشی در اسلام جواز ندارد. اما باربار تأکید میکردیم که در صورت دستگیری، حتی الوسع کوشش نموده تا راه فرار بیابند و یا در جریان جنگ کشته شوند. در حالت مجروح شدن و یا کشته شدن، مجاهد همراهش مکلف بود تا تن مجروح  و یا جسد وی را از محل جنگ خارج سازد.

تمام کارمندان من زمانی که به افغانستان اعزام میشدند وقت کافی داشتند تا خود و مجاهدین همراه خویش را آماده سازند. طوری که بعد از تعیین گروپ و قوماندان، مکلفیت آموزش قوماندان و مجاهدین مربوط به دوش همین گروپ قرار داشته و تاختم آموزش آنان نمیدانستند که با آموزگاران در آینده همسفر خواهند شد. در همین فاصله، ریش آموزگاران رسیده و مانند مجاهدین لباس محلی را بتن نموده تا از مجاهدین های همراه خویش تفاوت نداشته باشند.

این افسران و همراهان شان مجبور بودند مانند مجاهدین زندگی سخت و دشواری را تحمل و بجنگند. هیچنوع خدمات عقبی جبهه مانند رساندن غذا و منتقل شدن به مرکز صحی در صورت زخمی شدن موجود نبود. این ها حیثیت مشاورین خاص نظامی را داشتند که وظایف آن شامل رهنمایی های همه جانبه در اثنای عملیات  نظامی، دادن هدایات به قوماندانان، تربیه و آموزش مجاهدین در پایگاه های آنان، اتخاذ تدابیر دفاعی برای حفاظت پایگاه و کمک و رهنمایی قوماندانان در حین طرح و تعمیل پلان های خاص و عندالضرورت اشتراک در همچو عملیات ها بود. اینان علاوه بر آن اطلاعات دقیق جبهه را در اختیارم قرار میدادند. به عبارۀ دیگر این گروپ ها بخش مهم و حیاتی از سیستم اطلاعاتی من بود که نتنها در مورد دشمن مصروف جمع آوری اطلاعات بودند، بلکه در مورد تمام مجاهدین و قوماندانان آن اطلاعات با ارزشی را تهیه مینمودند. اطلاعات آنان از این لحاظ ارزش بسیار داشت که اینان در ارائه اطلاعات اغراق ننموده و هم چنان ضعف ها و کمبودی های مجاهدین را پنهان نمیکردند. اطلاعات آن ها در تهیه پلان های عملیاتی بعدی، گزینش قوماندانان مساعد و ترتیب پروگرام های تربیوی نقش مهم و ارزنده داشت. اطلاعات جمع آوری شدۀ آنان تنها حین باز گشت از افغانستان اخذ میشد، زیرا به منظور جلوگیری از به دام افتیدن در دام دشمن، در مدت اجرای وظیفه در داخل افغانستان، هیچنوع تماس مخابراتی با آنان بر قرار نمیشد.

من باید یادآوری نمایم که در شروع وظیفه ام در (آی. اس. آی)، من مخالف دخالت فعال پاکستان در اجرای عملیات در داخل افغانستان بودم. من تصور میکردم که خطرات احتمالی و پیامدهای ناشی از دستگیری کارمندان ما با وجود مفاد تکتیکی آن، ضررهای زیادی را متوجه پاکستان و طبعاً داعیه جهاد مینمود. در این باره بحث های زیاد و داغی با جنرال اختر داشتم، اما استدلال و برهان من مورد توجه قرار نمیگرفت. سرانجام پذیرفتم که اینگونه اقدامات جز وظایف من است.  بر همین اساس بر تعداد همچو گروپ ها افزودم. این گروپ ها طی مدت شش سال (1981 ـ 1986) بدون کدام اشتباه جدی، وظایف خود را بطور احسن انجام داده، هیچ یک از اعضای آن دستگیر و یا کشته نشد. این افراد سبب ارتقای اعتبار و اتوریته ارتش پاکستان شدند. اینان به خاطر اجرای وظایف با گرفتن مدالهای معادل "ستاره نقره ای" امریکا و یا "صلیب نظامی" بریتانیا تقدیر شده و به اطلاع عامه مردم رسانیده میشد.

باید بگویم که برخلاف ادعاهای تبلیغاتی شوروی و بعضی ژورنالیست ها، تا زمان خروج قوای شوروی در 1989 هیچ آموزگار امریکایی و یا چینایی در آموزش مجاهدین نقش نداشتند. حتی آموزش سلاح های نسبتاً پیچیده و سنگین مانند ماشیندار دافع هوای (Oerlikon) و بعد ها راکت (ستینگر) توسط معلمین پاکستانی به مجاهدین صورت میگرفت. این سیاست ثابت و بلاتغییر و آگاهانه بود که با وارد شدن تغییر در آن موافق نبودیم. باوجود که از طرف (سی. آی. ای) و بعداً وزارت دفاع امریکا فشار زیاد وارد میشد و آنان از ابتدا تمایل داشتند که در تربیه، توزیع سلاح و پلان گذاری عملیاتی مجاهدین نقش داشته باشند، لیک ما از آغاز تا خروج آخرین سرباز شوروی بر مواضع و اصول خود اصرار ورزیدیم و موفق هم شدیم.

این موضعگیری ما از آن ناشی میشد که رهبران تنظیمها مخالف برقراری  تماس مستقیم با امریکا بودند، آنها میگفتند که چنین حالت زمینه را برای تبلیغات شوروی و خاد مبنی بر اینکه این جنگ جهاد نه بلکه بخش از مبارزۀ جهانی کاپیتالیستی ـ کمونیستی است فراهم مینماید. علاوه برآن، ما بر آموزگاران پاکستانی خویش اطمینان بیشتر داشتیم و رویداد های عملی جبهه، صحت این ادعا را ثابت ساخت.

من بازدید کیسی (Casey) رئیس سیا را در سال1986 از سه کمپ آموزشی ما خوب بخاطر دارم. در این بازدید، هیئت (سی. آی. ای) با کنجکاوی های زیاد سوالهای گوناگون را از آموزگاران ما طرح کردند. یک کارمند عالیرتبه امریکایی با زبان پشتو از مجاهدی که شامل کورس بود سوال نمود که : چه مدت شامل کورس هستید؟ آیا قبلاً در اردوی افغانستان خدمت کرده اید؟ این سلاح را قبلاً در افغانستان استعمال نموده اید؟ واقعیت این بود که آنان تنها مدت هشت روز تحت آموزش قرار داشته اما میتوانستند مانند سرباز مجرب ماشیندار ثقیل، هاوان، راکت انداز و توپ های بی پسلگد را استعمال نمایند. این امر موجب تحسین هیئت و مخصوصاً کیسی شده و نامبرده طی ضیافت شبانه، حیرت و رضایت خود را از نتایج آموزش در مدت کوتاه  به ضیاء ابراز داشت. تقریباً بعد از مدت یکماه ضیاء نیز از پروسۀ آموزش بازدید نموده و شگفت زده شد، وی گفت که گویا من برای نمایش، نشانزن های ماهری را برگزیده ام. من گفتم که شما خود کسی را برای آزمایش انتخاب نمایید. وی چنین کرد که نتیجۀ آن متوسط بود و رضایت او را فراهم نکرد اما در ختم روز گفت: «ای کاش اردوی ما حد اقل نصف توانایی چنین نشان زنی را میداشت» در آنصورت ما نیازی به آموزگاران امریکایی نداشتیم.

نقش امریکایی ها در سیستم آموزشی ما عبارت از این بود که آنان نخست آموزگاران ما را در ارتباط با سلاحهای جدید مانند راکت های دافع هوا که در اختیار اردوی پاکستان قرار داده شده بود، آموزش داده و بعداً آموزگاران ما سلسلۀ آموزش را به مجاهدین ادامه میدادند.

بلافاصله بعد از شروع به کار در (آی. اس. آی) با جنرال اختر مسئله توسعه و بهبود کورس های آموزشی را مطرح کردم. تا سال 1983 صرف 3000 هزار مجاهد در دو کمپ تحت تربیه نظامی قرار گرفته بود. ما در مورد اینکه این تعداد کافی نبوده و باید تعداد آن ماهانه تا هزار نفر ازدیاد می یافت هم نظر بودیم ، اما عدۀ از همکاران ما عملی شدن آنرا ناممکن میدانستند.

من و جنرال اختر منحیث سربازان مجرب، می دانستیم که فرستادن مجاهدین به جنگ بدون تربیه لازم، به معنی تلف ساختن آنان است. همچنان از اینکه روز بروز مقدار و نوعیت اسلحه ازدیاد می یافت، ضرورت بود تا به آموزش مجاهدین نیز باید توجه جدی میشد، زیرا پیشبرد جنگ چریکی در افغانستان که ما بطور مستقیم و آشکار برآن کنترول نداشتیم، تربیه و آموزش مانند اکمالات سلاح اهمیت تعیین کننده و کلیدی داشت. زمانی که ما راکت ها و یا مواد انفجاری را برای اجرای عملیات مخصوص و اهداف مهم انتخاب شده، در اختیار قوماندان ها قرار میدادیم، توأم با آن به آموزش او و افراد تحت امر او پرداخته و سلاح و سایر ضروریات مرتبط به آنرا تهیه و آنان را برای اجرای عملیات آماده میساختیم.

کمتر حالتی رخ میداد که قوماندانان مجاهدین از امکانات مشروع و نامشروع را که  برای بلند بردن حیثیت در منطقه داشتند، چشم پوشی نمایند. ما با استفاده از این نقطۀ ضعف، به آنان امکانات آموزش را مساعد ساخته و سلاح های مورد ضرورت عملیات های خاص را در اختیار آنان قرار میدادیم. با این کار گویا حیثیت آنان در منطقه بلند رفته و به آسانی به اهداف خویش نائل میشدیم. این سیاست همیشگی ما بود. زیرا ما امکان آنرا نداشتیم  تا بطور مستقیم به نیروی موجود در میدان جنگ هدایت بدهیم. لذا تهیه سلاح و دادن آموزش به قوماندانان مشخص، طرح زیرکانۀ بود که توسط آن میتوانستیم پالیسی ستراتیژیک عملیاتی خویش را عملی سازیم.

شیوه اساسی ما روی این اصل استوار بود که باید در مورد مشخص آموزش داده میشد بطور مثال هرگاه هدف انفجار دادن پایپ لین میبود، کورس صرف در مورد  انفجار دادن دایر شده و در آن  برای قوماندان چگونگی تقرب به پایپ لین، تکتیک جابجا سازی مواد منفجره، منحرف کردن توجه دشمن و تحت تهدید قرار دادن آن، جابجایی مین ها در مسیر رسیدن به هدف تحت تخریب، به منظور قربانی ساختن ترمیم کاران و همچنان محاسبه و اتخاذ تدابیر در صورت عکس العمل احتمالی قوای شوروی تدریس میشد و برای سایر افراد قوماندان چگونگی جابجایی و استعمال مواد منفجره یاد داده میشد. بعد از ختم کورس تمام مسائل با افسر کورس (کارمند آی. اس. آی. مترجم) در میان گذاشته شده و مواد منفجره برای آنان سپرده میشد.

برای بالا بردن ظرفیت کورس ها، توجه بیشتر به آموزش عملی صورت گرفته دروس نظری و یا تمرینات صحنه سازی شده کمتر اجرا میشد. از روز اول، شاملین کورس با سلاح آشنا شده و در مدت کوتاهی قادر به نشانزنی میشدند. ما مدت کورس را کم ساخته و در عوض ساعات درسی روزانه را افزایش دادیم. کورس ها بلا وقفه بشمول روز های رخصتی 365 روز در سال ادامه داشت. برای اشتراک کنندگان کورس این شیوه خسته کننده نبوده، اما طبعاً برای آموزگاران دشوار تمام میشد، لذا ما سعی داشتیم تا برای آنان زمینه استراحت مهیا گردد. همچنان ما برای آموزگاران مجاهدین که از کورس های دیگر فارغ شده بودند، کورس های خاص را دایر میکردیم تا آنان بعداً در داخل افغانستان در پایگاههای خود کورس های مشابه را دایر نمایند. ما اکثراً تیم های سیار از آموزگاران را غرض کمک و رهنمایی و تدویر کورس ها به داخل افغانستان اعزام مینمودیم. ما مفردات درسی و وسایل ممد را تهیه نموده و تا زمانی که آموزگاران محلی مجاهدین تجارب لازم را بدست می آوردند توسط تیم های سیار ما کنترول و رهنمایی میشدند.

در سال 1983 ما دو کمپ آموزشی و هریک با ظرفیت دوصد نفر داشتیم، این رقم در سال 1984 به یک هزار نفر رسید و در سال 1987 هفت کمپ، که چار آن در نزدیک پیشاور و سه دیگر آن در اطراف کویته قرار داشت فعال گردید. تدویر کورس ها پرسونل زیاد و پول هنگفتی به کار داشت که هر دوی آنرا به سرعت جنرال اختر مهیا نمود و نتایج خوبی از آن حاصل شد، چنانچه از این کورس ها در سال 1984 به تعداد 20000 و  در سال 1985 به تعداد 17700 و در سال 1986 به تعداد 19400نفر مجاهد فارغ شدند. در مجموع، زمانی که من در اواخر سال 1987 از (آی. اس. آی) منفصل شدم، بدون مبالغه حد اقل 80000 مجاهد در داخل پاکستان تربیه نظامی دیده و هزاران هزار دیگر در داخل افغانستان از چنین آموزش به کمک ما برخوردار شدند. به این جهت من از تمام کارکنان خویش که چنین کار سنگین را نه قبل از آن و نه بعد از آن کسی انجام داده اظهار سپاس مینمایم.

ایجاد یک کمپ آموزشی مانند کدام کمک نظامی و یا میدان انداخت کار سهل نبود، زیرا مسئله تربیه نمودن مجاهدین باید مانند سایر فعالیت های ما کاملاً مخفی و سری نگهداشته میشد. بیرون از "ادارۀ افغانی" هیچکس نمیدانست که ما مصروف چه هستیم. ما چنان عمل میکردیم که عامه مردم، سیاستمداران، عمال دشمن، ارتش پاکستان و اقمار جاسوسی شوروی کوچکترین تصور و شک و شبه را در مورد کمپ های ما نداشتند. ما حداعظمی تلاش میکردیم تا اقدامات خود را از دید دشمن مخفی نگه داریم، با در نظر داشت اینکه گفتن این امر سهل، اما تعمیل کردن آن کاری بس دشوار بود.

برای اینکه شاملین کورس ها موقعیت کمپ تربیوی را تثبیت کرده نتوانند، قرار بر این بود که باید وسایط حامل آنان در تاریکی شب از پیشاور و کویته به محل کمپ مواصلت نمایند. در کمپ ها تسهیلات لازمه برای بودوباش از جمله آب موجود بود. کمپ باید نزدیک کدام مرکز نظامی و یا منطقۀ اختصاص یافته برای تطبیقات ایجاد نشده و هم چنان محلی باید میبود که گشت و گذار مردم بصورت عادی در آن محلات کمتر باشد. با وجود که مخفی نگهداشتن آن از هوا مشکل بود اما ما با اتخاذ تدابیر گوناگون از جمله وضع دسپلین خاص و سایر اقدامات آنرا سترواخفا مینمودیم. در اطراف کمپ به جز از سرک ها و راه رو ها چیزی دیگری احداث نمیشد و به این ترتیب در عکس های هوایی تثبیت آن دشوار میشد.

بزرگترین مشکل ما پیدا کردن محل مناسب برای تمرین انداخت بود، زیرا ما نتنها از انواع گوناگون سلاح خفیفه بلکه انواع گوناگون سلاح های ثقیل از قبیل هاوان، ماشیندار ثقیل، راکت انداز ها، اسلحه دافع هوا و راکت های زمین به هوا انداخت مینمودیم و مرمی های رسام و راکت ها از طرف شب آسمان را روشن میساخت که طبعاً جلب توجه مردم را مینمود.

از لحاظ نظری ما مکلف بودیم تا اصول امنیتی شرایط غیر جنگی را رعایت نماییم و اگر چنان میکردیم باید از 90فیصد پلان انداخت صرف نظر میشد. اما ما طبق پلان آنرا پیشبرده و دعا مینمودیم تا کسی آگاه نگردد خداوند و جنرال اختر مهربان بود و کدام حادثۀ اتفاق نه افتاد. تنها یک بار واقعۀ کوچک در حالی که جنرال اختر نیز حضور داشت واقع و سبب بر افروختگی وی گردید. حادثه از این قرار بود که ما توسط راکت های بلوپایپ و سام هفت بر اهداف هوایی تنویر شده پاراشوتی فیر مینمودیم که دفعتاٌ طیارات قوای هوایی پاکستان در ساحه ظاهر شدند و من هدایت دادم  تا انداخت متوقف گردد، اختر سوال نمود که چرا به قوای هوایی از قبل در مورد هوشدار داده نشده است، با وجود استدلال من او برآشفته شده و با بی میلی جریان انداخت را تعقیب نمود. بعد از شروع انداخت مجدد، بار دیگر طیارات بیشتری ظاهر شده و ما مجبور به قطع انداخت شدیم. مدتی زیادی لازم بود تا  قناعت جنرال اختر حاصل و مجبوریت ما را درک نماید.

ما وقتاً فوقتاً موقعیت کمپ ها را تغییر میدادیم، زیرا ما چنین تصور مینمودیم که ممکن محل موجود افشا شده باشد. هرگاه شخص غیر نظامی در مورد انداخت ما مشکوک میشد ما دلیل می آوردیم که تطبیقات نظامی است که سربازان در لباس مجاهدین مصروف تمرین اند و فردای آن، محل را ترک و به جای دیگری که برای چنین حالات پیشبینی شده بود منتقل میشدیم. خوشبختانه برچیدن و انتقال خیمه ها به محل دیگر کار دشواری نبود و به سرعت این پروسه عملی میشد.

بنابر دلایل امنیتی تا اواخر سال 1985 ما هیچگونه رابطۀ مخابراتی با کمپ های آموزشی خویش نداشتیم تا مبادا توسط شوروی ها کانالهای ارتباطات ما تصرف نگردد و کمپ های ما افشا نشود. در اواخر همان سال وسایل مخابراتی مطمئن از طرف (سی. آی. ای) در اختیار ما قرار داده شد که در کمپ ها نصب گردید. در مورد این دستگاه ها قصه های جالب به وجود آمد.

یکی از ضعف های بزرگ رهبری نیروهای پارتیزانی عبارت از عدم تأمین ارتباط محفوظ و ضروری با قوماندانان پراگنده است. من میدانستم که نبودن ارتباط مطمئن، نسبت به داشتن ارتباط نامطمئن بهتر است، از همین لحاظ ما ارتباطات را توسط خبررسان ها تأمین میکردیم، اگرچه وقت زیادی را بر میگرفت اما مصؤنیت ارتباطات بیشتر بود.

بعد از مذاکرات طولانی با متخصصین (سی. آی. ای) موفق شدیم تا دو نوع دستگاه مخابره را بدست آوریم. با یک نوع آن با موج طولانی که (burst communication) نامیده میشد، امکان ارتباط تا هزار کیلومتر موجود بود. نوع دیگر آن دارای موج کوتاه بوده و بنام (frequency hopper) یاد شده و  با آن در شعاع30 ـ 50 کیلومتر ارتباط تأمین شده میتوانست. نوع اولی دارای مزیت بیشتر بوده زیرا قادر بود تا متن حاوی هزار کلمه را بصورت شفری و محفوظ در ظرف چند ثانیه مخابره نماید. روی همین دلیل خواستم تا این سیستم (burst communication) را  به کمک تنظیم ها در پروان (حکمتیار)، پغمان (سیاف)، مزار شریف (ربانی) و کندهار (خالص) جابجا سازیم و ده دستگاه مخابره (frequency hopper) به قوماندانان عمدۀ تنظیم های ذکر شده سپرده شود تا زمینه ارتباط آنان در فاصلۀ 30 ـ 50 کیلومتری با مخابره دارای موج طویل برقرار گردد. و سیستم مشابه را در کمپ های آموزشی خویش نصب نماییم. رهبران نخست در مورد موافقه نموده اما زمانی که مخابره ها مواصلت کرد، آنان در مورد تغییر عقیده داده و مخالف تأمین ارتباط با تنظیم های دیگر بودند. من مجبور شدم تا در مورد تجدید نظر نموده و با هر تنظیم طور جداگانه رابطه برقرار و طبعاً دشواری های را به وجود آورد.

برای تربیه آپریترهای مخابره کورس های بیست هفته ای را دایر نمودیم که علاوه بر مخابره، زبان انگلیسی نیز در آن تدریس میشد. اولین دستۀ این مخابره ها با چارـ چار آپریتر در سال 1985 به جبهات ارسال شد. متأسفانه به جز از دستگاه فرستاده شده به حکمتیار در پروان که مدت سه سال، روزانه با ما ارتباط میگرفت، متباقی تنظیم ها هفته ها و حتی طی ماه ها هیچگونه ارتباط مخابره وی را با مرکز تأمین نمیکردند. علت عدم تأمین ارتباط مربوط به آپریترها و قوماندانان بود و نه نقص در مخابره ها.

در مورد تأمین ارتباط، کنترول و نظم لازم موجود نبود، در اصول باید دو نفر از آپریترها باید همیشه نزد مخابره موجود میبود، اما هیچ گاهی چنین نشد. با وجود که بر اساس قرارداد، هر آپریتر باید یک سال را در افغانستان سپری میکرد و ماهانه یک هزار و پنجصد کلدار معاش نیز برایش تادیه میگردید، اما تنها قوماندانان حکمتیار بصورت دوامدار ارتباط را تأمین میکردند. به این ترتیب بار دیگر تنظیم بنیادگرا مؤثریت و کارآمد خود را ثابت ساخت و حینکه دستگاه های بیشتری واصل شد یقیناً حق اولیت به آن تنظیم داده شد و این امر سبب نارضایتی (سی. آی. ای) گردید.

باوجود نداشتن تجارب امنیتی، ما توانستیم تا کمپ های تربیوی را به شکل مطلوب در اختفا نگهداری نماییم. چنانچه سفیر شوروی در پاکستان همیشه در مورد موقعیت کمپ ها چنان ادعای مینمود که در صد کیلومتری آن کمپ های ما موجود نبود. موضوع موجودیت کمپ های تربیوی جز از بازی های دپلوماتیک بود که سالها ادامه داشت و بر اساس آن  شوروی همیشه پاکستان را مبنی بر پشتیبانی از جهاد متهم ساخته و دولت ما همیشه آنرا تکذیب مینمود.

گردانندگان هر کمپ مرکب بود از دو تا سه افسر، 6 تا 8 ضابط و 10 تا 12 خوردضابط. برای امور اداری و امنیتی آن نیز در حدود ده سرباز وجود داشت. دروس عمدتاً به زبان پشتو تدریس میگردید و چند تن از معلمان به زبان دری نیز آشنایی داشتند. ما در آموزش ازبک زبانان به مشکلات مواجه بودیم، زیرا عدۀ از آنها پشتو و دری را نمیدانستند و آموزگار مجبور بود نخست در س را به زبان پشتو گفته و بعداَ شخص دیگر آنرا به دری ترجمه نموده و سپس یک ازبک آنرا به دیگران تشریح مینمود که پروسۀ دشواری بود.

به مرور زمان پروگرام های ما توسعه یافت و در آن استعمال سلاح های گوناگون و مسائل تکتیکی آموزش داده میشد. ما کورس های دو هفته ای را جهت آموختن سلاح ثقیله از قبیل سلاح ضد تانک، ماشیندار دافع هوا و هاوان 82 میلیمتری تدویر نمودیم. کورس های دیگر ما در بارۀ فرش نمودن مین ها، انفجار دادن پل ها، پایه های برق، پایپ لین تیل و گاز، تخریب شاهراه ها و سرک ها و کورس های اختصاصی اجرای اعمال تخریبی در کابل و سایر شهر ها دایر میگردید و همچنان کورس های اختصاصی طویل مدت مخابره، کورس برای آموزگاران و قوماندانان مجاهدین و رهبران ارشد تدویر می یافت. اکثر این کورس ها خارج از کمپ و در زیر خیمه ها دایر میشد. زمانی که راکت های بلوپایپ را از انگلستان و راکت های ستینگر را از امریکا بدست آوردیم، برای آموزش آن در کمپ اوجری شرایط مساعدی را توام با رعایت اصول پنهانکاری سازماندهی نمودیم. جنرال اختر همیشه اصرار داشت که به هیچ کس باید اجازۀ بازدید از کمپ ها داده نشود، اما در نتیجۀ پافشاری های بیش از حد (سی. آی. ای) و دولت امریکا به کارکنان (سی .آی. ای) اجازه بازدید از این کورس ها داده شد. اما بازدیدکنندگان چینایی و عربستان سعودی و اعضای کانگرس امریکا این اجازه را نداشتند، بصورت استثنایی سناتور همفری یگانه شخص بود که در سال 1987 از مکتب ستینگر بازدید بعمل آورد. مانند سایر مطالب مربوط به ارتباط با تنظیم ها و قوماندانان، در بخش آموزش نیز معضلات موجود بود. در این عرصه ما دو مشکل عمده داشتیم، یکی اینکه، هیچ تنظیم حاضر نبود با تنظیم دیگر در یک کمپ حاضر به ترینینگ شود. آنها مخالف یکجا شدن افراد تنظیم های گوناگون در یک کمپ بوده و خواستار آن بودند که برای افراد هر تنظیم کورس جداگانه دایر شود. استدلال ما مبنی بر دشواری پلانگذاری همچو کورس ها و زیاد شدن مصارف، برای آنان قابل قبول نبود و این حالت تا سال 1986 ادامه داشت. مشکل دومی ما که هیچگاه رفع نشد عبارت بود از گزینش قوماندانان برای آموزش. بسیاری از رهبران تنظیم های جهادی خواستار آنان بودند تا نظر به لزوم دید خویش افراد را به این نوع کورس ها معرفی نمایند، در حالی که من میدانستم که اکثراٌ قوماندان انتخاب شدۀ آنان توانایی اجرای عملیات پیشبینی شده را ندارد. جنرال اختر نیز از این طرح آنها حمایت مینمود اما علاوه میکرد که :«هرگاه قوماندان های برگزیدۀ شما به فروختن سلاح مبادرت ورزند و یا وظایف مطروحه را درست انجام ندهند، مسؤلیت آن بدوش شما خواهد بود.». من تلاش زیاد کردم تا آنها را قناعت دهم که قوماندانان را ما باید انتخاب نمایم، البته موافقه آنها را نیز در نظر خواهیم گرفت. اما این طرح نیز مورد قناعت آنها قرار نگرفت زیرا رهبران از طرف قوماندانان مربوطه تحت فشار قرار داشته، تا آنان در همچو کورس ها اشتراک ورزیده و بعد از آن سلاح های بیشتر و سنگین تر را بدست آورده که سبب بلند رفتن حیثیت آنها شده و طبعاً قدرت بیشتری را نصیب میشدند. امکانات ما محدود و وقت کم بود لذا من طرفدار آموزش قوماندانانی بودم که مورد اعتماد ما بوده و توانایی اجرای عملیات را داشته و برعلاوه در ساحۀ فعالیت آن اهداف مناسبی برای عملیات وجود داشته باشد. دادن آموزش حمله راکتی به میدان هوایی به قوماندان که  در هزاره جات که از میدان هوایی بسیار دور قرار داشته خرابتر از دادن آموزش در همچو موارد بود. اما بودند رهبرانی که همچو خواست های از ما داشتند. آنها اول خواستار سلاح و بعد آموزش استفاده از آن بودند. و این شباهت به مسئله "چوچه مرغ و تخم آن" داشت. که امکان عملی شدن آن موجود نبود. آیا میتوانستیم اول به قوماندانان سلاح بدهیم و بعداً به آموزش آنان بپردازیم؟ و یا قبل از گزینش قوماندان اول سلاح توزیع نماییم؟ ما باید طور عمل مینمودیم که در مطابقت با ستراتیژی پیشبرد جنگ قرار میداشت. زمانی که قوماندان بدون مشوره و موافقه من، توسط رهبر تنظیم برای کورس فرستاده میشد من نمیتوانستم آنرا رد نمایم اما بعد از ختم کورس من نمیتوانستم سلاح مخصوص و یا سلاح دوربرد را که صلاحیت توزیع آن به من تعلق داشت در اختیار وی قرار دهم. در اواسط سال 1985 در اولین جلسۀ گزینش قوماندان برجسته، تجربۀ خوبی را حاصل نمودم که بر اساس آن شخص شیک پوش، زرنگ و حراف کمتر قابل اعتماد بوده و برعکس شخص ژولیده و خموش میتواند قوماندان خوبی شود. در این شیوه گزینش، اشتباه ممکن یک بر تناسب ده باشد.

ما در سال 1984 یک سلسله حملات موفقیت آمیزی را برعلیه پایگاه هوایی بگرام انجام دادیم که در اثر آن در حدود بیست بال طیاره در زمین از بین برده شد و این نمونه برجستۀ از کاربرد تکتیک و کورس های آموزشی ما بود.

میدان هوایی بگرام، پایگاه خوب محافظت شدۀ دارای گارنیزیون بزرگ بود. (نقشه 10) این پایگاه عمدۀ شوروی بود که در آن دو کندک طیارات جنگی شامل میگ 21 و میگ 23 و سو 25 و چندین هواپیمای ترانسپورتی ان ـ 26  جابجا گردیده و همچنان سه جزوتام قوای هوایی افغانستان شامل میگ 21، و طیارات بمباردمان سو ـ 7 و سو ـ 22 در آن قرار داشت. طیاره های پارک شده، در یک قطار هدف مناسب برای حمله دانسته میشد و در این حمله از راکت های چینایی 107 میلیمتری که جدیداً مواصلت ورزیده بود استفاده بعمل آمد. این سلاح دارای قدرت آتش زیاد (12میل) و از فاصلۀ 9 کیلومتری میتوانست هدف را نابود سازد. لذا برای حمله از ساحه دورتر امنیتی میدان بر طیارات پارک شده مساعد بود. این پایگاه یک سال قبل نیز حین حمله هفتم دولت بر پنجشیر و برای کاهش فشار بر آن، مورد چنین حمله واقع شده بود، اما این اولین باری بود که ما توانستیم از موضع ثابت بالای آن حمله نماییم.

در جلسات عملیاتی نتیجه گیری شد که میدان هوایی بگرام باید بطور دوامدار تحت حملات قرار گیرد. برای این منظور باید قوماندانان انتخاب شده و تحت آموزش قرار گیرند. از جملۀ تنظیم های جهادی، من با کمیتۀ نظامی مولوی نبی که در فاصلۀ 15 کیلومتری جنوب شرق بگرام در کوه صافی دارای قرارگاه بود صحبت نمودم، ما توافق کردیم که باید یک قوماندان انتخاب و با 30 نفر جهت آموزش اعزام گردد. به این منظور قاصدی به کوه صافی فرستاده شد و تقریباً پنج هفته را دربر گرفت تا وی به کوه صافی رسیده و قوماندان افراد مورد نظر را جمع آوری و به پیشاور اعزام نماید. من نیز ازجمله افسران عملیاتی یک نفر را اعزام نمودم تا مقدمات کار را تهیه و وضعیت را ارزیابی نماید. این قوماندان تحت نظر گرفته شده و افسر مذکور سعی کرد تا معلومات و اطلاعات ضروری را در مورد وی، تنظیم مربوطه، موقعیت پایگاه و ساحۀ مورد نظر عملیات، تعداد نیروهای تحت امر او، سلاح های ثقیله دست داشته و آموزش های قبلی وی بدست آورد. ما همچنان خواستار آن بودیم تا در مورد سایر قوماندانان که در شعاع 50 کیلومتری قرار گاه وی فعال بودند نیز معلومات را حاصل نموده و در مورد تشریک مساعی با آنان نیز اطلاعاتی داشته باشیم. بعداً ما نقشه را با عکس قوماندان تهیه و در آن تمام معلومات  و امکانات مربوط آن درج گردید. در این شمه بگرام به حیث هدف مطلوب برای عملیات تثبیت شد. ما به مرور زمان اطلاعات بیشتر و بیشتری را در مورد وی جمع آوری نموده و دوسیه حاوی معلومات ارزشمندی را تهیه نمودیم که با استناد برآن، قادر شدیم تا قوماندانان را نسبت به رهبران تنظیمی آنان بیشتر و خوبتر بشناسیم. تحت امر این قوماندان 400 نفر قرار داشت و قرار گاه وی در اطراف کوه صافی در بین مغاره ها و غار های محفوظ موقعیت داشت و در مقابل بمبارد هوایی نیز مصئون بود. قرار گاه وی ذریعۀ کوه ها و صخره های بلند با ارتفاع 6000 فوت بر بگرام تسلط داشت. این قوماندان طبق دستور با  30 نفر به پاکستان آمد. اما معمولاً قوماندانان برای ابراز نیرومندی خویش، دو چند افراد تعیین شده را با خود می آوردند که مشکلاتی را برای ما خلق نموده و نمی توانستیم به آموزش همه آنان بپردازیم. افراد آورده شده در پیشاور از طرف شب در لاری های سر پوشیده به کمپ های آموزشی منتقل میشد و به این ترتیب آنان نمیتوانستند به موقعیت کمپ پی ببرند. آنان بعد از سپری کردن دو ـ سه هفته کورس، دوبار به عین شیوه به پیشاور باز گردانده میشدند.

این سی نفر مجاهد در جریان کورس نظری و عملی استعمال و انداخت با راکت انداز های چند میله (MBRL) را که شامل باز و بسته نمودن، حمل و نقل، حاضر و آماده نمودن برای فیر بود فرا گرفتند. آنان دانستند که این سلاح ثقیله است که توسط سه نفر قابل استعمال است و هر سه قسمت آن ( چرخ ها، میله ها و پایه) به مشکل در فواصل کوتاه انتقال داده شده میتواند. برای عملیات علیه بگرام داشتن قاطر ها ضروری دانسته میشد. در اثنای انداخت یک نفر وظیفه هدف گیری و دو نفر دیگر مکلفیت پر نمودن و فیر نمودن دستگاه را به عهده داشت. این دستگاه دارای دوازده میل بوده و هر میل طور جداگانه راکت را پرتاب میکرد. شاملین کورس هم چنان فرا گرفتند که محل اصابت هر راکت را بر هدف تثبیت نموده و بر اساس آن فیرهای بعدی را تنظیم نمایند. برای این منظور آنان طرق استفاده از دوربین، چگونگی توجیه سلاح، تخمین مسافه تا هدف را نیز یاد گرفته که بر اساس آن، آنها میتوانستند تا با تغییر دادن و اصلاح ساختن از 100 تا 300 پایین و بالا و 100 خط  به جناح چپ محل اصابت را دقیق بسازند. آنها توپچی ماهر تربیه میشدند. در این کورس همچنان فیر نمودن با استفاده از شارت کردن نیز در س داده شد که در آن راکت بر دوپایه گذاشته شده و فیر میشد. این شیوه بر علیه اهداف کوچک غیر موثر اما بر علیه اهداف چون پایگاه های هوایی، دیپو ها، گدام های مواد سوخت و سرباز خانه ها بکار برده شده میتوانست.

در جریان کورس در حالی که شاملین کورس مصروف فراگیری کاربرد سلاح بودند، قوماندان آنان توسط افسر مربوط در مورد خصوصیات سلاح و چگونگی امور تکتیکی و تقسیم وظایف بین افراد تدریس میشد. به وی یاد داده میشد که چگونه با استفاده از عوارض اراضی  گروپ خویش را سترواخفا نموده و بعد از انداخت شبانه چطور دوباره به ساحه امنیتی، عقب نشینی نموده و از زیر ضربات قوای هوایی نجات پیدا نمایند. اگرچه طیارات دشمن از طرف شب کمتر پرواز مینمایند اما شعله فیر راکت سبب افشای محل آتش میشد. بعضاً چند راکت فیر گردیده و فردای آن محلات اصابت تثبیت گردیده در صورت نه خوردن به هدف برای شب دیگر دستگاه بهتر تعبیه و توجیه میگردید. این دستگاه در مقابل اهداف کوچک در مقایسه با میدان هوایی بگرام مؤثریت خوب نداشت.

قوماندانان اکثراً در مورد انتقال و اکمالات راکت انداز (MBRL) سلاح نگرانی های داشتند زیرا  قسمت های مختلف آن توسط سه قاطر انتقال داده شده میتوانست و قاطر چهارمی تنها توانایی حمل چار فیر راکت را داشت و برای انتقال 36 فیر راکت حد اقل به  12راس قاطر ضرورت بود و در مجموع برای فعال ساختن آن 20 تا 25 نفر باید موجود میبود.

در جریان کورس افسر آموزگار و قوماندان گروپ، عکس ها و نقشه های هوایی بگرام  و اطراف آنرا طور دقیق مورد مطالعه و ارزیابی قرار داده تا اهداف را در آن تثبیت نموده و برعلاوه محلات مناسب برای انداخت و راه های رسیدن به آنرا دریافت نمایند. در نقشه شماره (10) به تفصیل چنین محلات نشان داده شده است. خط رنوی میدان هوایی بگرام در فاصلۀ 15 کیلومتری کوه صافی و در 2 کیلومتری سلسله کوه (زین غر) قرار داشته و این مناطق بر همواری های بگرام مسلط  و ساحۀ دید مناسب برای دیدن میدان هوایی داشت. برای اجرای عملیات میتوان از قاطر استفاده نموده و از طریق دو مسیر به غرب کوه صافی تقرب کرد. قوماندان پا فشاری مینمود که او این راه را بهتر شناخته، باوجود که مسیر کوتاه است اما از بین منطقۀ مسکونی میگذرد.

آنها خواستند تا دستگاه پرتاب را در فاصلۀ 9 کیلومتری میدان هوایی جابجا سازد روی این منظور بر نقشه نمبر (10) دایره را ترسیم که محل انداخت در وسط آن قرار داشت. دایره های کوچک دیگری با شعاع 7،5 و 3 کیلومتر بر روی نقشه نشانی گردید که دو یا سه نقطه دیگر آتش را نشان میداد و فاصلۀ بین نقاط باید  محاسبه گردیده و این معلومات در اختیار قوماندان قرار داده  شود. این نقاط آتش نشانی شده بر روی عکس و نقشه، برای افسر مربوط من رضایت بخش نبود. مسیر ممتد از سراشیبی های «زین غر» تا قسمت جنوبی میدان، مستور و پوشیده نبوده و در حصه شمال غرب میدان بگرام پوسته های کمر بند شوروی قرار داشت. راه های درهم وبرهم دیگر از طرف شب سبب راه گمی میشد و نسبت هموار بودن مسیر، امکان سترواخفا دشوار بود. در وقت طلوع و غروب آفتاب بیشترین تعداد طیارات در میدان موجود میبود، هرگاه حمله قبل از طلوع آفتاب صورت میگرفت، عقب نشینی و مخفی شدن در روشنی روز دشوار و لذا یک شب دیگر را باید انتظار کشید. افسر مربوط من گفت که حمله بر بگرام مانند دست زدن به لانۀ زنبور است، زیرا متعاقب حمله، در ظرف چند دقیقه قوای شوروی محلاتی را که از آنجا فیر صورت گرفته توسط هلیکوپتر و توپ مورد ضربه قرار خواهند داد و عقب نشینی مجاهدین به محلات مصؤن در زین غر که در شش کیلومتری قرار داشت، ناممکن میشد. لذا بهتر بود تا فرا رسیدن شب آنان در همان محل مخفی شده و حتی الوسع تلاش نمایند که توسط رهگذران تصادفی و چوپانان افشا نشوند . قوماندانان با این شیوه توافق کردند.

نقشه شماره (10) حملات راکتی بر بگرام

شناخت قوماندان از منطقه سبب اطمینان بیشتر شده و وی محل مناسبی یک سیل بر را که امکان سترواخفای 30 نفر با قاطر ها در آن موجود بود انتخاب کرد. در واقع  این دره کوچک بود که به استقامت شمال به دریا منتهی شده و حد فاصل بین باغات در ناحیه شرقی و زمین هموار بود. عملیات دو شب را در میگرفت، یک روز برای آمدن و روز دیگر برای عقب نشینی.

جزئیات پلان و تکتیک عملیاتی با افسر آموزگار و قوماندان مورد بحث قرار داده شد، اما صلاحیت تعیین وقت مناسب برای اجرای عملیات به قوماندان واگذار شد تا نامبرده با در نظر داشت شرایط محل آنرا تعیین نماید. برای حصول اطمینان قبل از ختم کورس من از کمپ باز دید و با قوماندان ملاقات نمودم. او گفت که بگرام هدف اولی و اساسی او است اما اهداف کوچک دیگری برای حملات راکتی، مانند پوسته های اطراف میدان هوایی بگرام و قشله نظامی کلکان (نقشه 4)  و میر بچه کوت که در جوار شاهراه سالنگ قرار دارد نیز در پلان عملیاتی وی شامل است. برای اجرای این عملیات، من یک دستگاه راکت انداز را با 200 فیر راکت  که از جمله 50 فیر آن آتش زا بود در اختیار وی قرار داده و گفتم که در صورت موفقیت آمیز بودن عملیات بگرام، تعداد بیشتری در اختیار وی قرار داده خواهد شد.

بر اساس پلان، گروپ و قوماندان آن باید طی یک روز به سرحد میرسید، اما نسبت نبودن باربران اینکار دو هفته را در برگرفت. برای حمل و نقل و سایر مصارف 30000 دالر در اختیار قوماندان قرار داده شد.

احضار این گروپ و اعزام شان به کوه صافی دوازده هفته را در بر گرفت و بعد از آن تا اجرای عملیات سه هفته دیگر نیز سپری شد. به عباره دیگر برای طرح پلان عملیاتی در پاکستان تا عملی شدن آن در افغانستان چار ماه را در بر میگرفت. در این عرصه مشکلات و موانع متعددی چون به موقع نرسیدن اکمالات، حملات قوای شوروی، شرایط دشوار زمستان و نداشتن پول کافی، موجود بود.

این گروپ طور یکجایی حرکت ننموده، بلکه بر طبق قواعد تکتیکی یک گروه فرستاده شده و دو ساعت بعد از آن سلاح و مهمات بار شده بر حیوانات با گروه اصلی مجاهدین حرکت نموده و برای قوماندان هدایت داده شده بود تا وی در اخیر کاروان به راه افتد.

این عملیات بر طبق پلان و بدون کدام واقعه ناگوار عملی شد. (نقشه 10 دیده شود) اما نتایج عملیات آنطور که انتظار برده میشد نبود. تنها چار بال طیاره تخریب گردید، اما این تنها بخش کوچکی از پلان من بر علیه بگرام بود. بزرگترین دستاورد در این عرصه در همان سال توسط قوماندان نیازی (مربوط تنظیم حکمتیار) که بعداً شهید شد، بدست آمد چنانچه در نتیجۀ این حمله دیپوی بزرگ مهمات در بگرام منفجر و بیش از 30000 تن مهمات  از بین برده شد. من توانستم  ویرانی و سوختگی تعمیرات ناشی از آنرا بر روی عکس های ماهواره ای مشاهده نمایم.

حمله با راکت های 107 میلیمتری شیوه معمولی مجاهدین در افغانستان بود و ما در (آی. اس. آی) کاربرد وسایل دیگر تخریبی را حین تدویر کورس ها با آن اضافه نمودیم. استفاده و جابجایی مواد منفجره تکتیک همیشگی در جنگ های چریکی است و بر ای این منظور ما کورس های متعددی را دایر نمودیم. اهداف عمدۀ ما در این عرصه انفجار دادن پایه های برق در بیرون شهر کابل، پایپ لین نفت امتداد یافته در جوار شاهراه سالنگ و پایپ لین گاز طبیعی از شبرغان تا سرحد شوروی بود. زمانی که قوماندانان برای اشتراک در همچو کورس ها احضار میشدند، آنها تنها میتوانستند یکی از کورسهای اختصاصی را برای تخریب یکی از اهداف ذکر شده پیش ببرند و به این صورت آنان در منفجر ساختن آن مهارت و تخصص یافته و از طرف دیگر مدت کورس نیز کوتاه میشد.

پایه های برق صدمه پذیر ترین هدف دانسته میشد. ما برای منهدم ساختن این پایه های مثلثی شکل که از بند برق سروبی به استقامت شمالغرب تا جبل سراج و  بعداً تا شهر کابل تمدید شده بود (نقشه 13) مجاهدین را آموزش دادیم. اطراف این پایه ها توسط شوروی ها مین گذاری گردیده بود و ما برای مجاهدین هدایت دادیم تا نخست آنها سنگ های بزرگی را به اطراف پایه پرتاب تا مین های تعبیه شده منفجر گردیده و بعداً آنان پایه را منفجر سازند. این ساده ترین و موثر ترین شیوه بود. بزرگترین موفقیت ما در این بخش  در سال 1984بدست آمد، طوری که توانستیم طی یک شب، هشت پایه برق را در مسیر سروبی ـ کابل منفجر ساخته و کابل را در تاریکی مطلق فرو ببریم. جریان این عملیات توسط ژورنالیست های امریکایی فیلم برداری گردیده و تحت عنوان "عملیات خاموشی" در تلویزیون ها نشان داده شد. (شهریان کابل یقیناً خاطرات اندوه بار آن زمستان سخت و دشوار را که جز پلان سوختاندن شهر کابل بود و نویسندۀ کتاب به افتخار آن را نوشته است، هرگز فراموش نه خواهند کرد. مترجم)

علل عدم علاقمندی مجاهدین به انفجار دادن پایپ لین نفت قبلاٌ توضیح داده شده است و علاوه برآن قوای شوروی در فواصل مختلف، شیردهن های را در پیپ لین نصب نمودند که از طریق آن مردم محل میتوانستند نفت مورد ضرورت خود را طور رایگان بدست آورند و این ابتکار آنان سبب شد تا قوماندانان بیشتر در مخالفت با انفجار دادن پیپ لین قرار گیرند زیرا آنان نمیتوانستند پشتیبانی مردم محلی را از دست بدهند. بارها دیده شده است که آنان با مخالفت مردم مواجه شده اند. باوجود این مخالفت ها چندین بار توانستیم حملات موفقانه را بالای آن اجرا نماییم و خاموش ساختن حریق ناشی از آن یک الی 30 دقیقه را در میگرفت. متأسفانه موجودیت سیستم اوتومات آلات کنترول کننده که در اثنای انفجار دادن جریان تیل را قطع مینمود باعث میشد که حریق و خسارات وارده کمتر گردد.

برای انفجار دادن پیپ لین گاز کورس های گوناگون برای مجاهدین دایر شد. لوله گاز بر خلاف پیپ لین نفت، در زیر خاک و در بعضی مناطق در عمق یک متری تمدید شده و یک قسمت آن در زیر آب دریای آمو ادامه داشت اما تشخیص مسیر آن نسبت موجودیت راه ها در جوار آن کار دشواری نبود.  برای انفجار دادن آن، ما برمه های بزرگ دستی را در اختیار مجاهدین قرار داده که بعد از برمه نمودن ساحه مورد نظر، مواد منفجره را در زیر لوله گاز جابجا مینمودند. در نتیجۀ انفجار حریق ایجاد میشد اما نسبت کم شده فشار گاز خساره دلخواه ما وارد نمیشد. در سال 1985 من توانستم یک سلسله عملیات تخریبی را در چندین محل در لوله گاز رهبری نمایم که در نتیجۀ آن بر اساس اطلاعات حاصله، چندین فابریکه برای چند هفته غیر فعال شده بود. ما همچنان چندین حملۀ راکتی را بر علیه تأسیسات نفت و گاز سازماندهی نمودیم که در نتیجه آن در یکی از چاه ها برای چندین روز شعله ور و از استفاده خارج شد.

بنابر برداشت من، ما آنچه  را که میخواستیم، بدست آوردیم و آن عبارت بود از طرح ستراتیژی برای پیشبرد جنگ چریکی، تهیه و تدارک وسایل و امکانات برای پیشبرد این جنگ که عبارت بود از پول و سلاح و هم چنان آموزش چندین هزار مجاهد در بخش های تکتیک و تخنیک، به حیث مجریان این جنگ. پیشبرد عملی این جنگ، وظیفه دشواری بود  که با موجودیت اختلافات داخلی مجاهدین که  در صفحات بعدی ذکر میگردد به مراتب دشوارتر گردید.

 

 

قسمت دهم

اختلافات و جنگ های داخلی

«افغان ها با وجود داشتن دین مشترک یعنی اسلام، در طول تاریخ از هجوم اسکندر تا حمله انگلیس ها در قرن نوزده و شوروی در قرن بیست، صرف در مقابل بیگانگان متحد بوده اند» .                                                                           مجلۀ بینش، 9 اپریل1990

 

 در اولین سال کاری ام (1984) در (آی. اس. آی) جنگ های شدید بین طرفین ادامه داشت. قوای شوروی حملۀ هفتم خود را بر پنجشیر اجرا نمود. قوای مشترک افغان و شوروی در هرات، پکتیا و دره کنر در جوار سرحد پاکستان به عملیات ها پرداختند. در این عملیات ها نقش قوای افغانی عمده بوده و شوروی ها از قوای هوایی بیشتر استفاده مینمود و جزوتام های کوماندویی مخصوص آنها با جسارت و تکتیک خوب در عملیات اشتراک میکرد، ولی برعکس نظر مطبوعات، بنابر نتیجه گیری من، آن سال به نفع مجاهدین به پایان رسید.

با وجودی  که نصف دره پنجشیر در تصرف دولت قرار گرفت، در سایر مناطق مجاهدین نسبت به سالهای قبل نیرومندتر شده و بیشتر و خوبتر تسلیح  گردیده و از آموزش بهتر برخوردار شدند. آنانی که در مورد طور دیگر ارزیابی نموده اند، از وضع داخلی جنگ بی خبر بوده اند. به دست آوردن اطلاعات موثق از وضع جنگی در افغانستان  دشوار بود. بر عکس امریکایی ها، شوروی ها ارقام تلفات خویش را در اختیار وسایل ارتباط جمعی قرار نمیدادند. همچنان دولت پاکستان نیز حاضر به دادن اطلاعات رسمی در باره جنگ نبود و داشتن هرگونه نقش خود را در این جنگ کاملاً انکار مینمود. تنها عدۀ انگشت شماری از خبرنگاران ماجراجو  که گاه گاهی مجاهدین را در اثنای جنگ همراهی مینمودند، میتوانستند اطلاعات موثق را بدست آورند، اما همانطور که قبلاً ذکر شده در این حالت نیز بعضاً اشتباهاتی را مرتکب میشدند.

براساس اطلاعات منابع گوناگون بشمول کانال های تصرف شدۀ دشمن، تعداد تلفات قوای شوروی در سال 1984 در حدود 4000 ـ5000 تن کشته و زخمی بوده و تعداد ضایعات متحدین افغانی آن بشمول فرار از خدمت عسکری به 20 هزار نفر میرسید. باوجود که مجاهدین سلاح موثر دافع هوا نداشتند، قوای شوروی و افغان بیش از 200بال هلیکوپتر و هواپیما (بیشتر بر روی زمین) و تقریباً 2000 واسطۀ نقلیه گوناگون شامل تانک ها و زرهپوش ها را از دست دادند.

بنابر ارزیابی من، ما توانستیم ستراتیژی کلی را برای پیشبرد جنگ مشخص نماییم. اتحاد سیاسی هفت تنظیم بوجود آمده و من با کمیته نظامی مصروف اجرای وظیفه بودم. در پروسه اکمالات ازدیاد صورت گرفته و هم چنان پروسۀ آموزش مجاهدین سریع شده و ما در بعضی جاها پیروزی های را بدست آورده بودیم. من اطمینان حاصل کردم که ما نسبت به دشمنان ما برتری های را دارا هستیم، اما باوجود این همه، بزرگترین تشویش من از موجودیت اختلافات و خصومت های ذات البینی بین مجاهدین بود. من تلاش نمودم تا راه های حل را برای آن پیدا نمایم، اما این اختلافات روز بروز ازدیاد یافته و سر انجام به جنگ داخلی بین مجاهدین تبدیل شد. در طول یازده سال جهاد، صد ها مجاهد در نتیجه جنگ های بین تنظیمی و توسط افراد تنظیم رقیب کشته شده اند. ما نتوانستم بطور کلی جلو این خصومت ها را بگیریم، اما در سال های1986ـ  1987توانستیم  تا اندازۀ آنرا تحت کنترول در آورده  و یکی از علل موفقیت مجاهدین و  برآمدن قوای شوروی را میتوان مرهون این علت دانست. متأسفانه امروز بار دیگر این خصومت ها شدت یافته و به عوض دشمن، یکدیگر را هدف قرار میدهند. تازه ترین نمونه این دشمنی ها را میتوان در جنگ بین دو قوماندان دو تنظیم بنیادگرا، ذیلاً توضیح نمود.

صبح 24 دسمبر سال 1989 در هوای سرد و مه آلود که غبار خفیف کوه های اطراف شهر تالقان را پوشانیده بود، در یکی از پارک های تالقان مرکز ولایت تخار د ر حدود هزار تن گرد آمده بودند تا به دار آویختن چار نفر مجاهد را تماشا نمایند. این چار مجاهد به جرم کشتن مجاهدین تنظیم رقیب، از طرف محکمۀ اسلامی محکوم به اعدام شده و برعکس تطبیق حکم اعدام با فیر مرمی که مشخصه اعدام سربازان بود، آنها باید به  دار آویخته میشدند. این چار نفر عبارت بودند از قوماندانان مشهور حزب اسلامی حکمتیار سید جلال و برادرش و دو نفر از مجاهدان آن تنظیم. آنها حین به دار آویختن حتی یک کلمه را بر زبان نه آوردند، اما این مرگ ننگین برای آنان بود که در محضر وارثین کسانی که بدست آنان کشته شده بودند، به دار آویخته شدند.

این اعدام ها سلسلۀ انتقام جویی را بین قوماندانان رقیب و متخاصم دامن میزد، چنانچه پای احمد شاه مسعود نیز در اینگونه ماجراها کشانیده شده بود. ماجرا از اواسط سال 1989 زمانی آغاز شده بود که 36 تن از افراد مربوط به مسعود، از جمله هفت تن از قوماندانان وی در کمین افراد سید جمال کشته شده و افراد دستگیر شده نیز بعداً به شکل وحشتناک به قتل رسیدند. موجبه این کمین گیری نیز بعد از تصرف شهر تالقان که در شروع آن سال توسط هردو تنظیم صورت گرفته بود، آغاز گردیده بود. قوماندانان هردو تنظیم بعد از تصرف شهر، در مخالفت با یکدیگر قرار گرفته اما با تلاوت آیات از قرآن شریف و ادای سوگند به آن، آتش بس بین آنها بر قرار شده بود. اما بعد از مدت کوتاهی سید جمال در تنگی فرخار در مقابل افراد مسعود کمین نموده و سی شش تن آنرا هلاک نمود. معلوم نشد که این کمین به دستور حکمتیار بوده است و یا نه.

مسعود نیز در صدد انتقام برآمده و در جستجوی سید جمال و افرادش هدایت صادر و برای دستگیری سید جمال جایزه یک ملیون افغانی را تعیین نمود، پاداش تعیین شده سبب آن شد که سید جمال در زیر زمینی منزلی در تالقان به چنگ افراد مسعود افتد.

یکی از اولین تجارب جدی من در ارتباط با موجودیت خصومت و دو رویی های مجاهدین مربوط به اوایل سال 1984است. در مسیر عمده اکمالاتی از کویته تا چمن و قند هار یکی از قوماندانان جهادی بنام عصمت مسلم که در سال 1981 با داشتن رتبه تورنی از اردوی افغانستان فرار نموده بود فعالیت داشت. نامبرده مربوط قوم اچکزی که در دو طرف سرحد زندگی مینمایند بوده و از حمایت آنان برخود دار بود. او در آغاز برای مدت تقریباً یک سال بر علیه قوای شوروی با شدت جنگید، اما بعد از مدتی برای کسب ثروت اندوزی،  به فروش سلاح، رهزنی و گرفتن پول به زور از مردم پرداخت. زمانی که من در (آی. اس. آی) به وظیفه شروع کردم تصمیم گرفتم با وجودی که تحت امر او تعدادی زیادی افراد موجود بود، از دادن سلاح به وی خود داری شود. در سال 1984 عصمت مسلم شروع به راه گیری نموده و قطار های اکمالاتی مجاهدین را متوقف، سلاح آنرا چپاول و یا بنام حق العبور از منطقۀ خویش خواستار تادیه پول بود. سایر مجاهدین بر علیه وی متحد شده و برای تصرف قرارگاه نامبرده جنگ های خونین را به راه انداختند، افراد تحت امر مسلم نیز خوب جنگیده و در نتیجه به هردو طرف تلفات زیادی وارد آمد و بعد آتش بس بر قرار شد. بعد از آن مسلم تهدید نمود که اگر برای وی اکمال سلاح دوبار آغاز نگردد، افراد وی وسایل نقلیه مربوط به حکومت پاکستان و سفارت آن کشور را که در مسیر کویته تا قند هار در رفت و آمد بودند، توقف و پرسونل آنرا اختطاف خواهد نمود. این تهدید وی ترس زیادی را در وزارت خارجه ایجاد و آنان از (آی. اس. آی) مطالبه نمودند تا امنیت پرسونل آنها را تأمین نماید. جنرال اختر، عصمت مسلم را به اسلام آباد احضار کرد، وی شخص زرنگ بود و عذر خواهی نموده و وعده داد که در آینده چنین حوادث تکرار نخواهد شد و در عوض آن وی  از طریق تنظیم گیلانی، امکان بدست آوردن سلاح را دوباره بدست آورد و من مجبور شدم تا مقدار کمی سلاح را به  وی تسلیم نمایم.

عصمت مسلم به من مراجعه و گفت که در صورت بدست آوردن سلاح ثقیل، او میتواند بر میدان هوایی قندهار حمله نماید، باالمقابل من گفتم که این خواست  وی تنها بعد از عملیات موفقیت آمیز بر میدان هوایی قندهار برآورده خواهد شد. کاری را که او هرگز عملی نکرد. همزمان ما از طریق منابع گوناگون و تصرف کانال های رادیویی اطلاعات را بدست آوردیم که گواه این امر بود که عصمت مسلم به حیث اجنت خاد و (ک. گ. ب)  در آمده است. بعد از مباحث طولانی  با جنرال اختر که در مورد چه باید کرد، او موافقه نمود تا به دستگیری عصمت مسلم اقدام نماییم. زمانی که ما در صدد دستگیری نامبرده شدیم  یکی از شعبات اداره کشف اردوی پاکستان که در ساحه فعالیت داشت، ادعا نمود که عصمت مسلم اجنت آنها و بنابر هدایت آنان  مشغول بازی دوگانه است. در نتیجه این حالت، سر و کلۀ عصمت مسلم بعد از چند روز در کابل ظاهر شد.

این حادثه در سال 1985 اتفاق افتاد و بعد از چندی وی دوبار به قندهار آمده  و مسؤلیت بیرون راندن مجاهدین را از قندهار متعهد شد. مجاهدین برای کشتن وی چندین بار تلاش نمودند، اما وی معجزه آسا از چنین پلان ها نجات یافت. آنها بر سر راه وسیله نقلیه وی مین های را جابجا نمودند که نتیجه از آن بدست نه آمد. در محل فرود آمدن هلیکوپتر وی نیز مین فرش گردید، با وجود که چند هلیکوپتر از بین رفت اما به هلیکوپتر حامل وی صدمه نرسید. وی معتاد به نوشیدن شراب بود و شوروی ها نیز به عوض مفاد، از وی بیشتر ضرر دیدند، چنانچه باری وی در قندهار، با یکی از افسران شوروی مشت و یخن شد. افراد وی به تدریج با مجاهدین ارتباط گرفته و وی با این شعار" که زنده باش و بگذار دیگران زندگی کنند" به زنگی خود ادامه میداد. سرانجام او را به کابل فرا خوانده و  سلب صلاحیت نمودند. اما او شخصی نبود که به سهولت تسلیم اینگونه اقدامات گردد و به همین جهت برای ما پیام فرستاد که حاضر است در مقابل معاف شدن، ضربۀ بزرگی بر قوای شوروی وارد آورده و به پاکستان باز گشت نماید.  با وجودی که عصمت مسلم ضعف های بیشمار و دارای شجاعت نیز بود، اما من هرگز به تعهد و قول و قرار او باور نه نمودم.

یک سال بعد در قندهار نیز اختلافات شدیدی بین قوماندانان حکمتیار بوجود آمد و علت آن این بود که تنظیم وی در ولایات کندهار، زابل، هلمند و فراه دارای نفوذ بیشتری بوده و قوماندانان این ساحات با نماینده تنظیم مستقر در کویته در مورد تخصیص مقدار سلاح و مهمات اختلافات پیدا نموده و عدۀ از آنان به تنظیم های دیگری پیوستند که این امر سبب خشم  حکمتیار شده و وی خواستار مسترد شدن تمام سلاح های  شد که از طرف وی برای آنان تسلیم داده شده بود. این خواست نامبرده رد و قوماندانان تحت رهبری محمد خان در حاشیه سرحد در داخل پاکستان پایگاه مستقل را ایجاد نموده و بر علیه کاروانهای اکمالاتی حکمتیار به کمین گیری پرداختند. حکمتیار باالمقابل تحت رهبری جانباز پایگاه نیرومندی را در داخل افغانستان ایجاد و جنگ های زیادی بین آنان صورت گرفت که گاهی دامنۀ این زد و خورد ها به داخل پاکستان کشیده شده و سبب شرمساری ما میشد.

محمد خان و جانباز هریک تقریباً هزار مجاهد را تحت اثر خویش داشتند و در گیری بین آنان سبب تضعیف جنگ بر علیه دشمن مشترک میشد. حکمتیار در صدد بود تا حمله وسیع را برای بیرون راندن محمد خان از پاکستان سازماندهی نماید، اما ما مخالف شرکت اردوی پاکستان در چنین عملیات ها بودیم، زیرا در هردو حالت حمایت از یکی از طرفین، سبب رسوایی ما میشد. از آنجای که هلمند بزرگترین مرکز کشت کوکنار در افغانستان بود، بعداً اتهامات قاچاق تریاک به داخل پاکستان نیز بر هردو قوماندان وارد شد و گویا اختلافات نیز ناشی از همین موضوع بوده است.

تمام تلاش های ما برای حل صلح آمیز مسئله به نتیجه نرسید، زیرا یکتعداد تنظیم ها بطور مخفی از محمد خان حمایه مینمودند. رفع این معضله مدت طولانی را در برگرفت و در این مدت، قدرت جنگی تنظیم حکمتیار به استقامت کویته بسیار تضعیف و بار دیگر احیا شده نتوانست.

در ولایات شرقی خط مقدم جبهه در دره طویل کنر به طول یک صد کیلومتر و در فاصلۀ 10 ـ 12 کیلومتری موازی با سرحد پاکستان قرار داشت. (نقشه 11) در یک انجام آن جلال آباد موقعیت داشته که در آن قرارگاه غند (66) موتوریزه قوای شوروی و فرقه (11) اردوی افغانی جا بجا شده و در قسمت وسطی دره در شهر اسعد آباد فرقۀ نهم و به استقامت سرحد در بریکوت لوای (51) سرحدی افغانی قرار داشت. در دره ها پوسته های دفاعی افراز شده بود. در 25 کیلومتری شمال شرق اسعد آباد در اسمار غند کوهی  (31) و یک لوای قوای خاص اردوی شوروی موجود بود و جابجایی این قوا نشان میداد که منطقه برای دشمن دارای اهمیت زیاد میباشد.

با وجود که تعداد زیادی از قوای دشمن در درۀ کنر موجود بود، اما  اکثر اوقات آنان در سنگر های خویش محصور بودند. مجاهدین در جناح دیگر دریا در داخل خاک پاکستان و به امتداد دره در نقاط حاکم تسلط داشته و از آن محلات خط السیر اکمالاتی و انتقالاتی  دشمن را تحت کنترول خود داشتند. در این مناطق تمام نقاط  مرتفع و ستراتیژیک در داخل خاک پاکستان قرار دارد و این به برکت فیصله سرمور دیورند است که با تعیین خط سرحدی دیورند، چنین تفوق برای ما به ارث رسیده و ما باید سپاس گذار او باشیم.

بریکوت یکی از گارنیزیون های نمونه وی قوای افغانی بود که در حاشیه سر حد قرار داشت. راه های  تدارکاتی زمینی آن تحت تسلط مجاهدین و تقریباً در محاصره کامل قرار داشته و از جناح های متعدد قابل ترصد بود. با وجود این حالت، گارنیزیون فعال و به منظور اکمالات، پوسته های متعددی در دره ها افراز شده، اما در حالت انزوا قرار داشتند و در صورت انسداد راه زمینی، موقتاً اکمالات آن از طریق هوا صورت میگرفت. سوال خلق میگردد که این گارنیزیون چگونه ضروریات خود را اکمال مینمود ؟ جواب این سوال را میتوان از فعالیت های پشت پرده بدست آورد، یعنی قبایل سرحدی از داخل پاکستان در مورد اکمالات آن  نقش عمده داشتند.

بسیاری از قبایل  داخل پاکستان با هردو جناح جنگ روابطی داشتند، چنانچه هزاران تن آنان در جهاد سهم داشته و از مجاهدین حمایت مینمودند و در عین حال آنان برای حصول منفعت به دشمن نیز کمک مینمودند. آنان دریافته بودند که در جنگ نیز امکانات زیادی برای زراندوزی وجود دارد. یکی از این امکانات قاچاق مواد غذایی به داخل افغانستان و فروش آن بالای قطعات نظامی افغانی بود. حبوبات، آرد، روغن، برنج، بنزین، دیزل و تیل خاک همیشه برای اکمالات جزو تام ها و پوسته های تجرید شده خریداری میشد که بکمک آن میتوانستند به موجودیت خویش ادامه دهند. اکثراٌ سنگر ها و مواضع آنان با سیخ گول و سمنت آورده شده از پاکستان ساخته میشد. گارنیزیون های افغانی در مقابل برای آنان اسلحه و مهمات را می سپردند. ما توانمندی آنرا نداشتیم که مانع این نوع تجارت آنها شویم، زیرا راه های اکمالاتی مجاهدین از بین این قبایل میگذشت و در صورت وارد شدن فشار، آنان مبادرت به بستن آن راه ها مینمودند. اهالی مناطق سرحدی دارای لاری های زیاد بوده که از مصئونیت گشت و گذار نیز برخوردار و اکثراً توسط قوای افغانی به کرایه گرفته میشد. به مرور زمان این سیستم کرایه گیری لاری ها و بس ها، یگانه وسیله اکمالاتی پوسته های دورافتاده و منفرد قوای افغانی شد. مردم مناطق سرحدی هم چنان به فروش سلاح های میپرداختند که توسط اجنت های خاد در اختیار آنان قرار داده میشد، این شیوه منبع بزرگ برای بدست آوردن ثروت بود. با وجود که مردم قبائل از این جنگ منفعت زیادی را بدست آوردند، همزمان آنان مجاهدین/ پناهندگان را عامل برهم زدن نظم اقتصادی خویش میدانستند.

نقشه (11)

چنین حالت غیرعادی و فوق العاده در جریان جنگ بود، زیرا از یک طرف دولت پاکستان در حمایت و پشتیبانی هم جانبه مجاهدین قرار داشت در حال که هزاران تن از ساکنین آن دشمنان آنرا از طریق اکمالات مواد غذایی و سایر ضروریات تقویه نموده و قدرت جنگی آنرا افزایش میداد. به باور من، هرگاه قبایل  مسکون در پاکستان دشمن ما را به این طریق کمک نمیکرد، آنان نمیتوانستند در محدودۀ پنجاه کیلومتری حاشیه سرحد یک پوستۀ خود را فعال نگهدارند.

در ماه جنوری 1985 خلاف انتظار و پیشبینی های ما، قوای افغانی بصورت غیر مترقبه حملۀ وسیع را بر درۀ کنر به منظور در هم شکستن محاصرۀ  بریکوت سازماندهی نمود. این حمله خلاف انتظار ما بود زیرا برداشت ما این بود که در فصل سرما قوای شوروی به عملیات نمی پردازند و هم چنان از طریق اقمار مصنوعی اطلاعاتی را در باره پیش از پیش بدست نه آورده بودیم. با وجود که در نتیجه این عملیات پایگاه های مجاهدین در دره  های جناح غربی توسط دشمن تصرف نشد و محاصرۀ بریکوت نیز نه شکست، اما برای دشمن امکان آنرا فراهم ساخت تا در عملیات تابستانی از نیروی کمتر استفاده نماید.

این حمله تحت قوماندۀ دگروال غلام حضرت قوماندان فرقه نهم صورت گرفت و غندهای فرقه یازدهم  جلال آباد نیز تحت قوماندۀ او قرار داشتند. در این عملیات کندک 46 توپچی و کندک 10 استحکام که مسئولیت احداث و ترمیم سرک ها را به عهده داشت شرکت نموده و قوای شوروی با حمایه هوایی عملیات پرداخت. قوا در مقایسه با عملیات پنجشیر بهتر عمل نموده، وسایط زرهدار اهداف را مورد ضربه قرار داده و برای تضعیف روحیه مجاهدین و پراگنده ساختن اهالی بمبارد صورت گرفته و نقاط حاکم را تصرف نمودند. در دره پیچ نیز عین تکتیک به کار برده شد و موفقیت های را بار آورد زیرا مقاومت کمتر صورت گرفته و بعضی از پایگاه های مجاهدین به تصرف آنان درآمد. ما نتوانستیم به موقع نیروی تازه دم را از کمپ های مهاجرین جمع آوری و قبل از رسیدن دشمن به بریکوت، آنرا غرض کمک اعزام نماییم. این عملیات شکستی سختی برای مجاهدین بود و از طرف وسائل ارتباط جمعی  تبلیغاتی  وسیعی مبنی بر آزاد سازی بریکوت و فرار مجاهدین صورت گرفته و قوماندان جبهه غلام حضرت به رتبۀ جنرالی ترفیع نمود.

قوای افغانی  مدت دوازده ساعت در بریکوت قرار داشتند، ما به سرعت حمله متقابل را برای سرکوب دشمن و قطع خطوط ارتباطی آن در اطراف پایگاه های اسمار و اسعدآباد سازماندهی نمودیم. جنگ شدید در گرفته و قوای دشمن توسط هلیکوپتر، بمبارد و قوای توپچی حمایه میشد، در مقابل ما فشار را بر جلال آباد زیاد ساختیم. وقتی که من جزئیات شکست را بررسی نمودم، با تعجب در یافتم که علت اصلی نابسامانی مجاهدین، ناشی از رقابت ها و اختلافات داخلی آنان بوده است. مسئولیت دره کنر بین اسمار و بریکوت مربوط قوماندانهای تنظیم یونس خالص بود ه و حاجی میرزمان بصورت مشخص وظیفه داشت تا  سرک را مین گذاری نموده و مانع عبور قوای دشمن شود، وی در اجرای وظیفه غفلت نموده و استدلال نمود که چون  افراد تحت امرش نیاز به سلاح و مهمات و مواد خوراکه داشتند، وی سرک را باز نگهداشته تا بعداً با غارت قوای دولتی ضروریات خود را بدست آوردند. عدۀ از قوماندانان، وی را اجنت خاد میدانستند. من مجبور شدم تا فعالیت های وی را برسی نمایم. اتهامات وارده بر وی ثابت نشد، اما اینگونه بی اعتمادی ها، موانع جدی برای تشریک مساعی و همکاری در کنر شمرده شده و مانع آن میشد که عملیات مشترک و هماهنگ براه انداخته شود. همچنان این حالت وقت بیشتر ما را در جهت رفع اختلافات بین مجاهدین ضایع میساخت.

زیاد ترین وقت من در سفر بواسطه موتر و طیاره ضایع میشد، چنانچه هفته چند بار غرض معاینه دیپو ها و سلاحکوت ها  و یا جهت ملاقات با رهبران تنظیم ها و یا مذاکرات با کمیته نظامی آنان به پیشاور فته، در مورد اکمالات، آموزش، چگونگی عملیات ها و یا بررسی  فروش غیر قانونی سلاح با آنان مذاکره میکردم.

در مناطق سرحدی خرید و فروش سلاح بعد از  تجارت مواد مخدر شغل و کار سود آور است که از دوصد سال به این طرف در این مناطق معمول است. در منطقه "دره آدم خیل" واقع در سمت جنوب پشاور در حدود صد دکان موجود است که در آن جا میتوان انواع گوناگون سلاح از  تفنگچه تا هاوان را خریداری نمود. قیمت یک میل کلاشینکوف AK47 در سال1980 در این بازار 1500 دالر بود، اما در نتیجه جنگ و افزایش سلاح برای فروش، قیمت آن به نصف و در حدود 750 دالر پائین آمد. در این بازار ماشیندار پیشرفته و نوع جدید کلاشینکوف AK74 نیز پیدا میشد. سلاح های مورد علاقه (آی. اس. آی) در این جا نیز به وفرت دریافت شده میتوانست.

من تقریباً هر شش هفته یک بار به منظور آگاهی از وضع و چگونگی امور، به کویته و مناطق سرحدی و داخل افغانستان سفر نموده و بعد از چند بار سفر، در مورد نتایج و مشکلات موجود در اسلام آباد با جنرال اختر صحبت مینمودم.

وقت زیاد من  در جلسات کمیته نظامی در جهت رفع اختلافات بین تنظیم ها و سوق آنان بر علیه دشمن مصرف میشد. بی اعتمادی مطلق بین آنان حکمفرما بوده، هیچ کدام حاضر نبودند تا در محضر دیگر اعضای کمیته مطالب مهم و عمده را مطرح نمایند. با وجود که به مرور زمان تا اندازۀ سوءتفاهمات رفع گردید، اما با آنهم هیچیک حاضر نمی شد تا در مورد پلان های آینده تنظیم خویش در محضر دیگران معلومات ارائه نمایند، به همین علت من باید با هریک نشست های جداگانه را دایر مینمودم، حوصله زیاد بکار بود تا روی مطالب عمده و کلیدی در افغانستان آنها را هم نظر سازم. به عباره دیگر تنها اقدامات لازم، شناخت موقع مناسب عامل پیروزی بوده، تهدید و متهم ساختن دیگران و زور گویی نتایج را بار آورده نمی توانست. با وجود که جلسات تحت ریاست من دایر میشد، سعی میکردم تا با همه برخورد یکسان داشته و از موضع آمریت هدایت ندهم. هر عضو کمیته نظامی مکلف بود تا در اخیر هر ماه فشرده گذارش عملیات ماهوار تنظیم مربوطه را ارائه نماید. باالمقابل ما در مورد وضعیت نظامی افغانستان بر مبنای اطلاعات و گذارش های (سی. آی. ای) و سایر ادارات اطلاعاتی کشور های دوست و اطلاعات حاصله از تصرف کانالهای مخابراتی دشمن برای آنان معلومات میدادیم. من دریافتم که در چنین جلسات، نمایندگان تنظیم ها نمیتوانند در محضر نمایندگان سایر تنظیم ها در مورد عملیات تنظیم خویش به مبالغه گویی بپردازند. همچنان در این جلسات میتوانستند تا در مورد توانمندی و امکانات سایر تنظیم ها نیز قضاوت نمایند.

رئیس جمهور ضیاء در هر سه ماه یکبار با سران تنظیم ها ملاقات مینمود و به اینترتیب تقریباً هر چار ماه پیام دریافت میکردم که حاکی از ضرورت "گرد هم آیی" نوبتی سران هفت تنظیم جهادی بود. در این جلسات که تحت ریاست ضیاء دایر میشد، جنرال اختر، وزیر خارجه (معمولاً)، من و یکنفر ترجمان اشتراک مینمودیم. این جلسات کاملاً محرمانه بود بین رهبران سیاسی پاکستان و مشاوران نظامی آنان با سران تنظیم های که مسؤل پیشبرد جهاد در افغانستان بودند. با در نظر داشت اینکه دولت پاکستان همیشه نسبت ارسال سلاح و حمایه از جنگجویان افغانستان متهم و دولت از آن انکار مینمود، این جلسات بصورت کاملاً مخفی و تحت تدابیر شدید امنیتی برگذار و صرف عدۀ انگشت شمار از جریان آن آگاهی می یافتند.

وظیفۀ من سازماندهی آوردن رهبران تنظیم ها به محل اجلاس بود. آنان در حال که توسط محافظین (آی. اس. آی) همراهی میشدند، نخست ذریعۀ موتر به منزل محفوظ در راولپندی انتقال داده شده و وسیلۀ نقلیه آنان تعویض میگردید و از آنجا به منزل جنرال اختر رهنمایی گردیده، بعد از جمع شدن همه رهبران، جنرال اختر آنان را ذریعۀ موتر خویش در حال که خودش رانندگی میکرد، آنان را به مقر ریاست جمهوری که در فاصلۀ ششصد متری قرار داشت انتقال میداد. امنیت مسیر راه توسط کارمندان مسلح (آی. اس. آی) در لباس ملکی تأمین گردیده و جنرال ضیاء همیشه تنها و بدون محافظین، سکرتر نظامی و یا شخص ثالث دیگر در چنین جلسات اشتراک میورزید.

این جلسات دارای اهمیت بسزایی بود و در آن رئیس جمهور همیشه تأکید میکرد که با وجود پشتیبانی همه جانبه او از جهاد، موفقیت آن وابسته به تفاهم و همکاری بین تنظیم های جهادی است. ضیاء همیشه خاطر نشان میساخت که برای پیروزی جهاد باید اختلافات کنار گذاشته شود. وزیر خارجه در مورد چگونگی مذاکرات با نمایندگان شوروی در ملل متحد برای آنها معلومات داده و در مورد تبادل نظر میشد. هر رهبر تنظیم در مورد اجراآت و اقدامات جنگی تنظیم خویش گذارش میداد و مشکلات خویش را مطرح میساخت. جلسه معمولاً با صحبت امتنانیه رئیس جمهور و صرف نان چاشت خاتمه می یافت.

اگر موضوع این جلسات در وحلۀ اول سیاسی و ابراز حمایت همه جانبه پاکستان و دادن اطمینان به ادامه کمک ها به سران تنظیم ها بود، ولی موضوع عمدۀ آن بیشتر مسائل نظامی  و تأکید در مورد تشریک مساعی  در میدان جنگ بود. من و جنرال اختر هر ماه و یا هر شش هفته یکبار در مورد موضوع خاصی با سران تنظیم ها ملاقات مینمودیم، در این نشست ها معمولاً در مورد چگونگی عملیات انجام شده، پلان های آینده عملیاتی و چگونگی اکمالات بحث میشد.  تقریباً هر هفت هفته، من یکبار با یکی از رهبران طور جداگانه ملاقات مینمودم، این ملاقات های دو به دو سبب ایجاد و تقویه اعتماد متقابل میگردید، زیرا آنان در محضر سایر سران نمی خواستند بعضی مسائل را مطرح نمایند.

در اواسط سال 1984 جنرال اختر دستور داد تا وضعیت نظامی موجود در افغانستان تحلیل و تجزیه گردیده، نقاط ضعف کارکرد های مجاهدین برجسته گردد. در مورد من به ولایات شمال بیشتر توجه کرده و در یافتم که باوجود مهم بودن این ولایات از لحاظ ستراتیژیک و هم مرز بودن با اتحاد شوروی و عبور مسیر انتقالاتی دشمن بطور مثال نفت از بین آن، کمتر به این ساحه توجه صورت گرفته است، پایپ لین انتقال گاز طبیعی از جوزجان و سطح دریای آمو تا شوروی تمدید شده است. هم چنان متوجه شدم که شوروی ها میخواهند از اختلافات بین تاجیک ها، ازبک ها و پشتون ها بهره برداری نمایند. با در نظر داشت مهم بودن این ولایات از لحاظ عملیاتی، آنان سلاح و کمک های مالی کافی را دریافت ننموده اند.

برعلاوه سوء ظن من در مورد  موجودیت اختلافات قومی که عامل اساسی این مشکلات دانسته میشد، عوامل دیگری نیز سبب میشد تا جریان امور طور دلخواه ما پیش نرود، از جمله انتقالات آن مناطق مصارف بیشتری بکار داشت، نه ما و نه تنظیم ها، معلومات دقیقی در مورد  توانمندی و امکانات قوماندانان و موقعیت پایگاه های آنان نداشتیم، بعد فاصله و ساختمان اراضی، انتقال مجروحین را به پاکستان ناممکن میساخت و در محلات مجاهدین بدون تجهیزات و امکانات طبی بودند.

در جلسه ربعوار (آی. اس. آی) من از جنرال اختر تقاضا نمودم تا در جهت رفع کمبودات، برای ولایات شمالی سهیمه فوق العاده سلاح تخصیص داده شود، که مورد تائید او قرار نگرفت. اما بعد از چند روزی وی تلفونی در مورد برایم تفویض صلاحیت نمود و من نیز به سرعت پلان را برای آموزش و اکمالات ولایات شمالی طرح نمودم. این یک پلان بلند پروازانه بود که باید قبل از فرا رسیدن فصل زمستان عملی میشد. البته در تعمیل آن نواقص و کمبودات مشاهده شد، زیرا ما در مورد قوماندانان معلومات کافی نداشته و قوماندانان قابل اعتماد نمیتوانستند تا به پاکستان آمده و تابع کورس های آموزشی شوند و در نتیجه نمی توانستند سهیمه سلاح را بدست آوردند. پیامد آن ایجاد سوءتفاهمات بین قوماندانان و تنظیم ها و سپس اعمال خصومت آمیز بر علیه یکدیگر و مانع جنگ بر علیه دشمن میشد.

در جلسه بعدی در مورد اجراآت خویش به جنرال اختر گذارش دادم، اما وی از ارسال سلاح زیاد به شمال ناراض شد، وی این عمل را بمثابه کاهش فشار بر کابل ارزیابی نمود. هم چنان او در مورد اینکه خلاف دستور او به آموزش مجاهدین در پایگاه های آنان پرداخته بودم مخالفت نمود. با وجود که من در مورد ضرورت آن استدلال و اجرای آنرا برای حصول نتایج سریع لازم دانستم، وی هدایت داد تا به سرعت جلو چنین اقدامات گرفته شود.

در مورد جنرال اختر حق بجانب بود، زیرا ما برای حصول نتایج سریع، ملحوظات امنیتی را در نظر نگرفته و این گونه اجراآت خطر افشای نقش ما را در پروسۀ آموزش مجاهدین در قبال داشت زیرا مخبرین زیادی در اطراف کمپ های آواره گان وجود داشت.

در بیش از 350 کمپ بیشتر از سه ملیون مهاجر افغان زندگی میکردند که  توسط مامورین پاکستانی به کمک کمیساری عالی ملل متحد برای پناهندگان (UNHCR) اداره میشد. در اوایل در هر کمپ  10000 محل بود بودوباش، برای  100000نفر پیشبینی شده بود اما بعد ها در آن بیش از 125000 نفر زندگی میکردند که در نوع خود بزرگترین کمپ مهاجرین در جهان بود، محیط این کمپ ها کثیف و نسبت تراکم بیش از حد مردم در آن، ضروریات اولی انسانی چون آب، حفظ الصحه و امکانات طبی در سطح بسیار پایین قرار داشت. اکثریت باشندگان کمپ ها مریض، مجروح و معلول و بی بضاعت بودند، با وجود کمک های وسیع پولی، مواد غذایی و سایر کمک ها برای رفع ضروریات آنان، تقریباً نصف بودیجه مهاجرین جهان مصرف میشد، اما آنان در شرایط مطلوب قرار نداشتند.

  ما به این کمپ ها علاقمند بودیم زیرا در این محلات مصؤن، فامیل های کسانی به سر میبردند که اقارب آنان در افغانستان مصروف جهاد بوده و وقتاً فوقتاً برای بازدید فامیل و غرض استراحت به اینجا می آمدند، از طرف دیگر این کمپ ها ذخیره گاه بزرگ و بالقوه بود برای تکمیل صفوف جهاد. در این جا هزاران طفل بزرگ شده و بدنبال پدران و برادران خود به جهاد ادامه میدادند.

این کمپ ها دارای زیان های جانبی نیز بود. زیرا تعداد این کمپ ها روز افزون بوده و ساکنین آن با اهالی محل از لحاظ منافع اقتصادی، تجارت و تصرف زمین های آنان در تصادم قرار گرفته و سبب ایجاد اختلافات، دشمنی و تنفر از یکدیگر شده و هدف مساعدی برای تخریبات خاد محسوب میشد. عمال خاد در دامن زدن به این اختلافات و گسترش آن در داخل پاکستان نقش داشته تا بتوانند بر دولت پاکستان فشار وارد نموده، تا از حمایت جهاد منصرف شود. (آی. اس. آی) در داخل کمپ ها فعال و سعی میکرد تا تعدادی بیشتری از باشندگان آن به صفوف جهاد بپیوندند.

فساد و رشوت گسترده در کمپ ها مشکلات زیادی را برای ما بوجود آورد، من طور نمونه در مورد تجارب تلخ یکنفر پناهنده با نام مستعار فرید خان مطلبی را ذکر مینمایم. موصوف در سال 1984 از کابل مهاجر شده بود. بدست آوردن اسناد قانونی پناهندگی که بر مبنای آن مستحق اخذ کمک نقدی و جنسی میشد کاری بسیار دشوار بود. کارت جیره  ماهانه شامل گندم، تیل، بوره، چای، شیر خشک و بعضاً پول نقدی الی 350 کلدار (معادل 21) دالر بوده و تنها بعد از ثبت رئیس فامیل به حیث پناهنده مستحق آن دانسته میشدند. مشکلات فرید از همین جا آغاز گردید زیرا ثبت نام و حصول سند پناهندگی در اثر موجودیت بیروکراسی و فساد، ماه ها طول میکشید و آنان که قوم و خویشی را داشتند از کمک های آنان برخوردار و سایرین باید و این جا و آنجا آواره و سر گردان میبودند. رفع این سرگردانی ها تنها منوط به پرداختن رشوت به کارمندان پاکستانی کمپ بوده و آنان نیز برای مقرری در اینگونه محلات مبلغ هنگفتی پرداخته بودند که چندین برابر آنرا باید از پناهندگان بی پناه وصول میکردند.

فرید بعد از سرگردانی طولانی موفق شد تا راشن کارت را بدست آورد که بر مبنای آن میتوانست بر زمین خالی خیمه خود را برافرازد، اما معلوم شد که بر اساس سند حاصل شده، نمیتواند مواد خوراکه ضروری را  مانند شیر، بوره و چای بدست آورد و مجبور بود در مقابل پول آنرا از بازار سیاه خریداری نماید. سوء استفاده از مواد کمکی و پول جز اجراآت کارمندان پاکستانی کمپ بود که چنین مواد را از لیست حذف و در بازار سیاه به فروش آن مبادرت میکردند.

جنجال های فرید بازهم ادامه یافت و تا اندازۀ تاثیر سوء بر فرستادن مجاهدین به جنگ نمود. کارمندان کمپ به بهانه عدم موجودیت رئیس فامیل، استحقاق آن فامیل را معطل و آنان از سهیمه تعیین شده محروم شده  و مواد آن در بازار سیاه فروخته میشد. چون فرید به جبهه اعزام گردیده و در لیست غائبین قرار گرفته بود، لذا کارت وی باطل و خانم وی توانست با تادیه 500 کلدار آنرا دوباره بدست آورد.

یکی از دشواری های بزرگ این کمپ ها، نبود شرایط مساعد صحی، نبود سیستم مناسب آبرسانی و آلودگی بیش از حد محیط بود. برای هر نفر روزانه صرف 6،5 گیلن آب سهیمه تعیین شده که آنهم در عمل کمتر بدست می آمد زیرا تعداد چاه ها کم و تانکر های آب به موقع آنرا نمی رسانیدند. تادیه رشوت بر ای رانندگان تانکرها معمول بود. در نتیجه عدم موجودیت تشناب های مناسب و نبودن شرایط  حد اقل و ضروری صحی در کمپ ها امراض ساری چون ملاریا، سرخکان، محرقه، اسهال، توبرکلوز و گاه گاهی طاعون شایع بود.

بیشترین مصیبت کمپ ها نصیب زنان بود. زیرا تقریباً هشتاد فیصد باشندگان آنرا زنان و اطفال تشکیل میداد. زنان بیوه مجبور بودند برای زنده ماندن اولاد های خویش شب و روز تلاش نمایند. افسردگی، غم و اندوه  جز از زندگی آنان بود. عمال خاد با استفاده از چنین وضع به تحریک آنان می پرداختند، چنانچه خانم فرید نیز تحت تأثیر چنین زنی قرار گرفته بود. این زن در لباس دوست و غمخوار زن ها در مورد وضع اسفبار شرایط زندگی برعلیه جهاد تبلیغ نموده و زندگی فلاکت بار آنانرا ناشی از جنگ میدانست و میگفت که مجاهدین در جنگ کشته میشوند و اولادهای آنان در چنین شرایط  زندگی نموده در حالی که رهبران تنظیم ها در ویلاهای پرشکوه در پیشاور زندگی شاهانه داشته و در موترها به سیر و سفر مشغول و پول بی حساب مصرف مینمایند. رهبران و فامیل های آنان هرگز در معرض خطر قرار ندارند. این زن تبلیغ میکرد که «این جنگ جهاد نیست. ما بر علیه یکدیگر میجنگیم، افغان توسط افغان کشته میشود، این جهاد نیست بلکه جنگ بین ابر قدرت ها است. مردان ما برای منافع امریکا و یا شوروی کشته میشوند»

عمال خاد هم چنان تلاش داشتند تا مردم پاکستان را بر علیه مهاجرین تحریک و خصومت ها را در بین آنان ایجاد نماید. آنان تبلیغ میکردند که « زمین های شما توسط آنان غضب و بر آن خیمه زده اند، آنان امکانات تجارت شما را گرفته و این همه تورم و بلند رفتن نرخ ها ناشی از مهاجرین است و در آینده نزدیک تعداد آنها از شما بیشتر خواهد شد. علت کمبود آب شما همین ها است، چرا دولت پاکستان باید پول زیادی را برای پشتیبانی آنان مصرف نماید. آنان باید دوباره به افغانستان برگردند.»

بعد از چند هفته خانم فرید دریافت که این خواهر خوانده اش به نفع خاد فعالیت مینماید و موصوف توسط کارمندان ما در کمپ، شناسایی و دستگیر شد اما وی توانست در ظرف 24 ساعت با تادیه 250 رو پیه خود را رها سازد.

جنگ های شدید اواخر سال 1985برایم ثابت ساخت که مجاهدین در موضع بهتری قرار دارند. آنان به جز از کابل که وضع در حالت مطلوب قرار نداشت و دلایل آنرا در بخش بعدی توضیح خواهم داد، در سایر محلات با وجود فشار ها و ضربات شدید قوای شوروی و قوای افغانی که بهتر عمل کردند، به شکستی عمدۀ مواجه نشدند.

حمله بزرگ، هماهنگ شده و خطرناک برای ما در ماه های اگست و سپتمبر 1985 توسط دشمن در پکتیا سازماندهی شد. هدف اساسی این حمله وارد کردن ضربه و تصرف پایگاه های مجاهدین در غرب منقار طوطی بود. برای این منظور یک قطار قوای زرهدار از کابل به سمت لوگر و قطار دیگر از استقامت جنوب غرب از جلال آباد به حرکت افتاد. در اواخر ماه اگست قوای مستقر شده دشمن در اطراف خوست به سمت پایگاه های پیشقراول ما در منطقۀ علی خیل و ژوره که در چند کیلومتری سرحد پاکستان قرار داشت به تعرض پرداخته و در نتیجه جنگ های شدید که قبلاً مشابه آن دیده نشده بود، به وقوع پیوست. در این قسمت پکتیا ما تلفات زیادی داده و چندین دیپوی مهمات از بین رفت، اما اندازۀ این تلفات و ضایعات به آن اندازۀ نبود که مطبوعات شوروی آنرا تبلیغ نمودند. همانند سال 1984 ژورنالیست های خارجی نیز در مورد شکست و فرار مجاهدین و پیروزی قوای شوروی و تأمین امنیت رژیم کابل به تفصیل گذارش دادند.

از نظر من این ادعا ها کاملاً حقیقت نداشت. زیرا در سال 1985مجاهدین نیز در بعضی مناطق پیروزی های را بدست آورده بودند، چنانچه مسعود در ماه جون پسته مستحکم پیشغور را در پنجشیر تصرف نمود. در آنجا یک کندک با پنجصد نفر، ده میل هاوان، چار ضرب توپ 76 میلیمتری، دو چین تانک ( (T-55 و پنج عراده زره پوش BTR  و APC  موجود بود و سنگرها و مواضع آنان با فرش مین ها و سیم خاردار و سایر موانع تحت حفاظت قرار داشتند. حمله کنندگان در تاریکی شب با عبور از ساحات فرش شده مین، گارنیزیون را توسط راکت و ماشیندار ثقیل مورد ضربه قرار داده  و به تصرف درآوردند. جسد جنرال احمد الدین رئیس ارکان قطعات مرکزی نیز در جمله اجساد موجود بود. 450 نفر به شمول پنج دگروال که از کابل اعزام شده بودن اسیر شدند.

هم چنان در ماه جون ما بر حملات خویش بر میدان هوایی کندهار شدت بخشیده چنانچه شوروی ها مجبور شدند تا طیارات را از آنجا به  میدان هوایی شیندند و لشکرگاه منتقل نمایند. آنان مجبور شدند تا میدان هوایی لشکرگاه را وسعت داده و به عوض میدان هوایی قندهار از آن استفاده نمایند. حملات و کمین های دوامدار ما بر جاده اصلی  ممتد به قندهار سبب شد تا دشمن برای رسیدن به آن شهر، در صدد احداث جاده دیگر گردد.

در ولایات شمال نیز عملیات ما زیاد شده چنانچه چندین کشتی شوروی در دریای آمو غرق گردید. هرگاه تلاش های ما در مورد آموزش، ازدیاد در کمیت و کیفیت سلاح، تلاش برای رفع اختلافات ذات البینی رهبران و قوماندانان و سوق دادن آنها بر علیه دشمن بی نتیجه می ماند، در آنصورت سال 1985 میتوانست سال شکست جهاد باشد. باوجود موجودیت تفاوت زیاد بین نوعیت و تعداد سلاح، مجاهدین توانستند در مقابل قوای شوروی مقاومت نمایند. باوجود این همه من کاملاً راضی نبودم زیرا از آن در هراس بودم  که قوای شوروی با تعمیل روش زمین سوخته امکانات تهیه غذا و محلات مطمئن را از چریک ها سلب  و آنها را مجبور به ترک محلات نماید. در این حالت ما به راکت های  دوربرد ضرورت داشتیم تا قدرت راکتی مجاهدین را افزایش دهد. نداشتن ارتباطات منظم مخابروی با قوماندانان مهم در داخل افغانستان نقص عمده در کار ما بود. هم چنان نداشتن سلاح مؤثر ضد هوایی چون SAM وSA-7 سبب شده بود که نتوانیم بر علیه هلیکوپتر ها پیروز شویم. با این همه هدف عمده و اساسی من کابل بود.

قسمت یازدهم

کابل، شهر کلیدی برای پیروزی

«کابل باید بسوزد»  

 شعار جنرال اختر عبدالرحمن رئیس عمومی (آی. اس. آی) (1980 ـ 1987)

در فاصلۀ زمانی بیست ماه از اپریل 1978 تا حمله شوروی در دسامبر 1979در افغانستان، شهر کابل پایتخت کودتاهای جهان نامیده شد، زیرا در این فاصلۀ زمانی سه کودتای خونین صورت گرفت و ده ها  هزار افغان جان خود را از دست دادند و ممکن بعد از تصفیه های ستالین، مرگبارترین رویداد بوده باشد. مانند همیشه، کابل با داشتن زندان تازه اعمار شده پلچرخی  در ده کیلومتری  شرق آن مرکز این حمام خونین  و محل شکنجه و اعدام بود. از دید افغان ها و جهانیان تسلط داشتن بر کابل، به معنی مسلط بودن بر افغانستان دانسته میشد.

کابل از قرن ها تا سال 1973 که ظاهر شاه توسط پسر کاکایش داود از سلطنت خلع گردید، مرکز و پایتخت پادشاهان افغان بوده است. داود در طی پنج سال قدم های را در جهت دوری گزینی از شوروی برداشت و آخرین اقدام او در این راستا، مشاجرۀ لفظی وی با بریژنف بود که در قصر کرملین در سال 1977 حین سفرش به مسکو صورت گرفت. در جریان صحبت داود با کوبیدن مشت بر سر میز گفت که افغانها در افغانستان خود تصمیم میگیرند و با این نوع برخورد علایم خشم در چهره رئیس جمهور شوروی ظاهر و داود با این حرکت، حکم مرگ خویش را امضاء نمود. 

ساعت 9 صبح روز 27 اپریل 1987 یکتعداد جوانان مارکسیست  توسط تانک ها و طیارات بر ارگ، محل زیست داود و فامیلش در مرکز شهر که توسط  گارد 1800 نفری ریاست جمهوری محافظت میشد، حمله نمودند. دامنه کودتا به میدان هوایی کشیده شده و بعد از ظهر طیارات میگ 21 و سو 7 مقر ریاست جمهوری را زیر ضربات قرار داد و در همان شب ستیشن رادیو سقوط نمود، اما تا فردا ساعت چار بجه صبح داود با فامیلش در قصر زنده بودند.

شوروی ها در صدد بودند تا دست نشانده خویش را روی کار آورند، اما در حزب کمونیست افغانها، مانند مجاهدین اختلافات، رقابت ها و خصومت های قبیلوی موجود بود. کمونیست های افغان به دو گروه تقسیم شده و از سال 1987 گروه پرچم توسط ببرک کارمل و گروه خلق توسط نورمحمد تره کی رهبری میشد. بریژنف تره کی را که یک بار با وی ملاقات نموده بود بر گزید و مطمئن بود که وی میتواند وظایف را طور دلخواه پیش ببرد. تره کی در اولین وحله، رقیب خویش کارمل را  به حیث سفیر به پراگ اعزام و بعداً در صدد قلع و قمع طرفداران وی که اکثراً عامل (ک.گ. ب) بودند، برآمد و افغانستان رسماً دولت کمونیستی شد.

در عرض یک ماه جنبش مقاومت مسلحانه آغاز شد. در کابل بیرق سبز ملی با رنگ سرخ تعویض گردید. حین مراسم بر افراشتن بیرق، مظاهره بزرگ سازماندهی شده و خیل از کبوتران با فیته های سرخ  رها شدند. تعمیرات دولتی به رنگ سرخ رنگ آمیزی شده و سبب قلت این نوع رنگ در بهار سال 1979 شد، دوکانداران و ساکنین شهر در رقابت با یکدیگر عکس های بزرگ تره کی را بر در و دروازه دکان و خانه خویش نصب نمودند. در واقع اکثریت از شهروندان کابل و در واقع بسیاری از افغان ها برای حمایت ظاهری از رژیم خود را در بیرون سرخ و در باطن سفید نشان میدادند. بیشتر این تظاهر ناشی از ترس بود تا اعتقاد سیاسی.

در بیرون از محبس پلچرخی، بلدوزرها مصروف کندن قبر برای کسانی بود که مخالفین دولت دانسته میشدند. بنابر اظهارات شاهدان عینی در آنجا در 30 گودال و در هر گودال 100 نفر با دستان بسته انداخته شده و توسط بلدوزرها زنده به گور شده بودند.

در ماه فبروری سال 1979سفیر امریکا دابس در اثر یک عمل تروریستی در هوتل کابل به ضرب گلوله کشته شد. یک ماه بعد از آن در فرقه هفده هرات قیام صورت گرفت که در آن اتباع شوروی بصورت فجیع کشته شدند. وقوع این حوادث بریژنف را متوجه اشتباهاتش در مورد انتخاب تره کی ساخته و برای بررسی این حادثه جنرال الکسی یه پیشف Alexei Yepishev رئیس امور سیاسی اردوی سرخ را با شش جنرال دیگر به کابل اعزام نمود. هیئت با آگاهی یافتن از حقایق شدیداٌ تکان خورد. کشتار بی موجب مردم سبب عکس العمل مردم و رشد سریع مقاومت گردیده و اردوی افغان در حالت متلاشی شدن قرار گرفت، اما در گوش تره کی هوشدارهای مشاورین شوروی فرو نرفت. روی همین ملحوظ کرملین در صدد تعویض تره کی با امین که پست صدارت را عهده دار بود،  شد. این تغییر و تبدیل باوجود هشدار های (ک. گ. ب)  صورت گرفت. چه آنها دریافته بودند که امین در اثنای تحصیل در پوهنتون کلمبیا ارتباطاتی مشکوک با (سی. آی. ای) داشت. بریژنف بار دیگر تره کی را جهت مشوره به مسکو دعوت، در حالی که امین در کابل مصروف تدارک توطئه برای برکناری وی بود. چنانچه بعد از مراجعت تره کی در سپتامبر1979، امین وی را گرفتار و ذریعۀ بالشت خفه و به قتل رسانید.

سیر حوادث در طی چند هفته بعد از آن نشان داد که بریژنف بار دیگر اشتباه را مرتکب شده است، زیرا امین به تعهدات خویش عمل ننموده و خواستار فراخواندن مشاورین شوروی از کابل شد و بر فعالیت های (ک.گ.ب)  اعتراض نمود. امین در مقابل شورش های روز افزون که در تمام ولایات برعلیه رژیم صورت میگرفت اقدامات مؤثر ننمود. لذا برای سرنگونی او به (ک. گ. ب) هدایت داده شد. آنان از طریق اجنت خویش که سرآشپز بود در صدد مسمومیت وی برآمدند، اما امین با تعویض غذا و نوشیدنی این پلان را ناکام ساخت. بیروی سیاسی بی حوصله و تصمیم گرفت تا حمله تمام عیار صورت گرفته و امین طی کودتا از بین برده شود. پلان کودتا در اواخر دسامبر سال 1979 مصادف با کریسمس عملی و امین حین حمله کوماندوهای (ک. گ. ب)  بر قصر دارالامان، کشته شد. کوماندوها دستور داشتند تا هیچکس در قصر زنده نمانده و گارد محافظ از بین برده شود. در این عملیات قوماندان این جزو تام Bayerenov که ملبس با لباس افغانی بود حین بیرون شدن از تعمیر برای اجرای وظیفه نیز مورد اصابت مرمی سربازان قرار گرفت. همزمان قوای شوروی از دریای آمو عبور و بخشی آن در میدان هوایی کابل فرود آمد و ببرک کارمل در قصر ریاست جمهوری  به قدرت رسید. در طرف دیگر جهاد نیز در حال  شروع  و وسعت بود.

من برای این حوادث کابل را قبل از هجوم شوروی به افغانستان  با جزئیات تشریح نمودم تا اهمیت شهر کابل به حیث پایتخت و مرکز  فعالیت های سیاسی، اقتصادی، آموزشی، دپلوماتیک و نظامی برای افغانستان و جهاد واضح گردد. در کابل وزارت خانه ها، پوهنتون ها و مؤسسات تعلیمی، تخنیکی، سفارت خانه های خارجی و سرقوماندانی اعلی قوای مسلح و  قول اردوی مرکزی قرار داشت. دولت از طریق رادیوکابل و تلویزیون به تبلیغات پرداخته و فرامین دولت را به نشر میرسانید.

مانند شهر روم در زمان امپراطوری آن، در افغانستان نیز تمام  جاده ها به شهر کابل منتهی میشوند. این شهر مانند مرکز یک چرخ است که جاده ها و دره های ممتد از آن به اطراف شهر، پره های آن را تشکیل میدهد. بطرف شمال آن شاهراه سالنگ با عبور از هندوکش که پنجشیر نیز در آن واقع است تا به دریای آمو میرسد. به طرف شرق جاده موازی با دریای کابل به جلال آباد و سپس با عبور از دره خیبر تا به پیشاور ممتد است. چندین راه به استقامت جنوب شرق و با عبور از کوه ها به پاره چینار و از طریق گردیز و خوست به میرام شاه در پاکستان منتهی میگردد. به استقامت غرب، راه حلقوی به طول 650 کیلومتر که از مسیر غزنی و قندهار تا هرات ممتد و توسط امریکایی ها احداث گردیده است. هم چنان از غرب کابل راه صعب العبور دیگری که از بین دره ها و کوتل ها میگذرد تا به مناطق مرکزی هزاره جات میرسد. کابل دارای اهمیت ستراتیژیک است، بنابر همین اهمیت، ما در (آی. آس. آی) به این نتیجه رسیده بودیم که تا زمانی که دولت کمونیست، کابل را تحت کنترول داشته باشد، تمام سیستم کشور را نیز در اختیار خواهد داشت. لذا برای وصول پیروزی، هدف ما نتنها خروج شوروی ها از افغانستان بلکه طرد کمونیست های افغان از کابل نیز بود.  تنها با اشغال کابل توسط مجاهدین، دنیا پیروزی ما را به رسمیت خواهد شناخت. بنابر عقیده جنرال اختر که ما نیز با او همنوا بودیم، منظور ما از تصرف کابل، سوختاندن آن بود (برای پی بردن به تراژیدی سوختاندن کابل، به کتاب مستند «جنگ های کابل» نوشته جنرال عبدالقدوس سید مراجعه شود. مترجم.)

جمعیت شهر کابل قبل از جنگ در حدود 750 هزار نفر بود، اما با وسعت جنگ و تخریب کشور توسط شوروی، تعداد زیادی از مردم به آن جا سرازیر و در سال 1985 نفوس آن تقریبا به دو ملیون نفر رسید. عده از آنها در داخل شهر و عدۀ هم بیرون از آن در خیمه ها زندگی مینمودند. بر علاوه تعداد ده ها هزار سرباز افغان و شوروی را نیز به این رقم باید افزود. در نتیجه این تراکم جمعیت، در بعضی جاها در 30 فوت مربع تا پانزده نفر مجبور به سپری کردن شب و روز بودند. معضلات ناشی از این تجمع نفوس بر ارائه خدمات عامه تأثیرات منفی وارد نموده، تهیه آب و سیستم برق نامنظم و نسبت نبودن سیستم کانالیزاسیون معضلات زیادی وجود داشت. اهالی نسبت تلاشی های کارمندان خاد از طرف شب در هراس بوده و در محبس پلچرخی که گنجایش 5000 نفر را داشت، بیشتر از 20 هزار نفر محبوس بود.

هر کس مکلف بود تا همیشه اسناد تثبیت کننده هویت را با خود داشته باشد. بنابر ملحوظات امنیتی در جاده ها پسته های امنیتی افراز و پرسونل امنیتی اسناد هویت رهگذران را مورد تدقیق قرار میدادند. باوجود که مردم تا ساعت هشت شب خود را به منازل خویش می رسانیدند، قیود شبگردی از ساعت ده بجه شب تا چار صبح بر قرار و به جز پولیس و گزمه های امنیتی کسی دیگر گشت و گذار نمی نمود. حتی برای دپلوماتها نیز ساحه گشت و گذار با شعاع ده کیلومتر تثبیت شده بود که خارج از آن  نمی توانستند سفر نمایند.

قوای افغانی با یونیفورم خاکی رنگ و کلاه پیکدار و سربازان شوروی دارای کلاه شپو و یا کلاه نرم پسته ای  برای تأمین امنیت تمام ادارات دولتی جابجا شده و در بعضی جا ها بوجی های ریگ جابجا شده بود.  کلکین های سفارت هند جهت مقابله با خطرات انفجار با پرده های اضافی محفوظ گردیده بود. مکالمات تلفونی سمع گردیده و برای خریدن تکت پستی، شخص قبل از داخل شدن به  ادارات پستی تلاشی میشد. پوسترها و شعارهای بزرگ بر دیوارها نصب و از طریق لودسپیکرها اخبار آخرین تحولات سیاسی نشر میشد. مواد غذایی مخصوصاً میوه و سبزیجات کمیاب بود. مواد خوراکه اساسی مانند آرد، روغن نباتی و بوره به قیمت ارزان عرضه میشد، اما مقدار آن کافی نبود. روزانه صد تن آرد که نصف آن برای نانواها و نصف دیگر آن برای اهالی توزیع میگردید، که برای دو ملیون نفر کفایت نمیکرد. قیمت پطرول هر هفته بلند رفته اما مامورین دولت و مقامات حزب کمونیست آنرا به قیمت ارزان بدست می آوردند.

مغازه ها مالامال از اشیای تجملی غربی بود که مورد توجه زیاد عساکر شوری قرار میگرفت. معاش متوسط یک نفر در حدود سه هزار افغانی بود. برای خریدن یک پایه یخچال، معاش یک ساله و برای خریدن تلویزیون رنگه معاش دوساله و برای خریدن یک عراده تویوتا معاش 27 سال باید ذخیره میشد. عدۀ برای فرار از رنج روزگار به نوشیدن شراب پرداخته و فابریکه ودکا، برندی و واین ساخته شد و نشه در بازار کابل عادی و جز از تلاش کمونیست ها بر علیه اسلام بود و افراد قوای مسلح را وادار به نوشیدن الکهول میکردند.

بیشتر از نصف نفوس کابل پشتیبان جهاد بوده که یا عملی در آن سهم داشته و یا با ابراز نفرت به شوروی ها و بی تفاوتی در مقابل متحدان افغانی آن، آنرا تبارز میدادند. باوجود ترس مسلط بر شهر، بسیاری از مردم با قبولی خطرات برای خود و فامیل خویش به اعمال خرابکارانه، جمع آوری اطلاعات و یا پناه دادن به چریک ها مبادرت میورزیدند. باوجود سخت گیری های امنیتی و فشار و ترور از طرف خاد، در طول جنگ ما پشتیبانان زیادی در کابل داشتیم. مشکل ما این بود که چگونه بتوانیم کمونیسم را بدون حمله مستقیم  سقوط بدهیم و مجاهدین نسبت موجودیت قوای زیاد شوروی به موفقیت این طرح امید نداشتند.

برای سوختاندن کابل، ستراتیژی ما دارای سه بخش بود. در قدم اول اقدامات در جهت هماهنگ ساختن حملات برای قطع راه های اکمالاتی کابل و جلوگیری از رسیدن مواد به داخل شهر. برای رسیدن به این هدف اجرای کمین ها در مسیر کاروانهای اکمالاتی به استقامت کابل، از بین بردن منابع آب نوشیدنی و منفجر ساختن بند های آب و از بین بردن سیستم برق رسانی و منفجر ساختن شبکۀ برق جز از وظایف اساسی ما بود. بخش دوم اقدامات ما پیشبرد اعمال تخریبی و سبوتاژ در داخل بود. من همیشه تاکید میکردم که کشتن اتباع شوروی، ترور کارمندان خاد و مقامات دولتی اهداف عمده ما است. برای تحقق این خواست از حمله با چاقو و کارد بر سربازان شوروی در اثنای خرید تا بم گذاری در بین دفاتر دولتی میتوان استفاده کرد. در اوایل اکثراٌ غیر نظامیان شوروی با همراهی افراد مسلح مصروف خرید در بازار بودند و بعد از حملات ذکر شده آنها دستور یافتند تا حتی الوسع از رفتن به بازار خودداری نمایند. از جمله اقدامات موفق ما، جابجایی و انفجار دادن بم در اواخر سال 1983 در طعامخانه پوهنتون کابل بود که در نتیجۀ آن نه نفر از اتباع شوروی از جمله یک زن پروفیسور کشته شدند. مکاتب و موسسات تعلیمی و تحصیلی اهداف مساعد برای ما بود زیرا کارکنان آن کمونیست و افکار دگم مارکسیستی را برای شاگردان تبلیغ میکردند. از نظر مجاهدین این کار سبب دور شدن جوانان از اسلام  میشد. باید تذکر دهم که در سال 1982 تقریباً 140 متخصص شوروی و 105 معلم زبان روسی در پوهنتون کابل و تخنیکم کابل مصروف تدریس بودند. از جملۀ اقدامات موفق ما کشتن رئیس پوهنتون کابل و کشتن جنرال عبدالودود قوماندان قوای مرکز در دفتر کارش بود. در طول سال 1983 هفت افسر شوروی در کابل کشته شدند از جمله دو افسر ارشد توسط یک پسر هفده ساله که پدر و مادرش از طرف روس ها کشته شده بودند به قتل رسیدند. او تفنگچه را در زیر پتو پنهان و بر این دو نفر بعد از خارج شدن آنان از مرکز فرهنگی شوروی فیر نموده و  با سرعت از طریق کوچه های عقبی فرار نمود. بعداً ما برای وی اسناد جعلی هویت را ترتیب نمودیم.

ما برای کشتن داکتر نجیب زمانی که رئیس خاد بود و سپس زمانی که رئیس جمهور شد تلاش زیاد نمودیم. چنانچه در اواخر سال 1985 به کمک یک افسر ارشد خاد که از طرفداران مجاهدین بود تقریباً حمله موفقانه عملی شد. طوری که مواد منفجره داخل شهر گردیده و در یک موتر که با اسناد جعلی خریداری شده بود جابجا گردید، چون افسر مذکور از جزئیات بازدید احتمالی داکتر نجیب از سفارت هند  که در نزدیک دفتر خاد وزارت داخله در شهر نو، آگاهی داشت، لذا موتر ذکر شده بین این دو تعمیر متوقف و چون استفاده از ریموت کنترول قبلا مؤثر ثابت نشده بود لذا وسیلۀ انفجاری ساعتی در آن تعبیه گردید. متأسفانه آمدن داکتر نجیب چهل دقیقه به تأخیر افتاد و بم قبل از رسیدن وی منفجر شد. قوماندان بسرعت از محل فرار و چند ماه بعد خودش نیز در اثنای عیار کردن بم خود ساز کشته شد.

بخش سوم اقدامات ما عبارت بود از حملات راکتی دوربرد بر شهر کابل که طور دوامدار صورت میگرفت. چنانچه ده هزار راکت در طول حملات ما بر شهر کابل و اطراف آن پرتاب گردید. در این حملات به استثنای بعضی روز های زمستان، وقفه صورت نگرفت. کابل شهر کلان است و اصابت دقیق بر اهداف انتخاب شده ما ناممکن بود، لذا من انکار نمی نمایم که در اثر اصابت راکت های ما (مردم کابل این راکت ها را راکت های کور می نامیدند. مترجم) افراد بیگناه و هوا داران مجاهدین کشته نشده است، چنین واقعات به کثرت رخداده اما ما آنرا عمدی انجام نداده ایم زیرا جنگ های امروزی بدون تلفات افراد ملکی ناممکن است. هر گاه ما به دلیل اینکه افراد ملکی در چنین حملات راکتی کشته نشوند از پرتاب راکت بر شهر کابل خود داری میکردیم، این به معنی انصراف و عدول از ستراتیژی اصلی ما (سوختاندن شهر کابل. مترجم) بود.

 نقشه ( 12 ) محلات ستراتیژیک شهر کابل

قوماندان عبدالحق که در حملات راکتی برکابل نقش عمده داشت، در مورد کشتن افراد ملکی، حین مصاحبه با  مارک اوربان نویسندۀ  کتاب "جنگ در افغانستان" چنین اعتراف نموده است: « هدف آنها (مجاهدین) غیر نظامیان نبود... ولی اگر ضربۀ من بر آنان وارد میگردد، برای من مهم نیست. حتی اگر خانواده ام در جوار سفارت شوروی باشد من آن ساحه را مورد ضربه قرار میدهم. اگر من آمادۀ مرگ هستم، بگذار فرزند و همسر من نیز چنین سرنوشتی داشته باشند. ( باید گفت که خانوادۀ عبدالحق و سایر قوماندانان مسؤل زدن راکت ها در قصرهای در پاکستان زندگی میکردند و حتی یک موردی وجود ندارد که عضوی از فامیل آنان  در جریان این جنگ خانمان سوز کشته شده باشند. مترجم)

در فهرست مرتبۀ من، بیش از هفتاد هدف عمده و اساسی برای حمله در کابل وجود داشت که عمده ترین آنها در نقشه (شماره 12) نشان داده شده است. تأسیسات نظامی، سرباز خانه ها و سلاحکوت های قطعات شوروی و افغانی در راس این اهداف قرار داشت بطور مثال قصر دارالامان و تپه تاجبیک که  قرارگاه فرقه چهل و قوماندانی قوای مرکز افغانی در آن واقع بود. میدان هوایی و اطراف آن، سرباز خانه های چهلستون، قرارگاه های مقابل پلچرخی، بالاحصار و جزو تام کشف شوروی، قرارگاه خیر خانه، مرکز ترانسپورتی ، قرارگاه جزوتام موتوریزه 108 ، فرقه هفت ریشخور و غند 37 کوماندو، غند 88 توپچی و فرقه هشت قرغه و دیپوهای بزرگ اطراف آن اهداف عمده و اساسی برای حمله ما دانسته میشد.

نقشه شماره (13) محلاتی که از آنجا راکت ها بر شهر کابل پرتاب میشد

برای اولین بار سفارت شوروی به حیث هدف غیر نظامی در لیست مرتبه من شامل و بعد از چند هفته مورد حمله قرار داده شد. در همین سلسله مجمع ساختمانی میکروریون ها که مشاورین شوروی و مقامات حزب کمونست در آن آپارتمان های آن زندگی میکردند، ساختمان های قرارگاه خاد، وزارت خانه ها، قصر ریاست جمهوری، رادیوکابل (که متاسفانه در جوار سفارت امریکا قرار داشت.). ستودی تلویزیون، مراکز ترانسپورتی، ستیشن و سب ستیشن های برق و ذخایر مواد نفتی از جمله اهداف عمده برای حملات ما  بود.

وارد آوردن ضربه و خسارات بر اهداف متذکره مربوط به نوعیت سلاح و استفاده دقیق از آن توسط مجاهدین بود. فاصله برد  و ساحه انداخت سلاح نقش عمده  را در این مورد داشت. مسئله عمده نزد ما این بود که چگونه باید اهداف را در کابل مورد اصابت راکت و بم قرار داد که نتایج مطلوب  از آن بدست آید. قبل از سال 1984 مجاهدین از راکت های 82 میلیمتری استفاده مینمودند که ساحه مؤثر آن سه کیلومتر بود و در اوایل سال 1984 ما راکت های 107 میلیمتری MBRL را با ساحه برد 8 ـ 10 کیلومتر بدست آوریم . در نقشه (13) محل کاربرد چنین راکت ها نشان داده شده است. به مرور زمان کمربند امنیتی شهر کابل توسعه یافته و امکان اصابت ما بر اهداف دشوار گردید و با رسیدن دستگاه پرتاب چینایی MBRL بر این مشکل غلبه حاصل نمودیم، این سلاح باوجود که سنگین و نقل و انتقال آن دشوار، اما ساحه برد و محل اصابت  راکت آن دقیق بود. این سلاح دارای دوازده میل پرتاب  راکت بوده که میتوانستیم توسط آن طور مؤثر بر اهداف انداخت نموده و ما را قادر ساخت که طور منظم به حملات راکتی خویش ادامه دهیم. تا زمانی که من در (آی. اس. آی) بودم تقریباً 500 دستگاه آن در اختیار ما قرار گرفت و تقریباً 75 فیصد آنرا بر علیه کابل بکار برده میشد.

علاوه بر فاصله برد سلاح، مؤثریت آن نیز دارای اهمیت زیاد بود زیرا هرگاه اصابت راکت خسارات را بار نه آورده و تلفاتی زیادی در قبال نمیداشت، به معنی این بود که ما به هدف خویش نرسیده ایم. چنانچه بارها در نتیجه اصابت، تنها آتش سوزی های جزئی  صورت گرفته که سبب نا امیدی ما میشد. از جمله ذخیره بزرگ مواد نفتی که در قسمت شمال کوه آسمایی قرار داشت (نقشه 12) و از اهداف عمده مورد حمله ما بود توسط  هاوان مورد ضربه قرار داده شد که ذخیره نفت مشتعل نگردید. ممکن علت آن خالی بودن ذخیره و یا نبودن اندازه مناسب گاز برای انفجار بوده باشد، با وجودی که مرمی هاوان توانایی سوراخ ساختن محفظه را داشت اما نمی توانست سبب اشتعال گردد و برعکس بم های محتوی فاسفورس سبب اشتعال میگردید اما نمیتوانست محفظه  تانک را سوراخ نماید.

برای انفجار دادن ذخیره ذکر شده بار دیگر سه مجاهد از طرف شب از فاصلۀ صد متری دو راکت ضد تانک  RPG-2  را بر آن فیر  و به وسیله موتر فرار نمودند، اما باوجود اصابت مستقیم، ذخیره گاه مشتعل و منفجر نگردید. با وجود که با متخصصین (سی. آی. ای) در مورد اینگونه مشکلات بحث های صورت گرفت، اما آنان سلاح مؤثر آتشزا را برای نابودی چنین اهداف در اختیار ما قرار ندادند. بعد از اینگونه حملات ما، تدابیر امنیتی و حفاظتی چنین محلات شدت یافته و دسترسی از فاصلۀ نزدیک به آن ناممکن گردید و تنها امکانات حملات راکتی از فاصلۀ دور موجود بود که در طول جنگ ادامه داشت.

در اوایل سال 1985 قوای شوروی کمر بندی امنیتی بیرونی کابل را به فاصلۀ 10 ـ 12 کیلومتر توسعه دادند که سبب گردید تا راکت های ما به اهداف تعیین شده نرسد. وزن زیاد راکت های MBRL  و فاصله برد 9 کیلومتر آن سبب میشد که ما اهداف مورد نظر را در عمق شهر مورد اصابت قرار داده نتوانیم. چون دیگر نوع سلاح دور برد در اختیار ما نبود، من در فکر آن شدم تا راکت سبک یک میله (SBRL) با برد دور ساخته شود که توسط یکنفر از طرف شب از بین پوسته های  دشمن بر هدف انداخت گردد.

ارتش پاکستان با استفاده از یک میل راکت  MBRL یکنوع سلاح جدید مؤثر SBRL را ابداع و من آنرا به کارشناسان (سی. آی. ای) نشان داده و خواستار تولید تعداد زیاد آن شدیم و در عین حال من با آتشه نظامی چین تماس و در مورد صحبت نمودم، موصوف گفت که چین مدت ها قبل چنین سلاح را تولید و در اختیار قوای مسلح آن قرار دارد اما اکنون از استفاده بیرون شده و تولید مجدد آن وقت زیادی را دربر میگیرد. چینایی ها و (سی. آی. ای) در مورد این پروژه  باهم تشریک مساعی نموده و ما 500 دستگاه آنرا در سال 1985 فرمایش دادیم که اولین محموله آن سال بعد از طریق هوا به راولپندی برای ما رسید و تا سال 1987 تقریباً 1000 دستگاه آن در اختیار ما قرار گرفت که برای کوبیدن کابل توانایی ما را افزایش داد.

با رسیدن  دستگاه پرتاب راکت 122 میلیمتری ساخت مصر که ساحه پرتاب آن 11کیلومتر بود تا اندازه مشکل ما رفع شد، اما وسیله کاملاً دلخواه نبود زیرا تنها یک میل داشته و دارای وزن زیاد و صعب الانتقال بود. ما 100 دستگاه آنرا تسلیم و تنها آنرا در اختیار قوماندانانی قرار دادیم که امکانات فیر کردن آن را بر کابل و یا میدان های هوایی بزرگ داشتند.

شبانه بعد از ساعت نه بجه برای دو ساعت آسمان کابل شباهت به محل آتش بازی داشت زیرا مجاهدین با پرتاب راکت ها و روس ها با فیر مرمی های رسام فضای تاریک شهر را که پایه های برق آن مدت ها قبل تخریب شده بود روشن میساخت. ساعت یازده بجه شب، راکت پرانی مجاهدین متوقف و فیر کردن توپ ها و فیر های قوای شوروی تا پنج و نیم صبح ادامه می یافت و بعد از آن هلیکوپترهای توپدار و طیارات به کوبیدن مواضع مجاهدین میپرداخت. این حالت تقریباً به روال همه روزه برای باشندگان کابل، شوروی ها و ما مبدل شده بود.

بزرگترین موفقیت ما منفجر ساختن  ذخیره بزرگ مهمات در قرغه غرب کابل بود که چگونگی پیامدهای ناشی از این انفجار از بام سفارت انگلستان فیلم برداری گردیده است.  در این ذخیره گاه بیشتر از 40000 تن انواع گوناگون مهمات بشمول راکت های زمین به هوا نگهداری میشد. از طرف من  برای چندین قوماندان، هدف قرار دادن این ذخیره گاه وظیفه داده شده بود تا اینکه بتاریخ 27 اگست سال 1987 شعله بزرگی از آتش به بلندی 1000 فت  در آسمان بلند شد و تا فردا راکت و مرمی از آنجا پرتاب  و سبب شکستن  شیشه های منازل گردید. در نتیجه آن تعداد زیادی از عساکر افغان کشته و زخمی شدند. تعداد زیادی قوماندانان مدعی این حمله بودند و من برای در یافت حقیقت به تفحص پرداختم تا دریابم که این حمله موفقیت آمیز توسط کی صورت گرفته است. بعد از برسی امکانات، پایگاه ها و توانایی های آنان به نتیجه رسیدم که افراد خالص یا سیاف این عمل را انجام داده اند.

نسبت نداشتن سلاح مؤثر ضد هلیکوپتر، ما مجبور بودیم حملات راکتی خویش را از طرف شب انجام دهیم، زیرا امکان تقرب به محلات پرتاب راکت و عقب نشینی محفوظ بعد از انجام حملات، بدون اینکه دشمن بتواند ما را مورد حملات انتقامجویانه قرار دهد، مسیر بود. وسعت کمربند امنیتی و ایجاد پوسته های بیشتر خطراتی را برای ایجاد نفوذ مجاهدین و انتقال دادن راکت ها به داخل کمربند امنیتی ایجاد میکرد. من همیشه علاقمند بودم تا شهر کابل از طرف روز نیز مورد حملات راکتی قرار گیرد، اما تا سال 1986 ما توانایی اجرای اینگونه عملیات را نداشتیم.

اجرای این عملیات چنین بود که شش نفر در زمان مساعد از طرف شب راکت ها را به محل مناسب منتقل و بعد از نصب آن بر پایه و یا سنگ ها توسط آلۀ الکترونیکی بعد از 6 ـ 8 ساعت بصورت خودکار فیر میشد. هرگاه با چنین شیوه چندین قوماندان از جناح های مختلف عمل میکردند، امکانات آن موجود بود تا شهر کابل را بصورت دوامدار مورد حمله قرار دهیم، اما متأسفانه (سی. آی. ای) آلات مخصوص فیر کردن را به وقت و زمان تهیه کرده نمیتوانست لذا در اجرای پلان ما وقفه های حاصل میشد.

جنرال اختر در مورد حملات بر شهر کابل یکنوع جنون خاص داشت. او همیشه در مورد حملات به کابل، نسبت به سایر مناطق پافشاری مینمود. هرگاه یک قوماندان هر نوع سلاح ثقیله را برای حمله بر کابل و ویرانی آن مطالبه میکرد، حتی باوجود مخالفت من، آنرا در اختیار وی میگذاشت.  وارد کردن فشار بر کابل هدف اساسی ستراتیژی ما بود. سقوط کابل به معنی پیروزی ما در جنگ بود. بر اساس همین علت،  بیشترین گروپ مشاوران پاکستانی در سازماندهی عملیات بر علیه شهر کابل توظیف شده بودند. باوجود که من از ابتدا با اعزام مشاورین پاکستانی به داخل افغانستان مخالف بودم، اما بنابر دستور اکید جنرال اختر مبنی بر تحت فشار قرار دادن کابل در سال 1984 تعداد زیادی آن را اعزام نمودم، چنانچه از جمله یازده گروپ اعزامی، هفت گروپ آن تنها وظیفه داشتند فعالیت های تخریبی را بر ضد کابل سازماندهی نمایند، این گروپ ها از ماه اپریل تا ماه نوامبر حملات متعددی را سازماندهی نمودند که هریک شش هفته ادامه داشت.

من در انتخاب اهداف برای حملات دقت زیاد میکردم، در قدم نخست توجه بیشتر به تأسیسات مربوط به  شوروی ها مینمودم، زیرا حمله بر چنین محلات توسط سفارت خانه های خارجی در خارج از افغانستان بیشتر و خوبتر تبلیغ میشد. من هشت هدف عمده و اساسی را برای این حملات انتخاب نموده بودم که عبارت بود از میدان هوایی کابل، قصردارالامان، فرقه قرغه، سفارت شوروی، میکروریون ها، فرقه ریشخور و چهلستون که در آنجا محل سکونت افسران ارشد و سربازان شوروی قرار داشت. (نقشه 12) دیده شود. گروپ های قبلاً ذکر شده ما، طور جداگانه بر اهداف ذکر شده حملات را انجام میدادند. تنها نسبت فرا رسیدن زمستان نتوانستیم بر هدف آخری حملات خویش را عملی نماییم.

چگونگی حمله  گروپ اعزامی ما بر فرقه ریشخور جالب است، زیرا در سر راه این گروپ یک پوسته دشمن قرار داشت. قوماندان همراه این گروپ کورس سه هفته ای MBRL را در پاکستان سپری و بعد از ختم کورس از جمله آموزگاران این کورس یکنفر جگړن و دو نفر افسر دیگر به همراهی وی به افغانستان اعزام گردیدند. این گروپ از طریق مسیر علی خیل (نقشه 13 دیده شود) بعد از یک هفته در اوایل ماه اگست به منطقۀ چکری در 35 کیلومتری جنوب شرق کابل که در آنجا قوماندان پایگاه عملیاتی داشت، رسیدند.  سه افسر پاکستانی و قوماندان با همراهی شش نفر مجاهد منطقه را سروی و محل مناسب فیر را انتخاب نمودند. قوماندان که شناخت دقیق از منطقه داشت، توضیح نمود که برای رسیدن به محل مورد نظر فیر، باید از بین دو پوستۀ تقویه شده کمر بند امنیتی عبور نمود. جزئیات پلان بار دیگر مورد ارزیابی قرار گرفت. بین قوماندان و پنجاه مجاهد که کورس MBRL را در پاکستان سپری کرده بودند تقسیم وظایف صورت گرفته که آنان باید ذریعه 25 نعل قاطر، دو هاوان 82 میلیمتری و سه میل ماشیندار ثقیل را انتقال داده و پنجاه مجاهد دیگر باید امنیت آنان را تأمین نمایند. در مجموع صد مجاهد و بیست و پنج قاطر در عملیات بکار گرفته میشد. افسران ما تصمیم گرفتند که باید شصت راکت بر شهر کابل پرتاب گردد. جگړن من در مورد چگونگی امنیت حین عبور از دریای لوگر تشویش داشت، اما قوماندان با شناخت که از مردم محل داشت به وی اطمینان داد. البته عبور از کنار پوسته امنیتی خالی از خطر نبود و راه مطمئن دیگر دشوار و طولانی بود. قوماندان از طریق یکی از افراد خویش به قوماندان پوسته نامه فرستاد و خواستار راه عبور گردیده و در غیر آن تهدید به نابودی پوسته نمود. گروپ من با این امر مخالفت و خاصتاٌ زمانی که قاصد اطلاع آورد که قوماندان پوسته سه روز را جهت مشوره با مشاور شوروی خویش مهلت خواسته، مظنون گردیدند. در ملاقات بعدی قوماندان پوسته اطلاع داد که مشاور را قناعت داده تا زمینه عبور را برای گروپ مساعد، اما بعد از انداخت راکت و فرار مجاهدین، آنها همان ساحه را مورد ضربه قرار دهند. قوماندان با این طرح موافقت نمود،  با وجودی که تیم من ناراض اما موافقه نمود که هاوان و ماشیندار بر علیه پوسته توجیه و در صورت عدم اجرای تعهد مورد حمله قرار گیرند.

گروپ از طرف عصر از منطقه چکری حرکت و با رفتار سریع و مخفی دو ساعت قبل از طلوع آفتاب به منطقه نزدیک عملیات رسیده و روز را در بین سنگلاخ ها با خوابیدن بر پتو سپری نمودند و با تاریک شدن هوا به محل انداخت که در 9 کیلومتر آنان قرار داشت حرکت نمودند و ساعت ده و نیم شب از بین پوسته های  دشمن عبور نمودند و قبل از آن ماشیندار ثقیل و هاوان در فاصله 600 متری پوسته ها جابجا شده بود که در صورت ضرورت برآن حمله نمایند. مجاهدین با همراهی قاطرها از فاصله 20 متری پوسته ها در حال عبور نمودند که سربازان پوسته بخوبی دیده شده میتوانستند. آنان یقیناً که آواز سم قاطرها و  صدای حرکت افراد را می شنیدند، اما عکس العمل را نشان ندادند. مجاهدین در نیمه شب راکت ها را عیار و با سر دادن شعار الله اکبر در ظرف نیم ساعت 60 راکت را بر فرقه ریشخور پرتاب نمودند که در نتیجه آن به آتش کشیده شد. دشمنان نیز بر ساحات دورتر از موجودیت مجاهدین شروع به گلوله باری نمودند.

مجاهدین با عجله مراجعت نموده زیرا صرف پنج ساعت وقت داشتند تا خود را به پایگاه خویش برسانند. حین عبور آنان از بین پوسته ها، سربازان از فیر خود داری و بعدا دوباره بر محلات دورتر فیرها را ادامه دادند. بعداً رادیو کابل از چگونگی حمله بر ریشخور و از خاموشی آتش خبری را نشر نمود. مانند سایر تیم های پاکستانی، به جگړن و دو افسر از طرف رئیس جمهور تبریکی  و مدال داده شد.

دشمن برای تأمین امنیت کابل تدابیر گوناگون اتخاذ و از تعداد زیادی نیروهای زمینی و هوایی برای این منظور استفاده میکرد. در سال 1985 سه حلقۀ کمربند امنیتی برای این منظور ایجاد نموده بودند. (نقشه شماره 13 دیده شود) تا سال 1986 ما توانایی انجام حملات  دوامدار را بر آن نداشتیم و تا رسیدن راکت ستینگر، ما برای سی قوماندان دستگاه های بیشتری پرتاب راکت را بمنظور حمله بر کابل اختصاص داده بودیم.

تا آغاز فصل زمستان و شدت سرما در ماه جنوری امکانات خوبی برای حملات وجود داشت. اما نسبت سردی هوا عدۀ زیادی از قوماندانان نسبت نبودن محل محفوظ، غذا، لباس مناسب و سایر ضروریات که برای مقابله با سردی ضرور بود از مواضع خود عقب نشینی نموده و با استفاده از این وضع قوای شوروی به عملیات تهاجمی در مناطق چکری و پغمان که مقاومت در مقابل آنان موجود نبود می پرداختند و مواضع دفاعی خود را در این مناطق تقویه نموده و با ایجاد پوسته ها و تعبیه مین ها و سیم خاردار آنرا تحت حفاظت قرار میدادند. در نتیجه مواضع ما از دست رفته و امکانات حملات بر شهر ضعیف میشد. چنانچه در سال 1985 منطقه چکری کاملاً از تسلط ما خارج شد. در سال 1986 پغمان به تصرف آنها درآمد و تنها مواضع ما در کوه صافی صدمه نه دیده بود. با بدست آوردن ستینگر در اوایل سال 1987 ما قادر شدیم تا دوباره ساحات وسیع را در پغمان تحت تسلط درآورده و تا ماه دسمبر عملیات ما موفقانه ادامه یافت. با فرارسیدن زمستان قوای شوروی بار دیگر فشار خویش را برای بیرون راندن ما آغاز و ساحه امنیتی شهر را وسعت داد و توانایی ما برای  حمله بر شهر تضعیف گردید و برای مقابله با آن ضرورت به سلاح های با برد بیشتر داشتیم.

من معتقد بودم که هرگاه ما به اندازه کافی پول برای تهیه لباس مناسب میداشتیم، میتوانستیم در طول سال  به جنگ ادامه دهیم. در سال 1985 من تلاش کردم تا برای جلوگیری از تکرار کمبودات گذشته، حد اقل 5000 ثوب لباس مناسب زمستانی را تهیه نمایم و موضوع را با جنرال اختر در میان گذاشتم او گفت بودیجه کافی موجود نبوده صرف توانستیم 1000 ثوب لباس را برای فابریکات پاکستانی فرمایش دهیم، اما با وجود تلاش های (آی. آس. ای) آنها تعهد خود را عملی کرده نتوانستند.

بعضی از قوماندانان تلاش مینمودند تا 30 ـ 40 نفر از افراد خویشرا در جریان زمستان آماده داشته باشند و بعد از هردو ماه آنرا با افراد دیگر تعویض نمایند، اما اینکار کمتر مؤثر بود. زندگی کردن در زیر خیمه ها و ویرانه ها در درجه حرارت منفی 15 ـ 20 درجه با غذای اندک و اینکه در فاصلۀ 15 کیلومتری آن کسی زندگی نمیکرد کار دشوار بود. آنان مجبور بودند تا امنیت ساحه خویش را تأمین نموده و راکت های را بر شهر کابل فیر نموده و همچنان مواد محروقاتی را برای خویش جمع آوری نمایند. آرد و چای برای شان میرسید اما بوره نبود. بدون لباس گرم و موزه های مناسب تحمل سرما دشوار و تحت چنین شرایط آنان     20 ـ 25 پوند وزن خود را از دست میدادند، دود چهره  های آنانرا را سیاه  و آنها را بیشتر از سن حقیقی نشان میداد، به عبارت  دیگر زمستان دشمن بد تر از شوروی بود.

به نظر من مجاهدین در سال 1985 در اجرای حملات موفق بودند و اگر ما راکت ستینگر در اختیار میداشتیم یقیناً جنگ را زودتر می بردیم. برای رفع این کمبود، ما باید بیشتر تلاش مینمودیم و نیروی بیشتر ما به تحلیل میرفت. (سی. آی. ای) عکس های بسیار دقیق ماهواره ای را از  ده ها پوسته  دشمن در شعاع 20 کیلومتری اطراف کابل در اختیار ما قرار داد که بکمک آن من توانستم پلان های بعدی حملات را سازماندهی نمایم.

در این زمان جنرال اختر طرح را ارائه کرد که بر اساس آن باید برای بلند بردن مورال مجاهدین بخش از کابل در اثر حملات هماهنگ و سریع اشغال و برای 36 ساعت باید تحت کنترول قرار داده شود. من برای ارزیابی چگونگی این پلان طالب وقت شدم اما نامبرده این پلان را طور جداگانه با سیاف و گلبدین مطرح و آنها با علاقمندی زیاد با آن موافقه و خواستار سلاح های بیشتر ثقیله شدند و برایم هدایت داده شد تا در مورد جزئیات پلان با آنها گفتگو نمایم.

نتیجه گفتگوها این بود که برای اجرای موفقانه پلان، حمله باید با هماهنگی کامل همه و حد اقل دو تنظیم سازماندهی گردد و چون سلاح مؤثر دافع هوا وجود نداشت، لذا از طرف روز چنین حمله ناممکن و از طرف شب باید صورت گرفته و برای  مصروف ساختن بیشتر دشمن، همزمان باید حملاتی بر میدان هوایی کابل، بگرام و جلال آباد نیز عملی شود، در غیر آن جابجایی و مخفی نگاشتن حد اقل 5000 مجاهد که هر دو سرکرده تنظیم به این تعداد توافق داشتند، در اطراف کابل ناممکن بود.

نظر ما چنین بود که به عوض طرح پلان برای تصرف 36 ساعته، باید حملات هماهنگ متعددی از چندین جناح از طرف شب صورت میگرفت  و قبل از طلوع آفتاب مجاهدین باید دوباره به مواضع شان عقب نشینی مینمودند. هیچ یک از رهبران حاضر به اشتراک در چنین عملیات نشده و دلیل می آوردند که سلاح ثقیله برای این حمله در اختیار آنان نیست، لذا پلان ما عملی شده نتوانست.

من هیچگاه موفق نشدم تا حملات هماهنگ مشترک را بر کابل سازماندهی نمایم، اما باوجود آن به قوماندانان مختلف دستور میدادم تا همزمان بر کابل شلیک نمایند تا دشمن تصور نماید که گویا عملیات مشترک هماهنگ وجود دارد.

من معتقد بودم که کابل کلید فتح افغانستان بود و در این هیچ شک نداشتم و منتظر بودم که این شهر باید بعد از خروج قوای شوروی سقوط نماید و این که چرا چنین نشد در فصل های گوناگون توضیح میگردد.

 

قسمت دوازدهم

 

حملات خرس

"این حیوان بسیار مضر است که در صورت حمله بر آن، از خود دفاع مینماید"

 

قوماندانی قوای شوروی در مورد فعالیت های مجاهدین در ولایات شرقی همجوار سرحد بسیار حساس بود، زیرا در آن طرف سرحد در داخل پاکستان، مراکز متعددی اکمالاتی و آموزشی برای ادامه جهاد و کمپ های پناهندگان قرار داشت و از همین نواحی سلاح و مهمات توسط قطارها و کاروانهای حیوانات باربر از طریق  کوه ها به داخل افغانستان انتقال داده میشد. اهمیت ستراتیژیک این نواحی سرحدی از بریکوت در شمال تا ارگون در جنوب، در نقشه شماره (1) نشان داده شده است.

کابل از طریق شاهراه اصلی  و با عبور از شهر جلال آباد و درۀ خیبر با پیشاور وصل است. جلال آباد بنابر موقعیت خاص آن اهمیت زیادی را برای قوای شوروی داشت زیرا تمام سرک ها، دره ها و مجراهای عبوری به جلال آباد منتهی میشود. در آنجا قرارگاه فرقۀ یازدهم جلال آباد، جزوتام موتورریزه 66 و یک غند قوای مخصوص قوای شوروی و لوای سرحدی نمبر یک قوای سرحدی افغانی قرار داشت. بطرف شمال شرق در وسط دره کنر، در اسعد آباد فرقۀ نهم قوای افغانی و در اسمار (نقشه 11)غند دوم قوای دیسانت شوروی جابجا شده بود.

در نقطۀ اخیر دره خیبر، منطقۀ مرتفع شمشاد واقع است. یکشب در اوایل سال 1984مرا از خواب بیدار ساخته و گفتند که شمشاد توسط مجاهدین اشغال و حمله متقابل قوای افغانی و شوروی برای باز پس گیری آن نیز به شکست مواجه شده است. مقامات افغانی ظاهراً به پوسته سرحدی پاکستان اخطار داده که  در صورت عدم ترک محل از طرف مجاهدین، آنان بر محلات ملکی حمله خواهند کرد، این اخطار سبب ایجاد وحشت زیاد مردم محل شده، اما مجاهدین از عقب نشینی خودداری مینمودند. موضوع به جنرال اختر که در آن وقت در کراچی بود گذار ش داده شد. گورنر صوبه سرحد نیز از این حمله خشمگین و در مورد به رئیس جمهور ضیاء شکایت کرد و نامبرده نیز هدایت داد تا حملات مجاهدین در فاصله  ده کیلومتری تورخم و چمن در گذرگاه کوژک بلوچستان ممنوع گردد. من نیز مجاهدین را وادار به عقب نشینی نمودم.

شوروی ها در مورد منقار طوطی، که جلال آباد در شمال و خوست در جنوب و گارنیزیون علی خیل در 12 کیلومتری آن واقع بود، نیز چنین حساس بودند، زیرا در این جا دیپوها و سلاحکوت های مجاهدین قرار داشته و نزدیکترین فاصله را تا کابل داشت. ما تقریباً چهل فیصد تمام اکمالات پیشبرد جنگ مجاهدین را از همین پاره چینار ارسال میکردیم.

شهر خوست که در جنوب منقار طوطی واقع بود، اهمیت مشابه جلال آباد را داشت و در آنجا وضع الجیش فرقه 25 و لوای دوم سرحدی بود، که مسئولیت حمایت پوسته های سرحدی مقابل میرامشاه را عهده دار بود. تقریباً بیست فیصد اسلحه  و مهمات از طریق میرام شاه به مجاهدین ارسال میشد.

شوروی ها تلاش داشتند تا پوسته های کوچک و بزرگ سرحدی را در امتداد سرحد با پاکستان به وجود آورده تا جلو اکمالات مجاهدین گرفته شود. این نوع اجراآت آنها، شباهت به این داشت که مجرای بزرگ آب را به دست  ببندند. در طول جنگ اکثر این جزو تام های نظامی در حالت محاصره قرار داشته و پوسته های کوچک آنها در نتیجه حملات سقوط مینمودند. در طول جنگ در ولایات شرقی همیشه حالت جنگی حکمفرما بوده و چندین بار جنگهای خونین در آن مناطق صورت گرفت و ما نیز برای پیشبرد جنگ توجه بیشتری به آن مناطق داشتیم. پوسته های کوچک و دور افتاده که در مقابل پایگاه های عمده ما قرار داشت، هدف مساعد  برای حملات قوماندانان و غارت اموال آن بود، آنان با تصرف پوسته ها برای تبلیغ و شهرت خویش استفاده مینمودند.

بر اساس تکتیک نظامی، یک پوسته افراز شده کوچک تنها زمانی مفید واقع میگردد که یا دشمن مجبور گردد برای محاصره آن قوای زیادی خویش را بکار اندازد و یا این پوسته بتواند مسیر اکمالاتی عمده و مهم دشمن را تحت تهدید قرار داده و دشمن مجبور شود تا برای حفاظت  و باز نگهداشتن آن مصروف گردد. بنابر همین دلایل قوای شوروی و افغان تلاش داشتند تا با مصارف زیاد چنین پوسته ها را دائماً فعال نگهدارند و نتایج مطلوبی را نیز از این شیوه خود  بدست آورده بودند. مثال عمده این وضعیت گارنیزیون علی خیل و خوست است چنانچه  که از آغاز جنگ، عده زیادی از مجاهدین برای محاصره  آن مصروف بوده و گاه گاهی  با نیروی 5000 نفری بر آن حمله و راه های اکمالاتی آن را قطع نموده و شهر به خطر سقوط مواجه میشد و قوای افغانی و شوروی نیز به عملیات متقابل میپرداختند و مجاهدین را مجبور به عقب نشینی  به مناطق سرحدی میساختند و تنها بعد از  بازگشت قوای دشمن دوباره به محلات خویش باز میگشتند. چنانچه در سال 1983 شهر خوست در آستانه سقوط قرار داشت، اما دولت لوای 37 کوماندو را تحت قومانده دگروال شهنواز تڼی توسط هلیکوپتر به منطقه اعزام و قوای ما بعد از یک سلسله جنگ ها مجبور به عقب نشینی شده، اما بعد از عزیمت قوای کوماندو دوباره  به مواضع خویش مراجعت نمودیم.

در سال 1985 رهبران مجاهدین و قوماندانان عمدۀ آنان مصمم شدند تا شهر خوست را سقوط دهند و برای این منظور حمله وسیع سازماندهی شد، اما گرفتن یک شهر مانند خوست که شدیداً محافظت میشد با تکتیک جنگ های چریکی ناممکن بود و برای اینکار حد اقل تشریک مساعی دو تنظیم و قوماندانان مجاهدین  ضرورت بود. حتی با تناسب برتری، سه بر یک مجاهدین باز هم امکان پیروزی کمتر متصور بود و بعلاوه  حملات  جوابیه هوایی قوای افغانی و شوروی باید در نظر گرفته میشد.

 

نقشه شماره (14) وضعیت تکتیکی حمله بر خوست

من برای برسی طرح این حمله  جلسه را در پیشاور دایر نمودم. در جلسه تجویز گرفته شد تا تنظیم خالص و گیلانی در اجرای حمله تشریک مساعی نموده، طوری که جلال الدین حقانی قوماندان مربوط تنظیم خالص از استقامت پایگاه "ژوره" که در شش کیلومتری میرامشاه و بیست کیلومتری جنوب خوست قرار داشت حمله نماید، اما من فهمیدم که گیلانی آمادگی چنین حمله را نداشت و یونس خالص برای اجرای حمله خواستار در یافت سلاح سنگین و مهمات زیاد بود. باوجود بد گمانی های زیاد، من تصمیم گرفتم تا در صورت تشریک مساعی بین تنظیم ها این حمله را تدارک  و سازماندهی نمایم، برای اینکار تصمیم گرفتم تا شخصاً برای ایجاد هماهنگی در معیت یک گروپ از مشاورین نظامی پاکستان به افغانستان بروم. در نقشه شماره (14) وضعیت تکتیکی چنین حمله نشان داده شده است.

شهر خوست توسط کوه های احاطه شده که تحت تسلط مجاهدین قرار داشت. اطراف شهر  پوسته ها و کشتزار مین موجود بود. یک گارنیزیون قوی دولتی در تڼی موقعیت داشته و به استقامت جنوب و جنوب شرق مجاهدین نیرومندتر و پوسته های دولتی را زیر نظر داشتند. قوای دولتی در "تورغر" استحکامات نیرومندی داشتند که به فاصله 9 کیلومتری شهر خوست موقعیت داشته و در فاصله چهار کیلومتری شمال آن میدان هوایی خوست قرار واقع بود. دشمن کمتر از این استقامت استفاده میکرد زیرا در تیررس ما قرار داشت و اکثراٌ تنها از طریق پاراشوت آنرا اکمال مینمودند. بر اساس ترمینولوژی نظامی "تورغر" برای هردو طرف حمله کننده و مدافع شهر، دارای "ارزش حیاتی" بود.

 در جریان برسی پلان حمله، برای قوماندانان توضیح دادم که بر "تورغر" باید از طرف شب حمله صورت گیرد، اما برخلاف آنان طرفدار حمله از طرف روز بودند، من استدلال نمودم که حمله از طرف روز عمل حماقت آمیز است زیرا آنان قبل از رسیدن به تورغر مورد حملات توپچی، سلاح ثقیل و قوای هوایی دشمن قرار میگیرند. اما حقانی این استدلال را نپذیرفت. دگروال وردک نماینده نظامی گیلانی باوجود که  مخالف طرح حقانی بود اما بنابر دلایل سیاسی، با این طرح آنان مخالفت ننمود. حقانی استدلال نمود که حمله روزانه سبب تشویق مجاهدین گردیده و هر یک در رقابت با یکدیگر تلاش بیشتر خواهد نمود، در حالی از طرف شب چنین حالت ناممکن است همچنان از طرف روز هر قوماندان بر افراد تحت امر خویش کنترول داشته و او از مسؤلیت شخصی خویش در اجرای عملیات و پیروزی برای من اطمینان داد.

در ختم روز و پس از بحث های زیاد، به حقانی گفتم "من از پلان عملیاتی که نتنها شکست آن محتوم، بلکه توام با تلفات نیز خواهد بود پشتیبانی و حمایه نمی نمایم". من هم چنان اولاً از اشتراک گروپ مشاورین پاکستانی در این عملیات منصرف ، اما بعداً برای دو گروپ اجازه دادم  تا در عملیات اشتراک نمایند.

وقت دقیق حمله بر تورغر، ساعت ده بجه صبح تعیین شده بود، ولی در نتیجه تأخیر اجتناب ناپذیر رسیدن مجاهدین، آغاز حمله برای بعد از ظهر به تعویق افتاد. متأسفانه مطابق پیشبینی من، حمله با آتش شدید و متمرکز دشمن در هم شکسته شد و تلفات زیادی بر مجاهدین وارد گردید. پس از تاریکی شب، تا اندازۀ در دامنه تورغر پیشروی نسبی صورت گرفت و چند پوسته معدود به تصرف در آمد  و متعاقباً پیشروی ادامه یافت، اما بزودی مجبور به عقب نشینی شده و تنها توانستند زخمی ها و اجساد مرده را تخلیه نمایند.

بعد از دو هفته حقانی نزد من مراجعه نموده و در مورد عدم پذیرش مشوره های من عذر خواهی نمود و  همزمان با آن تقاضا کرد تا سلاح و مهمات بیشتری در اختیار وی قرار داده شده و وی این بار از طرف شب  به حمله خواهد پرداخت. از آنجای که قوای افغانی بعد از حمله اخیر به تقویت بیشتر استحکامات خویش در تورغر پرداخته بود، من حمله ثانی را لازم ندانستم، زیرا بر اساس تکتیک نظامی، تقویه قوای شکست خورده امر معقول نیست.

 

  

 

نقشه (15) دومین عملیات بزرگ سال 1985 در شرق

آنطور که من پیشبینی نموده بودم چنین حمله بزرگ، عکس العمل و عملیات باالمثل را حتماً درقبال داشت، چنانچه بتاریخ 20 اگست  1985دشمن حمله وسیع دومی خود را در شرق براه انداخت که در آن تقریباً 20000 پرسونل نظامی  اشتراک نمود. این عملیات مجموعه از اقدامات بود که هدف آن تصفیه مجاهدین و بیرون راندن آنان از پایگاه های در غرب منقار طوطی، اطراف ازره، علی خیل و خوست بود که در نقشه شماره (15) نشان داده شده است. دشمن از مدت ها قبل پلان داشت که به استقامت جنوب تا سرحد تعرض نموده و پایگاه عمدۀ ژوره را نابود سازد. آنان توانستند با پیاده ساختن قوای دیسانت در ازره موفقیت های را بدست آورند. بر اساس این پلان، دشمن در بیشتر از نه منطقه در اطراف پایگاه های مجاهدین به عملیات پرداخته و در علی خیل توانست تلفاتی را   بر آنان وارد آورده و چندین سلاحکوت و ذخایر مهمات و مواد خوراکه نیز تصرف نماید.

حملات دشمن از استقامت خوست از راه تنی به طرف ژوره نیز موفقیت آمیز بود، هر نوع حمله قوی در این استقامت همیشه سبب بلند شدن سر و صدا های سیاستمداران و نظامیان در اسلام میشد، زیرا هرگاه شوروی میخواست بر پاکستان حمله نماید، مساعد ترین راه برای آنان همین استقامت بود. زیرا در داخل پاکستان تنها ارتفاعات کوتل پیوار ساحه بود که از آنجا نتنها افغانستان، بلکه مهمتر از همه، تمام دره کرم و پاره چینار و مناطق فراتر از آن تحت نظر قرار گرفته میتوانست. از دست دادن این ارتفاعات به معنی ایجاد رخنه در استحکامات دفاعی پاکستان شمرده میشد. من شاهد بودم که مدتها قبل از اجرای این عملیات، قوای نظامی پاکستان در ایالت سرحد در حالت آماده باش قرار داشته تا در صورت پیشروی دشمن به اقداماتی لازم متوصل شود.

اگرچه محاصره خوست در نتیجه حمله دشمن شکست، اما در نتیجه مقاومت مجاهدین دشمن نتوانست تا ژوره را تصرف نماید. در نبودن حقانی و کشته شدن معاون وی و عده دیگر از قوماندانان که به حج رفته بودند، ما به دشواری های زیادی مواجه شدیم. جریان جنگ نشان داد که قوای شوروی از لحاظ تکتیک و تخنیک بهبود زیاد یافته و با استفاده از آن توانستند تا آن پایگاه های مجاهدین را نابود سازند که قبلاً قادر نبودند به آن دسترسی پیدا نمایند. آنان با این تهاجم مخاطره انگیز، توانستند تا به مرز پیشروی نموده و پایگاه های ما را تصرف و نابود سازد. من معتقد شدم که در آینده هرگونه تلاش نیز محکوم به شکست خواهد بود.

من کوشش نمودم تا در اواسط سال 1985ستراتیژی خویش را بازنگری نمایم، زیرا تلاش های ما در مورد دور نگهداشتن دشمن از مناطق سرحدی به شکست انجامیده و تلفات زیادی را متحمل شدیم. ما نتوانستیم شهر خوست را تصرف نموده و باالمقابل  قوماندانان شوروی ابتکار عمل را از دست ما ربودند. من ساعات طولانی نقشه افغانستان را  مورد مطالعه قرار داده و در جستجوی راه ها و طرق بودم که چگونه بتوان جنگ را دوباره به بهترین وجه ادامه داد. نتیجه گیری کلی من این بود که شوروی ها نتوانستند با وجود جنگ های شدید در مناطق سرحدی شکستی سختی را بر ما وارد نمایند.

به باور من هدف آنها از این حمله این بود تا ما مجبور شویم بر سایر مناطق افغانستان فشار خویش را کمتر سازیم، بصورت مشخص با وارد آوردن ضربه بر پایگاه های ما در شرق و جنوب علی خیل و ژوره، آنها خواستند  تا راه های اکمالاتی ما را به استقامت کابل مختل سازند. هم چنان بنابر برداشت من در ستراتیژی اساسی ما نواقصی موجود نبود، زیرا ما با تمام امکانات کابل را تحت فشار قرار داده و در آن طرف دریای آمو نیز عملیات ما در جریان بود. بر علاوه من منتظر حملات قوای شوروی و افغان بر پایگاه های سرحدی بودم و این دلالت برآن داشت که ما در جاهای دیگر پیروزی های را بدست آورده بودیم. البته تحلیل همه جانبه آن قابل بحث بیشتر است. سر انجام من تصمیم گرفتم که در صورت حملات مشابه بر ژوره و یا علی خیل هیچگاه نباید اجازه داد تا به استقامت پاکستان عقب نشینی صورت گرفته، بلکه باید تا آخرین رمق به جنگ ادامه داده و مطابق اصول تکتیکی به دفاع پرداخت. اگر چه این شیوه با اصول عام جنگ های چریکی در تضاد قرار دارد. بر همین منوال عدۀ از کارکنان من، این نوع صدور قرار را عمل اشتباه آمیز دانسته، زیرا پیشبرد جنگ از موضع ثابت با نیروهای که از لحاظ هوایی در برتری کامل قرار دارند، باعث شکست و وارد شدن تلفات زیاد بر مجاهدین میگردد. باوجود که استدلال آنها برای من نیز قابل قبول بود، اما سیر حوادث و عوامل دیگری منافی این استدلال بود زیرا گفته اند که : « جنگ هنر است، نه علم»

در اتخاذ این تصمیم مهمتر از همه من به این مطلب توجه داشتم که تقریباً شصت فیصد اکمالات مجاهدین از مناطق همجوار این پایگاه ها صورت گرفته، لذا باید با تمام قدرت نگذاریم که این مناطق از تصرف ما خارج گردد. هرگاه دشمن برای مدت طولانی در این مناطق مسلط میگردید، این به مفهوم قطع شدن شریان اکمالاتی ما بود. همچنان این مناطق برای امنیت ما (پاکستان. مترجم) "ارزش حیاتی" داشته لذا باید برای دفاع از آن آماده بود.

موجودیت این پایگاه ها در ناحیه سرحد، به معنی محدود ساختن منطقه جنگ، توسط کشیدن سیم خاردار بود. زیرا هرگاه قوای شوروی در صدد حمله بر پاکستان میبود، یکی از دو مسیر و معبر حمله، همین استقامت دانسته میشد.  لذا موجودیت پایگاه ها و مواضع قوی مجاهدین در این مناطق مانع حرکت سریع و وسیع آنها شده و با وارد شدن تلفات بر آنان، قوای پاکستان موقع می یافت تا خود را برای دفاع آماده سازد.

در نتیجه تلاش سه ماهه توانستم تا موافقه جنرال اختر و رئیس جمهور ضیاء را در مورد پلان مرتبه اخذ نمایم. چنانچه بعد از تائید رئیس جمهور در ماه سپتمبر ـ اکتوبر از علی خیل و ژوره بازدید نموده تا تدابیر ضروری و ایجاد پایگاه های دفاعی را از نزدیک ارزیابی نمایم.

اولین سفرم به علی خیل با همراهی نمایندگان کمیته نظامی حکمتیار و سیاف که مسئولیت اقدامات را در آن منطقه به عهده داشتند، صورت گرفت. منظور از این باز دید این بود تا پوسته های دشمن را که در اطراف قشله علی خیل در محاصره قرار داشتند، از نزدیک مشاهده نمایم. برای اینکار با یک گروپ کشفی  تا فاصله دو کیلومتری قریه پیش رفتیم. و بعداً دوباره به عقب آمده و در فاصله چار کیلومتری قریه از محل مرتفع مصروف ارزیابی قدرت آتشی مجاهدین شدم که طبق پلان باید ساعت چار بجه عصر صورت میگرفت. در این وقت دشمن موقع آنرا پیدا کرده نمیتوانست که هلیکوپترهای توپدار خود را از جلال آباد و یا کابل برای سرکوب مجاهدین اعزام نماید. من تحت تأثیر قدرت آتشی مجاهدین قرار گرفتم که طی دو ساعت با بیش از یک هزار راکت 107 میلیمتری، و هاوان 82 میلیمتری و توپ های بی پسلگد بر گارنیزیون علی خیل فیر نمودند، و باالمقابل انداخت بطریه های توپچی دشمن موثر نبوده و بر محلات اصابت مینمود که ما در فاصله 500 متر ی آن قرار داشتیم.

آن شب را در یک پایگاه مربوط سیاف سپری نمود و دو نمونه مهمان نوازی مجاهدین را در جبهه دیدم، عده از قوماندانان محلی به عوض سه سرباز پاکستانی وظیفه محافظت من را بدوش گرفتند و فردا به یکی از افراد خویش دستور دادم تا برایم یک سطل آب گرم را تهیه نماید، چون سطل موجود نبود لذا آنها آب را در چایجوش گرم و بعدا با آن ظرف پلاستیکی را ب پر نمودند و این سبب خجالت من شد زیرا در بین چند صد نفر، من تنها کسی بودم که از آب گرم استفاده نمودم.

ما روز دوم را نیز در موضع ترصد خویش سپری نموده و از آنجا حملات راکتی را بر گارنیزیون علی خیل سازماندهی نمودم. این بار برای فریب دادن دشمن، بعد از هر ضربه راکتی برای سی دقیقه وقفه را مرعی میداشتیم تا دشمن تصور نماید که حملات ما خاتمه یافته است، اما با مشاهده کوچکترین حرکت دشمن دوباره به فیر کردن ادامه میدادیم. این شیوه تقریباً تا شب ادامه یافت. حین بازگشت به پایگاه  و ملاقات با بعضی از قوماندانان سیاف که از کابل مواصلت نموده بودند، با معضله  بزرگی مواجه شدم زیرا آنان تقاضا داشتند تا مسئولیت این دفاع تنها برای تنظیم آنان سپرده شود.

روز بعد اطراف پایگاه مطالعه شده و با قوماندانان در مورد چگونگی مقاومت و دفع حمله مذاکره نمودم. همچنان چگونگی فرش مین ها، محلات نصب سلاح دافع هوا، ماشیندارهای ثقیل، توپ های بی پسلگد و هاوان ها تثبیت گردید. و محلات احتمالی فرود آمدن هلیکوپترها و پیاده ساختن قوا مین گذاری و در مورد تحت ضربه قرار دادن آن هدایات داده شد.

من هدایت دادم تا سیستم ارتباط بین تمام مواضع و محل جابجایی و نصب سلاح ها برقرار گردد. من امیدوار بودم تا قوماندانان بتوانند مجاهدین تحت امر خویش را برای ادامه جنگ آماده سازند و برای اینکار برای آنان دو ماه وقت داده شد و برای ترغیب بیشتر شان به جنگ، دادن سلاح های ثقیله را نیز برای آنان وعده دادم.

فکر میکنم، توقعات و خواست های من از آنان بیشتر بود، زیرا افسران من جهت سازماندهی و رهنمایی و نظارت بر هدایات داده شده مدتی بیشتری با آنان باقی ماندند و با سپری شدن دو ماه، آنان تقاضای وقت بیشتری را کردند، برای ارزیابی وضع بار دیگر مجبور شدم تا داخل افغانستان شوم. با دیدن وضع زیاد مأیوس شدم، زیرا مجاهدین مواضع  و خندق های ارتباط را حفر ننموده، مواضع نصب ماشیندارها طور لازم سترواخفا نگردیده، خیمه ها نزدیک یکدیگر بر پا شده و در مجموع  برای دفاع تدابیر ضروری اتخاذ نشده بود. آنان به عوض حفر مواضع، برای آسایش خویش یک سلسله کانالها را احداث نموده بودند. من برای آنان اخطار جدی دادم که اگر تدابیر لازم دفاعی را اتخاذ ننمایند از ارسال سلاح ثقیل به آنان خودداری خواهم کرد.

 

 

نقشه (16) مواضع دفاعی جنگ در ماه اپریل سال 1986

در ژوره نیز وضع به همین شکل بود. مجاهدین با شوق زیاد با استفاده از بلدوزرها و مواد منفجره هفت تونل را در یک محل حفر نموده و بر علاوه مسجد، گراج وسیع، دیپوی سلاح، و محل جابجایی  وسایل زره، مرکز کمک های طبی، ستیشن رادیو، آشپزخانه، مهمان خانه و گدام های دیگری را احداث نموده بودند و جنراتور برق را برای مرکز طبی و مهمانخانه فعال ساخته بودند. حتی میتوانستند در این جا فیلم های ویدیویی را نیز تماشا نمایند، به عبارۀ دیگر آنان به عوض اتخاذ تدابیر دفاعی در مقابل دشمن، بیشتر به آماده کردن تسهیلات برای خویش پرداخته بودند و قوماندانان زیاد آرزو داشتند تا در آنجا از ژورنالیست ها و خبرنگاران پذیرایی نمایند. ولی حملات دشمن در ماه سپتمبر بر ژوره این آرزوهای آنان را به خاک مبدل کرد.

در نقشه شماره (16) موقعیت دفاعی جنگ در ماه اپریل سال 1986 نشان داده شده است. ژوره پایگاه مستحکم مجاهدین بود که از آنجا حملات بر علیه خوست سازماندهی شده و به حیث مرکز تربیوی مجاهدین  که در آن امکان آموزش سلاح خفیف و ثقیل نیز موجود بود، استفاده میشد. ژوره بحیث منطقه آزاد شده محسوب میگردید که گویا یک نوع دولت کوچک بشمول محاکم در آن فعال بود، وقتاً فوقتاً ژورنالیستها  و نمایندگان خارجی از آن بازدید مینمودند. ژوره تحت قومانده حقانی پنجاه ساله، قد بلند، با ریش سیاه وابسته و به تنظیم خالص قرار داشت. حکمتیار، مولوی نبی و گیلانی نیز در اطراف ژوره دارای قوماندانانی بودند. تحت قومانده حقانی تقریباً چهل ـ پنجاه قوماندان دیگر و در حدود ده هزار مجاهد در ناحیه سرحدی از علی خیل تا ژوره فعالیت مینمودند. در نقشه ذکر شده، من خط دفاعی مقدم ژوره را از ساحه ده کیلومتری  دامنه کوه های سرحدی تا دشت ممتد به خوست نشان داده ام. البته گروه های کوچک دیگری نیز در اطراف آن تا خوست موجود بود.

ما برای مدافعه هوایی  ژوره،  سه پایه ماشیندار آرلنکین و ماشیندار های 12.7  و 14.5میلیمتری  و راکت های  SA-7 را در فاصلۀ هفت کیلومتری پیشتر از آن جا بجا کرده بودیم. برای جلوگیری از تعرض پیاده مین های ضد تانک فرش و از هاوان ها، توپهای بی پسلگد و راکت سرشانه یی RPG استفاده میکردیم. بعضی از مواضع ما از طریق تلفون و بیسیم  با یکدیگر در تماس بودند. در مجموع حقانی مسئول تکتیکی دفاع بود، اما در عمل هر قوماندان مکلف بود تا در ساحه خویش با جدیت بجنگد. حقانی هم چنان موضوع  هماهنگی اکمالات لوژستیکی را عهده دار بود. باید گفت که در نقشه فوق تمام محلات جابجایی سلاح ترسیم نشده و صرف در کلیات محل نشان داده شده است.

برای حفاظت  پایگاه ژوره در داخل و اطراف تونل ها در حدود 400 نفر توظیف و بر علاوه امورات اداری را نیز پیش میبردند. در اینجا قرارگاه حقانی قرار داشته، عدۀ مجاهدین در داخل و یا اطراف تونل ها به وظایف نگهبانی پرداخته، افراد پوسته های بیرونی در همان جا اعاشه و اباته میشدند. غذا اغلباً در یک محل پخته گردیده و بعضاً در اثنای عملیات حتی در داخل پاکستان طبخ  و در اختیار قوماندانان قرار داده میشد. در اثنای شدت جنگ مجاهد از غذای دست داشته خویش استفاده میکرد.

باوجود که طراحان اصلی حمله به ژوره قوای شوروی بود، اما از جمله قوای آن تنها یک کندک گارد ضربتی 103مستقر در دارالامان  در جنگ اشتراک نموده، متباقی 12000سرباز اشتراک کننده حمله مربوط اردوی افغان بود. کنترول تکتیکی حمله را جنرال شهنواز تڼی به عهده داشت.  وی چار سال بعد به حیث وزیر دفاع در مقابل دولت به کودتا دست زده و بعداً فرار و به مجاهدین پیوست. قوماندان عملیاتی این حمله جنرال با استعداد عبدالغفور  بلوچ بود.

هدف اصلی قوای شوروی و افغانی تسخیر و کوبیدن پایگاه ژوره و اطراف آن بود و بر علاوه میخواستند تا شاهرگ اکمالاتی  مجاهدین را قطع سازند. نقشه شماره (17) دیده شود.

  

نقشه شماره (17) جنگ ژوره

این خواست، بلند پروازانه بود. زیرا در این جنگ شدید قوای تازه دم مجاهدین از پاکستان اعزام گردید، فرقه 25 خوست و لوای سرحدی نمبر دو به تنهایی نمیتوانستند این جنگ را پیش ببرند و آنان به حیث قوای پیشرو بکار گرفته شده و قوای اصلی تعرض باید از محل دیگری وارد نبرد میشد. جنرال غفور برای اجرای عملیات، ماه مارچ را انتخاب نمود، قوای تحت قومانده او مرکب بود از جزو تامهای از فرقه هفت و هشت کابل و فرقه های دوازده گردیز و چهارده غزنی که در خوست جابجا گردید.  سه کندک شامل (1500) سرباز از لوای کوماندو و (2200) سرباز از قوای دیسانت شوروی توسط طیارات در ارتفاعات کوه ها در خط مقدم جبهه پیاده گردیدند. این حمله توسط قوای توپچی، دستگاه های راکت و تعداد زیاد هلیکوپترهای ترانسپورتی و جنگی حمایه میشد. سیر جنگ نشان داد که اردوی افغانستان دوباره توانایی از دست رفته خود را احیا نموده و چنان عمل نمود که سه سال قبل تصور آن نمی رفت.

هجوم همزمان با گرم شدن هوا در هفته اول ماه اپریل با حمایه حملات هوایی و قوای کوماندوی افغانی و شوروی از هلیکوپتر ها آغاز گردید. قوای زمینی آنها بلافاصله  بعد از حرکت در نواحی جنوب خوست و تڼی زیر حملات راکتی مجاهدین قرار گرفته و حرکت آن به کندی مواجه شد، تعرض از استقامت جنوب تڼی نیز در نتیجه مقاومت مجاهدین از جناح شمال کوه ژوره مختل گردیده و مجاهدین صد ها راکت 107 میلیمتری را بر میدان هوایی خوست فیر نمودندُ تا پرواز هلیکوپتر ها مختل گردد. در نتیجه این اقدامات، غفور مجبور شد تا بر پلان عملیاتی خویش تجدید نظر نموده و برای سازماندهی مجدد، عملیات را تا یازدهم اپریل به تعویق اندازد.

طرح نهایی او این بود تا با استفاده جسورانه از دیسانت نمودن قوای کوماندو در نقاط حاکم زمینه را برای تعرض زمینی مساعد ساخته و همزمان توسط قوای هوایی مواضع مجاهدین را بکوبدُ تا بعداً این دو قوا با هم یکجا شده و به تصفیه دشمن بپردازند.

قوای تحت قومانده غفور طی ده روز تلاش نمود  تا از تنی به ژوره  برسد، در این ده روز جنگ به شدت ادامه داشت و مجاهدین ضربات شدید را بر آنان وارد نموده و ثابت ساختند که آنها میتوانند از مواضع خود دفاع نمایند. پیروزی آنها در اضمحلال لوای 37 کوماندو که در عقب جبهه دیسانت شده بود مسجل گشت. از لحاظ تکتیکی دیسانت نمودن  قوا در فلات و ساحه هموار عقب گاه دشمن اشتباه بزرگ بود که در نتیجه آن  بخش زیاد آنها توسط افراد حقانی و گلبدین اسیر شدند. در روز روشن بیشتر از ده هلیکوپتر تقریبا 400  را دیسانت نمود، بمجرد پرواز، هلیکوپترها توسط راکت های SA-7 و ماشیندار ثقیل مورد ضربه قرار گرفته که سه بال آن سرنگون و متباقی آنان پرسونل را در بین دو موضع مجاهدین فرود آورد. فرود آوردن در چنین اراضی هموار سبب تضعیف مورال گردیده و تمام آن کشته یا اسیر شدند، هرگاه در آن زمان راکت ستینگر در اختیار ما میبود یقیناً که هیچکدام از هلیکوپترها مجال نجات نداشتند.

در اثر حملات شدید توپچی و قوای هوایی دشمنُ رابطه ژوره برای یازده روز از یازدهم الی بیست و دوم اپریل با سایر مناطق قطع گردید و طیارات دشمن چندین بار بر حریم فضایی پاکستان تعرض نمود و بر بعضی تونل هل بم های لازری را پرتاب نمود که در نتیجه آن تونل ها تخریب و تعداد زیاد مجاهدین کشته و حقانی نیز شدیداً مجروح  اما جان سالم بدر برد. از راولپندی تلفون های خشم آگین برایم میرسید و میگفتند که برای جلوگیری از حملات هوایی و راکتی باید به اقدامی متوصل شویم، من موضوع را به استحضار جنرال اختر رسانیده و پیشنهاد نمودم تا عدۀ از داوطلبان پاکستانی از جمله افراد مربوط من مجهز با راکت های بلوپایپ اعزام شوند. از جمله دگروال لوژستیک من تجربه زیاد در رشته دافع هوا دشت داوطلب این امر شد و با همراهی چند نفر دیگر و یک تورن جوان در مدت بیست و چهار ساعت به ژوره اعزام گردیدند.

در اوایل صبح گروپ بلوپایپ بر قله یک کوهُ بلند شده و مانند شکارچیان مرغابی در کمین ظاهر شدن طیارات دشمن بودند که با اولین حمله و انداخت آنها بر مواضع ماُ، راکت بلوپایپ فیر اما بر هدف اصابت ننموده و طیارات بر محل پرتاب آن ضربه وارد نمود که در نتیجه دگروال من زخمی و عده مجاهدین کشته شدند. تورن پاکستانی به فیر بلوپایپ ادامه داده و بعد از سیزده فیر وی و معاونش نیز شدیداً زخمی و چند نفر دیگر کشته شدند اما بلوپایپ نتوانست طیاره را ساقط سازد. آنطور که قبلاً نوشتم ما از ابتدا مخالف کاربرد آن در جنگ بودیم و در یک مرحله بسیار حساس سبب ناکامی ما شد. یک افسر بریتانیایی که در جنگ فاکلند ناظر استعمال راکت بلوپایپ بود، اظهار داشت که این راکت تنها میتواند سبب ارعاب و وحشت پیلوت شود. در حالی خواست ما سقوط دادن طیاره بود  و نه ترساندن پیلوت.

گروپ اعزامی ما بر اساس هدایت دگروال به پاکستان مراجعت نمود و در یکی از شفاخانه های نظامی تحت تداوی قرار گرفت. چند هفته بعد من از تورن سوال نمودم که چرا بعد از افشا شدن موضع فیر راکت به تغییر موضع اقدام نه نمود، جواب وی جالب بود. وی گفت من نخواستم تا در مقابل مجاهدین خود را بزدل نشان دهم، زیرا آنان تحت باران مرمی نیز موضع خود را ترک نمیکردند و من نیز برای ابراز شجاعت  اردوی پاکستان موضع خود را تغییر ندادم، وی مورد تقدیر رئیس جمهور قرار گرفت.

زخمی شدن حقانی باعث شد تا بی نظمی ایجاد گردیده و هماهنگی و تشریک مدافعه بر هم بخورد که سبب نگرانی من گردیده و از جنرال اجازه خواستم تا از جبهه بازدید نمایم، اما وی مخالفت نمود. من نمایندگان نظامی تنظیم ها را احضار و هدایت دادم تا آنان شخصاٌ بصورت عاجل به ژوره رفته و میدان هوایی خوست و سایر مواضع دشمن را از جناحین و عقب مورد حمله قرار دهند. شدت جنگ به اندازۀ بود که میل های ماشیندارها فرسوده گشت و در بعضی جاها به جنگ تن به تن انجامید.

بار دیگر از جنرال اختر اجازه خواستم تا از سرحد بازدید نمایم، زیرا میدانستم که بودن من میتواند تا اندازۀ در هماهنگی و تشریک مساعی عملیات موثر واقع شود. زیرا دشمن در فاصلۀ سه کیلومتری سرحد قرار داشت و حتی ما تشویش داشتیم که مبادا از سرحد عبور نماید. جنرال اختر مشروط بر اینکه، داخل افغانستان نشوم اجازه رفتن را داد، اما با رسیدن من به میرامشاه، ژوره سقوط و بدست دشمن افتاد. قوای شوروی و افغان تونل ها و استحکامات آنجا را کاملاً تخریب نمود. باوجود که مجاهدین با شدت تمام جنگیده و تمام انواع اسلحه و مهمات را بکار بردند اما سر انجام مجبور به عقب نشینی شدند.

در میرامشاه با حکمتیار و خالص که برای همین منظور آمده بودند ملاقات کردم. بر اساس اطلاعات من، باوجود که عده مجاهدین در مواضع خود قرار داشته  و تمام پایگاه ها سقوط ننموده بود اما وضع بسیار مأیوس کننده بود. حکمتیار وعده داد تا برای تقویت پایگاه تنظیم خویش همان شب افراد کمکی اعزام نماید. من برای ارزیابی بهتر وضع به محل مناسب که امکان ترصد ساحه را داشت رفته تا حرکات دشمن را در اطراف ژوره مشاهده نمایم. با استفاده از دوربین دریافتم که دشمن ژوره را ترک نموده است. باعجله برگشت نموده و موضوع را با حقانی که نسبی بهبود یافته بود مطرح کردم، او یکی از قوماندانان خویش را توظیف نمود تا از طرف شب از منطقه بازدید و گذارش دهد.

در طول شب من شاهد حرکت قطار راکت های 107 میلیمتری بودم که اول تصور نمودم که واحد های عقبی دشمن است اما دریافتم که افراد مربوط حکمتیار بود، افراد سایر تنظیم ها نیز رسیدند و چنان معلوم میشد که شکستی صورت نگرفته و بعد از چهل و هشت ساعت ژوره دوبار تصرف گردید.

رژیم کابل پیروزی ژوره را با جشن مجلل تجلیل کرد و در اخبار از منهدم ساختن صدها دیپوها، استحکامات و بدست آوردن هزاران میل سلاح و مین و ملیونها فیر مرمی گذارش میدادند. آنان مدعی بودند که گویا از طرف ما 2000 کشته و چهار هزار نفر زخمی گردیده است. در این ارقام، مبالغه موجود بود زیرا در مجموع در ژوره سه نفر مجاهد کشته شده  و چندین لاری با سلاح و مهمات از بین برده شده بود. اگرچه ژوره سقوط نمود اما چندین پایگاه دیگر سالم باقی ماند. دشمن بعد از چند ساعت عقب نشینی و به خوست مراجعت کرد و نتوانست در مورد نگهداری محلات تصرف شده اقدام نماید. ما سیزده هلیکوپتر و طیاره دشمن را سرنگون نموده و 100 نظامی افغان اسیر و 1500 تن آنان کشته و زخمی گردیدند.

از اینکه ما از اصول جنگ چریکی عدول نموده، و ژوره را به حیث پایگاه دفاعی مبدل ساخته بودیم، مورد انتقاد قرار گرفتیم. آنطور که من  قبلاً گفتم منظور ما از تبدیل کردن ژوره  و علی خیل به حیث پایگاه مستحکم دفاعی برای ادامه جنگ و به حیث پایگاه های عمده اکمالاتی و لوژستیکی بود و بعد از این جنگ نیز دوباره آنرا بازسازی و فعال نمودیم. چنانچه یک سال بعد زمانی که چارلس ولسن را برای دیدن آن همراهی نمودم وی زیاد تحت تأثیر قرار گرفت. از نظر من پایگاه ژوره جز مهمی از ستراتیژی نظامی مجاهدین بود.

با این همه، من مدعی نیستم که ما شکست های را متحمل نشده ایم، ضرباتی بر ما وارد شد و شکست های تکتیکی را خوردیم اما شدت آن به آن اندازه نبود که در باره آن تبلیغ کردند. باید گفت که هرگاه به دو اصل عمده توجه بیشتر میشد، احتمال تلفات کمتر میبود. هرگاه در مورد احداث استحکامات ژوره توجه بیشتر صورت گرفته و پوشش مناسب و مطمئن در نظر گرفته میشد و کانالها قبلاً حفر میگردید و مهمتر از همه هرگاه ایالات متحده امریکا و دولت پاکستان سلاح مؤثر ضد هوایی را در اختیار ما قرار میداد، ما میتوانستیم به درستی از ژوره مدافعه نماییم. و من در این مورد هیچگونه شک ندارم.

 

قسمت سیزدهم

 

ستینگر یا سلاح حیرت انگیز در مقابل هلیکوپتر

"طیارات وسیله مؤثر تحت تأثیر قرار دادن روحیات مردم است، زیرا سبب ایجاد ترس شده،  اعصاب را مختل ساخته، باوجود آن سبب کشتن زیاد مردم نمی گردد"  

   تورن تام وینترینگهام، آموزگار جنگهای چریگی بریتانیا. 1939

بعد از ظهر روز 25 سپتمبر 1986به تعداد سی و پنج مجاهد با استفاده از عوارض اراضی و در پناه بوته زار خود را به فاصله یک و نیم کیلومتری شمال شرق تپه های مجاور میدان هوایی جلال آباد رسانیدند. آنان برای مدت سه ساعت در عمق ساحه امنیتی دشمن بدون آنکه کشف شوند، قرار داشتند. قوماندان غفار میتوانست بخوبی سربازان موجود در پسته های امنیتی را مشاهده نماید. در اطراف پوسته ها چند تانک و زره پوش داخل موضع بود. او خلاف دستورالعمل تا فاصله حد ممکن پیش رفت، او منطقه را خوب بلد بود  و حتی میتوانست از طرف روز نیز از این محل برای فیر راکت استفاده نماید.

من شخصاً قوماندان غفار را با یک نفر دیگر بنام درویش برای اجرای این گونه عملیات ها انتخاب نموده بودم، درویش باید وظیفه مشابه را در نزدیکی کابل انجام میداد. ما برای این لحظه، چار سال انتظار کشیدیم تا با حریف منفور خویش در شرایط مساوی قرار گیریم. این دو قوماندان وظیفه داشت تا هلیکوپتر و هواپیماهای دشمن را توسط  راکت ستینگر امریکایی سرنگون سازند. هردو قوماندان برای این وظیفه از همان اول در رقابت قرار گرفتند. آنان حین آموزش استعمال ستینگر در مورد اینکه کی اول در سقوط دادن موفق خواهد شد، باهم شرط بسته بودند. من نیز آنان را مورد تشویق قرار دادم. بعد از ختم آموزش، درویش را دو روز وقت تر از کورس مرخص نمودم، زیرا فاصله تا کابل بیشتر بود. با وصول ستینگر جنگ وارد مرحلۀ تازه شد، زیرا مجاهدین بعد از سال ها انتظار اسلحه مؤثر ضد هوایی را بدست آورده بود که میتوانستند با دشمن مقابله نمایند.

سرانجام ساعت سه بعد از ظهر انتظار آنان به پایان رسید، در حالی که همه چشم به آسمان دوخته بودند، هشت فروند هلیکوپتر توپدار (Mi-24 Hind) را که دشمن آنان بود، مشاهده کردند که یکی بعد از دیگری در صدد فرود آمدن بودند. گروپ غفار دارای سه دستگاه راکت ستینگر بود که هر سه برای فیر بر روی شانه ها آماده پرتاب بود. مجاهد دیگر در حالت هیجانی با کمره ویدیویی آماده فیلمبرداری از صحنه بود. هر سه گروپ با فاصله از یکدیگر، بصورت مثلثی قرار گرفته بودند، زیرا معلوم نبود که هلیکوپترها از کدام استقامت نشست خواهند کرد. هر گروپ شامل سه نفر ازجمله یکنفر مسئول پرتاب و دو نفر دیگر باید  بعد از پرتاب، به سرعت راکت دیگر را آماده فیر میساختند.

باوجود که ساحه انداخت ستینگر 15000 فت است، اما غفار برای اطمینان خاطر به نزدیکترین ساحه خود را رسانده بود، این لحظه بود که میبایست در سطح جهان اولین راکت بسیار پیشرفته ساخت غرب که از سر شانه پرتاب و توسط یکنفر منتقل میشد، برعلیه دشمن مورد استفاده قرار داده میشد.  راکت ستینگر برای بار نخست در سال 1981 در تطبیقات نظامی در آلمان و سال بعد توسط فرقه هوایی نمبر 2 ایالات متحده امریکا طور آزمایشی استعمال شده بود. حین تجاوز نظامی امریکا بر جزیره گرینادا در سال 1983، نیز راکت های ستینگر انتقال، اما بکار برده نشده بود. راکت ستینگر، شعله مادون قرمز و حرارت هوا پیما را ردیابی و  تعقیب نموده و توانایی آنرا دارد که هواپیمای جت را در ارتفاع کم و سرعت هرچند زیاد حتی اگر بطور مستقیم به استقامت فیر کننده باشد، سقوط دهد. کلاهک انفجاری این راکت مطمئن و مصئون است، و زمانی که راکت یکبار هدف را دریافت، بعداً هیچ منبع حرارتی و فشنگ ها نمیتواند سبب انحراف آن گردد. تنها در صورت بیرون شده هدف از ساحه انداخت موثر آن، و یا فیر بیش از حد فشنگ ها که تفکیک هدف اصلی را دشوار میسازد، ممکن هدف را از بین برده نتواند. اینبار هیچ کدام از هلیکوپترها فشنگ را فیر  نمی نمود لذا زمینه مساعد و غافل گیرانه برای پرتاب فراهم گردید.

هر عضو گروپ غفار باید هدفی را انتخاب و منتظر قومانده وی باشند تا همزمان راکت ها را فیر نمایند. شکل پرتاب راکت بسیار ساده بوده، طوری که فیر کننده آنرا بر شانه خویش جابجا و به استقامت هدف توجیه نموده و بعد از فیر راکت، لوله خالی باقی می ماند که غیر قابل استفاده است، اما من دستور داده بودم تا آنرا دوباره مسترد نمایند تا از یکطرف بدست دشمن نه افتد و از طرف دیگر اثبات کننده این بود که راکت فیر و فروخته نشده است. بدون تحویل دادن این تیوب، راکت دیگر در اختیار قوماندان قرار داده نمیشد. سه فیر کننده هدف خود را انتخاب و از آله اتومات IFF (شناسایی دوست و دشمن) آواز مخصوص بلند و هرگاه هدف در ساحه مؤثر راکت قرار نداشته باشد، این آواز بلند نمیگردد. ستینگر بعد از فشردن ماشه با سرعت 1200 کیلومتر در ساعت به تعقیب حرارت  بیرون شده از هدف میپردازد. فیر کننده ضرورت ندارد اجراآت دیگری را برای کنترول آن ادامه دهد، وی میتواند راکت دیگری را تعبیه و یا خود را مخفی نماید. زمان که هلیکوپترها به فاصله 600 فوت از سطح زمین رسید، با گفتن قومانده "اور" و الله اکبر توسط غفار سه راکت فیر که دو آن بر هدف اصابت و راکت سومی در فاصله چند متری فیر کننده بدون اینکه منفجر شود، سقوط نمود. دو هلیکوپتر حین اصابت بر زمین منفجر گردیدند. فیر کنندگان بار دیگر دو راکت را تعبیه و فیر نمودند که یکی از آن به هدف اصابت و دیگری خساره به هلیکوپتر وارد کرد و به این ترتیب با پنج فیر راکت سه نفر کشته شد و مجاهدین زیاد خوشحال شدند.

فیلمبردار با عجله و هیجان مصروف فیلمبرداری بود و این سو و آنسو تلاش داشت تا صحنه ها را ثبت نماید، اما نسبت عجله زیاد اکثر صحنه ها نامطلوب و سیاه در حال که یا آسمان و یا هم زمین و سنگ ها را نشان میداد فیلمبرداری گردیده بود، تنها یک صحنه جالب که هلیکوپتر را در حال سوختن نشان میداد وجود داشت که آن قسمت برای رئیس جمهور ریگن نشان داده شد و اولین میله خالی ستینگر فیر شده نیز به حیث تحفه مناسب به (سی. آی. ای) اهدا شد.

این روز خاطره انگیز و فراموش ناشدنی بود و غفار نیز برنده شرط  و مشهور شد و بعد ها تقریباً ده هلیکوپتر و هواپیما را سر نگون کرد. من او را نزد جنرال اختر برده که پاداش ها و تحایف را بدست آورد.

رقیب او درویش نیز وظایف محوله را بخوبی انجام داد، برای وی توصیه شده بود تا بیش از حد به ساحه میدان نزدیک نشود، اما باید ساحه خط رنوی را مورد ترصد قرار داده و هواپیماهای دشمن را در میدان هوایی کابل سرنگون سازد. من برای وی هدایت داده بودم تا از طرف شب به میدان هوایی نزدیک شده و طیاره ترانسپورتی شوروی را مورد هدف قرار دهد، اما وی بی حوصله شده و بر یک طیاره جت فیر نمود که به هدف اصابت ننمود و دو راکت دیگر را نیز پرتاب کرد که به هدف نخورد. وی چون دستورالعمل ها و هدایات را طور دقیق انجام نداده بود به پاکستان احضار و بار دیگر شامل کورس شد. باوجود که بار دوم احضار شدن به کورس اهانت دانسته میشد اما وی آنرا قبول و بعد از مراجعت به افغانستان توانست دو هدف را از بین ببرد.

گروپ غفار  بعد از جمع آوری میله های راکت و نابودی راکت فیر نشده در حال که ساحه تحت آتش و بمبارد قرار داشت بعد از یک ساعت به پایگاه خویش مراجعت نمودند.

در جلال آباد عکس العمل فوری نشان داده نشد تنها میدان هوایی برای یک ماه مسدود و بعد از آن در شیوه و تخنیک نشست و پرواز تغیراتی زیادی به میان آمد، طوری که هلیکوپترها عوض طی نمودن دوره های طولانی و طور تدریجی، کوشش میکرد تا طور یکدم  و در ساحه تنگ با فیر نمودن فشنگ های زیاد فرود آیند.

غفار و درویش هردو  وابسته به تنظیم حکمتیار بودند. در دور دوم کورس دو قوماندان خالص، محمود از جلال آباد و ارسلا از کابل تحت آموزش قرار داده شدند. هر دوی آنها خدمات خوبی را برای ما انجام داده و افسران من نیز از صداقت آنان تائید و راکت های ستینگر در اختیار آنان قرار داده شد که موفقانه آنرا استعمال نمودند.

محمود بعدها افشا گری های زیاد نمود و خلاف هدایت ما، وی بعد از استعمال یک فیر ستینگر در بند سروبی با یک ژورنالست خارجی مصاحبه را انجام و از استفاده ستینگر بر علیه قوای شوروی خبر داد، او هم چنان اطلاعات بسیار محرمانه را از جمله محل تدویر کورس و جزیات هدایات و اوامر مرا و اینکه بعد از هر فیر ستینگر دو فیر دیگر برای شخص پاداش داده میشود، افشا نمود و عکس یک مجاهد را حین حمل راکت ستینگر در اختیار خبرنگار قرار داد.

این عمل وی ما را بسیار عصبانی ساخت، زیرا نامبرده از اصول امنیتی تجاوز نموده بود، اما در مورد ادامه کار ما که سر انجام سلاح مؤثر را برای ختم جنگ بدست آورده بودیم، تأثیر سوء وارد نکرد. حتی باعث ایجاد شور و شعف در بین مجاهدین شد و تنظیم های دیگر بر من فشار وارد کردند تا برای هریک سهیمه را تسلیم نمایم. داشتن ستینگر نماد بود برای ارزش و حیثیت قوماندان. بر اساس نتیجه گیری من، استعمال ستینگر در مدت چار سال کارم در (آی. اس آی) چرخش بزرگی را در جنگ و تناسب قوا به وجود آورد. باوجود که در نتیجه بعضی از عوامل از جمله اقدامات سیاستمداران پاکستانی و امریکایی در رسیدن آن تأخیر زیادی صورت گرفت.

ما زیاد آرزو داشتیم تا اولین قربانیان ستینگر هلیکوپترهای توپدار (MIL Mi-24) باشد، که دشمن عمده ما در اثنای بمبارد و کشتن اهالی غیر نظامی بود. این هلیکوپتر نیرومند برای حمله سریع توسط شوروی ها طراحی شده که از قدرت آتشی زیاد بر خوردار بود و میتوانست در یک دقیقه برابر هشت نفر آتش نماید و معادل هلیکوپتر Black Hawk امریکایی بود که در قسمت زیر بالهای آن دستگاه پرتاب راکت  و یا بم وجود داشت که قدرت پرتاب 128 راکت و یا چهار بم ناپالم و  توپ آن توان فیر یک هزار مرمی را در یک دقیقه داشت. در ظرف یکسال مدل Hind D آن با زره نیرومند در قسمت تحتانی کابین پیلوت پوشانده شد که در مقابل هر نوع مرمی مقاوم و با داشتن ارتفاع 5000 فوت از دسترسی راکت های SA-7 و SAM ما مصئون بود. در ارتفاع کم نیز فیر فشنگ ها سبب انحراف راکت های ما میشد. جزئیات تخنیکی این هلیکوپتر بسیار محرم بود و حتی زمانی یک مجله امریکایی نوشت که برای اختطاف کننده Mi-24 یک ملیون دالر جایزه داده میشود. من در مورد تسلیمی دو فروند این نوع هلیکوپتر قبلاً نوشتم اما جایزه آن را بدست نه آوردیم.

قبل از اینکه ستینگر در اختیار ما قرار گیرد، ما توانسته بودیم چند هلیکوپتر توپدار را با استفاده از تکتیک های گوناگون چون انداخت از فاصلۀ نزدیک و یا هم فیر نمودن از نقاط مرتفع دره برآن، سقوط دهیم. حتی زمانی توسط راکت ضد تانک RPG-7 نیز آنرا بر آن فیر نموده، در این حالت پیلوت حین احساس خطر به سرعت ارتفاع میگرفت.

یکی از دستاوردهای بزرگ ما قبل از رسیدن ستینگر، سرنگون ساختن هواپیمای میگ 21 در سال 1985بود که پیلوت آن یک جنرال شوروی و از قندهار به استقامت شیندند پرواز و ما توسط راکت SA-7 آن را سرنگون نمودیم، اما پیلوت آن نجات یافته و توسط مجاهدین بدون آنکه به موقف وی پی ببرند، اسیر گردید. قوای شوروی با شدت زیاد با ده ها فروند هوا پیما در جستجوی وی برآمدند و مجاهدین از ترس  حملات انتقامجویانه اسیر را بقتل رسانیدند و بعد از مدتی پی بردند که وی جنرال قوای هوایی شوروی بود، پراشوت وی را به پاکستان آورده و به حیث یادگار با ارزش پیروزی های پاکستان نگهداری میشود.

عمله هلیکوپتر MI-24 عبارت بود از پیلوت، معاون پیلوت که در عقب پیلوت قرار داشت و همزمان وظیفه انداخت را نیز عهده دار بوده و بورد انجنیر که جای آن در کابین با سایر افراد بود.

 قوای شوروی از صد ها فروند هلیکوپتر برای امور ترانسپورتی و کشفیاتی استفاده مینمودند که عمدتاً هلیکوپترهای Hind D در میدانهای هوایی بگرام، شیندند، جلال آباد و کندز جابجا گردیده بود. هواپیماها و هلیکوپترهای قوای هوایی افغانستان عمدتاً در میدان هوایی کابل و یک گروپ آن در جلال آباد قرار داشت. بنابر ملحوظات امنیتی در هر پرواز یکنفر عامل شوروی و یا کارمند خاد جز راکبین بود که نحو اجرای عملیات را نیز تحت نظر داشت. بعد از رسیدن ستینگر و شدت جنگ عدۀ از پیلوتهای هلیکوپتر به اجرای وظایف و حملات بر محلات مسکونی خودداری مینمودند. قوای شوروی پیلوتان افغان را به اجرای وظائف خطرناک توظیف و آنان در مقابل مهمات خویش را در ساحات دور از اهداف تعیین شده فیر و از اجرای موفقیت آمیز وظیفه گذارش میدادند و فضای بی اعتمادی بین آنان بمیان آمده که ما از طریق مکالمات رادیویی صحبت های آنان را میشنیدیم.

باوجود این همه، هلیکوپترهای افغانی و شوروی تقریباً همیشه طور مشترک پرواز و به عملیات میپرداختند. در اوایل جنگ هلیکوپترها به غرض مشایعت و تأمین امنیت قطارها گاهی در شروع و گاهی هم در ختم قطار پرواز میکردند. در صورت که قطار از اهمیت زیاد برخوردار نمیبود، صرف در صورت ضرورت  و احساس خطر، حمایه هلیکوپترها مطالبه میگردید. هلیکوپترهای توپدار نقش مهم در جریان عملیات و حمایه قوای زمینی و جابجایی قوا در مواضع دور افتاده ایفا نموده اما مهمترین وظیفه آن تجسس و نابودی افراد بود که سبب شهرت زیاد آن گردید.

حمله سال 1982بر قریه روگیان که در هشت کیلومتری شمال غرب علی خیل قرار دارد، در نوع خود از حملات نمونه قوای شوروی حساب میگردد. این قریه در حدود 800 باشنده داشت که وظیفه آنان زراعت گندم و جواری در بین دره تنگ و باریک بود. منازل آنان در هردو طرف دامنه کوه قرار داشت و از خشت اعمار شده بود. مردم این قریه از جمله حامیان مجاهدین بود. در حوالی ساعت 9 بجه صبح در حال که مردم مصروف کار روزمره بودند، شش فروند هلیکوپتر توپدار در دره مشاهده شد که دو فروند اولی از ارتفاع 2000 فوت بر قریه راکت فیر و چار فروند دیگر نیز تقریباً به مدت دو ساعت به فیر ادامه داده که عدۀ زیادی از اهالی کشته و زخمی گردید و عده از جوانان به کوه فرار نمودند و اطفال و زنان در زیر سنگها مخفی گردیده که عده از آنها از ترس و وحشت و خونریزی جان دادند. برای دفاع دره هیچنوع سلاح ضد هوایی موجود نبود و تعداد مجاهدین نیز در زمان حمله بسیار کم و پناهگاه های هم وجود نداشت.

مرحله بعدی عملیات از استقامت علی خیل با شرکت 200 نفر قوای پیاده مجهز با تانک و زرهپوش و هاوان آغاز و قوا در چند صد متری قریه متوقف گردید. قوا در اول به شکل زنجیر وسعت یافته و بعداً تیر اندازی و پرتاب مرمی هاوان بر قریه صورت گرفت. بعد از یک و نیم ساعت آتشباری متوقف و به جستجو و تلاشی قریه پرداختند. یک افسر افغان ذریعه لودسپیکر از مردم خواستند تا از منازل و مخفی گاه ها بیرون شوند. تاختم روز به مجروحین توجه نشده و سربازان بر منازل فیر و عده را دستگیر و غرض تحقیقات بعدی با خود بردند.

با اجرای این عملیات، قریه راگیان برای همیشه تخلیه و از بین رفت، زیرا دوصد نفر که مجروح و زنده باقی مانده بودند توسط اسپ و قاطر  و یا بواسطه چارپایی و با تحمل دشواری های زیاد بعد از ده ساعت به شفاخانه پاره چینار رسیدند. زنان خوشبخت بودند که تنها با چند سیلی و ضربه نجات یافته و مورد تجاوز قرار نگفته بودند، در اثنای موجودیت قوای افغانی، سربازان شوروی از خشونت و تجاوز خودداری میکردند. در محل دیگری قوای شوروی سه دختر را در هلیکوپتر با خود برده و مورد تجاوز قرار دادند  و بعداً آنها را رها و  تا هنوز زنده هستند. عملیات قریه راگیان نمونه روش زمین سوخته بود که توسط قوای شوروی عملی شد. قوای شوروی تلاش نمیکرد تا دل مردم را بدست آورد، بلکه برعکس با کشتار و ویرانی پرداخته و مردم را آواره میساختند. با این شیوه آنان میخواستند تا مردم از حمایه مجاهدین خودداری نموده و از جانب دیگر با سیل پناهندگان بر پاکستان نیز فشار وارد نمایند و باید اعتراف نمایم که در این امر تا اندازه موفق هم بودند. هرگاه ما در سال 1982ـ1983 ستینگر میداشتیم، میتوانستیم زندگی تعداد زیادی از غیرنظامیان را نجات دهیم.

عوامل سیاسی برای شش سال مانع آن میشد تا ما به سلاح ستینگر دسترسی پیدا کنیم. من از اوایل روزهای کارم در (آی. اس. آی) تلاش نمودم تا برای مجاهدین راکت ستینگر را بدست آورم. در سال 1984 در راولپندی حین ملاقات با هیئت کنگره امریکا که مسئولیت مشوره دهی در امور مربوط به جنگ را به کنگره داشت، یک عضو هیئت نظر مرا در مورد سلاح مؤثر ضد هوایی بر علیه قوای شوروی خواست که من بلافاصله جواب دادم "ستینگر".  آنان بعدا در سفارت از آمر نمایندگی (سی. آی. ای) سوال نمود که چرا باوجود تقاضاهای مکرر دگروال یوسف، راکت ستینگر در اختیار مجاهدین قرار داده نمیشود؟ نماینده (سی. آی. ای) گفته بود که دولت پاکستان مخالف آن است. اما این تنها یک بخش واقعیت بود زیرا دولت امریکا نیز چنین موضعگیری داشت و من سهواً موضوع بسیار حساس را مطرح ساخته بودم.

مسئول نمایندگی (سی. آی. ای) بلافاصله با من تماس و اعتراض نمود که گویا من مدعی شده ام که آن نمایندگی مخالف تهیه ستینگر است، در حالی که من آگاهی داشتم که دولت ما نیز در این ممانعت نقش داشت. اما در آنزمان من بدون درک نزاکت های سیاسی، معضله بزرگی را مطرح نموده بودم لذا در همان شب موضوع را به جنرال اختر مطرح و توضیح دادم که من از علل و ملحوظات سیاسی برای عدم پذیرش ستینگر آگاهی نداشته و من تنها بر اساس برداشت های نظامی و مسلکی خویش این موضوع را مطرح نموده ام. جنرال اختر برای توضیح مطلب بدون اشتراک من با هیئت مذاکرات را انجام داد.

همه میدانستند که ستینگر سلاح موثر است که توسط آن یکنفر پیاده نظام میتواند هواپیمای را سرنگون سازد و نقش پاکستان در آن بر اهمیت آن بیشتر می افزود. به تازه گی ها ستینگر به حیث مؤثر ترین سلاح در اختیار قوای نظامی امریکا قرار داده شده بود و تلاش میشد تا تکنولوژی آن کاملاً مخفی نگهداری شود. جنرال ضیاء تا سال 1986 فکر میکرد که با دادن ستینگر به مجاهدین، پالیسی  معمول و پذیرفته شده دادن سلاح به مجاهدین که همه تولید کشور های کمونیستی بود، نقض گردیده و نقش پاکستان دیر یا زود افشا میشد و پاکستان نمیتوانست از پشتیبانی جهاد انکار نماید؟ وی باوجود که علنی اعتراف نمیکرد اما از دسترسی سازمانهای تروریستی به این سلاح تشویش و ترس داشت که مبادا هواپیمای خودش توسط آن سرنگون گردد. او دشمنان زیادی داشت و آنان قبلاً تلاشهای را برای سرنگونی هواپیمای او انجام داده بودند. سیر حوادث نشان داد که تشویش او به جای بود زیرا او سر انجام در نتیجه یک عمل تروریستی در هواپیمای با وجود که در آن از ستینگر استفاده نشد بود، به قتل رسید.

از آنجای که تشویش پاکستان در مورد خطر دسترسی تروریستان به ستینگر در انطباق با نگرانی مشابه امریکایی ها بود، کارمند (سی. آی. ای) نمی توانست در مورد توضیح بدهد. امریکایی ها تشویش داشتند که احتمال آن وجود دارد که از مجرای مجاهدین سلاح ستینگر در اختیار خاد گیرد و یا کدام مجاهد آن را بالای سازمان های تروریستی دیگر بفروش برساند، زیرا فروش یک میل ستینگر میتوانست تمام زندگی  او را تأمین نماید. امریکایی هم چنان تشویش داشتند که مبادا تکنولوژی بسیار پیشرفته آنان در اختیار شوروی قرار گیرد. امریکایی ها در مورد ایران نیز تشویش مشابه داشتند، چنانچه بعد از اینکه در سال 1987 این راکت بدست شوروی و ایران افتاد، آنان ترس داشتند که مبادا بر علیه خودشان استعمال گردد.

در سال 1985 من به این نتیجه رسیدم که ستینگر مؤثرترین وسیله شکست دادن شوروی است و من باربار در مورد ضرورت سلاح مؤثر ضد هوایی پافشاری نموده بودم اما به عوض آن راکت ارلینکن و سپس بلوپایپ در اختیار ما قرار داده شد. مقامات امریکایی و پاکستان هردو در برابر اصرار من گفتند که « آیا شما میتوانید تضمین نمایید که این سلاح بدست شوروی نخواهد افتید و یا سازمان تروریستی از آن بر علیه هواپیمای رئیس جمهور استفاده نخواهند کرد؟». واضح است که من نمیتوانستم چنین تضمین را ارائه نمایم. زیرا قبلاً یک میل راکت ستینگر از یک پایگاه امریکایی در آلمان غرب به سرقت رفته بود. به هر صورت بدون موجودیت ستینگر، روحیه مجاهدین کاملاً ضعیف گردیده بود.

در بحبوحه شدت جنگ و از دست دادن ژوره و پیروزی های قوای افغانی و شوروی در اطراف علی خیل، افکار تازۀ در ذهنم خطور نمود، از جمله باوجود که مخالف موجودیت پایگاه های ثابت بودم، اما نتیجه گیری نمودم که در صورت موجودیت ستینگر میتوان شکست ها را جبران و توازن قوا را در میدان جنگ بکمک ستینگر تغییر داد. چنانچه در جنگ که در سال 1986 در امتداد مرز پاکستان به وقوع پیوست همه را دچار وحشت ساخته و در نتیجه با فراموش کردن خطرات احتمالی ستینگر، خواست ما را قبول نمودند و من همزمان با استفاده از موقع به جنرال اختر و (سی. آی .ای) موضوع ستینگر را بار دیگر مطرح ساخته و همچنان با تحلیل گران امریکایی که میگفتند مجاهدین توان رویارویی بیشتری را با امکانات موجود ندارند همنوا شدم، زیرا مجاهدین به کمبود نیروی انسانی مواجه بوده و از جنگ دلزده و خسته شده اند و جوانان تازه کمتر به صفوف جهاد میپیوستند. در قدم اول آنان برای جبران این کمبود مهمات بیشتر را در اختیار ما قرار دادند و سپس رئیس جمهور موافقه نمود و راکت های بیشمار ستینگر در اختیار ما قرار گرفت.

ما بار دیگر اصرار ورزیدیم که امریکایی ها نخست باید آموزگاران ما را در مورد ستینگر تحت تربیه قرار داده و بعداً آموزش آن برای مجاهدین، از طرف آموزگاران پاکستانی صورت گیرد که این تلاش ما به نتیجه رسید و اولین گروه آموزگاران ما در ماه جون 1986 عازم امریکا گردیدند. به تعقیب آن ما در کمپ اوجره راولپندی کورس اختصاصی ستینگر را با مدل آن دایر نمودیم که در آن تمام پروسه یاد گیری به جز از پرتاب حقیقی آن که در افغانستان صورت گرفت، ادامه داشت.

مشکل عمده ما این بود که  برای بیست نفر تجهیزات آموزشی موجود بود و ما میتوانستیم تنها همزمان، بیست نفر را تحت آموزش قرار دهیم. امریکایی ها موافقه نموده بودند که سالانه 250 دستگاه پرتاب راکت و 1000 ـ 1200 فیر راکت ستینگر را در اختیار ما قرار دهد. محدودیت آموزشی سبب میشد که برای اعزام تیم های ستینگر به تمام نقاط افغانستان مدت زیادی سپری شود.

من اکثراً شخصاً قوماندانان را برای کورس های ستینگر انتخاب و با آنان مصاحبه مینمودم، در اثنای گزینش قوماندانان، من سابقه و فعالیت آنانرا در جبهه و بصورت مشخص در ارتباط با راکت SA-7 در نظر میگرفتم و تقریباً نصف اشتراک کنندگان کورس همان افراد بودند که سابقه سقوط دادن هواپیما را با   SA-7 داشتند.

مقامات امریکایی اصرار میورزیدند که باید مدت کورس چهار هفته باشد، اما آموزگاران ما که مدت هشت هفته در امریکا آموزش دیده بودند میگفتند که سه هفته برای چنین کورس کافی است. بنا بران کورس اولی را تا زمانی ادامه دادیم که افراد توانایی پرتاب راکت را فرا گرفتند و  وقت کورس های بعدی سه هفته معین شد اما بودند یکتعداد افرادی که در پانزده روز آماده اجرای وظیفه میشدند. برای نظارت بر امور کورس، امریکایی ها یک افسر را توظیف نموده بودند، از لابلای صحبت های وی در یافتم که از نظر آنان در اثنای تطبیقات حد اوسط 60 ـ 65 فیصد اصابت ستینگر کمال مطلوب است. بعداً بر اساس محاسبه ما، میزان موفقیت عملی راکت ستینگر توسط مجاهدین که ما آموزش داده بودیم 70 ـ 75 فیصد و از آموزگاران ما حین آموزش در امریکا 95 فیصد بود.

منظور من از ذکر این ارقام این است تا توانایی آموزگاران خویش و علاقه مجاهدین و استعمال مؤثر راکت های ستینگر در جریان جنگ  را نشان دهم. برعکس این ها، دستاورد های اردوی پاکستان در استعمال ستینگر کاملاً ملال انگیز بود زیرا از جمله راکت های ستینگر که در اختیار اردوی پاکستان بمنظور مقابله با تجاوزات بر حریم هوایی پاکستان قرار داده شده بود، آنان بیست و هشت فیر را بر طیارات دشمن فیر نمود که هیچکدام آن نتوانست طیاره را سرنگون سازد. با وجود که اردوی پاکستان در اوایل سال 1987 مدعی سقوط یک فروند طیاره با استفاده از ستینگر شد و با هیجان زیاد جنرال اسلم بیگ (شخصی که در سال 1988 در بهاولپور سوار هواپیمای رئیس جمهور نشد) شخصاً آنرا به  آگاهی صدر اعظم رسانید. از آنجای که در آن وقت من نیز در پیشاور بودم از حکمتیار که گویا هواپیما در ساحه فعالیت  تنظیم وی سقوط داده شده، طالب معلومات شدم، او از طریق بی سیم با قوماندانان خویش تماس گرفته و بعد از چند دقیقه برایم گذارش داد که هیچگونه هواپیمای در مناطق آنان سر نگون نشده است.

در همان شب جنرال اختر تلفونی هدایت داد تا اجزای طیاره سقوط داده شده حاضر گردد، اما زمانی که من از عدم سقوط هواپیما برایش گفتم، متعجب گردیده و هدایت داد تا یک افسر شخصاً موضوع را بررسی نماید. افسر اعزامی به محل رفته و گذارش اولی را مبنی بر عدم سقوط هواپیما تأکید نمود که این امر سبب خجالت بیش از حد اردوی پاکستان گردیده اما نیرنگ دیگری را بکار بردند و از طریق یکی از افسران خویش پارچه های از کدام طیاره ساقط شده قدیمی را از مجاهدین بدست آورده و آنرا به حیث مدرک پیروزی خود نشان دادند، اما خوشبختانه حقیقت پیروزی میگردد.

امریکایی ها برای دریافت علل عدم موفقیت اردوی ما در استفاده از راکت ستینگر هیئت را اعزام نمود. افسران ارشد ارقام مربوط به سقوط دادن هواپیماها را توسط مجاهدین قبول نداشته و میگفتند این تنها تبلیغات محض است. اما زمانی که رئیس جمهور و جنرال اختر صحت ارقام را تائید نمودن آنان گفتند که راکت های آنها تاریخ تیر شده و کهنه است. بنابر برداشت من اردوی پاکستان نمی توانست طور مؤثر و در محل مناسب و آسیب پذیر برای دشمن آن را استعمال نمایند. آنان در سرحد در داخل موضع همیشگی قرار داشته و منتظر آن بودند تا دشمن خود به سراغ آنها بیاید.

در اوایل سال 1987 برایم اطلاع داده شد که یک فروند طیاره F16 قوای هوایی پاکستان در نزدیکی میرامشاه مورد اصابت قرار گرفته و در داخل خاک افغانستان سقوط نموده و در گذارش ادعا شده بود که طیاره مذکور توسط راکت فیر شده ستینگر از طرف مجاهدین سقوط داده شده است. این موضوع سبب وارد شدن انتقادات زیادی به آدرس (آی. اس. آی) شده و میگفتند که «ما نگفته بودیم که این سلاح نباید در اختیار مجاهدین قرار داده شود زیرا آنان نمیتوانند طور درست آنرا بکار برده و حتی نمیتوانند که طیارات شوروی و پاکستانی را از هم تفریق نمایند». من از اول موضوع را باور کرده نتوانستم زیرا در آن منطقه اصلاً ستینگر موجود نبود و نه از آن طریق ارسال شده بود. موضوع را برای جنرال اختر توضیح دادم اما شایعات وسعت یافته و مدعی شدند که ستینگر از داخل پاکستان فیر گردیده است. اما بعد از بیست و چهار ساعت تثبیت شد که طیاره ذکر شده توسط هواپیمای جنگنده دیگری پاکستانی سقوط داده شده و این امر سبب خجل شدن بیشتر اردوی پاکستان شد زیرا قوای هوایی آن از آموزش بهتر برخوردار نبوده طیاره دوست و دشمن را تفریق کرده نمیتوانست.

موضوع جابجایی و کاربرد سلاح موضوع عمده و بحث انگیز برای ما بود، زیرا نمیتوانستم همزمان صد ها ستینگر را به تمام نقاط افغانستان ارسال داریم. لذا در قدم اول  در مورد محلات نزدیک و اطراف میدانهای هوایی دشمن و یا حواشی سرحد افغانستان و پاکستان در صورت که گروپ های قابل اعتماد و تحت کنترول وجود داشته باشد، صحبت شد. من در مورد گزینه اول پافشاری مینمودم، زیرا میدانستم که مجاهدین با علاقمندی زیاد در مورد میدان های هوایی که محلات عمده برای اهداف ما نیز بود توجه مینمایند و با وارد آوردن ضربه و نابودی دشمن برتری حاصل میکردیم. اما اگر آنرا  در سرحد برای محافظت پایگاه های بکار میبردیم، ابتکار بیشتر بدست دشمن میبود. دوستان امریکایی ما بجز از سفیر امریکا طرح من را تائید نمودند. سفیر امریکا باوجود که در امور نظامی هیچ وارد نبود اما مصمم بود تا نظراتش پذیرفته شود. وی بهترین محل را برای کاربرد آن خوست و بریکوت میدانست.

سرانجام منطق نظامی پیروز گردید (نقشه شماره 18 دیده شود.) آنطور که قبلاً نوشتم در جلال آباد اولین پیروزی چشم گیر ستینگر بدست آمد. برای کابل و بگرام نیز در قدم اول سهیمه تعیین گردید. بعد از آن در آنطرف کوه هندوکش، در اطراف میدان های هوایی مزار شریف، فیض آباد، کندز، میمنه و در حاشیه دریای آمو ارسال شد. در مرحله سوم مناطق همجوار سرحد با پاکستان و بنابر ملحوظ دفاعی در اطراف میدان هوایی قندهار و لشکرگاه در نظر گرفته شد. همواری مناطق اخیرالذکر سبب میشد تا دشمن نقل و انتقال مجاهدین را همیشه زیر نظر داشته باشد.

استفاده از ستینگر تعادل را در موازنه جنگ به نفع ما بوجود آورد، زیرا با سقوط طیاره معنویات مجاهدین بلند رفت و دشمن در حالت وارخطایی قرار گرفت. بعد از آن پیلوتان افغان و شوروی با احتیاط و در حالت تدافعی پرواز نموده و کمتر حاضر بودند تا در ارتفاع کم حمله نمایند. حتی هواپیماهای ترانسپورتی بعد از اینکه هلیکوپتر ها فشنگ فیر مینمودند در میدان هوایی کابل  و سایر میدانهای هوایی فرود می آمدند. طیارات ملکی نیز از چنین شیوه استفاده نموده و در ساحه بسیار محدود و بطور آنی فرود آمده که سبب دلبدی مسافران میگردید. ما به قوماندانان هدایت داده بودیم تا هدف آنها نتنها سقوط دادن طیاره بلکه کشتن پیلوت و عمله طیاره نیز باید باشد. ما به کشتن پیلوت ها بیشتر علاقمند بودیم زیرا دشمن میتوانست طیاره دیگر را تهیه نماید اما تربیه پیلوت کاری دشوار بود. ما تلاش میکردیم تا پیلوت مقتول و یا هم اسیر گردد و برای رسیدن به این هدف در کورس های ستینگر، گروه مخصوص ضربه را ایجاد نمودیم و محلات زیست و بود و باش پیلوتان را در کابل و بگرام مورد حمله راکتی قرار میدادیم.

 

 

 

نقشه شماره (18) مناطق که در آن ستینگر در اختیار مجاهدین قرار داده شد

با وجود که ما پیلوتان اسیر را نمی کشتیم اما شوروی ها برای پیلوت ها چنان تبلیغ میکردند که مرگ بهتر از اسارت است. این حالت قبل از دسترسی ما به ستینگر بود و آنهم ناشی میشد از گذارش یک خبرنگار فرانسوی هفته نامه L’Expres بود که در سال 1984 تصویر یک پیلوت طیاره میگ 21 را نشان میداد که در چوکی خویش در حال که در پاراشوت بسته و هردو پایش بعد از پرتاب شکسته و ذریعه تفنگچه بر شقیقه خویش فیر نموده بود تا اسیر نگردد. مجاهدین تفنگچه اش را گرفته بودند. نویسنده کتاب "سربازان خدا" روبرت کاپلان Robert Kaplan با نقل قول از Gunston مینویسد «جسد پیلوت چند هفته در معرض آفتاب قرار داشته و سیاه گردیده اما برف مانع پوسیدن بیشتر آن شده بود، کرم خوردگی در ناحیه روی وجود داشت. مخابره کوچک و دفتر رهنمایی طیاره میگ 21 در پهلویش قرار داشت، اما مجاهدین لعنتی اجازه ندادند تا آنرا اخذ نمایم».

در سال 1987 توسط ستینگر در لوگر هلیکوپتر سقوط داده شد که حین اصابت بزمین مانند یک کوره آتش منفجر شد. مجاهدین از بین سوخته های هلیکوپتر بقایای سوخته جسد پیلوت را بیرون و غرض فیلمبرداری آنرا بروی چوب مانند عروسک قرار دادند.

طی مدت ده ماه یعنی از اولین فیر ستینگر تا ماه اگست 1987 زمانی که من از (آی. اس. آی) سبکدوش شدم، در افغانستان 187 راکت ستینگر مورد استفاده قرار گرفت که تقریباً هفتاد و پنج فیصد آن به هدف اصابت نمود. تا این زمان به جز از سه ولایت، در متباقی  همه ولایات ستینگر توزیع شده بود. برای قوماندانان آموزش داده شد بود تا آنها در حالت تعرضی قرار گیرند و برای این منظور آنان باید پوسته ها را مورد حمله شدید قرار داده تا آنان مجبور به مطالبه حمایه هوایی شوند و همزمان با رسیدن هلیکوپترها، باید مورد حمله ستینگر قرار داده شوند. گاهی دیده شد که هلیکوپترها بعد از رسیدن به محل تنها از ارتفاع زیاد راکت های را فیر و بازگشت مینمودند. مجاهدین برای اغفال آنان گاهی چندین موتر را به حرکت درآورده تا با بلند شدن خاکباد دشمن مجبور گردید تا از ارتفاع خود کاسته و به فاصله مؤثر ستینگر قرار گیرند که کمتر این حالت اتفاق افتاد. کاربرد ستینگر وحشت را در بین عمله قوای هوایی دشمن خلق کرد، چنانچه زمانی  حین آتشباری هلیکوپترها بر یک قریه، یکی از هلیکوپتر ها مورد اصابت قرار گرفت و پیلوت هلیکوپتر دومی از ترس زیاد برای نجات خویش تلاش نمود. در زمستان سال 1986 ـ 1987 رهبران و قوماندانان برای بار اول حاضر شدند تا در صورت موجودیت ستینگر با وجود سردی هوا به عملیات خویش ادامه دهند. ما با سوءاستفاده از  شور و شوق آنها حد اعظمی بهره برداری نمودیم. این اولین زمستان بود که ما  در اطراف کابل مواضع  خویش را از دست ندادیم و بعضی پوسته های تازه را نیز تصرف نمودیم، زیرا پیلوتان هلیکوپترهای توپدار مانند گذشته توان حملات را نداشتند.

باوجود تأکید دائمی ما مبنی بر اینکه ستینگر بدست دشمن نه افتد، اما در اوایل سال 1987 بار نخست به دست شوروی ها و بار دوم به دست ایرانی ها افتاد.

ما یک گروه را برای اجرای عملیات در اطراف قندهار که قوماندان آن شخص بد نام بنام ملا ملنگ ملقب به (قصاب) بود تحت آموزش قرار دادیم. این گروه بعد از ختم آموزش در پاکستان، با سه میل ستینگر در کمین قوای مخصوص شوروی (Spetsnaz) برابر و هر سه میل ستینگر در تصرف آنان قرار گرفت. باوجود هدایات و رهنمایی های من در مورد انتخاب راه های مصئون و اتخاذ تدابیر امنیتی، وی تمام قواعد را زیرپا گذاشته، دو میل دستگاه پرتاب و چهار میل ستینگر در نزد گروه  پیشقراول و یک میل ستینگر با وی و سایر  مجاهدین در عقب کاروان انتقال داده میشد.  قوای شوروی با حمله سریع از هلیکوپترها پیاده شده و تمام مجاهدین را از بین برده و تنها یکنفر توانست فرار نماید. یقیناً که آنان پاداش زیادی را در مورد بدست آورده خواهند بود.

من مدتی مخالف ارسال سلاح به ولایات سرحدی همجوار با ایران بودم زیرا احتمال فروش و تسلیم دادن آن به ایران موجود بود، اما پس از اینکه ستینگر در اختیار شوروی ها قرار گرفت، من هدایت دادم تا به شیندند، هرات و سایر مناطق نزدیک به سرحد ایران نیز ستینگر داده شود. تورن اسماعیل از هرات اولین قوماندان بود که معاون خود علاالدین را برای آموزش ستینگر اعزام و بعد از ختم کورس ستینگر را تسلیم شد. بعد از آن یکی از قوماندانان تنظیم خالص را که زیاد مشهور نبود برای منطقه شیندند انتخاب نمودم. بعد از ختم کورس، دو عراده موتر جدید برایش بخشیده و تا سرحد همراهی شد.  برای وی خط السیر مصئون تا به هلمند معین گردید، اما وی بدون موجب از آن خط السیر عدول و داخل خاک ایران گردید و بعد از مدتی به افغانستان برگشته و سپس به  بهانه جمع آوری سلاح به کویته مراجعت نمود و گروپ خود را با ستینگرها به حال خود رها نمود. گروپ وی تصادفی و یا هم عمدی داخل سرحد ایران گردیده و توسط سپاه پاسداران (گارد سرحدی ایران) با چهار دستگاه پرتاب و شانزده فیر ستینگر دستگیر شدند. یونس خالص و ربانی با استفاده از مناسبات خوبی که با مقامات ایرانی داشتند، تلاش نمودند تا آنها را دوباره بدست آورند، مقامات ایرانی جواب رد نداده، اما در تحویلی آن تعلل مینمودند و تا امروز من در مورد مسترد شدن آن چیزی نشنیده ام. دعای ما این است که ستینگرها بدست سازمانهای تروریستی قرار نگیرد. باید علاوه نمایم که این آخرین ستینگرهای بود که در زمان کارم در (آی. اس آی) به تنظیم خالص داده شده بود.

 

قسمت چاردهم

 

شکار خرس

"الکساندر  سپس به سوی دریای آکسوس آمد و قشون وی در منطقه کلیف که عرض دریا در آنجا سوم حصۀ یک میل بود در ظرف پنج روز با استفاده از جاله های پوست... که با کاه پر شده بود عبور نمود "     

تورنجنرال J.F.C. Fuller مؤلف کتاب "قوماندانی سکندر کبیر" 1985

 

تقریباً 2300 سال بعد از عبور سکندر مقدونی از دریای آمو، یک مقام عالیرتبه امریکایی بر روی نقشه، این دریا را که تقریباً 500 کیلومتر سرحد افغانستان و شوروی را از دشت های بدخشان در شرق تا فراتر از کلیف در غرب تشکیل میدهد، مورد ارزیابی قرار داده و سپس مقوله معروف ونستون چرچیل را که در جنگ دوم جهانی در مورد ایتالیا ابراز نموده بود تکرار کرد: "این ناحیه نرم زیر معدۀ اتحاد شوروی است."  به اینترتیب ویلیام کیسی (رئیس سی. آی. ای 1981 ـ 1987) اولین شخص بود که بطور جدی موضوع عملیات نظامی را علیه اتحاد شوروی در داخل خاک آن مطرح ساخت. وی معتقد بود که برای این منظور باید از روابط قومی، قبیلوی و مذهبی مردم در دو طرف دریای آمو استفاده شود، او به این باور بود که با ایجاد ناآرامی در این منطقه، خرس روسی را به درد معده مبتلا خواهد ساخت. او به جنرال اختر پیشنهاد نمود تا در قدم اول نشرات تبلیغاتی چاپی طور قاچاقی به آن مناطق ارسال گردد و به تعقیب آن باید زمینه شورش و مسلح ساختن مردم محلی آماده شود. جنرال اختر در مورد ارسال مواد تبلیغاتی موافقه نمود، اما در مورد ارسال سلاح عمداً خاموشی اختیار کرد.

بعد از آن  برای مدت سه سال ایالات متحده امریکا نقش عمدۀ را در سازماندهی عملیات تخریبی در شمال دریای آمو ایفا نمود، در این مدت ما، صد ها مجاهد آموزش دیده و تربیه شده را تا عمق بیست و پنج کیلومتری داخل شوروی اعزام نموده و احتمالاً این مرحله بخش عمده عملیات بسیار حساس و مخفی جنگ را تشکیل میداد و تا زمانی که من در (آی. اس. آی) بودم، ادامه داشت.  در سال 1987 با اجرای عملیات تخریبی در منطقه صنعتی در شمال دریای آمو، آب تقریباً به نقطۀ غلیان نزدیک شد و صدر اعظم جونیجو دستور داد تا بصورت عاجل اینگونه عملیات متوقف گردد، و برای مدتی چنان ترسی بر سیاستمداران مستولی گردید که گویا خطر تصادم مستقیم  شوروی و پاکستان وجود دارد. این بازی خطرناک بود که بر اساس نقشه و تحلیل های "کیسی" سازماندهی شده و ما از مجبوریت در آن سهیم بودیم.

حین نوشتن این سطور، من شاهد فروپاشی امپراطوری کمونیست و از جمله جدا شدن قسمت های جنوبی آن هستم. کرملین همیشه سعی میورزید تا دروازه ها را بر روی اقلیت های قومی، خاصتاً در مناطق مسلمان نشین بسته نگهدارد. افغانستان با سه جمهوریت شوروی ترکمنستان، ازبکستان و تاجیکستان همسرحد است. این سرحد رسمی بوده اما مانع تقسیم مردم نشده است. (نقشه شماره 19 دیده شود)  ترکمن ها، ازبک ها و تاجیک های دو طرف سرحد دارای فرهنگ، تاریخ، زبان و منشۀ مشترک اند. مسکو از گسترش بنیاد گرایی اسلامی در آسیای میانه همیشه تشویش داشت، چنانچه یکی از دلایل مداخله آن در افغانستان ناشی از همین امر بود تا نگذارد در کابل به عوض رژیم نوپای کمونیستی رژیم مشابه رژیم خمینی به قدرت رسیده و سرحدات جنوبی شوروی را به خطر مواجه سازد. امریکایی ها نیز در مورد گسترش بنیادگرایی اسلامی تشویش مشابه داشتند و به باور من یکی از عللی که مانع پیروزی نظامی مجاهدین در سال 1989گردید، ناشی از همین ترس امریکایی ها بود.  کیسی به مناطق دارنده ارزش اقتصادی، نظامی و سیاسی نشانی شده بر روی نقشه  توجه زیاد نمود. کرملین از بی ثباتی سیاسی منطقه و احیای جنبش مذهبی که پیامد آن رشد جنبش ناسیونالیستی و سر انجام خودمختاری و حتی حصول استقلال میشد در هراس بود. از آنجای که مناطق جنوبی شوروی، دارنده منابع غنی نفت، گاز و سایر مواد معدنی بود، لذا حضور نظامی شوروی در این جمهوری ها و افغانستان در واقعیت حراست از منافع اقتصادی مسکو دانسته میشد که شبکه های وسیع ارتباطی چون گسترش جاده ها، راه آهن و خطوط هوایی به این منظور ایجاد گردیده بود.

در سه دهه اخیر شوروی برای کشف، تثبیت و نقشه برداری منابع طبیعی افغانستان تحت پوشش کمک های بین المللی اقداماتی زیادی را انجام داده بود و با مداخله نظامی در تصرف آنان قرار گرفت، چنانچه در طی چند ماه به ارزش ملیونها دالر سنگهای قیمتی از جمله یک پارچه زمرد به وزن 2.2 کیلو را از ذخایر دولتی  ربودند. هشتاد در صد گاز استخراجی از اطراف شبرغان به آن طرف دریای آمو انتقال داده  شده و میترهای مربوط نیز در آنجا قرار داشت، قیمت آن نیز توسط آنها تثبیت و اکثراً پول آن در مقابل قروض افغانستان وضع میگردید. تا جای که من اطلاع دارم این شیوه تا حال ادامه دارد.

سابقه تسلط شوروی بر آسیای میانه مربوط به صد سال اخیر است که آنرا با استفاده از نیرو به امپراطوری خود ضمیمه ساخته است و با نیرو آنرا نگه میدارد. شهر عصری ترمز که اکنون پایگاه عمده شوروی ها برای ادامه جنگ است، در سال 1897 توسط آنان اشغال شد و تا دوهزار سال قبل از آن روس ها جرأت ننموده بودند تا بدانجا قدم بگذارند. این ساحه گرمترین منطقه شوروی بوده که تا 50 درجه سانتی گراد درجه حرارت در آنجا ثبت شده است. ارتش سکندر مقدونی نیز حین حمله بر هندوستان بعد از سمرقند از همین طریق دریای آمو را عبور نمود. شهر باستانی ترمز در قرن اول قبل از میلاد دارای شهرت زیاد بود و با پذیرش اسلام، از اعراب استقبال نمود، اما غارت گران چنگیزی آنرا ویران و بعد ها جز امپراطوری تیمورلنگ گردید و در اواخر قرن هفدهم بار دیگر با خاک یکسان شد.

نقشه شماره (19) ناحیه نرم زیر معده اتحاد شوروی

در این دیگ مذاب که مردم با زبان و فرهنگ های گوناگون اما با اعتقاد مشترک اسلام زندگی مینمایند، دولت شوروی کمونیسم را علاوه و سرپوش آنرا به سرعت بسته و اردو مطمئن بود که همه چیز بر طبق مراد است. کیسی در مورد اینکه این منطقه صدمه پذیر و امکانات زیاد برای وارد کردن ضربه بر آن وجود دارد، کاملاً حق بجانب بود.

ولی بیگ یکی از گماشتگان ما بود که در اجرای عملیات در ماورای دریای آمو نقش عمده داشت و بعد از متوقف ساختن عملیات یکی از قوماندانان مهم ما شد. این نام مستعار او بود و دلایل عدم ذکر اسم اصلی او ضرورت به توضیح ندارد. ولی بیگ ازبیک تبار و 53 سال عمر و ریش سفید متمایل به خاکستری داشت و نسبت به سنش بمراتب پیرتر بنظر میرسید. او شغل دهقانی داشته و یک همسر، دو پسر و یک دختر داشت، او حالا تمام اعضای فامیلش را از دست داده و در یکی از کمپ های پناهندگان در پاکستان با بافتن قالین امرار معیشت مینماید. وی اصلاً باشنده ولایت کندز بوده و منزلش در جوار شیرخان بندر که اکنون به حیث ذخیره گاه مواد سوخت شوروی مبدل شده، در چند متری دریای آمو موقعیت داشت و قبلاً ویران گردیده بود. حال در این ناحیه پل احداث گردیده و به عبور و مرور  که بشکل عنعنوی از دریای آمو توسط  جاله و قایق های ابتدایی قرنها ادامه داشت، خاتمه داد. ولی بیک در گذشته ها، گاه گاهی با همراهی پدرش برای دیدن اقارب شان که در آنطرف دریا میزیستند، به آنجا سفر مینمود و گاهی هم اقارب شان به اینطرف دریا می آمدند. برای عبور و مرور و انتقال مال از طریق دریا، از تخته های هموار که توسط دو اسپ کشیده میشد، استفاده میگردید.

سابقه زندگی ولی همانند ملیون ها افغان بود، اسلام بر همه عرصه های زندگی مسلط و مسجد وسط قریه مرکز تمام  فعالیت های اجتماعی محسوب میشد. پسران امکان آنرا داشتند تا در مسجد تا اندازه به آموزش بپردازند. ولی نیز در مسجد قریه نماز و قرائت قران کریم را فرا گرفته بود. وی بعد از ده سالگی به چوپانی مشغول شد. در مناطق روستایی افغانستان طور معمول هر خانوادۀ متوسط، به جز از فقیرترین آنها، دارای چند خر و یا هم اسپ برای حمل و نقل، ماده گاو برای شیر دوشی و نرگاو برای قلبه و تولید نسل و چند راس بز و گوسفند بودند. ولی در سن پانزده سالگی به زراعت و قلبه کردن شروع نمود. او برایم حکایه کرد که در طفولیت نامزد گردیده و زمانی که نامزدش چهارده سال شد، عروسی نمود. تا آنزمان وی چهره نامزد خویش را ندیده بود. معمولاً زنان هردو سال طفلی را بدنیا می آوردند  که گاهی شمار آن تا 16 اولاد نیز میرسید و نسبت عوامل گوناگون تعدادی از آنها فوت گردیده صرف پنج و یا شش نفر آن زنده میماندند. ولی بیگ نیز صاحب چار اولاد گردیده که از جمله  دو پسر و یک دختر باقی مانده بود.

ولی در همجواری آمو دریا بزرگ شد و شناخت وسیع از منطقه و دریا و مسیر آن، باتلاق ها و خم و پیچ آن داشت. وی مسیر و  محلات و وقت مد و جذر دریا را بخوبی میدانست. تهاجم شوروی سیر زندگی او را دگرگون ساخت و فرزندانش به مجاهدین پیوستند، پسر کوچکش در سن هفده سالگی در امتداد جاده کندز ـ بغلان حین درگیری کشته شد و پسر بزرگش زنده لادرک گردید. از نظر بیگ مردن در جهاد بهتر است تا اسارت توسط دشمن. حین صحبت او گفت که یقیناً پسرش مرده است. وی با تصور اینکه پسرش ممکن قبل از مرگ شکنجه شده باشد، نفرت زیادی را برعلیه شوروی ها در خود احساس میکرد. دخترش نیز در نتیجه بمبارد قریه آنها زمانی که وی در کندز بود، شهید شده بود. بعد از آن وی و همسرش از طریق چترال به پاکستان فرار نمود. خانمش در نتیجه مبتلا شدن به بیماری ملاریا بعد از چند ماه فوت نمود. ولی برای ما با داشتن حس انتقامجویی، شخص دلخواه و مطلوب برای اجرای عملیات در آنطرف دریای آمو بود.

من امکان چندین حمله را  بر تأسیسات شوروی در داخل خاک آنان داشتم. اولین گزینش آزمایشی من عبارت بود از براه انداختن تبلیغات در آنطرف سرحد و مساعد ساختن مردم برای اجرای عملیات تخریبی. بعد از آن میتوانستیم از داخل افغانستان بر آنان فیر نموده و یا کشتی های آنانرا منفجر و غرق نماییم. مرحله سومی عبور گروپ ها از دریا و اجرای عملیات تخریبی، فرش مین ها و انفجار دادن خط ریل بود. ما گزینه اول را که عبارت بود از پخش اوراق تبلیغاتی عملی نمودیم تا توسط آن آب به درجه نزدیک به غلیان برسد.

کیسی پیشنهاد کرد تا کتب تبلیغاتی را ارسال داریم و برای این منظور من با یک کار شناس امور جنگ روانی صحبت نمودم. این کارشناس اوزبیک و از سال 1948 با  (سی. آی. ای) همکاری میکرد. وی پیشنهاد نمود تا کتب تهیه گردد که بیانگر ظلم  و تعدی شوروی ها بر ازبیک ها باشد. ما بر علاوه اینگونه کتابها، از (سی. آی. ای) تقاضا نمودیم تا ترجمه قران کریم بزبان ازبیکی را تهیه گردیده و خواستار ده هزار جلد آن شدیم.

همزمان با چاپ چنین کتابها، ما قوماندانان ورزیده  را از ولایات شمال، از جمله ولی بیگ را احضار نمودیم. برای آنها وظیفه داده شد تا با ساکنین آن طرف دریا تماس گرفته و چگونگی عکس العمل آنها را در مورد قران کریم ارزیابی نموده و برعلاوه  افراد جستجو گردد که در مورد حرکت قوای شوروی، تأسیسات صنعتی و سایر موارد همکاری نمایند. ولی در اواخر بهار سال 1984 گذارش اولین سفر خویشرا به من ارائه نمود.

وی تصمیم گرفت تا به روستای برود که آخرین بار ده سال قبل از آنجا بازدید نموده بود و احتمال داشت که در آنجا کسی از جمله آشناهای خویش را پیدا نماید. عبور از دریا در ناحیه شیرخان بندر بنابر ملحوظات امنیتی ناممکن بود، زیرا در آنطرف دریا بندر "نیژنی پنج" تحت مراقبت شدید قوای شوروی قرار داشت. لذا او منطقه دورتر از آن را که نسبتاً آرام و پر پیچ و خم و دارای جنگل و نیزار بود، انتخاب کرد. از طرف روز نسبت موجودیت گزمه ها و پوسته ها، گذشتن توام با خطر بود. لذا او تصمیم گرفت تا شبانه از آن عبور نماید. استفاده از قایق برای عبور 600 متر ناممکن و آب بازی نسبت سردی آب نیز غیر عملی بود، لذا او پوست یک بز را خشک  و بعداً  آنرا باد نمود و با استفاده از آن مانند سربازان سکندر مقدونی از دریا گذشت.

او با فرارسیدن تاریکی با مشک عزم سفر نمود و بعد از دو ساعت به منطقه دلدلزار رسید که پیشروی در آن تا اندازه دشوار و حرکت کردن سبب ایجاد سرو صدا میشد. همینکه در مسیر دریا قرار گرفت توانست در فاصلۀ 300 متری خویش ساحل زمین را مشاهده نماید. او در نیمه راه قدم به زمین ریگی گذاشت و بعد از مدتی پیاده روی دوباره داخل در یا شده اما با تعجب دریافت که دوباره گویا دوره ای زده است. بعد از طی یک کانال به فاصله 100متر به جزیره ای رسید که در وسط دریا ایجاد شده و تحت تسلط شوروی قرار داشت. ولی با شنا کردن فاصله متباقی را طی و سر انجام بعد از دو ساعت در صبحدم توانست به قریه مورد نظر برسد. وی با گذاشتن پیشانی بر زمین ادای شکرانه نمود.

ولی دو روز را با آشنایان خویش در بیرون قریه به عنوان چوپان و چراندن گوسفندان سپری نمود . آنان با علاقمندی زیاد منتظر رسیدن قرآن کریم شدند و حتی دو نفر آنان تقاضای سلاح نمودند اما ولی در مورد وعده نداد، اما گفت در صورت که همه چیز طبق دلخواه پیش برود، در مورد انتقال سلاح نیز اقدام خواهد نمود. او به جمع آوری اطلاعات ضروری از جمله پناه گاه مطمئن و پیدا کردن راه بلدان پرداخت.

ولی طی دو روز توانست اطلاعات با ارزشی را درمورد محل بدست آورد، چنانچه وی تثبیت کرد که در آنجا جاده 25 کیلومتری پر رفت و آمد وجود دارد که بین بندر "نیژنی پنج" و شهرک دوستی ممتد است و در آن وسایط نظامی در تردد میباشند. شهر ذکر شده دارای میدان هوایی بوده که آن نیز مورد استفاده هواپیماهای نظامی قرار میگرد. بین بندر و شهرک دوستی خط ریل بطول 40 کیلومتر و تقریباً موازی با دریا موجود است که توسط پوسته ها، مخصوصاً در مناطق نزدیک دریا محافظت میشود.

ولی از جمله ده ها مجاهد بود که توانستند در طول سال 1984 چندین بار از دریا عبور و اطلاعات با ارزش را در اختیار ما قرار دهند. بعد از وصول قرآن کریم  و دیگر کتاب ها، ما آنرا در بین بسته های 200 ـ 300 جلدی قرار داده و توسط قایق های رابری و قایق های کوچک موتوردار  Zodiacs امریکایی که توسط (سی. آی. ای) در اختیار ما قرار داده شده و توان انتقال هشت نفر را داشت، انتقال داده میشد. موتور این قایق ها چون آواز زیاد داشت کمتر مورد استفاده قرار میگرفت. تقریباً 5000 جلد قرآن کریم توزیع گردید. اما کتابهای که گویا بیانگر ظلم شوروی بود چندان مورد استقبال اهالی قرار نگرفت. اجنت ها از آمادگی مردم برای همکاری و دریافت سلاح اطمینان داده، عده حاضر شده بودند تا با مجاهدین افغان یکجا شوند و بعضی هم حاضر به همکاری در اجرای عملیات در داخل شوروی شدند.

در سال 1985 در علاقمندی امریکا تا اندازه کاهش احساس شد. من تقاضای وصول قرآن کریم بیشتر و نقشه های  مناطق در حاشیه 30 کیلومتری آنطرف سرحد  را نمودم تا بر روی آن  پلان های حملات سازماندهی شود.  در  تهیه قرآن کریم مشکل موجود نبود اما در مورد تهیه نقشه ها جواب منفی داده شد. علت جواب منفی این نبود که اقمار مصنوعی آنان توانایی تهیه عکس ها را نداشتند، بلکه مقامات امریکایی از دادن آن تشویش داشتند و حتی بعد از آن (سی. آی. ای) اطلاعات کمتری را در مورد شمال دریای آمو در اختیار ما قرار میداد. آنان حاضر بودند تا نقشه های گوناگون و دقیق مناطق مختلف افغانستان را برای ما تهیه نمایند، اما زمانی که موضوع حاشیه سرحد شمالی افغانستان مطرح میشد، آنان نقشه های را برای ما میسپردند که آنطرف سرحد طور دقیق در آن نشان داده نمیشد . (نقشه 20 دیده شود)

  

 

(نقشه 20 شیر خان بندر)

 (سی. آی .ای) و سایرین علاقمند بودند تا ما در آنطرف سرحد افغانستان، در داخل شوروی دامنه جنگ را وسعت بخشیم، اما در عین حال از افشا شدن رد پل خویش در مورد سخت مراقبت مینمودند. بعضاً آنان مطالب را  در مورد عدم توانایی خویش مطرح میکردند که باعث تعجب من میشد.

طول سرحد افغانستان با اتحاد شوروی 2000 کیلومتر بوده که تقریباً نصف آنرا دریای آمو تشکیل داده و متباقی آن صحرا و دشت های بی حاصل است. از نظر من این سرحد را میتوان به سه حصه تقسیم نمود. قسمت اول آن در شرق از ولایت تخار تا انجام شرقی شبه جزیره واخان که به سرحد افغانستان و چین متصل میگردد. این مناطق دارای دره های عمیق بوده و واخان بخش است که بام دنیا لقب گرفته و دارای ارتفاع 20000 فت است. نفوس این منطقه کم و آنهم پراگنده بوده و قله های بلند آن همیشه یخبندان و پوشیده از برف  و دره های آن در زمستان مسدود است. در مناطق غربی بدخشان در همجواری سرحد محلات مناسب برای  حملات موجود بود. به همین ترتیب در قسمت غربی سرحد در دشت های وسیع و لم یزرع در اطراف  کشک (نقشه شماره 9) جای که پایگاه های اکمالاتی قوای شوروی قرار داشت تأسیسات قابل حمله قرار داشت.

قسمت وسطی  سرحد که 500 کیلومتر را در بر میگرفت و از کلیف  در غرب تا شمال فیض آباد در شرق امتداد داشت، همان ساحۀ بود که کیسی آنرا "ناحیه نرم زیر شکم شوروی" تعریف نموده بود. در طول سال 1984من قسمت زیاد وقت خود را صرف تقویت فعالیت مجاهدین در ولایات شمال افغانستان نمودم. جنرال اختر را نیز قناعت دادم تا به قوماندانان آن مناطق پول و سلاح ثقیل بیشتر تخصیص داده شود. مسیر اکمالاتی اصلی ما به این مناطق از چترال، در زمستان مسدود میبود، لذا ما مجبور بودیم تا  مجاهدین مناطق قریب دریای آمو را  قبل از مسدود شدن راه ها اکمال نماییم. سازماندهی و اجرای عملیات کوچک  در این مناطق حد اقل شش ماه و عملیات وسیع و بزرگ نه ماه بکار داشت و بنابر همین علت تا سال 1986 عملیات و حملات ما غیر مؤثر بود.

من با همکاران خویش گذارشات مربوط به علاقمندی مردم را برسی نموده و راه های را جستجو کردیم که تا با استفاده از آن ضرباتی بر خرس وارد نماییم. ما مصمم شدیم تا حملات را تدریجی در ساحه وسیع سازمان داده و با نتیجه گیری از آن پلان های بعدی را ادامه داده و همزمان عکس العمل اتحاد شوروی را ارزیابی نموده، نگذاریم تا سبب تحریک بیشتر آنان شویم.

دریای آمو کانال عمده اکمالاتی بود که حمل و نقل  مواد و تجهیزات  شوروی از طریق آن پنج برابر ازدیاد یافته بود، لذا هدف درجه یک دانسته میشد. بندر شیرخان و حیرتان (ترمز) دو نقطه عبوری بر آن بود که در ناحیه حیرتان پل جدید بطول 1000 متر اعمار و در سال 1982 افتتاح  و بنام پل دوستی مسمی شد. این پل با مصرف 34 ملیون ربل اعمار و انتظار میرفت که سرعت انتقال اموال را بیشتر سازد. این پل برای تقویت موقعیت  ستراتیژیک  شوروی نیز دارای ارزش زیاد بود، زیرا برای نخستین بار خط ریل شوروی  به سمت جنوب کشیده شده بود. در جوار آن حیرتان به حیث بندر نیز توسعه یافت و بخش عمده تجارت نیز از آن طریق صورت میگرفت. شاهراه سالنگ نیز از همین جا شروع و تا کابل میرسید که در جوار آن پایپ لین نفت نیز تمدید شده بود که بعد از سالنگ، برای فشردن گلو شوروی محل دومی دانسته میشد.

از اوایل سال 1985 من در صدد طرح پلان بودم تا پل ذکر شده منفجر گردد. برای این کار طالب مشوره های فنی کارشناسان (سی. آی. ای) شدم. آنان در مورد نوعیت مواد منفجره، مقدار آن، محل جابجایی مواد منفجره، بهترین موقع سال و سایر مطالب ضروری معلومات همه جانبه در اختیار ما قرار دادند. کارشناس (سی. آی. ای) بهترین وقت را برای انفجار دادن فصل تابستان دانست که بر اساس آن باید  با حد اقل دو ـ سه وسیله شناور مواد منفجره در پایه های پل جابجا میگردید. مواد منفجره باید از طرف شب توسط دو نفر غواص در زیر آب جابجا میشد. با وجود این رهنمایی ها (سی. آی. ای ) از دادن عکس های پل خودداری ورزید و ما مجبور شدیم تا به قوماندانان محلی مراجعه نمایم. آنان در مورد تدابیر امنیتی پل و موقعیت پوسته ها معلومات دادند. من از (سی. آی. ای) طالب تمام تجهیزات شد ه و در ضمن برای یکی از قوماندانان وظیفه دادم تا آب بازان ماهر را پیدا نماید که آنان را برای عملیات تخریبی در زیر آب در یکی از بند های آب داخل افغانستان آموزش دهیم. اما در اواخر سال 1985 امر توقف این پروژه داده شد. جنرال اختر حینکه چگونگی پلان را برای رئیس جمهور توضیح داد، وی آنرا رد نمود، زیرا در صورت پیروزی این پلان احتمال حملات مشابه  بر پل های مهم در داخل پاکستان متصور بود. باوجود که من عملی شدن چنین حملات را منتفی میدانستم اما استدلال من جای را گرفته نتوانست و به اینترتیب تلاش های من در مورد وارد کردن ضربه بر شاهرگ اکمالاتی دشمن خنثی شد.

باوجود که عملیات برای از بین بردن قایق ها و کشتی ها کار دشواری نبود، اما با موجودیت پوسته های امنیتی در محلات عبور و مرور آن، باید پلان دقیق در باره طرح  و از طرف شب عملی میگردید. برای اجرای عملیات ما ضرورت به مین های شبیه صدف داشتیم که باید در تحت قایق و کشتی جابجا میشد و به خاطر تهیه آن با اداره اطلاعاتی انگلیس MI-6 در تماس شدیم.  که آنها در مورد کمک نموده و توسط این بم های کوچک اما موثر توانستیم تعدادی کشتی باربردار را در سال 1986 در دریای آمو غرق نماییم و عده دیگر را بواسطه ماشیندارهای recoiless از بین بردیم.

در اثر خود داری امریکا از تهیه و سپردن نقشه ها و عکس های مناطق داخل شوروی، پلان های من در مورد وارد آوردن ضربه راکتی از داخل افغانستان و عبور مجاهدین از دریا و اجرای حملات در داخل شوروی برهم خورد. من مجبور شدم برای حصول اطلاعات و اجرای عملیات از افراد چون ولی بیگ استفاده نمایم، چنانچه وی در اولین سفر خویش اطلاعات جالب را در اختیارم قرار داد. در طول سال 1986 پانزده نفر قوماندان در پاکستان برای اجرای همچو عملیات تربیه گردید. تخریب خط آهن سمرقند ـ ترمز که از آن طریق مقدار زیاد بار انتقال داده میشد، هدف اولی اجرای عملیات ما بود و توانستم آن را از بین برده، اما خط آهن دیگر که در کنار دریای آمو قرار داشت و به شدت از آن حفاظت میشد به فعالیت خویش ادامه میداد. چنانچه عملیات بزرگ ما برای تخریب آن دوبار در نتیجه اقدامات قوای شوروی به ناکامی انجامید و بنابر تحلیل من علت شکست عملیات ما آگاهی قبلی آنان از اقدامات ما بود.

برای تحت ضربه قرار دادن مناطق داخل شوروی از حاشیه سرحد افغانستان در اختیار مجاهدین راکت انداز های یک میله چینایی 107 میلیمتری SBRL دارای ساحه انداخت 9 کیلومتر و راکت انداز های مصری 122 میلیمتری دارای ساحه انداخت 11کیلومتر قرار داده شد. همچنان گروپهای از دریا عبور و در مسیر پوسته های سرحدی مین های ضد تانک و پرسونل را جابجا و بر آن حملات مینموند. بر خلاف هدایت (سی. آی. ای) که مخالف جابجایی ستینگر در شمال بود تا بدست قوای شوروی نه افتد، ما چند میل آنرا در جوار دریای آمو جابجا نمودیم. در سال 1986 یک گروپ سی نفری مجاهدین  توسط قایق های رابری از دریا عبور و بر دو ستیشن برق آبی در ناحیه واخان تاجکیستان حمله نمودند و همچنان آنها دو پوسته گارد محافظ شوروی را تصرف و 18 نفر از عساکر آن تسلیم و به جهاد پیوستند که عدۀ  از آنها بعداً در افغانستان شهید شدند.

تعداد زیادی از عملیات ها در منطقه حضرت امام کندز، زاد گاه ولی صورت گرفت. هدف عمده حمله بر شهرک پنجده بود که در صد متری شمال دریای آمو در بین مزارع پنبه قرار داشت. از همه مهمتر میدان هوایی آن بود که در ناحیه شمالی شهرک واقع و از آنجا طیارات و هلیکوپترها، قریه های کندز را مورد حمله قرار میدادند.

ولی بیگ توسط مشک بار اول از نزدیکی شیرخان بندر که آنطرف آن نیژنی پنج (پنج جنوبی) قرار دارد  دریا را عبور نمود. (نقشه 21 دیده شود).  جاده اصلی از شهر کندز تا به قریه شیر خان رسیده و سپس بعد از 5 کیلومتر به استقامت غرب به بندر وصل میگردد. چون شیرخان بندر محل مزدهم است لذا شوروی ها پل پانتونی (مؤقت) ساخته اند که آنرا به دو قسمت منشعب میسازد. یک سرک از آن به استقامت شمال شرق تا به پل دوستی میرسد و سرک دیگر به استقامت شمالغرب و در شمال دریای آمو و موازی به آن تا ترمز میرسد. از آنجای که از این طریق  قطعه موتوریزه 201 شوروی مستقر در کندز اکمال میگردید دارای ارزش زیادی بود و بعد از آن بعد از گذشتن از ذخیره گاه عمده شوروی در پلخمری، از سالنگ عبور مینمود.

من علاقمند بودم تا بر ذخایر بزرگ مواد سوخت شیرخان و نیژنی پنج (پنج جنوبی) حملات صورت گیرد. این ذخایر عبارت بود از تانک های بزرگ و  مخازن بزرگ زمینی که در دو طرف دریا اعمار شده و در انتهای پل مؤقت، گارنیزیون و ملحقات آن و پوسته های متعدد سربازان سرحدی شوروی موجود بود. در نقشه تفصیلی این ناحیه (نقشه شماره 20) که توسط  (سی. آی. ای) در اختیار ما قرار داده شده بود با تمام جزئیات نشان داده شده است. من با استفاده از اطلاعات مجاهدین تمام محلات عمده و مورد توجه برای اجرای عملیات را بر روی آن ترسیم نمودم. محلات که توسط دایره نشان داده شده است جاهای است که باید قوماندانان فاصله و ساحه تیررس خود را توسط آن تخمین نمایند و با استفاده از آن و معلومات منطقوی، محلات پرتاب راکت را میتوانست به سهولت دریابد. آنان چون در مورد دریا، مسیر و محلات مناسب برای عبور معلومات دقیق داشتند لذا میتوانستند بکمک نقشه دست داشته به سهولت خود را به نزدیک ترین فاصله تا هدف برسانند. با وجود که تعدادی کمی از مجاهدین طرق استفاده از نقشه را بلد بودند، اما با علایم گذاری ما آنان میتوانستند به سهولت در وارد آوردن ضربه به هدف توفیق حاصل نمایند.

نقشه (21 ) محل حمله ولی بیگ بر شوروی

در این نقشه تأسیسات مهم در پنج جنوبی ( که در نقشه سیا  ترسیم نگردیده بود) نشانی گردیده و تأکید نمودم که در صورت حمله بر آنها از فاصله 7 کیلومتری آنطور که در دایره نشان داده شده، موفقیت زیاد حاصل شده میتواند. برای قوماندانان صلاحیت داده شده بود تا طبق خواست و امکانات خویش اهداف را انتخاب و مورد حمله قرار دهند، اما برای مدت دو ماه، حد اقل هفته یکبار چنین عملیات باید تکرار گردد، اما نتایج مطلوب از آن بدست نه آمد. اما بعد از جلسه که شش هفته بعد با قوماندانان در پیشاور دایر شد، مؤثریت حملات بر پنج جنوبی بیشتر گردید.

در سال 1986 حملات بر مناطق سرحدی شوروی به اوج خود رسید و دامنه آن از بدخشان تا جوزجان وسعت یافت. گاهی در این حملات اتباع شوروی نیز سهم گرفته و عدۀ از آنان غرض یکجا شدن به مجاهدین به افغانستان آمدند. حتی یکبار سربازان آنان نیز با ما پیوستند. عملیات مؤثر ما، عکس العمل شدید شوروی را در قبال داشت، تقریباً بعد از هر حمله ما، هلیکوپتر های توپدار و میگ ها محلات را در جنوب دریا مورد حملات انتقامجویانه و تنبیهی قرار میدادند. هدف آن از بین بردن قریه ها و کشتن مردم این نواحی و یا وادار ساختن آنان به ترک محل بود تا عملیات مجاهدین به مشکلات مواجه گردد و یا هم از همکاری با مجاهدین خودداری نمایند. تا اندازه شوروی ها در پیشبرد این شیوه موفق هم بودند زیرا عدۀ زیاد از مردم به کمپ های پناهندگان در پاکستان مراجعه نمودند. اما باوجود همه این ها حملات ما بر خرس  تا ماه اپریل سال 1987متوقف نگردید. اما زمانی که سیاستمداران ما در اثر عکس العمل شدید دپلوماتیک اما نه نظامی مقامات شوروی به وحشت افتادند، دستور توقف چنین حملات را صادر نمودند. فکر میکنم حملات ماه اپریل ما چنان شدید بود که به قسمت حساس آنان ضربه وارد نموده بود.

در اواخر سال 1986 طرح آزمایشی برای حملات بهاری تهیه و قوماندانان تحت آموزش قرار گرفتند و سلاح و مهمات کافی قبل از فرا رسیدن زمستان به آن مناطق ارسال شد. با شروع بهار ما سه حمله را اجرا نمودیم، طوری که طی حمله اولی ناحیه شورآب در فاصله 25 کیلومتری شمال غرب ترمز و در جوار قریه گیلیامبر را که میدان هوایی کوچک اما فعال در آن قرار داشت مورد ضربه قرار دادیم و  در نتیجه برای مدت ده روز غیر فعال گردید. حمله بر این ناحیه از داخل افغانستان چون تنها سه کیلومتر از دریا فاصله داشت کاری دشواری نبود.

حمله دومی توسط بیست نفر مسلح با استفاده از راکت RPG و جابجایی مین ها در جاده شرق ترمیز بود که به سمت تاجکیستان ادامه داشت. مجاهدین بین دو پوسته امنیتی مین ها را جابجا و بعد از اصابت وسیله نقلیه  با آن بر سایر وسایط توسط RPG فیر و تلفاتی بر سربازان شوروی وارد گردید، پوسته های آنان نیز به حملات متقابل پرداخته اما مجاهدین موفقانه از دریا به قرارگاه خود برگشتند. حمله سومی توسط ولی بیگ بر ناحیه صنعتی در جوار میدان هوایی واقع در وریشلوف آباد در عمق 20 کیلومتری شمال دریای آمو صورت گرفت که موفقیت آمیز بود. (نقشه 21 دیده شود)

ولی بیگ تا سال 1986بحیث قوماندان برجسته خدمات زیادی را برای ما انجام داد. تحت امر او 300 نفر مجاهد قرار داشت. او بعد از سال 1984 پنج بار توانست در داخل شوروی وظایف جمع آوری اطلاعات را انجام دهد. ساحه را که من برایش تعیین نموده داده بودم منطقه وسیع بود که از شمال شیرخان بندر تا شهر قورغان تپه شوروی را در بر میگرفت. در این منطقه پیشرفته شوروی بیش از نه پایگاه هوایی، تأسیسات صنعتی، خط آهن و ستیشن های تولیدی برق موجود بود. (نقشه 21 دیده شود) تمام این تأسیسات اهداف مناسبی برای عملیات ما محسوب میشد. آرزوی من آن بود تا وی هرچه بیشتر در داخل خاک شوروی نفوذ نموده و به اجرای دساتیر ما بپردازد. نسبت نداشتن نقشه دقیق از آن ساحات، برایش هدایت داده بودم تا به ابتکار خویش اهداف عمده را تثبیت و از مردم محل و آشنایان و دوستان خود در مورد آن معلومات حاصل و جزئیات پلان را بر اساس تجربه خویش تکمیل نماید.

در اوایل ماه اپریل او با دو مجاهد دیگر با استفاده از یک قایق کوچک از طریق همان مسیر که سه سال قبل از آن استفاده نموده بود از دریای آمو گذشت. او بعد از سپری کردن یک شب در منزل دوستش، فردا به بهانه چراندن گوسفندان با همراهی رهنما و دو همراهش به تپه های اطراف قریه  رفته و از آنجا از محل مرتفع با استفاده از دوربین و قطب نما به سروی محل و تثبیت نقاط مهم پرداختند. در هوای صاف صبحگاهی آنان میتوانستند جاده پنج ـ قورغان تپه و  وسایط زیادی که در آن در تردد بود، بخوبی مشاهده نمایند. آنان با طی تقریباً دوازده کیلومتر از طریق راه بزرو به  محل هموار در قسمت شرقی کلخوزآباد رسیدند، در جریان راه آنان با چند تن چوپانان مواجه شده  که رهنما با تبادله سلام علیکی از پهلوی آنان گذشتند.

ولی و همراهانش نقشه محل را با خود نداشتند و نام مناطق صنعتی، فابریکات و میدان هوایی شوروی را نیز نمی دانستند. ولی سعی نمود تا هدف مناسب را  انتخاب تا از فاصله 9 کیلومتری برآن انداخت نموده و بعداً به سرعت از منطقه فرار نمایند. وی در فاصله 7 کیلومتری جاده را مشاهده کرد که وسایطی بر آن در رفت و آمد بود و متصل با آن میدان هوایی کوچک قرار داشت که هواپیمای کوچکی در آن در حال فرود آمدن بود. فراتر از میدان تعمیرهای قرار داشت که از دودرو ها، دود سیاه بلند میشد و احتمالاً فابریکه بزرگی بود. بر اساس قطب نمای دست داشته ولی این محل در درجه 283 موقعیت داشت. اما تا فابریکه چند کیلومتر فاصله موجود بود؟ بطور تخمینی میتوان گفت که در حدود 7ـ 9 کیلو متر. در یک محدوده موجودیت چندین فابریکه محل مناسب برای حمله تشخیص شد، زیرا در صورت خطا شدن راکت از یک هدف، حتما به تعمیر دیگری اصابت مینمود. مساعد ترین محل فیر نیز همین جای ایستاد شدن وی بود. بعد از این ارزیابی ولی با همراهانش به سرعت به جانب سرحد برگشت نموده و بعد از هشت ساعت در حوالی صبح دوباره داخل افغانستان شدند.

مانند سایر قوماندانان، مشکل عمده ولی نیز موضوع تقرب به محل فیر و برگشت مصئون بعد از انجام آن بود. فیر کردن ساده ترین مرحله عملیات دانسته میشد. آنان باید بر علاوه راکت های SBRL سلاح های خفیف و ثقیل دیگری را نیز باید به فاصله 9 کیلومتر با خود حمل مینمودند. یک نفر باید  میله و نفر دوم پایه آنرا حمل میکرد. ولی در اول تصمیم گرفت تا یک میل راکت انداز انتقال داده شود اما بعداً از آن منصرف و مصمم شد تا سی فیر راکت باید فیر گردد و برای اینکار حداقل به 34 نفر ضرورت داشت.

برای انتقال این گروپ  چار قایق ضرورت بود تا آنان را در یک شب با تمام وسایل آن  از دریا عبور دهد. آنان باید شب و فردای آنرا در بین تپه های نزدیک قریه دوستش گذرانیده و با نزدیک شدن غروب ساعت هفت شب به جانب محل عملیات حرکت مینمودند.  در مجموع این گروپ باید در مدت یازده ساعت وظیفه خویش را بسر رسانیده و دوباره برگشت مینمودند. در حال که انتقال سلاح و راکت اندازها از طرف روز هشت ساعت را در بر میگرفت. اگر آنان یک ساعت قبل از طلوع آفتاب در محل مناسب پنهان میشدند، از مصئونیت بیشتر برخوردار گردیده اما باید در شب سوم  وارد افغانستان میشدند.

این عملیات در ماه اپریل عملی گردید، طوری که قایق ها از طرف شب در بین نیزارها شروع به حرکت کرده  و ولی با افرادش شب قبل از دریا عبور نموده بود. رهنما آنانرا از بین پوسته های سرحدی شوروی طور مصئون عبور داده و تا نزدیکی تپه های مورد نظر رهنمایی و روز  سرد را در بین سنگها و زیر پتو با مقداری نان و آب سپری نمودند. آنان پنج ساعت راه پیمایی دشوار نموده تا به محل فیر راکت رسیدند. در حالی که آسمان مالامال از ستاره ها و در دشت صد ها گروپ نو افشانی مینمود، هردو دستگاه پرتاب راکت انداز SBRL هریک با 15 فیر آماده پرتاب گردید. ولی بار دیگر فاصله را تا محل انداخت ارزیابی و یک دستگاه را به فاصله هشت کیلومتر و دومی را به فاصله هفت و نیم کیلومتر عیار نمود تا ضربه مؤثر را بر فابریکه وارد نماید.

با گفتن الله اکبر هردو دستگاه شروع به پرتاب راکت نمود و آنان تا که چشم کار میکرد مسیر آنرا تعقیب نمودند. ولی راکت های آتشزا را نیز پرتاب نمود که بعد از اصابت روشنی آتش بلند گردید و مطمئن شد که وظیفه را به خوبی انجام داده است.

آنان بدون کدام حادثه به محل اختفای خود رسیدند و ولی محاسبه نمود که نمیتوانند در اثنای شب از دریا عبور نمایند لذا شب را در بین مخفی گاه سپری نمودند. بعد از یک ساعت در حوالی صبح آنها عکس العمل قوای شوروی را در بمبارد مناطق اطراف امام صاحب توسط طیارات جت و هلیکوپتر های توپدار مشاهده نمودند و در طول روز چندین بار این حالت تکرار شد. اکثراً آنان مناطق تخلیه شده از مردم را که احتمال مخفی شدن مجاهدین در آن میرفت مورد حمله قرار میدادند. مردم قبل از سال 1987 از این مناطق کوچیده و به کندز، کابل و یا به پاکستان رفته بودند. این بمبارد برای یک هفته ادامه داشت. زیرا ولی بر قسمت نرم شکم خرس ضربه کاری وارد نموده بود.

متأسفانه فردا حین بازگشت گروپ و عبور از دریا، حادثه مصیبت بار بوقوع پیوست. زیرا آنان بیخبر بودند که قوای شوروی صد ها بم پروانه ای همرنگ اراضی را در مسیر ممتد به دریا فرش نموده است و ولی بیگ شکار یکی از این مین ها گردید و یک پایش قطع و تنها با پوست با بدن وصل بود. همراهانش آن قسمت را نیز با  چاقو قطع و جلو خونریزی بیشتر را گرفتند. از پتو و کلاشینکوف وسیله را برای انتقال دادن وی تهیه و مدت شش روز را در مسیر دشوار طی نمودند.  در این مدت شش روز آنان از هوا مورد تعقیب قرار داشته و چار نفر دیگر از همراهان شان نیز زخمی گردیدند. ولی مرگ را نسبت به چنین زندگی ترجیح میداد تا با فامیلش که شهید شده بود ملحق گردد. زیرا اکنون لنگ و قادر نبود تا بر علیه دشمن به جنگ ادامه دهد.

به هر حال ولی بعد از چند هفته به پاکستان آورده شد و من مدتی بعد از سبکدوشی ام داستان این حمله بر شوروی را از زبان خودش شنیدم. حالا وی در یکی از کمپ های اطراف پیشاور مصروف یادگیری قالینبافی است. هرگاه او سرباز اردوی منظم میبود یقیناً حالا مدال شجاعت را بر سینه میداشت.

به تاریخ 25 اپریل دو تصادف عجیب همزمان به وقوع پیوست، در این روز سفیر شوروی در اسلام آباد به وزارت خارجه پاکستان آمده و احتجاج شدیدالحن دولتش را تسلیم نمود و همزمان کمیسیون ترفیعات اردو ارتقای مرا به رتبه بریدجنرالی رد کرد.

باوجود که من اطلاعات دقیق از خسارات و تلفات وارده ناشی از حمله ولی نداشتم، اما عکس العمل شدید شوروی نشان میداد که حمله در عمق 20 کیلومتری شوروی آنانرا به وحشت انداخته است، زیرا طی سه هفته این سومین حمله موفقیت آمیز بود که مسکو را وادار ساخت تا به سفیر خویش دستور دهد که در مورد همچو عملیات احتجاج شدید نموده و خواستار توقف آن گردد.

برای وزیر امور خارجه ما صاحبزاده یعقوب خان گفته شده بود که تکرار هرگونه حملات در قلمرو شوروی نتایج ناگوار را برای امنیت و تمامیت ارضی پاکستان در قبال خواهد داشت. در واقع این تهدید مستقیم  برای حمله تمام عیار بر پاکستان بود. اینگونه عکس العمل دلالت بر موثر بودن عملیات ما بود. آنان تنها از خسارات وارده تشویش نداشتند بلکه از خیزش عمومی هراس داشتند. تهدید شوروی نیز بر وزارت خارجه ما تأثیر نمود و صدراعظم پاکستان در جریان قرار داده که گویا پاکستان در آستانه جنگ قرار گرفته است و بنابر همین ملحوظ به جنرال حمید گل که به تازه گی ها جانشین جنرال اختر شده بود هدایت داد تا چنین حملات فوراً متوقف گردد.

من با اعضای کمیته نظامی در پیشاور مشغول طرح عملیات تازه بودم که جنرال حمیدگل دستور قطع فوری عملیات را داد. من در جواب گفتم که قطع فوری همچو عملیات ناممکن است زیرا دستور اجرای آن قبلاً  داده شده و چون با قوماندانان ارتباط مخابروی وجود نداشته، لذا قطع فوری آن ناممکن است. این جواب سبب خشمگین شدن وی شد، زیرا از صدراعظم در هراس بود و اکیداً هدایت داد تا فردا باید در مورد قطع همچو حملات برایش گذارش بدهم. من باز هم در مورد امکان عدم جلوگیری عاجل آن تکرار نموده گفتم که در صورت اجرای همچو عملیات، قوماندان و تنظیم مربوط باید از نشر خبر آن خود داری نماید و در ضمن گفتم که کوشش میکنم تا به سرعت هدایت را به قوماندانان شمال افغانستان برسانم. برداشت من این بود که تصمیم قطع شدن همچو عملیات که به شکل بسیار عاجل اتخاذ شده سبب از دست دادن امکانات زیاد ما میگردد. حین مراجعت به اسلام آباد کوشش نمودم تا حمیدگل را قناعت دهم که اجرای همچو عملیات برای منافع پاکستان با ارزش بوده و هدف از آن وارد کردن صدمه به شوروی است. البته موضعگیری من از موضع یک فرد نظامی بود و نه از دید یک سیاستمدار و در ضمن میدانستم باوجود که اردوی پاکستان توانمندی رویارویی با حمله زمینی شوروی را ندارد، اما این تهدیدات شوروی نیز نمیتوانست جنبه عملی را به خود بگیرد.

حتی (سی. آی. ای) نیز در موضعگیری خود تغییر را وارد کرد چنانچه نماینده آن در پاکستان گفت " لطفاً با انجام حملات در داخل شوروی جنگ سوم جهانی را آغاز ننمایید." با گذشت زمان، حقانیت برداشت من مبنی بر اینکه شوروی توانمندی حمله را بر پاکستان نداشت، ثابت گردید، زیرا آنان در چند ماه بعد از آن مورد عقب نشینی از افغانستان موافقه نمودند. گرباچف نمیتوانست با حمله جدید جنگ سوم جهانی را شروع نماید. و این خواست آخرین او بود. من فکر میکنم که هرگاه جنرال اختر کمافی السابق در راس (آی. اس. آی) میبود، اجازه این گونه حملات را میداد اما به مقیاس کوچکتر.

سازماندهی و اجرای اینگونه عملیات ها از افتخارات بزرگ کار من در (آی. اس. آی) است. زیرا این عملیات که توسط بیروی افغانی (آی. اس. آی ) که توسط من رهبری میشد در مدت چهل سال توانست در داخل خاک ابر قدرت کمونیستی به اجرای حملات بپردازد. این حملات نشان داد که سازماندهی درست حملات کوچک چریکی میتواند موفقیت های بزرگی را بار آورد، چنانچه حملات کوچک ولی توانست دولتمردان را در کرملین تحت تأثیر قرار دهد.

 

 

قسمت پانزدهم

عقب نشینی خرس

"برای کسی که از میدان جنگ فرار مینماید نه قوا باقی میماند و نه آبرو"  

 هومر شاعر نابینای یونان. "الیاد" پانزدهم.

در اواخر ماه مارچ سال 1987 جنرال اختر ترفیع و جنرال چهارستاره ای شد و پیامد قانونمند این ترفیع رتبه، ترک نمودن مقام ریاست عمومی (آی. اس. آی) و در ظاهر امر تقرر در مقام بلندتر یعنی ریاست ارکان کمیته مشترک قوای مسلح بود. این ترفیع رتبه و مقام جدید، دلخواه جنرال اختر نبود و من نیز مانند رهبران تنظیم های جهادی از آن خوشنود نشدم.

جنرال اختر طی هشت سال کار به حیث رئیس عمومی (آی. اس. آی) در واقعیت امر طراح و سازمانده جهاد افغانستان بود. وی توانست با رهبری همه جانبه جهاد، زمینه را برای پیروزی نهایی مجاهدین آماده سازد. جنرال اختر با ارائه اولین پیشنهادات و توصیه ها برای رئیس جمهور، در حقیقت امر در عقب پشت پرده جهاد و جنگ چریکی (در افغانستان) قرار گرفت. او در عرصه سیاسی توانست اتحاد نسبی را در بین تنظیم های مجاهدین بمیان آورد.  او با شناخت دقیق از روحیات افغانها، میدانست که قبل از بلند کردن سر و صداهای سیاسی، در قدم نخست باید پیروزی های نظامی را بدست آورد. او عقیده داشت که رهبران و قوماندانان مجاهدین باید جهاد را نسبت به سیاست ترجیح دهند. او معتقد بود که پیروزی های زودرس و ناتوان سیاسی، جهاد را به شکست حتمی مواجه میسازد.

اختر در سال 1986 زمانی که گرباچف در بیست و هفتمین کنگره حزب کمونیست گفت " ضد انقلاب و امپریالیسم، افغانستان را به زخم خونین مبدل نموده است." فروریختن اتحاد شوروی را پیشبینی نمود. چنانچه آن کشور در ماه می همان سال، در مذاکراتی که تحت سرپرستی ملل متحد در ژنیو صورت گرفت، پیشنهاد خروج قوایش را بر اساس یک تقسیم اوقات چهار ساله ارائه نموده و در ماه جون 6000 سرباز بخش نه چندان بزرگ از قوای خویش را که شامل دو جزو تام موتورریزه یک جزوتام تانک و سه جزوتام غیر ضروری دافع هوا و توپچی بود، از افغانستان خارج نمود. همچنان سال 1986 سالی بود که راکت ستینگر در اختیار ما قرار گرفت.

دور شدن جنرال اختر از  (آی. اس. آی) پر قدرت ترین مقام در اردوی پاکستان که مصروف مبارزه با ابر قدرت شوروی بود و مقرر شدن در پست تشریفاتی و غیر فعال در واقعیت امر تنزیل مقام او دانسته میشد. وی تا دو هفته بعد از سبکدوشی از آن اداره، مسئولیت بیروی افغان را به جنرال حمیدگل که جانشین او شده بود، تحویل نداد و کماکان به صدور دساتیر و هدایات میپرداخت و این همه ناشی از علاقمندی های شخصی و مسلکی او به امر جهاد دانسته میشد. اما جنرال ضیاء چنین شیوه کار را نپذیرفت و جنرال اختر با اکراه و خلاف خواست باطنی خویش مجبور شد تا اداره امور جهاد را به جنرال حمیدگل بسپارد. این اولین مانع عمده در امر پیروزی جهاد قبل و بعد از خروج قوای شوروی دانسته شده و پیروزی قریب الوقوع را از چنگ مجاهدین خارج ساخت.  بنابر ارزیابی های من، جنرال اختر قربانی فشارهای امریکا گردید که از چند سال به اینطرف ادامه داشت و در ماه اپریل تمایلات شخصی رئیس جمهور نیز بر آن علاوه گردید. سفیر امریکا در ظاهر امر علاقمند بود تا جنرال اختر به امور جهاد افغانستان بپردازد ولی در حقیقت امر آنان خواستار ادامه کار وی در این عرصه نبوده و به همین ملحوظ اختر از (آی. اس. آی) سبکدوش گردید.

برای چندین سال متواتر، امریکایی ها و جنرال اختر در مورد بعضی مسائل مهم به تفاهم نرسیدند. امریکایی در صدد بودند تا انتقام شکست ویتنام را از شوروی گرفته و آنان با حقارت افغانستان را ترک نمایند. برای این منظور آنان از موضع نظامی، از جنگ چریکی پشتیبانی و حمایه نمودند. اما زمانی که توازن جنگ به نفع مجاهدین  تغییر نمود و قوای شوروی آمادگی برای خروج را نشان داد، امریکایی ها تصور نمودند که با خروج قوای شوروی، دولت کابل همانند ویتنام جنوبی بسرعت سقوط خواهد نمود و دولت بنیاد گرای اسلامی جانشین آن خواهد شد. این امر به مثابه هوشدار برای آنان و برعلیه آنان بود، زیرا آنان میدانستند که رهبران چون خالص، سیاف، ربانی و مخصوصاً گلبدین یک نوع حکومت مبتنی بر دیکتاتوری مذهبی نوع ایران را ایجاد خواهد کرد که روحیه ضد امریکایی خواهد داشت. برای جلوگیری از این امر، ایالات متحده کوشش نمود، تا نقش رهبران را کاهش داده و از اختلافات ذات البینی ایشان بهره برداری نماید. جنرال اختر با پی بردن با این تمایلات آنان، سعی مینمود تا مانع اقدامات آنها  در این جهت گردد.

(سی. آی. ای) برای تسلط کامل بر میدان جنگ در افغانستان، همیشه اصرار میورزید تا (آی. اس. آی) سلاح را به عوض اینکه از طریق تنظیم ها توزیع نماید، باید آنرا مستقیماً در اختیار قوماندانان قرار دهد. به این ترتیب آنان میخواستند تا به عدۀ سلاح داده شود و برای عدۀ دیگری توزیع نگردد. در مقابل ما با این طرح مخالفت نموده زیرا شیوه پیشنهادی آنان سبب  ایجاد بینظمی و هرج و مرج و فساد در داخل افغانستان میگردید. لذا ما صرف بر اساس فعالیت ها و عملیات های تنظیم ها، سلاح را توزیع مینمودیم. سرانجام امریکایی ها در سال 1990 موفق شدند تا شیوه دلخواه توزیع مستقیم سلاح را به قوماندانان عملی نمایند که پی آمد آن موجی از اختلافات و عدم کنترول قوماندانان است که آنان در افغانستان همیشه به راه گیری و  حمله و غارت سلاح قوماندانان رقیب میپردازند. این حالت کمال مطلوب هم برای امریکا است و هم برای شوروی، زیرا هردو از استقرار رژیم بنیاد گرا در کابل در هراس بوده و بالاخص اخیرالذکر استقرار چنین دولت را در جوار سرحدات جنوبی خویش خطر بزرگی میداند.

جنرال اختر در مورد طرح امریکا مبنی بر ایجاد دولت آشتی ملی تحت زعامت ظاهر شاه که در تبعید بسر میبرد، نیز شدیداً مخالف بود. این طرح که در سال 1986ارئه گردید، در واقع نیرنگی بود برای ایجاد اختلافات بین تنظیم های میانه رو و بنیادگرا. چنانچه گروه اخیرالذکر شاه را شخص بیکفایت دانسته زیرا طی ده سال وی پنج صدر اعظم را تغییر و تبدیل و در نهایت امر نامبرده وسیله در دست امریکا است. باالمقابل گیلانی که زمانی مشاور غیر رسمی ظاهرشاه بود، استدلال میکرد که با آمدن وی زمینه آرامش فراهم گردیده و رقابت های بین تنظیمی پایان می یابد.

جنرال اختر در مورد طرح دیگر وزارت های خارجه امریکا و پاکستان در مورد نحو و ترکیب ایجاد شورا به منظور تهیه مقدمات برای دولت آینده افغانستان نیز مخالفت نمود. زیرا بر اساس این طرح در ترکیب شورا تمام تنظیم ها دارای تعداد نمایندگان مساوی میبودند، بدون آنکه مؤثریت و فعالیت های آنها در نظر گرفته شود. بر اساس این طرح تنظیم های که تعداد اعضای آن بیشتر اما در امر جهاد کمتر فعال بودند با تنظیم های که تعداد اعضای آن کمتر، اما نقش برجسته در جهاد داشتند، همسطح دانسته میشدند. من و جنرال اختر این شیوه را غیر عادلانه دانسته و با ایجاد دولت مؤقت قبل از پیروزی مجاهدین نیز مخالفت نمودیم و گفتیم که تنها بعد از خروج کامل قوای شوروی و اشغال کابل توسط مجاهدین، دولت تشکیل شده میتواند.

جنرال اختر میدانست که این طرح وزارت های خارجه امریکا و پاکستان بمنظور ایجاد قطب بندی و افزایش اختلافات بین رهبران و قوماندانان بوده و در نتیجه به ضرر میدان جنگ می انجامد. من و جنرال اختر روی این اصل پا فشاری مینمودیم که به عوض طرح توافقات برای آینده سیاسی افغانستان، باید تلاش نماییم تا جنگ شدت یافته و پیروزی نظامی را حاصل نماییم، زیرا با مطرح ساختن توافقات سیاسی، توجه قوماندانان از جبهه جنگ در افغانستان، به پیشاور که در آنجا موضوع تقسیم مقامات صورت میگرفت، جلب میشد تا دیگران سهیمه آنانرا نه ربایند. بنابر خصلت افغان ها در چنین حالات هیچ کس از کسی دیگری نمی تواند نمایندگی کند.

جنرال اختر میدانست که قائل شدن حق تقدم به فعالیت های سیاسی قبل از اشغال کابل، سبب تضعیف جهاد و مانع پیروزی نظامی میگردد. سیر حوادث طرز تفکر او را تأیید نمود. اما متأسفانه در آنوقت کسی نبود که از موضعگیری او حمایت نماید، اکثریت جنرالان اردو نسبت به او حسود و مناسبات توأم با سوء ظن با او داشتند. او آشکارا با صدراعظم در موضع مخالفت قرار گرفت و امریکایی ها نیز او را به حیث شخص بنیاد گرا و منفور میدانستند. ضیاء در اوایل سال 1987 مصمم شد تا تغیرات را در سطح بالایی (آی. اس. آی) وارد نماید و در این سلسله، سر انجام تصمیم سبکدوشی جنرال اختر را از ریاست (آی. اس. آی) شخصاً اتخاذ نمود و کسی دیگر نمی توانست در مورد برطرفی او نقشی داشته باشد.

اقدامات جنرال اختر در مبارزه با ابر قدرت کمونیستی معجزه آمیز بود. زیرا در اوایل شکست دادن آنان امر غیر ممکن دانسته میشد. او برای نخستین بار از جهاد حمایت و ستراتیژی جنگ را طرح و تحت نظارت خویش قرار داد. برطرفی او در زمان صورت گرفت که شوروی مذاکرات را در مورد خروج قوایش آغاز نموده و استفاده از ستینگر در مقابله با آنها شروع شده بود. در بحبوحه این پیروزی ها، وی سبکدوش گردید. اما نقش او در این پیروزی همیش باقی خواهد ماند. به باور من، ضیاء برای اینکه این همه دستاورد ها و افتخارات جهاد را بنام خود ختم ساخته و از آن برای تقویت موقف خویش استفاده نماید و توأم با وارد کردن فشار از جانب امریکایی ها، او را از (آی. اس. آی)  سبکدوش نمود. با در نظر داشت اینکه، اختر اولین افسر عالیمقام نبود که بنابر احساس خطر مستقیم و غیر مستقیم برای رئیس جمهور، سبکدوش گردیده باشد.

عکس العمل من در مورد سبکدوشی جنرال اختر از مقام (آی. اس. آی) از روی ناچاری بود. من بحیث یک سرباز، آرزومند پیروزی در میدان جنگ بودم و این طرز تفکرم  در انطباق کامل با طرح های او بود. به این معنی که اول باید پیروزی را بدست آورد و سپس قدرت به سیاستمداران واگذار شود. این موضعگیری کاملاً صادقانه بود و حقانیت آنرا حوادث بعدی کاملاً ثابت نمود. زیرا هرج و مرج موجود در افغانستان ناشی از همان اقدامات قبل از وقت سیاسی است، که بدون سنجش اتخاذ گردید.

باوجود که تلاش های بیشتر من معطوف به سازماندهی عملیات بود، اما استفاده از امکانات و اصول سیاسی در جهت پیشبرد جنگ نیز بخشی از زندگی روزمره مرا تشکیل میداد. در عمل بارها دیده شده که اقدامات سیاسی مانع کمک به مجاهدین شده است؛ چنانچه شهزاده یعقوب وزیر خارجه پاکستان کاملاً متعهد به انجام مذاکراتی بود که بین پاکستان و اتحاد شوروی تحت سرپرستی ملل متحد در ژنیو ادامه داشت. او در جریان جلسات به رهبران تنظیم ها در مورد این مذاکرات معلوماتی را ارائه مینمود که قبل از آن همه از طریق وسائل ارتباط جمعی از آن آگاهی یافته بودند و این کار بی ثمر بود که هیچگاه نتوانست اعتماد و تمایل آنانرا به مذاکرات جلب نموده و حتی او نمیخواست نظرات آنها را بشنود. وزارت خارجه ما حق ویتوی کدام فیصله را برای رهبران مجاهدین قائل نبود و در اواخر سال 1986 احترام و اعتماد متقابل بین رهبران و وزارت خارجه به صفر تقرب نمود. چنانچه زمانی که وزیر خارجه در مورد تقسیم اوقات خروج قوای شوروی، نظریات رهبران را جویا گردید، حکمتیار پاسخ داد: « این موضوع بسیار ساده است. برای خروج قوای شوروی باید به همان اندازه وقت داده شود که در طی آن، آنان داخل افغانستان شده بودند. یعنی نه بیشتر از سه روز».

رهبران تنظیمها خواستار آن بودند تا شوروی مستقیماً با آنان داخل مذاکره گردد، در مورد اینکه آنها در سال 1986 حاضر به پذیرفتن این شرط شده بود یا نه، معلومات دقیق ندارم، اما یقیناً که وزارت خارجه ما تمایل نداشت تا از پروسه مذاکرات بیرون قرار داده شود. رهبران تنظیم ها همچنان مخالف هر نوع شرکت حتی برای یک روز، در دولت تحت سرپرستی نجیب الله و یا دست نشانده دیگری شوروی بودند. آنها بر ادامه مبارزه بنام خدا و برای استقرار حکومت اسلامی در کابل پا فشاری نموده، هر نوع سازش را  به عنوان خیانت به فداکاری میلون ها افغان میدانستند. حتی رئیس جمهور ضیاء نتوانست آنانرا در مورد شرکت در حکومت موقت ائتلافی ترغیب نماید. افغانها همیشه انعطاف ناپذیر اند. در اواخر من نیز به اشتراک در جلسات صاحبزاده چندان علاقمند نبودم زیرا بیش از حد برایم خسته کننده بود.

برید جنرال حمیدگل که قبلاً رئیس اطلاعات نظامی در قرار گاه نظامی بود، در ماه اپریل1987 جانشین جنرال اختر در (آی. اس. آی)  گردیده و برای مدت دو سال آن اداره را رهبری نمود. من در مورد شایستگی و کفایت مسلکی قبلی وی سخنانی شنیده بودم، اما در مدت کارش در (آی. اس. آی) سلسله وقایع رخداد که باوجود خروج قوای شوروی از افغانستان، هرج و مرج موجود در آنجا ناشی از آن است و از این لحاظ من با وی همدردی مینمایم، زیرا پیروزی نظامی را که (آی. اس. آی) در مدت طولانی بدست آورده بود، به سهولت از دست داد و به بن بست مواجه شد.

جنرال حمید گل بدون اینکه مدتی صبر و با مسائل آشنا شده و با رهبران  جهادی تبادل نظر و خصلت افغان ها را درک نماید و مطابق با آن وضع را تحلیل و بعداً اقدامات عملی را  سازماندهی نماید، به سرعت مانند جاروب نو به رُفتن تمام دستاوردها پرداخت. زیرا مسلک نظامی او زرهدار بود و چنین فکر میکرد که با داشتن یک جزوتام فعال و قوه احتیاط نیرومند میتواند به سرعت بر دشمن حمله نموده و موفقیت را بدست آورد. اینگونه تحلیل و شیوۀ اتخاذ شده او ممکن در موارد جنگ های منظم و متعارف مطلوب و سبب موفقیت گردد، اما در جنگ پارتیزانی امکان عملی شدن آن ناممکن بود. حمید گل از اختلافات و تضاد بین تنظیم ها و قوماندانان هیچگونه آگاهی نداشت و نمیدانست که  آنان اجازه نمیدهند که افراد تنظیم رقیب از ساحه تحت تسلط آنان عبور نماید، چه رسد به اینکه برای عملیات بزرگ آنان با یکدیگر همنوایی و تشریک مساعی نمایند.

من تمام این مطالب را برایش توضیح نمودم اما وی با آن مخالفت نمود، من بحیث سرباز ناگزیر شدم تا اوامر او را اطاعت نمایم و برای تعمیل دساتیر او مجاهدین زیادی را از هم تنظیمها احضار و برای ایجاد "نیروی ضربه"، آنان را تحت آموزش نظامی قرار داده و چهار هفته تلاش نمودم تا مسائل مالی، اکمالاتی و  چگونگی سوق و اداره آنان را تنظیم نمایم که کمتر موفقیت نصیب ما شد. در این فاصله حمیدگل نیز تا اندازه با خصلت شخصیت های افغان پی برده و با من همنوا شد که باید برای اجرای همچو اقدامات مدتی صبر نمود.

در این زمان، من تقاعد خویش را پیشبینی نمودم، زیرا در اواخر اپریل 1987 برایم اطلاع داده شد که موضوع ترفیع من به رتبه جنرالی به کمیسیون ترفیعات محول شده است. از شنیدن این خبر بسیار مأیوس شده، اما متعجب نشدم. من میدانستم که ارتقای رتبه من ناممکن است زیرا با جنرالان عضو کمیسیون هیچگونه شناخته نداشته و نه تحت اثر آنان وظیفه اجرا نموده بودم و آنان نیز شناخت از من نداشتند. تمام معلومات آنان در این خلاصه میشد که مدت چار سال در (آی. اس. آی) وظیفه اجرا کرده ام. اعضای کمیسیون یقیناً فردی را که میشناختند، نسبت به کسی که در اداره  ای کار کرده که همه نظر خوب به آن ندارند، ترجیح میدادند. من باور دارم که رئیس جمهور ممکن نظر مساعد نسبت به من داشته بوده باشد، اما در آن زمان این موضوع آنقدر حایز اهمیت نبود. برایم پیشنهاد شد تا حفظ رتبه موجود به وظیفه ادامه دهم، اما من مدت ها قبل در صدد اخذ تقاعد بودم اما نمیتوانستم آنرا مطرح نمایم زیرا در اینصورت من مستحق حقوق تقاعد نمیشدم. به همین ملحوظ جنرال اختر و حمیدگل اصرار ورزیدند تا به وظیفه خویش ادامه دهم. حتی رئیس جمهور نیز تذکر داد که به تقاعد من موافقه نخواهد کرد.

با در نظر داشت حالت فوق من حاضر شدم تا تعیین جانشین من، صرف برای چند ماه به وظیفه خویش ادامه دهم. سیر حوادث نشان میداد که تمام دستاوردهای جنگ که من آنرا گردانندگی کرده بودم توأم با افتخارات من بسوی نابودی کشانیده میشود. من معتقد بودم که فقط با فشار نظامی میتوان پیروزی تمام عیار را بدست آورد، اما در عوض تغییرات کلی سیاسی و سازش در حال شکل گرفتن بود که سبب تضعیف جهاد میگردید. حتی رئیس جمهور ضیاء خطاب به رهبران تنظیم ها گفت که باید در حکومت موقت با نجیب الله اشتراک نمایند. از نظر من چنین موضعگیری یک بدبختی بزرگ بود. هرگاه پیروزی نظامی حاصل میشد، امریکایی ها آنرا به ضرر خویش محاسبه مینمودند، لذا در صدد برآمدند تا مانع اشغال نظامی کابل توسط تنظیم های بنیادگرا شوند.

من نمیتوانیم از نقل کردن نامه قوماندان مشهور عبدالحق که دو سال بعد از تقاعد من به تاریخ اول جون 1989 عنوانی نیویارک تایمز نوشته شده، خود داری نمایم. در این نامه خواسته ها و تمایلات اکثریت مجاهدین در طول جنگ انعکاس یافته بود. در نامه خطاب به  حکومت ایالات متحده امریکا نوشته شده بود: « دولت شما مدعی بوده که برعلیه رژیم دست نشانده شوروی، از مقاومت حمایت مینماید، اما تا حال که این رژیم دست نشانده در کابل مسلط است و نجیب الله نه وزیر صحیه و نه هم وزیر تعلیم و تربیه بوده، بلکه او وزیر کشتار و شکنجه بود و در زمان ریاست جمهوری وی ما چند هزار قربانی دیگر هم دادیم... در جنگ بیش از یک ملیون نفر کشته شده و هفتاد فیصد کشور ویران گردیده و پنج ـ شش ملیون هم مهاجر گشته اند. با وجود این همه شما خواستار اشتراک ما در یک دولت با قاعده وسیع  با رئیس جمهور نجیب الله هستید. در حالی که شما برای کورت والدهایم بخاطر نقشش در جنایات چهل و پنج سال قبل ویزه نمی دهید، اما از ما میخواهید که با هتلر کشورمان مصالحه نماییم».

برای مدتی در حالت دودلی و تردد قرار داشتم که آیا برایم اجازه ترک وظیفه را خواهند داد یا خیر.  در مورد با جنرال اختر در دفتر کارش صحبت طولانی داشتم، وی اصرار میورزید که باید به وظیفه ادامه دهم و کوشش مینمود تا در مورد مرا قناعت دهد. اما زمانی که من گفتم که هیچ چیز نمیتواند در تصمیم من تغییر وارد نماید، وی نیز جدی شده و گفت که شما هرگز متقاعد نخواهید شد. سرانجام برای حمیدگل گفتم که من از حقوق تقاعد خود منصرف، لطفاً تقاعدم را منظور نمایید. وی با تلاش زیاد توانست تا سر انجام منظوری تقاعدم را از مقامات حاصل نماید و از این لحاظ من مدیون و سپاسگذار او هستم.

من قبل از ترک (آی. اس. آی) و اردو بتاریخ هشتم اگست سال 1987 به کمیته نظامی تعهد سپردم که به عنوان یک فرد غیر نظامی برای ارائه کمک به امر جهاد بر خواهم گشت. به همین لحاظ بعد از جابجا ساختن فامیل در کراچی و تنظیم زندگی آنان به تاریخ چهارم اپریل 1988 تکت طیاره را به عزم سفر به راولپندی ریزرف نمودم تا دوباره به جنگ باز گردم، و قبل از سفر برای جانشین خویش در (آی. اس. آی) تلفن و او را از تصمیم خویش آگاه ساختم،  اما نامبرده برایم توصیه نمود تا مدتی این بازگشت خویشرا به تأخیر اندازم، زیرا او گفت که برای انجام عملیات در سلاحکوت های تنظیمها، سلاح و مهمات به اندازه کافی وجود ندارد. لذا الی اکمال شدن آن منتظر ماندم، اما یک هفته بعد از آن آگاهی یافتم که سلاحکوت اوجره در قرار گاه قبلی من منفجر و تمام سلاح و مهمات و تجهیزات موجود در آن  از بین رفته است.

ماه جنوری سال 1989 یکی از سردترین ماههای افغانستان بود که در اواسط آن بخش زیادی از قوای شوروی افغانستان را ترک نمودند و با خروج نیروهای عقبی آن به روز پانزدهم فبروری، پروسه عقب نشینی آن تکمیل گردید. واسیلی ساوینوک اپریتر مخابره سخت منتظر برگشت و دیدن رفقایش در مسکو بود. او مدت یک سال وظیفه را در پسته  نزدیک قرغه و جاده ممتد به غزنی سپری نموده بود. پوسته وی که در نقشه های نظامی شوروی بنام تپه ( 31) نامیده شده، در اطراف یک ذخیره آب بصورت کانکریتی اعمار و دارای خندق های ارتباطی متعدد بود که با محل قومانده ارتباط داشت. او با چند سرباز دیگر در اطراف آتش مصروف گرم نمودن دستهای خویش بود تا بعداً به ادامه پهره دو ساعته بپردازد. در دیوار پوسته این شعار نصب شده بود: «کماندوها وظایف خود را در افغانستان با افتخار انجام دهید!». اطراف این پسته، همه جا سیاه و سپید و یخبندان به نظر میرسید. در یک جناح آن یک زنجیر تانک و دو میل هاوان 122 میلیمتری جابجا گردیده و توسط بوجی پر از ریگ حفاظت میشد و جزء از پوسته های کمربند امنیتی کابل بود. سربازان موجود بی صبرانه منتظر بودند تا آنرا به سربازان افغان (سبزها) که عساکر شوروی آنان را اینگونه می نامیدند، تسلیم نمایند.

در شمال شرق کابل در پایگاه هوایی دگروال الکساندر گلووانف مسؤل تأمین امنیت میدان هوایی و باز نگهداشتن آن تا خروج کامل قوای شوروی از افغانستان بود. با وجود که قوای شوروی عمدتاً از طریق شاهراه سالنگ باز میگشتند، اما در میدان هوایی کابل پیهم هواپیماهای نظامی ترانسپورتی ایلوشن رسیده از تاشکند در حال فرود و یا پرواز بودند. طیارات بم افگن بمنظور تأمین امنیت قطارهای که در حال برگشت بودند، مستقیماً از خاک شوروی پرواز نموده و بم های 1200 پونده را فرو میریختند. دگروال گلووانف برای تأمین امنیت میدان هوایی مصروف تنظیم پروازهای هلیکوپترهای توپدار بود تا حملات دشمن را خنثی سازد. وی در مورد به خبر نگار سندی تایمز گفت که: « آنها خوب آموزش دیده و برای جنگ در مناطق کوهستانی آماده اند... و تا هنوز هم به رهزنی میپردازند...شما با آنها (مجاهدین) چهره به چهره مواجه نمی شوید، آنها همیشه از عقب فیر مینمایند» چه تعریف خوبی از جنگجویان چریکی.

در کابل با خروج قوای شوروی در بین هواخواهان و طرفداران مجاهدین شور و شعف زیاد به وجود آمد، و برعکس کمونیستها نمیتوانستند بدون آنان مدت درازی دوام یابند. در بین دپلومات های خارجی نیز عدم اطمینان احساس میشد با بسته شدن سفارت امریکا، سفارتخانه های دیگر نیز دروازه های خویش را بسته و دپلوماتها و فامیلهای آنانرا از افغانستان بیرون نموده و وانمود میکردند که این تلاشی است برای نجات ماندن از کشتی در حال غرق شدن. و در ضمن میگفتند که با آمدن رژیم جدید به سرعت دوباره باز خواهند گشت. از نظر من بسته شدن سفارت امریکا قدری حیرت انگیز بود، زیرا این حرکت آنان بیانگر این بود که تا حال آنان توسط شوروی ها محافظت میشدند و حال با پیروزی مجاهدین، در حالت ترس و هراس قرار گرفته اند، در حالی که ما از متحدان آنان بودیم. صحنه پائین نمودن بیرق امریکا در حضور یازده تن از کارمندان سفارت از جمله چار نفر نظامی و عجله برای رفتن به میدان هوایی  بسیار جالب بود. برف باری شدید سفر آنها را برای بیست و چهار ساعت به تعویق انداخت. به پیروی از آنان، انگلیس ها سفارت مجلل خویشرا از زمان تسلط استعماری آن ترک نمودند. در هفته بعدی فرانسه و اطریش با این استدلال که بزودی با بهبودی وضع برخواهند گشت، سفارت خانه های خویش را بستند.

خروج قوای شوروی طبق پلان تکمیل گردید و بتاریخ پانزدهم فبروری آخرین سرباز شان از پل حیرتان به سمت ترمز عبور نمود. طی هفته های گذشته، هزاران نفر از سربازان شان سوار بر لاریها و زرهپوش ها از طریق شاهراه سالنگ به آغوش مادر وطن باز گشته بودند. معمولاً آنان هر شب  از کابل یک لوای خویش را در حالی که اجناس کمیاب در وطن شان مانند تلویزیون پاناسونیک و سایر لوازم برقی را با خود میداشتند خارج میساختند. برخی از آنان مدالها و نشان ها را بر سینه آویخته و سگ های  را با خود داشتند. این خروج تا حدی خروج با وقار بود، زیرا دپلوماتهای شوروی، مانند دپلوماتهای امریکایی در چهارده سال قبل حین سقوط سایگون از طریق بام سفارت بواسطۀ هلیکوپتر مجبور به فرار نگردیده بودند. یک روز بعد از خارج شدن آنان، دکانداری در کوچه مرغ فروشی گفت: «سرباز سرخ نه پول داشت و نه ادب، من وقت خود را با آنان ضایع نمیکردم. آنان در نظر من مشابه به یک دهقان بود. فکر میکنم تا دوباره دیدن توریستها و هیپی ها جنگهای زیادی را شاهد خواهیم بود.»

آخرین فرد که افغانستان را ترک نمود تورنجنرال بوریس گروموف بود که خانمش قبلاً فوت نموده بود. بعد از عبور از پل حیرتان پسر خویش ماکسیم را در آغوش گرفت. او سه مرتبه در افغانستان خدمت نموده بود. او مسئولیت دشوار عقب نشینی  قوای شوروی بدون تلفات و ضایعات را به عهده داشت و توانست با اتخاذ تدابیر مؤثر جلوگیری کننده بدون کدام فاجعه و تلفات زیاد این وظیفه را انجام دهد. به قول او تنها یک سرباز در 20 کیلومتری شمال کابل به ضرب گلوله کشته شد. او به پاداش این وظیفه اش لقب قهرمان شوروی را کسب و به حیث قوماندان حوضه نظامی کیف که مقام مهم بود، مقرر گردید.

 در همان روز، هزاران میل دورتر در دفتر مرکزی (سی. آی. ای) در لانگلی ویرجینیا، رئیس آن سازمان ویلیام وبستر که جانشین ویلیام کیسی شده بود، دعوت خاص شامپاین را ترتیب داده و جام ها به مناسبت پیروزی و اخذ انتقام شکست در ویتنام برداشته شد، در حالی که دولت شوروی مصروف شمارش تلفات جانی و مالی بود که در طی جنگ نه ساله بر آنها وارد گردیده بود. قوای شوروی در نتیجه کمک های تسلیحاتی امریکا به  مخالفین دولت افغانستان، همانند که شوروی مخالفان دولت را در ویتنام  کمک مینمود، از افغانستان عقب نشینی نمود. به باور من بعد از امضای توافقات ژنو در ماه اپریل 1988 علاقمندی امریکا به ادامه جهاد در افغانستان کاسته شد و آنان به عوض پیروزی نظامی، مایل به سازش و تفاهم شدند. هدف اصلی امریکا از این تغییر جهت، جلوگیری از استقرار دولت بنیادگرای اسلامی در کابل بود زیرا در این صورت یک دشمن با دشمن دیگری تعویض میگردید. که در صفحات بعدی در مورد آن توضیحات داده خواهد شد. جالب این است که در این راستا اتحاد شوروی نیز با آنان همنوا بود، زیرا آنان نیز از تحریک احساسات مذهبی در جمهوری های اساسی میانه خویش، در شمال دریای آمو در هراس بودند. بعد از موافقه شوروی در مورد خروج قوایش از افغانستان، هردو ابر قدرت، در صدد آن شدند تا جلو پیروزی نظامی قاطع مجاهدین گرفته شود.

شوروی برای رسیدن به این هدف تعداد زیادی از وسایط و تجهیزات نظامی را در اختیار قوای مسلح افغانستان گذاشت و بر اساس معلومات من، گروموف آخرین سرباز شوروی نبود که افغانستان را ترک نمود. زیرا بعد از خروج قوای آن کشور، صدها نظامی آن کشور تحت نام مشاور باقی ماندند که در فعال ساختن و استفاده راکت های سکاد برد متوسط زمین به زمین همکاری نموده، چنانچه در جنگ جلال آباد در اواسط سال 1989 مورد استفاده قرار گرفت. ضایعات و تلفات اتحاد شوروی در جنگ افغانستان عبارت بود از13000 کشته، 35000 مجروح و 311 سرباز لادرک. بر اساس گذارش ها مصارف روزانه آنان در حدود یک ملیون ربل بود که بعد از خروج آنان نسبت بلند رفتن قیمت ها، این رقم افزایش یافت و تنها اکمالات لوژستیکی شوروی میتوانست دولت نجیب الله را سر پا نگهدارد. بر اساس منابع امریکایی، شوروی بعد از خروج قوای آن از افغانستان هر ماه معادل 300 میلیون دالر تجهیزات نظامی، مواد غذایی و مواد سوخت را در اختیار دولت افغانستان قرار داده و در ظرف شش ماه حد اقل 3800 پرواز برای این منظور صورت گرفته است. در حال که امریکایی ها در سال 1988 600 ملیون دالر را مصرف نموده بودند که تفاوت زیادی بین هردو مصرف به ملاحظه میرسد.

عدۀ بر این نظر اند که شوروی در افغانستان به شکست نظامی مواجه نشده است،  اما من به حیث سربازی که مدت چار سال جنگ را بر علیه آنان سازماندهی نموده ام، مخالف این طرز تفکر هستم زیرا بدون تلاش مجاهدین و از طرق سیاسی و مذاکرات به هیچوجه آنان افغانستان را ترک نمی نمودند. کمونیستها در این مدت تنها بر شهرها، پایگاه ها و تا اندازۀ بر خطوط اکمالاتی کنترول داشته و سربازان شوروی توانایی آنرا داشتند تا عملیات خورد و بزرگی را به راه اندازند. آنان از عملیات در شب در هراس بوده و بدون انگیزه میجنگیدند. آنان به عوض جنگ در کوه ها و تپه ها، در عقب زرهپوش ها خود را پنهان میساختند. وارد شدن ستینگر در عرصۀ جنگ، که روزانه طور متوسط یک فروند هواپیما را ساقط میساخت، قوای شوروی را به این نتیجه گیری رساند که پیروزی آنان دشوار است.  در صورت که اردوی منظم، نتواند قوای چریکی را مضمحل سازد، به مفهوم شکست آن تلقی میگردد و شوروی ها بعد از خروج آن به این حقیقت پی بردند. برای پیروزی در جنگ برعلاوه موجودیت نیروی کافی، منابع پولی فراوان و تجهیزات لازمی نیز ضرور است و گرباچف حاضر نبود چنین مصارف گزاف را بپردازد.

گرباچف که جمله از جمله مخالفین درجه اول  هجوم بر افغانستان بود و با کشیدن قوای شوروی مورد ستایش قرار گفت. در اثر مداخله شوروی در افغانستان پرستیژ بین المللی کرملین خدشه دار و کشورهایی اسلامی در مخالفت با آن قرار گرفته و نفوذ آن در کشور های غیرمنسلک کاهش یافت و مناسبات آن با چین تیره تر گردید. من مطمئن هستم که قوماندانی اعلی قوای شوروی حینکه در مورد مصارف در جهت پیروزی نظامی مطالب را مطرح ساختند، گرباچف تصمیم گرفت تا قوای آن کشور به سرعت عقب نشینی نماید. این ابتکار وی مورد تشویق کشورهای غربی نیز قرار گرفت و به حیث شخص مصلح معروف گردید و به تدریج گویا این مداخله به باد فراموشی سپرده خواهد شد. همین اکنون که من مصروف نوشتن این کتاب هستم (سپتمبر سال 1990)،  وزیر خارجه اتحاد شوروی حین صحبت در ملل متحد، حمله عراق را بر کویت محکوم نمود و اینکه گویا کشور متبوع وی هیچگاهی چنین حمله ننموده است. زیرا حافظه سیاستمداران همیشه ضعیف است.

با امضای توافقات ژنو در واقعیت امر، ستراتیژی پیروزی در جنگ به شکست انجامید و آنهم در زمانی که با خروج قوای شوروی امکان پیروزی نظامی مجاهدین از جانب همه بشمول شوروی و افغانها پیشبینی میشد. با تغییر سیاست ایالات متحده امریکا در جهت جلوگیری از این پیروزی، قوای شوروی در صدد تقویه هرچه بیشتر قوای مسلح افغانستان بود. چنانچه راکت های سکاد را در اختیار آنان قرار داد و  قوای افغانی در اطراف شهرها و پایگاهها و محلات ستراتیژیک بمنظور مدافعه و حفاظت کابل جابجا گردید. کابل در این ستراتیژی مقام اول را داشت و برای این منظور به تقویه کمربند های امنیتی و دفاعی آن پرداخته و برای اکمالات آن شوروی از طریق زمین و هوا اقدام نمودند. طراحان شوروی در مورد بقای قوای مسلح افغانستان بعد از خروج قوای آنها، در شک و تردید قرار داشتند، هرگاه دولت نجیب الله میتوانست اند مقاومت نماید، در آنصورت زمینه مساعد برای حل و فصل سیاسی  معضله بوجود آمده میتواند. امریکا و شوروی تمایل نداشتند تا مجاهدین به پیروزی نظامی دست یابند. به عباره دیگر هدف امریکایی ها، با خواستهای شوروی ها همگون گردیده و برای تحقق آن حاضر بودند تا از امکانات سیاسی و نظامی استفاده نمایند.

در عرصه نظامی، باوجود که آنان در مورد متوقف ساختن ارسال سلاح و مهمات به متحدین خویش توافقی را امضاء ننموده بودند، اما امریکا به توقف سلاح اقدام نمود و زمانی که من در مورد سوال نمودم، آنان گفتند که این اقدام به منظور جلوگیری از به تعویق انداختن پروسه خروج قوای شوروی صورت گرفته است. بنابر نتیجه گیری من، در واقعیت امر، این اقدام  ادامه تغییر پالیسی آنان بود، زیرا بعد از تکمیل شدن خروج قوای شوروی این تصمیم آنان همچنان ادامه یافت.

حامیان مجاهدین در کنگره امریکا صدای اعتراض خود را نسبت کاهش در ارسال سلاح و مهمات  بلند نموده و دو نفر از سناتوران خواستار تحقیقات کنگره در مورد شدند. واشنگتن تایمز در اوایل اپریل 1989 گذارش داد که سناتور Orrin Hatch عضو کمیته اطلاعاتی سنا طی یادداشتی از رئیس آن کمیته تقاضا نموده تا در مورد عملکرد (سی. آی. ای) در افغانستان استیضاح شود. سناتور نامبرده  در مورد ارسال سلاح از طرف شوروی ابراز تشویش نموده، در حالی که در مقابل در محموله های ارسالی ایالات متحده امریکا کاهش رونما شده است. روزنامه تایمز لندن چار ماه بعد از زبان رئیس کمیته اطلاعات نتنها این کاهش را تائید کرد، بلکه از آن دفاع نیز نمود. آقای Anthony Beilenson خاطر نشان ساخت که "چون قوای شوروی از افغانستان خارج شده است، لذا  بعد از این ارسال کمک های نظامی به شورشیان افغان به نفع ما نیست." این مهمترین سند در مورد پالیسی جدید امریکا است.

حتی چارلزویلسن دوست من نیز آن شور و شوق قبلی را در مورد پیروزی نظامی از دست داده بود. طوری که من درک کردم بسیاری از مقامات امریکایی از اجراآت و اقدامات (آی. اس. آی) و خاصتاً دستاوردهای من در  "بیروی افغانی" رنجیده خاطر بودند، زیرا آنان همیشه تلاش داشتند تا ادامه جنگ را بصورت مستقیم تحت کنترول خود داشته باشند. با تبدیلی جنرال اختر و متقاعد شدن من، برای آنان زمینه آن مساعد شد تا افراد بی تجربه و جدیداً توظیف شده در (آی. اس. آی) را تحت تاثیر قرار دهند.  Bill McCollum عضو مجلس نمایندگان از فلوریدا در ماه اپریل 1990 در مجله «بینش» نوشت: تا زمانی که (آی. اس. آی) تحت کنترول در آورده نشده، باید تمام کمک های نظامی امریکا به پاکستان که سومین کشور در یافت کننده آن است، اگر قطع نمیگردد، حد اقل باید در مورد آن تجدید نظر صورت گیرد.

قدم بعدی امریکا استفاده از تکتیک های دپلوماتیک بود و بهترین روش در این عرصه، دامن زدن به اختلافات بین تنظیمها و بهره برداری از رقابت های ذات البینی آنان دانسته میشد. با خروج قوای شوروی، مجاهدین پیروزی را بدست آوردند، زیرا ملحدین از کشور خارج شده بود. هرگاه آنان قبلاً برای مبارزه با دشمن مشترک متحد گردیده بودند، با خروج آن، تنظیمها و قوماندانان بیشتر در صدد تأمین منافع سیاسی خویش گردیده و غرق در جنون قدرت طلبی گردیدند. حسادت ها، کینه توزی ها و جاه طلبی های که موقتا در جنگ بر علیه شوروی  فراموش شده بود، بار دیگر عود نمود و افزایش یافت. ایالات متحده امریکا، آگاهانه و هدفمند به این اختلافات دامن زده و آنانرا در مورد تحریک مینمود تا به عوض پرداختن به مسائل نظامی بیشتر در گیر مسائل سیاسی شوند. در چنین فضا رهبران تنظیمها و قوماندانان به عوض پرداختن به مسائل داخل افغانستان، توجه بیشتر به پیشاور داشتند، زیرا در آنجا تصامیم سیاسی اتخاذ میگردید. ایالات متحده امریکا در صدد بازگرداندن ظاهرشاه بود و برای این منظور طرح شورای را ارائه نمود که در آن تمام تنظیمها بدون درنظرداشت مؤثریت، دارای تعداد مساوی نمایندگان باشد. آنان همچنان ایجاد دولت موقت افغانستان را در پاکستان تشویق نموده، در حالی که میدانستند که از طرف کسی از جمله خودشان به رسمیت شناخته نخواهد شد. به نظر من همه این اقدامات بخاطر این صورت میگرفت تا وحدت مجاهدین از بین رفته و قدرت آنانرا در ادامه جنگ تضعیف نمایند.

جنرال حمیدگل ناآگاهانه با اجراآت خویش در جهت تعمیل این خواسته های آنان کمک مینمود. او بحیث افسر حرفه وی علاقمند بود تا جهاد را بطور مؤثر ادامه دهد و برای پیشبرد آن ضرورت بود تا تغیرات در سیستم نظم موجود سوق و ادارۀ مجاهدین بوجود آورده شود. قدم نخست در این راستا تلاش در جهت تبدیل کردن نیروی چریکی به یک قوای منظم نظامی بود. برای تحقق این امر او به عوض رهبران تنظیمها، بیشتر با مقامات نظامی آنان در تماس و تفاهم شد و برای اینکار خودش در راس کمیته نظامی قرار گرفت و در  این راستا او از حمایه رئیس جمهور نیز برخوردار بود، زیرا رئیس جمهور نیز در این تصور بود که بعضی رهبران در صدد گرفتن قدرت بیش از حد میباشند. حمیدگل برای کاهش قدرت رهبران، دوباره شیوه توزیع مستقیم سلاح را به قوماندانان مروج ساخت که سبب خوشنودی ایالات متحده و (سی. آی. ای) که از آغاز طرفدار این شیوه بودند، گردید.

در زمانی که من در (آی. اس. آی) بودم، امریکایی ها استدلال مینمودند که توزیع مستقیم سلاح به قوماندانانی که مستقیماً در جنگ دخیل اند سبب تحرک و فعالیت بیشتر آنان میگردد. اما در عمل ما از این شیوه تجارب تلخی را بدست آوردیم، از جمله فساد و هرج و مرج پیامد آن بود. تنها برای اجرای عملیات خاص این طریقه مثمر واقع میشد. توزیع مستقیم سلاح به قوماندانان اگر از یک طرف نقش رهبران را تضعیف نموده و سبب تشدید رقابت بین آنان میشد، از جانب دیگر حسادت ها، رقابت ها و جنگ های بین قوماندانان را نیز باعث میشد. چنانچه بارها دیده شد که قوماندان که نتوانسته از (آی. اس. آی) سلاح را بدست آورد، با کمین گیری در راه کاروان قوماندان رقیب، سلاح و مهمات آنرا غارت مینمود. (آی. اس. آی) توانمندی آنرا نداشت تا صدها قوماندان پراگنده را تحت کنترول داشته باشد، چنانچه افتضاح کویته در سال 1983 ناشی از همین گونه اقدامات بود که منجر به توظیف من در (آی. اس. آی) شد.

نقص بزرگ دیگر ناشی از اینگونه توزیع سلاح این بود که مقدار زیاد سلاح در کمپ اوجره ذخیره گردیده که در نتیجه انفجار شدید از بین رفت و در آستانه خروج قوای شوروی این مصیبت بزرگی برای  مجاهدین بود. چنانچه به عوض اینکه محموله های زیاد رسیده انواع مختلف سلاح و مهمات به دیپوهای تنظیم ها توزیع گردد، همه در یک محل در کمپ اوجره ذخیره گردید و در اوایل ماه اپریل 1988 چند روز قبل از امضای توافقات ژنو با یک انفجار عظیم از بین رفت و امریکا نیز از ارسال سلاح خودداری ورزیده و ضربات ناشی از شکست در حمله بر جلال آباد، همه عوامل بود که مجاهدین نتوانستند به پیروزی دست یابند. 

 

 

 


بالا
 
بازگشت