الحاج عبدالواحد سيدی
باز شناسی افغانستان
بخش نود ودوم
امیر تیمور
91-1. امیر تیمور گورکانی یا تیمور لنگ (۸۰۷ -۷۷۱ ق / ۱۴۰۵- ۱۳۶۹ م. /۷۴۸ - ۷۸۳هـ. ش):
آغاز کار: پنجصد و پنچاه سال قبل مردی کوشید که خود را فرمانروای جهان بسازد هر اقدامی که کرد موفق شد .
او در آاغاز چندان مهم نبود – فقط بر قطعه کوچکی از اراضی و گله دار سرزمین آسیای مرکزی در (کش -ماورای آمو) مسلط بود.[1] تیمور مثل اسکندر مقدونی پسر پادشاه نبود و مانند چنگیز ریاست قبیله را از پدر ارث نمی برد. اسکندر و چنگیز هر دو هنگامی به جهانگیری برخاستند از خود همراهانی داشتند، مردم مقدونیه با اسکندر و مغولها با چنگیز همراه بودند. ولی تیمور لنگ عدۀ را دور خود جمع کرد .[2]
پدر امیر تیمور«تراغای» نام داشت که فرمانروای کش درماوراءالنهر بود. وی در۲۵ شعبان ۷۳۶ ه. ق (۷۱۴هـ. ش) در همان شهر کش بهدنیا آمد. طایفهاش از شاخه تاتار ترکستان بود و«امیر تیمور» تبارش را به «چنگیزخان» و قوم مغول میرساند.
:« به گفته ابن عربشاه تاریخنگار آنزمان، تیمور در زمان جنگ زخم برداشت و لنگ شد.از آن سبب به تیمور لنگ معروف گردید که بنابر روایات دیگر وی در سال ۷۶۴ ه. ق (۷۴۱هـ. ش) بنا به استمداد امیر سیستان که به کمک او شتافت و در جنگ با مخالفینش زخمی شد ولی پایش بعد از بهبودی این زخم برای همیشه میلنگید.»[3]
تیمور نیمی از سپاهیان جهان آنروز را یکی پس از دیگری شکست داد . او شهر ها را در هم کوبید و مطابق میل خود از نو آباد ساخت . کاروانهای بازرگانی دو قاره (آسیا و اروپا) از وسط راههای او میگذشت،تیمور ثروت چندین امپراطوری را گرد آورد و بمیل خویش مصرف کرد .
بر قله کوههای بلند در ظرف یکماه کاخها و عشرتگاهها بنا کرد . شاید از هر انسان دیگر این مرد عجیب در مدت حیات خویش کوشید تا مجموعه و طرح های غم انگیز بچنگ خود در آورد و آنرا بشکل نیکوتر و دلپذیر تر از سر در قالب نو بریزد.
او آنروز و امروز بنام تیمور لنگ مشهور بوده است .در تمام تاریخ های که در اروپا از تیمور نگاشته شده است وی بنام تیمور لنگ است . هر چند اروپائیان پانصد سال پیش او را تاتار میخواندند .آنها بطور مبهم تیمور را فرمانروا و جهانگیر بی رحمی می شناختند که خودش را تا پشت دروازه های اروپا رسانده بود و با چادر های زربفت حرکت میکرد، از کله کشته ها مینار میساخت و شب ها در موقع حرکت روی تپه ها اتش می افروخت تا راهنمای سپاهیان وی باشد.
اما مردم قاره آسیا این مرد را بهتر می شناخت خوشبختی ها و بد بختی های او را یکایک میدانست و دشمنان آسیائی وی شهرت داده بودند که او یک گرگ خاکستری رنگ بزرگ زمین خوار میباشد . اما دوستان و پیروانش میگفتند تیمور شیر ژیان و جهان کشای عالی مقدار است .[4]
تیمور نخستین پادشاه گورکانی و موسس این سلسله میباشد که از ۷۷۱ تا ۸۰۷ هـ. ق.(۷۴۸ - ۷۸۳هـ. ش) در بیشتر ممالک آسیا پادشاهی کرد.[۱] تیمور در زبان ازبکی به معنای «آهن» است و از او با القاب «امیر تیمور»، «تیمور لنگ»، «تیمور گورکان» و «صاحبقران» یاد شدهاست و اروپائیان به او «تامرلان» (Tamerlane) میگویند.[5]
91-2.تیمور کی بود؟
تیمور را اروپائیان بنام تیمور لنگ میشناسند که وجه مشهور شدنش به این نام را در بالا از قول هارولد لمپ بیان داشتیم. از همین سبب اکثر تاریخ نویسان اروپائی از آن روز تا امروز وی را بنام تیمور لنگ می شناسند و همچنان از پانصد سال به اینطرف او را تاتار میخوانند.آنها بطور مبهمی او را فرمانروا و جهانگیر بی رحمی می شناختند، کسی که خودش را تا پشت دیوار های اروپا رسانده بود .ولی مردمان آسیا او را بهتر میشناختند ، خوشبختی ها وبد بختیهای وی را یکایک بحساب می آوردند.
تاریخ نویسان اروپایی اکثراً در مورد وی سکوت کردند، اما شاعران آن دیار مانند ملتون انگلیسی از وی با استفاده از رنگهای زننده از وی، تصویر شیطان بزرگ خود را نقاشی کرد.بهر حال طبقه بندی شرح حال تیمور کار آسانی نیست . او عضو سلسله یا خاندانی نبوده ، اما خودش سلسلۀ تأسیس کرده است .باید اذعان داشت که نیمور شخص معقول بود و نخواست مانند اتیلا که یکی از وحشیان بود شهر روم را یه باد یغما نداد، ولی خودش در صحرا های بی آب و علف شهر ،روم تازه ای بنا نهاد .او باوجودیکه بخود تاج و تختی فراهم آورد اما قسمت اعظم عمر خود را پشت زین اسپ گذرانید. وقتی که او دست بکار ساختمان شد از نمونه های معماری گذشتگان تقلید نکرد و او طرح تازه ای مطابق به نظر خویش ریخت یعنی از مشاهده قله ها و کوهها و گنبد های شهر هایی که تسخیر میکرد و سپس آنشهر را آتش می زد نظیر گنبد های شهر دمشق ، کلیاتی را در نظر گرفته و از روی آن نمونه ها بنا هایی جدیدی را احداث میکرد.همان طرح های عالی تیمور ، برای معماری روسها و طرحی برای ساختمان تاج محل گشت .اتفاقاً تاج محل هم بدست یکی از نوادگان وی برپا شد .
اوضاع اروپا در زمان پدیداری قدرت تیمور خیلی آشفته بود ، شهر ونیز که به اصطلاح دروازه تجارت شرق محسوب میشد توسط یک گروه ده نفری اداره میشد ، «ورنزی» موسیلینی آن ایام گشت و آن جریان یک سده پس از مرگ دانت واقع شد .پتراک نویسنده بلند آوازه اروپا مشغول نوشتن بود و فرانسه دور بحرانی جنگهای صد ساله خود را می گذرانید، بور گندیها و اورلیانست ها با جلادان پاریس زد و خورد داشتند (چنانیکه ما اکنون همه روزه در جاده های کابل با گروه جلادان مسما به طالبان در گیر هستیم) .شارل ششم با حال نیمه دیوانه با بی تفاوتی این صحنه های هولناک را تماشا میکرد.
ولی اروپا آنروز میخواست خودش را آهسته آهسته از میان تاریکیهای قرون وسطی در حال برخاستن بطرف زندگی روشنتر بود که پسانها بنام دوره رنسانس و یا عصرخرد اندیشی مشهور شد بود.
در آن روزگار اروپا شیفته تجملات تمدنی مشرق زمین بود ، کتان و ادویه و ابریشم و ظروف چینی وفولاد شرق را میخرید و طلا و نقره شرق به اروپا می آمد که در نتیجه آن شهر ونیز و جنوا ثروتمند شدند و قرطبه و اشبیلیه بدست اعراب مسلمان آباد گشته بود و قصر های غرناطه و الحمیرا، را آنها بر پا کرده بودند و قسطنطنیه نیز وضع نیمه شرقی داشت .
امروز در محلی که راه آهن در ماوراء سایبریا اتصال می یابد، تخته سنگی برپا داشته اند که بر یک طرف آن کلمه آسیا و به طرف دیگر آن کلمه اروپا نقر شده است ، اما در زمان تیمور میبایستی این علامت که آسیا را از اروپا جدا میسازد بایستی در اطراف ونیز میبود و اروپای مرکزی باید قسمی از استان های شرق حساب میشد .اروپای دوره فیودالی که صرفاً بارونها وسرفها یا بندگان در آنجا در دهکده های تیولی مجزا از هم زندگی میکردند که زندگی اکثریت مردم اروپا آه و ناله و افسوس بود و بس.
این صحنه ای از نمایشگاه اجتماعی آن روز اروپا بود که اکثریت مردم از پائین ترین پله ها و وجه حیات برخوردار نبودند . در چنین شرایطی که اروپا میان فقر و نا برابری رنج میبرد مردی از دشتهای وسیع ماورای آمو در شرق، برای فرمانروایی بر جهان ، در آن موقع قیام کرد ، ولی اروپای آن روز که در لجه های ناداری ، قتل و کشتار های دسته جمعی در اردوگاههای کار زمینهای تیولی جان های خود و خانواده های خود را از دست میدادند مجال این را نمی یافتند تا تغییراتی شگرف در حال وقوع را بفهمند .اروپائیان آن روز از شناخت جلال و عظمت تیمور ، صرفاً نیروی وی را نیرو های شیطانی میدانستند، بخاطری که اروپای آن روز در سیاهی جهل و جادو گری زندگی داشتند.همینکه تیمور به آستانۀ ممالک آنها رسید پادشاهان نامه ها وسفرا نزد وی فرستادند و او را تیمورلان بزرگ ، خداوند تاتاری خواندند .
هانری چهارم پادشاه آنگلیس که در ماورای مرز خود با سرداران پروس می جنگید، فاتح نا شناس را برای فتوحاتش تبریک گفت ، شارل ششم پادشاه فرانسه او را چنین مدح نمود :«فاتح بزرگ و شهزاده معظم تیمور» و مرد م جنیوا پرچم او را بیرون قسطنطنیه بر افراشتند و مانوئیل امپراطور یونان از وی در خواست کمک کرد.لرددون هنری که پادشاه قسطاله بود یکی از سرداران نامی خود «رویدو گونزالس کلاوجو» را به عنوان سفیر بخدمت تیمور روانه کرد.و کلاوجو تا سمرقند دنبال رفته و پس از بازگشت راجع به شخصیت تیمور چنین گزارش داد :
«تیمورلنگ خداوندگار سمرقندپس از تسخیر تمامی ممالک مغول و هند سرزمین آفتاب «خراسان» را نیز مسخّر ساخت ، سرزمین آفتاب یا خراسان بزرگ مملکت عظیم و بزرگی میباشد و فارس و مد را نیز کشاده است ؛ تیمور سرزمین خوارزم را نیز مسخّر کرده امپراطور تبریز و شهر سلطان را نصرف نموده است ؛ارمنستان صغیر ، ارض روم و کردستان را تحت تصرف در آورده است ؛ فرمانروای هند را در جنگ مغلوب ساخته و قسمتی از ممالک وی رافتح کرده ، اراضی ابریشم و دروازه را فتح کرده است و شهر دمشق را ویران نموده و شهر های حلب و بابل و بغداد را زیر پا گذارده است .و پس از کشودن ممالک بسیار و بدست آوردن پیروزیهای که در بالا گفته شد، بسر وقت بایزید سلطان عثمانی رفته و او را در جنگ شکست داد قابل یاد آری است که بایزید یکی از پرقدرت ترین سلطانهای عثمانی میباشد که او را شکست داده واثیر گرفته است.
کلاوجو که در دربار سمرقند حضور داشته و بسیاری از فرمانروایان جهان و سفرای مصر و چین را در خدمت تیمور دیده ، از شخصیت تیمور آنطور گزارش داده است . او نیز که عنوان سفارت فرنگیان راداشته با گرمی و احترام پذیرفته شده است.
تیمور در نمایشگاه سلاطین با عظمت اروپامقامی بالقوه نداشته فقط در صفحات تاریخ آن سرزمین، بطور اختصار آثاری از هول و هراس ایام سلطنت وی دیده میشود .ولی این را نمی توان نا دیده گرفت که او اکثر کشور های آسیایی رافتح نمود و هول هراسی از وی خواب را در چشمان بزرگترین حکمروایان اروپا ربوده بود که اگر در حین فتوحاتش برای مغلوب ساختن آخرین فرمانروای مخالف خویش حرکت کرد و در بین راه بمرد . اگر او نمی مرد بقدر کافی نیرو داشت که اروپا را نیز فتح نماید . باوجود آن تاریخ مشعر بر این است که در پنجصد سال اخیر هیچ فاتحی حتی ناپلیون و بسمارک نیز در قدرتمندی به عظمت تیمور نمیرسد چه اولی به ناکامی در گذشت و دومی فقط در یک کشور به فتوحات سیاسی نایل آمد.[6]
لذا ضرورت است تا این مرد نیرو مند را در تاریخ مشرق زمین بیشتر و بهتر بشناسیم و ابهاماتیکه در مورد او تا هنوز وجود داشته است در سایه پژوهشهای دقیق بر طرف گردد:
[1] هارولد لمب ، تیمور لنگ ،ترجکه علی چواهر کلام ،انتشارات موسسه امیر کبیر ،چاپ شرکت سهامی گهر، سال 1334،ص5.
[2] همان ماخذ .
[3] براون، ادوارد، تاریخ ادبیات ایران، به تصحیح علی اصغر حکمت، چاپخانه بانک ملی ایران، تهران، ۱۳۲۷
[4] هارولد لمپ ، پیشبن ،ص6
[5] طبقات پادشاهان اسلام ،لینپول ،ترجمهٔ عباس بخت
0000000000000000000000
I
قرن هفتم/سیزدهم
سیر مذهبی و فرهنگی هند
بعضی از خانواده های عرب در زمان حکمرانی حجاج بقسم مهاجر قدم به سرزمین هند جنوبی گذاشتند که در سال ( 262 ه /875 م) از جانب حکومت مادورااجازه پناهندگی در هند را یافتند .
با اینهمه ظهور اسلام در سرزمین هند باآمدن سپاهیان محمّد بن قاسم عرب هفده ساله در سال (92 ه /711 م) درنواحی کناره های سند و مولتان راه باز کرد .
در سال (289 ه /709 م) که هند تحت حکومت یعقوب لیث صفاری قرار داشت قرامطه در جنوب هند تا منصوره گسترش یافت و سلسله سومره Somraتا سده هشتم / چهاردهم ،حکومت اسماعیلی هند را تشکیل دادند.
در بخش غزنویان از تهاجمات گسترده محمود غزنو ی در هند و غنایمی که او از هند بدست آورد به تطور گسترده در این اثر بازتاب یافته است که میتوان گفت پذیرش و گسترش اسلام در هند مرهون لشکر کشیهای محمود درهند میباشد . او در سال (395 ه /1005 م)در زمانی به مولتان رسید که امپراطوری غزنویان در کرانه های وسیع خراسان به قوت الظهر خود رسیده بود. لاهور پس از سرکوبی آخرین طغیان هندو ها بسال 433 ه /1042 م)بحیث پایتخت شاهان غزنوی و مرکز واقعی ، تعلیمات اسلامی تبدیل گشت.
91-2.مشاهیر اسلامی در هند :
1) محمد اسماعیل بخاری لاهوری:(448 ه/ 1056 م ) که پیش از غزنویان به لاهور آمده بود که مترادف است با نام نخستین و بزرگترین محدث ودانشمندی که صحاح بخاری را تالیف کردهمردیف میباشد او اولین دانشمند مسلمان در هند بود که در بخش شمال غربی هند به تبلیغ اسلام و نقل حدیث پرداخت.
2) علی هجویری : در سده پنجم هجری علی بن عثمان جلابی هجویری غزنوی صاحب کتاب «کشف المحجوب»پس از سیاحت طولانی به لاهور رسید و در آنجا سکونت گزید و در همانجا دنیا را وداع گفت که مقبره او بنام داتا گنج بخش در شهر لاهور تا کنون زیارتگاه عام است.اثر مهم او بنام کشف المحجوب از جمله کتابهای مهم در طریقت صوفیه در هند و خراسان و بخارا محسوب میشده است.
3) مسعود سعد سلمان و ابوالفرج رونی :در سده های (پنجم وششم هجری / یازدهم و دوازدهم مسیحی ) در لاهور می زیستند
سلاله غوریان پس از غزنویان در هند حکومت یافتند که در بخش های قبلی بعضی از آنهارا بصورت گسترده شرح نمودیم . معزالدین غوری در جنوب تا مولتان و آکچه پیش رفت و در سال (570 ه/1175 م )آن نواحی را از قرمطیان بستاند ، دهلی واجمیر را فتح کرد و حکومت مسلمانان را تا قنوچ و گوالیور وسعت بخشید .
91-3.سلاله های خراسانی در هند:
1) بختیار غلجی : در اوایل سال (598 ه/1202 م)بر بیهار تاخت و در بنگال مستقر شد . غلجی ها که قبیله افغانی (پختون) در خراسان بودند در سال (689 ه /1290 م) بعد از کشته شدن کیقباد ، نوه بلبن ، در هند به قدرت رسیدند .
2) مملوکها (سلاطین غلام) : در سال (602 ه/1206 م)سلسله پادشاهان مستقلی را در دهلی پایه گذاشتند . نخستین پادشاه آنان قطب الدین ایبک غنایم حاصله از بیست و هفت معبد را صرف بنای مسجد قبة الاسلام کرداین مسجد هنوز هم در دهلی معمور است که مناره این مسجد که به قطب منار معروف است از بلند ترین و زیبا ترین بنا های اسلامی در آن عصر میباشد .
3) بلبن : در سال (664ه /1266 م)حاکم هند گردید . در حفظ شعایر اسلامی کوشید و برای پیروان صوفیه و علمای (اسلام) احترام فراوان قایل بود . بلبن مدرسه نصیریه راکه منهاج سراج صاحب تاریخ « طبقات ناصری» مدیر و گرداننده آن بود، شالوده گذاشت و آنرا تکمیل نمود که هزاران دانشجوی در آن به تحصیل مشغول بودند.
4) ایلتمش : قرن هفتم /سیزدهم مقارن با زمانی است که ایلتمش مقررات مقامات مذهبی در هند را استواری بخشیدوی مقام شیخ الاسلامی را بوجود آورد و آن مقام را به سید نور الدین مبارک که از مریدان شیخ شهاب الدین عمر سهروردی بود، سپرد .مقام شیخ الاسلامی سند نیز در دست بهاءالدین ذکریای مولتانی بود.و منهاج سراج مسند قضاة را در دست داشت .
5) غیاث الدین تغلق بنیان گذار سلسله جدید ترکی (خراسانی)بود که بنسیاری او را به لقب «ناجی اسلام در هند»ستوده اند .پس از او پسرش محمّد به سلطنت رسید که ابن بطوطه سیاه مشهور مراکشی در زمان اودر هند، شغل قاضی القضاتی داشت .
فیروز شاه در سال (752 ه /1351 م):پس از تغلق بر تخت سلطنت نشست . آثار بزرگی چون «تاریخ فیروز شاهی » و «فتاوی جهانداری»در زمان وی نوشته شد . مأخذ نثری مشعر بر این است که در زمان او هزار مدرسه و هفتاد بیمارستان در پایتخت هند وجود داشت و او نخستن پادشاه مسلمان هند بود که بر برهمنان جزیه بست ؛ «فقه فیروز شاهی » و «فتاوی تترخانیه » اساس مقررات و قواعد مملکت داری او بود.
6) محمد طغلق: آخرین سلطان از سلسله تغلق ، محمّد دوم ، پس از بیست سال حکومت اسمی در سال 816 ه/1413 م)مرد. تیمور در ربیع الآخر (801 ه /1398 م)به هند حمله کرد و نخستین دوره تاریخ اسلامی هند شمالی را به پایان رسانید.
91-4. تالیفات در هند:
در این دوره بود که یک سلسله تألیفات عمده و مهم که در گسترش جهان بینی اسلام (حقوق و قواعد اسلامی) در هند نقش اساسی داشت از قبیل «مشکوة المصابح» تبریزی ، «هدایة(البدایه)المبتدی»مرغینانی، «کشاف» زمخشری، «تفسیر» بیضاوی (انوارالتنزیل)، «مصباح» مطرزی، «مقامات» حریری ، «المصایف الهیه»سمرقندی و «مواقف» ایجی از جمله آثار پر ارزشی است که در مراکز علمی هند تدریس میشد .«تاریخ فیروز شاهی» و «فتاوی جهانداری» در عهد فیروز شاه (752 ه/ 1351 م) تالیف گردید.
91-4. نخستین دوره اسلامی هند: به کفایت روشن شده است که در تحولات سیاسی فراوان این دوره که از هجوم سلطان محمود غزنوی در (395 ه /1005 م) شکل دهنده هند مسلمان چنان که شاید و باید تنها میتوان از طریق نقش رهبران عارفی پی برد که در گسترش اسلام بیش از حکمرانان و علمای صاحب مناصب اداری در هند جدیت کردند و نوشته های آن که به توسط (K.M.Habib) و (W.K. Nezami) [1] نشان داده شده اند حاوی اطلاعات پر ارزشی است در باره رفتار ، آداب و عادات مردمان و کشت و کشتار مغولان در سراسر آسیا که علامۀ مشخصه سده های هفتم / سیزدهم است که در سال (656 ه /1258 م)به زوال حکومت خلافت عباسی بغداد توسط «هولاکو» نواده « چنگیز» وبه رهنمایی و کار گردانی خواجه نصیر الدین طوسی منتهی به سقوط آخرین خلیفه عباسی «المستعصم »گردید. اما در همین قرن مهمترین شخصیتهای را نیز در تاریخ تصوف و عرفان پرورش داد .
91-6.شخصیت ها ی تاریخی تصوف و عرفان اسلامی:
1) ابن عربی زاده اسپانیا (638 ه/1240 م)(به بخش نودم-1مراجعه شود)
2) مولانا جلال الدین محمد بلخی (در بخش نودم -3 مراجعه شود)
3) دیگر شاعران عارف از قبیل «ابن فارض » (633 ه/1235 م)در مصر و« یونس امره» (699 ه /1300م) در اناتولی در ستایش عشق الهی و حب نبی اکرم (ص) ترانه ها سرودند و فرقه های اخوت عارفانه یا سلسله های طریقت بسیار زیاد را بوجود آمد که در انتشار عقاید اسلامی نقش مؤثر ایفا کرد.
4) خواجه معّین الدبن چشتی: بطور یقین از سال (596 ه/ 1200 م)مسلمانان عارفی چون علی هجویری در لاهور و پس از استحکام سلسله های طریقت در سرزمینهای اصلی اسلام بود که فعالیتهای تبلیغی گسترده ای آغاز شد و اولین و ارزنده ترین مبلغ صوفی «خواجه حسن (سنجری یا سجزی) معین الدین چشتی» بود که به سلطان الهند مغروف است. او در سال (535 ه /1141 م) در چشت خراسان پای بدنیا نهاد. او شاگرد و مرید تنی چند از اربابان ارشاد زمان خود بخصوص «شیخ نجم الدین کبری» و «ابو نجیب سهر وردی »بود .«آداب المریدین» او رسالۀ شد برای تعلیمات تصوف در هند و خراسان و حتی ماواءالنهر (بخارا).
5) ابوحفص شهاب الدین عمرسهروردی: بعداً یک شخصیت بارز دیگر از این سلسله « ابوحفص شهاب الدین عمرسهروردی» برادر زاده ابو نجیب ، کتاب «عوارف المعارف» را که یکی از اثار بنیانی تصوف میانه رو هند است تالیف نمود .
6)خواجه معین الدین چشتی: او پس از سفر های طولانی ، پیامبر اکرم (ص) را بخواب دید و به اثر آن به باز گشت بهند هدایت یافت .وی در لاهور آرامگاه هجویری را زیارت کرد و در سال (589 ه/1193 م)به دهلی رسید که یک سال از فتح این شهر توسط معز الدین غوری می گذشت.
معین الدین سپس در اجمر قلب راجستان رحل اقامت افگند. از زندگی خصوصی او اطلاعات دقیق در دست نیست او دو زن گرفت و سه پسر و یک دختر داشت . این مرشد در سال (736 ه/1236 م) دنیا را وداع گفت و سلطان هوشنگ ماوایی آرامگاهی برای او ساخت که در زمان اکبر توسعه داده شد. در روایات و اسناد صوفیه بر عشق اوبهمه خلق و عطوفت عظیم او نسبت به تهی دستان و نیازمندان تأکید فراوان رفته است ، از او روایت میکنند که گفته است : «بالاترین عبادت چاره کردن درد ، دردمندان ، بر آوردن نیاز نیازمندان ، وسیر کردن گرسنگان است .[2] ارمان نهایی او همانهایی بود که بایزید بسطامی (261 ه/874 م)تحت قاعده در آورده بود:صوفی را باید سخاوتی چون سخاوت دریا ، مهری چون مهر آفتاب،و تواضعی چون افتادگی خاک باشد.» چشتی ها سالکان را در مراحل آغاز سلوک به ترک دنیا و مداومت در ذکر خفی و جلی فرا میخوانند با عشق به شعر و موسیقی و «سماع»پیروان فراوانی را جذب کردند .آنان در این چرخه در جهت توسعه فرهنگی پالایش یافته برای مسلمانان هند سهم بسزایی داشتند. یکی از وجوه خاص تعالیم معین الدین چشتی آن بود که تا مبتدی راه سلوک را نمیدید و ذوق درک آن را پیدا نمیکرد ، بر گرویدن رسمی و ظاهری غیر مسلمان به اسلام پای نمی فشرد، این وسعت نظر سلسلۀ چشتیه را نزد هندوها بسیار جذاب و پر کشش ساخت و بیانگر این واقعیت نیز هست . آرامگاه معین الدین یکی از دلخواه ترین اماکن زیارتی در سرتا سر هند است .او را «ولی الله القیوم» میخواندند که این لقب در نزد برهمنان حسینی را ه پیدا کرد [3] بنا بر روایات تاریخ اکثر حکمروایان هندوستان برای زیارت مرقد وی به اجمیر می آمدند.یکی دیگر از پیروان معین الدین ، شیخ حمیدالدین صوفی است که در سال (674 ه /1276 م) در ناگور (Nagger)مقیم بود که در خانه گلی می زیست ، و او را سلطان التارکین لقب دادند که امرار معاش خود را از طریق کشاورزی تکافو میکرد و سخت مقید به گیاه خواری بود. در هند در بین پیروان آیین طریقت (عرفان) گیاه خواری و ممارست در حبس دم بصورت یکی از مهمترین خصوصیات تصوف در هند ، در آمد . ولی هرگز صوفیان تحت تأثیر عملیات مرتاضین هندو قرار نگرفتند و حبس دم یا ذکر خفیه بخاطر جلو گیری از شهرت در جمع میباشد ،آنها در حالیکه در انجمن ها ظاهر میشدند به ذکر قلبی یا ذکر خفیه که از طرق حبس دم حاصل می شد می پرداختند چنانچه سر سلسله یکی از طریقه های چهارگانه حضرت بهاءالدین نقشبند متولد در قصر عارفان بخارا، در تعبد به حبس دم و ذکر خفیه پیروان سلسله طریقت خود را تأکید می فرمود و پیروان خود را تشویق میکرد تا از طریق داخل شدن در اجتماعات و حلقه های کاری بقول معروف (دست به کار و دل بیار) در معرکه زندگی و کار و کوشش داخل شوند و همواره پیروان خود را تشویق میفرمودند تا در امور زندگی سعی بلیغ نمایند.[4] در هر حال صوفیان بطور کامل تحت تأثیر عملیات مرتاضی هند قرار گرفته و به عکس اشتغال مبالغه آمیز مرتاضین هندو را به جسم که با تلاش های بیش از حد ریاضت نفس همرا ه بود فی نفسه غیر اسلامی میدانستند و از آن ابا می ورزیدند و مرتاضهای هندی را از باز داشتن به این اعمال تشویق مینمودند .[5]
7)قطب الدین بختیار کاکی اوشی (فرغانه):
از عارفان مشهور شبه قاره در قرن ششم وهفتم است . به سال ۵۸۲ در اوش به دنیا آمد . از پنج سالگی به تحصیل علوم پرداخت و پس از حفظ قرآن مجید، علوم متداول عصرخود را فراگرفت . درجوانی به طریقت چشتیّه [6] پیوست و از معین الدین چشتی دستوریافت تابرای ترویج تعالیم اسلامی به دهلی که درسال 602ـ603 به تصرف مسلمانان درآمده بود، برود. بختیارکاکی نخست به مُلتان رفت و با بهاءالدین زکریای مُلتانی [7] ، و با شیخ فریدالدین گنج شکر [8] ملاقات کرد. باآنکه در دهلی شمس الدین التمش ( 607ـ633) وی را بسیار حرمت نهاد، نزدیکی به دربار را نپذیرفت. در تبلیغ اسلام و ارشاد و هدایت مردم بسیار موفق بود. عبدالحق دهلوی در اخبارالاخیار این کرامت را به او نسبت می دهد که از زیر سجاده اش کاک (نان روغنی ) بیرون می آورد که برای همۀ حضارکفایت می کرد ، ازینرو او به کاکی معروف شد. [9] عارفان بزرگی چون قاضی حمیدالدین ناگوری ، مولانا شمس الدین ترک (پانی پتی)، خواجه محمود، علاءالدین کرمانی ، سیدنورالدین غزنوی ، نظام الدین ابوالمؤید، خواجه فریدالدین گنج شکر، سیدشرف الدین ، خواجه حمیدالدین بهلوانی ، شیخ بدرالدین غزنوی و شیخ برهان الدین بلخی همواره در خدمت کاکی بودند و از میان آنان بابا فریدالدین گنج شکر را خلیفه و جانشین خود کرد. وی سرانجام در 14 ربیع الاول 633 در دهلی درگذشت ؛ و خلفای او سلسلة چشتیه را درهند گسترش دادند.[10] بختیار کاکی مجموعة سخنان خواجه معین چشتی را درکتابی به نام «دلیل العارفین» گرد آورده که در 1306 در چاپخانه نولکشور چاپ شده است . این اثر مشتمل بر دوازده مجلس است . مجموعة سخنان بختیار را نیز، خلیفه اش فریدالدین گنج شکر، در کتاب فوایدالسالکین ، گردآورده است .[11]
او در زمینه قوام بخشیدن به سلسله های طریقت در سرزمینهای هند اسلامی مهم بود و زیاد کوشید. او که معین الدین چشتی را در بغداد دیده بود که در طلب تعلیمات و الهامات عارفانه بود . [12] او با دوست خود بهند رسید و معین الدین سلطنت روحانی دهلی را به او محول ساخت و التمش در دهلی او را به گرمی نواخت. ولی وی قسمیکه قبلاً نیز اشاره کردیم به روش درست چشتیه از امور دنیوی حتی مشاغل مذهبی اعتراض کرد که شاعر چشتی می گوید :
تا چند روی بر در سلطان و امیر این نیست مگر رۀ شیطانی
بختیار کاکی در مهرولی (Mehrauli) می زیست که پیروان بسیاری گرد او جمع آمده بود ند که این پیروان در آنجا در حین سماع بر اثر جذبۀ حاصل از این بیت احمد جام (ژنده پیل) در آن حین جان به جان آفرین تسلیم کرد که قوالان دمبدم این بیت را تکرار در تکرار میخواندند:
کشتگان خنجر تسلیم را هر زمان از غیب جان دیگر است
مرگ او در ربع الاول سال(633 ه/1235 م)چند ماه پیش از معین الدین چشتی اتفاق افتادو در دور حکومت «لودیها» (سلسلۀ از شاهان خراسانی در هند که منسوب به اقوام پشتون میباشند) او مرشد محبوب پادشاه بود و عرس او تا بحال همه ساله در تاریخ معین آن از طرف پیروان طریقت وی به ادامه سنت سماع باعث مجذوب شدن آنها میگردد. سپس ماری شیمل علاوه میکند که :«نفوذ پر تداوم او را میتوان با این واقعیت محک زد که یکی از پنج شرطی که گاندی برای شکستن آخرین دورۀ خود در ربیع الاول سال (1367 ه /1848 م)گذاشت آن بود که مشایخ و هندو ها بعنوان کفاره باید آن درگاه [بختیار کاکی] را باید در مهر ولی مرمت کنند. در گاه او در آشوبهای قومی بعد از تجزیه هند آسیب دیده بود .»[13]
6) شیخ فریدالدین گنج شکر: بعد از فوت شیخ قطب الدین بختیار کاکی خط اصلی سلسله چشتیه از طریق بختیار کاکی ادامه می یابد ولی او که نخستین خلیفه شیخ در دهلی از مشی کهن عدم همکاری با حکومت اومتابعت نکرد ،به دلایل سیاسی دهلی را ترک گفت .
فرید الدین که در نزدیکی مولتان متولد شد تحت تأثیر مادر پارسا رشد ونمو یافت از ابتدا ذوق زندگی مذهبی در او بیدار گردیده بود او در اکچه (ucch)چله مخصوص گزارد و در مدت چهل روز از اکل و شرب دوری گزید و در اطاق تاریک خود را از پای در آویزیده بود و مشغول مراقبت بود (این ریاضت از دو قرن پیش در خراسان معمول بود)لذا نمیتوان آنرا رسمی از هند دانست . او در تمام عمر روزه داودی داشت روزه ایکه در همه عمر آنرا بر دوام داشت و آن عبارت از این است که یک روز در میان بصورت بلا وقفه و بلا ترک روزه داشت.
این صوفی جوان مدت بیست سال از عمر خود را به « هانسی» سپری کرد و سپس به دهلی فرا خوانده شد ، اما چندی نگذشت که با ابراز تنفر نسبت به دسیسه های سیاسی دهلی را ترک گفت و در اجوهان (Ajodhan)واقع در سوتلج(Sutlej) سکونت گزید که بعداً بنام پاک باتان یا « گذرگاه پاکان» نام گرفت.
ذهد وریاضت فرید الدین در هند ضرب المثل شد و در فقر مقام عظیم کمایی کرد او از هدایای حکومتی که از طریق کشاورزی بدست می آمد صرف نظر کرد و صرف بر هدایای بی سوال متکی بود.وضع مالی خانقاه او غالب اوقات با دشواریهایی رو برو بود . باو جود آن خانواده بزرگ او مورد پریشانی او نبود ، بر عکس توجه خاص او معطوف به تفکر و نأمل و مشاوره واردین بیشماری بود که در خانقاه وی اذدحام میکردند . این مرشد در سال (633 ه/1265 م)از دنیا رفت . بعضی از قبایل هندوی پنجاب به برکت وجود اواسلام آوردند .تیمور فاتح هند ، مانند اکبر به زیارت آرامگاه وی رفت و حتی تاگهای [14] بد نام هم ادعا میکردند که او حامی انهاست.
صوفیان چشتی در اطاق وسیعی که معمولاً جماعتخانه گفته می شد و بعضاً خانقاه نیز میگفتند میخفتند می زیستند و کار میکردند .همه امور زندگی بر گرد پیر متمرکز بود. بروس لارنس (Bruce Lawrence) در مورد نقش پیر های صوفی در قرون وسطی سخن راند ه و آنها را :«پیران،عنصر ی مؤجد حرکت و فعالیت بودند ...پیر قداست قرآن و حرمت سنت را زنده میدارد ، وی حکایات و روایات را بمریدان منتقل می سازد و اشعاری را باز میخواند که نگرش درست یا رفتار شایسته را منعکس میکند یا گاهی صرفاً ملالت را آداب روحانی بر طرف میسازد ... پیر عبادت میکند و تعلیم میدهد و عیادت میکند .»
ساکنان خانقاه باید که هم پیر را خدمت بگزارندو هم در تمشیت امور خانقاه مساعدت کنند . شیخ فرید الدین حتی خدمتگاری داشت که او را بر حسب نوبت بخدمت خانواده خود می فرستاد تا آنکه عدالت در مورد آنان مراعات شود .[15] صوفیان حتی بجمع آوری هیزم میرفتند یا دیگر وضایف نوکری و چاکری را انجام میدادند ، در غیر آن ، آثار مربوط به شرح حال انبیا و اولیا و متون اصلی عرفانی را میخواندند .
مبتدی که وارد خانقاه میشد باید موی سر خود میتراشید ، دست پیر را میگرفت و با بیعت با آواز گناه توبه میکرد .مزید گزیده ای که ممکن بود بعداً بمرتبۀ خلیفه برسد تربیت خاص میدید و باید که ذکات حقیقت میداد.یعنی آنچه را که داشت باید میداد. اعضای پائین رتبه خانقاه باید تعویض می نوشتند که به واردین داده میشد و اینان در عوض هدایا ی نقدی یا جنسی به خانقاه می آوردند .حتی امروز هم کسانیکه در خانقاه بصورت مهمان اقامت میکنند در پایان اقامت خود در عوض پذیرایی و بر خورداری از تعالی روحانی هدیه ای میدهند که «نذر» گفته می شود .
آداب جانشینی خلیفه شدن به صراحت معین بود. درخلافت نامه از جمله میگوید :خلافت خود را به آنکس بسپار که یک سر مو از سنت پیغامبر (ص)منحرف نشود ، اوقات خود را صرف عبادت کند و از همه تعلقات دنیوی ووسائس نفسانی بطور کامل ببرد. [16]
نشانه های پادشاهی که به خلیفه عطا می شد عبارت بود از خرقه ، سجاده ، کفش های چوبی (صندل)، تسبیح و عصا. آنگاه خلیفه به ناحیه ای که ولایت آنجا به او تفویض شده بود اعزام میشد و او از جانب خود خلیفه هایی در شهر ها و روستا ها یی که مراکز جدید در آنجا افتتاح میشد ، منسوب میکرد . محدودۀ ارضی ولایت هر یک از مشایخ صوفی دقیقاً معین میشد با این ترتیبات شبکۀ از مراکز روحانی در سراسر کشور بوجود می آمد. در میان چشتی ها کسی بعنوان خلیفه انتخاب میشد که به زندگی خانوادگی چندان اهمیت نمیدادیا اینکه مجرد می زیست ، در سهروردیه مسئله جانشینی رویه عادی شد .
جماعتخانه مرکز زندگی اجتماعی شد ، این مرکز گرچه بظاهر فقیر بود اما مردمان از همه طبقات اجتماعی هند به آن روی می آوردند تا همدلی ببینند و تسلی یابند یا نصیحت و مشورت بشنوند و در آنجا دانشمندان ، عمال حکومتی ، تاجران و درویشان ساده همه در یک رتبت قرار داشتند .
سفره خانه همگانی (که لنگر گفته میشد ) مظهر یکی از ارزنده ترین صفات یک مسلمان واقعی، یعنی مهمان نوازی و سخاوت بودکه البته بازندگی اجتماعی هندو ها تضاد بزرگی داشت ، زیرا نزد جامعه هندو وجود سفره خانه همگانی برای کاست های مختلف غیر قابل تصور بود.
فرید الدین شکر گنج هفت خلیفه داشت که از میان همه جلال الدین هانسوی (659 ه /1261 م)نزد وی محسوب بود و با امتنان در ثنای وی گفته بود :
هر کرا پیر رهنمای وی است وصلت دوست آســــــــان است
پیر من آن فرید ملت و دین که گل گلبن سلیمان است [17]
علت محبوبیت جلال الدین نزد فرید الدین گنج شکر آن بود که جمال الدین شاعر خوش قریحه بود که زندگی ساده صوفیان را می ستود:
وین گروهی که جامه از گلیم کنند بی زحمت تاج و تخت ، سلطان باشند
سخنان کوتاه او که اغلب سه بخشی است و ملهمات گفته می شود شامل تعریفی است که در هند بصورت ضرب المثل در آمده است و در سراسر این کشور برای اشارت به مرد کامل حق بکار میرود :طالب المولی مُذکر...[18]
در حالیکه جمال الدین هانسوی نمایندۀ جنبۀ جذاب وشاعرانه اوایل چشتیه است ،همکار او علی صابر (690 ه/1291 م) که در ظاهر همیشه با او روابط دوستانه نداشته است ، شیخی بود سخت گیر و متکلف ،فرقه او از چشتیه بعد ها به محبوبیت عامه رسید .
خلیفه اصلی فرید الدین گنج شکر نظام الدین اولیابود ، اهل بدایون و نیای ترک تباروی از بخارا بهند آمده بود ، نظام الدین در سال 655 م/1257 م)، که بیست ویکساله بود ، و این شیخ را ملاقات کرد، از شاگردان خوش آتیه احکام شریعت به حساب می آمد . فرید تا اندازه ی با درشتی باو رفتار کرد .
او بخشهایی از عوارف المعارف سهروردی را به نظام الدین آموخت و نظام الدین که در اویل از مقامات حریری بهره برده و این اثر درخشان عربی را حفظ کرده بود اکنون آن کار بی حاصل را با حفظ کردن مجموعۀ از احادیث سفانی یعنی مشارق الانوار جبران کرد .او پیش از انکه در دهلی بر مسند خلافت منسوب شود تنها سه بار فریدالدین را ملاقات کرد و شصت سال در دهلی بزیست و رهبر روحانی بلامنازع قوم ، همۀ شان بایزید و جنید بود .
بنا به تذکر برنی : «به برکت وجود او اکثر مسلمانان پایتخت (دهلی)به تصوف و عبادت متمایل شدند و ارتکاب به گناهانی چون شرب خمر از میان رفت ».[19]
در هر حال تصوف به لطف و فعالیت نظام الدین بطور یقین بیش از پیش بصورت نهضتی عام در آمد و فهرست آثاری که برنی بعنوان طعام اصلی روحانی مردم دهلی فراهم آورده شامل نام همه متون کهن تصوف اسلامی است ، شاید مردمان این آثار را میخواندند تا زندگی همه روزه ، ستم اواخر سده هفتم / سیزدهم را از یاد ببرند .
7)نظام الدین اولیا: خطیب زبان آور بود و از روی لطافت محب الهی نامیده میشد دوستان بسیاری را از همۀ مراتب اجتماعی مجذوب خویش ساخت .فرزند نامراد سلطان علاءالدین، یعنی خضر خان ، به زنجیر مهر و تقدس پایبند او بود و به امیر خسرو (725 ه -651 ه/1253م-1325م) دلبستگی داشت .
امیر خسرو که به طوطی هند در مقام سخن وری لقب یافته و شاعر دربار ، موسیقی دان و مولف اشعار غنایی پر اغراق و سرایندۀ نخستین مثنوی هایی است که به حوادث زمان وی پرداخته است . در افسانه ها آمده است که او پس از آن شاعر شد که آن پیر قدری از آب دهان خود در دهان وی گذارده بود و او مرشد خود را بار ها در اشعار بلند خودستوده است :
دربار تو قبله و ملائک پران چو کبوتران ببامت
نظام الدین امیر خسرو را ترک حق می نامید و گفته اند که خسرو در مرگ وی شعری به زبان هندی سرود
گوری سوئی سیچ پر، مکه پر د الی کیس
چهل خسرو گهر گهر اپنی زَین بهی ،چودیس
خفت در بستر پری و گیسوان بر روی ریخت خسروا رو خانه اندر شب همه عالم گرفت
و دیری نگذشت که اندر پی شیخ و مراد خویش از دنیا برفت . او را در جوار شیخ بخاک سپردند و قرنها بعد که دهلی در سدۀ دوازده / هجده گرفتار مصایب شدمردم آن بلا ها را به این واقعیت نسبت دادند که قبر محمد شاه بین گور نظام الدین و خسرو واقع شده بود و بر اثر ابلهی این دو یار از هم جدا ساخته شده است [20]
8)شیخ حسن : مورخین آورده اند که در زمینه های تاریخی آن زمان نام شیخ حسن بلند آوازه تر از نام امیر خسرو بوده است که دوست نزدیک امیر خسرو بوده است و مدایح او بازتاب احساسات عمیق تر مذهبی ، سوزاننده تر و گدازنده تر از (شبلی ) اشعار پر صناعت خسرو است . همو بود که تصویر شعری (کج کلاه)را در اشعار هندی – فارسی عمومیت داد که استعاره ایست برای نمایش معشوق و به این سخن منتسب به پیامبر (ص)باز میگردد:پروردگار خود را بصورت جوانی دیدم که کلاه خود را کج نهاده بود » .
از اوست:
هر قوم راست ،
راهي ديني و قبــــله گاهي
ما قبلـــــه راست كرديم بر سمت كج كلاهي
خيز اي طبيب بر خوان هر خطبه اي كه داري
رويش نگر چو عبدي ابرو نماز گاهي
گر سرو و مه نديــــــــدي بايد اگر موافق
بالاش بين چـــــــو
ســـروي بالاي سرو ماهي
با آنكه كرد توبـــه فســــــــــــــــــق
از دلم فراموش هر گه لــــــبش
ببينم ياد آيـــدم گناهي
بنـــــــــــدي اگر گشايد از زلف ظالم او
از هر خمـــــي بر آيد فريـــــــــــاد داد خواهي
عقل حسن چه باشد ، اندر حضور عشقت
طفل جـــــــــــــهان
نديده در پيش پادشاه
این تغبیر بر اشعار شاعران متمایل به عرفان در ایران و حتی هند تأثیر بسیار گذارده است .
حسن نخستین کس بود که گفته ها و ملفوظات نظام الدین اولیا را در مجموعاً بنام «فوائد الفؤاد» گرد آورد . از آن پس نوع ملفوظات وسیله انتقال مهمی در گسترش افکار عرفانی شد . این ملفوظات به مورخین این امکان را میدهد تا نسبت به شرایط دینی و اجتماعی هند قرون وسطی که یافتن آن در تاریخچه های رسمی معمولاً میسر نیست ، بصیرت وافر پیدا میکند .
جانشین نظام الدین در دهلی نصیر الدین بود موسوم به چراغ دهلی (دهلوی) و وی اهل « اوده» بود ، در علم حدیث تحصیل کرده بود و در سی و پنج سالگی ترک دنیا گفت، هفت سال تن به ریاضت های سخت داد، و سر انجام به حلقۀ نظام الدین پیوست .
ملفوظات او خیر المجالس ، در یکصد محاضره تصویر شیخی متین و سخت پای بند ی شریعت را ظاهر میسازد ، او به دلایل مذهبی رسم سجده بردن پیش شیخ را که در روزگار اولیه چشتیه متداول بود منسوخ کرد . محمد تغلق زندگی را تا حدی بر او دشوار ساخت چنانکه وی مانند اکثر مردمان روحانی می اندیشیدعلی جلوس فیروزشاه را پذیره شد.این حکمران پس از مرگ چراغ دهلی در سال (757ه /1356 م) آرامگاهی بهر او ساخت که اکنون تقریباً ویرانه است . مطهر غّره از مریدان او مرثیه ای در مرگش ساخت که طی ان میگوید :
هزاران حسرت واندوه و ماتم به دنیا شد ز مـــــــــــــرگ شیخ نصر الدین محمود
همین مطهر غره، که به طور کلی او را شاعری نسبتا معمولی میدانند، شعری از خود به جای گذاشته است که در آن از جمله دیگر مسائل، کتابهایی را خود خوانده توصیف کرده است و بدین ترتیب از رشته علمی مورد علاقه یک فرد محقق تصویر شایستهای ارائه داده است:
...کتب طب و از مورخان، واقدی و از علم اخلاق، کتاب ناصری (یعنی اخلاق ناصری).از عرفان، عوارف (المعارف)و از حکمت، فصوص(الحکم)، از وعظ و اندرز کتاب سری سقطی بغدادی[21]
9)مسعود بک :از جمله دیگر چشتیهای د هلی نام مسعود بک (که در سال 789/1387 اعدام شد)شایان ذکر است. عبدالحق دهلوی درباره این مرد پارسی که از مقام درباری دست شست تا عارف شود، مینویسد:
در میان چشتیها هیچ کس چون او از اسرار حقیقت چنین بیحفاظ و عریان سخن نگفت و احدی چون او مست از باده عرفان نبود.
حقیقت آنکه مرآت العارفین او از جمله نخستین آثار هندیان است که نفوذ ابن عربی که مطهر عزه هم از او یاد کرد-در آن مشاهده میشود.
اشعار غنایی مسعود بک از مشاهده وحدت کلیه سخن میگوید و به این ترتیب نمونهای بوجود میآورد برای ابیات بیشمار عارفانه در هند:
بر براق وحدت اندر لا مکان خوش نشینیم و به هر سوی میدویم[22]
حتی در بعضی از اشعار او نشانه شعرهای محلی عرفانی متأخر از وی دیده میشود وقتی او از تأثیر معجز آسای ذکر در دل سخن میگوید:
در میان باغ جان پروردهایم غنچه دل را به آب ذکر دوست [23]
آدمی بیدرنگ به یاد نخستین بیت الفبای طلایی پنجابی سلطان باهو bahu(1103/1692م) میافتد
10) ضیاالدین نخشبی :یکی دیگر از اعضای چشتیه که در روزگار محمد بن تغلق نقش ادبی مهمی را ایفا کرد ، او ضیاءالدین نخشبی بود که در آن روزگار ناآرام زندگی آرامی را میگذراند و از آن روزگار چنین مینالد که:
بویی از وفا در میان مردم نمانده،
مروت در میان مردم نایاب شده
اوراق عطارد به باد رفته است
و از چنگ زهره دیگر نوایی برنمیخیزد [24]
نخشبی که به سلسله اصلی چشتیه متعلق نبود، اما یکی از معدود جانشینان روحانی حمید الدین ناگوری nagauri است، در بدایون میزیست و در آنجا آثار اخلاقی و عرفانی بزرگی را تصنیف کرد که لذّت النسا برگردان فارسی کوکاشاسترا kokashastra از آن جمله است.
اثر جاویدان او در عالم ادب طوطی نامه اوست که آنرا بر اساس سانسکریت در سال (730 ه /1330 م)به پایان رسانید . این کتاب به اکثر زبانهای بومی هند و اروپایی باز گفته ، خلاصه و پس از آن ترجمه شد. وی با این اثر خود برای نخستین بار سنت هندی و قالب صنایع فارسی را در هم آموخت .چیزی که بعداً در زمان سلطنت پاد شاهان مغولان هند رامایانه را یکی از شاعران مسلمان بنام ملا مسیح پانی پتی از اصل هندی آن به نظم شیوای فارسی در قالب مثنوی سرود که در محل ان به آن خواهیم پرداخت. نخشبی این اثر خود را برای نخستین بار سنت هندی و قالب صناعی فارسی را در هم آمیخت . تصویر طوطی نامه که دو باره در هند نقاشی شد ، دومین نمونه امتزاج موفقیت آمیز آن دو سنت را نمایش میدهد .
محمد تغلق گروه اندیشمندان و بخصوص صوفیان رامجبور به دولت آباد در بدر کرد ، این کار وی فعالیتهای مرکز چشتیه را فلج ساخت و سبب خشم و انزجار عارفان را فراهم آورد زیرا عمل وی بمعنای مداخله در ولایت ها یعنی نواحی تحت نفوذ خاص آنان بود .
11)میر خورد: یکی از مریدان و شاگردان نظام الدین ، تاریخ آن سلسله را تصنیف کرد که به نوعی حالت جبران مافات را داشت ، بدان سبب که او - هر چند بی خواسته خویش – زیارتگاه پیر خود را ترک کرده بود . سیر الاولیا نوشته وی را ، علی رغم تمایلش به شامل کردن مطالب افسانوی ، نمی توان از نظر دور کرد .
12) برهان الدین غریب: برهان الدین غریب یکی دیگر از چشتیها که در سال (740 م/1340 م) در دولت آباد از دنیا رفت ، او شیفته موسیقی بود و نوعی خاص از سماع را بوی نسبت می دهد . شهر« برهان پور»که چند دهه پس از مرگ وی به همت یکی از فداییان او بنا شد ، بمزکزمهم تعلیم و عرفان مبدل گشت . نام او را بیاد آدمی می آورد.
برهان الدین بطور یقین پسرک جوانی را که پدرش مثل او به جنوب تبعید شده بود و بعد ها به زادگاه خود دهلی ، باز گشت و مرید چراغ دهلی (دهلوی)شد یعنی محمد گیسو دراز را میشناخت. محمد گیسو دراز رهبرصوفیان چشتی دکن شد [25]
تقریباً مقارن احوالیکه سلسله چشتیه در هند استحکام یافت دومین سلسلۀ بزرگ طریقت یعنی سهروردیه نیز به فعالیت در آمد.
12)برهان الدین ذکریای مولتانی: او اولین شیخ این سلسله بود که در سال( 577 ه /1182م) در نزدیکی مولتان از خانواده قریشی زاده شد ، برای فرا گرفتن علم حدیث به سرزمین های مرکزی اسلام رفت و ابو حفص سهروردی را در بغداد ملاقات کرد . این آموزگار روحانی، برهان الدین ذکریا را «هیزم خشک آمادۀ آتش گرفتن» دید.
برهان الدین چون به مولتان باز گشت ، با آنکه روش زندگیش با محیط سراسرریاضت و توکل بخدا و با این حال پر احساس همسایگان چشتی اش تفاوت داشت ، دیری نگذشت که پیروان فراوانی پیدا کرد.
خانقاه او به وجه احسن اداره می شد ، وی ساعتهایی را خاص پذیرایی مهمانان معین کرده بود و بجای آنکه عمر خود را وقف ریاضت کشی های مداوم کند بیشتر ترجیح میداد که انبار غله خود را کاملاً مملو داشته باشد تا بتواند با کشاده دستی زندگی بگذراند.
احتمالاً او یکی از ثروتند ترین مشایخ هند در قرون وسطی اسلامی بود که برخی از رهبران چشتیه او را به سبب دنیا داری سرزنش میکردند، اما او به طعنه پاسخ میگفت که «درویشی شما را جمال و جذابیتی نیست اما درویشی ما را زیبایی بی اندازه است . مال همچون خال سیاهی است که چشم بد را دور میسازد .» [26]
13)بهاالدین ذکریا: بر خلاف چشتیان عطایا و امتیازات دولتی را نیز می پذیرفت و با او حکمرانانیکه او را مقبول می یافت مساعدت می کرد : به پیروی از پند نجیب الدین سهروردی از قر آن : « عطیعواالله و عطیعوا الرسول واولی الامر منکم» (سوره نساء/آیه63) از این رو او با ایلتمش و جانشینانش با فیروز تغلق نیز همکاری داشت .
بهاءالدین را به برکت نفس گیرا برای تسلط بر اذهان مریدان خود و جلادادن و پالایش دل ایشان قدرت خارق العاده بود . حکایت فخر الدین عراقی (688 ه /1289 م)که بیست و پنج سال در درگاه وی می زیست بهترین شاهد وجود چون مقناطیس وی است و با انکه سهروردیه اساساً مخالف سماع بودند بهاءالدین ترانه های عاشقانه پر شور و شوق عراقی را نشنیده نمیگرفت . ترانه های که با این غزل وی تکرار شده است :
نخستین باده کاندر جام کردند ز چشم مست ساقی وام کردند
چو با خود یافتند اهل طرب را شراب بیخودی در جــام کردند
لب میگون جانان جام در داد شراب عاشقانــــش نام کردند
ز بهر صید دلهای جــــــــــهانی کمند زلف خوبان دام کردند
به گیتی هرکجا درد دلی بود بهم کردند و عشقش نام کردند
سر زلف بتــــان آرام نگرفت ز بس دلهـــا که بیآرام کردند
چو گوی حسن در میدان فگندند به یک جولان دو عالم رام کردند
ز بهر نقـــــــــــل مستــــان از لب و چشم مهیـــــــــــــــا پسته و بادام کردند
از آن لــــــــــب، کز دُرصد آفرین است نصیب بیدلان دشـــــنام کردند
به مجــــــــــلس نیک و بد را جای دادند به جامی کار خاص و عام کردند
به غمزه صد سخن با جان بگفتند به دل ز ابرو دو صد پیغام کردند
جمــــــــــــــــــــال خویشتن را جلوه دادند بــــــه یک جلوه دو عالم رام کردند
دلی را تا به دســــــــــت آرند، هر دم ســــــــــــر زلفین خود را دام کردند
نـــــــــــهان با محرمی رازی بگفتند جــــــــــــهانی را از آن اعلام کردند
چو خود کردند راز خویشتن فاش عراقی را چرا بـــــدنام کردند؟[27]
هنوز هم نغمه خوانانی را میتوان دید که در برابر آرامگاه پر عظمت سهروردی در مولتان غزلهایی عراقی را میخوانند.
بهاءالدین ذکریا به خانواده خود سخت توجه داشت ، یکی از هفت پسرش جانشین او شد ، اما بر جسته ترین خلیفه او نوۀ پسریش شیخ «رکن الدین» بود.
14)شیخ رکن الدین: (735 ه /1335 م) او مردم سند را عمیقاً تحت تأثیرقرار داد او حتی علما را به حلقه ارادت خود کشید . او آشکارا اظهار کردکه شیخ شایسته را سه چیز نیاز است :
پول برای کمک به نیازمندان؛علم برای حل مسایل دانشجویان؛و قدرت روحانی برای ارشاد.
آرامگاه رکن الدین در مولتان که بر تپه ای مشرف بر شهر پر جمعیتی بنا شده یکی از با شکوه ترین نمونه های معماری اسلامی کهن است : یک هشت وجهی که هر ضلع آن نه متر و نیم ، نمونۀ کامل شیوه معماری زمان تغلق و دارای دیوار هایی است کمی اریب. گنبد آن که بر روی دایرۀ قرارداردبا محیط 4540 متر مربع دومین گنبد بزرگ در هند است.
دیگر مشایخ سهروردیه که در جنوب و مشرق هند فعالیت داشتند جلال الدین تبریزی است .
15) جلال الدین تبریزی : (621 ه/1224 م) او گامهای بر جستۀ نخستین را در راه اشاعه طریقت سهروریه در جنوب و شرق در بنگال هند پیوند یافته است.اما از پیشینیان او در بنگال اطلاعی در دست نیست.
او در قرن هفتم در تبریز به دنیا آمد. تاریخ تولد و نام پدرش
معلوم نیست. گفته شده است كه پدرش نیز، مانند خود
وی،مریدبدرالدینابوسعید تبریزی بود (لعلی بدخشی، ص893؛ جمالی،
ص164).
جلالالدین پس از وفات پدر به بغداد رفت و مرید شیخ شهابالدین عمر
سهروردی
(متوفی 633) شد. وی به بهاءالدین زكریا مُلتانی، كه از مریدان و
خلفای سهروردی بود، علاقه فراوانی داشت، چنانكه وقتی قرار شد
بهاءالدین زكریا برای تبلیغ تعالیم و آرای سهروردی به شبه قاره
هند برود، از سهروردی اجازه خواست تا او را همراهی كند (حسن دهلوی،
ص214؛ اكرم، ص297- 298؛ زیدی، ص82). بین بهاءالدین و جلالالدین،
وقتی به نیشابور رسیدند، اختلاف افتاد. تذكرهنویسان درباره علت
اختلاف آنها نقل كردهاند كه چون جلالالدین بسیار مشتاق دیدار با
مشایخ بود، به دیدار فریدالدین عطار متوفی( 512ه در فتنه مغول)،
رفت و بسیار تحت تأثیر وی قرار گرفت تا حدی كه همه چیز، حتی مرشد
خود، سهروردی، را فراموش كرد. وقتی این واقعه را برای بهاءالدین
زكریا نقل كرد، او از جلالالدین رنجید و مصاحبت با او را ترك كرد
(جمالی، ص168ـ169؛ حسن دهلوی، ص298ـ299؛ عبدالحق دهلوی، ص45) و به
مُلتان رفت. جلالالدین در خراسان ماند، ولی بعد از مدتی به هند
رفت (زیدی، همانجا).
وی در بدو ورود به هند، به ملتان رفت و مدتی نزد بهاءالدین زكریا
ماند، سپس به دهلی رفت و در آنجا با قطبالدین بختیار كاكی (متوفی
633
)دیدار كرد (همان، ص82ـ83). غلام سرور لاهوری (ج1، ص278)،
جلالالدین را، به دلیل مصاحبتش با قطبالدین بختیار، از خلفای
چشتیه نیز شمرده است. اقامت جلالالدین در دهلی طولانی نبود، زیرا
او نزد شمسالدین اِلتُمِش (متوفی 615)، حاكم دهلی و مرید قطبالدین
بختیار، بسیار محترم بود و از اینرو، نجمالدین صغری، شیخالاسلام
دهلی، به جلالالدین حسد برد و به او تهمت ناروا زد.
آنگاه برای تحقیق در این امر، جمعی از عالمان و شیوخ وقت در دهلی
گرد آمدند. در این محاكمه، بهاءالدین زكریا برای حكمیت تعیین شد. وی
در آغاز، نعلین جلالالدین را بوسید و در جریان محاكمه نیز بیگناهی
او را اثبات كرد؛ از اینرو، شمسالدین التتمش، نجمالدین صغری را از
شیخالاسلامی خلع كرد. جلالالدین كه بسیار رنجیده خاطر شده بود، از
دهلی به بدایون/ بداؤن و لكهنوتی رفت و به ارشاد مردم پرداخت و
پس از مدتی به پَنْدُوه در بنگال رفت و مكتب تصوفی سهروردیه را در
آنجا رواج داد و مریدان بسیاری پیدا كرد. وی در آنجا خانقاهی ساخت
كه آن را «بندر دِیوا محل» مینامند (جمالی، ص169ـ171؛ زیدی،
همانجا).
تذكرهنویسان درباره سال وفات جلالالدین تبریزی اختلاف دارند و از
اینرو، تعیین تاریخ دقیق آن مشكل است (زیدی، ص83 -84). غلام سرور
لاهوری (ج1، ص283) تاریخ آن را 642 و مسعود حسن شهاب (ص200) 641
ذكر كردهاند. مقبره او در پندوه، در قسمت شمالی بنگال، درگاه بزرگ
یا درگاه بیست و دوهزار نام دارد، زیرا درآمد سالانه املاك موقوفه
این محل، 000 ، 22 روپیه بوده است (زیدی، ص84). آیین سالگرد وفات
(عُرس) او هر سال در 21 و 22 رجب برگزار میشود (اكرم، ص303).
رسالهای به نام شرح نود و نه نام (كبیر)، درباره اسمای اللهی،
به او منسوب است (رجوع کنید به قریشی، ص8، پانویس7) .
آرامگاه او در سیلهت با استخری پر از ماهی هنوز هم معزز و محترم دانسته می شود .[28]
16)قاضی جمید الدین ناگوری : (641 م /1244 م) او با رهبران چشتی دوستی داشت و مانند آنان شیفتۀ سماع بود . وی با آنکه از همه فاضلتر بود تنها سه شاگرد داشت ، با این حال کتابهایش ، لوایح عشقیه و طوالع الشموس (شامل 99 اسم از جمله اسماء الله ) در میان صوفیان قرون وسطی بسیار ارجمندبود.
رشته اصلی سهروردیه از مولتان و آکچه امتداد یافت . از جمله مریدان بهاءالدین سیدی بود اهل بخارابنام جلال الدین سرخ.که دارای پسری بود که مرید رکن الدین نام داشت و در آکچه اقامت گزید که پسرش جلال الدین حسین بسال(707 ه /1308 م) در آنجا تولد یافت .
17)جلال الدین :جلال الدین در طلب علم حدیث و دیگر علوم دینی به سراسر جهان اسلام سفر کرد و دیری نپاییدکه جهان گشت لقب گرفت .او شصت و سه مراتبه حج گزارد و بر علاوه او در یکی از سفر های بیشمارش در دهلی که طی آن فیروزشاه را نیز می دید از چراغ دهلی خرقه ستانید و به این ترتیب با چشتیه ارتباط بر قرار کرد .
او مردی فعال و خستگی نا پذیر بود که کتابهایی را در بارۀ سنت نبوی تألیف کرد و این فعالیت نفوذ روحانی او را در ملتان و سند بحدی رسانید که لقب افتخاری مخدوم جهانیان را حاصل کرد . نفوذ معنوی او در سند به او توانی بخشید که به هنگام اردو کشی فیروزشاه به تهته میان فیروزشاه و جم سندکه مخالف وی بود آشتی بر قرار سازد .
بطور کلی ، مخدوم جهانیان با شریعت گرا ترین اولیا در سرزمین هند و سند بحساب می آمد .او با گذشت زمان به محقق و شیخ کاردان مبدل گشت . او با داشتن نفسی مسیحاگونه اکثر مریضان را باعث شفا از مرض میشد [29]
18) دراویش جلالی آکچه :بوجود آمدن رشتۀ دیگری از بخارایی های اکچه نیز شگفت انگیز است . به نظر میرسد که نسب دراویش جلالی به جلال الدین سرخ بخاری میرسد [30] ولی آنچه نزد تاریخ صوفیان هند بملاحظه میرسد این است که صوفیه ، آنها را به بد دینی و رسوایی بی شرع (خارج از شریعت) ملزم میسازند.اینان و صورت آنان در ایران ، خاکساریها ، شیعه و از اعقاب متأخر بخارایی های آکچه هستند.
19) شرف الدین یحیی منیری درفیروزیه شاخۀ از کبرویه بیهار: سلسلۀ کوچک دیگر که با این حال در دوره پادشاهی تغلق در بیهار نفوذ بسیار داشت «فیروزیه» شاخه ای از کبرویه بود.بزرگترین این سلسله « شرف الدین یححی منیری» (782 ه /1380 م)است که مانند خسر خود «ابوتوئمه سونار گوانی » (sonargoan)عالم بر جستۀ در علم حدیث بود و در این علم شاگردانی جندی داشت .
شرف الدین مخدوم الملک کتابهایی تصنیف کرد بهر ارشاد از قبیل تفسیری بر« آداب المریدین» شیخ «نجم الدین سهروردی» اما مهم ترین اثر وی مجموعۀ نامه های اوست و از آن جمله مکاتبات صدی، که شامل یکصد نامه است در باره اصول زندگی عارفانه ، از این نامه ها در دوره مغول در مدرسه ها استفاده میشد ، اکبر و اورنگ زیب ، هر دو نفر ، به آنها علاقه مند بودند. نامه های وی از نوع متون عرفانی است که حتی خواننده امروزی نیز میتواند از آن بهره برد زیرااین مقالات او را له معضلات پر پیچ و خم اصطلاحات فنی نمی کشاند و صرفاً بر عشق حق و خدمت خلق تأکید دارد :
«نماز و روزه و عبادات مستحب بجای خود نیکوست اما نه چندان که دیگران را شاد کنی .» شرف الدین که مانند چشتیها ی قدیم خدمت دولت را «زنار آهنی » میدانست هنوز هم در بیهار معزز و محترم است و اهمیت او از این واقعیت آشکار میشود که وی دست کم نهُ مجموعه ملفوظات را تقریر کرد .
20)قلندران حیدریه هند: همچنانیکه سلسله های بزرگ طریقت در هند در زمان سلطنت فعال بودند ، قلندران عجیب و اعضای بی قرار فرقه حیدری در پایتخت و ایالت های هند ظاهر شدند که گلو بند ها و دست بند های آهنین بر خود می بستند . اینان با رفتار غیر متعارف و خواست های لجام گسیخته خود ، گاهی آرامش مردم و صوفیان جدی را برهم می زدند .«ناشایستگی آنان به این نیت بود که فضای احترام آمیز پیرامون شیخ صوفی ارشد را مشکوک سازد.[31]
دو تن از اولیا که لقب قلندر داشتند شهرت خاص یافتند – یکی شاعری است از محیط چشتیه بنام «بوعلی قلندر»
21) بو علی : «قلندر چشتی که در ریاضت نفس و عشق و اشتیاق اسوه زمان خود بود .وی از عارفان و شاعران شبه قاره هند میباشد .قلندر لقب او بوده و او را قطب ابدال نیز دانسته اند .زادگاه او را با کمی اختلاف پانی پت گفته اند .سلسله نسب وی با چند واسطه به ابو حنیفه نعمان بن ثابت کوفی متوفی(150ه) میرسد.پدر او را برخی اشتباهاً فخر الدین عراقی شاعر مشهور و صاحب لمعات دانسته اند در حالیکه پدر وی سالار فخر الدین عراقی است .سالار فخر الدین عراقی از موطن خود در نواحی کرمان به هند مهاجرت کرد و در شهر پانی پت اقامت گزید .بو علی در سال( 602 یا 605ه) از مادری بنام بی بی حافظ جمال ، خواهر شاه محمد کرمانی از اسلاف شاه نعمت الله ولی بدنیا آمده است او گاه در کرنال و گاه در پانی پت سکونت داشته است . بعد از گذشتاندن تحصیلات مقدماتی در پانی پت، برای ادامۀ تحصیل به دهلی رفت و در همانجا نیز به تدریس و ارشاد دینی مشغول شد[32]. او سپس به پانی پت رفت و به ارشاد خلق و تبلیغ اسلام پرداخت .
بو علی از اثر جذبه های معنوی از اشتغال به درس و بحث چشم پوشید ، کتابها را در آب انداخت و قلندری پیشه کرد ، به ممالک مختلف سفر کرد و از عرفا و بزرگان مختلف کسب فیض کرد .
او مدتی در قونیه از محضر شمس تبریزی و مولانا جلال الدین محمد خداوندگار بلخ استفاده کرد و از آنان خرقه گرفت . او بر سه سنت صوفیانه کم خوردن - کم گفتن –کم منام – و چهارمی را که عبارت از( تجمل ستم مردمان) و انگاه که مولانا جلال الدین محمد بلخی زاهد کسی را میخواند که طالب رحمت است و عاشق را طلب زحمت ، بو علی قلندر بانگ بر می آوردکه :
راه زاهد نیست جز راه صفا راه زاهد نیست جز کام نهنگ
به گفته عبدالحق دهلوی در اخبارالاخیار او در نامه هایش به زبان عشق پر شور ، مهر و محبت ، علم جامع معنوی و شهادت به وحدانیت اللهی ، دست کشیدن از دنیاوپرداختن به آ خرت و عشق پروردگار سخن میگوید .
او در پانی پت از اثر مساعی دوامدارش عده زیادی را به اسلام دعوت و در نتیجه بسیاری از هندوان رابدین اسلام مشرف گردانید .
او در اواخر عمربیشتر در حالت سُکر و استغراق قرارداشت و در رمضان سال (223یا224ه ) وفات یافت و در کرنال دفن گردیداما بعداً جسد او را به پانی پت نقل دادند .
از این رو در هر دو جا زیارتگاه مردم است .
درباره سلسله طریقت بوعلی قلندر گزارشهای متفاوتی هست؛ بعضی وی را با چند واسطه، پیرو قطب الدین بختیار اوشی کاکی (متوفی ۶۳۴)،میدانند و برخی پیرو( شیخ نظام الدین اولیا بداؤنی (متوفی( ۷۲۵) دانستهاند. بنابراین گزارشها، او از مشایخ سلسله چشتیه است، و شاخهای از سلسله چشتیه به نام قلندر شاهی را به او نسبت میدهندبه روایتی دیگر، از طریق شمس تبریزی، مرید (شیخ قطب الدین ابهری (متوفی ۵۷۷)، جانشین ابونجیب ضیاءالدین سهروردی، بوده است اما صحت هیچکدام از این اقوال به اثبات نرسیده و وی گویا به سلسله خاصی تعلق نداشته است.
همچنین او به طریق اویسی از رسول اکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم و حضرت علی (رض)کسب فیض کرده است. به گزارش برخی تذکره نویسان و مورخان، بوعلی قلندر با برخی صوفیه آن دوره، مانند لعل شهباز قلندر، ضیاءالدین سنامی، شمس الدین ترک پانی پتی و شیخ جلال الدین کبیراولیای پانی پتی مصاحبت و ملاقات کرده است.وی با امیر خسرو دهلوی نیز اشعاری رد و بدل میکرد. علامه محمد اقبال لاهوری در آثار خود مخصوصاً مثنویات اسرارخودی و رموز بی خودی بارها از بوعلی قلندر و مقام روحانی او یاد کرده و از اشعار وی بهره جسته است. بوعلی قلندر در نظم و نثر پارسی استاد بود. او در شبه قاره هند، اولین شاعری است که در نعت پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم شعر گفته است و در اشعارش «شرف»، «بوعلی» و «قلندر» تخلص میکرد .
مهمترین
تألیفات
منظوم
او به این قرار است:
دیوان،
مجموعه قصاید،
غزلیات و رباعیات
به
فارسی
که به
زبان اردو
و
پنجابی
نیز
ترجمه
و
چاپ
شده، و
حبیب الله مظهر نظامی
و
شیخ «عطا محمد نظامی»
شرحی
به
عنوان
«مفتاح
الغیب»
بر آن نوشتهاند .سه
مثنوی
به فارسی که آنها را
شبیه
مثنوی مولوی
و به همان
وزن
سروده
و گاه
ابیاتی
از آن و همچنین از مثنوی
منطق الطیر
عطار
را تضمین کرده است.
مجموعه اشعار فارسی او با نام
کلام قلندری
در
حیدرآباد دکن
چاپ
شده، و مثنوی سوم این مجموعه با
نام«
گل و بلبل»
به
تصحیح،
تحشیه
و
مقدمه
«ساجدالله
تفهیمی»
و همچنین در«
گنجینه عرفان»
به چاپ رسیده است
بوعلی قلندر تألیفاتی
منثور
نیز درباره
تصوف
دارد، از جمله
مکتوبات،
به فارسی، مجموعه
۱۱۲
نامه
به یکی از
مریدانش
به نام
اختیارالدین،
درباره
حقایق
توحید
و ترک
دنیا،
طلب
آخرت،
محبت
مولی
و
اختیار
توکل
و
تفرید
و چند نوشته دیگر که تنها نام آنها در منابع آمده است.
برخی از پادشاهان سلسلههای مملوکیه، خلجیه و تَغلَقیه ( تُغُلقیه ) هند نزد وی حضور یافته به او اظهار ارادت میکردند).«او را از جمله صوفیان ملامتی نیز خوانده اند، چرا که اهل رضا، بود ولقب او به قلندر اشارت است به روش زندگی خلاف ، معمول وی که بنا بر اقوال در جامه سرخ پوشیدن و استفاده او از مواد مخدر و مکیف ظاهر میشد . شعری فارسی منسوب به او، جام ، کنایه شعری ،رقص ، یعنی رقص عارفانه در اتش و بر سر دار را در بر دارد .»[33]
نمونه ای از مثنوی شاهبازقلندر:
مرحبــــــــا ای بلبــــــــــــل باغ کهن از گل رعنا بگو با ما سخن
غزلیات عارفانه وی :
گر عشق نبودی و غم عشق نبودی چندین سخن نغز که گفتی که شنیدی
گر عشق نبودی بخدا کس نرسیدی حسن ازلی پرده ز رخ بر نکــــــــــــــــشودی
من مست خرابات نمازی که گزارم در وی نه قیــــامی نه رکوعی نه سجودی
ای بو علی این دو جهان پاک بسوزی آنـــــــــــدم که بر آری ز دل سوخته دودی
21)لعل شهباز قلندر:
سید عثمان معروف
به لعل شهبازقلندر از مشایخ طریق چشتیه بوده است .قاسم صافی درمقاله "عارف
سخنور فارسی در سند"درباره عثمان مروندی نوشته است:
«سید عثمان
مروند ملقب به لعل شهباز قلندر(م673 ه.ق)در جوانی از ایران (خراسان)به
هندوستان رفت و پس از تحصیل همراه شیخ بهاءالدین زکریا مولتانی ،شیخ فرید
الدین گنج شکر و شیخ جلال الدین بخاری علمای سهروردیه مولتان ، نواحی مختلف
هندوستان را سیاحت کردو سرانجام در سهوان یکی ازقدیمترین مناطق سند اقامت
گزید و درسخانه های علم عرفان دایر کرد . و سرانجام به اشاعه دین اسلام و
ترویج زبان فارسی پرداخت و منطقه را به مرکز فرهنگی و عرفانی تبدیل کرد. به
گونه ای که هرکس از قوت کلام او سرمست می شد و در دریافت مبانی دینی و
اخلاقی و افزایش دانستنیها و دانایی تاثیر شگرف می گرفت .نفوذ دیگر شهباز
قلندرکه بسیار چشمگیر بوده است ، تاثیر او روی خوانندگان معروف بوده است
.
علاقه و ارادت سماع گرانان به
شهباز مایه عزت سرافرازی و شهرت آنان و معروفیت بیشتر قلندر شده است .
خواننده ای سراغ نمی توان یافت که بدون ذکر شهباز قلندر در قوالی و سرودها
به شهرت نائل شده باشد . » عنوان لعل شباز خودحاکی از مقام والای اوست.زیرا
لعل گوهری پرارزش و شهباز شاهین بزرگ ،باز یا بهترین نوع باز (باشه) به
حساب می آید.[34]
در سایر منابع او را اینطور ستوده و شناسانده اند
سيد عثمان مروندي هراتي سندي ( م در حدود 973 ه ) . مروند يا ميمند قريه از ناحيه هرات بوده كه اصل عثمان مي باشد . در سال 949 ه به ناحيه سيوان در سند آمده و در همينجا به ارشاد و اصلاح خلق خداوند پرداخته اند . بعضي از تذكره نويسان ايشان را بصوفيه ملامتيه نسبت داده اند . در عرف عامه ايشان بنام (( لعل شاهباز قلندر )) شهرت دارند . ايشان معمولا” لباس قرمز را زيب تن مي ساختند . مزار ايشان در ناحيه تته ( سند ) كه بوسيله بسياري از ارادتمندان بنا و تعمير شده ، زياتگاه بسيار مهم مردم خاص و عام تلقي ميشود . اشعار متعدد منسوب به وي در تذكره و تاريخ ها ديده مي شود و از آن جمله است :
رسيدم من به دريائي كه موجش آدمي خوار است
نه كشتي اندر آن دريا نه ملاحي عجب كار است
شريعت كشتي اي باشد ، طريقت بادبان او
حقيقت لنگري باشد كه راه فقر دشوار است[35]
چو آبش جمله خون ديدم بترسيدم ازين دريا
بدل گفتم : چرا ترسي گذر بايد كه ناچار است
ندا از حق چنين آمد مگر ترسي ز جان خود
هزاران جان مشتاقان در اين دريا نگونسار است
[1]
بر
نی، فتاوای جهانداری، منقول در:
k.a.nizami,religion and politics introduction by m.habib,p..
[2] ماری شیمل ، «ظهور و دوام اسلام در هند .
[3] ماری شیمل «ظهور و دوام اسلام در هند » ،
[4] مقامات بهاءالدبن نفشبند ، چاپ سنگی ، طبع پشاور
[5] ماری شیمل، ظهور و دوام ...، پیشین ،صص 3.
[6] محمداکرام ، آب کوثر ، لاهور 1990، ص 213ـ217؛
[7] محمدبن کمال الدین بختیار کاکی ، دلیل العارفین ، ترجمة اردو، در هشت بهشت ، لاهور 1957، ص 1ـ53؛ تاریخ ادبیات مسلمانان پاکستان و هند ، ج 3، لاهور 1971، ص 135ـ 138، 140ـ142؛
[8] داراشکوه بابری ، سفینة الاولیاء ، ترجمة اردو، کراچی 1959، ص 130ـ131؛
[9] عبدالحق دهلوی بن سیف الدین لاهوری ، اخبارالاخیارفی اسرار الابرار ، ،چاپ سنگی بمببی،صص، ص 24ـ25)
[10] عبدالحق بن سیف الدین عبدالحق لاهوری ، اخبارالاخیارفی اسرار الابرار ، دهلی[ ب ، ت] ؛ فریدالدین گنج شکر، فوائدالسالکین ، ترجمة اردو، در هشت بهشت ، لاهور 1957، ص 1ـ29؛ خلیق احمد نظامی ، تاریخ مشایخ چشت ، دهلی 1953،صص،150ـ157.
[11] فریدالدین گنج شکر، فوائدالسالکین ، ترجمة اردو، در هشت بهشت ، لاهور 1957، ص 1ـ29؛ خلیق احمد نظامی ، تاریخ مشایخ چشت ، دهلی 1953،
[12] محمداکرام ، آب کوثر ، لاهور 1990، ص 213ـ217؛
[13] کیهان اندیشه اندیشه ، شماره بیست و چهارم ؛ ظهور و دوام ...پیشین ص 130.
[14] عضو سازمان مذهبی تروریستان هندی که افراد را خفه میکردند .ایشان در سالهای 1830 -1840بدست انگلیسها قلع و قم شدند.
[15] Nizami Religion and Politics, p, 20.
[16] ظهور و دوام ... پیشین رک: Nizami, Lc.p.219
[17] ماری شیمل ، ظهور و... ، پیشین ، رک: اکرام ؛ ار مغان پاک ،ص108
[18] رک :Zubaid Ahmad The contribution of Indo-Pakistan to Arabic Literature . ed. Lahore, 1960 P.96
[19] «برنی»، تاریخ فیروز شاهی ،ص343 به بعد.
[20] Ahmad Ali Twilight in Delhi 2ndad Oxford, 1966 page 146.
[21] اکرام ، ارمغان پاک،ص124(هردو شهر)؛ کتاب المغازی اثر واثدی ،اخلاق ناصری نصیر الدین طوسی،
[22] اکرام ، پیشین ،ص150
[23] همان " "
[24] اکرام ، پیشین ،139رياطوطی نامه کهن ترین نسخه خطی بصورت تمام رنگی در موزه Cleave Land
[25] ظهور و دوام ...، پیشین ؛رک:Nizami,L.cL P.219
[26] ظهور و دوام ، پیشین ؛ رک:ارمغان پاک،ص108.
[27] دیوان عراقی ، غزل شماره 98.
[28] منابع: محمد اكرم، آب كوثر ، لاهور 1990؛ حامدبن فضلاللّه جمالی، سیرالعارفین ، دهلی 1311؛ حسنبن علی حسن دهلوی، فوائد الفؤاد: ملفوظات خواجه نظامالدین اولیاء بدایونی ، تصحیح محمد لطیف ملك، چاپ محسن كیانی، تهران 1377ش؛ شمیم محمود زیدی، احوال و آثار شیخبهاءالدین زكریا ملتانی ، راولپندی 1353ش؛ عبدالحق دهلوی، اخبار الاخیار فی اسرار الابرار، چاپ محمد عبدالاحد، چاپ سنگی دهلی 1332؛ غلام سرور لاهوری، خزینة الاصفیا، كانپور 1332/1914؛ علیبن سعد قریشی، خلاصة الالفاظ جامع العلوم: ملفوظات حضرت سیدجلالالدین بخاری اچّی ملقب به مخدوم جهانیان ، چاپ غلام سرور، اسلامآباد 1371ش؛ لعلبیگبن شاهقلی سلطان لعلی بدخشی، ثمرات القدس من شجرات الانس ، چاپ كمال حاج سیدجوادی، تهران 1376ش؛ مسعود حسن شهاب، خطه پاك اوچ ، لاهور1367.
[29] Jafar Sharif/Herclots, Islam in India P. 259.
[30] ظهور و دوام ... پیشین ؛ رک:R.Gramich,Die SchiitschenDerwischorden, Teil L, Die Afiit P67
[31] ظهور و دوام ...، پیشین
[32] حمد علی خیرآبادی، قصر عارفان، ج۱، ص۱۷۱ چاپ محمد باقر، لاهور
[33] ماری شیمل ، ظهور و دوام اسلام در هند ، پیشین ،ص 111؛ رک:A facetious account in Richard f. Burton, Sind revisited, N 185-163, S.a.Peter Maynes amusing description in saints of Sind, Landon, 1956.
[34] محمد و سلمان ، ویلاک «بیا در کنار هم باشیم» ،1390.
+++++++++++++++++++++++++++++
سیرو انکشاف مذهبی و فرهنگی مسلمانان
پس از جهانکشایی مغول
بخش نودم قسمت -3
مولانا جلال الدین محمد خداوندگار بلـــــــــــــخ
در صد هزار سال به کنج دلی رسد*در آسمان عشق بدین سان تاره ای
عناوین:
1. زندگینامه مولانا جلال الدین محمدبلخی
2. روزگار کودکی و مهاجرت
3. تحصیلات در سرزمینهای شام
4. وسعت و عمق دیدگاه مولانا جلال الدین
5. نظریات دیگران در باره مولانا
6. تألیفات در باره مثنوی
7. ملاقات با شمس
8. شمس تبریزی در مقام سخن
9. نورزایی (اشراق)
10. ملاقات در خلوت
11. غیابت شمس
12. جهان بینی شمس
13. صلاح الدین زرکوب قونیه
14. مولانا حسام الدین چلبی
15. عبور به ماورای شعر
16. مثنوی معنوی
17. مثنوی شرح تبتل تا فنا
18. راد مردی و شجاعت(مولانا )
19. جلال الدین مایه ی از عشق
90- (3) 1.زندگی نامه:
ما از زندگی نامه و تاریخ پر بهار و ایثار گر مولانا جلال الدین محمد (خداوندگاربلخ) از آنجایی آغاز میکنیم و به آنجایی خاتمه میدهیم که تمام بُعد های اندیشه وی را در بر داشته باشد و علاوه برآن بخاطر آشکاراشدن افکار و آراء این مرد کریم و بزرگ میکوشیم تا اضافه تر به مثنوی و سایر آثاربازمانده از مولانا جلال الدین محمد بلخی استناد جسته شود، تا بُعد های علمی معنوی وی اضافه تر افاضه شود.
1. نَسَب مولانا را اینطور ثبت کرده اند:«محمد بن بهألدین بن محمد بن حسین بن احمد الخطیب بن محمود بن ثابت بن مسیّب بن مطهر بن حماد بن عبدالرحمن بن ابو بکرصدیق(رض).
2. تولدش در بلخ در ششم ماه ربیع الاول سال 604 هجری بوده است .
3. نقل شده است که از پنج سالگی بخود داری و تأدیب نفس پرداخته است.
4. ملاقات او با شمس تبریزی و علاقه مند شدن مولانا بمقام عرفان ، شمس ازنظر تاریخی مدارک فراوانی دارد که در جایش به تفصیل می پردازیم. می گویند انقلاب روحی مولانا معلول همان ملاقات بوده است ولی معلوم است که شمس تبریزی در تمام دوره زندگی اش تنها با جلال الدین ملاقات نکرده است ، بلکه اشخاص فراوانی را دیده بود، اما این جلال الدین بود ه است که استعداد فطری او با معلومات و آمادگی قبلی او چنین تلاطمی را مقتضی بوده است.
5. با اینکه مطالب همه جانبه و همگانی زیادی در مثالها و داستانهای مثنوی دیده میشود وجود آن مطالب کشف میکند که او حقیقتاً بهر جمعیتی نالان شده و جفت بد حالان و خوشحالان گشته است با اینحال از دوران کودکی ، جوانی و میان سالی در اوحرکات خلاف اخلاق و مخالف روش اسلامی در تواریخ ثبت نشده است. او در «مثنوی »بعضی از داستانها را بقسم افسانه نقل میکنند که احتمال ساختگی در آنها زیادتر از احتمال واقعیت آنهاست ، و اگر هم فرض کنیم که بعضی از داستانها صحت داشته باشند ، میدانیم که این مرد نه دعوی اولوهیت داشته است و نه ادعای پیغامبری ، بلکه در موارد فراوانی در مثنوی اعتراف به در راه بودن خود میکند ، بهمین جهت نمیتوان گفت :جلال الدین معصوم بوده است ، ویا خطا کار . زیرا انسانها جائزالخطا بوده ، خطا و اشتباه در فرزندان آدم ، همواره و در همه افراد جز پیغامبران (صلوات الله علیهم)حق وجود داشته است .
6. در بارۀ ریاضتها و شب زنده داریهای مولانا مطالب زیادی نوشته شده که مجموعاً دلالت میکند که این مرد تنها به لذت داشتن یک مشت مفاهیم علمی و عرفانی و سپس منعکس ساختن آنها در اذهان افراد شایسته قناعت نه ورزید، بلکه خود در سیر و سلوک گام های محکی برداشته است.
7. وفات مولانادر سال 672 هجری درشهر قونیه ترکیه اتفاق افتاد وآرامگاهش نیز در همانجاست.
90-(3)2.روز گار کودک ی و مهاجرت:
پدر مولانا جلال الدین میگفت به فرزندش در پنج سالگی انواع مکاشفات غیبی و مشاهدات نورانی بوی عارض میشد که از این سن وی با «غیبیان » ارتباط داشته است .
در آن سالهای کودکی که جلال الدین در بلخ و وخش و سمر قند با خانواده بسر می برد به مدرسه می رفت علم خواندن نوشتن ، قرآن و تجوید ، خط وحساب را تعلیم می گرفت .و از حدیث رسول خدا (ص) و سخنان حکمت آموز ، خلفا و صحابه رانیز بوی می آموختند . او در مسافرتهای طولانی خانواده که او را از شهری بشهری با خود در سفر میداشتند (شهر های خراسان ،ماوراءالنهرو خوارزم) . خانواده ایکه جلال الدین در آن رشد میافت دارای قلمرو اخلاق و شریعت و مکاشفه بودواما در بیرون خانواده و بیرون از منزل جوی دیگری در جامعه مسلط بود که مسایل جنگ و بد امنیها و غیره را در بر میگرفت که ضمیرجلال الدین رادر ساختار زندگی اش دارای دو ُبعد میساخت و این برخورد ها و مشاهدات حالات روانی و اجتماعی مردم در حالات فکری این طفل اثرات عمیق بجا میگذاشت. او که پدرش را نهایت دوست داشت همه چیزش را در این پیوند نا گسستنی می یافت .او در همان سالهای کودکی خود آموخته بود که نماز و دعای کودکانه اش را سرشار از انس و اشتیاق و ذوق زاهدانه تجربه کند .
در این سالها بود که سلطان خوارزم عملاً با خلافت اسلامی در جنگ شد و از جانب دیگر سرزمین خوارزمشاه و خراسان آماج حمله های بی رحمانه تاتار ها به رهبری چنگیز خان در دل هر خانه و خانواده ای ُرعب و وحشت را ایجاد کرده بود و پدر جلال الدین نیز تصمیم گرفته بود تا این سر زمین را ترک گوید.
او ظاهراً قافلۀ بزرگی از زایران بلخ راکه خانوادۀ خودش جزء بزرگی از آن محسوب میشد تشکیل داده همراه با وحشت هجوم مغول در دیار شان( بلخ ، وخش و سمر قند) با اضطراب و دالهره شهر بلخ را ترک گفته و غربی ترین منطقه خراسان بزرگ را یعنی جانب نیشابور ره می نوردیدند . جلال الدین از مشاهده شهر نیشابور و گذشتۀ تابناک آن و ملاقات با شیخ بزرگ خراسان «شیخ عطار نیشاپوری» تأثیرات فراموش ناشدنی ای در وی بجا گذاشت. و این طفل خورد سال مورد اعجاب و علاقۀ شدید شیخ نیشاپور به قسمی قرار گرفت که حالت روحانی و عمق فکر و قدرت بیان او را شایستۀ آن دانست که در آینده نزدیکی ذهن تند او آتش به خرمن شیفته گان علم و عرفان زند . شیخ نیشاپور علاقۀ به این طفل خورد سال یافت و در پرتو ایمان و فراست خود دریافت که او، عالم ، فقهی و صوفی و واعظ عادی نخواهدبود. او کودک را انسان بر تر و والاتر میدید او به بهاءالدین ولد پدر جلال الدین گفت : بزودی این کودک آتش بسوختگان عالم خواهد زد و شور و غوغایی در بین پیروان طریقت بوجود خواهد آورد واز اینجاست که عطار نسخۀ از مثنوی اسرار نامه را هم که اثر دوران جوانی خود او بود به این کودک هدیه کرد.
در ادامه سفر در بغدادبهاولد و همراهان از طرف شیخ الشیوخ شهاب الدین عمر سهروردی (632ه) استقبال شد که کاروان در مدرسۀ مستنصریه بغداد فرود آمدند .او این مدرسه را تحقق رویای دلنواز خود میدانست و خود را داخل طالب العلمان می کرد و در همین جا بود که با نامهای اشعری ، حنبلی ، ماتریدی ، امام اعظم و امام شافعی آشنایی پیدا کرد و در روح او تأثیر گذاشت . بها ءولد که خود خطیب برجسته و واعظ شهیر بود در مدرسۀ مستنسریه بغداد مجالس وعظ و تذکیر برپا کرد و این مجالس به اندازۀ اعجاب آنگیز بود که خلیفه بغداد باوجودی که فارسی نمی فهمید شخصاً در آن اشتراک میکرد.
سالهای بعد مراسم حج بجا آورده شد وبعد از آن این مهاجرین خراسانی راهی جزیره و شام و نواحی شرقی آسیای صغیر ،بلاد روم که برخلاف شام و بغداد زبان فارسی که زبان گفت و شنود و نوشت و خواند بود مسافرت نمودندو در اخیر به لارنده رسیدند که مورد استقبال مردم قرار گرفتند و در این شهر بود که مردم برای پدر جلال الدین مدرسه ای ایجاد کردند.
مولانا که دراین سالها تازه پا بمراحل بلوغ گذاشته بود آموخته های خود را از قبیل قرآن ، فقه ، تفسیر ، قصص انبیاء و شعر و ادب فارسی و عربی توسعه میدادو نشانه های قدرت بیان فصاحت و بلاغت را در خود امتحان میکرد و از هر دانشی بهره می گرفت.
درسال(626ه) خانوادۀ بهاولد بنا به در خواست سلطان ترک های سلجوقی به تختگاه سلجوقیان مورد استقبال و دعوت شایان برای اقامت دائمی قرار گرفت که بعداً زمینه های مناسبی ازین استقبال بی نظیر سلطان ترک به خانواده روحانی خراسانی که از بلخ آمده بودنصیب گردید و در مدرسۀ قونیه رحیل اقامت افگند و در بار سلجوقیان که در شهر قونیه در حاشیۀ شرقی جلگۀ مرکزی آسیای صغیر واقع بود مانند عراق و خراسان و ماوراالنهر مرکز و میعادگاه شاعران ، دانشمندان ونو یسندگان فارسی زبان محسوب میشد و از دیر سال زبان فارسی زبان دیوانی و دستگاه اداری نیز بود .
این شهر واعظ جوان را که از هر حیث شباهت های با وخش و سمر قند و بلخ داشت بیاد آن شهر ها که دوران کودکی خود را در آنجا سپری کرده بود می انداخت و هر قدر که واعظ پیر بطرف پیری و ناتوانی می رفت واعظ جوان مستعد تر می شد و هر قدر صدای پدرش بخاموشی می گرائید صدای واعظ جوان رساتر ، گرمتر و تند تر میشد واز همین سبب بود که قبل از خاموش شدن صدای مولانای پیر مولانای جوان مورد علاقه وقبول و اعتماد عامه مردم و خواص شده بود.
پدر مولانا بهاأالدین ولد بلخی در ماه ربیع الاول سال (628ه) پس از اقامت دو ساله در قونیه در گذشت در حالیکه مولانای جوان بیست و چهارمین سال عمر خویش را می گذشتاند .
او پس از مرگ پدر مسئولیت کار های را که پدرش انجام میداد بر عهده گرفت ، خانواده مدرسه ، شاگردان و مریدان پدرش. او با مرگ پدرش به مهجوری سختی خودش را مواجه یافت.
مولانا با عشق فنا نا پذیر و استغراق به آنچه بحرفۀ او به وعظ و تذکیر، اویاد آور جوانی های پدرش در بلخ و سمر قند وخش و ماوراالنهر بود .او که مجال وعظ و تذکیر و پرداختن به شاگردان و مریدان را داشت الزاماً با تمام مردم شهر در تماس و نزدیکی بود و همه او را میخواستند و مورد پذیرش همگان بود.
در چنین احوالی مامای پیرسید سِّردان مولانا سید برهان الدین محقق ترمذی در سال(0629) هجری در قونیه رسید که با نزدیکی او مولانا خود را به دنیای پدرش متصل می یافت.
90-(3)3.تحصیلات نهایی در سر زمینهای شام:
سید محقق ترمذی مولانای جوان را ملزم ساخت تا در سال (630ه) قونیه را بقصد ادامه تحصیلات عالیتر که غایی ترین هدف مولانا در شخصیت علمیش محسوب میشود عازم شام شود و این سفر مولانا را در ممارست به علوم شریعت (علوم ظاهر) مستعد گردانید زیرا با ختم این دوره بود که کمال مولانا به اکمل رسید.
او در حلب بخدمت کمال الدین ابن ندیم (660ه وفات) که عالم فقه و مورخ و ادیب عصر خود بوده است و در مدرسه ای که درس میخواند (مدرسه حلاویه) یاد میشد،رسید.
او در دمشق وارد مدرسه مقدمیه شد و در مدرسه نوریه از محضر درس «جمال الدین حصیری» که از علمای بخارا بود (وفات 665ه) استفاده کرد.او بخاطریکه بمقام سلطان العلمایی پدرش دست رسی پیدا کند به علم مرده ریگ فلاسفه هم متوجه میشد ، بنا بر این به تدقیق در مباحث کلامی ، نقد و شرح اقوال و آراء امثال ماتریدی و اشعری و...را مورد دقت و الزام قرار میداد.
بدین گونه از فقه دین به فقه الله ، از حکمت شریعت ، به رموز معرفت اهل طریقت ، و از منطق علم به منطق یقین کشیده میشد ، او بعد از هفت سال ریاضت، هفت سال تحصیل ، تفکر در دمشق ، حلب وقسمت دیگر را در قیصریه ، در خانقاه یا خانه تحت ارشاد محقق ترمذی بسر آورد (630الی 637ه) که نتیجتاً بیک مفتی عالم ودر عین حال بیک سالک متعهدو موحد تبدیل گردید. اما بعد از یکسال از باز گشت مولانا در قیسریه محقق ترمذی در(638ه) در گذشت که با از دست دادن وی مولانا یکبار دیگر اندوه مرگ پدر را لمس کرد. مولانا روز بروز در حالت ترقی در ورای اندیشه های عالی خود جای و منزلتی خاص در بین کلیه اقشار جامعه ، علما، رجال حکومتی ، شاگردان و مریدان پیدا کرده بود تا اینکه حادثۀ تلاقی شدن او با شمس رخ نمود .[1]
90- (3) 4. وسعت و عمق دیدگاه مولانا جلال الدین:
بطور قطع «مولوی»از چهره های درخشان و فوق العاده ایست که قلمرو دانش و معرفت مربوط به اصول عالیۀ انسانی در خود سراغ دارد . وسعت و عمق دیدگاه جلال الدین در حقایق انسانی ، مخصوصاً از نظر رابطه انسان با ماورای طبیعت ، در حدیست که گویی موضوعاتی که در بارۀ این رابطه برای او مطرح میگردد ، اوقیانوسهای متلاطمی از حقایق ومسائل است ، اگرچه این موضوعات بجهت فرا گرفتن در روی پردۀ جهان هستی از دیدگاه انسانها محدود و نا چیز دیده میشوند، و بهمین جهت نارسایی الفاظ را در نشان دادن آنچه که در ذهن خود راجع بموضوعات میگذراند بار ها گوشزد میکند او میگوید:
من چو لب گویم لب دریا بود
من چولاگویم مراد اِلَّا بود
او میخواهد موجودات طبیعی را از کالبد های محدود آنها در آورده و واقعیات آنها را در یک واحد بر تر که بدون درک آن ، نه جهان و طبیعت شناخته خواهد شد، نه قدمی در معرفت الهی میتوان برداشت ، و با دریافت همین واحد بر تر است که گوش درون انسان میتواند اهنگ اصلی این جهان را دریابد ( یک فرد بزرگ در می یابد که هم آهنگی تمام اجزاء و شئون و قیافۀ کلی جهان در حال دریافت نهایی است، او قادر بمشاهدۀ این موضوع میشود ، که جهان با داشتن میلیارد ها موجودات در یک واحد عالی غوطه ور است و آن واحد نقطۀ تابش برای شعاع نور الهی است).
آنچه که از مطالعات و دقت کافی در کتاب مثنوی بدست می آید ، این است که این مرد بزرگ دو حالت روانی داشته است که بطور شگفت انگیزی آن هر دو را مورد بهره برداری قرار داده است:
1. حالت سیر و تکاپو در جهان هستی.
2.حالت غوطه ور شدن در الهیّیات.
از این رو جوش و خروش مولانا کوششی است برای نشاندادن رنگینی طبیعت با ماورای آن . یا نشان دادن فروغ اللهی که به موجودات جهان پرتو افگنده است.
او میخواهد حقایق جهان هستی را که انسانها در شناسایی آن از آغاز دوران علم بر آمده اند نشان دهد ، و بهمین سبب وی در موارد زیادی در حقایق و قوانین جهان (طبیعت) نظریات علمی و فلسفی بسیار عالی را ابراز میدارد . او در داستانهای خود لزوم روانکاوی که صراحتاً در داستان پادشاه و کنیزک را در دفتر اول مطرح ساخته است ، بعضی از ابیاتی که اصل تکاپوی اضداد در آن طرح شده است بقرار ذیل بیان میکند:
خار دل را گر بدیدی هر خسی کی غمان را راه بودی بر کسی[2]
و یا در دفتر اول میگوید:
زندگـــــــــــانی آشتی ضد هاست مرگ آن کاندر میان شان جنگخاست[3]
صلح اضداد است عمر این جهان جنگ اضداد است عمر جاودان
و در دفتر ششم :
آن جهان جز باقی و آزا د نیست زانکه ترکیب وی از اضداد نیست
این تفانی از ضد آید ضد را چون نباشد ضد نبود جز بقا[4]
و در بارهُ اصل اشیا که با اضداد خود شناخته میشوند در دفتر اول میگوید:
پس نهانها بضد پیدا شود چونکه حق را نیست ضد پنهان بود
پس بضد نور دانستی تو نور ضّد ضّد را می نماید در صدور [5]
وی در مورد نظریات علمی ، تدقیقی نیز داد سخن داده است:
مثلاً در مورد جاذبیت و ذرات ریز( اتمی )بطور مثال:
چون حکیمک اعتقادی کرده است کاسمان بیضه زمین چون ذره است
همچو قندیلی معلق در هوا نی بر اسفل می رود نی بر علا
همچو مقناطیس قبه ریخته در میان ماند آهنی آویخته[6]
وی در ابیات فوق بینش کیهانی خود را که قرار گرفتن زمین در میان این فضای پهناور به جهت نیروی دافعه که از اطراف باو وارد میشود که بالاخره قرار گرفتن زمین در میان فضاکه به جاذبیت کیهانی مربوط میشود به نمایش گذاشته است.
در باره ذرات می گوید:
ما رمیت از رمیت فتنۀ صد هزاران خرمن اندر جفنه ای
آفتابی در یکی ذره نهان نا گهان آن ذره بشگافد دهان
ذره ذره گردد افلاک و زمین پیش از آن خورشید چون جست از کمین[7]
با وجود ابهام و پیچیدگی که در اینگونه موارد (وجوددارد) ، بهیچوجه نمیتوان منکر شد که فعالیت ذهنی مولانا جلال الدین در اینجاها در نهایت اوج بوده است ، آن نهایت از اوج که میتواند نبوغ سر شار یک متفکر را بر نمایاند .نظیر اینگونه موارد ، مانظیرتفکر در شعر او متفکرین گذشته فراوان داریم (که موضوع بحث و تحلیل ما نیست ). مثلاً شیخ محمود شبستری در گلشن راز میگوید:
اگر یک ذره را بر گیری از جای خلل یابد همه عالم سر ا پای
و همچنان او در ارتباط با قانون احتمالات می گوید:
در صد هزار سال به کنج دلی رسد در آسمان عشق بدین سان ستاره ای
از نظر مکتب عرفانی یک جزء کوچک از موجودات جهان طبیعت میتواند از نظر دخالت در مجموع ، عظمتی مانند مجموع داشته باشد ، یا در نشان دادن قیافۀ ماورای طبیعی اشیاء جز با کل هیچ تفاوتی ندارد .
مولانا جلال الدین در تکاپوی جهان هستی بآن روبروست، مفاهیم ماورای طبیعی است که این مفاهیم بدو قسمت شناخته میشود.
1. اثبات واحد های که از پشت پردۀ هستی در روی پردۀ آن نمودار میشود مانندوحی و معجزه و امثال آنها . مولانا اینگونه مفاهیم را با بیانات جذاب و شیرین مطرح میسازد و در حقیقت هم آنها را مطابق به آنچه که در فرهنگ اسلامی است تحلیل و تفسیر میکند ، مثلاً در باره معجزه ، عالی ترین نظریه و راه اثبات آنرا بیان میکند، و ممکن بودن معجزه را با آسان ترین منطق توضیح میدهد.از این قبیل است سایر واحد های که اسلام آنها را در ماورای طبیعت مطرح ساخته است ، مانند کیفر . پاداش اخروی و سعادت و شقاوت در جهان ابدی و امثال اینها که گاهی با تفسیرهای شخصی مولانا جلال الدین همراه است .
2. مسئلۀ الوهیت است . این مسئله که عظیم ترین هدف مولانا در کتاب مثنوی است ، از جملۀ گوناگون حکمت و معرفت الهی و دریافت های ذوقی مورد بحث قرار گرفته است .در اینکه مولانا دارای روح پر از عشق به «موجود برترین» بوده است ، جای تردید نیست ، اگر کسی درین باره بخود اجازۀ شک بدهد ،یا گفته های این مرد را در کتاب مثنوی بطور شایسته درک نکرده است ، یا مبتلا به غرض ورزی است . کیست که کوچکترین گمان کند که این «ای خدا» و«یارب» ها ی که مولانا جلال الدین از اعماق روح خویش بر می آورد ، و روح هر مطالعه کننده و پژوهندۀ را حقیقتاً شعله ور میسازد ، ساختگی است؟
بلکه کوششی است برای کشف طرقی که بتواند انسانها را در هم آهنگ ساختن طبیعت و ماورای طبیعت تربیت کند، تاباشد که انسانها بتوانند از سرمایه سرشار روحی که خداوند جل علی در اختیار آنها گذاشته است ، تا حد اکثر بهره بردارند . او (مولانا) میخواهد راه های را نشان بدهد که همگان میتوانند با استعداد های گوناگون فروغ خداوندی را در همین جهان تاریک و محدود طبیعت دریابند. او میخواهد عظمت روح انسانی را که در حقیقت شعاعی از بارگاه الوهیت است برای سالکان راه حقیقت آشکار سازد و باید گفت در این راه مولانا جلال الدین به موفقیتهای عالی نایل شده است.با این بیاناتی که گفتیم این مسئله بر طرف میشود که آیا مولانا جلال الدین در روش علمی عرفانی خود بیک هدف مشخص رسیده است یا در حال تکاپو و هیجان روانی زندگانی خود را پایان داده است ؟ زیرا چنانکه در کتاب مثنوی با مطالعۀ دقیق در سرتاسر آن هدف مختصر و منحصر این مرد وارد شدن انسانها بدرک حقیقی این جمله است «انا لله وانا الیه راجعون» اگرچه در تکاپو بسوی این هدف هیجانات گوناگون دارد و تلاشهای مختلف میکند.[8]
90-(3) 5. مولانا جلال الدین و نظریات دیگران در باره آثار و افکار آن:
بدیع الزمان فروزانفر در مورد آثار وی چنین مینویسد: چنانیکه بر دیگران پوشیده نیست مثنوی مانند دیگر کتب به ابواب و فصول قسمت نشده و از حیث نظم و ترتیب مانند قرآنکریم دارد ، که معارف و اصول عقاید و قواعد فقه و احکام و نصایح پشتاپشت در آن مذکور و مطابق حکمت الهی بهم ریخته است ، و مانند کتاب آفرینش ، نظمی بخود مخصوص دارد و تابع سنن و آئین های مصنفان و مؤلفان کُتب عادی و معمولی نیست و از این رو افکار فلسفی و اصول تصوف و مبانی علوم اسلامی در مثنوی پراگنده و متفرق است . وی در مورد فهم و روح درّاک مولانا میگوید: تکرار نظر و مطالعه به اثبات رسانید که مولانا بهمه علوم و معارف که در روز گار وی معمول بوده احاطه داشته در نیروی فکرت و در بین پرده و شگاف از اینهمه گذر کرده و تا مقداری نه اندک بسوی زمان حاضر پیش آمد . و در بعضی مسایل آنسو تر هم رفته است.
میتوان گفت که کثرت مضمون و سرعت انتقال و حس تعبیر و مهارت مولانا در پیوستن معانی گوناگون با یک دیگر سبب قوی و عامل نیرو مندیست که اعجاب و حیرت خواننده را چنان بر می انگیزد که بی اختیار در پی گویندۀ حیرت انگیز مثنوی میرود.» [9]
نظریه عباسی در بارۀ الهی نامه سنایی و مثنوی:
عبدالطیف عباسی بن عبدالله عباسی در آغاز قرن یازدهم هجری می زیست و کتاب مثنوی را روی هشتاد نسخۀ خطی تصحیح و تنقیح و مقابله نموده است .او در دیباچۀ که به شرح حدیقه نوشته است در مورد مثنوی و حدیقه اینطور اظهار نظر نموده است:«و آنکه بعضی مضامین حدیقه در مثنوی یافت میشود بخاطر بعضی عیب جویان فضل دشمن ، حقیقت نا شناس می رسد که حضرت مولوی از حدیقه اقتباس و اخذ کرده اند ، این معنی را در حق بینوایان عالم معنی و صاحبان بضاعت مزجات و مفلسان راه فضل و کمال توان اندیشید ، گنجوران خزاین دانش و هنر و قادر طبعان ملک حقیقت و مجاز را به سرقه و اقتباس نسبت کردن کمال بی خبری و بیخردی است بر حسب قال بعضی قیاس کنند که رتبۀ شعری حدیقه نسبت به کلام فصاحت نظام مثنوی ارفع و ارجع میباشد ، بی تکلف در حدیقه شعری هست که یک بیت آن کوله بار صد دیوان است و از غایت بلندی دست ادراک هیچ ذی اداراکی بشرف بیان آن نمی رسد و این مضمون:
نکتۀ گفته ام که تالیفی است سخنی رانده ام که دیوانی است
در حق آن صادق می آید: اما چون نظر به حال و قال حضرت مولوی شود ، گنجایش تفرقه و تمیز درین دو رتبه نیست و از عالم( لانفرق بین احد من رسوله) تفرقه میان حالت این دو بزرگ که بیشک ایشان را پیغامبران ملت سخنوری توان گفت مشمر کفر در اضلال است ، اما میتوان میانۀ این دو کتاب (عموم و خصوص مطلق) قرار داد که مثنوی اعم مطلق میباشد و حدیقه اخص زیرا که آنچه که در حدیقه است در مثنوی بشرح وبست تمام یافت میشود وآنچه در مثنوی است در حدیقه جز بطریق اجمال و ایجاز نتوان یافت پس سزاوار است اگر حدیقه را به مثابۀ متن دانیم و مثنوی را شرح آن.
واگر بگوئیم طرف قال و رتبۀ شعری حدیقه رجحان دارد و جانب حال مثنوی اقوی میباشد هم خالی از جرئت و جسارت نیست. و غایت مافی الباب اینقدر میتوان گفت که طرف صحو حکیم غالب بود و جانب سکر راجح آن صحو در حقیقت عین سکر است . »[10]
نظر خود مولانا درباره مثنوی:
کسی که خود ارغنون بهشتی راساخته وخود آنرا نواخته و خواسته است با نواختن آن جانهای مردم را نوازش کند و دلها را بر انگیزد و این نغمه آسمانی را جهانی و جاودانی گرداند آنرا خود نردبان معراج حقایق میداند:
نردبان آسمان است این کلام هر که زین در می رود آید پیام
نی ببام چرخ کو اخضر بود بل به بامی کز فلک بر تر بود
بام گردون را از او آید نوا گردشش باشد همیشه زان هوا
اینسخن همچون عصای موسی است یا بمانند فسون عیسی است
آب نیل است این حدیث جانفزا یاربش در چشم اعدا خون نما
همچو قرآن مثنوِی ما ز دل هادی بعضی و بعضی را مضل
تو ز دوری دیدۀ چتر سیاه یک قدم پاپیش نه بنگر سپاه
تو چو دوری می نبینی غیر گَرد اندکی پیش آ ببین در گرد مرد
چون شنیدی اندرین جوآب هست کور را تقلید باید کار بست
تو فرو بر مشک آب اندیش را تا گران بینی سَبوی خویش را
گر نبیند کور آب جو عیان لیک داند چون سبو بیند گران
پس بدان کاب مبارک ز آسمان وحی دلها باشد و صدق بیان[11]
90 (3) 6.اهمیت مثنوی:
نشانۀ بزرگی و عظمت مثنوی از این چه خواهد بود که در این عرصه هفتصد سال که گویندۀ آن از خاکیان گسسته و با افلاکیان پیوسته است ؛ این کتاب همیشه شمع بالین صاحبدالان و سر چشمۀ الهام بالغ نظران بوده است .
مثنوی همیشه در حلقۀ مناجاتیان ، در خانۀ خراباتیان ، در بلاد ترک و ایران ،افغانستان، پاکستان و هندوستان ، ترکمنستان و ازربایحان، عربستان و مصر وشام مورد خوانش و پذیرش اهل علم و اهل دل بوده ، چندین شرح و تفسیر به این کتاب نوشته شده و عرفای بزرگ و عرفانیان به تفسیر آن پرداخته اند ـ در کابل ، در کندهار ، در بدخشان و تخارستان ، در پنجشیر و اندر اب ، در غزنه و کناره های سند واباسین دهلی،در این طرف و آن طرف آمو ، خاصه در بلخ و هرات هنوز این کتاب پس از نماز بامداد وپاسهای از شب در حلقات ذکر خوانده میشود و جایی نیز آئین سماع مولوی نوای نی آنرا بدرقه میکندو علماو روحانیان در مساجد و خانقاه ها و مدارس آنرا درس میدهند و مطالعۀ این شهکار بشری را سرمایه و سود آنجهان میدانند . شرحها و انتخابهای که در مرور این هفتصد سال از مثنوی معنوی به السنۀ مختلف شده ، هنوز کاملاً استفاده نگردیده .
کتبی که در ذیل ار آن نام برده میشود از روی رساله، جناب احمد آتش استاد ادبیات فارسی در استانبول و فهرست مجلۀ تربیت و کشف الضنون حاجی خلیفه و سایرین تدوین شده ، اما باید اعتراف کرد که در این مختصر نیز تمام آن شروح استیعاب نشده است و این امر نیز عمری میخواهد و فراغی و تتبعی و تحقیقی :
گر بگویم شرح این بی سر شود مثنوی هفتاد من کاغذ شود[12]
90 (3) 6. تالیفات در باره مثنوی:
1. شرح حسین خوارزمی موسوم به جواهر الاسرار ،که در 835ه تالیف شده است.
2. رسالۀ نائیه، تالیف مولانا یعقوب چرخی عارف و صوفی بزرگ افغانستان (581ه).
3. شرح علاءالدین علی بن مجدالدین محمد شاهرودی(875ه).
4. شرح سید نظام الدین محمود شیرازی ملقب به داعی(867).
5. لباب الالباب مثنوی، تالیف ملاحسین واعظ کاشفی سبزواری مدفون در هرات(875ه).
6. رسالۀ نائیه ،نورالدین عبدالرحمن جامی عارف بزرگ هرات متوفی(898ه).
7. مفتاح التوحید، ضیاءالدین عمر شاشی(894ه).
8. شرح ضیاء الدین عمر دده(معروف به روشنی ،) متوفی (892ه).
9. ازهار مثنوی، تالیف علاءالدین یحی واعظ شیرازی( شرح احادیث و آیات و الفاظ مشکله مثنوی،(902ه).
10. مثنوی شاهدی اثر ابراهیم دده( که مثنوی مولانا را در سه صد بیت از مولانا وسه هزار بیت از خودش تضمین کرده است) شاهدی در سال 937وفات یافت.
11. عبدالوهاب بن جلال الدین همدانی معروف به بصاوی(948ه).
12. کاشف الاسرار ظریفی، چلبی(942ه).
13. کتاب مصلح الدین، مصطفی سروری،(969ه).
14. کتاب یوسف دده، موسوم به سینه چاک(983ه).
15. ثواقب محمود مثنوی خوان، (998ه)
16. کتاب شمعی، (1002ه).
17. فاتح الابیات، شیخ اسماعیل رسوخی ، مولوی انقروی معروف به دده،(1042ه).
18. مکاشفات رضوی، تالیف شیخ محمد رضا،01049ه).
19. جواهر الاسرار ،ساری عبدالله، متخلص به وحیدی،(1071ه).
20. یفاتح المعانی،سید عبدالفتاح حسینی عسکری.
21. لطایف المعنوی، من حقایق المثنوی ، تالیف عبدالطیف عباسی (1043ه).
22. اسرار نامه،معین الدین عبدالله خویشکی(1037ه).
23. روح المثنوی،محمد افضل الله آبادی معروف به ثابت(1124ه).
24. شرح مثنوی،ولی محمد اکبر آبادی (1140ه).
25. فتوحات معنوی،ملا عبدالعلی ملقب به بحر العلوم(1140ه).
26. مظهر الاشکال فی بیان لغات مثنوی،محمد شعبان زاده(1112ه).
27. روح المثنوی،اسماعیل حقی بروسوی(1127ه)
28. مخزن الاسرار،عبدالغنی بن اسماعیل نابلسی(1143ه).
29. سفینۀ نفیسه،شیخ مصطفی (1148ه).
30. کتاب سعدالدی سلمان بن محمد(1102ه)
31. اسرار دده(1211ه)
32. المنهج القوی بطلاب المثنوی،(؟) (1230ه).
33. شرح ایوب لاهوری،(1266ه)
34. کتاب ملاهادی سبزواری،(1290ه)
35. رقیق المختوم،تالیف میرزا محمد عزیز(؟)
36. مفتاح العلوم ، شرح مثنوی(؟)
37. بوستان معروف، شرح اردو(؟)
38. شجرۀ معرفت، اردو(؟)
39. مرآت المثنوی ،(؟)
40. رسلۀ احمد آتش، ترکیه (در شرح نی)
41. زندگانی ، آثار مولانا ، استاد بدیع الزمان فروزان فر.
42. تعلیقات بر مثنوی، استاد جلال الدین همایی.
43. تفسیر معنوی بر دیباچۀ مثنوی، محمد حسین کاظم زاده (1334ه)
44. تراجم پشتو مثنوی، کابل انجمن پشتو.
45. مشکلات الحاجات، متأخر قندهاری.
46. گلدسته عشق، عشق نامه مثنوی ، تألیف احمد علی کهزاد مؤرخ شهیر افغانستان.
47. مناقب العارفین، شمس الدین افلاکی هم عصر با مولانا.
48. منافب مولانا ، نور لدین عبدارحمن جامی.
49. رسالۀ فریدون سپه سالار، هم عصر با مولانا.
50. شرح حال و زندگی مولانا ،بدیع الزمان فروزانفر در رسالۀ علی دشتی در مورد مولانا.
51. سوانح مولوی، رومی ، تالیف علامه شبلی نعمانی.
52. شرح مثنوی شریف ، استاد بدیع الزمان فروزان فر1373ه.
53. نقد تحلیل و تفسیر مثنوی جلال الدین محمد بلخی،محمد تقی جعفری 1366ه در پانزده مجلد.
54. رسالۀ طوطیان، ادوارد ژوزف، فرانسوی.
55. رسالۀ هفت بند نای " "
56. رسالۀ نخجیران، شرح عرفانی داستان نخجیران ادوارد ژوزف فرانسوی.
57. سّر نی نویسنده و محقق نامی ایران دکتر عبدالحسین زرین کوب.، استاد دانشگاه تهران.
58. بحر در کوزه، از همین نویسنده.
59. پله پله تا ملاقات خدا از همین نویسنده.
60. قمار عاشقانه ،دکتر عبدالکریم سروش.
61. این بود شمۀ از آثار و افکار نویسندگان و عارفان بنام که در مورد شخصیت و دانش فرا -مغزی حضرت خداوندگار بلخ که نمایانگر توجه و دقت فرهیخته گان عرفان در طول قرون صورت گرفته بودو پژوهنده بدان دسترسی داشت ذکری رفت و باید تذکر داد که یونسکو سال 2007میلادی را که برابر میشود با سال 1386خورشیدی را بنام نامی این مرد خارق لعاده که با دانش و کرامت اندیشه اش جهانی را مشحون اندیشه های اعجاب انگیز خود ساخته است نامیده و از آن تجلیل میشود و سپاس بی پایان خدای را (ج) ورحمت وراحت به روان این شیفتۀ عرفان و هنر اسلامی باد که از فیض روحانیت وی این کتاب در این سال به پایه تکمیل متحلّی شد.
90- (3) 7. ملاقات مولانا با شمس:
در روز شنبه بیست و ششم جمادی الآخر سنه (642ه) شمس الدین محمد بن ملک داد تبریزی وارد قونیه میشود که مولانا سی و هشتمین سال زندگی خود را میگذراند ، مولانا نظر به افکار بلند پردازانۀ که داشت خودش را به جاذبۀ اهل مدرسه تسلیم کرده بود تا مقام بلند واعظ و مدرس بزرگ شهر را از دست ندهد بلکه آنرا تقویه نیز کند . او به گفته دکتر عبدالحسین زرین کوب هنوز در چنبرۀ زمان محدود و متناهی حیات هر روزینه تسلیم شادیها و غرور های حقیر زندگی رؤسای عوام بود.
از آثاری که از همان زمان باقیمانده است بر می آید : مولانا در آنروز از مدرسۀ پنبه فروشان با موکب پر طنطنۀ از طالب العلمان جوان و مریدان سالخورده بخانه باز میگشت ، هیچ نوع آمادگی برای یک دگرگونی ناگهانی هم در رفتار و سلوکش پیدا نبود ولی وقتی خودش در یکی از مجالس سبعه اش یاد کرده بود که نا آگاهانه قبل از اینکه بدیدار شمس ملاقی شود صدای زنگ بیداری در دلش طنین انداز بود که نشانه های ازین آمادگی و تحول فکری وی را نشان میدهد .وی که در آن روز با نهایت خرسندی از راه بازار بخانه بر میگشت، با عابری ناشناس با هیئت و کسوت تاجران ورشکسته ناگهان از میان جمعیت اطراف پیش آمد و گستاخوار عنان فقیه و مدرس پر مهابت و مغرور شهر را گرفت وبا صدای بلند که طنین آن سقف بازار را بصدا در آورد با جسوری و گستاخی این سوال را باو مطرح کرد که : صراف عالم معنی ، محمد مصطفی (ص)برتر بود یا بایزید بسطام؟ مولانای روم که عالی ترین مقام اولیا را از نازلترین مرتبیه انبیأ (ع) هم فرو تر میدید ، با لحن آگنده از خشم و پرخاش جواب داد:
محمد(ص) سر حلقۀ انبیأ است ، با یزید بسطام را باو چه نسبت؟
اما درویش تاجر نما که باین جواب خرسند نشده بود بانگ برداشت :
پس چرا آن یک سبحانک ما عرفناک گفت ، و این یک سبحان ما اعظم الشانی بر زبان راند؟
مولانا که با عالم اولیأ آشنایی داشت در حق بایزید جز بدیدۀ تکریم نمی نگریست ، لاجرم مثل یک فقیه و واعظ عادی شهر نمیتوانست که به انکار و تکفیر پیر بسطام بپردازد .و میدانست که دعوی پیر طریقت ، با آنکه از صاحب شریعت نقل میشد مغایرت ندارد و هر یک از حالی و مقام دیگر نشان میداد ، لحظۀ تأمل کرد و سپس پاسخ داد :
بایزید تنگ حوصله بود بیک جرعه عربده کرد ، محمد (ص) دریا نوش بود بیک جام عقل و سکون خود را از دست نداد!
این سوال و جواب جالب برای مولانا دشوار نبود هر واعظ شهر هم با آشنایی اندک با آراء و افکار صوفیه میتوانست نظیر این پاسخ را بآن سؤال عرضه کند ، اما سوال در ملاء عام ودر میان اهل بازار و جمع عوام مطرح شده بود . طالب العلمان کم سن و بی تجربه و متعصبی هم در رکاب مولانا از مدرسه باو همراه بودند که با این نوع اقوال آشنایی نداشتند . ازین سبب جّوی که در این لحظه بوجود آمده بود برای اطرافیان مولانا گستاخوار و غیر قابل تحمل بود ، در حالیکه وضع و لحن مرد ناشناس هیجان انگیز و جسارت آمیز مینمود ، مولانا یک لحظه به سکوت فرو رفت و در مرد ناشناس نگریستن گرفت ، اما در نگاه سریعی که بین شان رد و بدل شد بیگانگی آنها تبدیل به آشنایی گردید و نگاه هر دو اعماق دلهای یکدیگر را کاوید و بزبان دل حرفهای همدگر را ببیان آوردند ، این بارقه بمثابۀ بارقۀ بود که خداونددرملاقات موسی کلیم الله به دل شبان درخشانده بود ولی موسی از آن حال و احوال بی خبر. شمس با نگاه عمیق خود بمولانا گفته بود که از راه دور به جستجویت آمده ام ، اما با این بار گران پندارت چگونه میتوانی به ملاقات الله توانی رسید . و نگاه مولانا باو پاسخ داده بود که : مرا ترک مکن درویش ، با من بمان و این بار مزاحم را از شانه های خسته ام بردار ! مبادله، این نگاهها سائل و قائل را بهم پیوند داده بود.
این سوال ساده که بین آنها رد و بدل شده بود تأثیر شگرفی در هر دویشان بوجود آورده بود و به نحو چاره ناپذیری مولانا در مقابل شمس سالخورده که تا آنزمان هویت او را نیز نمیدانست خود را بی دست و پا یافت.[13]
افلاکی در کتاب مناقب العارفین گوید: «از پیران قدیم منقول است ، شمس الین تبریزی را در شهر تبریز پیران طریقت و عارفان حقیقت ، کامل تبریزی خواندندی و جماعت مسافران صاحب دل او را پرنده گفتندی جهت طی زمینی که میکرده است.»
بهر حال شمس تبریزی از عرفای بزرگ و شخصیتهای بارز الهی است و البته در این خصوص یعنی در خصوص زندگی مولانا شمس الدین می شود به این آثار مراجعه کرد، که همه در عصر خود او تدوین و تحقیق یافته است وآن از این قرار است .
90- (3) 7.شمس کیست؟
«عارف بزرگ شمس الدین بن ملک داد تبریزی، یکی از شخصیتهای بزرگ الهی و از سرمستان بادۀ عشق و حقیقت است ، که در قرن ششم هجری چشم بجهان کشود ، او از مجذوبان فطری و سرشتۀ از عشق ابدیت بوده و از سن کودکی و بلوغ وضع زندگی او ، با مردم عادی زمان فرق داشت ، آثار جذبات الهی سراسر وجود اورا گرفته بود، و از مستی بادۀ حقیقت اکثراً برای مدت مدید ، او را میل و رغبت به غذا نبوده است . و بدیهی است اندیشه و امتثال ما ، که آشنایی با عالم این قسم بزرگان نداریم ، از معرفی این عارف وارسته که بکلی از عالم نفسانیات دور بوده قاصر و کوتاه و نارساست.»[14]
بهر حال شمس تبریزی از عرفای بزرگ و شخصیتهای بارز الهی است و البته در این خصوص یعنی در خصوص زندگی مولانا شمس الدین می شود به این آثار مراجعه کرد، که همه در عصر خود او تدوین و تحقیق یافته است وآن از این قرار است .
1.بهاءالدین سلطان ولد(623الی 712ه/1226الی 1312م): مثنوی ولد نامه ، یا ولدی، تصحیح جلال الدین همایی، تهران 1315(سلطان ولد فرزند مولوی است که خودش شمس را دیده است و زندگانی پدر خویش و برخورد او را با شمس ، به مثنوی سروده است.
2- شمس الدین افلاکی : منافب العارفین ، تصحیح تحسین بازیچی که شرح حال شمس را در فصل چهارم کتاب خود آورده است . ازین رو در تمام نقل قولها ، از مناقب افلاکی اکتفا شده است ، او اثر خود را در(718ه/1318م) آغاز کرده و از معاصران مولانا و فرزند او سلطان ولد بشمار میرود.
3- فریدون بن احمد سپهسالار: رسالۀ در احوال مولانا جلال الدین ، تصحیح سعید نفیسی ، کتابخانه اقبال تهران 1325 که وی نیز رسالۀ خود را در میان سالهای (719تا729ه/1319الی1328م) تالیف کرده و از عارفانیست که محضر مولانا را شخصاً درک کرده است .
بدین ترتیب اطلاعات این سه منبع ، که اطلاعات معاصران ، در باره شمس است ، واز این رو دانستن آن ها برای درک احوال شمس اجتناب نا پذیر است که در با رۀ اطلاعات مزید در باره شمس به کتاب خط سوم تالیف دکتر ناصرالدین صاحب زمانی مراجعه شود.[15]
بهرحال شمس الدین تبریزی از عارفان بسیار بزرگ است که گذشت قرون متمادی ، عارف نظیر او را نیآورده است ، و همین شخصیت و اثر ملاقات و نفس گرم او بود که مولانا را چنان شیفته و مجدوب ساخت ، که بیاد نیستان عالم الست افتاد ، و یکبار مسند تدریس و فتوی را در هم پیچید و بیک سو انداخت . و آتش عشق الهی چنان در نهادش شعله ور شد که همچون آهن گداخته که در جوار آتش قرار گیرد ، متحرق گردیدو او را به سرودن غزلیات عاشقانه، در ستایش مرادش شمس الدین نمود.
شمس تبریزی بر خلاف عقاید بعضی تذکره نویسان که او را از علم صوری عاری میدانند چنانکه از مقالات مفهوم میشود ؛ در علم تفسیر و حدیث و فقه و کلام و فلسفه اطلاع کافی داشته وکتاب الَتّنَبیه را که از کتب پنجگانه ، مشهور فقه شافعی است ، نزد علمای معروف آن عصر آموخته وی خود در مقالات (ص243) می فرماید: « آخر فقیه بودم نیز تنبیه و غیر آن خواندم ، اکنون از آنها هیچ چیز در پیش خاطر نیست الی مگر همچنین پیش رویم سر بر کند مقابلم افتد.»
در ادبیات عرب اطلاع وسیعی داشته است ، چنانکه از جملات عربی این کتاب و اشعاری که جهت اشتهار آورده است، معلوم است.
و خود مدتی در ارزنته الروم و برخی از شهر های ترکیه فعلی معلمی میکرده است که در صفحه 348مقالات می فرماید: «معلمی میکردم کودکی آوردند شوخ ، دو چشم همچنین سرخ گویی خرس متحرک.»
شمس الدین تبریزی از کودکی در مطالب مذهبی کنجکاو بود ه و اختلافات مذهبی اشعریه و مشبهه و معتزله و قدریه ، در نظرش کودکانه تلقی میشد ه و اندیشۀ آنان را در معرفت اسرار قرآن ، و خدا شناسی نا رسا دانسته است. در صفحه 302 مقالات گوید : « این بزرگان همه به جبر فرو رفتند این عارفان ، اما طریق غیر آنست ، لطیفۀ هست بدون جبر . خداوند ترا قدری میخواند ، تو خود را چرا جبری میخوانی . او ترا قادر میگوید ، ترا قدری میگوید ، زیرا مقتضی امر و نهی و وعده و وعید ، وارسال رسل ، این همه مقتضای قدر است ، آیتی چند است در جبر ، اما اندک است او سوی بنده می آید زود ، بنده سوی حق می رود چه معنی است این آیت را که الرحمن علی العرش استوی «پرسید از بنده بخدا چقدر راه هست؟ گفتند چندانکه از خدا به بنده زیرا اگر سی هزار سال گوید درست نباشد زیرا آنرا نهایت نیست و اندازه نیست و اندازه گفتن بی اندازه را و نهایت گفتن بی نهایت را محال است .» [16]
و از این قبیل سخنان در مقالات شمس بسیار است . و احاطّه وی به علم تفسیر از آنجا معلوم میشود که آیۀ « لکم دینکم ولی دین» که در آخر سوره کافرون است ، مانند همه مفسران ، از آیات منسوخه میشمارد.
90- (3)8.شمس تبریزی در مقام سخن
برخلاف عقیدۀ بعضی از تذکره نویسان وی در علوم رسمی زمان فضل و دانش ظاهری سر آمد اقران بوده و در طریقت و عرفان از کمیلین عرفای قرن هفتم بشمار میرود و بخاطری که شخصیت شمس از روایات و پندار های نادرست و افسانوی تفکیک گردد ما تمامی بعد های شخصی و عرفانی و علمی وی را مورد دقت قرار میدهیم . واز بزرگانست که گذشت قرنها و سالیان دراز نظیر او را از جهت حالات و مقامات در بین بزرگان اهل طریقت و مردان الهی سراغ نداده است
بدیهی است همچنان عارف بزرگ و صاحب دولتی که مولوی در ستایش او فرموده است:
شمس تبریزی که نور مطلق است افتاباست و ز انوار حق است
او باوجود قوۀ خارقۀ معنوی ایکه داشت در کار تالیف و تصنیف کتاب و آثار نبود . او نوری بود از عالم معنی که بدون خواندن دیده میشد واگر هم می نوشت سه نوع خط می نوشت « آن خطاط سه نوع خط نوشتی : یکی او خواندی لاغیر ! یکی را هم او خواندی و هم غیر ! یکی نه او خواندی ، نه غیر او ! آن {خط سوم} منم [17]مولوی خداوندگار بلخ کسی بود که این خط سوم را خواند و در جایی که گفته است« در همه سخنم ، به وجه کبریا می آید» او میگوید عادت نبشتن نداشته ام هرگز ، چون نمی نویسم و در من نمی ماند ، و هر لحظه را روی دگر میدهد ، سخن بهانه است . چون این طایفه که سخن وران استنداشتغال بعلم ظاهری و کتابت را حجاب بزرگ در معرفت حق میدانند ! از استغراق در انوار تجلیات الهی و عزلت از غیر حق او را از اشتغال به ترتیب و نظم الفاظ ، و کار تصنیف باز میداشته و تنها اثر گرانبهای از او بجای مانده است که کتاب مقالات شمس است و ده فصل از معاریف و گفتار اوست که افلاکی در مناقب ذکر کرده است و مقالات عبارت از مجموع پرسشها و پاسخها و مذاکراتی است که در مجامع مختلف بین او و مولانا و مریدان او رد و بدل میشد . که بفرمودۀ استاد بدیع الزمان فروزان فر ،مقالات شمس از جهت لطف ودلپسندی و زیبایی الفاظ دارای اهمیت بسیار و یکی از گنجبنه های لغت فارسی بشمار است.
90- (3) 9. نورزایی (اشراق):
· سوال هیبت ناک و جواب شتاب آمیز: به اولین برخورد مولانا جلال الدین مولوی و شمس تبریزی در بازار پنبه فروشلن شهر قونیه بر میگردیم. سوالی که شمس کرده بود نتیجتاًسکوت پر آشوبی برای هر دو طرف ایجاد کرده بود و این سوال و جواب مایه دهشت مولانا و شمس گردیده بود . این سوال داشت آرام آرام ذهن هر دو جانب را بهم پیوند و سرنوشت شان رابهم گره می زد مولانا که واعظ بزرگ و شهرتمند شهر بود و همواره به سوالات مستمعانش مواجه میشد هر گز به چنین پرسشی برخورد نکرده بود ، سوالی که شریعت را مقابل طریقت بگذارد .و جواب مولانابرای سائل قناعت کننده نبود و تردیدی را که در دل او خانه کرده بود بر طرف نمیکرد زیرا جواب ظریف اما شتاب آمیز بود که هر واعظ صاحب ذوق بآن خود را از بن بست یک سوال بی جواب یا بیجا می رهانید . اما چیزی را به درستی روشن نمیکرد و فاصلۀ شریعت و طریقت را همچنان در ورطۀ عبور نا پذیر نشان میداد.
مولانا غور مسئله را دریافته بود اما جوابی که داد برای آن بود که در مقابل طالب العلمان بی تجربه و مریدان شیفته یاد کند ، ذهن سائل جسور بی اعتنا به رد و قبول را یک مبالغه مستعار به سکوت را دارد .
چرا بایزید مطابعت رسول(ص) ر ا نکرد ؟ چرا بجای سبحانی ... به پیروی از رسول کریم(ص) سبحانک ، عرفناک نگفت؟ غور مسئله ورای جواب عجولانه مولانا بود و درک همین معنی وی را تکان میداد .
آنچه در ورای ظاهر سوال مطرح بود ، آنقدر این جرقه مهیب بود که نویسندگان و واقعه نگاران از آن روز تا امروز این موضوع را با تمام کیفیاتش درج حوادث تاریخی جهان کرده وشاید هزاران سال دیگر نیز ضرورت به کاوش درین مسئله غور آمیز وجود داشته باشد و شامل در جهان بینی تصوف باشد مولانا بر خلاف ظاهر در ذهن خود پرتوی از نوری که وی را احاطه کرده است میدید ، او در پرتوی این روشنایی راه ها و کوره راههای پیچ در پیچی را که پیغامبران الهی در نوردیده بودند میدید او میدید که چطور موسی کلیم در پرتوی عنایات و رهبری خضر به سفر خود ادامه میدهدوارشاد او را می پذیرد. او در حلالتی از تبین در تفکر خود قرار گرفته بود که می باید همه چیز را نفی کند تا بکمال راه یابد.
در چنین حال و هوای بود که مولانا بعد گذشت چندین دهه خود را در مکاشفات جهان کودکی خوددر بلخ و وخش و سمرقند می یافت که ما قبلاً به آن اشاره کرده بودیم و کمال این کشف در این بود که در همان لحظه مفتی اعظم قونیه به کودک خوردسال بلخ تبدیل شده بود و این نقطۀ عطفی در تولدی دوباره مولانا در جهان مکاشفه بود که از همین سوال و جواب از نو آغاز یافته بود . او در سیمای سوال کننده که پیش روی او قرار داشت نشانۀ از عالم غیبان از دنیایی در فراسوی هفت اقلیم عالم ، از حال و احوال نوع اقلیم هشتم مشاهده کرد، غریبۀ گستاخ و آتشین گفتار را از عالم بایزید و عالم خضر ، و عالم ماده بی تکلف یافت. او در این لحظه حساس سیمای کسی را که نوای ما اعظم الشأنی در داده بود با سیمای سائل یکجا با هم می دید این رویداد مهیب و تکاندهنده تمامی مغز مولانا را که حدود چهل سال از عمر خودرا گذشتانده بود و در مدرسه های قونیه و بغداد و حلب و در مباحث بلند علمی و در جمع بزرگی از طالب العلمان و مرید های هوا خواهش شخصیت عالی خود را تبارز داده بودو او منحیث مفتی اعظم ، واعظ بزرگ کسب کرده بود با مواجه شدن با این مرد با کمال ندامت خود را به دنیای چهل سال قبل باز گشت داد ، به دنیای کودکی ، به دنیای اشراق و به دنیای نزدیکی فاصله هاو به دنیای بی رنگی و بدون اسارت می برد ، همه چیز در نزد مولانا رنگ و ارزش خود را از دست داده بود . شمس یا مرد نو وارد توانسته بود او را از مرکب پندارهایش که منتهی به غرور می شدپایان بیاورد او از پندار های که یک عمر زندگی وی را احاطه کرده بود و بر تقدیر و زندگی اش حاکمیت داشت فاصله می گرفت و آنرا مایۀ شرم و زبونی میدانست .
مولانا در چنین حالت روحی با شخص نو وارد که در زندگی روحی وی غوغایی عظیمی براه انداخته بود بدون آنکه بر موکب خود سوار شود و با موکب پر جلال خود حرکت کندبطرف خانه روان شد زیرا برایش مهمانی غیبی از راه رسیده بود . او مقدر بود تا مولانا را از تعلقات مزاحم برهاند آن روز برای مولانا روز کشف و شهود و تولدی نو بود از این روز بود که مسیر زندگی مولانا متغیر گشته بود و خود را داخل دنیایی جدیدی میدید.
مولانا فهمیده بود که آنچه بقول بایزید و محمد (ص)مربوط میشدنه از مقولۀ حدیث علم بود و نه حدیث دل بود و لزوم توجه به عالمی که علم حال و قال هر دو حجاب آن محسوب میشد . او میدانست که آنچه با قیل و قال مدرسه حاصل شدنی است انسان را بخدا راه نمی نمایاند وآنکس که طالب راه خداست باید اوراق دفتر را بشوید وآتش در کتاب زند . خواجۀ رندان می فرماید:
بشوی اوراق این دفتر اگر همدرس مایی که علم عشق در دفتر نگنجد
و پسانتر ها خود مولانا دردفتر دوم مثنوی شریف در قصۀ موسی و شبان اعتراف میکند که زیاد شباهت با دیدار اولینش با شمس و اینکه بعدا! چه می شود میباشد:
گفت ای موسی ازآن بگذشته ام من کنون در خون دال آغشته ام
من ز سِدرۀ منتهی بگذشته ام صد هزاران ساله زان سو رفته ام[18]
تازیانه برزدی اسپم بگشت گُنبدی کرد و ز گردون بر گذشت
محرم ناسوت ما لاهُوت باد آفرین بر دست و بر بازوت باد
حالِ من اکنون برون از گفتنست آن چه میگویم نه احوال منست
او شمس مولانا را از سر سویدای دلش دگرگون کرد و به وی آموخت که خود را از قید عالم فقهیان و از چون و چرا «لم ولانسلم» برهاند . همین قضیه به امام غزالی نیز چندین سال قبل پیش شد او نیز نظامیه بغداد را و در س و مدرسه و استاد و شاگرد را ترک گفت و متوجه سلوک شده سفر های را در پیش گرفت و قیل و قال طالب العلمان را در درون خود خاموش ساخت و در برج جامع دمشق مسکن گزید ، تا توانست خوشه های جاودانی عرفان را با خود بچیند.
او شمس بوی آموخت که علم و حتی زهد و حال آمیخته به تظاهر و ریایی حجاب اوست ، و تا این حجاب تعلقات را ندراند ملاقات خدا که در کتاب وی(قران مجید) از آن به لقای رب (18/110) تعبیر رفته است برایش ممکن نخواهد بود.
ملاقات شمس او را آنقدر بزرگی و آزادگی بخشید که تمام حجابهای تعلق را که از پیش یارای دریدن آنرا نداشت پاره نماید ، قدرت پرواز را که از کودکی در بلخ در وی شگفته بود و بعداً در بین حجابات و رسوم زمان فراموش و پنهان شده بود و از وی باز گرفته شده بود دوباره بوی باز گردانیده شد. این دگر گونی و تحول عظیمی که در سویدای قلب مولانا و جود خاکی وی را به حالۀ از نور و روشنایی تبدیل کرده بود در فهم قصه پردازان و عالمان و مترسمان عادی نبود.
90- (3) 10.ملاقات در خلوت:
این تصادف و این ملاقاتی که از اثر نزدیکی شمس با مولانا به بهانۀ، آن سوال و جواب هیبتناک شد تمام مسیر زندگی مادی و عرفانی مولانا را دگر گون ساخت ساختار های روحی و پندار های بلند پردازانه مولانارا یکسره بی اعتبار و محو ساخت ، در سویدای قلب مولانا نور تازه ای تلولو داشت و وجود وی از نفحۀ نسیم دیگری که وی را سبکروحانه تا اوج کبریایی پرواز میداد پر شده بود او بیک عارف ، بیک شاعرو یک عاشق، شیدا و بیک درویش تبدیل شده بود . خلوت با شمس گنجخانۀ بود که گنجینۀ تمام اعصار و قرون را در خود داشت ، رازی بود و شیدایی و عروجی بودتا بلندای فکر انسان . بالاتر از آن . مریدان مولانا ازین رویداد خسته و نا خوشنود بنظر میرسیدند زیرا استاد و مراد شان پیش شمس نو آموز گشته بود که دوام این خلوت مریدان را نا شکیب میساخت . مولانا رفتار بی ملاحظه و گفتار تند و صریح اورا دوست داشت، زیرا جاذبۀ پر قدرت شمس از وجود مولانای مفتی اعظم و مدرس عالی مقام چیز دیگری میساخت او حتی حشمت و حرمت و جاذبۀ ایرا که در خانه و در مدرسه و بازار در نزد عموم مردم داشت در مقابل شمس درباخت ، او خود درین مورد می فرماید:
زاهد بودم ترانه گویم کردی سر فتنۀ بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین با وقاری بودم بازیچّۀ کودکان کویم کردی
مولانا که دید شمس انسان کامل و ولی واصل ،ومرجع، ظهور نور و اشراق ربانی است ، ازین مکاشفه پیش او به تعظیم در آمد و به نگاه او عشق خالصانه می ورزید، و در چشم او همان شعلۀ را می دید که موسی کلیم (ع) در طور سینا دیده بود ، مثل اینکه در انوار تجلّی سوخته باشد بیخود یا با خود فریاد میکرد:
من طربم طرب منم ، زهره زند نوای من عشق میان عاشقان شیوه کند برای من
من سرخود گرفته ام ، من ز وجود رفته ام ذّره بذره می زند ، دبدبۀ فنای من
تا که صبوح دمزدم شمس فلک علم زند باز چو سرو تر شود ،پشت خم دو تای من
گفت که باده دادمش،در دل و جان نهادمش بال و پری گشادمش از صفت صفای من
شمس حقی که نور او ، از تبریز تیغ زد غرقه نور او شد این شعشعۀ ضیای من[19]
آنچه در طی این خلوت طولانی از آنکس که واعظ منبری و زاهد کشوری بود ، عاشق کف زنان و نو آموز خاموش و بی زبان ساخت ، این حال را مولانا عشق میخواند و مریدان و یارانش نیز بهمین لفظ تعبیرو اکتفامیکردند . اما این ارتباط و این حادثه به اندازۀ عمیق و شگرف بود که هیچ مفهوم ومحتوای کلامی گنجایش تعبیر آنرا حتی در متعالی ترین مفهوم انسانی خود ، جز شبه کمرنگی را از واقعیات این حال تصویر و تعبیر کرده نمیتوانست. زیرا ارتباط او با شمس ورای این تعبیرات و توصیفات بود ، چیزی بود که طالب را در مطلوب مستهلک و فانی گردانیده بود ، زیرا عشق مولانا یک طغیان عظیم مقاومت نا پذیر روح بود بر ضد عقل ، بر ضد آداب و رسوم وبر ضد تمام مصلحت جویی های عادی که این طغیان ، اتحاد با حقیقت شمس ، اتصال با عالمی که در آن سبحانی و سبحانک تناقض ندارد، این یک عشق عادی نبود بلکه شعاعی بود و نوری و سعادتی فنای «کامل» در« اکمل» و انحلال« خاص در اخص» بود مولانا در وجود شمس جسم عنصری و حتّی روح جوهری نمیدید . تجلّی روح ، تجلّی نور و تجلّی ذات را که بچشم دیگران نمی آمد مشاهده میکرد واز این سبب مولانا ملزم به طاعت از شمس شده بود.شمس میخواست روح مولانا را مانند روح خودش به شور و بی قراری ونا آرامی پیوست دهد .
مولانا در طی ساعتهای متوالی در خلوت روحانی بصدای شمس گوش میداد ، زبان سکوت ، زبان موسیقی ، زبان رقص را که «سخن بر وجه کبریا » از آن می آمد مثل صدای وحی و صدای «ناطق پاک» رفته رفته همه چیز در نزدش هوای شمس می یافت . و مولانا درین مورد خود می فرماید :
این کیست این؟ این کیست این؟ این یوسف ثانیست این
خضرست و الیاس این مگر ؟ یا آب حیوانیست این
ویا در این غزل:
این کیست این؟ این کیست این؟ هذا جنون العاشقین
از آسمان خوشتر شده در نور او روی زمین
بیهوشی جانهاست این ، یا گوهر کانهاست این
یا سرو بوستانهاست این ، یا صورت روح الامین
یا:
جرعه ای خون ریخت ساقی الست بر سر این خاک شد هر ذره مست[20]
ما اگر قلاش اگر دیوانه ایم مست آن ساقی و آن پیمانه ایم
بر خط و فرمان او سر می نهیم جان شیرین را گروگان میدهیم
تا خیال دوست در اسرار ماست چاکری و جان سپاری کار ماست
هر کجا شمع بلا افروخـــــــــــــتند صد هزاران جان عاشق سوختند
ای دل آنجارو که باتو روشن اند وز بلا ها مر ترا چون جوشن اند
در میان جان ترا جاه میکنند تا ترا پر باده چون جام می کنند
در میان جان ایشان خانه گیر در فلک خانه کن ای بدر منیر
َصفِع شاهان خور مخور شهد خسان تا کسی گردی ز اقبال کسان
زانکه زیشان دولت و خاعت رسد در پناه روح جان گردد جسد زیرا:
اشتران بخدی ایم اندر سبق مست و بیخود زیر محملهای حق
مولانا کوشید در صحبت شمس هم از زهد زاهد بگذرد و هم در مرتبۀ عارف متوحد متوقف نماند ، بلکه بماورای عالم آنها نفوذ کند ، از خود رهایی یابد و با سیر از مقامات «تبتل» تا «فنا» ، از اتصال به آنچه هست به لقای لایزالی نایل آید.
(شمس در لحظاتی که با مولانا بسر میبرد آن لحظات را از دقایق شیرین عمر تلقی میکر د و از این سبب است که در کتاب مقالاتش صریحاً گفته است :«از آن ما این ساعت عمر است که بخدمت مولانا آیم » زیرا شمس مولانا را سرا با خلوص و محبت میدید او اذعان دارد که «کسی را میخواستم از جنس خود که او را قبله سازم و روی بدو آورم که از خود ملول شده بودم ، اکنون چون قبله ساختم آنچه من میگویم فهم کند دریابد»
وقتیکه مولانا ، شمس را در چهل روز ه خلوت بخوبی درک کرد وجودش دستخوش التهابی بی پایان گردید . همان روز ها ترس از فراق دلهره از منافقان آرامش منظومۀ روحیش را بهم زده بود.
و اما سیل منافقان و کسانیکه میانۀ شان با شمس خوب نبود و یا موجودیت شمس را باعث دوری و مهجوری از استاد و مراد خود میدانستند از هر طرف صدای اعتراض گشودند و نارضایتی و ناخوشنودی شدید شان را با طعنه ها و کنایه ها با شمس ابراز میکردند . در آخرین روز اقامت شمس در قونیه مولانا در یک مجلس بزرگ خطاب به گروهی از پرخاشگران متعصب و خام و ابله که قصد ایذای شمس را داشتند ، مولانا مانند طوفانی که در میان ابر مظلم و سیاه بغرد نعره زد و گفت:
خاموش شوید سخن نگویید . بر جای باستید . شمس آفتاب معنوی من اینجاست . انجا که شمس هستند فرشتگان هم هستند ، آنجا که شمس است آرزو های عارفان در پرواز و مشعلشان فروزان است و...
بلاخره شمس بروز پنجشنبه 21شوال سال 643 هجری قونیه را بعد از شانزده ماه توقف ناگزیر شد ترک کند.[21]
90- (3) 11.غیابت شمس:
در دنیای محسوسات هیچ پدیدۀ دوامدار و مسلسل نمی ماند ، مخصوساً جهان با همۀ خوردی و بزرگی آن در مقابل عظمت هستی مطلق در هر لحظه در حالت تغیر و تکوین و یا بر عکس آن است ، لذا شمس نیز همانند یک پدیدۀ زود گذر و یک مهمان مستعجل زود مولانا را ترک کرد .
زمانیکه مولانابه حجرۀ متروک و خالی مانده شمس وارد شد به غیبت و عزیمت ناگهانی وی پی برد دوری و فراق شمس مولانا را در نتیجۀ مهجوری به سرحد جنون کشانید که نتیجۀ این انقلاب روانی استغراق و رقص و سماع را بشدت (به تأئید سلطان ولد فرزند مولانا) در وی جلوه داد ، او بر عکس اینکه از این مهجوری نتیجتاً به کنج عزلت اعتکاف نشین شود بصدا و نوا و خروش بر آمد صدای رسای او با سرودن غزلیات ناب شور و وجد و اشتیاق فنا نا پذیری را در مولانا ایجاد کرد که بعد ها این دسته غزلیات که تعداد آن کم نبود بنام دیوان کبیر شمس جمع و تدوین گردید که نشاندهندۀ شور و جد وبی قراری و شناخت یک عشق کامل از محسوساتش و غور عمیق او را در بر خورد و جهانبینی یک عارف را با ماحولش تداعی میکند ، واز جانبی مولانا که توسط شمس مرادش پرورش معنوی یافته بودبا آنکه به درجۀ از ذهن رسیده بود که در سلوک روحانی خود دیگر به ارشاد او نیازی نداشت زندگی هر روزه اش بی یاد او بسر نمیشد و به همین مناسبت چه زیبا سروده است:
بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی شود داغ تو دارد این دلم ، جایی دگر نمیشود
دیدۀ عقل مست تو، چرخۀ چرخ پست تو گوش طرب بدست تو،بیتو بسر نمیشود
جان ز تو جوش میکند، دل ز تو نوش میکند عقل خروش میکند ، بیتو بسر نمی شود
خمر من و خمار من ، باغ من و بهار من خواب من و قرار من ، بیتو بسر نمیشود
جاه وجلال من تویی، ملکت ومال من تویی آب زلال من تویی ، بیتو بسر نمی شود
گاه سوی وفاروی گاه سوی جفا روی آن منی کجا روی؟ بی تو بسر نمی شود
دل بنهند ، بر کنی ، توبه کنند بشکنی این همه خود تو میکنی ، بیتو بسر نمیشود
بیتو اگر بسرشدی زیر جهان زبر شدی باغ ارم سقر شدی ، بی تو بسر نمی شود
گر تو سری قدم شوم ، ور تو کفی الم شوم ور بروی عدم شوم ، بی تو بسر نمی شود
خواب مرا به بسته یی، نقش مرا بشسته یی وز همه ام گسسته یی، بیتو بسر نمیشود
گرتو نباشی یارمن گشت خراب کار من مونس و غم گسار من ، بیتو بسر نمیشود
بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم سر زغم تو چون کشم ، بیتو بسر نمی شود
هر چه بگویم ای سند نیست جدا زنیک وبد هم تو بگو به لطف خود ، بیتو بسر نمیشود[22]
او بخاطر شور و هیجان از دوری شمس به جستجوی او به دمشق که شش سال در آن شهر سابقه تحصیلی داشت سفر کرد . او آثار شمس الدین تبریزی را در آن شهر نیافت .
او با همان شور و اشتیاقی که بخاطر یافتن مولانا شمس الدین به دمشق آمده بود با همان شور و التهاب واپس به قونیه مراجعت کرد.( مولانا هرچه در بارۀ شمس و افکارش بیشتر می اندیشید بر حیرت و سر گشتگیش افزوده میشد مولانا که میخواست برهنمایی شمس محل وی و به جوهر حقیقت ره یافته باشد . در یکی از شبهای فراق صدای رسای شمس در حجره مولانا بگوش رسید که دوستم مولانا ... تو دلسوخته ای هستی که باید بقیه عمر ثنا گوی عشق و محبت باشی تو باید با کلام مؤثر و با اشعار شیرین رود خانۀ از عشق و محبت را براه اندازی که از آسیاب امروز بجهان فردا جاری گردد و روزی میرسد که دنیا در مقابل عظمت روح تو سر تعظیم فرو می آورند. اثار دلکشای تو گلهای جاودان شرق خواهد شد، تو جلوه گاه آرزو های عرفا خواهی شدو...) او که تازه از سفر ش به قونیه باز گشته بود مولانا با همان شور و بی قراری ایکه برای یافتن شمس داشت ، بالاخره او را بدان گونه که در خود یافته بود پذیرا شد زیرا منبعد گمشده او در خودش زندگی میکرد (و این از اعجاب عرفان است که شخص را با ذات مراد مدغم میکند ) این احساس روز تا روز باعث آرامش روح سرگردان مولانا گردید ؛ زیرا آفتابی را که در تمام افقهای جهان و کیهان نیافته بود «در خودش دید همچو ماه پدید».
مولانا به رهنمونی عشق و سماع ، فقر و ترک نفس از ما سوی الله که آنرا از شمس به ارمغان داشت ، اکنون دور نمای پایان سلوک روحانی خود را در ورای این دو قدم می دید؛ بقول شیخ: خطوتَانِ و قَد وَصَلَتَ
و باز در جای دیگر گوید:
باز دیوانه شدم من ای طبیب باز سودایی شدم من ای حبیب[23]
نی گناه اوست کو علمم ببرد عقل جمله عاقلان پیشش بمرد
عاقلا مجـنون حقم بی قرار در چنین بیهوشیم معــــذور دار
او بعد سه ماه گذشته از غیبت شمس ازاین خلوت روحانی بیرون آمد در حالیکه با مولانای قبل تفاوت داشت . او از هیچ کس روی بر نمی گماشت و هیچکس را تکفیر هم نمی کرد و در هر کس که پیرامون خود میدید صورتی از عالم کبیر می یافت و اینهمه را عین شمس ، عین خود ، و عین آنچه شمس و خود و همه طالب و سر گشته می یافت .
او که بعد خلوت طولانی به جمع مریدان بر گشته بود مولانای سابق (شیخ قوم) نبود او شمس تبریز شده بود ، مولانا خاموش بود و این شمس بود که در قالب مولانا زبان او شده بود با وجودیکه هر گز شمس حسن گفتار مولانا را نداشت . زیرا شمس تند ، گستاخ ، و بی پروا سخن میگفت :«سخنم بوجه کبریا می آید و خلایق را طاقت شنیدن آن نیست»[24]اما تسلیم و سکوت مولانا در مقابل شمس مریدان را به تکریم او الزام میکرد و قسمیکه قبلاً نیز ذکر شد در سال 642هجری از قونیه نا پدید شد(غیابت اول شمس)
با غیابت شمس مولانا به کسی می ماند که در روشنایی روز خورشید را گم کرده باشد ، او که بعد غیابت شمس رابطۀ خود را با دنیای خارج قطع کرده بود سر انجام نامۀ کوتاهی به این مضمون از شمس دریافت کرد«مولانا را معلوم باشد که این ضعیف بدعای خیر مشغول است و به هیچ آفریده اختلاط نکردو نمیکند» او سلطان ولد پسرش را با هدایا و هزینه سفر و نامه جهت باز گشت شمس به دمشق فرستاد و غزل معروف :
بروید ای حریفان بکشید یار ما را بمن آورید آخر صنم گریز پا را
به بهانه های شیرین به ترانه های موزون بکشید سوی خانه مۀ خوب خوش لقا را
اگر او بوعده گوید که دم دگر بیایم همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را [25]
شمس و سلطان ولد در سال 644 با معیت همدگر واپس به قونیه آمدند که استقبال بی سابقۀ از وی صورت گرفت . درین دوره بود که مولانا کیمیا خاتون را در حبالۀ نکاح شمس در آورد ولی با تأسف که کیمیا خاتون در همان سال فوت کرد که با مرگ وی ماندن شمس در قونیه غیر ممکن شد. شمس می فهمید که دگر مولانا بوجود او ضرورت ندارد چنانیکه قبل بآن اشارت رفته است زیرا بواسطه توجهات و ظرفیتهای نورانی و روحانی ایکه در وجود مولانا بود از تبتل تا عروج مقامات کمال را پیموده بود و بودن او ممکن برای مولانا یک حجاب راه ویک مانع کمال باشد او که با یک تعلق برباد رفته هم مواجه بود و برای او دیگر کیمیایی نیز وجود نداشت تا باعث توقف او در قونیه می شد بنأَ شمس قونیه را ترک کرد و برای همیش از مولانا جدا شد(غیابت دوم). بعد از غیبت شمس در مرتبۀ دوم فاجعه پردازان ، جعالان و دروغ پردازان دروغهای را در مورد کشته شدن شمس توسط یکی از اصحاب مولانارا شایعه پردازی کردند که این شایعات غیر قابل قبول و باوررا حتی در مدارک آنزمان که قریب به زمان غیابت شمس است نیز داخل ساختند که کذب محض بوده و دروغ و جعل پردازی محض است.
90- (3) 12جهان بینی شمس:
شمس مطابق فحوای قرآن مجید (3/51) در باب میقات خداوند با موسی مبنی بود ، متابعت از موسی (ع) میخواند و بر سبیل انکار و تعجب می پرسید :« یکی که چهل روز او را در خانۀ باید رفت تا او خالی بیند ، او آدمی باشد یا او را کسی گویند؟( مقالات) در پیش یک شیخ صوفی که مرید خویش را تعلیم میداد تا ذکر را از ناف بر آورد به طنز و اعتراض به این مرید خاطر نشان میکرد که « نه ذکر از ناف بر میاور ، بلکه از میان جان بر آور» سماع را مایۀ رهایی از خودی و نیل بمرتبه رویت و تجلّی میخواند و بدان اهمیت بسیار قایل میشد.
تظاهر به زهد و تقدس و انتساب به خرقه و سلسله را دوست نداشت ، با آنکه هم صوفی و هم فقیه محسوب میشد یعنی که نمیخواست در برابر مردم اینطور جلوۀ تفاخر آمیز داشته باشد ، در زندگی و طرز بر خورد و بینش شمس ابهامات زیادی وجود دارد وی معتقد بود طریقۀ که بتواند حجابی را که بین انسان و خدا است از میان بردارد جز سماع نیست و چیزی که میتواند وی را بحق مجال اتصال بدهد عبارت است از ترک باطل و طریقۀ او تقریباً درین دو مطلب خلاصه میشد.ترک باطل ، که به اعتقاد وی انسان خدا جوی را از اشتغال به چون و چرا ی فلسفیان و تسلیم شدن بخیالهای مترسمان صوفی نما یا مدعیان ولایت مانع می آید ، گرایش به سماع ، که سالک را از خود نگری و هم از غیر نگری که تظاهر به عفت و طمانینه و سکون و وقار مجعول بخود رُسته لازمۀ آن است رهایی میدهد ، و جهیدن از ورطۀ که بین انسان و خدا فاصله می اندازد او را بدرجۀ مطلوب است می رساند . در عین حال سماع برای او ترک باطل هم بود ترک جاه فقیهانه و ترک مرده ریگ مدرسه .
او در زمانیکه در قونیه بنا به درخواست و اصرار خود مولانا هادی و مرشد او بود ، در همان حال از تجارب روحی و دانش سرشار این مرید خویش مولانا نیز بهره ها می یافت او خود بار ها اقرار کرده است صد یک علم مولانا را ندارد . شمس در مورد مولانا اینطور گفته است: « صدهزاران همچون شمس الدین تبریزی از عظمت مولانا ذرۀ بیش نیست.» (مقالات) او باوجود این شکستگی (شمس) شخصی بود از تبار بزرگ مردان طریقت .او بود که مولانا را بمرحلۀ بلوغ طریقت و بینش کیهانی رسانیده بود که هر وقت به شمس نگریسته بود خود را یافته بود و هر زمان که بخودنگریسته بود شمس را یافته بود. در این احوال وجود او با وجود شمس در تصویر از یک ذات واحد بود که تجربۀ وحدت و شعور اتحاد روحانی باو بشمار می آمد . زیرا وقتی انسان از خودی خود پا فراتر گذارد ورای عالم محدود انسانها با تمام انسانها ، با کُل کائنات و جمع عالم اتصال و اتحاد می یابد ، با خاک و گیاه با انسان و حیوان، با ستاره و آسمان وحدت هویت پیدا میکند ، بآب و ابر ، با کوه و رعد و باران احساس پیوند پیدا میکند . وانگاه که وی دیگر نه خود هست و نه غیر ، نه انسان هست و نه عالم با آنچه همۀ آنهاست و هیچیک از آنها نیست وحدت می یابد و کمال انسانی در این است. در اینجاست که او از عدم و فنا که لازمۀ تعین اشیاست می رهد ، به حیات وجودی که صفت آنچه او همه چیز هست و هیچ چیز نیست محسوب است احساس تصادف مینماید و بدین گونه است که انسان بآن مرحلۀ از کمال می رسد راه پیدا میکند.
این بود صورت و حال شخصیتی که ظاهراً مولانا دست پروردۀ توجهات باطنی او بود هر چند بعضی از نکات و روایات با قصه ها و افسانه ها بمرور زمان گره خورده است ، اما باوجود آن ما از این منکر شده نمیتوانیم که شمس آیینۀ تمام نمایی بود که مولانا خود را تماماً در آن می دید و شخصیت عاشقانه و شاعرانه و عارفانه مولوی مؤلد ساختار ها ی فکری و توجهات باطنی این مرد کریم و بزرگوار بوده است که مولانا را بآن واداشت تا چندین هزار بیت دیوان کبیرش را بنام نامی این شخصیت سترگ و قلۀ رفیع عرفان جاودانی سازد.
90- (3) . صلاح الدین زرکوب قونیه :
بعد از آخرین غیابت شمس مولانا حالتی داشت که همه اشخاص و همۀ اشیاه را بطرف وجد و سماع دعوت میکرد و میخواند ، روزی در بازار زرکوبان آنجا که دوکان زرگری صلاح الدین در مقابلش قرار داشت در اتحاد و اشتراک سماع با اشیا آنقدر چرخید و رقصید که همه ذرهای دکان صلاح الدین تباه شد و همۀ زرکوبان خسته شدند زیرا صلاح الدین که با شور و حال مولانا ازسالیانی آشنایی داشت و به خلوت و جمع باو مربوط میشد به شاگردان امر کرد که از کار نه ایستند و تا مولانا سماع میکند دست از ضربه وامگیرند و اگر زر تلف شود باکی نیست.
مولانا که بعد از شمس صلاح الدین را شکل و تجسمی از شمس می یافت . با وی در باطن اتحاد نموده و وی را بحیث خلیفۀ خویش تعین نمود در حالیکه او ازهر گونه علم قال بی بهره بود در میان مریدان و طالب العلمان عنوان شیخ و مرشد یافت . مولانا درین مرحلۀ از سلوک خود از هرچه رنگ تعلقات داشت دست شسته بود و احساس بی نیازی شدید او را به دست افشانی و پای کوبی که خود نشانۀ از ذوق و حال بود خودش را داخل یک عبادت عاری از ترتیب واداب می نگریست ، حالتی که سالک را در دعایی که زبان از بیانش باز پس میماند گرم و تند و سوزان و عاری از تقید ولغزش به تقریر می آورد، رقص در مجالس تذکیر یک دعای مجسم ، یک نماز بیخودانه بود ، زبانی آگنده از حمد و ثنا بود که چون یک دهان به پهنای فلک آن را نمیتوانست باز گوکند . استغاثه تضرع آمیز از زبان روح بود که از اعماق ورطۀ یک وجود متلاطم و بی قرار بر میخاست، و چون زبان و دهان نمی توانست طنین گران آهنگ آنرا تکرار کند تمام جسم استغاثه گر را به پیچ و تاب در می آورد . برای مولانا مجلس سماع معبد بی سقف وستون و عاری ازز ر و ثروت بود که در فضای آگنده از قدس و طهارت آن هر چیز زمینی آسمانی میشد ، همه چیز مقدس همه چیز روحانی ، همه چیز الهی بود . کدام بدعت ؟ کدام گناه؟ کدام ابلیس میتوانست در چنین جو پاک الهی مجال ورود یابد؟ فقط خود بینی زاهد ظاهر نگر بود که اینجا را میتوانست به آیینۀ برای مشاهده تیرگیهای وجدان خود او تبدیل کند. حالتی از تقدس و تسبیح روحانی را که در سراسر آن دائم تکرار میشد نشنود!
اما این لطایف ورای ادراک روسای عوام و ظاهر بینان قشری عصر بود ، ازین رو مولانا به اکثر اعتراضها و ایراد های که از جانب مفتیان قوم در حرمت سماع نقل میشد بچشم بی اعتنایی می نگریست و تا آنجا که مناقشه با مخالفان را لازم نمیدید آنها را به نحوی تحمل میکرد ، با آنکه کثرت سماع و مداومت به ریاضت و روزه در آن ایام مزاج مولانا را گه گاه حساس و زود رنج هم میکرد ، رعایت حرمت و ادب ظاهر در برخورد با مخالفان را غالباً از نظر دور نمیداشت . با این حال وقتی قول آنها را در حوصله طاقت نمیدید به آنها جوابهای دندان شکن میداد ، و گاه با آنچه دشنام خاص خراسانیان محسوب میشد آنها را در هم می کوفت و بخاموشی وا میداشت.
برای مولانا که درین سالهای اوج شور و سماع ،«یک سایه ، یک نسیم ، یک نفحه و حتی یک هیچ هم او را از خویش می ربود .» او علاقه ایکه به صلاح الدین داشت یک قدم تصادفی در یک سفر اتفاقی در جریان یک راه میانه بود که مولانا را به تعادل روحی نیل می بخشید. زیرا صلاح الدین نه مکتب رفته بود و نه خواندن میدانست و نه قلم بدست گرفته بود نیایش وی و شناخت خدای وی هر دو و رای وصل و فصل ووحدت و کثرت مکتب دیده ها بود . خدای او که دم بدم بصورت امواج نور از وجود او عبور میکرد نور بی پایانش بود . نور بی پایانی که وجود او را در خود غرق میکرد و در همان حال عین خود وی و عین دنیای وی بود .
این تجربۀ نور که وی اهل مدرسه و اصحاب حرف و کتاب را از آن بی بهره مییافت ، او را از فکر سواد و حرف که نزد فقهیان و مدرسان تجربۀ ظلمت یا تجربۀ تیرگیهای چون و چرا و شک و حیرت جای آنرا میگیرد بیزار می ساخت.
مولانا همین عاری بودن شیخ (صلاح الدین)از خط و سواد را نیز برای او مزیتی میداند ، همانگونه که شمس برای مولانا حکم خضر (ع) را در برابر موسی(ع) داشت صلاح الدین هم به اعتقاد مولانا بخاطر همین امّی بودنش برای متعرضان یاد آور حال آن شبانی بود که خداوند موسی را به جهت پرخاش ناروایی که بر طرز مناجات او کرد معروض ملامت ساخت . موسی به این چوپان که قصه اش را مولانا بعد ها در مثنوی به نظم آورد اعتراض کرده بود که با خداوند خطاب دوستانه و آنچه بوی تشبیه و تجسم میدهد نباید کرد ، اما وحی الهی باو به عنایت پرداخت که اهل انس و حال ازین گونه احکام آزادی دارند ، آداب دان را از اهل شریعت باید توقع داشت - سوخته جان و روانان دیگرند . مولانا زرکوب پیر را از همین سوخته جانان میدید که محبوبان خدا و محرمان اسرار الهی محسوب اند . ازین سبب بود که مولانا او را بمریدان خویش مرشد مقرر کرده بود.
90- (3) 14. مولانا حُسام الدین چلبی:
او بعد از وفات پیر زرکوب که پنج سال ارشاد مریدان مولانا را شخصاً به عهده داشت سومین ستاره ایست که در آسمان مولانا درخشیده است . حُسام الدین تجسم تازۀ از روح شمس . خاطرۀ از زندگی پر از ذوق و حال صلاح الدین بود . او که در آن هنگام سی و پنج سال عمر داشت کاتب اشعار و محرم اسرار مولانا محسوب میشد ودر حق وی نیز تکریم و حرمت فوق العاده قایل بود . وی بدنبال وفات پدرش اخی ترک ارموی بخدمت مولانا پیوسته بود و بار ها اموال خود رادر راه مولانا صرف کرده بود مولانا او را در دیباچه های که در مثنوی معنوی املاکرده بود او را جنید وقت و بایزید زمان خواند که ناظر به بهمین زهد و ورع فوق العاده او بود(عمدة الاوقات) .
نظارت بی واسطه مولانا بر احوال مریدان در طی این سالها ، شعر و موسیقی و ترانه را که دراین اوقات قسمت عمده اوقات وی را در نظم وانشای آن میگذشتاند .او در مجالس مولانا اکثراً حضور داشت و شعر های راکه مولانا قرائت میکرندوی آنشأ میکرد که اشعار وی متضمن معانی مربوط به زهد و موعظه بود و شعر تحقیق خوانده میشد. واین شیوه از شعر سنایی که نمونۀ کامل آن بود وآثار عطار و در بعضی مواردآثار نظامی و خاقانی مورد توجه آنها درین مجالس قرار میگرفت .
الهی نامه شیخ عطار همچون یک کتاب مقدس در حوزۀ مولانا مورد توجه بود . مولانا تا هنوز مستغرق در غزل بود که تدریجاً به اشعار تحقیقی در می آمد و آکثراً اشعاری را که برای رقص و سماع مناسب بود انشاء میکرد.
دراین ایام مولانا از مرز پنجاه سالگی گذشته بود و شور و هیجانی که ظرف بیست سالیکه در او به سماع و موسیقی در وجود او ایجاد شده بود رفته رفته جای خود را بسکون و جستجو قرار میداد . زیرامولانا صدای پیری پیش از وقت را که بدنبال خستگیهای ناشی از سالهای بی قراری وی بود نزدیک میشدو می شنید . باز گشت او در میان مریدان او را از استغراق دائیم در تجلّی های جلالی که رنگ شور و هیجان داشت مانع می آمد ولاجرم به تجلّیهای جمالی که بر خلاف آن برنگ انس و تسلی بود جلب میکرد .
مولانا حُسام الدین بر عکس صلاح الدین زرکوب قونیه اهل علم بود و بنا بر نیاز هاو تقاضا های او مولانا مثنوی معنوی را به رشته تحریر در می آورد . مولانا هجده بیت نی نامه را که در همان احوال به صراحت طبع سروده بود از سردستار خویش بیرون آوردو به وی بجهت انشاء سپرد که مایه اعجاب حُسام الدین و یاران شد.
مثنوی معنوی بنا به درخواست حُسام الدین و یاران مولوی در 658هجری نظم آن شروع شد ، مولانا دوام مستمر مثنوی را در شش دفتر دلیل طلب و اصرارحُسام الدین میداند . و این منت او چنانکه مریدان هم اذعان دارندبر«کافه اهل عشق و عرفان و توحید» تا قیامت باقی ماند و ادامۀ انشای مثنوی بعد فترت دوساله چهارده سال طول کشید و تا پایان حیات مولانا دوام داشت و در رفتر ششم در داستان شهزادگان به نسبت فرا رسیدن مرگ مولانا نا تمام ماند.
مولانا در سال 662هجری حُسام الدین را به خلافت و شیخی تعین نمود.مولانا تطویل مشنوی را که تا آنزمان و تا امروز در قونیه و در تمام جهان هیچ بنایی رفیعتر از آن در شعر عرفانی بوجود نیامده بود از الهام او ناشی میشمرد.
حُسام الدین ستاره ای بود که شعاع وجود شمس و ضیائ جان صلاح الدین را منعکس میکرد و مولانا گرمی و روشنایی آن هر دو یاراز دست رفته را در وجود وی باز میافت مثنوی مولانا که به اصرار و تشویق حُسام الدین بوجود آمده بود در مدت ده سال که از آغاز نظم دفتر اول تا پایان عمر مولانا طول کشید یعنی در بین سالهای 662الی674 انشاء گردید.
مولانا که پدرش بهاء الدین ولد در بلخ و خراسان می زیست معتقد به احکام مذهب حنفی بود وصول مذهب حنفی را پیروی میکرد ولی در فروع خود را به بو حنیفه و شافعی متوقف نمی یافت زیرا وی پیرو مکتب عشق بود و علت عاشقها را ز علتها جدا میدانست :
علت عاشق ز علتها جداست عشق اصطرلاب اســـــــرار خداست
دفتر اول ، بیت شماره 110
در نگنجد عشق در گفت و شنید عشق دریائیست قهــــــرش نا پدید
دفتر پنجم بیت شماره،2731
با دو عالم عشق را بیگانگی است اندر او هفتاد و دو دیوانگــــــیست
دفتر سوم، بیت شماره ،4719
هر چه گویم عشق را شرح و بیان چون بعشق آیم خجل باشـــــــم ازان
دفترچهارم، بیت شماره،1145
دور گردونها ز موج عشق دان گر نبودی عشق بفسردی جـــهان
دفتر دوم، بیت شماره 3854
شرح عشق ار من بگویم بر دوام صد قیامت بگذرد وان نا تمام
دفتر پنجم، بیت شماره2189
ملت عشق از همه دینها جداست عاشقانرا ملت ومذهب خداست
دفتر دوم ، بیت شماره 1170
شاد باش ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علتهای ما
دفتر اول بیت شماره 23
ای سرافیل قیامتگاه عشق عشق، عشقِ عشق وی دلخواه عشق
دفتر سوم، بیت شملره4695
مولوی با وجود ترک مدرسه و درس ، فقیه و مفتی حنفی بود اما آنچه با فروع احکام ارتباط نداشت خود را در محدودۀ آن متوقف نمی یافت ، او در راه عشق از تبتل تا فنا به پیش رفته بود که نتیجۀ آن ازدیاد شور ودرد و سوز در مولوی بود.
نگارش مثنوی برای مولانا پل، تازه یی در مراتب عروج و پختگی و نزدیکی وی در مراتب عروج وی بمقامات فنا بود و برای حُسام الدین دلخوشی افتخار آفرینی بود که مراد و مرشدش در جواب به تقاضا های مکرر و مستمر آنرا انشاء میکرد و او می نوشت.مولانا که درا وج سالهای سماع در عهد خلافت شیخ صلاح الدین ، به انهماک در وجو د رقص مقدس ، هرچه از خودی در وجود او باقی مانده بود آنرا تکانیده بود .
90- (3) 15.مولانا و عبور به ماورای شعر:
وی در شعر و شاعری قسمیکه جناب عباسی در اولین قسمت این مبحث در مورد ارتباط شعر مولانا و مقایسۀ آن با حدیقۀ سنایی تذکراتی داده بودند مولانا از همان آغازوارث این دو شاعر خراسان یعنی سنایی و عطار شد، که این دو شاعر در آثار غزلی ومثنویات وی تأثیراتی بر جای گذاشت ولی باو جود تأثیر پذیری در محتوی و مضمون که همان عرفان ناب است مولانا چون دریای پهناور و حتی بیکرانی تجلّی واصالت کم نظیرو حتی بی نظیر اشعار خود را همیشه بر پایه های استوار شعر پر رفعت فارسی بطور دائمی حفظ نمود وی خود میگوید سنایی و عطار سخن همه از فراق گفته بودند واما سخن مولانا نامۀ وصال و پیام آور رفعت انسانی در بلندای کرامتی از روح متعالی خداست که در او دمیده شده است.
سنایی در سفر خیال انگیز روحانی به عالم علوی در منظومۀ کوتاه «سیر العباد» پیشرو" دانته " محسوب است . و در شیوۀ تقریر دلالت درقالب حکایات حدیقه سنایی (الهی نامه) خود پیشرو مولانا در مثنوی بشمار میرود . او در شیوۀ غزل هم طریقۀ خاصی دارد که مولانا و قبل از او شیخ عطار پارۀ از غزلیات خود را به طرز قلندریات او مدیون است. او در حق حکیم غزنه اعتقاد سخت و محکم داشت و خلاصه کلام اینکه شعر سنایی و عطار و مولوی برای ما چیزیست که مستعد را طالب میکند و طالب را به سیر بی وقفه وا میدارد .بعضی اوقات اشعار ساده و بدون پیرایه مولانا که از سبک عطار پیروی کرده است بیانگر واقعیت بیان و سوز درد روحانی است و صرف در این حالت است که شاعر عارف به قافیه و شعربحیث عنصر اولیه شعر توجه نمیکندبلکه شعر وقافیه را به ماورای معانی می کشاند و آنحالتی است که غوغایی در درون دلهای عاشق عارف از مطالعۀ آن دستیاب میگردد.
با این وصف عقیده براین است که نه مجرد شیوه بیان عطار وسنایی ویژگیهای شعر مولانا را توجیه میکند و نه نشانهای که از شعر مثال انوری، خاقانی و غیره درکلام او بنظر می رسد معرف شیوۀ بیان اوست.
غزلیات مولانا سیل خروشان روح خالص او در گذرگاه حساس و تنگی ظرف ایکه شعر در آن ریخته میشود میباشد و نشانّ از رسوبات بلاغت اهل مدرسه هم در زیر امواج پر خروش و بی قرار این شعر در اهنگ محسوس است ، تعبیرات علمی ، اشارات قرآنی ، تلمیحات مربوط به ابیات . امثال عربی این سیل خروشان را گه گاه در اطراف سخره ها وورطه ها و پشته ها لحظه های محدود و متوقف میکند اما بلا فاصله جوش اندیشه که در شبهات تازۀ او و در استعاره های که بهمه عناصر عالم حیات و شخصیت میدهد غالباً جلوه دارد . و ازین سبب است که دو باره آنرا همچنان جوشان و خروشان پیش میراند و نفحۀ حیات الهی را که در حرکت یک یک امواج این سیل هست همه جا در اطراف می پراگند .
در شعر خالص او مخصوصاً در غزلیاتش قدرت تخیل ، نیروی تداعی ، و دقت تصویر از ویژگیهای اسلوب شعر اوست که مولانا آن را بر رغم تمام عوامل دست و پا گیرسنتها مخصوصاً ضرورتهایی ناشی از قید وزن و قافیه بیشتر از هر گونه شعری ، در امواج بی لجام روح مستغرق ودر عین حال سرشار و آزاد نگهمیدارد .
در اشعار مولانا عشق و همسویی و همدلی با طبیعت و تمام کائنات پرتوی اندیشه عرفانی وی را بدل به تازگی بی سابقه وآشنایی با زندگی عامه وآنچه به کسب و حرفۀ روزانه آنها مربوط است نیز در شعر مولانا انعکاس دارد که رنگی خاص به کلام وی می بخشد که نزد بسیاری از شاعران کلاسیک فارسی زبان از مقولۀ اصالت و تازگی باید تلقی شود . قسمیکه ملاحظه میشود آنقدر اصالت و تازگی که در شعر مولانا وجود دارد در کمتر شاعران کلاسیک بمشاهده میرسد .
از این که بگذریم غزل مولانا شعر نبود ، سیل روح بود ، طوفان حیات بود ، شعلۀ طور بود ، مثل باد میغرید ، مثل ابر می بارید ، و مثل بحر امواج صاف و تیره را در هم می آمیخت در حالی که این حالات دیگر شاعران تفاوت داشت.
شاعری که درین ماجرا از درون او آواز برداشته بود به دنیای شاعران تعلق داشت وحتی سر بمرتبۀ سنایی و عطار سر فرود نمی آورد . او خودش بود و از دنیای بی تعلقی سر بر آورده بود و به اوج مرتبۀ از خود رهیدگی رسیده بود . ازین رو در تقریر و زبان شیوۀ جدا گانه داشت ، شیوه ایکه به او امکان میداد تا خود را از بار هیجاناتش خالی کند و به اینکار منتظر یجوز ولایجوز نمی ماند.
غزل مولانا از گونۀ بود که هیچ سخن شناس نمیتوانست از شور و ذوق آن بهیجان نیاید . و از تحسین آن خود داری کند : مانند هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست...
اما غزل مولانا یک شاهکار لطیف از ذوق و تخیل شاعرانه است.چنانچه وقتی که میگوید:
بنمای رخ که باغ گلستانم آرزوست بکشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آی دمی ز ابر کان چهرۀ مشعشع تابانم آرزوست
گفتی زناز «بیش مرنجان مرا برو» آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز! رو ز شرق من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست[26]
مضمون آیات و احادیث؛و احیاناًپارۀ از الفاظ آنها نیز بر سبیل تمثسل و تضمین و گاه برسم استشهاد و تلمیح در بسیاری ازین غزلهاهست ووجود آنها غزلیات مولانا را با نحو بارزی از آنچه در سنت غزل فارسی تا آن هنگام سابقه نداشت در پارۀ موارد ضمن غزل به نقل قصه می پردازد که در شیوه غزل تازگی دارد و حتی خالی از غایت نیست و نوعی صنعتگری محسوب میشد که در کلام وی تنوع و کثرت فوق العادۀ دارد . او در اینگونه سوال و جوابهایش آنچه او را در گفت و شنید گل و گیاه وابر و باد و آفتاب و ماه بمیان می آورد طبیعت خاموش را بنحو ماهرانه یی بزبان می آورد و از لطایف اسرار معرفت آگاه نشان میدهد . در غزلیات مولانا عشق همه جا حاضر است از عشق انسانی تا عشق الهی وکلام او هیچ نشانه ای ار صنعت آرایی و تکلیف های ادیبانه و پیش اندیشیده شده ندارد ، خود بخود می جوشد و از زبان گوینده بیرون می ریزد و اینان را از سکون براحوال خویش خارج میسازد . بهیچ کلام دیگر ، هیچ شور دیگر و بهیچ غزل دیگر شباحت ندارد .
90-(3) 16. و اما مثنوی معنوی:
قسمیکه قبلاً نیز اشارت شد مثنوی مقارن سالهای 662تا 672 به خواهش حُسام الدین توسط مولانا سروده شد که بر حق عالیترین اثر عرفانی عالم را در زبان فارسی انشأ کرد و قدرت قریحه، خود را تا آستانه اعجاز در بیان ، که اثر او را در نزد معتقدانش قرآن پارسی جلوه داد ، رسانید . مثنوی یعنی ساده ترین و پر مایه ترین شعر مولانا ، که در عین حال متعالی ترین شعر عرفانی در تمام تاریخ بشمار میرود ، سفر نامه ایست از روح انسانی ، در باز گشت به مبدأ ، باز گشت حماسه آمیزی که حکایات و شکایات نی رمز انگیزه آنست و خط سیرش از میان خطر ها و بحرانهای عظیم روحانی میگذرد و دل به امید وصال می بندد.، و به آنچه برای روح عارف غایت این سلوک متعالی است منتهی میشود . در طی این سلوک آنچه تبتل نام دارد و عبارت ازقطع پیوند با تعلقات خودی است روح عارف را که آماده بازگشت بعالم روحانی خویش است ، در دنیای جسم که زندان و اسارتگاه اوست تدریجاً از هر چه باطل است می گسلد، ازهرچه توقف در آن برای روح متضمن تنزل در مراتب مادون انسانی است جدا میکند، و او را به ماورای عالم انسانی عروج میدهد و او را پله پله تا ملاقات خدا - مدار عروج و کمال می بخشد .
مثنوی پر از قصه هایست که یکدیگر را تداعی میکند ، گنجینۀ از حکمت و دلالات است که در تائید قصه ها یا در تقریر آنها بخاطر گوینده می آید و در تواتر سالها و توالی دفتر ها ، که شش دفتر را در مدت چارده سال بوجود می آورد ، و دوست دارد که سّرِ دلبران را در حدیث دیگران ببیان آورد و صورت قصه را ستَّر حال خود میکند و در ضمن شرح اسرار و مقامات اولیاء مراتب سلوک روحانی خود را نیز تصویر میکند .
در مثنوی از همان آغاز نی نامه که مولانا سخن را از «شکایت نی» سر میکند ، آنچه از زبان این سوخته بی زبان نقل مینماید قصۀ پر غصه است – حکایت جدایهاست؛ این نکته که مولانا در نی نامه حکایت و شکایت از همان آغاز با هم مطرح میکند بدون شک نه یک تصادف است ونه یک هنر نمایی شاعرانه ، وی از همان آغاز نشان میدهد که آنچه تمام مثنوی او تطویل و تفسیر آنست غیر از شرح و اشتیاق روح عالم خویش متضمن تقریر حکایت حال عارف در قالب حکایات و در ضمن «حدیث دیگران» هم هست .
پارۀ از این قصه ها مأخوذ از حکایات و امثال عامیانه است که برخی از آنها مرزهای شرق و غرب را در قرون وسطی در نوردیده است که از تبادل فرهنگهای غربی و شرقی در عهد جنگهای صلیبی و مخصوصاً به آنچه به تلطیف و هزلیات و امثال عام پسند مربوط باشد حاکی است. برخی از قصه های دیگر از همین قبیل در مثنوی هست که مأخوذ از مجموعه های امثال مکتئب و قدیمتر بنظر میرسد همانند کلیله ودمنه ، مرزبان نامه ، سندباد نامه ، در آن ایام بهمین عنوان شهرت داشته اند و در مثنوی مکرر قصه های از آنها اخذ و نقل شده است.
تفسیر های قرآن کریم ، که شامل قصه های انبیأ و امتهای گذشته است (در حدود بیشتر از 350 آیه نظر به فهرستی که از مثنوی توسط چاپخانه سپهر در تهران ،چاپ اول سال 1363ه از مثنوی مولانا جلال الدین بلخی تهیه شده است موجود میباشد.[27]
مولانا از هیچ چیز همه چیز میسازد ، وی قصه های مربوط به زهاد و صوفیان را و کرامات منسوب به مشایخ . اولیا را که در بسیاری موارد از روایات اغراق آمیز رایج مایه دارد و ظاهر بسیاری از آنها مشحون از طامات و خرافات مینماید در مثنوی آورده و غالباً به ظواهر قصه توجهُ نداشته و به معانی و اسراری که در ماورای این ظاهر است پرداخته است که تداعی آنها در خاطر گوینده و استادی بی مانندی که او در مثل آنها دارد به قصه های وی در توجیه و تقریر مدّعا ، قدرت تأثیر فوق العاده می بخشد و خواننده را به تحسین و اعجاب وا میدارد . در نظر مولانا ، ورای آنچه در مطاوی ابیات و در دیباچه های دفاتر در تعظیم مثنوی تقریر کرد ، مثنوی دلبری بود معنوی که در جمال و کمال همتایی نداشت و ادراک غوامض آن به اعتقادی و عشقی تمام محتاج بود.
90- (3) 17.مثنوی شرح تبتل تا فنا:
بدین گونه مثنوی شرحی است که سیر سالک را از تبتل یا مقام نفس تا فنا یا عالم جبروت بار ها و بصورتهای مختلف در خود مطرح ساخته و رهکشایی کرده است ، دفتر اول و دفتر آخر آن نیز خط سیر این سفر روحانی را پله پله تا ملاقات خدا شرح داده است . و طعانه یی که در هنگام نظم دفتر سوم به نقد و طعن زبان کشود ه بود در هیچ جای آن این معانی را نمی دید زیرا سیر در این کوچه خود مستلزم شناخت از پیچ و خم و کیفیات آن است و سیر بدون توقف در آن، در غیر آن بفرموده حضرت شیخ عطار(رح) که خود در این کوچه همۀ عمر به سیر و سفرپرداخته و نیز در همین کوچه سرخود نثار کرده است؛ اگر به پیچ و تاب آن آ شنانباشد همۀ مظاهر را وارونه خواهد دیدکه این قطعه مثنوی منسوب به عطار این تجربه را چنین بیان فرموده اند:
بمجنون گفت روزی ســــــــاربانی
که ای مجنون بیدل در چه حـــــــــــالی
که لیلی زشت روست خویی ندارد
گــل خود روست او بویی ندارد
مکن با دیدنش دل را تصـــــــــــــلی
بَکَنّ مجنون دل خود را ز لیـــــــــلی
بیارم من برایت آن یکی حـــــــــــور
ترا مونس بود تا بر لب گــــــــــــور
جوابش داد مجــــــــنون دل افگار
برو ای ســـــــــــــــاربان ما را میازار
بروای ساربان در ســــــــــــاربانی
برو اندر پی اشـــــــــــتر چــــــرانی
که کار عاشقی عاشق بداند
چه داند آنکه اشتر می چراند
جهان یکسر اگر پر ماه باشد
نگـــــــــــار من همان لیلی باشد
واقعاً کسیکه درد عشق در نهاد و سویدای دلش احساس نشود ، او واقعیت های مادی و معنوی را نه به چشم و نه به شهود دیده و پذیرا میشود و این در حالیست که شخص همانند طعانه یی همه چیز را وارونه می بیند او چه میداند از پرده های راز عشق و سوز و شناخت آن.
کتاب مثنوی در دفتر ششم به سعی در تقریر مرتبۀ فنا پایان می یابد . هر چند این آخرین دفتر خودش بی پایان می ماند و مولانا هم در پایان دادنش عمدتاً اهتمام نمی ورزید تا بدین سان نشان دهد که سیر فی الله بر خلاف سیر الالله پایان نمی یابد و این سریست که نیاز به تقریر ندارد ، سّر آن بی واسطه زبان گفته می آید اما: در دل آنکس که دارد نور جان [28]
90-(3)18.مولانا - راد مردی و شجاعت:
همانند مولانای بلخ ،پیر هرات، خواجه عبدالله انصاری ، حکیم سنایی غزنوی،و...در میان گرد و طوفانهای مهیب تاریخ قد بر افراشتند به خشک اندیشی اشخاص عنود و کور دل مواجه و حتی بعضی ازین شخصیتهای بزرگ، عارف ، نظیر شهاب الدین سهروردی ، ، قاضی همدان عین القضات، حسین بن منصور حلاج، و سایرین را تباه کردند، این متحجرین همواره میخواستند اهل طریقت را تباه کنند، از اینجاست که مشایخ را آفت اجتماع معرفی میکردند، واما در مقابل عارفان حق که سر خود بباد دادند از اظهار حقیقت نهراسیدند و کتمان حقیقت را بنا به گفتۀ هجویری که فرموده بود:« شرط خاموشی درویش آن بود که بر باطل خاموش نباشد و شرط گفت آنکه؛ جز حق نگوبد»
وفاکنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافری است رنجیدن
بمی پرستی از آن نقش خود بر آب زدم که تاخراب کنم نقش خود پرستیدن
بمشایخ طعنه می زدند که اینها هنوز پس از مثله کردن حلّاج به اندیشه های او احترام میگذارندو آنرا بمریدان خود بآب و تاب معجزه گرایانه توجیه میکنند، در خانقاه ها وی را شهید راه عشق تصوف تبجیل وتعظیم می نمایند. چنانچه لسان الغیب حافظ شیراز ناگزیر شده است به این اتهامات واهی که ناشی از خشک اندیشی و کم اطلاعی حاسدان است چنین پاسخ دهد:
بیار بادۀ رنگین که یک حکایت فاش بگویم و بکنم رخته در مســـــــــــــلمانی
بخاک پای صبوحی کشان ،که تامن مست ستاده بر در میخانه ام به دربانی
بهیچ زاهد ظاهر پرست نگذشتم که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی
جفا نه شیوۀ دین پروران بود حاشا همه کرامت و لطف است شرح یزدانی
رموز سّر انالحق چه داند آن غافل که منجذب نشد از جذبه های سبحانی
ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد لطایف حکمی با نکات قرآنی
خشک اندیشان ادعا نامه ای علیه عرفا و مشایخ صادر کردندکه : از عشق اینهمه تعریف و توجیه کرده اند خرد مندانه نیست در قرآن کریم از محبت سخن رفته است ولی از عشق چیزی دیده نشده است؛ حضرت خداوندگار بلخ در شش دفتر مثنوی معنوی که آنرا «قرآن عجم »مینامندو در دیوان کبیر (شمس) مداح بلا منازع جهان عشق بشمار می رود در مثنوی اینطور سروده اند:
پس محبت وصف حق دان و عشق نیز خوف نبود وصف یزدان ای عزیز[29]
رینولد نیکولسن مستشرق انگلیسی، هم در تفسیر مثنوی پس از ذکر بیت بالا نوشته است:«در قرآن کریم از محبت سخن گفته شده است ، ولی از عشق که تکیه کلام و سمبولزم عاشقانه صوفیه است ،عبارت متقن دیگری در حدیث قدسی از حسن بصری (رح) است:{خداوندفرمود:همینکه بندۀ من خود را وقف ذکر من میدارد ، از آن مسرور میگردد، پس باو محبت میکنم و او نیز بمن محبت می ورزد.}[30]
ناگزیریم این بیت مولانا را که در دیوان کبیر شمس آمده است نقل میکنیم و بر سر سخن عشق میرویم:
بلند تر شده است آفتاب انسانی زهی حلاوت و مستی و عشق و آسانی
مولانای بلخ و حافظ شیراز هر دو در عصری میزیستند که فتنه و فساد بیداد میکرد، که این تباهی و فساد بیشتر از طبقۀ حاکمه به ویژه از روحانیان درباری آغاز می گشت، کار گذاران و ماموران عالی رتبه را هم در بر میگرفت .خاصتاً در زمان و عصر حافظ که امیر مبارزالدین در توابع شیراز حکومت داشت و خاندان انجو را ساقط کرده بود. و در زمان مولانای بزرگ ایلغار مغول و لشکر کشی های نا مرتب و ناکام سلطان خوارزم به بلاد اسلامی و حتی لشکر کشی و یورش به مرکز دارالخلافة اسلامی در بغداد ، همیشه تقوی و ایمان داری را در بدل زر و زور کمرنگ ساخته بود ؛ چنانچه هجویری در کشف المحجوب از دست تدلیس و عوام فریبی اینگونه مردم خون دل میخورد ، خروش اعتراضات در آثار اغلب شعرای عارف در سروده های شان انعکاس آن است. ولی این خود کامگی و وضع آشفته و نا بسامان جهان اسلام ، بعد فتنۀ مغول و ستیزه جویی امیران و امیر زادگان که درهرعصرو زمانی موجب تشویق و تقویت چشم گیر ریا و سالوس میگردید ، موجب آن نشدکه عرفان و تصوف آثار و تجلّیاتی نداشته باشد. آنها نه تنها با اندیشه های متعالی شان جهان خشکیده و بدرد کشیده شده اسلام رااز نو احیا کردند(امام مجدد) بلکه عارفان بزرگ نظیر شیخ عطار ،نجم الدین کبری ،و دیگر ها در مقابله با این بی عدالتی ها و توهم و تحجردر جبهه های داغ آن روزگار قربانی و بسیار کسانی از عارفان در میدانهای بحث ، جدال و اندیشه جانهای عزیز شان را از دست دادند که منباب نمونه از حلاج، عین القضاة قاضی همدانی، شهاب الدین شهروردی(شیخ اشراق)و دیگران یاد نمود.
اندیشه های متعالی خداوندگار بلخ در روم شرقی یادگار های پر مایۀ یک عاشق شوریده و عارف خراسانی است که به شکل مثنوی معنوی و دیوان کبیر شمس ازا قلیم قلم آن ابر اندیشه عاشق تراوش کرده و تا امروز که هفت صد سال از عمر این آثار میگذرد با گذشت زمان و اعصار درخشش ملکوتی آن بر تیرگیهای جهل و بی مایگی نور میپاشد و او نه تنها بحیث یک ابر مرد عشق و عرفان شناخته شده است، بلکه او را بزرگترین فیلسوف شاعر و عارف و عاشق اعصار و قرون نیز میشناسند واز همین جاست که سال 1386را بنام سال مولانا در تمام جهان نامیده اند.
90-(3)19.مولانا جلال الدین مایه ی از عشق:
اندیشه های مولانا از آبشخور عشق مایه میگیرد که جامش ساغرش، پالودۀ از مادۀ حیات بخش معنوی از جای دیگر و از جهان دیگر ی است . او بهر حالتی که میخواست میتوانست فراخور همان حالت ، غزلی بسراید و شور و عشق ومستی و حال خود را در قالب پر محتوی ترین کلمات بریزد و دنیایی از معانی و شوریدگی به ارمغان بیآورد. خنیا گران ( قوالان )او را چنان به هیجان می آوردند که از جا بر میخاست ، پس از آن که گرم پایکوبی میشد؛ غزلهای دلنواز و آهنگین و ضربی می سرود . در آن لحضات سوز و گداز اندیشه های عرفانی ، یک درویش عاشق و سرمست را با بیانی خاطره انگیز که مرض های عروض و قافیه را یکجا با واکنش های مادی و ظاهری را درهم می شکست بر زبان می آورد ، او در لحظات شور ادعا میکرد:
من آنروز بودم که اسمأ نبود نشان از وجود مسمّی نبود
ز من شد مسمأو اسمأپدید در آنروز آنجا من وما نبود
نشان معطر سر زلف یار هنوز آن سر زلف رعنا نبود
به بتخانه رفتم به بتخانه در در او هیچ رنگی هوبدا نبود
به کعبه کشیدم عنان طرب در او مقصد پیر و برنا نبود
سوی منظر قاب قوسین شدم در آن بار گاه معلی نبود
نگه کردم اندر دل خویشتن در آنجاش دیدم دگر جا نبود
بجز شمس تبریز پاگیزه جان کسی مست و مدهوش و شیدا نبود [31]
اگر غزل بالا واقعاً از مولانا جلال الدین محمد بلخی باشد که ما در صحت آن تردید داریم ،هنگام سرودن این غزل، بجز شمس و حقیقت چیزی را مشاهده نمیکرد و این در حالیست که مولوی پله های عرفان را تا فنا طی کرده بود و عالی ترین پله های معنوی و عرفان را از تبتل تا فنا را طی کرده بود .
او با اندیشۀ جاودانی اش پایه های تبتل تا فنا را به عالی ترین وجه آن طوری طی نمود که شالودۀ الهامات باطنی روحانیت محض را برای همیش در دل ، زنده و جاودانی ساخت زیرا که خود در مورد مقصد اقصای خود چنین گفته است:
ندا رسید بجانها که چند می پائید؟! یسوی خانۀ اصلیّ خویش باز آئید
چو قاف قربت ما زادو بود اصل شماست به کوه قاف بپرید خوش چو عنقایید
زآب وگل چو چنین کُند ایست بر پا تان بجهد کُنده زپا پاره پاره بگشایید
سفر کنید ازین غربت و بخانه روید ازین فراق ملولیم ، عزم فرمایید
بدوغ گنده و آب چه و بیابانها حیات خوبش به بیهوده چندفرسایید
خدای پرّ شما را ز جهد ساخته است چو زنده اید بجنبید و جهد بنمایید[32]
مولانا از ظواهر پدیده ها گذشته و پا بسوی جهان باطن فرا نهاده است آنگونه که نویسنده فقید ایرانی دکتر عبدالحسین زرین کوب گفته است:«گذشت از ظواهر پدیده ها ، راه را بسوی جهان (پله پله تا ملاقات خدا) نامیده است » و گاهی ازین سیر و سلوک کیهانی ، کیفیاتی بوی(مولانا) دست داده است که وی را بسوی نردبان آسمان فراز خوانده است ، غزل زیر را بخاطری سروده است که مورد باز خواست متحجران زمانش (مانند شیخ صدرالدین قونوی ) قرار نگیرد، و مانند حلاج در شعله های آتش خشک اندیشان جاهل نسوزد . وضع روحی مولانا را که میخواست ، سنت های (عادات وپسندهای) جامعه را بشکند قابل توصیف نیست، و اندیشه و انگیزه اش ازین ادعا ها پا فراتر می گذارد که برای نگارنده نیز نا شناخته مانده است،و برای روش ستیزانه اش در برابر این عادات که مورد پسند او نبوده است اینطور سروده است:
باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم / این چرخ مردم خوار راچنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بی آب را ،کین خاکیان را می خورند / هم آب بر آتش زنم، هم باد هاشان بشکنم
از شاه بی آغاز من پران شدم چون باز من / تا جغد طوطی خوار رادر دیر ویران بشکنم
زآغاز عهدی کرده ام کین جان فدای شه کنم / بشکسته بادا پشت جان گر عهدو پیمان بشکنم
امروز همچون آصفم ،شمشیر و فرمان در کفم / تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم
روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور / چون اصلهای بیخ شان از راه پنهان بشکنم
من نشکنم جز جور را ،یا ظالم بد غور را / گر زّرۀ دارد نمک گبرم اگر آن بشکنم
هر جا یکی گویی بود ،چوگان وحدت و ی برد / گویی که میدان نسپرد ،در زخم چوگان بشکنم
گشتم مقیم بزم او،چون لطف دیدم عزم او / گشتم حقیر راه او ،تا ساق شیطان بشکنم
چون در کف سلطان شدم یک حبّه بودم کان شدم / گر در ترازویم نهی میدان که میزان بشکنم
چون من خراب و مست را،درخانۀ خود ره دهی / پس می ندانی اینقدر ،این بشکنم آن بشکنم
گر پاسبان گوبد که هی،بروی بریزم جام می / دربان اگر دستم کشد ،من دست دربان بشکنم
چرخ ارنگردد گرد ما از بیخ وصلش در کشم / گردون اگردونی کندگردون گردان بشگنم
خوان کرم گستردۀ مهمان خویشم کرده ای / گوشم چرا مالی اگر ،من گوشۀ نان بشکنم؟
نی نی، منم بر خوان تو،سرخیل مهمانان تو / جامی دو بر مهمان زنم تا شرم مهمان بشکنم
ای که میان جان من،تلقین شعرم میکنی / گر تن زنم خامش کنم ،ترسم که فرمان بشکنم
از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کند / من لا ابالی وار خود استون کیوان بشکنم[33][i]
بجز از عشق و شور و الهام چه چیزی میتواند مولانا را به سرودن این غزل که شعله های هیجان و احساس را در اندرون او روشن میکندقادر سازد .اواز مردمان محروم که همواره در طول اعصار و قرون مورد اذیت و آزار زور مندان قرار گرفته است با تیغ آصفی انتقام می کشد و مستمندان رابا زور مندان یکجا در دادگاهی پر قدرت بمحاکمه می کشدو قفل زندانها را می کشاید و اگر مقاومتی پدید آید دست مقاومت گران را نیز میشکند ؛ زیرا او در عصری می زیست که سلطان خوارزم یلغار خود را تا بغداد رسانیده بود و تاتار ها در وازه های بغداد و بلخ و فرغانه و سمر قند را با هجومهای مرگ آسای شان شکسته و شهر ها و مدنیتهای آنرا در هم کوبیده بود، از اینجاست که می گوید:
امروز همچون آصفم ،شمشیر و فرمان در کفم تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم
روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور چون اصلهای بیخ شان از راه پنهان بشکنم
من نشکنم جز جور را ،یا ظالم بد غور را گر زّرۀ دارد نمک گبرم اگر آن بشکنم
عشق در نزد عارفان غریزه ایست الهی و الهامیست آسمانی که بمدد آن انسان میتواند خود را بشناسد و صاحب سرنوشت خود باشد.
مولانا در دیوان کبیر شمس در مورد عاشق یعنی کسی که همه چیز را از دریچۀ عشق میبینداینطور سروده است:
گرجان عاشق دم زند آتش درین عالم زند وین عالم بی اصل را چون ذّره ها برهم زند
عالم همه دریا شود ،دریا ز هیبت لا شود آدم نماند و آدمی ، گر خویش با آدم زند
دودی برآید از فلک ، نی خلق ماند نی ملک زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند
بشگافد آندم آسمان،نی کون ماند نی مکان شوری در افتد در جهان،وین سور برماتم زند
گه آب را آتش برد ،گه آب آتش را خورد گه موج دریای عدم براشهب و ادهم زند
خورشید افتد در کمی ، از نور جان آدمی کم پرس از نا محرمان آنجا که محرم کم زند
مریخ بگذارد نری ، دفتر بسوزد مشتری مه را نماند مهتری شادی او بر غم زند
افتد عطارد در وحل،آتش در افتد در زحل زهره نماند زهره را تا پردۀ خرم زند
نی قوس ماند نی قزح ، نی باده ماند نی قدح نی عیش ماند نی فرح ،نی زخم بر مرهم زند
نی آب نقاشی کند ، نی باد فراشی کند نی باغ خوش باشی کند،نی ابر نیسان زند
نی درد ماند نی دوا،نی خصم ماند نی گوا نی نای ماند نی نوا ، نی چنگ زیر و بم زند
اسباب در باقی شود ساقی بخود ساقی شود جان ربّی الاعلی گوُّد،دل ربی الاعلم زند
برجه که نقاّش ازل بار دوم شد در عمل تا نقشهای بی بدل بر کسوۀ معلم زند
حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته آتش بسورد قلب را ، بر قلب آن عالم زند
خورشید حق ،دلّ شرق او شرقی که هردم برق او بر پردۀ ادهم جهد بر عیسی مریم زند[34][ii]
ببینید چه زیبا قیامتگاه یعنی زمانی را که با دمیدن نوای زندگی ساز سرافیل عشق همه موجودات از نو با اصل و کیفیت قبلی رستاخیز میشوند مظاهر آن روز را چه زیبا و حقیقانه به تصویر کشیده است تصویری که انسان و همۀ عالم در برابر آن در جای معین خود به امر حق بپای عدالت محض می استند و آتشی را که قلب های نا فرمانان را می شگافد زیرا:
حق آتشی افروخته تا هرچه ناحق سوخته آتش بسوزد قلب را ،بر قلب آن عالم زند
وی در راه عشق مردن و ایثار گری را در دیوان کبیر شمس این طور توجیه میکندکه عشق و قربانی در راه عشق خود انسان را وجۀ کیهانی می بخشد و ابدیت را باو نزدیک میسازدو از اینجاست که خطاب به انسان فریاد میزند:
بمیرید، بمیرید، دراین عشق بمیرید در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید، بمیرید وزین مرگ مترسید کزین خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید، بمیرید، وزین نفس ببرید که این نفس چو بند است وشما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفرۀ زندان چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید ، بمیرید بپیش شۀ زیبا بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید، بمیرید و زین ابر برآیید چو زین ابر برآیید همه بّدر ِمُنیرید[35][iii]
«روح صادر از خداست و قبل از خلقت دنیا در خدا بوده . پس از تعلق یافتن به بدن در حکم غریب دور از خانمان و مؤطنی در آمده که دائماً در فکر مقر اصلی و مؤطن حقیقی خود باشد .این موضوع درجمیع قصص عاشقانۀ شعرای (صوفی) عارف از قبیل قصص لیلی و مجنون ، یوسف و ذلیخا،وامق و عذرا، شیرین و فرهاد، سلامان . ابسال و امثال آن ، بر حسب ذوق و هنر ادبی شاعر ، به اشکال گوناگون تعبیر شده و هزاران تعبیر دیگر از قبیل گل و بلبل،شمع و پروانه، و غیره بکار رفته است .و گاهی این روح صادر از خدا به کبوتری تشبه شده که از جفت خود دور مانده باشد ووقتی ازبته نی ایکه از نیستان بریده شده و بواسطه جداییها با تغیر حزن انگیز مرد وزن را به ناله در آورده باشد ،و گاهی به بازی تشیه شده که در دام دنیا اسیر شده باشد ویا ماهی ایکه بر خشک اوفتد،و وقتی به طوطی ای که گرفتار قفس باشدو یا سیمرغی که کنج گلخنی نصیبش شده باشد و یا پادشاهی که به گدایی افتاده باشد و امثال این تشبیهات که همه حکایت از یکی از اصول حکمت اشراق میکند، به معنی اصل طیران واحدبسوی واحد : و این حقیقت را علمای فزیک و هندسه هم ثابت کرده اند زیرا ترکیب عناصر وانجذاب آنها در مدار های معین حاکی از کششی است که ناموس اکبر در آن تعبیه کرده است ؛ و صوفیه آنرا: حرکت و میل هر ذره بطرف جنس خود و اصل خود میداند وانسان عبارت از چیزیست که دوست میدارد. «المرءُ مع من احب»[36]بسیار شبه است به گفتۀ اوغوسطینوس قدیس که گفته است:« انسان عبارت از آن چیزیست که دوست میدارد؛اگر انسان سنگی را دوست داشته باشد خودش در حکم آن سنگی است واگر انسان را دوست داشته باشد انسان است و اگر خدا را دوست داشته باشد ، جرئت نمیکنم بگویم چه خواهد شد، زیرا اگر بگویم خدا خواهد شد ممکن است مرا سنگسار کنند.» [37]
«واما عرفای مسلمان ، از اوغوستینوس قدیس جسور تر بوده ویا بیشتر حریت گفتار داشته و از این قبیل سخنان فراوان گفته و بمراتب بالاتر رفته اند ، واگر بگوش اهل ظاهر سنگین آمده به خَلسه و مواجید آنها حمل شده است.»[38]
«گفته شدکه برای ارتباط و ایجاد محبت لازم بین روح و مبدأدرک و معرفت نیز شرط است. زیرا عاشق ناخود آگاه ممکن است ، اما عشق جز به آگاهی صورت نمی پذیرد ، یعنی از توجه علم و ادراک بجمال محبوب و احاطۀ معرفت به او عشق مایه میگیرد .حسن کامل وقتی با ادراک و معرفت کامل مواجه شد ، عشق نیرو می یابد و شعله می کشد از سوی دیگر میدانیم که هر جمالی و کمالی یحق منتهی میشود و سر منشۀ هر زیبایی ذات اوست. بنا براین،عشق و کوشش او نیز قوی تر و سوزنده تر از دیگر عشقهاست ، بل هرکه جمال را بکمال بخواهد باو عشق خواهد ورزید . و از همینجاست که میگویند عشق و عاشق و معشوق خداست، زیرا علم و ادراک او بالاترین علم و ادراک و جمالش بالاترین جمال است و از جهت آن جمال ازلی بر علم ازلی ،عشق ازلی نمودار گردیده است. پس خداوند ( ج ) در عین وحدت ، به اعتبار علم ازلی عاشق و به اعتبار حسن ازلی معشوق است، و جهانیان آیینۀ برای تجلّی پرتوی از آن جمال وحدیث قدسی:«کنت کنزاً مخفیاً فاحببت بان اعرف فخلقت الناس لکی اعرف»[39]
[1] از کوچه عرفان ، تابف نگارنده 1387 مزار شریف ،صص 48-51.
2 مثنوی...، دفتر اول ،بیت شماره 153.-
3- همان ...، ص79، دفتر اول بیت شماره 1293.
4- همان ...، دفتر ششم ، بیت شماره 57.
5-همان...، دفتر اول ، بیت شماره 1131،1132.
5-همان...، دفتر اول ، بیت شماره 1131،1132.
6-همان...، دفتر اول، بیتهای شماره 2482،2483.
7-همان...، دفتر ششم از بیت شماره 4579الی4581.
[8] نقد تحلیل و...، محمد تقی جعفری،ص،ده (مقدمه)
[9] شرح مثنوی شریف، جزوه نخست از دفتر اول، تالیف بدیع الزمان فروزان فر (تهران، نوبت چاپ 1373)
[10] استاد خلیل الله خلیلی، (کابل ، نشرات، انجمن تاریخ و ادب افغانستان) ، نی نامه، تحشیه و تعلیق، ص72
[11] نی نامه ، تحشیه و تعلیق ؛استاد خلیل الله خلیلی، نشر انجمن تاریخ افغانستان ...،ص72.
[12] همان ،صص74-76.
[13] پله پله تا ملاقات خدا ، دکتر عبدالحسین زرین کوب (تهران- در باره اندیشه و زندگی مولانا جلال الدین ، سال چاپ )1377، از صفحه 1الی 107 با تخلیص
[14] مناقب العارفین ، افلاکی ، (انقره ) ، جلد دوم ، ص، 629.
[15] خط سوم،داکتر ناصر الدین صاحب زمانی ،( تهران ، کتابخانه حیدری ، ) چاپ دهم ، 1369، ص17و 18.
[16] مقالات شمس، تصحیح و تعلیقات احمد خوش نویس عماد ( تهران ، موسسه مطبوعاتی زهره،ناشرموسسه مطبوعاتی عطایی ، 1349) صفحات 302، 348،
18-خط سوم ...، مقدمه
20-مثنوی...، جلد اول ، دفتر دوم ص، 344،345 بیت های شماره 1887الی1891.
21-کلیّات شمس یا دیوان کبیر، جزو چهارم ، مولانا جلال الدین محمد بلخی، با تصحیحات و حواشی ، بدیع الزمان فروزان فر ، چاپ سوم 1363(تهران ، انتشارات دانشگاهی ، چاپخانه سپهر)ص،120و121 غزل شماره 1825.
23-مثنوی...، دفتر دوم ، جزو اول، ص،447.
[21] 24- بدنبال آفتاب ـ از قونیه تا دمشق ، عطالله تدیّن،( تهران ، چاپ خوشه، ناشر انتشارات کنکاش،1369) ص،34،35.
25- دیوان کبیر ...، جزو اول ، غزل شماره 553، بیت شماره 5872الی5884.
26-مثنوی...، جزو اول ، دفتر دوم ،ص 321، بیت شماره 1381
27- خط سوم...
28-دیولن مبیر...، بیت شملره 1860الی 1863.
29-دیوان کبیر...، بخشی از غزل444،ص 256،جزو اول.
30- مثنوی معنوی ، تألیف جلال الدین محمد بن محمد بن الحسین البلخی ثم رومی ، جزو چهارم کشف الابیات و فهرستها به تصحیح رینولد نیکولسون ، به اهتمام دکتر نصر الله پور جوادی موسسه انتشارات امیر کبیر ،صص391الی408.
31- پله پله تا ملافات خدا، دکتر عبدالحسین زرین کوب ...، با تحشیه تعلیق ، اضافات ، حواشی و تخلیص، از ص 108الی 268(اندیشه سلوک و زندگی مولانا جلال الدین محمد بلخی)
21- همان...] دفتر پنجم، بیت شماره2187.
24- جلوه های تصوف و عرفان...،ص،
25-این غزل که منسوب به مولانا است در دیوان کبیر شمس،انتشارات دانشگاه تهران،چاپ سوم1363، چاپخانه سپهر تهران (با تصحیحات و حواشی بدیع الزمان فروران فر)موجود نبود و چنین گمان زده مبشود که بعد از مولانا کسی آنرا سروده و منسوب به او کرده باشد.
26- همان،...، جلد دوم ،بیت های شماره9964 الی9969،ص229
27- دیوان کبیر شمس...، جزو سوم،صص169،170، نیت شماره 14534الی14550، غزل شماره1275.
28-همان...، بیتهای 5598الی5612،غزل شماره 527،جزوه دوم،صص3،4.
29-همان...، بیتهای6628الب6633،غزل شماره636، جزوه دوم،ص58.
30-احبا العاوم الدین ،جزوه پنجم،ص،231،رک: عوارف المعارف (این حدیث نقل شده است.
31-فرهنگ اشعارحافظ...،ص593،رک:کتاب عرفای اسلام ،ریتولد نیکولسن،ص،118.
32-تاریخ تصوف، ...،ص،338 الی 340.
[39] مستند آن حدیث قدسی ذیل است:«قال داؤد علیهم السلام با ربَّلما ذا خلقت الخلق قال کنت کنزاَّ مخفََّّباَّ فاحببت ان عرفَ فخلقت الخلق لکی اعرف.» دک: منارات السائیرین تالیف نجم الدین ابوبکر محمد بت شاهاور اسدی رازی نعروف به دایه وفات 658هجری ؛مؤلف اللؤ لؤ المرصوعدر بارۀ آن چنین گفته است : «حدیث کمت کنزّاَ مخفیاَّ لا اعرف فاحببت ان هعرف و خلقت خلقاًو تعرفت الیهممنی عرفون(نقل ار احادیث مثنوب ،ص،29)
-------------------------------------------------
بخش نودم قسمت -2
فرید الدین عطار نیشابوری
عناوین:
90-(2)2.آثار عطار
90-(2)3. استادان و مرشدان شیخ عطار
90-(2)4. تولد شیخ عطار
90-(2)5. وجه تسمیه عطار
90-(2)7.عطار و کثرت آثار
90-(2)8.عرفان عطار
90-(2)9.دیدار عطار با نوجوان نابغه
90-(2)10.شرح وادی عشق
90-(2)10.شرح وادی عشق
90-(2)11. وفات
90-2(1):« ابوحامد یا ابو طالب محمّد بن ابی بکر ابراهیم بن مصطفی بن (اسحق) بن شعبان ملقب به فرید الدین مشهور به عطّار(در ششم شعبان سال 513 هجری در قریه کدکن از اعمال نیشابور تولد یافت »[1] از عرفا و شعرای بزرگ بوده است و صاحب تألیف و تسانیف بسیار است که بیشتر آنها منظوم میباشد .و مشهور است که بعدد سور قرآن یعنی صدو چهارده تصنیف از کتاب و رساله و نظم و نثر نوشته است .قاضی نور الله شُشتری در کتابش بنام مجالس المؤمنین گوید:
«همان خریطه کشِ داروی فنا عطّار * که نظم اوست شفابخش عاشقان ِ حزین
مقابل عدد صورۀ کلام نوشـــــــــــــــت * سفینه های عزیز و کتابــــــــهای گزین
ولی از آنچه از کتب او بنظر رسیده و خودش نیز در کتابهایش از آنها اسم برده قریب سی کتاب است و رسالات او به چهل عدد میرسد که همه منظوم است .[2]
قدیمی ترین کتابی که در مورد شرح حال عطار نگاشته است لباب الالباب محمّد عوفی است که شور بختانه عوفی نیز در ترجمه حال او هیچ معلوماتی بدست نمیدهد که فقط با نوشتن چند سطر از عبارات اکتفا کرده به ذکر اشعار او می پردازد ، او را در باب دوازدهم لباب الالباب که مخصوص است به ذکر شعرا ء بعد از سنجر ذکر میکند .
90-(2)2.آثار عطار: این کتابها منسوب به عطار می باشد:
1. الهی نامه
2. اسرارنامه
3. مصیبت نامه
4. منطق الطیر
5. وصلت نامه
6. وصیت نامه
7. بلبل نامه
8. پند نامه
9. جواهر نامه(جوهر الذات)
10. هیلاج نامه
11. بی سرنامه
12. خسرو نامه (خسرو وگل= گل و هرمز
13. حیدر نامه
14. مختار نامه
15. اشترنامه (شترنامه)
16. دیوان
17. شرح القاب
18. مظهر العجایب
19. لسان الغیب
20. تذکرة الاولیا
21. هفت وادی
بسیاری از آثاری را که در فوق ذکر شده است از عطار نیست ولی به او نسبت کرده اند کاری که در مورد مولانا جلال الدین محمّد خداوند گار بلخ و خیام را که اکثر رباعیاتی را که سروده او نیست ولی به او نسبت داه اند که از او نیست و این امر در باب خیام بد تر است ، بخاطریکه به مولانا جلال الدین و خیام یک چند شعر و غزل و رباعی را نسبت داده اند در حالیکه به عطار مجموعۀ از کتابها را نسبت داده اند . عطار تا سال 617 ه زنده بوده است چرا که کتاب لباب الاباب محمّد عوفی در سال 617 ه بوده است از او یاد کرده است. بعد از لباب الاباب کتابی که از همه قدیمی تر میباشد ظاهراً تاریخ گُزیده حمد الله مستوفی است . این کتاب ظاهراً در سال 858 هجری که مشتمل بر عکس برداری از نسخه قدیمی آن میباشد استنساخ شده که به سعی و اهتمام ادوارد برون انگلیسی استاد کرسی زبان فارسی در دانشگاه (دارالفنون) کمبرج در لندن در سال (1328ه/1910م)به زیور طبع آراسته شده است . این کتاب(تاریخ گزیده) دو سال بعد از تاریخ وصاف تالیف محمّد فضل الله یعنی در سال 730 هجری تإلیف شده است که آنچه در ترجمه عطار نوشته این عبارت است : «عطّار و هو فرید الدین محمّد نیشابوری سخنان شور انگیز دارد و اشعار او بسیار است تذکرة الاولیا ء و منطق الطیر از سخنان اوست و غیره» ؛ نفحات الانس جامی ترجه حال عطار را منسوب به بعضی حکایات افسانه مانند ذکر میکند . کتابهای دیگری که در مورد عطار اشاراتی داشته اند عبارتند از : تذکره دولت شاه سمر قندی ، تذکره شعرا تالیف مولانا عبدالغنی فرخ آبادی :«شیخ فرید الدین یگانۀ آفاق،بود، در مراتب سخن کمال قدرت داشت، دیوان غزل و مثنویات بسیار از او بیادگار است ، از جمله جوهر الذات، منطق الطیر ، مظهر العجائب،مصیبت نامه ، اشتر نامه ، بی سر نامه ، گل و بلبل ، قصاید و رباعیات نیز بسیار دارد مشهور است که اشعار شیخ یکصد هزا ر بیت است ، صاحب آتش کده گوید که من پنجاه هزار بیت او را دیده ام » [3] ولی از پژوهشهایی که اخیرا ً در مورد زندگینامه عطار و آثار او صورت گرفته است همان طوری که قبلاً گفته شد قسمت زیادی این آثار که منسوب به عطار است از وی نمی باشد .
محمّد عبد الوهاب قزوینی در مقدمۀ انتقادی خود بر شرح احوال شیخ عطّار این طور آورده است :«...شیخ عطّار بفنّ طبّ مشغول بوده و دارو خانۀ بسیار معتبری که مطبّ نیز ظاهراً بوده است داشته و گاه تا پانصد مریض در دارو خانه حاضر میشده اند که شیخ بمعالجت آنها می پرداخته و در همان حال بساختن ِ کتب و نظم اشعار و زهد وسلوک نیز اشتغال داشته و وجه تلقّب او به عطار هم همین بوده است ... در خسرو نامه از زبان یکی از دوستانش میگوید :
بمن گفتند ای بمـــــــــــــعنی عالم افروز چنین مشغول طب گشتی شب و روز
طب از بهر تن هــــــــــــــر ناتوان است ولیکن شعر و حکمت قوُت جان است
سه سال است این زمان تا لب ببستی به زهــــــــــــــــد خشک در کنجی نشستی
اگر چــــــــــــــه طب بقانون است اما اشارات است در شــــــــــــــــــــــــعر معمّا
و در همین کتاب گوید:
مصیبت نامه کاندوه جهان است الهی نامه کاسرار عیان است
بدارو خانـــــــه کردم هر دو آغاز چه گویند زود رَستم زین و آن باز
بداارو خانه پانصد شخص بودند که در هـــــــــــــر روز نبضم می نمودم
مــــــیان آنهمه گفت و شنیدم ســـــــــــــــخن را به ازین روئی ندیدم
و در کتاب اسرار نامه گوید :
بشهر ما بخیلی گـــــــشت بیمــار که نقدش بود صد بدره ز دینار
ز من آزاد مردی کرد درخواست که باید کرد او را شربتی راست
رضا قلی خان در ریاض العارفین در مورد عطار گفته است : « شیخ مانند آبای معظّم خود صاحب ثروت و مکنت بوده ... استاد او در فن معالجت شیخ مجد الدین بغدادی حکیم خاصه سلطان محمّد خوارزمشاه بوده» ولی سندی که قول رضاقلی خان را تائید کند ارائه نداشته و معلوم نشد سند این مذکورات چیست . وطن اصلی عطار نیشابور است در حالیکه حاجی خلیفه او را سهواً «همدانی » دانسته است. او در طلب مشایخ و اولیا سفر بسیار نموده و ری و کوفه و مصر و دمشق و مکّه و هندوستان و تر کستان را سیاحت نموده [4] و بالآخره باز در نیشابور رحل اقامت افگنده که پسانتر در مورد سفر های او خواهیم پرداخت .او در مورد تولدگاه خود میگوید :
شهر نیشابور تولّــــد گاه بود در حرمگاه رضـــــا ام راه بود
چهار اقلیم جهان گردیده ام دامن یکــــــدگر بوسیـــــــده ام
اولیــــــــــا را ظاهر و باطن همه دیده چون موسی میان این رمه
در حرمگه چند گشتم معتکف تا یقینم گشت یّر من عـــــــرف
سر بر آورده به محبــــــــــــــــــــوبی عشق سیر کرده مکه و مصر و دمشــق
کوفــــــه و ری تا خراسان گشته ام سُیحون و جیحونش را ببریده ام
ملک هندوستان و ترکستـــــــــان زمین رفته جون اهل خطا از سوی چین
عاقبــــــــــــــت کردم به نیشابور جای افتــــــــــــاد از من بعالم این صدای
در نشــــــابورم بکنج خـــــــــــــــــلوتی با خــــــدای خویش کرده وحدتی
عطار هیچگاه زبان بمدح کسی از ملوک نکشود و در تمام کتبش یک مدیحه پیدا نمیشود و خود اشارت بدین معنی میکند :
بعمر خویش مدح کس نگفتم دُّری از بهر دنیا من نسفتم
مظهر العجایب (ظاهراً) یکی از تألیفات آخری منسوب به عطار است ولی این اثر نیز مانند سایر آثار منسوب به او سست و بی پایه میباشد. [5]
سعید نفیسی فرضیه ای را در کتاب خود بیان کرده است که اگر صحت آن درست باشد بسیاری از مشکلات از رهگذر آثار سست وبی پایه که منسوب به عطار است حل خواهد شد .استاد سعید نفیسی در کتاب خود از دوازده عطار نام برده اند که عارف یا شاعر یا پزشک بوده اند که بین سده های چهارم تا هشتم می زیسته اند .اما آنهایی که نام کتابهای منسوب به عطار را گرد آورده اند علاوه بر دوازده کتاب مذکور که انتساب آنها به فرید الدین مسَلّم است اسم تقریباً پنجاه کتاب دیگر را ذکر کرده اند که به احتمال نزدیک به یقین هیچ یک از انها از فریدالدین عطار نیست، بعضی از آنها اسمی بیش نیست یعنی کتابهائیکه با آن اسماء منطبق باشد هیچگاه یافت نشده است . بعضی دیگر مؤلفش اصلاً عطار نیست نه فرید الدین و نه عطار دیگر و یک قسمت هم هر چند نویسندۀ آنها عطار نام داشته ولی بسیار بعید است که از فرید الدین عطار باشد .فرضیه ای که استاد سعید نفیسی در مورد یک عطار کاذب که اهل تون بوده ارائه داده است که دو قرن پس از عطار واقعی می زیسته که در باره وی چنین نوشته است : در نظر من چون آفتاب روشن است که مردی در قرن نهم بوده است که از مردم تون و دلش میخواسته به شاعری و پیشوائی فکری کارش در جهان بگیرد. نخست تخلص خود را عطار و لقب خود را فرید الدین گذاشته و از فرید الدین عطار نیشابوری این مرد که زبان ملکوتی و بیان اسمانی او در جهان جان و دل حکمرانی خواهد کرد اسرار نامه و الهی نامه و مصیبت نامه و مختار نامه و تذکرة الاولیاء و جواهر نامه و شرح القلوب را دزدیده و چون خسرونامه و پند نامه و دیوان و منطق الطیر بسیار معروف بوده و همه کس میدانسته است از فریدالدین عطار نیشابوری است جرئت نکرده است آنها را نیز بدزدد و برای اینکه جامه دزدی را وصلۀ از خود بزند سیزده کتاب بی مغز پر از یاوه هم از خود ساخته و در میان آنها داخل کرده است . [6] باوجودیکه در مورد شیخ عطار وآثار او نویسندگان و پژوهندگان کوشش های گسترده نموده اند تا حقایق زندگانی این عارف بزرگ قرن هفتم را روشن سازند اما باوجود آن حقیقت زندگی عطار در هالۀ از ابر های ضخیم شایعات و جعل افسانه هایست که هر گز با واقعیت زندگی عطار پیوستگی ندارد پوشیده شده و حتی کوشیده اند شایعات و مجعولات را تا بعد از مرگ عطار نیز دوام دهند که سرودن مثنوی بی سر نامه بعد از مرگ او نمونۀ بارزی از این جعلیات میباشد.و همچنین است آثار دیگری که منسوب به عطار ولی هرگز از او نبوده با آثار و آرای این شخصیت شخیص عرفانی هرگز مطابقت ندارد
90-(2)3. استادان و مرشدان شیخ عطار:
عطار مرید مجد الدین بغدادی (شهید613 یا 614) بود و چون مجدالدین بغدادی از خلفا و مشایخ نجم الدین عالیجناب احمد خیوفی معروف به کبری است، چنین معلوم میشود که عطار بر طریقۀ کبرویه ، که صوفیۀ ذهبیه ، در عهد حاضر منتسب بدان شناخته میشود ، سلوک میکرده است ،ولی چون در آثار و اشعار عطار نامی از نجم الدین کبری برده نشده است، نظریه مذکور نا صواب می نماید. (شرح حال عطار ، گنج و گنجینه ص، 19 و 28 ، رک تذکره شعرا دولت شاه سمر قندی ).
و نیز صاحب تذکرة الشعرا شیخ عطار را تربیت یافته قطب الدین حیدر زعیم حیدریان خراسان دانسته است ولی محققان تمام این نظریات را ساخته و پرداخته دولت شاه میدانند. یعنی نه رکن الدین اکاف و نه قطب الدین حیدر در ارشاد شیخ دخالتی نداشته است.
اما حضرت نورالدین عبدالرحمن جامی در نفحات الانس وی را اویسی میداند و اویسی در اصطلاح صوفیه کسی را گویند که پیری ندارد، و از روحانیت حضرت رسول اکرم (ص) با یکی از مشایخ عظام مستفید و مستفیض میگردد. چنانکه اویس قرنی بهمین منوال کمال یافته است.
عطار مردي پر كار و فعال بوده چه در آن زمان كه به شغل عطاري و طبابت اشتغال داشته و چه در دوران پيري خود كه خود را از خلق زمانه گوشه گرفته بود به سرودن و نوشتن آثار منظوم و منثور خود مشغول بوده است.
90-(2)4. تولد شیخ عطار:
شیخ عطار در نیشاپور تولد یافت، تاریخ قطعی تولد وی معلوم نیست. در هر صورت میتوان گفت که وی در اواسط قرن ششم ه یعنی اواخر دوره سلجوقیان خراسان بدنیا آمد از اخبار و قرائن نیز چنین بر می آیدکه عطار عمر درازی داشته و در حدود صد سال یا بیشتر زیسته ولی در دیوانش تنها اشاره شصت و هفتاد واند سالگی او موجود است در قصیده ای گوید:
مدت سی سال سودا پخته ایم مدت سی سال دیگر سوختیم
و در قصیده دیگر به این مطلع:
کارم از عشــــــق تو بجان آمد دلم از درد در فـــغان آمد
چون ز مقصود خود ندیدم بود سوی عمر رهم زیان آمد
دین هــــــــفتاد ساله داد بباد مردِ میخـــــــانۀ مُغان آمد
و نیز از دیوان او نقل کرده اند :
مرگ در آورده پیش وادی صد ساله راه
عمر تو افگنده شب بر سر هفتاد و اند
عطار روز گار جوانی را مانند سائر عرفا به کسب علم و تحصیل کمال و تزکیه نفس پرداخت تا حدیکه خود سر انجام بمقام ارشاد رسید و کعبه اهل دل گردید.
90-(2)5. وجه تسمیه عطار:
او را از آن سبب عطار گویند که کار خانه دارو سازی داشت و در ضمن بیماران را نیز معالجه میکرده است چنانکه در مثنوی خسرو نامه گوید:
بداروخانه پانصد شخص بودند که در هر روز نبضم می نمودند
او در ضمن مداوای مریضان به امور روحانی نیز می پرداخت واشعار معنوی میساخت چنانکه در باب نظم مثنویهای مصیبت نامه والهی نامه گوید:
مصیبت نامه کاندوه جهان است الهی نامـــــــــه کاسرار عیانست
بدارو خانه کردم هر دو آغاز چگونه زود رسُتم زین و آن باز
او که پیر طریقت بود برای مداوا از امراض جسمانی شروع میکرد و در مرحلۀ آخر برای کمال روحانی پی می سپرد و این برایش واضح بود که عالم ادیان از عالم ابدان بر تری دارد و باز در مثنوی از زبان یکی از دوستانش فرماید :
بمن گفت ای بمـــــــعنی عالم افروز چنین مشغول طب گشتی شب و روز
طب از بــــــهر تن هر ناتوان است ولیکن شعر و حکمت قوت جان است
اگر چه طب بقانون است اما اشاراتست در شـــعر و معـــــــما
از اخبار نویسندگان و آثار منظوم و منثور شیخ بر می آید که وی نه تنها حالات عرفان را جستجو کرده و با اسرار آن پی برده ، بلکه خود عمری در طرق عرفان سیر و سلوک کرده و در آتش عشق الهی سوخته و از این راه در افق عرفان تابش کرده و مانندمشعلی بر سر راه نزدیکان و دوران نور پاشیده و بسا دلباختگان را بخویشتن جلب کرده و بشعلۀ خود مشتعل ساخته است .
90-(2)6.نظردیگران در مورد عطار:
1. نظر مولوی:
بی جهت نیست که بزرگترین شاعر عرفان حضرت خداوند گار بلخ مولانا جلال الدین محمّد او را پیشوا و بزرگ دانسته و خود را در برابر او کوچک شمرده و گفنه:
هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم
ویا
عطار روح بود و سنائی دو چشم او ما از پی سنائی و عطار آمدیم
و یا فرموده :
من آن ملای رومی (بلخی) ام که از نطقم شکر ریزد
ولیکن در سخن گفتن غلام شیخ عطارم
ایضاً:
آنچه گفتم در حقیقت ای عزیز آن شنیدستم من از عطار نیز
2. شیخ محمود شبستری در مورد فرمود:
مرا از شاعری خود عار ناید که در صد قرن چون عطار ناید
3. علاء الدوله سمنانی:
و علاء الدوله سمنانی از مشایخ صوفیان که در قرن هشتم وفات یافته چنین گفته:
سّری که درون دل مرا پیدا شد از گفتۀ عطار وز مولانا شد
این گونه اشعار تنها اشاره ایست بتأثیر عمیقی که عطار در قلوب شمارۀ بزرگی از صاحبدلان و سخنوران بعد از خودش کرده که پرتوی آن حتی به سعدی و حافظ هم رسیده .
در مورد تألیفات از حد زیاد عطار که آنرا بشمارۀ آیات قرآن میداننددر کتاب مجالس المؤمنین آمده:
همان خریطه کش داروی فنا عطار که نظم اوست شفا بخش عاشقان حـــزین
مقابل عدد سورۀ کلام نوشـــــت سفینه های عزیز و کتابهای گُزین
90-(2)7.عطار و کثرت آثار:
او را نظر به کثرت آثارش به پُر گوئی متهم کرده اند که خود در دفاع از این نقادی گوید:
کسی که چون منی را عیب جوی است همین گوید که او بسیار گوی است
ولیکن چـــــــون بسی دارم معانی بــــــــــــــسی گویم تو مشنو میتوانی
از نظر شیخ بر می آید که هر یک از تصنیفاتش توجیۀ مطالب عرفانی گسترده ای است و در راه ارائه مطالب عرفانی حتی فصاحت لفظ را فدای ادای معانی نموده و اشعار نا روا و نا زیبا هم سروده است و در این شوق بمعنی از رسوم و متعارفات شعری در گذشته حتی در همۀ عمر بر خلاف عادت شاعران به مدح کسی نپرداخته چنانکه گوید:
بعمر خویش مدح کس نگفتم دُرّی از بهر دنیا من نسفتم
و در مثنوی مصیبت نامه فرماید:
شعر مدح و هزل گفتن هیچ نیست شعر حکمت به که در وی پیچ نیست
90-(2)8.عرفان عطار:
این خود میرساند که عطار بحق از شعرای بزرگ متصوفه و کلام ساده و گیرنده او باعشق و شوق سوزان همراه است و زبان نرم و گفتار دل انگیز ش که از دل سوخته و عاشق و شیدای او می بر آید در واقع جای رسوم متعارف شعری را به نحو خاصی در دلها جای گزین میسازد و توسل او به تمثیلات گوناگون و ایراد حکایات مختلف هنگام طرح یک موضوع عرفانی مقاصد معتکفان خانقا ها را برای مردم عادی بهتر و بیشتر روشن و اشکارا میسازد.
عطار بداشتن آثار متعدد در میان شاعران متصوف ممتاز است . دیوان قصائد و غزلها و ترانه های او پرست از معانی دقیق و عالی عرفانی و خصوصاً با غزلهای او تکامل قابل توجه در غزلهای عرفانی ملاحظه میگردد اما دریغا که در لست تصنیفات باقی مانده او تردید های موجود است.اما غیر از دیوان مفصل عطار مثنویهای متعددی از او مانند اسرار نامه ، الهی نامه ، مصیبت نامه ، منطق الطیر ، بلبل نامه ، شترنامه ، خسرو نامه ، مظهر العجائب ، لسان الغیب ، مفتاح الفتوح،بیسرنامه ، سی فصل و جزء آنه مشهور است که دکتر رضا زاده شفق و سائرین در اصلیت بعضی از این نوشته ها را بدیده شک نگریسته و کار عطار نمیدانند و اما از میان این مثنویها ی دل انگیز که جملگی با طرح مسائل عرفانی و ایراد شواهد و تمثیلات متعدد همراه است ، و از همه مهم تر و شیوا تر ، که آنرا تاج مثنویهای عطار دانست . منطق الطیر منظومه ایست رمزی و بالغ بر 4600 بیت و موضوع آن بحث طیور از یک پرنده داستانی بنام سیمرغ (= تعریض بحضرت حق) است . در این مثنوی آمده است که هدهد سمت راهنمائی مرغان را پذیرفت و آنان را که هر یک بعذری متوصل میشدند با ذکر دشواریهای راه و تمثیل بداستان شیخ صنعان ، در طلب سیمرغ بحرکت آورد و بعد از طی هفت وادی صعب که اشاره است به هفت مرحلۀ از مراحل سلوک ( یعنی توحید، طلب ، عشق ، معرفت ، استغنا ، توحید، حیرت ، ، فقر و فنا)، بسیاری از مرغان بعلل گوناگون از پای در آمدند و از آنهمه مرغان تنها سی مرغ بی بال و پر و رنجور باقی ماند ند که بحضرت سیمرغ راه یافتند و در آنجا غرق حیرت وانکسار و معترف به عجز و ناتوانی و حقارت خود شدند و به فنا و نیستی خود در برابر سیمرغ توانا آگهی یافتند تا بسیار سال برین بگذشت و بعد از فنا زیور بقا پوشیدند و مقبول درگاه حق گردیدند.
بعد از منطق الطیر مهم ترین اثر شیخ نخست دیوان غزلها و قصائد اوست که حدود ده هزار بیت دارد . و سوم تذکرة الاولیا است . در دیوان غزلیاتش شیخ با شور و آشفتگی بی پایانش دقایق عرفان را در قالب زیبا ترین معانی گنجانیده و همچنان در مثنوی منطق الطیر که در فوق داستان مرغان را بیان داشتیم ؛ عطار واقعاً میدانها و مراحل سیر و سلوک را به عاشقانه ترین شیوه و استادانه ترین نحو از زبان مرغان بیان داشته و در حقیقت سالک را به اشاره و رمز و ایما از این وادیهای برای رسیدن به آخرین مرحله تبتل تا فنا و رسیدن به بقای حقیقی با خود در این وادیها سیر میدهد که در نتیجه در فرجام با رسیدن به عروج فکرت بی فکری به سالک فنا پیش می شود و افزون بر آن هر آنچه در ماسوا ی او وجود دارد محو و او خودش را در هر آنچه همراهش تا آنجا در سیرش شریک ساخته بود بدون انکه خود بفهمد از سالک دفع میگردد و نتیجتاً این سیر عروجی او که اول را به آخر یکجا میسازد وی را از تبتل تا فنا می رساندو در اینجا زمان متوقف میگردد که در نتیجه توقف زمان سالک خودش را به درجۀ بقا بالله میبیند که از اثر عنایات ذات حق آخرین مرحلۀ نمایش و جلوه های حیات معنوی در سالک ظاهر میگردد که او از مرحله عین الیقین بمرحلۀ حق الیقین ارتقا می یابد که نهایت تجربه در سلوک است.
این منظومۀ های کم نظیر که حاکی از قدرت ابتکار و تخیل شاعر و بلندای تفکرات عرفانی وی نشاندهنده مراتب سیر و سلوک و ارشاد سالکان است که از جملۀ شاهکار های جاویدان زبان فارسی و از گنجینه های کم نظیر طریقت ناب محمّدی است . در این مثنوی نیروی تخیل قوی شاعر با روشنی قلب و روح وی در بیان مطالب مختلف و تمثیلات جان تازه ای می بخشد که نشان از یک حالت روحی خیلی قوی در وجود وی میباشد و او مانند دریای خروشانیست که در مسیر تند حرکتش انسان را با همه پندار ها و داشته های مادی اش در مسیر خود حرکت داده و در نهایت او را در این دریا چنان مغروق میسازد که همه نشانه های که حامی از (من) وی است از او زائل میگردد و عاقبت او را از تبتل بفنا میرساند فنا بذات حق بحدی که سالک ماسوی الله را بکلی فراموش میکند و خود را در فعل حق مستغرق می بیند.
تذکرة الاولیا عبارت از شرح احوال عارفان ومناقب و مکارم اخلاق پیشوایان طریقت و سخنان آنان است.
عطار در مورد طرز شعر و افکار خودش که از سایر شاعران و قصیده سرایان فرق دارد میگوید:
خطاب هاتف دولت رسید دوش بما که هست عرصۀ بی دولتی سرای فنا
و میگوید:
بشعر خاطر عطار همدم عیسیست از آنکه هست چو موسیش صد ید بیضا
ز وقت آدم تا این وقت نیافت کسی نظیر این گهر اندر خزانۀ شعرا
او در قصاید خود از گذران بودن عمر انسانی یاد کرده ما را فرا میخواند تا فرصت ها را غنیمت شمرده و برای نیکو کاری و خدمت فرا آماده باشیم و از جمله گوید:
ندارد درد ما در مان دریغا بماندم بی سرو سامان دریغا . [7]
90-(2)9.دیدار عطار با نوجوان نابغه (جلال الدین محمّد بلخی)
جامی در نفات الانس من حضرات القدس آورده است که مولانا جلال الدین محمّد بلخی ، در وقت رفتن از بلخ و رسیدن به نیشابور به صحبت وی عطار در حال کبر سن رسیده است ، و شیخ نیشابور کتاب اسرار نامه را بوی (مولوی) داده ، و مولانا دایماً آنرا با خو د داشته و در بیان حقایق و معارف اقتدا بوی دارد.( نفحات الانس من حضرات القدس ، چاپ هندوستان و چاپ 1336 تهران)
عطار در مراتب سلوک
عطار در مراتب سلوک خودش را از آلایشات حیات مادی پاک و صافی میکند تا بتواند خودرا از غرور دانش و هوسهای دیگر پاک سازد تا بحقایق و جلوه های تعیینات و حقیقت را بیرون از ماورای زمان در حقیقت ذوقی که فوق عقل است بیابد و از آنجاست که میگوید :
در عشق روی او ز حدوث و قدم مپرس
گر مرد عاشقی ز وجود و عدم مپرس
مردانه بگذر از ازل و از ابد تمام
کم گوی از ازل ز ابد نیز هم مپرس
زین چار رکن چو بگذشتی ببین حرم
آنگاه دیده پر کن و پس آن حرم مپرس
آنجا که هست نقطۀ توحید رنج نیست
زان چار در گذر بدمی و زدم مپرس
لوح و قلم بطبع دماغ و زبان تُست
لوح و قلم بدان و زلوح و قلم مپرس
چون تو بدین مقام رسیدی دگر مباش
گم گرد در فنا و دگر بیش و کم مپرس
90-(2)10.شرح وادی عشق
عطار در شرح وادی عشق گوید:
کس درین وادی بجز آتش مباد
وانکه آتش نیست عیشش خوش مباد
و در همین مقوله خداوندگار بلخ مولانا جالال الدین محمّد بلخی گوید:
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
شیخ نیشابور در آثار سایر شاعران نیز تأثیر گزار بوده است :
مثنوی اسرار نامه عطار:
بنام آنکه جان را نور دین داد
خرد را در خدا دانی یقین داد
و محمو د شبستری در گلشن راز گوید:
بنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ علم بنور جان بر افروخت
و اقبال میگوید:
بنام آنکه محمودش ایازاست
دلش بتخانۀ راز و نیازست
عطار گوید:
چشم بکشا که جلوۀ دلدار
متجلّی است از در و دیوار
هاتف اصفهانی گوید:
یار بی پرده از در و دیوار
در تجلّی است یا اولی الابصا ر
عطار گوید :
بار دیگر پیر ما رخت به خمار برد
خرقه به آتش بسوخت دست به زنار برد
پیر ما وقت سحر بیدار شد
از در مسجد برِ خَمّار شد
حافظ گوید:
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از ین تدبیر ما
به احتمال زیاد شیخ عطار اوائل زندگانی خود را در شهر قدیم نیشابور و بقیه را در شاد باخ و شهر جدید بسر می برد تا در ایلغار مغول شهادت یافت .[8]
90-(2)11. وفات :
:
در مورد وفات او نيز گفته هاي مختلفي بيان شده و برخي از تاريخ نويسان سال
وفات او را 627 هجري .ق، دانسته اند و برخي ديگر سال وفات او را 632 و 616
دانسته اند ولي بنا بر تحقيقاتي كه انجام گرفته بيشتر محققان سال وفات او
را 627 هجري .ق دانسته اند و در مورد چگونگي مرگ او نيز گفته شده كه او در
هنگام يورش مغولان به شهر نيشابور توسط يك سرباز مغول به شهادت رسيده كه
شيخ بهاءالدين در كتاب معروف خود كشكول اين واقعه را چنين تعريف مي كند كه
وقتي لشكر تاتار به نيشابور رسيد اهالي نيشابور را قتل عام كردند و ضربت
شمشيري توسط يكي از مغولان بر دوش شيخ خورد كه شيخ با همان ضربت از دنيا
رفت .
[1] تذکره دولت شاه سمرقندی ،چاپ مطبعه حجری هند.
[2] تذکرة الاولیاء ؛تصنیف عطار نیشابوری ، تالیف شده درسده (هفتم/سیردهم )به سعی و اهتمام رنولد ألِن نیکولسون استاد زبان فارسی در (دارالفنون) دانشگاه کمبریج، طبع مطبعه بریل لیدن ، سال (1322ه/1905 م)،ص،ب (شرح احوال شیخ عطار تصنیف مجمد بن عبدالوهاب قزوینی
[3] تذکره شعرا، مؤلفین : مولانا عبد الغنی خان فرخ آبادی ،ارمغان آصفی،و حوارالعرب، به اهتمام محمّد نقی خان شروانی ،طیغ مطبعه سنگی انستیتوت علی گر ،ص 90.
[4] این موضوغ از طرف دولت شاه در تذکره شعرا و ادوارد برون خاور شناس نامی انگلیس در کتاب ادبیات ایران می نویسد که غطار به کوفه و ری و مصر و دمشق و هندوستان و ترکستان رفته است.
[5] تذکرة الاولیا مقدمه توسط محمّد بن عبدالوهاب قزوینی،صص ب –د.
[6] فواد روحانی ، مقدمه ی در طلیعۀ کتاب الهی نامه شیخ فرید الدین عطار نیشابوری،انتشارات کتابفروشی زاور ، چاپخانه تابش سال 1351،صص چهارده ، پانزده.
[7] تاریخ ادبیات فارسی ، تالیف دکتر رضا زاده شفق ،ج سوم، 182 ؛ گنج و گنجینه ، نوشته دکتر ذبیح الله صفا، چاپخانه کیهانک ، سال 1362 ، صص 419-420.
[8] - گنج و گنجینه، همان ، ص 15 الی 17
قبلی