در افادات یک شاهد
یادداشتی بر کتاب «سیاست افغانستان؛ روایتی از درون» نوشتهی دکتور سپنتا
علی امیری
اشاره
اطلاعات روز : در ماه عقرب امسال کتاب «سیاست افغانستان؛ روایتی از درون» نوشتهی
دکتور سپنتا، وزیر خارجه و مشاور امنیت ملی حکومت حامد کرزی منتشر شد. این کتاب
خاطرات سیاسی، زندگینامه و دیدگاههای دکتور سپنتا را در چهار دههی اخیر در بر
میگیرد؛ اما بخش وسیع آن به شرح و گزارش وقایع سیاسی ده سال اخیر افغانستان اختصاص
یافته است. از اینرو، کتاب «سیاست افغانستان؛ روایتی از درون» نخستین اثر مکتوبی
است که به قلم یکی از بلندپایهترین چهرههای حکومتی در ده سال اخیر نوشته شده و
فرصت انتشار یافته است. نقش و اهمیت این کتاب در گزارش سیاستورزی و مسایل پیچیده و
جنجالی سیاسی در یک دههی اخیر غیر قابل انکار است. به همین دلیل، این کتاب با
استقبال گستردهی مخاطبان روبهرو شد. علیرغم یادداشتهایی که تاکنون دربارهی
کتاب خاطرات سیاسی آقای سپنتا نوشته شده، هنوز باب گفتوگوی انتقادی و شکافنده در
مورد مسایلی که در این کتاب طرح شده، گشوده نشده است. مقالهی علی امیری، استاد
دانشگاه ابن سینا «در افادات یک شاهد» که مرور نقادانهیی بر کتاب «سیاست
افغانستان؛ روایتی از درون» است، دومین مقالهیی است که اطلاعات روز در این خصوص آن
را منتشر میکند. ضمن تأکید بر اینکه محتوای این مقاله بازتابندهی دیدگاه شخص
نویسنده است، لازم میدانیم اعلام کنیم که روزنامهی اطلاعات روز برای شکلگیری یک
گفتوگوی سازنده و روشنگر به بهانهی چاپ کتاب خاطرات سیاسی آقای سپنتا از نشر
مقالات مخاطبان استقبال میکند.
دکتور سپنتا در درآمد کتابش، خود را شاهد حوادث خوانده و گفتهی معروف حامدکرزی،
«اسپنتا شاهد است»، را در مورد خودش صادق دانسته است. بنابراین، خواننده طبعا
انتظار خواهد داشت که کتاب او «سیاست افغانستان؛ روایتی از درون» گزارش این مشاهدات
باشد. کتاب از پارهیی افشاگریها و نکتهها خالی نیست و بیتردید برای خوانندهی
اهل عبرت و تأمل مفید است و من مطمئنم که خوانندگان، از این بابت قدردان آقای سپنتا
خواهند بود. اما واقع این است که کتاب دکتور سپنتا نه خاطرات یک سیاستمدار است، نه
اعترافات یک روشنفکر، بلکه افادات یک شبهروشنفکر است که از بد حادثه در مقام
تصمیمگیری و تصمیمسازی سیاسی یک کشور نگونبخت قرار داشته و بنابراین همواره خبط
سیاسی را در سایهی اکت روشنفکری کتمان کرده است. و همین فیس و افادات
شبهروشنفکرانه است که بهرغم برخی افشاگریهای نهچندان پراهمیت، به کتاب سویههای
رقتبار وغمانگیز بخشیده است. کتاب دکتور سپنتا بیش از آنکه شهادت امر واقع باشد،
روشنفکرمآبیهای یک سیاستمدار یا افادات یک شبهروشنفکر است. «روایتی از درون» بیش
از آنکه روایتی از دنیای آشوبزدهی سیاست افغانی باشد، تصویر سیمای دستاندرکاران
این سیاست است. کتاب تنها روایت جهان آشفته و آشوبزدهی سیاستمداران نیست، بلکه
حکایت برخورد، تدبیر، فهم، شعور و کار و ابتکار آنان نیز است. همه میدانیم که در
حکومت کرزی فساد به نقطهی اوج خود رسید، در انتخابات تقلب گسترده صورت گرفت،
غربیها دولتمداران افغان را تحقیر میکردند، دمودستگاه دیپلماسی احمق، ناشی و
بیسواد بودند و توان نوشتن یک اعلامیهی عادی را نداشتند و در سفرهای همراه
رییسجمهور به امید دریافت هدایای نفیس هیأت همراه رییسجمهور چندبرابر معمول
افزایش مییافتند و…. اما کمتر میدانیم که با فرصت پیشآمده بعد از سقوط طالبان،
کرزی با اسارت در دام فناتیزم سیاسی که از گذشتههای تخیلی آب میخورد و سپنتا با
غرق شدن در توهم روشنفکری تیپیک افغانی چقدر غیرمسوولانه و بیرحمانه برخورد کرده و
این فرصت طلایی را به باد فنا دادهاند. کتاب دشواریهای دیپلماسی و ناشیگریهای
دیپلماتها را نشان میدهد و این آن سویهی غمانگیز کتاب است. در این یادداشت من
به برخی از این سویهها اشاره میکنم.
یکم. شعار عدالت. کتاب پر است از شعار و مدعای عدالتطلبی. سپنتا نهتنها هیچ فرصتی
را برای تعریف و توصیف شخص خود از دست نمیدهد و در خلال این دو جلد همواره خواننده
را تذکر میدهد که فراموش نکند که او تمام عمرش را وقف مبارزه با عدالت کرده است،
بلکه در این مورد تا جاییکه قلم و بیان یاری میکند، از هیچ مبالغهیی نیز فروگذار
نمیکند. در جایی نوشته است: «برای من به مشکل قابل توجیه بود که کسی گمان کند که
کسی مانند من که زندگیاش را وقف عدالت اجتماعی و مبارزه با استبداد و فساد و
زورگویی حاکمان و مبارزه با استعمار و سلطه کرده بود، تن به ذلت تسلیمی در برابر
قدرتهای متجاوز بدهد» (ج۲، ص۶۰۳). نسل کتابخوان دارای ذایقهی سیاسی اغلب کتاب
خاطرات نلسون ماندلا با عنوان «راه دشوار آزادی» را خواندهاند. بهندرت میتوان
رجزخوانیهایی از نوع بالا را در آن پیدا کرد. خواننده از خود میپرسد که اگر سپنتا
بیش از بیست سال در زندان بهسر برده بود و از مواهب عادی زندگی مانند کار، تحصیل،
و منزلت اجتماعی محروم بود، بهجای جملات بالا چه میتوانست بنویسد؟ سپنتا
برابرگزارش خودش، نه داراییاش توقیف شده، نه از تحصیل محروم بوده، نه یک سال رنج
تبعید دیده و نه حتا برای یک روز جور زندان کشیده است. آیا پیوستن به «گروه انقلابی
خلقهای افغانستان» به رهنمای سید عبدالکریم پاکزاد یکاولنگ، سپنتا را آنقدر مشعوف
احساسات عدالتطلبانه کرده است که گمان برده «تمام زندگیاش وقف عدالت اجتماعی و
مبارزه با فساد واستبداد و استعمار» شده است؟ در کتاب سپنتا چیزی که مطلقا گزارش آن
نیامده است، شرح مبارزات خود او «برای عدالت اجتماعی و فساد و استبداد» است. زندان
و شکنجه و تظاهرات پیشکش، او حتا از یک سخنرانی یا خواندن یک بیانیه در یکی از
نشستهای گروه خود نیز یاد نکرده است، چطور خواننده باور کند که سپنتا شعار نمیدهد
و واقعا «عمر خود را وقف مبارزه برای عدالت اجتماعی و فساد و استبداد» کرده است.
شعار عدالتطلبی سپنتا در حدی داغ است که وقتی خدمتکار خانم بوتو در دُبی به خانم
بوتو در حضور مهمان ادای احترام میکند، حیثیت عدالتطلبی سپنتا هتک میشود. او در
اشاره به عمل ادای احترام خدمتکار به خانم بینظیر بوتو نوشته است: «این حالت
بردهگونهی او برای من که عمری را برای عدالت و برابری مبارزه کرده بودم، بسیار
مایهی ناراحتی بود، اما نمیشد چیزی گفت» (ج۲، ص۶۲۰). از ایندست جملات در هردو
مجلد کتاب کم نیست. سپنتا هیچ فرصتی را برای شعار و مدعا از دست نداده است،
بیآنکه، نهتنها فصلی، حتا صفحهیی را به شرح مبارزاتش در این کتاب، اختصاص دهد.
صرفنظر از کتاب و مقاله و شعر و نامهی سرگشاده، سپنتای مدعی یک عمر مبارزه، حتا
در حد یک شبنامه و اعلامیه هم از مبارزات خود یادآوری نکرده است. واقع این است که
خواننده از همان آغاز با یک شخصیت پوشالی رویاروی میشود که کوچکترین فرصتی را برای
آرایش فیگور خود از کف نمیدهد، اما چون کارنامهاش از مبارزهی واقعی تهی است، آن
را باشعارهای تهیتر از آن پر میکند. سپنتا انتظار دارد که خواننده از ناخرسندی او
در برابر رفتار بردهوار خدمتکار خانم بوتو، یقین حاصل کند که او حتما «عمری را
برای عدالت و برابری مبارزه» کرده است.
دوم. عالمنمایی و شعار علم. سپنتا تنهای ادعای «موقوفه» بودن «در راه مبارزه با
فساد و استبداد و تأمین عدالت و برابری» را ندارد، بلکه بیشتر از آن افادهی علم و
دانایی میکند. مانند مورد پیش، دکتور سپنتا کوچکترین فرصتی را برای اظهار لحیهی
علمی از کف نمیدهد. مخالفان خود را به کمتر از «مکتبرفتهگان» و «قلمشوران»
نمینوازد. بهنظر سپنتا فارغان دانشگاهی حوزهی انگلوساکسون، بهجز خلیلزاد و ولی
پرخاش احمدی، «فستیوالی از فقر تیوریک را به نمایش میگذارند.» برای آنان همهچیز
پروژه است و «خاستگاه فلسفی بیشترشان «بازار» است و پژوهشهای تجربی و درکشان از
دانشهای اجتماعی، تقلیل کیهان گستردهی این دانشها به روشها و متدهای پژوهش است»
(ج۲، ص ۵۷۷). لازم نیست که اینجا به بحث نسبت روش و علم بازگردیم. بعد از دکارت
علم مدرن، به یک معنا همه روش است و این نکتهیی نیست که با امکانات سپنتا قابل درک
باشد، اما اشاره میکنیم که دکتور سپنتا اگر از نقش و معنای روش در دانش اجتماعی
معاصر، به اجمال هم چیزی میدانست، بعید بود که برای عالمنمایی خود و جاهلنمایی
رقیبان چنین چیزی مینوشت. از قضا در دههی شصت قرن بیستم، بهدنبال نشر کتاب
«حقیقت و روش» گادامر، در آلمان، بحث روش برای چندی بیرون از محافل آکادمیک، در
فضای عمومی و روشنفکری نیز مطرح شد و مباحثات هابرماس و گادامر حول موضوع اهمیت روش
میچرخد. اگر پژواک مختصری از این مباحثات به گوش سپنتا خورده بود، هرگز رقیبانش را
اینگونه ناخواسته ستایش نابهجا نمیکرد. چون افراد مورد اشارهی سپنتا از چیزی که
مطلقا تصوری ندارد، علم همچون روش است. بههرحال عالمنماییهای سپنتا در سراسر
کتاب کم نیست و نمیتوان همه را به نمایش و فیگورسازی تقلیل داد. سپنتا اغلب
صادقانه باور داشته که کسی به اندازهی او عالم نیست و به خارجیان گاه، بهنظرخودش
البته، درس دیپلماسی میداده است: «یک دیپلمات درجهدوم انگلیسی تلاش میکرد تا به
من الزامات تعهد افغانستان به کنوانسیونهای بینالمللی را از منظر حقوقی یاد بدهد.
من هم در پاسخ به او گفتم که من پیش از اینکه وزیر شوم در کجا کار میکردم و در
کجا تدریس میکردم و برای آن هیأت روز بهخیر گفته از اتاق بیرون شدم» (ج۲، ص ۵۷۷).
ملاحظه میکنیم که چطور یک بحث سیاسی-حقوقی حیثیت روشنفکری و علمی سپنتا را هتک
کرده بوده است و این سادهدلیها و خودشیفتگیهای روشنفکرانه، چنانکه در همین کتاب
خود را نشان میدهد، در دنیای سیاست چقدر خسارتبار و خانمانبرانداز بوده است. این
لاف و مدعا در سراسر هردو جلد کتاب در حالی ادامه مییابد که سپنتا کوچکترین
اشارهیی به کارنامهی علمی خود نمیکند و حتا نمیگوید که توبهی ایدئولوژیک او
تحت تأثیر کدام آثار و کدام متفکر و تحت کدام شرایط و تحول فکری و نظری رخ داده
است. جورج لوکاچ فیلسوف چپ مجارستانی، در مقالهی «راه من بهسوی مارکسیسم» گزارش
درخشانی از تحولات ذهنی خود و پیوستن به مارکسیسم داده است. اما خوانندهی کتاب
سپنتا هرگز نخواهد دانست که او چرا فرقهی «شعلۀ جاوید» را ترک و رو به قبلهی
لیبرال دموکراسی به نماز ایستاد. از کتاب و رساله که بگذریم، او حتا نام یک مقالهی
اکادمیک خود را در کتاب نیاورده است و تنها تذکر داده است که در دوران کار در
دانشگاه آخن یک جزوه و چند مقاله نوشته است. از قرار معلوم این نوشتهها آنقدر
فقیر و تهیمایه بوده که ذکر عنوان و موضوع آن برای دکتور سپنتا بیشتر موجب
سرافکندگی میشده تا مایهی افتخار. ورنه کسی که با «یک دیپلمات درجهدوم انگلیسی»
جنگ سواد و شخصیت راه میاندازد و از علم و تدریس خود یاد میکند، چرا نباید از
عنوان و موضوع نوشتههای خود چیزی بگوید؟ و اگر آن نوشتهها آش دهنسوزی بود لابد
عنوان و موضوع آن را ذکر میکرد. در مقدمهی همین کتاب دکتور سپنتا یادآوری کرده
است که جزو معدود وزرای کابینهی افغانستان بوده است که همواره یادداشت برمیداشته
و این یادداشتنویسیها را مدیون «دانش انتقادی و تحصیلات دانشگاهی» خود دانسته و
جابهجا به شخصیت آکادمیک و سواد و دانایی خود اشاره کرده است. اما هیچگاهی روند
تکامل شخصیت علمی خود را که یگانه سرمایهیی است که دکتور سپنتا به آن نا میزند،
بیان نکرده است. سپنتا هنوز شاگرد مکتبی در هرات است که بهقول خودش «اصول مقدماتی
فلسفه» نوشتهی ژرژ پولیتزر را میخواند (ج۱، ص ۳۵) و بعدها بر سادگی خود و کتاب
پوزخند میزند. اما خواننده هیچگاهی درنمییابد که این «دانش انتقادی» چگونه شکل
گرفت و چه آثار و شخصیتهایی بر ذهن و ضمیر این وزیر روشنفکر تأثیرگذار بودهاند.
این توقع از آنرو برای خوانندهی کتاب دکتور سپنتا بهجا است که او هیچ فرصتی را
برای «سوادجنگی» با مخالفان خود از دست نمیدهد و با طعن و تمسخر میگوید که «آگاهی
آنان در سطح کتاب انسان تکبعدی مارکوزه در جا زده است.» و بهخصوص سخت مشتاق است
که سکهی مکتب فرانکفورت در افغانستان منحصرا به نام او ضرب شود. از همینرو نوشته
است: «در مورد فرانکفورتی بودن من مقالات بسیاری نوشته شد؛ مقالاتی بهمنظور تکفیر
من. بعضی از جوانها هم چیزهایی نوشتند که از روی نادانی محض بود. ناراحت نشدم، چرا
که میدانستم آگاهی آنان در سطح کتاب انسان تکبعدی مارکوزه در جا زده است و بسیاری
نمیدانند که فرانکفورتی امروزی یعنی چه» (ج۱، ص۱۴۳). مارکوزه نسبت به آدورنو و
هورکهایمر و بنیامین و فریدریش پولاک اصیلتر و جدیتر بود و وقتیکه دید تفسیر
دستراستی از هگل با فاشیسم پیوند دارد، در کتاب «خرد و انقلاب» به بازتفسیر هگل
پرداخت. «انسان تکساحتی» هم اثری مختصر است، اما به هیچوجه ساده نیست. سپنتا
حاتمبخشی کرده است. هیچیک از مخالفان او در مقام فهم و همزبانی با مارکوزه قرار
ندارد و اگر خود در این مقام بود، هرگز چنین حرفی را بهعنوان طعنه به کسی نمیگفت.
چنانکه فرانکفورتی امروزی و مابعد مارکوزهای هم بلوفی بیش نیست. مطمئنا خود او هم
نمیداند که «فرانکفورتی امروزی» یعنی چه و هرگز اشاره نکرده است که تحولات مکتب
فرانکفورت بعد از مارکوزه چه مسیری را پیموده است. سپنتا ادعای علم و عالم بودن
زیاد کرده است، اما نه شرح علمآموزی خود را بیان کرده است که چه آثاری را خوانده و
چه اثرهایی بر او چه تأثیرهای داشته و در کجا آموخته و چه آموخته است و نه از آثار
علمیاش مانند کتاب، مقاله و خطابه یادی کرده است. اما تا توانسته شعار علمی داده
است.
سوم. هبوط در ساحت کرزی. خواننده میداند که قهرمان این کتاب سپنتا و کرزیاند، اما
شاید نداند که وزیر روشنفکر یکسره در ساحت کرزی هبوط کرده است. از نظر سپنتا فهیم
بیباور دموکراسی بود (ج۱، ص۱۶۰)، احمدضیا مسعود یک «آقازادهی سیاسی آرام و مؤدب»
بود که در بستر جهاد رشد کرده است (ج۱، ص ۱۴۳)؛ کریم خلیلی به «سنت تقیه» در اهل
تشیع اقتدا کرده، در باب خوب و خراب حکومت دم نمیزد و به تقیه روزگار میگذراند
(ج۱، ص ۱۶۱)؛ دوستم اهل شراب و نشئهی تجاوز به عنف است:«خانهی دوستم به دلیلی
توسط نیروهای پولیس محاصره شده بود که وی بعد از بادهنوشی فراوان همراه با
همپیالههایش به خانهی یکی از ترکتباران در وزیر اکبرخان حمله کرده و وی را با
شیوههای بسیار بدوی بیعزت ساخته و بعدا به خانهاش برگشته بود.» (ج، ص ۱۵۶). دیگر
اعضای کابینه همه دزد و جاسوس و بیسواد تشریف داشتند. باقی میماند یک شاه و یک
وزیر: کرزی و سپنتا. این شاه دو دشمن دارد: یکی امریکا و دیگری پاکستان. کرزی
میخواهد از امریکا کمک بگیرد و پاکستان را تجزیه کند. اما هردو قبول نمیکنند.
پاکستان تن به تجزیه نمیدهد و حسرت رسیدن به «رودبار اتک» را به دل کرزی و سپنتا
میگذارد و امریکا برای تجزیهی پاکستان همکاری نمیکند. وزیر شاه را در این هردو
هدف مقدس کمک میکند، اما هرگز موفق نیست. حاصل تمام سخنان دراز و طولانی سپنتا در
باب کرزی همین است. از نظر سپنتا، کرزی هفت روز در هفته بیوقفه کار میکرد (ج۱، ص
۱۹۹)، «آدم صمیمی و شخص کتابخوان» بود، مسلمان صادق که «در سختترین شرایط نماز
میخواند و روزه میگرفت» شیفتهی آزادی بیان و برخوردار از حس احترام به ادیان
دیگر و «آدم بسیار بااخلاق و دارای خوی و خلقیات بسیار انسانی» بود. سجایای اخلاقی
و انسانی کرزی در حدی است که سپنتا شگفتزده شده است که «چگونه ممکن است که آدمی که
در متن جنگ و مهاجرت بزرگ شده تا این اندازه از خشونت بیزار باشد» (ج۱، ص ۲۰۲). در
گزارش سپنتا از میلیاردها دالر ثروت و دارایی خاندان کرزی خبری نیست، خانوادهی
کرزی ساده و فقیر اند و «درویشانه» سفر میکنند، برادرانش در هیچ خلاف و فساد مالی
دست ندارند و تمام اتهاماتشان سیاسی بوده است. وقتیکه نوبت روایت از دوستم
میرسد، سپنتا از «بادهنوشی فراون» و حتا شکل تجاوز او به یک ترکتبار که «بسیار
بدوی» بوده است، بیالتفات به سند و مدرک سخن میگوید. اما در تبرئهی خاندان کرزی
و تطهیر دامن احمدولی کرزی مرحوم، برادر حامدکرزی، از قاچاق مواد مخدر از هیچ کوششی
دریغ نمیکند. حتا خود دکتور سپنتا، زمانیکه وزیر خارجه است همراه با قیوم کرزی،
بیرعایت شأن وزارت خارجه، به خانهی فرانسیس وندرل بهدنبال سند برائت احمدولی
میرود (ج۱، ص۳۰۹) و دست خالی بازمیگردد و فردایش دست به دامن سفیر انگلیس میشود
(همان، ص ۳۱۰). ایثار و فداکاری وحس وفاداری دکتور سپنتا برای خاندان کرزی قابل
تحسین است، اما گاهی حالت مضحک بهخود میگیرد. در ماجرای بحران کابلبانک، با
اینکه او تصریح میکند که محمود کرزی برادر حامد کرزی «بدون پرداخت سهم یکی از
سهامدران» کابلبانک شده بود (همان، ص ۳۱۰) و این بیتردید تنها نوک کوه یخ از فساد
خاندان مخدوم سپنتا است، اما، باز هم وقتیکه کرزی در تحلیل نهایی در مورد
کابلبانک میگوید: «این حادثه توطئهی امریکا برای بدنام کردن افغانستان است» (ج۱،
ص ۳۱۴) سپنتا به سکوت مرگبار پناه میبرد و حاضر نمیشود که از فساد خاندان کرزی
چیزی بگوید. اینجاست که وفاداری او در حد سرسپردگی بردهوار سقوط میکند. نمیدانم
اینهمه سکوت و توجیه و مماشات و تلاش برای تبرئهی مخدومانِ البته با عنایت،
بهنظر سپنتا در قباحت و زشتی به اندازهی ادای احترام خدمتکار خانم بینظیر بوتو
میرسد یا نه؟! قبلا دیدیم که سپنتا منتقدان خود را کسانی خوانده بود که با «انسان
تکساحتی» مارکوزه در جا زدهاند و گفتیم که این حاتمبخشی از سر نادانی صورت گرفته
زیرا نه سپنتا و نه مخالفان و منتقدان هیچیک در مقام فهم و همسخنی با مارکوزه
نیستند. اکنون بایستی علاوه کنیم که مهم نیست که مخالفان و منتقدان سپنتا با کی و
در کجا در جا زدهاند. آنچه که از کتاب سپنتا پیدا است این است که خود او در ساحت
کرزی در جا زده است و در قیاس با انسان تکساحتی مارکوزه، میتوان او را «وزیر
تکساحتی» کابینهی افغانستان خواند.
چهارم. توهمات خانمانبرانداز در سیاست. از وفاداری جنونآمیز سپنتا به خاندان کرزی
و تلاشهای بیشایبه برای تطهیر دامن آنان که درگذریم به توهمات ویرانگر این شاه و
وزیر در عرصهی سیاست میرسیم. اینجاست که حکایت به نقطهی اوج خود میرسد و
سویههای تأسفبار و نومیدکنندهیی بروز میکنند. ژست روشنفکرانهی سپنتا، فناتیزم
سیاسی کرزی و عدم درک واقعیتهای سخت و سبتر و پیچیدهی دنیای سیاست از سوی هردو،
سبب شده است که رفتار این شاه و وزیر هرگز با واقعیتهای سخت سیاسی تماس پیدا نکند
و یکسره اسیر توهم باشند. بدیهی است که روشنفکرمآب تکیهزده بر مسند سیاسی، با توهم
در سیاست، خانهی توهم را آباد و بنای آینده را خراب خواهد کرد. در این مورد در
کتاب نمونهها و شواهد بسیار است. اما ذیلا به سه مورد اشاره می کنیم:
یکی از موارد جالب توهم سیاسی کرزی و سپنتا در موضوع مخالفت کرزی با نمایندگی پدی
اشداون بهعنوان نمایندهی سازمان ملل متحد در افغانستان است. خواننده هرچه دقت کند
دلیل معقول یا نامعقولی برای رد او توسط کرزی، در روایت سپنتا پیدا نمیکند.
بهدنبال اخراج پترگالبرایت از افغانستان که نقش رییسجمهور کرزی را در تقلبات
گسترده در انتخابات ۲۰۰۹ افشا کرده بود، نمایندگان امریکا و انگلستان از تقرر «پدی
اشداون» بهعنوان نمایندهی اتحادیهی اروپا و سازمان ملل در افغانستان اطلاع
میدهد. واکنش کرزی، برابر گزارش سپنتا، این بوده است: «به یک انگلیس دشمن مردم
افغانستان اجازه نخواهد داد تا به کشور ما بهعنوان نمایندهی تامالاختیار بیاید و
خود را مکناتن بپندارد» (ج۲، ص ۵۶۷). این تمام دلیل رییسجمهور برای رد کردن اشداون
است. چیزی که در اینجا وجود ندارد ذرهی مسوولیت و عقلانیت است و آنچه که فراوان
است توهمات ویرانگر و اسارت مطلق در دام گذشته است. اگر واکنش کرزی واقعی باشد،
تنها اسارت وحشتناک و تروماتیک او را در دام میراث گذشته نشان میدهد. اما جالب
واکنش سپنتا است. بعد از آنکه کرزی، پس از یک گفتوگوی جنجالی با خلیلزاد میگوید
که این «ویسرا» را رد میکند، سپنتا میگوید: «باید چنین کرد تا خارجیان بدانند که
بالاخره ما هم یک ملت استیم و میخواهیم خود ما بر امور خود تصمیم بگیریم» (ج۲،
ص۵۷۲). بین این وزیر و آن رییس راجع به نفع و زیان احتمالی این دیپلمات کوچکترین
بحثی صورت نگرفته است و چون کرزی بههر دلیلی که پیش خودش محفوظ است او را با عنوان
«انگلیسِ دشمن مردم افغانستان»، «مکناتن» و «ویسرا» رد میکند، سپنتا هم آن را با
قاطعیت تأیید میکند که بلی «باید چنین کرد. بالاخره ما هم یک ملت استیم». سپنتا که
تا دیروز، با آنکه ردای وزارت خارجه در بر داشت، دربهدر بهدنبال سند برائت برادر
رییسجمهور به دربار سفیر همین «انگلیس دشمن مردم افغانستان» میگشت، امروز چرا نعل
وارونه میزند و به یاد خاطرات مکناتن والکساندر برنز افتاده است. اگر این شاه و
وزیر اندکی بصیرت تاریخی میداشتند میفهمیدند که آن دو انگلیسی نگونبخت قرن
نوزدهمی هردو در کابل کشته شدند و پدی اشداون هرچه بود، دستکم نمیخواست سرنوشت
مکناتن را داشته باشد.
مورد دوم ماجرای دیدار با جوبایدن معاون رییسجمهور امریکا است. جالب است که این
دیدار را سپنتا مطلقا در چارچوب آداب و رسوم و فرهنگ عمومی تحلیل میکند. و شگفتا
که شاخص اصلی این فرهنگ عمومی بهنظر سپنتای روشنفکر هم چیزی جز «غرور افغانی»
نیست. آنچه را که سپنتا در مورد «غرور افغانی» و خصلت «رعیتوارگی» ملت آلمان گفته
است باید به حساب تصدیقات بلاتصور «یک روشنفکر تیپیک» گذاشت. او از اینرو از عدم
درک فرهنگ افغانها و روحیهی استقلالطلبی مردم افغانستان سخن گفته است تا توهم
سیاسی خود و کرزی را بهعنوان مدافعان «غرور افغانی» توجیه کند. اما واقع این است
که بسیاری از ظرافتها و پروتکلهای سیاسی و استعارات و پیامها را این «شاه» و
«شاهد» درک نمیکرده و آنگاه غرق دراحساسات و حقارت میشدهاند. سپنتا بارها تکرار
کرده است که کرزی با تأیید او در ملاقاتهای مختلف با امریکاییها خواستار گسترش
مرزهای افغانستان تا رود اتک بوده است. «کرزی همیشه در آرزوی گسترش مرزهای
افغانستان تا رودبار اتک بود و از تحقق این آروز هیچوقت منصرف نشد» (ج۱، ۴۰۶). او
این آرزو را میخواست با کمک امریکا برآورده کند و به گزارش سپنتا از دوران جورج
بوش تا اوباما پیوسته بر آن تأکید کرده است. حتا کرزی به سپنتا گفته است که جورج
بوش در کمپ دیوید به اشاره به او گفته که امریکا حاضر است افغانستان را در این هدف
(رسیدن به رود اتک) یاری کند (البته رییسجمهور بعدها این اشاره را در یافته و
انگشت حسرت به دهان گرفته!!). معنای سادهی این ادعا این است که کرزی و سپنتا از
فهم واقعیتهای سیاسی عاجز و بنابراین در عالم توهم و رؤیا سیاست میکردهاند.
وقتیکه جوبایدن در ارگ کابل دستمال را روی میز غذا میکوبد و تأکید میکند که:
«برای ما پاکستان پنجاه بار نسبت به شما مهمتر است» (ج۱، ص ۲۶۴)، لابد میخواست
اندکی رؤیای این وزیر روشنفکر و توهم آن رییس هوشیار و کتابخوان و مطهر و منزه را
آشفته کند. سپنتا آن را حمل بر نادانی فرهنگی معاون رییسجمهور امریکا میکند و
بهجای درک واقعیت سیاسی، در موقف روشنفکری ایستاده به اندرز فرهنگی روی میآورد.
شگفتانگیز این است که چنین اظهارات و رفتارهایی، بهگفتهی خود سپنتا هرچند مایهی
تحقیر او میشده است، اما شواهدی وجود ندارد که سبب تأمل او نیز شده باشد. واکنش
سپنتا رقتانگیز است: «برای من روشن بود که جوبایدن با این برخورد خود، احساسات
میهنپرستان افغان را که در آن مجلس حضور داشتند، عمیقا جریحهدار ساخته است. بلند
شدن از دسترخوان یک افغان توهین بزرگی است؛ بهویژه که اگر این شخص رییسجمهور کشور
باشد. من آنشب نخوابیدم و از این بیچارگی و خفت شدیدا احساس حقارت می کردم.» (ج۱،
ص۲۶۵). کاش آنشب دکتور سپنتا بهجای احساس حقارت ناشی از «بلند شدن از دسترخوان یک
افغان» به این فکر میکرد که چرا پاکستان برای امریکا پنجاه بار بیشتر از افغانستان
اولویت دارد تا شاید دیگر از رؤیای «گسترش مرزهای افغانستان تا رودبار اتک» دست
میکشید. شگفتانگیز اینکه بایدن واقعیت سیاسی را با زبان افغانی و غیر دیپلماتیک
بیان میکند ولی وزیر روشنفکر آن را بهعنوان توهین به عنعنات «پنجهزار ساله» درک
میکند. از ایندست شاهکاریها در کتاب سپنتا کم نیست. خواننده نباید از ایندست
گزارشها تنها نادانی سپنتا و توهم کرزی را نتیجه بگیرد، بلکه باید ملتفت این نکته
باشد که در یکی از حساسترین دورههای تاریخ افغانستان، زمام سیاسی و سکان دیپلماسی
را چه کسانی بر عهده داشتهاند. متأسفانه آنها را دست تقدیر در جایی قرار داده بود
که هرگز به الزامات و اهمیت آن واقف نبودند.
مورد سوم دیدار اوباما از ارگ است. داوری در مورد برخورد اوباما نیز بهطور
وحشتناکی ناشی از ناآشنایی کرزی و سپنتا با رفتار سیاسی و پروتکلها و بنابراین با
کمال تأسف نشانگر این است که در یکی از برهههای حساس تاریخ کشور، سکان سیاست به
دست کسانی افتادهاند که مطلقا اسیر توهمات و میراث گذشتهی سرشار از حقارتشان
بودهاند. اوباما در می ۲۰۱۲ بهمنظور امضای اعلامیهی همکاریهای استراتژیک به
کابل سفر میکند. سپنتا از اهمیت سیاسی این رویداد چیزی نمیگوید اما از حاشیههای
آن روایتهای سوزناکی به دست داده است: «اوباما در تاریکی شب به کابل آمد و قرارداد
در حضور رسانهها در کنار حوض آب حرمسرای ارگ به امضا رسید. افغانستان میخواست تا
در مراسم امضا بزرگان دولت افغانستان و رهبران جهادی نیز حضور داشته باشند. محافظان
اوباما اصرار داشتند که در چنین صورتی، دستارهای رهبران مجاهدان افغانستان را از
سرهایشان برمیدارند و بهدلایل امنیتی بازرسی میکنند. آنان بر این امر اصرار
داشتند تا اعضای کابینه را منهای سه نفر تفتیش بدنی کنند.» (ج۱، ص ۳۷۱). اوباما در
نشست مقدماتی پیش از رفتن به مراسم امضا، لب به خوردنیها و نوشیدنیهای روی میز
نمیزند و یک بار که میخواهد یک گیلاس آب بخورد، به اشارهی مسوول امنیت از آن
صرفنظر میکند. واکنش سپنتا و کرزی جالب است: «برای من این صحنهها بسیار غمانگیز
و در عین زمان توهینآمیز بودند. کسی نبود که به امریکاییها از پیامد این رفتارها
هشدار بدهد و بگوید که چنین برخوردهای توهینآمیزی را نمیتوان با دادن میلیاردها
دالر ترمیم کرد… اوباما از اینکه مبادا در کابل مسموم شود، چیزی نمینوشید و
نمیخورد. وقتی اوباما ارگ ریاستجمهوری را ترک میگفت، حامدکرزی با برافروختگی
بیمانندی به من گفت: “این چه نوع دوستی استراتژیک است که حتا آب ما را قابل نوشیدن
نمیدانند… من برخورد توهینآمیز این کفار را هرگز فراموش نخواهم کرد”…» (ج۱،
ص۳۷۲). سپنتا و کرزی، از رفتار اوباما آنقدر غرق در حقارت و عصبانیت شدهاند که به
تنها چیزی که هرگز فکر نمیکنند و طبعا هیچ سخنی از آن در گزارش سپنتا نیامده است،
چشمانداز آیندهی سیاسی افغانستان بعد از امضای این اعلامیه و بهقول سپنتا
«قرارداد» است. سپنتا و کرزی اگر اندکی پروتکل میدانستند و ظرفیت سیاسی میداشتند
بهجای غصهی آب نخوردن اوباما و احساس حقارت و توهین ناشی از آن، به امضای اوباما
فکر میکرد که اینک آن را در پای سندی در دست داشتند. رفتارهای رؤسای جمهوری امریکا
در چارچوب پروتکلهای امنیتی داخلی خود آن کشور است و بلوغ دیپلماسی هیچگاه خود را
اسیر این دست مسایل نمیکند و حداکثر به دلالتهای سیاسی رفتارها توجه دارد. رونالد
ریگان یکی از رؤسای جمهور سابق امریکا در خاطرات خود گفته است که در روزهای اول کار
در کاخ سفید از پنجرهی شمالی کاخ به بیرون نگاه کرده است و مأمور امنیتی به او
یادآوری کرده است که: «آقای رییسجمهور میتوانید از پنجرهی پشت سر، چمن کاخ را
تماشا کنید و حتا قدم بزنید و لی از این پنجره نباید نگاه کنید!» ریگان گفته است که
متوجه قیودات شدید کاخ سفید شده و تعجب کرده است. حداقل انتظار خواننده این است که
سپنتا و کرزی درک میکردند که پروتکلهای امنیتی امریکا وقتی در کاخ سفید مانع
تماشای رییسجمهور از پنجرههای شمالی آن به بیرون میشود، میتواند مانع نوشیدن آب
در ارگ کابل نیز شود. و این به توهین و یا ناآشنایی با فرهنگ افغانی ربطی ندارد.
اوباما برای توهین کردن راههای بسیار دارد و بزرگترین توهین او کمک کردن میلیاردها
دالر به صاحبان این فرهنگ پنجهزار ساله است که البته آن را نهتنها سپنتا و کرزی
که همهی ما درک نمیکنیم. سپنتا در ادامهی خاطرات خود آورده است که کرزی میکوشید
بر سفرهای اعضای کابینهی خود کنترل داشته باشد ولی موفق نبود. وحیدالله شهرانی
وزیر معادن و عمر زاخیلوال وزیر مالیه از کرزی اجازه گرفته برای کار جزئی به پاریس
میروند ولی در سفر کرزی به انگلیس وقتی که کرزی بعد از دیدار با صدراعظم با
سرمایهداران دیدار میکند، با شهرانی و زاخیلوال در سالن مواجه میشود. سپنتا
نوشته است که «پس از جلسه با سرمایهگذاران، رییسجمهور مرا به اتاقش خواست و از
اینکه وزرایش بدون اجازهی او به بریتانیا آمده بودند بسیار ناراحت بود…» (ج۲، ص
۵۸۹). تلاشی بدنی چنین کابینهیی مطلقا بیرون از کنترل کرزی، چیزی قابل درک است به
شرطی که طرف کرزی و سپنتا نباشند که یکی غرق در «رؤیای رود اتک» است و دیگری آب
ننوشیدن رییسجمهور امریکا را در حد اهانت به پرستیژ روشنفکرانه و «فرهنگ سلحشوری»
خود درک می کند. از ایندست نادانیهای سیاسی در کتاب کم نیست و بدی کار این است که
این توهمات و نادانی مبنای عمل و تصمیم واقع شده و تصامیم ناشی از آن به اجرا در
آمدهاند.
پنجم. سکوت در برابر فساد بهبهای مبارزه با تروریزم. دکتور سپنتا در فصل
«افغانستان و ایالات متحده» از کتاب خود بحثی طولانی از فرازوفرود رابطهی
افغانستان و امریکا آورده است. این مشبعترین فصل کتاب است و طبعا مسایل مختلف و
متعددی در آن مطرح است. اما مضمون اصلی آن را دو نکته تشکیل میدهند: فساد و مبارزه
با تروریزم. افغانستان موضوع کشتار بیگناهان را برجسته کرده مانع از حملات مؤثر
علیه تروریستها میشود و جامعهی جهانی و بهخصوص امریکا به موضوع فساد، اخصا فساد
خاندان کرزی تأکید میکند. سپنتا در جایی نوشته است که هربار که موضوع فساد خاندان
کرزی مطرح میشد، او در مقابل موضوع تلفات ملکی را برجسته میکرد. با وصف اینکه
کشتار بیگناهان، بمباردمان شبانه و تلاشی خانهها، حتا به اذعان خود سپنتا، سپری
برای دفاع از فساد خاندان کرزی بوده است، سپنتا در این مورد نوحهی جانسوزی خوانده
است. او به طعن آقای خلیلی را بهدلیل ساکت و بیصدا بودن در دستگاه کرزی
اقتداکننده به «فرهنگ تقیه در سنت تشیع» خوانده است. نمیدانم که این چقدر صحت
دارد، اما این مسلم است که سپنتا در مورد کشتار بیگناهان به سنت روضه و نوحه پناه
برده و تا توانسته مرج و مصالح روایت خود را زیاد کرده است. اما نکته این است که
سپنتا هیچگاهی میزان این کشتهها را بیان نکرده و با زبان ارقام و آمار سخن نگفته
است. از گزارش او برمیآید که مبارزه با تروریزم را در لانههای تروریزم پاکستان
نمیگذاشته و در داخل افغانستان کرزی. جز به یکی-دو حادثه که یکی آن کشتار مردم
ملکی در عزیزآباد شیندند بوده است، سپنتا هیچ آماری نداده است که تلفات ملکی ناشی
از عملیات قوای ناتو چقدر بوده است. اما تا توانسته است نوحه خوانده و اشک حقوق
بشری ریخته است. اما از اشاراتی که در جای دیگری آورده است چنان معلوم میشود که
تلفات ملکی حربهیی بوده است که کرزی از آن در برابر اتهام فساد خاندان خودش
استفاده میکرده است. گرچه سپنتا آن را برعکس گزارش کرده است، اما از آنجا که
برابر گزار خود سپنتا رییس دفتر رییسجمهور و ایمل فیضی سخنگوی وی گزارشهای جعلی
سازماندهیشده به وی میداده تا جاییکه حرفهای خود سپنتا را حامد کرزی قبول
نمیکرده، واضح است که کشتار بیگناهان پوششی بوده است که در سایهی آن فساد و
استبداد خاندان کرزی استتار میشده است. سپنتا به همان اندازه که نوحهی کشتار
بیگناهان را خوانده، خوشبختانه به همان اندازه نیز اسناد و شواهد داده است که
«کشتار بیگناهان» یک برنامه از داخل ارگ بوده است. بهخصوص مسألهی فساد و مبارزه
با تروریزم حربههای اصلی دو طرف در جنگ بوده است: «رسانههای امریکایی حکومت
افغانستان را هر روز بیشتر از پیش به فساد متهم نموده، اتهامهای شدیدی به
خانوادهی رییسجمهور کرزی وارد میکردند. رییسجمهور کرزی بر این باور بود که
اتهامهای از این دست بیشتر برای خاموش کردن وی صورت میگیرد. امریکاییها
میخواهند تا صلاحیت اخلاقی وی را تا جایی زیر سوال ببرند که او دیگر نتواند موضوع
تلفات ملکی، خانهپالیها و دستگیری افغانها را توسط نیروهای امریکایی مورد انتقاد
قرار دهد» (ج۱، ص ۳۲۹). این البته در صورتی درست است که «جعل اخبار و احادیث» در
مورد کشتگان بیگناه و خانهپالی بهعنوان برنامهیی از سوی ارگ، قبلا توسط خود
سپنتا گزارش نشده بود. او پیش از این نوشته است: «برخی از همکاران رییسجمهور
بهویژه رییس دفتر او آقای خرم و سخنگوی رییسجمهور آقای فیضی بهگونهی سیستماتیک
به این شک و گمانها دامن میزدند. انتقال گزارشهای دور از واقعیت، بزرگ ساختن
مشکلات، صحنهسازیهای کاملا هدفمند از جمله ابزار کار آنان بود. بهگونهی مثال
روزی خانمی از پکتیا در حضور رییسجمهور زارزار میگریست و از اینکه سگهای
امریکایی بر کودکان و اعضای خانوادهاش حمله کردهاند، شکایتها داشت. رییسجمهور
بدون هیچ شکی باور داشت که چنین شده است. او به تحقیقات ما که خلاف آن را نشان
میداد باور نمیکرد» (ج۱، ص ۲۰۸). سپنتا از سر وفاداری به کرزی نگفته است که این
کار خود رییسجمهور بود، اما او وقتیکه گزارش رسمی را قبول نمیکند، و دروغ را بر
حقیقت ترجیح میدهد، نشان میدهد که مدیر ارشد پروژه خود شخص حامد کرزی بوده است.
کرزی به گزارش سپنتا علنا از مبارزه با فساد میپرهیخت و ارادهی این کار را نداشت:
«رییسجمهور افغانستان از موجودیت فساد گسترده که در نهادهای افغانستان وجود داشت،
انکار نمیکرد، اما تصمیم مبارزه با آن را نداشت. استدلال او این بود که اصل فساد
در نزد خارجیها است. ما اگر با فساد داخلی مبارزه کنیم موجب برهم خوردن ثبات
میشود» (ج۱، ص ۳۵۷). بدیهی است که وقتی تصمیم مبارزه با فساد را ندارد و خارجیها
فشار وارد میکند، چه بهانهیی مناسبتر از کشتار بیگناهان. اینگونه مبارزه با
تروریزم ناکام میشود و فساد شخصی خاندان کرزی ادامه مییابد. خلاصه از گزارش سپنتا
برخلاف نظر خود او میتوان این نتیجه را گرفت که کرزی میان منافع سیاسی و اقتصادی
خاندان خود و مبارزه با تروریزم گیر مانده بوده است. در نهایت منافع خاندان را
ترجیح و پروسهی کشتار بیگناهان را تحت مدیریت خودش برای صیانت از منافع خاندان
کلید میزند و سپنتا هم در حد توان بشری یاری و همکاری میکند. نتیجه البته که
خسارتبار و نومید کننده است.
بر همین قیاس است ماجرای زندانیان طالب. همه میدانیم که رییسجمهور کرزی بر آزادی
زندانیان طالب تأکید بسیار داشته است. سپنتا نه مکانیزم حقوقی آن را باز میکند و
نه طرح افغانستان را روشن میکند و تنها شعار حقوقبشری میدهد و در جایی مینویسد
که «اندوه خود را از بندی شدن شهروندان افغانستان کتمان نمیکند». منظور از
شهروندان جنایتکاران طالب است. اما هرگز یاد نمیکند که همین افرادی که او برایشان
اشک حقوقبشری میریزد، خطرناکترین جانیانی بودند که با بازگشت به جبهههای نبرد،
بهمراتب بیشتر از تلفات ملکی ناشی از عملیات نیروهای بینالمللی، خون بیگناهان را
میریختند، بیگناهانی که نه در کنفرانسهای مطبوعاتی کرزی و نه در «روایت دورنی»
سپنتا یادی از آنها نشده است. کسیکه رییس عمومی امنیت اسدالله خالد، را زد به
فرمان کرزی از زندان غزنی آزاد شده بود و مولوی دستگیر که تنها در یک عملیات بیست
تن از پولیس ملی را کشت به آبروی موی سفیدان بادغیس توسط کرزی آزاد شده بود؛ ملا
عبدالقیوم ذاکر به لابیگری کرزی و لابد خود سپنتا از گوانتانامو آزاد و بعد از
مدتی که مهمان کرزی بود به طالبان پیوست و هنوز مشغول کشتار است. سپنتا هرگز از
اینها یاد نمیکند. سپنتا بر حمله به تروریستان اشک حقوقبشری میریزد، اما
سندسازیهای کرزی در پروژهی «تلفات ملکی» را که یک نمونهی آن گزارش عبدالستار
خواصی بود، هرگز به خاطر نمیآورد.
ششم. دولت دلخواه، دولت تمامیتخواه. در گزاش سپنتا جای احزاب و اپوزیسیون بهشدت خالی است. چنانکه پیشتر یادآوری کردیم، سپنتا از توبهی ایدئولوژیک خود یادی نکرده که کی و در کجا و تحت چه شرایطی صورت گرفته است. تنها در بخش شعلهی جاوید به اجمال اشاره کرد است که «من در نتیجهی مطالعات و پژوهشهای خودم در سال هشتاد قرن گذشته از افکار انقلابی آن دوران بریدم» (ج۱، ص۵۶). واقع اما این است که سپنتا منش تمامیتخواهانه و توتالیتر گروههای چپ را به تماموکمال حفظ کرده است. خواننده متوجه است که فریاد سپنتا از دست هالبروک مرحوم به فلک رسیده است. هالبروک با توجه به تجارب سیاسی که در منازعات بالکان داشت، متوجه شده بود که تمرکز قدرت به دست یک نفر ریشهی بسیاری از بنبستهای سیاسی است و لذا میکوشید که نوعی تعدیل در ساختار قدرت بهوجود آورد. سپنتا هالبروک را بیدلیل دشمن کرزی و افغانستان میخواند و با حکایت داستانهایی که معلوم نیست چقدر صحت داشته باشد، سعی میکند شخصیت او را مخرب، مبتذل و ضعیف و کماستعداد جلوه دهد. اینهمه مخالفت با یک آدم ابله و کماستعداد میرود که خواننده را گیج کند که در جاهایی راز مخالفت باز میشود. سپنتا از سفر یک هیأت افغانی پیش از انتخابات ۲۰۰۹ به واشنگتن گزارشی داده، از جمله نوشته است: «ریچارد هالبروک که با کرزی خصومت باورنکردنی داشت با تمام نیرو میکوشید تا کرزی پیش از برگزاری انتخابات ریاستجمهوری بهنحوی یا از قدرت کنار گذاشته شود و یا اینکه صلاحیتهای او محدود شود» (ج۱، ص ۳۲۸). برخلاف گفتهی سپنتا، دلیلی وجود ندارد که هالبروک «خصومت باورنکردنی» با کرزی داشته است. راز بدبینی سپنتا و کرزی به هالبروک مرحوم از تأکید او بر تعدیل ساختار سیاسی ناشی میشود. هالبروک که میدانست صلاحیتهای گستردهی رییسجمهور باعث فساد و تمرکز قدرت شده است، خواهان انتقال آن به خودش نبود تا آن را به خصومت باورنکردنی تعبیر کنیم. این از معدود مواردی است که بحث به ساختار ناکارآمد دولت افغانستان میکشد و سپنتا یا درک نمیکند که قسمت عمدهی مشکلات از این ساختار معیوب سرچشمه میگیرد و یا به اقتضای حس وفاداری به کرزی و ایفای وظیفه، آگاهانه از تمرکز قدرت و تمامیتخواهی دفاع میکند. پاسخ جانب افغانی هم جالب است. سپنتا باز هم ژست روشنفکرانه میگیرد و به «قانون اساسی» و «حکومت منتخب» پناه میبرد اما حنیف اتمر نگاه ساختاری- کارکردی، البته بر وفق منفعت خودش، دارد که نشان میدهد منظور امریکاییها را بیشتر از سپنتای روشنفکر و سیاستخوانده درک کرده است. پاسخ اتمر در برابر طرح تعدیل قدرت این است: «ما در یک جنگ خونین قرار داریم. محدود ساختن صلاحیت رییسجمهور افغانستان نهتنها که غیرقانونی است و هیچکس در افغانستان از آن جانبداری نخواهد کرد، بلکه تقلیل رییسجمهور به یک موجود فاقد صلاحیت به امنیت ملی کشور ما شدیدا آسیب میرساند» (همان). در کتاب هیچ ذکری از اپوزیسیون نیست مگر بهصورت منفی که گویی چوب لای چرخ دولت میگذاشته و مخل بود است. یا درخواستی که ایشان از وزیر خارجهی آلمان میکند که جلو اجلاس جبههی ملی را در برلین بگیرد و بهرغم امتناع او اصرار میکند و از فدرالیزم همچون یک شی نجس و گناه کبیره یاد میکند. واقع این است که سپنتا منش تمامیتخواهانه دارد و هنوز مردهریگ توتالیتاریزم چپ ذهن و روان او را در تسخیر خود دارد. اکتواداهای حقوقبشری، مخالفت با مجاهدین و جنگسالاران، کتمان معایب ساختاری نظام، دفاع از اقتدار مطلق رییسجمهور، بیباوری به احزاب و نظام پارلمانی، همه حکایت از این منش معیوب تمامیتخواهانه دارد. معالوصف گاهی که راجع به مشکلی از درون اشاره میکند بهطور وحشتناکی غفلت خود از نقش ساختارها را به نمایش میگذارد: «مشکل این جامعه نه در داشتن نظام پارلمانی و یا ریاستی، نه در داشتن نظام متمرکز و فدرالی، بلکه ارایهی یک سیاست توسعهی فراگیر و پایدار است» (ج۱، ص ۲۵۸). برابر این گفته سپنتا معتقد است که توسعه با هر نظام سیاسی ممکن است، اما اگر در یکونیم دههی گذشته امیر ممدوح او کرزی تنها فساد را توسعه داده، نهادهای مجری قانون را تضعیف کرده و بنا به گزارش خود سپنتا چپوراست از دستگاه قضایی حکم دلخواه میگیرد، چیزهایی نیستند که گردی بر دامن تئوریهای روشنفکرانهی سپنتا بنشانند.
هفتم. اعتبار مخدوش روایتها. و از همهی اینها که در گذریم شواهد و قراین بسیاری وجود دارد که روایت سپنتا از «وقایع اتفاقیه» هم مخدوش و اغلب غیر قابل باور است. سپنتا در شرح ماجرای دوران کودکی و خانزادگی خود از کسی بهنام میرزاعبدالحق بهعنوان یکی از چهرههای تأثیرگذار در زندگی خود یاد کرده است. از جمله یک مورد که سپنتا روایت خود را به این میرزا مربوط کرده است، من نیز کمی در جریان هستم و نشان میدهد که روایت با عدم امانتداری کافی چفتوبست شده است. سپنتا نوشته است: «کنفرانس «چهارمین گفتوگوی امنیتی هرات» در ۲۹ سپتامبر ۲۰۱۵ در هرات برگزار شد. من در مراسم گشایش این کنفرانس ضمن سخنرانی خود دربارهی صعود و افول علوم در سرزمینهای اسلامی اشارهیی به ظهیرالدین فاریابی داشتم و در آن با استفاده از دیدگاه استاد خلیلالله خلیلی گفتم که زادگاه او فاریاب افغانستان بوده است» (ج۱، ص ۲۴-۲۵). سپنتا حکایت کرده است که فردای آن روز به دیدار میرزاعبدالحق رفته و میرزای پیر و بیمار به او گفته ظهیرالدین فاریابی از فاریاب افغانستان نه، بلکه از فاراب ترکمنستان است. واکنش سپنتا در ظاهر از نهایت احتیاط و وجدان علمی حکایت دارد: «مثل پسر مکتبی کوچکی در برابر این مرد بزرگ شرمنده شدم. از اینکه بهدلایل بیمعنا روایت ضعیف را بر روایت قوی ترجیح داده بودم، احساس ناراحتی کردم. آدم اگر از روی نادانی چنین کاری بکند قابل بخشایش است؛ اما اگر هردو روایت را بداند، بهتر است تا به هردو اشاره کند و من این کار را نکرده بودم» (ص ۲۵). از قضا در این کنفرانس من هم بودم و در یکی از نشستهای روز نخست آن سخنرانی داشتم. در سخنرانی یادشدهی سپنتا تنها ظهیرالدین فاریابی به فاریاب افغانستان نسبت داده نشده بود، بلکه دکتور سپنتا در آن سخنرانی ابنسینا را هم، مانند دایرة المعارف آریانا، مترجم آثار ارسطو گفت. بهنظر من این خطای بزرگتری است. اگر در مورد ظهیرالدین دو روایت است، در مترجم ارسطو خواندن ابنسینا هیچ روایتی نیست. شب که در هوتل صحبت از سخنرانی سپنتا شد، من با عزیز رویش اظهار تأسف کردم که سخنرانی دکتور سپنتا خطاهایی فاحش و معلوماتی آشفته داشت. اینکه ابنسینا مترجم ارسطو است یک دروغ خندهدار و شاخدار است و علاوه کردم که چنین دروغهای شاخداری در شأن سپنتا نیست. رویش فردای آن روز در سخنرانی خود از این موضوع یاد کرد. بهنظر من چیزی عادی بود و سپنتا میتوانست با یک معذرتخواهی ساده کار را تمام کند. اما بعد از ختم آن نشست، سپنتا یکسره طرف من آمد و شروع کرد به توجیه کردن. من گفتم چیز مهمی نیست، یک اشتباه کوچک است و از این چیزها پیش میآید و علاوه کردم که شما اصحاب سیاست وقت کمتری دارید، بهتر است که چنین نطقهایی را به کسی بدهید که چک کنند. ولی او اصرار کرد که من این را در منابع آلمانی دیدهام. برای سپنتا سخت بود که یک اشتباه کوچک را بپذیرد و پیوسته در صدد توجیه آن بود. من گفتم که ابنسینا از قضا زندگینامهاش را خودش نوشته، حرف خودش حجت است یا حرف آلمانیها. میدانستم که هیچ مبنع علمی معتبر، آلمانی یا غیرآلمانی، چنین حرفی را نگفته است و سماجت سپنتا برایم مأیوسکننده بود. این ماجرا نشاندهندهی برخورد گزینشی سپنتا با وقایع و چفتوبست روایت بر پایهی گزینش و انتخاب است. نمیخواهم از این روایت کوچک که به کتاب راه یافته است نتیجه بگیرم که همهی روایات کتاب مخدوش است. ولی این حداقل میتواند نشان گزینش وقایع بر پایهی ترجیحات شخصی در ساختمان روایت باشد. در همین ماجرا سپنتا بخشی از واقعه را که بر انتقادناپذیری و سماجت او در برابر حقایق بدیهی دلالت دارد، سانسور کرده است و بخش کماهمیتتر آن را بهگونهیی که با روحیه و احتیاط علمی از سوی او حکایت داشته باشد، آورده است. من قصد تعمیم ندارم ولی اگر ترجیحات فردی را در تمامی روایتهای کتاب تعمیم دهیم اعتبار روایات مندرج در کتاب نیز با پرسشهای بسیار مواجه خواهد شد. عین همین موضوع در گزارش مربوط به کای آیده نمایندهی سابق سازمان ملل در این کتاب، آمده است. دکتور سپنتا، از کای آیده یک شخصیت عاطفی ساخته که از تلفات غیرنظامیان در افغانستان بهشدت متأثر بوده و گریه میکرده است. قرار گزاش سپنتا با درخواست توام با گریهی کای آیده بود که کرزی حاضر شد انتخابات سال ۲۰۰۹ به دور دوم برود (ج۱، ص ۲۷۹). در ماجرای تلفات ملکی در عزیزآباد شیندند نیز کای گریه کرده است و سپنتا از بار-بار گریهی او برحال ملت افغانستان سخن گفته است و اینکه او قربانی گریههای خود و حمایت از مردم افغانستان شد ورنه شانس اصلی برای تصدی منصب دبیرکلی سازمان ملل متحد بود (ج۱، ص ۲۴۸). از قضا در ششمین کنفرانس امنیتی هرات که امسال در ۲۲ میزان برگزار شد، کای آیده سخنران افتتاحیهی محفل بود. من هم در جلسه حضور داشتم و در روز اول سخنرانی کردم. سپنتا در معرفی او تقریبا همان چیزهایی را گفت که در کتابش نوشته است. کای آیده واکنش تندی نشان داد و گفت که من گریه نکردهام و آدمی گریان نیستم و قصد دبیرکلی سازمان ملل را نداشتم. حتا بهشوخی گفت که اگر همسرم در این جلسه میبود، از شنیدن این سخنان تعجب میکرد. چنین مواردی، اگر نه نشان دستکاری در روایات، حداقل نشان تسامح بسیار در نقل اقوال و ترسیم سیمای افراد و اشخاص مختلف بر طبق تأثرات و انفعال شخصی است و بیتردید بر اعتبار دادههای کتاب تأثیر منفی دارد. سپنتا کینهی خود از هالبروک را پنهان نمیکند. در مورد او آورده است که او در توطئه علیه کرزی ناکام شد لذا نگران بود که کرزی به رییسجمهور امریکا بگوید که او را از کار برکنار کند. لذا به سپنتا تلفون میزده و میگفته: «من همین حالا به کاخ سفید میروم؛ اگر کدام پیام خاصی دارید بگویید تا به رییسجمهور برسانم…» (ج۱، ص۳۷۶). چنین گزارشهایی البته که جالب است، اما صحت آن با توجه به کینهی کرزی و سپنتا به آن مرحوم، بستگی به این دارد که از جنس گریهی کای آیده نباشد. اما خواننده از کجا اطمینان کند که تلفون هالبروک مانند گریهی کای آیده نیست. دشوار است.
هشتم. اعتبار و جایگاه قانون. سپنتا در کتاب خود هم برداشت خود از قانون یعنی سواد حقوقی و هم تعهد و پایبندی خود به قانون را بهدرستی نشان داده است. شگفتا که این مرد اخلاق و دارای «سوسیالیزاسیون سیاسی» (سپنتا خود این تعبیر را در مورد خودش با ناز و افتخار بهکار برده است) در برابر قانون در هردو مورد قدکوتاه و کوتوله ظاهر میشود. سپنتا بعد از سلب اعتماد از سوی پارلمان به حکم استرهمحکمه در مسند وزارت خارجه ماند. او قرار قضایی استرهمحکمه را در مورد خودش آورده است، اما بیآنکه کوچکترین تحلیل حقوقی از آن داشته باشد، از کنارش رد شده است. در استیضاح سپنتا تنها کسی که مقصر نیست، کرزی است؛ دیگر زمین و زمان از «رشوتخواران متحده» تا «طرفداران ایران» و به هراسافتادگان از اعدام صدام حسین و مخالفان سپنتا در درون قدرت، جمع فاروق وردک دستبهدست هم داده تا این وزیر کاردان و صادق را از مسند به زیر بکشند (ج۱، ص۱۴۵). تا اینجا مشکلی نیست، مشکل این است که سپنتا قرار قضایی استرهمحکمه را بهعنوان سند مشروعیت بقای خود در کرسی وزارت خارجه نقل کرده است. او اگر اندکی حقوق میدانست باید به استدلالهای سراپا سیاسی و دور از روح قانون اساسی آن قرار کذایی توجه نمیکرد و اگر اندکی به قانون پایبند بود، بعد از سلب اعتماد مسند وزارت را ترک میکرد. اما «سوسیالیزاسیون سیاسی» آقای سپنتا ظاهرا هیچیک از این دو امر را اقتضا نمیکرده است. سپنتا در خلال این روایت طولانی خود از قانون کم حرف نزده و نهتنها سعی کرده است که از خود سیمای یک رجل سیاسی کثرتگرا و وفادار به قانون را ترسیم کند، بلکه حتا میکوشد خود را مرد قانوندان و آگاه به دانش حقوقی جلوه دهد. اما واقع این است که درک او از قانون و تعهد او به قانون هردو بسیار سطحی و ضعیف است. نمونههای این را در جایجای کتاب به فراوانی میتوان دید. یک نمونه صحبتهای او با ایکن بری سفیر وقت ایالات متحدهی امریکا بعد از انتخابات سال ۲۰۰۹ است. در آن انتخابات کرزی بدون رفتن به دور دوم و با چهلوهفت درصد آرا برنده اعلام شد. کرزی میخواست جامعهی جهانی پول بدهد و گویا انتخابات دوباره برگزار شود و او با مشروعیت بیشتری مجددا انتخاب شود. جواب ایکن بری در برابر قانونگراییهای سپنتا این است: «شما یک کشور عقبمانده استید و نباید این مسایل را زیاد جدی بگیرید. کمیسیون انتخابات افغانستان هم با بهتعویق انداختن انتخابات از ماه می به ماه اگوست قانون اساسی را نقض کرده است» (ج۱، ص۲۸۲). اولاً جای شگفتی بسیار است که سپنتا که پنج سال خود خلاف قانون اساسی در یک مسند دولتی مانده است و در عمل کوچکترین احترامی به قانون اساسی کشور خود نشان نداده است، چطور با لحن و اطوار روشنفکرانه از سفیر امریکا تقاضای تعهد به آن را دارد. ثانیاً پاسخ سفیر امریکا مؤدبانه نیست، اما واقعبینانه است و معنای ضمنی آن تقاضا از خود افغانها برای رعایت قانون اساسیشان است. سپنتا تأیید میکند که قانون اساسی نقض شده و استرهمحکمه هم با تعیین یک-سوم اعضای سنا از میان اعضای شورای ولایتی قانون اساسی را نقض کرده است، اما باز هم واکنشش به پاسخ سفیر امریکا روشنفکرانه و بهدور از منطق سیاسی و حقوقی است: «با اینهم برای من بسیار شنیدنی بود که سفیر سرزمین دارای قانون اساسی که قانون اساسی آن حتا الهامبخش مجمع ملی انقلابیون فرانسه شده بود، با همین آسانی ما را سزاوار داشتن قانون اساسی نمیدانست» (ج۱، ص۲۸۳). اولا که سپنتا معنای سخن آیکن بری را درک نکرده است. منظور ایکن بری این است که اگر قرار باشد قانون اساسیتان محترم باشد، اول خودتان به آن احترام قایل باشید؛ ثانیا سپنتا همین اندازه شگفتی را هرگز در برابر کرزی ابراز نکرده و در برابر قانونشکنیهای کرزی همواره سکوت کرده است. آیا تنها ایکن بری قانون اساسی افغانستان را نقض کرده است و سپنتا و کرزی به آن کاملا احترام گذاشتهاند؟! نه آن سکوت از سر ناگزیریهای سیاسی یک جامعهی در حال گذار است و نه این اعتراض از سر دلواپسی به قانون. سکوت در برابر کرزی از وفاداری به امیر ممدوح ناشی شده است و اعتراض به پاسخ ایکن بری از حس روشنفکری سطحیاندیش. و چنین منش و رفتاری در واقع شالودههای قانون را تخریب میکند.
نهم. مکناتن کابل. دیدیم که برابر گزارش سپنتا کرزی پدی اشداون را بهعنوان نمایندهی اتحادیهی اروپا و سازمان ملل متحد به این دلیل رد کرد که اجازه نخواهد داد تا مکناتن دیگری در کابل داشته باشد. اما در اواخر همین کتاب، باز هم سپنتا گزارش کرده و کریم خرم و زلمی هیوادمل را شاهد آورد است که یکی از «مسوولان طراز اول کمیسیون انتخابات» به دکتور سپنتا گفته است که «داکتر عبدالله در دور اول انتخابات را با اکثریت ۷/۵۲ در صد برده بود، اما سفیر انگلستان بهنمایندگی از «جامعهی جهانی» کمیسیون انتخابات را وادار کرد تا این نتایج را اعلام نکند» (ج۲، ص ۸۵۹). ماجرای انتخابات ۲۰۱۴ اکنون قصهی هر بازار است. اما خوانندهی کتاب سخت مشتاق خواهد بود که کرزی و سپنتا با شنیدن این خبر چیزی از مکناتن و ویسرا در ذهنشان گذشت یا نه؟ سفیر انگلس بهعنوان نمایندهی «جامعهی جهانی» هرگز شهرت پتر گالبرایت را پیدا نکرد. برابر این گزارش جامعهی جهانی وقتی که از فساد خاندان کرزی صحبت کرد مکناتن میشود، اما وقتیکه در همراهی با حامد کرزی نامزد دلخواه او را با جعل و تقلب بالا میآورد، میتواند مکناتن باشد، اما کشته نشود و قدر ببیند. در داستان انتخابات، سپنتا مطابق معمول خودش نوحهی سوزناکی خوانده و از «فاجعه» و «ویرانی دموکراسی» سخن رانده است، اما حتا یکبار موضعگیری خودش را نیاورده که خواستار احترام به رای مردم و جلوگیری از رفتن به دور دوم انتخابات بوده است. او با اینکه اذعان کرده است که «براساس گزارشهای نهادهای امنیتی افغانستان به اینجانب» داکتر عبدالله در دور اول برندهی انتخابات بود، معالوصف کلامی در صیانت از آرای مردم بر زبان نرانده است. اگر به یاد بیاوریم که او همواره خود را «موقوفهی راه عدالت» خوانده است، خواننده متوجه خواهد شد که شعار عادلانه دادن چقدر آسان و عادلانه رفتار کردن چقدر مشکل است. البته که سپنتا نمیتوانست بگوید که انتخابات عادلانه برگزار شده است و بهدرستی آن را تقلب محض نامیده است، اما هرگز هم نگفته است که در برابر این بیعدالتی، خود او در مقام مشاور امنیت ملی رییسجمهور، چه کرده است در حالیکه قبلا بهدنبال سند برائت احمدولی کرزی از قاچاق مواد مخدر به خانهی نمایندهی اتحادیهی اروپا رفته بود. شگفتانگیز ستایش او از نقش امنیت ملی است: «در جریان انتخابات ریاستجمهوری سال ۲۰۱۴ دستگاه امنیت ملی تنها نهادی بود که توانست خودش را از آلودگیهای تباری و جعلکاریهای برخاسته از آن مبرا نگهدارد. در صحبتهایی که من با رهبری این نهاد داشتم قرار بر این بود که به هیچصورت پای این نهاد به این مسایل کشانده نشود. حتا در جریان پساانتخابات با اینکه اسناد فراوانی موجود بود که چه کسانی، در کجا و چگونه تقلبهای انتخاباتی را سازماندهی کردند، رهبری امنیت تصمیم گرفت تا درگیر این قضایا نشود» (ج۲، ص ۸۵۲). درگیر این قضایا نشود یعنی که جلو متقلبین را نگیرد. سپنتا از یکطرف اذعان میکند که «براساس گزارشهای نهادهای امنیتی افغانستان به اینجانب» داکتر عبدالله در دور اول برنده بوده است، اما از سوی دیگر دستگاه امنیت با اینکه هزاران فایل صوتی از وقوع تقلب داشته به مشورهی سپنتا برای جلوگیری از این جنایت هیچ اقدامی نکرده است. بنابراین بخشی از آنچه را که سپنتا عزادار آن است خودش در شکلدهی آن دخیل بوده است. سپنتا از این اقدام با افتخار یاد میکند ولی «هزاران فایل صوتی» از جنایات سازمانیافته و تخلف و تقلب در آرشیف امنیت داشتن و به بهانهی آلوده نشدن به مسایل تباری برای جلوگیری از آن کاری نکردن و رأی مردم را به مسلخ مطامع نامشروع سیاسی قربانی کردن کاری است که تنها دکتور سپنتا میتواند به آن افتخار کند. مطمئنا برای خوانندهی عادی این افتخار چیزی جز گیجی و شگفتی ندارد. و بالاخره وفاداری به کرزی، ترجیعبند اصل شعر سپنتا، اینجا باز خود را نشان میدهد. او با اینکه مکرراً نوشته است که کرزی از ۲۰۱۰ بهبعد در صدد جانشین کردن اشرف غنی بهجای خود بوده است، یکبار نگفته است که کرزی در تقلب دست داشت. بدینسان همانطوری که حمایت کرزی از اشرف غنی یک راز است، وفاداری سپنتا به کرزی که گاه یک حالت بردهوار بهخود میگیرد نیز برای خوانندهی کتاب او یک راز است؛ رازی که رابطهی آن دو را از نسبت «شاه و وزیر» به رابطهی نوعی «شاهد» و «سلطان» تحول میبخشد. سپنتا چند جای کرزی را «خان» میگوید تا در مقابل نقش خودش را بهعنوان یک سیاستدان انسانگرا و مترقی برجسته کند و از دشواری موقعیت یک روشنفکر گیرافتاده در دربار یک «خان قبیله» تصویری به خواننده ارایه دهد. غافل از اینکه یک روشنفکر هیچگاهی اسیر خان قبیله نمیشود و آنکه اسیر میشود در واقع همان «ناظر» خان است که گاهی میتواند به توهم روشنفکری نیز دچار شود. نکتهی اخیر را به تحلیل نسبت کرزی و سپنتا اختصاص داده و این یادداشت را ختم میکنم.
دهم. شاهد دربار و نه شاهد وقایع سیاسی. سپنتا در جایی از کتابش، با اشاره به
تهیهی آجندای بحث با جانب امریکایی در باب پیمان امنیتی نوشته است: «من میدانستم
که ما در دستگاه دولت خود فاقد افراد متخصصی استیم که بتواننند چنین اسنادی را
آماده کنند و طبیعی بود که من باید چنین کاری را انجام میدادم؛ اما به مقتضای [آن]
گفتهی معروف که دانش قدرت است، میخواستم تا طرفها اعتراف کنند که چه کسی قادر به
تهیهی اسناد مهم و پیچیده در زمینهی سیاست خارجی است. به سخن دیگر با آنکه من
شیفتهی نثر بینظیر بیهقی دبیر بودم؛ اما نمیخواستم بهدلیل زبان و نوشتهام،
صرفا دبیر باشم، بل میخواستم از کسانی باشم که میخواهند موجب تغییر و دگرگونی
شوند. این خودآگاهی موجب شد تا من در مواردی بیش از حد لازم تبارز داشته باشم» (ج۱،
ص۳۳۱-۳۳۲). صرفنظر از اینکه سپنتا چقدر مشتاق بوده است تا تحسین و اعتراف افراد
نادان و «فاقد تخصص» را به خود جلب کند، در این فراز خود را با بیهقی قیاس کرده،
ضمن شیفته خواندن خود «به نثر بینظیر بیهقی دبیر»، تلویحا خود را از او بالاتر
دانسته است. چون بیهقی تنها دبیر بوده است ولی سپنتا نمیخواسته است که «صرفا دبیر»
باشد، بلکه «موجب تغییر و دگرگونی» بوده است. بدیهی است که از نثر بیهقی در کار و
نوشتهی سپنتا اثری نباشد ولی او این گفتهی بیهقی را که: «در تاریخ محابا نیست»
نیز در نوشتهی خود به کار نبسته است. بر خلاف بیهقی که میگفت: «و غرض من نه آن
است که مردم این عصر را باز نمایم حال سلطان مسعود… اما غرض من آن است که تاریخ
پایهیی بنویسم و بنای بزرگی افراشته گردانم…»(تاریخ بیهقی، طبع کابل، ۱۳۶۴، ص
۱۱۲)، سپنتا بهسختی توانسته است که بیرون از تسلط سایهی کرزی قلم رنجه کند. این
حیات سایهوار و شبحگون به نسبت سپنتا و کرزی ویژگی خاصی داده است که سزاوار مکث
است. سپنتا هرچند خود را با بیهقی قیاس کرده و از آن برتر دیده است، اما واقع این
است که او با یک کاراکتر دیگر در عصر غزنویان بیشتر شباهت دارد: ایاز، غلام وفادار
محمود. رابطهی کرزی و سپنتا را از جهات مختلف میتوان از رابطهی محمود و ایاز
قیاس گرفت. ایاز بهخصوص، بر پایهی کاراکتری که در رمان «روزگار دوزخی آقای ایاز»
نوشتهی رضا براهنی آمده است، یک «شاهد» است. شاهد هم بهمعنایی که در ادب فارسی
رایج است و در ترکیب «شعر و شراب و شمع و شاهد» یکی از لوازم دربار و مشغولیتهای
دایمی سلاطین و امیران در طول تاریخ بوده است و هم بهمعنای مشاهد و ناظر احوال و
امور. سپنتا، «ایاز»ی در دربار «حامد» است. کاراکتر ایاز مرموز و شگفتانگیز و
سمبلی از انحلال شخصیت است. از همهچیز باخبر است، اما بر هیچ چیزی تأثیر ندارد.
ایاز هیچ ارادهیی در برابر محمود ندارد، اما محمود را دوست دارد. از ستم و پتیارگی
او باخبر است، آن را میبیند و شرح میدهد ولی با آن مخالفت نمیکند. چون خود هیچ
ارادهیی ندارد. از بسیاری چیزهایی باخبر است که اراکین دولت خبر ندارند، رازهای
درون پرده را میداند، امین و مورد اعتماد است، اما منفعل است. شخصیتش در وجود امیر
منحل شده است. لذا برای امیر نگرانی نیست، سرگرمی است، در دستگاه حکومت مسوولیت
ندارد، بلکه در بارگاه امیر مشغولیت دارد. قدرت امیر را تهدید نمیکند، اما ارادهی
منفصل و متحرک امیر است. «شاهد» اعمال است، اما شکلدهندهی رفتار نیست. ناراضی
است، نق میزند، اما اخلال نمیکند. در شبی که امیر ماضی «درگذشته شد»، منصور برادر
بزرگتر ایاز سر به شورش برداشت و به کوه و جنگل و بیابان رفت. اما ایاز، در حالیکه
پدرش بر جنازهی امیر «درگذشته» قرآن تلاوت میکرد، با امیر جوان پیوند پیدا کرد و
ندیم و همراز او شد. سپنتا در دربار کرزی چنین موقعیتی دارد. «شاهد دربار حامد»
دقیقا همان «ایاز دربار محمود» است. او صحنههای بسیاری را در کتابش گزارش کرده است
که دقیقا مانند بالا بردن اره توسط ایاز است تا با آن دست و پا و زبان برادرش قطع
شود. سپنتا به حکم اینکه شاهد است میگوید که انتخابات ۲۰۱۴ یک فاجعه بود و
پایههای دموکراسی را ویران کرد، اما بهحکم منحل شدن در ارادهی امیر ممدوح، هرگز
نمیگوید که این فاجعه در قدم نخست به دست حامد کرزی رقم خورد. معهذا، سپنتا
ناآگاهانه به این نقش ایازوار خود اذعان کرده است: «با پایان کار حکومت حامد کرزی
من کاملا احساس راحتی میکردم» (ج۲، ص۸۷۵). سپنتا اگر شخصیت و ارادهاش در ارادهی
کرزی منحل نشده بود، نباید با این ویرانه و فاجعهیی که او و امیرش پشت سر
گذاشتهاند، کاملا احساس راحتی کند. این «راحتی کامل» به آن معنا است که خود هیچ
نقشی در فاجعهیی که از آن سخن گفته و بر آن سرشک حسرت افشانده است، ندارد و این
یعنی ایاز.
سپنتا خود روایت کرده است که کرزی بعدها که از قدرت کنار رفته، در خانهی خود به او
گفته است از سال ۲۰۱۳ تصمیم گرفته بوده که هرگز پیمان امنیتی با امریکا را امضا
نکند، اما سپنتا را بیش از یک سال بر سر کموزیاد کردن مواد آن پیمان، بر سر کار
گذاشته بوده است. واکنش سپنتا دلخوری آمیخته با توقعات سادهدلانه و رقتانگیز است:
«بدون شک این پنهانکاری رییسجمهور موجب رضایت همکاران او نبود. در شرایطی که ما
همهروزه باتمام نیرو با هیأتهای امریکایی روی قرارداد بحث میکردیم، از دید
رییسجمهور افغانستان، اصولا امضای قرارداد منتفی شده بود و ما خبر نداشتیم. با
اینکه همگان میدانستند که کرزی بازیگر سیاسی موفقی است، اما بازیهایی از ایندست
با همکاران نزدیکش، با افرادی که بسیار صادقانه با او همکار بودند، از لحاظ اخلاقی
و سیاسی توجیهی نداشت» (ج۱، ص۵۵۶). عمل امیر ممدوح را از لحاظ «اخلاقی و سیاسی
غیرقابل توجیه» خواندن، نشان آشکاری از نقش این شاهد بهعنوان شاهد بزم امیر و
آرایش دربار اوست، نه کارگزار سیاست و نه شاهد تصامیم سیاسی. چنین توهینهایی در
دنیای جدید سابقه ندارد و آدم را واقعا به یاد کاراکتر ایاز در «روزگار دوزخی آقای
ایاز» میاندازد که در کمال بیارادگی اره را بالا میبُرد تا امیر حاضر با اقتدا
به سنت حسنهی امیر ماضی و امیران ماضیه پای برادرش را قطع کند. من با خواندن این
فراز بیاختیار به یاد جملات آغازین «روزگار دوزخی آقای ایاز» افتادم: «اره را بیار
بالا! چشم میآورم…». با این تفاوت که محمود از ایاز هیچ چیزی را پنهان نمیکند و
با ارَّهیی که ایاز بالا میبرد محمود دستوپا و زبان برادر او را میبُرَّد و به
سطل میاندازد و ایاز این را خوب میداند. اما «حامد» سادهترین راز خود را از
«شاهد» دربارش بیش از یک سال پنهان میکند. ایاز دربار محمود خودآگاه است و از تمام
عمل محمود باخبر و آن را با رضایت بردهوار میپذیرد، اما شاهد دربار حامد متوهم
است و آنگاه که امیر ممدوح او را بعد از یک سال بر سر کار بیهوده کاشتن باخبر
میکند، نخست او را یک «بازیگر سیاسی موفق» میخواند بعد عملش را از لحاظ «اخلاقی و
سیاسی» غیر قابل توجیه میبیند. و آنکه بهمدت بیش از یک سال بهدنبال نخود سیاه
پیمان امنیتی سرگردان میگردد وسال بعد خبر میشود که رییسش او را کاشته است،
بهلطف بلاهت سیاسی خود بازیچه و لعبتی در دست سلطان و بنابراین «شاهدی در بزم
امیر» است نه «شاهد درون دینای سیاست» و من گمان میکنم که در آن گفتوگوی معروف
تلویزیونی که کرزی مکرر می گفت «سپنتا شاهد است» و سپنتا هم آن را در آغاز کتاب خود
بهعنوان تأیید آورده است، شاهد بهمعنای همدم و ندیم سلطان را مراد کرده است، ورنه
کسی که بیش از یک سال بیهوده سرگردان بوده است، هرچه باشد شاهد وقایع و حقایق نبوده
است.
باری این یادداشت کمی تلخ است، اما این تلخی از لابهلای سطور کتاب سپنتا بیرون
میزند. من با خواندن آن نومید شدم و سویههای رقتبار و تأسفبرانگیز آن که
متأسفانه کم هم نیست، مرا دچار ملال کرد. اما برای نسل درگیر با مسایل سیاسی
واجتماعی کنونی در این سویههای غمانگیز درسها و عبرتها و بصیرتهایی وجود دارد
که در رجزخوانیهای متداول و متعارف وجود ندارد. این است که بهعنوان یک خواننده به
کتاب واکنش نشان دادم و در حد یک یادداشت به این سویههای رقتانگیز اشاره کردهام.
امیدوارم که انصاف را رعایت و دَین خود را به کتاب ادا کرده باشم. انصاف گاهی طعم
تلخی دارد. بادا که این طعم تلخ خاطر خواننده و نویسنده را ناخرسند نساخته برایشان
موجب ازدیاد تأمل گردد. و منالله التوفیق.